لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسم مشکک.


[اِ مِ مُ شَکْ کِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء مشککه شود.


اسم مصدر.


[اِ مِ مَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اسم مصدر در عربی: ابن مالک در الفیة گوید :
بفعله المصدر الحق فی العمل
مضافاً او مجرداً او مع اَل
ان کان فعل مع اَن او ما یحل
محلّه و لاسم مصدر عمل.
عبدالرحمن سیوطی در شرح بیت اخیر در «بهجة المرضیة» گوید: «باب اعمال مصدر و اعمال اسم آن (اسم مصدر)... و اسم مصدر را (و آن اسمی است دالّ بر حدث، غیرجاری بر (قیاس) فعل)، اگر غیر عَلَم باشد و (مصدر) میمی نباشد) عمل است (نزد کوفیین و بغدادیین) مانند: و بعد عطائک المائة الرتاعا، پس اگر عَلَم باشد، مانند سبحان برای تسبیح و فجار و حماد برای فجرة و محمدة، به اتفاق و اجماع آنرا عملی نیست». در عوامل ملا محسن آمده: «اسم حدث» و آن اگر عَلَم باشد، مانند: فجار برای فجرة، یا (مصدر) میمی باشد مانند محمدة، یا بر وزن مصادر ثلاثی باشد و در مورد غیرثلاثی استعمال شود مانند: اَغتسلُ غسلاً، وَ اَتوضؤُ وُضوءً، پس اسم مصدر، و الا مصدر است، مانند: ضرب و اکرام».
تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون آورده: «مولوی عبدالحکیم در حاشیهء عبدالغفور گوید: مصدر موضوع حدوث ساده است بدون اعتبار نسبت آن به فاعل یا متعلقی دیگر. پس معنی مصدری از مقولهء فعل یا انفعال است، و آن امریست غیرقارالذّات، و حاصل بالمصدر هیئت قارهء مترتبة علیه است، مثلاً حمد بمعنی مصدری «ستودن» و حاصل مصدر آن «ستایش» است. از آنچه گفته شد، مستفاد گردید که اسم مصدر اسم حدث غیرجاری بر فعل است(1) و در شرح نصاب صبیان قهستانی مذکور است که اسم مصدر پنج قسم است: اول وصف حاصل مر فاعل را و قائم به او و مترتب بر معنی مصدری که آن تأثیر است، و این قسم را حاصل مصدر نیز گویند، چنانچه در تلویح مذکور است، و جمیع مصادر را بر این معنی اطلاق کنند، مثل جواز بمعنی روائی و روا بودن، اول معنی اسمی است، و دوم معنی مصدری. و فرق میان مصدر و حاصل مصدر در جمیع الفاظ بحسب معنی ظاهر است، و در بعض الفاظ بحسب لفظ نیز، مثل فعل بکسر فاء «کردار» و بفتح فاء «کردن»، و حاصل مصدر را نیز اطلاق کنند بر مصدر مستعمل بمعنی متعلق فعل، مثل خلق بمعنی مخلوق، چنانچه از شرح عقائد در بحث افعال عباد مستفاد میگردد، و قریب به این است آنچه در امالی ابن حاجب مذکور است. اسمی که وسیلهء فعلی گردد مثل اکل چون بمعنی آنچه خورده شود استعمال یابد، او را اسم مصدر گویند، و چون بمعنی خوردن باشد، او را مصدر گویند. دوم اسمی است مستعمل بمعنی مصدر که فعلی ازو مشتق نگشته مثل قهقری. و این در امالی ابن حاجب مذکور است. سوم مصدر معرفه مثل فجار که اسم «الفجور» است. چهارم اسمی است بمعنی مصدر و خارج از اوزان قیاسیهء مصدر، مثل سقیاً و غیبة که اسم سقی و اغتیاب است، و این قسم در کلام عرب بسیار است. پنجم اسمی است مرادف مصدر، مصدَّر به میم، او را مصدر میمی نیز گویند، مثل: منصرف و مکرم، این در رضی مذکور است».
اسم مصدر و حاصل مصدر در زبان فارسی: شمس الدین محمد بن قیس رازی در المعجم، در کلمات «روش» و «دهش» و «پرورش» گوید که شین «معنی مصدر دهد»(2)و نامی برای این نوع کلمات یاد نمیکند. مؤلف برهان قاطع در مقدمهء کتاب خود، شین را در کلمات «دانش» و «خواهش» و «آموزش» مفیدِ «معنی حاصل مصدر» میداند، و در کلمات «سربخشی» و «زربخشی» و «مشک بیزی» و «گل ریزی» گوید که یاء «افادهء مصدر میکند» و در باب کلمات «خوانندگی» و «سازندگی» و «بخشندگی» و همچنین کلمات «رفتار» و «گفتار» و «کردار» گوید: «گی و آر معنی حاصل مصدر دهد». مؤلفین فرهنگ جهانگیری و فرهنگ رشیدی نیز همین اقوال را آورده اند. نویسندهء «صرف و نحو زبان فارسی»(3) گوید: «از مصدر، حاصلی دیگر بیرون آورند و آنرا حاصل مصدر گویند، مثل روش که حاصل از رفتن است و کنش که حاصل از کردن است، و کُشش که حاصل از کشتن است و مثل رفتار که حاصل رفتن است و گفتار و کردار که حاصل گفتن و کردن است». از محققین معاصر برخی نیز اسم مصدر و حاصل مصدر را یکی دانسته اند و بعضی مصادر مختوم به شین و هاء غیرملفوظ (مانند روش، گردش، کوشش، مویه، پویه، ناله) را اسم مصدر، و مصادر مختوم به آر (مانند گفتار، رفتار، دیدار) را حاصل مصدر دانسته اند، ولی از لحاظ دستور زبان فرقی بین این دو نوع نمیتوان قائل شد.
تعریف اسم مصدر: اسم مصدر، اسمی است که دلالت بر معنی مصدر کند، مانند: دانش، نیکی، خنده، گفتار.
علائم اسم مصدر:
1) ـِـ شن. 2) ـِـ ش.
در پهلوی اسم مصدر مختوم به -ِ شن(4) وجود داشته و معادل آن در پازند ـَ شن(5) و -ِ شن(6) و ـِ یشن(7) است، مانند: کنشن (کنش)، ستایشن (ستایش). در فارسی این نشانهء قدیم فقط در چند کلمه بصورت اصل بجا مانده: پاداشن (در پهلوی پات دهشن)(8) که غالباً بفتح شین آمده :
یگانه ای که دو دستش گهِ عطا بدهد
هزار فایده با صدهزار پاداشَن.
لامعی گرگانی.
و نیز داشن (پهلوی دهشن)(9) که آن نیز بفتح شین آمده :
چه کنم که سفیه را به نکوی(10)
نتوان نرم کردن از داَشن.لبیبی.
و نیز بوشن (پهلوی بوشن(11)) : اما بیان مقدمهء اول، که مردم در تحویل است، از آن روشن گردد که اندر بوشن و گردش خود نگرد، که نطفه بود و طفلی گشت. (بابا افضل کاشی. مصنفات جاودان نامه چ مهدوی - مینوی ص 50). و کلمات: گوارشن، گذارشن و منشن نیز در فرهنگها ضبط شده. این شین را «شین مصدری» و اسم مصدر مختوم بدان را «مصدر شینی» و بتعبیر اصح اسم مصدر شینی نامند.
موارد استعمال: اسم مصدر شینی مانند اسم مصدرهای دیگر غالباً بجای مصدر بکار میرود، اما بعض آنها متدرجاً در استعمال بمنزلهء اسم عام شده است مانند: خورش که نخست بمعنی خوردن باشد و نیز بمعنی خوردنی و نیز چیزی که با نان خورند و انواع پختنیها که با برنج خورند :
چنین جای بودش خرام و خورش
که باشدش از خوردنی پرورش.فردوسی.
و همچنین پوشش بمعنی پوشیدن و جامه و لباس هر دو آمده است :
از آن چون خور و پوشش آمد بدست
دل اندر فزونی نبایدت بست.
اسدی طوسی.
و چون معالجت خواهی کردن، اندیشه کن از خورشهاء پیران و جوانان و بیمارخیزان (قابوسنامه). پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میته های دیگر. (جهانگشای جوینی).
ساختمان اسم مصدر شینی. 1- «-ِ ش» غالباً بریشهء فعل که منطبق بر دوم شخص امر حاضر (مفرد امر حاضر) است ملحق گردد :
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش، از تو تن و روان.
رودکی.
اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.ابوشکور بلخی.
بکار دهر مولش گرچه بد نیست
ولی تأخیر کردن از خرد نیست.
ابوشکور بلخی.
بده داد من از لبانت و گرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو بگرزش(12).
خسروی.
سگالش بدینسان درانداختند
بپرداختند و برون تاختند.فردوسی.
پرستیدن داور افزون کنید
ز دل کاوش دیو بیرون کنید.فردوسی.
که دانم که چون این پژوهش کنید
بدین رای بر من نکوهش کنید.فردوسی.
بکوشش از آن کرد پوشش بجای
بگستردنی هم بد او رهنمای.فردوسی.
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست.فردوسی.
سلیح تن آرایش خویش دار
بود کت شب تیره آید به کار.فردوسی.
بدانش ورا آزمایش کنید
هنر بر هنر برفزایش کنید.فردوسی.
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش.فردوسی.
نه گاوستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پا و نه پر.فردوسی.
که هر چیز کو سازد اندر بوش
بدان سو کشد بندگان را روش.فردوسی.
پراکنده شد ترک سیصد هزار
بجایی نبد کوشش و کارزار.فردوسی.
ستاره شمر گفت کای شهریار
ازین گردش چرخ ناپایدار...فردوسی.
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
کس آن را گزارش ندانست کرد
پر اندیشه شان شد دل و روی زرد.
فردوسی.
بهوش آمد و باز نالش گرفت
بر آن پور کشته سگالش گرفت.فردوسی.
دگر گفت هر کس نکوهش کند
شهنشاه را چون پژوهش کند.فردوسی.
شما دیرمانید و خرم بوید
برامش سوی ورزش خود شوید.فردوسی.
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی.فرخی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان.
فرخی (دیوان ص 266).
سنگ بی نمچ و آب بی زایش
همچو نادان بود به آرایش.عنصری.
و ساعات و اوقات را بخشش کرده بود. (تاریخ سیستان ص 315). تاریخها دیده ام بسیار... پادشاهان گذشته را که خدمتکاران ایشان کرده اند و اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند (تاریخ بیهقی).
بهر جای بخشایش از دل بیار
نگر تا همی چون کند روزگار.اسدی.
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.اسدی.
هر چه بجنبد اندرین جوهر نرم از نباتی و حیوانی، از جنبش باز نماند (زادالمسافرین ناصرخسرو). یا هستی ایشان هیچگونه به این مایه محسوسات و به آمیزش و جنبش اندر بسته نبود تا مر ایشان را تصور شاید کردن بی پیوند مایه و جنبش... (دانشنامهء علائی، الهیات چ انجمن آثار ملی صص3-4). و مثال کیفیت: درستی و بیماری و پارسائی و بخردی و دانش... (دانشنامهء علائی الهیات صص 28 - 29).
من همچو توام ز من چرائی تو خجل
تو خارش تن داری و من خارش دل.
ابوالفرج رونی.
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه.ابوالفرج رونی.
تا تابش و منفعت او (آفتاب) بهمه چیزها برسد (نوروزنامه ص3).
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش.سنائی.
اسباب سکون و استنامت و فراغ بال و استقامت و نعمت رامش و آرامش و خفض عیش و آسایش ایشان را مهیا و مهنّا گردانید. (التوسل الی الترسل ص 16).
خاقانی آن کسان که طریق تو میروند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست.
خاقانی.
کشیشان را کشش بینی و کوشش
بتعلیم چو من قسیس دانا.خاقانی.
برین گوشه رو می کند دستگار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار
نبینند پیرایش یکدگر
مگر مدت دعوی آید بسر.نظامی.
بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش(13) در آن مرز و بوم.نظامی.
بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش(14) در آن مرز و بوم.نظامی.
گهی دل برفتن گرایش کند
گهی خواب را سر ستایش کند.نظامی.
بارگاهی بدو نمود بلند
گسترشهای بارگاه پسند.نظامی.
صبح اگر کشتی نفس را در دهان
کی رسیدی این بشولش در جهان.عطار.
دواب چو دل اهل حصار در جوشش. (مقدمهء جوامع الحکایات عوفی).
پس او در شکم پرورش یافته است
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت.
مولوی (مثنوی).
زانبوب معده خورش یافته است.(بوستان).
ز باریدن برف و باران و سیل
به لرزش در افتاده همچون سهیل.(بوستان).
بخشایش الهی، گمشده ای را در مناهی، چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان).
سراینده مرغی ازین بوستان
سرایش چنین کرد با دوستان.امیرخسرو.
با بلاهای عشق ورزش کن
خویشتن را بلند ارزش کن.اوحدی.
ببوی جود وی آینده سایلان به جنابش
بلی که مشک بخود ره نماید از دمشش.
ابن یمین.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا.حافظ.
برحمت سر زلف تو واثقم، ورنه
کشش چو نبود از آنسو، چه سود کوشیدن.
حافظ.
حضرت خواجهء ما اگر بمنزل درویشی میرفتند، جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش میکردند، و خاطر هر یک را بنوعی در می یافتند. (انیس الطالبین بخاری).
توضیح: قاعدهء مذکور مستثنیاتی دارد:
1 - «ـِ ش» به ریشهء فعل (که غیرمنطبق بر فعل امر است) ملحق گردد، و آن ممکن است ریشهء حقیقی فعل باشد، یا اسمی بود که از آن بتوان فعل ساخت، مانند «انجامش» (که «انجام» فعل امر نتواند بود) :
تو گفتی همی روز انجامش است
یکی رستخیز است و بی رامش است.
(منسوب به فردوسی).
و «رامش» (که «رام» فعل امر محسوب نمی شود) :
چنین داد پاسخ که اسفندیار
نفرمودمان رامش و میگسار.فردوسی.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فر دولت(15) اوست.(گلستان).
منش از ریشهء من(16) است و در پهلوی منشن(17)آمده است بمعنی اندیشیدن :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گُوِشت.
محمدبن مخلد سگزی.
ولیکن هر آنکس گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش.فردوسی.
2 - «-ِ ش» به مفرد امر حاضر (که عیناً بر ریشهء فعل منطبق نیست) پیوندد:
«آفرینش» که به آفرین (امر) پیوسته نه به آفری (ریشهء فعل) : ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید... که در آفرینش وی ایزد تعالی را عنایت بیش از دیگران بوده است.(نوروزنامه). «دهش» که به ده (امر) پیوسته نه به دا (ریشهء فعل) :
بداد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی.فردوسی.
بداد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال.اسدی.
«ستایش» که به ستای (امر) پیوسته نه به ستو (ریشه) :
سزای ستایش دگر گفت کیست
اگر بر نکوهیده باید گریست.فردوسی.
«کنش» که به کن (امر) پیوسته نه به کر (ریشه) :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گُوِشت.
محمدبن مخلد سگزی.
3 - «-ِ ش» اسم مصدر به صفت ملحق شود:
الف) به صفت مطلق: چنانکه «پیدایش» از «پیدا» آمده. «نرمش» از: «نرم» در نظام ایران و مطبوعات مستعمل است.
ب) به صفت مشبهه: چنانکه «رهایش» از «رها» صفت مشبهه از «رهیدن» و «رستن». نام یکی از مؤلفات ناصرخسرو «گشایش و رهایش» است. «گنجایش» از «گنجا» صفت مشبهه از گنجیدن آمده.
استثناء: 1- ناصرخسرو در غالب مؤلفات منثور و منظومه های خویش «بودش» را بمعنی وجود و هستی آورده:
لازم شده ست کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندر آغاز دفترند.ناصرخسرو.
بیرونْت کنند از در مرگ
چون از در بودش اندرآیی.ناصرخسرو.
و این کلمه از «بود» مصدر مرخم معادل مفرد مغایب ماضی مطلق با «-ِ ش» اسم مصدر ترکیب شده. باید دانست که مردم نقاط جنوبی خراسان امروزه هم «بودش» را بمعنی «اقامت» استعمال کنند و خود این استعمال مؤید صحت آنست.
2- «نمونش» اسم مصدر است مرکب از نمون (نمودن) + «ـِ ش» اسم مصدر. نظامی این کلمه را بمعنی رهنمایی و نمودار آورده :
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست.
نظامی (هفت پیکر).
گفت تا باشد از نمونش رای
گفتن از ما و ساختن ز خدای.
نظامی (هفت پیکر).
و از این قبیل است «برینش» مرکب از: برین (بریدن). + «ـِ ش» اسم مصدر، بمعنی قطع :پس جسم آن بود که چون درازیی بنهی اندر وی درازیی دیگر یابی برنده ورا بقائمه و درازی سوم بر آن هردو درازی بر قائمه ایستاده هم بر آن نقطه که برینش پیشین بر وی بود... . (دانشنامهء علائی. الهیات چ انجمن آثار ملی صص 12-13). و پدید کردیم که این محال است و نشاید که زمانی بود ناقسمت پذیر، والاّ اندر وی برینش راهی بود ناقسمت پذیر... . (دانشنامهء علائی. الهیات ص 128).
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برینش نیاید ز شمشیر کند.نظامی.
تبصرهء 1- هر گاه ریشهء فعل یا فعل امری که برای ساختن اسم مصدر شینی بکار میرود، مختوم به «ا» (= - ای) باشد، بهنگام الحاق به «ـِ ش» اسم مصدر، پس از «ا» «ی» افزایند: فرما، فرمایش. پیرا، پیرایش. آرا، آرایش.
تبصرهء 2- در کلمات مختوم به - و (= - وی) نیز بهنگام اتصال به «ـِ ش» اسم مصدر، پس از - و جایز است «ی» افزایند: گو، گویش (گُوِش هم آمده).
کلمات مرکب: در فارسی «ـِـ ش» اسم مصدر در کلمات مرکب بسیار بکار میرود، موارد استعمال این نوع کلمات ازینقرار است:
1- کلمات مرکب مختوم به «ـِ ش» اسم مصدر، گاه معنی اسم مصدر دهند، مانند غالب کلمات بسیط مختوم به « ـِ ش» :
ولیکن هر آنکو گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش.فردوسی.
و بطمع سود خویش سرزنش خلق نجوید (قابوسنامه). «پندار دانش» قرینهء جهل مرکب است و در المعجم شمس قیس آمده. (سبک شناسی ج 3 ص 34).
2- هر گاه در کلمات مرکب مختوم به «ـِ ش» اسم مصدر، کلمهء اول صفت باشد، کلمهء مرکب معنی صفت فاعلی دهد :
دگر گفت کای شاه برترمنش
همی عیب جویت کند سرزنش.فردوسی.
جهاندارِ باداد نیکوکنش(18)
فشانندهء گنج بی سرزنش.فردوسی.
خردنگرش بزرگ زیان مباش. (قابوسنامه). بسیار بیشی بود که کمی بار آرد، و خردنگرش(19) بزرگ زیان باشد. (قابوسنامه).
تا گشتم دور، دورم از خواب و خورش
بسیارزیان باشد اندک نگرش.(قابوسنامه).
تو نیکوروش باش تا بدسگال
بنقص تو گفتن نیابد مجال.سعدی (گلستان).
3- گاه اسم مصدر شینی با اسم فاعل مرخم و مزید مؤخر فاعلی ترکیب شود و جمعاً معنی صفت فاعلی دهد :
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
بمرگ بداندیش رامش پذیر.فردوسی.
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران.منوچهری.
گوییم آفریدن این چیزهاءِ دانستنی و آوردن مراین نفس دانش جوی را اندر مردم... چنانست. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.نظامی.
خداوند بخشندهء دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.
سعدی (بوستان).
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر سر نهند.
سعدی (گلستان).
4- جزو اول بعض کلمات مرکب مختوم به «ـِ ش» اسم مصدر، ادات سلب است و پیشینیان آن کلمات را هم بمنزلهء اسم مصدر بکار برده اند، مانند :
زآنک بی خواهِ تو خود کفرِ تو نیست
کفر بی خواهش تناقض گفتنی است.مولوی.
و هم مانند صفت فاعلی استعمال شود :
تو گفتی همی روز انجامش است
یکی رستخیز است و بی رامش است.
(منسوب به فردوسی).
زیر کبود چرخ بی آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسایی.ناصرخسرو.
5- اما اسم مصدر شینی مسبوق به «با» در حکم صفت است: بادانش، بابینش.
سماعی بودن اسم مصدر شینی: اسم مصدر مختوم به «ـِ ش» سماعی است نه قیاسی. از همهء افعال، اسم مصدر شینی شنیده نشده است. قاعده ای برای جواز یا عدم جواز استعمال اسم مصدرهای شینی از افعال در دست نیست و بطور مثال میتوان گفت که از مصادر ذیل، اسم مصدر شینی در نوشته های فصحاء دیده نشده است: آختن، آشفتن(20)، آماسیدن، افراشتن، افتادن، افکندن، انداختن، اندوختن، افشاندن، پنداشتن، چکیدن، خشکیدن، خواندن، رستن (رهایش از مصدر دیگر همین فعل یعنی رهیدن است)، شدن، فشردن، شکفتن، شنیدن (شنودن)، کوفتن، غنودن، گسیختن، گرفتن، نهفتن، نوشتن، ماندن و غیره. بعضی «گسترش» را نیز غیرمستعمل دانسته اند، و حال آنکه این اسم مصدر بکار رفته :
بارگاهی بدو نمود بلند
گسترشهای بارگاه پسند.نظامی.
مخصوصاً از ریشه های غیرحقیقی، اسم مصدر بندرت آمده است، مانند خرامش و لنگش. درین فعلها بهنگام لزوم همان ریشه بجای اسم مصدر استعمال میشود، مانند: جنگ، شتاب، ترس، خواب، خرام، فشار، هراس و غیره. همچنین از مصادر مأخوذ از مصدرهای عربی، مانند: رقص، فهم، بلع، طلب و غارت اسم مصدر شینی ساخته نمیشود. علاوه برین از بسیاری از افعال که اسم مصدر شینی ندارند، مصدر مرخم (= سوم شخص مفرد ماضی) آید، مانند: شکست، گشت، نهفت؛ و یا بجای اسم مصدر شینی اسم مصدر یایی استعمال شود، مانند: چشایی، شنوایی.
توضیحاتی راجع به بعض کلمات مختوم به شین (اسم مصدر شینی و غیر اسم مصدر):
1 و 2- آبشخوار، آبشخور؛ مؤلف نهج الادب در فصل «بیان زیادت» آرد: «شین نقطه دار... خواجه حافظ گوید:
ما برفتیم و تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا بکجا می برد آبشخور ما».
و آبشخور مرکبست از: آب+ ش+ خور، بمعنی «جائی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد یا برداشت(21)» :
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.
فردوسی.
دستش نگیرد حیدرم، دستم نگیرد عُمَّرش
رفتم پس آبشخورم، او از پس آبشخورش.
ناصرخسرو.
و «آبشخوار» نیز بهمین معنی آمده: «التشریع؛ به آبشخوار آوردن». (مصادر زوزنی)(22).
3- آرش؛ بمعنی «معنی» دساتیری و مجعول است. رجوع به فرهنگ دساتیر چ هند ص 230 و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 315 شود.
4- آیش؛ از مصدر «آمدن» در نظم و نثر فصیح استعمال ندارد، اما در بعض لهجه های محلی (نواحی طهران و قزوین و اصفهان و کرمان و غیره) متداول است. (همایی، گفتار در صرف و نحو فارسی مجلهء فرهنگستان سال 1 شمارهء 2 ص 66). «آیشت» نیز تلفظ کنند و صورت اخیر در میان عوام بیشتر رواج دارد(23).
5- بالش؛ مؤلف نهج الادب گوید: «شین منقوطه در آخر الفاظ افادهء نسبت کند همچو... «بالش» بوزن مالش، آنچه زیر سر نهند و برین قیاس (است) «بالین» به یا و نون نسبت، چرا که مرکب است از «بال»، چرا که در اصل از پرهای مرغان می آکندند...»، اما این «ش» بالش (بمعنی آنچه زیر سر نهند، متکا) از سانسکریت «برهیس»(24) و اوستا «برزیش»(25) است و در پهلوی «بالِشن»(26) آمده و «ن» آن بر اثر شباهت غلط (با اسم مصدرهای دیگر) ناشی شده است(27).
6 و 7- بخشایش و بخشش؛ «بخشش» اسم مصدر است از بخشیدن بمعنی داد و دهش و در پهلوی بَخْشِشْن(28) بمعنی تقسیم و توزیع آمده و بهمین معنی در فارسی نیز بکار رفته است. اما «بخشایش» از مصدر «بخشودن» بمعنی درگذشتن از گناه و عفو است(29) و در پهلوی َاپخشایشن(30) آمده :
ز بخشایش و بخشش و راستی
نبینم همی بر دلش کاستی.فردوسی.
معهذا بخشیدن در فارسی بجای بخشودن بکار رفته : (ملک) گفت بخشیدم (پسری دزد را) اگر چه مصلحت ندیدم. (گلستان).
8 و 9- پالایش و پالش. «پالش» در ترکیب «پالشگاه» غلط است زیرا ریشه و فعل (امر) از پالاییدن (پالودن) «پالا» است، پس «پالایش» اسم مصدر است (با آلایش، آسایش مقایسه شود) بمعنی تصفیه و صافی کردن و توسعاً بمعنی وضع و حط :
از ایشان ترا دل پر آرایش است
گناه مرا نیز پالایش است.فردوسی.
فرهنگستان «پالایش» را بمعنی تصفیه(31)
گرفته است، اخیراً پالایشگاه را بتصفیه خانه (نفت) اطلاق کرده اند.
10- پوزش، بمعنی عذر و معذرت و عذرآوردن و معذرت خواستن باشد :
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند، بعفو کوشد و غفران.رودکی.
چو از دور شه دید برپای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست.فردوسی.
و آن اسم مصدر است از پوزیدن (32) که در ویس ورامین فخرالدین گرگانی آمده:
نه پوزد جانت را از درد و آزار
نه شوید دلْت را از داغ و تیمار(33).
و مشتقات مصدر مزبور (جز اسم مصدر) امروز مورد استعمال نیست.
11- چربش، مؤلف نهج الادب گوید: «شین منقوطه در آخر الفاظ افادهء نسبت کند همچو... «چربش» منسوب به «چرب» بسحاق اطعمه گوید:
ببوی سر که و چربش بتلخی رفتم از دنیا
ولیکن شعر شیرینم بماند تا جهان باشد.»
چربش در پهلوی چرپشن(34) آمده، در اینجا نیز مانند «بالش» شین اسم مصدر در فارسی (و -ِ شن در پهلوی) بتقلید اسم مصدرهای دیگر بکلمه افزوده شده.
12- چندش، در تداول عوام چندش بمعنی جنبش اعصاب توأم با نفرت بکار رود. در پهلوی چندشن(35) بمعنی حرکت آمده ولی این اسم مصدر و مصدر مفروض آن «چندیدن» در نظم و نثر دیده نشده.
13- کرنش، «کرنش» بمعنی تعظیم کردن و سرفرود آوردن در مقابل بزرگان، لغتی است ترکی و در ترکی جغتائی «گورنیش» بمعنی سلام کردن، اطاعت کردن و بریاست شناختن است(36) و آنرا با اسم مصدر فارسی نباید مشتبه کرد.
14- نیازش، مؤلف نهج الادب در فصل «بیان زیادت» گفته: «شین نقطه دار، چون «نیازش» مزید علیه «نیاز» است. فخر جرجانی در مثنوی ویس و رامین گوید:
سروشان را بنام نیک بستود
نیازشهای بی اندازه بنمود»
نیازش در فرهنگها نیامده و در موضع دیگر از نظم و نثر دیده نشده و بیت فوق هم در ویس و رامین طبع تهران بدین صورت است:
سروشان را بنام نیک بستود
نیایشهای بی اندازه بنمود. و «نیایش» (پهلوی نیایشن(37) بمعنی ستایش) صحیح است.
15- یورش، این کلمه ترکی شرقی است بمعنی تاخت و تاز(38) و پس از حملهء مغول وارد فارسی شده است.
-ِشت: این مزید مؤخر، معادل -ِ شن پهلوی و پازند و ـِ ش فارسی است. همین علامت در فارسی نیز وجود داشته است :
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گُوِشت.
محمدبن مخلد سگزی.
بگفتار گرسیوز بدکنشت
بنوّی درختی ز کینه بکشت.فردوسی.
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود.رودکی.
داشاذ و دهشت و داشن، عطا بود. (لغت فرس اسدی).
بحری که عید کرد بر اعدا بپشت ابر
از غرّه اش درخش و ز غرّشت تندرش.
خاقانی.
قرص لیموی و گوارشت لطیف عنبر
گلشکر باشد و گلقند و شراب و دینار.
بسحاق اطعمه.
و از این قبیل است: رامشت، پاداشت :
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشت است و بادافراه.
سراج الدین راجی.
در تداول عامه، امروزه نیز بجای خورش «خورشت» و بجای بُرِش «بُرِشت» گویند.
ی: در پهلوی این مزید مؤخر بصورت «ایه» برای ساختن اسم معنی و اسم مصدر بکار میرود:
پاتخشاهیه(39) (پهلوی)، پادشاهی (فارسی). نیوکیه(40) (پهلوی)، نیکی (فارسی). چیگونیه(41) (پهلوی)، چونی، چگونگی (فارسی).
تلفظ: این یاء در قدیم هم مانند امروزه «ی» معروف شناخته و «ای»(42) تلفظ میشده، و بهمین جهت قافیه کردن کلمات مختوم به «ی» مزبور با «ی» نکره جایز نبوده.
تسمیه: «ی» مورد بحث از انواع ادات اسم مصدر یا حاصل مصدر است، و آنرا «یای مصدری» و «یای مصدریه» یا «یای اسم مصدر» و «یای حاصل مصدر» نامند.
موارد استعمال: 1 - کلمات مختوم به «ی» اسم مصدری غالباً بمعنی اسم مصدر بکار روند و مثالهای آن از این پس بیاید.
2- گاه «ی» اسم مصدر در آخر کلمات بمعنی «ـ گری» آید، چون: جادویی، پسری، برادری، پدری، فرزندی، صوفیی، ساقیی :سال ششم ساقیی فرمودی. (سیاست نامه). از بلیناس درخواستند که ملک طاسیس را به افسون بیارد تا ایشانرا ساقیی کند. همچنان کرد، ملک بی خویشتن تا سحرگاه ساقیی همی کرد. (مجمل التواریخ و القصص). شیخ ما گفت که ما در آن بودیم تا خود را بجامهء صوفیان بیرون آریم و ساعتی صوفی باشیم، این گربه بر صوفیی ما شاشید. (اسرار التوحید).
صوفیی باشد بنزد این لئام
الخیاطة و اللواطة و السلام.مولوی (مثنوی).
3- گاه «ی» مزبور معرِّف دین، مذهب، مسلک، نحله، طریقه و شیوه است : بدانک برده خریدن و علم آن از جملهء فیلسوفی است. (قابوسنامه).
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوی خیزد
ازیرا در چنان جانها فروناید مسلمانی.
سنائی.
مجردی و قلندری را مایهء شادمانی و اصل زندگانی دانید. (لطایف عبید زاکانی).
گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی.حافظ.
4- گاه، علاوه بر معنی اسم مصدر، عمل و حرفه و شغل را رساند. این نوع بر سه قسم است:
الف: «ـ ی» به کلمات بسیط (غیرمرکب) پیوندد: مطربی، قوّادی، مذکرّی، معلّمی، مستنطقی، سمساری، خیّاطی، صحّافی، صرّافی، جرّاحی، عکاسی، طبّاخی، خرّازی، خبّازی، قنّادی، رانندگی، بافندگی : چون علم شرع که تا در کار قضا... و مذکری نرود، نفع دنیا به عالم نرسد. (قابوسنامه).
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
مسخرگی و قوّادی... پیشه سازید تا پیش بزرگان عزیز باشید. (لطایف عبید زاکانی).
ب: «ـ ی» مزبور به اسم فاعل مرخم یا صفات فاعلی مختوم به ادات (نظیر: کار، گار، گر) پیوندد. جزو دوم این نوع کلمات از اینقرار است:
بازی- کبوتر (کفتر) بازی، قماربازی، گاوبازی و غیره.
بُری- چوب بری، تخته بری، شیشه بری. جیب بری و غیره.
بَری- مسافربری (بنگاه).
بندی- علاقه بندی، ماست بندی و غیره.
پزی- آش پزی. فرنی پزی یخنی پزی، حلیم پزی، کاشی پزی، گچ پزی، آجرپزی، مزدی پزی و غیره.
تابی- نخ تابی، موتابی، زه تابی و غیره.
تراشی- قالب تراشی، پیکرتراشی، سنگتراشی و غیره.
چینی- حروف چینی(43)، گل چینی(44).
خوانی- روضه خوانی، تعزیه خوانی، شمرخوانی، علی اکبرخوانی، قرآن خوانی و غیره.
داری- ترازوداری، قپان داری، میانداری (در زورخانه)، خانه داری، علم داری، گله داری، چارواداری، باغداری، مالداری، مرغداری، کرسی داری و غیره چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری نرود. (قابوسنامه).
دوزی- لحاف دوزی، لباس دوزی، پینه دوزی، پاره دوزی، پیراهن دوزی، پالان دوزی و غیره.
رزی- رنگرزی.
ریسی- ریسمان ریسی، چرخ ریسی، نخ ریسی، دوک ریسی و غیره.
زنی- دف زنی، خشت زنی، باسمه زنی، پنبه زنی، مهره زنی (در صحافی)، قلم زنی، و غیره : مسخرگی و قوادی و دفزنی... پیشه سازید. (لطائف عبید زاکانی).
سازی- ساعت سازی، پستایی سازی (رویهء کفش سازی)، چیت سازی، سماورسازی، صندوق سازی، صندلی سازی، جعبه سازی، حلبی سازی، کاشی سازی، چرم سازی، دندان سازی، داروسازی، و غیره.
شویی- لباس شویی. طلاشوئی.
فروشی- میوه فروشی، کلاه فروشی، چوب فروشی، گل فروشی، سقط فروشی، لوازم التحریرفروشی، امانت فروشی، کتابفروشی، دوافروشی، خرده فروشی. فرش فروشی، لولافروشی، کهنه فروشی و غیره.
کاری- تراشکاری، جوشکاری (لحیم)، آب کاری، (آب دادن فلزات)، سوهان کاری، گل کاری، گِل کاری، لحیم کاری، منبت کاری، مذهب کاری و غیره.
کشی- خاکروبه کشی، آب حوض کشی، ارّه کشی، روغن کشی، سیم کشی و غیره.
کوبی- رویه کوبی (کفش)، آهن کوبی، بوریاکوبی، توفال کوبی، برنج کوبی، خال کوبی، باروت کوبی.
گاری- آموزگاری و غیره.
گردی- دوره گردی، ولگردی، خیابان گردی و غیره.
گری- تقویم گری، مولودگری، ریخته گری، سپاهی گری، آهنگری، زرگری، شیشه گری، مسگری، آرایشگری، رفوگری و غیره : و در نجوم یا تقویم گری و مولودگری و... آرایشگری بجد و هزل در او نرود. (قابوسنامه).
گویی- فالگویی، قصه گویی، غیب گویی : و در نجوم... و فالگویی.... بجد و هزل در او نرود. (قابوسنامه).
گیری- معرکه گیری، روغن گیری، خمیرگیری و غیره.
نویسی- کاغذنویسی، نامه نویسی، دعانویسی، ماشین نویسی و غیره.
5- در کلمات ذیل فن و هنر و شیوه و آیین را رساند: جهانداری، سپاهداری، کلاهداری، سروری، تعزیه گردانی، شمشیرزنی، شمشیربازی، سوارکاری، سوارخوبی، بزم آرایی، مجلس آرایی، انجمن آرایی، پیکرآرایی، عروس آرایی و غیره :
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند.حافظ.
6- گاه کلمات مختوم به «ی» اسم مصدر، معنی مکان و دکان و سرای دهد. این کلمات نیز بر دو نوعست:
الف- «- ی» به کلمات بسیط (غیرمرکب) پیوندد: قنادی، دباغی، عطاری، صحافی، عکاسی، خرازی، خیاطی، سمساری، صرافی، طباخی، دوزندگی، بافندگی.
ب- «-ی» به اسم فاعل مرخم یا صفات فاعلی مختوم به ادات پیوندد. غالب مواردی را که در بند ب از شمارهء 4 در فوق نقل شده میتوان در این معنی بکار برد.
7- در کلمات ذیل «-ی» ظاهراً معنی رسم و آیین نیز دهد: تاجگذاری، بوریاکوبی، سربازگیری، بله بری، چله بری، عزاداری و غیره.
8- چون «-ی» مورد بحث در آخر کلمهء مرکبی که جزو اول آن اسم و جزو دوم ریشهء فعل (امر حاضر مفرد) باشد، درآید از مجموع مرکب اسم آلت و ظرف سازد: ترشی خوری، ماست خوری، آجیل خوری، شیرینی خوری، آبخوری، قهوه خوری، پالوده خوری، چای خوری (قاشق)، مرباخوری (قاشق)، سوپ خوری (قاشق، کاسه)، آش خوری (کاسه)، روشویی، دست شویی.
9- گاه «-ی» مزبور معنی تشبیه و مانندگی را رساند. مؤلفین غیاث اللغات و آنندراج و نهج الادب این نوع را نوعی مستقل شمرده آنرا «یاء تشبیهی» نامیده اند، و آن بر دو بخش است:
الف- «-ی» مذکور به اسم عام پیوندد: استری، اشتری، خری :
اژدهایی پیشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهّال پیشه ش گربگی و راسوی.
ناصرخسرو.
آسمان با کشتی عمرم ندارد جز دو کار
وقت شادی بادبانی، وقت محنت لنگری.
انوری.
تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری.خاقانی.
زاغ به فرّ تو همایی کند
سر که رسد پیش تو پایی کند.نظامی.
ب- «-ی» مزبور به اسم خاص (عَلَم) پیوندد: نمرودی، شدادی، فرعونی، هارونی، سلیمانی، ادریسی، لقمانی، بولهبی، بوذری :
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان، اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی.
خاقانی.
10- گاه اسم مصدر یایی معنی «عجب» و «زهی» و مانند آنرا رساند :
گر بی تو دمی خون جگر می نخورم
آغشته همی شوم ز خون جگرم
در کار تو، هیچگونه ای پی نبرم
سرگردانی! که من بکار تو درم.عطار.
گفتا که دهان تنگ من روزی تست
سبحان الله تنگ روزی که منم.عطار.
ساختمان اسم مصدر یائی: ساختمان اسم مصدر یائی، بخلاف اسم مصدر شینی، قیاسی است و به کلمات ذیل ملحق گردد:
1- به اسم ذات (عامّ و جامد) پیوندد: آهنی (آهن بودن)، خاکی (خاک بودن)، شیری (شیر بودن)، و از این قبیل است: گرگی، سگی، آذری :
و اما جواب اهل تأیید مر این سؤالات را آنست که گفتند: میان ازل و ازلیت و ازلی فرق است، چنانک بمثل کسی گوید آهن و آهنی و آهنین، یا گوید خاک و خاکی و خاکین، و هر کسی داند که آهنی اندر آهن است. و آهنی میانجی است میان آهن و آهنین، چنانکِ فعل میانجی است میان فاعل و مفعول، و مفعولی مفعول بدان فعل است کز فاعل بدو رسد. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ بزبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افکندند. (تذکرة الاولیاء عطار).
اندرآ مادر بحق مادری
بین که این آذر ندارد آذری.
مولوی (مثنوی).
2- به صفت ملحق گردد.
الف- صفت بسیط جامد (اعم از فارسی یا مستعار از لغات بیگانه) چنانکه «خوبی» از خوب، «بدی» از بد، «دشمنی» از دشمن :
بمردی و دانایی و فرهی
بزرگی و آیین شاهنشهی.فردوسی.
ازو دان فزونی و زو دان شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار.فردوسی.
همه راه نیکی نمودی به شاه
هم از راستی خواستی پایگاه.فردوسی.
بنده را [ آلتونتاش را ] فرمان بود به رفتن و به فرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن... (تاریخ بیهقی). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت. (تاریخ بیهقی).
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش.
ناصرخسرو.
چه چیز بهتر و نیکوترست در دُنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی.
ناصرخسرو.
و از دقایق و حقایق نظم و نثر بدرستی و راستی نشان ندهند. (ترجمان البلاغهء رادویانی).
چهار چیز به گیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تن آسانی.
امیرمعزی.
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت، نه فغفوری نه خاقانی(45).
سنائی.
از کژی افتی به کم و کاستی
از همه غم رستی اگر راستی.نظامی.
و هر کجا ایلی(46) قبول میکردند، شحنه با آلتمغا بنشان میدادند. (جهانگشای جوینی).
جهان پر سماعست و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟سعدی.
وگر با همه خلق نرمی کند
تو بیچاره ای، با تو گرمی کند.سعدی.
ب- صفت مشتق (اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبهه، صیغهء مبالغه) فارسی: «زنندگی» از زننده، «فرسودگی» از فرسوده، «دانایی» از دانا،«آموزگاری» از آموزگار : و اما کننده نه علّتیِ وی از بهر کنندگی است. (دانشنامهء علائی. الهیات. چ معین چ انجمن آثار ملی ص 71). و عشق سبب مانندگی جستن بود و مانندگی جستن سبب آن جنبش بود. (ایضاً ص 148). و اگر شایستهء شغلی بدان نامداری نبودی [اسفتکین]، نفرمودی [محمود]... (تاریخ بیهقی).
گروهی بپا کی و دین پروری
پذیره شدندش به پیغمبری.نظامی.
و بطرف حصار راندند و در موقف جان سپاری و مرکز حقگزاری ثبات قدمی نمودند. (لباب الالباب عوفی). خواب گزاری مقام هر پیغمبری نیست. (مرزبان نامه).
طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست.مولوی.
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری.سعدی.
گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهّم است که گفتیم، و آن صورت پیوستگی است لامحاله، که اگر هستی جسم گسستگی بودی، این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهّم کردن، و پیوستگی ضد گسستگی است. (دانشنامهء علائی. الهیات ص 15). یکی کنایی، چنانکه جان و روان بدان جنباند. (ایضاً ص 80).و موش بدانک گزیدهء [پلنگ]را بجوید، نه آن خواهد که بدو میزد، بل خواهد که آن آلودگی دهان پلنگ را بلیسد. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
اگر بودی کمال اندر نویسایی و خوانایی
چرا آن قبلهء کل نانویسا بود و ناخوانا(47).
در مصارف اعمال و تصاریف احوال تقوی و پرهیزکاری را که زاد معاد و عتاد یوم التناد است... (التوسل الی الترسل).
جز این کاعتمادم بیاریّ تست
امیدم به آمرزگاریّ تست.سعدی.
ج- نیز صیغهء تفضیل: برتری، فروتری، بزرگتری، کوچکتری، مهتری، کهتری، سنگین تری، سبکتری، گشاده تری، بدتری، کلانتری : گفتند، و بهری را از آن جزوهاءِ هیولی نیز گشاده تر از هوا جمع کرد، و آن جزوها نیز بسبب آن گشاده تری سبک تر از هوا آمد. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 304).
د- صفت مشتق عربی (اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبهه، صیغهء مبالغه) :
بسا دون بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان در پراکنید.رودکی.
ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست به صبوری زنند، ضایع نماند. (تاریخ بیهقی). و این غایت کریمی و حلیمی باشد. (تاریخ بیهقی). نگاه کنید که طامعی و بی قناعتی به مردم چه میکند. (قابوسنامه). اگر نیک دانی باختن، با کسی که با مقامری معروف بود مباز. (ایضاً). هرچه بخری در وقت کاسدی بخر. (ایضاً) بزرگترین طراری راستی است. (ایضاً). و چون بزمین بسیار نگرد [باز]، مشغولی باشد. (نوروزنامه).
گر بکار سامری و کار چشمش بنگرند
چشم او داناترست از سامری در ساحری.
امیر معزی.
سیم است مرا درجسم (چشم؟) از حسرت وغم خوردن
مشک است ترا در زلف از کشی و عیاری...
شاهنشه دین پرور سلطان بلنداختر
شاهی که ز جباران بستد همه جباری...
حکمی است روان او را، بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مکاری و غداری.
امیرمعزی.
شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه. (چهارمقالهء نظامی عروضی).
رسم و آیین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کآن رسم و آیینی تباه است و تبست.
سوزنی.
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان شه رهبرست.مولوی.
نه آن میکند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی.سعدی.
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد و گفت.سعدی.
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.سعدی.
ه- صفت مرکب (کلمات فارسی، کلمات دخیل از زبانهای بیگانه یا مرکب از کلمهء فارسی و کلمهء بیگانه) :
دگر آنکه از خواسته گفته ای
خردمندی و رای بنهفته ای.فردوسی.
از او شادمانی و زو مردمی است
ازویت فزونی و زویت کمی است.فردوسی.
ای اصل نیکنامی، ای اصل بردباری
ای اصل پاکدینی، ای اصل پارسایی.فرخی.
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانْت خریداری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست بر هواری...
یا دوستیی صادق، یا دشمنیی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری...
عیشیم بود با تو، در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری...
یارب! بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری
شاهی که نشد معروف الا به جوانمردی
الا به نکونامی، الا به نکوکاری.منوچهری.
از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است. (تاریخ بیهقی). حاجب اسفتکین... محل سپاهسالاری یافت. (تاریخ بیهقی). اندر طالب علمی و فقیهی. (قابوسنامه ص 112). با ایشان نکویی کن به خلعت و صلت و امیدها و دلگرمیها نمودن. (قابوسنامه ص 172).
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا، یا نیستی مردم مگر؟
ناصرخسرو.
فرق میان پادشاهان و دیگران فرمانروایی است. (نوروزنامه). نخستین قدح (شراب) بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود. (نوروزنامه). گفتی پدرم این عمارت یا از جهت آبادانی جهان همی کرد یا از بلندهمتی و نام نیکو. (نوروزنامه). از شجرهء شادمانی جز ثمرهء نیکونامی نچیند. (التوسل الی الترسل). و قدرت بر دقایق سرداری و معرفت مقادیر حشم و ارتیاض به آداب جهانبانی در استثبات ملک و استدامت دولت اصلی مبین و حبلی متین است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران صص 188-189).
هر لحظه ای بجایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی.
سعدی.
دلم از تو چون برنجد، که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی، تو بدین شکردهانی.
سعدی.
سنگسان شو در قدم، نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی.حافظ.
3- به مصدر مرخم (= مفرد مغایب ماضی) پیوندد: هستی از «هست»، نیستی از «نیست»، کاستی از «کاست» :
خداوند هستی و هم راستی
ازویست بیشی و هم کاستی.فردوسی.
گر ایدونکه یابم ز تو راستی
بشویی بدانش دل از کاستی.فردوسی.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده.نظامی.
و ازین قبیل است مصادر مرکب مرخم:
ناداشتی از «ناداشت»، نابودی از «نابود»، همنشستی از «همنشست» :
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی.نظامی.
چون بود آن صلح ز ناداشتی
خشم خدا باد بر آن آشتی.نظامی.
ز خود برگشتن است ایزدپرستی
ندارد روز با شب همنشستی.نظامی.
4- به ریشهء فعل (مفرد امر حاضر) پیوندد: آزاری(48) از «آزار- دن»، زاری از «زار- یدن» :
ابی آنکه بد هیچ بیماریی
نه از دردها، هیچ آزاریی...فردوسی.
اکنون که طبیب آمد نزدیک ببالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری.
منوچهری.
5- در پهلوی علامت اسم مصدر «ایه»(49) به آخر اسم مصدر مرکب مختوم به یشن(50) (که جمعاً معنی صفت دهد) ملحق گردد: چشم دارشنیه(51) (چشم دارش، بمعنی نگه داشت)، اکنارک دانشنیه(52) (بی کنار [ بی کران ] دانشی، بسیاردانی). در فارسی این نوع اسم مصدر بندرت دیده میشود : و در باز خویها بود چنانک اندر ملوک بود از بزرگ منشی و پاکیزگی. (نوروزنامه). غالباً مسبوق به ادات سلب است: بی خورشی، بی پرورشی، بی دانشی، بی رامشی :
فرستادهء شهریاران کشی
به غمری کشد این و بی دانشی.فردوسی.
پسر داد یزدان بینداختم
ز بی دانشی قدر نشناختم.فردوسی.
تبصره- بیت ذیل در دیوان منوچهری آمده :
خردک نگرش نیست که خرده نگرش کس
در کار بزرگان همه ذُلّ است و هوان است.
مصراع اول در نسخه های مختلف دیوان بصور گوناگون ضبط شده که در همهء صور ارتباط بین دو مصراع محتاج به تأویل است. مرحوم بهار بیت مزبور را چنین تصحیح کرده اند:
خردک نگرش نیست، که خردک نگرشنی
در کار بزرگان همه ذلّ است و هوان است.
در صورت صحت این حدس «خردک نگرشنی» عیناً ترکیب پهلوی است.
6- گاه «-ی» اسم مصدر به ضمایرِ من، تو، او، ما، ملحق گردد و معنی «یّت» دهد: منی، تویی، اویی، مایی :
آنکس که خاک باشد (و) آخر رود بخاک
او را کجا رسد سخن مایی و منی.سنائی.
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی.حافظ.
در بحر مائی و منی افتاده ام، بیار
می تا خلاص بخشدم از مائی و منی.حافظ.
7- گاه «-ی» اسم مصدر به آخر عدد ملحق شود : بدانکه آن نوعی است چون دهی و پنجی. (دانشنامهء علائی. الهیات چ انجمن آثار ملی صص 43-44). نه چنان چون چهاری که وی خود حاصل شمار است، نه چنانست که شمار چیزی بود و چهار چیزی جدا از شمار و عرض اندر شمار. (دانشنامه، الهیات ص 44). بدانک هر چیز که در تو محال است در ربوبیت صدق است چوی یکیی، که هرکه یکی را بحقیقت بدانست، از محض شرک بری گشت. (قابوسنامه).
چون گمانْت آمد که گشته ست او یگانه مر ترا
آنگهی بایَدْت ترسیدن که پیش آرد دوی.
ناصرخسرو.
دلیل بر دوئی عقل اول آنست... و وجود وی اندر دوئی اندر عقل ثابت بود، و نفس کلی مر یکی عقل کلی را بمرتبت دوئی بود. (جامع الحکمتین).
8- به ادات استفهام ملحق گردد: قسم دوم (عرض) هفت گونه است: یکی اضافت، و یکی کجایی که به تازی اَیْن خوانند، و یکی کیی که به تازی مَتی خوانند. (دانشنامهء علائی. الهیات ص 29). چون نتوانی او را موجود پنداشتن، تا بر آن حال بود مگر که کدامیش بجویی، آن جنس بود چون شمار. (ایضاً ص44). اسم دلیل بود بر معنی و دلیل نبود بر کیی آن معنی و اما کلمه [ یعنی فعل ]دلیل بود بر معنی و کیی آن معنی. (دانشنامه. منطق. چ انجمن آثار ملی ص30).
9- گاه «-ی» به آخر مصادر عربی ملحق شود. مؤلف آنندراج گوید: «یاء مصدری با مصدر عربی نیز لاحق شود، نزد بعضی صحیح و نزد بعضی غلط (است) لیکن در اصل صحت ندارد، چون: سلامتی و خلاصی و صفائی». مؤلف نهج الادب مضمون همین عبارت را آورده است. اما قدما اسم مصدرهایی ازین نوع بکار برده اند و معاصرین نیز استعمال میکنند : منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). و از این قبیل است: راحتی، قحطی.
توضیح: باید دانست که الحاق «-ی» اسم مصدر به مصادر عربی محدود به چند کلمه است و مطرّد نیست، مثلاً صحتی و عافیتی و مناعتی و کرامتی و جلالتی نتوان گفت، و از سوی دیگر فصحاء غالباً بجای سلامتی و خلاصی «سلامت» و «خلاص» گفته اند :شاه شمیران گفت: ای شیرمردان! این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد؟ بادام گفت: ای ملک! کار بنده است. تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت و به همای هیچ گزندی نرسید و همای خلاص یافت. (نوروزنامه). [حکیم]گفت: از اول محنت غرق شدن ناچشیده بود [غلام] قدر سلامت کشتی نمیدانست. (گلستان). اما «-ی» مزبور در آخر کلمات مرکب از ادات نفی و سلب (فارسی) و مصدر (عربی) بسیار استعمال شده، چه این نوع کلمات در حکم صفت باشند : و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار. (قابوسنامه). نگاه کنید که طامعی و بی قناعتی به مردم چه میکند. (قابوسنامه). و ازین قبیل است: بی حرمتی، ناامنی، بی تکلیفی، بی همتی، نارضایتی، ناخدمتی.
10- گاه به آخر عَلَم (اسم خاص) «-ی» اسم مصدر پیوندد و درین صورت افادهء تشبیه کند: ادریسی؛ مانند ادریس بودن در نعمت های سه گانه (نبوت، حکمت، سلطنت). لقمانی؛ مانند لقمان بودن در حکمت. سلیمانی؛ همچون سلیمان بودن در حشمت و سلطنت. شیطانی؛ مانند شیطان بودن در شرارت. و ازین قبیل است: نمرودی، شدادی، فرعونی، بولهبی، بوذری، قره سنقری، آق سنقری :
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان، اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی.
خاقانی.
نیک شناسد آسمان آب تو زآتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری.
خاقانی.
شاه طغان چرخ بین با دو غلام روز و شب
کاین قره سنقری کند وآن کند آق سنقری.
خاقانی.
ملاحظات در بارهء «-ی» اسم مصدر:
1- کلمات مختوم به آ: در کلمات مختوم به «آ» بهنگام الحاق به «-ی» اسم مصدر، یائی دیگر یا همزه ای پیش از نشانهء اسم مصدر افزوده شود: دانایی = دانائی، بینایی= بینائی، شنوایی= شنوائی، کدخدایی= کدخدائی : و این جان را دو قوت بود: یکی کنائی، چنانکه جان و روان بدان جنباند، و یکی اندریابائی چنانکه جان و روان به وی اندریابند. (دانشنامهء علائی. طبیعیات چ مشکوة صص80 - 81).
ماه غزل سرائی، مرد ملک ستایم
از تو غزل سرائی، از من ملک ستائی
گر من ملک ستایم، آنرا همی ستایم
کو را سزد ز ایزد بر خلق پادشائی.فرخی.
چه باشد گر بود سال جدایی
وز آن پس جاودانه آشنایی
که داند کز پس تیره (؟) جدایی
چه مایه بود خواهد روشنایی.
(ویس و رامین).
و نیکوتر حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدائیست و هم از مروّت. (قابوسنامه). در آن خانه بر سر نان و بر سر نبیذ کارافزایی مکن. (قابوسنامه). هرچه بخری در وقت کاسدی بخر و هرچه فروشی در وقت روایی فروش. (قابوسنامه). زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد مر این عالم را بمنزلت بینائی و شنوائی و بویائی و چشائی و بساوندی است مر مردم را. (جامع الحکمتین).
2- کلمات مختوم به «ـُـ و»: کلمات مختوم به «ـُـ و» نیز در الحاق به «-ی» اسم مصدر، سه حالت دارند: بخشی آنها که در اصل مختوم به «ی» هستند، مانند: دورو (دوروی)، بدخو (بدخوی)، سیه رو (سیه روی).
این نوع کلمات پیش از الحاق بعلامت اسم مصدر، یائی دیگر یا همزه ای گیرند: دورویی (دوروئی)، بدخویی (بدخوئی)، سیه رویی (سیه روئی) :
ورنه رسوا شوی بسنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
خون بکری کجاست کو دادی
گریه و دیده را زناشوئی.
خاقانی.
ناصرخسرو بر خلاف «بدخوی» (بضم خاء و کسر واو) آورده (شاید بضرورت شعر) :
تا نخوانیش او بصد لابه همی خواند ترا
راست چون رفتی پس او، پیشت آرد بدخوی.
ناصرخسرو.
نوع دوّم کلماتی که در پهلوی مختوم به اک(53)یا اوک(54) باشند. درین نوع کلمات میتوان هم یای واسطه را افزود و هم بدون آن اسم مصدر ساخت: جادوی = جادویی(55)، بانوی = بانویی(56)، نوی = نویی(57)، هندوی = هندویی(58)، نیکوی = نیکویی(59) : و کدبانوئی مادر و پدر خود دیده باشد. (قابوسنامه).
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی
ما کهن گشتیم و او نو، اینش زیبا جادوی
کدخدائی کرد نتوانی برین ناکس عروس
زآنکه کس را نامده ست از خلق ازو کدبانوی
ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکوی تا نیکوی یابی جزای نیکوی
هرکه او پیش خردمندان بزانو نامده ست
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی(60)
از پس شیران نیاری رفتن از بس بددلی
از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی(61)
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی(62).
ناصرخسرو.
گر شعر من بشاه رساند که دولتش
چون ماه عید قبلهء عالم شد از نوی.خاقانی.
استثناء- دو (عدد) که در پهلوی دو(63) آمده، در الحاق به «-ی» اسم مصدر جایز است هم بدون واسطه آید و هم یاء یا همزه ای پیش از علامت اسم مصدر افزایند : دلیل بر دوئی عقل اول آنست کو به دو نوعست. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
چون گمانْت آمد که گشته ست او یگانه مر ترا
آنگهی بایَدْت ترسیدن که پیش آرد دوی.
ناصرخسرو.
نوع سوم کلماتی که در اصل مختوم به «ـَـ و» (واو ماقبل مفتوح)(64) هستند، بدون واسطه به «-ی» اسم مصدر ملحق گردند: خسرو، خسروی؛ پس رو، پس روی؛ پیشرو، پیشروی؛ پادو، پادوی؛ میانه رو، میانه روی؛ تندرو، تندروی :
نیکخو گشتی چو کوته کردی از هرکس طمع
پیشرو گشتی چو کردی عاقلان را پسروی.
ناصرخسرو.
3- کلمات مختوم به «ـ ه» غیرملفوظ: در کلمات مختوم به «- ه» غیرملفوظ (هاء مختفی) (اعم از اسم یا صفت یا اسم فاعل یا اسم مفعول) هنگام اتصال به «-ی» اسم مصدر، «- ـه» مزبور به «-گ» بدل شود(65) و این قاعده در کلمات عربی نیز جاریست(66) : و قوّت نمو تا حد رسیدگی و پختگی کار کند. (دانشنامه. طبیعیات چ مشکوة ص80).
پذیرفت سامش ز بی بچگی
ز نادانی و پیری و غرچگی.فردوسی.
همت آزادگی بینم طباعی
همت فرهنگها بینم سماعی.
(ویس و رامین).
[آلتونتاش] بدان نامه بیارامید و همهء نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی برفت. (تاریخ بیهقی). پنجم گشادگی طبیعت و بستگی. (قابوسنامه). و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن، و اگر از گرانسنگی و آهستگی نکوهیده گردی، دوستر دارم که از سبکباری و شتابزدگی ستوده گردی. (قابوسنامه). و این هر دو عیارپیشگی نیست. (قابوسنامه). و حکما همی مردم را یاد دهند که عالم نفس نه این عالم است تا از فتنگی بر هیولی روی بگردانند و زین بند برهند. (جامع الحکمتین).
مردم چون به اول روز از روی نیکو شادی یافت دلیل بهره ای بود از بهره های خجستگی که آن روز جز شادی نبیند. (نوروزنامه).
فرق «-ی» و «-گری»: اسم مصدرهای مختوم به «-گری» دو قسم اند:
الف: بخشی آنها هستند که بدون «-ی» مورد استعمال دارند، مانند: دادگری، بیدادگری، آهنگری، مسگری، آرایشگری، کیمیاگری، زرگری، خوالیگری؛ که دادگر، بیدادگر، آهنگر، مسگر، آرایشگر، کیمیاگر، زرگر و خوالیگر استعمال شده است. درین نوع کلمات «-ی» اسم مصدر به کلمات مختوم به مزید مؤخر «-گر» (مفید معنی شغل و مبالغه) الحاق شده است :
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت، آوری.فردوسی.
و در نجوم و تقویم گری و مولودگری و فال گویی و آرایشگری بجد و هزل درو نرود. (قابوسنامه).
گر به چین از صورت رویت یکی نسخه برند
بتگران چین همه توبه کنند از بتگری.
امیر معزی.
سامری گر زرگری بر صورت گوساله کرد
کرد جادوچشم او بر چهرهء من زرگری.
امیر معزی.
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری.حافظ.
خانهء شرع خرابست که ارباب صلاح
در عمارت گری گنبد دستار خودند.
طالب آملی.
ب: بخش دیگر آنها هستند که بدون «-ی» مورد استعمال ندارند، مانند: قاضیگری، لوطیگری، وحشیگری، لاابالیگری، صوفیگری؛ که قاضیگر، لوطیگر، وحشیگر، لاابالیگر، صوفیگر نیامده : قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم! یاد دار که قوّادی به از قاضیگریست. (تاریخ بیهقی).
در قدیم بجای «-گری» درین نوع کلمات همان «-ی» اسم مصدر استعمال میشد: قاضیی، صوفیی، ساقیی؛ بعدها چون تلفظ دو «ی» را ثقیل یافتند، بجای «-ی» اسم مصدر «-گری» آوردند که افادهء همان معنی کند.
حذف «-ی» اسم مصدر:
هر گاه در شعر، دو یا چند اسم مصدر آید، و آخرین آنها اسم مصدر یایی باشد، جایز است که علامت «-ی» اسم مصدر، بقرینهء ماقبل حذف شود :
نشد پیش گشتاسب اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار.فردوسی.
در این بیت «میگساری» و «میگسار» هر دو محتمل است(67) ولی با در نظر گرفتن شاهد ذیل وجه اوّل رجحان دارد :
چنین داد پاسخ که اسفندیار
نفرمودمان رامش و میگسار.فردوسی.
یعنی میگساری.
که گردی چو سهراب دیگر نبود
بزور و بمردی و رزم آزمود.فردوسی.
«رزم آزمود» اسم مفعول مرخم از رزم آزموده و درین بیت بجای «رزم آزمودگی» آمده است(68). این نوع را میتوان «اسم مصدر مرخم» نام نهاد.
گی و کی:
مؤلف «صرف و نحو زبان فارسی» «-گی» را در امثال «بخشندگی» از «حروف حاصل مصدر» دانسته، گوید(69): «چون گی در آخر فاعل یا مفعول درآید اثبات مصدر برای فاعل یا مفعول کند والا مصدر نیست. نجم الغنی در نهج الادب آرد(70): در غیاث مذکور است که در «دریوزگی» بمعنی گدایی لفظ «گی» زاید است چنانکه در «جملگی» چرا که لفظ دریوزه فقط بمعنی گدایی است کماقیل، و فقیر مؤلف گوید که چون اصل «دریوز» است و «دریوزه» بزیادت «ها» بمعنی سائل و سائلی هر دو آمده پس دریوزه را به معنی سائل گرفته، یای مصدری به آن ملحق کردند، و در این صورت های مختفی موافق قاعده به کاف فارسی مبدّل گشته «دریوزگی» شد(71). و در بهار عجم مسطور است که «جملگی» بکاف فارسی بمعنی همه، و در این لفظ یای مصدری است، یعنی جمله شدن و «ها» که در آخر «جمله» است به کاف فارسی بدل شده، چنانکه در حالت نسبت، مثل «پردگی» و «خانگی» و بعضی محققین نوشته اند که میتواند که در اصل «بجملگی» بود از عالمِ «بتمامی» که بدون باء مستعمل است. و هم مؤلف نهج الادب در جای دیگر گوید(72): «گی» بکسر اول کلمه ایست که در آخر لفظ درآید و معنی مصدر یا حاصل مصدر دهد، چون «خردگی» و «دل سوزگی» بمعنی خردی و دلسوزی. در شعر انوری آمده است:
انوری گر خردگیها میکند
تو بزرگی کن بر آن خرده مگیر.
و فردوسی در بیان احوال زال زر پیش منوچهر پادشاه از زبان سام گوید:
مرا بویهء پور گم بوده خاست
بدلسوزگی جان همی رفت خواست.
در غالب کلمات مذکور «-ی» اسم مصدر به کلمهء مختوم به «-ه» غیرملفوظ ملحق گردیده، و طبق قاعده هم «-ه» مزبور مبدل به «-گ» شده: دریوزگی از دریوزه، جملگی از جمله، پردگی از پرده، خانگی از خانه، خردگی از خرده. امّا در بعض کلمات دیگر چنین نیست، یعنی «-ی» اسم مصدر به کلمهء مختوم به «-ه» غیرملفوظ ملحق نگردیده، چنانکه در بیت مذکور از فردوسی «دلسوزگی». لکن در تداول امروزی دلسوزه بهمان معنی که فردوسی اراده کرده مستعمل است. و ازین قبیل است: و از این هردو امت دیوان اند بنزدیک پیغمبر علیه السلام اعنی آنها که از حد پنهانی بازگردند، دیوان جنّ چنین اند، و آنها که از آشکارگی بازگردند تا اندر حدّ پنهانگی(73) بیایند، شیاطین انسی چنین اند. (جامع الحکمتین).در تداول عامه نوعی اسم مصدر مختوم به «-کی» (کاف تازی و یاء) هست که نزدیک به «-گی» مذکور است: دروغکی، کجکی، دزدکی، یواشکی، هول هولکی، سیخکی، پس پسکی. ولی این کلمات بصورت قید بکار میروند: او خیال کرد دروغکی میگویم. دزدکی وارد اطاق شد.
در پهلوی: هرن گوید: «ـَه»(74)، در پهلوی «ـَک»(75)، پارسی باستان «اکه»(76) (در چند مورد، این مزید مؤخر ساختمانی تازه از پارسی میانه بشمار میرود). هرن در همان صفحه، پهلوی خندک(77)، فارسی «خنده»، و پهلوی «رنجک(78)»، فارسی «رنجه» را در ردیف: بنده، کامه، نیمه، چشمه، ریشه و غیره بنام اسم (و صفت) ساخته از اسم و فعل(79)نامیده است. باید دانست که کلمات مختوم به «-ه» را که معنی اسم مصدری دارند از لحاظ دستور زبان، باید جدا کرد، ولی از لحاظ ریشه که همه ناشی از «ـَک» پهلوی می باشد، آنها را در یک ردیف باید بشمار آورد.
تسمیه: «ه» مورد بحث را بقیاس با شین مصدری و یای مصدری، «های مصدریه» و «های مصدری» خوانده اند و بهتر است آنرا «های اسم مصدر» بنامیم.
موارد استعمال: 1- بصورت بسیط بمعنی اسم مصدر بکار رود مانند: پذیره، پرسه، زاره، لب گزه، نیوشه. 2- در ترکیب افعال بکار رود مانند: پذیره شدن، پرسه کردن، خنده کردن، رنجه کردن، رنجه داشتن، زاره کردن، گذاره کردن، گذاره آوردن، گریه کردن، لرزه بر... افتادن، مویه کردن، ناله کردن، نیوشه گرفتن. 3- بندرت با ادات فاعلی ترکیب شود، :
مویه گر گشته زهرهء مطرب
بر جهان و جهانیان مویان.انوری.
ساختمان: دربارهء ساختمان این نوع اسم مصدر اقوال مختلف آورده اند. بعضی نوشته اند(80): «حاصل مصدر، که با افزودن های وصل به آخر امر حاضر تشکیل یابد، مثال: پویه، مویه، خنده، گریه». برخی گفته اند(81): (از علامات اسم مصدر) «ه» در آخر امر است: خنده، گریه، ناله و بعضی دیگر نوشته اند(82): در بعضی مصدرها و افعال که اصول آنها در ابتدا (شاید) اسم نبوده است، یک هاء اسمیه در آخر امر مفرد حاضر اضافه کرده اسم ساخته اند، چون: «خنده» که از خندیدن گرفته شده، و «گریه» که از گریستن آمده است و «پویه» و «مویه» و غیره. و برخی دیگر در عنوان اسم مصدر گفته اند(83): «کلمات «مویه»، «پویه»، «ناله» که از ریشهء موی، پوی، نال ساخته شده بدین طریق که حرف هاء بدان پیوسته شده». باید دانست که کلمات مورد بحث بریشهء فعل (دوم شخص امر حاضر) ملحق گردیده، چنانکه «پذیره» بمعنی استقبال از «پذیر» ریشهء «پذیرفتن» مأخوذ است:
چو خسرو برین گونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیرهء سپاه.فردوسی.
و «پرسه» بمعنی عیادت و پرسش از «پرس» ریشهء «پرسیدن» :
صحت ار خواهی در دیر کهن
خستگان بینوا را پرسه کن.
ابوالقاسم مفخری (از فرهنگ سروری).
و «خنده» از «خند» ریشهء «خندیدن» : ملک را خنده گرفت و گفت: ازین راست تر سخن تا عمر تو بوده است نگفته باشی. (گلستان).
بعاشقان سیه روز خنده بی دردی است
ترا که صبح بناگوش شام میگردد.صائب.
و «دنه» بمعنی نعمت و شادی و زمزمهء خوشحالی، از «دن» ریشهء «دنیدن(84)» :
حاش للّه گر کند پیوند با طبع تو غم
طبع غم را از نشاط تو پدید آید دنه.
کمال اسماعیل.
و «رنجه» از «رنج» ریشهء «رنجیدن» :
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.سعدی.
و «زاره» بمعنی زاری از «زار» ریشهء «زاریدن» :
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
به خلوت اندر نزدیکِ خویش زاره کنم.
دقیقی.
آنگه آرند کشته را بکواره
بر سر بازارشان نهند بزاره
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره
نه بقصاصش کنند خلق اشاره
نه به دیت پادشه بخواهد ازو مال.
منوچهری.
و «زنجه» بمعنی مویه و نوحه از «زنج». و «شکنجه» بمعنی آزار سخت و عذاب از «شکنج» ریشهء «شکنجیدن» :
بمرگ دیگران تا چند زنجه
نه مرگ آرد ترا هم در شکنجه.
فخرالدین ابوالمعالی.
«گذاره» بمعنی عبور از «گذار» ریشهء «گذاردن» (گذشتن) : و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی... که مهترت رسول فرستادی و عذر خواستی. (تاریخ بیهقی).
نیارد چشم سر هرچند کوشی
همی زین نیلگون چادر گذاره.ناصرخسرو.
و «گریه» از «گری» ریشهء «گریستن» :
از پی هر گریه آخر خنده ایست
مرد آخربین مبارک بنده ایست.مولوی.
و «گزاره» بمعنی شرح و تفسیر از «گزار» ریشهء «گزاردن» :
سخن حجت گزارد سخت زیبا
که لفظ اوست منطق را گزاره.ناصرخسرو.
و «لب گزه» (لب گزک) بمعنی گزیدن لب بدندان بعلامت پشیمانی یا اشاره به کسی برای سکوت او(85).
و «لرزه» از «لرز» ریشهء «لرزیدن» : غلامی که دگر دریا ندیده بود... گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان).
و «مویه» بمعنی گریهء با نوحه و زاری، از «موی» ریشهء «موییدن» بمعنی گریه و نوحه کردن :
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم.حافظ.
و «ناله» از «نال» ریشهء «نالیدن» :
در حسرت رخسار تو ای زیباروی!
از ناله چو نال گشتم از مویه چو موی.
(از المعجم چ تهران ص 253).
و «نیوشه» از «نیوش» ریشهء «نیوشیدن» :
همه نیوشهء خواجه بنیکوئی و به صلحست
همهء نیوشهء نادان بجنگ و فتنه و غوغاست.
رودکی.
چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای نیوشه.منوچهری.
رجوع به نیوشه در همین لغت نامه شود.
«تار» و «دار»: اقوال مختلف: شمس قیس در المعجم آرد(86): «حرف مصدر و آن «الف و راء» است که در اواخر بعض افعال معنی مصدری دهد، چنانکه: رفتار و گفتار و کردار». بعضی نوشته اند(87): «اسم مصدر کلمه ایست مشتق از مصدر نونی و در ساختن آن نونی را که علامت مصدر است حذف کرده و کلمهء «آر» را بجای آن در آخر حروف (اصلی) ملحق ساخته اند، مانند: کردار که مرکبست از «ک ر د»، حروف اصلی مصدر «کردن» و از «آر» و رفتار که مرکبست از «ر ف ت»، حروف اصلی مصدر رفتن و از «آر»، و دیدار که نیز مرکبست از «د ی د»، حروف اصلی مصدر دیدن و از «آر». و همچنین است کشتار و خوردار و مردار(88) و غیره». و برخی نوشته اند (در فروع افعال مشتق از مصدر)(89): «حاصل مصدر، که به آخر مصدر تخفیفی(90)لفظ «آر» افزوده تشکیل شود. مثال : رفتار، گفتار، کردار». برخی دیگر نوشته اند (از علامات اسم مصدر)(91): «آر» در آخر ماضی است: رفتار، گفتار، کردار». و بعضی دیگر گفته اند(92): «چون به آخر برخی مصدر تخفیفی «آر» افزایند حاصل مصدر شود: رفت، رفتار؛ گفت، گفتار؛ کشت، کشتار؛ کرد، کردار.» و هم در جای دیگر نوشته اند(93): «حاصل مصدر از مصدر مخفف یا ماضی ساخته میشود، به این طریق که به آخر آن صیغهء «آر» بیفزایند، چون: گفت و گفتار؛ رفت و رفتار؛ دید و دیدار؛ کرد و کردار؛ خفت و خفتار؛ پدید و پدیدار(94)؛ جست و جستار». و بعضی نوشته اند(95): «دستهء دوم حاصل مصدرهائی میباشند که با «آر» تمام میشود و از عدهء معدودی از افعال بیشتر نمانده است و بقرار زیر است: دیدار، گفتار، گذار، رفتار، کشتار، کردار، و خفتار که از دیدن، گفتن، گذشتن، رفتن، کشتن، کردن و خفتن آمده است. توضیح آنکه در دو کلمهء شمار و گذار، چون راء در اصل فعل بوده فقط قبل از راء یک الف اضافه شده است».
مرحوم بهار نوشته است(96): «آر- این پساوند که از سوم شخص ماضی یا مصدر مرخم، حاصل مصدر و فاعل و مفعول(97) میسازد، در زبان پهلوی و دری بیشتر از امروز بوده است، مانند: «خفتار» که بقول جاحظ اصطلاح بهرام گور شهنشاه ساسانی بوده است که هنگام دستوری بازگشتن ندیمان در شب «خرم خفتار» میگفته (کتاب التاج چ قاهره ص 118)، و فُرُختار و جُستار و غیره و ازین قبیل است: گفتار، خریدار، گرفتار، مردار، برخوردار و نظایر آن که هنوز متداولست».(98)
مؤلف نهج الادب در عنوان «حروف معنی مصدری و حاصل مصدر» آورده(99): «آر، چون: گفتار و رفتار و کردار، از گفت و رفت و کرد».
ساختمان: برخلاف آنچه که نقل شد، علامت اسم مصدر در حقیقت «ار» نیست، بلکه «تار» و «دار» است که در پهلوی «تار(100)» و در پارسی باستان «تر(101)» آمده و آن بر سه نوع است: نوع اول، اسماء دالّ بر صفت فاعلی، این مزید مؤخر در پارسی باستان و اوستا بصورت «تر(102)» و در سنسکریت «تار(103)» آمده و آنرا برای ساختن صفت فاعلی بکار میبرده اند مانند: پارسی باستان؛ دوش- تر(104) (دوستار)(105). فرما- تر(106)(فرماندار، حاکم)(107). ج- تر(108) (زدار، زننده). اوستا، دا- تر(109) (دادار)(110). سنسکریت، دها-تار(111) (دادار). این مزید مؤخر در پهلوی و فارسی (دری) بشکل «تار» و «دار» درآمده:
پهلوی: دا- تار(112)فارسی:دا- دار
پهلوی: ز-تار(113)فارسی:ز- دار
پهلوی: فرف- تار(114)فارسی :فریف ـ تار
نوع دوم- مزید مؤخر مزبور برای ساختن صفت مفعولی بکار میرود، و بنظر میرسد که استعمال این نوع متأخر باشد، زیرا در سنسکریت و اوستا نشانه ای از آن یافت نمیشود:
پهلوی: گریف ـ تار(115)فارسی :گرف ـ تار
پهلوی: مر- تار(116)فارسی :مر- دار
نوع سوم- مزید مؤخر مذکور برای ساختن اسم مصدر استعمال شود، و این نوع نیز در اوستا و سنسکریت سابقه ندارد:
پهلوی: کر- تار(117)فارسی: کر- دار
پهلوی: گوف ـ تارفارسی: گف ـ تار
پهلوی: کُش ـ تارفارسی: کش ـ تار
بنابر آنچه گفته شد، اسم مصدر مزبور مرکب است از ریشهء فعل + ـ تار» (اگر مصدر به «ـ تن» ختم شود) یا + «ـ دار» (اگر مصدر به «ـ دن» ختم شود).
تسمیه: این مزید مؤخر را بقیاس با شین مصدری و یای مصدری و های مصدری «تار مصدری» و « دار مصدری» و بتعبیر بهتر «تار اسم مصدر» و «دار اسم مصدر» میتوان نامید، و اسم مصدری را که از آنها ساخته میشود «اسم مصدر تاری» و «اسم مصدر داری» میتوان خواند. باید دانست که اسم مصدر تاری و داری سماعی است نه قیاسی و از عدهء محدودی از افعال آمده است.
موارد استعمال: 1- در مورد اسم مصدر بکار رود و امثلهء آن پیشتر گذشت و از این پس نیز بیاید. 2- هرگاه صفتی با اسم مصدر مورد بحث ترکیب شود، کلمهء مرکب معنی صفت مرکب دهد و معنی اتصاف و دارندگی در آن مستتر است: نغزگفتار، نیکوکردار. 3- برای ساختن اسم مصدر از صفات مرکب مذکور، آنها را به «-ی» اسم مصدر ملحق کنند. 4- گاه اسم مصدر مورد بحث با اسم ترکیب شود و افادهء معنی تشبیهی کند و صفت مرکبی سازد: زمین کردار (دارندهء عملی همچون عمل زمین)، آسمان رفتار (دارای روشی مانند روش (حرکت) آسمان، شکرگفتار (دارای سخنی مانند شکر (شیرین) :
جرعه ای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار.خاقانی.
کجا همی رود آن شاهد شکرگفتار
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار.
(منسوب به حافظ).
امثلهء اسم مصدر تاری و داری:
جُستار: جستار اول در دور کردن چیزی از آفریدگار. (ترجمهء کشف المحجوب سجستانی. چ کربین ص 4).
خفتار:
سباع و مرغ و دده زو بسی ضعیف ترند
بکسب خویش بکوشد بخورد و بخفتار.
ابوالهیثم احمدبن حسن (از جامع الحکمتین).
دیدار(118)
دیدهء فضل را تویی دیدار
خانهء فضل را تویی بنیان.قطران.
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو رای گفتار.
(ویس و رامین).
ز دیدارت نپوشیده ست دیدار
ببین دیدار گر دیدار داری.سنائی.
این سببها بر نظرها پرده هاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست.مولوی.
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
حافظ.
رفتار:
کجا همی رود آن شاهد شکرگفتار
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار.
(منسوب به حافظ).
کردار:
مباش اندرین بوم، تیره روان
که این است کردار چرخ روان.فردوسی.
بزرگواری و کردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ.فرخی.
گه نیک بگفتار برافروخت مرا
گه سخت بکردار جگر سوخت مرا.
ابوالفرج رونی.
نه گرمی دید از گفتار رامین
نه خوبی دید از کردار رامین.
(ویس و رامین).
کشتار: در تداول بمعنی قتل و کشتن استعمال میشود.
گفتار :
بزرگی سراسر بگفتار نیست
دوصد گفته چون نیم کردار نیست.فردوسی.
چون این علتهاء نهانی تجسس کردی از آشکارا نیز بجوی از... گرانی گوش و سستی گفتار. (قابوسنامه).
گفتم که بگوشه ای چو سنگی
بنشینم و روی دل بدیوار
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری به گفتار.سعدی.
ملاحظات:
1- گاه اسم مصدر مختوم به «تار» و «دار» در ترکیب بصورت صفت استعمال شود. درین صورت برای ساختن اسم مصدر از آن صفت مرکب «-ی» مصدری به آخر کلمهء مرکب افزایند، مانند: نکوکرداری، بدکرداری، نغزگفتاری، خوش رفتاری، بدرفتاری :
کشیده نطق تو خط بر لب شکرسخنان
بدست چرب زبانی و نغزگفتاری.
کمال اسماعیل.
نیست ذات تو به رنج ارزانی
ای همه لطف و نکوکرداری.
کمال اسماعیل.
در قفص کرد سر خامهء تو
طوطیان را به شکرگفتاری.کمال اسماعیل.
تبصره- صفات مرکب که معنی فاعلی دارند و مختوم به «دار» هستند نیز مشمول قاعدهء فوق باشند: برخورداری، فرمانبرداری، نامبرداری.
2- اسم مصدر تاری و داری مانند خود مصدر، «ی» لیاقت پذیرد، چون: دیداری یعنی قابل دیدن :
مردم ز راه علم شود مردم
نه زین تن مصور دیداری.ناصرخسرو.
جمع اسم مصدر:
در پهلوی اسم مصدر به «ـ ان»(119) و «ـ یها»(120)جمع بسته شود: خورشنان(121) (خورشها، خوراکها)، پورسشنیها(122) (پرسشها).
چون اسم مصدر از انواع اسم معنی است، در فارسی مانند اسم معنی به «ها» جمع بسته شود.
جمع اسم مصدرهای «شینی»: کنشها، روشها، خورشها، پرورشها، کوششها : چنانک پدید آمدنش اندرین عالم به غذاهاءِ تدبیری و پرورشهاءِ تقدیری است. (جامع الحکمتین).
در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.
حافظ.
جمع اسم مصدرهای «یایی»: بدیها، خوبیها، نیکیها، زشتیها، زیباییها، ویرانیها : با ایشان نکویی کن بخلعت و صلت و امیدها و دلگرمیها نمودن» (قابوسنامه).
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.
اسدی طوسی.
انوری گر خردگیها میکند
تو بزرگی کن، بر آن خرده مگیر.انوری.
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند.مولوی.
دو لب خواهم: یکی در می پرستی
یکی در عذرخواهیهای مستی.طالب آملی.
مرا به ساده دلیهای من توان بخشید
خطا نموده ام و چشمِ آفرین دارم.
نظیری نیشابوری.
جمع اسم مصدرهای «هایی»: خنده ها، گریه ها، ناله ها.
جمع اسم مصدرهای «تاری» و «داری»: رفتارها، کردارها.
نقد اقوال نویسندگان راجع به علائم دیگر اسم مصدر:
1- آک؛ مؤلف نهج الادب در «حروف مصدر و حاصل مصدر» آرد: «آک، چون خوراک و سوزاک بمعنی خورش و سوزش، و صاحب غیاث میگوید که خوراک مرکب است از: خور که بمعنی خورش است، و آک کلمه ایست مفید معنی نسبت، و عجب تر آنست که در فصل الف ممدوده مع کاف عربی نوشته که چون لفظ آک در آخر صیغهء امر آید معنی حاصل بالمصدر دهد، چون: خوراک و سوزاک بمعنی خورش و سوزش». در نامهء زبان آموز آمده(123): «و گاه اسم مصدر را از مصدر شینی بنا میکنند، و بجای شین مصدری محذوف، کلمهء «آک» را در آخر حروف اصلی ملحق میکنند، مانند: خوراک و پوشاک و سوزاک و غیره». و نیز نوشته اند(124): «نوع دوم حاصل مصدر» و آن به سه دسته منقسم است:
دستهء اول - از این دسته فقط سه کلمه در فارسی دیده میشود و آنها مصادر یا اصول افعال هستند که «آ» و «ک» (آک) در آخر آنها درآمده و عبارت از: خوراک، پوشاک، سوزاک باشند. اگرچه این سه کلمه از حیث معنی حاصل مصدر شمرده شود، ولی معنی اسم عام و اسم مأخوذ «یایی»، و نیز معنی شبیه بمعنی اسم آلت از آنها استنباط میشود، یعنی خوراک معنی خوردن و هم معنی خوردنی و چیزی که برای خوردن باشد، میدهد. و نیز پوشاک بمعنی پوشیدن و بمعنی چیز پوشیدنی باشد. و سوزاک بیشتر عَلَم شده است برای مرض مخصوص. این سه کلمه در نوشته و اشعار فصحای قدیم هرچه تجسس شد دیده نمیشود. شاید گفت کلمهء خاشاک نیز ازین ساختمان است!» برخی دیگر در نشانه های مزید مؤخر نسبت نوشته اند(125): «آک، مانند: خوراک، پوشاک، کاواک». بعضی «آک» را در کلمات مزبور با «ی» لیاقت نزدیک دانسته و وجوه اختلاف آندو را چنین شرح داده اند(126): «ی لیاقت که در آخر کلمه های نگفتنی و نپذیرفتنی است با پسوند (مزید مؤخر) «آک» با آنکه نزدیک است، دو فرق بزرگ دارد:
1 - فرق لفظی، و آن این است که «ی» به آخر مصدر می آید و «آک» به آخر فعل امر، مانند: خوردنی، خوراک؛ پوشیدنی، پوشاک.
2 - فرق معنوی، و آن این است که «ی» بمعنی قابلیت است. «خوردنی» یعنی آنچه که قابل خوردنست، ولی «آک» معمول بودن را میرساند. «خوراک» یعنی آنچه معمولاً میخورند، مثلاً علف برای انسان قابل خوردنست، ولی معمولاً آنرا انسان نمیخورد ولی گوسفند معمولاً آنرا میخورد، پس علف خوراک گوسفند است ولی خوراک انسان نیست، اگرچه برای او خوردنی است، مثلاً یک جامه برای ملتی پوشیدنی است و برای ملتی دیگر پوشاک. عبا برای انگلیسی پوشیدنی است، برای عرب پوشاک. یک جامه برای یکی در یک فصل پوشیدنی است، در فصلی دیگر پوشاک. پوستین برای یک ایرانی در تابستان پوشیدنی است، و در زمستان پوشاک».
مرحوم بهار در نقد گفتار فوق نوشته اند(127): «دو کلمهء پوشاک و خوراک هیچکدام نجیب فارسی نیست، و در عرف زبان دری هرگز مورد استعمال نداشته و بجای آن دو، پوشش و خورش مستعمل بوده است، و از کلمات عامیانه است که در قرن اخیر بعضی شعرا مثل حکیم سوری و غیره جزء طنز وارد شعر ساخته اند، و در آثار استادان مسلم وجود ندارد و در عرف عوام هم سوای این دو کلمه موجود نیست».
در باب مطالب منقول، نکات ذیل قابل توجه است: 1- صِرفِ عدم استعمال «خوراک» و «پوشاک» در نظم و نثر قدیم ملاک عدم صحت آنها نیست، چه در غالب ولایات و نواحی ایران هر دو کلمه مستعمل است. 2- کلمات مختوم به «آک» منحصر بد و سه کلمهء مذکور نیست، ازین قبیل است: جوشاک(128) از جوش، فژاک از فژ، فغاک از فغ، مغاک از مغ، کاواک از کاو (کاویدن). 3- این مزید مؤخر در پهلوی «ـ اک»(129) بوده و برای ساختن صفت فاعلی (صفت مشبهه) به آخر ریشهء فعل افزوده میشد: وین ـ اک(130) (بینا، بیننده)، دار- ـ اک(131) (دارا، دارنده)، ورژ- اک(132) (ورزا، کشت کار)، گوب- اک(133) (گویا، گوینده)، توان- اک(134) (توانا). چنانکه دیده میشود در کلمات فارسی مذکور «ک» از آخر کلمات پهلوی حذف شده، فقط در کلماتی نظیر: خوراک، پوشاک و غیره صورت اصل بجا مانده است. 4- کلمات مختوم به «ـ اک» را نباید در زمرهء اسم مصدر درآورد، چه چنانکه گفته شد آک در خوراک و پوشاک افادهء لیاقت و نسبت کند، سوزاک لغةً بمعنی سوزنده و سوزاست و مجازاً بمعنی مرض مخصوص، و آک- مانند همین مزید مؤخر در پهلوی- افادهء فاعلیت کند، و بقیهء کلمات مختوم به «اک» معانی مختلفی دارند که درین مقاله مجال بحث آنها نیست.
مصدر مرخم: بعضی نوشته اند(135): «دستهء سوم از حاصل مصدر یا اسم مصدری- و آن بر وزن ماضی مفرد فعل آید، مانند: گذشت، خرید، نشست، گشت، کشت، کاشت، برداشت، بست، نهاد، خورد، سرشت، نهفت، سرود، گشاد و غیره؛ و میشاید گفت که اینها مصدر مرخم است». این نوع کلمات را باید مصدر مرخم نامید و در باب انواع مصدر و نیز ترخیم از آنها بحث کرد.
ریشهء فعل: بعضی نوشته اند(136): «گروه چهارم از اسمهای مصدر - این نوع اسم نیز بر حسب وزن مختلف است، زیرا از اصول افعال گرفته شده یعنی ریشه و کلمهء اصلی است که افعال از آنها ساخته شده است که همان صیغهء مفرد امر حاضر است بدون باء (که برای امر می آورند) مانند: رم که رمیدن از آن ساخته شده است و خواب که خوابیدن از آن بنا شده و همچنین است: گریز، توان، خروش، خرام، پسند، دم، گزار، هراس و غیره. در اینجا باید دانست که مصدرهای رمیدن، خوابیدن، گریختن، توانستن، خروشیدن، خرامیدن، دمیدن، گزاردن، هراسیدن از آنها گرفته شده است». لیکن این کلمات نیز هرچند در مفهوم با اسم مصدر یا حاصل مصدر شرکت دارند، اصولاً «ریشهء فعل» بشمار روند و باید در مبحث «ریشهء فعل» از آنها بحث شود.
«یّت» مصدری: در عربی برای ساختن اسم مصدر یا اسم معنی یا اسم کیفیت مزید مؤخر «یّت» به اسم فاعل، اسم مفعول، صیغهء تفضیل، صیغهء مبالغه، صفات (خواه مشبهه و خواه مختوم به «ی» و «ـ انی» و خواه اقسام دیگر)، ضمایر، قیود، ادوات، اسماء اعلام و اجناس و انواع (مثل: انسان، کلب و غیره) و مصادری که صورت وصف پیدا کرده است ملحق کنند و ساختن آن گونه اسماء معنی غالباً (چه در عربی و چه در فارسی) در مواردی معمول بوده است که از همان ریشه، هیچ مصدری که عین آن معنی را برساند مستعمل نباشد و دیگر «یّت» در آن لفظ معنی «بودن» و «شدن» را افاده کند. این نوع الفاظ را در کتب صرف عربی که در عصر حاضر نوشته اند مصدر صناعی (جعلی) نامیده اند(137)و بنابراین سزاوار است که در مبحث انواع مصدر، ذیل مصدر جعلی یا صناعی از آن سخن رانده شود.
«ـ ا»: بعض نویسندگان کلمات: درازا، پهنا، ژرفا، و نظایر آنها را اسم مصدر دانسته اند و این تصور از آنجا ناشی شده که مفهوم آنها در عربی (طول، عرض، عمق) مصدر هستند، ولی باید دانست که این کلمات هم بمعنی مصدری دراز شدن، پهن شدن، ژرف گردیدن بکار روند، هم بمعنی اسمی. در زبانهای اروپایی (که فارسی و هندی با آنها در نشأت از اصل هندواروپایی شرکت دارند) معادل این کلمات(138) را «اسم» محسوب دارند. پاول هرن کلمات ذیل را «اسماء معنی [ ساخته شده ] از صفات» نامیده است: گرما، سرما، پهنا، ژرفا و غیره(139).
بعضی نوشته اند(140): «اسمهای مشتق از صفت - این طبقه اسم محدود و ساخته شده است از اسمهای مشترک با صفت با افزودن یک الف حرکت در آخر آنها، مانند: پهن، پهنا؛ دراز، درازا؛ ژرف، ژرفا». باید دانست که مزید مؤخر «ـ ا» برای ساختن اسم از صفت بکار میرود(141)، بنابر آنچه گذشت کلمات مذکور را باید اسم محسوب داشت نه اسم مصدر.
رجوع به رسالهء «اسم مصدر، حاصل مصدر» تألیف محمد معین، تهران 1322 ه . ش. شود.
(1) - تا اینجا از عربی ترجمه شده و از این پس عین متن که به فارسی است نقل میشود.
(2) - المعجم چ تهران 1314 ه . ق. ص170.
(3) - حاج محمد کریم خان، صرف و نحو زبان فارسی چ کرمان صص 6-7.
(4) - (i)shn.
(5) - ashn.
(6) - eshn.
(7) - ishn.
(8) - pat dah(i)shn.
(9) - dah(i)shn. (10) - ظ: گر سفیه را گردن.
(11) - bavishn buvishn. (12) - شاید: گزرش (= گزارش).
(13) - این کلمه ترکیست و اسم از چالشمق است و در فارسی متداول شده است.
(14) - این کلمه ترکیست و اسم از چالشمق است و در فارسی متداول شده است.
(15) - ن ل: نعمت.
(16) - man.
(17) - men(i)shn. (18) - ن ل: منش.
(19) - تصحیح قیاسی است و در نسخهء چاپی: انگارش.
(20) - رجوع به آشوبش در همین لغت نامه شود.
(21) - لغت نامهء حاضر: آبشخور.
(22) - رجوع بلغت نامهء حاضر «آبشخوار» شود.
(23) - رجوع به کلمهء آیش در همین لغت نامه شود.
(24) - Barhis.
(25) - Barezish.
(26) - Balishn.
(27) - Henning, Brahman. Hertford 1945.
(28) - Baxshishn. (29) - شاهد آن پیشتر گذشت.
(30) - apaxshayishn.
(31) - Filtration. (32) - ظاهراً پوزیدن در این شعر بمعنی زدودن و ستردن است.
(33) - ظاهراً پوزیدن در این شعر بمعنی زدودن و ستردن است.
(34) - Carpishn.
(35) - Candishn. (36) - اللغات النوائیة و الاستشهادات الجغتائیة پاوه دکورتی: ص 468.
(37) - Nyayishn. (38) - اساس فقه اللغهء ایران ج 1: ص 182.
(39) - pataxsh ]a[ h-ih.
(40) - nevak-ih.
(41) - cigun-ih.
(42) - -i. (43) - از «چیدن» بمعنی ترتیب دادن و تنظیم کردن.
(44) - از «چیدن» بمعنی اقتطاف و انتخاب.
(45) - «خاقان» ترکی است و عنوان سلاطین ترک و مغول بوده.
(46) - «ایل» ترکی است بمعنی تابع و مطیع.
(47) - آقای فروزانفر این بیت را از مرحوم ادیب نیشابوری شنیده اند.
(48) - بمعنی تألم، تأثر، توجع، رنج و الم. رجوع به آزاری در همین لغت نامه شود.
(49) - "-ih".
(50) - "ishn".
(51) - Ciashm-darishn_ih.
(52) - akanarak-danishn_ih.
(53) - "-ok".
(54) - "-uk". (55) - «جادو» در پهلوی Jatuk.
(56) - «بانو» در پهلوی banuk.
(57) - «نو» در پهلوی nok.
(58) - «هندو» در پهلوی hinduk.
(59) - «نیکو» در پهلوی ne(va)kok.
(60) - «زانو» در پهلوی zanuk.
(61) - «آهو» در پهلوی ahuk.
(62) - «پهلو» در پهلوی pahluk.
(63) - do.
(64) - aw. (65) - علت آن است که کلمات مختوم به های غیرملفوظ در پهلوی مختوم به ak- و در بعض لهجه ها مانند استی مختوم به ag- است و برای ساختن اسم مصدر، ih- به آخر آنها پیوندد: tishnak-ih(تشنگی)، shkastak-ih(شکستگی)، zindak-ih (زندگی). در زبان فارسی بهنگام جمع بستن این نوع کلمات به الف و نون و الحاق آنها به یای نسبت و یای اسم مصدر کلمات بصورت اصل بازمیگردند، منتهی بجای -akپهلوی، ag- گذارند.
(66) - مانند: توبگی، بلندمرتبگی، فتنگی.
(67) - اگر «با» را فقط متعلق به «رامش» بدانیم، «میگسار» در بیت صادقست و اگر آنرا متعلق به «رامش» و «میگسار» هر دو بدانیم، اصل «میگساری» است.
(68) - به احتمالی نیز میتوان آنرا «مصدر مرخم» دانست.
(69) - حاج محمدکریم خان، صرف و نحو زبان فارسی ص 51.
(70) - ص 645.
(71) - رجوع به: دریوز، دریوزه، درویزه، درویژه، دریوش در همین لغت نامه شود.
(72) - ص 607.
(73) - «پنهانه» استعمال نشده است.
]". h ]
(74) - "a
(75) - "-ak".
(76) - "- ala".
(77) - xand-ak.
(78) - ranj "-ak".
(79) - Substantiva (auch Adjectiva) von Nominal and Verbal.
(80) - دستور زبان فارسی. غلامحسین کاشف. اسلامبول 1328 ه . ق. ص 184.
(81) - دستور قریب ص 95.
(82) - دستور فرخ. ج 1 ص 27.
(83) - دستور زبان فارسی تألیف: قریب، بهار، فروزانفر، همائی، یاسمی.
(84) - بمعنی دویدن بنشاط، و بخوشحالی براه رفتن. (برهان قاطع).
(85) - رجوع به لب گزه در همین لغت نامه شود.
(86) - چ تهران ص 167.
(87) - نامهء زبان آموز ص 197.
(88) - «خوردار» (در «برخوردار») صفت فاعلی و «مردار» صفت مفعولی است.
(89) - دستور زبان فارسی. کاشف. اسلامبول 1328 ه . ق. ص182.
(90) - مصدر تخفیفی در اصطلاح نویسندهء مزبور مصدر مرخم امثال «گفت» و «شنود» است.
(91) - دستور قریب ص 95.
(92) - دستور قریب، بهار، فروزانفر، همائی و یاسمی چ2 ص 53.
(93) - ایضاً ج 1 ص 137.
(94) - در دستور فرخ (ج 1 ص 38) آمده: «کلمهء» «پـدیدار» همچو تصور میشود که وقتی در زبان قدیم پارسی قسمتهای دیگر آن فعل صرف شده است که صیغهء فعل ماضی آن و اصل ریشهء آن کلمهء «پدید» باشد و «پدیدار» که اسم فاعل آنست فعلاً باقی مانده است، و اصل آن با حرف نفی «نا» که «ناپدید باشد، زیاد مستعمل است، اما سایر قسمتهای این فعل چرا از میان رفته مجهول است و ممکن است «بادید» که کم کم پادید و بعد پدید شده است». اما باید دانست که «پدید» بفتح اول در پهلوی pat-dit(نیبرگ. لغت پهلوی ج1 ص57) و pa-dit(نولدکه. کارنامه 40) آمده، از اوستایی upa-diti(اساس اشتقاق لغت ایران ص289) که جزو اول آن همریشه و هم معنی «به» و جزو دوم همریشه و هم معنی «دید» فارسی است، لغةً یعنی: بدید، بنظر و مجازاً یعنی آشکار و نمایان. باید دانست که «پدیدار» در فارسی بصورت صفت و نیز اسم (در فعل مرکب) استعمال شود. رجوع به «پدیدار» شود.
(95) - دستور فرخ ج 1 ص 26.
(96) - سبک شناسی ج 1 ص 345.
(97) - اسم فاعل و اسم مفعول.
(98) - فُرُختار و خریدار و برخوردار بمعنی فروشنده و خرنده و بهره برنده صفت فاعلی و گرفتار و مردار بمعنی گرفته «مقید» و مرده صفت مفعولی باشند.
(99) - نهج الادب ص 607.
(100) - "-tar".
(101) - "-tar".
(102) - "-tar".
(103) - "-tar".
(104) - daush-tar. (105) - جزو اول بمعنی دوست داشتن است.
(106) - frama-tar. (107) - جزو اول بمعنی حکم دادنست.
(108) - ja-tar.
(109) - da-tar. (110) - جزو اول بمعنی دادن و آفریدنست.
(111) - dha-tar.
(112) - da-tar.
(113) - ga-tar.
(114) - fref-tar.
(115) - grif-tar.
(116) - mur - tar.
(117) - kar-tar. (118) - صاحب نهج الادب گوید (ص 639): «دیدار بمعنی دیده یعنی چشم و بمعنی مرئی و ظاهر و مطلقِرو. و حکیم قطران بمعنی بینش تصریح کرده (در اینجا بیت قطران و سنائی مذکور در متن را نقل کرده) و در فرهنگ جهانگیری نیز بمعنی باصره و قوت بینائی همین دو بیت را شاهد کرده» و بمعنی ملاقات هم آمده است. دیدار در پهلوی ditarبمعنی «بیننده» آمده است.
(119) - "- an".
(120) - iha.
(121) - xvarishn-an
(122) - pursishn-iha. (123) - ص 198.
(124) - دستور فرخ ج 1 ص 44.
(125) - دستورِ قریب، بهار، فروزانفر، همایی، یاسمی.
(126) - مجلهء دانش سال اول شمارهء 4، یک بحث بر علیه «علیه و له» بقلم احمد خراسانی.
(127) - مجلهء دانش سال اول شمارهء 5 ص 297.
(128) - رجوع به برهان قاطع و فرهنگهای دیگر شود.
(129) - "-ak".
(130) - "-vin-ak".
(131) - dar-ak.
(132) - varzh-ak.
(133) - gub-ak.
(134) - tuvan-ak. (135) - دستور فرخ ج 1 ص 45.
(136) - دستور فرخ ج 1 ص 47.
(137) - رجوع به «ئیّت مصدری» بقلم مجتبی مینوی، از انتشارات مجلهء یغما شود.
(138) - Profondeur largeur, longueur , depth, breadth, lengthفرانسوی:
.(آلمانی) , Lange, Tiefe, Breite(انگلیسی)
(139) - اساس فقه اللغهء ایرانی 1: 2 ص 172.
(140) - دستور فرخ ج 1 ص 35.
(141) - رجوع به رسالهء اسم مصدر صص 86-87 شود.


اسم مفعول.


[اِ مِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در نزد نحویان اسمی است که از مصدر مشتق شود برای آنچه فعل بر آن واقع شود. و مقصود از وقوع فعل بر آن، تعلق فعل بدان باشد اگرچه بواسطهء حرف جر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مث: مضروب، مأکول، مسموع، مُکْرَم، معظَّم در عربی و زده، خورده، شنیده، بزرگداشته در فارسی.


اسم مقصور.


[اِ مِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء مقصوره شود.


اسم مکان.


[اِ مِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اسم مکان، اسمی است که دال بر مکان و محل باشد. در فارسی برای ساختن اسم مکان یکی از ادات ذیل را افزایند:
1- گاه: کمینگاه، رزمگاه، بزمگاه، جایگاه، پایگاه :
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم شود
کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار.
فرخی.
از فراوانْ شررِ غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه.فرخی.
عمید اسعد... برسبیل امتحان گفت امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و تو را با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است... قصیده ای گوی لائق وقت، و صفت داغگاه کن. (چهارمقالهء نظامی عروضی چ لیدن ص 37). بدر شهر بمرغ سپید فرودآمد و لشکرگاه بزد. (چهارمقاله ص 31). امیر نصربن احمد گفت تابستان کجا رویم که ازین خوشتر مقامگاه نباشد. (چهارمقاله ص 32).
چو کوششگاه کاووس است از زینت همه بستان
چو بخششگاه جمشید است از نعمت همه صحرا.
وطواط.
2- ستان: گلستان، نخلستان، بوستان، نیستان :
ز خون، رود گفتی میستان شده
ز نیزه، هوا چون نیستان شده
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار.فردوسی.
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرکس را وطن.
امیرمعزی.
3- کده: دهکده، بتکده، آتشکده، ماتمکده :
هم آتش بمردی به آتشکده
شدی نور نوروز و جشن سده.فردوسی.
از آن شهرها بت پرستان بکش
پس آتشکده کن به آیین و هش.دقیقی.
در آب خضر آتش زده خمخانه زو مریم کده
هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته.
خاقانی.
آن جنوداً لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده.مولوی.
4- خانه: آتشخانه، ماشین خانه، کارخانه، رودخانه: و ایشان [گبرکان] میگویند که ما خدای پرستیم و این آتشخانه را که داریم و خرشید را که داریم نه بدان داریم که گوئیم این را پرستیم اما بجایگاهِ آن داریم که شما محراب دارید و خانهء مکه. (تاریخ سیستان ص 93).
5- لاخ: سنگلاخ، رودلاخ، هندولاخ، دیولاخ، آتش لاخ، کلوخ لاخ، نمک لاخ، اهرمن لاخ :
در آن اهرمن لاخ نرم و درشت
ز ماهی شکم دیدم از ماه پشت.؟
6- سرا: بستان سرا، کاروانسرا.
7- زار: مرغزار، لاله زار، گلزار، کارزار :
یک کوهسار نعرهء نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله و الحان مرغ زار.
عمعق بخاری.
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.فرخی.
آهن و نی چون پدید آمد ز صنع کردگار
در میان کلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار.
امیرمعزی.
زاغ سیاه یافت بمیراث بوستان
باغ سپید داد بتاراج لاله زار.امیرمعزی.
8- بار: رودبار، هندوبار، جویبار :
مشک و شنگرفست گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست گویی ریخته بر جویبار.
امیر معزی.
مثال پیلان چون پاره پاره ابر سیاه
که بر هوا شود از رودبار و دریابار.معزی.
9- سار: کوهسار، کهسار، چشمه سار :
طلایه دار لشکر گر نشد لاله چرا زینسان
نشیند هر گلی بر دشت و او بر کوهسار آید.
لامعی.
از خون روان وز تن افکنده بهم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همه کهسار.
معزی.
10- دان: جامه دان، نمکدان، قلمدان، آبدان :
بهر سو گلی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب.اسدی.
نمکدانی بتنگی چون دل مور
نمک چندانکه در عالم فتد شور.؟
11- لان: نمک لان، شیرلان :
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگدلان در شیر لان انگیخته.
خاقانی.
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاق لانی زابتدا.مولوی.
گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنی لان من.مولوی.
رجوع به لان شود.
12- سیر: گرمسیر، سردسیر.
13- آن: دیلمان، گیلان، خزران :
وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست
از لب دریای هند تا خزران تاخته ست.
منوچهری(1).
صیغ اسم مکان در عربی مشترک با اسم زمان است. رجوع به اسم زمان شود.
(1) - رجوع به دستور زبان فارسی تألیف قریب، بهار؛ فروزانفر، همائی، یاسمی صص 132-135 شود.


اسم منسوب.


[اِ مِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسمی است که به آخر آن یاء مشدد ماقبل مکسور اضافه شود و آن علامت نسبت است، چون بصری و هاشمی. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 3 ص 715). و در فارسی یاء خفیفه علامت نسبت باشد: گیلانی. طهرانی.


اسم منقوص.


[اِ مِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء منقوصه شود.


اسم منقول.


[اِ مِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء منقوله شود.


اسمنار.


[اِ مِ] (اِخ)(1) (ژزف آلفونس). شاعر فرانسوی. مولد وی 1769 م. در پِلیسان (بوش دوَرن) و او در دورهء انقلاب فرانسه مدتی در اروپا بسیاحت پرداخت و در عصر امپراطوری به کشور خود بازگشت و برخی از اشعار و اُپراهای خود را منتشر کرد. وی از امپراطور طرفداری میکرد و بسمت مفتشی تئاترها و عضویت آکادمی نائل گردید و بعدها هجویه ای نسبت به امپراطور آلکساندر منتشر ساخت و در نتیجه تبعید شد و در سنهء 1811 م. درگذشت. او راست: منظومهء «ناویگاسیون»(2) (دریانوردی).
(1) - Esmenard, Joseph Alphonse.
(2) - Navigation.


اسموکینگ.


[اِ مُ] (انگلیسی، اِ)(1) (مخفف اسموکینگ جاکت(2)، جامهء تدخین) نیم تنه ای از ماهوت سیاه، پیش باز، که ممکن است دارای جیب یا بدون جیب باشد، و آنرا در شب نشینی ها پوشند.
(1) - Smoking.
(2) - Smoking-Jacket.


اسمولت.


[اِ مُ لِ] (اِخ)(1) توبیاس جورج. یکی از مشهورترین ادبا و مورّخین اسکاتلند. مولد وی سال 1721 م. بشهر دالکهورن و وفات بسال 1771 در لیوورن. او در آغاز جرّاحی نظامی بود بعداً به تألیف کتب مشتمل بر قصص و تئاتر و به مجله نویسی پرداخته و به امور سیاسی نیز علاقه مند بود و تاریخ مفصل انگلستان را در چند مجلد نگاشته و بنظم دو قصیده موسوم به «اشکهای اسکاتلند» و «استقلال» قریحهء شاعری خود را آشکار ساخت و آثار وی بکرات طبع و به السنهء اروپایی ترجمه شده است.
(1) - Smollett, Tobias George.


اسمولنسک.


[اِ مُ لِ] (اِخ)(1) شهری در روسیه، کرسی ناحیهء حکومت قدیم اسمولنسک، در ساحل یسار نهر دنیِپر، در 700 کیلومتری جنوب شرقی پطرزبورگ، در 415 کیلومتری از جنوب غربی مسکو. دارای 71200 سکنه. دارای دانشگاه و کارخانه های ابریشم بافی، چلواربافی، کاغذسازی، جوراب بافی، کلاه سازی، پوستین دوزی، اسلحه سازی و غیره است. این شهر یکی از بلاد بسیار قدیمه میباشد. در سوالف ایام زمانی بشکل یک جمهوری مستقل اداره میشده بعداً گاهی در دست روسیان و زمانی در تصرف اهالی لهستان بود و در نتیجهء تعاقب و توالی حوادث شوم، مرض وبا و محاربات پی در پی این شهر ویران شده و در سال 1812 م. فرانسویها آنرا طعمهء حریق ساختند.
(1) - Smolensk.


اسمیث.


[اِ] (اِخ)(1) آدام. یکی از مشهورترین نویسندگان اسکاتلند. مولد وی 1723 م. در کیرکالدی و وفات 1790 در ادیمبورگ. او مدت مدیدی در دانشگاه گلاسکو و ادیمبورگ به تعلیم و تدریس پرداخت و کتابی موسوم به «قواعد نظری احساسات اخلاقی»(2) تألیف کرد و بعزم سیاحت بکشور فرانسه رفت و با مشاهیر عصر خود آشنایی یافت. ده سال در گوشهء عزلت و انزوا بسر برد و کتابی بعنوان «طبیعت و علل استحصال ثروت امم»(3) تصنیف کرد. این اثر شهرت جهانی پیدا کرد و به السنهء اروپائی ترجمه شد و خدمت بزرگی بتمدن محسوب گردید. مؤلف در این کتاب از اهمیت سعی و عمل و آزادی صنعت و تجارت گفتگو میکند و راه نیل به ثروت را نشان میدهد.
اسمیث.
[ اِ ] (اِخ)(4) جان یکی از مشاهیر دریانوردان انگلیس. مولد وی سنهء 1579 م. میلادی در ویلوبای و وفات 1631 در لندن. او از سنهء 1606 تا سال 1614 در قطعهء ویرجینیا از آمریکای شمالی سیاحت کرد و بتأسیس شهر جیمزتون نظارت کرد و به زدوخورد بسیار با وحشیان پرداخت اما عاقبة الامر بچنگ آنها افتاد، نزدیک بود که سر وی را بریده گوشتش را بخورند، پوکاهونتاس دختر زیبای رئیس وحشیان ناگهان وی را نجات داد. او کتابی مفصل دائر بر احوال و اوضاع انگلستان جدید تألیف کرد.
(1) - Smith, Adam.
(2) - La theorie des sentiments moraux.
(3) - Recherches sur la nature et les caues de la richesse des nations.
(4) - Smith, John.


اسمیث.


[اِ] (اِخ)(1) رابرت. یکی از طبیعیون مشهور انگلستان. وی پسرعم و دوست کوتس مشهور است و در دانشگاه کمبریج جانشین وی گردید و برخی از آثار وی را منتشر ساخت و به تعمیم اکتشافات نیوتن پرداخت و پاره ای از آثار دائر به حکمت طبیعی بوجود آورد. مولد وی 1689 و وفات 1768.
(1) - Smith, Robert.


اسمیث.


[اِ] (اِخ)(1) سیدنی. یکی از امیرالبحرهای انگلیس. مولد وی 1764 م. در وست مینستر و وفات 1840 بپاریس. او یک دسته از کشتیهای جنگی فرانسه را در شهر تولون طعمهء حریق کرد و بعدها در دست فرانسویها اسیر و زندانی گشت ولی موفق بفرار گردید و در سنهء 1799 از عکّا در مقابل بناپارت دفاع کرد و در سال 1800 عهدنامهء عریش را با کلبر منعقد ساخت.
(1) - Smith, Sidney.


اسمیثسون.


[اِ سُنْ] (اِخ)(1) جیمز. وی فرزند غیرمشروع دوک نورتومبرلاند است. او مطالعات دقیقی در علم شیمی (کیمیا) دارد و صاحب خیرات و مبرّات بود و برای طبع و نشر کتب نافعه و تأسیس جمعیتی علمی صدهزار لیرهء انگلیسی وقف کرد. مولد او سال 1765 م. در لندن و وفات سنهء 1829 در ژِن است.
(1) - Smithson, James.


اسمیثفیلد.


[اِ] (اِخ)(1) شهری در آمریکای شمالی (کارلین شمالی)(2) کرسی جانستُن، در ساحل نوز(3) دارای 4000 سکنه.
(1) - Smithfield.
(2) - Caroline du Nord.
(3) - Neuse.


اسمیثفیلد.


[اِ] (اِخ) میدان معروف لندن.
اسن.
[ اَ سَ ] (ص، اِ) واژونه. || جامهء واژونه پوشیده. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). اشن. (برهان). جامه ای باشد که بازگونه پوشیده باشند. (جهانگیری). || کالک. خربزهء نارسیده. (برهان). خربزهء نورسیده (جهانگیری). رجوع به اشن شود.


اسن.


[اَ] (ع مص) تی پا زدن. اردنگ زدن. کسعْ. زهکونی زدن. زفکنه زدن. شلخته زدن. سرچنگ زدن.


اسن.


[اَ سَ] (ع مص) در چاه درآمدن و از بوی بد آن بیهوش شدن. (منتهی الارب). بیهوش شدن از دمِ چاه. (زوزنی). || متغیر شدن آب. بر گردیدن آب از مزه و رنگ: اسن الماء اسوناً و اسناً. (منتهی الارب).


اسن.


[اَ سِ] (ع ص) آسن. مزه و رنگ بگردانیده. طعم و لون بگشته. آبِ بگردیده. بگشته. آبِ طعم بگشته. (مهذب الاسماء).


اسن.


[اُ سُ] (ع اِ) خو. خلق . عادت. ج، آسان. || تاه نوار. || رسن. || بقیهء پیه در ستور. (منتهی الارب). پارهء پیه. || گوشت دیرینه. (مهذب الاسماء).


اسن.


[اَ سَن ن] (ع ن تف) صیغهء تفضیلی از سنّ. بزادبرآمده تر. سالمندتر. سالدارتر. سالخورده تر. بسال تر. مسن تر. کلانسال تر. بزرگتر. مهتر: و دعاءالاسن ارجی للاجابة. (معالم القربة).


اسن.


[اَ سُن ن] (ع اِ) جِ سِنّ. دندانها(1).
(1) - جمع «سن» بمعنی عمره «اَسنان» است فقط.


اسن.


[اُ سُ] (اِخ) وادیی است بیمن. و گویند وادیی است در بلاد بنی العجلان. ابن مقبل راست:
زارتک دَهماء وَهْناً بعدما هجعت
عنها العیونُ باعلی القاع من اُسُن.
نصر گوید: اسن وادیی است بیمن و گفته اند از زمین بنی عامر است متصل بیمن. و هم ابن مقبل راست:
قالت سلیمی غداة القاع من اُسُن
لا خیر فی العیش بعدالشیب والکبر
لولا الحیاء و لولا الدین عبتکما
ببعض ما فیکما اِذ عبتما عوری.
(معجم البلدان).


اسن.


[اِ سِ] (اِخ)(1) شهری به پروس رِنان در ساحل رود روهر، دارای 666740 سکنه، مرکز عظیم ذغال سنگ و استخراج فلزات و کارخانه های اسلحه سازی کروپ بسال 1810 م. در آنجا دایر شد. محصولات شیمیایی آن مشهور است.
(1) - Essen.


اسن.


[اِ سُ] (اِخ)(1) رودخانه ای است بفرانسه، که در موضع کُربی به رود سِن میریزد (از ساحل یسار)، و طول آن 90 هزار گز است.
(1) - Essonne.


اسن.


[اُ سَ] (اِخ)(1) کرسی کانتن پیرنهء علیا، از ناحیت تارب، دارای 1683 تن سکنه، و راه آهن از آن میگذرد.
(1) - Ossun.


اسنا.


[اِ] (اِخ)(1) شهریست به اقصای صعید، و پس از آن جز ادفو و اسوان و بلاد نوبه شهری نیست. و آن بر ساحل رود نیل است از جانب غربی و در اقلیم دوم است. طول وی از مغرب 45 درجه و 14 دقیقه و عرض آن 14 درجه و 40 دقیقه است و آن شهری آباد و پاکیزه است و نخلها و بستان های بسیار و تجارت آن رونق دارد. (معجم البلدان). نسبت بدان اسنوی است. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید:
1- اسنا، نام شهری است در صعید مصر که مرکز مدیریت میباشد، در ساحل یسار نیل در 41 هزارگزی خرابه های شهر قدیمی تیبه، در 25 درجه و 17 دقیقه و 38 ثانیهء عرض شمالی و 30 درجه و 10 دقیقه و 15 ثانیهء طول شرقی. و عدّهء نفوس آن به 5000 نفر بالغ گردد و آن یکی از بلاد قدیمهء دنیاست. نام باستانی آن در زبان قبطی سنا بوده، بطلیموس بمناسبت پرستش اهالی ماهی موسوم به لات را، اسم لاتوپولیس را به این شهر اطلاق کرد. صعید مهمترین و زیباترین شهر مصر بود. کویهای قسمت جنوبی منتظم و ابنیه و ساختمانهای آن زیباست. مصنوعات آن عبارت است از یک نوع شال موسوم به ملائة و پارچه های مخصوص آبی رنگ و ظروف سفالی و نظائر اینها. تجارتش بارونق است و سرمنزل قافله های حامل عاج و پشم شتر و غیره از سودان و نوبه میباشد. معبدی بسیار جسیم و باتکلف از یادگارهای باستانی در اینجا وجود دارد و مدتهای مدید این پرستشگاه را به مزبله مبدل ساخته بودند. محمدعلی پاشا به تنظیف و تجدید این بنای تاریخی همت گماشت. در داخل این عبادتگاه نقوش و خطوط هیروگلیفی بسیار مرتسم در شکل بروج السماء مشاهده میشود که اکثر آنها در زمان بطالسه و امپراطوران روم بوجود آمده و در زمان فتوحات اسلامی این شهر بمصالحه تسلیم شد و چون قبطیان در اطاعت و تبعیت کوتاهی و قصوری بخرج ندادند لذا شهر مزبور را به مرکز روحانیت قبطیان تبدیل کردند. در قرون اولیهء اسلام علما و مشاهیر بسیار از این شهر ظهور کردند.
2- اسنا، نام مدیریت (بخشداری) است در صعید مصر و سه ناحیه در بر دارد: 1- اسنا 2- اسوان 3- حلفا. مساحت سطح آن به 861 هزار گز مربع و شمارهء نفوس وی به 237961 تن بالغ می شود. دو قصبهء ادفو و دندره، نیز خرابه های شهر باستانی تیبه، معروف به ابو، در داخل این مدیریت واقع است - انتهی.
دمشقی گوید: و کورة اسنا خمس قری. (نخبة الدهر ص 232). و هم او گوید: و من ابنیة مصرالعجیبة القدیمة البرابی و هی بیوت حکماءالقبط و یقال انه کان بکل کورة من کور مصر بربا یجلس بها کاهن علی کرسیّ للتعلیم و الموجود منها الیوم فی بلاد اسوان بربا... و باِسنا بربا. (نخبة الدهر ص 35). و رجوع به ص233 نخبة الدهر شود. ابن بطوطه گوید: شهریست بساحل روم بجنوب ارمنت.
(1) - Esne.


اسناء .


[اِ] (ع مص) بلند کردن. (از تاج المصادر بیهقی). بلند گردانیدن چیزی را: اسناه. (از منتهی الارب). || بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن بر زمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب). || یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم): اسنی القوم. (منتهی الارب).


اسنابروک.


[اُ] (اِخ)(1) شهری به پروس در 130 هزارگزی مغرب هانُور، در شمال مونستِر، دارای 90000 سکنه، استخراج فلزات. اِوِک نشین. قسمتی از سکنه کاتولیک و بخشی دیگر پرتستان میباشند. اراضی آن چندان حاصلخیز نیست.
(1) - Osnabruck.


اسنات.


[اِ] (ع مص) در قحط سالی شدن. (زوزنی). در سال قحط درآمدن. اِستان. اجداب. در تنگ سال افتادن. به قحط افتادن: اَسنت القوم. (منتهی الارب).


اسنات.


[] (اِخ) محبوبهء نیت و او زوجهء یوسف و دختر فوطی فارع کاهن آون بود، و آون قصبه ایست در مصر. (سفر پیدایش 41: 45 و 46: 20). (قاموس کتاب مقدس).


اسناخ.


[اَ] (ع اِ) جِ سِنخ.


اسناخ نجوم.


[اَ خِ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اشیاخ نجوم شود.


اسناد.


[اَ] (ع اِ) جِ سَنَد.
- اسناد بهادار؛ اوراقی که دارای ارزش مالی هستند(1).
(1) - Les titres.


اسناد.


[اِ] (ع مص) نسبت کردن به. بازخواندن به. بستن به :
مدار با کرمش بیم از گنه مخلص
دگر به خویشتن اسناد این گناه مده.
مخلص کاشی.
|| منسوب کردن حدیث به کسی. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). برداشتن سخن به گویندهء وی. (منتهی الارب). پیوستن گفته به گوینده. ج، اسانید. حدیث کردن با کسی. (زوزنی). || بکوه برآمدن. برآمدن بر (کوه): اسند فی الجبل. (منتهی الارب). || بکوه برداشتن کسی یا چیزی را. برداشتن چیزی بر (کوه). اسنده فی الجبل. (منتهی الارب). || پشت به کسی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پشت به کسی بازگذاشتن. پشت به چیزی دادن. تکیه دادن چیزی را به چیزی. (غیاث) اسنده الیه. (منتهی الارب). || نسبت و تعلق یکی از دو کلمه به دیگری باشد. منسوب را مسند و منسوب الیه را مسندالیه گویند. و اسناد حالتی است بین دو کلمه یا بین مدلول دو کلمه خواه کلمهء حقیقیة باشد و خواه حکمیة و بهتر است که در تعریف آن گفته شود: اسناد، ضم کلمه یا جاری مجرای کلمه است به دیگری یا ضم یکی از دو جمله است به دیگری. و اسناد یا اصلی است که آنرا تام نیز نامند و عبارتست از آنکه لفظ برای وی موضوع بوده باشد و اسناد بالذات از آن مفهوم شود مانند: «ضرب زید» که برای افادت نسبت ضرب بزید وضع شده و این اسناد بالذات از آن فهمیده شود و تعرض به طرفین فقط بدان جهت است که نسبت بدانها متوقف میباشد. و یا غیراصلی است که آنرا غیرتام نیز گویند و آن عبارت از نسبتی است که بالذات از لفظ فهمیده نشود بلکه فهم آن بالتبع باشد چون: «غلام زید» که مقصود از آن افادت ذات است نه افادت اسناد و همچنین است در جمیع اسناد مرکبات توصیفیة و اسناد صفات به فاعل اوصاف و نیز اسناد مصدر به فاعل آن. و اسناد اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه و اسم تفضیل و ظرف را اسناد غیراصلی شمرده اند و اسناد اصلی را اسناد فعل، یا فعل در صورت اسم است مانند صفت واقع بعد از حرف نفی یا استفهام. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به نسبت شود. || (اصطلاح معانی) الاسناد، نسبة احدالجزئین الی الاَخر اعم من ان یفید المخاطب فائدة یصح السکوت علیها او لا. (تعریفات جرجانی). || اصطلاحی است در سند که اصحاب مناظره برای تقویت منع آرند. رجوع به سند... شود. || (اصطلاح نحو) مراد نحویان از آنک گویند: عامل در مبتدا و خبر معنوی باشد نه لفظی، و آن معنی اسناد است. (اساس الاقتباس خواجه نصیر طوسی ص 65).
الاسناد فی عرف النحاة عبارة عن ضم احدی الکلمتین الی الاخری علی وجه الافادة التامة ای علی وجه یحسن السکوت علیه. و فی اللغة اضافة الشی ء الی الشی ء. (تعریفات). || (اصطلاح حدیث) اسناد طریق موصل است به متن حدیث. در نزد محدثین، اسناد، رفع حدیث است تا قائل او. (نفایس الفنون: علم حدیث) (تاج العروس) :
مبدعست و تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی.مولوی.
رجوع به حدیث شود. || اسناد (علم...) و یسمی باصول الحدیث ایضاً. و هو علم باصول تعرف بها احوال حدیث رسول الله (ص) من حیث صحة النقل و ضعفه و التحمل و الاداء. کذا فی الجواهر و فی شرح النخبة هو علم یبحث فیه عن صحة الحدیث و ضعفه لیعمل به او یترک من حیث صفات الرجال و صیغ الاداء - انتهی. فموضوعه الحدیث بالحیثیة المذکورة. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اسناد انشائی.


[اِ دِ اِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) برخلاف اسناد خبری است، یعنی اسنادی است که آنرا خارجی نیست تا حکایت آن کند. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به انشاء شود.


اسناد خبری.


[اِ دِ خَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) الاسناد الخبری، ضم کلمة او ما یجری مجراها الی اخری بحیث یفید ان مفهوم احداهما ثابت لمفهوم الاخری او منفی عنه و صدقه مطابقته للواقع و کذبه عدمها و قیل صدقه مطابقته للاعتقاد و کذبه عدمها. (تعریفات). اسناد خبری نسبت حاکی از نسبت خارجیه است. و عبارت است از ضم کلمه ای یا جاری مجرای آن به دیگری چنانکه افادهء ثبوت مفهوم یکی را برای دیگری یا نفی مفهوم یکی را از دیگری کند.


اسناد دادن.


[اِ دَ] (مص مرکب)(1) نسبت دادن نسبت کردن. اضافه کردن. || حمل کردن (در منطق).
(1) - Attribuer.


اسناد فی الحدیث.


[اِ فِلْ حَ] (ع اِ مرکب) ان یقول المحدث حدثنا فلان عن فلان عن رسول الله (ص). (تعریفات جرجانی).


اسناد کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) نسبت کردن. اسناد دادن.


اسناس.


[اَ] (اِخ) یا اسناش یا اشناس. در نسخهء خطی تاریخ سیستان متعلق به مرحوم بهار یک جا اسناش و جای دیگر اشناس، در وفیات الاعیان ابن خلکان (چ مصر ج 2 ص 479) اشناس و گردیزی (زین الاخبار چ برلن ص 19) هم با سین مهمله ضبط کرده. ابن خلکان از قول سلامی که تاریخ ولات خراسان را جمع کرده آرد که: اسماعیل بن احمد، عمرو لیث را بگرفت و او را بسمرقند فرستاد. در این وقت از طرف معتضد، عبدالله بن الفتح با عهد خراسان و تاج و لواء و خلعتها نزد اسماعیل آمد و اشناس با وی بود برای بردن عمرو لیث به بغداد، و اسماعیل عمرو را به وی تسلیم کرد و اشناس او را ببغداد برد و این در سنهء ثمان و ثمانین و مأتین (288 ه . ق.) بود. و باز ابن خلکان در ذیل این روایت از قول ابن ابی طاهر آورده است که وقتی اسماعیل عمرو را به فرستادگان خلیفه سپرد، او را مقید کردند و یکی از اصحاب اسماعیل با تیغ کشیده، پهلوی عمرو براه افتاد و او را گفت که هرگاه برای خلاص تو حرکتی از کسی مشاهده شود گردنت را بزنیم و سرت را بسوی آنان اندازیم و بدین سبب کسی جنبش نکرد تا عمرو وارد نهروان شد... (ص 480). و در زین الاخبار هم خبر آمدن عبدالله بن الفتح و اسناس بسمرقند و آوردن عهد و لوا و بردن عمرو را مطابق روایت فوق ضبط کرده اند. (ص 19). و روایات فوق خاصه روایت ابن ابی طاهر که ابن خلکان نقل کرده است با خبر کتاب تاریخ سیستان و مواضعهء اسماعیل با عمرو و بیانات اشناس با عمرو لیث منافات دارد، چه اشناس که یکی از معاریف خدّام درگاه خلافت است و به بردن عمرو لیث از نزد خلیفه مأمور شده مشکل است که زیر بار مواضعهء اسماعیل و عمرو در استخلاص وی و فرار از بین راه برود، تا چه رسد که خود اشناس هم با این مواضعه بصورت همراه باشد. (تاریخ سیستان ص 261 ح). مؤلف تاریخ سیستان (صص 260-261) آرد: «... نامهء معتضد آمد نزدیک اسماعیل بن احمد که عمرو را بفرست. او را چاره نبود از فرمان نگاه داشتن و فرستادن عمرو، و عمرو را گفت مرا نبایست که تو بر دست من گرفته شوی، و چون گرفته شدی نبایست کانجا فرستم، و نخواهم که زوال دولت شما بر دست من باشد، اکنون فرمان او نگاه دارم و ترا بر راه سیستان بفرستم با سی سوار، جهد کن تا کسی بیاید و ترا بستاند، تا مرا عذر باشد و تا زیان ندارد. پس او را بر دست اسناش خادم بفرستاد و بیامد سی روز به نِه ببود و هیچکس اندر همه خراسان و سیستان نگفت که عمرو خود هست. آخر اشناس خادم گفت ای امیر، در همه عالم کسی ترا خواستار نیست؟ گفت ای استاد، من بر سر پادشاهان چون استاد بودم بر سر کودکان،چون کودکان از دست استاد رها یابند، کی خواهند که باز آنجا باید نشست، پس او را ببغداد برد...». و رجوع به رودکی تألیف نفیسی ج 1 ص 312 شود.


اسناش.


[اَ] (اِخ) رجوع به اسناس شود.


اسناط.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ سناط، بمعنی کوسه که او را ریش نباشد، یا مرد سبک ریش در رخسار، یا آنکه ریش بر زنخ او باشد نه بر عارض.


اسناع.


[اَ] (ع اِ) جِ سِنع.


اسناع.


[اِ] (ع مص) دراز شدن. || خوب و نیکو گردیدن. || فرزندان خوب و نیکو آوردن. || دردناک سِنع گردیدن (سنع خردگاه دست است). (منتهی الارب).


اسناف.


[اِ] (ع مص) در پیش شدن. (زوزنی). پیش شدن شتر یا اسب، جماعت شتران و اسبان را. (منتهی الارب). در پیش شدن اسب. (تاج المصادر بیهقی). || اسناف امر؛ استوار کردن کار. محکم کردن کار. || اسناف برق و سحاب؛ دیده شدن هر دو قرین یکدیگر: اسنف البرق و السحاب؛ دیده شدند هردو بهم قرین. || اسناف بعیر؛ پیش کردن شتر گردن خود را برای رفتن. (منتهی الارب). || سِناف بر شتر بستن. سناف برای شتر ساختن. سناف بستن بر شتر. (منتهی الارب). محکم بکردن بربند اشتر. (تاج المصادر بیهقی). || اسناف ریح؛ سخت وزیدن باد و برانگیختن غبار. (منتهی الارب).


اسناف.


[اَ] (اِخ) قلعه ایست در یمن از مخلاف سنحان. (معجم البلدان).


اسناق.


[اِ] (ع مص) اسناق نعمت کسی را، پروردن نعمت کسی را؛ خوش عیش شدن: اسنقه النعیم. (منتهی الارب).


اسنام.


[اِ] (ع مص) بزرگ گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بزرگ کوهان کردن شتر را، چنانکه علفی خوب: اسنم الکلاُالبعیر. (منتهی الارب). || بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی). || بالا برآمدن دود. بالا رفتن دخان: اسنم الدخان. || بزرگ شدن شعلهء آتش: اسنمت النار. || گیاه حلیا رویانیدن زمین. (منتهی الارب).


اسنام.


[اِ] (ع اِ) درختی است کوهی. || بار گیاه حُلیا. (منتهی الارب). واحد آن: اسنامة.


اسنام.


[اِ] (اِخ) کوهیست بنی اسد را. (منتهی الارب).


اسنامة.


[اِ مَ] (ع اِ) یک اِسنام. رجوع به اِسنام شود.


اسنان.


[اَ] (ع اِ) جِ سِنّ. سالها. (غیاث). || دندانها. (غیاث): حَدثنا ابراهیم بن عبدالرحمن ابوسهل مولی موسی بن طلحة قال رأیت موسی بن طلحة قد شد اسنانه بذهب. (الکنی و الاسماء للدولابی).


اسنان.


[اِ] (ع مص) کلانسال شدن. (منتهی الارب). بزاد برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). بسیارسال شدن. || برآمدن دندان. || رویانیدن دندان را. (منتهی الارب). || اسنان سدیس ناقه؛ نبت آن. رستن دندان هشت سالگی اشتر و رویانیدن آن. (تاج المصادر بیهقی).


اسنان.


[] (اِخ) یکی از نوکران شهزاده یساور که از جانب وی و دیگر شهزادگان با جمعی دیگر بعنوان ایلچی نزد ابوسعید رفت. (ذیل جامع التواریخ رشیدی حافظ ابرو ص 81).


اسنان.


[اَ] (اِخ) قریه ای از قرای هرات. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).


اسنان.


[اَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، 78000 گزی شمال باختری درمیان، 12000 گزی جنوب خاوری شاخن. کوهستانی، معتدل. سکنه 231 تن. شیعه. زبان: فارسی. آب از: قنات. محصول: غلات، تریاک. شغل: زراعت، گله داری. قالیچه و پلاس بافی. راه: مالرو. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


اسنان الذئب.


[اَ نُذْ ذِءْبْ] (ع اِ مرکب) به لغت فارسی دندان گرگ خوانند و به سریانی شنتدنیا و شوشیدما گویند. جبرئیل و صهاربخت گویند او را بعربی بقلة الیهود گویند و ابوحداد گوید که پلنگ به خوردن او مأنوس است. (ترجمهء صیدنهء بیرونی). گیاهی است مألوف پلنگ. (مؤید الفضلاء از زفان گویا).


اسنان الفار.


[اَ نُلْ] (ع اِ مرکب) زواید دقیقه که در اصل ظفره روید.


اسنان کلبی.


[اَ نِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دندانهای نیش.


اسنانی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به اِسنی یا اَسنی شهری بصعید مصر. (منتهی الارب). و رجوع به اِسنا شود.


اسنجان.


[اَ سِ] (اِخ) دهی جزو دهستان سردرود بخش اسکو شهرستان تبریز، 12000 گزی خاوری بخش اسکو، 10000 گزی خط آهن مراغه به تبریز. جلگه، معتدل. سکنه آن 589 تن. شیعه. آب از چشمه. محصول: غلات، کشمش، کرچک، بادام. شغل اهالی: زراعت و گله داری. راه: مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اسنجان.


[اِ سِ] (اِخ) دهی جزء دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر، 15000 گزی شمال باختری هریس، 9000 گزی شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل. سکنهء آن 78 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی: زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان: گلیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اسنجران.


[] (اِخ) موضعی از رستاق فراهان. (تاریخ قم ص 119).


اسنجونه.


[] (اِخ) از ده های کوزدر (قم). (تاریخ قم ص 141).


اسند.


[] (اِخ) از جبال مازندران: آب جرجان از جبال اسند مازندران از درهء شهرک نو برمیخیزد. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی مقالهء ثالثه چ بریل لیدن 1331 ص 214).


اسنستان.


[اَ نِ / اَ سِنِسْ تْ] (اِخ) نام پدرزن وامق است که عاقبت وامق او را بکشت (در داستان وامق و عذرای عنصری). (سروری) (برهان):
بفرمود تا اسنستان پگاه
بیامد بنزدیک رخشنده ماه
بدو داد فرخنده دخترش را
بگوهر بیاراست اخترش را.عنصری.


اسنشن.


[اَ سِ شِ] (اِخ) موضعی در جنوب شرقی لوئیزیانا (آمریکا) بمساحت 420 میل مربع. اکثر اراضی آن دشت های ریگزار و بخشی بزرگ از آن در معرض طوفان نهر می سی سیپی است و این بخش بسیار حاصلخیز است و نیشکر و ذرت در آن روید.


اسنع.


[اَ نَ] (ع ص) درازبالا. بلند. || (ن تف) اَفضل. || اَطول: هذا اسنع. (منتهی الارب).


اسنفر.


[اَ سَ فَ] (اِخ) حاکم آشوری که زمین اسباط عشره را با طایفهء آن طرف رود فرات مسکون کرد. (کتاب دوم پادشاهان 17: 24). و در کتاب عزرا (4:10) مکتوب است که مردی شریف بود. (قاموس کتاب مقدس ص 64).


اسنق.


[اَ نَ] (اِخ) دهی جزء دهستان آلان برآغوش بخش آلان برآغوش شهرستان سرآب. جلگه، معتدل. سکنهء آن 1512 تن. شیعه. آب آن از رودخانهء چاکی چای است. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و کارگری است. صنایع دستی زنان و مردان: فرش بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
اسن قتلغ.
[ ] (اِخ) یکی از امرای عهد ابوسعید بهادرخان. (تاریخ گزیده ج 1 صص 601-602 و ص 604).


اسنلیوس.


[اِ نِ ل لیو] (اِخ)(1) یکی از مشاهیر حکمای ریاضی است. مولد وی سال 1591 م. در شهر لیده از هلند و وفات بسال 1626. گویند قانون انکسار نور را او کشف کرده و اشتباهاً به دکارت منسوب شده و نیز همین حکیم است که خطی از خطوط نصف النهار را اندازه گرفته جسامت حقیقی کرهء ارض را معلوم کرد و چندین اثر دائر بعلوم ریاضی در زبان لاتن تألیف کرده است.
(1) - Snellius.


اسنمة.


[اَ نِ مَ] (ع اِ) جِ سنام، بمعنی کوهان شتر. (منتهی الارب).


اسنمة.


[اَ / اُ نُ مَ] (اِخ) یا ذات اسنمة. پشته ایست نزدیک طحفة. (منتهی الارب). ابن قتیبة گوید: اُسنمة کوهی است قرب طحفة و صاحب کتاب العین گفته که رمله ایست و قول زهیر مؤید آنست:
و عرّسوا ساعة فی کثب اسنمة
و منهم بالقسومیات معترک.
و گفته اند اسنمة پشتهء معروفی است نزدیک طحفة، و بعضی گفته اند قریب فلج و حوالی آنرا به وی نسبت کنند و اسنمات گویند، و بعضی دیگر اسنمة (بلفظ جمع سنام) روایت کرده و گفته اند پشته هایی است. و از اشعار ابن مقبل است:
من رَمل عِرنان او من رمل اسنمة.
توزی گوید: رمل اسنمة کوههایی است از ریگ شبیه به کوهان های شتر. و نیز گفته اند: اسنمة، رمله ایست به هفت روزه مسافت از بصره. عمارة گوید: اسنمة ریگ تودهء محدد طویلی است شبیه به کوهان و آن در پایین دهناء بر راه فلج است اگر بسوی مکه روی آورند و نزدیک آن آبی است که آنرا عُشَر گویند. رجوع به معجم البلدان شود.


اسنوآلسکی.


[اِ نُ] (اِخ)(1) کارل (کنت). شاعر سوئدی. مولد استکهلم (1841-1903 م.).
(1) - Snoilsky, (Carl, comte).


اسنودن.


[اِ دُ] (اِخ) کوهی است در خطهء گال از انگلستان در 1185 گز ارتفاع و منظرهء دلکش و زیبایی دارد.


اسنور.


[] (اِخ) مادر کی بهمن بن اسفندیار بروایت مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص 30). طبری (ص 688) گوید: استوریا و هی استار بنت یائیربن شمعی...بن بنیامین بن یعقوب. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 30 ح 1 و رجوع به استر شود.


اسنوری.


[اِ] (اِخ) یکی از مشاهیر دانشمندان ایسلاند. مولد وی سال 1178 م. در شهرک داله سیسل از کشور ایسلاند. وی به سال 1241 بقتل رسید. دو تصنیف راجع به اساطیر و ضروب امثال جزیرهء مزبور در زبان ایسلاند دارد که کراراً طبع و نشر و بزبان های سوئدی و لاتینی نیز ترجمه شده است.


اسنونت.


[اَ نَ وَ] (اِخ) رجوع به اسنوند شود.


اسنوند.


[اَ نَ وَ] (اِخ) (در اوستا: اَسْنوَنْت)(1)در فصل 17 بندهش که از اقسام آتشها سخن رفته، در بند 7 مندرج است: «آذرگشسب تا هنگام پادشاهی کیخسروب هماره پناه جهان بود. وقتی که کیخسروب بتکدهء دریاچهء چچست را ویران کرد، آن آتش بیال اسب او فرونشست سیاهی و تیرگی را برطرف نمود و روشنایی بخشید، به طوری که او توانست بتکده را ویران کند. در همان محل در بالای کوه اسنوند دادگاهی (معبدی) ساخت و آذرگشسب را فرونشاند». در فصل 12 بندهش بند 26 مندرج است که کوه اسنوند در اتروپاتکان (آذربایجان) است. از این کوه در بند 5 زامیادیشت (اوستا) اسم برده شده است. امروز بتحقیق نمیدانیم که کوه مزبور در چه نقطهء آذربایجان واقع است. در زادسپرم نیز در فصل 6 بند 22 مندرج است: «آذرگشسب پیروزگر در کنار دریاچهء چچست واقع است». باز در زادسپرم فصل 11 بند 9 آمده: «آذرگشسب در کوه اسنوند در آتروپاتکان است». در دو سی روزهء کوچک و بزرگ در بند 9 و در آتش نیایش بندهای 5-6 از کوه اسنوند و کوه ریوند که در نیشابور محل آتشکدهء معروف آذربرزین مهر بوده یاد شده است. (یشتها تألیف پورداود ج 2 صص 239 - 242) (مزدیسنا تألیف معین صص 199-201).
(1) - Asnvant. Asnavant.


اسنوهاتان.


[اِ نُ] (اِخ)(1) (بمعنی عرقچین برفی) اِسْنوهِتّا(2). کوهی است در نروژ در سلسله جبال دوفرین(3) و 2050 گز ارتفاع دارد.
(1) - Snohattan.
(2) - Snohetta.
(3) - Dover Fjell.


اسنوی.


[اِ / اَ نَ وی ی] (ص نسبی)منسوب به اسنا، شهری بصعید اعلی در مصر.


اسنوی.


[اِ نَ وی ی] (اِخ) شیخ فقهای مصر بود. متوفی بسال 773 ه . ق. (حبیب السیر چ هند ج 3 جزو2 ص 9).


اسنوی.


[اِ نَ وی ی] (اِخ) احمد یحیی (شیخ...). قاضی محکمهء دسوق الشرعیة. او راست: نزهة الرائض فی علم الفرائض و آن شرحی است بر مقدمهء عبدالحافظ بن عبدالحق بن اسماعیل بن علی الحجاجی الاقصری موسوم به مصباح الاسرار الفوائض فی علم الفرائض در مطبعة الموسوعات بسال 1323 ه . ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 445).


اسنوی.


[اِ نَ وی ی] (اِخ) جمال الدین ابومحمد عبدالرحیم بن الحسن بن علی بن عمر بن علی بن ابراهیم الاموی الاسنوی (او الاسنائی الشافعی) (قاضی...). مولد او اِسنا بسال 704 ه . ق. وی در سنهء 721 به قاهره رفت و حدیث شنید و به کسب علوم پرداخت و فقه از سبکی و سنباطی و قزوینی و وجیزی و جز آنان و نحو از ابوحیان آموخت و کتاب تسهیل را بر او قرائت کرد، و علوم عقلیه را از تستری و قونوی و جز آنان فراگرفت و در فقه و اصلین(1) و عربیت ماهر شد و ریاست شافعیه بدو منتهی گردید و در دیار مصر مشارالیه شد و به تدریس و افتاء پرداخت و طلبهء بسیار بر او گردآمدند و ازو بهره ها بردند. او راست: جواهرالبحرین فی تناقض الحبرین. و التنقیح علی التصحیح. و شرح منهاج البیضاوی که بهترین و سودمندترین شرحهای آنست. و المهمات که دربارهء آن گفته اند:
ابدت مهماته اذ ذاک رتبته
ان المهمات فیها یعرف الرجل.
و التمهید. و طبقات الفقهاء. و طرزالمحافل. و کافی المحتاج فی شرح المنهاج ای منهاج النووی و جز آن. وی در قاهره به فجأة درگذشت و گروه بسیار به تشییع جنازهء او حاضر شدند و او را بسمت ولایت میشناختند و قرب مقابر صوفیه مدفون گردید. از کتب او نهایة السؤل شرح منهاج الوصول، در هامش کتاب التقدیر و التحبیر تألیف ابن امیر حاج در بولاق بسال 1316-1317 ه . ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 445 و 446). و رجوع به روضات الجنات ص 439 و عبدالرحیم بن حسن شود.
(1) - اصول دین و اصول فقه.


اسنوی.


[اِ نَ وی ی] (اِخ) عبدالرحیم. رجوع به اسنوی جمال الدین ابومحمد عبدالرحیم بن حسن... اسنوی و روضات الجنات ص 439 شود.


اسنوی.


[اِ نَ وی ی] (اِخ) عمادالدین محمد بن الحسن بن علی القرشی الاموی الاسنوی الاشعری. برادر شیخ جمال الدین اسنوی سابق الذکر است. مولد وی سال 695 ه . ق. است. او فقیه و امام در اصلین(1) و خلاف و جدل و تصوّف و نظار و بحاث و مردی بی تکلف بود. نزد پدر خویش فقه و فرائض و حساب آموخت و در این علوم مهارت یافت و سپس بقاهره رفت و از مشایخ آن شهر و در حماة از شرف بارزی کسب علم کرد. ترجمهء برادر خویش را در طبقات خود آورده و ثنای بسیار گفته، از آنجمله گوید: و لم یکن له فی الاصلین و الخلاف و الجدل نظیر بل و لا من یقاربه فی ذلک. او راست: مختصری در علم جدل بنام المعتبر فی علم النظر. و حیاة القلوب فی التصوف. وی بشرح منهاج بیضاوی شروع کرد و گویند برادر وی آنرا کامل کرد. بسال 764 درگذشت و در تربت برادر بمقبرهء صوفیه مدفون شد. از آثار او حیاة القلوب فی کیفیة الوصول الی المحبوب (در تصوف) در هامش قوت القلوب فی معاملة المحبوب تألیف ابی طالب مکی و آن در مصر بسال 1310 ه . ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 446 و 447).
(1) - اصول دین و اصول فقه.


اسنة.


[اَ سِنْ نَ] (ع اِ) جِ سِنّ، بمعنی دندان. || جِ سنان، بمعنی سرنیزه و عصا. (منتهی الارب) : و از اسنهء سرما و باد که هیچ جوشن دافع آن نتوانست بود، اهوال زمهریر معاینه دیدند. (جهانگشای جوینی).


اسنه.


[اُ نَ / نِ] (اِ) اشنان. (شرفنامهء منیری). رجوع به اشنان شود.


اسنه.


[ ] (اِخ) شهرکیست خرد به آذرباذگان و بانعمت و آبادان و مردم بسیار. (حدود العالم).


اسنه.


[اَ / اِ نَ] (اِخ) رجوع به اسنا شود.


اسنه.


[اِ نِ] (اِخ) رجوع به اِن(1) شود.
(1) - Aisne.


اسنة البستانیة.


[اَ سِ نْ نَ تُلْ بُ نی یَ] (ع اِ مرکب) شبه. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شبه شود.


اسنی.


[اَ نا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سنی. سنی تر. ارفع. بلندتر. عالی تر. اعلی. || روشن تر.


اسنی.


[اِ / اَ] (اِخ) شهری است بصعید مصر. (منتهی الارب). و نسبت بدان اسنانی باشد. رجوع به اسنا شود.


اسنیان.


[اِ سِ] (اِخ)(1) نام فرقه ای یهود در عصر مکابیان. آنان روزگار به زهد میگذاشتند و دور از شهرها میزیستند و از ازدواج خودداری میکردند.
(1) - Esseniens.


اسنیدرس.


[اِ نِ دِ] (اِخ)(1) (فرانسیس) نقاش فلامانی. مولد آنوِر به سال 1579 م. و وفات 1657. وی در تجسم مناظر شکار و تصاویر حیوانات ماهر بود.
(1) - Snaders, Francis.


اسنیک ریور.


[اِ نِ وِ] (اِخ)(1) لوِی(2)رودخانه ای در ممالک متحدهء آمریکا، شعبهء سولومییا. این رود از پارک ملی سرچشمه میگیرد. طول مسیر آن 1500 گز است.
(1) - Snake, River.
(2) - Lewis.


اسو.


[اَ] (اِ) طرف. (برهان) (انجمن آرا). سو. (برهان). سوی. (جهانگیری) (انجمن آرا). جانب. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) :
خری که کاه و جو وی ز برگ تاک و تکسک
مراغه کردن و غلطیدنش اسو با سو(1).
سوزنی (در هجو جلالی شاعر که پدر او ترسا بود).
فرهنگها به استناد همین بیت، معنی «اسو» را سوی و طرف و جانب گفته اند، لکن کلمه اگر بمعنی سوی و جانب باشد معنی نمیدهد مگر اینکه «اسو» را مرکب فرض کنیم از اَ بمعنی (از این) و سو بمعنی جانب، آن وقت شعر معنی گونه ای شاید بدهد ولی آن هم درست نیست، چه در آن صورت قافیهء سو در قطعهء کوتاهی تکرار میشود و حال آنکه سوزنی در همه جا حتی در قصاید طویل هم هیچ وقت قافیه را تکرار نمیکند. معنی این کلمه در بیت سوزنی معلوم نیست. || انگشت. (شرفنامهء منیری).
(1) - در این قطعه «سو» نیز در بیت دیگر قافیه آمده است، در بعضی نسخ: اشو به اشو.


اسو.


[اُ] (اِمص) مخفف اوسو باشد که بمعنی ربودن و ربایندگی و ربایش است. (برهان).


اسو.


[اَسْوْ] (ع مص) دوا کردن. دارو کردنِ جراحت. (زوزنی). دارو کردنِ خستگی. دارو بر جراحت کردن. (تاج المصادر). مرهم نهادن. علاج کردن. مداواة کردن. طبابت. || اصلاح کردن میان دو تن یا جماعتی را. نیک کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). صلح دادن: اسا بین القوم؛ اصلاح کرد میان آن گروه.


اسو.


[اَ سُوو] (ع اِ) دارو. دوا. علاج. ج، آسیه.


اسو.


[اُ سُ] (اِخ)(1) درهء جبال پیرنه (پیرنهء سفلی)، که سیلاب اسو از آن گذرد و بسیلاب اُلُرُن پیوندد.
(1) - Ossau.


اسو.


[اَ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، 48000 گزی شمال بیرجند سر راه مالرو عمومی. کوهستانی، معتدل. سکنهء آن 549 تن. شیعه. زبان: فارسی. آب آن از قنات است. محصول آن غلات، تریاک، بنشن. شغل اهالی آنجا زراعت، گله داری، جاجیم، پلاس و قالیچه بافی است. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


اسوا.


[اِ] (اِخ)(1) کرسی کانتن اُب از ناحیت تروا، دارای 863 تن سکنه.
(1) - Essoyes.


اسوء .


[اَ وَءْ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سوء. بدتر. بتر: در اسوء احوال، باسوء احوال؛ در بدترین حالات. اسوءُالقول الافراط. || زشت تر. || (ص) زشت. (منتهی الارب).


اسواء .


[اَسْ] (ع اِ) جِ سیّ. || جِ سوء. || جِ سواء. (اقرب الموارد).


اسواء .


[اِسْ] (ع مص) تباه گردانیدن. || بدی کردن با کسی. || زنا کردن. || رسوا گردیدن. || در بلا افتادن. || تمام درآوردن چیزی را در چیزی. || انداختن حرفی از قرآن. (منتهی الارب). || بیوکندن و دست بداشتن. (تاج المصادر بیهقی). بگذاشتن. ترک کردن چیزی را و غفلت کردن از آن: اسویت الشی ء. || برابر و هموار ساختن: اسویته. || برابری کردن با: اسویته و به. (منتهی الارب). || مقتدا و اسوه کردن کسی را بر کسی. (اوقیانوس) (منتهی الارب). || اسواء رجل؛ برابر پدر شدن مرد در خلق. (تاج العروس). || بتمامی جوانی رسیدن.


اسوات.


[اِسْ] (اِخ) سانسکریت: اسواتی(1)): و نصدّق ایضاً براهمهر(2) فی مکث بنات نعش فی کلّ منزل ستمائة سنة فیکون موضعه لسنتنا فی المیزان ستّ درجات و سبع عشرة دقیقة، و ذلک فی منزل اسوات عشر درج و ثمان و ثلثین دقیقة. (تحقیق ماللهند بیرونی ص 196).
(1) - Svati.
(2) - Varahamihra.


اسواتو.


[اِ] رجوع به سواتو شود.(1)
(1) - در یادداشت ها شرحی بر آن بدست نیامد.


اسواد.


[اِسْ] (ع مص) فرزند مهتر زادن. (منتهی الارب). مهتر زادن. (تاج المصادر بیهقی). فرزند سید زادن. || فرزند سیاه فام آوردن. (منتهی الارب). سیاه زادن. (تاج المصادر بیهقی). فرزند سیاه زادن.


اسوار.


[اَسْ] (ص، اِ) (در پهلوی: اسوار(1)، اوستایی: اسبارای(2)، بمعنی برندهء اسب(3)) سوار. فارس. مقابل پیاده. (انجمن آرا). || نامی بوده که ایرانیان به مرد دلیر و یل مشهور میداده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
- اسواران (جمع فارسی) و اساورة (جمع -عربی)؛ دهقانان و شهزادگان و مرزبانان. رجوع به اسواران و اساورة شود.
|| بزبان گیلان جمعی باشند از لشکریان که اقل مرتبه تبری و چماقی همراه دارند که بدان حرب کنند و بر کلاه خود یکدیگر زنند و آن نوع حرب را اسواری گویند. (برهان) (جهانگیری).
(1) - asewar.
(2) - asbaray. (3) - رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 223 شود.


اسوار.


[اَسْ] (ع اِ) جِ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).


اسوار.


[اِسْ / اُسْ] (معرب، ص، اِ) (معرب از فارسی) قائد فارسیان: الاسوار [ بالکسر ]، من اساورة الفرس، عجمی معرب، و هو الرامی و قیل الفارس. و الاسوار [ بالضم ] لغة فیه، و یجمع علی «الاساوِر» و الاساوِرَة قال الشاعر:
و وتر الاساور القیاسا
صغدیة تنتزع الانفاسا.
و قال الاَخر:
اقدم اخانهم علی الاساورة
ولا تهالنک رجل نادرة.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص 20-21). «قرأت فی کتب العجم ان کسری بعث وهرز(1) الی الیمن لقتال الحبشة فلما اصطفوا قال وهرز لغلام له: اخرج الی من الجعبة نشابة و کان الاسوار یکتب علی کلّ نشابة فی جعبته، فمنها ما یکتب علیه اسم الملک و منها ما یکتب علیه اسم نفسه، و منها ما یکتب علیه اسم ابنه، و منها ما یکتب علیه اسم امرأته...». (عیون الاخبار ج 1 ص149). || خادم اسپ. || مرد ماهر و دانا در تیراندازی. || سوارکار نیکو. ج، اساورة. (منتهی الارب).
(1) - ظ: وهزر، اوهزار.


اسوار.


[اُسْ] (ع اِ) دست ورنجن. (ربنجنی). دست برنجن. سوار. یاره. ج، اَسْوِرَة، اَساوِر، اَساوِرَة. (منتهی الارب).


اسوار.


[اَسْ] (اِخ) مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به «اسفار» مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اسفار شود.


اسوار.


[اَسْ] (اِخ) شهری است از ولایت صعید مصر که راه ولایت نوبه بر چهارفرسخی آن شهر واقع است و کوهی است بر جنوب آن که رود نیل از پیرامن آن بیرون می آید. (جهانگیری) (برهان) (سفرنامهء ناصرخسرو) (انجمن آرای ناصری). این صورت ظاهراً مصحف اسوان است. رجوع به اسوان شود.


اسوار.


[اَسْ / اُسْ] (اِخ) دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمد بن احمد اسواری.


اسواران.


[اَسْ] (اِ) جِ اسوار. سواران. || گروهی از فارسیان نژاده. (التفهیم). دهقانان و شهزادگان و مرزبانان. اساورة. رجوع به اخبارالطوال ص 302 و خاندان نوبختی ص 62 و 67 شود. || (در اصطلاح نظام) بواحد سواره نظام اطلاق شود.


اسواران.


[] (اِ خ) موضعی در مغرب فولادنجه (ساحل جنوب شرقی بحر خزر).


اسواری.


[اَسْ] (ص نسبی) منسوب به اسوار(1)، قریه ای از اصفهان. (انساب سمعانی).
(1) - در انساب سمعانی منسوب الیه حذف شده.


اسواری.


[اُسْ ری ی] (ع ص نسبی)منسوب به اساورة. (منتهی الارب).


اسواری.


[اَسْ ی ی] (اِخ) ابوبکر محمد بن سهل بن مرزبان بن مندة. رجوع به محمد بن سهل... و انساب سمعانی در کلمهء «اسواری» شود.


اسواری.


[اَسْ] (اِخ) ابوالحسن علی بن محمد بن مرزبان. رجوع به علی بن محمد... و انساب سمعانی (اسواری) شود.


اسواری.


[اَ ی ی] (اِخ) ابوالحسین محمد بن علی بن سابور. رجوع به محمد بن علی... و انساب سمعانی (اسواری) شود.


اسواری.


[اَسْ] (اِخ) ابوعبدالله حسین بن علی اسواری قماط از مردم اصفهان. وی از برادرزادهء ابوذرعة و احمدبن موسی بن اسحاق و جز آنان سماع دارد. (انساب سمعانی).


اسواری.


[اَسْ] (اِخ) ابوعلی حسین بن علی بن زید. از علماء و محدثین اصفهان. وی از ایوجعفر محمد بن سلیمان بن حبیب مصیصی و از او محمد بن احمدبن علی بن ابراهیم اصفهانی روایت کند. (انساب سمعانی).


اسواری.


[اُسْ] (اِخ) ابوعیسی. محدث است، منسوب به اساورة. (منتهی الارب). وی از ابوسعید خدری و از او قتاده روایت کند. (سمعانی).


اسواری.


[اُسْ] (اِخ) موسی بن سنان. رجوع به موسی... شود.


اسواری.


[اُسْ] (اِخ) یونس. رجوع به یونس شود.


اسواریلاند.


[اِ] (اِخ) رجوع به اسکازیلاند شود.(1)
(1) - در یادداشت ها شرحی برای آن بدست نیامد.


اسواریة.


[اَسْ ری یَ / اُسْ ری یَ] (اِخ)یکی از قرای اصفهان و گروهی از علماء و محدثین بدان نسبت دارند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان). رجوع به اسوار شود.


اسواریه.


[اَسْ ری یَ] (اِخ) گروهی باشند از معتزله. هم اصحاب الاسواری، وافقوا النظّامیة فیما ذهبوا الیه، و زادوا علیهم ان الله لایقدر علی ما اخبر بعدمه او علم عدمه و الانسان قادر علیه. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسوارِیة گروهی از معتزله اند که از یاران اسواری میباشند و آنان با طایفهء نظّامیه موافقت دارند و بعلاوهء معتقدات نظّامیه گویند: حق تعالی بدانچه که به نیستی آن خبر داد، یا به نیستی او علم داشت، دیگر هرگونه توانائی وی نسبت بدان نیستی سلب میگردد، در صورتی که آدمی چنین نیست، زیرا توانائی بنده نسبت بعدم و وجود هر دو صلاحیت دارد و علی السویة باشد. پس چون بر یکی از آندو ضد توانائی داشت بر دیگری نیز توانا خواهد بود. کذا فی شرح المواقف.


اسواط.


[اَسْ] (ع اِ) جِ سوط. تازیانه ها. (منتهی الارب).
- دارة الاسواط؛ یکی از دارات عرب در ظهر ابرق، در مضجع، و آن برقة بیضاء است ازآنِ بنی قیس بن جزءبن کعب بن ابی بکربن کلاب. (معجم البلدان).


اسواع.


[اِسْ] (ع مص) درآمدن از ساعتی بساعت دیگر، یا پس ماندن یک ساعت: اَسْوَعَ و اساع؛ ای انتقل من ساعة الی ساعة، او تأخّر ساعة. || مذی انداختن مرد بعد انتشار نره. || گذاشتن خر نرهء خود را. (منتهی الارب). رجوع به اساعة شود.


اسواف.


[اَسْ] (ع اِ) جِ سوف، بمعنی شم، (یا) صبر. (معجم البلدان).


اسواف.


[اَسْ] (اِخ) موضعی است به مدینه. (منتهی الارب). نام حرم مدینه و گفته اند موضعی است به عینه در ناحیهء بقیع و آن موضع صدقهء فریدبن ثابت الانصاری است و آن از حرم مدینه است. (معجم البلدان).


اسواق.


[اَسْ] (ع اِ) جِ سوق. بازارها. (دهار) (غیاث) (ترجمان القرآن علامهء جرجانی).


اسوالبارد.


[اِ] (اِخ)(1) (ساحل سرد)، نامی است که از سال 1925 م. در اِسْپیتزبِرگ بجزیرهء اورس و دیگر زمینهای قطبی متعلق به نروژ داده اند، مساحت آن 63000 گز مربع، دارای 800 تن سکنه. کرسی آن لُنژِیربیِن.
(1) - Svalbard.


اسوالد.


(1) (اُ) (اِخ) (سن...) سلطان نورتمبرلاند. وی به نصرانیت گروید و در 642 م. در محاربه بقتل رسید.
(1) - St. Oswald.


اسوالد.


[اُ] (اِخ) (سن...) سراسقف یرک است. وی در 922 م. درگذشت و روز 29 شباط ذکران وی است.


اسوالد.


[اُسْ] (اِخ)(1) یکی از حکمای اسکاتلند که در قرن 18 م. میزیست.
(1) - Oswald.


اسوان.


[اَسْ] (ع ص) اندهگین. (مهذب الاسماء).


اسوان.


[اُسْ] (اِ خ)(1) شهری بصعید مصر. (منتهی الارب). شهری در مصر علیا. (دمشقی). یاقوت گوید: شهری بزرگ و کوره ایست در آخر صعید مصر و اول بلاد نوبه بر ساحل شرقی نیل، و آن در اقلیم دوم است، طول وی 57 درجه و عرض 22 درجه و 30 دقیقه و در جبال وی مقطع ستونهای اسکندریه است. ابوبکر هروی گفته: در اسوان سنگهای بزرگست، و من آثار مقاطع ستونها را در جبال اسوان دیدم، و آن سنگهای بزرگ است که برداشتن نتوانند، و بدانجا نزدیک قریه ای موسوم به «بلاق یا براق» ستونی دیدم که آنرا «صقاله» گویند و آن طویل و دارای لک های سرخ رنگ است و سر آن را ریگ پوشیده، من آن را اندازه گرفتم 25 ذراع بود و شکل وی مربع و هر جانب آن 7 ذراع، و رود نیل را بدانجا موضعی ضیق است و گویند بر آن بودند که پُلی بر این موضع بسازند و دیگران گفته اند ستون مزبور همتای عمودالسواری است که در اسکندریه است. حسن بن ابراهیم مصری گوید: در اسوان انواع تمرهای مختلف و انواع رطب هاست و یکی از علماء گفته که وی رطبهای اسوان را دیده است. و چیزی در عراق نیافته مگر آنکه نظیر وی در اسوان باشد اما در اسوان چیزهایی دیده که در عراق نیافته است. و هم او گوید: ابورجاء الاسوانی- و او احمدبن محمد فقیه صاحب قصیدهء بکرة است- مرا خبر داد که در اسوان رطبی را میشناسد که سبزتر از سلق (چغندر) (؟) است. هارون الرشید بفرمود از هر صنف از انواع تمرهای اسوان، یکی نزد او برند. پس یک ویبة (22 یا 24 مد) نزد وی جمع شد و این انواع در عراق و حجاز نیست و در همهء جهان بُسری (خرمای نارس) شناخته نیست که رطب ناشده تمر گردد و بَلح (میوهء خرما پیش از رسیدن) بُسر نا گردیده تمر شود مگر به اسوان. بحتری در مدح خمارویه بن طولون گوید:
هل یلقینی الی رِباع ابی ال
جیشِ حظار التغویر اَوغُرره
و بین اسوان و العراق زُها
رعیة ما یغبّها نظره.
و گروهی به اسوان نسبت دارند و منسوب بدان اسوانی است. (معجم البلدان).
مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام شهریست در انتهای جنوبی صعید مصر، و در حدود نوبه و تابع مدیریت (بخشداری) اسنا در ساحل یمین نیل در 932 هزارگزی جنوب شرقی قاهره در 24 درجه و 5 دقیقه و 23 ثانیهء عرض شمالی و 50 درجه و 8 ثانیهء طول شرقی در نزدیکی نخستین شلالهء نیل و از این رو مناسب برای ایاب و ذهاب سفائن و در واقع موقعیت آخرین اسکلهء نیل را دارد و به این علت در حکم مخزن مهمی برای مال التجاره محسوب میگردد و انواع و اقسام خرماها بحدّ وفور در این محل وجود دارد. این محصول دائماً از اطراف و اکناف وارد و صادر میگردد. در سوالف زمان این شهر بجهات عدیده معروفیت داشته و از آنجمله اینکه مسلّه و ستونهای زینتی را از سنگلاخ واقع در جوار این شهر قطع و اخراج میکردند. آثار باقیهء این گونه یادگاریهای تاریخی از همین جنس اکنون هم موجود میباشد. در آن دوران ها بلاد و قصبات را با این نوع ستونها آرایش میکردند و اکنون هم در جانب جنوبی شهر محل قطع آن گرانیتهای عظیم پیداست و یک مسلهء ناتمام نیز از بقایای آن زمانها خودنمایی میکند. دیگر از جهات معروفیت شهر مزبور این بود که مردم آن اعصار می پنداشتند که تمام این شهر در زیر مدار سرطان واقع شده تا آنجا که می گویند چاهی هم در این محل وجود داشته و بنا به زعم اهالی در روز اول انقلاب صیفی پرتو آفتاب از اوج خویش به ته این چاه نورافشانی میکرده و به همه جای آن میرسیده است اگرچه خطّ وقوع اسوان امروز در 37 دقیقه و 23 ثانیهء شمالی امری محقق میباشد اما در نتیجهء تحوّل و گردش کرهء زمین از شمال بسوی جنوب و بالعکس این تفاوت در دوهزار سال قبل بیش از 15 دقیقه نبوده و ازین رو قضیهء نفوذ پرتو آفتاب بعمق چاه صحت داشته. در هر حال شهر اسوان در سوالف ایام یعنی در 2600 و 2800 سال قبل از میلاد در زمان فراعنه معمور و آباد بوده و بعد، در زمان بطالسه و رومیان بر توسعه و تعمیر آن افزوده شده و با ابنیهء جسیمه و معابد مطنطن و محتشم آراسته گردیده و نام قدیم وی در زبان قبطی سوان بوده، بنا به قول یاقوت حموی، در بعض کتب عربیه نیز آنرا بهمین شکل (یعنی سوان بدون همزه) ذکر کرده اند. در زمان بطالسه یونانیان این شهر را سوئنی(2) و رومیان سییِن(3) مینامیدند.
این شهر بعد از اسلام هم اهمیت بسیار یافت و جمعی کثیر از قریش و اهالی حجاز و جهات دیگر جزیرة العرب برای سکونت به این شهر رفتند. در اوائل اسلام دانشمندان بسیار از این شهر برخاستند. بعدها مرض طاعون بیست هزار تن از اهالی را از بین برد. در این حال مواضع پست شهر قدیمی را ترک کرده بدامنه های واقع در اطراف نقل مکان و سوری بس دلکش در گرداگرد شهر بنا کردند چنانکه آثار آن هنوز برجایست. بعد از تأسیس ثانوی شهر اسوان مجدداً به اوج اعلای ترقی و آبادی رسید و ثروت و تجارت آن جالب انظار گشت اما باز عرصهء تجاوز و تطاول جنگ جویان دورهء فاطمیین گردید و بالاخره بچنگ اقوام وحشیهء نوبه افتاد و بکلی ویران شد. در موقع فتح مصر یاوز سلطان سلیم این شهر را از نو در جهت شرقی احیا و آباد کرد و برای محافظت یک فوج پادگان و ساخلوی مرکب از بُشناقها و آرناودها در اینجا مقیم ساخت که قسمتی از اهالی حاضره از اولاد و احفاد آنان میباشند و فعلاً قریب 4000 تن سکنه دارد و رصیفی قدیمی در ساحل نیل از آثار قدیمه موجود است. || اُسوان جزیره ایست در وسط رود نیل که روبروی شهر اسوان و در نزدیک شلاّلهء نخستین واقع شده، 1500 گز طول و 500 گز عرض دارد. طول و عرض آن شعبه ای از نیل که این جزیره را از شهر اسوان افراز میکند به صدوپنجاه گز بالغ می گردد و وسعت شعبهء دیگر آن بیشتر است. در ازمنهء سالفه قبطیان این جزیره را آب و یونانیان و رومیان «الفانتین» یعنی جزیرهء پیل مینامیدند. شهری معمور و آثار عمران بسیار در این محل دیده میشده است، نباتات و اشجار آن هم بحدّ وفور است، و از این رو بجزیرة الزهر نیز موسوم است. برای اندازه گیری آب نیل از زمانهای بسیار قدیم مقیاس سنگی در ساحل رود مزبور موجود است. اکنون فقط دو قریه روی این جزیره دیده میشود - انتهی.
در قاموس کتاب مقدس (حزقیال 29:10) آمده: اسوان شهر قدیمی است بر مرز و بوم مصر جنوبی که اسوان حالیه را بر خرابه های آن بنا کرده اند و دارای ستونهای سنگ سماقی و تماثیل مختلفه میباشد. و فراعنه و ملوک بطالسه در این شهر هیکلها و عمارات و قصور عالیه بنیاد نهاده اند که در زیر خاک مانده. مناره های عظیمهء مصر و تمثالهای عجیبهء هیکلهای آنجا را از معادن سنگی آن قطع کرده اند و بر زبر سنگهای صیقلی آن شهر صورت بعض خدایان مصر بطرز هیروگلیفی منقوش است. رجوع به فهرست نخبة الدهر دمشقی و الجماهر بیرونی ص 162 و 242 و فهرست سفرنامهء ناصرخسرو و مجمل التواریخ و القصص ص 479 و ضمیمهء معجم البلدان ج1 ص266 شود.
(1) - Assovuan.
(2) - Suene.
(3) - Syene.


اسوانتویت.


[اِسْ تُ] (اِخ)(1) نام معبودی که مورد پرستش و احترام قوم وند از اقوام قدیمهء اسکاندیناو باستانی بود. بزعم اینان وی کار کشت و زرع و کارزار را در اختیار خود داشت. در جزیرهء روکن پرستشگاهی جسیم بنام وی برپا کرده بودند و در موسم حصاد از اطراف و اکناف بطواف آن خانه می رفتند. این معبود اسبی سفید و بسیار زیبا داشت و فقط سالی یک بار رئیس رهبانان حق سوار شدن به آن را داشت. هیکل وی را بشکل شخصی چهارسر و مجعدمو که در دست راست آن قبضهء کمان و در دست چپش شاخی فلزی دیده میشد مجسم میساختند و اسرائی را که در جنگ میگرفتند روبری این معبود زنده زنده طعمهء آتش میساختند. تا سال 1168 م. پرستش این معبود معمول بود. در سال مزبور والدمار از سلاطین دانمارک این عبادت را لغو کرد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Svantovit.


اسوان ریور.


[اِ ری وِ] (اِخ)(1) (رودخانهء قوها) رودخانه ایست در جهت غربی استرالیا، که از جبال دارلینگ سرچشمه گرفته بسوی جنوب جریان می یابد و پس از طی یک مسافت 108 هزارگزی وارد بحر محیط هندی میشود. || نام کشوری است که انگلیس ها در جوار مصب نهر اسوان ریور ساخته اند.
(1) - Swan River.


اسوانسی.


[اِ] (اِخ)(1) شهریست در ناحیهء گال از انگلستان، در نزدیکی کانال بریستول، در 65 هزارگزی مغرب شهر کاردیف، دارای 165000 تن سکنه و مناظر بسیار زیبا و متنزهات دلکش و حمامهای معدنی و دستگاههای مکمل کشتی سازی و حوضها و برکه های مخصوص بدین کار و کارخانه های بسیار بزرگ مس، زغال سنگ و کارخانه های ظروف سازی و غیره.
(1) - Swansea.


اسوانی.


[اَسْ] (ص نسبی) منسوب به اسوان، شهری بصعید مصر. (سمعانی). رجوع به اسوان شود.


اسوانی.


[اَسْ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن ابراهیم ملقب به فخرالدین. شاعر و ادیب مصری. وی کاتب انشاء ملک الناصر صلاح الدین بن ایوب و سپس کاتب برادر وی عادل بود. و در حلب بسال 581 ه . ق. درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 19).


اسوانی.


[اَسْ] (اِخ) احمدبن علی بن زبیر غسّانی مصری مکنی به ابی الحسن و معروف به رشید اسوانی (قاضی). یاقوت گوید: وی کاتب و شاعر و فقیه و نحوی و لغوی و مورخ و منطقی و عارف به طب و موسیقی و نجوم و از خاندان بزرگ از مردم صعید است و او را تألیفات منظوم و منثور است، از آن جمله: امنیة الالمعی. و جنان الجناس. و روضة الاذهان فی شعراء مصر. و شفاءالغلة فی سمت القبلة. وی ناظر ثغور اسکندریه و دواوین سلطانیهء مصر شد و سپس به یمن سفر کرد و متقلد قضای آنجا و ملقب به قاضی قضاة الیمن گردید و بدعوت برخاست و خود را صاحب رتبت «خلاصة» معرفی کرد و قومی او را اجابت کردند و سکه بنام او زدند و نقش وی بر نقود چنین بود: قل هو الله احد الله الصّمد، و بر روی دیگر مسکوک: الامام الامجد ابوالحسین احمد. سپس او را فروگرفتند و دست بسته به قوص فرستادند و بدانجا زندانی کردند. آنگاه نامهء صالح بن زریک مبنی بر اطلاق وی و احسان بدو رسید و چون اسدالدین شیرکوه بدان بلاد رسید، بوی میل کرد و با او مکاتبه کرد. این خبر بوزیر العاضد برداشتند، او را دستگیر و مشاهره و مصلوب کرد. کتاب امنیة الالمعی و منیة المدعی او مقاله ایست بزبان فکاهت و در آن علومی را آورده. این کتاب در «ایلیا» بنفقهء محمد محمود الحبال بسال 1318 ه . ق. چاپ شده و در صدر مقاله ترجمهء مؤلف آمده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 447 و 448).


اسوبار.


[اَ] (ص، اِ) بلغت زند و پازند بمعنی سوار است که در مقابل پیاده باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری). این لغت در پهلوی بصورت «اسه بار»(1) و «اسپه وار»(2) و «اسپه بارک»(3) و «اسوار»(4) آمده و بمعنی برندهء اسب و سوار و در پارسی باستان «اسه بره»(5) بمعنی «اسب بردن» است.
(1) - asabar.
(2) - aspavar.
(3) - aspabarak.
(4) - asvar.
(5) - asa-bara.


اسوبس.


[اَ بُ] (اِخ) دهی جزء دهستان سردرود بخش اسکو شهرستان تبریز، در 8000 گزی شمال اسکو و 3000 گزی خط آهن مراغه به تبریز. جلگه، معتدل. سکنهء آن 79 تن است. شیعه. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و بادام است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. (این ده را اسپس نیز مینامند) (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اسوپس.


[اِ سُ پُ] (اِخ)(1) اِزپ(2). یکی از حکمای یونان باستان. وی در امثال و قصص مشتمل بر حِکَم و مواعظ مشهور است. گویند وی در مائهء ششم قبل از میلاد در شهر قدیم آموریوم یعنی عموریه واقع در قطعهء فریزی از آناطولی تولد یافته و بردهء شخصی یادمون نام از اهل سیسام بود. و مولای او وی را آزاد کرد. و گفته اند اسوپس بسیار زشت رو ولی هوشمند و حکیم بوده است. کرسپوس پادشاه معروف لیدیا (واقع در آیدین) وی را احضار کرد و خدمات مهمی به وی سپرد تا آنجا که او را برای استعلام از آراء کاهنان معبد و تعیین درجهء خلوص نیت و زهد و تقوای آنان موظف و مأمور ساخت، حکیم به ریاکاری و سالوسی آن قوم پی برده به پادشاه اطلاع داد و در نتیجه وی را به دزدیدن ظروف مقدس پرستشگاه متهم کردند و در سال 550 ق. م. از بالای تخته سنگی او را پرت کرده هلاک ساختند. مقداری از امثال و حکم شبیه به امثال و حکم لقمان بدو منسوب است که در زمانهای اخیر آنها را جمع آوری کرده، بنظم و نثر، بارها طبع و نشر کرده اند. این حکیم از هر جهت به لقمان معروف شبیه است و مانند او امثال و حکم دارد و مثل او به زشت روئی مشهور شده است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ازپ در همین لغت نامه شود.
(1) - Aisopos.
(2) - esope.


اسوج.


[اِ وِ] (اِ خ) در تداول عرب امروزی و ترکان، سوئد(1). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و ضمیمهء معجم البلدان و سوئد شود.
(1) - Suede.


اسوچین.


[اِ وِ] (اِ خ) مادام آن سوفی 1782 - 1857 م.).(1) نویسندهء فرانسوی که اص روسی بود. او راست: لتر(2) و پانسه(3).
(1) - Svetchine, Mme Anne Sophie.
(2) - Lettres.
(3) - Pensees.


اسود.


[اَ وَ] (ع ص، اِ) سیاه. مؤنث: سَوْداء. ج، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض :
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر.مسعودسعد.
|| مهتر و بزرگ قوم. ج، اَساوِد. || مار بزرگ. (مؤید الفضلاء). مار بزرگ سیاه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). قسمی مار بزرگ است که در آن سیاهی است. ج اَساوِد. || کژدم. || عرب. || گنجشک. (منتهی الارب). || مال بسیار. اسباب. ج، اساود. || ذات مردم. || میان دل. || آب صافی. (مهذب الاسماء). || (ن تف) نعت تفضیلی از سیادت. بزرگتر. مهتر. بزرگوارتر. اسود من الاحنف. || اجلّ: هو اسود من فلان؛ ای اجلّ منه و اسخی و اعطی للمال و احلم. (منتهی الارب): انا من قومٍ منهم او فی العرب و اسودالعرب. (فرزدق به سلیمان بن عبدالملک). || سهم اسود؛ تیر مبارک. یتیمَّن به کأنّه اسودّ من؛ کثرة ما اصابه الید. (منتهی الارب). || اسود قلب؛ سویدای دل. دانهء دل. || اسود یا اسود سالخ؛ مار بزرگی که در آن سیاهی باشد. رجوع به اسود سالخ شود. || نوعی یاقوت را گویند که نفطی (؟) و کحلی بود. (الجماهر بیرونی ص 79).


اسود.


[اُ] جِ اَسَد. (غیاث). شیران :
از چهی بنمود معدومی خیال
در چه اندازد اسود کالجبال.مولوی.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) (بحر...) دریای سیاه. بحرالروس. بحر طرابزنده. (دمشقی). رجوع به بحر اسود و رجوع به فهرست نخبة الدهر و ضمیمهء معجم البلدان ج 1 ص 274 شود. || بحرالاسود الشمالی؛ بحرالورنگ. بحرالظلمة.(1)
(1) - Mer de Bering.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) یاقوت آرد: عوام بن الاصبع گوید: برابر بطن نخل، کوهی است که آنرا اسود گویند نصف آن نجدی و نصف حجازی است. و آن کوهی مرتفع است و در آن گیاهی جز علوفه از قبیل صلیان و غَضور یافت نشود. (معجم البلدان).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) بطنی از هَلباسُوید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) نام یکی دو تن از ملوکی که در دورهء ملوک ساسانی در حیره حکومت داشتند. بعضی نوادر و وقایع آنان مشهور است ولی تاریخ ایشان مضبوط نیست. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اسودبن عفان شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) مردی از بنی مُذحج، مشعبد و سخنگوی و فصیح. (سبک شناسی ج 1 ص 264 از تاریخ بلعمی).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابومغیرة. محدث است.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابراهیم بک. صاحب جریدهء لبنان و مدیر معارف متصرفیهء جبل، و یکی از اعضای مجلس ادارهء آن ناحیت. او راست: 1- التلید و الطرید، و آن دیوان تهنیت های شعراست برای ناصیف بک رئیس قلم ترکی در جبل لبنان که در مطبعهء عثمانیهء لبنان بسال 1892 م. بطبع رسیده. 2- الخطابه که در عبدا (لبنان) بسال 1896 م. چاپ شده. 3- دلیل لبنان، که در ضمن آن اصناف الفوائد عن لبنان در مطبعهء عثمانیه در عبدا بسال 1906 م. طبع شده. 4- ذخائر لبنان، شامل بحث جغرافیائی و تاریخی لبنان، در عبدا بسال 1896 م. طبع شده است. 5- الرحلة الامبراطوریة فی الممالک العثمانیة، مشتمل بر اشعار شعرا که در مدح امپراتور ویلهلم دوم، ملکه اوگوست ویکتوریا در اثنای دیدار آنان از دارالسعادة و فلسطین و سوریه ساخته اند و در عبدا بسال 1898 م. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) لقب احمدبن الظاهر بالله عباسی. رجوع به احمد شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن ابی البختری. از قبیلهء قریش و یکی از صحابه است. پدر او ابوبختری در وقعهء بدر در زمرهء کفار بقتل رسید و او خود در زمان فتح مکه ایمان آورد و بصحبت حضرت نبوی نایل شد. معاویه وقتی که میخواست بشربن ابی ارطاة را برای کشتن طرفداران علی (ع) به مدینه فرستد، با اسود در این باب مشورت کرد و وی مانع آن جنایت شد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن ابی کریمة. شاعر عرب. وی در اشعار خود کلمات فارسی آورده است:
لزم الغرّام ثوبی
بکرة فی یوم سبتِ
فتمایلت علیهم
میلَ زنجی بمست
قد حسا الداذی صرفاً
او عقاراً پایخست
ثمّ کفتم ذو زیادِ
ویحکم اِن خرّکفت
اِنّ جلدی دبغته
اهل صنعاء بجفت
و ابوعمرة عندی
انّ گوریذ نمست
جالس اندر مکناد
ایا عمدِ بنهست.
رجوع به البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 132 و 149 و تاریخ سیستان حاشیهء ص 213 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن ارقم. از مشاهیر بنومرة بن حجر از کندة. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 341 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن اوس بن الحُمَّرَة. وی نزد نجاشی شد و معالجهء سگ را بدو آموخت. ابن قتیبة بنقل از ابوالیقظان آرد که فرزندان او تا زمان وی باقی بودند و از فرزندان او مُحل است که عتیبة بن مرداس را علاج کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 80).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن بلال. یکی از رجال بنی امیه. وی به لقب محاذی و یا محاربی ملقّب بود و سمت ریاست دریانوردان داشت. او از طرف هشام با دسته ای کشتی مأمور بحر سفید شد و سپس ولیدبن یزید وی را به قبرس فرستاد تا اهالی را بر رومیان برانگیزد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن خزاعی. پیامبر (ص) وی و گروهی را با عبدالله بن عتیک بن الحارث برای جنگ با ابورافع یهودی فرستاد و بفرمود تا او را بکشند. صاحب ترجمه را «خزاعی بن الاسود» هم گفته اند و او از خلفاء خزرج بود. (امتاع الاسماع ج 1 ص 186).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن دُهَیْم. شاعریست. او راست:
و لما رأیت الشیب عیب بیاضه
تشببت و ابتعت الشباب بدرهم.
(عیون الاخبار ابن قتیبة ج 4 ص 51).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن زیدبن قیس. وی صاحب عبدالله، و صائم الدهر و قائم اللیل بود و در سنهء اربع و سبعین (74 ه . ق.). درگذشت. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 244).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن سام. بقول مستوفی وی سوم پسر سام بود. اهواز و پهلو، پسران او اند. (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص27). و البته بر اساسی نیست.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن سریع. یکی از قصّاص. او راست:
فان تنج منها تنج مِن ذی عظیمة
والاّ فانّی لااخالک ناجیا.
(البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 284).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن سریع مکنی به ابوعبدالله. صحابی است.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن سعید. وی از جانب یزیدبن معاویه به سیستان رفت در آخر سنهء 62 ه . ق. و چند روزی ببود. (تاریخ سیستان ص 103).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن شعوب. یکی از مشرکین که در وقعهء بدر شرکت داشت. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 149 و واقدی ص 268 شود. در ابن هشام نام او «شدادبن الاسود و هو ابن شعوب» آمده (ج 2 ص 568). ابن حجر در ترجمهء ابوبکربن شعوب اللیثی گوید: اسم او شداد است و گویند اسود. و گویند او شدادبن اسود است، اما شعوب مادر اوست به اتفاق... و او خزاعیة و بقولی کنانیة بود و در بخاری وی را کلبیة گفته است، و در ترجمهء «شدادبن شعوب» آمده: اسم پدر او «اسودبن عبدشمس بن مالک از بنی لیث بن بکربن کنانة» است. (امتاع الاسماع ج 1 ص 149 ح 6).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عامر معروف به شاذان. رجوع به شاذان و مناقب الامام احمدبن حنبل ص 85 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. محدث است. وی از پدر خود از جد خویش آرد که گفت رسول الله (ص) فرمود: «ماخلق الله دابةً اکرم من النعجة» و ذلک انه ستر عورتها و لم یستر عورة غیرها. (عیون الاخبار ابن قتیبة ج2 ص73). و رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 102 و 265 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدالاسد المخزومی. وی بدست حمزة بن عبدالمطلب در یوم بدر کشته شد. (امتاع الاسماع ج 1 صص84-85).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدشمس بن مالک. رجوع به اسودبن شعوب شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عبدیغوث بن وهب بن عبدمناف بن زهره. وی پسرخال حضرت رسول (ص) و از جملهء کسانی است که به استهزا و جور و جفای آن حضرت جرأت و جسارت می ورزیدند و ام عبس را از صحابیات آزار میکرد. خلیفهء اوّل وی را خرید و آزاد کرد. سه پسر اسود در غزای بدر کشته شدند و خود او نیز مسموم و هلاک گردید. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 323 و امتاع الاسماع ج 1 صص22-53 و تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 215 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عفان. مؤلف مجمل التواریخ والقصص در ترجمهء حسان بن تبع گوید: از دست جذیمة الابرش، ملکی بود به یمامه، نام او عملوق، و ستمکاره بود و بر زنان و دختران رعیت دست دراز کردی و از گریختگان طسم و جدیس قومی به یمامه مقام داشتند، و این پادشاه از قبیلهء طسم بود. و مهتری بود جدیس را نام او اسودبن عفان(1) از این فعل پادشاه ستوه گشت، و با مهتران جدیس درساخت، و عملوق را با جملهء مهتران بنی طسم مهمان کرد. و همه را بکشتند بحیلت. (مجمل التواریخ و القصص ص 163).
(1) - در طبری: غفار.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن علقمة بن حارث. یکی از بزرگان یمن. رجوع به البیان و التبیین چ سندوبی ج 3 ص 248 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عمارة. یکی از شعرای عرب. وی در مدینهء منوّره متولی مالیه بود و زمانی از طرف خلیفه ابوجعفر به والیگری شهر مزبور معین شد و به دختری مریم نام عشق میورزید و او را در این عشق اشعاری برجایست. (قاموس الاعلام ترکی).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن عوف بن عبدالحارث بن زهره. وی برادر عبدالرحمن بن عوف است. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 211 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن قیس مکنی به ابوقیس. تابعی است. مؤلف عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 79 روایتی از او آورده است.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن کبیر. یکی از اشراف حضرموت بن قحطان. و اعشی قصیدهء خویش بمطلع ذیل را برای او گفته است: ما بکاءالکبیر بالاطلال. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 318).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن کعب عنسی ملقب به ذی الحمار و کذّاب. نام و نسب وی عیهلة بن کعب بن عوف العنسی المذحجی است. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: در آخر عهد پیغامبر علیه السلام بود در یمن مردی دروغ زن بدعوی پیغامبری برخاست نام او عیهلة، و او را اسود العنسی گفتندی، و همهء یمن بگرفت، و شهربن باذان را بکشت، و به آخر کشته شد بر دست داذویه(1) و فیروز(2). وی همچنین دعوی پیغمبری میکرد و بسیاری مرتد شدند. و پیغامبر (در سال 11 از هجرت) بیمار بود که از حج به مدینه بازرسید اندر محرم و چون از کار اسود بیمن خبر رسیدش از دلتنگی بیماری زیادت گشت، و سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغ زن است بکشیدش... و اندر ماه صفر خبر رسید از یمن که اسود را بکشتند. پس پیغامبر شاد گشت، و سوی مسجد آمد، و شکر کرد حق تعالی را در خطبه و مؤمنان را بشارت داد که اسود الکذاب را بکشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 172، 173، 255، 256). مؤلف حبیب السیر گوید که اسود عنسی موسوم به عیهلة بن کعب و ذوالحمار از جملهء القاب اوست. در اوقات حیات سید کاینات علیه و آله افضل الصلوات در حدود ولایت یمن آغاز دعوی نبوت کرد. و چون او در فن کهانت و شعبده مهارت تمام داشت، امور غریبه به مردم مینمود، جمعی کثیر از بنی مذحج و غیر ایشان از قبایل عرب به نبوتش ایمان آوردند و اسود بمتابعت آن جماعت مستظهر گشته با هفتصد سوار و سیصد پیادهء جرار از کهف جنان که مسکن او بود بجانب صنعا توجه کرد، و حاکم آن ولایت شهربن باذان، بقدم مقاتله پیش آمده، به عز شهادت فائز گشت. و اسود به شهر صنعا دررفته زن باذان را بحبالهء نکاح درآورد و پسر این منکوحه را که فیروز نام داشت با داذویه که دو مسلمان پاک اعتقاد بودند به امارت بعض عجمان که در آن مملکت اقامت میکردند نصب کرد. چون خبر آن مدعی کذاب بسمع شریف حضرت رسالت علیه السلام و التحیة رسید، ببعض امرا و گماشتگان خویش که در حدود یمن بودند نامه ای نوشته ایشانرا به قتل اسود تحریض فرمود، اهل اسلام بوصول نامهء همایون خیرالانام علیه الصلوة و السلام مستظهر و قوی خاطر شده همه در یک موضع مجتمع گشته و همم عالیه بر قتل اسود گماشتند، و در آن اثنا قیس بن عبدیغوث که سپهسالار آن خاکسار بود از حرکات ناهنجار او متنفر شده به اتفاق فیروز و داذویه قاصد قتل او گشت. در روضة الصفا از فیروز مرویست که بعد از آنکه جمعی در کشتن اسود متفق شدند، من پیش دخترعم خود که زوجهء او بود و متابعت ملت محمدی میکرد رفتم و داعیه ای که داشتم با وی گفتم، آن مؤمنه بر زبان آورد که من شخصی از این کذاب فاسقتر ندیدم شب همه شب بشرب خمر قیام میکند و تا چاشتگاه در خواب مانده غسل جنابت بجا نمی آورد، و با اینهمه دعوی نبوت میکند، فاسقی از این کذابتر نمیباشد، باید که شما در فلان شب موعود بفلان موضع آیید، و دیوار خانه سوراخ کرده به سر بالینش درآیید. و مهمش را به اتمام رسانید. در شب موعود من و داذویه و قیس بن عبدیغوث بدانجا شتافته دیوار خانه را شکافتیم. من جرأت نموده در آن خانه درآمدم. از غایت خوف و دهشت شمشیر خود را در بیرون فراموش کردم، سر و ریش آن ملعون را گرفتم بقوت هرچه تمامتر گردنش را چنان تاب دادم که بشکست، در آن وقت چنان بانگ عظیمی از او صادر شد که پاسبانان آواز نامبارکش را شنیدند و مضطرب به در خانه آمدند، از عورتش پرسیدند که پیغمبر ما را چه میشود؟ آن مؤمنه جواب داد که وحی بر او نازل شده و از ثقل آن آواز کرد. القصه، بعد از فائز شدن فیروز بفیروزی، قیس بدانجا رفته سر اسود را از بدن جدا کرد و رفقای ثلاثه به منازل خویش بازگشتند. چون صبح صادق طلوع کرد، مؤذنی را فرمود که به ادای اذان قیام کرد، پس از اشهد ان محمداً رسول الله، گفت: و ان عیهلة کذاب. متابعان اسود از شنیدن آن کلمه در خروش آمده، فیروز سر اسود را بجانب ایشان انداخت. آن جماعت پراکنده گشتند و مردم یمن از شر ایشان نجات یافتند. گویند استیلای اسود بر یمن سه ماه بیش نبود، و قبل از وفات سید کاینات علیه افضل الصلوات بیک روز بوقوع انجامید و آن حضرت را این صورت بوحی معلوم شده اصحاب را خبر گردانیده بر زبان معجزبیان خود گذرانید که: فاز فیروز. و روایتی آنکه: بعد از انتقال پیغمبر آخرالزمان به ریاضِ رضوان، ابوبکر لشکر بمدد امرای یمن ارسال داشته ایشان را به مقاتلهء اسود مأمور گردانید، و میان اهل اسلام و اصحاب کفر و ظلام محاربه بوقوع پیوسته، نسیم فتح و پیروزی بر پرچم علم امتِ سید عالم صلی الله علیه و آله و سلم وزید، و اسود بر دست فیروز مقتول گردید. (حبیب السیر چ طهران ج1 جزو4 ص 155).
زرکلی در الاعلام آورده که: اسود عنسی ملقب به «ذوالحمار» دعوی پیمبری کرد و مشعبد بود و از یمن برخاست و ستمکار بود، و بر مال و ناموس مردمان دست دراز داشتی. هنگامی که اهالی یمن تحت لواء اسلام درآمدند، او نیز مسلمان شد، و سپس مرتد گردید، و وی نخستین کس بود که پس از قبول مسلمانی ارتداد یافت و دعوی نبوت کرد، و بقبیلهء خویش چیزهای شگفت آوری نشان داد که بر اثر آن سخت خیره بماندند. بطن مذحج که از بطون کهلان بود به پیروی وی برخاستند، تا اسود بر نجران و صنعاء چیره گردید، و حوزهء تسلط وی وسعت یافت، بحدی که از مابین صحراء لوت حضرموت تا طائف و بحرین و احساء و عدن را تحت سلطه و اقتدار خویش آورد. در این اثناء پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نامه ای چند به بازماندگانی از سران یمن که در یمن اقامت داشتند بنوشت و فرمان داد که اسود را بهر جا که یافتند بکشند تا آنکه یکی از همان سران یمن، اسود را غافل گیر کرده و او را بکشت. ابن اثیر واقعهء قتل وی را بطور تفصیل ضمن حوادث سال یازدهم هجرت در کامل التواریخ آورده است. و قتل وی یک ماه قبل از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم واقع شد. (الاعلام ج 2 ص 756).
حمدالله مستوفی گوید: «در سال یازدهم (هجرت) در ماه محرم خبر آمد که شامیان قصد اسلام دارند. اسامة بن زید را با آن مردان جنگ فرمود، و از یمن خبر آمد که اسودبن کعب دعوی پیغمبری می کند. فیروز دیلمی و اهل یمن را نامه کرد تا او را بکشند، و پیغمبر بنور نبوت اصحاب را از قتل او خبر داد که مسیلمه که دعوی پیغمبری میکند و از قوم طلحة دعوت رسالت می کرد کار این دو تن را کفایت کردند». (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص153). و رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 صص 347-348 و البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 280 و 237 و صبح الاعشی ج 1 ص 327 و قاموس الاعلام ترکی و اعلام زرکلی ج 1 ص 117 و ج 2 ص 756 و تاریخ سیستان ص 72 و تاریخ گزیده ص 238 و امتاع الاسماع ص 509 و مجمل التواریخ و القصص ص 172، 173 و صص255-257 و ذوالحمار در همین لغت نامه شود.
(1) - این «داذویه» از مردم اصطخر و پسرعم آزاد، زن شهر بن باذان است.
(2) - «فیروز» ازمردم دیلم بوده است.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن کلثوم. ابن الجوزی در کتاب صفة الصفوة در طبقهء ثالثه از اهل بصره ذکر او آورده است. رجوع به صفة الصفوة ج 3 ص 212 و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 308 و فهرست البیان و التبیین شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن مطلب بن اسدبن عبدالعزی. یکی از اعدای رسول (ص). وی پدر زمعة است. (امتاع الاسماع ج 1 ص 23 و 73).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن منذربن نعمان بن امرؤالقیس. یکی از ملوک حیره معروف به آل نصر یا آل لخم معاصر فیروزبن یزدجرد تا قباد. رجوع به آل نصر شود. اسود بیست سال سلطنت کرد و پس از وی برادر او منذربن منذر بسلطنت رسید. (حبیب السیر چ تهران ج1 جزو2 ص 92). و رجوع به فهرست عقدالفرید ج 6 شود. || نام یازدهمین از ملوک معد.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن موسی بن اسحاق انصاری. قاضی و محدث. متوفی بسال 329 ه . ق. (اخبار الراضی بالله و المتقی بالله (الاوراق) چ هیورث. دن ص 212).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن هلال مکنی به ابومسلم. تابعی است.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن یزیدبن قیس بن عبدالله مکنی به ابوعمرو نخعی برادرزادهء علقمة بن قیس، یکی از مشاهیر تابعین و قدمای فقها و زهاد و از اهل کوفه. وی درک خدمت خلیفهء اول و دویم کرده و از علی (ع) و عایشه و ابن مسعود و معاذ و ابوموسی و سلمان روایت دارد. پسر او عبدالرحمن بن اسود و ابراهیم بن یزید و خواهرزادهء وی ابراهیم نخعی از او روایت کنند. او در روایت موثق است. مردی زاهد و متقی بود و بسال 75 ه . ق. درگذشت. او راست: تفسیر. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست المصاحف و فهرست عقدالفرید ج 3 و البیان و التبیین چ سندوبی ج 3 ص 105 و اعلام زرکلی ج 1 ص 117 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) ابن یعفربن قیس الدارمی مکنی به ابونهشل. شاعر جاهلی از سادات تمیم و از مردم عراق است. وی فصیح و نیکوسخن بود و مشهورترین شعر او قصیدهء دالیهء اوست بمطلع: نام الخلی و ماأحس رقادی. (اعلام زرکلی ج 1 ص 117). مؤلف قاموس الاعلام ترکی لقب او را ذوالاَثار گفته، و او برادر حطائط نهشلی بن یعفر است. و رجوع به المعرب جوالیفی چ احمد محمد شاکر ص 178 و 331 و عقدالفرید چ عریان ج 3 ص 236 و 298 و الجماهر ص 109 و 112 و مجمل التواریخ ص 166 و الموشح ص 81 و 82 و رجوع به اسود نهشلی شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) سلیم. او راست: شرطی، که در اسکندریه بسال 1898 م. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) شوذب الخارجی. رجوع به شوذب و فهرست عقدالفرید شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) عنسی. رجوع به اسودبن کعب شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) غندجانی، حسن بن احمد مکنی به ابومحمد. رجوع به حسن بن احمد مکنی به ابومحمد اعرابی و رجوع به معجم الادباء ج 3 ص 22 شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) لخمی. وی اسودبن منذر اول، ابن امرؤالقیس بن عمرو لخمی از ملوک عراق بجاهلیت است. او پس از پدر به ولایت رسید و جنگهائی بین وی و غسانیین (ملوک شام) روی داد و اسود ایشان را منهزم کرد و در یکی از معارک بسال 164 قبل از هجرت مقتول شد. (اعلام زرکلی ج 1 ص 117).


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) نخعی. رجوع به اسودبن یزیدبن قیس شود.


اسود.


[اَ وَ] (اِخ) نهشلی ملقب به ذوالاَثار. شاعری از عرب و او را ذوالاَثار از آن گویند که چون هجای قومی کردی، آثار خود در ایشان بماندی و شعر او در اشعار دیگر شاعران حکم آثار شیر در آثار سباع دیگر داشت. رجوع به اسودبن یعفر شود.


اسوداد.


[اِ وِ] (ع مص) سیاه شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سیاه گردیدن. (منتهی الارب). سیاه بودن.


اسودالحمی.


[اَ وَ دُلْ حِ ما] (اِخ) کوهی است در قول ابی عمیرة الجرمی:
الا ما لعینٍ لاتری اسودالحمی
ولا جبل الاوشال الاّ استهلت.
(معجم البلدان).


اسودالدم.


[اَ وَ دُدْ دَ] (اِخ) نام کوهی است که دربارهء آن گفته اند:
تبصر خلیلی هل تری من ظعائن
رحلن بنصف اللیل من اسودالدم.
(معجم البلدان).


اسودالعایا.


[] (اِخ) در مصر دعوت دین ابراهیم کرد. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 66).


اسودالعشاریات.


[اَ وَ دُلْ عُ ری یا] (اِخ)کوهی است در بلاد بکربن وائل. و بدانجا یکی از جنگهای بسوس اتفاق افتاد و آن حرب بکر بود و سعدبن مالک بن ضبیعة و جماعتی از وجوه کشته شدند. (معجم البلدان).


اسودالعنسی.


[اَ وَ دُلْ عَ] (اِخ) رجوع به اسودبن کعب شود.


اسودالعین.


[اَ وَ دُلْ عَ] (اِخ) کوهی است به نجد مشرف بر راه بصره بمکه. قالی از ابن درید از ابی عثمان انشاد کرده:
اذاما فقدتم اسودالعین کنتم
کراماً و انتم ما اقام ألائِمُ.
یاقوت گوید: و الجبل لایغیب. یقول فانتم لئام ابداً. (معجم البلدان) (تاج العروس).


اسودالقلب.


[اَ وَ دُلْ قَ] (ع اِ مرکب) دانهء دل.


اسودالنسا.


[اَ وَ دُنْ نَ] (اِخ) کوهی است بنی ابی بکربن کلاب را مشرف بر عکلیة. (معجم البلدان).


اسودان.


[اَ وَ] (ع اِ) تثنیهء اسود. || خرما و آب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || مار و کژدم. (منتهی الارب). مار و عقرب. || شب و سنگ سیاه. (مهذب الاسماء).


اسود حبشی.


[اَ وَ دِ حَ بَ] (اِخ) یا اسود راعی. رجوع به اسلم اسود شود.


اسود راعی.


[اَ وَ دِ] (اِخ) رجوع به اسلم اسود شود.


اسود سالخ.


[اَ وَ دِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مار سیاه. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حیة السودا است که بفارسی مار سیاه گویند و نوعی از مار است و او را سالخ از آن جهت گویند که در سال چند مرتبه پوست می افکند و هر حیوانی را که بگزد در ساعت هلاک شود. (برهان). مار نر سیاه. یقال اسود سالخ علی الوصف و کذا اسودان سالخ و اساود سالخة و سوالخ و سلخ و سلخة لانه یسلخ جلده کل عام و الانثی اسودة و لاتوصف بسالخة. (منتهی الارب). و رجوع به اسود شود. || در سه نسخهء مهذب الاسماء آمده: اسود سالخ؛ کنگر نر، اسودة ماده. ج، اساود.


اسودنبرگ.


[اِ وِ دِمْ بُ] (اِخ)(1) امانوئل. یکی از مؤسسین فرقهء مذهبی در نصرانیت. وی از مردم سوئد و مولد او استکهلم سال 1688 م. و وفات 1772 است. او در ابتدا به توغل در علوم و فنون مشغول بود و در فنون علوم طبیعی و مخصوصاً در علم معادن یدی طولی داشت و چند تألیف دائر بفنون مزبور نوشت و بعضویت هیأت فنیه پذیرفته شد و مأمور بعض مشاغل فنی گردید و بالاخره در سنهء 1743 تحولی در وی ایجاد شد و مدعی کشف بعض امور و ارتباط با ارواح گشت و بنای ارشاد و وعظ و نصیحت گذارد و تألیفاتی مربوط با اینگونه افکار نشر کرد و بمقصد تنظیم دین مسیح کلیسائی بنام قدس جدید تأسیس و در نتیجهء این فعالیت طرفداران و هواخواهان بسیار پیدا کرد تا آنجا که پیروان وی در سوئد و انگلستان اینک بسیارند و در ممالک متحدهء آمریکا نیز پیروان دارد. آثار وی بدفعات طبع و نشر و به السنهء دیگر نیز ترجمه شده است.
(1) - Swedenborg, Emanuel.


اسود و احمر.


[اَ وَ دُ اَ مَ] (اِخ) کنایه از حبش و روم و بعضی عرب و عجم نوشته اند. (غیاث).


اسودة.


[اَ وَ دَ] (ع اِ) مار مادهء سیاهِ بزرگ. (منتهی الارب).


اسودة.


[اَ وِ دَ] (ع اِ) جِ سَواد. ج اساوِد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


اسودة.


[اَ وَ دَ] (اِخ) دهی است ضباب را. (منتهی الارب). در معجم البلدان چ مصر «اسورة» با راء مهمله آمده و گوید: از آبهای ضباب است، مابین آن و بین حمی از جهت جنوب سه شبه راه است از وادیی که آنرا ذوالجدائر گویند انتهی. مؤلف تاج العروس گوید: اسودة اسم کوهی است و همانست که مصنف (قاموس) گفته موضعی است ضباب را.


اسود یحموم.


[اَ وَ دِ یَ] (ترکیب وصفی، ص مرکب) نیک سیاه.


اسور.


[] (اِ) بلغت زند و پازند بمعنی پریروز و پریر است که روز پیش از دیروز باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری).


اسور.


[] (اِخ) نام یکی از پسران سام، و او را دو پسر بود یکی را نام فارس بود و دیگری را اهواز. (مجمل التواریخ و القصص ص 146 و 149). و البته از اساطیر است و بر اساسی نیست.


اسورا.


[اَ] (اِخ) در وِدای برهمنان اسورا (اسوره)(1) آمده و آن معادل اهورا (اهوره)(2)است در اوستا بمعنی مولی و سرور. در نزد هندوان اسورا غالباً از خدایان بزرگ بشمار رفته و در ودا عنوان و لقب وارونه(3) (یکی از ارباب انواع) گردیده است. این عنوان در کتاب مقدس هندوان فقط چهار بار به انسان داده شده، ولی در اوستا کلمهء اهورا بمعنی بزرگ و سرور در مورد ایزدان مانند مهر و آپم نپات آمده است. رجوع به اهورا شود. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف محمد معین ص 154). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی ص13 شود.
(1) - Asura.
(2) - Ahura.
(3) - Varuna.


اسوربانیپال.


[اَ] (اِخ)(1) آشوربانی پال. رجوع به آسوربانی پال و یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 79 و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 141 شود.
(1) - Assurbanipal.


اسورحیدون.


[اَ حیدْ دو] (اِخ) یا اسورحیدین پادشاه آشور و او پس از سناخریب بر تخت نشست. و پادشاه عیلام، خوم بان خالداش دوّم، چون آشور را در جاهای دیگر مشغول دید، در مملکت بابل تاخت و تازهائی کرد، تا شهر شیپ پار پیش رفت، و با غنائمی بشوش بازگشت (674 ق. م.). (ایران باستان ص 136 و 688).


اسوردلوسک.


[اِ وِ لُوْ] (اِخ)(1) در قدیم موسوم به اِکاتِرین بورگ بود. شهری به روسیه، کرسی ناحیهء اورال. دارای 130000 تن سکنه، مرکز فلزسازی. خانوادهء امپراطوری روسیه بدانجا بقتل رسیدند (1918 م.).
(1) - Sverdlovsk.


اسورر.


[اِ وِرْ رِ] (اِخ) یکی از سلاطین نروژ. وی از سال 1185 م. تا 1202 حکمرانی داشت. آنگاه که خاندان او را قتل عام میکردند وی کودک بود، ناگزیر او را پنهان کردند و پرورش دادند و پس از نشو و نما به اصل و نسب خود پی برده به مانیوس ششم که ملک موروث وی را ضبط کرده بود اعلان جنگ داد و بعد از کارزارهای بسیار به پیروزی نایل آمد و حریف را بقتل رسانید و صاحب تخت و تاج شد اما رؤسای روحانی از سلوک و رفتار وی راضی نبودند و تکفیرش کردند. وی کتابی بعنوان «آئینهء شهریاران» بزبان نروژی نوشته و نیز اثری راجع بحقوق عمومی بزبان ایسلند تألیف کرده است.


اسورکر.


[اِ وِ کِ] (اِخ) نام دو تن از سلاطین سوئد. اولی از سنهء 1129 م. تا سال 1155 حکمرانی داشت. جلوس این پادشاه با انقراض سلالهء لوروبروگ مصادف بود و در این زمان سلسلهء جدیدی تأسیس شد و این سلسله تا سنهء 1259 م. ادامه یافت. اِسورکِر دوّم. از تاریخ 1199 م. تا سال 1210 فرمانفرمایی داشت، بعد اریک دهم جانشین وی شد.


اسورة.


[اَ وِ رَ] (ع اِ) جِ سِوار. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار). جِ سِوار، بمعنی یاره و دست برنجن. (منتهی الارب). || جِ اُسوار. یاره ها. (منتهی الارب).


اسورة.


[ ] (اِخ) یکی از بلاد هند. (تحقیق ماللهند ص 101 س 21).


اسورة.


[اَ وَ رَ] (اِخ) رجوع به اسودة (ده) شود.


اسوره.


[اَ رَ] (اِخ) رجوع به اسورا شود.


اسوریین.


[اَ ری یی] (اِخ) پیروان ابن سقطری بن اسوری. و این فرقه تظاهر به ترسایی می کردند لکن با یهود در بعض امور موافق و در پاره ای دیگر مخالف بودند. (از ابن الندیم).


اسوس.


[اَ وَ] (ع ص) ستور که در سرین آن بیماری سوس باشد. (منتهی الارب). || (ن تف) نعت تفضیلی از سائس، سائس تر :اما امة الفرس فاهل الشرف الباذخ و العز الشامخ و اوسط الامم داراً و اشرفها اقلیماً و اسوسها ملوکاً. (طبقات الامم قاضی صاعد).


اسوس.


[اَ] (اِخ) این نام در کتاب اعمال رسولان (20: 13) آمده. شهری است در جوار دریا از مقاطعهء ترواس در شمال میسیا برابر جزیرهء میتیلینی. (قاموس کتاب مقدس).


اسوغ.


[اَ وَ] (ع ص) شراب اسوغ؛ شراب گوارا و آسان گذار. (منتهی الارب). شراب آسان گوار.


اسوف.


[اَ] (ع ص) سریع الحزن. آنکه زود اندوهگین شود. رقیق القلب. (منتهی الارب). || غمگین. (مهذب الاسماء).


اسوفی.


[اَ] (اِ)(1) نوعی سلیخه.
(1) - Asoufi.


اسؤق.


[اَ ءُ] (ع اِ) جِ ساق. (منتهی الارب).


اسوق.


[اَ وَ] (ع ص) درازساق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || مرد خوب و نیکو ساق. (منتهی الارب). || نیکو. (مهذب الاسماء). مؤنث: سَوْقاء. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ج، سوق. (مهذب الاسماء).


اسوقة.


[اَ وِ قَ] (ع اِ) جِ سویق. || جِ ساق: و بدله [ بَدل فاوانیا ] اذا عدم، وزنه قشورالرمان و فروالسمور (؟) و عظام اسوقة الغزلان. (ابن البیطار).


اسوکا.


[اَ] (اِخ)(1) اشوکا. پادشاه هند. وی از سال 263 تا 226 یا 260 تا 223 ق. م. سلطنت کرد. و مروج دین بودا بود. کتیبه ای از این پادشاه به دست آمده که وفات بودا از آن به سال 480 ق. م. مستفاد می شود. دین بودا در عهد این پادشاه مقتدر از حدود هند تجاوز و به واسطهء مبلغین از شمال غربی تا کشمیر و قندهار و کابل نفوذ کرد و متدرجاً به سواحل جیحون رسید. (یشتها تألیف پورداود ج 2 صص 29-30). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی ص 21 شود.
(1) - Asoka.


اسوکی.


[] (اِخ) یکی از قبایل لر. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 539).


اسوگو.


[اُ وِ گُ] (اِخ)(1) شهر و مرکز ایالتی در جمهوری یُرک و خود ایالت هم بهمین اسم موسوم میباشد و آن در محل ورود نهر اسوگو به دریاچهء انتاریو در 182 هزارگزی مغرب شهر اُتیکه واقع است.
(1) - Oswego.


اسول.


[اَ وَ] (ع ص) آنکه در زیر ناف وی سستی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب). آنکه شکم فروهشته باشد. آنکه فرود ناف او آویخته باشد. (مهذب الاسماء). مؤنث: سَوْلاء. ج، سول. || سحاب اسول؛ ابر سست و فروهشته. ابر فروهشته بر زمین.


اسولات.


[اَ سَ] (اِخ) موضعی در بیرون بژم از کلارستاق. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 107).


اسولچه.


[] (اِخ) مرکز قضایی است در هرزگوین. ناحیهء غلبه در داخل این قضاست. (لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص 155).


اسوله.


[اَ وِ لَ] (ع اِ) جِ سؤال. (غیاث) (محمودبن عمر).


اسون.


[اُ] (ع مص) از حال بگردیدن آب. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از حال بگشتن آب. (ترجمان علامهء جرجانی). اَسَن. متغیر شدن آب. برگردیدن مزه و رنگ آب. تغییر طعم و لون آب.


اسونا.


[اُ] (اِخ)(1) نام شهری به اسپانیا در ایالت اشبیلیه، در 80 هزارگزی جنوب شرقی شهر اشبیلیه، دارای 18000 تن سکنه. بعضی آثار عتیقه مربوط به رومیان باستانی و شراب و محصولات زیتونی دارد. زمانی دارالفنونی هم در این محل دائر بوده است.
(1) - Osuna.


اسونا.


[اُ] (اِخ)(1) پدر و تلزژیرون (دوک دُ...) سیاستمدار اسپانیولی. مولد وی والاّدُلید (1579- 1624 م.). نایب السلطنهء صقلیه و سپس ناپل.
(1) - Ossuna, Pedro Tellez y Giron (duc d ...).


اسونة.


[اُ نَ] (اِخ) رجوع به اسونا (شهر) و ضمیمهء معجم البلدان ج 1 ص 254 شود.


اسووزل.


[اِ وِ وِ زِ] (اِخ)(1) کمونی در بلژیک (فلاندر غربی)، دارای 6300 تن سکنه.
(1) - Swevezeele.


اسووگم.


[اِ وِ وِ گِ] (اِخ)(1) کمونی در بلژیک (فلاندر غربی)، دارای 6000 تن سکنه.
(1) - Sweveghem.


اسوة.


[اِ / اُسْ وَ] (ع اِ) اسوه. اسوت. پیشوا (در مهمات). (غیاث) (منتهی الارب). مقتدا. قدوه. (زمخشری). پیش رو. || خصلتی که شخص بدان لایق مقتدائی و پیشوائی گردد: حق سبحانه و تعالی کسوت پادشاهی و اسوت شهنشاهی حلیت احوال و زینت اعمال و افعال پادشاه گردانیده است. (سندبادنامه ص 171). || پیروی. پس روی. (ترجمان القرآن جرجانی). اقتداء. و منه: لی فی فلان اُسوة. (منتهی الارب). مایهء تأسی، نمونهء پیروی و اقتداء. سرمشق. || صبر. || آنچه بدان تسلی اندهگین گردد. ج، اِسا (اِسی)، اُسا (اُسی). (منتهی الارب).


اسوه.


[] (ع اِ) این کلمه بهمین صورت در عبارت ذیل آمده و منظور از آن معلوم نشد: و هر خُراجی و قرحه ای که بشکافند همه اندر درازای لیف عصبها باید شکافت یا بر راستاء شکن ها و خط ها که به تازی آنرا الاسوة و العضون گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء کتابخانهء مؤلف ورق 461 صفحهء دست چپ س26).


اسویابرگ.


[اِسْ بُ] (اِخ)(1) قصبه و لنگرگاه مستحکمی در خطهء فنلاند، در اندرون خلیج فنلاند و از 7 جزیره مرکب است. استحکامات متین، سربازخانه ها و کارخانه های توپ سازی دارد. در 1749 م. فردریک پادشاه سوئد این قصبه را بنا کرده و در تاریخ 1808 روسیه آنرا ضبط کرد و در اثنای محاربهء کریمه کاروان کشتی های جنگی انگلیس و فرانسه این محل را بتوپ بستند.
(1) - Sveaborg.


اسویاتپلک.


[اِسْ تُ پُ] (اِخ)(1) یکی از شاهزادگان بزرگ شهر کیف روسیه پسر یاروپولکِ نخستین و همشیره زادهء ولادیمیر اول است. وی پس از وفات عم خویش بسال 1015 م. تخت سلطنت را ضبط کرد و سه تن از پسران دوازده گانهء سلف خود را بکشت، در نتیجه برادران دیگر، وی را مغلوب کردند، ولی او بیاری بولسلاس پادشاه لهستان که پدرزن وی بود مجدداً مالک تخت و تاج شد و بعداً بکشتن بولسلاس مزبور و تمام لهستانیانی که در کشور وی میزیستند اقدام کرد. این بار پسرعم وی یاروسلاو او را شکست داد، در نتیجه اسویاتپلک به چهستان (بُهم) فرار کرد و بدانجا درگذشت. || اسویاتپلک دوم، یکی از شاهزادگان بزرگ روسیه. وی از سال 1093 تا 1112 م. شهرت داشت. او پسر ایسیاسیلاو نخستین بود و به تشکیل و انعقاد کنگره ای در بین پرنسهای منسوب به خاندان رُریک میکوشید، ولی بیش از دو بار این کنگره منعقد نگشت. در زمان این شاهزاده قومی چادرنشین مسمی به یولووست به روسیه هجوم آورده بکرات روسها را مغلوب و منکوب کرد.
(1) - Sviatopolk.


اسویاتسلاو.


[اِسْ تُ] (اِخ)(1) یکی از شاهزادگان روسیه. وی بعنوان شاهزادهء کبیر در سنهء 945 م. جانشین پدر خود ایُگر شد و تا سنهء 964 م. مادر وی اُلگا، قیمهء او بود و در اثر دعوت و تحریک امپراطور قسطنطنیه به بلغاریان اعلان جنگ داده پیروز شد و مرکز آنان را ضبط کرد. آنگاه با امپراطوری روم به کشمکش پرداخت و بجنگ و جدال قطعهء تراکیا را ضبط و تاراج کرد و تا سال 979 تا ادرنه پیشرفت کرد ولی یک سال بعد یان زمسکی امپراطور روم وی را مغلوب ساخت، در نتیجه بلغارستان از چنگ او بدر رفت و پس از عودت به کیف در سال 972 بزد و خورد با پچنگ ها پرداخت و در اثنای کارزار درگذشت. || اسویاتسلاو دوم، یکی از شاهزادگان کبیر روسیه، پسر یاروسلاو اول. وی در ابتدای حال پرنس چرنیکوف بود. در سال 1073 م. برادر خود را طرد کرد و شاهزادهء کبیر روسیه گردید، ولی در سنهء 1076 برادر او بازگشت و ملک خویش را بازگرفت. || اسویاتسلاو سوم، یکی از شاهزادگان روسیه، پسر وسولود. وی از 1179 م. تا 1193 م. بسمت شاهزادهء کبیر در شهر کیف حکمرانی میکرد.
(1) - Sviatoslav.


اسویتن.


[اِسْ یِ تِ] (اِخ)(1) (بارن ژرار وان) (1700-1772 م.). طبیب هلاندی، مولد لیدن.
(1) - Swieten baron Gerard van.


اسویچره.


[] (اِخ) نامی است که ترکان به سویس دهند. رجوع به سویس شود.


اسویداد.


[اِسْ] (ع مص) سیاه گردیدن. (منتهی الارب). سیاه شدن. اسوداد.


اسویشتو.


[اِسْ تُوْ] (اِخ)(1) شهری در بلغارستان، واقع در ساحل دانوب، دارای 15000 تن سکنه.
(1) - Svichtov.


اسویفت.


[اِسْ] (اِخ)(1) سویفت. جاناتان. یکی از معروف ترین نویسندگان انگلستان از اهالی ایرلند. مولد وی 1667 م. بشهر دوبلن و وفات در همان شهر 1745. وی مدتی مدید به امور سیاسی سرگرم بود. و مقالاتی در جرائد و مجلات منتشر کرد و علاوه بر این داستانهای بسیار نوشت و اکثر آثار او مشتمل بر رموز میباشد و مشهورترین آنها داستان موسوم به «سیاحت گالیور» است که بترکی ترجمه شده. وی بدو زن عشق ورزیده و مورد محبت هر دو بوده است، یکی از آن دو استلا نام داشته که بحسن و جمال شهره بود و اسویفت با وی ازدواج کرد ولی با عشقی افلاطونی با یکدیگر زیستند و دیگری موسوم به استر وان هومریگ بود و محبت پرشور شوهرش به رقیبهء او وی را چنان محزون و مغموم ساخت که عاقبت جان را در سر این کار باخت.
(1) - Swift, Jonathan.


اسوین.


[اِسْ] (اِخ)(1) نام شعبه ای از شعب سه گانهء نهر او در واقع در خطهء پومرانیا از پروس که در حال ورود به دریای بالتیک احداث میشوند. این شعبه جزیرهء اُسدم را از جزیرهء دولین افراز میکند و طول آن به 15 هزار گز بالغ است.
(1) - Svine.


اسوینموند.


[اِسْ نِ مو] (اِخ)(1) قصبه ایست در خطهء پومرانیا در ساحل شرقی جزیرهء اُسدوم در مصب نهر اسوینه. تجارت آن رونق و دستگاهی مخصوص به کشتی سازی دارد.
(1) - Svinemunde.


اسه آن.


[اُ سِ] (اِخ)(1) یا اُکِآنْس در اساطیر یونانی، رب النوع دریا، ارشد تیتانها، پسر اورانُس و گاءِآ.
(1) - Ocean.


اسه آنید.


[اُ سِ] (اِخ)(1) پریان دریا. دختران اُسِه آن و ثِتیس.
(1) - Oceanides.


اسهاء .


[اِ] (ع مص) ساختن و بنا کردن سَهْوة را: اَسْهی اِسهاءً. (منتهی الارب). رجوع به سهوة شود.


اسهاء .


[اَ] (ع اِ) رنگها. واحد ندارد. (منتهی الارب).
اسهاب.
[ اِ ] (ع مص) عقل بشولیده شدن از گزیدن مار. (تاج المصادر بیهقی). مدهوش شدن از گزیدن مار اُسهب الرجل (مجهولاً). || برگردیدن رنگ از فرط حب یا از خرف یا از بیماری. || شیر مکیدن بزغاله مادر را. || آزمند گردیدن. نیک آزمند شدن چنانکه نفس او از هیچ چیز بازنمی ماند: اسهب الرجل. || بسیارعطا شدن مرد. || بسیار کردن سخن را. (منتهی الارب). بسیار گفتن. (زوزنی) (غیاث). بسیارگوئی. اطناب. در حکایت بسیار فراخ شدن : امروز که زمانه در مشایعت و فلک در متابعت رای و رایت خداوند عالم سلطان اعظم... آمده است... آن ظاهرتر که بندگان را در آن به اطنابی و اسهابی حاجت افتد. (کلیله و دمنه). در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر به سر آوردی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 460). از اسهاب و اطناب در این باب مانع آمد. (جهانگشای جوینی). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نزد اهل معانی اعم از اطناب است. و اسهاب عبارتست از اینکه برای فایده ای یا بدون فایده ای سخن را به درازا کشانند. و برخی اسهاب و اطناب را مترادف یکدیگر دانسته اند و معنی اسهاب در ضمن بیان معنی لفظ اطناب ذکر خواهد شد ان شاءالله تعالی. || مبالغه کردن. || فراخ گام رفتن و سبقت کردن: اسهب الفرس. || در بیابان رفتن. (منتهی الارب). در بیابان فراخ شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || چاه کندن و به آب دست نیافتن. || چاه کندن پس بر ریگ یا ریح (باد) رسیدن: اسهبوا؛ ای حفر وا فهجموا علی الرمل (منتهی الارب) او الریح. (اقرب الموارد). || چاه کندن پس نارسیدن خیر را. (منتهی الارب): اسهبوا؛ ای حفروا فلم یصیبوا خیراً. (اقرب الموارد). || بسیار عطا کردن. || گذاشتن ستور را. (منتهی الارب).


اسهاد.


[اِ] (ع مص) یکبارگی انداختن بچه را: اسهدت بالولد. || بیدار کردن. (منتهی الارب). بی خواب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بی خواب گردانیدن.


اسهار.


[اِ] (ع مص) بیدار داشتن. (منتهی الارب). بیدار گردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بیدار کردن. بی خواب کردن. تأریق.


اسهال.


[اِ] (ع مص) بزمین نرم رسیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || آسانی دادن. || شکم براندن(1). شکم راندن دارو. (منتهی الارب). راندن شکم. جاری شدن شکم. (غیاث). شکم براندن به دارو. (تاج المصادر بیهقی). شکم نرم کردن: اسهله الدواء. || رانده شدن شکم. (منتهی الارب). شکم روش. شکم روه. تردد. بیرون روه. باغچه روک. رانش. رونش. برینش. اختلاف. اطلاق. اطلاق بطن. استفراغ(2): اسهال و ضعف خوارزمشاه زیاده شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). || داروی اسهال داده شدن. (منتهی الارب): اُسهل الرجل (مجهولاً). || بیماریی که برنشستن بیش از عادت باشد با روانی مدفوع.
- اسهال افتادن کسی را؛ دچار شکم روش شدن وی : خوارزمشاه برخاست و ضعفش قوی تر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). گروهی گفتند اسهال قوی افتاد و بمرد. (تاریخ بیهقی ص 433).
- اسهال کردن؛ تولید اسهال : و بعضی داروها که اسهال صفرا کند... و بعضی اسهال سودا کند... و بعضی اسهال بلغم کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسهال، بر وزن اکرام، نزد پزشکان عبارتست از خروج مواد بدن از مجرای رودهء مستقیم زیاده از مقدار طبیعی و سبب آن بهر عضوی که رسیده باشد اسهال را بدان عضو نسبت دهند، مانند: اسهال روده ئی. اسهال کبدی. اسهال معده ئی. اسهال زهره ئی. اسهال سپرزی. اسهال بدنی. اسهال ماساریقی. و همچنین بر حسب اخلاط اسهال را هم به همان خلط منسوب دارند، مانند: اسهال دموی و اسهال صفراوی و امثال آن. و اگر اسهال بطور موقت عارض شود آنرا اسهال دوری نامند و شرح فرق بین اسهال ها را باید از کتب مفصلهء پزشکی دریافت. کذا فی حدودالامراض. و اسهال موقت از اقسام استفراغ است. و در بحر الجواهر گوید اسهال روده ئی گاه با سحج توأم باشد و گاه نباشد. و آنچه به سحج است آنرا اسهال زلقی گویند. و از این رو هر وقت اسهال روده ئی را نزد پزشکان نام برند به ذهن آنان اسهال توأم با سحج متبادر شود.
(1) - Relacher le ventre. evacuer.
(2) - Devoiement. Fluxion. Diarrhee.


اسهال خونی.


[اِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ذوسنطاریا(1). (ذخیرهء خوارزمشاهی). دل پیچه. سحج. اسهال دموی. پیچاک.
(1) - Dysenterie.


اسهال دموی.


[اِ لِ دَ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسهال خونی شود.


اسهال ردی.


[اِ لِ رَ دی ی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) شبه وبا.
(1) - Cholerine.


اسهال زلقی.


[اِ لِ زَ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسهال ساده، بی پیچش.


اسهال صفرائی.


[اِ لِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب(1)) اسهال صفراوی. دفع شدن صفرای بسیار.
(1) - Cholorrhee.


اسهال کبدی.


[اِ لِ کَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در این حال رنگ بیمار و رنگ بول او بگردد.


اسهال ماساریقی.


[اِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در این حال رنگ بیمار و بول او بگردد.


اسهال معوی.


[اِ لِ مَ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیچش.


اسهال نزله ای.


[اِ لِ نَ لَ / لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسهالی ناشی از نزله(1).
(1) - Diarrhee catarrhale. Catarrhe intestinal.


اسهام.


[اِ] (ع مص) بسیار کردن سخن را: اسهم الرجل. (منتهی الارب). || قرعه افکندن. (تاج المصادر بیهقی). قرعه برانداختن: اَسهم بینهم؛ قرعه زدند با هم. || صاحب بهره و شریک کردن. بهره دادن.


اسهام.


[اَ] (ع اِ) جِ سَهْم. (دهار). اسهام که معمولاً جمع سهم بمعنی بهره و نصیب استعمال میشود از کلمات مستحدث است و در کتب لغت معتبر نیامده، آنچه موجود است در جمع سهم بمعنی تیر، سِهام، و در جمع سهم بمعنی بهره، اَسْهُم و سُهْمان و سُهْمَة میباشد، ولی فیومی در جمع سهم بمعنی بهره، بجای سهمة، سهام را ذکر کرده است.


اسهان.


[اَ] (ع اِ) ریگهای نرم و تنک. (منتهی الارب).


اسهد.


[اَ هَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سُهاد. بیدارتر: هو اسهد رأیاً منک؛ او بیدارعقل تر است از تو. (منتهی الارب).


اسهر.


[اَ هَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سَهَر. بی خواب تر.
- امثال: اسهر من النجم.
اسهر من جُدْجُدْ؛ هو شی ء شبیه بالجراد قفّاز، یقال له صراراللیل.
اسهر من قطرب؛ هو دویبة لاتنام اللیل کله من کثرة سیرها. هذا قول ابی عمرو و غیره لایرویه اسهر و انما یرویه اسعی و یحتج بان سهره انما یکون نهاراً لا لیلاً و یستشهد بقول عبدالله بن مسعود رضی الله عنه لااعرفن احدکم جیفة اللیل قطرب نهار قال و ذلک ان القطرب لایستریح النهار. (مجمع الامثال میدانی).


اسهران.


[اَ هَ] (ع اِ) بینی و نره. || دو رگ در پشت که آب شرم در نره از آن دو آید. || دو رگ در بینی ستور یا عام است. دو رگ است در درون بینی. دو رگ اند در سوراخ بینی. || دو رگ در چشم. || دو رگ که از انثیین بالا رود و نزدیک باطن نره مجتمع شود. (منتهی الارب).


اسهل.


[اَ هَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سهل. آسان تر. سهل تر. اَیسر. اَسمح. اَهون.


اسهل.


[اَ هَ] (اِخ) ابن حاتم مکنی به ابوحاتم بصری. محدث است. (کتاب الکنی للدولابی ج 1 ص 141 س 25).


اسهم.


[اَ هُ] (ع اِ) جِ سَهم.


اسی.


[اَ سا] (ع مص) مداوات. معالجه. دوا کردن. درمان. علاج. (مؤید الفضلاء). دارو بر جراحت کردن. (تاج المصادر بیهقی). || اندوه بردن. (زوزنی). اندوهگن شدن بر. (منتهی الارب). || اندوهگین کردن. || (اِ) اندوه.


اسی.


[اَسْیْ] (ع مص) گوشت گذاشتن برای کسی: اسیت له. (منتهی الارب).


اسی.


[اَ سی ی] (ع ص) مداواشده. دواکرده. معالجه پذیرفته. مأسوّ. (منتهی الارب). || پژمان. (نصاب الصبیان) (غیاث). اندوهگین. (غیاث). محزون. غمگین. || (اِ) اثر و نشان سرا. بقیه ای از خانه و متاع ردیّخانه.
اسی.
[ اِ / اُ سا ] (ع اِ) جِ اِسوة و اُسوة.


اسی.


[اِ] (اِخ)(1) نهری است که در جانب مشرق ایتالیا جریان دارد و از رشتهء جبال آپنن سرچشمه میگیرد و پس از طیّ مسافت هفتاد هزار گز از بین دو شهر آنکن و سینیگالیا به دریای آدریاتیک وارد میشود.
(1) - Esi.


اسیا.


[اَسْ] (ص) سیاه در مقابل سفید. (برهان) (انجمن آرای ناصری).


اسیا.


[اَسْ] (هزوارش، اِ) بلغت زند و پازند بمعنی سینه است که بعربی صدر خوانند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). این کلمه هزوارش است و در اصل آسیا(1) ست که در پهلوی ور(2) گویند بمعنی بر و سینه.
(1) - asya. asia.
(2) - var.


اسیاح.


[اَسْ] (ع اِ) جِ سیح. آبهای روان و نوعی از بردها و گلیمهای مخطط.


اسیار.


[اَسْ] (ع اِ) جِ سیر. دوالها.


اسیاط آباد.


[اَسْ] (اِخ) موضعی از طسوج ارونجرد. (تاریخ قم ص 117).


اسیاف.


[اَسْ] (ع اِ) جِ سیف. شمشیرها :بقایای اسیاف در مخارم شعاف راه خلاص و طریق نجات طلبیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1273 ص 195، تطبیق با نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). || جِ سیف. سواحل دریا. || هم اسیافٌ؛ یعنی ایشان گروههااند. (منتهی الارب).


اسیان.


[اَسْ] (ع ص) اندوهگین.


اسیان.


[اُ] (اِخ)(1) شاعری اساطیری از اهالی اسکاتلند، در مائهء سوم میلادی، پسر فن گال، پادشاه مُروِن. گویند در محاربهء با رومیان شرکت داشته و دچار بلایا و مصائب گردیده و چشمش نابینا شده است و در هنگام پیری در کوههای اسکاتلند انزوا اختیار کرده و به تغنی اشعاری که دربارهء محاربهء با رومیان سروده بود تسلی می یافت. ماک فِرسُ به نام وی در 1760 م. مجموعه ای از اشعار را منتشر کرد.
(1) - Ossian.


اسیانات.


[اَسْ] (ع ص، اِ) جِ اَسیانة.


اسیانون.


[اَسْ] (ع ص، اِ) جِ اَسیان.


اسیانة.


[اَسْ نَ] (ع ص) اندوهگین (زن). ج، اَسیانات.


اسیاوش.


[اِسْ وَ] (اِخ) سیاوش. رجوع به سیاوش شود.


اسیاوشان.


[اِسْ وَ] (اِ) رجوع به خون اسیاوشان شود.


اسی اود.


[اِ] (ترکی، اِ) بترکی اسم فلفل است. (تحفهء حکیم مؤمن). در ترکی امروز اُسیوت تلفظ کنند.


اسیب.


[اَ] (اِ) سیب. در لاهیجان و دیلمان و رودسر، اُسیب گویند. (جنگل شناسی تألیف کریم ساعی (ج 1 ص 237).


اسیب.


[ ] (اِخ) صحرائی در خوارزم: شاه ملک فرودآمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 689 و چ ادیب ص 704).


اسیبغ.


[اُ بِ] (اِخ) دهی از دهستان آسیاب بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، در 75000 گزی شمال باختری هندیجان و 6000 گزی باختر راه هندیجان به خلف آباد. دشت، گرمسیر مالاریائی. سکنهء آن 50 تن است. شیعه. آب آن از چاه است. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء شریفات هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


اسیتوس.


[اُ] (اِخ)(1) نام پدر آدی مانت(2)سردار کُرَنتی ها که با تمیستوکل مخالفت کرد. (تاریخ ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 791).
(1) - Ocytus.
(2) - Adimante.


اسیج.


[اُ سِ یْ یِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 37000 گزی شمال خاوری اهواز و 4000 گزی شمال راه ویس به نفت سفید. دشت، گرمسیر. سکنهء آن 60 تن. شیعه. زبان: عربی و فارسی. آب آن از چاه است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء حمید هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


اسیجة.


[اِ جَ] (اِخ) رجوع به استجه شود.


اسید.


[اُ سَیْ یِ] (ع ص مصغر) تصغیر اسود. بزرگوارک.


اسید.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1) (از لاتینیِاَسیدوس(2)، ترش) (اصطلاح شیمی) حاصل ترکیب جسم مفردی را با ئیدرژن اسید نامند. و این مرکب دارای طعمی گزنده و اغلب ترش است و رنگ کبود و تورنِسُل را سرخ گرداند. اینک به شرح بعض اسیدها می پردازیم:
- اسید ازتیک یا اسید نیتریک؛ مایعی است با بوی مشخص و بی رنگ که در هوا دود می کند. در مقابل نور قسمتی از آن تجزیه میشود و رنگ آن در اثر پیدایش بخار نیترو رنگین میگردد. و آن اکسیدانی بسیار قوی است و پوست را لکّه دار و زرد میکند. وزن مخصوص آن در 20 درجه حرارت 38/1 تا 39/1 است. اسید مزبور را در شیشه های سربلور و دور از روشنایی نگاهداری میکنند. این اسید با الکل، گلیسیرین، محلولهای آلبومین دار و مواد آلی عدم توافق دارد. (کارآموزی داروسازی تألیف جنیدی ص 138). و رجوع به اسید نیتریک شود.
- اسید ازتیک قابل تبلور؛ جوهر سرکه. مایعی بیرنگ با بوی تند و گزنده و بسیار ترش مزه و سوزآور است. در 7/16 درجه ذوب میشود و در 118 درجه میجوشد. وزن مخصوص آن در 20 درجه 05/1 است. (کارآموزی داروسازی ص 155).
- اسید استیل دی فسفره؛(3) که از اسید ارتواستیک مشتق شده است. (روش تهیهء مواد آلی تألیف رضا صفوی ص 267).
- اسید استیل سالیسیلیک یا آسپیرین؛ این جسم را از اثر انیدریداستیک روی اسید ارتوهیدرکسی بنزوئیک یا اسید سالیسیلیک بدست می آورند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 344 شود. اسپیرین بصورت تبلورات بیرنگ سوزنی شکل بی بو و کمی ترش است. گاهی کمی بوی استیک دارد. در 300 قسمت آب و 5/4 قسمت الکل 90 درجه و 20 قسمت اتر حل میشود. (کارآموزی داروسازی ص 161).
- اسید ایزبوتیریک(4)؛ این جسم را از اثر پرمنگنات پتاسیم در محلول قلیائی روی الکل ایزوبوتیلیک بدست می آورند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 194 شود.
- اسید برمیدریک؛ که روی اجسام اشباع نشده ثابت میشود یا جانشین OHمی گردد. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص273 شود.
- اسید بنزلیک یا اسید -دی فنیل هیدرکسی استیک؛ این جسم را از اثر پتاس الکلی روی دی ستن بدست می آورند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص201 شود.
- اسید بوریک؛ یکی از مشتقات بورق است، و آن به سه شکل در داروخانه ها یافت میشود: یا بصورت گرد سفیدرنگ بی شکل و یا بشکل تبلورات کوچک سفید و یا فلس مانند و سفید میباشد. اسید بوریک بدون بو و بی مزه است. رجوع به کارآموزی داروسازی ص 137 شود.
- اسید بیسموتوگالیک یا سوگالات -دوبیسموت یا گالات دوبیسموت افیسینال یا -درماتل؛ گرد زرد لیموئی بی بو و تقریباً بدون مزه است و در آب، الکل، اتر و اسیدهای رقیق حل نمیشود. در مقابل کاغذ آبی تورنسل اسید است. (کارآموزی داروسازی ص 149).
- اسید پارانیتروبنزوئیک؛(5) این اسید را از اکسیداسیون پارانیتروتولوئن به دست می آورند و بعنوان جسم اکسیژن دهندهء مخلوط سولفوکرمیک بکار میبرند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 173 شود.
- اسید پیکریک یا اسید کاربازنیک یا -تری نیتروفنل؛ اسید پیکریک بصورت تبلورات تیغه مانند و یا منشوری زردرنگ و بی بو و بسیار تلخ میباشد و در 122 درجه ذوب میشود. اسید پیکریک در مقابل تورنسل اسید است و ایجاد املاحی میکند. رنگ محلولهای آن حتی اگر بسیار رقیق باشد زردرنگ است. (کارآموزی داروسازی ص 159).
- اسید تارتریک؛ بصورت تبلورات شفاف بسیار مقاوم است. ترش مزه و نسبتاً مطبوع است و در 170 درجه ذوب میگردد. اسید تارتریک در مقابل هوا و نور فاسد میشود. رجوع به کارآموزی داروسازی صص 155-156 شود.
- اسید تانیک یا اسید دی گالیک یا اسید -گالوتانیک یا تانن؛ گرد سفید مایل به زرد، سبک با بوی مخصوص و مزهء قابض است. در یک قسمت آب 20 درجه و دو قسمت الکل 90 درجه و 8 قسمت گلیسیرین حل میشود. در اتر، اتردوپترول، بنزین و روغنهای چرب غیرمحلول است. (کارآموزی داروسازی ص 162).
- اسید تیمیک یا تیمول؛ تیمول بصورت تبلورات درشت بیرنگ با بوی مخصوص است. نقطهء ذوب آن 50 تا 51 درجه و نقطهء جوش آن 232 درجه میباشد. در آب بسیار کم محلول است (یک در 1200)، ولی در الکل، اتر، کلرفرم، اسانس پترول، سولفوردوکربن، اسید استیک و محلولهای قلیائی حل میشود. محلول آبی تیمول در مقابل تورنسل خنثی است. تیمول بدون باقیمانده فرّار میباشد. و آنرا در شیشه های رنگین سربسته نگاهداری میکنند. رجوع به کارآموزی داروسازی ص 159 شود.
- اسید دی فنیل استیک؛ این جسم را از احیاء اسید دی فنیل هیدرکسی استیک توسط اسید یدیدریک بدست می آورند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 244 شود.
- اسید دی فنیل هیدرکسی استیک؛ جهت تهیهء این جسم ابتدا باید بنزیل یا دی بنزوئیل که یک دی ستن است و از اکسیداسیون اسیلوئین مربوطه بدست می آید، تهیه کرد. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 200 و رجوع به اسید بنزلیک شود.
- اسید دی متیل اکریلیک(6)؛ این جسم را از اثر هیپوکلریت سدیم، روی اکسید دو مزی تیل(7) بدست می آورند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 196 شود.
- اسید سولفانیلیک(8)؛ این جسم را از گرم کردن سولفات اسید انیلین بدست می آورند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 330 شود.
- اسید سولفوریک؛ از اسیدهای اکسیژن دهنده و از اکسیدانهای صنعتی محسوب میشود. این اسید را بصورت دودکننده یعنی بصورت آلئوم بکار میبرند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 169 شود. و آن مایعی غلیظ بیرنگ و بی بو و بسیار محرق است. اسید سولفوریک نسبت به آب حریص است و ایجاد حرارت میکند و از این نقطه نظر هنگام اختلاط باید اسید سولفوریک را کم کم به آب افزود و در صورت لزوم ظرف محتوی مخلوط را سرد کرد. با الکل نیز بهر نسبتی مخلوط میشود و تولید حرارت میکند. در کلرفرم حل نمیشود. اسید سولفوریک را باید در شیشه های خشک سرسمباده نگاهداری کنند تا رطوبت و گرد و غبار هوا در آن وارد نشود و آنرا زرد نکند. (کارآموزی داروسازی صص 136 - 137).
- اسید سیتریک؛ اسید سیتریک بصورت تبلورات درشت، بیرنگ، غیرشفاف، بی بو، ترش مزه و مطبوع است. اسید بی آب در 100 درجه و اسید آب دار در 150 درجه ذوب میشود. در 75/0 قسمت آب 15 درجه، دو قسمت الکل 95 درجه حل میگردد. در گلیسرین بسیار محلول است. در مقابل هوا و نور فاسد نمیشود. اسید سیتریک متبلور را بدون فساد بسهولت میتوانند نگاهداری کنند، ولی در محلول های آبی آن با مرور زمان کپک ها رشد میکنند. (کارآموزی داروسازی ص 156).
- اسید فسفریک یا اسید ارتوفسفریک(9)؛یکی از مشتقات فسفر است. اسید فسفریک خالص بصورت تبلورات سفید است که در 42 درجه حرارت ذوب میشود؛ ولی اسید فسفریک افیسینال کدکس محلول آبی اسید فسفریک خالص است که وزن مخصوص آن 35/1 میباشد و 7/49 تا 50 درصد اسید فسفریک خالص دارد. این اسید مایعی بیرنگ و مانند شربت غلیظ است. اسید فسفریک را در شیشه های سربلور نگاهداری میکنند. (کارآموزی داروسازی صص 138 - 139).
- اسید فنیک یا فنل یا بنزه اول یا اسید -کاربولیک؛ اسید فنیک بصورت تبلورات سفید با بوی مشخص و مزهء سوزان است. نقطهء ذوب آن 41 و نقطهء جوش آن 182 درجه میباشد. فنل در مقابل هوا بکندی و در 100 درجه بسرعت فرّار است. فنل بسیار کم جذب آب می کند و با آب تولید یک هیدرات متبلور می کند که نیم ملکول آب تبلور دارد و در 16 درجه ذوب میشود. فنل خالص در اثر هوا و نور رنگین نمیشود ولی اگر خالص نباشد حتی اگر عدم خلوص کم باشد در اثر اکسیژن قرمزرنگ میگردد. در بالاتر از 67 درجه حرارت فنل با آب به هر نسبتی مخلوط میشود. محلولهای آبی فنل در مقابل معرفهای رنگی خنثی میباشد. فنل با املاح قلیائی، آنتی پیرین، کامفر، کلرال، فناستین، پی پرازین، تیمول، املاح کینین، محلولهای آلبومینوئیدی و املاح آهن ناسازگار است. فنل را در شیشه های سربسته دور از رطوبت هوا نگاهداری میکنند. (کارآموزی داروسازی ص 158).
- اسید کاربازونیک.؛ رجوع به اسید پیکریک شود.
- اسید کاربولیک.؛ رجوع به اسید فنیک شود.
- اسید کاربونیک(10) یا کاربونات؛ اسید کاربونیک اسیدی است ناپایدار که در حالت جوش به انیدرید و آب تبدیل میگردد. اگر هنگام سوختن کربن اکسیژن به اندازهء کافی برسد، تولید انیدرید کربنیک میکند و برعکس اگر مقدار اکسیژن در موقع سوختن زغال کم باشد، تولید اکسیددوکربن میشود. در طبیعت بحالت ترکیب و آزاد یافت میشود. بحالت آزاد در هوا از 35/0 تا 14/0 انیدریدکاربونیک موجود است و از دهانه های آتشفشان نیز خارج میشود و بصورت محلول در آبهای معدنی بحالت کاربنات دیده میشود و املاح کاربنات جامد بصورت کالسیت و آراگونیت و دولومی و غیره یافت میشود. انیدرید کاربونیک گازی بی رنگ با طعم اسید، وزن مخصوص آن 52/10، بنابراین از هوا سنگین تر است. گازی است که در آب حل میشود، مخصوصاً در تحت فشار بسیار و سرما بیشتر در آب محلول است. انیدرید کاربونیک با آب تولید اسید کاربونیک میکند ولی اسیدی ناثابت است و بفوریت تبدیل به انیدرید کاربونیک و آب میگردد. (شیمی انالیتیک تألیف گاگیک ج 1 ص 152).
- اسید کارو(11) یا اسید منوپرسولفوریک؛ که از تجزیهء پرسولفاتها یا اسید سولفوریک در سرما بدست می آید. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 170 شود.
- اسید کرومیک؛ یکی از اسیدهای معدنی و از اکسیدانهای پرمصرف است و آنرا بحالت آزاد یا بصورت مخلوط بیکروماتهای قلیائی و اسید سولفوریک ممکن است بکار برد. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 169 و 170 شود.
- اسید کلریدریک؛ یکی از مشتقات کلر است که بصورت گاز است ولی آنچه در داروخانه ها بنام اسید کلریدریک نامیده میشود، محلول این گاز در آب مقطر میباشد و 100 گرم این محلول 5/35 تا 36 گرم و یک لیتر آن در 15 درجه حرارت 418 تا 443 گرم گاز اسید کلریدریک دارد. مایعی است بیرنگ که در مقابل هوا دود بسیار میکند. بوی آن قوی و تحریک کننده و مزهء آن بسیار ترش است. محلول اسید کلریدریک محرق میباشد. تورنسل را بشدت قرمز میکند. در مجاورت با آمونیاک دود سفید غلیظی ایجاد میکند. با اغلب از فلزات معمولی کلرورهائی تولید میکند که معمولاً محلول است. اسید کلریدریک اسید یک بازی میباشد. اسید کلریدریک را باید در شیشه های سرسمباده نگاهداری کنند. این اسید با املاح نقره، املاح مرکور و املاح سرب، عدم توافق دارد. (کارآموزی داروسازی ص 134).
- اسید گالوتانیک.؛ رجوع به اسید تانیک شود.
- اسید لاکتیک؛ اسید لاکتیک خالص بصورت تبلورات سختی است که در 18 درجه ذوب میشود، و اگر چندصدم آب داشته باشد بصورت مایع شربتی بیرنگ، بی بو و بسیار ترش درمی آید که اسید لاکتیک افیسینال کدکس است. وزن مخصوص آن در 15 درجه 23/1 میباشد. با آب و الکل قابل اختلاط است و در اتراتیلیک حل میشود. (کارآموزی داروسازی ص 155).
- اسید نیترو؛ این جسم در بعض موارد به عنوان معرف نیتراسیون بکار میرود. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 300 شود.
- اسید نیتریک؛ یکی از اسیدهای معدنی است. خاصیت اکسیژن دهندهء این اسید برحسب غلظت آن متغیر است. در سلسلهء آرماتیک(12) آنرا بحالت رقیق جهت جلوگیری از عمل نیتراسیون استعمال میکنند. غالب اوقات بجای اسید آزاد مخلوط نیترات سدیم و اسید سولفوریک یا نیترات مس و سرب مصرف میکنند. (روش تهیهء مواد آلی ص 169). و رجوع به اسید ازتیک شود.
- اسید هیپویدو؛ یکی از ترکیبات یُددار. این اسید روی اتصالهای مضاعف ثابت شده و تولید یدهیدرین(13) می کند. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 286 شود.
- اسید یدیدریک؛ یکی از ترکیبات یُددار. این اسید میتواند روی ترکیبات اشباع نشده ثابت شود و مانند سایر اسیدهای هالوژن دار ید، روی کربنی که هیدروژن آن کمتر است ثابت خواهد شد. رجوع به روش تهیهء مواد آلی ص 286 شود.
(1) - Acide.
(2) - Acidus.
(3) - Acide acetyldiphosphore.
(4) - Acide isobutyrique.
(5) - Acide paranitrobenzoique.
(6) - Acide dimethylacrylique.
(7) - Oxyde de mesityle.
(8) - Acide sulfanilique.
(9) - Acide orthophosphorique.
(10) - Acide carbonique.
(11) - Acide caro.
(12) - Aromatique.
(13) - Iodhydrine.


اسید.


[اُ سَیْ یِ] (ع اِ) عَلَمی است از اعلام مردان.


اسید.


[اَ] (اِخ) ابن ابی اسید الساعدی الانصاری. تابعی است. (تاج العروس).


اسید.


[اُ سَ] (اِخ) ابن ابی الجدعاء مشهور به عبدالله. صحابی است. و ابن ماکولا وی را متهم شمرده است. (تاج العروس).


اسید.


[اُ سَ] (اِخ) ابن ابیناس. وی در زمرهء شعرای جاهلیت بود و ابتدا با اسلام مخالفت و کفار را به جنگ مسلمین تحریک میکرد. ولی در روز فتح مکه، اسلام آورد و در زمرهء صحابه درآمد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسید.


[اَ] (اِخ) ابن اخی رافع بن خدیج. تابعی است. ابن منده وی را متهم شمرده است. (تاج العروس).


اسید.


[اَ] (اِخ) ابن المشمس بن معاویة السعدی. تابعی است. (تاج العروس).


اسید.


[اُ سَیْ یِ] (اِخ) ابن ثعلبهء انصاری. از اصحاب رسول. او در غزوهء بدر در رکاب رسول (ص) و در حرب صفین بخدمت علی بن ابی طالب (ع) بود. (تاج العروس).


اسید.


[اَ] (اِخ) ابن جاریة بن اسید الثقفی صحابی. (تاج العروس). حلیف بنی زهرة که رسول (ص) او را صد شتر داد. (امتاع الاسماع ج 1 ص 424).


اسید.


[] (اِخ) ابن جبلة السلیطی. وی در جنگ زرود الثانی که بین بنی یربوع و بنی تغلب درگرفت شرکت داشت. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 6 ص 49).


اسید.


[] (اِخ) ابن جعفر. وی در جنگ النفرات که بین بنی عامر و بنی عبس درگرفت شرکت داشت. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 6 ص 6).


اسید.


[اُ سَ] (اِخ) ابن حضیربن سماک بن عتیک اشهلی اوسی. کنیهء او را ابویحیی و ابوالحصین و ابوعیسی و ابوعتیک و ابوعتیق گفته اند. صحابی است و پدر او به حضیرالکتائب معروف بود. وی با سعدبن معاذ رفیق شفیق بود و هر دو بر دست مصعب بن عمیر اسلام آوردند و خویشان خود را نیز به دین اسلام دعوت کردند. اسید یکی از کسانی است که مردم را به بیعت خلیفهء اول تشویق می کرد. وی بسال 20 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). او غزوهء عقبة و بدر را دریافت. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 326). زرکلی گوید: وی در عهد جاهلیت و اسلام شریف و مقدم قبیلهء اوس از اهل مدینه بود و از عقلای عرب و صاحب رأی محسوب می شد. و او را به لقب کامل میخواندند. در عقبة الثانیه با هفتاد تن از انصار حضور یافت و یکی از نقبای دوازده گانه است و احد را نیز دریافت و هفت جراحت بدو رسید و آنگاه که مردم از گرد رسول (ص) بپراکندند وی با پیامبر بماند. و نیز در خندق و همهء مشاهد حضور داشت و در حدیث آمده: نعم الرجل اسیدبن الحضیر. و او به مدینه درگذشت و بخاری و مسلم، 18 حدیث ازو روایت کرده اند. متوفی بسال 20 ه . ق. (اعلام زرکلی ج 1 ص 117). حمدالله مستوفی گوید: «اسیدبن حصین (کذا) از بنی سهل الانصاری اوسی بود. وفات او در زمان عمر رضی الله عنهما در سنهء عشرین(1)بود.» (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 215). خوندمیر گوید: در همین سال [عشرین]اسیدبن حصیر (کذا) انصاری وفات یافت و او از جملهء رؤسای بنی عبدالاشهل بود و بجودت قرائت و حسن صورت اتصاف داشت. (حبیب السیر چ تهران جزو 4 از ج1 ص 167). و رجوع به تاج العروس شود.
(1) - بعضی وفات او را بسال 21 ه . ق. نوشته اند.


اسید.


[اُ سَ] (اِخ) ابن خدیج. صحابی است.


اسید.


[اَ] (اِخ) ابن ساعدة الانصاری. صحابی است. (تاج العروس).


اسید.


[اُ سَ / اَ] (اِخ) ابن ساعدة بن عامر الانصاری الحارثی. صحابی است. (تاج العروس).


اسید.


[اُ سَ / اَ] (اِخ) ابن سعیة القرظی. صحابی است. (تاج العروس).


اسید.


[اَ] (اِخ) ابن صفوان. صحابی است. (تاج العروس).


اسید.


[اُ سَ] (اِخ) ابن ظهیربن رافع بن عدی انصاری اوسی حارثی، ابن عم رافع بن خدیج. صحابی است. (تاج العروس).


اسید.


[اَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن زیدبن الخطاب العدوی. تابعی است. (تاج العروس).

/ 105