اصطیاد.
[اِ] (ع مص) صید کردن. (از لطایف و منتخب) (غیاث اللغات) (آنندراج). شکار کردن چیزی را. (منتهی الارب). صید. (زوزنی). شکردن. شکریدن. تصید. شکار کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص12) (ناظم الاطباء) :
صیاد پیری آمد بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر و کمانش چهار تیر.
سوزنی.
شیر را با پیل نر جنگی فتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد.مولوی.
اصطیاف.
[اِ] (ع مص) تابستان بجایی اقامت کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). اقامت نمودن تابستان بجایی. (ناظم الاطباء). بتابستان جایی مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). تابستان جایی مقام کردن. (زوزنی). ییلاق کردن. به ییلاق رفتن. تصیف.
اصطیام.
[اِ] (ع مص) بازداشتن خود را از خوردن و نوشیدن و حرف زدن و جماع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امساک از خوردنی و آشامیدنی و سخن گفتن و سیر. (از اقرب الموارد). امساک از طعام و شراب و کلام و نکاح و سیر خواه برای عبادت باشد یا جز آن. (از قطر المحیط). و رجوع به صوم و صیام شود.
اصطیان.
[اِ] (ع مص) حفظ کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). نگاه داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اصطیفن.
[ ] (اِخ) رجوع به اصطفن شود.
اصطیفون.
[ ] (اِخ) رجوع به قافونیا شود.
اصطیقون.
[ ] (اِخ) رجوع به قافونیا شود.
اصعاب.
[اِ] (ع مص) دشوار شدن. (منتهی الارب). دشوار شدن کار. (از تاج) (آنندراج)(1). اصعاب امر؛ دشوار گردیدن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). || دشوار یافتن چیزی را. لازم است و متعدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). دشخوار یافتن. (لغت خطی). سخت یافتن. (تاج المصادر بیهقی). || اصعاب جمل؛ گذاشتن شتر را و سوار نشدن بر آن چندان که سرکش گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). شتران را جهت ایغری گذاشتن. (لغت خطی). || صعب کردن. (زوزنی). دشخوار کردن. (لغت خطی). || اصعاب مرد؛ دابهء وی صعب بودن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صاحب شتران سرکش شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج بغلط اصغاب چاپ شده است.
اصعاد.
[اِ] (ع مص) بالا برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اصعاد در کوه و بر کوه کسی را؛ بالا بردن وی را. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). || آمدن مکه را. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و اصل آن بمعنی صعود در اماکن بلند است سپس به برآمدن بر مکه اختصاص یافته است. (از اقرب الموارد). || فرودآمدن در وادی: اصعد فی الوادی. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || مهربان شدن ناقه بر بچهء سال گذشته. (منتهی الارب). اصعاد ناقه؛ صعود شدن آن، یعنی بچه افکندن وی و مهربان شدن آن نسبت به بچهء سال اول. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || مهربان کردن ناقه را بر بچهء سال اول. (منتهی الارب). قرار دادن ناقه را صعود. لازم و متعدیست. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصعاد در زمین؛ رفتن و سیر کردن در آن. (از قطر المحیط). در جهان سیر کردن و گشتن. (فرهنگ خطی). دور شدن در رفتن. (ترجمان علامهء جرجانی ص13). دور شدن به زمین. (زوزنی). دور برشدن. (تاج المصادر). ایاب و ذهاب. رفتن در زمین در حالی که از زمین بلندتری به دیگری برآمدن. (از اقرب الموارد). || اصعاد در دویدن؛ بشدت دویدن. || اصعاد سفینه؛ کشیده شدن شراع آن و بردن باد آن را. (از اقرب الموارد).
اصعار.
[اِ] (ع مص) کژ کردن رخسار از کبر و نخوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصعار خدّ؛ کج کردن یا برگرداندن آنرا از نگریستن بمردم برای خوار شمردن آنان از کبر. و چه بسا که این امر خلقةً باشد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). تصعیر. مصاعره. (قطر المحیط). و رجوع به تصعیر و مصاعره شود.
اصعاط.
[اِ] (ع مص) دارو به بینی ریختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لغتی است در اسعاط. رجوع به اسعاط شود. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصعاف.
[اِ] (ع مص) اصعاف زرع؛ رسیدن آن. (از اقرب الموارد).
اصعاق.
[اِ] (ع مص) آتش افکندن از آسمان. (منتهی الارب). صاعقه افکندن از آسمان. (آنندراج). اصعاق آسمان به کسی؛ صاعقه رساندن به وی. (از اقرب الموارد). بیهوش کردن. (منتهی الارب). بمیرانیدن و بیهوش کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از قطر المحیط).
اصعان.
[اِ] (ع مص) خرد گردیدن سر کسی و کوتاه گردیدن عقل او. (منتهی الارب) (آنندراج). اصعان مرد؛ کوچک شدن سر او و نقصان یافتن خرد او. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصعب.
[اَ عَ] (ع ن تف) دشوارتر. (آنندراج). مشکل تر و دشوارتر و سخت تر. (ناظم الاطباء). صعب تر. دشخوارتر. مقابل اسهل :
یقولون ان الموت صعب علی الفتی
مفارقة الاحباب والله اصعب.؟
- امثال: اصعب من ردّالجموح.
اصعب من ردالشخب فی الضرع.
اصعب من قضم قتّ.
اصعب من نقل صخر.
اصعب من وقوف علی وتد.
اصعجور.
[ ] (اِخ) والی معتمد بر اهواز پس از قتل منصور بدست زنگیان بود. (از کامل ابن اثیر ج7 ص 101). و در ص102 ذیل حوادث سال 259 ه . ق. و ذکر احوال زنگیان به اهواز آرد: و حاکم اهواز پس از منصوربن جعفر مردی بود که وی را اصعجور میگفتند. و هنگامی که خبر زنگیان به وی رسید از شهر خارج شد و سپاهیان او با سپاهیان زنگیان در دشت میشان با هم تلاقی کردند و اصعجور منهزم شد و شیرک که با وی بود کشته شد و گروه بسیاری از همراهان وی مجروح گردیدند و اصعجور غرق شد.
اصعد.
[اِصْ صَعْ عُ] (ع مص) به کوه برآمدن. تصعّد. (از قطر المحیط). بالا برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در قرآن کریم آمده است: کأنما یَصَّعَّدُ فی السماء(1)؛ ای یتصعد. (از اقرب الموارد). و رجوع به تصعد شود.
(1) - 6/125.
اصعر.
[اَ عَ] (ع ص) دارای صَعَر یعنی کژی در رخسار یا گردن کژی در شتر که بیماریی است. مؤنث: صَعْراء. ج، صُعْر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). شتر گردن پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج). کژگردن. (مهذب الاسماء). || هالک و تباه شونده. (منتهی الارب) (آنندراج). || فرومایه. ذلیل. || مُعْرِض از حق، و در حدیث آمده است: زمانی بر مردم می آید که در میان ایشان جز اصعر یا ابتر نیست یعنی مردم فرومایه ای که دین ندارند و بقولی در میان ایشان جز مردم ذلیل و پست نیست. و ابن اثیر گوید اصعر کسی است که چهرهء خود را از کبر برگرداند و در حدیث عمار آمده است: لایلی الامر بعد فلان الا کل اصعر ابتر؛ یعنی هر معرض از حق و ناقص. و چه بسا که این کیفیت در انسان و شترمرغ خلقةً پدید می آید. (از تاج العروس). || (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
اصعرار.
[اِ عِ] (ع مص) اصعرار ابل؛ شدید گردیدن شتر. (از اقرب الموارد).
اصعرار.
[اِ عِرْ را] (ع مص) گرد گردیدن از درد و ترنجیدن. و ضربه فاصعرر؛ ای استدار من الوجع مکانه و تقبض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اصعنرار. و رجوع به اصعنرار شود.
اصعصموس.
[ ] (معرب، اِ) در بحرالجواهر و برخی از کتب دیگر بمعنی تشنج تصحیف اصفصموس است. رجوع به اصفصموس شود.
اصعفرار.
[اِ عِ] (ع مص) پیچیدگی گردن. || بشتاب گریختن و پراکنده شدن خران. (از اقرب الموارد). و رجوع به اصعنفار شود.
اصعل.
[اَ عَ] (ع ص) باریک سر و گردن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). مؤنث: صَعْلاء. ج، صُعْل. (از اقرب الموارد). رجل اصعل؛ مرد باریک سر و گردن، و کذلک من النخل و النعام. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خردسر. (مهذب الاسماء).
اصعنان.
[اِ عِ] (ع مص) باریک و لطیف گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اصعنرار.
[اِ عِ] (ع مص) اصعرّار. (اقرب الموارد). گرد و مدور شدن از درد و ترنجیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اصعرّار شود.
اصعنفار.
[اِ عِ] (ع مص) رمیدن خران از ترس و پراکنده شدن. || پیچ خوردن گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مصعنفر، صفت از اصعنفار؛ ماضی و نافذ از انسان و حیوان. (از اقرب الموارد). و رجوع به اصعفرار شود.
اصعیلال.
[اِ] (ع مص) باریک سر و گردن شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
اصغاء .
[اِ] (ع مص) اصغاء به حدیث کسی؛ استماع آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). گوش داشتن بسخن کسی. (منتهی الارب). گوش فراداشتن. (از کنز) (غیاث) (آنندراج). گوش دادن. (زوزنی). گوش نهادن. (از مدار). گوش فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). شنودن. گوش کردن. شنفتن. نیوشیدن : قول ناصح... بسمع قبول اصغا یابد. (کلیله و دمنه).
چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد
چه بود آن صوم مریم وقت اصغا؟خاقانی.
اگر شیخ امام ازبرای اعتبار استماع فرماید و شرف اصغا ارزانی دارد حکایت کنم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 297).
آن سمیعیّ تو وآن اصغای تو
وآن تبسمهای جان افزای تو.
مولوی (مثنوی).
خانهء پردود دارد پرفنی
مر ورا بگشا ز اصغا روزنی.
مولوی (مثنوی).
|| اصغاء بسخن کسی؛ مایل شدن بشنیدن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). نیک مایل گردانیدن گوش خود را بسوی سخن کسی. (از منتهی الارب). گوش نهادن. (آنندراج). || کم کردن بهرهء کسی را. (منتهی الارب). || اصغاء اناء را؛ کج کردن آن، گویند: هو یصغی اناء فلان؛ اذا انتقصه و وقع فیه. (از اقرب الموارد). کج کردن ظرف. (قطر المحیط). کج کردن خنور را بوقت ریختن. (منتهی الارب). بچسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || اصغاء شی ء را؛ کاستن آن، تقول: اصغی حقه؛ اذا نقصه. (قطر المحیط). ناقص کردن آن را. (از اقرب الموارد). ناقص و ناتمام کردن چیزی را. (منتهی الارب). || اصغاء ناقه؛ میل دادن یا کج کردن سرش را به رحل هنگامی که رحل را بر آن بندند مانند مستمع چیزی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). مایل کردن ناقه سر خود را بسوی پالان چنانکه میشنود چیزی را. (منتهی الارب).
اصغار.
[اِ] (ع مص) خرد گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). کوچک کردن. (لغت خطی). صغیر گردانیدن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || فرومایه و ذلیل گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). خوار گردانیدن. (منتهی الارب). حقیر گردانیدن. (آنندراج). || اصغار قوم؛ کودکان صغیر تولید کردن، یقال: ارتبعوا لیصغروا. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). بچهء صغیر زایانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || مشک خرد دوختن. (تاج المصادر بیهقی). خرد دوختن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || اصغار ارض؛ گیاه آن خرد گردیدن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). گیاه خرد آوردن زمین. (منتهی الارب). گیاه خرد و کوتاه آوردن زمین. (آنندراج). || اصغار و اکبار ناقه؛ حنین کردن بطور پست و بلند. (از اقرب الموارد).
اصغا فرمودن.
[اِ فَ دَ] (مص مرکب)رجوع به اصغا و اصغا کردن شود: نوح منصور کلمه ای بسمع قبول اصغا فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص79).
اصغا کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)(1) اصغا فرمودن. استماع کردن. شنودن گفتار کسی را. گوش فراداشتن بسخن کسی. گوش دادن بسخن کسی : امیر سیف الدوله آن نصیحت مقبول داشت و بسمع رضا اصغا کرد و بدان راضی و همدستان شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص855).
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند.
مولوی (مثنوی).
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا.؟
و رجوع به اصغاء شود.
.
(فرانسوی)
(1) - ecouter
اصغر.
[اَ غَ] (ع ن تف) خردتر. مؤنث: صُغْری. ج، اصاغر، اصاغرة و کذا اصغرون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج). کوچکتر. کهتر. کهین. صغیرتر. حقیرتر. مقابل اکبر.
- امثال: اصغر من حبة.
اصغر من صعوة.
اصغر من قراد.
|| خردسالتر: اصغر اولاد. || در تداول دانشمندان علوم عربی بر نوعی اشتقاق اطلاق شود. رجوع به اشتقاق اصغر در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ص828 شود. || کلمهء اصغر در نزد منطقیان بر موضوع مطلوب در قیاس اقترانی اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 828). و در مبحث حد بنقل از شرح مطالع آرد: در هر قیاس حملی ناگزیر باید دو مقدمه باشد که در حد مشترک اند و این حد را حد اوسط نامند زیرا میان دو طرف مطلوب واسطه است و یکی از دو مقدمه بحدی متمایز و منفرد میشود که موضوع مطلوب است و آن را اصغر نامند زیرا موضوع اغلب اخص است و از اینرو از حیث افراد کمتر است و مقدمهء دوم بحدی متمایز و منفرد میگردد که محمول مطلوب باشد و آنرا اکبر نامند زیرا اغلب اعم است و از اینرو از حیث افراد بیشتر است... بنابرین هر قیاسی مشتمل بر سه حد است، اصغر و اکبر و اوسط چنانکه اگر بگوییم هر انسانی حیوان است و هر حیوانی جسم است، آنگاه مطلوب یا نتیجهء حاصل از آن چنین میشود که هر انسانی جسم است و انسان حد اصغر و حیوان حد اوسط و جسم حد اکبر آنست. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 286). و رجوع به حد و قیاس اکبر شود :
اصغر اگر حمل یافت در بر صغری و باز
وضع به کبری گرفت شکل نخستین شمار
وضع بهر دو دوم حمل بهر دو سوم
رابع اشکال را عکس نخستین شمار.؟
اصغر.
[اَ غَ] (اِخ) لقب ابویزید طیفوربن آدم بن عیسی بن علی. زاهد بسطامی بود چنانکه یاقوت در معجم البلدان ذیل بسطام نام و نسب وی را بدینسان آورده است: ابویزید طیفوربن آدم بن عیسی بن علی زاهد البسطامی الاصغر. صاحب روضات الجنات مینویسد: و بنابرین ممکن است ابویزیدی که معاصر مولانا صادق (ع) و صاحب سقایهء خانه وی بوده بزرگتر از دو بایزید دیگر باشد و چنانکه من دریافته ام بایزیدی که از حیث زمان نسبت بدو بایزید دیگر متأخر است اصغر است. رجوع به ابویزید شود.
اصغر.
[اَ غَ] (اِخ) (میرزا...) از شاعران قرن نهم هجری بود و امیر علیشیر نام وی را ذیل «سادات عظام که گاهی به نظم التفات میفرموده اند» بدینسان آورده است: ولد میر غیاث الدین عزیز و از نقبای مشهد مقدس است و میگویند بسیار سفیه و بدزبان است. این مطلع ازوست:
گشتم غبار و برد بکویش صبا تنم
از خاک برگرفتهء باد صبا منم.
این مطلع نیز ازوست:
بمیزان نظر حسن ترا با ماه سنجیدم
میان این و آن فرق از زمین تا آسمان دیدم.
(از مجالس النفایس ص137).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 27 هزارگزی شمال اسفراین و 8 هزارگزی جنوب شوسهء عمومی بجنورد به شقان واقع است و محلی جلگه و سردسیر میباشد و سکنهء آن 76 تن است که بزبان فارسی و کردی سخن گویند و از مذهب شیعه پیروی کنند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است. صنایع دستی مردم قالیچه بافی و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) دهی است از دهستان برده سرهء بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع در 9 هزارگزی باختر اشترینان و 8 هزارگزی جنوب راه شوسهء اشترینان به نهاوند. محلی جلگه و معتدل و سکنهء آن 126 تن است که بفارسی و لهجهء لری سخن گویند و شیعی مذهبند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، تریاک و عدس است. شغل اهالی زراعت و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) دهی است از بخش نجف آباد شهرستان اصفهان واقع در 9 هزارگزی خاور نجف آباد و 2 هزارگزی شمال شوسهء نجف آباد به اصفهان. محلی جلگه و معتدل و دارای 2331 تن سکنه است که شیعی مذهبند و بپارسی سخن گویند. آب آن از قنات و چاه تأمین شود و محصول آن تریاک، سردرختی، صیفی و غلات است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباسبافی و راه ده ماشینرو است. قلعه ای قدیمی دارد. در این آبادی خیابانهای شمالی - جنوبی و خاوری - باختری عمود بیکدیگر احداث شده است که بر زیبایی آن می افزاید و در شمال این آبادی زمین مسطحی است که دو باند ضربدر برای فرودآمدن هواپیمای سبک احداث گردیده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) مزرعه ای است از بلوک کلانهء دهستان مرکزی بخش میامی شهرستان شاهرود واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری میامی که 37 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نِشتای شهرستان تنکابن واقع در 3 هزارگزی جنوب خاوری تنکابن و پانصدگزی شوسهء تنکابن که 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) از دیه های تنکابن (در محل دهکدهء توشلا که بوسیلهء لشکر سعدالدوله در سال 1890 م. هنگام شورش سید عالمگیر رئیس فرقهء علی اللهی ها ویران گردید). (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد ص144).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران واقع در 22 هزارگزی جنوب شهریار و 2 هزارگزی رباط کریم. محلی جلگه و معتدل و سکنهء آن 412 تن است که شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور و صیفی است و شغل اهالی زراعت. راه فرعی دارد. مزرعهء تقی آباد که سبزیکاری آن زیاد است جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اصغرآباد.
[اَ غَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین واقع در شمال باختر آبیک و سه هزارگزی راه شوسه. محلی دامنه، معتدل و سکنهء آن 70 تن است که شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، چغندر، هندوانه و شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اصغرآباد تپه.
[اَ غَ دِ تَپْ پَ] (اِخ)دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در مسیر شوسهء ارومیه به سلماس. محلی جلگه، معتدل مالاریایی و دارای 29 تن سکنه که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از نازلوچای تأمین میشود و محصول آن غلات، کشمش، توتون، چغندر، حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
اصغرآباد سوخک.
[اَ غَ خَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ابراهیم آباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 19 هزارگزی جنوب سعیدآباد، سر راه شوسهء بندرعباس - سیرجان که سکنهء آن 20 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
اصغرآباد کوه.
[اَ غَ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 23500 گزی شمال باختری ارومیه. محلی دامنه، معتدل و سالم است و 81 تن سکنه دارد که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از نازلوچای تأمین میشود و محصول آن غلات، چغندر، توتون، کشمش، حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
اصغران.
[اَ غَ] (ع اِ) تثنیهء اصغر (در حالت رفع). دو خردتر. || کنایه از دل و زبان. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). زبان و دل. (السامی فی الاسامی). یقال: المرء باصغریه؛ ای بلسانه و قلبه. (مهذب الاسماء). قلب و لسان. و منه المثل: المرء باصغریه. (اقرب الموارد). اصغرین. و رجوع به اصغرین و اصغر شود.
اصغرون.
[اَ غَ] (ع ص، اِ) جِ اصغر (در حالت رفع). (از قطر المحیط). رجوع به اصغر و اصاغر و اصاغرة شود.
اصغرین.
[اَ غَ رَ] (ع اِ) تثنیهء اصغر (در حالت نصب و جر). دل و زبان: المرء باصغریه؛ قلبه و لسانه. و رجوع به اصغران شود.
اصغرین.
[اَ غَ] (ع ص، اِ) جِ اصغر (در حالت نصب و جر). رجوع به اصغر شود.
اصغول.
[اُ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش مرکزی شهرستان بیرجند واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. محلی است کوهستانی، معتدل و 512 تن سکنه دارد که فارسی زبان و شیعی مذهبند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و میوه ها و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی مردم قالیچه بافی و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
اصغی.
[اَ غا] (ع ص) (نعت از صغو) آنکه میل کرده یا کام دهن و یکی از دو لفج یا دو جانب دهن او میل کرده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اصغیفر.
[ ] (اِ) رجوع به عودالحیة شود.
اصف.
[اَ صَ] (ع اِ)(1) بمعنی کَبَر که ثمرهء نباتی است از سپیاری درازتر و مزهء آن ترش. (از شروح نصاب و کنز) (غیاث) (آنندراج). نباتی که آنرا کبر گویند :
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است.
خاقانی (از جهانگیری).
کور. کبر. (مهذب الاسماء). میوه ایست که ازو آچار سازند. و جوالیقی آرد: ابوبکر گفته است و گمان میکنم کَبَر معرب است و نام آن بعربی اصف است. (المعرب ص293). و احمد محمد شاکر در حاشیهء آن آرد: چنین نصی را در الجمهرة نیافتم ولی در «3:270» آن چنین است: اصف درختی است که آنرا کبر نامند و اهل نجد آنرا بنام شَفَلَّح خوانند. و نزدیک به همین معنی نیز در «3:329» جمهره آمده است. (حاشیهء المعرب همان صفحه). نام درختی است که در شکاف سنگها روید. (از دزی ج1 ص26). ثمر کبر. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص51). لغتی است در لصف که بمعنی کبر است. رجوع به کبر شود. (از مفردات ابن البیطار). بپارسی کبر گویند، گرم و خشکست در سیوم، چون پوست بیخش را بکوبند و بپزند و با سرکه سرشته بر خنازیر طلا کنند سودمند آید و چون بسرکه سوده بر کلف و بهق سفید مالند نفع رساند. (تحفهء حکیم مؤمن). ابوحنیفه گوید اصف کبر را گویند. ازهری گوید چیزیست که در بیابانها در مواضع نمناک روید و بیخ او چوب بود و او را شاخها بسیار بود و بر شاخهای او خارهای کج بود و بر زمین منفرش شود و برگ او مشابه برگ زیتون بود و چون بزرگ شود سفید شود و چون گل او بریزد اصف ازو پدید آید و چون رسیده شود شکافته شود و در میان او دانهای سرخ پدید آید و او را برومی بلباسی گویند و ایپولوپوس گویند... و بپارسی او را کبر گویند و بیخ او با میوهء او در منفعت مساوی باشد. (از ترجمهء صیدنهء ابوریحان). اصل الکبر است و گفته شد. (اختیارات بدیعی). در فهرست مخزن الادویه و برخی از فیشهایی که مأخذ آنها معلوم نشد نیز اصف را بیخ کبر نوشته اند و برخی متذکر شده اند که بیخ کبر را لصف گویند و داود ضریر انطاکی آرد: میوهء کبر است. (تذکرهء داود ص51). || نام یکی از ابزارهای موسیقی است. (دزی ج1 ص26).
.
(فرانسوی)
(1) - Caprier
اصفاء .
[اَ] (ع اِ) ججِ صَفاة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جِ صَفا. ججِ صَفاة. (از اقرب الموارد). رجوع به صفاة شود.
اصفاء .
[اِ] (ع مص) اصفاء فلان بکذا؛ برگزیدن وی را و اختصاص دادن او را بدان. (از اقرب الموارد). اصفاء فلان بر؛ اختیار او به چیزی. اختیار کردن کسی را بر کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی ص12) (آنندراج). اصطفاء. || اصفاء کسی را و اصفاء ودّ برای کسی؛ راست گفتن وی را در دوستی. (از اقرب الموارد). اصفاء ودّ کسی را؛ خالص کردن دوستی را برای او. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ویژه کردن دوستی. (تاج المصادر بیهقی). || اصفاء شاعر؛ نگفتن شاعر شعر را یا منقطع گردیدن شعر او. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انقطاع شعر شاعر: انا شاکرک الذی یصفی و شاعرک الذی لایصفی. (از اقرب الموارد). خالی شدن شاعر از شعر. (تاج المصادر بیهقی). وابریده شدن شاعر از شعر. (لغت خطی). || اصفاء دجاجة؛ از تخم رفتن مرغ خانگی. (منتهی الارب). منقطع گردیدن تخمهای مرغ. (ناظم الاطباء). خالی شدن ماکیان از خایه. (تاج المصادر بیهقی). وابریده شدن مرغ از تخم. (از آنندراج) (لغت خطی). انقطاع تخم ماکیان. (از اقرب الموارد). || اصفاء مرد از مال و ادب؛ خالی شدن وی از آنها. (از اقرب الموارد). خالی شدن از مال یا ادب. (منتهی الارب). وابریده شدن وی از مال و ادب. (از آنندراج) (لغت خطی). خالی شدن مرد از ادب و مال. (تاج المصادر بیهقی). || اصفاء زنان ماء صلب کسی را؛ تمام کردن و برسانیدن و آخر کردن آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام کردن زن نطفهء کسی را. (لغت خطی). || اصفاء عیالش را بچیز اندکی؛ خشنود کردن آنان را بدان. (از اقرب الموارد). || اصفاء امیر خانهء فلان را؛ همهء آنرا گرفتن. (از اقرب الموارد). اصفاء امیر دار فلان و مال او را؛ گرفتن امیر خانه و همهء مال فلان را. (از ناظم الاطباء). || جملهء چیزی فاستدن. (تاج المصادر بیهقی).
اصفاح.
[اِ] (ع مص) اصفاح سائل از حاجتش؛ رد کردن وی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). سائل را رد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بازگردانیدن کسی را. (منتهی الارب). بازگردانیدن سائل را. (آنندراج). یقال: اصفح السائل؛ بازگردانید وی را. (از ناظم الاطباء). || اصفاح شی ء؛ برگردانیدن آنرا. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اصفاح سائل و جز آن؛ نومید کردن وی. (از اقرب الموارد). نومید کردن خواهنده. || اصفاح شی ء؛ پهن کردن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پهن کردن. (تاج المصادر بیهقی). || چسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). میل دادن، کقوله علیه السلام: قلب المؤمن مصفح علی الحق؛ یعنی دل مؤمن مایل کرده شده است به حق. (از منتهی الارب) (آنندراج).
اصفاد.
[اِ] (ع مص) بستن. محکم کردن. (از قطر المحیط). محکم کردن و قید نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بند سخت برنهادن. (آنندراج). سخت بند برنهادن. (لغت خطی). || اصفاد کسی را؛ بخشیدن وی را مالی یا بنده ای. (از قطر المحیط). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مال یا برده بخشیدن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اصفاد.
[اَ] (ع اِ) جِ صِفاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ صفاد، بمعنی بند یا قید یا غل. (قطر المحیط). زنجیرها و قیدها. (غیاث). بندها که بر پای نهند. (لغت خطی). دوالها و زنجیرها که به آن اسیر را بندند. (آنندراج) :
نک شیاطین کسب و خدمت میکنند
دیگران بسته به اصفادند و بند.مولوی.
و رجوع به صفاد شود. || جِ صَفَد، بمعنی عطا و وثاق. (قطر المحیط) (ترجمان علامهء جرجانی ص64). بخششها. (از لطایف و منتخب) (غیاث). و رجوع به صفد شود.
اصفار.
[اِ] (ع مص) اصفار مرد؛ نیازمند شدن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). درویش و تهیدست گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). محتاج و درویش شدن. (مؤید الفضلاء). || اصفار بیت؛ خالی کردن آنرا، یقال: مااَصغیتُ لک اناء و لا اصفرت لک فناء. (از اقرب الموارد). خالی کردن خانه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اصفار.
[اَ] (ع اِ) جِ صَفَر، ماه مشهور پس از محرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || (ص، اِ) جِ صُفْر و صَفْر و صِفْر و صَفِر و صُفُر، بمعنی خالی و تهی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). اناء اصفار؛ ظرف خالی. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلمه های مذکور شود.
اصفاغ.
[اِ] (ع مص) صفوف کنانیدن چیزی را، یعنی کسی را وادار کردن به اینکه چیزی را با دست بمالد. (منتهی الارب). اقماح. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). کف مال کردن.
اصفاف.
[اِ] (ع مص) صفه(1) ساختن زین را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
(1) - صُفّهء پالان و زین؛ چیزیست که بدان میان دو قربوس پوشیده شود. رجوع به صفه شود.
اصفاق.
[اِ] (ع مص) بازگردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رد کردن و برگرداندن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اصفاق باب؛ باز کردن در. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). فراز کردن در را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فا کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). در را تمام فروکردن. (لغت خطی). || بستن در. (از قطر المحیط). || اصفاق قدح؛ پر کردن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). پر کردن کاسه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اصفاق قوم بر امری واحد؛ اجماع آنان بر آن. (از اقرب الموارد). اصفاق قوم بر فلان؛ همراهی و اتفاق آنان بر آن. (از قطر المحیط). اتفاق کردن بر امری یا کاری و گرد آمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرازآمدن مردم بر کاری. (آنندراج). اتفاق کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || اصفاق شراب؛ گرداندن آن در حال درآمیختگی از ظرفی به ظرف دیگر تا صاف شود. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). شراب را از خنوری به خنور دیگر گردانیدن تا صاف گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اصفاق گوسفند؛ ندوشیدن آنرا در روز بجز یک بار. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). در روز یک بار گوسفند دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). روزی یک بار دوشیدن گوسپندان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اصفاق دست کسی به فلان؛ برخوردن و مصادف شدن دست بدان و موافقت کردن با آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). اصفقت یدی بکذا؛ درخورد دست من به آن و موافقت کرد. (منتهی الارب): اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرک و استسعاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص301). || اصفاق برای قوم؛ آمدن برای ایشان آن اندازه طعام که سیر شوند. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). آمدن قوم را طعامی چنانکه سیر گردند. (منتهی الارب). آمدن کسی را طعامی که سیر گرداند او را. (ناظم الاطباء). || اصفاق بافنده جامه را؛ صفیق(1) گردانیدن آنرا، یعنی پررشته کردن آنرا. (از اقرب الموارد).
(1) - جامهء صفیق؛ ضد سخیف است، و جامهء سخیف؛ قلیل الغزل. (از اقرب الموارد).
اصفاقس.
[اِ] (اِخ) رجوع به اصفاکس شود.
اصفاقش.
[اِ] (اِخ) رجوع به اصفاکس شود.
اصفاک.
[اَ] (اِخ)(1) مرکز دهستان اصفاک بخش بشرویهء شهرستان فردوس واقع در 37 هزارگزی شمال باختری بشرویه و 30 هزارگزی شمال مالرو عمومی نیگنان به زین آباد. محلی جلگه، گرمسیر و سکنهء آن 636 تن است که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، ارزن، ابریشم و تریاک است. شغل اهالی زراعت، کرباس بافی و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
(1) - ظ. املای کلمه با سین است.
اصفاک.
[اَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفتگانهء شهرستان فردوس که واقع است در جنوب دهستان نیگنان و شمال دهستان کروند. هوای دهستان گرم و در تابستان سوزان است. آب کلیهء قراء از قنوات تأمین میشود و محصول عمدهء آنها غلات، تریاک، گاورس و میوه هاست. کلیهء آبادیهای این دهستان 18 آبادی بزرگ و کوچک و مجموع نفوس آنها 417 تن است. شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
اصفاکس.
[اِ] (اِخ)(1) اسفاقس. اصفاقش. صفاقش. صفاقس. یکی از شهرهای افریقیه بود. در فهرست نخبة الدهر دمشقی ذیل اصفاقش آمده است: نام شهری به افریقیه. و صاحب قاموس الاعلام ذیل اصفاکس آرد: شهریست در ساحل شرقی تونس در مقابل جزیرهء کرکنه و بارویی گرداگرد آنرا فراگرفته است و قلعه ای مهم دارد. دارای باغهای زیباست و در خود شهر و نقاط نزدیک آن برای مواقع خشکسالی آبدانها و آب انبارهای بزرگی ساخته شده است. (از قاموس الاعلام). این شهر در ساحل خلیج گابه(2) واقع و دارای 144600 تن سکنه است. یکی از فراورده های مهم آن فسفات است. و رجوع به ترجمهء مقدمهء ابن خلدون بقلم پروین گنابادی ج1 ص503، و صفاقس شود.
(1) - Sfaks. Sfax. .(املای فرانسوی)
(2) - Gabes
اصفال.
[اِ] (ع مص) گیاه صِفْصِلّی چرانیدن شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اصفان.
[اَ] (ع اِ) جِ صَفْن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صفن شود.
اصفاهان.
[اِ] (اِخ) اصفهان. اسپهان. صفاهان. اسپاهان. اصبهان. اصباهان:
ز گنجه فتح خوزستان که کرده ست
ز عمان تا به اصفاهان که خورده ست.
نظامی.
با چنین آب و هوا اصفاهان خوشتر از مصر و حجاز و بغداد. (ترجمهء محاسن اصفهان حسین آوی ص132).
اثر عدل وزیر ملک است
که جهان جمله چو اصفاهان باد.
حسین آوی (از ترجمهء محاسن اصفهان).
مبلغ مال کفایت در مال قمی خاصه غیر از مال منقول از اصفاهان که کفایت آن داخل آنست. (تاریخ قم ص 124). و رجوع به اصبهان و اصباهان و اسپهان و اصفهان و صفاهان شود.
اصفاهانک.
[اِ نَ] (اِ) نوعی از موسیقی. (ناظم الاطباء). رجوع به اصفهانک شود.
اصف جور.
[ ] (اِخ) ترکی، نام سردار سپاه خلیفه در جنگ با زنگیان در خوزستان و اهواز بسال 257 ه . ق. شاید معرب اسب گور باشد.
اصفح.
[اَ فَ] (ع ص) مرد پهن پیشانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراخ پیشانی.
اصفح.
[اَ فَ] (اِخ) ابراهیم. مؤذن مدینهء منوره بود. (ناظم الاطباء).
اصفح.
[اَ فَ] (اِخ) ابن عبدالله الشیبانی. رجوع به اصفح بن عبدالله کلبی شود.
اصفح.
[اَ فَ] (اِخ) ابن عبدالله کلبی. از ولات سیستان بعهد هشام بن عبدالملک مروان بود. یعقوبی در کتاب البلدان در فصل ولات سیستان آرد: هشام بن عبدالملک مروان، عراق، خالدبن عبدالله القسری را داد و او یزیدبن غریف الهمدانی از مردم اردن را به سیستان گسیل کرد و باز رتبیل بر او ممتنع بماند، پس خالد وی را عزل کرد و سیستان به اصفح بن عبدالله کلبی داد و دیری به سیستان ببود. (از حاشیهء تاریخ سیستان چ بهار ص123). و در ص126 تاریخ سیستان آمده است: خالدبن عبدالله، یزید را معزول کرد و اصفح بن [ عبدالله ] الشیبانی(1) را به سیستان فرستاد در سنهء ثمان و مائه (108 ه . ق.) و محمد بن جحش سپهسالار او بود، یکچندی بسیستان بودند. باز به غزو زنبیل رفتند و عمر بن نجیر(2) با ایشان بود، اندر سنهء تسع و مائه (109) به بست روزی چند ببودند، باز سوی زنبیل رفتند و حربهاء صعب کردند. آخر زنبیل بر مسلمانان راهها فروگرفت و بسیار مسلمانان کشته شد از بزرگان، و سواربن الاشعر اسیر ماند و اصفح را جراحتی بر سر آمده بود بیامد تا به سیستان آمد شهید گشت. و این مقاتلت اندر سنهء تسع و مائه بود. (از تاریخ سیستان ص126).
(1) - در فهرست یعقوبی، چنانکه گذشت «اصفح بن عبدالله الکلبی» است.
(2) - کذا، و ظ: بجیر.
اصفد.
[اِ فَ] (معرب، اِ) می خوشبو. اسفنط. اصفنط. اصفعید. اصفعند. اصفعد. رجوع به کلمه های مزبور، و نشوءاللغة ص38 شود.
اصفر.
[اَ فَ] (ع ص، اِ) زرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). آنچه رنگ صُفْرة داشته باشد یعنی همچون زعفران و زر زردرنگ باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) :
سر کلک او بر تن کلک او
سر اسودی بر تن اصفری.منوچهری.
شب را نهند حامله خاور چراست زرد
کآبستنی دلیل کند روی اصفرش.خاقانی.
شاید که ناورم دل مجروح در برت
زیبد که ننگرم برخ اصفر آینه.خاقانی.
وز بیم خوارداشت که بر زر رسید ازو
در کان همی کند رخ زر اصفر آفتاب.
خاقانی.
بروی اطلس نازک مزاج زد آن گرز
چنانکه گونهء والا ز ترس شد اصفر.
نظام قاری (دیوان ص18).
- یاقوت اصفر.؛ رجوع به یاقوت و الجماهر بیرونی ص 52 و 74 - 76 شود.
|| سیاه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). آنچه برنگ صُفْرة یعنی سیاه باشد. ضد است. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، صُفْر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مؤنث: صَفْراء. (مهذب الاسماء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || ذهب یا زر. (نشوءاللغة ص103). || مرغ بسیاربانگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کوه. ج، اصافر. (منتهی الارب). || اسب زردرنگ: فرس اصفر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زرده و آن قسمی اسب است. اسب زرده. (مؤید الفضلاء). اسب زرین. صاحب نفائس الفنون گوید: اسپان چهارند: ادهم، کمیت، ابیض و اصفر و نقل است که ملکی از ملوک عجم را اسبی بود زرد خالص که پیوسته برو نشستی و بجنگ رفتی تا بر همهء ممالک مستولی شدی. (نفایس الفنون، در علم خواص حیوانات). و بحتری در ابیاتی که دربارهء مدائن گفته است در توصیف کسری انوشیروان گوید:
والمنایا مواثل وانوشیروان یزجی الصفوف تحت الدرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصفرتختال فی صبیغة ورس
و این اسب زرد که صاحب نفائس بدان اشاره می کند گویا همین باشد که بحتری ازآن نوشیروان داند. (شعر از دیوان بحتری نقل شد).
اصفر.
[اَ فَ] (ع ن تف) صفیرزن تر. صفیرزننده تر. (منتهی الارب).
- امثال: اصفر من بلبل.
|| خالی تر از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهی تر: اصفر من لیلة الصدر (از صفیر بمعنی خلا).
اصفر.
[اَ فَ] (اِخ) برحسب روایات مورخان قدیم نام یکی از نیاهای اسکندر رومی یا ذوالقرنین بود چنانکه ابن البلخی نسبت وی را بدینسان آورده است: فیلقوس بن مصریم بن هرمس بن هردس بن میطون بن رومی بن لیطی بن یونان بن نافت(1)بن نوبه بن سرجون بن رومیة بن بریط بن نوفیل بن روم بن الاصفربن البقن... رجوع به فارسنامهء ابن البلخی ص16 شود.
(1) - ن ل: یافت.
اصفر.
[اَ فَ] (اِخ) نام پسر روم بن اسحاق، نیای بنوالاصفر. و رجوع به بنوالاصفر، و بلوغ الارب ج3 ص119 شود.
اصفر.
[اَ فَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن ثعلبی صفری، منسوب به صفریة و از علمای آن فرقه بود که از فرق خوارج بشمار می رفتند. وی از اخوال طوق بن مالک بود و در زمرهء خطیبان و فقیهان و عالمان صفریه بشمار میرفت. (از البیان و التبیین ج1 ص273). و رجوع به ج3 ص165 همان کتاب شود.
اصفر.
[اَ فَ] (اِخ) (نهر...) این نام را ملتهای عربی زبان کنونی بر رود زرد یا رود هوانگ هو اطلاق می کنند که طول آن 4000 کیلومتر است و از فلات تبت سرچشمه می گیرد و پس از مشروب ساختن چین شمالی به خلیج چین شمالی فرومیرود. (از اعلام المنجد). نام رود هوانگ هو است. (از الموسوعة العربیة چ بیروت).
اصفر.
[اَ فَ] (اِخ) (بنو، یا بنی...) بنوالاصفر روم. ملوک روم. اولاد اصفربن روم بن عیصوبن اسحاق. یا آنکه صنفی از حبش بر ایشان غالب آمدند پس با زنان آنها جماع کردند و اولاد آنها زردرنگ پیدا شد. (منتهی الارب). رومیها که صنفی از حبش بر ایشان غالب آمده و با زنان آنها جماع کرده و اولاد زردرنگ از آنها پیدا شده است. (ناظم الاطباء). ملوک روم. (از اقرب الموارد). تازیان این نام را به رومیان و دیگر طوایف فرنگی اطلاق میکردند و علت این بود که فرنگیها نسبت به اعراب سفیدرنگ و اغلب موطلایی می باشند. (از قاموس الاعلام ترکی). نامی است که تازیان بطور کلی بر غربیان و بویژه بر یونان و روم و اسپانیا و مسکوب اطلاق کنند. (از اعلام المنجد). || نام نسل اصفر تغلبی است که پس از غلبه بر قرامطه دولتی تأسیس کرد. فرمانروایی آن خاندان ارثی بود یعنی از پدر به پسر منتقل میگردید و از اواخر قرن چهارم هجری آغاز گردید و دیرزمانی در بحرین و احسا دوام یافت. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص991). و رجوع به اصفر تغلبی و بنی اصفر شود.
اصفر.
[اَ فَ] (اِخ) (دولت بنی اصفر) نام دولت خاندان اصفر تغلبی است که در اواخر قرن چهارم هجری در بحرین و احسا تأسیس گردید. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اصفر تغلبی و بنی اصفر شود.
اصفرار.
[اِ فِ] (ع مص) زرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی ص14) (منتهی الارب) (آنندراج). اصفیرار. (منتهی الارب) (آنندراج): آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده بود. (سندبادنامه ص189).
اصفران.
[اَ فَ] (ع اِ) زر و زعفران. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر). اهلک الناس الاصفران؛ ای الذهب و الزعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || یا زعفران و ورس. یا زعفران و مویز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
اصفر تغلبی.
[اَ فَ رِ تَ لَ / لِ] (اِخ)منتفقی. نام مرد دلاوریست که بروزگار خاندان بویه بسال 378 ه . ق. در نتیجهء دعوت خلفای عباسی در بحرین با قرامطه به نبرد و ستیز برخاست و پس از سرکوبی آنان به جزیره و دیاربکر نیز تاختن آورد و آن نواحی را هم تسخیر کرد و به ممالک روم نیز هجوم برد و بر آن استیلا یافت. پس از وی نسل او بلقب بنی اصفر شهرت یافتند و دیرزمانی بر بحرین فرمانروایی داشتند. ابن اثیر اصفر تغلبی را بجز اصفر منتفقی میداند و آنان را دو شخصیت می شمرد لیکن ظاهراً این دو نام یک تن بوده اند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به بنی اصفر شود.
اصفر خالص.
[اَ فَ رِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است چنانکه اگر زردی اسب خالص و همانند رنگ زر باشد و موی یال و دم آن سرخی باشد که بسپیدی زند، آنگاه گویند اصفر خالص. و اگر با همین رنگ یال و دم آن سپید باشد چنین اسبی را اصفر فاضح خوانند. و اگر یال و دم آن سیاه باشد آنرا اصفر مُطَرَّف نامند. و این همان گونه اسبی است که در این روزگار آنرا حبشی گویند. (از صبح الاعشی ج2 ص19).
اصفر سلیم.
[اَ فَ رِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام معجونی است که بواسطهء داشتن زعفران بدان اصفر گویند. و مارگزیده را نافع بود. معجونی است، سلیم آنرا بساخت و چون زعفران دارد آنرا اصفر خواندند. (از بحر الجواهر).
اصفر شدن.
[اَ فَ شُ دَ] (مص مرکب)زرد شدن :
صحرا ز بیم اصفر شود
چون چرخ در چادر شود.ناصرخسرو.
و رجوع به اصفر شود.
اصفر فاضح.
[اَ فَ رِ ضِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است یعنی اسب زردی که یال و دم آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج2 ص19). و رجوع به اصفر خالص شود.
اصفر فاقع.
[اَ فَ رِ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زرد شدید و پررنگ. (از نشوءاللغة ص103). زردی زرد. (مهذب الاسماء). نیک زرد. اصفر فقاعی. سخت زرد. (بحر الجواهر). و رجوع به اصفر فقاعی شود.
اصفر فقاعی.
[اَ فَ رِ فُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زرد شدید. (از نشوءاللغة ص104). اصفر فاقع. رجوع به اصفر فاقع شود.
اصفر مطرف.
[اَ فَ رِ مُ طَرْ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از رنگهای اسب است و آن اسب زردی است که یال و دم آن سیاه باشد و آنرا حبشی نیز خوانند. (از صبح الاعشی ج2 ص19). و رجوع به اصفر خالص شود.
اصفر منتفق.
[اَ فَ رِ مُ تَ فِ] (اِخ)رجوع به اصفر تغلبی شود.
اصفرنی.
[ ] (ع اِ) نوعی از ماهی. (از دزی ج1 ص 24).
اصفریه.
[اَ فَ ری یَ] (اِخ) گروهی از خوارج، و از یاران زیادبن الاصفر باشند. گویند خودداری از جهاد، در صورتی که با حکم جهاد موافق باشند کفر نباشد و کودکان مشرکان را کافر نتوان خواند و سنگسار کردن اسقاط نگردد، و تقیه در گفتار جایز است نه در کردار، و گناهی که موجب حد شود صاحب آن گناه را باید بهمان نام گناه نامید، مثلاً سارق، زانی، قاذف، و نباید آنها را کافر خواند. و گناهی که بواسطهء عظمتش حدی برای آن معین نیست، مانند ترک نماز و روزه، صاحب آنرا باید کافر نامید. و قیل تزوج المؤمنة من دینهم من الکافر المخالف لهم فی دارالتقیة دون دارالعلانیة، کذا فی شرح المواقف. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
اصفصموس.
[ ] (معرب، اِ) از یونانی اسپاسمس(1) بمعنی تشنج.
(1) - Spasmos.
اصفعد.
[اِ فَ] (معرب، اِ) می خوشبو. اصفد. اسفنط. اصفنط. اصفعید. اصفند. رجوع به کلمه های مزبور، و نشوءاللغة شود.
اصفعند.
[اِ فَ عَ] (معرب، اِ) می. (منتهی الارب). خمر. اصفعید. اسفنط. اصفنط. اصفد. اصفعد. (از نشوءاللغة). و رجوع به کلمه های مزبور شود.
اصفعید.
[اِ فَ] (معرب، اِ) خمر. شراب. (اقرب الموارد). اسفنط. اصفنط. اصفعند. اصفد. اصفعد. (از نشوءاللغة ص38). و رجوع به کلمه های مزبور شود.
اصفکه.
[اِ فَ کَ / کِ] (اِخ) دهی از دهستان ارسک بخش بشرویهء شهرستان فردوس که در 25 هزارگزی فردوس و 3 هزارگزی جنوب باختر شوسهء عمومی بشرویه به دوهک واقع و محلی است دامنه و گرمسیر و سکنهء آن دو تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
اصفلاوس.
[ ] (اِ) دارشیشعان. (تحفهء حکیم مؤمن) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه).
اصفند.
[اِ فَ] (معرب، اِ) بهترین و صافی ترین باده. (از المعرب جوالیقی). اسفنط. اصفنط. اسفند. اصفعند. اصفعید، اصفد. رجوع به کلمه های مزبور، و نشوءاللغة و المعرب جوالیقی ص18 شود.
اصفنط.
[اِ فَ] (معرب، اِ)(1) بمعنی اسفنط است. (از اقرب الموارد). نوعی از شراب خوش. لغتی در اسفنط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شیرهء انگور خوشبو یا گونه ای از آشامیدنی ها. یا برترین باده... چنانکه اصمعی هم گفته است کلمه رومی است و در برخی از نوشته های ملک دیوقلطیانس نیز آمده است و بصورتهای گوناگون از قبیل: اصفنط، اصفعند، اصفعید، اصفد و اصفعد و جز اینها تصحیف شده است. (از نشوءاللغة ص38).
(1) - این کلمه از افسنطین قلب و تصحیفی است و اسفنط شرابی معطر به افسنطین بوده است و بنابراین رومی است از Absinthiumیعنی شراب آمیخته به عبد که نوعی از شیح است. رجوع به نشوءاللغة ص38 شود.
اصفور.
[اُ] (ع اِ) عصفور. گنجشک. اب انستاس ماری کرملی ذیل عصفور آرد: این کلمه نام هر پرندهء خردجثه ایست که بسیار صفیر زند... و در این که اشتقاق آن از صفیر است نیازی بدلیل نیست. کلمهء صفیر را بر وزن فعلول تصغیر کردند و گفتند: اصفور یعنی عصفور. (از نشوءاللغة ص122). و رجوع به عصفور شود.
اصفون.
[اَ] (اِخ)(1) قریه ای است به صعید اعلی بر کنار غربی نیل در زیر اشنی و آن بر تپه ای بلند مشرف است. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). شهریست بمصر بر ساحل غربی نیل و بدانجا امامیه و اسماعیلیه و حاکمیه و طایفه ای از درزیه باشند. (نخبة الدهر دمشقی).
(1) - Asphinis. Asfoun.
اصفونی.
[اَ] (اِخ) عبدالرحمن بن یوسف بن ابراهیم اصفونی نجم الدین ابوالقاسم مصری شافعی، نزیل حرم. (677 - 750 ه . ق.) او راست: مختصر الروضة للنووی در فروع. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 537). و صاحب حبیب السیر آرد:... اصفونی در سنهء خمسین و سبعمائه (750 ه . ق.) در مکهء مبارکه در آخر ایام تشریق به عالم اخروی پیوست و او در سنهء سبع و سبعین و ستمائه (677) متولد شده بود. از مصنفاتش یکی مختصر روضه است در دو جلد(1). (از رجال حبیب السیر تألیف نوایی).
(1) - تاریخ یافعی ج4 ص334 - 335.
اصفهاآباد.
[اِ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع در 25 هزارگزی جنوب باختری مرکز بخش گیوی و 12 هزارگزی شوسهء میانه - هروآباد. محلی کوهستانی، گرمسیر و دارای 119 تن سکنه که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرشبافی است و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
اصفهاآباد.
[اِ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع در 25 هزارگزی جنوب باختری مرکز بخش گیوی و 12 هزارگزی شوسهء میانه - هروآباد. محلی کوهستانی، گرمسیر و دارای 119 تن سکنه که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرشبافی است و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
اصفهان.
[اِ فَ] (اِ) یکی از چهار مقامهء اصلی موسیقی است دارای دو فرع، حسینی و نوا. نام پرده ای از دوازده پردهء موسیقی. نام پرده ای از موسیقی. (از لب الالباب و بهار عجم) (غیاث) (رشیدی). نام پرده ای از موسیقی و آنرا اصفهانک نیز خوانند :
مطرب در اصفهان چو سرود این غزل قبول
از جزر و مد نالهء او زنده رود شد.
قبول (از آنندراج).
نام نوایی. (مؤیدالفضلا) :
نوای مجلس ما را چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد.حافظ.
اصفهان.
[اِ فَ] (اِخ) امیر اصفهان، پسر قرایوسف. از امرای روزگار ایلکانیان بود که سلطان حسین بن علاءالدولة بن سلطان احمد آخرین امیر ایلکانی را بکشت و سلسلهء مزبور را منقرض کرد. عباس اقبال مینویسد: سلطان حسین چون محمود در 827 ه . ق. فوت کرد جای او را گرفت و در حله مقام کرد ولی امیر اصفهان پسر قرایوسف حله را محاصره نمود و سلطان حسین را در 836 کشت و سلسلهء ایشان بقتل او برافتاد و امرای ترکمان در عراق عرب جای ایشان را گرفتند. (از تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال آشتیانی ص465).
اصفهان.
[اِ فَ] (اِخ) نام پدر ابوعلی بود که در طبرستان در قرن چهارم هجری میزیسته. صاحب تاریخ طبرستان آرد: و حسن فیروزان به آمل آمد با ابوعلی بن اصفهان و ابوموسی که هر دو صاحب ماکان بودند. (تاریخ طبرستان ج1 ص294). و آرد: و ابوالقاسم را از دختر دیکوی بنت اصفهان پسری بود کودک اسماعیل نام، ماکان و حسن فیروزان و ابوعلی اصفهان جمله به گرگان بیعت کردند. رجوع به صفحهء مزبور در تاریخ طبرستان تألیف بهاءالدین محمد بن حسن بن اسفندیار کاتب چ تهران ج1 شود.
اصفهان.
[اِ فَ] (اِخ) همدان و اصفهان دو برادر بودند. (مجمل التواریخ والقصص ص521). و در ص149 آرد: و در کتاب همدان خواندم که همدان و اصفهان هم از ابناء پسرزادگان سام بن نوح اند، و دیگر جای ندیدم، خداوندتعالی بدان داناتر است. (مجمل التواریخ والقصص).
اصفهان.
[اَ فَ] (اِخ) نام محلی در کنار راه تبریز و مراغه میان سردرد و لایجان، در 14500 متری تبریز.
اصفهانجق.
[اِ فَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 15 هزارگزی شمال خاوری مراغه و 7 هزارگزی شمال خاوری راه ارابه رو مراغه به قره آغاج. محلی کوهستانی، معتدل و دارای 436 تن سکنه که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از چشمه سارها تأمین میشود و محصول آن غلات، کرچک، نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی است و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
اصفهانشاه.
[اِ فَ] (اِخ) ابن سلطانشاه جاندار امیر معزالدین. از امرای معاصر شاه شجاع بود که در اوجان حکومت میکرد. حمدالله مستوفی می نویسد: چون شاه شجاع در تبریز متمکن گشت یک دو ماه از این برفت، در کنار آب جغاتو دو امیر بودند از صحرانشینان آنجا یکی را شبلی داود بیجلو میگفتند و یکی را عمر چوبدستی، با همدیگر متفق شدند که با جماعتی از دلیران ناخبر تاختنی به اوجان کنند و دستبردی به امیر اصفهانشاه نمایند، بدین اتفاق برخاستند و بیخبر صبح در اوجان ریختند و آوازه درانداختند که سلطانحسین (پسر سلطان اویس) با ده هزار سوار رسید، بر سر امیر اصفهانشاه آمدند و او را بگرفتند و لشکر شاه شجاع آنچه با او بودند بعضی کشته شدند و بعضی را پیاده و برهنه کردند و معدودی چند جاناجان به تبریز آمدند و خبر به شاه شجاع رسانیدند. (از تاریخ گزیده ص716). و در ص717 مینویسد: بعد از دو ماه سلطان حسین از بغداد به تبریز آمد و ایلچی بفرستاد که امرای تبریز بفرستید تا ما از این جانب امیر اصفهانشاه را روانهء شیراز گردانیم. شاه شجاع ایشان را با نوازش بسیار بفرستاد، سلطان حسین امیر اصفهانشاه را با ترتیب و اسباب تمام روانهء عراق گردانید... (از تاریخ گزیده). و حافظ ابرو آرد: اصفهانشاه که از ارکان دولت و اعیان مملکت شاه شجاع بود و ولایت ارمنیه و اشنه بدو مفوض گشته بود، در آن ولایت بود و از خویشان امیر عادل [ آقا ] شخصی تورسن نام در ولایت جغتو و ساروقورقان بسر میبرد و قلاع ساروقورقان [بدو] تعلق داشت و بر سبیل تفحص بیرون آمد. اصفهانشاه از ارمنیه متوجه تبریز شد و در کنار آب جغتو بهم رسیدند و اصفهانشاه با اسباب و عدت و زور بازوی(1) خود بغایت مغرور بود، او را بچیزی برنگرفت و بمقاتلهء او ایستاد، ناگاه تورسن به او حمله کرد و در صدمهء اول او را دستگیر کرد و بقلعه فرستاد و اموال و اعمال او را در ضبط آورد. (از ذیل جامع التواریخ رشیدی ص201). و خواندمیر ذیل عنوان «ذکر ایالت سلطان زین العابدین...» آرد: چون امرا و ارکان دولت از تعزیت شاه شجاع بازپرداختند، بموجب وصیت سلطان زین العابدین را که از جانب مادر شرف سیادت داشت در شیراز پادشاه ساختند و امیر معزالدین اصفهانشاه اختیار تمام پیدا کرده سلطان بایزید را از رفتن اصفهان مانع آمد و اشراف و اعیان اصفهان کس به یزد فرستاده شاه یحیی را به آن بلده طلبیدند و حاکم خود گردانیدند و امیر اصفهانشاه سرانجام کلیات و جزئیات امور مملکت فارس را از پیش خود گرفته امیر علاءالدین ایناق و خواجه تورانشاه را معذب و معاقب ساخته و به ترتیب آلات و ادوات سلطنت پرداخته داعیه نمود که والدهء سلطان مهدی بن شاه شجاع را در حبالهء نکاح کشد و سلطان مهدی را بپادشاهی بردارد و سلطان زین العابدین بر این معنی اطلاع یافته منکوحهء یکی از نوکران معتمد اصفهانشاه را بفریفت تا در ماه رمضان سنهء 786 ه . ق. او را زهر دادند. و امیر اصفهانشاه امیر حسیب و نسیب بود و نسبت به رعایا و فضلا به احسن وجهی سلوک مینمود. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص316).
(1) - در متن: زور و بازوی.
اصفهانک.
[اِ فَ نَ] (اِ) نام مقامی از موسیقی. رجوع به اصفهان (عنوان دوم) شود.
اصفهانک.
[اِ فَ نَ] (اِخ) دیه اصفهانک در سه فرسنگی اصفهان واقع بود. حمدالله مستوفی در فصل «در ذکر مسافات طرق» آرد: از اصفهان تا دیه اصفهانک سه فرسنگ، ازو تا دیه مهیار که سرحد ملک فارس است پنج فرسنگ... (از نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص184). و در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: دهی است از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع در 10000 گزی جنوب خاوری اصفهان و 6000 گزی خاور شوسهء اصفهان بشیراز. جلگه، معتدل و سکنهء آن 152 تن است که بفارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانه و چاه تأمین میشود و محصول آن غلات، ذرت، پنبه و صیفی و شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو است. نمونهء مزرعهء کشاورزی در این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
اصفهانک.
[اِ فَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان چنارود بخش آخورهء شهرستان فریدن واقع در 23000 گزی باختر آخوره. جلگه، سردسیر و سکنهء آن 437 تن است که به لهجهء لری سخن میگویند. آب ده از چشمه تأمین میشود. محصول ده غلات، حبوبات، تریاک، کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و قالیبافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
اصفهانک.
[اِ فَ نَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش خرقان شهرستان ساوه واقع در 18هزارگزی خرقان که دارای 72 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
اصفهان کلاته.
[اِ فَ کَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان استرآباد رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان که در 12 هزارگزی خاور گرگان واقع و محلی دشت معتدل، مرطوب و مالاریایی است و 460 تن جمعیت دارد که شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از رودخانهء جوزولی و قنات تأمین میشود و محصول آن برنج، غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان پارچه های ابریشمی و کرباس بافی است. راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص127 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (ص نسبی، اِ) اصبهانی. منسوب به اصفهان. رجوع به اصفهان و اصبهانی شود. || قسمی کاغذ. (یادداشت مؤلف).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابراهیم بن محمد اصفهانی. رجوع به ثقفی و ابراهیم بن محمد ثقفی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ)(1) ابوالثناء شمس الدین محمود. رجوع به ابوالثناء شود.
(1) - بجای شرح حال بزرگان اصفهان در قسمت اصفهان، گروهی از ناموران آن شهر ذیل اصبهانی و اصفهانی آمده است.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوحامد محمد بن محمودبن محمد بن عبدالکافی اصولی شمس الدین اصفهانی شافعی. (616 - 688 ه . ق.). نزیل مصر بود و در مصر درگذشت. او راست: الجامع بین التفسیر الکبیر و الکشاف. الحکمة الرشیدیة. الحکمة المنیعة. شرح المفصل، از فخر رازی در اصول. غایة المطلب، در منطق. قواعدالتوحید، در جدل و منطق و اصلین. کتاب الاعتمادالکبیر، مختصری در کلام و شرح آن. (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون136). و سیوطی آرد: او شارح المحصول بود و در اصلین و جدل و منطق پیشوایی ماهر بشمار میرفت و کتابی در این فن بنام القواعد تصنیف کرد. در نحو و شعر و دیگر علوم مهارت داشت. در اصفهان متولد شد و در بغداد بکسب دانش پرداخت و به قاهره رفت و در آنجا تاج الدین بن بنت الاعز قضای قوص را به وی سپرد و خلقی از وجودش بهره مند شدند، سپس به قاهره بازگشت و در آنجا عهده دار تدریس شد و در قاهره درگذشت. (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج1 ص250). و رجوع به تاریخ الخلفا ص331 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوربیعة مموله یا ممویه. رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) رجوع به ابوسعید (شیخ ...) اصفهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوشجاع احمدبن حسین بن احمد امام فقیه حبر قاضی شهاب الدین ابوالطیب اصفهانی شافعی. (533 - 593 ه . ق.). مؤلف غایة الاختصار در فقه و شرح اقناع ماوردی. غایة الاختصار یا التقریب وی مختصری در فقه برحسب مذهب شافعی است که در بمبئی بسال 1297 ه . ق. در 29 صفحه چاپ شده است، این کتاب بفرانسه ترجمه شده و دکتر کیزر(1) مترجم آنست، ترجمهء مزبور در سال 1859 م. در 32 و 48 و 117 صفحه طبع شده است، کتاب مزبور بوسیلهء زاخاو به آلمانی نیز ترجمه شده و در سال 1897 م. در برلن بطبع رسیده است. رجوع به اعلام زرکلی شود.
(1) - Dr. S. Keijzer.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوشجاع زاهربن رستم بن ابی الرجاء. از مردم اصفهان بود و در بغداد پرورش یافت و مدتی مجاور مکه بود، آنگاه به بغداد بازگشت و بسال 607 ه . ق. در آن شهر درگذشت. او راست: نزهة الناصر. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 372). و رجوع به ابوشجاع و زاهر شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوطالب بن حاج محمد تبریزی اصفهانی. (1165 - 1221 ه . ق.). ادیب شیعه که بهند سفر کرد و در کلکته درگذشت. او راست: خلاصة الافکار در تذکرهء شعرا بزبان فارسی در مجلدی بزرگ. رساله ای در علم اخلاق بفارسی. الکافی فی علمی العروض والقوافی بفارسی. لب السیر در تاریخ بفارسی. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون243).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن غالب اصفهانی. رجوع به ابوعبدالله باح و باح شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن قوام السنة... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوعلی حسن بن عبدالله اصفهانی. ببغداد رفت و از همان دانشمندان که ابوحنیفهء دینوری علم فراگرفت، اخذ دانش کرد. از اوست: کتاب الرد علی الشعراء. کتاب المنطق. کتاب علل النحو. کتاب المختصر در نحو. کتاب الصفات. کتاب الهشاشة والبشاشة. کتاب التسمیه. کتاب شرح کتاب المعانی للباهلی. کتاب نقض علل النحو. (ابن الندیم). وی به لکذه یا لغده نیز شهرت دارد. و رجوع به ابوعلی و حسن شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوعیسی اصفهانی جعفربن یعقوب، ابوعیسی حکیم اصفهانی. او راست: اسفار آدم علیه الصلاة و السلام. تاریخ وفات او معلوم نیست. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 252). و رجوع به ابوعیسی و جعفر شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوالفتح بن حسین بن محمد بن احمد اصفهانی علوی. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی و الخفیة العلائیة معاصر سلطان علاءالدین تکش خوارزمشاه بود و خفی علایی بدو منسوبست. (از تاریخ گزیده ص82).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوالفرج. رجوع به ابوالفرج اصفهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوالقاسم اسماعیل بن محمد افضل اصفهانی. او راست تصانیف مشهوری. (از تاریخ گزیده ص803). رجوع به اسماعیل شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوالقاسم حسین بن محمد(بن مفضل)بن محمد، معروف به راغب اصفهانی (متوفای 502 ه . ق.) که سیوطی وی را مفضل بن محمد راغب اصفهانی نامیده است، از لغویان و ادیبان و محدثان بود و در اخلاق و حکمت و کلام و تفسیر نیز دست داشت. او راست: تفصیل النشأتین و تحصیل السعادتین (در نوادر). الذریعة الی مکارم الشریعة (در تصوف). محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء. مفردات فی غریب القرآن (لغت). مقدمة التفسیر (تفسیر قرآن کریم). و رجوع به راغب و حسین و معجم المطبوعات و تاریخ گزیده ص806 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابومسلم محمد بن بحر. رجوع به اصبهانی محمد بن علی بن مهر... شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوالمنذر نعمان بن عبدالسلام. رجوع به اصبهانی و ابوالمنذر، و حبیب السیر چ قدیم ج1 ص279 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابومنصور حسین بن طاهربن زید. رجوع به ابومنصور اصفهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابومنصور محمد بن علی... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) ابوموسی مدنی. رجوع به اصفهانی مدنی و محمد بن ابی بکر عمر اصفهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) احمدبن سعد کاتب ابوالحسین... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) احمدبن عبدالله، مکنی به ابونعیم. رجوع به ابونعیم شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) احمدبن علویهء کرمانی. رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) احمدبن علی مافروخی. رجوع به احمد... شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) احمدبن علی بن محمد بن بنجویه(1) ابوبکر اصفهانی. محدث. متوفی بسال 428 ه . ق. او راست: اسماء رجال مسلم. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 74). و رجوع به احمد و ابن منجویه شود.
(1) - در متن فنجویه است.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) اسماعیل بن عبدالله بن مسعود عبدی... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) اسماعیل بن محمد. رجوع به اسماعیل بن محمد بن فضل تمیمی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) امام منشی اصفهانی. از ملازمان امیر شیخ ابواسحاق بود. حمدالله مستوفی می نویسد: در عرض این ایام جمعی از اکابر بحسد کتابتی به امیر پیرحسین کردند که امیر مبارزالدین از دوستی انحراف نموده، او بدان اعتنا ننمود و بقاعدهء سابقه استمالت نامه ای نوشت و بفرستاد و مولانا امام الدین منشی اصفهانی را به تفحص این قضیه به یزد روانه کرد. (از تاریخ گزیده ص636).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) امیر معزالدین محمد بن عبدالرحمن اصفهانی. از امرای هرات بود و بسال 952 ه . ق. درگذشت. او راست رساله ای در اقسام میاه. (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون 240).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) شیخ اوحدی اصفهانی، معاصر سلطان ابوسعید بهادرخان متوفی 736 ه . ق. بود و از اصحاب شیخ اوحدالدین کرمانی بشمار میرفت. خواندمیر مینویسد: او را دیوان شعریست در غایت لطافت و عذوبت و ترجیعاتی مشتمل بر حقایق و معارف و مثنویی بر وزن و اسلوب حدیقهء شیخ سنایی بنام جام جم که بسال 733 آنرا به اتمام رسانید. وی بسال 738 درگذشت و در مراغه مدفون شد. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص22). و رجوع به اوحدی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) (سید) جعفربن حسین بن قاسم بن محب اللهبن قاسم بن مهدی موسوی. (1090 - 1158 ه . ق.). در اصفهان متولد شد و در گلپایگان میزیست. از مذهب شیعه پیروی می کرد و از عالمان دین بود. او راست: تتمیم الافصاح فی ترتیب الایضاح، تألیف مجلسی. کتاب الحج. المصباح فی الادعیة النادرة. مناهج المعارف فی الاصول و منظومه ای در الحکم المرعیة والاَداب الشرعیة. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون255).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) حافظ ابوجعفر احمدبن مهدی بن رستم. رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) حافظ ناصرالدین اسماعیل بن محمد بن فضل بن علی بن احمد قرشی طلحی... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) حسن بن عبدالله اصفهانی، معروف به لکذه یا لغده و مکنی به ابوعلی. رجوع به ابوعلی لکذه و حسن و اصفهانی ابوعلی حسن شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) حمزة بن سلیمان بن حمزة... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) خالدبن ابی الفرج علی... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) داودبن علی بن خلف ابومحمد. مؤلف کتاب الوصول الی معرفة الاصول و با مقتدر خلیفه معاصر بود و بسال 792 ه . ق. درگذشت. (از تاریخ گزیده ص805).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) راغب. رجوع به اصفهانی ابوالقاسم حسین بن محمد... و راغب شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) زواره. از مقدمان لشکر امیر شیخ ابواسحاق بود که بسال 742 ه . ق. بر اصفهان حکومت میکرد. زواره در زمرهء لشکریانی بود که متوجه میبد شدند تا با شاه مظفر به نبرد برخیزند. رجوع به تاریخ گزیده ص646 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) سعدبن عبدالقاهربن اسعد اصفهانی شیعی. از مشایخ نصیرالدین طوسی بود و در حدود 640 ه . ق. درگذشت. او راست: توجیه السؤالات فی حل الاشکالات. جامع الدلائل و مجمع الفضائل. رشح الوفاء فی شرح الدعاء. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 205).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) شرف الدین عبدالمؤمن بن هبة الله اصفهانی یا اصبهانی، معروف به شفروه. در اواسط قرن دهم هجری شهرت یافت. او راست: اطباق الذهب در مواعظ و خطب که به شیوهء اطواق الذهب زمخشری تألیف شده است. (از معجم المطبوعات). وی محمد شفروه از مردم شفروه بود که اکنون بگفتهء صاحب مجمع الفصحا آنرا پژوه خوانند. صاحب آتشکده آرد: شاهد بر فضیلتش رسالهء اطباق الذهب کافیست که در مقابل اطواق الذهب زمخشری مشتمل بر چند کلمه در پند و موعظه و شرح حالات اصناف خلایق نوشته. دیوانش مشهور است و هشت هزار بیت دارد و همواره با شعرای اطراف در فنون شعر بحث کرده و جمال الدین او را هجو کرده است. وقتی که مجیرالدین بیلقانی به اصفهان آمد فیمابین ایشان اهاجی رکیکه رد و بدل شد. وی از اقران جمال الدین عبدالرزاق و رفیع الدین لنبانی بود. عوفی در لباب الالباب او را از اماثل اصفهان و بلکه از اعیان جهان شمرده است. صاحب هفت اقلیم وی را معاصر ارسلان بن طغرل دانسته و مینویسد: «بزیادتی مکنت و جاه از سایر فضلای درگاه برتر و بر سر آمده به التماس سلطان هر روز جمعه تذکیری در غایت تأثیر میگفته، در روزگار اتابک شیردل لقب ملک الشعرایی یافته است. رجوع به مجمع الفصحا و هفت اقلیم و لباب الالباب و آتشکده و تاریخ گزیده ص821، و شرف الدین و محمد و شفروه شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) شمس الدین ابوالثناء. رجوع به ابوالثناء در همین لغت نامه و معجم المطبوعات و اسماءالمؤلفین ج2 ستون 409 و حسن المحاضره فی اخبار مصر والقاهرة تألیف سیوطی ج1 ص251 و اعلام زرکلی ج3 ص1015 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) شمس الدین اصفهانی شافعی محمد بن محمود. رجوع به اصفهانی ابوحامد شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) شمس الدین ابوالفخر مسعودبن...، مشهور به فخری اصفهانی. ادیب و شاعر بود و بسال 935 ه . ق. درگذشت. او راست: البدایع فی الصنایع. تحفة الحبیب در ادبیات فارسی. دیوان شعر بفارسی. معیارالجمالی و معیار نصری در عروض. (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون 430). رجوع به فخری و شمس الدین شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) طاهربن عرب بن ابراهیم بن احمد. رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) عبدالرحمان بن احمد ابوسعید. رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد بن اسحاق بن محمد بن یحیی مندة... رجوع به اصبهانی و ابوالقاسم و بنی منده و عبدالرحمن و ابن منده شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) عبدالوهاب خان اصبهانی شیعی، ملقب به معتمدالدولة. متوفی بسال 1244 ه . ق. از شاعران و ادیبان ایران بود. او راست: گنجینهء نشاط بنظم پارسی. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 644). رجوع به نشاط و معتمدالدوله شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) علی اکبربن محمدباقر ایجی اصفهانی. از حکیمان و عالمان شیعهء امامیه بود و بسال 1232 ه .ق. در اصفهان درگذشت. او راست: الرد علی زین الدین احسائی در حکمت و کلام. الرد علی الفادری النصرانی. المورد للشبهات علی دین الاسلام. الرد علی میرزا محمد الاخباری فی انکاره لاساس الاجتهاد. رؤوس مسائل العبادات، رساله ایست. رساله ای در مسائل زکوة و اخماس. رساله ای در مسائل الضعفاء و الشهادات. رسالة فی المعراج. زبدة المعارف. (از اسماءالمؤلفین ج1 ستون 773).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) علی بن حسین. رجوع به ابوالفرج اصفهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) علی بن حمزة بن عمارة بن حمزة بن سیاربن عثمان ابوالحسن. رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) علی بن داودبن سلیمان اصفهانی صائن الدین فارسی. رجوع به صائن اصفهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) علی بن سهل بن ازهر اصفهانی، مکنی به ابوالحسن. از بزرگان تصوف و از عارفان بنام اصفهان بود و بگفتهء حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده، بسال 280 ه . ق. در روزگار خلافت معتضد بالله درگذشت. وی مردی سخی و بزرگوار بود و شیخ بهایی در کشکول ازو حکایتی نقل میکند. و عطار مینویسد: علی بن سهل از اهل سکر و جذبه است. قبرش در قبرستان کهنهء خارج اصفهان بیرون درب طوقچی است، تکیه اش خراب شده و آنچه موجود است عمارت جدیدی میباشد. (از گاهنامهء سیدجلال الدین طهرانی سال 1312 ه . ش.). و رجوع به ابوالحسن، و تاریخ گزیده صص772 - 781 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) عمادالدین کاتب. رجوع به اصبهانی، و حدائق السحر ص14 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) قاسم بن فضل حافظ ابوعبدالله... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) کمال الدین اسماعیل. شاعر نامور اصفهانی. رجوع به کمال الدین، و تاریخ گزیده ص824 شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن علی بن عاصم... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن علی بن شکرویه سیبی... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمدبن... اصبهانی صوفی... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمد بن علی بن مهریزدجردبن بحر، مکنی به ابومسلم. رجوع به اصبهانی، و معجم المطبوعات شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمد بن عمر بن احمد... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمد بن محمودبن محمد بن عبدالکافی... رجوع به اصفهانی ابوحامد شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمد بن یحیی بن منده عبدی... رجوع به اصبهانی و ابوعبدالله و بنی منده شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمدحسن بن شیخ باقر اصفهانی نجفی شیعی. رئیس فرقهء امامیه در نجف بود و به سال 1268 ه . ق. درگذشت. او راست: جواهر الکلام فی شرح شرایع الاسلام. نجاة العباد فی یوم المعاد. هدایة الناسکین. (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون373). وی به صاحب جواهر نیز معروف است. رجوع به صاحب جواهر در ریحانة الادب، و محمدحسن شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) محمودبن عبدالرحمن. رجوع به ابوالثناء شمس الدین شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) مدنی ابوموسی. او راست ذیلی بر کتاب الانساب المتفقة فی الخط المتماثلة فی النقط والضبط. رجوع به ابن القیسرانی در معجم المطبوعات، و ابوموسی و محمد بن ابی بکر شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) مظفربن محمدقاسم. منجم بود و بسال 1040 ه . ق. درگذشت. او راست: تنبیهات المنجمین (بفارسی). شرح بیست باب بیرجندی در علم نجوم. (از اسماء المؤلفین ج2 ستون464). شرح بیست باب او بشرح ملامظفر معروف است. و رجوع به مظفر و ملامظفر شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) مموله یا ممویه. رجوع به اصبهانی ابوربیعه شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) موسی بن عبدالملک. رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) میرزاجعفربن احمد، متخلص به راهب شاعر. متوفی بسال 1066 ه . ق. او را دیوان شعریست بزبان فارسی که دارای شش هزار بیت است. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ص255). و رجوع به راهب شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) نجم الدین (شیخ). حمدالله مستوفی در ذیل مشایخ اسلام آرد: شیخ نجم الدین اصفهانی بزرگ و صاحب وقت بود. (از تاریخ گزیده ص794).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) نجم الدین محمودبن جریر ضبی... رجوع به اصبهانی شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) نورعلیشاه اصفهانی، فرزند فیضعلیشاه طبسی. از مشایخ صوفیهء علوی بود. به بیشتر شهرها سفر کرد، سپس به موصل آمد و در آنجا سکونت گزید تا بسال 1212 ه . ق. در آن شهر درگذشت. او راست: تفسیر سورهء بقره. جامع الاسرار در تصوف (بفارسی). جنات الوصال در مثنویات (بفارسی). دیوان شعر (بفارسی). (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون 499). و رجوع به نورعلیشاه شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) از علمای عامه بوده و بر نهج البلاغه شرحی نوشته است. ابن یوسف مینویسد: عصر و زمان مؤلف و نام وی و این شرح نیز بدست نگارنده نیامد. رجوع به فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج2 تألیف ابن یوسف شود.
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) یحیی بن عبدالوهاب بن جعدة ابوزکریا. از محدثان مشهور بود. (از تاریخ گزیده ص812).
اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) (دیه...) یا اصفهان. محلی در حدود ارمنستان و قفقاز بود. حمدالله مستوفی ذیل عنوان «در ذکر مسافت طرق» مینویسد: از قراباغ تا دیه هر سه فرسنگ ازو تا غرق پنج فرسنگ ازو تا دیه لبندان چهار فرسنگ ازو تا بازار جوق سه فرسنگ ازو تا شهر بردع چهار فرسنگ ازو تا جوزبیق یک فرسنگ ازو تا دیه اصفهانی(1)چهار فرسنگ... (از نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص 181). و رجوع به اصفهان و دیه اصفهانی شود.
(1) - ن ل: اصفهان.
اصفهانی قدیم.
[اِ فَ یِ قَ] (اِخ) رجوع به محمد بن علی اصفهانی شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (معرب، ص مرکب، اِ مرکب) معرب اسپهبد. مسعودی در کتاب التنبیه و الاشراف آرد: ایرانیان مراتبی داشتند که بزرگترین آنها پنج پایه بود و صاحبان این مراتب واسطهء میان پادشاه و مردم بودند. و نخستین و برترین آنها موبذ بود بمعنی نگهبان دین زیرا دین بلغت ایشان مو و بذ نگهبان است و موبذان موبذ رئیس موبدها و قاضی القضات است... و هیربذان در ریاست فروتر از موبدان باشند. پایهء دوم وزیر است و نام آن «بزرگفرمذار» و بمعنی بزرگترین مأمور است. سوم اصفهبذ یا اصبهبد است و آن امیر امیرانست بمعنی نگهبان سپاه، زیرا سپاه اسپه و بذ نگهبان است. چهارم دبیربذ بمعنی نگهبان نویسندگان و پنجم تخشه بذ بمعنی نگهبان همهء کسانی که با دست خویش رنج میکشند و وسایل معاش فراهم آرند، چون پیشه وران و کشاورزان و بازرگانان و جز آنان. و رجوع به اسپهبد و سپهبد و اصبهبد شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) ابوالحسن اردشیربن حسن. رجوع به اصفهبد حسام الدوله شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) ابوالفضل محمد بن شهریار، فرزند اصفهبد شهریاربن جمشیدبن بنداربن شیرزاد. یکی از اصفهبدان طبرستان بود. وی پس از مرگ پدر بفرمانروایی رستمدار رسید و مدت 14 سال سلطنت کرد. در روزگار وی الثائر بالله ملقب به سید ابیض که از خاندان علی بن ابیطالب (ع) بود در گیلان قیام کرد، مقارن آن حال میان اصفهبد ابوالفضل بن شهریار و اصفهبد شهریاربن دارا که حاکم جبال مازندران بود نبردی روی داد و اصبهبد شهریار از ابوالفضل گریخت و نزد رکن الدوله حسن بن بویه به ری رفت و از وی لشکری بیاری گرفت و بازگشت و بر قسمت اعظم طبرستان استیلا یافت و اصفهبد ابوالفضل محمد ناگزیر قاصدی نزد الثائر بالله فرستاد و او را به رستمدار دعوت کرد وی با سپاهی بسیار به رستمدار شتافت و ابوالفضل با وی دست بیعت داد و به اتفاق به سوی مازندران شتافتند و از سوی دیگر ابن عمید وزیر رکن الدوله در مصاحبت اصفهبد شهریار بمقابله با آنان درآمد و در محل نمیکا جنگی روی داد و ابن عمید منهزم گردید و ثائر با پیروزی به آمل درآمد، آنگاه میان الثائر و ابوالفضل محمد اختلاف روی داد و سید الثائر بسوی گیلان بازگشت و بکارهای خود پرداخت. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص416).
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) اردشیربن کینخوار. رجوع به اصفهبد حسام الدوله... شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) او نخستین سلطان نخستین دولت اصفهبدان در طبرستان بود و بسال 45 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) پاذوسپان بن افریدون. از امرای طبرستان بود که داعی کبیر بیاری وی بر دشمنان خویش ظفر یافت. خواندمیر آرد: داعی کبیر قاصدی بنزد پاذوسپان فرستاد و از وی مدد طلبید و اسپهبد جمعی از ابطال رجال با اسلحهء فراوان به اردوی عالی روان گردانید و داعی به آن جماعت مستظهر گشته سه نوبت با سلیمان(بن عبدالله بن طاهر) در حدود مازندران حرب کرد... و این وقایع بسال 252 ه . ق. روی داد. (از حبیب السیر ج 2 ص408). رجوع به ص411 همان جلد و تاریخ طبرستان تألیف ابن اسفندیار ج1 ص93 و 94 و معجم الانساب ج2 ص291 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) تاج الدوله. رجوع به اصفهبد یزدجردبن شهریار شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) حسام الدوله اردشیربن حسن. هفتمین سلطان دومین دولت اصفهبدان (ملوک جبال) طبرستان بود که بسال 567 ه . ق. بسلطنت رسید. وی مدت سی سال در طبرستان سلطنت کرد و بسال 571 طغرل بن ارسلان را پناه داد. رجوع به معجم الانساب ج2 ص286 و تاریخ ابن اسفندیار ج1 ص115 و 116 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) حسام الدوله اردشیربن کینخوار. نخستین سلطان سومین دولت اصفهبدان طبرستان بود که بسال 635 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص287 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) حسام الدوله شهریاربن قارن بن سرخاب بن شهریاربن دارا. نخستین پادشاه طبقهء دوم از ملوک جبال یا اصفهبدان طبرستان بود که بسال 466 ه . ق. خروج کرد و ممالک موروث را بدست آورد و در نتیجهء مرگ سلطان ملکشاه سلجوقی بسال 485 و پدید آمدن اختلاف و کشمکش میان فرزندان وی بر نیرو و شوکت حسام الدوله افزوده شد و آنگاه که سلطان محمد در عراق به تخت سلطنت نشست میان وی و پادشاه مزبور اختلاف روی داد و سلطان محمد سنقر بخاری را با پنجهزار تن سوار به مازندران گسیل داشت و حسام الدوله در ساری متحصن گشت و هنگامی که سنقر بخارج شهر ساری رسید و آنرا محاصره کرد، اسپهبد روزی تاج بر سر نهاد و بر دروازهء ساری بایستاد و گفت: منصب ولایت عهد من به کسی تعلق خواهد یافت که امروز به نبرد برخیزد و سپاه سنقر را درهم شکند. نجم الدوله قارن که فرزند بزرگتر وی بود داوطلب این امر گردید و فخرالدوله رستم پسر وی نیز بیاری او برخاست و از دروازه بیرون رفت و با سنقر به پیکار پرداخت، قضا را در آن هنگام مرغابیانی که در پس نبردگاه در آبگیری بودند بر اثر جوش و خروش میدان نبرد یکباره بپرواز درآمدند و سنقر که آن صدا را شنید پنداشت که از پشت بر وی تاخته اند و ناگزیر منهزم گردید و به اصفهان بازگشت، از آن پس سلطان محمد از سر ستیز برخاست و با اصفهبد حسام الدوله از در آشتی درآمد و درخواست اصفهبد یکی از فرزندان خویش را نزد وی به نوا فرستد، اصفهبد پذیرفت و از وی خواست سوگند یاد کند که به پسر او بدی نرساند و یکی از حجله نشینان سلجوقی را با او در سلک ازدواج کشد و سلطان این شرط را پذیرفت و بر آن عهد و پیمان بست و حسام الدوله پسر کهتر خویش علاءالدین علی را با ده هزار سواره و پیاده نزد سلطان فرستاد و علاءالدوله چند گاهی در خدمت پادشاه بسر برد و خواهر سلطان را جهت برادر خود نجم الدوله قارن بخواست و با شکوه فراوان به مازندران روانه کرد و آنگاه که علاءالدوله از اردوی سلطان محمد نزد پدر بازگشت میان او و نجم الدوله اختلاف روی داد و علاءالدوله به خراسان شتافت و خود را منظور نظر سلطان سنجر گردانید و سلطان در مقام استمالت وی برآمد و خواست لشکری به وی دهد تا مازندران را از تصرف پدر و برادر بیرون آورد و نجم الدوله قارن که این خبر شنید با سپاهی انبوه در ملازمت حسام الدوله تمشیه را لشکرگاه ساخت و در انتظار حملهء برادر بود و در آن منزل حسام الدوله درگذشت و مدت سلطنت وی 37 سال بود و زیاده بر هشتاد سال بزیست. (از حبیب السیر ج2 ص418 و 419). و رجوع به تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج 2 صص33 - 40 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) حسن بن کیخسرو. رجوع به اصفهبد فخرالدوله شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) خورشید، نوادهء فرخان اسپهبد. از ملوک طبرستان بود. پدر وی آذرمهر پس از اسپهبد فرخان 12 سال سلطنت کرد. خواندمیر آرد: چون بمقتضای روش سپهر آذرمهر پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و پسرش اسپهبد خورشید بحد بلغا نرسیده بود وصیت فرمود که بعد از فوت او عمش سارویه قایم مقام گردد و پس از بلوغ خورشید بدرجهء کمال ملک و مال را بدو سپارد، لاجرم سارویه پس از فوت آذرمهر بیست سال افسر اقبال بر سر نهاد، آنگاه اسپهبد خورشید را بر سریر دولت نشاند و مدت ملک اسپهبد خورشید پنجاه ویک سال امتداد یافته اکثر خویشان او غاشیهء متابعت وی بر دوش گرفتند و سنباد مجوسی در آن وقت که از دستبرد سپاه ابوجعفر دوانیقی فرار کرد التجا بدو برد و اسپهبد، سنباد را به بئس المهاد فرستاده خزاین و جهاتش را بتحت تصرف درآورد و این معنی موجب زیادتی حشمت و شوکت او شد و مقارن آن حال مهدی بن منصور به ری رفته قاصدی نزد اسپهبد خورشید فرستاد و پیغام داد که پسر خود هرمز را به رسم نوا پیش ما فرست، اسپهبد جواب گفت که پسر من خردسال است و تحمل مشقت سفر ندارد و مهدی کیفیت عدم اطاعت اسپهبد را به پدر نوشته منصور فرمان فرمود که مهدی از سر آن التماس درگذرد و به استمالت اسپهبد پردازد و مهدی بموجب فرموده عمل کرد و بعد از آن رسولی پیش اسپهبد ارسال داشت و التماس فرمود که شرف رخصت ارزانی دارد که سپاه عرب براه کنار دریا روی بصوب خراسان آورند و خورشید بواسطهء عدم تدبیرتجویز این معنی کرد و مهدی ابوالخصیب مرزوق مسندی را براه دارم و شاکر روانه کرد و ابوعون عبدالملک را بصوب گرگان فرستاد و ایشان را فرمود که بوقت حاجت بیکدیگر پیوندند و اسپهبد ساکنان صحرا و بیابان را گفت که از شوارع کوچ نموده به قلل جبال روند تا از لشکر بیگانه متضرر نشوند و چون سپاه به جیلانات درآمدند عمروبن العلاء به اشارت ابوالخصیب با ده هزار مرد بطرف آمل تاخت و مرزبان که از قِبَلِ اسپهبد در آن ملک بود بمقاتلهء او اقدام کرد و در معرکه بقتل رسید و رایت عمروبن العلا سمت استعلا پذیرفته فتح آمل او را میسر گشت و مردم را بعدل و داد نوید داده به اسلام دعوت فرمود. گیلانیان که از جور و طغیان اسپهبد بتنگ آمده بودند، این معنی را فوزی عظیم دانسته فوج فوج بملازمت عمرو می شتافتند و سعادت ایمان درمی یافتند، خورشید چون این حال مشاهده فرمود عظیم بترسید و با اولاد و ازواج و عبید و مواشی و اموال و ذخایر به بالای دربند کولا براه دارم بیرون رفت و در غاری که غاشیهء کوکیلی دز میگویند و دوساله آذوقه آنجا مجتمع بود عیال و اطفال و اموال را مضبوط ساخت و دری که به زعم گیلانیان پانصد کس از حمل آن عاجز بودند بر آن غار استوار کرده خود با چند خروار زر از راه لارجان به دیلمان شتافت و لشکر اسلام او را تعاقب نموده بعضی از خزاین بازستدند و اسپهبد به عیلام رفته سپاه عرب بمحاصرهء غاشیهء کوکیلی مشغول شدند و چون مدت محاصره بدو سال و هفت ماه کشید وبا در میان محصوران پیدا شده در چند روز چهارصد نفر بمردند و بنابر آنکه آن طایفه را مجال آن نبود که مردگان را از غار بیرون برده دفن کنند همه را در یک موضع جمع آوردند و آن اجساد متعفن گشته از بوی بد مردم غار را کار بجان و کارد به استخوان رسید و فریاد الامان به اوج آسمان رسانیدند و مسلمانان ایشان را امان داده عورات و بنات اسپهبد را اسیر گرفتند و در هفت شبانه روز اموال غاشیهء کوکیلی را نقل فرمودند و چون این خبر بسمع اسپهبد خورشید رسید از غایت غصه زهر خورد و بمرد و دیگر کسی از اولاد دابویه سلطنت نکرد. (از حبیب السیر چ خیام ج2 صص403 - 404).
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) یا اسپهبد خورزاد، فرزند پاذوسپان بن گاوپاره بود که پس از مرگ پدر در رستمدار طبرستان بسلطنت رسید. خواندمیر آرد: اسپهبد خورزاد مدت سی سال در رستمدار فرمانفرما بود و با رعیت بر نهج عدالت سلوک میکرد و پس از وی ولدش پاذوسپان بن خورزاد چهل سال تاج ایالت بر سر نهاد. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص405).
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) دارابن رستم بن شروین. سیزدهمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان طبرستان بود که بسال 355 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) رستم بن اردشیر. رجوع به اصفهبد شمس الملوک رستم... شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) رستم (اول)بن سرخاب بن قارن. دهمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان طبرستان بود که بسال 253 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص286 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص418 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) رستم بن شهریاربن شروین. معاصر شمس المعالی قابوس بن وشمگیر (356 - 403 ه . ق.) بود و در کوهستان فریم (پریم) و شهریارکوه قایم مقام پدر شد. (از مقدمهء مرزبان نامه از تاریخ طبرستان نسخهء کتابخانهء ملی پاریس ورق 153 و ترجمهء آن بقلم ادوارد برون ص 338). وی پدر اصفهبد مرزبان بن رستم مؤلف مرزبان نامه بود. و رجوع به معجم الانساب ج2 ص 286 و ترجمهء تاریخ یمینی ص229 و 226 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) رستم بن علی بن شهریار، ملقب به نصرة الدوله شاه غازی. از ملوک جبال و پنجمین سلطان دولت دوم اصفهبدان بود و در سال 534 ه . ق. به سلطنت رسید و بسال 552 در الموت پیکار کرد و با ایناق حاکم جرجان در نبرد با سنجر بسال 557 شرکت جست و در سال 558 با غز پیکار کرد، همچنانکه مؤید قائد سلطان ارسلان در قومس با آنان به نبرد پرداخت. (از معجم الانساب زامباور ج2 ص286). رجوع به دول اسلامیه تألیف خلیل ادهم ص197 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ص108 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) رستم بن قارن. رجوع به اصفهبد شمس الملوک شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) رستم بن قارن. حاکم جبال مازندران بود و هنگامی که محمد بن زید در طبرستان در حدود سال 271 ه . ق. پیروزی یافت، وی برخلاف دیگر حکام طبرستان که سر بر خط فرمان محمد بن زید نهاده بودند مخالفت آغاز کرد و رافع بن هرثمه را که در آن روزگار بر خراسان استیلا داشت به مازندران طلبید. رجوع به حبیب السیر ج2 ص410 شود. و ابن اسفندیار آرد: چون ملک طبرستان برو [محمدبن زید]قرار گرفت آهنگ کهستان اصفهبد رستم بن قارن فرمود و او را از ولایت بیرون کرد، با نیشابور فرستاد پیش عمروبن لیث و عمرو بجهت او شفاعت فرستاد و امان طلبید، سوگند و عهد رفت بر قرار که سپاهی بخویشتن راه ندهد و آنچه دارد پیش محمد زید فرستد و خراجها که در آن سالها نداد ادا کند. (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج1 ص252).
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) رکن الدوله. رجوع به اصفهبد کیخسروبن یزدجرد شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) سرخاب (اول)بن باو. سومین سلطان نخستین دولت اصفهبدان مازندران و از خاندان باوند بود و بسال 68 ه . ق. بسلطنت رسید. و مدت سی سال سلطنت کرد. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص286 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص417 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) سرخاب (دوم)بن مردان. پنجمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان و از خاندان باوند بود و بسال 135 ه . ق. بسلطنت رسید و مدت 10 سال سلطنت کرد. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص286 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص417 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شاپور (جعفر)بن شهریار. هشتمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان طبرستان بود که بسال 210 ه . ق. بسلطنت رسید. وی 12 سال پادشاهی کرد و در روزگار وی داعی کبیر خروج کرد. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص 286 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص417 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شاه غازی بن علی، نصرة الدوله. رجوع به اصفهبد رستم بن علی شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ)شرف الملوک بن کیخسرو. هشتمین سلطان سومین دولت اصفهبدان طبرستان بود که بسال 728 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص287 شود. اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ)شروین بن رستم (شروین دوم). یازدهمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان در مازندران بود و از خاندان باوند بشمار میرفت. وی را ملک الجبال می گفتند و بسال 282 ه . ق. به سلطنت رسید. رجوع به فهرست تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ذیل شروین و حبیب السیر چ خیام ج2 ص411 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شروین (اول)بن سرخاب بن مردان. ششمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان در مازندران و از خاندان باوند بود و بسال 155 ه . ق. بسلطنت رسید. وی 25 سال فرمانروایی کرد و با یکی از امرای جبال بنام وندادبن هرمز همدست گردید و از ملوک رستمدار یاری خواست و امرای عرب را از طبرستان براند. رجوع به فهرست تاریخ ابن اسفندیار ذیل شروین و حبیب السیر چ خیام ج2 ص417 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شمس الملوک رستم بن اردشیر. هشتمین سلطان دومین دولت اصفهبدان (ملوک جبال) طبرستان بود که بسال 602 ه . ق. بسلطنت رسید و بسال 606 درگذشت. رجوع به معجم الانساب ج2 ص288 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص418 و 419 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شمس الملوک رستم بن قارن. سومین سلطان دومین دولت اصفهبدان یا ملوک جبال طبرستان بود که بسال 511 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب ج2 ص286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شمس الملوک محمد بن اردشیر. دومین سلطان سومین دولت اصفهبدان بود و بسال 647 ه . ق. بسلطنت رسید. ابقه وی را بسال 665 بکشت. رجوع به معجم الانساب ج2 ص287 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص420 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریاربن پاذوسبان بن افریدون بن قارن. از اسپهبدان طبرستان بود و پس از مرگ پدر در رویان بر مسند حکومت نشست و چنانکه خواندمیر آورده است وی مدت پانزده سال به اقبال گذرانید و در روزگار وی ناصر کبیر به خونخواهی محمد بن زید برخاست، یعنی در همان سالی که محمد بن زید در نبرد با محمد بن هارون کشته شد ابومحمد حسن بن علی بن حسن از خاندان علی بن ابیطالب (ع) که از پیروان محمد بن زید بود و در میان مردم گیلان و طبرستان به ناصرالحق و ناصر کبیر شهرت داشت به گیلان شتافت و مردم را به خونخواهی محمد بن زید برانگیخت و گروه بسیاری از آن دیار با وی بیعت کردند، آنگاه با لشکریانی روی بطبرستان نهاد و چون این خبر به احمدبن اسماعیل سامانی که در آن روزگار در بخارا و خراسان فرمانروایی داشت رسید، متوجه مازندران گردید و با سپاه عظیمی در محل فلاس که در نیم فرسخی آمل است منزل گزید، آنگاه ناصرالحق بدان موضع رهسپار گردید و میان لشکریان آنان نبرد شدیدی روی داد و احمدبن اسماعیل پیروز شد و سامانیان در طبرستان فرمانروایی یافتند و در این هنگام اصفهبد شهریار و دیگر حاکمان مازندران به فرمانروایی سامانیان گردن نهادند، سپس محمد بن هارون از احمدبن اسماعیل گریخت و به ناصر کبیر پیوست و ناصر کبیر بار دیگر بر آن شد که طبرستان را از تصرف سامانیان برهاند لیکن اسپهبد شهریار و ملک الجبال اسپهبد شروین بن رستم بهم پیوستند و با ناصر کبیر از در ستیز درآمدند و در منزل نمیکا لشکریان آنان با هم تلاقی کردند و مدت چهل روز نبرد آنان دوام یافت و سرانجام ناصرالحق پیروز شد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص411 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریاربن جمشیدبن دیوبندبن شیرزاد. از اسپهبدان طبرستان بود و بسال 286 ه . ق. در رستمدار به فرمانروایی رسید و حکومت وی در روزگار قیام داعی صغیر سیدحسن بن قاسم از فرزندان امام حسن (ع) در طبرستان بود و هنگامی که داعی صغیر از آمل به رستمدار گریخت اصفهبد هروسندان طوعاً و کرهاً دست از فرمانروایی بازداشته بود و اصفهبد شهریاربن جمشید در رویان سلطنت میکرد و شهریار داعی صغیر را گرفت و بند بر وی نهاد و او را به ری نزد علی بن وهسودان که از جانب المقتدر بالله عباسی نیابت میکرد، فرستاد. رجوع به معجم الانساب ج2 ص291 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص413 و 415 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریاربن دارا. حاکم جبال مازندران بود و در روزگار قیام الثائر بالله میزیست و با اصفهبد ابوالفضل محمد بستیز برخاست. وی پس از مرگ پدر خویش اصفهبد دارا سی وپنج سال فرمانروایی کرد و قابوس بن وشمگیر بمساعی وی حاکم گرگان را کشت اما سرانجام اصفهبد از موافقت با قابوس چشم پوشید و قابوس او را گرفت و چند گاهی زندانی کرد و آنگاه به کشتن وی فرمان داد و با درگذشت وی روزگار فرمانروایی طبقهء اول از ملوک باوند بسر آمد و این واقعه بسال 396 ه . ق. روی داد. رجوع به اصفهبد ابوالفضل محمد بن شهریار، و حیبب السیر چ خیام ج2 ص415 و 416 و 418 و معجم الانساب ج2 ص286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریار (اول)بن شروین. هفتمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان طبرستان بود که بسال 191 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب ج2 ص286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریار (دوم)بن شروین. دوازدهمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان طبرستان و از خاندان باوند بود که بسال 318 ه . ق. به سلطنت رسید. ابن اسفندیار آرد: [قابوس] اصفهبد شهریاربن شروین را به ناحیت کوه شهریار فرستاد به استخلاص آن ولایت، و رستم بن المرزبان خال مجدالدوله ابوطالب رستم بن فخرالدوله آنجا بود، اصفهبد با او مصاف داد و بشکست و غنیمت حاصل کرد و در آن نواحی خطبه بنام شمس المعالی کرد. رجوع به معجم الانساب ج2 ص286 و تاریخ طبرستان و ترجمهء تاریخ یمینی ص217 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریاربن قارن بن سرخاب بن شهریاربن دارا. رجوع به اصفهبد حسام الدوله شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریاربن قارن بن شروین. از اصفهبدان طبقهء اول ملوک مازندران بود و 28 سال سلطنت کرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص417 و معجم الانساب ج2 ص286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) شهریاربن یزدجرد. رجوع به اصفهبد ناصرالدوله شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) عبدالله بن وندا امیدبن شهریار. از ملوک رستمدار تبرستان بود. خواندمیر آرد: بعد از انتقال پدر از دارالملک روی بنظم امور ملک و مال آورد و در ایام دولت او حسن بن زید علوی در تبرستان خروج کرد و عبدالله دست بیعت به حسن داد و سی وچهار سال تاج حکومت بر سر نهاد و بعد از آن بجوار حق پیوست. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص405). و رجوع به ص 407 و 408 همان جلد و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ص228 و معجم الانساب ج2 ص291 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) علاءالدوله حسن بن رستم، ملقب به شرف الملک. ششمین سلطان دومین دولت اصفهبدان طبرستان (ملوک جبال) بود و به سال 560 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص286 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص420 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج1 ص 109 و 114 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) علی بن شهریار علاءالدوله. چهارمین سلطان دولت دوم اصفهبدان (ملوک جبال) بود و بسال 511 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص420 و معجم الانساب زامباور ج2 ص286 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج1 ص107 و 108 و فهرست تاریخ ادبیات صفا ج2 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) علی بن مرداویج، ملقب به تاج الملوک. معاصر سلطان سنجر بود و در مرو میزیست. سلطان سنجر خواهر خویش را بدو نکاح کرد و در نزد سنجر آنچنان تقربی داشت که هیچ بامداد از سرای بیرون نیامد تا اصفهبد پیش او نمیرفت. انوری در حق او گوید:
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
تاج الملوک صفدر و صفدار روزگار.
رجوع به تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج1 ص113 و 114 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) فخرالدوله حسن بن کیخسرو. هشتمین سلطان سومین دولت اصفهبدان کینخواری عمال ایلخانان در آمل بود و بسال 734 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص287 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) فرخان بزرگ، ملقب به ذوالمناقب و سپهبد، فرزند دابویه. از ملوک طبرستان بود. خواندمیر بنقل از تاریخ مرعشی آرد: بجای پدر نشست و ابواب عدل بر روی خلایق گشاده درهای جور و ظلم بربست و او را برادری بود سارویه نام و سارویه بموجب فرمودهء فرخان شهر ساری را بنا نهاد و لشکر کشیدن مصقلة بن هبیرة الشیبانی بطرف طبرستان در ایام جهانبانی فرخان بوقوع پیوست و او هفده سال به اقبال گذرانیده متوجه ملک باقی گردید. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص403). و ابن اسفندیار آرد: فی الجمله بعد باو چون اهل طبرستان گروه گروه شدند دابویه را وفات رسید، ازو پسری ماند ملقب به ذوالمناقب فرخان بزرگ که لشکر بطبرستان آورد و تا حد نیشابور بگرفت، جمله سر بر خط عبودیت او نهادند و شهرها بنیاد نهاد چنانکه پیش از این بذکر ساری رفت(1) و طبرستان چنان معمور کرد که به ایام گذشته نشان ندادند و چند نوبت بعهد او ترکان خواستند به طبرستان آیند، نگذاشت که از بیابان نظر بر ولایت افگنند، تا ترکان را طمع منقطع شد و اول پادشاهی که عمارت شهر اصفهبدان فرمود و آنجا قصر ساخت او بود. چون از حروب فارغ شد دیلمان بسبب غنایم درو عصیان کردند و ازو برگردیده روی درو نهادند که بکشند، از ایشان گریخته به آمل آمد، و قصبه ای بود به دوفرسنگی آمل «فیروزه خسره» گفتند، این ساعت فیروزآباد میگویند، مختصر دیهی است، در آنجا و حصاری حصین داشت، دیلمان آن حصار را منجنیق نهادند، هیچ ثلمه ای نتوانستند کرد الا یکی کوچک از ناحیت مغرب، چهار ماه روزگار بردند به امید آنکه ذخیره بپایان رسد، اصفهبد فرخان بفرمود تا نانها کنند برسم طبرستان هر یک ده من از گچ و به آفتاب خشک گردانند و به باروی حصار درآویزند، دیلمان چون آن بدیدند صورت کردند برای آنکه بزیان نیاید و نم نرسد نان را خشک میکنند، از آنجا برخاستند و پراکنده با دیلمان شدند، او بیرون آمد و از آمل تا دیلمان چنان بکرد بخندقها و جوی که جز پیاده بر سرلت نتوانست رفت. سپس ابن اسفندیار دربارهء لشکر آوردن مصقلة بن هبیرة الشیبانی در روزگار اصفهبد فرخان سخن میگوید و مینویسد: لشکر گرفت و مدت دو سال با فرخان کوشید، عاقبت بطریق کجو براه کندسان او را بکشتند و گور او هنوز بر سر راه است، عوام الناس بتقلید و جهل زیارت میکنند که صحابهء رسول (ع) است. چنانکه ابن اسفندیار می نویسد، وی مصمغان ولاش مرزبان طیزنه رود یا میاندورود را بسبب جنایتی که از وی دید گردن زد و همهء ولایت او را تصرف کرد و بجز اولاد باو که ایشان را حرمت میداشت همهء طرفداران یا مرزداران را مقهور خویش ساخت. در روزگار حجاج بن یوسف قطری بن الفجاءة المازنی که رئیس شُراة(2) و از فصحا و گردنکشان عرب بود و همچنین عمر فنّاق و صالح مخراق با جملهء سروران خوارج به وی پناه بردند. ابن اسفندیار آرد: اصفهبد همهء زمستان ایشان را منزل و علف و هدایا و تحف فرستاد، چون اسبان فربه و ایشان تن آبادان شدند پیام دادند که تا بدین ما بگرود و اگرنه ولایت از تو بازگیریم و با تو حرب کنیم.(3) هنگامی که قطری به اصفهبد پناه آورده بود حجاج یوسف سفیان بن ابی الابرد کلبی را با لشکری از شام و عراقین بطلب خوارج به طبرستان فرستاد و فرمان داد که قطری یا سر او را نزد وی آورند و چون سفیان به ری رسید اصفهبد فرخان بدنباوند لشکر برده و منتظر نشسته بود، رسولی نزد سفیان فرستاد که اگر من ترا در نبرد با قطری یاری کنم چه معونت بمن خواهی کرد؟ سفیان نوشت هرچه مراد تو باشد، گفت مراد من آنست که بولایت من تعرض نکنی. بر این اتفاق عهد رفت و چون قطری آگاه شد، از حدود دنباوند بسمنان رفت، اصفهبد وی را تا سمنان دنبال کرد، پس از مصاف آنان اصفهبد اسب برو تاخت و سرش برگرفت و عمر فناق و صالح مخراق نیز همگی کشته شدند. و دسته ای را هم به مازندران فرستاد و چنانکه اسفندیار آرد: ضعفا و اسیران در اصفهبد گریخته امان خواستند، اجابت فرمود، و هنوز به آمل موضع ایشان پدید است، قطری کلاده میگویند و اصفهبد سرهای کشتگان با بعضی از غنیمت پیش سفیان فرستاد و او همچنان با فتحنامه نزدیک حجاج فرمود برد، بدین خبر شاد شد و رسولی گسیل کرد نزدیک سفیان با یک خروار زر و یک خروار خاک، فرمود که اگر این فتح بر دست او میسر شده باشد زر نثار کند بدو و اگرنه به سعی اصفهبد بود این یک خروار خاک بچهارراه بازار بر سر او ریزد. چون رسول بیامد و حقیقت معلوم گشت چنانکه حکم حجاج بود خاک بر تارک سفیان ریخت. و در روزگار خلافت سلیمان بن عبدالملک یزیدبن مهلب بااینکه با اصفهبد سابقهء دوستی داشت هنگامی که به امارت خراسان رسید بر اثر سرزنشی که سلیمان وی را کرده بود لشکر عرب و خراسان و ماوراءالنهر را برداشت و به گرگان آمد، و چون اصفهبد خبر یافت همهء اهل ولایت و حرم و اموال و چهارپای به کوهستان فرستاد و به هامون و صحرا هیچ نگذاشت تا یزید به تمیشه رسید و آنجا را بقهر گرفت و از آن پس اصفهبد دیرزمانی بجنگ و گریز مشغول شد و به قلل کوهها پناه میبرد و سرانجام با سنگ و تیر لشکریان عرب را منهزم کرد و پانزده هزار تن را کشت، آنگاه قاصد مسرعی نزد نهابدهء صولیه به گرگان فرستاد که ما اصحاب یزید مهلب را کشتیم و لشکر او شکسته است باید که ضریس را با گروهی که در گرگان اند هلاک کنند و مال و چهارپای ایشان شما را بخشیدیم. نهابده بشبیخون بر سر آن گروه تاختند و همهء آنان را بکشتند و از آن گروه پنجاه تن از بنی اعمام یزید بودند، سپس اصفهبد دستور داد از ساری به تمیشه دار انجمن کنند چنانکه سوار نتواند گذشت و شارع نیست گردانند و بر یزید چیرگی یافت. یزید سخت هراسان شد و حیان نبطی را نزد اصفهبد فرستاد با سیصدهزار درهم که به وی راه دهد، اصفهبد درهم ها را پذیرفت و یزید را راه داد، یزید اسیران را بازگرفت و به گرگان رفت و سوگند خورد که آسیا بخون آن جماعت بگرداند، مرزبانان و اتباع ایشان را میگرفت و گرد می آورد و فرمان میداد آنان را گردن زنند اما خون جاری نمیشد، سرانجام نهبد صول گفت اگر من ترا از کفارت این سوگند خلاصی دهم مرا و قوم مرا امان میدهی؟ یزید پذیرفت، نهبد آب در جوی نهاده خون با آن به آسیا برد و آرد کرد و یزید از آن نان بخورد و از گرگان روی بشام نهاد و بخدمت سلیمان رسید. آنگاه سلیمان درگذشت و عمر بن عبدالعزیز خلافت یافت. یزیدبن مهلب از طبرستان به سلیمان نوشته بود که چندان غنائم برداشتم که قطار شتر تا شام برسد، آن نوشته را به عمر عبدالعزیز دادند فرمود تا نوشته را بر او عرض کنند، گفت: اول چنین بود و چندین غنایم یافته بودیم اما بیرون نتوانستیم آورد، ازو قبول نکردند و او را محبوس فرمود. و اصفهبد فرخان دیگرباره ولایت را عمارت فرمود. وی مدت هفده سال فرمانروایی کرد. (از تاریخ طبرستان به اختصار ج1 صص 156 - 165). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص403 و 406 شود.
(1) - در ص59 ذیل بنای عمارت شهرهای طبرستان آرد: فرخان بزرگ... پادشاه طبرستان بود، باو را که از مشهوران درگاه بود فرمود تا آنجا که دیه اَوَهِر است شهری بنیاد نهد برای بلندی آن موضع و بسیاری چشمه های آب و نزهت جایگاه (سایر نسخ: جایگاها). مردم اوهر (سایر نسخ: شهر) باو را رشوت دادند تا ترک آن بقعه کرد و اینجا که امروز ساری است بنیان نهاد.
(2) - شُراة لقب دیگر خوارج بود از اینرو که میگفتند: ما نفسهای خویش بخدای عز اسمه فروختیم. گروهی از سپاهیان علی (ع) را که در صفین انکار حکم حکمین کردند بچهار لقب میخوانند: حروریة، مارقة، شراة و خوارج. رجوع به کامل مبرّد چ قاهره ج3 ص91 شود.
(3) - تاریخ طبرستان ص158. در اینجا ابن اسفندیار قصهء خوارج و برخی از اشعار آنان را می آورد.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) قارن. حاکم کوهستان مازندران بود و به سلیمان بن عبدالله بن طاهر در جنگی که میان وی و داعی کبیر روی داده بود یاری میکرد، از اینرو چنانکه خواندمیر آرد: هنگامی که از فتح داعی خبر یافت متوسّطان انگیخته با حسن بن زید طریق مصالحه مسلوک داشت و پسران خود سرخاب و مازیار را بنوا نزد آن جناب فرستاد و این وقایع در سنهء اثنین و خمسین و مأتین (252 ه . ق.) روی نمود. (از حبیب السیر ج2 ص408). و در ص417 آرد: قارن بن شهریار برادر جعفر اصفهبد (شاپور) بود و سی سال سلطنت کرد و نخستین کسی از این طبقه بود که بسال 227 مسلمانی گزید. وی نهمین سلطان نخستین دولت اصفهبدان از خاندان باوند بود و بسال 222 بسلطنت رسید. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص408 و 417 و معجم الانساب زامباور ج2 ص 286 و فهرست تاریخ ابن اسفندیار ج1 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) قارن بن شهریار. رجوع به اصفهبد نجم الدوله شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) کیخسروبن یزدجرد، ملقب به رکن الدوله. ششمین سلطان سومین دولت اصفهبدان کینخواری (عمال ایلخانان در آمل) بود و بسال 714 ه . ق. به امارت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص287 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) مازیار. ابن اسفندیار در ذیل ملوک و اکابر و... طبرستان آرد: از متقدمان اصفهبد مازیار بود که ازو کافی تر پادشاه بعهد او نبود. رجوع به فهرست تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج1 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج2، و مازیار شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) مرزبان بن رستم بن شروین پریم یا فریم. کتاب مرزبان نامه از زبان وحوش و طیور و انس و جن و شیاطین فراهم آوردهء اوست. اگر دانادلی، عاقلی از روی انصاف نه تقلید، معانی و غوامض و حکم و مواعظ آن کتاب بخواند و فهم کند خاک بر سر دانش بیدپای فیلسوف هند پاشد که کلیله و دمنه جمع کرد و بداند که بدین مجموع اعاجم را بر اهل هند و دیگر اقالیم چند درجه فخر و مرتبت است. و بنظم طبری او را دیوانیست که نیکی نامه میگویند، دستور نظم طبرستان است و ابراهیم معینی گوید:
چنین گُته دونای زرین کتاره
بنیکی نومه که شرجاد باره(1)
ابن پیری بپاچه اندوهن کاره
پیاچه کمارزم برده این یپاره(2).
(از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار چ اقبال ص137). رجوع به مقدمهء مرزبان نامه به قلم قزوینی ص «ه» و سبک شناسی ج3 ص15 و فهرست تاریخ ادبیات صفا ج2 شود.
(1) - ن ل: یاره. پاره.
(2) - این مصراع از دو تا از نسخه ها ساقط است.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) مهرمردان یا مردان بن سرخاب. پس از مرگ پدر به سال 110 ه . ق. به سلطنت رسید. وی چهارمین سلطان طبقهء نخستین اصفهبدان طبرستان و از خاندان باوند بود و مدت چهل سال فرمانروایی کرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص417 و معجم الانساب زامباور ج2 ص 286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) ناصرالدوله شهریاربن یزدجرد. پنجمین شهریار سومین دولت اصفهبدان بود و بسال 698 ه . ق. به امارت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص287 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) نجم الدوله قارن بن شهریار. پسر بزرگتر حسام الدوله بود و دومین سلطان دولت دوم اصفهبدان (ملوک جبال) بود و بسال 503 ه . ق. بسلطنت رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص419 و معجم الانساب زامباور ج2 ص286 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) نصرة الدوله رستم بن علی بن شهریار. رجوع به اصفهبد رستم بن علی، و تاریخ طبرستان ج1 ص108 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) هرمز. اسپهبد خراسان بود که خسروپرویز او را به جنگ بهرام چوبین فرستاد. وی را فرخ هرمز و اصفهبد بزرگ نیز میگفتند، چه در آن عهد در میان ایرانیان از وی اسپهبدی بزرگتر و والاتر نبود. وی آزرمیدخت را بزنی خواست. رجوع به فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص99 و 110 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) هروسندان بن بنداربن شیرزادبن فریدون. از اسپهبدان طبرستان و پسرعم اصفهبد شهریار بود و پس از مرگ وی بفرمانروایی رویان نایل آمد و دوازده سال در آن سرزمین حکومت کرد. در روزگار وی ناصرالحق یا ناصر کبیر با محمد بن صعلوک که از جانب سامانیان در طبرستان حکومت میکرد از در ستیز درآمد و به مازندران لشکر کشید و او را مغلوب ساخت و آنگاه سیدحسن بن قاسم داعی صغیر را بولایت عهد خویش برگزید ولی او در رویان بمخالفت با ناصرالحق برخاست و اصفهبد هروسندان با وی بیعت کرد. سپس در سال 304 ه . ق. که داعی صغیر در طبرستان قیام کرده بود اسپهبد هروسندان به اتفاق فرزندان ناصر کبیر که آنان را ناصران میگفتند به جرجان رفته بود و داعی صغیر ایشان را تعاقب کرد و بسیاری از اتباع ناصران را بکشت و یکی از کشته شدگان هم اسپهبد هروسندان بود. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص 413 و 414). و رجوع به ص415 همان جلد شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) هزرافت. نام وی بسطام بود و سپهبدی سواد را بر عهده داشت. مرتبهء وی را هزرافت میخواندند. وی از جملهء بزرگان و نجبایی بود که پس از درگذشت یزدگرد اثیم با یکدیگر هم پیمان شدند تا نگذارند هیچکس از نسل یزدگرد بسلطنت برسد زیرا از سیرت زشت وی زیانهای بسیار به آنان رسیده بود. (از اخبار الطوال دینوری چ جدید قاهره ص55).
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) یزدجردبن شهریار تاج الدوله. چهارمین سلطان دولت سوم اصفهبدان تبرستان بود و بسال 675 ه . ق. به امارت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص287 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) اصبهبذ. حصن یا قلعه ای بسیستان بود. رجوع به اصبهبذ در همین لغت نامه و حبیب السیر چ خیام ص376 شود.
اصفهبد.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) حمدالله مستوفی در ذیل بقاع جیلانات آرد: از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات «فه» و عرض از خط استوا «لخ»، شهری وسط است حاصلش غله و برنج و اندکی میوه باشد ولایت بسیار است و قریب صد پاره دیه از توابع اوست، حقوق دیوانیش دو تومان و نه هزار دینار است. (نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص162). و رجوع به اسپهبد شود.
اصفهبدان.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) معرب اسپهبدان. رجوع به اصبهبذان و سپهبدان و اسپهبدان شود.
اصفهبدان.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) اسپهبدان. نام سلسله ای از سلاطین طبرستان بود که آنان را آل دابویه یا بنودابویه یا خاندان دابویه نیز میگفتند. این سلسله در طبرستان و گیلان فرمانروایی میکردند و پایتخت آنان فومن بود و آنها عبارت بودند از:
1- گیل بن گیلانشاه(1) (خدایگان طبرستان و رویان)... (42)(2) سال 25 ه . ق.
2- دابَوَیْه (دابویة)بن گیل... (57) 40 ه . ق.
3- خورشید [ اول ] بن گیل... (73) 56 ه . ق.
4- فرخان (فروخان)بن دابویه (لقب
اسپهبدی را در نخستین جنگ عربی بدست آورد) (107) 90 ه . ق.
5- دادبرجمهر(3)بن فرخان... (120) 103 ه . ق.
6- سارویه بن فرخان... (133) 116 ه . ق.
7- خورشید [ دوم ]بن دادبرجمهر(4) (در بلاد دیلم بسال 141 ه . ق. درگذشت).
خاندان باوند در مازندران:
نخستین دولت اصفهبدان
1- باو...سال 45 ه . ق.
2- ولاش (فترت شغور)سال 59 ه . ق.
3- سرخاب (اول)بن باوسال 68 ه . ق.
4- مهرمردان بن سرخاب سال 110 ه . ق.
5- سرخاب (دوم)بن مهرمردان
سال 135 ه . ق.
6- شروین (اول)بن سرخابسال 155 ه . ق.
7- شهریار (اول)بن شروینسال 181 ه . ق.
8- شاپور (جعفر)بن شهریار سال 210 ه . ق.
9- قارن بن شهریار (بسال 217 مسلمانی گزید)سال 222 ه . ق.
10- رستم (اول)بن سرخاب بن قارن
سال 253 ه . ق.
11- شروین (دوم)بن رستمسال 282 ه . ق.
12- شهریار (دوم)بن شروینسال 318 ه . ق.
13- رستم بن شروین(5) در پیرامون
سال 335-370 ه . ق.
14- دارابن رستم بن شروینسال 355 ه . ق.
15- شهریار (سوم)بن دارا (قابوس وشمگیر وی را کشت)سال 358 ه . ق.
16 - رستم (دوم)بن شهریار (تا سال 449)
سال 396 ه . ق.
(از معجم الانساب زامباور ج2 ص286).
و ابن اسفندیار را در فضایل این خاندان قصه های فراوانست و اشعار شاعرانی چون رشید وطواط و دیگر شاعران محلی (بزبان طبری) را که در مدح آن خاندان سروده اند نقل کرده است، از آنجمله این مطلع را از قصیده ای که مظفری نام شاعری از خراسان در مدح اصفهبد شاه غازی سروده آورده است :
جنت عدن است گویی کشور مازندران
در حریم حرمت اصفهبد اصفهبدان.
و شاه غازی بهر بیت قصیده ده دینار و اسب و قبا و کلاه به وی صله داد. (از تاریخ ابن اسفندیار ج1 ص 113). و رجوع به تاریخ ادبیات صفا ج2 صص 46 - 49 شود.
دولت دوم اصفهبدان (ملوک جبال):
1 - حسام الدوله شهریاربن قارن466 ه . ق.
2 - نجم الدوله قارن بن شهریار503 ه . ق.
3 - شمس الملوک رستم بن قارن (تا سال 515 در طلب فرمانروایی بود)511 ه . ق.
4 - علاءالدوله علی بن شهریار(6)511 ه . ق.
5 - شاه غازی بن علی، نصرة الدوله(7)534 ه . ق.
6 - علاءالدوله حسن بن رستم560 ه . ق.
7 - حسام الدوله اردشیربن حسن567 ه . ق.
8 - شمس الملوک رستم بن اردشیر602 ه . ق. (در 21 شوال سال 606 بوضع غافلگیر کشته شد).
(از معجم الانساب زامباور ج2 ص286).
دولت سوم اصفهبدان کینخواری(8)ایلخانان در آمل:
حسام الدوله اردشیربن کینخوار سال 635 ه . ق.
شمس الملوک محمد بن اردشیر (ابقه وی را به سال 665 کشت)سال 647 ه . ق.
علاءالدوله علی بن اردشیرسال 665 ه . ق.
تاج الدوله یزدجردبن شهریار سال 675 ه . ق.
ناصرالدوله شهریاربن یزدجرد
سال 698 ه . ق.
رکن الدوله کیخسروبن یزدجرد
سال 714 ه . ق.
شرف الملوک بن کیخسروسال 728 ه . ق.
فخرالدوله حسن بن کیخسرو(9) (تا سال 750) سال 734 ه . ق.
(از معجم الانساب زامباور ج2 ص287).
(1) - ابن اسفندیار (تاریخ طبرستان ص154) نوشته است که نام او جیل بن جیلانشاه یا گیل بن گیلانشاه است.
(2) - سالهایی است که بر سکه بر وفق تقویم طبرستان منقوش بوده است.
(3) - ابن اسفندیار (ص165) مینویسد نام وی دادمهر است.
(4) - ابن اسفندیار (ص170) نام وی را خورشیدبن مهرداد آورده است. (از معجم الانساب زامباور ج2 ص284).
(5) - از سکه های وی. رجوع کنید به:
Zambaur . Contributions, p. 22-26.
(6) - رسالت مسعودبن محمد سلجوقی را گرامی شمرد.
(7) - با هزارسب (دوم)بن شهریواش (شهرنوش) پاذوسپانی جنگ کرد.
(8) - خلیل ادهم (دول اسلامیه ص195) آنان را کندخواریة نامیده است.
(9) - خلیل ادهم (ص195) گوید: فرزندان فخرالدین حسن (کذا) عبارتند از: کیکاوس، شمس الملوک، شرف الملوک و شاه غازی.
اصفهبدان.
[اِ فَ بَ / بُ] (اِخ) نام شهریست که فرخان بزرگ اسپهبد یا اصفهبد ذوالمناقب فرزند دابویه عمارت آن فرمود و آنجا قصر ساخت. (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج1 ص157). و رجوع به ص164 و 173 همان جلد و اصفهبد فرخان شود.
اصفهبد پریم.
[اِ فَ بَ / بُ دِ پَ] (اِخ)رجوع به اصفهبد فریم و اصفهبد رستم بن شهریاربن شروین شود.
اصفهبدپهلو.
[اِ فَ بَ / بُ پَ لَ] (اِخ)رجوع به اسپهبذپهلو شود.
اصفهبدخوره.
[اِ فَ بَ / بُ خوَرْ / خُرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) رجوع به اسپهبدخوره شود.
اصفهبد فریم.
[اِ فَ بَ / بُ دِ فِرْ ری](اِخ) اصفهبد پریم. رجوع به اصفهبد رستم بن شهریاربن شروین، و ترجمهء تاریخ یمینی ص 385 و 383 شود.
اصفهبد کبودجامه.
[اِ فَ بَ / بُ دِ کَ مَ] (اِخ) نصرة الدین محمد بن الحسین بن خرمیل یا نصرت ملک. معاصر سلطان محمد خوارزمشاه بود و در حدود 630 ه . ق. نزد جنتمور رفت که والی خراسان و مازندران بود، قاآن فرمان داد ملکی از سرحد کبودجامه تا تیرون تمیشه و استراباد به اصفهبد ارزانی دارند. رجوع به فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ذیل اصفهبد کبودجامه و نصرة الدین کبودجامه و حبیب السیر چ خیام ج2 ص645 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار شود.
اصفهبدی.
[اِ فَ بَ / بُ] (ص نسبی)منسوب به اصفهبد. || (حامص مرکب) درجه و مقامی که ویژهء اصفهبد یا اسپهبد و سپهبد بود. رجوع به اصفهبد و اسپهبد شود :اصفهبدی ناحیت شهریار بر خال خویش تقریر کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص229). و رجوع به اسپهبدی شود.
اصفهبدیة.
[اِ فَ بَ / بُ دی یَ] (اِخ)رجوع به اسپهبدیه شود.
اصفهسالار.
[اِ فَ] (معرب، ص مرکب، اِ مرکب) معرب اسپهسالار و سپهسالار. رجوع به دو کلمهء مزبور شود.
اصفهسالار.
[اِ فَ] (اِخ) امیر اسپهسالار، ملقب به اتابک مودود. حاکم دیاربکر و شام بود و بسال 492 ه . ق. درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص 467 شود.
اصفهک.
[اِ فَ هَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای نه گانهء بخش طبس شهرستان فردوس که واقع است در جنوب دهستان کریت و شمال دهستان دوهک، خاور و باختر شوسهء عمومی بشرویه. موقع آن جلگه و دامنه، و هوای دهستان گرمسیر و آب آن از قنوات و چاه است. این دهستان دارای 11 آبادی است که مجموع نفوس آنها 930 تن است. محصول عمدهء دهستان غله و کمی تریاک و خرما و ذرت و ارزن و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. راه شوسهء فردوس به طبس از این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
اصفهک.
[اِ فَ هَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری طبس و سر راه شوسهء عمومی طبس به دوهک. محلی است دامنه و گرمسیر و سکنهء آن 596 تن که شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم بافی است. راه آن اتومبیل رو است. معدن زغال سنگ و زاج سیاه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
اصفهندی.
[اِ فَ هَ] (اِخ) او راست: شرح کافیه در نحو که بسال 1054 ه . ق. تألیف کرده است و در سال 1284 ه . ق. در اسلامبول در 193 صفحه چاپ شده است. رجوع به معجم المطبوعات شود.
اصفهیدی.
[اِ فَ] (اِخ) تاج الدین محمودبن محمد کرمانی و بقولی شماخی شافعی مشهور به اصفهیدی متوفی بسال 807 ه . ق. او راست: الایجاز در شرح المحرر قزوینی در فروع. شرح الفیهء ابن مالک در نحو. (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون 410).
اصفی.
[اَ فا] (ع ن تف) صافی تر. (مؤید الفضلاء) (آنندراج). روشن تر : لان تلک الاجسام احسن ترکیباً و اجود هنداماً و اصفی جوهراً. (رسائل اخوان الصفا).
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقاً اصفی من الزلال.حافظ.
- امثال: اصفی من الدمعة. (فرائد الادب المنجد).
اصفی من الذهب الیوسفی. (النقود ص93).
اصفی من الماء.
اصفی من جنی النحل. (فرائد الادب المنجد).
اصفی من عین الدیک. (فرائد الادب المنجد).
اصفی من عین الغراب.
اصفی من لعاب الجراد.
اصفی من لعاب الجندب.
اصفی من ماءالمفاصل.
|| برگزیده تر.
اصفیاء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ صَفیّ. (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج). برگزیدگان. (از منتخب) (غیاث) (آنندراج). دوستان گزیده. دوستان خالص. خالصان. اولیاء :
مهین عالم آنرا نهد فیلسوف
که منزلگه انبیا واصفیاست.ناصرخسرو.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.خاقانی.
با سایهء رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوازنان تو گردند اصفیا.خاقانی.
در پیش او که غاشیه کش بود جبرئیل
هم انبیا پیاده دویده هم اصفیا.عطار.
|| (اِخ) نامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به یکی از چهار طبقه شیعهء خویش داد. (از ابن الندیم). رجوع به شیعه شود.
اصفیرار.
[اِ] (ع مص) زرد شدن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). اصفرار.
اصفیه.
[اَ صَ فی یَ] (ع اِ) کَوَرْوا. کَبَربا. (مهذب الاسماء). ظاهراً منسوب به اصف است. رجوع به اصف شود.
اصقاب.
[اِ] (ع مص) نزدیک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || نزدیک شدن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک آمدن. (لغت خطی). || اصقاب صید؛ نزدیک شدن شکار بحدی که بتوان انداخت آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج). اصقاب صید؛ نزدیک شدن آن به کسی چنانکه بتواند آنرا هدف تیر قرار دهد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اصقاب خانه ها؛ نزدیک گردیدن آنها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). اصقب الله داره؛ ادناها. لازم و متعدیست. (از اقرب الموارد).
اصقار.
[اِ] (ع مص) اصقار شمس؛ تافته گشتن آفتاب. (از منتهی الارب). تافته گردیدن آفتاب، یقال: اصقرت الشمس. (ناظم الاطباء). اصقار شمس؛ اتقاد و برافروخته شدن آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصقاع.
[اِ] (ع مص) پشک افتادن زمین را. پشک زده شدن زمین (مجهو). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و پشک نوعی از شبنم است که شبهای تیرماه مانند برف بر زمین افتد. (آنندراج). و رجوع به پَشَک شود. رسیدن صقیع بزمین. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || درآمدن کسی در صقیع (پشک، شبنم). (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصقاع.
[اَ] (ع اِ) جِ صُقْع. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). نواحی و اطراف: شعار اسلام در آن بقاع و اصقاع ظاهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص295).
اصقالة.
[ ] (معرب، اِ) اسقاله. اسکله. نردبان. مقیاس. جدول. پلکان متحرک یا شاید تخته الوار. (از دزی ج1 ص28). و رجوع به اسقاله و اسکله و سقاله شود.
اصقح.
[اَ قَ] (ع ص) بی موی پیش سر. نعت مذکر است. مؤنث: صَقْحاء. ج، صُقْح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصلع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
اصقر.
[اَ قُ] (ع اِ) جِ صَقر. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صقر شود.
اصقر.
[اَ قَ] (ع ن تف) بسیاردوشاب تر: هذا التمر اصقر؛ ای اکثر صقراً. (منتهی الارب). هذا التمر اصقر من ذاک؛ ای اکثر صقراً، ای عس. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
اصقرار.
[اِ قِ] (ع مص) سخت شدن ترشی شیر. (منتهی الارب). اصمقرار. شدت یافتن ترشی شیر. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصقع.
[اَ قَ] (ع ص، اِ) آن اسب که زیر سر وی سفید بود. (مهذب الاسماء). از نشانه های اسب است، چنانکه اگر اسبی سپیدسر باشد آنرا اصقع گویند. (از صبح الاعشی ج2 ص21). || جانور که میان سر آن سپید باشد. (منتهی الارب). بالای سر سپید. (لغت خطی). آنچه در میان سر او سپیدی باشد. (یادداشت مؤلف). مؤنث: صَقْعاء. ج، صُقْع. (از منتهی الارب). زَبَر سر سپید. زَوَر سر سپید. فرق سر سپید. هر اسب و پرنده و جانور دیگری که در میانهء سر آن سپیدی باشد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). عقاب اصقع؛ عقابی که در سر آن سپیدی باشد. (از اقرب الموارد). || مرغیست مانند عصفور که در پر و سر او سپیدی است و همیشه نزدیک به آب است و آن صفاریه است. (از منتهی الارب). پرنده ایست و آن صفاریه باشد. (از اقرب الموارد). صفاریة. (قطر المحیط). || از اعلام مردان است. (منتهی الارب).
اصقعرار.
[اِ قِ] (ع مص) رسیدن ملخ را آفتاب پس از(1) رفتن آن. (منتهی الارب). رسیدن آفتاب به ملخ و رفتن یا پریدن آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - ظ. «از» زاید است: رسیدن ملخ را آفتاب پس رفتن آن. (یادداشت مؤلف).
اصقل.
[اَ قَ] (ع ن تف) صیقلی تر: اصفی من الهواء و اشف من البلور و اصقل من وجه المرآة. (رسائل اخوان الصفا).
اصقلیة.
[اَ قَ لی یَ] (اِخ) صقلیه. (دمشقی). سیسیل(1). رجوع به صقلیه و سیسیل شود.
(1) - Sicile.
اصقیل.
[اَ] (معرب، اِ) مأخوذ از یونانی، پیاز. عنصل. (ناظم الاطباء). رجوع به اسقیل شود.
اصک.
[اَ صُک ک] (ع اِ) جِ صَکّ. (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به صَکّ (معرب چک) شود.
اصک.
[اَ صَک ک] (ع ص) رجل اصک؛ مرد سست زانو و سست پی پاشنه که در رفتن زانوی وی بر هم خورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). آنکه زانوهایش در هم کوبد. (تاج المصادر بیهقی). آنکه زانویش در هم کوبد. مؤنث: صَکّاء. ج، صُکّ. (از مهذب الاسماء). آنکه زانوهایش در هم کوبد در وقت رفتن. (زوزنی). آنکه زانوهای خود در هم فروکوبد در رفتار. (لغت خطی). || ظلیم اصک؛ شترمرغ نر سست زانو. || قوی و توانا تندار سخت خلقت از مردم و جز آن. (منتهی الارب). قوی از مردمان و جز آنان. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصک.
[اِ صِ] (اِخ)(1) معرب اسک. مرکز بلاد اسلاوهای اتریش است و آن شهر دژمانندی است واقع بر ساحل نهر دراوه نزدیک تلاقی آن به تونه، دارای 13000 تن سکنه و پایگاه های نظامی. در این شهر قلعه ایست که لئوپلد اول آنرا در قرن 17 م. بنا کرده است. قلعهء مزبور بتنهائی دارای 100 خانوار کشاورز است ولی روستاهایی نیز در اطراف آن وجود دارد. اصک دارای کارخانه های حریربافی است و هر سال در آن چهار بازار بزرگ برای خرید و فروش و چهارپایان و حبوب و کنب و آهن برپا میشود. هوای آن چندان سازگار نیست، بعلت بسیاری بیشتر بیشه ها و وقوع آن در میان دو نهر. و بر نهر دراوه آثار پلهایی دیده میشود که آنها را سلطان سلیم عثمانی برای گذشتن سپاهیان خویش ببلاد مجار ساخته است. (از ذیل معجم البلدان ص304).
(1) - Eszek. Osijek.
اصل.
[اَ] (ع مص) کُشتن از روی علم و عمد. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). کُشتن. (منتهی الارب). || برجستن بر کسی یا چیزی. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). برجستن بر: اصلته الاصلة؛ برجست بر وی مار خرد یا کلان کشنده به دم یا نفس. (از منتهی الارب). || در آخر روز درآمدن. (ناظم الاطباء).
اصل.
[اَ] (ع اِ) والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج، اصول. کسایی گوید: اینکه گویند لا اصل له و لا فصل، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است، یا اصل حسب است و فصل لسان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی). ج، آصُل. (قطر المحیط). || اصل هر چیزی و هر آنچه وجود آن چیز بسته به وی باشد مانند پدر نسبت به فرزند و نهر نسبت به جدول و اصل و فرع ریشه و شاخه و مؤثر و اثر. (ناظم الاطباء). || اسفل چیزی. (از اقرب الموارد). پایین چیزی مانند پایین کوه. (از قطر المحیط). فیومی گوید: گویند در اصل (پایین) کوه و اصل دیوار نشست، و اصل (بیخ) درخت را کند، آنگاه استعمال آن بمرور زمان فزونی یافت تا آنکه گفتند اصل هر چیز آنست که وجود آن چیز بدان متکی است چنانکه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است. و راغب گوید: اصل هر چیز پایه و قاعدهء آنست چنانکه اگر گمان برند چیزی ارتفاع یافته است بر اثر ارتفاع یافتن آن دیگر اجزای آن هم ارتفاع یابد. و برخی گفته اند اصل چیزیست که اشیاء دیگری بر آن بنا شود. (از تاج العروس). یاصول. (تاج العروس). در محکم آمده است که جمع مکسر آن تنها اصول است ولی ابوحنیفه گفته است جمع مکسر دیگر آن آصُل باشد، لبید گوید :
تجتاف آصل قالص متنبذ
بعجوب انقاء یمیل هیامها.(از تاج العروس).
کِرْس. نَجْم. اُقنوم. مِرْز. عِدْف. عِتْر. (منتهی الارب). نِجار. نُجار. (منتهی الارب) (دهار). توز. توس. (منتهی الارب). تُرّ. تِقْن. سَبْر. قِنْع. قِبْس. قِدْو. قِبْص. جِرْس. عَرار. عرارة. جِنْث. راموز. مَنْصِب. حِذْل. حُذْل. حُذَل. (منتهی الارب). || گاهی هم اصل بمعنی سواد، صورت، سرمشق، رونوشت یا نسخهء استنساخ شده بکار رود: فکلمته فی قراءة جامع البخاری علیه و اتیته بأصل منه اشتریته فاستغرب حالی فی ذلک و قال لی ان اردت ان تقرأ فی اصلی و یتوفر علیک هذا الکتاب ماتشتری به فافعل، فقلت ارید ان اقرأ هذا الکتاب فی اصل یکون لی ارجع الیه. (از دزی ج1 ص27). || اصل کتاب؛ متن، در برابر ترجمه. ابن البیطار در ضمن انتقاد از یک عبارت ابن الجزلی گوید: هذه ترجمة کان الاولی ان تسقط من اصل الکتاب. (از دزی ج1 ص25): و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). || خط و نامه و یا کتابی که از روی آن استنساخ میکنند. (ناظم الاطباء). مقابل سواد و رونوشت و پاکنویس و مسوده(1). (از دزی ج1 ص25). || اصل عطائه؛ مزدوری مرسوم. اجیری متعارف و معمولی. || لسان اصل؛ زبان مادری. || اصل الماء؛ هیدرژن (گاز). (از دزی ج1 ص27). || چیزی را که کمابیش از راه نامشروع و حرام بدست آمده باشد (شی ء فیه شبهة) فاسدالاصل خوانند. (دزی ج1 ص25). || برعکس تعبیر بالا چیزی را که از راه درست و مشروع حاصل آمده باشد بدینسان تعبیر کنند: شی ء له اصل، فقلت له هذا زیت له اصل. (از دزی ج1 ص25). || بیخ درخت و غیر آن. (غیاث). ریشهء درخت. در طب بمعنی بیخ است اعم از آنکه از شجر باشد یا از گیاه. (تحفه). مقابل وصف و فرع، مانند اصل گیاه. (قطر المحیط) :
بسی فایده خلق را هست ازوی
که هست آن گیاه اصلش از خون اوی.
فردوسی.
آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
ایزد... سبکتکین را... برکشید تا از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
|| بنیان بنا یا خیمه. شالده. پای. پایه : چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص386).
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بی اصل دیوار.سعدی.
|| بیخ و بنیاد. (ترجمان علامهء جرجانی ص13). بن هر چیزی. ج، اصول. (مهذب الاسماء). ج، اصول، آصُل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). بیخ و بنیاد هر چیزی. (مؤید الفضلاء). بن هر چیز و بیخ آن. ج، اصول. (آنندراج): جذی؛ اصل و بن هر چیزی. (منتهی الارب). ریشه و بن. (ناظم الاطباء). ریشه(2). (دزی ج 1 ص27). لاد. (ناظم الاطباء). در مقابل فرع، مجازاً، اساس و پایهء کار. مقابل فرع. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
این کار را از اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن.منوچهری.
اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضاء نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل آنست و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی).
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
بترک فرع گو گر اصل خواهی.ناصرخسرو.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادیّ و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است.
خیام.
هیچ فرع بی اصل نتواند بود. (از رسالهء سیر و سلوک خواجه نصیرالدین).
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطناً بهر ثمر شد شاخ هست.مولوی.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.سعدی.
|| در درخت، تنه، مقابل فرع(3) و شاخه. (یادداشت مؤلف) : له [لاذخر] اصل مندفن و قضبان دقاق. و له [لانوسما] اصل دقیق ضعیف. (ابن البیطار). || مایه. کان. منشأ. (ناظم الاطباء). علت. عنصر. معدن. (منتهی الارب). مبدأ. سرچشمه. منبع. مصدر. (ناظم الاطباء) :
مرا تو گویی می خوردن است اصل فساد
بجان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تکین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص354).
کردار ترا هیچ نه اصلست و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
اصل بسیار اگر یکی است بعقل
پس چرا خود یکی نه بسیار است؟
ناصرخسرو.
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی.ناصرخسرو.
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهء عار است.
ناصرخسرو.
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد.مسعودسعد.
...که در کتب طب چنین یافت میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد... تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه).
بی وصل تو کاصل شادمانیست
تن را دل شادمان مبینام.خاقانی.
آنکه او را قطرهء آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل؟
عطار (منطق الطیر).
همچون زمین زمین ثنای [یا: مراد] تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایهء صفا.؟
-امثال: اصل کار بر روست، کچلی زیر موست.
|| سرمایه(4). (ناظم الاطباء). در برابر ربح و سود. در برابر فرع، پول. ج، اصول :
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج.فردوسی.
فرع زیاده بر اصل.
سخاوت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع.(بوستان).
|| مقابل بدل و جَلَب و غش دار. سره، در برابر ناسره. || گوهر. گهر. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). نسب. (غیاث) (ناظم الاطباء). حسب. نژاد. (تفلیسی) (آنندراج). نسل و نژاد. (ناظم الاطباء). جوهر. (منتهی الارب). گوهر مرد. گوهر مردم. (زمخشری). گهر. ج، اصول. و اصل الرجل حسبه الثابت و یقال: فلان لا اصل له؛ ای لا فصل له. (مؤید الفضلا). خاندان. (ناظم الاطباء) :
چه نامیّ و اصل و نژاد تو چیست
بتوران ترا خویش و پیوند کیست؟فردوسی.
گر اصل و گهر باید با گنج گهر همبر
هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری.
فرخی.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شهیش از اشباه.فرخی.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قُصی.
منوچهری.
اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً و اشرفها اص. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص298). گردانید او را بپاکی فاضلتر قریش از روی حسب... و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص308). هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص415). سخی بخندید و گفت هو بنفسه اصلٌ قوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص415). اگر طاعنی گوید که اصل بزرگان این خاندان... از کودکی آمده است خامل ذکر جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی).
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست.
ناصرخسرو.
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا.
ناصرخسرو.
زیرا که هست جمله ز درویش و پادشا
چون نیک بنگری ز یکی اصل و گوهرند.
خواجه عبدالله انصاری.
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو بجز کژّیّ و زشتی.سنایی.
جهان را فخر باشد خدمت من عار نی ایرا
که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم.
سوزنی.
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند.نظامی.
سگ هم از کوچکی پلید بود
اصل ناپاک ازو پدید بود.سعدی.
اصل بد نیکو نگردد زآنکه بنیادش بد است.
سعدی.
ببخشید آن قول را از عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.سعدی.
من رضی من نفسه بالاساءة شهد علی اصله بالدنائة؛ هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود.
چرا چون ز یک اصل بود آدمی
یکی عالم آمد یکی مسخره
ز آهن همی زاید این هر دو چیز
یکی تیغ هندی دگر استره
از این وجه نزد خرد شد درست
که نفس سره به که اصل سره.
(از قرة العیون).
- بااصل؛ باحسب و شریف و باخاندان.
- بداصل؛ بدگوهر. نانجیب. بدذات.
- بی اصل ونسب؛ بی خاندان و گمنام :
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
- خوش اصل؛ انسان یا جانور یا چیزی که از نژاد و دودمان و مایهء اصیلی باشد.
- وزیراصل؛ وزیرنژاد. آنکه در خاندان وی افرادی پشت بر پشت وزیر باشند :
وزیراصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است.مسعودسعد.
- امثال: از اسب افتاده ایم اما از اصل نیفتاده ایم.
|| باعث. موجب. سبب. || نجابت. شرافت. آبرو. || سرشت. ذات. (ناظم الاطباء). جبلّة. جرثمه. جرثومه. (منتهی الارب) :
جز کز اصل نیک ناید فصل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال.ناصرخسرو.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان.
سوزنی.
اصل گوهر چیست سنگی رنگ رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ.عطار.
|| بمجاز، آفریننده. مصدر اول. اصل نخست :
کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان
بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری.
خاقانی.
|| ته چک(5). || وطن نخستین. زادگاه. وطن اولین : سیستان تمیم بن عمر التیمی را داد... و او عامل هرات بود و اصل او از سرخس بود. (تاریخ سیستان).
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش.مولوی.
هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.مولوی.
-امثال: کل شی ء یرجع الی اصله.
|| در تداول حساب مالیات قدیم، در برابر اضافات بکار میرفته و هر ناحیه ای اصل و اضافتی داشته است و جمع آنها را جمله مینامیدند: رستاق فراهان: اصل: هشت هزار و پنجاه و سه درهم، اضافت: سه هزار و صد و چهار درهم و دانگی و نیم درهمی، جمله: یازده هزار و صد و پنجاه و هفت درهم... (تاریخ قم ص123). در این سال نود هزار و نهصد و هفتاد و یک درهم و نیم دانگ درهم با کرج نقل کرده اند بدین موجب از رستاق تیمره: اصل: پنجاه هزار و هفت هزار و ششصد و دو درهم دو دانگی نیم درهمی، اضافت: بیست و دو هزار و دویست و پنج درهم و پنج دانگ و نیم درهمی، جمله: 79608 درهم و دانگ درهمی. (تاریخ قم ص122). || در قدیم از مقیاسات مساحت بشمار میرفت. صاحب تاریخ قم آرد: چون درخت جوز بیخ آن در زمین کشیده شود بحیثیتی که باب مساحت بر آن دایر گردد و مقدار طول آن یک باب بود آن درخت را اصل گیرند. و ابوبکربن عبدالرحیم گفته است که چون بیخ درخت جوز یک قامت مرد کشیده بود آن درخت را اصل و خیار گویند و دو درهم مال آن بود. (تاریخ قم ص 110). || در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. زیبق. رجوع به سیماب شود. || قانون. (مهذب الاسماء): قانون؛ اصل هر چیزی و مقیاس آن. (منتهی الارب). قاعده(6). ترتیب. ج، اصول :برسولی فرستاده است [ حصیری ] تا سلام و تحیّت ما را... بخان رساند [ قدرخان ] و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا چون تمام کرده آمد و پخته، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص209).
ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون.
ناصرخسرو.
الا تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود زاصل و قانون.سوزنی.
|| در تداول فقه و اصول نیز بر چند معنی اطلاق شود که دومین آنها قاعدهء کلی است. صاحب کشاف آرد: و آن در اصطلاح اطلاق شود بر آنچه بصورت قضیهء کلی بیاید از این حیث که بقوه بر جزئیات موضوع آن مشتمل باشد و احکام مزبور را فروع و استخراج آنها را از قضیه تفریع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص95). اصل و قانون دو لفظ مترادفند و آن عبارت از کلیی است که بر همهء اجزایش منطبق شود. (از تعریفات جرجانی). || پرنسیپ(7) یا قضیهء اصلی. مبادی. کلیات. عقیده. رای. آیین. سنت. ج، اصول: بیان مختلطات این شکل مبنی بر تمهید چند اصل است، و آن اصل ها این است: اصل اول: هرگاه صغری موجبه بود بیکی از جهات فعلی، و حکم در کبری بحسب ذات موضوع بود، نتیجه در جهت تابع کبری بود... تا 5 اصل... معرفت مختلطات این شکل نیز مبنی بر تمهید چند اصل است و آن این است: اصل اول... تا 6 اصل. (از اساس الاقتباس صص217 - 243). || یکی از معانی اصل در نزد فقیهان و اصولیان دلیل است، چنانکه گویند: اصل در این مسئله کتاب و سنت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص95). || در فقه و اصول سومین معنی مصطلح آن سزاوارتر و اولی است. صاحب کشاف آرد: معنی سوم، راجح است یعنی اولی و اخری، چنانکه گویند: اصل حقیقت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95).
- امثال: اصل اباحه است.
اصل اطلاق است.
اصل برائت است.
اصل جواز است.
اصل حمل فعل مسلم بر صحت است.
اصل سلامت در اشیاء است.
اصل طهارت است.
اصل عدم است.
اصل عدم تخصیص است.
اصل عدم قرینه است.
اصل عدم نقل است.
اصل عموم است.
اصل لزوم است.
(از امثال و حکم).
|| چهارمین معنی اصل در تداول فقه و اصول مستصحب است، چنانکه صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: معنی چهارم اصل مستصحب است، چنانکه گویند: اصل و ظاهر تعارض یافت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). آنگاه مؤلف مذکور پس از آوردن چهار معنی مزبور گوید: اینهاست چهار معنی اصطلاحی که با معنی لغوی متناسب باشند زیرا مدلول را نوعی ابتناء بر دلیل باشد و فروع قاعده مبتنی بر قاعده باشند و همچنین مرجوح مانند مجاز مث که آنرا نوعی ابتناء بر راجح باشد و نیز طاری را از لحاظ قیاس به مستصحب نوعی ابتنا است، چنین است در عضدی و حواشی آن از سید سند و سعد تفتازانی. و بنابر آنچه در حاشیهء فوایدالضیائیه تألیف مولوی عبدالحکیم آمده است معنی چهارم را بدینسان تعبیر کرده اند: آنچه برای شی ء از نظر به ذات آن ثابت شود. و گاه آنرا به حالتی تفسیر کرده اند که پیش از عارض شدن عوارض بر آن در شی ء وجود دارد چنانکه گویند: اصل در آب طهارت و اصل در اشیاء اباحه است، چنین است در حواشی المسلم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص94). || در چلبی بیضاوی اصل بمعنی کثیر آمده است و شاید مرجع آن معنی راجح باشد که سومین معنی کلمه در تداول فقیهان و اصولیان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص95). || یکی از معانی اصل از نظر فقیهان و اصولیان در مقابل وصف است و آنرا پنجمین معنی کلمه در تداول دانش فقه و اصول شمرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص95). و رجوع به وصف (اصطلاح فقه) شود. || اصل و فرع در تداول اصول فقه، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از التلویح و حواشی آن دربارهء تعریف اصول فقه و نیز در بحث قیاس آرد: اصل در لغت چیزیست که جز خود آن بر آن مبتنی گردد، از این حیث که جز خود آن بر آن مبتنی باشد، و بقید «حیثیت» ادلهء فقه مث از تعریف خارج شد از این حیث که آنها بر علم توحید مبتنی باشند و بنابراین آنها بدین اعتبار فروعند نه اصول، زیرا فرع چیزیست که بر جز خود مبتنی باشد از این حیث که بر جز خود مبتنی است و چه بسا که قید «حیثیت» را از تعریف اصول و فروع حذف میکنند لیکن بدان اراده و قصد دارند زیرا در تعریف اضافیات از قید «حیثیت» ناگزیر باشند. آنگاه باید دانست که «ابتناء» اعم است از حسی و عقلی، حسی آنست که دو چیز محسوس باشند و آنگاه چیزهایی نظیر: ابتنای سقف بر دیوار، و ابتنای مشتق بر مشتق منه، چون ابتنای فعل بر مصدر، در آن داخل شوند. و عقلی بخلاف آنست. و برخی گفته اند حسی مانند ابتنای سقف بر دیوار بدین معنی باشد که بر دیوار مبتنی است و بر بالای آن نهاده است. بدینسان مثال مذکور از چیزهایی است که به حس ادراک شود و آنگاه مثال ابتنای افعال بر مصادر از ابتنای حسی خارج گردد زیرا ابتنای افعال بر مصادر و مجاز بر حقیقت و احکام جزئی بر قواعد کلی و معلولها بر علت ها و دیگر موارد مشابه آنها، ابتنای عقلی باشند. و گروهی گفته اند: اصل محتاج الیه و فرع محتاج باشد، و دربارهء این تعریف گویند که: اصل در لغت جز بر ماده از علل چهارگانه اطلاق نشود چنانکه گویند اصل این تخت چوب است، همچنین بر شروط اطلاق نگردد با بودن اشیاء مذکور محتاج الیه. و بنابراین تعریف مزبور را نمیتوان مطرد مانع شمرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص95). || اصل قیاس در نزد بیشتر عالمان فقه و اصول عبارتست از محل حکم منصوص علیه، چنانکه هرگاه برنج بر گندم قیاس شود در تحریم فروختن آن بجنس برنج و بطور تفاضل، اصل در نزد آنان گندم خواهد بود زیرا اصل چیزیست که حکم فرع بر آن قیاس شود و بدان بازگردد و در این مثال گندم این مصداق را دارد. و در نزد متکلمان عبارت از دلیل دلالت کننده بر حکم منصوص علیه است، خواه نص باشد و خواه اجماع، مانند گفتار شارع (ع): گندم به گندم مثل به مثل است، زیرا اصل چیزیست که جز خود آن متفرع بر آن باشد. و حکم منصوص علیه متفرع است بر نص، و بنابراین نص عبارت از اصل باشد و گروهی برآنند که اصل عبارت از حکم در محل منصوص علیه است زیرا اصل چیزیست که جز خود آن مبتنی بر آن باشد چنانکه علم بدان رهبری کنندهء به علم یا ظن بغیر آن باشد و این خاصیت در حکم موجود است نه در محل، زیرا حکم فرع نه در محل متفرع شود و نه در نص و اجماع، چه اگر علم بحکم در محل بجز غیر آن بدلیلی عقلی یا ضرورتی قیاس را ممکن سازد آنگاه نص نیز اصلی برای قیاس نخواهد بود و این نزاع لفظی است زیرا ممکن است اصل را بر هر یک از آنها اطلاق کرد، چه حکم فرع بر حکم در محل منصوص علیه و بر محل و بر نص مبتنی باشد، از اینرو که هریک اصل آنست و اصل اصل خود اصل است لیکن اشبه آنست که اصل محل باشد چنانکه مذهب جمهور عالمان هم همین است، زیرا اصل بر آنچه غیر آن مبتنی بر آن باشد، و بر آنچه غیر آن احتیاج بدان داشته باشد، اطلاق گردد و اطلاق اصل بر محل بدو معنی راست آید. اما معنی نخست را یاد کردیم و معنی دوم مربوط به نیاز حکم و راهنمایی آن بمحل است ضرورةً بی آنکه عکس این معنی بتصور آید زیرا محل نه به حکم و نه به راهنمایی آن نیازمند است و از اینرو که مطلوب در باب قیاس بیان اصلی است که مقابل فرع است در ترکیب قیاس و شکی نیست که این مطلوب به این اعتبار محل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون صص 95 - 96). || در تداول منطق، بر شبیه اصغر اطلاق شود و اصل را جزئی دانند که به استناد حکم آن جزئی دیگر اثبات شود. خواجه نصیر آرد: و تمثیل چنانکه گفتیم حکم است بر چیزی مانند آنکه بر شبیهش کرده باشند بسبب مشابهت، و آنرا قیاس فقهی خوانند، چه اکثر فقها بکار دارند چنانکه گویند: سرکه مزیل حدث است همچون آب زیرا که مانند آب سیال است. و حدود این تألیف چهار بود: یکی سرکه که محکوم علیه است در مطلوب، و بجای حد اصغر است در قیاس. دوم آب که شبیه اوست و سیم سیال که سرکه و آب در آن مشارکت دارند و بجای حد اوسط است. و چهارم مزیل حدث که محکوم به است در مطلوب، و بجای حد اکبر است. و شبیه اصغر را اصل خوانند و اصغر را فرع و اکبر را حکم و اوسط را که وجه مشابهت بود معنی، و وجه جامع و علت حکم و امر مشترک. و این تألیف را قیاس خوانند، پس گویند قیاس الحاق فرعی بود به اصلی در حکمی از جهت وجهی جامع هر دو و حکم در اصل معلوم باشد بنص شارع پس در فرع به او الحاق کنند از جهت مشابهت. || در تداول جدلیان متکلمان، اصل را شاهد و فرع را غایب گویند، چنانکه خواجه نصیر در ذیل همین مبحث آرد: و قومی جدلیان متکلمان را پیش از این در احتجاجات عقلی اعتماد بر این تألیف بوده است و ایشان اصل را شاهد گویند، و فرع را غایب، و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشد خواه هر دو حاضر باشند و خواه هر دو غایب و خواه یکی حاضر و دیگر غایب، مث گویند: آسمان محدث است مانند خانه، زیرا که همچون خانه مشکَّل است. (از اساس الاقتباس ص333). و رجوع به ص334 شود. || ذکر اصل در قرابادنات بسیار کنند. دمشقی گوید اصل در ادویه خمر صافی را گویند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
-چهاراصل؛ چهارعنصر. رجوع به دیوان خاقانی چ سجادی شود :
او بود نقطه حرف الف دال و میم را
کآمد چهل صباح و چهاراصل و یک قیام.
خاقانی.
به یک قیام و چهاراصل و چل صباح که هست
از این سه معنی الف دال و میم بی اعراب.
خاقانی.
خانه را هم چهار حد باید
کآن چهاراصل کار بنیانست.خاقانی.
- چهارصداصل؛ اصول اربعمائه که در قرن سوم نوشته شده است. (الذریعه ج2 ص125).
(1) - Original. .
(فرانسوی)
(2) - Racine .
(فرانسوی)
(3) - Tige . (فرانسوی)
(4) - Capitale .
(فرانسوی)
(5) - Souche .
(فرانسوی)
(6) - Regle .
(فرانسوی)
(7) - Principe
اصل.
[اَ صَ] (ع مص) تیره و متغیر شدن آب از گل سیاه. (منتهی الارب). بگردیدن رنگ آب. || تغییر یافتن گوشت. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). متغیر شدن و بگردیدن طعم و رائحهء گوشت. (از منتهی الارب).
اصل.
[اَ صَ] (ع اِ) جِ اَصَلة. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اصلة شود.
اصل.
[اَ صِ] (ع ص) مستأصِل. (قطر المحیط). از بیخ برکنده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اصل.
[اُ صُ] (ع اِ) جِ اصیل. (اقرب الموارد). || و در این شعر اُصُل بمعنی مفرد آمده است :
یوماً بأطیب منها نشر رائحة
و لا بأحسن منها اذ دنا الاُصُل.
اعشی (از تاج العروس).
و رجوع به اصیل شود.
اصلاً.
[اَ لَنْ] (ع ق) بهیچرو. بهیچوجه. ابداً. بالمرة. هرگز. هگرز: مافعلته اص؛ یعنی بالمرة و نصب آن بر مصدر یا بر حال است، ای ذااصل و همچنین رأساً و بقولی نصب آن بر ظرفیت است. (از اقرب الموارد). هرگز، الف که در آخر اصلا است بر وقف است یا در عوض تنوین چرا که اصلا در حقیقت اصل بود. (آنندراج) (غیاث از کشف). ازبن. ازبنه. ازبیخ (عامیانه) : بیهوش افتاد و اص و قطعاً ازو نفس برنمی آمد. (انیس الطالبین ص180). بهیچ چیز و بهیچ کس اص مشغول نگردم. (انیس الطالبین ص227). یرلیغ در باب آنکه متوجهات ولایات که دیوان اعلی مفصل نوشته حوالت کنند و ملوک و حکام ولایات اص برات ننویسند. (تاریخ غازان چ انگلستان ص257). فرمان فرماییم تا هر آفریده ای که قرضی بستاند اص و رأساً رأس المال و ربح به او ندهد. (تاریخ غازان همان چاپ ص323). || هرآینه. || علی القاعدة. || مقابل فرعاً.
اصلاء .
[اِ] (ع مص) اصلاء چیزی؛ در آتش درآوردن آنرا و نگاه داشتن در آن. (از قطر المحیط) (از المنجد). در آتش آوردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص13) (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). به آتش درآوردن و ملازم و مقیم درآوردن در آتش. (منتهی الارب). || انداختن در آتش برای سوزاندن. (از قطر المحیط) (از المنجد). در آتش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). به آتش درانداختن. (منتهی الارب). || اصلاء کسی دست خود را؛ گرم کردن آنرا. (از المنجد). || فروهشته گردیدن صلای ستور از جهت قرب نتاج (صلا موضعی است در مؤخر ستور). (از منتهی الارب). أَصْلَت الناقة؛ استرخی صلاها لقرب نتاجها. (قطر المحیط).
اصلاء.
[اَ] (ع اِ) جِ صلا. (منتهی الارب) (المنجد) (قطر المحیط). رجوع به صلا شود.
اصلاب.
[اَ] (ع اِ) جِ صُلْب. (منتهی الارب). جِ صُلْب، بمعنی استخوان پشت که محل نطفهء مرد است، و از اصلاب مراد آباء و اجداد است. (از لطایف) (غیاث اللغات). پشت مازوها. (لغت خطی). پشتها. و رجوع به صُلب شود : خدای تعالی همه را بشنوانید اندر اصلاب پدران. (مجمل التواریخ و القصص).
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام زآتش اصلاب.
خاقانی.
لشکری زاصلاب سوی اُمهات
بهر آن تا در رحم روید نبات.
مولوی (مثنوی).
|| جِ صَلَب. (ترجمان علامهء جرجانی ص65) (قطر المحیط) (المنجد). || زمینهای سخت. (از المنجد).
اصلاب.
[اِ] (ع مص) برپا ایستاده شدن ماده شتر و دراز کردن گردن خود را به آسمان تا شیر دهد بچهء خود را بکوشش. (منتهی الارب). اصلبت الناقة؛ قامت و مدت عنقها نحو السماء لتدر لولدها جهدها. (قطر المحیط) (المنجد).
اصلات.
[اِ] (ع مص) شمشیر آویختن. (منتهی الارب) (آنندراج). از نیام برکشیدن شمشیر. (تاج المصادر بیهقی). تیغ از نیام برکشیدن. (از قطر المحیط). شمشیر از نیام بازکشیدن. (از المنجد). شمشیر از غلاف بدر کشیدن. شمشیر برکشیدن. شمشیر از نیام بیرون کشیدن. (لغت خطی).
اصلات.
[اِ] (ع ص) مرد دلاور و کاربُر در نیازمندیها و آماده برای انجام دادن آنها. (از قطر المحیط). اِصلیت. اَصلتی. صَلت. صلتان. مِصْلَت. مصلات. منصلت. (قطر المحیط) (المنجد). و رجوع به لغات مذکور و المنجد و قطر المحیط و اقرب الموارد شود.
اصلات.
[اَ] (ع اِ) جِ صَلْت. (منتهی الارب). رجوع به صلت شود. || جِ صُلْت، بمعنی کارد بزرگ. (قطر المحیط) (از المنجد).
اصلاح.
[اِ] (ع مص) راست کردن عصا و چوب را به آتش. (منتهی الارب). || بصلاح آوردن. (زوزنی). بصلاح آوردن و نیکو کردن. (آنندراج). نیکو کردن. (منتهی الارب). با صلاح آوردن. (مؤید الفضلا) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامهء جرجانی ص13). لَمّ. (تاج المصادر بیهقی). بصلاح آوردن و نیک و بهتر کردن. ضد افساد. مثال: حالت مشرقیان قابل اصلاح است. (فرهنگ نظام). درست کردن. التیام دادن. بسامان آوردن. سر و سامان دادن به کارها. درست کردگی و راست کردگی. (ناظم الاطباء). ضد افساد چیزی. دور کردن تباهی و راست کردن چیزی. (از قطر المحیط) (از المنجد) : نیش کژدم... را اگرچه بسیار بسته دارند و در اصلاح آن مبالغت نمایند، چون بگشایند بقرار اصل بازرود. (کلیله و دمنه).
کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیزرونده نوند.
سوزنی.
یکی از وزرا بر زیردستان رحمت آوردی و اصلاح همگنان را بخیر توسط کردی. (گلستان).
چون بازنیاید ز بت و بتکده خسرو
اصلاح مزاج سگ دیوانه چه کوشم؟
؟ (از آنندراج).
|| نیکویی نمودن. (منتهی الارب). احسان کردن. نیکویی کردن. (از مؤید الفضلا). نیکویی نمودن، یقال: اصلح الیه؛ اذا احسن. با همدیگر نیکی کردن. (ناظم الاطباء). به کسی نیکی کردن. (از المنجد) (از قطر المحیط). و گویند: اصلح الله له فی ذریته و ماله. (از المنجد). || با هم آشتی کردن. (منتهی الارب). آشتی نمودن. خلاف افساد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). آشتی کردن. (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام). || اصلاح میان قوم؛ سازش دادن آنان را. (از قطر المحیط). اصلاح میان کسان؛ سازش دادن ایشان را. (از المنجد). || به اصلاح آوردن معیشت؛ ترقیح. (تاج المصادر بیهقی). || تراشیدن یا زدن یا پیراستن موی سر و صورت. آرایش زلف و ریش. (ناظم الاطباء). رجوع به اصلاح کردن و اصلاح صورت و اصلاح سر شود :
بس که اصلاح خط خوب تو دارم در نظر
در میان خواب [هم] تصحیح قرآن می دهم.
؟ (از آنندراج).
|| فراهم آمدن قومی بر امری. (منتهی الارب). || اصلاح ساز؛ پرداخت کوک آن. || تصحیح. || رفع عیب و فساد چیزی. || ترتیب و بند و بست. || بهبود از بیماری. (ناظم الاطباء). || اصلاح دارویی؛ داروی دیگری با آن یار کردن تا از جنبهء زیان آن بکاهد.(1) تهیه و آماده و ساخته کردن دارو : عم انه امر باصلاحه فاصلح و اخذه لوقته. (عیون الانباء ج1 ص 196). || در تداول امروز، از نظر مذهبی و اجتماعی مرادف کلمهء رفرم(2) است و آن در آغاز عبارت از جنبش دینی اصلاح خواهانه ای بود که مارتین لوتر(3) در آلمان بسال 1521 م. بدان همت گماشت و از کلیسیای کاتولیکی انشعاب کرد و آنگاه زوینگل(4) و کالون(5) در سویس از جنبش وی پیروی کردند و در نتیجهء انشعاب آنان مذهب پروتستان پدید آمد و در برابر کلیسیاهای کاتولیک، کلیسیاهای پروتستان ها در سراسر کشورهای مسیحی تأسیس یافت. رفته رفته کلمهء اصلاح بر هر تغییری خواه مذهبی و خواه اجتماعی و سیاسی اطلاق گردید، چنانکه هم اکنون مراد از اصلاح امور، دادن تغییرات سودمند در کارهاست و اصلاح طلبان یا اصلاح خواهان کسانی هستند که خواستار اصلاحات اجتماعی بشیوهء تکامل و تدریج اند، در برابر دسته های افراطی و انقلابی که تغییر اوضاع را بشیوهء انقلاب می طلبند. رجوع به عنوانهای اصلاح طلب و اصلاح خواه شود. || (اِخ) اصلاح المنطق، کتابی ازآن ابن سکیت بود که ابوزکریا خطیب تبریزی بشرح و تهذیب آن پرداخت و اب لویس شیخو آنرا بعنوان تهذیب الالفاظ طبع کرد. (896 از اعلام المنجد).
(1) - Corriger. Correction des .
(فرانسوی) medicaments
.
(فرانسوی)
(2) - Reforme
(3) - Luther.
(4) - Zwingle. Zwingli.
(5) - Calvin.
اصلاح آوردن.
[اِ وَ دَ] (مص مرکب)درست کردن. ترقی دادن. آباد کردن. (ناظم الاطباء).
اصلاحات.
[اِ] (ع اِ) جِ اصلاح. رجوع به اصلاح شود.
اصلاح پذیر.
[اِ پَ] (نف مرکب)قبول کنندهء اصلاح. (آنندراج). هر چیز قابل اصلاح و مرمت و چاره پذیر. (ناظم الاطباء) :
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو دیوانه که از گنج خود آباد نشد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
اصلاح پذیرفتن.
[اِ پَ رُ تَ] (مص مرکب) اصلاح یافتن. قبول اصلاح کردن. اصلاح شدن. رجوع به اصلاح شود.
اصلاح جو.
[اِ] (نف مرکب) جویندهء اصلاح. اصلاح طلب. اصلاح خواه. خواهندهء اصلاح. رجوع به اصلاح طلب شود.
اصلاح خواه.
[اِ خوا / خا] (نف مرکب)خواهندهء اصلاح. اصلاح طلب. اصلاح جو. و رجوع به اصلاح طلب شود.
اصلاح دادن.
[اِ دَ] (مص مرکب) آشتی دادن. (ناظم الاطباء). صلح دادن دو کس را. میان دو تن صلح و صفا برقرار کردن. التیام دادن.
اصلاح ذات البین.
[اِ حِ تِلْ بَ / بِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) آشتی دادن میان دو کس. التیام دادن میان دو تن. و رجوع به ذات البین شود.
اصلاح سر.
[اِ حِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تراشیدن یا زدن و کوتاه کردن و پیراستن موی سر. رجوع به اصلاح و اصلاح کردن شود.
اصلاح شدن.
[اِ شُ دَ] (مص مرکب)اصلاح گردیدن. بهبود یافتن. اصلاح پذیرفتن. اصلاح گشتن. به اصلاح آمدن. اصلاح یافتن. رجوع به اصلاح و اصلاح پذیرفتن شود.
اصلاح شدنی.
[اِ شُ دَ] (ص لیاقت)قابل اصلاح. امری که اصلاح آن امکان پذیر بود. کسی که قابل اصلاح باشد.
اصلاح صورت.
[اِ حِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تراشیدن یا کوتاه کردن و پیراستن موی ریش و سبیل. رجوع به اصلاح و اصلاح کردن شود.
اصلاح طلب.
[اِ طَ لَ] (نف مرکب)جوینده و خواهندهء اصلاح امور کشور. رفرمیست(1). خواهندهء تغییرات اساسی در امور کشور بمنظور بهبود اوضاع. ج، اصلاح طلبان. اصلاح طلبان دسته هایی از سیاستمداران یا احزاب سیاسی باشند که اصلاحات را بی انقلاب و بصورت تکامل میخواهند. رفرمیست ها یا اصلاح طلبان در برابر عناصر انقلابی هستند (که معتقدند اصلاحات باید از راه انقلاب صورت گیرد). و رجوع به رفرم شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Reformiste
اصلاح کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)مرمت کردن و تعمیر نمودن. (ناظم الاطباء). اشداء. تعمیر کردن بنا. هید. تهیید. (منتهی الارب). || جامهء کهنه را وصله کردن. || تصحیح کردن عبارت. درست کردن مطلب. تهذیب کردن. مهذب کردن. || آشتی کردن. با هم بکنار آمدن. تراضی کردن. از یکدیگر راضی شدن. || اصلاح کردن میان قوم؛ آشتی دادن آنان را. شعم. (منتهی الارب). || نظام و ترتیب دادن. نظم و نسق دادن امور. بسامان کردن کارها. درست کردن. بسامان آوردن :
سر سوار بزرگی که دست جاهش کرد
به تازیانهء حشمت زمانه را اصلاح.
مسعودسعد.
|| آسوده خاطر کردن کسی را. رفع کردن پریشانی حال کسی. الاَم. اِعراب. (منتهی الارب) :
مشکل است اصلاح کردن خاطر رنجیده را.
صائب (از آنندراج).
مکن رقمزدهء کلک صنع را اصلاح
که خط ساخته بی بهره باشد از تحسین.
؟ (از آنندراج).
|| اصلاح کردن، بمعنی ستردن موی، مصطلح مزیّنان است. (از آنندراج). کم کردن موی سر و صورت. مثال: دیروز دلاک آمد ریشم را اصلاح کرد. (فرهنگ نظام). در بیشتر شهرهای ایران در تداول فارسی زبانان، ریش و موی را پیراستن. یا زدن و تراشیدن موی سر و ریش و بروت یا کوتاه کردن آنها :
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
سعدی (طیبات).
اصلاح ناپذیر.
[اِ پَ] (نف مرکب) مقابل اصلاح پذیر. کاری که اصلاح آن میسر نباشد یا کسی که به اصلاح نگراید. اصلاح ناشدنی.
اصلاح ناشدنی.
[اِ شُ دَ] (ص لیاقت)غیرقابل اصلاح. اصلاح ناپذیر.
اصلاح نمودن.
[اِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) اصلاح کردن. اعباش. (منتهی الارب). رجوع به اصلاح کردن شود.
اصلاح یافتن.
[اِ تَ] (مص مرکب) مرمت شدن و معمور شدن. || بهبود یافتن بیمار. (از ناظم الاطباء). || تراشیده شدن موی سر یا پیراسته شدن موی سر و ریش و سبیل :
گر چنین اصلاح خواهد یافت خط عارضش
نالهء مقراض در گوشش نوا خواهد شدن.
اثر (از آنندراج).
اصلاحیه.
[اَ حی یَ] (اِخ) قصبهء شهرستانی است در ایالت مرعش از ولایت حلب که جودت پاشا هنگامی که والی حلب بود آنرا بنیان نهاد و آنرا قصبهء شهرستان قرار داد. ساکنان آن هزار تن کُرد و ارمنی است. شهرستان مزبور مشتمل بر چندین ناحیه است که مجموع آنها را 68 دهکده تشکیل میدهد و در آن شهرستان چند مسجد و دکان و آسیا و قریب سه هزار خانوار وجود دارد. شمارهء ساکنان شهرستان بیست هزار تن است و صنایع ایشان عبارتست از پارچه های پنبه ای و پشمی و محصول آن پنبه و پشم و گندم و حبوب و زیتون است. و در کوههای آن درخت مازو بعمل می آید. در نزدیکی قصبه بیشه هایی است که از آنها نهری بنام قره سو بیرون می آید و در شهرستان جریان می یابد و آنگاه به شهرستان ریحانه از ایالت حلب میرود. همچنین در شهرستان اصلاحیه آبی معدنی یافت میشود و در نزدیکی دهکدهء کوکلو دریاچه ایست که در آن ماهیهای گوناگون وجود دارد. (از ذیل معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اصلاد.
[اِ] (ع مص) درشت گردیدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصلاد ارض؛ صلب شدن آن. (از قطر المحیط). || اصلاد مرد؛ آتش ندادن آتش زنهء آن. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط).
اصلاد.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ صَلْد و صِلْد. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اصل اذن.
[اَ لِ اُ ذُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الاذن شود.
اصل ارطنیثا.
[اَ لِ اَ طَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الارطنیثا شود.
اصل ارواح.
[اَ لِ اَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الارواح شود.
اصل استوار.
[اَ لِ اُ تُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عروة الوثقی. (یادداشت مؤلف).
اصلاف.
[اِ] (ع مص) دشمن داشتن کسی را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و به زن گویند: اصلف الله رفغک؛ ای بغضک الی زوجک. (قطر المحیط). دشمن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || گران جان شدن. || کم خیر شدن کسی. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اصلاق.
[اِ] (ع مص) آواز سخت برآوردن. (از قطر المحیط). سخت آواز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
اصلاق.
[اَ] (ع اِ) جِ صَلْق. (قطر المحیط). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، اصالیق. (از قطر المحیط). رجوع به صَلْق شود.
اصلال.
[اَ] (ع اِ) جِ صلّ. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (دهار). جِ صلّ، مار یا مار باریک زردرنگ یا مار خرد که فسون نپذیرد. || شمشیر بران. (از قطر المحیط) (آنندراج). || جِ صل، بمعنی باران پراکندهء اندک. || مثل. || قرن. || درخت. || داهیه. و گویند: انه لصل اصلال؛ یعنی داهیهء خبیث منکری است در خصومت و جز آن. (از قطر المحیط).
اصلال.
[اِ] (ع مص) اصلال گوشت؛ گندیدن آن. (از قطر المحیط). گنده و بدبوی شدن گوشت. (منتهی الارب). گندا شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی). گندیده شدن گوشت. || طول زمان آب را تغییر دادن. (از قطر المحیط). برگردیده رنگ و مزه گردانیدن آب را دیرماندگی. (منتهی الارب).
اصل الاذن.
[اَ لُلْ اُ ذُ] (ع اِ مرکب)(1) غدهء خلف اذن. غدهء پشت گوش.
.
(فرانسوی)
(1) - Parotide
اصل الارطنیثا.
[اَ لُلْ اَ طَ] (ع اِ مرکب)رجوع به اصل العرطنیثا شود.
اصل الارواح.
[اَ لُلْ اَرْ] (ع اِ مرکب)سیماب. (آنندراج). در اصطلاح اهل کیمیا، زیبق و سیماب. (فرهنگ نظام). رجوع به سیماب و زیبق شود.
اصل الانجدان.
[اَ لُلْ اَ جُ] (ع اِ مرکب)اصل الانجدان الخراسانی. اشترغار. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه). اشترغار. اشترخار. (تحفه) (الفاظ الادویه). رجوع به اشترغار و اشترخار و انجدان شود.
اصل الباب.
[اَ لُلْ] (ع اِ مرکب) اساس کار. ریشه و پایهء هر کار. منشأ و سرچشمهء هر امر :ونیز فرمود که چون سررشته و اصل الباب آن نگاه دارند تمامت جزویات داخل آن گردد. (تاریخ غازان خان چ کارل یان ص252).
اصل التنبول.
[اَ لُتْ تَمْ] (ع اِ مرکب) بیخ پان، بهندی کلیجن. (الفاظ الادویه). رجوع به تنبول شود.
اصل الجاوشیر.
[اَ لُلْ] (ع اِ مرکب) بیخ گاوشیر. (الفاظ الادویه). رجوع به جاوشیر و گاوشیر شود.
اصل الخنثی.
[اَ لُلْ خُ ثا] (ع اِ مرکب)اشراس. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی) (تحفه). بیخ گیاه سریشم. و رجوع به الفاظ الادویه، و اشراس و خنثی شود.
اصل الذرة.
[اَ لُذْ ذُرْ رَ] (ع اِ مرکب) بیخ غله جوار(1) مخدر است. رجوع به الفاظ الادویه، و ذرت شود.
(1) - در تداول اهالی خراسان جواری گویند.
اصل الرازیانج.
[اَ لُرْ را نَ] (ع اِ مرکب)اصل رازیانج است... بپارسی بیخ رازیانه گویند و منفعت وی در باب رازیانج گفته شود. (اختیارات بدیعی). بیخ بادیان. رجوع به رازیانه، و الفاظ الادویه شود.
اصل الراسن.
[اَ لُرْ را سَ] (ع اِ مرکب)نوعی از فیلجوش است و بترکی اُنذر گویند. (تحفه). و در فهرست مخزن الادویه آمده است: بیخ نوعی فیلجوش است که بترکی انذر نامند. ترکان آنرا انذر خوانند و آن نوعی از فیلجوش است و در... راسن گفته شود. (اختیارات بدیعی). بیخ زنجبیل شامی و گویند نوعی از فیلجوش است. (از الفاظ الادویه). پیلگوش. فیلگوش. رجوع به راسن و پیلگوش و فیلگوش و فیلجوش شود.
اصل السنبل الهندی.
[اَ لُسْ سُمْ بُ لِلْ هِ] (ع اِ مرکب) دارشیشعان. (الفاظ الادویه). رجوع به دارشیشعان شود.
اصل السوس.
[اَ لُسْ سو] (ع اِ مرکب)(1)بیخ سوس است که بفارسی بیخ مهک و بهندی ملتهی و در بنگاله جیتهی مد نامند. (از مخزن الادویه) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). کندر و سندروس نیز خوانند و آن صمغی است مشهور مانند کهربا و چون به آتش رسد بگدازد و بوی خوش دهد، بفارسی بیخ مهک گویند. (مؤید الفضلا). ریشهء شیرین بیان. (یادداشت مؤلف). اصل المشک است بپارسی بیخ مهک(2) و به اصفهانی آند. طبیعت آن معتدل است در گرمی و سردی و تری و خشکی نافع آید جهت خشونهء سینه و قصبهء شش و حلق، و تشنگی بنشاند. و دیسقوریدوس گوید: چون عصارهء وی وقتی که تر باشد در چشم کنند ناخنه را ببرد و جهت دشخواری زادن و حرقة بول و اختلاج وَدَج و عصب [ سودمند بود ] و اگر بیخ مهک خشک کرده سحق و در چشم کنند همان خاصیت عصاره دارد و ناخنه و گوشت زیاده ببرد و عصارهء وی جهت درد سینه و جگر و جرب مثانه و درد گرده نافع بود و بدل بیخ مهک نیم وزن آن رب السوس است. (اختیارات بدیعی). بپارسی بیخ مخ و بیخ بویه شیرین گویند، معتدلست، خشونت حلق و سینه و قصبهء شش را مفید بود و دفع تشنگی کند و سوزاک و جرب مثانه و انواع سرفه را سودمند آید و چون در وقتی که تازه باشد مقشر کرده بکوبند و آبش را گرفته نیم درم در چشم چکانند ناخنه را ببرد و شربتی از او دو مثقال تا سه مثقالست. (تحفه). و رجوع به سوس و الفاظ الادویه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - La racine de reglisse (2) - در متن مهلک، ولی صحیح مهک است. رجوع به برهان قاطع (ذیل مهک) شود.
اصل السوسن الابیض.
[اَ لُسْ سو سَ نِلْ اَبْ یَ] (ع اِ مرکب) بیخ سوسن سفید است و در سوسن خواهد آمد. (فهرست مخزن الادویه). در سوسن موصوف است. (تحفه). ارندیرند. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص43). بیخ بنفشه و از آنرو آنرا بیخ بنفشه گویند که بیخ سوسن سفید را در بنفشه پرورند. (یادداشت مؤلف). بیخ سوسن سفید است و در روم در میان بنفشه میپرورند و به اطراف میبرند و آن مشهور است به بیخ بنفشه و آن قسط شیرین است و در باب قاف گفته شود در خاصیت وی. (اختیارات بدیعی). رجوع به بیخ بنفشه و سوسن و قسط شیرین شود.
اصل السوسن الاَسمانجونی.
[اَ لُسْ سو سَ نِلْ] (ع اِ مرکب) بیخ سوسن آسمانگونی. و آسمانجونی معرب آسمانگونه ای است. در تحفه و هم در فهرست مخزن نوشته اند ایرسا است. رجوع به ایرسا شود. و در اختیارات بدیعی چنین است: اصل السوسن آسمان جون ایرساست. بیخ بنفشه مشهور است و در حقیقت بیخ سوسن کبود است. (از الفاظ الادویه). و رجوع به ایرسا و بیخ بنفشه و سوسن، و الفاظ الادویه شود.
اصل الشعر.
[اَ لُشْ شَ] (ع اِ مرکب) پیازک. (یادداشت مؤلف).
اصل العرطنیثا.
[اَ لُلْ عَ طَ] (ع اِ مرکب)(1)آذربو است. (تحفه) (اختیارات بدیعی). اصل الارطنیثا. آذربو است. (فهرست مخزن الادویه). بخور مریم. (الفاظ الادویه). رجوع به عرطنیثا و آذربو شود. اصل برنجاسف بیونانی. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص43 ذیل ارطاناسیا).
Patte de lion (لاتینی)Leontopetalon
(1)
.
(فرانسوی)
(دزی ج2 صص 114 - 115) (از حاشیهء برهان چ معین: عرطنیثا).
اصل الغرب.
[اَ لُلْ غَ] (ع اِ مرکب) بیخ غرب. (از الفاظ الادویه). رجوع به غرب شود.
اصل الفلفل.
[اَ لُلْ فِ فِ] (ع اِ مرکب)فلفلمویه است. (اختیارات بدیعی) (تحفه). بیخ مویه است و آن بیخ فلفل دراز است که بهندی پیپل نامند و آنرا پیپلامول گویند. (فهرست مخزن الادویه). بیخ فلفل دراز و فلفلمویه، بهندی پیپلامول. دار فلفل. (از الفاظ الادویه). رجوع به فلفلمویه شود.
اصل القصب.
[اَ لُلْ قَ صَ] (ع اِ مرکب)بپارسی بیخ نی خوانند و در وی قوهء جاذبه هست و اگر بکوبند و بر عضوی که آهن در وی باشد ضماد کنند بیرون آورد و چون سحق کنند و با سرکه بسرشند و بر درد مفاصل طلا کنند سودمند بود و اگر با ترمس بر کلف طلا کنند زایل کند و اگر خاکستر آن نیم چندان آن حنا بسرشند و بر سر نهند موی را قوت دهد و رویاند. (اختیارات بدیعی). بپارسی بیخ نی گویند به اعتدال نزدیکست چون بکوبند و بپزند و به عسل سرشته قدری روغن زغیر ضم ساخته بر عضوی که پیکان در او مانده باشد بگذارند پیکان را بیرون آرد و اگر کوفته و پخته با سرکه طلا کنند، درد مفاصل را نفع دهد و اگر خاکسترش را به آب حنا و آمله و قدری روغن زردهء تخم مرغ ضماد کنند موی را برویاند و قوت دهد. (تحفه). و رجوع به الفاظ الادویه شود.
اصل القلب.
[اَ لُلْ قَ] (ع اِ مرکب) بفارسی بیخ شبیبی نامند و آن بیخ ماش هندی است. گرم و خشک و مسکن و مخدر و جهت معدهء بارده و درد مفاصل و امثال آن شرباً و ضماداً نافع و محرق خون و مورث سدد و مشوش حواس و مصلحش در شیر خیسانیدن و قدر شربتش یک دانگ است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به قلب شود.
اصل الکبر.
[اَ لُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب)بپارسی بیخ کبر خوانند و طبیعت آن عیسی گوید گرم و خشک است در درجهء سیم و منفعت وی آنست که اگر بر خنازیر طلا کنند و با سرکه تحلیل کنند عرق النسا و بواسیر را نافع بود و مقطع و ملطف بود و پوست آن جهت درد دندان که از سردی بود نافع بود، چون با سرکه بپزند و بدان مضمضه کنند [ یا تنها بخایند و بر کلف و بهق سفید طلا کنند ]نافع است و جهت سپرز بغایت سودمند بود. خوردن با سرکه یا [ با سرکه و عسل ] طلا کردن وی اخلاط غلیظ و لزج را قطع کند و با بول بیرون آورد و وجع ورکین را نافع بود و حیض را براند و چون بدان غرغره کنند بلغم قلع کند و اگر کوفته بر ریشهای بد پاشند یا ضماد کنند بصلاح آورد و ورمهای صلب بگدازاند و مسهل بلغم بود. و مضر بود به مثانه، مصلح وی عسل بود و بدل وی در ادویهء(1) سبزرنگ یک درم حلتیت با سکنجبین بود. (اختیارات بدیعی). بیخ کبر. (الفاظ الادویه). اصف. (اختیارات بدیعی). و رجوع به کَبَر و اصف شود.
(1) ـ ن ل: در ادویهء سپرز.
اصل الکثاة.
[اَ لُلْ کَ] (ع اِ مرکب) بیخ کرفس. (الفاظ الادویه). و در کتب لغت کثاة و کثاء گیاه ایهقان است. رجوع به کثاة و ایهقان و کرفس و اصل الکرفس شود.
اصل الکرفس.
[اَ لُلْ کَ رَ] (ع اِ مرکب)بیخ کرفس. (از الفاظ الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به کرفس شود.
اصل اللفاح.
[اَ لُلْ لُفْ فا] (ع اِ مرکب)اصل اللفاح البری. یبروح الصنم است. (تحفه) (فهرست مخزن الادویه). یبروح(1) است و آن تاتوره (کذا) باشد. (بحر الجواهر). یبروح است، بپارسی شاه تیرک خوانند و گفته شود در باب یا در صفت یبروح الصنم و انواع آن و خواص آن. (اختیارات بدیعی). یبروح، بفارسی سانبیرک(2) و بهندی لکهمنا لکهمتی، مخدر است. (از الفاظ الادویه).
(1) - در متن یبروج است.
(2) - ن ل: تبرک. در برهان سابیزک آمده است.
اصل اللوز المر.
[اَ لُلْ لَ زِلْ مُرر] (ع اِ مرکب) بیخ بادام تلخ. (از الفاظ الادویه). بیخ بادام تلخ است، چون بپزند و نیک بکوبند و با سرکه و روغن گل بیامیزند و بر پیشانی ضماد کنند صداع سر را نافع بود. (اختیارات بدیعی).
اصل اللوف.
[اَ لُلْ لو] (ع اِ مرکب) بیخ پیلگوش، طبیعت آن گرم در درجهء سوم. (از الفاظ الادویه). دیودماقونیطس خوانند و آن بیخ فیلجوش است و بیونانی دراقطون گویند و طبیعت آن گرم و خشکست در درجهء سیم، اخلاط غلیظ لزج دفع کند و سُدّه بگشاید، درمان جگر و سپرز و گرده و جهت ریشهای بد نافع بود و اگر با سرکهء کهن بر بهق طلا کنند مفید بود.
اصل الماذریون.
[اَ لُلْ ذَرْ] (ع اِ مرکب)بیخ فنجنکشت، طبیعت آن در درجهء سوم گرم باشد. (الفاظ الادویه). و رجوع به فنجنگشت شود.
اصل المر.
[اَ لُلْ مُرر] (ع اِ مرکب) بیخ مُر. (از الفاظ الادویه).
اصل المرجان.
[اَ لُلْ مَ] (ع اِ مرکب) بسد است. (تحفه) (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به بسد و مرجان شود.
اصل النیل.
[اَ لُنْ نی] (ع اِ مرکب) بیخ حب النیل. رجوع به الفاظ الادویه شود.
اصل النیلوفر الهندی.
[اَ لُنْ نی فَ رِلْ هِ] (ع اِ مرکب) بیخ او سپید است. (تحفه). بیخ او سپید است، و گفته اند فلست است و فاغیه را نیز نامیده اند. (فهرست مخزن الادویه). فلست و فاغیه نیز گویند. (اختیارات بدیعی). و رجوع به الفاظ الادویه شود.
اصل الهندبا.
[اَ لُلْ هِ دَ] (ع اِ مرکب)(1) بیخ کاسنی. (الفاظ الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به هندبا و کاسنی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Racine de l´endive
اصل امهات.
[اَ لِ اُمْ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عناصر اربعه :
فیض تو که چشمهء حیاتست
روزی ده اصل امهاتست.نظامی.
اصلان.
[اَ] (ترکی، اِ) مصحف ارسلان به معنی شیر که غالباً نام اشخاص باشد. مأخوذ از ترکی، شیر بیشه. و از اعلام است. (ناظم الاطباء).
اصلان.
[اُ] (ع اِ) جِ اصیل. (اقرب الموارد). رجوع به اصیل شود.
اصل انجدان.
[اَ لِ اَ جُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الانجدان شود.
اصلانخان.
[اَ] (اِخ) (امیر...) امیر اصلانخان قرقلوی افشار. عمه زادهء نادرشاه افشار بود و در روزگاری که علیشاه یا عادلشاه پس از مرگ نادر در مشهد سلطنت میکرد امیر اصلانخان سردار کل آذربایجان بود و بدلاوری و تهور شهرت فراوان داشت و سی هزار لشکر جنگ آزموده در رکاب وی بودند و در نهایت استقلال و قدرت در تبریز فرمانروایی میکرد و هنگامی که ابراهیم خان برادر کوچک عادلشاه از بیم برادر به امیر اصلانخان پناهنده شد وی با عادلشاه به ستیز برخاست و گروهی را بیاری ابراهیم خان گسیل کرد و سرانجام به اتفاق یکدیگر پس از نبردی خونین عادلشاه را که به تهران گریخته بود دستگیر کردند و دیدگان او را از حدقه بیرون آوردند. ابراهیم خان پس از پیروز شدن بر برادرش علیشاه که متجاوز از یازده ماه (از 27 جمادی الثانیهء 1160 تا تقریباً اوایل جمادی الثانیهء 1161 ه . ق.) سلطنت کرد، بر امیر اصلانخان نیز غلبه یافت و در 1161 بسلطنت رسید. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه صص 26 - 29 و 294، 295، 297، 344، 345 شود.
اصلاندوز.
[اَ] (اِخ) آصلاندوز. دهی است جزء دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 120 هزارگزی شمال باختری بیله سوار، در مسیر شوسهء آصلاندوز - بیله سوار. محلی کوهستانی، گرمسیر، دارای 25 تن سکنه که شیعه اند و بترکی سخن گویند. آب آن از رود ارس تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوبات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه ده ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
اصلان شاه.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 33 هزارگزی باختر الشتر و 26 هزارگزی باختری راه شوسهء فرعی خرم آباد به الشتر. جلگه، سردسیر و مالاریایی و سکنهء آن 240 تن که شیعه و لکی و فارسی زبان اند. آب آن از چشمه و نهر پیرمحمدشاه و محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه ده مالرو و دارای دبستان است. ساکنان از طایفهء کولیوندند و در سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
اصلانلو.
[اَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 45 هزارگزی قیدار. محلی کوهستانی، معتدل و سکنهء آن 236 تن است که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی و جاجیم بافی و گلیم بافی است. راه آن مالرو است و ساکنان آن از طایفهء شاهسون اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
اصلانی.
[اَ] (اِخ) نام طایفه ای از طوایف قشقایی. طایفهء مزبور مرکب از 80 خانوار است و در گرم آباد مسکن دارند. (از جغرافیای کیهان ج3 ص81).
اصلانیک.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهریق بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 18 هزارگزی جنوب باختری سلماس و پنجهزارگزی جنوب راه ارابه رو چهریق به سلماس. محلی کوهستانی، سردسیر، سالم و دارای 68 تن سکنه که سنی و کردی زبان اند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
اص و ابداً.
[اَ لَنْ وَ اَ بَ دَنْ] (ق مرکب)بهیچرو. هرگز. بهیچوجه. و رجوع به اص شود.
اص و فرعاً.
[اَ لَنْ وَ فَ عَنْ] (ق مرکب)مایه و سود. سرمایه و بهره.
اصلب.
[اَ لَ] (ع ن تف) سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء).
- امثال: اصلب من الانضر.
اصلب من الجندل.
اصلب من الحجر.
اصلب من الحدید.
اصلب من النضار.
اصلب من عودالنبع.
اصلب.
[اَ لُ] (ع اِ) جِ صُلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ صُلب، مهرهء پشت یعنی استخوان پشت. (آنندراج).
اصل پاک.
[اَ] (ص مرکب) اصیل. بااصل. نجیب. باگهر :
با مردم اصل پاک و عاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.خیام.
و رجوع به اصل شود.
اصلت.
[اَ صَ لَ] (ع اِ) رجوع به اصلة شود.
اصلتی.
[اَ لَ تی ی] (ع ص) مرد رسا در امور. (منتهی الارب). مردی که روان باشد در کار و کارگذار. (لغت خطی). مرد چابک و زیرک و ماهر در کار. (ناظم الاطباء). مرد دلاور و کاربر در حوایج و آماده برای انجام دادن آنها. (از قطر المحیط) (از المنجد). و رجوع به اصلات و اصلیت و مصلات و مِصْلَت و مُصْلِت و منصلت شود.
اصلج.
[اَ لَ] (ع ص) سخت تابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الشدید الاملس. (قطر المحیط). || مرد کر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اصل جاوشیر.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الجاوشیر شود.
اصلجو.
[اَ] (نف مرکب) جویندهء اصل. جویندهء قاعده و حقیقت :
پس بدان این اصل را ای اصل جو
هرکه را درد است او برده ست بو.مولوی.
اصل چهار.
[اَ لِ چَ] (اِخ) بنگاهی بود که امریکاییان پس از جنگ جهانی دوّم در ایران تأسیس کرده بودند تا بوسیلهء آن بدولت ایران از لحاظ اقتصادی کمک کنند. و بعداً نام بنگاه مزبور تغییر یافت و آنرا بنام «هیأت عملیات اقتصادی امریکا در ایران» میخواندند. رجوع به هیأت شود.
اصلح.
[اَ لَ] (ع ن تف) نیکوتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احسن. اوفق. صالحتر. (ناظم الاطباء). بصلاح تر. سزاوارتر. شایسته تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصلح من هواء کازرون و لا اصلح ابداناً و بشرةً من اهلها. (صورالاقالیم اصطخری). ایزد عزّ ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). توفیق اصلح خواهیم... بر تمام کردن این تاریخ. (تاریخ بیهقی). || در علم کلام در مبحث الطاف، اصلح در دنیا آمده است. رجوع به مقصد حادی عشر در الطاف مسئلهء 5 در کتاب یاقوت تألیف ابواسحاق ابراهیم و خاندان نوبختی ص175 شود.
اصل حساب نجوم.
[اَ لِ حِ بِ نُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) زیج. رجوع به زیج شود.
اصلحک الله.
[اَ لَ حَ کَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) توفیق دهد خدای ترا به نیکودینی، یا خدا ترا اصلاح کند. دعایی است : عمران گفت: اصلحک الله تو بدو مساح و زمین پیمای بر من حکم میکنی. (تاریخ قم ص106). رجوع به اصلاح شود.
اصل حیا.
[اَ لِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)همان ابوالحیا. کذا فی القنیة. (مؤید الفضلا).
اصلخ.
[اَ لَ] (ع ص) سخت کر که هیچ نشنود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت کر. (بحر الجواهر) (دستوراللغة). کری کر. (مهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بسیار کر که بهیچرو نشنود. مؤنث: صَلْخاء. ج، صَلْخی. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) :
اگرچه هست بشوکت چو گاو پیل ولیک
چو گاوچشم، ضریر و چو پیلگوش اصلخ.
محمدبن بدیع نسوی.
|| شتر گرگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر گرگین و پرخارش. (آنندراج). جمل اجرب. (قطر المحیط).
اصلخاخ.
[اِ لِ] (ع مص) بر پهلو خفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضطجاع. (قطر المحیط).
اصل خان.
[اَ] (اِخ) چرخچی باشی قشون خاص پادشاهی هندوستان بود که در جنگ نادر با هندیان کشته شد. (از فتحنامهء هندوستان از سبک شناسی ج 3 ص316).
اصلخداد.
[اِ لِ] (ع مص) برپای ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج). برپای بایستادن. (زوزنی). انتصاب. (از قطر المحیط).
اصلخمام.
[اِ لِ] (ع مص) برپای ایستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برپای بایستادن. (زوزنی) (از قطر المحیط). || خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
اصل خنثی.
[اَ لِ خُ ثا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الخنثی شود.
اصلد.
[اَ لَ] (ع ص) بخیل. مؤنث: صَلْداء. ج، صُلد. (قطر المحیط). مرد زفت و بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اصلدار.
[اَ] (نف مرکب) اصیل. با اصل و نسب. نجیب.
اصلداران پاک.
[اَ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مردمان پارسا و مقدس. و پیغمبران. (ناظم الاطباء). انبیاء(ع) و ملائکه و اولیاء (رض). (از مؤید الفضلا). کنایه از انبیاء و اولیاء و ملایک. (آنندراج). کنایه از انبیاء و اولیاء و ملائکه. (هفت قلزم). اصفیاء. اتقیاء. ازکیاء. اصلداران فلک. (آنندراج) :
زیارتگه اصلداران پاک
ولینعمت فرع داران خاک.نظامی.
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص53 شود.
اصلداران فلک.
[اَ نِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصلداران پاک، و آنندراج شود.
اصل داشتن.
[اَ تَ] (مص مرکب) اصل داشتن از چیزی؛ نسبت داشتن بدان. منتسب بودن بدان :
زمرد دیدهء افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد؟
ناصرخسرو.
اصل دندان.
[اَ لِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ریشهء دندان.
اصل ذرت.
[اَ لِ ذُرْ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الذرة شود.
اصل رازیانه.
[اَ لِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الرازیانج و رازیانه شود.
اصل راسن.
[اَ لِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الراسن و راسن شود.
اصل زاده.
[اَ دَ / دِ] (ن مف مرکب / ص مرکب) زادهء نجیب و با شرافت و اصالت. (ناظم الاطباء).
اصل سنبل هندی.
[اَ لِ سُمْ بُ لِ هِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل السنبل الهندی شود.
اصل سوس.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل السوس و سوس شود.
اصلع.
[اَ لَ] (ع ص)(1) مرد بیموی پیش سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کَل یعنی مرد بیموی پیش سر. (آنندراج). و یقال ایضاً: رأس اصلع. مؤنث: صَلْعاء. ج، صُلْع، صُلْعان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). تویل و داغسر. (ناظم الاطباء). دغ سر. (مهذب الاسماء) (زوزنی). کَل، یعنی شخصی که موی سرش ریخته باشد. (غیاث). کسی که موی پیشانی او بغیر بلای برص ریخته باشد. (قاموس کتاب مقدس). آنکه از میانه موی سرش رفته باشد. (مؤید الفضلا). دوخ چکاد. روخ چکاد. تویل. لغ سر. داغ سر. آنکه موی پیش سر نداشته باشد. موی پیشانی رفته. آنکه میان سرش موی نداشته باشد. آنکه موی بر پیش سر ندارد. آنکه موهای وسط سرش ریخته و موهای اطراف آن باقی باشد. آنکه موی پیش سر او بشده باشد. (لغت نامه های مختلف). رجلٌ اصلع؛ بین الصلع، و هو الذی انحسر شعر مقدم رأسه. قال الشیخ فی الشفاء: والنساء لایصلعن لکثرة رطوبتهن، و لا الخصیان، لان مزاجهم یمیل الی مزاج النساء. (بحر الجواهر) : مردم اصلع را علت دوالی نباشد و هرگاه که دوالی پدید آید موی سر برآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چنگی طبیب بوالهوس بگرفته زالی را مَجَس
اصلع سری کش هر نفس موییست در پا ریخته.
خاقانی.
نقرس گرفته پای گران سیرش
اصلع شده دماغ سبکسارش.خاقانی.
وآن سَر و آن فرق کش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده.مولوی.
|| سنان زدودهء جلاداده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنان مجلو. (قطر المحیط).
(1) - Chauve sur le devant de la tete .
(فرانسوی)
اصل غرب.
[اَ لِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الغرب و غرب شود.
اصلف.
[اَ لَ] (ع ص) زمین سخت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مکان اصلف؛ درشت و خشن. (ناظم الاطباء). مؤنث: صَلْفاء. ج، اصالف. (منتهی الارب).
- امثال: اصلف من جوزتین فی غرارة.
اصلف من ملح فی ماء.
اصل فلفل.
[اَ لِ فِ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الفلفل و فلفل شود.
اصل قصب.
[اَ لِ قَ صَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل القصب و قصب شود.
اصل قلب.
[اَ لِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل القلب و قلب شود.
اصل کار.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)اکسیر. (بحر الجواهر).
اصل کاری.
[اَ لِ] (ص نسبی) در تداول عامه، عمده. مهم. اساس.(1)
(1) - در چاپ اوّل این بیت از نظامی به عنوان شاهد آمده و درست نمی نماید:
فصل ما هم بهم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت.
اصل کبر.
[اَ لِ کَ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الکبر و کَبَر شود.
اصل کرفس.
[اَ لِ کَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الکرفس و کرفس شود.
اصل لفاح.
[اَ لِ لُفْ فا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل اللفاح شود.
اصل لوز.
[اَ لِ لَ / لُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل اللوز شود.
اصل لوف.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)رجوع به اصل اللوف شود.
اصلم.
[اَ لَ] (ع ص، اِ) گوش از بن بریده. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بریده گوش. (مهذب الاسماء). گوش بریده. (ناظم الاطباء). از بن بریده گوش، گویا مقطوع الاذن خلقی. ج، صُلم. (آنندراج) (منتهی الارب). || کیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||(اصطلاح عروض) بودن آخر جزو وتد مفروق. (منتهی الارب). صَلْم اسقاط وتد مفعولاتُ است، مفعو بماند فع لن بجای آن بنهند و فع لن چون از مفعولاتُ خیزد آنرا اصلم خوانند یعنی گوش از بن بریده و چون بدین زحاف [یعنی صلم] سببی از این جزو کم شده است و وتد ناقص گشته آنرا به گوش از بن بریدن تشبیه کردند. (از المعجم چ مدرس رضوی (دانشگاه) ص42).
اصل مر.
[اَ لِ مُرر] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل المر شود.
اصل مرجان.
[اَ لِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل المرجان و مرجان شود.
اصلمند.
[اَ مَ] (ص مرکب) اصیل. نجیب. با اصل و نسب.
اصلنحاط.
[اِ لِ] (ع مص) اصلنحاط البطحاء؛ فراخ شدن جوی سنگلاخ. (منتهی الارب).
اصلنطاح.
[اِ لِ] (ع مص) فراخ شدن، چنانکه جوی. (منتهی الارب).
اصل نیل.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)رجوع به اصل النیل و نیل شود.
اصل نیلوفر.
[اَ لِ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل النیلوفر و نیلوفر شود.
اصل و فرع.
[اَ لُ فَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ریشه و شاخه. || سرمایه و ربح :
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع؟نظامی.
رجوع به اصل شود.
اصل و نسب.
[اَ لُ نَ سَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) نژاد و تبار. گوهر و خاندان. رجوع به اصل شود.
اصلة.
[اَ صَ لَ] (ع اِ) مار خرد یا بزرگی است که گویند بدم خود میکشد و در حدیث آمده است: کأنّ رأسه اصلة. ج، اَصَل. (از قطر المحیط). مار خرد و یا کلان که از دم و یا نفس خود هلاک میگرداند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ماریست خبیث و او را یک پا باشد که بر آن ایستد و بچرخد. بعضی گویند اصلة مار افعی باشد و بعضی گفته اند ماریست بزرگ و ستبر و کوتاه. (از بحر الجواهر). بدترین مارهاست که بر مردم برجهد. نوعی از مار خرد قتال که اخبث انواع مارانست.
اصلة.
[اَ لَ] (ع اِ) کلّ. همه، گویند: اخذه بأصلته؛ ای کله بأصله و اصلتک؛ ای جمیع مالک. (از قطر المحیط). و ناظم الاطباء ذیل اصله آرد: اصل، یقال: اخذه بأصلته؛ گرفت آنرا با اصل آن یعنی همهء آنرا. و صحیح ضبط قطر المحیط است.
اصلة.
[اَ لَ] (ع اِ) رجوع به اصله شود.
اصلة.
[اَ صِلْ لَ] (ع اِ) جِ صِلالة یا صِلال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به صلالة شود.
اصله.
[اَ لَ / لِ] (از ع، اِ) مأخوذ از اصلة عربی. بن. بنه. || نهال و درخت تازه روییده و درخت کوچک: من برای باغم صد اصلهء میوه خریدم که بکارم. (فرهنگ نظام). و در تداول مردم گویند: ده اصله تبریزی، پنج اصله چنار.
اصله.
[اَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان واقع در 28000 گزی جنوب قصبهء رزن و 14000 گزی خاور شوسهء رزن به همدان. محلی جلگه، سردسیر، مالاریایی و سکنهء آن 1625 تن که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه مالرو است. 5 باب دکان دارد. تابستان از طریق جاده اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
اصلهباب.
[اِ لِ] (ع مص) دراز و ممتد گردیدن اشیاء بر جهت خود. (منتهی الارب). دراز و ممتد گردیدن چیزی بر جهت خود. (ناظم الاطباء). امتداد اشیاء بر جهت خود. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصلهمام.
[اِ لِ] (ع مص) سخت و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صلابة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
اصل هندبا.
[اَ لِ هِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصل الهندبا شود.
اصلی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به اصل. رجوع به اصل شود. || خلاف فرعی. (قطر المحیط). مقابل فرعی. || بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء). || در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط).
- حروف اصلی (اصلیة)؛ حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابر حروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص355 شود.
|| مادی(1). جوهری. هیولانی. || معنوی. (ناظم الاطباء). || درست. || خالص و بی غش. || حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). || جبلّی و طبیعی و فطری و ذاتی. (ناظم الاطباء).
- حرارت اصلی؛ حرارت غریزی : شراب... طعام را هضم کند و حرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). و رجوع به حرارت شود.
|| (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته :
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.نظامی.
-جهات اصلی؛(2) چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی؛ لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد: نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفهء مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان را اعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل او فی اصل اللغة لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حالة وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص95). و رجوع به لغت شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Materiel .
(فرانسوی)
(2) - Les points cardinaux
اصلی.
[اَ] (اِخ) از شاعران و خطاطان ایران بود که در مشهد میزیست و خط نستعلیق را خوب می نوشت. صاحب آتشکده این بیت را از وی آورده است:
چو بطفلیش بدیدم بسپردم اهل دین را
که شود بلای جانها بشما سپردم این را.
رجوع به قاموس الاعلام ج 2 و آتشکده ص86 شود.
اصلیان.
[اَ] (اِ) جِ اصلی. مردمان شریف پاک نژاد. (ناظم الاطباء).
اصلیت.
[اِ] (ع ص) مرد دلاور و کاربر در حوایج و آماده برای انجام دادن آنها. اصلتی. اِصلات. مصلات. مِصلت. مُصلت. (از قطر المحیط). مرد دلاور کاربر در نیازمندیها. منصلت. (از المنجد). و رجوع به اصلات و اصلتی و دیگر کلمه های مترادف آن شود.
اصلیت.
[اِ] (ع ص) شمشیر زدودهء بُرّان و آهیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شمشیر گذرنده. ج، اصالیت. (مهذب الاسماء).
اصلی کش.
[اَ کُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه واقع در 11 هزارگزی خاور ترک و 10 هزارگزی شوسهء میانه - خلخال. محلی کوهستانی، معتدل و دارای 55 تن سکنه است که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، نخود، عدس و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
اصلی کند.
[اَ کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند واقع در 43 هزارگزی شمال باختری مرند و 10 هزارگزی شوسهء جلفا - خوی. محلی کوهستانی، سردسیر و دارای 330 تن سکنه است که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، نخود و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
اصلیة.
[اَ لی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث اصلی. مقابل فرعیة: جهات اصلیة. رجوع به اصلی و اصل و جهات شود. || چیزهای اصلی. (ناظم الاطباء).
- حروف اصلیة؛ حروفی باشند که در صرف کلمه باقی و پایدارند، در برابر حروف زایدة. رجوع به حرف زائد و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص355 شود.
اصم.
[اَ صَم م] (ع ص، اِ) کر. (ترجمان علامهء جرجانی ص65) (مؤید الفضلا) (مهذب الاسماء). در لغت ضد سمیع است. (از معجم البلدان). کر را گویند. (سمعانی). کر و ناشنوا. (غیاث) (آنندراج). کر و سخن ناشنو. ج، صُمّ، صُمّان. (منتهی الارب). کلیاوه. (ناظم الاطباء). ذوالصمم، و صمم بمعنی انسداد گوش و ثقل سمع است. (از قطر المحیط). و فارسیان بتخفیف آرند. (آنندراج). فاقد تجویف صماخ. مؤنث: صَمّاء. ج، صُمّ. (از مهذب الاسماء). کری سخت. (تاج المصادر بیهقی). سخت کر. (زوزنی) :
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که گنگ است و کور و اصم.
ناصرخسرو.
کی بود آواز چنگ از زیر و بم
ازبرای گوش بی حس اصم؟مولوی.
زار می نالم و سودی نکند
گوش گردون که اصم آمده است.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
|| سفله و فرومایهء بی عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مردی که در وی طمع نتوان بست و نمیتوان وی را از میلش بازگردانید چنانکه گویی او را آواز دهند اما نشنود. (از قطر المحیط). مردی که در او امید بهی نباشد و از هوای نفس بازداشته نشود. (آنندراج). دلاور که کسی در وی طمع نکند و از عزیمتش برگردانیدن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || حجر اصم؛ سنگ سخت بی خلل و فرج. (از قطر المحیط). سنگ صلب مصمت. سنگ سخت. (غیاث) (آنندراج). سنگ سخت رست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || نامیست ماه رجب را، و کذلک اصن. (مهذب الاسماء). رجب الاصم یا شهرالله الاصم؛ ماه رجب. تازیان ماه رجب را شهرالله الاصم خواندندی زیرا در آن ماه آواز فراخواندن به جنگ مانند «ای فلان به جنگ گرای» شنیده نمیشود و هم آوای شیههء اسب و کشیدن شمشیر از نیام در این ماه بگوش نمیرسد زیرا آنان در این ماه بسبب بزرگداشت آن از جنگ دست بازمیداشتند. (از قطر المحیط). نام ماه رجب اندر جاهلیت عرب. (التفهیم). شهرالله الاصم عبارت از ماه رجب است زیرا که در او قتال حرام بود و آواز دادخواه و آواز سلاح شنیده نمیشود. (غیاث) (آنندراج). ماه رجب که از ماههای حرام است و فریاد مستغیث و جنبش جنگ و بانگ سلاح در این ماه شنیده نمیشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || رمح اصم؛ نیزهء سخت متین و استوار. (از قطر المحیط). نیزهء سخت. (مهذب الاسماء). || ماری که افسون نپذیرد. (از قطر المحیط) (مهذب الاسماء). ماری که در او افسون اثر نکند. (آنندراج). مار که فسون نپذیرد. (ناظم الاطباء) :
از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است.خاقانی.
|| زمردی است کم خضرت و کم آب و آن ارخص اصناف زمرد باشد. (یادداشت مؤلف).
- جذر اصم؛ در تختهء خاک عدد هشت را گویند و در علم نویسندگی و تحریر عددی را گویند که از مخرج بدر نیاید چون عدد یازده و امثال آن. گویند تختهء خاک نُه مرتبه دارد هفتم آن جذر است و هشتم جذر اصمّ. (شرفنامهء منیری). عدد فرد را اگر عددی عد او نکند اصم خوانند مانند سه و پنج و هفت. و اقلیدس آورده است که اصم آنست که او را کسری صحیح از کسور تسعه نباشد. (نفائس الفنون، علم حساب). و ابوریحان آرد: جذر اصم آن است که هرگز حقیقت او بزبان درنیاید چون جذر ده که هرگز عددی نتوان یافتن که او را اندر مثل خویش زنی ده آید. (التفهیم). در نزد محاسبان و مهندسان، مقداری است که تنها بنام جذر توان از آن تعبیر کرد مانند جذر پنج. و مقابل آن مُنطق است. و رجوع به مُنطِق شود.
اصم را مرتبه هایی است که از آنها بدان تعبیر شود، آنچه از آن در مرتبهء نخست باشد عبارت از عددی است که مربع آن عددی مُنْطِق باشد. و قوه عبارت از مربعی است که از ضرب خط در مثل خود حاصل آید و آنرا از اینرو مُنْطِق نامند که بعدد خود از مربعش تعبیر کند و آنچه از آن در مرتبهء دوم باشد عبارت از آنست که مربعش اصم و مربع مربعش مُنْطِق باشد، و هم توان گفت چیزیست که مربع آن در قوه مُنْطِق باشد مانند جذر هفت. و آنچه در مرتبهء سوم باشد آنست که مربع مربع آن در قوه مُنْطِق باشد مانند جذر جذر جذر هفت، و همچنین... و هرگاه خط در مرتبهء دوم تا مراتب پس از آن باشد، آنرا متوسط نامند زیرا این خط در رتبهء متوسط است از اینرو که از مرتبهء خطی که مربع آن عددی است فرودآمده و از مرتبهء خط مرکب برتر رفته است. آنچه گفته شد دربارهء خط است، و اما دربارهء سطح باید دانست که اصم را متوسط نامند، خواه در مرتبهء نخست و خواه در مرتبه های پس از نخست باشد. همچنین اصم بر گونه ای از جذر که مقابل مُنْطِق است اطلاق شود چنانکه در لفظ جذر بدان اشاره شد. رجوع به جذر شود. و نیز اصم بر گونه ای از کسر که مقابل مُنْطِق آنست، اطلاق گردد. رجوع به کسر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جبر و آنالیز تألیف مجتهدی صص78 - 82 و عدد و جذر شود(1) :
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم.
منوچهری.
آنکه گر آلاء او را گُنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را عیب گنگیّ و کری.
انوری.
تختهء خاک زر مرا جذر اصم شده ظفر
خنجر شه چو هندویی جذرگشای معرکه.
خاقانی.
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم.
خاقانی.
درنگنجد سخن او ز لطافت بحساب
زین سبب حکم کری لازم جذر اصم است.
ظهیر فاریابی.
- عدد اصم (اندازه ناپذیر)؛(2) مقابل مُنطِق.
|| در تداول علمای صرف، مضاعف باشد. رجوع به مضاعف و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح عروض) بحر اصم، و اجزای آن دو بار فاع لاتن مفاعیلن فاع لاتن و اخف ابیات بیت مخبونست:
عجمی ترک من برفت بغربت
ز غم عشق او چو زیر و زریرم.
فعلاتن مفاعلن فعلاتن
فعلاتن مفاعلن فعلاتن.
و این مسدس خفیف است بی تغییر. (از المعجم چ مدرس رضوی (دانشگاه) ص139). رجوع به بحر، و المعجم ص140 شود.
(1) - دربارهء تاریخ کشف عدد اصم رجوع به دورهء هندسهء علمی و عملی تألیف مهندس رضا شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Irrationnel
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) ابن ابی ربیعة. از شجعان قبیلهء بنی شیبان عرب بود که بخاطر خونخواهی یک تن صد تن، از قبیلهء تمیم را بکشت و در مفاخره ای که میان یکی از افراد قبیلهء بنی شیبان با یکی از افراد قبیلهء بنی عامر در حضور معاویه آغاز شد، دو تن از حکمها، عدی بن حاتم و شریک بن اعور حارثی، اصم بن ابی ربیعه را بر عامربن مالک ترجیح دادند. رجوع به بلوغ الارب ج 1 ص284 شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) ابوبکر عبدالرحمن... رجوع به اصم عبدالرحمن بن کیسان و ابوبکر شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) (متوفی 931 ه . ق. / 1526 م.) احمدبن محمد بانی مصری شافعی، معروف به اصم (شهاب الدین). از مفسران بود. او راست: تفسیر سورهء یس تا آخر قرآن. (ط) ابن العماد: شذرات الذهب 8:183، البغدادی: ایضاح المکنون 1: 303. (از اعلام زرکلی).
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) احمدبن محمود اصم لارندی کرمانی فقیه حنفی. متوفی بسال 917 ه . ق. در لارند میزیست. او راست: تفسیر القرآن تا سورهء المجادلة در 12 جلد. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 145).
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) ارسلان خان، مکنی به ابومنصور. رجوع به ابومنصور اصم شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) (حاتم...) حاتم اصم نام بزرگی است. (از منتخب) (غیاث) (آنندراج). مردیست از اولیای کبار. (ناظم الاطباء) :
گروهی بر آنند از اهل سخُن
که حاتم اصم بود باور مکن...
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش...
بحبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و عیبت شنو.
سعدی (بوستان).
رجوع به حاتم اصم در همین لغت نامه و روضات الجنات ص202 شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) حکیم بن مالک بن جناب نمیری. معاصر ولیدبن عبدالملک بود و چون بیمار شد ولید پزشکان نزد وی فرستاد و او این اشعار بسرود:
جاء الاطباء من حمص کأنهم
من اجل ان لایداوونی مجانین
قال الاطباء: مایشفی، فقلت لهم
دخان رِمث من التسریر یشفینی
مما یجرّ الی عُمران حاطبه
من الجنینة جز غیرممنون.
(از بلوغ الارب ج 2 ص111).
و رجوع به ص112 همان جلد، و اصم عتاب شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) شمس الدین اصم درگزینی. از وزرای دولت سلجوقی بود. رجوع به تجارب السلف ص182 شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) عبدالرحمان بن کیسان ابوبکر اصم معتزلی. صاحب مقالات در اصول بود و از فصیح ترین و فقیه ترین مردم عصر خود بشمار میرفت. او را تفسیر عجیبی است. وی از طبقهء علاف و اقدم از وی بود. (از لسان المیزان ج 3 ص427). ثعلبی نیز از تفسیر وی نام برده است. بشربن المعتمر را دو کتابست در ردّ اصم و یکی از آن دو کتاب الرد علی الاصم فی الامامة است. (از ابن الندیم). و رجوع به ملل و نحل شهرستانی چ مطبعهء حجازی قاهره ج1 ص36 شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) عتاب بن حکیم بن مالک بن جناب نمیری اصم. فرزند حکیم بن مالک اصم بود و این رجز را دربارهء اسب پدر خود بنام «حزمة» سرود:
ان انت قد جد الرهان بالقوم
لیس علیک الیوم فی جَری لوم
ان انت جلیت الوجوه ذا الیوم.
(از بلوغ الارب ج 2 ص 111).
و رجوع به اصم حکیم بن مالک شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) عمروبن قیس اصم صاحب رؤس بنی تمیم. وی یکی از ده تن کسانی بود که جزو مفاخر قبیلهء بنی شیبان بشمار میرفتند و هنگامی که یکی از افراد قبیلهء بنی شیبان با یکی از افراد قبیلهء بنی عامربن صعصعة بر درگاه معاویه به مفاخرهء بزرگان قبایل خویش برخاستند شیبانی که باید ده تن از بزرگان قبیلهء خویش را برشمرد عمروبن قیس اصم را نیز در زمرهء آنان نام برد. رجوع به بلوغ الارب ج 1 ص283 شود.
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) (33 - 119 ه . ق.) محمد بن سیرین، مکنی به ابوبکر و معروف به اصم. از افاضل تابعان بود. هنگامی مغیرة بن شعبة ثقفی بفرمان عمر رهسپار بصره گردید و به فرمانروایی آن ناحیت برگزیده شد. پس از آنکه شهر میسان را گشود سیرین را به اسارت گرفت(1) و سپس در زمرهء موالی انس بن مالک درآمد. اصم بزاز بود و بعلت دینی که داشت زندانی شد. مسلم بن یسار فقه حسن بصری و ورع اصم (ابن سیرین) و عقل مُطرف و حفظ قتاده را می ستود.(2) و نیز ایاس بن معاویه و دیگران اصم را در زهد ستوده اند.(3) ابن عون گوید: سه تن را دیدم که در سماع (اغانی) سختگیری میکردند و سه تن را سهل انگار دیدم، آنان که سختگیری می کردند، ابن سیرین و قاسم(بن محمد بن ابی بکر) و رجاءبن حیوة بودند. و کسانی که سهل انگاری میکردند حسن و شعبی و نخعی بودند. جوانی که در خانهء اصم بود بزمین خانهء او نگریست و گفت: چرا این آجر از آن آجر بلندتر است؟ اصم گفت: نگاه فضول به گفتار فضول منجر گردد.(4) اصم میگفت: هرگز در جهان دربارهء هیچ چیز بر هیچکس حسد نبردم.(5) این شعر را دربارهء کسی که شب بکار ناشایست میپرداخته و روز به ریا نزد ابن سیرین میرفته سروده اند، که از شهرت وی در زهد حکایت میکند:
فأنت باللیل ذئب لا حریم له
و بالنهار علی سمت ابن سیرین.(6)
وی در تعبیر رؤیا نیز شهرتی بسزا داشت و او را تألیفاتی در این باره است. و رجوع به ابن سیرین، و فهرست البیان و التبیین شود.
(1) - البیان والتبیین ج 1 ص86 .
(2) - البیان والتبیین ج1 ص86 .
(3) - البیان والتبیین ج 1 ص86 .
(4) - ج1 ص97 و حاشیهء ص168.
(5) - ج 1 ص168.
(6) - ج 3 ص85 .
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) یوسف بن محمد صغراتی کردی فقیه شافعی، مشهور به اصم. در حدود سال 1002 ه . ق. درگذشت. او راست: حاشیه بر حاشیهء عصام جامی. حاشیه بر حاشیهء الغزی از قول احمد. حاشیه بر شرح انموذج. حاشیه بر شرح شمسیه از قره داود. المسائل و الدلائل در فقه. منقول التفاسیر در تفسیر قرآن. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 656).
اصم.
[اَ صَم م] (اِخ) نام دو جایگاه است، یکی بنام اصم الجلحاء و دیگری بنام اصم السمرة واقع در دیار بنی عامربن صعصعة و آنگاه دیار بنی کلاب بویژه. و آنها را اصمان گویند. (از نصر) (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
اصماء .
[اِ] (ع مص) رسانیدن تیر صید را و کشتن معاینه. (منتهی الارب). رسانیدن تیر صید را و کشتن آن(1). (آنندراج). رسانیدن تیر را بصید و آنرا معاینه کشتن، یقال: رمی الصید فأصماه. (ناظم الاطباء). اصماء شکارچی شکار را؛ تیر انداختن بسوی آن و کشتن آنرا جابجا در حالی که می بیند آنرا. (از قطر المحیط). بچشم دیدار صید را بکشتن. (تاج المصادر بیهقی). بچشم دیدن کشتن صید را. (زوزنی). || اصماء مرد؛ شتابیدن وی. (از قطر المحیط). شتابی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اصماء اسب بر لگامش؛ گزیدن آنرا و رفتن. (از قطر المحیط). لگام را استوار گرفتن اسب به دهان و گزیدن بر وی و رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن اسب لگام را به دهان خود و گزیدن بر وی و رفتن. (ناظم الاطباء). || برگشتن. || برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - چنانکه ملاحظه میشود صاحب آنندراج چون کلمهء «معاینه» را درک نکرده آنرا انداخته است.
اصمات.
[اِ] (ع مص) خاموش شدن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خاموش کردن. لازم و متعدیست. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). خاموش گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اسکات. || اصمات چیزی را؛ آنرا مصمت قرار دادن. (از قطر المحیط). آکنده میان کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). || اصمات زمین؛ رسیدن آن به آخر دو سال. (از قطر المحیط). رسیدن زمین به آخر دو سال و کِشته نشدن. (منتهی الارب). رسیدن مر زمین را آخر دو سال در کِشته نشدن، یقال: اصمتت الارض اصماتاً. (ناظم الاطباء). || بند آمدن زبان. بند گردیدن زبان مریض. || درست کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || یکرنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
- اصمات صفیر؛ در تداول تجوید، یکی از صفات حروفست. حرف سین متصف به شش صفت: همس، رخاوت، انفتاح، انخفاض، اصمات صفیر... است. (از منتهی الارب).
اصماد.
[اِ] (ع مص) اصماد کاری به کسی؛ اسناد دادن آن به وی. (از اقرب الموارد). نسبت دادن کاری به کسی.
اصماد.
[اَ] (ع اِ) جِ صَمْد. جایگاه های بلند درشت. (از اقرب الموارد).
اصمار.
[اِ] (ع مص) اصمار شیر؛ سخت ترش شدن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صاموره شدن شیر، و صاموره لبن بسیار ترش است. (از قطر المحیط). || بخل ورزیدن و منع کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بخل کردن و منع نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اصمار قوم؛ درآمدن آنان در صُمیر، و صُمیر هنگام نهان شدن خورشید است. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). در وقت غروب آفتاب درآمدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اصمار.
[اَ] (ع اِ) جِ صُمر. لبهای آبجامه و خنور. (از منتهی الارب). لب آبجامه و خنور و پیاله. (آنندراج). اصبار. بمعنی کناره و لبهء چیزی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و رجوع به صُمْر و صِبر شود.
اصماغ.
[اِ] (ع مص) اصماغ شدق؛ بسیار شدن آب دهان: اصمغ شدقه اصماغاً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فزونی بصاق کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || کف برآمدن بر شدق کسی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصماغ درخت؛ برآمدن صمغ از آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || صاحب صمغ گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شیر تازه و خوب دادن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصماغ شاة؛ تازه بودن شیر آن، و آن نخستین شیریست که از آن دوشیده میشود. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
اصماق.
[اِ] (ع مص) اصماق باب؛ بستن آن. (از اقرب الموارد). بستن در، یا بر هم نهادن و محکم کردن آن. (از قطر المحیط). فراز کردن در را یا بازگردانیدن و محکم کردن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اصماق شیر یا آب؛ تغییر یافتن مزه و فاسد شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مزه برگردیده شدن شیر و تباه گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اصمام.
[اِ] (ع مص) اصمام مرد؛ بسته شدن گوش کسی و گرانی شنوایی او. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). کر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || کر کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص13) (منتهی الارب) (آنندراج): اصمه الله؛ خدا وی را کر کرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). لازم و متعدیست. || کر یافتن کسی را. (از تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || سربند ساختن ازبرای شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیشه را صمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || اصمام دعای کسی؛ برخوردن آن به گروهی کر که سرزنش او را نمیشنوند. و در اساس آمده است: و اصمهم دعائی؛ اذا لم یجیبوک. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصمان.
[اَ صَمْ ما] (اِخ) نام دو جایگاه است، یعنی اصم الجلحاء و اصم السمرة که دو موضع اند در بلاد بنی عامربن صعصعة بعد از آن مر بنی کلاب را. (منتهی الارب). و رجوع به اصم، و معجم البلدان شود.
اصمئکاک.
[اِ مِءْ] (ع مص) خشم گرفتن مرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب). || نیک ستبر شدن شیر. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط). نیک ستبر شدن شیر بدانسان که چون پنیر گردد. (از اقرب الموارد). || تر شدن زمین از باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).