لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اصحاب بددة.


[اَ بِ بَ دَ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بدة بر بودا و بددة بر بوداییان اطلاق شود و بودا بمعنی کسی است که به اوج بلندی برسد و یکی از نامهای وی گوماتاست. و اصحاب بدده بر پیروان بودا اطلاق شود. رجوع به بودا و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص 348 شود.


اصحاب برازخ علوی.


[اَ بِ بَ زِ خِ عِلْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در تداول حکمت اشراق، گویند چون انوار قاهر را ابتهاج به نوری یگانه است که نور انوار است و از آن برزخ واحدی برای فقر مشترکی حاصل آید، و قواهری که مقتضی عنصریات باشند در رتبه از قواهر عالی اصحاب برازخ علوی فروترند و از آنها برازخی خاضع برازخ علوی که طبعاً از آنها متأثرند حاصل آید و آنها را مادهء مشترکی است که صور مختلف را می پذیرند، از اینرو حرکت نیز در دوریت مشترک است برای تشبه به معشوق واحدی که نور اعلی است. (از حکمت اشراق چ کربن ص177). و رجوع به ص238 همان کتاب شود.


اصحاب برید.


[اَ بِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رؤسای امور چاپار و پیک. وزیران امور قاصد و چاپار. وزرای پست در تداول امروز. صاحب بریدان. و رجوع به صاحب برید شود: آنچه خواسته آمده است... آنگاه فرستد که عهدی باشد که... بهیچ حال خلیفت ما نباشد قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75).


اصحاب بشر.


[اَ بِ بِ] (اِخ) پیروان بشربن معتمر بودند که از بزرگترین علمای معتزله بشمار میرفت. رجوع به بشریه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص86 شود.


اصحاب بوحنیفه.


[اَ بِ حَ فَ] (اِخ)اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت. اصحاب رای: ابوالعباس را هم از اصحاب بوحنیفه شمرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص195). و رجوع به اصحاب رای شود.


اصحاب پیامبر.


[اَ بِ پَ بَ] (اِخ)اصحاب پیمبر. اصحاب پیغمبر. اصحاب پیغامبر. صحابهء حضرت محمد (ص). یاران رسول. پیروان پیغمبر (ص). و رجوع به صحابه و اصحاب رسول و اصحاب پیغمبر شود.


اصحاب پیامبران.


[اَ بِ پَ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) همراهان و یاران رسل. پیروان پیمبران یا پیغامبران یا پیغمبران.


اصحاب پیغامبر.


[اَ بِ پَ بَ] (اِخ)رجوع به اصحاب پیامبر و اصحاب رسول شود.


اصحاب پیغامبران.


[اَ بِ پَ / پِ بَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصحاب پیامبران شود.


اصحاب پیغمبر.


[اَ بِ پَ غَ بَ] (اِخ)اصحاب پیغمبر و ائمه علیهم السلام کسانی را گویند که درک فیض و خدمت آن بزرگواران را کرده باشند. (ناظم الاطباء). صحابهء رسول (ص). اصحاب رسول. رجوع به صحابه و اصحاب رسول شود.


اصحاب تثلیث.


[اَ بِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گروهی از مسیحیان که معتقد به اقانیم ثلاثه اند و از اینرو در قرآن کریم آمده است: لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلاثة. (5/73). رجوع به ملل و نحل چ قدیم تهران ص10 شود.


اصحاب تجربه.


[اَ بِ تَ رِ / رُ بَ / بِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحبان تجربه و آزمایش. آنانکه در دانش بجای نظر تنها از تجارب و آزمایشها نتیجه میگیرند. || (اصطلاح پزشکی) در برابر اصحاب قیاس. رجوع به اصحاب قیاس و ذخیرهء خوارزمشاهی شود. و ابن ابی اصیبعه آرد: و از هنگام مرگ برمانیدس و تا ظهور افلاطون هفتصدوسی وپنج بود و پزشکانی که در این فترت میان برمانیدس و افلاطون به سر میبردند به سه دسته تقسیم شده بودند: 1 - اصحاب تجربه که عبارت بودند از: اقرن اقراغنطی. بنتخلس انقلس. فیلنبس. غافرطمیس. حسدروس و ملسیس. 2 - اصحاب حیل، همچون ماناخس. ماساوس. غریانس. غرغوریس و قونیس. 3 - اصحاب قیاس، مانند انکساغورس. فولوطیمس. ماخاخس. سقولوس. سوفوس. و چون افلاطون پدید آمد در مقالات همهء آنان نگریست و دانست که تجربهء تنها ردی ء و قیاسِ تنها نادرست است. از اینرو هر دو رای را با هم گرد آورد. (از عیون الانباء ج1 ص 23).


اصحاب تجرید.


[اَ بِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عارفان و حکمایی که به تجرید روح از بدن و پیوستن آن به جهان ارواح قائلند و در آن حالت وجد و لذت خاصی برای آنان روی میدهد. سهروردی آرد: برحسب نظر حکما همچنانکه تن های آدمیان را نفس ناطقه ایست، افلاک نیز نفوس ناطقهء زندهء دانا دارند که پیوسته عاشق و مشتاق مبدع خویش و همواره در وجد جاویدان و لذت متواتر و پیاپی باشند. و این لذت از نفس ناطقهء آنها به ابدانشان نیز سرایت میکند و از اینرو اجسام یا بدنهای آنها مانند ابدان اصحاب تجرید در حرکت است. (از حکمت اشراق سهروردی ص269).


اصحاب تسمیه.


[اَ بِ تَ یَ / یِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) طرفداران اصول. مردم اصولی. پیروان اصول.
(1) - Les Nominaux (Nominalistes)
.
(فرانسوی)


اصحاب تناسخ.


[اَ بِ تَ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گروهی که به تناسخ ارواح در اجساد و انتقال آنها از شخصی به دیگری قائل بودند. رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص83 و 86 و 192 و ج2 ص94 و 272 و ج3 ص 113 و 234، و تناسخ و تناسخیه و خرمیه شود.


اصحاب تواریخ.


[اَ بِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مورخان. تاریخنویسان. علمای تاریخ. ارباب سیر: و هرکسی از اصحاب تواریخ در آن خوضی نموده اند. (کلیله و دمنه).


اصحاب تومنی.


[اَ بِ مَ] (اِخ) پیروان ابومعاذ تومنی بودند. رجوع به تومنیه و ابومعاذ و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص229 و اللباب ج 1 ص187 شود.


اصحاب تینة.


[اَ بِ نَ] (اِخ)اصحاب التینة. جهشیاری در ذیل عنوان ایام منصور آرد: عبدالملک بن حمید مولای حاتم بن نعمان باهلی از مردم حران، کاتب ابوجعفر منصور بود و از کاتبانی بشمار میرفت که بر دیگران تقدم داشت. روزی وی در روزگار بیکاری در حران با یحیی بن ترملة صفری و عبیداللهبن نعمان مولای ثقیف و دو مرد دیگر در زیر درخت انجیری نشسته بود و در آن روزگار امویان منقرض گردیده و خلافت به عباسیان انتقال یافته بود. یاران عبدالملک گفتند: کاش مرد صاحب قدرتی می یافتیم و در زمرهء خواص او منسلک میشدیم و در خدمت وی روزی خویش را بدست می آوردیم و زن و فرزند خویش را روزی میدادیم، یکی از آنان گفت امید است خدای عز و جل موجبات چنین آرزویی را برای ما میسر فرماید یا برخی از ما را به چنین کاری بگمارد تا وی دیگر یاران را مورد عنایت خویش قرار دهد. آنگاه همهء آنان با هم قرار گذاشتند که هر یک به خدمت در دستگاه صاحب قدرتی نائل آید باید به دیگر یاران همراهی و یاری کند. دیری نگذشت که منصور به کاتبی نیازمند شد و ملازمانش عبدالملک بن حمید را برای این خدمت معرفی کردند و منصور به احضار وی فرمان داد و آنگاه منصب کاتبی درگاه و دیوان های خویش را به وی مفوض کرد و عبدالملک هنگامی که به کار مشغول شد یاران و اصحاب خود را به یاد آورد و آنان را بسوی خویش طلبید و به هر یک وظیفه و کاری درخور شأنش اعطا کرد، و در نتیجه وضع آنان به بهبود گرایید و مرفه حال شدند و از آن روزگار گروه مزبور به اصحاب تینة شهرت یافتند. (از الوزراء و الکتاب جهشیاری ص64).


اصحاب ثعلبة.


[اَ بِ ثَ لَ بَ] (اِخ)پیروان ثعلبة بن عامر بودند که با عبدالکریم بن عجرد نخست از یک طریقت پیروی میکردند ولی پس از چندی ثعلبه از آنان جدا شد و خود ببدعتهای دیگری قائل گردید. رجوع به ثعالبه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص207 و مقریزی ج 4 ص179 و التبصیر ص33 و الفرق بین الفرق ص80 شود.


اصحاب ثغور.


[اَ بِ ثُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرزبانان. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص395، و اصحاب اطراف شود.


اصحاب ثمامة.


[اَ بِ ثُ مَ] (اِخ) پیروان ثمامة بن اشرس نمیری بودند که آنان را ثمامیه میخواندند. رجوع به ثمامیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص94 شود.


اصحاب جازم.


[اَ بِ زِ] (اِخ) پیروان جازم بن علی بودند که از گفتهء شعیب دربارهء اینکه خدای تعالی خالق اعمال عباد است، پیروی میکردند. رجوع به جازمیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص206 و الفرق بین الفرق ص73 و تعریفات ص50 شود.


اصحاب جبائی.


[اَ بِ جُبْ با] (اِخ)پیروان ابوعلی محمد بن عبدالوهاب جبائی و پسرش ابوهاشم عبدالسلام بودند و آن دو از معتزلهء بصره بشمار میرفتند. این فرقه را جبائیه و بهشمیه میگفتند. رجوع به جبائیه و بهشمیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص103 شود.


اصحاب جبال.


[اَ بِ جِ] (اِخ)اصحاب الجبال. رجوع به اصحاب قلاع و باطنیه و تتمهء صوان الحکمة ص163 و 213 و 214 شود.


اصحاب جبر.


[اَ بِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیروان مذهب فلسفی جبر. جبریة. جبریان. جبریون، در مقابل قدریون :
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی زاصحاب جبر و خیرگی زاهل قدر.
سنایی.
و رجوع به جبر و جبری و جبریون و جبریان و جبریة و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص112 شود.


اصحاب جحیم.


[اَ بِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یاران دوزخ. دوزخیان. اهل دوزخ. اصحاب نار. جهنمیان. رجوع به اصحاب نار و تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 4 ص71 شود.


اصحاب جزایر.


[اَ بِ جَ یِ] (اِخ) بر گروهی از جنگاوران اسلام اطلاق میشد که جزایر اطراف فارس را تصرف کرده بودند، و در آن هنگام که علاء حضرمی عامل عمر بن خطاب بر بحرین بود هرثمة بن عرفجهء بارقی را به فارس فرستاد و او از این دیار جزیره ای بنام لارو را تصرف کرد و چون این خبر به عمر رسید به علا نامه ای نوشت که عتبة بن فرقد سلمی را بمدد هرثمه بفرستد و این گروه را اصحاب جزایر خواندند. ابن البلخی آرد: نامه ای نبشت [عمر] سوی علاء حضرمی تا عتبة بن فرقد السلمی را بمدد هرثمة بن جعفر(1) البارقی فرستاد تا با دیگر اصحاب جزایر جنگ میکردند. (فارسنامهء ابن البلخی چ طهرانی ص93). و رجوع به فتوح البلدان بلاذری چ مصر ص393 شود.
(1) - در فتوح البلدان عرفجه است.


اصحاب جمل.


[اَ بِ جَ مَ] (اِخ) عبارت بودند از عایشه و طلحه و زبیر (رض) در جنگ با علی (ع). واقعهء جمل بسال 36 ه . ق. روی داد و وجه تسمیهء آن اینست که جنگ را بنام جملی خواندند که عایشه بر آن سوار میشد و این شتر را عبدالله بن عامر عامل عثمان در بصره از یمن به دویست دینار خریده بود. (از مروج الذهب ج 2 ص242). و رجوع به جمل و یوم یا حرب یا جنگ جمل و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص65 شود.


اصحاب جنت.


[اَ بِ جَنْ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل جنت. (ناظم الاطباء). بهشتیان. اهل بهشت.


اصحاب جهم.


[اَ بِ جَ] (اِخ) پیروان جهم بن صفوان بودند، و جهم از جبریان خالص بشمار میرفت، بدعت خود را در ترمذ آشکار کرد و سلم بن احوز مازنی وی را در مرو در اواخر فرمانروایی امویان بکشت. وی با معتزله در نفی صفات موافق بود ولی بر نظریهء ایشان در این باره مسائلی بیفزود. این فرقه را جهمیه گویند. رجوع به جهمیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص113 شود.


اصحاب حارث.


[اَ بِ رِ] (اِخ) پیروان حارث اباضی بودند که پیشوای آنان حارث بن مزید اباضی با اباضیه دربارهء قدر بمخالفت برخاست و اباضیه آنان را به کفر نسبت دادند، چه دربارهء قدر از معتزله پیروی کردند در صورتی که عموم اباضیه در این باره از گفتار اهل سنت پیروی میکردند و معتقد بودند خدای تعالی آفرینندهء اعمال بندگان است. و رجوع به حارثیة و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص215 و الفرق بین الفرق ص84 و تعریفات ص55 شود.


اصحاب حجرات عزت.


[اَ بِ حُ جَ تِ عِزْ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب حجرات العزة. در تداول حکمت اشراق، بمعنی خردمندان است، چه حجرات عزت در تداول ایشان کنایه از عقول است. رجوع به حکمت اشراق چ کُرْبَن ص245 و حاشیهء آن شود.


اصحاب حدیث.


[اَ بِ حَ] (اِخ)اصحاب حدیث مالک و شافعی و سفیان ثوری و احمدبن حنبل و اصحاب ایشان و غیرهم. (نفایس الفنون). یکی از دو مذهب سنّت و جماعت و آنان پنج فرقه اند: داودیه. شافعیه. مالکیه. حنبلیه. عشریه. (بیان الادیان). و شهرستانی آرد: از مردم حجاز بودند و در زمرهء اصحاب مالک بن انس و اصحاب محمد بن ادریس شافعی و اصحاب سفیان ثوری و اصحاب احمدبن حنبل و اصحاب داودبن علی بن محمد اصفهانی بشمار میرفتند و آنان را از اینرو اصحاب حدیث میخواندند که عنایت آنان به تحصیل احادیث و نقل اخبار بود و بنای احکام را بر نصوص مینهادند و به قیاس جلی و خفی هنگام یافتن خبر یا اثری رجوع نمیکردند. شافعی (رض) گفت: هرگاه برای من مذهبی بیابید و آنگاه خبری بدست آورید که برخلاف آن مذهب من باشد باید بدانید که مذهب من همان خبر است، و این کسان از اصحاب شافعی بودند: ابوابراهیم اسماعیل بن یحیی مزنی. ربیع بن سلیمان جیزی. حرملة بن یحیی تجیبی. ربیع مرادی. ابویعقوب بویطی. حسن بن محمد بن صباح زعفرانی. محمد بن عبدالله بن عبدالحکم مصری و ابوثور ابراهیم بن خالد کلینی. و این گروه افزون بر اجتهاد شافعی به اجتهادی نمی پرداختند بلکه در آنچه از وی نقل شده بود از لحاظ توجیه و استنباط تصرف میکردند و همهء توجیهات و استنباطات خود را از منقولات وی صادر میکردند و به هیچ رو با نظر وی بمخالفت برنمیخاستند. (از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص265) :
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزهء پیغمبر.فرخی.
و رجوع به اصحاب رای شود.


اصحاب حس.


[اَ بِ حِس س] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در اصطلاح فلسفه کسانی را گویند که فقط مُدْرَکات حس و تجربه را معتبر شمرده و هر گونه نظریه و استدلال را مردود دانسته اند.


اصحاب حفص.


[اَ بِ حَ] (اِخ) گروهی از پیروان حفص بن ابی المقدام بودند که آنان را حفصیه مینامند، و حفص خود از اتباع عبدالله بن اباض بود و میگفت: کسی که خدا را بشناسد و نسبت به دیگر اصول دین کفران ورزد یعنی رسول یا کتاب یا رستاخیز را انکار کند وی کافر هست ولی مشرک نیست، و نیز میگفت میان ایمان و شرک خصلتی یگانه است و آن تنها شناسایی خدای تعالی است. ولی اباضیه منکر این گفته های وی بودند و از اینرو از آنان انشعاب کرد. و رجوع به حفصیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص214 و مقریزی ج4 ص180 و تعریفات ص61 شود.


اصحاب حمزة بن ادرک.


[اَ بِ حَ زَ تِ نِ اَ رَ] (اِخ) پیروان حمزة بن ادرک شامی خارجی بودند که در سیستان و خراسان و مکران و قهستان و کرمان بسر میبرد، و سپاهیان بسیاری را درهم شکست. وی و اصحابش در مسئلهء قدر و دیگر بدعتها با میمونیه موافق بودند. حمزه همچنین بودن دو امام را در یک عصر تجویز کرد بشرط آنکه وحدت کلمه زیان نبیند یا سبب قهر دشمنان نگردد. رجوع به حمزیة و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص203 و مقریزی ج 4 ص179 و الفرق بین الفرق ص76 شود.


اصحاب حیل.


[اَ بِ یَ] (اِخ) گروهی از پزشکان بودند که در فترت میان برمانیدس و افلاطون بسر میبردند. رجوع به اصحاب تجربه و عیون الانباء ج 1 ص23 شود.


اصحاب خلف.


[اَ بِ خَ لَ] (اِخ) پیروان خلف خارجی بودند و آنان از خوارج کرمان و مکران بشمار میرفتند که دربارهء قدر با وی بمخالفت برخاستند و در این باره از مذهب اهل سنت پیروی میکردند. رجوع به خلفیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص203 و الفرق بین الفرق ص75 و الاعتقادات ص48 شود.


اصحاب خیاط.


[اَ بِ خَیْ یا] (اِخ)پیروان ابوالحسین بن ابی عمرو خیاط، استاد ابوالقاسم بن محمد کعبی بودند و ابوالحسین و ابوالقاسم هر دو از معتزلهء بغداد بشمار میرفتند و از یک مذهب پیروی میکردند جز اینکه در اثبات معدوم قدری راه غلو می پیمودند. این گروه را خیاطیه میگفتند. رجوع به خیاطیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص102 شود.


اصحاب دعوی.


[اَ بِ دَ وا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مدعی بیمعنی است. (انجمن آرای ناصری). || در تداول امروز، مدعیان. صاحبان دعوی.


اصحاب دواوین.


[اَ بِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنانکه عهده دار عایدات کشورند. سرکاران و ناظران خزانه و مالیهء دولت. مستوفیان. وزرای دارایی در تداول امروزی. صاحبدیوانان. رؤسای دفاتر محاسباتی: بمدد اصحاب دواوین و مستخرجان معاملات وصیت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص364). و رجوع به اصحاب دیوان و صاحبدیوان شود.


اصحاب دولت.


[اَ بِ دَ / دُو لَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسانی که دارای دولت و مکنت باشند. (ناظم الاطباء). خداوندان ثروت. توانگران. ثروتمندان. اغنیا. داراها. متمکنان :
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی.
سعدی (طیبات).
و رجوع به صاحب دولت شود.


اصحاب دیوان.


[اَ بِ دی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحبدیوانان. کاتبان. رئیسان دفاتر و نامه ها. رئیسان امور دیوانی و دولتی. وزیران امور مالی و محاسباتی. دبیران: و هریک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارسنامهء ابن البلخی ص92). و رجوع به اصحاب دواوین و صاحبدیوان شود.


اصحاب رأس.


[اَ بِ رَءْسْ] (اِخ)ابن الندیم هنگام بحث دربارهء حرانیان از گفتهء مأمون خطاب به آنان گوید: فانتم اذاً الزنادقة عبدة الاوثان، و اصحاب الرأس فی ایام الرشید والدی... سپس همو در ضمن عنوان حکایة فی الرأس آرد: و آن سر انسانی است که صورت آن عطاردی است برحسب اعتقاداتی که دربارهء صور کواکب دارند. و هنگامی که چنین کسی را بر صورتی که می پندارند عطاردی است بیابند، وی را بحیله میگیرند و میکشند و آنگاه با او به اعمال بسیاری میپردازند، از آنجمله جسد وی را در روغن زیتون و بوره دیرزمانی می نشانند تا آنگاه که مفاصل آن سست شود و بحالتی درآید که اگر سر وی را بکشند بی ذبح از تن جدا شود. و فلان در زیت است مثلی قدیمی است که منشأ آن همین اعمال است... و این کار را در هر سال انجام میدهند هنگامی که عطارد در شرف خود باشد و گمان میکنند که نفس این انسان از عطارد به این سر رفت و آمد میکند و بر زبان او سخن میگوید و از حوادث آینده خبر میدهد و به آنچه از وی بپرسند پاسخ میگوید، چه آنان معتقدند طبیعت آدمی بیش از همهء حیوانات همانند عطارد است و با آن شایستگی دارد و از لحاظ نطق و تمیز بدان نزدیک است. باری معتقدات گوناگون آنان در اینباره و بزرگ شمردن آنان این سر را و چاره جوییها و اعمالی که دربارهء آن انجام میدهند و کارهایی که پیش از برگرفتن سر از جثه و پس از آن میکنند مفصل است و در کتابی متعلق به این گروه بنام کتاب الهاتفی مندرج است، این گروه را در آن کتاب شگفتیهایی است دربارهء نیرنجات و دعاها و گره ها و صور و تعلیقات اعضای حیوانات مختلف مانند خوک و خر و کلاغ و جز اینها و همچنین مطالبی دربارهء تدخینات (بخورات) و مجسمه های حیوانات دارند که آنها را بر نگین انگشتری نقش میکنند و اینگونه انگشتری ها برحسب پندار آنان برای فنون بسیاری شایسته میباشد و من بیشتر آنها را بر نگین های انگشتری ها دیدم و از آنان دربارهء آنها پرسیدم، گفتند: آنها را در قبور قدیم و کهنهء مردگان میگذارند و بدان تبرک میجویند. (از فهرست ابن الندیم ص446).


اصحاب رای.


[اَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحبان رای. صاحبنظران. خداوندان اندیشه و رای : اصحاب رای به مدارا... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه).
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرومایه ماند بحسرت بجای.سعدی.
|| (اِخ) حنفیه. اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن مرزبان کوفی فارسی که آنان را اصحاب قیاس میخواندند زیرا دربارهء مسائلی که حدیث یا اثری وجود نداشت به رای خود و قیاس رجوع میکردند. اصحاب ابوحنیفه است و اصحاب او همچو ابویوسف و یعقوب بن محمد القاضی و زفربن هذیل و محمد بن الحسن الشیبانی و حسن بن زیاد و ابن سماعه و بشر المرسی و ابومطیع البلخی. (نفایس الفنون). و آنان از مردم عراقند و در زمرهء اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت بشمار میروند. و از جملهء اصحاب ابوحنیفه میتوان این گروه را نام برد: محمد بن حسن شیبانی. ابویوسف یعقوب بن محمد قاضی. زفربن هذیل. حسن بن زیاد لؤلؤی. ابن سماعة. عافیه قاضی. ابومطیع بلخی. بشر مریسی. و این گروه را از اینرو اصحاب رای میگفتند که عنایت آنان به تحصیل وجهی از قیاس و معنی مستنبط از احکام بود و آنها بنای حوادث را بر قیاس و معانی مستنبط از احکام مینهادند و چه بسا که قیاس جلی را بر آحاد اخبار مقدم میداشتند. ابوحنیفه (رح) گفت این است رای و نظر، و آن نیکوترین چیزیست که ما توانستیم بدست آوریم و اگر کسی بر جز این توانایی دارد رای و نظر او متعلق به خود اوست و ازآن ما متعلق به ما. و پیروان ابوحنیفه چه بسا که افزون بر اجتهاد وی به اجتهاد دست می یازیدند و با وی در حکم اجتهادی بمخالفت برمیخاستند، و مسائلی که دربارهء آنها مخالفت کرده اند معروفست. و میان دو فرقهء اصحاب حدیث و اصحاب رای دربارهء فروع اختلافات بسیاریست و هر دو گروه را تصانیفی است که در آنها دربارهء مسائل مورد اختلاف به مناظرات پرداخته و در مناهج ظنون به نهایت رسیده به حدی که مشرف بر قطع و یقین شده اند و دربارهء اینگونه مسائل اختلافی لازم نیست هیچگاه به تکفیر آنها پرداخت یا آنان را به گمراهی نسبت داد بلکه همهء آنان مجتهد مصیب اند. (از ملل و نحل چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص367). و رجوع به تاریخ سیستان ص276 شود.


اصحاب رس.


[اَ بِ رَس س] (اِخ)ابوالفتوح آرد: رَسّ در لغت هر چیزی باشد کنده چون چاه و گور و معدن و جمع او رساس بود. قال سبقت الی فرط باهل سایله یحفرن الرساسا. ابوعبیدة گفت: رس هر آن چاهی باشد که بسنگ برآورده باشند. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 7 ص304). نام اصحاب رس در دو جای قرآن کریم آمده است، نخست در سورهء فرقان (25) آیهء 38 و دوم در سورهء قاف (50) آیهء 12. آیهء نخست چنین است: و اصحاب الرس و قرونا. و آیهء دوم: و اصحاب الرس و ثمود. مفسران دربارهء اصحاب رس اختلاف نظر دارند، بقولی جماعتی بودند خداوندان چاهها در بیابانها. و بگفتهء دیگر رس نام چاهیست معروف، گروهی بت پرست آنجا فرودآمدند خدای تعالی شعیب را به ایشان فرستاد، ولی آن قوم دعوت او را اجابت نکردند و سرانجام خداوند چندانکه پیرامون آن چاه بود بزمین فروبرد. و برخی گفته اند رس نام دهیست به فلج الیمامة، خدای پیغمبری به اهل آن دیه فرستاد، او را بکشتند و خدای تعالی ایشان را هلاک کرد. برخی گفتند اصحاب رس بقیهء قوم صالح بودند و رس آن چاه بود که آنجا فرودآمده بودند و آن چاهیست که خدای تعالی گفت: و بئر معطلة و قصر مَشید(1). و بقول برخی از مفسران پیغامبر آنان حنظلة بن صفوان بود و داستانی دربارهء آنان آورده اند. و گروهی اصحاب رس را اصحاب یاسین میدانند و رس نام چاهی است به انطاکیه که ایشان حبیب نجار را که مؤمن آل یاسین بود بکشتند و در آن چاه افکندند. و مفسران دیگری اصحاب رس را اصحاب اخدود خواندند و بنظر آنان رس اخدود ایشان بود و در این باره اخباری روایت کرده اند. و بروایتی اصحاب رس گروهی بودند که درخت صنوبر می پرستیدند و آن درخت را شاه درخت میخواندند و در این باره حکایت مفصلی آورده اند. رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج7 ص300 شود. و صاحب حبیب السیر آرد: صاحب صحاح گوید که رس نام جائیست که بقیهء قوم ثمود را بود و در متون الاخبار مسطور است که بقول بعضی از اهل تفسیر رس قومی بودند از یمامه که خدایتعالی پیغمبری را که نامش حنظله بود و بروایتی یس نام داشت بهدایت ایشان مبعوث گردانید و آن گروه بیعاقبت تکذیب پیغمبر خود کرده او را در چاهی حبس فرمودند و بسنگی عظیم که جمعی از برداشتن آن عاجز بوده سر آن چاه را استوار ساختند و غلامی سیاه فام که به آن پیغمبر عالیمقام ایمان آورده بود به پشت خود هیزم کشیده و فروخته از بهای آن طعام میخرید و از شکاف آن حجر در چاه می انداخت تا موجب سد رمق حنظله میشد، و چون مدت دو سال بر این منوال بگذشت منتقم جبار آن کفار را هلاک گردانید و فرشته ای ارسال داشت تا سنگ را از سر چاه برگرفته حنظله را بیرون آورد و به او وحی فرستاد که آن غلام سیاه رفیق تو در بهشت خواهد بود و به روایتی آنکه حق سبحانه و تعالی بسبب حسن نیت و صفای طویت آن غلام را آن مقدار قوت کرامت کرد که سنگ را از سر چاه برداشته و ریسمانی فروگذاشت و حنظله را بالا کشید. اما در تاریخ گزیده حکایت اصحاب رس و حنظله بدین طریق مسطور است که در زمین مغرب از قوم ثمود پادشاهی بود موسوم به رس و این ملک در اوایل حال به پرستش معبود حقیقی قیام مینمود و چون زمان سلطنتش امتداد نمود عجب و غرور به خود راه داده دعوی الوهیت کرد و مردان آن قوم لواطه کردندی و با چهارپایان جمع آمدندی و زنان آلتی از پوست دوخته استعمال نمودندی، اکنون آن نوع نسوان را رس خوانند، و گاهی بی از آن آلت خود را بر هم مالیدندی و حالا مثل آن عورات را سعتری گویند و چون جرایم و آثام اهل کفر و ظلام از حد اعتدال تجاوز کرد کریم متعال حنظلة بن صفوان را که از نسل فهربن قحطان بود بدعوت ایشان مبعوث گردانید و حنظله مدتی بهدایت ارباب غوایت پرداخته فایده ای بر آن مترتب نشد، لاجرم هلاکت آن قوم را از حضرت احدیت مسألت نمود و تیر دعای او به هدف اجابت رسیده باری تعالی آب باران را از ایشان بازگرفت و رس و اتباع او از قحط و تنگی غله بتنگ آمده و این معنی را از حنظله دانسته او را تیرباران کردند اما بحسب تقدیر تیر بازگشته بر مقتل تیرانداز می آمد و اکثر لشکرش کشته شد و رس به قلعه رفت و قابض ارواح متعاقب بدانجا شتافته او یک سال امان طلبید تا ایمان آورد، ملک الموت به اذن الهی رس را ایمن گردانیده او در آن اوقات به تشیید بروج مشیده از آهن و روی و ارزیز قیام نمود لیکن بر طبق آیهء کریمهء «اینما تکونوا یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیدة»(2) نتیجه ای بر آن ترتیب نیافت و بعد از انقضای مدت مذکور آن بیعاقبت بجانب جهنم شتافت، والله اعلم بالصواب. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج1). و رجوع به تاریخ گزیده صص29 - 30 و سفرنامهء ناصرخسرو ص120 و نزهة القلوب مقالهء 3 ص264 و تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج7 صص299 - 305 شود.
(1) - قرآن 22/45.
(2) - قرآن 4/78.


اصحاب رسول.


[اَ بِ رَ] (اِخ) کسانی که درک خدمت او (ص) کرده و مسلمانی گرفته و زندگی کرده بودند. صَحْب. و رجوع به اصحاب و اصحاب پیغمبر و اصحاب نبی و صحابه و اصحاب پیامبر و النقود ص 6، 10، 22، 86، 75 شود.


اصحاب رشید طوسی.


[اَ بِ رَ دِ](اِخ) پیروان رشید طوسی بودند که در اصل از ثعالبه بشمار میرفتند و آنها را عشریه نیز میخواندند و علت انشعاب آنان از ثعالبه این بود که میان رشید و زیادبن عبدالرحمن دربارهء گرفتن نیم عشر یا یک عشر از زمینهایی که با انهار و قنوات آبیاری میشدند اختلاف روی داد. رجوع به رشیدیه و ثعالبه و عشریه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص208 شود.


اصحاب رقی.


[اَ بِ رُ قا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رقی، جِ رُقْیه بمعنی افسون و تعویذ است، یعنی خداوندان افسون و تعویذ. صاحبان ادعیه.


اصحاب رقیم.


[اَ بِ رَ] (اِخ)اصحاب الرقیم. در قرآن کریم بدینسان به آنان اشاره شده است: ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً. (قرآن 18/9)؛ یا پنداشتی که یاران شکاف کوه و رخنه بودند از آیت های ما عجبی. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج6 ص371). و در تفسیر آن آرد: گفت ای محمد تو می پنداری که قصهء اصحاب الکهف و اصحاب الرقیم از آیات و عجایب ما عجب است؟ (از ص 375 همان جلد). و دربارهء قصهء اصحاب رقیم آرد: در رقیم خلاف کردند. عبدالله عباس گفت: وادیی است میان غضبان و ایله(1) پیشتر از فلسطین و آن نام آن وادیی است که اصحاب کهف در او بودند. کعب الاحبار گفت نام دیه ایشان است و بر قول عبدالله عباس: من رقمة الوادی باشد و آن آنجا باشد که آب در او باشد، عرب گوید کسی را که امری کند که در میان کاری شود: علیک بالرقمة و دع الضفة(2)؛ در میان رود کناره رها کن یعنی اصل کار جوی و حواشی رها کن و ضفتا(3). سعید جبیر گفت: رقیم لوحی بود از ارزیز نام ایشان و غیبت ایشان بر آنجا نقش کرده بودند بر در غار بنهادند تا مردم ببینند و از آن معتبر شوند، و بر این تأویل رقیم فعیل باشد بمعنی مفعول من الرقم و هو الکتابة. قولی دگر آنست که نافع روایت کرد از عبدالله عمر و وهب روایت کرد از نعمان بشیر از رسول (ص) که او گفت اصحاب الرقیم سه مرد بودند که از شهر بیرون آمدند به بعضی حوائج خود، باران گرفت ایشان را. کوهی بود در او غاری، گفتند در این غار شویم تا باران کم شود. چون در آن غار شدند سنگی عظیم از آن کوه درافتاد و در آن غار افتاد و درِ غار بگرفت چنانکه هیچ شکاف نماند که روشنایی در او افتادی و ایشان فروماندند و گفتند یا قوم این کار عظیم است و جز خدایتعالی کشف این بلا نتواند کرد بیایید تا هر یکی از ما عملی که در عمر خود کرده است خالص برای خدا شفیع سازیم باشد که خدای تعالی بر ما ببخشد، یکی از جملهء ایشان گفت من در عمر خود حسنتی میدانم که کرده ام و آن آن بود که من جماعتی مزدوران را بمزد گرفتم تا برای من کار کنند مردی دیگر آمد نماز پیشین او را گفتم تو نیز کاری کن تا مزد یکروزه بدهم ترا چون نماز شام بود و هر کسی را مزدی دادم بر تسویه یکی از جملهء ایشان گفت مرا هم چندان میدهی که آنرا که از نیمه روز کار کرد؟ گفتم یا سبحان الله! ترا بر مال من چه سبیل است که من به آن چه کنم؟ تو مزد خود تمام بستان، ترا با کسی دیگر کاری نیست. از من نشنید و بخشم برفت و مزد رها کرد. من آن مزد او نگاه میداشتم تا روزی گاوبچه ای میفروختند من آن مزد او به بهای آن دادم، در گله کردم بزرگ شد و آبستن شد و بزاد و از بچگان او بسیار شد تا گله ای گاو شد، پس از مدتی دراز که سالها بر این برآمد، پیری را دیدم ضعیف که بیامد و گفت: مرا به نزدیک تو حقی هست. گفتم چیست آن؟ گفت من آن مردم که آن روز آن مزد رها کردم و برفتم. من درنگریدم او را بشناختم، دست او گرفتم و او را به صحرا بردم و گفتم: این گاوگله تراست. گفت: یا هذا بر من استهزا مکن. گفتم: والله که این حق تست و تراست و کس را در آن نصیبی نیست. او آن بگرفت و بسیار دعا کرد. بارخدایا اگر دانی که آن برای تو کردم ما را خلاصی ده، درحال آوازی از آن سنگ برآمد بحرانی از آن برآمد و بترکید و ثلثی ازو بیفتاد و روشنایی پدید آمد. و دیگری گفت که: من در عمر خود حسنتی کرده ام و آن آن بود که قحطی عظیم بود و زنی باجمال بنزدیک من آمد و از من گندم خواست ببها، من گفتم ممکن نیست الا بتمکین از نفس خود، ابا کرد و برفت. بار دیگر بازآمد و طعام خواست. گفتم: ممکن نیست بدون نفس تو. تا سه بار برفت و از روی ضرورت بازآمد و من او را طعام ندادم. بار چهارم گفت: اکنون ترا تمکین کردم از آنچه میخواهی. چون با او نشستم بخلوت خواستم تا دست به او دراز کنم او را یافتم که میلرزید. گفتم: این چه حالست؟ گفت: از خدای میترسم. گفتم: ای سبحان الله زنی در حال شدت و سختی و ضرورت از خدای میترسد و من در نعمت و رخا از خدای نترسم؟ گفتم برخیز ای زن که ترا مسلم بکردم و بیش از آن طعام که او میخواست بدادم او را. بارخدایا اگر دانی که آن برای تو کردم این بلا را از ما کشف بکن. پاره ای دیگر از آن سنگ شکسته شد و غار روشن شد. سیم دیگر گفت: من نیز حسنتی کرده ام و آن آن بود که مرا پدری و مادری بودند و من گوسفند داشتم، نماز خفتنی پاره ای شیر برگرفتم برای ایشان و بیاوردم، ایشان خفته بودند و مرا دل نیامد که ایشان را بیدار کنم و خواب بر ایشان بیاشورم، بر بالین ایشان نشستم گفتم تا خود بیدار شوند و گوسفندان ضایع بودند و مرا دل به گوسفند مشغول بود، با اینهمه از بالین ایشان برنخاستم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و من آن شیر به ایشان دادم. بارخدایا اگر دانی که من ازبرای تو کردم این بلا از ما کشف کن. سنگ بیکبار از در غار بیفتاد و ره گشاده شد و ایشان بسلامت از آنجا بیرون آمدند. این قصهء اصحاب رقیم است، اما قصهء اصحاب الکهف... اصحاب سیر خلاف کردند. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج6 ص375) :
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس
چون بخوانم ز قُران قصهء اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
عابدی در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری چو اصحاب الرقیم.بهایی.
و رجوع به اصحاب کهف شود.
(1) - در چ قمشه ای «و ایله» غلط و صحیح «ایله» است. رجوع به غضبان در معجم البلدان شود.
(2) - در همان چاپ «صفه» غلط است.
(3) - در همان چاپ «صفتا» غلط است.


اصحاب رواق.


[اَ بِ رِ] (اِخ) اهل مظال. اهل مظلة. رجوع به اصحاب مظله شود.


اصحاب روایات.


[اَ بِ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب اخبار. راویان. روات. اصحاب حدیث. آنانکه اخبار مذهبی روایت کرده اند. محدثان: چنین آورده اند ثقات روات و اصحاب روایات. (سندبادنامه ص331). و رجوع به اصحاب حدیث شود.


اصحاب روحانیات.


[اَ بِ نی یا](ترکیب اضافی، اِ مرکب) روحانی بضم منسوب به روح است که جوهری مجرد باشد و روحانی بفتح منسوب به رَوح است که حالت خاصی از حالات روح است و بنابرین روح و رَوح نزدیک بهم اند. و در اینجا کلمه منسوب به روح بضم است. مذهب این گروه مبتنی بر اینست که جهان را صانعی است فاطر، حکیم و مقدس و مبرّی از نشانه های حدوث. و بر ما واجب است که بدانیم از وصول به جلال او عاجزیم و بلکه باید از راه وسایط که در بارگاه وی مقربند به او نزدیکی جوییم و آن مقربان عبارتند از روحانیان مطهر و مقدسان از لحاظ جوهر و فعل و حالت. (از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج2 ص107). و رجوع به صص109 - ص206 همان جلد شود.


اصحاب زیاد.


[اَ بِ] (اِخ) پیروان زیادبن عبدالرحمن رئیس زیادیه بودند. رجوع به الفرق بین الفرق ص81 و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص208 شود.


اصحاب زیادبن اصفر.


[اَ بِ دِ نِ اَ فَ](اِخ) گروهی از حروریه بودند که آنان را صفریه و زیادیة نیز میخواندند. رئیس آنان زیادبن اصفر بود که با ازارقه و نجدات و اباضیه در پاره ای از مسائل مخالفت کرد. رجوع به صفریه و حروریه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص216 و تاج ج3 ص173 و المعارف ص142 شود.


اصحاب ستة.


[اَ بِ سِتْ تَ] (اِخ) شش تن از صحابه بودند که عمر در بستر مرگ به آنان وصیت کرد خلیفهء پس از وی را تعیین کنند. رجوع به اصحاب شوری شود.


اصحاب سعیر.


[اَ بِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دوزخیان. جهنمیان: لیکونوا من اصحاب السعیر؛ تا باشند از یاران آتش سوزان. (قرآن 35/6). و رجوع سعیر و اصحاب نار شود.


اصحاب سکینهء کبری.


[اَ بِ سَ نَ یِ کُ را] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب السکینة الکبری. در تداول حکمت اشراق یعنی کسانی که انوار حافظ و بروق درخشان در ایشان ثابت و پایدار گردیده و برای آنان بمنزلهء ملکه شده است. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص250 شود.


اصحاب سمرة.


[اَ بِ سَ مُ رَ] (اِخ)(1)کسانی که با پیامبر در زیر درخت سبز بیعت کردند، چنانکه در قرآن کریم آمده است: لقد رضی الله عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة. (48/18). و ابوالفتوح در تفسیر آن آرد: حق تعالی گفت راضی شد خدای تعالی از مؤمنان چون با تو بیعت کردند در زیر درخت. گفتند درخت سمره(2)بود. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 9 ص14). و رجوع به همان صفحه تا ص150 و امتاع الاسماع ج 1 ص407 و 291 شود.
(1) - سمرة؛ درخت طلح. (منتهی الارب).
(2) - سعره در چ قمشه ای غلط است.


اصحاب سورهء بقره.


[اَ بِ رَ یِ بَ قَ رَ] (اِخ) گروهی از صحابه که بجای سورهء قل هوالله پس از حمد، سورهء بقره را در نماز میخواندند: و قد طرح غمده ینادی: یا اصحاب سورة البقرة. (امتاع الاسماع ج 1 ص408).


اصحاب سیر.


[اَ بِ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مورخان. تاریخنویسان. داستان نویسان: اصحاب سیر خلاف کردند در سبب رفتن ایشان به کهف. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 6 ص377).


اصحاب سیوف.


[اَ بِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل شمشیر. (آنندراج).


اصحاب شعیب.


[اَ بِ شُ عَ] (اِخ)پیروان شعیب بن محمد بودند. شعیب در آغاز در زمرهء عجارده بود و از میمون پیروی میکرد ولی هنگامی که وی رای خود را دربارهء قدر آشکار ساخت از او تبرّی جست و خود به بدعتهایی پرداخت. رجوع به شعیبیة و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره چ1 ص204 و الفرق بین الفرق ص74 شود.


اصحاب شقاوت.


[اَ بِ شَ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب الشقاوة. تیره بختان. بیچارگان. گناهکاران. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص230 شود.


اصحاب شمال.


[اَ بِ شَ / شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دوزخیان. (غیاث). مردمان و اصحاب دست چپ. (ابوالفتوح رازی). یعنی دوزخیان و اصحاب الشمال یاران دست چپ اند. ایشان بوقت اخراج ذریات در شمال آدم علیه السلام بودند یا نامه های اعمال ایشان به دست چپ ایشان میدهند یا به دوزخ برند و دوزخ بر چپ عرش است. (از تفسیر حسینی) (آنندراج). خداوندان دست چپ یعنی دوزخیان که نامهء اعمالشان به دست چپ ایشان داده میشود یا در دست چپ عرصات محشر می ایستند. (فرهنگ نظام). خلاف اصحاب الیمین و ذات الیمین که مؤمنانند. کفار و اهل نار. اصحاب نار. جهنمیان. ذات الشمال. (مجموعهء مترادفات ص261) :
که ندات آمد صریحی از جبال
که برو هستی ز اصحاب شمال.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به اصحاب مشأمة و تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 9 ص322 شود. || در تداول امروز، طرفداران سیاست روسیه. هواخواهان شمال. دست چپی ها.


اصحاب شوری.


[اَ بِ را] (اِخ) اصحاب ستة. شش تن از صحابه بودند که عمر در بستر مرگ آنان را برگزید تا در ظرف سه روز خلیفهء پس از وی را به اکثریت تعیین کنند، و شورای مزبور عبارت بود از عبدالرحمن بن عوف، علی (ع)، عثمان، زبیر، سعدبن ابی وقاص و طلحه، اگر از سفر بازگردد. رجوع به تاریخ اسلام علی اکبر فیاض ص143 و البیان و التبیین ج 2 ص143 و 80 و ج 3 ص136 شود.


اصحاب شیبان.


[اَ بِ شَ] (اِخ) پیروان شیبان بن سلمه بودند که در روزگار ابومسلم خراسانی خروج کرد و بیاری ابومسلم و علی بن جدیع کرمانی و علی بن نصر سیار برخاست. رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص208 و الفرق بین الفرق ص81 و طبری ج 9 ص102 شود.


اصحاب صالح.


[اَ بِ لِ] (اِخ) پیروان صالح بن عمرو صالحی بودند. رجوع به صالحیه و الفرق بین الفرق ص96 و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص230 شود.


اصحاب صحاح سبعه.


[اَ بِ صِ حِ سَ عَ] (اِخ) هفت تن از اکابر علمای سنت و جماعت، هریک کتاب جامعی در احادیث نبوی تألیف کرده اند که مجموع آنها به «صحاح سبعه» معروف و محل اعتماد همهء اهل سنت است، و آنان عبارتند از: محمد بن اسماعیل بخاری. مسلم بن حجاج نیشابوری قشیری. ابوداود سلیمان بن اشعث. ابوعیسی محمد بن عیسی ترمذی. محمد بن یزیدبن ماجه. ابوعبدالرحمن احمدبن شعیب نسائی و عبدالرحمن دارمی. و رجوع به ابوداود و ابن ماجه و بخاری و ترمذی و دارمی و قشیری و نسایی شود. و کتب صحاح اهل سنت که بیشتر شهرت دارد غیر از کتاب عبدالله بن عبدالرحمن دارمی است که به صحاح سته مشهور است. (از ریحانة الادب ج 1).


اصحاب صحاح سته.


[اَ بِ صِ حِ سِتْ تَ] (اِخ) غیر از عبدالله دارمی، شش تن دیگر را که در اصحاب صحاح سبعه ذکر شد اصحاب صحاح سته خوانند. (از ریحانة الادب). رجوع به اصحاب صحاح سبعه شود.


اصحاب صحیفهء ملعونه.


[اَ بِ صَ فَ یِ مَ نَ] (اِخ) در اصطلاح رجالی، عبارت از چهارده تن از اصحاب عقبه و بیست تن دیگرند که در منع خلافت علی (ع) هم پیمان شدند و در میان خودشان صحیفه ای در این موضوع نوشتند. از جملهء بیست تن مزبور میتوان این کسان را نام برد: ابوسفیان. عکرمة. صفوان بن امیة. سعیدبن عاص. خالدبن ولید. عیاش بن ابی ربیعه. بشربن سعد. سهیل بن عمرو. حکیم بن حزام. صهیب بن سنان. ابوالاعور سلمی و مطیع بن اسود. (از ریحانة الادب). و رجوع به اصحاب عقبه شود.


اصحاب صراط سوی.


[اَ بِ صِ طِ سَ وی ی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یاران راه راست : فستعلمون من اصحاب الصراط السوی. (قرآن 20/ 135).


اصحاب صفه.


[اَ بِ صُفْ فَ] (اِخ)اصحاب الصفة. مهمانان اسلام بودند که در صفهء مسجد نبی (ص) شب میگذاردند و آن سایه پوشی بود پیش مسجد. و هجویری ذیل عنوان باب ذکر اهل الصفة آرد: بدان که امت کثرهم الله مجتمع اند بر آنک پیغمبر را (ع) گروهی بوده اند از صحابه (رض) که اندر مسجد وی ملازم بودند و مهیا مر عبادت را و دست از دنیا بداشته بودند و از کسب اعراض کرده بودند و خدای عزوجل ازبرای ایشان را با پیغمبر (ع) عتاب کرد عز من قائل: و لاتطرد الذین یدعون ربهم بالغداة و العشی الاَیة. (قرآن 6/52). و کتاب خدای عزوجل به فضایل ایشان ناطقست و پیغمبر را اندر مناقب ایشان اخبار بسیار که به ما رسیده است اندر ذکر ایشان رضی الله عنهم اجمعین و ما طرفی اندر مقدمهء این کتاب بگفته ایم. ابن عباس (رض) روایت کند از پیغمبر: وقف رسول الله صلی اللهعلیه وسلم علی اصحاب الصفة فرأی فقرهم و جهدهم و طیب قلوبهم فقال ابشروا یا اصحاب الصفة فمن بقی من امتی علی النعت الذی انتم علیه راضیاً بما فیه فانّه من رفقائی فی الجنة؛ معنی این خبر آن بود کی چون پیغمبر (ع) بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید بایستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدید گفت بشارت مر شما را و آنک از پس شما بیایند بصفت شما و اندر فقر خود راضی باشند ایشان نیز از رفیقان منند اندر بهشت.
عددهم: از ایشان یکی منادی حضرت جبار و گزیدهء محمد مختار بلال بن رباح (رض) و دیگر دوست خداوند داور و محرم احوال پیغامبر ابوعبدالله سلمان الفارسی (رض) و دیگر سرهنگ مهاجر و انصار و متوجه خداوند غفار ابوعبیده عامربن عبدالله بن الجراح (رض) و دیگر گزیدهء اصحاب و زینت ارباب ابوالیقظان عماربن یاسر (رض) و دیگر گنج علم و خزینهء حلم ابومسعود عبدالله بن مسعود الهذلی (رض) و دیگر متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت عتبة بن مسعود برادر عبدالله (رض) و دیگر سالک طریق عزلت و معرض از عصایب زلت المقدادبن الاسود (رض) و دیگر راعی مقام تقوی و راضی به بلا و بلوی خباب بن الارت (رض) و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا صهیب بن سنان (رض) و دیگر درج سعادت و بحر قناعت عتبة بن غزوان (رض) و دیگر برادر فاروق و معرض از کونین و مخلوق زیدبن الخطاب (رض) و دیگر خداوند مجاهدات اندر طلب مشاهدات ابوکبشه مولی پیغمبر (رض) و دیگر عزیز تائب و از کل خلق به حق آئب ابوالمرثد کنازبن حصین الغنوی (رض) و دیگر عامر طریق تواضع و سپرندهء محجهء تقاطع سالم مولی حذیفة الیمانی (رض) و دیگر خایف از عقوبت و هارب از طریق مخالفت عکاشة بن المحصن (رض) و دیگر زَینِ مهاجر و انصار و سید بنی قار مسعودبن ربیع القاری (رض) و دیگر حافظ انفاس پیغمبر و مر جمله خیرات را در، عبدالله بن عمر (رض) و دیگر اندر زهد مانندهء عیسی و اندر شوق بدرجهء موسی ابوذر جندب بن جنادة (رض) و دیگر اندر استقامت مقیم و اندر متابعت مستقیم صفوان بن بیضا (رض) و دیگر صاحب همت و خالی از تهمت ابودردا عویمربن عامر (رض) و دیگر مر کیمیاء دین را شرف و مر دُرّ توکل را صدف عبدالله بن بدر الجهنی (رض) و دیگر متعلق درگاه رجا و گزیدهء رسول پادشا ابولبابة بن عبدالمنذر (رض). اگر جمله ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرحمن محمد بن حسین السلمی (رض) کی نقال طریقت و کلام مشایخ بودست تاریخی کردست مر اهل صفة را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنی بیاورده اما مسطح بن اثاثة بن عباد را ازجملهء ایشان گفتست و من بدل ورا دوست ندارم کی ابتداء افک ام المؤمنین عایشه (رض) وی کرده بود اما ابوهریره و ثوبان و معاذبن الحارث و سائب بن الخلاد و ثابت بن الودیعة و ابوعبیس عویم بن ساعد و سالم بن عمیربن ثابت و ابوالیسر کعب بن عمر و وهب بن معقل و عبدالله بن انیس و حجاج بن عمرو الاسلمی رضوان الله علیهم اجمعین ازجملهء ایشان بوده اند گاه گاه بسببی تعلق کردندی اما جمله اندر یک درجه بوده اند. (کشف المحجوب چ ژوکوفسکی صص 97 - 99). و رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص185 شود.


اصحاب صفین.


[اَ بِ صِفْ فی] (اِخ)عبارت بودند از: معاویة و عمروبن عاص در نبرد آنان با علی (ع)، و این جنگ در صفر سال 37 ه . ق. آغاز گردید و عماربن یاسر در آن جنگ کشته شد. (از مروج الذهب ج 2 ص257). و رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص65، و صفین و یوم یا حرب یا جنگ صفین شود.


اصحاب صلت.


[اَ بِ صَ] (اِخ) پیروان عثمان بن ابی الصلت یا صلت بن ابی الصلت بودند که از فرقهء عجارده منشعب شدند و خود بدعتهای دیگری ساختند. رجوع به صلتیه و عثمان بن ابی الصلت و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص202 و التبصیر ص33 و الفرق بین الفرق ص76 و مقریزی ج 4 ص179 و التعریفات ص90 و الاعتقادات ص48 شود.


اصحاب ضرار.


[اَ بِ ضِ] (اِخ) پیروان ضراربن عمرو و حفص الفرد بودند، و آنان را ضراریه میخواندند. رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص12 شود.


اصحاب طلسمات.


[اَ بِ طِ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنانکه در علم طلسمات مهارت دارند. گروهی که به طلسمات معتقدند. رجوع به طلسم و حکمت اشراق سهروردی چ کربن ص 145 و 146 و ترجمهء مقدمهء ابن خلدون بقلم پروین گنابادی ج2 ص1952 شود.


اصحاب ظاهر.


[اَ بِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنانکه قیاس و اجتهاد در احکام را تجویز نمیکردند و گفتند: اصول عبارتند از کتاب و سنت و اجماع فقط. و قیاس را بهیچ رو از اصول نمیشمردند و گفتند: نخستین کسی که قیاس کرد ابلیس بود. یکی از این گروه داود اصفهانی بود. (از ملل و نحل چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص358).


اصحاب عبدالله بن اباض.


[اَ بِ عَ دُلْ لا هِ نِ اِ] (اِخ) پیروان عبدالله اباض از بنی مرة بن عبید از بنی تمیم بودند که آنان را اباضیه میگفتند و فرقهء بزرگی از خوارج بشمار میرفتند. عبدالله بن اباض رئیس این گروه در روزگار مروان بن محمد آخرین خلیفهء بنی امیه متوفی بسال 132 ه . ق. خروج کرد و عبدالملک بن محمد بن عطیه یکی از سرداران مروان در تباله(1) با وی به نبرد پرداخت. رجوع به اباضیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص212 و المعارف ص205 و لسان المیزان ج 3 ص248 و تاریخ الخلفاء سیوطی ص 169 و ابن اثیر ج 5 ص158 و ابن کثیر ج10 ص36 و طبری ج 9 ص110 و شذرات ج 1 ص177 و الفرق بین الفرق ص83 شود.
(1) - شهری مشهور از سرزمین تهامه در راه یمن که بسال 10 هجری فتح شد.


اصحاب عروج.


[اَ بِ عُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب العروج. در تداول تصوف و حکمت اشراق بر گروهی اطلاق میشود که در پرتو ریاضت و تهذیب نفس گاه روان آنان از بدن و ماده منسلخ میشود و به عالم ارواح و مجردات عروج میکند. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص213 شود.


اصحاب عقبه.


[اَ بِ عَ قَ بَ] (اِخ) در اصطلاح رجالی، چهارده تن میباشند که نه تن ایشان از قریش و پنج تن دیگر از جز آنان بوده اند، دستهء نخست عبارتند از: خلفای سه گانه و طلحة و عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابی وقاص و ابوعبیده و معاویه و عمروبن عاص. و دستهء دوم: ابوموسی اشعری و مغیرة بن شعبهء ثقفی و اوس بن حدثان بصری و ابوهریره و ابوطلحهء انصاری. (از ریحانة الارب ج 1 ص82).


اصحاب عقبهء اولی.


[اَ بِ عَ قَ بَ یِ لا] (اِخ) مقریزی ذیل اصحاب عقبهء اولی آرد: آنگاه پیامبر (ص) در عقبهء منی هنگام موسم با شش تن ملاقات کرد که همهء آنان از خزرج بشمار میرفتند و به تراشیدن سر خود مشغول بودند. پیامبر نزد آنان بنشست و آنان را به خدا دعوت کرد و قرآن را بر ایشان بخواند. آن گروه به یکدیگر گفتند: او پیامبریست که یهود شما را به وی وعده داده است، پس البته دیگران نباید بر شما سبقت گیرند، از اینرو دعوت پیامبر را اجابت کردند و به خدا و رسول او ایمان آوردند و گفتهء وی را تصدیق کردند و آنان عبارت بودند از: ابوامامة اسعدبن زرارة بن عدس بن ثعلبة بن غنم بن مالک بن نجار، و عوف بن حارث بن رفاعة بن حارث بن سوادبن مالک بن غنم (و او را عوف بن عفراء نیز گویند)، و رافع بن مالک بن عجلان بن عمروبن عامربن زریق و قطبة بن عامربن حدیدة (و او را قطبة بن عمروبن حدیده نیز گویند)بن عمروبن سوادبن غنم بن کعب بن خزرج، و عقبة بن عامربن نابی(1)بن حرام، و جابربن عبدالله بن رئاب(2)بن نعمان بن سنان بن عبیدبن عدی بن غنم بن کعب بن سلمه. (از امتاع الاسماع ص32). و رجوع به اصحاب عقبهء ثانی شود.
(1) - در اصل ثابی است.
(2) - در اصل رباب است.


اصحاب عقبهء ثانی.


[اَ بِ عَ قَ بَ یِ](اِخ) مقریزی ذیل عنوان «امر عقبهء ثانی» آرد: پیامبر یک سال پس از عقبهء اولی در موسم با دوازده تن از انصار دیدار کرد که نه تن آنان از خزرج بودند بدینسان: اسعدبن زرارة. عوف بن عفراء. رافع بن مالک بن عجلان. قطبة بن عامر. عقبة بن عامر. معاذبن حارث بن رفاعة (برادر عوف بن عفراء). ذکوان بن عبدالقیس بن خلدة بن مخلدبن عامربن زریق. عبادة بن صامت بن قیس بن اصرم بن فهربن ثعلبة بن غنم بن سالم بن عوف بن عمروبن عوف بن خزرج. یزیدبن ثعلبة بن خزمة بن اصرم بن عمروبن عمار (و وی را یزیدبن ثعلبة بن خزمة بن اصرم بن عمر بن عمارة از بنی فرآن بن بلی(1)بن عمروبن حاف بن قضاعة نیز گویند، و کنیهء او ابوعبدالرحمن بود) ... و سه تن از اوس که عبارت بودند از: ابوالهیثم مالک بن تیهان بن مالک بن عبیدبن عمروبن عبدالاعلم (و او را ابوالهیثم ذوالسیفین نیز میگفتند از اینرو که دو شمشیر در حمایل میکرد) و عویم بن ساعدة بن عائش بن نعمان بن زیدبن امیة بن زیدبن مالک بن عوف بن عمروبن عوف و براءبن معرور(2)بن صخربن خنساءبن سنان بن عبیدبن عدی بن غنم بن کعب بن سلمة که همه اسلام آوردند. و در این هنگام ابوبکر و علی (رض) نیز با پیامبر بودند و در عقبه با او بر اسلام بیعت کردند همچون بیعت نساء. (از امتاع الاسماع ص35). و رجوع به اصحاب عقبهء اولی شود.
(1) - در اصل: «از بنی» مکان «بن بلی».
(2) - در اصل «مغر» است.


اصحاب عقل.


[اَ بِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) در اصطلاح فلسفه، آنهایی را گویند که تنها معقولات را حق دانسته اند. مکتب عقلی ها.
.
(فرانسوی)
(1) - Les rationalistes


اصحاب علباء .


[اَ بِ عِ] (اِخ) پیروان علباءبن ذراع دوسی بودند، و علباء علی (ع) را بر پیامبر (ص) برتری میداد و میپنداشت او محمد (ص) را به نبوت مبعوث کرده است و علی را خدا خواند و آنگاه محمد (ص) را نکوهش میکرد که چرا بجای دعوت مردم به نبوت علی (ع) خود مدعی نبوت شده است. و این فرقه را ذمیه نیز میخوانند و گروهی از آنان به خدایی هر دو تن (علی و محمد ع) قائل بودند و علی را در احکام الهی برتری میدادند و آنان را عینیه گویند و آن دسته که قائل به الوهیت هر دو بودند ولی محمد (ص) را مقدم میداشتند میمیه نامیده میشوند و دسته ای از آنان نیز به الوهیت پنج تن از خاندان نبوت یعنی اصحاب کسا قائل بودند و میگفتند پنج تن آنان یک چیز بیش نیستند و روح یکسان و بطور تساوی در آنان حلول کرده است و هیچیک را بر دیگری برتری نیست و برحسب همین عقیده فاطمة را بی تاء تأنیث نام میبردند چنانکه یکی از شاعران آنان گوید:
تولیت بعد الله فی الدین خمسة
نبینا و سبطیه و شیخاً و فاطما.
(از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص203). و رجوع به خاندان نوبختی ص 250 و خطط ج 4 ص178 و مجمع البیان ج 4 ص 357 و ارشاد العقل السلیم ج 4 ص211، و اصحاب کساء شود.


اصحاب علی.


[اَ بِ عَ] (اِخ) پیروان امیرالمؤمنین علی علیه السلام. رجوع به شیعه شود.


اصحاب عمائم.


[اَ بِ عَ ءِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ارباب عمائم. معمم ها. روحانیان. طلاب علوم قدیم که لباس خاصی دارند و بجای کلاه سرپیچی سپید از پارچهء نازک بر سر گذارند و اگر سید باشند عمامهء آنان سیاه یا سبز باشد. و رجوع به عمامه شود.


اصحاب غسان.


[اَ بِ غَسْ سا] (اِخ)پیروان غسان کوفی مرجی ء بودند. رجوع به غسانیة و الفرق بین الفرق ص191 و میزان الاعتدال ج 2 ص321 و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص225 شود.


اصحاب فرائض.


[اَ بِ فَ ءِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب الفرائض. رجوع به اصحاب فرایض شود.


اصحاب فرایض.


[اَ بِ فَ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب فروض. در نزد اهل فرایض عبارت از ورثه ای هستند که برای آنان در قرآن یا سنت یا اجماع سهام معینی فرض شده است. کذا فی الشریفی و غیره. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به فرایض و ارث شود. کسانی هستند که در ارث سهم های معین دارند. (از تعریفات جرجانی).


اصحاب فروض.


[اَ بِ فُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصحاب فرایض شود.


اصحاب فضل حدثی.


[اَ بِ فَ لِ حَ دَ] (اِخ) پیروان فضل بن حدثی(1) که دسته ای از معتزله بودند، و فضل، خود از اصحاب ابراهیم نظام بود. رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص34 و ص82، و اصحاب نظام شود.
(1) - منسوب به حدیثة، شهری بر ساحل فرات.


اصحاب فکر و وهم.


[اَ بِ فِ رُ وَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) گروهی از ستاره شناسان بوداییان هندند که به اوضاع فلک و نجوم و احکام منسوب به ستارگان واقفند. رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص353 شود.


اصحاب فلسفه.


[اَ بِ فَ سَ فَ / فِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیروان حکمت. فیلسوفان. فلاسفه. حکما. رجوع به همین کلمه ها شود.


اصحاب فیل.


[اَ بِ] (اِخ) لشکر ابرهة بن صباح حِمْیَری است. (انجمن آرای ناصری). و چنانکه مورخان آورده اند ابرهه از جانب نجاشی به پادشاهی یمن برگزیده شد و در آن کشور کلیسایی بنیان نهاد که در جهان بیهمتا بود و مسیحیان در آن حج میگزاردند. ابرهه بر آن شد که عرب را وادارد تا برای گزاردن حج خویش در مکه بدان کلیسا آیند. اتفاقاً عربی در آن کلیسا حدث کرده بود و ابرهه خشمگین گردید و لشکر به مکه کشید تا آن خانه را ویران سازد. بلعمی آرد: و ابرهه لشکر برگرفت و سوی مکه شد، مردمان مکه بترسیدند، بنزدیک عبدالمطلب شدند، عبدالمطلب گفت ما را با این مردمان تاب نیست و چون او به مکه نزدیک آید ما همه برخیزیم با زنان و فرزندان و بدین کوهها اندر شویم، وی بهتر داند با این خانه که این خانه را خداوندی هست از ما قوی تر، اگر خواهد ایشان را بازدارد و اگر خواهد مسلط کند. و ابرهه سپاه از طائف بکشید و به منزلی فرودآمد نام آن مغمس به یک منزلی مکه و ابن ابورغال دلیل آنجا بمرد و گور وی آنجاست تا امروز هرکه بر گور وی بگذرد لعنت برو کند و سنگ اندازد و آن گوری است چندِ کوهی از بسیاریِ سنگ که آنجا گرد آمده است. ابرهه از آن منزل مغمس سرهنگی فرستاد نام او اسودبن منصور از حبشیان با پنج هزار مرد و گفت به مکه اندر شو هرچه اندر گرد مکه چهارپایان است بیاور و هرچه مردم یابی اسیر کن، سرهنگ برفت و چهارپایان و شبانان و هرکه یافت بیاورد و بمیان چهارپایان دویست اشتر خاصهء عبدالمطلب بود که برانده بودند. ابرهه بفرمود تا آن اسیران را بپرسیدند که مردمان مکه چه خواهند کردن، شبانان مکه گفتند مردمان مکه بر آنند که شهر را به ملک سپارند تا هرچه خواهد بکند، مهترشان عبدالمطلب ایشان را گفت جنگ مکنید، ابرهه مردی را به مکه فرستاد از حمیریان که با وی بودند نام وی حناطله(1)، گفت برو و مکیان را بگوی که مرا خون شما بکار نیست من بدین آمدم تا خانه را ویران کنم و سوگند خورده ام شما ایمن باشید از من به خون و خواسته و مهترشان بیار تا من او را ببینم. حناطله بیامد و پیام ابرهه به اهل مکه داد و عبدالمطلب را سوی ابرهه آورد و چون به لشکرگاه رسید روز بیگاه بود، خبر به ابرهه بردند که مهتر مکه آورده اند و آن شب ابرهه را نتوانست دیدن، عبدالمطلب را با ذونفر و ثقیل(2) مهتران عرب که جنگ کرده بودند فرودآوردند و عبدالمطلب با ذونفر دوست بود عبدالمطلب گفت مرا هیچ یاری توانی کردن؟ گفت من چه یاری توانم کردن مردی اسیرم و در بیم کشتن مانده ولیکن این که پیل بزرگ دارد صاحب خبر ابرهه است نام او انیس مردی نیک است و دوست من او را گویم تا خبر تو بردارد و از مقدار و محل تو ابرهه را خبردار کند و آگاه سازد و عبدالمطلب مهتر همهء عرب بود زیرا که قریش مهتران عرب بودند و او مهتر قریش بود، بهمه عرب اندر مردی از وی سخی تر نبود و او با سخاوت با باد شمال نبرد کردی چون باد شمال وزیدی اشتر بکشتی و گوشت به خلق دادی و اگر دیگر روز بامدادی باد شمال وزیدی دیگر شتر کشتی و اگر بمثل صد روز باد شمال وزیدی او اشتر همی کشتی و گوشت به خلق همی دادی و هرچه اندر شکم شتر بودی بر سر کوهها بردی و بیفکندی تا سباع و وحوش بخوردندی و استخوان بفرمود تا بشکستندی و سگان بخوردندی و او را به لقب مطعم الناس و السباع خواندندی، و این ذونفر مر آن پیلبان را که صاحب خبر بود آن شب وصف عبدالمطلب بگفت و از وی درخواست کرد تا وی را صفت کند پیش ابرهه تا مگر او را خبری نگوید و آن پیلبان دیگر روز ابرهه را آواز کرد، ابرهه بفرمود که او را بار دهید و ابرهه چون خواستی که بار دادی سپاه و رعیت را بر تخت نشستی و هیچ کس بر تخت وی ننشستی از مرتبه (کذا)، پس ابرهه نخواست که عبدالمطلب را پیش سپاه حبشه بر تخت نشاند که مبادا گویند که ملک از وی بترسید و او را نیکویی کرد بیش از رسم وی و نخواست که از خویشتن فروتر نشاند که اندر مقدار وی نقصان کرده بود از تخت فرودآمد و بر بساط نشست و سپاه را بار داد، چون عبدالمطلب درآمد پهلوی خویش بنشاندش، و عبدالمطلب مردی درازبالا و با منظری باهیبت و نیکوروی بود ابرهه او را بدل خوش آمد ترجمان را گفت با وی سخن گوی، چون سخن بگفت بزبان فصیح آمد، ابرهه منت کرد که خانهء کعبه او را بخشد و بازگردد و عبدالمطلب را گفت چه حاجت داری بخواه، عبدالمطلب گفت دویست اشتر مرا گرفتند ملک بفرماید تا بازدهند، ابرهه گفت دریغا که در تو غلط کردم پنداشتم که عقل تو بیشتر از من است من آمدم که خانهء کعبه را ویران کنم که فخر تو و ازآن همه عرب اندر آن است تو بایستی که از من آن حاجت بخواستی که آنرا ویران نکردمی و ترا بخشیدمی و تا رستخیز فخر این ترا بودی و فرزندان تو را به حدیث دویست شتر مشغول شدی و این شتران را چه خطر است و اگر من به سخن تو بازگشتمی ترا صدچندان بهای شتر بازدادمی مقدار خویش از من ببردی. عبدالمطلب گفت من خداوند شترم مرا حدیث شتر خویش باید کردن که خانهء کعبه را خداوندی هست از من قوی تر، اگر خواهد آن خانه نگاه دارد و ترا از آن باز تواند داشتن. ابرهه گفت شتران او بازدهید، عبدالمطلب شتران بگرفت و به مکه بازآمد و کسان را گفت راه کوهها برگیرید و از خانه دست بازدارید، و خود با کسان خود به کوهها شدند و مکه خالی کردند و ابرهه بیامد و بر در مکه فرودآمد، دیگر روز آن پیل محمودی را پیش کرد و او را گفتند اندر مکه کس نمانده است، گفت پیلان را اندرفرستید تا کعبه را ویران کنند و خانهء مکه را خراب کنند تا هم از ایدر بازگردیم، پس آن پیل بزرگ را بحرم بردند چون پیل بحدّ حرم رسید بایستاد و یک گام پیش نرفت و هرچند زدند البته پای پیش ننهاد هرچند چوب و آهن بر سرش زدند سود نداشت و همهء پیلان همچنان ایستادند، پس خدای عزوجل مرغانی را بفرستاد همچون خطاف که آنرا پرستوک خوانند تا بلب دریا شدند هر یکی سه پاره گل برگرفتند دو به پای و یک به منقار و بهوا اندر پریدند و بر زبر سر آن لشکر بایستادند و ایدون گویند که از دوزخ بفرستاد تا آن گل را در منقار و پایهای ایشان سنگ گردانید پس فروهشتند هر مردی را که یک سنگ از آن بر سر آمدی آتش بتن وی اندر افتادی و گوشت و اندام وی لَخت لَخت شدی و همهء تن او آبله بردمیدی و ایشان به تن خویش مشغول شدندی. چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندر تن افتاد و تنهاشان بریزید و آن پیل را هرچند زدند پیشتر نشد چون روی سوی یمن کردند برفتی و چون روی بسوی حرم کردندی بایستادی، پس سپاه برگشتند و پیلان همه بازگردانیدند و هرکه را آن سنگ به روی آمده بود همه تن وی بردمیده بود و پوست و گوشت وی بازافتاده تا به یمن رسیدند همه مرده بودند و ذونفر و ثقیل(3) که اسیر بودند در دست ابرهه برستند و به کوههای تهامه شدند و عبدالمطلب و اهل مکه را آگاه کردند و به مکه بازآمدند و پس از آن عبدالمطلب را بزرگ داشتندی و گفتندی او از اهل حرم خدایست و خدای عزوجل دشمن را از بهر وی بازگردانید و این روایت آن است که اندر این کتاب گفته است و این سوره اندر شأن ایشان فرودآمد: بسم الله الرحمن الرحیم. أَ لم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل أَ لم یجعل کیدهم فی تضلیل و ارسل علیهم طیراً ابابیل ترمیهم بحجارة من سجیل فجعلهم کعصف مأکول(4). و در تفسیر چنین است که آن لشکر را چون این سنگ بر سر آمد در حال بمردند و خواسته های ایشان غنیمت گشت مکیان را، و اندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود با سپاه حبشه نام او اسودبن مقصور(5)، و به زبان حبشه نجاشی پادشاه بزرگ باشد. گفت نجاشی با همه سپاه حبشه آمده بود و ابرهه مر عرب را به حج کردن خواند به کلیسای صنعا ولیکن ابرهه چون این کلیسای به نام نجاشی کرد چنان آمد که مانند آن به حسن اندر جهان نبود و آن از هرون صنعا بود بدشت ساوه و ابرهه ترسایان را بفرمود تا آنجا حج و طواف کنند و خبر آن به همه جهان پراکند، هرکه بر دین عیسی بودند هر سال آنجا آمدندی و طواف و قربان کردندی همچنانکه عرب بخانهء مکه اندر. چون شب آمدی دربانان و موکلان در ببستندی و سالی چند برآمد و آن حج بر همه ترسایان واجب شد، وقتی کاروانی از عرب به یمن همی شد با اشتران بسیار به صنعا رسیدند و بر در آن کلیسا فرودآمدند و آن اشتربانان گرد آن کلیسا اندرآمدند و هیزم بسیار بر یکدیگر نهادند و آتش بسیار در پس دیوار گذاشتند و باد آن آتش را بر دیوار کلیسا زد و اندر وی افتاد و آن چوبها اندرگرفت و آنجا روغنهای گداخته بود همه اندرگرفت و مردمان بیرون آمدند و هر حیلتی که شایست کردند و نتوانستند نشاندن. چون بامداد بود آن کلیسا همه سوخته بود، ابرهه از پس آن کاروانیان امتیاز (کذا) فرستاد و همه را بیاوردند و گفتند شما این بعمد کرده اید و شما را فرستاده بودند تا شما این کلیسا را بسوزید و بدان بهانه همه را بکشت و آن شتران و خواسته هاشان به آتش بسوخت و آگاهی آن به نجاشی رسید، تافته شد و سوگند خورد که خانهء کعبه را ویران کند و از حبشه سپاه آورد و آن پیل که نامش محمودی بود بیاوردند و به یمن آمد و ابرهه با سپاه حبشه که با وی بودند با ایشان بیامد. چون به مکه آمدند عبدالمطلب پیش وی شد و آن اشتران خویش بازستد و مکیان شهر بپرداختند و او بدر مکه لشکر فرودآورد و مهتری بود از طایف که از بنی ثقیف بود نام او مسعود و مردی پیر دانا و با رای و تدبیر و بسیار کارها دیده بود نابینا شده و دوست عبدالمطلب بود و هرگاه که به مکه آمدی به خانهء عبدالمطلب فرودآمدی چون مکیان به کوه تهامه شدند و بعضی به کوه عرفات به مکه اندر جز عبدالمطلب و مسعود ثقیفی نماند پس مسعود را گفت همه مکیان از مکه برفتند و من ازبهر تو بازمانده ام بیندیش تا چه تدبیر کنی اگر خواهی بدین کوهها اندرآی تا ببرمت و اگر به خانه باز خواهی شدن تا بر شتری نشانمت و یک تن با تو بفرستم و ایشان هر دو بر سر کوه ابوقبیس شدند و آن شب لشکر نجاشی آنجا فرودآمده بودند بر آنکه آن روز و آن شب آنجا بباشند و تا لشکرگاه حبشه یک بانگ آواز بود چنانکه ایشان از کوه آواز مردمان می شنیدند آن روز بامداد بود که ایشان بر سر کوه برفتند و نجاشی با سپاه و ترتیب آن بود که گفت از آن شتران صد شتر هدیه کن و مر آن خانه اندر دل کن اگر خدای تعالی این خانه را از دشمن فرج آرد صد شتر مر این خانه را قربان کن و آن اشتران را از شهر بیرون کن تا سوی لشکرگاه شوند و ایشان آن اشتران قربان را بکشند و خدای تعالی بر ایشان خشم گیرد و شتران عبدالمطلب نزدیک بودند، وی برفت و شتران را بیاورد و قربان نامزد کرد و سوی لشکر حبشه ایشان را بپراکند. حبشیان آن اشتران را بگرفتند و بکشتند و عبدالمطلب از سر کوه بدید مسعود را بگفت وی گفت فردا نگاه کن که خدای تعالی با ایشان چه کند. چون روز بود مسعود را گفت گرد خانه نگاه کن و سوی آسمان بنگر تا چه بینی، بنگریست گفت مرغان همی بینم خرد بهوا اندر همی پرند که به زمین اندر چنان مرغان ندیدم و سوی دریا شدند و بر لب دریا نشستند گفت چشم دار تا از آنجا کجا شوند. چون یک زمان بود عبدالمطلب گفت آن مرغان از لب دریا برخاستند و در هوا همی آیند و روی سوی لشکرگاه نجاشی نهادند. مسعود گفت آن مرغان اندر زبر آن لشکرگاه همی گردند، پس تاریک شد و هر دو بر سر کوه همی بودند نه آواز مردمان شنیدند و نه آواز ستوران و چون آفتاب بلند برآمد مسعود گفت دست من گیر تا از این کوه به لشکرگاه روم که سپاه خدای دوش کار کردند، عبدالمطلب دست او بگرفت و به لشکرگاه آمدند و همه را دیدند بر جای مرده و خشک شده با اسب و پیل و ستوران قوله: و ارسل علیهم طیراً، الاَیة. و بر هر یک مردی یکی مهره گل از سفال چنانکه گل را بیزی و آن سفال کنی هر یک چندِ بشکل گوسفند و بر هر گل مهره نام آن کس نوشته و ابرهه را دیدند بر جای خشک شده، عبدالمطلب خواست که به کوه اندر شود و مکیان را بازخواند مسعود گفت شتاب مکن بار اول مرا و خود را توانگر کن اگر مکیان بیایند به تو و به من هیچ نماند اندر این لشکرگاه بگرد و دو تیر بجوی و بیاور، عبدالمطلب همچنان کرد و یک تیر عبدالمطلب و یکی مسعود بگرفت و گفت یکی چاه بکن خویشتن را و من یکی بکنم، پس آن روز هر دو بکندند و چون شب درآمد هر دو آنجا بودند، دیگر روز مسعود گفت از این خواسته هر دو چاه بیاکن و خاک برافکن تا به زمین راست شود چنانکه کسی نداند، عبدالمطلب همچنان کرد، پس مسعود گفت من آن چاه خواهم که تو خود را کندی، عبدالمطلب گفت رواست، مسعود بر سر آن چاه بنشست و عبدالمطلب را گفت تو اکنون مردمان مکه را از کوهها فروخوان، عبدالمطلب همچنان کرد و مکیان را آگاه کرد تا همه بیایند و آن خواسته که به لشکرگاه حبشه بود همه برداشتند و مردمان مکه همه توانگر شدند، روز هفتم بیامدند و آن خواسته که پنهان کرده بودند برکشیدند از چاه و توانگری عبدالمطلب از آن بود و مهتری مسعود در طایف از آن بود، پس بارانی بیامد از آسمان بهیبت و از آن کوهها سیلی فرودآمد و هر مرداری که آنجا بود ببرد و به دریا افکند و زمین مکه از آن پلیدیها پاک کرد و شست و از پس آن همهء تازیان از عبدالمطلب و از مکیان شکوه گرفتند و ایشان را مهتر کردند و ایشان را القاب گفتند، هُم سکان بیت الله و اهل حرم الله. (از ترجمهء طبری نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) :
چو در لشکر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل.نظامی.
و رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 1 ص361 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص990 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص185 و تاریخ گزیده ص9، 116، 128 و تاریخ افضل ص 13 و عقدالفرید ج3 ص239 و ج 4 ص62 و تاریخ سیستان ص60 و 61 و سبک شناسی ج 1 ص364، 390 و 404 شود.
(1) - در ابوالفتوح: جاطة الحمیری.
(2) - کذا، در ابوالفتوح نفیل است.
(3) - نفیل. (ابوالفتوح).
(4) - سورهء فیل (105).
(5) - مقصود. (ابوالفتوح).


اصحاب قبور.


[اَ بِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردگان. اموات. گورستانیان. اهل قبور. اهل گورها. و در تفسیر این آیه: کمایئس الکفار من اصحاب القبور (60/13)، ابوالفتوح آرد: چنانکه کافران نومیدند از اهل گورها. در معنی او دو قول گفتند: یکی آنکه چنانکه کافران نومیدند از بعث و نشور مردگان. و دوم مجاهد گفت: چنانکه کافرانی که مرده اند و اصحاب گورهااند و نومیدند از رحمت خدای و بر این قول «مِن» تعلق ندارد به «یأس» و «مأیوس» محذوف است. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 10 ص16).


اصحاب قلاع.


[اَ بِ قِ] (اِخ)اصحاب القلاع. باطنیه. اسماعیلیه. اصحاب جبال: و در این ایام اصحاب قلاع به قتل و احراق مبتلی بودند. (از تتمهء صوان الحکمة ص213). و لما اتفق احراق اصحاب الجبال و القلاع من الباطنیة... (تتمهء صوان الحکمة ص163). و رجوع به ص230 و 163 و 214 همان کتاب و اسماعیلیه و باطنیه شود.


اصحاب قیاس.


[اَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در دانش پزشکی قدیم، طبیبان به دو گروه اصحاب تجربه و اصحاب قیاس تقسیم میشدند. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی آرد: باب نخستین در یاد کردن و طریق اصحاب تجربه و اصحاب قیاس در علاج کردن به داروهای مفرد و مرکب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و همو آرد: طبیبان پیشینیان دو گروه بوده اند، یکی اصحاب تجربه و دیگر اصحاب قیاس، اما علم اصحاب تجربه نام داروهای مفرد بوده است و نسختها و داروهای مرکب... اما اصحاب قیاس نخست طلب دانستن اختلافات مزاجات مردم کرده اند و دانستن اختلافات و احوال بیماریها و اختلاف اعراض... (از ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به اصحاب تجربه و عیون الانباء ج 1 ص23 شود.


اصحاب قیاس.


[اَ بِ] (اِخ) پیروان ابوحنیفه که آنان را اصحاب رای نیز میگفتند. رجوع به اصحاب رای شود.


اصحاب کتب اربعه.


[اَ بِ کُ تُ بِ اَ بَ عَ] (اِخ) محمد بن یعقوب کلینی و محمد بن حسن طوسی و بابویه قمی است که به محمدین ثلثه معروف اند. و دربارهء ترجمهء حال نخستین به کلینی و دومی به شیخ طوسی و سومی به صدوق در ریحانة الادب مراجعه شود. و هر سه از علمای طراز اول شیعه بوده و چهار کتاب متقن و جامع تألیف کرده و قسمت عمدهء اخبار خانوادهء عصمت را در آنها جمع آورده و ضبط کرده اند و کتب مزبور عبارتند از: کافی و تهذیب و استبصار و من لایحضره الفقیه که اولی از کلینی و دومی و سومی از شیخ طوسی و چهارمی از صدوق است. و پوشیده نماند که اصحاب کتب اربعه شیعه و اصحاب صحاح سته یا سبعهء اهل سنت و جماعت که زنده کنندهء آثار اسلامی هستند همگی از دیار ایران بوده اند و این یکی از مفاخر بزرگ ایران میباشد. و ناگفته نماند که سه تن از اکابر علمای اواخر شیعه نیز هر یکی کتابی جامع تألیف کرده و تمام علمای دینی و عموم مسلمانان را رهین منت زحمات خود ساخته اند و آنان عبارتند از: مولی محمدباقر مجلسی و شیخ حر عاملی محمد بن حسن و شیخ جلیل محمد بن مرتضی معروف به فیض، که اولی بحارالانوار را تألیف کرده و شرح حالش بعنوان مجلسی آمده است و دومی هم کتاب وسائل الشیعه را اثر باقی و جاویدان خویش کرده و شرح حالش بعنوان حر عاملی محمد بن حسن یاد شده است و سومی نیز کتاب وافی را بیادگار گذاشته و ترجمهء حالش بعنوان فیض کاشانی ذکر شده است و این سه کتاب در میان علما به جوامع ثلثه معروف و مؤلفان آنها نیز به محمدین ثلث اواخر مشهورند، و گاهی مؤلفان کتب اربعه را نیز در مقابل اینها به اوایل مقید داشته اند و آنها را محمدین ثلث اوائل می نامند. (از ریحانة الادب ج 1).


اصحاب کتب سبعه.


[اَ بِ کُ تُ بِ سَ عَ] (اِخ) رجوع به اصحاب صحاح سبعه شود.


اصحاب کتب سته.


[اَ بِ کُ تُ بِ سِتْ تَ] (اِخ) رجوع به اصحاب صحاح سته شود.


اصحاب کساء .


[اَ بِ کِ] (اِخ) عبارت بودند از فاطمه (ع) و علی و حسن و حسین (ع) و حضرت پیامبر (ص) که آیهء انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیراً (قرآن 33/33) دربارهء آنان است. ابوسعید خدری از پیامبر (ص) روایت کرد که فرمود این آیه دربارهء پنج تن است، خودم و علی و حسن و حسین و فاطمه (ع). و رجوع به آل عبا و پنج تن آل عبا و اهل کساء و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص 293 و مجمع البیان ج 4 ص357 و ارشاد العقل السلیم ج 4 ص211 شود.


اصحاب کشف.


[اَ بِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصحاب مکاشفات و حکمت اشراق چ کربن ص222 شود.


اصحاب کهف.


[اَ بِ کَ] (اِخ)(1) بمعنی صاحبان غار، و ایشان هفت تن بودند از دوستان حق که از خوف دقیانوس نام پادشاهی ظالم از شهر گریخته در غاری پنهان شده بخفتند و سگی بمحبت ایشان همراه بود بحکم الهی بعد سه صد سال بیدار شده باز بخفتند باز بقیامت خواهند برخاست. نام ایشان به اتفاق اکثر مفسرین اینست: اول یملیخا، دوم مکسلمینا، سوم کشفوطط، چهارم تبیونس، پنجم کشافطیونس، ششم ازرفطیونس، هفتم یوانس بوس، و نام سگ ایشان قطمیر بود. (غیاث) (آنندراج). اصحاب کهف، خداوندان غار که اکنون در غاری خوابیده اند. هفت نفر از دوستان حق از ترس دقیانوس شاه روم از قسطنطنیه فرار و پناه به غاری بردند با سگی که همراه داشتند و در آن غار به امر خدا مدتها خوابیدند و وقتی بیدار شده باز خوابیدند و تا قیامت در خواب خواهند بود. (فرهنگ نظام). و دربارهء نامهای ایشان اختلافست، در تفسیر ابوالفتوح چنین است: مکسلمینا، محسلمینا، تملیخا، مرطوس، نسوطوس، نیورس، بکرویس و بطینوس. (چ قمشه ای ج 6 ص384)، و در متون دیگر این نامها آمده است: مکسلمینا، املیخا، مرطوس، نوالس سانیوس بطینوس، کشفوطط. یا ملیخا، مکسینا، مرطوس، نوانس، اربطانس، اونوس، کید سلطفیوس. یا مکسلمینا، یملیخا، مرطونس، یلنونس، ساربونس، کفشظطوس، ذونواس. یا مکسلمینا، املیخا، مرطونس، بوانس، سارینوس، بطلینوس، کشفوطط. یا مکسلمینا، تملیخا، مرطونس، ینونس، سارینونس، ذونواس، کشفیططیونس. و در حبیب السیر نامهای آنان بدینسان نقل شده است: تملیخا، مکسلمینا، متشلینا، مرنوس، دیرنوس، شاذریوس، دیمنوس. خواندمیر این قصه را در عهد بلاش بن فیروز هشتمین پادشاه اشکانی نقل کرده است(2). و حمدالله مستوفی آرد: اصحاب الکهف بعهد ایشان [ اشکانیان ]در غار رفتند(3)، و گوید غار اصحاب کهف در کوهی بحدود شهر طرسوس بود(4).
و صاحب المنجد آرد: اصحاب کهف یا اهل کهف یا غارنشینان تنی چند بودند که پرستش بت ها را فروگذاشتند و به مذهب مسیح گرویدند، آنگاه از ستمگری دقیانوس (یا داقیوس) امپراتور ستمگر روم به غاری پناه بردند و در آنجا به خواب فرورفتند و پس از سالیان دراز بیدار شدند. نام آنان در قرآن کریم آمده است. (از اعلام المنجد). و حمدالله مستوفی آرد: اصحاب الکهف معاصر ملوک طوایف بودند در شام بحدود طرطوس، در شهر ایشان ملکی بت پرست بود یونانی دقیانوس نام. نام اصحاب کهف اینست: مکسلمینا، یملیخا، فرطونس، بلیلونس، سارینونس و فرنوانس. این شش کس دین موسی علیه السلام اختیار کردند، چون دقیانوس از حال ایشان واقف شد دین آشکارا کردند. دقیانوس خواست که ایشان را بکشد، در شب بگریختند، به دهموس شبان رسیدند، او نیز دین موسی بپذیرفت هفت تن شدند، عزیمت غاری کردند، سگ شبان همراه شان شد خواستند که سگ را بازگردانند سگ با ایشان بسخن درآمد گفت: من او را می طلبم که شما می طلبید دست از او بازداشتند... این هفت کس و سگ در غاری شدند و بخفتند ملک الموت روحشان قبض کرد سیصد و نه سال مرده بودند بعد از عیسی زنده شدند از احوال روزگار خبر نداشتند اما مردم از عیسی علیه السلام احوال ایشان شنیده بودند که زنده خواهند شد، یکی از ایشان بشهر رفت تا طعام خرد، خباز چون درم او بنام دقیانوس دید او را پیش ملک شهر برد ملک احوال او تفحص نمود نشانها بازداد ملک و اهل شهر با او به در غار شدند تا یاران او دریابند، او در غار رفت و حال با یاران بگفت. بجمعیت دعا کردند تا حق تعالی ایشان را مرگ فرستاد ملک و شهریان چون حال چنان دیدند بر در غار مسجدی ساختند و بر دیوار مسجد نوشتند احوال ایشان. (از تاریخ گزیده چ لندن ص79). و بلعمی آرد: و از عجایبها که بوقت ملوک طوایف بوده یکی حدیث اصحاب الکهف است که خدای تعالی بقرآن اندر یاد کرد و گفت ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم.(5) و این اصحاب الکهف مردمانی بودند بشهری از شهرهای شام و ملک آن شهر بت پرست بود با مردمان آن شهر و مر ایشان را که اصحاب الکهف بودند خدای عزوجل راه نمود و آن ملک را نام دقیانوس بود از ملوک یونانیان وقتی که ملک بدست یونانیان بود از پس ذوالقرنین تا به رومیان افتاد ایشان از میان همه مسلمان شدند و خدای را بشناختند و شش تن بودند، پس خبر ایشان به دقیانوس گفتند و دقیانوس ایشان را بخواند و گفت شما کرا پرستید؟ ایشان کیش خود پیش دقیانوس آشکار کردند و خدای عزوجل دل ایشان نگاه داشت تا نترسیدند، گفت خدای ما خدای آسمان و زمین است و ما بجز او خدای را نخوانیم و ندانیم و اگر جز این گوییم باطلست چنانکه خدای عزوجل فرمود و ربطنا علی قلوبهم اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض(6) و ربطنا، یعنی شددنا علی قلوبهم اذ قاموا علی ارجلهم. لن ندعوا من دونه اِلهاً لقد قلنا اذاً شططاً(7)، یعنی جوراً و باطلاً. هؤلاء قومنا اتخذوا من دونه آلهة لولا یأتون علیهم بسلطان بیّن(8). ملک را گفتند: این قوم که غیر خدای ما دارند چرا حجتی نیارند و کیست ستمکاره تر از آنکه بر خدای دروغ گوید و ایشان را بر روی زمین پیغمبر نبود؟ ملک را یکی قاضی بود از یونانیان و به سِرّ او اندر دین اسلام آمده بود و پیدا نیارست کردن قاضی را گفت: چه بینی ایشان را چه کنم؟ گفت این همه ملکزادگانند به کشتن ایشان شتاب نتوان کردن. ایشان را یک شب ضمان ده تا مگر بیندیشند و باز حق آیند. ملک ایشان را بند داد و ضمان داد و بازگشتند، خدای تعالی ایشان را بقرآن اندر جوانمرد خواند و فرمود: اذ أوی الفتیة الی الکهف(9). و دیگر گفت: انهم فتیة آمنوا بربهم(10). ایشان جوان مردان بودند که به خدای بگرویدند بی آنکه کسی ایشان را به خدای خواند و راه نمود ایشان را تا بشناختند و اندر این باب سخن حکمت بسیار است ولیکن دراز نتوان کردن و مفسران چنین گفتند که خدای تعالی کس را جوانمرد نخواند مگر دو تن را، یکی ابراهیم و دیگر اصحاب الکهف، ابراهیم را گفت قالوا سمعنا فتیً یذکرهم یقال له ابراهیم(11). اصحاب الکهف را گفت انهم فتیة آمنوا بربهم(12). پس چون شب اندرآمد ایشان بترسیدند که ملکشان بکشد، و ایشان شش تن بودند و هر شش بشب از شهر بیرون شدند و بنزدیک شهر کوهی بود نام آن کوه بیحلوس و نام این شش تن اینست: مکسلمینا و او مهتر ایشانست، دوم مجسلمنسا، سیوم تملیخا، چهارم فرطوس و به روایتی دیگر فریطوس، پنجم سرطوس و بروایتی دیگر قرینوس، ششم سروس. پس روی بدان کوه نهادند و به نزدیک کوه شبانی دیدند با گوسفندان نام او دنیموس، او را گفتند در کوه جائی هست که ما در آنجا پنهان شویم روزی چند؟ شبان گفت شما چه مردمانید؟ گفتند ما دینی داریم خلاف دین دقیانوس و مردم شهر. و خدای را پرستیم جز از این بتان ایشان و از همه گریخته ایم از بیم جان، جایی میخواهیم که پنهان شویم، شبان گفت خدای شما کیست و دین شما چیست؟ ایشان دین خویش برو عرضه کردند، شبان دین ایشان بپذیرفت و گفت من نیز با شما بیایم، گفتند رواست، پس شبان گفت بدین کوه اندر شکافیست و آن را دری هست و اندرونش فراخ و من شبانم، چون شبی تاریک بود باران و سرما برخیزد از بیم تلف گوسفندان را اندرون آن غار برم، پس شبان گوسفندان بگذاشت و با ایشان برفت و ایشان شبان را گفتند که این سگ را بازگردان که سگ چون گرسنه شود آواز کند مردمان آگاه شوند، شبان هرچند آن سگ را میزد بازنمیگشت و بزبان فصیح با ایشان بسخن درآمد و گفت مرا چه میزنید که من نیز بدان خدای که شما گرویده اید گرویده ام و آن نشانی بود ایشان را و آیتی بود از خدای تعالی، پس برفتند و بغار اندر شدند، غاری دیدند بزرگ و فراخ. و هم فی فجوة منه(13). در آنجا شدند و بخفتند، سگ نیز درآمد و دستها پیش دراز کرد و دهن بسر دست نهاد چنانکه عادت سگ باشد و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید(14)، و الوصید اسم الغار و قیل اسم الجبل الذی کان فیه الغار. پس خدای تعالی خواب بر ایشان افکند و بخواب اندر جان از ایشان بستد و جان نیز از سگ بستد و دیگر روز ملک ایشان را طلب کرد و نیافت، گفتند از این شهر برفتند دست از طلب بازداشتند، و ایشان سیصدونه سال در این جای بماندند و خدای تعالی هر هفته فرشته ای بفرستادی تا ایشان را از این پهلو بدان پهلو گردانیدی تا زمین گوشت ایشان را نخورد و اندامشان نریزد چنانکه گفت و نقلبهم ذات الیمین و ذات الشمال(15). و چون آفتاب از مشرق برآمدی از دست راست کهف رفتی و چون شدی از چپ کهف فروشدی و تری الشمس اذا طلعت تزاور عن کهفهم ذات الیمین و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال(16). و درِ کهف سوی ناحیهء شمال بود و چون چنین بود که برآمدن خورشید بر دست راست بود و چون فروشود از دست چپ کهف بود و باد شمال و هوا اندرو فزود تا مرده اندر وی نپوسد، و ایشان در این سیصدونه سال در آن غار بودند و دقیانوس بمرد و ملکان دیگر آمدند و بشام از یونانیان و باز ملک از دست ایشان بشد و بدست رومیان افتاد و نخستین ملک روم شام بگرفت و عیسی بن مریم علیه السلام آن زمان بیرون آمد و حدیث اصحاب الکهف بنی اسرائیل را بگفت و گفت باز زنده شوند و خلق ایشان را ببیند و باز بمیرند تا خلق را بدید آمد و هرکه بشک است اندر بعث که خدای تعالی مرده زنده کند در بعث یقین شود و بداند که وعدهء خدای تعالی حق است که ایشان را زنده کند. پس یک تن زنده شد وقت نماز پیشین آفتاب درگذشته بود نام او مکسلمینا آنکه مهتر بود ایشان را آواز کرد ایشان زنده شدند و آن سگ نیز زنده شد و بر پای خاست چنانکه از خواب خیزند قال قائل منهم کم لبثتم؛ از ایشان یکی گفت چند بود که ما اینجاییم، قالوا لبثنا یوماً؛ چون آفتاب نیمروز دیدند گفتند او بعض یوم؛ یا روزی یا بعض از روز، پنداشتند که دوش سفیده دم به کهف اندر آمدند و بخفتند، پس گفتند ربکم اعلم بما لبثتم؛ خدای داند که شما اینجا چند بودید. و با ایشان چند درم بود بمهر دقیانوس و آن بزرگتر از این درمها بود که در این ایام بود فابعثوا احدکم بورقکم هذه الی المدینة؛ گفت یک تن را با این درم به شهر فرستید تا طعام پاکتر کجا بیند شما را بیارد تا زاد برگیریم و امشب بجای دیگر رویم و لایشعرن بکم احداً(17)؛ و کس را از این حدیث شما آگاه نکند. یملیخا را بفرستادند، چون یملیخا بشهر اندر آمد خانه ها و بازارهای شهر را نمیشناخت و مردمان را دید که نماز همی کردند، عجب آمدش به یک روز این همه خلق چنین شدند، بنزدیک نانوا شد و آن درم بیرون کرد و آن درم بزرگ بود نه از ضرب آن زمان، نانوا گفت این درم از کجا آوردی؟ گفت این درم از این شهر بیرون بردم از عهد دقیانوس. نانوا مردی عام بود و دقیانوس را نشناخت، گفت این ملک را ندانم که تو همی گویی، ملک ما فلان است که گفت چه دین دارد و کرا پرستد، اندر این حدیث بودند که یکی از سرهنگان ملک شهر دررسید و سخن ایشان بشنید و یملیخا را نزد ملک برد، ملک قصهء او بشنید و آن درم بدیدند، بدانستند که اصحاب الکهف است که در انجیل قصهء ایشان خوانده بودند، علما و خوانندگان انجیل گرد کردند تا آن قصه از یملیخا بشنیدند و بگفت که من و یاران من دی روز از این شهر بیرون رفتیم از بیم دقیانوس و از وی بگریختیم و به فلان کوه به غاری اندر شدیم و امروز من برخاستم و بیامدم که بدین درم ایشان را طعام خرم و زاد برگیریم و امشب برویم، آن انجیل خوانان بدانستند که ایشان اصحاب الکهف اند، پس ملک یملیخا را گفت ای جوانمرد بشارت باد تو را که دقیانوس بمرد و از روزگار او تا این ساعت سیصدونه سال است و خدای عزوجل پیغمبری فرستاد نام او عیسی با کتاب خویش از آسمان و قصهء شما در انجیل پدید است و ما خدا را پرستیم و به دین عیسی اندریم و شما را همی جستیم و چشم میداشتیم تا کی بیرون آیید از کهف، اکنون یاران تو کجایند؟ یملیخا گفت به کهف اندرند، ملک برنشست و با سپاه بیرون آمد و با یملیخا همی آمد تا در کهف رسید، ملک یملیخا را گفت ایشان خبر این جهان ندارند، پندارند که دقیانوس هنوز زنده است و آمد تا ایشان را هلاک کند دستوری تراست تا اول درآیی و ایشان را خبر دهی تا شاد شوند و بیرون آیند، ملک یملیخا را به درون فرستاد ملک و مردمان همه دیدند، پس یاران یملیخا را گفتند چه خبر است؟ یملیخا خبر این جهان و مرگ دقیانوس و خروج عیسی علیه السلام بگفت و یملیخا بیفتاد و بمرد و یاران و سگ نیز بیفتادند و بمردند و ملک به در کهف بماند، و شب فرازآمد و ملک هم آنجا بماند. چون روز شد یملیخا بیرون نیامد، ملک گفت به غار اندر شوند تا کیست، کس به غار اندر نیارست آمدن از هول آن غار و ندانستند که چه کنند، گفتند: ابنوا علیهم بنیاناً(18)؛ اینجا بنایی کنید و علامتی تا مردمان بدانند که این کهف ایشانست و خدای بهتر داند به ایشان، پس مزکتی بکردند بر در کهف و بسنگ اندر نقش کردند قصهء اصحاب الکهف را تا مردمان بدانند که این کهف ایشان است و ایشان به چه وقت در این کهف شدند و چند سال بماندند و بعهد کدام ملک بیرون آمد، و آنکه خدای تعالی فرمود: ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم(19)، رقیم آن نوشته است که ایشان بنوشتند. و همهء اهل اخبار و مفسران مقرند که ایشان هفت تن بودند و هشتم سگ یکی از خبر دیگر از کتاب [ کذا ]اما خبر آنست که مجاهد و عکرمه از ابن عباس روایت کنند که ایدون گفت انا من القلیل الذی استثناه الله فی عدد اصحاب الکهف فقال مایعلمهم الا قلیل سألت رسول الله علیه الصلوة والسلام عن عددهم فقال کانوا سبعة نفر، و اما آن دلیل که در قرآن است ثلثة رابعهم کلبهم و خمسة سادسهم کلبهم و چون به هفتم رسید مقالت هفتم را ایدون گفت سبعة و ثامنهم کلبهم(20) و معنی او اندر لغت ابتدا بود و او را معنیهای بسیار است لیکن یکی از معنی نزد اهل لغت ابتدا بود. و الله اعلم بالصواب. (از ترجمهء طبری بلعمی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) :
دمیده در شب آخر زمان سفیدهء صبح
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا.
خاقانی.
چون پای درکند ز سر صفهء صفا
سر برکند بحلقهء اصحاب کهف شام.خاقانی.
کاش چون اصحاب کهف آن روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو پیش تو هست این زمان.مولوی.
چون سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
گرد هر در می نگردم استخوانی گو مباش.
سعدی (بدایع).
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
سعدی (گلستان).
و سگ اصحاب کهف را لقمه ای نینداختی. (گلستان). و رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص184 و تاریخ گزیده ص59 و تتمهء صوان الحکمة ص189 و فرهنگ ایران باستان ص202 و حبیب السیر ج1 و تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج6، و دقیانوس و کهف و هفت مردان و اصحاب رقیم و اهل کهف شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Les septe dormants (2) - حبیب السیر چ تهران جزء2 از ج1 صص26 - 28.
(3) - تاریخ گزیده چ لندن ص101.
(4) - نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص269.
(5) - 18/9.
(6) - 18/14.
(7) - 18/14.
(8) - 18/15.
(9) - 18/10.
(10) - 18/13.
(11) - 21/60.
(12) - 18/13.
(13) - 18/17.
(14) - 18/18.
(15) - 18/18.
(16) - 18/17.
(17) - 18/19.
(18) - 18/21.
(19) - 18/9.
(20) - 18/22.


اصحاب کید.


[اَ بِ کَ] (اِخ) که آنان را اهل عقبه نیز میخواندند، بروایتی 13 تن و بقولی 14 تن و بگفته ای 15 تن بودند، ولی قولی که بیشتر مورد قبول است اینست که 12 تن بودند، و ابن قتیبه نامهای آنان را بدینسان آورده است: عبدالله بن ابی بن سلول، سعدبن ابی سرح، ابوحاضر اعرابی، جلاس بن سویدبن صامت، مجمع بن جاریة، ملیح بن تمیمی، حصین بن نمیر، طعیمة بن ابیرق، مرة بن ربیع و ابوعامر که رئیس آن گروه بود و برای او مسجد ضرار را بنیان نهادند. (از امتاع الاسماع ص479). و رجوع به همان صفحه در امتاع و صفحهء 478 و صفحات پس از آن، و اصحاب عقبه شود.


اصحاب کیسان.


[اَ بِ کَ] (اِخ) پیروان کیسان مولای علی امیرالمؤمنین علیه السلام بودند. رجوع به کیسانیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص235 شود.


اصحاب کیمیا.


[اَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کیمیاگران. گروهی که میپنداشتند میتوان از راه بدست آوردن مادهء اکسیر، زر و سیم بروش مصنوعی بدست آورد. رجوع به مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ج2 ص1075 و 1112 شود.


اصحاب گورها.


[اَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصحاب قبور شود.


اصحاب لذت.


[اَ بِ لَذْ ذَ] (اِخ)(1) پیروان اپیکور(2) یا افیغورس یا ابیغورس. قفطی آرد: و اما فرقه ای که نام آنان از آراء ایشان گرفته شده است یعنی آرائی که اصحاب آن در آموختن فلسفه آنها را غرض و هدفی میدانستند که بدان توجه کرده اند، و آن گروه پیروان افیغورس بودند و آنان را اصحاب لذت میخوانند، چه آنان غرضی را که در آموختن فلسفه بدان قصد کرده بودند لذتی میدانستند که بدنبال معرفت آن به ایشان دست میداد. (از تاریخ الحکماء قفطی ص26). و صاعدبن احمدبن صاعد اندلسی آرد: فرقهء ششم طبقه ای که بنام آراء و عقایدی که مقصود آنان در تعلیم فلسفه است مسمی گشته اند پیروان افیغورس میباشند که اصحاب لذت نامیده شده اند، چه آنان مقصود تعلیم فلسفه را لذت علم و دانایی آن میدانند. (از ترجمهء طبقات الامم بقلم سیدجلال الدین طهرانی ص186).
.
(فرانسوی)
(1) - epicuriens .(املای فرانسوی)
(2) - epicure


اصحاب مالک.


[اَ بِ لِ] (اِخ) گروهی بودند که در فقه و طریقهء فقهی از امام مالک پیروی میکردند و شاگردان وی در مصر و عراق پراکنده شده بودند چنانکه در عراق از ایشان قاضی اسماعیل و طبقهء او مانند ابن خوارمنداد و ابن منتاب و قاضی ابوبکر ابهری و قاضی ابوحسین بن قصار و قاضی عبدالوهاب و آنانکه پس از ایشان ظهور کردند بودند و ابن القاسم و اشهب و ابن عبدالحکم و حارث بن مسکین و طبقهء ایشان در مصر بسر میبردند و از اندلس یحیی بن یحیی اللیثی به مصر رهسپار شد و مالک را ملاقات کرد و کتاب الموطأ را از وی روایت میکرد و ازجملهء اصحاب او بشمار میرفت و پس از وی عبدالملک بن حبیب (نیز از اندلس) به مصر کوچ کرد و از ابن القاسم و طبقهء او حدیث فراگرفت و مذهب مالک را در اندلس انتشار داد و دربارهء آن کتاب «الواضحه» را تدوین کرد، آنگاه عتبی که از شاگردان وی بود کتاب العتبیه را تألیف نمود. و اسدبن فرات افریقیه را ترک گفت و نخست از اصحاب ابوحنیفه مسائلی کتابت کرد و آنگاه به مذهب مالک روی آورد و از ابن القاسم در ابواب دیگر فقه مسائلی کتابت کرد و با نوشته هایی به قیروان بازگشت و نوشته های او به اسدیه (منسوب به اسدبن فرات) نامیده شد. (از ترجمهء مقدمهء ابن خلدون بقلم پروین گنابادی ج 2 ص923). و رجوع به صص924 - 926 همان کتاب شود.


اصحاب مانعه.


[اَ بِ نِ عَ / عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) پیروان مکتب فلسفی شک و ارتیاب. مرتابین. شکاکون. و این اصطلاح، یعنی اصحاب مانعه را فارابی بکار برده است.
.
(فرانسوی)
(1) - Pyrrhonisme


اصحاب مانی.


[اَ بِ] (اِخ) پیروان مانی. کسانی که به مانویت اعتقاد داشتند. رجوع به مانی و مانویه، و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص72 شود.


اصحاب مباحثات شرقیه.


[اَ بِ مُ حَ / حِ تِ شَ قی یَ / یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حکمای شرق. پیروان حکمت شرقی. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص150، و حکما و فلاسفه شود.


اصحاب محمد.


[اَ بِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)رجوع به اصحاب رسول و صحابه، و فهرست عیون الانباء و فهرست تتمهء صوان الحکمة شود.


اصحاب مختار.


[اَ بِ مُ] (اِخ) پیروان مختاربن ابی عبید ثقفی. کیسانیه. رجوع به کیسانیه و مختار، و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص 237 شود.


اصحاب مدرسه.


[اَ بِ مَ رَ / رِ سَ / سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیروان مکتب فلسفی اسکلاستیک(1). رجوع به اسکلاستیک شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Scolastique


اصحاب مدین.


[اَ بِ مَدْ یَ] (اِخ)صاحب حبیب السیر آرد: اکثر علماء اخبار و انبیاء بزرگوار آورده اند که اهل مدین و اصحاب الایکه یک فرقه اند، و ایکه بلغت عربی موضعی را گویند که مشتمل بر اشجار و مرغزار بسیار باشد، و در تفسیر کازرونی (رح) از ابوعبدالله البجلی مرویست که ابجد هوز حطی کلمن سعفص قرشت اسامی سلاطین مدین است و بعثت شعیب علیه السلام در زمان سلطنت کلمن بوقوع پیوسته و به اتفاق مورخان اصحاب ایکه با وجود بت پرستی در مکائیل موازین سبیل ناراستی مسلوک داشتندی و دراهم و دنانیر مغشوش خرج کرده اعلام قطع طریق برافراشتندی و چون شعیب علیه السلام ایشان را به دین قویم و ملت ابراهیم علیه السلام دعوت فرمود جمعی که از صفت فِراست و کیاست بهره ور بودند ایمان آورده متابعتش نمودند و اکثر در مقام معارضه و مجادله راسخ دم و ثابت قدم گشته پیوسته به سخنان درشت خاطر شریف جناب نبوی را می آزردند و چون شعیب علیه السلام ایشان را از عذاب منتقم جبار میترساند تمسخر نموده تقاضای نزول عذاب میکردند، لاجرم خطیب الانبیاء دست دعا برآورده گفت: ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیرالفاتحین(1) و حضرت مجیب الدعوات این مسألت را بشرف اجابت اقتران داده در مدین گرمایی عظیم روی نمود چنانچه قوم بیطاقت گشته به فضای صحرا شتافتند و نظر ایشان بر ابرپاره ای افتاد از تاب آفتاب به سایهء سحاب التجا بردند و آتشی از آن ابر بر مفارق گمراهان باران شده همه را خاکستر گردانید و جمعی از ضعیفان اهل طغیان که در شهر مانده بودند از استماع آواز صیحهء جبریل به نار جهنم پیوستند و شعیب و متابعانش که هزارو هفتاد نفر بودند از شرر شر آن قوم بداختر نجات یافته هم در آن دیار رحل اقامت انداختند و به اندک زمانی آن مکان را معمور و آبادان ساختند. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص79). و رجوع به اصحاب ایکه شود.
(1) - قرآن 7/89.


اصحاب مراقب.


[اَ بِ مُ قِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طایفه ای از اهل شهود در تداول متصوفه. رجوع به شهود و اهل شهود شود.


اصحاب مردار.


[اَ بِ مُ] (اِخ) پیروان عیسی بن صبیح، مکنی به ابوموسی و ملقب به مردار را مرداریه میخواندند. و مردار در نزد بشربن معتمر تلمذ کرد و آنگاه به زهد گرایید چنانکه او را راهب معتزله میخواندند. رجوع به مرداریه، و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص93 شود.


اصحاب مسجد ضرار.


[اَ بِ مَ جِ دِ ضِ] (اِخ) مسجد ضرار یا شقاق(1) را گروهی از اهل عقبه برای ابوعامر ساختند که رئیس آنان بود. و اصحاب مسجد ضرار این پنج تن بودند: معتّب بن قشیر، ثعلبة بن حاطب، خذام بن خالد، ابوحبیبة بن ازعر و عبدالله بن نبتل بن حارث. این مسجد را بمنظور تفرقهء میان مسلمانان و کفران نسبت به خدا بنیان نهاده بودند، چنانکه در قرآن (9/107) آمده است: والذین اتخذوا مسجداً ضراراً و کفراً و تفریقاً بین المؤمنین و ارصاداً لمن حارب الله و رسوله من قبل و لیحلفن ان اردنا الا الحسنی و الله یشهد انهم لکاذبون. و دوازده تن از منافقان آنرا بنا کرده بودند زیرا هنگامی که در مسجد رسول (ص) گرد می آمدند و با هم به گفتگو میپرداختند مسلمانان آنان را میدیدند و این امر بر آنان گران می آمد، از اینرو بر آن شدند مسجدی بسازند تا هنگام گرد آمدن و گفتگو کردن دیگران متوجه آنان نباشند. (از امتاع الاسماع ص 482 و 483). و رجوع به همان کتاب و تفاسیر و کتب سیَر شود.
(1) - ضرار بمعنی خواستن زیان و شقاق و نفاق است از راه ستیزه جویی و تنازع. و قصد اصحاب مسجد ضرار همین بود، از اینرو بدین نام خوانده شدند.


اصحاب مشاهده.


[اَ بِ مُ هَ دَ] (اِخ) در تداول حکمت اشراق، عبارتند از: فیثاغورث و انباذقلس و هرمس و جز آنان. و این گروه در برابر اصحاب اشراق باشند. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص162 و 156 شود.


اصحاب مشأمة.


[اَ بِ مَ ءَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب مشئمة. اصحاب دست چپ، یا کسانی که بر خود شوم باشند: و اصحاب المشأمة ما اصحاب المشأمة. (قرآن 56/9). ابوالفتوح آرد: و هی مفعلة من الشؤم، عرب دست چپ را بشومی خوانند، قال الشاعر:
السم و الشرفی شومی لدیک لهم
و فی یمینک ماءالمزن و الضرب.
و منه الشام و الیمن، برای آنکه شام بر دست چپ کعبه است و یمن بر دست راست کعبه و مراد آنانند که ایشان را بر دست چپ به دوزخ برند. و گفتند: آنانند که نامه های ایشان بدست چپ دهند در قیامت. حسن گفت: آنان باشند که بر خود شوم باشند و عمر ایشان در معصیت گذشته باشد. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج9 ص313). و رجوع به اصحاب شمال شود.


اصحاب مشئمة.


[اَ بِ مَ ءَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصحاب مشأمة شود.


اصحاب مظله.


[اَ بِ مِ ظَلْ لَ] (اِخ)اصحاب المظلة. ابن ابی اصیبعه آرد: چنانکه قومی از فلاسفه پنداشته اند و ایشان معروف به مشائیان و اصحاب مظله اند. (عیون الانباء ج1 ص20). و صاعد اندلسی آرد: دستهء سوم که بنام محلی که تعلیم فلسفه در آن نموده اند مشتهرند پیروان کوسفس اند که اصحاب مظله (سایه بان ایوان) هستند و چون آنان در رواق هیکل (بتخانهء) آتینه (آتن) درس میخواندند به رواقیون یا اصحاب ایوان معروف شدند. (از ترجمهء طبقات الامم بقلم سیدجلال الدین طهرانی). و قفطی آرد: فرقه ای که بنام موضعی که در آن فلسفه را تعلیم میدادند خوانده شدند پیروان کرسبس بودند و آنها را اصحاب مظله مینامیدند و از اینرو بدین نام موسوم شدند که آموختن آنان در رواق هیکل شهر آتن بود. (از تاریخ الحکما ص25). و شهرستانی گوید: و ایشان [ حکما ] بدو گروه تقسیم شوند: متقدمان که اساطین حکمت بودند و متأخران که عبارتند از مشائیان و اصحاب رواق و اصحاب ارسطوطالیس بشمار میرفتند. (از ملل و نحل چ مطبعهء حجازی قاهره ج2). ولی مشائیان پیروان ارسطو بودند، چه او هنگامی که در اواخر سال 335 ق. م. به آتن بازگشت و در آن شهر مستقر شد در گردشگاهی مدرسه ای ایجاد کرد که آنرا لوکایون میگفتند و عادت داشت هنگام تدریس حرکت کند و شاگردانش نیز در گرد او راه میرفتند و از اینرو وی و اصحابش را مشائیان خواندند و اما اصحاب رواق، اصحاب مظال یا مظله یا رواقیان گروهی از حکما هستند که به رواق منقوش (ستودا پویکیلی) منتسب اند، رواقی که ستونهای آن به نقشهای نقاش معروف «پولیخبوت» مزین بود و در این رواق در آن عصر محاضرات فلسفی القا میشد ولی در حقیقت زنون شاگردانش را همچون مشائیان و رواقیان قدیم در حال راه رفتن تعلیم میداد و رواقیان قدیم معاصر اپیکوریان بودند... (از حاشیهء ص240 ج2 ملل و نحل چ مطبعهء حجازی قاهره). و رجوع به سیر حکمت در اروپا ج1 ذیل ارسطو و رواقیان و ملل و نحل ج1 همین چاپ ص355 و 360 و 240 شود.


اصحاب معلقات تسعه.


[اَ بِ مُ عَلْ لَ تِ تِ عَ] (اِخ) رجوع به اصحاب معلقات نه گانه شود.


اصحاب معلقات سبعه.


[اَ بِ مُ عَلْ لَ تِ سَ عَ] (اِخ) هفت تن از شاعران روزگار جاهلیت عرب بودند که هر یک قصیده ای غرا سرودند و برحسب رسم معمول آن دوران آنها را از در کعبه بیاویختند که واردشوندگان آنها را ببینند و مایهء شهرت و افتخار آنان گردد و پس از نزول قرآن از بیم رسوایی قصاید خود را پنهانی بردند چنانکه در کتب مربوط مشروحاً نگارش یافته است و همین قصاید است که در السنهء اهل علم به سبعهء معلقه و معلقات سبعه مشهور و بارها چاپ شده است و شرحهای بسیار بر آنها نوشته اند، بالجمله آن هفت تن عبارتند از: امرؤالقیس و طرفة بن عبد بکری و زهیربن ابی سلمی مزنی و لبیدبن ربیعهء عامری و عمروبن کلثوم ثعلبی و عنترة بن عمروبن معاویة بن شداد و حارث بن حلزهء یشکری. (از ریحانة الادب).


اصحاب معلقات عشره.


[اَ بِ مُ عَلْ لَ تِ عَ شَ رَ] (اِخ) برخی از اهل سیَر بر آنند که ده قصیده از ده تن از شاعران عصر جاهلیت بشرح مذکور در «اصحاب معلقات سبعه» در کعبه آویخته بودند و از خوف رسوایی در مقابل قرآن قصاید خودشان را دزدیدند و آن ده تن عبارتند از: هفت تن مذکور در اصحاب معلقات سبعه و عبیدبن ابرص و اعشی میمون و نابغهء ذبیانی. (از ریحانة الادب).


اصحاب معلقات نه گانه.


[اَ بِ مُ عَلْ لَ تِ نُهْ نَ] (اِخ) ابن خلدون آرد: بهترین اشعارشان را [ شاعران عصر جاهلیت ] از ارکان بیت الحرام (کعبه) که جایگاه حجگزاری و خانهء [ پدرشان ] ابراهیم بود فرومی آویختند، چنانکه این شاعران بدین امر نائل آمده بودند: امرؤالقیس بن حجر. نابغهء ذبیانی. زهیربن ابی سلمی. عنترة بن شداد. طرفة بن عبد. علقمة بن عبده. اعشی و دیگر کسانی که از اصحاب معلقات نه گانه(1)بشمار میرفتند. (از ترجمهء مقدمهء ابن خلدون بقلم پروین گنابادی).
(1) - عدهء اصحاب معلقات مورد اختلاف است، برخی آنها را هفت تن شمرده اند بدینسان: امرؤالقیس، طرفه، زهیر، لبید، عمروبن کلثوم، عنترة و حارث بن حلزه. و گروهی که آنها را نه تن دانسته اند بر هفت تن مزبور نابغه و اعشی یا علقمه و اعشی را هم می افزایند.


اصحاب معمر.


[اَ بِ مُ عَمْ مَ] (اِخ)معمریه. پیروان معمربن عباد سلمی بودند و معمر از بزرگترین قدریه بود. رجوع به معمریه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص89 شود.


اصحاب مغیره.


[اَ بِ مُ رَ] (اِخ) پیروان مغیرة بن سعید بجلی بودند، و مغیره مدعی بود که امام پس از محمد (ص) پسر علی بن حسین محمد بن عبدالله بن حسن است، وی می پنداشت که امام محمد زنده است و پس از امام محمد خود مدعی امامت شد و آنگاه ادعای نبوت کرد و دربارهء علی (ع) به غلو نابخردانه ای پرداخت و گذشته از آن به تشبیه قائل شد. رجوع به مغیرة و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص295 و لسان المیزان ج6 ص75 شود.


اصحاب مکاشفات.


[اَ بِ مُ شَ / شِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)اصحاب المکاشفات. صاحبان مکاشفه (در تصوف). ارباب مکاشفه. اصحاب کشف. رجوع به مکاشفه و حکمت اشراق چ کربن ص275 شود.


اصحاب مکرم.


[اَ بِ مُ کَرْ رَ] (اِخ)پیروان مکرم بن عبدالله عجلی، ازجملهء ثعالبه بودند ولی از آنها منشعب شدند و گفتند: تارک صلات کافر است از اینرو که خدا را نمیشناسد، همچنین مرتکبان دیگر کبایر را کافر میخواندند، چه عقیده داشتند گناهکاران همه خدانشناسند. و رجوع به مکرمیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص211 و مقریزی ج4 ص170 و الفرق ص82 و تبصیر ص 34 و اعتقادات ص50 شود.


اصحاب ملکاء .


[اَ بِ مَ] (اِخ) پیروان ملکاء بودند که در روم ظهور کرد و بر آن استیلا یافت و بیشتر مردم روم از طریقت وی پیروی میکردند و یکی از سه فرقهء معروف مسیحیان اند. رجوع به ملکائیه و ملل و نحل ص107 شود.


اصحاب مناظر.


[اَ بِ مَ ظِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب المناظر. گروهی از دانشمندان علوم ریاضی بویژه آنانکه در مبحث مناظر و مرایا دست دارند. رجوع به مناظر و مرایا ذیل «مناظر»، و حکمت اشراق چ کربن ص99 شود.


اصحاب منقل.


[اَ بِ مَ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی یاران همصحبت. (از مصطلحات) (غیاث اللغات). بمعنی یاران همصحبت که در زمستان بدور منقل حلقه زده می نشینند و از هر باب حرف با هم زنند. (آنندراج). || بمجاز، بمعنی ارباب مشوره استعمال کنند :
در محفلی که بسته زبان سپند من
صد آتشین عذار در اصحاب منقل است.
تأثیر (از آنندراج).
|| در تداول عامه، مبتلایان به تریاک. وافوریان. تریاکیان.


اصحاب مواشی.


[اَ بِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مالداران. آنانکه به پرورش و نگهداری چارپایان پردازند. گوسفندداران: گروهی آنجا فرودآمده بودند و اصحاب مواشی و چارپایان بودند. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج7 ص299).


اصحاب موسی.


[اَ بِ سا] (اِخ) قوم موسی (ع). بنی اسرائیل: قال اصحاب موسی انا لمدرکون. (قرآن 26/61). و رجوع به بنی اسرائیل شود.


اصحاب میمنة.


[اَ بِ مَ مَ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب دست راست. کسانی که بر خود خجسته و مبارک باشند :فاصحاب المیمنة ما اصحاب المیمنة. (قرآن 56/8). ابوالفتوح آرد: اصحاب دست راست باشند، آنانکه ایشان را بر دست راست به بهشت برند. عبدالله عباس گفت: آنان باشند که بر دست آدم باشند. ضحاک گفت: آنان باشند که نامه های ایشان به دست راست دهند. حسن و ربیع گفتند: آنان باشند که خجسته و مبارک باشند بر خود و عمر ایشان در طاعت خدای تعالی مستغرق شده باشد و ایشان تابعان به احسان اند در قرن دوم از عصر رسول. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج9 ص313). و رجوع به همان صفحه و اصحاب یمین شود.


اصحاب میمون.


[اَ بِ مَ مو] (اِخ)پیروان میمون بن خالد یا میمون بن عمران بودند و میمون نخست از عجارده که گروهی از خوارج بشمار میرفتند پیروی میکرد ولی پس از چندی وی دربارهء اراده و قدر و استطاعت با آنان بمخالفت برخاست و خود به نظریات دیگری معتقد شد. رجوع به میمونیة و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص204 و خطط مقریزی ج 4 ص179 و الفرق بین الفرق ص264 شود.


اصحاب نار.


[اَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل نار و دوزخ. (ناظم الاطباء). دوزخیان. جهنمیان :
شنیدم که بگریستی شیخ زار
چو برخواندی آیات اصحاب نار.سعدی.


اصحاب نافع بن ازرق.


[اَ بِ فِ عِ نِ اَ رَ] (اِخ) پیروان ابوراشد نافع ازرق بودند که با نافع از سران خوارج در روزگار عبدالله بن زبیر خروج کردند و از بصره به اهواز شتافتند و آن شهر را به تصرف آوردند و هشت بدعت در مذهب ساختند. و رجوع به ازارقه و ابوراشد و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص179 شود.


اصحاب نبی.


[اَ بِ نَ] (اِخ) رجوع به اصحاب رسول شود.


اصحاب نجار.


[اَ بِ نَجْ جا] (اِخ)نجاریة. پیروان حسین بن محمد نجار بودند. بیشتر معتزلیان ری و اطراف آن از مذهب او پیروی میکردند. و رجوع به نجاریة و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص116 شود.


اصحاب نجوم.


[اَ بِ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) منجمانند. (انجمن آرای ناصری).


اصحاب نسطور.


[اَ بِ نَ / نِ / نُ] (اِخ)(1)پیروان نسطور حکیم بودند که در روزگار مأمون ظهور کرد و برحسب رای خویش به تصرف در انجیل ها پرداخت، و این گروه در میان مسیحیان مشابه معتزله در میان مسلمانانند. آنان گفتند: خدای تعالی یگانه و صاحب اقانیم سه گانهء وجود و علم و حیات است و این اقانیم زاید بر ذات نیستند و خود ذات هم نمیباشند و کلمه (اقنوم علم) بطریق امتزاج به جسد عیسی متحد نشد چنانکه ملکائیه معتقد بودند و بر طریق ظهور بدان هم نبود چنانکه یعقوبیه میگفتند، بلکه این امر همچون تابش خورشید بر بلور یا همانند ظهور نقش در انگشتری بود. (از ملل و نحل چ قدیم تهران). و رجوع به نسطوریه و ص109 همان چاپ شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Nestoriens


اصحاب نظام.


[اَ بِ نَظْ ظا] (اِخ)اصحاب ابراهیم بن سیار نظام. گروهی که از عقاید ابراهیم مزبور پیروی میکردند. رجوع به نظامیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص72 و الفرق بین الفرق ص113 شود.


اصحاب واصل.


[اَ بِ صِ] (اِخ) معتزله. پیروان واصل بن عطاء غزال بودند و آنان را اصحاب العدل و التوحید نیز میخوانند. رجوع به معتزله و اصحاب العدل و التوحید و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص57 و 60 و واصلیه شود.


اصحاب وحی.


[اَ بِ وَحْیْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خداوندان وحی. پیامبران. فرستادگان خدا. آنانکه از جانب خدا بر ایشان وحی میشد. و رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص305 شود.


اصحاب هشام.


[اَ بِ هِ] (اِخ) پیروان هشام بن عمرو فوطی بودند که آنان را هشامیه نیز گویند. هشام دربارهء قدر عقیدهء مبالغه آمیزی داشت چنانکه در این موضوع از پیروانش نیز بیشتر مبالغه میکرد و بطور کلی از نسبت دادن افعال به باری تعالی امتناع میورزید هرچند در تنزیل نیز تصریح شده باشد، او میگفت خدا میان قلوب مؤمنان تألیف برقرار نمیکند بلکه این مؤمنان اند که به اختیار خود مؤتلفان اند، در صورتی که در تنزیل آمده است: ماالفت بین قلوبهم ولکن الله الف بینهم. (8/63). و رجوع به هشامیه و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص97 شود.


اصحاب هیاکل.


[اَ بِ هَ کِ] (اِخ)ستاره پرستانند و ایشان گویند وسایط میان ما و رب الارباب هیاکلند زیرا که روحانیات از ما غایبند. (نفایس الفنون). و شهرستانی آرد: اصحاب هیاکل و اشخاص گروهی از فِرَق صابئة اند. اصحاب روحانیات چون دریافتند که ناگزیر انسان باید وسایطی داشته باشد که بدان متوجه شود و نزدیکی جوید و از آن استفاده کند از اینرو به هیاکل یعنی سیارات هفتگانه پناه بردند و بر این امور دربارهء آنها آگاه شدند: نخست بیوت و منازل. دوم مطالع و مغارب. سوم اتصالات آنها برحسب اشکال موافق و مخالف و مرتب برحسب طبایع. چهارم تقسیم روزها و شبها و ساعات بر وفق هیاکل. پنجم سنجش صور و اشخاص و اقالیم و شهرها برحسب آنها. آنگاه خواتیم بکار بردند و عزایم و دعاها بیاموختند و برای زحل روز تعیین کردند و مثلاً روز شنبه را بدان اختصاص دادند و در آن روز ساعت نخستین آنرا مراعات میکردند و خاتمی که مطابق صورت و هیأت و صنعت آن ساخته شده بود بکار میبردند و جامهء مخصوص بدان می پوشیدند و بخور خاص زحل میسوختند و دعاهای ویژه بدان میخواندند و نیاز خود را از آن میخواستند و این نیاز را از افعال و آثار خاص به زحل می طلبیدند و حاجت آنان برآورده میشد و اکثر به مراد خود میرسیدند. همچنین از مشتری نیز حاجت می طلبیدند و این هم در روز و ساعت مخصوص بدان بود و برای مشتری نیز به کلیهء خصوصیاتی که دربارهء زحل یاد کردیم قائل بودند. همچنین دیگر حاجات را از ستارگان میخواستند و آنها را آلهه مینامیدند و خدای تعالی رب ارباب و خدای خدایان بود و گروهی از آنان خورشید را رب ارباب و خدای خدایان (اله الاَلهة) میخواندند. آنان هیاکل را وسیلهء تقرب به روحانیات قرار داده بودند و روحانیات را وسیلهء نزدیکی به باری تعالی میدانستند، چه معتقد بودند که هیاکل ابدان روحانیات اند و نسبت آنها به روحانیات همچون نسبت ابدان آدمیان به روحهای آنانست. از اینرو هیاکل را در پرتو حیات روحانیات زنده و گویا می پنداشتند و میگفتند روحانیات در ابدان هیاکل تدبیر و تصرف میکنند و آنها را به جنبش درمی آورند همچنانکه روح در ابدان ما تصرف میکند و شکی نیست هر آنکه به شخصی تقرب جوید در حقیقت به روح او تقرب جسته است. آنگاه برحسب عمل کواکب عجایب حیلی استخراج کردند که مایهء شگفتی بود و آنها عبارت از طلسمات مذکور در کتب و سحر و کهانت و تنجیم و تعزیم و خواتیم و خواص و صور(1) بود که همهء آنها در زمرهء علوم مردم آن روزگار بشمار میرفت. اما اصحاب اشخاص گفتند هرگاه ناگزیر باشیم که وسایطی برگزینیم تا آنها را شفیع و میانجی قرار دهیم هرچند روحانیات را توان بمنزلهء وسایلی قرار داد ولی هنگامی که آنها را بچشم نبینیم و نتوانیم با آنها بزبان سخن گوییم و با آنها روبرو شویم تقرب به آنها تحقق نخواهد یافت جز اینکه به هیاکل آنها توسل جوییم ولی هیاکل گاه دیده شوند و گاه نتوان آنها را دید زیرا دارای طلوع و غروبند، در شب پدید آیند و در روز نهان شوند از اینرو تقرب و توجه به آنها همواره امکان پذیر نیست و ناگزیر باید صور و اشخاصی در پیش دیدگان ما پیوسته قائم و برپا باشند تا در پیشگاه آنها معتکف شویم و بوسیلهء آنها به هیاکل توسل جوییم و آنگاه از هیاکل به روحانیات و از روحانیات به خدا سبحانه و تعالی نزدیک شویم، به پرستش آنها بپردازیم تا آنها ما را به خدا نزدیک کنند. از اینرو اشخاصی بصورت بت بر صورت هیاکل هفتگانه برگزیدند و هر شخص یا بت را در برابر هیکلی قرار دادند. (از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره). و رجوع به صص213 - 224 همان جلد، و اصحاب اصنام شود.
(1) - دربارهء طلسمات و سحر و کهانت و تنجیم و تعزیم و خواص رجوع به کشف الظنون و فهرست مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی شود.


اصحاب یاسین.


[اَ بِ] (اِخ) رجوع به اصحاب رس شود.


اصحاب یزیدبن انیسة.


[اَ بِ یَ دِ نِ اَ سَ] (اِخ) گروهی از پیروان یزیدبن انیسة خارجی بودند. یزید در بصره میزیست، آنگاه به تون از سرزمین فارس رفت و نخست از اباضیه پیروی میکرد اما پس از چندی از آنان انشعاب کرد و معتقد شد که شریعت اسلام در آخر زمان از جانب پیامبری که از مردم غیرعرب خواهد بود نسخ خواهد شد و میگفت: بر آن پیامبر کتابی نازل خواهد گردید و پیروان او صابئون خواهند بود که نام آنان در قرآن آمده است. و رجوع به یزیدیه، و الفرق بین الفرق ص 263 و تعریفات ص174 و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج 1 ص215 شود.


اصحاب یعقوب.


[اَ بِ یَ] (اِخ) یعقوبیه. یکی از فرق سه گانهء مسیحیان بودند که به اقانیم سه گانه اعتقاد داشتند منتها این گروه میگفتند کلمه (اقنوم علم) به گوشت و خون تبدیل شد و از اینرو خدا مسیح گردید. رجوع به ملل و نحل چ قدیم تهران ص1 شود.


اصحاب یمین.


[اَ بِ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصحاب الیمین. خداوندان دست راست یعنی بهشتیان که نامهء اعمالشان به دست راستشان داده میشود یا در دست راست عرصات محشر می ایستند. (فرهنگ نظام). آنهااند که در وقت اخراج ذریت از صلب آدم علیه السلام ایشان به راست وی بوده اند یا نامهء اعمال در آن روز به دست راست ایشان دهند تا به بهشت روند و آن بر یمین عرش است. (از تفسیر حسینی) (آنندراج). آن بود که به ابتدای عمر به گناه تخلیط کند آنگه توفیق دریابد او را تا توبه کند و با درگاه خدای شود، او از اصحاب الیمین باشد، اهل بهشت باشد و بر دست راست رود. (از تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج9 ص314). و رجوع به همان صفحه، و اصحاب میمنة شود.


اصحاح.


[اِ] (ع مص) صاحب اهل و مواشی تندرست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خداوند چارپای تندرست شدن. (زوزنی). بهبود یافتن اهل و ماشیهء کسی. اصحاح قوم؛ چنانست که به مواشی آن آفتی برسد و آنگاه برطرف شود. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و گویند: لایورد الممرض علی المصح؛ یعنی کسی که شتر او مبتلا به مرض است بر کسی که شترش سالم میباشد وارد نشود. (از اقرب الموارد). || اصحاح زید عمرو را؛ تندرست یافتن او را. (از اقرب الموارد). || اصحاح خدا کسی را؛ برطرف کردن مرض او و بهبود بخشیدن به وی. (از اقرب الموارد). دور گردانیدن مرض را از کسی و تندرست گردانیدن او را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اصحاح.


[اَ / اِ] (ع اِ) اصحاح از تورات و انجیل، بمنزلهء سوره از قرآن است. ج، اصحاحات. (قطر المحیط).


اصحاحات.


[اَ / اِ] (ع اِ) جِ اصحاح. رجوع به اصحاح شود.


اصحار.


[اِ] (ع مص) به صحرا بیرون شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به صحرا بیرون آمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اَصْحَرَ القومُ؛ برزوا الی الصحراء لایواریهم شی ء، تقول: رأیتهم مصحرین؛ ای بارزین الی الصحراء. (اقرب الموارد). || اصحار مکان؛ پهناور شدن آن یعنی همانند صحرا گردیدن آن. (از اقرب الموارد). فراخ گردیدن جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اصحار امر و اصحار به امر؛ آشکار ساختن آن، گویند: لاتصحره امرک و اَصحر بما فی قلبک. (از اقرب الموارد). || اصحار مرد؛ یکچشم گردیدن وی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اصحاف.


[اِ] (ع مص) اصحاف کتاب را؛ قرار دادن صحیفه ها در آن. (از اقرب الموارد). فراهم آمدن نامه ها و فراهم آوردن، یقال: اُصْحِفَ الشی ء (مجهولاً)؛ اذا جمعت فیه الصحف و منه المصحف. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصحاف چیزی؛ جمع کردن صحیفه های بسیار در آن. (تاج المصادر بیهقی).


اصحب.


[اَ حَ] (ع ص) حمار اصحب؛ خر که رنگش مایل به سرخی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || میگون. (محمودبن عمر ربنجنی).


اصحبة.


[اَ حَ بَ] (اِخ) صورتی از اصحمة. رجوع به اصحمة و الاصابه ج1 ص112 شود.


اصحر.


[اَ حَ] (ع ص) سرخ سپیدآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک به اصهب. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و گویند: حمار اصحر و اتان صحراء. (از اقرب الموارد). || خاکی مایل به سرخی. (از اقرب الموارد). خاکی مایل به سرخی که در خفا اندکی به سفیدی زند. (از قطر المحیط). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (قطر المحیط).


اصحل.


[اَ حَ] (ع ص) مرد گلوگرفته و گرفته آواز. (منتهی الارب). مرد گلوگرفته آواز. (ناظم الاطباء). گران آواز. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).


اصحم.


[اَ حَ] (ع ص) سیاه زردی مایل. مؤنث: صَحْماء. ج، صُحْم. (منتهی الارب). دارای صحمة، گویند: حمار اصحم و اتان صحماء. (قطر المحیط). دارای سیاهی که به زردی زند یا برنگ خاکی که اندکی به سیاهی زند یا برنگ سرخی درآمیخته به سپیدی. (از اقرب الموارد). سیاه به زردی مایل. ج، صُحْم. یقال: حمار اصحم. (ناظم الاطباء).


اصحم.


[اَ حَ] (اِخ) اصحم نجاشی. اصحمة النجاشی. اصحم بن ابجر. اصحم ابجر. اصحمة بن بحر نجاشی. پادشاه حبشه بود که حضرت رسول (ص) در سال پنجم بعثت نامه ای به وی نوشت و او اسلام آورد. حمدالله مستوفی در ضمن وقایع سال پنجم آرد: عمرو امیة ضمیری به اصحم نجاشی ملک حبشه فرستاد مسلمان شد و پاسخ نامه نیکو نوشت و تحفه ها فرستاد. (تاریخ گزیده ص147).
و صاحب مجمل التواریخ و القصص زیر عنوان حدیث ملک حبشه، آرد: وی به پیغامبر (ع) ایمان آورد و جعفربن ابیطالب را که آنجا مانده بود و پیغامبر فرموده بود بازفرستادش با یاران دیگر و ایشان را و رسول را چیزها داد و پیغامبر را هدیه ها فرستادش(1) با پسر خویش و پاسخ نوشت: الی رسول الله محمد من النجاشی اصحم بن ابجر(2) و اسلام اندر نامه پیدا کرد، و فرستادن پسر، و گفت اگر فرمایی من نیز بخدمت آیم و لیکن با مردم حبشه بس(3) نیامدم که بسیار بودند و ایشان را در کشتیها بفرستاد و کشتی پسر نجاشی خشکی(؟)(4) شد در دریا، و مسلمانان با جعفر سوی پیغامبر آمدند و پیغامبر به اسلام نجاشی عظیم خرم شد. (از مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص253).
و بلعمی آرد: و کافران چیره شدند و مؤمنان شکیبایی نتوانستند کردن، پس سوی پیغمبر (ص) آمدند و گفتند ما را با این مردمان بیش از این طاقت نیست و با این رنج و دشواری و مذلت و عذاب بیش از این صبر نتوانیم کردن و میترسیم که از دست و زبان ما چیزی آید که بدان از فرمان خدای دست بازداشته باشیم و به خدای عاصی شویم. ما را دستوری ده تا از مکه بیرون شویم و به شهری دیگر رویم تا آنگاه که ترا از خدای تعالی دستوری کارزار آید. پیغمبر (ص) ایشان را دستوری داد تا از مکه بیرون شوند و گفت به زمین حبشه روید به پادشاهی نجاشی که مردمان حبشه بر دین ترسایی اند و ترسایان خداوندان کتابند به مسلمانی نزدیکترند و این نجاشی پادشاهیست که هرگز بر هیچ کس ستم نکند. و نام آن کسان که به حبشه رفتند اندر کتاب مغازی پدید است و محمد بن جریر اندر این کتاب گوید هفتادودو تن بودند که به حبشه رفتند و به اخبار دیگر و کتب مغازی اندر ایدونست که صدوبیست تن بودند از مهتران و کهتران و گروهی زنان با خویشتن ببردند، از آن کسان که زنان ببردند از کهتران و مهتران بعضی را نام یاد کرده اند یکی عثمان بن عفان و یکی جعفربن ابی طالب و حمزة بن عبدالمطلب و عبدالرحمن بن عوف و زبیربن عوام و عماربن یاسر رضوان الله علیهم اجمعین. و از مکه به حبشه به دریا باید رفتن، از مکه به جده شوند و به دریا نشینند، پس ایشان سوی حبشه شدند و مکیان آگاه شدند و از پس ایشان رفتند و ایشان را درنیافتند، پس ایشان روی به حبشه نهادند و عدد زنان ایشان گویند پانزده تن بودند و گروهی گویند چهار زن بودند... و آن کسان که در زمین حبشه بودند همه در ایمنی بودند و چون قریش حال ایمنی ایشان بشنیدند و آگاه شدند تدبیر کردند که به حبشه روند پیش نجاشی و ازو درخواهند تا آن مردمان را بدیشان فرستند تا ایشان را بکشند، پس هدیه ها گرد کردند ازبهر نجاشی و دو رسول بیرون کردند یکی عمرو عاص بود و دیگر عبدالله بن ربیعه و نجاشی و سرهنگان را جداجدا هدیه فرستادند و هر دو سخن گوی و چرب زبان بودند، پس ایشان برفتند و پیش نجاشی شدند و هدیه ها ببردند و از نجاشی درخواستند که مسلمانان را بدست ایشان دهد تا باز به مکه برند و همه را بکشند، نجاشی سخن ایشان نشنید و آن هدیه ها نپذیرفت. رسولان نومید بازگشتند و میان نجاشی و مسلمانان مناظره رفت بسیار اندر باب مسلمانی و اندر باب ترسایی سخنانی سخت لطیف و نیکو و اندر کتب مغازی روایت کرده اند و محمد بن جریر آنرا نگفته است. پس چون نجاشی هدیه ها رد کرد و نپذیرفت گفت مرا به هدیهء شما احتیاجی نیست که شما پیغمبر خدای را دروغ زن میدارید و بدو نمیگروید، چون نجاشی هدیه ها بازداد و سرهنگان نیز، عمرو عاص و عبدالله بن ربیعه نومید بازگشتند و نجاشی پنهان به مصطفی (ص) بگروید و ایمان آورد، پس خواست که دین خویش را آشکارا کند، مردمان حبشه را گرد کرد و مهتران و سرهنگان و سپاه را و ایشان را گفت مرا بدل اندر ایدون می آید که این آن محمد است که صفت او در انجیل خدای گفته است، چه بود اگر ما بدو بگرویم و او را بشهر خویش آوریم پیش از آن که این دین وی بر همه روی زمین غلبه گیرد. مردمان حبشه بیکبار بانگ برداشتند که ما این نپسندیم و از ملت ترسایی دست بازنداریم، هرکه دست بازدارد ما او را نپسندیم و ازو بیزار شویم. نجاشی ترسید که پادشاهی ازو بشود، آن مردمان را گفت من شما را همی آزمودم خواستم بدانم که در سر چه دارید، ایشان همه بیارامیدند و نجاشی آن همه مسلمانان را نیکو همی داشت و خود پنهان مسلمان شده بود، پس بنزدیک پیغمبر (ص) کس فرستاد و او را از مسلمانی خود بدید کرد، پیغمبر (ع) مسلمانی او را بپذیرفت و او را به پنهان داشتن دین معذور داشت و چون هجرت به مدینه کرد از پس پنج سال نجاشی بمرد به حبشه و جبرئیل پیغمبر (ص) را آگاه کرد و پردهء حجاب برگرفت تا از مدینه حبشه را بدید و بفرمود که بر وی نماز کن، پس پیغمبر (ص) با مسلمانان به مصلی رفت و بر نجاشی نماز کردند و آن حضرت نجاشی را میدید بر تخت مرده بنهاده. (از ترجمهء تاریخ طبری بلعمی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 248).
و مقریزی آرد: چون رنج و آزار شدت یافت خداوند به مسلمانان اجازه داد که به حبشه هجرت کنند و نخستین کسی که در نهان بقصد حبشه از مکه بیرون رفت عثمان بن عفان بود و وی همسر خویش رقیه دختر پیامبر (ص) را نیز با خود برد، آنگاه مردم از وی پیروی کردند و یازده مرد و چهار زن در خفا از مکه بیرون شدند تا به شُعَیْبة(5) رسیدند و این گروه برخی پیاده و برخی سواره بودند. اتفاقاً در همان ساعتی که به شعیبة رسیدند دو کشتی بازرگانی به حبشه میرفت و آنان را با نیم دینار بسرزمین مزبور بردند. پس از بیرون رفتن آن گروه از مکه قوم قریش آنان را دنبال کردند و تا ساحل دریا آنجا که بر کشتی سوار شده بودند بیامدند اما به هیچیک از آنان دست نیافتند و ابوبکربن ابی شیبه در تصنیف خویش آورده است که: برحسب روایت قبیصة بن ذؤیب نخستین کسی که با همسر خود به حبشه مهاجرت کرد ابوسلمه پسرعم رسول (ص) بود، و بقولی نخستین کس ابوطالب عمروبن عبدشمس بن عبدودبن نصربن مالک بود و این امر در رجب سال پنجم مبعث روی داد که سال دوم از اظهار دعوت بشمار میرفت. باری مهاجران شعبان و رمضان در حبشه بماندند و آنگاه خبر یافتند که قوم قریش به اسلام گرویده اند، از اینرو گروهی بازگشتند و گروهی بجای ماندند. و چون گروه بازگشته در شوال سال پنجم نبوت به مکه رسیدند، دریافتند که اسلام آوردن اهل مکه خبر باطلی بوده است، از اینرو هر یک از آنان یا مورد ستم واقع شدند و یا در نهان بسر میبردند و بنابرین مسلمانانی که در مکه اقامت داشتند در رنج و بلا بودند و بدین سبب جعفربن ابی طالب (رض) با گروهی از مکه بیرون رفتند و باز بسوی حبشه رهسپار شدند، چنانکه شمارهء آنان با گروه مهاجر نخستین به 32 تن بالغ شد و این جماعت را اصحمهء نجاشی پادشاه حبشه پناه داد و ایشان را اکرام کرد و چون قوم قریش از این امر آگاه شدند تنی چند را برای بازگردانیدن آنان به حبشه گسیل داشتند و هدایا و ارمغانهایی نیز با آنان برای نجاشی فرستادند تا مگر در بازگرداندن ایشان همراهی کند، و فرستادگان عبارت بودند از: عبدالله بن ابی ربیعه، عمروبن المغیرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم، و عمروبن عاص. اما اصحمه درخواست آنان را نپذیرفت، آنگاه از سرداران وی همین امر را درخواستند و آنان نیز امتناع ورزیدند، پس فرستادگان مکه نزد اصحمة بسعایت پرداختند و گفتند: این گروه مهاجران دربارهء عیسی (ع) به گفتار بزرگی قائلند و میگویند وی بنده ای بوده است. اصحمه مسلمانان مهاجر و رئیس آنان جعفر را نزد خویش خواند و گفت: دربارهء عیسی چه میگویید؟ جعفر سورهء کهیعص را تلاوت کرد و چون خواندن آنرا بپایان رسانید اصحمه چوبی از زمین برداشت و گفت: همچنان که این چوب چیزی بر انجیل نیفزوده است اینان نیز چیزی بر آن نیفزودند. سپس گفت: بروید! شما در سرزمین من ایمنید، هرکه به شما بد گوید باید جریمه بپردازد. و آنگاه به عمرو و عبدالله گفت: اگر دو کوه از زر بمن ببخشید این گروه را به شما تسلیم نخواهم کرد و سپس فرمان داد هدایای آنان را به خود ایشان رد کنند و سرانجام دو فرستادهء مزبور در نهایت نومیدی بازگشتند، محمد بن اسحاق ازجملهء مهاجران به حبشه ابوموسی اشعری را نیز یاد کرده است لیکن واقدی و دیگران آنرا رد کرده اند و علت آن نیز واضح است، چه همچنانکه در صحیح و دیگر کتب آمده است ابوموسی از مکه به حبشه مهاجرت نکرد بلکه وی از یمن برای دیدار جعفر به حبشه رفت و برخی روایت کرده اند که قریش عمروبن عاص و عبدالله بن ابی ربیعه را پس از وقعهء بدر به حبشه گسیل داشتند و چون پیامبر (ص) این امر را شنید، عمروبن امیهء ضمیری را بخواند و نامه ای که به نجاشی نوشته بود به وی سپرد و او را به حبشه فرستاد. (از امتاع الاسماع ص20). و رجوع به ص22 همان کتاب شود.
(1) - شین زایدهء قدیم است که هنوز در طهران متداول میباشد. فردوسی گوید: گرفتش فش و یال اسب سیاه. (حاشیهء بهار).
(2) - اصل: امکی. طبری: الاصحم بن اهجر. (ج2 ص 1569). (حاشیهء بهار).
(3) - متن: پس.
(4) - کذا، و ظ: غرق شد. (طبری هم چنین است).
(5) - بندریست نزدیک جده.


اصحم بن ابجر.


[اَ حَ مِ نِ ؟] (اِخ) رجوع به اصحم شود.


اصحم نجاشی.


[اَ حَ مِ نَ] (اِخ) رجوع به اصحم شود.


اصحمة.


[اَ حَ مَ] (اِخ) ابن بحر نجاشی. پادشاه حبشه است، ایمان آورد در عهد نبی (ص). (منتهی الارب) (آنندراج). نام نجاشی پادشاه حبشه که در عهد حضرت رسول (ص) بود و به آن حضرت ایمان آورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اصحم شود.


اصحن.


[اَ حُ] (ع اِ) جِ صَحْن. (ناظم الاطباء).


اصحة.


[اَ صِحْ حَ] (ع ص، اِ) جِ صحیح. (دهار) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صحیح شود.


اصحی.


[اَ حا] (ع ن تف) هشیارتر.


اصحیرار.


[اِ] (ع مص) خشک شدن گرفتن گیاه. و صاحب صراح در معنی این کلمه بغلط رفته است. (منتهی الارب). رو به خشکی نهادن گیاه یا سرخ شدن یا سپید شدن اوایل گیاه است. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). خشک شدن گرفتن گیاه. (ناظم الاطباء).


اصحیمام.


[اِ] (ع مص) زرد شدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زرد شدن گیاه یا درآمیختن سیاهی سبزی آن به زردی. از اضداد است. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نیک سبز گردیدن گیاه. از لغات اضداد است، یا سیاهی سبزی آن زردی آمیخته شدن(1). (منتهی الارب). شدت یافتن سبزی گیاه. || اصحیمام زمین؛ تغییر یافتن گیاه آن. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). متغیر شدن گیاه زمین. (منتهی الارب). || پشت دادن یا رفتن باران زمین. (از اقرب الموارد). رفتن و پشت دادن باران زمین. (منتهی الارب)(2). || اصحیمام زرع؛ سرما زدن کشت یا رو به خشکی نهادن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). سردی زده شدن زراعت و خشک شدن گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). || زرد شدن. (منتهی الارب).
(1) - چنانکه دیده شد در اقرب و قطر المحیط این قسمت را ذیل معنی زرد شدن گیاه آورده اند.
(2) - در منتهی الارب و قطر المحیط این معنی چنین است: متغیر شدن گیاه زمین و پشت دادن باران وی.


اصخاد.


[اِ] (ع مص) درآمدن در گرما. (منتهی الارب). اصخاد مرد؛ داخل شدن وی در گرما. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). || اصخاد حرباء؛ گرم کردن خود را در گرما. (منتهی الارب). گرم کردن حرباء خود را در آفتاب و استقبال کردن آن از خورشید. (از اقرب الموارد). گرم کردن حربا خود را در آفتاب. (از قطر المحیط). استقبال کردن خورشید را و خود را بدان گرم کردن. (از المنجد). درآمدن حربا در آفتاب و خود را بدان گرم کردن. || اصخاد گرما؛ شدت یافتن آن. (از اقرب الموارد) (المنجد).


اصخار.


[اِ] (ع مص) اصخار مکان؛ فزون شدن سنگ در آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و مکان را مُصْخِر گویند. (از اقرب الموارد). || در جای سنگناک درآمدن. (منتهی الارب).


اصخر.


[اَ خَ] (ع ص) مرد اصخرروی؛ وقیح. پررو. بیشرم. (از اقرب الموارد از تاج العروس).


اصخمة.


[اَ خَ مَ] (اِخ) صورتی است از اصحمة. رجوع به اصحمة، و الاصابة ج1 ص112 و حبیب السیر چ خیام ج1 صص311 - 313 شود.


اصخیتات.


[اِ] (ع مص) فرونشستن آماس جراحت. (منتهی الارب). اصخیتات جراحت؛ آرام شدن ورم آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || به شدن بیمار. (منتهی الارب). اصخیتات بیمار؛ بهبود یافتن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصد.


[اُ صَ] (ع اِ) جِ اُصْدة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اُصْدة شود.


اصد.


[اِ صَ] (ع اِ) جِ اِصْدة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اِصْدة شود.


اصد.


[اُ صُ] (ع اِ) جِ اِصاد. (قطر المحیط). رجوع به اصاد شود.


اصدأ.


[اَ دَ ءْ] (ع ص) سیاهی که اندک مایهء سرخی با وی آمیخته بود. (تاج المصادر بیهقی). || اشتر دیزه. (مهذب الاسماء). ذوالصدأة. دارای رنگ صُدْأة یعنی رنگ سرخ مایل به سیاهی یا سیاهی که به سرخی زند و آن از رنگهای بز و اسب است. یقال: جدی اصدأ و عناق صَدْءاء. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بزغالهء سرخ که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: جدی اصدأ. (منتهی الارب). || کمیت نیک سرخ مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب سیاه و سرخ فام. (مهذب الاسماء). از رنگهای اسب است، چنانکه اگر سرخی اسب مانند زنگ آهن باشد، آنرا اصدأ خوانند، و اگر در آن اندکی سیاهی درافزاید، آنرا اجأی خوانند و اسم آن جُؤْوة است. (از صبح الاعشی ج2 ص19).


اصداء .


[اِصْ صِ] (ع مص) (از «ص دء») اصداء اسب و بز؛ سرخ مایل به سیاهی بودن آنها. سیاه سرخ فام بودن آنها. (از اقرب الموارد).


اصداء .


[اَ] (ع اِ) جِ صَدی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به صَدی شود.


اصداء .


[اِ] (ع مص) اصداء فلان؛ مردن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). مردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بمردن. || اصداء کوه؛ آواز دادن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). آواز دادن کوه. (منتهی الارب). آواز بازدادن کوه. (تاج المصادر بیهقی). || اصدأه طول العهد بالصقل؛ ای جعله صَدِئاً؛ یعنی وی را فرومایه شمرد. (از اقرب الموارد).


اصداد.


[اَ] (ع اِ) جِ صَدّ. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به صَدّ شود.


اصداد.


[اِ] (ع مص) بازداشتن کسی را از چیزی و برگردانیدن. (منتهی الارب). بگردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بازداشتن و برگردانیدن. (آنندراج). منع کردن و منصرف کردن کسی. لغتی است در صدّ (ثلاثی): اناس اصدوا الناس بالسیف عنهم. (از اقرب الموارد). کسی را از کاری بازداشتن و برگردانیدن. (قطر المحیط). || ریمناک شدن جراحت. (منتهی الارب) (آنندراج). زرداب گرفتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). چرک یافتن زخم. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصدار.


[اِ] (ع مص) بازگردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی ص13) (ناظم الاطباء). واگردانیدن. (زوزنی). اصدار کسی از کاری؛ بازگردانیدن وی را از آن و منصرف کردن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اصدار امر؛ نمودار کردن آنرا. آشکار کردن آنرا. ابراز آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اصدار فلان را؛ بردن وی را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اطعمهم حتی اصدرهم؛ یعنی سیر کردن ایشان را. (اقرب الموارد). || فلان یورد و لایصدر؛ یعنی کار را آغاز میکند ولی آنرا تمام نمیکند. (از اقرب الموارد). || صادر کردن و دادن. (فرهنگ نظام).


اصدار.


[اَ] (اِخ) مواضعی است به نعمان الاراک نزدیک مکه که از آنها عسل صادر میکنند و مراد از آن صدور وادی است. (از اصمعی) (معجم البلدان). و رجوع به مراصدالاطلاع شود.


اصدار فرمودن.


[اِ فَ دَ] (مص مرکب)رجوع به اصدار کردن شود: و به پادشاهان و سلاطین ایران زمین یرلیغها اصدار فرمودند. (رشیدی).


اصدار کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)اصدار فرمودن. صادر کردن فرمان یا نامه.


اصداع.


[اِصْ صِدْ دا] (ع مص) متفرق و پریشان گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصداع قوم؛ پراکنده شدن ایشان. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تصدع. و رجوع به تصدع شود. || اصداع الجمع؛ در اصطلاح صوفیه، فرق است بعد از جمع بظهور کثرت در وحدت و اعتبار کثرت در وحدت، کذا فی لطایف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اصداغ.


[اَ] (ع اِ) جِ صُدْغ. (دهار) (منتهی الارب). جِ صُدْغ، بمعنی مابین چشم و گوش مردم. و موی پیچیده بر صدغ فروهشته. (آنندراج). بناگوشها. موهای بناگوش و میان چشمها و گوشها و موها که بر این مواضع باشند. جِ صدغ، بمعنی میان چشم و گوش و موی پیچیده بر این جایگاه. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صُدْغ شود.


اصداف.


[اِ] (ع مص) بازگردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصداف کسی از چیزی؛ منصرف کردن و برگرداندن وی از آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || میل دادن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی).


اصداف.


[اَ] (ع اِ) جِ صَدَف، غلاف مروارید. (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). جِ صدف، بمعنی غشاء دُر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صدفها.
- اصداف درر؛ کنایه از ضمیر ارباب جود. (انجمن آرای ناصری).
- اصداف کحلی؛ کنایه از نه سپهر است. (انجمن آرای ناصری).


اصداق.


[اِ] (ع مص) کابین دادن. (زوزنی). کاوین نام بردن. (تاج المصادر بیهقی). کاوین کردن. کابین زن کردن. (آنندراج). دست پیمان نامیدن. (منتهی الارب). صداق معلوم کردن. تعیین کردن صداق دختر. (از المنجد). اصداق مرد زن را؛ تعیین کردن صداق وی را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و گاه فعل این مصدر بدو مفعول متعدی شود. (از اقرب الموارد). || راست کردن قول کسی. (غیاث). درست کردن قول کسی. (آنندراج).


اصداق.


[اَ] (ع اِ) جِ صِدْق. راستیها. (غیاث) (آنندراج).


اصداک اشوشو.


[اَ اَ] (اِ مرکب) دزی مینویسد: این صورت را که پدرو(1)بصورتهای ازادق (ازداق یا ازدیق)(2) آورده و بمعنی معما(3) دانسته است(4)، من تصور میکنم کلمهء بربری باشد که کمابیش تحریف شده است. در فرهنگ لغات بربری من کلمهء ثیداک بمعنی اینها، آنها و کلمهء اَشو بمعنی «که» استفهام یافته ام (چه چیز؟ چیست؟). تعبیری که درست بمعنی: این چیزها کدامند؟ (چیستند؟) است، و این کلمه ها در برخی از انواع جمله های اسپانیولی معادل مفهومی هستند که پدرو از آنها به معما تعبیر کرده است. (از دزی ج1 ص26). در فارسی نیز کلمهء چیستان مرکب از ادات استفهام «چه» و «است» و «آن» است.
(1) - Pedro de Alcala.
(2) - azadaq (azdaq. azdiq).
(3) - Axuxu.
(4) - Cosa e cosa. pregunta de ques cosa y cosa ques cosa y cosa.


اصدح.


[اَ دَ] (ع اِ) اسد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اصدر.


[اَ دَ] (ع ص) عظیم الصدر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بزرگ سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


اصدران.


[اَ دَ] (ع اِ) (بصیغهء تثنیه) دو رگند زیر صدغین. (منتهی الارب). دو رگ بمیان دنبال چشم و گوش. و به «ز» و «س» (اَزدران. اَسدران) لغتان فیهما. (مهذب الاسماء). نام دو رگ باشد زیر دو صدغ و آن دو را اصدغان نیز گویند. (از بحر الجواهر). دو رگ باشند در زیر دو صدغ. (از قطر المحیط). || جاء یضرب اصدریه؛ ای فارغاً خاسراً؛ آمد در حالی که فارغ بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاء یضرب اصدریه؛ ای فارغاً، و بقولی شادمان و در حال غرور چنانکه نمیدانست اصدران وی کجاست. (از اقرب الموارد). و رجوع به اصدغان شود.


اصدغان.


[اَ دَ] (ع اِ) دو رگند در زیر دو بناگوش. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). دو رگند زیر هر دو صدغ. (منتهی الارب) (آنندراج). اصدران. و رجوع به اصدران شود.


اصدف.


[اَ دَ] (ع ص) اسب دارای صَدَف. (از اقرب الموارد). رجوع به صدف شود. اسب که رانها نزدیک و سمها دوردور نهد و در هر دو بند دست وی اندک پیچیدگی بود و جانب راست سم آن به بیرون رویه مایل باشد. و اگر جانب چپ باشد آنرا اقفد نامند. (از منتهی الارب). اسبی که رانها را نزدیک و سمها را دوردور نهد و در هر دو دست وی اندک پیچیدگی بود و سم آن بجانب راست میل کند. (ناظم الاطباء). آنکه خردهء پایش بسوی وحشی کژ بود. (از مهذب الاسماء). اسب که در پیچیدگی میان دو زانو رانهای آن نزدیکی و سمهای آن دوری داشته باشد. و بقولی کژیی است در سم اسب یا شتر به شق وحشی و اگر کژی به انسی باشد آنرا اقفد خوانند. (از اقرب الموارد). || اشتری که سول وی از دست یا از پای بر سوی وحشی چسبیده باشد. (تاج المصادر بیهقی). || (اِخ) نام شاعری از قبیلهء طی. (منتهی الارب).


اصدفة.


[اَ دِ فَ] (ع اِ) جِ صَدَف. (منتهی الارب).


اصدق.


[اَ دَ] (ع ن تف) راست تر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || راستگوتر. (ناظم الاطباء). راستگوی تر. صادق تر. ازدق:
السیف اصدق انباءً من الکتب.متنبی.
و فی الحدیث: اصدقهم [ای اصدق امتی]حیاءً عثمان.
- امثال: اصدق ظناً من المعی.
اصدق من القطا؛ راستگوتر از مرغ سنگخوار. سنگخوار پرنده ایست که بدان در راستی مثل زنند زیرا آن پرنده «قطاقطا» فریاد میکشد و در خبر دادن از خود راست میگوید. و نیز گفته اند عرب از اینرو بدان مثل میزند که آوازی یکسان دارد و آنرا تغییر نمیدهد. (از فرائدالادب المنجد).
اصدق من لفظ لحظ؛ نگاه از لفظ راستگوتر است. (از فرائدالادب المنجد).


اصدقاء .


[اَ دِ] (ع اِ) بمعنی دوستان، و این جِ صدیق است که بر وزن فعیل باشد. (غیاث) (آنندراج). جِ صدیق. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی ص63) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مردمان صدیق و راستگو. (ناظم الاطباء). و رجوع به صدیق شود.


اصدقة.


[اَ دِ قَ] (ع اِ) جِ صداق (کاوین زن). (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به صداق شود.


اصدم.


[اَ دَ] (ع ص) برکنده تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انزع. (اقرب الموارد).


اصدة.


[اُ دَ] (ع اِ) پیراهن کوچکی که در زیر جامه پوشند. ج، اُصَد، اِصاد. (اقرب الموارد). و آنرا دختران خردسال پوشند. یا صدرة است. (از قطر المحیط). رجوع به صدرة شود. شاماک. (تاج المصادر بیهقی). اصیدة. (قطر المحیط). رجوع به اصیدة شود. مؤصدة. (قطر المحیط). رجوع به مؤصدة شود. پیراهن کوچک دختران خردسال یا پیراهن کوچک که زیر جامه پوشند. (آنندراج). پیراهن خرد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). پیراهن کوتاه که زیر جامه پوشند. (منتهی الارب). || شتران خردسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اصدة.


[اِ دَ] (ع اِ) مجتمع قوم. ج، اِصَد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جای جمع شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اصدة.


[اَ صِدْ دَ] (ع اِ) جِ صِداد. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به صِداد شود.


اصر.


[اَ] (ع اِ) اِصْر. اُصْر. عهد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج). پیمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زنهار. (مهذب الاسماء) : و اخذتم علی ذلکم اصری. (قرآن 3/81)؛ و عهد من بستدید بر آن. || بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرانی. (ترجمان علامهء جرجانی ص12) (مهذب الاسماء). سنگینی. ثقل. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بار گران: و لاتحمل علینا اصراً. (قرآن 2/286)؛ و بار مکن بر ما بار گرانی را. و یضع عنهم اصرهم. (قرآن 7/157)؛ و فرومی نهد از ایشان بار گرانشان را. اصار. (قطر المحیط). رجوع به اصار شود. || گناه. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ذنب. و اصل آن ثقیل است. (قطر المحیط). ذنب. (اقرب الموارد). ج، آصار. (مهذب الاسماء). ج، آصار، اِصران. (ناظم الاطباء).


اصر.


[اَ] (ع مص) شکستن. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). اصر چیزی؛ شکستن آنرا. (از اقرب الموارد). || مایل کردن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میل دادن. (آنندراج). اصر کسی بر دیگری؛ مایل گردانیدن او را نسبت به دیگری. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اصار ساختن برای خیمه. (منتهی الارب). اصار ساختن برای خانه. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اِصار شود. || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ناظم الاطباء). اصر کسی را؛ حبس کردن او را. (قطر المحیط).


اصر.


[اِ] (ع اِ) آنچه مایل گرداند ترا به چیزی. (از منتهی الارب). آصرة، یعنی آنچه مایل گرداند شخص را به چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به آصرة شود. || قسم که به طلاق زن یا به آزادی بنده و یا به نذر خدا خورده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوگند یاد کردن برای طلاق یا آزاد کردن بنده یا نذر. (از قطر المحیط). || سوراخ گوش. ج، آصار، اِصران. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اواصر. (قطر المحیط). و رجوع به اَصْر شود.


اصر.


[اُ صُ] (ع اِ) جِ اصار. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اصار شود.


اصر.


[اُ] (ع اِ) رجوع به اَصْر شود.


اصراء .


[اِ] (ع مص) خریدن یا فروختن مُصرّاة(1) را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیع کردن مصراة را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به مصراة شود.
(1) - مُصَرّاة؛ ناقه و مانند آن که آن را نادوشیده باشند تا شیر در پستان آن جمع شود و بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب).


اصراب.


[اِ] (ع مص) دادن و شیر ترش خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). اصراب مال کسی را؛ دادن مال را به وی. (ناظم الاطباء). اصراب مال به کسی؛ اعطای آن به وی. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد).


اصراب.


[ ] (اِخ) شهری بود میان مرو و بلخ. رجوع به نزهة القلوب مقالهء 3 ص179 شود.


اصرئباب.


[اِ رِءْ] (ع مص) رجوع به اصریباب شود.


اصراح.


[اِ] (ع مص) پیدا و آشکار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصراح امر؛ آشکار کردن آن. (از المنجد) (از قطر المحیط)؛ بیان کردن و آشکار کردن آن. (از اقرب الموارد).


اصراخ.


[اِ] (ع مص) اصراخ کسی؛ فریادرسی و یاری کردن به کسی. (از المنجد) (قطر المحیط). اَصْرَخَ فلاناً؛ اَغاثه و اَعانه. تقول: استصرخنی فاصرخته؛ ای استغاث بی فاغثته. و قیل الهمزة للسلب. ای فازلت صراخه. (اقرب الموارد). فریاد رسیدن و یاری گری کردن. به فریاد رسیدن. (مؤید الفضلاء). فریاد رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی ص13).


اصراد.


[اِ] (ع مص) اصراد تیرانداز تیر را؛ انفاذ کردن آنرا. گذراندن آنرا. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (قطر المحیط). درگذرانیدن تیر را. (منتهی الارب) (آنندراج). تیر بر چیزی بگذرانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || اصراد تیر؛ خطا کردن آن. به هدف نرسیدن آن، فهو مُصْرِد؛ ای مخطی ء. (از اقرب الموارد) (از المنجد).


اصرار.


[اِ] (ع مص) اصرار اسب و خر به گوشش؛ راست کردن آنرا برای شنیدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). راست کردن اسب گوش را تا بشنود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دو گوش راست کردن اسب. (تاج المصادر بیهقی). || اصرار سنبل؛ آمادهء برآمدن گردیدن خوشه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صَرَر گردیدن خوشه. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به صرر شود. || دو رفتن و شتافتن. (منتهی الارب). اصرار مرد در دویدن؛ شتافتن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). اصرار فلان؛ دو رفتن فلان و شتافتن. (از ناظم الاطباء). || اصرار مرد بر کار؛ عزم کردن و پایداری و دوام وی بر آن. (از قطر المحیط). بر چیزی ایستادن. (تاج المصادر بیهقی). عزیمت نمودن بر کار و ثبات و دوام ورزیدن بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزم کردن بر کار. (از اقرب الموارد). پافشاری و مداومت و ثبات بر کار. (از اقرب الموارد)(1). درایستادن در کار. الحاح. ابرام. بر کارها بایستادن. ایستادن بر چیزی. پیوسته به کاری بودن. پافشاری کردن. سماجت. ایستادگی : او چون اصرار و انکار قوم دید جز مداراة و ترک مماراة چاره ای ندید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص289).
-امثال: از ما اصرار از او انکار.
به اصرار آدمی را به هر کار توان واداشت.
|| بر گناه بایستادن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 13). پافشاری و دوام و ثبات بر کاری و درین معنی اکثر در شر و گناهان بکار رود. یقال: اصرّ علی الذنب؛ اذا لم یُقلع عنه. (از اقرب الموارد). همیشه بر گناه بودن. پیوسته در معصیت بودن. پیوسته بر گناه بودن. (مؤید الفضلاء). بر گناه بایستادن. بر معصیت ایستادن. بر معصیت بیستادن. (زوزنی). ادامه بر گناه و عزم بر ارتکاب گناههایی که در سابق از بنده سر زده است، کذا فی الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون). و در حدیث آمده است: آنگاه که اصرار بر گناهی صغیره باشد آنگاه در حکم کبیره و قادح عدالت است :
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص277).
و بدین مقامات و مقدمات هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود و بر خطا اصرار ننماید. (کلیله و دمنه). چون مدتی بر این برآمد و ایشان الا اصرار نیفزودند [اصحاب سبت]، خدای تعالی ایشان را عذاب فرستاد. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج4 ص516). || شوخ چشمی. || تنها بر کردن کاری مستعد شدن. (غیاث) (آنندراج). مستعد به کاری شدن. (فرهنگ نظام). || منع کردن کسی قبول نساختن. (غیاث) (آنندراج). منع کسی را قبول نکردن. (فرهنگ نظام). و رجوع به ارمغان آصفی ص 133 شود.
(1) - صاحب اقرب چنانکه ملاحظه میشود معنی اصرار بر کار را بصورت دو معنی متمایز آورده است.


اصرار.


[اَ] (اِخ) نام قبیله ای از عرب که در قلعهء صُرَر(1) سکونت دارند. (منتهی الارب).
(1) - قلعه ای است به یمن.


اصراردارنده.


[اِ دا رَ دَ / دِ] (نف مرکب) مُصِرّ. سماجت کننده. پافشاری کننده. رجوع به اصرار داشتن شود.


اصرار داشتن.


[اِ تَ] (مص مرکب)چیزی را بسماجت مطالبه کردن و خواستن، مثال: فلان اصرار دارد نجاری بیاموزد. (از فرهنگ نظام) . ثبات داشتن و سماجت داشتن. مصر بودن. (ناظم الاطباء). پافشاری داشتن.


اصرار کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)ثبات و دوام ورزیدن و ایستادگی کردن در کاری. و نیز لجاجت کردن و ایستادگی نمودن. (ناظم الاطباء). سماجت کردن. مُصِر بودن. ابرام کردن. پافشاری داشتن. اصرار ورزیدن. و رجوع به اصرار ورزیدن شود :
کند در ره نوشتن ها چو اصرار
سمش آب سیاه آرد قلم وار.
اشرف مازندرانی (از ارمغان آصفی ص124).


اصرارکننده.


[اِ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) سماجت کننده. مُصِرّ. پافشاری کننده. اصرارورزنده.


اصرار نمودن.


[اِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) اصرار کردن یا سماجت نشان دادن :
مجال صبر کجا ماندم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار.
ظهیر فاریابی (از ارمغان آصفی ص134).
و رجوع به اصرار کردن شود.


اصرار و ابرام.


[اِ رُ اِ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) پافشاری و سماجت. دنبال کردن کاری با تأکید و سماجت.


اصرارورزنده.


[اِ وَ زَ دَ / دِ] (نف مرکب)سماجت کننده. اصرارکننده. و رجوع به اصرارکننده شود.


اصرار ورزیدن.


[اِ وَ دَ] (مص مرکب)سماجت کردن. ابرام ورزیدن. مُصِر بودن. اصرار کردن. پافشاری کردن. تأکید کردن. و رجوع به اصرار کردن شود.


اصراف.


[اِ] (ع مص) بگردانیدن. (از منتهی الارب). اصراف از چیزی؛ رد کردن از آن و راندن آن. (از المنجد). بازگرداندن چیزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به صَرْف شود. || اصراف شراب؛ ممزوج نکردن آن. (از المنجد). || اصراف شاعر در شعر خویش؛ آوردن اصراف و آن نزدیک کردن فتحهء حرف رَویّ از قصیده به ضمه یا کسره است. (از اقرب الموارد). حرکت رَویّ را مختلف آوردن یعنی یک قافیه به رفع و دیگری به جر یا یکی به رفع و دیگری به نصب. و خلیل این را جایز ندارد، و قد جاء فی شعرالعرب و منه:
اطعمت جابان حتی اشتدّ معرضه
و کاد ینقد لولا انه طافا
فقل لجابان نترکنا لطیبة
نوم الضحی بعد نوم اللیل اصرافُ.
؟ (از منتهی الارب).
حرکات رَویّ را مختلف آوردن یعنی یک قافیه برفع و دیگری بجر یا یکی برفع و دیگری بنصب، و خلیل این را جایز ندارد. (آنندراج). یقال: اصرف شعره. (از ناظم الاطباء).


اصراف.


[اَ] (ع اِ) جِ صَرف. (آنندراج). رجوع به صرف شود.


اصرام.


[اِ] (ع مص) اصرام مرد؛ اصرم شدن وی. (قطر المحیط). رجوع به اصرم شود. محتاج و بسیارعیال گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). محتاج و صاحب عیال بسیار گردیدن شخص. (ناظم الاطباء). درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). نیازمند شدن مرد. (صحاح). و در اساس آمده است اصرم شدن وی یعنی نیازمند شدن او در حالی که در وی تماسکی است. (از اقرب الموارد). بدحال شدن مرد در حالی که در وی تماسکی است. و اصل آن اینست که قطعه ای از مال برای او باقی مانده است. (از تاج العروس). || اصرام نخل؛ به وقت درو رسیدن خرمابن و جز آن. (منتهی الارب). به وقت درو رسیدن خرمابن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). به بریدن آمدن بار خرما. (تاج المصادر بیهقی). هنگام بریدن بار خرما شدن. رسیدن وقت بریدن خرما. هنگام بریدن آن فرارسیدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || صاحب گلهء شتران شدن. (منتهی الارب) (آنندراج).


اصرام.


[اَ] (ع اِ) جِ صَرْم، معرب چرم. (تاج العروس). رجوع به صرم شود. || جِ صِرْم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ صِرْم، بمعنی ضرب و جماعتی از مردم که بسیار نباشند و بگفتار صاحب صحاح بمعنی خانه های مجتمعی از مردم یا بقول دیگران بمعنی جماعتی که با شتران خود به ناحیه ای بر کنار آب فرودآیند، و گفتار زن صاحب آب از همین معنی است که آنها همهء اطراف را غارت میکردند ولی به غارت صرمی که وی در آن بود نمیپرداختند، و گفتار نابغه از همین معنی است که جیش را وصف میکند نه شب را چنانکه جوهری توهم کرده و ابوسهل و ابن بری بدان متوجه شده اند :
او تزجروا مکفهرّاً لا کفاء له
کاللیل یخلط اصراماً باصرام.
یعنی هر تیره ای (حی) به قبیله ای از بیم غارت کردن وی درمی آمیخت. و طرماح گوید:
یا دار اَقوتْ بعد اصرامها
عاماً و ما یبکیک من عامها.
(از تاج العروس).
جِ صِرْم، جماعة مردم و خانه های مجتمع در یک جا. (آنندراج). جِ صِرْم، به معنی ضرب و صنف و جماعت. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صِرْم شود.


اصران.


[اِ] (ع اِ) جِ اِصْر. (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اِصْر و اَصْر و اُصْر شود. (ناظم الاطباء).


اصرد.


[اَ رَ] (ع ن تف) انفذ.
- امثال: اصرد من السهم.
اصرد من خازق وَرقه.
|| ابرد.
- امثال: اصرد من جراد.
اصرد من عَنْزَةٍ جَرْباء.
اصرد من عین الحرباء؛ مَثَلی است که آنرا برای کسی بکار میبرند که به سرمای سخت دچار شده باشد زیرا حرباء بگرد خورشید میچرخد و آنرا با چشم خود استقبال میکند تا از آن گرما جلب کند و نیز گویند: اصرد من عَنْزَةٍ جَرْباء، زیرا بز گر بعلت کمی موی و نازکی پوست در زمستان گرم نمیشود و از اینرو سرما بدان زیان میرساند. (از اقرب الموارد).


اصرع.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ صَرْع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به صَرْع شود. جِ صَرْع، بمعنی گونه ای از گونه ها. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || جِ صِرْع. (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به صِرْع شود.


اصرم.


[اَ رَ] (ع ص) مرد محتاج بسیارعیال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مُصْرِم. فقیر بسیارعیال. (تاج العروس). فقیر بدحال بسیارعیال. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || آنکه کنارهء دو گوش وی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). مؤنث: صَرْماء. ج، صُرْم. (از المنجد).


اصرم.


[اَ رَ] (اِخ) چنانکه در داستانهای مربوط به دیدار حضرت موسی (ع) و خضر آورده اند صریم و اصرم نام دو یتیم بوده است که خضر (ع) هنگامی که در بیرون دیهی به عمارت دیواری پرداخت علت آنرا به موسی (ع) چنین بازگفت: سبب عمارت دیوار آن بود که زیر آن گنجی بود که ازآنِ دو یتیم بود نام آن دو یتیم یکی صریم و یکی اصرم بوده. (از تاریخ گزیده ص48).


اصرم.


[اَ رَ] (اِخ) برخی آنرا تصحیف کرده اند و اصل آن صرم است که لقب ابن سعیدبن یربوع مخزومی است. (از الاصابه ج1 ص129). و رجوع به صرم شود.


اصرم.


[اَ رَ] (اِخ) رجوع به اسرم در همین لغت نامه و فهرست ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو شود.


اصرم.


[اَ رَ] (اِخ) ابن حوشب ابوهشام قاضی همدان، هالک بود از زیادبن سعد و قرة بن خالد روایت کرد. یحیی گوید کذاب خبیثی است و بخاری و مسلم و نسایی گفته اند: حدیث او متروک است. و دارقطنی حدیث وی را منکر دانسته است و سعدی گوید در همدان بسال 202 ه . ق. از وی حدیث نوشتم ولی ضعیف است. (از لسان المیزان ج1). و رجوع به ص461 همان جلد و ابوهشام در همین لغت نامه شود.


اصرم.


[اَ رَ] (اِخ) ابن عبدالحمید یا اصرم بن حمید. از شاعران عرب معاصر هارون الرشید بود که در سال 170 ه . ق. از طرف هارون به حکومت سیستان تعیین گردید. و صاحب تاریخ سیستان ذیل عنوان نشستن هرون الرشید به خلافت دربارهء شوریدن مردم سیستان بر کثیربن سالم و گریختن وی از سیستان آرد: «پس سیستان بشورید بر کثیربن سالم... ده روز مانده بود از جمادی الاولی سنهء سبعین و مائة (170 ه . ق.). پس هرون الرشید عهد سیستان و خراسان سوی فضل بن سلیمان فرستاد و فضل بن سلیمان اصرم بن عبدالحمید [ را ]سیستان داد و اصرم، حمیدبن عبدالحمید را برادر خویش را به خلافت خویش به سیستان فرستاد و اندرآمد روز آدینه هفت روز مانده از جمادی الاولی سنهء سبعین و مائة، پس از آن به سه روز که کثیربن سالم به بغداد شد باز اصرم بن عبدالحمید بر اثر برادر بیامد و روزگاری اینجا به سیستان بود و نیکویی کرد تا باز رشید عبدالله بن حمید را از جهت خویش به سیستان فرستاد». (تاریخ سیستان چ بهار ص152). و در صفحهء 155 آرد: باز ولایت(1) علی بن عیسی، اصرم بن عبدالحمید را به سیستان فرستاد دیگر راه، و همام بن سلمة با او باخراج(2) هم اندر این سال که یاد کردیم (سال 181 ه . ق.)، چون اصرم به سیستان آمد علتی صعب او را پیش آمد و همام بن سلمة را خلیفت کرد که شهر نگاه دارد و خود فرمان یافت - انتهی. و سیوطی آرد: صولی از محمد بن عمر خبری تخریج کرده و گفته است: اصرم بن حمید بر مأمون داخل شد و معتصم نیز در نزد وی بود. مأمون گفت: ای اصرم من و برادرم را وصف کن ولی هیچیک از ما را بر دیگری برتری مده. اصرم پس از اندکی انشاد کرد:
رأیت سفینةً تجری ببحر
الی بحرین دونهما البحور
الی ملکین ضوءهما جمیعاً
سواء حار دونهما البصیر
کلا الملکین یشبه ذاک هذا
و ذا هذا و ذاک و ذا امیر
فان یک ذاک ذا و ذاک هذا (کذا)
فلی فی ذا و ذاک معاً سرور
رواق المجد ممدود علی ذا
و هذا وجهه بدر منیر.
(از تاریخ الخلفا ص218).
و رجوع به اصرم بن حمید شود.
(1) - کلمهء «ولایت» زاید بنظر میرسد.
(2) - کذا، و ظ: «به خراج»، یعنی به امر خراج.


اصرم.


[اَ رَ] (اِخ) ابن غیاث، ابوغیاث. تابعی است. (منتهی الارب). اصرم بن غیاث خراسانی نیشابوری از مقاتل بن حیان روایت کرد، احمد و بخاری و رازی و دارقطنی گفتند: حدیث وی منکر بود، و نسایی گفت: حدیث او متروک است. (از لسان المیزان ج 1). و رجوع به ص463 همان جلد و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص124 شود.


اصرمان.


[اَ رَ] (ع اِ) اصرمانی. ورکاک(1) و زاغ. (منتهی الارب). صُرَد و غراب. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس). || شب و روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لیل و نهار. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (المنجد). شب و روز زیرا هر یک از آن دو دیگری را قطع میکند. (از تاج العروس). || گرگ و کلاغ. (مهذب الاسماء). گرگ و زاغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذئب و غراب. (السامی فی الاسامی) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (المنجد). گرگ و زاغ، بعلت انصرام یا جدایی آنها از مردم. مرار گوید :
علی صرماء فیها اصرماها
و خرّیت الفلاة بها ملیل.(از تاج العروس).
|| ترکته بوحش الاصرمین؛ یعنی به بیابانی که در آن جز گرگ و کلاغ نیست. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و صاحب تاج العروس آرد: لحیانی جملهء «ترکته بوحش الاصرمین» را آورده و آنرا تفسیر نکرده است، و ابن سیده گوید: بعقیدهء من بمعنی فلات است. و زمخشری گوید: یعنی به بیابانی که جز گرگ و کلاغ هیچکس در آن نباشد، و راجز بهمین معنی اشاره کرده است:
هذا احق منزل برک
الذئب یعوی و الغراب یبکی.
(1) - «درکاک» در ناظم الاطباء غلط است.


اصرمانی.


[اَ رَ نی ی] (ع اِ) رجوع به اصرمان و تاج العروس(1) شود.
(1) - در تاج العروس معانی اصرمان ذیل اصرمانی آمده است.


اصرم اشهلی.


[اَ رَ مِ اَ هَ] (اِخ) اُصَیْرِم، که نامش عمروبن ثابت است. صحابی است. (منتهی الارب). اصرم یا اصیرم اشهلی انصاری و نامش عمروبن ثابت بود. صحابی است. (از تاج العروس). و رجوع به عمرو و الاصابه ج1 شود.


اصرم بن حمید.


[اَ رَ مِ نِ حَ] (اِخ) از شاعران عرب بود و در عقدالفرید این ابیات از وی نقل شده است:
رشحت حمدی حتی اننی رجل
کلی بکل ثناء فیک مُشتغل
خولت شکری ما خولت من نعم
فحر شکری لما خولتنی خول.
(عقدالفرید ج2 ص21 و 22).
و رجوع به اصرم بن عبدالحمید شود.


اصرم بن سیف.


[اَ رَ مِ نِ سَ] (اِخ)صاحب تاریخ سیستان ذیل عنوان نشستن عمرو لیث به امیری، آرد: ابوطلحه منصوربن [ مسلم و ] محمد بن زیدویه هر دو بنزدیک عمرو آمدند به هری (سال 267 ه . ق.) و هر دو را خلعت داد و بنواخت و مال بسیار داد و اصرم بن سیف چون خبر بشنید نیز نزدیک عمرو آمد و خلعت یافت و نیکویی دید. (از تاریخ سیستان ص238).


اصرم بن عوف.


[اَ رَ مِ نِ عَ] (اِخ) از قبیلهء قسر و معاصر جریر بود و نسب وی را صاحب بلوغ الارب چنین آورده است: اصرم بن عوف بن عویف بن مالک بن ذبیان بن ثعلبة بن عمروبن یشکربن علی بن مالک بن سعدبن نذیربن قسر. (از بلوغ الارب ج1 ص303). و رجوع به ج2 ص369 همان کتاب شود.


اصرم خراسانی.


[اَ رَ مِ خُ] (اِخ) رجوع به اصرم بن غیاث خراسانی شود.


اصرم شقری.


[اَ رَ مِ شَ قَ](1) (اِخ)صحابی است. (منتهی الارب). کسی که پیامبر (ص) او را به تفاؤل زرعة نامید. صحابی است. (تاج العروس). و صاحب الاصابة آرد: اسامة بن اخدری تمیمی شقری... نزیل بصره بود، ابن حبان گوید در حالی که اسلام آورده بود نزد حضرت رسول (ص) رفت - انتهی. و او را حدیثی است از روایت بشیربن میمون از وی گفت: تیره ای (حیی) از قبیلهء شقره نزد پیامبر (ص) آمد و در میان ایشان مرد تنومندی بود او را اصرم میگفتند که بنده ای حبشی خریده بود، پس گفت: ای رسول خدا او را نام گذار و بخوان. وی را گفت: نام تو چیست؟ گفت اصرم. پیامبر گفت: بلکه زرعة او را برای چه میخواهی؟ گفت برای چوپانی. آنگاه انگشتان او را گرفت و گفت: او عاصم است. حدیث وی را ابوداود و حاکم در المستدرک تخریج کرده اند. و ابن سکن گفت او را جز این حدیث، حدیث دیگری نیست و طبرانی نیز بهمین سان آنرا تخریج کرده است و از روایت دیگری از بشیر از اسامة از اصرم آمده است که گفت گفتم: ای رسول خدا من بندهء تازه ای خریدم. (از الاصابة ج1 ص29).
(1) - محرَّکةً. (تاج العروس).


اصرم کمرکی.


[اَ رَ مِ ؟] (اِخ) رجوع به اصرم کمری شود.


اصرم کمری.


[اَ رَ مِ کَ] (اِخ) صاحب تاریخ سیستان آرد: قرار گرفتن تمامی ملک سیستان بر خداوند یمین الدین بهرامشاه بن حرب هم در این روز، لشکر طلبیدن سلطان محمد خوارزمشاه از سیستان، و فرستادن خداوند یمین الدین شمس الدین زنگی بن امیر باحفص جوینی را و سرهنگ اصرم کمری(1) را با شش هزار مرد بمدد وی به لب آب ترمد بسال ششصدوپانزده. (ص393). و در ص394 آرد: خلاف کردن شاه شمس الدین زنگی [ و ] شجاع الدین سام اصرم کمری و بادار نصر علی برونجی و... هم در این سال (618 ه . ق.).
(1) - در احیاء (احیاءالملوک): کمرکی.


اصرم یعقوب صابر.


[اَ رَ یَ بِ بِ](اِخ) مردی از بزرگان کمر یا کمر زهیر واقع در سیستان بود که بسال 424 ه . ق. هنگام ورود یاقوتی(1) به کمر او را خدمت کرد و با وی در جنگها شرکت جست. رجوع به تاریخ سیستان ص377 شود.
(1) - امیر یاقوتی پسر داود چغری بیک و برادرزادهء سلطان طغرل سلجوقی.


اصرمین.


[اَ رَ مَ] (ع اِ) رجوع به اصرمان شود.


اصرة.


[اَ صِرْ رَ] (ع اِ) جِ صِرار. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ صَرار. (ناظم الاطباء). رجوع به صِرار و صَرار شود.


اصری.


[اَ صِرْ ری] (ع اِمص) رجوع به اَصِرّی و صِرّی شود.


اصری.


[اَ صِرْ را] (ع اِمص) نیک عزیمت بر کاری و جِدّ و ثبات و دوام بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صِرّی. رجوع به صِرّی شود. یقال: انها منی صری؛ ای عزیمة و جد، و در آن لغات است: اَصِرّی و صِرّی و اَصِرّی و... و هی مشتقة من الاصرار ای الاقامة و الدوام علی الشی ء. (از منتهی الارب). و گاه گویند: کانت هذه الفعلة منی اَصِرّی، یعنی عزیمت. و اما صِرّی و اَصِرّی، یای آنها به الف نقل شده است بنیت بیرون بردن آنها از فعل به اسم و اصل صری، اصری بود الف آن حذف شد و آن لغتی در صررت نیست. (از اقرب الموارد).


اصریباب.


[اِ] (ع مص) اصرئباب. نرم و تابان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اِصْرَأَبَّ الشی ءُ؛ اذا اِمْلاسَّ. (منتهی الارب). نرم شدن چیزی. (قطر المحیط). نرم و صافی شدن چیزی. (از اقرب الموارد). املس شدن.


اصص.


[اُ صُ] (ع ص، اِ) جِ اَصوص. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به اَصوص شود.


اصطاذنة.


[ ] (اِخ) ناحیه ایست به مغرب که عابس بن سعد در آنجا به غزا و پیکار پرداخت و عابس را مسلمة بن مخلد امیر مصر از جانب معاویه بسال 57 ه . ق. بدان ناحیه گسیل کرد. (از معجم البلدان). و رجوع به مراصدالاطلاع شود.


اصطاطیر.


[اِ] (معرب، اِ) نوعی مسکوک بود. رجوع به اصطتیر شود.


اصطاغیرا.


[اِ] (اِخ) اِسطاغیرا. استاژیر. شهری بیونان که مولد ارسطو بود. رجوع به اسطاغیرا و حبیب السیر چ خیام ج1 ص165 شود.


اصطافالیس.


[ ] (معرب، اِ) یونانی گزر. رجوع به اصطفلین، و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص51 شود.


اصطام.(1)


[اِ] (ع اِ) اسطام. مسعار. کفچهء آتشدان. رجوع به اسطام شود.
(1) - فقط در مهذب الاسماء با صاد آمده است.


اصطب.


[اَ طُب ب] (معرب، اِ) باقیماندهء نسوج کتان و کنف و مشاقة الاصطب. (از دزی ج1 ص26). و رجوع به اشتب و اصطبة شود.


اصطباب.


[اِ طِ] (ع مص) ریخته شدن. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تصبب. انصباب. (اقرب الموارد). || اصطباب آب؛ نوشیدن باقی ماندهء آنرا. (از اقرب الموارد). تصابب. (اقرب الموارد). و رجوع به تصابب شود. و در تاج آمده است: گویند: صببت لفلان ماءً فی القدح لیشربه و اصطببت لنفسی ماءً من القربة لاشربه. (از اقرب الموارد). || اصطباب و تصابب زندگی؛ گذراندن بقیهء آنرا. (از اقرب الموارد).


اصطباح.


[اِ طِ] (ع مص) صبوحی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صبوح آشامیدن. (از قطر المحیط). صبوح نوشیدن. حریری گوید: و هل یجوز اصطباحی من معتقة. (از اقرب الموارد). شراب بامداد خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). صبوحی برگرفتن. بامداد شراب خوردن. صبوحی زدن. شرب صباح. صبوح خوردن یا آشامیدن. مقابل اغتباق. شرب در صباح. (ملخص اللغات). و رجوع به صبوحی شود: تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند. (سندبادنامه ص184). کما یلذ الغافل لذة جثمانیة فی الاصطباح و الاغتباق و التقلب بین الخمر و الخمار. (الجماهر بیرونی ص 12). از نشوت صباء اصطباح و اغتباق در میل و تمایل اصطحاب و اعتناق. (ترجمهء محاسن اصفهان ص99). || چراغ افروختن. افروختن. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: الشمع مما یصطبح به. (اقرب الموارد).


اصطبار.


[اِ طِ] (ع مص) شکیبایی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صبر کردن. و طای آن بدل از تای فوقانی است. و در منتخب، شکیبایی نمودن. (آنندراج) (غیاث اللغات). صبر. (زوزنی). صبر کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص14). شکیبایی. شکیبیدن. شکیب. مصابرت. صابری. اصطبار بر چیزی؛ تصبر. اصبرار. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط): و مستعصم عذر گفت و وزیر از مواعید او بکلی مأیوس گشت و به قضا رضا داده دیدهء انتظار بر دریچهء اصطبار گذاشت. (رشیدی). || در پی قصاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اِصْطَبَرَ منه؛ اقتصَّ من معنی القصاص. (اقرب الموارد). || در پی رفتن. || خود را بستم بازداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اصطباغ.


[اِ طِ] (ع مص) نانخورش ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نانخورش کردن. (زوزنی). نانخورش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). اصطباغ کسی به صِبْغ؛ ادام (نانخورش) را با هم درآمیختن. گویند: اصطبغ بالخل و فیه و نگویند: اصطبغ الخبز بخل. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به صِبْغ و ادام شود: و یشربوا علیه سکنجبیناً حامضاً و یصطبغوا بعد ذلک لقماً بالخل. (ابن البیطار). || اعتماد از معمودیت یا غسل تعمید. (از اقرب الموارد).


اصطبان.


[اِ طِ] (ع مص) برگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انصراف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). انصبان. (اقرب الموارد).


اصطبل.


[اِ طَ] (معرب، اِ) جای باش ستور. لغت شامی است. (منتهی الارب). مأخوذ از یونانی، جای باش ستور که بفارسی شنکله و شولیده نیز گویند. (ناظم الاطباء). اسطبل هم رواست و آن بمعنی جایگاه دواب یا جای نگهداری آنهاست. ج، اصطبلات، اصابل. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). مکان بستن اسپان. (از صراح) (از مزیل الاغلاط) (غیاث) (آنندراج). جای بستن ستور که نام دیگرش طویله است. (فرهنگ نظام) (آنندراج). با اتابل(1) فرانسه از یک اصل است و لاتینی استابولوم(2) است. و جوالیقی آرد: ابن درید گوید اصطبل عربی نیست و این شعر را دیگری انشاد کرده است :
لولا ابوالفضل و لولا فضله
لسد باب لایسنی قفله
و من صلاح راشد اصطبله.
(از المعرب ص19).
و در حاشیه بنقل از نسخه ای دیگر آرد: اصطبل رومی است. آخور ستور یعنی پایگاه. (مؤید). جای ستور. ج، اصطبلات، اصابل. (مهذب الاسماء). آخر. (زمخشری). پاگاه. طویله. ستورگاه. آخور. آخور چارپایان. آکنده. ستورخانه. جای ستور. شترخانه. جای ایستادن دواب. جای دواب. جای ستور. و رجوع به دزی ج1 ص26 شود.
(1) - etable.
(2) - Stabulum.


اصطبلات.


[اِ طَ] (ع اِ) جِ اصطبل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (دزی ج1 ص26).


اصطبل اژیاس.


[اِ طَ لِ اُ] (اِخ) اصطبلی که هرکول آنرا برُفت. رجوع به اژیاس شود.


اصطبل عنترة.


[اِ طَ لِ عَ تَ رَ] (اِخ) نام جایی میان عقبهء ایله و ینبع بر راه حاج مصر.


اصطبة.


[اُ طُبْ بَ] (معرب، اِ) چیزی که از کتان بیفتد. (منتهی الارب). مأخوذ از یونانی. (ناظم الاطباء). مشاقة الکتان، مانند اسطبه. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به اسطبه و اصطب و اشتب شود.


اصطتیر.


[اِ طَ] (معرب، اِ) اصطاطیر. از مسکوک های زرین قدمای یونان و مساوی 140 غرش بود. (از قطر المحیط).


اصطجرود.


[اِ طِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر نو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد واقع در 80 هزارگزی شمال باختر طیبات. محلی دامنه، معتدل و دارای 312 تن جمعیت است که شیعه، حنفی و فارسی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


اصطحاب.


[اِ طِ] (ع مص) اصطحاب قوم؛ با یکدیگر مصاحبت کردن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). یار و مصاحب یکدیگر شدن. (منتهی الارب). با همدیگر صحبت داشتن. (آنندراج). با یکدیگر صحبت کردن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر را یار و مصاحب شدن. (ناظم الاطباء). مصاحبت. همدم شدن. همراز شدن. همصحبت شدن: از نشوت صباء اصطباح و اغتباق در میل و تمایل اصطحاب و اعتناق. (ترجمهء محاسن اصفهان ص99). || اصطحاب کسی را؛ حفظ کردن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). نگاهبانی و حفاظت کسی. (منتهی الارب). نگاهبانی و حفاظت کردن کسی. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).


اصطحام.


[اِ طِ] (ع مص) راست ایستادن، یقال: اصطحم؛ اذا انتصب قائماً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).


اصطخاب.


[اِ طِ] (ع مص) بانگ و فریاد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصطخاب الطیر؛ بانگ و فریاد مرغان و اختلاط آواز ایشان. (منتهی الارب). بهم بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). افغان کردن. بانگ کردن. (زوزنی). اصطخاب طیر و جز آن؛ اختلاط آوازهای آنها در یکدیگر، تقول: سمعت اصطخاب الطیر. قال الشاعر: ان الضفادع فی الغدران تصطخب. (از اقرب الموارد). اصطخاب پرندگان یا غوکان؛ اختلاط آوازهای آنها. (از المنجد). اصطخاب پرندگان و جز آنها؛ درآمیختن آوازهای آنها بهم. (از قطر المحیط). || بانگ کردن موج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماء مصطخب الموج؛ ای صخبه. (اقرب الموارد).


اصطخاد.


[اِ طِ] (ع مص) راست ایستادن در آفتاب. مصطخد نعت است از آن. (منتهی الارب). انتصاب یا راست ایستادن. مصطخد نعت آنست. (از اقرب الموارد) (از المنجد).


اصطخام.


[اِ طِ] (ع مص) راست ایستادن مرد. (از اقرب الموارد). راست بر پای ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج). منتصب و قائم بودن.


اصطخر.


[اِ طَ] (معرب، اِ) معرب استخر، بمعنی تالاب و آبگیر. اصطرخ. (شرفنامهء منیری). کول. مأجل. و رجوع به استخر و ستخر و اصطرخ و سطخر و صطخر شود.


اصطخر.


[اِ طَ] (اِخ) کوره یا شهرستان اصطخر از مهمترین و بزرگترین شهرستانهای فارس بشمار میرفت و مرکز آن شهر اصطخر بود و شهرها و قرای بسیاری داشت که مشهورترین آنها عبارت بودند از: بیضاء. مایین. نیریز. ابرقو و یزد و جز آنها. (از ضمیمهء معجم البلدان).


اصطخر.


[اِ طَ] (اِخ) قلعهء اصطخر. بر وزن و معنی استخر است که قلعهء فارس باشد و آن تختگاه دارابن داراب است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). نام شهر که قلعهء فارس است، معرب استخر که سابق گذشت. (از لب الالباب) (برهان) (غیاث). نام شهری از ولایت پارس، کذا فی زفان گویا. (از مؤیدالفضلا). پرس پلیس(1). همان شهر استخر است. (فارسنامهء ناصری). و جوالیقی آرد: اصطخر نام شهر است و عجمی است و در اشعار عرب آمده است. جریر گوید :
و کان کتاب فیهم و نبوة
و کانوا باصطخر الملوک و تُسترا(2).
(المعرب ص38).
و ابن البلخی آرد: و سه قلعه ساخت [ جمشید ] در میان شهر و آنرا سه گنبدان نام نهاد، یکی قلعهء اصطخر و دوم قلعهء شکسته و سوم قلعهء شکنوان. (فارسنامهء ابن البلخی ص32). و همو آرد: قلعهء اصطخر؛ در جهان هیچ قلعه قدیم تر از این قلعه نیست و هر احکام کی صورت بندد آنجا کرده اند و بعهد پیشدادیان آنرا سه گنبدان گفتندی و دو قلعهء دیگر را کی بنزدیکی آنست یکی قلعهء شکسته و دیگر قلعهء شکنوان و این هر دو قلعه ویران است، عضدالدوله حوضی ساختست آنجا حوض عضدی گویند و چنانست کی دره ای بودست بزرگ کی راه سیل آب قلعه بر آن دره بودی، پس عضدالدوله به ریختگری روی آن دره برآورد مانند سدی عظیم و اندرون آن به صهروج و موم و روغن و... بعد ما کی کرباس و قیر چند لابرلا در آن گرفتند و احکامی کردند کی از آن معظم تر نباشد و این حوض است و بسط آن یک قفیز کم عسیری است و عمق آن هفده پایه است کی چون یک سال هزار مرد از آن آب خورند یک پایه کم شود، و در میان حوض بیست ستون کرده اند از سنگ و صهروج و بر سر آن سقف حوض پوشیده و بیرون از آن دیگر حوضهاء آب و مصنعها هست و عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد و سردسیر است مانند هواء اصفهان و کوشکهاء نیکو و سرایهاء خوش و میدان فراخ دارد. (فارسنامهء ابن البلخی ص156).
و در ص111 آرد: در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایهء او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامهء ابن البلخی چ بریل ص111). و صاحب حدود العالم آرد: اصطخر؛ شهری بزرگ است و قدیم و مستقر خسروان بوده است و اندر وی بناها و نقشها و صورتهای قدیم است و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناهاست عجیب که آنرا مزگت سلیمان خوانند (؟) و اندر وی سیب باشد نیمه ترش و نیمه شیرین و اندر کوه وی معدن آهن است و اندر نواحی وی معدن سیم است - انتهی.
شهریست بفارس از اقلیم سوم بطول 79 درجه و عرض 32 درجه... گویند نخستین کسی که آن را بنیان نهاد اصطخربن طهمورث پادشاه ایران بود و طهمورث در نزد ایرانیان بمنزلهء آدم... بود جریربن خطفی گوید: مردم فارس و روم و عرب از نسل اسحاق بن ابراهیم خلیل (ع) بودند :
و یجمعنا و الغر اَبناء سارة
اب لانبالی بعده من تعذرا
و ابناء اسحاق اللیوث اذا ارتدوا
حمائل موت لابسین السنورا
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهمُ
و کسری و عدوا الهرمزان و قیصرا
و کان کتاب فیهم و نبوة
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
(از معجم البلدان).
شهر یا قلعهء اصطخر بر تپهء سنگی نزدیک نهر بند امیر واقع است و مسافت آن تا شیراز از جانب خاور 35 هزار گز است. قلعهء مزبور در وسط جلگهء پهناوری سر به آسمان کشیده که از لحاظ آبادانی و حاصلخیزی بی همتاست و هم اکنون آن جلگه را مرودشت خوانند که کوههای بلندی پیرامون آنرا احاطه کرده است. ملتبرون گوید: و بر سه یا چهار فرسنگی دهکده ای در میان آثار شهر قدیمی و مشهور، اصطخر دیده میشود و آن در گذشته پایتخت فارس بود و برحسب گمان برخی از مورخان این شهر را اسکندر ویران نساخت(3) بلکه عرب در قرن هفتم م. آنرا منهدم کرد و آثار آن بر سرزمین بلندی مشرف بر دشت پهناوری دیده میشود و در پهلوی کاخی که در این شهر بنیان نهاده شده است کوهی است بشکل تختی با پلکان که بوسیلهء پله هایی از سنگ کبود بالای آن میروند و قریب 500 پله دارد. هنگام داخل شدن به کاخ نخستین منظره ای که بیننده را دچار شگفتی و حیرت میکند دو ایوان سنگی است که ارتفاع هر یک از آنها 50 پاست و تمثال صورتی که آنرا ابوالهول میگویند...(4) و در دو سوی ایوانها بسیاری از نقوش یونانی و عبری و کوفی و فارسی و میخی دیده میشود... و نزدیک دو ایوان از پله ها بالا میروند تا به تالار و ستونهای بزرگ میرسند و در دو سوی پله ها بسیاری از نقوش و صورتها است و علاوه بر صورتها نوعی ظروف و وسایل است از قبیل ارابه ها که بسبک یونانی است و تصاویر شتر و گاو و گوسفند و اسب نیز دیده میشود و در پایین پله ها تصویر شیری است که گاوی را به چنگال گرفته است. و از ستونهای تالار 15 ستون بحال خود باقی است که ارتفاع آنها از 70 تا 80 پاست و این ستونها از عالیترین و استوارترین و استادانه ترین نمونه های صنعت معماریست و محیط کاخ 4200 پای فرانسوی و محیط باغ 600 گام از شمال به جنوب و 390 گام از خاور به باختر است - انتهی.
و نخستین کسی که از جانب مسلمانان در فارس بجنگ پرداخت علاءبن حضرمی بود که در هنگام خلافت عمر (رض) بسال 17 هجری با سپاهیان خود بسوی فارس هجوم آورد تا به اصطخر رسید و مردم آن شهر به نبرد سختی برخاستند... آنگاه در همان سال ابوموسی اشعری به بلاد فارس درآمد و فرمانروایی اصطخر را به عثمان بن ابی العاص ثقفی سپرد و در حقیقت فتح بسال 18 هجرت میسر گردید. ابن اثیر گوید: عثمان بن ابی العاص ثقفی آهنگ اصطخر کرد و او و اهل اصطخر در جور با هم تلاقی کردند و فارسیان شکست یافتند و مسلمانان نخست جور و آنگاه اصطخر را فتح کردند و بسیاری از لشکریان فارسیان را کشتند و بقیه گریختند، آنگاه عثمان بن ابی العاص آنان را به ذمه و جزیه دعوت کرد و هربذ آن ناحیه پذیرفت و عثمان پس از آن غنائم را گرد آورد و خمس آنها را نزد عمر فرستاد و بقیه را تقسیم کرد آنگاه مردم اصطخر نافرمانی آغاز کردند و عثمان بسال 27 هجری بدان شهر بازگشت و بار دیگر آنرا گشود سپس مردم آن شهر قیام کردند و عبیداللهبن معمر بسال 29 هجری بر دروازهء اصطخر با آنان به نبرد پرداخت و کشته شد و مسلمانان منهزم شدند و چون خبر این امر به عبدالله بن عامر رسید بسوی اصطخر شتافت و مردم آن شهر شکست یافتند و گروهی بسیار کشته شدند و اصطخر را با زور فتح کرد و سپس بسوی دارابجرد شتافت که مردم آن نافرمانی آغاز کرده بودند و آن شهر را نیز گشود و به سوی جور رفت، در این هنگام مردم اصطخر قیام کردند و ابن عامر پس از فتح جور به اصطخر بازگشت و پس از محاصرهء شدید آن شهر و بکار بردن منجنیق آن شهر را فتح کرد و چنانکه بلاذری آرد: 40 هزار تن را بکشت و بیشتر خاندان های اصیل و بزرگان اسواران را نابود کرد و این امر بسال 29 هجری بوده است، و گویند ابن عامر پس از بازگشت از اصطخر شریک بن اعور حارثی را در آن شهر فرمانروا ساخت و او مسجد آن شهر را بنیان نهاد و تا حد امکان در اصلاح امور شهر کوشید و در سال 39 ه . ق. زیادبن امیه که والی فارس بود بدان شهر رفت، وی قلعه ای نزدیک اصطخر بساخت و آنرا بنام قلعهء زیاد خواند، آنگاه پس از وی منصور یشکری حصنی بساخت و آنرا قلعهء منصور نامید و در سال 68 ه . ق. در اصطخر پیکاری میان مسلمانان و خوارج روی داد که در آن عبدالله بن عمر بن عبیداللهبن معمر کشته شد و در سال 129 مردم آن شهر با عبدالله بن معاویه که در کوفه خروج کرده بود بیعت کردند و خانهء وی در آن هنگام در اصطخر بود. و در سال 267 عمرولیث صفار اصطخر را تصرف کرد و خلاصه حوادثی که در این شهر روی داده است نظیر حوادثی بوده است که در اصفهان و دیگر بلاد فارس بوقوع پیوسته است.
و صاحب قاموس الاعلام آرد: در 60 هزارگزی شمال شرقی شیراز واقع است، دیرزمانی پایتخت سلاطین ایران بوده و در اوایل اسلام نیز از شهرهای آباد و بزرگ بشمار میرفته و بعداً خراب شده است ولی آثار خرابهء آن همچنان پایدار است، یونانیان آنرا پرسپولیس میخواندند یعنی مدینهء فارسی، در جلگه ای بسیار حاصلخیز بنام مرودشت که در دامنهء کوهی است دیده میشود و نهر بند امیر از پهلوی آن میگذرد، روی این نهر پل بسیار بزرگی بر طریق خراسان وجود داشته که با هنرمندی آنرا ساخته بودند و محله ای نیز در پیرامون پل واقع بوده است. اصطخری گوید: سور بزرگی گرداگرد این شهر را احاطه کرده و از اینرو هوایش سنگین است ولی هوای بیرون حصار و ییلاقات اطراف شهر بسیار لطیف و دلکش است. و نیز گوید: این شهر یک میل طول و عرض دارد، خرابه های معروف به تخت جمشید و چهل منار در خارج شهر بر کوهی دیده میشوند، اینها ویرانه های کاخهای پادشاهان قدیم ایرانند، ستونها و هیاکل باعظمتی که دست هنر آنها را مایهء حیرت جهانیان قرار داده است هنوز پای برجاست. محیط دایرهء کاخ به 4200 پا میرسد و خرابهء آتشکدهء عظیمی هم در این جایگاه دیده میشود که عامه آنرا مسجد سلیمان مینامند. در اواخر قرن چهارم هجری در روزگار صمصام الدوله از خاندان بویه این شهر در معرض هجوم امیر قلتمش واقع گردید و آنچنان ضربتی بر شهر وارد آورد که بویرانه ای مبدل شد و بر همان حال بماند. یاقوت گوید: در جوار اصطخر کانهای زیبق و آهن یافت شود و مردم آنها را استخراج میکنند. (از قاموس الاعلام ترکی). پایتخت باستان ایران که بر روی خرابه های پرسپولیس(5) بنیان نهاده شده بود و مرکز دینی و پایتخت ساسانیان بشمار میرفت. ابوموسی اشعری و عثمان بن عاص (643 م.) آنرا گشودند و بوجود آمدن شیراز (684 م.) بسی از رونق اصطخر کاست. (اعلام المنجد) :
اگر فرمان تن کردیّ و در اصطخر بنشستی
از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان.
ناصرخسرو.
نوذر و کاوس اگر نماند به اصطخر
رستم زاول نماند نیز به زاول.ناصرخسرو.
و رجوع به مرآت البلدان ج1 ص69 و فهرست تاریخ مغول تألیف اقبال و المعرب جوالیقی ص25 س15 و فهرست فارسنامهء ابن البلخی چ بریل و فهرست تاریخ سیستان و اخبار الدولة السلجوقیة ص41 و سبک شناسی ج3 ص252 و فهرست مزدیسنا و فهرست عقدالفرید و تاریخ اسلام صص 128 - 135 و 151 و ایران باستان ج1 ص102 و ج3 ص2541 و فهرست حبیب السیر چ خیام و فرهنگ ایران باستان ص67 و فتوح البلدان بلاذری چ قاهره ص396 و مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص122 و 123 و فهرست نزهة القلوب مقالهء 3 و فهرست عیون الاخبار و کتاب التاج ص15 و وفیات الاعیان ص141 و فهرست تاریخ گزیده و ترجمهء تاریخ یمینی ص290 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص990 و فهرست مجمل التواریخ و القصص و فهرست شدالازار و فهرست تاریخ عصر حافظ ج1 و فهرست شرح احوال رودکی، و استخر و ستخر و سطخر و صطخر و فارس شود.
.(املای فرانسوی)
(1) - Persepolis (2) - بیت از قصیدهء جریر در مدح هلال بن احور مازنی است که در آن به فرزندان اسماعیل و اسحاق فخر میکند، و فرزدق و بنی طهیه را هجو میکند و میتوان قصیده را در النقائض (صص992 - 1003) و دیوان جریر (صص240 - 251) دید. قصیده 106 بیت است و یاقوت چهار بیت آنرا در مادهء اصطخر آورده است. (حاشیهء المعرب ص38).
(3) - دیودور مینویسد: این شهر معظم پارسیان و مدینة السلاطین عجم بقسمی منهدم و ویران شد که کأن لم یکن گردید (یعنی در زمان هجوم اسکندر). رجوع به مرآت البلدان ج1 صص72 - 73 شود.
(4) - دربارهء وصف کاخ و ایوانها رجوع به مرآت البلدان ج1 صص72 - 90، و تخت جمشید و طاق کسری شود.
.(املای فرانسوی)
(5) - Persepolis


اصطخر.


[اِ طَ] (اِخ) نام یکی از نه دروازهء شهر شیراز بود. (از نزهة القلوب مقالهء 3 ص114).


اصطخر.


[اِ طَ] (اِخ) ابن طهمورث. نخستین کسی بود که شهر اصطخر را بنیان نهاد. (از معجم البلدان).


اصطخربردی.


[اِ طَ بَ] (اِخ) ده مخروبه ایست از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن. این آبادی ارمنی نشین بوده است و پس از مهاجرت ارامنه به ارمنستان زارعان قلعهء شاهرخ در آنجا زراعت میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).


اصطخرزی.


[اِ طَ رَ] (ص نسبی) نسبت به اصطخر. اصطخری. (از معجم البلدان). و جوالیقی آرد: ابوحاتم گفته است در نسبت به اصطخر اصطخرزی گفته اند چنانکه در نسبت به مرو گویند مروزی. (از المعرب ص38).


اصطخر فارس.


[اِ طَ رِ فا] (اِخ) رجوع به اصطخر و فارس شود.


اصطخری.


[اِ طَ] (ص نسبی) نسبت به اصطخر. (از معجم البلدان). منسوب است به اصطخر که یکی از کوره های فارس است. (انساب سمعانی).


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن محمد اصطخری فارسی که وی را کرخی نیز میگفتند. در اصطخر پرورش یافت و پس از آموختن دانش به تحقیق در علم جغرافیا پرداخت و بسی از مسائل مربوط به شهرها و بلاد گوناگون را گرد آورد و این دلبستگی وی را به سیر و سیاحت در کشورهای دیگر برانگیخت، از اینرو در سال 340 یا بقولی 339 ه . ق. / 951 یا 950 م. آهنگ جهانگردی کرد و نخست به کشورهای مسلمانان رهسپار شد و بلاد عرب تا هند و اقیانوس اطلس را بپیمود و با گروهی از فحول دانشمندان و صالحان و ادیبان دیدار کرد و مشاهدات و اطلاعات خویش را در دو کتاب نفیس گرد آورد. وی نخستین دانشمند در عالم اسلام بود که دربارهء دانش جغرافیا بتألیف پرداخت و اثر مستقلی از خود بیادگار گذاشت و از اینرو پیشوای جغرافی دانان مسلمانان بشمار میرود، چه پیش از وی دربارهء این دانش تنها به ترجمهء مطالب بطلمیوس اکتفا میکردند. قزوینی دربارهء اثر وی گوید: در کتاب او نواحی آباد بدینسان آمده است که همهء قرا و بلاد و مسافت میان هر یک را یاد کرده و خصوصیات هر جایگاهی را شرح داده است و در این باره از هیچ نکته ای فروگذار نکرده است، در تقسیم بندی کتاب خود همان روش بطلیموس را برگزیده و عالم را به اقالیم هفتگانه تقسیم کرده است و چون وی نخستین جغرافیانویس عالم اسلام بود که در این باره بتألیف پرداخت مطالب کتاب هم متکی بر مشاهده و سماع و هم نقل از کتاب بطلمیوس است و از اینرو تألیف او جامع میان لذت و فایده هر دو میباشد و در حقیقت کتاب وی برای مصنفان دیگر در این فن بمنزلهء سرمشق و اساس بشمار میرود. اصطخری بسال 346 ه . ق. درگذشت. تألیفات وی عبارتند از: 1 - مسالک الممالک در تاریخ و جغرافیا یا جغرافیای تاریخی است و در آن بر کتاب صورالاقالیم شیخ ابوزید احمدبن سهل بلخی اعتماد کرده است ولی این کتاب دارای نقشه نیست. کتاب به اهتمام دگویه در لیدن چاپ شده است. 2 - صورالاقالیم یا الاقالیم مشتمل است بر حدود ممالک و صور اقالیم زمین و شهرها و دریاها و رودها و مسافات بین آنها بتفصیل و همهء آنها را با نقشه ها (خرایط) نمودار میسازد که خود آنها را صور مینامد و جملهء نقشه های آن 19 صورة است. مؤلف در آغاز این کتاب گوید که در این کتاب بر صورالاقالیم ابوزید بلخی اعتماد کرده است. متن عربی این کتاب به اهتمام مسیو مولر(1) بسال 1870 م. چاپ و به بیشتر السنهء خارجی ترجمه شده است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 ص991 و ایران باستان ج1 ص103 و دائرة المعارف بستانی ج3 ص744 و معجم المطبوعات و حلل السندسیة ج1 ص39 و اسماءالمؤلفین ج1 ستون 6 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج1 شود.
(1) - J. H. Muller.


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن سعید اصطخری. (322 - 404 ه . ق. / 934 - 1013 م.) از قضات و شیوخ و مشاهیر معتزله بود. او راست تصانیفی در رد بر باطنیه. (از اعلام زرکلی).


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) ابوسعید عبدالرحمن(1) یا عبدالکریم بن ثابت اصطخری... اصلاً از مردم اصطخر بود ولی در حران سکونت داشت، از گروهی روایت کرد و جمعی از وی روایت دارند و بسال 127 ه . ق. درگذشت. رجوع به انساب سمعانی برگ 41 ب شود.
(1) - در متن «ابوسعید» و «عبد» لایقرء است و ابوسعد نیز ممکن است خواند، همچنین کلمهء «عبد» گویی خط خورده است.


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) ابوعمرو عبیداللهبن موسی بن صالح بن راشد اصطخری. از حجاج بن نصیر النساطیطی (کذا) و عبادبن صهیب روایت کرد. مردی خیر و فاضل بود و شیخ ابوبکربن عبیدالله او را بنیکی یاد میکرد. در شوال سال 282 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی). و رجوع به تاریخ گزیده ص796 شود.


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن محمد بن سعیدبن محارب بن عمروبن عامربن الاحول شهاب انصاری اصطخری. از محدثان بود و در بغداد سکونت داشت. احادیث مقلوبی از ثقات مانند ابوخلیفه فضل بن جباب الحمحی (کذا) و زکریابن یحیی ساجی و عبدالله بن اذران شیرازی و خلق کثیری از غرباء روایت کرد و جمعی از وی روایت دارند. ابوبکر خطیب نام او را در تاریخ خود آورده و گفته است ابومحمد انصاری اصطخری از بیشتر کسانی که از آنان روایت کرده است مردمی مجهول و ناشناخته اند و احادیث وی از ابوخلیفه مقلوب است و به روایات داودبن رشید اشبه است... و قاضی ابوالقاسم تنوخی گفت: ابومحمد اصطخری بسال 384 ه . ق. برای ما حدیث کرد و گفت من بسال 291 در اصطخر متولد شدم و از ابوخلیفه و زکریای ساجی و جز آنان در بصره بسال 343 و نیز در فارس و کرمان و اهواز و ارجان و ساحل و بصره و واسط و بغداد و شام و مکه سماع کردم. و به مصر رفتم و در آنجا نیز سماع کردم و بیشتر کتب سماع خود را در آنجا به امانت سپردم. (از انساب سمعانی). او راست: شرح بر المستعمل تألیف استاد وی نصر در فروع. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 447).


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) حسن بن احمدبن زیدبن یا یزیدبن عیسی، مکنی به ابوسعید، به شیخ شافعیه معروف و در عصر الراضی بالله میزیست. (244 - 328 ه . ق.) او راست: الاقضیة. الشروط و الوثائق. الفرائض الکبیر. المحاضر و السجلات. و رجوع به ابوسعید و حسن، و ریحانة الادب و نامهء دانشوران ج 5 ص49 و ابن خلکان ج1 ص141 و فهرست ابن الندیم ص300 و طبقات الشافعیه ج2 و انساب سمعانی و تاریخ الخلفا ص261 و اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 269 شود.


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) عبدالرحیم. از عرفا و مشایخ صوفیان بود. جامی در نفحات الانس آرد: کنیت وی ابوعمرو است. سفر حجاز و عراق و شام کرده بود و با رویم صحبت داشته بود. سهل بن عبدالله تستری را دیده بود. طریق وی ستر و اظهار شطارت بود و جامه های شاطرانه می پوشید و سگان داشت که بشکار می برد و کبوتران نیز میداشت. شیخ ابوعبدالله خفیف(1) گوید که چون به رویم درآمدم مرا از حال عبدالرحیم اصطخری سؤال کرد، گفتم در همین سالها از دنیا برفت، گفت خدای بر وی رحمت کناد! با بسی از این قوم در کوه لگام و غیر آن صحبت داشتم، از وی صابرتری ندیدم. گویند که وقتی بصید بیرون رفت شخصی پنهان از وی در عقب وی برفت و هم آن شخص گفته چون بمیان کوهها رسید سگان را بگذاشت، دراعهء(2) خود با خود داشت درپوشید و بر پای ایستاد و به ذکر خدای تعالی مشغول شد، آوازی در کوه برآمد که مرا تصور آن شد که هیچ حجر و شجر نیست و هیچ جاندار نیست مگر که بموافقت وی ذکر میگویند. گویند که در خانهء وی یک پوست گاو بود که شاخهایش نیز بر آنجا گذاشته بودند، چون تابستان درآمدی شاخها را بگرفتی و آن پوست را به صحن سرا کشیدی و چون زمستان شدی در خانه کشیدی. جعفر حذاء گفته است که به اصطخر رفتم تا عبدالرحیم را زیارت کنم بدر سرای وی رسیدم دیدم که خراب شده، بر وی درآمدم دیدم که در زاویهء خانه نشسته با کهنه خرقه و بر وی پلاسی بود، حیران شدم و ترحم کردم، مرا گفت ترا چه شد؟ گفتم ویحک! حالی می میری! از جای خود برخاست و به پایان سرا فرودآمد و سنگی عظیم بود برداشت و بر بام برد و گفت برخیز ای قوی و این را فرودآر! من عجب بماندم، گفت امروز هفده روز است که هیچ نخورده ام، بیرون رو هرچه توانی بیار شاید که مرا اشتها آید و با تو بخورم، من بیرون رفتم و از هرچه در بازار یافتم چیزی آوردم و پیش وی نهادم، در آن نگریست گفت بنشین و بخور شاید که مرا رغبت شود بنشستم و برغبت خوردن گرفتم، در میان آنچه آورده بودم یک خربزه بود آنرا ببریدم گفت از پارگی(3) بمن ده، به وی دادم دندان در آن زد و خاییدن گرفت نتوانست که فروبرد بینداخت و گفت بردار که در بسته شده است. وی را از پدر بیست هزار درم میراث رسید اما در ذمهء قومی بود ایشان را گفت ده هزار بمن دهید و ده دیگر شما را بحل کردم. به وی دادند آن را در توبره کرد شب وی را وسوسه و تشویش داد گاهی میگفت که به آن تجارت کنم و گاهی به این وسوسه که آنرا بر فقرا نفقه کنم و گاهی می گفت در خانه بنهم و روز آنرا نفقه کنم، در میانهء شب برخاست و توبره را بر بام برد و مشت مشت برمیگرفت و بهر جانب می انداخت تا توبره خالی شد، چون بامداد شد همسایگان گفتند همانا دوش درهم باریده است، عبدالرحیم توبره را بیفشاند نیم درهم بیفتاد با اصحاب گفت که بشارت باد که نان و باقلا شد، ایشان با هم گفتند این دیوانه را بینید ده هزار درم پاشیده است و به نیم درم شادی میکند. وقتی عبدالرحیم به عبادان رفت و بیست ویک روز آنجا اقامت کرد، هرچه شب بجهت افطار وی آوردند بامداد همچنان بجای می بود، اهل عبادان مشغوف وی شدند. چون آنرا دید از آنجا قصد سهل تستر کرد بر وی درآمد و گفت مهمان توام گفت چه می باید کرد گفت سکباج میباید پخت، سهل گفت چون کنم که اصحاب من گوشت نمی خورند؟ گفت چه دانم تو بضیافت من قیام نمای، سهل گفت سکباج پختند گفت همچنان دیگ را بیارید، چون آوردند سائلی بر در برای خدا چیزی طلبید گفت دیگ را به وی دهید، دادند و وی هیچ نخورد. روز دوم سهل با وی گفت چه میخواهی؟ گفت همانچه دی گفتم، چون آنرا پختند گفت همچنان دیگ را بمن آرید، آوردند و غلام سهل بی آنکه وی داند بر در بایستاد تا اگر سائلی بیاید منع کند، عبدالرحیم سهل را گفت غلام را بگوی تا منع سائل نکند، ناگاه سائلی سؤال کرد گفت دیگ را به وی دهید، دادند روز سوم گفت چه میخواهی؟ گفت: همان(4) که پیشتر گفته بودم، چون بپختند بیرون آمد و هیچ نخورد تا ماه تمام شد، بعد از آن مردی را دید که چند نان پاره خشک دارد و بر لب آب نشسته تر می کند و میخورد وی را استدعا کرد و با وی بخورد. (از نفحات الانس چ کتابفروشی سعدی صص241 - 243). و هم جامی در ضمن احوال ابوعبدالله بن خفیف شیرازی آرد: از وی [ ابن خفیف ] پرسیدند که عبدالرحیم اصطخری چرا با سگبانان بدشت میشود و قبا می بندد؟ گفت: یتخفف من ثقل ما علیه؛ گفت می شود تا از بار وجود سبک گردد. (ص235 همان کتاب). و در «مجموعه در ترجمهء احوال شاه نعمة الله ولی کرمانی» بتصحیح ژان اوبن کنیت وی ابوعمر و نسبت وی اصطرخی آمده است. و رجوع به اصطرخی شود.
(1) - متوفی بسال 319 یا 331 یا 332 یا 330 ه . ق.
(2) - در متن مصحح توحیدی پور «دوراعه» غلط است.
(3) - در متن مصحح توحیدی پور چنین است.
(4) - «همانا» در متن درست نیست.


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن سعیدبن محارب انصاری ابومحمد متولی اصطخری شافعی. (291 - 384 ه . ق.) رجوع به اصطخری ابومحمد... و اسماءالمؤلفین ج1 ستون 47 شود.


اصطخری.


[اِ طَ] (اِخ) محمد بن اشعث، برادر ابوداود سلیمان بن اشعث سیستانی(1)صاحب سنن بود. از عصمة بن متوکل و یحیی بن حماد روایت کرد و محمد بن زیرک از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی).
(1) - در متن سحتیانی است.


اصطخریار.


[اِ طَ] (اِخ) (قلعهء...) قلعه ای است سخت عظیم و از این سبب آنرا اصطخریار نام نهاده اند یعنی یار اصطخر است و هواء آن معتدلست و آب چشمه و مصنعه دارد. (فارسنامهء ابن البلخی ص159). و حمدالله مستوفی آرد: قلعه ای محکم است و بدین سبب آنرا بدین نام خوانند که در استحکام مانند اصطخر است، هوای خوش و مصنعه دارد و برو چشمه ای زاینده نیز هست. (از نزهة القلوب(1) مقالهء 3 ص132).
(1) - در فهرست اصطخریار و در متن بغلط اصطخربار چاپ شده است.


اصطخری حاسب.


[اِ طَ یِ سِ] (اِخ)او راست: کتاب الجامع فی الحساب. کتاب شرح ابی کامل در جبر. (ابن الندیم).


اصطخل.


[اِ طَ] (اِخ) نام قریه ای از سیستان.


اصطداد.


[اِ طِ] (ع مص) اصطداد زن؛ در پرده شدن وی. پرده یا چادر بر روی افکندن وی. (از قطر المحیط). صداد بر رخ افکندن زن. (اقرب الموارد). رجوع به صِداد شود.


اصطدام.


[اِ طِ] (ع مص) اصطدام دو سواره؛ تصادم یکی بر دیگری و تزاحم آنان به یکدیگر. گویند: تصادم الجیشان و اصطدما. (از اقرب الموارد). تصادم. (اقرب الموارد). با هم کوفتن و در هم زدن. (آنندراج). بهم واکوفته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بهم واکوفتن. (زوزنی). با هم کوفتن و بر هم زدن، تقول: اصطدم الفحلان؛ اذا صدم بعضهما بعضاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهم بازکوفتن. ازهری گوید: و اصطدام دو کشتی؛ هنگامی است که یکی بدیگری برخورد کند در حالی که با بار بر روی آب در حرکت باشند، و دو کشتی در دریا دچار تصادم و اصطدام شوند هنگامی که به یکدیگر برخورد کنند و دو سواره نیز تصادم کنند. (از حاشیهء نشوءاللغة). و رجوع به ص77 همان کتاب شود. || با هم کوفته گردیدن، یقال: صادمه فاصطدما. (منتهی الارب).


اصطر.


[اَ طُ] (ع اِ) جِ صَطْر و صَطَر. (منتهی الارب). رجوع به صطر شود.


اصطر.


[اُ طُ] (معرب، اِ) کلمهء یونانی بمعنی ترازو. (از برهان). بزبان یونانی ترازو را گویند. (غیاث) (هفت قلزم). || مأخوذ از یونانی، یک قسم وزنی. (ناظم الاطباء). || بیونانی، ستاره. (مفاتیح خوارزمی). و رجوع به اصطور شود.


اصطراب.


[اِ طِ] (ع مص) اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطراب لبن؛ اندک اندک گرد آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آنرا تا ترش شود. (از قطر المحیط). اصطراب شیر در مشک؛ کم کم گرد آوردن آن و فراگذاشتن تا بترشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). شیر بر هم دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی).


اصطراخ.


[اِ طِ] (ع مص) بانگ و فریاد کردن با هم. (منتهی الارب). اصطراخ قوم؛ یکدیگر را فریاد کردن و یاری و فریادرسی خواستن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تصارخ. (قطر المحیط). اصطراخ مرد؛ سخت بانگ برآوردن وی. || استغاثهء وی. || اغاثهء او. ضد است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فریاد و افغان کردن. فریاد خواستن و خروشیدن. (ترجمان علامهء جرجانی ص14). صراخ. (تاج المصادر بیهقی).


اصطرار.


[اِ طِ] (ع مص) اصطرار سُم؛ سخت تنگ بودن آن. (از اقرب الموارد). تنگ بودن سم. (قطر المحیط). تنگ بودن یا ترنجیده بودن سم. (از منتهی الارب). تنگ شدن سم ستور. (زوزنی). تنگ شدن سم. (تاج المصادر بیهقی). تنگ شدن سنب. || فریاد کردن: جاء یصطر؛ ای یصخب. (از اقرب الموارد).


اصطراع.


[اِ طِ] (ع مص) کشتی گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با یکدیگر کشتی گرفتن. (زوزنی). با یکدیگر کشتی کردن. (تاج المصادر بیهقی). تصارع. (اقرب الموارد).


اصطراف.


[اِ طِ] (ع مص) اصطراف مرد؛ تصرف وی در طلب مکسب. (از اقرب الموارد). برگشتن در کسب چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اصطراف دراهم؛ خریدن آنرا، تقول لصاحبک: بکم اصطرفت هذه الدراهم فیقول: اصطرفتها بدینار. (اقرب الموارد). خریدن، چنانکه دراهم را. (منتهی الارب). || حیله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استفاء. حیله کردن. یقال: استفی وجهه؛ اذا اصطرفه. (منتهی الارب در س ف ی).


اصطراک.


[ ] (معرب، اِ)(1) حب الغول. شجرهء لُبنی. شجرهء مریم. عبهر. میعه. و رجوع به اصطرک شود.
(1) - Styrax.


اصطرام.


[اِ طِ] (ع مص) اصطرام چیزی؛ قطع کردن آن. (از اقرب الموارد). درویدن درخت و بریدن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطرام نخل؛ بریدن آن. جدا کردن آن. (از اقرب الموارد). درویدن کشت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بار خرما بریدن. (تاج المصادر بیهقی). بریدن. اجترام. قطع.


اصطربذ.


[اِ ؟ بَ] (اِخ) نام قریه ای میان سیب بنی کوسا و دیر عاقول.


اصطرخ.


[اِ طَ](1) (اِ) تالاب و آبگیر. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به اصطخر و استخر و صطخر و ستخر شود.
(1) - در هفت قلزم ضبط کلمه چنین است: بضم اول و سکون صاد مهمله و ضم و فتح طای حطی و رای غیرمنقوطه و خای معجمه زده. و در غیاث: بالکسر و بالضم.


اصطرخ.


[اِ طَ] (اِخ) قلعهء اصطرخ. بر وزن و معنی استخر است که قلعه ای به فارس باشد. (برهان) (آنندراج). نام قلعه ای پارسی است. (هفت قلزم). نام شهر که قلعهء شهر فارس است. (از مؤید) (از مدار) (غیاث). نام شهری در ایران زمین که تختگاه دارابن داراب بود، و در عجایب البلدان مندرج است که لشکرگاه سلیمان علیه السلام آنجا بود. (از مؤید الفضلا) (از شعوری ج1 ص145) (از شرفنامهء منیری). و اصطخر و صطرخ و صطخر در او لغتند. (شرفنامهء منیری). و اسطخر هم گویند. (شعوری). تختگاه ملوک هخامنشی بود. صطرخ. ستخر. استخر. سطخر. اصطخر. صطخر :
به اصطرخ شد تاج بر سر نهاد
اَبَر جای کیخسرو و کیقباد.
نظامی (اقبالنامه).
و رجوع به شرفنامهء منیری و تاریخ جهانگشای ج2 ص97 شود : چون بزیر قلعهء اصطرخ رسید... (جهانگشای جوینی). و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را به نوا بسلطان داد و دو قلعهء اصطرخ و اسکنان را با چهار دانگ محصول فارس سلطان را مقرر داشت. (جهانگشای جوینی).


اصطرخی.


[اِ طَ] (اِخ) ابوعمر اصطرخی (شیخ...). از عرفا و شیوخ متصوفه بود. عبدالرزاق کرمانی نام وی را در رسالهء شرح احوال شاه نعمة الله ولی بدینسان آورده است: ابوعبدالله محمد بن قاسم... تمیمی فارسی او را از شیخ ابوالفتوح... و شیخ ابوالفتوح... را از شیخ حسین بازیار و او را از شیخ عبدالله خفیف(1) و او را از شیخ جعفر حذاء(2) و او را از ابوعمر اصطرخی و ابوعمر را از ابوتراب نخشبی(3) و او را از شیخ موسی... راعی و او را از... اویس قرنی... و او را از امیرالامامین الشهیدین باذن حضرت رسالت [ بود ]. (از ص297). و رجوع به اصطخری عبدالرحیم شود.
(1) - متوفی بسال 330 ه . ق. (نفحات الانس).
(2) - متوفی بسال 340 ه . ق.
(3) - متوفی بسال 245 ه . ق.


اصطرک.


[اَ طَ رَ] (معرب، اِ) صمغی است سرخ بسیاهی مایل. || و بعضی گویند صمغ درخت زیتون است، نزله را نافع باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بیونانی میعهء یابسه است. (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). میعهء یابسه و آن صمغ درخت رومی است. (بحر الجواهر). گفته اند میعهء یابسه است. (مفردات ابن البیطار). نوعی است از میعه و گفته اند صمغ زیتون. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صمغ زیتون. (مفاتیح) (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صمغ درخت رومی است. (از نزهة القلوب). میعه یا صمغ زیتون. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص51). و رجوع به مخزن الادویه شود. میعه و گویند صمغی است که از درخت روم حاصل می شود و بعضی گویند صمغ زیتون است. (از الفاظ الادویه). دیسقوریدوس گوید که آن نوعی از میعه است. و در نزد بعضی صمغ زیتون است و دخان آن بدل دخان کندر است در هر چیز. (قانون ابن سینا چ تهران ص158). عسل لُبنی. سطرکا گویند و آن صمغی است برنگ عناب جرجانی سرخ که بسیاهی مایل بود بغایت خلوقی رنگ. دیسقوریدوس گوید نوعی از میعه است و گویند صمغ است که در درخت روم حاصل شود. جالینوس و غیر وی گویند زیتون است و طبیعت آن گرم است در سیم و خشک است در اول و رازی گوید گرم و خشک است در دویم و منفعت وی آنست که جهت سعال و نزلهء سر سودمند بود حیض براند و صلابت رحم را سود دهد چون بیاشامند و یا بخود برگیرند. و صاحب منهاج گوید مصدع بود و مصلح آن رازیانه است و شربتی از وی یک درم و نیم باشد و صاحب تقویم گوید مولد صداع و سبات بود و مصلح وی خمیرهء بنفشه با شراب نیلوفر بود و بدل آن گویند جندبیدستر است. (اختیارات بدیعی). اصطرکا. (ترجمهء صیدنه).(1) سطرکا. (اختیارات). و رجوع به میعه و صمغ شود. دیسقوریدوس گفته که آن نوعی از میعه است و بعضی گفته اند صمغ زیتون است و دخان آن قائم مقام و بدل دخان کندر در جمیع امور و بعضی گفته اند صمغ شجر رومی است. دیسقوریدوس گفته است بهترین آن اشقر چوب شبیه به راتینج و سفیدرنگ و خوشبوی آنست که چون بمالند مانند عسل نرم گردد و سیاه آن بد است و خالص آن کمیاب و مغشوش پنبه و موم گداخته با قدری خالص آن نموده میفروشند. طبیعت آن گرم در سوم و خشک در اول است. افعال و خواص و منافع آن: مسخن و منضج و ملین و جهت زکام و نزله و سرفه و نجوحت صوت و انقطاع آن که از سردی باشد نافع و چون با قدری علک البطم فروبرند طبیعت را نرم گرداند و روغن آن جهت صلابت رحم و تفتیح سدهء آن و ادرار حیض نافع مصدع و ثقل رأس آورد و اسقاط جنین زنده نماید. مصلح آن تخم رازیانه، مقدار شربت آن نیم درم تا یک درم و نیم، بدل آن میعهء سائله است. (از مخزن الادویه).
(1) - اصطرن در نسخهء خطی ترجمهء صیدنهء ابوریحان ظاهراً تحریفی از همین کلمه یعنی اصطرک است.


اصطرلاب.


[اِ طَ / اَ طَ / اُ طُ](1) (معرب، اِ)ابزاریست که بدان ارتفاع خورشید و ستارگان را سنجند. (از قطر المحیط). همان اسطرلاب است. (شرفنامهء منیری). معروفست و آن آلتی باشد از برنج و تال ساخته که منجمان بدان ارتفاع آفتاب و کواکب معلوم کنند و این لغت یونانی است بمعنی ترازوی آفتاب، چه اصطر ترازو و لاب نام آفتاب است. و بعضی گویند نام پسر ادریس علیه السلام است که واضع اصطرلاب بوده. (برهان) (هفت قلزم). بضم اول و ثالث آلتی است که از برنج یعنی پیتل میسازند بصورت قرص و اندرون آن چند اوراق باشد از برنج و بر آن اوراق دوائر کثیر و خطوط بسیار منقوش میباشد و بر سطح اعلای آن عضاده میباشد که آنرا میگردانند و آنرا عضادهء اصطرلاب میگویند. پس بقواعد علم اصطرلاب که علمی است برای دریافت احکام اصطرلاب موصوف ارتفاع آفتاب و ستارگان و بلندی هر چیز معلوم کنند و این لفظ را بسین مهمله هم مینویسند. بدان که اصطر بزبان یونانی ترازو را گویند و لاب بمعنی آفتاب، چون اکثر بدان احکام آفتاب و ستارگان معلوم کنند و بزرگترین ستارگان و دیگر اشیا آفتاب است لهذا آنرا به آفتاب منسوب کردند و واضع آن بقول اصح ارسطو و بلیناس است که از جام کیخسرو استخراج نموده اند. (از برهان) (از کشف) (از لطائف). و بعضی محققین نوشته اند که واضع اصطرلاب ابرخس حکیم یونانی است، ابرخس بفتح اول و فتح موحده و سکون رای مهمله و فتح خای معجمه و سین مهمله. و بعضی از محققین نوشته اند که اصطرلاب در اصل بسین مهمله بود بفتح اول و ضم طای مهمله، چه اَسْطُر جمع سطر است و لاب بمعنی آفتاب، پس اسطرلاب بمعنی سطرهای آفتاب که احوال آفتاب بدان شناخته میشود و بعد از آن سین را بجهت مناسبت طای مطبقه بصاد بدل کردند چنانچه در سراط که در اصل صراط به سین بود. (غیاث) (آنندراج). کلمهء رومی است. (ثعالبی از المزهر سیوطی). همان آلة (؟) و آن طاسی است که بدان موازنه بشناسند، کذا فی زفان گویا. (مؤید الفضلاء). از یونانی آسترن(2)، ستاره و لامبانین(3)، گرفتن. یا از یونانی اصطر، ستاره و لابون، آیینه (مفاتیح) و آن بر چند گونه باشد: اصطرلاب تام، اصطرلاب نصف، اصطرلاب ثلث، اصطرلاب سدس و اصطرلاب عشر. و اصطرلاب مرکب است از عضاده و حجره و ام و عنکبوت و منطقة البروج و مری و مقنطرات و خطوط ساعات و خط استواء و خط نصف النهار و عروه و فرس و قطب. و اقسام آن بسیار است از قبیل اصطرلاب کری و زورقی و صدفی و مسرطن و مسطح و اشباه آن. (از مفاتیح خوارزمی). صفحاتی چند است که از آن ارتفاع کواکب و نصف النهار و جز آن شناسند. آلتی است که منجمان بدان اوضاع آسمان را می سنجند. آلتی است که منجمان بدان اوضاع آسمان را ساعت بینند. و رجوع به اسطرلاب، و نشوءاللغة ص37 و 38 شود :
بزرگ امّید پیش پیل سرمست
بساعت سنجی اصطرلاب در دست.نظامی.
همه زیچ فلک جدول بجدول
به اصطرلاب حکمت کرده ام حل.نظامی.
اگر نارد نمودار خدایی
در اصطرلاب فکر روشنایی.نظامی.
یکی ده دانه جو محراب کرده
یکی سنگی دو اصطرلاب کرده.نظامی.
آدم اصطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست.
مولوی (مثنوی).
- با رمل و اصطرلاب سخن کسی را -فهمیدن؛ در تداول عامه، کنایه از مشکل و بغرنج بودن سخن وی.
- سخن با کسی به اصطرلاب گفتن؛ کنایه از مرموز سخن گفتن و مطلب را با رمز و اشاره بیان کردن :
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی.نظامی.
(1) - در غیاث ضبط آن بضم اول و ثالث است. از یونانی astrolabos بمعنی تقدیر ستارگانست. ابوریحان در التفهیم (ص285) آرد: اسطرلاب؛ این آلتی است یونانیان را، نامش اسطرلابون ای آیینهء نجوم. و حمزهء اسپاهانی او را از پارسی بیرون آورد که نامش «ستاره یاب» است. در فرانسه Astrolabe. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Astron.
(3) - Lambanein.


اصطرلاب.


[اُ طُ] (اِخ) بعضی گویند نام پسر ادریس علیه السلام است که واضع اصطرلاب بود. (از برهان) (هفت قلزم).


اصطرلاب آسی.


[اُ طُ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) که منطقة البروج او ببرگ مورْد ماند. (از التفهیم ص285). و رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب اهلیلجی.


[اُ طُ بِ اِ لی لَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب تام.


[اُ طُ بِ تام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اصطرلاب تمام. برای هر درجه ای معمول است. (از مفاتیح خوارزمی): و اصطرلابهای تام و نصفی و الشعاع دیگر که موجود بود برگرفتم. (جهانگشای جوینی). و رجوع به اسطرلاب تام و اسطرلاب تمام شود.


اصطرلاب تمام.


[اُ طُ بِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اصطرلاب تام و اسطرلاب تام و اسطرلاب تمام شود.


اصطرلاب ثلث.


[اُ طُ بِ ثُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برای هر سه درجه بکار رود. (از مفاتیح خوارزمی).


اصطرلاب جامعه.


[اُ طُ بِ مِ عَ / عِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب جنوبی.


[اُ طُ بِ جَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسطرلاب، و التفهیم ص285 شود.


اصطرلاب ذات الحلق.


[اُ طُ بِ تُلْ حِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)اصطرلاب الکری. نوعی از اصطرلاب است. رجوع به ذات الحلق و اصطرلاب الکری و اسطرلاب شود.


اصطرلاب ذی العنکبوت.


[اُ طُ بِ ذِلْ عَ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب رصدی.


[اُ طُ بِ رَ صَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب ریز.


[اُ طُ] (نف مرکب)ریزندهء اصطرلاب. سازندهء اصطرلاب. اصطرلاب ساز. آنکه اصطرلاب سازد:
آن منجم چون نباشد چشم تیز
شرط باشد مرد اصطرلاب ریز.
مولوی (مثنوی).


اصطرلاب زورقی.


[اُ طُ بِ زَ / زُو رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. (از مفاتیح خوارزمی). و رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب سدس.


[اُ طُ بِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برای هر شش درجه بکار رود. (از مفاتیح خوارزمی).


اصطرلاب سفرجلی.


[اُ طُ بِ سَ فَ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گونه ای از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب شمالی.


[اُ طُ بِ شَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسطرلاب و التفهیم ص285 شود.


اصطرلاب صدفی.


[اُ طُ بِ صَ دَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. (از مفاتیح خوارزمی). و رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب صلیبی.


[اُ طُ بِ صَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب طوماری.


[اُ طُ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب عشر.


[اُ طُ بِ عُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برای هر ده درجه معمول است. (از مفاتیح خوارزمی).


اصطرلاب عصای موسی.


[اُ طُ بِ عَ یِ سا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب عقربی.


[اُ طُ بِ عَ رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب قوسی.


[اُ طُ بِ قَ / قُو](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب در همین لغت نامه شود.


اصطرلاب کری.


[اُ طُ بِ کَ را] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصطرلاب الکری. یکی از اقسام اصطرلاب است. (مفاتیح خوارزمی). ذات الحلق. رجوع به ذات الحلق و اسطرلاب شود.


اصطرلاب گر.


[اُ طُ گَ] (ص مرکب)رجوع به اسطرلاب گر شود.


اصطرلاب لولبی.


[اُ طُ بِ لَ / لُو لَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب مبطخ.


[اُ طُ بِ مُ بَطْ طَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) و آن لونی است که مقنطراتش و منطقة البروج اندرو گرد نبوند ولکن فشرده و پهن چون خربزه و زین جهت مبطخ خوانند. (از التفهیم ص 285). و رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب مجنح.


[اُ طُ بِ مُ جَنْ نَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب مسرطن.


[اُ طُ بِ مُ سَ طَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. (از مفاتیح خوارزمی). و رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب مسطح.


[اُ طُ بِ مُ سَطْ طَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) یکی از اقسام اصطرلاب است. (از مفاتیح خوارزمی). و رجوع به اسطرلاب مسطح شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Astrolabe planisphere


اصطرلاب مسطری.


[اُ طُ بِ مِ طَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب مطبل.


[اُ طُ بِ مُ طَبْ بَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) که مانندهء طبل بود. (از التفهیم ص285). و رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب مغنی.


[اُ طُ بِ ؟] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلاب نصف.


[اُ طُ بِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برای هر دو درجه بکار رود. (از مفاتیح خوارزمی). و رجوع به اسطرلاب، و التفهیم ص 285 و بعد از آن شود.


اصطرلاب نیمه.


[اُ طُ بِ مَ / مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسطرلاب نیمه و اصطرلاب نصف شود.


اصطرلاب هلالی.


[اُ طُ بِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اقسام اصطرلاب است. رجوع به اسطرلاب شود.


اصطرلابی.


[اُ طُ] (ص نسبی) منسوب به اصطرلاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به اسطرلابی شود.


اصطرلابی.


[اُ طُ] (اِخ) ابراهیم بن سعید سهلی اصطرلابی. از حکمای اندلس، معاصر قاضی صاعد اندلسی بود. رجوع به طبقات الامم و حلل السندسیة ص 39، و اسطرلابی شود.


اصطرمیة.


[اِ طِ یَ] (معرب، اِ) این کلمه را که گلیوس(1) در مراکش شنیده است و من نیز آنرا تنها در میان مسافران یافته ام (دمب 94) سطرمیه(2) ضبط کرده است و «هست 153» آنرا اصترمیه(3) (ج، اصترمیات) (63، 152) یا استرمیه (ج، استرمیات) آورده و «گرابر 49»(4) اسطرمی(5) و مولی(6) اسطرمیه(7)ضبط کرده است. و بمعنی مستخدمی است که تکیه گاههای مدور امپراتوری را محافظت میکند. (از دزی ج1 ص26).
(1) - Golius.
(2) - Suturmijah. Usturmijah.
(3) - Estermia.
(4) - Graberg.
(5) - Stormie. .
[ مولی = ]
(6) - Mul
(7) - Stormia.


اصطرونومیا.


[اَ طُ رُ] (معرب، اِ)اسطرنومیا. علم نجوم. تنجیم. ستاره شناسی. استرونومی.


اصطره.


[اُ طُ رَ / رِ] (معرب، اِ) مأخوذ از یونانی، ترازو. (ناظم الاطباء).


اصطعاد.


[اِ طِ] (ع مص) برآمدن. (منتهی الارب). بالا برآمدن. (ناظم الاطباء). ارتقا. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || به کوه برآمدن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصطعاط.


[اِ طِ] (ع مص) دارو ریختن شخص در بینی خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اصعاط شود.


اصطفاء .


[اِ طِ] (ع مص) برگزیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی ص 4) (زوزنی) (آنندراج). اختیار و برگزیدن. (فرهنگ نظام). برگزیدن و برگزیدگی. (از منتخب و لطائف) (غیاث). برگزیدگی کسی را. (ناظم الاطباء). گزیدن. اصفاء. گزین کردن. برگزین کردن : اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً. (تاریخ بیهقی ص298). دمنه بدید که شیر... هر ساعت در اصطفاء وی... [ گاو ] می افزاید. (کلیله و دمنه).
صاحب جبریل دم جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفای صفاهان.
خاقانی.
رو سگ کهف خداوندیش باش
تا رهاند زین تغارت اصطفاش.
مولوی (مثنوی).
|| نزد سالکان خالص اجتباء را گویند. رجوع به اجتباء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اصطفاء آن بود که حق تعالی دل بنده را مر معرفت خود را فارغ گرداند تا مر معرفت وی صفاء خود اندر آن بگستراند و اندر این درجت خاص و عام مؤمنان یکی اند از عاصی و مطیع و ولی و نبی، لقوله تعالی : ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات(1). (کشف المحجوب هجویری چ قویم ص337). و گروهی آنانکه راضی اند به اصطفا و آن محبت است. (کشف المحجوب هجویری چ قویم ص158). و باز آنکه به اصطفاء دوست راضی باشد آن محبان وی اند که اندر رضا و سخط هستی ایشان عاریت بود و منازل دلهاشان بجز حضرت تنزیه نباشد و سراپردهء اسرار ایشان جز اندر روضهء انس نه، حاضرانی باشند غائب و وحشیانی عرشی. (همان صفحه). پنجم جانهای اهل وفااند که اندر حجاب صفا و مقام اصطفا طرب میکنند. (کشف المحجوب همان چاپ ص234).
(1) - قرآن 35/32.


اصطفاف.


[اِ طِ] (ع مص) بصف ایستادن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صف بسته ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رسته شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بصف و رجه ایستادن. صف بستن. به رژه ایستادن.


اصطفاق.


[اِ طِ] (ع مص) جنبیدن درخت از باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اصطفاق اشجار؛ تکان خوردن و جنبیدن آنها از باد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || جنبیدن تارهای عود از زخمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1). آواز دادن رودها و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). آواز دادن. (زوزنی). || واکوفتن. (زوزنی). بهم بازکوفتن. (تاج المصادر بیهقی). || اصطفاق دریا؛ متحرک شدن و تلاطم امواج آن. || اصطفاق قوم؛ مضطرب شدن آنان. || اصطفاق زنان بر میت؛ با یکدیگر نوحه کردن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
(1) - در ناظم الاطباء بجای عود بغلط خود چاپ شده است.


اصطفان.


[اِ طِ] (اِخ)(1) واعظ اسکندرانی. او راست: کتاب الاحکام. (از فهرست ابن الندیم). ظاهراً وی اصطفن یا اصطفانوس اسکندرانی است. رجوع به اصطفن اسکندرانی شود.
(1) - Stephanus. Stephane. etienne .
(فرانسوی) و رجوع به استفان شود.


اصطفان.


[اِ طِ] (اِخ)(1) ابن بسیل یا اصطفن بن باسیل. یکی از مترجمان بود که در عهد عباسیان بسیاری از کتب طبی را از یونانی بعربی و سریانی برگردانیده است. وی از شاگردان حنین بن اسحاق (194 - 260 ه . ق.) بود و مذهب عیسوی داشت و از پزشکان دربار المتوکل عباسی بشمار میرفت. رجوع به هرمزدنامهء پورداود ص9، و اصطفن بن باسیل شود.
.(املای فرانسوی)
(1) - etienne


اصطفانس.


[اِ طِ نُ] (اِخ) اصطفانوس. از حکمای یونان بود. رجوع به اسطفانس و عیون الانباء ج1 ص22، و اصطفن اسکندرانی شود.


اصطفانوس.


[اَ طَ] (اِخ) محله ایست به بصره بنام کاتبی نصرانی در قدیم که در روزگار زیاد یا نزدیک بدان میزیست. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).


اصطفانوس.


[اَ طَ] (اِخ) نام دهقانی(1)است. فرزدق گوید :
و لولا فضول الاصطفانوس لم تکن
لتعدو کسب الشیخ حین تحاوله(2).
و وی دهقانی از مردم بحرین بود و از مذهب مجوس پیروی میکرد و کاتب عبیداللهبن زیاد و صاحب «سکهء اصطفانوس» در بصره بود. (از المعرب جوالیقی). و رجوع به ص43 و حاشیهء همان صفحهء المعرب و معجم البلدان ج5 ص99 شود.
(1) - مقصود از دهقان در اینجا بزرگ شهر است چنانکه در حاشیهء المعرب آرد: زعیم اقلیم.
(2) - بیت در دیوان فرزدق در ص671 است و ازجملهء چهار بیتی است که در آنها یزیدبن عمیر اسیدی را هجو میکند. (از حاشیهء المعرب).


اصطفانوس.


[اِ طِ] (اِخ)(1) مردی از مردم آتن بود. با گروهی ستونی از سنگ بساخت و روی آن درود و ثنا بر ارسطو نوشت. رجوع به عیون الانباء ج1 ص55، و اسطفانس شود.
(1) - Stephanus.


اصطفلن.


[اِ طَ لِ] (معرب، اِ) بلغت اهل شام جزر است و آن معرب از اصطافالیس یونانی است. (از مخزن الادویه) (آنندراج) (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به اصطفلین و اصطفلینه شود.


اصطفلین.


[اِ طَ] (معرب، اِ) گزر که آنرا میخورند. اصطفلینة یکیِ آن، و در خط معاویه است که به قیصر روم نوشته: لانتزعنّک من الملک انتزاع الاصطفلینة و لاردنک اریساً من الارارسة ترعی الذوابل؛ یعنی هرآینه برکنم تو را از ملک چنانکه برمیکنند گزر را از زمین و هرآینه گردانم ترا از کشاورزان که بچرانی خوک را. (منتهی الارب). جزر که آنرا خورند. واحد آن اصطفلینة است. معرب است. (از اقرب الموارد). لغتی است شامی. (المعرب جوالیقی ص44). گزر است بلغت اهل شام. (از مفردات ابن البیطار). اصطفلین و اسطفلین و اسطفین (یونانی است) بمعنی جزر که آنرا خورند. واحد آن اسطفلینة است. (از قطر المحیط). گزر. (مهذب الاسماء). جزر و بیونانی اصطافالیس است. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). زردک. هویج. رجوع به کلمه های مزبور شود. || آب. (المعرب جوالیقی ص44). و در حاشیهء آن آرد: در کتب لغت دلیلی نیافتم که این معنی را تأیید کند.


اصطفلینة.


[اِ طَ نَ] (معرب، اِ)(1) اسطفلینة. یکی اصطفلین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). گزر. جزر. زردک. حویج. هویج. رجوع به اصطفلین شود. و در حدیث قاسم بن مخیمرة آمده است که گفت: ان الوالی لتنحت اقاربه امانته کما تنحت القدوم الاصطفلینة حتی یخلص الی قلبها. شمر گوید: اصطفلینة مانند جزرة عربی محض نیست زیرا صاد و طا در کلمهء عرب جمع نمی شوند و تنها در صراط و اُصْلُمّ گرد آمده است زیرا اصل آنها سین است. (المعرب جوالیقی). و رجوع به ص44 همان کتاب شود.
, Carotte(یونانی)
(1) - Staphylinos .
(فرانسوی)


اصطفن.


[اِ طَ فَ] (اِخ)(1) در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل اکسیر تام دست یافته است. (از فهرست ابن الندیم).
.(املای فرانسوی)
(1) - etienne


اصطفن.


[اِ طَ فَ] (اِخ) ابن باسیل یا بسیل. نام یکی از ناقلان و مترجمان از زبانهای دیگر به زبان عرب. (فهرست ابن الندیم). ابن البیطار در مفردات از وی روایت دارد، ازجمله در کلمهء ججیدیون. وی کتاب الادویة المستعملة تألیف اوریباسیوس را نقل کرده است(1) و از کتب جالینوس کتاب حرکات الصدر و الرئة و نیز کتاب علل النفس و کتاب حرکة العضل و کتاب الحاجة الی النفس (نصف آن را) و کتاب الامتلاء و کتاب المرة السوداء(2) و کتاب الفصد(3) و کتاب عددالمقاییس(4) را بعربی نقل و ترجمه کرده است. و رجوع به ص171 همان کتاب و عیون الانباء ابن ابی اصیبعه صص 189 - 204 پ 46 - 47، و اصطفان، و سبک شناسی ج1 ص135 شود.
(1) - قفطی ص74 و ابن الندیم.
(2) - قفطی ص130.
(3) - قفطی ص131.
(4) - قفطی ص132.


اصطفن.


[اِ طَ فَ] (اِخ) اسکندرانی. از اطبایی بود که آنان را اسکندرانیان میخواندند و ایشان کتب شانزده گانهء جالینوس را گرد آوردند و تفسیر کردند. عدهء آنان هفت تن بدینسان بود: اصطفن. جاسیوس. ثاودوسیوس. کیلاوس. انقلاوس. فلاذیوس و یحیی نحوی. و آنان مسیحی بودند. (از عیون الانباء ج1 ص 103). و رجوع به همان صفحه و صفحات بعد شود. و قفطی ذیل «سخن دربارهء قاطیغوریاس و کسانی که آنرا نقل و شرح کرده اند» آرد: حنین بن اسحاق آنرا از رومی بعربی نقل کرد و گروهی از مردم یونان و عرب آنرا شرح و تفسیر کردند، از آنجمله اند فرفوریوس یونانی و اصطفن اسکندرانی. (تاریخ الحکما ص 35). و ابن الندیم تفسیر مزبور و تفسیر باری ارمینیاس ارسطو را به وی نسبت داده است. و رجوع به همان صفحه س 19 و ص71 و 356 همان کتاب و فهرست ابن الندیم شود. فلوگل نام وی را اصطفانوس(1) آورده است.
(1) - Stephanus.


اصطفن.


[اِ طَ فَ] (اِخ) حرانی. طبیبی در فن خود(1) نام آور بود. ابن بختیشوع نام وی را در تاریخ خود آورده و تنها بهمین قناعت کرده که گفته است وی پزشکی بود. (از تاریخ الحکماء قفطی ص56). و رجوع به عیون الانباء ص103 شود.
(1) - ن ل: در وقت خود.


اصطفن الراهب.


[اِ طَ فَ نِرْ را هِ](اِخ)(1) او را میخائیل نیز می گفته اند. او بموصل در نمازخانهء ترسایان بود و گویند وی بعمل اکسیر تام رسیده بود. پس از مرگ او بموصل کتابهای وی بدست افتاد و من بعض آنها را دیدم. از جملهء کتب اوست: کتاب الرشد. کتاب ماحدثناه. کتاب الباب الاعظم. کتاب الادعیة و القرابین التی تستعمل قبل صنعة الکیمیاء. کتاب الاخبار النجومی للصناعة. کتاب التعلیقات. کتاب الاوقات و الازمنة. (ابن الندیم).
.(فلوگل)
(1) - Stephanus monachus.


اصطفن القدیم.


[اِ طَ فَ نِلْ قَ] (اِخ) نام یکی از نقله و مترجمان به عربی از زبانهای دیگر. و او کتب صنعت (کیمیا) و جز آن را برای خالدبن یزیدبن معاویه نقل کرده است. (ابن الندیم).


اصطفن بابلی.


[اِ طَ فَ نِ بِ] (اِخ) او راست کتابی در احکام نجوم و معاصر شعیب پیغامبر بود. (از طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی). و قفطی آرد: یکی از حکمای کلده بشمار میرفت و در هنگام مبعث رسول الله (ص) میزیست و تسییر کواکب و احکام نجوم را میدانست. او را کتاب جلیلی در احکام نجوم است. (تاریخ الحکماء ص68).


اصطفی.


[اَ طَ] (معرب، اِ) بلغت یونانی صمغی است که مانند عود بسوزد. بعربی میعهء سائله گویند و به عسل لُبن اشتهار دارد. (برهان) (مخزن الادویه) (آنندراج) (تحفهء حکیم مؤمن). مأخوذ از یونانی، میعهء سائله. (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعهء سائله شود.


اصطفی.


[ ] (اِخ) مااصطفی بن یعقوب نصرانی. صاحب بیت مال خاص الراضی بالله خلیفهء عباسی از قبل مونس خادم بود و بسال 324 ه . ق. در ماه محرم درگذشت. رجوع به کتاب اخبارالراضی تألیف صولی ص71 و 146 شود.


اصطفین.


[اَ طَ] (معرب، اِ) بلغت یونانی بمعنی زردک است و آنرا گزر نیز گویند. (برهان) (آنندراج). مأخوذ از یونانی، گزر. اصطفلین. (ناظم الاطباء). و رجوع به اصطفلین و اصطفلینة و جزر و گزر و زردک شود.


اصطقار.


[اِ طِ] (ع مص) برافروخته شدن آتش. (از منتهی الارب). افروخته شدن آتش. (ناظم الاطباء). به ابدال و عدم آن یعنی اصطقار و اصتقار؛ اتّقاد. (از اقرب الموارد). اتقاد. اصتقار. (قطر المحیط).


اصطقن.


[ ] (اِخ) رومی اسکندرانی که در بعضی از متون شرح و تفسیر مطولات ارسطو را به وی نسبت داده اند ظاهراً همان اصطفن اسکندرانی است که در کلمه تحریف رخ داده است. رجوع به اصطفن اسکندرانی شود.


اصطکاک.


[اِ طِ] (ع مص) زانو بر زانو زدن از سستی و ناتوانی در رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطکاک دو زانو و دو عُرْقوب(1) کسی؛ مضطرب شدن آنها و خوردن یکی از آنها بر دیگری هنگام راه رفتن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || همدیگر مقاتله کردن، یقال: اصطکّوا بالسیوف؛ ای تضاربوا بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطکاک قوم به شمشیرها؛ به یکدیگر زدن آنان شمشیرها را. (از اقرب الموارد). || بهم واکوفته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بهم واکوفتن. (زوزنی) (منتخب) (آنندراج) (غیاث). بهم زدن و کوفتن دو چیز. بهم خوردن. بهم ساییدن. || آواز بر یکدیگر کوفتن دو چیز سخت. (از کنز) (از لطایف) (آنندراج) (غیاث). آوازی که از کوفتن دو چیز سخت بهم پیدا شود. (فرهنگ نظام) :
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفالست.انوری.
و از اصطکاک اجرام ثقیل دست آس در فضای خانه صورت رعد ظاهر میگشت. (سندبادنامه ص96). مسامع هوا از اصطکاک مقارعات پرمشغله گردانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص65).
تا کف دریا نیاید سوی خاک
کاصل او آمد بود از اصطکاک.
مولوی (مثنوی).
|| گیراندن. (لغت خطی). || مالش(2). (لغات فرهنگستان).
(1) - عُرْقوب؛ عصب درشت موتَّری است بالای پاشنهء انسان.
(2) - Friction.


اصطکاک کردن.


[اِ طِ کَ دَ] (مص مرکب) بهم خوردن. تصادم. بهم واکوفتن. بهم زدن. رجوع به اصطکاک شود.


اصطکمة.


[اُ طُ مَ] (ع اِ) نانی که در خاکستر گرم پزند. (قطر المحیط). نان که در خاکستر پخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). نان پخته شدهء در زیر خاکستر. (ناظم الاطباء).


اصطلاء .


[اِ طِ] (ع مص) اصطلاء به آتش؛ بدان گرم شدن. طلب گرمی کردن بدان. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تابیدن به آتش و گرم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تبیدن. به آتش تابیدن : أو آتیکم بشهاب قبس لعلکم تصطلون. (قرآن 27/7). || و یقال: فلان لایُصْطَلی بناره؛ یعنی دلاوری است که کسی تاب مقاومت او را ندارد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فلان لایصطلی بناره؛ اذا کان شجاعاً لایطاق. (اقرب الموارد).


اصطلاب.


[اِ طِ] (ع مص) اصطلاب استخوانها؛ بیرون آوردن چربی آن. (از اقرب الموارد). روغن بیرون کردن از استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانها پختن تا چربیش از آن بیرون آید تا نانخورش کنند. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).


اصطلاح.


[اِ طِ] (ع مص) با یکدیگر صلح کردن. (لغت میرسید شریف جرجانی ص2) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (زوزنی). با هم صلح کردن. مأخوذ از صلح است، چون در باب افتعال صاد مقابل تای افتعال افتاد تای را بدل به طا کردند اصطلاح شد. (غیاث) (آنندراج). با هم صلح کردن. آشتی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصالح. (زوزنی). || (اصطلاح فقه) رجوع به مبحث صلح در فقه شود. || فراهم آمدن قومی برای امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عرف خاص، و آن عبارت از اتفاق طایفهء مخصوصی بر وضع چیز است. ج، اصطلاحات. (از اقرب الموارد). در عرف، موافقت بر چیزی. (مؤید الفضلاء). با هم اتفاق نمودن برای معین داشتن معنی لفظ سوای موضوع آن لفظ. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و یا معنایی برای لفظی وضع کنند غیر از معنای اصلی و معنای موضوع آن. (ناظم الاطباء). کلمه ای که در میان طایفه ای از قومی معنای خاص قراردادی آنان دهد. اتفاق اهل فنی در تعبیر از چیزی. وضع کردن مردم در فنی یا علمی کلمه ای را برای معنایی یا نقل کردن کلمه ای از معنای خود به معنی نوین. کلمهء موضوعه یا منقوله بصورت فوق. و صاحب کشاف آرد: و عرف خاص را نامند و آن عبارتست از اتفاق قومی بر چیزی یا نامی بعد از نقل آن چیز از اولین موضوعش، یا برای مناسبتی که بین اولین موضوع و نام آن شی ء بوده، مانند عموم و خصوص، یا برای مشارکت بین آن دو در امری، یا مشابهت بین آن دو در وصفی، یا غیر آن، کذا فی تعریفات الجرجانی. و در ضمن بیان معنی لفظ مجاز شرح آن گذشت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از اتفاق قومی بر نامیدن چیزی بنام چیز دیگر که از موضع اول خود نقل شده باشد، و گفته اند اصطلاح اخراج لفظ از معنی لغوی به معنی دیگریست بسبب مناسبتی که میان آن میباشد. و گویند اصطلاح اتفاق کردن طایفه ای بر وضع لفظ بازای معنی است. و گفته اند اصطلاح بیرون آوردن شی ء از معنی لغوی بمعنی دیگریست برای بیان مقصود. و گویند اصطلاح لفظ معینی در میان قومی معین است(1). (از تعریفات جرجانی). اتفاق کردن جمعی بر استعمال کردن لفظی در معنی معینی، مثال: اهل هر علم الفاظ عمومی تکلمی را در معانی اصطلاحی خودشان استعمال میکنند. (فرهنگ نظام). و خواجه نصیر ذیل عنوان اسماء متشابهه آرد: قسم دوم آنکه اطلاق لفظ در اصل ممهد بود و در شبیه نیز استعمال کنند ولیکن نه به اعتبار ملاحظهء اصل، بلکه آن مناسبت و مشابهت که در اصل اطلاق بوده باشد بر شبیه در وقت اطلاق معتبر ندارند. و این قسم به دو قسم شود: یکی آنکه شبیه در اطلاق مساوی اصل بود و آنرا اسماء منقوله خوانند مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع و بر مدتی معین بنقل و همچنین اطلاق عدل بر داد که صفت است و بر دادگر که موصوفست به این صفت. و دیگر آنکه شبیه بر اصل راجح شود. و آن هم دو نوع بود: یکی آنکه اطلاق بحسب جمهور بود و آنرا متعارف خوانند مانند اطلاق لفظ غایط بر زمین نشیب بوضع و بر حدث مردم بعرف. و دیگر آنکه اطلاق بحسب اهل صناعتی بود و آنرا مصطلح خوانند، چنانکه اطلاق لفظ قدیم بر کهنه بوضع و بر آنچه وجودش را اولی نبود بحسب اصطلاح. پس اسماء متشابهه به سه قسم شود: یکی آنکه ترجیح اصل را بود در اطلاق، و این قسم مجاز و استعاره است. و دیگر آنکه ترجیح فرع را بود و آن قسم عرف عام و اصطلاح است و سیم آنکه اصل و فرع متساوی باشند و آن قسم نقل مجرد است. (اساس الاقتباس ص11 و 12). و رجوع به مصطلح و الفاظ شود :
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح.
مولوی.
هر کسی را سیرتی بنهاده ایم
هر کسی را اصطلاحی داده ایم.
مولوی.
|| بصلاح آوردن کار. (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی ص2).
.
(فرانسوی)
(1) - Le terme


اصطلاحات.


[اِ طِ] (ع اِ) جِ اصطلاح. || الفاظ متداوله مابین اهل هر علم و صنعت. (ناظم الاطباء). مُواضعات: اصطلاحات سیاسی، اصطلاحات شرعی، اصطلاحات صنعتی، اصطلاحات طبی، اصطلاحات علمی، اصطلاحات نظامی، و غیره.


اصطلاح شناسی.


[اِ طِ شِ] (حامص مرکب)(1) آگاهی به اصطلاحات فن یا دانشی. شناختن اصطلاحات علمی یا هنری.
.
(فرانسوی)
(1) - Terminologie


اصطلاح کردن.


[اِ طِ کَ دَ] (مص مرکب) نهادن با یکدیگر. متداول کردن لفظی برای معنی خاصی. رجوع به اصطلاح شود.


اصطلاحی.


[اِ طِ] (ص نسبی) آنچه متعلق به اصطلاح باشد. منسوب به اصطلاح. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و اصطلاحی هر چیزی را که وابستهء به اصطلاح باشد گویند، چنانکه گویند: هذا منقول اصطلاحی، و سنة اصطلاحیة، و شهر اصطلاحی و امثال آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


اصطلاحیة.


[اِ طِ حی یَ] (ع ص نسبی)تأنیث اصطلاحی. رجوع به اصطلاحی شود.


اصطلاق.


[اِ طِ] (ع مص) بانگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || دندان بر هم چریدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). اصطلاق فحل به نابش؛ صرف کردن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصطلام.


[اِ طِ] (ع مص) از بیخ برکندن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). استیصال. (اقرب الموارد) : گفت [ عبدالله زبیر ] ... کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا عن آخرنا و ماصحبنا عاراً. (تاریخ بیهقی ص188). || در تداول صوفیان، عبارت از وله غالب بر قلب است و آن نزدیک به هیمان است، کذا فی اصطلاحات الصوفیة. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گونه ای وله است که بر دل وارد آید چنانکه در زیر قدرت و سلطهء آن آرامش حاصل شود. (از تعریفات اصطلاحات صوفیه). و هجویری آرد: اصطلام تجلیات حق بود که بکلیت بنده را مقهور خود گرداند به امتحان لطف اندر نفی ارادتش، و قلب ممتحن و قلب مصطلم هر دو به یک معنی باشد، جز آنکه اصطلام اخص و ارق امتحان است اندر جریان عبارات اهل این طریقت. (کشف المحجوب هجویری چ قویم ص337). و رجوع به هیمان شود.


اصطلخ.


[اِ طَ] (اِ) در تداول عامه، اصطرخ. رجوع به اصطرخ و اصطخر و استخر شود.


اصطلخ بیجار.


[اِ طَ خِ] (اِخ) از دیه های سیاه رستاق (در ناحیهء رانکوه در گیلان) که جزء گیلان بشمار میرفته چون زیر فرمان سپهدار اعظم است که مالک آن حدود است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص144 شود.


اصطلخ سر.


[اِ طَ سَ] (اِخ) از دیه های تنکابن است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد ص 144 شود.


اصطلک.


[ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان لواسان بزرگ بخش افجهء شهرستان تهران که در 21 هزارگزی جنوب خاور گلندوک، سر راه شوسهء تهران به دماوند واقع است. محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنهء آن که شیعه و فارسی زبان اند 102 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن و سیب زمینی است. دارای باغستانهایی است. شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو است. این ده دو محله است، یکی بالا و دیگری پایین. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


اصطلک.


[ ] (اِخ) اسولک. ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان دماوند واقع در پنج هزارگزی جنوب شرقی دماوند و یکهزارگزی شمال راه شوسه که سکنهء آن 60 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


اصطم.


[اُ طُم م] (ع اِ) اصطمة. اسطم. اسطمه. مجتمع دریا و معظم هر چیز. (حاشیهء المعرب جوالیقی). || و گویند: وی در اسطمهء قوم خویش است؛ یعنی در وسط ایشان و از اشراف و برگزیدگان آنانست. و صاحب اللسان (13 : 18) عبارت شمر را که گفته است صاد و طا در کلمهء عرب با هم گرد نیاید چنین نقل کرده است: صاد و طا در صراط و اصطبل و اصطمه آمده است و اصل همهء آنها سین است. (از حاشیهء المعرب ص44). و رجوع به اصطمه شود.


اصطماخیقون.


[اِ طُ] (معرب، اِ)(1) نوعی از داروی کارکن است. و اهل الهند یخلطونه بادویتهم الکبار المعجونات و الاصطماخیقونات و غیرها من الادویة المسهلة. (ابن البیطار). ج، اصطماخیقونات. (از دزی ج1 ص26). و رجوع به اصطمخیقون شود.
(1) - Stomachique. Stomatique .
(فرانسوی)


اصطماخیقونات.


[اِ طُ] (ع اِ) جِ اصطماخیقون. رجوع به اصطماخیقون شود.


اصطمحیقون.


[اِ طُ] (معرب، اِ) که در بسیاری از متون آمده است، ظاهراً تحریفی از اصطمخیقون است. رجوع به اصطماخیقون و اصطمخیقون شود.


اصطمخیقون.


[اِ طُ] (معرب، اِ)(1)تحریفی از اصطماخیقون است که در متون طبی متقدمان بدین صورت و گاه بصورت اصطمحیقون آمده است. داود ضریر انطاکی گوید: این کلمه بشهادت لفظ آن یونانی است زیرا اصطمخیقون بمعنی منقی اخلاط بارد است و من در مقالهء فیلجوس اتانیسی دیدم که نوشته است معنی آن بیونانی دوایی است که اخلاط را پاکیزه کند و تندرستی را نگه دارد و وسواس و بیماریهای سوداوی و خفقان و ضعف معده و کلیه را زایل سازد. (از تذکرهء داود ص119). و رجوع به همان صفحه شود. و برخی از مؤلفان آنرا بمعنی هر داروی مصلح دهان نیز آورده اند. و حب اصطمخیقون در طب قدیم متداول بوده است. صاحب ذخیره ذیل حب اصطمحیقون آرد: از قرابادین شاپور. ابن سهل: ایارج فیقرا ده درم سنگ، هلیلهء زرد، افتیمون، غاریقون، بسفایج، نمک هندی از هر یکی دو درم سنگ، تربد سفید ده درم سنگ. شحم حنظل، سقمونیا از هر یکی دو درم سنگ، مقل ازرق شش درم سنگ. مقل را اندر آب انیسون پخته حل کنند و داروها بدان بسرشند و حب ها کنند چینه پلپل دانه و اندر سایه خشک کنند. شربت دو درم سنگ و نیم. این نسخت را نسخهء گزیده خوانند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و در جای دیگر آرد: صبر سقوطری، سقمونیا، انیسون، نمک هندی از هر یکی پنج درم. تربد تراشیده و کوفته و بیخته بیست درم. (ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء خطی مؤلف). و رجوع به حب اصطمحیقون در همین لغت نامه و الاعلاق النفیسه و اصطماخیقون شود.
(1) - Stomachique. Stomatique .
(فرانسوی)


اصطمخیقونات.


[اِ طُ] (ع اِ) جِ اصطمخیقون. رجوع به اصطمخیقون شود.


اصطمة.


[اُ طُمْ مَ] (ع اِ) اسطمة. معظم هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس). || مجتمع یا وسط دریا، مانند اصطم و اسطم. (از تاج العروس). مجتمع و فراهم آمده یا میانهء دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به اصطم و اسطم و اسطمة شود. ج، اصاطمة. (مهذب الاسماء).


اصطنادس.


[ ] (اِخ) محلی در یونان بود که امقلاس از مردم آن ناحیه بود. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص24 شود.


اصطناع.


[اِ طِ] (ع مص) دعوت صنعت ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دعوت مصنعه ساختن. (آنندراج). اصطناع مرد؛ اتخاذ مصنعه یعنی دعوت. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصطناع فلان؛ اتخاذ کردن وی طعامی را تا آنرا در راه خدا ببخشد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). طعام صنع ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اصطناع خاتم و جز آن؛ امر کردن تا آنرا بسازند. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). فرمودن کاری را به کسی، یقال: اصطنع خاتماً؛ یعنی فرمود که خاتمی برای او بسازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاری را فرانمودن به کسی. (آنندراج). || برگزیدن کسی را و اختیار کردن جهت خاص ذات خویش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). برگزیدن. (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی ص14) (غیاث اللغات). اصطناع فلان برای خود؛ برگزیدن وی. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). گزیدن. اختیار کردن. انتخاب کردن : و اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایع تر شد و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه). عمده در همهء ابواب اصطناع ملوک است. (کلیله و دمنه). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد... در اصطناع ایشان مثال نتواند داد. (کلیله و دمنه). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و اصطناع حکماء حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). || برکشیدن. نزدیک گردانیدن. مقرب ساختن. بالا آوردن :چون بفر اصطناع و یمن اقبال شاهنشاهی خانهء خواجه من بندهء قبلهء احرار و افاضل... و همگی ارباب هنر و بلاغت، پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). نشاید پادشاهان را که... بوسایل موروث بیهنر مکتسب اصطناع فرمایند. (کلیله و دمنه). در اصطناع گاو... شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). اذا اصطنعت فاصطنع من یرجع الی اصل و ابوّة؛ پادشاه باید که کسی پرورد و بزرگی را برکشد که اصل و مروت و عقل و ابوت دارد. (راحة الصدور راوندی). || تأدیب کردن و پروردن و آموختن کسی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || تربیت کردن. پرورش دادن : و فرمود او را هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت و اصطناع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص31). عبدالله طاهر حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار کرد در باب فضل ربیع... تا حضرت خلافت بسر رضا آمده... [ و فضل ربیع را ] امیدوار تربیت و اصطناع [ فرمود ] . (تاریخ بیهقی). و حق اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص361). امیر مسعود رضی اللهعنه در اصطناع وی رعایت دیگر کرد تا وجیه تر گشت ولی روزگار نیافتی و در جوانی برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص529). و بترتیب تربیت یافت و به رضاع اصطناع در قماط اغتباط بوسیلت قابلهء اقبال و دایهء هدایت اختصاص یافت. (تاریخ بیهق ص79). || نیکویی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی ص14). با کسی نیکویی کردن. (زوزنی) (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی). نکویی کردن. (از کشف و مدار و منتخب و کنز) (غیاث). نیکی کردن. احسان. مکرمت. اصطناع صنیعه به کسی؛ احسان کردن به وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) : همگان را بنواز [ تبانیان ] و از ما امید نواخت و اصطناع و نیکوئی ده. (تاریخ بیهقی ص205). فایدهء تقرب بملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان. (کلیله و دمنه).
اصطناعت چو آب جان پرور
انتقامت چو خاک خون آشام.
انوری.
تو آن کریمی کافراط اصطناع کفت
بر آن کشیده که کان همچو بحر ناله کند.
انوری.
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به احتشام بیفزود پایگاه صدور.
انوری.
کتابت نهادن بهر مسجدی به
که جستن بهر مجلسی اصطناعی.
خاقانی.
بزبان شکر ایادی و یمن اصطناع ناصرالدین میگفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص18). و دل خویشان را به انواع اصطناع و عوارف و ارسال هدایا و تحف صید کرد. (جهانگشای جوینی). به انواع اصطناع و مکرمت... محظوظ و بهره مند شدند. (جهانگشای جوینی). و مراسم تهنیت و اصطناع و مکرمت ایشان را اطناب و مبالغت بر خویشتن... دانست. (جهانگشای جوینی). || الاصطناع؛ بدین سخن آن خواهند که خدای تعالی بنده را مهذب گرداند به فناء جملهء نصیبها از وی و زوال جملهء حظها، و اوصاف نفسانی او را اندر وی مبدل کند که تا بزوال نعوت و تبدیل اوصاف نفسانی از خود بیخود شود، و مخصوص اند بدین درجت پیغمبران بدون اولیاء و گروهی از مشایخ و غیر ایشان این معنی را بر اولیاء هم روا دارند. (کشف المحجوب هجویری چ قویم ص337) :
چون شدی بیخود ز کاس اصطناع
کرد جان تو کلام حق سماع.
عطار (مصیبت نامه چ زوار ص285).


اصطناع کردن.


[اِ طِ کَ دَ] (مص مرکب) برگزیدن. گزیدن. انتخاب کردن. اختیار کردن : و در آن باید کوشید که ارادهء مردان را اصطناع کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص237).


اصطنبول.


[اِ طَمْ] (اِخ) نام شهر قسطنطنیه(1) است. (معجم البلدان) (مراصد) (دمشقی) (ابن بطوطه) (تاج العروس). رجوع به استانبول و اسلامبول و قسطنطنیة شود.
(1) - Constantinople.


اصطنبولی.


[اِ طَمْ] (ص نسبی) منسوب به اصطنبول یا اسلامبول. رجوع به اصطنبول شود.


اصطنبولی.


[اِ طَمْ] (اِ) اِسْتَنْبُلی. اسلامبولی. در تداول عامه بر ظرفی از حلب یا آهن اطلاق شود که آنرا برای گچ ساختن بکار برند و در زمرهء ابزار بنایی بشمار است.


اصطنبولی.


[اِ طَمْ] (ص نسبی، اِ) خیریة اصطنبولی. نوعی از سکه های عثمانی قدیم بود. رجوع به کتاب النقود ص97 شود.


اصطوانة.


[اُ طُ نَ] (معرب، اِ) اسطوانة. اسطوان. ستون. دعامة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || چهار پای ستور. قوائم ستور. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). معرب استون فارسی است. ج، اصاطین، اصاطنة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و رجوع به استوانه شود.


اصطور.


[اُ] (معرب، اِ) اصطر. وزنهء ترازو. (ناظم الاطباء). || ترازو. (شعوری). و رجوع به شعوری ج 1 ص146 شود.


اصطوفة.


[ ] (ع اِ) پارچهء ابریشم یا پشم گلدوزی شده. پارچهء ابریشمین منقش زربفت. (از دزی ج1 ص26).


اصطهار.


[اِ طِ] (ع مص) پیه و مغز استخوان و مانند آن خوردن. || گداختن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اصطهار حرباء؛ درخشیدن پشت آن از گرمی خورشید. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).


اصطهبان.


[اِ طَ] (اِخ) اصطهبانات. حمدالله مستوفی آرد: شهرکی پردرخت است، هوایی معتدل دارد و در او از همه نوع میوه بود و آب روان بسیار دارد (از توابع شبانکاره). (نزهة القلوب). شهرکی است پردرخت و از هر نوع میوه ها باشد و آب روان دارد و قلعه ای است آنجا سخت محکم و بدست حسویه است. (فارسنامهء ابن البلخی ص131). و رجوع به اصطهبانات و اصطهبانان شود.


اصطهبانات.


[اِ طَ] (اِخ) بخش اصطهبانات در میانهء جنوب و خاور شیراز واقع است و جزو ولایت نیریز از استان فارس است. طول آن از قریهء ایج(1) تا خان کب سیزده فرسنگ و پهنای آن از قریهء سجل آبادخیر تا قریهء میمون خیر یک فرسخ و نیم است و بعبارت دیگر طول آن 78 هزار و عرض آن 9 هزار گز است. حدود آن از جانب مشرق نیریز و از شمال دریاچهء بختگان و از جنوب و مغرب فسا است. هوای بلوک مزبور در کمال اعتدال است و در آن نارنج، انجیر و میوه های سردسیری پرورش می یابد. محصول آن گندم، جو، پنبه، خشخاش، نخود، عدس، کنجد و زعفران است و آب آن از چشمه تأمین میگردد. حیوانها و پرندگانی که در آنجا شکار میکنند عبارتند از: بز، پازن، قوچ، میش کوهی، کبک و تیهو. پازهر مشهور شبانکاره را از شکم بز و پازن کوهستان جنوبی آن بدست می آورند و آنرا به بهای جواهر نفیس خرید و فروش میکنند. پازهر مزبور به اندازه های مختلف یافت میشود که بزرگترین آنها به اندازهء خیار و بالنگی است. مرکز بلوک تا روزگار فرمانروایی سلسلهء آل مظفر شهر ایج بود. و در سال 756 ه . ق. این شهر را غارت و ویران کردند. از آن پس قصبهء بلوک اصطهبانات شد که در 28 فرسنگی جنوب شرقی شیراز واقع است(2). و برحسب نقشه در 42000 گزی سهل آباد است. بیشتر خانه های آن از خشت خام و گل و چوب ساخته شده و شمارهء آنها نزدیک به دوهزار است. آب زراعت و بوستانهای قصبهء اصطهبانات از چشمهء قهری و پازهری یا بلهجهء دیگر قیر و پادزهر است. این چشمه از سمت قبله همه جا از زیر درختان میوه دار و بی میوه میگذرد و در بیشتر مواضع بعلت فراوانی اشجار آفتاب بدان نمی تابد و در بهار نزدیک ده سنگ آسیای گردان آب دارد. در سالهای خشک گاهی آب چشمه ها آنچنان کم میشود که احتیاج مردم را تأمین نمیکند و از اینرو از زمانهای قدیم آب انبارهای بسیار در قصبه ساخته اند که میزان آب مورد نیاز اهالی را برای یک سال تأمین میکنند. عدهء قرای بلوک 12 است. و در جغرافیای غرب آمده است: دارای هوایی معتدل است و از چشمه سارهای موسوم به قیر و پادزهر مشروب میگردد که از وسط جنگل انبوهی میگذرد. در خشکسالی آب چشمه ها بشهر نمیرسد و بدین سبب آب انبارهای بزرگ ساخته اند که در آنها آبهای باران را خزانه میکنند. محصول عمدهء فلاحتی آن غلات، تریاک و بیشتر زعفرانست. بزهای کوهی این بلوک تریاقی میدهد که بنام فادزهر حیوانی معروفست. جمعیت کلیهء بلوک 17 هزار تن است و مرکز آن بهمین نام معروفست و دارای 200 خانوار جمعیت است. (از جغرافیای غرب ص127). و لسترنج آرد: در نیمه راه میان خیره و ایگ شهر اصطهبانات واقع است که جغرافی نویسان عرب آنرا اصطهبانان و گاهی اصبهانات نامیده اند. (سرزمینهای خلافت شرقی ص311). و مؤلف فرهنگ جغرافیایی ایران آرد: نام یکی از بخش های چهارگانهء فسا و دهستان حومه است. این بخش در شمال باختری شهرستان واقع و حدود آن به قرار زیر است: از جنوب بخش داراب و بخش حومهء فسا، از شمال دریاچهء بختگان، از خاور بخش نیریز، از باختر بخش حومهء فسا. هوای بخش در قسمت خاوری گرم و در بقیهء مناطق معتدل است و آب آن از رودخانهء بشار و قنوات تأمین میگردد. محصولات آن عبارتند از: غلات، پنبه، تریاک، زعفران، حبوبات، بادام، گردو، کشمش، برنج، لبنیات. شغل اهالی آنجا زراعت و باغداری و کسب، و زبان آنان فارسی، ترکی و مذهب آنها تشیع میباشد. این بخش از سه دهستان بنام ایج، خیر و حومه تشکیل می یابد و مجموع قراء و قصبات و مزارع آن 25 و سکنهء آن در حدود 23000 تن است. صنایع دستی معمول قالی بافی و ساختن ظروف کاشی و مرکز بخش قصبهء اصطهبانات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
(1) - ایج یا ایگ در قرون وسطی شهر معروفی بشمار میرفته است و اکنون از بلوک اصطهبانات فارس است و مدت چندین قرن پایتخت ملوک شبانکاره بوده و اکنون نیز باقی است و قریه ای است واقع در چهارفرسنگی جنوب شرقی قصبهء اصطهبانات. رجوع به حاشیهء شدالازار ص 453 شود.
(2) - رجوع به حاشیهء شدالازار ص453 شود.


اصطهبانات.


[اِ طَ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش اصطهبانات شهرستان فسا. مختصات جغرافیایی آن به قرار زیر است: طول 54 درجه و 4 دقیقه و عرض 29 درجه و 9 دقیقه و ارتفاع آن از سطح دریا 1757 متر است. این قصبه در 72 هزارگزی شمال خاوری فسا و 36 هزارگزی جنوب باختری نیریز واقع و هوای آن معتدل مایل به سردسیری و آب مشروب آن از چشمه است. شغل اهالی تجارت، زراعت و باغداری است. زبان آنان فارسی و مذهب آنها تشیع است. صنایع متداول آن قالیبافی و ساختن ظروف کاشی است. این قصبه در حدود 400 باب دکان، یک دبیرستان، چهار دبستان و یک خیابان تازه ساز شمال - جنوبی دارد. از ادارات دولتی بخشداری، شهربانی، ژاندارمری، دادگاه، بهداری، فرهنگ، دارایی، ثبت و آمار، کشاورزی، پست و تلگراف و تلفون و شعبهء بانک ملی در قصبه وجود دارد. با راه اتومبیل رو به شیراز و فسا و نیریز مربوط است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). قصبهء مزبور دارای چهار محله است بنامهای اهر، شیرمنجان، کازمان و میری. و در هر محله مساجد و آب انبارهای متعدد وجود دارد. رسم اهالی این است که بر هر مسجد چندین درخت گردو وقف کرده اند که در شبهای تمام سال هرکس به مسجد برود و نماز بگزارد چند دانهء گردو به وی میدهند و بهمین سبب گویند مردم اصطهبانات بسیار به نماز علاقه مندند. همچنین مسجد جامع وسیع قدیمی و دو مدرسه دارد که اکنون بی رونق میباشد. در قصبهء اصطهبانات درخت تنومندی است که ارتفاع آن چهل گز شاه و دایرهء آن 12 گز است. و رجوع به فارسنامهء ابن البلخی ص165 و 131 و فارسنامهء ناصری ج2 و نزهة القلوب حمدالله مستوفی و شیرازنامه و تاریخ آل مظفر و آثار عجم و تاریخ عصر حافظ ص99 و تاریخ مغول تألیف اقبال ص380 و تاریخ ادبیات ادوارد برون ج3 ص356 و 365 و سرزمینهای خلافت شرقی ص131 شود.


اصطهبانان.


[اِ طَ] (اِخ) (قلعهء...) حمدالله مستوفی ذیل خطهء شبانکاره آرد:(1) شهرکی پردرخت است، هوایی معتدل دارد و درو از همه نوع میوه بود و آب روان بسیار دارد و در آن حدود قلعه ای محکم است، بوقت نزاع سلاجقه با شبانکاریان اتابک چاولی آنرا خراب کرد و بعد از آن معمور کردند. (از نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص137). و ابن البلخی آرد: قلعهء اصطهبانان(2)، هم قلعه ای عظیم است و حسویه راست و چون اتابک چاولی بجنگ حسویه رفت و پس صلح کردند این قلعه را خراب کرد اکنون آبادان تر است. (فارسنامهء ابن البلخی ص157). و رجوع به اصطهبان و اصطهبانات و شبانکاره شود.
(1) - ن ل: اصطهبانات.
(2) - ن ل: اصطهبانات.


اصطهبنات.


[اِ طَ بَ] (اِخ) رجوع به اصطهبانات شود.


اصطهناو.


[اِ طَ] (اِخ) نام یکی از بلاد شرقی مصر است.


اصطهناوی.


[اِ طَ] (اِخ) احمدبن احمدبن بکر شافعی اصطهناوی. از مردم اصطهناو بود که از بلاد شرقی مصر است و بسال 1212 ه . ق. درگذشت. او راست: الکواکب البهیة فی سیرة خیرالبریة. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 182).

/ 105