اسید.
[اَ] (اِخ) ابن عمروبن محصن. صحابی است. (تاج العروس).
اسید.
[اُ سَ] (اِخ) ابن یربوع خزرجی ساعدی. صحابی و ابن عم ابن ابی اسید ساعدی است و در یمامه کشته شد. (تاج العروس).
اسید.
[اَ] (اِخ) الجعفی. صحابی است. (تاج العروس). || تابعی است و روایت مراسیل میکرد. (تاج العروس به نقل از کتاب الثقات ابن حبان). مؤلف تاج العروس گوید: شخص اخیر را عسکری در ضمن صحابه آورده چنانکه گذشت.
اسیدا.
[اِ] (اِخ) در بابلی بمعنی خانهء ابدی نَبو پسر مَردوک. وآن از معابد بابل بود که کوروش دستور داد آنرا تزیین کنند. (ایران باستان پیرنیا ص 391).
اسیده.
[اُ سَیْ یِ دَ] (ع اِ) از اعلام زنان عرب است.
اسیده.
[اُ سَیْ یِ دَ] (اِخ) دختر عمروبن ربابة است. (تاج العروس). رجوع به عمروبن ربابة شود.
اسیدی.
[اُ سَیْ یِ] (ص نسبی) منسوب به اُسید، و آن بطنی است از تمیم بنام اسیدبن عمروبن تمیم. (انساب سمعانی).
اسیدی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به اَسید، و به آل اسیدبن ابی العیص از فرزندان عباب و خالد. (انساب سمعانی).
اسیدی.
[اَ] (اِخ) ابوخالد عبدالعزیزبن معویة بن عبدالعزیزبن امیة بن خلدبن عبدالرحمن بن سعیدبن عبدالرحمن بن عباب بن اسدبن ابی العیص الاسیدی. وی از محمد بن عبدالله الانصاری بصری و ابی عاصم اسحاق بن مخلد بصری و جز آنان روایت دارد و از او ابوعمروبن السماک بغدادی و ابوعلی الصفار بغدادی و ابوجعفر الرزاز بغدادی روایت کنند. (انساب سمعانی).
اسیدی.
[اُ سَیْ یِ] (اِخ) حنظلة بن الربیع الکاتب. صحابی است. (انساب سمعانی). وی کاتب وحی پیغمبر بود. (تاریخ گزیده ج 1 ص 223).
اسیدی.
[اَ] (اِخ) عبدالرحمن بن عتاب بن اسید الاسیدی. از مردم مکه و از امرای آن ناحیه. رسول (ص) او را با صغر سن وی بر مکه ولایت داد، و اسیدی بگاه وفات رسول اکرم آنجا بود و گویند این عبدالرحمن در یوم جمل با طلحه و زبیر بود. (انساب سمعانی).
اسیدی.
[اُ سَیْ یِ] (اِخ) عمر بن یزید. یکی از شجعان رؤسای مقدم در ایام بنی مروان. روزی یزیدبن عبدالملک او را یاد کرده گفت: هذا رجل العراق. وی بدست مالک المنذربن الجارود بسال 109 ه . ق. مقتول شد. (اعلام زرکلی ج 2 ص 725).
اسیر.
[اَ سْ یَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سیر. رونده تر.
- امثال: اسیر من الامثال و اسری من الخیال. (عقدالفرید ج 1 ص 121 ح).
اسیر من الخضر.
اسیر من شعر.
اسیر.
[اَ] (ص، از اتباع) یسیر. رجوع به یسیر شود.
اسیر.
[اَ] (ع ص) گرفتار(1). مقیّد. محبوس. (غیاث). دستگیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دستگیرکرده. (مهذب الاسماء) (شرفنامهء منیری). مأسور. بسته. بندی. (غیاث): و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. (قرآن 76/8). اخیذ. (تفلیسی). اسیف. برده. بردَج. بنده. (ترجمان جرجانی) (مؤید الفضلاء). سبی. ج، اَساری، اُساری، اُسَراء، اَسْری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمع بسیاق فارسی: اسیران :
یکی شارسان کرد و آبادبوم
برآورد بهر اسیران روم.فردوسی.
اسیران و آن گنج قیصر ز راه
بسوی مداین فرستاد شاه.فردوسی.
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسبان آراسته.فردوسی.
هر آنکس که بود اندر آبادبوم
اسیرند سرتاسر اکنون به روم.فردوسی.
چو قیصر بنزدیک ایران رسید
سپاهش همه تیغ کین درکشید
بفرمود تا شد بزندان دبیر
بقرطاس بنوشت نام اسیر
هزار و صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بُد نامدار.فردوسی.
کنام اسیرانْش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام.فردوسی.
اسیران و آن خواسته هرچه هست
کز آن رزمگاه آمدستت بدست...فردوسی.
ای چون مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر بغور اندر.عنصری.
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر.
منوچهری.
اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیرزاد. (تاریخ بیهقی).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن به پیشت اسیر.ناصرخسرو.
ای سرمایهء هر نصرت مستنصر
من اسیر غلبهء لشکر شیطانم.ناصرخسرو.
بر زمین هر کجا فلک زده ایست
بی نوائی بدست فقر اسیر.خاقانی.
بهم بود غم و شادی اسیر دنیا را
مگس دو دست بسر، پای در شکر دارد.
نظام استرابادی.
اسیر با افعال آمدن، آوردن، افتادن، بردن، بودن، شدن، ساختن، کردن، گرفتن، گشتن و ماندن صرف شود :
دگر هرکه آمد بدستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.فردوسی.
مال من گر تو اسیر افتی آزاد کُنَدْت
مال شاهانْت گرفت از پس آزادی اسیر.
ناصرخسرو.
ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.فردوسی.
از ایرانیان چند بردند اسیر
چه افکنده بر خاک تیره بتیر.فردوسی.
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر.فردوسی.
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم بخواب
مرگ را دستار در گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر.
(شرفنامهء منیری).
از معرکهء فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
هرکه اسیر دل است دشمن جان است.
عمادی شهریاری.
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم.خاقانی.
خاقانی اسیر تست مازار و مکش
صیدیست همی فکنده بردار و مکش
مرغیست گرفتهء تو بگذار و مکش
گر بگریزد به بند بازآر و مکش.خاقانی.
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زآن چه کامیرالامرائید همه.
خاقانی.
گرچه به دست کرشمهء تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم.خاقانی.
همی ترسم که همچون خودنمایان
اسیر بند قرائی بباشم.عطار.
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.
حافظ.
چه بزرگی در آن حقیر بود
که بدست اجل اسیر بود.مکتبی.
چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینه خواه.فردوسی.
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و جان او فکار.
منوچهری.
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
آنها که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبری ز آب انگور گزین
کاین بی خبران به غوره میویز شدند.خیام.
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد.
خاقانی.
گفتم کلید گنج معارف توان شناخت
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام.خاقانی.
آنکه مال تو بَرَد گوئی بگیر
دست و پایش را ببر، سازش اسیر.مولوی.
بسی کرد از آن نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بشمشیر و تیر.فردوسی.
همه سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر.فردوسی.
اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی
چون این آرزوجوی تن گشت اسیرم.
ناصرخسرو.
چو آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر.فردوسی.
گرفتند از ایشان فراوان اسیر
زن و کودک و خرد و برنا و پیر.فردوسی.
اصفهبد را بشکستند و اسیر گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی). پسر سوری را اسیر گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
یکی مرد بُد نام او شهرگیر
بدستش زن و شوی گشتند اسیر.
فردوسی.
اسیر عشق تو گشتم بطمْع یاری تو
بروی هر کس طمْع آورد همی خواری.
قطران.
یوسف شنیده ای که بچاهی اسیر ماند
این یوسفی است بر زنخ آورده چاه را.
سعدی.
|| (اِمص) بمعنی حبس و قید که مصدر است نیز می آید، چرا که فعیل نیز از اوزان مصدر است چون نعیم بمعنی نعمت. (بهار عجم) (غیاث). || (اِ) گیاه انبوه با هم پیچیده. کرپه.
اسیری یا اسارت در اسلام: جرجی زیدان گوید(2): پیش از اسلام مردم مصر و شام و عراق و ایران(3) زیر فشار بندگی بسر میبردند، برخی از ایشان بردهء کامل بودند مانند قن ها که در کشتزارها بکار گماشته میشدند و با زمین خریده و فروخته میشدند. اسلام برای این مردم آزادی آورد و آنان را نجات داد، چه با آنها که اسلام می آوردند، مانند دیگر مسلمانان رفتار میشد و آنها که به دین خویش میماندند، ذمی و در امان مسلمانان داخل میشدند. مسلمانان در آغاز کار فقط کسانی را که با ایشان بجنگ پرداخته بودند، اسیر و برده میکردند، و غالباً کسانی که شمشیر بر مسلمانان کشیده بودند، غیر از مردم و سکنهء شهرها بودند، بلکه ایشان از سپاهیان و از طبقهء آزادان بشمار میرفتند. پس گویی اسلام آزادان را برده کرد و بردگان را آزاد ساخت. ولی در اواخر حکومت اموی برخی از خلفا مردم شهرها را نیز به بندگی گرفتند.
فزونی عدهء غلامان: با توسعهء فتوحات اسلامی شمارهء اسیران و بردگان روی به فزونی نهاد. موسی بن نصیر در سال 91 ه . ق. سیصدهزار تن از افریقا به رقیت اسیر کرد و خمس آنرا که شصت هزار بود، نزد خلیفه ولیدبن عبدالملک فرستاد(4) و نیز موسی بن نصیر وقتی از اندلس بازگشت، سی هزار دختر باکره از فرزندان بزرگان قوط(5) همراه آورد(6). و بر این قیاس بود آنچه قتیبة بن مسلم از ترکستان آورد و ابراهیم غزنوی بسال 472 ه . ق. که از فتح هندوستان بازگشت، صدهزار اسیر آورد(7) و در جنگی که ابراهیم بن ینال بسال 440 ه . ق. با روم کرد صدهزار اسیر آورد(8). در میان این اسیران غیر از مردان، گروهها از زنان بودند و گاهی اشکالات حمل ونقل ایشان را وادار میکرد که بردگان را به دسته های ده نفری بفروش رسانند، چنانکه این عمل در واقعهء عموریه بسال 223 بوقوع پیوست. و گاه در اثر این گونه معامله، بهای بردگان پایین می آمد تا آنجا که هر فرد بچند درم بفروش میرسید. در سال 591 هنگام فروش غنایم جنگ اندلس یک فرد به یک درم و یک شمشیر به نیم درم و یک شتر به پنج درم (9) بفروش میرسید. و گاه با این ارزانی این کار چند ماه بطول میکشید. اینها بردگانی بودند که در جنگها به اسارت درآمده بودند و غیر از اینها همه ساله عمّال خلیفه در مناطق دوردست مانند ترکستان بجای مالیات نقدی تعداد بسیاری از مردم و دهقانان عادی را گرفته و ببردگی بنزد خلیفه می فرستادند.(10)
رفتار با اسیر: در آغاز اسلام پس از پایان جنگ، امیر سپاه، خمس اسیران را مانند دیگر غنایم نزد خلیفه میفرستاد و باقی را میان سپاهیان خویش تقسیم میکرد. ولی بعدها این روش دگرگون شد. در زمان فاطمیان مصر اسیران را با کشتی روی رود نیل به قاهره آورده چند روز در شهر میگردانیدند و سپس در محلی که آنرا «مناخ» مینامیدند (جانب اسماعیلیهء امروز) و محل اسیران بود، جای میدادند. پس مستراب فیهم (؟) را گردن میزدند و پیران آنها را نیز میکشتند و کشتگان را در چاهی بنام «بئرالمنامة» می انداختند و باقی مانده از مردان را در مناخ نگاه میداشتند و زنان را برای خدمت به کاخ های خلیفه و وزراء میبردند و کودکان را به استادان می سپردند تا سواد و تیراندازی بیاموزند و اینان را «ترابی» می خواندند، و گاه همین کودکان به مقامات عالی نظامی نائل می آمدند(11) - انتهی.
اسیری مسلمانان در بلاد کفر: استخدام و بکار اجباری واداشتن اسیران اختصاص بمسلمانان نداشته، چه مسلمانان نیز که بدارالحرب اسیر میشدند، به همین مصائب گرفتار میگردیدند و تا وقتی که بوسیلهء مبادلهء اسیران و یا فدا دادن آزاد نمی شدند با انواع شکنجه دور از وطن و خانواده بسر میبردند. در دعاهای مذهبی جملهء «اللهم فکّ کلّ اسیر...» دیده میشود.
مبادلهء اسیران و دادن فداء: این کار با تشریفات خاصی انجام میگرفته(12). جرجی زیدان گوید: چون جنگ میان مسلمانان و روم تقریباً دایمی بود، خلفای اموی در سواحل شام و اسکندریه و ملطیه و دیگر مرزها مبادلهء اسیران را فرد بفرد انجام میدادند و نخستین مبادلهء منظم اسیران در حکومت هارون الرشید بسال 189 ه . ق. واقع شد و چندین ده بار در عرض 150 سال پس از آن تکرار شد. آزاد کردن اسیران یکی از اعمال خیریه محسوب میگردید و نیکوکاران آن را در سرلوحهء اعمال خویش نهادند(13). ولی رومیان کمتر در صدد مبادله و آزاد کردن اسیران خود برمی آمدند و علت آن است که سپاهیان روم غالباً از ملل مختلف و از مردم مستعمرات بودند و روابط ملی ایشان با دولت روم استحکامی نداشت، و به اضافه مسلمانان نیز غالباً از قبول مال و آزاد کردن اسیران خودداری میکردند و همین سبب افزایش بردگان نزد مسلمانان گردیده بود. شمارهء بردگان آنقدر در کشورهای اسلامی افزایش یافت که حتی در خانهء مسلمانان فقیر نیز یک تا چند غلام و کنیز وجود داشت(14). در عهد ایوبیان هر سوار مسلمان ده تا صد غلام داشت(15). عثمان خلیفهء سوم با آن همه زهد و تقوا، هزار برده در خانه داشت(16). هر امیر در زمان امویان صد تا هزار غلام داشت(17). رافع بن هرثمه والی خراسان بسال 279 ه . ق. چهارهزار غلام داشت. رجوع به کلمهء برده و غلام و جاریه و کنیز در این لغت نامه شود.
اسیر نزد یهودیان: مؤلف قاموس کتاب مقدس در کلمهء «اسیری» آورده: خداوند غالباً یهودیان عاصی را به اسیری و بندگی موافق تهدیدی که خود در سفر تثنیه 28 می فرماید تنبیه میفرمود، اما نه اینکه اسیری بنی اسرائیل در مصر برای جزا و عقوبت گناهان ایشان بود، بلکه موافق مشیت الهی بود. در مدت قضاوت قضاة شش بار اسباط دوازده گانه به اسیری برده شدند. لکن اسیری و اخراج بلد شدن اسرائیل یعنی اسباط عشره و یهودا که دو سبط باشد، در زمان شهریاری پادشاهان از اسیری های دیگر معروفتر است و در سال 740 ق. م. تغلث فلاسر (تیگلات پیلسر) پادشاه آشور، اسباط عشره را به اسیری برد. (دوم پادشاهان 15 : 29). و اول کسانی که به زحمت افتادند اسباط شرقی اردن با قسمت های زبولون و نفتالی بودند. (اول تواریخ ایام 5 : 26 و اشعیا 9 : 1). و چون مدت بیست سال برین برآمد شلمناصر آمد و باقی اسباط عشره را اسیر کرد. (دوم پادشاهان 17 : 6). و با خود برد و ایشان را در اماکن بعیده که چندان از بحر خزر دور نبود سکونت داد و مهاجرین را از بابل و ایران آورده بجای ایشان سکونت داد. (دوم پادشاهان 17 : 6 - 24). و نبواتی را که بمعنی مراجعت قبل یا بعد اسباط عشره ظاهراً یا باطناً تفسیر کرده اند از قرار ذیل است: اشعیا 11 : 12 و 13، ارمیا 31 : 7 - 9 و 16 - 20 و 49 : 2، حزقیال 37 : 16، هوشع 11 : 11، عاموس 9 : 14، عوبدیا 18 و 19 و غیره. لکن به هیچ وجه دلیلی بر اینکه اسباط عشره جمعاً به فلسطین مراجعت کرده باشند، نیست. عموماً سه اسیری به یهودا نسبت میدهند: اولی در سال سوم سلطنت یهویاقیم یعنی 606 ق. م. و آن همان وقتی است که دانیال و دیگران نیز به بابل برده شدند. (دوم پادشاهان 24 : 1 و 20، دانیال 1 : 1). دومی در سال آخر سلطنت یهویاقیم بود که بخت النصر هزار و بیست و سه نفر از یهودیان را به بابل برد و یا در زمان سلطنت یهویاکین که خودش نیز به بابل فرستاده شد و این در سال هفتم و هشتم از سلطنت بخت النصر یعنی 598 ق.م. واقع گشت. (دوم پادشاهان 24:12 و دوم تواریخ ایام 36:8 و 10 ارمیا 52:28). سومی در زمان سلطنت صدقیا یعنی 588 ق. م. بود. وقتی که اورشلیم و هیکل منهدم شد تمام نفایس قوم و خزاین ایشان به بابل برده شد. (دوم پادشاهان 25:2 دوم تواریخ ایام 36:) و این مطلب در 132 سال بعد از اسیری آخری اسباط عشره واقع گشت. دور نیست که هفتاد سال اسیری که ارمیای نبی در فصل 25 : 11، 29 : 10 یاد میکند از زمان اسیری اول که 606 واقع شد حساب کنند. علاوه بر اینها در سایر اوقات نیز مدت قلیلی اسیر میشدند، چنانکه در دوم پادشاهان 15 : 19 و 17 : 3 - 6 و 18 : 13 و 25 : 11 مسطور است و در زمان بودن یهود در بابل اهالی آنجا نسبت به ایشان بملایمت و نرمی رفتار میکردند و آنان را نه چون بنده و اسیر بلکه مثل مهاجرین منظور داشته حکمرانی ایشان را به حکام و ریش سفیدان خودشان موکول می کردند و برحسب قواعد و قوانین و شریعت خود محکوم میشدند، چنانکه مقام عالی را که ایشان همواره در دیوان خانهء دولتی داشتند از کتاب نحمیا و دانیال و تعداد و اندازهء تسلط و اقتدار ایشان در مملکت ایران از کتاب استر معلوم میشود، و موافق کتاب ارمیا 29 : 1 کاهنان نیز در میان ایشان بودند و نسب نامها و سایر رسوم و حقوق خود را مرعی می داشتند و بدین لحاظ زحماتی که پیغمبران در این اثنا میکشیدند تا نور مذهب خاموش نشود، بیهوده و بی اثر نبود. بالاخره چون هفتاد سال اسیری انجام یافت و کورش بر تخت شهریاری نشست، در سال اول سلطنت وی در بابل یعنی 536 ق. م. به تمام اهالی مملکت اعلام کرد و قوم بنی اسرائیل را به انصراف بولایت خود و تجدید بنای هیکل، اجازت داد. (عزرا 1 : 11). در نتیجه بسیاری در آنجا ماندند. (عزرا 2 : 2). تخمیناً پنجاه هزار تن این مطلب را قبول کرده مراجعت کردند. (نحمیا 7 : 7). و به اورشلیم آمده هیکل دوم را بنا نهادند که در سال ششم سلطنت داریوش یعنی در 516 ق. م. به اتمام رسید و چون 58 سال بر این برآمد، جمعیت قلیلی که مرکب از هفت هزار تن بودند، به پیشوایی عزرا از بابل به یهودیه آمدند و نحمیا بجای عزرا بر مسند حکومت قرار گرفت و به امانت و کامیابی به تجدید قوم مشغول گردید. نتایج حسنهء اعمال او تا زمان مسیح باقی بود و چون قوم یهود این مدت را در اسیری گذرانیدند، سجیّه و زبان ایشان تغییر یافت. (نحمیا 8 : 8). و شایستهء ذکر است که بعد از اسیری ندرةً نامی از بت و بت پرست در میان ایشان شنیده میشود. بعید نیست که هیچ یک از نسلهای یعقوب بخوبی و ایقان تام نتوانند مدلل کنند که در نسل کدامیک از دوازده فرزند او میباشند، چون که هم یهودا و هم اسرائیل از مکان موروث خود یعنی کنعان رانده شده میانهء بیگانگان پراکنده گشتند و با طوایف مختلفهء خود بطور طبیعی اختلاط و امتزاج کردند. در این صورت البته حسد افرائیم دور شده ابراهیم و موسی و داود را یادآوری میکردند. (عزرا 6 : 16 و 17 و 8 : 35، حزقیال 3 : 26 - 28). و موافق گفتهء یوحنا (فصل 7 : 35) ایشان پراکندگان یونانیان خوانده شدند و دو تا از نامه های الهامی یعنی نامهء یعقوب 1 : 1 و اول پطرس 1 : 1 به آنها مکتوب است و چون قوم اسرائیل، مسیح و انجیل او را رد کردند، لهذا اسیری آخری ایشان که در سال 71 م. اتفاق افتاد، بسیار سخت و هولناک بود و چنانکه یوسفون مذکور میدارد یک میلیون و یکصدهزار تن در هنگامی که تیطس اورشلیم را محاصره کرد، هلاک شدند و نزدیک یکصدهزار تن هم در میان ولایات مختلفه اسیر و پراکنده گشته در تماشاگاه جنگی بقتل رسیدند و گذشته از اینها ایشان را مثل غلامان دولتی بکار می داشتند و یا چون زرخریدان میفروختند و سکهء وسپسیان امپراطور که در سال 71 م. سلطنت میکرد، یادگاری از اسیری یهودا میباشد و در ایام هدریان یعنی در سال 133 م. همچنین صدمهء مهلک دیگری بر یهودیانی که مجدداً در یهودیه فراهم شده بودند، وارد آمده در تمام دنیا پراکنده شدند. (قاموس کتاب مقدس صص67 - 69).
و هم مؤلف قاموس کتاب مقدس در کلمهء «اسیران» گوید: اشخاصی بودند که در جنگ گرفتار میشدند و در قدیم الایام ایشان را مثل کسانی که عدالةً سزاوار مرگ بودند، منظور می داشتند، لهذا با ایشان بطوری رفتار میکردند که مشرف بهلاکت باشند، چنانکه بر گردن های ایشان راه میرفتند (صحیفهء یوشع 10 : 24) تا این معنی نشانی از اطاعت تام و کامل باشد و مصداق مزمور یکصد و ده آیهء اول را توضیح کند. خلاصه ایشان را به انواع عذاب و عقوبت گرفتار میساختند و مثل یوسف بغلامی فروخته و مثل شمشون و صدقیا چشمهای ایشان را میکندند و مثل ادونی بزق انگشتان ابهام دست و پای ایشان را قطع میکردند و محض تزیین و تحسین ظفرکننده ایشان را دسته دسته برهنه کرده در حضور خود میراندند. (اشعیا 30 : 4). و بسیاری اوقات مقدار کثیری از ایشان را حسب الرسم بواسطهء ریسمانی پیموده (دوم سموئیل 8 : 2) بقتل میرسانیدند. (دوم تواریخ ایام 25 : 12). و بعضی از اوقات این مطالب را بقصد ظلم و بیرحمی معمول می داشتند. (دوم سموئیل 12 : 31 و اول تواریخ ایام 20 : 3). و گاهی قومی را اسیر کرده کلیةً میفروختند و در ممالک بعیده سکونت میدادند. (دوم پادشاهان 15 : 29 و 17 : 24). رومیان اسرا را زنده بر لاشهء اموات میبستند که چون مرده متعفن شود، هلاک شوند، چنانکه قصد رسول نیز در این آیة همین است که میگوید: «وای بر من که مرد شقی هستم، کیست که مرا از جسم این میّت رهایی بخشد؟» (رسالهء رومیان 7 : 24) (قاموس کتاب مقدس ص66).
باید دانست که کوروش بزرگ مؤسس سلسلهء هخامنشی یهودیان اسیر بابل را پس از فتح آن شهر آزاد کرد و اجازت بازگشت به اورشلیم داد. رجوع به کوروش شود.
(1) - که چندین سرافراز گرد سوار
نه با ترگ و جوشن، نه در کارزار
گرفتار کُشتن نه والا بود
نشیب است جایی که بالا بود. فردوسی.
(2) - تاریخ التمدن الاسلامی ج 5 ص 23 ببعد.
(3) - ایرانیان هیچگاه بنده نمی شدند و رقیت پذیر نبودند. رجوع به کلمات آزاد، آزادگی، آزاده و آزاده مرد شود.
(4) - نفح الطیب ج 1 ص 113 و ابن اثیر ج 4 ص 259.
(5) - Les Gothes. (6) - ابن اثیر ج 4 ص 272.
(7) - ابن اثیر ج 10 ص 46.
(8) - ابن اثیر ج 9 ص 227.
(9) - نفح الطیب ج 1 ص 209.
(10) - مقریزی ج 1 ص 313.
(11) - مقریزی ج 1 ص 489 و ج 2 ص 193.
(12) - یکی از موارد مصرف زکاة، آزادی اسیران و بردگان بوده است: انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المؤلفة قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل فریضة من الله و الله علیم حکیم. (قرآن 9/60).
(13) - مقریزی ج 2 ص 79 و 191.
(14) - مسعودی ج 2 ص 22.
(15) - مقریزی ج 1 ص 95.
(16) - دمیری ج 1 ص 49.
(17) - ابن اثیر ج 4 ص 147 و اغانی ج 1 ص 37.
اسیر.
[] (اِ) کاه خس. بهندی کاندل. (مؤید الفضلاء).
اسیر.
[اُ سَ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب.
اسیر.
[اُ سَ] (اِخ) رجوع به ابوالخیار شود.
اسیر.
[اَ] (اِخ) (خرهء...) ناحیتی است بفارس از بلوکات دشتی. چون دو کوه که عبور از آنها دشوار است در دو جانب این بلوک افتاده شمالی آن را گردنهء کافری و جنوبی آن را ظالمی گویند. در میانهء مردم مشهور است میان کافر و ظالم اسیر است و این بلوک از گرمسیرات فارس است، در جانب جنوب شیراز، درازی آن از قریهء وردوان تا وادالمیزان هشت فرسخ، پهنای آن از قریهء بَلبُلَی تا عربانه چهار فرسخ. محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوک خنج و علا مرودشت و از مغرب و جنوب به نواحی گله دار. و شکار این بلوک آهو و بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبک انجیر و در بعضی جایها درّاج است و در زمستان هوبره و چاخرق و زراعت آن گندم و جو دیمی و تنباکوست. در قدیم نخلستانها داشته و چند نخل کهنه باقی مانده است. قصبهء این بلوک را نیز اسیر گویند، نزدیک بشصت فرسنگ در جانب جنوب شیراز افتاده است. خانه های آن از خشت خام و گل و چوب نخل است و شمارهء آنها تا پنجاه شصت سال پیش از این، از هزار درب خانه بیشتر بود و اکنون بصد خانهء خراب نمی رسد و آب خوردن این قصبه از آب انبار بارانی است و این بلوک مشتمل بر ده قصبهء آباد است. (فارسنامهء ناصری). جمعیت آن 4000 تن است.
اسیر.
[اَ] (اِخ) قصبهء خرّهء اسیر. رجوع به مادهء قبل شود.
اسیر.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 67000 گزی جنوب خاوری کنگان و 5000گزی راه فرعی گله دار به لار. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. سکنه 600 تن. آب از چاه. محصول آنجا غلات ، تنباکو، پیاز. شغل اهالی زراعت. راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
اسیر.
[اَ] (اِخ) (رود...) نهری است به فارس، آب آن شور و ناگوار. از چشمهء چک چک و چشمهء مشک آویز برخاسته از بلوک اسیر گذشته به رودخانهء کله وارد شود.
اسیر.
[اُ سَ] (اِخ) ابن زارم یا یسیربن رزام، یا یسیربن رازم. مردی از یهود به خیبر که سریه به امیری عبدالله بن رواحة در سال ششم ه . ق. بسوی او رفت و اسیر بطمع امارت خیبر با سی تن یهودی بجانب رسول اکرم (ص) شتافت، ولی در راه پشیمان شد. عبدالله بن انیس که یکی از همراهان عبدالله بن رواحه بود از خیانت او آگاه شد و خواست اسیر را بکشد، اسیر وی را زخمی زد و سپس خود کشته شد. (امتاع الاسماع ج1 ص 270، 272، 314).
اسیر.
[اَ] (اِخ) مصطفی بن یوسف حسینی بیروتی. او راست: هدیة الاخوان فی تفسیر ما ابهم علی العامة من الفاظ القرآن و آن در مطبعهء جریدهء بیروت بسال 1307 - 1309 ه . ق. و نیز در مطبعهء الف باء دمشق بسال 1331 ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).
اسیر.
[اَ] (اِخ) میرزا جلال شاعر. از مردم اصفهان است. وی از خویشان شاه عباس بود. بقول مؤلف مرآة الخیال، بانی بنیاد خیال بندی است و خیال بندان زمان حال را به پیروی او سر افتخار بلند است. اگرچه طرز خیال بندرت از قدیم است چنانچه در بعضی اشعار رودکی و کسائی نیز یافته میشود، ولیکن میرزا جلال اسیر، اساس سخنوری بر همین طرز نهاد و این قانون شگرف بدست آینده های قوافل وجود داد. از اوست:
ای گلشن از بهار خیال تو سینه ها
برگ گل از طراوت نامت سفینه ها
هر جا غمت رواج دهد کوه را شکست
بر سنگ خاره رشک برند آبگینه ها
گر از نسیم راز تو عالم چمن شود
بوی گل از صفا دمد از گرد کینه ها
در جستجوی گوهر ذاتت فکنده چرخ
از روز و شب بقلزم حیرت سفینه ها
بخشیده حشمتت بسلیمان ملک فقر
از نقش پای مور کلید خزینه ها
دنیاپرست حسرت جاوید میبرد
در خاک مانده از دل قارون دفینه ها
در جلوه گاه سنگدلان شو غبار اسیر
این است پاس خاطر آیینه سینه ها.
(مرآة الخیال ص 76) (تذکرهء آتشکده چ هند ص159).
اسیر.
[اَ] (اِخ) یوسف بن عبدالقادر حسینی صیادی شافعی (شیخ). مولد وی صیدا بسال 1230 ه . ق. است. او در کنف حمایت پدر خویش نشأت یافت و چون بسن هفده رسید، به دمشق رفت و مدتی در مدرسهء مرادیه اقامت کرد و از علمای آن شهر علم آموخت. سپس بدیار مصر رفت و در جامع ازهر هفت سال مقیم بود و از شیخ حسن قویسنی و شیخ محمد دمنهوری و جز آنان سماع دارد و در همهء علوم عقلیه و نقلیه مهارت یافت و امام و مرجع مردم گردید. آنگاه بمرض کبد مبتلا شد و به صیدا بازگشت و از آنجا به طرابلس شام رفت و سپس در شهر بیروت اقامت کرد و متولی ریاست کتابت محکمهء شرعیه گردید و از آنجا نیز به قسطنطنیه رفت و در دارالمعلمین کبری تدریس کرد و متولی ریاست تصحیح در دائرهء نظارت معارف شد، ولی چون طاقت تحمل سرمای آنجا نداشت به بیروت بازگشت و بتعلیم طلاب مشغول شد و علم فقه و قوانین دولت عثمانی را در مدرسة الحکمة (مارونیه) دو سال درس گفت و کتب مفیده تألیف کرد و در بیروت درگذشت (1307 ه . ق.) و در مقبرهء باشوره مدفون شد. وی مردی نرمخو و خوشرو، نیکومعاشرت و زاهد بود. او راست: ارشادالوری لنارالقری و آن انتقادی است بر کتاب نارالقری تألیف شیخ ناصیف الیازجی که در بیروت بسال 1290 ه . ق. طبع شده است. دیوان «الشیخ یوسف الاسیر» و آن در مدح و تقریظ و وصف و تواریخ و موشحات و رثاء و جز آن است، این کتاب در مطبعهء لبنانیة بسال 1306 ه . ق. چاپ شده. رائض الفرائض (در میراث) که با شرح در بیروت بسال 1290 ه . ق. به طبع رسیده. ردالسهم للسهم، که ردّی است بر السهم الصائب تألیف سعید الشرتونی، در مطبعة الجوائب بسال 1291 ه . ق. چاپ شده. شرح کتاب اطواق الذهب زمخشری که در بیروت بسال 1293 و 1314 ه . ق. بطبع رسیده. المجلة که قوانین شرعیه و احکام عدلیه را آورده، این کتاب در بیروت بسال 1904 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).
اسیرالهوی.
[اَ رُلْ هَ وا] (اِخ) زاکی بن کامل بن علی مکنی به ابوالفضائل، معروف به مهذب هبتی قطیفی. وی ادیب و فاضل و شاعری رقیق الشعر بود و در سنهء 546 ه . ق. درگذشت. او راست:
عیناک لحظهما امضی من القدر
و مهجتی منهما اضحت علی خطر
یا احسن الناس لولا انت ابخلهم
ماذا یضرک لو متعت بالنظر
جد بالخیال و ان ضنت یداک به
فقد حذرت و ما وُفّیت من حذر
یا من تمکن فی قلبی الغرام به
لاتبتلی مقلتی بالدمع و السهر
زود بتودیعة او وقفة فعسی
تجبی بها نضو اشواق علی سفر.
و هم او گوید:
افعال الحاظه المرضی الصحاح بنا
اضعاف ما یفعل الصمصامة الذکر
عجبت من جفنه بالضعف منتصراً
علی القلوب و یقوی و هو منکسر
و من لهیب خدود کلما سقیت
ماءالشباب بنارالحسن تستعر
ان مج فی الشرق مما فیه الرضاب تری (؟)
من عرف ریاه اهل الغرب قد سکروا
شهود صدق غرامی فیک اربعة
الوجد و الدمع و الاسقام و السهر.
(معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج4 ص215).
اسیران.
[اَ] (اِخ) نام محلی کنار راه تبریز و اَهَر، میان شوردِه و ایلیچه در 23500گزی تبریز. این ده جزء دهستان کیوان از بخش خداآفرین شهرستان تبریز است، 6500گزی جنوب خداآفرین، 47000گزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی. معتدل. سکنه 88 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
اسیران خاک.
[اَ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از تن پروران. || کنایه از مردگان. (هفت قلزم) (آنندراج).
اسیرتا.
[اَ رِ] (اِخ) بخشی از کردان، چادرنشین و چوپان و رمه بان و سلحشور. (تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 102).
اسیرجای.
[اَ] (اِ مرکب) زندان خانه. اسیرخانه :
نگارخانهء چین است این، نه زلف و رُخ است
اسیرجای دل است این، نه طرهء گیسوست.
حیاتی گیلانی.
اسیرخانه.
[اَ نَ / نِ] (اِ مرکب) زندان خانه. اسیرجای :
تا در اسیرخانهء آن زلف بود غیر
من در شکنجه بودم و او در عذاب بود.
محتشم کاشانی.
اسیر طبع.
[اَ رِ طَ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) اسیر طبع مخالف. گرفتار نفس اماره. (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (هفت قلزم).
اسیرک.
[اَ رَ] (اِ) بیارهء خربزه را گویند. (برهان) (هفت قلزم).
اسیرکلا.
[اَ کَ] (اِخ) موضعی از بارفروش مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 119 بخش انگلیسی).
اسیرکولی.
[اَ] (اِخ) (دریاچهء اسیر) نامی است که ترکان به لاک دلسکلاو(1) داده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Lac de l'Esclave.
اسیرگره.
[اَ گَرْهْ] (اِخ) موضعی در برهان پور هندوستان که بقول تذکرهء خزانهء عامره شاه نعمان پسر خواجه حافظ شیرازی بدان جا مدفون گردید. (از سعدی تا جامی براون ترجمهء حکمت ص314).
اسیرگیر.
[اَ] (نف مرکب) آنکه برده فروشی کند. (آنندراج).
اسیرل.
[] (اِ) بقول فرهنگ شعوری بنقل از جهانگیری این کلمه را بمعنی پارهء (بیاره) خربزه گویند. اما در جهانگیری «اسیرک» آمده. رجوع به اسیرک شود.
اسیرم آب.
[اَ رَ] (اِ مرکب) داروی چندی است که اطبا در آب جوشانند و بدن بیمار را بدان شویند و آن را بعربی نطول خوانند، و ظاهراً این لغت با لغت اسپرم آب که قبل ازین مذکور شد تصحیف خوانی شده. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به اسپرم آب شود.
اسیرنهری.
[اَ نَ] (اِخ) نامی است که ترکان به ریویر دلسکلاو(1) داده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Riviere de l'Esclave.
اسیر و ابیر.
[اَ رُ اَ] (ص مرکب، از اتباع)بمعنی اسیر بکار رود.
اسیروار.
[اَ سیرْ] (ص مرکب) مانند اسیر :
تا گردانم اسیروارش
توزیع کنم ز هر دیارش.نظامی.
اسیرة.
[اَ رَ] (اِخ) ابن عمرو انصاری مکنی به ابوسلیط بدری. صحابی است.
اسیره.
[اُ سَ رَ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب.
اسیره.
[] (اِخ) بقول جغرافی نویسان عرب نام کوهی است در ماوراءالنهر در خطهء شاشی. اصطخری گوید در این کوه معادن طلا، نقره، قلع، فیروزه و کانهای دیگر و نیز یک نوع سنگ سیاه (شاید زغال سنگ باشد) یافت شود. (قاموس الاعلام ترکی).
اسیری.
[اَ] (اِخ) از شعرای قائین است. فکرش اسیر طرهء دلبران مضامین رنگین:
بسان حلقهء خاتم که خالی از نگین باشد
نمایان است خالی بودن جایت در آغوشم.
(صبح گلشن ص 24).
اسیری.
[اَ] (اِخ) یکی از شعرای عثمانی است. وی اصلاً از اهالی آناطولی بوده، در مدارس عصر علوم رسمی بدست آورده و مدتی در قضاها سکونت گزیده، بعداً به اسارت افتاده مدت مدیدی در دیار کفار در زندان روزگار خویش را گذرانید و سپس آزاد شد و در آگریبوز واقع در قزل حصار عزلت گزید. تاریخ وفات او معلوم نیست. (قاموس الاعلام ترکی).
اسیری.
[اَ] (اِخ) محمد قاسم. از باریابان بارگاه اکبر پادشاه بوده، بالاخره دست بدامان عبدالرحیم خان خانان زده، از خوان انعامش نوالهای فیض ربوده و در سنهء یکهزار و ده بکنج لحد آسوده. او راست:
سبزهء بادیهء ما نکشد منت ابر
چشم گو خشک شود، آبلهء پائی هست.
(صبح گلشن ص 24).
وی بسال 1010 ه . ق. در هندوستان درگذشت.
اسیری.
[اَ] (اِخ) ابن صحیفی. یکی از شعرای شیراز است. این بیت او راست:
دلم پر است ز خون بر دلم مزن انگشت
که همچو شیشهء می گریه در گلو دارد.
(قاموس الاعلام ترکی) (صبح گلشن ص 24).
اسیس.
[اَ] (ع اِ) عوض. || اصل هر چیزی. (ناظم الاطباء).
اسیس.
[اُ سَ] (اِخ) نام موضعی. (ناظم الاطباء).
اسیف.
[اَ] (ع ص) اسیر. || پیر فانی. || خشمگین. || اندوهناک. زود اندوهگین شونده. رقیق القلب. اندوهگین. || مزدور. بنده. || آنکه گاهی فربه نشود. ج، اُسَفاء. (ناظم الاطباء).
اسیفة.
[اَ فَ] (ع ص) ارض اسیفة؛ زمینی که چیزی نرویاند. (ناظم الاطباء).
اسیق سو.
[اِ] (اِخ) دهی از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، در 18000گزی جنوب باختری کلات دره. سردسیر. سکنه 149 تن. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل زراعت، مالداری، قالیچه و گلیم بافی. راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
اسی کلا.
[اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان پازوار بخش بابلسر شهرستان بابل، واقع در 7000گزی شمال بابل، کنار شوسهء بابل به بابلسر. دشت. معتدل مرطوب مالاریائی با 180 تن سکنه. مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چاه. محصول پنبه، کنجد، باقلا، صیفی، غلات. شغل اهالی زراعت. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
اسیل.
[اَ] (ع ص) نرم و هموار و برابر. (منتهی الارب) || رخسارهء دراز و کشیده. (منتهی الارب) نرم و کشیده (چهره). (اقرب الموارد) :
غزل ز بهر غزالی غزاله رخ گویم
که کرد خسته دلم را اسیر خدّ اسیل.
امیرمعزی( دیوان ص 452).
اسیلم.
[اُ سَ لِ] (ع اِ)(1) یکی از عروق ستهء دست: «و امّا عروق الیدین فستة: القیفال و الاکحل و الباسلیق و حبل الذراع الوحشی و الاسیلم و الابطی.» (معالم القربة ص 162 و 104).
(1) - Vena Salvatella
اسین.
[] (اِ) بیرونی در عیوب اصلی یاقوت گوید: «و منها غمامة صدفیة بیضاء متصلة به من جانب و یسمی الاسین، فان لم یکن غائراً فیه ذهب به الحک، و الا فلا حیلة فی الغائر.» (الجماهر بیرونی ص 38).
اسین.
[اِ] (اِخ)(1) قفطی در تاریخ الحکماء ص 18 از مصنفات افلاطون «کتاب اسین» را یاد میکند. رجوع به اسخینس شود.
(1) - Eschine.
اسینة.
[اَ نَ] (ع اِ) تاهی از تاههای زه کمان. ج، اَسائن. || دوالی محکم بافته که در تنگ ستور و لگام و جز آن بکار برند. (منتهی الارب).
اسیوت.
[اِ] (ترکی، اِ) (از ایسی اوت، گیاه گرم) اِسی اود. سیوت. فلفل.
اسیوت.
[اَسْ] (اِخ) کوهی است نزدیک حضرموت. یاقوت حموی گوید: درخت لبان فقط در این کوه بعمل می آید.
اسیود.
[اُ سَ وِ] (ع ص مصغر) مصغر اسود.
اسیوس.
[اَسْ] (اِ)(1) بیونانی نمک چینی را گویند که شوره باشد و باروت را از آن سازند و در هندوستان بدان آب سرد کنند. و بعضی گویند سنگی باشد بغایت سست و بزردی مایل و چون نزدیک زبان آورند زبان را بگزد و اگر آنرا با آرد باقلا بر نقرس ضماد کنند نافع باشد. (برهان قاطع). حکیم مؤمن آرد: آسیوس به الف ممدوده بلغت یونانی اسم نمک چینی است و آن نمکی است که بر روی سنگ سفید سبک و نوعی بر روی سنگ مایل بزردی از نم دریا بهم میرسد و آنرا آسیوس و نمک را زهرهء اسیوس نامند و شبیه است به نوشادر و قوی تر از سنگ او است و بهترین سنگ، سریع التفتیت است که رگهای زرد قلیل غایر داشته باشد. در سیم گرم و خشک و بالذع و معفن و جهت قروح کهنهء یابسهء عسرالاندمال و بردن گوشت زیادة و با عسل منقی زخمها و با موم روغن مانع انتشار قروح خبیثة و با آرد باقلی جهت نقرس و طلاء او با سرکه جهت سپرز و گرده، با صمغ البطم و زفت جهت تحلیل خنازیر و مغسول هر دو بدستور تغسیل اقلیمیا، ملطف و جالی بصر و جهت بردن بیاض و رفع آثار نافع و بالخاصیة زهرهء اسیوس قاطع خون لهاة است و خوردن او با عسل جهت قرحهء شش نافع و مورث سحج و مصلحش صمغ عربی و قدر شربتش از یک دانگ تا نیم درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن). در نسخهء خطی اختیارات بدیعی آمده: اسیوش، گویند نمک صینی است و آن سنگی است سبک که زود ریزان شود و از نمک دریا بروی می بندد و آنرا زهرة اسیوس خوانند و جالینوس گوید سنگی است سست و مانند سنگهای دیگر صلب نیست و سفیدرنگ بود و نوعی بزردی زند و چون نزدیک زبان برند، زبان را بگزد. منفعت وی آن است که چون به آرد باقلی بر نقرس ضماد کنند، نافع بود و جهت ورم سپرز با کلس و سرکه طلا کنند بغایت مفید بود و جهت ریش شش با عسل لعق کنند، سودمند بود و قوهء زهر وی از حجر زیادت بود و نیکوترین چیزی بود از وی. چشم را قوت دهد و جلاء بخشد و سفیدی که در چشم بود بکلی زایل کند، چون در چشم کشند. حجر آسیوس. نمک چینی. (انجمن آرا). ثلج الصین. بارود در شرح ثلج چینی (که بارود باشد)، در کتب مفردات می آید و آن زهرهء اسیوس است.
.(لکلرک)
(1) - Pierre d'Assos. Fleur d Assos.
اسیوش.
[اَسْ] (اِ) رجوع به اسیوس شود.
اسیوط.
[اُسْ] (اِخ)(1) سُیوط. دهی است به صعید مصر. (منتهی الارب). شهرکی است در دیار مصر از ریف اعلی به صعید، و بعضی الف را از کلمه ساقط کنند و سیوط گویند. (انساب سمعانی: اسیوطی). و رجوع به سیوطی و معجم البلدان و ابن جبیر و عیون الانباء ج 1 ص 82 شود.
(1) - Assiout. Syout. Siout. Soziout.
اسیوطی.
[اُسْ] (ص نسبی) منسوب به اسیوط. (انساب سمعانی).
اسیوطی.
[اُسْ] (اِخ) ابوبشر احمدبن الولیدبن عیسی الاسیوطی. وی از ابی الزیباع روایت کند و در اسیوط بسال 335 یا اول 336 ه . ق. درگذشت. (انساب سمعانی).
اسیوطی.
[اُسْ] (اِخ) ابوعلی الحسین بن علی بن الخضربن عبدالله الاسیوطی. وی از اسحاق بن ابراهیم بن یونس مصری روایت دارد و از وی ابوعبدالله محمد بن الفضل بن نطیف الفراء روایت کند. وفات وی در جمادی الاَخرهء سال 372 ه . ق. بود. (انساب سمعانی).
اسیوطی.
[اُسْ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن علی بن عبدالله بن میمون، قاضی اسیوط. وی از عبدالرحمن بن داود الاسکندرانی و محمد بن عبدالله بن عبدالحکم و بکیربن یحیی و علی بن عبدالعزیز و محمد بن ادریس وراق الحمیدی و جز آنان حدیث گفته و در سیوط در محرم سنهء 310 ه . ق. درگذشت و مولد او به سیوط بسال 325 ه . ق. بود(1). (انساب سمعانی).
(1) - کذا فی الاصل.
اسیوطی.
[اُسْ] (اِخ) رجوع به سیوطی و معجم المطبوعات ج 1 ستون 450 شود.
اسیون.
[] (اِخ) ابن اثیر در ذکر اخبار اردشیربن بابک گوید: و کان فی سواحل بحر فارس ملک اسمه اسیون یعظم، فسار الیه اردشیر فقتله و قتل من معه و استخرج له اموا عظیمة. (کامل ابن اثیر چ مصر ج 1 ص 167).
اسیوند.
[اُ وَ] (اِخ) شعبه ای از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73). و آن جزو طایفهء دودکی از ایل بختیاری است و دارای شعب ذیل میباشد: بردین، پل، خواجه، گاودوشی، شهماروند.
اسی ویشه.
[اَ شَ] (اِخ) موضعی است در چهارفرسنگی آمل. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 114 بخش انگلیسی).
اسیه دمیان.
[] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید (ص 70): «و حدیث شکارگاه و کنیزک و تیر انداختن [ بهرام ] بر آهو، آنک بر صورتها نگارند، چنان گویند که در آن تاریخ بوده ست که بزمین عرب بود پیش منذر، و اندر کتاب همدان چنان خواندم که بظاهر همدان بوده ست، آنجا که اسیه دمیان خوانند بر راه ری، و اثری هست آن جایگاه، گویند گور آن کنیزک بوده ست. والله اعلم».
اش.
[اَ / اِ] (ضمیر) ضمیر متصل مفرد مغایب بمعنی او. و آن بمعانی ذیل است:
ضمیر مفعولی برای مفرد مغایب: گفتمش، بردش، خوردش :
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهَدْش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
که رستم یلی بود در سیستان
منش کرده ام رستم داستان.
(منسوب به فردوسی).
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوهء معشوق در این کار داشت.
حافظ.
|| ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا؛ یعنی او بمن گفت :
اشک باریدش و نیوشه [ظ: شنوشه] گرفت
باز بفزود گفته های دراز. طاهر فضل.
|| ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش؛ بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است :
کسی کو بپرهیزد از بدمنش
نیالاید اندر بدیها تنش.فردوسی.
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
خانه اش سوزد بگوید نار نیست.مولوی.
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است.
حافظ.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
«اش» که به آخر کلمه ملحق شود، همزهء آن ساقط گردد :
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا. ابوالعباس.
ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزهء آن بجا ماند :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی مروزی.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
وآن بیان صنعت و اندیشه اش.مولوی.
و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، در تحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به «ش» شود.
اش.
[اِ/ ـِشْ] (پسوند) ـِش. علامت اسم مصدر که غالباً پس از ریشهء فعل که بیشتر با مفرد امر حاضر یکی است، درآید: پرورش، پرستش، روش، آکنش، افزایش، کاهش، کشش، فروزش، نمایش، ستایش، آلایش، آرایش، بخشش، کنش، خواهش، خلش، آسایش، آزمایش، گشایش، دهش، خورش، گُوِش، زهش، گزارش. این قاعده مستثنیاتی دارد. رجوع به اسم مصدر در همین لغت نامه و اسم مصدر تألیف معین شود.
اش.
[اِ/ ـِشْ] (پسوند) ـِش. مزید مؤخر امکنه: نامِش. نذش. میانش. لیلش. زندرامش. طخش. اِمش.
اش.
[اَش ش] (ع مص) برخاستن بر. || تحریک کردن بر بدی و شر. قیام البعض الی البعض للشر لا للخیر. (تاج المصادر بیهقی). || زجر کردن گوسفند.
اش.
[اَش ش] (ع اِ) نان خشک.
اش.
[اُ] (اِخ) نام یک شهر چهاردروازه است در فرغانه، گرداگرد آن سوری فراگرفته است . نظر بروایت و کتب عربی موطن بعض مشاهیر علمی بوده است.
اشآز.
[اِشْ] (ع مص) بی آرام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || ترسانیدن. (منتهی الارب).
اشآم.
[اِشْ] (ع مص) به شام رفتن. (منتهی الارب). به شام شدن. رجوع به اِشام شود.
اشاء .
[اَ] (ع اِ) خرمابنان ریزه. اشاءة، یکی. (منتهی الارب)(1).
(1) - ابن القطاع گفته که همزهء آن نزد سیبویه اصلی است و اینجاست که بزعم صاحب قاموس مهموزلام است و محل ذکرش همین [ جاست ] نه معتل لام، چنانکه جوهری آورده. (منتهی الارب).
اشاء .
[اِ] (اِخ) نام کوهی و وادیی است. (منتهی الارب) .
اشائب.
[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اشابة. جوالیقی گوید: «الاشائب؛ الاخلاط من الناس. قیل انها فارسیة معربة، اصلها «اشوب». قال الاخنس بن شریق :
فوارسها من تغلب ابنة وائل
حماةٌ کماةٌ لیس فیهم اشائب.
اشائم.
[اَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ اشام. (المعرب جوالیقی ص 27).
اشاءة.
[اَ ءَ] (ع اِ) یک اَشاء. یکی خرمابن. (منتهی الارب). صغارالنخل. (معجم البلدان).
اشاءة.
[اِ ءَ] (ع مص) مضطر گردانیدن. (منتهی الارب) . || ملجأ گردانیدن. پناه گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
اشاءة.
[اَ ءَ] (اِخ) موضعی است و یاقوت گوید: گمان برم که در یمامة و یا در بطن الرمة است. (معجم البلدان).
اشاءة.
[اِ ءَ] (اِخ) نام زنی است جاهلیة از مردم حضرموت و بدان منسوب است «بنواشاءَة» و ایشان بطنی از قبایل یمن اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 118).
اشائی.
[اَ] (ع اِ) جِ شی ء.
اشابة.
[اُ بَ] (ع اِ) مردم بهم درآمیخته. (صراح). مردم بهم آمیخته از هر جنس. (از منتهی الارب). || مال مکسوبهء مخلوط بحرام. ج، اشائب. (منتهی الارب).
اشابة.
[اِ بَ] (ع مص) سپید کردن موی. (تاج المصادر بیهقی). سپید کردن سر را: اشاب رأسه و برأسه. (منتهی الارب). || خداوند فرزند پیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). صاحب فرزندان پیر شدن: اشاب الرجل. (از منتهی الارب). || پیر کردن.
اشابة.
[اَ بَ] (اِخ) موضعی است به نجد نزدیک الرمل. (معجم البلدان).
اشات.
[] (اِخ) (وادی ال ...) رجوع به وادی آش شود.
اشاجع.
[اَ جِ] (ع اِ) جِ اشجع.
اشاح.
[اِ] (ع اِ) وشاح. (منتهی الارب). حمائل. حمیل. (منتهی الارب). حمیل مروارید و جز آن. آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء). حمایل و زیور که زنان در گردن اندازند. حمایل مرصع بزیور که زنان در بر اندازند.
اشاحة.
[اِ حَ] (ع مص) گیاه شیح رویانیدن (چنانکه زمین): اشاحت الارض. (منتهی الارب) . || پرهیز کردن. (منتهی الارب). پرهیزیدن. (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی). حذر کردن. || جد کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). کوشیدن در امری. کوشش کردن در کار و دوام کردن بر آن: اشاح علی الشی ء. (منتهی الارب). || فروهشتن دُم را (چنانکه اسب): اشاح الفرس بذنبه. و بالمهملة ایضاً، او هو الصواب. (منتهی الارب). || اعراض کردن: اشاح بوجهه. (منتهی الارب).
اشادة.
[اِ دَ] (ع مص) برافراشتن چیزی را. (منتهی الارب). || بلند کردن بنا. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || برداشتن آواز. || آشکار کردن چیزی. آشکارا کردن چیزی. || نسبت کردن سخن را به کسی. (منتهی الارب). || بلند کردن نام. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || بلند گردانیدن قدر و منزلت کسی را: اشاد بذکره. (منتهی الارب). || تعریف کردن. || شناسانیدن گمشده را. || هلاک کردن. (منتهی الارب).
اشارات.
[اِ] (ع اِ) جِ اشارة. علامتها : و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود. (کلیله و دمنه). و شرایط سخن آرایی در تضمین امثال... و شرح رموز و اشارات تقدیم نموده آید. (کلیله و دمنه). این سخن از اشارات و رموز متقدمان است. (کلیله و دمنه). زبانها به تحسین عبارات و تزیین اشارات او روان گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 367).
اشارات.
[اِ] (اِخ) نام تصنیف ابوعلی سینا در حکمت. رجوع به ابوعلی سینا شود.
اشارت.
[اِ رَ] (ع مص) رجوع به اشارة شود.
اشارت کنان.
[اِ رَکُ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال اشاره کردن :
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن.نظامی.
یکی سرگران و آن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را بدست.
سعدی (بوستان).
اشارد.
[اِ] (اِخ)(1) یکی از مورخین انگلستان. مولد وی سنهء 1671 م. و وفات بسال 1730 م. او تاریخ مکمل انگلستان را نوشته و بعض آثار دیگر از وی بیادگار مانده است.
(1) - echard.
اشارد.
[اِ] (اِخ)(1) یکی از قدمای علمای فرانسه. مولد وی بسال 1644 م. در روئن و وفات بسال 1724 م. در پاریس. بعض آثار او موجود است.
(1) - echard.
اشارة.
[اِ رَ] (ع مص) اشاره. اشارت. انگبین چیدن. (منتهی الارب). انگبین رُفتن. عسل چیدن. || ریاضت دادن اسب را. || سوار شدن بر اسب در وقت بیع تا بنگرند حسن و روش آن را. (منتهی الارب). || نمودن بسوی چیزی به دست و جز آن. (از منتهی الارب). || فرمودن کسی را. فرمان صادر کردن. ایعاز. توعیز: اشار علیه بکذا؛ ای امره. (منتهی الارب) : بباید دانست که خواجه خلیفت ما [ مسعود ] است در هرچه به مصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی ص 150). بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است، وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد بکنم. (تاریخ بیهقی ص 145).
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). برزویه را پیش خواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. (کلیله و دمنه). شیر به آوردن او [ گاو ] اشارت کرد. (کلیله و دمنه).
حق کرد خلیل را اشارت
تا کرد بنا بسان کعبه.خاقانی.
جلاد را به تأخیر سیاست اشارت فرمود. (سندبادنامه ص 204). این اشارت از صاحب عادل اعزالله انصاره قبول کردم، و مثال او را امتثال نمودم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 8).
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزدیک ما ارجمند.نظامی.
اشارت کرد کآن مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.نظامی.
گفت اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم، بعد از آن مرا بقصاص او بکش. (گلستان).
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.
سعدی.
که گفت ار نه سلطان اشارت کند
کرا زهره باشد که غارت کند.
سعدی (بوستان).
ملک به کشتن بیگناهی اشارت کرد. (گلستان).
|| بلند کردن آتش را: اشار النار و اشار بها و کذا اشور بها بالتصحیح. (منتهی الارب). || بر گرفتن شهد اعانت کردن کسی را: اشرنی عس؛ ای اعنی علی جنیه. (منتهی الارب). اشار فلاناً عس؛ ای اعانه علی جنیه. (اقرب الموارد). || ایحاء. (تاج المصادر بیهقی). وحی. (منتهی الارب) . || برمز نمودن. غمز. (دهار). ایماض. ایماء. (تاج المصادر بیهقی). تلویح. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تشویر. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). با اشارهء دست و چشم و ابرو مطلبی را القاء کردن. با انگشت و چشم ایما کردن :
همانگاه کردش اشارت بدست
که تا شاه پرموده هم بر نشست.فردوسی.
امیر سوی بلکاتکین اشارتی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). بلکاتکین حاجبی را اشارتی کرد. (تاریخ بیهقی ص 380). امیر رضی الله عنه اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی ص 377).
آنرا سپرد کایزد مر دین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش.
ناصرخسرو.
درین باب اشارت کرده است به حال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). دمنه برجست و بر حسب اشارت برفت. (کلیله و دمنه). و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد.
خاقانی.
اشارت آن حضرت به فقر طایفه ای است که مردان میدان رضایند و تسلیم تیر قضا. (گلستان). درین میان کسی هست که زبان پارسی داند؟ غالب اشارت به من کردند. (گلستان).
مرا آن گوشهء چشم دلاویز
به کشتن میکند گوئی اشارت.سعدی.
|| (اِ) رمز. ایماء : نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی).
این اشارت های خلقی را تأمل کن بحق
کاین اشارتها همی زی طاعت یزدان کند.
ناصرخسرو.
لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه). عاقل را اشارتی بس باشد. (کلیله و دمنه).
گفته نودهزار اشارت به یک نفس
بشنوده صدهزار اجابت به یک دعا.
خاقانی.
ازین به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست.سعدی.
تلقین درس اهل نظر یک اشارتست
کردم اشارتی و مکرر نمی کنم.حافظ.
|| تقریر کردن. بیان کردن. اظهار کردن :خواجهء بزرگ فصلی سخن گفت به تازی سخت نیکو درین معنی، و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه ای را برساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان معنی جهانداری نمود. (تاریخ بیهقی ص 385).
منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نشود منکر.ناصرخسرو.
اشارتی است ز دولت بعمر و ملک ابد
بشارتی است جهان را ازین خجسته پیام.
مسعودسعد.
و اشارت حضرت نبوت بدین معنی وارد است. (کلیله و دمنه).
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا.خاقانی.
اشارت کرد که یمینی از تصنیف عتبی کتابی مفید است. (مقدمهء ترجمهء تاریخ یمینی).
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنان است که یکی روز به نان و نمک با ما موافقت کنید. (گلستان). || رأی دادن. اظهارنظر : از اشارت دوستان نتوان گذشت. (کلیله و دمنه). اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری. (کلیله و دمنه). ملک چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن، و آنچه فرازمی آید بازنمای. (کلیله و دمنه). شیر گفت این اشارت از کرم و وفا دور است. (کلیله و دمنه). یکی اشارت بکشتن کرد. (گلستان). ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت و متعنتان را که اشارت به کشتن او همی کردند، گفت... (گلستان). ما ترا ببرادر دینی و رضاعی و هم پشتی و نصیحت و اشارت کردن قبول کردیم. (تاریخ قم ص 251). || مشورت. شور : باز عثمان و علی و طلحه و زبیر و سعد و عبدالرحمن را بخواند [ عمر ] و گفت اشارت کنید و آن را که رأی همگنان بر او درست گردد خلیفت کنید و فرمان یافت. اشارت کردند اندر خلافت. عثمان عبدالرحمن را گفت تو بگیر. گفت نتوانم. (تاریخ سیستان). پس چون خبر عثمان نزدیک عبدالرحمن رسید به سیستان بر یاران اشارت کرد. (تاریخ سیستان). پس طاهر... بر علیّبن الحسن الدرهمی اشارت کرد که صلح کنیم بر لیث علی بر آنکه... (تاریخ سیستان). || نصیحت :
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
|| الاشارة، هو الثابت بنفس الصیغة من غیر ان سبق له الکلام. (تعریفات جرجانی ص 17). || الاشارة تکون مع القرب و مع حضور الغیب و تکون مع العبد. (اصطلاحات الصوفیة الواردة فی الفتوحات المکیة ص 185). اشارة، معناه بدیهی و هی قسمان عقلیة و حسیة و للاشارة ثلاثة معانٍ: الاول المعنی المصدری الذی هو فعل؛ ای تعیین الشی ء بالحس. الثانی المعنی الحاصل بالمصدر، و هو الامتداد الموهوم الاَخذ من المشیر المنتهی الی المشارالیه و هذا الامتداد قد یکون امتداداً خطیاً فکأنّ نقطة خرجت من المشیر و تحرکت نحو المشارالیه فرسمت خطّاً انطبق طرفه علی نقطة من المشارالیه، و قد یکون امتداداً سطحیاً ینطبق الخط الذی هو طرفه علی ذلک الخط المشارالیه فکأنّ خطّاً خرج من المشیر فرسم سطحاً انطبق طرفه علی خط المشارالیه، و قد یکون امتداداً جسمیاً ینطبق السطح الذی هو طرفه علی السطح من الجسم المشارالیه فکأن سطحاً خرج من المشیر فرسم جسماً انطبق طرفه علی سطح المشارالیه. الثالث تعیین الشی ء بالحس بانه هنا او هناک او هذه بعد اشتراکها فی انها لاتقتضی کون المشارالیه بالذات محسوساً بالذات و تفترق بانّ الاول و الثانی لایجب ان یتعلقا اولاً بالجوهر بل ربما یتعلقان اولاً بالعرض و ثانیاً بالجوهر، لانهما لایتعلقان بالمشارالیه اولاً الاّ بان یتوجه المشیرالیه او فکل من الجوهر و العرض یقبل ذلک التوجه و کذا ما هو تابع له. و الثالث یجب ان یتعلق او بالجوهر و ثانیاً بالعرض فانه و ان کان تابعاً لتوجه المشیر لکن التوجه بانّ المشارالیه هنا او هناک، لایتعلق او الا بما له مکان بالذات. هکذا ذکر میرزا زاهد فی حاشیة شرح المواقف فی مقدمة الامور العامة. و قد تطلق علی حکم یحتاج اثباته الی دلیل و برهان کما وقع فی المحاکمات و یقابله التنبیه بمالایحتاج اثباته الی دلیل کما یجی ء فی لفظ التنبیه. و الاشارة عند الاصولیین دلالة اللفظ علی المعنی من غیر سیاق الکلام له و یسمی بفحوی الخطاب ایضاً نحو «و علی المولودله رزقهن و کسوتهن بالمعروف» (قرآن 2/233). ففی قوله تعالی له اشارة الی ان النسب یثبت للاب، و هی من اقسام مفهوم الموافقة کما یجی ء هناک. و فی لفظ النص ایضاً. و اهل البدیع فسروها بالاتیان بکلام قلیل ذی معانٍ جمة. و هذا هو ایجاز القصر بعینه، لکن فرق بینهما ابن ابی الاصبع بان الایجاز دلالة مطابقیة و دلالة الاشارة اما تضمن او التزام فعلم منه انه اراد بها ما تقدم من اقسام المفهوم، ای اراد بها الاشارة المسماة بفحوی الخطاب. هکذا یستفاد من الاتقان فی نوع المنطوق و المفهوم. و نوع المنطوق و المفهوم الایجاز ثم الاشارة اذا لم تقابل بالصریح کثیراً ما تستعمل فی المعنی الاعم الشامل للصریح. کما فی چلپی المطول فی تعریف علم المعانی. فعلی هذا یقال اشار الی کذا فی بیان علم السلوک و ان کان المشارالیه مصرحاً به فیما سبق و اسماء الاشارة سبق ذکرها. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 824 و 825). ج، اشارات. اشاره و اشارت، با کردن، فرمودن، نمودن، پذیرفتن و رسیدن صرف میشود.
اشارة النص.
[اِ رَ تُنْ نَص ص] (ع اِ مرکب) جرجانی گوید: هو العمل بما ثبت بنظم الکلام لغة لکنه غیرمقصود، و لاسیق له النص لقوله تعالی: و علی المولود له رزقهن (قرآن 2/233)، سیق لاثبات النفقة، و فیه اشارة الی ان النسب الی الاَباء. (تعریفات ص 17). و رجوع به اشارة شود.
اشاره فهم.
[اِ رَ / رِ فَ] (نف مرکب) کنایه از زیرک است. ایمافهم. (انجمن آرای ناصری).
اشارهء قلبی.
[اِ رَ / رِ یِ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از الهام است. || کنایه از اشارهء غیبی. (انجمن آرای ناصری).
اشاری.
[اَ را / اُ را] (ع ص، اِ) جِ اَشْران.
اشاریر.
[اَ] (ع اِ) جِ اِشرارَة.
اشاش.
[اَ] (ع مص) شاد شدن. نشاط نمودن. نشاط. شادی.
اشاشة.
[اَ شَ] (ع مص) شاد شدن. نشاط نمودن . شادی. نشاط.
اشاشة.
[اِ شَ] (ع مص) دانه سخت ناکردن خرمابن. (منتهی الارب).
اشاصة.
[اِ صَ] (ع مص) گشن نپذیرفتن خرمابن. یقال: اشاصت النخلة؛ اذا لم تتلقح. (منتهی الارب). || دندان مالیدن به مسواک. (منتهی الارب) .
اشاطة.
[اِ طَ] (ع مص) سوزانیدن. || هلاک کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || باطل و تباه ساختن. || جدا کردن گوشت را. || پراکنده کردن. (منتهی الارب). || بهلاک افکندن. فرا کشتن دادن. (تاج المصادر بیهقی). || بکشتن پیش آوردن کسی را: اشاط دمه و بدمه؛ ای اذهبه او عمل فی هلاکه او عرضه للقتل. (منتهی الارب). || کشتن شتر قمار را. || صاحب سهم پسین شدن از شتر قمار. (منتهی الارب).
اشاعث.
[اَ عِ] (ع ص، اِ) جِ اَشعث. (منتهی الارب).
اشاعثة.
[اَ عِ ثَ] (ع ص، اِ) جِ اَشعث. (منتهی الارب).
اشاعر.
[اَ عِ] (ع ص، اِ) جِ اشعر. (منتهی الارب). جِ اَشْعَر، بمعنی شاعرتر. || جِ اشعر، بمعنی بسیارموی اندام. پرموی.
اشاعرة.
[اَ عِ رَ] (اِخ) جِ اشعری، بمعنی پیرو طریقهء مخصوص اشعریان. اساس طریقهء اشاعره از تعلیمات جهمیه مایه گرفت و در اواخر قرن سوم یا اوائل قرن چهارم هجری بعنوان فرقهء اشعری ظهور کرد و بنام مشهورترین رؤسای این فرقه، ابوالحسن اشعری، معروف گردید و او از اخلاف ابوموسی اشعری است. ابوالحسن اشعری بر مخالفت معتزله قیام کرد و جمعی پیرو او شدند. عالم مشهور قاضی ابوبکر محمد باقلانی متوفی سنهء 403 ه . ق. مذهب اشعری داشت و در تأیید و ترویج این طریقه کوشش بسیار کرد. اشاعره و معتزله با یکدیگر سخت مخالف بودند و کار مخالفت این دو فرقه به زدوخوردها و انقلابات خونین کشید، و مسلمانان هر ناحیه را مدت چند قرن به همین زدوخوردها مشغول و سرگرم داشت. نمونه ای از این معنی واقعهء خراسان است(1) در سال 456 ه . ق ..
اشاعره و معتزله در مسائل بسیار با هم اختلاف دارند. عمدهء مسائل خلافیهء آنها بدین قرار است: 1 - معتزلی گوید: افعال خیر از خدای باشد و بر اوست که هرچه شایسته تر و سزاوارتر رعایت بندگان کند، اما اعمال شرّ، مخلوق عباد و عنان قدرت و ارادهء این همه در دست انسان است. اشعری گوید: بد و نیک کارها همه آفریدهء خداوند است و بنده را به هیچ وجه اختیار نیست. 2 - معتزلی گوید: ایمان را سه رکن است: اعتقاد به قلب و جنان، گفتار به زبان، عمل به ارکان. اشعری گوید: رکن اصلی ایمان عقیدهء قلبی است و گفتار و کردار از فروع آن است و کسی که دین را به دل بگرود مؤمن است، هرچند عمل و گفتارش با عقیدت یار نباشد. 3 - معتزلی از ذات واجب الوجود صفات ازلیه همچون علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و جز آنها را نفی کند و گوید: خداوند عالم است بالذات نه بصفت علم، و قادر است نه بصفت قدرت و همچنین از دیگر صفات ازلی. اما اشعری قائل به صفات ازلیهء زائد بر ذات است که قائم به ذات واجب الوجودند:
و الاشعری بازدیاد قائله
و قال بالنیابة المعتزله(2).
مسألهء تعدد قدما که در کتب کلام دیده میشود مربوط بهمین مطلب است. 4 - معتزلی قائل است به حسن و قبح عقلی و گوید: حسن و قبح ذاتی اشیاء است، و عقل خود بدون معاونت شرع میتواند حسن و قبح چیزها را ادراک کند. اوامر و نواهی شرع تابع حسن و قبح ذاتی است، نه اینکه حسن و قبح تابع امر و نهی شارع باشد، و از این جهت در مواردی که نص شرعی در دست نداریم عقل خود میتواند استنباط احکام کند، همچنین در موارد منصوصه بواسطهء ملاک حسن و قبح ذاتی ممکن است در حکم ظاهری تصرف کند، اما اشعری منکر حسن و قبح عقلی است، واجب و حرام را سماعی داند و گوید عقل ما را شایستگی ایجاد یا تصرّف در احکام شرع نیست. در اینکه اوامر و نواهی شرع نسبت به حسن و قبح سبب اند یا کاشف، گفتگوهاست که در فن کلام و اصول بشرح نوشته اند. 5 - معتزلی گوید: خدا را هیچگاه بچشم نتوان دید و اشعری گوید که خداوند در روز رستخیز بعیان دیده میشود. در مسألهء رؤیت میان اشاعره و معتزله گفتگوهاست و در این باب عقاید گوناگون اظهار شده است که در جای خود بتفصیل نوشته اند. طائفهء «ضراریه» از معتزله گویند که انسان را ورای حواس پنجگانه حاسهء ششم است و با این حس خدا را در قیامت می بینیم. 6 - معتزلی گوید: کسی که مرتکب گناهان کبیره میشود نه مؤمن است و نه کافر، بلکه فاسق است و از این معنی عبارت کند به منزلة بین المنزلتین. 7 - معتزلی گوید: کلام الله مخلوقی است حادث، و اشعری معتقد به کلام قدیم است. مسألهء کلام نفسی مقابل کلام لفظی که از مختصات عقاید اشعریان است از فروع همین مسأله شمرده میشود. 8 - معتزلی گوید: اعجاز قرآن مجید بسبب آن است که مردم را از معارضه و آوردن مانندش منصرف ساخت وگرنه اتیان بمثل برای فصحای عرب ممکن بودی، و اشعری قرآن را بالذات معجز و آوردن مانند آن را از بشر محال داند و گوید اعجاز عبارت است از فعل خارق عادت که مقرون بتحدی و سالم از معارضه باشد. 9 - معتزلی اعادهء معدوم را ممتنع و اشعری ممکن داند. 10 - معتزلی خلود در نار را معتقد و اشعری منکر است. 11 - معتزلی امامت را بنص و تعیین داند و اشعری به اختیار امت. 12 - معتزلی معتقد است به تقرر و ثبوت ماهیت پیش از وجود و گوید ماهیت را در حال عدم و پیش از آنکه موجود شود ثبوت و تقرری است و ثبوت را اعم از وجود و عدم را اعم از نفی داند:
و جعل المعتزلی الثبوت عم
من الوجود و من النفی العدم(3).
بعض معتزلیان گویند که میان ثبوت و نفی هیچ حد فاصل و واسطه ای نیست، و بین ثابت و منفی قضیهء منفصلهء حقیقیه است که بیش از دو طرف ندارد، اما میان موجود و معدوم واسطه ای است که آن را حال یا ثابت گویند. مسألهء حال یا واسطهء میان موجود و معدوم از مختصات عقاید معتزله است و اشاعره منکر این سخنان اند. 13 - معتزله علم واجب الوجود را عبارت دانند از ماهیات ثابتهء ازلی بنابر تقرر ماهیت که جزو عقاید آنهاست و ماهیت مقرره در عقاید معتزله نظیر اعیان ثابته است در عقاید متصوفه از قبیل محیی الدین و پیروان او. در باب علم واجب الوجود به جزئیات میان اشعری و معتزلی گفتگوهاست، بعضی منکر علم واجب تعالی به جزئیات و برخی قائل به علم تفصیلی واجب الوجود و احاطهء او بر غیرمتناهی هستند و طایفه ای گویند خداوند عالم به جزئیات است نه بصور تفصیلی بلکه بر وجه کلی. ابوالمعالی جوینی استاد غزالی از بزرگان اشعری بود. به او نسبت داده اند که گفت خداوند عالم به کلیات است نه به جزئیات. بهمین مناسبت در کتاب طبقات سبکی (ج 3 ص 261) چند ورق راجع به این موضوع نوشته و خواسته است که این نسبت را از امام الحرمین رفع و او را از داشتن این عقیده پاک کند. غزالی برای اینکه مورد این تهمت واقع نشود، هر جا به این موضوع رسیده عقیدهء خود را صریحاً بیان کرده است، از جمله در کتاب نصیحة الملوک مینویسد: «وی داناست به هرچه دانستنی است و علم وی به همهء چیزها محیط است.» 14 - اشعری گوید ایمان و طاعت بتوفیق و کفر و معصیت بخذلان الهی است و توفیق عبارت است از خلق قدرت بر طاعت و خذلان عبارت است از خلق قدرت بر معصیت.
آنچه از موارد اختلاف اشعری و معتزلی یاد کردیم عمدهء مسائل خلافیه ای است که میان آنها مشهور شده است. از این مسائل مهم بعضی مولود بعض دیگرند، مث مسألهء حال و کلام نفسی و همچنین اختلاف در توفیق و خذلان به مسألهء نفی صفات و جبر و اختیار برمیگردد. غیر از آنچه گفتیم موارد خلافیهء دیگر هم در باب وعد و وعید و اسماء و احکام و عقل و سمع و همچنین در موضوعات جزئی و شخصی از قبیل اینکه عایشه و طلحه و زبیر خطاکار بودند یا نه و بر فرض خطا، آیا برگشتند و توبه کردند یا همچنان با گناه از دنیا رفتند و معاویه و عمرو عاص بر امام خروج کردند یا نه و امثال این اختلافات و زدوخوردها میان معتزله و فرقه های دیگر بوده است که بسیاری از آنها مربوط به مسائل مذکور میشود و در کتب عقاید بتفصیل ثبت شده است.
رواج طریقهء اشعری: تا اواخر قرن سوم نامی از فرقهء اشعری در میان نبود، و دشمن سخت معتزله همان اصحاب حدیث بود. پس از ظهور علی بن اسماعیل اشعری، فرقه ای بدین نام روی طریقهء اهل حدیث، در مقابل معتزله قیام کردند و مخاصمهء این طایفه به موافقت علمای حدیث با معتزلیها گونهء دیگر گرفت. پیدا شدن روح انتقاد و باور نکردن هر سخنی بدون دلیل و برهان، شاید تا حدی لازم و مطابق تعلیمات اسلامی بود که مردم را بفکر و تعقل و پیروی دلیل و برهان راهنمائی میکرد و «قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین» (قرآن 2/111)، «ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتی هی احسن» (قرآن 16/125). و امثال آنها را دستور میداد و چون عقاید تعبدی صرف در مقابل حملات مذاهب فلسفی تاب نمی آورد، متکلمین اسلام مجبور بودند که با اسلحهء مهاجمین خود را مسلح سازند. اما بهمین اندازه که اصول فلسفه برای مناظره و محاجهء با مخالفان دین بکار رود، قناعت نشد و بتدریج بیش از آنچه ضرورت داشت و افزون از مقدار نسبت مسائل فلسفهء یونان با مذهب درآمیخت و معجون نوظهوری ساخته شد. قرن چهارم و پنجم نسبت به اشاعره و اهل حدیث همچون قرن دوم و سوم نسبت به معتزله و قدریه بود و بیشتر از آنچه معتزله در مدت دو قرن پیش رفته بودند، از قرن چهارم ببعد نصیب اشعریها و اهل سنت و جماعت گردید. در قرن پنجم که عهد غزالی است، جمهور مسلمانان اهل سنت خاصه در حوزهء خراسان که موطن غزالی است، در اصول طریقهء اشعری و در فروع مسلک شافعی را داشتند. آنها که اصحاب رأی یعنی پیروان امام ابوحنیفه بودند، نیز اکثراً به مسلک اشاعره معتقد بودند و مذهب معتزله میان بعضی از فقهای عراق متداول بود. در کتاب بیان الادیان که مؤلف آن از معاصرین غزالی است، مذهب اهل سنت و جماعت را تقریباً روی اصول اشعری وصف میکند و در ذیل اصحاب الرأی مینویسد: «و فقهای خراسان که از اصحاب ابوحنیفه اند، در اصول، مذهب سنت و جماعت دارند. اما بعضی از فقهای عراق در اصول، مذهب معتزله دارند و در فروع مذهب او». از کتاب طبقات الشافعیهء سُبکی و مؤلفات تاریخی دیگر هم بخوبی برمی آید که اکثر علمای بزرگ خراسان در قرن پنجم در اصول، پیرو اشعری و در فروع، تابع شافعی بوده اند. در دوره های بعد نیز جمهور اهل تسنن از حنفی و شافعی و غیره همگان اشعری مذهب بودند. علامه در نهج الحق مینویسد: «و جماعة الاشاعرة الذین هم الیوم کل الجمهور من الحنفیة و الشافعیة و الحنبلیة الا الیسیر من فقهاء ماوراءالنهر» الخ. (غزالی نامه تألیف جلال همایی صص 60 - 80).
(1) - رجوع به غزالی نامه تألیف جلال همایی شود.
(2) - منظومهء حاجی سبزواری.
(3) - منظومهء حاجی سبزواری.
اشاعری.
[اَ عِ] (اِخ) جِ اشعری.
اشاعة.
[اِ عَ] (ع مص) اشاعه. اشاعت. تابع دیار گردانیدن چیزی را: اشاعکم السلام و بالسلام؛ سلامت را پیرو دیار شما گرداند. (منتهی الارب). || بانگ کردن شتران را و زجر کردن تا برگردند: اشاع بالابل. (منتهی الارب). || آشکارا کردن. (غیاث). فاش و آشکار کردن خبر و جز آن: اشعته و اشعت به؛ ای اذعته و اظهرته. (منتهی الارب): و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود، هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه). اشاعهء فحشاء. || پریشان و باربار انداختن شتر ماده بول را: اشاعت الناقة ببولها؛ اذا رمته متفرقاً. (منتهی الارب). || پاشیدن. پراکنده کردن. (غیاث) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و اشاعت حلم ... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
اشافة.
[اِ فَ] (ع مص) اطلاع یافتن بر: اشاف علیه. || ترسیدن: اشاف منه. (منتهی الارب).
اشافی.
[اَ] (ع اِ) جِ اشفیة. ججِ شفاء. || جِ اِشْفی.
اشاق.
[اَ] (اِ) غلام بچه و پسر ساده. (برهان).
اشاق.
[اُ] (ترکی، اِ) کودک. طفل. (برهان). اوشاق. وشاق. رجوع به وشاق شود.
اشاقر.
[اَ قِ] (اِخ) چند کوه است میان حرمین شریفین. || قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب). و رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 152 شود.
اشاکة.
[اِ کَ] (ع مص) خار برآوردن درخت. یقال: اشوکت الشجرة اشواکاً (علی الاصل) و کذا اشاکت اشاکةً؛ ای اخرجت شوکة. || به خار درخستن کسی را. رسانیدن خار را و رنجانیدن به آن. (منتهی الارب).
اشالة.
[اِ لَ] (ع مص) برداشتن. (تاج المصادر). برافراختن (چنانکه دم را). دم برداشتن ناقه. (منتهی الارب). دم برداشتن ماده شتر. || برداشتن سنگ را. (منتهی الارب).
اشام.
[اَ] (اِ) خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان) (هفت قلزم). آشام :
پناه سوی قناعت همی برم زین قوم
که اهل خانهء خود را اشام می ندهند.
کمال اسماعیل.
|| آش تنک لطیف. (مؤید الفضلاء).
اشام.
[اِ] (ع مص) بشام رفتن. (منتهی الارب). به شام شدن. اِشْآم.
اشامة.
[اِ مَ] (ع مص) درآمدن در چیزی. (منتهی الارب).
اشامی جویباری.
[] (اِخ) در فرهنگها ذکری از شاعری هست که گاهی نام او را اشامی جویباری و گاهی اشنانی جویباری نوشته اند و در کلمهء «موبد» این شعر را بنام او آورده اند :
ز اردیبهشت روزی ده رفته روز شنبد
قصد فکند زی ما(1) باده بدست موبد.
و احتمال میرود که اشامی و اشنانی تحریفی از استغنائی باشد. (شرح احوال رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 1302). رجوع به استغنائی و رجوع به ابوالمظفربن محمد نیشابوری شود.
(1) - ظ: کستی فکند و زنار.
اشان.
[اِ] (ضمیر) مخفف ایشان. آنان.
اشان.
[] (اِخ) یکی از پسران دوح بن یهودابن یعقوب که در مصر دعوت دین ابراهیم کردند. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 66).
اشانتی.
[اَ] (اِخ) مملکتی در بلاد گینه در سواحل افریقای غربی که حدود آن محقق نیست. گویند که بلاد این ناحیت مقابل ساحل طلا و بین 5 و 10 درجهء عرض شمالی و 1 و 9 درجهء طول غربی واقع است و مساحت آن 444 کیلومتر از شمال به جنوب و 311 کیلومتر از مشرق به مغرب و شامل 22 ناحیت است، از آن جمله است: مواسان، تاکیمه، اکورنزه، توفل، دنقره، ساوی، امیانه، اکیم، اسیم، اکوبیم، اغونه، ابلونیا، فنطی، امینه، عقره، ننقوو، ذاغمبه، ورصه، اکسیم، انته و جز آنها و کرسی آن کوماس است. بلاد مزبور بسیار حاصلخیز است و در آن انواع حبوب و بقول و میوه هایی که تحت مدارین میرویند، روئیده میشود و از جهت معادن مخصوصاً طلا غنی است، اما مردم آن با استخراج آنها آشنایی ندارند و تجارت بین کوماس (پایتخت) و هوستا و یورنر و غیره رونق دارد و مهمترین صادرات آن طلا و عاج است. جمعیت آن قریب سه میلیون است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
اشاوات.
[اَ] (ع اِ) جِ شی ء. (منتهی الارب).
اشاوذ.
[اَ وِ] (ع اِ) جِ اَشْوَذ. (منتهی الارب).
اشاوش.
[اَ وِ] (ع ص، اِ) جِ اَشْوَش.
اشاوص.
[اَ وِ] (ع ص، اِ) جِ اَشْوَص.
اشاوه.
[اَ وِهْ] (ع اِ) جِ شاة. (منتهی الارب). || جِ شی ء (نادراً).
اشاوهیشت.
[اَ وَ] (اِ) رجوع به اردیبهشت شود.
اشاوهیشتا.
[اَ وَ] (اِ) رجوع به اردیبهشت و ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 110 شود.
اشاوهیشته.
[اَ وَ تَ] (اِ) رجوع به اردیبهشت و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف دکتر معین ص 158 و 500 شود.
اشاوی.
[اَ وا / اَ] (ع اِ) جِ شی ء. (منتهی الارب).
اشاهب.
[اَ هِ] (اِخ) لقب بنومنذر است از آن جهت که جمال داشتند. (منتهی الارب).
اشاهم.
[اُ هُ] (اِخ) و اشاهن به نون نیز گویند. موضعی است در شعر ابن احمر. (معجم البلدان).
اشایا.
[اَ] (ع اِ) جِ شی ء.
اش الحیار.
[] (اِخ) به روایتی نام جد اشک بن اشدبن ازران بن اشقان بن اش الحیاربن سیاوش بن کیکاوس (؟). (فارسنامهء ابن البلخی ص 16).
اشأم.
[اَ ءَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از شوم. بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر. (منتهی الارب). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر.
- امثال: اشأم من احمر عاد.
اشأم من الاخیل.
اشأم من البسوس. رجوع به بسوس شود.
اشأم من النرماح .
اشأم من براقش.
اشأم من حمیرة.
اشأم من خوتعة. (المزهر 299).
اشأم من داحس.
اشأم من رغیف الحولاء.
اشأم من سراب.
اشأم من شولة الناصحة.
اشأم من طویس : و صیر طوس معقله فصارت علیه الطوس اشأم من طویس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
اشأم من طیرالعراقیب.
اشأم من عطر منشم.
اشأم من غراب البین .
اشأم من قاشر.
اشأم من ورقاء .
و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
|| (ص) نامبارک: طائر اشأم؛ مرغ نامبارک. ضد ایمن. (منتهی الارب). ج، اشائم. ما اَشأمه؛ چه بدحال است آن. || مردم چپ دست. || (اِ) جانب چپ. و منه فی صفة الابل: لایأتی خیرها الا من الاشأم. (مقصود از خیر، شیر آن است زیرا هم از جانب چپ شیر او را می دوشند و هم سوار میشوند). (از منتهی الارب).
اشأمان.
[اَ ءَ] (اِخ) موضعی در قول ذی الرمة:
اعن ترسمت من خرقاء منزلة
ماءالصبابات من عینیک مسجوم
کأنها بعد احوال مضین لها
بالاشأمین یمانٍ فیه تسهیم.
(معجم البلدان).
اشب.
[اَ] (ع مص) درآمیختن بعضی را به بعضی. (صراح). بیامیختن چیزی. آمیختن بهم چیزی را. || میان قومی بهم برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). || عیب کردن. (منتهی الارب). ملامت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). عیب و ملامت کردن. (صراح). || بسیار شدن بعدد.
اشب.
[اَ شَ] (ع مص) در هم پیچیدن درختان. بهم پیچیدن درختان.
اشب.
[اَ شَ] (ع اِ) نخلستان بهم پیچیده. (منتهی الارب).
اشب.
[اَ شِ] (ع ص) پیچیده و بسیار درهم پیچیده. || درختان انبوه. || عدد اشب؛ عدد بسیار.
اشباء .
[اِ] (ع مص) دادن. بخشیدن. || دفع کردن. || در چاه یا در مکروه و بلا انداختن کسی را. || گرامی داشتن کسی را. (منتهی الارب). گرامی کردن. (تاج المصادر بیهقی). || بزرگ پنداشتن کسی را. (منتهی الارب). || فرزند زیرک پیدا شدن کسی را. (از منتهی الارب). خداوند فرزندان زیرک شدن. || بالیدن و در هم پیچیدن از تازگی و نازکی، چنانکه درخت خرم و تازه و سیراب. (از منتهی الارب). دراز شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی). || اشباء به پدر؛ بدو مانستن. بدو شبیه بودن. وامانستن. (تاج المصادر بیهقی). مشابه شدن. یقال: اشبی زیداً اولاده؛ مشابه زید شدند اولاد او. (از منتهی الارب).
اشباب.
[اِ] (ع مص) جوان گردانیدن. (منتهی الارب). جوان کردن. || افزودن و قوی کردن. (منتهی الارب). || خداوند فرزندان جوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). پدر فرزندان جوان شدن: اشب الرجل. (منتهی الارب). || برانگیختن. برسکیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجهانیدن. || بربالانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || به نشاط آوردن اسب. || (مجهولاً) تقدیر و اندازه کرده شدن: اُشِبَّ لی کذا. || پیر و کلان سال شدن گاو. (منتهی الارب). بزاد برآمدن گاو. (تاج المصادر بیهقی).
اشباج.
[اِ] (ع مص) رد کردن در را: اشبج الباب. (منتهی الارب).
اشباح.
[اَ] (ع اِ) جِ شبح. کالبدها. (از منتهی الارب) (دَهار). شخص ها یعنی بدنها و جسمها. (غیاث). || سایه ها. || سیاهی ها که از دور دیده میشود. || سیاهی و هیأتی که از دور بنظر آید :
نقد عشق از سرای ارواح است
نه ز اشخاص و شکل و اشباح است.سنائی.
و از ضرب رماح دوسر، و طعن گرز و شمشیر ارواح از اشباح دوری جسته خاک معرکه با خون دلیران می آمیخت. (روضة الصفا ج 2).
همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح.؟
|| اسماء اشباح. رجوع به شبح شود. || مواشی.
اشباح الروحانیة.
[اَ حُرْ رو نی یَ] (ع اِ مرکب) (ال ...) سهروردی در رسالة فی اعتقاد الحکماء در بحث ارباب ریاضت گوید: فیحصل لهم انوار روحانیة حتی یصیر ذلک ملکةً و یصیر سکینةً. فیظهر لهم امور غیبیة و یتصل بها النفس اتصا روحانیاً. و یسری ذلک علی المتخیلة علی ما یلیق بحال المتخیلة، و یری الحس المشترک. فیرون الاشباح الروحانیة علی احسن ما یتصور من الصور، و یسمعون منه الکلام العذب، و یستفیدون منه العلوم. (حکمة الاشراق چ هنری کربین ص 271).
اشباح المجردة.
[اَ حُلْ مُ جَرْ رَ دَ] (ع اِ مرکب) (ال ...) سهروردی در حکمت اشراق در بحث از عوالم انوار گوید: و هذا العالم المذکور نسمیه «عالم الاشباح المجردة» و به تحقق بعث الاجساد و الاشباح الربانیة و جمیع مواعید النبوة، و قد یحصل من بعض نفوس المتوسطین ذوات الاشباح المعلقة المستنیرة التی مظاهرها الافلاک طبقات من الملائکة لایحصی عددها علی حسب طبقات الافلاک مرتبة مرتبة، و مرتقی المتقدسین من المتألهین اعلی من عالم الملائکة. (حکمة الاشراق چ هنری کربین صص 234 - 235). و رجوع به صفحهء 239 شود.
اشباح المعلقة.
[اَ حُلْ مُ عَلْ لَ قَ] (ع اِ مرکب) (ال ...). سهروردی در حکمة الاشراق این اصطلاح را بکار برده است. رجوع به اشباح المجردة شود.
اشبار.
[اِ] (ع مص) مال را به کسی دادن. عطا کردن. (منتهی الارب). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بخشش کردن.
اشبار.
[اَ] (ع اِ) جِ شِبْر. (دهار) (منتهی الارب). و آن یک بدست است، و آن مابین سر ابهام و سر خنصر است. وجبها. بدستها.
اشبارس.
[] (معرب، اِ)(1) نوعی از ماهی. (دزی ج 1 ص 24).
(1) - Sparus.
اشباع.
[اِ] (ع مص) سیر گردانیدن. (منتهی الارب). سیر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤیدالفضلا): اشبعته من الجوع. || سیراب گردانیدن. || رنگ سیر خورانیدن جامه را. (منتهی الارب). || و فی الدعاء: لااشبع الله بطنک؛ ای ویل لک. (منتهی الارب). || گشاده کردن. گشاده گردانیدن. || بسیار و وافر کردن. (از منتهی الارب). پُری. کمال به تفصیل. تطویل: این اخبار بدین اشباع که می نویسم، از آن است که در آن روزگار معتمد بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 566). تا هر باب که افتتاح کردند بتمامت اشباع برسانیدند. (کلیله و دمنه). چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود، برزویه سجدهء شکر گزارد. (کلیله و دمنه). و از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله و دمنه). و حال علو همت و کمال بسطت ملک او از آن شایع تر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد. (کلیله و دمنه). که بی اشباع در تقریر آن معیوب نماید. (کلیله و دمنه). و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود. (کلیله و دمنه). و شرح آنچه بعد ازین حالت میان خلف و حسین بن طاهر حادث شد در موضع خویش به اشباع رسد. (ترجمهء تاریخ یمینی). حال هر دو شار به اشباع انها کردم. (ترجمهء تاریخ یمینی). و این حال به اشباع در ذکر ایدی قوت مسطور شده است. (جهانگشای جوینی). || پر خواندن حرکات را. (منتهی الارب).(1) اشباع، حرکت دخیل است و بحکم آنک از جملهء حروف قافیت آنچ پیش [ حرف ] روی می افتد جز تأسیس و دخیل و ردف نیست و تأسیس و ردف هر دو ساکن اند و لازم و دخیل متحرک است و متبدل، پس چون مخالف صواحب خویش آمده است، حرکت آنرا به اشباع خواندند، یعنی بر حروف ساکن مزیتی دارد و حرکت دخیل را در قوافی موصول اشباع خوانند و در قوافی مقید توجیه گویند چنانک بعد ازین بگویم. (المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 203). اشباع با باء موحده نزد اهل قوافی عبارت است از حرکت دخیل مطلقاً و آن اکثر کسره است، و گاهی فتحه باشد چنانکه در باور و داور، و گاهی ضمه چنانکه در تجاهل و تساهل و این تعریف به اعتبار مشهور است و اختلاف حرکت دخیل در قوافی که بر حرف وصل مشتمل نیستند، جایز نیست؛ اما در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف جائز داشته اند. و مخفی نیست که این تعریف منقوص میشود به کسرهء همزه، مثل مائل و زائل که این کسره را توجیه گویند نه اشباع. پس اولی آن است که تخصیص کنند اشباع را به حرکت دخیل در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف وصل، مانند کسرهء همزهء مائلی و زائلی؛ و تخصیص کنند توجیه را به حرکت ماقبل روی ساکن که آن حرکت اشباع نیست. اگرچه در مشهور هر دو را بلاتخصیص تعریف کرده اند و مؤید است به این آنچه شمس قیس در حدائق العجم (کذا)(2) گفته که حرکت دخیل را در قوافی موصله اشباع خوانند و در قوافی مقیده توجیه. کذا فی منتخب تکمیل الصناعة. و در نزد ارباب قوافی از تازیان نیز چنین است، چنانکه در بعض رسائل و عنوان الشرف آمده است که حرکت دخیل در روی مطلق اشباع نامیده میشود، و حرکت حرفی که پیش از روی مقید واقع است توجیه نامیده شود - انتهی. چه روی مطلق نزد علمای قوافی از تازیان روی متحرک و روی ساکن روی مقید خوانده شوند. (کشاف اصطلاحات الفنون). قال الاخفش: الاشباع حرکة الحرف الذی بین التأسیس و الروی المطلق. الاشباع فی القوافی حرکة الدخیل و هو الحرف الذی بعد التأسیس. و قیل هو اختلاف تلک الحرکة اذا کان الروی مقیداً. اشباع، سیر کردن و به اصطلاح، پر خواندن فتحه یا ضمه یا کسره را بطرزی که حرفی از حروف علت که مناسب آن باشد بظهور آید و به اصطلاح قافیه حرکت بعد الف تأسیس را گویند چنانچه کسرهء صاد در حاصل و فتح واو در یاور. (غیاث اللغات). || (اصطلاح شیمی) حد اشباع، اندازه ای از ماده را گویند که در ترکیب بیشتر از آن محتاج نباشد، مثلاً در ساختن سیترات سود گویند محلول غلیظ کربنات سود را بواسطهء محلول اسید سیتریک اشباع کنند یعنی بقدری که در حصول ملح اسید لازم است بریزند، بنحوی که در محصول کاغذ تورنسل تغییر نکند و رنگ آن قرمز نشود. || (اصطلاح طب) اندازهء تحمل بدن، مر دوا را اشباع گویند که زیاده از آن مقدار بدن تحمل آنرا نمیکند. (ناظم الاطباء).
(1) - Insertion. Inserer une lettre. (2) - ظ: المعجم فی معاییر اشعار العجم.
اشباع پذیر.
[اِ پَ] (نف مرکب)(1) که قبول اشباع کند.
(1) - Saturable.
اشباک.
[اِ] (ع مص) چاههای همدیگر قریب کندن. (منتهی الارب). چاهها نزدیک یکدیگر کندن. چاههای قریب بیکدیگر کندن.
اشباک.
[اَ] (ع اِ) جِ شبکة. دامها. (غیاث).
اشباک.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، در 91 هزارگزی جنوب باختری شوسف، 27 هزارگزی جنوب میغان. دره، گرمسیر. سکنهء آن 33 تن. آب آنجا از قنات. محصول غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
اشبال.
[اَ] (ع اِ) جِ شِبْل.
- ابواشبال؛ شیر بیشه. (ناظم الاطباء).
اشبال.
[اِ] (ع مص) مهربانی کردن بر کسی. || اعانت نمودن. || اشبلت المرأة علی ولدها؛ پرورد آن بیوه زن بچه را و شوی نکرد. (از ناظم الاطباء).
اشبانی.
[اُ نی ی] (ع ص) مرد سرخ روی و میگون بروت. شبانی. (منتهی الارب).
اشبانیا.
[اِ] (اِخ) اسپانیا. اسپانی. اشبانیه. (حلل السندسیة ج 1 ص 34، 61 و 72).
اشبانیه.
[اِ نی یَ] (اِخ) اشبانیا. اسپانیا. اسپانی(1). صاحب نفح الطیب گوید اشبانیه نام قدیم اشبیلیه بوده سپس آنرا به تمام اندلس اطلاق کرده اند.
(1) - Espagne.
اشباه.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ شَبَه. (منتهی الارب). مانندها. || جِ شِبْه. (منتهی الارب). امثال. (غیاث). مانندان. نظایر. (غیاث):
نیست ای شاه ترا هیچ شبیه از اشباه
نیست ای میر ترا هیچ قرین از اقران.فرخی.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شبیهش از اشباه.فرخی.
صدهزاران اینچنین اشباه بین
فرقشان هفتادساله راه بین.مولوی (مثنوی).
از رهی که انس از او آگاه نیست
زانکه زین محسوس و زین اشباه نیست.
مولوی (مثنوی).
اشباه.
[اِ] (ع مص) مانند شدن به... (از منتهی الارب). با چیزی مانند شدن. ماننده شدن. (زوزنی). با چیزی مانیدن. (تاج المصادر بیهقی): اشبهه؛ مانند او شد. (منتهی الارب). || عاجز و ضعیف گشتن: اشبه امه؛ عاجز و ضعیف گردید. (منتهی الارب).
اشبخون.
[اِ] (اِ) اشتحون (؟). گیاهی است لطیف و ترش. آب آنرا گیرند و با شکر شربت پزند. بسیار خوشمزه و نافع و دافع صفراست و در عربی ریباس گویند. (شعوری).
اشبرة.
[] (اِخ) قریه ای است به سرقسطة. (حلل السندسیة ج 2 ص 161).
اشبطانة.
[] (ع اِ) در اندلس نوعی سوسن را گویند(1). در نسخ اشبطانه، اسبطانه هم آمده. (دزی ج1 ص24).
(1) - Espece de lis.
اشبع.
[اَ بَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از شبع و شبعان. مشبع تر. سیرتر در رنگ: و کل ما کان لونه اشبع و طعمه اظهر و رائحته اذکی فهو اقوی فی بابه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 152 س 18).
اشبعل.
[] (اِخ) (مرد بعل) همان ایشبوشت پسر شاول بود. (اول تواریخ ایام 8 : 33 و 9 : 39).
اشبق.
[اَ بَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از شبق، آزمندتر به جماع.
- امثال: اشبق من جمالة.
اشبق من حُبّی. (مجمع الامثال میدانی). و رجوع به حُبّی شود.
اشبل.
[اَ بُ] (ع اِ) جِ شِبْل. (منتهی الارب).
اشبل.
[اُ بُ / اَ بَ] (اِ)(1) تخم ماهی. صعفر. بیض السمک. خاویار.
(1) - Frai de poisson.
اشبلا.
[اِ بِ] (اِخ) دهی جزء دهستان چهارفریضهء بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی، 15000گزی از طریق مرداب و 22000گزی از طریق خشکی کنار مرداب. مرطوب. معتدل. با 138 تن سکنه. گیلکی. آب آن از رود واویلا. محصول آن برنج، توتون، سیگار، ابریشم، صیفی کاری، ماهی. شغل اهالی زراعت و صیادی. راه آن مالرو است. با قایق به انزلی میتوان رفت. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
اشبلط.
[] (معرب، اِ) (از یونانی اسفالتس(1)) اسفالت. (دزی ج 1 ص 24). قیر.
(1) - Asphaltes.
اشبلونة.
[] (اِخ) شهری به اندلس. (حلل السندسیة ج 1 ص 180).
اشبلینیات.
[] (ع اِ) ماهی دریاچهء بیزرت.(1) (دزی ج 1 ص 24).
(1) - Bizerte.
اشبنیا.
[اِ بَ] (اِخ)(1) اسپانی. اسپانیا.
(1) - Espagne.
اشبو.
[اَ](1) (اِ) جایی را گویند که زغال و انگِشت در آن ریزند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). انگِشت دان. (مؤیدالفضلاء) (آنندراج). انبار زغال و انگِشت.
(1) - در ادات الفضلاء: اشبو بالضم و قیل بالفتح.
اشبوختن.
[اِ تَ] (مص) پاشیدن باشد چه آب و چه چیز دیگر. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اشپوختن و اشپیختن شود.
اشبور.
[اُ] (ع اِ) ماهی است. (منتهی الارب). قسمی ماهی.
اشبورقان.
[] (اِخ) در خراسان از گوزگانان بر شاه راه است. شهری است با نعمت فراخ و اندر میان صحرا نهاده و اندر وی آبهای روان. (حدود العالم). شبورقان. شبرقان. رجوع به شبرقان شود.
اشبوره.
[اُ رَ] (اِخ) ناحیه ای به اندلس از اعمال طلیطله و گویند اشبورة از اعمال استجة است. و یاقوت گوید نمیدانم آیا دو موضعند که هر یک را اشبورة گویند یا یکی باشند. (معجم البلدان).
اشبون.
[اِ] (از روسی، اِ) در چاپخانه ها سرب باریکی که میان هر دو سطر نهند تا فاصلهء مطلوب میان آن دو پیدا آید، و هر سطر بخوبی از سطر دیگر جدا و پیدا باشد و بسهولت خوانده شود، و آنرا بمنزلهء واحدی برای طول سطر نیز بکار برند.
اشبونة.
[اُ نَ] (اِخ)(1) شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن(2). لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونة نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونة بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانهء نهر که معدن است تا اشبونة و تا شنترة دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیة ج 1 و ج 2 شود.
(1) - Lisbona.
(2) - Lisbonne.
اشبونة.
[اُ نَ] (اِخ) (نهر...) تاجه(1). رجوع به تاجه شود.
(1) - Le Tage.
اشبونی.
[اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن هارون شود.
اشبونی.
[اِ] (اِخ) هارون بن موسی. وی از شیوخ اطباء و از اخیار آنان و مؤتمن و مشهور به اعمال جراحی بود و ناصر و مستنصر (خلیفه) را در صناعت طب خدمت کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 46).
اشبه.
[اَ بَهْ] (ع ن تف)(1) نعت تفضیلی از شباهت. شبیه تر. ماننده تر. ماناتر. اشکل.
- امثال: اشبه من التمرة بالتمرة.
اشبه من الماء بالماء.
|| (در تداول فقها) اظهر. نزدیکتر به حق: و الاشبه الجواز. (شرایع). علی الاشبه: فلو ضمن ما فی ذمته، صح علی الاشبه. (شرایع). و المنع اشبه. || بسیار مشابهت دارنده. (غیاث) (آنندراج).
(1) - Plus vraisemblable. Plus ressemblant.
اشبه.
[اَ شِ بَ] (ع ص) تأنیث اَشِب. درهم پیچیده (درختان). || بهم درآمیخته (مردم). || بسیار (اعداد). || بسیار درختان با هم و پیچیده (بلدة، قریة، روضة).
اشبه.
[اُ بَ] (ع اِ) اسم ذئب است. (منتهی الارب). گرگ.
اشبیختن.
[اِ تَ] (مص) پاشیدن. (غیاث). پاشیدن اعم از آنکه آب باشد یا چیزی دیگر. (مؤید الفضلاء). رجوع به اشپیختن و اشبوختن و اشپوختن شود.
اشبیخته.
[اِ تَ / تِ] (ن مف) افشانده :درویش چست خامکی بیخته، آبکی بر آن اشبیخته. (خواجه عبدالله انصاری).
اشبیل.
[اِ] (اِ)(1) بلغت گیلانی نوعی از بطارخ است. (تحفهء حکیم مؤمن). اشپل. اشبل. تخم ماهی.
(1) - Frai de poisson.
اشبیلی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب است به اشبیلیه. (سمعانی).
اشبیلی.
[اِ] (اِخ) احمدبن فرح. رجوع به ابن فرح و رجوع به معجم المطبوعات شود.
اشبیلی.
[اِ] (اِخ) محمد بن خیربن عمر بن خلیفه ابوبکر اموی مستوفی اشبیلی حافظ نحوی مقری (502 - 575 ه . ق.). صفدی گوید: وی حافظ مقری نحوی لغوی و متقن و ادیب و بسیارمعرفت بود و برای اقراء، کتب بسیار نوشت و در اشبیلیة و قرطبة اقراء کرد و در جامع آن شهر خطبه خواند و امامت کرد. او راست: فهرست ما رواه عن شیوخه من الدواوین المصنفة فی ضروب العلم و انواع المعارف که در کتابخانهء اندلسیهء مادرید بسال 1883 تا 1892 م. طبع شده. (معجم المطبوعات).
اشبیلیة.
[اِ یَ] (اِخ) سویلا(1). سویل (2). شهری بزرگ در اسپانیا. یاقوت گوید امروز در اندلس بزرگتر از آن شهری نیست و حِمْص نیز نامیده میشود و پایتخت حکومت اندلس آنجاست و بنی عباد آنجا مقر داشتند و بعلت اقامت ایشان در شهر مذکور، قرطبة خراب شد و عمل آن متصل بعمل لبلة است که در مغرب قرطبة بود و بین آن دو، سی فرسنگ راه است... اشبیلیة نزدیک دریاست و جبل اشرف بر آن مشرف است، و آن کوهی است پر از درختان زیتون و میوه های دیگر و آنچه این شهر را بر دیگر نواحی اندلس امتیاز داده زراعت پنبه است و آنرا از آنجا به جمیع بلاد اندلس و مغرب حمل کنند، و وی در ساحل نهری عظیم است که در بزرگی همسان دجلة و نیل است و کشتیهای سنگین در آن حرکت کنند و آنرا وادی الکبیر نامند، و در کورهء آن شهرها و اقلیم هائی است که در جای خود ذکر خواهد شد و گروه بسیار از اهل علم بدان نسبت دارند، از آن جمله عبدالله بن عمر بن الخطاب الاشبیلی و او قاضی آن شهر بود و در 276 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان). نام باستانی این شهر ایسپالیس(3) بوده و عرب نیز همین کلمه را محرف یعنی معرب ساخته است. بگفتهء جغرافیون عرب این شهر در عهد حکومت اسلامی بسیار معمور و آباد بوده. خود اشبیلیة و ملحقات آن با ابنیهء معظم و محتشم و بدایع صنعت معماری و نقاشی مزین و با نقش و نگار آراسته بود. جبال و جلگه های اطراف با درختان زیتون و انجیر و انواع و اقسام اشجار مستور بود و مقدار کلی پنبه در این محل بعمل می آمده. گویند در زمان حکومت اسلامی این شهر بیش از 400000 تن سکنه داشته. در سال 93 ه . ق. موسی بن نصیر این بلد را فتح کرده و در دورهء سیادت امویان اول شهر اندلس قرطبة و دوم شهر همین بلد بود. در سال 424 ه . ق. در اثر انقراض دولت اموی، ابن عباد قاضی این شهر استقلال آنرا اعلان کرد و در نتیجه دولتی موسوم به بنی عباد متشکل گردید و همین بلد را پایتخت قرار داد. (قاموس الاعلام ترکی). شهرکی است [ از اندلس ] بر کرانهء دریای اقیانوس مغربی نهاده، جایی کم نعمت و کم مردم. (حدود العالم). امروز این شهر، که در کنار وادی الکبیر واقع است، کرسی ایالت و دارای 225000 تن سکنه است. محصولات آن شراب و مصنوعات آن انواع روغن، ظروف سفالین و منسوجات است. ابنیهء زیبا و موزه ای نیکو دارد. رجوع به دمشقی و نزهة القلوب مقالهء 3 ص 236 و 265 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص 180 و ضمیمهء معجم البلدان ص 280 و فهرست حلل السندسیة ج 1 و 2 شود.
(1) - Sevilla.
(2) - Seville. Xevilla.
(3) - Hispalis.
اشبین.
[اِ] (ع اِ) یا شبین، مأخوذ از آرامی است. (نشوءاللغة العربیة تألیف انستاس ماری الکرملی ص 69). کفیل. عرّاب. || شخصی که در روز عروسی همراه عروس میرود. (دزی ج 1 ص 24).
اشپختر.
[اِ پُ تُ] (اِخ) (تصرفی است در کلمهء روسی اسپختر(1) که در فرانسه انسپکتر(2)و در انگلیسی اینسپکتر(3) آمده، بمعنی مفتش) در جنگهای ایران و روسیه در زمان فتحعلیشاه سرداری روسی از اهل گرجستان بود که نام اصلی او «تسیت سیانوف» بوده که ایرانیان او را بلقب «اشپختر» یاد میکنند. مؤلف قصص العلماء آرد(4): «وقتی فتحعلیشاه و سلطان روس در مقام مخاصمه برآمدند و اسپختر سردار روس بعضی ولایات سرحدی را گرفت و به هر شهری میرسید، خراب میکرد، فتحعلیشاه را اضطراب حاصل شد. میرزا محمد اخباری که در طهران اقامت داشت، نزد فتحعلیشاه رفت و گفت من سر اشپختر را چهل روزه برای تو به طهران حاضر مینمایم، مشروط به اینکه مذهب مجتهدین را منسوخ و متروک سازی و بن و بیخ مجتهدین را قلع و قمع نمائی و مذهب اخباری را رواج دهی. فتحعلی شاه قبول کرد. میرزا محمد یک اربعین بختم نشست و ترک حیوانی کرده و صورتی از موم درست نمود و در اثناء شمشیر به گردن آن صورت نواخت. چون روز چهلم شد، فتحعلیشاه بسلام عام نشست و سر اشپختر را همان روز به حضور آوردند. سلطان با امنای دولت مشاورت نمود، اعیان دولت متعرض شدند که مذهب مجتهدین مذهبی است که از زمان ائمهء هدی (ع) الی الآن بوده و بر حقند و مذهب اخباری مذهب نادر و ضعیفی است، و زمان اول سلطنت قاجار است، مردمان را نمیتوان از مذهب برگردانید و این شاید مایهء اختلال حال و دولت سلطان شود. علاوه بسا باشد که میرزا محمد از شما نقاری پیدا کند و با خصم شما ساختگی کند و با شما همین معامله نماید که با اشپختر روسی نمود، مصلحت آن است که به او خرجی داده و معذرت از او خواسته حکم بفرمائید به عتبات رفته در آنجاها سکنی نماید که وجود چنین کسی در پایتخت مصلحت دولت نیست و سلطان این رأی را پذیرفت». رجوع به ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 4 ترجمهء یاسمی صص 243 - 244 شود. از اینجا جملهء «مگر سر اشپختر را آوردی»؟ مثل شده و در مورد کسی گفته میشود که مدعی است کاری بس صعب و عظیم انجام داده و پاداش درخور میخواهد و یا گویند «سر اشپختر را آورده است».
(1) - Ispextor.
(2) - Inspecteur.
(3) - Inspector. (4) - چ طهران ص 132، چ لکنهو صص 188 - 189.
اشپختن.
[اِ پُ تَ] (مص) شپوختن. رجوع به اشپوختن شود.
اشپر.
[اِ پَ] (اِ)(1) نامی است که در اطراف رشت به بلندمازو دهند. رجوع به بلندمازو شود. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 158 شود.
(1) - Quercus castaneifolia.
اشپستان.
[] (اِخ) رجوع به قلعهء اشپستان شود.
اشپش.
[اِ پِ] (اِ) اشپشه. کرمی که در غله و پشمینه افتد و تباه کند. کرمکی است خرد که در تابستان لباس پشمینه را ضایع کند و در جو و گندم نیز باشد. (انجمن آرای ناصری) (جهانگیری). اشپشه کرمکی باشد که بیشتر در تابستان و هوای گرم در پوستین و نمد و سقرلاط و صوف و دیگر پشمینه ها و گندم و جو و دیگر غله ها افتد و ضایع کند. (برهان قاطع). سوس. بید.
اشپشه.
[اِ پِ شَ / شِ] (اِ) اشپش. رجوع به اشپش شود :
آنکه در انبار(1) ماند و صرفه کرد
اشپشه و موش حوادث پاک خورد.مولوی.
(1) - ن ل: انبان.
اشپغور.
[اَ پَ] (اِ) تخم گیاهی شبیه به اسفرزه و یا خود اسفرزه. (ناظم الاطباء).
اشپغول.
[اَ] (اِ) اسپغول. (شعوری). رجوع به اسپغول شود.
اشپ کنا.
[اَ پَ کَ] (اِخ) کماندار و تیرانداز داریوش بزرگ که در کتیبه ای در نقش رستم نام او چنین آمد: اشپ کنا، کماندار و تیرانداز داریوش شاه. (ایران باستان ج 2 ص 1602).
اشپل.
[اَ پَ] (اِ) تخم ماهی. خاویار سیاه که از شکم ماهی درمی آید. (شعوری). اشبل. اشبیل. اشپیل.
اشپلاتوس.
[اَ پَ] (اِ) مأخوذ از یونانی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء).
اشپلم.
[اِ پَ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، در 2000گزی جنوب صومعه سرا متصل براه فرعی صومعه سرا به لوکان. جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی. با 194 تن سکنه. گیلکی، فارسی. آب آن از رودخانهء ماسوله. محصول آنجا برنج، توتون، سیگار، مختصر ابریشم. شغل اهالی زراعت و مکاری. راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص14).
اشپوختن.
[اِ تَ] (مص) اشپیختن. شپوختن. شپیختن. پاشیدن. فشاندن. گل نم زدن. پاشیدن باشد اعم از آنکه آب پاشند یا چیزی دیگر. (آنندراج).
اشپوخته.
[اِ تَ / تِ] (ن مف) پاشیده. فشانده. || بهم درآمیخته بود. (لغت نامهء حافظ اوبهی).
اشپوزی.
[اِ] (اِخ) قصبه ای کوچک مستحکم و مرکز ناحیه است و آن به قضای پودگوریچه ملحق گردیده و این قضا طبق عهدنامهء برلن به قره طاغ واگذار شده. قریب 12هزارگزی شمال غربی پودگوریچه و در جهت چپ یعنی شرقی از نهر زتا واقع شده. در گرداگرد این قصبه سوری مشتمل بر برج و باروها مشاهده میشود و یک قلعهء باستانی هم در مقابل آن است و بوسیلهء پلی چوبی قصبه و قلعه با هم مربوط میشوند. در زمان ادارهء عثمانیان این قصبه قریب 1000 تن سکنه و 25 عدد دکان و 3 جامع داشته و قسمت اعظم اهالی مسلم بودند و سپس مهاجرت کردند. (قاموس الاعلام ترکی).
اشپوزی.
[اِ] (اِخ) ناحیه ای است در قضای پودگوریچه از قره طاغ و اراضی بسیار خوب و حاصلخیز دارد ولی موقع آن مساعد نیست و چون امتداد مرز واقع شده از نعمت امنیت محروم است. (قاموس الاعلام ترکی).
اشپه بره.
[اَ پَ بَ رَ] (اِخ)(1) نام یکی از ایرانیان در کتیبهء سارگُن این نام بمعنی اسپ بر (مقصود سوار است). رجوع به تاریخ کرد یاسمی ص57، 59 و 60 شود.
(1) - Ashpabara.
اشپیختگی.
[اِ تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی اشپیخته.
اشپیختن.
[اِ تَ] (مص) شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن :
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته(1)
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته(2)
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته دُرّ ثمین.
منوچهری.
درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبدالله انصاری).
(1) - بر طبق نسخهء اسدی نخجوانی مکتوب بسال 766 ه . ق.
(2) - بتصحیح قیاسی مؤلف.
اشپیختنی.
[اِ تَ] (ص لیاقت)قابل اشپیختن. که درخور اشپیختن باشد.
اشپیخته.
[اِ تَ / تِ] (ن مف) نعت مفعولی از اشپیختن. ترشح شده. پاشیده. (برهان). || ترشح آب را نیز گویند. (برهان).
اشپیخندگی.
[اِ خَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی اشپیخنده.
اشپیخنده.
[اِ خَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از اشپیختن.
اشپیگل.
[اِ گِ] (اِخ)(1) فریدریش فُن. مستشرق آلمانی. مولد او کیتزینگِن، در نزدیک وورتزبورگ، در سال 1820 م. و وفات در مونیخ بسال 1905 م. بود. وی در دانشگاه اِرلانگِن از 1840 تا 1890 م. تدریس کرده. و مؤلفات شایان توجهی دربارهء اوستا و دین زرتشت باقی گذاشت، مخصوصاً طبع اوستای او قابل بوده است که با ترجمهء قدیم پهلوی و ترجمهء آلمانی چاپ شده است (1852 - 1863 م.).
(1) - Spiegel, Friedrich von.
اشپیل.
[اِ] (اِ) بلغت اهالی گیل تخم ماهی است، چون آنرا از شکم ماهی برآرند و گیلانیان همگی برغبت از آن خورش کنند. (انجمن آرای ناصری). اشبل. اشپل. اشبیل.
اشت.
[اِ / ـِشْ] (پسوند) در تداول عامه مزید مؤخری است برای اسم مصدر، معادل «ـِش»، مانند گوارشت، سرزنشت، خورشت.
اشتآء .
[اِ تِ] (ع مص) گوش فراداشتن. (منتهی الارب). شنفتن. || پیشی گرفتن. پیش رفتن.
اشتآز.
[اِ تِ] (ع مص) اشتئاز. رمیدن. (منتهی الارب). اِشتَأَز؛ نفر. (اقرب الموارد).
اشتآن.
[اِ تِ] (ع مص) اشتئان. قصد کردن قصد کسی را. (منتهی الارب). اشتأن شأنه؛ قصد قصده. (اقرب الموارد).
اشتا.
[اِ / اُ] (اِمص) عجله. شتاب. (برهان). اشتاب.
اشتاء .
[اِ] (ع مص) در زمستان شدن. (تاج المصادر بیهقی). در زمستان درآمدن. در شتاء درآمدن. || باقحط شدن در زمستان. (منتهی الارب). دچار غلا و تنگی شدن بزمستان.
اشتاایکاجی.
[] (اِخ) یکی از رجال عهد اباقاخان. (تاریخ غازانی ص 10).
اشتاب.
[اِ / اُ] (اِمص) شتاب. (جهانگیری) (برهان). تعجیل. (برهان). عجله :
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند چیزی که بود.فردوسی.
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر ز اشتاب اوی.فردوسی.
یکایک رسن خواستند آن زمان
به اشتاب بستندش اندر میان.فردوسی.
دو استاد سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب.عطار.
نقلست که او را دیدند که بنماز میدوید، گفتند: چه اشتاب است؟ گفت: این لشکر که بر در شهر است منتظر من اند. گفتند: کدام لشکر؟ گفت: مردگان گورستان. (تذکرة الاولیاء عطار).
سبح للّه میکند اشتابشان
تنقیهء تن میکند از بهر جان.مولوی.
|| (نف مرخم، ق) شتابان. باشتاب. بشتاب :
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت.مولوی.
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.مولوی.
اشتابدیزکی.
[اِ زَ] (ص نسبی) منسوب است به اشتابدیزه. (سمعانی). رجوع به اشتابدیزه شود.
اشتابدیزه.
[اِ زَ] (اِخ) محلهء بزرگی است از سمرقند. (انساب سمعانی). محله ای است بزرگ به سمرقند متصل به باب دستان و گروهی از علما و دانشمندان بدان منسوبند و نسبت به آن اشتابدیزکی است. (معجم البلدان).
اشتابندگی.
[اِ بَ دَ / دِ] (حامص) عمل اشتابنده. شتابندگی.
اشتابنده.
[اِ بَ دَ / دِ] (نف) شتاب کننده. شتابنده.
اشتات.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ شَتّ. پراکندگان. (مهذب الاسماء). پراکنده ها. پراکندگیها: جاؤا اشتاتاً؛ ای متفرقین. (اقرب الموارد) : مؤلف این اشتات و مصنف این کلمات... چنین گوید. (قاضی بدر محمد دهار در دیباچهء دستورالاخوان). به جمع اشتات غزلیات نپرداخت. (مقدمهء دیوان حافظ).
اشتات.
[اِ] (ع مص) پراکنده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
اشتاخوست.
[اَ] (اِخ) قریه ای است که میان آن و مرو سه فرسنگ راه است و زاهد صالح ابوعبدالله اشتاخوستی از آن قریه است. (معجم البلدان).
اشتاخوشی.
[اُ](1) (ص نسبی) نسبتی است به اشتاخوشت و آن قریه ای است از قرای مرو بر سه فرسنگی آن. (الانساب سمعانی ص 38 برگ الف).
(1) - در الانساب سمعانی تلفظ کلمه را چنین نوشته است: بضم الالف و سکون السین المعجمة و التاء المفتوحة ثالث الحروف بعدها الالف و الخاء المعجمة و الواو المفتوحة و السین المهملة ثم الیاء آخرالحروف. ولی در معجم البلدان ضبط کلمه چنین است: اشتاخوست بالفتح ثم السکون و تاء مثناة و الف و الخاء معجمة مفتوحة و الواو و السین یلتقی فیها ساکنان خفیفان و تاء مثناة اخری.
اشتاخوشی.
[اُ] (اِخ) محمد بن عبدالله مکنی به ابوعبدالله. وی صاحب صلاح و عبادت بود. (الانساب سمعانی برگ 38 الف).
اشتاد.
[اَ] (اِ) نام روز بیست وششم است از هر ماه شمسی. نیک است در این روز صدقه دادن و جامه پوشیدن و حاجت خواستن. (هفت قلزم) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). روز بیست وششم از هر ماه شمسی ایرانیان قبل از اسلام، چه ایشان ایام هفته نداشتند و هر روزی را به اسمی میخواندند. (فرهنگ نظام). و رجوع به اشتادروز شود. || (اِخ) نام نسکی است از جملهء بیست ویک نسک ژند (زند) یعنی یک قسمت از بیست ویک قسمت کتاب ژند (زند) زردهشت. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع). نام نسکی (بابی) از نسکهای کتاب اوستا که کتاب الهامی حضرت زردشت و دارای بیست ویک نسک (باب) است. (فرهنگ نظام). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ص 166 س 26 شود. || نام فرشته ای است موکل بر مصالح و اموری که در روز اشتاد واقع میشود. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع). به اعتقاد ایرانیان قدیم، نام فرشته ای که موکل روز اشتاد است :
روانت باد ویژه جان و دل شاد
نگهدارت سروش وشن و اشتاد.
زراتشت بهرام (از فرهنگ نظام).
|| نام یکی از ایرانیان معروف در زمان خسرو پرویز. نام پسر پرویز و نام اشخاص معروف دیگر (به اوستائی ارشتاد بمعنی روح صداقت آمده. ارشتاد نام فرشته ای هم بوده). (لغات شاهنامه ص 25).
اشتاد.
[] (اِخ) مؤلف آنندراج آرد: در تاریخ مازندران آمده است اشتاد مردی بود که قریه ای بنام خود بنا نهاد و به اشتادرستاق معروف شد و پادشاه وقت دختر او را بزنی گرفت و چون آمله نام داشت، شهر آمل را بنام او بنا کرد و برادر اشتاد، یزداو نام بود، او نیز جائی بنا کرد که آنرا یزداوی گویند و ابوالحسن محمد یزداوی که در تاریخ تبرستان آمده است، از آنجاست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). و ابن اسفندیار در ذیل «شهر آمل» آرد: اصل بنیاد او آن است که دو برادر بودند از زمین دیلم، یکی اشتاد نام و دیگری یزدان. شخصی را از کبار دیالم و معروفان آن ناحیت بفتک بکشتند و هر دو برادر شب را شتر خویش ساختند و با عیال و اقربا از آنجا گریختند و از ضرورت مفارقت وطن و جلا اختیار کردند و بنواحی آمل آمده و دیه یزداناباد که معروف و معمور است، آن برادر بنیاد کرده و رستاق اشتاد که هم باقی است، برادری دیگر. (از تاریخ طبرستان ص 62). آنگاه ابن اسفندیار دربارهء دختر اشتاد و عشق پادشاه بلخ به وی، داستانی مفصل آورده است که خلاصهء آن از آنندراج نقل شد. رجوع به صص63 - 71 همان کتاب و ص 155 سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی شود.
اشتاد.
[اِ] (اِخ) (ایزد...) ایزد اشتاد نام یکی از ایزدان همکار هفتمین امشاسپندان (امرداد) بوده است. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 162 شود.
اشتاد.
[اَ] (اِخ) یا اشتادگشسب. نام دانائی که قباد پرویز (شیرویه) وی را همراه خراد برزین نزد پدر خویش خسروپرویز به اندرز و پوزش فرستاد :
چو اشتاد و خراد برزین پیر
دو دانای گوینده و یادگیر...
چو خراد برزین و اشتاگشسب
بفرمان نشستند هر دو بر اسب.
فردوسی (از شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2910).
چو اشتاد و خراد برزین ز شاه
پیام آوریدند از آن بارگاه
بخندید خسرو به آواز گفت
که گفتار تو با خرد نیست جفت.
فردوسی (ایضاً ص 2912).
و رجوع به اشتاد در «ولف» شود.
اشتاد.
[] (اِخ) (رستاق...) رستاق اشتاد ناحیه ای در آمل بوده است که اشتاد نامی آنرا بنیان نهاده است. رجوع به تاریخ طبرستان ص 63 و اشتاد و سفرنامهء مازندران رابینو ص 155 بخش انگلیسی شود.
اشتاد پیروز.
[اَ دِ] (اِخ) نام پسر فیروز که یکی از نجبای ایران بود و در جنگ خسرو پرویز با بهرام چوبینه، سالاری از سپاهیان وی بشمار میرفت :
فرخزاد و چون خسرو سرفراز
چو اشتاد پیروز دشمن گداز.
(شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2781).
و رجوع به «ولف» شود.
اشتادروز.
[اَ] (اِ مرکب) روز اشتاد است :
اشتادروز و تازه گل بوستان
ای دوست می ستان ز کف دوستان.
مسعودسعد.
رجوع به اشتاد شود.
اشتادویر.
[] (اِخ) این کلمه در محاسن اصفهان مافروخی ذیل شرح بنای «جی» بدین سان آمده است: و ذکر بعض المتقدمین انه قرأ علی بعض ابوابها مکتوباً یقول اشتادویر الموکل بالقیاسین و البنائین انه ارتفع ثمن ادام العملة لسور هذه المدینة ستمائة الف الف درهم و ذکر بعضهم ان الموکل رفعت الیه رفیعة بخمسین الف درهم فصرفت الی نفقة الفرهیز الملزق بالاساس. (محاسن اصفهان ص 93). و حسین بن آوی در ترجمهء محاسن آرد: و بعضی متقدمان آورده اند که بر دری از درها دیدیم که نوشته بود بر این سیاق: اشتادویر موکل بر گلیگران و قیاسان گوید که بهای نان خورش عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به مبلغ ششصدهزار درم برسید و بعضی دیگر گویند رفعی از آن موکل بیرون آمد مبلغ پنجاه هزار درم استرداد کرده بر خرج عمارت فرهیزها و گل شیفتق صرف نمودند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 17).
اشتاذآباد.
[] (اِخ) از رستاق ساوه و جزستان. (تاریخ قم ص 116).
اشتاذوان.
[] (اِخ) از قرای فراهان است. (تاریخ قم ص 141).
اشتار.
[اِ] (ع مص) برگشته پلک گردانیدن چشم را. (منتهی الارب). پلک چشم واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
اشتارمبرگ.
[اِ رِ بِ] (اِخ)(1) ارنست، کنت فُن. یکی از جنگاوران اتریشی که بسال 1638 م. در گراتز(2) متولد شده و در سال 1701 م. در بزندرف(3) درگذشته است. شهرت و اعتبار وی در نتیجهء جنگهائی است که بضدیت با ترکان بویژه در مرکز وین انجام داده است. برای همین از طرف بالاترین مقام نظامی آلمان مورد تشویق قرار گرفت و چندی بعد هم رئیس گردید و شورای عالی جنگ نیز آنرا تأیید کرد.
(1) - Starhemberg, Ernst, comte von.
(2) - Gratz.
(3) - Bosendorf.
اشتارین.
[] (اِخ) از شق میلاذجرد. (تاریخ قم ص 115).
اشتاس.
[اَ] (اِخ) قریه ای است از ییلاقات شاه کوه و وساور. (سفرنامهء مازندران رابینو ص 126 بخش انگلیسی).
اشتاسفورت.
[اِ] (اِخ)(1) از شهرهای پروسی آلمان (ساکس) در کنار بُد(2)، دارای 20000 تن سکنه و در آن کارخانهء تولیدات شیمیائی و ذوب آهن وجود دارد. مواد معدنی و پتاس آن شهر حائز اهمیت بسیار است.
(1) - Stassfurt.
(2) - La Bode.
اشتاغ.
[اِ] (ع مص) هلاک گردانیدن. (منتهی الارب).
اشتافتن.
[اِ تَ] (مص) شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن :
برگها چون شاخها بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند.مولوی.
بعد سه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.مولوی.
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندانهاش را بشکافتند.مولوی.
و رجوع به شتافتن شود.
اشتافتنی.
[اِ تَ] (ص لیاقت) شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود.
اشتافته.
[اِ تَ / تِ] (ن مف / نف) شتافته. عجله کرده :
پیش از اندیشه شفای عاجل
سوی بالین تو اشتافته شد.سوزنی.
اشتاق.
[] (اِخ) نام زوجهء ابن النجاری معروف به بنت الجیش الرکابدار که با ابوعلی بن ابی الخیر روابط نامشروعی داشت. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 412 شود.
اشتاقان.
[] (اِخ) از رستاق فراهان. (تاریخ قم ص 119).
اشتاگشسب.
[اَ گَ شَ] (اِخ) رجوع به اشتاد شود.
اشتال.
[اِ] (اِخ)(1) گئورگ ارنست. از اطبا و شیمی دانان مشهور آلمان است. در 1660 م. در شهرک آنسباخ تولد یافته و در سنهء 1734 م. در برلن درگذشته است. کتابهای بسیار دربارهء طب و کیمیا و حکمت و فلسفه و زبان لاتن نوشته است. بیشتر شهرت و آوازهء وی مرهون افکار فلسفی و معلومات شیمی او است که اختصاص به وی داشته است و نیز پاره ای از احوال را منبعث از تأثیر روح دانسته و آنها را مایهء اعتراض بر مادیون قرار داده و حرارت حاصل از احتراق و تنفس را به جسمی مفروض که آنرا فلوحستیق (ماده شعلهء) می نامید، منتسب میساخت، و این فکر را مدت درازی در اروپا پی جوئی میکردند. گرچه عاقبت به جائی نرسید و معلوم شد که فکری واهی بیش نیست، اما باز راه اکتشافاتی برای لاوازیه باز کرد.
(1) - Stahl, Georg Ernst.
اشتال آلمانی.
[اِ لِ آ] (اِخ)(1) برحسب نوشتهء مرحوم قزوینی وی رئیس پستخانهء ایران بوده و در سال 1896 م. نقشهء بسیار متقن و دقیقی برای ایران رسم کرده و در شهر گوتا (آلمان) آنرا بطبع رسانیده است. رجوع به شدالازار حاشیهء ص 191 شود.
(1) - Stahl, A. F.
اشتالنگ.
[اِ لَ] (اِ) بمعنی شتالنگ است و آن استخوانی باشد که در میان بندپا و ساق پا واقع است و آنرا بجول گویند و بعربی کعب خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). بجول. بجل. بژول. وژول. کعب. عظم کعب. شتالنگ. آشتالنگ. غاب. قاب. و این دو استخوان که بر موضع شتالنگ پیداست بیشتر مردمان گمان برند که آن شتالنگ است و آن غلط است از بهر آنکه شتالنگ را نتوان دید و دست بدان نرسد و آنچه همی بینند آن پیوند است که گفتیم که بر آخر ساق است و آنچه بیرون آمده است، پشت آن پیوند است و زندرون آن قوی است و شتالنگ اندر آن قعر نهاده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی) : مازیار گفت در هر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست. اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار). و رجوع به شتالنگ و آشتالنگ شود. || نوعی از قمار که آنرا با شش عدد بجول بازی کنند و آنرا اشتالنگ بازی خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). غاب بازی :
ز چیست خوبی ایشان ز ترک لهو و لعب
ز چیست زشتی ایشان(1) ز نرد و اشتالنگ.
شاه داعی شیرازی.
(1) - ن ل: آنها.
اشتام.
[اُ] (اِخ)(1) اشتام بن درون نام بنیان گذار شهر پانچال هند بوده است. رجوع به تحقیق ماللهند ص 64 س 12 و ص197 س 12 و ص199 س 16 و ص202 س 12 شود.
(1) - Asratthaman.
اشتانی جویباری.
[] (اِخ) رجوع به اشامی جویباری شود.
اشتاو.
[اِ / اُ] (اِمص) بمعنی اشتاب است که شتاب و تعجیل باشد، چه در فارسی با به واو و برعکس تبدیل می یابد. (برهان). و رجوع به شعوری ج 1 ص 149 شود.
اشتاول.
[] (اِخ) (صحیفهء یوشع 5 : 33) شهری بود بر در مملکت یهودا که سبط دان بر آن دست یافته. (سفر داوران 13 : 25 و 16 : 31). و گمان برده اند در جنوب شرقی اشقلون واقع بود. (قاموس کتاب مقدس).
اشتاین.
[اِ] (اِخ)(1) مارک اورل. شرق شناس و باستانشناس انگلیسی است. وی بسال 1862 م. در بوداپست متولد شد و در سالهای 1888 - 1899 م. تحقیقات باستانشناسی مفیدی در کاشمر و سرحد افغانستان انجام داد و سپس در سال 1900 - 1901 م. در ترکستان چین به حفریات پرداخت و در سالهای 1906 - 1908 برای تحقیقات باستانشناسی و جغرافیائی مسافرت وسیعی در آسیای مرکزی و مغرب چین کرد و در سالهای 1913 - 1916 در آسیای مرکزی و ایران بتحقیق پرداخت و کمی بعد در سالهای 1926 - 1928 در ترکستان و چین و بسال 1932 در اطراف تبت بتحقیقات خود ادامه داد و در موضع اخیر بود که از طرف مقامات چین برای ادامهء تحقیقاتش موانعی بوجود آمد. اشتاین آثار بیشماری بجای گذاشته است که از آن جمله اند: 1- ویرانه های ختن 1903 م. 2- ختن باستانی 1912 م. و غیره.
(1) - Stein, Marc Aurel.
اشتئاز.
[اِ تِ] (ع مص) اشتآز. رمیدن. (منتهی الارب).
اشتئان.
[اِ تِ] (ع مص) اشتآن. قصد کردن قصد کسی را. (منتهی الارب).
اشتب.
[اُ تُب ب] (معرب، اِ) (در اسپانیولی: استپا(1)) باقیماندهء نسوج کتان و کنف. اصطب و اشوب نیز آمده است. (از دزی ج 1 ص 24).
(1) - Estopa.
اشتباب.
[اِ تِ] (ع مص) جوان گردانیدن: اشتب الله قرنه؛ جوان گرداند او را خدای. (منتهی الارب).
اشتباک.
[اِ تِ] (ع مص) به یکدیگر درآمدن چیزی. درآمیخته شدن و درهم شدن امور. (منتهی الارب). بهم درشدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || اتفاق. ائتلاف. پیوند : میان این هر دو پادشاه به اتحاد و اشتباک رسانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 292). حال هر دو دولت در اشتراک و اشتباک و اتحاد منتظم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 403). || نیک تاریک شدن سیاهی شب. || نیک ظاهر شدن ستارگان. (منتهی الارب). || انگشتان هر دو دست میان همدیگر درآوردن. (غیاث اللغات). || بهم دررفتن شاخهای درخت و مثل آن. || اجتماع و انبوه. (غیاث اللغات) (آنندراج).
اشتباه.
[اِ تِ] (ع مص) مانند شدن. یقال: اشتبها؛ اذا اشبه کل واحد منهما الآخر حتی التبسا. (منتهی الارب). مانند چیزی شدن. (زوزنی). مانند شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). چیزی را بغلط عوض چیزی گرفتن. (فرهنگ نظام). چیزی یا کسی را بجای چیزی یا کسی گرفتن : و هرگاه که در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه).
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بی اشتباه.مولوی.
|| پوشیده شدن کار و مانند آن. (منتهی الارب). پوشیده شدن کار. (تاج المصادر بیهقی). پوشیده گشتن کار. (زمخشری).
- اشتباه داشتن؛ شبیه بودن. مانند بودن :
فلکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری.
سعدی.
- اشتباه کاری؛ تلبیس. بهم درآمیختن. در کاری خطا کردن.
- اشتباه کردن؛ سهو کردن. خطا کردن.
- اشتباهِ لُپی؛ در تداول عامه، اطلاق کلمهء کتاب مثلاً بر دفتر بطور غلط و اشتباه.
- امثال: اشتباه برمیگردد؛ از نو آغاز میکنیم. از نو میشمریم.
اشتباهات.
[اِ تِ] (ع اِ) جِ اشتباه. رجوع به اشتباه شود.
اشتباهی.
[اِ تِ] (ص نسبی) وهمی. مبهم.
اشتبن.
[اِ تِ بِ] (اِخ)(1) شارل بارن دو... نقاش آلمانی که به کار نقاشی تاریخ آلمان پرداخته است. وی بسال 1788 م. در بوئرباخ(2) از شهرهای منطقهء باد(3) تولد یافته و بسال 1856 م. درگذشته است.
(1) - Steben, Charles, baron de.
(2) - Bauerbach
(3) - Bade
اشتبین.
[] (اِخ) نام جایگاهی است در اندلس که عبدالرحمن بن محمد خلیفهء اموی اندلس بسال 313 ه . ق. آنرا فتح کرد. رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 280 شود.
اشتجار.
[اِ تِ] (ع مص) منازعت کردن دو گروه با هم. (منتهی الارب). پیکار کردن. (تاج المصادر بیهقی). مشاجره. تشاجر. منازعه. نزاع. مخاصمه. با کسی خلاف و نزاع کردن. || دست را ستون زنخ کردن از اندیشه. (منتهی الارب). دست فا زنخدان گذاشتن از اندوه و بهم درشدن. (تاج المصادر بیهقی). دست به زنخدان نهادن از غم. دست خود را زیر زنخ نهادن و بر آرنج تکیه کردن. و از این معنی است: بات مرتفقاً مشتجراً؛ (ترجمهء قاموس)؛ یعنی در حالی که بر آرنج خود تکیه کرده بود و دست خویش را به زیر زنخ نهاده بود. (از اقرب الموارد). || رفتن خواب از چشم کسی. (منتهی الارب). || مختلف شدن نیزه ها و درآمدن بعض آن در بعض و منه الحدیث: یشتجرون اشتجار اطباق الرأس؛ ای یشتبکون فی الفتنة و الحراب اشتباک عظام الرأس. (منتهی الارب). در تاج العروس این حدیث در ذیل معنی مشاجره و منازعه بدین سان آمده است: و اشتجروا؛ تخالفوا کتشاجروا و بینهم مشاجرة، و فی حدیث النخعی و ذکر فتنة یشتجرون فیها اشتجار اطباق الرأس؛ اراد انهم یشتبکون فی الفتنة و الحرب اشتباک اطباق الرأس و هی عظامه التی یدخل بعضها فی بعض، و قیل اراد یختلفون کما تشتجر الاصابع اذا دخل بعضها فی بعض و یقال: التقی فئتان فتشاجروا برماحهم؛ ای تشابکوا و اشتجروا برماحهم. و کل شی ء یألف بعضه بعضاً فقد اشتبک و اشتجر و انما سمی الشجر شجراً لدخول بعض اغصانه فی بعض. پس معلوم شد که اشتجار تنها به معنی مختلف شدن نیزه ها... نیست بلکه هر چیزی را که قسمتی از آن در قسمت دیگر درآید، اشتباک و اشتجار نامند و در حقیقت یکی از معانی اشتجار، بهم درآمدن چیزی در چیزی است. و بهمین سبب در متون دیگر لغت عربی مختلف شدن نیزه ها وجود ندارد. در قطر المحیط ذیل تشاجر آرد: تداخل قسمتی از چیزی در قسمت دیگر آن، و تنازع و مخالفت قوم با یکدیگر، و به نیزه یکدیگر را زدن. و ذیل اشتجار آرد: اشتجر القوم؛ تشاجروا. بنابراین معنی مختلف شدن نیزه ها... در منتهی الارب درست نیست. || پیشی گرفتن یکی بر دیگری. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || رهایی یافتن کسی بشتاب.
اشتجان.
[] (اِخ) از دیه های وره. (تاریخ قم ص138).
اشتداد.
[اِ تِ] (ع مص) سخت و قوی و استوار شدن. (منتهی الارب). سختی در هر چیز: در عین اشتداد مرض طاعون من در شهر ماندم. (فرهنگ نظام). سخت شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). سخت کردن و سخت گرفتن. (آنندراج). شدت و سختی. (غیاث). || گاهی مراد از کمال چیزی است. (غیاث) (آنندراج). || دویدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (ترجمان علامهء جرجانی ص 3). || بالا برآمدن روز. (منتهی الارب). || بر رقیب خود در جنگ، حملهء سخت بردن. || افزونی و سختی بیماری کسی. (از اقرب الموارد).
- اشتداد تب؛ بالا گرفتن آن. به منتها درجهء سختی رسیدن بیماری.
- اشتداد دم؛ غلبهء دم. فشار خون. تبیغ. بیغ.
اشتدادات.
[اِ تِ] (ع اِ) جِ اشتداد.
اشتداه.
[اِ تِ] (ع مص) بیخود شدن و متحیر گردیدن. || بازماندن. (منتهی الارب).
اشتر.
[اُ تُ] (اِ)(1) شتر(2). (غیاث) (آنندراج). هیون. پاپهن. بعیر. جمل (اشتر نر). ناقه (اشتر ماده). اِبل. مطیه. ابوایوب. ابوصفوان. حیوانی است اهلی که در ممالک گرم کم آب بهترین حیوان حمل و نقل است و نام عربیش ابل و جمل و ناقه و نامهای بسیار دیگر است. لفظ مذکور پهلویست و همزه در تکلم حذف میشود، اما در پهلوی بفتح تاست، در اوستا استره است. (فرهنگ نظام). و رجوع به شتر شود. اسپ سرخ که بزردی و سیاهی زند و فش و دم او همرنگ او بود فی زفان گویا و قیل اسب بوده و فی التاج اسب سرخ یکرنگ و بعضی گویند دیو و پری را برده از آن دیو و پری بنامی ره مورت او بود آنرا اشقر گویند. (کذا) (مؤید الفضلا). و رجوع به شعوری ج 1 ص 146 شود :
اشتر گرسنه کسیمه(3) خورد
که شکوهد ز خار چیره خورد.رودکی.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تا پیش او برگذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.فردوسی.
ده و دوهزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست وشش.فردوسی.
بزد اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین.فردوسی.
بصد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی.فردوسی.
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.فردوسی.
گر زان که خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیلی است با عماری.
منوچهری.
اگر وی را امروز برین نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و پیل و اشتر و سلاح فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). و هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر... رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). یک امشب از شما جدا کنم که بر اشتران نشینید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی به دیولاخها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). چند اشتر دستور داد و کسانی که او را تعهد کردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). غلامان سرای بر اشترند، حاجب بکتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628).
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر.ناصرخسرو.
زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است.
ناصرخسرو.
شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم. (کلیله و دمنه). این اشتر میان ما اجنبی است. (کلیله و دمنه). اشتر شاد گشت. (کلیله و دمنه).
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست.خاقانی.
اشتری ده که بار من بکشد
ور فروشم بتازیی بخرند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 851).
اشتری جسته و مهارگسسته بر من گذشت. (سندبادنامه ص 131).
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر.نظامی.
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده بلب چون اشتر مست.نظامی.
نزد پیغمبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند.مولوی.
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.مولوی.
اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تراکژطبع جانوری.سعدی.
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم(4)
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.سعدی.
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان.
سعدی.
دادند اشتری دو سه نواب شه مرا
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسیست.
سلمان ساوجی.
تصفیق؛ اشتر از چراگاهی با چراگاهی بردن. (تاج المصادر بیهقی). اِجباء؛ اشتر از مصدق پنهان کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عیرانه؛ اشتر تیزرو. (منتهی الارب). ضامر؛ اشتر باریک میان. (دهار). اشتر باریک اندام. (منتهی الارب). تحویز؛ اشتر به آب بردن. (تاج المصادر بیهقی). رَکوب، مطیه؛ اشتر برنشستن. شترسواری. قبعثری؛ اشتر بزرگ جثه. درنوف؛ اشتر بزرگ هیکل و فربه. اعسر؛ اشتر بی کوهان یا خردکوهان. بکره؛ اشتر مادهء جوانه. حشو؛ اشتران ریزه. شمال؛ اشتر دونده و شتاب رو. حلوب؛ اشتر دوشا یا دوشیدنی. (منتهی الارب). جأجأة؛ اشتر را به آب خواندن. (از اقرب الموارد). اقتضاب، تقضیب؛ اشتر را پیش از ریاضت برنشستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اعیس، عیساء؛ اشتر سرخ موی. عتریف؛ اشتر استواراندام. زامله؛ اشتر بارکش. (منتهی الارب). بدنة؛ اشتر قربانی، اشتر مادهء قربانی. (از اقرب الموارد). جلس؛ اشتر قوی و بزرگ. شتر مادهء قوی و تنومند. (از اقرب الموارد). لقوح؛ اشتر گشن افکنده. (از منتهی الارب). نحیر؛ اشتر کشته. جمازه؛ اشتر گامزن. راویه؛ اشتر مشک بر. (منتهی الارب).
کینهء اشتری و حسادت اشتر از ترکیبات این کلمه است.
- اشتر بگسسته زمام؛ کنایه از کسی که بهوای نفس و نادانی حرکت کند :
ره به آخر شد و دردا که ندانیم هنوز
به کجا میرود این اشتر بگسسته زمام.(5)
نشاط (از آنندراج).
- اشتر بگسسته مهار؛ مرادف اشتر بگسسته زمام. و رجوع به انجمن آرای ناصری شود.
- امثال: اشتر از سوراخ سوزن برآمدن؛ مقتبس از آیهء شریفهء «حتی یلج الجمل فی سم الخیاط». (قرآن 7/40).
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن شود مقابل تو چرخ در توانائی.
مجیر بیلقانی.
اشتر بر نردبان؛ هویدا و آشکار. رسوا :
ای بنازیده به ملک و خانمان
نزد عاقل اشتری بر نردبان.مولوی.
و رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر را به کارد چوبین نکشند : لیکن رود این مرا همانا کاشتر بکشم به کارد چوبین.ناصرخسرو.
اشتر که چهاردندان شود از آواز جرس نترسد. (تذکرة الاولیاء).
اشتر که کاه میخواهد گردن دراز میکند. رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر نترسد ز بانگ درای. رجوع به امثال و حکم ذیل اشتر و شتر شود.
گوساله بنردبان و اشتر بقفس... (از فرهنگ نظام).
مثل اشتر پیر، گوش به درای داشتن.
مثل اشتر در وحل.
مثل اشتر دولاب سرگردان شدن : بسان اشتر دولاب گشته سرگردان نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز. ظهیر.
میان عاشق و معشوق رمزیست
چه داند آنکه اشتر میچراند؟؟
(1) - اوستا ushtra، سانسکریت ustra، پهلوی ustr. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Camel. (3) - ظ: کسیره (؟).
(4) - در بعضی نسخ:
نه به استر بر سوارمنه چو اشتر زیر بارم.
(5) - ن ل: مهار.
اشتر.
[اُ تُ] (اِخ) بر مجره چند ستاره بود پس از نسر طائر بر صورت شتری و کف الخضیب بر کوهان آن بود. بعد از ردف یا ذنب الدجاجة، بر مجره چند ستاره در روشنی بیکدیگر نزدیک برمی آیند بر صورت شتری و عوام آنرا اشتر خوانند. از آن ستارگان یکی که در پیش می آید بر کوهان شتر بود او را کف الخضیب خوانند. (اسطرلاب نامه در همین لغت نامه).
اشتر.
[اَ تَ] (ع ص) آنکه پلک چشم او بازگردیده باشد. (آنندراج). آنکه پلک چشم وی بگردیده باشد. (تاج المصادر بیهقی). دریده چشم. مؤنث: شَتْراء. ج، شُتْر. (مهذب الاسماء). پلک گردیده. کفته پلک. آنکه پلک چشم او ورگردیده باشد. (زوزنی). آنکه پلک چشم او بازگردیده باشد. گردیده پلک. (السامی).
- اَشتر شدن؛ انشتار.
|| (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شَتْر جمع است میان قبض و خَرْم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شَتْر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود(1) و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد(2) آنرا اشتر خواندند.(3) (المعجم چ مدرس رضوی ص 36).
با یارم درد دل همی گفتم دوش
مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع
اخرم اشتر سالم اَزَلّ.
(از همان کتاب ص 89).
(1) - ن ل: فرودریده بود. فرودرید باشد.
(2) - ن ل: باشد.
(3) - ن ل: خوانند.
اشتر.
[اِ تَ] (ترکی، اِ) درون. (شرفنامهء منیری).
اشتر.
[اَ تَ] (اِخ) ملک اشتر یکی از چهار پسر امیر تیمورتاش فرزند امیر چوپان که دیگر برادرانش عبارت بودند از: شیخ حسن معروف بشیخ حسن کوچک و ملک اشرف و ملک مصر. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 30 شود.
اشتر.
[اَ تَ] (اِخ) لقب مالک بن حارث نخعی شاعر تابعی از خواص اصحاب علی بن ابیطالب علیه السلام، که با مصعب بن زبیر کشته شد. (منتهی الارب) (تاج العروس). در بعض جنگها شمشیری به پلک چشم او رسیده بود و تحقیق آن است که در اصل خلقت موی مژگان بالای او گردیده بود. (آنندراج). و رجوع به اشتر نخعی شود.
اشتر.
[اَ تَ] (اِخ) لقب بعض علویان و مقصود زیدبن جعفر از ولد یحیی بن حسین بن زیدبن علی بن الحسین است. ابن ماکولا نام وی را ذکر کرده است و صاغانی گفته است اصحاب نام وی را اشتر بفتح تا روایت کرده اند. (از تاج العروس). و رجوع به اشتر علوی شود.
اشتر.
[اَ تَ] (اِخ) ناحیه ای است میانهء نهاوند و همدان. ابن فقیه گوید: در کوه نهاوند دو صورت است از برف، یکی بشکل گاو و یکی بشکل ماهی و این دو طلسم است و در تابستان و زمستان بحال خود باقی و ظاهر و مشهور همه کس میباشد و هرگز آب نمیشود. گویند این دو صورت حافظ آب نهاوندند که کم نشود و از همین کوه آب دو قسمت میشود، نصف آن بطرف مغرب جاری می شود و رستاق معروف به رستاق اشتر را مشروب میکند و این رستاق را اهالی آن لیشتر مینامند و میانهء اشتر و نهاوند ده فرسخ است و تا شاپورخوست دوازده فرسخ... (از معجم البلدان). و صاحب مرآت البلدان آرد: صورت گاو و ماهی مسطوره در کوه نهاوند از برف الآن هم موجود است و آنرا اهالی گاوماسا گویند که بزبان فرس قدیم بمعنی گاوماهی است و از زیر آن از بطن حجر، آب عظیمی خارج و جاری است و بطرف بیستون کرمانشاه میرود و منبع را سراب گاوماسا گویند. اراضی بسیاری را مشروب میسازد. (از مرآت البلدان ج 1 ص 41). و سمعانی آرد: اشتر یکی از بلاد جبل نزدیک همدان و نهاوند است که آنرا لیشتر(1) میگویند. گروه بسیاری از فقیهان و متصوفه بدان منسوبند. (انساب سمعانی). و آقای پورداود مینویسند: اما دشتهای الیشتر یا الشتر که اصطخری لاشتر و ابن الاثیر لیشتر و یاقوت در یک جا اشتر و در جای دیگر لاستر (= لاشتر) می نامد، نزد چند تن از خاورشناسان محل نسا، پرورشگاه اسب دانسته شده و همانجا را سرزمین نسا که داریوش از آن نام میبرد، شناخته است. (فرهنگ ایران باستان ص 290). و رجوع به الیشتر شود.
(1) - در متن، «بیشتر» است.
اشتر.
[اَ تَ] (اِخ) یکی از کوههائی است که بر رودخانهء لار احاطه یافته است. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 40 شود.
اشتر.
[اُ تُرر] (اِخ) لقب مردی. (منتهی الارب).
اشترا.
[اَ] (اِ) کلمهء فارسی اوستائی است که در فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود بدین سان آمده است: خشوئویت اشترا(1)؛ بمعنی تازیانهء زود خزنده، تند جنبنده. رجوع به ص246 فرهنگ مزبور شود.
(1) - Khshvaevyt ashtra.
اشتراء .
[اِ تِ] (ع مص) خریدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی ص 13) (آنندراج). مالک شدن چیزی را. (زوزنی). || فروختن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (ترجمان علامه ص 13) (زوزنی) (آنندراج). از اضداد است. بیع و شری. خرید و فروش. داد و ستد. || از دست دادن چیزی را و چنگل به جز آن زدن. و منه: «اشتروا الضلالة بالهدی». (قرآن 2/16) (منتهی الارب).
اشترابه.
[اُ تُ بَ / بِ] (اِ) نوعی از جامهء پشمین. اشتراوه. (برهان) (آنندراج). نوعی از جامهء پشمین و آنرا اشتراوه نیز گویند و در حقیقت جامهء شتر بوده. (انجمن آرای ناصری).
اشتراسبورگ.
[اِ] (اِخ)(1) استراسبورگ. مرکز آلزاس و حاکم نشین «دِپ»(2) که بر بالای «رن»(3) واقع است. پانصدوسه کیلومتر با پاریس فاصله دارد و 175500 تن سکنهء آن است. بر جزیرهء نزدیک رن، مرکز راه آهن آن واقع است. دارای کلیسای بزرگ زیبائی است و قصر رم نیز در آنجا واقع است. محصولات غذائی و شیمیائی فراوان دارد. وطن کلبر(4)بوده و به دو ناحیه تقسیم میشود: اشتراسبورگ ییلاقی با چهار بخش که عبارت از صدودو بلوک است و 102842 تن سکنه دارد و شهر اشتراسبورگ که دارای چهار بخش است. و رجوع به استراسبورگ شود.
(1) - Strasbourg.
(2) - Dep.
(3) - Rhin.
(4) - Kleber.
اشتراش.
[اِ تِ] (اِ) غری. در فارسی سریشم و در هندی سریش است. (الفاظ الادویه). و رجوع به غری شود. صحیح کلمه اشراس است که در دزی ضبط شده است. رجوع به اشراس شود.
اشتراط.
[اِ تِ] (ع مص) شرط کردن. (غیاث) (کنز) (آنندراج) (زوزنی). شرط بستن. پیمان کردن. (تاج المصادر بیهقی). لازم گردانیدن پیمان و تعلیق کردن چیزی به چیزی. (منتهی الارب). تقیید بشرط کردن. تعلیق بشرط کردن. شریطه. مشارطه. || دروغ صریح گفتن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی).
اشتراف.
[اِ تِ] (ع مص) بر پای خاستن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن. (زوزنی). || (اِ) جریمه(1). جزای نقدی. تاوان.
.در آلمانی
(1) - Straff
اشتراق.
[اِ تِ] (ع مص) قدید کردن گوشت و نهادن آن در آفتاب تا خشک گردد. (منتهی الارب).
اشتراک.
[اِ تِ] (ع مص) انبازی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). به انبازی کردن. (زوزنی). با یکدیگر هنباز شدن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر انباز شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). همبازی. (زمخشری). انبازی. همبازی کردن. با یکدیگر نزدیک شدن. همدستی. || اباحه. فوضی. || کلمهء اشتراک در عرف عالمان صرف و نحو عربی و اصول و منطق بر دو معنی اطلاق شود: نخست آنکه لفظ مفرد برای مفهوم عام وضع شود و میان همهء افراد آن مشترک باشد و این را اشتراک معنوی و آن لفظ را مشترک معنوی نامند. دوم آنکه لفظ مفرد برای دو معنی وضع شده باشد، چنانکه با هم بی هیچ ترجیحی بر سبیل بدل بکار روند و این را اشتراک لفظی و آن لفظ را مشترک لفظی خوانند. قید «برای دو معنی» بجای «برای معنی واحد نباشد» از این روست تا بر کلماتی شامل نشود که برای بیش از دو معنی وضع شده اند و در حقیقت این قید برای احتراز از لفظ منفردی است که برای یک معنی وضع شده است. ولی هنگامی که در معنی آن تردید شود و احتمال دهند این لفظ ممکن است برای دو معنی این یا آن وضع شده است، آن وقت بر چنین لفظی صدق خواهد کرد که بگویند برای دو معنی بی هیچ ترجیحی بر سبیل بدل وضع شده است از این رو کلمهء «با هم» را قید کرده اند تا از چنین لفظ منفردی احتراز شود، زیرا نمیتوان گفت لفظ مزبور برای آن دو با هم بکار میرود. ممکن است بگویند ما یقین داریم که لفظ منفرد برای دو معنی وضع نشده است و بنابر این نیازی به چنین احترازی نیست. پاسخ این ایراد این است که چون وضع آن در ذهن مشکک میان دو معنی صورت می پذیرد، رواست که بحسب ظاهر در نزد او لفظ را به دو معنی نسبت داد. از این رو برای احتراز از چنین تشکیکی کلمهء «با هم» قید شده است. و بدین سبب گویند این قید برای احتراز از اشتراک در معنی است، مانند متواطی و مشکک. و قید «بر سبیل بدل» بمنظور احتراز از لفظی است که برای مجموع دو معنی یا بیشتر روی هم رفته وضع شده است و هم برای احتراز از متواطی است ولیکن بحسب ظاهر، زیرا متواطی بر افرادش بطریق حقیقت حمل میشود چنانکه گمان میکنند برای آنها وضع شده است. و قید «بی هیچ ترجیحی» برای احتراز از لفظ از لحاظ قیاس آن به دو معنی حقیقی و مجازی آن است، چه لفظ را بدین اعتبار نمیتوان مشترک نامید. و این احتراز فقط برحسب چنین فرضی است که گفته شود در مجاز هم وضعی یافت میشود. چنین است مطالبی که از عضدی و حواشی آن مستفاد میشود. و خلاصه منقول بطور مطلق مشترک نیست، زیرا ناگزیر باید در یکی از دو معنی آن حقیقت و در دیگری مجاز یافت شود و لازمهء این امر آن است که هر دو معنی به یک نوع، از طرف واضع وضع شده باشد، چنانکه اگر یکی از دو معنی وضع لغوی و دیگری وضع شرعی داشته باشد، مثلاً از قبیل صلوة، نمیتوان آنرا مشترک نامید و در بعضی از حواشی «الارشاد» نیز این معنی تصریح شده است. و در بدیع المیزان آمده است که: وضع مشترک برای دو معنی یا بیشتر از لغت واحد واجب نیست، بلکه جایز است که از لغت واحد باشد، مانند عین برای باصره و جاریه و ذهب و غیره یا از لغات مختلف، مانند «بئر» که در عربی بمعنی چاه است و در هندی بمعنی برادر - انتهی. و بعقیدهء برخی از عالمان، مشترک عبارت از لفظی است که برای دو حقیقت مختلف یا بیشتر وضع شده باشد، بشرط آنکه در وضع اول اختلاف دو معنی ملحوظ گردد. در این تعریف با قید «دو حقیقت» از اسماء مفرد و با قید «وضع اول» از منقول و با قید اخیر از مشترک معنی احتراز شده است - انتهی. و اطلاق لفظ و عدم تقیید آن بمفرد بعید نیست که اشاره بعدم اختصاص آن به مفرد باشد.
فایده - دربارهء اینکه آیا مشترک در لغت واقع میشود یا نه، اختلاف شده است. و گاه گویند وقوع مشترک یا واجب یا ممتنع و یا ممکن است و در این هنگام یا واقع است یا نه. پس چهار احتمال عقلی بدست می آید و گروهی بتمام این احتمالات قائل شده اند، ولی حقیقت این است که همهء آنها به دو احتمال بازمیگردند، زیرا در اینجا وجوب و امتناع بالذات بتصور نمی آید، بلکه این امر وابسته بغیر است و بنابراین دو احتمال مزبور به امکان بازمیگردند و میتوان گفت واجب عبارت از ممکن واقع و ممتنع عبارت از ممکن غیرواقع است و صحیح این است که بگوئیم این امر واقع میشود. و دربارهء وقوع آن در قرآن نیز اختلاف نظر است و نظر اصح این است که واقع شده است و دلائل فِرَق مختلف را میتوان در عضدی و حواشی آن جست. باید دانست که در مشترک اختلافات بسیاری است:
1 - اختلاف نخست دربارهء امکان آن است که برخی گفته اند وقوع اشتراک ممکن نیست زیرا مقصود از وضع الفاظ، فهم معانی است و هرگاه لفظی برای معانی بسیار وضع شود، هیچیک از معانی آن هنگام پنهان بودن قرینه مفهوم نخواهد بود و گرنه ناگزیر باید بترجیح بلامرجح قائل شد. و فهمیدن همهء معانی ایجاب میکند که نفس توجه و دقت خود را بطور تفصیل در هنگام اطلاق به اشیاء بسیاری معطوف دارد، زیرا ملاحظهء معانیی که دارای اوضاع متعدد مفصل باشند، ناگزیر باید برحسب تفصیل باشد و این امر باطل است، چنانکه در جای خود بثبوت رسیده است. از ایراد مذکور بدین سان پاسخ داده اند که مقصود گاهی اجمال بدون تفصیل است و گاهی در تفصیل مفسده و در اجمال رفع فساد است، چنانکه در هنگام هجرت از مکه به مدینه برخی از کفار دربارهء پیامبر (ص) از صدیق اکبر (ابوبکر) پرسیدند: این کیست که در پیش تو حرکت میکند؟ وی گفت: مردیست که ما را راهنمائی میکند. پیداست که در اینجا تفصیل موجب فسادی عظیم میشد. پس رای اصح این است که وقوع اشتراک ممکن است، زیرا وضع لفظ واحد برای معانی متعدد مختلف از راه اوضاع متعدد ممتنع نیست. و برخی هم بدین سان پاسخ داده اند که یکی از معانی آن ممکن است مفهوم شود و ترجیح بلامرجح هم لازم نیاید، زیرا امکان دارد میان بعضی از معانی و ذهن مناسبتی وجود داشته باشد و ذهن از لفظ بدان معنی منتقل شود. یا برخی از معانی مناسب لفظ باشد، چنانکه بسبب این مناسبت ذهن بدان متبادر شود. یا بعضی از معانی مشهور باشد و ذهن بسبب شهرت بدان شتابد یا قرینهء مرجح بعضی از معانی بر دیگری وجود داشته باشد.
2 - اختلاف دوم در وقوع اشتراک در لغت است. برخی گویند این امر واقع نمیشود. زیرا وقوع آن موجب اجمال و ابهام میشود و آنهم در صورتی که تفسیر و تبیین نشود، مخل استعمال است و در صورتی که مراد را بیان و تفسیر کنند، آن وقت همان بیان برای مقصود کافی خواهد بود و نیازی بجز آن نخواهیم داشت و بالنتیجه وقوع مشترک امری لغو بشمار خواهد رفت و گذشته از این اگر واضع، خدای تعالی باشد، ساحت او از لغو و عبث منزه است و اگر بجز وی باشد، آن وقت ناگزیر باید برای صدور وضع علت غائی وجود داشته باشد، زیرا فعل اختیاری ناچار باید دارای علت غائی باشد، چنانکه در جای خود بثبوت رسیده است. این اشکال را بدین سان پاسخ داده اند که اجمال و ابهام چنانکه دانسته شد، گاهی در استعمال مورد نظر میباشد و گذشته از این وقتی متکلم اراده کند مقصود خود را به مخاطب معین بفهماند و آنرا از دیگران نهان سازد، آن وقت لفظ مشترکی بکار میبرد که مخاطب بسبب آن مراد وی را می فهمد، زیرا آن لفظ در نزد مخاطب و متکلم قبلاً معهود بوده است یا در گفتار وی قرینهء خفی وجود دارد که تنها مخاطب آنرا میفهمد و مبیّن سخن غالباً از بیان تنها ابلغ است و گاهی از اجتماع بیان و مبیّن لطافتی در سخن روی میدهد که از بیان تنها چنین لطافتی پدید نمی آید. گذشته از این فواید دیگری هم در اجمال وجود دارد که در اینگونه موارد از آنها استفاده میشود و دربارهء واضع پاسخ میدهند که اگر واضع، خدای تعالی باشد، گاهی مقصود از اجمال امتحان و ابتلای علمای راسخ در علوم است. و گاهی مقصود از آن توسیع مفاهیم از لحاظ نظر علمای مجتهد است و گاه مقصود تشویق مخاطبان به فهم مراد است تا اگر پس از تأمل آنرا دریابند، برای آنان لذت بخش باشد، زیرا حصول مطلوب پس از طلب و رنج لذت بخش تر است از بدست آوردن بی رنج و سختی. و اگر واضع جز خدای تعالی باشد، آنگاه گاهی مقصود یکی از همین اغراض است و گاهی جز اینهاست، مانند پوشاندن مراد از کسانی جز مخاطب و یا آزمایش ذهن مخاطب به اینکه آیا با قرائن مطلب را درک میکند یا نه؟ یا آزمایش مقدار فهم مخاطب است که آیا با قرائن خفی درک میکند یا نه؟ و دیگر اغراض. و گاهی هم واضع متعدد است چنانکه شخصی لفظی را برای یک معنی وضع میکند، آنگاه شخص دیگری همان لفظ را برای معنی دیگری وضع مینماید، چنانکه در اعلام مشترک می بینیم. پس نظر اصح این است که مشترک در لغت واقع میشود.
3 - اختلاف سوم در مشترک بودن میان دو ضد است. بعبارت دیگر پس از تسلیم به امکان اشتراک و وقوع آن در این باره اختلاف شده است که آیا اشتراک میان دو ضد واقع میشود؟ یعنی ممکن است لفظ واحدی میان معانی متضاد متباین مشترک باشد؟ برخی گفته اند این امر واقع نمیشود زیرا اشتراک مقتضی وحدت و تضاد مقتضی تباین است و میان آن دو منافات وجود دارد و بنابراین اشتراک میان دو ضد واقع نمیشود. این اشکال را چنین پاسخ داده اند که وحدت و تباین تنها از یک جهت نیست که در نتیجه به منافات منجر گردد، زیرا نخستین از جهت لفظ و دوم از جهت معانی است و بنابراین در این هنگام بعلت اختلاف محل منافاتی وجود ندارد. پس رای اصح این است که میان دو ضد اشتراک واقع میشود، مانند «قرء» برای حیض و طهر.
4 - اختلاف چهارم دربارهء عموم مشترک است. یعنی پس از تسلیم به نظریه های امکان و وقوع اشتراک و تحقق آن میان دو ضد مانند «قرء» برای حیض و طهر، در عموم مشترک اختلاف شده است، بدین معنی که به لفظ مشترک در اول و با هم بیش از یک معنی اراده شود. قسمت اول مذهب شافعی و قسمت دوم مذهب امام اعظم است آنگاه پس از قائل شدن بعام بودن مشترک در این باره اختلاف شده است که ارادهء عموم بر سبیل حقیقت است یا مجاز؟ گروهی معتقدند که این امر بر سبیل حقیقت است، زیرا هر یک از معانی مشترک برای آن وضع شده است و از این رو در موضوع له بکار رفته است و معنی حقیقت همین است. و دیگران گفته اند که بر سبیل مجاز است و لفظ مشترک برای مجموع دو معنی وضع نشده است و گرنه استعمال آن در یکی از آنها بر سبیل انفراد حقیقت نمی بود زیرا طبیعةً نفس موضوع له نیست بلکه جزء آن است و لازم به اتفاق آرا باطل است. پس ثابت شد که مشترک برای مجموع دو معنی وضع نشده است و بنابراین حقیقت نیست. و شافعی دربارهء ارادهء عموم از مشترک بدین گفتار خدای تعالی استدلال کرده است: ان الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیماً(1) الخ. و گفته است صلوة میان رحمت و استغفار و دعا مشترک است و در آیه از یک لفظ «و هویصلون» هر دو معنی رحمت و استغفار اراده شده است زیرا صلوة از جانب خدا رحمت و از ملائکه استغفار است. و پاسخ از این ادعا این است که آیه در اینجا برای ایجاب اقتدای مؤمنان به خدا و ملائکهء او بکار رفته است و این هم صحیح نیست مگر آنکه معنی عام شاملی برای همه بکار رود که عبارت از اعتناء و توجه به شأن پیامبر (ص) است و بنابراین معنی آیه این است که خدا و ملائکهء او به شأن نبی اعتنا و توجه دارند، ای مؤمنان شما نیز به شأن وی اعتنا و توجه کنید و این اعتنا از خدا رحمت و از ملائکه استغفار و از مؤمنان دعا است. پس صلوة در اینجا در معنی اعتنا بکار رفته است، خواه حقیقت باشد یا مجاز و آن هم مفهوم واحد و معنی عامی است، لیکن برحسب اختلاف محال مختلف است چنانکه دارای افراد مختلفی است برحسب نسبت صلوة بدان. و بعقیدهء امام استعمال مشترک در بیش از یک معنی جایز نیست نه بطور حقیقت و نه بطور مجاز. اما بطور حقیقت شرح آن گذشت و هم از این رو که وضع عبارت از تخصیص لفظ بمعنی است و بنابراین هر وضعی در مشترک ایجاب میکند که جز همان معنی موضوع له بدان اراده نشود و هم ایجاب میکند که این معنی تمام موضوع له باشد و بنابراین ارادهء معنی دیگر منافی وضع آن برای معنی اول است و از این رو استعمال آن در هر دو معنی بوضع ممکن نمیباشد و بالنتیجه حقیقت نیست. و علت آن که مجاز نیست این است که هرگاه در بیش از یک معنی بکار رود در حقیقت در موضوع له و غیر موضوع له هر دو بکار رفته است، زیرا هر یک از دو معنی به اعتبار وضع آن لفظ برای آن معنی موضوع له است و به اعتبار وضع آن برای معنی دیگر غیر موضوع له میباشد و آن وقت اجتماع میان حقیقت و مجاز لازم می آید و آن هم در نزد امام اعظم جایز نیست. پس استعمال مشترک در بیش از یک معنی باطل شد. این است خلاصهء شروحی که در التوضیح و التلویح و حاشیهء المبین و غیره آمده است.
فایدة: هر گاه امر دایر شود میان اینکه لفظ مشترک باشد یا مجاز مانند «نکاح» که محتمل است در معنی وطی حقیقت و در معنی عقد مجاز باشد و حال آنکه کلمهء مزبور میان هر دو مشترک است. در چنین موقعی باید آنرا بر مجاز حمل کرد زیرا بدان نزدیکتر است.
فایدة: شافعی و ابوبکر باقلانی و بعضی از معتزله مانند جبائی و عبدالجبار و جز آنان تجویز کرده اند که به لفظ مشترک مانند یکی از دو معنی یا معانی آن بطریق حقیقت اراده شود ولی هنگامی که جمع میان آن دو صحیح باشد، مانند استعمال عین در باصره و شمس، نه همچون بکار بردن «قرء» در حیض و طهر با هم، ولی در نزد شافعی و ابوبکر هنگامی که مشترک از قرائن صارفه، به یکی از دو معنی یا معانی آن مجزا شود، باید آنرا بر جمیع معانی مانند دیگر الفاظ عام حمل کرد و در نزد دیگر عالمان این امر واجب نیست و در نتیجه عام در نزد ایشان بر دو قسم است: متفق الحقیقة و مختلف الحقیقة. و بعقیدهء برخی از متأخران اطلاق مشترک بر آن دو مجاز است نه حقیقت. و در نزد حنفیه و برخی از محققان و جمیع اهل لغت و ابوهاشم و ابوعبدالله بصری صحیح نیست این امر را نه حقیقت بدانیم و نه مجاز. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
و خواجه نصیر آرد: و بهری گمان برده اند که تواطی و اشتراک و ترادف و دیگر اقسام که در آن موضع گفتیم، خاص به اسماء است، و این گمان خطاست، چه افعال و حروف بلکه مرکبات را همین عوارض باشد. (اساس الاقتباس ص16).
(1) - قرآن 33/56.
اشتراکات.
[اِ تِ] (ع اِ) جِ اشتراک. رجوع به اشتراک شود. || در تداول حکمت اشراق در برابر افتراقات بکار رفته است و شیخ اشراق در ذیلِ قواهر کلی طولی و عرضی و ازلیت و ابدیت زمان گوید: چون انوار قاهر ابتهاج بنور واحد دارند که عبارت از نورالانوار است و از آن برزخی واحد برای فقری مشترک حاصل آمده است و قواهری که مقتضی عنصریات اند در رتبه از قواهر عالی یا اصحاب برزخهای علوی نازلند، و از آن برزخهائی خاضع برزخهای عالی و متأثر از آنها طبعاً حاصل شده است و آنرا مادهء مشترکی است که صور مختلف را می پذیرد، از این رو حرکت نیز در گردش بعلت تشبه به معشوق واحدی که نور اعلی است، مشترک است و هم بسبب اختلاف معشوقه هائی که عبارت از انوار قاهرند، در جهات مفترق میباشد: اشتراکات به ازای اشتراکات آسمانها و زمین(1) و افتراقات به ازای افتراقات و مفترقات به ازای مفترقات پس جهات فیض کثیر و مناسبی حاصل آمده است. (از ص 177 و 178 و حاشیهء حکمت الاشراق).
(1) - چه اشتراکات عقلی در ابتهاج و تنزل رتبه به ازای اشتراکات حسی در استدارهء حرکات است و مادهء خاضع در عنصریات به ازای افتراقات باشد.
اشتراک جستن.
[اِ تِ جُ تَ] (مص مرکب) انبازی کردن. شرکت طلبیدن. شرکت خواستن. همکاری کردن.
اشتراک داشتن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب) انبازی داشتن. شرکت داشتن.
اشتراک کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)انبازی کردن. شرکت کردن.
اشتراک لفظی.
[اِ تِ کِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اشتراک شود.
اشتراک معنوی.
[اِ تِ کِ مَ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اشتراک شود.
اشتراکی.
[اِ تِ] (ص نسبی) صفت نسبی است از اشتراک بمعنی اباحه و فوضی که در قوانین ایران بر کمونیست(1) یا پیرو مرام کمونیزم اطلاق میشود. ولی در تداول عربی زبانان امروز کلمهء «اشتراکی» بمعنی سوسیالیست(2) و کلمهء «شیوعی» بجای کمونیست بکار میرود. اگر کلمه بمفهوم نخستین بکار رود، بر گروهی اطلاق میشود که معتقدند باید لغو مالکیت فردی و اختلاف طبقاتی را از راه انقلاب پدید آورد و تولید را به مرحله ای رسانید که هر کس بقدر حاجتش از اجتماع بهره برد، و اگر بمفهوم دوم باشد، بر دسته ای اطلاق میشود که همان هدف را از طریق مبارزات پارلمانی میطلبند نه انقلاب و معتقدند هر کس باید بمیزان کار و لیاقتش از اجتماع برخوردار شود.
(1) - Communiste.
(2) - Socialiste.
اشتراکیه.
[اِ تِ کی یَ / یِ] (از ع، مص جعلی، اِمص)(1) مسلکی است که پیروان آن از لحاظ اقتصادی مخالف مالکیت فردی هستند و به گروههای گوناگون و مکاتب مختلف تقسیم میشوند. دسته ای را که برای رسیدن به هدف خود به انقلاب دست می یازند، کمونیست مینامند و گروهی که مبارزات پارلمانی را وسیلهء وصول بدین مقصد میسازند، سوسیالیست نامیده میشوند. بطور کلی پیروان این مسلک معتقدند ابزار تولید باید به اجتماع تعلق گیرد و هر کس به اندازهء کار خود از زندگی بهره مند شود. یکی از پایه گذاران این مسلک کارل مارکس بوده است. رجوع به اشتراکی و سوسیالیسم و کمونیزم شود.
(1) - Socialisme.
اشترالسوند.
[اِ] (اِخ)(1) شهری است در پروس (پومرانی)(2) در ساحل بالتیک که هزار تن سکنه و تجارتی پررونق دارد. شارل دوازدهم در سالهای 1713 و 1715 م. جایگاهی برای خود در آنجا بنا نهاد.
(1) - Stralsund.
(2) - Pomeranie.
اشتران.
[اُ تُ] (اِ) جِ اشتر. شتران. ابل. جِمال: ذوو؛ اشتران از سه تا ده. نیب؛ اشتران پیر. فَرْش؛ اشتران خُرد. مساقیب؛ اشتران زاییده. ابل سُدیً؛ اشتران فراگذشته.
اشتران.
[اَ تَ] (اِخ) مالک اشتر و پسر او ابراهیم. (تاج العروس) (منتهی الارب).
اشتران.
[] (اِخ) اشتران دهکده ای است در درهء خرم رود واقع مابین تویسرکان و همدان مسافت آن تا نهاوند هشت نه فرسخ است. اشتران حاصل خیز و جای خوبی است. (از مرآت البلدان ج 1 ص 41). و رجوع به تاریخ گزیده ص 696 و 699 شود. و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: اشتران، قصبهء مرکز دهستان خرمرود شهرستان تویسرکان، 18000گزی شمال باختری تویسرکان و 7000گزی شمال باختری کرزان. کوهستانی، سردسیر، دارای 1470 تن سکنهء شیعه و فارسی زبان می باشد. آب آن از قنات و رودخانهء خرم رود. محصول آنجا غلات، انگور، توتون، تریاک، لبنیات، گردو و مختصر میوه ها. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالی باقی. راه آنجا مالرو است. تابستان از طریق گردنهء سوتلق و ولاشجرد میتوان اتومبیل برد. دبستان، سه مسجد، 20 باب دکان و خانه های اربابی مرغوبی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
اشتران.
[اُ تُ] (اِخ) نام کوهی است از لرستان ایران که هزار و هشتصد و شصت ذرع ارتفاع دارد. (فرهنگ نظام). و رجوع به مادهء بعد شود.
اشترانکوه.
[اُ تُ] (اِخ) کوهی است در شمال غربی ناحیهء بختیاری چهارلنگ متصل به غالیه کوه. ارتفاع آن بسیار و در دامنه های آن مراتع وسیعی موجود است. رجوع به ص 29 و 80 جغرافی غرب و ص 443 و 38 تاریخ مغول تألیف عباس اقبال و مادهء قبل شود.
اشتراوس.
[اِ] (اِخ)(1) داوید فریدریش. از دانشمندان آلمانی علوم دینی که بسال 1808 م. در شهر لودویگسبورک (وورتمبرگ کنونی) متولد شد و بسال 1874 م. درگذشت. وی ترجمهء احوال حضرت عیسی را بسبکی منتشر کرد که با عقاید عمومی مسیحیان مخالف بود و از این رو او را از مقام دینی وی برکنار کردند. اما اثر وی شهرتی بسزا یافت و بتوسط «لیترهء» معروف در 4 جلد به فرانسه ترجمه شد. بعدها مؤلف بتقلید از ارنست رنان کتاب دیگری درخور فهم عوام هم نوشته است.
(1) - Strauss, David Friedrich.
اشتراوس.
[اِ] (اِخ)(1) یوهان آهنگ ساز رقص. متولد بسال 1804 م. و متوفی بسال 1849 م. در وین. وی دومین رئیس ارکستر «لانر»(2) گشت و نبوغ خاصی در موسیقی رقص از خود آشکار ساخت و ارکستری تشکیل داد که خود در رأس آنان به اجرای آهنگهائی که ساختهء خود بود، پرداخت و مسافرتی بشهرهای دیگر کرد. آنگاه رئیس بال دربار وین گردید. والسهای وی مشهور است، از آن جمله: تاگلیونی، گابریل، ارکستر ویکتوریا، سسیل، لابوایادر، اتنل الکتریک و غیره. وی پدر یوهان اشتراوس آهنگساز معروف اتریشی است.
(1) - Lanner.
(2) - Strauss, Johann.
اشتراوس.
[اِ] (اِخ) یوهان. (1825 - 1899 م.). آهنگساز اتریشی پسر یوهان اشتراوس سابق الذکر. در وین متولد شد و در همانجا بدرود حیات گفت. وی از اوان جوانی بعنوان آهنگساز موسیقی رقص مشهور شد و در کنار پدرش ارکستری تشکیل داد و پس از مدتی پختگی مدیریت آنرا بدست آورد. و با نوازندگان خود به پاریس، برلن، لندن و سن پطرزبورگ رفت و از شهرهای مزبور دیدن کرد، آنگاه به امریکا رهسپار شد. والسهایش عبارتند از: زندگی هنرمند، هزار و یک شب، زیبای ایتالیا، بوسه و غیره. این آهنگها شهرت کامل یافت. مشهورترین اینها «دانوب آبی» است که برای وینی ها مانند یک سمفونی تلقی شد. وی در «اُپرت» هم آهنگهائی ساخت و در این قسمت قریحهء مطبوع و قابل توجهی از خود بروز داد.
آثار مهم وی عبارتند از: اندیگو(1) (1871). کارناوال رم (1873). دی فله درموس(2)(1874). کاگلیوسترو(3) (1875). ماتیوسالم(4)(1877). کلین مایارد(5) (1878). دستمال ملکه(6) (1880). لاگر د فم(7) (1881). شبی در ونیز(8) (1883). بارن تزیگان(9) (1885). سمپلسیو(10) (1887). کاوالیه پاسمان(11)(1892). لا پرنسس نینت(12) (1893). گابوکا(13) (1893). لا دِاس ریزون(14) (1897).
(1) - Indigo.
(2) - Die Fledermaus.
(3) - Cagliostro.
(4) - Mathusalem.
(5) - Colin - maillard.
(6) - Le Mouchoir de la reine.
(7) - La Guerre des femmes.
(8) - Une nuit a Venise.
(9) - Le Baron tzigane.
(10) - Simplicius.
(11) - Le Cavalier Pasman.
(12) - La Princesse Ninette.
(13) - Gabuka.
(14) - La Deesse Rison.
اشتراوه.
[اُ تُ وَ / وِ] (اِ) رجوع به اشترابه شود.
اشتربا.
[اُ تُ] (اِ مرکب) لباس و غیره که از پشم شتر ببافند. (شعوری). و رجوع به اشتروا شود.
اشتربار.
[اُ تُ] (اِ مرکب) شتربار. مانند خربار (خروار) اندازهء معین باری در قدیم بوده است. اشتروار : شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتربار سلاح و بیست هزار مرکب... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به اشتروار شود.
اشتربان.
[اُ تُ] (ص مرکب، اِ مرکب)شتربان. (آنندراج). ساربان. ساروان. راعی. جَمّال. اشتروان. اشتردار. شتردار. شترچران. اشترچران: و اشتربانان با مشکها، سر چاه فرستاده بودند. (ترجمهء طبری بلعمی). و رجوع به دزی ج 1 ص 24 و شعوری ج 1 ص 148 و شتربان شود.
اشتربانه.
[اُ تُ نَ / نِ] (اِ) بمعنی اشترابه که نوعی از جامهء پشمین باشد و آنرا اشتراوه نیز گویند در حقیقت جامهء پشم شتر بوده. (آنندراج). پَستَک. جبه ای از پشم بی آستین و معرب آن زُرمانقه است. در حاشیهء المعرب جوالیقی ذیل لغت زرمانقه آمده است: و در اللسان و قاموس و جز اینها آمده است که کلمهء فارسی معرب است و اصل آن اشتربانه است یعنی متاع الجمال. (المعرب جوالیقی ص 171).
اشتربانی.
[اُ تُ] (حامص مرکب) شتربانی. ساربانی. شترچرانی.
اشتربچه.
[اُ تُ بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب)شترکره. کره شتر. بَوّ.
اشتر بختی.
[اُ تُ رِ بُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اشتر خراسانی : از من عجب میکردند که یا بنت ذویب، این نه آن خر است که با ما براه می آید، این اشتر بُختی است. من گفتم این نه آن خر است این کاری دیگر است. (تاریخ سیستان).
اشتران بختیم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق.مولوی.
و رجوع به اشتر خراسانی شود.
اشترپا.
[اُ تُ] (اِ مرکب) علفی است که آنرا کاکوتی گویند و در عربی سعتر و در ترکی ککلک اوتی گویند. (شعوری ج 1 ص 143).
اشترپای.
[اُ تُ] (اِ مرکب) رجوع به اشترپا شود.
اشترج.
[اُ تُ] (اِخ) قریه ای است در بالای مرو لذا آنرا اشترج اعلی گویند و دیگر بنام اشترج اسفل موجود است. (مراصد الاطلاع) (معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ص 41 و انساب سمعانی شود.
اشترجان.
[اُ تُ] (اِخ) نام قریه و کوهی به اصفهان و کوه آن در جنوب غربی اصفهان است. در قریهء اشترجان مسجدی است که در قرن هشتم هجری بنا شده است. و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: نام یکی از دهستانهای بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، در جنوب باختر بخش واقع شده، حدود و مشخصات آن بشرح زیر است:
حدود: از شمال ببخش سده، از جنوب به رشتهء ارتفاعات قلعه بزی (که خط الرأس آن حد طبیعی این دهستان با دهستان اشیان است). از خاور به کوه صفه و قسمتی از رودخانهء زاینده رود و کوه سهرفیروزان، از باختر ببخش نجف آباد.
وضع طبیعی: دو رشته ارتفاع در این دهستان در جهت جنوب خاور بشمال باختر کشیده شده که عبارتند از: 1 - رشتهء ارتفاعات کوه قلعه بزی و کوه دیزی که از جنوب خاور بشمال باختر کشیده شده و گردنهء گاوپیه در انتهای شمال باختری کوه دیزی واقع شده که راه شوسهء اصفهان به فلاورجان و شهرکرد از این گردنه میگذرد. 2 - کوه سهرفیروزان در قسمت جنوب خاوری این دهستان بموازات کوه بزی کشیده شده که قسمتی از مسیر رودخانهء زاینده رود در دامنه های شمالی این کوه واقع شده.
هوای دهستان: چون این دهستان در جلگه واقع و دارای اشجار زیاد و همچنین رودخانهء زاینده رود نیز در حدود خاوری آن در جریان است، لذا دارای هوای معتدل و سالم است. آب قرای آن از زاینده رود تأمین میشود. محصول عمدهء آن عبارت است از: غلات، حبوبات، جزئی تریاک و پنبه. شغل عمدهء اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی محلی کرباس و قالی بافی است. راه شوسهء جدید اصفهان به شهرکرد از گردنهء رخ در جهت شمال خاور و جنوب باختر از وسط این دهستان میگذرد. این راه در گردنهء گاوپیه دو رشته شده یک رشته بسمت شهرکرد و یک رشته بسمت ریز میرود و در فصل خشکی به بیشتر قرای این دهستان اتومبیل میتوان برد. معدن نمک در آبادی مژگان این دهستان استخراج میشود. از 65 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن 56082 تن، زبان مادری اهالی فارسی و مذهب آن مسلمان شیعهء اثناعشری است. قراء مهم دهستان عبارتند از: اشترجان (مرکز دهستان)، درچه پیاز، سهرفیروزان، قهدریجان، زازران. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
اشترجان.
[اُ تُ] (اِخ) ده مرکز دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، در 80هزارگزی جنوب فلاورجان، یک هزارگزی جنوب شوسهء شهرکرد به اصفهان. جلگه، معتدل. با 1623 تن سکنهء شیعه و فارسی زبان. آب آن از زاینده رود. محصول آنجا غلات، صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آنجا شوسه است. تاریخ بنای مسجد اشترجان 500 سال است. دو زیارتگاه قدیمی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
اشتر جلال.
[اُ تُ رِ جُلْ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اشتر نجاست کش، و جُلاّل، مرغ گه خوار را گویند. (آنندراج).
اشترجی.
[اُ تُ] (اِخ) ابوالقاسم شاه بن النزّال بن شاه السعدی(1) اشترجی از محدثان بود و در ماه رمضان سال 301 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی شود.
(1) - السغدی. (انساب).
اشترجین.
[اُ تُ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، 5000گزی خاور قصبهء اسدآباد، 3000گزی جنوب خاور شوسهء اسدآباد به همدان. کوهستانی. سردسیر. دارای 340 تن سکنه که مذهب آنها شیعه می باشد و به زبانهای ترکی، کردی و فارسی سخن می گویند. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، میوه، لبنیات، تریاک، انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان مختصر قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
اشترچران.
[اُ تُ چَ] (نف مرکب) ساربان. اشتردار. راعی. شترچران. و رجوع به شترچران شود.
اشترچرانی.
[اُ تُ چَ] (حامص مرکب)ساربانی. شترچرانی. شترداری. و رجوع به شترچرانی شود.
اشتر چرانیدن.
[اُ تُ چَ دَ] (مص مرکب)ساربانی کردن. شترچرانی کردن :
میان عاشق و معشوق رمزیست
چه داند آنکه اشتر میچراند؟؟
و رجوع به شتر چرانیدن شود.
اشترخار.
[اُ تُ] (اِ مرکب) نوعی از خار است که شتر آنرا برغبت تمام میخورد و خار شتری همان است. (برهان) (آنندراج). نام جنسی از خار باشد که شتر آنرا برغبت تمام چرا کند و آنرا خاراشتر و خارشتر و شترخار نیز گویند. (جهانگیری). درختی است خُرد خاردار که شُتُر را نیک فربه گرداند، و از آن خار مانند شهد شیره ای بدرآید و آن شیره را ترانگبین گویند، و آنرا شترخار بحذف همزه و کِرْنه نیز گویند، و [در] هند آنرا جواسه نامند. بر این نمط در فرهنگنامه مرقوم است. فامّا چنان معلوم میشود که جواسه نباشد، زیرا از خار جواسه شیره بدرنمی آید. (شرفنامهء منیری). بمعنی خارشتر است و معنی دیگر گویند نوعی از مار و نوعی کنه است که خون شتر را خورد. (انجمن آرای ناصری). و آنرا اشترخوار نیز گویند. درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند و خار او مانند شهد شیره بدرآید. (مؤید الفضلاء). اشترخوار. شترخار. خاراشتر. خارشتر(1). کِرْنَه. جواسه. اشترخاو. زنجبیل عجم. مغیلان. خار مغیلان. طرثوث. طوبالیس. و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترگیا و اشترخاو و خارشتر و اشترخوار و شترخار و شترخوار شود.
(1) - Chardon a bonnetier ou a foulon. .(فرهنگ فرانسه بفارسی سعید نفیسی)
اشترخان.
[اُ تُ] (اِ مرکب) مُناخ. شترخان.
اشترخاو.
[اُ تُ] (اِ مرکب) اشترغاز. اشترخار. رجوع به اشترخار و اشترغاز و اشترغار شود.
اشتر خراسانی.
[اُ تُ رِ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بختی. و رجوع به اشتر بختی و بختی و شتر خراسانی شود.
اشترخوار.
[اُ تُ خوا / خا] (اِ مرکب)اشترخار که خارشتر باشد. (برهان). اشترخار است که خار شتری باشد. (آنندراج). نام درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند و از خار مانند شهد شیره بدرآید. (هفت قلزم). و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار شود. || کنه و آن جانوری است کوچک و خونخوار که بر بدن شتر و گاو و خر و گوسفند بچسبد و خون از بدن آنها بمکد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). کرنه. کرته. اشترغاز. شترخوار. (جهانگیری). || نوعی از مار که آنرا اشترخوار میگویند.(1) (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). و رجوع به شترخوار شود.
(1) - Boa.
اشترخوی.
[اُ تُ] (ص مرکب) آنکه بر صفت شتر باشد. پرکینه. || صبور. || قانع.
اشتردار.
[اُ تُ] (نف مرکب) بمعنی شتربان. (آنندراج). ساربان. || مالک شتر را نیز گویند. (آنندراج). کسی که پرستاری شتر میکند و آنرا کرایه میدهد و از جائی بجائی بار میبرد و کرایه میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به شتردار شود.
اشترداری.
[اُ تُ] (حامص مرکب)پاسبانی اشتر و کرایه کشی با آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شترداری شود.
اشتردرای.
[اُ تُ دَ] (اِ مرکب) زنگ شتر :
پیسی و ناسورکون و گربه پای
خایه غر داری تو چون اشتردرای.رودکی.
اشتردل.
[اُ تُ دِ] (ص مرکب) کینه دل و کنایه از مردمی که این صفت داشته باشند. (از برهان) (آنندراج). کینه دل. (انجمن آرای ناصری). کینه دار :
بهار آمد و جان حسود اشتردل
بسبزهء سرخنجر رود بسوی کنام.ظهیر.
|| کنایه از مردم بیدل و نامرد و ترسنده. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). خوفناک . ترسنده و نامرد. (انجمن آرای ناصری). غردل. (مؤید الفضلاء) (شرفنامهء منیری). ترسناک. ترسو. جبان. شتردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. آهودل. بددل. کم دل. کم جرأت. اشترزهره. رجوع به اشترزهره شود :
خصم اشتردل تو گر خر نیست
از چه رو افسرش شده ست افسار.
خسروانی.
بر میانه بود شه عادل
نبود شیر شرزه اشتردل.سنائی.
خصم اشتردل ز تو چون رعد بادا در خروش
وز دو چشم خویشتن پیوسته نالان چون رباب.
سیف اسفرنگ.
پیش اشتردلی چو خاقانی
یاد تو جز بجام می نخورند.خاقانی.
زهی بقوت جودت رجای اشتردل
کشد بسوی چراگاه شیر شرزه مهار.
رضی نیشابوری.
هست آن گاوگوش اشتردل
اسب صورت ولی بمعنی خر.ابن یمین.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا و مجموعهء مترادفات ص 351 و شعوری ج 1 ص 147 شود.
اشتردلی.
[اُ تُ دِ] (حامص مرکب)شتردلی. کینه وری. کینه توزی. || وحشت داشتن. ترسو بودن.
اشتر دو کوهانه.
[اُ تُ رِ دُ نَ / نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلج. فالج. (منتهی الارب). شتر دوکوهانه.
اشترزهره.
[اُ تُ زَ رَ / رِ] (ص مرکب)نامرد و ترسنده. (آنندراج). ترسو و تنبل. (شعوری ج 1 ص 149). اشتردل. رجوع به اشتردل شود.
اشترسوار.
[اُ تُ سَ] (ص مرکب) آنکه بر شتر سوار باشد. شترسوار. راکب :
تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.خاقانی.
آفتاب اشترسواری بر فلک بیمارتن
در طواف کعبه محرم وار عریان آمده.
خاقانی.
جبرئیل استاده چون اعرابی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
خاقانی.
اشترسواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری. (گلستان).
اشترشکن.
[اُ تُ شِ کَ] (نف مرکب)کُشندهء شتر. درهم شکنندهء شتر :
اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه
بی خبر باشد از آن شیری که هست اشترشکن.
منوچهری.
اشتر صالح.
[اُ تُ رِ لِ] (اِخ) شتر صالح. ناقهء صالح. اشتری بوده است که حضرت صالح پیغمبر، بمعجزه و امر خدا از میان کوه بیرون آورده. بلعمی در ترجمهء طبری آرد: پس صالح گفت: چه خواهید؟ گفتند: آن خواهیم که ازین کوه سنگ خاره اشتری بیرون آری، مادهء سرخ موی با یک بچه همچون او سرخ موی، چنانکه علف بروید و گیاه خورد. آنگاه بتو بگرویم. صالح گفت: این در نزد خدای تعالی سخت آسان است. دعا کرد آن کوه بنالید به امر خدای عز و جل از میان وی شتری بیرون آمد، مادهء سرخ موی با یک بچه از عقب وی دوان. چون آن بچه بیامد بانگی بکرد و به علف خوردن ایستاد... و رجوع به صالح پیغمبر در همین لغت نامه شود :
خون حسین آن بچشد در صبوح
وین بخورد ز اشتر صالح کباب.
ناصرخسرو.
اشتر علوی.
[اَ تَ رِ عَ لَ] (اِخ) متوفی بسال 151 ه . ق. / 768 م.). عبدالله بن محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب (ع). از سادات و خاندان طهارت بوده که بمخالفت با عباسیان قیام کرده است. وی بهمراهی پدرش در مدینه لوای ضدیت با منصور عباسی را برافراشت و پدرش او را ببصره فرستاد. وی اسبی بخرید و آهنگ سند کرد و با امیر آن شهر (عمربن حفص) خلوت کرد و بگفتگو پرداخت و در نتیجه امیر مزبور با پدر اشتر (محمدبن عبدالله) بیعت کرد و از سرداران خود نیز بیعت گرفت و هنگامی که عمر بن حفص برای مخالفت با عباسیان آماده میشد، خبر مرگ پدر اشتر به وی رسید، عمر این خبر را پنهان کرد و اشتر را نزد یکی از ملوک سند گسیل داشت. اشتر در بارگاه پادشاه مزبور در نهایت احترام اقامت گزید. آنگاه منصور، اشتر را از وی مطالبه کرد ولی آن سلطان درخواست خلیفه را رد کرد. پس از چندی یکی از عُمّال منصور بر اشتر دست یافت و او را در ساحل مهران بکشت. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 576).
اشترغار.
[اُ تُ] (اِ مرکب)(1) گیاهی است و تازهء آنرا مانند کاهو در مصر و موصل میخورند، مفتح سده و مدر بول و مسخن معده و هاضم. (منتهی الارب). گیاهی است که از بیخ آن آچار سازند و در بعضی فرهنگهاست که گیاهی است تلخ و بعضی بر آنند که تلخ آن اهل خراسان در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد. (هفت قلزم). مثله (مثل اشترخار) هندش جوانسه گویند و در بعض فرهنگ نامه هاست که گیاهی است تلخ و فی بعض الطب: اشترغار با چهارم موقوف، بیخی است که از خراسان می آرند و گویند بیخ درخت انگوزهء خراسانی است. در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد و جرم او دیرگوار است. (مؤید الفضلا). بیخ درخت انگدان است. (از الفاظ الادویه). شوک الجمال(2). و رجوع به اشترخار و اشترغاز و اشترخاو و شترخار و خارشتر شود.
(1) - Sylphium.
(2) - Chardon a chameau.
اشترغاز.
[اُ تُ] (اِ مرکب) بیخ درخت انجدان است و صمغ آنرا انگوزه خوانند و بعضی گویند گیاهی است که بیخ آنرا آچار سازند و معنی آن شوک الجمال است و عربان زنجبیل العجم خوانند. تب ربع را مفید باشد. (برهان) (آنندراج). مرکب از دو کلمهء فارسی اُشتر و غاژ بمعنی خار. لاتین آن لکاکانت(1)است. (دزی ج 1 ص 24). بیخ درخت انجدان است و صمغ آنرا انگوزه خوانند و بعضی گویند گیاهی است که بیخ آنرا آچار سازند و معنی آن شوکة الجمال است و عربان زنجبیل العجم خوانند. تب ربع را مفید باشد و در فرهنگی بجای زای هوز، رای قرشت هم بدیدن آمده، اصح اول است. (هفت قلزم). ریشهء درخت انگدان است و صمغ هم دارد. در عربی زنجبیل العجم و شوکة الجمال گویند. اکثر در ولایت مرو پیدا میشود و خوبش در روم است. ریشهء آنرا می جوشانند و به کاغذ و کرباس آهار میزنند. (از شعوری ج 1 ص 146). بیخ درخت انگدان است و صمغ آن انگوزه است. (جهانگیری). بیخ درخت انجدان است. صمغ آنرا انگوزه گویند. بعضی گویند گیاهی است که بیخ آن را آچار سازند. (انجمن آرای ناصری). نام گیاهی است که از بیخش آچار سازند. کذا فی شرفنامه، اما در ادات بر این معنی با راء مهمله است. (مؤیدالفضلا). نام گیاهی است که از بیخ او آچار سازند. (شرفنامهء منیری). تازهء آنرا مانند کاهو در مصر و موصل میخورند. بیخ سپید انگذان. (منتهی الارب). ریشهء انجدان خراسانی. زنجبیل العجم. زنجبیل الفارسی. (منتهی الارب). طرثوث. (مهذب الاسماء). شترغاز. (جهانگیری). اشترخار. شوکة الجمال. راویز. شترخار. خارشتر. خاراشتر. صمغ آن اشق است که آنرا صمغ الزاق الذهب نیز نامند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). لحلاح. کنگراوتی. دوه دیکنی. بادآورد. (فرهنگ گیاهی ج 1 ص 257) : و فی مفازتهم [اهل مروالشاهجان]یکون الاشترغاز الذی یحمل الی سائرالدنیا. (صورة الاقالیم اصطخری). و از وی [مرو]پنبهء نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدود العالم).
بسکه دادند مر ترا این قوم
بدل گاو و روغن اشترغاز.سنائی.
ز حاسدان(2) شتردل مدار مردی چشم
که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز.ظهیر.
شمائل تو چه ماند به خوی زشت عدو
کجاست نکهت صندل ببوی اشترغاز.عماد.
معروف است و اصوب استعمال سرکهء آن است در طبع قریب انجدان و از آن ردلی تر است. (از مقالهء ثانیهء کتاب دوم ابوعلی ص 159). در اخبار مرو آورده است که نام او در عربیت اصر (کذا) است و بدین میزان جز اسم مصدر سماع نیست و در کتاب ممالک آورده است که نبات او در ریگهای راه مرو بسیار باشد و از آنجا به اطراف برند و پوست او سیاه بود و پوست او بعرض ازو باز کرده شود و میان او سفید بود و چون مادبه (کذا) او پزند قوت او زیاد شود و بوی او ببوی انجدان ماند. جان گوید از جهت تجربه مقداری ازو برگرفتم مثل شیر از جرم او بیرون آمد و چون آن شیر بر دست من رسید، آن موضع را ریش کرد و مدتی آن جراحت باقی بود و عرب او را محروث نیز گویند. ص اونی گوید جرم او بطی ءالهضمست و سرکهء او معده را خالی کند و از اخلاط غلیظه پاک سازد و اشتها آورد، طبیعت او گرم و خشک در سوم. (صیدنهء ابوریحان نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). زنجبیل العجم خوانند و تعبیر اشترغاز شوک الجمال است و آن بیخ انجدان خراسانی است و آن نوعی از رافه است و انجدان در بیابان بروم و بلاد او خیزد و بهترین آن رومیست و صفت انجدان گفته شود و طبیعت آن اشترغاز گرم و خشک است در آخر درجهء سیم. و یوحنا گوید گرم و خشک است در دویم درجه و مصلح وی سرکه بود، بعد از آنکه در سرکه پرورده باشند استعمال کنند و شیخ الرئیس گوید سرکهء وی جهت معده نافع بود و قوت وی بدهد و اشتهاء بیاورد و هضم را قوت دهد و اشترغاز مسخن معده بود و رفع مضرت سموم بکند و تب ربع در عفونت بلغم سوخته بود. نافع بود بخاصیت و سرکهء وی نزدیک بسرکهء عنصل بدل آن انجدان است و فولس گوید جرم وی مغثی بود و مصلح وی شراب غوره و ابیاس بود. (اختیارات بدیعی). صمغ آن حلتیت است و آن صمغ را بپارس انگزد گویند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). معرب از اشترخار فارسی است، نبات او شبیه به بادآورد و گلش زرد و سفید و خارهای او دراز و دانه کوچکتر از دانهء بادآورد و بیخ او شبیه به بیخ انجدان و بدبو و بدطعم و تند و با تلخی و مستعمل بیخ او است و گیاه تازه را مثل کاهو در موصل و مصر میخورند و گویند بیخ انجدان خراسان است و در سیم گرم و خشک و بهترین او بسرکه پرورده است، مفتح معده و مدر بول و با قوهء تریاقیه مسخن معده و مشهی و هاضم. و یک مثقال از جرم او جهت تب ربع که از مادهء بلغمی باشد، نافع و طلاء او با سرکه جهت اورام بارده و تسکین دردها و سرکهء او در قوه مثل سرکهء عنصل و در افعال بهتر از جرم او و قدر شربت از سرکهء او تا پنج مثقال و از جرم او تا دو درهم و مضر گرده و مغثی و مصلحش شربت غوره و ریباس و بدلش انجدان و عرق او جهت گرده و جگر و سپرز نافع و قدر شربتش تا سه وقیه است. (تحفهء حکیم مؤمن). و ابن البیطار آرد: کلمهء فارسی است که توجیه آن شوک الجمال است. دیسقوریدوس در سوم گوید گاهی بر ریشهء گیاهی اطلاق شود که در بلادی بنام لینوی میروید و شبیه به ریشهء انجدان است ولی از آن باریکتر است و گیاهی زبانگز و نرم است و صمغی ندارد و خاصیت آن همان است که سلیقوی دارد یعنی درخت انجدان. ابن عبدون گوید: بیخ گیاهی است که بخراسان روید. آنرا با گوشت بعنوان ادویه می پزند و قوّت آن قوّت انجدان است. مسیح گوید: قوّت آن در درجهء سوم حرارت و یبوست است و دارای منافع انجدان است. ابن ماسویه گوید: اشترغاز از انجدان گرم تر و خشکتر است. در معده بطی ءتر است و غذا را از بیخ انجدان کمتر گوارد. و بیخ انجدان تندتر از آن است و خاصیت آن این است که مقدار بیشتری صرف شود. گزش آن موجب قی گردد. و سزاست که سرکهء آنرا بخورند و خود آنرا بکار نبرند. بصری گوید: خاصیت آن این است که تب ربع پدیدآمده از عفونت بلغم را سود بخشد و قوّت و فعل آن همانند قوّت و فعل انجدان است. رازی گوید: اشترغاز سرکه شده خالی از گرمی و سخونت نیست هرچند کهنه و نیکو شده باشد. و آن قی آور است و اشتهای طعام را برمی انگیزد و آنرا می گشاید. دیگری گوید: غذائی که با سرکهء آن درآمیخته شود، زود هضم میشود و اشتها می آورد.
رازی در جای دیگر گوید: اشترغاز را که سرکه کنند، گرمی تولید میکند و به هضم غذا سود می بخشد. ابن رضوان در حانوت الطبیب گوید: اشترغاز معده را گرم کند و رطوبات را بزداید و بدین سبب به هضم غذا سودمند است. و مضار سموم را دفع کند و هر گاه از آن سرکه سازند، سرکهء آن در خاصیت همانند سرکهء پیاز است. ابن سینا گوید: سرکهء اشترغاز برای معده سودمند است موجب پاکی و تقویت آن میشود. (از مفردات ابن البیطار). اشترغاز، فارسی است و به مریر معروف است و در مصر آنرا لحلاح نامند و دراز آن به «شارب عنتر» معروف است که ردی است و فرق میان اشترغاز و بادآورد این است که دانهء اشترغاز کوچکتر است و در نزد ما به عصیفیرة معروف است. آنرا تازه مانند خس میخورند و گلش زرد و سفید است و دارای خارهای درازی است. طعم آن تلخ و قبض است و بهترین آن را از برموده میگیرند. در دوم گرم و در اول رطب و به قولی یابس است. مفتح سدد و نافع سموم و مفاصل و یرقان و اسهال مراری و خلفه است، طلاء سرکهء آن محلل اورام و مدر بول است، ولی برای کلیه زیان دارد و مصلح آن عسل است و در فارس از آن سرکه سازند و سرکهء آنرا در بیماریهائی که یاد کردیم، بکار برند و سرکهء آن از خود دارو بهتر است و آب مستقطر آن برای کبد و کلیه و سپرز سودمند است. و شربت آن بمقدار پنج اوقیه و آب آن سه اوقیه است و بدل آن سکبینج است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 48).
(1) - Leucacanthe. (2) - ن ل: سفلگان.
اشترغان.
[اُ تُ] (اِ مرکب) شترغان. نام گیاهی که گیاه مریم گویند. (ناظم الاطباء).
اشترقفا.
[] (اِخ) این کلمه در فهرست رجال تاریخ گزیده ضبط شده و در متن تاریخ چنین آمده است: یهودا، لاوی، روقین، شمعون، مساخارذ، بالون، دان، حاد، مفتایل، اشترقفا، ابنیامین. این یازده پسران یعقوب علیه السلام اند ایشان را اسباط خوانند. (تاریخ گزیده ص 21). و در ص37 آرد: یعقوب دختر خال خود را که از خاتون بود، بخواست و دو دختر دیگر از سریه بودند، بسریتی بستد. از زن مهتر او را شش پسر آمد: یهودا و لاوی و رومین و شمعون و یستاخر و دبالون و از زن کهتر دو پسر یوسف و ابن یامین و از هر سریتی دو پسر یکی از آن نفسل و آن دیگر هاده و اشترقفا - انتهی. در تفسیر ابوالفتوح رازی نام برادران یوسف بدین سان آمده است: برادران یوسف یازده بودند و نامهای ایشان این است: روبیل و او برادر مهتر است و شمعون و لاوی و یهودا و ریالون و یشجر و مادر اولیا بنت لین بود و او دختر خال یعقوب بود و چهار پسر دگر آمد از دو سریه نام یکی زلفه و نام یکی بلهه و ذان و یفتالی و جاد و اشر. آنگه لیا را وفات آمد، یعقوب خواهرش حیل را بزنی کرد، از او یوسف آمد و بنیامین. پس جمله فرزندان یعقوب دوازده بود. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 110). و در حبیب السیر آمده است: و از زلفه دو پسر تولد کردند کاد و اشیر. (چ خیام ج1 ص59). بنابراین ظاهراً کلمهء اشترقفا محرف اشیر است و عبارت تاریخ گزیده غلط چاپ شده و صحیح آن بقیاس تفسیر ابوالفتوح چنین است: و از هر سریتی دو پسر یکی و زان و یقتالی و دو دیگر جاد و اشیر و کلمهء «قفا» زاید بنظر میرسد. و در اینکه اشترقفا، محرف اشیر یا اشر است، تردیدی نیست، چه صاحب قاموس کتاب مقدس ذیل اشیر آرد: او پسر هشتمین یعقوب بود که زلفه برایش تولید نمود. و رجوع به اشیر شود.
اشترک.
[اُ تُ رَ] (اِ مصغر) تصغیر اشتر. شتر کوچک. اشتر خرد: نقلست که در راه اشتری داشت زاد و راحلهء خود بر آنجا نهاده بود. کسی گفت بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او. این ظلمی تمام است. (تذکرة الاولیاء عطار). || (اِ مرکب)(1) موجه خواه موجهء دریائی و خواه تالاب و رودخانه و امثال آن. (برهان) (هفت قلزم). بمعنی موجه است خواه موجهء دریا باشد و خواه تالاب و رودخانه و امثال آن. قاسم گنابادی گوید :
ز لشکر شد آراسته روی آب
شتر اشترک شد جرس شد حباب.
و آنرا شترک نیز گویند. (از آنندراج). شاید لفظ مذکور مصغر اشتر است که بزرگی موج به شتر تشبیه شده است. (فرهنگ نظام). خیزآب و موجهء آب است، آنرا شترک نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). شترک. (جهانگیری). موج دریا :
روان شد سپاه پرآشوب سیل
در آن اشترک اشتران خیل خیل.
هاتفی (شعوری ج 1 ص 147).
کوهه و پست بلندیهای آب که از وزیدن باد پیدا شود. موج. اشترکنان بمعنی موج زنان آمده است :
چون کوه موج فتنه اشترکنان برآید
دورانش ار ندارد دربستهء زمام است.
سیف اسفرنگ.
(1) - Flot.
اشترک.
[اِ تِ رِ] (اِ) بزبان مردم کرمان اشق. (ناظم الاطبا).
اشترک.
[اُ تُ رَ] (اِخ) (درهء...) نام موضعی در جادهء چالوس به کرج.
اشترکا.
[اَ تَ] (اِ) نام جانوری است که آنرا بعربی عنقا خوانند. (برهان) (آنندراج).
اشترکان.
[] (اِخ) قصبه ای است در عراق عجم و در دومنزلی اصفهان واقع گشته و بتذکر ابن بطوطه آبها و باغ و بوستانهای فراوان دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 972).
اشترکان.
[اُ تُ] (اِخ) دهی جزء دهستان چهارفریضهء بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی، در 19000گزی باختر آن و 7000 گزی جنوب شوسهء انزلی به آستارا، کنار مرداب. مرطوب، معتدل، مالاریائی. دارای 213 تن سکنه، شیعه، زبان گیلکی، فارسی و ترکی. آب آن از چاف رود. محصول آنجا برنج، توتون، سیگار، ابریشم، صیفی کاری. شغل اهالی زراعت، زغال فروشی، صید مرغابی و ماهی. راه آن مالرو است و با قایق به بندر میتوان رفت. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
اشترکرد.
[اُ تُ کَ] (اِخ) دهی از دهستان هندیجان بخش ایذهء شهرستان اهواز، در 8 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی، معتدل، دارای 55 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
اشترکره.
[اُ تُ کُرْ رَ / رِ] (اِ مرکب)شتربچه. بچه شتر. قِرمِل.
اشترکش.
[اُ تُ کُ] (نف مرکب) جزار. (مهذب الاسماء). نحار. شترکُش.
اشتر کشتن.
[اُ تُ کُ تَ] (مص مرکب)اجزار. (تاج المصادر بیهقی). نحر. (دهار). جزر: اِنقاع؛ اشتر کشتن از بهر مهمانی. (تاج المصادر بیهقی).
اشترکین.
[اُ تُ] (ص مرکب) شترکین. شتردل. کینه توز. کینه دار. || غدار. (انجمن آرای ناصری). رجوع به شترکین شود.
اشترگاو.
[اُ تُ] (اِ مرکب) نام جانوری است که آنرا زرافه گویند. (جهانگیری). زرافه را گویند و آن جانوری است میان اشتر و گاو، چنانکه استر میان اسب و خر است. (برهان) (آنندراج). حیوانی است که سر و گردنش به شتر و پاهایش به گاو شبیه است و اشترگاوپلنگ هم گویند. در عربی زرافه و در ترکی زرئیا گویند. (شعوری ج 1 ص 149). شترگاو و آن بهیمه ای است دشتی، بتازیش زرافه گویند. کذا فی زفان گویا. (مؤید الفضلاء). حیوانی است بیابانی که شباهت به شتر و گاو و پلنگ هر سه دارد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شترگاوپلنگ و اشترگاوپلنگ شود.
اشترگاوپلنگ.
[اُ تُ پَ لَ] (اِ مرکب)(1)حیوانی است که بعربی زرافه گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). شترگاوپلنگ. همان شترمرغ است [ کذا ]. (شرفنامهء منیری). زرافه. (دهار). مِنضَحَه. منضَخَه. نَضّاحه. حیوانی است میان گاو وحشی و شتر حبشی و بین یوزپلنگ. (عقد الفرید ج 7 ص 265). زرافه که عوام زرپنا گویند، گردنش به شتر و پاهایش به گاو و بدنش به پلنگ شبیه است. (شعوری ج 1 ص 147). اسم حیوانی است که شباهت به شتر و گاو و پلنگ هر سه دارد... نام تکلمیش شترگاوپلنگ و نام عربیش زرافه است. و رجوع به اشترگاو و شترگاو شود. || گفتارهای نامتناسب با یکدیگر. || وضع ناهنجار و مقرون به هرج و مرج:
(1) - Girafe.
اشترگرام.
[] (اِخ) قصبه ای نزدیک کابل بوده است که در کتب مختلف بچند صورت ذیل آمده است: ابرام. اسرام. اشترگرام. اشترکرام. رجوع به تاریخ شاهی ص 330 شود.
اشترگربه.
[اُ تُ گُ بَ / بِ] (اِ مرکب)شترگربه. کنایه از چیزهای متوسط و نامناسب است. چنانکه شتر با گربه مناسبتی ندارد. رجوع به شترگربه شود.
اشترگیا.
[اُ تُ] (اِ مرکب) مخفف اشترگیاه. رجوع به اشترگیاه شود.
اشترگیاه.
[اُ تُ] (اِ مرکب) اشترخار است که خار شتری باشد. (برهان) (آنندراج). اشترخار. (جهانگیری). خارشتر. شترخار. شترخوار. اشترخوار. اشترغار. اشترغاز. بادآور. و رجوع اشترخوار و اشترخار و شترخوار و شترخار و خارشتر شود. || گیاهی است دوائی که آنرا سلیخه خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازیش سلیخه گویند. (مؤید الفضلاء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 143 شود.
اشترلک.
[اُ تُ لَ] (اِ مرکب) اشترمرغ. (مؤید الفضلاء).
اشترمآب.
[اُ تُ مَ] (ص مرکب)کهنه پرست. شترمآب.
اشترمآبی.
[اُ تُ مَ] (حامص مرکب)کهنه پرستی. شترمآبی. || تکبر.
اشتر ماده.
[اُ تُ رِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ناقه. (دهار) (منتهی الارب).
اشترمرغ.
[اُ تُ مُ] (اِ مرکب) پرنده ای است که پای او شبیه به پای شتر است و سنگ و آتش خورد و با پایهای خود سنگ بر هر چیز که خواهد زند و خطا نکند و عربان او را نعامه گویند. (برهان) (آنندراج). جانوری است که پر دارد و پایش چون شتر، و آتش را خورد. (مؤید الفضلاء). جانوری است که پر دارد و پایش چون پای شتر، آتش خورد و آنرا اشترگاوپلنگ و اشترگاو و شترگاوپلنگ و شترگاو نیز گویند، بتازیش نعامه خوانند. (شرفنامهء منیری). پرنده ای است که پای او شبیه به پای شتر است، آتش و سنگ خورد و سنگ با پایهای خود بر هر چیز که زند، خطا نکند و عربان او را نعامه گویند. (هفت قلزم). ابوالسامری. مرغ آتشخوار. شترمرغ. ظلیم. نعام. نعامه. جانوری است پردار، پایش چون پای شتر و سنگ و آتش خورد. او را شترگاوپلنگ نیز گویند. (از شعوری ج 1 ص 147). اسم پرنده ای است بسیار بزرگ که پا و گردنش بلند و شبیه به پا و گردن شتر است. نام عربی مرغ مذکور نعامه و نام تکلمیش در فارسی شترمرغ است. (فرهنگ نظام).
-امثال: به شترمرغ گفتند بپر، گفت شترم، گفتند بار ببر، گفت مرغم. (فرهنگ نظام).
اشترمرغ ماده.
[اُ تُ مُ غِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هَیْقَم. هیق. (منتهی الارب).
اشترمرغ نر.
[اُ تُ مُ غِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ظلیم. (منتهی الارب).
اشترمل.
[اُ تُ مِ] (اِخ) دهی از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان، در 12000 گزی جنوب خاوری تویسرکان. 8000 گزی جنوب راه شوسهء تویسرکان به ملایر. کوهستانی، سردسیر. دارای 764 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، تریاک، انگور، لبنیات، گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
اشترمور.
[اُ تُ] (اِ مرکب) شترمور. گویند جانوری است مانند مور لیکن برابر بگوسفندی باشد و بعضی گویند به بزرگی بز کوهی میباشد و در جنگلهای مغرب بسیار است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ نظام). و در لغت نامهء دیگری ذیل اشترمورد آمده است: گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب درختی است که برگهای آن اکسیر است و در آن جنگل مورچه بهم رسد که بکلانی بز باشد. همین که کسی به آن جنگل برای بدست آوردن برگ اکسیر درآید، آن موران در وی آویزند و درزمان پاره پاره اش کنند. لهذا کسی از ترس موران به آن جنگل درنتواند آمد. و آنرا اشترمورد نیز گویند.
اشترمورد.
[اُ تُ] (اِ مرکب) رجوع به اشترمور شود.
اشترمیری.
[اُ تُ] (حامص مرکب)شترمیری. مرگامرگی اشتر.
اشترنج.
[] (اِ) ایرانیان شطرنج را اشترنج (اشترنگ) نامند. (البیان و التبیین جاحظ چ حسن السندوبی ج 1 ص 32).
اشتر نخعی.
[اَ تَ رِ نَ خَ] (اِخ) زرکلی آرد: اشتر نخعی متوفی بسال 37 ه . ق. / 657 م. مالک بن حارث بن عبدیغوث نخعی معروف به اشتر یکی از امرای بزرگ شجاع بوده است. وی بر قوم خود ریاست داشت و در جنگ یرموک شرکت کرد و چشم وی از دست رفت و با علی (ع) در جنگ جمل و صفین همراهی کرد. علی (ع) وی را برای حکومت مصر تعیین فرمود و او بدان صوب رهسپار شد، ولی در راه مصر درگذشت. آنگاه علی (ع) دربارهء وی گفت: خدای مالک را رحمت کناد. او برای من آنچنان بود که من برای پیامبر خدا بودم. وی از کسانی بود که بر عثمان قیام کردند و در محاصرهء او شرکت داشت. مالک اشتر شعر نیک می سرود و از شجاعان و بخشندگان و عالمان فصیح بود. وی را به لقب افعی نیز میخوانده اند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 828). و رجوع به الاصابه ج 3 ص 482 و عیون الاخبار ج 1 ص 186 و ص 118 و عیون الانباء و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 547 و قاموس الاعلام ترکی شود.
اشتر نر.
[اُ تُ رِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)جَمَل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اشترنگ.
[اِ تَ رَ] (اِ) درخت یبروح باشد که از زمین روید بر شبه مردم در ملک چین و ثمر آن نیز بر صورت آدمی باشد و هر کس که آن درخت را برکند، در حال بمیرد و آنرا یبروح الصنم گویند و مردم گیاه نیز خوانند :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم اشترنگ.
عسجدی (از اوبهی).
همان استرنگ است، لجامعه :
اگر خاک پای تو آرد بچنگ
چو وقواق گوید سخن اشترنگ.
(شرفنامهء منیری).
و رجوع به اشترنگ و مردم گیاه شود.
اشترنگ.
[] (اِ) اشترنج. رجوع به اشترنج شود.
اشتروا.
[اُ تُرْ] (اِ مرکب) جامهء خوابی که از پشم شتر سازند. || بار شتر. || موی شتر. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 143 شود.
اشتروار.
[اُ تُرْ] (اِ مرکب) مقدار بار یک اشتر. اشتربار. شتروار. صاع. (بحر الجواهر). حمل بعیر. وسق. (مهذب الاسماء): گروهی گویند دویست و پنجاه سرهنگ اسیر بودند و دویست و پنجاه و شش اشتروار از زر و گوهرها. (ترجمهء طبری بلعمی).
جز او از خسروان هرگز که داده ست
به یک ره پنج اشتروار دینار.فرخی.
و گفت هزاروهفتصد استاد شاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرة الاولیاء عطار). و رجوع به اشتربار شود.
اشتروان.
[اُ تُرْ] (ص مرکب، اِ مرکب)اشتربان. شتربان. ساربان. رجوع به اشتربان شود.
اشتروزیر.
[] (اِخ) از شق آبه و ملاذجرد. (تاریخ قم ص 120).
اشتروغ.
[اُ تُ] (اِ) خارشتر است که آنرا اشترخاره هم گویند. گیاهی که شتر برغبت خورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 147 شود.
اشتره.
[اُ تُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد، در 15000گزی باختر کوهدشت، کنار باختری راه شوسهء فرعی خرم آباد به کوهدشت. تپه ماهور، معتدل، مالاریایی. دارای 240 تن سکنه. مذهب شیعه. زبان لری و لکی. آب آن از قنات اشتره. محصول آنجا غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن مالرو است. در فصل خشکی اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء گراوند و چادرنشین میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
اشتره آدم.
[] (اِخ) از رستاق سراجه واقع در قم. (تاریخ قم ص 136). و همان مؤلف ذیل سراجه (ص 114) آرد: اشتره آدم.(1)
(1) - ن ل: اششره. اشمره.
اشتره المالجه.
[] (اِخ) از رستاق سراجه. (تاریخ قم ص 136).
اشتری.
[اَ تَ] (ص نسبی) این نسبت ممکن است به شخصی باشد که نام وی اشتر بوده و یا به «اشتر» که ناحیه ای میان همدان و نهاوند است. (از انساب سمعانی).
اشتری.
[اَ تَ] (اِخ) ابومحمد مهران بن محمد اشتری. معلوم نیست که آیا به اشتر ناحیه ای در نهاوند منسوب است یا برخی از اجداد وی اشتر نام داشته اند. (از معجم البلدان). و سمعانی آرد: ابومحمد مهران بن احمدبن مهران اشتری بصری. نام و نسب وی را بدین سان ابوبکربن مردوته در تاریخ اصفهان آورده و از روایات محفوظ وی حدیثی از محمد بن احمدبن ابی رسالهء بصری روایت کرده است. بعقیدهء من ممکن است وی در اصل از مردم اشتر بوده و سپس به بصری هم شهرت یافته است یا نام جد وی اشتر بوده است. (از انساب سمعانی).
اشتری.
[اَ تَ] (اِخ) امین الدین احمدبن اشتری منسوب به قریهء اشتر به حافظ ذهبی اجازه داده است. (از تاج العروس).
اشتری.
[اَ تَ] (اِخ) نفیس الدین عمر بن علی صوفی از وزیر فلکی حدیث آورده و مرتضی بن ابی الجواد از وی به قاهره سماع کرده است. (از تاج العروس).
اشتری.
[اَ تَ] (ص نسبی، اِ) از لحنهای موسیقی است که در شور نواخته میشود.
اشترینان.
[اُ تُ] (اِخ) قریه ای به دوفرسنگ ونیمی برود واقع در کنار راه ملایر و بروجرد میان چوقانی و مالمیان در 420200گزی تهران و 34000گزی نهاوند، مرکز ناحیهء سیلاخور علیا در بروجرد. رجوع به جغرافی غرب ایران ص 77 شود. و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: قصبهء مرکز بخش اشترینان شهرستان بروجرد، در 19000گزی شمال باختری بروجرد کنار راه شوسهء بروجرد به ملایر. جلگه، معتدل، دارای 4000 تن سکنه. مذهب شیعه، زبان لری و فارسی. آب آن از قنات و چاه. محصول آنجا غلات، تریاک، انگور، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. از ادارات دولتی بخشداری، پست و تلگراف، دستهء ژاندارمری، 1 دبستان و 4 باب دکان مختلف دارد. راههای مورد استفادهء بخش اتومبیل رو میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
اشترینان.
[اُ تُ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان بروجرد میباشد که در 24000گزی شمال آن شهر واقع و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به ملایر، از جنوب به شهر بروجرد، از خاور به اراک، از باختر به نهاوند. موقعیت طبیعی جلگه، هوای آن سردسیر و در زمستان خیلی سرد است. آب مشروبی این بخش از چهار رشته قنات موسوم به سراب مردانه، سراب زنانه، قنات بچگانه و قنات کبیریه تأمین میگردد. مذهب شیعه و زبان اهالی لری است. محصولات عمدهء آن: غلات، تریاک، لبنیات و انگور است. شغل عمدهء مردان زراعت و گله داری است و اغلب برای تأمین معاش خود به شهرستانها میروند. صنایع دستی زنان، قالیبافی. این بخش از 64 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 28920 تن میباشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
اشتریه.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان طغرود بخش دستجرد شهرستان قم، 22000گزی شمال خاور دستجرد در کوهستان، معتدل، دارای 89 تن سکنه. مذهب شیعه، زبان فارسی، آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، انار، انجیر. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است، از طریق طغرود ماشین میرود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
اشتشان.
[اِ تِ] (اِخ) (قنطرة...) در اسپانیا(1)واقع است. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 116 شود.
(1) - Pont d'echtechan.
اشتطاط.
[اِ تِ] (ع مص) جور کردن بر کسی در حکم. (منتهی الارب) (آنندراج). ستم کردن. (تاج المصادر بیهقی). از حد درگذشتن. (زوزنی). || دور رفتن ستور به چرا. || دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
اشتعاب.
[اِ تِ] (ع مص) پاره ای از چیزی فاگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاره ای از چیزی ستاندن. (فرهنگ خطی)(1).
(1) - این مصدر در منتهی الارب و اقرب الموارد و قطر المحیط نیامده و در کنزاللغة اشتغاب بدین معنی ضبط شده است.
اشتعال.
[اِ تِ] (ع مص)(1) افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (زوزنی). درافروختن آتش. (آنندراج). افروختن. برافروختن. افروزش. برافروزش. فروزش. مشتعل شدن. زبانه کشیدن. درگرفتن آتش. افروختگی. برافروختگی. روشن شدن آتش. اَلو گرفتن. آلاو گرفتن. افروخته شدن آتش. (ترجمان علامه جرجانی ص 13) :
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش
کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش.
خاقانی.
|| آشکار شدن سپیدی در موی. پیدا شدن سپیدی در موی. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). هویدا شدن سپیدی در موی. (تاج المصادر) (زوزنی). درافروختن سر بموی سپید. (آنندراج): و اشتعل الرأس شیباً. (قرآن 19/4). || اشتعال جنگ؛ تَعَر. (منتهی الارب).
(1) - Inflammation.
اشتعالک.
[اِ تِ لَ] (اِ مصغر) شعلهء کوچک و خرد. || خصومت و مناقشه و نزاع. (ناظم الاطباء).
اشتغاب.
[اِ تِ] (ع مص) رجوع به اشتعاب شود.
اشتغار.
[اِ تِ] (ع مص) دور رفتن در بیابان. || ستم کردن بر کسی. || فخر کردن بر کسی. || مشتبه شدن کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بسیار شدن عدد چنانکه گویند فلان خاندان را میشمرد و آنها را فزون یافت. || کاری بر کسی، بزرگ و عظیم شدن. || جنگ میان دو گروه وسعت یافتن و بزرگ شدن. || حساب چیزی بر کسی مشتبه شدن چنانکه بدان رهبری نشود. || کسی در کار زمین و املاک خود سرگردان شدن یعنی آنچنان امورش پراکنده باشد که نداند کدام را آغاز کند. (از اقرب الموارد). || بسیار شدن شتران و مختلف گردیدن آنها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اشتغال.
[اِ تِ] (ع مص) به کاری پرداختن. (منتهی الارب) (آنندراج). مشغول شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (مؤید الفضلا). به کاری درشدن. به کاری سرگرم بودن :اشتغال بشرح احوال هر یک مقصود کتاب فایت گرداند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 257).
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست.
سعدی(بدایع).
|| (اصطلاح نحو) در نحو زبان عرب مبحثی است بنام باب اشتغال عامل از معمول و آنرا باب ما اُضمر عامله علی شریطة التفسیر نیز گویند و کیفیت آن چنان است که اسمی بر فعل یا شبه فعلی مقدم شود و آن فعل یا شبه فعل در ضمیر راجع به آن اسم یا در متعلق آن عمل کند و از عمل کردن در خود آن اسم یا مفعول به اعراض جوید. همچنین آن فعل یا شبه فعل که پس از اسم آورده میشود، باید چنان باشد که اگر آنها را بر اسم مسلط کنند، یعنی اسم را بجای ضمیر یا متعلق آن آرند، آنرا منصوب کنند. و بنابراین اسم مقدم را هم میتوان برحسب مبتدا بودن، به رفع خواند و هم آنرا نصب داد. سپس باید دانست که دربارهء ناصب آن، اختلاف شده است. گروهی بر آنند که نصب آن به فعلی است که لزوماً در تقدیر است و موافق فعلی است که لفظاً یا معناً ظاهر میباشد و برخی گفته اند نصب آن به فعل مذکور پس از آن است. همچنین دربارهء عمل فعل مزبور نیز اختلاف است. گروهی گویند آن فعل در ضمیر و اسم هر دو عمل کند و برخی بر آنند که تنها در اسم ظاهر عمل میکند و ضمیر ملغی است. و باید دانست حالت اسمی که پس از آن فعل ناصب ضمیر آن می آید، بر پنج گونه است: 1 - لزوم نصب آن. 2 - لزوم رفع آن. 3 - نصب آن بر رفع راجح است. 4 - نصب و رفع هر دو یکسان است. 5 - رفع آن بر نصب راجح است. و هنگامی نصب اسم مقدم لازم است که پس از کلماتی واقع شود که اختصاص به فعل دارند، مانند اِن و حیثما در این مثالها: ان زیداً لقیته فاکرمه. و حیثما عَمْراً تلقاه فاَهِنه. همچنین اگر اسم پس از استفهام بجز همزه واقع شود، نصب آن لازم است، مانند این بکراً فارقته و هل عَمْراً حدثته (حکم اسمی که پس از همزه واقع میشود بعداً ذکر خواهد شد). و اگر اسم مقدم پس از کلمه هائی که مخصوص به ابتدا هستند چون اذای فجائیه واقع شود، باید اسم لزوماً بنابر مبتدا بودن مرفوع خوانده شود، مانند خرجت فاذا زید لقیته. زیرا هیچ کلمه ای جز مبتدا یا خبر پس از «اذا» نمی آید مانند: فاذا هی بیضاء. (قرآن 7/108). اذا لهم مکر فی آیاتنا(1). (قرآن 10/21). و فعل پس از آن واقع نمیشود. همچنین هنگامی که فعل پس از کلماتی درآید که در صدر کلام واقع میشوند، رفع واجب است، مانند «ما»ی استفهام و «ما»ی نافیه و ادوات شرط، چون: زید هل رأیته و خالد ماصحبته و عبدالله ان اکرمک. و اگر فعل قبل از طلب واقع شود مانند: امر و نهی و دعا نصب اختیار شده است، چون: زیداً اضربه و عَمْراً لاتهنه و خالداً اللهم اغفر له و بِشْراً اللهم لاتعذبه. ولی اگر بجای فعل، اسم فعل آید، رفع واجب است، چون: زید دراکه. همچنین اگر فعل امری باشد که بدان عموم اراده شود، رفع واجب است، چون: السارقُ و السارقة فاقطعوا ایدیهما. (قرآن 5/38). و این گفتهء ابن حاجب است. و نیز نصب هنگامی برگزیده میشود و بر رفع ترجیح دارد که اسم پس از کلمه ای واقع شود که اغلب آن کلمه بعد از فعل می آید مانند همزهء استفهام چون: اَ بشراً منا واحداً نتبعه. (قرآن 54/24). و این هنگامی است که بین اسم و همزه چیزی بجز ظرف فاصله نشود و گرنه مختار رفع است. و نیز اگر اسم پس از «ان» و «ما» و «لا»ی نافیه واقع شود، نصب ارجح است، چون: ما زیداً رأیته و «حیث» اگر از «ما» مجرد باشد در همین حکم است زیرا کلمهء مزبور مشابه ادوات شرط است و غالباً جز فعل چیزی پس از آن واقع نشود، مانند حیث زیداً تلقاه فاکرمه.
دیگر از موارد اختیار نصب این است که اسم پس از حرف عاطفی درآید که بدون فصل آنرا بر معمول فعل متصرفی عطف کند، چون: ضربت زیداً و عَمْراً اکرمته. زیرا جملهء فعلی بر نظیر آن عطف گرفته شده است و تشابه دو جملهء معطوف بهتر از تباین آنهاست. ولی اگر میان معطوف و معطوف علیه کلمه ای فاصله شود، آنگاه مختار رفع است، چون: قام زید و امّا عمرو فاکرمته. و قید فعل متصرف برای خارج کردن افعال تعجب و مدح و ذم است، چه عطف بر آنها تأثیری ندارد. و اگر اسم معطوف پیش از فعل متصرفی درآید که بمنزلهء مبتدائی مقدم بر آن خبر باشد، مانند هند اکرمتها و زید ضربته عندها، در این صورت مخیریم میان رفع برحسب مبتدا و خبر بودن، و نصب بنابر عطف کردن بر جملهء «اکرمتها» و جملهء نخست در این مثال دارای دو وجه است، زیرا از نظر اول آن اسمی و از نظر آخر آن فعلی است. و در جز آنچه گذشت رفع ترجیح دارد بسبب نبودن موجب و مرجح نصب و موجب رفع و برابری هر دو امر. چنانکه ملاحظه شد در این مبحث همهء گفتگوها دربارهء رفع و نصب اسم است و بنابراین چون در زبان فارسی آخر کلمه ها کمتر تغییر می پذیرد و اگر هم تغییر کند بسبب علل دیگری بجز موجباتی است که در زبان عرب وجود دارد، از این رو در نحو فارسی موردی برای بحث از «اشتغال» یافت نمیشود. و صاحب نهج الادب که در ص 383 مثالهائی از اشعار فارسی برای اشتغال آورده، متوجه تفاوت نحو فارسی و عربی نبوده است و اینک عین مثالهای وی نقل و مورد بحث واقع میشود: تو از دوست گر عاقلی برمگرد. بعد از «برمگرد» لفظ «ازو» محذوف و تمام مصرع بر سبیل ما اضمر عامله علی شریطة التفسیر، دوست مفعول به برمگرد مقدّر است و «برمگرد ازو» تفسیر آن است و حاصل معنی این باشد که: تو برمگرد از دوست اگر عاقلی برمگرد از او. (از بهار بوستان). در صورتی که به هیچ رو نیازی به چنین توجیه های مخالف ذوق نیست و مصراع مزبور را که بعلل حصر و تأکید، در آن قلب روی داده اگر بصورت اصل درآوریم، چنین میشود: تو اگر عاقلی، از دوست برمگرد. تو اگر عاقلی، جملهء ناقص است که معنی آن بسبب حرف ربط «اگر» ناقص و ناتمام است. «تو» مسندالیه است و ضمیر «ی» را تأکید میکند. «عاقل» مسند است و رابطه بقرینه و برای اختصار حذف شده و اصل چنین بوده است: «تو اگر عاقل هستی» که کلمهء رابطهء «هست» محذوف است. جملهء دوم که مکمل جملهء ناقص نخستین است، به اصطلاح عربی جملهء فعلی است یعنی مسند و رابطهء آن فعل «برمگرد» است و فاعل مسندالیه هم محذوف یا مستتر است (تو) و دوست مفعول بواسطه برای «برمگرد» است، بواسطهء «از». بنابراین هیچ گونه اشتغالی وجود ندارد، زیرا شرایطی که در تعریف «اشتغال» عربی ذکر شد بر این مثال تطبیق نمیکند. مثالهای دیگری را هم که مؤلف آورده، بر همین سیاق میتوان توجیه کرد، زیرا اساس مبحث اشتغال که رفع و نصب است، در فارسی وجود ندارد.
و تفاوت میان باب اشتغال و تنازع این است که در این باب میان دو معمول یعنی اسم مقدم (مفعول به) و ضمیر راجع بدان تنازع روی میدهد و در باب تنازع قضیه برعکس است و باید دانست که فعل یا جانشین آنرا مشغول یا مشتغل و معمول پس از آنرا شاغل یا مشغول به و اسم مقدم را مشغول عنه یا مشتغل عنه نامند. و مشغول به یا ضمیر بیواسطه یا بواسطهء حرف و یا متبوع و یا مضاف است و مشغول عنه یا مفرد و یا مضاعف و یا متبوع باشد. || یکی از اصول عملی است که در علم اصول فقه مورد بحث است و خلاصهء آن این است: شخصی که در صدد تحقیق احکام شرعی است، یا بحکم قطع پیدا میکند یا ظن و یا شک. در صورتی که شک پیدا کند، مجرای اصول عملی است و آنها چهار اصل هستند: زیرا یا حالت سابق بر شک معلوم است و آن مورد استصحاب است و یا حالت سابق معلوم نیست، در این مورد هم یا شک در اصل تکلیف است و آن مورد برائت است و یا شک در مکلّف به است. در اینجا اگر امر دائر بین دو محذور باشد، مورد اصل تخییر است و اگر دائر بین دو محذور نباشد، یا اطراف شک غیرمحصور و نامحدود است و از این صورت احتیاط لازم نیست و یا اطراف آن محدود و محصور است که در اینجا مورد اصل احتیاط یا اصل اشتغال است. پس مفاد اصل اشتغال این است که هرگاه علم به اشتغال ذمه (علم به تکلیف) داریم، باید عمل را طوری انجام دهیم که به برائت یقین پیدا کنیم.
(1) - در حقیقت در این مورد هم بظاهر پس از «اذا» خبر آمده است زیرا «لهم» جار و مجرور است و بر مبتدا مقدم شده است و معروف است که جار و مجرور و ظرف خوش نشین اند یعنی در همه جا می آیند. و بنابراین در حقیقت پس از «اذا» مبتدا آمده است نه خبر.
اشتغالات.
[اِ تِ] (ع اِ) جِ اشتغال. مشغولیتها و سرگرمیها.
اشتغال داشتن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب)مشغول بودن به کاری. سرگرم بودن به کاری. || توجه قلبی به کسی یا چیزی :
زنده دلا مرده ندانی که کیست
آنکه ندارد به خدا اشتغال.سعدی.
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم به وجودت اشتغالی.
سعدی (طیبات).
اشتغال ورزیدن.
[اِ تِ وَ دَ] (مص مرکب) به کاری سرگرم شدن. به کاری مشغول شدن.
اشتفاء.
[اِ تِ] (ع مص) شفا یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی).
اشتق.
[اُ تُ] (ترکی، اِ) شتالنگ. (شرفنامهء منیری).