اصمئلال.
[اِ مِءْ] (ع مص) سخت گردیدن. (منتهی الارب). اشتداد. (از اقرب الموارد). || اصمئلال گیاه؛ در هم پیچیدن آن. (از اقرب الموارد). انبوه شدن گیاه و در هم پیچیدن آن. (از منتهی الارب). || اصمئلال خبز؛ خشک و سخت گردیدن نان. (منتهی الارب).
اصم الجلحاء.
[اَ صَمْ مُلْ جَ] (اِخ) نام جایگاهی است. رجوع به اصم و اصمان، و معجم البلدان شود.
اصم السمرة.
[اَ صَمْ مُسْ سَ مُ رَ] (اِخ) نام جایگاهی است. رجوع به اصم و اصمان، و معجم البلدان شود.
اصمت.
[اِ مِ] (اِخ) یقال: ترکته ببلدة اصمت و بوحش اصمت و بصحراء اصمت، و اصمتة بقطع همزه و وصل آن؛ گذاشتم او را در بیابان خالی از مونس و یار یا بجایی که معلوم نمیشود که کجاست. و آن غیرمنصرف است بعلت علمیت و وزن فعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و یاقوت آرد: نام عَلَمی است برای دشتی بهمین صورت. راعی گوید:
اشلی سلوقیة باتت و بات بها
من وحش اصمت فی اصلابها اود.
و برخی گفته اند علم بصورت «وحش اصمت» است، یعنی هر دو کلمه با هم اسم خاص باشند. و ابوزید گوید: گویند وی را به وحش اصمت ملاقات کردم؛ یعنی بجایگاهی قفر. و کلمهء اصمت منقول از فعل امر خالی از ضمیر است و همزهء آنرا بدین سبب قطع قرار دادند تا بر جریان غالب اسامی باشد و همهء چیزهائی که به فعل امر نامیده شوند بهمین سان دارای همزهء قطع باشند و علت مکسور بودن همزهء آن اینست که یا لغتی (لهجه ای) است که هنوز ما آنرا درنیافته ایم و یا در هنگام نامگذاری از اصمت بضم که منقول از مضارع این فعل است حرکت آن تغییر داده شده است و یا مجرد مُرتجَلی است که با لفظ امر بمعنی اسکت (خاموش شو) موافق است. و چه بسا که نامگذاری این دشت بدین فعل برای غلبه است ازین رو که مرد بهمراه خود هنگام پیمودن آن پیوسته گوید: اصمت، تا آوایی از آنان شنیده نشود و از شدت بیم در آن دشت هلاک نشوند. (از معجم البلدان).
اصمتة.
[اِ مِ تَ] (اِخ) رجوع به اصمت شود.
اصمح.
[اَ مَ] (ع ص) مرد مردانه که بشکند سرهای پهلوانان را بزخم شمشیر و نیزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الذی یتعمد رؤوس الابطال بالنقف و الضرب لشجاعته. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
اصمخداد.
[اِ مِ] (ع مص) انتفاخ از خشم. باد کردن از خشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب).
اصمخة.
[اَ مِ خَ] (ع اِ) جِ صِماخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صِماخ شود.
اصمع.
[اَ مَ] (ع ص، اِ) خردگوش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیرالاذن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || شمشیر بران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیف قاطع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بر اشرف مواضع برآینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). المترقی اشرف المواضع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || مرد سراسیمه. || شوخ بی باک. || شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکعب اللطیف المستوی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || الظلیم. (اقرب الموارد). || گیاه که هنوز بار آن از غلاف برنیامده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). النبت خرج له ثمر و لم ینفتق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || پر دراز لطیف یا بهترین پرها. ج، صُمعان، صُمع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الریش اللطیف العسیب و قیل افضل الریش. ج، صُمعان. (اقرب الموارد). || هشیاردل تیزخاطر بیدار. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزخاطر. (مهذب الاسماء) (زوزنی). دل هوشیار و رای پرکار و باحزم(1). (ناظم الاطباء). القلب الذکی. (اقرب الموارد). القلب الذکی المتیقظ. (قطر المحیط). دل آگاه. (لغت خطی). زیرک. تیز هوش. بیداردل.
(1) - خرم در متن غلط است.
اصمع.
[اَ مَ] (اِخ) نیای اصمعی معروف. رجوع به اصمعی شود. || بنواصمع؛ گروهی از تازیان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصمعان.
[اَ مَ] (ع اِ) رای و فؤاد. (السامی فی الاسامی). قلب ذکی و رای عازم. (از اقرب الموارد). قلب ذکی متیقظ و رای حازم. (از قطر المحیط). دل هشیار و رای پرکار. (منتهی الارب). رای و دل. (مهذب الاسماء).
اصمعداد.
[اِ مِ] (ع مص) بشتاب رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (آنندراج).
اصمعی.
[اَ مَ] (اِخ) (122 ه . ق. / 740 م. - 216 ه . ق. / 831 م.)(1).
نام و نسب: عبدالملک بن قریب بن علی بن اصمع باهلی. منسوب به جد خود که اصمع نام داشت، و بکسر اول غلط است(2) و سمعانی نیز اصمعی را انتساب به جد دانسته است.(3) و برخی وی را به بنواصمع، گروهی از قیس غیلان نسبت داده اند. و صاحب قاموس الاعلام آرد: نسب وی به مضربن نزاربن معد منتهی شود. و صاحب ضحی الاسلام گوید: اصمعی از قبیلهء باهله بود، نامش عبدالملک بن قریب منسوب به نیایَش اصمع. و نام عم وی را «سران» یاد کرده اند.(4) کنیت وی را ابوسعید(5) و ابوالقندیس(6) و ابن قریب نیز آورده اند.
معاصران و استادان وی: اصمعی با گروهی از بزرگان ادب و لغت همعصر بود همچون: خلیل بن احمد و ابوزید انصاری(7) و عیسی بن عمر ثقفی نحوی و خلف احمر فرغانی و ابوعبیده و ابونواس شاعر و ابوعمروبن العلاء و ابوعثمان مازنی و سیبویه و عمر بن شبه. و اصمعی در نزد برخی از آنان تلمذ کرد از قبیل خلیل و عیسی بن عمر(8) ثقفی و ابوزید(9) و ابوعمروبن العلا(10)، و برخی خلف احمر را نیز استاد وی دانسته اند.
زادگاه وی: اصمعی در بصره چشم بجهان گشود و در آن شهر پرورش یافت و از عالمان آن شهر دانش فراگرفت، آنگاه به بادیه سفرها گزید و از مردم بادیه نشین لغت و شعر و ادب بیاموخت و آنها را گرد آورد و روایت کرد. در روزگار خلافت هارون از بصره به بغداد رفت و سپس به زادگاه خویش بازگشت و هم در آن شهر درگذشت.(11) مأمون خلیفه میخواست او را بدرگاه خود بخواند اما موفق نشد و اصمعی پاسخ داد پیری و ضعف حال بمن اجازه نمی دهد از بصره بیرون آیم و بجای دیگر سفر گزینم. اما با همهء این مأمون در هنگام لزوم حل هر مشکلی از دانشهای ادب و لغت را از راه مکاتبه ازو میخواست و پاسخ دریافت میکرد.(12)
منظر وی: اصمعی مردی زشت روی بود چنانکه گویند یکی از امیران کنیزکی به وی بخشید و آن کنیزک از اصمعی بهراسید.(13)
صفات و دانش او: اصمعی مردی سبکروح و ظریف و خوش بیان بود و بروایت کردن اخبار اعراب و نقل ملح آنان شیفتگی فراوان داشت و میدانست که چگونه در مخاطب خویش شگفتی ایجاد کند و او را بخنده آورد و استحسان او را برانگیزد. دو خصلت در وی آنچنان قوی بود که توان آنها را راز شهرت وی دانست: نخست، حافظهء نیکو و نیرومند چنانکه بزرگترین قصیده را با یک بار شنیدن حفظ میکرد و هم روایت شده است که وی 16هزار ارجوزه را بجز دواوین عرب از بر داشت و هرچند این روایت مبالغه آمیز باشد اساس آن صحیح است. اما وی بمیزان توانایی حافظهء خویش هوش علمی نداشت چنانکه خلیل از آموختن عروض به وی عاجز شده بود، و در نحو نیز ید طولایی نداشت، زیرا دانستن نحو در عصر او نیاز به مهارت در قیاس و امثال آن داشت و به همین سبب کسانی که میدیدند وی با سیبویه مناظره میکند، میگفتند حق با سیبویه بود، ولی اصمعی بقوت زبان آوری بر وی چیره شد. خصلت دوم، شیوهء القا و تعبیر درست یا حسن تعبیر وی بود، چنانکه ابونواس گفته است: وی بلبلی بود که مردم را با نغمه های خویش بطرب می آورد. و شافعی در این باره گوید: «هیچکس از عرب نیکوتر از اصمعی به تعبیر نپرداخته است». در حقیقت موسیقی عرب بادیه نشین در سخن و لهجهء آنان بود بحدی که شهرنشینان از آن در شگفت میشدند، و این خصلت حسن تعبیر و زبان آوری اصمعی مایهء شگفتی مردم به وی بود. باری این دو خصلت به اصمعی امکان داد تا بدرگاه خلافت راه یابد و بر مکانت و تقرب وی بیفزاید، چه او همبزم رشید بود و برای او افسانه ها و روایتهای نمکین و شیرین بادیه نشینان را نقل میکرد و او را سرگرم میداشت چنانکه کتب ادب آکنده از روایتهای اصمعی دربارهء داستانهای گوناگون زندگانی اجتماعی تازیان و بادیه نشینان آنان است، خواه روایتهای وی دربارهء لغت و شعر و لطایف ادبی، و خواه نکات و لطایفی که میان او و عالمان در دربار خلافت و یا در پیشگاه امیران و یا در مجالس دانشمندان و ادیبان و شاعران رد و بدل شده است. پیوستگی اصمعی به رشید همچنانکه مایهء شهرت فراوان وی گردید سبب توانگری او هم شد. اصمعی در لغت مهارتی بسزا داشت و هر لفظ را چه از لحاظ اشتقاق و چه از نظر معانی گوناگون آن بخوبی تشریح میکرد، وی تنها بشناختن کلمه اکتفا نمی کرد بلکه مفهوم و مدلول آنرا نیز بیان میداشت و اگر مدلول آن از مفاهیمی بشمار میرفت که نشان دادنی میبود آنرا نشان میداد و توصیف میکرد. ابوعبیده هم در لغت دست داشت و از کلمه های مربوط به اسب و اعضای آن چندین برابر اصمعی گرد آورده بود، ولی هنگامی که اسبی حاضر میکردند و از ابوعبیده دربارهء همان الفاظ میپرسیدند وی آنها را نمی شناخت و نمی توانست مدلول یکایک را نشان دهد، در صورتی که اصمعی آنها را بدقت تمام میشناخت و یکایک را نشان میداد و این در نتیجهء آمیزش ممتد وی با اعراب و شنیدن او الفاظ را از زبان آنان و پیوستگی وی با ایشان در امور زندگی بود، در حالی که بیشتر دانستنیهای ابوعبیده نظری بود. اصمعی در حفظ اشعار و دواوین عرب سرآمد بود، اخفش گوید: «هیچکس را از اصمعی و خلف داناتر بشعر ندیدیم». و ابن اعرابی گوید: «اصمعی را دیدم قریب 200 بیت انشاد کرد که یکی از آنها را ما نمیدانستیم». و بسیاری از اشعار قبایل عرب از وی روایت شده است. چنانکه رفت و آمد وی بدربار خلفا و مجالس امرا که ایجاب میکرد وی بر افسانه ها و نوادر و سخنان لطیف آگاه باشد و از سوی دیگر حسن استعداد او در اینگونه مسائل ادبی، سبب شده بود که وی مقدار بسیاری از ملح اعراب بادیه نشین را دربارهء عشق و زناشوئی و دشواریهای زندگی و نظایر اینها روایت کند و ازین رو محیط عراق آکنده از اینگونه داستانها شد و آنگاه دیگر شهرها آنها را نقل کردند. ولی آیا اصمعی در آنچه روایت میکرده موثق و راستگو بوده است یا نه؟ در این باره اختلاف نظر است، برخی گویند: «اصمعی بدان مشهور بود که کلمه هایی در لغت می افزود که از اهل زبان نبود»(14). و روایت کنند که مردی عبدالرحمن پسر برادر اصمعی را دید و به وی گفت: عم تو چه کرده است؟ گفت: «در آفتاب نشست و بر اعراب دروغ بست».(15) و ابن اعرابی روایت کرد و گفت: ابومحلم مرا ملاقات کرد و یک تن اعرابی با وی بود، گفت: این اعرابی را نزد شما آوردم تا از زبان وی دروغ اصمعی را بشنوید. آیا اصمعی در بیت عنترة:
شربت بماءالدحر ضین فأصبحت
زوراء تنفر عن حیاض الدیلم.
نگفته است: دیلم یعنی اعداء زیرا آنان عجمی باشند و عرب همهء اعاجم را دشمنان میشمردند؟ اکنون از این اعرابی بپرسید معنی دیلم(16) چیست. آنگاه ما از وی پرسیدیم و وی گفت دیلم حوضهایی است به غور که شتر من چندین بار بدان وارد شده است. و به ابوعبیده گفتند که اصمعی میگوید: «هنگامی که پدر من در مسابقه بر سلم بن قتیبة بوسیلهء اسبی که داشت سبقت جست» ابوعبیده گفت سبحان الله و الحمد لله و الله اکبر... بخدای سوگند که پدر اصمعی هرگز دابه ای نداشت و جز بر جامهء خود بر هیچ چیز سوار نشد.(17) و ثعلب گوید: از ابن اعرابی دربارهء کلمه ای که اصمعی روایت کرده بود، شنیدم که میگفت: از هزار اعرابی خلاف گفتار اصمعی را شنیده ام(18). و گروهی دیگر اصمعی را موثق شمرند چنانکه ابن معین و احمدبن حنبل وی را در حدیث ثقه دانسته اند. و ابوداود دربارهء وی گوید که او راستگوست، برخی از لغویان نیز او را موثق دانسته اند چنانکه ابوالطیب گوید: «در میان مردم کسی حاضرجواب تر و متقن تر در محفوظات، و راستگوتر در گفتار از اصمعی دیده نشده است، وی بسیار خدا شناس و دیندار بود چنانکه به تفسیر قرآن نمیپرداخت و حتی هیچیک از لغاتی را که نظیر و اشتقاقی در قرآن از آنها آمده بود تفسیر نمیکرد و از اینکه مبادا بر وی حرجی باشد به تفسیر حدیث هم نمیپرداخت و شعری را که در آن هجا بود نیز تفسیرنمی کرد و بجز احادیثِ اندکی برفع حدیث نپرداخت و او در هر چیز که از اهل سنت روایت کرد راستگو بود. اما آنچه عوام از نوادر اعراب روایت کنند و گویند اینها از ساخته های اصمعی است و همچنین حکایتی که از پسر برادر وی (حکایت گذشت) آورده اند، هرگز بر اصمعی صدق نمیکند بویژه دربارهء این عبدالرحمن باید بگویم که اگر عموی وی نمیبود، خود او کسی نبود که شایستگی داشته باشد از وی نام ببرند. و چگونه توان پنداشت اصمعی بر شیوه ای بوده که عبدالرحمن نقل کرده است در حالی که اصمعی فتوی نمیداد جز بر آنچه همهء عالمان بر آن اجماع داشتند، و از رأی دادن دربارهء مسائلی که مورد اختلاف بود خودداری میکرد و جز فصیح ترین لغات را جایز نمی شمرد و در رد هر لغتی که شیوا نبود اصرار میکرد؟».
از آراء متضاد دربارهء اصمعی توان چنین نتیجه گرفت که وی در روایت حدیث تحری شدید داشت، و از اینرو محدثان وی را ثقه دانستند و در لغت نیز اغلب راستگو بود، مگر اینکه در تفسیر لغات غریب که گاهی اجتهاد میکرد دچار خطا میشد. اما دربارهء نوادر و ملح و آنچه از اعراب روایت کرده است، توان گفت وی عنان گسیختگی را روا شمرده و هرگاه دریافته است که اقتضای مقام گفتار ظریف یا نادره و ملحه ای ایجاب میکند بر آن مقداری افزوده یا به اختراع و ایجاد آن پرداخته است و سهل انگاری در این باره را از اموری نمیدانسته است که با دین تماس داشته باشد یا سبب دور شدن از پرهیزکاری باشد، بهمین سبب میتوان دربارهء برخی از نوادر وی مانند حکایت اعرابیی که عشق وی را ناتوان ساخته بود در حالی که نودوشش سال داشت و نظایر آن، تردید کرد، چنانکه وی هنگامی که این نادره را برای رشید نقل کرد گفت: «وای بر تو ای عبدالملک، 96ساله هم عشق میورزد؟» و توان گفت چون مردم به نادره های اصمعی خو گرفتند و وی را بدان شناختند رفته رفته نوادر ظریفی دربارهء اعراب اختراع کردند و آنها را به اصمعی نسبت دادند. (از ضحی الاسلام ج 2 ص 302).
برخی از نوادر اصمعی: از اصمعی روایت کنند که گفت: کنیزکی خوبروی را دیدم که بر رویش خال و در پایش خلخال بود، از نام او پرسیدم، گفت: کعبه. گفتم: این خال چیست؟ گفت: حجرالاسود. آنگاه به بوسیدن حجر کسب اجازه کردم. گفت: لن تنالوا البر الا بشق الانفس، سپس کیسه ای درهم بدو دادم. گفت: اکنون آزادی، طواف کنی یا حجرالاسود را بوسه دهی، و اگر بخواهی توانی در مسجدالحرام داخل شوی.(19) و نیز از اصمعی نقل است که گفت: روزی در صحرا کیسهء خود را بزنی امانت دادم، چون خواستم آنرا بازستانم، به انکار برخاست، ناگزیر وی را نزد یکی از مشایخ عرب بردم، و او باز هم بر انکار بیفزود، و شیخ بحکم دین اسلام وی را بسوگند دادن واداشت، و براستگویی وی و دروغگویی من حکم داد، آنگاه برحسب اضطراب بشیخ گفتم: گویا شما این آیه را نخوانده اید:
و لاتقبل لسارقة یمینا
و لو حَلَفَتْ بربّالعالمینا.
شیخ در دم مرا تصدیق و آن زن را تهدید کرد، تا اقرار آورد و عین مال مرا بخودم بازداد. آنگاه شیخ از من پرسید این آیه در کدام سوره است؟ گفتم: در سورهء:
الا هبی بصحنکِ فاصبحینا
و لاتبقی خمورالاندرینا.
گفت: سبحان الله! من گمان می کردم در سورهء انا فتحنا لک فتحاً مبینا [48/1] است.(20)
و نیز آورده اند که روزی اصمعی از صحرا میگذشت، دید بر سنگی نوشته اند:
ایا معشرالعشاق بالله خبّروا
اذا حلّ عشق بالفتی کیف یصنع؟
اصمعی در زیر آن نوشت:
یداوی هواه ثم یکتم سره
و یصبر فی کل الامور و یخشع.
آنگاه فردای آن روز بدان جایگاه آمد و دید نوشته اند:
و کیف یداوی والهوی قاتل الفتی
و فی کل یوم روحه یتقطع.
اصمعی در زیر آن نوشت:
اذا لم یطق صبراً لکتمان سره
فلیس له شی ء سوی الموت انفع.
روز دیگر که باز هم اصمعی از آنجا میگذشت، دید جوان ملیحی سر بر سنگ نهاده و جان داده و بر روی سنگ نوشته است:
سمعنا اطعنا ثم متنا فبلغوا
سلامی علی من کان للوصل یمنع.
اصمعی دیگربار هم در زیر آن نوشت:
هنیاً لارباب النعیم نعیمهم
و للعاشق المسکین ما یتجرع.
صاحب ریحانة الادب مینویسد: نظیر این قضیه را به امام شافعی هم نسبت داده اند. و اگرچه بدین روش که به اصمعی نسبت داده اند بسیار مستبعد است و دور نیست که بطور مثل و رمان عرفانی جعل کرده باشند لکن محال هم نمیباشد. (از ریحانة الادب ج 1 ص 87).
سنجش اصمعی با دیگران: اصمعی بیش از حد به نص لغوی تکیه میکرد و در این باره سختگیر بود و از قیاس دوری میجست و با آن به معارضه برمیخاست. ابن جنی در این باره میگوید: «خلیل پیشوای قوم خویش بود و در دانش خود پرده از روی قیاس برمیداشت». ولی دربارهء اصمعی گوید: «وی از کسانی نیست که به قیاسات دلبستگی نشان دهد و در این باره بکوشد». و نیز دربارهء اصمعی گوید: «وی به کمی چیرگی بر نظر و بسیاری محفوظات و روایات معروف است». و در تأیید این اظهار نظر گوید: خلیل به اصمعی عروض می آموخت ولی فراگرفتن آن بر اصمعی دشوار بود، چنانکه خلیل از وی نومید شد و بتعریض این گفتار شاعر را دربارهء وی انشاد کرد:
اذا لم تستطع شیئاً فدعه
و جاوزه الی ما تستطیع.
(از ضحی الاسلام ص 279).
خطیب بغدادی گفته است: از ابوزید دربارهء ابوعبیده و اصمعی پرسش شد، گفت: دو تن دروغگو باشند. و از آن دو دربارهء ابوزید پرسیدند، گفتند: آنچه بخواهی در وی عفاف و تقوی و اسلام است.(21)
ابن مناذر گوید: اما اصمعی از لحاظ محفوظات سرآمد همهء کسان است. و ابوزید موثق ترین مردم است.(22) و هم ابن مناذر آرد: «اصمعی یک سوم لغت را پاسخ میداد و ابوعبیده نیمی از آنرا، و ابوزید دوسوم آنرا». و برخی این عبارت را چنین تفسیر کرده اند که منشأ آن فزونی یا کمی آگاهی بر لغت نیست، بلکه منشأ آن توسع در اخذ و تحمل و فتوی و سختگیری در آنست، چه برخی از آنان در آنچه اخذ میکردند بیشتر سخت میگرفتند چون اصمعی. (ضحی الاسلام ص304). و هم از نظر مقایسهء اصمعی و ابوعبیده گفته اند: ایرانی بودن، ابوعبیده را از فروتنی در برابر عصبیت تازی آزاد کرد و آن همه سختگیری که اصمعی در تفسیر آیات قرآن و حدیث نشان میداد، در ابوعبیده دیده نمیشد. (ص305). یکی از کسانی که به جرح و انتقاد از اصمعی و ابوعبیده و کسایی پرداخت و آنان را به دروغگویی و نادرستی نسبت داد ابن اعرابی (متوفی 231 ه . ق.) بود. (ص 309).
آثار و تألیفهای او: اصمعی چهل کتاب در لغت و آنچه بدان اختصاص دارد تألیف کرد(23). وی در فن لغت به گردآوری کلمه های مخصوص به موضوعی واحد همت گماشت و بتعبیر امروزی در لغات دستگاهی از پیشوایان بشمار میرفت و کتب کوچک بسیاری در موضوعهای گوناگون تألیف کرد از قبیل کتاب النخل، کتاب الکرم، کتاب الشاء، کتاب الابل و کتابی در نامهای وحوش و کتابی در خیل و کتاب النبات و کتاب الشجر(24).
اصمعیات: اصمعیات مجموعهء قصایدی است که آنها را به اصمعی نسبت دهند و آنها 77 قصیده است و برخی روایت کرده اند که اصمعی میخواست از راه تدوین اصمعیات مفضلیات را تکمیل کند و بر آنها بیفزاید، چنانکه برخی معتقدند که مفضلیاتی که هم اکنون در دسترس ماست اینهمه بزرگ نبوده است بلکه اصمعی بر آن افزوده است. محمد بن لیث اصفهانی گفته است: ابوعکرمة ضبی مفضلیات را بر ما املا کرد و یادآور شد که آنها 30 قصیده بوده است که آنها را برای امیرالمؤمنین مهدی گرد آورده بود و من پس از آن آنها را در نزد اصمعی خواندم و او آنها را به 120 قصیده رسانید. اصمعیات را استاد آلْوارت(25) منتشر کرده و بر آن تعلیقاتی نوشته و دربارهء آن ببحث پرداخته است. (از ضحی الاسلام ج 2 ص 276). و صاحب معجم المطبوعات آرد: آلْوارت (1828 - 1909 م.) نویسندهء فهرست کتب عربی موجود در کتابخانهء برلین که اهتمام خاصی به نشر قصاید تازی داشت کتابی در لایپزیک بسال 1902 و1903 زیر عنوان مجموع اشعارالعرب در سه بخش منتشر کرد که بخش نخست آن مشتمل بر اصمعیات و بعض قصاید لغوی است و در پایان بخش شروح و فهارسی بر آن افزود. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 496).(26)
تألیفهای دیگر او: کتاب لغات القرآن(27). کتاب المصادر. ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب النجوم و اسراره. کتاب النبات. غریب الحدیث(28). کتاب الهمزة و تخفیفها. کتاب الوحوش. کتاب اللغات. کتاب الصفات. کتاب المقصور و الممدود. کتاب نوادرالاعراب یا کتاب النوادر. میاه العرب. الاجناس فی اصول الفقه. اصول الکلام. کتاب خلق الفرس. کتاب الاثواب. کتاب المیسر و القداح. کتاب اخبیة. کتاب فعل و افعل. کتاب الامثال. کتاب الالفاظ. کتاب السلاح. کتاب الانواء. کتاب الاجناس. کتاب الهمزة. کتاب القلب و الابدال. کتاب جزیرة العرب. کتاب الاشتقاق. کتاب معانی الشعر. کتاب الاراجیز. کتاب النسب. المترادف (خطی) (الاعلام). الفروق. کتاب الابل (بیروت 1322 ه . ق. در ضمن کتاب الکنز اللغوی فی اللسان العربی). اسماء الوحوش و صفاتها (به اهتمام مسیو ژیور(29) و با آن کتاب ما قال قطرب الخ بچاپ رسیده است. وین 1888 م. 70 ص).
الاضداد (به اهتمام اب لویس شیخو بیروت 1912 م.). خلق الانسان، یعنی دربارهء نامهای اعضا و صفات وی (در ضمن کتاب الکنز اللغوی فی اللسان العربی). الخیل (به اهتمام هافنر(30)، وین 1895 م. 62 ص). الدارات، عبارت از مقالاتی است دربارهء شناسائی جزیرة العرب (به اهتمام هافنر که آنرا از نسخهء مصور دارالکتب المصریة نقل کرده است، بیروت 1898 م. 16 ص). الشاء (به اهتمام هافنر، بیروت 1896 م. 32 ص). الفرق فی اللغة (با شروح و فهرست از مولر(31)، وین 1876 م. 56 ص). الکنز اللغوی فی اللسان العربی (مشتمل بر کتاب الابل و خلق الانسان که یاد شد). النبات والشجر (به اهتمام هافنر، مطبعهء یسوعیین بیروت 1898 م. 48 ص). النخل والکرم (بیروت 1898 م. 38 ص). (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 456).
برخی از اشعار شاعران پارسیگوی دربارهء اصمعی:
چو ابن رومی شاعر، چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی، چو اصمعی لغوی.
منوچهری.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
چون بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی
هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل.
عبدالواسع جبلی.
پیرایهء شرع امام حافظ
تلقین ده اصمعیّ و جاحظ.خاقانی.
در بیان و در فصاحت کی بود یکسان سخن
گرچه گوینده بود چون جاحظ و چون اصمعی.
مترجم عجایب المقدور ابن عربشاه.
و رجوع شود به الانباری ص 150 و الفهرست ص 155 و ابن خلکان ج 2 ص 262 و بغیة الوعاة ص 313 و روضات الجنات ص 458 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 993 و بلوغ الارب ج 3 و ج 1 (فهرست) و ریحانة الادب و فهرست معجم الادباء یاقوت و مافروخی ص 35 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 229 و تاریخ الخلفا ص73، 146، 164، 189، 221 و کتاب التاج ص 44، 155 و فهرست تاریخ سیستان و ابن البلخی ص31 و موشح و ترجمهء محاسن اصفهان ص 126 و فیه مافیه ص 341 و النقود صص158 - 159 و فهرست عقدالفرید و هدیة الاحباب ص 99 و آداب اللغة العربیة ج 2 ص 101 و تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 313 و لغات تاریخیة و جغرافیة ج 1 ص 186 و المنصف ص 458 و 28 و معجم المطبوعات ستون 459 و جواهر الادب و فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ج 2 ص 599 و احوال رودکی ص 127 و الجماهرص 144 و فهرست البیان و التبیین و الاوراق صص 25 - 39 و فهرست تاریخ گزیده و ضحی الاسلام و الموسوعة العربیة چ بیروت و شدالازار.
(1) - تاریخ وفات وی را 213 و 215 ه . ق. نیز نوشته اند.
(2) - غیاث و آنندراج به نقل از لب لباب.
(3) - انساب سمعانی.
(4) - عیون الاخبار ج 1 ص 12.
(5) - ابن الندیم و زرکلی.
(6) - قاموس و منتهی الارب.
(7) - ضحی الاسلام ج 2 ص 270.
(8) - شدالازار ص 96.
(9) - البیان و التبیین ج1 حاشیهء ص 146.
(10) - همان مأخذ ص 120.
(11) - برخی گفته اند در بغداد درگذشت، و خطیب ابوبکر گفته است وفات وی در مرو روی داده است.
(12) - قاموس الاعلام.
(13) - ضحی الاسلام.
(14) - المزهر ج1 ص55.
(15) - المزهر ج2 ص204.
(16) - و رجوع به معجم البلدان ذیل کلمهء دیلم شود.
(17) - فهرست ابن الندیم ص55.
(18) - معجم الادباء ج7 ص5.
(19) - از ریحانة الادب ص86 .
(20) - از کشکول شیخ بهایی، از ریحانة الادب ج 1 ص 86 .
(21) - تاریخ بغداد ج9 ص79.
(22) - ابن خلکان ج1 ص293.
(23) - معجم المطبوعات ج 1 ستون 456.
(24) - ضحی الاسلام ص 264.
(25) - Ahlwardt, Wilhelm. وی عیون الانباء ابن ابی اصیبعة و معلقهء امرؤالقیس و فهرست ابن الندیم را نیز منتشر کرده است. رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1795 شود.
(26) - و رجوع به اعلام زرکلی ج2 ص 599 شود.
(27) - ابن الندیم.
(28) - ابن الندیم.
(29) - Rudolphe Geyor.
(30) - A. Haffner.
(31) - Muller, August.
اصمعیات.
[اَ مَ عی یا] (اِخ) جِ اصمعیة، و کلمهء اصمعیات بر عده ای از شعرهای تازی اطلاق شود که اصمعی آنها را گرد آورد، چون مفضلیات. رجوع به اصمعی و آثار وی شود.
اصمغداد.
[اِ مِ] (ع مص) باد کردن از پیه یا بیماری. المُصْمَغِدّ؛ المنتفخ من شحم او مرض. (از قطر المحیط).
اصمقرار.
[اِ مِ] (ع مص) اصمقرار لبن؛ سخت ترش شدن شیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). اصقرار. (قطر المحیط). نیک ترش گردیدن شیر. (ناظم الاطباء). || اصمقرار شمس؛ برافروخته شدن خورشید. اتقاد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). سخت گرم شدن آفتاب و روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط).
اصم نیشابوری.
[اَ صَمْ مِ نَ] (اِخ) از فقهای شافعی بود و از ربیع بن سلیمان مرادی روایت کرد. و نیز کتاب المختصر الصغیر مزنی را او روایت کرد. (از ابن الندیم).
اصموخ.
[اُ] (ع اِ) سوراخ گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرق الاذن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
اصمة.
[اَ صِمْ مَ] (ع اِ) جِ صِمام. (از اقرب الموارد).
اصمیکاک.
[اِ] (ع مص) رجوع به اصمئکاک شود.
اصمیلال.
[اِ] (ع مص) رجوع به اصمئلال شود.
اصمین.
[اَ صَمْ مَ] (ع اِ) تثنیهء اصم در حال نصب و جر : نعوذ بالله من الاخرسین الاصمین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و رجوع به اصمان شود.
اصن.
[اَ صَن ن] (ع ص) رجل اصن؛ مرد متغافل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متغافل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
اصن.
[اَ صَن ن] (ع اِ) نامیست ماه رجب را. (مهذب الاسماء). اصم. رجوع به اصم شود.
اصناء .
[اَ] (ع اِ) جِ صنو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به صنو شود.
اصناء .
[اِ] (ع مص) نشستن نزدیک دیگ بحرص که گوشت را کفانیده کباب سازد و بریانی کند بحدی که میرسد او را صِناء یعنی خاکستر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشستن نزدیک دیگ از آز طعام بحدی که خاکستر دیگدان در وی نشیند.
اصنات.
[اِ] (ع مص) استوار و محکم کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
اصناح.
[اِ] (ع مص) نزدیک آمدن زه اشتر. (تاج المصادر بیهقی).(1)
(1) - در لغت نامه های دیگر دیده نشد.
اصناخ.
[اَ] (ع اِ) جِ صنخ، بمعنی اصل و بن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ صنخ، بمعنی سنخ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صنخ و سنخ شود.
اصناع.
[اَ] (ع اِ) جِ صنع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صنع شود.
- اصناعی الایدی؛ چربدستان. باریک کاران. ماهران در پیشهء خویش. (منتهی الارب).
اصناع.
[اِ] (ع مص) یاری کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعانت کردن دیگری را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || آموختن نادان کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصناع اخرق؛ آموختن و استوار کردن وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || محکم کردن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و گویا معنی اخیر که در اقرب الموارد و قطر المحیط جداگانه دیده نشد جزو معنی دوم باشد که نوشته اند: اصنع الاخرق؛ تعلم و احکم؛ یعنی نادان آموخت و استوار کرد نه مطلق استوار کردن هر کس کاری را.
اصناف.
[اَ] (ع اِ) جِ صنف. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قسمها و انواع و گونه ها و گروه ها، و این جمع صنف است. (غیاث). نوعها. اشکال. اجناس گوناگون: اصناف قبایل؛ قبایل مختلف. اصناف مختلفه؛ اقسام مختلفه. (ناظم الاطباء) : و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). پوشیده درخواست [ بونصر ] تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیرمحمد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). و بازارها در ببستند و مردم اصناف رعیت فوج فوج می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). مرد زر بسیار دارد و خزانه و اصناف نعمت و ساخته روی به ری نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل... برده آمد از زر چندین... و اصناف نعمت چندین... مبلغش سی بار هزار هزار درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). به مرغزاری رسید [شتربه] آراسته به انواع نباتات و اصناف ریاحین. (کلیله و دمنه). در او [کوه]... اصناف معادن باشد. (کلیله و دمنه).
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را.
انوری.
اصناف جامه های تستری و رومی و سوس و دیگر انواع چندان بود که سران دولت و دبیران حضرت از ضبط آن عاجز آمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 274). از اقاصی اقطار اصناف تجار روی بغزنه آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 419). اصناف مطالب، مطالب دو صنف باشد، اصول و فروع. (اساس الاقتباس ص 2). || پیشه وران. (لغات فرهنگستان). رعایا و دهاقین و مردمان بازاری که در بازار کسب میکنند. در تداول علم اجتماع، اصناف بر قشرهایی از مردم اطلاق شود که از لحاظ حرفه و پیشه با هم متمایز باشند، چون: عطاران، برزگران، بقالان، بازرگانان، آموزگاران، نویسندگان، هنرپیشگان، معماران و جز اینها، با صرف نظر از اینکه صنفهای مزبور در کدام یک از طبقات قرار دارند و بنابراین بکار بردن اصناف بجای طبقات یا برعکس درست نیست زیرا در تقسیم مردم به طبقات در دست داشتن ابزارهای تولید یا در دست نداشتن آنها ملحوظ میشود ولی در تقسیم مردم به اصناف این اصل در نظر گرفته نمیشود. و اینکه در فرهنگ ناظم الاطباء آمده است: «اصناف خلق؛ همهء طبقات مختلف از مردمان»، درست نیست.
اصناق.
[اِ] (ع مص) عزیمت کردن بر کاری و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصناق بر کاری؛ اصرار بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || نیکو کردن خدمت شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اصناق در مال خویش؛ قیام کردن بنیکویی در آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || اصناق عرق مرد را؛ او را گندیده بغل کردن. (از اقرب الموارد).
اصناق.
[اَ] (ع اِ) جِ صَنَق، بمعنی حلقهء چوبین که در سر ریسمان بود. (از اقرب الموارد).
اصنام.
[اَ] (ع اِ) جِ صنم، بمعنی بت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). بتها، و این جمع صنم است. (غیاث). چیزهایی که عوض خداوند پرستش کنند. جِ صنم، بمعنی وثن، معرب شمن. (از قطر المحیط). جِ صنم، وثن و آن صورت یا تمثال انسان یا جانوریست که برای پرستش اتخاذ شود، یا هر آنچه بجز یزدان پرستیده گردد. (از اقرب الموارد). و رجوع به صنم شود. و در قرآن کریم کلمهء اصنام بمعنی بتان در سورهء اعراف (7) آیهء 138 بدینسان آمده است: فَأَتَوا علی قوم یعکفون علی اصنام. و نیز کلمهء مزبور در سورهء انعام (6) آیهء 74 و سورهء شعرا (26) آیهء 71 و سورهء ابراهیم (14) آیهء 35 و سورهء انبیاء (21) آیهء 57 بهمین معنی بکار رفته است.
الغرانیق، و منه قول امرؤالقیس :
و بسم الله والبلد الحرام
بعزی و الغرانیق الکرام.
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خودپرستی کمتر از اصنام نیست.
سعدی (طیبات).
|| بمجاز، دلبران. معشوقگان :
سعدی علم شد در جهان صوفیّ و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آنگه چنین اصنام را.
سعدی.
رجوع به صنم و بت شود. || و در تداول حکمت اشراق، اصنام یا ارباب اصنام را مرادف مُثُل آرند. سهروردی در ذیل عنوان مُثُل افلاطونی گوید: آیا شما اعتراف نکرده اید که صورت جوهر با اینکه عرض است در ذهن حاصل می آید، چنانکه گفته اید هر شی ء را وجودی در اعیان و وجودی در اذهان است؟ پس هرگاه روا باشد که حقیقت جوهری در ذهن حاصل آید با اینکه عرض باشد، روا خواهد بود که در عالم عقلی ماهیت ها بذات خود قائم باشند و آنها را در این عالم اصنامی باشد که بذات خود قائم نباشند، چه آنها برای کمال غیر خود باشند و کمال ماهیت های عقلی را ندارند چنانکه مثل ماهیت های خارج از ذهن از جوهرها در ذهن حاصل آیند ولی به ذات خود قائم نباشند، چه آنها کمال یا صفتی برای ذهن اند و دارای آنچنان استقلالی همانند ماهیت های خارج نیستند تا به ذات خود قائم باشند. (از حکمت اشراق ص 92). و در ص159 آرد: و هرچند استعمال مثال در نوع مادی یا صنم فزونی یابد، چنانکه گویی بدان اختصاص یافته است، همانا در رب النوع بکار رفته است، زیرا هر یک از آن دو در حقیقت از وجهی مثالی برای دیگریست، چه همچنانکه صنم مثالی برای رب صنم در عالم حس است همچنین رب صنم مثالی برای صنم در عالم عقل است، و بهمین سبب ارباب اصنام را مُثُل خوانند. رجوع به ص143 و 156 و 166 و 177 و 224 و 205 همان کتاب و مُثُل شود.
اصنام.
[اَ] (اِخ) اقلیم الاصنام، به اندلس است. (منتهی الارب). جمع صنم است و اقلیم اصنام در اندلس از اعمال شدونه باشد و در آن حصنی است که معروف به طُبَیْل است و در زیر طبیل چشمهء طبیعی پرآبی است که آب آن شیرین است و مردمان روزگارهای باستان از آن چشمه به جزیرهء قادس آب برده اند و آن بوسیلهء لوله های سنگی نر و ماده بوده است و هر جا به کوه برخورده اند کوه را شکافته و لوله ها را از درون کوه برده اند و چون به جایگاه های پست و زمینهای شوره زار برخورده اند پلهایی مقوس ساخته تا بدریا رسیده اند، آنگاه با لوله های سنگی بمسافت شش میل آب را از دریا نیز گذرانده اند تا سرانجام آنرا به جزیرهء قادس برده اند و گویند نشانه های آن هم اکنون نیز باقی است. و شرح آن در قادس نیز آمده است. (از معجم البلدان). و رجوع به قادس در همان کتاب و مراصد الاطلاع و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
اصنام.
[اَ] (اِخ) الاصنام. نام شهری به الجزایر.(1) || نام کتابی است تألیف ابن کلبی نسابه که احمد زکی پاشا آنرا طبع کرده و نام های اصنام و بیوت بزرگی را که در نزد عرب متداول بوده و ابن کلبی از آوردن آنها غفلت کرده است در آن گرد آورده و تألیف را تکمیل کرده است. (از اعلام المنجد).
. (فرانسوی)
(1) - Orleanville
اصنام چین.
[اَ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بتان چین. کنایه از مردان یا زنان جمیل و نیکوروی. (آنندراج).
اصنان.
[اِ] (ع مص) صاحب صُنان(1)گردیدن. (منتهی الارب). صاحب صنان و گند بغل گردیدن. (ناظم الاطباء). گنده بغل شدن. (آنندراج) (مؤید الفضلا). گندیده بغل شدن. (لغت خطی). || گندا شدن. (تاج المصادر بیهقی). || متغیر شدن و برگردیده رنگ و بوی گردیدن آب. (منتهی الارب). اَصَنَّ الماء؛ تغیّر. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || برگردیدن بوی گوشت. (منتهی الارب). گندا شدن گوشت. (زوزنی). اصنان لحم؛ گندیده شدن آن. (از تاج العروس). || تکبر کردن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (مؤید الفضلا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکبر شدن. (زوزنی). اصنّ الرجل اصناناً؛ شمخ بأنفه تکبراً. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). || اصنان بر کسی؛ خشم کردن بر وی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). خشمناک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر شدن از خشم. (لغت خطی). || باردار گردیدن ناقه و سرکشی کردن بر گشن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اصنت الناقة؛ حملت فاستکبرت علی الفحل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || قیام ورزیدن بر کاری. (منتهی الارب). اصرار بر کاری. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصنان کسی؛ نهان کردن سخنش را. (از تاج العروس). || درآویختن بچهء فرس در شکم مادر و ماندن بسر خود در خوران مادر یعنی سر روده یا روده ای که متصل دبر است. (منتهی الارب). اصنت الفرس؛ نشب ولدها فی بطنها فدفع برأسه فی خورانها. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || اصنان زن؛ و آن هنگامی است که عجوزه شود و در وی بقیتی باشد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || اصنان مرد؛ خاموشی وی. و مصنن [یا مُصِنّ] بمعنی ساکت است. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس).
(1) - صُنان؛ ذفر ابط، یا بوی بد زیر بغل. (از قطر المحیط).
اصنع.
[اَ نَ] (ع ن تف) صنعتگرتر. صانع تر. باصنعت تر. (ناظم الاطباء) : و یقال ان اهل هذه الجزائر لایکون اصنع منهم. (اخبار الصین والهند ص 3).
- امثال: اصنع من تنوط(1).
اصنع من تنوطة.
اصنع من دودالقز.
اصنع من سرفة(2).
اصنع من نحل.
هو اصنع من ارضة؛ او از موریانه یا دیوچه صانع تر است.
|| نیکوتر. (ناظم الاطباء).
(1) - پرنده ای است که لانهء آن به درخت آویزان است.
(2) - کرم نخود.
اصنع.
[اَ نَ] (ِاخ) ابن یحیی. یکی از پزشکان اندلس بود که در نیمهء اول قرن پنجم هجری میزیست. (از طبقات الامم قاضی صاعد).
اصنف.
[اَ نَ] (ع ص) شترمرغ نر خراشیده ساق. (منتهی الارب) (آنندراج). الظلیم المتقشرالساقین. (اقرب الموارد). ج، صُنف. || (اِ) بیخ کبر است و صنف نیز آمده است. (فهرست مخزن). ظاهراً تحریفی از اَصَف است.
اصنوجة.
[اُ جَ] (ع اِ) تغارهای آرد خمیر. (منتهی الارب). الدوالقة من العجین. (اقرب الموارد). رشته هایی که از خمیر آرد گندم سازند. (ناظم الاطباء). و در شرح قاموس آمده است: اصنوجه؛ دوالقه از خمیر است. مترجم گوید که دوالقه در جای خود مذکور نیست و دوالقه معرب دواله است و آن چیزی است که به درازی بریده میشود و اصنوجه آن خمیریست که بطریق دوال کشیده و بریده میشود و آن را رشته نیز میگویند. (شرح قاموس). و معلوم نیست صاحب منتهی الارب چرا دوالقه را «تغارها» ترجمه کرده است، شاید به یکی از معانی آن که بر مطلق خوردنی و آذوقه اطلاق شود توجه داشته است.
اصنة.
[اَ صِنْ نَ] (ع اِ) جِ صُنان. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صنان شود.
اصو.
[اَصْوْ] (ع مص) اصوِ نبت؛ بسیار شدن گیاه و بهم پیوستن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اصواء .
[اِصْ] (ع مص) (از «ص وی») خشک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشک شدن نخله. (از اقرب الموارد).
اصواء .
[اَصْ] (ع اِ) ججِ صُوّة. (منتهی الارب). || اَصواء و صُوی؛ قبرها: وقفت علی الصوی و الاصواء؛ ای علی القبور. (اقرب الموارد). و رجوع به صوة شود.
اصوات.
[اَصْ] (ع اِ) جِ صوت. (ترجمان علامهء جرجانی ص 65) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). آوازها. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگها. فریادها. صوتها و صداها. (ناظم الاطباء). و رجوع به صوت شود. || آوازه ها. نیکنامیها. شهرتها. (از اقرب الموارد). و رجوع به صوت شود. || آهنگهای موسیقی. لحن ها. هرگونه از غنا. (از اقرب الموارد). رجوع به صوت شود. سرودهایی از شعر که بدانها ترنم کنند و این معنی مولد است: و غنی بالحجیّز لی صُویتاً. (از اقرب الموارد) :
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا.خاقانی.
|| در تداول لغت، اصوات را بر لغاتی اطلاق کنند که از آوازهای اشیاء یا جانوران گرفته شده باشد چون: عوعو و وقوق و میومیو و مانند آنها، و اینگونه لغات را صوتی نامند. جرجانی آرد: هر لفظی که بدان صوتی حکایت شود چون غاق که حکایت صوت کلاغ است، یا هر لفظی که بدان بهائم را آواز دهند چون «نخ» برای اناخهء شتر و «قاع» برای زجر گوسپند. (از تعریفات جرجانی). و صاحب اقرب الموارد در ذیل اسماء اصوات آرد: در نزد نحویان هر لفظی که از صوتی حکایت کند یا بدان آواز دردهند خواه آواز دردادن برای زجر حیوان باشد چون «هلا» برای اسب و «عدس» برای استر و خواه برای خواندن حیوان بکار رود چون اَوه برای اسب و قوس برای سگ و خواه برای تعجب باشد چون وَی، یا برای توجع مانند آخ، یا برای تحسر چون آه و جز اینها و همهء اینگونه کلمات مبنی باشند و گاه که در محل اسم معرب واقع شوند آنها را اعراب دهند مانند: تداعین باسم الشیب فی متثلم. و قول شاعر: داعٍ ینادیه باسم الماء مبغوم. که در شاهد نخست منظور از کلمهء «شیب» آواز لفچ های شتر هنگام آشامیدن آب است و در شاهد دوم کلمهء «ماء» بمعنی آواز آهو است. (از اقرب الموارد). چنانکه دیده شد صاحب اقرب الموارد و جرجانی مانند برخی از متقدمان دیگر لغات صوتی را با اصوات که در صرف و نحو نوعی کلمهء خاص باشند درآمیخته اند در صورتی که لغات صوتی از قبیل: های وهوی و طراق طراق و درق درق و تغ تغ و مانند اینها بجز اسماء اصوات یا اصوات در تداول نحو و صرف باشند. || اصوات در تداول صرف و نحو زبان فارسی، یکی از اقسام نه گانهء کلمه اند و بر آواها یا صداهایی اطلاق شوند که از انفعالات و تأثرات نیک و بد درونی آدمی حکایت کنند، این کلمه ها خود مستقل باشند یعنی بمنزلهء جمله اند و چون برخی از آنها نظیر اسم فعل تازی باشند متمم هم میگیرند چون: زینهار، دریغ و جز اینها و بهمین سبب برخی آنها را شبه جمله خوانده اند. اصوات را هنگام تحسین و تنبیه و تعجب و تأسف و ندا و مانند اینها بکار برند و از اینرو که در آغاز، هنگام خواندن کسی یا اظهار تأسف و تعجب آواهایی چون: ای، آه، اوه، آخ یا آوخ بکار بردند آنها را صوت یا آواها نامیدند، اما رفته رفته جمله ها و ترکیبهای بزرگی از تازی جای صوت را گرفت چون لا حول و لا قوة الا بالله در هنگام تأسف و یاللعجب و سبحان الله در هنگام تعجب و جز اینها. برخی از اصوات تحسین و تأسف:
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.سعدی.
دریغ از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
زهی آسایش و راحت نظر را کش تو منظوری
خوشا بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی.
سعدی (طیبات).
|| در تداول صرف و تجوید، اصوات یا صداها یا حرکات، عبارتند از آواهایی که به مخرجی متکی نباشند، برخلاف حروف که باید به یکی از مخارج تکیه کنند. در الفبای فارسی علاوه بر سه صدا یا آوای ضمه، فتحه، کسره سه حرف مصوت: ا، و، ی «آ، او، ای» (ا، و، ی) و صداهای اَو (ـوَ) (aw)و اَی (ـیَ) (ay)نیز هست که بترتیب در کلمه های: باد، بود، بید و نو، نی دیده میشوند. و رجوع به حرف مصوت شود. و حکمای مشاء معتقدند که اصوات مزبور بدینسان پدید آیند: هوا بسبب کوب یا کند متموج میشود و آنگاه از مقاطع حروف تشکل میپذیرد و در این حال به صماخ میرسد و صوت یا حرف شنیده میشود، ولی سهروردی یا شیخ اشراق تشکل هوا را از مقاطع حروف باطل میشمرد و گوید: هوا شکل را حفظ نمیکند، از اینرو که بسرعت بهم میبندد و گوید کسی که تموج و پراکندگی هوا در گوش او باشد سزاست که بعلت تشوش و اختلاف تموجات هیچ چیز نشنود و بهانه آوردن به اینکه خود صوت هوا را میشکافد و بسبب شدتی که دارد در گوش نفوذ میکند باطل است، زیرا هنگامی که کلیهء هوایی که نزدیک گوش است مشوش شود برای قسمتی از آن قوت نفوذ باقی نمیماند و از بقیه متمایز نمی شود و کوب و کند به فعل در حقیقت صوت داخل نیست از اینرو که صوت پس از فراغ از آن دو باقی میماند و صوت را بهیچ چیز نتوان تعریف کرد، و بسایط محسوسات بهیچرو شناخته نشوند و تعریف پذیر نیستند. (از حکمت اشراق ص 103 و 104).
اصوات افلاک.
[اَصْ تِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شیخ اشراق معتقد است که افلاک را اصواتی است بجز اصواتی که مبتنی بر دلایل علمی ظاهریست و گوید همچنانکه رنگهای ستارگان مشروط به شرایط رنگهای موجود در نزد ما نیست، اصوات افلاک نیز چنین است و روا نیست گفته شود اصوات هایلی که مکاشفان میشنوند بسبب تموج هوا در دماغ است و رواست که در افلاک اصوات و نغماتی غیرمشروط به هوا و بر هم خوردن و اصطکاک باشد و نغمه ای لذیذتر از نغمات افلاک نمیتوان تصور کرد، چنانکه شوقی هم نظیر شوق آن نمیتوان پنداشت، پس درود و سلام بر گروهی که در شوق جهان نور و عشق جلال نور انوار حیران و مست و مدهوش میشوند. (از حکمت اشراق ص 241 و 242).
اصوات طرب.
[اَصْ تِ طَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آواز مغنیان و نغمهء ساز مطربان است. (انجمن آرای ناصری).
اصواع.
[اَصْ] (ع اِ) جِ صاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به صاع شود.
اصواف.
[اَصْ] (ع اِ) جِ صوف. (ترجمان علامهء جرجانی ص 65) (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به صوف شود.
اصواق.
[اَصْ] (ع اِ) جِ صوق، بمعنی سوق. رجوع به سوق و صوق شود.
اصوان.
[اَصْ] (اِخ)(1) صورتی از اسوان. شهری به مصر بر ساحل شرقی نیل. (ابن جبیر). رجوع به اسوان شود.
(1) - Assouan.
اصوب.
[اَصْ وَ] (ع ن تف) باصواب تر و نیکتر. (غیاث) (آنندراج). صواب تر. بصواب تر :
خواسته بدْهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب.فرخی.
اصور.
[اَصْ وَ] (ع ص) کج. مایل. (از اقرب الموارد). کژ. (منتهی الارب) (آنندراج). || ذوالصَّوَر، یعنی دارای میل. رجل اصور؛ ای مائل. کقوله: الی کل شخص فهو للسمع اصور. و هو اصور الی کذا؛ اذا امال عنقه و وجهه الیه؛ وی اصور بدانست هنگامی که گردن و رویش بدان کج شود. (از اقرب الموارد). || کژگردن. ج، صور. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: فی عنقه صَوَر؛ ای میل و عوج و هو اصور. (از اقرب الموارد). || آرزومند و اندوهگن. (مهذب الاسماء).
اصورة.
[اَصْ وِ رَ] (ع اِ) جِ صوار. (منتهی الارب). رجوع به صوار شود.
اصوص.
[اَ] (ع ص) شتر مادهء یکسالهء فربه و باقوت. و منه: اصوص علیها صوص. (منتهی الارب). ناقة اصوص علیها صوص؛ مثلی است و آنرا برای مالدار و توانگری آرند که برای آن ثروت شایسته نیست. (از اقرب الموارد). ج، اُصُص. (منتهی الارب). || ماده شتر سخت. (مهذب الاسماء). || دزد. (منتهی الارب).
اصؤع.
[اَ ءُ] (ع اِ) جِ صاع. (المنجد). رجوع به صاع شود.
اصؤع.
[اَ ءُ] (ع اِ) جِ صاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به صاع شود.
اصوع.
[اَصْ وُ] (ع اِ) جِ صاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ صاع، و آن پیمانه ای است معروف که بر آن احکام مسلمانان از کفاره و فطره و جز آن دائر و جاری است. (آنندراج). و رجوع به صاع شود.
اصوف.
[اَصْ وَ] (ع ص) کبش اصوف؛ بسیارپشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
اصوفورون.
[ ] (معرب، اِ)(1) لوبیا الابیض. لوبیای سفید. فاسیولن. فاسیلیون.
(1) - Isopyrum.
اصول.
[اُ] (ع اِ) جِ اصل(1). اساسها و بیخ و بن ها. (فرهنگ نظام). اصلها. جمع اصل که بمعنی بیخ است. (آنندراج) (غیاث). ریشه ها، و اصول و فروع؛ ریشه ها و شاخه ها. (ناظم الاطباء).
- اصول اظفار؛ بن های ناخن.
|| قواعد. قوانین. پایه ها. قواعد و قوانینی که هر علم بر آنها استوار شود. در برابر فروع. ارکان و پایه های هر چیز :
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون.فرخی.
در مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلا صاعد رحمه الله کرده است... دیدم نبشته در اصول مسائل این قول بوحنیفه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195).
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مؤدب.مسعودسعد.
و آنرا اصول و فروع و زوایا نهاده. (کلیله و دمنه). از اصول و فروع معتقد ایشان استکشافی کنم. (کلیله و دمنه). تا همت بتحصیل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانید. (کلیله و دمنه).
-امثال: اصل اصول پاشنه سی دی.
|| به اصطلاح موسیقیان، بمعنی آنکه آنرا تال گویند. (از چراغ هدایت و کشف). بدان که اصول که بهندی آنرا تال گویند نزد عجم هفده است: یکی مخمس، دوم بحر ترک ضرب و آنرا ترکی نیز گویند، سوم دو یک، چهارم دور، پنجم ثقیل، ششم خفیف، هفتم چهارضرب، هشتم درافشان، نهم ماتین، دهم ضرب الفتح، یازدهم اصول فاخته، دوازدهم چنبر، سیزدهم نیم ثقیل. چهاردهم اذفر، پانزدهم ارصد، شانزدهم رمل، هفدهم هزج. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به ناظم الاطباء و فرهنگ نظام شود :
بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول.
سعدی (طیبات).
که بار غمم بر زمین دوخت پای
بضرب اصولم برآور ز جای.حافظ.
|| به اصطلاح موسیقیان کشمیر، دهل کوچک که به انگشتان نوازند. (آنندراج). || نام ضرب موسیقی و طرز نواختن ساز. (فرهنگ نظام). || به اصطلاح فارسیان، بمعنی حرکت موزون و خوش آیند. (غیاث) (آنندراج). حرکت موزون و خوش آیند. (ناظم الاطباء). حرکت موزون و خوش آینده در رقص.
- ادا و اصول درآوردن؛ در تداول عامه، تقلید کسی درآوردن. حرکاتی مشابه مقلدان و رقاصان نشان دادن: فلان در حرف زدن مثل مطربها اصول درمی آورد. (فرهنگ نظام).
- به اصول پای نهادن؛ حرکت موزون کردن. رقصیدن :
ز تاب سیلی غم چون صدای دف گاهی
برون ز دایره پا می نهم ولی به اصول.
وحید (از آنندراج).
- رقص به اصول؛ نوعی رقص در برابر رقص یرلیغ چنانکه از این شاهد مستفاد میشود :شخصی با او گفت که تو رقص به اصول نمیکنی زحمت مکش، مولانا گفت من رقص به یرلیغ میکنم نه به اصول. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص179). و رجوع به رقص شود.
|| نام علمی که در آن از هر چهار اصول فقه که ادلهء شرعیه عبارت از آنست بحث کنند و آن اینست: کتاب و سنت و اجماع الامة و قیاس. در اینجا معنی کتاب و سنت، قرآن و حدیث است، پس اجماع امت عبارت از اتفاق صحابه یا مجتهدین بر چیزی، و قیاس عبارتست از تشبیه چیزی بچیزی به سبب اشتراک آن هر دو در امری تا که ثابت شود در چیز اول حکمی که ثابت است در چیز دوم، چنانکه تشبیه دادن لواطت را به وطی در حالت حیض بسبب اشتراک هر دو در نجاست. پس ثابت کردند برای لواطت حکمی که ثابت است برای وطی مذکور یعنی حرمت. (غیاث) (آنندراج). نام علمی که مقدمهء علم فقه است. (فرهنگ نظام). علمی که در آن از ادلهء شرعیه که چهار اصول فقه باشد بحث میکند و این چهار عبارت است از کتاب و سنت و اجماع و قیاس. (ناظم الاطباء). و صاحب نفایس الفنون آرد: علم اصول عبارت است از معرفت احوال نظر از جهت کیفیت و صورة و ماده و لاجرم متأخران اوائل آنرا با ابحاث منطقی مصدر کرده اند. (نفائس الفنون) :
بگفت ای صنادید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول.
سعدی (بوستان).
و رجوع به اصول فقه شود.
-اصول شرعی؛ اصول، جِ اصل در لغت چیزهائی است که بدانها نیاز پیدا میشود و آنها نیازی بجز خود ندارند و در شرع عبارت از چیزهایی هستند که دیگر اشیاء بر آنها مبتنی میشوند و آنها بر غیر خود مبتنی نیستند و اصول آنهایی هستند که حکم آنها بنفسه ثابت میشود و دیگر چیزها بر آنها مبتنی میگردد. (از تعریفات جرجانی). رجوع به اصل و اصول دین و اصول فقه شود : و اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه).
|| (اِخ) مقصود از اصول در برخی از گفته های علما که گویند: هکذا فی روایة الاصول، جامع صغیر و جامع کبیر و مبسوط و زیادات است. (از تعریفات جرجانی). || در تداول شیعهء امامیه اصول بر چهارصد کتاب اطلاق می شد. بنا به گفتهء شیخ مفید علمای امامیه از زمان حضرت امیرالمؤمنین علی تا عهد امام یازدهم چهارصد کتاب تألیف کرده بودند که آنها را اصول میخوانند. اصل در اصطلاح علمای حدیث، مجرد کلام ائمهء معصومین است در مقابل کتاب و مصنف که در آنها علاوه بر کلام ائمه از خود مؤلف نیز بیاناتی هست(2) و مؤلفین کتب رجال در ابتدا اصحاب اصول را از مصنفین جدا میکردند و اول کسی که این کار را بحد استیفا انجام داده بود ابوالحسین احمدبن حسین بن عبیدالله غضایری از مؤلفین نیمهء اول قرن چهارم هجری است که دو کتاب یکی در ذکر مصنفات و دیگر در ذکر اصول تألیف کرده بود ولی این دو کتاب او بزودی از میان رفته و شیخ طوسی کتاب فهرست خود را بعد از او در جمع بین مصنفین و اصحاب اصول گرد آورده است.(3) (از خاندان نوبختی ص 71). رجوع به اصول اربعمائه شود.
|| (ع اِ) اصول در منطق گاه در مبحث برهان آید و اصول برهان عبارتند از مبادی و مقدمات اولی که جمهور مردم آنها را شناسند، چون کل بزرگتر از جزء است، یا اشیاء مساوی با یک شی ء متساوی باشند. و خواجه نصیر در مبحث برهان در ذیل مطالب آرد: مطالب دو صنف باشد، اصول و فروع، صنف اول آنست که اقتصار بر آن کافی بود در اکثر مواضع و آن سه مطلب بود که هر یک منقسم شود بدو قسم، و به آن اعتبار شش شود.
الف - مطلب ما، و آن یا طلب معنی اسم را بود، چنانکه: عنقا چیست؟ و یا طلب حقیقت و ماهیت مسمی را، چنانکه: حرکت چیست؟ ب - مطلب هَل، و آن یا بسیط بود یا مرکب. و بسیط طلب وجود موضوع را بود، چنانکه: فرشته هست؟ و مرکب طلب وجود محمول بود موضوع را، چنانکه: فرشته ناطق است؟ و وجود در این قسم رابطه باشد، و در قسم اول محمول. و ارسطاطالیس اول را موجود بکل خواند، و دوم را موجود بخرد. ج - مطلب لِم، و آن یا بحسب اقوال بود، یا بحسب نفس امور. و اول طلب علت وجود تصدیق را بود در ذهن، چنانکه: چرا عالم را علتی است؟ و دوم طلب آن علت را در خارج، چنانکه: چرا مغناطیس جذب آهن کند؟ و صنف دوم از مطالب که فروع است، بعدد بسیار بود. و مشهورترین شش بود: مطلب اَیّ و مطلب کیف و مطلب کم و مطلب اَین و مطلب متی و مطلب من. و جمله راجع بود با مطلب هَل مرکب اگر موضع طلب بتعیین معلوم بود، چنانکه گویی: هل هو ناطق و هل هو اسود، و هل هو عشرة، و هل هو فی الدار و هل هو الآن، و هل هو زید. و از جمله بسیط تر مطلب اَیّ است، و آن تمیز را بود به فصول ذاتی یا به خواصی عرضی. و اگر خواهند مطلب ایّ را نیز از اصول شمرند و دیگر فروع را به او راجع کنند، چنانکه گویی: ایّ لون له، و ایّ مقدار له، فی ایّ موضع هو، فی ایّ زمان هو، ایّ شخص هو. و بر آن تقدیر مطالب اصلی چهار شود: دو طالب تصور، و آن ما و ایّ بود. و دو طالب تصدیق، و آن هل و لِم بود. و بالجمله مطالب ذاتی در علوم این است، و آنرا امهات مطالب خوانند. و فرق است میان مطلب ماء شارح اسم و طالب حقیقت، چه اول آن معنی طلبد که اسم بر او اطلاق کنند بر اجمال، خواه آن معنی موجود باشد و خواه معدوم. و دوم آنچه حد اسم آنرا شامل بود بتفصیل، و آن بعد از ثبوت و وجود این معنی تواند بود و تعلق اول بلغت زیادت بود، و تعلق دوم بمنطق. و باشد که یک شرح بدو اعتبار مطلب هر دو ما باشد، چنانکه تفسیر مثلث در فاتحت کتاب اقلیدس مث شرح اسم است و بعد از تحقیق شکل اول که چون وجود مثلث معلوم شود همان تفسیر بعینه حد حقیقی مثلث باشد. پس اول بمثابت معرفت است و دوم بمثابت علم... و به این بیان معلوم شود که مطلوب ماء شارح اسم بر همه مطالب مقدم بود. و بعد از او مطلب هل بسیط بود. پس مطلب ماء دوم و مطلب ایّ که طالب فصول بود در این مطلب داخل بود بحقیقت. و مطلب هل مرکب اگر بعد از تحقیق ماهیت بود بعد از مطلب ماء دوم بود بوجهی و تحقیقش بمطلب لِم بود. و مطلب لم طالب تصدیق تنها بر مطلب لم طالب علت مقدم بود. و اگر اول روشن بود ساقط شود و دوم بماند، چنانکه گویند: چرا مغناطیس جذب آهن کند؟ و باشد که هر دو یکی بود چون حد اوسط علت بود.
و بباید دانست که مطلب لِم بهر دو مطلب هل متصل باشد، چه لم اگر طالب علت تصدیق مجرد بود و اگر طالب علت تصدیق و وجود بهم، در هر دو حال طلب علت وجود یا عدم موضوعی کند بر اطلاق، یا طلب علت وجود یا عدم چیزی موضوع را. و این هر دو مطلب هل است. و قیاسی که به آن هل بسیط بیان کنند اولی آن بود که استثنائی متصله بود. و علت در جزو مستثنی افتد، چنانکه گوییم: اگر موجودی هست واجب الوجودی هست، و آنچه هل مرکب به آن بیان کنند شاید که حملی بود و علت حد اوسط باشد، چنانکه گوییم: عالم ممکن است و ممکن محتاج بود به موجدی. و مطلب ما به حسب ذات تابع هر دو مطلب هل باشد، اما تابع هل بسیط بر آن وجه که گفتیم. و اما تابع هل مرکب در دو موضع بود: یکی آنجا که طلب حد اکبر کنند، و دیگر آنجا که طلب حد اوسط کنند، و اول چنان بود که موضوعی را که به مائیت و هلیت معلوم باشد اثبات عرضی ذاتی یا نفسیش خواهند کرد، و لامحاله وجود آن عرض بقیاس با آن موضوع از باب هل مرکب بود و بقیاس با خود از باب هل بسیط بود، چه هر عرضی ذاتی که موضوع خود را موجود بود فی نفس الامر موجود بوده باشد، و هرچه موضوع خود را موجود نبود فی نفس الامر ممتنع الوجود بود. پس طریق اثبات هلیت بسیط اعراض ذاتی اثبات هلیت مرکب آن اعراض توان کرد موضوعات را، چنانکه در فاتحت کتاب اقلیدس وجود مثلث متساوی الاضلاع فی نفسه بوجود این حکم مثلثی را که بر نصف قطری مشترک میان دو دائره متقاطع کرده باشند، اثبات کنند. پس همچنانکه از آن روی که عرض ذاتی به هل بسیط مطلوب باشد مطلب ما تابع وی افتد، چه موضع این طلب اینجا باشد، چنانکه گفته آمد. و اگرچه گاه بود که آنچه در مطلب ماء شارح گفته باشد بقیاس با این موضوع کافی بود، و از تکرار معنی از آن روی نیز که به هل مرکب مطلوب باشد و مطلب ما که طالب حقیقت حد اکبر بوده باشد تابع هل مرکب باشد. و در موضوع دوم چنان بود که به ما علت هل مرکب طلبند بالفعل، چنانکه گویند: ما علة انخساف القمر. یا بالقوة، چنانکه گویند: هل القمر منخسف؟ گویند: نعم. پس حد اوسطی که علت این حکم باشد و در ضمن این جواب به قوت مذکور به لِم طلب کنند و بحقیقت لم همان بود که: ما الحد الاوسط، یا ما العلة فی ذلک، پس ما چون در این موضوع طالب حد اوسط هل مرکب باشد تابع او بوده باشد. و مطلب لم نیز بر این وجه راجع بود با مطلب ما و از جهت اشتراک ما و لم در بعضی مواضع میان اجزاء حد حقیقی و برهان مشارکت افتد، چنانکه بعد از این معلوم شود. و به این بحث معلوم شد که همهء مطالب بقوت در هر دو مطلب هل و ما که یکی طالب برهان بود و دیگر طالب حد حقیقی مندرج باشد. و چون مطلب هل بر ماء ذاتی متقدم است مباحث برهان بر مباحث حد حقیقی مقدم باید داشت. (اساس الاقتباس صص 351 - 354). || اصول در تداول عرفان و تصوف، قسم پنجم از ده قسم منزل یا مقام در تصوف است که خواجه عبدالله انصاری اقسام مزبور را در منازل السائرین بدین سان آورده است: 1 - بدایات 2 - ابواب 3 - معاملات 4 - اخلاق 5 - اصول 6 - اودیه 7 - احوال 8 - ولایات 9 - حقایق 10 - نهایات. وی هر یک از مقامات مزبور را بده منزل تقسیم کرده که مجموع آنها صد منزل است. و در قسم اصول آرد: اما قسم اصول ده باب است که عبارتند از قصد،عزم، اراده، ادب، یقین، انس، فقر، غنی، مقام و مراد. (از شرح منازل السائرین عبدالمعطی لخمی اسکندری چ قاهره 1954م.). و رجوع به ص 106 همان کتاب شود. || (اصطلاح عروض) اصول را در عروض بر چیزهائی اطلاق کنند که ارکان از آنها ترکیب میشود، و ارکان اصلی یا اصول عبارتند از وتد و سبب و فاصله. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 96). و رجوع به هر یک از اصول مزبور شود.
-اصول افاعیل؛ در تداول عروض عبارتند از اجزاء. رجوع به اجزاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 96).
- بلد اصوله؛ وطن نیاکانش. میهن آبا و اجدادی. زادگاه پدری. (از دزی ج 1 ص 27).
- به اصول رسیدن کار؛ کنایه از سر و سامان گرفتن آن. پایدار شدن و استوار شدن کار :
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول.
حافظ (از یادداشت مؤلف).
- بی اصول؛ بی بنیاد. بی قاعده.
- سخن بی اصول؛ سخن یاوه و بیهوده که بر اصولی مبتنی نباشد :
مغزت نمیبرد سخن سرد بی اصول
دردت نمیکند سر رویین چون جرس.
سعدی (هزلیات).
- ماءالاصول؛ دوای خیسانده. خیس کرده. (از دزی ج 1 ص 27).
.
(فرانسوی)
(1) - Souche (2) - رجال ابوعلی ص 11.
(3) - فهرست طوسی صص 1-3.
اصول.
[اَصْ وَ] (ع ن تف) جهنده تر بر کسی. حمله کننده تر.
- امثال: اصول من حمل.
و رجوع به صول و صولة شود.
اصو.
[اُ لَنْ] (ع ق) از روی اصول. علی الاصول. براصول. باَصل.
اصول اربعمائه.
[اُ لِ اَ بَ عَ مِ ءَ] (اِخ)نامی است که محدثان شیعه به چهارصد کتاب معتبر نهاده اند و بیشتر احادیث آن کتابها از حضرت صادق (ع) روایت شده است. و رجوع به خاندان نوبختی ص 71 شود.
اصول اربعه.
[اُ لِ اَ بَ عَ / عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اصول الاربعة شود. || (اِخ) در تداول علمای شیعه، عبارتست از اصول کافی، تهذیب، استبصار و من لایحضره الفقیه. رجوع به اصحاب کتب اربعه شود.
اصول اعلون.
[اُ لِ اَ لَ / لُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قواهر اصول اعلون. از اصطلاحات حکمت اشراق دربارهء کیفیت صدور کثرت از واحد احد و ترتیب آن و اشعهء برزخی است. رجوع به حکمت اشراق سهروردی چ کربن ص 141 شود.
اصول الاربعة.
[اُ لُلْ اَ بَ عَ] (ع اِ مرکب)چهاربیخ (ریشهء کاسنی و رازیانه و کبر و کرفس). بیخ کاسنی و رازیانه و کبر و کرفس. (اختیارات بدیعی) (تحفه) (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). رجوع به فهرست مخزن الادویه و تحفهء حکیم مؤمن شود.
اصول الحدیث.
[اُ لُلْ حَ] (ع اِ مرکب)دانش اصول حدیث، که آنرا علم روایت حدیث نیز نامند. رجوع به علم روایت و علم حدیث و حدیث و کشف الظنون و مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ج2 شود.
اصول تداوی.
[اُ لِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) درمانشناسی. (لغات فرهنگستان). رجوع به درمانشناسی شود.
اصول ثقیل.
[اُ لِ ثَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از هفده اصول موسیقی، و اصول را بهندی تال گویند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به اصول شود.
اصول حدیث.
[اُ لِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اصول الحدیث شود.
اصول خفیف.
[اُ لِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از هفده اصول موسیقی. (آنندراج) (غیاث). رجوع به اصول شود.
اصول خمسه.
[اُ لِ خَ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عبارت از قسمتی از اصول عقاید واصل بن عطا و عمروبن عبید است که به اصول خمسه معروف است و کسی استحقاق عنوان معتزلی پیدا میکرده است که به این اصول معتقد باشد(1) و آن اصول این است: 1- توحید: «خداوند عز و جل نه جسم است و نه عرض و نه عنصر و نه جزء و نه جوهر، بلکه خالق اجسام و اجزاء و جواهر است، هیچیک از حواس نمیتواند او را دریابد نه در دنیا و نه در آخرت. مکان و اقطار قابل گنجایش و محصور کردن او نیست بلکه خداوند لم یزلی است و زمان و مکان و نهایت و حد ندارد. و خالق اشیاء است و مانند اشیاء نیست و هرچه غیر از اوست محدث است». 2 - عدل: «خداوند شر و فساد را دوست نمی دارد و از این جمله بری است و افعال بندگان را خلق نمیکند بلکه مردم به قدرتی که خداوند به ایشان داده به آنچه به آن امر شده یا از آن نهی بعمل آمده مبادرت می نمایند، اوامر ایزدی جهت اجرای اموری است که مصلحت خلق در آنها و پسندیدهء خداست و نواهی او برای جلوگیری از ارتکاب به امور ناپسند و فسادانگیز است. خداوند بندگان را تکلیف به اعمالی که از حد توانایی ایشان بیرون است نمی کند و از ایشان کاری که ساخته نیست نمیخواهد. مبادرت به فعل یا خودداری از آن به قدرتی است که خداوند آنرا به بندگان خود داده و مالک این قدرت اوست، اگر بخواهد میتواند آنرا سلب کند یا باقی بگذارد، خداوند قادر است که مردم را به اطاعت مجبور سازد و یا ایشان را از راه اضطرار از معصیت بازدارد ولی ارادهء او برای آنکه از بندگان خود دفع محنت کند و باب هرج و مرج را مسدود سازد به این ترتیب قرار نگرفته». معتزله را به مناسبت اصرار در باب تعریف و تقریر توحید و عدل و مناظرهء در این خصوص با طرفداران تجسیم و تشبیه و مجبره و غیره، اهل توحید و عدل نیز میگویند. 3 - وعد و وعید: «خداوند در احکام خویش تغییر نمی دهد و در وعد و وعید خود صادق است و مرتکب گناهان کبیره را نمی آمرزد مگر آنکه در حیات این دنیا توبه کند». 4 - المنزلة بین المنزلتین: واصل بن عطا رأی هیچیک از فرق دیگر چون ازارقه و صفریه و نجدات و مرجئه و جز آنها را که یا به کفر و شرک گناهکاران حکم میکردند و یا به ایمان و اسلام ایشان، نپذیرفت و رایی آورد که حد وسط این دو محسوب می شد و گفت که مرتکبین کبائر نه کافر مطلقند و نه مؤمن درست بلکه مقام ایشان بین این دو طبقه مردم قرار دارد، چه ایمان عبارت از یک سلسله خصلتهای نیکوست که چون در مرد جمع آمد او را به لفظ مؤمن می ستایند و فاسق چون جامع این خصال نیست نمی توان او را به نام مؤمن خواند ولی به این علت که خصال نیک دیگر در او موجود است و منکر شهادتین نیست انکار این خصال و اطلاق نام کافر بر او صحیح نمی باشد و در حقیقت مرتکبین کبائر از صف کفار و مؤمنین هر دو خارجند و از ایشان کناره گیری (اعتزال) جسته اند و در عداد هیچکدام محسوب نمی شوند ولی اگر مرتکب کبیره ای بدون توبه از دنیا خارج شود در آخرت در زمرهء اهل جهنم معدود است، چه در آن دنیا مردم دو گروه بیش نیستند، یا اهل جهنم اند یا مستحق بهشت، با این تفاوت که عذاب او تخفیف خواهد یافت و قرارگاه او از قرارگاه کفار بالاتر خواهد بود. عقیدهء واصل بن عطا از این تاریخ به نام المنزلة بین المنزلتین و اعتزال معروف شده، پیروان او را هم اهل اعتزال یا معتزله خوانده اند. 5 - امر به معروف و نهی از منکر: «بر هر مسلمانی به قدر وسع و استطاعت او واجب است که احکام خداوند را بر هر کس راه عصیان رفته و از اوامر و نواهی الهی سرپیچی کرده، چه کافر باشد و چه فاسق، عرضه دارد و در پیش بردن آن با شمشیر یا وسایل مادون آن جهاد کند و بین کافر و فاسق در این مرحله تفاوت نگذارد.(2)
بعد از واصل بن عطا و عمروبن عبید شاگردان و پیروان ایشان مثل ابوالهذیل محمد بن هذیل علاف (131 - 235 ه . ق.) و ابوسهل بشربن معتمر (متوفی سال 210) و ابواسحاق ابراهیم بن سیار نظام (وفاتش بین 221 و 231) و ثمامة بن اشرس (از معاصرین هارون و مأمون) و هشام بن عمرو فوطی (از معاصرین مأمون) و ابوالحسین عبدالرحیم بن محمد خیاط (نیمهء دوم قرن سوم) و ابوموسی عیسی بن صبیح المردار (از معاصرین بشربن معتمر) و ابومحمد جعفربن مبشر (وفاتش در 234) و ابوالفضل جعفربن حرب (وفاتش در 236) و ابوعثمان عمروبن بحر جاحظ (متوفی 255) اصول خمسهء معتزله را با شرح و تفصیل در بصره و بغداد که دو مرکز عمدهء ایشان بود منتشر نمودند و با اینکه با استادان اولی خود و با یکدیگر اختلاف زیاد پیدا کردند باز در مقابل فرق دیگر اسلامی و مخالفین غیرمسلمان همه به اسم معتزله شناخته می شدند و جمیعاً اصول خمسه را با مختصر تفاوتهایی که گاهی ایشان را به شیعه و گاهی به اصحاب سنت و مرجئه نزدیک مینمود دفاع می کردند. در زمان خلافت یزیدبن عبدالملک (126 ه . ق.) یعنی موقعی که واصل بن عطا و عمروبن عبید اصول خمسه را اظهار کرده بودند این خلیفه عقاید ایشان را پذیرفت و معتزله دور او را گرفتند و او را در میان بنی امیه در دیانت حتی بر عمر بن عبدالعزیز ترجیح دادند و یزیدبن عبدالملک اول خلیفه ای بود که جانب اهل اعتزال را گرفت و بعد از او در عهد بنی عباس چند نفر دیگر از خلفا نیز این سیره را تعقیب کردند. (از خاندان نوبختی صص 35 - 37).
(1) - الانتصار ص126.
(2) - مروج الذهب ج6 ص23.
اصول دار.
[اُ] (نف مرکب) در هیأت نوازندگان کسی را گویند که اصول نگاه دارد یا با اشارات دست و چوب و با ضرب آنان را به اصول رهبری کند. آنکه با طبل یا دف یا دورویه (دایره) اصول نگاه دارد و خوانندگان و رقاصان و ورزشکاران را رهبری کند.
اصول دین.
[اُ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) اصول جمع اصل است و در لغت چیزیست که چیز دیگری بر آن مبتنی شود و دین در لغت بمعنی جزاست، و از آنست گفتار پیامبر(ص): کما تدین تدان. و در اصطلاح، اصل بمعنی طریقت و شریعت است و در اینجا مراد همین است و این فن را از اینرو اصول دین خوانند که دیگر دانشهای دینی از حدیث و فقه و تفسیر بر آن مبتنی است، چه اصول دین متوقف بر صدق رسول و صدق رسول متوقف بر صدق مرسل و صفات و عدل او و امتناع قبح بر اوست. و علم اصول دین دانشی است که در آن از وحدانیت خدای تعالی و صفات و عدل وی و نبوت انبیاء و اقرار به احکامی که نبی آنها را آورده و هم اقرار به امامت ائمه و معاد بحث میشود و کافّهء عالمان بر وجوب معرفت خدای تعالی و صفات ثبوتی و سلبی وی و معرفت آنچه نسبت آن به وی صحیح باشد و هر آنچه نسبت آن به وی ممتنع باشد و شناختن نبوت و امامت و معاد اجماع دارند. (از شرح باب حادی عشر). پیداست که این اعتقاد فرقهء امامیه است که مشتمل بر اصول دین و مذهب میباشد، لیکن اهل تسنن سه قسمت یعنی توحید و نبوت و معاد را اصول دین میدانند. رجوع به توحید و معاد و نبوت و امامت و عدل و اصول مذهب شود :
گر اصول دین نشاید گفت، و نه شاید شنید
هر نمازی را در اول بانگ و قامت چیست پس
در اصول دین چو عاقل را نظر باشد دلیل
زَانبیا در دین بخصمان بر ملامت چیست پس؟
ناصرخسرو.
در اصول دین مستبصر، و در قمع اهل الحاد متشمر. (ترجمهء تاریخ یمینی ص398 چاپی). || اصول دین را بر علم کلام نیز اطلاق کنند و آنرا علم فقه اکبر نیز خوانند. رجوع به کلام و فقه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Credo
اصول سته.
[اُ لِ سِتْ تَ] (اِخ) اصول سته پیش ایشان [یعنی علمای حدیث]عبارتست از صحیح محمد اسماعیل حنفی البخاری، صحیح ابوالحسین مسلم بن الحجاج النیشابوری، کتاب ابوداود سلیمان بن اشعث سجستانی، کتاب ابوعیسی محمد بن عیسی ترمذی، کتاب نسائی و موطأ مالک. و گویند اول کتابی که در حدیث ساخته اند مُوَطَّأ مالک بود و از شافعی نقل است که گفت مااعلم شیئاً بعد کتاب الله تعالی اصح من مُوَطَّأ مالک. و بعد از آن صحیح بخاری، پس صحیح مسلم، و اصح از این هر دو پیش جمهور صحیح بخاری است و حدیثی که در هر یک از این صحیحین است بی تکرار چهارهزار حدیث است و با تکرار در بخاری هفت هزار و دویست و هفتاد و پنج و در صحیح مسلم قریب دوازده هزار، و باید کسی گمان نبرد که ایشان هرچه صحیح بود از احادیث در کتاب خود جمع کرده اند، چه بسیاری از احادیث بشرائطی که ایشان اعتبار کرده اند ثابت است که ایشان آنرا نیاورده اند. (از نفایس الفنون).
اصول سجاوندی.
[اُ لِ سَ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) نقطه گذاری و گذاردن علامات. فنی است که در تجوید و املا از آن بحث میشود. رجوع به سجاوندی شود.
(1) - Ponctuation.
اصول طولی.
[اُ لِ طو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول حکمت اشراق، از اصطلاحات مربوط به قواهر کلی طولی و عرضی و ازلیت و ابدیت زمان است. شیخ اشراق آرد: در قواهر اصولی طولی اندک وسایط شعاعی و جوهریست که امهات اند و اصولی عرضی است از اشعه وساطی دارای طبقات. (از حکمت اشراق چ کربن ص179).
اصول عرضی.
[اُ لِ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از اصطلاحات حکمت اشراق است. رجوع به اصول طولی و حکمت اشراق چ کربن ص179 شود.
اصول فاخته.
[اُ لِ تَ / تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوع یازدهم از هفده گونه اصول در موسیقی است. نام اصولی باشد از هفده بحر اصول موسیقی و آنرا فاخته ضرب هم خوانند، و نام صوتی هم هست. (برهان). نام ضربی از موسیقی و نوعی از نواختن ساز. (از کشف). و در برهان نوشته که صوتی باشد از هفده بحر اصول. و در بهار عجم نوشته که بهندی آنرا سور فاخته گویند. (غیاث) (آنندراج). نام صوتی و ضربی از ضربهای فارسی چنانکه یک بحری و دوبحری. (مؤیدالفضلا). کنایه است به بحری از بحور هفده گانهء موسیقی. (انجمن آرای ناصری) :
باز بلبل چنگ زد در پرده های تنگ گل
در اصول فاخته بلبل پریشان گشت باز.
امیرخسرو (از آنندراج).
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر و اصول فاخته.
امیرخسرو. (از آنندراج).
اصول فقه.
[اُ لِ فِقْهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) علمی است که بدان استنباط احکام شرعی فرعی از ادلهء اجمالی آنها شناخته میشود. و موضوع آن ادلهء شرعی کلی است، از این نظر که چگونه از آنها احکام شرعی استنباط میشود. و مبادی آن از علوم عربی و بعضی از علوم شرعی مانند اصول کلام و تفسیر و حدیث و برخی از علوم عقلی گرفته شده است و غرض از آن بدست آوردن ملکهء استنباط احکام شرعی و فرعی از ادلهء چهارگانه یعنی کتاب و سنت و اجماع و قیاس است. و فایدهء آن استنباط این احکام بر وجه صحت است. و باید دانست که حوادث هرچند بنفس خود بسبب انقضای جهان تکلیف متناهی باشند ولی به علت فزونی و عدم انقطاع حوادث، احکام آنها را بطور جزئی نمی توان دانست. و چون برای هر یک از کردارهای انسان از قِبَلِ شارع حکمی است وابسته و منوط به دلیلی که بدان اختصاص دارد، از اینرو آنها را قضایایی قرار داده اند که موضوعات آنها افعال مکلفان و محمولات آنها احکام شارع است از قبیل وجوب و نظایر آن، و علم متعلق بدان را که از این ادله حاصل میشود فقه نامیدند، آنگاه در تفاصیل ادله و احکام و عموم یا شمول آنها درنگریستند و دیدند ادله راجع به کتاب و سنت و اجماع و قیاس و احکام راجع به وجوب و ندب و حرمت و کراهت و اباحه است و در کیفیت استدلال بدین ادله بر این احکام به اجمال و بی نگریستن به تفاصیل آنها جز بر طریق تمثیل، اندیشیدند و در نتیجه قضایایی کلی بدست آوردند که به کیفیت استدلال بدین ادله بر احکام به اجمال تعلق داشت و هم مربوط به بیان طرق و شرایط آنها بود تا بتوان به وسیلهء همهء این قضایا به استنباط بسیاری از این احکام جزئی از ادلهء تفصیلی آنها دست یافت، آنگاه به ضبط آنها پرداختند و آنها را تدوین کردند و از لواحق نیز بدانها افزودند و دانش متعلق به آنها را اصول فقه نامیدند.
امام علاءالدین حنفی در کتاب میزان الاصول گوید: باید دانست که اصول فقه فرعی برای اصول دین است و ضرورت چنین اقتضا می کرد که تصنیف در آن برحسب اعتقاد مصنف آن باشد و بیشتر تصانیف علم اصول فقه متعلق به اهل اعتزال و اهل حدیث است که دستهء نخست در اصول و دستهء دوم در فروع با ما مخالفند و بر تصانیف آنان نمیتوان اعتماد کرد. و تصانیف اصحاب ما دو قسم است، قسمی در نهایت استواری و اتقان است از اینرو که فراهم آورندهء آن، اصول و فروع را گرد آورده است مانند مأخذالشرع و کتاب الجدل تألیف ماتریدی و مانند آن دو، و گونهء دیگر در نهایت تحقیق در معانی و حسن ترتیب است چون مصنف آن به استخراج فروع از ظواهر مسموع اهتمام ورزیده است. اما بعلت آنکه آنان در دقایق اصول و قضایای معقول مهارت نداشته اند رای آنان در بعضی از فصول به رای مخالفان منتهی شده است. و چنانکه اسنوی در تمهید یاد کرده است نخستین کسی که در این باره به تصنیف پرداخته امام شافعی است. (از کشف الظنون). و صاحب کشاف آرد: اصول فقه و علم فقه را علم درایت نیز نامند چنانکه در مجمع السلوک آمده است. و آنرا دو تعریف است: نخست به اعتبار اضافه و دیگر به اعتبار لقب، یعنی به اعتبار اینکه لقب دانش مخصوصی است. اما در تعریف به اعتبار اضافه ناگزیر باید مضاف یا اصول و مضاف الیه یا فقه و نیز اضافه را که بمنزلهء جزءهای صوری مرکب اضافی است، تعریف کرد، و بنابراین اصول عبارتند از ادله زیرا اصل در اصطلاح بر دلیل نیز اطلاق گردد، و هرگاه به علم اضافه شود این معنی از آن متبادر به ذهن میشود و برخی گفته اند مراد معنی لغوی است و آن چیزیست که چیز دیگری بر آن مبتنی میشود. و ابتناء ممکن است حسی باشد یعنی بودن دو چیز حسی همچون ابتناء سقف بر دیوارها، و هم عقلی مانند ابتناء حکم بر دلیلش. و چون اصول به فقه که دارای معنی عقلی است اضافه شود، درمی یابیم که در اینجا ابتناء عقلی است. و اصول فقه چیزیست که فقه بر آن مبتنی می شود و بدان مستند یا متکی میگردد و برای مستند و مبتنای علم مفهومی بجز دلیل آن نتوان یافت. و تعریف فقه را خواهیم شناخت. اما اضافه به اعتبار مفهوم مضاف افادهء اختصاص مضاف به مضافٌالیه میکند و آن هنگامی است که مضاف مشتق یا مشابه مشتق باشد چنانکه در مثال: دلیل مسئله، دلیل چیزیست که به مسئله اختصاص دارد به اعتبار اینکه دلیلی بر آن میباشد. و اصول فقه نیز چیزیست که مختص به فقه است از این نظر که مبنایی برای آن و مسند بدان باشد. آنگاه به معنی عرفی لقبی انتقال یافته است تا ترجیح و اجتهاد را نیز دربرگیرد. و برخی گفته اند لزومی ندارد که اصول فقه را به معنی ادلهء آن فرض کنیم و آنگاه آنرا به معنی لقبی یعنی علم به قواعد مخصوص انتقال دهیم، بلکه آنرا بر معنای لغویش یعنی آنچه فقه بر آن مبتنی شود و بدان استناد کند، حمل میکنیم و در این صورت بر همهء معلومات آن از قبیل ادله و اجتهاد و ترجیح شامل خواهد شد، از اینرو که در ابتنای فقه بر آن اشتراک دارد و آنگاه از معلومات آن به لفظ خودش که اصول فقه باشد و از خود اصول فقه به اضافه کردن علم بدان، تعبیر خواهد شد و خواهیم گفت: علم اصول فقه. یا اطلاق آن بر علم مخصوص بر طریق حذف مضاف خواهد بود یعنی علم اصول فقه، ولی احتیاج به اعتبار قید اجمال خواهیم داشت و از اینجاست که در «محصول» گفته شده است: اصول فقه مجموع طرق فقه است بر سبیل اجمال و کیفیت استدلال و هم کیفیت حال مستدل بدان. و در احکام عبارتست از ادلهء فقه و جهات دلالت آنها بر احکام شرعی و کیفیت حال مستدل از جهت جمله. اینست آنچه سید سند در حواشی شرح مختصرالاصول یاد کرده است. و اما تعریف آن به اعتبار لقب عبارتست از: علم به قواعدی که بدان بر وجه تحقیق به فقه برسند. و مراد از قواعد قضایایی کلی است که یکی از دو مقدمه دلیل بر مسائل فقه است و مراد به رسیدن یا توصل، توصل قریبی است که آنرا مزید اختصاصی به فقه است زیرا این معنی از باء سببیت (به آن) و از توصیف قواعد به توصل، به ذهن متبادر میشود، بنابراین «مبادی» از قبیل قواعد عربیت و کلام از تعریف خارج میشود زیرا از قواعد عربیت به معرفت الفاظ و کیفیت دلالت آنها بر معانی وضعی می رسند و بواسطهء این قواعد بر استنباط احکام از کتاب و سنت و اجماع قادر می شوند. همچنین به وسیلهء قواعد کلام به ثبوت کتاب و سنت و وجوب صدق آن دو می رسند و با این قواعد به فقه دست می یابند، همچنین علم حساب نیز از تعریف خارج شد زیرا بوسیلهء قواعد آن در مثال: «او را بر من پنج در پنج است» به تعیین کردن مقداری که بدان مقر است می رسند نه به وجوبی که عبارت از حکم شرعی است... همچنین منطق نیز از تعریف خارج شد زیرا رسیدن از راه قواعد آن به فقه رسیدنی نزدیک و مختص بدان نیست، چون نسبت آن به فقه و جز آن یکسان است. و تحقیق در این مقام این است که انسان به عبث آفریده نشده و بی فایده رها نشده است بلکه بهر یک از اعمال وی حکمی از قِبَلِ شارع تعلق گرفته و آن حکم منوط به دلیلی است که بدان اختصاص دارد تا از آن در هنگام حاجت استنباط کند و آنچه را مناسب بداند بر آن حکم قیاس کند زیرا احاطه یافتن به همهء جزئیات متعذر است. و بنابرین قضایایی حاصل آمد که موضوعهای آنها افعال مکلفان و محمول های آنها احکام شارع برتفصیل است و علم بدانها را که از آن ادله بدست می آید فقه نامیدند، آنگاه به تفاصیل ادله و احکام درنگریستند و دیدند که ادله راجع به کتاب و سنت و اجماع و قیاس، و احکام راجع به وجوب و ندب و حرمت و کراهت و اباحه است و در کیفیت استدلال به این ادله بر این احکام به اجمال اندیشیدند بی آنکه به تفصیل آنها درنگرند جز بر طریق مثال زدن. و از اینرو قضایایی کلی متعلق به کیفیت استدلال به این ادله بر این احکام به اجمال و بیان طرق و شرایط آنها بدست آمد که به وسیلهء هر یک از این قضایا به استنباط بسیاری از این احکام جزئی از ادلهء آنها میرسند و آنگاه این قضایا را ضبط و تدوین کردند و برخی از لواحق و متمم ها و بیان اختلافها و دیگر مسائلی را که سزاوار بود نیز به قضایای مزبور افزودند و علم بدانها را اصول فقه نامیدند و مجموعهء آنها عبارت از علم به قواعدی شد که بدانها به فقه میرسند و لفظ «قواعد» مشعر به قید اجمال است و قید «تحقیق» برای احتراز از علم خلاف و جدل است زیرا هرچند علم خلاف و جدل نیز بر قواعدی که انسان را به فقه میرساند مشتمل می باشد لیکن بر وجه تحقیق نیست بلکه غرض از آن الزام خصم است و گویند قواعد آن چنانست که انسان را از رسانیدن به فقه بروشی نزدیک منع میکند بلکه بوسیلهء آنها به محافظت حکم استنباط شده یا مدافعه از آن و نسبت آن به فقه یا غیر فقه بطور یکسان میرسند زیرا جدلی یا جواب دهنده ای است که وضعی را حفظ میکند و یا معترضی است که وضعی را منهدم می سازد. چیزی که هست فقیهان بسی از مسائل فقه را در علم جدل افزوده و نکات فقه را بر آن بنا کرده اند بحدی که توهم میشود جدل را اختصاصی به فقه باشد. سپس باید دانست که تنها مجتهد میتواند از راه جدل به فقه برسد نه دیگران، زیرا علم به احکام از ادله است و دلیل مقلد از آن جمله نیست و بهمین سبب مباحث تقلید و استفتا را در کتب حنفی نیاورده اند و کسانی هم که آنها را آورده اند تصریح کرده اند که بحث از آنها از لحاظ قرار دادن آنها در مقابل اجتهاد است.
تنبیه: آنگاه که مقرر شد اصول فقه لقب علم مخصوص است، نیازی به اضافه کردن علم بدان نیست، مگر آنکه مقصود افزودن در بیان و توضیح باشد مانند: شجر اراک. و در ارشادالقاصد تألیف شیخ شمس الدین اصول فقه بدین سان تعریف شده است: علمی است که بدان تقریر مطلب احکام شرعی عملی و طرق استنباط و مواد حجت ها و استخراج آن به نظر شناخته میشود - انتهی. و موضوع آن ادلهء شرعی و احکام است. توضیح آن اینست که به هر یک از ادلهء شرعی هنگامی اثبات حکم میشود که بر شرایط و قیود مخصوصی مشتمل باشد، و قضیهء کلی مذکور را هنگامی توان کلی تصدیق کرد که بر این شرایط و قیود مشتمل باشد پس علم به مباحث متعلق به این شرایط و قیود بمنزلهء علم به این قضیهء کلی است و بنابرین مباحث مزبور از مسائل اصول فقه است و این از لحاظ دلیل است و اما از لحاظ مدلول که همان حکم است هنگامی میتوان قضیهء کلی بودن قضیهء کلی را ثابت کرد که انواع حکم شناخته شود. و همانا هر یک از انواع حکم به نوعی از ادله با خصوصیت ثابتی از حکم ثابت میشود مانند: بودن این چیز علت برای آن چیز، چه این حکم را به قیاس نمی توان اثبات کرد. آنگاه باید دانست که مباحث متعلق به محکومٌبه که همان فعل مکلف است چه عبادت باشد و چه عقوبت و مانند آن، از مطالبی است که در کلیت این قضیه مندرج می باشد، زیرا احکام به نسبت اختلاف احوال مکلفان مختلف است، چه ایجاب عقوبات به قیاس امکان ناپذیر است، همچنین مباحث متعلق به محکوم علیه که همان مکلف است از قبیل معرفت اهلیت و مانند آن نیز در تحت این قضیهء کلی مندرج است، زیرا به نسبت اختلاف محکومٌعلیه و با نگریستن به وجود عوارض و عدم آن، احکام مختلف است. بنابراین ترکیب دلیل بر اثبات مسائل فقه به شکل اول چنین است: این حکم ثابت است زیرا حکمی است که شأن آن این است و متعلق به فعلی است که شأن آن این است، و این فعل از مکلفی صادر شده که شأن آن این است، و عوارضی که مانع از ثبوت این حکم باشد یافت نشده است و قیاس: این شأن آنست، بر ثبوت این حکم دلالت میکند. «این شأن» صغری و سپس کبری عبارت از این گفتار است، و هر حکم که موصوف به صفات مذکور باشد و بر ثبوت آن قیاس موصوف دلالت کند، چنین حکمی ثابت است. پس این قضیهء اخیر از مسائل اصول فقه است و بطریق ملازمت همچنین: هرگاه قیاسی موصوف به این صفات یافت شود و بر حکم موصوف به این صفات دلالت کننده باشد آن حکم ثابت میشود لیکن قیاس موصوف یافت شده است... الخ. پس دانسته شد که جمیع مباحث متقدم در تحت آن قضیهء مذکور مندرج است و این است معنی رسیدن نزدیک مذکور. و هرگاه دانسته شود که جمیع مسائل اصول راجع به این گفتار است، هر حکم اینچنین که بر ثبوت آن دلیل چنین دلالت کند آن حکم ثابت است، یا هرگاه دلیل چنین یافت شود و بر حکم چنین دلالت کننده باشد، آن حکم ثابت می شود، آنگاه خواهیم دانست که در این علم از ادلهء شرعی و احکامی کلی بحث می شود چنانکه حکم کلی نخستین اثبات کنندهء دوم و دوم ثابت شده به نخستین است. و برخی از مباحث مربوط به اینکه نخستین اثبات کننده برای دوم است ناشی از ادله و برخی ناشی از احکام است. پس موضوع این علم ادلهء شرعی و احکام است زیرا در آن از عوارض ذاتی ادلهء شرعی بحث می شود که برای اثبات حکم اند و هم از عوارض ذاتی احکام گفتگو میشود که ثبوت آنها بدان ادله است. رجوع به التوضیح و التلویح شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و باید دانست که آنچه متفقٌعلیه فقهای اسلام است، کتاب و سنت و اجماع است. و غیرمتفق قیاس است و استحسان و استصلاح. و رجوع به قیاس و استحسان و استصلاح و نیز به مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ج 2 صص930 - 937 و کتاب تقریرات شهابی از ص د تا نط و صص1 - 25 شود. || (اِخ) اصول فقه یا اصول الفقه نام نخستین کتابی است که در اصول تألیف شده است و مؤلف آن شافعی است. (از اعلام المنجد).
اصول قوابس.
[اُ لِ قَ بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شیخ اشراق در ضمن بحث از برزخها آرد: اصول قوابس چهار است: بارد یابس که زمین باشد، و بارد رطب یا آب، و حار رطب یعنی هوا، و حار یابس یا آتش. رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص188 شود.
اصول کردن.
[اُ کَ دَ] (مص مرکب)رقصیدن. حرکات موزون و خوش آینده از خود درآوردن :
بعشق اگر برسی بی شراب مست شوی
چنانکه بی دف و نی خود بخود اصول کنی.
ملاتشبیهی (از آنندراج).
رجوع به اصول و به اصول پا نهادن و ادا و اصول درآوردن (ذیل اصول) شود.
اصول کلام.
[اُ لِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عبارتست از مسائل علم کلام که در آن مطالب علم نقلی را به دلایل عقلی ثابت کنند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به کلام و علم کلام شود.
اصول گرفتن.
[اُ گِ رِ تَ] (مص مرکب)در تداول عامه، ادا و اطوار ریختن. بازی درآوردن. صاحب آنندراج آرد: در این مقام اصول و کچول گرفته نیز گویند :
زاهد ز پنجگاه نماز ریائیش
بر دین حق ببین چه اصولی گرفته ای.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اصول متعارفه.
[اُ لِ مُ تَ رَ فَ / فِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اصناف سه گانه ای که در فواتح علوم وضع کنند. صنف اول آنچه به هَلیّت تنها وضع کنند، و آن مبادی علم باشد، و آنرا مقدمات موضوعه خوانند، و خالی نبود از آنکه بنفس خود بَیّن بود یا نبود و اول از اولیات مجربات و امثال آن باشد و آنرا اصول متعارفه، و القضایا الواجب قبولها خوانند. (اساس الاقتباس ص395). و رجوع به اصول موضوعه شود.
اصول محاکمات.
[اُ لِ مُ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) آیین دادرسی. (لغات فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Axiomes
اصول مذهب.
[اُ لِ مَ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برحسب عقیدهء امامیه، علاوه بر توحید و نبوت و معاد که از اصول دین اسلام بشمار میروند به دو اصل دیگر نیز باید اعتقاد داشت که عبارتند از عدل و امامت. و اینک به بحث در پیرامون عدل پرداخته میشود: عدل در لغت به معنی برابری میان دو چیز است و به عقیدهء متکلمان، عدل عبارت از علوم متعلق به تنزیه ذات باری تعالی از فعل قبیح و اخلال به واجب است.(1) نخست باید دانست که عقل بضرورت قضاوت کننده است به اینکه برخی از افعال نیکوست، چون بازگردانیدن امانت و احسان و راستی سودمند، و برخی زشت است، چون ستم و دروغ زیانبخش. آنگاه باید بدانیم که ما فاعل به اختیار هستیم و ضرورت بدین امر حکم می کند از اینرو که بضرورت میان افتادن انسان از بام و پایین آمدن وی پله به پله تفاوت است و اگر جز این بود ممتنع می بود ما را به چیزی تکلیف کنند و عصیانی وجود نمی داشت و هم قبیح می بود که فعل را در ما بیافرینند و آنگاه ما را بر آن عذاب کنند و هم بدان دلیل که کتاب عزیز یا فرقان میان حق و باطل مشحون است به نسبت دادن فعل به بندگان و اینکه وقوع آن به مشیت خداست مانند: فویل للذین یکتبون الکتاب بایدیهم(2). ان یتبعون الا الظن(3). حتی یغیروا ما بأنفسهم(4). من یعمل سوءً یجز به(5). کل امری ء بما کسب رهین(6). جزاء بما کانوا یعملون(7) و جز اینها. همچنین آیات وعد و وعید و ذم و مدح به میزان بیشماری آمده است. سوم نسبت قبح به خدا محال است زیرا صارف از آن موجود و داعی بدان معدوم است و صارف علم وی به قبح است و عدم داعی از اینروست که یا حاجت او را بدان می خواند در حالی که وی بی نیاز است و یا حکمتی و آن هم محال است زیرا قبیح را حکمتی نیست و اگر قبح بر وی روا می بود اثبات نبوتها ممتنع میبود و چون لازم به اجماع باطل است ملزوم هم باطل میشود. چهارم این است که خدای تعالی برای مقصود و حکمتی می آفریند بدلیل نقلی آیات: أ فحسبتم انما خلقناکم عبثاً و انکم الینا لاترجعون. (قرآن 23/115). و ماخلقت الجن والانس الا لیعبدون. (قرآن 51/56). و ماخلقنا السماء والارض و ما بینهما باط ذلک ظن الّذین کفروا. (قرآن 38/27). و دلیل عقلی اینکه اگر جز این می بود لازم می آمد که کار وی عبث باشد و لازم باطل است زیرا عبث قبیح است و قبیح از حکیم صادر نمی شود پس ملزوم هم باطل است. و غرض وی اضرار نیست از اینرو که اضرار قبیح است بلکه غرض او نفع است و نفع حقیقی تنها ثواب است زیرا نفعهایی چون دفع ضرر یا جلب نفع غیرمستمر است و نیکو نیست چنین غرضی آفرینش بنده باشد، پس ناگزیر باید تکلیفی باشد و آن واداشتن مردم به طاعت از کسی است که فرمانبری از وی واجب باشد تکلیف و طاعتی که با مشقت توأم باشد نه همچون تکالیف نکاح و خوردن و آشامیدن و این طاعت در مرحلهء نخستین باشد زیرا وجوب طاعت جز خدا مانند نبی و امام و پدر و مادر و جز اینها تابع و متفرع بر طاعت خداست و بشرط اعلام مکلف به چیزی که بدان تکلیف شده است، وگرنه اغراءکننده و برانگیزاننده به قبیح میبود و در جهانی که شهوات و میل به قبیح و کراهت از نیکو آفریده شده است ناگزیر باید مانعی وجود می داشت که عبارت از همان تکلیف است و خلاصه منظور وجوب تکلیف است و حتی علم به قبیح و حسن را نیز کافی نمیدانند و تکلیف را لازم میشمرند و جهت حسن آنرا تعریض برای ثواب می دانند نه حصول ثواب و تعریض عام است نسبت به مؤمن و کافر و ثواب نفع مستحق مقارن تعظیم و اجلالی است که بدون تکلیف بدست آوردن آن ممکن نیست. سپس به وجوب لطف بر خدا اشاره میکنند و آن چیزیست که بنده را به طاعت نزدیک میکند و از معصیت دور میسازد و سرانجام فعل عوض امر را بر خدا واجب میدانند و منظور از عوض نفع مستحق خالی از تعظیم و اجلال است وگرنه خدای تعالی نسبت بدان ظالم می بود. رجوع به شرح باب حادی عشر چ سنگی تهران ص38 و 39 شود.
امامت: امامت ریاست عامه است در امور دین و دنیا مخصوص یکی از اشخاص به نیابت پیامبر (ص) و آن بعقل واجب است زیرا امامت لطف است و ما بقطع میدانیم که هرگاه مردم دارای رئیس مرشد مطاعی باشند که داد ستمدیده را از ستمگر بستاند و ستمگر را از ستم بازدارد بصلاح نزدیکتر و از فساد دورتر خواهند بود و در ضمن مبحث عدل گفته شد که لطف واجب است. و مسلمانان دربارهء وجوب و عدم وجوب امامت اختلاف نظر دارند. خوارج بر اطلاق آنرا واجب نمیدانند و اشاعره و معتزله به وجوب آن بر خلق قائلند ولی اشاعره آنرا به سماع و دلیل نقلی واجب می شمرند و معتزله به عقل. و امامیه آنرا بعقل بر خدا واجب میدانند از اینرو که امامت را لطف میشمرند و هر لطفی را بر خدا واجب میدانند و لطف چیزیست که بنده را بطاعت نزدیک و از معصیت دور میکند و این معنی هم در امامت حاصل است و شرح آن این است که هر آنکه خویهای عامهء مردم را بداند و قاعده های سیاست را بیازماید به ضرورت درمی یابد که هرگاه در میان مردم رئیس مطاع مرشدی باشد تا ستمگر و متجاوز را از ستم و تعدی بازدارد و داد ستمدیده را از ستمگر بستاند و با همهء این، آنان را به قاعده های عقلی و وظیفه های دینی وادارد و از مفسده هایی که به بر هم خوردن نظام امور معیشت آنان منجر میگردد و هم از زشتیهایی که به بدفرجامی و وبال معاد آنها منتهی میشود دور سازد چنانکه هر کس از بازخواست خویش بر کار بدی که میکند بهراسد، بی شک در چنین وضعی برستگاری نزدیک تر و از تباهی دورتر خواهد بود و تنها مقصود ما از لطف همین است و بنابراین امامت لطف است و مطلوب هم همین است. و آنانکه امامت را بر خلق واجب می دانند گفته اند از اینرو تعیین و انتخاب رئیس بر آنان واجب است تا زیان را از ایشان دفع کند. امامیه هم به وجوب دفع ضرر قائلند منتها آنان در تفویض امامت به خلق مخالفند زیرا تصور می کنند که این امر یعنی تعیین امامان از طرف مردم به اختلاف منجر می شود و از آن به خلق زیان می رسد و نیز آنان به شرط عصمت امام و وجوب نص قائلند و دربارهء نخست، یعنی وجوب معصوم بودن امام، گویند نیاز مردم به امام، راندن ستم و بازداشتن ستمگر از ستمگری و داد ستمدیده گرفتن است و اگر روا باشد امام غیرمعصوم باشد آنگاه نیاز به امام دیگری پیدا می شود و این امر تسلسل می یابد و آن هم محال است. همچنین اگر امام مرتکب معصیت شود از دو وجه بیرون نیست: اگر انکار کردن وی واجب باشد آنگاه پایگاهی را که در دلهای مردم دارد از دست می دهد و فایدهء نصب وی منتفی می شود. و اگر واجب نباشد وجوب امر بمعروف و نهی از منکر ساقط میشود و آن هم محال است، و گذشته از این امام نگهبان شرع است و ناگزیر باید معصوم باشد تا از زیادت و نقصان مصون بماند و قول خدای تعالی نیز مؤید است: لاینال عهدی الظالمین. (قرآن 2/124). و این شرط یعنی عصمت را تنها شیعیان اثناعشری و اسماعیلی قبول دارند. و دربارهء نص بر امامت گویند چون عصمت از امور باطنی است که جز خدا هیچکس نمی تواند آنرا دریابد از اینرو ناگزیر باید کسی به امام بودن شخصی بنص اعتراف کند که عصمت وی بر خلق آشکار باشد یا معجزه ای بر دست او پدید آید که بر صدق او دلالت کند. اما اهل سنت گویند هرگاه امت با شخصی بیعت کنند که استعداد وی برای امامت به غلبه در نزد آنان معلوم باشد و بشوکت و قدرت خویش بر حفظ اسلام مستولی شود، چنین کسی امام خواهد بود. و زیدیه گویند: هر فاطمی عالم زاهدی که بشمشیر قیام کند و مدعی امامت گردد، وی امام است. اما شیعیان اثناعشری گویند این نظر بدو دلیل درست نیست: نخست آنکه خلافت از جانب خدا و رسول اوست و جز بگفتهء آن دو بدست نیاید، دوم آنکه اثبات امامت به بیعت و دعوی به فتنه میگراید، چه احتمال این میرود که هر دسته ای با یکی بیعت کنند یا هر فاطمی عالمی مدعی امامت شود و در نتیجه زد و خورد و کشمکش روی میدهد. نکتهء دیگر دربارهء امامت این است که افضل رعیت بر اطلاق باشد چنانکه در نبی نیز شرط است. دیگر آنکه شیعیان اثناعشری معتقدند که امام پس از رسول خدا (ص) برحسب نص متواتر از پیامبر علی بن ابیطالب (ع) است زیرا او افضل اهل زمان خویش بود بدلیل آیهء: و انفسنا و انفسکم. (قرآن 3/61)، که به آیهء مباهله معروف است و منظور از انفسنا علی بن ابیطالب (ع) است که بنقل صحیح ثابت شده است و شکی نیست که مراد از انفسنا این نیست که نفس او نفس پیغمبر است بسبب بطلان اتحاد. و بنابرین مراد این است که علی هم مثل او و مساوی اوست چنانکه هنگامی که گویند زید اسد است یعنی مثل اوست در شجاعت. و هرگاه علی مساوی پیغمبر باشد افضل مردم عصر خویش خواهد بود و مطلوب همین است. و اگر جز علی کسی را به امامت بپذیریم تقدیم مفضول بر فاضل لازم می آید که آن هم قبیح است. گذشته از این شیعیان احادیث دیگری نیز در اثبات امامت علی (ع) نقل کرده اند از قبیل حدیث: من کنت مولاه... و حدیث: و انت ولی کل مؤمن و مؤمنة بعدی... و جز اینها. ولی برخی از مسلمانان به وراثتْ عباس بن عبدالمطلب را امام شمرده و جمهور مسلمانان ابوبکربن ابی قحافه را به انتخاب مردم خلیفه دانسته اند. و شیعیان علاوه بر نقل خبرهای متواتر دربارهء منصوص بودن امامت علی (ع) و افضل بودن وی دلیلهایی بر معصوم بودن وی نسبت به دیگران و اعلم بودن وی و اینکه او در قضاوت و اجتهاد و احاطه به دانشهای اسلامی و استنباط احکام و درجهء اجتهاد برتر از همهء صحابه بوده است نیز یاد کرده اند، چنانکه علامه حلی را کتابی است بنام الالفین که در آن دوهزار دلیل بر امامت علی (ع) اقامه کرده است و دیگر مصنفان نیز تألیفهای بسیار و بیشماری در فضیلتهای علی گرد آورده اند. سپس باید دانست که شیعیان اثناعشری امامهای دیگر را پس از علی (ع) بترتیب بدینسان یاد کرده اند: حسن بن علی، حسین بن علی، علی بن حسین، محمد بن علی باقر، جعفربن محمد صادق، موسی بن جعفر کاظم، علی بن موسی الرضا، محمد بن علی جواد، علی بن محمد هادی، حسن بن علی عسکری، محمد بن حسن صاحب الزمان صلوات الله علیهم. و می گویند هر امام سابق بنص، امام لاحق را تعیین کرده و دلیلهای مربوط به امامت را از قبیل معصوم بودن و افضل بودن و اعلمیت و ادعا و معجزات فراوان می آورند. و معتقدند امام دوازدهم از سال 256 ه . ق. که بجهان آمده همچنان زنده است و تا آخرالزمان خواهد بود زیرا در هر زمان ناگزیر باید امامی معصوم در زمین باشد و دیگران را معصوم نمی دانند و بقای او را بدلایلی از قبیل زنده ماندن اصحاب کهف و جز آنان ممکن میدانند و سبب غیبت او را مصلحتی میشمرند که اختصاص به علم خدا دارد یا سبب آنرا افزونی دشمنان و کمی یاران می دانند و گویند آنگاه که زمین را جور و ستم فراگیرد وی ظهور میکند و جهان را پر داد و عدل میفرماید. رجوع به شرح باب حادی عشر مبحث امامت و دیگر منابع اهل تشیع، و عدل و امامت و شیعه و تشیع و اثناعشریه شود.
(1) - از مجمع البحرین.
(2) - قرآن 2/79.
(3) - قرآن 6/116 و ...
(4) - قرآن 8/53، 13/11.
(5) - قرآن 4/123.
(6) - قرآن 52/21.
(7) - قرآن 32/17 و ...
اصول موضوعه.
[اُ لِ مَ / مُو عَ / عِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) مبادی تصدیقی که مخاطب بواسطهء حسن ظن به متکلم به صحت آنها معترف است. مبادی ناآشکاری که بخودی خود در علم مسلم نباشند و بر سبیل حسن ظن آنها را بپذیرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و خواجه نصیر در ضمن بحث از «آنچه در فواتح بعضی علوم یاد کنند» آرد: آنچه در فواتح علوم وضع کنند سه صنف باشد: صنف اول آنچه به هَلیّت تنها وضع کنند و آن مبادی علم باشد و آنرا مقدمات موضوعه خوانند، و خالی نبود از آنکه بنفس خود بَیّن بود یا نبود و اول اولیات و مجربات و امثال آن باشد و آنرا اصول متعارفه و القضایا الواجب قبولها خوانند، و مبادی علم مطلق از این صنف بود. و دوم یا چنان بود که نفس متعلم در بدایت تعلیم به آسانی آنرا اعتقاد کند اعتقادی ظنی یا تقلیدی یا نه چنان بود و اول را اصول موضوعه خوانند و دوم را مصادرات و لامحاله نفس متعلم را مقابل آن اعتقاد حاصل بود به تقابل عدم یا ضد یعنی از اعتقاد به هر دو طرف نقیض خالی بود یا معتقد طرف نقیض بود، مثال اصل موضوع: در هندسه خط مستقیم متناهی بر استقامت اخراج توان کرد و مثال مصادره: هر مقداری متناهی قابل تجزیه نامتناهی بود. (از اساس الاقتباس ص 395). و رجوع به ص396 همان کتاب شود. و در ص344 ذیل «در احوال صناعات پنجگانه و مبادی اصناف قیاسات» مبادی قیاسات را 12 صنف می شمرد از قبیل: محسوسات، مجربات، متواترات، اولیات، حدسیات، قضایایی که قیاسات آنها در فطرت مرکوز بود، وهمیات، مشبهات، مشهورات حقیقی، مشهورات محدود، وضعیات، و صنف 12 را قضایایی شمرد که متعلم را در مبادی تعلیم تسلیم باید کرد تا بعد از آن در علمی دیگر یا هم در آن علم تصدیقش معلوم شود و آن تسلیم اگر بر سبیل مسامحت و طیب نفس بود، اصول موضوعه خوانند و این صنف جز در مبادی علوم نیفتد و این صنف را با وضعیات بهم مسلمات خوانند.
اصول و فروع.
[اُ لُ فُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)(1) در هر دانشی اصول عبارت از قواعد اساسی و بنیادی و فروع شاخه ها و مسائل فرعی آن میباشد. و در اصطلاح دین اسلام اصول را بر مسائلی اطلاق کنند که به اعتقادات مربوط است و فروع را به مسائل وابسته به عمل و عبادات. بطور کلی احکام شرعی اسلام یا متعلق به عمل و طاعت است یا متعلق به معرفت و اعتقاد، قسمت اول را احکام فرعی یا عملی و قسمت دوم را احکام اصلی یا اعتقادی می گویند. بحث در مسائل مربوط به عبادات و احکام عملی جزء فروع و بحث در اعتقادیات و معرفت جزء اصول شمرده میشود. (از خاندان نوبختی ص38 از شهرستانی ص28 و شرح مقاصد تفتازانی ص6). رجوع به اصول شود.
(1) - Les principes fondamentaux et .
(فرانسوی) leurs consequences
اصول و کچول.
[اُ لُ کَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) جنبانیدن سرین در رقص. (آنندراج).
اصول هندسه.
[اُ لِ هِ دِ سَ / سِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) قواعد اصلی و اساسی دانش هندسه. رجوع به هندسه شود. || (اِخ) نام کتابی که آنرا به افلاطون نسبت داده اند. (ابن الندیم). و گویند قسطا آنرا ترجمه کرده است. رجوع به تاریخ علوم عقلی صفا ص92 شود. و منالاوس را نیز کتابی بهمین نام بوده که ثابت بن قره آنرا به عربی درآورد. (از همان تألیف ص 108). و اقلیدس را نیز کتابی بنام اصول هندسه یا جومطریا(1) بوده است. (از همان کتاب ص 104). رجوع به فهرست همان کتاب شود.
(1) - Geometrie.
اصولی.
[اُ] (ص نسبی) عالم متعمق در اصول علوم یا متمسک به اصول یا رونده بر مقتضای اصول. (از قطر المحیط). طایفه ای از علمای اسلام که در امور شرعیه به علم اصول عمل میکنند. مقابل اخباری. (ناظم الاطباء). میان اصولیان و اخباریان کشمکشها و اختلافهایی وجود داشت و چنانکه آقای همایی نوشته اند: اختلاف اصولی و اخباری در شیعه تقریباً نظیر یا باقیماندهء اختلاف معتزلی و اشعری است، پنداری این بنا روی ویرانه های عقاید همان دو طایفه بنیاد گشته است. عقاید معتزله داخل طریقهء اصولی و طریقهء اشاعره و ارباب حدیث سرمشق مسلک اخباری است. مشاجرات اصولی و اخباری در شیعه هم نسبت به خود کمتر از مشاجرات معتزلی و اشعری و رفتارشان بی شباهت به یکدیگر نبوده است.(1) (از غزالی نامه ص75). || در برابر فروعی. کسی که در معرفت و توحید بحث کند اصولی، و کسی که در طاعت و شریعت تحقیق نماید فروعی بشمار میرود. (از خاندان نوبختی ص38 از شهرستانی ص28 و شرح مقاصد تفتازانی ص6). || نسبت به اصول، و گویند این لفظ بر علم کلام اطلاق شود و اصولی کسی است که این نوع دانش را بداند. (از انساب سمعانی برگ 34 ب). || اصولی، در تداول امروز، متکی بر پرنسیپ ها و قواعد: فلان اصولی فکر میکند یا فلان مردی اصولی است؛ یعنی باپرنسیپ است. || (حامص) بی اصولی؛ بی اندامی :
جمله ابنای بوالفضولی او
همه رقاص بی اصولی او.
عالی (از آنندراج).
(1) - قسمتی از مشاجرات اصولی و اخباری را در عصر متأخر، میرزا محمدباقر اصفهانی در کتاب روضات الجنات متعرض شده و حدود سی مسأله از موارد و خلاصهء آنها را در ذیل محمدامین استرآبادی ذکر کرده است (ص36).
اصولی.
[اُ] (اِخ) استاد ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن ابراهیم. فقیه اصولی عالم به دانش کلام بود و وی را از اینرو اصولی میگفتند. وی از پیشوایان فاضل و عالم دینی بشمار میرفت و در فن اصول ذکاوت و استعداد داشت، در خراسان از ابوبکر احمدبن ابراهیم اسماعیلی و ابوبکر محمد بن یزداد اسفراینی سماع کرد و بسال 418 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی). و صاحب تاج العروس آرد: استاد ابواسحاق اسفراینی متکلم معروف به اصولی بود بعلت مقدم وی در علم اصول. رجوع به اسفرائینی، و انساب سمعانی برگ 34 (الف) و اللباب فی تهذیب الانساب چ قاهره ص57 شود.
اصولی.
[اُ] (اِخ) یکی از شاعران عثمانی است که در قرن دهم هجری متولد شد و پس از فراگرفتن دانش و کسب عرفان بمصر رفت و مریدی شیخ ابراهیم گلشنی را برگزید و پس از درگذشت شیخ مزبور یعنی در سال 940 ه . ق. به روم ایلی بازگشت و بقیت عمر را گاه در ینیجه و گاه در اورنوس بیگ زاده گذرانید. اشعار صوفیانه دارد، از اوست:
تصویر غیره قیلمه محل قلب اقدس
اصنامه مسکن ایلمه، بیت المقدس.
(از قاموس الاعلام ترکی).
اصولی.
[اُ] (اِخ) (متوفای 1230 ه . ق. / 1815 م.). محمدحسن بن محمدمعصوم. از مردم قزوین بود که در کربلا پرورش یافت و در آنجا تحصیل کرد و آنگاه بشیراز آمد و در آن شهر سکونت گزید و هم در آنجا درگذشت. از مجتهدان بنام فرقهء امامی بود که در اصول مهارت داشت. او راست: مصابیح الهدایة فی شرح البدایة از حر العاملی در فقه. تنقیح المقاصد الاصولیة در اصول فقه. کشف الغطاء. و رساله هایی دیگر. (از اعلام زرکلی ج3 ص887). رجوع به روضات الجنات 2:15 شود.
اصولیون.
[اُ لی یو] (ع ص، اِ) جِ اصولی (در حالت رفع). رجوع به اصولی شود.
اصولیین.
[اُ لی یی] (ع ص، اِ) جِ اصولی (در حالت نصب و جر). رجوع به اصولی شود.
اصوم.
[اَصْ وَ] (ع ن تف) پرروزه تر. آنکه بیش از دیگران روزه گیرد: و کان اعبدنا و اصومنا و افضلنا الاوسط.(صفة الصفوة ج3 ص19).
اصون.
[اَصْ وَ] (ع ن تف) نگاه دارنده تر و بهتر حفظ کننده. (ناظم الاطباء). نگاهدارتر. نگهبان تر. محافظ تر: والامّ علی ولدها اشفق و لها اصون. (الجماهر بیرونی ص107).
اصونة.
[اَصْ وِ نَ] (ع اِ) جِ صَوان و صِوان و صُوان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به صوان شود.
اصة.
[اِ صَ] (ع مص) (از «وءص») وَأْص. بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب).
اصهاء .
[اِ] (ع مص) روغن مالیدن بچه را و در آفتاب گذاشتن آنرا. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و باعث این بیماریی است که میرسد او را. (منتهی الارب). مالیدن روغن به کودک و در آفتاب گذاشتن وی به سبب بیماریی که بدان مبتلا شده است. (از اقرب الموارد). || بدرد آمدن صهوهء اسب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به صهوة شود.
اصهاب.
[اِ] (ع مص) اصهاب فحل؛ بچهء سرخ سپیدی آمیخته آوردن آن. (منتهی الارب). بچهء سرخ سپیدی آمیخته آوردن. (ناظم الاطباء). اصهاب مرد؛ متولد شدن فرزندان صهب برای وی. (از اقرب الموارد). و رجوع به صهب و صهبة و صهوبة شود.
اصهار.
[اِ] (ع مص) بدامادی پیوستن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). داماد کسی شدن، یقال: اصهر بفلان؛ یعنی داماد فلان شد. (از ناظم الاطباء). پیوستن به محرمیت یا به نسبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصهار به قومی؛ پیوند کردن با آنان به محرمیت یا به جوار یا به نسبت یا زناشویی. (از اقرب الموارد). اصهار به قومی و بسوی قومی؛ در میان ایشان صهر شدن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || اصهار جیش به جیش؛ نزدیک شدن برخی از آنان به برخی. (از اقرب الموارد). و این معنی به نقل صاغانی و زمخشری است. (از تاج العروس). || نزدیک کردن چیزی را به چیزی، و از این معنی است حدیث: انه کان یؤسس مسجد قبا فیصهر الحجر العظیم الی بطنه؛ یعنی آنرا به شکم خود نزدیک کرد. (از تاج العروس).
اصهار.
[اَ] (ع اِ) جِ صِهْر. اهل بیت زن از داماد و پدرزن و برادرزن و دیگران، در مقابل اَحماء که اهل بیت مرد است و از دو جهت صهر نیز گویند. (منتهی الارب). جِ صهر، خویشی و قرابت و حرمت و تزوّج و مصاهرت. (آنندراج). جِ صهر که به معانی قرابت و حرمت ختونت و قبر و شوهر دختر کسی و شوهر خواهر کسی (داماد) است، و اختان بمعنی اصهار نیز باشد یعنی هر یک برای دیگری صهر است. و جوهری گوید اصهار اهل بیت زن است. و از خلیل نقل کرده اند که برخی از عرب صهر را بطور کلی از اَحماء و اَختان هم میشمرند. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). و برخی محقق دانسته اند که نزدیکان شوهر احماء و نزدیکان زن اختان اند و صهر جامع بین هر دو باشد و این گفتهء اصمعی است. و ابن سیده گوید: و چه بسا که صهر را از قبر از اینرو کنایه آورده اند که تازیان دختران را هلاک می کردند و آنها را زنده بگور می کردند و میگفتند: آنان را با قبر تزویج کردیم، سپس این لفظ در اسلام استعمال شده و گفته اند: نیکو تزویجی (صهری) است قبر. و برخی گفته اند این معنی برحسب همانندی است یعنی آنچه جانشین صهر می شود. ابن اعرابی گفت: صهر، شوهر دختر یا خواهر کسی است و ختن پدر زن و برادر زن وی است، و اختان اصهار نیز هست. (از تاج العروس).
اصهب.
[اَ هَ] (ع ص) موی که به سپیدی آن سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب). شَعر اصهب؛ موی میگون. (مهذب الاسماء). میگون. (دستوراللغة). موی سرخ به سپیدی آمیخته. (ناظم الاطباء). آنچه سپیدی موی آن بسرخی زند. مؤنث: صَهْباء. ج، صُهْب. (از اقرب الموارد). شقرة که بسرخی زند. شقرت مایل بسرخی. موی بور. || هر چیز سرخ رنگ که به سپیدی زند. (از صراح) (غیاث). || شتری که سخت سپید نباشد. (از اقرب الموارد). از رنگهای شتر است چنانکه اگر سرخ باشد و شقرت بر آن غلبه داشته باشد آنرا اصهب گویند و مؤنث آن صَهْباء باشد. (از صبح الاعشی ج2 ص33). اشتر سرخ با سفیدی آمیخته. ج، صُهب. (مهذب الاسماء). شتر سرخ سپیدی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتری که سپیدی آن بسرخی درآمیزد چنانکه بالای پشم سرخ و درون آن سپید باشد. (از اقرب الموارد). و گویند: مشک اصهب و عنبر اشهب. (از اقرب الموارد). || روز سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || اصهب السبال؛ دشمن: هم صُهْب السبال و سودالاکباد. (از اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). || (اِخ) چشمه ای است به بحرین و ذوالرمة آنرا بر اصهبیات جمع کرده است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عین الاصهب؛ چشمه ای است میان بصره و بحرین. (ناظم الاطباء).
اصهباب.
[اِ هِ] (ع مص) برنگ سرخ یا سرخی که به سپیدی زند بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به اصهیباب و صهب و صهبة و صهوبة شود.
اصهب صاهب.
[اِ هَ هِ] (ع صوت مرکب)کلمه ای است که بدان میش را برای دوشیدن خوانند. (منتهی الارب).
اصهبی.
[اَ هَ بی ی] (ع ص نسبی) منسوب به اصهب. و تأنیث آن اصهبیة است. رجوع به اصهب و اصهبیة و اصهبیات شود.
اصهبی.
[اَ هَ] (اِخ) عوف بن کعب بن حرث بن سعدبن عمروبن ذهل بن مران بن جعفی بن سعد. تیره ای از جعفی است و منسوب به اصهب. و بسیاری به وی منسوب اند از آنجمله شراحیل بن شیطان بن حرث بن اصهب جعفی اصهبی، که قیس بن سلمة بن شراحیل از فرزندان اوست و وی را صحبتی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب چ قاهره ص57).
اصهبیات.
[اَ هَ بی یا] (اِخ) جِ اصهب که چشمه ای است به بحرین. (منتهی الارب).
اصهبیة.
[اَ هَ بی یَ] (ع ص نسبی) به معنی اشقر و گویا جمع آن اصهبیات است. || (اِخ) آبی است و انشاد شده است :
دعاهن من ثاج فازمعن ورده
او الاصهبیات العیون السوافح.
(از معجم البلدان).
و رجوع به اصهب و اصهبی و اصهبیات شود.
اصهرار.
[اِ هِ] (ع مص) بهم نزدیک شدن دو لشکر. (منتهی الارب). یقال: اصهرّ الجیش للجیش؛ اذا دنی بعضهم من بعض. (از ناظم الاطباء). و رجوع به اِصهار شود.
اصهیباب.
[اِ] (ع مص) سرخ سپید شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برنگ سرخ یا سرخی که به سپیدی زند بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به اصهباب شود.
اصهیرار.
[اِ] (ع مص) گداخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اصهیرار چیزی؛ گداختن آنرا. (از اقرب الموارد). || درخشیدن پشت آفتاب پرست از گرمی آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اصهیرار حرباء؛ درخشیدن پشت آن از گرمی خورشید. (از اقرب الموارد). || اصهیرار مرد؛ خوردن وی صهارة (قطعه ای از پیه) را. (از اقرب الموارد). رجوع به صهارة شود.
اصی.
[اَصْیْ] (ع مص) اصی کوهان؛ نمودار شدن پیه آن. (از اقرب الموارد). بارمند شدن پیه کوهان. (منتهی الارب).
اصیاد.
[اَصْ] (ع اِ) جِ صاد. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صاد شود.
اصیاف.
[اَصْ] (ع اِ) جِ صیف، تابستان و گرما یا ایام بعد ربیع. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به صیف شود.
اصیان.
[اُ صَیْ یا] (ع اِ مصغر) لغتی یا لهجه ای در اُصَیلان و اُصَیلال. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اصیلان و اصیلال شود.
اصیئة.
[اَ ءَ] (اِخ) رجوع به اصیلة شود.
اصیبعة.
[اُ صَ بِ عَ] (ع اِ مصغر) گویا تصغیر اصبع است و به صورت ابن ابی اصیبعة کنیت مؤلف کتاب عیون الانباء موفق الدین ابوالعباس احمدبن قاسم و نیز کنیت رشیدالدین علی بن خلیفه پزشک و موسیقی دان بود. رجوع به ابن ابی اصیبعة شود.
اصیبیة.
[اُ صَ یَ] (ع اِ مصغر) اطفال کوچک. (ناظم الاطباء). و در اقرب الموارد آمده است: در شعر اُصَیبیة آمده است که تصغیر اَصبیة است. رجوع به صبیة و اصبیة شود.
اصید.
[اَصْ یَ] (ع ص، اِ) کژگردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (بحر الجواهر)(1) (مهذب الاسماء). المائل العنق. (اقرب الموارد). || شتری که به بیماری صید مبتلا است. (از اقرب الموارد). و صید و صاد از بیماریهای شتر است. رجوع به صاد و صید شود. || پادشاه، بدان جهت که التفات کم کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پادشاه. (مهذب الاسماء). ملک، زیرا وی بسبب تکبر به چپ و راست نمی نگرد. (از اقرب الموارد). || گردن بلنددارنده از کبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکبر. (مهذب الاسماء). مردی که سر برافرازد از خودبینی و کبر. (از اقرب الموارد). || شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر. (ناظم الاطباء). اسد. مؤنث: صَیْداء. ج، صید. (از اقرب الموارد). || (ن تف) صائدتر. صیادتر. صیدکننده تر.
- امثال: اصید من ضیون.
اصید من لیث عفرین.
(1) - ن ل: کرگدن. کزکردن .
اصید.
[اَ] (ع اِ) لغتی است در وصید که بمعنی فضای خانه است. (از قطر المحیط). صحن خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اصیداد.
[اِصْ یِ] (ع مص) کج گردن شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به اصییداد شود.
اصیدة.
[اَ دَ] (ع اِ) اُصْدة. (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اصدة شود. || حظیرة. (قطر المحیط) (منتهی الارب). حظیرة که از شاخ درخت کنند. (مهذب الاسماء). || لغتی است در وصیدة. (قطر المحیط). رجوع به وصیدة شود.
اصیر.
[اَ] (ع ص) موهای نزدیک بهم درپیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || متقارب. (اقرب الموارد). || مژهء پرمو و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). مژگان دراز و پرمو. (ناظم الاطباء). پرزها یا مژه های دراز و انبوه: لکل منامة هدب اصیر، و منامه قطیفه ای است که بر آن خوابند. (از اقرب الموارد).
اصیرم.
[اُ صَ رِ] (اِخ) عمروبن ثابت بن وقش، از خاندان عبدالاشهل که اسلام آوردن را تا روز اُحد به تأخیر انداخت. رجوع به امتاع الاسماع ج1 ص 34، و اصرم اشهلی شود.
اصیریة.
[اَ ری یَ] (ع اِ) نوعی از پارچه است که در نیشابور تهیه شود و با آن مندیل سازند. (از دزی ج1 ص26).
اصیص.
[اَ] (ع اِ) ظرف شکسته و بقولی نیم سبویی که در آن ریاحین کارند. (از اقرب الموارد). نیم خم. گلدان. آوند شکسته یا آن نصف سبوست که در آن ریاحین کارند. (منتهی الارب). آوند شکسته و کوزه ای بشکل نصف سبو. (ناظم الاطباء). || لگن و تغار و یا کاسهء بزرگ که در آن بول کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب. لگن. شاشدان. تقاره. (از منتهی الارب). باطیه که در آن شاشند. (از اقرب الموارد). || بنای محکم. (از اقرب الموارد). بنای استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رعدة. (اقرب الموارد). لرزنده. (ناظم الاطباء). لرزه. (منتهی الارب). || بیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زعر و انقباض. (مهذب الاسماء). || نوعی زنبر و گل کش دوگوشه. (از منتهی الارب). نوعی از آوند دوگوشه که در آن گل و لای کشند. (ناظم الاطباء).
اصیصة.
[اَ صی صَ] (ع اِ) خانه های با هم نزدیک و مجتمع اندر یک جا. (منتهی الارب). خانه های با هم نزدیک، یقال: هم اصیصة واحدة؛ ایشان مجتمع اند و یک جا میباشند. (ناظم الاطباء).
اصیغ.
[اَصْ یَ] (اِخ) نام وادیی است. (منتهی الارب).
اصیل.
[اَ] (ع ص) صاحب اصل بمعنی صاحب نسب، ای کسی که آبا و اجداد او شریف و نجیب باشند. (غیاث). آنکه دارای اصل است. (از اقرب الموارد) (آنندراج). خداوند اصل و حسب و نسب و بزرگ. (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی ص3). صاحب اصل. صاحب نسب. (منتهی الارب). گهری. گوهری. بانژاد. باپروز. عریق. گرامی نژاد. نژاده. بااصل. اصلمند. نیک نژاد. (تفلیسی). رمیز. (منتهی الارب). نجیب. کسی که دارای نسب بزرگ باشد. چیزی یا کسی بااصل و بزرگ. (مؤیدالفضلا). بیخ آور. خداوند نسبت نیکو. پاک گهر. نژاده. باگهر: اگر نه آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودمی تا همان زمان او را هلاک کردند. (تاریخ بخارا) :
همیشه قاعدهء ملک کردگار جلیل
ممهد است بشمشیر شهریار اصیل.
عبدالواسع جبلی.
|| هر چیز محکم و استوار و بیخدار. (از منتهی الارب) (آنندراج). || محکم رای. (از اقرب الموارد). صاحب رای محکم. (از منتهی الارب).
- رای اصیل؛ رای استوار و محکم :
کرده ای هیچ توشه ای ره را
نیک بنگر یکی به رای اصیل.ناصرخسرو.
|| خلیفهء ثابت رای از سرداری. (منتهی الارب) (آنندراج). العاقب الثابت الرأی. (تاج العروس). || مجد اصیل؛ ذواصالة. || ابن عباد گوید: شر اصیل؛ ای شدید. || در اساس آمده است که: گویند نخل در سرزمین ما اصیل است؛ یعنی در آن پایدار و باقی است و از بین نمی رود. (از تاج العروس). || (اِ) آخر روز. (منتهی الارب). وقت مابعد عصر تا غروب. (از اقرب الموارد). ج، اُصُل، اُصلان، آصال، اَصائل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). شبانگاه و وقت خفتن است و... جوهری گفته است تا نماز شام. (شمع قاموس): بُکرةً و اَصی؛ بامداد و شبانگاه. (قرآن 48 / 9). شبانگاه. (غیاث) (آنندراج) (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی) (ترجمان ترتیب عادل ص13). شامگاه. آفتاب زرد تا پسین. نزدیک به فروشدن آفتاب. پس از نماز دیگر. وقت فاصل بین عصر و مغرب. بعد از عصر تا فرورفتن آفتاب. شبانگاه، و آن بعد از وقت عصر تا وقت فرورفتن آفتاب است. (مؤیدالفضلا). ایوار. خلاف غدوة. خلاف بکرة. ج، آصال: بالغدو و الآصال؛ به بامداد و شبانگاه. (قرآن 7/205 و 13/15 و 24/36). و رجوع به آصال شود. صاغانی گفته است: اصیل بمعنی وقت بر آصال جمع بسته شود، چون افیل و آفال. (از تاج العروس). || هلاک و موت. (منتهی الارب) (آنندراج).
اصیل.
[اَ] (اِخ) شهریست در اندلس. (منتهی الارب) (آنندراج). سعدبن خیر گوید شاید از اعمال طلیطله باشد. (از معجم البلدان) (مراصد). رجوع به اصیلة شود.
اصیل.
[اَ] (اِخ) برادرزادهء اتابک شیرگیر بود که در روزگار سلطان محمد با فدائیان الموت نبرد میکرد. خواجه رشیدالدین آرد: و در دهم ربیع الاول سنهء عشرین و خمسمائه (520 ه . ق.) میمون دژ بفرمود ساختن و زجرود و دهخدا و عبدالملک فشندی به کوتوالی آنجا نصب کرد و اصیل برادرزادهء شیرگیر لشکری به دیلمان آورد، و منهزم بازگشت و اموال و چهارپای او غنیمت گرفتند. (از جامع التواریخ چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص138).
اصیل.
[اُ صَ] (اِخ) ابن عبدالله هذلی یا غفاری. صحابی بود و وی همان کسی است که هنگامی که مکه را برای پیامبر (ص) وصف کرد، فرمود: کافیست ترا ای اصیل. (از تاج العروس).
اصیل.
[اَ] (اِخ) نظام الدین اصیل یا اصیل الدین. مقتدا و شیخ الاسلام عراق بود و هنگامی که شاه سلطان اصفهان را محاصره کرد و لشکر وی در شهر ریختند و دروازه ها فروگرفتند، شیخ ابواسحاق از اضطرار به خانهء اصیل التجا برد و در آنجا مختفی گشت. رجوع به تاریخ گزیده ص674 و نظام الدین شود. و خواندمیر نیز مینویسد: هنگامی که شاه سلطان اصفهان را محاصره کرد (757 ه . ق.) امیر شیخ ابواسحاق در خانهء اصیل الدین که شیخ الاسلام شهر اصفهان بود پنهان شد و چون سلطان بشهر درآمد اصیل الدین از آنرو که شاه سلطان از راه گماشتن جاسوسان در پی جستن پناهگاه شیخ ابواسحاق بود بترسید و چگونگی امر را به شاه سلطان بازگفت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص290 شود.
اصیل آباد.
[اَ] (اِخ) دهیست جزء بخش شهریار شهرستان تهران واقع در 12 هزارگزی جنوب باختر شهریار. محلی جلگه، معتدل و سکنهء آن 260 تن است که شیعه و فارسی زبان اند و بترکی هم سخن میگویند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور، سیب زمینی، چغندر قند و انواع میوه ها و شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است و از طریق جوقین میتوان ماشین برد. مزرعهء فرنیک جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
اصیلا.
[اَ] (اِخ) ازیلا. شهریست به عدوه نزدیک طنجه و میان آن و اندلس دریایی بزرگ است. رجوع به اصیلة و ترجمهء ابن خلدون بقلم پروین گنابادی فهرست ج2 شود.
اصیل ارغون.
[اَ اَ] (اِخ) (امیر سید...) از امیران درگاه میرزا سلطان ابوسعید تیموری بود که بسال 863 ه . ق. هرات را تصرف کرد. خواندمیر آرد: روز جمعه هشتم ماه صفر(863) امیر سید اصیل ارغون و پهلوانان حسین دیوانه از اردوی سلطان سعید به دارالسلطنهء هرات رسیده شهر و قلعه را متصرف گردیدند. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص75). و رجوع به فهرست همان جلد (اصیل ارغون) شود.
اصیلال.
[اُ صَ] (ع اِ مصغر) مصغر اُصْلان و مرادف اُصَیلان و اُصَیّان. (از اقرب الموارد). رجوع به اصلان و اصیلان و اصیان و نشوءاللغة ص52 شود.
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) فرزند نجیب سمرقندی. از شاعران روزگار سلجوقیان پس از عهد معزی و سنجری در ماوراءالنهر بود. عوفی وی را «از لطیف طبعان سمرقند» شمرده و «ابیات» وی را «در غایت لطف و طراوت» دانسته و گوید: آنچه او گفته است محض لطف طبع است.
در حق سعد نجار گوید:
نجار بچاکری تویی درخور مغ
شعر تو خطاست جمله در دفتر مغ
چشمت به کلاه مغ همی ماند راست
زیراک سپید است و کژ و در سر مغ.
و در حق پسر کاک پزی گوید:
روی تو بروشنی سبق برد از مه
وز نور تو در تو کی توان کرد نگه
با منبر تو چرخ یکی پست حقیر
با کاک تو جرم مه یکی قرص سیه.
و گوید وی از احداث است، بیش از این از لطایف ابیات او استماع نیفتاده است. (از لباب الالباب ج2 ص396).
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) امیر اصیل الدین عبدالله بن علی بن ابی المحاسن بن سعدبن مهدی علوی محمدی. امامی فاضل و بارع و متورع بود، حدیث گرد آورد و سماع و روایت کرد، کتاب بخاری را بر شیخ علاءالدین خجندی به سماع وی از ابوالوقت دارمی سماع کرد، و قسمتی از صحیح مسلم را بر شیخ عبدالرحمن بن عبداللطیف بن اسماعیل بن [ ابی ]سعد نیشابوری از فاطمی از فراوی سماع کرد و جامع دارمی از عبدالرحمان از ابوالوقت سماع کرد و سنن ترمذی نیز از وی از ابوحفص عمر دینوری سماع کرد. و از جملهء مشایخ وی توان این کسان را نام برد: شیخ شهاب الدین فضل الله توربشتی و شیخ شمس الدین محمد بن صفی کرمانی و شیخ معین الدین ابوذر کشکی. و او را گلچین ها یا برگزیده هایی از یکایک همهء جامع های سنن است و نیز رساله های بسیاری در مهمات دین تألیف کرده است، همچنین او راست کتابی بنام مفاتیح الهدی و آن کتاب جامعی است در احکام و حدیث. و او هرگز سفر نکرد زیرا مصلحت خود را در اقامت میدید و در جامع عتیق حسبةً لله با عباراتی نزدیک بفهم که برای خاص و عام سودمند بود مذکری و وعظ میکرد و گفتار او دور از پیچیدگی و ابهام و اطاله گویی بود. به کمی و فزونی شنوندگان نمی نگریست و به اعراض یا رغبت آنان اعتنا نمی کرد بلکه حدیثهای رسول خدا (ص) را به هر طالب تشنه و دلبسته ای تبلیغ میکرد و در راه خدا به مجاهده میپرداخت و از سرزنش ملامتگر نمی هراسید. و چون کتب اهل اعتزال در شیراز آشکارا شد دامن در چید و آهنگ سفر کرد و گفت: من در شهری که کلمه های معتزله و خزعبل های بیهوده منتشر گردد سکونت نمی گزینم. و چون خبر به اتابک (گویا منظور اتابک ابوبکر است) رسید او اصیل الدین را از این آهنگ بازداشت و مردم را بخواندن و آموختن کتابهای اهل سنت و دوری از ضلال و بدعت فرمان داد. اصیل الدین را کرامتهای فراوان است و گروهی بسیار از مردم بسبب وی تربیت یافتند. وی بسال 685 ه . ق. درگذشت. (از شدالازار ص325). رجوع به حواشی همان صفحات شود.
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) حسن. لقب پسر خواجه نصیرالدین طوسی معاصر اولجایتو (که در سال 703 ه . ق. بتخت سلطنت نشست) بود. و اولجایتو در حدود 706 که از تبریز بمراغه رفت و رصدخانهء آن شهر را بازدید کرد اصیل الدین را به ادارهء آن گماشت.(1) و ادوارد برون در ضمن احوال اولجایتو آرد: پس آنگاه به رصدخانهء معروف مراغه رفته و اصیل الدین فرزند خواجهء بزرگ نصیرالدین طوسی را (که چنانکه گفتیم در1272م. وفات یافته بود) منصب منجم باشی درباری بخشود(2). (از سعدی تا جامی ص 51). و آیدین صاییلی نمایندهء ترکیه در کنگرهء خواجه نصیر (1335 ه . ش.) مینویسد: و اولجایتو در سال 1304 - 1305 م. یکی از پسران خواجه نصیر را به ریاست رصدخانه انتخاب کرد. و سپس آرد: وقتی که شخصی بنام حسین بن احمد الحکیم که در موقع ریاست صدرالدین علی پسر نصیرالدین رصدخانه را زیارت کرد عدهء دانشمندانی که بعد از فوت نصیرالدین در رصدخانه مشغول کار بودند شاید کمتر از زمان خود خواجه نبود، این زیارت قبل از شروع قرن چهاردهم م. بوده است، برای اینکه در موقع مسافرت غازان خان در آخر قرن سیزدهم م. پسر دیگر خواجه نصیر بنام اصیل الدین حسن ریاست رصدخانه را عهده دار بوده. از اینکه اولجایتو هم یکی از پسران خواجه نصیر را بریاست رصدخانه منصوب کرد، ممکن است که سه پسر خواجه نصیر بنوبت ریاست رصدخانه را داشته بوده باشند(!)، این خصوص از قول کتبی هم مستنبط میشود. پسر سوم خواجه نصیر فخرالدین احمد است. بدین منوال ممکن است پسر سوم که اولجایتو بریاست رصدخانه آورد همین فخرالدین احمد باشد چون ظاهراً صدرالدین پیش از نصب برادرش بریاست رصدخانه فوت کرده بود و کار اصیل الدین هم شاید در اواخر سلطنت غازان خان به ادبار رو گرفته و بهمین منوال منکوباً عمرش بپایان آمده بود، ولی بقول براون پسر خواجه نصیر که از طرف اولجایتو بریاست رصدخانهء مراغه تعیین شد اصیل الدین بوده است. (از یادنامهء خواجه نصیر ص 65).
و مصطفی جواد نمایندهء عراق در کنگرهء خواجه نصیر آرد: صفدی گوید: و صدرالدین علی پس از پدر بیشتر منصبهای پدر را بر عهده گرفت و چون وی درگذشت برادر وی اصیل الدین حسن همهء منصبهای برادر را عهده دار گردید و با سلطان غازان به شام رفت و در این روزگار در اوقاف دمشق حکم میکرد و مقداری از آنها را بگرفت و سپس با غازان به بغداد بازگشت و مدتی به نیابت بغداد گماشته شد.(3) سپس صفدی وی را به بدسیرتی متهم میکند و دربارهء از کار برکنار شدن و مورد اهانت قرار گرفتن و بوضعی ناستوده مردن وی سخن میگوید. و این شیوهء مورخان ممالیک مصر بود که به نکوهش کلیهء کسانی که به خدمت سلطانان دولت مغول برعموم و به خدمت سلطانان دولت ایلخانی بخصوص پیوسته بودند می پرداختند. و بهمین سبب می بینیم وی (صفدی) دربارهء فخرالدین احمد (برادر اصیل الدین) می نویسد: و اما فخر احمد برادر آن دو را غازان بکشت زیرا وی اوقاف روم را بخورد و ستمگری کرد(4) و حقیقت آنست که مردان آن دولت در روزگار خودشان هر صبح و شام در معرض قتل بودند و تنها نمی دانستند چه وقت شمشیر بگردن آنان فرودمی آید... و مقریزی در ضمن خبرهای مربوط به تجاوز غازان بن ارغون بن اباقا به دمشق بسال 699 ه . ق. گوید: و اصیل الدین بن نصیر طوسی، منجم غازان و ناظر اوقاف تاتار از اجرت نظارت در دمشق دویست هزار درهم گرفت(5). و یکی از بزرگان نسب شناس، کتاب خویش «غایة الاختصار فی البیوتات العلویة المحفوظة من الغبار» را بنام اصیل الدین حسن بن نصیرالدین طوسی تألیف کرده و در مقدمهء آن گفته است: چون به مدینة السلام (بغداد) وارد شدم و به درگاه سلطانی بار یافتم و مولا وزیر بزرگ خدایگان بزرگوار معظم ملک افاضل حکیمان، پیشوای اماثل دانشمندان برگزیدهء شاهان، عضد وزیران، اصیل حق و دین، نصیر اسلام و مسلمانان را دیدم که(6)... مراسم دانشها را بپا داشت در عصری که بازار آن کاسد است و از آزادگان حمایت کرد در روزگاری که آزاده انگشت شمار است...:
یا ابن النصیر و ما الزمان مسالمی
الا و انت علی الزمان نصیری
سألوک فی علم النجوم لو انهم
قد وفّقوا سألوک فی التدبیر.
بلغ العلاء لخمسَعشرة حِجّةً
و لداته اذ ذاک فی اشغال.
آنکه ستم نکرد، چون به پدر خود شباهت داشت... ابومحمد حسن بن مولانا امام اعظم، پیشوای عالمان و قدوهء فاضلان، سید وزیران، یکتای روزگار خویش در دانش و فضل و قریع دهر خود در جلالت و نجابت، نصیر حق و دین، پناهگاه اسلام و مسلمانان، ابوجعفر محمد بن ابی الفضل طوسی... به مجلس اعلای وی شتافتم و در محضر وی حضور یافتم، و او بسخنهایی بهتر از دُر گوش مرا نوازش داد، آنگاه سخن به اخبار و انساب کشیده شد و او را در این دانش دریایی بیکران یافتم و نکته هایی را بمن بازگفت که من بتوهم آنها را از علم نسب می دانستم و او را بدین گفتار نمی ستایم:
أ لم تر ان السیف ینقص قدره
اذا قیل هذا السیف مض من العصا
بلکه واقع را حکایت میکنم. باری در اثنای گفتگو گفت: میخواهم که برای من کتابی در نسب علوی تألیف کنی که مشتمل بر انساب فرزندان علی باشد تا از آن بر خاندانهای علویان آگاه شوم. و من بسمع و طاعت به وی پاسخ دادم و بقدر وسع و استطاعت در تألیف آن بذل جهد کردم(7). و آنگاه کتاب غایة الاختصار مذکور را برای وی تألیف کرده است. بعدها ابوالهدی صیادی بدین کتاب دست یافته و اسم مؤلف آنرا حذف کرده و نسب وی را بر آن افزوده و آنگاه کتاب را بنام مؤلف مزوری طبع کرده است. و این ابیات را عفیف الدین ابومحمد ربیع بن محمد کوفی فقیه حنفی مدرس مدرسهء عصمتیهء بغداد به اصیل الدین حسن بن نصیرالدین طوسی متوفی بسال 715 ه . ق. در بغداد نوشته است، و آن هنگامی بوده است که فقیه مزبور را بسال 688 از مدرسهء مغیثیة... منسوب به سلطان مغیث الدین محمودبن محمد بن ملکشاه سلجوقی اخراج کرده اند:
انا مدحناک لا من اجل حاجتنا
لکن لفضلک ان الفضل ممدوح
و باب حاجتنا ان سده قدر
فعندنا بک باب العز مفتوح
و لی اذا نلتها او لم انل امل
علی فنائک ملقی الرحل مطروح.(8)
(از یادنامه صص114 - 115).
و رجوع به حسن شود.
(1) - تاریخ مغول اقبال ص309.
(2) - تاریخ فوت اصیل الدین بموجب مجمل فصیحی خوافی سال 714 ه . ق. است.
(3) - الوافی بالوفیات ج1 صص182 - 183 و فوات الوفیات ج2 ص312.
(4) - همان دو مأخذ.
(5) - السّلوک ج1 ص894.
(6) - شرحی از القاب و عبارات در ستایش اصیل الدین می آورد.
(7) - غایة الاختصار صص9 - 11.
(8) - التلخیص ج4 ص61.
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) (خواجه...) در روزگار شاه منصور پادشاه معاصر حافظ شیرازی حاکم قم بود. حافظ ابرو دربارهء گرفتار شدن سلطان زین العابدین و میل کشیدن و دیگر حادثه هائی که در آن روزگار روی داد، آرد: چون شاه منصور به جانب قم متوجه شد حاکم قم خواجه اصیل الدین به استقبال آمد و چون شاه منصور به ظاهر قم فرودآمد مادر خواجه اصیل الدین (زهراخاتون) که از خیار نساء و کافلهء مهمات آن ولایت بود شاه منصور را به اندرون شهر خانهء خود به رسم طوی و ضیافت حاضر گردانید. (از تاریخ عصر حافظ ج1 ص422).
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) عبدالله حسینی. خواندمیر در حبیب السیر نام وی را در ذیل سادات و مشایخ و علمای زمان سلطان حسین میرزا بایقرا (863 - 912 ه . ق.) بدین سان آورده است: امیر سید اصیل الدین عبدالله حسینی و او را به صفتهای اصالت و وفور جلالت و قدمت دودمان و فزونی پارسایی و دینداری و پرهیزگاری ستوده و از دیگر عالمان و بزرگان برتر شمرده و هم او را در دانشهای تفسیر و حدیث و انشا و فن تألیف بی همتا دانسته است. سپس گوید: وی در روزگار سلطنت سلطان حسین میرزا از شیراز که وطن اصلی بود به هرات رفت و در آنجا اقامت گزید و هفته ای یک بار در مدرسهء گوهرشادآغا به موعظه و ارشاد مردم می پرداخت و در هر ماه ربیع الاول دربارهء میلاد حضرت پیامبر (ص) خطابه ایراد میکرد. او راست: کتاب درج الدرر که مشتمل بر سیر حضرت پیامبر است. و رسالهء مزارات هرات. وی در 17 ربیع الاَخر سنهء ثلث و ثمانین و ثمانمائه (883 ه . ق.) درگذشت و سلطان حسین میرزا فرمان داد وظیفه و مستمری او را به فرزندانش اعطا کنند. (از حبیب السیر چ خیام ج4 ص334). و در ص359 همان جلد در ذیل احوال امیر جمال الدین عطاءالله می نویسد: و آن حضرت مانند عم بزرگوار خویش امیر اصیل الدین در علم حدیث بی نظیر آفاق گشته اند. و در حواشی «از سعدی تا جامی» بقلم آقای حکمت نیز کتاب درج الدرر فی سیر خیرالبشر را به سید اصیل الدین عبدالله الحسینی الدشتکی الشیرازی الهروی نسبت داده و نوشته اند: متوفی سنهء 783 ه . ق. و این شخص مؤلف رسالهء مزارات هرات است و سید اصیل الدین از سلسلهء رفیعهء سادات دشتکی شیرازی است... آنگاه می نویسد: و این سید و برادرزادهء او در زمان ابوسعید گورکان از شیراز بهرات مهاجرت کرده اند. و در ذیل معرفی روضة الاحباب می نویسد: تألیف برادرزادهء سید اصیل الدین سابق الذکر موسوم به میرجمال عطاءاللهبن فضل الله الحسینی الدشتکی الشیرازی الهروی. سپس به حبیب السیر ج3 جزو 3 صص 335 - 348 و مجالس المؤمنین قاضی شوشتری مجلس پنجم ص227 و روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ص469 و امل الآمل فی علماء جبل عامل رجوع داده اند. (از سعدی تا جامی ص472). و قاضی نورالله در ص 133 مجالس المؤمنین چ قدیم تهران تاریخ وفات اصیل الدین را هفدهم ربیع الاول سنهء ثلاث و ثمانمائة (803 ه . ق.) نوشته و گوید در زمان سلطان ابوسعید از دارالملک شیراز که وطن اصلی آن جناب است به هرات تشریف آورده و هفته ای یک بار در مدرسهء مهدعلیا گوهرشادآغا به موعظه و نصیحت خلایق میپرداخت و دو کتاب درج درر و رسالهء مزارات هرات را به وی نسبت میدهد و در شرح حال امیر جلال الدین عطاء المحدث الدشتکی الشیرازی اصیل الدین را مانند خواندمیر که مأخذ اصلی است عم جمال الدین میداند و تصریح نکرده است که با عم خود مهاجرت کرده است. و در فهرست کتابخانهء اهدائی سیدمحمد مشکوة گردآوردهء ع. منزوی ج2 ص582 نیز که به تفصیل دربارهء این خاندان گفتگو شده است ننوشته اند اصیل الدین و برادرزادهء او با هم به هرات مهاجرت کرده اند بلکه آورده اند: برادر پدر او (جمال الدین) اصیل الدین عبدالله دشتکی شیرازی (17 ربیع الاول 883 ه . ق.) نگارندهء مزارات هرات میباشد که در روزگار سلطان ابوسعید گورکان (855 - 873 ه . ق.) از شیراز بهرات آمد. و باری آنچه مسلم است تاریخ وفات وی که در حاشیهء «از سعدی تا جامی» 783 ضبط شده صحیح نیست و ممکن است غلط چاپی باشد که به تصحیح آن توفیق نیافته اند. همچنین تاریخ 803 که در مجالس المؤمنین آمده نیز با تاریخ حبیب السیر 80 سال اختلاف دارد و درست نیست، چه گذشته از اینکه حبیب السیر یا مأخذ اصلی صحیح تر بنظر میرسد اگر اصیل الدین در 803 درگذشته باشد چگونه وی در روزگار سلطان ابوسعید که از 855 تا 873 ه . ق. سلطنت میکرده به هرات آمده است. احتمال هم نمیرود که تاریخ وفات این اصیل الدین با تاریخ وفات اصیل الدین عبدالله بن علی بن ابی المحاسن شیرازی اشتباه شده باشد زیرا این اصیل الدین در 685 درگذشته است.
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) محمد بن مظفر عقیل. بانی مدرسهء اصیلیهء دهوک بخارج شهر یزد بود که در نیمهء اول قرن هشتم هجری میزیست. (از تاریخ یزد به اهتمام ایرج افشار). و رجوع به اصیلیه شود.
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) محمد شیرازی. از کبار مشایخ و عرفا بوده و در سال 618 ه . ق. درگذشته و در قریهء بلیان در یک فرسنگی سمت جنوب کازرون مدفون است. (از آثار عجم ص326 از ریحانة الادب ج1 ص87).
اصیل الدین.
[اَ لُدْ دی] (اِخ) نظام الدین. شیخ الاسلام اصفهان در عصر شاه ابواسحاق. رجوع به اصیل نظام الدین شود.
اصیل الرأی.
[اَ لُرْ رَءْیْ] (ع ص مرکب)مرد نیکورأی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). استواررأی. (از تاج العروس). و رجوع به اصیل شود.
اصیل الطرفین.
[اَ لُطْ طَ رَ فَ] (ع ص مرکب)(1) آنکه از دو سوی، پدر و مادر نجیب و اصیل باشد. کریم الطرفین. نجیب الطرفین. و رجوع به اصیل شود.
(1) - Noble de cote de son pere et de .
(فرانسوی) sa mere
اصیلان.
[اُ صَ] (ع اِ مصغر) مصغر اُصْلان و مرادف اُصَیلال و اُصَیّان. (از اقرب الموارد). رجوع به اصلان و اصیلال و اصیان و نشوءاللغة ص 52 شود.
اصیل خزاعی.
[اَ لِ خُ] (اِخ) در عصر پیامبر می زیست و از فصیحان بود. جاحظ از وی چند جمله که در پاسخ پیامبر (ص) بازگفته نقل کرده است. رجوع به البیان والتبیین چ قاهره ج2 ص128 شود.
اصیل روغدی.
[اَ لِ غَ] (اِخ)(1)دهقان زاده ای بود از مردم روغد بنام اصیل که در نیمهء اول قرن هفتم هجری میزیست و نخست وکیل خرج کورکوز مغول در خراسان (طوس) بود و چون کورکوز به پایه ای بلند نائل آمد کار اصیل نیز رونق گرفت و هنگامی که کورکوز آهنگ از میان بردن شرف الدین شاه کرد که در خراسان از مردان باکفایت و کاردان بود، اصیل نیز در این کار به مبالغه پرداخت تا وی را بگرفتند و دوشاخ نهادند و جایگاه وزارت به اصیل روغدی سپرد و وی در آغاز مسگری بود در دیوان که همچون صنف خویش بر تماسک نیروهای طبیعی خود قادر نبود و در زمرهء صدور و اعیان پایگاهی نداشت و از اینرو که میان کورکوز و یکی از امیران جغتای سخنان سخت رد و بدل شده بود هنگامی که وی به طوس رسید ایلچیان هوادار امیر مزبور که مأمور دستگیر کردن وی بودند نیز دررسیدند و کورکوز از آنان احتیاط میکرد و اصیل روغدی او را نمیگذاشت که نزد ایلچیان رود و راههای بد در پیش او می نهاد و او را تخویف میکرد که نباید خود را در دسترس آنان قرار دهد تا روزی ایلچیان با مغولان بسیار که در زیر لباس زره پوشیده بودند درآمدند و کورکوز و اصیل را بگرفتند و پس از چند روز آن دو را با خود بردند تا سرانجام دهن کورکوز را از سنگ پر کردند و او را بکشتند و اصیل را در سمرقند محبوس کردند و دستور دادند او را گرسنه بدارند و سرانجام بموکل امر کردند در غذای وی دارویی سمی بریزند و بدو دهند و در نتیجه وی هلاک شد. رجوع به تاریخ جهانگشا ج2 صص238 - 242 شود.
(1) - منسوب به روغد، از تومان های هفتگانهء مازندران. رجوع به نزهة القلوب فصل مازندران شود.
اصیل زاده.
[اَ دَ / دِ] (ن مف مرکب / ص مرکب) آنکه از خاندانی اصیل باشد. بااصل. باگهر. باگوهر. نجیب :
اصیل زاده و از خانوادهء حرمت
بزرگوار و به اقبال و دولت اندرخور.
سوزنی.
اصیلع.
[اُ صَ لِ] (ع اِ) ماری است باریک گردن گردسر. (منتهی الارب). نوعی است از مار. (مهذب الاسماء). ماری باریک گردن که سر آن همچون گلوله ای است. (از قطر المحیط). || نره. (منتهی الارب) (از قطر المحیط).
اصیلة.
[اَ لَ] (ع اِ) هلاک و موت. (منتهی الارب) (آنندراج). هلاک و مرگ، چون اصیل. اوس بن حجر گوید:
خافوا الاصیلة و اعتلت ملوکهم
و حملوا من اذی عزم باثقال.
(از تاج العروس).
|| اصل. (منتهی الارب) (آنندراج). || جمیع. همه: جاؤا باصیلتهم؛ ای باجمعهم. و این گفتهء ابن سکیت است که زمخشری نقل کرده است. (از تاج العروس). اصیلة الرجل؛ جمیع مال با نخلستان او. (منتهی الارب). اخذه باصیلته، بنا بنقل ابن السکیت؛ ای باجمعه، و همچنین: جاؤا باصیلتهم و باصلتهم (محرکةً)، بنقل ابن اعرابی؛ ای اخذه کله باصله لم یدع منه شیئاً. (از تاج العروس). || و اهل طایف گویند: فلان را اصیله ای است؛ یعنی ارضی قدیمی و موروثی دارد که در آن میزید. (از تاج العروس).
اصیلة.
[اَ لَ] (اِخ) بصورت های گوناگون در متنهای تازی بدین سان: اصیل، اصیلا، اصیئة و ارضیلا آمده است. یاقوت آرد: ابوعبید بکری در کتاب مسالک هنگام یاد کردن بلاد بربر در عدوهء بر اعظم آرد: شهر اصیله نخستین شهر عدوه نزدیک مغرب است و آن در دشتی است که پیرامون آنرا پشته های نرمی فراگرفته و دریا در جانب غربی و جنوبی آنست و دارای باره ای بود و پنج دروازه داشت و هرگاه دریا متموج میشد موجها بدیوار جامع میرسید و بازار آن در روز آدینه پر از جمعیت میشد و آب چاههای شهر آشامیدنی بود و در بیرون شهر چاههایی بود که آب گوارا داشتند و هم اکنون این شهر ویرانه و در جانب غربی طنجه واقع است و میان آنها یک منزل راه است. (از معجم البلدان). و ابن خلدون در ضمن بحث از اقلیم سوم آرد: و در شمال بلاد مراکش شهرهای فاس و مکناسة(1) و تازا(2) و قصر و کتامة(3) واقع است و همین نواحی است که در عرف مردم آن سرزمین مغرب اقصی خوانده میشود و از جملهء آنها بر ساحل دریای محیط دو شهر اصیله(4) و العریش(5) دیده میشود و در سمت شرقی این بلاد ممالک مغرب مرکزی (مغرب الاوسط) واقع است که پایتخت آنها تلمسان است. (از مقدمهء ابن خلدون ترجمهء محمدِ پروین گنابادی). و صاحب قاموس الاعلام گوید: اصیله نام قصبه ایست در مغرب اقصی در ساحل اقیانوس اطلس در 44 کیلومتری جنوب غربی طنجه و جمعیت آنرا در زمان خویش 1000 تن احصا کرده است، و هم آرد: در روزگار رومیان شهری بنام بود و آنرا «پولیازیلیس» میخواندند، در دوران درخشان مسلمانان نیز از بلاد معمور بشمار میرفت و زادگاه دانشمندانی نامدار بود، اما در روزگار یاقوت وضع خوبی نداشته و وی از ویرانه بودن آن سخن گفته است.
(1) - Miknaca. Mequiez.
(2) - Taza. Teza. (3) - «قصر» بر شهر مرکزی واحات اطلاق میشود و «کتامة» قبیله ای از بربر است. (فهرست نخبة الدهر).
(4) - Asila (دسلان این ضبط را بر صورتهای: اصیئة و اصیلا و ارضیله که در نسخ مختلف آمده است ترجیح داده است).
(5) - در چاپهای مختلف «العرایش» است.
اصیلی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به اصیلة یا اصیلا، شهری در مغرب اقصی در ساحل اقیانوس اطلس بفاصلهء چهل وچهار کیلومتر از جنوب غربی طنجه. (از ریحانة الادب). || منسوب به اصیل بمعنی نجیب.
اصیلی.
[اَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن ابراهیم اصیلی (متوفای 392 ه . ق. / 1002 م.). از فاضلان بود. نسبت وی به اصیلة (شهری به مغرب) است. وی در راه بدست آوردن دانش سفرها گزید و کتابهای بسیار تألیف کرد.(1) (از اعلام زرکلی ج2 ص 544). و صاحب قاموس الاعلام آرد: از مشاهیر علما و محدثان مغرب و از اهالی قصبهء اصیله بود. بسال 342 ه . ق. بقرطبه متولد شد، سپس به وادی الحجاره رفت و به تحصیل و تکمیل معلومات در نزد اعاظم علمای اندلس پرداخت و آنگاه بسال 351 به مشرق زمین رفت و از مشاهیر محدثان بغداد حدیث استماع کرد و باز به اندلس بازگشت و به منصب مشاوری مخصوص در نزد خلیفه مستنصر نایل آمد و مشغول افادت و تدریس گردید و مرجع کل اهالی اندلس شد و بسال 392 درگذشت. مشهورترین تألیفاتش «کتاب الآثار و الدلائل» است. (از قاموس الاعلام ترکی). و صاحب تاج العروس آرد: ابومحمد عبدالله بن ابراهیم بن محمد اصیلی محدث، در اندلس فقه آموخت و به ریاست رسید و کتاب الآثار و الدلائل را در خلاف تصنیف کرد و آنگاه بسال 390 در اندلس درگذشت. پدر وی ابراهیم ادیبی شاعر بود. و در مستدرکات آرد: این ابومحمد راوی بخاری بود و از مردم اندلس نبود بلکه وی منسوب به اصیلا است نه اصیل، و اصیلا در عدوه نزدیک طنجه است. و یاقوت آرد: محدث متقن فاضل و معتبری بود، در اندلس تفقه کرد و ریاست بدو منتهی شد و کتاب آثار و دلایل را در خلاف تصنیف کرد و بسال 390 درگذشت. و ابوالولیدبن فرضی در ضمن بحث از مردم بیگانه ای که به اندلس رفتند گوید یکی از این گروه عبدالله بن ابراهیم بن محمد اصیلی مکنی به ابومحمد است، از وی شنیدم که میگفت: در سال 342 به قرطبه رفتم و در آنجا از احمدبن مطرف و احمدبن سعید و محمد بن معاویة قرشی و ابوبکر لؤلؤی و ابراهیم سماع کردم و سپس به وادی الحجاره نزد وهب بن مسرة رهسپار شدم و از وی سماع کردم و هفت ماه در نزد وی اقامت گزیدم و در محرم سال 351 به مشرق سفر کردم و به بغداد رفتم و خدایگان دولت در آنجا احمدبن بویه اقطع بود، و در بغداد از ابوبکر شافعی و ابوعلی بن صواف و ابوبکر ابهری و دیگران سماع کردم. اصیلی در بغداد نزد مالک بن انس فقه آموخت آنگاه در پایان دوران مستنصر به اندلس رفت و به پایهء مشاوری رسید و گروهی کتاب بخاری و جز آن را بروایت ابوزید مروزی بر وی قرائت کردند. و او مردی تندخوی بود و در کلام و نظر دست داشت و بمعرفت حدیث نامور بود... اصیلی در 11 شب باقی مانده از ذیحجهء سال 392 ه . ق. درگذشت. و نوشتهء ابوعبید بکری در کتاب مسالک دربارهء اصیله گفتار ابوالولید را ثابت میکند که اصیلی از بیگانگان نزیل اندلس بود نه از مردم اندلس چنانکه سعد الخیر پنداشته است. (از معجم البلدان). و رجوع به اصیلة و ریحانة الادب شود.
(1) - تحفة ذوی الارب ص137.
اصیلی.
[اَ] (اِخ) حسام الدین اصیلی. از عالمان معاصر خواجه بهاءالدین نقشبندی در بخارا بود. صاحب انیس الطالبین آرد: در وقت ایشان [ خواجه بهاءالدین ] مقدم علماء بخارا مولانا حسام الدین اصیلی و مولانا حمیدالدین شاشی بودند. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص187).
اصیلی.
[اَ] (اِخ) (متوفای 812 ه . ق.) محمد بن محمد بن موسی بن محمودبن سلیمان حلبی، آنگاه دمشقی، ادیب نحوی، معروف به اصیلی بود. او را دیوان شعری است. (از اسماءالمؤلفین ج2 ستون180).
اصیلی.
[اَ] (اِخ) مشهدی. معاصر امیر علیشیر بود. و امیر علیشیر در تذکرهء مجالس النفایس آرد: مولا اصیلی از مشهد است و در آن شهر حالا شاعر و خوش طبع و متعین است و خط نستعلیق را نیز خوب مینویسد. این مطلع ازوست:
چو بطفلیش بدیدم بنمودم اهل دین را
که شود بلای جانها بشما سپردم این را.
(مجالس النفایس ص68).
و در ص242 نیز او را خوش طبع میشمرد و حسن خط او را میستاید و باز مطلع مزبور را می آورد. و در تذکرهء صبح گلشن آمده است: مولانا اصیلی مشهدی مسلم الثبوت ارباب سخن است، خامه اش اصل اصول کلک خطاطان زمن و در خوش خطی دستگاهش احسن. و سپس همان مطلع صاحب مجالس النفائس نقل شده است. (صبح گلشن ص 36). و رجوع به قاموس الاعلام شود.
اصیلی.
[اَ] (اِخ) یحیی شیخ شرف الدین اصیلی مصری. از اکابر شعرای نامی روزگار که اشعارش با ستارهء شعری همعنان و واسطهء قلادهء زمان بود، و از آنجمله که در مقام تقریظ منظومه ای بنام اشارات ازآن بعضی از فضلا سروده این دو بیت است:
ان الاشارات للعلم العزیز حوت
و حازت الرفع مثل المفرد العلم
و ان تقل مادحاً فی نعتها کلماً
ففی الاشارات ما یغنی عن الکلم.
و در هشتم محرم 1001 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب). و صاحب سلافة العصر نوشته است: وی را در دیار مصر عزت و جاه فراوان است و بویژه مشایخ بکریه او را گرامی دارند، و هم آرد: پس از سفر حج و گزاردن مناسک حج در هشتم محرم سال 1001 درگذشت. او راست:
لی فی المحبة عن ملام العاذل
بجمال من اهواه اشغل شاغل
اثرت عیونی بالسهاد و انما
دمعی الذی اضحی بوصف السائل
ان غردت ورق الحمائم جددت
شوقاً اهاج من الغرام بلابل
یأبی غزال ارض نجد داره
لکن لواحظه عزین لبابل
لدن المعاطف رق مرشف ثغره
فاعجب له من ذایل فی ذابل...
و گویند در خدمت استاد محمد بکری در بولاق شاعر و گروهی از فقرا و هوی خواهان وی گرد آمده بودند، وی برای هر یک از آنان مقداری انار فرستاد و شاعر برای انجام دادن کاری در آن لحظه بیرون رفته بود و چون حاضر آمد از موضوع انار آگاه شد و این بیت ها را به وی نوشت:
مولای یا اکرم الانام و من
بحار جدوی نداه منصبّه
قد جاء رمّانک الوری جم
و العبد ماجاءه، و لا حبه.
محمد بکری مقدار فراوانی انار برای شاعر میفرستد و در پاسخ این اشعار را نیز میسراید:
نامر بالقلب و اللسان بما
یفیض منه غیث العطا صبه
فلیس هذا الفقیر یعرف من
ابتاعه مثلکم غدا صبه
فاعذر فلاعتب فی الحساب علی
مخطی محسوبة و لا حسبه.
که «نامر» در مصراع اول معکوس رمان (نار) است. و نیز یکی از معاصران وی نوشته است: روزی من و شیخ علامه نورالدین عسیلی نشسته بودیم و در مجلس سخن از این رفت که جماعتی از دانشمندان عصر و ادیبان روزگار در مدت نزدیکی درگذشتند، مانند: علامه فارضی و شهاب نسفی و برهان مبطل و گروهی دیگر، در این هنگام اصیلی انشاد کرد:
اقول و قد قیل لی کم مضی
ادیب له حسن نظم جلیل
دعوا کل ذی ادب ینقضی
و یحیی العسیلی و یحیی الاصیلی.
و رجوع به سلافة العصر صص414 - 416 شود.
اصیلیة.
[اَ لی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث اصیلی. رجوع به اصیلی شود.
اصیلیه.
[اَ لی یَ] (اِخ) نام مدرسه ای بود در دهوک بخارج شهر یزد. جعفربن محمد جعفری مؤلف تاریخ یزد آرد: بانی این مدرسه اصیل الدین محمد بن مظفر عقیل بود، و بغایت مدرسه ای عالی است و درگاهی رفیع و قبه ای عالی و ساخت نیکو دارد و باغچه هایی در خلف مدرسه و پایابی نیکو تمام بخشت پخته، و حمام و بازار و کاروانسرایی مقابل آن و مسجدی بر آن متصل ساخته، و موقوفات بسیار دارد و اتمام آن در سال سبع و ثلاثین و سبعمائه (737 ه . ق.) بود. (از تاریخ یزد به اهتمام ایرج افشار ص105). و رجوع به اصیل الدین محمد شود.
اصیهب.
[اُ صَ هِ] (ع ص مصغر) تصغیر اصهب، بمعنی اشقر. (از معجم البلدان). رجوع به اصهب شود.
اصیهب.
[اُ صَ هِ] (اِخ) آبی است نزدیک مروت در دیار بنی تمیم متعلق به بنی حمان (تیره ای از بنی تمیم) که پیامبر (ص) آب مزبور و چند آب دیگر را به حصین بن مشمت اقطاع فرمود هنگامی که اسلام آورد و در شمار وفدها نزد وی رفت. (از معجم البلدان).
اصییداد.
[اِصْ] (ع مص) کژگردن گردیدن. (منتهی الارب). و رجوع به اصیداد شود.
اض.
[اَض ض] (ع مص) مضطر گردانیدن فقر کسی را بسوی کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مُلْجأ و مضطر کردن کسی را به کسی. (از اقرب الموارد). مضطر کردن. (زوزنی). اضطرار و الجاء. (تاج المصادر بیهقی). اضاض. (اقرب الموارد). رجوع به اضاض شود. || شکستن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکستن. (زوزنی). اصّ. رجوع به اص شود. چنانکه در جمهره آمده بمعنی کسر است، چون هض و در بعض نسخ آن کسر است چون عض. (از تاج العروس). || مشقت دادن، بگفتهء لیث. (از تاج العروس). نهایت مشقت دادن کار کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسیدن مشقت از کاری به کسی. (از اقرب الموارد). اضاض. (اقرب الموارد). رجوع به اضاض شود. || میل کردن شترمرغ ماده بجای بیضه نهادن خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ص) آنکه کام زوَرینش به زیرین نزدیک بود در وقت سخن گفتن دندانش از هم برنیاید. (تاج المصادر).
اض.
[اِض ض] (ع اِ) اصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کریم الاض؛ ای الاصل. (اقرب الموارد). اِص بنقل صاغانی از ابن عباد. (تاج العروس). رجوع به اِص شود.
اضآک.
[اِضْ] (ع مص) مبتلا به زکام کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اضآن.
[اَضْ] (ع اِ) جِ ضَأن. (منتهی الارب).
اضآن.
[اِضْ] (ع مص) صاحب بسیار میش گشتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خداوند بسیار گوسفند میشینه شدن. (تاج المصادر بیهقی). خداوند گوسفند میشینهء بسیار شدن. (زوزنی). فزونی یافتن ضأن. (از اقرب الموارد).
اضا.
[اَ] (ع اِ) اَضی. جِ اَضاة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اضاة شود.
اضاء .
[اِ] (ع اِ) پالیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مبطخه یا محل خربزه. (از قطر المحیط). جالیز. اضاءة. (اقرب الموارد). رجوع به اضاءة شود. || بیشهء بید هندی. (منتهی الارب) (آنندراج). بیشهء خلاف هندی. (از قطر المحیط). اضاءة. رجوع به اضاءة شود. در ناظم الاطباء بیشهء بید هندی دو معنی مستقل نشان داده شده است. || جِ اَضاة. رجوع به اضاة شود.
اضاء .
[اَ] (اِخ) وادیی است. (از معجم البلدان).
اضائت.
[اِ ءَ] (ع مص) رجوع به اضاءة شود.
اضاءت.
[اِ ءَ] (ع مص) رجوع به اضاءة شود.
اضائف.
[اَ ءِ] (ع اِ) جِ ضیف. (اقرب الموارد). جمع ضیف که بمعنی مهمان باشد و این جمع خلاف القیاس است. (غیاث).
اضائة.
[اِ ءَ] (ع مص) رجوع به اضاءة شود.
اضاءة.
[اِ ءَ] (ع مص) روشن شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (ترجمان تهذیب عادل ص14) (مؤید الفضلا). || روشن کردن. (منتهی الارب) (ترجمان تهذیب عادل ص14) (مؤید الفضلا) (آنندراج) (غیاث) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). انارة. اشراق. تضویة. (اقرب الموارد). لازم و متعدی است.
- امثال: اَضِی ءْ لی اَقْدَحْ لک؛ مثلی است که در مورد مکافات افعال آرند و حقیقت معنی آن این است که: به من عنایت کن بیش از آنچه من به تو عنایت دارم، زیرا اضاءت فزونتر از قدح است. (از اقرب الموارد).
|| انداختن کمیز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شاشیدن. بول خود انداختن. (از اقرب الموارد). || (اِ) آب در گودال فراهم آمده از سیل یا جز آن. || غدیر کوچک. || مسیل آب به غدیر. (از معجم البلدان). || مبطخه. رجوع به اضاء شود. || بیشهء خلاف هندی. (از اقرب الموارد). رجوع به اضاء شود.
اضائه.
[اِ ءَ] (ع مص) رجوع به اضاءة شود.
اضاءة بنی غفار.
[اَ ءَ تُ بَ غِ] (اِخ)اضاءة بمعنی آب در گودال فراهم آمده از سیل یا جز آن است و گویند: بمعنی غدیر کوچک است و هم گفته اند مسیل آب به غدیر باشد، و غِفار نام قبیله ایست از کنانة. و اضاءة بنی غِفار، جایگاهی است نزدیک مکه بالای سرف نزدیک تناضب، نامی از آن در حدیث مغازی آمده است. (از معجم البلدان).
اضاءة لبن.
[اَ ءَ تُ لِ] (اِخ) یکی از حدود حرم است بر طریق یمن. (از معجم البلدان).
اضابیر.
[اَ] (ع اِ) جِ اِضبارة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): عنده اضابیر من صحف و من سهام. (اقرب الموارد). جِ اَضابرة و اِضابرة، پشتوارهء کتاب و کاغذ و جز آن. (آنندراج). و این درست نیست. اضابیر چنانکه صاحب اقرب الموارد نوشته و در منتهی الارب و تاج العروس آمده جمع اضبارة است نه اضابرة. دسته های نامه. کتابهای بر سر هم چیده. (از لغت خطی). جِ اَضبارة و اِضبارة. (ناظم الاطباء). و رجوع به اضبارة شود.
اضات.
[اَ] (ع اِ) جِ اضاة. (قطر المحیط). رجوع به اضاة شود.
اضاحک.
[اَ حِ] (ع اِ) جِ اضحوکة. (از اقرب الموارد). رجوع به اضاحیک و اضحوکة شود.
اضاحی.
[اَ حی ی] (ع اِ) جِ اضحیة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ اضحیة و آن گوسپندی است که برای قربانی تهیه کنند. (از اقرب الموارد). قربانیها. و رجوع به اضحیة شود.
اضاحیک.
[اَ] (ع اِ) جِ اضحوکة، بمعنی مایهء خنده و آنچه بدان بخندند. (از اقرب الموارد). رجوع به اضحوکة شود.
اضاخ.
[اُ] (اِخ) کوهی است. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از تاج العروس). ابوالقاسم بن عمر گفته است: اضاخ کوهی است، و وُضاخ نیز آمده است. (از معجم البلدان).
اضاخ.
[اُ] (اِخ) موضعی است به بادیه. (از تاج العروس).
اضاخ.
[اُ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب). از دهکده های یمامه است ازآنِ بنی نُمیر. (از معجم البلدان) (از تاج العروس). و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص22 و 28 شود.
اضاخ.
[اُ] (اِخ) ابن فقیه اضاخ را در شمار اعمال مدینه آورده است. (از معجم البلدان). و بقولی اضاخ از اعمال مدینه است و وُضاخ نیز گویند. امرؤالقیس در ضمن این بیت که ابر را وصف می کند، گوید:
فلما ان دنا لقفا اضاخ
وهت اعجاز ریقه فخارا.
اضایخ نیز آمده است. ابن اعرابی انشاد کرد:
صوادر من شوک او اضایخا.
(از تاج العروس).
اضاخ.
[اُ] (اِخ) اصمعی گوید: و از آبهای تازیان رُسیس و آنگاه اراطة است و میان آنها و اضاخ بازاریست و آنرا بنایی است و گروهی از مردم، و در آنجا معدن برم است. (از معجم البلدان).
اضاخی.
[اُ] (اِخ) محمد بن زکریا اباغانم نجدی و بقولی یمامی اضاخی، از مردم یکی از دیههای یمامه بود. از محمد بن کامل عمانی در عمان بلقا و مقدام بن داود رعینی مصری سماع کرد و ابوالعباس حسن بن سعیدبن جعفر فیروزآبادی مقری و ابوالفهد حسین بن محمد بن حسن و ابوبکر عتیق بن عبدالرحمن بن احمد سلمی عبادانی از وی روایت دارند. (از معجم البلدان).
اضارع.
[اَ رِ] (ع ص، اِ) جِ اضرع. (از معجم البلدان). رجوع به اضرع شود.
اضارع.
[اَ رِ] (اِخ) برکه ای است از کنده های اعراب در سمت غربی راه حاجیان که متنبّی آنرا در این بیت آورده است:
و مسی الجمیعی دئداءها
و غادی الاضارع ثم الدنا.
(از معجم البلدان).
اضاض.
[اِ] (ع مص) اَضّ. مُلْجأ و مضطر کردن کسی را به کسی. || رسیدن مشقت از امری به کسی. (از اقرب الموارد). رجوع به اض شود. || بانگ کردن ناقه گاه درد زه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تصلق الناقة عن المخاض. (از قطر المحیط). تصلق الناقة ظهرالبطن عند المخاض. و وجدت اضاضاً؛ ای حرقة عند نتاجها. (تاج العروس). حرقة. (اقرب الموارد). || (اِ) مَلْجأ: ماکان سبب شرادهم و ارفضاضهم الا الثقة بمصادهم و اضاضهم. (از اقرب الموارد). جای پناه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پناهگاه. (از قطر المحیط). مَلجأ، بنقل جوهری. و راجز راست:
لانعتن نعامة میفاضا
خرجاء ظلت تطلب الاضاضا.
(از تاج العروس).
|| اصل. (قطر المحیط).
اضاعت.
[اِ عَ] (ع مص) ضایع کردن. (غیاث) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص14) (آنندراج). اضاعة. تضییع. و رجوع به اضاعة و اضاعه شود.
اضاعة.
[اِ عَ] (ع مص) بسیار گردیدن ضیعت کسی. (منتهی الارب). بسیار شدن ضیاع. (آنندراج). بسیار گردیدن ضیعت شخص. (ناظم الاطباء). اضاعهء مرد؛ بسیاری و فزونی ضیاع وی، و در حدیث آمده است: افشی الله ضیعته؛ ای اکثر معاشه. (از تاج العروس). بسیارضیاع شدن. (تاج المصادر بیهقی). فزون و بسیار شدن ضیاع کسی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || هویدا و آشکار شدن. (منتهی الارب). هویدا و آشکار گشتن. (ناظم الاطباء). || اضاعهء مرد؛ کار خود را ضایع یافتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || مهمل و هیچکاره کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مهمل و هلاک و تلف کردن چیزی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). مهمل و هیچکاره کردن و هلاک گردانیدن. (ناظم الاطباء). || بی تیمار گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به اضاعت و اضاعه شود.
اضاعه.
[اِ عَ] (ع مص) ضایع کردن. (مؤید الفضلا) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به اضاعة و اضاعت شود.
اضاعی.
[اُ عا] (اِخ) وادیی است در بلاد عذرة. (از معجم البلدان).
اضافات.
[اِ] (ع اِ) جِ اضافة. اضافتها. اضافه ها. رجوع به اضافه و اضافة و اضافت شود. || در تداول زبان محاورهء امروز، اضافات را بر اضافه حقوقها اطلاق کنند و گویند: اضافات را می پردازند. یا اضافات را تصویب کردند. رجوع به اضافه و اضافه حقوق (ذیل اضافه) شود.
اضافة.
[اِ فَ] (ع مص) اضافه. اضافت. گریختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || ترسیدن و پرهیز کردن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضافه از کسی؛ ترسیدن و حذر کردن از وی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ترسیدن و حذر کردن. (آنندراج). || دویدن. || شتاب کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). شتافتن. (آنندراج). شتاب کردن در چیزی. (منتهی الارب). || جور کردن بر کسی. (از اقرب الموارد). ستم نمودن بر کسی. (منتهی الارب). || برآمدن. || قریب شدن به چیزی. || مهمان داشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کسی را بر دیگری مهمان کردن. || مُلْجأ کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مضطر کردن کسی را بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اضافهء بر چیزی؛ مشرف شدن بر آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). آگاه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از بلندی نگاه کردن چیزی را. (آنندراج). || اضافهء چیزی به چیزی؛ میل دادن بدان و اسناد دادن و نسبت به آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). خمانیدن چیزی را و میل دادن به چیزی. (ناظم الاطباء). نسبت کردن چیزی را بسوی چیزی. (آنندراج). || نسبت کردن اسمی را به اسمی، نحو غلام زید. (منتهی الارب). اضافهء کلمه به کلمه؛ نسبت دادن بر وجه مخصوص. (از اقرب الموارد). به اصطلاح نحو، نسبت کردن اسمی را به اسمی، مانند غلام زید، فالغلام مضاف و زید مضاف الیه و غرض از این عمل تخصیص و تعریف است، فلهذا لایجوز اضافة الشی ء الی نفسه لانه لایعرف نفسه. (ناظم الاطباء). به اصطلاح نحویان، مضاف کردن کلمه به کلمه و آن نسبتی است میان دو اسم که واقع شود بر دو وجه تقیید و تخصیص، اسم اول را مضاف و اسم ثانی را مضافٌالیه گویند و در فارسی، حرف آخر مضاف را بنابر علامت اضافت کسره میدهند در تلفظ. (از غیاث).
تعریف اضافه: اضافه را در نحو فارسی بطرق مختلفی تعریف کرده اند از قبیل: وقوع نسبتی میان دو اسم بر وجه تقیید. و نسبتی میان دو اسم بنهجی که مخاطب را فایدهء صحت سکوت دهد.(1) و مجموع دو کلمه را که برای افادهء مخصوص، اولی را بتوسط یک کسره به دومی ربط کنند(2) و اسم ناتمامی که معنی آن به کلمهء دیگر تمام شود مضاف و مضافٌالیه خوانند، چون باغ دبستان، که نخست را مضاف و دوم را مضاف الیه خوانند(3).
ترکیب اضافی: چنین ترکیبی را که در نحو ساده ترین درآمیختگی کلمه ها بشمار میرود بنامهای ترکیب اضافی(4) و مرکب ناقص و مرکب غیرمفید و مرکب غیرتام(5) خوانده اند.
ترکیب اضافی و کلمهء مرکب: ترکیب اضافی را با کلمهء مرکب نباید اشتباه کرد زیرا در نخست دو کلمه استقلال معنی خود را حفظ میکنند ولی در دوم دو کلمه در حکم یک کلمه باشند و هر یک از دو کلمه معنی مستقل نخستین خود را از دست میدهد و دو کلمه رویهمرفته معنی تازهء نوی می یابند. گذشته از این، در کلمهء مرکب اغلب صورت ترکیبی تغییر میپذیرد و گاه با حذف کسرهء اضافه یعنی فک اضافه و گاه با تقدم کلمهء دوم بر نخست و گاه با آوردن اداتی چون «الف» و «ب» و «در» و جز اینها دو کلمه از صورت مضاف و مضافٌالیه خارج میشوند. به همین سبب اضافه و مضاف و مضافٌالیه در نحو و مبحث اسم مرکب در صرف مطرح میشود.
حالت اضافی: در زبان فارسی برای اسم چهار حالت است: فاعلی، مفعولی، اضافه، ندا. در پارسی باستان علاوه بر چهار حالت مزبور حالات مفعول عنه و مفعول فیه و مفعول معه و در اوستایی و سنسکریت علاوه بر هفت حالت مذکور حالت مفعول غیرصریح هم وجود داشته است و منظور از حالت اضافی مضافٌالیه واقع شدن اسم است.
ارکان اضافه: عبارت از مضاف و مضافٌالیه است که اسم نخست را مضاف و اسم دوم را مضافٌالیه نامند در صورتی که اضافهء مقلوب نباشد چون: دانا مرد، و چه بسا که در اضافهء مقلوب قصد اضافه منتفی میشود و مضاف و مضافٌالیه هر یک معنی مستقل خود را از دست میدهند و رویهمرفته بمعنی کلمهء واحدی بکار میروند، مانند: گلاب، مقلوب «آب گل» که دیگر نمیتوان آنرا مضافٌالیه دانست و در مبحث نحو از آن سخن گفت بلکه کلمهء گلاب اسم مرکبی است که باید در مبحث ترکیبات صرف دربارهء آن بگفتگو پرداخت. و گاه از طریق فک اضافه نیز مضاف و مضافٌالیه بصورت اسم مرکب درآیند چون پدرزن.
کسرهء اضافه: بگفتهء مرحوم بهمنیار در زبان فارسی به آخر اسم مضافی که پیش از مضافٌالیه آمده باشد اگر به حرف آواپذیری منتهی نباشد کسره ای ملحق میکنند: شاگردِ دبستان. و این کسره نشانهء اضافه است.
چند قاعده: 1 - آخر کلمه های مضاف به ضمایر متصل م، ش، ت مفتوح میشود: اسپم، اسپت، اسپش(6). 2 - هنگامی که چند مضاف معطوف بهم پدید آید آخرین مضاف را کسره دهند: اسب و اشتر و فیلِ پادشاه. 3- در کلمه های مختوم به الف و «و» یعنی صدای «او» (و)(7) یایی به آخر مضاف می پیوندند و کسره را به «ی» می دهند: خدایِ جهان. سخنگویِ ایران. 4 - در کلمه های مختوم به صدای «اَو» (ـَو)(8) آوردن «ی» غلط است و کسره را به آخر «اَو» (ـَو) ملحق کنند، چون: خسروِ ایران. جلوِ منزل. تابلوِ مدرسه. راهروِ خانه و جز اینها. 5 - در کلمه های مختوم به «ه» مختفی نیز «ی» را به آخر کلمه می پیوندند، چون خانه یِ او. جامه یِ تو. ولی در رسم خط متقدمان این «ی» را کوچک می نوشتند و بالای «ه» با کسرهء اضافه بدین سان می گذاشتند: خانهء او. جامهء تو. و در رسم خط امروز نیز هنوز این شیوه متداول است(9). 6 - در کلمه های مختوم به «ه» مختفی گاه بضرورت شعر کسرهء اضافه را حذف و «ی» را ساکن تلفظ کنند(10):
دمدمهء(11) این نای از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست.
پذیرهء(12) فرامرز شد با سپاه.
7 - در کلمه های مختوم به مصوت مرکب «ـیَ»(13) نیز کسره را به خود مصوت مرکب دهند: نیِ نیزار. میِ انگور. پیِ بنا. 8 - در کلمه های مختوم به «ی»(14) رواست «ی» را در شعر مشدد آرند:
این درازی مدت از تیزیّ صنع
می نماید سرعت انگیزیّ صنع.مولوی.
صوفیّ ما که توبه ز می کرده بود دوش
بشکست توبه تا در میخانه دید باز.حافظ.
فک اضافه: هنگامی است که کسرهء اضافه را حذف کنند و این شیوه زمانی بکار می رود که بخواهند از مضاف و مضافٌالیه کلمهء مرکب بسازند و آقای قریب اینگونه ترکیب را اضافهء موصول و صاحب نهج الادب مرکب اضافی مقطوع نامیده اند، چون: پدرزن، صاحبدل، سرخیل، صاحبخانه. و در چند مورد کسرهء اضافه را حذف کنند: 1 - در تداول عامه، چون: بچه ننه، بغل دست، پایین پا، پی کارت برو، سرقلیان، دختردایی، دخترعمو، دخترعمه، پسرخاله، پسرعمه، پسرخواهر، که همین گونه استعمال ها رفته رفته ترکیب را به صورت اسم یا صفت مرکب درمی آورد. و حتی در تداول عامه گاه در کلمه های مختوم به «و» و «ا» هنگام اتصال آنها به ضمایر متصل، «ی» را نیز حذف کنند: روم سیاه. بوش خوب است. پاش درد می کند. 2 - در ضرورت شعر، چون:
همان گیو گفت این شکار من است
همان سوختن کوه کار من است.فردوسی.
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد.خاقانی.
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم.
نظامی (از غیاث) (از نهج الادب).
زدن خاک در دیدهء جوهری
همه خانه یاقوت اسکندری.نظامی.
تویی کآفریده ز یک قطره آب
گهرهای روشن تر از آفتاب.نظامی.
جهان جوی را بنده فرمان شدند.نظامی.
سرجملهء جمله شهریاران.نظامی.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی.
سعدی.
گلدسته بی تو در نظرش دسته تیر نیست.
کلیم.
نخندد غنچه ای در باغ عاشق تا که نشنیده
ز تنگی یک تبسم وز پس دیوار باغ او.
واله هروی (از نهج الادب).
در ضمایر متصل نیز بضرورت شعر حرکت کلمه می افتد و بصورت سکون می آید:
پدرْت آن گرانمایه شاه بزرگ.
فردوسی.
پدرْم آمد و خون لهراسب خواست.
فردوسی.
شگفت نیست ازو گر شکمْش کاواک است.
لبیبی.
ای عجب دلْتان بنگرفت و نشد جانْتان ملول.
خاقانی.
ششدانگ عیار آب و گِلْشان
دینار چهاردانگ دلْشان.خاقانی.
3 - هنگام ساختن کلمهء مرکب چون: دربار. جاسیگار. سرآغاز. سرجمله. سرستون. سردر. سرمایه. نیم نان. ولیعهد. حاضرجواب. صاحب هنر. صاحبدل. کافرنعمت و جز اینها. 4 - در اضافهء مقلوب یعنی مقدم آمدن مضافٌالیه بر مضاف که کسرهء اضافه را حذف میکنند مانند: جهان پادشاهی. کلاه گوشه. خانه خدا. نی پاره. آسیاسنگ. و این در صورتی است که دو کلمهء مرکب مستعمل نشده باشد وگرنه مربوط به گونهء سوم یعنی ساختن کلمهء مرکب میشود.(15)
فایدهء اضافه: دو فایده برای اضافه آورده اند، یکی تعریف و دیگر تخصیص. تعریف چون: همسر لوط، سگِ اصحاب کهف و مانند اینها که بعلت معرفه بودن «لوط» و «اصحاب کهف»، مضاف (همسر و سگ) نیز معرفه شده است. و تخصیص چون: خادمِ شاه، فرمانِ شاه، که مضاف پیش از اضافه شدن به شاه شامل هر خادم و فرمانی میشد ولی پس از اضافه شدن اختصاص به فرمان و خادم شاه یافته است. بنابراین مراد از تخصیص خاص کردن امری عام است تا نزدیک به معرفه شود و این هنگامی است که مضافٌالیه نکره باشد.(16)
مقصود از اضافه: نحویان در اضافهء معمولی چون غلام زید گفته اند مقصود مضاف است و در اضافهء تشبیهی چون دایهء ابر مضافٌالیه را مقصود از اضافه دانسته اند.(17)
حذف مضاف و مضاف الیه: گاه مضاف به قرینه و به منظور اختصار حذف شود، چون: شهر تهران غرق شادیست، که مضاف شهر (مردم) به قرینه حذف شده است. یا در تداول عامه که گویند: گلستان را خواندم بحذف: کتاب گلستان. یا ریاضی را فراگرفتم بحذف: درس ریاضی و جز اینها و چنانکه آقای دکتر معین نوشته اند در شعر سعدی:
گر انصاف گویی بداختر کسی است... گفتهء نجم الغنی که بحذف مضاف پیش از کلمهء «انصاف» قائل شده و نوشته است مضاف محذوف «سخن» است، یعنی «سخن انصاف» درست نیست زیرا در این بیت «انصاف گفتن» بمعنی حق گفتن و داد دادن به سخن آمده والاّ مصدر انصاف در «سخن انصاف» جز بتأویل متکلف معنی ندارد.(18) دکتر معین مثالهای دیگری را که نجم الغنی آورده نیز بحق رد کرده اند. دربارهء حذف مضافٌالیه نیز نجم الغنی دو شاهد آورده است:
خدایا بحق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنی خاتمه
و گوید در این مثال مضافٌالیه «خاتمه» حذف شده و تقدیر «خاتمهء من» بوده است. مثال دوم این است:
دعا کن بشب چون گدایان بروز(19)
اگر میکنی پادشاهی بسوز
مضافٌالیه «سوز» اعنی «دل» محذوف است.
اقسام اضافه: اضافه را به اعتبار فایده به دو قسم تقسیم کرده اند: معنوی و لفظی. فایدهء اضافهء معنوی تعریف و تخصیص است و فایدهء اضافهء لفظی فقط تخفیف مضاف باشد. صاحب نهج الادب اضافهء معنوی را «بنابر تقدیر حروف» تقسیم کرده و نوشته است: در اضافت معنوی تقدیر حرف جر(20) بر سه نهج بود: یکی «برای» که در فارسی برای تعیین است مانند: «منتِ خدای» یعنی منت برای خدا(21) و ظاهر [ است ] که «منت» عام است که خدا را باشد یا احدی از انسان را به اضافت متعین شد. دوم «از» که در فارسی بمعنی «مِن» تبعیضیه است، مانند «انگشتری سیم» که سیم انگشتر بعضی از مطلق سیم است.(22)سوم «در» چون «نماز شب»، «سوار کشتی» که مضاف الیه ظرف زمان یا مکان است. و در دستور کاشف آمده: «اضافت لامیه که معانی تملک، اختصاص، نسبت، تعلیل را افاده کند، مثال: جام جمشید، گنج قارون، اهلِ ستم، کتابِ احمد». و آقای دکتر معین مینویسند: تسمیهء اضافهء لامی بتقلید عربی است که در این قبیل موارد لام تملیک (لِ) تقدیر کنند، و در فارسی چنین حرفی مستعمل نیست و بجای آن «برای» یا «مر... را» توان گذاشت. اضافهء ملکی و اضافهء اختصاصی هرچند نزدیک بهمند، در معنی فرقی دارند (که از آن بحث خواهد شد). «اهلِ ستم» که برای نسبت آمده (اهل منسوب به ستم) در حقیقت اضافهء بیانی است و «کتاب احمد» مثال اضافهء ملکی است نه تعلیلی(23). و نیز مینویسند: تقسیم اضافه از لحاظ تقدیر حروف، تنها یک مبحث دستوری نیست بلکه مربوط به «معانی و بیان و نحو عربی میباشد...»(24).
تقسیم اضافهء معنوی از لحاظ حقیقت و مجاز: اضافهء حقیقی: نجم الغنی مثالهای خانهء زید و اسب عمرو را اضافهء حقیقی دانسته از اینرو که ملابست در میان مضاف و مضافٌالیه حقیقت است و گوید صاحب منتخب النحو که گفته است نسبت مضاف بسوی مضافٌالیه حقیقی بود یعنی وجه نسبت در خارج متحقق باشد، مطلب واحد است.
اقسام اضافهء حقیقی:
الف. اضافهء اختصاصی: اصطلاح «اضافهء اختصاصی» را بعض دستورنویسان بمعنی «اضافهء تخصیصی» گرفته اند ولی ما آنرا بمعنی عامتر در اینجا بکار میبریم. برخی از ادیبان اضافهء تخصیصی و اضافهء ملکی را در دو عنوان جداگانه یاد کنند از جهت افتراق و تمایزی که مابین این دو نوع اضافه موجود است. حق با آنان است ولی از جهت وجه اشتراکی هم که میان آن دو وجود دارد تفکیک تام، صحیح مینماید. پس بهتر است که آن دو را دو شاخهء یک درخت و دو فرع یک اصل بدانیم، و ما آن اصل را بنام اضافهء اختصاصی یاد می کنیم. اضافهء اختصاصی، اختصاص و تعلق را میرساند: کتابِ حسن، زنگِ شتر. و آن بر دو قسم است: 1 - اضافهء تخصیصی که برخی در تعریف آن نوشته اند: اختصاص را برساند و برخی گفته اند: اضافت مخصص (بفتح صاد) بسوی مخصص (بکسر صاد)(25) بدفع اشتراک خاصهء او، چون: آیینهء لعل(26) و زنگِ شتر و پوستِ انار(27) و بعبارت دیگر اضافت مختص است بسوی مختص الیه بدفع اشتراک خاصهء او(28). سپس صاحب نهج الادب این نوع اضافه را به اقسام زیر تقسیم کرده است: 1 - اختصاص ملک بسوی مالک و اختصاص مالک به ملک (که آقای دکتر معین در اضافهء ملکی دربارهء این دو گونه بحث کرده اند). 2- اختصاص تسمیه، چون: «روزِ دوشنبه» و «علم کلام» و «ملک هندوستان»(29). 3 - اختصاص وضع، چون: آیینهء پیل و زنگِ شتر. 4 - اختصاص ایجاد، چون: گلستانِ سعدی و آیینهء سکندر(30). 5 - اختصاص جزء با کل، چون: برگِ شجر، سر زید، پوست انار (از این قسم است: شاخهء درخت، ساقهء درخت، ریشهء درخت، انگشتِ دست، انگشتِ پا، مویِ بدن).(31) 6 - اضافت ظرف با مظروف، چون: همیان زر و آقای دکتر معین نوشته اند: همین مؤلف بعداً این نوع را جزو اقسام اضافت تخصیصی بعنوان «اضافت ظرفی» یاد کرده است. 7 - اختصاص نسب و قرابت، چون: پدرِ زید، برادرِ عمرو... و آقای دکتر معین مینویسد: میتوانیم این قسم را اضافهء نسبی بنامیم و آن عبارت است از اضافهء صفت (خویشاوندی، نسبت) به علم (اسم خاص) که نسبت و قرابت را رساند:
منیژه کجا دخت افراسیاب
درخشان کند باغ چون آفتاب.
فردوسی (منتخب شاهنامه چ فروغی ص337)(32).
8 - اختصاص مسبب بسوی سبب و از همین قبیل است اضافت ابنی(33)، سپس آقای دکتر معین این مثالها را برای اضافهء تخصیصی آورده اند(34):
بنفشه هست و نبیذ بنفشه بوی خوریم
بیاد همت محمودشاه بارخدای.
عمارهء مروزی (از رودکی نفیسی ج3 ص1188).
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی(35).
رودکی (از چهارمقالهء عروضی چ معین ص53).
ب. اضافهء ظرفی: مؤلف غیاث(36) نویسد: «اضافت ظرفی، و آن اضافت مظروف است بسوی ظرف، چون نشینندهء بازار، آبِ دریا، هوایِ صحرا. و گاهی اضافت ظرف باشد بسوی مظروف، چون: شیشهء گلاب، صندوقِ کتاب». مؤلف نهج الادب در اقسام اضافات تخصیصی آرد: اضافت ظرفی بمعنی «فی» یعنی «در» و آن اضافت مظروف است بسوی ظرف و بر دو گونه است:
یکی ظرف زمانی، که ظرف زمان مضافٌالیه باشد، چون: نمازِ شب، برودتِ زمستان، حرارتِ تابستان، خوابِ نیمروز.
دیگر ظرف مکانی، یعنی مضافٌالیه ظرف مکان بود، چون: نشینندهء بازار، آبِ دریا، هوایِ صحرا، باشندهء برزن.(37)
ج. اضافهء سببی: مؤلفان قبفهی(38) در چ 2 دستور در اقسام اضافه نوشته اند(39): اضافهء سببی، و آن اضافهء سبب است به مسبب: تیغ انتقام، شمشیرِ کین.(40) و یا اضافهء مسبب به سبب: کشتهء غم(41)، سوختهء فراق(42). نجم الغنی در انواع اضافت تخصیصی آرد: «اختصاص مسبب بسوی سبب، چون جان دادهء فراق، کشتهء غم.(43) و اختصاص سبب بسوی مسبب چون: قتلِ قصاص، تیغ انتقام، و این اضافت تخصیصی لامی است چرا که در غلام زید یا کشتهء غم تقدیر «برای» که ترجمهء لام است در مضافٌالیه میباشد.(44) آقای دکتر معین شواهدی از شاعران برای این گونه اضافه آورده اند (رجوع به رسالهء اضافه ج2 ص28 شود). و آنگاه مینویسند:
توضیح 1- از فروع اضافهء تخصیصی، اضافهء اسم (عام یا خاص) یا صفت (بجای موصوف) به محل اوست: حافظِ شیراز، بدرِ چاچ، علمایِ اصفهان. و این مثالها را نیز در ضمن شواهد نظم و نثر آورده اند: علماء ماوراءالنهر، فلاطنِ یونان، دیبای ششتر، بلیناس روم، بوسعیدِ مهنه، شمسِ تبریز، شمعِ فارس، پروانهء روم، اوستادِ دامغان. رجوع به ص 29 و 30 همان رساله شود. سپس مینویسند: بعض معاصران در این گونه موارد، در ترجمه از زبانهای اروپایی بجای اضافه علم را با «از» آرند و آن در فارسی نابجاست(45). آنگاه بنقل از محمد قزوینی در ج1 و ج2 جهانگشای جوینی شواهد و مثالهایی از «اضافهء نام حکمران یا پادشاه محلی به خود آن محل» آورده اند مانند: علاءالدینِ الموت یعنی پادشاه و صاحب الموت. (جهانگشای جوینی ج1 ص205). رجوع به رسالهء اضافه صص30 - 32 شود.
توضیح 2 - از فروع اضافهء تخصیصی نیز انتساب مضاف (اسم عام یا اسم خاص، و یا صفت بجای موصوف) به خانواده یا سلسله ای: شاهِ قاجار، صدرِ آل برهان، خلیفهء بنی عباس، غیاث الدینِ کرت(46).
توضیح 3 - هم از فروع اضافهء تخصیصی می توان «اضافهء به اَدنی ملابست» را نام برد. مؤلف غیاث آرد: «اضافت به اَدنی ملابست یعنی نسبت کردن یکی را به دیگری به کمتر مناسبتی که بینهما واقع است...: «ایرانِ ما به از تورانِ شماست». ظاهر است که قائل این کلام باید در محلهء شهری از مضافات ایران اقامت داشته باشد و همچنین مخاطب به این اندک مناسبت که ذکر کرده آمد، تمام ایران را ازآن خود قرار داده و این اضافت متفرع است از اضافت تملیکی که... مذکور شد». سپس آقای دکتر معین تذکر می دهند که صاحب غیاث در اینجا اینگونه اضافه را جزو اضافهء ملکی شمرده، در صورتی که نجم الغنی آنرا در انواع «اضافت تخصیصی» آورده و برای آن اقسامی بدین سان قائل شده است: 1 - کمال اختصاص چون: هندوستانِ ما به از ایرانِ شماست. 2- اعتبار مجازی چون: پلِ حکیم... و آقای دکتر هر دو مثال را (در حاشیه) جزو اضافهء ملکی دانسته اند.(47)
اقسام دیگر اضافهء معنوی عبارتند از: ملکی یا تملیکی، بیانی، اضافهء بنوت یا ابنی، اقترانی، توصیفی، مجازی (تشبیهی)، استعاری که در رسالهء اضافه ج2 آقای دکتر معین بتفصیل دربارهء هر یک چه از لحاظ تعریف و چه از نظر شواهد به بحث پرداخته و اقوال دستورنویسان دیگر چون: حبیب اصفهانی، کاشف، نجم الغنی، صاحب غیاث، ادیب هروی، قویم، دبیرآذر، پروین گنابادی و نظریات پنج استاد (قریب، بهار، فروزانفر، همایی و رشید یاسمی) را در هر مبحثی نقل کرده و فرق میان برخی از انواع اضافه را بیان داشته اند.(48) سپس بهمان شیوه به بحث در اضافهء لفظی پرداخته و تعریف آنرا از نجم الغنی بدین سان آورده اند: اضافت لفظی علامتش آنکه اسم صفت مضاف بسوی معمول خود باشد پس احتراز است از اسمی که صفت نباشد: روستازادگان دانشمند(49). آنگاه در ص80 به تقسیم اضافه به اعتبار تقدیم و تأخیر مضافٌالیه پرداخته و دربارهء اضافهء مستوی و مقلوب بهمان روش بحث کرده اند(50) و از ص91 تا 128 دربارهء صفات (مشتق و غیرمشتق) مرکب مرخم و اضافه به اعتبار لفظ مضاف و مضافٌالیه و حالات ترکیب اضافی و تتابع اضافات به گفتگو پرداخته اند.(51)
اضافه در نحو عربی: در نحو عربی، اضافه نسبت دادن چیزی است به چیزی بواسطهء حرف جر در لفظ یا در تقدیر به اراده. در تعریف مزبور کلمهء «چیز» اعم است و شامل اسم و فعل هر دو می شود. کلمهء منسوب را «مضاف» و کلمهء منسوب بدان را «مضافٌالیه» خوانند. و قید کردن «بواسطهء حرف جر» بمنظور احتراز فاعل و مفعول در مثال: ضرب زیدٌ عَمْراً است زیرا در مثال مزبور «ضرب» را به آن دو (فاعل و مفعول) نسبت داده اند اما نه بواسطهء حرف جر. و قید کردن «در لفظ» در تعریف که بمعنی ملفوظ است شامل «مررت بزید» هم میشود، چه «مررت» به «زید» نسبت داده شده است(52). و قید «در تقدیر» که به معنی مقدر است شامل این مثال میشود: غلام زید. که «غلام» به تقدیر حرف جر به «زید» نسبت داده شده است، زیرا تقدیر مثال مزبور چنین است: غلامٌ لزید. و قید کردن «به اراده» در تعریف بدین منظور است که عمل حرف مقدر اراده شود و اثر آن که «جر» است نمودار و باقی باشد و با این قید مثال: قسمت یوم الجمعة از تعریف خارج میشود، زیرا «قسمت» بواسطهء حرف مقدر «فی» به کلمهء دیگر نسبت داده شده ولی عمل حرف جر «فی» اراده نشده است زیرا اگر اراده میشد «یوم» را جر میداد. همچنین مثال ضربته تأدیباً، از تعریف خارج است. تعریف مزبور مبتنی بر مذهب سیبویه است و تعریف مصطلح مشهور در میان نحویان این است که: اضافه نسبت دادن چیزی بواسطهء حرف جر است در تقدیر. و بدین معنی اضافه از خواص اسم بشمار می آید. و شرط اضافه بتقدیر حرف این است که مضاف اسمی مجرد از تنوین باشد و بر دو گونه است: معنوی. یعنی اضافه در مضاف معنی تعریف را برساند، هرگاه مضافٌالیه معرفه باشد یا در مضاف افادهء تخصیص کند هنگامی که مضافٌالیه نکره باشد و آنرا اضافهء محض خوانند و نشانهء آن آن است که مضاف صفتی نباشد که به معمول خود اضافه شده باشد خواه آن معمول فاعل یا مفعول آن صفت پیش از اضافه باشد مانند غلام زید و کریم البلد. و بحکم استقراء اینگونه اضافه یا بمعنی «لام» است در جز آنچه جنس مضافٌالیه یا ظرف آن باشد مانند: غلام زید و یا بمعنی «مِن» است در جنس مضاف چون: خاتم فضة و یا بمعنی «فی» است در ظرف آن، مانند ضرب الیوم. و اضافهء عام به خاص از وجهی اضافهء بیانی است بتقدیر «مِن» مانند: خاتم فضة. و اضافهء عام براطلاق به خاص، براطلاق نیز اضافهء بیانی است جز اینکه بعقیدهء جمهور بمعنی «لام» و بعقیدهء صاحب کشاف بمعنی «مِن» است مانند: شجر اراک. گونهء دیگر لفظی است یعنی در لفظ افادهء خفت کند و آن را غیرمحض نیز خوانند و علامت آن این است که مضاف صفتی باشد که به معمول خود اضافه شود، مانند: ضارب زید و حَسَن الوجه و حرف آن (یعنی حرف مقدر) چیزی است که با آن مناسب باشد یعنی به حرفی متعدی شود که اصل فعلی که مضاف از آن مشتق است بدان متعدی گردد مانند: راغب زید، که مقدر آن «الی» است یعنی: راغب الی زید، هرگاه اضافه به مفعول باشد. و برخلاف نظر ابن برهان، اضافهء مصدر به معمولش و همچنین برخلاف عقیدهء برخی از نحویان اضافهء اسم تفضیل از این گونه نیست. باید دانست که قائل شدن به تقدیر حرف جر در اضافهء لفظی نظری است که بدان در سخن ابن حاجب تصریح شده است لیکن دیگر نحویان در اضافهء لفظی به تقدیر حرف جر قائل نیستند و بنابراین تعریف اضافه این خدشه را نفی نمیکند که اضافه بتقدیر حرف جر بدو گونهء لفظی و معنوی تقسیم گردد. برخی از نحویان در اضافهء صفت به مفعولش قائل به تقدیر «لام» شده اند تا برای عمل آن تقویتی باشد چنانکه در مثال ضارب زید، گویند تقدیر، ضارب لزید است و این تکلفی بیش نیست. همچنین در قائل شدن بتقدیر «من» بیانی در اضافهء صفت به فاعلش نیز تکلف است چون: الحسن الوجه بتقدیر «من» بیانی. زیرا یاد کردن «وجه» در مثال: جائنی زید الحسن الوجه بمنزلهء تمییز است، چه در اسناد «حسن» به «زید» ابهامی است و دانسته نمیشود کدام چیز آن «حسن» است و چون «وجه» ذکر شود چنانست که گویند از حیث وجه. اینهاست نکاتی که دربارهء اضافه از کافیه و شرحهای آن و ارشاد و وافی مستفاد میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || اضافه در فلسفه، یکی از مقولات عشر ارسطو(53) است. جرجانی گوید: اضافه نسبتی است که عارض شونده است برای چیزی به قیاس، به نسبت دیگری، چون: پدری و پسری. (از تعریفات). و صاحب نفایس الفنون آرد: اضافه عبارت است از نسبتی که بر چیزی عارض شود بقیاس با چیزی دگر همچو ابوت و بنوت. (نفایس الفنون). و جرجانی در تعریف آن بصورت دیگری آرد: حالت نسبی متکرری است که یکی از آن دو، جز با دیگری بتعقل نیاید، چون: پدری و پسری. (از تعریفات). و صاحب کشاف آرد: در نزد حکما به اشتراک بر سه معنی اطلاق شود: 1 - نسبت متکرر یعنی نسبتی که در قیاس به نسبت دیگر بعقل آید و هم در قیاس به نخست معقول باشد، چون: پدری که در قیاس به پسری بعقل آید و پسری نیز نسبتی است که در قیاس به پدری معقول باشد. و اضافه بدین معنی جزء مقولات از اقسام مطلق نسبت است، چنانکه هرگاه مکان را در مثل به ذات متمکن نسبت دهیم، برای متمکن به اعتبار حصول در آن هیئتی حاصل شود که اَین است، و هرگاه آن را به متمکن نسبت دهیم به اعتبار اینکه دارای مکان است، اضافه حاصل خواهد شد زیرا لفظ مکان در قیاس به نسبتی دیگر که بودن چیز دارای مکان یعنی متمکن در آن است متضمن نسبت معقول باشد. پس مکانیّت و ممکنیت از مقولهء اضافه است و حصول چیزی در مکان نسبت معقولی میان ذات آن چیز و مکان است نه نسبت معقول در قیاس به نسبت دیگر. و بنابرین از این مقوله نیست و با این وصف فرق میان اضافه و مطلق نسبیت روشن شد. و اضافهء بدین معنی را اضافهء حقیقی نیز نامند. 2 - معروض بر این عارض مانند ذات پدر که بر پدری معروض شود. 3 - معروض با عارض و این دو را مضاف مشهوری نیز نامند (رجوع به مضاف شود). بنابرین کلمهء اضافه مانند کلمهء مضاف بر سه معنی اطلاق شود: 1 - عارض بتنهایی. 2 - معروض بتنهایی. 3 - مجموع مرکب از آن دو. در شرح مواقف چنین است ولی در شرح حکمة العین آمده است که: مضاف مشهوری عبارت از مجموع مرکب است آنجا که گفت: و مضاف به اشتراک بر نفس اضافه اطلاق شود، چون: پدری و پسری، و بر مرکب از آنها و از معروض آنها و آن مضاف مشهوری است چون پدر و پسر و بر معروض بتنهایی - انتهی. و رجوع به مضاف شود.
تقسیمات اضافه: اضافه را اقسامی است چون: 1 - اضافه یا از دو طرف متوافق است چون جوار و اخوت و یا متخالف باشد چون: پسر و پدر. و متخالف یا محدود است مانند: دوچندان و نیم. و یا محدود نیست چون کمتر و بیشتر. 2 - گاهی اضافه به صفت حقیقی موجودیست که در هر دو مضاف هست چون: عشق که برای ادراک عاشق و جمال معشوق است و هر یک از عاشقی و معشوقی در محل خود بواسطهء صفت موجود در آن ثابت می شود. و یا صفت مزبور در یکی از آن دو یافت می شود مانند: دانشمندی و آن اضافه به صفت موجود در دانشمند است که دانش باشد نه دانسته، و وی به دانستگی متصف هست بی آنکه برای او صفت موجودی باشد که اقتضا کند آنرا به وی متصف سازند. و گاه اص اضافه به صفت حقیقی نیست چون یمین و یسار زیرا برای متیامن و متیاسر صفتی حقیقی نیست که بدان متیامن و متیاسر گردد. 3 - ابن سینا اضافه را در اقسام زیر منحصر کرده است: معادله، اضافه بزیادت، اضافه بفعل و انفعال، که مصدر آنها از قوت است و اضافه به محاکات. اما معادله همچون مجاورت و مشابهت و مماثلت و مساوات. و اضافه بزیادت یا از کم است چون طاهر و یا از قوت است چون: غالب و قاهر و مانع. و اضافه بفعل و انفعال چون: پدر و پسر و قاطع و منقطع. و اضافه به محاکات چون: علم و معلوم و حسّ و محسوس که عقل هیئت معلوم را و حس هیئت محسوس را حکایت کند. 4 - اضافه گاه بر همهء مقولات و بلکه بر واجب تعالی نیز مانند اول عارض شود بدین سان:
جوهر، چون: پدر و پسر.
کمّ، چون: صغیر و کبیر.
کیف، چون: گرم تر و سردتر.
مضاف، چون: نزدیکتر و دورتر.
اَیْن، چون: برتر و فروتر.
متی، چون: قدمت و حدوث.
وضع، چون: سخت کژی یا راستی.
ملک، چون: پوشیده و برهنه.
فعل، چون: اقطع.
انفعال، چون: سخت گرم بودن.
دو طرف اضافه: گاه دو طرف اضافه نام مفرد مخصوصی است چون: پدری و پسری. و گاه تنها یکی از دو طرف را نام مخصوصی است چون: مبدئیّت. و گاه هیچ یک از دو طرف را نامی نباشد چون: اخوت. و گاه برای اضافه و موضوع آن با هم نامی وضع شود و این نام به تضمن بر اضافه دلالت کند خواه مشتق باشد چون: عالم و خواه غیرمشتق چون: جناح. (از کشاف اصطلاحات فنون). و رجوع به مضاف و اضافهء متکرره و غیرمتکرره شود.
- اضافت کردن؛ نسبت دادن. منسوب کردن. منسوب گردانیدن :
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
ناصرخسرو.
- || بستن (تهمت بستن) : شاه مثال داد تا کنیزک را که جریمت و تهمت به شاهزاده اضافت کرده بود و به جنایت و بیدیانتی منسوب گردانیده فضیحت و رسوای خلق گردانند. (سندبادنامه ص322). و رجوع به اضافه و اضافه کردن شود.
- اضافه بر؛ برسری. (یادداشت مؤلف).
- اضافه حقوق؛ پولی که بموجب قانون استخدام به کارمند داده میشود پس از آنکه مراحل قانونی را می پیماید و این مبلغ برحسب رتبه های گوناگون متفاوت است. و رجوع به اضافه مواجب و رتبه شود.
- اضافه شدن؛ ضمیمه شدن. منضم گردیدن. رجوع به اضافه شود.
- اضافهء غیرمتکرره؛ یا در هر یکی(54) (از دو متضایف) اضافت از نوعی دیگر باشد چون: پدری و پسری و علت و معلول و عالم و معلوم و قوی و مقوی علیه و مانند آن و آن را اضافت غیرمتکرره خوانند. (از اساس الاقتباس ص47). و رجوع به اضافه و مضاف و اضافهء متکرره شود.
- اضافه کار؛ کارهای اضافی از وقت رسمی و معین روز کارگر یا کارمند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اضافه کاری شود.
- اضافه کاری؛ افزون بر مدت و ساعات قانونی کار کردن. و رجوع به اضافه کار شود.
- اضافه کردن؛ فزون کردن. زیادت کردن. فزودن. افزون کردن. افزایش دادن: حقوق کسی را اضافه کردن.
- || ضمّ کردن چیزی را به چیزی. منضم کردن. ضمیمه کردن.
- || اتصال دادن. وصل کردن. الحاق کردن. پیوستن.
- || نسبت کردن. اسناد دادن. و رجوع به اضافت کردن شود.
- || بازخواندن به دیگری. (یادداشت مؤلف). رجوع به اضافه شود.
- اضافهء متکرره؛ خواجه نصیر در مبحث معرفت مقولهء مضاف آرد: خاصیت مضاف آن است که موضوع او و آن ماهیت که مضاف مقول باشد بقیاس با او با هم مع باشند، یا در خارج چون: پدر و پسر، یا در ذهن چون: عالم و معلوم، و متقدم و متأخر. و در هر یکی از این دو متضایف اضافتی باشد، یا هر دو از یک نوع، مانند: برادری، چه هر دو را برادر یکدیگر گویند و همچنین درستی و برابری و مساوات و مشابهت و تضاد و غیر آن. و آن را اضافت متکرره خوانند. (از اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص47). و رجوع به اضافه و مضاف و اضافهء غیرمتکرره شود.
- اضافه مواجب؛ مبلغی که برحسب قانون استخدام پس از طی مدت قانونی به کارمند تعلق گیرد. اضافه حقوق. رجوع به اضافه حقوق شود.
- اضافه نمودن.؛ رجوع به اضافه کردن شود.
- به اضافه، به اضافت؛ بنسبت. نسبت به چیزی. در برابر چیزی هنگام مقایسه : سلطان را از دیار هند مملکتی مسلّم شد که عرصهء خراسان به اضافت با آن ممالک ناچیز بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص202).
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شبتابی.سعدی.
با قد تو زیبا نبود سرو بنسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت.سعدی.
- به اضافه؛ در تداول حساب، بعلاوه و علامت آن «+» است، چنانکه در جمع گویند: 11 = 6 + 5 (پنج به اضافهء 6 مساوی یازده). و گاه بعلاوه گویند.
- حرف اضافه(55)، حروف اضافه.؛ رجوع به حرف اضافه شود.
(1) - نهج الادب ص651.
(2) - کاشف ص47.
(3) - دستور پنج استاد ج1 ص39.
(4) - دستور کاشف ص48 و شیوهء همین لغت نامه.
(5) - نهج الادب ص651.
(6) - نهج الادب ص652. و این در لهجهء عمومی است و در بعضی از لهجه ها بکسر و ضم هم آمده است. رجوع به ص 59 رسالهء اضافه شود.
(7) - ou.
(8) - aw. (9) - برخی به غلط این «ی» را همزه پنداشته اند، از لحاظ تشابه ظاهری.
(10) - خلاصهء مثنوی فروزانفر ص77.
(11) - دمدمَیْ این نای.
(12) - پذیرَیْ.
(13) - ay.
(14) - i. (15) - و رجوع به ج2 طرح دستور زبان فارسی (اضافه) تألیف محمد معین شود.
(16) - رجوع به «اضافه» ج1 ص63 شود.
(17) - رجوع به ص19 رسالهء اضافه تألیف محمد معین شود.
(18) - اضافه تألیف محمد معین ص17.
(19) - در نهج الادب: بروز(!).
(20) - در فارسی «حرف جر» مناسب نیست و صحیح حرف اضافه است.
(21) - قیاس شود با: منت خدای را عز و جل (گلستان سعدی) و منظور آقای دکتر معین این است که در جملهء گلستان اضافهء میان «منت» و «خدای» نیست بلکه «منت» مسندالیه است و باید آنرا بسکون خواند نه بکسر و رابطه (است) حذف شده، تقدیر چنین است: منت خدای راست یعنی: سپاس اختصاص به خدا دارد و معنی اختصاص از «را» مفهوم است.
(22) - در فارسی به «از» تبعیضیه قائل شدن تکلفی بیش نیست و بهتر بود «از» را بمعنی بیان جنس میگرفتند تا بر همهء مثالهای اضافهء بیانی صدق کند. این «از» در موارد غیرمقدر نیز بهمین معنی بکار میرود چنانکه گویند: حومهء تهران عبارتست از:...
(23) - اضافه ج2 ص17.
(24) - همان صفحه.
(25) - صاحب غیاث در مبحث اضافت و نهج الادب ص 660.
(26) - این مثال مربوط به این نوع نیست.
(27) - غیاث.
(28) - نهج الادب ص660.
(29) - این مثال ها مربوط به اضافهء بیانی است و آقای دکتر معین هم نوشته اند ما از این نوع در اضافهء بیانی بحث خواهیم کرد.
(30) - آقای دکتر معین این نوع را نیز در جای دیگر آورده اند.
(31) - اضافه ج2 ص22.
(32) - و رجوع به رسالهء اضافه ج2 ص23 شود.
(33) - آقای دکتر در مبحث جداگانه ای این نوع را آورده اند و نقل خواهد شد.
(34) - رسالهء اضافه ج2 ص23.
(35) - و رجوع به ص24 همان رساله شود.
(36) - مبحث اضافت.
(37) - و رجوع به رسالهء اضافه ج2 ص25 برای شواهد نظم و نثر شود.
(38) - علامت اختصاری دستوری است که 5 تن از استادان (قریب، بهار، فروزانفر، همایی و [رشید] یاسمی) تألیف کرده اند.
(39) - ج1 ص43.
(40) - تیغ و شمشیر سبب و وسیلهء انتقام و کین است.
(41) - غم سبب کشتن شود.
(42) - فراق سبب سوختن گردد.
(43) - در مثال های کشتهء غم و سوختهء فراق و جان دادهء فراق که در قبفهی و نهج الادب آمده مضاف صفت مفعولی است که جانشین موصوف محذوف (شخص، مرد) شده و تقدیر «از» سببی است.
(44) - آقای دکتر معین می نویسند: دو مثال «غلام زید» و «کشتهء غم» در حکم واحد نیستند، زیرا «غلام برای زید» یا «غلام مر زید را» صحیح است اما «کشته برای غم» یا «کشته مر غم را» صحیح نیست مگر آنکه «برای» را برای هر یک از این دو مثال جدا بگیریم، مثال نخستین اضافهء ملکی است و دوم اضافهء تخصیصی (سببی).
(45) - چنانکه نویسند: دیوجانس از سینوپ.
(46) - و رجوع به رسالهء اضافه ج2 ص32 شود.
(47) - رجوع به رسالهء اضافه ص33 و 34 و نهج الادب ص663 شود.
(48) - رجوع به رسالهء اضافه صص34 - 75 شود.
(49) - رجوع به رسالهء اضافه ج 2 ص75 شود.
(50) - رجوع به صص81 - 91 شود.
(51) - تلخیص از دو رسالهء اضافه ج1 و ج2 تألیف معین.
(52) - و این تعریف مانع نیست زیرا فعل و مجرور آنرا هم داخل مضاف و مضافٌالیه میکند، در صورتی که اضافه از مختصات اسم است و در تعریف بعدی این اشکال رفع میشود.
.
(فرانسوی)
(53) - La relation (54) - اصل: با هر یکی.
.
(فرانسوی)
(55) - Preposition
اضافی.
[اِ فی ی] (ع ص نسبی) منسوب به اضافه. رجوع به اضافه شود. || الحاقی. (ناظم الاطباء). || نسبی. اعتباری. مقید، در مقابل مطلق : از این چهار مایه دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است و سبک اضافی هواست. و گران مطلق زمین است و گران اضافی آب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || ارتباطی. (ناظم الاطباء).
اضافیات.
[اِ فی یا] (ع ص، اِ) جِ اضافی. رجوع به اضافی شود.
اضافیة.
[اِ فی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث اضافی. رجوع به اضافی شود.
اضاقت.
[اِ قَ] (ع مص) رجوع به اضاقة شود.
اضاقة.
[اِ قَ] (ع مص) تنگ گردانیدن. || رفتن مال کسی و درویش شدن و نیازمند گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن مال کسی و فقیر شدن وی. (از اقرب الموارد). تنگدست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
اضاقه.
[اِ قَ] (ع مص) رجوع به اضاقة شود.
اضالة.
[اِ لَ] (ع مص) اضیال. بر زمین رویانیدن ضال را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ضال بمعنی سدر و کُنار است. رویانیدن درخت ضال و آن قسمی از کُنار است که از باران آب خورد. (ناظم الاطباء). بسیارسدر شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). اضیلت و اضالت الارض؛ هرگاه در آن ضال پدید آید. (از لسان العرب).
اضالة.
[اَ لَ] (ع ص) بمعنی فراموش شده آمده است. (از دزی ج1 ص27).
اضالیل.
[اَ] (ع اِ) جِ اُضْلولة، بمعنی ضد هدی. (از قطر المحیط). ناراستی : هرچند تواریخ بعضی اقوام که کفار و عبدة الاصنام اند اباطیل خیالات و اضالیل حکایات نامعقول ایشان است. (جامع التواریخ رشیدی).
اضامیم.
[اَ] (ع اِ) جِ اِضمامة، بمعنی اضبارة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گروه مردم از هر جنس. (ناظم الاطباء) (آنندراج): هذا فرس سَبّاق الاضامیم؛ ای الجماعات. (ناظم الاطباء).(1) || پشتواره از کتب و جز آن. (آنندراج). پشتواره های کتاب. || سنگریزه ها، الحدیث: من زنی من ثیب فضربوه بالاضامیم؛ ای ارجموه بالحجارة. (ناظم الاطباء). رجوع به اضمامة و اضبارة شود.
(1) - و در متن فرهنگ ناظم الاطباء جای شاهد در ذیل معنی سنگریزه آمده است.
اضان.
[اِ] (اِخ) اطان. نام جاییست. یاقوت آرد: و ابوعمرو اطان روایت کرده و به هر دو لغت (لهجه) و روایت این بیت ابن مُقبل آمده است:
تَأَنَّسْ خلیلی هل تری من ظعائن
تحملن بالعلیاء فوق اضان.
(از معجم البلدان).
و رجوع به اطان شود.
اضاة.
[اَ] (ع اِ) غدیر. ج، اَضَیات، اَضی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). آبگیر. (مهذب الاسماء). ایستادنگاه آب سیل و جز آن. ج، اَضَوات، اَضَیات، اَضا، اَضی، اِضاء، اِضون، اَضات، اضآت. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اضایخ.
[اُ یِ] (اِخ) از اعمال مدینه است و لغتی است در وُضاخ و اُضاخ. ابن اعرابی انشاد کرده است :
صوادر من شوک او اضایخا.
(از تاج العروس).
و رجوع به اضاخ شود.
اضب.
[اَ ضَب ب] (ع ص) شتر بیمارسینه یا بیمارسپل. مؤنث: ضَبّاء. ج، ضُبّ. (منتهی الارب) (آنندراج). آن اشتر که سول وی درد کند. (تاج المصادر بیهقی). اشتری که سول او بدرد آمده باشد. (مهذب الاسماء). شتری که به بیماری ضَب دچار باشد، و ضب، درد یا بیماریی است در لب که از آن خون جریان یابد. و تأنیث آن ضبّاء است. (از اقرب الموارد).
اضب.
[اَ ضُب ب] (ع اِ) جِ ضَبّ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ضب شود.
اضباء .
[اِ] (ع مص) اضباء چیزی؛ پوشاندن آن. کتمان آن. (از اقرب الموارد). پنهان داشتن چیزی. پنهان کردن چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضباء بقوم؛ خلاف کردن با آنان سفر را، در چیزی که از آن امید سود دارند. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مخالف برآمدن مردم را سفر در چیزی که امید داشتند از سود و نفع. (ناظم الاطباء). || ریزه ریزه ساختن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || لاغر شدن غلام. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). لاغر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مشرف شدن بر چیزی برای ظفر یافتن بدان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). برآمدن بر چیزی تا بنگرد او را و پیروز گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برداشتن. || گرفتن. (از اقرب الموارد). برداشتن و بدست گرفتن. (از قطر المحیط).(1) || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).(2) || اضباء بر آنچه در دست کسی است؛ امساک آن. گرفتن آن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). رجوع به ضبوء و اضباب شود. || برداشتن و بلند کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || اضباء بر چیزی؛ خاموش شدن بر آن. کتمان کردن آن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اضباء ما فی الضمیر؛ کتمان آن. (از تاج العروس). || در دل گرفتن کینه را و خاموش بودن بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضباء بر داهیه؛ اضباب بر آن. سکوت بر آن. (از تاج العروس). اضباء بر مصیبت؛ اضباب بر آن. (از اقرب الموارد). سکوت ورزیدن بر بلا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به اضباب شود.
(1) - در اقرب الموارد دو معنی و در قطر المحیط بصورت یک معنی است.
(2) - این معنی در اقرب الموارد و قطر المحیط نیست.
اضباء.
[اِ] (ع اِ) لیث گوید: اضباء؛ آوای عوعو سگ هنگام زوزه کردن است. و ابومنصور گوید: کلمه تصحیف و خطاست و صواب اصیاء است (از: صَأی یَصْأی و هو الصَّئیّ). (از تاج العروس).
اضباب.
[اِ] (ع مص) اضباب زمین؛ پرسوسمار شدن آن. (از اقرب الموارد). سوسمارناک گردیدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیارسوسمار شدن جای. (تاج المصادر بیهقی). || اضباب مرد؛ فریاد برآوردن وی و سخن گفتن او. (از اقرب الموارد). بانگ کردن و بسخن درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضباب بر آنچه در درون کسی است؛ سکوت کردن بر آن. از اضداد است. (از اقرب الموارد). خاموش ماندن بر چیزی که شخص در دل دارد. (ناظم الاطباء). خاموش ماندن بر چیزی که در دل است. (منتهی الارب). خاموش شدن. (آنندراج). || ظاهر کردن و بر زبان آوردن چیزی که شخص در دل دارد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || اضباب بر کینه و غشی که در دل کسی است؛ نهان کردن آن. (از اقرب الموارد). پنهان کردن کینه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || اضباب قوم؛ غیرت بردن آنان. (از اقرب الموارد). رشک بردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || اضباب موی؛ فزون شدن آن. (از اقرب الموارد). بسیار شدن موی. || آماس گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضباب زمین؛ فزون شدن گیاه آن. (از اقرب الموارد). بسیار شدن گیاه زمین. || ریختن آب از درز مشک. (منتهی الارب). ریخته شدن آب از درز مشک. (ناظم الاطباء). اضباب مشک؛ ریختن آب آن از درزی که در آن است. (از اقرب الموارد). || پیش آمدن شتران بتفاریق و پریشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی آوردن شتران و پراکنده شدن آنها. || اضباب کسی را؛ لازم گرفتن وی را و مفارقت نکردن از او. (از اقرب الموارد). ملازم شدن و جدا نگردیدن از کسی. (منتهی الارب). ملازم شدن کسی را پس جدا نگردیدن از وی. (ناظم الاطباء). || بازداشتن کسی را و خاموش گردانیدن وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || قریب به مطلوب رسیدن. (منتهی الارب). نزدیک شدن که به مطلوب رسد. (ناظم الاطباء). اضباب بر مطلوب؛ مشرف شدن بر آن برای ظفر یافتن بدان. || اضباب روز؛ دارای مه شدن آن. (از اقرب الموارد). میغ نرم ناک شدن روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضباب شهر؛ فزون شدن مه آن. || اضباب مردم بر چیزی؛ فزونی یافتن آنان بر آن. (از اقرب الموارد). فراهم آمدن و بسیار شدن و اتفاق نمودن. (منتهی الارب). فراهم آمدن مردم بر چیزی و بسیار شدن و اتفاق نمودن. (ناظم الاطباء). || اضباب مردم بر چیزی؛ فراگرفتن آن و احاطه یافتن بر آن. (از اقرب الموارد). فراگرفتن چیزی را. (منتهی الارب). فراگرفتن. (ناظم الاطباء). || مخفی کردن و گرفتن مردم چیزی را. (از اقرب الموارد). || روان کردن آب و خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرودوانیدن خون. (تاج المصادر بیهقی). اضباب آب و خون؛ ریختن آن. || اضباب لثهء کسی؛ جاری شدن خون از آن. || اضباب قوم؛ همگی آنان برای کاری برخاستن. (از اقرب الموارد).
اضباث.
[اَ] (ع اِ) قبضات. واحد آن ضَبْثة است. (از اقرب الموارد). رجوع به ضبثة شود. قبضه ها، و فیه حدیث: اوحی لداود قل لبنی اسرائیل لایدعونی و الخطایا بین اضباثهم؛ ای قبضاتهم؛ ای محتقبون للاوزار غیر مقلوعین عنها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). چنگالها. کفهای دستها.
اضبارة.
[اِ رَ] (ع اِ) دسته ای از صحف. (از اقرب الموارد). پشتوارهء کتاب و کاغذ و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: جاء رجل باضبارة من کتب. (منتهی الارب). دستهء نامه. اضمامة. (مهذب الاسماء). ج، اضابیر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). اِضْبارة، اَضْبارة. ابن سکیت گفت: گویند: جاء فلان باضبارة من کتب و اضمامة من کتب. ج، اضابیر، اضامیم. و لیث گفت: اضباره ای از صحف یا سهام؛ یعنی دسته ای. (از تاج العروس). || دسته ای از تیرها. (از اقرب الموارد).
اضبارة.
[اَ رَ] (ع اِ) رجوع به اِضْبارة شود.
اضباع.
[اَ] (ع اِ) جِ ضِبْعان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اضباع.
[اِ] (ع مص) بگشن آمدن اشتر ماده. (تاج المصادر بیهقی). آرزومند شدن ناقه به فحل. (منتهی الارب).
اضبان.
[اِ] (ع مص) اضبان چیزی را؛ در کنف خود قرار دادن آن را. (از اقرب الموارد). زیر کش گرفتن چیزی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضبان کسی را؛ تنگ گرفتن وی را چنانکه او را در کنف و ناحیهء خود قرار دهد. (از اقرب الموارد). || بر جای مانده گردانیدن کسی را. || نیک گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زمین گیر کردن. (منتهی الارب). اضبان درد کسی را؛ مزمن شدن آن. (از اقرب الموارد).
اضبان.
[اَ] (ع اِ) جای باش ددان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || هم فی اضبان الجبل؛ ایشان در تنگناهای کوهند. (از اقرب الموارد).
اضبئکاک.
[اِ بِءْ] (ع مص) بیرون آمدن گیاه زمین. (از اقرب الموارد). و رجوع به اضبیکاک شود.
اضبط.
[اَ بَ] (ع ص) آنکه به هر دو دست خود کار کند. (از اقرب الموارد). آنکه به هر دو دست کار برابر کند. مؤنث: ضَبْطاء. ج، ضُبْط. (اقرب الموارد) (آنندراج). چپ و راست. ج، ضُبْط و انثی ضبطاء. (مهذب الاسماء). چپ راست. (مجمل اللغة) (زوزنی). چپ و راست.(1) (تاج المصادر بیهقی). مرد چپ راست، یعنی آنکه به هر دو دست کار کند. (لغت خطی).
و در حدیث آمده است که از پیامبر دربارهء اضبط پرسیدند، گفت: آنکه بدست چپ آنچنان کار کند که بدست راست کار می کند، و همچنین هر کارگری که به هر دو دست خود کار کند. و این بنقل ابوعبید است و چنین کسی را اعسریسر گویند. و ابن درید گوید: عمر (رض) اضبط بود. (از تاج العروس). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). اسد که بدست چپ چون دست راست کار کند.
اسد اضبط یمشی
بین طرفاء و غیل
لبسه من نسج داو-
د کضحضاح المسیل.
روح بن حاتم (از تاج العروس).
|| (ن تف) در تداول علم رجال، مضبوط تر. ضابط تر. (یادداشت مؤلف). || ضابط تر. ضبط کننده تر. نگاهدارنده تر.
- امثال: اضبط من الاعمی.
اضبط من ذرة؛ چرا که مورچه مضاعف خود را برمیدارد و باز آن را نمی گذارد.
اضبط من صبی.
اضبط من عائشة بن عثم؛ زیرا که وی روزی آب میداد شتران را و فرودآورده بود برادر خود را در چاه تا پر کند دلو را، در این اثنا از ازدحام شتران، شتر جوانی در چاه افتاد و گرفت عایشه دم او را و فریاد کرد مر برادر خود را که در چاه بود: ای برادر، الموت الی ذنب البکرة؛ یعنی مرگ وابسته به دم شتر است و اگر منقطع شود می افتد، پس آنچنان کشید دم او را که برآورد آن را از چاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اضبط من نملة.
|| (اِخ) ربیعة بن اضبط، سخت گیری بود بر اسیران. (منتهی الارب). ربیعة بن اضبط اشجعی، از سخت گیران بر اسیران بود. ابن هرمة که در وصف میخ سروده نام وی را چنین آرد:
هزم الولائد رأسه فکأنما
یشکو اسار ربیعة بن الاضبط.
و رجوع به ربیعة شود.
(1) - ظ. بی «و» درست تر است.
اضبط.
[اَ بَ] (اِخ) ابن قریع. شاعری است. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس آرد: اضبط بن قریع بن عوف بن کعب بن سعدبن زید مناة بن تمیم. شاعر مشهوری است و بنی تمیم پندارند وی نخستین کسی است که در میان آنان ریاست کرده است. و او برادر جعفر انف الناقة بود. (از تاج العروس). و ابن عبدربه در ذیل قریع بن عوف بن کعب بن سعد گوید: و از آن قبیله است اضبط بن قریع رئیس تمیم در یوم (جنگ) میط. و بنولای بن انف الناقة نیز از آن قبیله است که حطیئه آنان را مدح کرده است. (از عقدالفرید ج3 ص296). و در ص159 این بیت را بنام وی آورده است:
ارض من الدهر ما اتاک به
من یرض یوماً بعیشه نفعه.
(از عقدالفرید ج3).
و جاحظ بقیهء بیت مزبور را بدین سان آورده است:
لکل هم من الهموم سعه
والمُسی والصبح لا فلاح معه
فصل حبال البعید ان وصل ال
حبل و اقص القریب ان قطعه
لاتحقرن الفقیر علک ان
ترکع یوماً والدهر قد رفعه
قد یجمع المال غیرآکله
و یأکل المال غیر من جمعه.
(از البیان والتبیین ج3 ص204).
و رجوع به ص180 همان جلد و بلوغ الارب ج3 ص348 شود.
اضبط.
[اَ بَ] (اِخ) ابن کلاب. بطنی از بنی کلاب چنانکه بنوالاضبط. (منتهی الارب). اضبط بن کلاب بن ربیعة و نام وی کعب است و بنوالاضبط بطنی از بنی کلاب اند. (از تاج العروس).
اضبع.
[اَ بُ] (ع اِ) جِ ضَبُع. (منتهی الارب). جِ ضبع، بمعنی کفتار، مؤنث است. (آنندراج). و آن جمع قِلّه است. (معجم البلدان). رجوع به ضبع شود.
اضبع.
[اَ بُ] (اِخ) موضعی است بر طریق حاج بصره بین رامتین و امرة. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
اضبة.
[اَ ضِبْ بَ] (ع اِ) جِ ضَباب. (اقرب الموارد). رجوع به ضباب شود.
اضبیکاک.
[اِ] (ع مص) برآمدن گیاه، یقال: اضبأکّت الارض؛ ای خرج نبتها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اضبئکاک شود.
اضج.
[اَ ضَج ج] (ع ن تف) بانگ کننده تر. فریادبرآورنده تر.
- امثال: اضج من ذئب.
اضج من ظلیم.
اضجاج.
[اِ] (ع مص) اضجاج قوم؛ فریاد برآوردن و بانگ و غوغا کردن آنان. (از اقرب الموارد). بانگ و فریاد کردن و غوغا نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اضجار.
[اِ] (ع مص) اندوهگین کردن و ملول ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تنگدل گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). دلتنگ و غمگین ساختن. (از اقرب الموارد). تنگدل گردانیدن از اندوه. (لغت خطی).
اضجاع.
[اِ] (ع مص) بر پهلو خوابانیدن کسی را بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پهلوی کسی را بر زمین نهادن. (از اقرب الموارد). کسی را پهلو بر زمین نهادن. (تاج المصادر بیهقی). بر پهلو خوابانیدن. || خالی ساختن جوال کسی را که پر باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). اضجاع جوال کسی؛ خالی کردن آن را هنگامی که پر باشد. (از اقرب الموارد). || فرودآوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پائین آوردن چیزی را. (از اقرب الموارد). || بر پهلو خفتن. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح [ قافیه ])(1)در قوافی شعر، مانند اکفا و یا مانند اماله و جر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). با کلمهء اماله مرادف است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اماله شود. اعراب زیر. (مهذب الاسماء). فتحه را سوی کسره میل دادن. (لغت خطی). تسفل در حرکات چون اماله. (از اقرب الموارد). و صاحب لسان آرد: اضجاع در قوافی؛ اقواء است. رؤبة در وصف شعر گوید: والاعوج الضاجع من اقوائها. و من اکفائها نیز روایت شده است. و ازهری بویژه اکفاء را بدان اختصاص داده و اقوا را یاد نکرده و گفته است اکفاء عبارت از اختلاف اعراب قوافی است. گویند: اکفأ و اضجع، بیک معنی است. || و اضجاع، درباب حرکات مانند اماله و جر است. (از لسان العرب). و چنانکه دیده شد لغت نویسان دیگر دو معنی را یکی آورده اند.
(1) - در متن عروض بود.
اضجحرار.
[اِ جِ] (ع مص) پر گردیدن یا نیک پر گردیدن مشک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پر شدن مشک. (از اقرب الموارد).
اضجع.
[اَ جَ] (ع ص) مرد مخالف زن خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || مرد اضجع الثنایا؛ آنکه ثنایای وی کج باشد. مؤنث: ضَجْعاء. ج، ضُجْع. (از اقرب الموارد). مرد مایل دندان پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اضجم.
[اَ جَ] (ع ص) کژدهن، و یا کژزنخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کژ دهن و بینی. (تاج المصادر بیهقی). کژدهن. (مهذب الاسماء). کژبینی و کژدهن. مؤنث: ضَجْماء. (از اقرب الموارد). || (اِخ) ضُبیعة اضجم، قبیله ای است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عنوان بعد شود.
اضجم.
[اَ جَ] (اِخ) لقب ضُبَیعة. (منتهی الارب). و نام وی حرث بن عبدالله بن دوفن بن محارب بن نهیة بن حرث بن وهب بن حلی بن احمس بن ضبیعة بن ربیعة الفرس. وی را از آنرو به ضبیعه ملقب کردند که دچار لقوه ای شد. و این گفتهء ابن کلبی است. و ابن اعرابی گفت: اضجم خود ضبیعه است و بنابراین اضافهء ضبیعه به اضجم درست نیست زیرا چیزی به خود اضافه نشود و نزد من نام او ضبیعه و لقب وی اضجم و هر دو اسم مفرد است و هرگاه مفرد به مفرد ملقب گردد بدان اضافه شود چون قیس قفه و مانند آن، و بنابرین اضافه صحیح است. (از تاج العروس). و رجوع به ضبیعه شود.
اضحاء .
[اِ] (ع مص) داخل ظهر شدن. (از اقرب الموارد). در چاشتگاه شدن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). در ضحی درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چیزی را ظاهر کردن. (از اقرب الموارد). هویدا نمودن چیزی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ظاهر و هویدا کردن. (آنندراج). || کاری را در ضحی کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چاشتگاه کردن کاری را. (آنندراج). چاشتگاه کردن. (تاج المصادر بیهقی). || اضحاء بصلاة نافله؛ گزاردن نماز نافله را در ظهر. || اضحاء از امر؛ دور شدن از آن. (از اقرب الموارد). || گردیدن. (تاج المصادر بیهقی).
اضحات.
[اَ] (ع اِ) رجوع به اضحاة شود.
اضحاک.
[اِ] (ع مص) بخندانیدن. (زوزنی). خندانیدن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص14) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). خندانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به خنده واداشتن. (از اقرب الموارد). || در شگفت آوردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || پر کردن حوض را چندان که روان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || برآوردن زمین گیاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اضحال.
[اَ] (ع اِ) جِ ضَحْل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ ضحل، بمعنی آب اندک بی منبع. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به ضحل شود.
اضحاة.
[اَ] (ع اِ) گوسپندی که قربانی کنند. ج، اَضْحی. مؤنث است. و هرگاه مذکر آورده شود مراد روز است. (از اقرب الموارد). آن قربانی که هر جا کنند. ج، اضحی، اضاحی. (مهذب الاسماء). بمعنی اُضْحیّة، گوسپند که در چاشت یا در روز اضحی ذبح کنند. ج، اضحی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روز اضحی یا روز نحر. (از اقرب الموارد). روز عید قربان. روز گوسپندکشان.
اضحوکه.
[اُ کَ] (ع اِ) آنچه از آن بخندند. ج، اضاحیک، اَضاحِک. (از اقرب الموارد). آن چیز که مردمان را به خنده درآورد. (مهذب الاسماء). آنچه از وی خنده آید. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). آن چیز و سخن که مردم را به خنده آرد. (غیاث اللغات): این اضحوکه را در خدمت سلطان بازگفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص346).
اضحویة.
[اُ یَ] (اِخ) کلمه ای است که ابن سینا از اضحی یا اضحاء گرفته و بر رساله ای بنام معاد اطلاق کرده است و علت نامیدن رسالهء مزبور بدین نام این است که در روز عید اضحی ختام یافته است. رجوع به تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف ذبیح الله صفا ص257 و 287 شود.
اضحی.
[اَ حا] (ع ص) اسب اشهب. مؤنث: ضَحْیاء. (از اقرب الموارد). اسب سپید اشهب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) روز عید قربان و یوم النحر. (ناظم الاطباء). عید گوسپندکشان. (محمودبن عمر). روز قربان. (منتهی الارب). بمعنی عید اضحی نیز آید. (آنندراج). عید قربان. روز دهم ذیحجة الحرام : سلطان مسعود... می آمد تا به شبورقان رسید و آنجا عید اضحی بکرد و بسوی بلخ آمد... هفدهم ذیحجة الحرام. (تاریخ بیهقی).
خرد بساحت آن بر دلیل قربان دید
چنانکه باشد عادت بموسم اضحی.
ابوالفرج رونی.
بهار درّ و گهر می کشد بدامن ابر
نثار موکب اردی بهشت و اضحی را.انوری.
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندر این اضحی.
جمال الدین عبدالرزاق.
گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر
بیرون از این دو عید چه عید است دیگرش؟
خاقانی.
ز روز نصرت و فتحش که عید مملکتی است
ذخیره های طرب ماند فطر و اضحی را.
رفیع لنبانی.
زآتش روز پوست بر تن من
خشک شد چون به عید اضحی گوشت.
سیف اسفرنگ.
شیادی گیسوان بافت بصورت علویان... بشهری درآمد در هیأت حاجیان و قصیده ای پیش ملک برد... یکی از ندمای حضرت پادشاه گفت من او را این عید اضحی در بصره دیدم. (گلستان). رجوع به عید اضحی و عید قربان شود. || جِ اَضحاة (بندرت). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ اضحات است و اضحات مفرد است در اصل اضحیه بود بمعنی قربانی. (غیاث) (آنندراج). || (فعل) و اضحی فعل است از افعال ناقصه و معنی آن کردن کار در وقت چاشت، چون: اضحی زید قائماً؛ یعنی در وقت چاشت زید قائم شد. و افعال ناقصه را از آن ناقصه گویند که معنی آن فقط به فاعل خود تمام نمی شود بلکه به خبر محتاج باشد. (غیاث) (آنندراج). اضحی یفعل کذا؛ کنندهء آن شد در ظهر. و در این معنی از افعال ناقصه است و چون «کانَ» عمل کند. (از اقرب الموارد).
- اضحی الله ظلک؛ خدای ترا هلاک کند. نفرین است و در قول حریری: لاتضحنا عن ظلک، بر سبیل تضمین آن را به «عن» متعدی کرده و گویی گفته است: ما را از آن خارج مکن. (از اقرب الموارد).
- اضحیکم الله بالخیر؛ جمله ای است که در تداول گروهی، از جملهء رسوم احوال پرسی است بمعنی: خدا ظهر شما را بخیر کناد. چون: صبحکم الله بالخیر و مسیکم الله بالخیر.
- عید اضحی؛ یکی از دو عید اسلامی است که در دهم ذیحجه آن را بپا می دارند و آن عید حج و نحر است که در آن حاجیان بیت الحرام تلبیه می کنند و آنگاه بر عرفات به قربانی می پردازند. (از الموسوعة العربیة). و رجوع به عید اضحی و اضحی و عید قربان شود.
اضحیات.
[اُ حی یا] (ع اِ) جِ اُضْحیّة. رجوع به اضحیة شود.
اضحیان.
[اِ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گیاهی است چون اقحوان. (از اقرب الموارد). || (ص) روزی اضحیان؛ یعنی روشن که در آن ابر نباشد. (از اقرب الموارد). روزی روشن. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || قمر اضحیان؛ ماه روشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).(1)
(1) - در معانی روز روشن و ماه روشن ضبط کلمه در اقرب الموارد اِضْحیان و در منتهی الارب و ناظم الاطباء اُضْحُیان است.
اضحیان.
[اُ حُ] (ع ص، اِ) رجوع به اِضْحیان شود.
اضحیانة.
[اِ نَ / اُ حُ نَ](1) (ع ص) شب اضحیانة؛ روشن. تابناک. (از اقرب الموارد). اِضْحیة. (اقرب الموارد). شب روشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد بکسر و در منتهی الارب بضم است.
اضحیة.
[اِ یَ] (ع ص) شب روشن. (از اقرب الموارد). اضحیانة. رجوع به اضحیانة شود.
اضحیة.
[اِ حی یَ / اُ حی یَ] (ع اِ)گوسپندی که قربانی کنند. ج، اضاحی. (از اقرب الموارد). آنچه قربان کنند. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). گوسپند که در چاشت یا در روز عید اضحی ذبح کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه بقربان کنند. گوسفند قربانی. اَضحاة. (اقرب الموارد). رجوع به اضحاة و اضاحی شود. || (اصطلاح فقه) نام حیوانی است که در ایام نحر قربة الی الله قربانی کنند. (از تعریفات جرجانی). حیوانی که در روز عید اضحی (10 ذیحجه) تبرعاً قربانی می شود. کسانی که از سفر حج بازمی گردند مستحب است هرساله حیوانی در روز مزبور ذبح کنند و گوشت آن را به بینوایان بخشند. و صاحب شرایع آرد: وقت ذبح اضحیه مابین طلوع خورشید تا غروب آن است و ذبح در شب مکروه است مگر ضرورت اقتضا کند. همچنین از ظهر جمعه تا غروب مکروه است. (از شرایع ص431). و رجوع به ص232 شود.
اضحیه.
[اِ / اُ یَ / یِ] (از ع، اِ) شاعر کلمه را که مرادف اضحاة است به معنی دوم کلمه که روز عید نحر یا عید گوسپندکشان است بکار برده است :
تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه.
(منسوب به منوچهری).
اضخم.
[اَ خَ / اَ خَم م](1) (ع ص) سطبر بزرگ تن از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضُخام. (اقرب الموارد). و ضخام بمعنی بزرگ از هر چیزی یا بزرگ جسم پرگوشت است. (از اقرب الموارد). رجوع به ضخام شود. || (ن تف) اسم تفضیل است، گویند: هو اضخم منه؛ آن ستبرتر از آن است یعنی بیشتر ضخیم است. و گاه در شعر مشدد آید، چون:
ضخم یحبّ الخلق الاضخمّا(2).
(از اقرب الموارد).
ضخم تر. سطبرتر. ضخیم تر: و لیس فی العضاه اکثر صمغاً منه و لا اضخم [ای من الطلح]. (تاج العروس، مادهء طلح). و کان فیهم هو اضخم منه. (ابن جبیر).
(1) - گاه آخر آن در شعر مشدد آید. (از منتهی الارب).
(2) - ناظم الاطباء اضخم مشدد را مستقل آورده و نوشته است : بمعنی اضخم است و بیشتر در شعر استعمال شود، ولی صاحب اقرب الموارد چنانکه دیدیم می نویسد: و گاه در شعر مشدد آید.
اضخومة.
[اُ مَ] (ع اِ) بالشچهء سرین که زنان بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (ناظم الاطباء). عُظّامهء زن. (از اقرب الموارد). عُظّامة. عُظْمة. عِجازة. اِعجازة. (منتهی الارب). رجوع به کلمه های مذکور در منتهی الارب شود.
اضداء .
[اِ] (ع مص) (از «ض دی») اضداء ظرف؛ پر کردن آن را و سپس خالی کردن. (از اقرب الموارد). پر کردن آوند خود را پستر، خالی کردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
اضداد.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ ضِدّ. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص66) (دهار) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ ضِدّ، همتا و مانند و ناهمتا. از لغات اضداد است. (آنندراج). چیزهای ضد و مخالف و مغایر یکدیگر. (ناظم الاطباء) :
وگر گوئی که در معنی نیند اضداد یکدیگر
تفاوت از چه سان باشد میان صورت و اسما؟
ناصرخسرو.
همه اضداد او در یک زمان جمع
همه الوان او در یک مکان یار.عطار.
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم جنگی شدند از ضر و سود.مولوی.
|| حریفان و آنانکه با هم ناموافق اند. (ناظم الاطباء).
- لغات اضداد(1)؛ کلمه هایی هستند که بر دو معنی متضاد دلالت دارند، چون: ضد بمعنی همتا و ناهمتا. (از اقرب الموارد). فلان لغت از اضداد است، یعنی دارای دو معنی است که هر یک ضد دیگری است، مانند: فراز کردن که بمعنی بستن و گشودن است و بیع که بمعنی خرید و فروش است، و قرء که هم بر پاکی (طهر) و هم بر ناپاکی (بی نمازی، حیض) دلالت دارد، و ظن که به دو معنی گمان و یقین است، و خفیه که بر نهان و آشکار هر دو دلالت دارد و جز اینها. (یادداشت مؤلف). و صاحب نشوءاللغه گوید: در اضداد مشابهت و مجانست میان دو لفظ هست ولی معنی آنها مخالف یکدیگر است. (از نشوءاللغة ص138). کتاب اضداد در لغت، تألیف ابوحاتم سجستانی دربارهء لغات اضداد است.
(1) - Antonymes.
اضداد.
[اِ] (ع مص) در غضب شدن. (از اقرب الموارد). خشمناک گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). خشمناک شدن. غضبناک گشتن.
اضر.
[اَ ضَرر] (ع ن تف) باضررتر و بازیان تر. (ناظم الاطباء). ناسازوارتر. زیانکارتر. مضرتر. زیاندارتر. زیان آورتر. بزیان تر. (یادداشت مؤلف).
اضر.
[اَ ضَرر] (ع ص) آنکه دندانهایش از هم نیاید. مؤنث: ضَرّاء. (مهذب الاسماء).
اضر.
[اَ ضُرر] (ع اِ) جِ ضَرّاء. فراء گفت: اگر بأساء و ضراء را بر اَبْؤُس و اَضُرّ جمع ببندند، چنانکه نَعماء بمعنی نعمت را بر اَنْعُم جمع می بندند، جایز است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از تاج العروس). || جِ ضَرّ، مانند اَشُدّ. عدی بن زید عبادی گوید:
و ضلال الاضر جم من العی
ش یعفی کلومهن البواقی.(از تاج العروس).
اضرٍ.
[اَ رِنْ] (ع اِ) جِ ضِرْو. (اقرب الموارد). رجوع به ضرو شود.
اضراء .
[اَ] (ع اِ) جِ ضِرْو. (منتهی الارب).(1)رجوع به ضرو شود.
(1) - در اقرب الموارد جِ ضِرْو، ضِراء و اَضْرٍ است.
اضراء .
[اِ] (ع مص) حریص گردانیدن به چیزی و برانگیختن و عادت دادن کسی را: اضری الصائد الکلب والجارح. (از اقرب الموارد). حریص کردن و خوگر گردانیدن و برآغالیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). برآغالانیدن و خو فاکردن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). || خوردن نبیذ ضَریّ(1) را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ضَریّ شود.
(1) - آب غورهء سرخ و زرد که او را بر بار درخت کُنار ریزند و نبیذ سازند. (منتهی الارب).
اضراء .
[اَ ضِرْ را] (ع ص، اِ) جِ ضریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ضریر شود.
اضراب.
[اَ] (ع اِ) جِ ضرب. (اقرب الموارد). مانندها. انواع. (غیاث). امثال. (روضات الجنات ص274). نظایر.
اضراب.
[اِ] (ع مص) اضراب مرد در خانهء خود؛ اقامت کردن در آن. (از اقرب الموارد). اقامت ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). مقیم شدن به یک جا. (غیاث). || اعراض کردن از کسی. (از اقرب الموارد). برگشتن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رو گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). روی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || اضراب قوم؛ پَشَک افتادن بر ایشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)؛ شبنم افتادن بر آنان. (از اقرب الموارد). || اضراب سَموم آب را؛ جذب گردانیدن در آن چنانکه زمین را سیراب کند. (از اقرب الموارد). جذب گردانیدن و خشک کردن باد گرم آب را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضراب خبز؛ پخته شدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سر فروافکندن و خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر فروکردن. (غیاث). سر فروافگندن و خاموش ماندن. (آنندراج). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). اِطراق. (اقرب الموارد). || برافکندن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نر بر ماده افکندن. (غیاث). بگشنی فرادادن شتر. (تاج المصادر بیهقی). با شتر فرادادن شتر. (زوزنی). || رسیدن سرما کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کسی را زدن فرمودن. (آنندراج). بر زدن کسی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || سیر گردانیدن. || پدید گردانیدن مثل. (غیاث). || در تداول نحویان، عبارت است از روی گردانیدن از چیزی آنگاه که بدان روی آورده باشند، مانند: ضربت زیداً، بل عَمْراً. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف آرد: در نزد نحویان عبارت از اعراض از چیزی پس از اقبال بر آن است و فرق میان اضراب و استدراک در استدراک بیان شد و بنابرین معنی اضراب گاه ابطال چیزی است که پیش از آن آید و گاه بمعنی انتقال از مقصدی به مقصد دیگری است. صاحب اتقان آرد: لفظ «بل» حرف اضراب است، هرگاه جمله ای پس از آن بیاید. سپس گاه معنی اضراب ابطال ماقبل آن است، چون قول خدای تعالی: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون(1)؛ ای بل هم عباد. و قول دیگر: ام یقولون به جنة بل جاءهم بالحق(2). و گاه بمعنی انتقال از غرضی به غرض دیگر در اسناد است، چون قول خدای تعالی: و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون. بل قلوبهم فی غمرة من هذا(3). و هرگاه پس از «بل» مفرد آید آنگاه حرف عطف است و نظیر آن در قرآن نیامده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص873). رجوع به استدراک شود.
(1) - قرآن 21 / 26.
(2) - قرآن 23 / 70.
(3) - قرآن 23 / 62 و 63.
اضراب کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)بازگشتن از حکم سابق. استدراک. رجوع به اضراب و استدراک شود.
اضراح.
[اِ] (ع مص) اضراح سوق؛ کاسد کردن بازار. (از اقرب الموارد). کاسد و ناروا گردانیدن بازار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اضراح چیزی؛ فاسد کردن آن را. (از اقرب الموارد). تباه نمودن و کاسد ساختن امر را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تباه نمودن. (آنندراج). || اضراح کسی از چیزی؛ دور کردن وی را از آن. (از اقرب الموارد). دور گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اضرار.
[اِ] (ع مص) گزند رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). گزند رسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضرار کسی را؛ زیان رسانیدن به وی. (از اقرب الموارد). ضرر رسانیدن. (غیاث). زیان زدن به کسی :
کوه بود آدم اگر پرمار نیست
کان تریاقست و بی اضرار نیست.مولوی.
|| بر سر زن دیگری خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن بر سر زن آوردن. (آنندراج). بیش از یک زن کردن و باوسنی گشتن زن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). باوسنی گشتن زن، یعنی زنی را بر زن دیگر نکاح کردن. (لغت خطی). بر سر زن زناشویی کردن. (از اقرب الموارد). || نزدیک شدن توجبه دیوار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک شدن سیل به دیوار. (از اقرب الموارد). || سخت نزدیک شدن. (آنندراج). نزدیک شدن یکی بدیگری چنانکه به وی بچسبد. (از اقرب الموارد از الاساس). || نزدیک شدن ابر بزمین. (از اقرب الموارد). قریب زمین شدن ابر. (منتهی الارب). و در ناظم الاطباء «ابر» بغلط «اسب» شده است. قریب شدن ابر زمین را. (آنندراج). || گزیدن اسب لگام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به دندان گرفتن اسب لجام را و خاییدن آن. (از آنندراج). گزیدن اسب کام لگام را. اضزاز. (از اقرب الموارد). و رجوع به اِضْزاز شود. || اضرار دویدن؛ قدری شتاب کردن در آن. (از اقرب الموارد). دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اضرار به چیزی و بر چیزی؛ شتاب کردن بدان یا بر آن. (از اقرب الموارد). شتابی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب نمودن. (آنندراج). || به ستم کسی را بر کاری داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). به اکراه کسی را بر کاری داشتن. || شکیبایی کردن بر سیر شدید. || اضرار مرد؛ راحت شدن بر وی نیاز بمال. || رجلٌ ضر اضرار؛ یعنی در رای خود داهیه است. (از اقرب الموارد).
اضرار.
[اَ] (ع اِ) جِ ضَرَر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (ص، اِ) جِ ضریر. (اقرب الموارد).
اضرار.
[اَ] (اِخ)(1) کوه کوچکی در کشور توارغ. || نام چند جایگاه در الجزایر. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - اصل کلمه بربری است و در زبان فرانسه بصورت آدرار Adrar نوشته میشود و معادل جبل عرب است و بر ارتفاعاتی در الجزایر و مراکش اطلاق میشود و قسمت مهم ارتفاعات مزبور آدرارِ مریتانیایی (Adrar mauritanien)است که محیط مریتانی را تشکیل میدهد و مرکز آن آتار Atar است.
اضرار.
[اَ] (اِخ)(1) سرزمین بزرگی است در صحرای کبیر در میان تمیقتو و آیر. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Adrar.
اضرار.
[اَ] (اِخ) نام کشور کوهستانی پهناوری در جانب غربی آفریقا میان مراکش و سنگامبیاست و وسعت بسیاری از اقیانوس اطلس بسوی صحرای کبیر دارد. مرکز این سرزمین ودان است و شهرهای دیگری بنامهای شینکی، عطر، و اویفت نیز در داخل آن کشور واقع است و اسکله ای بنام ارکین در ساحل اقیانوس اطلس دارد. مردم این کشور عرب اند و در حدود 7000 تن شهرنشین و گروه بسیاری ایلات صحراگرد جمعیت آن را تشکیل می دهد. (از قاموس الاعلام ترکی).
اضراس.
[اِ] (ع مص) در پریشانی و بی آرامی افکندن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). در قَلَق افکندن کسی را. (از اقرب الموارد). || اضراس بسخن؛ خاموش گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد). خاموش گردانیدن کسی را بسخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || کند نمودن ترشی دندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اضراس.
[اَ] (ع اِ) جِ ضِرْس. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (معجم البلدان). جِ ضِرْس، بمعنی دندان. (آنندراج). || و مشهور این است که اضراس بجز رباعیات و انیاب است و آنها پنج دندان هستند در هر یک از دو طرف فکها و گاه نیز چهار دندان باشند. (از اقرب الموارد). نام دیگر دندانهای آسیا یعنی طواحن. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). از میان سی ودو دندان که چهار ثنایا و چهار رباعیات و چهار انیاب است بیست تای دیگر را اضراس گویند که سه گونه اند: ضواحک، طواحن، نواجذ. (یادداشت مؤلف).
- اضراس العجوز؛ حسک. (آنندراج از مخزن الادویه)(1) (تحفهء حکیم مؤمن) (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص51). رجوع به حسک شود.
- اضراس الکلب؛ بسفایج. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص51) (الفاظ الادویه) (آنندراج از مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی)(2) (تحفهء حکیم مؤمن)(3). تشمیر. ثاقب الحجر. کثیرالارجل. (اختیارات بدیعی). بولوبودیون. بسپایه. بسبایج. رجوع به مترادفات مذکور شود.
- اضراس حُلُم (احلام، احالم)؛ دندانهای خرد. (مهذب الاسماء). نواجذ. (یادداشت مؤلف). دندانهای عقل، و آنها چهار دندان باشد در انتهای دندانها پس از دندانهای آسیا و پس از بلوغ روید و آنها را نواجذ نیز گویند. (بحر الجواهر).
(1) - در متن آنندراج خسک است.
(2) - در متن سفتج است.
(3) - در متن بسفایح است.
اضراس.
[اَ] (اِخ) موضعی است در قول برخی از اعراب :
ایا سدرتی اضراس لازال رائحاً
رویٌ عروفاً منکما و ذراکما...
(از معجم البلدان).
اضراط.
[اِ] (ع مص) بدهان حکایت صوت ضراط کردن و بدان فسوس کردن به کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و یعدی بالباء. (آنندراج). اضراط کسی را و اضراط به کسی؛ بدهان ضراط درآوردن و بدان استهزا کردن. (از اقرب الموارد). بزبان تیز دادن. (تاج المصادر بیهقی). شیشکی بستن، در تداول عامه. || تیزانیدن کسی را، یعنی کاری کردن با او که از آن تیز دهد. (منتهی الارب). گوزانیدن کسی را، یعنی کاری با او کردن که از آن کار تیز دهد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به ضراط آوردن. (تاج المصادر بیهقی). به تیز آوردن کسی را. به تیز داشتن کسی را. || سبک شمردن و خوار داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: دخل بیت المال فاضرط به؛ یعنی آن را سبک شمرد و انکار کرد. و سئل عن شی ء فاضرط بالسائل. (ناظم الاطباء).
اضراع.
[اِ] (ع مص) دادن مال به کسی. (منتهی الارب). مال دادن کسی را. (ناظم الاطباء). بخشیدن مال به کسی. (از اقرب الموارد). || خوار و رام گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروتن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). فروتن کردن. (زوزنی). ذلیل کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || اضراع گوسپند، و در اساس اضراع ناقه و گاو؛ بزرگ پستان شدن آن پیش از نتاج و فرودآوردن شیر کمی پیش از نتاج. (از اقرب الموارد). شیر فرودآوردن گوسپند اندک پیش از نتاج. (منتهی الارب). شیر فرودآوردن گوسپند یا ناقه پیش از نتاج. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- امثال: الحُمّی اضرعتنی للنوم؛ مثلی است در ذل هنگام نیازمندی. (از اقرب الموارد). در حق شخصی گویند که در حاجت ذلت و خواری بردارد.
اضرام.
[اِ] (ع مص) فروزانیدن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برآوروختن(1) آتش. (تاج المصادر بیهقی). تضریم. استضرام. (اقرب الموارد). مشتعل ساختن و برافروختن و زبانه دار کردن آتش. آتش فروزانیدن. و رجوع به تضریم و استضرام شود.
(1) - لهجه ای در برافروختن است.
اضرب.
[اَ رُ] (ع اِ) جِ ضَرْب، بمعنی آخر بیت شعر. (از لسان العرب) (اقرب الموارد). جِ ضرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرب شود.
اضرب.
[اَ رَ] (ع ن تف) زننده تر. (ناظم الاطباء) :
اطعنها بالقناة اضربها
بالسیف جحجاحها مسوّدها.متنبی.
اضرس.
[اَ رَ] (ع ص) رجلٌ اخرس اضرس؛ از اتباع است. (منتهی الارب). || رجل اضرس؛ مرد خشمگین و تندخو. (ناظم الاطباء). || غلام اضرس؛ کودک کلان دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اضرط.
[اَ رَ] (ع ص) مرد سبک ریش باریک ابرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه دارای ریش سبک و ابروی باریک باشد. مؤنث: ضَرْطاء. (از اقرب الموارد). ج، ضُرْط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به ضرطاء و ضرط شود. || (ن تف) تیزدهنده تر.
- امثال: اضرط من عنز.
اضرط من عیر.
اضرط من غول.
اضرع.
[اَ رُ] (ع اِ) جِ ضِرْع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).(1) رجوع به ضرع شود.
(1) - در اقرب الموارد جِ ضِرْع، ضُروع است.
اضرع.
[اَ رَ] (ع ص) ضارع. ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن. و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) :
اذا اعترض الخابور دون جیادنا
رعا فخذ ابن اللئیمة اضرع.بحتری.
اضرع.
[اَ رُ] (اِخ) جایی است در شعر راعی :
فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم
بانقاء یحموم و ورّکن اضرُعا.
ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است. (از معجم البلدان). و خالدبن جبله گوید پشته های خردی است. (از لسان العرب).
اضرعة.
[اَ رَ عَ] (اِخ) از قرای ذمار از نواحی یمن است. (از معجم البلدان).
اضرغطاط.
[اِ رِ] (ع مص) باد کردن از خشم. (از اقرب الموارد). برآماسیدن از خشم. || دوتا گردیدن پوست بر گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دولا شدن یا خمیده شدن پوست کسی بر گوشتش. || پرگوشت شدن کسی. (از اقرب الموارد). بسیارگوشت شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اضرة.
[اَ ضِرْ رَ] (ع اِ) جِ ضریر، بمعنی کنارهء وادی. (از تاج العروس). رجوع به ضریر شود.
اضرهزاز.
[اِ رِ] (ع مص) آهسته پنهان رفتن، یقال: اضرهزّ الی کذا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دک شدن. جیم شدن، در تداول عامهء فارسی زبانان. (یادداشت مؤلف).
اضری.
[اَ] (ع اِ) اَضْرٍ. جِ ضِرْو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ضرو و اَضْرٍ شود.
اضریج.
[اِ] (ع اِ) نوعی از چادرهای زردرنگ یا نوعی از جامه های زردرنگ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). گلیم زرد. (مهذب الاسماء). کساء زردی است. (از اقرب الموارد). || خز سرخ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). خز قرمز. (ناظم الاطباء). خز احمر. (اقرب الموارد). || اسب نیکورو تیزدو. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب نیکورو و تیزدو تندرفتار. (ناظم الاطباء). فرس جواد تندرو. (از اقرب الموارد). اسب نیکرو بسیارعرق. (مهذب الاسماء). || رنگ سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اضریراء.
[اِ] (ع مص) باد کردن شکم کسی از طعام و تخمه کردن وی. (از اقرب الموارد). برآمدن شکم از طعام و امتلا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). برآمدن شکم از طعام. (ناظم الاطباء). آماسیدن شکم از طعام.
اضز.
[اَ ضَزز] (ع ص) مرد تنگ دهان که دندان بالایین و دندان زیرین او با هم قرین باشد بروشی که تبیین کلام را نتواند، یا آنکه کام او بر هم چفسیده باشد و وقت حرف زدن نتواند آن واگرداند، یا آنکه مخرج کلام بر وی تنگ باشد و در تکلم ضاد استعانت کند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرد تنگ کام که دندانهای زبرین و زیرین وی بهم برخورد و سخن وی آشکار نباشد، یا آنکه هنگام سخن گفتن بخلقت چانهء وی از هم گشوده نشود، و یا کسی که مخرج سخن بر وی تنگ باشد و به ضاد یاری جوید، یعنی لکنت وار حرف ضاد را تکرار کند تا از آن بسخن گفتن درآید. ج، ضُزّ. || بدخوی. (از اقرب الموارد). مرد دشوارخو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خشمناک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غضبان. (اقرب الموارد)(1). و جِ این دو معنی ضُزّاز است. || رکب اضزّ؛ بانهء سخت و تنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء دو معنی اخیر را یک معنی شمرده و نوشته اند: مرد دشوارخو خشمناک، ولی در اقرب دو معنی از هم جداست.
اضزاز.
[اِ] (ع مص) تنگدل شدن، یقال: اضزّ علیَّ فلم یعطنی. (منتهی الارب). تنگدل شدن. (آنندراج). اضزّ فلان علیَّ اضزازاً فمایعطینی؛ تنگ گرفتن فلان بر کسی و بخل ورزیدن او. (ناظم الاطباء)(1). تنگ گرفتن یعنی بخل ورزیدن. (از اقرب الموارد). || لگام گزیدن اسب. (یادداشت مؤلف). خاییدن اسب لگام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
(1) - معنی ناظم الاطباء صحیح است، چه تنگدل شدن بجز تنگ گرفتن است.
اضطآل.
[اِ طِ] (ع مص) (از «ض ءل») اضطئال. کوچک شدن. ضعف و مذلت. || سست رای شدن. (از اقرب الموارد). ضآلة. ضؤولة. رجوع به ضآلة و ضؤولة شود.
اضطباء .
[اِ طِ] (ع مص) اختفاء. و گفتار ابوحزام عکلی بر این معنی تفسیر شده است:
تزاءل مضطبی ء آرم
اذا ائتبه الاد لاتفطؤه.
برحسب روایت آنانکه کلمه را با باء آورده اند. (از تاج العروس). پنهان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضطباء از چیزی یا کسی؛ اختفای از آن. پنهان شدن از آن. (از اقرب الموارد).
اضطباث.
[اِ طِ] (ع مص) اضطباث به چیزی؛ گرفتن آن بدست یا گرفتن شدیدی. (از اقرب الموارد). به پنجه گرفتن. به کف گرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). به کف خود گرفتن چیزی را. || اضطباث ناقه؛ دست کشیدن بدان برای دانستن فربهی آن. || اضطباث کسی؛ زدن وی. ضَبْث. (از اقرب الموارد). و رجوع به ضَبْث شود.
اضطباع.
[اِ طِ] (ع مص) ردا از زیر بغل راست بر کتف چپ انداختن، و در این صورت دوش راست برهنه ماند و دوش چپ پوشیده گردد و این نوع رداپوشی را اضطباع بدان جهت گویند که یک بازو برهنه میماند. (منتهی الارب) (آنندراج). ردا به زیر بغل راست درآوردن و بر دوش چپ افکندن. (زوزنی). ردا به زیر بغل راست درآوردن و بر دوش چپ افکندن چنانکه دوش راست برهنه بود و چپ پوشیده. (تاج المصادر بیهقی). از زیر بغل راست بر کتف چپ ردا انداختن، که دوش راست برهنه و دوش چپ پوشیده گردد. و این نوع پوشش را بدان جهت اضطباع گویند که یک بازو برهنه میماند. (ناظم الاطباء). اضطباع مُحْرِم یا حج گزار به جامهء خود؛ داخل کردن ردا را زیر بغل راست و پوشیدن بدان بغل چپ را. || ظاهر کردن یکی از دو بغل را. (از اقرب الموارد).
اضطبان.
[اِ طِ] (ع مص) زیر کش گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیر کش گرفتن چیزی را، یعنی در آغوش و بغل گرفتن. (آنندراج). چیزی در کش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). در بن بغل گرفتن چیزی را. (لغت خطی). چیزی بزیر کش یعنی بغل فاستدن. (زوزنی). در ضِبْن قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد).(1)
(1) - و ضبن مرتبه ای میان ابط و حضن است. صاحب اقرب الموارد آرد: اول مراتب برداشتن چیزی ابط (در بغل گرفتن) و آنگاه ضبن (در کش گرفتن، و آن میان کشح (تهیگاه) و بغل است) و سپس حضن (از زیر بغل تا تهیگاه و سینه و دو بازو یا آغوش) است. و صاحب منتهی الارب در ذیل ضبن آرد: اولِ پهلو، ابط سپس ضبن و آنگاه حضن است.
اضطجاع.
[اِ طِ] (ع مص) بر پهلو خفتن. (از کنز و منتخب و صراح) (غیاث اللغات) (زوزنی) (منتهی الارب). پهلو بر زمین نهادن. ضَجْع. ضُجوع. اِضّجاع. اِلْطِجاع. انضجاع. (از اقرب الموارد).(1) رجوع به مصادر مذکور شود. || در سجود فراهم آمدن مصلی و چسبانیدن سینهء خود را بر زمین. (منتهی الارب).
(1) - صاحب اقرب الموارد بنقل از مازنی آرد که برخی از اعراب اِضْطَجَعَ را اِلْطَجَعَ تلفظ کنند و ضاد را به لام بدل سازند.
اضطراب.
[اِ طِ] (ع مص) اضطراب چیزی؛ تحرک و موج زدن و برخی از آن برخوردن یا زدن به برخی است. (از اقرب الموارد).(1) تحرک و موج زدن. (از لسان العرب). جنبیدن و حرکت نمودن. (منتهی الارب). جنبیدن و حرکت کردن. (ناظم الاطباء). جنبیدن و لرزیدن(2) و طپیدن. (آنندراج). سخت جنبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلا) (زوزنی). جنبیدن. (لطائف اللغه، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). طپیدن. (غیاث). تپیدن. طپش. اهتزاز. حرکت. (لسان العرب). هیش. هوشة. هیط. (منتهی الارب). || اضطراب بحر و نحو آن؛ موج زدن دریا و مانند آن. (ناظم الاطباء). || اضطراب موج؛ به هم خوردن موجها. (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب). مأج. (منتهی الارب). || اضطراب برق در ابر؛ تحرک آن. (از لسان العرب). || اضطراب مرد؛ دراز شدن با نرمی و فروخفتگی. (از منتهی الارب). دراز شدن مرد با سستی و فروهشتگی. (از ناظم الاطباء). اضطراب رجل؛ طول مع رخاوة. (اقرب الموارد). و در لسان: اضطراب(3)؛ طول مع رخاوة. || اضطراب امر کسی؛ اختلال آن. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). مختل شدن کار کسی. (ناظم الاطباء). خلل یافتن کار. (آنندراج). خلل یافته شدن. (لطائف اللغة). || اضطراب مرد؛ اکتساب وی، گویند: ضرب مناقب جمة و اضطربها؛ اذا حازها. ورزیدن.(4) (منتهی الارب). اضطراب فلان؛ کسب کردن فلان. (ناظم الاطباء) :
رحب الفناء اضطراب المجد رغبته
و المجد انفع مضروب لمضطرب.
کمیت (از لسان العرب).
|| خواستن کسی که بخش نمایند جهت او. (از منتهی الارب). اضطراب فلان؛ پرسیدن که برای او بیان و وصف کنند.(5) (از اقرب الموارد). || اضطراب حبل در میان قوم؛ پدید آمدن اختلاف کلمه در میان آنان. (از لسان العرب). اختلاف کلمه. (از اقرب الموارد). مختلف گردیدن کلمهء قوم. (ناظم الاطباء). مختلف و پراکنده شدن سخن قوم. (منتهی الارب). || جنبیدن کودک در شکم. (از لسان العرب). || زدن شمشیر و جز آن با یکدیگر. (غیاث) (آنندراج). با همدیگر شمشیر زدن. (لطائف اللغة). با یکدیگر شمشیر زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مؤید الفضلا). بشمشیر یکدیگر را زدن. (از اقرب الموارد). || بهم واکوفتن. (زوزنی) (لطائف اللغة). هم واکوفتن. (تاج المصادر بیهقی). با هم واگرفتن. (مؤید الفضلا). واگفتن به همدیگر. (آنندراج)(6). اضطراب قوم؛ زدن یکدیگر را. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). جنگ و خصومت نمودن قوم با یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). التدام. (تاج المصادر بیهقی). نصو. (منتهی الارب) : حاجبان و غلامان در وی آویختند، و خوارزمشاه آواز داد که یله کنید، در آن اضطراب از ایشان لگدی چند به خایهء وی رسید و او را بخانه بازبردند و نماز پیشین فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد... دانست که فرصتی یابد و شری بپا کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). || اضطراب مرد در کار خود؛ تردد و شک وی و رفت و آمد او. (از اقرب الموارد). دودله و تَیّاه گردیدن. (منتهی الارب). || اضطراب مرد خاتم طلا را؛ امر کردن وی که خاتمی از طلا در کالبد ریزند برای وی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || آشفتگی. (ناظم الاطباء). آشفتن. (تفلیسی). پریشان حال شدن. (لطائف اللغة) (آنندراج). نابسامانی :
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب.
ناصرخسرو.
و آخر استقامت امور پادشاهی و دولت فرس روزگار اپرویز بود و بعد از آن در اضطراب و فترت افتاد و هیچ نظام نگرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 108).
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب.
خاقانی.
|| اندوه و ملال و آزردگی. (ناظم الاطباء). دلتنگی. غم و غصه : دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص 215).
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آنهمه خار در سر آورد.
سعدی.
|| پریشانی و تشویش و سرگردانی و بیقراری و بی آرامی و حیرانی. (ناظم الاطباء). دغدغه. نگرانی. پریشانی خاطر. قَلَق. بی تابی. تلواسه. غرنگ. تبعّص. تبعصص :
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب.
مسعودسعد.
دشمنان ملک تو زین خیمهء سیماب رنگ
همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب.
سوزنی.
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان.خاقانی.
تا خاطرم خزینهء گوگرد سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان.
خاقانی.
|| شوریدن. شوریدگی. طغیان و سرکشی. شورش : به خوارزم اضطراب بزرگ افتاد به کشتن هرون ممکن نبود آنجای رفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). میشنود که چند اضطراب است و هرون عاصی مخذول پسر خوارزمشاه میساخته بود که به مرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). || شتابزدگی. (ناظم الاطباء). || و در مثنوی معنوی اضطراب بمعنی مضطرب نیز آمده. (آنندراج) (غیاث از منتخب و بهار عجم و لطائف). و در لطائف و شرح لغات مثنوی که نسخهء خطی آن در کتابخانهء مؤلف هست نیز چنین است، و نیز در مثنوی معنوی بعضی جاها بمعنی مضطرب است که بمعنی فاعل (اسم فاعل) واقع شده. و شعر آن را نیاورده است.(7)
- اضطراب افکندن؛ بیقراری ایجاد کردن. تشویش و غصه و بی آرامی و نگرانی و پریشانی تولید کردن :
خط برآوردیّ و افکندی بجانم اضطراب
ملک معمور از برات بی محل گردد خراب.
قاضی ناصر بخاری (از آنندراج).
- اضطراب باریدن؛ پدید آمدن هیجان و دغدغه و بی آرامی و تشویش و بیقراری :
چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
به آرمیدن ما اضطراب می بارد.
صائب (از آنندراج).
- اضطراب دادن؛ به موج درآوردن. به جنبش درآوردن. پریشان کردن :
شکیبم اضطرابی داد در پای شهادت را
که چون موج از سر شوریده ام فتراک میلرزد.
اسیری (از آنندراج).
- اضطراب داشتن؛ نگرانی داشتن. تشویش داشتن :
خواجه یک هفته اضطرابی داشت
دوشش افتاد چرخ ازرق را.خاقانی.
اضطراب سختی از تمکین او داریم ما
موج سیلاب از رگ سنگ است در کهسار او.
تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به اضطراب شود.
- اضطراب ریختن؛ پریشانی و بی تابی و نگرانی پدید آمدن :
کنون کز مو بمویم اضطراب تازه می ریزد
نسیمی گر وزد اوراق هم شیرازه می ریزد.
طالب آملی (از آنندراج).
- اضطراب کردن؛ التباط. ملط. کصیص. تترتر. دلدلة. (منتهی الارب): ارتکاض؛ اضطراب کردن در کاری. (تاج المصادر بیهقی).
- || نگرانی کردن. تشویش نمودن : مثال داده بود [محمود] تا در نامه حضرت خلافت اول نام برادر ما نبشته بودند، و ما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم جز چنین نشاید تا بهانه نیارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). چند سر از آنکه نخواسته بودند اضطراب می کرد آنگاه بدان آسانی فروگذاشت و برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316).
من آن غریبم و بیکس که تا بروز سپید
ستارگان زبرای من اضطراب کنند.
مسعودسعد.
ماده چون آن بدید اضطراب کرد. (کلیله و دمنه).
در این محیط که طوفان نوح ابجد اوست
بهر نسیم چو موج اضطراب نتوان کرد.
صائب (از آنندراج).
هنوز اول عشق است اضطراب مکن.؟
قَمس؛ اضطراب کردن بچه در شکم. موج؛ اضطراب کردن مردم. (منتهی الارب).
- اضطراب کشیدن؛ پریشانی تحمل کردن. بی تابی کردن :
غالب شریک حاصل عمر آفت است از آن
بیهوده اضطراب تلف می کشیم ما.
؟ (از آنندراج).
- اضطراب نمودن؛ اضطراب کردن. رجوع به اضطراب کردن شود.
- || پریشانی نشان دادن.
- || بی تابی نشان دادن: سَهف؛ در خون طپیدن کُشته و اضطراب نمودن آن در حالت نزع و جان دادن. (منتهی الارب).
- به اضطراب آمدن؛ به جنبش آمدن. به جوش آمدن. به حرکت درآمدن. رجوع به اضطراب شود.
- به اضطراب آوردن(8)؛ مضطرب کردن. اغتشاش کردن. رجوع به مضطرب و اضطراب شود.
(1) - در برخی از متون دیگر این معانی را مستقل و جدا از هم آورده اند.
(2) - شاید محرف ورزیدن در منتهی الارب است.
(3) - مقید به رجل نیست، بلکه بطور مطلق آمده است.
(4) - در متن بغلط: دوزیدن.
(5) - اضطربَ فلان؛ سأل ان یضرب له. (اقرب الموارد).
(6) - شاید در آنندراج و مؤیدالفضلا مصحف واکوفتن است.
(7) - شاهد و شرح این کلمه در لغات مثنوی چ دانشگاه نیز نیامده است.
.
(فرانسوی)
(8) - Remuer
اضطرابی.
[اِ طِ] (ص نسبی) منسوب به اضطراب. (ناظم الاطباء). رجوع به اضطراب شود.
اضطراح.
[اِ طِ] (ع مص) در گوشه ای افگندن. (از منتهی الارب). در گوشه و جانب افکندن. (از ناظم الاطباء). انداختن چیزی را در جانبی. (از اقرب الموارد).
اضطرار.
[اِ طِ] (ع مص) بیچاره و حاجتمند کردن کسی را، یقال: اضطره الیه فاضطر الیه (مجهو). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضطرار کسی را به کسی؛ نیازمند کردن و مُلْجأ کردن وی را، پس مضطر شدن و نیازمند شدن او، فاضطر (بصیغهء مجهول)؛ ای اُلجی ء. (از اقرب الموارد). بیچاره گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بیچاره کردن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14). بیچارگی کردن. (از صراح) (غیاث) (آنندراج). الجاء. ناچاری. درماندگی. درماندن. اندرماندن. اندرماندگی. لاعلاجی. محتاج کردن. بیچاره شدن. ناگزیری. || احتیاج به چیزی و نیاز. (آنندراج). احتیاج. (ناظم الاطباء). || بی اختیاری. (آنندراج) (غیاث). اجبار. (ناظم الاطباء). جبر، مقابل اختیار :
آورد به اضطرارم اول بوجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود.خیام.
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار.مولوی.
زاریت باشد دلیل اضطرار
خجلتت باشد دلیل اختیار.مولوی.
به اختیار شکیبایی از تو نتوان کرد
به اضطرار توان بود اگر شکیبایی.
سعدی (طیبات).
|| ظلم و زبردستی. || ممانعت. || تنگدستی و درماندگی. (ناظم الاطباء).
- از سر اضطرار؛ به اجبار و از درماندگی و ناچاری و ناگزیری : شاه شار از سر اضطرار و خوف وخامت عاقبت و تبعهء مخالفت دارا را با پیش سلطان فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص 381). خلف دیگرباره از سر اضطرار روی با حضرت منصور نهاد و بدو پناهید. (همان کتاب ص 35). او از سر اضطرار و بن دندان خدمت منتصر را کمر بست. (همان کتاب ص 189).
- به اضطرار رسیدن؛ ناچار شدن. ناگزیر شدن. مجبور شدن : مجدالدوله و کافلهء ملک به اضطرار رسیدند و او را استمالت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص 386).
اضطراراً.
[اِ طِ رَنْ] (ع ق) بطور احتیاج. (ناظم الاطباء). مضطراً. ناچاره. اِلجاءً. ناگزیر. || بطور پریشانی و مسکنت. (ناظم الاطباء). || بطور اجباری. (ناظم الاطباء). به اجبار. اجباراً. بوجوب. بضرورت. || از جهت تعدی و زبردستی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اضطرار شود.
اضطراری.
[اِ طِ] (ص نسبی) منسوب به اضطرار. (ناظم الاطباء). ضروری. رجوع به اضطرار شود.
اضطرام.
[اِ طِ] (ع مص) افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برافروخته شدن آتش. (از اقرب الموارد). زفانه زدن آتش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). زبانه کشیدن آتش. || دررسیدن پیری و موی سپید شدن، یقال: اضطرم الشیب؛ اذا اشتعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اضطغاث.
[اِ طِ] (ع مص) فراهم آوردن ضِغْث را. (منتهی الارب). و ضِغْث بمعنی دسته گیاه خشک و تر درآمیخته است. رجوع به ضِغْث شود. گرد آوردن هیزم. (از اقرب الموارد).
اضطغاط.
[اِ طِ] (ع مص) اضتغاط(1). سختگیری بر کسی در وام و جز آن. (از اقرب الموارد).
(1) - قیاس تبدیل «ت» افتعال پس از «ض» به «ط» است چون: اضطراب و جز آن، ولی در این مصدر «ت» را به اظهار نیز آرند. (از اقرب الموارد).
اضطغاغ.
[اِ طِ] (ع مص) گیاه سبز و سیرابناک شدن زمین. (منتهی الارب). گیاه سبز آوردن زمین و سیراب ناک گردیدن آن. (ناظم الاطباء). سیراب شدن گیاه زمین. (از اقرب الموارد).
اضطغان.
[اِ طِ] (ع مص) در دل کینه داشتن و نهان کردن کینه را و کینه گرفتن همدیگر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نهان داشتن کینه را و کین توزی کردن. تضاغن. (از اقرب الموارد).
اضطفاز.
[اِ طِ] (ع مص) فرو بردن چیزی را بناخوشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرو بردن چیزی را به اکراه. (از اقرب الموارد).
اضطفان.
[اِ طِ] (ع مص) از پای خود دنبالهء خود را زدن، یقال: اضطفن؛ ای ضرب بقدمه مؤخر نفسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشت پای خود به نشستن گاه کسی(1)فازدن. (زوزنی).
(1) - صحیح: نشستن گاه خود.
اضطلاع.
[اِ طِ] (ع مص) قوی شدن در کاری. (آنندراج). قوی گشتن در کاری. (زوزنی). اطلاع. (زوزنی). نیرومند شدن کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). قوی و توانا بودن بر کار. نیرومندی و توانایی در کار. رجوع به مضطلع شود: آن مهم که چون جذر اصمّ در شکال اشکال بمانده به کیاست و شهامت و حسن اضطلاع کفایت کند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 40). بزبان شکر ایادی و حسن اضطلاع و یمن اصطناع ناصرالدین میگفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 18). || اضطلاع کسی به باری؛ تحمل کردن و حرکت دادن وی آن را و توانا شدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحمل بار گران کردن.
اضطماخ.
[اِ طِ] (ع مص) آلوده شدن به بوی خوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
اضطمار.
[اِ طِ] (ع مص) لاغر و سبک گوشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مضطمر شود. || میان باریک شدن اسب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || اضطمار لؤلؤ؛ میان باریک شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضطمر شود.
اضطمام.
[اِ طِ] (ع مص) اضطمام چیزی؛ بسوی خود کشیدن و فراهم آوردن آن را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || فاهم آمدن. (زوزنی). || اضطمام بر چیزی؛ اشتمال بر آن، گویند: اضطمت علیه الضلوع. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). درگرفتن کسی را و مشتمل شدن بر وی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اضطناء .
[اِ طِ] (ع مص) شرم داشتن و شرمناک گردیدن. اضطناء برای چیزی یا از چیزی؛ شرمگین شدن از آن یا برای آن. (از قطر المحیط). به «لام» و «مِن» متعدی شود. (از منتهی الارب). شرم داشتن. (زوزنی). || انقباض به چیزی یا برای چیزی. (از قطر المحیط). ترنجیده شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
اضطنان.
[اِ طِ] (ع مص) اضطنان به چیزی؛ بخل ورزیدن بدان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). زفتی کردن. (منتهی الارب). زفتی و خشونت کردن. (ناظم الاطباء).
اضطواک.
[اِ طِ] (ع مص) سخت خصومت کردن بر کسی، یقال: اضطوکوا علیه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اضطهاد.
[اِ طِ] (ع مص) مقهور کردن کسی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). قهر کردن و چیره شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضَهْد. (زوزنی). رجوع به ضهد شود. || ستم نمودن کسی را، یقال: اضطهدته اضطهاداً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مضطر ساختن و اذیت کردن کسی را. (از قطر المحیط). || ستم کردن و مضطر ساختن و آزار کردن کسی را بسبب مذهب. (از اقرب الموارد). رجوع به مضطهد شود.
اضعاف.
[اَ] (ع اِ) جِ ضِعْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). دوچندها. (غیاث). جِ ضِعْف، بمعنی دوچندان و زیادتر. (ناظم الاطباء). دوچندان ها. دوبرابرها. چندین برابر. رجوع به ضِعْف شود :
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و رحمت شادیت شادخواری.
منوچهری.
سلطان در مقابلهء آن اضعاف الطاف تقدیم فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 292). بعد از آن قلعهء آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم. (جهانگشای جوینی). || به اصطلاح علم حساب، حاصل ضرب عددی یک یا چندین مرتبه در نفس خود، مث 4 و 8 و 16 و 32 اضعاف عدد دو میباشند زیرا حاصل ضرب یک مرتبه دو در نفس خود 4 و سه مرتبه 8 و چهار مرتبه 16 و پنج مرتبه 32 است. (ناظم الاطباء). || اضعاف جسد؛ اعضای آن، و بقولی استخوانهای آن. واحد آن ضِعْف است، و از این معنی است: کان یونس فی ضعف الحوت؛ یعنی در جوف آن. (از اقرب الموارد). اعضا یا عظام جسد. (از قطر المحیط). عضوهای بدن یا استخوانها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضِعْف شود. || اضعاف کتاب؛ اثنای سطور آن، گویند: وقع خلاف فی اضعاف کتابه؛ یعنی در اثنای سطور و حاشیه و اوساط آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مابین سطور و حواشی آن، یقال: وقّع فی اضعاف الکتاب؛ یعنی توقیع نهاد میان سطور یا میان خط و حاشیهء آن مکتوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان نامه ها. (مهذب الاسماء) (دستور اللغة).
- اضعاف مضاعف؛ بیشتر و زیادتر از دوچندان. (ناظم الاطباء). رجوع به اضعاف مضاعفه شود.
- اضعاف مضاعفه، اضعاف مضاعف؛دوچندها و دوچندکرده شده، و کنایه از این کثرت در کثرت و بسیاری در بسیاری است. (غیاث) (آنندراج).
- به اضعاف؛ چندین برابر :
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هرچه داد به اضعاف آن سزاواری.
سعدی.
اضعاف.
[اِ] (ع مص) دوچندان کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضاعفه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به مضاعفه شود. دوچند گردانیدن. (غیاث). || سست و ضعیف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف و سست ساختن. (آنندراج). ضعیف کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان تهذیب عادل). اضعاف بیماری کسی را؛ ضعیف ساختن وی را. و اسم مفعول آن برخلاف قیاس مضعوف است نه مُضْعَف، چنانکه گویند: اسعده الله فهو مسعود لا مُسْعَد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضعوف شود. || اضعاف کسی؛ ضعیف شدن دابة وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). صاحب ستور سست و ناتوان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خداوند ستور ضعیف شدن. (تاج المصادر بیهقی). || دوچند کرده شدن جهت قوم: اُضْعِفَ القوم (مجهو). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). خداوند افزونی شدن. || افزون کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان تهذیب عادل ص 14).
اضعف.
[اَ عَ] (ع ن تف) ضعیف تر. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سست تر و ناتوان تر. (ناظم الاطباء): اضعف ناصراً(1)؛ ناتوان تر از راه مددکاری. اضعف جنداً(2)؛ ناتوان تر از راه لشکر.
ترنو بطرف فاتن فاتر
اضعف من حجة نحوی.ابن فارس.
- امثال: اضعف من بروقة.
اضعف من بعوضة.
اضعف من بقة.
اضعف من فراشة.
اضعف من نارالحباحب.
اضعف من ید فی رحم.
(1) - قرآن 72 / 24.
(2) - قرآن 19 / 75.