لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اشنگور.


[اَ شَ] (اِ)(1) گونه ای از اَرجَنک که آنرا آش انگور، خوشهء انگور، خمیر زال، وشر، سیاه درخت، کلی کک، الجاره، عوسج، شجرالدکن، شوکة الصباغین نیز گویند. نام اشنگور در گرگان متداول است.
(1) - Rhamnus cathartica. Bourge
epine.
Nerprun purgeatif. epine de carf.epine -
noir.


اشنو.


[اِ نَ / نُو / اُ نَ / نُو] (نف مرخم)مخفف اشنوا :
چون زبان از نیک و بد بربسته شد
هم ز اشنو هم ز گویا ایمنیم.عطار.
و رجوع به اشنوا و شنوا و اشنودن و شنودن و شنیدن شود.


اشنو.


[اُ نُ] (اِ) نوعی سیگار در تداول امروز که بنام شهر اشنویا و اشنویه است، و آنرا انواعی است از قبیل: اشنوی کاغذی، اشنوی مقوایی، اشنوی ویژه. رجوع به اشنویه و اشنه شود.


اشنو.


[اُ] (اِخ)(1) نام شهری در آذربایجان است که امروز بنام اشنویه معروفست: و سلماس و اورمیه و اشنو را(2) بدیشان داد. (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج2 ص160). و زمستان سنهء ثمان و عشرین و ستمائه (628 ه . ق.) در ارمیه و اشنو مقام ساخت. (همان ص184). رجوع به تاریخ مغول اقبال ص121 و مجمل التواریخ گلستانه ص 346، و اشنویه و اشنه شود.
(1) - Ouchnou. (2) - ن ل: اشنوه راه. اشنور را. اشهو را.


اشنوا.


[اِ نَ / اُ نَ] (نف) شنوا. شنونده. (رشیدی).


اشنوایی.


[اِ نَ / اُ نَ] (حامص) شنوایی :
روشنایی آید از دیدار او در چشم کور
اشنوایی آید از گفتار او در گوش کر.
فرخی (از فرهنگ نظام).


اشنوخوانونت.


[اَ نُ خوانْ وَ] (اِخ)(1) نام یکی از شش تن از نخستین پیروان زرتشت است. رجوع به مزدیسنا ص 78 شود.
(1) - Ashno Xvanvant.


اشنود.


[اَ نَ وَ] (اِ) روز دوم از خمسهء مسترقه را گویند. (از برهان) (انجمن آرا). نام روز دوم است از خمسهء مسترقهء قدیم. (آنندراج) (هفت قلزم). روز دوم است از پنجهء دزدیده که به تازی خمسهء مسترقه خوانند. (جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نام دومین از خمسهء مسترقه از سال فلکی است، و در مجمع الفرس با تاء منقوط نوشته شده است. (شعوری ج 1 ص 145). نام روز دوم از پنجهء دزدیده که بر آخر دوازده ماه اضافه میکردند تا سال شمسی تمام شود. (فرهنگ نظام). دوم روز از فروردیان. (شرفنامهء منیری) (مؤیدالفضلا). روز دوم از فروجان. (سروری). رجوع به فروجان و اهنود شود. نام روز دوم از فوردجان یا فوردگان، و فوردجان پنج روز آخر آبان است. پنجهء دزدیده. روز دوم از خمسهء مسترقه. (ناظم الاطباء). محرف اشتود است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به اشتود شود.


اشنودن.


[اِ دَ / اُ دَ] (مص) شنودن. شنیدن. (از برهان) (رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (شعوری) (فرهنگ نظام). گوش کردن. پذیرفتن. فرمان بردن. اطاعت کردن :
گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود(1) چنین بار و برگ زیبا؟
ناصرخسرو.
پروانه چو ذوق سوختن یافت
نبود بشعاع شمع خشنود
این حال عجب اگر نماید
بشنو ز من ار توانی اشنود.
شیخ فریدالدین عراقی (از جهانگیری) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
|| درک کردن بوسیلهء حس شامّه. استشمام کردن. بوییدن :
لیک آنرا که اشنود(2) صاحب مشام
بر خر سرگین پرست آن شد حرام.
مولوی (مثنوی چ رمضانی دفتر 5 ص294 بیت2).
(1) - خوانده شود: کِشْنود.
(2) - خوانده شود: کِشْنَوَد.


اشنودنی.


[اِ دَ / اُ دَ] (ص لیاقت) لایق شنودن. قابل اصغا :
نه بنوشتنی بد نه بنمودنی
نه برخواندنی بد نه اشنودنی.فردوسی.


اشنوده.


[اِ / اُ دَ / دِ] (ن مف) شنوده. به معنی شنونده :
بر گفت فرید ماجرایی
اشنودهء ماجرای من کیست؟
عطار (دیوان ص 80).


اشنوذ.


[اَ] (اِ) روز دوم از فروجان مزبور باشد. و اشتود است. (سروری). محرف اشنود. رجوع به اشنود و اشتود شود.


اشنور.


[اِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان دماوند که در پنج هزارگزی جنوب خاوری دماوند واقع و دارای 10 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


اشنوزنگ.


[اِ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد که در 47 هزارگزی باختر مهاباد و 7 هزارگزی خاور شوسهء خانه به نقده واقع و محلی است جلگه، معتدل، مالاریائی و سکنهء آن 371 تن میباشد که از مذهب تسنن پیروی کنند و به زبان کردی سخن گویند. آب آن از رودخانهء جلدیان تأمین میشود و محصول آن غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی، جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اشنوسه.


[اِ سَ / سِ] (اِ) هوایی را گویند که با صدا و حرکت سر از دماغ برآید و آنرا بعربی عطسه خوانند. (برهان) (آنندراج) (مؤیدالفضلا). هوایی که از دماغ برآید، و آنرا عطسه گویند. (انجمن آرا). عطسه. (غیاث) (رشیدی) (فرهنگ ضیاء) (سروری) (شعوری). هوایی که با شدت و صدا از دماغ بیرون آید و نام عربیش عطسه است. (فرهنگ نظام). شنوسه، در تداول مردم دیههای کرمان :
دماغ خشک او اشنوسهء تر
چو آرد گوش گردون را کند کر.
ابوالخیر (از رشیدی و فرهنگ نظام، و ابوالخطیر از سروری و شعوری).


اشنوند.


[اِ نُ] (اِ) اشنود. نام دومین روز از خمسهء مسترقه است. (شعوری ج 1 ص 136). محرف اشتود است. رجوع به اشنود و اشنوذ و اشتود شود.


اشنونه.


[اُ نَ] (اِخ) نام قلعه ای به اندلس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


اشنوهنه.


[اُ نَ] (اِ) در مجمع الفرس بمعنی عطسه است. (شعوری ج 1 ص 149). شاید تحریف یا لهجه ای در اشنوسه است.


اشنویه.


[اُ یَ] (اِخ) حمدالله مستوفی آرد: شهری وسط است در میان کوهستان بر یک مرحلهء ارمیه افتاده در غرب مایل قبله. هوایش خوشتر از ارمیه بود و آبش از اودیه ای که از آن جبال برمیخیزد. حاصلش غله و دیگر حبوبات و انگور بود و مردمش بیشتر سنی اند(1) و صدوبیست پاره دیه از توابع اوست و ضیاعش را نیز حاصلی نیکوست، حقوق دیوانیش نوزده هزاروسیصد دینار است. (نزهة القلوب مقالهء 3 ص86). و رجوع به ص 84 و 80 و 241 همان کتاب و فهرست جغرافیای غرب شود. و در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: نام یکی از بخشهای شهرستان ارومیه است. این بخش در جنوب شهرستان ارومیه واقع شده و حدود آن بشرح زیر میباشد: از شمال به دهستان باراندوزچای، از جنوب و خاور به بخش سلدوز، از باختر به خاک عراق. قسمت جنوبی بخش تقریباً جلگه و هوای آن معتدل است. محصول عمدهء آن غلات، توتون و سیگار است. هوای قسمت شمالی کوهستانی سردسیر و محصول عمدهء آن غلات، توتون و لبنیات است. آب این بخش از رودخانهء اشنویه و چشمه سارها و آب کوهستان (برف و باران) تأمین میگردد. شغل عمدهء ساکنان این بخش کشاورزی و گله داری است. بخش اشنویه از دو دهستان بنام حومه و دشت بیل تشکیل شده و جمع قراء آن 74 و جمعیت آن در حدود 14370 تن است. مرکز این بخش قصبهء اشنویه میباشد. || اشنویه (حومه) نام یکی از دهستان های دوگانهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه است. قراء این دهستان در اطراف بخش واقع شده و هوای آن سردسیر و کوهستانی است. آب آن از رودخانهء اشنویه و چشمه سارها تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، حبوبات، توتون و لبنیات است. راه شوسهء نقده و ارومیه از این دهستان میگذرد. جمع قراء دهستان 60 و جمعیت آن در حدود 12920 تن است. قراء مهم آن بشرح زیر است: ده شمس بالا و پائین، دهگرجی، حسن نوران، خالدآباد، نالوس، نرزیوه، هیق، سنگان، نالیوان. مرکز دهستان قصبهء اشنویه میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
(1) - ن ل: شافعی اند.


اشنویه.


[اُ یَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان و بخش اشنویهء شهرستان ارومیه، در 110هزارگزی جنوب آن شهرستان که در مسیر شوسهء نقده - مهاباد واقع است و محلی است دره، سردسیر و مالاریائی. سکنهء آن 2212 تن است. آب آن از رودخانهء اشنویه و محصول آن غلات، حبوبات، توتون و شغل اهالی کاسبی و زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. راه شوسه و در حدود 150 باب مغازه و دکان، ادارات دولتی، دستهء ژاندارمری و 5 دبستان دارد. مختصات جغرافیائی: طول 45 درجه و 6 دقیقه، عرض 37 درجه و 2 دقیقه و 30 ثانیه، ارتفاع 1530 متر، اختلاف ساعت با تهران 25 دقیقه و 12 ثانیه یعنی 12 ظهر اشنویه ساعت 12 و 25 دقیقه و 12 ثانیه در تهران است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). رجوع به اشنو و اشنه شود.


اشنه.


[اَ نَ / نِ] (اِ) اشنا. شنا. آشنا. اشناب. اشناه. شناو :
جادویی کردن جادوبچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنهء دریا دشوار.انوری.


اشنه.


[اُ نَ / نِ] (اِ)(1) بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان) (آنندراج). اشنان. (سروری) (شلیمر) (شعوری). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق. (اقرب الموارد). رجوع به اشنان شود. || خار و خاشاکی که روی آب باشد. (شعوری ج 1 ص 149).
.
(فرانسوی)
(1) - Soude commane


اشنه.


[اُ نَ / نِ] (اِ)(1) عطریست سفید که به درخت بلوط و صنوبر می پیچد و بصورت پوست بنج است لیکن عربی است و بفارسی دواله گویند و لهذا ترکیبی که در آن میکنند دواله مشک گویند اگرچه مشهور به دواءالمسک شده. (رشیدی). چیزیست مثل گیاه خشک که سیاه و سپید باشد و بهندی چهارچیلا(2) گویند و بعضی چهریله نامند و بعضی ملاگیر خوانند. (غیاث) (آنندراج). نام دارویی است خوشبوی که آنرا دواله میگویند و بعربی شیبة العجوز و مسک القرود خوانند. مانند عشقه و لبلاب بر درخت پیچد و اگر بسایند و در چشم کنند چشم را جلا دهد. (برهان). پوستهای لطیفی باشد که بر درخت بلوط و صنوبر و گردکان پیچد، خوشبوی بود و در داروها بکار است. بفارسی آلک و دوالک گویند. (از بحر الجواهر). پوستهای نرم و نازک باشد که به درخت بلوط و صنوبر و گردو چسبد و خوشبوی است. (از مفردات قانون ابوعلی ص 157 س 24). چیزیست سپید چون رگ پوست کنده که بر درخت بلوط و صنوبر و جز آن متکون میشود و می پیچد و بفارسی آنرا دواله خوانند و خوشبو می باشد. در اول گرم و خشک، مقوی معده و نافع اوجاع کبد است. (منتهی الارب). چیزی گیاهی است که بر درخت و سنگها تکوین شود. (از المنجد). بفارسی دواله و دوالی و دوالک و بهندی چهریرا. (از الفاظ الادویه). صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی آنرا از عطرها شمرد و گوید نام دیگر آن دواله است و از هند آرند. هرچه سپید است بهتر باشد و سیاه آن بدبوست. گرم است بدرجهء اول و خشک است بدرجهء دوم و گروهی گفته اند سرد و خشک است. دواله. (منتهی الارب) (برهان). دوالی. دوالک. آلک. دواءالمسک. (رشیدی). چهارچیلا. چهریرا. چهریله. ملاگیر. (آنندراج). شیبة العجوز. (برهان) (تذکرهء داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن البیطار). مسک القرود. (برهان). آلک و دوالک. (تحفه) (بحر الجواهر). مسحو (بفرنگی). (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 48). بریون (بیونانی). (همان صفحه). کله دبالیه (بلاتینی). (همان صفحه). شیبه (بزبان مصری). (همان صفحه).
رازی گوید: او را بهندی شیلیلو و به سحزی [ ظ: سکزی = سجزی ] ژالکه گویند و ابونصر و ابوزید صهبا [ کذا ] نخست در قرابادین خود او را به کربس پایه تفسیر کرده اند و بعضی کرماس پایه گفته اند و کرماس پارسیان سام ابرص را گویند، و گویا که اشنه را به انگشتان کربس تشبیه کرده اند و در بعضی از کتب عطر او را به این طریق معرب داشته اند و بعضی او را پایه هم گویند، و ابوالعباس حشکی گوید در کتاب عطر که او نباتیست بر ساحل دریای هند از جدت یمن و سواحل دریای بصره و برگ او ببرگ شیح بستانی ماند و سیاه و خاصه شیح در متن گفته شود و امواج دریا برو بگذرد و در وقت هیجان دریا بحیثیتی که روی آب بود معلق شود و چون موج دریا بایستد باد او را خشک گرداند و استعمال او بعد از آنکه او را بکف مالیده باشند تا آن پوست او زایل شود و سفیدی او صاف بیرون آید کنند و بعضی از صیادنه او را مغشوش گردانند به اطراف کاغذها که صحافان ببرند.
جالینوس گوید اشنه محللست و طبع را نرم گرداند و در خاصیت آنچه از درخت صنوبر گرفته شود به بود، و رازی گوید اشنه بر درخت جوز و صنوبر و بلوط بشبه لبلاب پیچد و به لون سفید باشد و بوی خوش بود. ابوریحان گوید آنچه ازو معروفست نزد صیادنه دو نوعست یکی بغدادی و آن به لون سفید است در غایت سفیدی و خوشبویی و اهل بغداد ازو عبیر سازند و بغداد منبت او نیست و سبب کثرت او در بغداد آنست که انواع عطر را در بغداد رواج تمام است، و نوع دیگر هندیست و آن در سفیدی و خوشبوئی مثل بغدادی نیست. و از خواص او آنست که تا تر نکنند کوفته نشود. ص اوبی گوید گرمست در اول، خشکست در دوم، صلابت رحم و سدهء آن زایل کند و حیض براند و غثیان و قی را تسکین دهد و معده را قوت دهد و چشم را روشن کند و اعضای دمل را چون بکوبند و ضماد کنند محکم گرداند و آنچه از او بسیاهی مایل بود خوب نیست بدل او بوزن او قروماناست. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
شیبة العجوز خوانند و کرکس مایهء بغدادی گویند، بپارسی دواله گویند و دوالی و داءالمسک خوانند. و آن بر درخت صنوبر و جوز و بلوط و غیر آن پیچیده شود و بهترین آن سپید خوشبوی بود و آن نوع مصری خوانند و آنچه سیاه بود بد بود و آن هندیست و اشنه را در کوفتن نم باید کرد تا زود کوفته شود. و طبیعت آن جالینوس گوید در گرمی و سردی معتدل است و در وی قبضی اندک هست. و حنین گوید گرم بود در اول درجه و خشک بود در دویم درجه و منفعت وی آنست که سودمند بود جهت رنجوری که او را صرع و اختناق رحم بود. و اگر بجوشانند و در آن آب نشینند حیض براند و وجع رحم را نافع بود و وی می بندد و معده را قوت می دهد و خفقان را سود دارد و قوهء دل بدهد و سدهء رحم بگشاید و اگر بر ورمهای گرم طلا کنند ساکن گرداند و تحلیل صلابت مفاصل بکند و درد جگر ضعیف را سودمند بود و محلل اخلاطی بود که در عروق جمع شده باشد و شهوت باه زیاده کند و منی بیفزاید و قوهء قضیب بدهد، اگر در شراب بپزند و آن شراب بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران. و از جمله منومات بود و اگر نیز در شراب نقیع کنند مقدار یک درم و یا دو درم همین عمل کند. اما اشنه مضر بود به روده و مصلح آن انیسون است و بدل آن قرومانا. (اختیارات بدیعی).
و در کتاب درمان شناسی ذیل آشنه آمده است: آشنه یا دواله نوعی الک است بنام ستراریا ایسلاندیکا(3) که در نواحی کوهستانی و در کوه های اروپا و امریکا بسیار میروید. در این گیاه جسمی لزج یا نشاسته ای بنام لیشنین(4) یافت شده که نزدیک به نشاستهء معمولی است. گذشته از آن دارای جسم تلخی موسوم به ستارین(5) و اسید چربی بنام اسید لیشنستآریک(6) نیز میباشد. ساکنان جزیرهء ایسلاند آشنه را بعنوان مادهء خوراکی بکار میبرند، و قسمت مؤثر یا لیشنین(7) آن بسیار نرم کننده و ملین است و آنرا در اختلالات گوارش و تنفس توصیه میکنند. در قرن گذشته آنرا در فتیزی پولمونر(8) انسان تجویز میکرده اند ولی امروزه ندرةً آنرا بعنوان اخلاط آور یا بشکل جوشاندنی میدهند. مقدار: اسب و گاو 10 تا 50 گرم، بره و خوک 5 تا 10 گرم، سگ 1 تا 2 گرم. (از درمان شناسی عطایی ص437). || لهجه ای در اشه و اُشق. رجوع به اشه و اشق شود.
(1) - La mousse. Lichen usnae. (2) - چهارچهییلا. (آنندراج).
.(لاتینی)
(3) - Cetraria islandica .
(فرانسوی)
(4) - Lichenine .
(فرانسوی)
(5) - Cetarine .
(فرانسوی)
(6) - Lichenstearique .
(فرانسوی)
(7) - Lichenine .
(فرانسوی)
(8) - Phtisie pulmonaire


اشنه.


[اُ نُهْ] (اِخ) دهی است نزدیک اصفهان. (منتهی الارب).


اشنه.


[اُ نُهْ] (اِخ) شهرکی است به آذربایجان. (سمعانی). شهریست در آذربایجان از طرف اربل که تا شهر ارومیه دو روز و تا شهر اربل پنج روز راه است و بین این دو شهر واقع است. (مراصد). بلده ایست در یکی از حدود آذربایجان در سمت اردبیل و تا ارمیه دوروزه راه و تا اردبیل پنج فرسخ و واقع میان این دو میباشد، باغات بسیار دارد، گلابی آن نهایت ممتاز و به جمیع نواحی نزدیک آن میرود، عیبی که در این بلد است این است که خرابست، در سفر تبریز ازین شهر گذشتم آنرا تماشا کردم، جمعی از فضلا به این شهر منسوبند. (از مرآت البلدان ج 1 ص 44). و لسترنج آرد: شهر اُشْنُه در شمال غربی بَسَوی است و در روزگار ابن حوقل کردها در آن سکونت داشته اند و در قرن چهارم هجری (دهم م.) از اشنه و نواحی آن گوسپندان و چارپایان بموصل و نواحی جزیره میبرده اند. شهری پردرخت و سبز و خرم بوده است. گوسفندداران، گوسفندان خود را بچراگاه های آن میبرده اند. یاقوت که آنرا دیده است گوید: دارای بوستانهاست و مستوفی آنرا ذیل کلمهء اشنویه آورده و بوصف آن پرداخته و گفته است: اشنویه در منطقهء کوهستانی است که به ده گیاهان موسوم است(1). (از سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج صص 199 - 200). و رجوع به اشنویه شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: قصبه ایست در خطهء آذربایجان ایران و در 60 هزارگزی جنوب شهر ارومیه، در کنار چپ یعنی در سمت شمالی نهر کدیر که وارد دریاچهء ارومیه میگردد واقع شده است و زادگاه بعضی از علما و فضلای مشهور بلقب اشنائی و اشنهی بوده است. در تاریخ 617 ه . ق. یاقوت حموی هنگام بازگشت از تبریز ازین قصبه عبور کرده و میگوید «باغها و بوستانهای فراوان دارد ولی رو بخرابی میرود». در حال حاضر نیز بوضع قصبهء کوچک ویرانه ای دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص201 و 242 و شدالازار ص 308 و اخبار الدولة السلجوقیة ص 179، و اشنو و اشنویه شود.
(1) - اصطخری 181، ابن حوقل 238 و 239، مقدسی 377، یاقوت: 284 و 564 و 626، 4: 476، قزوینی 2: 350 و 358 مستوفی 158 و 159 و 218.


اشنه.


[] (اِخ) اسم دو شهر است در یهودا که اولی بمسافت 16 میل در شمال غربی اورشلیم واقع بوده و دومی بمسافت 16 میل بجنوب غربی آن. (قاموس کتاب مقدس).


اشنهء بستانی.


[اُ نَ / نِ یِ بُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) شیبه. (دزی ج 1 ص 25). مستند دزی مفردات ابن البیطار در ذیل کلمهء شیبه است، در متن عربی مفردات در ذیل شیبه این معنی دیده نشد، ولی لکلرک در ترجمهء فرانسهء آن گفته است نوعی از شیبه را که در بوستانها میروید معمولاً اشنهء بستانی نامند. در تذکرهء داود ضریر انطاکی ذیل شیبه، اشنه است. رجوع به ص 226 تذکره شود. اشیب. ریحان ابیض.
(1) - Absinthe.


اشنهی.


[اُ نُ] (ص نسبی) منسوب به اشنه شهر معروف آذربایجان نزدیک ارومیه که آنرا اشنو و اشنویه نیز نوشته اند. (حاشیهء شدالازار ص 308). و رجوع به انساب سمعانی و معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص 44 شود.


اشنهی.


[اُ نُ] (اِخ) امام صدرالدین محمود اشنهی واعظ، معاصر ابوبکر سعدبن زنگی (623 - 658 ه . ق.) بود و در علوم اصول و فروع و الهیات و ادبیات عرب دست داشت. صاحب تاریخ وصاف در ضمن احوال ابوبکر سعدبن زنگی آرد: «از خداوندان ذکاء و فطنت و اهل نطق و فضیلت مستشعر بودی و ایشان را به جربزه و فضول نسبت دادی لاجرم چند افراد از ائمهء نامدار و علماء بزرگوار را بواسطهء نسبت علم حکمت ازعاج کرد و قهراً و جبراً از شیراز اخراج، از آن جمله امام صدرالدین محمود الاشنهی بود که استحضار و استبصار او در انتماء به کلی علوم عقلی و نقلی چون بیاض نهار از اقامت بیّنت استغنا داشت...». و هم مورخ مزبور آورده است که وی در آخر عمر با شیخ شهاب الدین عمر سهروردی در حج دیدار کرد و شیخ شهاب الدین او را بسیار بستود و سرانجام مورخ یادکرده، این رباعی را که برحسب حال سروده به وی نسبت داده است:
از صحبت تو کنون فراق اولیتر
بر درگه تو زرق و نفاق اولیتر
چون پردهء راستی مخالف کردی
ما را پس ازین راه عراق اولیتر.
(از شدالازار حواشی محمد قزوینی).
و رجوع به همان کتاب ص307 و 308 و تاریخ وصاف صص158 - 159 و شیرازنامه ص57 شود.


اشنهی.


[اُ نُ] (اِخ) عبدالعزیزبن علی اشنهی (منسوب به اشنه یا اشنویه) شافعی. از فقیهان بود و فقه را نزد ابواسحاق ابراهیم بن علی فیروزآبادی بیاموخت و از ابوجعفربن مسلمه حدیث سماع کرد و مختصری بسیار نیکو در فرائض گرد آورد. (از معجم البلدان).


اشنی.


[اَ نا] (ع ن تف) مکروه تر. ناپسندتر. زشت تر :
و لم یکن عیبها الا تقاصرها
و ای عیب لها اشنی عن القصر.؟


اشنی.


[اِ] (اِخ) نام دهی در صعید مصر، و آن غیر اسنی بسین مهمله است. (منتهی الارب). لهجهء عامیانهء اشنین است که قریه ای است به صعید در جنب طُنْبُذی. (از معجم البلدان). و رجوع به اشنین شود.


اشنیان.


[اُ نَ] (اِ)(1) گونهء سوم از تیرهء اسفنجیان(2) است و اسفنجیان تیرهء چهارم از دولپه های بی گلبرگ است. اشنیان در صحاری مرکزی ایران بسیار میروید و برگهای بسیار ریز و بهم فشرده دارد و در آن مقداری نمکهای قلیایی ذخیره میشود. چون ساقه های آنرا بسوزانند خاکستری بنام شخار بدست می آید که مواد قلیایی بسیار دارد و در صابون سازی بکار میرود. و رجوع به اشنان شود. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 274).
.(لاتینی)
(1) - Salsola soda .
(فرانسوی)
(2) - Chenopodiacees


اشنیبرگ.


[اِ بِ] (اِخ)(1) (یعنی کوه مستور از برف) در نواحی آلمان به این نام کوههای بسیاری وجود دارد، مرتفع ترین آنها در خطهء ویانروالدای اتریش یافت شود که در 46 درجه و 47 دقیقهء عرض شمالی با 27 درجه و 13 دقیقهء طول شرقی واقع است و 2164 گز ارتفاع دارد.
(1) - Schneeberg.


اشنیبرگ.


[اِ بِ] (اِخ)(1) نام قصبه ایست در خطهء ارزکبیر که در ساقه و بالای کوه بلندی واقع شده و عدهء نفوسش به 8100 تن بالغ میگردد و در جوار آن معدن نقره، آهن، سرب، بیسموت، کوبالت و گل ظروف یافت میشود و کارخانه های مخصوص برای استفاده از مواد معدنی مزبور تأسیس شده است.
(1) - Schneeberg.


اشنیجه.


[اِ جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان عقدای بخش اردکان شهرستان یزد که در 48 هزارگزی باختر اردکان و 5 هزارگزی راه عقدا به جلیل آباد واقع است و محلی کوهستانی، گرم و معتدل و مالاریایی است. سکنهء آن 282 تن میباشد که پیرو مذهب شیعه اند و بزبان فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و انار است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه آن ارابه رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


اشنیدن.


[اِ دَ] (ص) شنیدن :
بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله که اشنیده ست(1)؟منجیک.
و رجوع به شعوری ج 1 ص141 شود.
(1) - خوانده شود: کِشْنیدَست.


اشنیک.


[اَ] (اِ) در تداول استرآباد، سنجاب(1). (شلیمر). موشک پران (استرآباد). رُسْک (قریهء درکه).
(1) - ecureuil. Xerus. Rat palmiste.


اشنیکوپ.


[اِ کُپْ] (اِخ)(1) (قلهء مستور از برف) نام کوهی است از سلسله جبال سودت در آلمان که در سیلزیاو در حدود چهستان (بوهِم) واقع گشته است و مرتفعترین کوه از جبال واقع در شمال دانوب میباشد و 1686 گز ارتفاع دارد. (از قاموس الاعلام).
(1) - Schneeckopp.


اشنین.


[اِ] (اِخ) و عوام اِسننی گویند. قریه ای است در صعید مصر در پهلوی طنبذی و در مغرب نیل. این شهر و طنبذی را بعلت قشنگی شان عروسین مینامند و هر دو از ناحیهء بهنسا میباشند. (مراصد). و یاقوت آرد: عامه آنرا اشنی گویند. (معجم البلدان). و رجوع به اشنی شود.


اشنین.


[اِ] (اِخ) دهی است در هیجده فرسخی میانهء شمال و مغرب چارک، و از دیه های لارستان بشمار میرود.


اشو.


[اَ] (ص)(1) بلغت زند و پازند بمعنی بهشتی باشد که در مقابل دوزخی است. (برهان). بلغت ژند و پاژند بمعنی بهشتی آمده. (انجمن آرای ناصری). بمعنی بهشتی باشد در لغت ژند و پاژند بمقابل دوزخی. (شعوری ج 1 ص126). بلغت ژند و پاژند بمعنی بهشتی آمده که مقابل دوزخی است، زرتشت بهرام گفته :
هزاران درود و هزاران دعای
بر آن ارجمندی اشو پاک رای.(از آنندراج).
بلغت زند و پازند بهشتی در مقابل دوزخی. پاک و مقدس. (ناظم الاطباء). مقدس و پاک. (فرهنگ نظام). || آتش شعله ناک. (مؤید الفضلاء).
(1) - از ریشهء asha اوستایی بمعنی راستی و ashvanیعنی مقدس، در پهلوی ahru بدین معنی آمده. (از حاشیهء برهان چ معین).


اشو.


[اَ] (ادات استفهام) (از بربری) بمعنی چیست. و برحسب نظر هانوتو(1) تحریفی از کلمهء عربی اَش میباشد. (از دزی ج 1 ص26).
(1) - Hanoteau (Grammaire Kabyle 67n).


اشواء .


[اِشْ] (ع مص) دادن گوشت به کسان تا بریان سازند. || اشواء قوم را؛ بریان خورانیدن آنان را. (منتهی الارب). اطعام قوم بگوشت بریان. (از المنجد). || اشواء قمح؛ وقت مالیدن رسیدن گندم و صالح بریان کردن شدن آن. (منتهی الارب). اشواء زرع؛ رسیدن کشت (چنانکه مثلاً دانهء گندم از پوست بوسیلهء مالیدن با دست جدا شود) و برای بریان کردن شایسته گردیدن. (از المنجد). || ما اعیاه و ما اشواه؛ از اتباع است و کذا ما اعیاه و ما اشیاه؛ یعنی چه عاجز است این. (منتهی الارب). || اشواء سَعَف(1)؛ زرد شدن شاخ خرمابن بعلت خشک شدن. و منه: ما اعیاه و ما اشواه؛ یعنی چقدر ضعیف است. (از المنجد)(2). زرد شدن شاخ خرمابن. (منتهی الارب). || اشواء مرد؛ بقیه ای باقی گذاشتن از عشاء خود. (از المنجد). باقی گذاشتن، یقال: تعشی فلان فأشوی من عشاءه؛ ای بقی منه بقیة. (منتهی الارب). || اشواء مرد؛ کسب کردن مال پست. (از المنجد). || اشواء مرد را؛ اصابت کردن به شوای(3) وی نه کشتنگاه او. (از المنجد). به شوی رسیدن چیزی، یقال: رماه فأشواه؛ اذا اصاب شواه. || ستور ریزه گرفتن. (منتهی الارب). || اشواء سهم؛ به هدف نخوردن تیر. (از المنجد).
(1) - شاخهء نخل تهی از برگ.
(2) - در منتهی الارب شاهد بصورت معنی مستقلی آمده است.
(3) - شَوی؛ دو دست و دو پا و اعضایی که مقتل یا کشتنگاه نباشند.


اشواب.


[اِشْ] (اِخ)(1) یوهان کریستف. (1743 - 1821 م.) از دانشمندان آلمان بود که برخی از آثار ادبی، تاریخی، فلسفی و ریاضی تألیف کرد. قسمت بیشتر شهرت وی بسبب کتابیست که آنرا دربارهء اسباب و مقتضیات تبدیل زبان فرانسه به یک زبان عمومی و کیفیت دوام و عدم دوام آن نگاشت و بسبب آن از طرف آکادمی برلن مورد تقدیر واقع شد.
(1) - Schwab, Johann Christoph.


اشواباخ.


[اِشْ] (اِخ)(1) نام شهرکی تجارتی است در خطهء فرانکونیای میانه از باویر که بر نهری موسوم بهمین نام در 15هزارگزی جنوب غربی نورنبرگ واقع شده است. (از قاموس الاعلام).
(1) - Schwabach.


اشوار.


[اِشْ] (ع مص) اشوار نار را یا به نار؛ برداشتن آتش را. (از المنجد). بلند کردن آتش را، یقال: اشار النار و اشار بها و کذا اَشوَر بها (بالتصحیح). (منتهی الارب).


اشوارتز.


[اِشْ] (اِخ)(1) اشوارچ. نام راهبی از اهالی شهر فریبورگ در کشور آلمان بود و در قرن چهاردهم م. میزیست. عوام وی را کاشف و مخترع باروت میدانند و برحسب روایت دیگر کشف باروت قبل از وی بوده و او راه بکار بردن و استفادهء از آن را ابتکار کرده و به وندیکیها آموخته است. مجسمهء وی را در میهن او برپا ساخته اند. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Schwartz.


اشوارتزبورگ.


[اِشْ] (اِخ)(1)اشوارچبورگ. نام یکی از نواحی میانهء کشور آلمان است که به اراضی پروس محاط می باشد و مساحت سطح آن به 1802 کیلومتر مربع بالغ میگردد. اراضی آن ناهموار ولی بسیار حاصلخیز است و به اندازهء نیازمندی محلی حبوبات و کتان بعمل می آید. مراتع و حیوانات آن نیز فراوان است و دارای جنگل هم می باشد و صنایع آن نیز پیشرفتی کامل کرده است و دارای کارخانه های گوناگون میباشد. این سرزمین دارای کانهای سرب، آهن، کوبالت، مس، نمک، مرمر و غیره است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Schwartzburg.


اشوارتزه.


[اِشْ زَ] (اِخ)(1) اشوارچه. نام رودخانه ایست در کشور اتریش که به رودخانهء پتین می پیوندد و شط لینه را تشکیل میدهد.
(1) - Schwartza.


اشوارتزه.


[اِشْ زَ] (اِخ) نام رودخانه ایست در موراویا و از توابع نهر تایه میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اشوارتزه.


[اِشْ زَ] (اِخ) نام رودخانه ایست در پرنس نشین اشوارتزبورگ و وارد نهر سار میگردد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اشوارتزه.


[اِشْ زِ] (اِخ) نام نهری است در ساکسه و از توابع شط ورا میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی).


اشواط.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شوط. (منتهی الارب). جِ شوط، بمعنی تک و گشت. و طاف بالبیتِ سَبْعَة اشواط؛ یعنی طوف کرد خانه را هفت گشت. (منتهی الارب) (آنندراج). گردش کردن ها. گشتها.


اشواق.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شَوْق. (منتهی الارب). آرزومندیها. جِ شَوْق، بمعنی آزمندی نفس و میل خاطر. (آنندراج). || در تداول حکمت اشراق، شوق بمعنی عامل و موجب حرکت نور انوار و مرادف عشق و ضد قهر باشد. شیخ اشراق فرماید: و انوار هر گاه فزونی یابند، عالی را بر سافل قهر و سافل را به عالی شوق و عشق است. (حکمت اشراق چ کربن ص136). و در حاشیهء ص169 آرد: چه نور انوار و انوار قاهر هرچند به ذوات خود متحرک نیستند ولی آنها بوسیلهء شوق و عشق در حرکتند و در فصل «در بیان انتهای همهء حرکات بسوی انوار جوهری یا عرضی» گوید: و اشواق نیز (همچون حرارت) موجب حرکاتند. (ص196) :
قلب می زد لافِ اَشواقِ مِحَک
تا مریدان را دراندازد به شک.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 3849).
و رجوع به شوق و ص223 و224 همان کتاب شود.


اشواک.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شَوک. (منتهی الارب) (المنجد). خارها. (آنندراج).


اشواک.


[اِشْ] (ع مص) خار برآوردن درخت. یقال: اشوکت الشجرة اشواکاً (علی الاصل). (منتهی الارب). خاردار بودن درخت یا پرخار بودن آن. (از المنجد). با خار بسیار شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی).


اشوال.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شَول. (منتهی الارب). جِ شَول (بالفتح)، بمعنی آب اندک و باقیمانده در بن مشک و مرد چالاک در هر کار. (آنندراج). || ججِ شائِلَة (برخلاف قیاس). (منتهی الارب).


اشوالباخ.


[اِشْ] (اِخ)(1) شهری به پروس نزدیک لار(2) که دارای 2800 تن جمعیت است و آبهای معدنی دارد.
(1) - Schwalbach.
(2) - L'are.


اشوانتالر.


[اِشْ لِ] (اِخ)(1) (1802 - 1848 م.) از مجسمه سازان و نقاشان آلمان بود که در مونیخ تولد یافت و آثار مهمی درین هنر از خود بیادگار گذاشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Schwanthaler.


اشوایدنیتس.


[اِشْ] (اِخ)(1) اشوایدنیچ. قصبه ایست در سیلزی پروس که بر نهر والستریتس در 55 هزارگزی جنوب غربی برسلاو واقع است. یک کلیسیای بزرگ و کارخانه های گوناگون دارد. در قدیم مرکز دوک نشین مستقلی بوده و در برخی از جنگها هنگام محاصره مقاومت کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Schweidnitz.


اشوایگوسر.


[اِشْ گُ سِ] (اِخ)(1) (1742 - 1830 م.) از ادبای آلمان بود که به السنهء یونانی، لاتینی، عبرانی، سریانی و عربی آگاهی داشت و مدتی در دانشگاه استراسبوگ تدریس میکرد و بنشر برخی از آثار قدیم همت گماشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Schweighauser.


اشوایلر.


[اِشْ لِ] (اِخ)(1) نام قصبه ایست در پروس در مغرب نهر رن که کارخانه های گوناگون دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Eschweiler.


اشواینفورت.


[اِشْ] (اِخ)(1) قصبه ایست در خطهء فرانکونیای سفلی از باویر و بر نهر ماین در 40 هزارگزی شمال غربی وورجبوک واقع گشته است و گرداگردش سوری کشیده اند. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Schweinfurt.


اشوب.


[اُ] (معرب، اِ) (از اسپانیولی(1)) باقیماندهء نسوج کتان و کنف.
- اُشوب القِنَّم؛ باقیماندهء نسوج شاهدانهء هندی. بنگ.
در برخی از لغت نامه ها این کلمه بصورتهای اُشْتُبّ و اشطوپة و لشطوب نیز آمده است. (از دزی ج 1 ص26). و رجوع به اشتب شود.
(1) - Estopa.


اشوبدن.


[اَشْ وَ بَ دَ نَ] (اِخ) نام شهریست در مشرق هند. و این کلمه بمعنی کسانیست که چهره هایشان همچون چهرهء خرس است. رجوع به تحقیق ماللهند ص153 شود.


اشوت.


[اَشْ وَ تَ] (اِ) نام درختی است بهند که براهم را بدان تشبیه کنند. رجوع به تحقیق ماللهند ص42 س 17 و ص153 س 2 و ص272 س 18 - 35 شود.


اشوتر.


[اَشْ وَ تَ] (اِخ) نام رئیس طایفه ایست که در کوه نشد هند بسر میبردند. رجوع به تحقیق ماللهند ص114 و 123 شود.


اشوج.


[] (اِ) نام ماهی است بهندی و بمعنی صاحب و رئیس است. (تحقیق ماللهند ص106). و رجوع به ص201 و 294 همان کتاب شود.


اشوجج.


[] (اِ) نام ماهی است بهندی. (تحقیق ماللهند ص107). و رجوع به ص181 و 250 و 285 و 287 و 288 و 291 همان کتاب شود.


اشود.


[] (اِخ) اشورد. اشودر. از دیه های شراهین، سومین ناحیهء اطراف همدان است. رجوع به نزهة القلوب مقالهء 3 ص72 شود.


اشودر.


[ ] (اِخ) رجوع به اشود و نزهة القلوب مقالهء 3 ص72 شود.


اشوذ.


[اَشْ وَ] (اِخ) نام پسر سام بن نوح (ع). (منتهی الارب). در قاموس کتاب مقدس اشور نام پسر دومینِ سام بن نوح است. رجوع به اشور شود. || (ع اِ) آفریده. و منه خیرالاشاوذ، ای خیرالخلق. (منتهی الارب). خلق. ج، اَشاوذ.


اشور.


[اُ] (ع اِ) جِ اُشُر، بمعنی خوبی دندان و تیزی آنها از روی خلقت باشد یا از روی عمل. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به اُشُر شود. || جِ اُشَر. رجوع به اُشَر شود.


اشور.


[اَشْ شو] (اِخ)(1) از کشورهای باستان بود که سراسر بلاد دجلهء میانه را فرامیگرفت و بنام یکی از الهه های آن کشور و نخستین پایتخت آن خوانده میشد. مردم آن همچون بابلیان (کلدانیان) از نژاد سامی بودند و بزبان آنان سخن می گفتند. با ملتهای همجوار خود زدوخورد میکردند و مدتی زیر فرمان کلدانیان بودند. کشور آشوریان در روزگار تیگلات پیلرز سوم و سارگن دوم و سناخریب و آشور بانیپال (در دو قرن 7 و 8 ق. م.) به اوج عظمت نائل آمد از اینرو سلاطین آن تا مصر پیش رفتند و سیادت بر آن سرزمین را بدست آوردند. سرانجام نینوا پایتخت دوم آن قوم در زیر حملات مادها و بابلیها (612 ق. م.) سقوط کرد و نام آن کشور از روی زمین برافتاد. (از اعلام المنجد). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: بسیاری از علما و دانشمندان گمان برده اند که قصد از لفظ آشور که در حزقیال (31:3) مکتوب است اشاره به مملکت آشور و مابقی فصل کتاب مرقوم دلالت بر عظمت و انقلاب آن میکند و هرگاه ذکر شود مقصود از تمامی بلادی است که از طرف مغرب به بحر متوسط و از شرق به نهر هند محدود میباشد. و در کتب مقدس لفظ اشوریین بسیار استعمال شده و مراد اهل آشور یا اهل آن مملکتی است که پایتخت آن نینوا بوده و چون اهالی بابل و کلدانیان این لفظ را استعمال کنند مراد اهل آن مملکتی باشد که پایتختش بابل بوده است، برخلاف اهالی سور که چون این لفظ را ذکر کنند مراد از اهالی بلادی است که بزرگترین شهرهای آن اولا صور به بعد دمشق میباشد که از طرف جنوب شرقی بزمین کنعان محدود است و بسا میشود که این دو لفظ یعنی آشور و سور با یکدیگر مشتبه شوند و حال اینکه مأخذ و مصدر هر دو در غایت تفاوت و تباین میباشد زیرا که اولی از اَشوربن سام بن نوح و دومی از صور گرفته شده است. و رجوع به همان کتاب صص73 - 78 و ضمیمهء معجم البلدان چ مصر ص 983 و کتاب النقود ص94، و آسور و آشور شود.
.(املای فرانسوی)
(1) - Assyrie


اشور.


[اَشْ شو] (اِخ) معرب یا لهجه ای در آشور. نام پسر دومینِ سام بن نوح بود که وی را بنیان گذار آشور دانند. و رجوع به آسور و آشور شود.


اشوراده.


[اَ دِ] (اِخ) رجوع به آشوراده و سفرنامهء مازندران رابینو ص60 و 61 و 67 شود.


اشورادینپال.


[اَشْ شو دیمْ] (اِخ) یکی از شهریاران کشور آشور بود. وی خود را خداوند دجلهء اعلی که تا لبنان و دریای بزرگ منتهی میشود، میخواند و یکی از فرزندان وی شلمناصر صور و صیدا را خراج گزار خود گردانید. از جملهء آثار وی بنایی است در وسط نمرود که مستر لایرد بدان گام نهاده است. (از قاموس کتاب مقدس ص75).


اشورازیرپال.


[اَشْ شو] (اِخ) آخرین پادشاه آشوریان بود و یونانیان وی را سردناپالس خوانند... گویند هنگامی که وی را محاصره کردند خود و حرمش را آتش زد. آنگاه لشکریان مداین و بابلیان هجوم آوردند و نینوا را محاصره کردند و در سال 625 ق. م. آن شهر منهدم گردید. (از قاموس کتاب مقدس ص75).


اشوراوند.


[] (اِ مرکب) از اصطلاحات موسیقی است.


اشوربانیپال.


[اَ] (اِخ) آشور بانیپال. یکی از سلاطین دومین سلسلهء پادشاهان آشور بود که قصری در کاله بنیاد نهاد و مستر لایرد دو در آنرا معلوم کرد. (از قاموس کتاب مقدس ص75). و رجوع به آسور بانیپال شود.


اشورد.


[ ] (اِخ) رجوع به اشود و نزهة القلوب مقالهء 3 ص72 شود.


اشورلوجیة.


[اَ رُ جی یَ] (معرب، اِ)معرب اشورولوژی در تداول عربی امروز. دانش مربوط به تاریخ آشوریان. علم الاشوریات. آشورشناسی. (از نشوءاللغة ص96).


اشورنیک.


[اِشْ وِ] (اِخ)(1) نیکلا. از مردان سیاسی اتحاد جماهیر شوروی بود که بسال 1888 م. در سن پترزبورگ(2) متولد شد و مدتی صدر هیأت رئیسهء شورای عالی آن کشور بود و بسال 1946 درگذشت.
(1) - Schvernik. .(املای فرانسوی)
(2) - Saint-Petersbourg


اشوریم.


[] (اِخ) (قدمها) پسران ددان نوهء ابراهیم بودند. (سفر پیدایش 25:3). و اسم او فعلاً در نوشته ای که بخط یمانی است در بلاد عرب موجود میباشد و استاد همل آنرا ترجمه کرده است. (قاموس کتاب مقدس).


اشورین.


[اِشْ وِ] (اِخ)(1) نام شهر مرکزی و دوک نشین بزرگ مکلن بورگ اشورین در کشور آلمان است که در ساحل غربی دریاچه ای بهمین نام، در 60 هزارگزی جنوب شرقی لوبک واقع است.
(1) - Schwerin.


اشورین.


[اِشْ وِ] (اِخ) (دریاچهء...) نام دریاچه ایست در سرزمین مکلنبورگ از کشور آلمان که طول آن از شمال بجنوب به 23 هزار گز و عرض میانهء آن از مشرق بمغرب به 4 هزار گز بالغ میگردد و بوسیلهء کانالی با دریای بالتیک مربوط میشود و قصبهء ویسمار در انتهای کانال دیده میشود.


اشوز.


[اَشْ وَ] (ع ص) متکبر و گردنکش. (منتهی الارب). متکبر. (المنجد).


اشوزدنگه.


[اَ شَ دَ گَ] (اِخ) کلمهء اوستایی بمعنی پسر سایوژدری. یکی از مقدسین. رجوع به یشتها ص199 و 263 شود.


اشوزشت.


[اَ زُ] (اوستایی، اِ مرکب) کلمهء اوستایی و یکی از نامهای بهمن مرغ(= کوف) است. در فرگرد هفدهم وندیداد فقرهء 9 از مرغ اشوزوشت(1) یاد شده و در تفسیر پهلوی اوستا به اشوک زوشت(2) گردانیده شده است. در بندهش فصل 19 فقرهء 19 نیز از این پرنده یاد گردیده است. اشوزوشت نام دینی جغد (= بوف) است، لفظاً یعنی دوست داشته شده. اشا (= راستی و پارسایی). (فرهنگ ایران باستان ص321).
(1) - asho-zushta.
(2) - ashok-zusht.


اشوزوشت.


[اَ] (اوستایی، اِ مرکب)رجوع به اشوزشت شود.


اشوس.


[اَشْ وَ] (ع ص) به گوشهء چشم یا پلکها را فروخوابانیده و چشم را تنگ گرداننده نگرنده. ج، شوس. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه به گوشهء چشم نگرد. (زوزنی). نگرندهء به گوشهء چشم از تکبر یا خشم. (از المنجد). آنکه بدنبال چشم نگرد از خشم یا از تکبر. (مهذب الاسماء). || آنکه برای نگریستن چشم را کوچک و تنگ کند و پلکها را فروخواباند. (از المنجد). نگرنده بخشم یا کینه از تکبر و خشم. مؤنث: شَوساء. (از تاج العروس). متکبر. || شدید و گستاخ در جنگ. ج، شوس. (از المنجد). شجاع. دلیر.


اشوص.


[اَشْ وَ] (ع ص) چشم بسیار برهم زننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک چشم بسیار بر هم زند. مؤنث: شَوصاء. ج، شوص. (مهذب الاسماء). که پلک بسیار بر هم زند. (از المنجد).


اشوع.


[اَشْ وَ] (ع ص) مرد ژولیده و پریشان موی. مؤنث: شَوعاء. ج، شوع. (منتهی الارب) (آنندراج). در المنجد چنین است: آنکه موی ژولیده و تیره رنگ دارد. || اسبی که یکی از دو گونهء آن سپید است. مؤنث: شَوعاء. ج، شوع. (از المنجد). || (اِخ) نام نیای قاضی کوفه سعیدبن عمروبن اشوع که از ثقات بود. (منتهی الارب).


اشوغ.


[اُ] (ص) شخص مجهول النسب و مفقودالبلد را گویند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرا). آشوغ. (آنندراج). رجوع به آشوغ شود. در تداول امروز، مجهول الهویه. بیوطن(1).
.
(فرانسوی)
(1) - Sans-patrie


اشوق.


[اَشْ وَ] (ع ن تف) شایقتر. ج، شوق. (منتهی الارب). || (ص) دراز، هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد اشوق؛ درازبالا. ج، شوق. (از المنجد).


اشوقه.


[اُ قَ] (اِخ) شهر کوچکی است در اندلس. (مراصد). شهریست به اندلس. (معجم البلدان). و رجوع به اشونه شود.


اشوقی.


[اُ] (اِخ) ابوبکر احمدبن محمد بن مرحب اشوقی. از فقیهان و مفتیان بود و از ابوعبدالله بن دُلَیم و احمدبن سعد سماع کرد و بسال 370 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).


اشوکا.


[] (اِخ) نام یکی از پادشاهان مقتدر هند بود که در عهد وی دین بودا از حدود آن کشور تجاوز کرد و به سواحل جیحون رسید. رجوع به مزدیسنا ص 324 شود.


اشوکار.


[] (اوستایی، اِ) کلمهء اوستایی است بمعنی بخشندهء قوت رجولیت که زردشتیان آنرا یکی از عناصر چهارگانه می دانستند. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص174 شود.


اشوکبار.


[] (هندی، اِ) کلمهء هندیست بمعنی ارباب منازل شهور در تداول هیأت هندیان. رجوع به تحقیق ماللهند ص262 شود.


اشوک زوشت.


[اَ] (پهلوی، اِ مرکب)رجوع به اشوزشت شود.


اشول.


[اُ] (ع اِ) لغت نبطی است بمعنی رسنها، بدان جهت که بدان می پیمایند. (منتهی الارب) (آنندراج).


اشولنکفلد.


[اِشْ وِ لِ فِ] (اِخ)(1) (1490 - 1561 م.) نام یکی از مؤسسان آئین پروتستان بود و گروهی از مردم سیلزی که هم وطن وی میباشند هم اکنون پیرو کیش او هستند. وی در ابتدا یکی از شاگردان لوتر بود، آنگاه از وی جدا شد و مذهب مخصوصی ابداع کرد. او در رشتهء دین قریب 80 جلد کتاب نوشته است.
(1) - Schwelenckfeld.


اشون.


[اَشْ وُ] (ع اِ) اشؤن. جِ شأن، بمعنی رگ اشک. (منتهی الارب). رجوع به شأن و اشؤن شود.


اشون.


[اَ شَ وَ] (اوستایی، ص)(1) صفت کلمهء اوستایی اَشَ(2) است که بمعنی «رت»(3)(«نظم نیکو» یا «حقیقت») است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی «اش»(4) و با صفت «اشون»(5) مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص48 و 49). و رجوع به یشتها ص33 و 604 شود.
(1) - ashavan.
(2) - asha.
(3) - rta.
(4) - asha.
(5) - ashavan.


اشون.


[ ] (اِخ) نام ستاره ایست بهندی. رجوع به تحقیق ماللهند ص121 شود.


اشونت.


[اَ شَ] (اوستایی، ص) کلمهء اوستایی بمعنی پاک، مقدس. رجوع به یشتها ص32 و 604، و اشون شود.


اشوند.


[] (اِخ) یکی از دیه های اعلم در نواحی همدانست. رجوع به نزهة القلوب مقالهء 3 ص72 شود.


اشونة.


[اُ نَ] (اِخ)(1) (حصن...) اشوقه. نام شهری به اسپانیا میان استجه و شلبره. (ابن جبیر). قلعه ایست در اندلس از نواحی استجه. (مراصد). و سلفی گوید حصنی است مجاور قرطبه. (از معجم البلدان). و رجوع به فهرست حلل السندسیة و قاموس الاعلام ج 2 ص989، و اشوقه شود.
(1) - Ossuna.


اشونی.


[اَ] (اِخ) نام طبیبی بهند بود. رجوع به تحقیق ماللهند ص76 شود. || نام یکی از منازل ماهها. (همان کتاب ص107 و 173 و 186 و 243 و 262 و 266). || نام شهریست. (همان کتاب ص 148).


اشونی.


[اُ] (اِخ) ادیب غانم بن ولید مخزومی اشونی. از شاعران بود و سلفی این ابیات را به وی نسبت داده است:
و من عجب انی احن الیهمُ
و اسأل عنهم من لقیت و هم معی
و تطلبهم عینی و هم فی سوادها
و یشتاقهم قلبی و هم بین اضلعی.
(از معجم البلدان).


اشوه.


[اَشْ وَهْ] (ع ص) مرد زشت رو. (منتهی الارب) (از المنجد). زشت روی. (مهذب الاسماء). بدشکل و مرد زشت رو. (آنندراج). || مرد متکبر. (منتهی الارب) (آنندراج). مختال (متکبر). (المنجد). || چشم رساننده. مؤنث: شَوهاء. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه زود بچشم کند. ج، شوه. (مهذب الاسماء). آنکه زود چشم زخم رساند. مؤنث: شَوهاء. ج، شوه. (از المنجد). مرد بدچشم که زود چشم کند چیزی را. آنکه چشم زخم او زود اثر کند.


اش وهیشت.


[اَ شَ وَ تَ] (اِخ)(1) فارسی اوستایی کلمهء اردیبهشت است که نگهبانی دومین ماه سپرده به اوست، یکی از امشاسپندان یا مهین فرشتگان(2) دین زرتشتی است. پنج ماه دیگر از سال که خرداد و مرداد و شهریور و بهمن و اسفند باشد نیز بنام امشاسپندان خوانده شده است. اردیبهشت در جهان مینوی نمایندهء پاکی و تقدس و قانون ایزدی اهورامزداست و در جهان خاکی نگهبانی آتش سپرده به اوست. (فرهنگ ایران باستان ص57). و رجوع به یشتها ص 15 و 91 و 604 شود.
(1) - Asha vahishta.
(2) - Archange.


اشوی.


[اَشْ وا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از شوی :
و ما دول الایام نُعمی و ابؤساً
بأجرح فی الاقوام منه و لا اشوی.بحتری.
و رجوع به اجرح شود.


اشویت.


[اَشْ تَ] (اِخ) نام کوهی است بهند که در آن طوایف دیت و دانو سکونت داشتند. رجوع به ماللهند ص124 شود.


اشویتز.


[اِشْ] (اِخ)(1) اشویز(2). نام قصبه ایست در سویس که در 105 هزارگزی مشرق برن واقع است. قصبهء مزبور نزدیک دریاچهء کوچکی در دامنهء کوه متین است که بعلت سبزه زارها و چمنهای خرم و باصفا از مناظر زیبای طبیعت بشمار می رود. با اینکه شهرک یادکرده در آغاز تشکیل کشور سویس مرکزیت داشت ولی بصورت شهر بزرگی درنیامد بلکه میتوان آنرا دهکده ای بزرگ یا شهرکی بشمار آورد.
(1) - Schwiz.
(2) - Schwyz.


اشویتز.


[اِشْ] (اِخ)(1) یکی از نواحی 25گانه ایست که جمهوری سویس را بوجود آورده اند. از شمال به دو ناحیهء سنت کال و زوریخ و از باختر به دو ناحیهء زوگ و لسرن و از جنوب به ناحیهء اوری و از خاور به ناحیهء گلاریس محدود است. مساحت ناحیهء مزبور به 907 هزار گز مربع میرسد و جمعیت آن در حدود 51235 تن است که از آئین کاتولیک پیروی میکنند و بزبان آلمانی سخن میگویند.
(1) - Schwytz.


اشوی داد.


[] (اِ) کلمهء پارسی باستان بمعنی خیرات. (فرهنگ ایران باستان ص99).


اشه.


[اُ شَ / شِ](1) (اِ) گیاهی است که کمان گران بر بازوی ازجابدررفته بندند، و اشق معرب آنست. (برهان) (آنندراج) (شعوری). و بتازیش اشق نامند. (سروری). صمغ گیاهی است بشکل خیار که بر بازوی بدررفته بندند تا بجای آید. اشج و اشق معرب آن. (رشیدی). گیاهی است که بر عضو بدررفته بندند، و معرب آن اشق است. (انجمن آرا). وُشَّق. (منتهی الارب). انگم، و آن دارای چسبی است که کمانگران و شکسته بندان بکار برند. و رجوع به اشنه و اشق و وشق و اشج شود.
(1) - در شعوری (ج1 ص128) ضبط آن بفتح همزه و شین، و در رشیدی به تشدید شین است.


اشه.


[] (اِخ) نام اشک بن دارابن دارا برحسب یکی از روایات. ابن البلخی آرد: و بروایتی دیگر چنین است: اشه بن اشدبن ازران بن اشقان بن اش الحیاربن سیاوش بن کیکاوس. (از فارسنامهء ابن البلخی چ طهرانی ص14). و در مجمل التواریخ و القصص چنین است: آذروان بن بوداسف بن اشه بن ولداروان بن اشه بن اسغان... (مجمل التواریخ ص 32). و رجوع به اشک و تاریخ ایران باستان ج 3 شود.


اشه.


[] (اِخ) از رستاق طبرش همدانی و اصبهانی. (تاریخ قم ص120).


اشهاء .


[اِ] (ع مص) خواسته و مرغوب کسی را دادن. || چشم زخم رسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد).


اشهاب.


[اِ] (ع مص) اشهاب سنة قوم را؛ لاغر گردانیدن سال مواشی قوم را،(1) کذا فی نسخة من القاموس. (منتهی الارب). اشهاب عام قوم را؛ برهنه کردن ضیاع و مرغزارهای آنان را از گیاه و ریشه کن کردن آنها را. (از المنجد). || اشهاب فحل؛ بچهء سبزخنگ آوردن گشن. (منتهی الارب). بچه های سبزخنگ آوردن فحل. (از اقرب الموارد).
(1) - ترجمهء این عبارت است: جَرَّدَتْ أموالَهم و استأصلتها. صاحب منتهی الارب اموال را که بمعنی مرغزارهای با درخت و ضیاع نیز آمده بمعنی مواشی گرفته و «جرَّدَتْ» را بمعنی لاغر گردانیدن آورده است، در صورتی که اگر اموال را بمعنی ضیاع بگیریم لازم نیست کلمه را از معنی اصلی آن به مفهومی مجازی ببریم که در لغت استعمال نشده است. و در اقرب الموارد چنین است: أشْهَبَت السَنَةُ القومَ؛ جَرَّدَتْ أموالَهم؛ ای استأصلتها.


اشهاد.


[اَ] (ع ص، اِ) ججِ شاهد، بمعنی گواه و اداء شهادت کننده. (از منتهی الارب).
- علی رؤس الاشهاد؛ بر سر جمع. در حضور گواهان بسیار. علناً و آشکارا. در چشم گواهان.


اشهاد.


[اِ] (ع مص) حاضر کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص13) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤیدالفضلا). حاضر گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). احضار کردن کسی را. (از المنجد). || گواه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی ص13). گواه کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). گواه گرفتن. (مؤید الفضلاء). اشهاد کسی بر فلان؛ گواه ساختن وی بر آن. (از المنجد). || مذی آوردن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). منی و مذی از مرد جدا شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). || بالغ شدن دختر و حیض آوردن او. || کشته شدن در راه خدا. (منتهی الارب). و فعل آن مجهول می آید. || اشهاد، در جنایات: اینست که به صاحب خانه گفته شود: فلان دیوار تو کج است آنرا خراب کن یا خطرناک است به مرمت و اصلاح آن بپرداز. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح فقه) حضور دو گواه عادل در مجلس طلاق و گوش دادن آنها به صیغهء طلاق که رکن چهارم از ارکان معتبر در طلاق محسوب است. استماع دو گواه عادل صیغهء طلاق را. از جهت فقهی تنها حضور دو شاهد عادل و استماع آنان کافی است و لازم نیست که مطلق بگوید گواه باشید. لیکن اگر یک گواه حضور داشته باشد یا دو گواه فاسق حاضر باشند، طلاق صحیح نیست، چنانکه اگر دو گواه عدل جداگانه استماع صیغهء طلاق کنند کافی نمیباشد و باید مجتمعاً حضور داشته باشند و استماع کنند. و گواه بودن زن در طلاق کافی نیست هرچند تعداد آنان دو یا بیشتر باشد و مجتمع هم باشند، و همچنین اگر اول طلاق را جاری کند و سپس گواه بگیرد کافی نیست مگر اینکه دوباره صیغهء طلاق را در حضور گواهان واجد شرائط تکرار کند. (از شرائع الاسلام، کتاب الطلاق).


اشهاد کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) گواه گرفتن. گواه حاضر آوردن. گواهی خواستن: شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد. (سندبادنامه ص303).


اشهار.


[اِ] (ع مص) معروف کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). اشهار امر؛ آشکار کردن و شهرت دادن آن. (از المنجد). || انتشار دادن. نشر کردن : آنکه اخبار و آثار که تا غایت وقت در حجب استتار کتمان پنهان مانده بر منصهء اظهار جلوهء اشهار دهد. (رشیدی). || یک ماه بجایی بودن. (آنندراج) (منتهی الارب). و یقال: اشهروا؛ ای اتی علیهم شهر. (منتهی الارب). یک ماه در جایی ماندن یا یک ماه بر کسی گذشتن. یقال: اشهرنا فی هذا المکان؛ ای اقمنا فیه شهراً. (از المنجد). ماهی در جایی مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). || رسیدن زن حامله در ماه ولادت. (منتهی الارب). اشهار زن؛ داخل شدن در ماه زاییدنش. (از المنجد). درآمدن زن در ماه زاییدن. (از تاج المصادر بیهقی). پابماه شدن زن، یعنی رسیدن زن آبستن بماهی که در آن زاید. رسیدن زن حامل در ماه ولادت و درآمدن در ماه. (آنندراج).


اشهار کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)(1)شهرت دادن. منتشر ساختن. مشهور کردن. معروف کردن.
.
(فرانسوی)
(1) - Celebrer


اشهب.


[اَ هُ] (ع اِ) جِ شِهاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شهاب شود.


اشهب.


[اَ هَ] (ع ص، اِ) رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). سپیدی که بسیاهی زند. (مؤید الفضلاء). سپیدی که غالب بود بر سیاهی. (بحر الجواهر). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ. آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث: شَهْباء. ج، شُهْب. || مجازاً، بمعنی روشن و روز در مقابل ادهم که کنایه از سیاهی و تاریکی و شب است :
تا که از دوران دایم وز خم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمت.
انوری.
گه آب آتش زا برد گه آب آتش زا خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند.
عطار.
|| فرس اشهب؛ اسب سبزخنگ. (منتهی الارب). اسب سبزه که کثرت موهای سپید بر کثرت موهای سیاه او غالب باشد. (غیاث اللغات). اسب که سپیدی بر او غلبه دارد. خنگ. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). و فی الصراح سبزخنگ. (مؤید الفضلاء). سبز. (زوزنی). اسب کبود. اسب چرمه. (دستوراللغة). اسب چرمه یعنی اسب کبود. (فرهنگ خطی). || گلگون یعنی سرخ فام، کذا فی الدستور. (مؤید الفضلاء). میگون. (ارموی) :
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم.
انوری.
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد.
انوری.
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
سوده و بوده شمار اشهب میمونْش را
سوده قضا را رکاب بوده قدر در عنان.
خاقانی.
چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم.نظامی.
آن یکی اسبی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر.
مولوی (مثنوی).
|| عنبر که بسپیدی زند. (از اقرب الموارد). و این لفظ در صفت رنگ عنبر بسیار مستعمل است زیرا که عنبر اشهب نوعی از عنبر است که به نسبت عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر باشد. (از صراح و بحر الجواهر و کنز و کشف و مؤید) (غیاث) (آنندراج). نوعی از عنبر اشهب. (مؤید الفضلاء). نوعی از عنبر خالص.
- عنبر اشهب(1)؛ عنبر که رنگش بسپیدی زند. شمامه. و رجوع به عنبر و ذخیرهء خوارزمشاهی شود : و از وی [ از شنترین، به اندلس ] عنبر اشهب خیزد بغایت نیک سخت بسیار. (حدود العالم).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ(2) طنبور.منجیک.
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب.فرخی.
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار.فرخی.
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ و رویش مشک را چون لؤلؤ لالا کند.
منوچهری.
نسیم باغ شد بیزان ببستان عنبر اشهب
بخار بحر شد ریزان بصحرا لؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب.مسعودسعد.
|| اشتر سفید. || آب صاف. (مهذب الاسماء). || شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (المنجد). || کار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). امر صعب. (المنجد): قد استبطنتم باشهب بازل؛ ای رمیتم بامر صعب لا طاقة لکم به و جعله بازلاً لان بزول البعیر غایة فی القوة. (اقرب الموارد). || ماده بز که بسپیدی زند. (منتهی الارب) (آنندراج). || باز اشهب؛ باز سپید :
گرچه این مستی چو باز اشهب است
برتر از وی بر زمین قدس هست.
مولوی (مثنوی).
بدست راست قید باز اشهب
بدست چپ عنان خنگ ادهم.سعدی.
|| یوم اشهب؛ روز با باد سرد. (منتهی الارب) (آنندراج)؛ ای ذوریح باردة و صقیع. (اقرب الموارد). || جیش اشهب؛ لشکر قوی بسیارسلاح. (منتهی الارب) (آنندراج). لشکر قوی شدید. ج، شُهْب. (از المنجد). || نصل اشهب؛ پیکان زدوده. (منتهی الارب) (آنندراج)؛ اندکی ساییده شده چنانکه همهء سیاهی آن زدوده نشود. (از اقرب الموارد). || عام اشهب؛ سال قحطی زیرا زراعت در آن خشک و زرد میشود. (از اقرب الموارد).
(1) - Ambre jaune. Ambre gris .
(فرانسوی)
(2) - ن ل: زخ.


اشهب.


[اَ هَ] (اِخ) شیخ ابوالقاسم. از اصحاب وجوه مذهب امام مالک بود. رجوع به تاریخ گزیده ص798 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص36 و 85 و 193 شود.


اشهب.


[اَ هَ] (اِخ) ابن بشر بجلی. رجوع به اشهب بجلی شود.


اشهب.


[اَ هَ] (اِخ) ابن بشر کلبی. از سرداران صدر اسلام بود. صاحب تاریخ سیستان آرد: پیش از رفتن قتیبة بن مسلم به خراسان اشهب که از اهالی خراسان بود از جانب حجاج عمل سیستان را بر عهده داشت و قتیبه بسال 86 ه . ق. به سیستان رفت. رجوع به تاریخ سیستان ص119 شود.


اشهب.


[اَ هَ] (اِخ) ابن حارث بن هرلة (اهولة)بن معتب بن احب بن عرب غنوی. آمدی گفته است: وی از شاعران عصر جاهلیت بود که اسلام را درک کرد و در یوم الزعفران در بلاد روم کشته شد، و برادرانی نیز داشت که در آن جنگ با وی بقتل رسیدند. (از الاصابة ج 1 ص110).


اشهب.


[اَ هَ] (اِخ) ابن رمیلة، فرزند ثوربن ابی حارثة بن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمروبن تمیم. و رمیله مادر او یکی از کنیزکان جندل بن مالک بن ربعی نهشلی بشمار میرفت و در عصر جاهلیت ثور او را بزنی گرفت. از وی چهار فرزند متولد شد که عبارت بودند از: رباب و حجباء و سویط و اشهب. و این برادران در عرب از لحاظ زبان آوری و توانایی و بزرگ منشی شهرتی بسزا داشتند و اسلام را درک کردند و به اسلام گرویدند و آنگاه ثروت آنان فزونی یافت و بسی ارجمند شدند چنانکه هرگاه بر آبی وارد میشدند دیگران را از ورود بدان منع میکردند. پس از چندی آنها بر آبی فرودآمدند و یکی از افراد خاندان قطن بن نهشل بنام بشرین صبیح مکنی به ابوبذال شتر خود را به آن آب برد، و رباب بن رمیله او را با عصا آنچنان بزد که سرش زخمی شد و در نتیجه میان دو خاندان رمیلة و قطن پیکاری درگرفت و آنگاه اشهب بن رمیله میان آنان صلح برقرار کرد و برادر خویش رباب بن رمیله را به آنان سپرد و مضروب را به قبیلهء خود آورد ولی دیری نگذشت که مضروب بمرد و پس از مجادلهء بسیار اشهب راضی شد برادر وی را بقصاص بکشند، از اینرو پدر مقتول بنام خزیمه گردن رباب را بزد و پس از چندی اشهب سخت پشیمان شد و در رثای برادر گفت:
أ عینیّ قلت عبرة من اخیکما
بأنْ تسهر اللیل التمام و تجزعا
و باکیة تبکی رباباً و فائل
جزی الله خیراً ما اعف و امنعا
و قد لامنی قوم و نفسی تلومنی
بما فال رایی فی رباب و ضیّعا
فلو کان قلبی من حدید اذابه
و لو کان من صم الصفا لتصدعا.
(از الاصابة ج 1 ص110).
و رجوع به معجم الشعراء مرزبانی (حرف ز) و بلوغ الارب ج 3 و عقدالفرید ج 1 ص 82 و ج 6 ص 209 و 210 و الموشح صص125 - 166 و البیان و التبیین ج 3 ص 254 و 136 و 47 شود.


اشهب.


[اَ هَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز. (140 - 204 ه . ق.) از مردم مصر بود و از مالک روایت کرد. (از فهرست ابن الندیم). و سیوطی کنیهء وی را ابوعمرو آورده است و گوید: اشهب بن عبدالعزیز عامری فقیه دیار مصر بود و با مالک مصاحبت داشت و پس از ابن قاسم ریاست در مصر بدو رسید، شافعی گفته است: اگر در اشهب سبکسری نمیبود توان گفت که مصر فقیه تر از وی بخود ندیده است. و محمد بن عبدالله بن عبدالحکم اشهب را بر ابن قاسم برتری میداد و ابن عبدالبر گفت: فقیهی نیک نظر و نیکرای بود... برخی گفته اند نام او مسکین و لقب وی اشهب بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص134). و زرکلی نام و نسب او را چنین آورده است: ابوعمرو اشهب بن عبدالعزیزبن داود قیسی عامری جعدی. رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص120 و تهذیب التهذیب ج 1 ص359 و وفیات الاعیان و تاریخ الخلفا ص221 و حلل السندسیة ج 2 ص32 شود.


اشهب.


[اَ هَ] (اِخ) ابن وردبن عمر بن ربیعة بن جعد سلمی... او را ادراکی در صحبت پیامبر بود و پسر او زیاد در صفین و هم پس از آن با معاویه بود. (از الاصابة ج 1 ص111).


اشهباب.


[اِ هِ] (ع مص) سپیدمو شدن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی). اشهیباب. و رجوع به اشهیباب شود.


اشهبان.


[اَ هَ] (ع اِ) آن دو سال بی باران که در میان هر دو سال یک سال با باران و سبزه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). دو سال بی باران که میان آن دو یک سال بارانی و سبزه باشد. دو سال خشکسال که میان آن دو سالی باسبزه باشد. (از اقرب الموارد).


اشهب اخضر.


[اَ هَ بِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسب سبزخنگ. (مهذب الاسماء). و رجوع به اشهب شود.


اشهب ادهم.


[اَ هَ بِ اَ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسب سیاه خنگ. (مهذب الاسماء). و رجوع به اشهب شود.


اشهب اشقر.


[اَ هَ بِ اَ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسب سرخ خنگ. (مهذب الاسماء). و رجوع به اشهب شود.


اشهب اشمط.


[اَ هَ بِ اَ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است. رجوع به اشهب حدیدی شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشهب بجلی.


[اَ هَ بِ بَ جَ] (اِخ)اشهب بن بشر بجلی. (متوفای 38 ه . ق. / 658 م.) یکی از رئیسان قبایل در صدر اسلام بود و به دلاوری شهرت داشت. وی پس از واقعهء نهروان با 180 تن بمخالفت با علی بن ابیطالب (ع) برخاست و اصحاب علی (ع) در جرجرایا (بین واسط و بغداد) با او پیکار کردند و اشهب و همراهانش کشته شدند. نسبت او به بجیله از تیره های یمن قبیلهء معد است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص120).


اشهب ترساوی.


[اَ هَ بِ تَ] (اِخ) شیخ احمدبن عبدالحی اشهب ترساوی فیومی. تا سال 1312 ه . ق. در قید حیات بود. او راست: روح الارواح (در تصوف) و غایة المرام فی عقاید الاسلام. رجوع به معجم المطبوعات شود.


اشهب حدیدی.


[اَ هَ بِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است، و آن رنگی است که سپیدی آن با موهای سیاه درآمیزد و سیاهی بر سپیدی غالب آید. و آنرا اشهب اشمط و اشهب مخلس(1) نیز گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).
(1) - در اصل به صاد است ولی تصحیف میباشد، چنانکه با مراجعهء به قاموس و اللسان در مادهء «خ ل س» معلوم میشود.


اشهب سوسنی.


[اَ هَ بِ سو سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است، و آن هنگامی است که رنگ اسب زرد آمیخته به سپیدی باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص19).


اشهب قرطاسی.


[اَ هَ بِ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است، و آن هنگامی است که سپیدی رنگ آن صافی و روشن باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشهب قیسی.


[اَ هَ بِ] (اِخ) رجوع به اشهب بن عبدالعزیز شود.


اشهب کافوری.


[اَ هَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است، و آن چنانست که به سپیدی (اسب) موی سیاه درآمیزد ولی زمینهء بدن آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشهب مجزع.


[اَ هَ بِ مُ جَزْ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است، و آن هنگامی است که در سپیدی و سیاهی رنگ اسب راهها و خطوط باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشهب مخلس.


[اَ هَ بِ مُ خَلْ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اشهب مخلص. از رنگهای اسب است. رجوع به اشهب حدیدی شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشهب مدنر.


[اَ هَ بِ مُ دَنْ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است، هنگامی که سپیدی آن روشن و صافی باشد و در آن نقطه های سیاه وجود داشته باشد و گاه نقطه ها توسعه یابد. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشهب مفلس.


[اَ هَ بِ مُ فَلْ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است، و آن هنگامی است که سپیدی آن صافی و روشن باشد و در آن نقطه های سیاه دیده شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشهبی.


[اَ هَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن یحیی بن عثمان غزی شود.


اشهبی.


[اَ هَ] (اِخ) ابوالمکارم محمد بن عمر بن امیرجه بن ابی القاسم بن ابی سهل بن ابی سعید میاد اشهبی. نزیل بلخ بود و به فضل و محفوظات شهرت داشت. ببلاد هند سفر کرد و نواحی و مرزهای خراسان را پیمود. بسیار حدیث سماع کرد و بسفرهای دریایی نیز همت گماشت. مردی ظریف گفتار و ظریف کردار بود. علت اشتهار وی بدین نسبت این بود که شبی با گروهی از جوانان در خانهء سید شرف الدین بلخی علوی به بذله پردازی و ظرافت گویی پرداخت و یکی از سرگرمیهای اهل آن محفل این بود که کلمه های مشکلی ترتیب میدادند و هر یک از حضار باید آنها را بیدرنگ و بی غلط میخواندند و هرکس درنگ میکرد یا زبانش میگرفت یا غلط میکرد غرامتی میپرداخت، ازجملهء الفاظی که وی طرح کرد اینها بود: اسب اشهب دراه [ظ: در راه] نخشب. و از آن شب وی را به کلمهء اشهبی ملقب کردند و بدان شهرت یافت. اشهبی از این اشخاص سماع کرد: در هرات از ابوعبدالله محمد بن علی بن محمد عبری و ابوعطا عبدالاعلی بن عبدالواحد و در نیشابور از ابوتراب عبدالباقی بن یوسف مراعی (کذا) و ابوالحسن مبارک بن عبیداللهبن محمد واسطی و در بلخ از ابوالقاسم احمدبن محمد بن جلیل و ابواسحاق ابراهیم بن ابی نصر محمد بن ابراهیم تاجر و طبقهء ایشان... وی در سال 466 ه . ق. در بلخ متولد شد و در شوال سال 532 درگذشت و در مقبرهء باب نوبهار مدفون شد. (از انساب سمعانی).


اشهبی.


[اَ هَ] (اِخ) ابوابراهیم محمد بن حسین بن صالح بن عرق ان (کذا) اشهب اشهبی بخاری. از محدثان بود. رجوع به انساب سمعانی شود.


اشهد.


[اَ هَ] (ع فعل، اِ) در عربی متکلم وحده اَشهَدُ؛ شهادت می دهم. اما در فارسی به عنوان اسم هم بکار می رود و مراد از آن، شهادتین یعنی اشهد اَن لا اله الاّ الله و اشهد اَنّ محمداً رسول الله است :
دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا
بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می رود.
انوری.
از اشهد فصیح به است اشهد بلال.قاآنی.
- اشهد گفتن؛ مراد گفتن اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله است، یعنی گفتن شهادتین.
- || در تداول فارسی زبانان گاه بمعانی آمادهء مرگ شدن و سخت ترسیدن هم بکار رود، چنانکه گویند: پلنگ که نزدیک من شد اشهدم را گفتم.
|| گاه همچون سوگندی بکار رود: زبانم به اشهد برنگردد اگر...؛ یعنی گاه مردن شهادتین نگویم اگر... یا بی ایمان از دنیا بروم اگر...


اشهد بالله.


[اُ هِ دُ بِلْ لاه] (از ع، صوت مرکب)(1) سوگندی است که در تداول فارسی زبانان بجای خدا گواه است، خدای را گواه میگیرم، بکار رود.
(1) - در عربی «اَشْهَدُ بالله» یا «اُشْهِدُ اللهَ» صحیح است.


اشهر.


[اَ هُ] (ع اِ) جِ شهر. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی ص62). ماهها. شهور: تربص اربعة اشهر. (قرآن 2/226). و رجوع به همان سوره آیهء 234 و سورهء 9 آیهء 2 و سورهء 65 آیه 4 شود.


اشهر.


[اَ هَ] (ع ن تف) مشهورتر. (منتهی الارب) (آنندراج). آشکارتر. مشهورتر. (ناظم الاطباء). نامی تر. نامدارتر. نامورتر. ارفع :
در جهان نام نیک تو مشهور
نام مشهور تو ز بام اشهر.سوزنی.
- امثال: اشهر ممن قادَ الجمل.
اشهر من البدر.
اشهر من الشمس والقمر.
اشهر من العلم.
اشهر من رایة البیطار.
اشهر من علائق الشعر.
اشهر من فرس الابلق.
اشهر من فرق الصبح.
اشهر من فلق الصبح.
اشهر من قوس قزح.


اشهر حج.


[اَ هُ رِ حَج ج / حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در تداول فقه، ماههایی که در آنها میتوان احرام حج را بجا آورد و آنها عبارتند از: شوال، ذیقعده و نه یا ده روز از ذیحجه. و رجوع به اشهر معلومات شود.


اشهر حرام.


[اَ هُ رِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چهار ماهی که در آنها عرب جنگ را حرام میشمرد و آنها عبارتند از: ذیقعده، ذیحجه، محرم و رجب. و جرجانی و صاحب مهذب الاسماء آرند: یکی از آنها فرد است (رجب) و سه ماه دیگر پیاپی و بدنبال هم آیند (ذیقعده و ذیحجه و محرم). ماه ذیقعده و ذیحجه و محرم و رجب. (ناظم الاطباء). رجوع به تعریفات جرجانی و مهذب الاسماء شود.


اشهر حرم.


[اَ هُ رِ حُ رُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اشهر حرام و شرایع الاسلام ص52 شود.


اشهر معلومات.


[اَ هُ رُنْ مَ] (ع اِ مرکب)ماههای دانسته شده (استخراج از قرآنست)، یعنی شوال و ذوالقعده و ده روز از اول ذوالحجه. (ترجمان علامهء جرجانی ص 12): الحج اشهر معلومات (قرآن 2/197)؛ حج ماههای معلوم است. ماههای معروف و مشهور یعنی شوال و ذوالقعده و نه روز از ذوالحجه و شب نحر تا صبح بمذهب امام شافعی (رح)، امام اعظم (رح) روز نحر را نیز در شمار آورده است. (از تفسیر حسینی) (آنندراج). و فراء گفته است ماههای مزبور عبارتند از: شوال و ذوالقعده و ده روز از ذی الحجه. (از تاج العروس). ماه شوال و ذیقعده و ذیحجه و محرم. (ناظم الاطباء).


اشهری.


[اَ هَ] (اِخ) جمال اشهری. از شاعران معاصر مجیرالدین بیلقانی و اثیرالدین اخسیکتی بود و در دربار قزل ارسلان سلجوقی مدیحه میگفت. عوفی در ضمن شرح احوال مجیرالدین بیلقانی آرد: وقتی مجیر از خدمت سلطان قزل ارسلان تخلف نمود، سلطان فرمود تا اثیر اخسیکتی و جمال اشهری را طلب کردند و ایشان را بعز نظر خود منظور گردانید. مجیر این قطعه بحضرت فرستاد. (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص406). قطعهء مزبور 15 بیت است و یکی از ابیات آن که مربوط به جمال اشهری است چنین است:
گفتم: ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست.
و رجوع به تاریخ ادبیات اته ترجمهء رضازادهء شفق ص120 شود.


اشهری.


[اَ هَ] (اِخ) شاپور نیشابوری. شاعری شیرین زبان بزمان سلطان محمد بن شمس بود و در دولت سلطان محمد ببعض مناصب دولتی نائل آمد. از شاگردان ظهیر فاریابی (متوفی 598 ه . ق.) و از اولاد حکیم عمر خیام بود. دیوانی مرتب و کتابی بنام رسالهء شاپوری از آثار اوست. او راست:
عقیق را ز لبت آب در دهان آمد
خدنگ را ز قدت تاب در میان آمد.
(از قاموس الاعلام ترکی) (ریحانة الادب).
و رجوع به مجمع الفصحا ج 1 ص88 و آتشکده ص 135 و تذکرهء دولتشاه (ذیل شاهفور) شود.


اشهل.


[اَ هَ] (ع ص)(1) رجل اشهل؛ مرد میش چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد میش چشم یعنی سیاهی چشم او بکبودی آمیخته باشد. (آنندراج). آنکه کبودی بسیاهی چشم او درآمیزد. (از المنجد). میش چشم. مؤنث: شَهْلاء. (مهذب الاسماء). میش چشم. (مجمل اللغة) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری) (بحر الجواهر) (دستوراللغة ادیب نطنزی) (غیاث) (نصاب). میشی. آنکه رنگ چشم او میان سیاهی و کبودی باشد. (از بحر الجواهر). || آنکه در سیاهی چشم او سرخی باشد. (از بحر الجواهر). سیاه زردی مایل. (غیاث). || سیاه چشم. (لغت خطی). ج، شُهْل. (اقرب الموارد). || (اِ) نامی از نامهای مردان عرب. (از منتهی الارب). || (اِخ) بتی است و منه بنوعبدالاشهل که بطنی است از عرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از بتهایی است که اعراب در عصر جاهلیت آنرا می پرستیدند و بویژه قبیلهء عبدالاشهل از معتقدان صمیمی آن بودند. (قاموس الاعلام). و رجوع به بت شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Bleu fonce (ail)


اشهل.


[اَ هَ] (اِخ) ابن اراش، فرزند انماربن اراش، از قبیلهء نزار در عهد جاهلیت بود و او فرزندان بسیار داشت. و اشهل از بجیله دختر صعب بن سعد عشیرة بود. رجوع به بلوغ الارب ج 1 ص306 شود.


اشهل.


[اَ هَ] (اِخ) ابن حاتم. از محدثان و روات بود که یزیدبن عمرو از وی روایت کرد و او از موسی بن علی بن رباح لخمی و ابن عون روایت دارد. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص153 و 187 شود.


اشهلال.


[اِ هِ] (ع مص) میش چشم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آمیختن کبودی بسیاهی چشم. (از المنجد) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اشهلی.


[اَ هَ] (اِخ) نسبتی است به بنی عبدالاشهل از انصار که گروه بسیار از آنان اسلام آوردند از آنجمله اسیدبن حُضَیربن سماک بن عبیدبن رافع بن امرؤالقیس بن زیدبن عبدالاشهل اشهلی بود که وی را در زمرهء اهل مدینه بشمار آورده و کنیهء او را ابویحیی و ابوعتیق و ابوحضیر به اختلاف روایات نقل کرده اند. وی از انصار بود و در زمان خلافت عمر (رض) در سال 20 ه . ق. درگذشت. اشهلی در عقبه حضور داشت و عمر بر او نماز خواند و در بقیع دفن شد. ابوحاتم بدینسان نام وی را در کتاب الثقات فی الصحابة آورده است. (از انساب سمعانی).


اشهلی.


[اَ هَ] (اِخ) ابراهیم بن اسماعیل بن ابی حبیبهء اشهلی، مولای بنی عبدالاشهل. از انصار و از مردم مدینه بود. اسانید را زیر و رو میکرد. از داودبن حصین و عمر بن سعیدبن شریح روایت کرد و ابوعامر عقدی و ابن ابی اویس از وی روایت دارند. وی بسال 160 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).


اشهلی.


[اَ هَ] (اِخ) ابوسعد محمد بن سعد انصاری اشهلی. از مردم مدینه بود و در بغداد سکونت داشت و در آن شهر از محمد بن عجلان حدیث کرد و محمد بن عبدالله محرمی از وی روایت دارد. مردی ثقه بود و پیش از سال 200 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).


اشهلی.


[اَ هَ] (اِخ) ابوعبدالرحمن محمد بن عثمان بن عبدالرحمن بن زیدبن ثابت بن ضحاک بن خلیفهء اشهلی مدینی. این خلیفه از صحابهء حضرت رسول (ص) بود. اشهلی در بغداد سکونت داشت و در آن شهر از محمد بن اسماعیل بن ابی فدیک و عبدالله بن نمیر و جز آنان روایت کرد و پسر وی عباس و ابوالعباس بن شروف در کتاب اخبار عقلاء المجانین ازو روایت دارند. (از انساب سمعانی).


اشهلی.


[اَ هَ] (اِخ) رفاعة بن وقش اشهلی. از صحابهء پیامبر بود و در جنگ احد شهید شد. (از تاریخ گزیده ص225). و رجوع به رفاعة شود.


اشهی.


[اَ ها] (ع ن تف) آرزودارنده تر. مرغوبتر. (آنندراج). آرزوآورده تر. (از منتخب) (غیاث). آرزوکننده تر. دوست داشته تر. آرزومندتر. خواهنده تر. (ناظم الاطباء). شهی تر. مطلوبتر. خوشمزه تر. لذیذتر. بامزه تر. خوشتر. آرزوانگیزتر. آرزوآورنده تر : و من سجعات الاساس، اللحم المبرز اشهی و النفس الیه اشره. اشهی من الخمر. النفعه ادسمه و اشهاه اَمرؤه. (شریشی، شرح مقامات حریری).
آن تلخوش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلة العذارا.حافظ.
|| آزورتر.
- امثال: اشهی من کلبة بنی اقصی.
اشهی من کلبة حومل.


اشهیباب.


[اِ] (ع مص) سبزخنگ شدن اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اشهباب. (زوزنی). و رجوع به اشهباب شود. || جای جای سبز مانده خشک شدن کشت، یقال: اشهابَّ الزرع؛ اذا هاج و بقی فی خلاله شی ء اخضر. (منتهی الارب). خشک شدن کشت و جای جای سبز ماندن. (ناظم الاطباء).


اشی.


[اَ] (اِخ)(1) کلمهء اوستایی بمعنی فرشتهء توانگری و نمایندهء بخشایش ایزدی. (از فرهنگ ایران باستان ص101 و 102 و 245). و رجوع به یشتها ج 2 ص 179 و 185 و فهرست لغات ج 1 همان کتاب شود.
(1) - Ashi.


اشی.


[اَشْیْ] (ع مص) اشی کلام؛ بربافتن سخن و بیاراستن آن بدروغ. (منتهی الارب). اختلاق. || مضطر شدن به چیزی: اشی الیه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اشی.


[اُ شی ی] (ع اِ)(1) سپیدی پیشانی اسب که غره نامندش. || سپیدی دست و پای اسب، یقال: فرس حَسَن الاشی. (منتهی الارب).
(1) - در مادهء «وش ی».


اشی.


[اَ شی ی / اُ شی ی] (ع اِ)(1) سپیدی پیشانی اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - در مادهء «اش ی» بر وزن فعول.


اشی.


[اُ شی ی] (ع اِ) سپیدی ساق اسب. (ناظم الاطباء).


اشی.


[اُ شَی ی] (ع اِ مصغر) خرمابن خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). || (اِخ) (وادی...) (مصغر اشاء) موضعی است در مغرب و در آن نخلستانست. (منتهی الارب). و یاقوت گوید: موضعی است به وشم و وشم وادیی است به یمامة که در آن نخلستانست و آن تصغیر اشاء است که بمعنی نخلهای خرد است و واحد آن اشاءة باشد. زیادبن منقذ تمیمی برادر مرار گوید :
لا حبذا انت یا صنعاء من بلد
و لا شعوب هویً منی و لا نقم
و حبذا حین تمسی الریح باردةً
وادی اشی و فتیان به هضم...
(از معجم البلدان).
و رجوع به معجم البلدان چ مصر ج1 ص266 شود.


اشی.


[اُ شَی ی] (اِخ) ابوعبید سکونی گوید: کسی که آهنگ کند از نباج به یمامه برود نخست از قریتین میگذرد سپس از آنجا به اُشَیّ میرود، و آن متعلق به عدی رباب است، و بقولی اشی متعلق به احمال بلعدویة است. (از معجم البلدان).


اشیا.


[اَشْ] (ع اِ) صورتی از اشیاء جِ شی ء است که در فارسی شاعران همزهء آخر آنرا بضرورت وزن یا قافیه کردن با کلمه های مختوم به الف حذف کنند :
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیا.
ناصرخسرو.
اگرچه بیعدد اشیا همی بینی در این عالم
ز خاک و باد و آب و آتش از کانیّ و از دریا.
ناصرخسرو.
ازبهر وجود تو که سرمایهء اشیاست
نشگفت که در خانه نشانند عدم را.انوری.
فلک ز جور تو سازد لطیفهای وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست؟
انوری.
آنچه در کونست زاشیا وآنچه هست
وانما جان را بهر حالت که هست.مولوی.
و رجوع به اشیاء و شی ء شود.


اشیاء .


[اَشْ] (ع اِ) جِ شی ء، بمعنی چیز، و کلمهء اشیاء برحسب مذهب اخفش اَفْعِلاء است جمع بر غیر واحد خود مانند شعراء، زیرا فاعل بر فُعَلاء جمع نشود پس همزه را که میان یا و الف است جهت تخفیف حذف کردند و از اینرو غیرمصروف آید و بعقیدهء خلیل فَعْلاء است که بدل جانشین آن باشد و جمع واحد مستعمل آنست که شی ء باشد و چون دو همزه را در آخر آن ثقیل یافتند نخستین به اول کلمه نقل کردند و گفتند: اشیاء بر وزن لفعاء. و برحسب مذهب کسائی افعال است مانند فَرْخ و افراخ که از جهت کثرت استعمال و مشابهت به فَعْلاء در جمع به الف و تا مانند صحراء و صحراوات ممنوع الصرف آید. و فراء شی ء را مخفف از مشدد گوید مانند هَیِّن و هَیْن . (از منتهی الارب). جِ شی ء. (ترجمان علامهء جرجانی ص63). چیزها. (آنندراج). و در فارسی گاه همزهء آخر آن را در شعر حذف کنند و گویند اشیا. و در تعریف اشیاء گویند: آنهایی که علم به آنها و خبر دادن از آنها صحیح باشد. و رجوع به شی ء و اشیا و معجم البلدان چ مصر ج1 ص266 شود.


اشیاخ.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شیخ. (منتهی الارب). جِ شیخ، مرد مسن که سن در وی هویدا و آشکار گردیده باشد یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (آنندراج). و رجوع به شیخ شود. مردمان مسن و معمر. (فرهنگ نظام).
- اشیاخ اَثاوِلة؛ پیران دیرخیز سست رو. (منتهی الارب).
- اشیاخ النجوم(1)؛ اسناخ نجوم. اصول ستاره ها است که هفت است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراری نجوم. نجومی که مدار و سیر کواکب بر آنها باشد. آن ستارگان که در منازل قمر نازل نگردند یعنی از نجوم اخذ نباشند.
.
(فرانسوی)
(1) - Les sept planetes


اشیاع.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شَیْع، بمعنی مثل و مانند. (از منتهی الارب) (آنندراج). جِ شیع، بمعنی مقدار و مثل... و منه: کما فُعِلَ باشیاعهم (قرآن 34/54)؛ یعنی کسانی که همانند ایشان بودند. (از المنجد). و رجوع به شَیْع شود. مانندها و مثلها. (فرهنگ نظام). || جِ شیعه، بمعنی اتباع و انصار. (از المنجد). گروههای دوستان. جِ شیعه. (از لطایف) (غیاث). جِ شیعه، بمعنی پیروان و یاران. (از منتهی الارب). پس روان. هوی خواهان. و رجوع به شیعه شود : درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع و یاران و اشیاع او باد. (کلیله و دمنه). بعد از آن او را با تمامت اتباع و اشیاع بکشتند. (رشیدی). اولاد و اعضاء و اتباع و اشیاع خویش را حاضر کرد و به انواع نصایح و ابواب مواعظ ایشان را تسکین داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص39). از سر نخوت و سکرت غرور بکثرت اتباع و اشیاع خویش از شهر بیرون آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص258). رؤس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکهء زندگانی مستغاث کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص17). مدار کار و حل و عقد اتباع و خدم و اشیاع و حشم برو منقوض بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص15). قاضی ابوالعلا صاعدبن محمد و سایر اشیاع این امیر قاضی را قسط اوفر است از احزان و نصیب اکبر است از اشجان. (ترجمهء تاریخ یمینی ص459). او را بکلی با اتباع و اولاد و اشیاع و اجناد... نیست گردانید. (جهانگشای جوینی).
وآن امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو.
مولوی.


اشیاف.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شیاف. (بحر الجواهر). از ترکیبهای قدیمی است که آنرا به استاد «بقراط» نسبت دهند ولی بعقیدهء من این ترکیبات پیش از او هم بوده است چنانکه کتب یونانیان گواه بر این ادعاست. و برحسب آنچه معروفست اطلاق این نام اختصاص به داروهای چشم دارد و هم بر داروهایی که ساییده و در هم آمیخته میشوند و آنها را در سایه خشک میکنند نیز اطلاق میشود و انواع گوناگون آنرا بطور ساییده برای تحلیل ورم و تجفیف و تقویت و جز اینها بکار برند و گاه آنرا بر رشته هائی (فتیله ها) که برمیدارند اطلاق کنند ولی این معنی نادر است. موضوع آن عقاقیر بصلی و مادهء آن مفرداتی است که برای اکحال شایسته باشند و غایت آن حفظ رطوبت چهره یا قوت آنست و گویا اشیاف برای چشم ضعیف از کحول و ذرورات لطیف تر است و برای چشم بمنزلهء طلا جهت باقی بدنست. برخی از اشیاف برای مطلق ارماد است که آنرا بصورت قطور بکار برند و برخی جهت منع شعره از چشم است، و نوع دیگر را دوای اخضر خوانند که برای سبل و دمعه و جرب و بیاض و شعره سودمند است و آنرا روزدرمیان بکار برند(1). (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص49 و 50).
(1) - برای طرز ساختن آنها رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص51 شود.


اشیاف ابار.


[اَشْ فِ اَبْ با] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دوایی است برای چشم. (منتهی الارب). و رجوع به اَبّار شود.


اشیاف ابیض.


[اَشْ فِ اَبْ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اصل آن را طبیب «بقراط» ترکیب کرد ولی پس از وی گاه بر مواد آن افزوده و گاه از آنها کاسته اند. و اساس آن مبتنی بر صمغها و اسپیذاب و نشاسته است و آن برای امراض حاره سودمند است و اورام را تحلیل و ردع کند. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص49 همان کتاب و ص303 تحفه (ذیل شیاف) شود.


اشیاف احمر.


[اَشْ فِ اَ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نرم است و در بیماریهای یادکرده در اشیاف احمر حاد بکار میرود، هنگامی که زمان تحلل آنها در اواخر رمد فرارسد. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص 50 همان کتاب و تحفه شود.


اشیاف احمر حاد.


[اَشْ فِ اَ مَ رِ حادد](ترکیب وصفی، اِ مرکب) برای بیماریهای سلاق و جرب و سبل و حکه و کمنه و سیلان و غشاوه سودمند است، هنگامی که امراض مزبور از سردی باشد. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص50 همان کتاب و ص304 تحفه شود.


اشیاف اخضر.


[اَشْ فِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) برای بیماریهایی که در اشیاف احمر یاد شد مفید است با این تفاوت که این اشیاف برای جلا و ازالهء بیاض و سبل مؤثرتر است. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص50 شود.


اشیاف اسود.


[اَشْ فِ اَسْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) برای رمد و قرحه ها و ضعف بینایی نافع است و نیک تقویت بخشد. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص50 شود.


اشیاف الکلب.


[اَشْ فُلْ کَ] (ع اِ مرکب)رجوع به اشیاف منجع و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص49 شود.


اشیاف الورد.


[اَشْ فُلْ وَ] (ع اِ مرکب)آنرا به ابن رضوان نسبت دهند، در امراض حاره اثری عظیم دارد و رادع و مسکن و محلل است، مانع نزلات میشود و اعضاء را نیرو می بخشد و رمد و ردینج را زایل میکند. (از تذکرهء ضریر انطاکی). و رجوع به ص 50 همان کتاب و ص304 تحفه شود.


اشیاف بارزد.


[اَشْ فِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یعنی قنه(1)، و آن تأثیر شگفت و ترکیب نیکی دارد و برای بیماریهایی که در اشیاف احمر یاد شد بکار رود و سودمند باشد ولی اثر این اشیاف سریعتر است و تأثیر آن در بیاض عجیب است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص50 همان کتاب شود.
(1) - قنه که دارویی برای چشم است در منتهی الارب و برهان بیرزد است، و صاحب برهان آرد معرب آن بارزد است. رجوع به برهان ذیل بیرزد شود.


اشیاف تفاحی.


[اَشْ فِ تُفْ فا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لطیفترین اشیاف است و عوارض سوء آن از همه کمتر است. برای مطلق قرحه ها و ضربان و غشاوة و بثور و ماده سودمندترین اشیاف است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و حکیم مؤمن آرد: بغایت لطیف و بیغایله و جهت قروح و ضربان و بثور بسیار مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به ص49 تذکرهء داود و ص304 تحفه شود.


اشیاف زعفران.


[اَشْ فِ زَ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بسبب نرمی و لطافت آنرا در بیماریهای مرکب بکار برند و فقط آنرا پس از نضج برمیگیرند و آن مسکن دردها و مقوی چشم و محلل فضلات است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن ص304 و تذکره ص50 شود.


اشیاف زعفرانی.


[اَشْ فِ زَ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساختهء مارستان مصر است و هم اکنون بدان مداوا کنند. برای مطلق رمد سودمند است. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص50 و تحفهء حکیم مؤمن ص304 شود.


اشیاف سماق.


[اَشْ فِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برای رطوبتها و دمعه و حکه و جرب و سلاق و بیاض خفیف و بیماریهای ناشی از حرارت نافع است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص49 همان کتاب و ص304 تحفه شود.


اشیاف مامیثا.


[اَشْ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یعنی عصارهء مامیثا، و مامیثا بلغت سریانی نام رستنیی باشد که آنرا در قابضات بکار برند و آنرا رهبانانی که در نواحی موصل می باشند سازند، درد چشم را نافع است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). عصارهء مامیشا(1) است و گفته شود خشخاش مشوک. (اختیارات بدیعی). و رجوع به مامیثا و خشخاش مشوّک و الفاظ الادویه و تحفهء حکیم مؤمن شود.
(1) - در برخی از متون مامیشا است. رجوع به غیاث ذیل مامیثا شود.


اشیاف مرارات.


[اَشْ فِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اشیاف ملوکی و تحفهء حکیم مؤمن چ تهران ص304 (ذیل شیاف) شود.


اشیاف مرقالیا.


[اَشْ فِ ؟] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) محلل. گمان میکنم جالینوس مبتکر آنست، چه آنرا در قراباذین کبیر دیدم، و صاحب التصریف آنرا به حنین بن اسحاق نسبت داده است و من گمان نمیکنم ازآن خود حنین باشد بلکه وی آنرا ترجمه کرده است و آن برای ظلمت و مواد متحلب و دردها و قرحه های مزمن و مبتلای به اکحال و جرب و طول رمد و جز اینها نافع است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص50 همان کتاب شود.


اشیاف ملوکی.


[اَشْ فِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آنرا باسلیقون و مرایر نیز خوانده اند. برخی گفته اند نخستین داروی ترکیبی بوده است ولی چنین نیست، چه طبیب «بقراط» تصریح کرده است که اشیاف مرایر صناعت اصطیطیفان(1) است و قوت آن تا دو سال باقی ماند و آن جهت نزول آب و قروح و غشاوه و رطوبت نافع است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص49 همان کتاب شود. و صاحب تحفه آرد: شیاف مرارات و بیونانی باسلیقون نامند بمعنی ملوکی و بقراط گوید که از تألیف اسطیطیقانست... رجوع به ص304 تحفه شود.
(1) - اسطیطیقان. (تحفهء حکیم مؤمن).


اشیاف منجع.


[اَشْ فِ ؟] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از صناعات طبیب «بقراط» است و آنرا اشیاف الکلب نیز خوانند، از اینرو که بسرعت تأثیر بخشد، همهء دردهای چشم را تسکین دهد و رمد و ورم را تحلیل کند. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص49 همان کتاب شود.


اشیاف نواصیر.


[اَشْ فِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) این اشیاف برای نواصیر سودمند است در هر موضع که باشد و منسوب به رازی است. ساختن آن چنین است: صبر، کندر، انزروت، دم اخوین، شب جلنار، اثمد برابر هم و زنجار به اندازهء یکی از دواهای دیگر. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص50).


اشیان.


[اُشْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش لنگرود شهرستان لاهیجان که در 12000 گزی جنوب لنگرود و 2000 گزی باختر بجارپس واقع و منطقهء جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و سکنهء آن 217 تن است که شیعه اند و بلهجهء گیلکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از رود محلی تأمین میشود و محصول آن برنج، مختصر چای، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه ده مالرو است. گله دارها تابستان به ییلاق دیلمان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


اشیان.


[اُشْ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در جنوب باختری آن شهر واقع است و حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: حدود: از شمال به کوه قلعه بزی و کوه دیزی (که خط الرأس آنها حد طبیعی این دهستان یا دهستان اشترجان است)، و از جنوب به رشته ارتفاعات بیدکان (که خط الرأس آن حد طبیعی این دهستان با بخش بروجن است)، و از خاور به دهستان سمیرم پایین شهرستان شهرضا، و از باختر به دهستان آیدغمش بخش فلاورجان محدود است. وضع طبیعی: در این دهستان دو رشتهء ارتفاع در جهت خاور به باختر کشیده شده است: 1 - رشتهء ارتفاع شمالی که عبارت از کوه قلعه بزی و کوه دیزی است. 2 - رشتهء ارتفاع جنوبی کوه بیدکان و کوه کلاه سیاه که تنگ بیدکان در انتهای خاوری کوه بیدکان و گردنهء انجیره در انتهای باختری کوه کلاه سیاه واقع شده اند و قرای این دهستان در جلگه ای در میان این دو رشته ارتفاع قرار گرفته اند که بفاصلهء 12 هزار گز بموازات هم واقع شده اند. رودخانهء زاینده رود در جهت خاور به باختر در وسط این دهستان جاریست. هوای دهستان بواسطهء رودخانهء زاینده رود و اشجار بسیار معتدل و سالم است و آب قرای آن از زاینده رود و چاهها تأمین می شود. محصول عمدهء آن عبارتست از: غلات، حبوبات، پنبه، و جزئی تریاک. شغل عمدهء اهالی زراعت و گله داریست. و صنایع دستی محلی کرباس، قالی و جاجیم بافی است. راه شوسهء جدید اصفهان از قسمت شمال باختری این دهستان میگذرد و به بیشتر قرای این دهستان در تابستان میتوان اتومبیل برد. این دهستان از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل می یابد و جمعیت آن 47789 تن است. زبان اهالی فارسی و مذهب آنان شیعهء اثناعشری است. قرای مهم دهستان عبارتند از: مبارکه، ور نامخواست، چم گردان، ریز، دیزی، سده. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


اشیان.


[اُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان اشیان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، که در 14 هزارگزی جنوب فلاورجان و 4 هزارگزی شوسهء مبارکه به اصفهان واقع است و محلی جلگه، معتدل و دارای 458 تن سکنه میباشد. مذهب مردم آن شیعه و زبان آنان فارسی است. آب آن از زاینده رود تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، صیفی کاری، تریاک و پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).


اشیاوات.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شی ء. (منتهی الارب) (المنجد). جِ شی ء. چیزها. (آنندراج). رجوع به شی ء و اشیا و اشیاء شود.


اشیایا.


[اَشْ] (ع اِ) جِ شی ء. چیزها. (از منتهی الارب) (از المنجد).


اشیب.


[اَشْ یَ] (ع ص) سپیدمو و پیر. نعت است از ضرب بر غیر قیاس و لا فَعْلاءَ له. ج، شیب، شُیُب. (منتهی الارب). مؤنثی از لفظ خود بر وزن فعلاء ندارد و از اینرو بجای شیباء، گویند شمطاء. (از المنجد). و از اینرو بر غیر قیاس است که اینگونه صفت باید از فَعِلَ مانند فرح باشد و شرط آن آنست که بر عیوب یا رنگها دلالت کند... و حال اینکه اشیب بمعنی سپیدمو است. (از تاج العروس). سپیدشده سر. (از المنجد). سپیدمو و پیر. (آنندراج). آنکه موی سر او سپید باشد. سپیدسر. سفیدسر. سفیدموی. سرسپید. آنکه سپیدی در موی سر او پدید آمده بود. (مهذب الاسماء). || یوم اشیب؛ روز سرد با ابر تنک بی باران. (منتهی الارب) (آنندراج). روزی که در آن ابر و برف باشد. (از المنجد). || کوهی که از برف سپید باشد. (آنندراج). کوه برفناک. (لغت خطی)(1). || (ن تف) سپیدموی تر. موی سپیدتر. || (اِ) شیبة. ریحان الابیض. افسنتین(2). اشنهء بستانی. شیبة العجوز.
(1) - این معنی در متون دیگر دیده نشد.
(2) - Aphsintine.


اشیب.


[اَشْ یَ] (اِخ) لقب ابوعلی حسن بن موسی الاشیب بود که اصلاً از مردم خراسان بشمار میرفت ولی در بغداد سکونت داشت و سپس امر قضای بلاد شام را بر عهده گرفت و در ری درگذشت. وی از محمد بن عبدالرحمن بن بی دینو (کذا) و شیبان بن عبدالرحمن مؤدب و شعبة بن حجاج و ورقابن عمر و حمادبن طلحه و عبدالله بن لهیعه سماع کرد و احمدبن حنبل و ابوخیثمه و احمدبن منیع و رمادی و بشربن موسی اسدی ازو روایت دارند. در بغداد بسیار حدیث کرد و آنگاه از جانب هارون الرشید عهده دار امر قضای موصل و حمص شد، سپس در روزگار خلافت مأمون ببغداد آمد و همین که وارد شد مأمون او را بکار قضای طبرستان گسیل کرد و بدان سوی شتافت و سرانجام در ماه ربیع سال 209 ه . ق. در ری درگذشت. علی بن مدینی او را ضعیف دانسته و یحیی بن معین و دیگران وی را موثق شمرده اند. (از انساب سمعانی). و رجوع به ابوعلی شود.


اشیب.


[اَشْ یَ] (اِخ) (ابن...) ابوعمران موسی بن قاسم بن موسی بن حسن بن موسی بن اشیب بغدادی. از عباس بن محمد دوری و محمد بن خلق بن عبدالسلام مروزی و ابوبکربن ابی الدنیا و طبقهء ایشان سماع کرد و ابواحمد عبدالله بن عدی جرجانی از وی روایت دارد و گویند وی از اشیب در بغداد سماع کرد. اشیب در آخر عمر خود به انطاکیه رفت و در آنجا درگذشت و بقولی در طرطوس وفات یافت. مردی ثقه بود و بسال 339 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی). و رجوع به ابن الاشیب شود.


اشیح.


[اَشْ یَ] (اِخ) قلعه ایست به یمن. (منتهی الارب). قلعهء بلند محکمی است در کوههای یمن. (مراصد). دژ استواری بود در یمن در قلهء کوهی بسیار بلند. (از قاموس الاعلام ترکی). نام حصن بسیار بلندیست در یمن... (معجم البلدان). و رجوع به همان کتاب (چ مصر ج1 ص263) شود.


اشیح عصری.


[اُ شَ حِ عَ] (اِخ) منذربن عاید. در تاریخ گزیده و فهرست آن بدین صورت محرف اشج عصری است. رجوع به اشج شود.


اشیر.


[اَشْ یُ] (ع اِ) جِ شیار. (منتهی الارب). جِ شیار که بمعنی روز شنبه باشد. (آنندراج). و رجوع به شیار شود.


اشیر.


[اَشْ یَ] (ص تفضیلی) قاآنی این صیغهء تفضیلی را از شیر جعل کرده است :
خندهء او گاه خشم خندهء شیر نر است
هرکه نگرید از آن خنده ز شیر اشیر است
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخور است
رتبت من در سخن صد ره از آن برتر است
کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار.


اشیر.


[اَ] (اِخ) (خوشحال) پسر هشتمینِ یعقوب بود که زلفه برایش تولید نمود. و او را چهار پسر و یک دختر بود. (قاموس کتاب مقدس). و از زلفه دو پسر تولد کردند، کاد و اشر و بروایتی جاد و اشر. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص59). و رجوع به اشترقفا و کاد و اشر شود.


اشیر.


[] (اِخ) نام یکی از سه قصبهء زیرکوه از ولایات قهستان است. رجوع به نزهة القلوب مقالهء 3 ص 145 شود.


اشیر.


[اَ] (اِخ) شهریست در جبال بربر بمغرب در مرز افریقیهء غربی که مقابل بجانه در دشت واقع است و نخستین کسی که آنرا بنیان نهاد زیری بن مناد رئیس قبیلهء صنهاجی و جد معزبن بادیس از ملوک افریقیه بود. زیری در آغاز حال در جبال سکونت داشت و چون به مرحلهء رشد رسید بسبب دلاوریهایی که از وی پدید آمد گروهی از قبیلهء او بر وی گرد آمدند و او بدستیاری همراهان خویش بر قبایل اطراف خود از قبیل زناته و بربر تاختن آورد و پیاپی بر ایشان پیروزی یافت و سرانجام کار او بالا گرفت و دستیارانش فزونی یافتند و درصدد امارت برآمد لیکن جایگاه وی و همراهانش کوچک بود، ناگزیر به جستجوی محل مناسب و وسیعی پرداخت و در ضمن اشیر را دید که با بسیاریِ چشمه سارها و وسعت فضا و حسن منظر خالی از سکنه بود. از اینرو گروهی از بنایان را از شهرهای پیرامون خویش چون مسیله و طبنه و جز آن دو گرد آورد و در سال 324 ه . ق. به ایجاد شهر اشیر آغاز کرد و آنرا به بهترین وجهی بپایان رسانید و بر بالای کوه آن جایگاه دژ استوار و تسخیرناپذیری بنیان نهاد که تنها از یک راه امکان داشت کسی بدان برود و این راه را ده تن صیانت میکردند. باری زیری اهل این ناحیه را حمایت میکرد و مردم در آنجا به کشاورزی پرداختند و ساکنان آن نواحی بعلت امنیت و وسایل رفاهی که در آنجا بود بدان هجوم آوردند و رفته رفته در شمار شهرهای مشهور درآمد. پس از زیری بنی حماد که پسرعمان بادیس بودند آن شهر را تصرف کردند، در آنجا سلسله ای تشکیل دادند و در برابر خاندان بادیس مقاومت میکردند. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام گوید: اما اکنون از وضع این شهر معلوماتی بدست نیامد. و رجوع به مادهء بعد شود.


اشیر.


[اَ] (اِخ) خرابه های شهریست در شمال شرقی مغرب. (از اعلام المنجد). ممکنست خرابه های مزبور آثار اشیر مادهء پیش باشد.


اشیران.


[] (اِ) به یونانی خصی الکلب است. (فهرست مخزن الادویه).


اشیرواد.


[اَشیرْ] (اوستایی، اِ مرکب)(1) کلمهء اوستایی بمعنی تندرستی پتمانک کتک ختای (پیمان کدخدایی یا خطبهء عروسی که نزد پارسیان هند به اسم گجراتی خود اشیرواد معروف است). (از خرده اوستا ص 28).
(1) - ashirvad.


اشیرة.


[اَ رَ] (اِخ) شهریست در مغرب و از آنست عبدالله حافظ نحوی که پدرش محمد نام داشت. (منتهی الارب). و این همان اشیر است. رجوع به اشیر و اشیری شود.


اشیره.


[] (اِخ) مجسمهء چوبی اشتورت است. در تمام کتاب مقدس به همین معنی وارد گشته الا در کتاب پیدایش. لفظ عبرانیش غیر از این و بمعنی درخت زا میباشد. قوم اسرائیل محکوم بودند که اشیره را خراب کنند ولی بسیار اوقات در انجام دادن این مأموریت سهل انگاری میکردند. (قاموس کتاب مقدس).


اشیری.


[اَ ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن محمد اشیری. پیشوای اهل حدیث و فقه و ادب در شام و بویژه در حلب بود. عون الدین ابوالمظفر یحیی بن محمد بن هبیرة، وزیر مقتفی و مستنجد از ملک عادل نورالدین محمودبن زنگی درخواست کرد که اشیری را نزد وی گسیل دارد، نورالدین درخواست او را پذیرفت و اشیری را بسوی او روانه کرد، اشیری کتاب ابن هبیرة موسوم به الایضاح فی شرح معانی الصحاح را در حضور خود وی قرائت کرد و میان آن دو دربارهء مسئله ای که در آن اختلاف نظر داشتند منافره ای روی داد که هر دو از یکدیگر خشمگین شدند ولی بدنبال آن وزیر معذرت خواست و به وی احسان فراوان کرد. آنگاه اشیری از بغداد به مکه رفت و سپس به شام بازگشت و بسال561 ه . ق. در بقاع بعلبک درگذشت. (از معجم البلدان ج1).


اشیش ونگوهی.


[] (اِخ) اشی ونگوهی. کلمهء اوستایی بمعنی ایزد ارد. فرشتهء توانگری. و رجوع به یشتها ج 2 ص116 و 405 و 406، و اشی شود.


اشیقر.


[اُ شَ قِ] (اِخ) وادیی است در حجاز. (از مراصد). وادیی است به حجاز. مضرس بن ربیعی گوید :
تحمل من وادی اشیقر حاضره
و الوی بریعان الخیام اعاصره.
(از معجم البلدان).


اشیقر.


[اُ شَ قِ] (اِخ) قریه ای است متعلق به بنی عکل. (از معجم البلدان) (مراصد).


اشیقر.


[اُ شَ قِ] (اِخ) حفصی گوید کوهی است به یمامه. (از معجم البلدان).


اشیقری.


[اُ شَ قِ ] (اِخ) عبدالمحسن بن اشیقری. (متوفای 1188 ه . ق. / 1774 م.) از مردم اشیقر از قرای وشم بود و در فقه حنبلی دست داشت و مفتی شهر زبیر (نزدیک بصره) بود. او راست تألیفی بنام الرد علی الوهابیة. وی در شهر زبیر بمرض طاعون درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص593).


اشیک آغاسی.


[اِ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) اِشیک آقاسی. ایشیک آقاسی. درجه ای در ادارات بود و بر آن کس اطلاق میشد که به کارهای بیرون از دیوان میپرداخت، و نام کسانی هم بود. و رجوع به ایشیک آقاسی و آقاسی شود.


اشیکیه.


[کیِ] (اِخ)(1) هیأت قضات انگلیسی مخصوص تنظیم امور مالیه. وزیر مالیهء انگلستان مهردار اشیکیه نامیده میشود. || نام محکمه ای در نرماندی که در قرن شانزدهم م. به پارلمان تبدیل یافته است.
(1) - echiquier.


اشیل.


[اِ] (اِخ)(1) (525 - 456 ق. م.) پدر تراژدی یونان، و در فن خود مانند همر بود و در تراژدی خود بنام ایرانیان(2) یا پارسی ها کورش را ستود. در سایهء احساسات مذهبی عمیق و نظریات فلسفی، او را میتوان از بزرگترین متفکرین دانست. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج1 ص477، 481، 688، 825 و ج2 ص1147 و ج3 ص1999 شود.
(1) - Eschyle. .
(فرانسوی)
(2) - Les Perses


اشیلادشت.


[؟ دَ] (اِخ) محلی نزدیک آمل در دشت لیکانی. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد ص73).


اشیل خاتون.


[] (اِخ) اشل خاتون. دختر امیرقنیمور(1) بود که غازان خان در یوزاقاچ او را بسال 695 ه . ق. بزنی گرفت... رجوع به تاریخ غازان صص38 - 40 و 103 شود.
(1) - ن ل: توقتمور.


اشیم.


[اَشْ یَ] (ع ص) باخال. ج، شیم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه نشان مادرزاد دارد. خالدار. مؤنث: شَیماء. || از رنگهای اسب است، بدینسان که اگر در بدن اسب رنگهای مختلفی بجز رنگ سپید دیده شود و این رنگهای گوناگون کوچک و پراکنده باشد و مقادیر آنها نیز با هم متفاوت بنظر آید، آنگاه گویند اشیم. (از صبح الاعشی ج 2 ص18).


اشیم.


[اَشْ یَ] (اِخ) جایی است. و این بجز اشیم است که تثنیهء آن اشیمان بود. (از معجم البلدان).


اشیم.


[اَشْ یَ] (اِخ) ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر از عبدالله بن مکنف حارثی آورده است که وی در زمرهء کسانی بود که عمر بن خطاب برای آنان از وادی القری سهمی تعیین کرد. رجوع به الاصابه ج 1 ص25 شود.


اشیم.


[اَشْ یَ] (اِخ) ابن شقیق بن ثور. معاصر عبیداللهبن زیادبن ظبیان بود که مصعب بن زبیر را کشت. اشیم به عبیدالله گفت: تو که سر مصعب بن زبیر را نزد عبدالملک بن مروان بردی در روز رستاخیز به خدا چه پاسخ خواهی داد؟ عبیدالله گفت: خاموش باش، چه اگر خوارج در رستاخیز سخن بگویند تو از صعصعة بن صوحان خطیب تر خواهی بود. رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص260 شود.


اشیم.


[اَشْ یَ] (اِخ) ابن معاذبن سنان یا اقرع بن معاذ قشیری. از شاعران عرب بود و جوالیقی این شعر از او آورده است:
و تأخذه عند المکارم هزة
کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب.
بیت مزبور یکی از چهار بیتی است که ابوتمام آنرا در حماسه روایت کرده و جوالیقی آنرا هم به ابوالشغب عبسی و هم به اقرع بن معاذ قشیری نسبت داده است. و تبریزی شارح حماسه گفته است ابوریاش شعر را به ابوالشغب و ابوعبیده آنرا به اقرع نسبت داده است. رجوع به المعرب جوالیقی ص66 و شرح حماسه چ التجاریة ج1 صص263 - 264 و معجم الشعرای مرزبانی ص380 شود.


اشیم.


[اَشْ یَ] (اِخ) ضبابی. از صحابه بود و در عهد پیامبر (ص) کشته شد. از اینرو ضحاک بن سفیان فرمان داد از بابت دیت وی به زن او کمک کنند، و برحسب روایت دیگر پیامبر به ضحاک نوشت که به زن او از بابت دیت وی کمک شود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 51 شود. || بنواشیم؛ قبیله ایست. (منتهی الارب). || صلة بن اشیم؛ تابعی بود. (منتهی الارب). رجوع به صلة شود.


اشیمان.


[اَشْ یَ] (اِخ) نام دو موضع است. (منتهی الارب) (آنندراج). و یاقوت آرد: اشیمان تثنیهء اشیم، دو موضع است، و بقولی دو ریگزار دراز است از ریگزار دهناء، و ذوالرمة آنها را در غیر موضع آورده است، و برخی اشامان روایت کرده اند و شعر ذوالرمة که قبلاً هم یاد شد اینست :
کأنها بعد احوال مضین لها
بالاشیمین یمان فیه تسهیم.
و سکری گوید: اشیمان در بلاد بنی سعد ببحرین پایین تر از هجر است.


اشیمنتی.


[] (اِخ) (شیخ) علی بن محمود. او راست: الفتح الرحمانی علی الفیض الربانی در توحید و تصوف چ مصر 1307 ه . ق. (از معجم المطبوعات).


اشیمین.


[اَشْ یَ مَ] (اِخ) نام دو موضع است. رجوع به اشیمان شود.


اشینه.


[اَ نَ] (معرب، اِ) قنفذالبحر. توتیاالبحر. توتیاءالبحر. خارپشت دریایی. و رجوع به دزی ج1 ص26 شود.


اشی ونگوهی.


[] (اِخ) رجوع به اشیش ونگوهی شود.


اشیه.


[اَشْ یَهْ] (ع ص) آنچه در آن رنگهایی مخالف رنگ دیگر اعضا پدید آید. گویند: «ثورٌ اشیه» چنانکه گویند: «فَرَسٌ ابلق». و نسبت بدان وَشَویّ(1) است. (از المنجد). و در منتهی الارب ذیل شیة آمده است: رنگ اسب و جز آن که مخالف سایر اندام باشد... و یقال: ثور اشیه؛ یعنی گاو چپار، کما یقال: فرس ابلق و تیس اذرأ.
(1) - از «وش ی».


اشیه.


[اَشْ یَهْ] (ع ن نف) عیبگوی تر. (منتهی الارب) (آنندراج). و ذیل شَیوه آرد: یقال: هو شیوه من اشیه الناس. ولی در المنجد ذیل شَیوه از مصدر شَیْه بمعنی چشم زخم رساندن، آمده است: هو شیوه من اشیه الناس؛ ای من اکثرهم اصابة بالعین. و بنابراین اشیه بمعنی چشم زخم رساننده تر است.


اشیهه.


[اَ هَ / هِ] (اِ) آواز و شیههء اسب را گویند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). آواز اسب که آنرا شنه و غُرِشْت نیز گویند و بتازیش صهیل خوانند. (شرفنامهء منیری). در فرهنگ جهانگیری بمعنی شیههء اسب است. (شعوری ج 1 ص128). شیههء اسب است و آنرا شنه نیز گفته اند. (انجمن آرای ناصری). آواز اسب باشد که شنه و شیهه نیز گویند و بعربی صهیل خوانند. (سروری). و شیهه و شیه و غُرِشْت که مرادفند آواز اسب را گویند و صهیل عربی آنست بهمین معنی. (فرهنگ خطی). و رجوع به شیهه و شنه و غرشت شود. || صدا. (آنندراج).


اص.


[اَص ص / اِص ص / اُص ص] (ع اِ)اصل. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (قطر المحیط). بن و بیخ. (آنندراج). اساس. (قطر المحیط). ج، اصاص. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (قطر المحیط). اسّ.


اص.


[اَص ص] (ع مص) درخشیدن چیزی. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || سخت گردیدن گوشت ناقه و محکم شدن پیوستگی الواح آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سخت شدن گوشت ناقه و پیوستگی الواح آن، و پر شدن گوشت و بهبود یافتن و فربه شدن آن. (قطر المحیط). || بسیارشیر شدن ناقه. (منتهی الارب). || شکستن چیزی. || نرم کردن چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || انبوهی کردن قوم با یکدیگر. (از قطر المحیط). تنگ بر یکدیگر آوردن. انبوهی کردن بعضی بر بعضی. (ناظم الاطباء).


اصآء .


[اِصْ] (ع مص) اصآی جوجه؛ به بانگ آوردن آن. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). به بانگ آوردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اصآب.


[اِصْ] (ع مص) رِشکناک گردیدن سر. (منتهی الارب). پر شدن سر از تخم شپش (رشک) و کیک. (از قطر المحیط). بسیاررشک شدن موی. (تاج المصادر بیهقی). رشک در موی افتادن. (زوزنی).


اصائد.


[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اصیاد. حجِ صاد. و رجوع به اصاید شود.


اصائل.


[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اصیل. (اقرب الموارد). رجوع به اصیل شود.


اصابات.


[اِ] (ع اِ) جِ اصابة: اصابات فی الاستخار و مسئلة حکیم النافلة. (روضات الجنات ص392). و رجوع به اصابة و اصابت شود.


اصابت.


[اِ بَ] (ع مص) اصابة. رسیدن تیر نشانه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصابة تیر شکار را؛ آهنگ کردن و نگذشتن از آن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). به هدف خوردن. تیر به نشانه رسیدن. برسیدن تیر. || برآمدن. خلاف اصعاد است(1). (منتهی الارب). اَصابَ الشی ءَ؛ ضد اصعده. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). افتادن. || اصابت چیزی را؛ یافتن آنرا و رسیدن بدان و پایدار کردن ریشهء آنرا. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). رسیدن. یافتن. (ترجمان علامهء جرجانی ص14). یافتن و رسیدن چیزی را. (منتهی الارب). رسیدن. (مؤید الفضلاء). || اصابت روزگار نفوس و اموال کسان را؛ دردمند کردن ایشان را بدان. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). دردمند کردن. (منتهی الارب). مُصابة. (قطر المحیط). || اصابت مصیبت به کسی؛ فرودآمدن و رسیدن مصیبت به وی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مصیبت زده کردن. (منتهی الارب). مصیبت رسیدن. || اصابت مرد در گفتار و رای و کارش؛ صواب و درست آوردن وی. و قصد صواب کردن. و بقول برخی بمعنی مطلق اراده است، چنانکه گویند اصاب الشی ء؛ طلب کرد و خواست آنرا، و از همین معنی است این گفتار: اصاب الصواب فأخطأ فی الجواب؛ یعنی آهنگ صواب کرد، و ظاهراً این معنی مجاز است. (از اقرب الموارد). اصابة مرد در گفتار و رای و عمل او؛ راست آوردن و راست خواستن وی. (از قطر المحیط). آهنگ کردن. (منتهی الارب). راست آوردن و آهنگ راست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسائی و صواب یافتن. (از کشف) (از کنز) (غیاث اللغات). صواب یافتن و صواب گفتن. (مؤید الفضلاء). صواب گفتن و صواب یافتن. (تاج المصادر). صواب خواستن :
همچو آن رنجور دلها از تو خست
تو به پندار اصابت گشته مست.مولوی.
و بمظاهرت بازوی خنجرگذار و بمعاضدت قوت افکار اصابت آثار. (حبیب السیر چ تهران ج1 ص124). || اصابت به زن؛ بوسیدن او و آرمیدن با وی. (قطر المحیط). || اصابت رای و حزم؛ درستی آن. بر صواب بودن رای و تدبیر و حزم :
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل.انوری.
|| اصابت کسی را به چشم؛ چشم زدن وی. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). و رجوع به اصابت عینی شود. || حاجتمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - چنانکه دیده میشود همین معنی در اقرب الموارد و قطر المحیط ضد اصعاد است، یعنی فرودآوردن یا فرودآمدن نه برآمدن چنانکه در منتهی الارب آمده و خود مؤلف هم متعرض شده است که خلاف اصعاد است.


اصابت عینی.


[اِ بَ تِ عَ / عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دیدهء شور. چشم زخم. رجوع به مجموعهء مترادفات ص116، و معانی اصابت شود.


اصابت کردن.


[اِ بَ کَ دَ] (مص مرکب)به هدف خوردن. به نشانه رسیدن تیر و جز آن. رسیدن. || افتادن به: قرعه بدو اصابت کرد. و رجوع به اصابت شود.


اصابع.


[اَ بِ] (ع اِ) جِ اصبع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). انگشتان. (غیاث) (ترجمان علامهء جرجانی ص13). انگشتها. (مؤید الفضلاء). انگشتهای دست و پا. (فرهنگ نظام). || فلان مُغِلُّالاصابع؛ کنایه از خائن است. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || در تذکره و شرح آن که تألیف عبدالعلی بیرجندی است آمده است: هر یک از دو قطر نیرین و جرم آن دو را به 12 جزء متساوی تجزیه کنند و آنها را اصابع نامند. اصابع قطری یعنی اصابع معتبر در قطر که به مطلق مقید شوند و اصابع جرمی به معدله مقید گردند و مراد از دو جرم نیرین دو صفحهء مرئی آنهاست زیرا سطح نصف ماه مثلاً از دور مانند دایره ای دیده شود و این سطح مستوی را سطح صفحهء ماه نامند. خورشید نیز به همین کیفیت موصوف است، چه صفحهء ماه مثلاً آنست که از جرم ماه بر قاعدهء مخروط شعاع چشم واقع شود. و علت این تقسیم آنست که هر یک از نیرین در منظر قریب یک وجب است و هر وجب 12 اصبع است و هر اصبعی شش جو است که شکم هر یک به پشت دیگری چسبیده باشد و از اینرو اقسام مزبور را اصابع خوانند و بنابرین هرگاه بگویند قسمت منخسف ماه چون فلان اصبع است منظور روشن است، ولی اگر بگویند از جرم ماه قطری، مراد مساحت اندازهء تاریک صفحهء ماه بمیزان مربعی است که مساحت تمام صفحهء آن 12 مربع است. قسمت منکسف قطر خورشید و جرم آن را هم میتوان بر این قیاس کرد. و اگر به اطلاعات بیشتری نیاز باشد باید به تذکره و شرح آن رجوع کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ظل و اصبع شود. || ثلث ثمن ذراع. || (اِخ) کوهی است بنجد. (منتهی الارب). || ذوالاصابع تمیمی یا خزاعی یا جهنی؛ صحابی است. (منتهی الارب). و رجوع به ذوالاصابع شود. || ذات الاصابع؛ موضعی است. (منتهی الارب). و رجوع به ذات الاصابع شود.


اصابع اصفر.


[اَ بِ عِ اَ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زردچوبه، کذا فی الطب. الفاظش اگرچه تازیست اما ترکیب فارسیست... (از مؤید الفضلاء).


اصابع الاصول.


[اَ بِ عُلْ اُ] (ع اِ مرکب)مترجم صیدنهء ابوریحان وصف نبات آن نکرده و گفته این دوایی هندی است تخم آن مستعمل بلاد ما و شبیه به شلتوک، چون ساعتی در دهان نگاه دارند پوست آن شق شده مغزی از آن ظاهر گردد مانند پنبه و در تحریک باه بسیار مؤثر. حکیم میر عبدالحمید در حاشیهء تحفة المؤمنین نوشته: بلغت خاندیس نیابان نامند و آن نباتی است مابین شجر و گیاه و بلندی آن بقدر یک ذرع و زیاده و برگ آن شبیه به برگ گل عباسی و آنرا خوشه ای میباشد مانند خوشهء گندم و جو و بر سر هر خوشه گلی مثل گل خیری و رنگ آن سرخ کمرنگ و بعضی گل آن کبود و تخم آن شبیه به دانهء جو، چون در دهان نگاه دارند یا در آب بریزند پوست آن شق شده صدا کند و مغز آن بیرون آید. (مخزن الادویه). در سایر کتب این گیاه را بنام اصابع اللصوص آورده اند. و رجوع به اصابع اللصوص شود.


اصابع البنیات.


[اَ بِ عُلْ بُ نَیْ یا] (ع اِ مرکب) رجوع به اصابع الفتیات و اصابع الفتیان و افرنجمشک و فرنجمشک شود.


اصابع الحور.


[اَ بِ عُلْ] (ع اِ مرکب) نام شیرینی که بشکل انگشتان باشد بغایت سپید. (غیاث)(1) (آنندراج). و آنرا بفارسی انگشت کنیزان گویند. (آنندراج). قسمی از حلواست که بفارسی آنرا انگشت عروس گویند. (حاشیهء تحفة العراقین چ یحیی قریب) :
در مجلس خاصگان گه سور
ابیات من است اصابع الحور.خاقانی.
(1) - در متن غیاث اصابع الجوز است.


اصابع الرحمن.


[اَ بِ عُرْ رَ ما] (ع اِ مرکب) اشاره به حدیث علی (ع) است که فرمود: قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء :
بمهر خاتم دل در اصابع الرحمن
بمهر خاتم وحی از مطالع الاعراب.خاقانی.


اصابع السوس.


[اَ بِ عُسْ سو] (ع اِ مرکب) اصل السوس. رجوع به اصل السوس شود.


اصابع العبد.


[اَ بِ عُلْ عَ] (ع اِ مرکب)نوعی از انگور سیاه است درازدانه. (از قطر المحیط).


اصابع العذاری.


[اَ بِ عُلْ عَ را] (ع اِ مرکب) نوعی از انگور که دانه های دراز دارد چون بلوط و آنرا به انگشتان دوشیزگان تشبیه کرده اند. (قطر المحیط). نوعی از انگور سیاه درازدانه چون بلوط که آنرا به سرانگشتان خضاب دار دوشیزگان تشبیه کرده اند و خوشهء آن مانند ذراع است و معروف به اصابع عروس است. (از اقرب الموارد). نوعی از انگور دراز مانند بلوط. (آنندراج) (منتهی الارب). شُبِّهَ ببنانهن. (منتهی الارب). نوعی انگور است. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). در بعض سواحل اندلس آنرا عنب البقری نامند. (مفردات ابن البیطار). اصابع زینب. انگور خلیلی، و آن صنفی انگور است که دانه های کشیده و دراز دارد. انگشت کنیزکان. (مهذب الاسماء). انگور نخشبی. گونه ای انگور بود که دانه های آن به بلوط ماند و فارسی آن انگور بخشی(1) باشد. (از بحر الجواهر). انواع انگورهای کوهی است، کذا فی زفان گویا. (مؤید الفضلاء). نوعی از انگور سیاه است دراز مانند بلوط، آنرا انگور زیتونی گویند. و طبیعت آن گرم و تر است. (از اختیارات بدیعی) (از الفاظ الادویه). انگور سیاه. (مؤید الفضلاء). انگشت عروسان. حنیفه گوید: او نوعی از انواع انگورهای سراة است و در سراة در بلاد عرب کوهیست و میان حجاز و یمن و به لون سفید است و به هیأت دراز باشد و در ری انگوریست که به او مشابهت دارد به هیأت و لون و اهل ری آن را انگشت کنیزکان خوانند. (ترجمهء صیدنه). و رجوع به عنب و انگور و اصابع زینب و انگشت کنیزکان شود.
(1) - ظ: نخشبی.


اصابع الفتیات.


[اَ بِ عُلْ فَ تَ] (ع اِ مرکب)(1) و در اللسان، اصابع البنیات، تره ایست که آنرا فَرَنْجَمُشک گویند. (از اقرب الموارد). تره ایست. (از قطر المحیط). فرنگمشک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تحفهء حکیم مؤمن). افرنجمشک. (اختیارات بدیعی). فرنجمشک را گویند، و در مخزن الادویه اصابع الفتیان بهمین معنی نوشته. (آنندراج). فرنجمشک. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). انگشت کنیزکان. (اختیارات بدیعی). انگشت کنیزکان، و آن فرنجمشک است. (الفاظ الادویه). ابوحنیفه گوید تره ایست که بفارسی آنرا فرنجمشک گویند، و آن در اقاصی سرزمین عرب بسیار روید... رجوع به مفردات ابن البیطار(2)، و فرنجمشک شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Melisse (2) - در متن مفردات و تذکرهء داود ضریر انطاکی اصابع القینات است ولی لکلرک آنرا به فتیات تصحیح کرده است.


اصابع الفتیان.


[اَ بِ عُلْ فِتْ] (ع اِ مرکب) رجوع به اصابع الفتیات و فرنگمشک و فرنجمشک و افرنجمشک و اصابع البنیات شود.


اصابع اللصوص.


[اَ بِ عُلْ لُ] (ع اِ مرکب) صاحب تحفه آرد: مؤلف مغنی گوید که ابوریحان وصف نبات او را نکرده است و گفته که آن دوائی است هندی و تخمش مستعمل بلاد ما و شبیه به شلتوک، و چون در دهان ساعتی نگاه دارند پوست او شق شده، مغزی از او ظاهر می گردد مثل پنبه، در تحریک باه بسیار مؤثر است. (تحفهء حکیم مؤمن). سنگیست که بمقدار سیاه دانه سبزدانه است، چون دانه مقشر کنند زمانی در آب نهند بر شبیه پنبه دانه دانه هائی ازو ظاهر گردد و مزه تلخ باشد. و در بعضی [ از کتب ] طب مذکور است که اصابع اللصوص را پاک کرده با شکر سرخ بخورند و قدری شیر جوشیده در عقب آن آشامند مادهء منی بیفزاید و باه را قوت دهد و آن را جوز اسکلی گویند، کذا فی القنیه. در بعضی [ از کتب ] طب است که اصابع اللصوص تخم اسکنده را هم گویند. (مؤید الفضلاء). ابوریحان گوید او را بزبان هندی جوز اسکلی گویند و هیچ کس از اطباء ندیدم که صفت نبات او گفته باشد و آنچه از او متعارفست که استعمال کنند دانهء اوست و دانهء او را ونیکان گویند و به کرنج نامقشر مشابهت دارد و چون در دهن نگاه دارند شکافته شود و از دانهء او شبیه به پنیر چیزی بیرون آید و اطباء او را در تقویت باه نیک ستوده اند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). و رجوع به اصابع الاصول شود.


اصابع الملک.


[اَ بِ عُلْ مَ لِ] (ع اِ مرکب) اکلیل الملک را گویند. (از مخزن الادویه) (آنندراج). دوایی است که نام دیگرش اکلیل الملک است. و در ترجمهء صیدنه آمده است: رسایلی ذکر او کرده است و تفسیر او نکرده است. (فرهنگ نظام).


اصابع جرمی.


[اَ بِ عِ جِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول هیأت قدیم یعنی اصابعی که به معدله مقید گردند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به اصابع و ظل شود.


اصابع زینب.


[اَ بِ عِ زَ / زِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از حلوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قسمی شیرینی است. || اصابع العذاری. عنب البقری. انگور خلیلی. و رجوع به اصابع العذاری شود.


اصابع صفر.


[اَ بِ عِ صُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بیخ گیاهی است به شکل کف دست. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). گیاهی است بر شکل کف دست، جنون و سم را نفع دهد. (منتهی الارب) (آنندراج). شجرة الکف. کف عایشه. (الفاظ الادویه). کف مریم. (الفاظ الادویه). به هندی، هنس بدی. (مخزن الادویه). و ابن البیطار آرد: غافقی گوید گیاهی است که گیاه شناسان(1)آن را کف عایشه و کف مریم خوانند. و برگ آن شبیه برگ گیاهی است که آن را خصی الذئب گویند و ساق بلند نازکی دارد که گلی فرفری رنگ از پایین تا بالای آن را فرومی پوشاند. و دارای بیخی است به اندازهء کف دست کودکی شیرخواره که بشکل پنج انگشت و پر از رطوبت است. در ریگزارها و کنار دریا میروید. ابن رضوان گوید: گونه ای از آن شبیه به کف دستی است که در آن پنج یا شش انگشت باشد. و گونهء دیگر همانند پنجهء شیر و برنگ زرد است... ابن سینا گوید: به شکل کف دستی است به رنگ ابلق زرد و سپید. گونه ای از آن سخت و کمی شیرین و گونه ای زرد خاکی است و سپیدی ندارد... (از مفردات ابن البیطار). بیخ نباتیست مانند کف دریا ابلق است و زرد و سفید، و صاحب تقویم گوید بیخ پنجنگشت و این خلاف است و نوعی است زرد بود تیره رنگ بی سفیدی و آنرا کف عایشه و کف مریم نیز گویند و طبیعت آن گرم و خشکست در دویم و محلل فصل های غلیظ بود، جهت سمها نافع بود و گزندگی جانوران، و جهت جنون بغایت مفید بود و عصبها را پاک گرداند از آفتها. دیسقوریدوس گوید اعضای عصبانی را نافع بود و دردهای آن ساکن گرداند و درد مفاصل و رعشه را سودمند بود و جنون و وسواس سودائی را نافع بود و دردهای آن ساکن گرداند و بدل وی در نفع جنون یک وزن و نیم آن هزارجشان و چهار دانگ آن سعد. بی نظیر بود به آلات بول و مصلح آن حب الاَس یا بلوط بود. (اختیارات بدیعی). به پارسی انگشت زرد گویند و به هیأت به کف دست ماند، رنگ او میان زرد و سفید است و از غایت صلابت به دشواری شکسته شود، بطعم اندک شیرینی دارد. یونس گوید: گرم و خشکست در دوم، لطیف و محلل است و در انواع علل که مادهء او از برودت باشد نیکوست و اعصاب را قوت دهد، بدل او یک وزن و نیم او هزارجشانست و ثلثان او سعد. ابوریحان گوید زعم من آنست که اصابع صفر پنجنگشت است. (ترجمهء صیدنه). و رجوع به قانون ابن سینا کتاب 2 ص 160 س 16 و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 51 و ذخیرهء خوارزمشاهی و تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویه شود.
(1) - در متن عربی السحارون غلط و صحیح الشجارون است. رجوع به لکلرک شود.


اصابع عذاری.


[اَ بِ عِ عَ را] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصابع العذاری شود.


اصابع عذراء .


[اَ بِ عِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصابع العذاری شود.


اصابع عروس.


[اَ بِ عِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصابع العذاری شود.


اصابع فرعون.


[اَ بِ عِ فِ عَ / عُو](ترکیب اضافی، اِ مرکب) شبیه مراوید(1)است در درازی انگشت و از بحر حجاز آنرا می آورند. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). چیزیست مشابه به مرو در درازی انگشتی، از دریای حجاز آید، برای التیام جراحات علی الفور مجربست. (منتهی الارب) (تاج العروس). سنگی است مانند انگشت آدمی و آن را از بحر حجاز آورند، بعربی امساک الخراج گویند. (آنندراج) (برهان). سنگی است بشکل انگشت آدمی که نام دیگر عربیش امساک الخراج است. (فرهنگ نظام). و ابن البیطار آرد: شبیه مراوید است و بدرازی انگشت سبابه باشد. ماده ای سنگی است که از بحر حجاز آرند... و آنرا امیال الجراح نیز نامند. در لکلرک، دامل الجراح است و گوید امیال الجراح محرف دامل الجراح است(2). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 51 و تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویه شود.
(1) - در اقرب «مراود» است.
(2) - لکلرک مراوید را ریوند ترجمه کرده است.


اصابع قطری.


[اَ بِ عِ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول هیأت قدیم، یعنی اصابع معتبر در قطر که به مطلق مقید شوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به اصبع و ظل شود.


اصابع هرمس.


[اَ بِ عِ هِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) فقاح سورنجان. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). گل صورنجان. (منتهی الارب). گل سورنجان. (الفاظ الادویه). فقاح سورنجان یعنی شنبلید. (تذکرهء داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن البیطار). شکوفهء سورنجان است و در سورنجان موصوف است. (تحفهء حکیم مؤمن). گلرنگی و قوت او مثل قوت سورنجان است. (بحر الجواهر). گل رنگین. فقاح سورنجانست و زرد و سفید بود و صاحب منهاج گوید ورق او سورنجان است و زرد بود و صاحب جامع گوید که شنبلید هم فقاح سورنجانست و قول صاحب جامع محقق است که شکفتهء سورنجانست و طبیعت آن گرم و خشک است در درجهء دویم و مسیح گوید در سیم درد مفاصل را سود دهد و تبهای کهن را نافع بود و نقرس را ضماد کردن سودمند بود و بقراط گوید در قوه مانند سورنجان بود و بوئیدن آن نافع بود جهت صداع سرد. و بادها که در دماغ بود بشکند و سدهء آن بگشاید و باه را زیاده کند خاصه با زنجبیل و زیره و فودنج. (اختیارات بدیعی). خوز (کذا) گوید او شکوفهء سورنجانست و ابومعاذ گوید نفس سورنجان را اصابع هرمس گویند و آن روایت که اصابع شکوفه بصحت نزدیکتر است و عامه او را جغربه و جغرب خوانند و او نخستین گلیست که در فصل بهار از زمین روید در وقتی که برف از زمین برخیزد، و او سه نوعست زرد و سفید و اشهب، این هر سه نوع دشتی و بستانی و خواص سورنجان در باب سین گفته شود. (ترجمهء صیدنه). و رجوع به سورنجان شود.
.(لاتینی)
(1) - Hermodactylus


اصابع هومس.


[اَ بِ عِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گل سورنجان، و در مخزن الادویه بجای واو، راء مهمله بنظر آمده. (آنندراج). رجوع به اصابع هرمس شود.


اصابغة.


[اَ بِ غَ] (اِخ) (ال ....) از تیره های (بطون) هوارة (قبیله ای از بربر) است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 363).


اصابل.


[اَ بِ] (ع اِ) جِ اصطبل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصابة.


[اِ بَ] (ع مص) رجوع به اصابت شود.


اصابی.


[اِ] (اِخ) ابوالحسن علی بن حسین. (577 - 657 ه . ق. / 1181 - 1258 م.) فقیه اصولی یمانی. در تعز به کسب دانش پرداخت و نخستین کسی است که اذان گفتن هنگام به خاک سپردن مرده را مقرر داشت و آنگاه گروه کثیری بدان فتوی دادند. او راست تألیفاتی در اصول و دیگر علوم دینی از قبیل «الرد علی الزیدیة». (از اعلام زرکلی ج2 ص668).


اصابی.


[اِ] (اِخ) احمدبن عبدالله اصابی، مشهور بالسانة... او راست: الاعلان بنعم الله الواهب الکریم المنان در فقه و عروض و نحو و صرف و منطق و تجوید قرآن که آنرا در ذیحجهء سال 1118 ه . ق. بپایان رسانید. (اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 168).


اصابیح.


[اَ] (ع اِ) جِ اصبوحة. (مهذب الاسماء). رجوع به اصبوحة شود.


اصابیع.


[اَ] (ع اِ) جِ اِصبع. انگشتان. (منتهی الارب) (آنندراج). ولی در اقرب الموارد و قطر المحیط جمع اصبوع است که لغت یا لهجه ای در اصبع است. و جمع اصبع، اصابع است.


اصاتة.


[اِ تَ] (ع مص) آواز کردن و بانگ برآوردن. (منتهی الارب). فریاد برآوردن. آواز دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصاحة.


[اِ حَ] (ع مص) گوش فراداشتن. || انتظار چیزی کردن. || ترسیدن. (منتهی الارب)(1).
(1) - در تاج العروس و قطر المحیط و اقرب الموارد «ص وح» و «ص ی ح» هیچ کدام به باب افعال نیامده است.


اصاحیب.


[اَ] (ع اِ) جِ اصحاب و اصحاب جِ صَحْب و صحب جِ صاحب است. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). جِ اصحاب. یاران. (آنندراج). رجوع به اصحاب شود.


اصاخة.


[اِ خَ] (ع مص) گوش داشتن. یقال: اصاخ له؛ ای استمع. (منتهی الارب). استماع و اصغاء. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). شنیدن و گوش داشتن. (آنندراج). فانیوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گوش فراداشتن. شنفتن. گوش دادن. || اصاخهء فلان بر حق فلان؛ سکوت کردن برای از میان بردن آن. (از اقرب الموارد).


اصاد.


[اِ] (ع اِ) جِ اُصْدَة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اصدة شود.


اصاد.


[اِ] (ع اِ) مغاکی میان کوهها که در آن آب جمع شود. (منتهی الارب) (آنندراج). آصدة. (قطر المحیط). رجوع به آصدة شود. || چیزیست چون طبق. (منتهی الارب) (آنندراج). طباق. || آستان در. ج، اُصُد. (قطر المحیط).


اصاد.


[اِ] (اِخ) نام آبی بود که در آنجا مسابقهء داحس و غبراء روی داد. داحس اسب قیس بن زهیر عبسی و غبراء اسب حذیفة بن بدر فزاری بود و سرانجام جنگ معروف داحس و غبراء در نتیجهء این رهان بوقوع پیوست. || و ذات الاصاد یا ذوالاصاد نیز نام دو موضع دیگر است. رجوع به ذات الاصاد در همین لغت نامه و عقدالفرید ج 6 ص 18 و مراصدالاطلاع و معجم البلدان و تاج العروس (ذیل اصاد) شود.


اصادق.


[اَ دِ] (ع اِ) ججِ صدیق. (اقرب الموارد). جِ اصدقاء و صدقان که جِ صدیق است. (منتهی الارب) (آنندراج). دوستان. مقابل اعادی.


اصادة.


[اِ دَ] (ع مص) واداشتن به شکار. || آزردن شتر را. (از اقرب الموارد). رنجانیدن شتر را. (منتهی الارب). || درمان کردن شتر را از علت صاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از اضداد است.


اصار.


[اِ] (ع اِ) میخ طناب. (اقرب الموارد). میخ طناب خیمه. (منتهی الارب) (آنندراج). اصارة. ایصر. || حشیش. (اقرب الموارد). گیاه. (منتهی الارب). اصارة. ایصر. || رسن کوتاه که بدان دامن خیمه به میخ بربندند. (منتهی الارب) (آنندراج). رسن که دامن خیمه با میخ بدان بندند. ج، اُصُر. (مهذب الاسماء). || زنبیل. || گلیمی که در آن گیاه پر کرده آرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، اُصُر، آصرة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


اصارم.


[اَ رِ] (ع اِ) جِ صِرْم. (منتهی الارب). جِ صرم، نوع و گروه مردم و جز آن. (آنندراج). و رجوع به صرم شود.


اصارة.


[اِ رَ] (ع مص) اصارة چیزی؛ به چیزی تغییر دادن و دگرگون کردن آن از صورتی به صورت دیگر یا از حالتی به حالت دیگر. (از اقرب الموارد)(1) (قطر المحیط). تصییر. بازگرداندن چیزی را و میل دادن او را بسوی آن. (زوزنی) (منتهی الارب). گردانیدن و بچسبانیدن. (تاج المصادر). || کژ کردن یا شکستن چیزی را. (منتهی الارب). اَصارَهُ؛ اماله او هده. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)(2). || (اِ) میخ طناب. || گیاه. (اقرب الموارد). و رجوع به اصار شود.
(1) - در این معنی از «ص ی ر» است.
(2) - در این معنی از «ص ور» است.


اصاریم.


[اَ] (ع اِ) جِ صِرْم. (منتهی الارب). رجوع به صرم شود.


اصاص.


[] (ع اِ) جِ اصّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اص شود.


اصاص.


[] (ع اِ) تیمله(1) یا روغن پودنهء کوهی. (دزی ج 1 ص 26). || نوعی از گیاهان دوقلفهء بی برگ که بوته های کوچکی دارند و در جنوب اروپا میرویند. (از دزی همان جلد). || مازریون. (همان صفحه). برخی این کلمه را بصورت ازاز آورده و گفته اند الازاز... هو الاصاص. رجوع به دزی ج 1 ص 26 شود.
(1) - Thymelee .Thumeliaکلمهء یونانی مرکب از Thumosبمعنی Thym فرانسوی یعنی پودنهء کوهی و elaion بمعنی روغن.


اصاصة.


[اِ صَ] (ع مص) خرمای بلایه آوردن نخلة. (منتهی الارب) (قطر المحیط).


اصاطب.


[اَ طِ] (ع اِ) جِ اصطبل. رجوع به اسطبل و اصطبل شود.


اصاطنة.


[اَ طِ نَ] (ع اِ) جِ اصطوانة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اصطوانة شود.


اصاطین.


[اَ] (ع اِ) جِ اصطوانة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اصطوانة شود.


اصاعد.


[اِصْ صا عُ] (ع مص) برآمدن. (منتهی الارب). بر نردبان یا کوه بالا رفتن. لغت یا لهجه ایست در تصاعد که در آن قلب و ادغام پدید آمده است. (از قطر المحیط).


اصاغر.


[اَ غِ] (ع ص، اِ) جِ اصغر. (منتهی الارب) (قطر المحیط). خردتران. (از آنندراج). خردان. (غیاث). کهتران. کوچکتران. مقابل اکابر. قال سیبویه: لایقال نسوة صغر و لا قوم اصاغر الا بالالف واللام، و کذا اصغرون ایضاً. (منتهی الارب).


اصاغرة.


[اَ غِ رَ] (ع ص، اِ) جِ اصغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). جِ لفظ صغیر بمعنی کوچکها و خردها. (فرهنگ نظام).


اصاغی.


[اَ](1) (اِخ) شهریست. (منتهی الارب). نام جایی است در شعر ساعدة بن جُؤَیّة الهذلی، قال :
ولو انه اذ کان ما حم واقعاً
بجانب من یحفی و من یتودد
لهن بمابین الاصاغی و منصح
تعاوٍ کما عج الحجیج الملبد.
(از معجم البلدان).
(1) - ضبط آن بضم همزه و کسر غین نیز آمده است.


اصافت.


[اِ فَ] (ع مص) رجوع به اصافة شود.


اصافر.


[اَ فِ] (اِخ) کوههااند. (منتهی الارب)(1). جِ اصفر محمول بر احوص و احاوص و آن پشته هایی بود که پیامبر (ص) در راه بدر از آنها گذشت. و بقولی اصافر چندین کوه گرد هم آمده است که بدین نام خوانده شده اند و علت تسمیهء آنها اینست که کوههای مزبور تهی هستند، چه صَفَر بمعنی خلو است، و کثیر در این شعر اصافر را بدین معنی آورده است :
عفا رابغ من اهله فالظواهر
فاکناف هرشی قد عفت فالاصافر.
(از معجم البلدان).
(1) - صاحب منتهی الارب آرد: کأنه جمع اصفر و بقول برخی واحد ندارد.


اصافة.


[اِ فَ] (ع مص) دور کردن بدی را از کسی. (آنندراج). اصاف عنه شرّه؛ دور کرد بدی را از وی. (منتهی الارب). اصاف الله عنه شرّه؛ ای صرفه و عدله به عنه. (قطر المحیط). بچسبانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بازگرداندن بدی. گویند: اصاف الله عنی شرّه؛ بیک سو کند و بازدارد خدای از من بدی او را. (از منتهی الارب). اماله. (قطر المحیط)(1). || در پیری فرزند آمدن. (تاج المصادر) (زوزنی). در پیری بچه شدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی را در پیری بچه شدن. (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || اصافهء قوم؛ داخل شدن آنان در تابستان. (قطر المحیط). در تابستان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در تابستان درآمدن قوم. (منتهی الارب).(2)
(1) - در این معنی از «ص وف» و «ص ی ف» است.
(2) - در این معانی از «ص ی ف» است.


اصالت.


[اَ لَ](1) (ع مص) نجابت و شرافت. (فرهنگ نظام). اصیل بودن. (اقرب الموارد). اصلی شدن. (از تاج المصادر) (آنندراج). نجابت: و کریمتر قریش از روی اصالت نسب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص308). || ثبات. (اقرب الموارد).
- اصالت رأی؛ جید و نیکو بودن آن. (اقرب الموارد): پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بوده... در این آخرها.... سستی بر اصالت رائی بدان بزرگی... دست یافت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ص 73). و رجوع به اصالة شود.
(1) - در لهجهء فارسی بکسر همزه تلفظ میشود.


اصالت داشتن.


[اَ لَ تَ](1) (مص مرکب)نجابت داشتن. اصیل بودن و دارای نژاد بودن. (ناظم الاطباء).
(1) - در فارسی همزه بکسر تلفظ میشود.


اصالح.


[اِ صْ صا لُ] (ع مص) با هم آشتی کردن و نیکوئی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصّلاح. اصتلاح (اصطلاح). تصالح. خلاف تخاصم و اختصام. (قطر المحیط). و رجوع به اصلاح و اصتلاح (اصطلاح) و تصالح شود.


اصالف.


[اَ لِ] (ع ص، اِ) جِ اصلف، بمعنی زمین سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). رجوع به اصلف شود.


اصالق.


[اَ لِ] (ع اِ) ججِ صَلَق، چه اصلاق جِ صلق و اصالق جِ اصلاق است. رجوع به منتهی الارب و صلق و اصلاق شود. در قطر المحیط اصالیق است.


اصالةً.


[اَ لَ تَنْ](1) (ع ق) از طرف خود و از جانب خود. مقابل وکالةً. (ناظم الاطباء). از سوی خود. اصلی و بدون نیابت از کسی. (فرهنگ نظام).
(1) - در فارسی همزهء آن بکسر تلفظ میشود.


اصالة.


[اَ لَ] (ع مص) اصلی شدن. (زوزنی). با اصل و بیخ و ریشه گردیدن درخت و ثابت و راسخ شدن بیخ آن. || بااصل شدن مرد. (ناظم الاطباء). نژاده شدن. اصلی شدن. (زوزنی). || خلیفهء ثابت رأی گردیدن. (ناظم الاطباء). || محکم رأی شدن. (تاج المصادر بیهقی). نیکو شدن رأی کسی. (ناظم الاطباء).
- اصالة الرأی؛ نیکویی آن.
و رجوع به اصالت شود.


اصالی.


[اَ لی ی] (ع ص نسبی) علم اصالی؛ هر علمی که خود مقصود لذاته باشد، مانند علم فلسفه. در مقابل علم آلی.


اصالیق.


[اَ] (ع اِ) جِ اصلاق و اصلاق جِ صلق است. رجوع به قطر المحیط، و صلق و اصلاق شود.


اصانلو.


[اُ] (اِخ) از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 111). از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین و مرکب از 1200 خانوار است. ییلاقشان کوههای شمالی البرز و قشلاقشان خوار میباشد و چادرنشین هستند.


اصاید.


[اَ یِ] (ع اِ) جِ صاد. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به صاد شود.


اصبٍ.


[اَ بِنْ] (ع اِ) جِ صبی. (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به صبی شود.


اصب.


[اَ صَب ب] (ع ص، اِ) لقب ماه رجب است: رجب الاصب، چه رحمت خدا در این ماه بر امت ریخته شود.


اصباء .


[اَ] (ع اِ) جِ صبا. بادهای برین. (از منتهی الارب) (قطر المحیط).


اصباء .


[اِ] (ع مص) اصباء نجم؛ برآمدن ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). برآمدن ثریا و دندان. (تاج المصادر بیهقی). برآمدن ستاره. (زوزنی). برآمدن دندان. (زوزنی). اصباء سُم و دندان و ستاره؛ برآمدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || انگشت نهادن. (منتهی الارب). یقال: قدم الیه طعامه فمااصبأ؛ ای فماوضع اصبعه فیه. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || ناگاه هجوم آوردن. (منتهی الارب). اصباء قوم را؛ هجوم آوردن بر ایشان در حالی که جایگاه آنان را ندانند. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)(1). || مشتاق کردن زن بسوی کودکی کسی را و خواندن کسی را بسوی آن. (ناظم الاطباء). اصبته المرأة؛ مشتاق کرد آن را زن بسوی کودکی و صبا و خواند آن را بسوی آن. (منتهی الارب). اصبت المرأة فلاناً؛ شاقته و دعته الی الصبا فحنّ الیها. (قطر المحیط). اصبی الشی ءُ فلاناً؛ شاقه و دعاه الی الصبا فحنّ الیه، تقول: اصبته المکارم و به صبوة الیها. (اقرب الموارد). || بچه ناک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اصباء زن؛ بچه دار شدن آن خواه پسر خواه دختر. و آن زن را مُصْبیة و مُصْبٍ خوانند. (اقرب الموارد). باکودک گشتن زن. (تاج المصادر بیهقی). || باد صبا آوردن روز. (منتهی الارب) (آنندراج). اصباء قوم؛ داخل شدن آنان در باد صبا. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || دل بردن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(2). دل بردن. (تاج المصادر).
(1) - در این معانی کلمه مهموزاللام است.
(2) - در این معانی اصباء از ناقص واویست.


اصباب.


[اَ] (ع اِ) جِ صَبَب. (منتهی الارب). جِ صبب، زمین نشیب و پستی. (آنندراج). رجوع به صبب شود. || جِ صُبّ. (قطر المحیط). رجوع به صب شود.


اصباب.


[اِ] (ع مص) در نشیب درآمدن. (منتهی الارب). اَصَبَّ القومُ اصباباً؛ اخذوا فی الصبب. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).


اصباح.


[اَ] (ع اِ) جِ صبح، بمعنی بامداد. (منتهی الارب) (آنندراج). بامدادها. (غیاث اللغات) (تاج العروس). قال الله عزوجل: فالق الاصباح(1)؛ فراء گوید اگر اصباح و امساء (بفتح) بخوانیم جمع مساء و صبح است مانند ابکار و ابکار (بفتح و کسر)، شاعر گوید :
أفنی ریاحاً و ذوی ریاح
تناسخ الامساء و الاصباح.(از تاج العروس).
(1) - قرآن 6/96.


اصباح.


[اِ] (ع مص) صبح کردن. (غیاث) (آنندراج). صبحگاه گشتن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). بامداد کردن. || درآمدن در بامداد. (منتهی الارب). داخل شدن در صبح. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || در وقت بامداد شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13) (زوزنی). در صباح رفتن. (غیاث) (آنندراج). بامداد شدن. (تاج المصادر بیهقی). || از حالی به حالی گشتن. (غیاث). از جائی به جائی گشتن. (آنندراج). بمعنی صار. (منتهی الارب). گشتن. شدن. گردیدن. اصبح فلان عالماً؛ ای صار. و آن از نواسخ است، مبتدا را رفع و خبر را نصب میدهد. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصباح حق؛ ظهور و آشکار شدن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خبردار شدن و انجام کار نگریستن، یقال أصْبِحْ؛ ای انتبه و ابصر رشدک. (منتهی الارب). آگاه گشتن. (زوزنی). أصْبِحْ یا رجل؛ ای انتبه من غفلتک. (اقرب الموارد). و العرب تقول: أصْبِحْ یا فلان؛ ای انتبه و ابصر رشدک. (قطر المحیط). || اصباح قوم؛ بیدار شدن آنان در میانهء شب. (از اقرب الموارد). || اصباح شب؛ صبح شدن آن، گویند: أصْبِحْ یا لیل؛ ای اقبل بالصباح یا لیل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || چراغ افروختن و چراغ روشن کردن: اصبح لنا مصباحاً؛ ای اسرجه. (اقرب الموارد). و صاحب تاج العروس آرد: اصطبح؛ اسرج، کأصبح و هذا من الاساس و الشمع مما یصطبح به؛ ای یسرج به. (از تاج العروس). || (اِ) بامداد. (منتهی الارب) (تاج العروس). بام. (مهذب الاسماء). اول فجر و چه بسا که آنرا بطور استعاره برای انتقال از ظلمت گناه به نور زهد بکار برند چون قول حریری: و قد انار مشیب الرأس اصباحی. (از اقرب الموارد).


اصبار.


[اِ] (ع مص) شکیبائی فرمودن کسی را و صابر گردانیدن او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکیبا گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). صبر فرمودن کسی را: اَصْبَرَ فلاناً؛ امره بالصبر و جعله صابراً. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || اصبار مرد؛ خوردن صبیرة (نان تنک) را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || افتادن در بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افتادن در ام صبور یعنی داهیه و مصیبت. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نشستن بر صبیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1) (قطر المحیط). نشستن بر صبیر یعنی کوه. (از اقرب الموارد). || بند کردن سر شیشه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اَصْبَرَ؛ شدّ رأس الحوجلة، ای القارورة بالصبار. (اقرب الموارد). بستن سر شیشه را با سربند شیشه. (از قطر المحیط). || سخت ترش گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصبار لبن؛ سخت ترش شدن آن چنانکه به تلخی گراید. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اصبار چیزی؛ تلخ شدن آن همچون صبر. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || ما اصبرهم علی النار؛ چه چیز دلیر گردانیده است اینها را بر آتش و چه چیز عمل کنانیده است از اینها عمل اهل نار؟(2) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء صبیرة است و اگر منظور نشستن بر خوان یا سفره باشد غلط نیست، چه صبیر و صبیرة هر دو بمعنی خوان آمده است ولی صاحب اقرب الموارد صبیر را بمعنی کوه آورده است. و بنابراین صبیرة درست نیست.
(2) - این معنی در اقرب و قطر المحیط نیست.


اصبار.


[اَ] (ع اِ) جِ صِبْر و صُبْر و صَبَر. (قطر المحیط). جِ صِبْر و صُبْر، کرانه و سطبری هر چیزی و طرف آن و ابر سپید. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اخذه باصباره؛ ای تاماً باجمعه، قال الاصمعی اذا لقی الرجل الشدة بکمالها قیل لقیها بأصبارها. (اقرب الموارد). || ملا الکاس الی اصبارها؛ ای الی رأسها. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصباغ.


[اَ] (ع اِ) جِ صِبْغ و صِبَغ. (منتهی الارب) (دهار). جِ صِبْغ. رنگها. (آنندراج) (غیاث). جِ صِبْغ و صِباغ. (ناظم الاطباء)(1). رنگها. نانخورشها. جِ صِبْغ و صِبَغ، بمعنی صِباغ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صِبْغ و صِباغ شود: آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصهء باغ بیاراستند. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص421).
(1) - ولی در قطر المحیط و اقرب الموارد جمع صباغ، اصباغ نیامده است.


اصباغ.


[اِ] (ع مص) اصباغ نعمت؛ تمام کردن و کامل گردانیدن نعمت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسباغ نعمت بر کسی. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اسباغ شود. || غورهء خرمابن به پختن درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصباغ نخله؛ غورهء آن به حال رسیدن درآمدن. (از اقرب الموارد). || اصباغ ناقه؛ افکندن آن بچهء موی برآورده را. (منتهی الارب). بچهء موی برآورده افکندن شتر. (ناظم الاطباء). اَصْبَغَت الناقةُ؛ القت ولدها و قد اشعر. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || خوردن گوشت و خون خنزیر: اصبغ یده فی لحم خنزیر و دمه؛ یعنی خورد آنرا. و این حجت است مر شافعی را بر حرمت نرد و آن بدتر از شطرنج است. (منتهی الارب).


اصبانیول.


[اِ] (اِخ) معرب اسپانیول. (تاج العروس ج 7 ص 387 س 2، در ش ب ل).


اصباهان.


[اِ] (اِخ) معرب اسپاهان است، و آن شهریست مشهور در عراق و نام اصلی او این است. (برهان)(1) (آنندراج). و صاحب منتهی الارب کلمهء اصبهان را بنقل از صاحب قاموس مشتق از اَصَّت الناقة آورده است که بمعنی سخت گردیدن گوشت ناقه و محکم شدن پیوستگی الواح آن و بسیارشیر شدن ناقه است و اگرچه گفته های وی مبتنی بر تخیلات بی پایه است لیکن از نظر سنت لغویان و نشان دادن تحولاتی که دربارهء مفهوم کلمه روی داده است عیناً نقل میشود: قال صاحب القاموس و منه [یعنی از اَصَّتْ]اصبهان نام شهر مشهور اصل آن اَصَّتْ بَهانُ(2) بود؛ یعنی فربه شد زن صاحب ملاحت، نامیده شد بدان برای حسن هوا و شیرینی آب و بسیاری فواکه، پس(3) بحذف بعض حروف تخفیف کردند(4)، و صواب آنست که کلمهء اعجمی است و گاهی همزه را مکسور هم خوانند و گاهی با را به فا بدل کنند و اصل آن اسپاهان بود بصیغهء جمع زیرا که آنها سکان آن شهر بودند یا برای آنکه هرگاه نمرود ساکنان آن شهر را برای جنگ کسی که در آسمان است خواند در جواب او نوشتند: اسپاه آن نه که با خدا جنگ کند. یا مشتق است از اصّت. (منتهی الارب).
صاحب تاج العروس آرد: اما دربارهء آنچه از صحت هوای آن یاد شد مسعربن مهلهل گوید: اصبهان دارای هوای سالم و فضای پاکیزه و تهی از همهء حشرات است. در خاک آن مردگان نمی پوسند و بوی گوشت در هوای آن دگرگونه نشود هرچند پس از پخته شدن یک ماه در دیگ بماند و چه بسا که گوری چندهزارساله از زیر خاک پیدا شده است و دیده اند مرده در آن هیچگونه تغییری نکرده است. خاک اصفهان بهترین خاک روی زمین است، سیب در آن مدت هفت سال تر و تازه میماند و گندم در آن سرزمین چنانکه در دیگر شهرها تباه میشود دچار آفت نمیگردد. یاقوت گوید: شهری از بلدان معروفست و در وصف بزرگی آن مبالغه میکنند و حد میانه روی را به اسراف میکشانند، و کلمهء مزبور نام سراسر آن اقلیم است. هیثم بن عدی گوید: اصبهان 16 رستاق است و هر رستاقی بجز قرای جدید دارای 360 قریهء قدیم است و آب زندرود آن در نهایت گوارایی و شیرینی و پاکیزگی است چنانکه یکی از شاعران در وصف آن گفته است:
لست آسی من اصبهان علی شَی-
ءٍ سوی مائها الرحیق الزلال
و نسیم الصباء منخرق الری
ح و جو صافٍ علی کل حال
و لها الزعفران و العسل الما -
ذیُّ والصافنات تحت الجلال.
و بهمین سبب حجاج به یکی از کسانی که وی را به حکومت اصبهان تعیین کرد گفت: ترا به فرمانروایی شهری برگزیدم که سنگ آن کحل (سرمه) و مگس آن زنبور عسل و گیاه آن زعفران است. و گفته اند یکی از خصوصیت های هوای آن اینست که بخل میپرورد و بهمین سبب در آن کریمی دیده نمیشود و در برخی از اخبار آمده است که دجال از اصبهان بیرون می آید، و گاه باء آن به فا بدل شود و گویند اصفهان... و گاه همزهء آن حذف شود و صفاهان گویند و اسباهان جمع اِسباه و «هان» علامت جمع است(5). و ابن درید گوید اصبهان اسم مرکب است از اصب (اسب) بمعنی شهر و «هان» بمعنی سواره و بنابرین کلمهء مزبور بمعنی شهر سواران است. ولی یاقوت این گفته را رد کرده و گفته است صحیح آنست که اصب در زبان فارسی بمعنی سوار و «هان» گویا دلیل جمع است و بنابرین کلمه بمعنی سواران است و اصبهی بمعنی سواره است... و مراد صاحب قاموس از سپاهان، لشکریانی است که بمخالفت با ضحاک برخاستند و مردم هم با آنان همراه شدند تا وی را برانداختند و افریدون نیای ساسانیان را بر تخت نشاندند چنانکه در تاریخ بتفصیل آمده است و از اینرو چنانکه یاقوت اشاره کرده است تنها مردم اصبهان بودند که لوای ساسانیان برافراشتند و حمزة بن حسن در اشتقاق این کلمه وجه نیکی قائل شده و گفته است: کلمهء یادکرده در فارسی جمع اسپاه بمعنی جند و هم به معنی سگ است و همچنین سگ هم بمعنی جند و هم بمعنی کلب است و این دو نام با هم در عمل تناسب دارند زیرا کار هر دو حراست و نگهبانی است و مخفف آن سپه است و بنابرین این دو کلمه را جمع بستند و دو شهر را که مرکز سپاهیان سواره بود بدانها نامیدند و یکی را اسپهان و دیگری را سکستان، سکان (سجستان، سیستان) خواندند، ولی در برهان قاطع این معنی یافت نشد و بنابرین نظر مزبور را با تردید باید تلقی کرد. برخی از مورخان هم گفته اند شهر مزبور بنام اصبهان بن فلوج بن لنطی بن یونان بن یافث است. و ابن کلبی گوید: بنام اصبهان بن فلوج بن سام بن نوح است... یاقوت گوید: در این روزگار بسبب فتنه انگیزیهای فراوان و تعصب میان شافعیان و حنفیان و جنگهای پیاپی میان این دو گروه، ویرانی بسیار بدان شهر راه یافته است چنانکه هر طایفه ای غلبه کند کوی دیگری را غارت میکند و ویران میسازد و میسوزد و بهمین سبب کمتر دولت یا سلطانی در آن دوام می یابد تا به اصلاح مفاسد آن بپردازد و این وضع در رساتیق و قرای آن که هر یک بمنزلهء شهریست نیز وجود دارد. گفتهء یاقوت مربوط به قرن ششم هجریست وگرنه هم اکنون و پیش از این زمان یعنی از قرن هشتم رفض و تشیع بر آن شهر غلبه یافته و مانند دیگر شهرهای ایران از قبیل استراباد و یزد و قم و کاشان و قزوین و جز آنها بکلی تسنن از آن رخت بربسته است. (از تاج العروس): و سبب جدا کردن آن [ قم ] از اصباهان و وقت شهر ساختن آن. (تاریخ قم ص 20). و رجوع به اصبهان و اصفهان و اسپاهان و صفاهان شود.
(1) - رجوع شود به اسبهان و حاشیهء معین بر آن در برهان.
(2) - بَهان (کقَطام) نام زنی بود، مبنی یا غیرمنصرف است. (از تاج العروس).
(3) - پستر در متن غلط است.
(4) - پس کلمه را بحذف یکی از دو صاد و تاء تخفیف کردند. (از تاج العروس).
(5) - آن (ان) علامت جمع است نه هان.


اصباهان.


[اِ] (اِ) نام مقامی است از جملهء دوازده مقام موسیقی، و آنرا اصفاهانک نیز خوانند. (برهان) (آنندراج).


اصبح.


[اَ بَ] (ع ن تف) صبیح تر. زیباروی تر: انا املح منه و اخی یوسف اصبح منی. (حدیث). || (اِ) اسد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شیر بیشه، بدان جهت که فورمو است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ص) مرد فورموی(1). مؤنث: صَبْحاء. (منتهی الارب). مرد فورموی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مویی که خلقةً سپیدی آن به سرخی درآمیزد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). موی سرخ و سپید. (مهذب الاسماء): شَعر اصبح؛ موی سپید مایل به سرخی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). موی اشهب. موی که به سرخی زند. || ذوالصُّبْحة. مؤنث: صَبحاء. ج، صُبح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به صبحة شود. || (اِخ) ذواصبح؛ نام ملکی است از ملوک یمن از اجداد امام مالک بن انس و نامش حارث بن زید. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به ذواصبح شود.
(1) - فور بمعنی سرخ است و ظاهراً لهجه ای در بور است.


اصبح.


[اَ بَ] (اِخ) حارث بن عوف بن مالک بن زیدبن شداد ذرعة (کذا)... نیای مالک بن اَنَس یکی از ائمهء اربعه بود. و رجوع به انساب سمعانی، و حارث و امام مالک بن انس و مالک بن انس شود.


اصبح.


[اَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 28 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 12 هزارگزی خاور راه آهن واقع است. منطقهء دشت گرمسیر مالاریائی و سکنهء آن 180 تن است که شیعه اند و به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است... زیارتگاهی بنام عباس در این آبادی وجود دارد. ساکنان از طایفهء سرخه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


اصبحی.


[اَ بَ حا] (اِ) درفش. (مؤید الفضلاء).


اصبحی.


[اَ بَ حی ی] (ع ص نسبی، اِ)تازیانه، و آنها عبارت از تازیانه های اصبحیه اند نسبت به ذواصبح یکی از ملوک یمن از حمیر. (از تاج العروس) (منتهی الارب). تازیانه، نسبت به ذواصبح و او یکی از تبابعهء یمن از نیاکان امام مالک بن انس بود و امام مالک یکی از ائمهء مذاهب بشمار میرفت. (از اقرب الموارد). تازیانه. (مهذب الاسماء).
- سوط اصبحی؛ یکی از تازیانه های اصبحیة.


اصبحی.


[اَ بَ] (ص نسبی) منسوب به ذواصبح یکی از ملوک یمن. (از منتهی الارب). منسوبست به اصبح، و نامش حرث بن عوف بن مالک بن زید بود. (انساب سمعانی). و رجوع به اصبح و حارث شود.


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) ابوانس مالک بن ابی عامر اصبحی نیای مالک بن انس... از محدثان بود و از عمر و عثمان (رض) روایت کرد و سلیمان بن یسار و پسر وی نافع بن مالک از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی).


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) ابواوس عبدالله بن عبدالله بن اویس بن ابی عامر اصبحی مدنی خلف بنی تمیم. از قریش بود و از زهری روایت کرد و پسرش اسماعیل بن ابی اویس از او روایت دارد. وی بسال 169 ه . ق. درگذشت. و رجوع به انساب سمعانی شود.


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) ابوخالدبن یزیدبن سعیدبن یزید اصبحی اسکندرانی، منسوب به اصبح، از لیث بن سعد و مالک بن انس روایت کرد و عمر بن محمد بن یحیی از وی روایت دارد. وی بسال 152 ه . ق. متولد شد و در سن صدسالگی یا 97سالگی درگذشت. (از انساب سمعانی).


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) ابوعبدالله مالک بن انس بن مالک بن ابی عامربن عمروبن حرث بن غیمان یا عثمان بن جثیل یا خثیل بن عمر بن حرث، ملقب به ذواصبح بسال 90 یا 93 یا 94 یا 95 ه . ق. پس از سه سال ماندن در شکم مادر متولد شد و فقه را از ربیعه فقیه مدینه بیاموخت و هرگاه قصد نقل حدیث میکرد وضو میگرفت و شانه میزد و عطر بکار میبرد و با کمال وقار در صدر مسند می نشست و به روایت احادیث میپرداخت و از حدیث گفتن هنگام راه رفتن و در حال ایستادن و وقت شتابزدگی سخت کراهت داشت تا از این راه به تعظیم حدیث نبوی پردازد و بمنظور احترام جسد پیغمبر (ص) در مدینه سوار مرکب نمیشد. در سال 147 ه . ق. سلیمان بن جعفربن سلیمان بن علی، عم منصور دوانیقی بعلت سعایت دیگران یا فتوایی که مخالف رأی سلطان داده بود او را به هفتاد تازیانه محکوم کردند و در سال 179 درگذشت و در بقیع مدفون شد. کتاب معروف الموطأ فی الفقه الاحمدی ازوست، این کتاب اساس مذهب مالکی است و یکی از صحاح ستهء اهل سنت است. و رجوع به انساب سمعانی و ریحانة الادب (ذیل ائمهء اربعة) و ابن خلکان ج1 ص33 و ج2 ص10 و آداب اللغة ج2 ص139 و روضات الجنات ص683 و لغات تاریخیه و جغرافیه ج3 ص173 و معجم المطبوعات ص 160 و جواهرالادب ص473 و فهرست ابن الندیم ص280 و ابوعبدالله و مالک شود.


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن ابی بکربن محمد بن منصور اصبحی، فقیه یمانی. (632 - 691 ه . ق. / 1234 - 1292 م.) نخست ساکن یکی از قرا بود و آنگاه به اب (در یمن) رفت. او راست: المصباح، مختصریست در فقه. الفتوح فی غرایب الشروح. الاسراف فی تصحیح الخلاف و جز اینها. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 870).


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن منصور اصبحی حنفی. متوفی بسال 793 ه . ق. از محدثان و عالمان دین بود. او راست: تلخیص الکاشف فی اسماء الرجال از ذهبی. (از اسماء المؤلفین ج 2 ستون 174).


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) ابوعلی تمامة بن شقی (کذا) همدانی اصبحی. از عقبة بن عامر روایت کرد. (از انساب سمعانی).


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) خولی بن یزید اصبحی ایادی کوفی. از حمیر بود و در جنگ با حضرت حسین بن علی علیه السلام شرکت جست و بروایتی سر آن حضرت را از تن جدا کرد، و بقولی چون عمر بن سعد به بریدن سر آن حضرت فرمان داد و به خولی گفت: فراشو و سرش را از تن برگیر، وی دستش بلرزید و بازگشت. آنگاه سنان بن انس سر را جدا کرد و به خولی سپرد. برحسب روایات دیگر شش تن را قاتل آن حضرت دانسته اند که یکی از آنان خولی بن یزید اصبحی است، و نیز گویند عمر بن سعد سر مطهر را با خولی بن یزید نزد عبیداللهبن زیاد فرستاد و خولی چون به کوفه درآمد درهای دارالاماره بسته بود، شبانگاه به خانهء خویش رفت و سر مطهر را در زیر خنوری که در سرای بود پنهان کرد و بتفاخر به زن خویش نوار گفت: دل خوش دار که با غنا و ثروت ابدی آمدم، اینک سر حسین بن علی است که آورده ام. زن گفت: مردمان همه سیم و زر به خانه برند و تو سر فرزند رسول به ارمغان من آوردی؟ بخدای که هرگز سر خویش بر بالین تو ننهم. وی بامداد سر را برداشت و نزد ابن زیاد برد. خولی هنگام قیام مختار به سزای کردار زشت و ننگین خود رسید و وی ابوعمره را به گرفتن خولی مأمور کرد. خولی از بیم به کنیف پنهان شد. ابوعمره به سرای درآمد و به جستجوی پرداخت و از عیوف بنت مالک زوجهء وی که شیعهء خاندان بود نشان او میجست و چون زن از آن روز که خولی سر مطهر به خانه آورد با او خصومت میورزید، بظاهر گفت: ندانم کجاست، ولی بدست خویش به بیت الخلا اشارت کرد. دیدند زنبیلی بر سر گرفته و در زیر آن پنهان شده است. وی را بیرون آوردند و در برابر زن بکشتند و لاشهء او بسوختند. و رجوع به قمقام فرهادمیرزا ص463، 465، 466، 471، 496، 736 و مقاتل الطالبین ص 118 و کشف الغمه و استیعاب و روضة الصفا، و خولی شود.


اصبحی.


[اَ بَ] (اِخ) فضالهء اصبحی، عموی مالک بن انس فقیه بود و از مردم مدینه روایت کرد و اهل مدینه از وی روایت دارند. وی بزرگترین فرزند مالک بن ابی عامر بود، مقدار قلیلی حدیث کرد و بسال 160 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).


اصبحیة.


[اَ بَ حی یَ] (ع ص نسبی، اِ)سیاط اصبحیة؛ نوعی از تازیانه منسوب به ذواصبح یکی از پادشاهان یمن. و رجوع به اصبحی شود.


اصبر.


[اَ بَ] (ع ن تف) شکیباتر. صابرتر. بردبارتر. || مجازاً، تواناتر. بابقاتر. بادوام تر. دلیرتر: و صارد اثقل و اصبر علی النار منه. (ابن البیطار).
- امثال: اصبر من الارض.
اصبر من الود علی الذل.
اصبر من جذل الطعان.
اصبر من حجی.
اصبر من حمار.
اصبر من قضیب.
الذهب ابقی الجواهر علی الدفن و اصبرها علی الماء. (میدانی).
هو اصبر علی السواف من ثالثة الاثافی.


اصبرار.


[اِ بِ] (ع مص) شکیبایی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصبرار بر چیزی؛ صبر کردن بر آن. (از اقرب الموارد). بمعنی تصبر. (قطر المحیط).


اصبرة.


[اَ بِ رَ] (ع اِ) علی الجمع، گوسپندان و شترانی که بامداد به چرا روند و شبانگاه بازآیند و به سفر نروند. واحد ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). من الغنم و الابل، التی تروح و تغدو و لاتعزب. و لا واحد له. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و در تاج العروس چنین است: من الغنم و الابل، التی تروح و تغدو علی اهلها و لاتعزب عنهم(1).
(1) - پس معنی و لاتعزب چنین است: و غایب نشوند، یا و جدا نشوند از خداوندانشان، نه «و به سفر نروند».


اصبع.


[اَ / اِ / اُ بَ / بِ / بُ](1) (ع اِ)انگشت دست یا پا. ج، اصابع، اصابیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). انگشت. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون). اصبوع. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). انگشت، و اشارت کردن به انگشت. (مؤید الفضلاء). عضو درازی است که از کف دست و پا منشعب میشود. مؤنث است و گاه مذکر آید. ج، اصابع. (قطر المحیط). و در اصبع دست سه لغت جید مستعمل است که عبارتند از: الف: اِصْبَع و نظایر آن اندک است مانند اِبْرَم(2) و اِبْیَن(3) و اِشْفی و اِنْفَحة، ب: اِصْبِع چون اِثْمِد، ج: اَصْبَع چون اَبْلَم و نحویان لغت ردیئی نیز آورده اند و آن اَصِبْع است ولی در کلام عرب چنین وزنی نیست. (از معجم البلدان) :
اصبعت در سیر پیدا می کند
که نظر بر حرف داری مستند.
مولوی (مثنوی).
نیست آن جنبش که در اصبع تراست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست.
مولوی (مثنوی).
|| المراعی علی ماشیته اصبع؛ یعنی بر آن اثر نیکی است. (از قطر المحیط). شبان را گویند علی ماشیته اصبع؛ یعنی اثر نیکوست و کذا فی هذا الامر اصبع؛ ای اثر حسن. (منتهی الارب). نشانهء نیک. || (اصطلاح ریاضی) نصف سدس مقیاس را گویند (چنانکه در لفظ ظل خواهد آمد). || و نیز نصف سدس هر یک از قطر قمر و قطر شمس و از جرم هر دو را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ظل و اصابع شود. || در مساحت 6 جو است که شکم یکی به پشت دیگری چسبیده باشد. (از قطر المحیط). و رجوع به اصابع شود.
(1) - در ضبط کلمه نُه لغت یا لهجه است، تثلیث همزه و با هر حرکت همزه تثلیث باء، و لغت دهم آن اصبوع است. رجوع به اصبوع شود.
(2) - گیاهی است.
(3) - نام مردیست که عدن ابین بدو نسبت داده شده است.


اصبع.


[اِ بَ] (اِخ) کوهی است به نجد. (منتهی الارب) (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان).


اصبع.


[اِ بَ] (اِخ)(1) ابن غیاث. از صحابه بود و ابن مندة از طریق جابر جعفی یکی از ضعفا از شعبی از اصبع بن غیاث روایت کرد که وی گفت شنیدم رسول (ص) فرمود: فیکم ایتها الامة خلتان لم یکونا فی الامم قبلکم. (از الاصابة ج 1 ص52).
(1) - در منتهی الارب بغلط اصبغ آمده است.


اصبع.


[اِ بَ] (اِخ) (بنی...) نام قومی است که تابعیت قرامطه پذیرفته بودند. (از قاموس الاعلام ترکی). || (اِخ) ذات الاصبع رضمیه(1)؛ بنای سنگی ایست متعلق به ابوبکربن کلاب. (از اصمعی). و بقولی متعلق به غطفان است. (از معجم البلدان). و رجوع به ذات الاصبع شود. و صاحب منتهی الارب آرد: رضیمه است.
- ذوالاصبع؛ لقب حرثان بن محرث عدوانی حکیم شاعر خطیب معمر، بدان جهت که گزید مار انگشت نر او را پس برید آنرا پس ملقب به این لقب گردید.
- || لقب حِبّان بن عبدالله تغلبی شاعر.
- || لقب شاعری دیگر از مداحان ولیدبن یزید. (منتهی الارب). و رجوع به ذوالاصبع شود.
|| ابن ابی الاصبع؛ متأخر است، کتب عنه الحافظ الدمیاطی. (منتهی الارب). و رجوع به ابن ابی الاصبع شود.
(1) - رضام بمعنی سنگهای بزرگی است که آنها را بر روی یکدیگر می نهند.


اصبع خفان.


[اِ بَ عِ خَفْ فا] (اِخ) بنائی است بس عالی و بزرگ نزدیک کوفه. (منتهی الارب). بنای بزرگی است نزدیک کوفه از بناهای ایرانیان و گمان میکنم که ایشان برحسب عادتی که در اینگونه بناها دارند آنرا بعنوان جایگاه نگهبانی و دیدبانی ساخته اند. (از معجم البلدان).


اصبعین.


[اِ بَ عَ] (ع اِ) تثنیهء اصبع. دو انگشت :
من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صفّ طاعت بین بین.مولوی.
و در این بیت اشاره به حدیث علی (ع) است که فرمود: قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن:
نور غالب ایمن از کسف و غسق
در میان اصبعین نور حق.مولوی.
و رجوع به اصابع الرحمن شود.


اصبغ.


[اَ بَ] (ع ص، اِ) سیل بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگترین سیلها. (قطر المحیط). || کسی که در وقت زدنش در جامه ریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که هرگاه زده شود در جامهء خود حدث کند. (از قطر المحیط). || گل و لای تُنُک سیاه. || مرغ سپیددم. (منتهی الارب) (آنندراج). پرندهء سپیددم. (از قطر المحیط). || اسب سپیدپیشانی یا سپید اطراف گوش یا سفید فش یا دم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب سپیدپنجه و اسبی که همهء دنبالش سپید باشد. (مؤید الفضلاء). اسب سپیدپیشانی یا اسبی که کناره های گوش آن سپید باشد. مؤنث: صَبْغاء. ج، صُبْغ. (قطر المحیط).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن حجربن سعد همدانی. پیامبر (ص) را درک کرد و چون برادر وی یزیدبن حجر بر دست معاذ در حیات پیامبر (ص) اسلام آورد، در خشم شد و در راه معاذبن جبل نشست تا او را بکشد ولی در این راه توفیق نیافت. آنگاه مسلمانی گزید و در زمرهء نیکان درآمد. (از الاصابة ج 1 ص 111).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن خلیل قرطبی. از یحیی بن یحیی لیثی روایت کرد. ابن فرضی گوید: متهم به دروغ است و شیخ مالکیان ابوعمرو سعدی به من خبر داد که شنیده است اصبغ گفته است: اگر در میان کتب من سر خنزیر باشد بهتر است تا تصنیفی ازآنِ ابوبکربن ابی شیبة... و این را با اسناد بدینسان هم آورده اند: اگر در تابوت من سر خنزیر باشد بهتر است تا مسند ابن ابی شیبه. وی بسال 272 ه . ق. درگذشت. (لسان المیزان ج 1 ص 458). و رجوع به همان صفحه و ص459 شود.


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن دحیة. از رشدین بن سعد خبر منکری روایت کرد ولی رشدین سست است و اصبغ از وی قوی تر است. (از لسان المیزان ج 1 ص 459).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن زید. محدث و مولای عمروبن حریث بود. (منتهی الارب) (آنندراج). کنیت وی ابوعبدالله و تابعی بود. و رجوع به ابوعبدالله در همین لغت نامه شود.


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن سفیان کلبی. ابن معین گفت او را نمیشناسم و ازدی گفت مجهول است، از عبدالعزیزبن مروان چیزی روایت دارد - انتهی. عقیلی گفت: از عبدالعزیزبن مروان از ابوهریره از سلمان روایت کرد، گفت از پیامبر (ص) پرسیدم: ای رسول خدا! خداوند پیغمبری نفرستاد جز اینکه آشکار شد کسی که پس از او خواهد آمد، آیا پیامبر پس از تو معلوم هست؟ گفت: آری! علی بن ابی طالب. محمد بن حمید از سلمة بن فضل از ابن اسحاق از حکیم بن جبیر از حسن بن سفیان از اصبغ بن سفیان حدیث را به او روایت کرد. عقیلی گوید و حکیم سست است و حسن و اصبغ مجهول اند و جز در این حدیث شناخته نشده اند. و ابن عدی قول ابن معین را نقل کرده و گفته است او همچنان که گفته است مجهول و ناشناخته است و اهل یمن همچنان که گفته است از وی روایت کرده اند. (از لسان المیزان ج 1 ص 459).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز لیثی. از پدرش روایت کرد. مجهول است - انتهی. میمون بن عباس و پدرش عبدالعزیزبن مروان بن ایاس بن مالک از وی روایت دارند. (از لسان المیزان ج 1 ص 460). و زرکلی آرد: اصبغ بن عبدالعزیزبن مروان (؟ - 86 ه . ق. / 705 م.) یکی از امرای بنی امیه بود... و در اسکندریه در جوانی پیش از مرگ پدر درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 120).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن عمروبن ثعلبة بن حصن(1)بن ضمضم کلبی. در دومة الجندل اسلام آورد و رئیس قومی از نصرانیان بود. (از امتاع الاسماع ص 268). و ابن حجر آرد: وی بر دست عبدالرحمن عوف در دوران حیات پیامبر (ص) اسلام آورد و عبدالرحمن دختر وی تماخر را بفرمان پیامبر بزنی گرفت. رجوع به الاصابة ج1 ص111 شود.
(1) - ن ل: حصین.


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن فرج بن سعدبن نافع فقیه مالکی مصری، مکنی به ابوعبدالله. او در فقه شاگرد ابن ابی القاسم و ابن وهب و اشهب است و عبدالملک بن ماجشون در حق وی گفت که مصر مانندی برای اصبغ نیاورد. گفتند: حتی ابن القاسم؟ گفت: حتی ابن القاسم و او کاتب ابن وهب و جد او نافع آزادکردهء عبدالعزیزبن مروان بن الحکم الاموی والی مصر بود. و اصبغ بروز یک شنبه چهار روز از شوال ماندهء سال 225 ه . ق. درگذشت. و رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 138 و ج 5 ص 209 و حلل السندسیه ج 2 ص 158 و تاریخ مصر ص 135 و 160 و تاریخ الخلفا ص 226 و 275، و ابوعبدالله در همین لغت نامه و ترجمهء مقدمهء ابن خلدون بقلم محمدِ پروین گنابادی ج2 ص925 و حاشیهء همان صفحه شود.


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن قاسم بن اصبغ. بسال 363 ه . ق. درگذشت. ابن صابر گوید در تاریخ وی محل نظر است. (از لسان المیزان ج 1 ص 460).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی منصور. خبر یافتیم وی روایت کرد که پیامبر (ص) گفت: هرگاه از من خبری برسد که پوست شما از آن بلرزد و دلهای شما از آن مشمئز شود، آنرا رد کنید(1). این خبر را عمروبن حارث از وی روایت کرد. بیهقی گفت: مجهول است. (از لسان المیزان ج 1 ص 460).
(1) - اشاره به آیهء: تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم. (قرآن 39/23).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن محمد بن شیخ مهدی، مکنی به ابوالقاسم. (361 - 426 ه . ق. / 972 - 1035 م.) از مردم غرناطه و از مفاخر اندلس بود. در علوم حساب و هندسه و هیأت و فلک و طب مهارت داشت. او راست: المدخل الی الهندسه. تفسیر کتاب اقلیدس و کتابی بزرگ در هندسه و کتابی در اصطرلاب و کامل در حساب هوائی و جز اینها. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 121). وی به ابوالسمح و ابوالقاسم و ابن السمح نیز معروف بود. و رجوع به ابوالسمح و ابوالقاسم و ابن السمح و عیون الانباء و قاموس الاعلام ج 2 ص 990 و نامهء دانشوران ج 3 ص 45 شود.


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن نباتة حنظلی کوفی. تابعی و از یاران علی (ع) بود. ابن ماجه حدیث او را که از علی (ع) آورده است تخریج کرده است. کنیت او ابوالقاسم بود. رجوع به الاصابة ج 1 ص 111 و عقدالفرید ج 3 ص 298 و حبیب السیر چ خیام ج1 ص 558 شود.


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابن یحیی. پزشک بود و در این صناعت بر دیگران تقدم داشت و بدان الناصر را خدمت کرد و برای او حب اَنیسون را بساخت. پیرمردی خوش رو بود و در نزد رؤسا احترام بسیار داشت. (از عیون الانباء ج 2 ص 45).


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) ابوبکر شیبانی. از سدی روایت کرد. مجهول است و خبر منکری از سدی از عبد خیر از علی (ع) آورده است. رجوع به لسان المیزان ج 1 ص 460 شود.


اصبغ.


[اَ بَ] (اِخ) نام وادیی است در بحرین. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی).


اصبغ الناصیة.


[اَ بَ غُنْ نا یَ] (ع ص مرکب) از نشانه های اسب است و بر اسبی اطلاق شود که تمام پیشانی آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 21).


اصبغة.


[اَ بِ غَ] (ع اِ) جِ صِباغ. جِ صِبْغ. (منتهی الارب). نانخورشها. رجوع به صِباغ و صِبغ شود.


اصبوحة.


[اُ حَ] (ع اِ) اول روز. (قطر المحیط). صباح: اتیته اصبوحة کل یوم؛ یعنی آمدم او را صباح هر روز. (منتهی الارب). بامداد. (ربنجنی). ج، اصابیح. (مهذب الاسماء).


اصبوع.


[اُ] (ع اِ) اصبع. انگشت. (منتهی الارب). لهجه یا لغتی است در اصبع. ج، اصابیع. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).


اصبهان.


[اِ بَ] (اِخ) آنرا اصباهان و اصفهان و اسباهان و اسپاهان و سپاهان نیز خوانند. از شهرهای بزرگ و آباد ایرانست که از لحاظ محصولات صنعتی چه امروز و چه در ادوار گذشته مهمترین مرکز صنایع بشمار میرفته و میرود. بناهای تاریخی و باشکوه آن که در آنها عالیترین نمونه های هنرهای زیبا و صنعت معماری بکار رفته است نظر جهانگردان را بخود جلب میکند. رجوع به اصفهان و اصباهان و ضمیمهء معجم البلدان ص 287 و فهرست المعرب جوالیقی و فهرست تاریخ الحکماء قفطی و الموشح ص 264 و 286 و قاموس الاعلام ج2 و الاوراق ص20، 62 و 285 و الوزراء و الکتاب ص1، 63، 66، 170 و 231 و حلل السندسیة ص 168 و ایران باستان ج 3 ص 2569 و ضحی الاسلام ج ت ص 183 و فهرست عیون الاخبار و اخبار الدولة السلجوقیه ص16، 56 و 156 و الراضی ص 20، 62 و 285 و الجماهر بیرونی ص220، 171، 120، 103 و عیون الانباء ص169 و مرآت البلدان ج 1 و معجم البلدان شود.


اصبهان.


[اِ بَ] (اِخ) ابن فلوج بن لنطی بن یونان بن یافث یا فلوج بن سام بن نوح. کسی بود که شهر اصفهان به وی منسوبست. (از تاج العروس).


اصبهان.


[اِ بَ] (اِ) اصفهان. پرده ایست از موسیقی. (دزی ج 1 ص 26).


اصبهانات.


[اِ بَ] (اِخ) جِ اصبهانة. شهریست در سرزمین فارس. (از معجم البلدان) (مراصد). حمدالله مستوفی در ضمن بیان خطهء شبانکاره گوید اصطهبنات شهری پردرخت است، هوای معتدل دارد و از هر نوع در آن بود و آب روان بسیار دارد و در آن حدود قلعه ای محکم است، وقت نزاع سلاجقه با شبانکاریان اتابک چاولی آنرا خراب کرد و بعد از آن معمور کردند... برحسب گفتار یکی از محققان اصطهبنات است نه اصبهانات و قصبه ایست نه شهر یعنی برزخ میان شهر و ده. (از مرآت البلدان ج 1 ص 44). و رجوع به همان صفحه شود.


اصبهانک.


[اِ بَ نَ] (اِخ) یاقوت حموی گوید نام قصبهء کوچکی است در طریق اصفهان و اکنون این شهرک در حکم قریهء بزرگی باشد. (قاموس الاعلام). تصغیر اصبهان بزبان فارسی است... و آن شهرکی است در راه اصفهان. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 24 و مراصد الاطلاع شود. || (اِ) نام مقامی از موسیقی. (برهان).


اصبهانة.


[اِ بَ نَ] (اِخ) لغتی است در اصبهان و جمع آن اصبهانات است. رجوع به اصبهانات و معجم البلدان شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (ص نسبی) نسبتی است به مشهورترین شهر جبال. و چنانکه برخی گفته اند کلمهء فارسی است مرکب از سپاه و «ان» علامت جمع، چون گروههای سپاهیان ساسانیان (اکاسره) مانند لشکریان فارس و کرمان و اهواز و جبال هنگامی که برای آنان واقعه و پیکاری روی میداد در آن شهر گرد می آمدند. (از انساب سمعانی). و رجوع به اصباهان و اصبهان و اصفهان و اصفهانی شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) خواهرزادهء کورتکین بود و کورتکین از رجال عصر المتقی بالله (اوایل قرن 4 هجری) بشمار میرفت. و اصبهانی را به واسط فرستاد و او جوانی زیباروی بود و سپاهی با وی به واسط رفت. رجوع به الاوراق ص 204 و 205 شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) ابوربیعة ممولة بن عبدالله خویی اصفهانی نحوی. نزیل دمشق بود و بسال 230 ه . ق. درگذشت. صاحب عیون التواریخ آرد: او را تصنیفات بسیاریست که از آنجمله است الجماهر، در نحو. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 472). و رجوع به ابوربیعة و مموله شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) ابوطاهر احمدبن محمد بن احمدبن محمد بن ابراهیم سلفی اصفهانی. رجوع به ابوطاهر و احمد و عیون الانباء ج2 ص191 شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن قوام السنة اسماعیل بن محمد بن احمد طلحی بستی اصفهانی. در حیات پدر خود بسال 526 ه . ق. درگذشت. صاحب طبقات الشافعیه آرد او را تصانیفی است از قبیل: التحریر فی شرح الجامع الکبیر از بخاری. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 87). و رجوع به ابوعبدالله و محمد و قوام السنة شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) ابوالمنذر نعمان بن عبدالسلام تمیمی اصبهانی. محدث بود و بسال 183 ه . ق. درگذشت. او راست رساله هایی در حدیث. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 495). و رجوع به ابوالمنذر و نعمان بن عبدالسلام شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) ابومنصور محمد بن علی اصبهانی نحوی و لغوی. از ندیمان صاحب بن عباد بود و بسال 486 ه . ق. درگذشت و گویند در سال 416 حیات داشت. او راست: ابنیة الافعال. انتهازالارب فی تفسیر المقلوب من کلام العرب. الشامل در لغت. شرح الفصیح تألیف ثعلب در لغت. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 76). و همین مؤلف در ج 2 ستون 63 اصبهانی دیگری بنام محمد بن عمر اصبهانی مکنی به ابومنصور نحوی نقل کرده و گوید وی بسال 415 حیات داشته و کتاب ابنیة الافعال را به وی نسبت داده است. همچنین در ستون 69 همین جلد اصبهانی دیگری بنام محمد بن احمد آمده است که شرح فصیح ثعلب به وی نسبت داده شده است. و رجوع به اصبهانی محمد بن احمد شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) احمدبن سعد کاتب ابوالحسین(1) اصفهانی. متوفی بسال 350 ه . ق. او راست: فقرالبلغاء. کتاب الحلی و الثیاب. کتاب المنطق. کتاب الهجاء. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 63). و رجوع به احمدبن سعد و ابوالحسین شود.
(1) - کنیت او در اسماءالمؤلفین ابوالحسن آمده است و این صورت از لغت نامه نقل شد.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) احمدبن عبدالله اصفهانی، مکنی به ابونعیم. رجوع به ابونعیم و معجم المطبوعات و اسماءالمؤلفین شود.


اصبهانی.


[اِ بَ] (اِخ) احمدبن علویهء اصبهانی کرمانی(1) لغوی. متوفی در حدود سال 312 ه . ق. از مؤلفان و لغویان بود و رساله ای در پیری و خضاب داشت... (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 57). و رجوع به احمدبن علویه در همین لغت نامه شود.
(1) - در متن به غلط گرانی است.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) اسماعیل بن عبدالله بن مسعود عبدی اصبهانی، مکنی به ابوبشر حافظ متقنی بود. متوفی 267 ه . ق. او راست: الفواید در حدیث در هشت جزء. (از اعلام زرکلی). و رجوع به اسماعیل شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) حافظ ابوجعفر احمدبن مهدی بن رستم اصبهانی. از زاهدان و محدثان بود و بسال 272 ه . ق. درگذشت. او راست: المسند فی الحدیث. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 50). و رجوع به احمد و حافظ و ابوجعفر شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) حافظ ناصرالدین اسماعیل بن محمد بن فضل بن علی بن احمد قرشی طلحی بستی اصفهانی، ملقب به قوام السنة. (459 - 535 ه . ق.) از عالمان دین بود. او راست: الامالی فی الحدیث. الایضاح فی تفسیر القرآن. الترغیب و الترهیب. الجامع الکبیر فی معالم التفسیر در 30 مجلد. الحجة فی بیان المحجة. دلائل النبوة. شرح الجامع الصحیح تألیف بخاری. شرح الجامع الصحیح تألیف مسلم. سیرة السلف. کتاب السنة در یک جلد. کتاب المغازی. معتمد فی التفسیر در ده مجلد. موضح فی التفسیر در 3 مجلد. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 211). و رجوع به حافظ و ناصرالدین و اسماعیل شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) حمزة بن سلیمان بن حمزة. متوفی بسال 428 ه . ق. از مورخان و ادیبان بود. او راست: الامثال الصادرة عن بیوت الشعر. تاریخ اصفهان. تاریخ کبارالبشر. کتاب الامثال علی افعل و یدخل فیه الشعریة و النثریة. کتاب الاوصاف. کتاب التشبیهات. کتاب التماثیل. کتاب التنبیه علی حروف المصحف. کتاب الموازنة. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 33 از میزان الاعتدال). و در معجم المطبوعات آمده است: حمزة بن حسن اصفهانی، متوفی بعد از 350 ه . ق. ادیب و مصنف ناموری بود. او راست: کتاب الامثال. کتاب اصبهان و اخبارها. کتاب التشبیهات. کتاب انواع الدعا. کتاب التنبیه علی حروف المصحف. کتاب رسائل. کتاب التماثیل فی تباشیر السرور. زیدان در تاریخ آداب اللغة (2 - 315) آرد: بغیر عرب تعصب میورزید و در نوشته های خود به منابع فارسی اعتماد داشت. دیگر از تألیفات مشهور او کتاب معروف تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء است که تا سال 350 است، این کتاب به اهتمام گوتوالت(1) به لاتینی ترجمه شده است، بخش اول متن عربی و بخش دوم ترجمهء آن در لایپزیک چاپ شده است (1844 - 1848 م.) و هم بنام «تاریخ ملوک الارض» در کلکته (1866 م.) در 212 صفحه و در برلن (1340 ه . ق.) بطبع رسیده است. (از معجم المطبوعات). و رجوع به فهرست الجماهر بیرونی و انساب سمعانی شود.
(1) - J. ME Gottwaldt.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) خالدبن ابی الفرج علی اصبهانی. از فقیهان و ادیبان بود و تاریخ وفات او بدست نیامد. او راست: مراتب الفقها. منهاج التعبیر. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 343). و رجوع به خالد شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) طاهربن عرب بن ابراهیم بن احمد اصبهانی مقری. متوفی بسال 786 ه . ق. از عالمان دین بود. او راست: قصیدة الطاهریة فی القراآت العشرة. نظم الجواهر که قصیده ایست در اختلافات آیات. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 431).


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) عبدالرحمن بن احمد ابوسعید اصبهانی. از مردم اصفهان بود و در بغداد میزیست. در علم ادب دست داشت. ابواسحاق نام وی را در الفهرست خود یاد کرده و تاریخ وفات او را بدست نداده است. او راست: ادب الکاتب. تهذیب الفصاحة. کتاب الندیم. کتاب رسائل الابهری. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 513). و رجوع به ابوسعید... در همین لغت نامه شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله اصبهانی. از مردم کوفه بود ولی او را به اصبهان نسبت میدادند. وی از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت کرد و شعبة بن حجاج از او روایت دارد. وی هنگام امارت خالد بر عراق درگذشت. (از انساب سمعانی).


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد بن اسحاق بن محمد بن یحیی مندة ابراهیم حافظ ابوالقاسم اصبهانی. متوفی بسال 470 ه . ق. از عالمان دین و حدیث بود. او راست: الرد علی الجهمیة. صیام یوم الشک. کتاب حرمة الدین. المستخرج فی الحدیث. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 517). و رجوع به ابوالقاسم و بنی منده و عبدالرحمن شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) علی بن حسین. رجوع به ابوالفرج اصفهانی و معجم المطبوعات و اسماءالمؤلفین و اعلام زرکلی و فهرست عیون الانباء شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) علی بن حمزة بن عمارة بن حمزة بن یساربن عثمان ابوالحسن اصبهانی (عثمان پدر ابومسلم خراسانی بود). از ادیبان اصفهان بود و بسال 375 ه . ق. درگذشت. او راست: فقرالبلغاء. المختار من شعر عامة الشعراء. قلائدالشرف فی مفاخر اصبهان و اخبارها. کتاب الشعر. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 673).


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) عمادالدین کاتب اصفهانی وزیر، معروف به ابن اخی العزیز (صاحب تکریت)، مکنی به ابوعبدالله محمد بن صفی الدین ابی الفرج محمد بن نفیس الدین ابی الرجا حامد. (519 ـ 597 ه . ق.) در اصفهان متولد شد و در آن شهر پرورش یافت و آنگاه به بغداد رفت و مدتی در مدرسهء نظامیه فقه بیاموخت و در خلاف (جدل و مناظره) و فنون ادب مهارت یافت و به بغداد در نزد وزیر عون الدین یحیی بن هبیرة تقرب یافت و او عماد را به نظارت بصره و آنگاه واسط گسیل کرد و سپس به دمشق انتقال یافت و در آن هنگام سلطان دمشق ملک عادل نورالدین بود و امیرکبیر نجم الدین ایوب والد صلاح الدین ایوبی او را بشناخت و او عموی عماد عزیز را از قلعهء تکریت میشناخت، از اینرو نسبت به وی احسان کرد و او را گرامی داشت و بر دیگر اعیان و افاضل امتیاز بخشید. سلطان صلاح الدین نیز از سوی پدر او را میشناخت و او صلاح الدین را در آن هنگام در دمشق مدح کرد. باری عماد در دمشق درگذشت و در مقابر صوفیه در خارج باب النصر مدفون شد. گویند روزی وی قاضی فاضل را که بر اسبی سوار بود ملاقات کرد و گفت: سر فلاکبا بک الفرس. فاضل گفت: دام علاالعماد، و جمله های هر دو را میتوان بصورت مقلوب هم خواند. او راست: 1 - زبدة النصرة و نخبة العصرة، و آن مختصر نصرة الفترة و عصرة القطرة فی اخبار الدولة السلجوقیة است که فتح بن علی بنداری اصفهانی آنرا مختصر کرده است (لیدن 1789 م.) 50 و 324 صفحه از دو نسخهء اکسفورد و پاریس، دارای فهرست نامهای کسان و ملتها و شهرها و جز آنهاست و پس از آن مقدمه ای بزبان فرانسه بقلم هوتسما(1)بدان افزوده شده است و در مطبعهء موسوعات مصر (1318 ه . ق. / 1900 م.) بنام تاریخ دولة آل سلجوق من انشاء الامام عمادالدین... به اختصار شیخ امام فتح بن علی بن محمد بنداری اصفهانی، طبع شده است. 2 - الفتح القسی فی الفتح القدسی، و برخی آن را بنام الفتح القدسی فی الفتح القدسی آورده اند. و صاحب کشف الظنون آنرا بنام القدح القسی فی الفتح القدسی خوانده است و گوید در دو مجلد باشد، مؤلف آن عمادالدین بن محمد کاتب اصفهانی است. و در آن از سال 583 ه . ق. آغاز کرده است. ممدوح وی در خطبهء کتاب ناصرالدین احمدبن المستضی ء بالله العباسی و سلطان صلاح الدین یوسف است. و این نام در پشت کتاب مسطور است ولی وی گوید: آنرا الفتح القدسی نامیدم و بر قاضی فضل عرضه کردم. وی به من گفت آنرا بنام الفتح القسی فی الفتح القدسی موسوم کن. (کشف الظنون). این کتاب به اهتمام مسیو لندبرگ فرانسوی در لیدن (1887 - 1888 م.) در 594 صفحه طبع شده است و دارای مقدمه ای بزبان فرانسه میباشد، و هم در مصر در مطبعهء موسوعات بسال 1321 ه . ق. در 374 صفحه چاپ شده است. (از معجم المطبوعات). و رجوع به عماد کاتب شود.
(1) - M. Th. Houtsma.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) قاسم بن فضل حافظ ابوعبدالله اصبهانی. متوفی بسال 489 ه . ق. از محدثان بود. او راست: اربعون فی الحدیث. التثقیفات طائفة من اجزاءالحدیث. الفوائد المنقاة فی الحدیث. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 827). و رجوع به ابوعبدالله و قاسم ثقفی شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن علی بن عاصم اصفهانی ابوبکر مقری. (381 - 466 ه . ق.) محدث بود. او راست: اربعین در حدیث. المعجم الکبیر. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 73).


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) محمد بن احمدبن علی کرکانجی خوارزمی ابوحامد اصفهانی مقری. متوفی بسال 480 ه . ق. از مؤلفان بود. او راست: البصائر فی الوجوه و النظائر. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 74).


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) محمد بن احمدبن علی بن شکرویه سیبی (قریه ای است نزدیک اصفهان) قاضی ابومنصور اصبهانی. (393 - 432 ه . ق.) از لغویان بود. او راست: شرح فصیح ثعلب در لغت. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 59). و رجوع به اصبهانی منصور محمد بن علی شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) محمدبن... اصبهانی صوفی. بسال 931 ه . ق. زنده بود. از تصانیف اوست: السرور فی السر المستور، در تصوف. النشور فی سرالنور، کذا فرغ منها سنة931. (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون231).


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) محمد بن علی بن مهریزدبن بحر، ابومسلم اصبهانی معتزلی. متوفی بسال 457 ه . ق. از محدثان و عالمان دین بود. او راست:... ناسخ الحدیث و منسوخه. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 71). و رجوع به ابومسلم شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) محمد بن عمر بن احمد اصبهانی مدینی، مکنی به ابوموسی. (401 - 481 ه . ق.) از حافظان حدیث بود و در آن علم تصنیف کرد. در اصفهان به دنیا آمد و در آن شهر درگذشت. به بغداد و همدان نیز سفر کرد. او راست: الاخبار الطوال. اللطایف (خطی)، در حدیث. الوظایف. عوالی التابعین. المغیث که در آن کتاب الغریبین هروی را تکمیل کرده است. الزیادات که ذیلی بر انساب مقدسی است. و چنانکه در وفیات الاعیان و جز آن آمده است نسبت مدینی به شهر اصفهان است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 958). و رجوع به ابوموسی شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) محمد بن یحیی بن منده عبدی، مکنی به ابوعبدالله. متوفی 301 ه . ق. از مورخان بنام و حافظان موثق حدیث بود. او راست: تاریخ اصفهان. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 1000). و رجوع به ابوعبدالله و بنی منده شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) موسی بن عبدالملک اصبهانی، مکنی به ابوعمران. از اصحاب دیوان خراج دولت عباسی بود و از کاتبان و مترسلان نامور و دانشمند بشمار میرفت. در روزگار گروهی از خلفا بخدمت گماشته شد و در عصر متوکل عهده دار دیوان سواد و جز آن بود. او راست دیوان رسائل. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 1082). و رجوع به ابوعمران و موسی و اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 470 شود.


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) نجم الدین محمودبن جریر ضبی اصفهانی معتزلی. نزیل خوارزم و استاد زمخشری بود و بسال 705 ه . ق. درگذشت. او راست: زادالراکب فی الادب. مناهج الطالبین و مسالک العارفین، در تصوف (بفارسی). (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 402).


اصبهانی.


[اِ بَ ] (اِخ) از دیه های ساوه. (تاریخ قم ص 140).


اصبهبذ.


[اِ بَ بَ / بُ] (معرب، ص مرکب، اِ مرکب) صاحب المعرب ذیل صبهبذ آرد: فارسی معرب است و آن در دیلم مانند امیر در عربست. جریر گوید :
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهمُ
و کسری و آل الهرمزان و قیصرا.
(المعرب جوالیقی ص 218).
و در حاشیهء آن آمده است:... صاحب اللسان این کلمه را در باب ذال فصل الف بلفظ اصبهبذ آورده و همزهء آنرا بکسر نشان داده است. و ازهری آنرا عجمی دانسته و گوید: صاد آن در اصل سین بوده است. و ادی شیر گوید: اسبهبذ بفارسی بمعنی سردار و قائد لشکر است. و رجوع به اسپهبذ و الجماهر بیرونی ص 77 و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج2 ص84 و 88 شود. و سیوطی آرد: لقب ملک طبرستان است یعنی بر همهء پادشاهان طبرستان اطلاق میشد. (تاریخ الخلفا ص 264). و رجوع به قاموس الاعلام شود.
- نور اصبهبذ (اسپهبد)؛ در تداول حکمت اشراق بر نور مجردی اطلاق شود که مدبر انوار باشد زیرا اسپهبد(1) بزبان پهلوی رئیس سپاه یا سردار سپاه است و نفس ناطقه رئیس بدن و کلیهء قوای آن باشد و از اینرو اسپهبد بدن است. (از حکمة الاشراق ص 147). و رجوع به اسپهبد و اسفهبد و سپهبد شود.
(1) - Ispahbad.


اصبهبذ.


[اِ بَ بَ / بُ] (اِخ) قلعه ای بسیار بلند بسیستان بود. صاحب ترجمهء تاریخ یمینی آرد: و در شهور سنهء تسعین و ثلثمائه (390 ه . ق.) به انتقام این واقعه به سیستان رفت و خلف در حصار قلعهء اصبهبذ(1)نشست، قلعه ای که حلیف سماک و الیف افلاک است، ابر در دامن حضیضش خیمه زند و ستاره پیرامن اوجش طواف کند، هلال چون ماهیچه ای بر شرف برجش و زحل چون کوکبی بر آستانهء قصرش:
از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیده بان ز جرم زحل.
و خلف در مضیق آن حصار بیقرار شد. (از ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص 200 مطابق ص 244 نسخهء چاپی).
(1) - در نسخهء چاپی اصفهبذ است.


اصبهبذان.


[اَ بَ بَ / بُ] (معرب، اِ مرکب) در اصل زبان پارسی لقبی بود که بر پادشاهان طبرستان اطلاق میشد چنانکه پادشاهان فارس (ایران) را کسری (خسرو) و پادشاهان ترک را خاقان و پادشاهان روم را قیصر میخوانند. (از معجم البلدان). لقب ملوک طبرستان بود. (از المعرب جوالیقی ص 218 س 12). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و اسپهبد و اصبهبذ و سپهبد و اسپهبدان شود.


اصبهبذان.


[اَ بَ بَ / بُ] (اِخ) شهریست به دیلم که پادشاه آن ناحیه در آن سکونت داشت و میان آن و دریا دو میل فاصله بود. (از معجم البلدان). شهریست به بلاد دیلم. (منتهی الارب) (قاموس الاعلام). و رجوع به اسپهبدان و اصفهبدان و مراصدالاطلاع و مرآت البلدان ج1 ص68 شود.


اصبهبذی.


[اِ بَ بَ / بُ] (ص نسبی)منسوب به اسپهبذ. رجوع به اسپهبذ و اصبهبذ و الجماهر بیرونی ص 70 شود.


اصبهبذیة.


[اَ بَ بَ ذی یَ] (ع ص نسبی، اِ) نوعی از دراهم عراق است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به کتاب النقود ص 34 شود. || (اِخ) مدرسه ایست در بغداد بین دو دروازه. (از اقرب الموارد). مدرسه ایست ببغداد میان دو کوچه. (منتهی الارب). و رجوع به اسپهبدیه شود.


اصبهدوست.


[اِ بَ] (اِخ) ابن محمد بن حسن بن اسعدبن شیرویهء دیلمی، مکنی به ابومنصور. از شاعران بود و در حدیث نیز دست داشت. از ابوعبدالله بن حجاج شعر وی را روایت کرد و از عبدالعزیزبن نباته حدیث روایت دارد. بوضعی مبالغه آمیز از مذهب شیعه پیروی میکرد و چه بسا که در شعر راه و روش ابن حجاج را می پیمود، و این برحسب گفتار ابوسعدبن سمعانی است. و هم او آرد که بسال 469 ه . ق. درگذشت و گفت برخی گفته اند وی از تشیع برگشت ولی این گفتار را ابن ابی طی در تألیف خود دربارهء امامیه رد کرده است و ابن سمعانی نام وی را اسپهدوست (بسین) آورده و قصیدهء طویلی از وی نقل کرده است که در آن از رفض و تشیع تبری جسته است، چنانکه در آن قصیده گوید:
و اذا سألت عن اعتقادی قلت ما
کانت علیه مذاهب الابرار
اهوی النبی و آله و صحابه
و التابعین لهم من الاخیار
و اقول خیرالناس بعد محمد
صدّیقه و انیسه فی الغار
ثم الثلاثة بعده خیرالوری
اکرم بهم من سادة اطهار
هذا اعتقادی و الذی ارجو به
فوزی و عتقی من عذاب النار
یا رب انی قد اتیتک تائباً
من زلتی یا عالم الاسرار
و عدلت عما کنت معتقداً له
فی الصحب صحب نبیک المختار.
(از لسان المیزان ج 1 ص 461).


اصبهی.


[اَ بَ هی ی] (معرب، ص) فارس. سواره. (از تاج العروس).


اصبیحاح.


[اِ] (ع مص) فورموی شدن، و آن [ فور ] سرخ نیم سیر است. (منتهی الارب).


اصبیرار.


[اِ] (ع مص) شکیبایی کردن. صبر کردن. (از قطر المحیط). و رجوع به اصبرار شود.


اصبیة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ صَبیّ. (قطر المحیط) (منتهی الارب). کودکان. رجوع به صبیّ شود.


اصپاهان.


[اِ] (اِخ) لغت یا لهجه ایست در اصباهان: و همچنین حمزه روایت کند که این ناحیت [ قم ] از اسپاهان نقل و جدا کرده ام. (تاریخ قم ص 24). و رجوع به اصبهان و اصفهان و اصباهان و اسبهان شود.


اصت.


[اَ] (ع مص) بی روییدگی شدن زمین، و این را وقتی گویند که در آن تره و گیاهی نباشد. (منتهی الارب). اصت زمین؛ نبودن تره و گیاه در آن. (از قطر المحیط). بی گیاه شدن زمین. بی تره و بی گیاه شدن زمین.


اصتقار.


[اِ تِ] (ع مص) اصتقار شمس؛ تافته گردیدن آفتاب. (منتهی الارب). برافروخته شدن آتش. (قطر المحیط). اصطقار.


اصتلاح.


[اِ تِ] (ع مص) اصلاح. همدیگر نیکی کردن و آشتی نمودن. (منتهی الارب). خلاف تخاصم و اختصام. اصطلاح. (قطر المحیط).


اصتمة.


[اُ تُمْ مَ] (ع اِ) معظم چیزی. (منتهی الارب). معظم چیزی و مجتمع آن و بقولی وسط آن، مانند اصطمة. (از اقرب الموارد).


اصح.


[اَ صَح ح] (ع ن تف) صحیح تر. درست تر و تندرست تر. (ناظم الاطباء). راست تر و تندرست تر. (آنندراج). سالم تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصح من هواء کازرون. (صورالاقالیم اصطخری).
- امثال: اصح من بیض النعام.
اصح من ذئب.
اصح من ظبی.
اصح من عیر ابی سیاره.
اصح من عیرالفلاة.
- اصح اقوال؛ صحیح تر اقوال.


اصحاء .


[اَ صِحْ حا] (ع ص، اِ) جِ صحیح. (منتهی الارب) (قطر المحیط). مقابل مَرْضی. تندرستان. (غیاث). مردمان صحیح و سالم و تندرست. (ناظم الاطباء). و رجوع به صحیح شود.


اصحاء .


[اِ] (ع مص) اصحاء سَکْران؛ هشیار شدن مست از مستی. (منتهی الارب). بهوش آمدن مست و مشتاق. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصحاء آسمان؛ گشاده و بی ابر شدن و پریشان و متفرق گردیدن از وی ابر. (منتهی الارب). صاف شدن آسمان. باز شدن هوا. اصحاء روز و آسمان؛ رفتن ابر از آنها. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصحاء فلان؛ در روز گشاده رفتن وی به جایی. (منتهی الارب). اصحاء قوم؛ بی ابر شدن آسمان برای آنان. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).


اصحاب.


[اِ] (ع مص) یار کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). همراه کردن. || صاحب یار و مصاحب شدن. (منتهی الارب). خداوند یار و مصاحب شدن. (از اقرب الموارد). یار شدن. (آنندراج). || اصحاب مرد و دابه برای کسی؛ رام و منقاد شدن آنها جهت او پس از دشواری و صعوبت، و حقیقت مفهوم اینست که پس از نفرت داشتن و گریزان بودن، در صحبت و همراهی وی درآمدن آنها. گویند: استصعب ثم اصحب. (از اقرب الموارد). آرام گردیدن شتر بعد سختی و رمیدگی. رام گردیدن بعد از رَموکی. (منتهی الارب). منقاد گردیدن. (از تاج المصادر بیهقی). منقاد گشتن. (زوزنی). رام شدن. (آنندراج). همراه گردیدن. تابع شدن. || اصحاب مرد؛ بالغ شدن پسر وی و همانند خود وی گردیدن او. (از اقرب الموارد). صاحب پسر بالغ گشتن مرد. (منتهی الارب). خداوند پسر بالغ شدن. || اصحاب آب؛ چغزلاوه آوردن آب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). بزغ سمه گرفتن روی آب. (تاج المصادر بیهقی). بزغ سمغ گرفتن روی آب، یعنی طحلب برآوردن آن و مانند جامه و موی باشد بروی آب، و آنرا غوک جامه گویند. (لغت خطی). || اصحاب کسی را؛ حفظ کردن آن. نگهبانی کردن آن. (از اقرب الموارد). در پناه گرفتن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). نگاهبانی کسی کردن. (منتهی الارب). || اصحاب زِق؛ موی و پشم مشک را به روی گذاشتن. و کذا اصحاب الادیم. (منتهی الارب). فروگذاشتن موی یا بقولی پشم و یا کرک مشک به روی آن. (از اقرب الموارد). موی و پشم را بر مشک ماندن. || اصحاب کسی را؛ منع کردن و بازداشتن وی را از کاری. (از اقرب الموارد). بازداشتن کسی را. (منتهی الارب). || مصاحب چیزی گردانیدن کسی را. (منتهی الارب).


اصحاب.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ صاحب. (ترجمان علامهء جرجانی ص 63) (دهار). جِ صَحْب است و صحب جِ صاحب. و جِ اصحاب، اصاحیب است. (از منتهی الارب). و این جمع صاحب نیست بلکه جمع الجمع صاحب است، چرا که اسم جمع صَحْب است جمع صحب اصحاب است و جمع اصحاب اصاحیب می آید. (از لطایف و صراح و سعدالدین تفتازانی). و جماعتی دیگر میگویند که اصحاب جمع صاحب است و اَظهار جمع ظاهر و انصار جمع ناصر و اجهال جمع جاهل، و جارالله زمخشری از این انکار دارد. والله اعلم. (آنندراج) (غیاث اللغات). خداوندان. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث). صاحبان. دارندگان. مالکان :
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
آنگه که بگیرد زبر و زیر بگیرد.منوچهری.
اصحاب تاج و تخت و نگین و کلاه را
اندر جهان به خدمت تو افتخار باد.
مسعود سعد.
اگر غفلتی ورزم به نزدیک اصحاب خرد معذور نباشم. (کلیله و دمنه). خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر. (کلیله و دمنه). مکر اصحاب اغراض... بی اثر نباشد. (کلیله و دمنه). مراتب میان اصحاب مروت مشترک و متنازَع است. (کلیله و دمنه).
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
|| یاران. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). فرمان برداری کنندگان. یاری کنندگان. همراهان. ملازمان. معاشران. مصاحبین. مصاحبان. صحابه :
بسوز مجمرهء دین بلال سوخته عود
بعود سوخته دندان سپیدی اصحاب.خاقانی.
رو بهنر صدر جوی بر در صدر جهان
رو بصفت بازگرد بر در اصحاب ما.خاقانی.
چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت مرا مشکلی هست. (گلستان). || یاران رسل. همراهان پیامبران صلوات اللهعلیهم. || (اِخ) صحابهء رسول (ص). همراهان پیامبر (ص). جرجانی گوید: اصحاب کسانی هستند که حضرت رسول اکرم را دیده یا با او نشسته در حالی که به وی ایمان داشته اند. (تعریفات).


اصحاب ابراهیم بن سیار.


[اَ بِ اِ مِ نِ سَیْ یا] (اِخ) نظامیه. پیروان ابراهیم بن سیار نظام بودند که افکار فلسفی را با سخنان معتزله درآمیخت. رجوع به نظامیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص 72 و الفرق بین الفرق ص113 شود.


اصحاب ابوالجارود.


[اَ بِ اَ بُلْ] (اِخ)پیروان زیادبن منذر همدانی یا نهدی و ثقفی اعمای کوفی، مکنی به ابوالجارود بودند که آنان را جارودیه نیز گویند. آنها معتقد بودند که پیامبر (ص) دربارهء خلافت علی (ع) به وصف تصریح کرد نه به تسمیه و بنابرین علی (ع) پس از پیامبر جانشین اوست ولی مردم چون قصور ورزیدند و وصف را نشناختند و موصوف را نجستند و بدلخواه خویش ابوبکر را برگزیدند از اینرو کافر شدند. (از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص255). و رجوع به جارودیه و تهذیب التهذیب ج 3 ص 286 شود.


اصحاب ابوالحسین.


[اَ بِ اَ بُلْ حُ سَ](اِخ) پیروان ابوالحسین بن ابی عمرو خیاط. رجوع به اصحاب خیاط شود.


اصحاب ابوبیهس.


[اَ بِ اَ بو بَ هَ] (اِخ)پیروان ابوبیهس هیصم بن جابر، معروف به بیهسیه. رجوع به بیهسیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص196 شود.


اصحاب ابوثوبان.


[اَ بِ اَ ثَ] (اِخ)پیروان ابوثوبان مرجی ء بودند که می پنداشتند ایمان عبارت از معرفت و اقرار به خدای تعالی و پیامبران وی (ع) و به هر چیزیست که انجام دادن آن در پیشگاه خرد نارواست، و آنچه فروگذاشتن آن در خرد روا باشد، از ایمان نیست... (از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص226). و رجوع به ثوبانیه و التبصیر ص104 شود.


اصحاب ابوراشد.


[اَ بِ اَ شِ] (اِخ)پیروان ابوراشد نافع بن ازرق. ازارقه. رجوع به ازارقه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص179 شود.


اصحاب ابوعلی جبائی.


[اَ بِ اَ عَ یِ جُبْ با] (اِخ) پیروان ابوعلی محمد بن عبدالوهاب جُبّائی و پسرش ابوهاشم عبدالسلام بودند و پدر و پسر از معتزلهء بصره بشمار میرفتند. رجوع به جُبّائیه و بهشمیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص 103 شود.


اصحاب ابوکامل.


[اَ بِ اَ مِ] (اِخ)کاملیة. پیروان ابوکامل بودند و وی همهء صحابه را بعلت ترک بیعت با علی (ع) به کفر نسبت داد و علی (ع) را نیز سرزنش کرد که جستن حق خویش را فروگذاشت. (از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص291). و رجوع به الفرق بین الفرق ص17 و 39 و تاج العروس ج 8 ص 104، و کاملیة شود.


اصحاب ابومسلم.


[اَ بِ اَ مُ لِ] (اِخ)رزامیة. پیروان رزام بودند که در خراسان ظهور کردند و از غالیان شیعه بشمار میرفتند و به امامت ابومسلم قائل بودند. رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص247 و تاج العروس ج 8 ص 312 و الوزراء و الکتاب ص 77، و رزامیة شود.


اصحاب ابوهذیل.


[اَ بِ اَ هُ ذَ] (اِخ)پیروان ابوالهذیل محمد بن هذیل علاف شیخ معتزله بودند. رجوع به هذیلیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص66 شود.


اصحاب اثنین.


[اَ بِ اِ نَ] (اِخ)دوبینندگان. دومبدئیان. ثنویه. و شهرستانی آرد: ثنویه اصحاب اثنین ازلی اند که پندارند نور و ظلمت ازلی قدیم اند، برخلاف مجوس که به حدوث ظلام قائلند. (از ملل و نحل چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص72).


اصحاب اجماع.


[اَ بِ اِ] (اِخ) در اصطلاح رجالی و در تداول علمای دینی، چند تن از اصحاب ائمهء اطهار (ع) اند و همهء علما معتقدند بر اینکه هر روایتی که از ایشان بطریق صحیح نقل شده و روات از اول سند تا یکی از ایشان موثوق و معتمد باشند، آن روایت را صحیح میدانند و عمل بدان را لازم میشمرند و بعد از آن ملاحظهء احوال خود ایشان یا روات دیگر را که مابین ایشان و معصوم (ع) هستند لازم ندانند و نخستین کسی که مدعی این اجماع بوده ظاهراً ابوعمرو کشی است که معاصر محمد بن یعقوب کلینی بوده و در کتاب رجال خود ادعای اجماع بر صحت روایات آن چند تن کرده و ایشان را برحسب زمان سه طبقه کرده است چنانکه گوید: اسامی فقها از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق که گروه امامیه بر تصدیقشان متفق اند و فقاهت ایشان را مسلم میدارند و آنان را فقیه ترین پیشینیان میدانند شش تن اند بدینسان: زرارة بن اعین، بریدبن معاویه، معروف بن خربوذ(1)، ابوبصیر اسدی، فضیل بن یسار نهدی، و محمد بن مسلم طحان طایفی ثقفی. و بعضی بجای ابوبصیر اسدی ابوبصیر مرادی لیث بن مراد بختری روایت کرده اند و فقیه ترین این شش تن نیز زرارة بوده است. آنگاه گوید: اسامی فقها از اکابر اصحاب حضرت صادق (ع) که علمای امامیه بر تصحیح و تصدیق روایات ایشان متفق و فقاهت ایشان را مسلم دارند نیز شش تن دیگر بجز شش تن مذکورند و عبارتند از: جمیل بن دراج، عبدالله بن بکیر، عبدالله بن مسکان، ابان بن عثمان، حمادبن عیسی، و حمادبن عثمان. و فقیه ترین این شش تن نیز جمیل بن دراج است. سپس گوید: اسامی فقها از اصحاب حضرت کاظم و حضرت رضا (ع) که علمای امامیه بر تصحیح و تصدیق روایات آنان (بهمان معنی که مذکور داشتیم) و علم و فقاهت ایشان متفقند شش تن دیگر بجز دوازده تن یادشدهء در بالا هستند و آنان عبارتند از: یونس بن عبدالرحمن، صفوان بن یحیی، حسن بن محبوب، محمد بن ابی عمیر، عبدالله بن مغیرة، و احمدبن محمد بن ابی نصر. و بعضی از علمای دینی این طبقه را هفت تن دانسته و برخی هم بجای حسن بن محبوب، عثمان بن عیسی و فضالة بن ایوب را یاد کرده اند. باری ابوعمرو کشی آنگاه روایاتی در مدح هر یک از طبقات سه گانه نقل کرده و سید مهدی بحرالعلوم طبقات یادکرده را بدینسان بنظم آورده است:
قد اجمع الکل علی تصحیح ما
یصح عن جماعة فلیعلما
و هم اولوا نجابة و رفعة
اربعة و خمسة و تسعة
فالستة الاولی من الامجاد
اربعة منهم من الاوتاد
زرارة کذا برید قد اتی
ثم محمد و لیث یا فتی
کذا فضیل بعده معروف
و هْوَ الذی مابیننا معروف
و الستة الاولی اولوالفضائل
رتبتهم ادنی من الاوائل
جمیل الجمیل مع ابان
و العبدلان ثم حمادان
و الستة الاخری همُ صفوان
و یونس علیهما الرضوان
ثم ابن محبوب کذا محمد
کذاک عبدالله ثم احمد
و ما ذکرناه الاصح عندنا
و شذ قول من به خالفنا.
(از ریحانة الادب ج 1).
و علینقی منزوی در فهرست کتابخانهء اهدائی سیدمحمد مشکوة ذیل عنوان «اصحاب اجماع کیانند» پس از نقل نام بیست ودو تن از کشی آرد: و حسن بن داود در کتاب خود مردی بنام حمدان پسر احمد را نیز از گفتهء کشی در شمار اصحاب اجماع(2) آورده است ولی در نسخه های کشی نام چنین کسی دیده نشده است. کسانی که دربارهء اصحاب اجماع کار کرده اند، بیشتر راوی شناسان پس از کشی هر یک چیزی در این باره گفته اند ولی کسان زیر جداگانه در آن سخن رانده اند: حجة الاسلام رشتی اصفهانی در دیباچهء کتابچهء «ابان بن عثمان» که جای گفتگو است. و سپس حاجی نوری (متوفای 1320 ه . ق.) در فایدهء هفتم خاتمهء مستدرک الوسائل(3) سخن را بدرازا کشانیده (و 850 بیت نوشته) و در آن سخن گفته است. آقامنیرالدین اصفهانی (متوفای 1342 ه . ق.) نیز منظومه ای دربارهء اصحاب اجماع سروده است (ذریعه 4 : 57)، حسن پسر ابوطالب طباطبایی (متوفای 1167 ه . ق.) (ذریعه 2 : 119)، کشف القناع فی اصحاب الاجماع (ذریعه 4 : 57)، سیدرضا پسر بحرالعلوم (متوفای 1253 ه . ق.) (ذریعه 2 : 120). (از فهرست کتابخانهء اهدائی سیدمحمد مشکوة به کتابخانهء دانشگاه ج2 ص471).
(1) - در متون دیگر: خربوز.
(2) - رجال ابن داود نسخهء شمارهء () دانشگاه (گ 55 ب).
(3) - خاتمهء مستدرک چ تهران 1321 ه . ق. ج 2 صص 757 - 770.


اصحاب احمدبن خابط.


[اَ بِ اَ مَ دِ نِ بِ] (اِخ) خابطیه. حدثیه. حدیثیه. گروهی از پیروان احمدبن خابط و فضل بن حدثی بودند که از عقاید نظامیه پیروی میکردند. رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص 82 شود.


اصحاب اخبیه.


[اَ بِ اَ یَ / یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باشندگان خیمه ها. (آنندراج).


اصحاب اخدود.


[اَ بِ اُ] (اِخ) ابوالفتوح در تفسیر «قتل اصحاب الاخدود» (قرآن 85/4) آرد: عبدالله عباس گفت: هرکجا در قرآن قتل است بمعنی لعن باشد و اخدود شکاف باشد و جمعه اخادید و الخد الشق. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 1 ص 159). و دربارهء قصهء اصحاب اخدود روایات مختلفی یاد کرده اند، یکی روایت عبدالرحمن بن ابی لیلی دربارهء غلام ساحریست که پادشاه آن روزگار در کار کشتن وی فروماند و آنگاه که بدستور خود غلام بسم الله رب الغلام گفتند و او را بکشتند همهء مردم از دین پادشاه برگشتند و دین غلام گرفتند و چنانکه رازی آرد: «مردم گفتند آمنا برب الغلام». پادشاه گفت: آه که درافتادم از آنچه میترسیدم. مردم بیکبار از او برگشتند و دین غلام گرفتند، پادشاه تهدید کرد و وعید، ایشان برنگشتند، بفرمود تا بر سر راهی خندقی بکندند و آتش درو برافروختند و مردم را بر آن آتش تهدید کردند، کس برنگشت، همه را در آن آتش همی افکندند تا آخر قوم زنی را بیاوردند با کودکی طفل، زن بازپس میگریخت. آن طفل آواز داد و گفت: یا اماه اصبری فانک علی الحق؛ صبر کن که تو بر حقی. بجست و خویشتن در آتش افکند. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 261). و رجوع به تاریخ گزیده ص 81 و تفسیر ابوالفتوح ج1 صص 259 - 263 شود.


اصحاب اخوان الصفا.


[اَ بِ اِخْ نُصْ صَ] (اِخ) گروهی از دانشمندان بزرگ اسلام که در اواسط قرن چهارم هجری انجمنی مخفی در بصره و بغداد تشکیل دادند و هدف آنان نشر فلسفه در میان مسلمانان بود تا از این راه خرافات و اوهامی را که با اسلام درآمیخته بود از آن بزدایند. نام های این گروه که بیشتر آنان ایرانی بودند برحسب گفتار ابوحیان توحیدی چنین است: 1 - ابوسلیمان محمد بن معشر بستی، معروف به مقدسی. 2 - ابوالحسن علی بن هارون زنجانی. 3 - ابومحمد مهرجانی. 4 - عوفی. 5 - زیدبن رفاعه. دیگران نیز نامهای آنان را بصورت های دیگر آورده اند. رجوع به اخوان الصفا در همین لغت نامه و تتمة صوان الحکمة ص 64 ببعد (حاشیه) و تاریخ علوم عقلی در اسلام تألیف ذبیح الله صفا شود.


اصحاب اشعری.


[اَ بِ اَ عَ] (اِخ) پیروان ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری بودند. رجوع به اشعریه و ابوالحسن و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص127 شود.


اصحاب اصنام.


[اَ بِ اَ] (اِخ)(1) رجوع به اصحاب هیاکل شود. مردم شهر اصنام به الجزایر.
.
(فرانسوی)
(1) - Habitants a Orleansville


اصحاب اصنام.


[اَ بِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سهروردی آرد: اگر ترتیبات حجمی در افلاک صادر از اعلاهای مترتب می بود همانا مریخ براطلاق از خورشید و هم از زهره اشرف بشمار میرفت، ولی مطلب چنین نیست بلکه برخی از آنها از لحاظ ستاره بودن بزرگتر و برخی از لحاظ فلک اعظم اند و میان آنها از وجوه دیگر همانندی و همسری است. از اینرو میان ارباب آنها یعنی اصحاب اصنام نیز همین اصل صدق میکند و فضائل دایم ثابت و مانند آنها مبتنی بر اتفاقات نیست بلکه مبتنی بر مراتب علل است. و در حاشیهء ص 145 حکمت اشراق آمده است: ارباب اصنام (و در بعض نسخ «ذوات الاصنام» و در برخی «ربات الاصنام») و آن طبقهء عرضی متشابه غیرمترتب در نزول است که عبارت از ارباب اصنام نوعی جسمانیند و بر دو گونه باشند: یکی از جهت مشاهدات حاصل آید و دومی از جهت اشراقات حاصل آمده از طبقهء طولی. و چون انوار حاصل آمده از مشاهدات از انوار حاصل آمده از اشراقات اشرف است و نیز جهان مثالی اشرف از جهان حسی است صدور جهان مثال از انوار مشاهدی و جهان حس از اشراق واجب آمده است، چه اشرف علت اشرف و اخس علت اخس باشد برحسب اینکه هر یک از دو جهان را با هم مشابهت باشد زیرا هرآنچه در جهان اخس از قبیل افلاک و ستارگان و عناصر و مرکبات آنها و نفوس متعلق به آنها یافت میشود، نظیر و مشابه آنها در عالم مثال نیز باشد. (از حکمت اشراق چ کربن ص 145). و رجوع به ص144 و 146 و 147 و 169 و 199 همان کتاب شود.


اصحاب اطراف.


[اَ بِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرزداران. آنانکه مرزهای کشور را نگهبانی کنند. اصحاب ثغور: اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). و از ری نامه ها رسیده بود پیش از این بچند روز که کارها مستقیم است و پسر کاکو و اصحاب اطراف آرمیده. (تاریخ بیهقی ص 263). و اصحاب اطراف که از درگاه او بازگشتند هر یک به استوار گردانیدن ولایت خویش مشغول شدند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 107). اصحاب اطراف بر منهاج عبودیت به التزام حمل و اتاوت و اقامت برسوم خدمت استادگی نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 30). ملوک عالم و اصحاب اطراف چشم بر آن دارند که قضاء حق او چگونه به ادا رسد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 111). اصحاب اطراف حکم سلطان را انقیاد نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 339). و رجوع به اصحاب ثغور شود.


اصحاب اطراف.


[اَ بِ اَ] (اِخ) گروهی بودند که دربارهء قدر از مذهب حمزه پیروی میکردند ولی پس از چندی بدین رای گرویدند که هر آنکه احکام شریعت را از اصحاب اطراف عالم نیاموزد معذور است و بهمین سبب بدین نام خوانده شدند. و رئیس آنان غالب بن شاذان از مردم سیستان بود. و رجوع به اطرافیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص206 و اعتقادات ص 48 و تعریفات ص 19 شود.


اصحاب اعراف.


[اَ بِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) و نادی اصحاب الاعراف (قرآن 7/48)؛ و آواز دادند یاران اعراف. بگفتهء برخی از مفسران گروهی باشند که سیّآت و حسنات ایشان یکسان باشد، سیّآتشان قاصر باشد از دوزخ و حسناتشان بحد وصول بهشت نبود. خدای تعالی ایشان را آنجا بدارد. چون حساب خلایق بکند ایشان را برحمت به بهشت فرستد. ایشان آخرین کسان باشند که به بهشت شوند. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج4 ص377). و رجوع به اعراف و همان کتاب صص 377 - 379 شود.


اصحاب افک.


[اَ بِ اِ] (اِخ) گروهی بودند که بسال پنجم هجرت هنگام بازماندن عایشه از همراهان به افترا پرداختند و آنگاه که پیامبر (ص) به مدینه رسید این آیه در برائت عایشه نازل شد: «ان الذین جاؤا بالافک عصبة منکم لاتحسبوه شرّاً لکم بل هو خیرٌ لکم لکل امری ءٍ منهم ما اکتسب من الاثم و الذی تولی کبره منهم له عذاب عظیم». (قرآن 24/11). و بزرگتر اصحاب افک عبدالله بن اُبی بن سلول بود و بقیه این کسان بودند: مسطح بن اُثاثه، حسان بن ثابت و حمنة بنت جحش. بقولی حضرت رسول آنان را حد زدند و بگفتهء واقدی حد نخوردند. رجوع به امتاع الاسماع صص206 - 210 و حبیب السیر چ خیام ج1 ص 359، و «خبر افک» ذیل افک در همین لغت نامه شود.


اصحاب افلاطون.


[اَ بِ اَ] (اِخ)(1)پیروان مکتب فلسفی افلاطون. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص 162، و افلاطون شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Platoniciens


اصحاب الحجر.


[اَ بُلْ حِ] (اِخ) اصحاب حِجْر. ثمود، یعنی قوم صالح. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13) : و لقد کذب اصحاب الحجر المرسلین (قرآن 15/80)؛ و اصحاب حجر رسولان ما را بدروغ داشتند. گفتند شهرهای ثمود را حجر خوانند و آن میان شام و مدینه است، قتاده گفت حجر نام وادیی است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ علمی ج 8 ص170). و رجوع به همان صفحه شود.


اصحاب السبت.


[اَ بُسْ سَ] (اِخ) یاران روز شنبه که قومی از بنی اسرائیل بودند. حق تعالی امر کرد که روز شنبه ماهیان صید نکنند، اتفاقاً در آن روز ماهیان بسیار جمع میشدند، ایشان حیله کرده ماهیان را در همان آب بند میکردند و بروز یکشنبه میگرفتند، چون ظلم ایشان از حد گذشت حق تعالی همه را مسخ کرده بوزنه ساخت و آنها بعد از چند روز هلاک شدند. (از لطائف) (غیاث) (آنندراج). و ابوالفتوح رازی در تفسیر آیات ذیل آرد: و اسئلهم عن القریة التی کانت حاضرة البحر اذ یعدون فی السبت اذ تأتیهم حیتانهم یوم سبتهم شُرَّعاً و یوم لایسبتون لاتأتیهم (قرآن 7/163)؛ و بپرس ایشان را از خبر دهی که بود نزدیک دریا چون تجاوز کردند در شنبه چون آید ایشان را ماهی هاشان روز شنبه شان در حالتی که سر از آب بیرون کردند و روز غیر شنبه نمی آمدند ایشان را. (چ قمشه ای ج4 ص502). و در ص516 در تفسیر آن آرد: عکرمه گفت: روزی در نزدیک عبدالله عباس شدم او را دیدم مصحف در کنار و میگریست. گفتم: ای پسر عم رسول چرا میگریی؟ گفت از این آیه که می خوانم در سورهء اعراف. گفتم آن آیه کدام است؟ گفت: این آیه. آنگه گفت: ایله شناسی؟ گفتم: آری. گفت: بدان که در آن شهر جماعتی جهودان بودند در عهد داود (ع) که بر ایشان صید ماهی حرام کرده بودند روز شنبه و سبب آن بود که جهودان را تعظیم روز آدینه فرمودند و عبادت در او چنانکه شما را فرموده اند، خلاف کردند و آن روز به شنبه بدل کردند، خدای تعالی ایشان را امتحان کرد به صید ماهی در روز شنبه به آنچه کردند از تبدیل آدینه به شنبه و ذلک قوله: کذلک نبلوهم بماکانوا یفسقون(1). خدای تعالی گفت: چون خلاف کردید فرمان مرا این روز بر شما حرام کردم و شما را فرمودم به تعظیم این روز، هرکه این روز معصیت کند و جز به طاعت مشغول باشد او را عذاب کنم و ایشان را نهی کرد از آنکه روزهای شنبه ماهی گیرند، چون روز شنبه بودی چندان ماهی پدید آمدی بر روی آب بزرگ و نیکو و فربه با شکمهای چون شکمهای شتران آبستن و بر یکدیگر می افتادندی از بسیاری چنانکه روی آب پوشیدندی، ایشان آن میدیدندی و زهره نداشتندی که یکی را تعرض رسانند و چون شنبه بگذشتی یکی ماهی روی ننمودی در طول هفته تا دگر شنبه ماهیان همچنان انبوه شدندی. روزگاری بر این برآمد شیطان ایشان را وسواس کرد و گفت: ای بیچارگان بی تدبیران شما را نهی از روز شنبه کرده اند پیرامن این دریا حوضها و جایگاهها بکنید و آب دریا را راه بدو کنید روز آدینه تا ماهیان در آن حوضها و جایها شوند روز شنبه آنگه به آخر روز راه ببندید بر ایشان تا بازپس نتوانند شد آنگه روز یکشنبه بگیرید ایشان را، گفتند این چاره ای لطیف است همچنان کردند روز آدینه حوضها پر آب کردند روز شنبه پر از ماهی شد و آخر روز راه بگرفتند و روز یکشنبه همه را بگرفتند این معنی پیشه کردند و بر دست گرفتند. ابن زید گفت: ایشان را روز شنبه ماهی بدین صفت بیامدی و در روزهای دگر یکی روی ننمودی ایشان را آرزوی ماهی آمد مردی بیامد روز شنبه و ماهی بگرفت و ریسمانی در دنبال او بست و در کنار دریا میخی بکوفت و رسن دراز در آن میخ بست و ماهی را در آب کرد و بر دگر روز بیامد روز یکشنبه و آن ماهی را بگرفت و بخانه برد و بریان کرد، همسایه از سرای او بوی ماهی شنید گفت: یا فلان از سرای تو بوی ماهی می آید نباید که ماهی گرفته باشی؟ گفت: این بوی نه از سرای منست، مرد همسایه دررفت و بدید دلتنگ و گفت: ای مرد از خدای نترسی که این حرام کرده است و او را وعظ کرد و نشنید و یک دو روز انتظار عذاب میکرد، چون خدای تعالی معاجله نکرد مرد دلیر شد بر دگر شنبه دو ماهی بگرفت و بر رسن بست چنانکه گفته شد روز یکشنبه بگرفت چون عذاب نیامد با مردمان بگفت، مردم همه به این کار شدند و خویشتن به این کار دادند و بر ماهی گرفتن دلیر شدند و ماهی بسیار بگرفتند و خوردند و پخته کردند و فروختند و مالهای عظیم از آن جمع کردند و در شهرها هفتادهزار مرد بودند به سه فرقه شدند گروهی کارِهْ بودند و نهی کردند و گروهی ظالم بودند و تعدی کردند و گوش به آن نکردند و گروهی از آنان بودند که ناهیان را گفتند: لم تعظون قوماً الله مهلکهم او معذبهم عذاباً شدیداً(2) چنانکه خدای تعالی گفت: و اذ قالت امة منهم [ از همان آیه ]. این مردمان که کاره معصیت بودند و ناهی منکر این ظالمان را گفتند ما با شما در این شهر نباشیم این شهر با ما بخشید، شهر نبخشیدند و بدو قسمت کردند و دیوار بلند برنهادند و در جدا کردند و گفتند: ما یقین دانیم که خدای عذاب فرستد تا باری ما از شما جدا باشیم، چون مدتی بر این برآمد و ایشان الا اصرار نیفزودند، خدای تعالی ایشان را عذاب فرستاد و همه را خوک و بوزینه گردانید. روزی که این مصلحان برخاستند از آن نیمهء شهر هیچ آوازی و حسی نشنیدند و کس برون نیامد و در نگشاد، عجب داشتند گفتند این مردمان دوش بیکبار مست بودند و امروز بیدار نشدند. چون روز نیک برآمد نردبانها فراز دیوار نهادند و فرونگریدند همهء اهل آن شهر خوک و بوزینه شده بودند. قتاده گفت: جوانان بوزینه و پیران خوک. این مردمان در آن شهر شدند آنان را که خویشان و آشنایان بودند ایشان میشناختند و اینان نمیشناختند ایشان می آمدند و روی در اینان میمالیدند و می گریستند و اینان می گفتند: نگفتیم شما را که مکنید که عذاب خدای بشما رسد؟ ایشان بسر اشارت میکردند سه روز همچنان بودند آنگه بمردند و هر مسخی چنین باشد. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 4 صص516 - 518).
(1) - قرآن 7/163.
(2) - قرآن 7/164.


اصحاب السفینة.


[اَ بُسْ سَ نَ] (اِخ) در آیهء فانجیناه و اصحاب السفینة در قرآن کریم (29/15) مراد یاران و همراهان حضرت نوح (ع) در کشتی بود. ابوالفتوح رازی آرد: ما برهانیدیم او را و اصحاب کشتی را. یعنی آنان را که با او در کشتی بودند. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج8 ص44).


اصحاب العدل و التوحید.


[اَ بُلْ عَ لِ وَتْ تَ] (اِخ) لقبی بود که معتزله به خود دادند. رجوع به معتزله و اصحابِ واصل شود.


اصحاب القریه.


[اَ بُلْ قَرْ یَ] (اِخ) در قرآن کریم مراد یاران انطاکیه است: و اضرب لهم مثلاً اصحاب القریة اذ جاءها المرسلون. (36/13)؛ و بزن برای ایشان داستان را به یاران انطاکیه هنگامی که آمدند به آن ده پیمبران چون فرستادیم. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 8 ص261). و بلعمی در فصل «در ذکر اصحاب القریه» آرد: و از عجایب که اندر روزگار ملوک طوایف بود دیگر آن بود که خدای عزوجل اندر قرآن یاد کرد و گفت و اضرب لهم مثلاً اصحاب القریة اذ جاءها المرسلون و آن دو شهر بود در انطاکیه از زمین موصل و شام و آن سه پیغمبر بودند که خدای تعالی سوی ایشان فرستاد یکی را نام صادق و دوم را صدوق و سیوم را شلوم، پس این دو را از اول دروغ زن کردند و بدان شهر ملکی بود از رومیان نام او بطلحند(1) و بت پرست بود خدای عزوجل سه دیگر پیغمبر فرستاد و هر سه پیغام بگزاردند و محمد بن جریر گوید که این هر سه از حواریان بودند و نامشان تومار و قاموس و شمعون(2) بود. و خلق را به خدای همی خواندند و مردی بود در آن شهر و درودگری کردی نام او حبیب و بدیشان گرویده بود و غریب بود و بکنار شهر نشستی و هرچه کسب کردی بهری عیال را نفقه کردی و بهری درویشان را دادی، پس باران از شهر بازایستاد و قحط درافتاد اندر میان ایشان، پیغمبران را گفتند انا تطیرنا بکم؛(3) شما بر ما شوم آمدید از شهر ما بیرون روید و اگرنه شما را رجم کنیم، پیغمبران گفتند طائرکم معکم؛ شومی خود با شماست که گناه کردید و بت پرستید، پس همه گرد آمدند بر کشتن آن پیغمبران، چون مرد درودگر بشنید بیامد چنانکه گفت: و جاء من اقصی المدینة رجل یسعی(4)؛ یعنی حبیب النجار قال یا قوم اتبعوا المرسلین. اتبعوا من لایسئلکم اجراً و هم مهتدون(5). ایشان درودگر را گفتند انت معهم؛ تو متابع آن گروهی، درودگر گفت و ما لی لااعبد الذی فطرنی و الیه ترجعون(6) و آن پیغمبران را گفت انی آمنت بربکم فاسمعون(7)، ایشان همه بر درودگر گرد آمدند و گفتند تو مردی غریبی و نان و آب از شهر ما میخوری اکنون تو با ایشان یکی گشتی پس حبیب نجار را چندان لگد بر شکم زدند که هرچه در شکم وی بود از گلوش برآمد و بمرد و خدای تعالی او را به بهشت فرستاد، پس چون آن نعمت بهشت بدید گفت یا لیت قومی یعلمون. بما غفر لی ربی(8)؛ ای کاشکی بدانستندی که خدای تعالی مرا بدان آمرزید که قوم را مخالف شدم و پیغمبران را متابع شدم و گور حبیب نجار امروز به انطاکیه است، پس خدای تعالی مرا بدان آمرزید مر جبرئیل را بفرمود تا بانگی کرد و آن بت پرستان همه بر جای بمردند اِن کانت الا صیحةً واحدةً فاذا هم خامدون(9). (از ترجمهء طبری بلعمی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). و رجوع به تفسیر ابوالفتوح رازی چ قمشه ای ج 8 صص266 - 271 شود.
(1) - سلاحص، و گفتند اسطخس. (تفسیر ابوالفتوح).
(2) - بقولی: تاروص و ماروص، و بگفته ای: یحیی و یونس، و بقول دیگر: توصان و مالوص. (ابوالفتوح).
(3) - قرآن 36/18.
(4) - قرآن 36/20.
(5) - قرآن 36 / 20 و 21.
(6) - قرآن 36 / 22.
(7) - قرآن 36 / 25.
(8) - قرآن 36 / 26 و 27.
(9) - قرآن 36 / 29.


اصحاب ایکه.


[اَ بِ اَ کَ] (اِخ) در قرآن کریم آمده است: و ان کان اصحاب الایکة لظالمین (15/78). و ابوالفتوح رازی آرد: و جماعت اصحاب ایکه و بیشهء درختان، ظالم بودند... حسن گفت: اَیکة درختان باشد و جمعش اَیک کشجرة و شجر. قال امیة: کبکا الحمام علی فروع الایک فی الطیر الجوانح. و گفتند درختان بهم درشده باشد و گفته اند بیشه باشد و مراد قوم شعیب اند. ایشان اصحاب درختان و بیشه ها بودند و وجه معایش ایشان از آنجا بود، خدای تعالی شعیب را به ایشان فرستاد و به اهل مدین. و اما اهل مدین چون ایمان نیاوردند خدای ایشان را به صیحه هلاک کرد و اصحاب ایکه به ظله و آن ابری بود که برآمد و از او آتش بیامد و ایشان را بسوخت. فانتقمنا منهم(1)؛ تا از ایشان کینه بکشیدیم بعذاب و آن آن بود که خدای تعالی گرمایی بر ایشان گماشت هفت روز که هیچ آسایش نبود ایشان را از آن، آنگه ابری برآمد. ایشان به سایهء ابر گریختند و چنان دانستند که ایشان را در آن راحتی خواهد بود. از آن ابر آتشی بیامد و ایشان را بسوخت. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج6 ص169). و در تفسیر آیهء کذب اصحاب الایکة المرسلین (26/176) آرد: بدروغ پنداشتند اهل بیشه پیغامبران. و بعضی گفتند این نام مدینهء ایشان است یا آنکه بیشه است و برای این صرف نکرد ایکه را لاجتماع السببین فیها: التعریف و التأنیث. ابن کثیر و نافع و ابن عامر لیکه خواندند باقی قراء ایکه. ابوعلی فارسی گفت اولیتر آن باشد که بر تخفیف همزه بود مثل لحمر فی الاحمر و امثال ذلک. چون چنین باشد منع صرف را وجهی نبود، و آیهء بعد چنین است: اذ قال لهم شعیب الا تتقون(2). چون گفت ایشان را شعیب و برای آن نگفت اخوهم که شعیب از ایشان نبود اعنی از اصحاب ایکه و انما از مدین بود نبینی که چون ذکر مدین کرد گفت: و الی مدین اخاهم شعیباً الا تتقون. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج7 ص373). و رجوع به سورهء 38 آیهء 13 و سورهء 50 آیهء 14 و تفسیر آنها در تفسیر ابوالفتوح و قصص الانبیاء ص94 و نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص269 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص 186 شود.
(1) - قرآن 15/79.
(2) - 26/177.


اصحاب ایوان.


[اَ بِ ای] (اِخ) رجوع به اصحاب مظله شود.

/ 105