لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اشتقاق.


[اِ تِ] (ع مص) گرفتن کلمه ای از کلمه ای. (غیاث) (منتخب اللغات) (منتهی الارب). ستدن کلامی از کلامی. (تفلیسی). سخنی از سخنی شکافتن. (زوزنی). برآوردن سخنی از سخنی. شکافتن سخنی از سخنی. (تاج المصادر). ستدن کلام از کلام. کلمه ای را از کلمه ای گرفتن و برآوردن چنانکه گویند: ضَرَبَ از ضَرب مشتق است. (از اقرب الموارد). اشتقاق کلمه ای از کلمه ای؛ شکافتن سخنی از سخنی. (زمخشری). بیرون آوردن کلمه ای از کلمهء دیگر بشرط آنکه در معنی و ترکیب با هم مناسب و در صیغه مغایر باشند. (از تعریفات جرجانی). || در صحاح آمده است: الاخذ فی الکلام و فی الخصومة یمیناً و شمالاً مع ترک القصد و هو مجاز. (تاج العروس). در سخن و خصومت چپ و راست را گرفتن با ترک قصد. (از اقرب الموارد). درآمدن در سخن و سخن را در خصومت چپاراست بردن و به چپ و راست رفتن در آن حال. (منتهی الارب). || اسب در دویدن، به چپ و راست رفتن. || راه فلات را پیمودن و از آن گذشتن. (از اقرب الموارد). || شکافتن. (غیاث) (منتخب اللغات). شکافته شدن. جدا شدن. رجوع به شکافتن شود. || نیمی از چیزی فاستدن. (زوزنی). نیمهء چیزی را گرفتن. (منتهی الارب). نیمه گرفتن هیزم و جز آن. (غیاث) (منتخب اللغات). نیمی فاستدن. (تاج المصادر). نیمهء چیزی را گرفتن (چون) هیزم و جز آن. (از آنندراج)(1). نیمهء چیزی را گرفتن چنانکه در العباب آمده است. (از تاج العروس). نیمهء چیزی ستاندن. || بنیان الشی ء من المرتجل. (تاج العروس). اصل هر چیزی. (ناظم الاطباء) :
هم بدان رو کاشتقاق فعلی از فعلی بود
چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق.
منوچهری.
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اسف کبر است.خاقانی.
|| یکی از علوم ادبی است. حاجی خلیفه آرد: اشتقاق دانشی است که در آن از چگونگی بیرون آوردن کلمه ای از کلمه ای دیگر گفتگو میشود و باید میان کلمهء اصلی «مخرج» و کلمهء دوم «خارج» اصالةً و فرعاً به اعتبار جوهر آن، مناسبتی وجود داشته باشد. و قید اخیر «جوهر» علم صرف را از این تعریف خارج میکند، زیرا در علم صرف نیز دربارهء اصالت و فرعیت میان کلمه ها گفتگو میشود لیکن برحسب هیئت آنها است و از جوهریت آن بحث نمیکند، مثلاً در اشتقاق از مناسبت نهق و نعق برحسب مادهء آنها بحث میشود و در صرف از مناسبت آنها برحسب هیئت هر یک سخن میرود و بنابراین دو دانش مزبور از هم متمایز شدند و توهّم اینکه ممکن است صرف و اشتقاق یک دانش باشد، از میان رفت. موضوع دانش اشتقاق مفردات کلام از لحاظ مزبور است. مبادی این دانش بسیار است، از قبیل قواعد مخارج حروف. و مسائل آن عبارت از قواعدی هستند که بدانها میتوان شناخت اصلیت و فرعیت میان مفردات از چه طریق و بچه شیوه است. و دلائل آن از قواعد علم مخارج و تتبع مفردات الفاظ عرب و استعمالات آنها استنباط میشود. و غرض از علم اشتقاق، بدست آوردن ملکه ای است که بدان انتساب بر وجه صواب را میشناسند و غایت این علم احتراز خلل در انتساب است. و باید دانست که مدلول جواهر مخصوصاً از لغت شناخته میشود و انتساب کلمات به یکدیگر بصورت کلی اگر در جوهر باشد، آنرا اشتقاق گویند و اگر در هیئت باشد، آنرا صرف خوانند و از اینجا تفاوت میان دانشهای سه گانهء لغت، اشتقاق، صرف آشکار میشود و معلوم میگردد که اشتقاق واسطهء میان دو دانش دیگر است و بهمین سبب در تعلیم آنرا پیش از صرف و پس از لغت به متعلّم می آموزند. گذشته ازین دانش اشتقاق را غالباً در کتب تصریف می آورند و کمتر آنرا مستقلاً تدوین میکنند و این امر یا بسبب کمی قواعد اشتقاق و یا بعلت اشتراک آن دو در مبادی است و میتوان گفت همین امر از جملهء موجباتی است که دو دانش مزبور را یکی میشمرند، در صورتی که اتحاد در تدوین، مستلزم اتحاد در نفس امر نیست. صاحب «الفوائد الخاقانیة» آرد: اشتقاق را گاهی به اعتبار علم میگیرند و گاهی به اعتبار عمل. یعنی مثلاً کلمهء «ضارب» با کلمهء «ضرب» در حروف اصول و معنی موافق است، بنابر اینکه واضع در برابر معنی حروفی تعیین کرده و از آن الفاظ بسیاری در برابر معانی منشعب شده، برحسب اقتضای رعایت تناسب جدا ساخته است. پس اشتقاق عبارت از همین انشعاب و بیرون کشیدن الفاظ است. و بنابراین، تعریف آن برحسب آگاهی به این انشعابی که از وضع صادر میشود، این است که میان دو لفظ در معنی و ترکیب تناسبی یافت شود تا ردّ یکی از آنها به دیگری و گرفتن لفظی از لفظ دیگر از این راه شناخته گردد و اگر آنرا از حیث احتیاج یکی از آن الفاظ به عملش در نظر بگیریم، آن وقت آنرا به اعتبار عمل میشناسیم و میگوئیم اشتقاق عبارت از گرفتن فرعی از اصلی است که با آن در حروف اصول موافق باشد و بر معنائی دلالت کند که با معنی کلمهء اصلی سازگار باشد - انتهی.
و حقیقت مطلب این است که در نظر گرفتن عمل زائد است و نیازی بدان نیست، بلکه مطلوب علم به اشتقاق موضوعات است زیرا وضع در حقیقت حاصل شده است از این رو که مشتقات را از اهل زبان روایت میکنند. و شاید مقصود از در نظر گرفتن عمل، توجیه تعریف منقول از برخی محققان است. سپس باید دانست که آنچه در مشتق و مشتق منه مورد نظر است، این است که دو کلمهء مزبور در حروف اصلی با هم موافق باشند، هرچند این توافق در تقدیر باشد، زیرا حروف زاید در ابواب استفعال و افتعال مانع این توافق نیستند، همچنین توافق مشتق و مشتق منه در معنی نیز ممکن است در تقدیر باشد و آن یا از راه زیادت یا نقصان است. و صاحب نفایس الفنون آرد: علم اشتقاق که آن عبارت است از ردّ صیغ مختلفه به اصلی واحد جهت اشتراک ایشان در جمیع حروف اصول یا اکثر آن و تحقق مناسبت در معنی او. در اشتقاق از چهار چیز ناچار بود: اصلی که آنرا مشتق منه خوانند و فرعی که آنرا مشتق خوانند و مناسبت میان معانی از هر دو تغییر. و اشتقاق سه نوع است: صغیر و کبیر و اکبر. اما اشتقاق صغیر آن است که ردّ صیغ مختلفه کنند به اصلی واحد بی تقدیم و تأخیر آن حروف جهت اشتراک ایشان در جمیع حروف و معانی چنانکه ضرب و یضرب و ضارب و مضروب و اضرب و لایضرب با جمیع امثلهء هر یک از متکلم و حاضر و غائب، مذکر و مؤنث، معلوم و مجهول، واحد و تثنیه و جمع که رجوع جمله با ضرب است. و ائمهء عربیت خلاف کرده اند اندر آنکه مشتق منه مصدر است یا فعل. مذهب بصریان آن است که اصل و مشتق منه مصدر است، بنابر آنکه دلالت مصدر بر نفس حدث است و بس و دلالت فعل بر حدثی مقترن به زمان است و شأن فرع و مشتق آن است که دلالت نکند بر هرچه اصل مشتق منه دلالت کند و زیاده همچو آینه که حقیقت او ایمان است که او را از آن ساخته اند با زیادتی هیأت. پس بحقیقت نسبت مصدر با فعل همچو جزء است با مرکب و شک نیست در آنکه جزء اصل مرکبست. و مذهب کوفیان آنکه اصل و مشتق منه فعل است، چه مصدر را در اعلال و عمل قیاس بر فعل میکنند، مقیس علیه اصل باشد و نیز بعض افعال را همچو دع و ذر و لیس مصدر نیامده است و اگر مصدر اصل بودی، این معنی جایز نبودی و این وجوه زیاده قوتی ندارد و ابن اثیر در مثل السایر آورده است که مشتق منه لازم نیست که معین باشد بلکه آن در بعض صور معین باشد همچو در سلم و سالم و سلیم و سلمی که از سلامت اند و در بعضی معین نباشد همچو ضر که آن ضد نفع است و «ضُر» که آن هزال و سوءالحال است و ضرار که ضیق است و ضرار که شدّت است و ضریر که نابینای مادرزاد است و ضره که آن زن و شوهر است، چه اینها هرچند از ضاد و را خارج نیستند، اما معلوم نیست که مبدأ اینها کدام است.
و تغییر در اشتقاق صغیر پانزده نوع است: 1 - تغییر بزیادت حرکت فقط همچو نصر که از نصر فتحهء صاد را زیاد کرده اند و بس. 2 - بزیادت حرف و حرکت همچو کاذب از کذب که الف زیاد کرده اند و بس. 3 - بنقصان حرکت فقط همچو ضرب از ضرب بمذهب کوفیان که حرکت را نقصان کردند و بس. 4- بزیادت حرف و حرکت همچو ناصر از نصر که الف و کسرهء صاد زیاد کرده اند. 5 - بنقصان حرف فقط همچو ذهب از ذهاب که الف نقصان کردند و بس. 6- بنقصان هر دو همچو غلا از غلیان. 7 - زیادت حرکت و نقصان او همچو خدر از خدر که کسرهء دال را زیاد کرده اند. 8 - بزیادت حروف و نقصان او همچو مسلمات که الف و تا از برای جمع زیاده کردند و تا که در مفرد بود نقصان کردند. 9 - بزیادت حرف و نقصان حرکت همچو عادّ از عدد که الف زیاده کرده اند و حرکت دال نقصان کردند. 10 - بزیادت حرکت و نقصان حرف همچو خذ از اخذ که ضمه را زیاده کردند و همزه را نقصان. 11 - بزیادت حرف با زیادت حرکت و نقصان حرکت همچو اضرب از ضرب که همزه زیاده کردند و فتحهء ضاد و با را نقصان. 12 - بزیادت حرکت با زیادت حرف و نقصان او همچو اشاکی از شکوی که همزه با ضمه زیاده کرده اند و یا را نقصان. 13 - بنقصان حرف با زیادت حرکت و نقصان او همچو صل از وصول که واو نقصان کردند و کسرهء صاد را زیاده و ضمهء او نقصان کردند. 14 - بنقصان حرکت با زیادهء حرف و نقصان او همچو کالّ از کلال که حرکت لام نقصان کردند و الفی پیش از لام درافزودند و الفی بعد از او نقصان کردند. 15 - بزیادت حرف و حرکت و نقصان هر دو همچو ارم از رمی که همزه زیاده کردند و یا نقصان و حرکت م زیاده کردند و حرکت راء نقصان و آنچه از دو حرکت یا دو حرف زیاده یا نقصان کرده باشند و دو حرف یا دو حرکت یا زیاده درافزودند هم با اقسام مذکور عاید شود. (از نفایس الفنون).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در نزد دانشمندان زبان عرب گاهی اشتقاق به اعتبار علم است چنانکه میدانی گفته است: اشتقاق آن است که میان دو لفظ در اصل معنی و ترکیب تناسب باشد بدان سان که یکی از آن دو لفظ به دیگری بازگردانده شود و بنابراین مردود را مشتق و مردودالیه را مشتق منه خوانند. و گاهی اشتقاق به اعتبار عمل است چنانکه گفته اند اشتقاق آن است که از لفظ چیزی را بگیرند که با آن در ترکیب مناسب باشد بدان سان که بر معنی مناسب آن دلالت کند و بنابراین مأخوذ را مشتق و مأخوذمنه را مشتق منه نامند. این است آنچه در «تلویح» دربارهء تقسیم اول آمده است. مثلاً کلمهء «ضارب» در حروف و معنی مناسب «ضرب» است.
و گرفتن کلمات از اصل یا ریشه مبتنی بر این است که واضع چون در معانی آنها خصوصیات اصل را مشاهده کرد، از این رو معانی بسیاری از آن منشعب ساخت و زیاداتی بدان منضم کرد که در برابر آنها حروفی معین نمود و در برابر معانی منشعب شده برحسب اقتضای رعایت مناسبت میان الفاظ و معانی، الفاظ بسیاری متفرع کرد. بنابراین اشتقاق عبارت از همین گرفتن و منشعب ساختن کلمات است نه مناسبت یادکرده، هرچند مناسبت مذکور ملازم آن است. پس اشتقاق عمل مخصوصی است که اگر آنرا از حیث اینکه صادر از واضع است در نظر بگیریم، آن وقت به علم آن نیازمند میشویم نه به عمل آن و بنابراین چنانکه «میدانی» گفته است احتیاج به تحدید اشتقاق برحسب علم است. و حاصل و نتیجهء آن علم به اشتقاق است و بنابراین میتوان گفت علم به اشتقاق این است که میان دو لفظ تناسبی در اصل معنی و ترکیب یافت شود چنانکه بازگرداندن یکی به دیگری و گرفتن مشتق از مشتق منه معلوم گردد. و اگر آنرا از این حیث در نظر گیریم که گرفتن و متفرع ساختن ما به عمل آن نیازمند باشد، آن وقت آنرا به اعتبار عمل خواهیم شناخت و بنابراین میگوئیم: اشتقاق عبارت است از گرفتن... الخ. این است خلاصهء مطالبی که سید شریف در خصوص مبادی لغوی در حاشیهء عضدی آورده و به بحث و تحقیق در آن پرداخته است.
باید دانست که در مشتق، خواه اسم باشد یا فعل، امور چندی ضرورت دارد: 1 - دارای اصل (ریشه ای) باشد، چه هر مشتق فرعی (شاخه ای) است که از لفظ دیگر گرفته میشود و اگر کلمه ای از لحاظ وضع اصل باشد و از لفظ دیگری گرفته نشده باشد، مشتق نخواهد بود. 2 - مشتق باید در حروف با اصل مناسب باشد، زیرا اصالت و فرعیت به اعتبار اخذ تحقق نمی یابند مگر هنگامی که میان آنها تناسبی وجود داشته باشد و آنچه معتبر است این است که در تمام حروف اصلی مناسبت یافت شود زیرا مثلاً استباق (از سبق) با استعجال (از عجل) در حروف زاید و معنی مناسبت دارد ولی مشتق از استعجال نیست بلکه مشتق از سبق است. 3- مناسبت در معنی است خواه در آن با هم متفق باشند یا نه. و این اتفاق چنان است که در مشتق معنی اصل را بیابیم و آن یا با زیادت است، مانند «ضرب» بمعنی حَدَث مخصوص و «ضارب» بمعنی ذاتی که این حدث به وی تعلق دارد. و یا بی زیادت است خواه در آن نقصان یافت شود، همچون اشتقاق «ضرب» از «ضَرَبَ» بنابر مذهب کوفیان. و خواه نقصان یافت نشود بلکه در معنی متحد باشند، مانند مقتل بمعنی مصدر و مشتق از «قتل» و برخی از صرفیان به نقصان اصل معنی در مشتق قائل نیستند و مذهب صحیح هم همین است. و برخی گفته اند: در تناسب ناگزیر باید تغایر اندکی وجود داشته باشد و از این رو نمیتوان مقتل را مصدر مشتق از «قتل» دان است، زیرا میان معنی آنها تغایری وجود ندارد و تعریف اشتقاق را ممکن است از جمیع مذاهب مذکور استنباط کرد.
انواع اشتقاق: اشتقاق بر سه گونه است زیرا اگر در آن موافقت در حروف اصول را با ترتیب میان آنها در نظر گیرند، آنرا اشتقاق اصغر نامند، و اگر در آن موافقت در حروف را بدون ترتیب ملحوظ دارند، آنرا اشتقاق صغیر خوانند، و اگر در آن مناسبت در حروف اصول از لحاظ نوعیت یا مخرج در نظر گرفته شود، بدان سان که یقین کنیم در کلمات حبس با منع و قعود با جلوس اشتقاقی وجود ندارد، آنرا اشتقاق اکبر گویند. اشتقاق اصغر مانند ضارب و ضرب و اشتقاق صغیر مانند کنی و ناک و اشتقاق اکبر چون ثلم و ثلب. در اشتقاق اصغر، ترتیب و در صغیر عدم ترتیب و در اکبر عدم موافقت در جمیع حروف اصول معتبر است بلکه در آن مناسبت شرط است. چنین است سه گونه اشتقاق که با یکدیگر متباین اند. و نیز باید دانست که در اشتقاق اصغر موافقت مشتق با اصل از لحاظ معنی معتبر است و در صغیر و اکبر مناسبت چنان است که دو معنی در جمله با هم مناسب باشند و این گفتار صاحب مختصرالاصول است. و آنچه در نزد علما مشهور است، آن است که نوع نخست را صغیر و دوم را کبیر و سوم را اکبر مینامند و مراد از اشتقاق مطلق، اصغر است و تعریف اشتقاق که در سابق ذکر شد چنانکه ظاهر است ممکن است همچنان تعریف مطلق اشتقاق باشد و همچنین ممکن است آنرا بر تعریف اشتقاق اصغر حمل کرد بدین طریق که از تناسب، توافق اراده شود. و در تعریفات جرجانی اشتقاق بدین سان تعریف شده است: اشتقاق جدا کردن لفظی از لفظ دیگری است بشرط آنکه در معنی و ترکیب با هم مناسب و در صیغه مغایر باشند. باید دانست آنان که تغیّر در معنی را شرط کرده اند، بدین مفهوم توجه داشته اند که مقاصد اصلی از الفاظ معانی آنهاست، چه هرگاه معنی متحد باشد، آن وقت جدا ساختن و گرفتن لفظ یا اشتقاقی برحسب معنی وجود نخواهد داشت و اگر برحسب لفظ امکان داشته باشد آنگاه چنان مناسب خواهد بود که هر یک در وضع اصل شمرده شود. و مشتق به چیزی شناخته گردد که در اصل با حروف اصول آن مناسب باشد و در معنی آن اندک تغییری یافت شود و آنان که تغییر در معنی را شرط نکرده اند، فقط به جدا شدن و گرفتن کلمه ای از دیگری از حیث لفظ اکتفا کرده اند و در نتیجه قید تغیّر از تعریف حذف شده است. اگر گفته شود کلمهء اَسَد و اُسد در هر دو تعریف مندرج میشوند و آن وقت جمع بودن و مفرد بودن آنها چه میشود؟ باید پاسخ داد در اینجا احتمال میرود که اشتراک وجود داشته باشد و در این صورت اشتقاقی وجود نخواهد داشت و نیز ممکن است تغییر را بطور تقدیر در نظر گرفت و بنابراین در دو تعریف مندرج میگردند و از نوع نقصان حرکت و زیادت نظیر آن شمرده میشوند و اما دربارهء حَلب و حَلَب بمعنی واحد میتوان به اشتقاق یکی از آنها از دیگری قائل شد مانند مقتل و قتل، و هم ممکن است هر یک را در وضع اصل قرار داد و به این تغییر اندک اعتنا نکرد. و اگر گفته شود میان اشتقاق و عدل که در باب غیرمنصرف متداول است چه فرقی وجود دارد؟ باید گفت مشهور این است که در عدل اتحاد در معنی منظور است و اگر در اشتقاق اختلاف در معنی شرط شود آن وقت با هم متباین خواهند بود و گرنه اشتقاق اعم است. ولی شیخ ابن حاجب در برخی از مصنفات خود به مغایرت معنی در عدل تصریح کرده است و بهتر آن است که بگوئیم عدل عبارت از «جدا شدن» صیغه ای از صیغهء دیگر است با اینکه اصل بقاء بر آن است و اشتقاق نسبت به عدل اعم است و بنابراین عدل قسمی از اشتقاق است و بهمین سبب ابن حاجب در شرح کافیه گفته است عدل از صیغه ای جدا می شود که خود آن از همان صیغه مشتق است و از این رو ثُلث را از ثلثه ثلثه گرفته است. اینها همه خلاصهء مطالبی است که سید شریف در حاشیهء عضدی آورده است. باید دانست که مشتق گاهی مطرد است مانند اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه و افعل تفضیل و ظرف زمان و ظرف مکان و اسم آلت، و گاهی غیرمطرد است مانند قارورة که از قرار مشتق است و بر هر مستقر و جایگاه مایعی اطلاق نمیشود و همچون دبران مشتق از دبر که جز بر پنج ستاره در ثور به چیز دیگری متصف نمیشود و چون خمر مشتق از مخامره، چه این کلمه به آب انگوری اختصاص دارد که بجوش درآید و شدت یابد و کف کند و بر هرچه در آن مخامره یافت گردد، اطلاق نمیشود و دیگر کلمات نظیر آنها. و تحقیق این امر این است که وجود معنی اصل در مشتق گاهی چنان در نظر گرفته میشود که داخل در تسمیه و جزئی از مسمی باشد و مراد ذات نامعلومی به اعتبار نسبت معنی اصل بدانست خواه بصدور از آن باشد یا وقوع بر آن یا در آن و مانند اینها. چنین مشتقی در هر ذاتی بهمین سان تعمیم و اطراد می یابد، مانند «احمر»، چه این کلمه اختصاص بذات نامعلومی دارد که دارای «حمره» است از این رو در مسمی خصوصیت صفت یعنی حمره یا ذات نامعلوم در جمیع محال آن در نظر گرفته شده است. و گاهی وجود معنی اصل از این حیث در نظر گرفته میشود که این معنی برای تسمیهء به مشتق مصحح است و از میان دیگر اسماء مرجح برای آن است بی آنکه معنی را در تسمیه داخل کنند و آنرا جزئی از مسمی قرار دهند و مراد به مشتق در این هنگام ذات مخصوصی است که معنی در آن یافت میشود، اما نه از این جهت که آن معنی در این ذات است بلکه به اعتبار خصوصیت آن است. چنین مشتقی در همهء ذوات مخصوصی که این معنی در آنها یافت میشود، مطرد نیست، زیرا مسمای آن همین ذات مخصوص است که در جز آن یافت نمیشود، مانند لفظ «احمر» هنگامی که آنرا به فرزندی اختصاص دهند که در وی حمره باشد. و حاصل تحقیق این است که فرق است میان تسمیهء کسی به مشتق بعلت وجود معنی در آن تا مسمای همان کس و معنی سبب تسمیهء بدان باشد، چنانکه در قسم دوم دیدیم که وجود معنی در مواضع دیگر مطرد نبود، و میان تسمیهء کسی به مشتق با وجود معنی در آن تا معنی داخل در مسمی باشد، چنانکه در قسم اول دیدیم که وجود معنی در جمیع مطرد بود. بنابراین اعتبار صفت در یکی از آن دو مصحح برای اطلاق است و در دیگری توضیح دهنده برای تسمیه میباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
و صاحب نفایس الفنون آرد: و علما خلاف کردند در آنکه در مشتق صدق اصل شرطست یا نه؟ یعنی هر جا که مشتق صادق بود باید که معنی مشتق منه صادق بود یا نه؟ اکثر علماء بر آنند که شرطست و الا وجود کل بدون جزء لازم آید، چه مشتق منه جزو مشتق است و ابوعلی جبائی و ابوهاشم پسر او گفتند شرط نیست، چه مذهب ایشان آن است که باری تعالی قادر و عالم است به ذات خود نه به قدرت و علم که اگر عالمیت و قادریت او به علم و قدرت معلل کرده باشند، لازم آید که واجب معلل به غیر بوده و این محال است و جواب از این دلیل آن است که عالمیت و قادریت واجب بالغیرند نه بالذات و حینئذ چرا نشاید که معلل به غیر باشد. و همچنین خلاف کرده اند در آنکه بقاء معنی مشتق منه شرط است در اطلاق اسم مشتق به حقیقت یا نه؟ بیشتر بر آنند که شرط این است مطلقاً و اختیار امام فخرالدین رازی آن است و بعضی گفتند شرط نیست مطلقاً و اختیار شیخ ابوعلی سینا این است و جمعی گفتند اگر بقاء ممکن بودی شرط است و الا نه. دلیل مذهب اول آن است که بر زید در حالتی که ضرب از او صادر نمیشود صادق است که او ضارب نیست، پس صادق حقیقت نباشد که او ضارب است بحقیقت و الا اجتماع نقیضین لازم آید و این ضعیف است، بنابر آنکه دو مطلقه مناقض یکدیگر نباشند و دلیل مذهب دویم آن است که ضارب عبارت است از من له الضرب و این معنی عام تر است از آنکه بر سبیل دوام باشد و یا نه، این مذهب نیز ضعیف است، زیرا که اگر چنین باشد باید که به نسبت با مستقبل نیز بحقیقت باشد، لیکن در مستقبل به اتفاق چنین نیست و دلیل مذهب سیم آن است که چون دلایل متعارض شوند، اصل اعمال است نه اهمال. پس گوئیم اگر بقاء اصل ممکن بود، شرط است تا عمل بدلیل اول باشد و اگر بقاء اصل ممکن نباشد، همچو متکلم شرط نیست تا عمل بدلیل دویم باشد و ضعف این هم ظاهر است. و همچنین خلاف کرده اند در آنکه شاید لفظی اشتقاق کنند از برای چیزی و معنی مشتق منه قایم بود به غیری یا نه؟ جمعی گفته اند جایز بود بنابر آنکه مذهب ایشان آن است که حق تعالی متکلم است به کلامی ناطق و قایم به غیر، چه اگر کلام به ذات او قایم بود، لازم آید که ذات او محل حوادث شود و از اینجاست که موسی (ع) کلام حق تعالی را از درخت می شنید کما قال الله تعالی: نودی من شاطی ء الواد الایمن فی البقعة المبارکة من الشجرة ان یا موسی انی انا الله رب العالمین. (قرآن 28/30). و بیشتر علما این معنی جایز نداشته اند بنابر استقراء. و رجوع به مشتق شود. || گرفتن کلمه ای از کلمه ای و آن آوردن لفظی چند است که مشتق منه آن واحد باشد لیکن مقارنت معنی شرط است:
مدّاحی ذات تو ز اقسام عبادات
قسمی است که قسام ازل قسمت ما کرد.
محمدقلی میلی.
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب.محمدقلی میلی.
نشد مقبول مقبولان عالم
قبولی در دل ناقابلم نیست.
علی نقی کمره ای.
بیشتر در کلمات تازی این صفت یافته شود، نادراً از الفاظ فارسیه هم توان یافت چنانکه عبدالرزاق فیاض گوید:
به چشم و ناز او یک ذره روی دل نگردانم
نگردم گرد او وقتی که گردانی ز من رو را(2).
سالک یزدی.
از احتساب روز حساب است در حساب
شه را ز شیخ و محتسب و شحنه بیم نیست.
؟ (از آنندراج).
و صاحب حدائق السحر آرد: این را اقتضاب نیز خوانند و این صنعت را بلغا هم از جملهء تجنیس شمرند و این چنان بود که دبیر یا شاعر در نثر یا نظم الفاظی آرد که حروف ایشان متقارب و متجانس باشند در گفتار و از این گونه در کلام خدای عز و جل بسیار است و در آثار فراوان، مثال از قرآن مجید: فاقم وجهک للدین القیم. دیگر: یا اسفی علی یوسف. دیگر: و اسلمت مع سلیمان للّه رب العالمین. دیگر: و جناالجنتین دان... دیگر: قال انی لعملکم من القالین. دیگر: فروح و ریحان و جنة نعیم. دیگر: و ان یردک بخیر فلا راد لفضله. دیگر: اثاقلتم الی الارض أ رضیتم بالحیوة الدنیا من الاَخرة. مثال از خبر پیغمبر: عصیة عصت الله و رسوله. دیگر: و مضر مضرها الله فی النار و غفار غفرها الله. دیگر: الظلم ظلمات یوم القیمة. از کلام علی رضی الله عنه: یا حمراء یا بیضاء احمری و ابیضی و غری غیری. مثال از سخن بلغاء: اللهم سلط علیهم الطعن و الطاعون. دیگر: له خلق خلق و شأن شاین و شیمة مشومة و خیم وخیم. مثال از نظم تازی:
و قافلة لم عرتک الهموم
و امرک ممتثل فی الامم
فقلت دعینی علی غصتی
فان الهموم بقدر الهمم.
نوقاتی گوید:
هنیئاً لساداتنا فی العراق
لقاءُالکرام و ماءُالکروم
ففی مقلتی منذ فارقتهم
غمام یجود بماءالغموم.
نصربن حسن مرغینانی گوید:
ان تری الدنیا اغارت و النجوم السعد هارت
فصروف الدهر شتی کلما جارت اجارت.
و یزیدی گوید در اصمعی:
و ما انت هل انت الا امرؤ
اذا صحّ اصلک من باهله
و للباهلیّ علی خبزه
کتاب، لآکله آکله.
از شعر پارسی:
نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در صبر من بی نوائی
رهی گوی خوش ورنه بس راهوی زن
که هرگز مبادم ز عشقت رهائی
ز وصفت رسیده ست شاعر به شعری
ز نعتت گرفته ست راوی روائی.
رودکی گوید:
اگَرْت بدره رساند همی به بدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر).
و در مرآت الخیال آمده است: اشتقاق چنان است که چند لفظ که مأخذ اشتقاق همه یکی باشد در بیتی مذکور شود و مقارنت معنی در اینجا شرط نیست. مثال:
حکیم آنکس که حکمت نیک داند
سخن محکم بحکم خویش راند.
(مرآت الخیال ص 116).
و صاحب هنجار گفتار آرد: و آن چنان است که در طی کلام معانی اصلیهء اسامی و اعلام را ملاحظه نمایند، چنانکه در این بیت حسان بن ثابت در مدح رسول خاتم (ص):
و شَقّ له من اسمه لیجلّه
فذوالعرش محمود و هذا محمدُ.
و چنانکه در نثر دبیر سلطان(3) بعد از کشته شدن دشمن او که مسمی بود به ماکان: امّا ماکان فصار کاسمه والسلام. و چنانکه در این ابیات مسعودسعد:
ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم.
ایضاً:
عماد ملک و ملک بوالفرج مفرج غم
که هم عماد جلال است و هم عمید اجل
اساس نصرت نصربن رستم آنکه بدوست
قوام دانش و فضل و نظام دین و دول.
(از هنجار گفتار ص 272).
(1) - در متن بغلط چنین است: نیمهء چیزی را گرفتن و هیزم.
(2) - کذا. ظ: به خشم و ناز او... وقتی که گرداند...
(3) - مراد از سلطان نوح بن منصور سامانی و مراد از دبیر او ابوحنیفهء اسکافی است.


اشتقاقات.


[اِ تِ] (ع اِ) جِ اشتقاق.


اشتقاق اصغر.


[اِ تِ قِ اَ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) امام رازی اشتقاق را به اصغر و اکبر تقسیم کرده و اشتقاق اصغر را بدین سان آورده است: اشتقاق اصغر مانند اشتقاق صیغ ماضی و مضارع و اسم فاعل و اسم مفعول و جز اینها از مصدر، و مراد از اشتقاق متداول در میان صرفیان که گویند فلان کلمه از کلمهء دیگر مشتق است، همین اشتقاق است. (از کشف الظنون). و رجوع به اشتقاق شود.


اشتقاق اکبر.


[اِ تِ قِ اَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هرگاه دو کلمه در بیشتر حروف با هم موافق باشند و در بقیهء حروف نیز تناسب آنها محفوظ باشد، آنرا اشتقاق اکبر خوانند، مانند نعق از نهق. و برحسب رای امام رازی اشتقاق اکبر آن است که لفظ مرکب از حروف بصور مختلفی که امکان پذیر باشد، تغییر یابد چنانکه مثلاً لفظ مرکب از سه حرف شش صورت مختلف را می پذیرد زیرا ممکن است هر یک از حروف سه گانهء آنرا در اول آن لفظ قرار داد و بنابر هر یک از این احتمالات سه گانه ممکن است دو حرف دیگر آنرا بر دو صورت دیگر ترکیب کرد، مثلاً لفظ مرکب از «ک ل م» شش تغییر بدین سان می پذیرد: کلم. کمل. ملک. لکم. لمک. مکل. و لفظ مرکب از چهار حرف 24 صورت را می پذیرد زیرا ممکن است هر یک از چهار حرف آنرا در ابتدای کلمه قرار داد و برحسب هر یک از این احتمالات چهارگانه باز ممکن است حروف سه گانهء دیگر آنرا به شش صورت درآورد چنانکه در کلمهء سه حرفی یاد شد و حاصل ضرب شش در چهار، بیست وچهار است و بر همین قیاس از کلمه های پنج حرفی نیز میتوان ترکیبات گوناگونی پدید آورد. (از کشف الظنون ج 1 ستون 102).
و جرجانی آرد: اشتقاق اکبر آن است که میان دو لفظ در مخرج تناسب باشد مانند: نعق از نهق. (از تعریفات). و صاحب نفایس الفنون آرد: اما اشتقاق اکبر، عبارت است از رد صیغ مختلفه به معنی واحد جهت اشتراک در اکثر حروف همچو قصم و فصم که هر دو مشترکند در صاد و میم و ممتازند به قاف و فا و معنی مشترک کسر است الا قصم شکستی است که از هم جدا شود و قضم و خضم که اول اکل است بجمیع دهان و همچو ثلم و سلم که هر دو مشترکند در لام و میم و ممتازند به ثا و سین و معنی مشترک وهن است اما ثلم وهنی است که در دیوار افتد و سلم وهنی که در عرض افتد. و همچو زفیر و زبیر که مغایرند در لفظ و مشارکند در معنی که زفیر به اوّل بانگ گویند و زبیر که به بانگ شیر مخصوص گشت، جهت آنکه با قویتر بود از فا. و همچو روح و ریح و راح که مشترکند در لطافت و قوت و این معنی در روح قوی تر است از در ریح. همچو قد و قط چنانکه گویند قط الشی ء چون پهنا بریده باشند و قد چون بدرازا بریده باشند، جهت آنکه امتداد زمان طا کمتر است از دال و در آثار آمده است که ضربات علی کانت ابکارا اذ اعتلی قد و اذا اعترض قط و بعضی از اهل این صناعت گفتند اشتقاق عبارت است از کیفیت رد صیغ مختلفه با اصلی یا اخذ آن از اصلی و بر این تعریف تمرین از علم اشتقاق بود و معنی تمرین آن است که گویند از این لفظ بر وزن فلان کلمه صیغتی اشتقاق کن و در کیفیت آن اشتقاق خلافست. جمهور اهل اشتقاق بر آنند که چون گویند کیف تبنی من کذا مثل کذا؛ معنی آن است که چون از آن لفظ صیغتی بر وزن آنکه او گفته باشد خواهند بنا کنند، آنچه اصول و قیاس اقتضاء آن کند، از حذف و اثبات و قلب در آنجا بجای آورند و بعد از آن آنچه حاصل شود، بدان تلفظ کنند، اگر در وزن موافق آن باشد و اگر نباشد و اخلال به چیزی که قیاس بر آن دلالت کند نکند و قیاس مذهب ابی علی فارسی آن است که هرچه در اصل زیاده کرده باشند در فرع نیز زیاده کنند و هرچه از اصل خلاف حذف کرده باشند، از فرع نیز حذف کنند وقتی که حذف در اصل قیاسی بوده باشد. و قیاس قول دیگران آنکه هر آنچه در اصل زیاده یا حذف کرده باشند بقیاس یا غیر قیاس در فرع نیز زیادت یا حذف کنند مگر در وقتی که در اصل علت قلبی بوده باشد که در فرع موجود نبود، چه بر این تقدیر قیاس به اتفاق در فرع آن قلب نکنند، چنانکه گویند مقاتل بر وزن مسار است. پس اگر خواهند از ضرب مثل محوی بنا کنند بر قول جمهور گویند مضرتی بتشدید را زیرا که درو علتی که اقتضای حذف احدی الرائین کند، حاصل نیست، چنانکه در اصل بود، چه محی را چون یاء نسبت الحاق کردند، قیاس اقتضای آن کرد جهت ثقل احدی الرائین را حذف کنند و یا باقیه را بواو بدل کنند و اینجا آن معنی موجود نیست و بر قول ابی علی را مخفف باشد چه پیش او واجبست که هرچه از اصل بحسب قیاس حذف کرده باشند، از فرع نیز حذف کنند و اگر خواهند مثل اسم از دعا اشتقاق کنند، بر قول جمهور و ابوعلی گویند دعو، بنابر آنکه اسم در اصل سمو بکسر سین یا ضم آن و حذف واو و اسکان سین و زیادت همزهء وصل همه غیر قیاس است و بقول دیگران که مطلق تغییر را اعتبار کنند سواء کان قیاساً او غیر قیاسی گویند ادع. اما اگر خواهند مثل صحایف از دعا بنا کنند، به اتفاق همه گویند دعایا زیرا که در اصل حذفی واقع نشده اما در فرع دعایو بود چون واو در طرف افتاده ماقبلش مکسور بود، قلب به یا کردند، دعائی شد، چون یا بعد از همزه واقع شده که آن همزه بعد از جمع الف بود یا را با الف قلب کردند و همزه را به یا بمقتضای قیاس تصریفی دعایا باشد و اگر خواهند مثل عنسل از عمل بنا کنند گویند عنمل و از قال و باع گویند قنول و بنیع. و از ابی علی فارسی پرسیدند که بر وزن ماشاءالله اگر خواهند از ولق بنا کنند چگونه باشد؟ گفت ما الق الالاق جهت آنکه لفظ الله در اصل الالاه بود چه او فعال است بمعنی مفعول لانه مألوه ای معبود من اَلَهَ بفتح اللام الاهةً؛ ای عبد عبادة و ثقل حرکت همزه با لام و حذف همزه هرچند قیاسی نبود، همچو در الحمر لیکن غلبه حذف را در الله شاذ است و همچنین ادغام لام تعریف در لام اصلی چه میان هر دو الف متوسط بود و گویند ابوعلی فارسی از ابن خالویه پرسید که اگر خواهند از «ا ء ة» که نام درختی است صیغتی بر وزن مسطار از استطار اشتقاق کنند چون باشد؟ و مسطار در اصل مستطار بوده بلغت روم نام خمر است معرب کردند و اگر در او اعتبار اشتقاق کنند گویند در اصل مستطار بوده باشد و مستطار در اصل مستطیر یا را بر قاعدهء مقرره به الف کردند و تا را جهت اجتماع او با طا حذف کردند، مستطار شد. ابن خالویه بنابر آنکه پنداشت مفعال است از سطر متحیر شد. پس ابوعلی گفت، زیرا که «ا ء ة» در اصل اواة بود، چه پیش سیبویه آن است که چون حال الف مشکل شود در موضع عین آن را حمل بر واو باید کرد زیرا که اجوف واوی بسیار است، پس مساة در اصل مستأو باشد بر وزن مستفعل، واو چون متحرک بود و ماقبلش در حکم مفتوح با الف کردند. «مستأ» شد پس تا را حذف کردند همچو در مستطاع حذفی قیاسی «مساء» شد و بر قول دیگران خود مستاء باشد و اگر خواهند که از بیع مثل عنکبوت اشتقاق کنند اگر عنکبوت را بر وزن فنعلوت گیرند بنیعوت باشد و اگر بر وزن فعللوت گیرند بنیعفوت باشد و این درست تر است زیرا که زیادتی نون ساکن در دویم اندک است و اگر خواهند همچو اطمان از بیع اشتقاق گویند ابییع بتشدید عین دوم زیرا که اطمان اطمانن بود حرکت نون را با همزه نقل کنند و نون را در نون ادغام کردند و اگر خواهند مثل اغدودن از قول یا بیع اشتقاق کنند گویند اقول و ابییع در اصل اقووول و ابیویع بود، واو دویم را در اقووول در واو سیم ادغام کردند، اقوول شد و واو را در ابیویع چون ساکن بود با یا کردند و یا در یا ادغام کردند و مذهب اخفش آن است که اقویل باشد جهت آنکه واو اخیره را در اقووول از کراهت اجتماع واو ثلث با یا کردند، اقوویل شد، پس واو دویم را بر قاعدهء مقرر با یا کردند و یا را در یا ادغام کردند، اقویل شد و اگر خواهند که مثل عصفور از قوت اشتقاق کنند، گویند قویّ و در اصل قوو. واو اول عین الفعل است و دویم لام الفعل و سیم زاید همچو عصفور و چهارم مکرر. واو اخیر را با یا کردند پس واو و یا جمع شدند، واو سیم را با یا کردند و در یکدیگر ادغام کردند قوی شد، پس ضمه را به کسره بدل کردند، قوی شد و علی هذا القیاس. (نفایس الفنون صص 23 - 26). و رجوع به اشتقاق شود.


اشتقاق صغیر.


[اِ تِ قِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هرگاه دو کلمهء مشتق و مشتق منه در اصول و ترتیب آنها متحد باشند، آنرا اشتقاق صغیر نامند، مانند «ضَرَبَ» از «ضَرْب». (از کشف الظنون). و جرجانی آرد: اشتقاق صغیر آن است که میان دو حرف در حروف و ترتیب تناسب باشد، مانند «ضَرَبَ» از «ضَرْب». (از تعریفات). و رجوع به اشتقاق شود.


اشتقاق کبیر.


[اِ تِ قِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اشتقاق کبیر آن است که دو کلمه در حروف با هم متحد باشند ولی در ترتیب موافق نباشند، مانند «جبذ» از «جذب». (از کشف الظنون). و جرجانی آرد: اشتقاق کبیر آن است که بین دو لفظ فقط در لفظ و معنی تناسب باشد نه در ترتیب، مانند «جبذ» از «جذب». (از تعریفات). و رجوع به اشتقاق شود. و صاحب نفایس الفنون آرد: و اما اشتقاق کبیر، عبارت است از ردّ صیغ مختلفه با معنی واحد جهت اشتراک در جمیع حروف اصول به اعتبار تقدیم و تأخیر آن حروف یا به اعتبار اختلاف حرکات چنانکه گوئیم اصل ترکیب «ک ل م» از برای شدت و قوت است و معانی تراکیب ممکنه ازو به آن راجع، چه ترکیب اول مثلاً کلم است بمعنی جراحت کردن و معنی شدت در او ظاهر است و کلمه و کلام از اینجا است و شدت تأثیر کلام در نفوس متحقق است کما قال الشاعر:
جراحات السنان لها التیام
و لایلتام ما جرح اللسان.
و کلام زمین سخت را گویند و دویم کمل بحرکات ثلث و معنی قوت درو هم ظاهر است چه هرکه کامل بود بناچار نفس او قوی تر از ناقص باشد و سیم ملک که آن غلبه و قوتست و گویند «ملکت العجین» چون خمیر نیک کرده باشند، و «تملکت» چون بقهر بر آن چیز مالک شده باشند و چهارم «لکم» که آن مشت زدن است. و پنجم «مکل» یقال: بئر مکول؛ هر چاهی را که در او آب نباشد از سختی. و ششم «لمک» که آن نام ملکی بود و یقال تلمّک البعیر؛ چون لبهای خود را بپیچد و ماذقت لماکاً؛ یعنی چیزی که سد خله(1) من کند نخوردم. و همچو ترکیب «ق و ل» که وضع این حروف جهت سهولت و خفت است و این معنی در تراکیب محتملهء او موجود، چه ترکیب اول او مثلاً «قول» است و معنی خفت در سخن گفتن ظاهر است و دویم «قلو» و آن خر وحشی را گویند جهت خفت حرکت او و یقال: قلوت البر؛ یعنی بریان کردم گندم را و چون بریان کنند بناچار خفیف شود و سیم «ولق» که آن شتافتن است و چهارم «لوق» چنانکه در حدیث آمده است که: لااکل من الطعام الا ما لوق؛ ای ما اعملت الید فی تحریکه. و پنجم «وقل» چنانکه گویند: توقل القلو فی الجبل؛ چون خر وحشی بر بالای کوه رفته باشد. ششم «لقو و لقوه» بفتح لام و کسر آن عقاب را خوانند جهت خفت او. و همچو ترکیب «کنی» که آن را از برای خفا وضع کردند و این معنی در «کنی» ظاهر است چه کنایت خلاف صریح باشد و «نکی» رساندن مضرتست به دشمن چنانکه او را آگاهی نباشد و از اینجاست که گویند نکایت دهر و «کین» گوشت پاره ای را گویند که در میان فرج زن باشد جهت خفای آن، در «نیک» نیز این معنی ظاهر. و همچو ترکیب «ق رم» که از برای غلبه وضع کردند و این معنی در «قرم» که از برای غلبهء شهوت گوشت خوردن است یا مهتر قوم و «قمره» که غلبه کردن است در قمار و «مرق السهم» چون از نشانه گذشته باشد ظاهر است و در «رقم» که داهیه باشد و «رمق» که ضیق است و «مقر» که مانند صبر است از اَمْقَرَ الشی ءُ؛ اذا امر؛ نزدیک است بدان. و همچو ترکیب «م ال» که وضع آن جهت جمعیت است و این معنی در مال و امل و ملا و الم و لام ظاهر است و آنچه گویند سهم لام؛ مر تیری را که بر او پر باشد و لامت الجرح؛ چون استوار کرده باشد با معنی مذکور عاید است و لمأ بعینه هرچند نیامده است، اما أَلمأَ بالشی ء؛ چون گرد درآمده باشد بر او و تلمأت علیه الارض هم عاید است با آن. و اختلاف در حرکات همچو صبا مر بادی را که از جانب مشرق آید و صبی مر کودکی را و تشوه و صبا میل را که جمله در خفت و حرکت مشترکند و همچو جَنّه و جِنّه و جُنّه که در استتار مشترکند و همچو بَرّ و بِرّ و بُرّ که در انتفاع مشترکند و بحسب قوت و حرکات در بعضی دلالت بر آن اقوی همچو بُرّ که بضم قوی تر است از کسر و کسر از فتح و در مذکورات این معنی ظاهر است و العلم من عندالله.
(1) - نفایس الفنون قسم اول ص 21.


اشتقاقی.


[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به اشتقاق.


اشتک.


[اِ تَ] (اِ) جامه ای را گویند که طفلان و کودکان نوزاییده را در آن پیچند. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). قُنداق. قُنداقه. قِماط.


اشتکاء .


[اِ تِ] (ع مص) شکایت و گله کردن. (فرهنگ نظام). گله کردن. (منتهی الارب). || تظلم به کسی بردن و به وی خبر دادن از رفتار بدش نسبت بخود. (از اقرب الموارد). || فلان یشتکی به؛ یعنی او متهم است بدان. || ساختن پوست را تا دوغ زنند. (منتهی الارب). اشتکت المرأةُ؛ اتخذت الشکوةَ لمخض اللبن او للحلب. (اقرب الموارد).


اشتکار.


[اِ تِ] (ع مص) اشتکار ضرع؛ پرشیر شدن پستان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اشتکار نخل؛ شکیر برآوردن آن. (منتهی الارب). اشتکار درخت؛ شکیر برآوردن آن. (اقرب الموارد)؛ برگ ریزه برآوردن آن. (منتهی الارب). || اشتکار کَرْم (مو)؛ بردمیدن نهال آن از شاخ وی. (منتهی الارب). || اشتکار آسمان؛ نیک باریدن آن. (منتهی الارب)؛ بشدت باریدن آن. (ازاقرب الموارد). || اشتکار بادها؛ باران آوردن آنها. (از اقرب الموارد).


اشتکال.


[اِ تِ] (ع مص) مشتبه شدن کار. یقال: اشتکل الامر؛ اذا اشتبه. (منتهی الارب). این مصدر در اقرب الموارد نیامده است.


اشتلابوس.


[اِ تِ] (معرب، اِ) دارشیشعان. بهندی کائیهل است. (الفاظ الادویه)(1). بیونانی درختی است سطبر و خارناک، پوست آن مانند قرفه سرخ و ضخیم می باشد، وسواس سودایی را نافع است و ضماد آن با سرکه درد دندان را تخفیف دهد و بعبارت دیگر آنرا دارشیشعان گویند و بجای بای ابجد یای حطی بنظر آمده است. (برهان). نام درختی است خاردار که پوست آن از دواهای نافع است و نام دیگر درخت مذکور دارشیشعان است. لفظ مذکور در ترجمهء طب یونانی به عربی معرب شد. (فرهنگ نظام).
(1) - در الفاظ الادویه «اشتلایوس» است.


اشتلایوس.


[اِ تِ] (معرب، اِ) رجوع به اشتلابوس شود.


اشتلحونا.


[اِ تَ] (اِ) عصای سلطنت. (ناظم الاطباء).


اشتلم.


[اُ تُ لُ] (اِ) بمعنی تندی و غلبه و زور و تعدی کردن باشد بر کسی و بزور چیزی گرفتن. (برهان). قهر و غلبه و تعدی و زور :
نیارد دگر موج غم اشتلم
فتد رخت عقل ار به گرداب خم.
ظهوری (از فرهنگ نظام).
غالباً بلکه یقیناً لفظ ترکیست، چه در لغات ترکی اشتلم بمعنی ستم نوشته است گو که در بهار عجم و برهان اشاره به ترکی بودنش نکرده اند. (از غیاث اللغات).


اشتلم کردن.


[اُ تُ لُ کَ دَ] (مص مرکب)ظلم و تعدی کردن و داد و بیداد کردن و بتندی و زور چیزی گرفتن. و رجوع به اشتلم شود.


اشتم.


[اِ تِ] (اِ) چرک خونی که از زخم پالاید. (ناظم الاطباء). این کلمه در برهان نیست و شاید مخفف استیم و اشتیم باشد. رجوع به اشتیم شود.


اشتمات.


[اِ تِ] (ع مص) اول فربهی. (منتهی الارب). در منتهی الارب چنین است ولی در اقرب الموارد آرد: اشتمت بعیره؛ بدأ سمنه. و بنابراین بمعنی آغاز فربهی شتر است نه آغاز فربهی مطلق.


اشتماذ.


[اِ تِ] (ع مص) زدن قچقار سرین ماده را تا بلند کند پس برجهد بر وی. یقال: اشتمذ الکبش؛ اذا ضرب الالیة حتی ترتفع فیسفد. و یقال من الکباش ما یشتمذ، و منها ما یغل و الغل ان یسفد و لایرفع الالیة. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد چنین است: اشتمذ الکبش؛ ضرب الیة الانثی حتی ترتفع؛ یعنی قوچ دنبهء ماده را زد تا آنرا بلند کند.


اشتمال.


[اِ تِ] (ع مص) در خود پیچیدن جامه را. (منتهی الارب). جامه را در خود پیچیدن و آن را به دور تمام بدن بستن چنانکه دست از آن خارج نشود و آن اشتمال صماء است. (از اقرب الموارد). || اشتمال امری بر کسی یا چیزی؛ احاطه کردن امر او را. (از اقرب الموارد). دراز گرفت او را و احاطه نمود. (منتهی الارب)(1). فراگرفتن. (غیاث). شامل بودن و فراگرفتن و دارا بودن. (فرهنگ نظام). || اشتمال مردی؛ شتابیدن او. (از اقرب الموارد). اشتمل الرجل؛ بشتافت. (منتهی الارب). || اشتمال بر شمشیر؛ زیر جامهء خود کردن آنرا. (منتهی الارب). || اشتمال در حاجت؛ آمادهء آن شدن. || اشتمال بر فلان؛ او را حفظ کردن. (از اقرب الموارد).
(1) - دراز گرفت در متن منتهی الارب غلط است و صحیح فراگرفت است و فرهنگ ناظم الاطباء نیز عیناً همان غلط منتهی الارب را نقل کرده است.


اشتمام.


[اِ تِ] (ع مص) بوئیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


اشتو.


[اَ] (اِ) انگِشت و زغال. (برهان):
اگر ز قلزم لطف تو قطره ای بچکد
درون کورهء دوزخ لهب شود اشتو.
منصور شیرازی (از فرهنگ نظام).
|| جائی را نیز گویند که زغال در آن ریزند. (برهان). انگشتدان. (جهانگیری). نسخهء خطی انگشتانه. (فرهنگ نظام) (بنقل از جهانگیری). ظاهراً در این معنی با اشبو با بای ابجد تصحیف خوانی شده باشد، و الله اعلم. (برهان).


اشتو.


[اُ] (اِ) سبزه. || انگشت که عربان اصبع گویند. (برهان).


اشتوا.


[اَ تُ] (اِ) بمعنی اشتو که زغال و زغال دان باشد. (برهان). انگشتانه. (فرهنگ نظام از جهانگیری).


اشتوا.


[اُ تُ] (اِ) سبزه. (برهان).


اشتواء .


[اِ تِ] (ع مص) بریان شدن و بریان ساختن. (منتهی الارب).


اشتوانه.


[اُ تُ نَ / نِ] (اِ مرکب) انگشتانه. (ناظم الاطباء).


اشتوتگارت.


[اِ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای آلمان و مرکز وورتمبرگ(2) نزدیک رودخانهء نکار(3) است که دارای 415000 تن سکنه و حاکم نشین حوضهء نکار میباشد. محصولات شیمیائی و ماشینی بسیار دارد.
(1) - Stuttgart.
(2) - Wurtemberg.
(3) - Neckar.


اشتود.


[اَ تَ وَ] (اِ) نام روز دوم است از خمسهء مسترقهء قدیم.(1) و بجای فوقانی، نون هم آمده است [ یعنی اشنود ]. (برهان). و رجوع به اشنود شود. || بودن آفتاب در برج عقرب و درین روز مغان یعنی آتش پرستان جشن کنند. (برهان).
(1) - در اوستا ushtavait. اوشتا بمعنی سلامت و عافیت و آرزو و مطلوب است و کلمهء مرکب بمعنی به آرزو رسیده، دارای آنچه که خواستار است. نام گات دوم از پنج بخش گاتها، چه آن با کلمهء ushtaآغاز شود و زرتشتیان آنرا «اشتود» گویند و آن از یسنای 43 شروع و با یسنای 46 ختم میشود. ایرانیان در آخر هر سال پنج روز می افزودند تا سال شمسی دارای 365 روز باشد و این روزهای اضافی را در عربی خمسهء مسترقه و در فارسی پنجهء دزدیده و بهیزک، در پهلوی وهیژک «وهیجک» و پنجه و پنج وه و گاه و اندرگاه و روزهای گاتها نامیده اند به اسم پنج فصل گاتها. بهمین ملاحظه روز دوم خمسهء مسترقه را نیز اشتود گویند. (حاشیهء برهان چ معین).


اشتودگات.


[اَ تَ وَ] (اِخ) نام دومین قسمت گاتهای اوستا. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 128). و رجوع به فهرست اعلام همان کتاب شود.


اشتوره.


[اُ رَ / رِ] (اِ) گیاه خارداری تلخ که شتر برغبت خورد. (ناظم الاطباء).


اشتوریاس.


[اِ] (اِخ) ناحیه ای در شمال کشور لیون. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 320 شود.


اشتوریش.


[اِ] (اِخ)(1) صاحب حلل السندسیه ذیل اشتوریش و جلیقیة(2) مینویسد: استان اشتوریش قدیم هم اکنون ولایت اویدو(3) است و عرب آنرا اوبیط میخواند. رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 58 شود. و صاحب قاموس الاعلام مینویسد: جغرافی دانان عرب این کلمه را بر خطهء شمالی اسپانیا یعنی آستوریا اطلاق کرده اند. رجوع به استوریاس شود.
(1) - Asturies.
(2) - Galice.
(3) - Oviedo.


اشتولپ.


[اِ تُلْ] (اِخ)(1) نام قصبه ای از پروس در خطهء پومرانی، واقع در 60 هزارگزی شمال شرقی شهر کوملین و بر کنار نهر استولبه میباشد. 18500 تن نفوس دارد و دارای کارخانه های مخصوص به پارچه بافی و منسوجات پشمی، و آلات و ادوات الکتریکی است.
(1) - Stolpe.


اشتوم.


[اُ] (اِ) کاه ساقهء هر غله و بقله. || جاروئی که از ساقهء غله سازند. (ناظم الاطبا).


اشتوم.


[اُ] (اِخ) موضعی است نزدیک تنیس. یحیی بن الفضیل گوید:
حمار اتی دمیاط و الروم وُثّبُ
بتنیس منه رأی عین و اقربُ
یقیمون بالاُشتوم یبغون مثلما
اصابوه من دمیاط و الحرب ترتب.
و حسن بن محمد مهلبی در کتاب عزیزی خویش گوید: و از تنیس تا حصن اشتوم که در آن مصب آب بحیرة بسوی دریای روم واقع است، شش فرسخ است و ازین حصن تا فرما از خشکی هشت میل و از بحیره سه فرسخ است. سپس هنگام ذکر دمیاط آرد: و از جانب شمالی دمیاط نیل در بحر ملح میریزد و این در موضعی است که آنرا اشتوم خوانند و عرض نیل در آنجا صد ذراع است. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام شود.


اشتون.


[اُ] (اِخ) لهجه ای در اشتوم است که موضعی نزدیک تنیس است. (از معجم البلدان). رجوع به اشتوم شود.


اشتون.


[اُ] (اِخ) حصنی است به اندلس از اعمال استان جیان. و در دیوان متنبی ذکر شده است که: و خرج ابوالعشایر یتصید بالاشتون؛ گمان میکنم این اشتون محلی نزدیک انطاکیه باشد. (از معجم البلدان).


اشتون.


[اُ] (اِخ) نام بلده ای است که در قرب شهر انطاکیه بوده است. (از قاموس الاعلام). و رجوع به معجم البلدان و مادهء قبل شود.


اشتوه.


[اُ] (اِ) گیاه خارداری تلخ که شتر برغبت خورد و اشتوره نیز گویند. (ناظم الاطباء).


اشتة.


[اَ تَ] (اِخ) نام نیای گروهی از محدثان است و نسبت بدان اشتی است. رجوع به انساب سمعانی برگ 37 «ب» شود.


اشتهاء.


[اِ تِ] (ع مص) اشتها. خواستن چیزی را و آرزوی آن کردن و دوست داشتن آنرا. (منتهی الارب). دوست داشتن چیزی و میل کردن به آن و آرزو کردن آنرا. (از اقرب الموارد). آرزو کردن و فارسیان بمعنی آرزوی طعام استعمال کنند. (غیاث). || خواهش غذا. (فرهنگ نظام).
- بااشتها؛ متمایل به غذا.
- بی اشتها؛ آنکه به غذا میل ندارد.
- پراشتها؛ کسی که بسیار متمایل به غذا است.
- کم اشتها؛ آنکه اندک به غذا مایل است.
- امثال: اشتهای مردان زیر دندان.
یک گل زغال بردار اشتهایت را بترسان. یکی نان نداشت بخورد پیاز میخورد اشتهایش وا شود. (از فرهنگ نظام).


اشتها داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب) میل به غذا داشتن. رغبت به غذا داشتن.


اشتهار.


[اِ تِ] (ع مص) آشکارا کردن و آشکارا شدن. یقال: اشتهره فاشتهر. (منتهی الارب). لازم و متعدی است. گویند فلان را فضیلتی است که مردم آنرا شهرت داده اند. و هم گویند: فلان به فضل مشهور شده است. (از اقرب الموارد). در فارسی به معانی شهرت و ناموری و معروفیت بکار می رود.


اشتهارد.


[اِ تِ] (اِخ) قصبهء بزرگی است از بخش کرج شهرستان تهران، در 78000 گزی جنوب باختر کرج، سر راه کرج به بوئین زهرا. جلگه، معتدل، دارای 6267 تن سکنه، شیعه مذهب و فارسی زبان و زبان مخصوص که ریشهء آن فارسی است. آب آن از 21 رشته قنات که یکی شیرین بقیه لب شور است. محصول عمدهء آنجا غلات، بنشن، چغندر قند، پنبه، و جالیز. شغل اهالی زراعت و کسب. صنایع دستی: کرباس و پارچهء نخی بافی. دبستان 6 کلاسه، پاسگاه ژاندارمری و محضر رسمی دارد. بنای امام زاده و مسجد و تکیهء آن قدیمی است. کارخانهء تصفیهء پنبه و آسیاب موتوری دارد. مزارع مشروحهء زیر جزء این قصبه در زمستان بدون سکنه و در بهار و تابستان برای برداشت محصول موقتاً دارای چند تن سکنه است: مهدی آباد، شهرآباد، قلح آباد انجمن، مروت آباد، خورشیدآباد، مشکین آباد، حسین آباد، فردآباد، عبدل آباد، کیوشک آباد، خرم آباد، فتح آباد، سلطان آباد، علی آباد، مزرعه، چشمهء رضاقلی، چشمهء حاجی محمد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


اشتهار داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)نامداری داشتن. ناموری داشتن. مشهور و معروف بودن.


اشتهار یافتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)شهرت یافتن. مشهور شدن.


اشتهازان.


[اِ تِ] (اِخ) دهی جزء دهستان فشفویهء بخش ری شهرستان تهران، در 41000 گزی جنوب باختری ری، 10000 گزی خاوری راه شوسهء تهران - قم. جلگه ای و هوای آن معتدل است، با 316 تن سکنه شیعه و فارسی زبان، آب آن از قنات و رودخانهء کرج. محصول آنجا غلات، صیفی، چغندر قند. شغل اهالی زراعت است. راه آنجا مالرو است و از طریق محمدآباد ماشین میرود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


اشته ائورونت.


[اَ تَ اَ ئورْ وَ] (اِخ)(1) نام یکی از افراد قبیلهء خیون که پیرو دیویسنا بودند و در اوستا نام او آمده است. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 345).
(1) - Ashta aurvant.


اشتی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اشتة. رجوع به اشتة شود.


اشتیاب.


[اِ] (ع مص) آمیخته شدن. انشیاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


اشتیاذ.


[اِ] (ع مص) عمامه بر سر بستن. تشوّذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


اشتیار.


[اِ] (ع مص) انگبین چیدن. استشارة. اِشارة. شَور. شیار. شیارة. مَشار. مَشارة. || فربه شدن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس).


اشتیاف.


[اِ] (ع مص) گردن دراز کردن و نگریستن در چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). برآوردن اسب گردن را و نگریستن. (از اقرب الموارد). || درشت شدن جراحت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نگریستن به برق بدین منظور که به کدام سوی میرود و در کجا باران می بارد. (از اقرب الموارد). از دور نگریستن برق را. (منتهی الارب). || دیدبانی کردن. (منتهی الارب).


اشتیاق.


[اِ] (ع مص) آرزومند چیزی شدن. یقال: اشتاقه و اشتاق الیه. (منتهی الارب). آرزو. آرزومندی. میل. شوق. رغبت بسیار. بویه. شیفتگی. دلبستگی به کسی :
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 144)


اشتیاقات.


[اِ] (ع اِ) جِ اشتیاق. آرزومندیها. تمایلات. رغبتها.


اشتیاق داشتن.


[اِ تَ] (مص مرکب)شیفتهء دیدار کسی یا چیزی بودن. میل و رغبت بسیار داشتن.


اشتیاقنامه.


[اِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه یا رساله ای که از روی مهر و شوق نوشته شود و در آن دیدار دوستانه آرزو گردد.


اشتیال.


[اِ] (ع مص) تعرض کردن و دشنام دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || برداشتن شتر دنبال را. (منتهی الارب).


اشتیام.


[اِ] (ع مص) در چیزی درآمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مورد نظر واقع شدن کسی. (از اقرب الموارد).


اشتیب.


[اِ] (اِخ)(1) نام قصبه ای از استان اسکوب ناحیهء قوصوه است و تقریباً در 70 هزارگزی جنوب شرقی آن و در 32 هزارگزی مشرق کوپریلی است. نام قدیم آن آستیبوس بوده و در تاریخ 784 ه . ق. در روزگار سلطنت خداوندگار غازی بدست تیمورتاش یکی از ازبکهای روم ایلی مفتوح شد. رجوع به قاموس الاعلام شود.
(1) - Schtipie.


اشتیخن.


[اِ خَ] (اِخ) یکی از قرای سغد سمرقند است که بر هفت فرسخی سغد میباشد. (از انساب سمعانی برگ 38 الف). روستائی است بسمرقند. (منتهی الارب). قصبه ای است واقع در هفت فرسخی شهر سمرقند. استخری گوید: در اطراف آن آبهای فراوان و باغها و بوستانهای پرحاصلی وجود دارد و جایگاه تولد گروهی از دانشمندان و عالمان بوده است. (از قاموس الاعلام).


اشتیخنی.


[اِ خَ] (اِخ) ابواللیث نصربن فتح بن احمد اشتیخنی. از ابوعیسی محمد بن عیسی ترمذی و ابوموسی عمران بن ادریس خثعمی و دیگران روایت کرده است و ابونصر ملاحمی از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 38 «ب»).


اشتیخنی.


[اِ خَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن مت اشتیخنی. از فقیهان شافعی بود و حدیث نیز میکرد. وی در غرهء رجب سال 388 ه . ق. درگذشت. رجوع به انساب سمعانی برگ 38 الف شود.


اشتیم.


[اَ] (اِ) چرک و ریمی را گویند که در جراحت باشد. (برهان). استیم. و رجوع به استیم شود.


اشتیه.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ شِتاء. (اقرب الموارد). زمستانها.


اشج.


[اَ شَج ج] (ع ص) مرد اشج؛ آنکه بر پیشانی خود اثر شکستگی دارد. (از منتهی الارب).


اشج.


[اُشْ شَ] (معرب، اِ) اُشَق. وُشق. رجوع به دو کلمهء مزبور و دزی ج 1 ص24 شود.


اشج.


[اَ شَج ج] (اِخ) بنی عصر. رجوع به اشج عصری شود.


اشج.


[اَ شَج ج] (اِخ) عبدالقیس. رجوع به اشج عصری شود.


اشج.


[اَ شَج ج] (اِخ) عبدی. رجوع به اشج عصری شود.


اشج.


[اَ شَج ج] (اِخ) عصری. او را اشج عبدالقیس و اشج بنی عصر و اشج عبدی و اشج عصری نیز گویند، اما او به لقب اخیر مشهور است. نام وی منذربن عمر یا منذربن حارث است. واقدی گوید اشج و همراهان وی بسال دهم هجرت نزد حضرت رسول رفته اند و دیگران این امر را در سال هشتم پیش از فتح مکه یاد کرده اند. (از الاصابه ج 1 ص 50). صاحب الاصابه در ضمن شرح احوال مطربن قبل و صحاربن عباس نیز دربارهء اشج گفتگو کرده و در ذیل کلمهء منذر آرد: نام وی را منذربن عائذ عبدی معروف به اشج عبدالقیس و منقذبن عائذ نیز آورده اند. رجوع به الاصابة ج 5 ص 139 و ص 103 و ج 3 ص 235 و قاموس الاعلام ترکی و استیعاب ج 1 ص 276 شود.


اشج.


[اَ شَج ج] (اِخ) لقبی است که ابوعمرو عثمان بن خطاب بن عبدالله بن عوام بلوی اشج مغربی بدان شهرت یافت و هم وی به ابوالدنیا معروف بود. مولد وی شهری در مغرب بنام رنده بود و از علی بن ابیطالب (ع) روایت میکرد و روزگار درازی بزیست. علما و راویان حدیث گفتار وی را نمینویسند و به حدیث او استدلال نمیکنند. گویند وی پس از سال 300 ه . ق. به بغداد آمد و اخبار باطلی از علی بن ابیطالب (ع) روایت میکرد. حسن بن محمد بن یحیی پسر برادر طاهر علوی و ابوبکر محمد بن احمدبن محمد بن یعقوب مقتدر و جز آنان از وی روایت کرده اند. اشج میگفت که در اول خلافت ابوبکر صدیق متولد شده ام و در دوران خلافت علی (ع) روزی من و پدرم بمنظور دیداری از شهر خارج شدیم و چون بنزدیک کوفه رسیدیم به تشنگی شدیدی دچار شدیم. پدرم پیرمرد بود و طاقت حرکت نداشت. گفتم بنشین تا من در صحرا گردش کنم، شاید بتوانم آبی بیابم و آنگاه در جستجوی آب روان شدم. هنوز مسافتی از وی دور نشده بودم که دیدم آبی از دور میدرخشد. بسوی آن شتافتم و یکباره به چشمهء آبی رسیدم که همچون برکه ای از آب صاف مالامال بود. جامه های خود را کندم و به شستشوی خود مشغول شدم و از آن نوشیدم. سپس با خود گفتم میروم و پدرم را بسوی این چشمه می آورم، چه او از اینجا بسیار دور نیست. هنگامی که به وی رسیدم، گفتم برخیز. او با من روان شد و بسوی آن چشمه شتافتیم. اما هرچه جستجو کردیم، چشمه را نیافتیم. طاقت راه رفتن از پدرم سلب شد و ضعف بر او مستولی گردید. و دیری نگذشت که زندگی را بدرود گفت. او را دفن کردم و نزد امیرالمؤمنین علی (رض) رفتم، در حالی که وی برای رفتن به صفین آماده میشد و استر وی در چراگاه رها بود، من استر را آوردم و رکاب را گرفتم که بر آن سوار شود و خم شده بودم که پای او را ببوسم، ناگاه رکاب بچهره ام اصابت کرد و گونه ام زخمی شدید برداشت. (ابوبکر مفید گفته است من زخم را بر چهرهء وی بطور آشکار دیده ام). آنگاه سرگذشت خود و پدرم را به وی بازگفتم. فرمود این چشمه ای است که هر کس از آن آب نوشیده عمری دراز کرده است و بتو مژده میدهم که عمری دراز خواهی داشت. مفید گفته است وی احادیثی از علی برای ما روایت کرده است و من همواره او را ملازمت میکردم و اصرار داشتم احادیثی بر من املا کند تا سرانجام پانزده حدیث گرد آوردم. و با وی پیرمردانی از موطن وی بودند. از آنان دربارهء او پرسیدم. گفتند: او در نزد ما بدرازی عمر مشهور است چنانکه این امر را پدران ما از پدران و نیاکان خود برای ما نقل کرده و گفتهء وی را دربارهء ملازمت او با علی بن ابیطالب و لقب وی همچنان که معروف است، آورده اند. و گویند اشج بسال 317 ه . ق. در حالی که بمولد خویش بازمیگشته درگذشته است. (از انساب سمعانی برگ 38 «ب»).


اشجاء .


[اِ] (ع مص) اندوهگین کردن کسی را. در اندوه افکندن کسی را. (منتهی الارب). محزون کردن کسی. (از اقرب الموارد). || شادمان کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از اضداد است. || مقهور ساختن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چیره شدن بر کسی. (منتهی الارب). غالب شدن بر کسی. || گلوگیر کردن. || به هیجان آوردن کسی را. (از اقرب الموارد). || عطا کردن به طلبکار و خواهنده مقداری که خشنود شود و برود. (از ذیل اقرب الموارد از اللسان).


اشجار.


[اَ] (ع اِ) جِ شَجَر. درختان. || جِ شَجْر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شجر شود.


اشجار.


[اِ] (ع مص) رویانیدن زمین درخت را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


اشجاره.


[اِ رَ / رِ] (اِ)(1) گیاهی است که بیونانی آنرا اروسیمون نامند و حنین آنرا به توذری ترجمه کرده و در حرف تاء خواهد آمد. (از مفردات ابن البیطار). اسحار. اسحاره. اسخاره. و رجوع به تودری شود.
(1) - Erysimum.


اشجان.


[اِ] (ع مص) اندوهگین کردن کسی را کاری. || صاحب شجنة گردیدن درخت انگور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشجان.


[اَ] (ع اِ) جِ شَجَن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) . غمها.


اشجع.


[اَ جَ] (ع ن تف) دلیرتر. شجاعتر. پردل تر. دلاورتر : احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245).اسم تفضیل است و منه المثل: اشجع من اسامة. (اقرب الموارد) . || (ص) مرد سبک سر گول. || (اِ) شیر بیشه. || زمانه. (منتهی الارب). روزگار. دهر. || درازبالا و نیک دراز. (منتهی الارب). طویل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || نوعی از مار. (منتهی الارب). ج، شُجُع. (قطر المحیط). || پیوند بن انگشتان متصل به پی پشت دست و پا، یا پی پشت دست از بند دست تا بن انگشتان، یا استخوان انگشت زیر پی پشت دست ملتصق به بند دست. ج، اَشاجع. (منتهی الارب).


اشجع.


[اِ جَ] (ع اِ) مرادف اَشجع است در معنی اخیر. ج، اشاجع. رجوع به اَشجع شود. (از منتهی الارب).


اشجع.


[اَ جَ] (اِخ) یکی از بطون غطفان اشجع است و ایشان را بنی اشجع بن ریث بن غطفان نیز خوانند. ابن خلدون در کتاب العبر آرد: ایشان از اعراب مدینهء نبوی بشمار میرفتند و بزرگ آنان معقل بن سنان صحابی بود. و در نجد از آن گروه بجز بقایائی در گرداگرد مدینه باقی نمانده است و حی (تیرهء) بزرگی از آن در مغرب اقصی بسر میبرد که با عرب معقل در جهات و اطراف سجلماسه در حالت تحرک و بادیه نشینی زندگی میکنند. و دارای جمعیت و شهرت میباشند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 344). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و ص 226 فهرست ابن الندیم و اشجع بن ریث شود. و صاحب حبیب السیر آرد: طایفه ای از عرب بودند که مقتدای ایشان مرة بن طریف در سال پنجم هجرت به قریش پیوست و به هوی خواهی ابوسفیان برخاست. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 359 شود. و هم صاحب حبیب السیر در ص 437 ذیل عنوان: «ذکر عنوان سید کائنات بر صدقات» آرد که: در زمان حضرت رسالت مآب... مسعودبن رجیل اشجعی بر صدقات قوم اشجع عامل بود. و رجوع به اشجعی شود.


اشجع.


[اَ جَ] (اِخ) ابن ریث بن غطفان. پدر قبیله ای است از اجداد عرب در روزگار جاهلیت و نسبت بدان اشجعی است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 294 شود.


اشجع.


[اَ جَ] (اِخ) ابن عمرو. رجوع به اشجع السلمی شود.


اشجع.


[اَ جَ] (اِخ) ابوسعید اشجع عبدالله بن سعید. محدث است. (منتهی الارب).


اشجع.


[اَ جَ] (اِخ) تمیمی. کسی است که دختری بنام قطام داشت و ابن ملجم عاشق او شد و برحسب برخی از روایات چون قبیلهء وی بنام تیم الرباب همه از خوارج بودند و جمعی کثیر از ایشان در نهروان کشته شده بودند، قطام شرط مزاوجت با ابن ملجم را سر حضرت امیر علیه السلام قرار داد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 576 شود.


اشجع.


[اَ جَ] (اِخ) سُلَمی. ابوالولید، اشجع بن عمرو السلمی. از قبیلهء بنی سُلیم و از شاعران بزرگ معاصر بشار بود. وی در یمامه متولد شده و در بصره پرورش یافت و در زمرهء مداحان برامکه قرار گرفت و به همنشینی و دوستی جعفربن یحیی نائل آمد و جعفر او را به رشید معرفی کرد و مورد عنایت رشید واقع شد. در نتیجه بخت به وی روی آورد و کار وی رونق یافت و تا پس از مرگ رشید بسر برد و او را رثا گفت و بسال 195 ه . ق. (811 م.) درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به اغانی ج 17 صص 30 - 44 و تهذیب ابن عساکر ج 3 صص 59 - 63 و الموشح ص222 و صص 259 - 295 و عیون الاخبار ج 1 - 22: 12، 31 : 6، 90 : 12 و البیان و التبیین ج 3 ص 194 و الوزراء و الکتاب ص 247، 169، 216 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 973 و عقدالفرید ج 3: 238 و ج 7 : 153 شود.


اشجع.


[اَ جَ] (اِخ) (بنی...) و (بنو...) رجوع به اشجع (یکی از بطون غطفان) شود.


اشجعة.


[اَ جِ عَ] (ع اِ) مارها. و آن جِ شجاع است. (از ذیل اقرب الموارد).


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) نسبتی است به قبیله ای از اشجع و به جعفربن میسرهء اشجعی که از میسرة از پدرش از ابن عمر (رض) روایت کرده است. ابوحاتم بن حبان گوید: گمان میکنم پدر وی موسی بن ماذان از مردم کوفه بوده است. از میسرة عطا و حمیدبن قیس روایت کرده اند. حدیث او مستقیم بوده اما پسر او جعفر احادیث منکر فراوانی داشته است که به احادیث ثقهء پدر او مشابه نبوده است. (از انساب سمعانی برگ 38 «ب»).


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) ابوعبدالرحمان عبیداللهبن عبدالرحمان اشجعی. گویند وی از اسماعیل بن ابی خالد و هشام بن عروة و ملک (ظ: مالک)بن مغول [کذا] و سفیان ثوری و شعبة بن حجاج و هارون بن عنترة سماع کرده است. و عبدالملک بن مبارک و یحیی بن آدم و گروهی دیگر از وی روایت دارند. او از مردم کوفه بود ولی در بغداد سکونت داشت و در همان شهر درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 39 «الف»). و زرکلی آرد: عبیداللهبن عبدالرحمن کوفی اشجعی. از حفاظ ثقهء حدیث بود و از پیشوایان بشمار میرفت. اصحاب کتب سته از وی روایت دارند. وی به بغداد درگذشت.(1) (از اعلام زرکلی ج 2 ص 617).
(1) - تذکرة الحفاظ ج1 ص286.


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) ابویحیی بن معن بن عیسی بن دینار فراز اشجعی. مولای اشجع از مردم مدینه بود. وی از ابن ذؤیب(1) و مالک بن انس(2) روایت کرد... و بسال 198 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 38 «ب»).
(1) - در متن ابن ذیب است.
(2) - در متن ملک بن انس است.


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) جعفربن ابی جعفر اشجعی رازی. از پدرش از ابوجعفر سایح [کذا] معجزات زهاد و عجایب پرهیزکاران روایت کرد و صاحب دقایق و فضل بود و از او حدیث مسندی نشنیده ام. محمد بن یحیی ازدی از وی بحدی روایت بسیار کرده که نمیتوان بر او اعتماد کرد. (از انساب سمعانی برگ 38 «ب»).


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) سالم بن عبید اشجعی. از اهل صفه بود که در کوفه اقامت گزید. اصحاب سته در حدیث به اسناد صحیح از وی روایت کرده اند. رجوع به الاصابة ج 3 ص 54 شود.


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) سالم بن عوف بن مالک اشجعی... او و پدرش را صحبتی با پیامبر (ص) بوده است و ابن مردویه از طریق کلبی از ابوصالح از ابن عباس روایت کرده و گفت: عوف بن مالک اشجعی بسوی پیامبر (ص) آمد و گفت: ای رسول خدا دشمن، پسرم را اسیر کرده و مادرش بگریه و جزع گرفتار شده، چه دستوری به من میدهی؟ گفت: به تو و مادرش فرمان میدهم که جملهء لا حول و لا قوة الا باللّه را بسیار بخوانید. زن [مادر اسیر]گفت: نیکو فرمانیست و آنگاه زن و مرد هر دو همواره لا حول و لا قوة الا باللّه را تکرار میکردند و در نتیجه دشمن از او [فرزند اسیر]غافل شد و وی گوسفندان آنان را بسوی خانهء خویش راند و آنها را نزد پدر خویش برد و شمارهء این گوسفندان چهارهزار بود. آنگاه این آیه نازل شد: «و من یتق الله یجعل له مخرجاً»(1) تا آخر آیه، و این موضوع را خطیب در ترجمهء سعیدبن قاسم بغدادی در تاریخ خود بروایت جویبر از ضحاک و هم از ابن عباس روایت کرده است و سدی نیز آنرا در تفسیر خود آورده است و حاکم آنرا در «المستدرک» از طریق علی بن ندیمه از ابوعبیدة بن عبدالله بن مسعود از پدرش روایت کرده است. گفت: مردی که گمان میکنم عوف بن مالک باشد، آمد [نزد پیامبر (ص)] و آنگاه معنی حدیث را ذکر کرده است و ثعلبی آنرا از وجهی ضعیف بیرون آورده و قصه را بمعنی بیان کرده است و آدم در ثواب گفته است: خبر داد ما را محمد بن زید، خبر داد ما را عبدالله بن ولید از محمد بن اسحاق گفت: مالک اشجعی [نزد پیامبر] آمد، و گفت: ای رسول خدا پسرم عوف اسیر شده است. و آنگاه حدیث را ذکر کرده است. و گویا در اینجا کلمهء «ابن» ساقط شده است و در اصل ابن مالک بوده است و آنگاه با روایات دیگر وفق میدهد. و اگر این روایت به ثبوت رسد آن وقت میتوان گفت مالک را صحبتی بوده است. (از الاصابة ج 3 ص 55).
(1) - قرآن 65/2.


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) عبدالعزیزبن عاصم اشجعی. از مردم مدینه بود. وی از حرب بن عبدالرحمن بن ابی ذباب روایت کرده و عراقیان و اهل مدینه از او روایت دارند. او از کسانی است که بسیار خطا میکرد و از این رو استدلال به رای او باطل است. اسحاق بن موسی انصاری از وی روایت کرده است. (از انساب سمعانی برگ 38 «ب»).


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) از صحابه است. صاحب تاریخ گزیده آرد: عوف بن مالک اشجعی در خلافت ابوبکر (رض) بشام رفت در سنهء ثلث و سبعین (73 ه . ق.) آنجا بمرد. گورش به حمص است. (از تاریخ گزیده ص 237). و رجوع به عوف بن مالک شود. و صاحب الاصابة ذیل مالک بن عوف اشجعی آرد: در ترجمهء سالم بن عوف به وی اشاره کردم. (الاصابة ج 6 ص 32). و رجوع به اشجعی سالم بن عوف بن مالک شود.


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) مسعودبن رجیل اشجعی. در سال یازدهم هجرت از طرف پیامبر عامل صدقات قوم اشجع بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 437).


اشجعی.


[اَ جَ] (اِخ) نعیم بن مسعود اشجعی. از صحابه بوده است. صاحب تاریخ گزیده آرد: او بود که در غزوهء خندق لشکر کفار را بحیلت متفرق گردانید. (تاریخ گزیده ص 240). و رجوع به نعیم بن مسعود شود.


اشجغ.


[اَ جَ] (ع ص) شتر پیش درآینده. (منتهی الارب).


اشج کوفی.


[اَ شَجْ جِ] (اِخ) عبدالله بن سعیدبن حصین کندی ابوسعید کوفی محدث معروف به اشج متوفی بسال 257 ه . ق. صاحب عیون التواریخ گوید: او را تصانیفی است که از آن جمله تفسیر قرآن است. (اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 441). و سمعانی آرد: ابوسعید عبدالله بن سعید کوفی اشج یکی از ائمهء کوفه بود و از ثقات پرهیزگار بشمار میرفت. (انساب سمعانی برگ 38 «ب»).


اشجور.


[] (اِخ) گویا نام نیای بخت النصر یا بخت نرسی بوده است. صاحب تاریخ سیستان آرد: بخت نرسی بن گیوبن جودرزبن کشوادبن اشجور. رجوع به تاریخ سیستان ص 34 و حواشی آن شود.


اشجی.


[اَ جا] (ع ن تف) محزون تر. اندوهناک تر. گریان تر: اشجی من حمامة.


اشحاء .


[اِ] (ع مص) باز کردن دهان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشحاء .


[اَ شِحْ حا] (ع ص، اِ) جِ شحیح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی ص 60). تنگدستان.


اشحاذ.


[اِ] (ع مص) تیز کردن کارد و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


اشحاص.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ شحص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شحص شود.


اشحاص.


[اِ] (ع مص) در تعب انداختن کسی را. || نفی بلد کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تبعید کردن.


اشحاط.


[اِ] (ع مص) دور کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).


اشحام.


[اِ] (ع مص) خداوند پیه بسیار شدن، مانند اِلحام که بمعنی خداوند گوشت بسیار شدن است. || طعام پیه به گروهی دادن. (از ذیل اقرب الموارد). پیه خوراندن. (منتهی الارب) (آنندراج).


اشحان.


[اِ] (ع مص) پر کردن شهر را به اسبان. (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن شهر را به خیل(1). (از اقرب الموارد). || آمادهء گریستن شدن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). لب برچیدن. مهیا شدن کودک برای گریستن. || در نیام کردن شمشیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || برهنه کردن شمشیر را. از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || آماده شدن تا سر کردن تیر را برای کسی. (منتهی الارب). اشحن له بسهم؛ استعد له لیرمیه. (اقرب الموارد).
(1) - و ظاهراً خیل در اینجا بمعنی سواران است نه اسبان، برحسب ترجمهء صاحب منتهی الارب.


اشحص.


[اَ حُ] (ع ص، اِ) جِ شحص. (اقرب الموارد). رجوع به شحص شود.


اشحم.


[اَ حَ] (ع ن تف) شحم دارتر. پرپیه تر. گوشت دارتر. (ناظم الاطباء). در منتهی الارب و اقرب الموارد نیست.


اشحوم.


[اُ] (اِخ) از بطون هواره (قبیله ای از بربر). (صبح الاعشی ج 1 ص 363).


اشحة.


[اَ شِحْ حَ] (ع ص، اِ) جِ شحیح. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی ص 60). بخیلان.


اشحی.


[اَ حا] (ع ص) زن غضبناک. (ناظم الاطباء). در منتهی الارب و اقرب الموارد نیست.


اشخاذ.


[اِ] (ع مص) برآغالانیدن سگ را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشخار.


[اَ](1) (اِ) قلیا را گویند که زاج سیاه است و رنگرزان بکار برند. (برهان) (هفت قلزم). قلیا را گویند که از شورگیاه سوخته و خاکسترشده که آنرا اشنان گویند و چند گاه در زمین گذارند و برای صابون و رخت شستن بکار آید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سنگ قلیاست که با آن صابون میپزند و اصل آن از گیاهی است که آنرا میسوزانند، خاکستر میشود، سپس خاکستر را خیس میکنند و آب آنرا میگیرند و مقداری گچ و روغن زیت بدان درمی آمیزند و میجوشانند و پس از درست شدن آنرا روی خاک نرم میریزند و قالب قالب میبرند و خشک میکنند :
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.
فخر زرکوب (از شعوری ج 1 ص 136) (از مجمع الفرس سروری ج 1 ص 37).
آنچه گازران و رنگریزان بکار برند، هندش ساجی و کهار نامند و شخار نیز گویند. (مؤید الفضلا). شغار (در تداول محلی گناباد). ساجی. قلیا. زاج سفید. || نوشادر را نیز گویند و آن نمک مانندی است که استادان سفیدگر بکار برند. (برهان) (هفت قلزم). نوشادر را نیز گویند که زنان بعد از حنا نهادن ناخن را به آن سیاه کنند. امیرخسرو دهلوی فرماید :
خدای جوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن بسرخ و سپید حنا و اشخار است.
(سروری).
و رجوع به شعوری ج 1 ص 136 شود.
(1) - در مؤید الفضلا بکسر همزه ضبط شده است.


اشخاس.


[اِ] (ع مص) غیبت کردن کسی را. || ترشروئی کردن در سخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشخاص.


[اَ] (ع اِ) جِ شخص. شخص ها. تن ها. کالبدها. جِ شخص، بمعنی کالبد مردم و جز آن و تن. (آنندراج) :
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند.
ناصرخسرو.
سلطان اَشخاص را در طلب او اِشخاص کرد و در گرد مرکب او نرسیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 38 نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).


اشخاص.


[اِ] (ع مص) در تعب انداختن. (منتهی الارب). بی آرام کردن. کسی را مضطرب کردن. (از اقرب الموارد). || نفی بلد کردن. (منتهی الارب). جلای وطن دادن. تبعید کردن : و موسی را برسبیل اشخاص به بغداد آوردند. (جهانگشای جوینی). || گسیل کردن. (تاج المصادر). بردن. (منتهی الارب). || غیبت کردن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تیر از روی نشانه بگذشتن. (تاج المصادر). گذشتن تیر از بالای نشانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یا گذراندن تیر را از بالای هدف. (از اقرب الموارد). لازم و متعدیست. || از جائی بجائی آوردن غریم را. || رسیدن وقت سفر. (منتهی الارب). وقت سیر و رفتن کسی شدن. (از اقرب الموارد). هنگام رفتن شدن. || از جای برکندن. (منتهی الارب). || ترشروئی کردن در سخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشخاص کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)گسیل کردن. روانه کردن. فرستادن : سلطان اَشخاص را در طلب او اِشخاص کرد و در گرد مرکب او نرسیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی).


اشخام.


[اِ] (ع مص) بوی برگردانیدن شیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آماده شدن کسی برای گریستن. (از ذیل اقرب الموارد). || بوی دهان کسی برگردیدن. (از ذیل اقرب الموارد از اللسان).


اشخباذ.


[اَ خَ] (اِخ) معرب عشق آباد که پایتخت ترکمنستان شورویست. جمعیت آن 126580 تن و بیشتر مسلمانند. (از اعلام المنجد). رجوع به عشق آباد شود.


اشخر.


[اَ خَ] (ع اِ) درخت عُشَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشخر.


[اَ خَ] (اِخ) یمنی جمال الدین. او راست: شرح بهجة المحافل و بغیة الاماثل فی تلخیص المعجزات و السیر و الشمائل تألیف ابوبکر عامری. (معجم المطبوعات جزء 2 چ مصر 1330).


اشخم.


[اَ خَ] (ع ص) روض اشخم؛ مرغزار بی گیاه. || شعر اشخم؛ موی سپید. || حمار اشخم؛ خر دیزه رنگ و آن نیک سیاه بودن روی و پتفوز آن است نسبت به رنگ سایر بدن وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || عام اشخم؛ سال بی بارندگی و بی گیاه. || اشخم الرأس؛ الذی علا بیاض رأسه سواده. (از ذیل اقرب الموارد).


اشخوان.


[اِ خِ / اُ خُ] (اِ) شکوفه. (ناظم الاطباء).


اشخوان.


[اُ خُ] (اِ) قسمی گیاه است. (ناظم الاطباء).


اشخوب.


[اُ] (ع اِ) بانگ شیر دوشیدن. یقال: انها لاشخوب الاحالیل. (از اقرب الموارد). صوت الدِرَّة. یقال: انها لاشخوب الاحالیل(1) و سیبویه، انها لاشخوف الاحالیل روایت کرده است. نضربن شمیل گوید: ناقة اشخوف الاحالیل؛ عقیمة الضرع واسعة الاحالیل. ج، اشاخیب. (از اقرب الموارد).
(1) - احالیل جِ اِحلیل بمعنی مخرج شیر از پستان است.


اشخیص.


[اِ] (اِ) بعضی گویند این لغت یونانی است بمعنی درخت کرمدانه و آن نوعی از ماذریون باشد. خوردن آن با شراب گزندگی جانوران را نافع است و آنرا بعربی شوکة العلک خوانند. (برهان) (آنندراج). و صاحب مخزن الادویه آنرا بیونانی خامالاون لوفش یعنی مختلف الالوان نامیده، در صورتی که صحیح خامالاون لوقس است، یعنی خامالاون سفید نه مختلف الالوان و در آن کتاب شوک العلک بغلط شوف العلک آمده و اقسیا بغلط افسیالانه ضبط شده است و بنقل از اختیارات بدیعی آرد که بشیرازی آنرا ماروشی بیش خوانند و گوید در هندی آنرا بنکم خوانند. و داود ضریر انطاکی آرد: عربیست و آن خمالاون است. صاحب مقالات گوید: به دو گونه تقسیم شود: لوقس و مالس یعنی ابیض و اسود. و آن گیاهی صخریست که مغربیان آنرا شوک العلک خوانند زیرا دارای صمغی است مشابه مصطکی، و برگهای آن برنگهای سرخ و سیاه و کبود میباشد... و آنان که این گیاه را عکوب(1) خوانده اند، اشتباه کرده اند. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 48). و ابن البیطار آرد: در نزد اهل اندلس به شوکة العلک معروف است و آنرا بشکراین(2) نیز خوانند(3) و بزبان بربر نام آن اداد(4) است... کسانی هم اشخیص را اقسیا(5) نامیده اند. زیرا در بعضی از مواضع در ریشهء آن اقسوس یافت میشود که همان دبق است و از این رو از مادهء اقسوس کلمهء اقسیا را مشتق کرده اند و معنای آن دبقی است و آن دبق یا چسبندگی است که در ریشهء این گیاه یافت میشود و زنان آنرا بجای مصطکی بکار برند و برگ آن شبیه ببرگ خاری است که مردم شام آنرا عکوب(6) نامند. و صاحب اختیارات بدیعی آرد: یا درخت وبق است و آن نوعی از مازریون است و آنرا خالاون لوقیس(7) گویند و تفسیر لوقس، سفید باشد و بعضی اقسیا خوانند و در کوهستان شیراز بسیار بود، آنرا می سول خوانند و بشیرازی او را ماروشی پیش خوانند و با هیزم آورند و خالاون مالس و تفسیر مالس، سیاه بود و در زمان زریون صفت هر دو گفته شود. و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و هفت قلزم و الفاظ الادویه و تذکرهء داود ضریر انطاکی و مفردات ابن البیطار و مخزن الادویه شود.
(1) - در متن کعوب غلط است.
(2) - Bechkerain. (3) - در متن عربی بشکانی است و صورت متن از لکلرک نقل شد.
(4) - Addad
(5) - lksya. .(لکلرک).
(6) - Sylibume
(7) - Khamelaon lukos.


اشخیص ابیض.


[اِ صِ اَبْ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اشخیص سفید شود.


اشخیص اسود.


[اِ صِ اَسْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اشخیص سیاه شود.


اشخیص سفید.


[اِ صِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صاحب مقالات اشخیص را که همان خمالاون است، به دو گونه تقسیم کرده است: لوقس و مالس یعنی ابیض و اسود. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 48). دیسقوریدوس در ثالثه اشخیص را بنام خامالاون لوقس(1) خوانده و تفسیر لوقس ابیض است. (از مفردات ابن البیطار).
(1) - Khamelaon lukos.


اشخیص سیاه.


[اِ صِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مالس. رجوع به اشخیص و اشخیص ابیض تذکرهء داود ضریر انطاکی و ص48 شود.


اشخیمام.


[اِ] (ع مص) آمیخته شدن گیاه تر به گیاه خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشد.


[اَ شَدد] (ع ن تف) سخت تر. (مهذب الاسماء) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شدیدتر. محکم تر. قوی تر. صعب تر. و فی الحدیث: اَشَدّهُم [ ای اَشَدُّ امتی ] فی دین الله عمر. و در ترکیباتی نظیر: اَشَدُّ حمرةً و غیره بمعنی بسیار باشد و بجای «تر» علامت صفت تفضیلی فارسی به اول مصادری درآید که شرایط اشتقاق صفت تفضیلی از آنها در عربی ممکن نیست.


اشد.


[اَ شَدْ دُ / اَ شَ دُ] (ع فعل) مخفف اَشهدُ فعل مضارع متکلم وحده یعنی گواهی میدهم. یقال: اَشَدُّ لقد کان کذا و اَشَدُ مخفّفةً ای اشهدُ؛ یعنی گواهی میدهم. (منتهی الارب).
-اشد گفتن؛ بتخفیف دال، در تداول فارسی زبانان عوام بمعنی اشهد گفتن است یعنی کلمهء شهادت «اشهد ان لا اله الا الله» را بر زبان جاری ساختن.


اشد.


[اَ شُدد / اُ شُدد] (ع اِ) قوت و توانائی. و منه قوله تعالی: حتی یبلغ اَشُدَّه (قرآن 6/152)؛ و هو ما بین ثمانی عشرة سنة الی ثلاثین. واحد جاء علی بناءالجمع کآنُک(1) و لا نظیر لهما او جمع لا واحد له من لفظه او واحده شِدّة (بالکسر). قال سیبویه و هو حسن المعنی یقال بلغ الغلام شدته مع ان فِعْلَةً لایجمع علی اَفْعُل او شَدّ ککلب و اکلب او شِدّ کذئب و اذؤب و ما هما بمسموعین بل قیاس و یضاف الی المفرد و الجمع فیقال بلغ اشده و بلغوا اشدهم. (منتهی الارب). منتهای قوت چیزی. قوت. (مهذب الاسماء). و قد یقال بلغ اَشُدَهُ بالتخفیف و المشهور ان ذلک بمعنی الادراک و البلوغ. غایت جوانی. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء جرجانی ص 12). و آن از پانزده سالگی تا چهل سالگی است. (مهذب الاسماء). و بقولی از هیجده سالگی تا بیست سالگی یا میان ده سالگی تا سی سالگی است.
(1) - در منتهی الارب بغلط «کافک» آمده است، در صورتی که صحیح «کآنک» است. رجوع به «آنک» در اقرب الموارد شود.


اشد.


[اَ شَدد] (اِخ) یا آشد. نام برادر یوسف علیه السلام. (منتهی الارب). ظاهراً این کلمه محرف اشیر یا اَشِر است زیرا چنانکه در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است، اسامی برادران یوسف اینهاست(1): روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، ریالون، یشجر، ذان، یقتالی، جاد، اشر، بنیامین. و برادران یوسف بیش از یازده تن مذکور نبوده اند و کلمهء «اشد» جز اینکه محرف اشر یا اشیر باشد، نام دیگری نیست. و رجوع به اشترقفا و اشر و اشیر شود. و ابوالاشد نام چند تن بوده است. رجوع به ابوالاشد شود.
(1) - رجوع به تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 110 شود.


اشداء .


[اِ] (ع مص) در فن سرود ماهر شدن. یقال: اشدی فلان؛ اذا صار ناخماً مجیداً. (منتهی الارب).


اشداء .


[اَ شِدْ دا] (ع ص، اِ) جِ شدید. شدیدان و شدت کنندگان. (غیاث) (آنندراج): اشداء علی الکفار رحماء بینهم. (قرآن 48/29).


اشداخ.


[اَ] (اِخ) وادیی است به عقیق مدینه. (منتهی الارب). محلی است به عقیق مدینه. (مراصد الاطلاع). و یاقوت آرد: ابووجزة. سعدی گوید:
تأبد القاع من ذی العش فالبیدُ
فتغلمان فاشداخ فعبود.(معجم البلدان).


اشداد.


[اِ] (ع مص) صاحب ستور سخت شدن. (منتهی الارب). در اقرب الموارد چنین است: اَشَدَّ؛ کان معه دابّة شدیدَة. || قوت دادن کسی را. (منتهی الارب). || اَشَدَّ فلان؛ بلغ الاشدّ فی عقل او سنّ. (اقرب الموارد).


اشداف.


[اِ] (ع مص) تاریک شدن شب. (منتهی الارب). اَشْدَفَ اللیلُ؛ ارخی ستوره و اظلم. (اقرب الموارد).


اشداق.


[اَ] (ع اِ) جِ شِدْق، بمعنی کنج دهان از جانب باطن رخسار و هر دو جانب رودبار و هر دو کنارهء آن. (منتهی الارب) (آنندراج): از سر شوق سعادت و حرص شهادت به اشداق آن مخاوف و افواه آن نتایف رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 408).


اشدان.


[اِ] (ع مص) صاحب بچهء توانا شدن آهوی ماده. (منتهی الارب). صاحب بچهء توانا شدن ماده آهو. (فرهنگ خطی). و در اقرب الموارد آمده است: اشدنت الظبیة؛ شَدَنَ ولدها. و ذیل «شدن» آرد: شَدَنَ الظبی و جمیعُ وَلَد ذوات الظلف و الخف و الحافر شُدوناً؛ قوی و ترعرع و استغنی عن امه. و در فرهنگ خطی این معنی بدین سان آمده است: بزرگ بچه شدن آهوی ماده چنانکه احتیاج به شیر دادن بچه نداشته باشد.


اشداه.


[اِ] (ع مص) بیخود گردانیدن. (منتهی الارب). بیخود کردن.


اشدح.


[اَ دَ] (ع ص) فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ء. (اقرب الموارد) . فراخ لب. (مهذب الاسماء).


اشدخ.


[اَ دَ] (ع اِ) شیر بیشه. || (ص) فرس اشدخ؛ اسب سپیدروی. (منتهی الارب). از رنگهای اسبهاست هر گاه سپیدی، پیشانی اسب را پر کند و به چشمان آن نرسد گویند اشدخ. و رجوع به غره شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19). مؤنث: شَدْخاء. ج، شُدُخ. (اقرب الموارد).


اشدف.


[اَ دَ] (ع ص) دشوار و سخت و تنگ روزی. (منتهی الارب). اعسر. (اقرب الموارد). رجوع به اعسر شود. || اسب مائل به یک جانب از تعب و مشقت. (منتهی الارب). الفرس المائل فی احد شقیه بغیاً. (اقرب الموارد)؛ یعنی اسب که در دویدن به افراط به یکی از دو سوی مایل و کج شود، چه شق بدین معنی است: شَقَّ الفرس؛ مال فی جریه الی جانب. و بنابراین ترجمهء منتهی الارب که آنندراج و فرهنگ های دیگر هم عیناً آنرا نقل کرده اند بکلی غلط است. || شتر دراز کشیده تن از نشاط در رفتن. (منتهی الارب). البعیر المعترض فی سیره نشاطاً. (اقرب الموارد). || مرد کج رخسار. (منتهی الارب). من فی خده مَیَلٌ. (اقرب الموارد). || اسب بزرگ تن. (منتهی الارب). الفرس العظیم الشخص. ج، شُدْف. (اقرب الموارد). مؤنث: شَدْفاء.


اشدق.


[اَ دَ] (ع ص) بلیغ. کام گشاده. (منتهی الارب). فراخ گوشهءدهن. (مهذب الاسماء). فراخ گوشهءدهان. (تاج المصادر). فراخ دهن. مؤنث: شَدْقاء. ج، اشدقاء. (مهذب الاسماء).


اشدق.


[اَ دَ] (اِخ)(1) (3 - 70 ه . ق. / 624 - 690 م.). ابوامیه، عمروبن سعیدبن عاص اموی قرشی. امیری از خطیبان بلیغ بشمار میرفت. وی از طرف معاویه و پسرش یزید والی مکه و مدینه بود. و مردم شام او را دوست میداشتند و چون مروان بن حکم درصدد مطالبهء خلافت برآمد، اشدق به وی یاری کرد و مروان وی را به ولایت عهد پس از عبدالملک پسرش تعیین کرد. ولی هنگامی که عبدالملک بفرمانروائی رسید، بر آن شد که اشدق را از ولایت عهد خلع کند، و اشدق سرپیچی کرد. و در همان هنگام که عبدالملک به «رحبه» رفته بود تا با زفربن حرث کلابی نبرد کند، اشدق موقع را مغتنم شمرد و دمشق را بتصرف آورد و مردم آن شهر خلافت وی را پذیرفتند و با او بیعت کردند. آنگاه عبدالملک بسوی دمشق بازگشت اما عمرو از ورود وی ممانعت کرد. عبدالملک شهر را محاصره کرد و با او بنرمی پرداخت تا دروازه های شهر را بگشود و عبدالملک داخل شهر شد. اشدق در پناه پانصد تن جنگاور از وی جدا شد اما عبدالملک منتظر فرصت بود و سرانجام او را کشت. و او را بسبب فصاحتی که داشت، اشدق میخواندند. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 732). و جاحظ در کتاب التاج آرد: از عبدالملک بن مروان و عمروبن سعید اشدق حکایت کنند که عبدالملک چندین سال برای کشتن اشدق در کمین بود تا وی را کشت چنانکه وی گاهی این امر را بتأخیر می انداخت و گاه بدان همت میگماشت و گاه منصرف میشد و زمانی اقدام میورزید تا وی را بکشت. (کتاب التاج ص 66). و در حاشیهء کتاب التاج آمده است: ابن درید در کتاب اشتقاق (ص 49) مینویسد: عمروبن سعیدبن عاص به اشدق معروف بود و لقب دیگر وی «لطیم الشیطان» بود. در حالی که ابن زبیر در مکه مطالبهء خلافت میکرد، خبر واقعهء اشدق که به وی رسید بالای منبر رفت و پس از درود بر خدا و سپاس از نعم او گفت: ابوذبان (عبدالملک) لطیم الشیطان را کشت: «و کذلک نولی بعض الظالمین بعضاً بما کانوا یکسبون(2)»... و صاحب المستطرف (ج 2 ص 44) آرد: وجه تسمیهء وی به اشدق این است که کنج دهان او کج بود. و رجوع به حاشیهء ص 66 و ص198 و 199 کتاب التاج جاحظ و مروج الذهب مسعودی ج 5 ص198، 334، 339 و کامل ابن اثیر (حوادث سال 69 ه . ق.) و البیان والتبیین ج 1 ص121، 122، 184، 185 شود.
(1) - الاصابة 3 : 175، الفوات 2 : 118 و تهذیب 8 : 37.
(2) - قرآن 6/129.


اشدود.


[اَ] (اِخ) (قلعهء...) یکی از شهرهای پنج گانهء فلسطینیان بود که در قسمت یهودا واقع شده بود و این شهر که محل پرستش بتی «واگون» نام بود، بمسافت 3 میل به بحر متوسط مانده در میانهء غزه و یافا واقع میباشد و در عهد جدید نیز ذکر شده است. لکن حال ده کوچکی در همان جا هست که آنرا اسدود گویند و در اطراف و جوانب آن خرابه های عناقیان بود که یوشع بر آن دست نیافت. (قاموس کتاب مقدس). و در ضمیمهء معجم البلدان آمده است: اشدود که هم اکنون آنرا اسدود خوانند، یکی از شهرهای پنجگانهء متحد فلسطین است. این شهر 18 میل بسوی شمال از غزه فاصله دارد و مسافت آن تا یافا 21 میل بسوی جنوب است. شهر مزبور میان عقرون و عسقلان واقع است و فاصلهء آن تا هر یک از دو شهر مزبور ده میل است. اشدود در گذشته دارای حصون بسیار بلندی بوده که برخی از آنها طبیعی و برخی را مردم شهر ساخته بوده اند و اسرائیلیان تا روزگار عزیا پادشاه آن قوم، نتوانستند بر آن استیلا یابند. اما عزیا حصارها و باره های آنرا خراب کرد و در آن سرزمین شهرهائی بنیان نهاد و چون قوم یهود از اسارت بازگشتند، آنانرا به اکراه بسکونت در اشدود و گرفتن زنان اشدودی وادار کرد و بهمین سبب زبان آنان با هم درآمیخت و برخی از کلمات آن اشدودی و برخی عبرانی شد. اهمیت شهر اشدود از این نظر بود که در سر راه عمومی میان فلسطین و مصر واقع شده بود و مرکز مهم و مورد توجهی در پیکار میان آشوریان و مصریان بشمار میرفت از این رو ترتان سردار سپاهیان سرگون پادشاه آشور بسال 617 ق. م. آن را محاصره کرد و بقهر آن را گشود. سپس پادشاه مصر پس از آنکه مدت 29 سال اشدود را محاصره کرد، آنرا بتصرف آورد. و این محاصرهء بیسابقه و بی نظیر گواه بارزی بر استحکام و تسخیرناپذیری آن بشمار میرفت. آنگاه پس از چندی «پوناثان» بدان حمله کرد و شهر یادکرده و دهکده های اطراف و کلیهء معابد آنرا بسوخت و پس از آن مدت درازی ویران بود تا رومیان بر آن استیلا یافتند و مجدداً به آبادی آن پرداختند و وضع آن بهبود یافت. آنگاه زمانی رو به ویرانی میرفت و هنگامی آباد میشد. و این وضع همچنان تا این روزگار ادامه یافت و هم اکنون اشدود عبارت از قریهء کوچکی است که در آن کژدم فراوان و برخی از آثار باستان وجود دارد. (از ضمیمهء معجم البلدان ص 282). و نیز رجوع به ص338 س 13 همان کتاب و اسدود در همین لغت نامه شود.


اشدودی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اشدود.


اشدیة.


[اَ شَدْ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) شدیدتر بودن. سخت تر بودن. بیشتر بودن: و تفاوت النوریة لیست الا بالاشدیة و الکمال. (حکمة الاشراق ص 168).


اشذاء .


[اِ] (ع مص) یک سو کردن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اذیت کردن کسی را. (از اقرب الموارد) .


اشذاب.


[اَ] (ع اِ) جِ شَذَب. رخت خانه از قماش و جز آن. (منتهی الارب). متاع خانه از قبیل قماش و غیره. (از اقرب الموارد). || پاره های درخت یا پوست آن. (منتهی الارب). قِطَع الشجر: طار من النخل شذبه؛ ای ما قطع عنه و قشره. || بند آب. (منتهی الارب). || مُسنّاة. (اقرب الموارد). || بقیهء گیاه و مانند آن. بقیة الکلا المأکول و غیره. (اقرب الموارد). || پوستها. (منتهی الارب). القشور. (اقرب الموارد). || شاخه های پراکنده از درخت که آنرا ببرند. (منتهی الارب). العیدان المتفرقة. || و ما فضل من شعب الشجر. (اقرب الموارد).


اشذاذ.


[اِ] (ع مص) سخن نادر گفتن. (منتهی الارب). اَشَذَّ الرجل؛ جاء بقول شاذّ نادّ. (اقرب الموارد). اَشَذَّ الشی ءَ؛ یکسر(1) کرد آنرا و بنهایت رسانید آنرا. (منتهی الارب). اَشَذَّ الشی ءَ؛ نحّاه و اقصاه. (اقرب الموارد). || تنها و نادر کردن کسی را. (منتهی الارب). اَشَذَّهُ؛ ندره عن جمهوره. شذّ عن الجماعة؛ ندر عنهم و انفرد. (اقرب الموارد).
(1) - در متن چنین است ولی صحیح یکسو کردن است.


اشر.


[اَ] (ع مص) نیکو و خوب گردانیدن دندانها را. (منتهی الارب) (آنندراج). اَشَرَ الاسنان اشراً؛ حزّزها و حدّد اطرافها. (اقرب الموارد). || شکافتن چوب را به ارّه. (منتهی الارب). اشر الخشبة بالمنشار اَشراً؛ نشرها. (اقرب الموارد) .


اشر.


[اَ شَ] (ع مص) تکبر کردن و تبختر نمودن. (منتهی الارب). اَشِرَ اَشَراً؛ بَطِرَ. (اقرب الموارد). پرنشاط شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 12). دَنَه گرفتن. (مجمل) (زوزنی). ناسپاس شدن. بطر. (مجمل). بزرگ منشی. شدت فرح و نشاط. مَرَح. فیریدن. سخت خرمی و شادی کردن.


اشر.


[اُ شُ] (ع اِ) خوبی دندان و تیزی آنها از روی خلقت باشد یا از روی عمل. ج، اُشور. (منتهی الارب). التحزیز الذی فی الاسنان یکون خلقة و مصنوعاً. ج، اُشور. حدّت و رقت اطراف دندانها. (از اقرب الموارد). تیزی دندان. (بحر الجواهر).


اشر.


[اُ شَ] (ع اِ) مرادف اُشُر است. رجوع به اُشُر شود. || اُشَر منجل؛ دندانه های داس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


اشر.


[اَ شُ] (ع ص) متکبر. مغرور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اَشِر.


اشر.


[اَ شِ] (ع ص) متکبر. مغرور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، اَشِرون. (اقرب الموارد). پرنشاط. قوله تعالی: مَن الکذاب الاشر. (قرآن 54/26). (ترجمان علامهء جرجانی ص 12). دَنَه گرفته. (زمخشری):
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنجساله قصه اش یاد آمدی.مولوی.


اشر.


[اَ] (ع مص) علامت گذاری. معرفی کردن. شماره گذاری (علامت گذاری بوسیلهء حروف یا شماره ها از قسمتی). ترسیم کردن. نقش کردن (معرفی کردن بکنایه). طرح کردن. طراحی و علامت گذاری. دزی مینویسد در تداول عامه اَشَّرَ بظهور شی ء، از فعل «اشار» گرفته شده و در معانی یاد کرده بکار میرود. رجوع به دزی ج 1 ص 24 شود.


اشر.


[] (اِخ) بروایتی نام اشیر فرزند یعقوب بوده است. رجوع به اشیر و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 59 شود.


اشر.


[اُ شِ] (اِخ)(1) (تلفظ لاتینی: اوسِریوس(2)ژاک. (1580 - 1656 م.). از مردم انگلستان، متولد در «دوبلین»، نویسندهء کتابی در علم ازمنهء مذهبی.
(1) - Usher.
(2) - Usserius.


اشر.


[] (اِخ)(1) (حصن...) شهرکی به اسپانیا است که از حصون استوار و نیک بشمار میرود. دارای بازار مشهوریست و آبادی فراوان دارد. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 130 شود.
(1) - املای کلمه در تداول اسپانیائی ها چنین است: isnajar.


اشر.


[اَ شَرر] (ع ن تف) خودپسند و ستیزنده. (غیاث). بدکار. گاهی بمعنی شرّ یعنی بدتر استعمال شود: و اشرّ ما یکون السمک اوخمه و ابطؤه نزولاً اذا اجمع مع البیض. (ابن البیطار).


اشراء .


[اَ] (ع اِ) جِ شری. (منتهی الارب). جِ شَری، بمعنی ناحیه: دخلوا اشراءالحرم؛ ای نواحیه. (اقرب الموارد).


اشراء .


[اِ] (ع مص) درخشیدن برق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پر کردن حوض را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر). || چیز را کج کردن. (منتهی الارب). اشری الشی ءَ؛ اماله. || اشری الزمام؛ حَرَّکه. (اقرب الموارد). || اشری الجمل؛ گشاده شد پشم شُتر. (منتهی الارب). همین معنی در اقرب الموارد چنین است: اشری الجمل؛ تقلفت عقیقته و در تاج العروس بنقل از صاغانی بدین سان نقل شده است: اشری الجمل؛ تفلقت عقیقته. و در شرح قاموس چنین است: اشری الجمل؛ شکافته شده از میوه و بار خسته. || اشری بینهم؛ برآغالانید و برانگیخت میان ایشان. (منتهی الارب). تقول: اغریت بین القوم و اشریت. (اقرب الموارد).


اشراء .


[اَ شِرْ را] (ع ص، اِ) جِ شَریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


اشراب.


[اِ] (ع مص) دروغ بربستن بر کسی. یقال: اشربتنی ما لم اَشْرَبْ؛ یعنی بربستی بر من آنچه نکرده ام(1). (منتهی الارب). اشرب بفلان؛ کذب علیه. (اقرب الموارد). || هر شتر را با قرین آن کردن. (منتهی الارب). اشرب ابله؛ جعل لکل جمل قریناً. (اقرب الموارد) . || رسن را در گلوی اسبان رفتن(2). (منتهی الارب). اشرب الخیل؛ جعل الحبال فی اعناقها. (اقرب الموارد). || رسن را در گلوی کسی کردن. (منتهی الارب). اشرب فلاناً الحبل؛ جعله فی عنقه. (اقرب الموارد). || حب کسی با دل وی آمیخته بودن. (منتهی الارب). آمیختن. (زوزنی). اُشْرِبَ فلانٌ حُبَّ فلان، (بصیغة المجهول)؛ خالط حبّه قلبه. (اقرب الموارد). || اُشربَ الابیض حمرة (بصیغهء مجهول)؛ ای علاه ذلک. (منتهی الارب). در اقرب الموارد این معنی بصیغهء مجهول نیامده بلکه در ذیل معانی معلوم فعل آرد: اَشْرَبَ الثوبَ حمرةً؛ مزجها بلونه. || آب دادن. (منتهی الارب). اشربه؛ سقاه. (اقرب الموارد) . || آب خوردن(3). (منتهی الارب). || اشربه؛ جعله یشرب. (اقرب الموارد). درخورانیدن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). || تشنه شدن. (منتهی الارب). اشرب الرجل؛ عطش. (اقرب الموارد). || صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب). اَشْرَبَ؛ رویت ابله و عطشت. ضد. (اقرب الموارد). || اَشْرَبَ؛ حان لابله ان تشرب؛ هنگام آب خوردن شتر وی شده است. (از اقرب الموارد). نزدیک به آب خوردن رسیدن. (منتهی الارب).(4) || سیر رنگ درخورانیدن جامه را و درخوردن آن. لازم و متعدی. (منتهی الارب). اشرب اللون؛ اشبعه. (اقرب الموارد). || اشرب ابله؛ قیدها. یقول الرجل لناقته: لاشربنک الحبال و النسوع و اشربوا ابلکم الاقران؛ ای ادخلوها فیها و شدوها بها. سمع صاحب الاساس من یقول: رفع یده فاشربها الهواء ثم قال بها علی قذالی. (اقرب الموارد).
(1) - در متن: آنچه کرده ام، و در اقرب الموارد چنین است: اشربنی ما لم اشرب؛ ای ادّعی عَلَیَّ ما لم افعل.
(2) - در متن چنین است: رسن را در گلوی اسبان رفت، ظاهراً: رسن را در گلوی اسبان بست.
(3) - این معنی در اقرب الموارد نیست و شاید خورانیدن بوده است.
(4) - در منتهی الارب: «حان لابله ان تشرب» به جملهء مزبور ترجمه شده است.


اشرئباب.


[اِ رِءْ] (ع مص) گردن را استیخ کردن تا بسوی کسی درنگریستن، یا بلند برآمدن برای نگریستن. (منتهی الارب). اِشراَبَّ الشی ء و الیه؛ مد عنقه لینظر او ارتفع. و اصله عند شرب الماء حتی یتهیأ له ثم کثر حتی استعمل فی رفع الرأس و مدّالعنق عند النظر و لهذا عُدّیَ مثله بالی. (اقرب الموارد).


اشرابن.


[اَ بَ] (اِ) نام ماهی هندی است. رجوع به تحقیق ماللهند ص 181 شود.


اشراج.


[اَ] (ع اِ) جِ شَرَج، بمعنی جای فراخ از وادی. (منتهی الارب). رجوع به شرج شود.


اشراج.


[اِ] (ع مص) دوال در گوشهء جامه دان و مانند آن کردن. یقال: اشرجت العیبة؛ اذا ادخلت بین اَشراجها. (منتهی الارب). || بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطةَ؛ داخل بین اَشراجها و شدها. || اَشْرَجَ صدره علی کذا؛ ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطةَ علی ما فیها. (اقرب الموارد).


اشراد.


[اِ] (ع مص) رانده گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).


اشرار.


[اِ] (ع مص) به بدی منسوب کردن کسی را. (منتهی الارب). نسبت کردن با شر. (تاج المصادر بیهقی). نسبت کردن کسی را به شر. || پیدا کردن. (منتهی الارب). آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی): و حتی اُشِرَّت بالاکُفّ المصاحف؛ ای نُشرت و اُظهرت. (اقرب الموارد). || به آفتاب نهادن چیزی را تا خشک شود. (منتهی الارب). به آفتاب نهادن گوشت یا کشک یا جامه را تا خشک شود. (از اقرب الموارد). || راندن و طرد کردن خاندان و قبیلهء کسی، وی را. (از اقرب الموارد).


اشرار.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ شَریر. (دهار) (آنندراج). بدان :
پس ره راستان و نیکان رو
که جهان پر خسان و اشرار است.
ناصرخسرو.
تو ملتفت مشو به عدو زآنکه خود فلک
تدبیر دفع فتنهء اشرار میکند.
سلمان ساوجی.


اشرارة.


[اِ رَ] (ع اِ) گوشت پارهء خشک. || زنبیل برگ خرما که بر روی آن پینو را خشک کنند و هرچه بر وی گوشت و پینو و مانند آنرا خشک کنند. (منتهی الارب). آنچه کشک بر آن نهند تا در آفتاب خشک شود. || گلهء بزرگ از شتران. (منتهی الارب). ج، اشاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


اشراز.


[اِ] (ع مص) در سختی و ناپسندی انداختن کسی را. یقال: اشرزه الله؛ ای القاه فی مکروه لایخرج منه. (منتهی الارب). اشرز الله فلاناً؛ اوقعه فی شدة و مهلکة لایخرج منها. (اقرب الموارد).


اشراس.


[اِ] (ع مص) شوره گز چرانیدن. (منتهی الارب).


اشراس.


[اَ / اِ](1) (اِ) برواق. بوتهء سریش(2). این کلمه بصورتهای: اسراس، رسراس، سیراس، ارشاس، اشراسن و اشواس در کتب مختلف آمده است. (از دزی ج 1 ص 25). و رجوع به اشتراش شود. ابن البیطار گوید: و آن غیر ریشهء خنثی(3) باشد. برخی آنرا معرب سریش دانسته اند. و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 48 شود. نباتی است که در سبزی و تازگی بپزند و با ماست بخورند و چون خشک شود، آرد کنند و کفشگران و صحافان چیزها بدان چسبانند. (برهان). مشهور غری و سریشم. کذا فی بعض لغات الطب. (مؤید الفضلا). سریش را گویند و آن نباتی است که در سبزی و تازگی پزند و با ماست بخورند و بعد از رسیدگی خشک کنند و آرد سازند و کفش گران و صحافان چیزها را بدان چسبانند. (هفت قلزم). اصل آن خنثی است و قول صاحب جامع آن است که نه اصل آن خنثی است و سهو کرده است و قول صاحب منهاج و صاحب تقویم در این معتبر است. بپارسی سرش گویند، طبیعت آن گرم و خشک در دویم و چون سوزانند گرم بود در دویم و خشک بود در سیم. سودمند بود جهت داءالثعلب چون طلا کنند و چون خرد کرده بیاشامند، بول و حیض براند، لیکن مرخی معده بود و مصلح وی گلقند بود و بر فتق طلا کردن و بر ورمهای بلغمی نافع آید و بگدازاند و مقدار شربتی از وی پنج درم بود. (اختیارات بدیعی). و حکیم مؤمن آرد: بفارسی سریش نامند و آن بیخست غیر بیخ خنثی، چه ساق خنثی کوتاه و کوچک و گلش سفید است و سریش را ساق بلندتر و عریض تر و برگ قوی تر و گلش سفید مایل بسرخی و ثمرش مستدیر و تندطعم میباشد و باعفوصت است. در اول گرم و خشک و محرق او در دوم گرم و در سیم خشک و ضماد او جهت جبر کسر و فتق و دمل و قروح خبیثه و ورم خصیه و کوفتگی عضل و عصب و با سرکه و روغن کنجد جهت جرب و حکه و تلیین صلابات و با آرد جو جهت سعفه و آشامیدن او جهت درد پهلو و سرفه و یرقان و صفراء سوخته و سجح و خشونت حلق و محرق او مدر بول و حیض و محلل ورم بلغمی و با سرکه دافع داءالثعلب و بهق سفید و تخمش جالق و قاطع اخلاط غلیظ و گرم تر از اصل آن و جهت نفث الدم و با ماءالعسل جهت تنقیهء جگر نافع و مورث سدد و مصلحش سکنجبین و مرخی معده و مصلحش گلقند و قدر شربتش تا پنج درهم و از محرق او تا یک مثقال و از تخمش دو درهم، مبدلش در اکثر افعال غری السمک است و گویند مغاث و یا کرسنه است.
(1) - در برهان و دیگر کتب لغت ضبط آن به کسر همزه است.
(2) - Orinahogale.
(3) - Asphodele.


اشراط.


[اِ] (ع مص) نشان کردن شتر و گوسپند و جز آن جهت فروختن. (منتهی الارب). نشان کردن. (زوزنی). اعلان کردن به اینکه شتر برای فروش است. (از اقرب الموارد). || آماده کردن چیزی را برای فروش. (منتهی الارب). اشرط من ابله؛ اعدّ شیئاً منها للبیع. (اقرب الموارد). || آماده کردن خویشتن را به کاری و نشان کردن جهت آن کار. (منتهی الارب). اشرط نفسه لکذا؛ خود را برای کاری آماده ساخت و آنرا اعلام کرد. (از اقرب الموارد). || شتابانیدن رسول را. (منتهی الارب). اشرط الرسول الی فلان؛ قدّمه الیه و اعجله. یقال: افرطه و اشرطه. || اشرط نفسه و ماله فی هذا الامر؛ قدّمهما فیه. (اقرب الموارد).


اشراط.


[اَ] (ع اِ) جِ شَرط. (ترجمان علامهء جرجانی ص 61). جِ شَرَط. نشانه ها. و اشراط الساعة؛ نشانه های قیامت. (منتهی الارب). نشانه های رستخیز. || اشراط قوم؛ نجبا و اشراف و بزرگواران. مردم فرومایه. از اضداد است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِخ) دو ستاره اند بنام شرطان در برج حمل و آن هر دو شاخ وی است. یقال: اذا طلع الشرطان القت الابل اوبارها فی الاعطان. و بجانب شمال ستاره ای است خرد، بعض عرب این هر سه را از منازل قمر گویند و اشراط نامند. و منه: اذا طلعت الاشراط ظهرت الانباط جمع النبط للماء. (منتهی الارب). اشراطُ مثلث، و آن نام صورت هفدهم از صور شمالی فلکی قدماست. (مفاتیح). اشراط را نطح و ناطح نیز خوانند. رجوع به شرطان و شرطین و نطح و ناطح شود.


اشراع.


[اَ] (ع اِ) جِ شَرَعَة، بمعنی صُفّهء مسقف و پوشیده. (منتهی الارب). || جِ شَرَعَة، بمعنی سفینه. (از اقرب الموارد).


اشراع.


[اِ] (ع مص) اشراع طریق؛ بیان کردن و پیدا و ظاهر گردانیدن راه را. (منتهی الارب). اشرع الطریق؛ بینه و اوصله الی الشارع الاعظم. (اقرب الموارد). || اشراع رماح؛ نیزه ها را بسوی کسی راست کردن. (منتهی الارب). نیزه بر کسی راست کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اشرع علیه الرمح؛ اقبله ایاه و سدده الیه. (اقرب الموارد). || اشراع در به راه؛ گشادن در را بسوی راه. (منتهی الارب). در فا شارع کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اشرع بابه الی الطریق؛ فتحه. (اقرب الموارد). || اشرع الجناح علی الطریق؛ وضعه. (اقرب الموارد) . جناح در اینجا بمعنی روزن است که معرب آن رَوشَن باشد، چنانکه ذیل جناح آرد: اشرع فلانٌ جناحاً الی الطریق؛ ای روشناً. (اقرب الموارد). || اشرع فلاناً الماء و فی الماء؛ اخاضه فیه و اورده ایاه. و منه: اشرعت الماشیة، اذا اوردتها. (اقرب الموارد). || اشرع یده الی المطهرة؛ ادخلها فیها. و فی الحدیث: حتی اشرع فی العضد؛ ای ادخل الماء فیه. || اشرع الشی ءَ؛ رفعه جداً. || اشرع الرجُل؛ احسبنی. اشرع الشی ء؛ کفانی. (اقرب الموارد).


اشراف.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ شریف. مردان بزرگ قدر. (منتهی الارب). اعیان. (دستور اللغة). جِ شریف. (دهار). بزرگان و بلندسران. (مؤید الفضلا). بزرگواران. وجوه. بزرگان. شریفان. جِ شریف، بمعنی صاحب شرف. (اقرب الموارد). اشخاص بزرگ قدر و صاحبان حسب و نسب نیک... جِ شریف. (فرهنگ نظام) : قضات بلخ و اشراف و علما... همه آنجا [طارم] حاضر بودند بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). چون روز هفتم بود، مثال داد علما و اشراف حضرت را حاضر آمدند. (کلیله و دمنه). و مجلسهای علما و اشراف و محفل های سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه). دلخواه تر ثناها آن است که بر زبان گزیدگان و اشراف رود. (کلیله و دمنه). و اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه). هر سال حملی به کعبهء معظم و مدینهء مکرم اید الله جلالهما فرستادی تا بر اشراف حرین (؟) و مستحقان صرف کردی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص31). || اشراف انسان؛ هر دو گوش و بینی او. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جاهای بلند. جِ شَرَف. (اقرب الموارد). بلندیها. || جِ شرف، بمعنی کوهان شتر. گویند: ابل عظام الاشراف. (اقرب الموارد).


اشراف.


[اِ] (ع مص) بلند شدن. (منتهی الارب) (غیاث). بر جای خاستن و بلند شدن. (مؤید الفضلاء). اشرف الشی ءُ؛ علا و ارتفع و انتصب. (اقرب الموارد). بر بالای بلندی شدن. (غیاث). برآمدن. بالا برآمدن. || اشرف المربأَ؛ بالا برآمد جای دیده بان را. (منتهی الارب). || اشرف علیه؛ اطلع علیه من فوق. (اقرب الموارد). بر زبر چیزی شدن. (زوزنی).(1) || اطلاع یافتن بر چیزی. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب). || نزدیک شدن. || از بالا به زیر نگریستن. (منتهی الارب). || به مرگ رسیدن بیمار. یقال: اشرف المریض علی الموت؛ ای اشفی. (منتهی الارب). اشرف المریض علی الموت؛ اشفی. (اقرب الموارد). || ترسیدن بر کسی(2). یا مهربانی کردن. یقال: اشرف علیه؛ اذا اشفق. (منتهی الارب). اشرف فلان علی فلان؛ اَشْفَقَ. اشرف علینا؛ ای اشفق. (اقرب الموارد). || اشرف لک الشی ء؛ امکنک: مایشرف له شی ء الا اخذه. || اشرفت نفسه علی الشی ء؛ حرصت علیه و تهالکت. || اشرفت الخیل؛ اسرعت العدو. (اقرب الموارد). || خطة الاشراف؛ محل، مقام و رتبه یا عنوان عالی مشرف. و کلمهء اشراف بتنهائی نیز بدین معنی آمده است: متولی اشرافنا فی بجایه... دارالاشراف؛ مهمانخانه ای که در آنجا مؤسسات و ادارات دولتی است. رجوع به دزی ج 1 ص 750 شود. و برحسب شواهد ذیل پایگاه اشراف از عهد غزنویان تا روزگار مغول وجود داشته و از مقام بریدی برتر بوده است :چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بود، شاگردان وی باشند [ بوسهل حمدونی ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود، خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی بدیوان ما بماند، طبعش میل به گربزی داشت تا بلا بدو رسید... و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشراف ناحیت گیری به او دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). سنهء تسع و اربعین و اربعمائة (449 ه . ق.) درپیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند... و حیلتها کرد تا از وی درگذشت [ اموی ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت... پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص322). بونصر صیفی، بر این دو سبب حالتی قوی داشت. آخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوض شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499). امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). شغل اشراف ترمک بدو مفوّض شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649). بروزگار پدر، شرم او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهمتر بود به بوالقاسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). و جمال الدین خاص حاجب را برسبیل اشراف یرلیغی گرفته. (جهانگشای جوینی). || اشراف بر ضمایر؛ اطلاع بر ضمایر. در تداول صوفیان، فکر کسی را دریافتن. آگاه شدن از درون کسی یا سِرّی بی وسایط عادی : از بازار بجهت ما طعام بیار و لیکن از فلان و فلان دوکان نگیری... ترا گفتم که از آن دوکان طعام نگیری کاهلی کردی و از آن یک دوکان گرفتی. حاضران چون تفحص کردند، عدلی آن دوکان از تمغا بوده است. از آن اشراف ایشان حالشان دیگر شد و مزید یقین جماعتی شد. (انیس الطالبین ص 138). گفت درازگوشی غایب کرده ام... خواجه لحظه ای خاموش شدند و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبلهء فتح آباد در فلان موضع، درازگوش تو درآمده است. آن مرد به آن علامت که فرموده بودند رفت و درازگوش خود را یافت... حاضران از آن اشراف تعجب بسیار کردند. (انیس الطالبین ص 108). یکی از درویشان ایشان نشسته بود در شهر بخارا و صفت جذبهء او بقوت بود. سخنان بلند میگفت... حضرت خواجه بیامدند و او را گفتند ترا این سخنان به چه کار آید... حاضران را از آن اشراف و شفقت ایشان وقت خوش شد. (انیس الطالبین ص 103). و اضطراب من از آن بود که خواجه بر آن خاطر من مطلع شدند و من سالها بود که در عالم میگشتم به این کمال کسی ندیده بودم و گمان من این بود که در این روزگار مثل این صاحب اشرافی نیست. (انیس الطالبین ص 85). احوال من از آن اشراف ایشان قوی دیگر شد. (انیس الطالبین ص 77، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). در صفحات دیگر نیز این کلمه بمفهومی نزدیک به فکر کسی را دریافتن آمده است: چون اشراف حضرت خواجه مشاهده کردم حالم دیگر شد. (انیس الطالبین).
- بالاشراف؛ در تداول امروز عرب، تحت نظر.
(1) - مقصود بر زبر دیدبان رفتن است.
(2) - ترسیدن بر کسی در متون دیگر نیست.


اشرافی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اشراف.
- حکومت اشرافی؛ حکومت نجباء. حکومت آریستوکراسی(1).
(1) - Aristocratie.


اشراق.


[اِ] (ع مص) درخشیدن و روشن شدن. (غیاث) (آنندراج). روشن شدن. (تاج المصادر) (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). درخشیدن و روشن کردن. (فرهنگ نظام). تابان شدن. تابش. طلوع. اشراق شمس؛ برآمدن آفتاب. روشن و تابان گردیدن آفتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و برخی گفته اند: شروق شمس، برآمدن آن و اشراق شمس، تابان گردیدن و پرتو افکندن آن است. (از اقرب الموارد) :
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید بااشراق را.مولوی.
|| اشراق زمین؛ روشن شدن بسبب تابش آفتاب و پرتو افکندن آن. (از اقرب الموارد). || اشراق مرد؛ در طلوع آفتاب درآمدن وی. (از منتهی الارب). درآمدن مرد در طلوع آفتاب. (از اقرب الموارد). || اشراق نخل؛ غوره برآوردن آن. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد چنین است: اشرق النخل؛ ازهی. و ذیل ازهی النخل آرد: ازهی النخل؛ طال. || اشراق رخسار مرد؛ نیک درخشیدن و روشن شدن آن. (از اقرب الموارد). || اشراق ثوب؛ نیک رنگ دادن جامه را. (منتهی الارب). اشرق الثوب فی الصبغ؛ بالغ فی صبغه. || اشراق عدو؛ اندوهگین و غصه ناک کردن دشمن را. (منتهی الارب). و منه تقول: اشرقتُ فلاناً بریقه؛ اذا لم تسوّغ له ما یأتی من قول او فعل. (اقرب الموارد). || حکمت اشراق؛ یعنی حکمتی که بنیان آن اشراقی است که عبارت از کشف است یا منظور حکمت شرقیانی است که از مردم ایران بودند و این هم بمعنی نخست بازمیگردد زیرا حکمت ایرانیان هم کشفی و ذوقی است. از این رو آنرا نیز به اشراقی نسبت داده اند که عبارت از ظهور انوار عقلی و لمعان و فیضان آنها بر نفوس کامل هنگام تجرد آنها از مواد حسی است و ایرانیان و همچنین یونانیان قدیم بجز ارسطو و پیروان وی در حکمت، بر ذوق و کشف تکیه میکردند. لیکن ارسطو و پیروان او تنها به بحث و برهان توجه داشتند و منظور از حکمت اشراق، حکمت کشف است و هم رواست که از آن حکمت شرقیان یعنی ایرانیان اراده کنیم. (از حکمت اشراق ص 298). و رجوع به صفحات دیگر همان کتاب شود.


اشراق.


[اِ] (اِخ) (شیخِ...) شیخ شهاب الدین یحیی بن حبش یا حسین یا عبدالله بن امیرک مکنی به ابوالفتح. در سهرورد متولد شد. وی را شیخ اشراق و شیخ اشراقی و شیخ نوری و شیخ مقتول و شهاب مقتول و قتیل الله و حکیم مقتول نیز میگفتند. اشراق در اصول فقه و اقسام حکمت و فلسفه بیهمتا بود و در فقه و حدیث و علوم ادبی و برخی از علوم غریبه چون سیمیا و غیره نیز مهارت داشت. در جدل و مناظره بر هر کس فائق بود و نوادر بسیار از وی حکایت شده است. حکمت و اصول فقه را در مراغه از مجدالدین جیلی استاد فخر رازی فراگرفت و دیگر علوم را نیز از استادان دیگر بیاموخت. اهمیت وی بدین سبب است که حکمت اشراق را بار دیگر زنده کرد و در این باره تألیفات گرانبهائی از خود بیادگار گذاشت و همچنان که فارابی حکمت مشائی را که ارسطو و پیروان وی بدان معتقد بودند، تجدید کرد و اساس آنرا استوار داشت، شیخ اشراق نیز حکمت اشراق را که روش حکمای یونان (بجز ارسطو و اتباعش) و یا ایرانیان بود، برگزید و قواعد ازیادرفتهء آنرا بر اساسی متین بنا نهاد. او بجای بحث و استدلال و برهان و جدل که در حکمت مشائی متداول است، ذوق و کشف و شهود و اشراقات انوار عقلی را که اساس حکمت اشراق است، تجدید کرد، اما در عین حال در حکمت مشائی نیز دست داشت و دربارهء همهء رشته های فلسفه و حکمت آثاری به وی منسوب است که عبارتند از: آواز پر جبرئیل. اعتقادالحکماء. الواح العمادیة. البارقات الالهیة. البروج. بستان القلوب. البصرة. التلویحات در منطق و حکمت و یا خود نام این کتاب تلویحات لوحیه و عرشیه است. النقیحات در اصول فقه. حکمة الاشراق که با شرح قطب الدین شیرازی سابقاً در تهران در مطبعهء سنگی چاپ شده بود و اخیراً مسیو کربن فرانسوی آنرا با حواشی و تعلیقاتی چاپ کرده است. دعوات الکواکب. رمزالوحی. شرح اشارات. صفیر سیمرغ. صندوق العمل. طوارق الانوار. العشق. الغربة الغریبة، این رساله نیز در آخر حکمت اشراق به اهتمام مسیو کربن طبع شده است. اللمحات یا اللمحة لوامع الانوار. مبدأ و معاد فارسی. المطارحات در منطق و حکمت. المعارج. المعراج. النغمات السماویة. النفحات فی الاصول الکلیة در تصوف. هیاکل النور در فلسفه که با بعضی حواشی بضمیمهء کتاب عجایب النصوص فی تهذیب الفصوص و اصول المنطق محمد بن سید شریف جرجانی در یک جلد در قاهره چاپ شده است. یزدان شناخت که با تصحیح حاج سید نصرالله تقوی در تهران در مطبعهء سنگی بطبع رسیده است.
شیخ اشراق در شاعری نیز ماهر بود و به هر دو زبان فارسی و عربی شعر میسرود، از آن جمله قصیده های قافیه دربارهء نفس به روش قصیدهء عینیهء ابن سینا گفته است که این بیت از قصیدهء مزبور است:
خلعت هیاکلها بجرعاء الحمی
و صبت لمغناها القدیم تشوقا.
و هم از اوست:
و انی فی الظلام رأیت ضوءً
کأن اللیل زین بالنهار
و کیف اکون للدنیا طمیعاً
و فوق الفرقدین رأیت داری
أ أرضی بالاقامة فی فلاة
و اربعة العناصر فی جواری.
و این رباعی از آثار پارسی اوست:
هان تا سررشتهء خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو توئی و راه توئی منزل تو
هش دار که راه خودبخود گم نکنی.
شیخ اشراق پس از چندی به حلب رفت و بر تمامی عالمان آن سرزمین برتری یافت و مورد احترام ملک ظاهر گردید که از طرف پدر خود صلاح الدین ایوبی سلطان شامات بحکومت حلب و نواحی آن منصوب بود. و در بارگاه سلطان مزبور مکانتی بسزا داشت و بهمین سبب محسود علمای آن دیار شد و او را به سوءعقیده و بی دیانتی متهم داشتند، لیکن تهمتهای ناروای آن گروه بداندیش در ملک ظاهر کارگر نیفتاد و روزبروز بر مکانت و عزت شیخ می افزود تا بدخواهان شیخ به خود صلاح الدین متوسل گردیدند و خواستار قتل شیخ شدند و چون تفتین و بدگوئی آنان در صلاح الدین مؤثر افتاد و ملک ظاهر را به قتل شیخ برگماشت، ملک ظاهر ناچار در کیفیت قتل شیخ با خود وی گفتگو کرد و او را بی خورد و خوراک گذاشت تا در سال 581 یا 585 یا 587 ه . ق. در سی وشش سالگی و یا در حدود چهل سالگی و بقول برخی در حدود 88سالگی در حلب زندگانی را بدرود گفت. برخی هم نوشته اند که ملک ظاهر دستور داد وی را در زندان خفه کنند. و رجوع به غزالی نامه ص 94، 95، 96 و ابوالفتوح (شهاب الدین یحیی بن...) شود.


اشراقات.


[اِ] (ع اِ) جِ اشراق. ذوقها. کشفها. تابشهای انوار عقلی. و رجوع به اشراق شود.


اشراق اصفهانی.


[اِ قِ اِ فَ] (اِخ)عبدالرزاق پسر حاج سیدمحمد. از شاعران عهد ناصرالدین شاه قاجار بود. مدتی در اصفهان و تهران با قلندران میزیست و شمع محفل آنان بود. سرانجام آهنگ هندوستان کرد و چندی در شیراز در منزل رضاقلیخان هدایت (متوفی در حدود 1290 ه . ق.) اقامت گزید و آنگاه به هندوستان رفت. این بیت از اوست:
ازخدابرگشتگان را کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است.
رجوع به آتشکده ص 170 و مجمع الفصحا ج 2 ص 7 و 62 و ریاض العارفین ص 166 و ریحانة الادب شود.


اشراق اصفهانی.


[اِ قِ اِ فَ] (اِخ)میرمحمدباقر معروف به میرداماد فرزند شمس الدین محمد. اصلاً از مردم استرآباد ولی موطنش اصفهان بود. علاوه بر مراتب علمی شعر نیز می سرود و اشراق تخلص میکرد. از عالمان معاصر شاه عباس ماضی بود. وفاتش بسال 1040 یا 1041 یا 1042 ه . ق. است. از اشعار اوست:
تجهیل من ای عزیز آسان نبود
بی از شبهات
محکم تر از ایمان من ایمان نبود
بعد از حضرات
مجموع علوم ابن سینا دانم
با فقه و حدیث
وینها همه ظاهر است و پنهان نبود
جزبر جهلات
و رجوع به داماد (میرمحمدباقر...) و اسماء المؤلفین ج 2 ص 276 و ریحانة الادب شود.


اشراقی.


[اِ] (ص نسبی) آن قسم از فلسفه که در اصول و قواعدش ادلهء عقلیه و کشف هر دو معتبر است. رئیس اشراقیون در فلاسفهء یونان افلاطون بود و رئیس ایشان در فلاسفهء اسلام شیخ شهاب الدین سهروردی که تصنیفات بسیار دارد. حکمت و فلسفهء که فهمیدن حقایق اشیاء باشد بر سه قسم منقسم گشت: 1 - فلسفهء مشائی که اصول و قواعدش از روی ادلهء عقلیه است و بس. رئیس فلاسفهء مشائین یونان ارسطاطالیس بود و رئیس فلاسفهء مشائین اسلام ابوعلی سینا. 2 - اشراقی که اصول و قواعدش از ادلهء عقلیه و مکاشفه (ریاضت) هر دو است. 3 - تصوف و عرفان که اصول و قواعدش از روی مکاشفه (ریاضتی) است و بس. (فرهنگ نظام). اشراقی، یا بمعنی کشفی و ذوقی است و یا منسوب به حکمای مشرق است. (از حکمت اشراق ص 36). و رجوع به اشراق و اشراقیان شود.


اشراقی.


[اِ] (اِخ) (شیخِ ...) رجوع به اشراق شیخ شهاب الدین شود.


اشراقیان.


[اِ] (اِخ) گروهی از حکمای سلف که از باعث اشراق و روشنی باطن خود که از کثرت ریاضت پیدا کرده بودند، تعلیم و تعلم به مکاشفه و مراقبه میکردند و حاجت به رفتن پیش کسی نداشتند، بخلاف حکمای مشائین که ایشان نزدیک یکدیگر رفته مقدمات دریافت میساختند، چنانچه افلاطون و بقراط و غیره از زمرهء اشراقیین بودند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به اشراق و اشراقی شود. پیروان مکتبی فلسفی که معتقد به حکمت اشراق یا حکمت مشرقی بوده اند. هدف این گروه ایجاد توافق میان فلسفهء یونانی افلاطونیان جدید و فلاسفهء ایران و جز آنان بوده است و این نام بخصوص بر شاگردان سهروردی (متوفی بسال 1191 م.) اطلاق شده است. (از المنجد).


اشراقیون.


[اِ قی یو] (اِخ) جِ اشراقی در حالت رفع. رجوع به اشراقی و اشراقیان شود.


اشراقیه.


[اِ قی یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان افشاریهء ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، 27000گزی باختر کرج، دارای 30 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


اشراقیین.


[اِ قی یی] (اِخ) جِ اشراقی در حالت نصب و جر. رجوع به اشراقی شود.


اشراک.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ شریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). انبازان و شریکان. (آنندراج). || جِ شَرَک. دامهای شکار. (اقرب الموارد). || جِ شِرک. (اقرب الموارد). رجوع به شِرْک شود. || جِ شِراک، بمعنی بند کفش از دوال. (منتهی الارب).


اشراک.


[اِ] (ع مص) انباز کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). هنباز کردن کسی را در چیزی. (تاج المصادر بیهقی). شریک کردن کسی را در چیزی. انباز کردن با کسی. انباز گردانیدن کسی را. شریک گردانیدن. (منتهی الارب). کسی را در کار خود شریک قرار دادن. (اقرب الموارد). || اشراک به خدا؛ کفر کردن. (منتهی الارب). برای خدا شریک قرار دادن. (از اقرب الموارد). انباز آوردن با خدای عزوجل. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). شرک آوردن :
گفت با امر حقم اشراک نیست
گر بریزد خونم امرش، باک نیست.مولوی.
|| اشراک کفش؛ بند و دوال کردن کفش را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). شراک کردن نعلین. (تاج المصادر). شراک ساختن برای کفش. (آنندراج). || اشراک میان چند تن؛ جمع کردن میان آنان. || شریک یافتن کسی را. (منتهی الارب).


اشران.


[اَ] (ع ص) اَشِر. اَشُر. متکبر. مغرور. شادی کننده. ج، اَشاری، اُشاری. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).


اشربن.


[] (اِ) نام یکی از منازل شهور هندی است. رجوع به تحقیق ماللهند ص 107 شود.


اشربه.


[اَ رِ بَ] (ع اِ) جِ شراب، بمعنی هرچه از مایعات نوشیده شود یعنی محتاج به جویدن نباشد، خواه حرام باشد و خواه حلال و فقیهان آنرا به آشامیدنیهائی که به اجماع یا برحسب اختلاف حرام شده است، اختصاص داده اند. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). جِ شراب که بمعنی مطلق هرچیز رقیق است از جنس خوردنی و آشامیدنی مثل آب و شیر و خمر و شهد و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). آشامیدنیها که در آن شکر کنند. (بحر الجواهر). شرابها و شربتها. و در فقه در باب اطعمه و اشربه، مایعات حرام بر پنج گونه است: 1 - شراب و هر مسکری. 2 - خون جهنده از رگ حیوان و خون جانوران ناپاک. 3 - هر مایعی که در آن نجاستی داخل شود. 4 - اعیان نجس مانند بول حیوانات حرام گوشت. 5 - شیر حیوانات حرام گوشت. رجوع به شرایع ص 236 شود.


اشرج.


[اَ رَ] (ع ص) ستور که یک خصیهء وی کلان باشد. (منتهی الارب). آنکه یک خایهء وی بزرگ باشد از دیگر. (زوزنی) (مهذب الاسماء). || یک خایه. (مهذب الاسماء). ستور که یک خصیه دارد. (منتهی الارب).


اشرحفاف.


[اِ رِ] (ع مص) آماده شدن برای جنگ. || شتابی و سبکی کردن. (منتهی الارب).


اشرد.


[اَ رَ] (ع ن تف) رمنده تر. شاردتر :
و هم ترکوک اسلح من حباری
رأت صقراً و اشرد من نعام.
(حیاة الحیوان ج 1 ص 205 س 3).


اشرس.


[اَ رَ] (ع ص) بدخو. (منتهی الارب). شَرِس. || مرد دلاور در جنگ. (منتهی الارب). دلیر. (مهذب الاسماء). مؤنث: شَرْساء. ج، شُرْس. (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. || سختی. (منتهی الارب). و در مَثَل است: عثر باشرس الدهر؛ ای سقط بالشدة. (اقرب الموارد). || شَریس. گیاهی بدمزه. (ازاقرب الموارد).


اشرس.


[اَ رَ] (اِخ) ابن حسان یا حسان بکری. در روزگار علی بن ابیطالب (ع) میزیست و سردار لشکریان اسلام در انبار بود که سفیان بن عوف وی را بکشت. نام او در خطب علی (ع) آمده است. رجوع به البیان والتبیین ج3 ص 40 و 39 شود.


اشرس.


[اَ رَ] (اِخ) ابن عبدالله. رجوع به اشرس السُلمی شود.


اشرس.


[اَ رَ] (اِخ) ابن غاضرة کندی. از صحابهء حضرت رسول (ص) بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 5 و قاموس الاعلام ج 2 ص 973 شود.


اشرس.


[اَ رَ] (اِخ) ابوشیبان هذلی. رجوع به ابوشیبان شود.


اشرس.


[اَ رَ] (اِخ) السُلَمی. فرزند عبدالله سلمی بود و پس از تاریخ 111 ه . ق./729 م. درگذشت. وی از امیران فاضلی بود که بعلت فضلش او را «کامل» میخواندند. هشام بن عبدالملک وی را بسال 109 ه . ق. بحکومت خراسان برگزید و او تا سال 111 ه . ق. که هشام او را معزول کرد در خراسان اقامت داشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به شرح احوال رودکی ص 218، 275، 277 و الوزراء و الکتاب صص42 - 43 و حبیب السیر چ تهران ج1 ص 261 و مجمل التواریخ و القصص ص 309 و قاموس الاعلام ج 2 ص 973 و کامل ابن اثیر ص 66، 68 و 72 شود.


اشرس شیبانی.


[اَ رَ سِ شَ] (اِخ) فرزند عوف شیبانی متوفی بسال 38 ه . ق./658 م. از بزرگان و دلاوران بنی شیبان در صدر اسلام بود. وی پس از واقعهء نهروان با دویست تن از همراهان خویش در دسکرة (از نواحی غربی بغداد) به مخالفت علی بن ابیطالب (ع) برخاست و آنگاه به «انبار» رفت و در آنجا کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 118).


اشرط.


[اَ رَ] (ع ن تف) فرومایه تر. اسم تفضیل است بدون فعل و این نادر است. ارذل. یقال: الغنم اشرط المال؛ ای ارذله. (اقرب الموارد).


اشرع.


[اَ رَ] (ع ص) بینی که سر آن دراز باشد. (منتهی الارب). الانف الذی امتدّت ارنبته. (اقرب الموارد).


اشرعة.


[اَ رِ عَ] (ع اِ) جِ شراع. (منتهی الارب). رجوع به شراع شود.


اشرف.


[اَ رَ] (ع ن تف) شریفتر. مهتر.
- اشرف مخلوقات؛ آدمی.
|| گاه عنوان و صفت شخص یا مکان مقدس باشد: حضرت اشرف. جناب اشرف. نجف اشرف. || بلندتر از هر چیزی. (منتهی الارب). || (ص) منکب اشرف؛ دوش بلند. || (اِ) شب پره. (منتهی الارب). || مرغی است دیگر که آشیانه نسازد و فرودنیاید، الا ریثما یجعل لبیضه اُفحوصاً من تراب و یبیض و یغطی علیه فیطیر و بیضه ینفقس بنفسه، فاذا اطاق فرخه الطیران کان کابویه فی عادتهما. (منتهی الارب). و در ترجمهء قاموس چنین است: و پرنده ای دیگر است که از برای او آشیانی نیست و نمی افتد و فرونمی آید مگر وقتی که میکند از برای تخم کردن آشیانی از خاک و تخم میکند در او و می پوشد بر او چیزی و پرواز میکند و تخم او تباه و شکسته میشود بخودی خود. پس وقتی که جوجهء او توانا شد از پریدن، هست مثل پدر و مادر در خوی ایشان. || ستر اشرف؛ از ترکیباتی است که روی سکه ها نوشته میشد تا بر رتبه ها و مقامات و امثال آن دلالت کند و این ترکیب را بجای «جهة» بکار میبردند. صاحب النقود ذیل «جهة» مینویسد: کنایه از زن شریفی است که نخواهند نام او را ذکر کنند، و ذیل «ستر اشرف» آرد: کسانی که بخواهند در اکرام و احترام و اشاره دقیق امعان کنند این ترکیب را بجای «جهة» بکار میبرند... رجوع به النقود ص 135 شود. || نزد صوفیه عبارت است از ارتفاع وسائط. هرچند میان موجِد و موجَد وسائط کمتر و احکام وجوبش بر احکام امکانش اغلب، آن شی ء اشرف و اگر وسایط اکثر میان وی و حق، آن شی ء اخسّ. از بهر همین، عقل اوّل و ملائکهء مقربون از انسان کامل اشرف باشند، و انسان از ایشان اکمل. نظم:
میان اشرف و اکمل تمیز است
ترا کردم خبر دریاب نیکو
ملک اشرف بود انسان کامل
ولی انسان کامل اکمل از او.
کذا نقل عن عبدالرزاق الکاشی. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 842).
- امکان اشرف؛ در حکمت اشراق در برابر امکان اَخَسّ است. شیخ اشراق در حکمة الاشراق در ذیل «فی قاعدة الامکان الاشرف علی ما هو سنّة الاشراق» در این باره بتفصیل بحث کرده است. رجوع به کتاب حکمة الاشراق چ کربن ص 154 و فهرست آن و منظومهء حاج ملا هادی شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) نسبت او معلوم نیست. ابواسحاق بن یاسین نام او را در زمرهء گروهی از صحابه که از هرات نزد حضرت رفته اند، یاد کرده و ابوموسی آنرا استدراک کرده است. (از الاصابه ج 1 ص 50).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) یکی از هشت تن رهبانان حبشه است که نزد حضرت رسول آمدند. (الاصابة ج 1 ص 50). و رجوع به ابرهه در همان جلد ص 13 شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) نام یکی از سرهنگان ابومسلم بود که ابومسلم او را بکشت و زن وی خاوند دیههء نرشخ بود. نام او را شرف هم ضبط کرده اند. رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 83 شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) نام سابق بهشهر. رجوع به بهشهر و سفرنامهء رابینو و مرآت البلدان ج 1 ص 41 شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) موضعی است. بحجاز در دیار بنی نصربن معاویه. (معجم البلدان).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) معروف به ابن اینال فرزند یوسف بن اینال طرازی حنفی بود. او راست: محکمة السلطان فی مختصر فتاوی قاضیخان که در شوال سال 761 ه . ق. در قدس آنرا بپایان رسانید. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 224).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) اسماعیل الاول. پادشاه سلسلهء رسولیان یمن که در سال 778 ه . ق. /1376 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 88).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) اسماعیل الثانی. دهمین پادشاه سلسلهء رسولیان یمن که در 830 ه . ق. / 1427 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 88).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) اسماعیل الثالث. دوازدهمین پادشاه سلسلهء رسولیان یمن که در 842 ه . ق. / 1438 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 89).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) افغانی یا اشرف غاصب. پسرعموی محمود افغان رئیس قبیلهء غلیجائی است که در اوائل قرن 12 هجری خروج و افغانستان و ایران را ضبط کرد و بعدها به بیماری وحشتناکی دچار گردید تا آنجا که گوشتهای بدن خود را با دندان خود میکند و تکه تکه میکرد. در این حال بود که اشرف بسال 1139 ه . ق. از جانب رؤسای افاغنه در اصفهان بتخت سلطنت نشانده شد و وی محمود را بقتل رسانید و در خلال همین احوال دولت عثمانی عراق عجم و قسمت اعظم آذربایجان را تحت تصرف خویش درآورده بود. اشرف میخواست با دولت عثمانی عهدنامه ای منعقد سازد و به وسیلهء رابطهء مذهبی تسنن، اراضی ضبط شدهء روزگار دولت صفویّه را مسترد دارد، امّا به آرزوی خویش نایل نگشت و در نتیجه محاربه ادامه یافت و بوسیلهء اغفال و تحریک امرای کردستان و ساده دلان لشکر عثمانی کارش قدری پیشرفت کرد و به پیروزی نایل گردید و رفتار خیلی دوستانه ابراز می کرد. سرانجام در تاریخ 1140 ه . ق. دولتین عثمانی و روسیه پادشاهی وی را در ایران تصدیق کردند، ولی از طرف دیگر طهماسب پسر سلطان حسین که از ملوک صفویه و در تحت اسارت وی بود، در خراسان بکمک بعضی از اقوام و عشائر اتراک و مخصوصاً به حیل و تدابیر طهماسب قلی خان (که بعد به نادرشاه مشهور شد) بسیار نیرومند گردید و علاوه بر این از غدّاری و خونخواری این زادهء افغان، آه و فغان اهل ایران به آسمان میرفت و از حد و حصر تجاوز کرده بود. لذا رفته رفته کارش مختل گردید و قوت و قدرتش سستی گرفت و در دو جنگ مغلوب و پریشان گردید و دلاوران لشکرش به دیار عدم شتافتند. پس بسال 1142 ه . ق. شاه سلطان حسین را در زندان بقتل رسانید و ترک اصفهان گفت و بسوی سیستان فرار اختیار کرد و چندین بار نیز در اثنای گریز مغلوب گشت و مقربان درگاهش نیز دست از هواخواهی وی برداشتند و در بین فرار بسال 1142 ه . ق. بر دست طائفهء بلوچ بقتل رسید و به این طریق حکومت افغانی در ایران انقراض یافت و باز سلالهء صفویه روی کار آمد، ولی شاه طهماسب نمایندهء خاندان مزبور به نام خشک و خالی قناعت میکرد و زمام امور تماماً در ید اقتدار طهماسب قلی خان بود تا آنجا که بتدریج بساط دولت صفویه را کاملاً برچید و استقلال خویش را اعلان کرد و دولت معظمی تشکیل داد. (از قاموس الاعلام). و رجوع به نادرشاه و فهرست تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ترجمهء رشید یاسمی شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) تومان بیک. آخرین پادشاه سلسلهء ممالیک برجی که در سال 922 ه . ق. / 1516 - 1517 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 75). و صاحب قاموس الاعلام آرد: اشرف ملک طومانبای. نام آخرین پادشاه چراکسهء مصر است. پس از قتل عمویش قانصوغوری بقیة السیف چراکسه را گرد آورد و مدعی سلطنت شد، ولی در محاربه ای واقع در نزدیکی مصر با سلطان سلیم خان مغلوب شد و به صعید گریخت و پس از یک ماه دوباره با قریب پنجهزار تن چرکس به مصر درآمد و جنگ بزرگی تن به تن در محلات شهر میان او و مخالفانش روی داد و کاری از پیش نبرد. از این رو باز راه فرار پیش گرفت و میخواست از نیل عبور کند. در این حال مصطفی پاشا بکلربیگی روم وی را گرفت و به حضور پادشاه آورد و بعد از چند روز در تاریخ 923 ه . ق. بفرمان عالی در باب الزویله وی را بر دار کشیدند و سلسلهء ممالیک چراکسه را منقرض ساختند و از آن زمان دیار مصر بالتمام به ممالک عثمانی ملحق شد.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) جنبلات. بیست ودومین سلطان سلسلهء ممالیک برجی که در سال 904 ه . ق. / 1499 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 75). و در اعلام المنجد آمده است: اشرف لقب جانبلاط ناصری ابوالنصر سلطان مصر بود که نخست امیرالحج و حاکم حلب و دمشق بود. وی در زندان اسکندریه بسال 1501 م. کشته شد. (از اعلام المنجد). و رجوع به قاموس الاعلام شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) چوپانی. امیر ملک اشرف برادر امیر شیخ حسن که چهارده سال (744 - 759 ه . ق.) در آذربایجان حکومت کرد و در اوایل 759 بدست جانی بیک پادشاه دشت قبجاق بقتل رسید و سلسلهء چوپانی بقتل او خاتمه پذیرفت. (تاریخ مغول ص 365). و رجوع به فهرست همان کتاب و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 3 و فهرست ذیل جامع التواریخ رشیدی حافظ ابرو شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) درویش اشرف نمدپوش. شاعری بود که نظام قاری از اشعار وی استقبال کرد. رجوع به تاریخ عصر حافظ ص مح شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) (482 - 610 ه . ق.) رملی. فرزند اعزبن هاشم علوی تاج العلاء حسنی شیعی. در حلب متولد شد و نزیل رملة بود. او راست: تحقیق غیبة المنتظر و ما جاء فیه عن النبی (ص) من الاثر. تفسیر مائة حدیث. جنة الناظر و جنة المناظر (5 جلد). شرح قصیدهء یائی سید حمیری. نکت الانباء (2 جلد). (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 224).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) سیدحسن غزنوی. رجوع به حسن غزنوی و فهرست احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی و مقدمهء دیوان او بقلم مدرس رضوی شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) سیدعلی. یکی از شعرای ایران و از اهالی فرخ آباد بود که در مرثیه گوئی حضرت سلطان الشهدا دست داشت. از اوست:
چرا اشرف ز عصیان میکنی اندیشهء محشر
چو بهر عفو جرمت شاه خیبرگیر می آید.
(از قاموس الاعلام).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) سیف الدین برس بیک. دهمین سلطان ممالیک برجی که از 784 تا 922 ه . ق. / 1382 تا 1517 م. سلطنت کردند و سلاطین عثمانی آنها را از میان برداشتند. سیف الدین اشرف در سال 825 ه . ق. / 1422 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 74). و در اعلام المنجد آمده است: بَرَسْبای ملک الاشرف سیف الدین از ممالیک مصر بود و از سال 1422 تا 1438 م. بر آن کشور فرمانروائی داشت. وی افراد غیرمسلمان را از مناصبی که داشتند برکنار ساخت و برای لباس آنان قوانین و احکامی وضع کرد تا از این راه میان ایشان و مسلمانان تمایزی پدید آید. از طریق دریا بر سلطان قبرس پیروز شد و بر سوریه و حجاز استیلا یافت مردی مسرف بود و علاقهء فراوان به ثروت داشت، از این رو مصمم شد کلیهء منافع و امور بازرگانی را بدولت اختصاص دهد. (از اعلام المنجد). و رجوع به قاموس الاعلام شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) سیف الدین قایت بیک. نوزدهمین پادشاه سلسلهء ممالیک برجی بود و در 873 ه . ق. / 1468 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 74).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) صلاح الدین خلیل. نهمین سلطان ممالیک بحری مصر بود که از 648 تا 792 ه . ق. / 1250 تا 1390 م. در مصر سلطنت کردند صلاح الدین در سال 689 ه . ق. / 1290 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 71). و صاحب قاموس الاعلام آرد: ملک، صلاح الدین خلیل بن قلاوون در تاریخ 689 پس از مرگ سلطان قلاوون بتخت پدر جلوس کرد و بر طبق مسلک وی عساکر منظم و مکملی تشکیل داد و به اهل صلیب هجوم آورد و مرکز ایشان عکا را فتح و تخریب کرد و نیز صیدا، صور، حیفا و دیگر سواحل شام را از چنگ فرنگان بدر آورد و قلعه های ایشان با خاک یکسان کرد و مرعش و برخی از جاهای دیگر را که در دست ارامنه بود، مستخلص ساخت و در عرض حکومت سه سالهء خویش به اینهمه جنگها و کارهای نمایان دست یازید و در سنهء 693 در مصر در اثنای شکار برخی از امرایش وی را شهید کردند و در این حال از 30 سال بیشتر نداشت. و رجوع به صلاح الدین و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 258 شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) علاءالدین قوجوق (یا کچک). هفدهمین پادشاه ممالیک بحری مصر بود که در سال 742 ه . ق. / 1341 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 71). و رجوع به قاموس الاعلام و علاءالدین بحری شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) عمر بن علی بن الحسین که برادر حضرت باقر بود و نسب جد مادری سیدرضی و سیدمرتضی علم الهدی به وی منسوب است. از مردان باتقوی و فاضل بشمار میرفت و در دورهء بنی امیه و بنی عباس دارای جلالت دینی و دنیوی بود. (از ریحانة الادب). و رجوع به عمر... شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) عمر الاشرف. سومین پادشاه سلسلهء رسولیان یمن که در سال 694 ه . ق. / 1295 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 88).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) قانسوه غوری. بیست وسومین سلطان سلسلهء ممالیک برجی بود که در سال 906 ه . ق. / 1500 م. به سلطنت رسید. (از طبقات سلاطین اسلام ص 75). و در اعلام المنجد آمده است: اشرف لقب ملک قانصوه دوم از ممالیک چرکسی مصر (1430 - ؟ م.) بود که از 1501 تا 1516 م. فرمانروائی کرد. از مردم مالیات و باج و خراج بسیار میگرفت و در طریق تجارت مشکلاتی بوجود آورد از این رو رونق تجارت از مصر و سوریه به هند انتقال یافت. با سلطان سلیم در چمنزار دابق نزدیک حلب به نبرد پرداخت و کشته شد. و صاحب قاموس الاعلام آرد: اشرف ملک، ابوالنصر قانصوه غوری. یکی از ممالیک چراکسه است. در تاریخ 906 ه . ق. پس از قتل ملک عادل طغانبای به اتفاق و میل امرای چراکسه به تخت سلطنت مصر نشست. 16 سال با اعتدال و نرمی فرمانروائی کرد و در سال 922 ه . ق. به جنگ با سلطان سلیم خان مبادرت کرد و سر را در این سودا باخت، چنانکه خود او و بیشتر لشکریانش در محل موسوم به «مرج دابق» بقتل رسیدند. حصار جده و یک مسجد آدینه در بین القصرین قاهره و بعضی از آثار دیگر در مکهء مکرمه از وی بیادگار مانده است. (قاموس الاعلام). رجوع به قانصوه غوری شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) قایتبای (1410 - 1496 م.) که در مصر (1468 - 1496 م.) پادشاهی کرد. وی از ممالیک برجی چرکسی بود. با رعیت سیاست مدبرانه ای داشت و با ترکهای اناطولی با حسن سیاست رفتار میکرد. (از اعلام المنجد). و صاحب اسماء المؤلفین کتب ذیل را از تألیفات او شمرده است: کتاب الاذکار عبارة عن اذکار و موشحات علی طریقة الصوفیة. کتاب الفروسیة برسم الجهاد و ما اعد الله للمجاهدین من العباد. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 834). و صاحب قاموس الاعلام آرد: اشرف ملک، ابوالنصر قایتبای ظاهری. یکی از ممالیک چراکسه و اصلاً یکی از برده های سلطان چقمق بود. پس از ملک طاهر تمربغا در سال 873 ه . ق. بر تخت نشست و مردی بسیار عادل و کریم و صاحب خیرات و مبرات بود. در مکهء مکرمه، مدینهء منوره، قدس شریف، مصر، شام و دیگر بلاد جوامع و مساجد متعدد و تکایا و پلها از خود بیادگار گذاشت و بیش از همهء ملوک چراکسه یعنی 29 سال فرمانروائی کرد و در سال 901 ه . ق. درگذشت و پسرش ملک ناصر ابوالسعادات بجایش نشست. و رجوع به قایتبای شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) قزوینی، مشهور به شرفجهان بن قاضیجهان نورالهدی قزوینی. از شاعران بود که بسال 968 ه . ق. درگذشت. او راست: دیوان شعر بفارسی. ساقی نامه. (از اسماءالمؤلفین).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) محمدحسن پسر شاه محمدزمان. یکی از شاعران هندوستان بود. پدر او از ملوک اللهآباد بشمار میرفت. اشرف یک مثنوی بنام معادن فیض دارد.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) مراغی. از شاعران قرن نهم هجرت بود و کلمات قصار حضرت علی (ع) را بنظم پارسی ترجمه کرد. اشعار وی از قصاید و رباعیات و غزلیات و مقطعات و غیره دو برابر کتاب خمسهء نظامی است. (از ریحانة الادب).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) (644 - 661 ه . ق. / 1245 - 1262 م.) مظفرالدین موسی بن المنصور ابراهیم). (از آخرین فرمانروای حمص از ملوک ایوبیان متوفی بسال 1262 م. بود. (از اعلام المنجد) (از طبقات سلاطین اسلام).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) مظفرالدین موسی. دومین سلطان ایوبی الجزیره که در سال 607 ه . ق. / 1210 م. به سلطنت رسید و سلسلهء مزبور را مغول منقرض کرد. (طبقات سلاطین اسلام ص 68).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ملا محمدسعید مازندرانی پسر محمدصالح متخلص به اشرف و معروف به اشرف مازندرانی. در شعر و ادب شاگرد صائب تبریزی بود و در خط نستعلیق نزد عبدالرشید دیلمی تلمذ کرد. قطعهء مفصلی در وفات دو استاد خود سروده است که دو بیت آن نقل میشود:
کرده بود ایزد عنایت خوشنویس و شاعری
از وجود هر دو کردی افتخار ایام ما
بود اسم و رسم آن عبدالرشید خوشنویس
وین محمد با علی بود و تخلص صائبا.
رجوع به ریحانة الادب ذیل اشرف و صائب شود. و در تذکرهء حزین آمده است: محمدصالح پدر او دخترزادهء محمدتقی مجلسی بود. اشعار خوب و معمیات مرغوب داشت. بهند سفر کرد و مدتها بکام و ناکامی بسر برد. در اواخر که عازم بازگشت به ایران بود در سال 1116 ه . ق. درگذشت - انتهی. بیش از دو صفحه اشعار وی در تذکرهء حزین آمده است. و صاحب آتشکده آرد: ملا محمدسعید در اصفهان تولد یافت و پس از اکتساب کمالات به هندوستان رفت و باز به اصفهان بازگشت. این دو بیت از اوست:
بسیر کعبه و دیریم گاه اینجا و گاه آنجا
چو مطلب جستجوی اوست خواه اینجا و خواه آنجا.
از تغافلهای پی درپی بخود یارش کنم
پا به بخت خود زنم چندانکه بیدارش کنم.
(از آتشکده ص 166).
و صاحب قاموس الاعلام آرد: از متأخران شاعران هند و ایران بود که از مازندران به هندوستان رفت و به سمت آموزگاری زین النسابیگم دختر عالمگیرشاه نائل آمد. او را دیوان شعر و چند مثنوی است.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ملک اشرف احمدبن الملک العادل سلیمان ایوبی خدایگان حصن کیفا متوفی بسال 836 ه . ق. در آمد کشته شد. او را دیوان شعری است. (از اسماء المؤلفین ج 1).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ملک اشرف اسماعیل بن ملک الافضل عباس بن مجاهد علی بن مؤید داودبن مظفر یوسف بن منصور عمر بن علی بن رسول غسانی جفتی یمنی (711 - 804 ه . ق.). عالم فقه و نحو و انساب بود. او راست: طرفة الاصحاب فی معرفة الانساب. العسجد المسبوک فی اخبار الخلفاء و الملوک. (اسماء المؤلفین ج 1 ستون 216).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ملک اشرف اینال سلطان مصر و شام (1453 - 1461 م.). در آغاز مملوکی بود که سلطان برقوق او را خرید. پادشاهی نرمخو و دادگر و مهربان بود. (از اعلام المنجد). وی چهاردهمین سلطان سلسلهء ممالیک برجی بود که از سال 784 تا 922 ه . ق. / 1382 تا 1517 م. سلطنت کردند. رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 74 شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: ابوالنصر اینال ناصری در 857 ه . ق. پس از ملک منصور به سلطنت رسید. مردی بیسواد بود ولی سیرتی نیکو داشت. در سال 865 ه . ق. از پادشاهی کناره گیری کرد و هشت سال بعد درگذشت. (از قاموس الاعلام).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ملک اشرف سیف بن ملوخان. از پادشاهزادگان هند بود که هنگام حملهء امیر تیمور اسیر لشکریان وی شد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 477 و فهرست تاریخ عصر حافظ شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ملک اشرف فرزند کیومرث از ملوک رستمدار مازندران بود. پدر وی بسال 857 ه . ق. درگذشت و ملک اشرف در زمان حیات پدر درگذشته بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 334 شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) موسی. آخرین سلطان سلسلهء ایوبی مصر که از سال 648 تا 650 ه . ق. / 1250 تا 1252 م. سلطنت کرد. (طبقات سلاطین اسلام). و رجوع به قاموس الاعلام و موسی اشرف شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) موسی. پنجمین سلطان ایوبی دمشق بود که در سال 626 ه . ق. / 1228 م. به سلطنت رسید و او را سلطان الجزیره میخواندند. (طبقات سلاطین اسلام ص 67). و صاحب قاموس الاعلام آرد: مظفرالدین موسی پسر ملک عادل سیف الدین ابوبکربن ایوب برادر صلاح الدین ایوبی بود. در تاریخ 598 ه . ق. پدرش شهر رها را بعهدهء او واگذار کرد و بعدها شهر حران نیز ضمیمهء آن شد و در تاریخ 603 ه . ق. ماردین را هم ضبط کرد و در 609 بر اثر وفات برادرش اوحد نجم الدین، نصیبین و سنجار را با قسم اعظم جزیره بچنگ خویش آورد و رقه را مقر حکومت خویش قرار داد. به خوشرفتاری و عدل اشتهار یافت هنگام وفات پسرعمویش ملک ظاهر صاحب حلب عزالدین کیکاوس از ملوک سلجوقی میخواست شهر مزبور را ضبط کند. اهالی از ملک اشرف استمداد کردند. وی درخواست آنان را پاسخ داد و مدت مدیدی با کیکاوس و ملک افضل زدوخورد کرد. در سال 616 مسیحیان دمیاط را بچنگ آوردند. در آن هنگام برادرش ملک عادل سلطان مصر بود و وی را به امداد دعوت کرد و بدین وسیله شهر مزبور استرداد شد و در سال 626 ناصر صلاح الدین بر ملک عادل یاغی شد و در نتیجه ملک عادل دمشق شام را از وی بازگرفت و به ملک اشرف داد و او هم این شهر را پایتخت قرار داد. باز در همان سال، جلال الدین خوارزمشاه خلاط را ضبط کرد. ملک اشرف به اعلاءالدین کیقباد سلجوقی متحد شد و شهر مزبور را بازگرفت. سرانجام در سال 635 که برادر وی ملک کامل با او بستیز برخاست و حکام حلب و حما و حمص را نیز بمخالفت با وی برانگیخت، درگذشت (از قاموس الاعلام). و رجوع به فهرست تاریخ جهانگشای جوینی شود.


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) میردامادی. برحسب نوشتهء صاحب تذکرهء حزین، فرزند میرزا عبدالحسیب دخترزادهء امیر محمدباقر داماد بود. روزگاری در اصفهان بعزت گذرانید و بسال 1130 ه . ق. درگذشت. با صاحب تذکرهء مزبور معاصر و معاشر بود. از اوست:
آن ماه دوهفته دلبر جانی من
آن یار عزیز یوسف ثانی من
یک روز نکرد فکر شبهای غمم
یک بار نگفت پیر کنعانی من.
(از تذکرهء حزین ص 56).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ملقب به میرزا مخدوم معین الدین محمد بن میر عبدالباقی تبریزی رومی حسنی شافعی. قاضی مکه بود و در همان شهر بسال 995 ه . ق. درگذشت. او راست: ذخیرة العقبی فی ذم الدنیا. شرح رسالهء منطق تألیف سید شریف بفارسی. محیط المرادخانی انموذج. مفتاح الذخیرة. النواقض لظهورالروافض. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 224).


اشرف.


[اَ رَ] (اِخ) ناصرالدین شعبان. بیست ودومین پادشاه ممالیک بحری مصر بود که در سال 764 ه . ق. / 1363 م. به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 72). و رجوع به ناصرالدین و شعبان و قاموس الاعلام شود.


اشرف آباد.


[اَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است که در 26000گزی خاور دیزگران و 1000گزی کلکان آفتاب رو واقع است. هوای آن سردسیر و کوهستانی است. دارای 70 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و جزئی میوه ها است. شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


اشرف آباد.


[اَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار است که در 12000گزی شمال خاوری خسروآباد کنار رودخانهء سرآب شهرک واقع است. هوای آن سردسیر و در تپه و ماهور قرار دارد. دارای 330 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی مردم قالیچه، گلیم، جاجیم بافی است که زنان بدانها اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران، ج 5).


اشرف آباد.


[اَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است که در 9500گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 1500گزی عمه واقع است. هوای آن سردسیر و محلی کوهستانی است. دارای 134 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. این ده به چشمه محمدعلی نیز معروف است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


اشرف آباد.


[اَ رَ] (اِخ) دهی جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران است که در 8000گزی خاور ری و 1000گزی راه شوسه واقع است. هوای آن معتدل است و در جلگه قرار دارد. دارای 446 تن سکنه و محصول آن غلات، صیفی، چغندر قند و شغل اهالی کشاورزی است. راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


اشرف الدین حسینی.


[اَ رَ فُدْ دی نِ حُ سَ] (اِخ) (سید...) (1288 ه . ق. - 1313 ه . ش.) فرزند سیداحمد قزوینی از شاعران معاصر بود. پس از کسب علوم مقدماتی در قزوین برای تکمیل تحصیلات به بین النهرین شتافت (1300 ه . ق.) و بعد از پنج سال به ایران بازگشت و در رشت روزنامهء «نسیم شمال» را انتشار داد و آنگاه که مشروطیت برقرار شد با فتح الله سپهدار اعظم به تهران آمد و روزنامهء مزبور را در تهران انتشار داد. این روزنامه در آن دوران بسیار مورد توجه مردم بود، چه اشرف الدین آثار خود را که اغلب اشعار فکاهی و اجتماعی و انتقادی بود، در آن منتشر میکرد. وی از شاعرانی است که بسبک فکاهی نیک شعر میسرود و الفاظ عامیانه را بکار میبرد. کلیات اشعار وی متجاوز از بیست هزار بیت است و کتاب «باغ بهشت» و «نسیم شمال» قسمتی از آثار فکاهی وی میباشد.


اشرف جنی.


[اَ رَ فِ جِنْ نی] (اِخ) نام همزاد سوادبن قارب بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 685 شود.


اشرف خان.


[اَ رَ] (اِخ) محمداصغر. یکی از شعرای هندوستان و اصلاً از اهالی و سادات مشهد بود که به کشور مزبور هجرت کرد و سمت منشی گری اکبرشاه را بدست آورد. چند منظومه بسرود و بسال 983 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام).


اشرف خان.


[اَ رَ] (اِخ) میرزا محمد. یکی از رجال شاهجهان و شاه عالمگیر بود و بسال 1097 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام).


اشرف زاده.


[اَ رَ دَ] (اِخ) احمد عزالدین بن محمد فخرالدین ازنیقی معروف به اشرف زاده. از احفاد شیخ عبدالله الهی بود و بسال 1152 ه . ق. درگذشت. او راست: انیس الجنان در تفسیر قرآن. زبدة البیان در تصوف. مشوق العشاق. و دیوان شعر بزبان ترکی. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 173).


اشرف زاده.


[اَ رَ دَ] (اِخ) برسوی، احمد ضیاءالدین بن فخرالدین عبدالقادر معروف به اشرف زادهء برسوی حنفی. از مشایخ طریقت تصوف بود و بسال 1224 ه . ق. درگذشت. او راست: ذیل گلدستهء بلیغ که آنرا به گلزار صلحا نامیده است. و وفیات عرفا از سال 1196 تا سال 1219 ه . ق. و مشوق العشاق در موعظه. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 183).


اشرف زاده.


[اَ رَ دَ] (اِخ) برسوی، عبدالقادر نجیب الدین بن شیخ عزالدین احمد معروف به اشرف زادهء برسوی حنفی متخلص به سری. شیخ زاویهء قادریه در ازنیق بود و بسال 1202 ه . ق. درگذشت. او راست: دیوان شعر بترکی. سرّالدوران در تصوف. و مولد نبی (ص) که منظومه ای بزبان ترکی است. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 604).


اشرف سمنانی.


[اَ رَ فِ سِ] (اِخ)سیدامیر جهانگیر فرزند سلطان ابراهیم سمنانی. مردی صوفی بود و بسال 808 ه . ق. درگذشت. او راست: بشارات المریدین در تصوف. سلوة العاشقین و سکینة المشتاقین. لطایف اشرفی. مکتوبات. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 224 بنقل از خزینة الاصفیاء).


اشرف مازندرانی.


[اَ رَ فِ زَ دَ] (اِخ)رجوع به اشرف ملا محمدسعید شود.


اشرفی.


[اَ رَ] (اِ) هر سکهء طلائی ایران که نام دیگر کتابیش «درست» است. وجه تسمیهء اشرفی معلوم نیست و شاید اشرف نام شاهی بوده در قدیم و به اسم او آن سکه مسمی شد، مثل اینکه عباسی سکه ای بود بنام شاه عباس صفوی (قرن دهم هجری) و اکنون هم دویست دینار را یک عباسی میگویند، یا اینکه اشرف افغان فاتح اصفهان در اوایل قرن دوازدهم هجری آنرا اختراع کرده و بنام او اشرفی خوانده شد، و یا اینکه ابتداءً در شهر اشرف آن طور سکه زده شد. اکنون اشرفی ایران سه جور است: 1 - یک تومانی که یک مثقال طلا دارد. 2 - پنجهزاری که نیم مثقال طلا دارد. 3 - دوهزاری که ربع مثقال طلا دارد. در فارسی اشرفی بزرگ ممالک دیگر را لیره میگویند که مأخوذ از زبان ترکی عثمانی است و در ترکی از زبان یونانی (لیبرا)(1) گرفته شد. (از فرهنگ نظام). یک قسم زر مسکوکی که تا چند سال قبل، 18 نخود وزن آن بود و اکنون کمتر از پانزده نخود وزن دارد. (ناظم الاطباء). درست زر و این منسوب است به اشرف که پادشاهی بود و سکهء زر به وزن دو ماشه بزمان او رواج یافت. (از آنندراج بنقل از شرح دیوان حافظ).
(1) - Libra.


اشرفی.


[اَ رَ] (اِخ) حاجی ملا محمد فرزند ملا محمدمهدی مازندرانی بارفروشی مشهور به حاجی اشرفی. از عالمان روحانی و مجتهدان بنام بود. نزد سعیدالعلمای مازندرانی تلمذ کرد و معاصر صاحب قصص العلما بود. او راست: 1 - اسرارالشهادة بزبان پارسی که بسال 1322 ه . ق. در تهران چاپ شده است. 2 - شعائرالاسلام فی مسائل الحلال و الحرام که در سال 1312 ه . ق. در تهران چاپ شده است. حاجی اشرفی بسال 1315 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب).


اشرفی.


[اَ رَ] (اِخ) سمرقندی، سیدمعین الدین. از شاعران و عالمان عصر خود بود و بسال 595 ه . ق. در سمرقند درگذشت. از اوست:
یک شب به سوز روز کن و صبحدم برس
جایی که نیست درد سر هیچ روز و شب
روزی هزار چهرهء گلگون بزخم دست
نیلی شده ست زین فلک نیل گون سلب
این از فلک بنالد و با من کند عنا
وآن از جهان برنجد و بر من کند غضب
گاهی حکیم خواند و گاهی دروغگو
امروز بوتراب و دگر روز بولهب.
(از ریحانة الادب).


اشرفی.


[اَ رَ] (اِخ) سیدحسن سمرقندی. یکی از شاعران متأخر سمرقند بود و این اشعار از اوست:
تا کی گوئی که هر دو عالم
در هستی و نیستی لئیم است
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریم است.
(از قاموس الاعلام).


اشرفی رومی.


[اَ رَ یِ] (اِخ) از بزرگان اولیاءالله بود که مدتها به ارشاد خلق پرداخت و در 899 ه . ق. درگذشت. قبر او در ازنیک مزار خواص و عوام است. کتابی بنام مزکی النفوس دارد. (از لغات تاریخی و جغرافیائی ترکی).


اشرفیه.


[اَ رَ فی یَ] (اِخ) نام یکی از طوایف ترکمان است که در اواسط قرن 7 هجری در نواحی سوریه نفوذ و قدرت فراوانی داشتند. (از قاموس الاعلام).


اشرفیه.


[اَ رَ فی یَ] (اِخ) قریه ای است در ایالت دمشق از ناحیهء وادی العجم بر مسافت دو ساعت راه از دمشق به جنوب آن و دارای صد خانوار است. (از ضمیمهء معجم البلدان ص 282).


اشرفیه.


[اَ رَ فی یَ] (اِخ) تلی است در جانب شرقی بیروت که چند خانوار در آنجا سکونت دارند و یکی از محلهائی است که در آن در جلو نهرالکلب بندهائی برای تقسیم آب بر قسمت جنوبی دیه های اطراف بسته اند. (از ضمیمهء معجم البلدان ص 283).


اشرفیه.


[اَ رَ فی یَ] (اِخ) قریه ای است در اطراف دمشق در ناحیهء وادی بردی که از شهر دمشق به شمال غربی آن مسافت دو ساعت و نیم راه است. و قریهء مزبور بین هامه و بسیما واقع و دارای 54 خانوار است. (از ضمیمهء معجم البلدان ص 282).


اشرق.


[اَ رَ] (اِخ) (ذو...) شهری به یمن نزدیک ذی جبله است.


اشرقی.


[اَ رَ] (اِخ) احمدبن محمد اشرقی منسوب به ذواشرق. شاعری بود که ملک معز اسماعیل بن سیف الاسلام طغتدکین بن ایوب را در قصیده ای مدح کرد. مصراع اول مطلع آن این است:
بنی العباس هاتوا ناظرونا.
رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 256 شود.


اشرقی.


[اَ رَ] (اِخ) مسعودبن علی بن مسعود اشرقی. فقیه و قاضی یمن بود. وی در حدود 590 ه . ق. در روزگار اتابک سنقر مملوک سیف الاسلام درگذشت. او راست: الامثال فی شرح امثال اللمع تألیف ابواسحاق شیرازی. و کتاب الشهاب و شروط القضاء و غیره. رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 256 شود.


اشرک.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ شراک. (اقرب الموارد).


اشرم.


[اَ رَ] (ع ص) رجل اشرم؛ مرد کفته بینی. (منتهی الارب). مؤنث: شَرْماء. ج، شُرْم. (اقرب الموارد).


اشرم.


[اَ رَ] (اِخ) ابوبکر احمدبن محمد بن هانی خراسانی سپس بغدادی حنبلی معروف به اشرم. از فقیهان و محدثان اخباری بود و در سال 270 ه . ق. درگذشت. او راست: کتاب التاریخ. کتاب السنن در فقه برحسب مذهب احمد و شواهدی از حدیث. کتاب العلل در حدیث. کتاب الناسخ و المنسوخ در حدیث. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 50).


اشرم.


[اَ رَ] (اِخ) ابرهة بن صباح مکنی به ابویکسوم و ملقب به اشرم. از ملوک بنی حِمْیَر بود که در یمن سلطنت میکردند. وی را از آن روی اشرم گفتند که در جنگ با اریاط فرمانروای پیشین یمن ابرو و بینی و چشم و لب او مجروح گردید و آثار جراحت بر آنها نمودار بود. صاحب حبیب السیر آرد: ابرهة بن الصباح بقول صاحب معارف بعد از ولیعه هفتادوسه سال پادشاهی کرد و نسب ابرهه بروایت بعضی از نقلهء اخبار به کعب بن سباء الاصغر الحمیری می پیوست و او بصفت علم و دانش اتصاف داشت و معلوم فرموده بود که ملک یمن به بنی عدنان انتقال خواهد یافت، لاجرم نسبت به آن قبیله انعام و احسان فراوان کرد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 273). و رجوع به ص 276 همان جلد ذیل ذکر حکومت ابرهة بن الصباح و ابرهه و ابویکسوم و ابناء شود.


اشروسنه.


[اُ سَ نَ] (اِخ) شهر بزرگی از بلاد هیاطله در ماوراءالنهر بود که میان سیحون و سمرقند قرار داشت و از شهر مزبور تا سمرقند بیست وشش فرسخ بود، از بلاد اقلیم چهارم بشمار میرفت، طول آن 91 و یک ششم درجه و عرض آن 36 و دو ثلث درجه بود. اصطخری گوید اشروسنه مانند سغد نام اقلیم است و در آن ناحیه جایگاه یا شهری بدین نام نیست و بیشتر قسمتهای آن سرزمین کوهستان است و اگر از اقالیم ماوراءالنهر در آن سرزمین گردش کنند، در جانب شرقی آن فرغانه و در سوی غربی آن حدود سمرقند و در قسمت شمالی آن چاچ و قسمتی از فرغانه و در سمت جنوبی آن برخی از حدود کشّ و چغانیان و شومان و لاشگرد و راشت دیده میشود. شهر بزرگ آن سرزمین را بلسان خوانند و از شهرهای دیگر آن بنجیکت و ساباط و زامین و دیزک و خرقانه را میتوان نام برد و شهر بُنجیکت مرکز ولایت آن بشمار میرود. (از معجم البلدان). سمعانی کلمهء اشروسنه را در حرف همزه با سین بصورت اسروشنه آورده است. رجوع به انساب برگ 33 «الف» شود. همچنین صاحب برهان و دیگر لغت نویسان آنرا اسروشنه نوشته اند. و رجوع به اسروشنه شود.


اشروسنی.


[اُ سَ] (اِخ) ابوطلحة حکیم بن نصربن خالج بن جندبک یا جندلک. از دانشمندان اشروسنه بود. (معجم البلدان ج 1 ص 257). و سمعانی آرد: ابوطلحة حکیم بن نصربن خدیج بن خندیل و بقولی ابن خندلک اسروشنی. از محمد بن فضل بن خلاش بلخی و گروهی دیگر از محدثان روایت دارد. و عبدالله بن مسعودبن کامل سمرقندی و دیگران از وی روایت کرده اند. (از انساب سمعانی برگ 33 «الف»).


اشروسنیة.


[اُ سَ نی یَ] (ص نسبی) رجوع به اسروشنیة شود.


اشرون.


[اَ شُ] (ع ص، اِ) جِ اَشُر. (اقرب الموارد).


اشرون.


[اَ شِ] (ع ص، اِ) جِ اَشِر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


اشرة.


[اُ رَ] (ع اِ) گرهی مانند دو چنگال که در سر دم ملخ است. (منتهی الارب).


اشریراء .


[اِ] (ع مص) اضطراب. (اقرب الموارد).


اشریراق.


[اِ] (ع مص) پرآب شدن چشم کسی. (منتهی الارب). اشریراق اشک؛ پر شدن و غرق شدن آن. (از اقرب الموارد). || اشریراق چشم؛ سرخ شدن آن. (از اقرب الموارد).


اشریة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ شراء است برخلاف آنان که آنرا جِ شری دانند. (از اللسان بنقل ذیل اقرب الموارد).


اشزر.


[اَ زَ] (ع ص) کژچشم. مؤنث: شَزْراء. (از مهذب الاسماء). شَزْراء از چشمها؛ سرخ مانند چشم شیر و شخص خشمناک. (از اقرب الموارد). || لبن اشزر؛ شیر سرخ. (از اقرب الموارد).


اشساع.


[اِ] (ع مص) دوال ساختن برای نعل. (منتهی الارب). || اشساع چیزی؛ دور کردن آن. (از اقرب الموارد).


اششره ادم.


[] (اِخ) رجوع به اشتره آدم شود.


اشصاء .


[اِ] (ع مص) اشصاء بصر؛ واکردن چشم و برداشتن آنرا. (از منتهی الارب). اشصی بصره اشصاءً؛ اشخصه. (اقرب الموارد).


اشصاب.


[اِ] (ع مص) اشصاب خدا زندگی کسی را؛ دشوار کردن آن. یقال: اشصب الله عیشه. (منتهی الارب).


اشصاب.


[اَ] (ع اِ) جِ شِصْب، بمعانی شدت و قحطی و بهره و نصیب. (از اقرب الموارد). رجوع به شصب شود.


اشصار.


[اَ] (ع اِ) جِ شَصَر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شَصَر شود.


اشصاص.


[اِ] (ع مص) بازداشتن کسی را. (منتهی الارب). منع کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || دور شدن. (منتهی الارب). اَشَصَّ فلان؛ اَبعد. (اقرب الموارد). || کم شدن شیر شتر و گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


اشطاء .


[اِ] (ع مص) شَط ء، برآوردن درخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || صاحب پسر بالغ شدن کسی و صاحب پسر همچو خود گردیدن یعنی پسرش بالغ و مانند پدر شدن. (منتهی الارب). بالغ شدن پسر و مانند پدر شدن. (از اقرب الموارد).


اشطاء .


[اَ] (ع اِ) جِ شَطْء، بمعانی شاخ و برگ درخت و کشت، و آنچه در گرد ریشه های درخت برآید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شط ء شود.


اشطاط.


[اِ] (ع مص) دور رفتن ستور در چرا. (منتهی الارب). اشطاط در سوم؛ دور شدن. (اقرب الموارد). || دور شدن در طلب و بتک رفتن. (منتهی الارب). اشطاط در طلب؛ امعان کردن در آن و در اللسان آمده است که گویند: اشط القوم فی طلبنا اِشطاطاً؛ هرگاه ایشان را خواه سواره و خواه پیاده بطلبند. (از اقرب الموارد). || اشطاط در حکم؛ جور کردن بر کسی در حکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشطاط در مفازة؛ دور رفتن در بیابان. (منتهی الارب). اشطاط در مفازة؛ رفتن در آن. (از اقرب الموارد).


اشطاط.


[اَ] (اِخ) (غدیر...) جِ شَط، بمعنی بعد، یا جِ شطط، بمعنی جور و گذشتن از حد است. و غدیر اشطاط نزدیک عُسفان است. (از معجم البلدان).


اشطان.


[اَ] (ع اِ) جِ شَطَن، بمعنی ریسمان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شطن شود.


اشطان.


[اِ] (ع مص) دور کردن کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


اشطر.


[اَ طُ] (ع اِ) جِ شطر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شطر شود.


اشظاء .


[اِ] (ع مص) رسیدن بر شظای ستور و پا زدن بر شظای آن. (منتهی الارب). اشظاه؛ اصاب شظاه. (اقرب الموارد).


اشظاظ.


[اَ] (ع اِ) جِ شَظّ، بمعنی بقیهء روز. || جِ شظیظ، بمعنی جوال بسته و غیره. (از اقرب الموارد). رجوع به شظ و شظیظ شود. || گویند: طاروا اشظاظاً؛ یعنی پراکنده و متفرق شدند. (از اقرب الموارد).


اشظاظ.


[اِ] (ع مص) دراز کردن شتر دم خود را. (منتهی الارب). اشَظّ البعیر؛ مَدّ ذنبه. (اقرب الموارد). || استیخ کردن نره را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد بنقل از قاموس). || چوب گوشهء جوال ساختن. و چوب در گوشهء جوال کردن. (منتهی الارب). اشظاظ ظرف؛ شظاظ در آن بستن، و شظاظ بمعنی چوب سرکجی است که آنرا در دو دستهء جوال داخل کنند. (از اقرب الموارد). || راندن و پریشان کردن. (منتهی الارب). اشظاظ قوم؛ پراکندن ایشان و بقولی راندن ایشان. (از اقرب الموارد). || برپا کردن. (منتهی الارب)(1).
(1) - این معنی در اقرب الموارد نیست.


اشظة.


[اَ شِظْ ظَ] (ع اِ) جِ شِظاظ. رجوع به شظاظ شود.


اشعاء .


[اِ] (ع مص) اهتمام و غمخوارگی کسی کردن: اشعی به. (منتهی الارب). || اشعی القوم الغارة؛ پریشان و متفرق ریختند قوم غارت را. (منتهی الارب). اَشْعی القومُ الغارةَ؛ اَشعلوها؛ ای بثوها و فرقوها. (اقرب الموارد).


اشعاب.


[اِ] (ع مص) مردن. (منتهی الارب). اشعاب مرد؛ مردن وی. (از اقرب الموارد). || اشعب عنه؛ جدا شد از وی بدان سان که بازنگردد. (از اقرب الموارد). نیک جدا شدن و مفارقت گزیدنی که از آن بازگشت نباشد. (منتهی الارب).


اشعار.


[اِ] (ع مص) آگاهی و اطلاع دادن. (فرهنگ نظام). اشعره الامر؛ آگاهانید وی را از آن کار و کذا اشعره بالامر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شعار پوشانیدن کسی را. || اشعر الجنین؛ موی برآورد بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر الخف؛ موی را داخل موزه کرد. (منتهی الارب). اشعر الخف و الجبة؛ بَطَّنَها بشعر. (اقرب الموارد). || اشعرت الناقة؛ بچهء موی برآورده انداخت ماده شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر الهم قلبه؛ بجای شعار شد اندوه دل او را. و کل ما الزقته بشی ء فقد اشعرته به. (منتهی الارب). اشعر الهَمُّ قلبی؛ لصق به و کل ما الصقته بشی ء فقد اشعرته به. (اقرب الموارد). || اشعر القوم؛ ندا کردند آن قوم بر شعار خود تا اینکه یکدیگر را بشناسند. و شعار قرار دادند آن قوم برای خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر البدنة؛ خون آلود کرد کوهان شتر قربانی را تا آنکه شناخته شود. (منتهی الارب). اشعر البَدَنَةَ؛ اعلمها ای جعل لها علامة و هو ان یشق جلدها او یطعنها فی اَسنمتها حتی یظهر الدم و یعرف انها هَدی. (اقرب الموارد). || اشعر الرجل همّاً؛ بجای شعار آن مرد چسبید بهم. (منتهی الارب)(1). || اشعر فلاناً شراً؛ پوشانید فلان بدی را بفلان. (منتهی الارب)؛ غشیه به. (اقرب الموارد). || اشعره الحب مرضاً؛ فروگرفت عشق او را به بیماری. (منتهی الارب). اشعر الحب فلاناً مرضاً؛ امرضه. (اقرب الموارد). || اشعر السکین شعرة؛ ساخت برای کارد مر شعیرة. (منتهی الارب). اشعر نصاب النصل؛ جعل له شعیرة. (اقرب الموارد). || اُشعر الملک (مجهولاً)؛ کشته شد ملک. (منتهی الارب). عرب به پادشاهانی که کشته میشدند، میگفتند: اُشْعِروا و به مردم عامی که مقتول میشدند، میگفتند: قُتِلوا. (از اقرب الموارد). || اشعره سناناً؛ خالطه به. || اشعر امر فلان؛ آنرا معلوم و مشهور ساخت. || اشعر فلاناً؛ جعله علماً بقبیحة اشادها علیه. || اشعر دماه و اشعره مِشْقَصاً؛ دمّاهُ به. (اقرب الموارد).
(1) - این معنی در اقرب الموارد نیست.


اشعار.


[اَ] (ع اِ) جِ شِعر. نظمها. بیتها. (از فرهنگ نظام). || جِ شَعر. (اقرب الموارد). رجوع به شِعر و شَعر شود.


اشعار داشتن.


[اِ تَ] (مص مرکب) آگاه کردن. باخبر کردن. خبر دادن. اشعار کردن. و رجوع به اشعار کردن شود.


اشعار کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) آگاه کردن. باخبر کردن. خبر دادن. اشعار داشتن. و رجوع به اشعار داشتن شود.


اشعاع.


[اِ] (ع مص) پراکنده انداختن شتر بول خود را. یقال: اَشَعَّ البعیر بوله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اَشَعَّ الزرع؛ خوشه برآورد آن کشت. (منتهی الارب)؛ اخرج شعاعه. (اقرب الموارد). || اَشَعَّ السنبل؛ پر شد دانه های آن خوشه. (منتهی الارب)؛ اکتنز حبه. (اقرب الموارد). || اشعت الشمس؛ نور گسترانید آفتاب. (منتهی الارب)؛ نشرت شعاعها. (اقرب الموارد).


اشعافی.


[] (اِخ) زین الدین بن احمدبن علی بن حسین حلبی معروف به اشعافی شافعی. متوفی بسال 1042 ه . ق. از دانشمندان اسلامی است که در دمشق سکونت داشت. او راست: بل الغلیل فی علم الخلیل. التنبیهات الزینیة علی الغفلات العینیة. شرح الشفا للقاضی عیاض. عمدة النبیل. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 739).


اشعال.


[اِ] (ع مص) اشعلت النار فاشتعلت؛ افروختم آتش را پس برافروخته شد. (منتهی الارب). || اشعل ابله بالقطران؛ درگرفت شتران خود را بقطران. (منتهی الارب)؛ کثَّره علیها. (اقرب الموارد). || پراکنده کردن اسبان را در غارت و جز آن. (منتهی الارب). اشعل الخیل فی الغارة؛ بثها. (اقرب الموارد). || اشعل الابل؛ فرّقها. (اقرب الموارد). || نیک سیراب کردن. (منتهی الارب). اشعل السقی؛ اکثر الماء. (اقرب الموارد). || آب چکیدن از مشک و جز آن از هر جای. (منتهی الارب). اشعلت القربة او المزادة؛ سال ماؤها متفرقاً. (اقرب الموارد). || جای جای خون برآمدن از زخم نیزه. (منتهی الارب). اشعلت الطعنة؛ خرج دمها متفرقاً. (اقرب الموارد). || بسیار روان شدن اشک از چشم. (منتهی الارب). اشعلت العین؛ کثر دمعها. (اقرب الموارد).


اشعان.


[اِ] (ع مص) موی پیشانی دشمن خود را گرفتن. یقال: اشعن عدوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


اشعب.


[اَ عَ] (ع ص) تیس اشعب؛ قچقار که میان دو شاخ آن بعد بسیار بود. ج، شُعْب. (منتهی الارب).


اشعب.


[اَ عَ] (اِخ) طمّاع. نام کسی که در طمع ضرب المثل است. مثال: شما از اشعب طمّاع گذراندید. (فرهنگ نظام). مردی از مدینه و مولای عثمان بن عفان بود و طمع بسیار داشت، بدان سان که به وی مثل میزدند و این امثال دربارهء اوست:
هو اطمع من اشعب.
لاتکن اشعب فتتعب.
اطمع من شاة اشعب.
گویند روزی گوسفند وی بر بالای بام بود و به قوس قزح می نگریست و گمان کرد قوس قزح دسته ای یونجه است. از طمع برجست آنرا بگیرد و بر زمین افتاد و گردنش بشکست و از آن بدو مثل زنند. (از اقرب الموارد). و زرکلی آرد: اشعب بن جبیر معروف به اشعب طمّاع و اشعب طامع متوفی بسال 154 ه . ق. / 771 م. مردی ظریف از مردم مدینه و مولای عبدالله بن زبیر بود. حدیث روایت میکرد و آواز خوشی داشت. در طمع کاری به وی مثل میزنند و اخبار و حکایات مربوط به طمع کاری او بسیار و در کتب ادبی متفرق است. روزگار درازی بزیست و گویند زمان عثمان را درک کرد و در عصر او در مدینه اقامت داشت و در روزگار منصور عباسی به بغداد رفت و در مدینه درگذشت(1). (از اعلام زرکلی ج 1 ص 119).
(1) - تهذیب ابن عسا کر ج 3 ص 5 - 80 و فوات الوفیات ج1 ص22.


اشعث.


[اَ عَ] (ع ص، اِ) مرد اشعث؛ ژولیده موی. مؤنث: شَعْثاء. ج، شُعْث. (منتهی الارب). || گیاه خشک بهمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || وتد. (اقرب الموارد). وتد و میخ چوبین. (منتهی الارب). || اسب پشت ناخاریده(1). (منتهی الارب). || الذی یتبذل نفسه و لایصونها. (اقرب الموارد).
(1) - این معنی در اقرب الموارد نیست.


اشعث.


[اَ عَ] (اِخ) ابومحمدبن معدیکرب کندی. یکی از اصحاب پیامبر (ص) بود که در سال دهم هجرت با 60 تن سوار از قبیلهء خود نزد پیامبر آمد و بشرف اسلام مشرف گردید. آنگاه به یمن بازگشت. پس از آن حضرت در زمرهء مرتدان درآمد، ولی پس از آنکه به اسارت درآمد، مورد عفو ابوبکر واقع شد و خواهر خلیفه را بزنی گرفت. بعدها در غزوات و وقایع یرموک، قادسیه، عراق، مدائن و نهاوند ابراز غیرت و حمیت بسیار کرد. در غزای صفین در حضور حضرت علی (ع) بود و عثمان وی را به حکومت آذربایجان منصوب ساخت. با دختر حضرت امام حسن (ع) هم ازدواج کرد و بسال 42 ه . ق. در کوفه درگذشت. نه حدیث از وی روایت کرده اند. (از قاموس الاعلام). و رجوع به الاصابة ج 1 ص50 و 51 شود.


اشعثی.


[اَ عَ] (ص نسبی) منسوب به اشاعث و اشاعثة. (اقرب الموارد).


اشعثی.


[اَ عَ] (اِخ) سعیدبن عمروبن سهل بن اسحاق بن محمد بن اشعث کوفی اشعثی. متوفی بسال 203 ه . ق. از مردم کوفه بود. از ابوزبید و وکیع بن جراح روایت کرد و محمد بن عثمان بن کرامة از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 39 الف).


اشعر.


[اَ عَ] (ع ص) بسیارموی اندام. (منتهی الارب). الکثیر الشعر الطویله. مؤنث: شَعْراء. ج، شُعْر. (اقرب الموارد). || (اِ) موی گرداگرد سم ستور. ج، اشاعر. (منتهی الارب). ما استدار بالحافر من منتهی الجلد. ج، اَشاعِر. و منه: ما احسن ثُنَنَ اشاعره؛ و الثنن شعرات تنبت فی مؤخر رسغ الدابة فی اجزاء مما استدار بالحافر. (اقرب الموارد). || درازی موی گرداگرد فرج ناقه. (منتهی الارب). || ثؤلول مانندی که از سم گوسپند برآید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گوشتی که زیر ناخن روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ن تف) باشعورتر و شاعرتر و کسی که بهتر شعر بگوید. یقال: هو اشعر منه. (منتهی الارب).


اشعر.


[اَ عَ] (اِخ) لقب نبت(1)بن اُدَدبن زیدبن یشجب بن عریب بن زیدبن کهلان بن سبا بود که وقت زادن موی بر تن داشت و گروه اشعریون به وی منسوبند. (از تاج العروس) (از انساب سمعانی). و رجوع به اشعریون شود.
(1) - در ریحانة الادب و برخی کتب دیگر نیت است.


اشعر.


[اَ عَ] (اِخ) نام کوهی است در بین مکه و مدینه و بروایتی در میان شام و مدینه واقع است. (قاموس الاعلام). و یاقوت آرد: اشعر و اقرع دو کوه معروف اند به حجاز. و ابوهریره گفته است بهترین کوهها عبارتند از: احد و اشعر و ورقان و آنها میان مکه و مدینة واقع اند. ابن سکیت گوید: اشعر کوه جُهینه است که بر ینبع از قسمت اعلای آن فرودآید. و نصر گوید: اشعر و ابیض دو کوه اند مشرف بر سبوحة و حنین و اشعر و اجرد دو کوه جهینه باشند میان مدینه و شام. (از معجم البلدان).


اشعر.


[اَ عَ] (اِخ) ابن سبأبن یشجب بن یعرب بن قحطان. پدر قبیله ای به یمن بود و مسجد اشاعرة در مدینهء زبید و امام ابوموسی اشعری بدان قبیله منسوب است. (از تاج العروس).


اشعران.


[اَ عَ] (ع اِ) اسکتان یا دو کرانهء فرج. (تاج العروس). و رجوع به اشعر شود.


اشعرون.


[اَ عَ] (اِخ) جِ اشعر، بحذف یای نسبت، مانند یمانون بجای یمانیون. (از تاج العروس). اشعریون. رجوع به اشعریون شود.


اشعرة.


[اَ عِ رَ] (ع اِ) جِ شعار. (اقرب الموارد). رجوع به شعار شود.


اشعری.


[اَ عَ] (ص نسبی) منسوب به اشعر. رجوع به اشعر شود. || منسوب به فرقهء اشاعره. رجوع به اشاعره شود.


اشعری.


[اَ عَ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به ابوالحسن اشعری شود.


اشعری.


[اَ عَ] (اِخ) ابوجعفر احمدبن عیسی بن عبدالله بن سعدبن مالک بن احوص بن مالک اشعری. از فرزندان جماهربن اشعر بود که در قم میزیست و از بزرگان علمای رجال و فقه بشمار میرفت و بر همهء دانشمندان مقدم بود. سلطان قم در امور آن شهر از رای وی استمداد می جست. سفرهائی به مشهد و عتبات کرد. او راست: الاظله و التوحید. و فضائل العرب و فضل المنی و المتعه و ناسخ و منسوخ. (از ریحانة الادب).


اشعری.


[اَ عَ] (اِخ) ابوجعفر محمد بن احمدبن یحیی بن عمران. از علمای شیعه بود. او راست: کتاب الجامع. کتاب النوادر. کتاب ما نزل من القرآن فی الحسین بن علی (ع). (ابن الندیم). و صاحب ریحانة الادب نیای وی عمران را فرزند عبدالله بن سعدبن مالک اشعری دانسته و او را از فقیهان اوایل قرن چهارم هجری شمرده است و هم آرد: سعدبن عبد اشعری از وی روایت کرده است و ابوجعفر از محمد بن خالد برقی روایت دارد. و علاوه بر تألیفات مذکور این دو کتاب را نیز به وی نسبت داده است: مناقب الرجال. نوادرالحکمة. رجوع به ریحانة الادب ج 1 ص 79 شود.


اشعری.


[اَ عَ] (اِخ) ابوالقاسم سعدبن عبدالله بن ابی خلف اشعری قمی. از اعیان و وجوه شیعه و معروف به شیخ الطایفه با امام عسکری (ع) معاصر بود و به حضور آن حضرت نائل آمد. محمد بن احمد اشعری و احمدبن محمد خالد برقی متوفی بسال 274 یا 280 ه . ق. و دیگران از وی روایت کرده اند. او راست: احتجاج الشیعة علی زیدبن ثابت فی الفرائض. الاستطاعة. الامامة. بصائرالدرجات فی المناقب. الرحمة. (از ریحانة الادب ج 1 ص 76).


اشعری.


[اَ عَ] (اِخ) ابوموسی. رجوع به ابوموسی اشعری شود.


اشعری.


[اَ عَ] (اِخ) بلال بن سعدبن تمیم سکونی اشعری. از تابعین شام بود و از پدرش روایت دارد و او را صحبتی است. اوزاعی و عمروبن شراحیل از او روایت کرده اند... مردم شام به کلام او همان عنایت داشتند که اهالی عراق به کلام حسن بصری. وی در عصر فرمانروائی هشام بن عبدالملک درگذشت. نسبت او به قبیلهء اشعر است. (از انساب سمعانی برگ 39 «الف»).


اشعری.


[اَ عَ] (اِخ) تمیم بن اوس اشعری. از محدثان بود. از عبدالله بن بشر روایت کرد و مردم شام از وی روایت دارند. وی بروزگار خلافت هشام بن عبدالملک درگذشت. نسبت او به قبیلهء اشعر است. (از انساب سمعانی برگ 39 الف).


اشعریون.


[اَ عَ ری یو] (اِخ) جِ اشعری (در حال رفع). صاحب صبح الاعشی آرد: ایشان تیره (حی) دهم از بنی کهلان و بنی کهلان از خاندان اشعربن اُدَدبن زیدبن یشجب بن عریب بن زیدبن کهلان اند. و نیای آنان را بدان سبب اشعر نامند که هنگام زادن از مادر اشعر بود یعنی موی بر تن داشت و صاحب «حماه» اشعر را از بنی اشعربن سبأ شمرده که طایفهء ابوموسی اشعری از صحابهء حضرت رسول (ص) بود. (از صبح الاعشی ج 1 ص 335). و رجوع به اشعر شود.


اشعریه.


[اَ عَ ری یَ] (ص نسبی) مؤنث اشعری که یکی از فرق اسلام بودند. رجوع به اشاعره شود.


اشعریین.


[اَ عَ ری یی] (اِخ) جِ اشعری (در حال نصب و جر). رجوع به اشعری شود.


اشعل.


[اَ عَ] (ع ص) اسب اشعل؛ اسبی که در دم یا در پیشانی آن سپیدی بود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || مرد اشعل؛ که حلقهء چشم او بسرخی زند. مؤنث: شَعْلاء. ج، شُعْل. (از اقرب الموارد).


اشعلال.


[اِ عِ] (ع مص) سپیدی در دم اسب و جز آن پیدا شدن. || موی برافراشته گردیدن. (آنندراج). رجوع به اشعیلال شود.


اشعه.


[اَ شِعْ عَ] (ع اِ) جِ شعاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شعاع شود. || اشعه در حکمت اشراق که پیروان آن هر چیز را به نور و ظلمت تقسیم میکنند و به انوار الهی و نور انوار قائلند، بسیار متداول است، چون: اشعهء نوری، اشعهء انوار قاهر، اشعهء تام، اشعهء برزخی، اشعهء وساطی، اشعهء اشراقی، اشعهء عقلی، اشعهء کواکب، اشعهء کوکبی، اشعهء ظهوری، اشعهء فلکی و غیره. رجوع به حکمة الاشراق سهروردی چ کربن ص97، 98، 122، 129، 141، 142، 175، 179، 188، 195، 196، 197، 222 شود. || (اصطلاح فیزیک) در تداول فیزیک، بجای اشعه(1) گاه پرتوها نیز بکار برند و دارای خواص و انواع فراوان هستند، چنانکه امروز در طب از آنها استفاده میشود و اینک به ایجاز برخی از خواص آنها را یاد میکنیم: بطور کلی هر جسمی که دمای آن بالاتر از صفر مطلق باشد دارای خاصیت تابش(2) است یعنی از خود اشعه ای میتابد. این اشعه که در محوطهء اطراف جسم تابان(3) منتشر میشوند، دارای خواص چندی هستند از قبیل: 1- هنگامی که محوطهء (فراگیر) مجاور جسم تابان شفاف و همگن است، پرتوها در امتداد خط مستقیم و با سرعت بسیاری سیر میکنند و در فراگیر مذکور منتشر میشوند. این سرعت در خلا برابر سیصدهزار کیلومتر در ثانیه است و برای فراگیرهای دیگر با ضریب انکسار فراگیر مزبور تغییر میکند. 2- پرتوها حامل مقداری انرژی هستند (انرژی تابشی) که از جسم تابان خارج میشود. بوسیلهء گیرنده های مناسب که در مسیر پرتوها قرار دهیم، میتوانیم این انرژی را بسنجیم. 3- هرگاه دمای جسم تابان بقدر کفایت باشد، پرتوها نورانی هستند و اعصاب چشم را متأثر میکنند. 4- بوسیلهء بیناب نما (اسپکترسکپ)(4) میتوان پرتوها را بیک عده فروزه های(5) ساده (فروزهء یکرنگ) تجزیه کرد. این فروزه ها پدیده هائی هستند دوره ای و دارای طول موج و دوره و بسامد(6) مشخص میباشند. برخی از انواع فروزه ها و اشعه عبارتند از: کوسمی. گاما. ایکس (سخت). ایکس (نرم). وراء بنفش دور. وراء بنفش. اشعهء مرئی مانند: بنفش. سبز. زرد. نارنجی. قرمز. قرمز (مرز طیف مرئی). دون قرمز. دون دور. (از کتاب فیزیک تابش تألیف دکتر روشن ص 1 و 2 و 13).
(1) - Rayons.
(2) - Rayonnement.
(3) - Rayonnant.
(4) - Spectroscope.
(5) - Radiation.
(6) - Frequence.


اشعهء ماوراء بنفش.


[اَ شِعْ عَ / عِ یِ وَ ءِ بَ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) منبع طبیعی اشعهء ماوراء بنفش آفتاب است. امواج اشعهء ماوراء بنفش کوتاهتر از امواج اشعهء نورانی آفتاب اند و اگر اشعهء آفتاب را با عبور دادن از منشور (پریسم(2)) تجزیه و در روی صفحه منعکس کنند، اشعهء ماوراء بنفش جای میگیرند. اشعهء ماوراء بنفش بچشم دیده نمیشود و بواسطهء خواص فیزیکی و شیمیائی آنها نظیر تجزیهء املاح نقره و غیره به وجود این اشعه پی برده اند. از سال 1912 م. استفاده از اشعهء ماوراء بنفش در درمان بیماریها آغاز شده است. (از کتاب درمان شناسی).
(1) - Rayons ultraviolets.
(2) - Prisme.


اشعهء ماوراء قرمز.


[اَ شِعْ عَ / عِ یِ وَ ءِ قِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) منبع اشعهء ماوراء قرمز آفتاب قوس الکتریکی(2) و لامپهای الکتریکی است. امواج اشعهء ماوراء قرمز بلندتر از امواج اشعهء نورانی آفتاب بوده و اگر اشعهء آفتاب را از منشوری عبور داده و در روی صفحه ای منعکس کنند، این اشعه در خارج اشعهء قرمز (نقطهء مقابل اشعهء ماوراء بنفش) جای میگیرند. اشعهء ماوراء قرمز اثر رگ گشا داشته و خون را به موضعی که تحت تأثیر آن قرار گرفته متوجه کرده رنگ قرمز مخصوصی که پس از مدت کوتاهی از بین میرود، به پوست میدهد. اثر آرام کنندهء درد آن نظیر اثر اشعهء ماوراء بنفش است. برای بدست آوردن اشعهء ماوراءقرمز، شیشه های قرمزرنگ و یا صفحات نازک آلومینیوم را در مسیر تابش لامپهای الکتریکی می گذارند. این صفحات اشعهء نورانی را متوقف کرده و تنها اشعهء ماوراء قرمز را عبور میدهند. از اشعهء ماوراء قرمز در درمان لومباگو، نورالژی، دردهای مزمن مفاصل و برای بهبود زخمهائی که دیر التیام پیدا میکند، استفاده میشود. معمولاً هر دو روز یک بار موضع دردناک و یا محل زخم را نیم ساعت در مسیر اشعهء ماوراء قرمز میگذارند. (کتاب درمانشناسی ج 1).
(1) - Rayons infrarouges.
(2) - Arc electrique.


اشعهء وسطی.


[اَ شِعْ عَ / عِ یِ وُ طا](ترکیب وصفی، اِمرکب)(1) در تداول گیاه شناسی، بر سلولهای پارانشمی که در فواصل دو دستهء چوبی و آبکشی قرار گرفته اند، اطلاق شود. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 288 و 310 شود.
(1) - Rayons medullaires.


اشعیا.


[اَ] (اِخ)(1) نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل معاصر کوروش هخامنش بود و ظاهراً کلمهء مزبور بمعنی نجات خداوند است. این کلمه بصورتهای اشعیاه و اشعیاء و شعیاء و شعیا و یشعیاه دیده شده است. صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: اشعیاه (نجات خداوند). اگرچه از تاریخ حیات آن حضرت اطلاع تامی نداریم، لکن همین قدر معلوم است که او پسر آموص است و بزعم یهود آموص برادر امصیا شهریار یهودا بود. خلاصه آن حضرت با عزیا و یوثام و احاز و حزقیا معاصر بود و در ایام سلطنت ایشان نبوت میکرد. اما چون ملاحظه نمائیم میبینیم، که عزیا 52 سال و یوثام و آحاز 16 سال و حزقیا 29 سال سلطنت کردند. واضحست که اشعیا اینقدرها عمر ننمود بلکه در اواخر سلطنت عزیا شروع به نبوت کرد و تا ابتدای سلطنت منسی در آن منصب استمرار همی داشت. و آن حضرت بعضی کتب تاریخی نیز تصنیف فرموده است از قبیل: حیات عزیا و کتاب سیرت حزقیا. و تقریباً آن حضرت با هوشیع و یوهیل و عاموص نبی نیز معاصر بود و تواتر بر آن است که او از جمله اشخاصی بود که بواسطهء اره بدرجهء شهادت واصل شدند. لکن ما خبر صحیح و معتنابهی از کیفیت موت و زمان وقوع آن در دست نداریم. (قاموس کتاب مقدس). و صاحب قاموس الاعلام آرد: یکی از انبیای بنی اسرائیل بود و پدرش از نژاد ملوک اموص بشمار میرفت. از تاریخ 759 تا سال 700 ق. م. در بین اسرائیلیان بنشر نبوت پرداخت و در زمان سلطنت یوثام، احاز و حزقیا میزیست و معجزات بسیار بظهور آورد. یهودیان را براه حق دعوت میکرد و آنان را از طریق کفر و بت پرستی بازمیداشت. از این رو مورد قهر و غضب منسی پادشاه همعصر خویش واقع شد و دستور داد وی را دستگیر کنند. اشعیا در حفرهء درختی پنهان شد ولی باز هم سلطان از وی اغماض نکرد و بفرمان وی اره بر درخت نهادند و او را دو نیمه ساختند. کتابی مشتمل بر 66 باب دارد دربارهء مناجات و نصایح و خوف از باری تعالی. اشعیا ظهور حضرت مسیح را نیز در این کتاب قبلاً بشارت داده است و از این جهت در بین نصارا بسیار مقبول است و بنام انجیل اشعیا شهرت دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 117 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص 181 و تاریخ گزیده ص 56 و 57 و یشتها ج 1 ص 72 و مزدیسنا ص 98 و تاریخ ایران باستان ج 1 ص 107 و 117 و 398 و مجمل التواریخ و القصص ص 140 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 46 و 47 و 50 و تاریخ کرد ص 68 و 84 شود. || اشعیاء نبی. نام کتابی از تورات. رجوع به فهرست ابن الندیم شود.
(1) - Esaie. Isaie.


اشعیلال.


[اِ] (ع مص) سپیدی در دم اسب و جز آن پیدا شدن. || موی برافراشته گردیدن. (منتهی الارب). انتفاش. و رجوع به اشعلال شود.


اشعینان.


[اِ] (ع مص) ژولیده و پریشان شدن موی. (منتهی الارب). کالیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی).


اشغ.


[اَ] (اِخ) معرب اشک. نیای سلسلهء اشکانیان. رجوع به اشک شود.


اشغاء .


[اِ] (ع مص) مخالفت کردن مردمان در کار کسی. اشغوا به؛ ای خالفوا الناس فی امره. || قطره قطره چکانیدن بول را. (منتهی الارب).


اشغار.


[اُ / اَ] (اِ) جانوری است که غالباً در میان خاک زندگی کند وآنرا اشغر هم گویند. (از شعوری ج 1 ص146). جانوری که شغور هم گویند. (ناظم الاطبا).


اشغار.


[اِ] (ع مص) دور ماندن آبخور از راه. (منتهی الارب). در ناحیه ای از جاده واقع شدن منهل. (از اقرب الموارد). || اشغار رفقة؛ تنها و جدا ماندن همراهان از راه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اشغار حساب بر کسی؛ پریشان و بسیار گردیدن حساب بر وی. (از منتهی الارب). پراکنده گردیدن و فزونی یافتن حساب بر کسی چنانکه بدان رهبری نشود. (از اقرب الموارد). || برداشتن دو پای زن را جهت گائیدن. || فراخ و بزرگ شدن جنگ. (منتهی الارب).


اشغال.


[اِ] (ع مص) در کار داشتن کسی را. لغت ردی است یا کم یا جید و فصیح. (منتهی الارب). و آن لغتی جَیّد و بقولی ردی است. در ردی بودن این لغت گویند صاحب بن عباد بعامل خویش که در نامه ای نوشته بود: ان رأی مولانا ان یأمر باشغالی ببعض اشغاله فعل. پاسخ داد: من کتب لاشغالی لایصلح لاشغالی. رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 322 و همین لغت نامه ذیل صاحب بن عباد شود.


اشغال.


[اَ] (ع اِ) جِ شُغْل و شُغُل و شَغَل. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). شغلها. (غیاث). کارها:
ای خواجهء بزرگ گر اشغال نی ترا(1)
برگیر جاخشوک و برو می درو حشیش.
دقیقی(2).
مردم... بامداد نخست برای او [ خیزران ]رفتندی بسلام و سعی کردندی در اشغال مردم گزاردن. (مجمل التواریخ والقصص). که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی مینمودم. (کلیله و دمنه).
(1) - ن ل: ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا.
(2) - این شعر را به شهید هم نسبت داده اند.


اشغال داشتن.


[اِ تَ] (مص مرکب) در تصرف داشتن. متصرف بودن.


اشغال کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)متصرف شدن. شهر یا خانه ای را تصرف کردن.


اشغالگر.


[اِ گَ] (ص مرکب) آنکه شهر یا محلی را تصرف کند و غالباً بر کسانی اطلاق میشود که برخلاف حق و بزور جائی را میگیرند.


اشغان.


[اَ] (اِخ) معرب اشکان، نیای سلسلهء اشکانیان. رجوع به اشکان و اشک و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2550 و 2580 شود.


اشغان.


[اَ] (اِخ) ابن انمر الجباربن ساوس بن کیکاوس یا اشغان بن اش الجباربن سیاوخش بن کیقاوس الملک نیای اشک سرسلسلهء اشکانیان بود. رجوع به التنبیه والاشراف مسعودی ص 59 و مروج الذهب ص 101 و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2551 و 2552 و اشکانیان شود.


اشغانوس.


[اَ] (اِخ) محرف اسفیانوس است و اسفیانوس مصحف وسپاسیان است. و وسپاسیان پدر تیتوس (ططوس) پادشاه روم بود. رجوع به اسفاسیانوس و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2547 و 2551 شود.


اشغانی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اشغ یا اشک نیای سلسلهء اشکانیان. رجوع به اشکانی و اشکانیان و تاریخ گزیده و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2184 شود.


اشغانیان.


[اَ] (اِخ) معرب اشکانیان. رجوع به اشکانیان و فارسنامهء ابن البلخی ص 8، 9، 59 و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2577 و 2581 و تاریخ گزیده شود.


اشغانیون.


[اَ نی یو] (اِخ) جِ اشغانی (در حالت رفع). معرب اشکانیان. رجوع به اشکانیان و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2568 و 2567 و 2550 شود.


اشغانیة.


[اَ نی یَ] (ص نسبی) مؤنث اشغانی و معرب اشکانی. رجوع به اشکانیان و فهرست ابن الندیم شود.


اشغانیین.


[اَ نی یی] (اِخ) جِ اشغانی (در حالت نصب و جر). معرب اشکانیان. رجوع به اشکانیان شود.


اشغر.


[اُ غُ / اَ غَ](1) (اِ) رجوع به اُشغار و شعوری ج 1 ص 146 شود. خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). اُسْغُر. (جهانگیری). قنفذ. سیخول. و رجوع به اشغار و اسغر و شعوری ج 1 ص 106 شود.
(1) - در برهان بضم اول و در جهانگیری و هفت قلزم بفتح اول است.


اشغر.


[اَ غَ] (ع ص) اسب سرخ فش و اشقر. (ناظم الاطباء). بمعنی اشقر که غالباً در اسب و بندرت در انسان استعمال شود. (فرهنگ شعوری)(1).
(1) - ناظم الاطباء و شعوری اشغر را بمعنی اشقر یاد کرده اند و شعوری بیتی هم شاهد آورده است، ولی در متون لغت معتبر عربی اشغر بدین معنی نیامده است.


اشغل.


[اَ غَ] (ع ن تف) درکارتر. مشغول تر. شُغِلَ عنه بکذا (بصیغهء مجهول)؛ یعنی از آن بدین سرگرم شد و گویند: ما اشغله (بصیغهء تعجب) و این شاذ است زیرا از مجهول صیغهء تعجب بنا نمیشود زیرا بصیغهء اسم مفعول است و تعجب از فعل فاعل است. همچنین صفت تفضیل هم مانند تعجب است در کلیهء احکام و بنابراین «هو اشغل من ذات النحیین» که از امثال سایره است شاذ است. (از قطر المحیط). و هم در مثل: اشغل من مرضع بهم ثمانین نیز آمده است. رجوع به احمق راعی ضأن ثمانین در مجمع الامثال میدانی شود.


اشغلغ.


[اَ شِ لِ] (ترکی، ص) همکاره. (شرفنامهء منیری).


اشغند.


[اِ غَ] (اِخ) نام بلوکی است از بلوکات نیشابور که بر هشتادوسه قریه مشتمل است. (جهانگیری). در معجم البلدان ذیل اشفند آمده است و کلمه در جهانگیری تحریف شده است. رجوع به اشفند شود.


اشغور.


[اَ/اُ] (اِ) شغور. (ناظم الاطباء). رجوع به شغور و شعوری ج1 ص106 شود.


اشغوغ.


[اُ] (اِ) ریواس (لهجهء محلی قزوین).


اشغوله.


[اُ لَ] (ع اِ) کاروبار. (منتهی الارب). مشغله. آنچه انسان را مشغول دارد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || آنچه بازدارد از کاری. (منتهی الارب).(1)
(1) - این معنی در دیگر متون لغت نیست.


اشغی.


[اَ غا] (ع ص) مرد ناهموار و دراز دندان. مؤنث: شَغْواء، شَغْیاء. ج، شُغْو. (منتهی الارب). ذوالشغا. (اقرب الموارد). رجوع به شغا شود. مرد که دندانهای پست و بلند و پیش و پس رفته دارد و آن عیب است. (از اقرب الموارد ذیل شغا).


اشف.


[اُشْ شَ] (ع اِ) صمغ گیاهی است مانند خیار. (از اقرب الموارد).


اشفاء .


[اِ] (ع مص) اشفی علیه اشفاءً؛ مشرف شد بر آن. یقال: اشفی المریض علی الموت؛ ای اشرف و لایستعمل الا فی الشّر. (منتهی الارب). اشاف الرجل علی الامر و اشفی؛ مشرف بر آن شد (از باب قلب است). (نشوءاللغة ص 16). || اشفی الشی ءَ ایاه؛ داد او را آن چیزی که طلب شفا کند از آن. (منتهی الارب). اشفاه الشی ء؛ داد او را تا بدان شفا جوید. و گویند: اشفاه الله عسلاً؛ یعنی آنرا شفای او قرار داد. بنقل ابوعُبَیدة. (از اقرب الموارد). || اشفاه؛ تندرستی خواست برای او و تندرستی داد. (منتهی الارب). اشفی فلان فلاناً اشفاءً؛ برای او طلب شفا کرد. (از اقرب الموارد). || اشفی العلیل؛ ممتنع شد شفای او. (از اقرب الموارد).


اشفاء .


[اَ] (ع اِ) جِ شفا. (اقرب الموارد).


اشفار.


[اَ] (ع اِ) جِ شُفْر و شَفْر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شفر شود.


اشفار.


[اَ] (اِخ) شهری است در نجد از سرزمین مهرة نزدیک حضرموت در اقصای یمن. (از معجم البلدان).


اشفاف.


[اِ] (ع مص) بعض را بر بعض گزیدن. (منتهی الارب). اشفاف بعض اولاد بر بعض؛ برتری دادن وی را. (از اقرب الموارد). || اشفاف بر کسی؛ فضل و برتری یافتن بر وی. (از اقرب الموارد). || فزونی نهادن و کم کردن و زیاده کردن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب). اشفاف درهم؛ فزودن یا کاستن آن. (از اقرب الموارد). || اشفاف دهان؛ بدبوئی آن. (از اقرب الموارد).


اشفاق.


[اَ] (ع اِ) جِ شَفَق، بمعنی ناحیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شفق شود.


اشفاق.


[اِ] (ع مص) کم کردن. (منتهی الارب). اشفاق چیزی؛ کم کردن آن. (از اقرب الموارد). || ترسیدن و یعدی بمِنْ و حکی ابن درید و ابن فارس شَفَقَ و اشفق بمعنی و انکره اهل اللغة. (منتهی الارب). اشفاق از کسی و بر کسی؛ ترسیدن و بیم داشتن. || مهربانی کردن. و یعدی بعَلی. (منتهی الارب). اشفاق ناصح بر کسی؛ مهربانی کردن به وی و صفت آن مشفق است. (از اقرب الموارد). || حرص ورزیدن. || اشفاق بر کودک؛ مهر و تلطف کردن به وی و اسم آن شَفَقَة است. (از اقرب الموارد).


اشفترار.


[اِ فِ] (ع مص) پراکندگی قوم و جز آنان. (از اقرب الموارد). پراکنده شدن و پراکندگی. (منتهی الارب). || شکسته شدن چوب. (منتهی الارب) (انساب سمعانی) (اقرب الموارد). || فراخ شدن شعلهء چراغ. (منتهی الارب). پهن شدن شعلهء چراغ چنانکه مجبور شوند فتیلهء آنرا ببرند. (از اقرب الموارد). || پریشان گردیدن چیزی. (منتهی الارب).


اشفع.


[اَ فَ] (ع ص) مرد درازبالا. (منتهی الارب).


اشفقنه سر.


[اِ فَ نَ سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گسگرات بخش صومعه سرای شهرستان فومن است که در 21000گزی شمال باختر صومعه سرا و 6000گزی باختر شوسهء صومعه سرا به سیدشرفشاه واقع است. محلی جلگه و معتدل و مرطوب و مالاریائی است. دارای 139 تن سکنه و زبان آنها گیلکی و فارسی است. آب آن از رودخانهء شاندرمن است. محصولات آن کمی برنج و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


اشفند.


[اَ فَ] (اِخ) ناحیهء (استان) بزرگی از نواحی نیشابور است که قصبهء آن فرهادگرد است. اول حدود آن مرج الفضا تا حد زوزن و بوزجان است. ناحیهء مزبور دارای 83 قریه است. و در شرح احوال عبدالله بن عامربن کریز آمده است که وی با سپاهیان خویش در اشفند نزول کرد ولی چون گرفتار سرما شدند به نیشابور بازگشتند. (از معجم البلدان).


اشفورقان.


[اَ] (اِخ) گمان میکنم از قرای مرورود و طالقان باشد. (از معجم البلدان).


اشفورقانی.


[اَ] (اِخ) (471 - 549 ه . ق.) عثمان بن احمدبن ابی الفضل ابوعمرو اشفورقانی حُصری. از ائمهء نیک سیرت و پیشنماز جامع اشفورقان بود. از ابوجعفر محمد بن عبدالرحمان بن ابی القصر خطیب سنجری و ابوجعفر محمد بن حسین سمنجانی فقیه و ابوجعفر محمد بن حسن شرابی سماع کرد. (انساب سمعانی).


اشفی.


[اَ فا] (ع ص) مردی که لبهایش فراهم نیاید. (منتهی الارب). آنکه دو لب وی بهم نپیوندد. (از اقرب الموارد).


اشفی.


[اِ فا] (ع اِ) درفش کفشگران و سوزن کلان. ج، اَشافی. (منتهی الارب).


اشفیاء .


[اَ] (اِخ) پشته ای است. (منتهی الارب).


اشفیان.


[اِ فَ] (اِخ) (تثینهء اِشْفی) دو پشته است که در نزدیک آنها آبی است بنام ظبی متعلق به بنی سُلَیم. (از معجم البلدان).


اشفیة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ شفاء. (منتهی الارب).


اشق.


[اَ شَق ق] (ع ص) اسب که در دویدن چپاراست رود. || یا اسب گشاده دست و پا. || اسب دراز. مؤنث: شَقّاء. ج، شُقّ. || زن فراخ فرج. (منتهی الارب). || دراز. (تاج المصادر) (زوزنی). || (اِخ) نام اسب بنی صبیعة بن فراز. (منتهی الارب).


اشق.


[اَ شَق ق] (ع ن تف) دشوارتر. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13) (غیاث). احمز. شاق تر: و لعذاب الآخرة اَشَقُّ. (قرآن 13/34).


اشق.


[اُشْ شَ / اُ شَ / اَ شَ] (معرب، اِ)(1)(معرب از فارسی) صمغ گیاهی است که آنرا بدران گویند و بعربی صمغ الطرثوث خوانند. استسقا را نافع است و بعضی گویند جوهری است معدنی که آنرا بعربی لزاق الذهب خوانند و آن غیرمعدنی هم هست که عملی باشد و آن چنان است که بول کودکان را با سرکه در هاون مسین کنند و در آفتاب چندان بسایند که منعقد شود. و طبیعت آن گرم و خشک است و جراحتهای کهنه را نافع است و بعربی آنرا لحام الصاغة خوانند و اشج با جیم نیز گویند و معرب اشه با هاست. (برهان). صمغ درختی است. (غیاث) (مؤید الفضلاء). صمغ الطرثوث. (بحر الجواهر). وشک. (مهذب الاسماء) وشَه. (خلاص). صمغ درختی است که آنرا بدران گویند. (آنندراج). وشق. (دزی ج1 ص25). اشج. قنا. وشق. کزغ. کرغ. کراغ. بلشر. وشج. اُشه. صمغ اشترغاز است. او را لزاق الذهب نیز گویند از بهر آنکه بر کاغذها و دیوارها زرکاری بیشتر بر وی کنند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به همان کتاب ص 140 شود. صمغ طرثوث است و گاه آنرا لزاق الذهب خوانند زیرا کاغذ و پوست آهو بر آن نویسند و جلد کتاب را بدان زرکاری کنند. (از قانون ابن سینا چ تهران ص 159 س 11). آنچه در نشاندن طبق زر بکار آید. (مؤید الفضلا). وُشَّق. اُشَّج. صمغ نباتی است مانند خیار و بعضی صمغ طرثوث گفته اند و آن غلط است. در دوم گرم بود و در آخر اول خشک ملین و مدر و محلل و مسخّن و تریاق عرق النسا و وجع مفاصل و درد تهیگاه و درد سرین. (منتهی الارب). و ابن البیطار آرد: آنرا اشج و وشق و لزاق الذهب نیز خوانند و آنان که آنرا صمغ الطرثوث دانسته اند خطا کرده اند. دیسقوریدوس در سوم گوید: اشق صمغ گیاهی است که در شکل مشابه قنا (انجدان) است و در بلادی بنام لیبی(2) روید نزدیک موضعی که آن را سیرن(3) نامند و درخت آن را اغاسولیس گویند. از مفردات ابن البیطار). و رجوع به همان کتاب ج1 ص30 شود. و داود ضریر انطاکی آرد: معرب از فارسی اشج است و آن لزاق الذهب است. در شام آنرا قنارشق و در مصر کلخ خوانند و نام آن بیونانی امونیافون باشد... درخت آن در کرخ روید نه در شام. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به همان کتاب ص 47 شود. و صاحب مخزن الادویه آنرا معرب اشنه خوانده و گوید بفارسی نام آن اوشه و کلبانی تیر و بعربی اشج و وشج و وشق و لزاق الذهب و بیونانی اثانقون و امونیاقن و بلغت مصر قناوشق و کلخ و بهندی کاندارست. رجوع به مخزن الادویه ص 86 شود. و صاحب اختیارات بدیعی آرد: اشج خوانند و کلیان نیز گویند و آن لزاق الذهب است. اما اشق صاحب جامع گوید نه صمغ طرثوث است و صاحب منهاج گوید صمغ طرثوث است و مؤلف گوید صمغ نباتی است که آنرا بشیرازی بدران خوانند و طبیعت آن گرم است در آخر درجهء دویم و خشک در اول و اسحاق گوید گرم و خشکست در دویم و بهترین سدهء جگر بود و سنگ گرده بریزاند و تحلیل صلابت سپرز بکند چون بر وی طلا بکنند و اگر مقدار یک درم با سرکه بخورند، ورم سپرز بگدازاند و اگر با عسل خلط کنند و لعق کنند، مفاصل و عرق النساء و صرع را نافع بود و مسهل بلغم بود و خنازیر را بغایت سودمند بود و گرم بکشد و اگر بماءالشعیر خلط کنند و بیاشامند ربو را و مر دشخواری نفس را نافع بود و نیم مثقال با عسل جهت صرع نافع بود و استسقا را نافع بود و مسهل بلغم لزج بود. غلیظ چون ادویه خلط کنند مادهء صفرا براند و اگر مژهء چشم بر آن بمالند، جرب چشم و سفیدی چشم و تاریکی زایل کند و جهت ریشهای بد بغایت سودمند بود و جهت خناق که در بلغم و مرهء سودا بود، نافع بود و بچهء مرده بیرون آورد. و اگر بخورند و بخود برگیرند و اگر با سرکه حل کنند و بر ورمهای بلغم صلب و خنازیر و سلعه و امثال آن طلا کنند، تحلیل کند و چون با زیت بسرشند و بر بهق و کلف بمالند، نافع بود و اگر به آب حل کنند و بدان غرغره کنند، دماغ را پاک کند و حنک را در بلغم و خوردن آن سودمند بود جهت درد پشت و فالج و حذر و بادها بشکند اما مضر بود به گرده و مصلح آن زوفا است و بدل آن وسخ کوایرالنحل است و گویند بدل آن سکبینج است و گویند خردل سفید است - انتهی. و ابوریحان آرد: اشق و اشج نیز گویند و حرف قاف و جیم درو دلالت میکند که معربست و برومی او را میناقون و امنقون گویند و مخلص مصری چنین گوید که او را برومی امونیاقون گویند و معنی او نیکوکنندهء جراحات بود و اهل سیستان او را رشک خوانند و بعضی از پارسیان او را کج خوانند و بعضی از صیادنه گویند که کج نام وج است نه اشق و بی گوید او را لزاق الذهب نیز گویند. و حو 2 و بی گویند اشق صمغ درخت محرومست. حان گوید اشق صمغ درخت محروث است. حان گوید اگر از لفظ محروث مراد اشترغازست اشق صمغ او نیست و تواند بود که محروث را دو حقیقت باشد و یک حقیقت او ماورای اشترغاز بوده و حمل او بر این وجه بصواب نزدیکست زیرا که ظاهر آن است که ارجانی و ابن ماسرجویه تجازف نباشد در این تقریر. دوس گوید اشق صمغ درختی است و منبت او در زمین لوبیه از بلاد روم و در موضع دیگر گفته است اشق به هیأت به خیار ماند و طعم او تلخست و قطا گوید اشق عصارهء خشخاش است و بعضی از اطبا گویند اشق عصارهء برگ خشخاشست و گفته اند معبوش او آن است که خشخاش تر را از بیخ برکشند و در آب شویند و بگذارند تا آب ازو برود، آنگاه آنرا خرد کرده در دیگ کنند و سر آنرا محکم بگیرند و در زیر او آتش آهسته کنند تا خشخاش درو منحل و مذاب شود، آنگاه دیگ را برگیرند تا آن آب صاف شود، پس با حرمل مثل آن کند که با خشخاش کرده است و یک بهر آب حرمل و دو بهر آب خشخاش را در دیگ کنند تا بقوام آید، خشک کند. ص اوبی گوید گرمست در دوم، خشکست در اول. ورمهای صلب را نرم کند و خنازیر را بتحلیل برد و صلابت مفاصل را مفید بود و سپرز را بگدازد و طبیعت را نرم کند و ادرار بول و حیض بکند و بیاض چشم را زایل کند و عسر نفس را نافع بود و محلل و مجفف قوی بود و جراحات متعفن را پاک سازد و نیکوتر از وی آن بود که اجزای آن نیک فراهم آمده باشد و پاکیزه باشد از خس و بوی او قوی باشد. بدل او در ادویه ریم خانهء زنبور بود که آنرا وسخ کورالنحل گویند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). و رجوع به الفاظ الادویه و تحفهء حکیم مؤمن شود.
(1) - Gomme ammoniaque. (2) - در متن عربی لینوی غلط است.
(3) - در متن عربی دوری است ولی لکلرک سیرن آورده است.


اشق.


[اَ شَق ق] (اِخ) موضعی است در شعر اخطل :
باتت یمانیة الریاح تقوده
حتی استقاد لها بغیر حبال
فی مظلم غدق الرباب کأنما
یسقی الاشق و عالجا بدوالی.
(از معجم البلدان).


اشقا.


[اَ] (اِ) شَقا. شَغا. شَکا. تیردان باشد و بتازی جعبه خوانند. رجوع به شکا شود.


اشقاء .


[اَ شِقْ قا] (ع اِ) جِ شقیق. (منتهی الارب).


اشقاء .


[اِ] (ع مص) بدبخت کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). بدبخت گردانیدن. به رنج آوردن. (آنندراج). || شانه کردن موی. (منتهی الارب).


اشقاب.


[اَ] (اِخ) موضعی است در شعر لهبی :
فالهاوتان فکبکب فجتاوب
فالبوص فالافراع من اشقاب.
(معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).


اشقاح.


[اِ] (ع مص) دور کردن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || دور رفتن. (منتهی الارب). || سرخ شدن غورهء خرما و برنگ آمدن آن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || صاحب غورهء زرد و سرخ شدن خرمابن. (منتهی الارب).


اشقاح.


[اَ] (ع اِ) اَشقاح کِلاب؛ اِسْتِ کلاب یا کنج دهان آنها. (منتهی الارب).


اشقاذ.


[اِ] (ع مص) راندن و دور کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). راندن. (تاج المصادر بیهقی). طرد کردن از. (اقرب الموارد).


اشقارة.


[اَ رَ] (معرب، اِ) (معرب از اسپانیولی) محلی از تفنگ باروتی که در آن باروت یا فتیله قرار میدهند. (از دزی ج 1 ص 25). ج، اشاقِر.


اشقاص.


[اَ] (ع اِ) جِ شِقْص. (دهار) (منتهی الارب). نصیبها.


اشقاقل.


[اِ قُ] (اِ) زردک صحرائی است و آنرا شقاقل بحذف اول نیز گویند. بهترین آن زرد و سطبر و سنگین باشد. قوت باه دهد. اگر زن آبستن بخود برگیرد، بچه بیندازد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). تخم گزر بیابانی. (بحر الجواهر). جزر بری. (تحفه). شقاقل. نهسک. نهشل. گندگیاه. خرس گیاه. شش قاقل. خزاب. زردک ریگی. شقیقل. گزر صحرائی. بهندی پهازکی کاجر. (الفاظ الادویه). و صاحب اختیارات بدیعی آرد: اشقاقل و شغاقل و شقاقل و ششاقل و شقیقل و هشفیقل نیز گویند و آن جزر اقلیطی است و بپارسی گزر بری گویند و بهترین وی ستبر بود و لون آن بزردی زند و به وزن هنگبین بود و طبیعت او جالینوس گوید گرم است در سیوم و گویند گرم است و خشک و گویند گرم است در دویم و خشک است در سیم و منفعت وی آن است که باه را زیاده کند و قضیب را قوت دهد و ادرار بول بکند و شیر زیاده کند و اگر زن بخود برگیرد، بچه بیندازد و ورق آن اگر بکوبند و بعسل بیامیزند و بر ریش خورنده نهند، پاک گرداند. اما شقاقل شربتی از وی سه درم بود و مضر بود شبش و مصلح وی عسل است و بدل جلقوزه با بوزیدان. و رجوع به شقاقل شود.


اشقاقور.


[اِ] (ع اِ) خشم. برآشفتگی خوی بد. (دزی ج 1 ص 25).


اشقاقورة.


[اِ رَ] (ع اِ) اشقاقور. رجوع به اشقاقور شود.


اشقالانس.


[َ] (معرب، اِ) قنه. قاسنی. بارزد. باریجه. وشا. بالنبو. بیرزد. قاصنی. قصنی. قناوشق. (از دزی ج 1 ص 25). کاسنی.


اشقالیة.


[اَ یَ] (معرب، اِ) (از لاتینی اسکاندولا(1) و اسکاندلا(2) و اسپانیائی اسکانا(3)) اشکالیة. نوعی از گندم که حبهء آن کوچک و قهوه ای رنگ است. (از دزی ج 1 ص 25).
(1) - Scandula.
(2) - Scandella.
(3) - Escana.


اشقالیة.


[اَ یَ / اَلی یَ] (اِخ) شهری است به اندلس. (منتهی الارب). اقلیمی است از نواحی بطلیوس در اندلس. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).


اشقان.


[اِ] (ع مص) کم شدن مال کسی. || کم دادن. || کم کردن. (منتهی الارب). کم کردن عطیه. (اقرب الموارد).


اشقان.


[اَ] (اِخ) معرب اشکان. رجوع به اشکان و فارسنامهء ابن البلخی ص 16 شود.


اشقانیان.


[اَ] (اِخ) معرب اشکانیان. رجوع به اشکانیان و اشغانیان و فارسنامهء ابن البلخی ص 16 و 19 شود.


اشقاه.


[اِ] (ع مص) رنگ کردن غورهء خرما. و منه: نهی عن بیع التمر حتی یشقه. و یروی بالتشدید. (منتهی الارب).


اشقح.


[اَ قَ] (ع ص) سرخ سپید. (منتهی الارب). اشقر. (اقرب الموارد).


اشقر.


[اَ قَ] (ع ص، اِ)(1) اسب سرخ فش و دم. (منتهی الارب). از رنگهای اسب، اگر اسب صافی و اندکی سرخ و یال و دم آن هم سرخ باشد، آنرا اشقر نامند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18 و 19). رنگ اشقر در اسب سرخی صافی است چنانکه یال و دم آن هم سرخ باشد. (از قطر المحیط). و اگر یال و دم آن سیاه باشد آنرا کمیت خوانند. (از اقرب الموارد). اسب بور. (مهذب الاسماء). بور. (دستوراللغة). اسب سرخ فش و دنبال. یال و دم سرخ. اسبی که رنگ سرخ آن به زردی و سیاهی زند. (غیاث). اسبی که یال و دم او سرخ باشد. (جهانگیری) :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.دقیقی.(2)
بدین گونه تا برگزید اشقری
یکی بادپای گشاده پری.فردوسی.
چنان تاخت آن اشقر سنگ سم
که بر چرخ از گرد شد ماه گم.فردوسی.
گیتی زرین شود چو آیی زی بزم
خارا پرخون شود چو تازی اشقر.
فرخی.
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
اشقری بادپای بودش چست
بتک آسوده و بگام درست.نظامی.
|| مرد سرخ و سفید که سرخی او غالب باشد و ظاهراً در اینجا همین معنی اخیر است. و کنایه از مردم روس است که غالباً به این صفت باشند :
هم بر لب بحر بحرکردار
خون شد چو شفق دل اشقران را.
خاقانی (از جهانگیری).
مرد سپید سرخ و آنکه سپیدی او را سرخی غالب باشد. (منتهی الارب). || مردم سرخ موی. (مهذب الاسماء). رنگ اشقر در انسان سرخی صافی است چنانکه پوست بدن او بسپیدی زند. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) :
نسخته روی و ازرق چشم و اشقر
سزاوار خم گل نه خم زر.نظامی.
|| هرچه دارای رنگ سرخی مایل بسپیدی باشد اشقر است و این رنگ در عرب غیرمأنوس است و بهمین سبب گویند: لاخیر فی اشقر بعد الامام عمر؛ زیرا وی برنگ اشقر بود. (اقرب الموارد). هر شی ء سرخ که رنگش بزردی و سیاهی زند. (غیاث) :
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر.
عنصری.
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کارزار تو گردد بر اشهب و ادهم.
مسعودسعد.
|| خون بسته. (منتهی الارب). خون عَلَق یا جامد. گویند: دمٌ اشقر. (اقرب الموارد). || بعیر اشقر؛ شتر سخت سرخ موی. (منتهی الارب). اشتر سخت سرخ چون رنگ خون. (مهذب الاسماء). || (اِخ) اسب مروان بن محمد. || اسب قتیبة بن مسلم. || اسب لقیط بن زرارة. || لقب منقر ملک دمشق. (منتهی الارب).
- اشقر ادهم؛ اسب سیاه بور. (مهذب الاسماء).
- اشقر اصبح؛ سرخ سپیدفام. (مهذب الاسماء).
- اشقر مدمی؛ سرخی که بزردی زند. (مهذب الاسماء).
(1) - Brun. (2) - این شعر را به خسروی هم نسبت داده اند.


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) لقب پدر «بنوالاشقر» بود که تیره ای (حی) از عرب بشمار میرفتند و نام و نسب وی چنین است: سعدبن مالک بن عمروبن ملک بن فهم.


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) ابواحمدبن عبدالله ازدی اشقر. از عبیداللهبن موسی و یونس بن بکیر روایت کرد و حضرمی و ابوسلیمان داودبن نوح از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی برگ 33 الف).


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) ابوحامد احمدبن یوسف بن عبدالرحمان صوفی معروف به اشقر. از مردم نیشابور بود و حاکم ابوعبدالله حافظ نام وی را آورده و گفته است یکی از فقرای مجرد بود که با مشایخ قدیم خراسان و عراق مصاحبت داشت. بیشتر مجاور مکه بود. من دیر زمانی با وی معاشرت داشتم و آخرین بار که از وی جدا شدم در بخارا بود، چه ما در سال 355 یا 356 ه . ق. با هم در بخارا بودیم. آنگاه وی بسال 357 از بخارا به حج رفت... وی بسال 359 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 33 ب).


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) ابوالطیب محمد بن اسدبن حرث بن کثیربن نخروان کاتب اشقر. از مردم بغداد بود و از عمر بن مرداس دوبقی روایت کرد. ابوحفص بن شاهین و ابوالقاسم بن ثلاج از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی برگ 33 الف).


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) ابوعبدالله بن حسن قراری اشقر. از مردم بصره بود و از زهیربن معاویة و عبدالله بن عون و جز آنان روایت کرد و محمد بن مثنی بصری از وی روایت دارد. وی بسال 188 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 33 الف).


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) مکنی به ابوالقاسم. راوی تاریخ بخاری است و احمدبن حسین و احمدبن زنبیل نهاوندی از او روایت کنند.


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) اشقر اشمسار از مردم بغداد بود و از عبدالوارث بن سعید و حمادبن زید حدیث کرد. محمد بن اسحاق چغانی و حرب بن محمد بن ابی اسامة از وی روایت دارند. وی در شعبان سال 228 ه . ق. به بغداد درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 33 ب).


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) از قرای یمامة متعلق به بنی عدی بن رباب است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).


اشقر.


[اَ قَ] (اِخ) (جزیرهء...) برحسب نوشتهء میرخواند، ساکنان آن اصفراللون اند و موی زرد بر سینه دارند و نارجیل و عود و شکر در آنجا بسیار بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 671).


اشقرار.


[اِ قِ] (ع مص) سرخ سپید شدن. (منتهی الارب). اشقر شدن. (اقرب الموارد).


اشقران.


[] (اِخ) نام محلی است. حمدالله مستوفی در ذکر مسافت طرق آرد: از سنگان تا جوی مرغ کهتر شش فرسنگ، از او تا اشقران هفت فرسنگ، ازو تا تیران هفت فرسنگ، ازو تا جوی کوشک شش فرسنگ، ازو تا شهر اصفهان چهار فرسنگ. (نزهة القلوب ص 72). بنابراین محل مزبور در 20فرسنگی اصفهان واقع است.


اشقردیون.


[اَ قَ] (معرب، اِ) بلغت یونانی شقردیون است که سیر صحرائی باشد و بعربی ثوم البری خوانند و حافظ الاجساد نیز گویند. (برهان). رجوع به شقردیون و سقوردیون شود.


اشقره.


[اَ قَ رَ / رِ] (اِ) هیزم نیم سوخته را گویند. (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). زغال افروختهء خاموش کرده. (ناظم الاطباء).


اشقری.


[اَ قَ] (ص نسبی) نسبت به اشاقر است که تیره ای (حی) از قبیلهء ازد در یمن بودند. (از تاج العروس).


اشقری.


[اَ قَ] (اِخ) احمدبن یحیی الاحول کوفی اشقری. از مالک بن انس روایت کرد و ابوجعفرمحمدبن عبدالله بن سلیمان حضرمی از وی روایت دارد... ابوحاتم نام وی را در کتاب الثقات آورده است. (از انساب سمعانی برگ 33 ب).


اشقری.


[اَ قَ] (اِخ) کعب بن معدان اشقری. از تیرهء بنی الاشقر بود که جد وی سعدبن مالک نام داشت. وی به مرو رفت و از نافع از ابن عمر بطور مناوله روایت کرد. (از تاج العروس).


اشقطیر.


[اُ قُ طَ] (معرب، اِ) (از اسپانیولی اسکودرن(1)) نجیب زاده ای که همراه یک شوالیه بود و اِکوی (سپر) او را با خود داشت. || لقب نجیب زادگان که هنوز شوالیه نشده بودند. || لقب نجیب زادگان معمولی. || معلم سواری. || چابک سوار. (از دزی ج 1 ص 25) (لغت فرانسه بفارسی سعید نفیسی).
(1) - Escuderon.


اشقل.


[اَ قَ] (اِخ) دهی جزء دهستان فراهان علیا بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 9000گزی باختر فرمهین است. محلی جلگه، سردسیر و سکنهء آن 498 تن است. آب آن از قنات و محصولات آن غلات، بنشن، سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی مرغوب است. راه آن مالرو است و از فرمهین میتوان در فصل خشکی ماشین برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


اشقلون.


[] (اِخ) (مهاجرت) یکی از شهرهای پنجگانهء فلسطینیان بود که بمسافت 10 میل به غزه مانده بطرف شمال واقع میباشد و یهود آنرا بتصرف آورد و شمشون نیز در آنجا رفت و پیغمبران نیز از انهدام آن نبوت نموده اند. این محل عبادت استرطه الههء فلسطینیان بود که سکینیان در سال 625 ق.م. هیکلش را غارت نمودند. در سال 1270 م. منهدم گردید. (قاموس کتاب مقدس).


اشقمونیا.


[اِ قَ] (معرب، اِ)(1) سقمونیا. محمودة. (دزی ج 1 ص 25). رجوع به سقمونیا شود.
(1) - Scammonee. Escamonea.


اشقوبل.


[اَ بُ] (اِخ) شهری است در ساحل جزیرهء صقلیه (سیسیل). (از معجم البلدان).


اشقودره.


[اِ دَ رَ] (اِخ)(1) تلفظ ترکی یا معرب اشکودره است و کلمهء مزبور در لغت آرنائودی (البانی) مشتق از «کودره» بمعنی تپه است زیرا بروایت بارلیتوس این بلاد در آغاز امر در دو کنارهء نهر «گیر» در جلگهء همواری واقع بود ولی بعدها اقوام وحشی بدان سوی تاختند و آن شهر را ویران ساختند و ساکنان ناگزیر قلعه ای را که برفراز تپه واقع گشته بود، پناهگاه خویش ساختند و آنگاه در گرداگرد این قلعه باره ای بنیان نهادند و شهری بنام اشقودره یا اشکودره پدید آمد. دیری نگذشت که این ناحیه هم رو بویرانی نهاد و خرابه هائی از آن بجای ماند و ساکنان آن در محلی پائین تر از ویرانه های مزبور شهر کنونی را در کنار دریاچه ای بنیان نهادند. و این شهر مرکز ولایتی است که در جهت شمالی آلبانی و در 770هزارگزی شمال غربی اسلامبول و 28هزارگزی کرانهء غربی دریای آدریاتیک و انتهای جنوبی دریاچه ای بهمین نام واقع است، و در 42 درجه و 30 دقیقهء عرض شمالی و 7 درجه و 10 دقیقهء طول شرقی است و از نظر بازرگانی و هم لشکرکشی موقع مهمی دارد. جمعیت آن قریب 27000 تن است. سه ربع اهالی مسلمان و یک ربع مسیحی و کلیهء آنان از نژاد آرنائو هستند. صادرات عمدهء آن: پوست، شمع، رنگ رنگرزی و دیگر محصولات زراعتی است که نسبت به واردات آن بسیار ناچیز است. صنایع مهم محلی آن دباغی و کرباس بافی و الجه بافی و برخی از سلاحها است. (از قاموس الاعلام ترکی به اختصار).
(1) - Scutari d'Albanie.


اشقودره.


[اِ دَ رَ] (اِخ) نام دریاچه ای است واقع در آلبانی که میتوان گفت در شبه جزیرهء بالکان دریاچه ای بزرگتر از آن نیست. دریاچهء مزبور در شمال غربی آلبانی واقع است و از شهر اشقودره (اشکودره) دیده میشود. طول آن از جنوب شرقی بشمال غربی قریب 44 هزار گز و عرض آن 13 هزار گز است. (قاموس الاعلام).


اشقودره لی.


[اِ دَ رَ] (اِخ) نام خاندانی که از اوایل قرن 12 ه . ق. تا اوائل قرن 13 ه . ق. در ایالت اشقودره فرمانروائی کرده اند. مؤسس حکومت آنان محمدپاشا بود که اصلاً از ازبکها بشمار میرفت. رجوع به قاموس الاعلام شود.


اشقولوفندریون.


[اِ فَ دَ] (معرب، اِ)اسقولوفندریون. نوعی از خزه که در دیوارها بسیار است. چترک. حشیشة الذهب. حشیشة الطحال. حشیشة الادویة. عقربان. (دزی ج 1 ص 25). و رجوع به اسقولوفندریون شود.


اشقومبی.


[] (اِخ) نام نهری است در وسط آرناؤدستان (آلبانی) که از جبال استارووه سرچشمه میگیرد، نخست بسوی شمال و شمال غربی جریان می یابد و پس از الحاق به رودخانهء کولوبرده بجانب مغرب میرود و از پهلوی شهر ایلبصان و قصبهء پکین میگذرد و آنگاه وارد دریای آدریاتیک میشود. مصب آن در اثر تراکم خاکهائی که همراه می آیند بشکل دماغه ای درآمده و طول مجرایش قریب به 150 کیلومتر است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اشقون.


[] (اِ) اسم ترکی ریباس است. (فهرست مخزن الادویه).


اشقة.


[اُ شِ قَ] (اِخ) شهر مشهوریست در اندلس که نواحی آن به قرا و نواحی بَربَطانیة در جانب شرقی اندلس و آنگاه در سوی شرقی سرقسطه و شرقی قرطبه متصل است. این شهر بسیار قدیمی است و معلوم نیست از چه تاریخی بنیان نهاده شده است. آبادانیهای نیکو و حصنها و قلاع بسیار دارد و هم اکنون در تصرف فرنگیان است. (از معجم البلدان). و رجوع به حلل السندسیة ج 2 ص 168 شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: نام شهر مشهوری است در اندلس که در طرف مشرق سرقسطه واقع شده. و ظاهراً این شهر عبارت است از شهر مرکز ایالتی هوسقهء امروزی چنانکه موقع و مشابهت اسمی هم بر این معنی دلالت دارد. (از قاموس الاعلام).


اشقی.


[اَ قا] (ع ن تف) نعت تفصیلی از شقی. شقی تر. بدبخت تر. (مهذب الاسماء) (مؤیدالفضلا). اشقی الامة و اشقی القوم؛ ابن ملجم مرادیست قاتل خیرالخلق. (منتهی الارب). و مراد به «اشقیها» که در قرآن کریم (91/12) آمده قداربن سالف است که ناقهء صالح را پی کرده بود. || اشقی من راعی بهم ثمانین. رجوع به احمق راعی... در مجمع الامثال میدانی شود.


اشقیاء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ شقی که بمعنی بدبخت است. (غیاث) (آنندراج). جِ شقی. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی ص 62). بدبختان :
تا روز اولت چه نوشته ست، بر جبین
زیرا که در ازل سعدایند و اشقیا.سعدی.
|| مجازاً، گناهکاران :
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرتست.سعدی.


اشقیطن.


[اَ طَ] (اِ) دوای چشم. قطور. کحول. (دزی ج 1 ص 25).


اشقیل.


[اِ] (معرب، اِ) عنصل. پیاز عنصل. اسقیل. بصل الفار. پیازموش. پیاموش. اسقال. عنصلا. بصیله. پیاز دشتی. (دزی ج 1 ص 25).


اشک.


[اَ] (اِ) قطره. (برهان) (غیاث) (هفت قلزم). قطرهء آب. (آنندراج). هر چکه. قطرهء باران. (سروری) (فرهنگ اسدی). قطره را گویند عموماً :
چنان شد ظلم در ایام او گم
که اشکی در میان بحر قلزم.
عطار (از جهانگیری).
|| نمی که بر گیاه و به زمین نشیند. (زفان گویا) (مؤیدالفضلا). || آب چشم. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (غیاث). قطره ای آب چشم. به تازیش دمع خوانند :
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست.
حافظ (از شرفنامهء منیری).
قطره ای آب چشم... و این لغت با سرشک مترادف است. (جهانگیری). قطرهء آب چشم. (مؤیدالفضلا) :
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
وز تپانچه زدن این رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی (از لغت فرس اسدی).
و صاحب آنندراج آرد: از مژگان چکیده و افتنده، سینه فرسا، سرنگون، بی آرام، بی قرار، بی بهانه، بی اثر، بهانه جوی، اضطراب فروش، سبک گام، گرم رو، دشت پیما، صفراپسند، پریشان سفر، پریشان نظر، جگرخوار، جگرپرداز، جگرسوز، دلفروز، دل پرواز، دردآلود، حسرت آلود، دمادم، دریادل، عمانی، کم فرصت، رعنا، محنت کش، مژگان پرور، مژه آرای، نگاه آلود، نظرباز، تاب از صفات اوست. و لعل، یاقوت، الماس، دُر، گوهر، شیشه، آئینه، تسبیح، دانه، خوشه، تار، مضراب، تخم، تکمه، شعله، ستاره، سیم، سیماب، سیل، سیلاب، دجله، طوفان، موج، حباب، بیضه، مهتاب، زنجیر، مسافر، ناقه، کمیت، شبدیز، گلگون، گل، گلشن، گلبرگ، لاله، غنچه، شبنم، طفل، نقطه، شوربا، میخانه، از تشبیهات آن. و با لفظ چیدن، چکیدن، باریدن، افشاندن، ریختن مستعمل:
به گلزاری که گل سرجوش خون بود
حباب غنچه اشک سرنگون بود.زلالی.
موج اشکم بی سخن اظهار مطلب می کند
جنبش ریگ روان بانگ درا باشد مرا.
ملاقاسم مشهدی.
شد دامن الوند کنارم ز گل اشک
کردیم دوا داغ فراق همدان را.کلیم.
زینت حسن است از الماس اشک ما مفید
گل ز شبنم تکمهء چاک گریبان می کند.
مفید بلخی.
از اشک ماست زینت موی میان ترا
یاقوت خویش زیب کمر کرده ایم ما.
مفید بلخی.
مرا سیماب اشک از دیده هر دم کم نمی باشد
بیاض دیده ام صبح است بی شبنم نمی باشد.
مفید بلخی.
عشق کی فارغ ز اصلاح مزاج حسن شد
شوربای اشک بهر نرگس بیمار داشت.
خان آرزو.
ز مژگان بیاویز تسبیح اشک
که ذکر تو آرد ملک را به رشک. ظهوری.
نگاهت نشد شعله ار باب اشک
شبی تر نکردی بمهتاب اشک.ظهوری.
فریاد از این دریده چشمی فریاد
جیب نگهت به تکمهء اشک بدوز.ظهوری.
در جگر زخمی بخندیدن مگر لب کرده باز
شیشهء اشکی فرستادم بدین(1) احوال چیست.
ظهوری.
کجا بناقهء اشک این گریوه طی گردد
اگر نه از حدی های های رانندش.ظهوری.
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده ست
هر تار اشک سبحهء صد دانهء دگر.صائب.
صائب از سیمای ما گرد کدورت را نشست
خوشهء اشکی کزو شد طارم افلاک سبز.
صائب.
تاروپود دجلهء فردوس گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس.
صائب.
هیچکس زهرهء نظارهء چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت.
صائب.
چگونه بار بمنزل برد مسافر اشک
که رهزنی بکمین همچو آستین دارد.دانش.
چو نامه مستمع را جان خراشید
نثار نامه سیم اشک پاشید.زلالی.
رخش در شبنم اشک چکیده
برنگ زعفران نم کشیده.زلالی.
نگردد نوبر گلبرگ اشکی
نچیده لاله ای از داغ رشکی.زلالی.
از نسیم آه ممنونم که در گلزار عشق
غنچه های اشک گلگون مرا وامی کند.عالی.
بلبل شود از شوق تو ای گلشن خوبی
هر بیضهء اشکی که ز چشم ترم افتد.
ملاجامی.
آرام و راحتی که ز دل ماتم تو برد
چون مرغ اشک بازنیاید به آشیان.
واله هروی (از آنندراج).
عَبْرة. دمع. دمعة. جهشه. (منتهی الارب). ضخّ. سجم. هطل. (منتهی الارب). در لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 179 کلمهء اشک بدین سان آمده: بمدد نظر کلف از رخ ماه و اشکها از آفتاب دور کردی... و در چاپ اخیر آقای سعید نفیسی چنین است: بمدد نظر، کلف از رخ ماه و لکها از آفتاب دور کردی... (ص 154). سجوم؛ راندن چشم اشک را. (منتهی الارب). رجوع به سجوم شود. سجام. سجمان، اهرماع، فیض، انهلال؛ روان شدن اشک. روان گردیدن اشک چشم. اذراء؛ اشک ریختن چشم. افاضة. اسجام. (منتهی الارب). هملان، همل، همیان، همول، انهمال، انهمار؛ روان گردیدن اشک چشم کسی. همو، همی، تهلل؛ روان شدن اشک. جشّ، تهطال، هطلان؛ اشک باریدن گرینده. مَذارِف، مَذْرَف؛ جای روان شدن اشک. ذریف؛ اشک روان. ذرف؛ روان کردن اشک چشم خود را. استعبار عبر؛ جاری گردیدن اشک. سُمْلة؛ اشک که از شدت گرسنگی برآید. عبر، عبران؛ مرد بااشک. عَبرة، عَبری؛ زن بااشک. عَبری؛ چشم پراشک. وشل؛ اشک اندک و اشک بسیار (از اضداد). جمور؛ چشم بی اشک. غَرب؛ اشک که از چشم برآید. غرب؛ مجرای اشک و جای ریزش آن. غرب؛ روانی اشک. جودة؛ بسیاراشک گردیدن. دمع؛ اشک چشم از شادی یا اندوه. توق، توقان؛ برآمدن اشک از آب راههای سر در چشم. هیدب؛ اشک پی هم ریزان. (از منتهی الارب) :
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با پخنو.رودکی.
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک اِسم [ کذا ]
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
و گفت یا داود تذکر دمعک و تنسی خطیئتک؛ یاد کن اشک خود را و فراموش کن گناه خویش را. (قصص ص 154).
به اشک چون نمک من که بر سه پایهء غم
تنم ذکال و دلم آتش است و سینه کباب.
خاقانی.
اشک چون طفل که ناخوانده بیک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر می نرسد.
خاقانی.
نوح اگر موجهء اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعهء طوفان را.یغما.
- اشک ابر؛ اشک سحاب. مجازاً، باران.
- اشک باریدن؛ اشک باریدن چشم. کنایه از گریستن. بسیار گریستن :
آن سگی می مُرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت از کرب.مولوی.
- اشک تر:زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست. مولوی.
- اشک تلخ؛ کنایه از می و شراب. (از ناظم الاطباء).
- اشک خون یا اشک خونین:از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهء مینا برآورم.خاقانی.
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
بجز اشک خونین گواهی ندارم.عطار.
- اشک داودی؛ کنایه از گریهء بسیار. (ناظم الاطباء). اشک داود نیز به همین معنی آمده است :
کاین نوحهء نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تأثیر. خاقانی.
- || در این شعر خاقانی کنایه از رنگ سرخ شفاف است :
ساغری چون اشک داودی به رنگ
از پری روی سلیمانی بخواه.خاقانی.
- اشک داوری؛ کنایه از زاری و گریهء مظلوم در نزد حاکم. (ناظم الاطباء).
- اشک در آستین داشتن و اشک در مشت -داشتن؛ کنایه از بیدرنگ گریستن، در برابر هر بهانهء کوچک و ناملایمی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- اشک درخت؛ آبی که از بعض درختها بچکد آنگاه که چیزی از وی بشکافند یا ببرند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی).
- اشک ریختن؛ گریستن. گریه کردن :
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش(2) از مسام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 301).
- اشک سحاب؛ اشک ابر. مجازاً، باران.
- اشک شادی؛ اشک طرب. کنایه از گریه ای که جهت آن شادی بود. (ناظم الاطباء).
- اشک شیرین؛ اشک شادی. اشک طرب. کنایه از گریهء شادی. (ناظم الاطباء).
- اشک طرب؛ اشک شادی. کنایه از گریهء شادی :
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام.خاقانی.
- اشک کباب؛ قطرات چربی و خون که از آن هنگام پختن جاری شود و مجازاً به معنی گریهء خونین و اشک خونین :
نیست در دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید بجز اشک کباب.
صائب.
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار
اشک کباب باعث طغیان آتش است.صائب.
- اشک گرم:اشک گرمت باد و باد سرد بس
هر دو را با عقل سودائی فرست.خاقانی.
- دامان دامان اشک ریختن؛ کنایه از بسیار گریستن. بیحد گریه کردن.
-امثال: اشک کباب باعث طغیان آتش است. رجوع به امثال و حکم و اشک کباب شود.
|| سالک راه خدا. (برهان) (هفت قلزم). سالک راه خدا و پارسا و زاهد. (ناظم الاطباء).
(1) - کذا و ظ: ببین.
(2) - ن ل : شود آبش.


اشک.


[اَ] (اِ) احتمال میرود که این آیه که در زبور است اشاره به بعضی از عادات قدیمهء رومانیان باشد که اشک عزاداران را در شیشه جمع کرده در قبور اموات میگذاردند تا دلالت نماید بر آنکه زندگانی خویشان و اقربای میت از مرگ او بسیار تلخ است و حزن و اندوه ایشان بغایت شدید. (قاموس کتاب مقدس).


اشک.


[اَ] (اِ)(1) درختچه ای است در نواحی خشک و کوهستانی و در اراضی اطراف کرج میروید.
(1) - Halimodendron. Halodendron.
Bobinia Halodron. Argentataum. Cartagana Argetea.


اشک.


[اِ شَ / اِشْ شَ] (ترکی، اِ) خر که بعربی حمار گویند و این لفظ ترکیست. از لطایف و در لغات ترکی بتشدید شین معجمه نوشته است. (غیاث) (آنندراج). ایشک. الاغ :
پیشِ خر، خر مهره و گوهر یکی ست
آن اِشَک را در دُر و دریا شکی ست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1001).
|| دستوانه. (شرفنامهء منیری).

/ 105