اضغاء .
[اِ] (ع مص) ببانگ آوردن کسی را و برانگیختن کسی را بر بانگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برانگیختن به ضُغاء، و ضغاء بمعنی بانگ روباه و گربه و مانند آن است. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
اضغاث.
[اَ] (ع اِ) جِ ضِغْث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان تهذیب عادل ص 66). دسته های گیاه خشک و تر با هم درآمیخته. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (غیاث). چندین مشت حشیش درآمیخته. قبضه های شاخ از یک بیخ. (منتهی الارب) (آنندراج). دسته های شاخه های فرد درخت یا گیاه در یکدیگر آمیخته. (از اقرب الموارد).
- اضغاث احلام؛ خوابهای شوریده و پریشان که تأویل آن از جهت اختلاط ها راست نیاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوابهای پریشان که تعبیر درست نداشته باشند و بجهت اختلاط احوال معقول و غیرمعقول راست نیاید. (غیاث) (آنندراج). خوابهای پریشان که تعبیر ندارد. خوابهای شوریده. (مهذب الاسماء). خوابها که تعبیر نتوان کرد از شوریدگی. خوابهای آشفته. خوابهای درهم و برهم : قالوا اَضغاثُ اَحلام و ما نحن بتأویل الاحلام بعالِمین. (قرآن 12 / 44).
- اضغاث و احلام؛ مأخوذ از تازی، خوابهای پریشان. (ناظم الاطباء). و صحیح اضغاث احلام است بصورت اضافه نه عطف، و اضغاث و احلام صورت عامیانهء ترکیب مزبور است.
اضغاغ.
[اِ] (ع مص) اضغاغ قوم؛ درآمدن مردم در زندگانی فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اضغاغ زمین؛ سیرآب شدن گیاه آن. (از اقرب الموارد). سیرآب شدن زمین و سیر شدن گیاه آن. (ناظم الاطباء). سیراب و سبز شدن گیاه زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). اضطغاغ. رجوع به اضطغاغ شود.
اضغان.
[اَ] (ع اِ) جِ ضِغْن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (دهار). کینه ها و عداوتها. (مؤید الفضلا) (آنندراج). رجوع به ضغن شود.
اضفار.
[اَ] (ع اِ) جِ ضَفْر، بمعنی پالان بند. (از اقرب الموارد).
اضفیداد.
[اِ] (ع مص) باد کردن از خشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اضکل.
[اَ کَ] (ع ص) برهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عریان. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
اضل.
[اَ ضَل ل] (ع ن تف) گمراه تر. (آنندراج). گمراه تر و باضلالت تر. (ناظم الاطباء). اغوی:
افضل ار زین فضولها راند
نام افضل بجز اضل منهید.خاقانی.
- امثال: اضل من سنان.
اضل من ضب؛ گویند هنگامی که سوسمار از سوراخ خود بیرون آید در بازگشت بدان رهبری نشود، و سوراخ خود را گم کند. (از فرائد الادب المنجد).
اضل من قارظ عنزه.
اضل من موؤدة.
اضل من ید فی رحم.
اضلاع.
[اَ] (ع اِ) جِ ضِلع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ ضلع، بمعنی پهلو. (آنندراج) (غیاث). استخوانهای پهلو. (منتهی الارب). دنده ها. (ناظم الاطباء). || گوشه ها و اطراف و جوانب. (از غیاث) (آنندراج). کناره های چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به ضلع شود. || جِ ضلیع، بمعنی قوی شدید. (از اقرب الموارد). جِ ضلیع. (ناظم الاطباء). رجوع به ضلیع شود.
- اضلاع الخلف؛ اضلاع جِ ضِلَع، و ضلع خلف؛ داغی است در وراء ضلع خلف. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
- || پهلوهای خرد. القصری. (یادداشت مؤلف) : دردی پدید آید (در جگر)، و در موضع جگر تا پهلوهای خرد برسد که آنرا بتازی اضلاع الخلف گویند و القصری نیز گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- اضلاع زور؛(1) عظام خلف. اضلاع کاذب.
- اضلاع صدر؛ دنده های صادق. در برابر اضلاع کاذب یا زور. از 12 ضلع، هفت دنده یا ضلع را دنده های صادق (یا صدری) نامند. رجوع به دنده، و کالبدشناسی توصیفی ص 294 شود.
- اضلاع کاذب.؛ رجوع به اضلاع زور شود.
(1) - Les cotes sternales. Les fausse .
(فرانسوی) cotes
اضلاع.
[اِ] (ع مص) میل دادن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). میل دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بچسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || گرانبار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گرانبار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لازم و متعدی است. (منتهی الارب).
اضلال.
[اِ] (ع مص) اضلال خدای تعالی کسی را؛ به بیراهه راندن وی را، یقال: اضله فضلّ. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بیراه گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). گمراه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گمراهی. (ناظم الاطباء). گمراه کردن. (ترجمان تهذیب عادل ص 14) (مجمل اللغة) (زوزنی). بیراه کردن. (مجمل اللغة). از راه بردن. ضد ارشاد. بیراه گردانیدن. (زوزنی) (مؤید الفضلا). بیراه گردانیدن کسی را. (از کنز) (غیاث). اغوا. تضلیل :
این حدیث آمد دراز ای ناگزیر
بازگو اضلال فرعون و مشیر.مولوی.
- اضلال کردن؛ گمراه کردن. (ناظم الاطباء). اغوا کردن. به بیراه راندن. از راه بردن. رجوع به اضلال شود.
|| اضلال چیزی را؛ گم یافتن آنرا، و منه: اتی قومه فأضلهم. (اقرب الموارد). پی گم کردن. بیراه یافتن. (مؤید الفضلا) (تاج المصادر بیهقی). گم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرده را دفن کردن. (تاج المصادر بیهقی). دفن کردن مرده. (آنندراج). دفن کردن کسی یا چیزی را و غایب گردانیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به خاک سپردن و غایب گردانیدن: اضلت بنوقیس بن سعد عمیدها؛ یعنی او را دفن کردند. (از اقرب الموارد). || ضایع کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). ضایع گردانیدن. (مؤید الفضلا). ضایع گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضایع ساختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || هلاک کردن. (مجمل اللغه). هلاک گردانیدن. (مؤید الفضلا). باطل و هلاک کردن. (آنندراج). هلاک ساختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || اضلال فلان بعیر را؛ گم کردن فلان شتر را و رفتن از او، و کذلک اضل الفرس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضلال فلان شتر و اسب را؛ رمیدن آنها از وی و رفتن آنها از دست او و ندانستن که به کجا رفتند. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || اضلال فلان؛ قادر نبودن بر امر. (از اقرب الموارد).
اضلال.
[اَ] (ع ص، اِ) هو ضِلُّ (ضُلُّ) اَضلالٍ و ضِلٌّ (ضُلٌّ) اَضلالٌ؛ بلایی است و خیری در آن نیست. و هرگاه بصاد مهمل گفته شود تنها بکسر است. (از منتهی الارب). هو ضِلُّ (ضُلُّ) اَضلالٍ و ضِلٌّ (ضُلٌّ) اَضلالٌ، به اضافه و نعت؛ یعنی داهیه ای است که در آن خیری نیست. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
اضلع.
[اَ لُ] (ع اِ) جِ ضِلْع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به ضلع شود.
اضلع.
[اَ لَ] (ع ص) رجل اضلع؛ مرد توانا درشت سطبر یا آنکه دندانش بزرگ و مانند استخوان پهلو باشد در کجی. دابة اضلع، کذلک. ج، ضُلْع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اضلع از مردان؛ آنکه شدید غلیظ باشد، و یا آنکه دندان وی همانند دنده باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و رجوع به ضلع شود.
اضلولة.
[اُ لو لَ] (ع اِ) ضد هدی. ج، اضالیل. (قطر المحیط). گمراهی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب): قد تمادی فی اضالیل الهوی. (اقرب الموارد). و رجوع به اضالیل شود.
اضم.
[اَ ضَ] (ع مص) خشم گرفتن. (زوزنی). غضب کردن بر کسی. و ابن بری انشاد کرد:
فرح بالخیر ان جاءهم
و اذاما سئلوه اضموا.
و عجاج گوید:
و رأس اعداء شدید اَضَمُهْ.
و در حدیث نجران(1) آمده است: و اَضِمَ علیه اخوهُ کُرْزبن علقمة حتی اسلم. (از لسان العرب). خشم کردن بر کسی. (از معجم متن اللغة)(2). خشم کردن بر کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || نهان کردن کینه و حسد را. (از معجم متن اللغة)(3). نهان کردن کینه ای را که نتوان اجرا کرد. در حدیثی دیگر آمده است: فاضموا علیه. (از لسان العرب). کینه داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - عبارت النهایة چنین است: و در حدیث وفد نجران: و اضم علیها منه اخوه الخ.
(2) - شیخ احمد رضا در معجم متن اللغة معانی اَضَم را که از اَضِمَ یَأْضَمُ است در ذیل اَضْم از اَضَمَ آورده است.
(3) - در ذیل اَضْم.
اضم.
[اَ] (ع مص) خصومت کردن با کسی. (از لسان العرب). خصومت کردن با کسی و آزار کردن وی را. (از معجم متن اللغة). رنج رسانیدن گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).(1) || مائل شدن شتر نر بسوی شُوَّل و راندن و گزیدن گرفتن آن را(2). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضم فحل به شُوَّل؛ مایل شدن بدان و راندن و گزیدن آن را و همچنین است اضم مرد به اهل خود. (از لسان العرب) (از معجم متن اللغة).
(1) - صاحب منتهی الارب و بتقلید وی ناظم الاطباء این معنی را در ذیل اَضَم آورده اند.
(2) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء نوشته اند: و فعل از سَمِعَ است و معنی را در ذیل اَضَم آورده اند.
اضم.
[اَ ضَ] (ع اِ) غضب. حِقد و حسد. (معجم متن اللغة). حِقد و حسد و غضب. ج، اَضَمات. ابن بری گفت :
و باکرا الصید بحَدٍّ و اضم
لن یرجعا او یخضبا صیداً بدم.
(از لسان العرب).
حقد و حسد و غضب. (ذیل اقرب الموارد) (قطر المحیط). کینه و حسد و خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اضم.
[اَ ضِ] (ع ص) خصومت رسیده. اذیت رسیده. (از لسان العرب).
اضم.
[اِ ضَ] (اِخ) زمینی که در آن مدینهء منوره واقع شده. (منتهی الارب) (آنندراج). وادی بزرگی است در حجاز و تا لب دریا امتداد دارد و مدینهء منوره در بین همین وادی واقع شده است. (از قاموس الاعلام ترکی). وادیی که در آن مدینهء منوره است، از نزدیک مدینه قناة خوانده می شود و از بالای آن نزدیک سد شظاة و آنگاه آنچه پایین تر از آن است اضم نامیده شود. (از معجم متن اللغة). و یاقوت آرد: سید عُلَیّ گفت: اضم وادیی است به کوههای تهامه که مدینه در آن واقع است. و از نزدیک مدینه آن را قناة خوانند و از بالای آن نزدیک سُدّ شظاة و از نزدیک شظاة تا پایین بسوی دریا اضم است. سلامة بن جندل گفت:
یا دار اسماء بالعلیاء من اضم
بین الدکادک من قوّ فمعصوب
کانت لها مرّة داراً فغیّرها
مرّ الریاحی بسافی الترب مجلوب.
ابن سکیت گفت: اضم وادیی است که حجاز را می شکافد تا بدریا می ریزد و بالای اضم قناة است که از نزدیک مدینه می گذرد.
اضم.
[اِ ضَ] (اِخ) گفته اند: اضم وادیی است ازآنِ اشجع و جهینة. (از معجم البلدان).
اضم.
[اِ ضَ] (اِخ) موضعی است. نابغه گوید: واحتلّت الشرع فالاجراع من اضما. (از لسان العرب). و از آنجا براه عباثر به ینبع روند. (یادداشت مؤلف).
اضم.
[اِ ضَ] (اِخ) نام کوهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام کوهی است. راجز گفت:
نظرت والعین مبینة التّهم
الی سنا نار وقودها الرّتم
شُبّت بأعلی عاندین من اضم.
ابن بری گفت و گاه غیرمنصرف آید، و این بیت نابغه را شاهد آورده:
واحتلت الشرع فالاجراع من اضما.
و در بعض احادیث نام اضم آمده است. (از لسان العرب). کوهی است میان یمامه و ضریه. (از نصر) (از معجم البلدان).
- بطن اضم؛ در میان ذی خُشُب و ذی المروة بر سه برید یا منزل از مدینه است. (از امتاع الاسماع ص 356). و رجوع به ص414 و فهرست تاریخ اسلام شود.
- ذواضم؛ آبی است میان مکه و یمامه. (از معجم متن اللغة). رجوع به ذواضم و معجم البلدان (ذیل اضم) شود.
- یوم اضم؛ یکی از جنگهای عرب است. (از معجم البلدان). رجوع به یوم شود.
اضمات.
[اَ ضَ] (ع اِ) جِ اَضَم. (قطر المحیط) (لسان العرب) (منتهی الارب). خشمها و کینه ها. رجوع به اضم شود.
اضماج.
[اِ] (ع مص) دوسیدن به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضماج به زمین؛ چسبیدن بدان. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).
اضماد.
[اِ] (ع مص) فراهم آوردن کسان را: اضمدهم اضماداً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اضماد قوم؛ گرد آوردن آنان را. (از اقرب الموارد). || اضماد عرفج؛ غنچه برآوردن درخت عرفج؛ (ناظم الاطباء). غنچه پدید آوردن عرفج. (منتهی الارب) (آنندراج). اضماد عرفج؛ بودن برگ در درون آن و نمودار نشدن آن. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). در تداول خراسان، پُنْد زدن درخت(1). و اینکه صاحب منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء نوشته اند: غنچه برآوردن درخت درست نیست، چه غنچه مخصوص گل است نه برگ و صحیح پُنْد زدن، کُرچه کردن و زوپه زدن است.
(1) - و در تداول قم، کُرچه کردن درخت (شاید: کرکچه)، در تداول رشت، زوپه زدن درخت.
اضمار.
[اِ] (ع مص) در دل نهان داشتن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اضمار ضمیر در نفس خود؛ نهان داشتن آن را. (از اقرب الموارد). مأخوذ از تازی در فارسی، پنهان کردگی. (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در دل گرفتن. نهادن به دل. در دل نهان داشتن. اضمار چیزی؛ نهان داشتن آن را. (از معجم متن اللغة). || اضمار زمین مرد را؛ غایب کردن یا از دیده نهان ساختن وی را بسفر یا بمرگ. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). پوشیدن مرد را بسفر یا بموت. (از منتهی الارب). پوشیدن(1) مرد را زمین بسفر و یا بمرگ، یقال: اضمرت الارضُ الرجل. (از ناظم الاطباء). || اضمار فرس را؛ لاغر کردن اسب را. (از اقرب الموارد). اندک علف دادن اسب را بعد فربهی و لاغر کردن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج). باریک میان کردن. (تاج المصادر بیهقی). || اضمار شی ء؛ استقصای آن. اضمار خبر؛ به نهایت رسیدن آن. استقصای آن. || اضمار چیزی در نفس خود؛ عزم کردن بر آن. (از اقرب الموارد). || ضمیر آوردن برای اسمی در کلام. (غیاث) (آنندراج). از جمله معانی اضمار در نزد اهل عربیت آوردن ضمیر است، و ضمیر را مضمر نیز خوانند و آن اسمی است که از متکلم یا مخاطب یا غایب کنایه آورده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ضمیر و مضمر شود. || فروگذاشتن چیزی به ابقای اثر آن. اسقاط چیزی نه در معنی. (از تعریفات جرجانی). از جملهء انواع اضمار حذف است. مولوی عبدالحکیم در حاشیهء شرح مواقف در آخر موقف نخست آرد: اضمار بر اطلاق اعم است از مجاز بنقصان، زیرا در مجاز بنقصان تغییر کردن اعراب بسبب حذف معتبر است در صورتی که در اضمار چنین نیست مانند: اضرب بعصاک الحجر فانفجرت(2)؛ ای فضرب - انتهی. و مانند این در قرآن بسیار است، و میان اضمار و حذف فرق گذاشته اند و گویند: مضمر چیزی است که از آن اثری در سخن باشد چون: والقمر قدرناه(3). و محذوف آن است که اثری از آن در سخن نباشد، مانند: و اسئل القریة(4)؛ ای اهلها... و در مکمل آمده است که حذف چیزی است که ذکر آن در لفظ و نیت فروگذاشته شود بسبب استقلال سخن بدون آن، مانند: اعطیت زیداً که به مفعول اول اکتفا میشود و مفعول دوم حذف می گردد. و اضمار چیزی است که در لفظ فروگذاشته می شود ولی در نیت و تقدیر بدان اراده می شود، چون: و اسئل القریة؛ یعنی اهل قریه که «اهل» در لفظ فروگذاشته شده در حالی که بدان اراده می شود زیرا پرسش از قریه محال است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز.مولوی.
|| اضمار شاعر؛ آوردن اضمار در شعرش. (از اقرب الموارد). (اصطلاح عروض) به نهایت رسیدن(5) و ساکن گردانیدن تای مُتَفاعلن را در بحر کامل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساکن کردن حرف دوم است چون اسکان تاء مُتَفاعلن، تا متْفاعلن باقی بماند و آنگاه به مستفعلن نقل شود و آن را مضمر خوانند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مضمر شود. اسکان یکی از دو حرف متحرک از جزئی است چنانکه در عنوان شرف است و اصطلاح عروضیان بر این قاعده مبتنی است و در برخی از رسایل عروض عربی آمده است که اضمار و وقص تنها در متفاعلن باشد - انتهی. و رکنی را که در آن اضمار روی دهد مُضْمَر خوانند همچون اسکان تاء مُتَفاعلن که متْفاعلن بجای ماند و سپس به مستفعلن نقل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اسرار واجب الاضمار؛ رازهایی که پنهان داشتن آنها سزاوار است و نشاید آنها را آشکار کردن. (ناظم الاطباء).
- اضمار بر شریطهء تفسیر؛ در نزد نحویان، عبارت از حذف عامل اسم بشرط تفسیر آن عامل به مابعد آن است و آن اسم را مضمر بر شریطهء تفسیر نامند یا مضمری که عامل آن بر شریطهء تفسیر است. و این اسم گاه مرفوع به فعل مضمری است که اسم ظاهر آن را تفسیر کند چون: هل زید خرج، که رفع زید به فعل مضمری است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند، یعنی: هل خرج زید خرج و رفع آن به ابتدا (مبتدا بودن) نیست زیرا «هل» اقتضا می کند که پس از آن فعل باشد، و جز بندرت اسم پس از آن نیاید. کلمه های: لو و اِن و اذا و هلا و الا و مانند اینها نیز در حکم «هل» باشد، چه در آنها نیز چنین اقتضا می کند که فعل پس از آنها بیاید. و اسم مزبور گاه منصوب است چون: عبدالله ضربته، که عبدالله منصوب به اضمار فعلی است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند بدین سان: ضربت عبدالله ضربته (در الضوء چنین است). (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اضمار قبل از ذکر؛ در پنج موضع رواست: 1 - در ضمیر شأن چون: هو زید قائم. 2 - در ضمیر رُبَّ مانند: رُبَّه رج. 3- در ضمیر نِعْمَ چون: نِعْمَ رج زیدٌ. 4 - در تنازع دو فعل مانند: ضربنی و اکرمنی زید. 5 - در بدل مُظْهِر از مضمر مانند: ضربته زیداً. (از تعریفات جرجانی).
- اضمار کردن؛ پنهان کردن. (ناظم الاطباء). مضمر کردن. نهفتن.
- || پنداشتن. ظن کردن. گمان کردن. (یادداشت مؤلف).
- اضمار ما فی الضمیر؛ نهان کردن آنچه در دل بود. (ناظم الاطباء).
- اضمار محرف؛ در تداول منطق بر مغالطاتی اطلاق شود که مقبول باشند برحسب ظن. خواجه نصیر آرد: و بباید دانست که مغالطات چون مقبول بود، بحسب ظن واقع باشد در این صناعت و مغالطه نبود، و آنرا اضمار محرف خوانند. مث از اشتراک اسم در مدح سگ گویند: نمی بینی که کلب بر آسمان روشنترین ستاره است، و از ترکیب و تفصیل گویند: فلان خوب هجا میشناسد پس نامه برتواند خواند. و از اخذ ما بالعرض گویند: همیشه باید که با مردم درمی چند بود استظهار را، که یزدجرد را چون دو درم نداشت بکشتند. و از لواحق گویند: فلان زینت بکار میدارد، پس قصد فجور دارد. و از اخذ ما لیس بعلة گویند: فلان مبارک قدم است که نارسیده فلان کار برآمد و همچنین بضد. (اساس الاقتباس ص572).
(1) - در متن بغلط پوسیدن چاپ شده.
(2) - قرآن 2/60.
(3) - قرآن 36/39.
(4) - قرآن 12/82.
(5) - در فرهنگ ناظم الاطباء آمده است: و در اصطلاح عروض، به نهایت رسیدن و ساکن گردانیدن تای متفاعلن... و این غلط است و بایستی معنی به نهایت رسیدن از اصطلاح عروض جدا شود.
اضماراً.
[اِ رَنْ] (ع ق) به اضمار. در حال اضمار. رجوع به اضمار شود.
اضماری.
[اِ] (ص نسبی) استتاری. نهانی. رجوع به اضمار شود.
اضمامة.
[اِ مَ] (ع اِ) گروه مردم از هر جنس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جماعت. ج، اَضامیم، یقال: فرس سباق الاضامیم؛ ای جماعات الخیل. (از اقرب الموارد). || پشتواره ای از کتب و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اضباره ای از کتب. (از اقرب الموارد). رجوع به اضباره شود. دسته های نامه ها. || سنگریزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اضامیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به اضامیم شود.
اضمئکاک.
[اِ مِءْ] (ع مص) اضمئکاک گیاه؛ سیراب شدن و سبز شدن آن. سیراب گردیدن گیاه و سبز شدن آن. (از اقرب الموارد). سیراب گردیدن گیاه و سبز شدن. (منتهی الارب). سبز و سیراب شدن گیاه یا نهال. (آنندراج). برآمدن گیاه و سبز شدن و بالیدن آن. (ناظم الاطباء). || اضمئکاک زمین؛ بیرون آمدن گیاه آن. (از اقرب الموارد). برآوردن زمین گیاه را و سبز شدن به آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || اضمئکاک مرد؛ باد کردن وی از خشم. (از اقرب الموارد). برآماسیدن کسی از خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اضمئکاک ابر؛ آمادهء باریدن گشتن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اضمیکاک.
اضمحلال.
[اِ مِ] (ع مص) نیست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (زوزنی) (مجمل اللغة). نیست شدن و نابود شدن. (مؤید الفضلا). رفتن(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناپدید شدن. برافتادن.(2) برافتادگی. فنا و نیستی. ذهاب و انحلال و تلاشی. (از اقرب الموارد). || گشاده و پریشان شدن ابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انقشاع ابر. تقشع. (از اقرب الموارد). اضمحنان. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اضمحنان شود.
(1) - رفتن در اینجا بمعنی شدن، چیزی شدن و از دست رفتن است.
.
(فرانسوی)
(2) - epuisement
اضمحنان.
[اِ مِ] (ع مص) اضمحلال. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). لغتی (لهجه ای) است در اضمحلال. (از ناظم الاطباء). رجوع به اضمحلال شود.
اضمدة.
[اَ مِ دَ] (ع اِ) جِ ضِماد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ضماد شود.
اضموط.
[اَ] (ع اِ) اطماط است که رته و بهندی ارتیهه نامند. (فهرست مخزن الادویه). رته است. (تحفهء حکیم مؤمن).(1) و باز در فهرست مخزن الادویه در ذیل اطماط آمده است: اطماط و اطموط و اطبوط اسم بربری رته است. و ابن البیطار نیز در ذیل اطماط آرد: اطماط و اطموط و اطبوط بندق هندی معروف به رته(2) است، و برخی آن را فوفل پنداشته اند و درست نیست بلکه ارطاط جوز رته است و در بندق هندی بیاید. (مفردات). و داود ضریر انطاکی نیز در ذیل اطموط آرد: رته یعنی بندق هندی و بر فوفل هم اطلاق شده است. (تذکره). اما صاحب اختیارات بدیعی در ذیل اضموط آرد: حماط گفته شود و حموط نیز گویند. (اختیارات بدیعی). و در ذیل حماط آرد: نوعی از جمیز است و گفته شد در جیم. و در ذیل جمیز آرد: نوعی از انجیر است، بیونانی سیقوموری و اتفاسوفاسین نیز گویند و معنی آن تین احمق است. و صاحب مخزن الادویه نیز در ذیل جمیز آرد: بیونانی اسفومغری یعنی تین الاحمق و بهندی کوکر و چون در جوف ثمر آن پشه می باشد لهذا آن را ثمر پشه می گویند. و در مفردات ابن بیطار در ذیل جُمیز یونانی کلمه در متن عربی سموموری و سوفاسس (بی نقطه) است ولی لکلرک صحیح کلمهء نخست را سیکومورن(3) و کلمهء دوم را سیکامینن(4) آورده است. و اما کلمهء حماط که در اختیارات بدیعی بجای اطماط آمده نیز غلط نیست و در عربی بمعنی انجیر سیاه و انجیر خرد است(5) و گویا حماط تازی محرف کلمهء بربری اطماط است. رجوع به رته و بندق هندی و اطماط و اطموط و اطبوط و جمیز و حماط شود.
(1) - در متن بغلط اصموط است، بااینکه در ذیل حرف الالف مع الضاد آمده است.
(2) - در متن عربی بغلط زنته است ولی لکلرک آن را به «رته» تصحیح کرده است.
(3) - Sicoumouron.
(4) - Sycaminon. (5) - رجوع به منتهی الارب شود.
اضمی.
[اَ ما] (ع ص) سیاه لب. (ناظم الاطباء).
اضمیکاک.
[اِ] (ع مص) رجوع به اضمئکاک و اضبیکاک شود.
اضناء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ ضنٍ. رجوع به ضنٍ شود. (از لسان العرب).
اضناء .
[اِ] (ع مص) (از «ض ن ء») بسیاربچه شدن زن و کذلک غیرها. (منتهی الارب). صاحب فرزند بسیار شدن زن، یقال: اضنأت المرأة؛ ای کثر ولدها. (ناظم الاطباء). بسیارفرزند شدن زن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || صاحب بسیار مال گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بسیارمال گردیدن. (آنندراج). فزون مال شدن. (از اقرب الموارد). || صاحب بسیار مواشی گردیدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار کودک و گوسفند میشینه شدن. (تاج المصادر بیهقی).(1) || (از «ض ن و»)(2) سنگین کردن بیماری کسی را. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). گران و سست کردن بیماری کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گران کردن بیماری کسی را. (تاج المصادر بیهقی). نزار گردانیدن. (زوزنی). نزار کردن بیماری کسی را. و فی الحدیث فی الحدود: انّ مریضاً اشتکی حتی اضنی؛ ای اصابه الضنی و هو شدة المرض، حتی نَحَل جسمه. (لسان العرب).
(1) - صاحب تاج المصادر هر دو معنی را یکی گرفته است.
(2) - در این معانی کلمه ناقص واوی است.
اضنی.
[اَ نا] (ع ن تف) سنگین تر. لاغرتر: لا مرض اضنی من قلة العقل. (یادداشت مؤلف).
اضوأ.
[اَضْ وَءْ] (ع ن تف) اضوء. روشن تر. باروشنایی تر. (ناظم الاطباء): اجلی من الدرر علی نحور الحرائر و اضوأ من دراری النجوم الزواهر. (محمدبن نصربن منصور) (از تاریخ بیهق).
- امثال: اضوء من ابن ذکاء.
اضوء من الصبح.
اضوء من النهار. (یادداشت مؤلف).
اضواء .
[اِضْ] (ع مص) اضواء مرد؛ باریک شدن وی. ضعیف شدن. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). باریک شدن و سست گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اضواء زن؛ آوردن فرزندی لاغر و نزار. (از اقرب الموارد). فرزند ضعیف زادن. (تاج المصادر بیهقی). فرزند لاغر آوردن زن. و فی الحدیث: اغتربوا و لاتضووا؛ ای تزوّجوا الغرائب دون القرائب. و ذلک ان العرب تزعم ان ولدالرجل من قرابته یجی ء ضاویاً نحیفاً، غیر انه یجی ء کریماً علی طبع قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضواء کسی به کسی؛ مایل کردن وی را بسوی آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اضواء امر؛ راست و استوار نکردن کاری را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استوار نکردن کاری را. (از اقرب الموارد). سست کردن کاری و استوار نکردن آن را. (از لسان العرب). || اضواء فلان را؛ ضعیف کردن وی را. (از اقرب الموارد). ضعیف گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || اضواء حق کسی؛ کم کردن حق وی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاستن از حق کسی. (از اقرب الموارد).
اضواء .
[اَضْ] (ع اِ) جِ ضَوء و ضوء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار).
- اضواء مجرد؛ در تداول حکمت اشراق که فلسفهء مبتنی بر نور و ظلمت و نور انوار و انوار قاهر و جز اینهاست این اصطلاح بکار میرود، چنانکه شیخ اشراق گوید: ظلال و اضواء مجرد، نور انوار و انوار قاهر دائمی است و دانسته شد که شعاع محسوس از نیِّر است نه نیِّر از شعاع، و قاهر گاه که نیر اعظم دوام یابد شعاع هم با آن دوام خواهد یافت با اینکه شعاع از نیِّر اعظم است. (از حکمت اشراق چ کربن ص172). رجوع به اضواء منعکس و اضواء مینوی شود.
- اضواء منعکس؛ در تداول حکمت اشراق، نورهایی که از نور انوار انعکاس می یابند. رجوع به حکمت اشراق ص156 و 153 و اضواء مجرد و اضواء مینوی شود.
- اضواء مینوی؛ شیخ اشراق مینویسد: آنانکه به عالم تجرد نائل آمده و از هیاکل خویش منسلخ شده اند، انوار قاهر و نور بودن مبدع کل و ذوات اصنام انوار قاهر را بارها مشاهده کرده اند... و بیشتر اشارات انبیاء و اساطین حکمت بدین عالم است و افلاطون و پیش از وی سقراط و فیلسوفان مقدم بر سقراط چون هرمس و اغاقازیمون و انباذقلس همه بدین رأی اعتقاد داشتند و بیشتر آنان تصریح کرده اند که در عالم نور آنرا مشاهده کرده اند. و قاطبهء حکمای ایران و هند بر این رأی اند. و هرآنکه این نظریه را تصدیق ندارد و بدین حجت قانع نمیشود بر اوست که به ریاضتها و خدمت اصحاب مشاهده همت گمارد تا مگر برای وی جذبه و ربایشی روی دهد و نور ساطع را در عالم جبروت و ذوات ملکوتی و انواری را که هرمس و افلاطون دیده اند و اضواء مینوی را که سرچشمه های «خُره» باشند و رایی را که زرادشت(1) از آن خبر داده است، ببیند. چنانکه پادشاه صدیق کیخسرو فرخنده را خلسه ای روی داد و آنرا مشاهده کرد و همهء حکیمان ایران بر این رأی همداستانند، حتی آب را در نزد آنان مناصب صنمی از ملکوت بود که آنرا «خرداد» مینامیدند و ازآنِ درختان را «مرداد» میخواندند و آنِ آتش را اردیبهشت و اینها انواری باشند که انباذقلس و جز وی بدان اشاره کرده اند. (از حکمت اشراق چ کربن صص157 - 158).
(1) - جهان به دو بخش تقسیم شود: مینوی یعنی عالم نورانی روحانی، و گیتی یا عالم ظلمانی جسمانی. یعنی در زبان پهلوی Menoekcgetekو در اوستا Maiyava gaethya... و چنانکه زردشت گفت «خره» نوری است که از ذات خدای تعالی میتابد و بدان برخی از مردم بر دیگران ریاست کنند و بیاری آن هرکس تواند کار یا صناعتی انجام دهد.
اضوات.
[اَ ضَ] (ع اِ) جِ اضاة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به اضاة شود.
اضواج.
[اَضْ] (ع اِ) جِ ضَوج. رؤبة گوید: و حَوفاً من تراغُبِالاضواج. (از لسان العرب). جِ ضوج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ ضوج، خم رودبار. (آنندراج). رجوع به ضوج شود.
اضواط.
[اِضْ] (ع مص) اضواط زیار(1) بر اسب؛ بیطاری کردن بدان اسب را. (از اقرب الموارد). رجوع به زیار شود.
(1) - زیار؛ دو چوبند که بیطار بدانها بر لب اسب فشار می آورد تا بتواند آن را بیطاری کند، و گذاردن دو چوب را بر لب اسب تزییر گویند، و اضواط مرادف تزییر یا فعلی است که از کلمهء زیار ساخته شده است.
اضواع.
[اَضْ] (ع اِ) جِ ضُوَع و ضِوَع. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ ضوع، مرغی است از مرغان شب یا آن شوات است یا بوم نر که همه شب بانگ کند و آنرا چوکک هم گویند یا مرغی است سیاه مانند زاغ پاکیزه گوشت. (آنندراج). رجوع به ضُوَع و ضِوَع شود.
اضوج.
[اَضْ وَ] (اِخ) جایی است نزدیک احد به مدینه. کعب بن مالک انصاری در رثای حمزة بن عبدالمطلب گوید:
بما صبروا تحت ظل اللواء
لواءالرسول بذی الاضوج.(از معجم البلدان).
اضوح.
[اَضْ وَ] (اِخ) از حصنهای ناحیهء زبید یمن است. (از معجم البلدان).
اضوط.
[اَضْ وَ] (ع ص) مرد گول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد). || خردزنخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه فک و ذقن خردی داشته باشد. (از اقرب الموارد). اذوط. (نشوء اللغة). رجوع به اذوط شود. || کژزنخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، ضوط. (ناظم الاطباء).
اضوع.
[اَضْ وُ] (اِخ) موضعی است. (تاج العروس).
اضؤن.
[اَ ءُ] (ع اِ) جِ ضأن. (منتهی الارب). رجوع به ضأن شود.
اضون.
[اِ] (ع اِ) جِ اضاة. (قطر المحیط) (منتهی الارب).
اضویک.
[] (اِخ) دره ایست که در علاقه حکومت درجه2 درواز واقع و از مربوطات حکومت اعلی بدخشان میباشد. (قاموس جغرافیایی افغانستان ج1).
اضهاء .
[اَ] (ع اِ) جِ ضَهْوة، بمعنی برکهء آب. (از اقرب الموارد). جِ ضهوة، ایستادنگاه آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اضهاء .
[اِ] (ع مص) درخت ضَهْیاء را چرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چرانیدن شتر را درخت ضَهْیاء. (آنندراج). چرانیدن چوپان شتر خود را در ضَهْیاء(1). و رجوع به ضَهْیاء شود. || زن ضهیاء را بنکاح درآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). و ضَهْیاء (بمد و قصر) زنی که نه حیض آرد و نه باردار گردد. (آنندراج). زن ضهیا را که نه حیض آورد و نه باردار گردد به نکاح درآوردن. (ناظم الاطباء). اضهاء مرد؛ زناشویی وی با ضهیاء. (از اقرب الموارد).
(1) - ضَهْیاء؛ درختی است خاردار، و زمینی که در آن گیاه نروید.
اضهاج.
[اِ] (ع مص) اضهاج ناقه؛ افکندن شتر ماده بچه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر ماده. (از اقرب الموارد).
اضهاد.
[اِ] (ع مص) اضهاد کسی را (به کسی)؛ ستم کردن وی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستم نمودن کسی را. (آنندراج). جور کردن بر کسی. || مقهور کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
اضهال.
[اِ] (ع مص) اضهال نخل؛ پدید آمدن رُطب آن. (از اقرب الموارد). رطب آوردن خرمابن و رطبناک گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رطبناک گردیدن خرمابن و رطب آوردن آن. (آنندراج). || اضهال بُسر؛ رطب شدن گرفتن غورهء خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پخته شدن خرما. (از تاج المصادر بیهقی). پدید آمدن ارطاب در بُسر. (از اقرب الموارد).
اضی.
[اَ ضا] (ع اِ) اضا. رجوع به اضا شود.
اضیات.
[اَ ضَ] (ع اِ) جِ اضاة. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به اضاة شود.
اضیاف.
[اَضْ] (ع اِ) جِ ضَیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). جِ ضَیف. مهمانان. (آنندراج). جِ ضیف است که بمعنی مهمان باشد. (غیاث). ضیوف. ضیفان. (دهار). اضائف. (اقرب الموارد) : و بر تو محقق باشد که عادت کرام ایّام اکرام اضیاف است. (سندبادنامه ص 167).
اضیال.
[اِضْ] (ع مص) رویانیدن درخت ضال را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اِضالة. رجوع به اضالة شود.
اضیع.
[اَضْ یَ] (ع ن تف) هیچکاره تر، یقال: هو اضیع من قمرالشتاء. (ناظم الاطباء). || ضایع کننده تر. (غیاث) (آنندراج).
- امثال: اضیع من بیضة البلد.
اضیع من تراب فی مهب الریح.
اضیع من دم سلاع. (یادداشت مؤلف).
اضیع من سراج فی شمس.
اضیع من غمد بلانصل. (فرائد الادب المنجد).
اضیع من لحم علی وضم.
اضیع من وصیة.
|| آنکه از دیگری ضیاع بیشتر داشته باشد: هو اضیع منک؛ یعنی فزون تر از تو ضیاع دارد. (از اقرب الموارد).
اضیق.
[اَضْ یَ] (ع ن تف) تنگ تر. دشوارتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
- امثال: اضیق من النخروب.
اضیق من تسعین.
اضیق من خُرت الابرة.
اضیق من زجّ.
اضیق من سم الخیاط.
اضیق من ظلّالرمح. (فرائدالادب المنجد).
اضیق من مبعج الضّب. (یادداشت مؤلف).
اطا.
[اَ] (اِ) درخت پده است که بعربی غرب خوانند و آنرا هیچ ثمر نیست و صمغ آن بهترین بوده است و تا زخمی بپای آن نزنند و نشکافند صمغ از آن برنیاید، عصارهء برگ آنرا بر گوشی که از آن ریم می آمده باشد بچکانند نافع بود. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). مأخوذ از یونانی، درخت پده که به تازی غرب خوانند و صمغ و عصارهء برگ آنرا در طب استعمال کنند. (ناظم الاطباء). درخت غرب است. (اختیارات بدیعی). بیونانی درخت غرب است. (تحفه). و در فهرست مخزن الادویه آمده است: اطا و اطاطاس، بیونانی درخت غرب است که بفارسی وشک نامند. و در مخزن الادویه ذیل غرب چنین است: بیونانی اطا و بشیرازی وزک و به اصفهانی وشک و در تنکابن و دیلم اوجا نامند. و صاحب الفاظ الادویه در ذیل اطا آرد: ارطی، و در ذیل ارطی نویسد: رومی، درخت زودک(1) معروف، سپیدا. و ابن بیطار آرد: درخت غرب است به یونانی، و در غرب بیاوریم، و در ذیل غرب مینویسد: دیسقوریدوس در اول گوید: اطاء است و لکلرک آن را سُل(2) ترجمه کرده که بمعنی درخت غرب است. بنابراین نامهای گوناگون کلمه در لهجه های مختلف فارسی و زبانهای دیگر عبارت است از: اطاطاس، ارطی، وزک، زودک، وشک، سپیدا، اوجا، غرب. رجوع به غرب و دیگر مترادفات آن شود.
(1) - شاید محرف وزک.
.
(فرانسوی)
(2) - Saule و در «لغت فرانسه بفارسی نفیسی» مترادفات غرب را بدین سان آورده است: بید، شجرالصفصاف، خلاف، صفصاف، سوحر، بیدبن. اطا را لکلرک Itea ضبط کرده و بنابرین بکسر همزه است.
اطائب.
[اَ ءِ] (ع اِ) اَطایب. صاحب منتهی الارب در ذیل مطائب آرد: بهترین و برگزیدهء هر چیزی، واحد ندارد. اطائب مثله یا مطائب در خرمای تر و مانند آن و اطائب در شترهای کشتنی. و منه: اطعمنا من اطائبه. (منتهی الارب). نیکوترین قسمتهای گوشت شتر نحرشده. (ناظم الاطباء). رجوع به مطائب شود.
اطائم.
[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اَطیمة. (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اطیمة شود.
اطابة.
[اِ بَ] (ع مص) خوش کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوش کردن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی را خوش کردن. (از اقرب الموارد). || خوشبوی گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). خوشبوی ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || استنجا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). استنجا نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || حلال و پاکیزه نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). حلال و پاکیزه کردن. (آنندراج). || مال پاکیزه و طیبی بدست آوردن. (از اقرب الموارد). || خوشمزه کردن طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوشمزه ساختن طعام. (آنندراج). || برای مهمان طعام پاکیزه آوردن. (از اقرب الموارد). طعام لذیذ آوردن. || سخن شیرین و خوش گفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلام خوش گفتن. (از اقرب الموارد). || پاک کردن به شستن. || پاک یافتن چیزی. || پسران نیک سیرت زادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پسران طیب آوردن. (از اقرب الموارد). || نکاح نمودن زن حلال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زناشویی حلال کردن. (از اقرب الموارد).
اطاحة.
[اِ حَ] (ع مص) (از «ط وح») هلاک کردن و فانی ساختن و از میان بردن. (از اقرب الموارد). نیست نمودن و بردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || نابود ساختن مال را(1). || اطاحهء موی؛ ستردن آن. (از اقرب الموارد). افکندن موی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(1) - صاحب اقرب الموارد این معنی را در «ط ی ح» (یایی) آورده و نوشته: واوی یایی است.
اطار.
[اِ] (ع اِ) اطار چیزی؛ هر آنچه آنرا احاطه کند. گرداگرد چیزی، گویند: بنوفلانٍ اِطار لبنی فلان؛ هرگاه در گرداگرد آنان نزول کنند. (از اقرب الموارد). هرچه محیط چیزی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کنارهء لب زبرین که حایل است میان روییدنگاه های موی (سبیل) و لب. (از اقرب الموارد). تندیی که فاصل است میان لب و میان مویهای بروت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنارهء لب. (مهذب الاسماء). || پی سوفار تیر. || تندی(1) گرداگرد حشفه و حلقهء مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور خصیه(2). (مهذب الاسماء). || شاخه های انگور که پیچیده بر داربست رود. || چنبر پرویزن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چنبر غربیل و جز از آن. (مهذب الاسماء). || کمربندمانندی که گرداگرد خانه سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اُطُر. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || کولم(3) آسیا که دندانه(4) دارد. (مهذب الاسماء). و صاحب نشوءاللغة کلمهء اطار را در جدولی آورده که بالای آن نوشته است: کلمه های عربی فراموش شده یا مجهول. رجوع به نشوءاللغة ص 94 شود.
(1) - در ناظم الاطباء «تیری» درست نیست.
(2) - ن ل: درز خایه. درز خانه. درز خصیه.
(3) - ن ل: کلم.
(4) - ن ل: دندان.
اطار.
[اَطْ طا] (ع ص) کمان ساز. (ناظم الاطباء). چنبرگر.
اطار.
[اِ] (اِخ) رجوع به اطان شود.
اطارت.
[اِ رَ] (ع مص) مأخوذ از تازی، پرانیدن. (غیاث). رجوع به اطارة شود.
اطارشة.
[اَ رِ شَ] (ع ص، اِ)(1) جِ اطروش. (یادداشت مؤلف). رجوع به اطروش شود.
(1) - در متنهایی که در دسترس ما بود دیده نشد، ممکن است مؤلف در متنی دیده باشند.
اطارة.
[اِ رَ] (ع اِ) رجوع به اِطار شود.
اطارة.
[اِ رَ] (ع مص) پرانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). رماندن و پرانیدن. (از اقرب الموارد). بپرانیدن. (زوزنی). پراندن. || اطارهء مال؛ تقسیم کردن آن. تطییر. (از اقرب الموارد). بخش بخش کردن مال را. || شکافتن، بلغت یمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به اطارت شود.
اطاره.
[اِ رَ] (ع مص) رجوع به اطارة شود.
اطاشة.
[اِ شَ] (ع مص) کژ کردن تیر را از هدف. (از اقرب الموارد). به یک سو انداختن تیر را از نشانه و مایل گردانیدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچسبانیدن تیر از نشانه. (تاج المصادر بیهقی).
اطاط.
[اَطْ طا] (ع ص) بسیار آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطاطاس.
[اِ] (اِ) رجوع به اطا شود.
اطاطوله.
[ ](اِخ) نام یکی از شهرهای قدیم یونان که دیدوخس افلاطونی از مردم آنجا بود. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 89 شود.
اطاعت.
[اِ عَ] (ع مص)(1) مأخوذ از تازی، فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). فرمانبرداری کردن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14). فرمان بردن. (آنندراج). طاعت. فرمان کردن. فرمانبری. طوع. امتثال. انقیاد. || فروتنی و تواضع و تسلیم شدگی. || تفویض کردگی. || متابعت. || وفاداری. || تعظیم و کرنش و اظهار کوچکی و بندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به اطاعة و اطاعه شود. || در تداول متدینان، بجا آوردن امر و ترک مطالب منهیه. اعلی درجهء تکالیف بنی نوع بشر نسبت به خدای تعالی اطاعت است. (قاموس کتاب مقدس).
- اطاعت داری؛ فرمانبری کردن. فرمانبرداری. فرمان بردن: باز آنک بچند کرت سلطان او را به اطاعت داری خوانده بود. (جهانگشای جوینی).
رجوع به اطاعت و اطاعة و اطاعه و اطاعت کردن شود.
- اطاعت داشتن؛ فرمان بردن. فرمان برداری. مطیع بودن. فرمانبری کردن.
- اطاعت شدن؛ در تداول عامه: اطاعت می شود؛ بچشم. بر سر و چشم. برضا و رغبت. سمعاً و طاعةً. با کمال میل. از بن دندان. بطیب خاطر. از ته دل. از بن گوش.
- اطاعت کردن؛ امتثال کردن. فرمانبری. اطاعت داری. فرمان بردن. فرمان بردار شدن. طاعت بردن. مطیع شدن. گردن نهادن.
- اطاعتگری؛ امتثال و فرمانبرداری. (آنندراج).
- || متابعت ظلم و فرمان.
- || تواضع و فروتنی. (ناظم الاطباء).
رجوع به اطاعت و اطاعت داری و اطاعت کردن شود.
- اطاعت نمودن؛ امتثال نمودن. فرمانبری کردن. اطاعت کردن. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 43، و اطاعت کردن و اطاعت شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Obeissance
اطاعة.
[اِ عَ] (ع مص) منقاد شدن به کسی. (از اقرب الموارد). فرمانبرداری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طاعت. (اقرب الموارد). رجوع به اطاعت و اطاعه شود. || رسیدن میوهء درخت. (از اقرب الموارد). رسانیدن درخت میوه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسیده شدن میوهء درخت. (آنندراج). || آماده شدن میوه برای چیدن. (از اقرب الموارد). حاضر گردیدن میوه برای چیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فراخ شدن علف چراگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراخ شدن چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). اطاعت چراگاه برای کسی؛ وسعت یافتن آن و آماده شدن برای چراندن هرچه بخواهد. (از اقرب الموارد).
اطاعه.
[اِ عَ] (ع مص) مأخوذ از تازی، فرمان بردن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلا). رجوع به اطاعت و اطاعة شود.
اطافة.
[اِ فَ] (ع مص) اطافهء کسی به چیزی؛ نزول کردن بدان. (از اقرب الموارد). فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به کسی فرودآمدن. (تاج المصادر بیهقی). || نزدیک گردیدن به کسی یا چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اطافه به امری؛ احاطه کردن بدان. و در لسان آمده است: طاف به؛ حام حوله. (از اقرب الموارد). احاطه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی).
اطاق.
[اُ] (اِ)(1) صاحب فرهنگ نظام در ذیل اتاغ آرد: یک حجره از حجرات خانه. مثال: در خانهء من چندین اتاغ است. لفظ مذکور ترکی را با قاف (اتاق) و با طا (اطاق) هم می نویسند و در تحریر امروز ایران آخری (اطاق) رایج است. در اصل زبان فارسی خانه را سرا و اطاق را خانه میگفتند، اکنون هم در بسیاری از السنهء ولایتی همان طور است. (فرهنگ نظام). و صاحب آنندراج در ذیل اتاق و اتاغ آرد: خانه و خیمه. حجره و یورد و خانه و شبستان و جایی که آدمی در آن آسایش میکند و محلی که در آن رخت و سامان و اسباب خانه را میگذارند. (ناظم الاطباء). وثاق. مشکو. دورین. کریچه. (یادداشت مؤلف).
-اطاق بار؛ دربار. اطاقی که اجازهء حضور دهند.
- اطاق بازرگانی؛(2) جایگاه و سازمانی که بازرگانان در آنجا دربارهء اقتصادیات کشور تبادل افکار و همکاری میکنند و دارای رئیس و هیئت مدیره است. ایوان بازرگانی.
- اطاق بزرگ؛ اطاقهای بزرگ و وسیع را تالار یا سالن نامند.
- اطاق پذیرایی؛ مهمانخانه. اطاقی که در آن مهمانان را می پذیرند و دارای مبل و اثاث بهتری است نسبت به اطاقهای دیگر هر خانه.
- اطاق ترن؛ اطاقهای کوچک ترن را کوپه خوانند.
- اطاقچه؛ اطاق کوچک. اطاقک. رجوع به اطاقک شود.
- اطاق خواب؛(3) خوابگاه. اطاقی که مخصوص خوابیدن ترتیب دهند.
-اطاقدار؛ آنکه اطاقی را نگهبانی کند. خادم مراقب پاکی و نظم کالاهای اطاق.
- || آنکه دارای اطاق باشد.
- اطاقداری؛ نگهبانی اطاق.
- || داشتن اطاق.
- اطاق زیر استمات؛(4) (در اصطلاح گیاهشناسی) محوطهء بزرگی که در زیر سلولهای استماتی قرار دارد. رجوع به گیاهشناسی ثابتی ص 142 شود.
- اطاق سفره خانه؛ اطاق غذاخوری. مهمانخانه. رجوع به اطاق غذاخوری شود.
- اطاق عروس؛ اطاقی را که در آنجا عروس منتظر داماد میباشد خوزه و خووزه نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به خوزه و خووزه شود.
- اطاق عمل؛ اطاقی که در بیمارستان برای عمل جراحی ترتیب دهند و دارای وسایل و ابزار جراحی باشد.
- اطاق غذاخوری، ناهارخوری، سفره خانه؛اطاقی که در آن غذا می خورند و وضع میز و صندلی آن با اطاقهای دیگر فرق دارد. اطاق غذاخوری را خورسار و یا خورستار گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به خورسار و خورستار شود.
- اطاقک؛(5) اطاق کوچک. اطاقچه. رجوع به اطاقچه شود.
- اطاق کار؛ اطاقی که در خانه آن را برای انجام دادن کار اختصاص دهند.
- اطاق گرده؛ (اصطلاح گیاهشناسی) مجرای میکروپیل را در بازدانگان اطاق گرده نامند و این مجرا در بازدانگان کمی وسیعتر از نهاندانگان است و مقدار بسیاری دانهء گرده در آن مجتمع میگردد، مجرا یا فضای وسیع مزبور در انتهای تخمک بازدانگان است. رجوع به گیاهشناسی ثابتی ص478 و 511 شود.
- اطاق مرطوب؛(6) (اصطلاح شیمی) ابزاری است که برای آزمایشهای شیمیایی مورد استفاده قرار می گیرد. رجوع به گیاهشناسی ثابتی ص23 و 71 شود.
- اطاق ناهارخوری.؛ رجوع به اطاق غذاخوری شود.
- هم اطاق؛ همحجره. کسی که با دیگری در اطاقی بسر برد.
-امثال: اطاق پر برداشته می رقصد.
رجوع به اتاق شود.
(1) - شاید از وثاق یا از اُدهء ترکی، یا برعکس اُدَه از این کلمه است. (یادداشت مؤلف). و ناظم الاطباء می نویسد: مأخوذ از ترکی.
,(فرانسوی)
(2) - Chambre de commerce .(انگلیسی) Chamber of commerce
.
(فرانسوی)
(3) - Chambre a coucher
(4) - Chambre sous-stomatique .
(فرانسوی)
(5) - از: اطاق + ـَک، ادات تصغیر.
.
(فرانسوی)
(6) - Chambre humide
اطاقت.
[اِ قَ] (ع مص) رجوع به اطاقة شود.
اطاق دشت.
[اُ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. محلی کوهستانی، معتدل، مالاریایی. دارای 75 تن جمعیت که شیعی مذهب و فارسی زبان اند و بلهجهء لری سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی مردم قالیچه، جوال و جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. ساکنان از طایفهء چرام هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
اطاق سرا.
[اُ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 17000 گزی جنوب بابل. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنهء آن 700 تن است که شیعی مذهب اند و به لهجهء مازندرانی فارسی سخن میگویند. آب آن از سجادرود تأمین میشود و محصول آن برنج، پنبه، نیشکر، غلات، صیفی، کنف و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اطاق سرا.
[اُ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان زانوسرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع در 44000 گزی جنوب نوشهر و 9000 گزی پول. محلی کوهستانی، سردسیر و سکنهء آن 120 تن است که شیعی مذهبند و به لهجهء گیلکی فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، ارزن و شغل اهالی زراعت است. زمستان عده ای جهت تأمین معاش به حدود شوسهء چالوس میروند. بین این ده و زانوس معصوم زاده ای وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اطاق فرهاد.
[اُ قِ فَ] (اِخ) یکی از آثاری که در دیران پیدا شده و به مادیها نسبت میدهند، دخمه ایست در دیران لرستان نزدیک سرپل، موسوم به اطاق فرهاد که ناتمام مانده است. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 221 شود.
اطاق ور.
[اُ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 22000 گزی جنوب خاور رودسر و 3000 گزی جنوب شوسهء رودسر به شهسوار. جلگه، معتدل مرطوب و سکنهء آن 250 تن که شیعی مذهبند و به لهجهء گیلکی فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء سیاهکلرود تأمین میشود و محصول آن برنج، چای، مرکبات، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. مالکان و گله داران در تابستان به ییلاق جواهردشت و اشکور وسطی میروند. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
اطاقة.
[اِ قَ] (ع مص) توانستن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان تهذیب عادل ص 14) (آنندراج). توانستن چیزی را. توانایی بر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اطالت.
[اِ لَ] (ع مص) مأخوذ از تازی، دراز کردن. (غیاث). رجوع به اطالة شود.
اطالة.
[اِ لَ] (ع مص) اطاله. دراز کردن چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). || اطالهء زن؛ بچگان درازبالا آوردن وی یا زاییدن یک فرزند بلندبالا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرزند زادن. (تاج المصادر بیهقی). زاییدن زن فرزندان دراز یا فرزند دراز. (از اقرب الموارد). اطوال. (اقرب الموارد).
- امثال: ان القصیرة قد تطیل؛ مَثَل برای کسی است که کار کاملی انجام دهد در حالی که قاصر باشد. (از اقرب الموارد).
- اَطالَ الله بقاءک؛ خدای بقای ترا دراز کناد، دعایی است : یا اخی و معتمدی اباالقاسم الحصیری اطال الله بقاءک. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص216). و رجوع به ص 213 همان چاپ شود.
- اَطالَ الله بقاؤه؛ هنگام دعا کردن برای کسی گویند، خدای بقای او را دراز کناد : سلطان معظم ابوشجاع فرخ زادبن ناصر لدین الله، اطال الله بقاؤه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص175). ابوالقاسم محمود ناصر لدین الله اطال الله بقاؤه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132). همچنین با امیرالمؤمنین اطال الله بقاؤه بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). و رجوع به ص 241 همان چاپ شود. فخرالدولة و فلک الامة اطال الله بقائه را دام ایامه، این طریق نیکو سپرده. (تاریخ قم ص 7). رجوع به اطالة شود.
- اَطالَ الله عمره؛ دعایی است چون اطال الله بقاؤه. رجوع به اطال الله بقاؤه و اطالة شود.
- اطاله دادن؛ طول دادن. امتداد دادن. بدرازا کشاندن. و صحیح طول دادن است. رجوع به اطالة و اطالت شود.
- اطالهء زمان کردن؛ امهال کردن. طول دادن زمان. مهلت دادن. رجوع به اطالة و اطالت شود.
- اطاله کردن؛ دراز کردن. بدرازا کشاندن. رجوع به اطالة و اطالت شود.
- اطالهء کلام؛ اطناب سخن. سخن بدرازا کشاندن. طول دادن کلام. رجوع به اطالة و اطالت شود.
- اطالهء کلام کردن؛ اطناب کردن در کلام. رجوع به اطالهء کلام شود.
- اطالهء لسان؛ زبان درازی. پرگویی. بسیار سخن گفتن. بدرازا کشاندن کلام. رجوع به اطالة و اطالت شود.
- اطالهء لسان کردن؛ زبان درازی کردن. رجوع به اطالهء لسان و اطالة و اطالت شود.
- اطالهء مدت؛ تمدید مدت. دراز کردن مدت. رجوع به اطالة و اطالت شود.
اطالیق.
[اَ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)اَتالیق. حاکم. || محافظ و رئیس. (ناظم الاطباء).
اطام.
[اُ / اِ] (ع اِمص) بستگی بول و شکم از بیماری. (ناظم الاطباء). بند شدن شاش. (آنندراج). گرفتگی شکم. (مهذب الاسماء). شکم بستگی. شاشبند.
اطامیم.
[اَ] (ع اِ) پایها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قوائم.
اطان.
[اِ] (اِخ) نام جایی است، و اضان نیز روایت شده است. ابن مقبل گوید:
تبصر خلیلی هل تری من ظعائن
تحملن بالعلیاء فوق اطان...
و از قول اعشی اطار روایت شده است:
... و قد اتی من اطار دونها شرف. و نمیدانم آیا تصحیف است یا جای دیگری است. (از معجم البلدان). رجوع به اضان و اطار شود.
اطاول.
[اَ وِ] (ع ص، اِ) جِ اَطْوَل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ اطول، درازتر و فاضلتر و افزون تر. (آنندراج). رجوع به اطول شود.
اطایب.
[اَ یِ] (ع اِ) رجوع به اطائب شود.
اطایف.
[اُ یِ] (اِخ) اُطائف. موضعی است در شعر مرقش:
بودک ما قومی اذاما هجوتهم
اذا هب فی المشتاة ریح اطائف.
(از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
اطایم.
[اَ یِ] (ع اِ) رجوع به اطائم شود.
اطب.
[اَ طَب ب] (ع ن تف) طبیب تر. پزشکتر: فقال یوحنا: یا امیرالمؤمنین الفتح[ بن خاقان ] اطب منی. (عیون الانباء ج 1 ص 181). و کان ابن رضوان اطب و اعلم بالعلوم الحکمیة [ من ابن بطلان ] . (عیون الانباء ج 1 ص 242 س 4). رجوع به طب و طبیب شود.
- امثال: اطب من ابن حذیم.
اطباء.
[اَ] (ع اِ) جِ طِبْی و طُبْی، بمعنی سر پستان مادیان(1)، سباع و خر و اسب و ناقه و جز آن. (آنندراج). جِ طِبْی و طُبْی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار).
.
(فرانسوی)
(1) - Tetine
اطباء .
[اِ] (ع مص) اطباء به کسی یا چیزی؛ خواندن وی را بسوی آن. (از اقرب الموارد).
اطباء .
[اَ طِبْ با] (ع اِ) اَطِبّا. جِ طبیب، بمعنی پچشک. (آنندراج). مأخوذ از تازی، پزشکان و طبیبان. (ناظم الاطباء) : سلطان اطبا را نزدیک وی فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). چنین گوید برزویهء طبیب مقدم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). و در کتب طب آورده اند که فاضلترین اطباء آنست که بر علاج از جهت ثواب آخرت مواظبت نماید. (کلیله و دمنه). وزرا بر مثال اطباءاند. (گلستان).
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمیبرم به اطبا.سعدی.
اطباء .
[اِطْ طِ] (ع مص)(1) خواندن کسی را بسوی چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کسی را خواندن. (از اقرب الموارد). || اطباء قوم کسی را؛ دوست گرفتن وی را و قبول کردن و برگزیدن برای ذات خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). مصادقت کردن و دوستی کردن قوم با کسی و کشتن وی را. (از اقرب الموارد). اختلاف منتهی الارب و دو لغتنامهء دیگری که بعین از آن لغات را اقتباس می کنند یعنی آنندراج و ناظم الاطباء با اقرب الموارد در قسمت دوم معنی اخیر کلمه از خواندن فعل «قبلوه» پدید آمده که در برخی از متنها «قبلوه» و در برخی دیگر «قتلوه» است. صاحب لسان العرب آرد: گویند: اطبی بنوفلان فلاناً؛ اذا خالّوه و قبلوه، ابن برّی گفت: صواب آن خالّوه ثم قتلوه است.
(1) - واوی و یایی است.
اطباءالکلبة.
[اَ ئُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب)(1)این ترکیب ترجمهء کلمهء فارسی سپستان یا سکپستان(2) است که در متنهای طبی بمعنی سبستان آمده است بدین سان: اطباءالکلبة، سبستان است. (مفردات ابن البیطار و لکلرک) (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص52) (الفاظ الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) (بحر الجواهر). مخیطا. دبق. (فهرست مخزن الادویه)(3). و در مخزن الادویه در ذیل سپستان آمده است: لغت فارسی و بعربی دبق، بهندی لسوره نامند و معنی سپستان اطباءالکلیه(4) است و آنرا مخالطه و مخاطیا نیز نامند. (از مخزن الادویه). و در اختیارات بدیعی آمده است: اطباءالکلبه، مخاطبه و تیسرتر (کذا) خوانند و آن سبستان است. و در سبستان آرد: مخاط و مخیطا گویند و معنی(5) سبستان اطباءالکلبه است و بعربی دبق خوانند و ونبیر گویند بلفظی دیگر. و رجوع به سبستان شود.
(1) - از: اطباء، جِ طِبْی و طُبْی، پستان + کلبة، سگ ماده. رجوع به طُبْی و اَطْباء شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Sebeste (3) - بغلط اطیا چاپ شده است.
(4) - غلط است و صحیح الکلبه است و برای توجیه غلط نوشته است: بجهت شدت نفع آن ازبرای کلیه.
(5) - این تعبیر که معنی سبستان اطباءالکلبه است، در این متن و در متنهای دیگر نشان میدهد که ترکیب اطباءالکلبه بعین ترجمهء سگپستان پارسی بتازی است.
اطباخ.
[اِطْ طِ] (ع مص) پخته گردیدن، یقال: طبخه فاطبخ. (منتهی الارب). پخته گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لسان العرب چنین است: طَبخَ القِدر و اللحم... و اطبخه (و این اخیر از سیبویه است) فانطبخ و اطبخ؛ ای اتخذ طبیخاً. و در متن اللغة آمده است: اطباخ برای مطاوعه است چون انطباخ. || پختنی ساختن برای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطباخ مرد؛ برای خود بخصوص پختنی ساختن. (از اقرب الموارد). و صاحب لسان آرد: اطباخ مخصوص است به کسی که برای خود طبخ کند و طبخ عام است برای خود و برای دیگری جز خود. پختنی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). || اطباخ گوشت؛ پختن آنرا. (از اقرب الموارد). طبخ کردن. (از متن اللغة). بریان کردن و دیگ برنهادن(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و صاحب لسان آرد: اطباخ هم بریان کردن است و هم در دیگ پختن.
(1) - در ناظم الاطباء بریان کردن و دیگ برنهادن بصورت دو معنی جداگانه آمده است، در صورتی که هر دو یک معنی است.
اطباع.
[اَ] (ع اِ) جِ طَبَع. مهرها. (از متن اللغة) (آنندراج). || جِ طَبْع. سرشتها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة). || جِ طِبْع. جویها. (از متن اللغة) (آنندراج). رجوع به طَبَع و طَبْع و طِبْع شود.
اطباق.
[اَ] (ع اِ) جِ طَبَق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 67) (متن اللغة). جِ طَبَق، تاه هر چیزی و پوشش آن. (آنندراج). تاه ها. طبقها. رجوع به طَبَق شود : و اطباق طاق رواق آن جلال بر صورتی پرداخته. (رشیدی).
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری.
خواجوی کرمانی.
- امثال: الدهر اطباق؛ یعنی روزگار حالات است. (از اقرب الموارد).
اطباق.
[اِ] (ع مص) اجماع کردن بر کاری و فرازآمدن بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتفاق کردن. (تاج المصادر بیهقی). اطباق قوم بر امر؛ اجماع کردن آنان. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اطباق چیزی؛ پوشانیدن آن را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). پوشانیدن کسی را. (ناظم الاطباء). چیزی پوشیدن. (آنندراج). || بسیار شدن ستاره ها و ظاهر گردیدن آنها. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار شدن و پدید آمدن ستارگان. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || باریدن باران هفت روز پیوسته. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بر هم نهادن و پوشیدن توبرتو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مُطْبَق گرداندن چیزی. (از اقرب الموارد). || طبق برافکندن. (تاج المصادر بیهقی). || اطباق شب؛ تاریک شدن آن. || اطباق حُمّی (تب) بر کسی؛ دوام یافتن آن در حالی که مطبقه باشد. (از اقرب الموارد). || ما اطبقه؛ کدام چیز دانا و بزرگ کرد او را؟ (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ما اَطْبَقَ فلاناً؛ یعنی چه چیز فلان را حاذق کرد؟ (از اقرب الموارد).
- اطباق کردن؛ اجماع کردن. همرای شدن. اتفاق کردن : بر مقابله و مقاتله اتفاق کردند و بر منع و دفع اطباق. (جهانگشای جوینی).رجوع به اطباق شود.
- حروف اطباقی یا مطبقه؛ عبارتند از صاد و ضاد و طا و ظا، چون هنگام تلفظ آنها زبان مُطْبَق شود. رجوع به حرف مطبق شود.
اطبال.
[اَ] (ع اِ) جِ طبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ طبل. دُهلها. (آنندراج).(1)
(1) - و گویا دهل بجز طبل و کمی بزرگتر از آن بوده است.
اطبئنان.
[اِ بِءْ] (ع مص) اطمینان. (از اقرب الموارد). آرامیدن و قرار گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اطمینان شود.
اطبخ.
[اَ بَ] (ع ص) مرد سخت احمق و گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار احمق و نادان. (آنندراج). خویله. (مهذب الاسماء). سخت احمق. (تاج المصادر بیهقی). مستحکم حُمْق. (اقرب الموارد) (لسان العرب).
اطبقة.
[اَ بِ قَ] (ع اِ) جِ طَبَق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ طبق، تاه هر چیز و پوشش آن. (آنندراج).
اطبوط.
[اَ] (ع اِ) بندق هندی معروف به رته. (از مفردات ابن بیطار). اسم بربری رته. (فهرست مخزن الادویه). اطماط. اطموط. اضموط. رجوع به کلمه های مذکور شود.
اطبة.
[اَ طِبْ بَ] (ع اِ) جِ طبیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اطباء. رجوع به طبیب و اطباء شود.
اطثار.
[اِ] (ع مص) بسیار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اطثار قوم چیزی را؛ فزون کردن آن را. (از اقرب الموارد).(1)
(1) - و این با معنی منتهی الارب که آن را لازم آورده موافق نیست.
اطجاع.
[اِطْ طِ] (ع مص) اضطجاع. بر پهلو خفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به اضطجاع شود.
اطحاح.
[اِ] (ع مص) افکندن کسی را و انداختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
اطحار.
[اِ] (ع مص) اطحار حجام؛ از بن بریدن غلاف سر نره را هنگام ختنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اطحل.
[اَ حَ] (ع ص) آنچه برنگ طُحْله باشد، و طُحْله رنگی است میان خاکی و سفید که کمی بسیاهی زند چون رنگ خاکستر. گویند: گرگ اطحل و شاة (گوسپند) طَحْلاء. ج، طُحْل. و گویند: خاکستر اطحل و شراب اطحل آنگاه که صافی نباشد، و فرس اخضر اطحل بدان اسب گویند که بر سبزی آن اندکی زردی باشد. و اصل اطحل آنست که برنگ سپرز (طحال) باشد. (از اقرب الموارد). سپرزرنگی، و آن رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی. (منتهی الارب). برنگ خاکستر. (بحر الجواهر). خاکسترگون. (مهذب الاسماء). ذئب اطحل؛ گرگ نه تیره و نه سپید. فرس اطحل؛ اسب که سبزی او اندک مایل بزردی باشد. شراب اطحل؛ شراب نه تیره و نه روشن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطحل و طحله؛ رنگی است بین خاکی و سپیدی، و رماد اطحل و شراب اطحل، آنگاه گویند که صافی نباشد. (از معجم البلدان). || ماء اطحل؛ آب چغزلاوه برآورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کلان سپرز. || دردمندسپرز. (منتهی الارب).
اطحل.
[اَ حَ] (اِخ) کوهی است به مکه که بدان ثوربن عبد مناة بن ادّبن طابخه را نسبت کنند و گویند ثور اطحل. بعیث گوید :
و جئنا باسلاب الملوک و احرزت
اسنّتنا مجد الاسنة و الاکل
و جئنا بعمرو بعدما حلّ سربها
محل الذلیل خلف اطحل او عکل.
و به ثور اطحل، سفیان بن سعید ثوری را نسبت دهند که بسال 161 ه . ق. در بصره درگذشت. (از معجم البلدان).
اطحلة.
[اَ حِ لَ] (ع اِ) جِ طحال. (یادداشت مؤلف).
اطخاف.
[اِ] (ع مص) طَخیفه ساختن که نوعی از آش باشد. (ناظم الاطباء). طَخیفه ساختن که آش باشد. (منتهی الارب). طَخیفه ساختن، و طَخیفه بمعنی خزیره است. (از اقرب الموارد). رجوع به طَخیفه و خزیره شود.
اطخم.
[اَ خَ] (ع ص) قچقار سیاه سر تیره اندام. (منتهی الارب). کبش اطخم؛ قچقار سیاه سر تیره اندام. (ناظم الاطباء). قچقار سیاه سر و تیره اندام. (آنندراج). بره ای که سر آن سیاه و دیگر اندامش کدر و تیره باشد. (از اقرب الموارد). || اسب که از کاکل تا دمش خط سیاه باشد. (منتهی الارب). فرس اطخم؛ اسبی که از کاکل تا دمش خط سیاه باشد. (ناظم الاطباء). دیزج. (اقرب الموارد). و آن معرب دیزه است بمعنی اسبی که از کاکل تا دمش خط سیاه داشته باشد. رجوع به دیزه و دیزج شود. || گوشت خشک که بسیاهی زند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). طَخیم. رجوع به طَخیم شود. || (اِ) نوک بینی مردم و ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقدم بینی انسان و دابه. (از اقرب الموارد). اطخمام.
[اِ خِ] (ع مص) مایل بسیاهی گردیدن گوشت خشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطخمام گوشت؛ اطخم شدن آن. (از اقرب الموارد). رجوع به اطخم شود.
اطد.
[اَ طَ] (ع اِ) شاخهای عوسج و آن نوعی از درختهای خاردار است. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخه های عوسج که نوعی از درخت خاردار است. (ناظم الاطباء).
اطد.
[اَ طَ] (اِخ) زمینی است نزدیک کوفه از جهت دشت که سپاه مسلمانان در نخستین ایام فتوح بدان فرودآمد. زبرقان بن بدر گفت:
سیروا رویداً فانا لن نفوتکمُ
و ان ما بیننا سهل لکم جدد
ان الغزال الذی ترجون غرّته
جمع یضیق به العتکان او اطد.
ابن اعرابی گوید عتکان و اطد وادیهایی باشند بنی بهدله را. (از معجم البلدان).
اطد.
[اَ طَ] (اِخ) لهجه ای است در اَطَط و آن موضعی است میان کوفه و بصره پس مدینهء آزر. (یادداشت مؤلف). رجوع به اطط شود.
اطر.
[اَ] (ع مص) مایل گردانیدن چیزی. (از اقرب الموارد). بخمانیدن کمان. (تاج المصادر بیهقی). مایل گردانیدن و خم دادن کمان و جز آن. (ناظم الاطباء). مایل گردانیدن چیزی و خم دادن کمان. (منتهی الارب). || پی پیچیدن بر سوفار تیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پی بر سوفار تیر بپیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). || اِطار ساختن برای خانه. || (اِ) خم و کجی کمان و ابرو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). تسمیه به مصدر است. (ناظم الاطباء).
اطر.
[اُ طُ] (ع اِ) جِ اِطار. (ناظم الاطباء). رجوع به اِطار شود.
اطر.
[] (اِخ) نام کتابی هندی در اشربه که بعربی نقل شده است. (فهرست ابن الندیم).
اطراء .
[اِ] (ع مص) مبالغه کردن در مدح کسی یا ستودن کسی را چنانکه از حد درگذرد. (از اقرب الموارد). از حد درگذشتن در مدح و نیک مبالغه کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در ستایش و مدح. (غیاث اللغات). سخت ستودن. نهایت کردن در ستایش. زیاده روی در مدح. (صراح). نیکو ستودن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستودن. (تاج المصادر بیهقی). نیکو درود گفتن بر کسی و مبالغه کردن در ستایش وی. یا ستودن کسی را به نیکوترین چیزی که در اوست. (از اقرب الموارد): شعراء جهان بمدح و اطراء او زبان گشاده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 206). افاضل جهان و شعرای عصر مبالغتها نموده و در اثنا و اطراء او قصاید پرداختند. (همان کتاب ص 32). این ضعیف را در اطراء این حضرت حفها الله بالجلال قرب دوهزار بیت نظم است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص9). مدح و اطراء گفت به انواع تشریفات و فنون کرامات. (جهانگشای جوینی)(1). || مدح دروغین. ستودن به چیزی که در ممدوح نباشد. (صراح). مدح کردن کسی را به آنچه در او نباشد. (از متن اللغة). || پروردن دارو در عسل و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).(2) ستبر کردن انگبین. (تاج المصادر بیهقی). پروردن دارو و عسل و جز آن. (صراح). غلیظ کردن و ستبر کردن عسل. (از متن اللغة).
(1) - در این معانی از مهموز و واوی هر دو آمده است.
(2) - بنا بر آنچه در صراح و تاج المصادر و متن اللغة آمده معنی منتهی الارب و ناظم الاطباء درست بنظر نمی آید و به ظاهر در عبارت غلط رخ داده و باید چنین باشد: پروردن دارو و عسل و جز آن.
اطراب.
[اَ] (ع اِ) بصیغهء جمع، نقاوهء ریاحین. (از اقرب الموارد). خیار و برگزیدهء ریاحین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطراب.
[اَ] (ع اِ) جِ طَرَب، بمعانی فرح، حزن (از اضداد)، یا خفتی که بهنگام شدت فرح یا حزن روی دهد، یا آمدن شادی و رفتن اندوه. صاحب قاموس گوید: تخصیص آن به فرح وهم است. || حرکت و شوق. (از متن اللغة). رجوع به طَرَب شود.
اطراب.
[اِ] (ع مص) بطرب آوردن. (از اقرب الموارد) (مجمل اللغة) (زوزنی). بطرب درآوردن. (تاج المصادر بیهقی). در طرب آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشادی آوردن. شاد گردانیدن. تطریب. تطرب. (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به دو مصدر مذکور شود. || سرود گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اطرابزندة.(1)
[اَ بَ زُ دَ] (اِخ) از شهرهای مهم روم (روم شرقی) بر کنار دریای قسطنطنیهء شرقی معروف به دریای بنطس(2)است. و کوه قیق به این شهر منتهی میشود و آنگاه دریا آن را قطع میکند. این شهر مشرف بر دریاست و آب دریا چنان سرتاسر گرداگرد آن را فراگرفته که گویی خندقی در گرد شهر کنده اند. و آن را پلی است که هرگاه دشمنی قصد شهر کند آن را قطع میکنند. شهر مزبور دارای روستاهای پهناور است. و در مقابل آن شهر کراسنده بر ساحل غربی این دریاست و بیشتر مردم آن راهبانند. اطرابزنده از اعمال قسطنطنیه است و سراسر ولایت آن کوههای سخت است. (از معجم البلدان). رجوع به حلل السندسیة ص 47 و مراصد و طرابزون و طرابوزان و طرابزنده و طربزون در همین لغت نامه و قاموس الاعلام شود.
(1) - این کلمه در نخبة الدهر دمشقی بصورت اطرابزون و در فهرست آن بصورت تربیزند (Trebizonde)آمده است.
(2) - بنطس که محرف آن در برخی از متون جغرافیای قدیم بصورت نیطش (Nitoch)هم آمده است در اصل بنطش (Bontoch)یا (Pontus) بوده است. ابوریحان این کلمه را «بنطس» و دمشقی در نخبة الدهر «نیطس» و ابن خلدون در مقدمه (ج1 ص 85 ترجمهء فارسی) نیطش آورده اند و این همان دریای سیاه یا اسود یا طرابزنده است. رجوع به ترجمهء مقدمهء ابن خلدون بقلم پروین گنابادی ج 1 ص 85 و فهرست اماکن آن شود.
اطرابلس.
[اَ بُ لُ] (اِخ) شهریست بشام و شهریست بمغرب، یا لغت شامیه است، یا لغت رومی است، معنی آن سه شهر و این بحذف الف نیز آمده. (آنندراج). طرابلس یکی در شرق و دیگری در غرب. صاحب حدود العالم دربارهء اطرابلس شرق آرد: شهریست از شام بر کران دریای روم و اندر وی مسلمانانند. شهریست با نعمت بسیار و کشت و برز و خواسته های بسیار. (حدود العالم). و دربارهء اطرابلس غرب گوید: نخستین شهریست از افریقیه [ از ناحیت مغرب ]، شهری بزرگ است و آبادان و بر کران دریای روم نهاده است و مردم بسیار و جای بازرگانان روم و اندلس و هر چیز که از دریای روم خیزد آنجا افتد. (حدود العالم). رجوع به طرابلس در همین لغت نامه و معجم البلدان و مراصدالاطلاع شود.
اطرابلسی.
[اَ بُ لُ] (ص نسبی) منسوب به اطرابلس یا طرابلس که نام دو شهر است یکی در ساحل شام و دیگری از بلاد مغرب. (از انساب سمعانی). رجوع به طرابلسی شود.
اطرابنش.
[اَ بِ] (اِخ)(1) شهریست بر ساحل جزیرهء صقلیه (سیسیل) و از آنجا کشتیها بسوی افریقیه روند. (از معجم البلدان). نام شهری ساحلی بجزیرهء صقلیه. (ابن جبیر).
(1) - Trapani.
اطراح.
[اِطْ طِ] (ع مص) افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انداختن. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات از آداب الفضلا و منتخب). دور انداختن. (آنندراج)(1). || دور کردن کسی یا چیزی را. (از اقرب الموارد). دور گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): قالی کیف لی باطراح رجل هو یسایرنی منذ دخلت العراق. (زیادبن ابیه از وفیات ابن خلکان ص351 س16).
(1) - صاحب آنندراج این معنی را در ذیل اِطْراح آورده و آنگاه آرد: اِطّراح بالتشدید بمثله، ولی در اقرب الموارد و برخی از متون دیگر اِطْراح نیامده است.
اطراد.
[اِ] (ع مص) دور کردن فرمودن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مطرود کردن کسی را. (از اقرب الموارد). راندن. (غیاث از صراح و منتخب). براندن چیزی فرمودن. (مؤید الفضلا). راندن فرمودن. براندن کسی فرمودن. (تاج المصادر بیهقی): و گفت: سلطانی بزرگ است که بظاهر شهر نزول کرده ست و اتابک را قوت ازعاج و اطراد او نه. (جهانگشای جوینی). || اطراد سلطان کسی را؛ فرمان دادن براندن یا بیرون کردن وی از شهر. (از اقرب الموارد). از شهر بدر و نفی کردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نفی بلد کردن. تبعید کردن. || فراهم آوردن شتران را از اطراف و نواحی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اطردت الابل؛ اذا امرت بطردها، و قال ابن السکیت: اطردته؛ اذا صیرته طریداً و طردته؛ اذا نفیته عنک و قلت له اذهب عنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گرو کردن با کسی در مسابقه و جز آن، و منه: لا بأس بالسباق ما لم تُطْرِدْه و یطردک. و هو ان تقول: ان سبقتنی فلک عَلَیَّ کذا و ان سبقتک فلی علیک کذا. (منتهی الارب). گفتن سبقت گیرنده به رفیقش: ان سبقتنی فلک علیّ کذا و ان سبقتک فلی علیک کذا. (از اقرب الموارد).
اطراد.
[اِطْ طِ] (ع مص) اطراد امر؛ دنبال هم شدن کار و استقامت یافتن آن. (از اقرب الموارد). پی یکدیگر شدن کار و راست و مستقیم گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)(1) (آنندراج). راست شدن کاری و پس یکدیگر شدن. (غیاث از صراح و منتخب).
- اطراد یافتن؛ راست شدن کار و نظم و نسق گرفتن آن: و بر این قاعدهء درست و سنن استقامت استمرار و اطراد یافت. (کلیله و دمنه).
|| روان گشتن کار. (منتهی الارب) (آنندراج). روان گشتن. (ناظم الاطباء). روان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || اطراد انهار؛ جاری شدن آنها. (از اقرب الموارد). جاری و روان شدن جوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و منه فی حدیث الاسراء: فاذا نهران یَطَّرِدان. قال الجوهری: و لایقال منه انفعل و افتعل الا فی لغة ردیة. (منتهی الارب). || دور شدن: طرده فاطرد. (از اقرب الموارد). || مقابل شذوذ. (یادداشت مؤلف). عموم. تعمیم. کلیت. براطلاق. || (اصطلاح بدیع) آوردن اسماء ممدوح یا جز وی و اسماء پدران او بترتیب ولادت بی تکلفی است چون: یا عتبة بن الحارث بن شهاب. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اطراد در نزد عالمان علم بدیع از محسنات معنوی است و آن چنانست که نام ممدوح یا جز وی و نامهای پدران او را به ترتیب ولادت بی تکلفی در سبک بیاورند همچون گفتار پیامبر (ص): الکریم بن الکریم بن الکریم یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم. و گفتهء متنبی:
ان یقتلوک فقد ثللت(2) عروشهم.
بعتیبة بن الحارث بن شهاب.
چنین است در جرجانی، و مراد از تکلف در سبک این است که فاصلهء بین اشیاء بلفظی باشد که دال بر نسب نباشد، چون: رأیت زیداً الفاضل بن عمروبن بکر. و این صنعت را از اینرو اطراد نامیده اند که نامها در فرودآمدن و نزولشان همچون آب روان است در جریان و سهولت و انسجام یعنی سیلان، چنین است در مطول و چلبی. و در اتقان آمده که: اطراد آن است که گوینده نامهای پدران ممدوح را برحسب ترتیب آنها در ولادت یاد کند. ابن ابی الاصبع گوید: و از نمونه های اطراد قول خدای تعالی به حکایت از یوسف (ع) است: و اتبعت ملة آبائی ابراهیم و اسحاق و یعقوب. (قرآن 12/38). ولی بر ترتیب مألوف نیامده است زیرا عادت بر این جاری است که نخست نام پدر و آنگاه ازآنِ جد و سپس ازآنِ جد اعلی را آرند، اما وی در اینجا تنها نخواسته است نام پدران را یاد کند بلکه آوردن آنها برای یاد کردن ملتی است که از آن پیروی کرده است، از اینرو از نام صاحب ملت (مذهب) آغاز کرده و آنگاه نام کسانی را آورده که مذهب را بترتیب از وی فراگرفته اند و گفتهء اولاد یعقوب نیز بهمین شیوه است چون: نعبد الهک و اله آبائک ابراهیم و اسماعیل و اسحاق. (قرآن 2/133) - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطق) اطراد مرادف طرد است، چنانکه در شرح طوالع در ضمن بحث از تعریفات دربارهء اطراد آمده است که: معرف چیزی باید با آن در صدق برابر باشد و آن اطراد و منع است و بالعکس یعنی باید معرف بر هرچه معرف صدق میکند صادق باشد و آن جمع و انعکاس است - انتهی. اطراد در باب علل عبارت از دوران است. در نورالانوار شرح المنار آمده است که: معنی اطراد دوران حکم است با وصف وجوداً و عدماً، و بقولی وجوداً فقط. و علت ثابت شده بطرد را طردی نامند - انتهی. باید دانست که مرجع اینکه گویند اطراد عبارت از دوران حکم با وصف باشد فقط وجوداً یعنی اطراد مستعمل در تعریفات و همچنین این حل در طرد نیز صادق است و در تلویح آمده است که: اطراد در علت آن است که هرگاه علت یافت شود حکم نیز بدست آید چنانکه در حد بر محدود است و این اصطلاح متعارفی است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - در ناظم الاطباء بصورت دو معنی آمده است.
(2) - یقال: ثل الله عروشهم؛ ای هدم ملکهم.
اطراداً.
[اِطْ طِ دَنْ] (ع ق) بطور اطراد. برحسب اطراد. رجوع به اطّراد شود.
اطرار.
[اِ] (ع مص) اطرار فلان؛ اسقاط وی، گویند: ضربه فَأطَرَّ یده. (از اقرب الموارد). اطرّ یده فطرّت؛ سقطت. (متن اللغة). اطر الله ید فلان و اطنها، فطرّت و طنّت؛ ای سقطت. و ضربه فأطَرَّ یده؛ ای قطعها و اندرها. (لسان العرب). اطرار دست کسی؛ بریدن و قطع کردن آن را. (ناظم الاطباء). جدا کردن دست کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || انداختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اطرار چیزی؛ بریدن آن را. (از اقرب الموارد). بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || اطرار کسی بر کاری؛ برانگیختن وی را. (از اقرب الموارد). اغراء کسی. (از لسان العرب) (از متن اللغة). || اطرار محبوب؛ ادلال وی. (از اقرب الموارد). ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گستاخی نمودن و ناز کردن. (ناظم الاطباء). ابن سکیت گوید: گویند: اطر یطر؛ اذا ادل؛ یعنی ناز کرد، گویند: جاء فلان مُطِرّاً؛ ای مستطی مُدِّ؛ یعنی آمد متکبرانه و بناز. (از لسان العرب). ادلال. (متن اللغة). || خوار نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج)(1). || بردمیدن بروت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(2). || طرد کردن. راندن. اصمعی گوید: اطره یطره اطراراً؛ اذا طرده. اوس گوید :
حتی اتیح له اخوقنص
شهم یُطِرُّ ضواریاً کثبا.(از لسان العرب).
طرد کردن کسی. (از متن اللغة). || اِترار. (لسان العرب). رجوع به اِترار شود. || بر کنارهء راه رفتن. (تاج المصادر بیهقی). || بر کنارهء رود رفتن. (زوزنی)(3). و در مثل آمده است: اَطِرّی فانکِ ناعلة(4)؛ ای خذی طُرَرَالوادی و اَدِلّی او اجمعی الابل(5)، فان علیکِ نعلین، یرید خشونة رجلها(6)؛ یعنی درشت پای هستی هرجا می توانی رفت. قاله رجل لراعیة له کانت ترعی فی السهولة و تترک الحزونة. این مثل را نظر به توانایی مخاطب در وقت تحریض(7) بر ارتکاب امر شدید استعمال کنند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صاحب تهذیب آرد: مثل را دربارهء جلادت مرد آرند و معنی آن است که بر امر سخت اقدام کن زیرا تو بر آن توانا هستی. و اصل مثل این است که مردی بزنی که چوپان وی بود و چارپایان را در زمینهای هموار میچرانید و زمینهای درشت و سخت را فرومی گذاشت گفت: اَطِرّی؛ یعنی اَطْرار وادی یا کناره های آن را بگیر، چه ناعلی یعنی ترا نعلین است... و جوهری گوید مقصود از نعلین درشتی پوست پاهاست. (از لسان العرب).
(1) - و این غلط است زیرا ادلال بمعنی ناز و کرشمه را اذلال خوانده و خوار نمودن ترجمه کرده است.
(2) - این معنی در متون دیگر در مجرد آن آمده است.
(3) - معانی بیهقی و زوزنی مأخوذ از مثلی است که از این مصدر آمده است. رجوع بدان شود.
(4) - فاعلة در ناظم الاطباء غلط است. و بقولی اَطِرّی اجمعی الابل. (لسان العرب).
(5) - و بقولی معنی آنست که: اَدِلّی فان علیکِ نعلین.
(6) - مثل را دربارهء مذکر و مؤنث و تثنیه و جمع بر لفظ تأنیث آرند زیرا در اصل مثل زنی مخاطب قرار گرفته و از اینرو بصورت تأنیث متداول شده است. (از لسان العرب).
(7) - تحریص در منتهی الارب و ناظم الاطباء غلط است.
اطرار.
[اَ] (ع اِ) جِ طُرّ. نواحی رود و نواحی بلاد و طریق. و در تهذیب آمده است که اطرار جِ طُرّة است و طرهء هر چیز ناحیهء آن باشد و طرهء نهر و وادی کنار آن و اطرار بلاد اطراف آن است. (از لسان العرب). رجوع به طُرّ و طُرّة شود. اطرار بلاد؛ اطراف آن: هو یحمی اطرارالشام. مفرد آن طُرّ است. (از اقرب الموارد).
اطرار.
[اُ] (اِخ) نام شهر استوار و ولایت پهناوری است در اول حدود ترکستان در ماوراءالنهر بر کنار سیحون نزدیک فاراب، و برخی آنرا اترار گویند. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام آرد: از نظر یاقوت نام شهر و سرزمینی است در ماوراءالنهر ترکستان در ساحل نهر سیحون و نزدیکی فاراب، و از نظر ابن اثیر و ابوالفدا اطرار نام دیگر فاراب است و هر دو یکی است. (از قاموس الاعلام ترکی). فاراب داخله. بدان سوی چاچ نزدیک بلاساغون. (ابن خلکان در شرح حال فارابی). حضرت. در ساحل شرقی رود سیحون. (یادداشت مؤلف). و صاحب روضات الجنات در ضمن شرح حال فارابی آرد: فاراب شهری است از بلاد مشرق که در این روزگار آن را اطرار بر وزن اشنان خوانند و چنانکه ابن خلکان آورده است شهر مزبور بالای چاچ نزدیک شهر بلاساغون است و یکی از پایتخت های شهرهای ترکستان بشمار می رود و آن را فاراب داخله گویند و آنان را فاراب خارجه نیز باشد و آن در اطراف بلاد فارس است. (از روضات الجنات ص 712). رجوع به فاراب و اُترار شود.
اطراره.
[ ] (اِخ) این نام در روضات الجنات(1) در ضمن شرح حال معافی بدین سان آمده است: ابوالفرج معافی بن یحیی بن زکریا نهروانی جریری معروف به اطراره. ولی صاحب معجم المؤلفین (ج 12 ص 302) در ذیل معافی بن طرار آرد: معافی بن زکریابن یحیی بن حمیدبن حمادبن داود نهروانی جریری معروف به ابن طرار (ابوالفرج). و در همین لغت نامه در ذیل ابوالفرج بنقل از نامهء دانشوران آمده است: ابوالفرج بن طَرار معافی، و باز در ذیل ابن طراری قاضی ابوالفرج معافی بن زکریا آمده است و بنابرین صورت اطراره معلوم نیست که درست باشد. رجوع به ابوالفرج و ابن طراری و معافی شود.
(1) - ص 755 چ تهران (قدیم).
اطراز.
[اِ] (ع مص) نقش کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به اطّراز شود.
اطراز.
[اِطْ طِ] (ع مص) نقش کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به اِطراز شود.
اطراس.
[اَ] (ع اِ) جِ طِرْس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). نامه ها و کاغذها یا صحیفه ها که محو کرده بر آن نویسند. (آنندراج). و رجوع به طِرْس شود.
اطراطیقوس.
[اَ] (معرب، اِ) جوب کلان. (یادداشت مؤلف). یونانی است بمعنی شبیه الکواکب و بعربی معروف به حالبی است جهت آنکه تعلیق آن بالخاصیة اورام حادث در حالب را نافع است. گیاهی است ساق آن کمتر از ذرعی و صلب و خشن و بر اطراف آن گلی شبیه به بابونه و بعضی مایل به بنفش و در دور آن برگها و مجموع برگها و گلهای آن شبیه به کواکب و برگهای ساق آن باریک و مزغب و تخم آن اغبر و تلخ. (از مخزن الادویه). رجوع به ص 89 همان کتاب و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 51 و تحفهء حکیم مؤمن شود.
اطراغا.
[] (اِخ) ابن اثیر اطراغا را نام قصبه ای در هندوستان از اعمال بنارس دانسته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 994).
اطراغفر.
[] (اِخ) ابن اثیر در تحفة العجایب آرد که: یکی از بلاد عظیم چین است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 994).
اطراغولندیطوس.
[ ] (معرب، اِ مرکب) رجوع به اطراغولیدیطس شود.
اطراغولیدیطس.
[ ] (معرب، اِ مرکب)(1)سیره. (بحر الجواهر). مرغکی خرد. صاحب ذخیره آرد: و بهتر و قوی تر از همه [مفتتهای حصاة] گنجشک است که او را بلغت یونانی اطراغولیدیطوس(2) گویند و این گنجشکی است از جنس صعوه کوچکتر از همهء گنجشکان و منقار او باریک است و رنگ او میان زردی و خاکسترگون است و بهر دو بال او دو خط است زرگون و بر دنبال او نقطه های سفید است و بیشتر در زمستان و زمینهای شوره پدید آید و در بنیاد دیوارها، و پریدن او اندک است برخیزد و باز خود نشیند و پیوسته دنبال می جنباند و صفیر می کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به صفراغون شود.
(1) - Troglodyte از یونانی Trogle، سوراخ و Duein، درآمدن. (یادداشت مؤلف).
(2) - در متن نسخهء خطی: اطراغولندیطوس.
اطراغولیدیطوس.
[ ] (معرب، اِ مرکب) رجوع به اطراغولیدیطس شود.
اطراف.
[اَ] (ع اِ) جِ طَرَف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 67). کنارها و گوشه ها. و فارسیان این را بجای مفرد استعمال کرده به «ها» و «الف» جمع نمایند :
بدان تا دو سه خرقه آری بهم
بسر می دویدی به اطرافها(1).
کمال اسماعیل (از آنندراج).
طرفها و کناره ها و جوانب و پهلوها. (ناظم الاطباء). کناره ها. (غیاث اللغات). اکناف. جِ طَرَف، ناحیه. بخشی از چیز. (از متن اللغة) :
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود.مسعودسعد.
آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد.مسعودسعد.
و باید دانست که اطراف عالم پر بلا و عذاب است. (کلیله و دمنه).
از طرفی رخنهء دین می کند
وز دگر اطراف کمین می کند.نظامی.
|| جِ طَرَف، از هر چیزی منتها و غایت و جانب آن. (از متن اللغة). انتهای چیزی. (ناظم الاطباء).(2) و بمجاز، اطراف گیاه؛ برگهای آن: اطراف چکندر، اطراف رز، اطراف آبی، اطراف مورد تر یا خشک. (یادداشت مؤلف) :و استفراغ بحقنهء خسک و اکلیل الملک و اطراف کرنب و اطراف چکندر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اطراف کرنب و اطراف چکندر از هر یکی یک دسته. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و کذلک صارت تدر الطمث اذا شربت اطرافها بشراب. (ابن البیطار). || نواحی و حوالی و محال. (ناظم الاطباء): گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص208). پس هر یک را از اطراف بلاد حصه ای معین کرد. (گلستان). || دور. گرداگرد.(3) پیرامن. پیرامون. دورادور. دور و ور :
بپنج روز ترقی بسقف او بردند
چو لات و عزّی اطراف تاج و مدری را.
انوری.
بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بربسته روی.سعدی.
|| حدود و سرحدات. (ناظم الاطباء) : قصد اطراف مملکتی میدارند. (تاریخ بیهقی ص 378). امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی). و اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت، اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). و خلقی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). و زجر متعدیان و آرامش اطراف... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی. (کلیله و دمنه). || کرانه و ساحل. || دامن. (ناظم الاطباء).(4) ذیل ها. دنباله ها. || جِ طَرَف، رئیس. کریم. و هر برگزیده و مختاری. (از متن اللغة). || نزدیکان و خویشاوندان کسی. (ناظم الاطباء). خویشان. (یادداشت مؤلف). || انگشتان. أصابع. واحد ندارد، مگر با اضافه، چنانکه گویند: طرف انگشت. (از متن اللغة). || جِ طَرْف، اسب عتیق کریم دراز چهار دست و پا و گردن. (از متن اللغة). || جِ طَرْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). چشمها. (آنندراج). و صاحب متن اللغة آرد: طَرْف؛ اسم جامعی چشم را. و گویند جمع آن اطراف است و در شفاءالغلیل آمده است که این معنی مولد است، تثنیه و جمع بسته نمیشود زیرا در اصل مصدر است. || جِ طِرْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی مرد کریم الطرفین باشد و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. (آنندراج). طِرْف؛ کریم الطرفین از جوانان و مردان. ج، اطراف از غیر مردم ، ج، طروف، لا غیر. (از متن اللغة). || به اصطلاح اطباء، بمعنی دست و پا. (از کنز) (غیاث اللغات) (آنندراج). دست و پا. (ناظم الاطباء). و چون در طب اطراف گویند مراد دو دست و دو پای باشد. (از یادداشت مؤلف) : و رنگ روی زرد شود و لاغری پدید آید و اطراف سرد شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). در نشانه ها که از احوال اطراف باید جست: سرد شدن دست و پای اندر تب گرم نیک باشد... و اگر اندر اول تب اطراف سرد شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هرگاه که خون در مثانه یا در امعاء یا در معده بسته شود و علقه گردد، اطراف سرد گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر اطراف او را [خداوند زکام را] به روغنهای گرم بمالند چون روغن بابونه و روغن مرزنگوش صواب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و قی و صفرا و سرد شدن اطراف و سرخی چشم و روی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سرطان بباید گرفتن و اطراف او دور کردن و شکم او پاک کردن و بشستن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || در بدن، سر انگشتان و سر بینی و گوشها(5) و جز اینها :حرکاتی متناسب و اخلاقی مهذب، اطرافی پاکیزه و اندامی ناعم. (کلیله و دمنه).
- اصحاب اطراف.؛ رجوع به همین ماده شود.
- اطراف از مردم؛ خلاف رؤوس. (از اقرب الموارد).
- اطراف الرجل؛ یعنی پدر و برادران و اعمام و سایر خویشان. (آنندراج). عموها و خاله ها و هر نزدیک محرمی. (از متن اللغة). ابوین و برادران و اعمام و هر قریب محرم: و کیف باطرافی اذاما شتمتنی. (از اقرب الموارد). رجوع به طَرَف شود.
- اطراف العذاری.؛ رجوع به اطراف عذاری شود.
- اطراف بدن؛ دو دست و دو پا و سر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). در تداول پزشکی و جز آن، دو دست و دو پای. (از یادداشت مؤلف). کف و قدم و هر نهایتی از تن آدمی یعنی انتهای پایها و دستها. (یادداشت مؤلف).
- اطراف بستن، بستن اطراف؛ بستن نهایات تن آدمی. بستن اطراف بدن (دست و پاها و سر) : و اطراف بستن (در علاج رعاف) سخت سودمند است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تدبیر بازگردانیدن ماده از بالا و بزیر فرودآوردن بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به اطراف شود.
- اطراف حدیث؛ آنچه دوستان با هم گفتگو کنند به تعریض و ایماء بی آنکه تصریح کنند. (از متن اللغة).
- اطراف زمین؛ اشراف و علمای آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
- اطراف زیتون؛ شاخه های زیتون. (الفاظ الادویه).
- اطراف سافله؛ عبارتند از لگن، فخذ، ساق و قدم. رجوع به تشریح میرزاعلی ص 132 شود.
- اطراف شهر؛ چندین ناحیه بدین اسم در جوار بعضی از ولایتها و سنجاق ها و یا نزدیکی مراکز قضا وجود دارد و در اثنای بحث در مواضع مربوط بدان مذکور خواهند شد. (از قاموس الاعلام ترکی).
- اطراف صدری.؛ رجوع به اطراف عالیه شود.
- اطراف عالیه(6)؛ آنرا اطراف صدری نیز گویند و عبارتند از منکب (ترقوه و کتف)، عضد، ساعد و مانند اینها. رجوع به تشریح میرزاعلی صص 112 - 121 شود.
- اطراف عذاری، اطراف العذاری؛ نوعی از انگور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انگور سپیدی است در طائف. (از اقرب الموارد). نوعی از انگور سپید نازک یا سیاه دراز همانند بلوط، آنرا به انگشتان خضاب شدهء عذاری تشبیه کنند بسبب درازی آن. (از متن اللغة).
- اطراف عرب؛ وی از اطراف عرب است؛ یعنی از اشراف و اهل بیوتات آن است. (از اقرب الموارد).
- اطراف نشین؛ مرزنشین. کسی که در سرحدها و کناره های کشور بسر برد : و رنود و اوباش شهرها پیش ایشان [دزدان] میرفتند و بعضی روستائیان و اطراف نشینان با ایشان یکی میشدند و قلاوزی میکردند. (تاریخ غازان ص 277).
- بستن اطراف.؛ رجوع به اطراف بستن و اطراف شود.
- ملوک اطراف؛ پادشاهان مرزها : و اندر حدهای خراسان پادشاهانند و ایشان را ملوک اطراف خوانند. (حدود العالم). و پادشای این ناحیت [ ناحیت گوزگانان ] از ملوک اطراف است و اندر خراسان او را ملک گوزگانان خوانند و از اولاد افریدون است... و از همهء ملوک اطراف او بزرگتر است. (حدود العالم). پادشاه وی [ خوارزم ] از ملوک اطراف است. (حدود العالم). و پادشاهی او [ پادشاهی هیتال بهندوستان ] از ملوک اطراف است. (حدود العالم). و در همان متن آمده است که [ پادشای ختلان ] و [ پادشاه چغانیان ] که وی را [ امیر ] میگفته اند از ملوک اطراف است و نیز گوید [ ملوک فرغانه ] و [ ملوک چاچ ] و [ مهتران ناحیت ایلاق به ماوراءالنهر اندر قدیم از ملوک اطراف بودندی و ایشان را دهقان خواندندی ] . رجوع به ملوک شود.
(1) - این شیوه منحصر به اطراف نیست بلکه متقدمان بسیاری از جمعهای عربی را بار دیگر بفارسی جمع می بسته اند چون منازلها، عجایبها، کتب ها، و جز اینها. رجوع به رسالهء مفرد و جمع محمد معین شود.
(2) - les extremites. Les sommites .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(3) - Pourtour .
(فرانسوی)
(4) - Les appendices .
(فرانسوی)
(5) - Les extremites
(6) - Les extremites superieures. . (فرانسوی) Membres superieures.
.(شلیمر)
اطراف.
[اَ] (اِخ) وادیی است در بلاد فهم بن عدوان. (از معجم البلدان).
اطراف.
[اِ] (ع مص) نو آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی نو آفریدن. (تاج المصادر بیهقی). اطراف مرد؛ طرفه، یعنی تازه و نو آوردن وی. (از اقرب الموارد). طرفه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). نو و خوش آینده آوردن. (لغت خطی). || اطلاع یافتن بر چیزی و برآمدن بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اطراف بلد؛ فزون شدن طریفهء آن. (از اقرب الموارد). بسیار شدن طریفهء شهر که گیاه نصی باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار سپیدگندمه شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). || بر یکدیگر نهادن پلکها را. || دادن کسی را چیزی که پیش از او کسی نداده بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چیزی را به چیزی الحاق کردن. || تحفه دادن چیزی را به کسی. (از اقرب الموارد). || علم کردن بر کنارهء جامه. (تاج المصادر بیهقی).
اطراف.
[اِطْ طِ] (ع مص) نو خریدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی نو گرفتن از مال و هرچه باشد. (آنندراج). چیزی نو کردن. (زوزنی). تازه خریدن چیزی را. (از اقرب الموارد).
اطرافی.
[اَ] (ص نسبی) مردم اطرافی؛ مردم رهگذر و مردم بیگانه و غیرآشنا و ناشناس. (ناظم الاطباء). اجنبی. غریب. ج، اطرافیها، و اطرافیها را در تداول عامه بر ملتزمان و ملازمان و نزدیکان کسی اطلاق کنند.
اطرافیة.
[اَ فی یَ] (اِخ) نام فرقه ایست از فرق اسلام. (آنندراج). فرقه ای باشند که اهل اطراف را در آنچه از شریعت نشناسند معذور دارند. و در اصول عقاید با اهل سنت موافقند. (از تعریفات جرجانی). اطرافیه در قول به قدر پیرو حمزیه میباشند، الا آنکه ایشان اطراف را در ترک آنچه از شریعت نمیدانند معذور دارند گاهی که آنچه دانند که بطریق علم لازم میشود به آن اتیان نمایند و گویند بعقل چیزی چند واجب است. (از ضمیمهء ملل و نحل شهرستانی ترجمهء جلالی نایینی ص 15). اطرافیه فرقه ای باشند بر مذهب حمزه در اعتقاد به قدر، جز اینکه ایشان اصحاب اطراف را در ترک آنچه از شریعت نشناسند بشرط اتیان چیزی که از طریق عقل شناختن آن لازم است معذور دارند و همچون قدریان واجبات عقلی اثبات کرده اند و رئیس آنان غالب بن شاذان از مردم سیستان بود و عبدالله سرنوی(1) با ایشان مخالفت کرد و از آنان تبرّی جست و محمدیه از اصحاب محمد بن رزق از آن گروه اند، وی از اصحاب حصین بود آنگاه از وی تبرّی جست. (از ملل و نحل ج 3 ص 206). و در حاشیه بنقل از اعتقادات ص 48 و تعریفات ص 19 آمده است: اطرافیه را از اینرو بدین نام خوانده اند که معتقدند: هرکه احکام شریعت را از اصحاب اطراف عالم فرانگیرد معذور است. و آنان با اهل سنت در اصول موافقت کرده اند. اطرافیه اصحاب فرقه ای اند که بر مذهب حمزه اند در قول به قدر، الا آنکه ایشان اصحاب اطراف را در ترک آنچه از شریعت نمی دانند معذور میدارند گاهی که آنچه دانند که بطریق علم لازم میشود به آن اتیان نمایند و گویند بعقل چیزی چند واجب است. و رئیس و مقدم این طایفه غالب بن سادل است از سجستان و مخالفت ایشان کرد عبدالله شربوری و تبرّی گزید از ایشان. و از این طایفه اند محمدیه اصحاب محمد بن رزق [ و از اصحاب حصین بن رقاد بود ] و در از او تبرّی گزید (کذا). (ترجمهء ملل و نحل شهرستانی بقلم جلالی نایینی ص 143). فرقه ای از خوارج عجارده و از اتباع غالب اند و ایشان بر مذهب حمزیه باشند، جز اینکه آنان اهل اطراف را در آنچه از شرع نشناخته اند معذور دارند بشرط آنکه چیزی را که دانستن آن لازمست از جهت عقل بپذیرند. و در اصول و نفی قدر یعنی نسبت دادن افعال به قدرت بنده با اهل سنت موافقت کرده اند، چنین است در شرح مواقف. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اصحاب اطراف شود.
(1) - منسوب به سرنو از قرای استراباد از نواحی طبرستان.
اطراق.
[اَ] (ع اِ) جِ طَرَق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ طرق، بمعنی مشک و رسته و نورد شکم. (آنندراج). || جِ طَرَق، بمعنی خمیدگی مشک. (از اقرب الموارد). رجوع به طَرَق شود. || جِ طَرْق، بمعنی آبی که شتر در آن فرورود و در آن بشاشد. (از اقرب الموارد). رجوع به طَرْق شود. || جِ طِرْق، بمعنی دام و پیه و قوه. (از اقرب الموارد). رجوع به طِرْق شود.
- اطراق شکم؛ قسمتهایی که بر هم نشینند. (از اقرب الموارد).
اطراق.
[اِ] (ع مص) سکوت کردن و سخن نگفتن. (از اقرب الموارد). خاموش گردیدن و نگفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خاموش بودن. (تاج المصادر بیهقی). || فرودکردن چشم را و خوابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اِرخاء دو چشم و نگریستن بزمین، و در مثل آمده است: اَطْرِقْ کَرا اِنّ النعامة فی القری؛ در مورد کسی آرند که بنفس خود معجب باشد. و نیز در مثل آرند: اَطْرِقْ اطراق الشجاع؛ یعنی مار، و آن در مورد متکبر و داهی در کار گویند. (از اقرب الموارد). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || فروافکندن سر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه فی وصف النبی (ص): اذا تکلم اطرق جلساؤه کأنما علی رؤسهم الطیر؛ ای یسکتون و یغضون ابصارهم و لایتحرکون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اطراق فلان به لهو؛ میل کردن بدان. (از اقرب الموارد). میل کردن به بازی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اطراق فلان فحل خود را؛ گشن را برای گشنی بعاریت دادن بفلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بعاریت دادن فحل گشنی را. (تاج المصادر بیهقی). || دنبال کردن شتران یکدیگر را. (از اقرب الموارد). از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). در پی یکدیگر شدن شتران. || برآمدن بعض شب بر شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و صاحب اقرب الموارد آرد: یا صواب در این معنی اِطّراق است. || اطراق فلان صید را؛ دام نهادن برای آن. (از اقرب الموارد). || اطراق کسی؛ پیاده ماندن وی. || زناشویی کردن کسی، و از این معنی است: لااطرق الله علیه؛ یعنی خدای نگرداند بر وی چیزی که زناشویی کند. (از اقرب الموارد). و در منتهی الارب چنین است: لااطرق الله علیه؛ نگرداند خدای بر وی چیزی که خراب و تباه کند او را. || اُطرقت الجلد و العصب (مجهو)، یعنی البست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اطراق کسی برای دیگری؛ سخن چینی کردن از وی تا او را در ورطه ای بیفکند. (از اقرب الموارد).
اطراق.
[اِطْ طِ] (ع مص) بدنبال یکدیگر رفتن شتران. (از اقرب الموارد). در پی یکدیگر شدن شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || از راه پراکنده شدن شتران و فروگذاشتن جاده. (از اقرب الموارد). متفرق رفتن شتران به راهها و گذاشتن راه راست را. (ناظم الاطباء). پراکنده شدن شتران به راهها و گذاشتن راه راست را. (از منتهی الارب) (آنندراج). || بر هم نشستن پر مرغ، یقال: اطرق جناح الطیر؛ یعنی بر هم نشست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر هم پیچیده شدن پر مرغ. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). || برآمدن بعض شب بر بعض. || بر هم نشستن برخی از جانب زمین بر برخی. || اطراق حوض؛ فروافتادن سرگین و پشکل در آن و درآمیختن آن با آب. (از اقرب الموارد).
اطراق.
[اُ طُ / اُ] (ترکی، اِ) اُتراق. (فرهنگ نظام). و در ذیل اتراق آرد: توقف و لنگ کردن در سفر. مثال: چون به آباده رسیدیم اتراق کردیم. لفظ مذکور را بیشتر اهل ولایاتی استعمال میکنند که ترکی میدانند مثل آذربایجان و همدان. (فرهنگ نظام). رجوع به اطراق کردن شود.
اطراق کردن.
[اُ طُ / اُ کَ دَ] (مص مرکب) توقف کردن. منزل گزیدن. لنگ کردن موکب یا شاهی در سفری برای چند روز. توقف کردن مدتی دراز در مکانی. شاهی یا لشکری موقتاً در جایی ماندن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اُطراق و اُتراق شود.
اطرام.
[اِ] (ع مص) اطرام دهان؛ متغیر و بدبوی گردیدن آن از ریزهء طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغییر کردن مزه و بوی دهان. و در قاموس اِطْرِمام بدین معنی آمده است. (از اقرب الموارد). و رجوع به اِطّرام شود. || کبود گردیدن دندانها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سبز شدن دندان. (تاج المصادر بیهقی). دچار طُرامه شدن دندان، و طُرامه بمعنی سبزی روی دندان و بقیهء طعام میان دندانهاست. (از اقرب الموارد).
اطرام.
[اِطْ طِ] (ع مص) کبود گردیدن دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطرانوس.
[اَ] (اِخ) آطرانوس. نام قضایی است از ولایت خداوندگار و متصل به ایالت بروسه. از طرف شمال به بروسه و از مشرق به خرمنجق و از طرف جنوب به سنجان و از طرف مغرب به قضای کرماست محدود است. مساحت آن 6300 هزار گز مربع و دارای 22037 تن جمعیت است و همه دین مسلمانی دارند. از 107 قریه مرکب است و دارای 101 جامع و 108 مکتب است. از مرکز ولایات تا مرکز قضا دو طریق وجود دارد، یکی از راه کوهستان که 10 ساعت راه است و دیگری از طریق دره که 12 ساعت راه و صعب العبور است. اکثر زمینهای این قضا کوهستانی است و در دره ها کشت و ورز فراوان است. از محصولات عمده اش تریاک، انگور، پنبه و سیب قابل ذکر است. در قسمتهای شرقی این قضا جنگل وجود دارد و از انواع مختلف درختان جنگلی مردم برای تهیهء الوار استفاده میکنند و این صنعت خاص اهالی این ناحیه است و بیشتر این الوارها را بوسیلهء رودخانه بنقاط دیگر صادر می کنند. و علاوه بر اینها بعضی از مردم به نساجی و استخراج معادن اشتغال دارند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به آطرانوس و ادراناس در همان کتاب شود.
اطرانوس.
[اَ] (اِخ) آطرانوس. ادراناس. نام قلعه ای است در ولایت خداوندگار واقع در بالای تپه در قسمت علیای رودخانهء ادراناس، چنانکه از نام آن پیداست در قدیم شهری در اطراف این قلعه وجود داشته و این قلعه در داخل شهر واقع بوده است و خرابه های کلیسایی که در دامنهء تپه واقع شده حکایت از وجود شهری قدیمی میکند. (از قاموس الاعلام ترکی).
اطرانوس.
[اَ] (اِخ) آطرانوس. نام رودخانه ای است که در ایالتی بهمین نام جاری است. رجوع به اطرانوس (قضا) شود.
اطرب.
[اَ رَ] (ع ن تف) بطرب تر. باطرب تر.
- امثال: اطرب من عود زلزل. (یادداشت مؤلف).
رجوع به طرب شود.
اطرب.
[اَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره طاق بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در 6000 گزی شمال نکا. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریایی و سکنهء آن 610 تن شیعی مذهب است که بلهجهء مازندرانی فارسی سخن می گویند. آب آن از چشمه و رود نکا تأمین میشود و محصول آن برنج، غلات، پنبه و مختصر مرکبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان بافتن پارچهء نخی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اطرب.
[اَ رَ] (اِخ) جایگاهی است نزدیک حنین. سلمة بن دریدبن صمة گوید :
انسیتنی ما کنت غیرمصابة
و لقد عرفت غداة نعف الاطرب.
(از معجم البلدان).
اطربال.
[اَ طِ] (معرب، اِ)(1) تربلا(2). نوعی متهء بزرگ نجار و عرابه ساز. طرابل (نوعی متهء آهنگری). رجوع به طرابل شود. (از دزی ج 1 ص 27). || از ابزارهای ستاره شناسی نیز بوده است.
(1) - Atherbal.
(2) - Terebella.
اطربشیرة.
[اَ رَ بَ شَ رَ] (معرب، اِ)بالاپوش گشاد بی آستین. مانتو. شنل. (از دزی ج 1 ص 28).
اطربشین.
[اِ رَ بَ شَ] (معرب، اِ) (از اسپانیولی تراوزانیو)(1) میله ای (از چوب و آهن و غیره) برای بستن و استوار کردن. ج، اطربشینات. (از دزی ج 1 ص 28).
(1) - Travesano.
اطربون.
[اَ رَ] (معرب، اِ) کلمه ایست رومی بمعنی مقدم در جنگ(1)، و عرب بدان تکلم کرده است. عبدالله بن سَبَرة الحَرَشی(2) گوید :
فان یکن اطربون الروم قطعها
فقد ترکت بها اوصاله قطعا
و ان یکن اطربون الروم قطعها
فانّ فیها بحمدالله منتفعا [ یعنی انگشتان او ].
(از المعرب جوالیقی ص 26).
و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 193 و نشوءاللغة شود.
(1) - در حاشیهء نسخهء «ح» بنقل از ابن سیده آمده است: ریس از الروم یا بطریق، در نزد ابوعبید بکری بنقل از ثعلب و ابن جنی گوید کلمه ای است خماسی چون عضرموط.
(2) - حَرَشی نسبت به حرش جایگاهی به یمن است و عبدالله یکی از جنگاوران عرب در اسلام و قاتل بطریقی از روم است. دو ضربت رد و بدل کردند و رومی کشته شد و انگشتان عبدالله قطع گردید و وی را به ابیاتی رثا گفتند که این دو بیت از آنهاست. و رجوع به امالی (ج 1 ص 47 و 48) شود.
اطرجل.
[ ] (ع مص) اترجل. سکندری خوردن. پیچ خوردن پا. گام غلط برداشتن. (از دزی ج 1 ص 28).
اطرخرار.
[اِ رِ] (ع مص) اضطجاع. || تکبر کردن. || خشم کردن. تطاول. || از تخمه باد کردن. || کندبینایی چشم. || سیاه شدن شب. (از متن اللغة).
اطرخمام.
[اِ رِ] (ع مص) کند گردیدن بینایی شخص. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت تاریک و سیاه شدن شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سیاه شدن شب. (از اقرب الموارد). || تکبر کردن و بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گردنکشی کردن. (زوزنی). صاحب اقرب الموارد در ذیل اسم فاعل آن (مطرخمّ) معانی مضطجع (بر بستر خوابیده) و غضبان و متکبر و جز اینها را آورده است. رجوع به مطرخمّ شود.
اطرسمین.
[ ] (اِخ) ابن ابی اصیبعه دربارهء کلمهء هرمس اول آرد: و تلفظ آن ارمس است و آن نام عطارد باشد و در نزد عرب ادریس و در نزد عبرانیان اخنوخ است. (از عیون الانباء ج 1 ص 16). رجوع به هرمس و اخنوخ و ادریس و ارمس شود.
اطرش.
[اَ رَ] (ع ص) کر. ج، طُرْش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه آلت شنوایی وی از کار بازماند. مؤنث: طَرْشاء. (از اقرب الموارد). گران گوش. (مهذب الاسماء).
اطرش.
[اَ رَ] (اِخ) (متولد 1917 م.) فرید. موسیقی دان و آهنگ ساز و هنرپیشهء معاصر عرب که در سویداء سوریه به جهان آمد و سپس با مادر و خواهر خویش به مصر رفت و در آنجا در هنر شهرت یافت. نخستین فیلمی که در آن شرکت جست فیلم «انتصار الشباب» در سال 1941 بود. از جمله تصنیفهای وی می توان اینها را نام برد: ختم الصبر، بنادی علیک، یا ریتنی طیر، یا داخلین ارضنا، انا و انت انا و انت. (از الموسوعة).
اطرش.
[اَ رَ] (اِخ) نام خاندانی است در جبل دروز که در حوادث انقلاب مردم آن ناحیه بر ضد فرانسه (1925 م.) شهرت یافتند. (از اعلام المنجد).
اطرط.
[اَ رَ] (ع ص) رجل اطرط الحاجبین؛ مرد کم موی ابرو. و یجوز رجلٌ اطرط، ای بدون ذکرالحاجبین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و صاحب اقرب الموارد آرد: و لا بد من ذکرالحاجبین. باریک ابرو. (تاج المصادر بیهقی). آنکه بر ابروانش هیچ مو نبود. (مهذب الاسماء).
اطرطة.
[اَ رِ طَ] (معرب، اِ) مترادف ثردة یا ثرید، از کلمهء لاتینی آتریتوس(1). (از دزی ج 1 ص 28).
(1) - Attritus.
اطرغشاش.
[اِ رِ] (ع مص) نیکو شدن بیمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهبود یافتن. (از اقرب الموارد). از بیماری به شدن. (زوزنی). || حرکت کردن جوجه در لانه. (از اقرب الموارد). جنبش کردن جوزه در آشیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اطرغشاش بیمار از بیماری خویش؛ برخاستن و حرکت کردن و راه رفتن وی. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب و ناظم الاطباء و آنندراج این معنی چنین آمده است: ایستادن و برفتار آمدن. || رسیدن باران پس از سختی، یقال: اطرغش القوم؛ ای غیثوا و اخصبوا بعد الجهد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطرغشاش قوم؛ باران آمدن و در خصب و فراوانی داخل شدن آنان پس از مشقت و سختی. (از اقرب الموارد).
اطرغلات.
[اُ رُ غُلْ لا] (معرب، اِ)(1) فاخته. || قمری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(2). قماری. (اقرب الموارد). || دبسی است که در گردن طوق دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صلاصل که در گردن طوق دارند، و ندانم که معرب است یا تازی. (از اقرب الموارد).
. (فرانسوی)
(1) - Troglodyte (2) - در ناظم الاطباء بغلط اطرغلاف چاپ شده است.
اطرغمام.
[اِ رِ] (ع مص) تکبر کردن. (از اقرب الموارد). بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطرف.
[اَ رَ] (ع ن تف) طرفه تر. زیباتر: و الجمهور علی ان ذکر ولد الابن بعصبهن کان فی درجتهن او اطرف منه. (بدایة المجتهد ابن رشید).
اطرق.
[اَ رَ] (ع ص) شتر سُست زانو یا کج ساق. مؤنث: طَرْقاء. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر سست زانو. (از مهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
اطرق.
[اَ رُ] (ع اِ) جِ طریق. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء).
اطرقا.
[اَ رِ] (اِخ) (بصیغهء امر مثنی) نام شهریست. (از اقرب الموارد). علی تثنیة الامر، شهریست. و منه المثل: علی اطرقا بالیات الخیام. (منتهی الارب). نام شهری. (ناظم الاطباء). و یاقوت آرد:... ابوعمرو گفت نام شهریست بر لفظ تثنیهء فعل امر از اَطْرَقَ یُطْرِقُ که دارای ضمیر «الف» است و گویا رونده ای بدان شهر خبری شنید و به دو همراهش گفت: اَطْرِقا! و اصمعی گفت: سه تن در آن جایگاه بودند و آوازهایی شنودند، آنگاه یکی به دو تن دیگر گفت: اطرقا. از آنگاه بدین نام خوانده شد و این بیت را انشاء کرد :
علی اطرقا بالیات الخیا-
م الا الثمام و الا العصی.
و عبدالله بن امیة بن مغیرهء مخزومی در حالی که بنی کعب بن عمرو خزاعه را خطاب کرد و خون ولیدبن مغیرة ابوخالدبن ولید را از آنان میخواست این ابیات ذیل را سرود و علت خونخواهی وی این بود که ولیدبن مغیره به مردی از بنی کعب برخورد که تیرهایی اصلاح می کرد، ناگاه تیری بلغزید و ولید را آنچنان مجروح ساخت که درگذشت:
انی زعیم ان تسیروا و تهربوا
و ان تترکوا الظهران تقوی تعالبه
و ان تترکوا ماءً بجزعة اطرقا
و ان تسلکوا ای الاراک اطایبه
و انا اناس لاتطل دماؤنا
و لایتعالی صاعداً من نحاربه.
و در تفسیر بیت آورده اند جزع و جزعه بمعنی معظم وادی و بقول ابن اعرابی بمعنی خمیدگی وادی است و اطرقا نام موضعی است که بصورت فعل امر آمده است چنانکه یاد کردیم و این بیت اجازه می دهد که بگوییم اطرقا جایگاهی از نواحی مکه است زیرا «ظهران» در آنجاست و از منازل کعب از خزاعه است و بنابرین اطرقا نیز از منازل قبیلهء کعب در آن نواحی است. و از منازل هذیل نیز هست. (از معجم البلدان).
اطرقاء .
[اَ رِ] (ع اِ) جِ طریق. (از منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء).
اطرقة.
[اَ رِ قَ] (ع اِ) جِ طریق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ طریق. راهها. (آنندراج).
اطرمالة.
[اَ طَ لَ] (ع اِ)(1) نام درختی است. (از دزی ج 1 ص 28). صاحب مخزن الادویه آرد: مالیقی گفته که غانقی نوشته است: گیاهی است ساق آن ببلندی یک ذرع و بی شعبه و بر آن رطوبتی مانند عسل می باشد و برگهای آن در چهار صف موازی یکدیگر شبیه به برگ شاه دانه و بسیار زردتر از آن و خوشهء ثمر آن بمقدار شبر و غلافهای ثمر آن مدور دهن شکافته بشکل غلاف بندق و بسیار زرد و متصل بهم یک صف بر بالای دیگری تا به انتها. و ثمر آن نیز مانند بندق بمقدار نخودی و در اندرون آن تخمی سیاه رنگ بسیار باریک و گل آن باریک و زردرنگ و منبت آن زمینهای خشک و صحراهای خالی از گیاه و تخم آن جهت امراض عین مانند جرب و سلاق و ابتدای رمد بارد اکتحا نافع. (مخزن الادویه). رجوع به مفردات ابن بیطار شود.
(1) - Scrophularia.
اطرمساس.
[اِ رِ] (ع مص) تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اطرمساس شب؛ تاریک شدن آن. (از اقرب الموارد).
اطرنوس.
[] (اِخ) نام مرکز قضائی است در ولایت خداوندگار و در جوار کوه کشبش و ملحق به ایالت بروسه. این شهر را روزگاری قیصری بنام آدریانوس بنا کرده و بنام خود او معروف گشته است. (از لغات تاریخیه و جغرافیه).
اطروان.
[اُ رُ] (ع اِ) اطروان الشباب؛ آغاز جوانی. شروع جوانی. (از منتهی الارب). عنفوان جوانی. اول و غلواء جوانی. (از اقرب الموارد).
اطروان.
[] (اِخ) از طسوج الدور. (تاریخ قم ص117). از دیه های دور آخر. (تاریخ قم ص 142).
اطروبة.
[اُ بَ] (ع اِ) آنچه مردم را به طرب آرد، و بمعنی ساز و مزامیر و نغمه مستعمل می شود. (غیاث) (آنندراج).
اطروحة.
[اُ حَ] (ع اِ) مسئله ای که طرح کنند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || در تداول عربی امروز، بر رساله ای اطلاق شود که دانشجوی دانشگاه آن را برای بدست آوردن گواهینامهء لیسانس یا دکترای خویش فراهم آرد، معادل کلمهء فرانسوی تز(1). (از متن اللغة).
(1) - These.
اطروخیا.
[ ] (اِ) اسم سریانی بادرنجبویه است. (فهرست مخزن الادویه). اسم یونانی بادرنجبویه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
اطروش.
[اُ] (ع ص) کر. اصم. (از اقرب الموارد). گرانگوش. ج، اطارشة. (مهذب الاسماء). گران گوش، کذا فی التاج، و فی النصاب: اطروش؛ کر. (مؤید الفضلاء). بمعنی کر جزئی است یعنی کرگونه. (از انساب سمعانی). کر که به هندی بهرا گویند. (از شروح نصاب) (غیاث) (آنندراج). کسی که گوشش نمی شنود و نام دیگر فارسیش کر است. (فرهنگ نظام). رجل اطروش؛ مرد کر. (ناظم الاطباء).
اطروش.
[اُ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابراهیم موصلی. از محدثانی بوده که دربارهء اشعار فرزدق از وی دو بیت روایت شده است. مرزبانی در الموشح بدین سان نام وی را آورده است: عبدالله بن هارون شیرازی از یحیی بن علی از اطروش بن اسحاق بن ابراهیم موصلی از اسحاق خبر داد که گفت فرزدق دربارهء یزیدبن عبدالملک سروده است:
مستقبلین شمال الشام تضربنا
بحاصب کندیف القطن منثور
علی عمائمنا تلقی و ارحلنا
علی حراجف تزجی مخها ریر.
و بموجب همین روایت ابوعبیده گفته است که عنبسة بن معد یا معدان الفیل این بیت را انتقاد کرده و بر ترکیب «مخها ریر» عیب گرفته است. (از موشح مرزبانی ص100).
اطروش.
[اُ] (اِخ) ابوالقاسم علوی اطروش. نزیل استراباد و از افاضل علویان و اعیان اهل ادب بود. وی به قاضی ابوالحسن علی بن عبدالعزیز(1) نامه ای نوشت که مشتمل بر نظم و نثر بود. ثعالبی نسخهء نامهء مذکور را در یتیمة الدهر نقل کرده که در حدود یک صفحه است، از جملهء ابیاتی که در نامهء مزبور آمده قصیده ای مشتمل بر 8 بیت است که مطلع آن این است:
یا وافر العلم و الانعام و المنن
و وافر العرض غیر الشحم و السمن.
و این ابیات را دربارهء برخی از رئیسان جرجان سروده است:
خلیلی فرا من الدهخذا
خذا حذرا من وداده خذا
یکنی بسعد و نحسا حذا
و کل الخلائق منه کذا.
(از یتیمة الدهر ج3 صص278 - 280).
(1) - قاضی ابوالحسن از شاعران و ادیبان بود و بگفتهء مؤلف تاریخ نیشابور بسال 366 ه . ق. درگذشته است. دربارهء شرح حال وی رجوع به ابن خلکان و همین لغت نامه در ذیل ابوالحسن شود.
اطروش.
[اُ] (اِخ) احمدبن یحیی بن سهل بن السدی الطائی المنبجی الشاعر المقری النحوی الاطروش، مکنی به ابوالحسن. رجوع به احمد شود.
اطروش.
[اُ] (اِخ) (230(1) - 304 ه . ق. / 845 - 917 م.) حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمر بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب حسینی، هاشمی (ابومحمد الناصر الکبیر الاطروش). سومین ملک دولت عربی در طبرستان بود و در تفسیر و کلام و فقه و حدیث و ادب و تاریخ و لغت و شعر دست داشت. در ماه شعبان درگذشت. او راست تصانیف بسیاری که از آنجمله است: تفسیر در دو مجلد. کتابی در امامت. کتاب طلاق. کتاب سیر. کتاب بساط در علم کلام. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 252). و زرکلی در ذیل عنوان الناصر العلوی دربارهء تاریخ تولد و وفات وی آرد: در 225 ه . ق. / 840 م. به جهان آمد و در 304 ه . ق. / 917 م. درگذشت. وی شیخ و عالم طالبیان بود. شیعیان زیدی و امامی در صفت امامت وی همرای بودند و دوستدار وی بشمار میرفتند. پس از کشته شدن محمد بن زید سلف خویش به امارت رسید (287 ه . ق.) و چون طبرستان از زیر تسلط وی بیرون شده بود نتوانست در آنجا اقامت گزیند از اینرو ببلاد دیلم رفت و در آنجا سیزده سال اقامت کرد. مردم آن ناحیه مجوس بودند و گروه بسیاری از آنان به اسلام گرویدند و اطروش در آن بلاد مساجدی بنیان نهاد و مذهب زیدی را در میان آنان انتشار داد، آنگاه لشکری از مردم آن سامان فراهم آورد و آنرا به طبرستان کشید و بسال 301 ه . ق. بر آنجا استیلا یافت و به الناصر ملقب شد. وی را از اینرو اطروش می خوانند که بسبب اصابت شمشیری در نبردگاه بدو، کر شد. شاعری توانا بود و در فقه و دین علامه بشمار میرفت. سرانجام در طبرستان درگذشت. طبری گوید: مردم جهان کسی را همتای اطروش در دادگری و حسن سیرت و بپا داشتن حق ندیده اند. وی در تفسیر خود به هزار بیت از هزار قصیده استناد کرده است. و مؤلف الدر الفاخر آورده است: قریب دوهزار تن از مردم دیلم و گیل و جز آنان بر دست وی به اسلام گرویدند و گویند تألیفات وی بیش از سیصد کتاب بوده است. (از اعلام زرکلی چ 2 ج2 ص 216). و در اعلام المنجد آمده است: در مدینه تولد یافت و به آمل (طبرستان) درگذشت. عالم و فقیه و سیاستمدار آزموده ای بود که در طبرستان فرمانروایی کرد. در نزد زیدیان و مردم یمن در زمرهء امامان است و وی را بنام الناصر الکبیر خوانند. وی اسلام را در میان ساکنان ساحل دریای خزر نشر داد. رجوع به حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص 324 و 325 و 344 و روضات الجنات ص 167 و تاریخ گزیده ص 335 و الفهرست ابن ندیم و ابومحمد حسن و حسن علوی در همین لغت نامه و عیون الانباء ج 1 ص 320 شود.
(1) - در اعیان الشیعه: 225 ه . ق.
اطروش داعی.
[اُ شِ] (اِخ) رجوع به اطروش حسن شود.
اطروغیا.
[ ] (اِ) بسریانی اترج را گویند. (فهرست مخزن الادویه). اسم اترج است. (تحفهء حکیم مؤمن).
اطروغیا.
[ ] (معرب، اِ) در بحرالجواهر بدین صورت آمده و مصحف اطروفیا است. رجوع به اطروفیا شود.
اطروفة.
[اُ فَ] (ع اِ) حدیث نادر، مانند این گفتار: انا اطروفة الزمان. (از اقرب الموارد). || اعجوبه. طرفه : و نزلنا بمدرسة تقابل الجامع الاعظم بها المدرس العالم... مصلح الدین... اطروفة من طرف الزمان. (ابن بطوطه). اعجوبهء عصر و اطروفهء روزگار بود. (نامهء دانشوران). || افسانه و احدوثه. (یادداشت مؤلف).
اطروفیا.
[اَ] (معرب، اِ) آطروفیا. کلمه ای است یونانی مرکب از: «آ»(1)، حرف نفی و سلب + «ترفه»(2)، بمعنی غذا که پس از ترکیب بصورت اتروفیا(3)، یا اطروفیا نوشته می شود و در متنهای علمی عربی و فارسی بغلط بصورتهای اطروغیا و اطروقا و اطروقیا آمده است، چنانکه صاحب بحر الجواهر در ذیل اطروغیا آرد: هزال البدن لعدم الغذا - انتهی؛ یعنی لاغری بسبب نرسیدن غذا، که در تداول طب قدیم بر لاغری مفرط هم اطلاق میشد و اطروفیای موضعی یا عضوی بمعنی ضمور عضوی است. صاحب ذخیره آرد: «و بدین سبب علتی پدید آید که آن را بزبان یونانی اطروقا(4) گویند و به تازی عدم الغذا گویند یعنی نایافتن غذا». (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - A.
(2) - Trophe. .
(فرانسوی)
(3) - Atrophie (4) - کذا، و صحیح اطروفیاست.
اطروقا.
[اَ] (معرب، اِ) مصحف و صورت غلط اطروفیاست. رجوع به اطروفیا شود.
اطرون.
[اَ] (اِ) کف گل شوره. (دزی ج 1 ص 28).
اطرون.
[اَ] (اِخ) شهری است از نواحی رمله در فلسطین. (از معجم البلدان).
اطرة.
[اُ رَ] (ع اِ) پَی که بر سوفار تیر پیچند. || تندی گرداگرد حشفه. || گوشت گرداگرد ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زه بن ناخن. (غیاث اللغات) (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). || طرف رگ ابهر. || خاکستر مخلوط به خون که بدان دیگ شکسته را لیسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اُطُر. || کنارهء سرخی لب ببروت موی. (مهذب الاسماء). || چیزی که در درون آن طعام گذارند. (یادداشت مؤلف).
اطرهفاف.
[اِ رِ] (ع مص) تمام خلقت گشتن. نیکوخلقت شدن. (از اقرب الموارد در ذیل مُطْرَهِفّ). رجوع به مطرهفّ شود.
اطرهمام.
[اِ رِ] (ع مص) به اعتدال گوالیدن، یقال: اطرهم الشاب؛ اذا اعتدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مُطْرَهِمّ بمعنی جوان معتدل است. (از اقرب الموارد). رجوع به مُطْرَهِمّ شود.
اطری.
[اَ] (اِخ)(1) اتری. نام دانشمندی است که ابوریحان از وی در کتاب تحقیق ماللهند دربارهء مقیاسات در چند موضع مطالبی نقل کرده است. رجوع به فهرست تحقیق ماللهند شود.
(1) - Atreya.
اطریانوس.
[] (اِخ) رومی. از امپراتوران روم بود و وی را اطربون نیز می خواندند. صاحب عیون الاخبار این ابیات را از عبدالله بن سبرة الحرشی آورده است:
فان یکن اطربون الروم قطعها
فقد ترکت بها اوصاله قطعا
و ان یکن اطربون الروم قطعها
فانّ فیها بحمدالله منتفعا.
و گوید وی کسی است که اطریانوس رومی دست او را برید. (از عیون الاخبار ج1 ص192).
اطریح.
[اِ] (ع ص) دراز کج در یکی از دو نیم آن. (از اقرب الموارد). || سنام اطریح؛ کوهان دراز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کوهان دراز. (مهذب الاسماء) (آنندراج).
اطریراء .
[اِ] (ع مص) پر شدن از خشم و از تکبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر شدن از تکبر یا خشم. (از اقرب الموارد). || پری شکم. (منتهی الارب).
اطریرة.
[اِ ری رَ] (اِخ) شهریست به مغرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطریش.
[اُ] (اِخ)(1). اُتریش نام یکی از ممالک فرنگ است و نام دیگرش آستریا و نمسه است. (فرهنگ نظام). مأخوذ از فرانسه، اتریش. نمسه. (ناظم الاطباء). و در ذیل اتریش آرد: یکی از ممالک فرنگستان که نمسه نیز گویند. (ناظم الاطباء). کشوری است جمهوری واقع در ناحیهء کوهستانی اروپای مرکزی بدرازای 360 میل و پهنای 160 میل. از سوی مغرب به سویس و لیختن اشتاین و از مشرق و جنوب شرقی به مجارستان محدود است، زاویهء شمال غربی آن به دریاچهء کنستاس پیوسته است و از جنوب نیز به کشور سویس و رشته کوههای آلپ و ایالت ونیز ایتالیا محدود است، در شمال اطریش سرزمین باویر (جمهوری فدرال آلمان) و در شمال شرقی آن کشور چکسلواکی واقع است، در مرزهای کشور اطریش رشته کوههای کارنیک آلپ و بخشی از کوههای کاراوانکا قرار دارد. در مجاورت خاک سویس دولومیت و نیز کشور یوگسلاوی و کوههای اواتزتال آلپ و ویلداشپیتزه به ارتفاع 12309 پا واقع است. پایتخت اطریش شهر وین است و مساحت آن کشور 32369 میل مربع و جمعیت آن 7049000 تن (برحسب آمار سال 1959 م. سازمان ملل) است. درفش آن سه بخش افقی برنگهای سرخ، سفید و سرخ است و واحد پول آن شیلینگ می باشد. اطریش جنگلهای فراوانی دارد که بیشتر آنها را درختان کاج تشکیل میدهد. مهمترین رود آن کشور دانوب است، رودهای دیگری نیز دارد که در برخی از آنها دستگاههای هیدروالکتریک تأسیس گردیده است. کشور اطریش هم دارای محصولات کشاورزی فراوان و هم دارای صنایع مترقی است. سرزمین اطریش از آن پس که بسال 1278 م. به تصرف خاندان هاپسبورگ درآمد و آنگاه ترکها بدان حمله کردند (1529 و 1683 م.) صحنهء تحولات و پیکارهای گوناگون واقع شده تا آنکه پس از جنگ جهانی نخستین تجزیه شد و در سال 1918 م. تبدیل به یک کشور جمهوری مرکب از 9 ایالت گردید. در فاصلهء دو جنگ جهانی تاریخ سیاسی اطریش شاهد شورشها و کشمکشهای فراوانی بود چنانکه سوسیالیستها خواهان تحولات و تغییرات اقتصاد سوسیالیستی بودند و در این راه فعالیت می کردند. این کوششها و تبلیغات در سال 1934 همراه با شیوه های صنفی یکنواخت بوسیلهء صدراعظم انیگلبرت دولفوس از بین رفت. دولفوس در 25 ژوئیهء 1934 بدست توطئه گران نازی کشته شد. آدولف هیتلر پیشوای آلمان در 13 مارس 1938 اطریش را اشغال کرد و همبستگی و پیوستگی آنرا به خاک آلمان اعلام داشت. در سال 1945 حکومت اطریش مجدداً جمهوری گردید و هنگامی که این کشور بوضع پیشین خود بازگشت مانند سابق مرکب از 9 ایالت شد. دکتر کارل ریز (متوفی1950) در سال 1945 پس از آنکه استقلال اطریش توسط متحدین تضمین شد به ریاست جمهوری حکومت ایالتی اطریش رسید. در 15 مهء سال 1955 سرانجام و برغم سهل انگاریهای دولت روسیه با بستن قراردادی دوباره استقلال خود را بازیافت، این پیمان اطریش را به حدود مرزهای اول ژوئن 1938 بازگردانید و آنرا کشوری بیطرف و ممنوع از همبستگی سیاسی و اقتصادی با آلمان و مکلف به پشتیبانی از مؤسسات دمکراتیک و برانداختن تشکیلات و اصول امپراتوری نازیستی ساخت.
فرهنگ و مذهب: مذهب رسمی اطریش کاتولیک رمی است. تحصیلات مقدماتی رایگان و بین 6 تا 14 سالگی اجباری است. چند دانشگاه در شهرهای گراتس، وین و اینس بروک تأسیس گردیده است. اطریشیها بیشتر بزبان آلمانی گفتگو میکنند.
نیروی دفاعی: اطریش نمیتواند دارای سلاح اتمی یا سلاحهای دیگر تهاجمی باشد. گارد مرزی آن را تعداد 6000 سرباز بوجود می آورد. بموجب پیمان 1955 اطریش دارای ارتشی مرکب از 53000 تن گردید. اطریش با ایالات متحد آمریکا یک قرارداد عدم تعرض دوجانبه منعقد ساخته است. (از کیهان سالانهء 1341 ه . ش.).
,(املای فرانسوی)
(1) - Autriche .(املای آلمانی) osterreich
اطریفال.
[اِ] (معرب، اِ) رجوع به اطریفل شود.
اطریفل.
[اِ فَ / فِ / فُ](1) (معرب، اِ) دوایی است مرکب از سه دوا (آمله و هلیله و بلیله). لفظ مذکور معرب از تری پهل هندی است که بمعنی سه ثمر است، چه سه دوای مذکور (آمله و هلیله و بلیله) هر یک ثمر درختی است. طریفل مخفف لفظ اطریفل است. (فرهنگ نظام). معجونی که جزء اعظم آن هلیله است. (ناظم الاطباء). معرب تری پهل، چه در هندی تری بمعنی سه باشد و پهل بمعنی ثمر. (از رسالهء معربات). چون دوای معروف از هلیله و بلیله و آمله است بدین اسم مسمی گردید. (غیاث اللغات) (آنندراج). و بحذف الف و کسر طا نیز آمده. انوری گوید: سازی طریفلی که کند دیو را پری. (آنندراج). اطریفل و اطریفال؛ میروبلان(2). بلیله، هلیله، آمله، اهلیلج، هلیلج، حلیله. ترکیب دارویی طبی یا معجونی از چند گونهء مختلف بلیله و هلیله و آمله: اطریفل دواء مرکب فیه لامحالة بعض الهلیلجات او کلها و یزاد فیه بحسب الحاجة من الافاویه، و صوابه ضم الفاء. (از دزی ج 1 ص 28). و داود ضریر انطاکی در ذیل اطریفال آرد: کلمهء یونانی است بمعنی اهلیلجات و نخستین کسی که آن را ساخت اندروماقس بود، و ابن ماسویه گوید: جالینوس آن را نخستین بار بساخت ولی چنین نیست، اسحاق بن یوحنا بنقل از جرجس پدر بختیشوع پزشک عباسیان که صناعت «طب» را به قبطیان نقل داد گوید اطریفال بلغت مدینه چیزی است که از اهلیلجات بر دست اندروماقس ترکیب شده و آن از داروهایی است که قوت آن تا دو سال و نیم می ماند و در بیماریهای دماغ و قطع بخارها و تقویت اعصاب و معده سود فراوان دارد و بواسیر را قطع کند و سلس البول را ببرد. اسحاق گوید سپرز را زیان بخشد و مصلح آن شراب بنفشه است و بیشتر پزشکان تصریح کرده اند که مدام خوردن اهلیلجات پیری را کُنْد کُنَد و دماغ را نیرو بخشد و سینه را اصلاح کند ولی گاهی قولنج آورد. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). رجوع به ص 53 همان کتاب و طرافل و طریفل در همین لغت نامه شود.
(1) - ضبط کلمه در ناظم الاطباء: اِطریفَل و در دزی: اِطریفُل.
.
(فرانسوی)
(2) - Myrobalan. Myrobolan
اطریفلات.
[اِ فَ / فِ / فُ] (ع اِ) جِ اطریفل: و للناس فی الاطریفلات ضبط و المعتمد ما ذکر. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 52). رجوع به اطریفل شود.
اطریفل افتیمون.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ اَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) پوست هلیلهء کابلی و پوست بلیله و آملهء مقشر از هر یکی ده درم، سنای مکی و تربد سفید مجوف و افتیمون از هر یکی پنج درم، شیطرج هندی سه درم و بسفایج فستقی یک درم و انیسون و نمک هندی از هر یکی دو درم کوفته و بیخته با سه چندان عسل کف گرفته بسرشند و شربتی یک مثقال نافع بود بغایت و مجرب است و مفید. والله اعلم بالصواب. (اختیارات بدیعی).
اطریفل بزرگ.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ بُ زُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) ... سودمند بود بواسیر را و لون را نیکو گرداند و باه را زیاد کند و معده را قوت دهد و سلس البول را نافع باشد. پوست هلیلهء کابلی و هلیلهء سیاه، پوست بلیله، آملهء مقشر، پوست هلیلهء زرد، و فلفل و دارفلفل از هر یکی سی درم، زنجبیل و بوزیدان و بسباسه و شیطرج هندی و شقاقل مصری، تودرین و لسان العصافیر و حب فلفل و کنجد مقشر و قند سفید و خشخاش سفید و بهمن سرخ و سفید از هر یکی ده درم، مجموع را گرفته و پخته بروغن بادام چرب کنند و با سه چندان عسل کف گرفته بسرشند و شربتی یک مثقال تا دو مثقال بود و بعد از دو ماه استعمال کنند و قوت این اطریفل سه سال باقی است و می ماند و به غایت نافع. (اختیارات بدیعی).
اطریفل دیدان.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) مستعمل از جهت کرمهای بزرگ و خرد، بغایت مفید بود. صنعت آن: برنگ کابلی مقشر ده درم و حب النیل و تربد سفید مجوف خراشیده و بروغن بادام چرب کرده و قسط تلخ از هر یکی پنج درم و قنبید و ترمس و افسنتین رومی و شخ ارمنی و افتیمون اقریطی و ملح نفطی و خردل سفید و شحم حنظل و سعد هندی و راسن خشک از هر یکی سه درم کوفته و بیخته با دوچندان عسل کف گرفته بسرشند شربتی از آن دو درم تا چهار مثقال باشد و بغایت نافع بود و آزموده. (اختیارات بدیعی).
اطریفل شاهترج.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ تَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ... پوست هلیلهء زرد چهل درم و کابلی سی درم و پوست بلیله و آملهء مقشر و سنای مکی مجموع ده درم و شاهترج سی درم و ریوند چینی دو درم و چوب گز دو درم، مجموع کوفته و بیخته و بروغن بادام چرب کرده و بوزن ادویه کشمش بدان بسرشند شربتی از یک مثقال تا چهار درم شاید و مفید بود. (اختیارات بدیعی).
اطریفل شاهتره.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ تَ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اطریفل شاهترج شود.
اطریفل صغیر.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ صَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اطریفل کوچک شود.
اطریفل کبیر.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ کَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اطریفل بزرگ شود.
اطریفل کوچک.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ چَ / چِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ... ازبرای استرخاء معده سودمند بود و رطوبت آن و بواسیر را دفع کند و ذهن را نیکو گرداند و سلس البول را نافع است. اخلاط آن: پوست هلیلهء کابلی و هلیلهء سیاه و پوست هلیلهء زرد و آملهء مقشر و پوست بلیله از هر یکی ده درم، زنجبیل و فلفل از هر یکی ده درم کوفته و بیخته و بروغن بادام چرب کرده با سه چندان عسل کف گرفته بسرشند و بعد از دو ماه استعمال کنند و قوت این تا دو سال می ماند و شربتی از یک مثقال تا دو مثقال بود و نافع است از جهت صداع که از بخار معده بود و معده را قوت دهد و بغایت نافع بود. (اختیارات بدیعی).
اطریفل گشنیزی.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ گِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) بگیرند پوست هلیلهء کابلی و پوست بلیله و آملهء مقشر و هلیلهء سیاه و گشنیز خشک اجزاء متساوی، و بعضی هلیلهء سیاه نمی کنند، مجموع کوفته و بیخته و بروغن بادام چرب کرده با سه چندان عسل کف گرفته بسرشند و بعد از دو ماه آن را استعمال نمایند و شربتی از یک مثقال تا دو مثقال یا سه مثقال بود. نافع است از جهت صداعی که از بخار معده عارض شود و قوت معده را تمام بدهد و بغایت نافع است جهت بخار چشم. (اختیارات بدیعی).
اطریفل مقل.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ مُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) پوست هلیلهء کابلی و پوست هلیلهء زرد و آملهء مقشر از هر یکی ده درم و مقل سی درم را در آب حل کرده و عسل کف گرفته شصت درم بر سر آن کنند و بقوام آورند و داروها بدان بسرشند از جهت بواسیر سودمند و مفید و مجرب بود. (اختیارات بدیعی).
اطریفل مقل ملین.
[اِ فَ / فِ / فُ لِ مُ لِ مُ لَیْ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جهت بواسیر، پوست هلیلهء کابلی و هلیلهء سیاه و پوست هلیلهء زرد و آملهء مقشر و اسطوخودوس و افتیمون و بسفایج از هر یکی ده درم، تربد سفید محکوک هفت درم، مقل و فلوس و خیارچنبر از هر یکی سی درم، مقل و خیارشنبر در آب حل و صاف کنند و عسل کف گرفته سه وزن ادویه بر سر آن کنند و داروها را بروغن بادام چرب نموده بدان بسرشند و معجون سازند که بغایت نافع است. (اختیارات بدیعی).
اطریقون.
[] (اِ) خسک است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
اطریلال.
[اِ](1) (اِ) آطریلال. (فرهنگ نظام). و در ذیل آطریلال آرد: دوایی است که تخمش نافع برص است. لفظ مذکور مفرس از زبان بربری(2) است و در عربی حشیشة البرص نامیده میشود. (فرهنگ نظام). رجل الغراب. قازی آغی. آطریلال. (ناظم الاطباء). و در ذیل آطریلال آرد: مأخوذ از یونانی، گیاهی معمول در طب که قازی آغی (قازیاغی)(3)گویند یعنی پنجهء غاز، چه نورستهء این گیاه شبیه به پنجهء غاز است و یکی از اجزای سبزی صحرایی می باشد و چون از نورستهء قازیاغی و گندنا، پلو سازند غذای بسیار نیکو و گوارایی حاصل میشود و نیز آش ماست قازیاغی از آش های بسیار لذیذ است. (ناظم الاطباء). بلغت رومی نام دوایی است که آن را بعربی حرزالشیاطین و حشیشة البرص خوانند و تخم آن مستعمل است. (برهان)(4)(آنندراج) (هفت قلزم). بلغت بربری نام گیاه زردشکوفه ای است که بعربی غراب نامندش. (منتهی الارب). کلمهء بربریست به معنی رجل الغراب و آن مثل شبت باشد در ساق وجمة جز آنکه گلش سفید است. و دانه های آن به مقدونس ماند. (از تاج العروس).
(1) - در برهان بفتح همزه است.
(2) - ناظم الاطباء کلمه را مأخوذ از یونانی دانسته است.
(3) - در تداول عامه قزاقی گویند.
.(حاشیهء برهان
(4) - Ptychotis verticalata. چ معین)
اطرین.
[اِ] (اِ) در صیدنهء ابوریحان آمده است: بزبان رومی و سریانی اطرین گویند و بپارسی شاه افروش گویند و آمدی گوید: زلانیا و قطایف و آنچه از فطیر سازند او را اطریه(1) گویند و فارابی در دیوان خودآورده: اطریه(2) طعامی است که معتاد ترکانست - انتهی. و پیداست که منظور از اطرین همان اطریه است. رجوع به اطریه شود.
(1) - در متن: اطویه.
(2) - در متن: اطربه.
اطریون.
[] (اِ) عصارهء قثاءالحمار است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
اطریة.
[اَ / اِ یَ] (ع اِ) ماهیچه که نوعی از طعام اهل شام است. لا واحد له. و بعضی همزه را بکسر خوانند تا موافق بنای مفرد باشد. (منتهی الارب). رشته ای که از میده ساخته با شیر و شکر می خورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی، رشته ای که از آرد گندم سازند و از آن آش و پلاو نیز ترتیب دهند، و آش اطریه آش رشته است و چون خوب پزند غذائی است بس لذیذ. (ناظم الاطباء). طعامی است از رشته های آرد. (از اقرب الموارد). بمعنی رشته باشد که از آرد سازند و با گوشت پزند و آش اطریه یعنی آش رشته، و گویند این لغت عربی است. (برهان). رشتهء نشاسته. (یادداشت مؤلف).(1) تتماج و نشاسته. (مهذب الاسماء). اُگْرا. (صراح)(2). لاخشه(3). (صحاح جوهری). قسمی آش از آرد. اکرا. (بحر الجواهر). تتماج. نوعی از حسو. نوعی از آش آردینه. جون عمه. (یادداشت مؤلف). حلوای رشته و نماچ، بهندی سینوی، طبیعت آن حار است. (الفاظ الادویه)(4). و ابن بیطار آرد: ابن سینا گوید رشته مانندی است که از فطیر سازند و با گوشت یا بی گوشت در آب پزند و در بلاد ما آن را رشته نامند. گرم است و رطوبتی مفرط دارد، بسیار دیرگوار و بر معده سنگین باشد زیرا فطیر غیر خمیر است و پختهء بی گوشت آن در نزد برخی سبک تر است و شاید چنین نباشد و هرگاه بدان فلفل و روغن بادام شیرین درآمیزند اندکی صلاح پذیرد و چون بگوارد غذائیت آن بسیار باشد، ریه را از سرفه بهبود بخشد و بویژه هنگامی که آن را با بقلة الحمقاء بپزند نفث الدم را سودمند بود و برای شکم ملین است. (از مفردات ابن البیطار). و داود ضریر انطاکی آرد: هنگامی آن را رشته نامند که آرد را بدرازا ببرند و نازک کنند و اگر رشته های کوچک باشد بحجم یک جو آن را شعیریه خوانند و چون گرد بریده شود بفارسی بنام بغره خوانده شود که ترکان آن را ططماج (تتماج) گویند و هرگاه میان تکه های خمیر را از گوشت برشته بیاکنند آن را ششپرک(5) نامند و ششپرک در دوم گرم و رطب است، غذای خوبی است و مقدار بسیار آن برای سرفه و درد سینه و لاغری کلیه و قرحه های روده ها و مثانه سودمند باشد. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص 51 همان کتاب شود. و صاحب اختیارات بدیعی(6) آرد: به پارسی رشته خوانند و از آرد فطیر سازند و طبیعت آن گرم و تر است و دیر هضم شود، نافع بود جهت سینه و سرفه و شش، چون قند با روغن بادام اضافه کنند یا بمشک و اگر با بقلة الحمقا پزند با لسان الحمل سودمند بود جهت نفث دم(7). و منفخ و بطی ءالانحدار بود و مصلح وی فلفل و سعتر و فودنج بود و از آن مثلث یا عسل یا زنجبیل مربا خورند - انتهی. و صاحب مخزن الادویه آرد: لغت عربی است و به فارسی آش آرد و رشته می نامند... از اغذیهء معروف اهل ایران و خراسان و توران است بخصوص اهل خراسان و شامل ماهیچه و رشتهء قطایف و بغرا و غیرهاست، و آن را انواع است. و آنگاه مؤلف بشرح انواع آن می پردازد و طرز ساختن هر یک و مواد و خاصیت طبی آنها را شرح می دهد و گوید گونه ای از آرد خالص را بفارسی آش رشته و بترکی اوماج نامند. و گویند اوماج آرد خمیرکرده و آنگاه خردکرده و با عدس پخته است و اگر آن را مدور یا مربع یا به اشکال دیگر ببُرند و بهمان قسم بپزند آن را بغرا و بفارسی آش برگ و ماهیچه و بترکی ططماج گویند و هرگاه خمیر آن را از آرد سمید اندک نرم سازند و از قمع سوراخ تنگ بگذرانند... آن را بعربی شعیر و بهندی سیوین نامند... و گاهی از آرد جو بقسم اول و دوم برای صاحبان حُمَّیات حاد مانند دق و سل، بی گوشت با آب خالص ترتیب می دهند و دو قسم اول گرم در اول و با رطوبت بسیار و بی گوشت آن را آش بوان گویند جهت مَرْضی. (از مخزن الادویه). و رجوع به ص 89 و 90 همان کتاب شود. و حکیم مؤمن نیز انواعی از اطریه بنامهای آش آرد و آش رشته و ماهیچه و رشتهء قطایف و بغرا(8) یاد می کند و گوید قطایف را بفارسی رشتهء ختایی گویند. و در ترجمهء صیدنه ذیل اطرین آمده است: طعامی است که گوشت ترکان است و صنعت او چنان است که گوشت را پزند و از سرشته فطیر بشکل رشته بپزند و با بعضی توابل پزند و در بعضی مواضع او را رشته خوانند و در ماوراءالنهر اگرا گویند و آنچه صهاربخت می گوید اطریه نوعی است از انواع عطر، از منهج صواب دور است. و شمر گفته است اطریه نوعی است از اطعمه که از نشاسته سازند. و لیث گوید اطریه طعامی است که اهل شام سازند، و او را واحد نیست. و بعضی بکسر الف گویند، ازهری گوید صواب کسر الف است. (ترجمهء صیدنه). و رجوع به تحفه ص 27 و اطرین و آش در همین لغت نامه شود. || سَمَنو. (یادداشت مؤلف)(9).
.
(فرانسوی)
(1) - Vermicelle (2) - ضبط آن در صراح و صحاح بکسرتین است.
(3) - در لهجهء گناباد خراسان لَخْشَک گویند و آنرا بر آش برگ اطلاق کنند.
(4) - ضبط آن در این کتاب نیز بکسر همزه و راء است.
(5) - در گناباد خراسان این نوع آش را جوش پره و جُشْپَره خوانند.
(6) - در متن: اطربه.
(7) - در متن: نفس دم.
(8) - در متن: بقرا.
(9) - سَمَنو را در خراسان و دیگر نواحی ایران بر نوعی غذا اطلاق کنند که برای جشن نوروز آن را می سازند، بدین سان که گندم را در آب نم می کنند تا جوانه زند، آنگاه خمیر آن را بصورت حلوایی می پزند و در نتیجهء جوانه زدن شیرینی طبیعی پیدا می کند. در طب جدید این گونه گندم و جو را که بدین سان فراهم آرند آکنده از ویتامین می دانند و برای آن خواص فراوان قائلند.
اطریه.
[اَ ری یَ] (اِخ) نام یکی از نواحی اندلس. رجوع به حلل السندسیة ج 2 ص 41 شود.
اطسا.
[اَ] (اِخ) از قرای ناحیهء اشمون در صعید است. (از معجم البلدان). قریه ای است بمصر که مرکز ناحیه ای است بهمین نام، دارای قریب 6000 تن جمعیت است و صنعت مردم آن پشمبافی است. (از دایرة المعارف فرید وجدی). رجوع به ج 1 ص398 همان کتاب شود.
اطساء .
[اِ] (ع مص) ناگوار کردن کسی را پری شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطساء سیری کسی را؛ ناگوارد کردن وی را. دچار تخمه ساختن. (از اقرب الموارد).
اطساس.
[اَ] (ع اِ) جِ طَسّ. (از اقرب الموارد). رجوع به طَسّ و طَست و طشت شود.
اطساطعش .
[اَ سا طَ عَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) طساطعش. لغت عامیانهء مردم بغداد است بجای عدد تسعة عشر یا نوزده. رجوع به نشوءاللغة ص 68 و 206 شود.
اطسام.
[اَ] (ع اِ) جِ طَسْم. (متن اللغة). رجوع به طسم شود.
اطسمة.
[اُ سُمْ مَ] (ع اِ) میانه و اشرف هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اُسْطُمّهء چیزی. وسط قوم. (از اقرب الموارد). || برگزیده و خیار چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشراف قوم و بقولی مجتمع ایشان. (از اقرب الموارد). ج، اطاسیم. (متن اللغة). رجوع به اسطمة و اصطمة شود.
اطسیس.
[اَ] (معرب، اِ) معرب اتسز، کلمهء ترکی بمعنی بی نام. رجوع به اتسز و چهارمقاله ص 114 و وفیات الاعیان ج 2 ص 160 س 7 شود.
اطشاء .
[اِ] (ع مص) زکام زده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زکام گرفتن. زکام شدن. (از اقرب الموارد).
اطشاش.
[اِ] (ع مص) باران ریزه باریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارشاش. رجوع به ارشاش شود. باران خرد باریدن. (از اقرب الموارد).
اطط.
[اَ طَط ط] (ع ص) دراز. مؤنث: طَطّاء. (از متن اللغة).
اطط.
[اَ طَ] (اِخ) نام موضعی میان کوفه و بصره پشت مدینهء آزر. (منتهی الارب). موضعی میان کوفه و بصره پس مدینهء آزر. (ناظم الاطباء). اطط و اطد، شهری است بین کوفه و بصره نزدیکتر به کوفه. (مراصد). و یاقوت آرد: سرزمین میان کوفه و بصره نزدیک کوفه را اطط یا اطد خوانند و آن موضع در پشت مدینهء آزر پدر ابراهیم (ع) است. ابوالمنذر گوید از اینرو بدین نام خوانده شده که در فرودگاهی از زمین است. (از معجم البلدان). رجوع به اطد شود.
اطط.
[اُطْ طَ] (ع ص، اِ) جِ آطّ. (ناظم الاطباء) (متن اللغة). || جِ اَطّاط. (متن اللغة). رجوع به اطاط شود.
اطعاء .
[اِ] (ع مص) اطاعت کردن. از طعو مقلوب طوع. (از متن اللغة).
اطعام.
[اِ] (ع مص) خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طعام دادن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی). خوراندن. سور دادن. سور. اطعام کسی را؛ به غذا واداشتن وی را. طعمه دادن به کسی. (از اقرب الموارد) : او اطعام فی یوم ذی مسغبة؛ یا خورانیدن در روزی که صاحب گرسنگی است. (قرآن 90/ 14).
- اطعام کردن؛ غذا دادن بدیگران. مهمان کردن. طعام دادن. و رجوع به اطعام شود.
- اطعام کفاره؛ در تداول فقه، غذا دادن به شصت مسکین است که در ماه رمضان هرگاه کفاره بر کسی واجب شود باید رقبه ای آزاد کند یا دو ماه پی درپی روزه بگیرد یا شصت مسکین اطعام کند : فمن لم یستطع فاطعام ستین مسکیناً. (قرآن 58 / 4). رجوع به شرایع ص 48 شود.
- اطعام مساکین؛ اطعام مساکین و فقرا کردن؛ مهمانی کردن و طعام دادن به مساکین در راه خدا. و این صفت از صفات مخصوص اهالی مشرق است. (ناظم الاطباء). غذا دادن به فقیران بسبب تعلق گرفتن کفارهء روزه یا سوگند یا بموجب نذر یا نیاز دیگر در تداول شرع : لایؤاخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان فکفارته اطعام عشرة مساکین؛ خداوند شما را به لغو در سوگندهاتان مؤاخذه نمی کند و لیکن شما را بسبب بستنتان سوگندها را مؤاخذه می کند، پس کفارهء آن طعام دادن ده مسکین است. (قرآن 5 / 89). || رسانیدن درخت میوه را، گویند: اطعمت النخلة؛ اذا ادرکت ثمرها و صارت ذاطعم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسانیدن درخت میوه را. (آنندراج). || رسیدن میوهء نخل. (از اقرب الموارد). || رسیدن بار درخت، گویند: اطعمت الثمرة؛ یعنی پخته شد. (منتهی الارب). پخته شدن و رسیدن میوه. (ناظم الاطباء). رسیدن بار درخت. (آنندراج). طعم یافتن و طعم گرفتن میوه. (تاج المصادر بیهقی). طعم و مزه یافتن میوه. اطعام چیزی؛ به مزه آمدن آن. مزه یافتن آن. || تغییر یافتن مزهء چیزی. دگرگونه شدن مزهء چیزی. (از اقرب الموارد). || پیوند دادن شاخی را به شاخ دیگر، گویند: اطعم الغصن؛ یعنی پیوند داد شاخ را به شاخ درخت دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیوند دادن شاخی را به شاخ درخت دیگر. (آنندراج). تطعیم. (اقرب الموارد). رجوع به تطعیم شود. پیوند کردن شاخی از درخت دیگری به درخت تا از جنس درختی گردد که بدان پیوند می شود. || اطعام به کسی زمینی را؛ به امانت دادن زمین به وی برای کشت و ورز. (از اقرب الموارد).
اطعام.
[اِطْ طِ] (ع مص) اطعام بُسر؛ شیرین گردیدن غورهء خرما و مزه گرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج). طعم یافتن غورهء خرما. (از اقرب الموارد). || طعام خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بچشیدن. (زوزنی). || ادب پذیرفتن و اصلاح گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: فلان لایطعم؛ ای لایتأدب و ینجع فیه ما یصلحه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اطعان.
[اِطْ طِ] (ع مص) یکدیگر را نیزه زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با یکدیگر نیزه زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). نیزه زدن. (مؤید الفضلا). || همدیگر را طعن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اطعمات.
[اَ عِ] (ع اِ) جِ اطعمه. ججِ طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اطعمه و طعام شود.
اطعمه.
[اَ عِ مَ] (ع اِ) جِ طعام، خوردنی و گندم. (آنندراج). جِ طعام. (غیاث) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). ج، اطعمات. طعامها و خورشها. (ناظم الاطباء). رجوع به طعام و اطعمات شود.
- اطعمه و اشربه؛ مأکولات و مشروبات. (ناظم الاطباء).
- || (اصطلاح فقه) مبحث مفصلی است که در آن دربارهء مسائل ششگانهء حیوان بحری و بهائم و طیر و جامدات و مایعات و لواحق مربوط بدان گفتگو می شود. رجوع به شرایع ص 235 شود.
اطعمه.
[اَ عِ مَ] (اِخ) احمد اطعمهء شیرازی. از شاعران بود و چنانکه حبیب الله اصفهانی در مقدمهء دیوان بسحاق اطعمه یاد کرده دیوانی داشته است که در میان مردم متداول بوده ولی شعر بسحاق را بر شعر احمد اطعمه ترجیح داده است. صاحب الذریعه نوشته است که اشعار وی در مجمع الفرس بسیار آمده است. رجوع به الذریعه قسم 1 از ج9 ص 57 و همان جلد ص 135 و مقدمهء دیوان بسحاق اطعمه شود.
اطعمه.
[اَ عِ مَ] (اِخ) بسحاق (ابواسحاق) جمال الدین شیرازی. متوفی 814 یا 819 یا 830 ه . ق. از شاعران عصر اسکندربن عمر شیخ نوادهء امیرتیمور فرمانروای شیراز و اصفهان (812 - 817) بود. وی حلاجی میکرد و به حلاج معروف بود. دیوان او مشتمل بر چند منظومه دربارهء اطعمه است. رجوع به الذریعه ج 9 قسم 1 و مقدمهء دیوان وی طبع استانبول و تاریخ ادبیات براون (شرح حال بسحاق) شود.
اطعن.
[اَ عَ] (ع ن تف) طعن کننده تر. (ناظم الاطباء). نیزه زننده تر :
اطعنها بالقناة اضربها
بالسیف جحجاحها مسودها.متنبی.
|| عیبجویی کننده تر. (ناظم الاطباء).
اطغاء.
[اِ] (ع مص) اطغاء مال و جز آن؛ طاغی قرار دادن کسی را. (از اقرب الموارد). طاغی کردن مال، کسی را، یقال: اَطْغاه المال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به طغیان برانگیختن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). تطغیه. (اقرب الموارد). طاغی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص14) (زوزنی). نافرمان کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). طاغی گردانیدن. || بر ستم انگیختن. (منتهی الارب). || گمراه کردن. (یادداشت مؤلف).
اطغر.
[اَ غَ] (اِخ) جایگاهی است در افغانستان (قندهار). رجوع به فرهنگ جغرافیایی افغانستان ج1 شود.
- دریای اطغر؛ رودخانه ای است در افغانستان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی افغانستان ج 1 شود.
اطغی.
[اَ غا] (ع ن تف) طاغی تر. سرکش تر. طغیان کننده تر. || گمراه کننده تر.
- امثال: اطغی من اللیل. (یادداشت مؤلف).
اطفا.
[اِ] (از ع، اِمص) اطفاء . رجوع به اطفاء شود.
اطفاء .
[اِ] (ع مص) (از «ط ف ء») اطفاء آتش؛ فرونشاندن آن تا سرد شود. (از متن اللغة). از میان بردن لهیب آتش و خاموش کردن آن. (از اقرب الموارد). فرونشاندن آتش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فروکشتن آتش و چراغ. (مجمل اللغة) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14). فروکشتن آتش. (زوزنی). کشتن آتش و کشتن چراغ. (از منتخب) (غیاث اللغات). کشتن چراغ و فرونشاندن آتش(1). و با لفظ کردن مستعمل. (از آنندراج). خاموش کردن(2) آتش و چراغ و امثال آن. (فرهنگ نظام). اخماد. بنشاندن آتش : در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 437).
- اطفاء آتش.؛ رجوع به اطفای آتش شود.
- اطفاء چراغ.؛ رجوع به اطفای چراغ شود.
- اطفاء حرارت.؛ رجوع به اطفای حرارت شود.
- اطفاء سراج.؛ رجوع به اطفای سراج شود.
- اطفاء عطش.؛ رجوع به اطفای عطش شود.
- اطفاء عطش کردن.؛ رجوع به اطفای عطش کردن شود.
- اطفاء کردن؛ خاموش کردن. بنشاندن. فرونشاندن. رجوع به اطفاء شود.
- اطفاء نار.؛ رجوع به اطفای نار شود.
- اطفای آتش؛ خاموش کردن آتش. رجوع به اطفای نار شود.
- اطفای چراغ؛ خاموش کردن چراغ. رجوع به اطفای سراج و اطفاء شود.
- اطفای حرارت(3)؛ فرونشاندن گرما :
مرگ اطفای حرارت نکند عاشق را
سنگ آتش بهمان آتش خود در دریاست.
واله هروی (از آنندراج).
- اطفای سراج؛ فرونشاندن چراغ. خاموش کردن چراغ. کشتن چراغ.
- اطفای عطش؛ نشاندن تشنگی. فرونشاندن عطش.
- اطفای عطش کردن(4)؛ قطع عطش کردن. نشاندن تشنگی. رجوع به اطفای عطش شود.
- اطفای نار؛ فرونشاندن آتش. کشتن آتش. خاموش کردن آتش. بنشاندن آتش. رجوع به اطفاء شود.
|| اطفاء فتنه و جنگ؛ فرونشاندن آن. تسکین دادن آن. (از اقرب الموارد). || مداومت دادن(5)بر خوردن ماهی طافی(6). (از متن اللغة).
(1) - در متن: کشتن و چراغ فروشدن.
.
(فرانسوی)
(2) - eteindre .
(فرانسوی)
(3) - eteindre la chaleur .
(فرانسوی)
(4) - etancher la soif (5) - در این معنی یایی است.
(6) - ماهی طافی ماهیی است که در آب بمیرد و آنگاه بر روی آب آید. (از متن اللغة).
اطفائیه.
[اِ ئی یَ / یِ] (از ع، اِ) ادارهء آتش نشانی. تشکیلات فروکشتن حریق. دستگاه خاموش کردن حریق.
- کارگران اطفائیه؛ آنانکه در خاموش کردن حریق با دستگاه ها و وسایل لازم در ادارهء آتش نشانی کار میکنند.
اطفاح.
[اِ] (ع مص) پر و لبالب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. (زوزنی). پر کردن چنانکه لبریز گردد. تطفیح. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به تطفیح شود.
اطفاح.
[اِطْ طِ] (ع مص) اطفاح دیگ؛ کف از سر آن گرفتن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). و نیز: اطفاح کف؛ گرفتن آن. (از اقرب الموارد). کفک از سر دیگ گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کف از دیگ فاگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کف دیگ زدن.
اطفاذ.
[اَ] (ع اِ) جِ طَفْذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ طفذ، بمعنی گور باشد. (آنندراج). جِ طفذ، بمعنی قبر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به طفذ شود.
اطفار.
[اِ] (ع مص) داخل کردن سوار پای خود را زیر بغل دست اسب، و آن عیب است مر سوار را. (از منتهی الارب). اطفار سوار اسب را؛ دو پای خود را در دو بیخ ران اسب فروبردن، و این برای سوار عیب است. (از اقرب الموارد). اطفار سوارکار یا راکب؛ دو پای خود را در دو بیخ ران اسب فروبردن در حال دویدن اسب. (از متن اللغة).
اطفار.
[اِطْ طِ] (ع مص) فروبردن و درآویختن ناخن در چیزی، یا اِظِّفار است. (از متن اللغة). رجوع به اِظِّفار شود. || داخل کردن سوار پای خود را در زیر بغل دست اسب، و این عیب سوار است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1).
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة این معنی در ذیل اِطْفار آمده نه اِطِّفار و صحیح هم دو متن مزبور است .
اطفار.
[اَ] (از ع، اِ) در تداول عامه، بجای اطوار. رجوع به اطوار شود.
- اطفار آمدن؛ اطوار آمدن. رجوع به اطوار شود.
اطفاری.
[اَ] (ص نسبی) در تداول عامه، بجای اطواری. رجوع به اطواری شود.
اطفاف.
[اِ] (ع مص) اطفاف چیز برای کسی؛ بلند شدن برای وی و دست یافتن و پیدا و آشکار شدن برای گرفتن. نزدیک شدن آن به کسی و آماده گشتن. مشرف شدن. و ظاهر این است که اصل معنی ارتفاع است. (از متن اللغة). طَفّ. استطفاف. (متن اللغة). رجوع به مصادر مذکور شود. اطفاف بر چیزی؛ اشراف بر آن. (از اقرب الموارد). و خذ ما اطف؛ بمعنی خذ ما طف؛ یعنی بگیر آنچه نزدیک تو رسید و آسان شد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اطفاف کسی را دیگری؛ توانا و قادر گردانیدن وی را بر چیزی. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب و ناظم الاطباء، معانی: آگاه گردیدن و نزدیک شدن از معنی مذکور در متن اللغة و اقرب الموارد گرفته شده است. || اطفاف کیل؛ با طفاف(1) پر کردن پیمانه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیمانه را به طفاف آن رساندن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). پر کردن پیمانه. (تاج المصادر بیهقی). || اطفاف ظرف؛ پر کردن آن را تا برابر بالای آن باشد. (از متن اللغة). || اطفاف ناقه؛ بچهء ناتمام زادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطفاف بر کسی بسنگ؛ فراگرفتن وی را بدان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)؛ برداشتن سنگ را برای انداختن به وی. (از اقرب الموارد)؛ گرفتن وی را بسنگ. (از متن اللغة). || اطفاف امر؛ فهمیدن کار را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اطفاف فلان به کار؛ زیرک شدن و دانا گشتن بدان. (از اقرب الموارد). اطفاف به فلان؛ دانا شدن به وی و آهنگ کردن فریفتن وی. (از متن اللغة). || فریفتن. (تاج المصادر بیهقی). اطفاف به کسی؛ ارادهء فریب او کردن. || اطفاف بر کسی؛ فروگرفتن وی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)؛ وی را فروگرفتن و بردن. || اطفاف شمشیر به کسی؛ فرودآوردن شمشیر بر وی و زدن بدان او را. (از متن اللغة). اطفاف شمشیر و جز آن به کسی؛ فروآوردن آن را به وی. (از اقرب الموارد). || اطفاف استره به بینی کسی؛ نزدیک کردن استره را بدان و بریدن آن را. (از اقرب الموارد).
(1) - در آنندراج: با طفافه، و هر دو بمعنی مقدار زاید و سر پیمانه است.
اطفاق.
[اِ] (ع مص) به مراد رسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطفاق خدا کسی را به مرادش؛ ظفرمند کردن وی را. پیروز کردن او را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
اطفال.
[اَ] (ع اِ) جِ طِفْل. (ناظم الاطباء). جِ طفل، یعنی بچه. (مؤیدالفضلا). بچگان انسان: تا اطفال ایران علوم معاشیه نیاموزند ایران آباد نمی شود. (فرهنگ نظام). نوزادگان. (از منتهی الارب). کودکان. خردسالان. نوزادان. نوباوگان. کودکهای خرد و بچه ها بخصوص بچه های انسان. (ناظم الاطباء) :
حنجره و حلقشان ببرند ایشان
نادره باشد گلو بریدن اطفال.منوچهری.
گفتم که نماز از چه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مخیر.
ناصرخسرو.
نذر کردم که در مدت این فتنه و ایام این محنت جز در بیاض روز از خانه بیرون نیایم و پیش از طفل آفتاب بر سر اطفال روم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص298).
همیشه در کرمش بوده ایم و در نعمت
ز آستان مربی کجا روند اطفال؟سعدی.
اطفال عزیز نازپرورد
از دست تو دست بر خدایند.
سعدی (صاحبیه).
|| جِ طِفْل، بمعنی صغیر از هر چیز: هو یسعی لی فی اطفال الحوائج؛ یعنی در نیازهای خُرد و از این معنی است: الاّ ان یعرّج بی طفل؛ یعنی نیاز اندک همچون: آتش روشن کردن یا خوردن خوراک یا برآوردن حاجت. (از اقرب الموارد). رجوع به طِفْل شود.
اطفال.
[اِ] (ع مص) بابچه شدن. (تاج المصادر بیهقی). دارای بچهء خرد شدن. (از اقرب الموارد). اطفال زن و جانور ماده؛ کودک نوزاد نهادن. (از متن اللغة). || به شبانگاه درآمدن. (منتهی الارب). در شبانگاه درآمدن. (ناظم الاطباء). در طَفَل درآمدن، و طفل بمعنی تاریکی است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). اطفال قوم؛ داخل شدن آنان در طَفَل. (از متن اللغة). رجوع به طَفَل شود. || سرخ گردیدن آفتاب نزدیک غروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطفال شمس؛ سرخ شدن آن نزدیک غروب. (از اقرب الموارد). نزدیک شدن خورشید به غروب. || اطفال سخن؛ اندیشیدن آن را. تدبر کردن در آن. (از متن اللغة).
اطفال باغ.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از نهال نورسته و اشجار نورسیده باشد. (برهان) (آنندراج). سبزه و نباتات و نهال نورسته و شاخهای نوخیز. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلا) (شعوری ج 1 ص112). اطفال باغ و بستان؛ نهال نورسته و درختهای نورسیده. (ناظم الاطباء). || گلهای تازه. (آنندراج). || شاهد نوخاسته. (مؤید الفضلا).
اطفال بستان.
[اَ لِ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اطفال باغ شود.
اطفال حدایق.
[اَ لِ حَ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ریاحین نودمیده است. (انجمن آرای ناصری).
اطفال شاخ.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غنچه ها. گلها: اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع، کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان).
اطفال نبات.
[اَ لِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از گلها و غنچه ها :
میل اطفال نبات از پی قوت
سوی گردون بطبیعت زآنست.انوری.
اطفئنان.
[اِ فِءْ] (ع مص) اطمینان. (از متن اللغة). رجوع به اطمینان شود. || نیکوخلق شدن. (از متن اللغة). نیکو شدن خوی کسی. || نرمی کردن. || آرام گزیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطفح.
[اَ فِ] (اِخ)(1) شهریست از ناحیهء اوسیم(2) بر ساحل غربی نیل روبروی فسطاط. (از نخبة الدهر دمشقی ص 232). رجوع به اطفیح شود.
(1) - Atfih. (2) - ن ل: اوشیم.
اطفر.
[ ] (اِخ) رجوع به اطفیر شود.
اطفل.
[اَ فَ] (ع ن تف) طفیلی تر.
- امثال: اطفل من ذباب.
اطفل من شیب علی الشباب.
اطفل من لیل علی نهار.
اطفیح.
[اِ] (اِخ) شهری است در صعید ادنی از سرزمین مصر بر ساحل نیل در جانب شرقی آن و در جنوب آن مقام موسی بن عمران است که جایگاه قدم وی در آن است. و برخی از عالمان بدان شهر منسوبند. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام آرد: اطفیح یا تفیح مرکز قضائی است در ایالت جیزه در ساحل راست نیل که در 40 میلی جنوب مصر واقع است و 4000 تن سکنه دارد. این شهر بر روی خرابه های شهر باستانی معروف به آفرودیتوپولیس بنا شده است. در روزگار قدیم در این شهر برای پرستش الههء عشق (آفرودیتی) یا زهره پرستشگاه بزرگی بنیان نهاده بودند و از اینرو یونانیان این نام را که به معنی مدینهء زهره است بر آن نهادند. زهره را در این شهر بشکل گاو سپیدی تصویر می کردند. در گرداگرد اطفیح آثار قدیم هنوز دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی).
اطفیر.
[] (اِخ) شوهر زلیخا که وزیر یا عزیز «رییان» از عمالقهء مصر بود. وی در میان مردم به لقب جبار شهرت داشت. او همان کسی است که حضرت یوسف را بسبب زیبایی خریداری کرد و بندهء خود ساخت و همه کارهای خویش را به وی واگذاشت و آنگاه بدنبال افترای زلیخا او را زندانی کرد. وی را فوطیغار(1) نیز گویند. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی). و صاحب قاموس الاعلام در ذیل اطفین آرد: نام وزیر ریان از سلاطین عمالقه که معاصر حضرت یوسف بود و به عزیز مصر شهرت داشت و زلیخای معروف زوجهء او بود. و صاحب قاموس کتاب مقدس در ذیل فوطیفار آرد: رئیس خواجه سرایان فرعون. و او همان است که یوسف را خریداری کرد. (سفر پیدایش 37:36 و 39:1). و رجوع به پوتیفار شود. این نام در کشف الاسرار اظفیر و بقولی قطفیر و در تفسیر ابوالفتوح رازی اطفربن رحیب و بقولی قطفر ملقب به عزیز آمده است. و صورت اظفیر ظاهراً درست نیست. رجوع به کشف الاسرار ج 5 ص 34 و 35 و تفسیر ابوالفتوح چ علمی ج 5 ص474 شود.
(1) - کذا، در قاموس کتاب مقدس: فوطیفار.
اطفیش.
[اَطْ طَ فَیْ یَ] (اِخ) عیسی بن صالح اطفیش، نیای محمد بن یوسف بن عیسی اطفیش بود. و کلمهء اطفیش لفظی بربری است مرکب مزجی از سه کلمهء «اَطَّف» بمعنی بگیر و «ایّا» بمعنی بیا و «اش» بمعنی بخور که مجموع چنین است یعنی «بگیربیابخور» و وی را از اینرو بدین نام خواندند که یکی از دوستانش را به خوردن طعام بازخواند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1008).
اطفیش.
[اَطْ طَ فَیْ یَ] (اِخ) محمد بن یوسف بن عیسی اطفیش حفصی(1) عدوی(2)جزائری. از عالمان تفسیر و فقه و ادب بود و در دانشهای مزبور تبحر کامل داشت. از مذهب اباضی پیروی می کرد و در فقه آن مذهب مجتهد بود. وی در قضیهء سیاسی وطنش تأثیر بارزی داشت که از وطن دوستی صحیحی حکایت می کرد. تولد و درگذشت وی در شهر یسجن (از وادی میزاب در الجزایر) بود. تألیفات او بیش از سیصد کتاب است در دانشهای تفسیر و آداب دین و نحو و معانی و بیان و حدیث و فقه و بدیع و عروض و منطق و تاریخ و قواعد خط همچون تیسیرالتفسیر در هفت جلد. نظم المغنی (ارجوزه) در نحو، پنج هزار بیت. شرح النیل در فقه و جز اینها. رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 1008 و معجم المطبوعات شود.
(1) - نسبت وی به ابوحفص عمر بن خطاب است.
(2) - منسوب به عدی بن کتب قرشی، نیای عمر.
اطفین.
[] (اِخ) رجوع به اطفیر شود.
اطل.
[اِ] (ع اِ) تهیگاه. ج، آطال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). اِطِل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). تمام خاصره یا جایگاه جدا شدن دنده ها. || استخوان برسوی ران. (از متن اللغة).
اطل.
[اِ طِ] (ع اِ) رجوع به اِطْل شود.
اطل.
[اُ] (ع اِ) چیزی: ماذاقَ اط؛ نچشید چیزی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).
اطل.
[اَ طَ] (اِخ) جایی است نزدیک کوفه از طرف جهینه که در آغاز ایام فتوح لشکریان مسلمانان بدانجا فرودآمدند. (از مراصدالاطلاع).
اطلاء .
[اَ] (ع اِ) جِ طِلا. (ناظم الاطباء) (دهار) (متن اللغة) (المنجد). رجوع به طلا شود. || جِ طَلی، بمعنی شخص. (از متن اللغة) (از المنجد). رجوع به طَلی شود.
اطلاء .
[اِ] (ع مص) به قطران و جز آن مالیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قطران و جز آن مالیدن بر بدن. (آنندراج)(1). || میل کردن بسوی خواهش نفس، یقال: مااطلی نبی قطّ؛ هرگز به هوای نفس هیچ پیغمبری میل نکرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مااطلی نبی قطّ؛ یعنی به هوای خود نگرایید. مأخوذ است از میل عنق. (از اقرب الموارد). و حدیث مااطلی نبی قطّ، از این معنی است؛ یعنی بهوای خود نگرایید. (از متن اللغة). || کج گردیدن(2) بمردن و جز آن. (ناظم الاطباء). کژ گردیدن گردن بمرگ و نحو آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اطلاء کسی؛ کج شدن گردن وی از مرگ یا جز آن: ترکت اباک قد اطلی و مالت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). چسبیدن گردن از مرگ و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). || اطلاء جانور دشتی ماده؛ داشتن بچه ای که بدنبال وی رود. (از متن اللغة).
(1) - در متن اللغة و اقرب الموارد این معنی در ذیل اِطّلاء آمده است.
(2) - کلمهء گردن از متن حذف شده است.
اطلاء .
[اِطْ طِ] (ع مص) بمعنی مطاوعهء مجرد آن است. تطلی. (از متن اللغة). رجوع به تطلی و طَلْی شود. اندوده شدن. (تاج المصادر بیهقی). || خویشتن را بقطران و جز آن مالیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || خویشتن به عطر اندودن. (از متن اللغة). || دارو بر خویشتن اندودن. (زوزنی). || موی زهار را به نوره بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زوزنی). نوره بر خود مالیدن. (از متن اللغة).
اطلاب.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ طِلْب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به طِلْب شود.
اطلاب.
[اِ] (ع مص) دادن خواسته و جستهء کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). یاری دادن کسی بر خواستهء وی و برآوردن آن را. (از متن اللغة). دادن مطلوب و خواستهء کسی را(1). (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || محتاج طلب گردانیدن کسی را. از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مُلْجَأ کردن کسی را به خواستن. ضد است. || اطلاب آب و گیاه؛ دور شدن از آن چنانکه جز بطلب و جستن بدان نرسند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). دور شدن آب و گیاه که بلاطلب حاصل نشود. (از منتهی الارب) (آنندراج). دور شدن آب و جز آن که بدون طلب حاصل نشود. (ناظم الاطباء). دور شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || اطلاب فقر کسی را؛ نیازمند کردن وی را به طلبیدن. (از اقرب الموارد).
(1) - این معنی در ناظم الاطباء بدین سان آمده است: داد خواستن و جستن کسی را، و درست نیست.
اطلاب.
[اِطْ طِ] (ع مص) جُستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طَلَب. (زوزنی) (اقرب الموارد). تطلب، جز اینکه تطلب بمعنی طلبیدن چیزی است پیاپی با تکلف. (از اقرب الموارد).
اطلاح.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ طِلْح و طَلْح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به کلمه های مذکور شود.
اطلاح.
[اَ] (اِخ) ذات اطلاح. جایگاهی است در پشت ذات القری به مدینه که پیامبر(ص) کعب بن عمیر غفاری را برای غزا بدانجا فرستاد و کعب و یارانش در آنجا کشته شدند. (از معجم البلدان). رجوع به ذات اطلاح و کعب شود.
اطلاح.
[اِ] (ع مص) مانده گردانیدن و هلاک کردن شتر را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مانده کردن شتر را. (از اقرب الموارد). مانده کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی). || اطلاح کسی؛ مانده کردن و زحمت دادن وی را. (از متن اللغة).
اطلاس.
[اَ] (ع اِ) جِ طِلْس، بمعنی نامه یا نامهء پاک کرده شده و جامهء ریمناک و پوست موی رفتهء ران شتر و گرگ بی موی کهنه. (آنندراج). جِ طِلْس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به طلس شود.
اطلاس.
[اَ] (اِخ) لهجه ای است در اطلس و آطلاس بترکی. رجوع به اطلس، و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 995 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص 187 شود.
اطلاع.
[اِ] (ع مص) اطلاع ستاره و خورشید؛ پدید آمدن آن. (از اقرب الموارد). اطلاع ستاره؛ طلوع کردن آن. (از متن اللغة). || قی کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اطلاع مرد؛ قی کردن وی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). قی کردن آدمی. (آنندراج). || اطلاع معروف به کسی؛ نیکویی کردن با وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). نیکوئی کردن با کسی. (ناظم الاطباء). || اطلاع رامی؛ از بالای هدف گذرانیدن تیر را. (از منتهی الارب). از بالای نشانه گذرانیدن تیر را. (ناظم الاطباء). از سر آماج گذرانیدن تیر را. (آنندراج). گذشتن تیر تیرانداز از بالای نشانه. و عبارت اساس چنین است: گذشتن تیر تیرانداز از سر نشانه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطلاع فلان؛ شتابانیدن او را. (منتهی الارب). شتابانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطلاع کسی را بر رازش؛ آگاهانیدن او را. (از منتهی الارب). وقوف دادن کسی را بر سرّ خود. (آنندراج). آگاهانیدن کسی را بر راز خویشتن. (ناظم الاطباء). اطلاع فلان بر رازش؛ آشکار کردن آن را برای وی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || شکوفه برآوردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اطلاع نخل؛ بیرون آمدن شکوفهء نخستین آن. (از اقرب الموارد)؛ پدید آمدن طَلْع آن. (از متن اللغة). || برآوردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بیرون آمدن گیاه. (از اقرب الموارد). بیرون آمدن کشت. (از متن اللغة). || دیده ور گردانیدن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || دیده ور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی) (زوزنی). || بر بالای چیزی برآمدن. (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی). || بر چیزی مشرف شدن. (از اقرب الموارد). اطلاع سر کسی؛ مشرف شدن بر چیزی. || بر بالای کوه برآمدن. (از متن اللغة). || اطلاع فلان بر کسی؛ آمدن وی بناگاه. (از اقرب الموارد). هجوم کسی. (از متن اللغة). || اطلاع به فجر؛ نگریستن بدان هنگام برآمدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطلاع خرمابن؛ مشرف شدن آن بر گرداگردش. (از متن اللغة). رجوع به مُطلعة شود. || اطلاع کسی را بر چیزی؛ دانا کردن وی را. || اطلاع خرمابن؛ دراز شدن نخیل. (از متن اللغة).
اطلاع.
[اِطْ طِ] (ع مص) اطلاع امر؛ دانستن آن. (از اقرب الموارد). اطلاع بر چیزی؛ دانستن آن و دیده ور شدن بدان. (از متن اللغة). اطلاع بر باطن چیزی؛ واقف گردیدن و دیده ور شدن بر آن. (منتهی الارب)؛ آشکار شدن آن نزد کسی. (از اقرب الموارد). دیده ور شدن و واقف گردیدن بر کاری. (آنندراج). واقف گردیدن و دیده ور شدن بر باطن چیزی. (ناظم الاطباء). || اطلاع به زمینی(1)؛ رسیدن آن را. (از منتهی الارب). رسیدن زمینی را. (ناظم الاطباء). اطلاع به زمین پست و هموار؛ رسیدن بدان. (از متن اللغة). || اطلاع بر کسی؛ آمدن نزد وی و متوجه شدن. (از منتهی الارب). آمدن نزد کسی. (ناظم الاطباء)(2). بناگاه نزد کسی آمدن. (از اقرب الموارد). || اطلاع از کسی؛ پنهان گردیدن. از لغات اضداد است. (از منتهی الارب). پنهان گردیدن. (ناظم الاطباء). || برآمدن آفتاب و جز آن. || واقف گردیدن بر کاری. و یعدی بعلی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بر بالای چیزی برآمدن. (آنندراج). || شکوفه برآوردن خرمابن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || آگاه شدن خواستن و آموختن. منه قوله تعالی: هل انتم مطلعون فاطلع(3)؛ ای هل انتم تحبون ان تطلعوا فتعلموا این منزلتکم من منزلة الجهنمیین فاطّلع المسلم فرأی قرینه فی سواءالجحیم. و در قرائت بعض مطلعون کمحسنون فاطلع آمده. (منتهی الارب). || در تداول فارسی زبانان، خبر و آگاهی. با الفاظ دادن و نمودن و شدن و یافتن منضم شده مصادر مرکب میسازد و با لفظ «اطلاع کردن» غلط است. (فرهنگ نظام). علم و وقوف و آگاهی و هش و دانایی. (ناظم الاطباء). با لفظ بودن و دادن و یافتن مستعمل :
گوش را بندد طمع در استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع.مولوی.
طَمْعِ لوت و طَمْعِ آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع.مولوی.
کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان).
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون به سرّ این سخن هرگز نبودش اطلاع.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
- بااطلاع؛ مطلع. آگاه. باخبر. رجوع به اطلاع شود.
- بی اطلاع؛ بیخبر. ناآگاه. رجوع به اطلاع شود.
- کم اطلاع؛ آنکه معلومات اندک دارد. آنکه آگاهی ناچیز دارد. رجوع به اطلاع شود.
(1) - عبارت صاحب منتهی الارب و اقرب الموارد چنین است: اطلع هذه الارض، ولی در متن اللغة وهدة الارض، یعنی زمین پست و هموار است و صحیح صورت متن اللغة است.
(2) - در ناظم الاطباء متوجه شدن، بصورت معنی مستقلی آمده و این معنی در متن اللغة دیده نشد، و در اقرب الموارد چنین است: اطلع فلان علینا؛ اتانا فجأةً.
(3) - قرآن 37 / 54 و 55.
اطلاعات.
[اِطْ طِ] (ع اِ) جِ اطلاع. (ناظم الاطباء). رجوع به اطلاع شود. || در تداول فارسی، معلومات. دانستنیها. اخبار.
- ادارهء اطلاعات؛ ادارهء اخبار. سازمان تجسسات.
- روزنامهء اطلاعات؛ نام روزنامهء کثیرالانتشار پایتخت است که عصرها منتشر میشود و میتوان گفت که مهمترین روزنامهء پرتیراژ ایران است.
اطلاعاً.
[اِطْ طِ عَنْ] (ع ق) بطور آگاهی و بطور اطلاع. از روی دانستگی و از روی فهمیدگی. (ناظم الاطباء).
اطلاع افتادن.
[اِطْ طِ اُ دَ] (مص مرکب)خبر یافتن. اطلاع پیدا کردن. آگاهی حاصل شدن : اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (کلیله و دمنه).
اطلاع دادن.
[اِطْ طِ دَ] (مص مرکب)خبر دادن. آگاهی دادن. خبر کردن. آگاه کردن. مطلع کردن. آگاه ساختن. عرضه داشتن. معروض داشتن: اعثار؛ اطلاع دادن کسی را. (منتهی الارب).
اطلاع داشتن.
[اِطْ طِ تَ] (مص مرکب)خبر داشتن. آگاه بودن. خبر و آگاهی داشتن: من از واقعهء دیروز شهر اطلاع داشتم. (فرهنگ نظام). مستحضر بودن. وقوف داشتن. باخبر بودن. استحضار داشتن. مطلع بودن. معرفت داشتن :
ز مه جام و ز افلاک صوت است و دارم
چو عیسی بر این صوت و جام اطلاعی.
خاقانی.
اطلاعی.
[اِطْ طِ] (ص نسبی) منسوب به اطلاع. (ناظم الاطباء). رجوع به اطلاع شود.
اطلاع یافتن.
[اِطْ طِ تَ] (مص مرکب)آگاه شدن. باخبر شدن. مطلع گشتن. استحضار یافتن. مستحضر شدن: اِشراف؛ اطلاع یافتن بر چیزی. اِطراف؛ اطلاع یافتن بر چیزی. تشفیر؛ اطلاع یافتن بر کاری. (منتهی الارب) :
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع یافت مگر از نهان آب.خاقانی.
توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند. (گلستان). صاحبدلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان). چندانکه بر درمهاش اطلاع یافت ببرد و بخورد. (گلستان).
توان ز پرتو آن یافت بی صفای ضمیر
بچشم اهل هوس اطلاع بر اسرار.
واله هروی (از آنندراج).
اطلاف.
[اِ] (ع مص) بخشیدن رایگان. (منتهی الارب) (آنندراج). بخشیدن. (ناظم الاطباء)(1). عطا کردن بصورت بخشش و مجانی. (از متن اللغة). چیزی را به دیگری بخشیدن. (از اقرب الموارد). || ناچیز گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هدر کردن و باطل ساختن چیزی. (از متن اللغة)(2). || باطل شدن خون دشمن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (منتهی الارب) (آنندراج). باطل کردن خون دشمن. (ناظم الاطباء). و گویند: ذهب دمه طَلْفاً و طَلَفاً و طلیفاً؛ ای هدر باط. و ظاء هم لغتی است در این معنی. (از متن اللغة). رجوع به ظلف شود.
(1) - در متن چنین است: بخشیدن. و رایگان و ناچیز گردانیدن. و این درست نیست بلکه صحیح صورت منتهی الارب است زیرا در متن اللغة هم چنین است: اطلفه؛ اذا اعطاه هبةً و مجاناً.
(2) - این معنی در اقرب الموارد چنین است: اطلاف خون و جز آن؛ بهدر دادن آن. ناچیز کردن آن. (از اقرب الموارد).
اطلاق.
[اَ] (ع اِ) جِ طَلْق. (اقرب الموارد). جِ طَلْق. آهوان. (از منتهی الارب). جِ طَلْق و طُلْق و طُلُق و طَلَق. (ناظم الاطباء). رجوع به کلمه های مذکور شود. جِ طَلَق و طَلُق. (اقرب الموارد) (از متن اللغة).
اطلاق.
[اِ] (ع مص) اطلاق عدو؛ زهر خورانیدن دشمن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نوشاندن زهر دشمن را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطلاق بنخلة؛ گشنی دادن خرمابن را. (منتهی الارب) (آنندراج). گشن دادن خرمابن را. (ناظم الاطباء). تلقیح کردن نخل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطلاق قوم؛ رسیدن و بی مهار گردیدن شتران ایشان. (از منتهی الارب). بی مهار گشتن شتران. (آنندراج). رسیدن مردم و بی مهار گردیدن شتران ایشان. (ناظم الاطباء). اطلاق قوم؛ رها شدن و گشوده گشتن عقال شتران ایشان. (از اقرب الموارد)؛ رها شدن شتران ایشان در طلب آب. (از متن اللغة). || دست گشادن. (کشاف اصطلاحات الفنون از صراح). گشادن دست بنیکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطلاق دست کسی بخیر؛ گشادن آن بنیکی. (از اقرب الموارد). || گشاده شدن. (تاج المصادر بیهقی). || طلاق دادن زن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رها کردن زن از بند. (زوزنی). اطلاق همسر؛ طلاق دادن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). تطلیق. (متن اللغة). || اطلاق مواشی؛ بچرا گذاشتن چهارپایان و روان کردن آنها به چراگاه. (از اقرب الموارد). بچرا گذاشتن و رها کردن. || اطلاق ناقه؛ راندن آن بسوی آب و آزاد گذاشتن آن برای چریدن در شبِ زادن. || اطلاق دارو به معده؛ رساندن آن به شکم. (از متن اللغة). || اطلاق گوینده در سخن؛ تعمیم دادن سخن و مقید نکردن آن. (از اقرب الموارد). اطلاق گفتار؛ رها کردن آن بی قید و شرط. (از متن اللغة). بی قید و شرط گذاشتن کلام. (یادداشت مؤلف). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: خفاجی در حاشیهء تفسیر بیضاوی در تفسیر آیهء صم بکم عمی [2/ 18 و 171] الاَیه... گفته که: اطلاق ضد تقیید است و آن عبارت باشد از استعمال لفظ بمعنای خود خواه از طریق حقیقت و خواه بر سبیل مجاز. || در تداول فارسی، روان کردن. (غیاث). روانگی. (ناظم الاطباء). روان کردن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || مأخوذ از تازی در پارسی، عموم. مثال: نمی شود گفت اهل فلان ملک بر سبیل اطلاق بَدند. (فرهنگ نظام).
- براطلاق؛ مطلقاً. بطور عموم و بطور کلی. علی الاطلاق.
- به اطلاق؛ مطلقاً. عموماً :
این به افعال همچو تنینی است
وآن به اطلاق سخت شیطانیست.
مسعودسعد.
- حکیم علی الاطلاق؛ خدای تعالی.
- علی الاطلاق؛ بطور مطلق. بطور شمول و شامل بودگی. (ناظم الاطباء). بی قید و بی شرط.
|| شکم راندن. (آنندراج) (غیاث). تخلیهء شکم و اسهال. (ناظم الاطباء). مقابل قبض. راندن. براندن، چنانکه مسهل شکم را(1). (یادداشت مؤلف). رونش. شکم روش. گشادن. (غیاث). بگشادن. برگشادن. مقابل قبض :
از هلیله زفت شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت.مولوی.
|| رها کردن بندی را از بند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از بند رها کردن. (آنندراج). اطلاق اسیر؛ آزاد کردن وی. (از اقرب الموارد). رها کردن بندی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رها کردن از بند. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن. (غیاث). رهایی و آزادی. آزاد کردن. یله کردن. سر دادن. ول کردن. آزادکردگی. خلاصی از قید و بند. بازکردگی. نجات. (ناظم الاطباء) :
هست امروز به اطلاق دل من نگران
که در این حبس(2) ز احسان تو صد برگ و نواست.
مسعودسعد.
دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد و رو سوی غزو کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 364 چاپی). سلطان اطلاق او التماس کرد. (جهانگشای جوینی).
گر نشد غره بدین صندوق ها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها.مولوی.
ذکر اطلاق و رهانیدن از ضمان اهل قم را. (تاریخ قم ص 149). || بمجاز، خرج کردن. پرداختن : چون گورخان را خزانه ها بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و مواجب تهی گشته بود. (جهانگشای جوینی).
- حق اطلاق؛ در تداول خراج گزاری قدیم، پولی بوده که برای رهایی از ضمان خراج پس از پرداخت آن می گرفته اند و آن بهر هزار دینار دو دینار بوده است. رجوع به تاریخ قم ص 149، و اطلاق نامه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Flux de ventre (2) - ن ل: جنس.
اطلاق.
[اِطْ طِ] (ع مص) منشرح شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطلاق نفس؛ انشراح آن. (از متن اللغة). اطلاق مرد؛ انشراح آن، گویند: ماتطلق نفسه لهذا الامر؛ ای ماتنشرح له. (از اقرب الموارد).
اطلاق افتادن.
[اِ اُ دَ] (مص مرکب)اسهال دست دادن. شکم روش روی دادن: باشد که غایط بار نگیرد و لیکن اطلاق افتد به افراط. (یادداشت مؤلف). رجوع به اطلاق شود.
اطلاق بطن.
[اِ قِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) اسهال. راندن شکم. شکم براندن. رجوع به اطلاق شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Relacher le ventre
اطلاق خاص.
[اِ قِ خاص ص] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اطلاق عام و مطلق، و اساس الاقتباس ص148 شود.
اطلاق داشتن.
[اِ تَ] (مص مرکب)(1)مطلق بودن. تعمیم داشتن. عمومی بودن. عمومیت داشتن. عمیم بودن. عام بودن. رجوع به اطلاق شود.
(1) - etre universelle. etre general .
(فرانسوی)
اطلاق شدن.
[اِ شُ دَ] (مص مرکب)استعمال شدن. مثال: حیوان بر انسان هم اطلاق شود. (از فرهنگ نظام). اطلاق شدن کلمه بر چیزی (بصورت مجهول)؛ استعمال شدن و دلالت کردن آن بر مفهومی. (از اقرب الموارد). || اطلاق شدن بر؛ افتادن بر. (یادداشت مؤلف).
اطلاق عام.
[اِ قِ عام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواجه نصیر در ذیل عنوان «خصوص و عموم قضایای مطلقه و موجهه» آرد: هر محمول که بر موضوعی حمل توان کرد بضرورت یا امکان یا اطلاق اقل ما فی الباب آن بود که آن حمل محال نبود. و هرچه محال نبود ممکن عام بود. پس اعم جهات امکان عام بود و امکان عام از اطلاق عام عام تر بود که شامل ضروری بود و امکان، چه اطلاق عام مشتمل بر جهات فعلی(1) بود. و دائم لاضروری مخالف، ازو خارج بود، و در امکان عام داخل. و امکان و اطلاق که عام باشند بر ضروری مشتمل باشند، بخلاف امکان و اطلاق که خاص باشند(2). و امکان خاص از اطلاق خاص هم بدائم لاضروری مخالف عام تر بود چنانکه در هر دو عام گفتیم. و اطلاق و امکان خاص مختلف العموم باشند. اطلاق به آن وجه عام تر بود که شامل ضروری بود و امکان به آن وجه که شامل دائم لاضروری مخالف بود. و مطلق لاضروری از مطلق لادائم عام تر بود بدائم لاضروری موافق، چه دائم از ضروری بهمین قدر عام تر است. (از اساس الاقتباس ص 148). رجوع به مطلق در همان صفحه و صفحات بعد شود.
(1) - اصل و بعضی نسخ: فعل.
(2) - اصل: باشد.
اطلاق فرمودن.
[اِ فَ دَ] (مص مرکب)اطلاق کردن. رها کردن. فروگذاشتن : شهوات و نهمات را طلاق داده بود و محظورات و محرمات را اطلاق فرموده. (سندبادنامه ص 32). رجوع به اطلاق و اطلاق کردن شود.
اطلاق کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب) رها کردن. از دست دادن. و بمجاز، خرج کردن :باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای بگزاف از خزاین اطلاق کردن و بخشیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). مثال داد تا هزارهزار درم از خزانه اطلاق کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). و مثال فرمود تا تمامت آن را از وجوه ممالک او اطلاق کردند. (جهانگشای جوینی). || آزاد کردن. رها کردن : زود باشد که مرا در این ساعت از حبس اطلاق کنند و خلاص دهند. (تاریخ قم ص 245). || سر دادن آب و رها کردن آن : و این کاریز بحکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفتست که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 145). || تعیین کردن : اندر این روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا جسد جعفر برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص191). || تعیین کردن لفظی بر معنایی. بکار بردن. استعمال کردن. گفتن. (غیاث) :
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز بنام تو اطلاق.
خاقانی.
و قومی خاک بدهانشان الهیت بر ائمهء ضلال خود که از بهایم و سباع و حشرات در مرتبه خسیس تر بودند اطلاق کردند. (جهانگشای جوینی).
اطلاق نامه.
[اِ مَ / مِ] (اِ مرکب) در تداول خراج گزاری قدیم، بر نامه ای اطلاق می شده که به خراج گزار میدادند آنگاه که خراج خود می گزارد : ذکر اطلاق و رهانیدن از ضمان اهل قم را. یعنی چون آنکس که ضامن خراج خود شده باشد و ضمان نامه بازداده چون خراج خود بگزارد و خواهد یافتجه و وصول مال ضمان بستاند چقدر حق کاتب یافتجه و اطلاق نامه بوده است، حال آنکه حق الاطلاق وقتی بوده است که خراج بقم بضمان و عقود بوده است و روانه گردانیدن غلات برقعه های عمال و توقیعات ایشان بوده است و الیوم خراج قم بضمان و عقد نیست بلکه خراج بر قانون مقرر و دستور معین است بنام هر یک و حق اطلاق به اعتبار خراج پیشین رسم کردند و آن بهر هزار دینار دو دینار بوده است. (تاریخ قم ص 149).
اطلاقی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به اطلاق. رجوع به اطلاق شود. || ظاهراً نظامی اطلاقی را در این بیت بمعنی غیرسپاهی و مرادف کلمهء «سویل» امروز بکار برده است(1) :
یا چو اطلاقیان بی نانم
روزیی نو کند ز دیوانم.
(هفت پیکر چ وحید).
(1) - رجوع به حاشیهء هفت پیکر چ وحید ص 341 شود.
اطلال.
[اِ] (ع مص) مشرف شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اطلال بر چیزی؛ مشرف شدن بر آن. جریر آرد :
انا البازی المطلّ علی نمیر
اتیح من السماء لها انصبابا.
و در حدیث صفیة بنت عبدالمطلب آمده است: فاطل علینا یهودی؛ ای اشرف. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || باطل کردن خون. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). اطلال خون کسی؛ هدر کردن آن. فعل آن بصورت مجهول نیز آمده است. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رایگان رفتن خون کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اطلال خدای کسی را؛ ناچیز گردانیدن اللهتعالی خون او را و رایگان کردن. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). || اطلال فلان بر فلان به اذیت؛ هنگامی است که بر ایذاء وی ادامه دهد. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || اطلال بر حق کسی؛ غلبه یافتن بر آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطلال بر کسی تا غلبه کردن بر وی؛ الحاح کردن. (از متن اللغة). || اطلال زمان؛ نزدیک شدن آن. (از اقرب الموارد). || اطلال زمین (مجهو)؛ باران رسیدن زمین را(1). || اطلال بر چیزی؛ آگاه گردیدن بر آن. || اطلال بر چیزی؛ برآمدن بر آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء اططلت الارض درست نیست و صحیح اُطِلَّت است.
اطلال.
[اَ] (ع اِ) جِ طَلَل. (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به طلل شود. جِ طلل، بمعنی اثر سرای و جای خراب شده. (از منتهی الارب). نشانه های سرای کهنه و ویران. (از لطائف و کنز و منتخب) (غیاث اللغات). نشانه های سرا و جاهای خراب شده. (آنندراج) (فرهنگ نظام). آثار باقی مانده از خانه های ویران. جاهای بلند و برجسته از خانه های خراب :
ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم
نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی.
منوچهری.
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا.منوچهری.
تا بر آن آثار شعر خویشتن گویند باز
نی بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن.
منوچهری.
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن.
معزی.
ربع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن.
معزی.
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبرین خال.نظامی.
شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطهء اطلال را برداشتی.مولوی.
چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز
می کشی از عشق گفت خود دراز.مولوی.
عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی بحدود زنده رود و در آن زمان دیار اصفهان دیههایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده و اطلال باطل و رسوم مدروس. (ترجمهء محاسن اصفهان). || بدنها. (آنندراج). شخص های هر چیزی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به طلل و طلول شود.
- اطلال کردن؛ ویرانه ساختن. خراب کردن. بصورت طلل درآوردن :
گه عرعر قد صنمی را شکند پشت
گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال.
ناصرخسرو.
رجوع به طلل و اطلال شود.
- اطلال گشتن؛ ویرانه شدن. خراب گشتن. بصورت طلل درآمدن :
خشمت اگر یک دم زدن جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه.
منوچهری.
رجوع به طلل و اطلال شود.
اطلال.
[اَ] (اِخ) نام اسبی و یا ماده شتری. (ناظم الاطباء). ناقه یا اسبی است مر دکین(1)شداخی را. زعموا انها تکلمت لما قال فارسها یوم القادسیة و قد انتهی الی نهر: ثبی اطلال، فقالت الفرس: وثب(2) و سورة البقرة. (منتهی الارب)(3). و صاحب تاج العروس آرد: و اطلال ناقه یا اسپی است ازآنِ بکیربن عبدالله بن شداخ شداخی لیثی. گویند ناقه یا اسپ مزبور هنگامی که سوار آن در جنگ قادسیه به نهری رسید گفت: اطلال برجِهْ. اسب گفت(4): برجستم بسورهء بقره. و در کتاب الخیل ابن کلبی آمده است که بکیر با سعدبن ابی وقاص روانه گشت و در جنگ قادسیه حضور داشت، و گفته اند (و خدا داناتر است) که ایرانیان هنگامی که از پل نهر قادسیه گذشتند بکیر بر اسپ خود فریاد زد: اطلال برجِهْ. و اسب آماده شد و برجست و ناگاه در پشت نهر جای گرفت، و در این باره گفته شده که عرض نهر در آن روزگار 40 ذراع بوده است. آنگاه ایرانیان گفتند: این امری آسمانی است و درخور توانایی شما نیست و منهزم شدند. و از برخی از شاعران آمده است:
لقد غاب عن خیل بموقان احجمت(5)
بکیر بنی الشداخ فارس اطلال.
(از تاج العروس).
و ابن منظور آرد: اطلال نام ناقه و بقولی نام اسبی است که گویند هنگام فرار ایرانیان در جنگ قادسیه سخن گفت، و آن چنان بود که مسلمانان آنان را دنبال کردند تا به نهری رسیدند که پل آن ویران شده بود، در این هنگام سوار اسب گفت: اطلال برجِهْ، اسب گفت: سوگند بسورهء بقره برجستم. و شماخ در این شعر بدین موضوع اشاره کرده است: لقد غاب عن خیل بموقان احجرت... و بکیر نام سوار اسب است. (از لسان العرب). و صاحب الاصابة در ذیل بکیر و بکر و اشعث بدین موضوع اشاره کرده و گوید: وی بکیربن شداد معروف به ابن شداخ است، سپس بروایت از ابن منده آرد که: بکیر در خردسالی پیامبر را خدمت می کرد و چون بسن بلوغ رسید پیامبر(ص) از این امر آگاه شد و وی را دعا کرد. آنگاه نسب وی را از کتاب النسب ابن کلبی می آورد و شعر شماخ را بدین سان نقل می کند:
و غیبت عن خیل بموقان اسلمت
بکیربن شداخ فارس اطلال (کذا).
سپس داستان سخن گفتن اطلال را در قادسیه بنقل از سیف بن عمر در کتاب الفتوح بدین سان می آورد: سعدبن ابی وقاص آنگاه که بعراق درآمد بکیر را بر قوم خود بگماشت و چون بر آن شدند که از دجله بگذرند همراهان وی از فرورفتن در آب بهراسیدند، در این هنگام بکیر به اطلال گفت: برجِهْ. اطلال گفت: بسورهء بقره برجستم(6). ابن حجر آنگاه به اخبار بسیاری که سیف و دیگران دربارهء بکر و سعد آورده و اختلافات مربوط به نسب بکر و نیای اعلای او اشاره می کند. رجوع به الاصابة ج 1 ص 169 و170 شود.
(1) - کذا، و صحیح بکیر است.
(2) - صحیح: وثبتُ.
(3) - در اقرب الموارد چنین است: ناقة و قیل فرس لبکیر الشداخی و سورة البقرة. و پیدا است که مؤلف مطلب را ناقص نقل کرده و بصورت غلط فاحشی درآورده است.
(4) - در نسخ: وثب، و صحیح: وثبتُ.
(5) - در تکمله و لسان: احجرت.
(6) - در این متن چنین است: فقالت: وثباً و سورة البقرة، که ظاهراً وثباً مفعول مطلق وثبت محذوف است.
اطلام.
[اِْط طِ] (ع مص) اِظِّلام. ستم کشیدن و احتمال کردن. (ناظم الاطباء). اظطلام؛ ستم را گردن نهادن. انظلام. و رجوع به مصادر مذکور شود. || تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به اظلام شود.
اطلانت.
[اَ] (معرب، اِ)(1) آتلانت. مجسمه ای که در معماری بسازند و روی سر یا دوش آن چیزی دیگر ساخته باشند. آدمک. مجسمه. رجوع به آدمک و مجسمه شود.
(1) - Atlante.
اطلانتیت.
[اَ] (معرب، اِ) آتلانتید در لهجهء ترکی. رجوع به آتلانتید و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی شود.
اطلاه.
[اِطْ طِ] (ع مص) اطلاع. (از متن اللغة) (اقرب الموارد). آگاه شدن. || بالا برآمدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به اطلاع شود.
اطلب.
[اَ لَ] (ع ن تف) جوینده تر و طالب تر. و بازجسته تر. (ناظم الاطباء).
-امثال: اطلب من الحباری. (حیاة الحیوان دمیری ص 204).
اطلحاء .
[اِ لُ] (اِخ) آبی است ازآنِ بنی جعدة در وادی اطاحاء از نصر. (از معجم البلدان).
اطلحباب.
[اِ لِ] (ع مص) اطلحباب راه ؛ امتداد یافتن آن. (از متن اللغة).
اطلخاخ.
[اِ لِ] (ع مص) اطلخاخ اشک چشم کسی؛ جدا شدن و روان گشتن آن. (از اقرب الموارد). جدا گردیدن و روان گردیدن اشک چشم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطلخاخ آب چشم؛ روان گشتن آن. (از متن اللغة).
اطلخمام.
[اِ لِ] (ع مص) اطرخمام. (اقرب الموارد). رجوع به اطرخمام شود. || اطلخمام شب و ابر؛ تیره شدن شب و متراکم گشتن ابر. (از متن اللغة). تاریک شدن شب. || کند شدن بینایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اطلخمام امر؛ شدت یافتن آن. || اطلخمام مرد؛ تکبر کردن وی. (از متن اللغة). گردن کشی کردن. (لغت خطی).
اطلس.
[اَ لَ] (ع ص) سر بی موی و لغسر کل. (ناظم الاطباء).
اطلس.
[اَ لَ] (ع ص، اِ) جامهء کهنه. ج، طُلُس. (ناظم الاطباء). ثوب خلق. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). جامهء کهنه. ج، طُلس. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغة). || گرگ درنده(1). (آنندراج) (غیاث). گرگ دیزه. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مهذب الاسماء). گرگ دیزه و گرگ ریخته مو. (مؤید الفضلا). گرگ دیزه یعنی خاک رنگ که بسیاهی زند. (مجمل اللغة). دیزه گون. گرگ موی ریخته. «امعط» که موی آن فروریزد و آن خبیث ترین گونهء گرگ است. (از متن اللغة). گرگ موی ریختهء خاکی رنگ که بسیاهی زند(2). گرگ تیره رنگ سیاهی آمیخته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اکلس: ذئب اطلس؛ ذئب اکلس. || مرد که او را بزشتی متهم کرده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی که بقبیحی متهم گردد: فلان علیه ثوب اطلس؛ هنگامی گویند که به امر زشتی متهم شود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || دزد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سارق. (متن اللغة). لص. (اقرب الموارد). دزد. و فی الحدیث: انه قطع ید مولد اطلس سرق. و قیل اراد اسود وسخاً. و قیل الاطلس اللص. (منتهی الارب). || چرکین جامه. مؤنث آن: طَلْساء. (از متن اللغة). جامهء شوخگن که لون ویژه دارد. (زوزنی). جامه که از شوخ خاکسترگون باشد. (تاج المصادر بیهقی). آن جامه که از خاکستر رنگ شده باشد. (مهذب الاسماء). || تیره یعنی سرخ تیره رنگ. (از منتخب) (از شروح نصاب) (از قران السعدین) (غیاث) (از آنندراج). آنچه رنگ خاکی آن بسیاهی زند. (از متن اللغة). هر آنچه بر رنگ گرگی باشد که رنگ خاکی آن بسیاهی زند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || چیزی چرک رنگ. (مؤید الفضلا). چرک و ریم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وسخ. (اقرب الموارد) (متن اللغة). چارگن. (یادداشت مؤلف). چرکین. چرکی. || سیاه مانند حبشی و مثل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسود همچون حبشی و مانند آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || درم بی نقش سکه. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درم بی نقش. (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). اقچهء بی سکه. درم بی مهر. (لغت خطی). || سادهء بی نقش. (فرهنگ نظام). ساده روده. روت. رُت. (یادداشت مؤلف) :
چو اطلس ساده دل باشیم قاری
ببند نقش چون کمخا نباشیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص92).
|| نام قسمی از پارچه که از ابریشم بافته می شود. مثال: امروز من ده ذرع اطلس خریدم. (فرهنگ نظام). نام جامه ای ابریشمین در غایت شهرت. (شرفنامهء منیری). جامهء ابریشمی پرزداری که روی آن پرزدار و پشتش بی پرز باشد و پرزش کمتر از مخمل بود. (ناظم الاطباء). منسوجی از ابریشم در نهایت شهرت. (سروری). دیبای سطبر گنده. (لغت خطی). قماش حریر سادهء معروف است. (شعوری). جامهء بافته از حریر (مولد است). (از متن اللغة). پارچهء ابریشمین که یک سوی آن براق است. (یادداشت مؤلف). جامهء ابریشمی که اکثر از نقش ساده باشد. (غیاث) (آنندراج). و بدین معنی در هندوستان نیز شهرت دارد. (آنندراج). معروف است و به انواع آنرا ساتهن گویند. (لغت خطی). نام پارچهء ابریشمی لال و زرد. (مؤید الفضلاء). ساتین(3) (از کلمهء زیتونی بهمین معنی). (یادداشت مؤلف). معروف است و به انواع و فرنگی آن را ساتهن گویند. (البسهء نظام قاری) :
چو کرم پیله ز من اطلسی طمع دارند
اگر دهند بعمریم نیم برگ از تود.
جمال الدین عبدالرزاق.
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزّج زرکش نثار کرد.
خاقانی.
تا سپس چند گاه از پی بازار خویش
اطلس درّیده ای برد برآرد نگار.خاقانی.
کناغ چند ضعیفی بخون دل بتند
بجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیر فاریابی.
نه منعم بمال از کسی بهتر است
خر ار جل اطلس بپوشد خر است.سعدی.
حسن این شاهد کمخا بتو رد ننماید
تا چو اطلس نکنی ساده دل از نقش عیوب.
نظام قاری.
آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مه پرانوار.
نظام قاری (ایضاً البسه ص11).
- امثال: اطلس کهنه شود اما پاتابه نشود.
اطلس کی باشد همتای برد.
اطلس و اکسون لیلی پوست است پوست خواهد هرکه لیلی دوست است.
عطار (از امثال و حکم).
اطلس هرچند کهنه شود پاتابه نمی شود.
اگر اطلس کَنی کمخا بپوشی همان سُفد و سر و سبزی فروشی.؟
اگر زری بپوشی اگر اطلس بپوشی همان کنگرفروشی.
- اطلس آل؛ نوعی اطلس سرخ بوده است :
گل است و لاله چو والای سرخ اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر.
نظام قاری (دیوان البسه ص16).
اطلس آل در بر سنجاب
این یکی آتش آن رماد شناس.
نظام قاری (ایضاً ص14).
- اطلس بُر؛ آن که جامهء اطلس ببرد و بدوزد. اطلس دوز :
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا ارمک بران کامل.
نظام قاری (دیوان البسه ص32).
- اطلس پخته؛ حریری که نخ ابریشم آن را در آب جوشانده باشند، در برابر اطلس خام یا کجی در تداول عامه :
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش هنیا شنوند.
خاقانی.
- اطلس چرخ؛ چرخ اطلس. فلک اطلس :
بر قد شمط این اطلس چرخ(4)
گرش پهنا بود بالا ندارد.
نظام قاری (دیوان البسه ص64).
گرد دامان شمط گفت سجیف آسا عقل
یافت چون دایره اطلس چرخ دوار.
نظام قاری (ایضاً ص82).
- اطلس چرخی؛ نوعی اطلس بوده است :
ز تیغ و آتش والای سرخ هیجا شد
مثال اطلس چرخی بتاب خسقی خور.
نظام قاری (ایضاً ص18).
اطلس چرخی گردون بهر قد قدر اوست
خیط درزش آفتاب و دکمهء جیبش پرن.
نظام قاری (ایضاً ص36).
رسد بر اطلس چرخی ز مرتبت سر ما
گهی که شاهد والا درآید از در ما.
نظام قاری (ایضاً ص30).
بحسن اطلس چرخی سپهر والا نیست
مثال تافته خورشید عالم آرا نیست.
نظام قاری (ایضاً ص48).
رجوع به دیوان البسه ص3 شود.
- اطلس خام.؛ رجوع به اطلس پخته شود.
- اطلس خانبالغی؛ نوعی اطلس منسوب به خانبالغ :
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی ز شوکت و فر.
نظام قاری (دیوان البسه ص15).
- اطلس ختایی یا خطایی؛ نوعی اطلس که در ختا می بافتند. و رجوع به اطلس یزدی شود :
گاه در اطلس خطایی دم
زده از نقش و فکرهای خطا.
نظام قاری (دیوان البسه ص20).
- اطلس رباب؛ صاحب مجموعهء مترادفات اطلس رباب را مترادف قطره دزد و آب دزد و سیه پیل و پیل معلق در هوا، کنایه از ابر دانسته و این شعر را شاهد آورده است:
ز اطلس پرده ها سازد عماری زراندوده
چو زیر هفت چتر سبز باشد سیر و آرامش.
اما شاهد با ترکیب سازگار نیست. رجوع به مجموعهء مترادفات ص23 شود.
- اطلس زربفت؛ اطلسی که با زر بافته باشند :
سلطان رخت اطلس زربفت می نهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم.
نظام قاری (دیوان البسه ص26).
اطلس زربفت شمع است و فراویزش لگن.
نظام قاری (ایضاً ص30).
چنین که اطلس زربفت زهره شد طالع
قیاس کردم و پشمینه سنه زحلی است.
نظام قاری (ایضاً ص48).
- اطلس زرکار؛ اطلس زربفت. اطلسی که زر در آن بکار برند :
ای فلک هست کفایت قدک رنگینم
احتیاجیم بدین اطلس زرکار تو نیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص41).
- اطلس زری؛ اطلس زرنشانده. اطلس زربفت. اطلس زرنگار.
- اطلس سیاه؛ شب تاریک. (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص222 شود.
- اطلس شسته؛ اطلس بی آهار. (یادداشت مؤلف).
- اطلس فلک؛ کنایه از آسمان. فلک اطلس :
ز اطلس فلکم پردهء در طنبی است
بطاقچه مه و خور جام و کاسهء حلبی است.
نظام قاری (دیوان البسه ص49).
ز اطلس فلک ار زآن که خلعتی دوزی
بقد معنی قاری قصیر می آید.
نظام قاری (دیوان البسه ص76).
- اطلس قرمز؛ نوعی اطلس سرخ. رجوع به اطلس آل شود :
اطلس قرمزی ار آل بود طغرایش
شرب بادام نگر مهر بر و با خود دار.
نظام قاری (ص85).
- اطلس کاشی؛ نوعی اطلس که در کاشان بافند :
تا جنس خطایی بود ای اطلس کاشی
در بار منه لاف تو باری چو قماشی.
نظام قاری (دیوان البسه ص112).
و رجوع به اطلس یزدی شود.
- اطلس کمخا؛ نوعی اطلس منقش و یکرنگ، چه کمخا بمعنی جامهء نفیس منقش و یکرنگ است :
قاری این اطلس کمخای نفیس است که خود
همه پشمینه خرانند که در بازارند.
نظام قاری (دیوان البسه ص63).
رجوع به دیوان البسه ص203 شود.
- اطلس کمسان؛ نوعی اطلس بوده است :
برخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوسمه
بشرب زرفشان و اطلس کمسان(5) نمی ماند.
نظام قاری (دیوان البسه ص79).
- اطلس گلرنگ؛ اطلسی برنگ گل. اطلس سرخ.
- || در این شعر بمجاز بمعنی خورشید آمده است:
دستگاه صبغة الله از خم نیلی نگر
هر سحر کاین اطلس گلرنگ می آید برون.
نظام قاری (دیوان البسه ص101).
- اطلس گلگون؛ اطلس پرنقش گل. اطلس گلدار :
آفتابی است اطلس گلگون
بخیه ها را برو چو ذره شمار.
نظام قاری (دیوان البسه ص22).
چراغ اطلس گلگون بجامه دان شمعی است
که آفتاب بپروانه خواهد از وی نور.
نظام قاری (دیوان البسه ص33).
- اطلس ماوی؛ نوعی اطلس بوده است و معنی صحیح آن معلوم نشد : رمال خشتگی از جامهء اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت. (دیوان البسه ص140).
اطلس ماویت آب است روان وین دریاب
ملهء خاک که آن است لباس ابرار.
نظام قاری (دیوان البسه ص11).
- اطلس نقاب؛ آن که نقابی از اطلس دارد. آن که نقاب اطلسی پوشد :
در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد.
خاقانی.
- اطلس نگار؛ بنقش اطلس. دارای نقش و نگاری چون اطلس :
چون آفتاب زرد و شفق خانهء مرا
از زرد و سرخ زرکش و اطلس نگار کرد.
خاقانی.
- اطلس نما؛ پارچه ها که از ابریشم نیست و چون اطلس براق است. (یادداشت مؤلف).
- اطلس والا؛ نوعی از اطلس نازک لطیف، چه والا بمعنی حریر نازک بسیار لطیف بود که بهترین آن گلناری و چرخی و نازک پرمگسی است. (از دیوان البسه ص205) :
در بر شاهد ما اطلس والا نگرید
چاک در دامن او راه بجایی دارد.
نظام قاری (دیوان البسه ص65).
اگر چون دکمه پابرجا نباشم
قرین اطلس والا نباشم.
نظام قاری (ایضاً ص92).
- اطلس و دیبا؛ پارچه های حریر و ابریشمین :
سخنم در لباس معرفت است
نیست مقصودم اطلس و دیبا.
نظام قاری (دیوان البسه ص21).
- اطلس یزدی؛ نوعی اطلس که در یزد بافند :
اطلس یزدی و کاشی و ختایی دیدم
مثل شاه است و امیر است و سیاهی دربار.
نظام قاری (دیوان البسه ص14).
گر اطلس یزدی ندهد دست زنان را
میسازد اگر زآنکه بسازند بکاشی.
نظام قاری (ایضاً ص112).
- جامهء اطلس؛ لباسی که از اطلس باشد :
گه درآمد بجامهء اطلس
گه درآمد بشیوهء والا.
نظام قاری (دیوان البسه ص20).
- چرخ اطلس؛ فلک اطلس. رجوع به فلک اطلس شود :
دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا
نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی.خاقانی.
- رنگش مثل اطلس شدن؛ سخت سرخ شدن از شرم.
- فلک اطلس؛ نام فلک نهم که از جهت ساده بودن و نداشتن کوکبی اطلس نامیده شد. در علم هیئت قدیم برای هر یک از هفت سیاره (قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری، زحل) فلکی مدور و محیط عالم فرض کردند، چه هر یک را حرکتی است علیحده و خود کوکب مثل میخی است مرکوز در فلک خود و حرکتی که از آن کوکب محسوس است از فلک او است. کواکب ثابت همه یک حرکت دارند و برای همه یک فلک (هشتم) کافی است و بالای فلک هشتم و محیط بر آن فلک نهم است که فلک الافلاک و فلک اطلس نامیده شد و حرکت شبانه روزی ستارگان از اوست. در هیئت جدید ستارگان خود متحرکند و زمین هم متحرک است، فرض افلاک لازم نیست و هر ستاره خود فلکی است، چه فلک بمعنی چیز مدور و کروی است. (فرهنگ نظام). نام فلک نهم است چون از کواکب خالی است لذا اطلس نامیده شد. (شعوری). بمعنی سطح فلک نهم که سطح محدب آن را عرش گویند زیرا که چنانچه درم بی نقش از نقوش ساده باشد همچنین فلک نهم از نقوش کواکب ساده است. (غیاث) (آنندراج). سطح مقعر فلک نهم که سطح محدب آن را عرش گویند. (ناظم الاطباء). فلک اعظم که در آن ستاره نیست. فلک نهم. و از آنرو اطلس گویند که بعقیدهء متقدمان ساده و خالی از ستاره است. فلک الافلاک. (یادداشت مؤلف).
|| (اِخ) نام سگی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) مأخوذ از یونانی، به اصطلاح تشریح فقرهء اول از فقرات گردن که سر بر آن سوار است. (ناظم الاطباء). فقرهء اول عنق که آن را اطلس و فقرهء حامل نیز نامند. (تشریح میرزاعلی ص38). || کتابی که دارای نقشه های جغرافی است. مثال: امروز من یک اطلس دیدم و در این صورت مأخوذ از زبان فرانسه است. (فرهنگ نظام). در اصطلاح جغرافی کتابی که مرتب است از صفحه های نقشهء جغرافی و نوعاً هر کتاب نقشه ای را اطلس نامند مانند اطلس جغرافی و اطلس تشریح. (ناظم الاطباء). نام کتاب نقشه است. (شعوری). و رجوع به کلمهء اطلس (اِخ) شود.
(1) - کذا و ظ: دیزه.
(2) - در متون دیگر و از آن جمله متن اللغة، خاکی رنگ بصورت معنی مستقل آمده است.
(3) - Satin. (4) - شاید اطلس چرخی هم ایهام دارد. و رجوع به اطلس چرخی شود.
(5) - در فهرست لغات دیوان البسه در ذیل کمساندوز آمده است: جرم مجلا و نقشدوز. (ص203).
اطلس.
[اَ لَ] (اِخ) نام زنی شاعر که در عصر امیرخسرو بود. (مؤید الفضلاء).
اطلس.
[اَ لَ] (اِخ) در میتولژی یونانیان نام یکی از گروه جباران(1) است که با خدایان نافرمانی آغاز کردند، آنگاه خدایان اطلس را بدان کیفر دادند که آسمان را بر سر و شانه های خویش حمل کند و پرسیوس(2) را بر وی رحمت آمد و او را بکوههایی انتقال داد و کوههای مزبور همان جبال اطلس است که بدین سبب بنام وی خوانده شده است. و در قرن 16 م. که در اروپا کتب جغرافیا با نقشه انتشار یافت صورت اطلس را بر پشت جلد کتب مزبور ترسیم کردند در حالی که کرهء زمین را حمل میکند و از آن پس کتب مشتمل بر نقشهء جغرافیا را اطلس خواندند. رجوع به الموسوعه و اعلام المنجد شود.
(1) - Titan.
(2) - Persee.
اطلس.
[اَ لَ] (اِخ) نام سلسلهء کوه هایی که از میان مغرب و الجزایر و تونس می گذرد، ارتفاع آنها بین 3000 و 4500 متر. (از اعلام المنجد). و طول آن 2500 کیلومتر است. کوه اطلس را کوه درن هم می خواندند.
- جبال اطلس؛ کوههای واقع در شمال افریقاست. (فرهنگ نظام).
ابن خلدون در ضمن گفتگو از اقلیم سوم می نویسد: ... و در بخش اول و قریب یک سوم قسمت بالای (جنوب) آن کوه درن دیده می شود. (مقدمهء ابن خلدون ج1 ص111). و مترجم در حاشیه آرد: مقصود کوه اطلس(1)است. (از فهرست نخبة الدهر). و در ص112 می نویسد: و کوه درن (اطلس) از جهت غربی مشرف بر بلاد مغرب اقصی است. و رجوع به مقدمهء ابن خلدون ج1 ص113 و 114 و سلسله جبال اطلس در ج2 ص1203 و ایران باستان ج2 ص1876 شود.
(1) - L'Atlas.
اطلس.
[اَ لَ] (اِخ) اقیانوس. بحر محیط که مغرب افریقا است. (فرهنگ نظام). و ابن خلدون در این باره می نویسد: و این آبها را که دریایی عظیم است دریای محیط می نامند و آن را لبلایه بتفخیم لام دوم و اقیانوس هم می خوانند و این دو نام عجمی است و بدان دریای سبز و سیاه هم گفته می شود. (ترجمهء مقدمهء ابن خلدون ج1 ص82 ). و مترجم (پروین گنابادی) در حاشیه آرد: بعقیدهء «دسلان» این کلمه (لبلایه) ممکن است تحریفی از لتلانت(1) باشد که نخست به لتلاته و آنگاه به لبلایة تحریف شده است چنانکه بکری در ضمن وصف افریقای شمالی در تألیف خود بجای کلمهء اطلس «ازلنت» بکار برده است و بنابراین جغرافی نویسان اسلامی کلمهء اطلس را می دانسته اند. و رجوع به دریای محیط (یا بحر محیط) در فهرست ترجمهء مقدمهء ابن خلدون و ضمیمهء معجم البلدان (اطلس) و اقیانوس و درن شود.
(1) - L'Atlantique.
اطلس باف.
[اَ لَ] (نف مرکب) بافندهء اطلس. آن که پیشهء او اطلس بافی باشد.
اطلس بافی.
[اَ لَ] (حامص مرکب) عمل اطلس باف. بافتن اطلس. || (اِ مرکب) محل بافتن اطلس.
اطلس پوش.
[اَ لَ] (نف مرکب) آن که اطلس پوشد. پوشندهء جامهء اطلس :
شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی
به از یاقوت اطلس پوش و داغ بنده فرمانی.
خاقانی.
اطلس رخ.
[اَ لَ رُ] (ص مرکب) آن که رویی لطیف چون اطلس دارد :
وجود ما که چو تار قصب ضعیف شده
فکنده دور ز اطلس رخان والا بر.
نظام قاری (دیوان البسه ص48).
به آسمان قد دیبا اگر کشد والا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص48).
اطلس شکن.
[اَ لَ شِ کَ] (اِ مرکب) نوعی جامهء پنبه ای. قسمی منسوج. قسمی پارچهء پنبه ای. (یادداشت مؤلف).
اطلس فروش.
[اَ لَ فُ] (نف مرکب)فروشندهء اطلس. || مراد از آتش فروش. (از فرهنگ سکندرنامه). (آنندراج) :
نشسته جوانمردی اطلس فروش
ز خاکستر پیر زن درع پوش.نظامی.
اطلسی.
[اَ لَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به فلک اطلس ای فلک نهم. از فرهنگ سکندرنامه و فرهنگ فرنگ. (آنندراج). || خواجه سرا را گویند. خصی سیاه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || املس(1). (کازمینسکی).
(1) - Satine.
اطلسی.
[اَ لَ] (اِ)(1) قسمی از گُل است. (فرهنگ نظام). یک قسم گل الوان. (ناظم الاطباء) :
اطلسی از جمله گلها خوشتر است
اطلسی چادرنماز دلبر است.ناصرالدین شاه.
و رجوع به گل اطلسی شود.
(1) - Petunia.
اطلسی.
[اَ لَ] (اِخ) در تداول تازیان بر اقیانوس اطلس اطلاق شود. رجوع به اقیانوس اطلس و اعلام المنجد شود.
اطلط.
[اَ لَ] (ع ص / ن تف) داهیة. (متن اللغة). مرد نیک زیرک و رسا. (منتهی الارب): هو اطلط منه؛ او زیرکتر است از آن. (ناظم الاطباء).
اطلمساس.
[اِ لِ] (ع مص) اطلمساس شب؛ تیره شدن آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
اطلنساء .
[اِ لِ] (ع مص) اطلنساء عرق؛ جاری شدن آن بر همهء بدن. (از متن اللغة). روان شدن خوی بر همهء اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). روان گردیدن خوی در تمام بدن. (ناظم الاطباء). || از جایی به جایی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اطلنطیکی.
[اَ لَ] (اِخ) در تداول عربی امروز، اطلسی. اقیانوس اطلس. رجوع به اطلسی و اقیانوس اطلس و اعلام المنجد شود.
اطلنفاء .
[اِ لِ] (ع مص) دوسیدن بزمین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزمین چسبیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
اطلة.
[اَ طِلْ لَ] (ع اِ) جِ طلیل. (متن اللغة) (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به طلیل شود.
اطله.
[اَ طِلْ لَ] (ع اِ) جِ طلیل. (منتهی الارب). رجوع به طلیل شود.
اطله.
[اَ لَهْ] (ع ص) وادٍ اطله؛ وادی بی آب. ج، طُلْه . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطلیطفرس.
[ ] (اِخ) نام یکی از کتب افلاطون است بنقل ثاؤن. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 18 شود.
اطلیطقوس.
[ ] (اِخ) ابن الندیم کتابی بدین نام به افلاطون نسبت می دهد و ندانم مصحف چه کلمه ای است. (یادداشت مؤلف).
اطلیلاء .
[اِ] (ع مص) نیکوسخن شدن. (از متن اللغة) (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
اطلیة.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ طَلی. (منتهی الارب). جِ طَلاء. (ناظم الاطباء). رجوع به طلی و طلاء شود.
اطم.
[اُ] (ع اِ) حصار سنگین. (آنندراج) (منتهی الارب). پناهگاه. ج، آطام. (مهذب الاسماء). کوشک و هر قلعهء سنگین. (ناظم الاطباء). حصن. (از اقرب الموارد). || قصر. || هر خانهء چهارگوش مسطح. ج، آطام، اُطُم. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، آطام، اطوم. (ناظم الاطباء).
اطم.
[اُ طُ / اُ] (ع اِ) قلعه های چند مر اهل مدینه را. ج، آطام و واحد آنها را اَطَمة گویند. (ناظم الاطباء). بمعنی دژهاست و بیشتر حصن های مدینه را بدین نام خوانند و گاه بر جز حصون نیز اطلاق شود. ج، آطام. اوس بن مغراء گوید:
بث الجنود لهم فی الارض یقتلهم
ما بین بصری الی آطام نجرانا.
و زیدبن خیل طایی گوید:
انیخت بآطام المدینة اربعاً
و عشراً یغنی فوقها اللیل طائر
فلما قضی اصحابنا کل حاجة
و خط کتاباً فی المدینة ساطر
شددت علیها رحلها و شلیلها
من الدرس و الشعراء و البطن ضامر.
(از معجم البلدان).
اطم.
[اَ طَ](1) (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || منضم گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). انضمام. (از ذیل اقرب الموارد). || مبتلا شدن بعلت اُطام. (منتهی الارب) (آنندراج). مبتلا گشتن انسان و شتر به بیماری اطام که حبس بول و پشگل است از درد. (از ذیل اقرب الموارد). || گزیدن چنانکه دست خود را. (منتهی الارب).
(1) - در ناظم الاطباء اَطْم بدین معانی آمده است.
اطم.
[اَ] (ع مص) دست خود را گزیدن. (از ذیل اقرب الموارد). گزیدن چنانکه دست خود را(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || افکندن چنانکه پلیدی خویش را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || تنگ ساختن دهانهء چاه را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). || بند کردن و قفل کردن در را. (منتهی الارب).
(1) - در منتهی الارب این معنی ذیل اَطَم آمده است.
اطماح.
[اِ] (ع مص) برداشتن و بلند کردن نگاه را. یقال: اطمح البصر اطماحاً. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). چشم برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). اطماح بصر؛ برداشتن آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
اطمار.
[اَ] (ع اِ) جِ طِمر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغة). جِ طمر، جامهء کهنه و چادر کهنهء غیرپشمین. (آنندراج). و رجوع به طمر شود.
اطمار.
[اِ] (ع مص) برجهانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || داخل کردن اسب همهء نرهء خود را در غلافش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).
اطمار.
[اِطْ طِ] (ع مص) از پس برجستن بر اسب خود. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اطمار بر اسب خویش؛ از پشت برجستن و سوار شدن بر آن. (از متن اللغة).
اطماط.
[اَ] (ع اِ) قسمی از جوز هندی و بندق هندی. (ناظم الاطباء). بندق هندی است که آن را رتَّه گویند، اگر آرد آن را با سرمه بیامیزند و در چشم کشند احولی را ببرد و بعضی گویند باقلای هندی است و آن سخت بود و دانه های سیاه دارد. (برهان) (هفت قلزم). بندق هندی است و آن را رتم گویند. (آنندراج از مخزن الادویه). اطماط و اطموط و اطبوط بلغت بربر. (از اقرب الموارد از ابن بیطار). و رجوع به فرهنگ نظام و اطموط و اطبوط و حماط و جمیز و بندق هندی و رته و اضموط شود.
اطماع.
[اَ] (ع اِ) جِ طَمَع. (دهار) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). جِ طَمَع، بمعنی مرسوم لشکر. گویند: امرهم الامیر باطماعهم. (منتهی الارب) (آنندراج). جِ طَمَع، روزی لشکر. گویند: اخذ الجند اطماعهم؛ ای ارزاقهم. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة): بر عقب آن مطالب به ارزاق و اطلاقات وجوه اطماع آغاز نهادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص73). || اوقات گرفتن مرسوم لشکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اوقات گرفتن لشکر روزی خویش را. (از متن اللغة). و رجوع به طمع شود. || (ص، اِ) جِ طامع. (اقرب الموارد) (متن اللغة). جِ طامع، بمعنی آزمند و حریص. (منتهی الارب). و رجوع به طامع شود.
اطماع.
[اِ] (ع مص) در آز فکندن کسی را. آزمند کردن کسی را. تطمیع. (از متن اللغة). در طمع انداختن. (از کنز) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). امیدوار کردن و آزمند گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به طمع افکندن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به تطمیع شود.
اطمال.
[اِ] (ع مص) اطمال دفتر؛ پاک کردن و محو ساختن آن. (از منتهی الارب). پاک کردن دفتر و محو نمودن آن. یقال: اطمل الدفتر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اطمال کاتب دفتر را؛ زدودن آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
اطمال.
[اِطْ طِ] (ع مص) اطمال آنچه در حوض باشد (بصورت مجهول)؛ بیرون آوردن آنچه در آن است و فرونگذاشتن قطره ای در آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). برآوردن آنچه در حوض و چاه بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اطمام.
[اِ] (ع مص) وقت بریدن موی رسیدن. گویند: اَطَمَّ شعره. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اطمام شعر فلان؛ هنگام ستردن آن فرارسیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). استطمام. (اقرب الموارد) (متن اللغة). به ستردن آمدن موی. (تاج المصادر بیهقی).
اطم الاضبط.
[اُ طُ مُلْ اَ بَ] (اِخ) نام قلعه ای است به یمن که گویند آن را اضبط بن قریع بنا کرد پس از تاراج صنعاء. (از منتهی الارب). حصن هایی است بنام اضبط بن قریع بن عوف بن کعب بن سعدبن زید مناة بن تمیم که بر اهل صنعاء بتاخت و آنگاه که بر آنان چیره گشت و آنجا را تسخیر کرد در آن شهر حصنهایی بساخت و این ابیات در این باره به وی منسوب است:
و شفیت نفسی من ذوی یمن
بالطعن من فی اللبات و الضرب
قتلتهم و ابحت بلدتهم
و اقمت حولا کاملا اسبی.
(از معجم البلدان) (از مراصدالاطلاع).
اطمئنان.
[اِ مِءْ] (ع مص) اطمینان. رجوع به اطمینان شود.
اطمحرار.
[اِ مِ] (ع مص) نوشیدن چنانکه آکنده شود و وی را زیان نرساند. (از متن اللغة). اطمحرار و اطمخرار؛ نیک نوشیدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
اطمخرار.
[اِ مِ] (ع مص) لغتی (لهجه ای) است در اطمحرار. (از متن اللغة). رجوع به اطمحرار شود.
اطمر.
[اُ مُرر] (ع ص) اسب نیک رو. یا اسب آمادهء جستن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طِمِرّ. اسب جواد و بقولی اسب آمادهء جستن. (از اقرب الموارد).
اطمر.
[اَ مَ] (ع ن تف) جهنده تر.
- امثال: اطمر من برغوث. (یادداشت مؤلف).
اطمع.
[اَ مَ] (ع ن تف) طامع تر. پرطمع تر. آزمندتر.
- امثال: اطمع من اشعب.
اطمع من طفیل.
اطمع من فلحس.
اطمع من قالب الصخرة.
اطمع من مقمور.
اطموط.
[اَ] (ع اِ) اسم بربری رته است و فوفل را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). کشت بر کشت را گویند. (تحفهء حکیم مؤمن) (قرابادین) (قانون ابوعلی چ تهران ص14). بمعنی اطماط است که بندق هندی باشد. (برهان) (از آنندراج) (هفت قلزم). رته یعنی بندق هندی و بر فوفل نیز اطلاق شود. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). لفظ مذکور معرب از زبان بربری است. (فرهنگ نظام). و در ترجمهء صیدنه آمده است: رازی گوید او را اطماط گویند و بعضی گویند او دارویی است که منبت او روم است و بعضی گفته اند باقلای هندی است و بر وی نقطه های سیاه باشد و جرم او سخت باشد شبیه به سنگی که در رومی او را اکتکمت گویند و هم او گوید داروی هندی است و قوت او چون قوت بوزیدان است و دیگری گوید: گرم است در دوم و تر است در اول و قوت او بقوت بوزیدان ماند و در بهق سیاه استعمال کنند و قوهء باه را زیاده کند. (از ترجمهء صیدنه). و در اختیارات بدیعی آمده است: صاحب جامع گوید: اطموط و اطماط و اطبوط هر سه بندق هندی است که آن را رته خوانند و صاحب منهاج گوید: دوایی هندی است بقوت بوزیدان و همو گوید که: [ برخی ] گویند اکتکمت است و این سهو است و خطا. و صاحب جامع گوید: بعضی گویند فوفل است. و همو گوید که خطا است و مؤلف گوید: آنچه محقق است نوعی از باقلای هندی است. سخت بود و نقطه های سیاه بر وی و بصلبی شبیه بود به بندق هندی... (از اختیارات بدیعی).
اطمة.
[اَ طَ مَ] (ع اِ) حصن. ج، آطام. (اقرب الموارد از تاج العروس). واحد اطم یعنی یک قلعه از قلعه های مدینه. (ناظم الاطباء). و رجوع به آطام و اطم شود.
اطمة.
[اَ مَ] (ع اِ) دودشده. بخار. ج، آطام. (از دزی ج1).
|| آتشفشانی نزدیک دریای هند. (از نخبة الدهر دمشقی).
|| اطمة البرکان؛ جزیره ای است نزدیک سیسیل که در آن کوهی آتشفشان است. (از نخبة الدهر دمشقی).
اطمی.
[اَ ما] (ع ص) باریک لب. (زوزنی). سیه لب. (مؤید الفضلاء). در متن چنین است و صحیح اظمی است. رجوع به اظمی شود.
اطمیثا.
[اَ] (معرب، اِ) قیصوم است. (فهرست مخزن الادویه). اطمیسا. رجوع به اطمیسا شود.
اطمیسا.
[اَ] (معرب، اِ) بلغت یونانی نوعی از بوی مادران باشد. گویند گسترانیدن آن در خانه گزندگان موذی را بگریزاند و آن را بعربی قیصوم خوانند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). برنجاسف. برنجاسپ. بوی مادران. بهندی مارکنده. (الفاظ الادویه). مأخوذ از زبان یونانی، قسمی از بومادران که بتازی قیصوم گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اطمیثا و قیصوم شود.
اطمینان.
[اِ] (ع مص) اطمئنان. اطمینان به چیزی؛ آرامیدن و قرار گرفتن بدان. و فی الحدیث عن النبی (ص) فی تعلیم الصلوة: ثم ارکع حتی تطمئن راکعاً ثم ارفع حتی تعتدل قائماً ثم اسجد حتی تطمئن ساجداً. (از منتهی الارب). طمأنینة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به طمأنینة شود. آرامیدن. (از ترجمان تهذیب عادل) (مجمل اللغة) (مؤید الفضلاء). آرامیدن و قرار گرفتن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). سکون. آرامی. (زمخشری). بیارامیدن. قرار گرفتن. (یادداشت مؤلف). آسایش. آرامش. استراحت. تسکین. آسودگی. قرار و آرام. خرسندی و خوشنودی. امنیت. خاطرجمعی و اعتماد و اعتقاد. تیقن. اعتبار. کفالت و ضمانت. اعتماد خاطر. عدم تشویش. (ناظم الاطباء). استواری. (یادداشت مؤلف). بی گمانی.
- اطمینان بخش؛ مطمئن کننده. مایهء یقین و بی گمانی.
- اطمینان حاصل کردن؛ مطمئن شدن. یقین کردن. خاطرجمع گشتن.
- اطمینان خاطر؛(1) یقین داشتن. آرامش دل. آرمیدن فکر و اندیشه و خیال. نگرانی نداشتن.
- اطمینان دادن؛ خاطرجمعی دادن. امنیت دادن. (ناظم الاطباء).
- اطمینان داشتن؛ مطمئن بودن. اعتماد داشتن.
-اطمینان قلب کسی به چیزی یا کسی؛آرامش یافتن و اعتماد کردن بدان. (از متن اللغة).
- اطمینان نفس؛ جمعیت خاطر. طمأنینه. سکون خاطر. آرامش خیال.
-اطمینان یا اطمئنان به چیزی؛ آرام گرفتن و ایمن شدن بدان. (از اقرب الموارد).
- اطمینان یافتن؛ خاطرجمع شدن. (ناظم الاطباء). طمأنینه پیدا کردن. مطمئن شدن.
|| اطمینان از انجام دادن کاری؛ فروگذاشتن آن. ترک کردن آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اطمینان فلان در حال نشستن؛ مستقر شدن وی در نشستن خویش. || اطمینان زمین؛ منخفض شدن آن. پست شدن آن. (از متن اللغة). || سخت شدن از پیری. (زوزنی).
(1) - La securite.
اطناء .
[اِ] (ع مص) چون مهموز باشد، میل کردن بسوی منزل و جای باش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || رفتن بسوی حوض پس نوشیدن آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || رفتن بسوی فرش پس خفتن بر آن از جهت سستی و کسالت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). میل کردن کسی بطرف فرش و از جهت سستی خوابیدن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). گراییدن کسی به طنو یعنی بساط و خوابیدن بر آن از کسالت. (از متن اللغة) (از منتهی الارب). || هذه حیة لاتطنی ء؛ یعنی این ماری است که جان بدر نبرد گزیده شدهء آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). حیة لاتطنی؛ یعنی باقی نمی ماند گزیدهء آن. (منتهی الارب). باقی نماندن لدیغ مار. در مهموز هم این معنی آمده است. (از اقرب الموارد)(1). || (2)در جای کشتنگاه زخم رسانیدن فلان را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || اصابت کردن به شوای کسی، یعنی در جز کشتنگاه کسی(3)اصابت کردن. به جز مقتل کسی اصابت کردن. (از اقرب الموارد). || اطناء کسی؛ خواهش کردن وی بطرف تهمت و شک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گراییدن کسی به تهمت و ریبت. (از اقرب الموارد). میل کردن به ریبت. (از متن اللغة). || درگذشتن در نافرمانی و تباهی. (منتهی الارب). فرورفتن در فجور و ادامه دادن آن. (از اقرب الموارد). اطناء کسی در فجور خویش؛ فرورفتن وی در آن. (از متن اللغة). || برچفسیدن سپرز و شش به پهلو از تشنگی. (منتهی الارب). چسبیدن طحال و ریهء کسی به دنده های جانب چپ وی. (از اقرب الموارد). || خریدن. (منتهی الارب). || خریدن نخل کسی را. (از متن اللغة). || فروختن. (منتهی الارب). || درخت یا ثمر نخل را فروختن. (از اقرب الموارد). نخل خود را فروختن. (از متن اللغة). از اضداد است. (از متن اللغة) (منتهی الارب). || مبتلا شدن شتر به عظم طحال. (از متن اللغة).
(1) - صاحب متن اللغة و برخی از لغت نویسان دیگر این معنی را تنها در مهموز آورده اند.
(2) - در این معانی یایی است.
(3) - شوی؛ هر عضو که نه جای قتل باشد. (از منتهی الارب). و بنابراین با معنی صاحب منتهی الارب و ناظم الاطباء مغایر است.
اطناء .
[اِطْ طِ] (ع مص) اطناء درخت؛ فروختن آن. || خریدن درخت. ضد است. (از اقرب الموارد). خریدن درخت. (از متن اللغة).
اطناء .
[اَ طِنْ نا] (ع اِ) جِ طنین. (از ناظم الاطباء).
اطناب.
[اَ] (ع اِ) جِ طنب. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ طُنُب، بمعنی طناب که سراپرده های خیمه بدان بسته شود. (آنندراج). رسنهای خیمه. (از منتخب). (از غیاث اللغات). جِ طُنُب و طُنب. (متن اللغة). رسنهای دراز از ریسمانهای خیمه و رسنهای کوتاه که بدان دامن خیمه به میخ بندند. (از متن اللغة) : در حضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص338). و رجوع به طُنب و طُنُب شود. || اشعهء خورشید. (از متن اللغة). کشیدن خورشید اطنابش را؛ طلوع کردن آن. (از اقرب الموارد). || دراز کشیدن خورشید شعاع را؛ غروب کردن آن. (از اقرب الموارد).