لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اطناب.


[اِ] (ع مص) سخت وزیدن باد در غبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطناب باد؛ بشدت وزیدن آن در غبار. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || پی یکدیگر رفتن شتران. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رسیدن برخی از شتران به برخی در سیر. (از متن اللغة). || دور و دراز رفتن نهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطناب نهر؛ دور شدن جریان آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اطناب در دویدن؛ رفتن به اجتهاد و مبالغه. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || بلاغت آوردن شاعر در وصف و مبالغه کردن مدح باشد یا ذم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطناب در وصف؛ مبالغه کردن و اجتهاد در آن و اطناب در سخن؛ مبالغه کردن و راه دور رفتن در آن. (از متن اللغة). اطناب شاعر و جز وی در سخن؛ بلاغت آوردن در وصف خواه مدح باشد و خواه ذم و مبالغه کردن در کلام. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || دراز کشیدن عبارت و لفظ را. خلاف ایجاز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراز گفتن سخن و بسیار گفتن. و با لفظ آوردن و دادن و رفتن مستعمل. (آنندراج). دراز کردن و طول دادن در کلام. (فرهنگ نظام). طول کلام و مبالغهء در آن و اغراق. (ناظم الاطباء). و در بهار عجم نوشته که اطناب به لفظ دادن و آوردن و رفتن مستعمل. (غیاث). مبالغت کردن در سخن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). بسیار گفتن. (زوزنی). دراز کردن سخن را. (یادداشت مؤلف). و در تداول علم معانی، گزاردن مقصود به بیشتر از عبارت متعارف است. (از تعریفات جرجانی). خبر دادن به مطلوب یعنی معشوق به سخنی دراز است زیرا مقصود متکلم فزونی سخن در نزد مطلوب است از اینرو که مایهء فزونی نظر وی گردد. و نیز گفته اند اطناب لفظ زاید بر اصل مقصود است. (از تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از جرجانی آرد: اهل بلاغت گویند: اطناب و ایجاز مهمترین انواع بلاغت است چنانکه از برخی آورده اند که گفته است: بلاغت عبارت است از اطناب و ایجاز و صاحب کشاف آرد: همچنانکه بلیغ باید در مورد اجمال به ایجاز سخن پردازد، سزاست که وی در جای تفصیل نیز سخن را بسط دهد چنانکه هنگام سخن گفتن با محبوب سخن را بدرازا می کشانند زیرا فزونی سخن گفتن مایهء درازی مصاحبت و فزونی توجه محبوب می گردد همچون پاسخ موسی دربارهء پرسش حق تعالی: «ما تلک بیمینک یا موسی؟» که گفت: «هی عصای اتوکأ علیها و اهش بها علی غنمی و لی فیها مآرب اخری(1)» - انتهی. و دربارهء اینکه آیا مساوات واسطهء میان ایجاز و اطناب است و اگر هست آیا داخل در ایجاز می باشد یا نه؟ اختلاف نظر است. سکاکی و گروهی مساوات را واسطه می دانند ولی آن را نه ناپسند دانند و نه مذموم، زیرا مساوات را به سخنان متعارف مردم عامه تفسیر کرده اند که گفتار آنان جنبهء بلاغت ندارد و ایجاز را عبارت از ادای مقصود به کمتر از گفتار متعارف دانسته و اطناب را به ادای سخن به بیشتر از حد متعارف تعریف کرده اند. و ابن اثیر و گروهی مساوات را واسطه نمی دانند و گویند: ایجاز تعبیر کردن از مقصود به لفظی غیرزاید، و اطناب به لفظی زایدتر است. و قزوینی گوید نزدیکتر بصواب آن است که گفته شود: شیوهء تعبیر پسندیده آن است که مقصود را یا بلفظی مساوی با اصل مراد ادا کنند و یا با کمتر از آن، اما وافی به مقصود، و یا زاید بر آن برای فایده ای. نخست را مساوات و دوم را ایجاز و سوم را اطناب گوییم... و نیز سکاکی برای ایجاز دو معنی قائل شده است: یکی آن که سخن کمتر از تعبیر متعارف باشد و دیگر آن که کمتر از حدی باشد که مقتضی ظاهر مقام است و میان ایجاز و اختصار تفاوتی نیست... و برخی بر آنند که اطناب همان اسهاب است ولی حقیقت آن است که اسهاب اخص از اطناب است زیرا اسهاب چنانکه تنوخی و دیگران گفته اند عبارت از تطویل سخن است خواه برای فایده ای باشد و خواه نباشد.
اقسام اطناب:اطناب بر دو گونه است:
الف - اطناب بسط که عبارت از فزونی و تکثیر جمله ها است همچون آیهء: «ان فی خلق السموات و الارض» (قرآن 2/164) تا آخر آیه در سورهء بقرة، که در آن رساترین و بلیغ ترین اطناب است زیرا خطاب با ثقلین و در هر عصر و زمانی به عالم و جاهل و مؤمن و کافر و منافق است.
ب - اطناب بشیوه های دیگر و دارای انواع بسیار است بدینسان: 1- درآمدن یک یا چند حرف تأکید. 2- داشتن حرفهای زاید. 3- تأکید. 4- تکریر (یا تکرار). 5- صفت. 6- بدل. 7- عطف بیان. 8- عطف یکی از دو مترادف بر دیگری (یا عطف تفسیری). 9- عطف خاص بر عام و برعکس. 10- ایضاح پس از ابهام. 11- تفسیر. 12- گذاردن اسم ظاهر بجای ضمیر. 13- ایغال. 14- تذییل. 15- طرد و عکس. 16- تکمیل مسمی به احتراس. 17- تتمیم. 18- استقصاء. 19- اعتراض. 20- تعلیل که فایدهء آن تقریر است... (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان کتاب ذیل «اطناب» و «ایجاز» و «مساوات» و «اسهاب» شود :شیر... در اعزاز و ملاطفت او [گاو] اطناب نمود. (کلیله و دمنه). و از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله و دمنه). و آن اطناب و مبالغت مقرون بلطایف و ادوات از داستان شیر و گاو اتفاق افتاده است. (کلیله و دمنه). و ذکر این معنی از آن شایع تر است که در آن بزیادت و اطناب حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
چون خیمهء ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب.
خاقانی.
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل الله آید از اطناب.
خاقانی.
از این شیوه اطناب تمام بنوشت و سر نامه ببست و بدست غلام بداد. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص345). در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی ء و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر بسر آوردی. (ایضاً ص 460). چه اختصار در سیاقت و نظم اولی است از اطناب و اکثار. (تاریخ قم ص183).
بمدح او همه اطناب خوشتر است ارچه
مثل بود که ز اطناب به بود ایجاز.قاآنی.
- اطناب آوردن؛ سخن دراز گفتن. اطالهء کلام. مبالغت کردن :
بدین عمری که تا نگشوده ای لب بایدت بستن
که جز طول امل در گفتگو اطناب می آرد.
واله هروی (از آنندراج).
- اطناب دادن؛ طول دادن سخن. اطالهء کلام. مبالغت کردن در گفتار :
هر خطبه ای را ای خطیب ایجاز واجب دیده ای
امروز در رویش نگر اطناب ده تحمید را.
میر حسن دهلوی (از آنندراج).
- اطناب کردن؛ مبالغت کردن در سخن. اطالهء کلام کردن. پرگویی کردن. سخن دراز آوردن. شیوهء اطناب برگزیدن. در تداول عامه، روده درازی کردن :
کردم اطناب و گفته اند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار.خاقانی.
رجوع به اطناب شود.
- اطناب ممل و ایجاز مخل.؛ رجوع به ایجاز و اطناب و مساوات شود.
(1) - قرآن 2/17 و 18.


اطنابة.


[اِ بَ] (ع اِ) سایبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سایه وان. (مهذب الاسماء). خانهء بزرگ مویین. (لغت خطی). مظلة. (اقرب الموارد). || دوال که بر سر زه کمان بود. (مهذب الاسماء). || دوال که بر قبضهء کمان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دوالی که به کمرساز(1) بندند. یقال: شدّ اطنابة الابزیم. ج، اطانیب. (اقرب الموارد).
(1) - کمرساز زبان مانندی است که در سر کمربند باشد و در حلقهء سر دیگر بند گردد که بتازی آن را ابزیم گویند. (از منتهی الارب ذیل ابزیم).


اطنابة.


[اِ بَ] (اِخ) نام زنی بود و ابن اطنابه پسر آن زن که شاعر بود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و عمروبن اطنابه پسر آن زن است. (آنندراج). نام زنی از بنی کنانة بن قیس بن جسربن قضاعة. و عمرو پسر وی شاعر مشهوری بود و نام پدر عمرو زید مناة بود. (از تاج العروس). و رجوع به بلوغ الارب ج2 ص133 شود.


اطناخ.


[اِ] (ع مص) ناگوارد آوردن چیز را. (ناظم الاطباء). بناگوارد آوردن کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب). به تخمه آوردن. (از اقرب الموارد). اطناخ چربی؛ به تخمه آوردن کسی را. (از متن اللغة).


اطناف.


[اَ] (ع اِ) جِ طَنف و طُنف و طَنَف و طُنُف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). تندی از کوه بیرون برآمده و آنچه برآید از کوه و سر کوه. (آنندراج). رجوع به کلمه های مذکور شود. || جِ طُنُف، افریز(1) دیوار یا آنچه از خارج مشرف بر بنا باشد و آن را کنة خوانند. و مجمع مصر آن را بر افریزی که بسیار نمایان باشد اطلاق کرده است که بفرانسه مارکیز(2) خوانند. و مجمع شیخ محمد عبده طنف را بر محلی که امروز بالکن می نامند اطلاق کرده است. (از متن اللغة).
(1) - افریز؛ آنچه از دیوار برآمده باشد مانند سنگی که در جرزهای کوچه بکار می گذارند تا از صدمه محفوظ باشد. (ناظم الاطباء).
(2) - Marquise.


اطنان.


[اَ] (ع اِ) جِ طُنّ. (اقرب الموارد) (متن اللغة). جِ طَنّ و طُنّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ طُن، اندام. (آنندراج). رجوع به طَن و طُن شود.


اطنان.


[اِ] (ع مص) اطنان ساق و ذراع به شمشیر؛ بریدن آنها بسرعت. (از متن اللغة). اطنان ساق؛ بریدن آن و مقصود آوای بریدن است. و گویند: ضربه فاطنّ ذراعه و اطنت ذراعه اذا ندرت لانها تطن عن ذلک. (از اقرب الموارد). بریدن. گویند: ضربه بالسیف فاطن ساقه؛ ای قطعها. قال بعضهم یراد بذلک صوت القطع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بریدن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || اطنان تشت و جز آن؛ به آوا آوردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). به بانگ آوردن تشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). به بانگ آوردن مس و روی و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). به بانگ آوردن رویینه و غیر آن. (مؤید الفضلاء). به آواز آوردن. (زوزنی).


اطنب.


[اَ نَ] (ع ص) دراز. || سست پا. || درازپشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤنث: طَنْباء. (منتهی الارب).


اطنعش.


[اِ نَ عَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) به لهجهء عامیانهء مردم بغداد بر اثنی عشر اطلاق شود. رجوع به نشوءاللغة ص68 شود.


اطنف.


[اَ نَ] (ع ص) بصورت صیغهء تعجب بدین سان آید: ما اطنفه؛ چه کم خوار و ناخواهان و کم مال است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چقدر زاهد است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).


اطنوس آمدی.


[اِ سِ مِ] (اِخ) ابن ابی اصیبعه در ذیل طبقات اطبای اسکندرانیان و اطبای مسیحی معاصر آنان و دیگر اطبا آرد: اطنوس آمدی صاحب کناش معروف ببقوقویا و... که بیشتر کتب آنان موجود است و رازی بسیاری از سخنان آنان را در کناش کبیر جامع خویش بنام الحاوی نقل کرده است. (از عیون الانباء ج1 ص109). صحیح اطیوس است. رجوع به اطیوس آمِدی شود.


اطنه.


[اَ نَ] (اِخ) مدینة الحکما که پایتخت یونان باشد. (ناظم الاطباء). بیونانی نام شهری است که به عربی آن را مدینة الحکما خوانند. (آنندراج). معرب آتن است. رجوع به آتن و آطن و اطینا و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ص188 شود.


اطواء .


[اَطْ] (ع اِ) جِ طوی، چاه با سنگ بنا شده. (از معجم البلدان) (از متن اللغة). رجوع به طَویّ شود.


اطواء .


[اِطْ] (ع مص) نخوردن چیزی را و گرسنه داشتن خود را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).


اطواء .


[اَطْ] (ع اِ) اطواء ناقه؛ نوردهای پیه کوهان ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


اطواء .


[اِطْ طِ] (ع مص) پیچیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انطواء. (اقرب الموارد). و رجوع به انطواء و طَوی شود.


اطواء .


[اَطْ] (اِخ) دهی است به یمامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قریه ای است در قرقری از سرزمین یمامه دارای نخلستان ها و کشتزارهای بسیار. (از معجم البلدان).


اطواء .


[اَطْ] (اِخ) ابوزیاد گوید: و از آبهای عمروبن کلاب اطواء است که در کوهی بنام شراء واقع است. (از معجم البلدان).


اطواب.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طوب، آجر و آن جمع قله است. (از معجم البلدان).


اطواب.


[اَطْ] (اِخ) از قرای فیّوم است. و نام آن هنگام فرمانروایی عبدالله بن سعدبن ابی سرح بر مصر آمده است و در مصر شنیدم که اطواب و فیوم از اعمال بهنسا از نواحی مصر است و دو موضع مزبور نزدیک به یکدیگراند. (از معجم البلدان).


اطواخ.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طوخ، بمعنی دم. دنبال. || کلمهء دخیل است که در روزگار دولت ممالیک داخل عربی شده است. در آن هنگام رسم بود که در پیشاپیش صاحبان پایگاههای بلند جزو موکب آنان نیزه ای می بردند که بر فراز آن کره ای زرین بود و رتبهء کسان را نشان می داد چنانکه بر نیزهء موکب وزیر سه طوخ بود. (از متن اللغة).


اطواد.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طَود. (دهار). جِ طود، کوه یا کوه بزرگ. (آنندراج) (منتهی الارب). جِ طود، کوه. (هفت قلزم). || توده های ریگ. (هفت قلزم) (از متن اللغة). و رجوع به طود شود.


اطوار.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طور. (ناظم الاطباء) (ترجمان ترتیب عادل ص67). جِ طور، یک بار. قال الله تعالی «خلقکم اطواراً» قال الاخفش: ای طوراً نطفة و طوراً علقة و طوراً مضغة. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). جِ طور، بمعنی تارة، یقال: اتیته طوراً بعد طورٍ؛ یعنی یک بار پس از بار دیگر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || انواع و اصناف گویند. الناس اطوار؛ ای اصناف مختلفون. (از منتهی الارب)؛ یعنی مختلف اند بر حالات گوناگون و در تاج: ای اصناف. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود. || جِ طور. حالتها و کیفیتها. (فرهنگ نظام). حالات و هیئتها. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود :
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولایت است ز اطوارش.ناصرخسرو.
آنگاه پروردگار قدرت در اطوار امشاج قد و قامت و عرض و طول و هیئت او ترتیب فرماید. (قصص الانبیاء ص11). یکی آن که پادشاه که تا ابد باقی باد، چون در احوال و اطوار اسلاف ملوک و سلاطین و بسطت ملک و نفاذ حکم و جلالت قدر و کامکاری و فرمانروایی ایشان نگرد... بصیرت او در امضاء این معنی باقی تر گردد. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص7).
بنما در بساط فرش رخوت
سالکان مسالک اطوار.
نظام قاری (دیوان البسه ص23).
|| ادوار و ازمنه. || طریقه ها و روشها. || طرق و راهها. || امثال و اعمال. (ناظم الاطباء).
- اطوار حمیده؛ کردارها(1) و اعمال ستوده. (ناظم الاطباء).
- اطوار سیاه؛ کردارهای زشت. (ناظم الاطباء).
- اطوار ناهموار؛ کردارهای بد و نامناسب. (ناظم الاطباء).
- اطوار نکوهیده؛ کردارهای زشت و ناستوده. (یادداشت مؤلف).
|| رسمها و عادتها. (ناظم الاطباء). || مأخوذ از تازی، در پارسی بمعنی حرکات و اداهای رقص. مثال: اطوار درنیاور. (از فرهنگ نظام). و رجوع به اطفار شود. در تداول عامه، اطفار گویند. || قدرها. حدها. (از اقرب الموارد).
- اطوار سبعة؛ کنایه از مراتب هفتگانه. (انجمن آرای ناصری). و صاحب کشاف گوید: در اصطلاح اهل تصوف عبارت از: طبع. نفس. قلب. روح. سرّ خفی و اخفی. کما فی شرح المثنوی. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - در متن، کردکار است.


اطوارین.


[اَطْ] (اِخ) نام جزیره ای است در دریای محیط که اجنه در آن ساکنند. ابوالمعانی :
ندارد هیچ الفت با کسی آن بدسرشت اما
رود با جنیان ساکن شود در کوه اطوارین.
(از لسان العجم شعوری ج1 ص121).


اطواس.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طاوس. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از منتهی الارب). جِ طاوس، پرنده ای است خوشرنگ از پرندگان. (آنندراج). و رجوع به طاوس و طواویس شود. || جِ طَوس، بمعنی قمر و هلال. (از متن اللغة).


اطواسنا.


[اَطْ سِ] (ع اِ) با این ضبط در متنی(1) بدینسان تعریف شده است: استشعار الطراوة لصغرالسن من اجل الغضاضة التی تلزمه یقال طرؤ اللحم و غیره بالهمزة و طرو بالواو و طری بالیاء طراوة و طراءة ضد ذبل. (از دزی ج1 ص28). صورت کلمه با این معنی به هیچ رو سازگار نیست جز اینکه بتحریف یا لهجهء خاصی قائل شویم.
(1) - GL mamc.


اطواط.


[اَطْ] (ع ص، اِ) جِ طوط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). رجوع به طوط شود. || جِ طائط. (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به طائط شود.
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة جِ طائط است نه طوط.


اطواق.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طوق، گردن بند و هرچه گرد چیزی دیگر باشد. (فرهنگ نظام) (از آنندراج). جِ طوق، گردن بند و هرچه گرد گیرد چیزی را(1). (منتهی الارب). || شیر یا آبی || هر آنچه گرد چیزی را فرا گیرد. و رجوع به طوق شود.
که در درون ثمر نارجیل است و هو مسکر جداً معتد ما لم یبرز شاربه للریح فان برز افرط سکره و اذا ادامه من لم یعتده افسد عقله فان بقی الی الغد کان اثقف خل. (منتهی الارب). شیر نارجیل، گویند بشدت مسکر است. (ناظم الاطباء). شیر نارگیل و آن نوشابه ای است مست کننده بحد اعتدال و اگر کسی که بنوشیدن آن معتاد نباشد بدان ادامه دهد خرد وی تباه گردد. (از متن اللغة). و صاحب اقرب الموارد بدینسان آرد: شراب الاطواق؛ شیر نارگیل که مسکر شدیدی است. و رجوع به مفردات ابن بیطار در ذیل کلمهء نارجیل شود. || افریز. (از متن اللغة). رجوع به کلمهء مزبور شود. || جِ طاق. رجوع به طاق شود. || جِ طائق. (متن اللغة). رجوع به طائق شود.
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة بصورت دو معنی بدین سان آمده است: جِ طَوق، زیوری است برای گردن که آن را احاطه کند.


اطواق الذهب.


[اَطْ قُذْ ذَ هَ] (اِخ) نام کتابی است از زمخشری در مواعظ و خطب. رجوع به اعلام المنجد شود.


اطوال.


[اِطْ] (ع مص) دراز کردن چیزی را. اطالة: صددت فاطولت الصدود. (از اقرب الموارد). رجوع به اطالة شود. دراز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة). || بچگان درازبالا آوردن زن یا زاییدن یک فرزند بلندبالا را. (از منتهی الارب) (آنندراج).


اطوال.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طول. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به طول شود.


اطور.


[اَطْ وَ] (ع اِ) حد و طرف چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اطور.


[ ] (اِخ)(1) (جزیرهء...) مستوفی آرد: در آن (جزیره) سگساران اند. رجوع به نزهة القلوب ص 230 شود.
(1) - ن ل: اطرور.


اطوردسیوس.


[ ] (اِخ) رجوع به اطهورسفس شود.


اطورین.


[اَطْ وَ رَ] (ع اِ) (به صیغهء تثنیه) دو کرانه، یقال: بلغ فی العلم اطوریه؛ ای اوله و آخره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). و رجوع به اَطوَرین بصورت جمع شود.
(1) - صاحب اقرب الموارد آرد: بلغ فلان فی العلم اَطوَرَیه بر تثنیه و گاه اَطوَریه بصورت جمع سالم؛ یعنی دو کرانه یا اول و آخر آن، بعبارت دیگر رسید به نهایت و اقصای آن و این عبارت مثل است. و رجوع به متن اللغة شود.


اطورین.


[اَطْ وَ] (ع اِ) (بصورت جمع سالم) کرانه ها. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سختی و بلا: لقی منه الاطورین؛ سختی دید از وی. و بلغ فی العلم اطوریه(1)؛ در علم به کرانه های آن رسید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه مانند اقورین و امرین. (از متن اللغة).
(1) - در ناظم الاطباء بطور مستقل هم کلمه اطوریه (بدون هیچ گونه ضبطی) که جمع یا تثنیهء کلمهء اطور در حال اضافه است و ناگزیر «ن» حذف می شود، بدین سان آمده است: اطوریه، یعنی در علم بکرانه های آن رسید. و گویا درست نباشد زیرا با یاد نکردن: بلغ فی العلم... معنی کلمه بصورت فعل ماضی غلط است و مصدر جعلی هم نیست که لااقل بتوان گفت مراد اَطوَریَّة است و البته چنین صورتی هم در هیچ متنی دیده نشد.


اطوع.


[اَطْ وَ] (ع ن تف) فرمانبردارتر و مطیع تر. (ناظم الاطباء). طائع تر: ماخلق شیئاً الا هو اطوع من بنی آدم. (حدیث). ارخصها لحماً و اطوعها اه. (مافروخی در صفت اصفهان).
- امثال: اطوع من ثواب. رجوع به ثواب شود. و اطوع من فرس.
اطوع من کلب.
هو اطوع السنان. (یادداشت مؤلف).


اطوق.


[اِطْ طَوْ وُ] (ع مص)(1) پوشیدن طوق. (از متن اللغة). تَطَوُّق. (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به تطوق شود.
(1) - بقلب و ادغام. (از اقرب الموارد).


اطوکش.


[اُ کَ / کِ] (نف مرکب) صورت نادرست اتوکش است. رجوع به اتو و اتوکش و اتو کشیدن و اتوکشی شود.


اطول.


[اَطْ وَ] (ع ن تف) درازتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درازتر و طولانی تر. (فرهنگ نظام). مقابل اقصر. طویل تر. بلندتر. مقابل اعرض. مؤنث: طولی. ج، اَطاوِل. (از اقرب الموارد).
- امثال: اطول ذماء من الافعی.
اطول ذماء من الخنفساء.
اطول ذماء من الضب.
اطول صحبة من ابنی شمام.
اطول صحبة من الفرقدین.
اطول صحبة من نخلتی حلوان.
اطول من الدهر.
اطول من السکاک.
اطول من السنة الجدبة.
اطول من الفلق.
اطول من اللوح.
اطول من شهرالصوم.
اطول من طنب الخرقاء.
اطول من ظل الرمح.
اطول من فراسخ دیر کعب.
اطول من یوم الفراق.
اطول وفاء من الحیة.
عصاالجبال اطول. (یادداشت مؤلف).
|| فاضلتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فزونتر. (ناظم الاطباء). ج، اَطاوِل. (منتهی الارب) (آنندراج). || (ص) بعیر اطول؛ شتر که لفچ برین او دراز بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتری که لب بالای آن دراز باشد. (از اقرب الموارد).


اطول.


[اَطْ وَ] (اِخ) علی اطول رجوع به علی قسطمونی و علی اطول قره باش شود.


اطولوقس.


[اُ قُ] (اِخ)(1) ریاضیدان یونانی (آسیای صغیر) در قرن چهارم قبل از میلاد صاحب دوائر معروف: الکرة المتحرکة(2) و کتاب الطلوع و الغروب(3) که هر دو به عربی ترجمه و کتاب اول بدست یعقوب بن اسحاق الکندی اصلاح شد. این هر دو کتاب اکنون نیز در دست است. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف صفا ص104). و رجوع به حاشیهء التفهیم ص31 و 32 و ص349 و 350 تاریخ علوم عقلی شود.
(1) - Autolycos de Pythane در تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی کلمه بدین صورت آمده است: اوطولوقوس و صورت متن مأخوذ از حاشیهء التفهیم چ همایی صص31 - 32 است.
(2) - La sphere en mouvement.
(3) - Levers et couchers des astres.


اطوم.


[اَ] (ع اِ) سنگ پشت دریایی ستبرپوست. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ج، آطِمَة، اُطُم. (اقرب الموارد) (دائرة المعارف فرید وجدی). || نوعی ماهی دریایی و نام دیگر آن حنفاء است. (لغت خطی). رجوع به حَنفاء شود. نوعی از ماهی سطبرپوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ماهیی است در دریا. (مهذب الاسماء). || ناقة البحر(1). (قاموس عصری عربی به انگلیسی). || گاو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خارپشت. || صدف. || کمان سخت که زه آن متصل به قبضه باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || جِ اُطُم. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به اطم شود.
(1) - Dugong.


اطوم.


[اُ] (ع اِ) جِ اُطُم. (ناظم الاطباء). رجوع به اطم شود.


اطهاء .


[اِ] (ع مص) اطهاء مرد؛ مهارت یافتن وی در صناعت خویش. (از اقرب الموارد). زیرک و رسا گردیدن در پیشه و کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1). || ماهر شدن در صناعت آشپزی. (از متن اللغة).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط اطهار چاپ شده است.


اطهار.


[اَ] (ع اِ) جِ طُهر، طهارت، نقیض نجاست. نقیض حیض. (از متن اللغة). جِ طهر، پاکی از حیض و جز آن. ایام پاکی زن از حیض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روزهای رهائی زن از حیض. (از متن اللغة). و رجوع به طُهر شود. || (ص، اِ) جِ طاهر. (متن اللغة) (ناظم الاطباء). جِ طاهر، پاکیزه. (منتهی الارب) (آنندراج). پاکها و پاکیزه ها. (فرهنگ نظام). رجوع به طاهر شود.
- ائمهء اطهار؛ امامان پاک و معصوم. دوازده امام شیعیان.
- دین اطهار؛ دین پاکان :
خدایگان زمان و زمین مظفر دین
که ظاهر است بر اعلاء دین اطهارش.
سعدی.


اطهار.


[اِطْ طِ] (ع مص) غسل کردن از حیض. (از متن اللغة). تَطَهُّر. (متن اللغة). پاک کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). || اطهار از گناه؛ منزه شدن و دست بازداشتن از آن. (از متن اللغة).


اطهار.


[اَ] (اِخ) از نواحی حائل است و حائل میان دو ریگزار است بین جراد و اطهار. (از معجم البلدان).


اطهاف.


[اِ] (ع مص) اطهاف صلیان(1)؛ نیکو روییدن آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). نیک روییدن گیاه صلیان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اطهاف سِقاء؛ فروهشته شدن مشک و نرم گردیدن آن. (منتهی الارب). فروهشته شدن مشک. (ناظم الاطباء)(2)(آنندراج). استرخاء مشک. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اطهاف طهفة(3)؛ از مال خویش قطعه ای به کسی دادن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). دادن کسی را پاره ای از مال خویش. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). || اطهاف در سخن خویش؛ سبک کردن آن را. (از متن اللغة). سبک کردن و بسرعت گفتن آن را. (از اقرب الموارد). سهل و آسان کردن سخن را و واضح و پیدا گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || به لغت یمن، طهف(4) را کاشتن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - گیاهی است.
(2) - صاحب ناظم الاطباء نرم گردیدن را بصورت معنی مستقلی آورده است.
(3) - پاره ای از هر چیزی.
(4) - گیاهی است نرم. رجوع به همین کلمه شود.


اطهال.


[اِ] (ع مص) اطهال زمین؛ گیاه اندک روییدن از آن. (از متن اللغة) (از منتهی الارب).


اطهر.


[اَ هَ] (ع ن تف) پاکتر و پاکیزه تر. (ناظم الاطباء). پاکتر. (آنندراج): «هؤلاء بناتی هنّ اطهر لکم». (قرآن 11/78).
هست اگر آب آسمان طاهر
ذات تو زآب آسمان اطهر.سوزنی.


اطهر.


[اِطْ طَهْ هُ] (ع مص) تَطَهُّر. اصل آن تطهر بود پس از انداختن حرکت «ت» آن را در «ط» ادغام کردند و همزهء وصل را به اول افزودند تا ابتداء به ساکن پیش نیاید(1). تنزه از چرکها. (از اقرب الموارد). پاک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از گناه دست بازداشتن. (از اقرب الموارد). پرهیز کردن از گناه و از هر زشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || غسل کردن زن. (از اقرب الموارد). غسل آوردن زن از خون و جز آن. یقال: تطهرت بالماء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(2). || تطهر زن به آب؛ استنجا کردن بدان. (از اقرب الموارد).
(1) - گویند اصل این مصدر تطهر بوده تا را به طا بدل و ادغام کردند و همزه را در اول جهت امکان تنطق درآوردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(2) - صاحب منتهی الارب و ناظم الاطباء دو معنی را که در اقرب الموارد جداگانه آمده بصورت یک معنی آورده اند.


اطهرسفس.


[اَ هُ رُ فُ] (اِخ) رجوع به اطهورسفس شود.


اطهرسقوس.


[اَ هُ رُ] (اِخ) رجوع به اطهورسفس شود.


اطهری.


[اَ هَ] (ص نسبی) منسوب به اطهر است که از سادات علوی بغداد بود. (از لباب الانساب). و رجوع به انساب سمعانی شود.


اطهری.


[اَ هَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن مقلدبن عبدالله بن کرامة البواب حاجب اطهری. وی یکی از حاجبان اطهر بود. و در ماه ربیع الاَخر سال 473 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).


اطه لی.


[ ] (اِخ) اده لی. مصطفی بن حمزه. از عالمان قرن یازدهم هجری بود. رجوع به مصطفی و معجم المطبوعات ستون 1750 شود.


اطهورسفس.


[اَ رِ فُ] (اِخ)(1) ابن بیطار در مفردات خویش از وی روایت آرد از جمله در شرح کلمهء حمار اهلی و کلمهء سلحفاة و در پنج موضع دیگر. او راست: کتاب الخواص. همچنین محمد بن زکریای رازی در الحاوی نزدیک پنجاه جای نام وی را آورده است و گوید: قال اطهورسفس: و انّ شعرالانسان اذا بل بخلّ و وضع علی عضة الکلب الکلب، ابرأ من ساعته. (از ابن بیطار). جالینوس بنام اطهوریستی از وی نام برده است. کتاب وی در دست مسلمانان بوده است لیکن اروپاییان بدان دست نیافته اند. (از یادداشتهای مؤلف).
(1) - Athouresfos.


اطهورسیفس.


[ ] (اِخ) رجوع به اطهورسفس شود.


اطهوریستی.


[ ] (اِخ) رجوع به اطهورسفس شود.


اطهوریسکوس.


[ ] (اِخ) رجوع به اطهورسفس شود.


اطیاب.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طیب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به طیب شود. جِ طیب، بوی خوش و حلال. (آنندراج).
- سلالة الاطیاب؛ سلاله و ذریهء پاکان.


اطیاب.


[اِطْ] (ع مص) چیزی را طیب و خوش یافتن. (از اقرب الموارد). طیب یافتن چیزی را. (از متن اللغة). چیزی پاک آوردن. (لغت خطی). و در تعجب گویند: ما اطیبه و ما ایطبه. (از اقرب الموارد). و رجوع به اطابه شود.


اطیار.


[اَطْ] (ع اِ) جِ طیر. (متن اللغة) (ناظم الاطباء). || ججِ طائر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ طائر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) :
تو خلیل وقتی ای خورشیدهش
این چهار اطیار رهزن را بکش.مولوی.
رجوع به طَیر و طائر شود.


اطیاف.


[اِطْ طیا] (ع مص) رفتن. || و عبارت لسان العرب چنین است: فروافکندن آنچه در درون کسی است. (از اقرب الموارد). فروانداختن آنچه در اجواف کسی است. (از متن اللغة). پلیدی انداختن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به حاجتگاه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به قضاء حاجت شدن. (تاج المصادر بیهقی). || تطییف. (زوزنی). رجوع به تطییف شود.


اطیب.


[اَطْ یَ] (ع ن تف) اسم تفضیل از طاب و مؤنث آن طوبی است. (از متن اللغة). ج، اَطایِب. (اقرب الموارد). رجوع به اطایب شود. خوشبوتر. (آنندراج) (غیاث). خوشبوی تر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام): و اذا عتق السوس... تسوس و تثقب غیر انه یکون حینئذ اطیب رائحة. (ابن البیطار).
-امثال: اطیب نشراً من الروضة.
اطیب نشراً من الصوار. (یادداشت مؤلف).
|| پاکتر. (مهذب الاسماء). خوب تر. طیب تر. پاکیزه تر. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ نظام).
-امثال: اطیب اللحم عوذه. (مجمع الامثال در ذیل اخبث).
|| حلال تر. (ناظم الاطباء). || خوشتر. (مهذب الاسماء): و یقال اطیب بقاع الدنیا اربعة: شعب بوان و صغد سمرقند و نهرالابلة و غوطة دمشق. (یادداشت مؤلف): و تلک الالحان اطیب لان تلک الاجسام احسن ترکیباً. (رسایل اخوان الصفا) :
سال امسال تو ز پار اَجود
روز امروز تو ز دی اطیب.
فرخی.
تا سلام و تحیت ما را اطیبه... بخان رساند. (تاریخ بیهقی). و اطیب البزما یرتفع من مرو. (صورالاقالیم اصطخری).
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب.؟
- ما اطیبه؛ چه پاکیزه و خوش است. (ناظم الاطباء).
- امثال: اطیب من الحیاة.
اطیب من الماء علی الظّمأ. (یادداشت مؤلف).


اطیبان.


[اَطْ یَ] (ع اِ) خواب و نکاح. (السامی فی الاسامی). خواب و نکاح و گویند: خوردن و نکاح. (مهذب الاسماء). اکل و جماع یا دهن و فرج یا پیه و جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن و جماع کردن یا دهن و عورت یا پیه و جوانی است. (ترجمهء قاموس). اکل و نکاح از ابن اعرابی و عبارت: ذهب اطیباه را بدین معنی تفسیر کرده اند و بگفتهء ابن سکیت خواب و نکاح است و آن را در المزهر نقل کرده است. یا اطیبان دهن و فرج یا شحم و شباب است و گویند رطب و خزیر(1) است و دو معنی اخیر از شرح مواهب است. (از تاج العروس). اکل و زواج. گویند: ذهب الاطیبان و بقی الاخبثان؛ یعنی ضرطه و سرفه. (از اقرب الموارد). اکل و نکاح یا خواب و نکاح یا شمم و شباب یا شیر و خرما یا جز اینها. (از متن اللغة).
(1) - شحم را به پیه ترجمه کرده اند در حالی که چندان تناسبی ندارد در صورتی که این کلمه بمعنی نشاط هم آمده است و در فیشی که مأخذ آن معلوم نیست بمعنی شباب و نشاط آمده است، همچنین صاحب متن اللغة بجای شحم شمم آورده که بمعنی تکبر است و با شباب متناسب تر است و خلاصهء ترجمه: پیه و جوانی که در چند متن آمده گویا درست نباشد، چه بهیچ رو با جوانی سازگار نیست و ممکن است شمم را شحم خوانده باشند و بر فرض شحم هم باشد باز توان گفت منظور نشاط است نه پیه. رجوع به شحم و شمم شود.


اطیر.


[اَ] (ع اِ) گناه یا ذنب و در مثل آمده است: اخذنی باطیر غیری. (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مسکین دارمی گوید: ابصرتنی باطیر الرجال و کلفتنی ما یقول البشر. (از تاج العروس). || کلام و شر که از دور آید(1). (از متن اللغة). شر و بدی که از دور آید. || کلام. || تنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضیق. (تاج العروس).
(1) - در متن اللغة کلام و شری که از دور بیاید بصورت یک معنی آمده است. در تاج العروس نیز چنین است: الکلام و الشر یأتی من بعید. بنابراین مستقل کردن معنی کلام درست بنظر نمی آید.


اطیر.


[اَطْ یَ] (ع ن تف) پروازکننده تر. پرنده تر.
- امثال: اطیر من جراد.
اطیر من حباری.
اطیر من عقاب. (یادداشت مؤلف).


اطیر.


[اِطْ طَیْ یُ] (ع مص) فال بد زدن. (از متن اللغة). تطیر. (اقرب الموارد) (از متن اللغة) (منتهی الارب): «و قالوا اطیرنا بک». (قرآن 27/47)؛ گفتند: فال بد می زنیم بتو. و ابوالفتوح آرد: و اصل اطیرنا تطیرنا بوده است... و تطیر(1) تشأم باشد و اصل کلمه تفاؤل باشد بطیر و آنچه طریقه و عادت عرب است در سانح و بارح. (تفسیر ابوالفتوح چ علمی ج7 ص419).
(1) - در متن، تطهیر غلط است.


اطیرق.


[اُ طَ رِ] (ع اِ) نخله ای است حجازی. (ناظم الاطباء). طُرَیق و اطیرق نخله ای است حجازی. (منتهی الارب). و رجوع به طُرَیق شود.


اطیش.


[اَطْ یَ] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اطیش.


[اَطْ یَ] (ع ن تف) سبکتر. سبکسارتر.
- امثال: اطیش من ذباب.
اطیش من عِفر.
اطیش من فراشة. (یادداشت مؤلف).


اطیط.


[اَ] (ع مص، اِ) اطیط شتر؛ ناله کردن آن. (از اقرب الموارد). بانگ شتر بزاری. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناله کردن شتران از ماندگی یا از جدایی بچه یا از ناتوانی و لاغری. و گویند: لاآتیک ما اطت الابل؛ یعنی نخواهم آمد ترا گاهی که شتر ناله کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ ناقه. (مهذب الاسماء). نالیدن و زاری کردن شتر از ماندگی یا جدا شدن از کرهء خود و این نالهء آوازی است که از درون شتر برخیزد، چه هنگام نوشیدن آب آوازی از پری شکم حیوان برمی آید. (از متن اللغة). || صوت شکم هنگام گرسنگی. (از متن اللغة). || ناله کردن مرد. (از اقرب الموارد) (از دائرة المعارف فرید وجدی). || نالهء کره شتر. (از متن اللغة). اَطَّتْ بکم الرحم؛ رَقّتْ وَ حنَّتْ. (اقرب الموارد): اطت له رحمی؛ مهربان شد و جنبید برای او قرابت زهدانی من. (ناظم الاطباء). مهربان شدن و بجنبش آمدن یا جنبیدن عِرق خویشی. (از متن اللغة).
- هم اهل اطیط و صهیل؛ ای ابل و خیل. (اقرب الموارد).
- هم اهل صهیل و اطیط؛ ای خیل و ابل. (از متن اللغة).
|| بانگ محمل و رحل. (مهذب الاسماء). آواز کردن رحل. (فرید وجدی). آواز کردن پالان و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جرست کردن پالان و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). آواز پالان شتر از گرانی بار. (آنندراج) (زوزنی). || بانگ موزه. (مهذب الاسماء). || گرسنگی. (از متن اللغة) (آنندراج) (منتهی الارب). || هسته فوفل. (از دزی ج2 ص 28).


اطیط.


[اُ طَ] (اِخ) نام کوهی است. (از متن اللغة) (آنندراج). || از اعلام است. (ناظم الاطباء). || نام موضعی است نزدیک شعباء و کوه قار بدانجا است. (منتهی الارب).


اطیط.


[اَ] (اِخ) (صفا...) صفاالاطیط؛ موضعی است که در شعر امرؤالقیس بدین سان آمده است:
لمن الدیار عرفتها بسحام
فعمایتین فهضب ذی اقدام
فصفاالاطیط فصاحتین فعاشم
تمشی النعام به مع الارآم
دارٌ لهند و الرباب و فرتنی
و لمیس قبل حوادث الایام.
(از معجم البلدان).


اطیطون.


[ ] (ع اِ) اسقیل است. (فهرست مخزن الادویه). در فهرست اطبطون چاپ شده است ولی در متن مخزن الادویه در ذیل اسقیل آمده است: در بعضی لغات اطیطون و بعربی بصل العنصل و بصل الفار و بصل البر و عنصل و عنصلان و بفارسی پیاز دشتی و پیاز موش. (مخزن الادویه). و رجوع به اسقیل شود.


اطیقا.


[اَ] (اِخ) اَطّیقی معرب آتیک(1) است. ابن بیطار در ذیل کلمهء ارتکان آرد: و باید از بلادی باشد که بنام اطیعی (کذا، بی نقطه) خوانده می شود و لکلرک اطیقی ضبط کرده است که بر ناحیهء قدیم یونان یا آتن اطلاق می شده است. رجوع به مفردات ابن بیطار ذیل ارتکان و ترجمهء فرانسهء آن شود.
(1) - Attique.


اطیقی.


[اَطْ طی] (ص نسبی) منسوب به اطیقا. رجوع به اطیقا شود.


اطیم.


[اَ] (ع اِ) پیه و گوشتی که در دیگ سرپوشیده پخته شود. (از متن اللغة) (از لسان العرب).


اطیمة.


[اَ مَ] (ع اِ) جای افروختن آتش. ج، اَطائِم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موقد نار. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اتون(1) گرمابه. ج، اطائم. (از متن اللغة). توشتر(2) کوزه و کاسه و آنچه بدان ماند. (مهذب الاسماء). در لسان العرب بنقل از ابن شمیل آمده است: اتون و اطیمة؛ داستورن، و در حاشیهء آن بنقل از یک نسخهء تهذیب، داشوزن است و در حرف دال همین لغت نامه بنقل از المغرب مطرزی در ذیل اتون آمده است: الاتون یستعار لما یطبخ فیه الاجر و یقال له بالفارسیة خمدان و تونق و داشوزن. همچنین در لسان العرب بنقل از شمر آمده است: الاطیمة؛ توثق الحمام بالفارسیة. و محشی آن در حاشیه آرد: در تهذیب نیز چنین است جز اینکه لفظ توثق در آنجا بهمین صورت منقوط و در اصل (متن لسان) بی نقطه است - انتهی. و احتمال می رود که کلمهء توثق محرف تونق (تونک) و یا اتون یا تون باشد که در تاج العروس نیز مانند متن اللغة در ذیل اطیمة، اتون الحمام است. جوالیقی در المعرب ذیل کلمهء داشَن آرد: معرب است و در لغات بادیه نشینان نیامده است. و بنقل از نضر «ابن شمیل» آرد: داشن بمعنی دستاران. (المعرب ص 145). شاید بتوان حدس زد که یکی از معانی داشن همان داش یا داشت بمعنی کورهء آجرپزی یا تون و گلخن حمام است و کلمهء دستاران هم محرف داشتاران یا داستورن یا داشوزن باشد، همچنین توشتر در مهذب الاسماء نیز لهجه ای یا ترکیبی از داش است. رجوع به داش و داشوزن و تون و گلخن و اتون و خمدان شود.
(1) - ممکن است کلمهء اَتّون یا اَتون معرب فارسی بمعنی گلخن حمام باشد، چه صاحب متن اللغة کلمه را مولد دانسته و فصیح آن را حراضة آورده است.
(2) - در هر سه نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف بهمین صورت است.


اطینا.


[اَ] (اِخ)(1) معرب آتن که بصورت آطنه و اتینا و اثینه و آتنه و آطن و آتن آمده است. صاحب قاموس کتاب مقدس در ذیل اطینا یا اتینا آرد: (شهر منرفا) و از بزرگترین شهرهای آتیک در یونان است. شهر مزبور بر خلیج سالونیک واقع است و مسافت آن از ساحل به اندازهء پنج میل است. این شهر در دشتی پهناور است و از سوی جنوب غربی به دریا امتداد می یابد و در کنار دریا سه بندر دارد که بزرگترین آنها را پیریه می گفتند و جاده ای که از شهر بدانجا می رفت دارای دیوارهای بلند بود. در دشت مزبور چندین تپه نیز وجود داشت که بزرگترین آنها را بنام اکراپولس می خواندند و همانند قلعهء بعلبک بود و 150 پا ارتفاع داشت. شهر در پیرامون آن بنیان نهاده شده بود و بیشتر آبادی های آن بسوی دریا امتداد می یافت. بالای تپهء مذکور تا اندازه ای مسطح بود و قریب 800 پا طول و 400 پا عرض داشت. در سوی چپ تپه هیکل پلس اتینا یا منرفا نگهبان و حامی شهر بود. و هیکل نبتون خدای دریا نیز در همان سقف قرار داشت. در سوی دست راست بنای پارثنا که نمونهء جلال و شکوه شهر اطینا و تفوق معماری یونانیان بود دیده می شد و با اینکه سالیان دراز از آن روزگار می گذرد هنوز هم آثار عالی و نشانه های افتخارآمیز آن پایدار و مایهء اعجاب بینندگان است. ساختمان مزبور از مرمر سفید و در نهایت زیبایی است و مجسمهء منرفا در این هیکل بود که فدیاس آن را از طلا و عاج با سبکی خوشنما برآورده بود. میان اکروپولس و تپه ای که در سوی شمال غربی است وادی کوچکی بود و تپهء مزبور جایگاه مجلس شورای عام بود. وادی مزبور اریوباغوس یا قلعهء حکومتی را از پی نکس جدا می ساخت. و پی نکس تپهء سنگی کوچکی بود که اجتماع عام مردم بر آن روی می داد و جایگاه خاصی از سنگ طبیعی داشت که خطیبان نامور از آنجا خطابهء خود را بگوش ملت میرسانیدند. تپهء دیگری نیز وجود داشت که دارای موزه ای بود و در شمال آن میدانی دیده می شد که اطراف آن با عمارات عالی دلکش محصور بود و در هر سوی آن قربانگاهها و هیکلها و معبدها دیده می شد. شهر مزبور مجهز به همه گونه ابزار جنگی و وسایل کسب دانش و فصاحت و ادب بود. خانهء دانش افلاطون و دیوان معارف ارسطو و ایوان زینو و میدانی که دیموشینوس (دمستن) خطیب در آن برای خطابه می ایستاد، همه از افتخارات آن بشمار می رفت و نشان می داد که این شهر مهد تمدن قدیم جهان است و معروف ترین صاحبان مکاتب فلسفی و بهترین و زبردست ترین نقاشان و حجاران و معماران جهان در این شهر میزیستند. در این شهر سیصد انجمن برای بدست آوردن حکایات و اخبار تازه بود که از دلبستگی مردم آن به این گونه مطالب حکایت می کرد. (از قاموس کتاب مقدس به اختصار). و فرید وجدی در ذیل اتینا آرد: آتن پایتخت کنونی یونان امروز، در قدیم تنها پایتخت ناحیهء اتیک و یگانه مرکز تمدن یونانی بود... تاریخ بنای آن بدرستی معلوم نیست ولی از سنگنوشته هایی که در پاتروس هست چنین برمی آید که شهر مزبور را یکی از فرمانروایان بنام سیکروپس در سال 1582 ق. م. بنا کرده است. اتینا در آغاز عبارت از 12 دهکده بود و چون «تیزیه» از جزیرهء کرت بازگشت از مجموع دهکده های مزبور شهر اتینا را بنیان نهاد و آن را بنام «اتینیه» خدای عقل نامگذاری کرد. آتن امروزی شهر زیبایی است ولی از مجسمه های باشکوه قدیم آن اندکی بجای مانده که با عظمت و شکوه دیرین آن تناسبی ندارد. اتینا دارای سه بندر بنام های پیریه و منتیسی و فلیر بود و این بندرها بوسیلهء دیوار درازی که آن را پریکلس رئیس جمهور یونان در قرن پنجم پیش از میلاد بنا کرده بود بشهر می پیوست و چون خشایارشا پادشاه ایران در سال 480 ق. م. آتن را بسوخت پریکلس مذکور بار دیگر آن را بنیان نهاد. آتن باستان کانون فلسفه و زیستگاه حکیمان و فیلسوفان نامور و مهد هنرمندان و دانشمندان بود و هم اکنون از آثار و مجسمه های اندکی که بجای مانده می توان به تمدن عظیم و درخشان آن در گذشته پی برد و همین آثار برای جاویدان ساختن نام شهر قدیم و ملتی که بانی آن تمدن بوده کافی است. (از دائرة المعارف فرید وجدی به اختصار). رجوع به قاموس کتاب مقدس ص16 و 17 و کلمهء اریوس باغوس در همان کتاب و آتن در این لغتنامه و یونان و تمدن یونانی یا هلنیسم و تاریخ ایران باستان مشیرالدوله (خشایارشا) شود.
(1) - Athenes.


اطینی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اطینا. رجوع به اطینا و آتن شود.


اطینیة.


[اَ نی یَ] (ص نسبی) آطنی. اطینی. تمدن آتنی. رجوع به اطینا و آتن شود.


اطیوس آمدی.


[اَ سِ مِ] (اِخ) ابوریحان بیرونی در الجماهر در ذیل کلمهء الماس به کتاب اطیوس آمدی که آن را ابوالخیر بعربی نقل کرده اشاره می کند و مطالبی دربارهء مار ارقم از وی می آورد، ولی در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه این نام بصورت اطنوس آمدی آمده و او را صاحب کناشی معروف به ببقوقویا می داند. دکتر صفا در کتاب تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی نام صحیح وی را بصورت ایتیوس آمدی(1) آورده و مینویسند: «در قرن ششم و قسمتی از قرن هفتم میلادی مجاهدات سابق علمای اسکندریه کم و بیش ادامه داشت. از تربیت یافتگان مشهور این حوزه در قرن ششم میلادی یکی طبیب فیلسوف سرجیوس الراس عینی متوفی به سال 536 م. در قسطنطنیه از مترجمان معروف جالینوس و ارسطو و... و دیگر پزشک نامبردار ایتیوس آمدی. (از تاریخ علوم عقلی ص7). و در ص 117 (حاشیه) می نویسند: از اطباء یونانی بعد از اسکندر طرالیوس، صاحب تفاسیر کمانتر(2)و کتاب الحمیات(3). و رجوع به اطنوس آمدی شود.
(1) - Aetios d' Amide .از شهر آمِد در کنار دجله (2) - Commentaires.
(3) - Traite des fievres.


اطیوط.


[اَطْ] (ع اِ) بر وزن و معنی اطموط است که بندق هندی باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). رجوع به اطموط شود. اطماط. (فرهنگ نظام). رجوع به اطماط شود. اضبوط. رجوع به اضبوط شود.


اظآر.


[اَظْ] (ع اِ) جِ ظئر. (متن اللغة) (اقرب الموارد). جِ ظئر، بمعنی شیرده بچهء غیر را. (از منتهی الارب). دایگان. در دزی ج1 ص68، کلمه ای بدین صورت: اظار (بی ضبط) بمعنی دایگان آمده است. و رجوع به اظؤر و ظئر شود.


اظآر.


[اِظْ] (ع مص) اظآر شتر ماده؛ بر جز بچهء خود مهربان کردن. (از اقرب الموارد). شتر ماده را بر بچهء شتر دیگر مهربان گردانیدن. و مهربان شدن آن. لازم و متعدی است. (از متن اللغة). || اظآر فلان را بر کسی یا چیزی؛ معطوف کردن وی را بدان. (از اقرب الموارد). || دایه گرفتن: اظأر المرأة؛ بدایگی گرفت آن زن را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


اظآر.


[اِظْ ظِ] (ع مص) دایگی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برای فرزند خود دایه گرفتن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || مهربان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مهربان گردانیدن شتر ماده و زن را بر بچهء دیگری و مهربان شدن او. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). هم لازم و هم متعدی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به اِظآر شود.


اظار.


[اَ] (ع اِ) رجوع به اَظآر و دزی ج1 ص28 شود.


اظار.


[اَظْ ظا] (ع ص) شیردهنده. مرضعة. ناقل آن ناموثق است و اسناد آن را نیاورده و از الفاظی است که هیچیک از ثقات آن را یاد نکرده است. (از ذیل اقرب الموارد).


اظافر.


[اَ فِ] (ع اِ) جِ اظفور. (اقرب الموارد). رجوع به اظفور شود: و یستحب تخلیل اللحیة و تقلیم الاظافر. (یادداشت مؤلف).


اظافیر.


[اَ] (ع اِ) ججِ ظُفر و ظُفُر. (متن اللغة). جِ ظُفر و ظُفُر و ظِفر شذوذاً، بمعنی ناخن. (آنندراج). ناخنها. جِ ظفر(1) و اظفور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به ظُفر و ظُفُر و ظِفر و اظفار و اظفور شود.
(1) - بضم ظ و ف و کسر ظ.


اظالل.


[اَ لِ] (ع اِ) جِ اظل. (مهذب الاسماء). رجوع به اَظَلّ شود.


اظالیف.


[اَ] (ع اِ) جِ اُظلوفَة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از متن اللغة) (منتهی الارب). جِ اظلوفة، زمین که در وی سنگهای تیز باشد، گویا سرشت آن سرشت کوه است. (آنندراج). و رجوع به اظلوفة شود.


اظان.


[اِ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). و چنانکه در لسان العرب آمده است، شعر ابن مقبل:
تأمل خلیلی هل تری من ظعائن
تحملن بالعلیاء فوق اظان.
را شاهد برای اظان هم آورده اند. رجوع به اطان شود.


اظانین.


[اَ] (ع اِ) جِ ظَنّ، برخلاف قیاس. ظنون. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). جِ ظَنّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ظن و ظنون شود.


اظایف.


[اُ یِ] (اِخ) یا اطایف و نمیدانم آیا یکی تصحیف دیگری است یا دو موضع اند و بصورت «ظ» روایت نصر است و هم گوید: کوه جدایی است از آنِ طی که از تنغة هنگام غروب خورشید دراز و املس و سرخ بنظر آید و تنغه منزل حاتم طایی بود. (از معجم البلدان).


اظئر.


[اَ ءَ] (ع ن تف) اَعطف. مهربان تر.


اظبٍ.


[اَ بِنْ] (ع اِ) جِ ظبی، غزال. (از متن اللغة). و اصل اظب، اَظبُوٌ بود که به روش اَدلٍ اعلال شد. (از اقرب الموارد). جِ ظبی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جِ ظُبَة، شمشیر یا نیزه و مانند آن. (از اقرب الموارد). جِ ظُبَة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به ظبی و ظبة شود. اظبی. رجوع به کلمهء مذکور شود.


اظباء .


[اِ] (ع مص)(1) اظباء زمین؛ فزونی یافتن آهوان آن. (از ذیل اقرب الموارد از اللسان).
(1) - از ظبی یایی.


اظبی.


[اَ] (ع اِ) اَظْبٍ. جِ ظبی و ظُبَة. (ناظم الاطباء). آهوان. (مؤید الفضلاء). و رجوع به ظبی و ظبة و اَظْبٍ شود.


اظراب.


[اَ] (ع اِ) چهار دندان است در پشت نواجذ. و بقولی بیخ دندانها است. (از اقرب الموارد). بیخ دندانها یا چهار دندان پشت نواجذ. (از متن اللغة). چهار دندان پس نواجذ. یا بیخ دندان و بن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گفته اند نام چهار دندان است پس از نواجذ و گویند این غلط است، چه ارباب تشریح تصریح کرده اند که از پس نواجذ دندانی دیگر نباشد. (یادداشت مؤلف)(1). || جِ ظَرِب، سنگ برآمدهء تیزاطراف یا کوه پست گسترده... (از متن اللغة). || اظراب لجام؛ گره هایی است که در کناره های آهن لگام است. (از اقرب الموارد). گره هایی در اطراف آهن لگام. (از متن اللغة).
(1) - صاحب منتهی الارب آرد: نواجذ؛ جِ ناجذ، دندان سپسین همه و آن چهار دندان است مر انسان را و آن را دندان بلوغ نیز گویند بدان جهت که بعد بلوغ و کمال عقلی برآید. رجوع به نواجذ شود.


اظرار.


[اِ] (ع مص) اظرار مرد؛ راه رفتن وی بر روی سنگ های تیز و سخت. (از اقرب الموارد). راه رفتن بر سنگ های تیز و سخت. (از متن اللغة). رفتن بر سنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن بر سنگهای تیز. (تاج المصادر بیهقی). || اظرار رونده؛ افتادن وی در سرزمین پر از سنگ تیز و سخت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اظرار زمین؛ فزونی یافتن سنگهای تیز و گرد آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
- امثال: اَظِرّی فانکِ ناعلة؛ به طاء معروف تر است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مَثَلِ «اَطِرّی فانکِ ناعلة» در ذیل مدخل اِطْرار شود.


اظراف.


[اِ] (ع مص) پدر فرزندان زیرک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظریف زادن. (تاج المصادر بیهقی). بچهء زیرک زادن و قیل: پدر فرزندان زیرک شدن. (آنندراج). بچهء زیرک زاییدن. (لغت خطی). اظراف مرد؛ متولد شدن فرزندان ظریف برای وی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || ظرف ساختن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اظراف کسی متاعی را؛ برای وی ظرفی ساختن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اظراف به کسی؛ یاد کردن نام وی را به زیرکی و هوشمندی یا مهارت. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اظراف مرد؛ فزونی یافتن ظروف وی. (از متن اللغة).


اظرب.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ ظَرِب. (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به ظرب شود.


اظربة.


[اَ رِ بَ] (ع اِ) جِ ظَرِب. (متن اللغة). رجوع به ظرب شود. اظراب. اَظرُب. ظِراب. (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود.


اظرف.


[اَ رَ] (ع ن تف) زیرک تر و ماهرتر. (ناظم الاطباء). || ظریف تر. (یادداشت مؤلف): و بسی شیخ را دیده بود [ ابوالعباس سیاری ]، و ادب یافته و اظرف قوم بود. (تذکرة الاولیاء ج2 ص304).
- امثال: اظرف من زندیق. رجوع به ثمارالقلوب ص138 و 139 شود.


اظرور.


[اُ] (ع اِ) ظِرّ. (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به ظر شود. سنگ و یا سنگ گرد تیزاطراف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ظرظور. ظُرَر. ظُرَرَة. (منتهی الارب). مظرور. (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود.


اظرة.


[اَ ظِرْ رَ] (ع اِ) جِ ظِرّ و ظُرَر و ظُرَرَة. (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به ظرّ و ظرر و ظررة شود. ظُرّان. ظِرّان. ظِرار . (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود. || جِ ظِرار، به روایت نضر. (اقرب الموارد). رجوع به ظرار شود. || جِ ظریر. (ناظم الاطباء). جِ ظریر، به معنی زمین سنگناک و زمین درشت و مناره ای که به آن راه شناسند. (از منتهی الارب) (آنندراج). ظُرّان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ظریر و ظران شود.


اظریر.


[اِ] (ع مص) لازم گرفتن و فراگرفتن چیزی را چنانکه هیچکس نتواند او را نسبت بدان فریب دهد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).


اظریراء .


[اِ] (ع مص) نفخ کردن شکم و امتلاءزده شدن یا غالب آمدن پیه بر دل. (ناظم الاطباء). نفخ کردن شکم یا بطنه و امتلاءزده شدن یا غالب آمدن پیه بر دل. (منتهی الارب). تخمه کردن و باد کردن شکم کسی یا به بطنه دچار شدن، یعنی به پری شکم و سیری. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). بطنة. (متن اللغة). رجوع به بطنة شود.


اظطآر.


[اِ طِ] (ع مص) دایه گرفتن جهت بچه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اِظِّآر. (منتهی الارب) (متن اللغة). و رجوع به اظآر شود. دایه گرفتن برای فرزند خویش. (از متن اللغة).


اظطلام.


[اِ طِ] (ع مص) ستم کشیدن و احتمال کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انظلام. (اقرب الموارد) (متن اللغة). ستم کشیدن. (از اقرب الموارد). برای مطاوعهء ظَلَمَ و ظَلَّمَ. احتمال ظلم به طیب نفس در حالی که قدرت امتناع از آن را داشته باشند. و در آن سه لغت است: قلب تاء به طا و ظاهر کردن ظا (اظطلام)، و ادغام ظاء در طاء (اِطِّلام)، و آن بیشتر مورد استعمال است، و ادغام زاید در اصلی (اِظِّلام). (از منتهی الارب). ظلم و ستم را گردن نهادن. (لغت خطی). بیداد را گردن نهادن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به انظلام و ظلم و تظلیم و اطلام و اظلام شود.


اظطنان.


[اِ طِ] (ع مص) مظنون قرار دادن کسی را. گمان بردن به کسی. (از متن اللغة) (از تاج العروس). اِطِّنان. متهم کردن کسی را. (از اقرب الموارد). و اصل آن اظتنان است که تاء به طاء ابدال و ادغام شده است:
و لا کل من یَظَّنُّنی انا معتب
و لا کل ما یروی علی اقول.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد).
اظنان. (متن اللغة). تظنن. تظنیة. رجوع به کلمه های مذکور شود.


اظعان.


[اَ] (ع اِ) جِ ظعینة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ ظُعُن و ظُعن و ظعائِن. ججِ ظعینة. (اقرب الموارد). ظعُنات. (اقرب الموارد) (متن اللغة). جِ ظعینة، بمعنی هودج و زن مادام که در هودج باشد. (آنندراج)(1). رجوع به ظعینة و کلمه های مرادف آن شود.
(1) - در متن اللغة چنین است: زن مادامی که در هودج باشد یا هودجی که در آن زن باشد یا زن و هودج بی هیچ قیدی.


اظعان.


[اِ] (ع مص) سیر دادن کسی را. حرکت دادن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). روان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). کوچ کنانیدن. || راندن. || بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اظعان.


[اِظْ ظِ] (ع مص) سوار گردیدن زن هوده(1) را. گویند: هذا بعیر تظعنه المرأة؛ ای ترکبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اظعان هودج؛ سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد). اظعان زن شتر را؛ سوار شدن وی بر آن یا سوار شدن زن بر شتر بویژه در رفتن به بادیه برای جستن آب و علف و مانند اینها. (از متن اللغة).
(1) - هودج.


اظفار.


[اَ] (ع اِ) جِ ظُفر. ناخنها. (فرهنگ نظام) (آنندراج). جِ ظُفر و ظُفُر(1) و ظِفر و ظَفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). جِ ظُفر. (ترجمان ترتیب عادل بن علی) (دهار) (زوزنی): الاّ انثنیت و فی اظفارک الظفر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص122). || کسر اظفاره فی فلان؛ غیبت کرد وی را. (از ذیل اقرب الموارد) (از کامل مبرد ص60). || جِ ظَفَر. فیروزیها. (آنندراج). و رجوع به اظافر و اظافیر و ظفر شود. || کنه های بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(2). کبارالقردان. (منتهی الارب) (متن اللغة). || اظفار جامه؛ آنچه از آن درهم شکند و بصورت شکن زره درآید. (از اقرب الموارد). آنچه از پوست بشکند و بصورت شکن زره درآید. (از متن اللغة).
(1) - گویند این ضبط فصیح لغات (لهجه ها) است. (از متن اللغة). ضبط مذکور از متن اللغة است. و مؤلف آن می نویسد: ظِفر و ظِفِر شاذاند. صاحب منتهی الارب و اقرب الموارد نیز ظِفْر بکسر را شاذ شمرده اند.
(2) - در آنندراج، میمونهای بزرگ است. و این غلط ظَفْر در ترجمهء کلمه دست داده زیرا در اقرب الموارد و متن اللغة کبارالقردان است و قِرْدان جِ قُراد بمعنی کنه است و جِ قِرد بمعنی کپی و بوزینه یا میمون، اقراد و قرود و قِرَد و قِرَدَة و قَرِدَة است.


اظفار.


[اَ] (اِخ) ستاره هایی در پیش نسر. (از اقرب الموارد). ستاره های خردی در مقدم نسر. (از متن اللغة). ستاره های مقدم نسر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ستاره های خرد. (آنندراج). ستارگان خرد در پیش نسر واقع در صورت شلیاق. (یادداشت مؤلف). رجوع به کلمهء تنین در علم صور کواکب نفایس الفنون شود.
- اظفارالذئب؛ چند ستارهء خرد در پیش ذئبان و ذئبان دو ستارهء سپید است میان عوّا و فرقدین. (یادداشت مؤلف).


اظفار.


[اَ] (ع اِ) در متن اللغة در ذیل ظفر(1)آمده است: گونه ای از عطر سیاه که گویی ناخن از بیخ برکنده است و آن را در آتش نهند تا دود کند. ج، اظفار، اظافیر، یا کلمه بصورت اظفار و ظفار است و مفردی ندارد و برخی گفته اند یکی آن اظفارة است ولی در قیاس جایز نیست. (از متن اللغة). و صاحب اقرب الموارد در ذیل اظفار آرد: تکه های خوشبویی همانند ناخنها. و مفردی ندارد و هرچند برخی اظفارة را یکی آن دانسته اند اما از نظر قیاس روا نیست. ج، اظافیر و اگر مفرد آورده شود قیاس چنین حکم می کند که مفرد آن ظُفر باشد. (از اقرب الموارد). نوعی از بوی خوش بر شکل ناخن برکنده، لا واحد له و ربما قیل اظفارة واحده و لایجوز فی القیاس. ج، اظافیر، فان افرد فالقیاس ان یقال ظُفر. ظفار. (منتهی الارب). رجوع به ظفار شود. الحدیث: علیها عقد من جزع اظفار؛ ارید به العطر المذکور. (ناظم الاطباء)(2). صاحب منتهی الارب حدیث را در ذیل ظفار آورده و گفته است: کذا روی و ارید به العطر المذکور. نوعی است از بوی خوش. (مهذب الاسماء) (از آنندراج). یکی از اجزای بخور مقدس بود که رایحهء آن فقط می بایست قدس الاقدس را پر سازد. (سفر خروج 30:34). بعضی را گمان چنان است که قصد از همان اظفار بلاتابرنطینه(3) می باشد. اچفار و آن پوست خارجی نوعی از صدف بود که در وقت سوزانیدن بوی مشک می داد. و اظفار اعلا در دریای احمر یافت می شود که بسیار بزرگ و سفیدرنگ است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به اظفارالطیب شود.
(1) - ضبط آن نموده نشده است.
(2) - در متن اللغة و اقرب الموارد جزع ظفاری آمده. رجوع به ظفار شود.
(3) - کذا و صحیح: بلات دوبیزانتی یا بیزانس است. رجوع به اظفارالطیب شود.


اظفار.


[اِ] (ع مص) ظفر دادن. (زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). پیروزی دادن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اظفار کسی را یا اظفار کسی را به چیزی یا اظفار کسی را بر چیزی؛ مظفر و کامیاب کردن وی را. پیروز کردن او را. (از متن اللغة). اظفار خدا کسی را بر دشمنش؛ پیروز کردن وی را بر دشمن. (از اقرب الموارد). || ناخن فروبردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناخن خویش را در روی کسی فروبردن. (از اقرب الموارد).


اظفار.


[اِظْ ظِ] (ع مص) به مراد رسیدن و پیروز شدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظفر یافتن. (تاج المصادر بیهقی). اظفار فلان به مطلوب خویش یا به چیزی یا بر چیزی؛ نایل آمدن و فایز شدن بدان و چیره گشتن بر آن. (از اقرب الموارد). اظفار به کسان؛ چیره گشتن بر آنان. (از متن اللغة). || درآویختن و فروبردن ناخن خود را یا چنگ زدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ناخن در چیزی آویختن. (تاج المصادر بیهقی). چنگال زدن و درآویختن ناخن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)(1). || سرگرفتن چرغ را. (ناظم الاطباء)(2). سرگرفتن چرغ مرغ را. (آنندراج). اظفار صقر طائر را؛ گرفتن آن را بچنگالش. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
(1) - ناظم الاطباء و صاحب آنندراج چنگال زدن و درآویختن ناخن خود را بصورت دو معنی جدا آورده اند در صورتی که در اقرب و متن اللغة بصورت یک معنی است.
(2) - صحیح: سرگرفتن چرغ یا طائر مرغ را است. گویا غلط چاپی است.


اظفار.


[اَ] (اِخ) نام شهری است. (مهذب الاسماء). و رجوع به ظفار شود.


اظفار.


[اَ] (اِخ) زمینهای کوچکی است پر از سنگ و شن و گل برنگ سرخ در دیار فزاره. (از مراصد) (از متن اللغة). به لفظ جِ ظفر، موضعی است و آن سرزمین های درآمیخته با خاک و سنگ و ریگ و گل برنگ سرخ در دیار فزاره است و شعر صخربن جعد بدینسان آمده است:
یسائل الناس هل احسستم جلباً
محاربیاً اتی من دون اظفار.
(از معجم البلدان).


اظفارالجن.


[اَ رُلْ جِن ن] (ع اِ مرکب)نباتی است بی برگ و بی گل شبیه به ناخن چیده و اغبر مایل بسیاهی و بهندی کرن پات نامند. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به ص90 همان متن شود. گیاهی است بی شکوفه و بی برگ ولی جستها یا شاخه های نرم و خمیده ای از آن به زمین فرومی رود چنانکه گویی تکه های خردشدهء ناخن است، شاخه های مزبور بسیاهی و خاکی زند. در حزیران بدست می آید. در اول گرم و خشک است. برای یرقان سیاه و سرفهء خشک و بیدارخوابی سودمند است و هنگامی که با سرکه آن را بپزند ورمها را بتحلیل برد. برای دماغ زیان آور است و مصلح آن عناب است و شربت آن تا سه مثقال است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 52).


اظفارالحمار.


[اَ رُلْ حِ] (ع اِ مرکب)رجوع به اظفارالطیب شود.


اظفارالطیب.


[اَ رُطْ طی] (ع اِ مرکب) نان خورش، کذا فی زفان گویا. (مؤید الفضلاء). و گویا کلمه تحریف ناخن خوش باشد. رجوع به مادهء بعد شود.


اظفارالطیب.


[اَ رُطْ طی] (ع اِ مرکب)(1) در فرهنگنامه مسطور است که اظفارالطیب را بپارسی ناخن پریان گویند و آن دارویی است. (مؤید الفضلاء). دولع. هندی آن نک است. (یادداشت مؤلف). در فرهنگنامه است که اظفارالطیب حرف (کذا) و آن جانوری است از حشرات بحری. (مؤید الفضلاء). حیوانی بحری است و گرم و خشک بدرجهء دوم. خلط غلیظ را نیک کند و درد معده و جگر و خفقان و امراض رحم را مفید بود، به خوردن مصروع را به هوش آورد. (از نزهة القلوب چ لندن مقالهء اولی). دولعة. (منتهی الارب). رجوع به کلمهء مذکور شود. عَطار. (یادداشت مؤلف) (بحر الجواهر). ناخن دیو. (بحر الجواهر). ناخن یونا گویند(2) و ناخن صدف گویند و ناخن پریان. بشیرازی ناخن دیو خوانند. (اختیارات بدیعی). رجوع به همان متن شود. بفارسی ناخن پریان گویند و ناخن خرس و ناخن بویا. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به همان متن شود. پاره های صدف است همچون ناخن اندر عطرها و دخن بکار آید و دیسقوریدوس گوید از جنس صدف است. از جزایر هندوستان آرند آنجا که سنبل بروید و بعضی از قلزم آرند و بعضی بابلی باشد و بعضی را مکی گویند از جده آرند و بعضی با گوشت باشد گوشت از او پاک کنند و بهترین آن بحری است پس از آن که از جده آرند بوی او لطیف کننده است. خداوند صرع را و خداوند خناق رحم را نافع بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). قلزمی را قرشبة نامند. و چه بسا که در عبادان یافت شود. (از قانون ابن سینا). و رجوع به ص157 همان متن شود. و ابن بیطار آرد: خلیل بن احمد گوید ماده ای معطر است برنگ سیاه شبیه به ناخن و در بخور بکار برند و این کلمه را مفرد نباشد - انتهی. و ابن رضوان گوید: آن را انواعی است و در بحرالیمن از آن بسیار باشد و همچنین بدریای بصره و بحرین. و اظفارالطیب بحرین از دیگر جایها بهتر است و هم در بحر احمر بدست آید و از جده آرند. (از مفردات ابن بیطار ج1 ص95). و رجوع به همان صفحه شود.
بسریانی او را ظفیرا بسما گویند و بپارسی ناخن پریان و ناخن خوش گویند و ناخن بویا(3) هم گویند. حمزه گوید: او فلوس پوست میش ماهی است [ و بگفتهء ] ابن ماسویه آن فلوس با جرم او چنان متصل بود که فلوس دیگر ماهیان بود و بجهت انتفاع از پوست بازگیرند... و در بحر بصره در موضعی که آن را فوت البحر گویند بیابند و او را تازه از آن موضع به عبادان نقل کنند... و نیکوترین وی آن است که بجهت بخور به اطراف برند و آنچه خام بود از او بوی کریه آید و آنچه بریان کرده باشند از او بوی عنبر آید و کندی گوید: آن حیوان که اظفار از او بازمی گیرند مشابهت برودهء حیوان دارد و بر هر طرف او دو چیز باشد شبیه به گره و در هر گره ظفره ای باشد و زعم بعضی آن است که آن بجای چشم وی است و ابوریحان گوید: میان او و میان میش ماهی مباینت تمام باشد و گویند انواع اظفار بسیار است و نیکوتر او قرشبی(4) است و اهل هند به قرشبی رغبت تمام کنند و محل آن میان جده و عدن است و در خردی بمقدار انجدانه و لون او بزردی مایل است و یک روی مقعر است و یکی از صیادنه گوید: اظفار هاشمی از جملهء انواع اظفار به قرشبی نزدیکتر است در منفعت و او به هئیت از قرشبی بزرگتر است و برنگ سرخ است... و آنچه او را به اظفارالحمار خوانند بسبب بزرگی و غلظت اوست و بهیئت بمقدار درمی است و رنگ او بسیاهی مایل و بدخشی گوید اظفار مکی آن است که از جده و سواحل مکه بدیگر مواضع نقل کنند و او در بخور کمتر از بحرینی است، بصدف شبیه است و بسرخی مایل است و چون او را از حیوان جدا کنند، به یکی از عطرها خوشبوی سازند و بعد از آن بفروشند و ابن ماسویه گوید او را بسوسن خوشبوی کنند و خشک کنند و حسکی (کذا) گوید: او را سه روز در نمک آب نهند بعد از آن به آب گرم پاک بشویند تا سهوکت(5) از او زایل شود پس خشک کنند و او را به انواع افاویه ببرند و بر یک یکی بشویند و خشک گردانند و بریان کنند بمثابتی که بسوختن نزدیک شود. و ابوریحان گوید: در زمین هند شبیه به پوست پسته چیزی حاصل میشود از انواع نبات و این نوع را بر یک طرف نقطه های سفید باشد و او را بزبان بعضی از اهل هند حمیکر (؟) گویند و در بعضی صاوئی نیز گویند و آن بناخن آدمی مشابهت دارد و یک روی او سفید و دیگر روی بزردی مایل بود و در وی اندک بوی خوش بود و او را بپارسی ناخنه گویند و هندوان او را در دهت خرد کنند و دهت بخوری است معروف در میان ایشان. ارجانی گوید: اظفارالطیب گرم و خشک است در دوم و خشکی او زیاده از گرمی بود و در او اندکی قبض بود و ملطف کیموسات غلیظ بود. خفقان و درد معده و جگر و درد رحم را سودمند بود. (از صیدنهء ابوریحان نسخهء خطی). بفارسی ناخن پریان و ناخن خرس و ناخن بویا و بهندی نَکَهَ و بفرنگی انکیزاورطس نامند. (مخزن الادویه). و رجوع به مفردات ابن بیطار و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص52 و الفاظ الادویه و قانون ابن سینا و تحفهء حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و برهان قاطع (در ذیل ناخن پریان و ناخن خوش) و مخزن الادویه و ظفرالطیب و ظفرالعفریت شود.
(1) - Blattes de Byzance. Blaqti Bisanti .(لکلرک)
(2) - کذا، و ظ: بویا.
(3) - در متن: بوا.
(4) - در متن: قرشی.
(5) - بدبویی.


اظفار بابلی.


[اَ رِ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اظفارالطیب شود.


اظفار بحرینی.


[اَ رِ بَ رَ / رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اظفارالطیب شود.


اظفار قرشبی.(1)


[اَ رِ ؟] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اظفارالطیب شود.
(1) - یا قریشی؟


اظفار قلزمی.


[اَ رِ قُ زُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اظفارالطیب شود.


اظفار مکی.


[اَ رِ مَکْ کی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اظفارالطیب شود.


اظفارة.


[اَ رَ] (ع اِ) برخی بر خلاف قیاس اظفارة را یکی اَظفار دانسته اند. رجوع به اَظفار بمعنی نوعی از بوی خوش شود.


اظفار هاشمی.


[اَ رِ شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اظفارالطیب شود.


اظفر.


[اَ ظَ] (ع ص) درازناخن. (تاج المصادر) (مصادر زوزنی چ بینش) (آنندراج). رجل اظفر؛ مرد درازناخن و پهن ناخن. (ناظم الاطباء). درازناخن و پهن آن. (منتهی الارب). درازناخن. ج، ظُفر. و انثی ظَفْر(1). (مهذب الاسماء). درازناخن که پهن باشد. (از متن اللغة). درازناخن و عریض آن. (از اقرب الموارد).
(1) - صاحب اقرب الموارد گوید که فَعلاء از آن بطور سماع نیامده است. در متن اللغة نیز این گفته تأیید شده است.


اظفر.


[اَ فُ] (ع اِ) جِ ظُفر بندرت. (از متن اللغة). جِ ظُفر. (ناظم الاطباء). رجوع به ظفر شود.


اظفور.


[اُ] (ع اِ) ناخن انسان. (از متن اللغة). ناخن. ج، اظافیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (قاموس عصری انگلیسی بعربی)(1). ظُفر، یقال: بینهما قیس اظفور. ج، اظافر. (اقرب الموارد). || کمان. ج، اظافیر. (از متن اللغة). || ریزه هایی که بر شاخ درخت انگور پیچیده گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || ناخن گیر. مقص الاظافر یا مقراض(2). (قاموس عصری عربی به انگلیسی).
(1) - Nail. Finger nail.
(2) - Nail scissors.


اظفیر.


[ ] (اِخ) رجوع به اطفیر شود.


اظل.


[اَ ظَ ل ل] (ع اِ) شکم انگشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکم انگشت. قسمت نزدیک جلو قدم از بیخ ابهام تا بیخ خنصر یا شکم انگشت نزدیک پشت قدم. (از متن اللغة). || شکم سپل شتر. ج، ظُلّ، شذوذاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عجاج در قول خود: تشکو الوجی من اظلل و اظلل، بفک ادغام خوانده جهت ضرورت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اَظَلّ شتر؛ درون سپل آن. ج، ظُلّ و آن شاذ است زیرا کلمه اسم است نه صفت. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). زیر سَوَل(1) اشتر. ج، اَظَلات، اظلال، اظالل. (مهذب الاسماء).
(1) - صورت متن اصلاح قیاسی است، زیرا در متن دو نسخهء خطی، سوک و در نسخهء سوم، سواک است و هیچیک از دو صورت مناسب مقام نیست، چه سوک و سواک در فارسی بمعنی زردی کشت است و بی تردید کاتبان سول را که بمعنی سَپَل شتر یا ناخن پای و سم آن است به اشتباه بصورت سواک یا سوک نوشته اند. و دربارهء سول و سپل رجوع به برهان شود.


اظل.


[اَ ظَل ل] (ع ن تف) سایه دارتر.
- امثال: اظل من حجر (لکثافته). (یادداشت مؤلف).


اظلات.


[اَ ظَلْ لا] (ع اِ) جِ اَظَلّ. (مهذب الاسماء)(1). رجوع به اظل شود.
(1) - در متنهای دیگر این جمع دیده نشد.


اظلاع.


[اِ] (ع مص) گرانبار ساختن و لنگ کردن. (از متن اللغة).


اظلاف.


[اَ] (ع اِ) جِ ظِلف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). جِ ظلف، بمعنی سم شکافته چون سم گاو و گوسپند و مانند آن. (آنندراج). ظُلوف. (متن اللغة) (اقرب الموارد). و رجوع به ظلف و ظلوف شود.


اظلاف.


[اِ] (ع مص) درآمدن به زمین اظلوفه و آن زمینی است که در وی سنگهای تیز باشد گویا سرشت آن سرشت کوه است. (آنندراج). درآمدن به زمین اظلوفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اظلاف قوم؛ فروافتادن آنان در سرزمین ظَلَف یا اُظلوفَه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). و رجوع به ظلف و اظلوفة شود. || اظلاف کسی از فلان؛ دور کردن وی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اظلاف کسی را؛ نهان کردن نشانهء پای خویش را از وی. || پیروی کردن نشانهء پای کسی را. (از متن اللغة).


اظلاف.


[اِظْ ظِ] (ع مص) درآمدن گروهی به اظلوفة. اِظْلاف. (از اقرب الموارد). و رجوع به اظلاف (معنی اول) و اظلوفه شود.


اظلال.


[اَ] (ع اِ) جِ ظِلّ. (از اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ ظِلّ. سایه ها. (فرهنگ نظام). ظِلال. ظُلول. اَظِلَّة. ظُلَل. (متن اللغة). جِ ظل، سایه. (آنندراج). و رجوع به ظل و ظلال و ظلول و اظلة و ظلل شود. || در تداول حکمت اشراق، کلمهء اظلال را در بحث از مُثُلِ افلاطونی، مرادف اصنام آورده اند. شیخ اشراق گوید: هر یک از انواع جرمی در عالم حسی دارای مثالی در عالم عقل اند که صورتی است بسیط، نوری و قائم بذات خود... و همچون ارواح برای صور نوعی جسمانی است و مثالهای مذکور بمنزلهء اصنام آن، یعنی اظلال یا سایه ها و رشحاتی از آن اند، چه ارواح لطیف، و این دسته کثیف اند. رجوع به حکمة الاشراق چ کُربَن حاشیهء ص92 و 93 شود. || جِ اَظَلّ. (مهذب الاسماء). رجوع به اظل شود.


اظلال.


[اِ] (ع مص) اظلال روز؛ سایه دار شدن آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). باسایه گردیدن روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: اظل یومنا؛ اذا صار ذاظل. (منتهی الارب). سایه دار شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || سایه افکندن درخت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سایه افکندن خورشید و جز آن بر کسی، گویند: اظلنی الغمام و الشجرة. (اقرب الموارد). سایه افکندن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || نزدیک آمدن کسی یعنی سایه افکندن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و منه: اظلک شهر کذا؛ ای دنا منک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک آمدن. (زوزنی). و گویند نزدیک شدن به چیزی بحدی که بر او سایه افکند و به «علی» نیز متعدی شود. سپس گویند: اظلک امر و اظل و اظلک الشهر؛ یعنی به تو نزدیک شد. (از اقرب الموارد). اظلال امری به کسی؛ فروگرفتن یا نزدیک شدن به وی. (از متن اللغة)(1): فلجأ امیرالمؤمنین عقب هذه القادمة التی المت و الهادمة التی اظلت، الی ما یرید الله منه. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص300). || روی آوردن به کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || اظلال کسی را؛ وی را در سایهء خود درآوردن. وی را پناه دادن. در کنف خود جای دادن. (از متن اللغة).
(1) - در اقرب الموارد بصورت معنی مستقلی بدینسان آمده است: اظلال چیزی کسی را؛ فروگرفتن یا فروافکندن وی را و بهمین معنی است فلو اظلنی نورالتوفیق. (از اقرب الموارد). در حقیقت بمعنی سایه افکندن است بطریق مجاز.


اظلام.


[اِ] (ع مص) تاریک شدن. (ترجمان تهذیب عادل ص14) (آنندراج). تاریک گردیدن شب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اظلام شب؛ گسترده شدن تاریکی آن. (از متن اللغة). تاریک گشتن شب. (از اقرب الموارد). || در تاریکی درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اظلام قوم؛ در تاریکی داخل شدن آنان. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد)؛ فراگرفتن تاریکی شب آنان را. (از اقرب الموارد). || درخشیدن دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تلالؤ دندان همچون آب صاف و رقیق. (از متن اللغة). اظلام کسی؛ رسیدن ظَلم به وی یا مبتلا شدن وی به ظُلم. و ظلم بمعنی آبداری و صفا و درخشندگی دندان است یعنی از شدت سپیدی در استخوان دندان سیاهی مانند نمایان گردد همچو جوهر شمشیر(1). (از اقرب الموارد). و در متن اللغة، تنها بمعنی دوم آمده است بدین سان: اظلام مرد؛ رسیدن ظَلم به وی. نگریستن وی به دندانها و دیدن ظُلم. || در تاریکی به جایی رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اظلم علینا البیت؛ اسمعنا ما نکره. (متن اللغة). || تاریک کردن. (ترجمان تهذیب عادل). || به ستم رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به منتهی الارب ذیل ظَلم شود.


اظلام.


[اِظْ ظِ] (ع مص) ستم کشیدن و احتمال کردن. و در آن سه لغت (لهجه) است: اضطلام، اطلام و اظلام. (منتهی الارب). و رجوع به مصادر مذکور شود. انظلام. (متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به مصدر مذکور شود. مطاوعهء ظَلَّمَ و ظَلَمَ است. (از متن اللغة). || تحمل ستم بطیب نفس با توانایی امتناع از آن. (از متن اللغة). بیداد را گردن نهادن. (زوزنی).


اظلل.


[اَ لَ] (ع اِ) رجوع به اَظلّ شود.


اظلم.


[اَ لَ] (ع ن تف) تاریک تر. تارتر. دلگیرتر. ظلمانی تر. تیره تر: اظلم من اللیل. (از یادداشت مؤلف). اظلم الاشیاء دارالعیب بلا حبیب. (یادداشت مؤلف). || ستمکارتر. ستمگرتر. بیدادگرتر. جفاکارتر. (یادداشت مؤلف). ستم کننده تر و ظالم تر. (ناظم الاطباء).
- امثال: اظلم من افعی؛ و ذلک انها لاتحتفر جحراً انما تهجم علی الحیات فی جحرتها.
اظلم من التمساح.
اظلم من الشیب.
اظلم من الورل.
اظلم من حیة.
اظلم من ذئب.
اظلم من صبیٍّ.
اظلم من فلحس. (از مجمع الامثال میدانی).
سهم بسهم و البادی اظلم :
گفت آری آنچه کردم استم است
لیک هم می دان که بادی اظلم است.
(مثنوی چ کلالهء خاور ص419).
لعن الله اظلمی و اظلمک؛ ای الاظلم منا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج العروس).


اظلم.


[اَ لَ] (ع اِ) سوسمار (صفت غالبی است)، زیرا آن جانور بچگان خود را می خورد. (از متن اللغة).


اظلم.


[اَ لَ] (اِخ) کوهی است. (آنندراج). کوهی است بزمین بنی سلیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است بزمین بنی سلیم بحجاز و ابن بری این بیت را برای ابو و جزة انشاد کرده است:
یزیف یمانیه لاجزاع بیشة
و یعلو شآمیه شروری و اظلما.
یاقوت گوید و ابن سکیت بدین معنی گفتهء کثیر را تفسیر کرده است:
سقی الکدر فاللعباء فالبرق فالحمی
فلوذ الحصی من تغلمین فاظلما.
(از تاج العروس). و رجوع به معجم البلدان و مراصد شود.


اظلم.


[اَ لَ] (اِخ) کوهی به حبشه که کان رویین دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مراصد الاطلاع) (از تاج العروس از یاقوت). و رجوع به معجم البلدان و مراصدالاطلاع شود.


اظلم.


[اَ لَ] (اِخ) موضعی است از بطن الرمة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مراصدالاطلاع). و اظلم در شُعَیبَه. (از معجم البلدان). و صاحب تاج العروس آرد: در نسخ آمده است که موضعی است ولی صحیح آن است که بگوییم کوهی است به نجد در شعیبه از بطن الرمة چنانکه در کتاب نصر آمده و آن را تظلم نیز خوانند. (از تاج العروس).


اظلم.


[اَ لَ] (اِخ) کوهی است سیاه از ذات حبیس. (منتهی الارب)(1). در ناظم الاطباء بغلط ذات جلیس چاپ شده است و یاقوت گوید: اصمعی هنگام یاد کردن کوههای مکه گوید: اظلم کوه سیاهی است از ذات حبیس. حُصَین بن حمام مری گوید:
فلیت ابابشر رأی کر خیلنا
و خیلهم بین الستار و اظلما...
(از معجم البلدان).
و صاحب تاج العروس آرد: کوه سیاهی است از ذات جیش (کذا) نزدیک حرا که اصمعی آن را هنگام یاد کردن کوههای مکه آورده و نصر نیز آن را نقل کرده است. سپس شعر حصین بن حمام مری را یاد می کند. (از تاج العروس).
(1) - در مراصد ذات جیش است.


اظلمة.


[اَ لِ مَ] (ع اِ) جِ ظلیم، بمعنی شترمرغ نر. (از متن اللغة). ظُلمان. ظِلمان. (متن اللغة). و رجوع به کلمه های مذکور شود. || شترمرغهای نر. مفرد آن ظلیم است. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان العرب).


اظلوفة.


[اُ فَ] (ع اِ) زمینی که در وی سنگهای تیز باشد، گویا سرشت آن سرشت کوه است. ج، اظالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اظلوفه از زمین؛ تکه ای خشن سخت دارای سنگهای تیز بر طبیعت خلقت کوه. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). و رجوع به اظالیف شود.


اظلوم.


[ ] (اِخ) اظلوم بن الهان الحمیری. نیای حوشب بن شرحبیل... بود. رجوع به تاج العروس شود.


اظلة.


[اَ ظِلْ لَ] (ع اِ) جِ ظِلّ. (متن اللغة). || در تداول حکمت مرادف عالم مجردات است. رجوع به کتاب المقالات و الفرق چ مشکور ص182 و 43 شود. رجوع به ظل و اظلال شود. || (ص، اِ) جِ ظلیل. جایگاه های سایه دار. (از متن اللغة).


اظماء .


[اَ] (ع اِ) جِ ظِم ء، آرزومندی. || مدت میان دو نوبت آب خوردن شتر. || مدت میان دو بار آوردن شتران بر آبخور. || تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)(1). صاحب اقرب الموارد نیز فرقی میان ظِمْء و ظَمْء قائل شده و کلمهء اَظماء را جمع ظِمْء دانسته است. رجوع به متن مزبور شود.
(1) - در متن اللغة اَظماء جِ ظِمْء بمعانی مذکور آمده و ظَم ء بمعانی دیگری است. رجوع به ظَم ء و ظِم ء شود.


اظماء .


[اِ] (ع مص) تشنه گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تشنه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرفتار تشنگی کردن کسی. تظمئة. (از اقرب الموارد) (متن اللغة). || لاغر کردن اسب فربه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تظمئة. رجوع به کلمهء مذکور شود. اظماء اسب؛ لاغر کردن آنرا. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). اسب را سوغانی کردن. (یادداشت مؤلف). (فعل آن بصورت مجهول آید). کشیدن آب بدن کسی یا اسبی بوسیلهء تعریق تا فروهشتگی و سستی گوشت و عضله های وی به استواری و پری و فربهی مبدل شود. || اظماء اسب(1)؛ لاغر شدن آن. (از متن اللغة).
(1) - ناقص یایی است از ظمی.


اظماره.


[اِ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل، دارای 736 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.


اظمأ.


[اَ مَءْ] (ع ص) مؤنث: ظَمْیاء. کم گوشت. و منه قولهم رمح اظمأ و شفة ظمیاء. (از متن اللغة)(1). || (ن تف) تشنه تر.
- امثال: اظمأ من حوت.
اظمأ من رمل.
(1) - در متون دیگر از یایی بصورت اظمی آمده است.


اظمی.


[اَ ما] (ع ص) مرد کم خون بن دندان، یا صاحب لب گندمگون. و ابوعمرو گوید: اظمی سیاه است، و رمح اظمی نیزهء باریک سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سیاه فام لب. مؤنث: ظَمْیاء. (مهذب الاسماء)(1). سیه لب. باریک لب. گندمگون و باریک. مؤنث: ظَمْیاء. ج، ظُمْی: سایهء َظْمی؛ سایهء سیاه. و نیزهء اظمی؛ نیزهء گندمگون. (از اقرب الموارد). نیزهء گندمگون باریک. نیزه و سایهء سیاه. (از متن اللغة). و ثعالبی این کلمه را در ذیل لواحق سیاه آورده است. رجوع به فقه اللغة ص45 شود.
(1) - در متن بصورت اظماء است. و رجوع به اظماء شود.


اظن.


[اَ ظَن ن] (ع ن تف) سزاوارتر کسی که دربارهء امری به وی گمان برند. گویند: نظرت الی اظنهم ان یفعل ذلک؛ ای الی اخلقهم ان اظن به ذلک. (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد).


اظناء .


[اَ ظِنْ نا] (ع ص، اِ) جِ ظنین. (از اقرب الموارد) (دستوراللغة)(1). رجوع به ظنین شود.
(1) - تنها در ناظم الاطباء جمع کلمه، اظنة آمده است. رجوع به اظنة شود.


اظنان.


[اِ] (ع مص) پیش آوردن کسی را برای تهمت و تهمت کردن وی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تهمت زدن. (مؤید الفضلاء). تهمت نهادن. (آنندراج)(1). اظنان کسی به چیزی؛ متهم ساختن وی را بدان. (از اقرب الموارد). اظنان کسی را و اظنان مردم به چیزی؛ وی را در معرض گمان تهمت قرار دادن. (از متن اللغة)(2). || اظنان کسی چیزی را؛ به وهم انداختن وی را آن چیز. (متن اللغة) (از اقرب الموارد).
(1) - صاحب آنندراج اظطنان را هم مرادف این مصدر آورده است.
(2) - در اقرب الموارد این معنی جداگانه نیز آمده است: اظنان کسی در میان مردم؛ وی را در معرض تهمت آنان گذاردن.


اظنان.


[اِظْ ظِ] (ع مص) تهمت کردن کسی را. و از این معنی است قول ابن سیرین: لم یکن علی یُظَّنُّ فی قتل عثمان؛ ای یتهم. و هم گفتار شاعر:
و لا کل من یظننی انا معتب.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد)(1).
ظن. تَظَنُّن. اظطنان. تظنیة (علی التحویل). (متن اللغة). اِطِّنان. (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر مذکور شود. اصل کلمه اظتنان بود (از باب افتعال)، تاء به طاء بدل شد و ادغام گشت بدینسان: اظطنان، سپس طا به ظا بدل گشت و ادغام شد و بصورت اِظِّنان درآمد. (اقرب الموارد). متهم ساختن کسی را. (از متن اللغة).
(1) - مصراع دیگر آن در منتهی الارب بدینسان آمده است:
و لا کلّ ما یروی علی اقول.


اظنة.


[اَ ظِنْ نَ] (ع ص، اِ) جِ ظنین. (ناظم الاطباء).(1) رجوع به ظنین و اَظِنّاء شود.
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة جمع ظنین، اَظِنّاء است. رجوع به اَظِنّاء شود.


اظواء .


[اِظْ] (ع مص) گول گردیدن. (ناظم الاطباء). اظواء مرد؛ احمق شدن وی. (از متن اللغة).


اظواء .


[اَظْ] (ع اِ) جِ ظاء، از حروف تهجی بر تذکیر و جِ آن بر تأنیث ظاآت است. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به ظاء شود.


اظؤب.


[اَ ءُ] (ع اِ) جِ ظَأب، بمعنی زجل و فریاد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). و رجوع به ظأب و ظُؤب شود. جِ ظأب، بمعنی بانگ و فریاد و غوغا و ستم. (از منتهی الارب).


اظؤر.


[اَ ءُ] (ع اِ) جِ ظِئْر. (متن اللغة). اظآر. (متن اللغة) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ظئر و اظآر شود.


اظهار.


[اَ] (ع اِ) جِ ظُهر. (از اقرب الموارد).


اظهار.


[اِ] (ع مص) آشکارا کردن. (ترجمان ترتیب عادل ص14) (مؤید الفضلاء) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). پیدا نمودن و ظاهر کردن. (فرهنگ نظام). فاش کردگی. آشکارکردگی. (ناظم الاطباء). پیدا کردن. (غیاث از منتخب). بازنمودن. (یادداشت مؤلف). ظاهر ساختن. علنی کردن. برملا ساختن. برملا کردن. نمودن. بنمودن. هویدا کردن. پدیدار کردن یا ساختن. پدید کردن. آشکار کردن امری را. (از متن اللغة) :ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفة. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص289). لیکن هوای تو به اظهار آن رخصت نمیداد. (کلیله و دمنه).و در فارسی اغلب با مصدرهای کردن و ساختن و داشتن و مانند اینها بکار می رود.
- اظهار ادب کردن؛ ادب نمودن. احترام کردن. احترام و ادب نشان دادن. و رجوع به اظهار و اظهار کردن شود.
- اظهار اشتیاق کردن؛ علاقه نشان دادن به کسی یا چیزی. دلبستگی و شوق خویش نشان دادن.
- اظهار خصومت کردن؛ دشمنی نمودن و دشمنی آشکار کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به اظهار شود.
- اظهار ساختن به کسی؛ معالنه. (منتهی الارب).
- اظهار سلطنت و جاه نمودن؛ پنج نوبت زدن. دست نمودن. (از مجموعهء مترادفات ص44). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
- اظهار عجز؛ نمودن ناتوانی. نشان دادن زبونی. پیدا ساختن عجز :
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار
اشک کباب باعث طغیان آتش است.؟
و رجوع به اظهار شود.
- اظهار کوتاهی کردن؛ تقاصر. تکاؤل. (منتهی الارب). قصور نمودن. قصور و کوتاهی نشان دادن. و رجوع به اظهار شود.
- اظهار مافی الضمیر؛ افشای آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). بیان منویات درونی. و رجوع به اظهار شود.
- اظهار مضمر؛ نزد بلغا آن است که شعری گفته شود بر وجهی که از حروف کلامی مخصوص، و یا از جملهء حروف تهجی، هرچه شخصی در ضمیر خود گیرد، چون مصراع مصراع یا بیت بیت آن شعر بخوانند و از آن شخص پرسند که آن حرف در اینجا هست یا نه، و آن کس معین نماید معلوم شود که کدام حرف است، موافق قاعده ای که مقرر کرده اند. مثال آنچه از کلام مخصوص حرفی در خاطر کنند حرفی که در این مصراع:
سخن عشق جز به یار مگو هستند.
از اینها یکی را فرض کنند و بپرسند، معلوم گردد. از این دو بیت (رباعی):
آن شاه بتان نمود با حسن جمال
چوگان خطی گوی چو آن نقطهء خال
شد هوش دلم چو جلوه گر شد معشوق
گفتم که مباد هرگزت بیم زوال.
و قاعدهء دریافت آن چنان است که از مصراع اول یک عدد بگیرند، و از دوم دو، و از سوم چهار و از چهارم هشت، مجموع اعداد این چهار چون جمع نمایند، پانزده شود که مطابق عدد حرف «ع» سخن عشق جز بیار مگو هستند. پس اگر حرف مفروض در مصراع اول یافت شود فقط آن سین است، و اگر در دوم فقط باشد، آن خاء است و اگر در اوّل و دوّم باشد آن نون است، چرا که مجموع یک و دو و سه باشد و سومین حرف مصراع همین نون است. و هم بر این قیاس تا آخر. مثال آنچه از حروف تهجی در خاطر گیرند، دریافته شود این ابیات استرابادی است:
ز ذات شاه غازی ظل خالق
قضا نازل خجل جان از مناهی
بهر بی زر صریح و بی غرض گوی
ز بخت وی بلعل و بی بری پی
سلاح صف خیلش فیض کلی
صف جیش ثقیلش لایق کی
ملاذ دهر و ضد سیم و زر نیز
شود صدره دم نوشیدن می
معانی لطیف وی نگه کن
ملائم قول و لفظ معنی وی.
پس از بیت اول یک حساب کنند و از دوم بیت دو، و از سوم بیت چهار و از چهارم بیت هشت، و از پنجم بیت شانزده مث اگر حرف مضمر در بیت اول یافته شود، و در باقی ابیات نباشد، اول حرف تهجی است که الف باشد، و اگر در بیت اول و پنجم بهم رسد و در دیگر ابیات نباشد، پس حرف هفدهم باشد که قاف است و بر طبق قاعده ای که جهت مثال قسم اول مذکور شد، فرق این است که در آنجا جهت گرفتن عدد ملاحظهء مصراع است، و در اینجا ملاحظهء بیت است. کذا فی مجمع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اظهار میل کردن؛ ابراز علاقه کردن. میل نشان دادن. تمایل نشان دادن. و رجوع به اظهار کردن شود.
- اظهار همدردی کردن؛ شریک غم و اندوه کسی شدن. همدردی خویش را به کسی نمودن. غمخواری کردن. و رجوع به اظهار و اظهار کردن شود.
|| توضیح دادن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). توضیح و بیان. ابراز و افشاء. (ناظم الاطباء). بیان کردن. بازگفتن. بیان داشتن. بگفتن. گفتن : مادام که سخنی گفته نیامده است محل اختیار باقی است و پس از اظهار تدارک ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). که این کتاب بر اظهار بعضی از آن مشتمل است. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هشتم در محافل، خاموشی را شعار ساختن... و از اظهار آنچه به ندامت کشد احتراز واجب و لازم شمردن. (کلیله و دمنه). و انتظار می کردم تا مگر در اثنای محاورت کلمه ای زاید که به اظهار مقصود ماند... (کلیله و دمنه). و در فارسی بدین معنی نیز بیشتر با مصدرهای کردن و داشتن و ساختن و جز اینها ترکیب گردد. رجوع به مصادر مذکور شود.
- اظهار نظر کردن؛ نظر و عقیدهء خویش را دربارهء امری بیان کردن. بازگفتن نظر خویش در موضوعی. و رجوع به اظهار و اظهار کردن شود.
|| مطلع گردانیدن. (زوزنی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی). واقف گردانیدن. (آنندراج). اظهار کسی بر امری؛ آگاه کردن وی را. (از متن اللغة). اظهار کسی بر رازی؛ مطلع ساختن وی را بر آن. (از اقرب الموارد). مطلع و دیده ور ساختن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || پس پشت گردانیدن چیزی را یعنی فراموش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پشت سر نهادن. (از اقرب الموارد). از یاد بردن حاجت کسی یا پشت سر نهادن به منظور ناچیز و بی اهمیت شمردن آن را. (از متن اللغة). || چیره و غالب گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل ص14) (آنندراج). چیره گردانیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اظهار کسی بر دشمن وی؛ چیره و غالب گردانیدن وی را. (از اقرب الموارد). غالب گردانیدن. (از منتخب) (غیاث). || در وقت نماز پیشین درآمدن. (ترجمان ترتیب عادل ص14). در وقت نماز پیشین شدن. (زوزنی). بوقت نماز پیشین رفتن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || در نیمروز درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در هنگام ظهر درآمدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از فعلت و افعلت زجاج). || سیر و حرکت کردن بهنگام نیمروز. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). در گرمگاه شدن و رفتن در آن. (تاج المصادر بیهقی). در ظهر به جایی شدن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اظهار شتر؛ آمدن او در وسط روز یا در نیمروز. (از اقرب الموارد). || صاحب ستور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از بر خواندن قرآن را، یقال: اظهرت القرآن و کذا اظهرت علیه؛ ای قرأته علی ظهر لسانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اظهار کسی بر قرآن؛ از بر خواندن آن را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اظهار کسی بر چیزی؛ بالا بردن وی را بر آن. (از متن اللغة). || اظهار کسی به فلان؛ بالا بردن وی را بدان و بلند کردن قدر و پایهء وی را. (از اقرب الموارد)(1). و صاحب ناظم الاطباء کلمه را در فارسی بدین معانی نیز آورده است: اشتها (؟) (شاید استشهاد). || نسیه. || تقریر و شهادت. || در تداول صرفیان و قاریان (تجوید)، خلاف ادغام است یعنی فک و ترک ادغام و آن را بیان نیز نامند، چنانکه در صراح و شرحهای آن آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص930). هر گاه تنوین و نون ساکن به یکی از حروف ششگانهء ا. غ. ح. خ. ع. ه. برسد اظهار واجب است و باید بطور وضوح تلفظ شوند. (از یادداشت مؤلف).
(1) - در متن اللغة بدو معنی آمده است: اظهار کسی به چیزی؛ بالا بردن وی را.


اظهار.


[اِظْ ظِ] (ع مص) فراموش نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اظهار کسی حاجت وی را؛ آن را پشت سر نهادن و از یاد بردن. (از اقرب الموارد). از یاد بردن نیاز کسی از نظر خفیف و حقیر شمردن وی را. تظهیر. اِظْهار. (متن اللغة). رجوع به مصادر مذکور شود.


اظهارات.


[اِ] (ع اِ) تقریرات و بیانات. گفته ها. اقوال. و رجوع به اظهار شود. جِ اظهار. (ناظم الاطباء). رجوع به اظهار شود.
- اظهارات تحریری؛ بیانات و تقریراتی که نوشته شده باشند، برخلاف اظهارات زبانی. (ناظم الاطباء).


اظهار داشتن.


[اِ تَ] (مص مرکب) بیان کردن. بازگفتن. رجوع به اظهار و اظهار کردن شود.


اظهار فرمودن.


[اِ فَ دَ] (مص مرکب)آشکار کردن. پیدا کردن. || بازگفتن. بیان کردن. رجوع به اظهار و اظهار داشتن و اظهار کردن شود.


اظهار کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)آشکار کردن. (زمخشری). پیدا کردن. نمودن. بازنمودن. هویدا ساختن. پدیدار کردن. پدید کردن. نشان دادن. ارائه دادن. برملا ساختن. علنی کردن. ظاهر کردن. فاش ساختن. افشا کردن. پرده برداشتن از. مکشوف کردن :هیچکس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص292). سنگی بر پای چپ او [ خوارزمشاه ] آمده بوده آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی). او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص350). و در همهء مالها راستی و یکدلی و خداپرستی خویش اظهار کرده [ خوارزمشاه ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص332).
که من بجلوه گری پای زشت میپوشم
نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار.سعدی.
جانست از محبت جانان دریغ نیست
کآن در ضمیر نیست که اظهار میکنم.
سعدی (خواتیم).
|| گفتن. بیان کردن. بازگفتن : وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نکردند که بعصیان ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص328).
به آواز بلند اظهار دردی می کنم طالب
چو ابروی بتان آداب سرگوشی نمی دانم.
طالب (از آنندراج).
و رجوع به اظهار و اظهار داشتن و اظهار نمودن و اظهار فرمودن شود.


اظهارکننده.


[اِ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب)آشکارکننده. برملاسازنده. || بیان کننده. گوینده. و رجوع به اظهار و اظهار کردن شود.


اظهارنامه.


[اِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نوشته ای که افراد راجع به معاملات و تعهدات خود با طرف در آن اظهاراتی می کنند و بوسیله ای رسمی در ضمن ورقهء مزبور (اظهارنامه) توسط ادارهء ثبت اسناد یا دفتر دادگاه ها به طرف ابلاغ می کنند. برای اینکه اظهارنامه اثر قانونی مقصود را داشته باشد باید موعد مطالبهء انجام دادن تعهد رسیده باشد. البته در صورتی که مندرجات اظهارنامه از ادب و نزاکت خارج باشد ادارهء ثبت و دفاتر دادگاهها میتوانند از ابلاغ آن خودداری کنند. (از قانون آیین دادرسی مدنی مادهء 709 و تبصرهء آن).


اظهار نمودن.


[اِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) بیان نمودن. بازگفتن. بیان داشتن. بیان کردن. || آشکار کردن. (ناظم الاطباء). پیدا کردن. هویدا ساختن. و رجوع به اظهار کردن شود.


اظهاریه.


[اِ ری یَ / یِ] (از ع، اِ) در تداول فارسی، ورقه ای که مقصدی را در آن بیان کنند. نشریه ای که بمنظور آگاهی مردم اعلان کنند.


اظهر.


[اَ هَ] (ع ن تف) روشن تر و آشکارتر. (آنندراج). آشکارتر و ظاهرتر. آشکارتر و نمایان تر. (ناظم الاطباء) :
فضل تو ظاهر است بر همه کس
کرم تو ز فضل تو اظهر.سوزنی.
- علی الاظهر؛ بنابر آنچه آشکارتر و پیداتر است.
- و هو الاظهر؛ و آن آشکارتر است. و آن واضح تر است.
- امثال: اظهر من الشمس؛ روشن تر و نمایان تر از آفتاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء).


اظهر.


[اَ هُ] (ع اِ) جِ ظَهر، پشت. (آنندراج) (اقرب الموارد) (متن اللغة).


اظهر.


[اَ هَ] (اِخ) از شاعران هندوستان و نامش احمدخان بود. او راست:
الهی در دلم انداز عشق بی محابا را
کنم تا سیر چون فرهاد و مجنون کوه و صحرا را.
(از قاموس الاعلام ترکی).
صاحب الذریعه می نویسد: شعر وی در گلشن (ص 26) آمده و صاحب قاموس الاعلام و سپس صاحب ریحانة الادب آنرا نقل کرده اند. (الذریعه ج 9 قسم اول). صاحب گلشن می نویسد: ساکن شاه جهان پور است و این اشعار را نیز بنام وی آورده است:
سخن بستیم در مضمون نازک چون رگ گلها
بجز رنگین خیالان کس نفهمد معنی ما را
مکن از اهل عالم رشته گر سیر فلک خواهی
کجا پرواز باشد طایران رشته بر پا را
اگر واصل بوحدت می شوی فارغ ز کثرت شو
که یک سوزن گسست از رشتهء وحدت مسیحا را.
(صبح گلشن ص26).
رجوع به ریحانة الادب شود.


اظهر.


[اَ هَ] (اِخ) خطاط. میرخواند وی را در زمرهء خطاطان عصر تیموریان آورده و در خط خوش او را به ابن مقله و یاقوت همانند کرده است. رجوع به حبیب السیر ص116 شود. نامش ظهیرالدین بوده و در رسالهء نمونهء خطوط خوش کتابخانهء سلطنتی ایران از وی یاد شده است. رجوع به ص5، 22، 123 و 125 رسالهء مذکور شود.


اظهر.


[اَ هَ] (اِخ) نامش میرغلامعلی دهلوی و از شاعران هندوستان بود و در سال 1182 ه . ق. در مرشدآباد درگذشت. او راست:
نه مرا تو می شناسی، نه ترا شناختم من
بکدام آشنائی، ز تو دردسر گرفتم.
(از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص995).
و آغابزرگ طهرانی می نویسد: وی شاگرد شمس الدین فقیر بود و بسال 1170 ه . ق. به عظیم آباد (هند) مهاجرت کرد و در همانجا درگذشت. برخی از اشعار وی در گلشن (ص 26) آمده و صاحب قاموس الاعلام و مؤلف ریحانة الادب آنها را نقل کرده اند. (از الذریعه قسم اول از ج 9 ص80). و مؤلف صبح گلشن می نویسد: وی در روزگار علی وردیخان بهادر مهابت جنگ به عظیم آباد آمده و از آنجا به مرشدآباد رفته و همانجا زندگی را بدرود گفته است. (صبح گلشن ص26). و صاحب گلشن این اشعار را نیز به وی نسبت داده است:
عشق تو دگر گداخت ما را
این فتنه کجا شناخت ما را
از دست جنون دل چه پرسی
در اول داو باخت ما را.
. . .
نماند طاقت پرواز سیر بُستانم
ستمگران پر و بال مرا چرا بستند
برنگ توبهء فصلِ بهار سنگدلان
هزار عهد بمن بسته اند و بشکستند.
(صبح گلشن ص27).
و رجوع به ریحانة الادب شود.


اظهرالدین.


[اَ هَ رُدْ دی] (اِخ) گویا ابن خلکان را ترجمه کرده است. (یادداشت مؤلف).


اظهری.


[اَ هَ] (ص نسبی) منسوب به اظهر و اغلب تخلص شاعران یا نام خانوادگی است. رجوع به اظهر شود.


اظهری.


[اَ هَ] (اِخ) او را ساقی نامه است. صاحب کشف الظنون نام وی را آورده و گفته است ساقی نامهء او در 129 بیت است. (از الذریعه ج12 ص103).


اظهری.


[اَ هَ] (اِخ) صاحب الذریعه در ذیل دیوان اظهری موصلی دهلوی آرد: نام او حیدرعلی و از نزدیکان ملامظهر کشمیری بود. پدر وی از موصل به دهلی رفت و اظهری در دهلی به جهان آمد و در آنجا پرورش یافت. او را مطایباتی است با ملاشیدا. وی بسال 1044 ه . ق. درگذشت. (از الذریعه قسم اول از ج 9). و صاحب قاموس الاعلام ترکی می نویسد: وی مورد عنایت و محبت اکبرشاه و جهانگیرشاه بود و با ملامظهر کشمیری و ملاشیدا مهاجات داشت. او راست:
از دشمنان برند شکایت به پیش دوست
چون دوست دشمن است شکایت کجا برم.
صاحب ریحانة الادب نیز همین مطالب را دربارهء وی نقل کرده است. صاحب صبح گلشن که تذکرهء وی مأخذ اصلی است نیز وی را «از خویشان ملامظهری کشمیری» دانسته و نوشته است: و میان هر دو اتحاد و در عهد اکبری و جهانگیری بعیش و تنعم گذرانید. وی با ملامظهری و ملاشیدا با وی شوخیها کردی و به مطایبهء همدگر ارباب صحبت را بخنده آوردی. روزی اظهری با مظهر گفت که تو محل منی. وی جواب داد که تو محل مستعمل منی. و یک بار در مشاعره غزل طرح خود می خواند چون به این مقطع رسید:
خواه با اظهری و خواه به بیگانه نشین
من همین شرم ترا بر تو نگهبان کردم.
ملاشیدا گفت: راست گفتی خدا حافظ زن نابینا. دهان یاران رنگین آشنای قهقهه گردید و اظهری خجلت کشید. صاحب صبح گلشن وی را نابینا نوشته است. و رجوع به مآخذ مذکور شود.


اظهری.


[اَ هَ] (اِخ) صاحب الذریعه در ذیل دیوان اظهری قهپایه ای اصفهانی می نویسد وی کاتب بود و سرانجام به دیوانگی دچار شد و آنگاه پای وی را در گلاب شستند و در همانجا بخواب فرورفت و درگذشت. (از الذریعه قسم اول از ج 9). و نصرآبادی آرد: در اوایل گیوه کش بوده بعد از آن نویسندهء عسس اصفهان شده و در آنجا جنون به هم رسانیده این ابیات را در عین حال جنون گفته. جلالای یقین تخلص نقل می کند که با سعیدای نقشبند همراه بودیم اظهری برخورد گفت می خواهم به خانهء شخصی روم شما رفیق باشید. به اتفاق به خانهء آن شخص رفتیم. گلاب طلب داشته در طشتی ریخت و پای خود را شسته پا در گلاب، گلاب به روی خود زده در همانجا خوابیده فوت شد. شعرش این است:
لخت دل و خون جگر هرگه ز مژگان بگذرد
کشتی به کشتی برخورد طوفان ز طوفان بگذرد.
(از تذکرهء نصرآبادی ص412).
رجوع به ص413 همان مأخذ شود.


اظهری شیرازی.


[اَ هَ یِ شی] (اِخ) وی شاعر عصر صفوی بوده. در تذکره ها نام وی نیامده و چنانکه خود او در پایان دیوان خویش تصریح کرده نامش بوداق بوده و نیز از ابیات وی برمی آید که بسال 991 ه . ق. متولد شده است. نسخهء خطی دیوان وی در کتابخانهء مدرسهء سپهسالار بشمارهء 515 موجود است که دارای قصاید و غزلیات و قطعات و مثنوی و رباعیات می باشد. در آغاز دیوان که بسال 1030 ه . ق. نوشته شده دیباچه ای بنثر دارد و در آغاز غزلیات وی نیز دیباچهء دیگر منثوری است. از ابیات نسخهء مزبور معلوم می شود که شاعر تا سال 1061 ه . ق. زنده بوده و در آن هنگام 70 سال داشته است. وی در این بیت تصریح کرده است که اصل او از شیراز است:
گر نیم یونانی اما اصلم از شیراز بس
کو حکیمی تا ز فضلم مایهء حکمت برد...
از برخی از ابیاتی که در دیوان وی هست معلوم می شود که وی در تاریخ 1012 ه . ق. 21 ساله بوده است. اظهری هر یک از قصاید خویش را بنامهایی بدین سان نامگذاری کرده است: ضیاءالقلوب، منتخب النفایس، تحفة الخیال، امواج العباد و جز اینها. شاعر از اظهری دیگری که در اصفهان می زیسته و تخلص وی را بخود اختصاص داده بدین سان شکایت آغاز کرده است:
قریب پنجه سال است کین تخلص من
به اظهری شده در روزگار افسانه
ز حال غرهء بی دانشی، ابوجهلی
که در فرایض اسلام هست بیگانه
بخود تخلص من بسته از تهی مغزی
که تا بگویند او نیز هست فرزانه.
(از فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ج2 ص561).
رجوع به همان صفحه و صفحهء بعد و الذریعه ذیل اظهری شیرازی شود.


اظهورسقس.


[اَ سَ قِ] (اِخ)(1) نام حکیم یا طبیبی است و ابن بیطار در مفردات خود از او روایت آرد، از جمله در شرح کلمهء دب. و رجوع به اطهورسفس شود. شاید محرف اطهورسفس است.
(1) - Adhoursakes.


اظیار.(1)


[اِظْ] (ع مص) اِظْآر. دایه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به اظآر و اظطآر شود.
(1) - مبدل اِظْئار (اِظْآر) است و بویژه فارسی زبانان بجای همزه «ی» می آوردند.


اع.


[اُ] (ع اِ صوت) صدای حالت قی: در کشتی بودم دیدم دریا طوفانی است و صدای اُع از هر مسافری بلند است. (فرهنگ نظام). و رجوع به اع اع شود.


اعاء .


[اِ] (ع اِ) لغت یا لهجه ای است در وعاء بمعنی ظرف. (از متن اللغة) (از آنندراج). وعاء. خنور. (منتهی الارب). آوند. ج، آعیة. (مهذب الاسماء). آوند و وعاء. (ناظم الاطباء). لغتی است در وعاء. (منتهی الارب). و رجوع به وعاء شود.


اعابد.


[اَ بِ] (ع اِ) ججِ عبد. (منتهی الارب) (متن اللغة) (اقرب الموارد). جِ عبد. (ناظم الاطباء).


اعابل.


[اَ بِ] (ع ص، اِ) گویا جِ اعبل است چون اصغر و اصاغر. (از معجم البلدان). رجوع به اَعبَل شود.


اعابل.


[اَ بِ] (اِخ) نام جایگاهی است در گفتهء شبیب بن یزیدبن نعمان بن بشیر انصاری:
طربت و هاجتنی الحمول الظواعنُ
و فی الظّعن تشویق لمن هو قاطنُ
و ما شجن فی الظاعنین عشیة
ولکن هوی لی فی المقیمین شاجن
بمخترق الارواح بین اعابل
فصنع لهم بالرحلتین مساکنُ.
(از معجم البلدان).


اعاجم.


[اَ جِ] (ع ص، اِ)(1) جِ اعجم. (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (اقرب الموارد). اعجمون. (اقرب الموارد) (متن اللغة). جِ اعجم، آن که سخن فصیح نگوید اگرچه عرب باشد و آن که بر سخن قادر نباشد. (آنندراج). و رجوع به اعجم و اعجمون و اعجمین شود. || جِ اعجم، بمعنی کسی که عربی نباشد و هرچند در عجمی فصیح باشد: و لم تزل الامم کلها من الاعاجم فی کل شق من الارض لها ملوک تجمعها و مدائن تضمها. (عقدالفرید ج5 ص355). النبطی نسبة الی النبط و هم قوم من الاعاجم ینزلون سوادالعراق. (عیون الاخبار ج2 حاشیهء ص49). || جِ اعجم، بمعنی غیرعربی و چون تازیان بیشتر با ایرانیان نزدیک بودند و با آنان سر و کار داشتند گاه این کلمه را بر ایرانیان اطلاق می کردند و آن را مرادف فرس بکار می بردند:
بطارق و بنوملک مرازبه
من الاعاجم فی آذانها الشنف.اعشی بکر.
(از عقدالفرید ج6 ص116).
ان النشاب الذی مع هؤلاء الاعاجم تفرقکم [ در حرب ذوقار ] . (عقدالفرید ج6 ص113). اما ان تفتتحوا لی باب الجسر فالحق بارض الاعاجم. (عقدالفرید ج5 ص77).
کما شاع هذا الامر فی الخلق مرزیا
بتبع اعراب و کسری اعاجم.
عبدالمنعم جلیانی (از ابن ابی اصیبعه در عیون الاخبار ص159).
کان رجل من ملوک الاعاجم [ مقصود خسرو پرویز است ] . (عیون الاخبار ج2 ص342).
(1) - تنها در منتهی الارب اعاجیم آمده و گویا اشتباه کاتب است.


اعاجی.


[اَ] (اِخ) صورت غلط آغاجی یا اغاجی یا غاچی یا آغچی یا اغجی شاعر است. رجوع به صورتهای مذکور و شرح احوال رودکی ص516 شود.


اعاجیب.


[اَ] (ع اِ) جِ اعجوبة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). شگفتها. کأَنَّهُ جِ اعجوبة کاحدوثة و احادیث. (منتهی الارب)(1). عجبها. شگفتیها. || جِ عجیب، چنانکه احادیث جِ حدیث. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و از احوال اکاذیب گذشته اعاجیب می نمودی. (جهانگشای جوینی).
(1) - در متن بغلط اعاجب آمده است.


اعادٍ.


[اَ دِنْ] (ع اِ) اعلال شدهء اعادی. رجوع به اعادی شود.


اعادت.


[اِ دَ] (ع مص) اعاده. اعادة. رجوع به دو صورت مذکور شود. و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). رجوع به ترکیبات کلمه شود : سخن که از دهان برون رفت و تیر که از قبضهء کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید اعادت آن صورت نبندد. (مرزبان نامه).
مرا بروز قیامت مگر حساب نباشد
چو هجر و وصل تو دیدم بسم ز موت و اعادت.
سعدی (طیبات).
- اعادت کردن؛ اعاده کردن : برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. (گلستان). و رجوع به اعاده کردن شود.
|| بیمارپرسی. (آنندراج)(1).
(1) - شاید در هند بدین معنی متداول بوده است وگرنه در فارسی امروز ایران بجای این کلمه بمعنی مذکور، عیادت بکار برند.


اعادة.


[اِ دَ] (ع مص) بازگردانیدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل ص15). چیزی را بجای خود بازگردانیدن. (ناظم الاطباء). اعادة چیزی به جایی؛ بازگردانیدن آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بازبردن چیزی را. برگردانیدن به جایی. (از متن اللغة). || اعادة سخن؛ تکرار آن. (از اقرب الموارد). تکرار چیزی یا سخنی پیاپی. (از متن اللغة). دوباره گفتن سخن. (ناظم الاطباء). || اعادهء چیزی؛ آن را عادت خود ساختن. (از اقرب الموارد). عادت شدن چیزی برای کسی. (از متن اللغة). خوی گرفتن بچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توانایی و طاقت پیدا کردن بر کاری بسبب عادت کردن بدان. (از اقرب الموارد).
- فلان مایعید و مایبدی ء؛ هر گاه چاره ای نباشد چنین گویند. (از اقرب الموارد).


اعاده.


[اِ دَ] (ع مص) مکرر کردن. (فرهنگ نظام). دوباره. (ناظم الاطباء). مکرر کردن: دیروز هرچه مطلب خود را اعاده کردم کسی گوش نداد. (فرهنگ نظام). تکرار کردن. از نو کردن. از سر کردن. بار دوم کردن. باز کردن. (یادداشت مؤلف) : یکی از ملوک را مرضی هائل بود که اعادهء ذکر آن ناکردن اولیتر. (گلستان). || بازگفتن. (یادداشت مؤلف). (از منتخب) (کنز) (غیاث) (آنندراج). اعادت. اعادة. رجوع به دو صورت مذکور شود. || برگردانیدن. برگرداندن. (یادداشت مؤلف). بازگردانیدن. (یادداشت مؤلف). واگردانیدن. (یادداشت مؤلف). واگردانیدن. (زوزنی). عود دادن. (فرهنگ نظام). واگردانیدن. (زوزنی). بازگردانیدن. (از منتخب) (از کنز) (غیاث) (فرهنگ نظام) (از تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). لفظ مذکور در عربی با حرف تاء اعادت است ولی در فارسی با تاء (اعادت) و با هاء ملفوظ (اعاده) و با هاء زاید هر سه استعمال می شود اما استعمال با حرف تاء در غیر تکلم است. (فرهنگ نظام). || بازگشت. (ناظم الاطباء). || بازداشت خواستن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). || در تداول دانش بدیع، اعاده از هنرهای لفظی «محسنات بدیعی» است، چنانکه لفظی را برای تأکید اعاده کنند با امکان بی نیازی از آن همچون آیهء «الذین کذّبوا شعیباً کأن لم یغنوا فیها الذین کذّبوا شعیباً کانوا هم الخاسرین» (قرآن 7/92)؛ همانا اعادهء کلمهء موصول و صلهء «الذین کذبوا شعیباً» آن با امکان بی نیازی از آن برای تأکید و اهتمام بمضمون دو جمله و اظهار این است که هر یک مقصودند بالذات و مستقل اند علیحده. و چنانکه در قول منوچهری:
ماند ورشان بمطرب کوفی
ماند ورشان بمقری بصری.
اعادهء جمله برای اهتمام هر یک از دو تشبیه است. و چنانکه در قول رودکی:
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان.
(از هنجار گفتار ص297)(1).
و رجوع به تأکید لفظی از نظر نحو شود. || در زبان فارسی دو گونه اعاده می توان یافت: 1 - نخست اعادهء عین کلمه یا جمله از نظر تأکید که آن را تأکید لفظی گویند چون: گفتم برو، گفتم برو. یا برگرد، برگرد. یا در پاسخ کسی که گوید چه را خواستی؟ گویند: کتاب را کتاب را. و در نوشته های شاعران و نویسندگان نیز شاهدهای فراوان می توان بدست آورد. 2 - اعاده با تکرار فاعل یا مفعول یا یکی دیگر از اجزای سخن در جمله های دراز چنانکه بیهقی آرد: «از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم قصیده ای گفت، بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیرمحمد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چون بی صلت و مشاهره، این چنین قصیده گوید اگر پادشاهی به وی اقبال کند ابوحنیفه سخن به چه جایگاه رساند». (ص380 چ فیاض). و در بلعمی و داراب نامه و سمک عیار و دیگر متنها نیز این شیوه متداول است، بویژه در جمله های بزرگ تا خاطر خواننده مشوش نشود. رجوع به مقالهء «شیوه ای در نثر قدیم» بقلم پروین گنابادی در مجلهء ماهنامهء فرهنگ شمارهء پنجم و ششم خردادماه 1341 ه . ش. شود. || در نزد فقیهان شافعی عبارت از اقسام حکم است به اعتبار متعلق آن که فعل یا کار است و آن عملی است که بهنگام گزاردن یا ادای آن بار دوم انجام پذیرد ازینرو که در بار نخست خللی بدان راه یافته است و برخی گویند بسبب عذری انجام می گیرد، چنانکه نمازگزار منفرد هر گاه بار دیگر با جماعت نماز گزارد، این عمل دوم وی اعادت خواهد بود زیرا فضیلت جویی عذری است بجز عمل نخست،چه خللی در آن نیست. این گفتهء صاحب عضدی و صاحب کشف البرذوی است. برخی از اصولیان گفته اند: ادا یا گزاردن از نظر شرع تسلیم عین واجب در وقت معین آن و قضاء از نظر شرع تسلیم مثل واجب در غیر وقت معین آن است و اعادت اتیان مثل واجب بر صفت کمال باشد چنانکه هر گاه بر مکلف عملی موصوف بصفتی واجب باشد و آن را بر وجه نقصان فاحش ادا کند اعادت آن بر وی واجب می شود و این اعادت بعین اتیان مثل اول بر صفت کمال است. چنین است در کتاب میزان. بنابراین هر گاه عملی را دوباره در وقت یا خارج از وقت انجام دهد آن را اعادت نامند. سپس صاحب کشف البرذوی آرد: هر گاه اعادت واجب باشد چنانکه عمل نخست بفساد انجام گیرد همچون ترک قرائت یا در مثل ترک رکنی از نماز، در این صورت داخل در اداء یا قضاء (فریضه) خواهد بود زیرا بعلت فساد راه یافتن به عمل نخست از نظر شرع در حکم عدم قرار می گیرد و ازینرو اگر آن را در وقت انجام دهد اداء یا گزاردن خواهد بود و اگر در خارج از وقت به انجام دادن آن قیام کند آن را باید در حکم قضا شمرد. و هر گاه اعادت واجب نباشد چنانکه عمل نخست ناقص انجام گیرد نه فاسد، همچون ترک کردن کسی چیزی را در نماز که ترک آن سجدهء سهو را بر وی واجب کند، آن وقت عمل دوم در شمار اداء و قضا داخل نخواهد بود زیرا ادا و قضا از اقسام واجب به امراند چنین اعادتی واجب نیست و بنابراین عمل نخست در شمار واجب است نه دوم و دوم بمنزلهء سجدهء سهو است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - مؤلف مدعی است که این صنعت را نیز «دیگران» عیب نشمرده اند.


اعاده دادن.


[اِ دَ / دِ دَ] (مص مرکب)دوباره به جای خود برگردانیدن. (ناظم الاطباء). معاودت دادن. عود دادن. عودت دادن. اعاده کردن. و رجوع به اعاده و اعادت و اعاده کردن و اعاده شدن شود.


اعاده شدن.


[اِ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب)دوباره به جای خود آمدن. (ناظم الاطباء). بازگردانده شدن :
نشنیدنت ز عادت خود هیچ برنگشت
هرچند مدعای ظهوری اعاده شد.
ظهوری (از آنندراج).
- اعاده شده؛ مکررشده. تکراریافته. مکرر یا اعادت کرده. و متکرر. (از منتهی الارب).


اعاده کردن.


[اِ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب)دوباره به جای خود برگشتن. || سخن را دوباره گفتن. (ناظم الاطباء). بازگفتن. || باز سرگرفتن. از سر گرفتن دوباره کردن کاری. باز کردن کاری. (یادداشت مؤلف). تکرار کردن. مکرر کردن. از نو کردن : و باروی شهر را خراب کرد دیگر باره اهل قم آن را اعاده کردند و بنا نهادند. (تاریخ قم ص35). || عود دادن. بازگرداندن. برگردانیدن. عودت دادن. مراجعت دادن. اعاده دادن :
بازآمدی ای بخت همایون بسعادت
جانی به تن زندهء ما کرده اعادت.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- اعادهء صحت کردن؛ افاقه حاصل کردن. بهبود یافتن. و رجوع به اعاده و اعادت و اعادة شود.
- اعادهء نظر کردن؛ بازدید کردن. تجدید نظر کردن. و رجوع به اعاده کردن و اعاده و اعادت شود.


اعادی.


[اَ] (ع اِ) جِ اَعْداء. ججِ عَدُوّ. (متن اللغة) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) :
لکنّ قومی اصبحوا مثل خیبر
بها داؤها و لاتضر الاعادیا.
نابغهء جعدی (از عیون الاخبار ج1 ص219).
دشمنان. (ناظم الاطباء). دشمنان و اعداء. (فرهنگ نظام). دشمنان. (از منتخب) (کنز) (غیاث). جِ عدو. دشمنان. (آنندراج). جِ عدو. (دهار) :
به رغم انف اعادی درازعمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند.سعدی.


اعاذة.


[اِ ذَ] (ع مص) نو زاییدن آهو و جز آن، یقال: اعاذت و اعوذت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نو زاییدن. (آنندراج). اعاذة و اعواذ ناقه و هر ماده ای؛ زادن آن و در پناه گرفتن بچه، آن بچه را تا هفت یا ده یا پانزده روز و آن ناقه یا حیوان را عائذ و معیذ و معوذ خوانند و پس از سپری شدن مدت در پناه گرفتن بچه را مُطفِل نامند. اعاذهء آهو؛ نو زاییدن آن. (از متن اللغة). || اعاذهء به فرزند؛ ماندن با آن. (از اقرب الموارد). || ملتجی گردانیدن.(1) || بازداشت خواستن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و اعواذ مثله. (ناظم الاطباء). || اعاذة و اعواذ کسی را؛ دعا کردن وی را تا از آسیب محفوظ ماند و گفتن به وی: خدا ترا پناه دهد و رقیه خواندن وی را. (از اقرب الموارد). || کسی را به پناه و جوار دیگری بردن. پناه دادن. (ترجمان ترتیب عادل ص15). در پناه گرفتن. در پناه بردن. (از اقرب الموارد).
- اعاذنا الله؛ پناه دهد ما را خدای. در تداول فارسی، گاه اعاذنا الله بجای استغفر الله و هرگز، همچون قید یا صوت بکار رود.
- اعاذنا الله من شرور انفسنا؛ پناه دهد ما را خدای از ناهنجاری های خودمان.
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة این معنی در ذیل ثلاثی این مصدر آمده است.


اعاراطس.


[اَ طِ] (ع اِ) اَعاراطیس. بی گمان سنگی است که آن را کفشدوزان بکار برند: الزهراوی هو حجر تستعمله الاساکفة و مذاقته غیر قابضة و لا حریفة جداً. (از دزی ج1 ص28). و رجوع به حجرالاساکفه شود.


اعاراطیس.


[اَ] (ع اِ) رجوع به اعاراطس شود.


اعارت.


[اِ رَ] (ع مص) رجوع به اعارة شود.


اعارض.


[اَ رِ] (ع اِ) جِ عروض. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اعاریض. رجوع به عروض و اعاریض شود.


اعارف.


[اَ رِ] (اِخ) کوههایی است به یمامة، از حفصی. (از معجم البلدان).


اعارة.


[اِ رَ] (ع مص) بردن. || بعلف داشتن اسب را و بچرا گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رها کردن اسب را و رفتن آن به این سوی و آن سوی از نشاط و پرنعمتی. (از اقرب الموارد)(1) (از لسان العرب). || فربه کردن اسب را(2). (اقرب الموارد). || لاغر کردن اسب نیز آمده و شاهد مذکور در ذیل شمارهء بدین صورت آمده است: اعیروا خیلکم ثم ارکبوها. سپس آرد: ای ضمروها بتردیدها؛ یعنی لاغر کنید آن را به جولان دادن و آمدشدن آن. || آمدشد نمودن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب). || از مادهء خود برگردیدن شتر و به مادهء دیگر میل کردن. (ناظم الاطباء). از مادهء خود برگردیده بناقهء دیگر میل کردن شتر. (منتهی الارب). || مشهور و پراکنده شدن قصیده بشهرها. (ناظم الاطباء). مشهور و پراکندهء شهرها شدن قصیده. (منتهی الارب). || میان کلان ساختن پیکان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برداشتن و جابجا کردن. و از این معنی است: اعارة الثیاب و الادوات. (از لسان العرب). || رمانیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی). || بعاریت دادن کسی را چیزی. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء)(3). عاریت دادن. (آنندراج). امانت بکسی دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). || عاریت گرفتن(4). || باترس شدن. (ناظم الاطباء). || اعارهء چشمهء آب و چاه؛ پرخاک کردن و سد کردن آنها. || برگرداندن سم ستور. (از ذیل اقرب الموارد)(5). رجوع به اعوار شود. || در تداول فقه، اعاره عبارت است از مالک شدن منافع بی عوض مالی. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به عاریه و امانت شود.
- اعارة و تأجیر؛ اصطلاحی است که کشورهای عربی زبان کنونی آن را بجای قانون وام و اجاره یا آیین کمک متبادل امریکا و بریتانیا و دیگر کشورهای متفق در جنگ دوم جهانی بکار می برند. رجوع به الموسوعه و وام و اجاره یا قانون وام و اجاره شود.
(1) - یایی است از «ع ی ر». در لسان این معنی در ذیل مجرد آن آمده.
(2) - در لسان این شعر بعنوان شاهد آمده است:
اعیروا خیلکم ثم ارکضوها
احق الخیل بالرکض المعار.
(3) - بجز در ناظم الاطباء و اقرب الموارد که این معنی و معانی بعد را در ذیل واوی آورده در دیگر متنها در ذیل اعوار است. رجوع به اعوار شود.
(4) - از اینجا معانی مذکور در دیگر متنها در ذیل اعوار آمده است.
(5) - دو معنی ذیل اقرب الموارد از واوی است.


اعاره.


[اِ رَ] (ع اِ) رجوع به اعارة شود.


اعاریب.


[اَ] (ع اِ) علی الجمع، تازیان بیابان باش خاصه، و لا واحد له و قیل هو جمع اعراب و النسبة الیه اعرابی و هو واحده. (منتهی الارب). و رجوع به اعرابی شود. جِ اعراب. (ناظم الاطباء). جج و لیس اعراب جمعاً لعرب. (مهذب الاسماء). اهل بادیه. بادیه نشین. و صاحب اقرب الموارد ذیل اعراب آرد: ساکنان بادیه از عرب بخصوص واحدی ندارد و گویند واحد آن اعرابی است و در شعر فصیح اعاریب آمده چون:
اعاریب ذوو فخر بافک.
و در صحاح آمده است: نسبت به اعراب اعرابی است، واحدی ندارد و اعراب جمع عرب نیست مانند انباط که جِ نَبَط است بلکه عرب اسم جنس است - انتهی. و در تعریفات آمده است که: اعراب؛ جاهل از عرب. (از اقرب الموارد). و در متن اللغة آمده است: اعراب بادیه نشینان اند و مفردی ندارد و نسبت بدان اعرابی است یا هر بادیه نشینی که در طلب گیاه و جستجوی جایگاه بارانی باشد خواه عربی و خواه از موالی را اعرابی خوانند. جِ اعراب. و رجوع به اعراب و اعرابی شود.


اعاریض.


[اَ] (ع اِ) جِ عروض. هو جمع علی غیر قیاس کَأنَّهُ جِ اعریض. (منتهی الارب). جِ عروض. (ناظم الاطباء) (متن اللغة). جِ عروض کَأنَّهُ جِ اعریض. (اقرب الموارد).


اعازل.


[اَ زِ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).


اعازیمون.


[اَ] (اِ)(1) صورتی است از اغاذیمون. عادیمون. (دمشقی). غوثاذیمون. (قفطی). اغثاذیمون مصری. (قفطی). رجوع به صورتهای مذکور شود.
(1) - Agathodemon.


اعاسة.


[اِ سَ] (ع مص) خشک گردیدن کشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گیاه تر در کشتزار نبودن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).


اعاشة.


[اِ شَ] (ع مص) زنده گردانیدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زنده کردن. (یادداشت مؤلف). زنده داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغة).
-اعاشهء خدا کسی را؛ او را زنده داشتن. اسباب زندگی در دسترس او گذاشتن. (از متن اللغة).
|| زندگی کردن. زندگانی کردن. تعیش. امرار معاش.
- اعاشه کردن؛ زیستن. بسر بردن. زندگی کردن. زندگانی کردن.
- اعاشه نمودن.؛ رجوع به اعاشه کردن شود.


اعاشیر.


[اَ] (ع اِ) جِ اَعشار. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به اَعشار شود.


اعاصیر.


[اَ] (ع اِ) جِ اِعصار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (اقرب الموارد). گردبادها :
الناس بعدک قد خفت حلومهم
کأنما نفحت فیها الاعاصیر.
(از عیون الاخبار ج1 ص291).
رجوع به اِعصار شود.


اعاضة.


[اِ ضَ] (ع مص) عوض دادن. (منتهی الارب) (آنندراج)(1) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). عوض یا بدل یا جانشین دادن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
(1) - در متن حوض دادن، و غلط است.


اعاظم.


[اَ ظِ] (ع ص، اِ) جِ اَعْظَم. بزرگتران: من اعاظم این بلاد را می شناسم. (فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد)(1). بزرگتران. این جِ اعظم است چنانکه افاضل جِ افضل. (آنندراج) (غیاث اللغات). مردمان بزرگ و بزرگوار و کلان و مشهور و نامدار و مردمان بزرگتر. (ناظم الاطباء). بزرگان و کفات. اجله. وجوه. مهتران. اکابر. (یادداشت مؤلف).
- اعاظم سلاطین جهان؛ بزرگترین پادشاهان جهان. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعظم شود.
(1) - صاحب اقرب الموارد در ذیل: الحبر الاعظم آرد: رئیس البیعة (متعبد نصاری) ج، الاحبار الاعظمون و الاعاظم (نصرانیة).


اعافة.


[اِ فَ] (ع مص) خداوند شتران عیوف شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کراهت داشتن شتران کسی از آب و نیاشامیدن آن را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). خداوند شتران عیوف شدن و عیوف شتر تشنه که آب را بوی کند و ننوشد. (آنندراج).


اعاقة.


[اِ قَ] (ع مص) سپری شدن: اعوق بی الدابة و الزاد اعاقةً؛ سپری شد. (منتهی الارب)(1). رجوع به اعواق شود.
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة در ذیل اعواق آمده است.


اعال لال.


[ ] (اِخ) صاحب اخبار الدولة السلجوقیه در ذیل عنوان ذکر سیر سلطان اعظم الب ارسلان به روم آرد: سپس سلطان الب ارسلان لشکریان را بسوی سپیدشهر روان کرد و جنگهای سخت روی داد. آنگاه آهنگ شهر دیگری کرد که آن را اغاک لال گویند. (از اخبار الدولة السلجوقیه ص37). و در حاشیه آمده است که ابن اثیر اعال لال آورده است.


اعالة.


[اِ لَ] (ع مص) اعالهء فریضه؛ فزودن بر آن. (از متن اللغة). افزودن در حساب(1) فریضه و برآوردن سهام فرائض را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افزون کردن فرائض. (تاج المصادر بیهقی). || نفقه و قوت دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نفقهء عیال دادن. (از متن اللغة). اعالهء عیال خود؛ کفایت کردن و قوت دادن به ایشان. (از اقرب الموارد). عیالداری کردن و کافی گشتن آنها را. (منتهی الارب)(2). || حریص گشتن. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد)(3). در منتهی الارب این معنی در ذیل یایی آمده است. بسیارعیال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || خداوند عیال شدن. (از متن اللغة)(4) (تاج المصادر بیهقی). || درویش شدن. فقیر شدن. (منتهی الارب)(5). در جستجوی شکار بودن. (از متن اللغة)(6). || جستجو کردن گرگ و پلنگ و شیر، شکار را. (از متن اللغة). و رجوع به اعوال و اعیال شود.
(1) - در ناظم الاطباء افزودن درجات فریضه است.
(2) - در ناظم الاطباء «عیال دادن» و «کافی گشتن آنها را» دو معنی دانسته شده است. در اقرب الموارد و متن اللغة هر دو به یک معنی آمده و صحیح تر است.
(3) - این معانی از واوی کلمه است. صاحب اقرب معنی اخیر را هم واوی و هم یایی دانسته است.
(4) - این معنی در اقرب الموارد و منتهی الارب و ناظم الاطباء در ذیل یایی است.
(5) - این معنی در متن مزبور در ذیل واوی است.
(6) - در ذیل واوی.


اعالی.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ اَعْلی. (ناظم الاطباء)(1) بلندان و بلندمرتبگان. (از کنز) (کشف) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). مردمان بلندقدر. (ناظم الاطباء). || ضد اسافل. (یادداشت مؤلف). جاهای بلند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : عبدالله بن عزیز از حبس ناصرالدین خلاص یافته بود و به اعالی ماوراءالنهر رفته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص151). || در تداول جغرافیانویسان قدیم عربی زبان، اعالی را بر شمال هر ناحیه اطلاق می کردند. اعلون. و رجوع به اعلی و اعلون شود.
(1) - در اقرب الموارد جِ اَعْلی عُلی است و شاید اعالی ججِ اعلی است و مؤلف در یادداشتی آن را بطور قاطع جِ اعلی شمرده است.


اعامق.


[اَ مِ] (اِخ) رودباری است. (منتهی الارب) (آنندراج).


اعامق.


[اُ مِ] (اِخ) نام وادیی است در شعر اخطل:
و قد کان منها منزل نستلذه
اعامق برقاواته و اجاوله(1).
و عدی بن رقاع آرد:
کمطرد طحل یقلب عانة
فیها لواقح کالقسی و حول
نفشت ریاض اعامق حتی اذا
لم یبق من شمل النهار ثمیل
بسطت هوادیها بها فَتَکَمَّشَت
و له علی اکسائهن(2) صلیل(3).
(از معجم البلدان).
موضعی است. (منتهی الارب). جایی است. (آنندراج).
(1) - اجاول؛ ساحات. یاقوت در کتاب المشترک اعامق را بصورت برقاء اعامق آورده و نوشته یکی از برقاهای عرب. رجوع به ص45 کتاب مزبور شود.
(2) - در تاج العروس: کینانهن. و رجوع به تاج العروس شود.
(3) - یاقوت در المشترک این اعامق را در ذیل: روضة اعامق آورده و گفته است وادیی است. و رجوع به روضة و ص215 کتاب مذکور شود.


اعامة.


[اِ مَ] (ع مص) بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامهء خدا کسی را؛ بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || بی شیر شدن. یقال: اعامه الله؛ ای ترکه بغیر لبن فاعام هو. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). بی شیر بگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). || کم شیر گردیدن قوم. (منتهی الارب). کم شیر شدن قوم. (ناظم الاطباء). اعامهء قوم؛ کم شدن شیر آنان. (از اقرب الموارد). || اعامهء قوم؛ هلاک شدن شتران آنان و در نتیجه بدست نیاوردن شیر. (از متن اللغة)(1). || اعامهء خانه؛ گذشتن سالها بر آن. (از متن اللغة)(2).
(1) - در همهء متنهای مذکور بجز متن اللغة معانی یاد کرده از یایی است (ع ی م).
(2) - از واوی است (ع وم).


اعانات.


[اِ] (ع اِ) جِ اعانه. رجوع به اعانه و اعانت و اعانة و اعانت جستن و اعانت کردن شود. || بخشش روح القدس می باشد و هم قصد از خدمات شماسان که برای فقرا و مریضان کنند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به اعانه و اعانت شود.


اعانت.


[اِ نَ](1) (ع مص) یاریگری و استعانت و مدد و نصرت و یاری و امداد و کمک. و شفقت و مهربانی و دستگیری و حمایت. (از ناظم الاطباء). یاری دادن. (آنندراج). مضافرت. مظاهرت. معاونت. یارمندی. دستیاری. مساعدت. یاری کردن. رجوع به اعانة و اعانه شود.
- اعانت جستن؛ یاری طلبیدن. استمداد کردن. یاری خواستن. کمک طلبیدن. رجوع به اعانت و اعانه و اعانة شود.
- اعانت کردن؛ نصرت کردن. یاری دادن. مظاهرت کردن. یاریگری کردن. پشتیبانی کردن. کمک کردن. تطریع. (منتهی الارب). یاری کردن. معاونت کردن. مساعدت کردن. امداد کردن: اشَفْع؛ اعانت کردن کسی را بر عداوت و ضرر کسی. (منتهی الارب). و رجوع به اعانت و اعانه شود.
- اعانت نمودن؛ اعانت کردن. اِشبال. (منتهی الارب). رجوع به اعانه و اعانت و اعانت کردن شود.
(1) - Secours.


اعانة.


[اِ نَ] (ع مص) نزدیک شتر آمدن به اعانه. (منتهی الارب). نزدیک شتر آمدن برای اعانت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اعانهء ابل و جز آن؛ پیش چشم کردن آن تا آن را بچشم ببیند یا دست بر بالای چشم داشتن چنانکه عادت نگریستن است برای دیدن کسی یا چیزی. (از متن اللغة). || بچشمه رسانیدن آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسانیدن چشمه ها به زمین آبدار یا زه آب. (از متن اللغة). و در این معنی بی اعلال هم آمده است. رجوع به اِعیان شود(1). || یاری دادن. یقال: رب اَعنی و لاتُعِنْ علی. (منتهی الارب). یاری دادن. (ناظم الاطباء). یاری کردن. (ترجمان تهذیب عادل ص 15).
-اعانهء کسی بودن؛ یاور و پشتیبان کار وی بودن.
|| اعانهء کسی از دیگری؛ رهایی دادن وی را. (از اقرب الموارد)(2).
(1) - معانی مذکور از یایی است (ع ی ن).
(2) - و در این معنی واوی است (ع ون).


اعانه.


[اِ نَ] (ع مص) کمک: اگر اعانهء شما نبود من مغلوب می شدم. (فرهنگ نظام). مساعدت. عون. معونه. (کازیمنسکی). یاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به اعانة و اعانت شود. || (اِ) پولی که برای کار خیری داده شود: برای افتتاح یک مریضخانه اعانه جمع می کنیم. (از فرهنگ نظام). آنچه از مال رفع حاجت کسی را برایگان دهند. آنچه برای امری خیر برایگان بخشند. (یادداشت مؤلف). مالی که فقیری یا کاری عام المنفعه را دهند. (یادداشت مؤلف). ج، اعانات. رجوع به اعانات شود.
- اعانه بگیر؛ کسی که از دیگران برای کاری خیر اعانه و پول بگیرد. رجوع به اعانه شود.
- اعانه جمع کردن؛ پول برای امر خیر گرد آوردن. گردآوری پول برای سازمانهای ملی و اجتماعی. رجوع به اعانه شود.
- اعانه خواستن؛ طلبیدن اعانه. خواستن اعانه و پول برای کارهای عمومی و خیر. و رجوع به اعانه شود.
- اعانه دادن؛ کمک دادن به انجمنهای نیکوکاری. رجوع به اعانه شود.
- اعانه گرفتن؛ پول نقد و یا اشیاء دیگری برای سازمانهای خیریه از خیرخواهان و نیکوکاران گرفتن. رجوع به اعانه شود.
- وجه اعانه یا اعانه؛ وجه نقدی که برای کمک و مدد خرج بکسی می دهند و آن را وجه اعانه گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به اعانه شود.


اعاور.


[اَ وِ] (ع ص، اِ) جِ اعور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به اعور شود.


اعاهة.


[اِ هَ] (ع مص) خداوند ستور و کشت آفت رسیده گردیدن: اَعاهَ القوم و اعوهوا بالتصحیح کذلک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مال کسی را آفتی رسیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اعاههء قوم؛ رسیدن آفت به مواشی یا کشت و ورز آن. (از اقرب الموارد). اعاهه و اعواه مرد؛ آفت بمال وی رسیدن. (از متن اللغة). اعاههء کشت؛ آفت بدان رسیدن و تباه کردن آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).


اعایة.


[اِ یَ] (ع مص) مانده شدن. (از منتهی الارب). اعایهء ماشی؛ دچار تعب و ماندگی شدن و آن بجز عجز است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || اعایهء سیر، شتر را؛ مانده کردن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
- اعایهء درد پزشکان را؛ عاجز گشتن آنان از درمان کردن. (از متن اللغة).
-اعایهء درد پزشک را؛ عاجز کردن وی را. (از اقرب الموارد).
-اعایهء درد کسی را؛ مانده کردن و عاجز نمودن بیماری وی را و به نشدن او.
-اعایهء کار بر کسی؛ دشوار شدن کار بر وی. یقال: اعیا علیه الامر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اعایهء کار بر کسی (و نباید گفت اعیا به)؛ ناتوان شدن و رهبری نگشتن. (از متن اللغة)(1). اعیاء هم آمده است. رجوع به اعیاء شود.
(1) - معانی مزبور همه از یایی است (ع ی ی).


اع اع.


[اُ اُ] (ع اِ صوت) حکایت آواز قی کننده و هع هع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به اُع شود.


اعب.


[اَ عَب ب] (ع ص) مرد نیازمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فقیر. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || درشت بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1).
(1) - در ناظم الاطباء هر دو معنی به یک معنی آمده است.


اعبث.


[اَ بَ] (ع ن تف) بازیگرتر.
- امثال: اعبث من قرد.


اعبد.


[اَ بَ] (ع ن تف) عابدتر. (یادداشت مؤلف): و ابوالدرداء اعبد امتی و اتقاها. (تاریخ الخلفا ص33). حبط عملها و لو کانت اعبدالناس. (از مکارم الاخلاق).


اعبد.


[اَ بُ] (ع اِ) جِ عبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ عبد، بنده. خلاف حر. (آنندراج). و رجوع به عبد شود.


اعبد.


[اَ بَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اعبدة.


[اَ بُ دَ] (اِخ) از آبهای بنی نمیر از ابوزیاد کلابی. (از معجم البلدان).


اعبر.


[اَ بَ] (ع ن تف) عالم تر به تعبیر رؤیا. (یادداشت مؤلف). آن که به تعبیر خواب داناتر باشد: قال محمد بن سیرین: «کان ابوبکر اعبر هذه الامة بعدالنبی (ص)». (تاریخ الخلفا ص30).


اعبق.


[اَ بَ] (ع ن تف) خوش بوتر. آنچه بیشتر بوی خوش بر جای گذارد: و یفضل [عودالهندی] علی المندلی بانه لایولد القمل و هو اعبق فی الثیاب. (مفردات ابن البیطار ج3 ص 143).


اعبل.


[اَ بَ] (ع ص، اِ) کوه سپیدسنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سنگ سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنگهای سفید. (آنندراج) (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || سنگ نیک سخت و سطبر که سرخ و سپید و سیاه می باشد. || رسن سخت تافته و سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ن تف) تمام اندام تر. (یادداشت مؤلف): و اهل الصرود [ فی ناحیة فارس ]اعبل اجساماً و اکثر شعوراً و اشد بیاضاً. (حدودالاقالیم اصطخری).


اعبلین.


[ ] (اِخ) نام دیهی از دهات عکه. (از سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص9).


اعبنقاء .


[اِ بِ] (ع مص) سخت داهی و بلا و بدخوی گردیدن. (آنندراج) (از منتهی الارب). داهی گردیدن و گویند: بدخوی گردیدن. (از اقرب الموارد). بلای سخت شدن و بدخوی گردیدن. (از ناظم الاطباء). بدخوی گردیدن. (از نشوءاللغه ص 17).


اعبیة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ عبا. جِ عَباء، بمعنی گلیم خط دار. گول گران. ثقیل الجسم. فربه. (ناظم الاطباء).


اعتاء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ عُتُوّ. سرکشان. (آنندراج) (از لطائف از غیاث اللغات). جِ عَتیّ (اعلال شدهء عتوی بر وزن فعول) بمعنی فرومایهء تباه کار سرکش. (از منتهی الارب). جِ عَتیّ. (ناظم الاطباء).


اعتاب.


[اِ] (ع مص) رضا دادن. || بازگشتن بسوی مسرت کسی از اسائت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رضا شدن از کسی یعنی رها کردن چیزی را که بدان سبب بر کسی خشم کرده بود و بازگشتن بسوی مسرت کسی بعد از خشم کردن بر او. و اصل آن ازاله کردن عتبه (خشم و سخط) باشد و همزهء اعتاب برای نفی است چنانکه در اشکاه که بمعنی «اَزالَ شکایته» است. (از اقرب الموارد). یقال «اعتبنی فلان؛ ای عاد الی مسرتی راجعاً عن الاسآءة». (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خشنود کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن تهذیب عادل بن علی).


اعتاب.


[اَ] (ع اِ) جِ عَتَبَه. (یادداشت مؤلف).


اعتاد.


[اِ] (ع مص) آماده کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مهیا و آماده کردن برای روزی. (از اقرب الموارد). ساختن. (تاج المصادر بیهقی). بساختن. (المصادر زوزنی): «و اعتدت لهن متکأ». (قرآن 12/31).


اعتاق.


[اِ] (ع مص) آزاد نمودن. (ناظم الاطباء). آزاد کردن. (از منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). یقال: «اعتقه اعتاقاً». آزاد نمود آنرا. (از منتهی الارب). آزاد کردن برده. (از اقرب الموارد). و در اصطلاح فقهی آزاد کردن عبد باشد تا اهلیت گواه شدن یابد. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت بمعنی اثبات قوت و در شرع اثبات قوة شرعی است به از بین بردن قید ملکیت یا ازالهء ملک بطور مطلق یعنی اعمال قوه ای که با آن عبد آزاد می شود و اهلیت گواه بودن را پیدا میکند و آنرا با ولایت و بیع و هبه فرق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اثبات قوهء شرعی در مملوک است. (از تعریفات جرجانی). از فروع فقهی و آن آزاد کردن بردگان با تشریفات شرعی است که از ایقاعات بشمار است، همچون طلاق :ایشان بر مجادلهء ایلک خان پشیمان گشته اند و درِ عذر میکوبند و به اعتاق و اطلاق اسیران بدو تقرب خواهند جست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص187).
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکوة و فطره و اعتاق و هدی و قربانی.
سعدی.
|| درگذرانیدن اسب را در دوانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشتابانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بشتاب دوانیدن و پیروز ساختن اسب را. (از متن اللغة). || کندن چاه سرِ گرد ناگرفته را و برآوردن آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کندن چاه و نیکو کردن آن. (از متن اللغة). || نیکو گردانیدن مال را و اصلاح کردن آن را. (ناظم الاطباء). اصلاح کردن مال. (از متن اللغة). || گرد گرفتن جای را پس ملک او شدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حیازت کردن جای را پس ملک او شدن. || لازم ساختن سوگند چنانکه کفاره نداشته باشد. (از متن اللغة).


اعتام.


[اِ] (ع مص) در شبانگاه دوشیدن شتر ماده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در شب شتر را دوشیدن و آن از کندی بتأخیر انداختن است. (از متن اللغة). اِعتِماء که در آن قلب واقع شده. (از نشوءاللغة ص16). عَتم. استعتام. (متن اللغة). || بازداشتن از کاری که درآمده باشد در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازماندن از کاری که درآمده باشد در آن. (از متن اللغة). || گذشتن پاره ای از شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || درنگ نمودن در مهمانی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بتأخیر انداختن از مهمانی. (از متن اللغة). || درنگ کردن در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتأخیر انداختن حاجتی را. (از متن اللغة). کاری دیر کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || در وقت نماز خفتن به جایی شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهنگام نماز خفتن درآمدن. (از متن اللغة). در وقت نماز خفتن شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || آمدن در وقت نماز خفتن یا بازگشتن در آن وقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


اعتباء .


[اِ تِ] (ع مص) درآکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (صراح). احتشاء. (یادداشت مؤلف) (ذیل اقرب الموارد).


اعتباد.


[اِ تِ] (ع مص) بنده کردن و به بندگی گرفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اِستِعباد. (منتهی الارب).


اعتبار.


[اِ تِ] (ع اِمص) قول و اعتماد. (ناظم الاطباء). اعتماد. (فرهنگ نظام). اعتماد و اطمینان. (فرهنگ فارسی معین) :
ندارم من این گفتنت اعتبار
همانا که برگشت بختت ز کار.فردوسی.
اگر شیخ امام از برای اعتبار استعمال فرماید و شرف اصغا ارزانی دارد حکایت کنم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 297). || راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان).
همت بلند دار که نزد خدا و خلق
باشد بقدر همت تو اعتبار تو.ابن یمین.
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن.حافظ.
از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم
بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد.
بدر چاچی.
ز رنگ گریهء من رفته اعتبار بهار
فکنده لالهء اشکم گره بکار بهار.
ملامفید بلخی.
نباشد مرا گرچه آن اعتبار
که عفو ترا جرمم آید بکار.
ظهوری ترشیزی.
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند
یارب مباد آن که گدا معتبر شود.قاآنی.
|| تدین. || احترام و بزرگی. || مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء). || لحاظ عقلی. دید فکر :
نقش جنسیت ندارد آب و نان
ز اعتبار آخر آنرا جنس دان.مولوی.
|| عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص65).
شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد
آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست.
مسعودسعد.
تا چند به هر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص101).
دلم از مرگ اعتبار گرفت
که از این محنت اعتبار نداشت.مسعودسعد.
باری از این سپید و سیه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه.
خاقانی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد.خاقانی.
بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدند تا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد.سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.سعدی.
در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص194).
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیدهء اعتبار کو.حافظ.
چون نقطهء محیط زمین و زمان شود
از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم.باقر کاشی.
براق برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است.؟
- بی اعتبار؛ غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد :
هان مخسب ای غافل بی اعتبار.مولوی.
|| اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایهء بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند.


اعتبار.


[اِ تِ] (ع مص) شگفتی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشگفت آمدن. (از اقرب الموارد). || پند گرفتن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). عبرت گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پند گرفتن. عبرت گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). عبرت گرفتن و سرمشق کار خود کردن. (فرهنگ نظام). پند و اندرز گرفتن. (از اقرب الموارد). || یکی را به دیگری قیاس کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اعتبر الصاحب بالصاحب. و منه حدیث ابن سیرین: انی اعتبر الحدیث؛ یعنی یعبر الرؤیا علی الحدیث و یعتبر به کما یعتبرها بالقرآن فی تأویلها مثل ان یعبر الغراب بالفاسق و الضلع بالمرأة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اندازه کردن. (تاریخ بیهقی از یادداشت مؤلف). || در اصطلاح، دقت کردن در معنی حکم ثابت و الحاق آن بر نظایرش. و این عین قیاس است. (از تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت بمعنای رد چیزی به نظائر آن باشد به این صورت که حکم آنرا بر نظائر آن بار کند و بهمین جهت اصلی را که اشباه و نظائر به آن ارجاع گردد، عبرت گویند و آن بنابر مستفاد از توضیح و تلویح در باب قیاس شامل پند گرفتن و قیاس عقلی و شرعی می باشد و نزد محدثان تحقیق در پیرامون حدیثی باشد که گمان رود خبر واحد است تا معلوم شود که آن متابع هست یا متابع نیست. بدین صورت که دربارهء طرق روایت تحقیق شود تا معلوم گردد از جوامع است یا از مسانید یا اجزاء. و ابن الصلاح توهم کرده است که اعتبار، قسیم شواهد و متابعات است ولی چنین نیست بلکه اعتبار شکل و هیئت توصل بمتابعات و شواهد است و در اصطلاح اهل اصول فقه، اعتبار کردن عین وصف در عین حکم است. در تلویح آمده که: اعتبار بطور اطلاق در شرع بمعنی لحاظ کردن عین وصف یعنی علت در عین حکم است نه اعتبار کردن جنس وصف در عین حکم و نه اعتبار وصف در جنس حکم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح عبارت است از این که: دنیا را فانی بنگرد و گردانندگان آنرا مرده انگارد و معمور آنرا خراب شده محسوب دارد. و برخی گویند: اعتبار اسم است معتبر را و آن فانی دیدن تمام دنیاست بوسیلهء فانی بودن اجزاء آن. و عده ای گویند: اعتبار از مادهء عبر بمعنی شقی از نهر و دریاست، یعنی معتبر نفس خود بر حرفی از مقامات دنیا ببیند. (از تعریفات جرجانی). || اختیار کردن و بعبرت نظر کردن در چیزی و قیاس کردن آن بنظائرش و حکم یکی را بر دیگری بار کردن. (از اقرب الموارد). بعبرت نگه کردن و قیاس کردن. (آنندراج). || اعتماد و تکیه کردن. (از اقرب الموارد). اعتماد. (فرهنگ نظام): چون من بشما اعتبار نمیکنم سرّم را بشما نمیگویم. (فرهنگ نظام). || به اندیشه فروشدن. (فرهنگ فارسی معین). به اندیشه از پی چیزی فرارفتن. (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از تاج المصادر بیهقی). || چیزی را نیک انگاشتن و نکو شمردن. (آنندراج). چیزی را نیک انگاشتن. (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات).


اعتبارات.


[اِ تِ] (ع اِ) جِ اعتبار، یعنی اطمینانی که بانک یا مؤسسه بشخص میکند و تا مبلغ معینی از سرمایهء خود را در اختیار او میگذارد. (از فرهنگ فارسی معین).


اعتبارات ذهنیه.


[اِ تِ تِ ذِ نی یَ / یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) موجودات و متصورات ذهنی. مقابل اعیان خارجی. (از حکمت الاشراق ص50).


اعتبارات عقلیه.


[اِ تِ تِ عَ لی یَ / یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) مفاهیم عام و بسیط و کلی که در عقل تحقق دارند و بر موجودات مختلف الحقیقة اطلاق شوند، مانند: مفاهیم وجود، ماهیت، شیئیت و حقیقت و ذات که بر جوهر و عرض و سواد و بیاض و انسان و فرس و غیره بتساوی صدق کند. (از حکمت الاشراق ص 64). و برای تفصیل بیشتر رجوع به همان کتاب ص73، 116، 124، 128، 206، 210 شود.


اعتبار افتادن.


[اِ تِ اُ دَ] (مص مرکب)ارزش و ارج یافتن :
از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم
بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد.
بدر چاچی (از ارمغان آصفی).
رجوع به اعتبار شود.


اعتبار بخشیدن.


[اِ تِ بَ دَ] (مص مرکب) ارزش و ارج دادن. قدر و احترام بکسی اعطا کردن :
بسنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).


اعتبار برخاستن.


[اِ تِ بَ تَ] (مص مرکب) ارزش و قدر و مرتبه از میان رفتن :
اعتبار از میان چو برخیزد
بیضهء مور مهرهء مار است.
صائب اصفهانی (از ارمغان آصفی).


اعتبار بردن.


[اِ تِ بُ دَ] (مص مرکب)ارزش و قدر چیزی را پایمال کردن. بی اعتبار ساختن :
صورت پرستی از خلق برد اعتبار معنی
هرچند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو.
بیدل عظیم آبادی (از ارمغان آصفی).


اعتبار داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)ارج و ارزش داشتن. بااحترام بودن :
عارضت مستغنی از خال است در اظهار حسن
پیش دانا خط زیاد از مهر دارد اعتبار.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).


اعتبار رفتن.


[اِ تِ رَ تَ] (مص مرکب)ارزش و ارج چیزی از بین رفتن و بها و رونق چیزی نابود شدن :
ز رنگ گریهء من رفت اعتبار بهار
فکند لاله و اشکم گره بکار بهار.
مفید بلخی (از ارمغان آصفی).


اعتبار شکستن.


[اِ تِ شِ کَ تَ] (مص مرکب) رونق چیزی را از بین بردن. بی ارزش ساختن :
آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را
تا اعتبار نافهء تاتار بشکند.
حزین اصفهانی (از ارمغان آصفی).


اعتبار عقلی.


[اِ تِ رِ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لحاظ عقلی. تصور عقل.


اعتبار کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)اعتماد و اطمینان کردن. چیزی را تکیه گاه ساختن :
به یک دل بوده محتاج آن خم زلف از پریشانی
من از اول به این طرار کردم اعتبار دل.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).


اعتبار گرفتن.


[اِ تِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)پند گرفتن. عبرت گرفتن. از چیزی یا کسی اندرز و عبرت گرفتن :
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت.
انوری (دیوان ص 64).
شگفتی نگه کن بکار جهان
وزو گیر بر کار خویش اعتبار.ناصرخسرو.
آنهمه رفتند و ما ای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از آنها اعتبار.سعدی.
بگناه عشقبازی بکشم که هرکه چون من
ز تو چشم مهر دارد ز من اعتبار گیرد.
شفائی اصفهانی (از ارمغان آصفی).


اعتبار ماندن.


[اِ تِ دَ] (مص مرکب)پایدار بودن ارج و ارزش چیزی. باقی بودن اعتبار :
ز بسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا.
فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی).


اعتبار متحرک.


[اِ تِ رِ مُ تَ حَرْ رِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح بانکی، تنخواه گردان. (واژه های نو فرهنگستان). وجهی که در اختیار اداره ای گذارند تا در صورت ضرورت بدون تشریفات پیچیدهء اداری خرج کنند. (فرهنگ فارسی معین).


اعتبار موجوده.


[اِ تِ رِ مَ / مُو دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح اعتماد بانکی موجود. اعتبار موجوده بزیادت هاء تأنیث در آخر لفظ «موجود» چنانکه در بعضی از نامه های اداری دیده میشود که مینویسند «بر طبق اعتبار موجوده» از غلطهای مشهور است و بجای آن موجود بدون هاء باید نوشت و همچنین است دفتر مربوطه و نامهء مورخه و امثال آن. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء 1 ص23).


اعتبارنامه.


[اِ تِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که در آن جمعی از مردمان مشهور براستی و درستی و تدین و قدر و منزلت کسی گواهی داده باشند. (ناظم الاطباء). در اصطلاح، ورقه ای که اعضای انجمن نظار امضاء کنند و وکالت کسی را به اطلاع وزارت کشور و مجلس برسانند. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح دیپلماسی، ورقهء معرفی سفرای کبار و وزرای مختار. استوارنامه. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح بانکی، نوشته ای است که از طرف بانکی بشخصی داده شده و اعتبار آن شخص را معین میکند و آن شخص بهر بانکی که از طرف بانک اول است برود میتواند برابر آن مبلغ دریافت دارد و مبلغ دریافت شده در پشت آن ورقه نوشته میشود.


اعتبارنامهء سفیر.


[اِ تِ مَ / مِ یِ سَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) استوارنامه. رجوع به اعتبارنامه شود.


اعتبارنامهء سیاسی.


[اِ تِ مَ / مِ یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) استوارنامه. (از فرهنگستان ایران). رجوع به اعتبارنامه شود.


اعتبارنامهء وکیل.


[اِ تِ مَ / مِ یِ وَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ورقه ای که اعضای انجمن نظارت امضا می کنند و وکالت نماینده ای را به اطلاع مجلس میرسانند. و رجوع به اعتبارنامه شود.


اعتباری.


[اِ تِ] (ص نسبی) نسبت است به اعتبار. (از یادداشت مؤلف). منسوب به اعتبار بمعنی لحاظ و قرارداد، یعنی نسبی. اضافی. قراردادی. مقابل واقعی. آنچه در خارج وجود ندارد. چیزی که مابازاء خارجی ندارد. مقابل مطلق. مقابل کلی. چیزی که صرف اعتبار ذهن است و مابازاء در خارج ندارد، خواه منشأ انتزاع داشته یا نداشته باشد، مانند: کلیت، جزئیت، نوعیت، معرفیت و ابوت و بنوت و فوقیت و تحتیت و نظائر آن.
- امور اعتباری؛ مفاهیمی که در خارج وجود ندارند و ممکن است منشأ انتزاع خارجی نداشته باشند، همانطور که مابازاء خارجی ندارند، چنانکه در کلیت و جزئیت و معرفیت و نظائر آن.
توضیح آن که چهار قسم مفهوم در فرض عقلی تصور دارد: 1 - آن مفاهیمی که مابازاء خارجی دارد مانند سواد و بیاض که عروض سواد و اتصاف جسم به آن هر دو در خارج تحقق دارد. 2 - آن که وجود خارجی ندارد ولی منشأ انتزاع دارد مانند ابوت و فوقیت که عروض صفت ابوت و فوقیت بر معروض خود در ذهن است ولی اتصاف امور به این دو صفت در خارج است. 3 - آن مفاهیمی که عروض و اتصاف هر دو در عقل است مانند جزئیت و کلیت و نوعیت که اتصاف امور به این مفاهیم مانند عروض آن ذهن است و هیچ امر خارجی نمی تواند متصف به این صفات گردد، چه هر شی ء خارجی ناچار شخصی و جزئی است. 4 - امری که صرف تخیل آنها را تصور میکند که آن ها را اعتباریات نیش غولی یا انیاب اغوال گویند. بهر حال قسم اول را در اصطلاح معقول اول و قسم دوم را امر انتزاعی و امر اعتباری و معقول ثانی به اصطلاح فلسفی نامند و قسم سوم را معقول ثانی به اصطلاح منطقی گویند و قسم چهارم امور موهوم هستند. و خلاصه امور اعتباری در اصطلاح شامل مفاهیم قسم سوم است.
در اصطلاح به اموری که در خارج وجود ندارند و وجود آنها بوجود معتبر قوام دارد اطلاق شود. جرجانی آرد: امر اعتباری چیزی است که جز در ظرف عقل اعتبارکننده مادام که آنرا اعتبار میکند در ظرف دیگر وجود ندارد. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: امور اعتباری که آنرا امور کلی نیز گویند در عرف متکلمان و حکما به اموری اطلاق گردد که در خارج وجود ندارد و پاره ای از اوقات به امور فرضی و تخیلی اطلاق شود. برای شناختن امور اعتباری بمعنی اول دو قاعده تأسیس کرده اند، یکی آن که هر چیزی که مفهوم آن تکرر یابد یعنی افراد فرضی آن بدان مفهوم اتصاف یابند امر اعتباری است. توضیح مطلب آن که: هر مفهومی که اگر فرض فردی برای آن شود لازم آید که فرد مزبور بدان مفهوم متصف گردد، خواه مفهوم جنس و خواه نوع و خواه عالی و خواه سافل آنرا اعتباری گویند، زیرا بر این فرض دو بار مفهوم مزبور وجود یافته یک بار بدان صورت که حقیقت و تمام ماهیت آن فرد است و بحمل مواطات بر آن محمول است و بار دیگر بعنوان صفت فرد مزبور که قائم بدان فرد می باشد و بحمل اشتقاق بر آن محمول است. و در این صورت لابد فرض دوم مفهوم اعتباری است وگرنه تسلسل در امور خارجی لازم آید. قاعدهء دوم آن که هر صفتی که تأخر آن از وجود موصوف واجب نباشد امری اعتباری خواهد بود مانند مفهوم وجود بفرض زائد بودن بر موجود که بر این فرض معقولات ثانی بشمار است، زیرا لازم نیست ثبوت وجود برای ماهیت متأخر از وجود ماهیت باشد بلکه این امر ممتنع است و همچنین است حال حدوث و عرضیت و ذاتیت که وجودشان از وجود موصوف خودشان متأخر نیست وگرنه لازم آید که ماهیت در حال معدوم بودن در خارج بصفت موجود بودن متصف گردد که بالضرورة باطل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- قضایای اعتباری؛ قضیه اگر از محسوسات باطنی باشد آنرا قضایای اعتباریه گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل کلمهء محسوسات).
|| دارای اعتبار. قابل اعتبار. سزاوار اعتماد. آنچه میتوان آنرا باور کرد و هر چیز معتبر. (ناظم الاطباء).


اعتبار یافتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)ارزش یافتن. قدر و منزلت پیدا کردن:
حریم گلشن کویت نشد نشیمن ما
نیافتیم دریغ اعتبار خار و خسی.
اوجی نطنزی (از ارمغان آصفی).


اعتباط.


[اِ تِ] (ع مص) کشتن ذبیحهء پرگوشت و جوان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر جوان و پرگوشت را بی علتی در آن بکشتن. (از اقرب الموارد). بی علتی در شتر، شتر را بکشتن. (تاج المصادر بیهقی). نحر شتربچه که بی علت باشد. || خراشیدن باد زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکندن باد قشر زمین را. (از اقرب الموارد). || کندن جای ناکنده را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای ناکندهء زمین را کندن. (از اقرب الموارد). || دروغ گفتن بی سببی و بهانه ای. || دریده و کفته شدن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || در صحت و تندرستی مردن جوان. (آنندراج) (منتهی الارب). در جوانی بی علتی مرگ دادن. (زوزنی از یادداشت مؤلف). || پنهان شدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کسی را از کسی پنهان داشتن. (از اقرب الموارد).


اعتتاب.


[اِ تِ] (ع مص) برگردیدن از کاری بسوی غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگردیدن از کاری بسوی غیر آن کار. (آنندراج). از کاری که شروع کرده بکار دیگر برگردیدن. (از اقرب الموارد). || آهنگ نمودن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصد کاری کردن. (از اقرب الموارد). || راه آسان را گذاشته براه دشوار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رها کردن راه آسان را و براه دشوار رفتن. (از اقرب الموارد). || از بدی بسوی خوشنودی بازگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انصراف پیدا کردن از چیزی و برگردیدن از آن و به این معنی با حروف «من» و «عن» متعدی شود چنانکه گویند: اعتتب عنه و منه؛ ای انصرف. (از اقرب الموارد). از چیزی واگردیدن. (المصادر زوزنی).


اعتثاث.


[اِ تِ] (ع مص) از بیخ کندن. || راه یافتن بسوی چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || بازداشتن آنرا از رسیدن به نیکویی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). یقال: اعتثه عرق سوء؛ ای تعقله ان یبلغ الخیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اعتثام.


[اِ تِ] (ع مص) یاری خواستن از کسی و سود گرفتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاری خواستن و سود گرفتن. (آنندراج). طلب یاری کردن و سود بردن از آن. (از اقرب الموارد). و به این معنی با «باء» متعدی شود.
-امثال: «الا اکن صَنَعاً فانی اعتثم»؛ ای ان لم اکن حاذقاً فانی استعین باهل الحذق. (اقرب الموارد). و در منتهی الارب مثل فوق چنین تفسیر شده: ای ان لم اکن حاذقاً فانی اعمل علی قدر معرفتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
|| دراز نمودن دست را. (آنندراج). اعتثم بیده؛ دراز نمود دست را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند کردن یا دراز نمودن دست. (اقرب الموارد). || سست دوختن توشه دان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دوختن توشه دان را بدون استحکام. عَثم. (از اقرب الموارد).


اعتجار.


[اِ تِ] (ع مص) معجر افکندن بر سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معجر پوشیدن زن. (از اقرب الموارد). معجر برافکندن زن. (تاج المصادر بیهقی). || دستار بی زیر حنک بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عمامه بستن بدون آویزان کردن بدور گردن. و برخی گویند: عمامه بسر بستن. (از اقرب الموارد). دستار بر سر بستن. (المصادر زوزنی). || بچه آوردن زن بعد نومیدی. و با «باء» متعدی شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دختر یا پسر زاییدن پس از نومیدی از بچه. (از اقرب الموارد).


اعتجان.


[اِ تِ] (ع مص) خمیر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خمیر کردن آرد. (از اقرب الموارد). آرد سرشتن. (تاج المصادر بیهقی). سرشتن آرد و مثل آن. || خمیر گرفتن و ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خمیر گرفتن. (از اقرب الموارد).


اعتد.


[اَ تُ] (ع اِ) جِ عَتاد، بمعنی ساخت و سامان و آمادگی و آنچه جهت سفر و جز آن آماده سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). جِ عَتاد. (ناظم الاطباء). جِ عَتاد، اسباب فراهم کردن و آمادگی برای کاری. (از اقرب الموارد).


اعتدا.


[اِ تِ] (از ع، مص) صورت فارسی اعتداء بمعنی ستم کردن. رجوع به این کلمه شود.


اعتداء .


[اِ تِ] (ع مص) ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیداد کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ظلم. ستم. تجاوز از حق و عدل. (یادداشت بخط مؤلف). || از حد درگذشتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن تهذیب عادل بن علی). خروج از سنت مأثوره. تعدی. (یادداشت بخط مؤلف). عدوان. اعتساف. ظلم. تطاول. جور. مظلمه.


اعتداد.


[اِ تِ] (ع مص) بشمار آوردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). با شمار آوردن. (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی ص5). بشمار آوردن. (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن عادل بن علی). بشمار آوردن. (ناظم الاطباء).
- در اعتداد آوردن یا بودن؛ در شمار متصرفات و املاک کسی آوردن یا بودن :ابوعلی نسا مأمون را مسلم داشت و خوارزمشاهی را جواب بازداد و گفت ابیورد در اعتداد برادرم محسوب و مکتوب است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص106). سلطان طوس در اعتداد او آورد و او با جمعی از طبقات لشکر بطوس و بهرات رفت. (ایضاً ص173). هر آنچه توقع افتد از ترتیب و ترحیب و اکرام و انعام و تفخیم و تقدیم پیش گرفته شود و حالی را قومش در اعتداد تو آورده شد. (ایضاً ص225). از عرصهء خراسان برباید خاستن و بقهستان که در اعتداد تست مقیم نشستن. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص63). بادغیس و کنج رستاق بزیادت در اعتداد فرموده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص55). بلخ و ترمذ و هرات و بست بر اعتداد او تقریر کرد. (ایضاً ص64). آن توقع نبود که این جفا و منازعت در اعتداد موروث و حق قدیم از جهت تو ظاهر گردد. (ایضاً ص77). فیروزان بن الحسن را ببصره فرستاد تا بصره نیز مستخلص گرداند و در عداد اعتداد او آورد. (ایضاً ص72).
|| بشمار آمدن. معدود گردیدن. (منتهی الارب). بشمار آمدن و متعدد گردیدن. (ناظم الاطباء). شمرده شدن. (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی ص5). معدود شدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شمرده شدن. (المصادر زوزنی). || اعتنا کردن. (ناظم الاطباء). اعتنا کردن بچیزی. (منتهی الارب). مورد التفات و توجه بودن. (از اقرب الموارد) :و اعتداد من در حوادث بصدق گفتار تو که از غرض منزه و از شوائب کدورت صافی است. (سندبادنامه ص 87).
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا او را نکرد او اعتداد.مولوی.
|| اعتبار. (غیاث اللغات): تا دوستی و نواخت این جانب بزرگ حاصل شده است جانب ایلک را شادی و اعتداد و حشمت زیاده است. (تاریخ بیهقی ص517). بهره ای از شادی و اعتداد... برداشته آید. (تاریخ بیهقی ص208).
لاجرم از طرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.مولوی.
|| بس و کافی شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
زآن که در خرجی از آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد.مولوی.
اندر آن کفهء ترازو زاعتداد
او بجای سنگ آن گِل برنهاد.مولوی.
|| فراهم آوردن. تهیه نمودن: بدین اعتداد و اعتضاد در اهلاک و اعدام من کوشد. (سندبادنامه ص 198). || عده داشتن زن. (آنندراج) (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی ص5) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). عده دار شدن زن. (از اقرب الموارد). || سپری شدن عدهء زن پس از مرگ شوهر. (از اقرب الموارد).


اعتدار.


[اِ تِ] (ع مص) نیک باریدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باریدن باران به آن اندازه که سیلان و جریان یابد. (از اقرب الموارد). || بسیار شدن آب. (منتهی الارب). فراوان شدن آب در مکانی. (از اقرب الموارد). || تر و سیراب گردیدن جای از آب. (منتهی الارب) (آنندراج). تر شدن جای از آب باران. (از اقرب الموارد).


اعتدال.


[اِ تِ] (ع مص) میانه حال شدن در کمیت. (ناظم الاطباء). میانه حال شدن در کمیت و کیفیت. (منتهی الارب). میانه حال شدن در گرمی و سردی و خشکی و تری یا در طول و عرض. (غیاث اللغات) (آنندراج). میانه حال گردیدن در کمیت و کیفیت. (از اقرب الموارد). توسط حالی میان دو کم یا کیف. (یادداشت بخط مؤلف). || راست گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). راست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). راست گردیدن امر یا چوب. (از اقرب الموارد). و منه الحدیث فی تعلیم الصلوة: ثم ارکع حتی تطمئن راکعاً ثم قم حتی تعتدل قائماً. قال الشافعی و ابویوسف: الاعتدال فی الصلوة واجب. و قال ابوحنیفة و محمد و هو مستحب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیام بعد از رکوع. (یادداشت بخط مؤلف). راستی. || مناسب شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تناسب یافتن. (از اقرب الموارد). || برابر بودن هر چیزی و گاهی کنایه باشد از اعضا و اندام چرا که اکثر اعضای بیرونی دودو هستند و با هم عدل یعنی برابری دارند و این مجاز است که اطلاق مصدر بر اسم فاعل شده است. (آنندراج) (غیاث اللغات). || راست و برابر شدن. (مؤید الفضلاء). || (اِمص) سکونت. آرامی. بردباری. ملایمت. || تساوی. راستی. عدالت. برابری. همواری. تعادل. تعدیل. یکسانی. میانه روی در هر چیز و عدم افراط و تفریط. (ناظم الاطباء) :
کار ناید از طبایع چون نماند اعتدال.
عنصری.
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند خیر هویدا شد.
ناصرخسرو.
آنچه ایزد کرد خواهد با تو آنجا روز عدل
با جهان گردون بوقت اعتدال اینجا کند.
ناصرخسرو.
گفتم مزاج هست ستمکار و چارضد
گفتا که اعتدال سیم را بود ضرر.
ناصرخسرو.
عطا برسم در حد اعتدال و اندازهء اقتصاد میدهد. (کلیله و دمنه).
یا رب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش.
خاقانی.
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راست تر گواهی.
سعدی.
در غایت اعتدال و نهایت جمال.(گلستان).
|| راستی قامت. رجوع به اعتدال داشتن شود :
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نروید به اعتدال محمد.سعدی.
- اعتدال خریفی.؛ رجوع به این کلمه شود.
- اعتدال ربیعی.؛ رجوع به این کلمه شود.
- اعتدال شخصی؛ اعتدال معتبر به حسب شخص از مردم.
- اعتدال صنفی؛ اعتدال معتبر به حسب ابدان صنفی از مردم.
- اعتدال عضوی؛ اعتدال معتبر به حسب عضوی از شخصی از صنفی از مردم.
- اعتدال نوعی؛ اعتدال معتبر بحسب ابدان مردم.
- بااعتدال؛ بطور تساوی و برابری و راستی و عدالت. (ناظم الاطباء). معتدل. راست. برابر. متساوی :
ما را دگر بسرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست.سعدی.
- بی اعتدال؛ عدم میانه روی. عدم سلامت. (ناظم الاطباء). کج. نامتساوی. ناراست.
-نقطهء اعتدال؛ دو نقطهء تقاطع. معدل النهار یا منطقة البروج به اعتدال معروفند. و اعتدال را استوا نیز خوانند. (از التفهیم).
|| (اصطلاح طب) تکافؤ طبایع اربع. (بحر الجواهر). || (اصطلاح عروض) عبارت است از زحافی که در تمامی بیت وقوع یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کتاب مذکور ذیل کلمهء زحاف شود.


اعتدال بهاری.


[اِ تِ لِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتدال ربیعی. یکی را اعتدال بهاری خوانند و این آن است که چون آفتاب از وی بگذرد به نیمهء شمالی از منطقة البروج شود. (از التفهیم). و رجوع به اعتدال ربیعی شود.


اعتدال تیرماهی.


[اِ تِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) همان اعتدال خریفی است : و دیگر را نقطهء اعتدال تیرماهی خوانند، و این آن است که چون آفتاب از وی بگذرد به نیمهء جنوبی افتد. (از التفهیم). و رجوع به اعتدال خریفی شود.


اعتدال خریفی.


[اِ تِ لِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نقطهء اعتدال خریفی؛ رأس المیزان باشد، و چون آفتاب بدان جایگاه رسد به خریف، شب و روز مساوی باشند. (یادداشت بخط مؤلف). آغاز پاییز که درازی روز و شب مساوی گردد. (از فرهنگ فارسی معین). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: دائرة البروج و معدل النهار در دو نقطهء متقابل با هم بر زوایای غیرقائمة تقاطع میکنند که آنها را دو نقطهء اعتدال گویند، یکی آن که چون آفتاب از آن نقطه بگذرد به قسمت جنوبی درآید که آنرا نقطهء اعتدال خریفی و اعتدال خریفی و نقطة المغرب و مغرب الاعتدال گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


اعتدال داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)میانه روی داشتن. (ناظم الاطباء). راست بودن. معتدل بودن. || دارای قامت راست و معتدل بودن. راستی قامت داشتن :
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
بخلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی.
سعدی.
|| سلامتی داشتن. (ناظم الاطباء).


اعتدال ربیعی.


[اِ تِ لِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نقطهء اعتدال ربیعی، رأس الحمل باشد و چون آفتاب بدان جایگاه رسد به بهار شب و روز برابر باشد. (یادداشت بخط مؤلف). دایرة البروج و معدل النهار در دو نقطه با هم تقاطع میکنند، یکی آن که چون آفتاب از آن بگذرد، در قسمت شمالی معدل النهار معین در جهت قطب قرار گیرد و آنرا نقطهء اعتدال ربیعی و اعتدال ربیعی گویند، زیرا بدان هنگام شب و روز برابر گردد و در بیشتر بلاد بهار باشد و آنرا نقطة المشرق و مطلع الاعتدال هم گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اعتدال بهاری. رجوع به این کلمه شود.


اعتدال فرضی و طبی.


[اِ تِ لِ فَ یُ طِبْ بی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اعتدال مزاج شود.


اعتدال لیل و نهار.


[اِ تِ لِ لَ / لِ لُ نَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) تساوی شب و روز که هر یک دوازده ساعت تمام باشد. (ناظم الاطباء).


اعتدال مزاج.


[اِ تِ لِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حالت سلامت آن. (ناظم الاطباء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: مزاج دو حالت دارد، معتدل و غیرمعتدل و این تقسیم خود بر دو وجه متصور است: اول آن که اعتدال به برابری بسایط از جهت کم و کیف تفسیر شود که در این صورت حالت عدم دلیل به اضداد حاصل گردد که در این هنگام در حلق وسط قرار گرفته و آنرا اعتدال حقیقی گویند که از تعادل بمعنی تکافؤ اشتقاق یافته است. و این قسم در خارج تحقق ندارد. دوم آن که اعتدال به فزونی کمیات و کیفیات عناصر در جهتی که شایسته و لایق و مناسب اعمال آن باشد تفسیر شود. در مثل شیر را جرئت و تهور شایسته و شغال را جبن و فرار سزاوار است و حالت اولی غلبهء حرارت و حالت دومی غلبهء برودت را اقتضا دارد و این را اعتدال فرضی و طبی گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سیدالشعرا.خاقانی.
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت کند اثر نه علاج.سعدی.


اعتدال هوا.


[اِ تِ لِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تساوی آن در گرمی و سردی. (ناظم الاطباء).


اعتدالی.


[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به اعتدال. (ناظم الاطباء) :
چون بنقطهء اعتدالی بازگردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند.
ناصرخسرو.
نوروز به از مهرگان اگرچه
هر دو دو زمانند اعتدالی.ناصرخسرو.
|| (اِخ) نام فرقه و جمعیتی سیاسی در اول مشروطیت. (یادداشت بخط مؤلف).


اعتدة.


[اَ تِ دَ] (ع اِ) جِ عَتود، درخت کُنار و درخت بزرگ ریگستانی. || بزغالهء یکساله. || جِ عَتاد، بمعنی ساخت و سامان و آمادگی جهت سفر. (منتهی الارب).


اعتذاب.


[اِ تِ] (ع مص) فروگذاشتن دو شمله پس دستار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آویزان کردن کرانه های عمامه به پشت کتفها. (از اقرب الموارد).


اعتذار.


[اِ تِ] (ع مص) شکایت نمودن. || منقطع شدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع شدن آبها. (از اقرب الموارد). || بکارت زائل کردن. (آنندراج) (منتهی الارب). زائل کردن بکارت. (ناظم الاطباء). دوشیزگی ببردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || دو شمله گذاشتن عمامه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ناپدید کردن نشان عمارت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدروس شدن آثار عمارت. (از اقرب الموارد). مدروس شدن طلل. (تاج المصادر بیهقی). || عذر خواستن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). عذر آوردن و بسود خود احتجاج کردن. و بدین معنی با «من» و «عن» متعدی شود چنانکه گویند: اعتذر عن فعله و من فعله؛ ای ابدی عذره. (از اقرب الموارد). || باعذر شدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || از کسی خواستن که پوزشش را بپذیرد. (از اقرب الموارد). || محو کردن اثر گناه. (از تعریفات جرجانی). || (اِ) کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِمص) عذر. پوزش و معذرت. (ناظم الاطباء) :
شش بود رسول نیز مرسل
بندیش نکو در اعتذارم.ناصرخسرو.
چون تو برآری حسام، عشق تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس، بر قدم اعتذار.خاقانی.
زیارت پدر نماید و تحیت و سلام او را بجا آورد و اعتکاف تمام در تربت وی گذارد و اعتذار از طول مدت همی خواهد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 454).


اعتذار پذیرفتن.


[اِ تِ پَ رُ تَ] (مص مرکب) قبول پوزش کردن. (ناظم الاطباء).


اعتذار جستن.


[اِ تِ جُ تَ] (مص مرکب)عذر خواستن. متوسل شدن بعذر.


اعتذار کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)معذرت خواستن. عذر آوردن. (ناظم الاطباء).


اعتذارنامه.


[اِ تِ مَ / مِ] (اِ مرکب) کاغذ معذرت. (ناظم الاطباء).


اعتذاق.


[اِ تِ] (ع مص) دو شمله از پس گذاشتن دستار را. (منتهی الارب). دو شمله از پس دستار گذاشتن. (ناظم الاطباء). || خاص کردن کسی را به چیزی. || نشان کردن شتر را برای گرفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اعتذال.


[اِ تِ] (ع مص) بر جاده راه رفتن. (منتهی الارب). بر جاده رفتن. (ناظم الاطباء). || میانه روی کردن. || دیگر باره تیر انداختن. || نکوهش پذیرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اعتراء .


[اِ تِ] (ع مص) فروگرفتن احسان گیرنده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی اعترار نیز آمده است. صاحب نشوءاللغه آرد: و قد جاء الاعترار فی لغتنا کالاعتراء، فقد رأینا ان المعتر هو الفقیر المعترض للمعروف من غیر ان یسأل. (نشوءاللغة ص61). || فروگرفتن مهمان میزبان را. || فروگرفتن کار کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فروگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). || ارادهء چیزی کردن. || پیش آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نزدیک کسی آمدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). || رسانیدن و درگرفتن. (آنندراج). || غم و اندوه و جز آن فراگرفتن کسی را. (از متن اللغة). || کاری رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). بکاری رسیدن. (یادداشت بخط مؤلف).


اعترار.


[اِ تِ] (ع مص) نیازمند و محتاج بودن که پیش آید جهت معروف و سؤال نکردن. (از منتهی الارب). مؤلف نشوءاللغة آرد: المعتر؛ فقیری که معترض باشد جهت معروف بی آنکه سؤال کند. (از نشوءاللغه ص61) (از متن اللغة). معترض بودن امر معروف را بدون سؤال کردن. (از اقرب الموارد). تعرض کردن در سؤال. (تاج المصادر بیهقی). تعرض کردن. (المصادر زوزنی). نیازمند گردیدن. (ناظم الاطباء). || بی سؤال بخشیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف). || دیدن و ملاقات کردن. (از متن اللغة). || پیش آمدن. (یادداشت بخط مؤلف).


اعتراس.


[اِ تِ] (ع مص) پراکنده شدن. (ناظم الاطباء). پراکنده شدن و این فعل با حرف «عن» متعدی شود. (از منتهی الارب). متفرق شدن. (از اقرب الموارد). متفرق شدن. لیکن ازهری آنرا مردود دانسته است. (از متن اللغة).


اعتراش.


[اِ تِ] (ع مص) برشدن تاک بر وادیج. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). (آنندراج). بر چفته شدن انگور. (تاج المصادر بیهقی). برشدن انگور بر چوب بندی که تاک بر بالای آن اندازند. (از متن اللغة). || عریش ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برپا ساختن عریش. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). وادیج بستن. و وادیج چوب بندی را گویند که تاک انگور را بالای آن اندازند. (آنندراج). || بر ستور سوار شدن. (آنندراج). سوار شدن بر ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اعتراص.


[اِ تِ] (ع مص) باختن. || فسوس نمودن. (منتهی الارب). بازی کردن و شادمان شدن طفل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || پریدن پوست و جستن آن. (منتهی الارب). اختلاج و پریدن پوست. || برجستن و پریدن مرد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || شادمان شدن مرد و جز او. (از متن اللغة). || مضطرب شدن برق. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || شادمان شدن گربه. (از متن اللغة).


اعتراض.


[اِ تِ] (ع مص) آفت رسیدن به زن از جن یا بیماری که مانع از وطی آن گردد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یقال: اعترض من امرأته، با صیغهء مجهول؛ یعنی عارضهء بیماری از جن به زن رسید که مانع از وطی او گردید. (از متن اللغة). || پیش آمدن کسی را به تیری پس انداختن بر وی و کشتن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعرض کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). کسی را پیش آمدن و بر کسی درآمدن در چیزی رحال کردن و گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). || سوار شدن بوقت عرض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بر پهنا ایستادن چیزی را مانند چوب بر پهنای جوی. || حایل شدن پیش چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حایل شدن. (غیاث اللغات). مانع شدن. (منتخب اللغات از ارمغان آصفی). || بر کسی درآمدن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پیش آمدن هر کسی را. || در میان آمدن. (کشف و کنز از غیاث اللغات). || سرکشی نمودن اسب بوقت کشیدن. || بر شتر توسن سوار گردیدن. || از میان ماه آغاز کردن کاری را. || غیبت و عیب کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عیب کردن. (منتخب اللغات از ارمغان آصفی). || یک یک پیش شدن لشکر. (منتهی الارب) (آنندراج). یک یک پیش آمدن لشکر. (ناظم الاطباء). یقال: عرض العارض الجند فاعترضوا. و فی الحدیث: لا جلب و لا جنب و لا اعتراض و هو ان یعترض رجل بفرسه فی بعض الغابة فیدخل مع الخیل. (منتهی الارب). || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و الاصل فیه ان الطریق اذا اعترض فیه بناء او غیره منع السابلة عن سلوکه. (منتهی الارب). || چریدن شتر زمین گیاه ناک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تکلف نمودن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). تکلف در چیزی نمودن. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح علوم ادبی، عبارت است از: آوردن یک جمله یا بیش از یک جمله که محلی از اعراب ندارند در میان یک کلام یا دو کلام که میان آن ارتباطی معنوی موجود باشد در صورتی که مقصود از آن بیان نکته ای غیر از رفع ابهام باشد و آنرا حشو نیز گویند، مانند جملهء تنزیهیهء «سبحانه» در آیهء «و یجعلون لله البنات سبحانه و لهم ما یشتهون»(1)؛ زیرا جملهء و لهم ما یشتهون، عطف است بر و یجعلون لله البنات و جملهء «سبحانه» بمنظور تنزیه خدای تعالی میان دو جمله (معطوف و معطوفٌعلیه) معترضه (یعنی بدون ارتباط به اصل مقصود) قرار گرفته است. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد علماء علم معانی نوعی اطناب زائد است که قدامه آنرا التفات نام داده است. و آن آوردن یک جمله یا بیش از یک جمله ای است که محلی از اعراب ندارد در بین کلامی یا دو کلام که ارتباطی معنوی با هم داشته باشند بمنظور افادهء نکته ای غیر از رفع ابهام و خود آن جمله را جملهء معترضه گویند. و با قید نداشتن محلی از «اعراب» که در تعریف آمده، جملهء تتمیمی، خارج گردیده است، زیرا هر جملهء متمم ناچار محلی از اعراب دارد. و مقصود از کلام در تعریف، تمام مسند و مسندٌالیه و متعلقات آن دو می باشد. و مراد از اتصال دو کلام که در تعریف قید گردیده، آن است که کلام دوم عطف بیان یا بدل یا تأکید یا معطوف بر کلام اول باشد و قید اینکه مقصود از آن بیان نکته ای غیر از رفع ابهام باشد بدان جهت است که جمله های تکمیلی از تعریف خارج گردند. مع الوصف تعریف مذکور از جهت طرد و عکس مورد ایراد و بحث قرار گرفته و بهمین جهت برخی «اعتراض» را چنین تعریف کرده اند: آوردن یک جمله یا بیش از یک جمله ای است که محلی از اعراب ندارد در وسط یا آخر کلامی یا بین دو کلام اعم از آن که ارتباطی با هم داشته یا ارتباطی نداشته باشند، بمنظور افادهء نکته ای هرچند برای رفع ابهام باشد. برخی گویند: غیر از جمله نیز ممکن است معترضه واقع شود و در این صورت لازم نیست محلی از اعراب نداشته باشد. بهر حال گاه اعتراضی در اعتراض نیز صورت پذیرد مانند: «و انه لقسم لو تعلمون عظیم»(2) که بین جملهء قسم و جواب آن دو این آیه آمده است «فلا اُقسم بمواقع النجوم. و انه لقسم لو تعلمون عظیم انه لقرآن کریم(3)» و در همین آیه «لو تعلمون» معترضه است که بین لقسم که موصوف باشد و عظیم که صفت آن است واقع گردیده است. و در بسیاری از موارد جملهء حالیه و جملهء اعتراضیه با هم مشتبه میشوند مانند «انی سمیتها مریم»(4) و «انی وضعتها انثی»(5) که جملات معترضه هستند و بحال مشتبه میشوند ولیکن جملهء اعتراضی را میتوان با چند امر از جملهء حالی تمیز داد، یکی آن که مفرد بجای جملهء حالیه میتواند قرار بگیرد ولی مفرد به جای جملهء معترضه قرار نمیگیرد، دیگر آن که جملهء حالی در حقیقت قید و صفت است برای عامل حال در صورتی که جملهء معترضه فقط جزئی ارتباطی با جملهء ماقبل خود دارد و بستگی آنها بمثابهء بستگی حال و عامل آن نیست. در کتب دیگر مانند مطول و مغنی فرقهای فراوان دیگر نیز بیان شده است که هر کس مایل باشد میتواند بدانها مراجعه کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِمص) نقاضت و مخالفت و تعرض و مقابلی و رد و عدم قبول و ایراد و نکته گیری و عیب جویی. (ناظم الاطباء). ایراد. بحث. گرفت. پیش آمدن. بازداشتن. گرفتن بر کسی. عیب کردن بر. خرده گیری. اعتراض کردن. نظر. (یادداشت بخط مؤلف) : اکنون بعد از این آنچه بمصالح ملک و دولت بازگردد نگاه میدارد. ما را به رأیهای او هیچ اعتراض نیست. (تاریخ بیهقی ص 601). و بر رأی و دیدار وی [ خواجه احمد حسن ] هیچ اعتراض نیست. (تاریخ بیهقی ص147). مثال و اشارات وی روان است در همهء کارها و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست. (تاریخ بیهقی ص150). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوش آید و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند. (تاریخ بیهقی ص 273).
تیغ اختیار کرد که عالم بدو دهند
چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ.
مسعودسعد.
گفت را گر فایده نبود مگو
ور بود اهل اعتراض و شکر جو.مولوی.
بشنو اکنون قصهء آن رهروان
که ندارند اعتراضی در جهان.مولوی.
|| در اصطلاح حقوق تجارت، عبارت است از ابلاغ اسناد تجارتی از قبیل سفته، چک، برات، بمتعهد پرداخت و این عمل را بتعبیر دیگر «واخواست» و یا «پروتست» گویند. (از قانون تجارت). واخواهی. واخواست. (واژه های نو فرهنگستان ایران). || در اصطلاح آیین دادرسی، یکی از طرق عدولی شکایت از احکام است و آن مقابل پژوهش یا استیناف است و در مورد حکم غیابی در ظرف ده روز با رعایت مسافت قانونی از تاریخ ابلاغ واقعی حکم به مدعی علیه برطبق قانون پذیرفته میشود و این مدت برای اشخاص مقیم خارج کشور دو ماه و در پاره ای از موارد سه ماه است. و فرق آن با استیناف آن است که استیناف طریقهء تصحیحی است نه عدولی. مادهء 174 قانون آیین دادرسی مقرر میدارد: محکوم علیه غائب می تواند ظرف ده روز بحکم غیابی اعتراض کند. (از قانون آئین دادرسی مدنی). و برای تفصیل بیشتر به همین قانون مواد 174 تا 188 رجوع شود.
- اعتراض اصلی؛ اعتراض شخص ثالث می باشد. رجوع به این کلمه شود.
- اعتراض شخص ثالث؛ اعتراض شخص غیر از محکوم و محکومٌعلیه است برای جلوگیری از ضرر و اخلالی که حکم صادرشده بحقوق او وارد میکند. و رجوع بهمین کلمه شود.
- اعتراض طاری؛ یکی از اقسام اعتراض شخص ثالث است، مقابل اعتراض اصلی. رجوع به اعتراض اصلی و اعتراض شخص ثالث شود.
|| در اصطلاح علوم ادبی؛ آن است، که شاعر در اثنای بیت لفظی برای تمامی شعر بیارد که بدان محتاج نباشد و آنرا حشو خوانند و آن سه نوع است ملیح و متوسط و ضعیف. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص280). و نزد علماء بدیع یکی از اقسام اطناب باشد که جملهء معترضه آرند و کلام را طولانی سازند بمنظور افادهء معنای خاصی. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص989). و برای تفصیل بیشتر رجوع به کتاب دستورالعلما ج 1 ص140 و نفایس الفنون ص43 شود. || (اصطلاح نجوم) آن است که سفلی آهنگ پیوند کند بر علوی و با این علوی اندر برج کوکبی باشد سوی آخر برج ازو میانه بود ای از آن علوی سفلی تر و از آن سفلی علوی تر و پیش از آن که پیوند آن سفلی تمام شود این میانهء کوکب راجع شود و سوی علوی آید و برو گذرد تا آن سفلی ناچاره برو پیوندد نه بدان علوی نخستین. و گرچه چنان اوفتد که این میانهء کوکب با آن علوی بیکی برج نبود ولکن به دوم برج آنگاه برجوع اندر آن برج اندرآید آن اعتراض یکی باشد از دو وجه «قطع النور»؛ ای بریدن روشنایی. و اصل اعتراض بمعنی بازداشتن است. (از التفهیم ص493).
(1) - قرآن 16/57.
(2) - قرآن 56/76.
(3) - قرآن 56/75 - 77.
(4) - قرآن 3/ 36.
(5) - قرآن 3/36.


اعتراض آمیز.


[اِ تِ] (ن مف مرکب) آنچه از آن اعتراض و خرده گیری فهمیده شود و عملی یا سخنی که بمنظور خرده گیری و انتقاد صورت پذیرد.


اعتراضات.


[اِ تِ] (ع اِ) جِ اعتراض. (ناظم الاطباء). خرده گیریها. بحث ها. ایرادها. عیب جوییها. (یادداشت های مؤلف). و رجوع به اعتراض شود.


اعتراض اصلی.


[اِ تِ ضِ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل اعتراض عارضی و اعتراض طاری؛ اعتراض که مستقیم و بدون واسطه انجام گیرد. اعتراضی که به اصالت و بذات روی دهد. و در اصطلاح حقوقی، عبارت است از اعتراضی که شخص ثالث برای ممانعت از اخلالی که حکم صادرشده بحقوق او وارد می سازد بر حکم مزبور میکند، در حالی که بین معترض و معترضٌعلیه قبل از این دعوا دعوای دیگر که ارتباطی با این دعوا داشته باشد مطرح نشده باشد. یکی از دو قسم اعتراض شخص ثالث مقابل اعتراض طاری. مادهء 584 قانون آئین دادرسی مدنی مقرر میدارد: «اعتراض شخص ثالث بر دو قسم است: اعتراض اصلی و اعتراض طاری و غیراصلی. اعتراض اصلی عبارت از اعتراضی است که ابتدا از طرف شخص ثالث بشود». و برای تفصیل بیشتر رجوع به مواد 582 و 583 و 585 و اعتراض شخص ثالث شود.


اعتراض شخص ثالث.


[اِ تِ ضِ شَ صِ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصطلاح حقوقی است و آن عبارت است از اعتراضی که شخصی غیر از دو طرف دعوا بحکم صادرشده میکند بمنظور ممانعت از اخلالی که حکم مزبور بحقوق او وارد می سازد، در ضمن دادخواست بدادگاه صادرکنندهء حکم یا قرارِ معترضٌعلیه میدهد. مادهء 582 قانون آئین دادرسی مقرر میدارد: «اگر در خصوص دعوائی حکم یا قراری صادر شود که بحقوق شخص ثالث خللی وارد آورد و آن شخص یا نمایندهء او در مرحلهء دادرسی که منتهی بحکم یا قرار شده است بعنوان اصحاب دعوا دخالت کند میتواند بر آن حکم یا قرار اعتراض نماید». و آن دو قسم است: اعتراض اصلی و اعتراض طاری (غیراصلی). (از قانون آئین دادرسی مدنی مادهء 584). رجوع به اعتراض و اعتراض اصلی و اعتراض طاری و مواد 582 و 590 شود.


اعتراض طاری.


[اِ تِ ضِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اصطلاح حقوقی است و آن اعتراض یکی از دو طرف (دعوا) است بحکم یا قراری که سابقاً در یک دادگاه صادر شده و در اثناء دادرسی طرف دیگر برای اثبات مدعای خود آن حکم یا قرار را ابراز نموده و این اعتراض بدون احتیاج بدادخواست جدید در دادگاهی که دعوی در آنجا رؤیت میشود بعمل خواهد آمد مگر اینکه درجهء دادگاه مزبور پایین تر از دادگاهی باشد که حکم یا قرار معترضٌعلیه را صادر کرده است که در این صورت اعتراض ضمن دادخواست جدید بدادگاه صادرکنندهء حکم یا قرار معترضٌعلیه تقدیم شود تا موافق اصول رسیدگی گردد. مقابل اعتراض اصلی، یکی از اقسام اعتراض شخص ثالث. (از قانون آئین دادرسی مدنی مواد 582، 586). و رجوع به اعتراض و اعتراض اصلی و اعتراض شخص ثالث شود.


اعتراض کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب) عیب کسی کردن. و انگشت به چیزی نهادن و گذاشتن و انگشت به در چیزی کردن و حجت گرفتن و حرف در کار کسی کردن و ناخن زدن و ناخن یکدیگر زدن و ناخن بهم زدن از مترادفات آن باشد. (آنندراج). انگشت بر چیزی نهادن و گذاشتن. عیب گرفتن. حرف در کار کسی کردن. ناخن زدن. ناخن یکدیگر زدن. ناخن بهم زدن و نیز کنایه از فتنه و شورش انگیختن است. و از مترادفات آن است: رو گردانیدن. دامن کشیدن. سر پیچیدن. سر باززدن. برشکستن. سر بازکردن. سر کشیدن. سر وازدن از چیزی. شانه گردانی. شانه کردن. شانه خالی کردن. نیز از بهانه کردن. طرح گرفتن بر. (یادداشت مؤلف) : اما میدانم که مر این پادشاهی را بدو نگذارند و بر رایهای من اعتراض کنند. (تاریخ بیهقی ص600).
چون بیاید به از تویی بسخن
گرچه به دانی اعتراض مکن.سعدی.
مدعی در این بیت بر قول من اعتراض کرد. (گلستان).
مرا برندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند.
حافظ (از ارمغان آصفی).
|| واخواستن. (واژه های نو فرهنگستان ایران).


اعتراض کلام قبل از اتمام.


[اِ تِ ضِ کَ قَ اَ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)صاحب حدائق السحر آرد: این عمل را ارباب صناعت حشو نیز خوانند و این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت معنی آغاز نهد (و) پیش از آن که معنی تمام شود سخن دیگر در میان بگوید، آنگاه بتمام کردن آن معنی بازرود و حشو بر سه نوع است، حشو قبیح، حشو متوسط، حشو ملیح.
بیان حشو قبیح: این صنعت چنان باشد که آوردن لفظ زائد بس بیجایگه بود و بیت را تباه کند. مثالش در شعر پارسی از کمالی:
از بس که بار منت تو بر تنم نشست
در زیر منت تو نهان و مسترم.
و لفظ نهان در بیت زیادتی است که آب این شعر ببرده است، چه نهان و مستر هر دو یک معنی است و بدین تکرار ناواجب حاجت نیست.
بیان حشو متوسط: این صنعت چنان باشد که آوردن و ناآوردن لفظ یکسان بود نه مستحسن باشد بغایت نه مستقبح و مثالش از شعر پارسی است:
ز هجر روی تو ای دلربای سیمین تن
دلم ندیم ندم شد تنم عدیل عنا.
که دلربای سیمین تن حشو متوسط است. بیان حشو ملیح: و این صنعت چنان باشد که آوردن او بیت را بیاراید و سخن را حسن و رونق دهد و این را مردمان حشو لوزینج خوانند. بتعبیر دیگر حشو ملیح آن است که هرچند شعر در معنی بدان [ حشو ] محتاج نباشد در عذوبت آن بیفزاید و آنرا رونقی دیگر دهد، چنانکه رشید گفته است:
در محنت این زمانهء بی فریاد
دور از تو چنانم که بداندیش مباد.
که لفظ دور از تو حشو ملیح است و همو گفته است:
خیالات تیغت که برنده باد
منازل در ارواح اعدا گرفته.
و اگر توانستی که گفتی منازل در دماغ اعدا گرفته بهتر بودی که جای خیال دماغ است. (از حدائق السحر فی دقایق الشعر و المعجم فی معاییر اشعار العجم ص280). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.


اعتراط.


[اِ تِ] (ع مص) معیوب کردن آبروی کسی را بغیبت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اعتراف.


[اِ تِ] (ع مص) خبر دادن کسی را از نام و حال و صفت خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از نام و کار خود کسی را خبر کردن. (از اقرب الموارد): اعترف الی اعترافاً؛ خبر داد مرا از نام و حال و صفت خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبر کردن. (المصادر زوزنی). || خبر پرسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبر خواستن از کسی، یقال: «اذهب الی هؤلاء القوم فاعترفهم». (از اقرب الموارد). پرسیدن چیزی از کسی. (تاج المصادر بیهقی). پرسیدن چیزی. (آنندراج). || ذلیل و خوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوار و فرمانبردار گردیدن. (از اقرب الموارد). || شناختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شناختن. (آنندراج) (منتخب از آنندراج). || شکیبا شدن بر امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صبر کردن. (آنندراج). بر چیزی شکیبایی کردن. (از اقرب الموارد). || اقرار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن تهذیب عادل بن علی). بر خطای خود اقرار کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). اقرار کردن بگناه و جز آن. (بهار عجم). اقرار دادن. (تاج المصادر بیهقی). بزیان خویشتن بچیزی اقرار کردن. (از اقرب الموارد). بَوء. بُوآء. تَذریع. اِمصاع. اِذعان. به گردن گرفتن. ضد انکار. (از یادداشتهای مؤلف). مقر شدن. خستو شدن. اقرار کردن. (فرهنگ فارسی معین). استو شدن. (تاریخ بیهقی). خستو شدن. (از یادداشت مؤلف). || صید کردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) اقرار. (ناظم الاطباء). اذعان. ضد انکار : و ثمرهء این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را. (تاریخ بیهقی ص309). و بفضل او جزم داشتم به آن که امامت حق اوست و اعتراف داشتم ببرکت او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص315). و دوست و دشمن به علو همت و کمال سیاست آن خسرو دین دار... اعتراف آوردند. (کلیله و دمنه). مرد... بگناه خویش اعتراف آورد. (کلیله و دمنه). اعتراف بنادانی دانایی و اقرار بناتوانی توانایی است. و با لفظ داشتن و آوردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث اللغات) (بهار عجم) :
بعجز عیسی و خضر اعتراف آری اگر وقتی
دمی در خاطرم آیی و غمهای نهان بینی.
واله هروی (از آنندراج).
زآیینهء جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف.
اسیر لاهیجی (از آنندراج) (از بهار عجم).


اعترافات.


[اِ تِ] (ع اِ) اقرارها. اعترافها. جِ اعتراف. (ناظم الاطباء).


اعتراف کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)اقرار کردن. مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن. تصدیق کردن : هنر فائق آن که دشمن آنرا اعتراف کند. (مرزبان نامه). گفتندش که کنون که بظل حمایتش درآمدی و بشکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیکتر نیایی. (گلستان).
وام حافظ بگو که بازدهند
کرده ای اعتراف و ما گوهیم.حافظ.
و رجوع به اعتراف شود.


اعتراف نمودن.


[اِ تِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) اقرار نمودن. مقر بودن. اذعان کردن : بخطای خویش اعتراف نموده معلوم شد که از طرف او رغبتی هست. (گلستان). اسب چوبین قلم طی این بادیه نیارد نمود همان بهتر که از آن بعجز اعتراف نمایم. (نصیر همدانی).


اعتراق.


[اِ تِ] (ع مص) باز کردن گوشت را از استخوان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). استخوان باز کردن گوشت. (تاج المصادر بیهقی). || اندک گوشت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || زدن ریشه های درخت. (از اقرب الموارد).


اعتراک.


[اِ تِ] (ع مص) انبوهی کردن در جنگ گاه. (آنندراج) (منتهی الارب). انبوهی کردن مردم در جنگ گاه. (ناظم الاطباء). انبوهی کردن و سخت کردن جنگ برخی را. (از اقرب الموارد). انبوهی کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). جمع شدن. (یادداشت مؤلف). || کشتی گرفتن و کارزار آغاز کردن در جنگ گاه. (از اقرب الموارد). || انبوهی کردن شتران در آبخور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). جمع آمدن شتران در آبخور. (از اقرب الموارد). || بر خویشتن برداشتن زن لته را. (ناظم الاطباء). لته را در خود کردن زن. (از منتهی الارب).


اعتزاء .


[اِ تِ] (ع مص) خود را به کسی نسبت کردن. (منتخب از غیاث اللغات). خویش را به کسی واخواندن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بازبستن و منتسب گردیدن عام است از راست و دروغ. (آنندراج) (منتهی الارب). چون واوی باشد، بازبستن و منتسب گردیدن خواه راست باشد یا دروغ. (ناظم الاطباء). بازبستن و نسبت کردن راست باشد یا دروغ. (از اقرب الموارد). انتماء. انتساب. تعزی. خویشتن را به کسی نسبت دادن. (یادداشت مؤلف) : و عرصهء مملکت او بسلطنت گرفته و هر کس که اعتزاء به ولای او داشت. (جهانگشای جوینی). و جماعتی را که بحضرت سلطانی انتما و اعتزاء داشتند بگرفت. (جهانگشای جوینی). || نسبت و نام خود گفتن در جنگ و علامت و نشان در آن. (منتهی الارب). این کلمه هرگاه یایی باشد (از مادهء عزی) نسبت و نام خود گفتن در جنگ و علامت و نشان در آن. (ناظم الاطباء). شعار جنگ. (از اقرب الموارد). || نسبت پذیرفتن به کسی یا بچیزی. || بازبستن خود را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ادعاء. (از اقرب الموارد). || نسبت داشتن. (منتخب از غیاث اللغات).


اعتزاز.


[اِ تِ] (ع مص) عزیز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و با حرف «باء» متعدی شود، یقال: اعتز بفلان؛ ای عد نفسه عزیزة به. (منتهی الارب) :
وآن قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل
دشمنان زو بامذلت، دوستان بااعتزاز.
منوچهری.
کرا جامهء عز ببرید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.ناصرخسرو.
از سر اعتزاز بعزت ملک و اعتزاز بنخوت پادشاهی از او سخنهای نالایق حادث میگشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص340). || گرامی و عزیز شمردن. (منتهی الارب). و بدین معنی نیز با حرف «باء» متعدی شود. (از منتهی الارب).


اعتزال.


[اِ تِ] (ع مص) یکسو جدا شدن. (منتهی الارب). یکسو و جدا شدن. (آنندراج). جدا شدن. (ناظم الاطباء). یکسو شدن. (کنزاللغات از غیاث اللغات). گوشه نشینی و یکسو شدن. (لطائف از غیاث اللغات). بیکسو شدن. (مقدمهء لغت میرسیدشریف جرجانی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (از مؤید الفضلاء) (المصادر زوزنی). کناره گزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گوشه گرفتن. (مؤید الفضلاء). گوشه گرفتن از خلق. (از یادداشت بخط مؤلف). || دور گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بازداشتن آب منی از کنیزک و زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آب در بیرون ریختن گاه آرمیدن. در خارج شرم ریختن مرد آب را. (از یادداشت مؤلف). زادن نخواستن. || (اِ) گوشه و کناره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) منکر عالم باطن شدن و در محسوسات ماندن. (آنندراج) (از غیاث اللغات). و به اصطلاح اکثر محققین، اعتزال قائل به قدم عرش شدن و عباد را خالق افعال خودها خیراً و شراً پنداشتن و اصلاح در حق عباد از طرف باری تعالی دانستن است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). || در اصطلاح اهل علم کلام، مسلک خاصی است که عقاید بخصوص در پاره ای از مسائل کلامی ابراز میدارد. و پیروان این طریقه را معتزله گویند. فرید وجدی گوید: معتزله گروهی از دانشمندان اسلام هستند که در مسائل دین آرایی مخالف با عقیدهء متفق علیه مسلمین دارند و بدان جهت که از طریقهء اهل سنت کناره گرفتند، آنانرا معتزله نامیدند. ابن حزم ظاهری در کتاب «الفصل» خود آرد تمام معتزلی ها به استثناء ضراربن عبدالله غطفان کوفی و موافقان او همچون حفص فرد و کلثوم و یاران او، گویند که هیچیک از افعال عباد اعم از حرکت و سکون و قول و فعل و کار و عقد را خدای عزوجل نیافریده است. و در فاعل آن اختلاف کرده اند، گروهی گویند: خود عباد فاعل افعال خود هستند، و خدای تعالی فاعل نیست و برخی گویند: اعمال عباد افعال وجودی هستند و آنها را خالقی نیست و برخی گویند: افعال طبیعت است و این عقیدهء دهریها است. (از دائرة المعارف فرید وجدی ذیل مادهء عزل). و شهرستانی در بیان کلیات عقاید معتزله آرد که: آنانرا اصحاب عدل و توحید نامند و به «قدریه» ملقب سازند، خداوند متعال را قدیم دانند و قدیم را اخص صفات ذات باری شمارند و صفات قدیمی را از خداوند نفی سازند. گویند: خداوند بذاته عالم و قادر وحی است نه این که علم و قدرت و حیات، صفات قدیمی و زاید بر ذات باری تعالی باشند زیرا اگر صفات مذکور قدیم و زائد بر ذات باشند در وصف قدم که اخص صفات حق تعالی است با ذات وی مشترک گردند و به ناچار در الوهیت نیز مشترک گردند. همچنین معتزله به اتفاق، کلام خدا را مخلوق و محدث و دارای محل میدانند و آنرا حروف و اصواتی دانند که در قالب کتابت حلول کرده و فنا میشوند. و اتفاق دارند بر اینکه صفات اراده و سمع و بصر معانی قائم بذات باری نیستند لیکن در توجیه معانی آن ها اختلاف دارند. آنان معتقدند که خداوند در دارالقرار با چشم دیده شود، و تشبیه را از همه جهات یعنی از جهت مکان و صورت و جسم و تحیز و تأثیر، نفی کنند، آنان همچنین تأویل آیات متشابه را واجب بشمارند و این طریقه را توحید نامند و بندگان را قادر و خالق کارهای خیر و شر و مسئول اعمال و مستحق ثواب و عقاب خود دانند و باری تعالی را از انتساب شر و ظلم و هر نوع فعلی منزه میدارند و نسبت دادن افعال را بخدا کفر می انگارند و چنین استدلال کنند که اگر خدای تعالی ظلم آفریند خود ظالم است چنانکه اگر عدل آفرید عادل است. آنان به اتفاق گویند که از «حکیم» جز صلاح و خیر سر نزند و بمقتضای حکمت مصالح عباد را رعایت نماید ولی در لزوم رعایت اصلح و لطف اختلاف دارند و این طریقه را عدل بشمارند. و نیز اتفاق دارند بر اینکه مؤمنان چون در حال طاعت و توبه از این جهان درگذرند مستحق عوض و ثواب و تفضل باشند و نیز ورای ثواب امری استحقاق دارند لیکن اگر مرتکب معاصی کبیره باشند و بدون توبه از دنیا درگذرند مخلد در آتش باشند ولی عقاب آنان از کفار سبکتر باشد و این طریقه را وعد و وعید نامند و در مسئلهء حسن و قبح و شکر و امامت عقاید خاصی دارند. و گروهی از آنانرا واصلیه نامند اینان اصحاب ابوحذیفه واصل بن عطاء غزّال بودند. خود واصل از شاگردان حسن بصری بود که علوم و اخبار را بر او قرائت میکرد. و اصل مذهب اعتزال بر چهار قاعده استوار است:
قاعدهء اول: نفی صفات علم و قدرت و اراده و حیات از باری تعالی است. و این عقیده مبتنی است بر محال بودن تعدد قدماء. آنان گویند: هرکه صفتی قدیم برای باریتعالی اثبات نماید قائل بوجود دو «الله» گردیده است. مسئلهء نفی صفات بتدریج بطور وضوح در عقاید آنان نمودار می شود و در نهایت امر تمام صفات باری را به دو صفت علم و قدرت برمی گردانده و آنها را اموری اعتباری برای ذات دانند و اقوال دیگری نیز در این مسئله ابراز داشتند.
قاعدهء دوم: اعتقاد به قدر است و واصل بن عطا این مسئله را بتفصیل تر بیان کرده است. وی گوید: باری تعالی حکیم است و عادل و نسبت دادن ظلم و شر بدو روا نباشد چنانکه خلاف آنچه امر کرده از عباد نتواند خاست بنابراین بندگان خود فاعل خیر و شر افعال و معصیت و اطاعت و کفر و ایمان خود هستند و خداوند متعال بندگان را بر افعالی که از روی قدرت انجام داده اند مجازات مینماید.
قاعدهء سوم: اعتقاد به منزلةٌ بین المنزلتین است. و بیان این قاعده چنین است که در آن زمان برخی مرتکبین گناهان کبیره را کافر میدانستند و گروهی بر آن بودند که ارتکاب کبائر به ایمان زیان نمی رساند همانطور که اطاعت در حال کفر سود ندارد که اینان را مرجئه خوانند. ولی واصل بن عطا حالتی بین آن دو اظهار میدارد و میگوید مرتکب گناه کبیره نه مؤمن خالص و نه کافر مطلق است بلکه حالتی بین آن دو دارد.
قاعدهء چهارم: عقیدهء آنان دربارهء اصحاب جنگ جمل و صفین است که میگویند: احد لا علی التعیین (یکی غیرمعین) خطاکار است و همین عقیده را در مورد عثمان و قاتلان وی و هر دو نفر که همدیگر را لعن می کنند که یکی از طرفین را بطور غیرمعین فاسق میدانند و همین طور میگویند که ممکن است علی و عثمان هر دو خطاکار باشند. (از ملل و نحل شهرستانی ج 1 صص57 - 66).
مرحوم عباس اقبال آرد: در زمان فتنهء ازارقه بین مسلمین بر سر حکم گناهکاران اختلاف شدید بروز کرد و هر دسته در این خصوص رأیی داشتند. واصل بن عطا رأی هیچیک از این فرق را که یا به کفر و شرک گناهکاران حکم میکردند و یا به ایمان و اسلام ایشان نپذیرفت و رأیی آورد که حد وسط این دو محسوب میشد و گفت که مرتکبین کبائر نه کافر مطلقند و نه مؤمن درست بلکه مقام ایشان بین این دو طبقه مردم قرار دارد، چه ایمان عبارت از یک سلسله خصلتهای نیکوست که چون در مرد جمع آمد او را بلفظ مؤمن می ستایند و فاسق چون جامع این خصال نیست نمی توان او را بنام مؤمن خواند ولی به این علت که خصال نیک دیگر در او موجود است و منکر شهادتین نیست، انکار این خصال و اطلاق نام کافر بر او صحیح نمی باشد و در حقیقت مرتکبین کبائر از صف کفار و مؤمنین هر دو خارجند و از ایشان کناره گیری (اعتزال) جسته اند و در عداد هیچ کدام محسوب نمی شوند. عقیدهء واصل بن عطا از این تاریخ بنام «المنزلة بین المنزلتین» و «اعتزال» معروف شده و پیروان او را هم اهل اعتزال یا معتزله خوانده اند. غیر از عقیدهء به تفویض و اعتزال و انکار قدر، واصل بن عطا و عمروبن عبید در باب توحید و عدل و وعد و وعید آراء مخصوصی اظهار داشتند و عقاید ایشان در این مسائل از طرف عموم معتزله پذیرفته شده و با وجود اختلافاتی که بعدها در باب فروع در میان این فرقه بروز کرده و آنرا بفرق چند منقسم ساخته است، اصول عقاید واصل بن عطا و عمروبن عبید که به اصول خمسه معروف است محفوظ مانده و کسی استحقاق عنوان معتزلی پیدا میکرده است که به این اصول معتقد باشد. (تلخیص از خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال صص34 - 35).
دربارهء تاریخ اعتزال مؤلف غزالی نامه چنین می نگارد: در قرن دوم هجری از همان زمان که منطق و فلسفه داخل معارف اسلامی گردید فرقه ای بنام معتزله پیدا شدند. این فرقه فلسفه را برای دین استخدام نموده فن کلام را ایجاد کردند. مؤسس و رئیس این طایفه ابوحذیفه یکی از ایرانیان مقیم بصره بود و عمروبن عبید هم یکی از موالی است که با ابوحذیفه همدست شد و این هر دو از شاگردان حسن بصری بودند و از درس او کناره گرفتند و از این رو به اعتزال معروف شدند. نخستین کسی که لفظ معتزله را در مورد این طایفه بکار برد قتادة بن دعامه بود. طریقه ای که ابوحذیفه و پیروانش اختراع کردند بدست بعض علمای بزرگ این فرقه همچون ابوهذیل و نظام بصری و جاحظ و ابوسهل هلالی و امثال آنان قوت یافت و سر و صورت علمی بخود گرفت. بعض بزرگان معتزله خود در مسلک اعتزال تشکیل احزاب و فرقه های مخصوص دادند مانند: فرقهء نظامیه از پیروان نظام بصری و ضراریه از اتباع ضراربن عمرو که معاصر ابوحذیفه و در میان معتزله عقیده های مخصوص داشت. معتزله را بنام قدریه و جهمیه هم میخوانند اما خود معتزله از این نامها بخصوص لفظ قدریه که دربارهء آنها (القدریة مجوس هذه الامة) روایت کرده اند تبری میجستند. (از غزالی نامه تألیف همائی صص57 - 58). و برای تفصیل بیشتر رجوع به الفرق بین الفرق و ضحی الاسلام ج 3 و فهرست آن و کلمهء معتزله و قدریه شود.


اعتزال.


[اِ تِ] (ع اِمص) گوشه گیری و کناره جویی. خلوت نشینی و جدایی از مردمان. (ناظم الاطباء). گوشه نشینی. کناره گیری. تنهایی. || واپس کشیدگی از کار و شغل. عزلت گزیدگی. استعفای از کار. (ناظم الاطباء) : هر یک از وصف شراب شمول ملول و از نعت حلوای کعب غزال در اعتزال. (ترجمهء تاریخ یمینی ص448).


اعتزال جستن.


[اِ تِ جُ تَ] (مص مرکب) کناره گیری کردن. دوری کردن. عزلت گزیدن. انزوا جستن. رجوع به اعتزال شود.


اعتزال کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)دوری گزیدن. اعتزال اختیار کردن. کناره گیری کردن.


اعتزام.


[اِ تِ] (ع مص) قصد کردن. خود متعدی است و به «علی» نیز متعدی گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). عزم. آهنگ کردن. (یادداشت مؤلف). || دل نهادن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). دل بر کاری نهادن. (تاج المصادر بیهقی). || کوشش نمودن. || بر جاده راه رفتن. || میانه روی گزیدن. || درنگ در رفتار و جز آن. || با توسنی و سرکشی گذشتن اسب. || تحمل و شکیبایی نمودن بر بلا و مصیبت. (منتهی الارب) (آنندراج).


اعتسار.


[اِ تِ] (ع مص) بر اشتر رام ناشده برنشستن. (منتهی الارب). بر شتر رام ناشده برنشستن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر رام نشده را گرفتن آنگاه مهار کردن و سوار شدن. (از اقرب الموارد). یقال: اعتسر الناقة؛ ای اخذها فخطمها و رکبها. (منتهی الارب). || بسختی و ناپسندی گرفتن مال فرزند را. (منتهی الارب) (آنندراج). مال فرزند را بسختی و ناپسندی گرفتن. (ناظم الاطباء). مال فرزند را بدون میل و رضای او گرفتن. (از اقرب الموارد). مال فرزند برگرفتن بی رضا. (تاج المصادر بیهقی). || ستم کردن و قهر نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستم نمودن و قهر کردن. (آنندراج). زور و ناروا گفتن. (از اقرب الموارد). کقوله: «و قادوا الناس طوعاً و اعتسارا». (اقرب الموارد). به ستم بر کاری داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || غریم را در وقت تنگدستی بگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). قرض دار را در وقت تنگدستی چیزی ستاندن.


اعتساس.


[اِ تِ] (ع مص) بپاسبانی گشتن بشب. (ناظم الاطباء). بشب گشتن بپاسبانی. (منتهی الارب) (از آنندراج). بشب گشتن. (تاج المصادر بیهقی). بازشناسی در شب از مردمان مشکوک. (از اقرب الموارد). عسسی کردن. شب گردی. (از یادداشتهای مؤلف).
- امثال: کلب اعتس خیر من کلب ربض؛ یعنی سگ پاسبان بهتر از سگ نشسته و خفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). این مثل در مورد تشویق به کوشش و کسب گفته میشود. (از اقرب الموارد).
|| ورزیدن و جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسب کردن و طلب کردن. (از اقرب الموارد). کقوله: «منازله تعتس فیها الثعالب». (از اقرب الموارد). || در شتران داخل شدن و مالیدن پستان شتر تا شیر دهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شیر شتر ماده جستن. || خاک بلد را زیر پای سپردن و از وضع آن باخبر شدن. (از اقرب الموارد).


اعتساف.


[اِ تِ] (ع مص) بیراه رفتن و میل کردن از راه. (منتهی الارب) (آنندراج). از عسف بمعنی بیراه رفتن و بیداد کردن. (از کنز و کشف و منتخب بنقل از غیاث اللغات). عدول کردن و منحرف شدن از راه. (از اقرب الموارد). بیراهه رفتن. بر بیراهه شدن. ظلم کردن. ستم کردن. بیداد کردن. از راه راست منحرف شدن. ج، اِعتِسافات. (فرهنگ فارسی معین). ظلم. ستم. عسف. جور. زور. (یادداشت مؤلف). || ستمکاری. (فرهنگ فارسی معین). || خدمت خواستن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). بخدمت داشتن کسی را. (از اقرب الموارد). || اشتباه کردن راه بر اثر نبودن راه نما و نداشتن اطلاع. (از اقرب الموارد). || دست بکاری زدن بدون تدبیر و اطلاع.


اعتسام.


[اِ تِ] (ع مص) نعل و موزهء کهنه خریده پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفش و موزهء کهنه گرفتن آنگاه پوشیدن. (از اقرب الموارد). || بچه آوردن گوسفند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچه آوردن گوسفند و انداختن راعی بچهء هر یک را پیش مادرش. (از اقرب الموارد). || انداختن راعی بچهء هر یک را پیش هر یک. (منتهی الارب) (آنندراج). انداختن راعی بچهء هر یک را پیش مادرش. (ناظم الاطباء). || عطا کردن کسی را آنچه را که از تو میخواهد. (از اقرب الموارد).


اعتشاء .


[اِ تِ] (ع مص) از دور دیدن آتش را و قصد روشنی آن کردن. (ناظم الاطباء). دیدن از دور بشب آتش را و آهنگ رفتن سوی آن کردن. (از اقرب الموارد). بشب از دور دیدن آتش را و قصد روشنی آن نمودن. (منتهی الارب). این کلمه بدان معنی هم بنفسه و هم با «باء» متعدی شود چنانکه گویند: اعتشی النار و اعتشی بالنار؛ یعنی بشب از دور دید آتش... (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شبانگاه سیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). سیر کردن در شبانگاه. (ناظم الاطباء). در شب حرکت کردن. (از اقرب الموارد).


اعتشاش.


[اِ تِ] (ع مص) خانه ساختن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشیانه بپا کردن مرغ. (از اقرب الموارد). || خواربار اندک آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوردنی اندک آوردن از جایی برای عیال یا برای فروختن. (آنندراج). بدرازا کشیدن خواربار اندک از شهری بشهری. (از اقرب الموارد). || متلاشی ساختن بدن را. (منتهی الارب). || تباه گردیدن نان و سبز شدن و کره برآوردن آن. (از اقرب الموارد).


اعتشان.


[اِ تِ] (ع مص) بگمان سخن گفتن و بخواست خود حرف زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به رأی خود گفتن و گمان بکار بردن. (از اقرب الموارد). برأی خویش سخن گفتن. (تاج المصادر بیهقی). به رأی خود چیزی گفتن. (مؤید الفضلاء). || تلاش و تفحص کردن بن شاخهای خرمابن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جستجوی بن شاخه های خرما. (از اقرب الموارد). || برجستن بر کسی بناحق. (از اقرب الموارد).


اعتصاء .


[اِ تِ] (ع مص) تکیه کردن بر عصا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تکیه کردن بر عصای آهنین. (تاج المصادر بیهقی). تکیه کردن بر عصا و بدین معنی با «علی» متعدی شود. || عصا بریدن از درخت. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). از درخت عصا بریدن. (از اقرب الموارد). || عصا ساختن شمشیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و شمشیر بجای عصا در دست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). شمشیر را عصا ساختن و بدین معنی با «باء» متعدی شود. (از اقرب الموارد). و ناظم الاطباء آرد: این کلمه چون واوی باشد بمعانی فوق است و چون یایی باشد بمعنی سخت گردیدن هستهء خرماست ولی در فرهنگ های عربی در مادهء یایی (عصی) بدین معانی آمده است. || سخت گردیدن هستهء خرما. (ناظم الاطباء). سخت گردیدن نواة. (منتهی الارب). سخت شدن هسته. (تاج المصادر بیهقی).


اعتصاب.


[اِ تِ] (ع مص) صبر گزیدن و خوشنود شدن بچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و بدین معنی با حرف «باء» متعدی شود. || عصبه عصبه شدن قوم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بستن فخذناقه را برای دوشیدن. (از منتهی الارب). بستن فخذناقه را تا بدوشد. (ناظم الاطباء). ران شتر را بستن برای دوشیدن. (از اقرب الموارد). || کلاه بر سر نهادن و عمامه بر سر نهادن. (از آنندراج). کلاه یا عمامه بر سر نهادن. (ناظم الاطباء). مقنعه بسر بستن. (از اقرب الموارد). عمامه در سر بستن و تاج بر سر نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || تاج بر سر نهادن پادشاه. (از اقرب الموارد). || کوشش نمودن شتر. (آنندراج). این معنی در فرهنگهای عربی دیده نشد و کلمهء اعصوصبت بدین معنی است و بظاهر محرف و مصحف شده است. || (ع مص) دست از کار کشیدن گروهی و گرد آمدن آنان برای وصول بهدف معین از قبیل تحصیل آزادی، کاستن ساعات کار، اضافه حقوق و غیره. (از فرهنگ فارسی معین). گرد آمدن مردمان. (یادداشت بخط مؤلف). اعتصاب نوع خاصی از سازشهای کارگری و تظاهری از مبارزهء طبقاتی است که بمنظور پیشرفت دربارهء هدفی صنفی از قبیل ازدیاد مزد کارگران و تقلیل ساعات کار و بطور کلی برای انجام یافتن امری که متضمن بهبود حال اعتصاب کنندگان باشد، انجام میگیرد. اعتصاب حس طبقاتی را بیدار و آنرا نمودار میسازد و از جهت مادی معلوم میدارد که بین کارفرما و مزدور تصادم و تضاد منافع وجود دارد، و متوجه میسازد که چیزی خود را بین کار و سرمایه قرار میدهد که همان مؤسسات و کارفرمایان هستند. از جهت معنوی نیز اعتصاب تأثیر دارد، چه این احساس را قوت میدهد که سازش اجتماعی با اربابان و صاحب کاران غیرممکن است و از اینرو همبستگی کارگران را با هم تقویت مینماید. از این ملاحظات گذشته اعتصاب یک نوع وسیلهء انقلابی در مبارزهء طبقاتی است که بواسطهء آن دستگاه تولید سرمایه داری مختل میشود و طبقهء مزدور بدان وسیله نائل میشود که پیروزیهای اجتماعی بچنگ آرد و به این جهت است که اعتصاب راه را برای انقلاب اجتماعی باز مینماید. هنگامی که اعتصاب صورت کلی و عمومی پیدا کند تأثیرات آن بحداکثر قوت و شدت خود میرسد. اهمیت هم پیمانی و اعتصاب که از مظاهر آن است در زمینهء اقتصادی بر اثر بستن کارگاهها فراوان است و اثر اجتماعی آن بیشتر است زیرا روح همکاری طبقات جامعه را مختل می سازد و فرصت ارتکاب جرم علیه اشخاص یا اموال را فراهم میسازد. با ملاحظهء اثرات نامطلوب فوق و آثار ناپسند دیگر در حقوق جدید سعی میشود بوسایل دیگری روابط کار را اصلاح نمایند و طریقهء اعتصاب و بستن کارخانه رو بنقصان میرود و در مقابل تأسیسات قضایی برای حل و فصل اختلافات بوجه توافق و داوری توسعه می یابد.
برای اینکه از اختلال امور اجتماعی و اقتصادی بر اثر اعتصاب جلوگیری شود، طریقهء توافق و داوری را برقرار کرده اند، و توافق هنگامی است که اختلافات طرفین آشتی پذیر باشد وگرنه بداوری شخصی ثالث واگذار میشود. سودمند بودن طریقهء مذکور مورد تردید نیست زیرا صلح اجتماعی برقرار می گردد و اختلاف و عدم مساوات بین کارفرما و کارگر تا حدی برطرف میشود و شرایط کار بجای اینکه از طرف کارفرما بتنهایی تعیین شود بتوافق با داورها تعیین میشود.
اختلافات و مناقشات راجع به کار: چون توافق و سازش بین کارفرما و کارگر همیشه ممکن نیست بناچار اختلافاتی بروز میکند و بطور معمول در این هنگام اجتماعاتی موقتی تشکیل می یابد که هدف آنها اکثر اوقات تغییر شرایط کار میباشد و وسیلهء رسیدن بمقصد را دست کشیدن از کار قرار میدهند. هر گاه این عمل از طرف کارگران باشد بصورت اعتصاب(1) و در صورتی که از طرف کارفرمایان باشد بطریق بستن در کارخانه(2)واقع میشود. اعتصاب و بستن کارخانه حل اختلاف با زور می باشد که آنرا بجنگ تشبیه کرده اند. اجتماعاتی که بطریق فوق پیدا میشوند جمعیت هم پیمان(3) نامیده میشوند و دارای دو خصوصیت می باشند:
1 - این نوع هم پیمانی محیط های متضاد کار را در مقابل یکدیگر قرار میدهد، در صورتی که اختلاف و مبارزهء کارتل یا تراست با مؤسساتی که بدینها نپیوسته اند اختلاف بین رؤسای بنگاهها در زمینهء اقتصادی می باشد.
2 - جمعیتهای هم پیمان بواسطهء وضع موقتی و نداشتن سازمان حقوقی با اتحادیه تفاوت دارند و پس از اخذ نتیجه یا شکست منحل شده از بین میروند. اعتصاب ممکن است وسیلهء سوءاستفاده و بمنظور پیش بردن مقاصد شخصی قرار گیرد. البته قابل قبول نیست که کارگران خدمات عمومی حق اعتصاب و خواباندن کارها و زندگانی عموم مردم را برای مقاصد خصوصی داشته باشند ولی چون عدهء آنها بسیار است نمیتوان در حالی که سایر کارگران از حق اعتصاب استفاده میکنند حق مزبور را از کارگران خدمات عمومی بصراحت سلب نمود و بفرض که حق بستن کارخانه را برای کارفرمایان در شرایط خاصی مشروع و محرز بدانیم دلیل بر این نیست که هر گونه اعتصاب از طرف کارگران یا تعطیل کارخانه از طرف کارفرمایان جنبهء افراطی نداشته و سوءاستفاده محسوب نشود حتی در بعضی موارد که اعتصاب قانونی است ممکن است در بکار بردن آن سوءاستفاده شود بدین صورت صرفاً بمنظور ایذاء غیر بعمل آمده نه بمنظور حفظ منافع اعتصاب کنندگان. هرگاه اعتصاب بمنظور اخراج کارگری صورت گیرد که عضو اتحادیه نیست بر طبق رویهء قضایی سوءاستفاده محسوب می شود مگر در صورتی که در قرارداد دسته جمعی کار صاحبکار تعهد کرده باشد جز کارگران عضو اتحادیه را بکار نپذیرد که اگر خلاف تعهد عمل کند کارگران میتوانند از اعتصاب استفاده نمایند و وی را بدین وسیله مجبور به انجام وظیفهء خود نمایند. بعض مصنفان را عقیده بر آن است که اعتصاب عبارت است از گسستن پیمان کار و بنابراین کارگران پیش از دست زدن به اعتصاب باید مطالب خود را بکارفرما اعلام نمایند و مهلت کافی برای جواب قبول و یا رد تقاضای خود به او بدهند و در غیر این صورت فسخ قرارداد کار بدون اخطار قبلی بطرف بوده و سوءاستفاده محسوب میشود.
مطالبهء زیان در موارد اعتصاب ناحق: کارفرمایی که در نتیجهء اعتصاب بیجا و ناحق دچار خسارات سنگین میشود حق مطالبهء زیان وارده را دارد چنانکه احکام صادره از دادگاههای فرانسه در این اواخر این مطلب را تأیید میکند. اما در مورد اشخاص ثالثی که از اعتصاب زیان دیده اند اختلاف است در اینکه حق مطالبهء خسارت از محرکین و مسببین اعتصاب دارند یا خیر؟ و در این موارد اگر رابطهء علیت مستقیم بین خسارت وارده و اعتصاب بثبوت برسد علی الاصول باید حق مطالبهء خسارت داشته باشد.
جرمهای ارتکابی در حین اعتصاب: کارگرانی که هنگام اعتصاب به آزادی رفقای کارگر خود لطمه وارد آورند و همچنین کارفرمایانی که مانع عمل و آزادی همکاران خود گردند، بموجب قانون کیفری فرانسه مجازات خواهند شد و برای تحقق این جرم دو شرط مادی و معنوی لازم است: شرط مادی آن است که شدت عمل، زور، تهدید و اعمال خدعه آمیز با اعتصاب یا بستن کارخانه همراه باشد. عامل معنوی وقتی موجود است که تهدید و شدت عمل و اعمال خدعه آمیز بمنظور بالا بردن مزد یا لطمه وارد آوردن به آزادی کار باشد. مشخصات اصلی اعتصاب: اعتصاب ممکن است بصورتهای زیر ظاهر گردد: عمومی، قسمتی، شغلی، سیاسی، انقلابی، ملی، بین المللی، قسمتهای جدا و قسمتهای متصل بهم، غیرمنظم یا وحشی و منظم.
اعتصاب عمومی: در یک یا چند رشته از مشاغل بوجود آمده و هدف آن اصلاح شرایط کار است. گاه ممکن است اعتصاب عمومی کامل بوده و بمنظور تغییرات اساسی در اصول اجتماعی از قبیل حذف یا تغییر اساس سرمایه داری باشد و این نوع اعتصاب بعقیدهء بعضی سمبل انقلاب کارگری است. در این اواخر در کشورهائی که تشکیلات متعدد سندیکائی دارند انجام اعتصاب عمومی بمشکلاتی برخورد میکند. و این نوع اعتصاب مشخصات اولیهء خود را که جنبهء انقلابی باشد از دست داده و جنبهء سیاسی بخود گرفته است. در بعض مواقع اعتصاب در یک عده مشاغل بخصوص انجام مییابد تا بوسیلهء آن در شرایط کار اصلاحاتی بعمل آید یا بمنظور مقاومت در مقابل کارفرمایان صورت میگیرد و این اعتصابات را شغلی یا قسمتی گویند و بیشتر جنبهء تعاون و کمک کارگران با یکدیگر در آن رعایت شده و بجهات یادشده شروع شده و خاتمه مییابد. همچنین اعتصاب ممکن است در قسمتهای جداجدا شروع شده و بعد حفره های وسط را پر کرده و بتدریج تمام قسمتهای یک رشته را بگیرد. و گاه ممکن است اعتصاب بوسیلهء تشکیلات سندیکائی داخلی اعلام گردد و یا عوامل خارجی آنرا تحریک و تقویت نماید که در صورت اخیر ادارهء آن برای تشکیلات سندیکائی مشکل میشود و این اعتصابها را می توان اعتصاب غیرمنظم یا وحشی نامید. علل اصلی اعتصاب: مدتها ساعت کار از علل اصلی اعتصاب بود و در استرالیا اولین اعتصاب برای بدست آوردن تقلیل کار روزانه به هشت ساعت انجام گردید و همین اعتصابات در کشورهای مختلف موجب شد که از سال 1922 م. تقریباً در همه جا ساعت معمولی کار در روز 7 ساعت مقرر گردید. ولی بعدها در سالهای 1935 و 1936 م. در فرانسه و بلژیک اعتصابهایی بمنظور تقلیل 48 ساعت کار در هفته به 40 ساعت کار صورت گرفت. ولی در این مورد در تمام انواع کارها پیشرفت نکرد و تنها در کارهای سنگین و خطرناک ساعت کار تقلیل یافت.
یکی دیگر از علل اعتصاب شرایط کار و تشکیلات کارگری بوده است بدین معنی که سندیکائیسم و تشکیلات سندیکائی یکی از علل اصلی اعتصاب بوده، زیرا برای قانونی شدن تشکیلات مزبور تصادفات و اعتصابهای فراوانی در کشورهای مختلف روی داده است. یکی دیگر از علل اصلی اعتصاب بالا بردن سطح مزد بوده است. بدین صورت که برای بالا بردن مزد در موقعی که فعالیتهای اقتصادی رونق دارد و بمنظور جلوگیری از پائین آمدن مزد در هنگام بحرانهای اقتصادی کارگران دست به اعتصاب میزدند.
اعتصاب از نظر قضائی: از نظر قوانین اقتصادی اعتصاب موجب لغو قرارداد کار میشود و بهمین جهت سعی شده است که بوسیلهء مقررات آنرا منظم نمایند. و از نظر قوانین اساسی حق اعتصاب از مصادیق حقوق آزادی است که قانون اساسی به افراد داده است زیرا از جملهء آن حقوق حق تشکیل جمعیت و ترتیب دادن اجتماعات است. بنابراین تنظیم یا تحدید یا ممنوع کردن اعتصاب لطمه به آزادیهای سیاسی افراد محسوب میشود. بهر حال مقنن در این موارد یکی از سه طریق را ممکن است اتخاذ نماید: قدغن کردن اعتصاب، منظم کردن یا آزاد ساختن آن.
در ایران در گذشته تا قبل از جنگ دوم بین المللی موضوع اعتصاب دسته جمعی بصورت معمول فعلی در بین کارگران وجود نداشت ولی از جنگ دوم ببعد پس از ایجاد تشکیلات کارگری در مراکز صنعتی جنوب اصفهان، طهران، مازندران و غیره اعتصابهائی بوقوع پیوست و بهانهء کلیهء آنها بهبود و اصلاح وضع کارگران و دفاع از منافع آنان بود. و در دفعات اول که وضع و هدف واقعی تشکیلات کارگری و بخصوص شورای متحدهء مرکزی زیاد روشن نبود و این اقدامات بحساب بهبود وضع کارگران گذاشته میشد نسبتاً نتیجهء مثبتی حاصل میگردید. ولی پس از آن که هدف واقعی این قبیل گروها (اعتصابات) که بیشتر جنبهء سیاسی و تحریکات خارجی داشت روشن گردید و بخصوص پایان جنگ و تخلیه نشدن شمال از ارتش شوروی، عکس العمل شدید بر ضد این اعتصابها بعمل آمد بطوری که آخرین مرتبه که شورای متحدهء مرکزی اعلام اعتصاب عمومی کرد بشکست کامل منتهی گردید. ولی اگر اعتصاب بر اثر تحریکات خارجی نباشد بطور کلی برای بهبود وضع کارگران مفید خواهد شد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری و اقتصاد اجتماعی شیدفر).
(1) - Greve.
(2) - Lock out.
(3) - Coalition.


اعتصابات.


[اِ تِ] (ع اِ) جِ اعتصاب. دست از کار کشیدنها و گرد هم آمدنهای مردم یا یک طبقهء خاصی بمنظور رسیدن بهدفی از قبیل تقلیل ساعات کار یا بالا بردن مزد و نظائر آنها.


اعتصاب انقلابی.


[اِ تِ بِ اِ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی است که بوسیلهء عموم مردم بمنظور تغییرات اساسی در اصول حکومت یا اصول اجتماعی صورت گیرد. بعقیدهء علماء مربوط اعتصاب عمومی کامل سمبل و نمایندهء انقلاب کارگری است. (از کتاب اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص147).


اعتصاب بین المللی.


[اِ تِ بِ بَ / بِ نَلْ / نُلْ مِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)اعتصابی است که بوسیلهء فدراسیون بین المللی کارگران اعلام و انجام گیرد، چنانکه در 1926 م. اعتصاب کارگران معادن در انگلستان اعلام گردید و منتهی به اعتصاب عمومی در انگلستان شد و در همان موقع فدراسیون بین المللی کارگران حمل و نقل با کمک سایر فدراسیونها تصمیم گرفت که از حمل زغال سنگ به انگلستان جلوگیری کند و این امر به اعتصاب جنبهء بین المللی داد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص148).


اعتصاب جداجدا.


[اِ تِ بِ جُ جُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی که در قسمت های جداجدا و غیرمتصل شروع شده و بعد حفره ها را پر کرده و سراسر یک رشته را بگیرد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص148). و رجوع به اعتصاب شود.


اعتصاب سیاسی.


[اِ تِ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی است که بر اثر اختلاف با روش سیاسی حکومت و کشمکشها و منازعات سیاسی صورت می گیرد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری).


اعتصاب شغلی.


[اِ تِ بِ شُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی که در یک رشته از مشاغل صورت گیرد. اعتصاب قسمتی. (از اقتصاد اجتماعی تألیف شمس الدین جزایری ص147). و رجوع به اعتصاب قسمتی شود.


اعتصاب عمومی.


[اِ تِ بِ عُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی که از طرف عموم اعلام شود. اعتصابی که در تمام رشته ها و از طرف همهء طبقات بمنظور تغییرات اساسی در اصول سرمایه داری اجتماعی صورت گیرد. در این صورت اعتصاب کامل میباشد و اگر در یک رشته یا چند رشته بطور عموم اعتصاب اعلام گردد نیز اعتصاب عمومی بشمار می آید. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص147).


اعتصاب غذا.


[اِ تِ بِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غذا نخوردن. امساک کردن از خوردن و آشامیدن بمنظور تهدید و ارعاب متصدیان امور برای رسیدن به امری.


اعتصاب غیرمنظم.


[اِ تِ بِ غَ / غِ رِ مُ نَظْ ظَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصاب وحشی. مقابل اعتصاب منظم. اعتصابی است که ابتدا بوسیلهء سندیکاهای کارگری داخلی اعلام گردد و عوامل خارجی آنرا تحریک و تقویت نماید و بر اثر آن ادارهء اعتصاب برای تشکیلات سندیکایی داخلی مشکل گردد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص148). و رجوع به اعتصاب شود.


اعتصاب قسمتی.


[اِ تِ بِ قِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی که در یک رشته یا عده ای از مشاغل بمنظور اصلاح شرایط کار یا مقاومت در مقابل تقاضاهای غیرعادلانهء کارفرمایان صورت میگیرد. این قبیل اعتصابها را قسمتی و شغلی گویند و عامل آن بیشتر تعاون و کمک کارگران به همدیگر میباشد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص147).


اعتصاب متصل.


[اِ تِ بِ مُتْ تَ صِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی که ابتدا در قسمتهای جداجدا شروع و بتدریج حفره های وسط پر گردیده و سراسر یک رشته را فرامیگیرد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص148). و رجوع به اعتصاب شود.


اعتصاب ملی.


[اِ تِ بِ مِلْ لی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی که بوسیلهء تشکیلات سندیکائی داخلی اعلام و ایجاد گردد و عوامل خارجی آنرا تحریک و تقویت ننموده باشد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص148). و رجوع به اعتصاب شود.


اعتصاب وحشی.


[اِ تِ بِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اعتصابی که اداره کردن آن از طرف سندیکاهای اعلام کننده به اشکال برخورد. اعتصاب غیرمنظم. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص148). و رجوع به اعتصاب و اعتصاب غیرمنظم شود.


اعتصار.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون کشیدن شیرهء انگور و امثال آن. (از اقرب الموارد). فشاردن انگور و جز آن بذات خود یا فشارده شدن برای او. (منتهی الارب) (آنندراج). فشرده شدن انگور و جز آن بخودی خود و یا فشار دادن کسی مر او را. (ناظم الاطباء). انگور افشردن. (یادداشت مؤلف). || فشاردن جامه و نظائر آن و گفته اند «عصر» بمعنی آن است که شخص خودش بمباشرت چیزی را بفشارد و «اعتصار» بمعنی فشارده شدن برای او باشد. (از اقرب الموارد). فشردن. (یادداشت مؤلف). || عطا و نیکویی جستن. || قضای حاجت کردن. || بر سر طعام که در گلو ماند اندک اندک آب خوردن تا گواراند و فروبرد طعام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اندک اندک آب خوردن تا طعامی که در گلو مانده گوارا شود. و بدین معنی با حرف «باء» متعدی شود. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب):
لو بغیر الماء حلقی شرق
کنت کالغصان بالماء اعتصاری.
عدی بن زید (از لسان العرب).
|| شیره ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عصیر ساختن. (از اقرب الموارد) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || بیرون آوردن مال از دست کسی جهت تاوان و غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مال کسی را بعنوان غرامت و امثال آن از دست او بیرون آوردن. و بدین معنی با «من» متعدی شود. (از اقرب الموارد). مال از دست کسی بیرون کردن. (تاج المصادر بیهقی). || زُفتی. (منتهی الارب) (آنندراج). || بازداشتن از نکاح و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازداشتن دختر از نکاح و آن از اعتصار بمعنای منع است. (از لسان العرب). || بازداشتن مال از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). و منه الحدیث: «یعتصر الوالد عن ولده فی ماله؛ ای یمنعه ایاه و یحسبه عنه»(1). || بخل کردن بر کسی. و بدین معنی با «علی» متعدی شود. (از اقرب الموارد). از چیزی که در دست دارد بر کسی بخل ورزیدن و بازداشتن آنرا. (از لسان العرب). || پناه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). التجاء و پناه بردن بکسی. و بدین معنی با «باء» متعدی شود. (از اقرب الموارد). پناه با کسی یا با چیزی دادن. (تاج المصادر بیهقی). || گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی الحدیث: امر بلا ان یؤذن قبل الفجر لیعتصر معتصرهم»؛ ارادهء قضای حاجت کرد پس از آن کنایه نمود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤلف تاج العروس آرد: «امر بلا...»؛ اراد الذی یرید ان یضرب الغائط و هو قاضی الحاجة لیتأهب للصلاة قبل دخول وقتها مکنی عنه بالمعتصر. (از تاج العروس). || گرفتن و دریافت داشتن. || ثواب عطا گرفتن. (از اقرب الموارد). || برگرداندن بخشش و عطا. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). و منه حدیث الشعبی: «یعتصر الوالد علی ولده فی ماله». ابن اثیر گوید: آنرا به «علی» متعدی سازند بدان جهت که بمعنی رجوع کردن بر، و عودت کردن بر، میباشد. ابن اعرابی گوید: یعتصرون العطاء؛ ای یسترجعونه بثوابه. (از لسان العرب).
(1) - بظاهر در روایت «یحبسه» صحیح و یحسبه اشتباه است. و بدین معنی با «علی» متعدی شده یا بنفسه متعدی باشد. مؤلف لسان آرد: «اعتصر علیه؛ بخل علیه بما عنده و منعه». باز گوید: «کل شی ء منعته و حبسته فقد اعتصرته». و فی حدیث عمر بن الخطاب: انه قضی ان الوالد یعتصر ولده فیما أعطاه و لیس للولد ان یعتصر من والده لفضل الوالد علی الولد؛ ای له ان یحبسه عن الاعطاء. (لسان العرب).


اعتصاف.


[اِ تِ] (ع مص) کسب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسب کردن مر عیال را. (از اقرب الموارد). و مؤلف لسان گوید: بمعنی کسب و طلب کردن باشد و بعضی گویند کسب کردن برای اهل و عیال باشد. (لسان العرب از اقرب الموارد).


اعتصام.


[اِ تِ] (ع مص) بازماندن از گناه به امید لطف پروردگار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خود را از گناه محفوظ داشتن. (آنندراج) (غیاث اللغات). بازایستادن از معصیت. (تاج المصادر بیهقی). بازایستادن از معصیت به امید لطف خدا. (از اقرب الموارد). نگاهداری شخص خویشتن را از گناه. دوری و پرهیز از غیرمشروع و بی دینی. (ناظم الاطباء) :
آن مؤمنان را اعتصام، آنجا که پرسند از جزا.
ناصرخسرو.
|| چنگ درزدن. (المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). چنگ درزدن. تمسک. (منتهی الارب). دست بچیزی زدن. (از اقرب الموارد). چنگ درزدن بچیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). چنگ زدن. (یادداشت مؤلف) : و اعتصموا بحبل الله جمیعاً (قرآن 3/103)؛ ای تمسکوا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توسل. تمسک. دست اندرزدن به. دست درزدن به. (یادداشت مؤلف). || ملازم بودن با یار و رفیق خود. || پناه بردن بکسی از شرور و مکروه. (از اقرب الموارد). || دست زدن سوار بچیزی که بر رحل و زین جهت گرفتن سازند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست در چیزی زدن از خوف افتادن. (یادداشت مؤلف).


اعتصام الدین.


[اِ تِ مُدْ دی] (اِخ) شیخ... یکی از دانشمندان هندوستان است. در تاریخ 1180 ه . ق. کشورهای انگلستان و فرانسه را سیاحت نمود و کتابی بعنوان شگرفنامهء ولایت در این موضوع نگاشته است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اعتصام جستن.


[اِ تِ جُ تَ] (مص مرکب) پناه بردن. تمسک نمودن: در اندرون حصار گریختند و به سور و قصور آن اعتصام جستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص258).


اعتصام کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)با استواری و استحکام گرفتن. (ناظم الاطباء) :
در دین چو اعتصام بحبل المتین کنند
آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند.
انوری (از آنندراج).
آن ریسمان فروش که از آسمان سروش
کردی بریسمان اشاراتش اعتصام.خاقانی.
فضل خدای حبل متین است شاه را
هر جا که شد بحبل متین اعتصام کرد.
واله هروی (از آنندراج).


اعتصامی.


[اِ تِ] (اِخ) پروین. از شعرای نامی قرن اخیر بوده است. رجوع به پروین اعتصامی شود.


اعتضاد.


[اِ تِ] (ع مص) ببازو داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اعتضدته اعتضاداً؛ یعنی ببازو داشتم او را. (منتهی الارب). چیزی را در بازو کردن. (تاج المصادر بیهقی). در بازو داشتن چیزی را. (از اقرب الموارد). || یاری خواستن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اعتضدت به؛ یاری خواستم از وی. (منتهی الارب). کسی را یار گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). کمک خواستن از کسی و قوت یافتن. (از اقرب الموارد). تقوی. استعانت. (یادداشت مؤلف) : توقیع عالی این بود که اعتضاد من نیست الا بخدا و بعد از آن بسلطان مسعود. (تاریخ بیهقی ص306). قصد شمس المعالی قابوس کرد. و به استظهار جانب او اعتضاد ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص181).
- اعتضاد بالله، اعتضاد به خدا؛ یاری خواستن از خدا. خدا را به یاری طلب کردن. پناه بردن به خدا : توقیع عالی این بود که اعتضاد من نیست الا بخدا و بعد از آن به سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی ص 306).
|| بازو دادن یعنی یاری و مدد کردن و می تواند گاهی اعتضاد که مصدر است بمعنی معتضد باشد که اسم فاعل است چنانکه هدی بمعنی هادی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || حضانت و نگهداری کردن کسی را. (از اقرب الموارد).


اعتضادالدولة.


[اِ تِ دُدْ دَ لَ] (اِخ)انوشیروان خان پدر اعتمادالدوله ملقب به خانسالار. از حکام قاجاریه بود. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص 222).


اعتضادالدولة.


[اِ تِ دُدْ دَ لَ] (اِخ)سلیمان خان. وی در زمان فتحعلی شاه بحکومت آذربایجان که در آن زمان میدان کشمکش بین فتحعلیشاه و حکام محلی بود منصوب شد. (از کتاب ایران در دورهء قاجاریه ص35).


اعتضاد جستن.


[اِ تِ جُ تَ] (مص مرکب) کمک خواستن. یاری طلبیدن. استعانت جستن : به اهتمام دولت و حمایت عزت سلطان اعتضاد و استناد جست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص233). نصر پیش او رفت و بمرافقت او اعتضاد جست و او را بر قصد وی تحریص داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص231).


اعتطاب.


[اِ تِ] (ع مص) به عطبه آتش برگرفتن. (منتهی الارب). به لته آتش برگرفتن. (ناظم الاطباء). با لته آتش برداشتن. || بهلاکت رسیدن. (از اقرب الموارد).


اعتطاف.


[اِ تِ] (ع مص) چادر پوشیدن. بنفسه متعدی است و با حرف «باء» نیز متعدی شود. یقال: اعتطفه و اعتطف به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رداء یا شمشیر یا کمان پوشیدن. و بنفسه متعدی است. یقال: اعتطف الرداء و السیف و القوس. (لسان از اقرب الموارد).


اعتظال.


[اِ تِ] (ع مص) در پی ماده بر زبر یکدیگر رفتن سگان و ملخ و جز آن بگشنی. (از منتهی الارب). بردیف شدن ملخها. (از اقرب الموارد). بر زبر یکدیگر رفتن سنگها(1) و ملخها از پی ماده. (ناظم الاطباء).
(1) - بظاهر سگها صحیح است که به اشتباه سنگها طبع شده است.


اعتفاء .


[اِ تِ] (ع مص) احسان خواستن آمدن کسی را. برای خواستن احسان بنزد کسی آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نزدیک کسی شدن به امید احسان. (تاج المصادر بیهقی). عفو خواستن. (المصادر زوزنی). به امید بخشش و احسان نزد کسی رفتن. (از اقرب الموارد). || بلب گرفتن و صاف کردن شتر گیاه خشک را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). گیاه خشک را بلب گرفتن شتر و صاف کردن آنرا. (از اقرب الموارد).


اعتفاد.


[اِ تِ] (ع مص) در بستن بر خود و نخواستن از کسی چیزی را چندانکه بمیرد از گرسنگی و این در خشکسال میکنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در بروی خود بستن تا از گرسنگی مردن و از کسی چیزی نخواستن و این عمل در خشکسال کنند. (از اقرب الموارد): لقی رجل جاریة تبکی فقال ما لک قالت نرید أن نعتفد. || گرویدن. || یقین کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اعتفار.


[اِ تِ] (ع مص) بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را بر زمین زدن. (از اقرب الموارد). || سر کسی گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جستن و حمله کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به همدیگر برجستن و حمله آوردن. (از اقرب الموارد). || خاک آلود کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خاک آلود کردن لباس. (از اقرب الموارد). || خاک آلوده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاک آلوده نمودن. (آنندراج). خاک آلوده گردیدن. (از اقرب الموارد). خاک آلود شدن. (تاج المصادر بیهقی). || شکاری را بر خاک افکندن شیر. (آنندراج). شکار برابر(1) خاک افکندن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دریدن و پاره کردن شیر کسی را. || مقتدر و توانا شدن. (از اقرب الموارد).
(1) - بنظر بر خاک افکندن باشد و در متن اشتباهی روی داده است.


اعتفاس.


[اِ تِ] (ع مص) کُشتی گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مضطرب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


اعتفاص.


[اِ تِ] (ع مص) گرفتن از کسی حق خود را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حق را از کسی گرفتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).


اعتفاف.


[اِ تِ] (ع مص) گرفتن شتر گیاه خشک را بزبان از بالای خاک و پاک کردن آن از آن. گرفتن شتر گیاه خشک را از روی خاک و پاک کردن آن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن شتر گیاه خشک را از روی خاک و پاک کردن آنرا. (از اقرب الموارد). اِستِعفاف. (اقرب الموارد). || اندک خوردن و پرگوشت شدن چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). اِستِعفاف. (اقرب الموارد).


اعتفاق.


[اِ تِ] (ع مص) مایل گردیدن شیر بر شکار. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمایل پیدا کردن شیر بر شکار خود. (از اقرب الموارد). || شمشیر زدن قوم یکدیگر را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با شمشیر حمله بردن قوم بر یکدیگر. (از اقرب الموارد).


اعتق.


[اَ تَ] (ع ن تف) عتیق تر. قدیم تر. کهن تر. دیرینه تر.
-امثال: اعتق مِن بُر. (مجمع الامثال میدانی)؛ قدیم تر از گندم(1).
(1) - زیرا که گندم نخستین دانه ای است که در زمین کاشته شده است. (فرائدالاَل فی مجمع الامثال تألیف ابراهیم بن سید علی طرابلسی ج2 ص40).


اعتقاء .


[اِ تِ] (ع مص) از جانب چاه به آب رسیدن چاه کن. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چاه را حفر کردن تا به آب رسیدن یا تا آب برآوردن. (از اقرب الموارد). بدین معنی واوی از مادهء «عقو» می باشد. || از چپ و راست کندن چاه را برای آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از راست و چپ چاه کندن هنگامی که نتوان از قعر چاه آب برآورد. (از اقرب الموارد). || بازایستادن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازنگه داشتن. در این معنی مقلوب اعتیاق است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلب الاعتیاق. (تاج المصادر بیهقی). مثل اعتیاق. (المصادر زوزنی). || پیش و پس فراز کردن سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شروع کردن در میان کلام. (از اقرب الموارد). || آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدین معنی یائی (از مادهء عقی) میباشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و بمعنی آمدن باشد در جملهء «من اَین اُعتقیت» بصیغهء مجهول؛ یعنی «من اَین اُتیت». (از اقرب الموارد).


اعتقاب.


[اِ تِ] (ع مص) بازداشتن و بند کردن مبیع را چندانکه مشتری قیمتش را ادا نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازداشتن فروشنده کالا را از مشتری چندانکه قیمت آنرا دریافت دارد. (از اقرب الموارد). و منه: «المعتقب ضامن»؛ یعنی هر گاه مبیع تلف شود معتقب ضامن خواهد بود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). واداشتن چیزی از مشتری از پس بیع تا هلاک. (تاج المصادر بیهقی). (المصادر زوزنی). معتقب نعت است از آن. || بزندان کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). واداشتن کسی. (تاج المصادر بیهقی). حبس کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || ندامت برداشتن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). در آخر از کاری ندامت یافتن. (از اقرب الموارد). یقال: «فعلت کذا و اعتقبت منه ندامة». (منتهی الارب). || یاری و کمک کردن. (از اقرب الموارد). || عقوبت کردن. || در پی کسی شدن و آمدن. (یادداشت مؤلف).

/ 105