لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن اسعد. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن اسعد طبیب. رجوع به احمد... و رجوع به ابن العالمه در این لغت نامه شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن اسماعیل کورانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن امیة بن امیه. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن بختیاربن علی واسطی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن جعفربن لبان مقری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن حسین. رجوع به ابن قنفوذ... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن حسین بن قاضی الجیل. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن حسین بن ابی عوف. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن حسین بن الخباز. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن الخصیب الجرجانی وزیر المستنصربالله. رجوع به ابوالعباس احمدبن ابی نصر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن خلف بن احمد سجستانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن خلیل صالحی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن رجب. رجوع به ابن المجدی... در این لغت نامه شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن رشیق اندلسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن سرخسی طبیب. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن سعدبن محمد عسکری. یکی از علمای نحو. وفات او به سال 750ه . ق. بوده است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن سعیدبن شاهین بصری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن سلیمان زبیری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن طولون. صاحب دیار مصر و شام و ثغور. رجوع به ابن طولون امیر ابوالعباس شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالجلیل تدمری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالرحمن بن نخیل حمیری شنتمری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالسلام کواری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالسیّد اربلی. رجوع به ابوالعباس کواری... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالعزیزبن هشام فهری شنتمری، نحوی شاعر. او از شاگردان ابوعلی بن زرقاله است و تا 553 ه . ق. میزیسته است. او راست: چندین ارجوزه در نحو و قرائت و جز آن. و رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالغفاربن علی بن اشتهء کاتب اصفهانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالکریم بن سالم بن خلال حمصی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالله محب الدین طبری.رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبدالمؤمن قیسی شریشی. رجوع به احمد... و رجوع به شریشی... و رجوع به ابوالعباس شریشی... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبیداللهبن احمدبن الخصیب. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبیداللهبن محمّدبن عماد الثقفی الکاتب. رجوع به ابن عماد ثقفی. و رجوع به احمدبن عبیداللهبن محمّد بن عمّار... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبیدالله اصفهانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عبیدالله حمارالعزیز. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عثمان بن بنّاء ازدی. رجوع به ابن البنّاء ابوالعباس... و نامهء دانشوران ج2 ص 15 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی بن ابی بکر عبدری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی بن احمدبن یحیی خضراوی. متوفی به سال 555 ه . ق. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی بن تمات. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی بن معقل حمصی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی بن موسی بن ارفع. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی اندلسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی قاسانی معروف به لُوه. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی قرشی بونی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی قسطلانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن علی قلقشندی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عماد اقفهسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عمار. مهدوی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عمران صاغانی مقری. از مردم چاغان قریه ای بمرو. او از ابوبکر طرسوسی روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عمر بن ابراهیم قرطبی. وفات 656ه . ق. او راست: مختصر صحیح بخاری و شرح آن مختصر. رجوع به ص 317 حبیب السیر ج 1 و رجوع به کشف الظنون ص 372 و 374 چ مصر شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عمر بن شریح. قاضی شافعیه به بغداد. رجوع به ص 300 حبیب السیر ج 1 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عمر انصاری قرطبی. رجوع به ابوالعباس احمدبن عمر بن ابراهیم ... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عمر زیلعی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن عمر قرطبی. رجوع به ابوالعباس احمدبن عمر بن ابراهیم... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن غمار مهدوی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن فرج اشبیلی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن قاضی جمال الدین ابوعمرو عثمان قیسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن کشاشب بن علی. فقیه شافعی دزماری. او راست: کتاب الفروق. وفات 643 ه . ق.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن مبارک بن نوفل ادیب نحوی. متوفی 663 ه . ق. و رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن متوکل علی الله، معتمد علی الله عباسی. رجوع به معتمد علی الله احمدبن متوکل علی الله شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع به احمد.. شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع به مهلبی احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد آمدی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن ابی الاصبغ. رجوع به ابن ابی الاصبغ ابوالعباس احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد الابی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن ابی بکر. ملقب به المستنصر. شانزدهمین از سلاطین بنی حفص. (772 - 796 ه . ق.).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن احمد فقیه جرجانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن احمدبن طاهر. رجوع به ابوالعباس سبتی احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن احمد مریسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن بشربن سعد مرثدی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن ثوابه. وی معاصر وهب بن ابراهیم بن طازاد بود و وفاتش277ه . ق. است. او راست: رسائل مجموع و رساله ای در کتابت و خط. (از ابن الندیم). رجوع به بنی ثوابه شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن زکریا. یکی از پیشروان طریقت صوفیه. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص421 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن سلیمان. رجوع به ابن سلیمان ابوالعباس احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالرحمن سعد یا سعید الابیوردی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالرحمن شریف حسینی حلبی مصری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالکریم بن سهل. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عثمان. رجوع به ابن البنّاء ابوالعباس... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن العطار. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن علی الهائم. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عمر الحنفی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عمر ناطفی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عیسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن مروان سرخسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن مسروق الطوسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن مفرج بنائی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن یعقوب بن القاص. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد اشبیلی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد اصبحی عتابی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بصراوی معروف به ابن الامام.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد تلمسانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد جرجانی شافعی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد حمیری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد خطیب قسطلانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد خیاط. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد دنیسری بن عطار شاعر. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد سرخسی الطبیب. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد شمنی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد شهاب حصکفی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد عتابی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد غنیمی انصاری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد قسطلانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد قلیوبی. رجوع به احمد.... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد قیسی حناوی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد کاتبی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد مرسی لغوی. وفات در حدود سال 460 ه . ق.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن صالح منصوری. رجوع به منصوری... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالکریم بن سهل کاتب.او راست: کتاب الخراج. وفات او به سال 270 ه . ق. بود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد بن مروان الحکیم السرخسی. رجوع به احمدبن الطیب... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد حلبی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد شقانی. رجوع به ابوالعباس شقانی... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد شمنی. محشی مغنی اللبیب. مقیم مصر. وفات او به سال 872 ه . ق.بود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد مقری اندلسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد منصوری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد موصلی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد ناطفی حلبی.. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن محمد یشکری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن مسعود قرطبی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن مسعود قونوی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن مظفر رازی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن معد الاقلیشی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن معدبن عیسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن المستنصر. امیرکبیر پسر بزرگ مستنصر خلیفهء عباسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن مقتدی بالله. ملقب به المستظهر بالله. رجوع به المستظهر بالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن موسی موصلی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن موسی بن یونس موصلی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن الموفق. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن نصر صفاهانی. رجوع به ص 230 حبیب السیر ج 1 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن ولاد نحوی. رجوع به ابن اولاد ابوالعباس احمد... و رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن هارون الرشید. رجوع به احمد سبتی... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن هبة اللهبن علاء. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یحیی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یحیی بن ابی حجله تلمسانی. رجوع به احمد... و رجوع به ابن ابی حجله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یحیی شیبانی معروف به ثعلب کوفی. رجوع به ثعلب و رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یحیی شیرازی. یکی از بزرگان طریقت تصوّف است، معاصر آل بویه. او صحبت جنید و رویم و سهل بن عبدالله دریافت. و خود شیخ ابوعبدالله بن خفیف بود و عبدالله خفیف در کتاب خویش شرح حال او آورده است. رجوع به نامهء دانشوران ج 4 ص 420 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن احمدبن یوسف تیفاشی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یوسف حریثی مدنی زبیدی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یوسف دمشقی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یوسف بن لکماد. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یوسف کراشی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمدبن یونس حنفی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد ازدی معروف بقصار. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد برسام حموی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد بونی قرشی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد تقی الدین. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد تیفاشی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد زاهد. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد سامری شامی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد فضل. سیزدهمین از امرای بنی حفص تونس (750 - 751 ه . ق).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد قادر. بیست وپنجمین از خلفای عباسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد مستظهر. بیست وهشتمین خلیفهء عباسی. از سال 487 تا 512 ه . ق. رجوع به مستظهر شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد مستعین. دوازدهمین خلیفهء عباسی از سال 248 تا 251 ه . ق. رجوع به مستعین... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد مستنصر. نوزدهمین و بیست وچهارمین از سلاطین بنی مرین مراکش. از سال 776 تا 786 ه . ق. و باز از سال 789 تا 796 ه . ق. رجوع به مستنصر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد مستنصر. شانزدهمین از امرای بنی حفص تونس از سال 772 تا 796 ه . ق.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد معتضد. شانزدهمین خلیفهء عباسی از سال 279 تا 289ه . ق. رجوع به معتضد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد معتمد. پانزدهمین خلیفهء عباسی از سال 256 تا 279 ه . ق. رجوع به معتمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُ ل عَ ب ب] (اِخ) احمد المنصور. ابن محمد الشیخ پنجمین از شرفای حسینی مراکش. از سال 986 تا 1012ه . ق.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احمد ناصر. سی و چهارمین از خلفای عباسی. از سال 575 تا 622 ه . ق. رجوع به ناصر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) احول. او دیوان امرؤالقیس بن حجر را گرد کرده است. (ابن الندیم).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ارزیزی. یکی از مشایخ تصوف در اواخر مائه چهارم. شیخ الاسلام عبدالله انصاری صحبت وی دریافته است و ترجمهء او را در کتاب خود آورده است. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 398 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) اسفراینی. فضل بن احمد. او در اول کاتب فایق و سپس بخدمت ناصرالدین سبکتکین پیوست و بروزگار سلطنت محمود وزارت یافت و صاحب جامع التواریخ گوید: اگر چه فضل بن احمد از حلیهء فضل و ادب و تبحر در لغت عرب عاری بود امّا در ضبط امور مملکت و سرانجام مهام سپاهی و رعیت ید بیضا مینمود و او را حق سبحانه و تعالی پسری ارزانی داشت، حجاج نام و آن مولود عاقبت محمود بکسب فضائل نفسانی پرداخته سرآمد افاضل روزگار و اشعار عربی در غایت فصاحت و بلاغت در سلک نظم کشید(1) و همچنین دختر فضل بن احمد در علم حدیث مهارت تمام پیدا کرد چنانکه بعض محدّثان از وی روایت کردند و چون مدت ده سال از وزارت ابوالعباس درگذشت (باسعایتهای علی خویشاوند) اختر طالعش از اوج شرف بحضیض وبال انتقال یافت. گویند او را غلامی از ترکستان بیاوردند و سلطان وصف آن غلام بشنید و او منکر وجود چنین غلامی شد و سلطان ناآگاهان بخانهء وزیر رفت و غلام بدید و عربدهء ترکانه آغاز کرد و بضبط اموال او فرمان کرد و وزارت باحمدبن حسن میمندی داد. و خود بجانب هندوستان متوجه گشت و در غیبت وی بعض از امرای بدسگال او را در زندان آنقدر شکنجه کردند تا در زیر شکنجه در 404 ه . ق. درگذشت. و ثعالبی در یتیمه آنجا که فضائل اسفرائن را میشمارد میگوید: ابوالعباس فضل بن احمد که محمود سبکتکین را در کنف تربیت خویش شایستهء سریر سلطنت ساخت از اسفراین باشد. و در دیوان منسوب به منوچهری قصیدهء سینیّه در مدح ابوالعباس اسفراینی آمده است و از جملهء ابیات آن است:
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه بوالعباس
بزرگ بار خدائی که ایزد متعال
یگانه کرد بتوفیقش از جمیع الناس
همه بکردن خیر است مر ورا همت
همه بدادن مال است مر ورا وسواس
هزار بار ز عنبر شهی تر است بخلق
هزار بار ز آهن قویتر است بباس
چو عدل او باشد آن جایگه نباشد جور
چو امن او باشد آن جایگاه نیست هراس
خدای عزوجل از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس.
رجوع به دستورالوزراء خوندمیر و شرح یمینی چ قاهره ص 156 تا 165. و تاریخ گزیدهء ص 84 و آثارالوزراء سیف الدین عقیلی و حبیب السیر ج1 ص 330 و 331 و 335 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7، 140، 195، 245، 512 شود.
(1) - رجوع به ابوالحسن علی بن فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) اسماعیل بن عبدالله بن محمد بن میکال. یکی از آل میکال. وی رئیس نیشابور بود و ابن دُرید مقصورهء خویش به نام او کرد و به سال 392 ه . ق. درگذشت.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) اصمّ سِنانی. رجوع به اصمّ... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) اعلم واسطی. از روات حدیث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) اعمی. رجوع به ابوالعباس سائب بن فرخ... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) باوردی نیشابوری. او در مائهء چهارم میزیست. و صحبت شبلی و شیخ ابوبکر طمستانی را دریافت. رجوع بنامهء دانشوران ج 2 ص 420 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) بدرالدوله شمس الملوک (امیر...). رجوع به شمس الملوک... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) بردعی. احمدبن محمّدبن هارون. از عرفای مائهء چهارم. وی درک صحبت ابوبکر طاهری و ابومحمّد مرتعش کرده است. رجوع به نامهء دانشوران ج2 ص421 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) بصری. رجوع به ابن ابی رجا ابوالعباس... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) بیروتی شافعی. ملقب بشهاب الدین. وی نزهة الحساب احمدبن هائم را شرح و خاتمه ای بر آن افزوده است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) تاش. الحاجب او از ممالیک ابوجعفر عتبی بود و ابوجعفر عتبی بقولی پدر ابوالحسین عتبی و ببعض اقوال یکی از اقربای اوست و آنگاه که امیر شیخ حسین وزارت امیررضی نوح بن منصور یافت ابوالعباس تاش را منصب امیر حاجبی بزرگ دادند و در تاریخ یمینی برخی از احوال او آمده است و ابوریحان بیرونی در کتاب الاَثارالباقیهء خود آنجا که جدولی کرده است لقبهای دادهء خلفا را بپادشاهان و امراء، گوید: ابوالعباس تاش الحاجب... حسام الدوله. (ص 134). و رجوع به ابوالعباس حسام الدوله تاش... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) تبّانی حنفی (امام...). جد امام بوصادق تبّانی و رئیس دودهء تبانیان است و به بغداد میزیست بروزگار هارون الرشید عباسی و تلمیذ ابویوسف یعقوب بن ایوب از اصحاب ابی حنیفه بود. رجوع به آل تبّان. و رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194 و 195 و 208 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) تقی الدین احمدبن محمّد شمنی. قسطنطینی. مولد او اسکندریه و منشأ او قاهره است و بدان شهر علم آموخت و در بیشتر علوم وقت صاحب مهارت شد و مرجع اهل علم گشت و منصب خطابت و مشیخت تربت قایتبای بدو مفوض گشت. جلال الدین سیوطی از شاگردان شمنی است. و وی را در مدح استاد قصائدیست. او راست: شرح مغنی اللبیب و شرح شفا و شرح مختصرالوقایه و جز آن. وفات وی872 ه . ق. بوده است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ثعلب نحوی. احمدبن یحیی بن زیدبن سیار. رجوع به ثعلب... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ)جراب الدوله ریح. احمدبن محمد بن علوجهء سیستانی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) جرجانی. احمدبن محمد جرجانی شافعی. رجوع به احمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) جعفربن احمد مروزی. رجوع به جعفر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) جعفربن محمد مستغفری. رجوع به ابوالعباس مستغفری و رجوع به جعفربن محمّد مستغفری شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) حاجب. رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص261 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) حاکم بأمرالله احمد. دومین خلیفهء عباسی به مصر. رجوع به حاکم بامرالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) حاکم بأمرالله احمدبن المستکفی پنجمین خلیفهء عباسی مصر. رجوع به حاکم بامرالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) حروری. در حبیب السیر چ طهران (ج 1 ص 404) این نام بصورت مضبوط فوق آمده است و او را مؤلف صفة الادیب و دیوان العرب میخواند و این سهوالقلم ظاهراً از کاتب است. چه نسبت ابوالعباس کواری است نه حروری و کتاب نیز یکی است موسوم به صفوة الادب و دیوان العرب. رجوع به ابوالعباس کواری احمدبن عبدالسلام شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ)حسام الدوله تاش. او از دست امیر نوح سامانی، امیر خراسان بود. رجوع به ص 327 و 350 حبیب السیر ج1 شود. و رجوع به ابوالعباس تاش شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) حماد. از روات حدیث است. و از ابی رجاء عطاردی و از او شیبان بن فروخ ایلی روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) حریطی. محدّث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) خضر پیامبر را گویند کنیت ابوالعبّاس دارد. رجوع به قاموس و دیگر امّهات شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) خضراوی. احمدبن علی بن احمد نحوی لغوی. وی از مردم باجه بود و بیشتر بلاد اندلس را در طلب علم بپیمود و در جزیرة الخضراء اقامت گزید و چندی در اوکش قضا راند و به سال 500 یا 545 ه . ق. درگذشت. (روضات الجنات از بغیه).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) خضربن ثروان بن احمد ثعلبی. از علمای نحو است و مولد او سال 544 ه . ق. بوده است. رجوع به خضر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) خضربن نصربن عقیل بن نصر اربلی. یکی از فقهای شافعیه است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) دمنهوری (شیخ...). در نفحات جامی ترجمهء وی آمده و نیز شیخ شهاب الدین سهروردی در مؤلفات خویش از وی نام برده است. وی یکی از بزرگان اهل طریقت معاصر اخشید و بمائهء سیم، بدمنهور صاحب زاویه بوده است. پاره ای کرامات به وی نسبت کرده اند. رجوع به نفحات الانس و نامهء دانشوران ج 2 ص 423 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) دمیری. محمد بن مرزبان. رجوع به محمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) دینوری. احمدبن محمّد. یکی از مشایخ صوفیه و مولد وی در اواخر مائهء سیم هجری بدینور است. او درک صحبت عبدالله خراز و ابومحمد حریری و ابن عطار و رویم کرده و سلسلهء خویش بیوسف بن حسین می پیوندد. او از دینور به بغداد شد و سپس بنیشابور بازگشت و به موعظت و ارشاد پرداخت و بعد از آن به ترمد رفت و خواجه محمد بن حامد از تلامیذ شیخ ابوبکر وراق که بترمد دستگیری اهل طلب میکرد با مریدان باستقبال وی از شهر بیرون شد و بوسه بر رکاب وی داد. ابوالعباس بعد از مدتی اقامت در ترمد بسمرقند ارتحال کرد و در آن شهر به سال 340 ه . ق. داعی حق را لبّیک گفت و هم بدانجا مدفون گردید. رجوع به نامهء دانشوران ج 4 ص 61 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) دینوری. یکی از امرای مأمون خلیفهء عباسی است. رجوع به ج1 حبیب السیر ص288 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) الراضی بالله محمد بن المقتدر. رجوع به راضی بالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) رکن الدوله. رجوع به رکن الدوله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سائب بن فروخ مکی آذربایجانی شاعر. معروف به ابی العباس اعمی. وی تابعی و از مشاهیر شعرای عرب بشمار است و بروزگار امویان در مکه اقامت داشت و قصائد غرا در مدح خلفای وقت دارد و مناظرات و نوادر وی با ابوالطفیل مشهور است. وفات او به سال 100 ه . ق. بود. و رجوع به سائب... شود.
ابوالعباس.
[ اَ بُلْ عَبْ با ] (اِخ) سبتی، احمدبن محمد بن طاهر الحسینی العلوی آخرین از اشراف سبته. او معاصر لسان الدین بن خطیب است و میان آن دو دوستی و مکاتباتی است و از ذریهء ابی طاهر است که از صقلیه خروج کرد و این خاندان را در سبته وجاهتی بود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سبتی، احمدبن هارون الرشیدبن المهدی بن المنصور العباسی. او یکی از زهاد روزگار خویش بود و دنیا راترک گفت و ولایت خویش رها کرد. و او را از آنرو سبتی گفتندی که بروزهای شنبه بکار شدی و از مزد آن دیگر روزهای هفته نفقه کردی و بعبادت پرداختی. وفات وی به سال 184 ه . ق. بود و گور وی به بغداد است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سرّاج. رجوع به محمد بن اسحاق بن ابراهیم حافظ شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سرخسی. رجوع به احمدبن محمد بن مروان بن طیب سرخسی شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سفّاح. عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عبّاس. خلیفهء عباسی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سمّان. وی قاضی ری بود.او راست: کتاب تفسیر.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سهروردی، احمد. از مشایخ مائهء چهارم است وی از مردم سهرورد و مجاور مکه بود. و با سیروانی و سرکی و ابواسامه صحبت داشت رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 421 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سهل بن سعد. صحابی است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سیّاری. یکی از بزرگان اهل طریقت صاحب ابی بکر واسطی و مؤسس سلسلهء سیّاریه. پیروان او در مرو و نسا بسیار بوده اند. و شیخ فریدالدین عطار در تذکرة الاولیاء گوید: ابوالعباس سیاری رحمة الله علیه از ائمهء وقت بود. عالم بعلوم شرایع و عارف بحقایق و معارف و بسی شیخ را دیده بود و ادب یافته و اظرف قوم بود و اوّل کسی که در مرو سخن از حقایق گفت او بود و فقیه و محدّث و مرید ابوبکر واسطی بود و ابتداء حال او چنان بود که از خاندان علم و ریاست بود و در مرو هیچکس را در جاه و قبول بر اهل بیت او تقدم نبود و از پدر میراث بسیار یافته جمله را در راه خدا صرف کرد و دو تار موی پیغمبر علیه السلام داشت، آنرا باز گرفت حق تعالی ببرکت آن او را توبه داد و با ابوبکر واسطی افتاد و بدرجه ای رسید که امام صنفی شد از متصوفه که ایشانرا سیاریان گویند. نقل است که روزی بدکان بقال شد تا جوز خرد سیم بداد صاحب دکان شاگرد را گفت جوز بهترین گزین شیخ گفت هرکه را فروشی همین وصیت کنی یا نه گفت نه لیکن از بهر علم تو میگویم گفت من فضل علم خویش بتفاوت میان دو جوز بندهم و ترک جوز گرفت. نقل است که وقتی او را بجبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید تا عاقبت حق تعالی آن بر او سهل گردانید. و گفت تاریکی طمع مانع نور مشاهده است. و گفت ایمان بنده هرگز راست بنایستد تا صبر کند بر ذل، همچنانکه صبر کند بر عز. و گفت هرکه نگاه دارد دل خویش را با خدای تعالی بصدق خدای تعالی حکمت را روان گرداند بر زبان او. و گفت سخن نگفت از حق مگر کسی که محجوب بود از او. از او پرسیدند که معرفت چیست؟ گفت بیرون آمدن از معارف. پرسیدند که از حق تعالی چه خواهی، گفت هرچه دهد، که گدا را هرچه دهی جایگیر آید. پرسیدند که مرید به چه ریاضت کند گفت بصبر کردن بر امرهای شرع و از مناهی بازایستادن و صحبت با صالحان کردن. و گفتی:
اتمنی علی الزمان مجالا
ان اری فی الحیوة طلعة حرّ.
و خاک او بمرو است و خلق بحاجات خواستن آنجا میروند. رجوع به کشف المحجوب هجویری و تذکرة الاولیاء عطار شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) سیستانی. صاحب تاریخ سیستان در آنجا که فضائل سیستان را برمیشمارد از جمله بزرگان و مفاخر آن سامان ابوالعباس سیستانی را نام برد. رجوع به تاریخ سیستان چ تهران ص20 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) شریشی احمدبن عبدالمؤمن بن موسی بن عیسی بن عبدالمؤمن قیسی شریشی. ادیب مشهور یکی از علماء نحو استاد ابن ابار و شاگرد ابن خروف و مشاهیر دیگر. مولد او به شریش(1) اندلس بود و بیشتر عمر خویش در شام و مصر گذاشت و در آخر بموطن اصلی خویش باز شد و بدانجا به سال 619 ه . ق. درگذشت. او را تصنیفات مشهوره است و از جمله: شرح مقامات حریری او نزد ادبا مطبوع است. و شرح الایضاح الفارسی. و شرح الجمل للزجاح و شرح جمل عبدالقاهر و رسائل فی العروض و مجموع مشاهیر قصایدالعرب و اختصار نوادر ابی علی القالی، و شرح الفیهء ابن معطی و تصانیف دیگر.
(1) - Xeres.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) شقانی. احمدبن محمد. یکی از بزرگان صوفیه بروزگار غزنویان معاصر ابوسعید ابی الخیر و صاحب کشف المحجوب صحبت او درک کرده است. رجوع به کشف المحجوب هجویری و نامهء دانشوران ج 2 ص 422 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ)شهاب الدین عربشاه احمدبن محمد بن عبدالله. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین ابوالعباس... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ)شهاب الدین زبیدی. احمدبن عثمان بن ابی بکر ادیب. رجوع به احمدبن عثمان شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) شیبة بن عثمان. صحابی است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) صدقة بن خالد الدمشقی مولی امّالبنین. تابعی است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) صغانی. او راست: کتاب الاحکام در فقه حنفی.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ)صلاح الدین. احمدبن عبدالسیدبن شعبان بن محمد بن جابر. او از خاندانی جلیل به شهر اربل بود و در اول حاجبی ملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل داشت و سپس بخدمت ملک القادر بهاءالدین ایوب بن ملک العادل پیوست و از آن پس ملازمت الملک المغیث بن ملک العادل گزید و بعد از مرگ مغیث به مصر شد و به دربار ملک العادل عظمت منزلت یافت و به امیری رسید. او را دیوان شعر و دیوان دوبیتی بود. و به شصت سالگی در 637 ه . ق. درگذشت.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ضبی. او پس از مرگ وزیر جلیل، صاحب بن عباد به سال 378 ه . ق. با ابوعلی بن حمویه اصفهانی سمت وزارت فخرالدوله بویهی یافتند و برای این شغل ده هزار دینار پیشکش خزانهء فخرالدوله کردند و دست ظلم و تعدی برآوردند و مال مالداران بمصادره بگرفتند چنانکه از قاضی ری عبدالجبار شافعی به تهمت اطالهء لسان نسبت بصاحب بن عباد سه هزار هزار درم بستدند و ظاهراً تا گاه مرگ فخرالدوله همین مقام داشتند. رجوع به ص 351 حبیب السیر ج 1 و ص 121 دستورالوزراء و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 612 و یتیمه ج3 ص117 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) الضریر. ولیدبن خالد. تابعی است. او از شعبه و از او معلی بن الاسد روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) طاهر (امیر...). رجوع به طاهر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عباسی. از این شاعر در لغت نامهء اسدی ابیات ذیل امثلهء لغات آمده است:
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدنا
من یکی زانه بدم خشک و بفرغانه شدم
مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.
منجمان آمدند خلخیان [ کذا ]
با سطرلابها چو برجاسا.
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
هیچ ندانم بچه شغل اندری
ترف همی غنچه کنی یا شکر.
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ای خواجه معبر خور سیرت مفسر [ کذا ]
خواجه دوشش ستاند دویک دهد بخوردی
بلحرب یار تو بود از مرو تا نشابور
سوگند خور که در ره بلکفد وی نخوردی.
و نیز بیت ذیل به نام عباسی تنها در آن لغت نامه آمده است و شاید مخفف بلعباس عباسی باشد:
تو که سردی کنی ای خواجه به... پسرت
آنکه بالای رسن دارد و پهنای نوار.
و بعید نمی آید که بلعباس عباسی همان ابوالعباس مروزی باشد که صاحب مجمع الفصحاء میگوید در مدح مأمون قصیده ای سروده است. و بهمین مناسبت شاید بعباسی تخلص کرده یا مشهور شده است. والله اعلم.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن ابراهیم. دومین از سلسلهء امرای بنی الاغلب تونس و جز آن. از سال 196 تا 201 ه . ق.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن ابراهیم. دهمین از امرای بنی الاغلب تونس. از سال 289 تا 290 ه . ق.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن ابی اسحاق. یکی از خوشنویسان معروف از احفاد اسحاق بن ابراهیم بن عبدالله بن الصباح. معلم مقتدر خلیفه. (ابن الندیم).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن اسحاق بن سلام مکاولی از اخباریین. از اوست: کتاب الاخبار و الانساب و السیر. (از ابن الندیم).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن طاهربن حسین بن مصعب بن رزیق بن ماهان. رجوع به عبدالله.... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن طاهر ذوالیمینین از ملوک آل طاهر بخراسان. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس معروف بسفاح صحابی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عبدالله بن المعتزبن المتوکل بن هارون الرشیدبن المهدی بن المنصور عباسی. ملقب بالمرتضی بالله یا المنصف بالله یا الغالب بالله یا الراضی بالله. رجوع به عبدالله بن المعتز... و رجوع به ابن معتز... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ)عبدالملک بن عبدالرحمن شامی. از روات حدیث است و از ابن ابی عبله روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عتابی. او راست: نزهة الابصار فی اوزان الاشعار.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عتبة بن ابی حکیم. از روات حدیث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عسکری. احمدبن سعدبن محمد صوفی ادیب نحوی. مولد او پس از 690 ه . ق. و به دمشق میزیست و شاگرد ابی حیان و ابی جعفربن زیّات بود و او را تصانیف چند است و750 ه . ق. درگذشت. (از بغیه).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عمیر. رجوع به عمیر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عنبر. در لغت نامهء اسدی بیت ذیل از او شاهد آمده است:
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) عیسی بن اسحاق. رجوع به عیسی... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن ابراهیم بن عبدالله الکوفی. رجوع به فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن احمد. رجوع به ابوالعباس اسفراینی فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن حاتم نیریزی. او درعلم نجوم و خاصه در هیئت مشار بالبنان بود و از کتب اوست: کتاب الزیج الکبیر. کتاب زیج الصغیر. کتاب سمت القبلة. کتاب تفسیر. کتاب الاربعهء بطلمیوس. کتاب احداث الجو و آنرامعتضد خلیفهء عباسی کرده است و کتاب البراهین و تهیة آلات یتبین فیها ابعاد الاشیاء. (از فهرست ابن الندیم).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن الربیع بن یونس بن محمد بن عبدالله بن ابی فروه. مولی عثمان بن عفان، مسمی به کیسان. رجوع به فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن زیاد. از روات حدیث است و از عبادبن عباد روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن سهل سرخسی برادر حسن بن سهل. رجوع به فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن عباس ربنجنی شاعر سامانیان معاصر رودکی. او راست در رثاء نصربن احمد سامانی و تهنیت جلوس امیر نوح بن منصور:
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
از گذشته جهانیان غمگین
وز نشسته جهانیان دلشاد
بنگر اکنون بچشم عقل نکو
کانچه از ما گرفت ایزد داد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجاش بازنهاد
ور زحل نحس خویش پیدا کرد
مشتری نیز داد خویش بداد.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن العلاء. یکی از روات حدیث و از سفیان ثوری روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن محمد بن ابی محمد. رجوع به فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن محمد بن یحیی المبارک الیزیدی. رجوع به فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن مروان بن ماسرخس وزیر المعتصم. رجوع به فضل شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) فضل بن یحیی بن خالدبن برمک برمکی. رجوع به فضل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) القادر بالله احمدبن اسحاق بن المقتدر. رجوع به قادر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) قاسم بن کثیر اسکندرانی. از روات حدیث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) قصاب احمدبن محمد بن عبدالکریم آملی. یکی از مشایخ تصوف و مرید محمد بن عبدالله طبری. او در نیمهء دویم مائهء چهارم میزیست و معاصر بود با عضدالدولهء دیلمی. و شیخ ابوالحسن خرقانی صحبت ابوالعباس دریافته و دیری بخانقاه او روز گذرانیده است. و گویند وی امّی بود و از علوم ظاهری حظی نداشت. لکن غوامض مسائل هر علم به آسانی می گشود و یکی از ائمهء علمای طبرستان می گفت از نعمتهای الهی که ما را بدان مخصوص فرموده وجود ابوالعباس است تا هر چیز از اصول دین و دقایق توحید بر ما مشکل شود از او درخواهم و او حل کند. و عطار گوید: او در آفات عیوب نفس دیدن، اعجوبه ای بود و در ریاضت و کرامت و فراست و معرفت شأنی عظیم داشت. او را عامل مملکت گفته اند و پیرو سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت که اشارت و عبارت نصیب تست. نقل است که شیخ ابوسعید را گفت اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرک است و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفنا الله ذاته بفضله؛ یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش. و گفت پیران آئینهء تواند چنان بینی ایشانرا که توئی و گفت طاعت و معصیت من در دو چیز بسته اند، چون بخورم مایهء همه معصیت در خود بیابم و چون دست باز کنم اصل همهء طاعت در خود بیابم. و گفت مصطفی نمرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است. و گفت جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق. و گفت دنیا گنده است و گنده تر از آن دنیا، دلی که خدای تعالی آن دل بعشق دنیا مبتلا گردانیده است. و گفت اگر کسی بودی که خدایرا طلب کردی جز خدای، خدای دو بودی. نقل است که کسی از او پرسید که شیخا کرامت تو چیست گفت من کرامات نمیدانم امّا آن میدانم که در ابتدای هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب بر سر نهاده می گردانیدمی در جملهء شهر تا تسوئی سود کردمی یا نه، امروز چنان می بینم که مردان عالم برمیخیزند و از مشرق تا بمغرب بزیارت ما پای افزار در پا میکنند. چه کرامت خواهید زیادت از این. رجوع به تذکرة الاولیاء و نامهء دانشوران ج2 ص349 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) قیسی. احمدبن عبدالمؤمن بن موسی بن عیسی بن عبدالمؤمن قیسی شریشی. رجوع به احمد و رجوع به ابوالعباس شریشی شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) الکتّاب. از اصحاب واسطی معتزلی است. او راست: کتاب نقض. کتاب الارادة صفة فی الذات. (ابن الندیم).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) کواری. احمدبن عبدالسلام ادیب و شاعر. معاصر ابویوسف یعقوب بن المنصورالموحّدی. او راست: کتاب صفوة الادب و دیوان العرب. و آنرا به نام یعقوب کرده است و این کتاب نزد مردم مغرب چون الحماسه است نزد اهل مشرق. وفات ابی یوسف ممدوح ابوالعباس به سال 595 ه . ق. و ابتدای امارت او 580 ه . ق. بوده است. و ابوالعباس در 80 سالگی وفات کرده است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) لوکری. فیلسوف و شاعر از خاندانی جلیل بمرو. وی در حکمت شاگرد بهمنیار بود و فلسفه را او در خراسان انتشار داد و در آخر عمر نابینا گشت. وی را دیوان شعری است و هم بمرو درگذشته است. و شمس الدین محمد بن محمود شهرزوری در نزهة الارواح ترجمهء او آورده است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مأمون بن هارون خلیفهء عباسی. رجوع به مأمون... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مأمون بن مأمون خوارزمشاه. بازپسین امیر این خاندان. معاصر سلطان محمود غزنوی. و محمود حرهء کالجی دختر سبکتکین را بزنی بوی داد. و دولت مأمونیان پس از درگذشتن او برافتاد. ابوریحان بیرونی هفت سال در خدمت وی بود و ابومنصور چند کتاب از تألیفات خویش به نام او کرده است. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود در بابی که به تعریف ولایت خوارزم و مأمونیان مخصوص کرده گوید: چنان صواب دیدم که بر سر تاریخ مأمونیان شوم چنانکه از استاد ابوریحان تعلیق داشتم که باز نموده است که سبب زوال دولت خاندان ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت، و امیر ماضی رضی الله عنه آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هارون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد که در این اخبار فوائد و عجائب بسیار است چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فوائد حاصل شود و توفیق خواهم از ایزد عزّ ذکره بر تمام کردن این تصنیف انه سبحانه خیر موفق و معین.
حکایت خوارزمشاه ابوالعباس: چنین نوشته است بوریحان در مشاهیر خوارزم(1)که خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمة الله بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن وی برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کار سخت مثبت و چنانکه اخلاق ستوده بود ناستوده هم بود و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمیکنم که گفته اند انمّا الحکم فی امثال هذه الامور علی الاغلب الاکثر فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفی فی خلال مناقبه مساویه و لو عُدّت محامده تلاشت فیما بینها مثالبه. و هنر بزرگتر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ و میان او و میان امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حُرّهء کالجی را دختر امیرسبکتکین آنجای آوردند و در پردهء امیر ابوالعباس قرار گرفت و مکاتبات و ملاطفات و مهاداة پیوسته گشت ابوالعباس دل امیرمحمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آن روز بانامتر اولیاء و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه بودند از سامانیان و صفّاریان و دیگر، بخواندندی و فرمودی تا رسولان که از اطراف ولایت آمده بودندی باحترام بخواندندی و بنشاندی چون قدح سوم بدست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای می بودندی و یکان یکان را می فرمودی و زمین بوسه میدادندی و می استانیدندی و نوشیدندی و چون فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستن اقدام نمودندی و خادمی بیامدی و صلت مغنیّان بر اثر وی می آوردند هریکی را اسبی قیمتی و جامه ای و کیسه ای در او ده هزار درم و نیز جانب امیرمحمود تا بدان جایگاه نگاه داشتی که امیرالمؤمنین القادر بالله رضی الله عنه وی را خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد، عین الدّولة و زین الملّه به دست حسین سالار حاجبان و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزّیت یابد، بهرحال از بهر مجاملت مرا پیش باز رسول فرستاد تا نیمهء بیابان و آن کرامت در سر از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند، تا لطف حال برجای بود آشکارا نکردند و پس از آن چون آن وقت که می بایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت. و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود و ملاحظهء ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود و من پیش او بودم و دیگری که وی را ضجری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل، و لیکن سخت بی ادب که بیک راه ادب نفس نداشت و گفته اند که: ادب النفس خیر من ادب الدرس. ضجری پیالهء شراب در دست داشت و بخواست خورد. اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو و خوارزمشاه گفت فی شارب الشارب. ضجری از رعنائی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت. و من که بوالفضلم بنشابور شنودم از خواجه منصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمة الدهر فی مجالس العصر(2) و کتب بسیار دیگر و وی بخوارزم رفت و نزد این خوارزمشاه مدتی مدید بود و به نام او چند تألیف کرد که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت همتی فی کتاب انظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم انظر له. و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد نزدیک حجرهء من رسید فرمود تا مرا بخواندند دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درحجرهء نوبت من، و خواست که فرود آید زمین بوسه کردم و سوگند گران دادم تا فرونیاید و گفت:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کل الوری و لایأتی.
پس گفت: لولا الرسوم الدنیاویّة لما استدعیتک فالعلم یعلو و لایُعلی....
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب التونتاش. حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عقد باشد پس از جنگ اوزگند سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسول از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود، بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت: ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه (قرآن 33/4). و گفت پس از آنکه من از جملهء امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیرمحمود به یک روی این جواب نیک فرستاد و دیگرروی کراهیتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بود و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راست اند یا نه و گفت که چه خواهد کرد. و ا میر را خوش آمد و رسول خوارزمشاه را در سر گرفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما سخت از آن دور است اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او و سلطان از اینکه میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ماجری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لاجلها: بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید و امیرمحمود این سال بهندوستان رفت و این حدیث بازگفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر گفته بود [ در ] این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «براه نصیحت گوید و خداوندش خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود گفت این چیست که میگوئی چنین سخنی وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید کار بقهر افتد گفتم فرمان امیر راست. و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یکباربرسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود و اکنون نیز او را نامزد کرد و هرچند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد ولافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی وی را وزنی ننهادند چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده و از نوادر و عجایب: پس از این سه سال که سلطان ماضی خوارزم بگرفت و کاغذها دواتخانه بازنگریستند این رقعت به دست امیر محمود افتاد فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند. فاین الربح اذا کان راس المال خسران و احتیاط باید کرد نویسندگانرا در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشته باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید و وزیر نامها نبشت و بترسانید و نصیحتها کرد که قلم روان از شمشیر گردد و ویرا پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی. خوارزم شاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوة محمودی که بزرگان جهانرا بشورانیده بود و وی را خواب نبرد. پس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و باز نمود که در باب خطبه چه باید کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن. ایشان اهل آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند و او بسیار جهد و مدارا کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شما را بیازمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه رفت. اینها که باشند چنین دست درازی کنند برخداوند؟ گفتم صواب نبود ترا در این باب آغازیدن و صلاح بود پنهان داشتن این و قبول نکردی اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود و بایستی که این خطبه کردن بی مشوره. مغافصه کردی تا چون بشنودندی کس را زهره نبودی که سخن گفتی و این کار فرو نتوان نهاد اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود گفت گرد بر گرد این قوم برآی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردن محتشمان ایشان نرم کردم تا رها کردند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند خطا کردیم و خوارزم شاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت این کار قرار نخواهد کرد گفتم همچنین است گفت پس روی چیست؟ گفتم حالی امیرمحمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد گفت: انگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟ گفتم نتوانم دانست که خصم بس محتشم است و قوی دست، آلت و ساز بسیار دارد و زبردست مردم و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما قوی تر باز آیند و العیاذبالله [ اگر ]ما را یک ره بشکست کار دیگر شود سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم و «تذکیری ایاه معتد لله». گفتم یک چیز دیگر است مهمتر از همه ا گر فرمان باشد بگویم گفت بگوی گفتم خانان ترکستان از خداوند آزرده اند و با امیرمحمود دوست و با دو خصم، دشوار برتوان آمد چون هر دو دست یکی کنند کار دراز گردد خانانرا به دست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغول اند و جهد باید کرد تا بتوسط خداوند میان خان و ایلک صلحی بیفتد که ایشان ازین منت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند. گفت تا دراندیشم که چنین خواست که تفرد درین نکته او را بودی و پس درایستاد و جد کرد و رسولان فرستاد با هدیه های بزرگ تا بتوسط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزم شاه منت بسیار داشتند که سخن وی خوشتر آمد ایشانرا که از آن امیر محمود و رسولان فرستادند و گفتند این صلح از برکات و شفقت او بود و با وی عهد کردند و وصلت افتاد و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بخانان ترکستان و درکشید و به بلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت. جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم که تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد و از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد وی تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود. امیر محمود این حدیث را هیچ جوابی نداشت مسکت آمد و خاموش ایستاد. و از جانب خانان بدگمان گشت و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و آنحال با وی بگفتند، جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه بخراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند. وی هر چند مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه قصد یکی گروه و جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبک تازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد و این کار باید کرد که روی ندارد بهیچ حال پیش نعبیهء وی رفتن. و جز بمراعات کار راست نیاید. خان و ایلک تدبیر کردند در این باب ندیدند صواب، بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزم شاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآئیم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیرمحمود آن زمستان به بلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند سخت بیقرار و بی آرام میبود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک بیامدند در این باب نامه آوردند و پیغام گذاردند و وی جواب در خورد آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد و رسولان باز گردیدند و پس از این امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد برچه جمله بوده است و حق ما برو تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه، دل ما نگاه داشت که مآل آنحال ویرا بر چه جمله باشد و لیکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار بر این جمله نباید چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خود مسلط و مستقل نبودن و ما مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رأی خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و براه راست بداشته آید و نیز امیر را که برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری واضح باید تا [ از ]اینجا سوی غزنین باز گردیم و از این دو کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بودند خطبه باید و یا نثاری و هدیه ای بتمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان باز نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا با چندان هزار خلق که آورده است بازگردیم. خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار داد که امیرمحمود را خطبه کند بنسا و فراوه که ایشانرا بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات فرستاده آید و کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بر پا نشود.
تسلّط الاشرار: لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش بود البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه ای بزرگ به دست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما محالست طاعت و از هزار اسب درکشیده دست بخون شسته تا وزیر و دبیر و ارکان دولت را با آنانکه با امیر نصیحت راست کرده بودند و بلائی بزرگ را دفع کرده جمله بکشتند و دیگران بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی خداوندان و آن ناجوانمردان از راه قصد دارالاماره کردند و گرد اندرگرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت. آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش. و این روز چهارشنبه بود نیمهء شوال سنهء 407 و عمر این ستم رسیده سی ودوسال بود و در وقت برادرزادهء او ابوالحرث محمد بن علی بن مأمون را بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند و هفده ساله بود و الب تکین مستولی شد بر کار ملک به وزارت احمد طغان و این کودک را در گوشه ای بنشاندند که ندانست حال جهان و هرچه میخواستند می کردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خانمان کندن و هرکس را که با کسی تعصبی بود بر وی راست کردن و بر وی دست یافتن و چهارماه ملک ایشان را صافی بود و خانهء آن ملک را به دست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی برمسلمانان. چون امیرمحمود رضی الله عنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم به دست آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشندهء داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم. وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزّ ذکره نپسندد از خداوند، و بقیامت از این پرسد که الحمدلله همه چیزی هست هم لشکری تمام و هم عدتی و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار نکرده و این مراد سخت زود برآید و حاصل شود امّا صواب آآن است ه نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کرده اند و گفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها ریختند خون وی رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد آنگاه از خویشتن گوید (صواب آن است که حرّه خواهر را بازفرستاده آید برحسب خوبی تا او آن عذر بخواهد) که از بیم گناهکاری خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید آنگاه پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوئیم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون الب تکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشانرا رانده آید تا قصد کرده نشود امیر گفت همچنین باید کرد و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بداد و حیله ها بیاموختند و برفتند و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتی ها بساختند و به آموی علف گرد کردند و رسول آنجای رسید و پیغامها بر وجه نیک بگزارد و لطائف بحدی بکار آورد تا آن قوم را بخوابی فروکرد و از بیم سلطان محمود حرّه را بعاجل الحال کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه ای تمام و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند چون رسول ما بازرسد و مواضعت نهاده شود اینها را بدرگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر کینه از دل بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهارهزار اسب خدمت کنند. امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت و رسولان نیز بیامدند و حالها بازگفتند امیر جوابها داد و البتکین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید ایشان بدانستند که چه پیش آمد کار جنگ بساختند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر می آید که از همگان انتقام کشد. گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم و در عنفوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه ها نبشته بودند بخان و ایلک بر دست رکابداران مسرع و زشتی ومنکری این حال که رفته بود بیان کرده و مصرح بگفته که خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا درد سر هم او را و هم ایشانرا بریده گردد و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد تا پس از این کس را زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد و چون کارها بتمامی ساخته بودند هرچند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد، از راه آموی باحتیاط برفت و در مقدّمه محمد اعرابی را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت آن خلل را دریافت و دیگر روز برابر شد با آن یاغیان خداوند کشندگان. لشکری دید سخت بزرگ که بمانندهء ایشان جهانی ضبط توان کردن و بسیار خصم را بتوان زد اما سخط آفریدگار جل جلاله ایشان را بپیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را دربستند و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانیم اینقدر کفایت باشد و قصیدهء غراست در این باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرر گردد و مطلع قصیده این است. قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان که کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامهء گذشته مخوان
که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار.
و او را چنین قصیده ای دیگر نیست هرچه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح، و پس از شکستن لشکر مبارزان، نیک اسبان به دُم رفتند با سپاهسالار امیر نصر رحمة الله، و در مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند و بکتکین بخاری و خمارتاش شرابی و شادتکین خانی را که سالاران حرس بودند با الب تکین حاجب بزرگ که فساد را او انگیخته بود گرفتند با چند تن از مبارزان خونیان و همگان را سراپای برهنه پیش سلطان آوردند. امیر سخت شاد شد از دیدن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه ها برداشتند و امیر نونشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو گرفتند و چون از این فارغ شدند فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند ومنادی کردند که هر کسی که خداوند خویش را بکشد وی را سزا این است پس دارها کشیدند و بر رسن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کردند چون سه پل و نام و نشان بر آن نبشتند و بسیار مردم را نیز از خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد و آن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد و بزودی خواست مراجعت کردن، و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند و ارسلان جاذب را با وی آنجای ماند تا مدتی بباشد چندانکه آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد... - انتهی.
(1) - این کتاب نامش « کتاب المسامرة فی اخبار خوارزم» است. رجوع به ترجمهء ابوریحان بیرونی در همین لغت نامه شود.
(2) - نام این کتاب یتیمة الدهر فی شعراء اهل العصر است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مُبرّد. محمد بن یزید. رجوع به مبرد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن ابی عقال. رجوع به محمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن احمدبن عبدالله ابوالعبر. رجوع به محمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن احمد معمری. رجوع به محمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن اسحاق السراج. از علما و زهاد بمائهء سیم. وفات او به سال 313 ه . ق. بود. رجوع به حبیب السیر ج1 ص301 شود. و رجوع به محمد بن اسحاق بن ابراهیم حافظ... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن حسن بن دینار الاحول. رجوع به ابوالعباس احول... و رجوع به احول ابوالعباس محمد بن حسن.... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن خلف المرزبان. عالم نحوی لغوی. از مردم ایران. او راست: کتاب الحاوی فی علوم القرآن. کتاب الحماسه. کتاب اخبار عبدالله بن جعفربن ابیطالب. و رجوع به محمد بن خلف... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن سمّاک القاص. از روات حدیث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن صبیح بن السماک الکوفی. رجوع به ابن سماک ابوالعباس... و رجوع به محمد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن عبدالله عبدون حنفی. رجوع به محمد شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد بن یزیدبن عبدالاکبر بصری ازدی معروف به مبرد. رجوع به مبرد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) محمد راضی. خلیفهء عباسی. رجوع به راضی... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مدینی ذباب بن محمد. از روات حدیث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مراکشی. او راست: عنوان الدلیل فی مرسوم خط التنزیل.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مرزبان بن رستم بن شروین ملقب به اصفهبد جیل جیلان معاصر سبکتگین و محمود غزنوی. رجوع به مرزبان... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مرزبان شروین بن رستم بن شروین جیل جیلان اصفهبد طبرستان. ابوریحان بیرونی کتاب مقالید علم الهیئة را به نام او کرده است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مرزوق الشامی. از روات حدیث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مرسی. یکی از شیوخ اهل طریقت و زاهدی مشهور. گویند: یعقوب بن یوسف بن عبدالمؤمن مقیسی پس از کشتن برادر خود از کرده پشیمان گشت و طالب شیخی شد که خود را تسلیم وی کند او را به شیخ ایوب بن شعیب بن حسن حوالت کردند یعقوب کس بطلب او فرستاد شیخ اطاعت اولوالامر را متوجه مراکش گشت لکن خبرداد که حکم الهی چنان است که من به تلمسان درگذرم و چون بتلمسان رسید بیمار شد و مرگ او فرارسید و رسول یعقوب را گفت که گشاد کارتوابوالعباس مرسی است و همانجا درگذشت. یعقوب قاصدی به ابوالعباس گسیل کرد و التماس حضور وی کرد و ابوالعباس به مراکش آمد. و به روز دیدار، یعقوب امر داد تا خروس بچه ای را بخبه بکشتند و خروس دیگر را بطریق شرع تزکیه کردند و هر دو را پخته نزد ابوالعباس نهادند و ابوالعباس خروس به خبه مرده را بخادم نمود و گفت آنرا برگیر که مردار است و از دیگری بخورد و آن کرامت سبب مزید ارادت یعقوب گشت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 404 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مروزی. سیوطی در کتاب الاوائل گوید: اول من تکلم بالعراق (کذا) فی بلدة مرو فی احوال الصوفیة و کان فقیها محدثا اماماً ابوالعباس المروزی شیخ التصوف فی زمانه. مات سنة ثلثمائه. ظاهراً صاحب این ترجمه ابوالعباس احمدبن محمد بن مسروق است. رجوع به ابوالعباس مسروق شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مروزی. ابن جبود. صاحب مجمع الفصحاء گوید: او در زمان مأمون خلیفهء عباسی میزیسته و به سال 200 ه . ق. درگذشته است و گویند مأمون را در سفر خراسان بفارسی مدح گفته و هزار دینار صلت یافته است و صاحب لباب الالباب نام آن شاعر را که برای مأمون مدیحه گفته است عباس آورده بی ذکر ابو و بعض قصیده این است:
ای رسانیده بدولت فرق خود تا فرقدَین
گسترانیده بجود و فضل در عالم یدین
مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را
دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هردو عین.
و در اثناء این قصیده گوید:
کس بر این منوال پیش از من چنین شعری نگفت
مرزبان پارسی را هست با این نوع بین
لیک زان گفتم من این مدحت ترا تا این لغت
گیرد از مدح و ثناء حضرت تو زیب و زین.
و انتساب این قصیده به اول شاعر ایران بعید است چه سادگی اولیه که در شعر قدما معیار شناسائی است در این اشعار دیده نمیشود و شاعر نیز مدعی نیست که من آن کسم که بار اول شعر فارسی گفته ام بلکه میگوید بدین منوال کس پیش از من شعری نساخته است و شاید مراد وزن و قافیه باشد. لکن در فرهنگنامه ها عده ای اشعار بشاهد آورده اند منتسب به ابوالعباس نام مروزی و آنچه که در دست است زمان و ممدوحین او شناخته نمیشود صاحب روضات الجنات از کتاب الاوایل سیوطی نقل میکند که: اول کس که بفارسی شعر گفت ابوالعباس بن جبود مروزی است و در مورد دیگر بجای لفظ جبود «حنوذ» آورده است و بگمان ما ابوالعباس مروزی که در مائهء دوم ه . ق. میزیسته و اول شاعر زبان فارسی بوده است بی شبهه غیر صاحب قصیدهء مزبوره است چنانکه از ابیات فرهنگنامه ها که ذی نقل میشود اختلاف بیّن میان صاحب این قصیده با صاحب اشعار ذیل نزد ارباب ذوق سلیم واضح میگردد:
و کنون باد ترا برگ همی خشک کند
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدنا
من یکی زافه بدم خشک و بفرغانه شدم
مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.
سبوح و مزگت بهمان گرفت و دیزه فلان(1)
و ما چو گاوان گرد آمده بغوشادا.
نامه که وصل ما خبرش نبود
به آب ترکن بطاق بربشلا [ کذا ].
روزم از دودش(2) چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
از فروغش بشب تاری بر، نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد کلکا.
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سَر بینیش چو بورانی(3) باتنگانا.
جان ترنجید از غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا(4).
ماه کانون است ژاژک نتوان بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آنرا.
که تنگ وادرم دارد و مرد باسلب است
بسرش بار فضول است و مرد وسواسا.
یکی مرد وی را بباید نخست
که گوید نیوشیده ها را درست.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگرهء کوشک بدم من چو غلیواج
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغندهء حلاج.
گیرم که ترا اکنون سه خانه کماس است
بنویس یکی نامه که چندت همه کاس است
با فراخی است و لیکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
کار من خوب کرد بی صلتی [ کذا ]
هر که او طمع مالکانه کند
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ز آرزوی جماع چون بالید
شیر نر از نهیب آن کالید.
بار سیم غلبه چو حرم نماند [ کذا ]
غلبه پرید و نشست بر سر فلغند.
دم سلامت گرفته خاموش [ کذا ]
پیچیده بر عافیت چو فرغند.
اکنون که همیت باز باید داد
خاتوله کنی و چند گونه شر.
گر دنگل آمده ست پسر تا چند
بربندیش به آخر هر مهتر.
گفتا که یکی مشک است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژوآغار(5)
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
زیغ بافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ژاژ میخایم و ژارم شده خشک
خارها دارد چون نوک بغاز.
چون عقب بخشدی گزیت ببخش
هم بده شعر نوت را بغیاز.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز آنسوی برندش که از آن سو شد باز(6).
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از درتیماس.
تکژ نیست گوئی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
من بخانه در و آن عیسی عطار شما
هر دو یکجای نشینیم چو دو مرغ کرک.
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
درون نامه همه ترف و غوره و غنجال
ز خانمان و قرابت بغربت افتادم
بماندم این جا بی ساز و برگ و انگشتال.
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم از او چنان لرزم.
ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد
وز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم.
نتوانم این دلیری من کردن
زیر ا که خم بگیرد بالارم.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنککی چند ترا من انبازم.
تخم محنت بپاش در گلشان
خنجر کین سپوز در دلشان.
هیزم خواهم همی دوا منه ز جودت
چون دو جریب (؟) و دو خم سیکی چون خون.
دی چه بآکنده شدم یافتم
آخور چون پاتله سفلگان.
بوالحسن مرد که زشت است تو بگذار و بنه
آن نگیری که مر او را دو کسانند بکدن.
بشک آمد بر شاخ درختان
افکند رداهای طیلسان.
این سلب من در ماه دی
دیده چو تشلیخ درکیشان. [ کذا ]
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندان. [ کذا ]
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از ینشو.
یکذره ترا نکرد هموار
نجار زمان بمشت رنده.
آب جو برد پیش آب خوره
چون گسست آب بربماند خره.
مراسز ساغرک از ملکت [ کذا ]
تازه شد چو باغ نوا جسته [ کذا ]
معذورم کن ای شیخ که گستاخی کردم
زیرا که غریبم من و مجروحم و خسته.
رفتم بماه روزه بازار مرسمنده
تا گوسپند آرم فربه کنم برنده.
ای میر شاعریست همه ژاژ آنک
ژاژنی و لیک فرغستم. [ کذا ]
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن پور ترخانی. [ کذا ]
بجنگ دعوی داری و سخت تفته زنی
درشت گوئی پرخوار و خستوانه تنی.
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
هر دوان عاشقان بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خوردی.
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشدنی(7)
و یا فدیتک امروز تو بدولت میر
توانگری و بزرگی و برس راجینی [ کذا ].
و رجوع به ابوالعباس عباسی شود.
(1) - ن ل: سبوک و نوکت.
(2) - در بعض از نسخ بجای دودش دردش و بجای بادش یادش آمده است و اگر دود و باد اصل باشد محتمل است شاوغرا بادغرا باشد. با اینکه در فرهنگ منسوب به اسدی بیت برای شاوغر شاهد آمده است.
(3) - ن ل: بررانی.
(4) - این بیت را یکی از معاصرین به ابی العباس نسبت کرده و من در کتب قدما ندیده ام.
(5) - ظ:
گفتا که بلی مشک است نی مشک تبت کاین مشک
از مشک خشوفغن است از خم ژواغارا.
(6) - ظ: باز آن سوی برندش که از آن آمد باز.
(7) - ظ:به پنج مرد یکی شخش پوست نی برتان
به پنچ کودک نیمی گلیم پوشده نی.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مروزی. جعفربن احمد. یکی از مؤلفین در علوم عدیده. کتب او سخت عزیز و جلیل است. و او اوّل کس است که در مسالک و ممالک کتاب کرد. وفات وی باهواز بود و کتب او را پس از وی به سال 274 ه . ق. به بغداد برده در طاق حرّانی بفروختند. او راست: کتاب المسالک و الممالک، کتاب الاداب الکبیر، کتاب الاداب الصغیر، کتاب تاریخ القرآن لتأیید کتب السلطان، کتاب البلاغة و الخطابة و کتاب الناجم.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مستظهر بالله. احمد. رجوع به مستظهر... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مستغفری. جعفربن ابی علی محمد بن ابی بکر نسفی سمرقندی. محدّث و فقیه و مورخ و ادیب شافعی. وی از مشاهیر علمای ماوراءلنهر است. چندی بمرو و زمانی سرخس و روزگاری به بخارا شده و استادان بسیار دیده است. او راست: کتاب تاریخ سمرقند. کتاب تاریخ نسف و کش. کتاب الشعر و الشعرا. کتاب الوفاء. کتاب دلائل النبوة. کتاب الدعوات و سیدبن طاوس از این کتاب نقل کند. کتاب خطب النبی و کتاب طب النبی و این کتاب در طهران به طبع رسیده است. و وفات وی به شهر نسف به سال 432 ه . ق. بود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مسروق. احمدبن محمد بن مسروق طوسی. یکی از مشایخ تصوف است و بمائهء سیم میزیست و شیخ جنید گفته است که بلعباس یکی از اساتید شیخ علی رودباری و خود شاگرد حارث محاسبی و سری سقطی است و هم درک صحبت محمد بن منصور و محمد بن حسین برجلانی کرده است. وی در بغداد اقامت گزید و به سال 299 ه . ق. هم بدان شهر درگذشت و او گفت: من ترک التدبیر عاش فی راحته؛ یعنی آنکه ترک چاره گفت در امان آسایش او تعالی بخفت. و سئل عن التصوف فقال خلوّ الاسرار مما منه بّد تعقّلها بما لیس منه بدّ. او را از تصوف پرسیدند گفت تصوف تهی کردن دل است از هرچه که از آن گزیر است و درآویختن بناگزیر. گفتند که را وقت خوشتر گفت آنرا که از مرز خویش نگذرد و ادب نگاه دارد کسی از وی نصحیتی خواست گفت جهد کن تا اگر حق بین نباشی باری خودبین نیز نباشی. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 397 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مشهدی. صاحب حبیب السیر گوید: در ماه محرم 493 ه . ق. قاضی عبدالله اصفهانی باهتمام ابوالعباس مشهدی به عالم ابدی انتقال کرد. (ج1 ص 364).


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) المعتضد بالله احمد عباسی. رجوع به معتضد... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مغیرة بن جمیل بن اثیر الکندی. از روات حدیث است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) مفضل بن محمد بن الضّبی. یا ابوعبدالرحمن مفضل. رجوع به مفضّل... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) موره زن بغدادی. یکی از شیوخ طریقت تصوف اص از مردم ایران و ساکن بغداد بود. خواجه عبدالله انصاری در کتاب خویش ذکر او آورده است. و از سخنان اوست که گفتی تن را بکار دار پیش از آنکه او ترا بکار دارد. و گاه بدین بیت ترنم کردی:
لقد جلب الفراغ علیک شغ
و اسباب البلاء من الفراغ.
و موره زن صیقل و روشن گر است. رجوع به ج 2 از نامهء دانشوران ص 398 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) الناشی. شاعر. او از رؤسای متکلمین زنادقه [ مانویه ] بود که به اسلام تظاهر میکرد. او راست: دیوان شعر و کتاب فضیلة السودان علی البیضان. (از ابن الندیم). رجوع به ناشی... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) الناصر لدین الله. رجوع بناصر لدین الله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ناطفی. او راست: ثواب الاعمال.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) النامی شاعر. احمدبن محمد الدارمی المصیصی. مداح سیف الدولة بن حمدان. ابن الندیم گوید: شعر او صد و پنجاه ورقه است و ابواحمد الخلال دیوان او را گرد کرده است. وفات وی به سال 399 یا 370 یا 371 ه . ق. در 90 سالگی بود. رجوع به ابن خلکان چ طهران ج1 ص40 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) النباتی. او راست: کتاب الرحلة. و نباتی بتقدیم نون بر بای منسوب به نبات است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) نجاشی احمدبن علی بن احمد. صاحب کتاب فهرست معروف. و بعضی کنیت او را ابوالخیر و برخی ابوالحسین گفته اند. رجوع به نجاشی... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) نسوی. اصل او از نسای خراسان بود وسکونت گرفت. یکی از شیوخ طریقت تصوف و معاصر شیخ فقیر هروی و شیخ عمو بود. وفات وی در اواخر مائهء چهارم است و خواجه عبدالله انصاری در کتاب خود نقل حالات او کرده است. رجوع به نامهء دانشوران ج 3 ص 90 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) نفیس قطرسی. احمدبن ابوالقاسم عبدالغنی بن احمدبن عبدالرحمن بن خلف بن مسلم اللخمی مالکی. یکی از ادباء روزگار خود و او را دیوان شعری است. وفات وی بهفتادسالگی در سنهء 603 ه . ق. بود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) نهاوندی. احمدبن محمد بن فضل. یکی از اکابر مشایخ صوفیه در نیمهء آخر مائهء چهارم معاصر با الطایع لله عباسی و عضدالدوله و فخرالدولهء دیلمی. مولد او نهاوند و منشأ او بغداد است. وی مرید شیخ جعفر خلدی و پیر اخی فرج زنجانی و شیخ عمو است. شیخ فریدالدین عطار در تذکرة الاولیاء شرح حال او کرده و گوید: آن محتشم روزگار آن محترم اخیار آن کعبهء مروت آن قبلهء فتوت آن اساس خردمندی شیخ ابوالعباس نهاوندی رحمة الله علیه، یگانهء عهد و معتبر اصحاب بود و در تمکین قدمی راسخ داشت و در ورع و معرفت شأنی عظیم داشت. از او می آرند که گفت در ابتدا که مرا درد این حدیث گرفت دوازده سال علی الدوام سر بگریبان فروبرده بودم تا گوشهء دلم بمن نمودند.
و سخن اوست که گفت با خداوند تعالی بسیار نشینید و با خلق اندک. و گفت آخر درویشی اول تصوف است و گفت تصوف پنهان داشتن حال است و جاه و مال را بذل کردن بر برادران. رجوع به تذکرة الاولیاء و نامهء دانشوران ج 3 ص 141 شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدالابّان. رجوع به ولید... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن ابی الولید دمشقی. از روات حدیث است و از سعیدبن عبدالعزیز روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن عبدالملک. رجوع به ولید... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن عقبة الطحّان. او از ثوری روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن مسلم مولی قریش. رجوع به ولید... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن مسلم. او از ثوری و اوزاعی و مالک روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن مغیره. رجوع به ولید... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن نافع حرانی. از شعبه روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن یزیدبن عبدالملک. رجوع به ولید... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) ولیدبن یزیدبن عمیربن ابی عماره. از روات حدیث است و از ضمرهء شامی روایت کند.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) وهب بن جریربن حازم. تابعی است.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) هبة اللهبن محمد بن عبدالله الناشی الکاتب. رجوع به هبة الله... شود.


ابوالعباس.


[اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ) یحیی بن ایوب بصری.رجوع به یحیی... شود.


ابوالعبر.


[اَ بُلْ عَ بَ] (ع ص مرکب)بیهوده گوی. فسوس کننده. ابوعبره.


ابوالعبر الهاشمی.


[اَ بُلْ ؟ رِلْ شِ] (اِخ)مکنی به ابوالعباس محمد بن احمد و هو حمدون الحامض بن عبدالله بن عبدالصمدبن علی بن عبدالله بن عباس. معاصر هارون و تا زمان متوکل میزیسته است. جحظه گوید: احفظ و نیکوشعرتر از وی ندیدم و او هر صناعتی که در دنیا هست میدانست و بکار می بست. و ناصبی متعصب بود. وقتی از او ناسزائی نسبت به علی علیه السلام صادر گشت و قومی از رافضیان آن بشنیدند و او را شب در خواب از بام بیفکندند و بمرد (در قصر ابن هبیره به سال 250 ه . ق.). و مولد او به سال 175 ه . ق. بود و از اوست: کتاب الرسائل. کتاب جامع الحماقات و حاوی الرقاعات. کتاب المنادمه و اخلاق الخلفاء و الامراء. کتاب نوادر و امالی او. کتاب اخبار و شعر او. رجوع به ابن الندیم و رجوع به ج 6 ص 271 معجم الادباء چ مارگلیوث شود.


ابوالعبرة.


[اَ بُلْ عَ بَ رَ] (ع ص مرکب)ابوعَبَره. ابوالعَبَر. بیهوده گوی. فسوس کننده. (منتهی الارب).


ابوالعبک.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) بختیار. یکی از علمای موسیقی که رودکی شاعر مشهور، نواختن بربط از وی فرا گرفت. (لباب الالباب ج 2 ص 6).


ابوالعبیر.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) عنبر یا عباس. در لغت نامهء اسدی بیت ذیل از این شاعر فارسی برای کلمهء فرکند شاهد آمده است:
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی و فرکند.


ابوالعتاهیة.


[اَ بُلْ عَ یَ] (اِخ) محمد مکنی به ابی عبدالله. شاعری از عرب. رجوع به محمد ابوعبدالله... شود.


ابوالعتاهیه.


[اَ بُلْ عَ یَ] (اِخ) ابواسحاق اسماعیل بن قاسم بن سویدبن کیسان العنزی بالولاء العینی. معروف به ابی العتاهیهء شاعر مشهور. مولد او به عین التمر شهرکی به حجاز نزدیک مدینه است و بعضی گفته اند از اعمال سقی الفرات. و یاقوت حموی در کتاب المشترک گوید: از عین التمر نزدیک انبار است. منشأ او کوفه و مسکن وی بغداد بود. وی سفال فروشی داشت و بمحبت عتبه کنیزک امام مهدی مشهور بود و بیشتر تغزلات وی راجع بدان زن است. ابوالعباس مبرد در کامل آرد که ابوالعتاهیه هرسال به مهدی بنوروز و مهرجان از معمولات خویش هدیه فرستادی، باری سفالینه ای بحضرت خلیفه ارسال داشت و در آن جامه نرم ببوی خوش کرده و در حواشی آن این دو بیت نگاشته:
نفسی بشئی من الدنیا معلقة
الله و القائم المهدی یکفیها
انی لایاس منها ثم یطمعنی
فیها احتقارک بالدنیا و ما فیها.
و مراد او از شی ء دنیا عتبهء جاریه بود. خلیفه عتبه را بدو فرستادن خواست کنیزک زاری کرد و گفت ای امیر مومنان آزرم و نیکو بندگی من فراموش کردی و مرا بمردی زشت روی کوزه گر که نان از طریق شعر بدست آرد فرستی و خلیفه بر او ببخشید و گفت سفالینهء وی را از نقدینه انباشته بوی دهند او به کتاب گفت قصد خلیفه انباشتن به دینار بود گفتند ما ندانیم آنرا به دراهم پرکنیم و اگر خلیفه صریح بگفت بزر بدل سازیم و این اختلاف یکسال بکشید. عتبه گفت اگر این عاشق در عشق خویش دروغزن نبود یکسال در کار تبدیل درهم بدینار نمی گذاشت و مرا فراموش نمی کرد. و او را مدایحی است در حق خلیفه و عمروبن العلا و از مولدین و در طبقه بشار و ابی نواس است. و در زهد نیز وی را اشعار بسیار است و در سال 211 یا 213 ه . ق. به بغداد درگذشت و گور او بنهر عیسی رویاروی قنطرة الزیاتین است. رجوع به ابن خلکان و رجوع به تاریخ بیهقی ص 238 و حاشیهء آن شود.


ابوالعتیق.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) ابوبکربن عبدالله یافعی جندی. رجوع به ابوبکر... و رجوع به یافعی... شود.


ابوالعجب.


[اَ بُلْ عَ جَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوند شگفتی. (قاضی محمد دهار). مشعوذی. (اساس البلاغهء زمخشری). مشعبد. حقه باز. تردست. چشمبند. بوالعجب. بُلعجب. و منصور ابوالعجب یکی از آنان است که برای معتمد خلیفه بازی کرده و ابن الندیم صاحب الفهرست نیز لعب حقهء او دیده است. و رجوع به بلعجب شود.


ابوالعجفاء .


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) او از عمر روایت کند و شیبانی از او روایت آرد.


ابوالعجفاء .


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) السلمی. هرم بن نُسیب. تابعی است و از روات حدیث است.


ابوالعجل.


[اَ بُلْ عِ] (اِخ) ستارهء دَبران. (المرصّع).


ابوالعجل.


[اَ بُلْ عِ] (ع اِ مرکب) زمستان. (دهار) (مهذب الاسماء).


ابوالعجلان.


[اَ بُلْ عَ] (ع اِ مرکب) تباهه. (مهذب الاسماء).


ابوالعجلان.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) المحاربی. تابعی است. و از ابن عمر روایت کند و در جیش ابن الزبیر بود. و فضیل بن یزید و حمیدبن ابی عتبة از او روایت کنند.


ابوالعجماء .


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) از روات است و شیبانی از او روایت کند.


ابوالعجماء .


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) شیبانی. تابعی است.


ابوالعجماء .


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) عمروبن عبدالله سیبانی دیلمی. او از عوف بن مالک روایت کند. و صاحب تاج العروس گوید صواب ابوالعجفاء باشد.


ابوالعدام.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) شاعری مقلّ است. (ابن الندیم).


ابوالعدبس.


[اَ بُلْ عَ دَبْ بَ] (اِخ) از روات است. (الکنی للبخاری).


ابوالعدبس.


[اَ بُلْ عَ دَبْ بَ] (اِخ) منیع بن سلیمان. ابوبکربن عیاش از او روایت کند.


ابوالعدرج.


[اَ بُلْ عَ دَرْ رَ] (ع اِ مرکب)موش بزرگ. (المرصّع).


ابوالعذراء .


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) صحابی است. او از رسول صلوات الله علیه و عمر بن هانی از وی روایت کند.


ابوالعراب.


[اَ بُلْ عُ] (اِخ) عمّ پدر العزیز بالله ابومنصور نزاربن المعز لدین الله. و او با عزیز بیعت کرد.


ابوالعرابید.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) نهری در حدّ غربی ایران که از شط العرب تا آذربایجان بکشد. میان نهر خیّن تا دویرج نزدیک دعیجی و الحد.


ابوالعرب.


[اَ بُلْ عَ رَ] (اِخ) کنیت سام بن نوح.


ابوالعرب.


[اَ بُلْ عَ رَ] (اِخ) ابن معیشة. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 319 س 16 شود.


ابوالعرف.


[اَ بُلْ عُ] (ع اِ مرکب)(1) نوعی گاو دشتی به افریقیه.
(1) - egocere bleu.


ابوالعرق.


[اَ بُلْ عِ] (ع اِ مرکب) کحیلا. حمحم. و حمحم را به معنی گاوزبان (لسان الثور) و هم خاکشی آورده اند.


ابوالعرمض.


[اَ بُلْ عَ مَ] (ع اِ مرکب)گاومیش. جاموس. (المزهر).


ابوالعریان.


[اَ بُ ل عُرْ] (اِخ) تابعی است. او از انس و از او مروان بن معاویه روایت کند.


ابوالعریان.


[اَ بُ ل عُرْ] (اِخ) انیس. رجوع به انیس... شود.


ابوالعریان.


[اَ بُ ل عُرْ] (اِخ) خالدبن بسیط. از حسن بصری حدیث کند.


ابوالعریان.


[اَ بُ ل عُرْ] (اِخ) المجاشعی. از روات است و خالد الحذاء از او روایت کند.


ابوالعریان.


[اَ بُ ل عُرْ] (اِخ) مجاشعی بصری. تابعی است و نام او برکه است و از ابن عباس روایت کند.


ابوالعریان.


[اَ بُ ل عُرْ] (اِخ) موسی بن ابی مروان مروزی. از روات حدیث است و ابوتمیله از او روایت کند.


ابوالعریان.


[اَ بُ ل عُرْ] (اِخ) هیثم بن اسود نخعی. صحابی است.


ابوالعریس.


[اَ بُ ل عِرْ ری] (ع اِ مرکب)اسد. (المرصّع). شیر.


ابوالعریسه.


[اَ بُ ل عِرْ ری سَ] (ع اِ مرکب) اسد. (المرصّع). شیر.


ابوالعریف.


[اَ بُ ل عُ رَ] (ع اِ مرکب)شیر. اسد. (المزهر).


ابوالعرین.


[اَ بُ ل عَ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المرصّع).


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) ابن اسماعیل. او راست: کتاب قلائدالعقاید.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) ابن شداد، یوسف بن رافع. رجوع به ابن شداد بهاءالدین... شود.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) ابن کاوش. او راست: کتاب انتصار.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) طاهربن حسن بن حبیب حلبی. معروف به ابن حبیب. رجوع به طاهربن حسن... و رجوع به ابن حبیب بدرالدین... شود.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ)محمدبن الحسین بندار قلانسی. رجوع به محمد... شود.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) محمد بن محمد مواهب بن محمد. رجوع به ابن الخراسانی محمد... شود.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) مظفربن ابراهیم بن جماعة بن علی. رجوع به مظفر... شود.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) مظفر اعمی بن ابراهیم بن جماعة بن علی، شاعر. رجوع به مظفربن ابراهیم بن جماعه... شود.


ابوالعز.


[اَ بُ ل عِزز] (اِخ) یوسف بن رافع بن تمیم. معروف به ابن شداد. رجوع به ابن شداد بهاءالدین ....شود.


ابوالعزار.


[اَ بُ ل عَ] (ع اِ مرکب)ابوالعیزار. مرغی است با گردنی نیک دراز که پیوسته در آب باشد و ماهی گیرد. و نام دیگر آن به عربی سبیطر باشد. صاحب منتهی الارب گوید: و یا کرکی است و بگمان ما ابوالعزار و ابوالعیزار و سبیطر چوبینهء قدماست. و امروز در سواحل دریای خزر از این مرغ بسیار باشد.


ابوالعزم.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) محمد بن محمد حلاوی مقدسی. رجوع به محمد... شود.


ابوالعزیز.


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن رزاز جزری ملقب به بدیع الزمان. او راست: کتاب الالات الروحانیه.


ابوالعزیز.


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ابن شداد. یوسف بن رافع. رجوع به ابوالعزّ.... شود.


ابوالعسا.


[اَ بُ ل عَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) از کنای عرب است.


ابوالعساکر.


[اَ بُ ل عَ کِ] (اِخ) حبیش بن خمارویه. سومین از پادشاهان بنی طولون به مصر از سال 282 تا 283 ه . ق. رجوع به حبیش... شود.


ابوالعسکر.


[اَ بُلْ عَ کَ] (اِخ) برادر عیسی مغرور. وی بزمان مسعود غزنوی پس از عصیان برادر از دست مسعود حکومت مکران یافت. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54، 62، 63، 240، 241، 242، 243، 244، 250 و 437 شود.


ابوالعشائر.


[اَ بُلْ عَ ءِ] (اِخ) ابن جمیع. هبة اللهبن زید اسرائیلی. رجوع به ابن جمیع موفق و رجوع به نامهء دانشوران ج 1 ص 393 شود.


ابوالعشائر.


[اَ بُ ل عَ ءِ] (اِخ) عبدالله بن عمر اسدی ساوی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالعشراء .


[اَ بُ ل عُ شَ] (اِخ) الداری یا داری. اسامة بن مالک بن قهسم. از روات حدیث است و بعضی نام او را یساربن بکر و برخی عطاردبن بکر و جمعی یساربن بکربن مسعودبن خولی بن قتاده گفته اند.


ابوالعصمه.


[اَ بُ ل عِ مَ] (اِخ) مسعودبن محمد بن محمد عجدوانی. رجوع به مسعود... شود.


ابوالعطاء.


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) محمد بن علی کرمانی. رجوع به محمد... شود.


ابوالعطاء.


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) محمودبن علی المرشدی الکرمانی. ملقب به کمال الدین و متخلص بخواجو. رجوع به خواجو... شود.


ابوالعطاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ملیحی. او راست: کتابی در فضائل قرآن.


ابوالعطوف.


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) جراح بن منهال. محدّث و ضعیف است.


ابوالعظیم.


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ابن عبدالقوی منذری زکی الدین (کذا) متوفی به سال 656 ه . ق. او راست: کتاب ترغیب و ترهیب. (کشف الظنون).


ابوالعفاء .


[اَ بُ ل عِ] (ع اِ مرکب) خزّ.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (ع اِ مرکب) پالوده. (دهار) (منتهی الارب). حلوا. فالوده. فالوذج. || بلستک. (مهذب الاسماء). پرستو. پرستوک. || زنبور. (مهذب الاسماء). || ابوالملیح. چکاوک.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) او را فدائیان در حدود سال 493 ه . ق. بکشتند. رجوع به ص 364 حبیب السیر ج 1 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) یکی از افاضل معروف دولت سلاجقه. او را با خطیرالملک وزیر محمودبن سنجر مقاوله ای است. رجوع به حبیب السیر ج1 ص383 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) رجوع به حبیب السیر ج1 ص368 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) از اصحاب ابن اخشید ابوبکر احمدبن علی بن معجور الاحشاد است. (ابن الندیم).


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) (خواجه...) یکی از افاضل روزگار خویش معاصر سلطان سنجر. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 383 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) از روات حدیث است و سعیدبن عبدالرحمن از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) آبسکونی. احمدبن صالح بن محمد بن صالح تمیمی. محدّثی کثیرالحدیث. ابواحمد عبدالله بن عدی از وی روایت کند. (انساب سمعانی ص 12 و 13).


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابراهیم بن یزید. رجوع به ابن کرینب ابوالعلاء... شود. (قفطی ص 288 و 169).


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ابن حسنویه. پس از آنکه بدربن حسنویه از جانب عضدالله بحکومت کردستان مستقر گشت ابوالعلاء و دیگر برادران خود را بکشت.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ابن زهربن محمد بن عبدالملک اندلسی. رجوع به ابن زهر ... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ابن نمربن اسعد و بقولی سعد. از روات حدیث است و ابواسحاق سبیعی از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) احمدبن صالح. رجوع به ابوالعلاء آبسکونی شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) احمدبن عبدالله بن سلیمان معری. رجوع به ابوالعلاء معری... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) احمدبن عبدالله مقری. رجوع به احمد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) احمدبن عبیداللهبن حسن بن شقیرا. رجوع به احمد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) احمدبن علی المثنی الموصلی. صاحب مسند. وفات او به سال 307 ه . ق. بود. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 301 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ادریس بن یعقوب. ملقب به مأمون. نهمین سلطان موحدی بمغرب از 626 تا 630 ه . ق.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ایوب بن مسکین. از او یزیدبن هارون روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ایوب قصاب. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) بختیاربن مملان. رجوع به بختیار... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) بردبن سنان از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) جمهان. از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) جنیدبن العلاء. ابواسامه از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) حسن بن احمدبن حسن بن احمدبن محمد بن سهل بن سلمهء عطار از مردم شهر همدان. او در نحو و لغت و علوم قرآن و حدیث و زهد و نیکو طریقتی و تمسک به سنن، امام وقت خویش بود. وجوه قراآت به بغداد از حسین دبّاس و هم در اصفهان از دیگر قراآن بیاموخت و از ابوعلی حداد و ابوالقاسم بن بیان و نیز بخراسان از ابی عبدالله القراوی حدیث شنود و حفاظ و بزرگان حدیث از وی اخذ روایت کردند. سپس به مسقط الرأس خویش همدان بازگشت و تا پایان عمر وقت خویش بقرآن و حدیث حصر کرد. و بر دیگر حفاظ عصر در انساب و تواریخ و رجال برتری داشت. و در انواع علوم تصانیف کرد و کتاب جمهره را از بر داشت. و با اینهمه متصف بعفت بود و با کسان مراوده نداشت و هیچ مدرسه و تکیه ای نپذیرفت و درس بخانهء خویش می گفت. وصیت او در آفاق و اقطار برفت و در دلهای خاص و عام منزلتش عظیم گشت و چون بر رهگذری میگذشت تا کودکان و جهودان باحترام وی برپای میخاستند و وی را دعا میگفتند و سنت را شعار خویش داشت و هیچگاه بی وضوء مس حدیث نکرد. مولد او 14 ذیحجهء سال 488 ه . ق. و وفات او در 81 سالگی بشب پنجشنبه 14 جمادی الاولی 569 ه . ق. بود. و یافعی گوید او را در قراآت و حدیث تصانیفی است در مجلدات کثیره و از آن جمله است کتاب زادالمسافر در پنجاه مجلد. و رجوع به حسن... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) حسن بن زید عطار. رجوع به حسن... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) حسن بن سوار. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) حیان بن عمیر. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) الخفاف. خالدبن طهمان. از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) داودبن عبدالله الاودی. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) زهربن عبدالملک ایادی. رجوع به ابن زهر... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) زیاد. مولی بنی کلاب. او از حسن روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) زید. معتمربن سلیمان از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) سالم. کاتب هشام بن عبدالملک. رجوع به سالم... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) سالم المرادی. از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ششتری شاعر. او در مائهء چهارم میزیسته است. لکن در تذکره های دسترس ما نام او نیامده است و ظاهراً منظور از ابوالعلا در بیت ذیل منوچهری مراد همین ابوالعلا ششتری باشد چه او را در ردیف شعرای فارسی زبان آورده است:
بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل
آنکه آمد از نوایح وآنکه آمد از هری.
تنها در لغت نامهء اسدی ابیات ذیل از او دیده میشود:
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر غژب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.
ای... من ای... تو انجیره گذاری
سرگین خوری و قی کنی و باک نداری
ریچاله گری پیشه گرفتی تو همانا
بخیره [ کذا ] در شیر بری کامه برآری.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) صاعدبن حسن بن عیسی اللغوی، مولیی بغدادی. او راست: کتاب فصوص. و رجوع به صاعد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) صبح. از روات است. او از ابن بریده و از او عبدالعزیزبن مسلم روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) صلة بن زفر. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ضحاک بن یسار. وکیع از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) الطبیب. طبیبی بروزگار بویهیان و مصاحب ملوک آل بویه در سفر و حضر آنان. و ظاهراً بزمان سلطان الدوله در شیراز میزیسته است. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 411 شود. ظاهراً این طبیب پس از بویهیان بخدمت سلاطین غزنوی پیوسته است و بزمان مسعود با یعقوب دانیال سمت طبیب خاصه و منادمت مسعود داشته و واسطهء پیغام مسعود به امراء و بزرگان وقت بوده است. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 60 و 234 و 517 و 518 و 519 و 608 و 610 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) عبدالرحمن بن امین. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) عبدالرحمن بن العلاء. از ابی سعید مولی بنی هاشم روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) عبیس بن محمد بن عبیس شوکانی. از مردم شوکان، شهری میان سرخس و ابی ورد. رجوع به عبیس... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) عطاءبن یعقوب الکاتب معروف بناکوک. رجوع به عطاء... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) عقبة بن مغیرة الشیبانی. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) علی بن عبدالرحمن خزاز شوشی. رجوع به علی... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) علیلة ربیع بن بدر. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) عمروبن العلاء. ابوالولید طیالسی از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) فارسی و طبیب معاصر آل بویه. از وی کتابی در دست نیست لکن مصنفین اطبا از گفته های وی شاهد صدق اقوال خویش آرند و ابوماهر و علی بن عیسی مجوسی و ابن مندویهء اصفهانی هم عصر وی بوده اند. او یک چند طبیب عساکرعضدالدوله بویهی و پس از عضدالدوله طبیب خاص شرف الدولة بن عضدالدوله بود و آنگاه که شرف الدوله با مرض صعب العلاج درگذشت وی را به تسامح و تعلل عمدی در معالجت شرف الدوله متهم داشتند و او از این معنی دلگیر شده و از شیراز بعزم بصره مسافرت کرد و در راه بمرض رشته [ پیوک = عرق مدنی ] مبتلا گشت و بهمان مرض در حدود 380 ه . ق. درگذشت.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) الفرضی. او راست: کتاب معجم الشیوخ.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) قبیصة بن جابر. از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) کاتب معروف بمارذکا. رجوع به تاریخ الحکماء چ لیپزیک ص 393 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) کامل بن العلاء. زیدبن حباب از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) کثیربن نباته. معتمر از او روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) گنجوی. شاعر معاصر و مداح شروانشاه کبیر جلال الدنیا و الدین اخستان منوچهر و فرزندان او بود و خاقانی و فلکی شروانی هر دو شاگرد وی بوده اند و حمدالله مستوفی گوید که ابوالعلاء دختر خود به خاقانی داد و فلکی شروانی نیز هوس دامادی بوالعلاء کرد و چون میسر نگشت برنجید و استعداد مهاجرت کرد. ابوالعلاء بیست هزار درم به شاگرد بخشید و گفت فرزند این بهای پنجاه کنیزک ترکیه که همه بهتر از دختر ابوالعلایند و فلکی بدین راضی و خشنود شد و نظامی گنجوی و ابوالعلاء فلکی و ذوالفقار و شاهفور بروزگار او بودند و لقب او نظام الدین است و میان او و داماد خود خاقانی، نقاری پدید آمد و به مهاجات کشید. رجوع به تذکرهء دولتشاه چ لیدن ص 70 و مجمع الفصحاء ج 1 ص 81 و 381 و کتاب شاهد صادق شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) محمد بن ابی المحاسن بن ابی الفتح کرمانی. رجوع به محمد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) محمد بن عبدالباقی بخاری. رجوع به محمد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) محمد بن محمد بن یحیی بن بحر. تاج الدین سندبیسی واسطی. رجوع به محمد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) محمد بن محمود غزنوی. رجوع به محمد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) مسیب بن رافع. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) مطر. از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) معاذبن عوذالله البصری. از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) معرّی. احمدبن عبدالله بن سلیمان بن محمد بن سلیمان بن احمدبن سلیمان بن داود المطهربن زیادبن ربیعة بن الحارث بن ربیعهء تنوخی معری. شاعر لغوی. وی در فنون ادب استاد بود و نحو و لغت را در معره از پدر خویش و به حلب از محمد بن عبدالله سعد نحوی فرا گرفت و ابن خلکان گوید: او را تصانیف کثیرهء مشهوره و رسائل ماثوره است و از نظم او راست: لزوم مالایلزم در پنج جزء یا نزدیک آن و نیز او راست: سقط الزند که خود او را شرح کرده و «ضوءالسقط» نامیده است و نیز شنیده ام که کتابی دارد موسوم به الایک والغصون و آن معروف است به «الهمزة و الردف» و نیز او را در ادب نزدیک صد جزء است. او علامه روزگار خویش بود و ابوالقاسم علی بن محسن تنوخی و خطیب ابوزکریای تبریزی از وی ادب فراگرفتند. ولادت او به روز جمعه 27 ربیع الاول سال 363 ه . ق. به معره بود و در اول سال 67 ه . ق. به آبله نابینا شد و آنگاه که از تصنیف کتاب لامع غریری در شرح شعر متنبی فارغ شد و مردم آن کتاب نزد وی خواندند وصف او در افواه افتاد و ابوالعلا در این وقت گفت: گوئی متنبی با چشمی غیب بین در این بیت نظر بمن داشته است که گفت:
انا الذی نظر الاعمی الی ادبی
و اسمعت کلماتی من به صمم.
و نیز او راست: اختصار دیوان ابی تمام و شرح آن که آنرا به نام «ذکری حبیب» خوانده است. و نیز شرح دیوان بحتری و آنرا «غیث الولید» و شرح دیوان متنبی و آنرا اسم «معجز احمد» داده است و در غریب اشعار شعرای مذکور و معانی آن آنچه از دیگران برده اند و اعتراضاتی که بر اشعار آنان شده است و امثال آن سخن رانده است و کرتی در سال 398 ه . ق. و نوبت دیگر در 399 ه . ق. به بغداد رفت و یکسال و هفت ماه بدانجا اقامت کرده و سپس بمعره بازگشته و در خانهء خویش انزوا گزیده و به تصنیفات خود شروع کرده است و در این وقت طلبهء ادب از آفاق روی بدو کردند و علما و وزراء و بزرگان با او بمکاتبه پرداختند و او خود را رهین المحبسین میخواند و از دو محبس خانه و نابینائی خویش اراده میکرد و مدت چهل و پنج سال از تناول گوشت ابا داشت و در این امر به رای حکمای متقدم میرفت چه آنان از ذبح حیوان و تعذیب آن پرهیز میکردند و او از یازده سالگی بگفتن شعر آغاز کرد و از ابیات او در لزوم مالایلزم است قطعهء ذیل:
لاتطلبن بالة لک رتبة
قلم البلیغ بغیر جد مغزل
سکن السماکان السماء کلاهما
هذا له رمح و هذا اعزل.
و وفات او بشب جمعهء سوم یا دویم شهر ربیع الاول و بقولی سیزدهم آن ماه در سال 449 ه . ق. به معره بود و گویند او وصیت کرد که بیت ذیل را بر سنگ قبر او حک کنند:
هذا جناة ابی علی و ماجنیت علی احد.
و ابن خلکان گوید: این نیز متعلق باعتقاد حکماست چه آنان گویند ایجاد و آوردن آدمی بدین جهان جنایتی است بر او چه او معرض حوادث و آفات خواهد شد. و بیماری او سه روز بیش نکشید و به روز چهارم درگذشت و جز بنی اعمام وی کسی نزد او نبود و به روز سوم گفت آنچه گویم بنویسید و آنان قلم ها و دوات ها حاضر آوردند و پراکنده هائی گفت. قاضی ابومحمد عبدالله تنوخی که حاضر بود گفت خدای شما را در عزای او اجر جزیل دهاد مرد مرده است و شاگرد او ابوالحسن علی بن همام پس از مرگ او وی را قطعهء ذیل رثا گفت:
ان کنت لم ترق الدماء زهادة
فلقد ارقت الیوم من جفنی دما
سیرت ذکرک فی البلاد کأنه
مسک فسامعه تضمخ او فما(1)
و اری الحجیج اذا ارادوا لیلة
ذکراک اخرج فدیة من احرما.
و یاقوت گوید: جد او سلیمان قاضی معره بود و سپس قضاء حمص داشت و در حمص به سال 290 ه . ق. وفات کرد و ابوبکر محمد عم ابی العلا قائم مقام او شد و پس از او ابومحمد عبدالله پدر ابوالعلا جای او گرفت و او نیز به حمص به سال 377 ه . ق. درگذشت. ابوالمجد محمد بن عبدالله برادر مهتر ابی العلاء نیز شاعر بود و ابوالمجد ثانی برادر(2) ابی العلاء که عماد در خریده ذکر او آورده است و گوید: پسر او قاضی ابوالیسر کاتب مرا حکایت کرد که او فاضل و ادیب و فقیه بر مذهب شافعی و تا دخول افرنج بمعرّه در 492 ه . ق. قضاء معره داشت سپس به شیزر شد و زمانی بدانجا میزیست و بعد از آن به حماة رفت تا محرم سنهء 523 ه . ق. بدانجا درگذشت. و مولد او به سال 440 ه . ق. بوده است و او را دیوان و رسائلی است ونیز از این خاندان است ابوالیسر شاکربن عبدالله بن محمد بن ابی المجدبن عبدالله بن سلیمان و او بگفتهء عماد، کاتب انشاء نورالدین محمود زنگی بود و پس از استعفای وی عماد مذکور جای وی گرفت و نیز از این دوده است قاضی ابومسلم وادع بن عبدالله بن محمد بن عبدالله بن سلیمان و نیز ابوعدی نعمان بن ابی مسلم وادع و ابوسهل عبدالرحمن بن مدرک بن علی بن محمد بن عبدالله بن سلیمان و از شعر اوست:
و لما سألت القلب صبراً عن الهوی
و طالبته بالصدق وهو یروغ
تیقنت منه انه غیر صابر
و انّ سلواً عنه لیس یسوغ
فان قال لااسلوه قلت صدقتنی
و ان قال اسلو عنه قلت دروغ(3).
و برادر او ابوالمعالی صاعدبن مدرک بن علی بن محمد بن عبدالله بن سلیمان شاعر. گویند ابوالعلا هواخواهی متنبی کردی و او را بر بشار و ابی نواس و ابی تمام فضیلت نهادی و سید مرتضی متنبی را دشمن داشتی روزی در محضر مرتضی ذکر متنبی میرفت و سید مرتضی عیوب او برمیشمرد وتنقیص میکرد.معری گفت اگر متنبی را، جز این قصیده که به مصراع: «لک یا منازل فی القلوب منازل» آغاز میشود، نبود نمودن فضل او را بسنده و کافی بود سید مرتضی چون این بشنید به خشم شد و فرمود تا او را کشکشان از مجلس بیرون بردند و سید روی بحضار کرده گفت: مقصود این کور را از ذکر این قصیده دانستید؟ گفتند سید نقیب بهتر داند. گفت از این قصیده مراد او این بیت است:
و اذا اتتک مذمتی من ناقص
فهی الشهادة لی بانی کامل.
او در دین خویش متهم و بمذهب براهمه میرفت و افساد صورت را ناروا میشمرد و گوشت نمی خورد و ایمان به رسل و بعث و نشور نداشت و هشتاد و چند سال عمر یافت و چهل و پنج سال از خوردن گوشت امتناع جست. گویند وقتی بیمار شد و طبیب او را جوجهء مرغ تجویز کرد چون نزد وی آوردند آنرا به دست بپسود و گفت چون ترا ضعیف یافتند، در نسخه های طبی خوردن تو تجویز کردند لکن از شیربچه نامی نبردند و یاقوت گوید: در اشعار او اموری که از سوء اعتقاد و نحله و مستند او حکایت کند بسیار است. و غرس النعمه ابوالحسن الصابی گوید: ابوالعلا مدت چهل و پنج سال از خوردن گوشت و تخم مرغ بازایستاد و ایذاء و ایلام حیوان را حرام شمرد و بروئیدنیها اکتفا کرد. و جامه درشت پوشید و روزه بروزه پیوست. ابوزکریا گوید: روزی معری به من گفت اعتقاد تو چیست؟ در دل گفتم کنون عقیدهء معری را خواهم دانست. گفتم من شاک و مرتابی بیش نیستم. گفت شیخ تو نیز مثل تو است. و ابن خلکان در ترجمهء احمدبن یوسف منازی آورده است که وی نزد ابوالعلا رفت و ابوالعلا شکایت میکرد که مردمان مرا آزار میکنند احمد گفت آنانرا با تو چکار که دنیا را بدیشان واگذاشته ای. ابوالعلا گفت و آخرت را نیز. و باز یاقوت گوید: قاضی ابویوسف عبدالسلام قزوینی گوید معری بمن گفت من در عمر خویش هیچکس را هجا نگفته ام، گفتم راست گوئی مگر انبیا علیهم السلام را و رنگ گونهء او بگردید. و ابوزکریا گوید: چون ابوالعلا بمرد هشتاد و چهار رثا بر قبر او خواندند و از جمله ابیات علی بن همام است. و از گفته های ابوالعلاء است:
ضحکنا و کان الضحک منا سفاهة
و حق لسکان البسیطة ان یبکوا
یحطمنا صرف الزمان کأننا
زجاج ولکن لایعاد لنا سبک.
و نیز او راست:
فلاتشرف بدنیا عنک معرضة
فما التشرف بالدنیا هو الشرف
واصرف فؤادک عنها مثلما انصرفت
فکلنا عن مغانیها سینصرف
یا ام دفر لحاک الله والدة
فیک الخناء و فیک البؤس و السرف
لو انک العرس اوقعت الطلاق بها
لکنک الام ما لی عنک منصرف.
ابومنصور ثعالبی در یتیمه گوید که ابوالحسن دلفی مصیصی شاعر گفت: در معرة النعمان یکی از شگفتیهای عالم را دیدم و او شاعری ظریف بود که شطرنج و رند (شاید نرد) میباخت و مرد هر فنی از جد و هزل بود و ابوالعلاء کنیت داشت و میگفت من سپاس دارم خدایرا بر نابینائی خویش چنانکه دیگران شکر او گویند بر بینائی خود. و گوید روزی در محضر او بودم و او در جواب نامهء یکی از رؤسا ابیات ذیل املا کرد:
وافی الکتاب فاوجب الشکرا
فضممته و لثمته عشرا
و فضنضته و قراتُه فاذا
اجلی کتاب فی الوری یقرأ
فمحاه دمعی من تحدره
شوقا الیک فلم یدع سطراً.
و نیز از اشعار خویش قطعهء ذیل، مرا برخواند:
لست ادری ولا المنجم یدری
ما یرید القضاء بالانسان
غیر انی اقول قول محق
قدیری الغیب فیه مثل العیان
ان من کان محسنا فابکیه (؟)
لجمیل عواقب الاحسان.
ابوزکریای تبریزی شاگرد ابوالعلاء گوید: چندین سال در خدمت ابی العلا تلمذ میکردم. روزی در مسجد معرة النعمان نزد وی بودم و یکی از تصانیف او را بر وی قرائت میکردم و سالها بود که هیچکس از مردم تبریز بدین شهر نیامده بود در این وقت ناگهان یکی از همسایگان من به تبریز برای نماز به مسجد درآمد و من او را بدیدم و بشناختم و سخت شاد شدم. ابوالعلا گفت چه رسید ترا؟ ماجری بگفتم گفت برخیز و با وی سخن گوی گفتم اجازت فرمای تا سبق بپایان رسد. گفت برخیز من منتظر تو خواهم نشست. برخاستم و نزد همشهری خویش شدم و به زبان آذری دیری با یکدیگر سخن گفتیم و هرچه خواستم از وی بپرسیدم. چون بازگشتم ابوالعلا گفت این چه زبانی است؟ گفتم این زبان آذربایجان است. گفت من این زبان ندانم و فهم نکنم لکن آنچه با هم گفتید من حفظ کردم. و همهء الفاظ ما بی زیاده و نقصان تکرار کرد و همسایهء مرا سخت شگفت آمد و گفت چگونه سخنانی را که معنی آن نداند از بر کرد. و از گفته های او است:
اسالت اتی الدمع فوق اسیل
و مالت لظل بالعراق ظلیل
ایا جارة البیت الممنع اهله
غدوت و من لی عندکم بمقیل
لغیری زکوة من جمال و ان تکن
زکوة جمال فاذکری ابن سبیل
و ارسلت طیفا خان لمّا بعثنه
فلاتثقی من بعده برسول
خیالاً ارانا نفسه متجنبا
وقد زار من صافی الوداد وصول
نسیت مکان العقد من دهش النوی
فعلقته من وجنة بمسیل
وکنت لاجل البین شمس غدیة
و لکنها للبین شمس اصیل
اسرت اخانا بالخداع و انه
یعد اذا شتدالوغی بقبیل
فان تطلقیه تملکی شکرقومه
وان تقتلیه توخذی بقتیل
وان عاش لاقی ذلة و اختیاره
وفات عزیزلاحیاة ذلیل
وکیف یجر الجیش یطلب غارة
اسیر بمجرورالذیول کحیل.
و از شعر اوست در لزوم مالایلزم:
یا محلی علیک منی سلام
سوف امضی و ینجز الموعود
فلجسمی الی التراب هبوط
و لروحی الی الهواء صعود
و علی حالها تدوم اللیالی
فنحوس لمعشر و سعود
اترجون ان اعود الیکم
لاترجوا فاننی لااعود.
اری جیل التصوف شرّ جیل
فقل لهم و اهون بالحلول
اقال الله حین عبدتموه
کلوا اکل البهائم وارقصوا لی.
و گفته اند که ابوالعلا عبارات ذیل را نظیرهء قرآن ساخت:
اقسم بخالق الخیل
والریح الهابة بلیل
بین الشرط و مطالع سهیل
ان الکافر لطویل الویل
وان العمر لمکفوف الذیل
اتق مدارج السیل
وطالع التوبة من قبیل
تنج و ما اخالک بناج.
و هم گفته است:
اذلت العائذة اباها
واصاب الوحدة و رباحا
والله بکرمه اجتباها
اولاها الشرف بماحباها
ارسلا الشمال وصباها
ولایخاف عقباها.
و گفته است:
ماجار شماسک فی کلمة
ولایهودیک بالطامع
والطیلسان اشتق فی لفظه
من طلسة المبتکر الخامع
والقس خیرلک فیما اری
من خاطب یخطب فی جامع.
و هم او راست:
قالوا فلان جید فاجبتهم
لاتکذبوا مافی البریة جید
فغنیهم نال الغناء ببخله
وفقیر هم بصلوته یتصید.
و یاقوت گوید: مردم را در امر ابی العلاء آراء مختلف است؛ برخی او را زندیق دانند و سخنانی چنانکه قبلاً گفتیم بدو نسبت کنند و بعضی گویند او زاهدی عابد و قانع بود و نفس خویش بریاضت و خشونت و اکتفاء بهرچه کمتر از دنیا و اعراض از اعراض آن میداشت. و ابوالیسرشاکربن عبدالله بن سلیمان المعری گوید: مستنصر خلیفهء فاطمی وقتی آنچه در بیت المال معرّه از حلال بود بدو بخشید و او هیچ نپذیرفت و گفت:
کانما غایة لی من غنی
فعد عن معدبن اسوان
سرت برغمی عن زمان الصبی
یعجلنی وقتی و اکوانی
صد ابی الطیب لما غدا
منصرفا عن شعب بوان.
و هم گفت:
لااطلب الارزاق وال -
مولی یفیض علیّ رزقی
ان اعط بعض القوت اء-
ـلم انّ ذلک ضعف حقی.
و باز ابوالیسر گوید که: حساد او را بقول به تعطیل تهمت میکردند و شاگردان ابوالعلاء و دیگران ابیاتی متضمن الحاد به قصد هلاک او میساختند و بوی نسبت میکردند. ابوالعلا خود در این معنی گوید:
حاول اهوانی قوم فما
واجهتم الا باهوان
یخرسونی بسعایا تهم
فغیروا نیة اخوانی
لواستطاعوا لوشوا بی ال
مریخ فی الشهب و کیوان.
و نیز در این باب گوید:
غریت بدمی امة
و بحمد خالقهاغریتُ
و عبدت ربی ما استطع
ت و من بریته بریت
و فرتنی الجهال حا
سدة علی و ما فریت
سعروا علّی فلم اَح
س و عندهم انی هریت.
و از اشعاری که دلالت برسوء عقیدت او کند قطعات ذیل است:
الافانعموا واحذروا فی الحیاة
ملمّا یسمی زوال النعم
اتوکم باقوالهم و الحسام
یسد به زاعم ما زعم
تلوا باطلا و جلوا صارماً
وقالوا صدقنا فقلنا نعم
زخارف ما ثبتت فی القلو
ب عمّی علیکم بهن المعّم.
و هم گوید:
فقد طال العناء فکم تعانی
سطوراً عاد کاتبها بطمس
دعا موسی و زال و قام عیسی
و جاء محمد بصلوة خمس
و قیلّ یجی ءُ دین غیر هذا
فاودی الناس بین غد و امس
اذا قلت المحال رفعت صوتی
وان قلت الیقین اطلت همسی.
و نیز:
وجدت الشرع تخلقه اللیالی
کما خلق الرداء الشرعبیُّ
هی العادات یجری الشیخ منها
علی شیم تعودها الصبیُّ
و اشوی الحق رام مشرقی
و لم یرزقه آخر مغربی
فذا عمر یقول و ذا سواه
کلاالرجلین فی الدعوی غبیُ.
و نیز او راست:
اذا ما ذکرنا آدما و فعاله
و تزویج بنتیه لابنیه فی الدنی
علمنا بان الخلق من اصل ریبة
و ان جمیع الناس من عنصر الزنا.
و در رسالهء غفران گوید: آنگاه که عمر بن الخطاب اهل ذمه را از جزیرة العرب نفی کرد این امر بر آنان گران و ناگوار بود و مردی از یهود خیبر موسوم به سمیربن ادکن در این معنی گفت:
یصول ابوحفص علینا بدرة
رویدک ان المرء یطفو و یرسب
مکانک لاتتبع حمولة ماقط
لتشبع ان الزاد شی ء محبب
فلو کان موسی صادقا ما ظهرتم
علینا و لکن دولة ثم تذهب
و نحن سبقناکم الی المین فاعرفوا
لنارتبة البادی الذی هو اکدب
مشیتم علی اثارنا فی طریقنا
و بُغْیتُکم فی ان تسودوا و ترهبوا.
و هم گوید:
و هیهات البریة فی ضلال
وقد نظر اللبیب لما اعتراها
تقدم صاحب التوریة موسی
و اوقع فی الخسار من اقتراها
فقال رجاله و حی اتاه
و قال الناظرون بل افتراها
و ما حجی الی احجار بیت
کؤس الخمر تشرب فی ذراها
اذا رجع الحلیم ال حجاه
تهاون بالمذاهب و ازدراها.
و نیز گوید:
خذالمرآة و استخبر نجوماً
تمربمطعم الاری المشور
تدل علی الحمام بلا ارتیاب
و لکن لاتدل علی النشور.
و او راست:
هفت الحنیفة و النصاری ما اهتدوا
و یهود حارت و المجوس مضللة
اثنان اهل الارض ذو عقل بلا
دین و آخر دیّنِ لاعقل له.
و نیز گوید:
ان الشرائع القت بیننا احنا
و اورثتنا افانین العداوات.
و ما ابیحت نساءالروم عن عرض
للعرب الا باحکام النبوات.
و هم گوید:
تناقض مالنا الاالسکوت له
و ان نعوذ بمولانا من النار
ید بخمس مئین عسجداً فدیت
ما بالها قطعت فی ربع دینار.
و نیز گوید:
عقول یستخف بها سطور
ولایدری الفتی لمن الثبور
کتاب محمد و کتاب موسی
و انجیل ابن مریم و الزبور.
و نیز گوید:
صرف الزمان مفرق الالفین
فاحکم الهی بین ذاک و بینی
انهیت عن قتل النفوس تعمداً
و بعثت انت لقتلها ملکین
و زعمت ان لها معادا ثانیا
ما کان اغناها عن الحالین.
و نیز گوید:
اذا کان لایحظی برزقک عاقل
و ترزق مجنونا و ترزق احمقا
فلا ذنب یا رب السماء علی امری ء
رای منک مالا یشتهی فتزندقا
و نیز گوید:
فی کل امرک تقلید تدین به
حتی مقالک ربی واحد احد
وقد امرنا بفکر فی بدائعه
فان تفکر فیه معشر لحد
لولا التنافس فی الدنیا لما وضعت
کتب التناظر لا المغنی و لا العمد.
و نیز گوید:
قلتم لنا خالق قدیم
صدقتم هکذا نقول
زعمتموه بلا زمان
ولا مکان الا تقولوا
هذا کلام له خبی
معناه لیست لکم عقول.
و هم گفته است:
دین و کفر و انباء تقال و فر
قان ینص و توراة و انجیل
فی کل جیل اباطیل ملفقة
فهل تفرد یوما بالهدی جیل.
و نیز او راست:
الحمدلله قد اصبحت فی لجج
مکابداً من هموم الدهر قاموساً
قالت معاشر لم یبعث الاهکم
الی البریة عیساها و لاموسا
و انما جعلوا الرحمن مأکلة
وصیرو دینهم للملک ناموساً
و لو قدرت لعاقبت الذین بغوا
حتی یعود حلیف الغی مغموساً.
و هم گوید:
و لاتحسب مقال الرّسل حقا
و لکن قول زور سطروه
و کان الناس فی عیش رغید
فجاءوا بالمحال فکدروه
و گویند آنگاه که ابونصربن ابی عمران داعی الدعاة مصر این بیت ابوالعلا بشنید که گوید:
غدوت مریض العقل و الرای فالقنی
لتخبر انباءالعقول الصحائح.
گفت: من آن مریض عقل و رایم و اینک به استشفاء بتو توسل کنم مرا شفا بخش. و مکاتبات بسیار میان آندو درپیوست و در آخر ابونصر او را به حلب خوانده و وعده کرد از بیت المال او را نصیبی بخشد و چون ابوالعلا بدانست که مراد از این احضار قتل یا اسلام اوست خود را مسموم کرده بکشت. یاقوت گوید: چون بر این قصه واقف شدم خواستم بر صورت آن مکاتبات آگاه گردم و مجلدی لطیف در چند رساله از ابونصر هبة اللهبن موسی بن ابی عمران خطاب به معری و پاسخهای آن از جانب معری بدست آمد. و «ان اسئله و اجوبه» را درمعجم الادبا ملخصاً آورده است. بدانجا مراجعه شود. آنگاه که صالح بن مرداس صاحب حلب، معرة النعمان را محاصره کرد و منجنیق ها بر قلعه برافراشت. مردم معره که تاب مقاومت با سپاه او نداشتند به ابوالعلا متوسل شدند و کار را به رای و تدبیر او تفویض کردند و شیخ از یکی از دروازه های معرة النعمان در حالی که دست در دست عصاکشی داشت بیرون شد صالح ویرا از دور بدید و گفت او ابوالعلاست او را نزد من آرید. و چون ابوالعلا نزدیک رسید، سلام کرد و گفت: اَلامیر اطال الله بقاه کالنهار الماتع قاظ وسطه طاب ابرده او کالسیف القاطع لان متنه و خشن حداه خذ العفو و امر بالعرف و اعرض عن الجاهلین. صالح در جواب گفت: لاتثریب علیکم الیوم قد وهبت لک المعره و اهلها. و امر برکندن خیام و باز کردن منجنیق ها داد و محاصره برداشت و ابوالعلا بازگشت و میگفت:
نجّی المعرة من براثن صالح
رب یداوی کل داء معضل
ما کان لی فیها جناح بعوضة
الله الحفهم جناح تفضل.
و این قصه نوع دیگر نیز روایت کرده اند و آن این است که به روز جمعه در مسجد جامع معره، زنی فریاد برداشت که صاحب میخانه متعرض من گشت و مرا بمیخانه کشیدن خواست مردم از جامع بجماعت بیرون شدند و میخانه را ویران کردند و تا چوب و تیر آن بغارت ببردند. و اسدالدوله در این وقت در نواحی صیدا بود و این آگاهی بدو رسید و او بنصیحت وزیر خویش تا درس ابن الحسن الاستاد، هفتاد تن از مردم معره را بازداشت و هزار دینار جریمت بر ایشان نوشت و شیخ ابوالعلاء معری نزد اسدالدوله صالح که در این وقت در خارج معره بود شد و گفت: مولانا السید الاجل اسدالدولة و مقدمها و ناصحها کالنهارالماتع اشتد هجیره و طاب ابراده و کالسیف القاطع لان صفحه و خشن حداه خذ العفو وامر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین. صالح گفت: ای شیخ من آنانرا بتو بخشیدم و ابوالعلا بازگشت و پس از آن این قطعه بسرود:
تغیبت فی منزلی برهة
ستیرالعیون فقید الحسد
فلما مضی العمر الا الاقل
وحم لروحی فراق الجسد
بعثت شفیعا الی صالح
و ذاک من القوم رای فسد
فیسمع منی سجع الحمام
و اسمع منه زئیر الاسد
فلا یعجبنی هذا النفاق.
فکم نفقت محنة ماکسد.
و صفدی گوید: ابوالعلا بطرابلس شد و بدانجا کتبی وقف بود وی از آن کتب تمتع فراوان برگرفت و از آنجا بلاذقیه رفت و با راهبی عالم به اقاویل فلاسفه مصاحبت کرد و از سخنان آن راهب شکوکی در عقیدت او راه یافت و اشعار متضمن الحاد و کفر او در اثر مصاحبت آن راهب است. ناصرخسرو علوی در سفرنامهء خویش گوید: در آن شهر (معرة النعمان) مردی بود که وی را ابوالعلاء معری می گفتند نابینا بود و رئیس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگذاران فراوان. و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود، گلیمی پوشیده و در خانه نشسته نیم من نان جوین را به نه گرده کرده، شبانه روز بگرده ای قناعت کند و جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده است و نواب و ملازمان او کار شهر میسازند مگر بکلیات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خویش را از هیچکس دریغ ندارد و خود صائم الدهر قائم اللیل باشد و بهیچ شغل دنیا مشغول نگردد و این مرد در شعر و ادب بدرجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق به فضل و علم وی مقرند و کتابی ساخته آنرا الفصول و الغایات نام نهاده و سخنها آورده است مرموز و مثلها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمیشوند مگر بر بعضی اندک و نیز آن کسی که بر وی خواند، چنانکه او را تهمت کردند که تو این کتاب بمعارضهء قرآن کرده ای. و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف نزد وی شعر و ادب خوانند و شنیدم که او را زیادت از صدهزار بیت شعر باشد کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی اینهمه مال و نعمت ترا داده است چه سبب است که مردم را میدهی و خویشتن نمیخوری جواب داد که مرا بیش از این نیست که میخورم و چون من آنجا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود - انتهی. و در تذکرهء دولتشاه سمرقندی آمده است که: امیر القائم بامرالله عباسی او را اعزاز نمودی و مربی او بودی. در خاندان عباسی ابوالعلاء را قصاید است. حکایت کنند که ابوسعید رستمی شاگرد ابوالعلاء بود و ابوسعید از اکابر و اعیان فضلا و شعر است. و در نهایت حال ابوالعلا نابینا شد و او را ابوالعلاء ضریر بدان سبب گویند. هرگاه ابوالعلا مدحی جهت خلیفه انشا کردی ابوسعید رستمی قائد او شده او را مجلس خلیفه آوردی و دارالخلافه را دروازه ها چنان بلند بودی که علمداران بدانجا علم خم ناکرده درآوردندی. هرگاه ابوسعید رستمی ابوالعلا را بدروازه رسانیدی، گفتی: خم شو. ابوالعلا پشت خم کردی و خلیفه و ارکان دولت خندان شدندی و ابوالعلا گفتی احسنت زهی شاگرد خلف. و معّری این قطعه در نابینائی خود و نکوهش اهل دنیا گفت:
ابا العلاءبن سلیمانا
عماک قد اولاک اِحْسانا
انک لو ابصرت هذا الوری
لم یر انسانک انسانا.
الا انما الایام ابناء واحد
وهذی اللیالی کلها اخوات
فلا تطلبن من عند یوم و لیلة
خلاف الذی مرت به سنوات.
من راعه سبب اوهاله عجب
فلی ثمانون حولا لا اری عجبا
الدهر کالدهر والایام واحدة
والناس کالناس و الدنیا لمن غلبا.
و او راست: کتاب لزوم مالایلزم در 120 کراسه و کتاب راحة اللزوم در شرح لزوم مالایلزم صد کراسه. دیوان مشهور به سقط الزند. و صدرالافاضل قاسم بن حسین خوارزمی را بر آن شرحی است. کتاب الفصول و الغایات. کتاب خطب الخیل و در آن به زبان خیل سخن رانده است. کتاب خطبة الفصیح و تفسیر آن. کتاب المواعظ السنیه در15 کراسه. کتاب القائف. به اسلوب کلیله و دمنه در 60 کراسه و آن ناتمام مانده است.کتاب منارالقائف در ده کراسه و آن شرح کتاب القائف است. کتاب خماسیة الراح. ملقی السبیل در مواعظ. مبهج الاسرار. رسائل المعونة. تاج الحرة. جامع الاوزان الخمسه. رسالة الصاهل و الشاحج. رسالة الملائکة. رسالة السندیه. رسالة الغفران. رسالة العروض. رسالة المنیح. رسالة الاغریض. کتاب خادمة الرسائل. نظم السور(4). الحقیرالنافع فی النحو. اختصار دیوان بحتری. شرح شواهد جمل زجاجی موسم به عون الجمل و آن ناتمام مانده است. کتاب الشاذن یا کتاب السادن در بیست کراسه و آن در ذکر غریب کتاب الفصول و الغایات است. کتاب اقلیدالغایات در ده کراسه. کتاب الایک والغصون. تضمین الای و آن چهارصد کراسه است. کتاب تفسیر الهمزة والردف. کتاب سیف الخطبة در دو جزء. کتاب نشر شواهرالجمهرة و آن سه جزء است و ناتمام مانده است. کتاب دعاء و حرزالخیل. کتاب مجدالانصار فی القوافی. کتاب دعاء ساعة. وقعة یا رقعة الوعظ. کتاب سجع الحمائم و آن چهار جزء است در سی کراسه. کتاب زجرالنابح. کتاب متعلق بزجر النابح موسوم به بحرالزجر. کتاب الجلی و الجلی و شاید مصحف الحلی الحلبی باشد چه این کتاب را به نام ابن الحلی از مردم حلب کرده است. کتاب السجع السلطانی. کتاب سجع الفقیه. کتاب سجع المضطرین. کتاب ذکری حبیب در غریب شعر ابی تمام. کتاب عبث الولید فیما یتصل بشعرالبحتری. کتاب الریاش المصطفی. کتاب شرف السیف و آنرا به نام نوشتکین دزبری کرده است. کتاب تعلیق الجلیس معروف به جمل. کتاب اسعاف الصدیق. کتاب قاضی الحق. کتاب الطل الطاهری. کتاب مختصر افتحی. کتاب فی الرسائل الطوال. کتاب رسل الراموز. کتاب المواعظ الست. کتاب ضوءالسقط تفسیر غریب سقط الزند. کتاب دعاء الایام السعبه. کتاب رسالة علی لسان ملک الموت. کتاب بعض فضائل امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. کتاب ادب العصفورین. کتاب سجعات العشر. کتاب شرح سیبویه در پنجاه کراسه و آن ناتمام مانده است. ظهیرالعضدی یتصل بالکتاب العضدی فی النحو. رسالة الفرض. کتاب رسائل قصار. کتاب عظات السور. کتاب الراحلة. کتاب استغفر و استغری. کتاب یعرف بالرسالة الحفیة. کتاب مثقال النظم فی العروض. کتاب اللامع العزیزی. و گویند او را کتب دیگری در عروض و شعر بوده است که پاره ای ناتمام و بعضی تمام است و حسین بن عبدالله بن احمد معروف به ابن ابی حصینة المعری در رثاء ابی العلاء گوید در قصیده ای طویله و از آن قصیده است:
العلم بعد ابوالعلاء مضیع
والارض خالیة الجوانب بلقع
اودی و قد ملا البلاد غرائبا
تسری کما تسری النجوم الطلع
ما کنت اعلم وهو یودع فی الثری
ان الثری فیه الکواکب تودع
جبل ظننت و قد تزعزع رکنه
انّ الجبال الراسیات تزعزع
و عجبت ان تسع المعرة قبره
و یضیق بطن الارض عنه الاوسع
لو فاضت المهجات یوم وفاته
مااستکثرت فیه فکیف الادمع
تتصرّم الدنیا و یأتی بعده
امم و انت بمثله لاتسمع
لاتجمع المال العتید و جُد به
من قبل ترکک کل شی ء تجمع
و ان استطعت فسر بسیرة احمد
تأمن خدیعة من یضر و یخدع
رفض الحیات و مات قبل مماته
متطوّعاً بأبر ما یتطوع
عین تسهد للعفاف و للتقی
ابداً و قلب للمهیمن یخشع
شیم تجمله فهن لمجده
تاج و لکن بالثناء یرصع
جادت ثراک اباالعلا غمامة
کندی یدیک و مزنة لاتقلع
ماضیع الباکی علیک دموعه
انّ البکاء علی سواک مضیع
قصد تک طلاب العلوم و لا اری
للعلم بابا بعد بابک یقرع
مات النهی و تعطلت اسبابه
وقضی العلا والعلم بعدک اجمع.
(1) - مسک یضمخ منه سمعا او فما.
(2) - شاید پسر برادر.
(3) - کلمهء فارسی است به معنی کذب.
(4) - یاقوت تظلم السور ضبط کرده است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) منشی طغرل بک، صفی الدین. رجوع به ص 308 حبیب السیر ج 1 شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) موسی. تابعی است. او از انس و از او حمادبن سلمه روایت کند.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) مولی محمد بن عبدالله بن جحش اسدی. صحابی است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) ناصح. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) الواثق ادریس بن محمد بن عمر بن عبدالمؤمن. سیزدهمین و آخرین سلاطین موحدین (665 - 667 ه . ق.). سلسلهء نسب مذکور بنا بقول زرکشی است و ابن خلکان ادریس بن ابی عبدالله یوسف بن عبدالمؤمن گفته است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) وزیر. او راست: تفضیل الاتراک علی سایر الاجناد.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) هارون بن هارون. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) هبنقه. احمق داستانی عرب. رجوع به هبنقه شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) هلال بن خباب. از روات است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) همدانی. رجوع به ابوالعلاء حسن بن احمد... شود.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) یزیدبن اسعد الهمدانی. تابعی است و به حرب صفین در رکاب علی علیه السلام بود و به فتنهء ابن زبیر کشته شد.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) یزیدبن درهم. از روات حدیث است.


ابوالعلاء .


[اَ بُ ل عَ] (اِخ) یزیدبن عبدالله بن شخیر. رجوع به یزید... شود.


ابوالعلانیه.


[اَ بُ ل عَ یَ] (اِخ) محمد بن ابی یحیی. از روات است و عبدالرحمن بن مهدی از او روایت کند.


ابوالعلانیه.


[اَ بُ ل عَ یَ] (اِخ) محمد بن یحیی یا ابن اعین. از روات حدیث.


ابوالعلانیه.


[اَ بُ ل عَ یَ] (اِخ) مسلم از روات است و محمد بن سیرین از او روایت کند.


ابوالعلی.


[اَ بُلْ عَ لا] (اِخ) [ کذا ] صاعد. خطیب نیشابور بود بزمان محمود و مسعود غزنوی.


ابوالعماقر.


[اَ بُلْ ؟ قِ] (اِخ) القعینی. نام یکی از فصحای عرب و از او کنانی روایت کند. (ابن الندیم).


ابوالعمامه.


[اَ بُلْ عِ مَ] (ع ص مرکب)بزرگ عمامه. (اساس البلاغهء زمخشری).


ابوالعمر.


[اَ بُلْ عُ] (ع اِ مرکب) کرکس.


ابوالعمر.


[اَ بُلْ عُ] (اِخ) مکوزة ابوالعمر علاءبن بکربن عبدرب. رجوع به مکوزه ابوالعمر... شود.


ابوالعمیثل.


[اَ بُلْ عَ مَ ثَ] (اِخ) عبدالله بن خلید ایرانی رازی. شاعر. از مردم ری و یکی از شعرای معروف در زبان عرب. او را در لغت و شعر عرب مهارت و براعتی تمام بود و بخراسان کاتب دربار آل طاهر و مؤدب اولاد عبدالله بن طاهر بود و ابن الندیم گوید: او را صد ورقه شعر است و تصانیف بسیار دارد از جمله: کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب التشابه. کتاب الابیات السائرة. کتاب معانی الشعر. وفات وی به سال 240 ه . ق. بوده است.


ابوالعمیس.


[اَ بُلْ عُ مَ] (اِخ) عتبة بن عبدالله بن عتبة بن عبدالله بن مسعود. از روات حدیث است. و رجوع به عتبة بن عبدالله... شود.


ابوالعنبر.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (ع اِ مرکب) سیر. ثوم. فوم. بوالعنبر. بلعنبر.


ابوالعنبر.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) غنیم بن قیس. از روات حدیث است.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) از روات حدیث است. و نام او معروف نیست و شعبه و کثیر از او روایت کنند.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) حارث. از روات حدیث است و مسعربن کدام از او روایت کند.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) حجر. از روات حدیث است و سلمة بن کهیل از او روایت کند.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) سعیدبن کثیر. از روات حدیث است و عبیداللهبن موسی و ابونعیم از او روایت کنند.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) صیمری. رجوع به ابی العنبس محمد بن اسحاق بن ابی العنبس... شود.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) عبدالله بن عبدالله بن الاصم. از روات حدیث است.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) عمروبن مروان. از روات حدیث است و حفص بن غیاث از او روایت کند.


ابوالعنبس.


[اَ بُلْ عَمْ بَ] (اِخ) محمد بن اسحاق بن ابی العنبس الصیمری کوفی. قاضی صیمره. ادیب و عارف بنجوم بود، و ابن الندیم گوید: افاضل منجمین را دیدم که کتاب او را در نجوم می ستودند. و طبع او بمجون و فکاهات میل داشت و از ندمای خاص متوکل بود و تا روزگار معتمد بزیست و ندیمی او کرد و او را با بحتری در حضرت متوکل ماجرائی مشهور است و در هجاء طباخ معتمد خلیفه گوید:
یا طیب ایامی بمعشوق
و نحن فی بعد من السوق
اذا طلبت الخبز من فارس
ینفخ لی صالح فی بوق.
و از کتب اوست: کتاب المدخل الی علم النجوم یا کتاب المدخل الی صناعة التنجیم. کتاب احکام النجوم. کتاب الموالید. کتاب الرّد علی المنجمین. کتاب هندسة العقل. کتاب الرد علی ابی میخائیل الصیدنانی فی الکیمیاء. کتاب فضائل خلق الانسان. کتاب فضائل الرزق. کتاب الرد علی المطیبین. کتاب مساوی العوام و اخبارالسفلة الاغنام. کتاب الجوارش و الدریاقات. کتاب الدولتین فی تفضیل الخلافتین. کتاب تذکیة العقول. کتاب الاحادیث الشاذّة. کتاب مناظرته للبحتری. کتاب الاخوان و الاصدقاء. کتاب تفسیرالرؤیا. کتاب الجوابات المسکتة. کتاب نوادره و اشعاره. کتاب عنقاء مغرب. کتاب تأخیرالمعرفة. کتاب العاشق و المعشوق. کتاب الصنبلنب. کتاب کورا بلاء. کتاب طوال اللحیین. کتاب الراحة و منافع العیارة. کتاب عجائب البحرة. کتاب فضل السّلم علی الدرجة. کتاب الفاس بن الحائک. کتاب السحاقات و الیعامیر. کتاب الخضخضة فی جلد عمیرة. کتاب اخبار ابی فرعون کندربن حجدر. کتاب نوادرالقواد. کتاب دعوة العامة. کتاب نوادرالحوصی. کتاب کی الدواب. کتاب صاحب الزمان. کتاب الخلعتین. کتاب استغاثة الجمل الی ربه. کتاب فضل السرم علی الفم. و حاجی خلیفه در کشف الظنون کتابی به نام اصل الاصول فی خواص النجوم و احکامها و احکام الموالید بأبی العیس الضمیری نسبت داده است، و ظاهرا" مصحف نام صاحب این ترجمه است.


ابوالعوال.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) مرتفع بن جزیل بن قراتکین. رجوع به مرتفع... شود.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (ع اِ مرکب)سمک. (المزهر). || ناطف. (مهذب الاسماء). شکرینه.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) امیة بن حکیم العبدی. از روات حدیث است.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) باهلی. محدّث است.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) جعفربن میمون. از روات حدیث است.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) حسین بن مخارق. تابعی است. او از ام سلمه و از او سلیمان الشیبانی روایت کند.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) دوسی. نوح بن قیس از او روایت کند.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) سادن بیت المقدس. صاحب عمر و معاذ. او از کعب و از او جبرالضبعی و روح بن عائذ روایت کرده اند.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) شیبان بن زهیربن شقیق بن نور. او از عبدالرحمن بن ابی بکرة و از او حارث بن مره روایت کند.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) عبدالعزیزبن ربیع الباهلی. از او نضربن اسماعیل روایت کند.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) عمران بن داودالقطان. از روات حدیث است.


ابوالعوام.


[اَ بُلْ عَوْ وا] (اِخ) فائدبن کیسان الجزار الباهلی. مولی باهله. از روات حدیث است.


ابوالعیاس.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) رجوع به ابوالعباس شود.


ابوالعیاش.


[اَ بُلْ عَیْ یا] (ع اِ مرکب) شرم مرد. و در شعری نیز از خواجوی کرمانی این کلمه آمده است.


ابوالعیال.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) شاعری از عرب و او را دیوانی است.


ابوالعیزار.


[اَ بُلْ عَ] (ع اِ مرکب) مرغی است درازگردن که پیوسته در آب باشد و ماهی گیرد و نام دیگر آن سبیطر است. و بعضی گفته اند ابوالعیزار کرکی است.


ابوالعیزار.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) پدر عقبه. تابعی است. او از ابن عباس و عقبه از پدر روایت کند و در شمار کوفیین است.


ابوالعیزار.


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) ابوالقاسم. از روات حدیث است.


ابوالعیس.


[اَ بُلْ] (اِخ) الضمیری. او راست: اصل الاصول فی خواص النجوم و احکامها و احکام الموالید. در کشف الظنون حاجی خلیفه این نام و نسبت بصورت مزبور آمده است لکن به اغلب احتمالات نام مصحف ابوالعنبس صیمری است. رجوع به ابوالعنبس محمد بن اسحاق... شود.


ابوالعیناء .


[اَ بُلْ عَ] (اِخ) محمد بن قاسم بن خلادبن یاسربن سلیمان ضریر. مکنی به ابی عبدالله اهوازی بصری هاشمی بالولاء مولی ابی جعفر المنصور. مولد او باهواز به سال 191 ه . ق. و منشأ وی بصره است، و گفته اند که اصل او از یمامه است. شاعر و ادیب و صاحب نوادر. او در بصره سماع حدیث کرد و از ابی عبیده و اصمعی و ابی زید انصاری و عتبی و جز آنان ادب فرا گرفت. و بچهل سالگی نابینا گشت. و یکی از فصیح ترین و باحافظه ترین مردمان و از ظرفای مشهور است و در ذکاء و فطنت و حاضرجوابی از امثال و نظراء او کس بپایهء وی نرسید و او را با ابوعلی ضریر ماجراهای دلکش و اشعار نمکین است. روزی بمجلس یکی از وزراء حدیث جود برامکه میرفت. ابوالعینا در بذل و افضال آنان سخن بدرازا کشید. وزیر گفت چند از جود و کرم اینان، همهء این حکایات جز جعل و مصنوع مشتی ورّاق و مؤلف دروغزن نیست. ابوالعینا بی محابائی گفت پس این ورّاقان و مؤلفین چرا در حضرت وزیر از جعل این اکاذیب فروایستاده و سکوت کرده اند؟ وزیر خاموش گشت و حاضران از دلیری ابوالعینا متعجب گشتند. روزی او را با مردی علوی مخاصمه ای درگرفت. علوی گفت با من مخاصمه درگیری با اینکه هر روز چندین بار اللهم صل علی محمد و آله گوئی؟ ابوالعینا گفت من الطیبین الطاهرین را در آخر بیفزایم. بدو گفتند که متوکل خلیفه گفت اگر ابوالعینا نابینا نبودی ما او را بمنادمت گزیدیمی. ابوالعینا گفت اگر حضرت خلیفه مرا از رؤیت هلال و قرائت نقوش محوشدهء خاتم ها معاف کند منادمت را در من منقصتی نیست. وقتی کسی در خانهء او بکوفت. گفت کیست؟ کوبندهء در گفت من. گفت لفظ من بر صوت دق الباب چیزی نیفزود. وقتی عبیداللهبن سلیمان وزیر معتضد او را گفت مرا معذور دار که کار فراوان دارم ابوالعینا گفت آنروز که ترا کار نباشد مرا نیز با تو کاری نیست. وقتی بدیدار ابوالصغر اسماعیل بن بلبل وزیر شد وزیر گفت دیریست که ما را ترک گفته ای گفت خر من بدزدیدند. گفت چگونه؟ گفت با دزدان نبودم تا شرح چگونگی آن دهم. وزیر گفت ممکن بود بر خری دیگر نشینی. گفت از تنگدستی خر دیگر نمی توانستم خرید و ذل خربنده عار و منت عاریت نیز ناگوار بود. وقتی مغنّیه ای بدو گفت انگشتری خویش بمن ده تا هرگاه آنرا بینم ترا یاد آرم. گفت انگشتری ضرور نیست همین گفتگوی ما بخاطر دار که تو از من انگشتری خواستی و من ندادم. وقتی بزمان نابینائی او مردی نزدیک وی بایستاد ابوالعیناء پرسید کیستی؟ گفت یکی از فرزندان آدم. گفت خدا ترا طول عمر دهاد من گمان می بردم دیریست تا این نسل برافتاده است. او را گفتند تا کی این مدح و قدح تو مردمانرا؟ گفت تا آنگاه که نیکوکاری نیکی و تبهکاری بدی کند. روزی بر در خانهء صاعدبن مخلد وزیر شد و دستوری خواست تا درآید. گفتند وزیر بنماز اندر است و این وزیر پس از وزارت مسلمانی گرفته بود. ابوالعینا گفت لکلّ جدید لذّة. متوکل خلیفه گفت این قصر جعفری ما را چگونه بینی؟ گفت مردمان خانه در دنیا سازند و خلیفه دنیا را در خانهء خویش پی افکنده است. گفتند چرا از شراب پرهیزی؟ گفت به کم آن بسنده نکنم و بسیار آن برنتابم. وقتی بعیادت عبدالله بن منصور شد و او را بیماری به شده بود از غلام پرسید خواجه را حال چونست؟ گفت بدانسان که دل تو خواهد. گفت پس از چیست آواز مویه گران نمیشنوم؟ روزی ابومکرم بغدادی به قصد تعریض، ابوالعینا را گفت شمار دروغزنان بصره چند است؟ گفت بعدّهء زناکاران بغداد. و آنگاه که برای اخذ بقایای عمل، نجاح بن سلمه را بموسی بن عبدالله اصفهانی سپردند و او نجاح را به شکنجه گرفت تا وی بدان شکنجه بمرد و هرکس در این باب چیزی میگفت از ابی العینا پرسیدند تو در باب نجاح بن سلمه چه شنیده ای؟ گفت فوکزه موسی فقضی علیه. و این سخن بموسی برداشتند. فردا موسی ابوالعینا را در راه بدید و زبان بتهدید او گشود. ابوالعینا گفت أترید أن تقتلنی کما قتلت نفساً بالامس(1). باز گویند متوکل خلیفه بدو گفت منادمت ما گزین. ابوالعینا گفت من مردی ضریرم آنان که در مجلس خلیفه اند همه خدمتگذاران باشند و من خود بخدمتگذار نیازمندم و دیگر آنکه گاه باشد که خلیفه در من بچشم رضا نگرد و دل او خشمناک باشد و گاه بچشم غضب بیند و در دل رضا و خرسندی دارد بیننده از چهره و ملامح خلیفه این دو حال بازشناسد لکن نابینا در هلاکت افتد. خلیفه گفت شنیده ام که ترا در زبان بذائت است و کسان را بزخم زبان آزرده کنی. گفت ای امیرمؤمنان من براه خدای روم او تعالی نیز مدح و قدح کند چنانکه فرمود نعم العبد انه اوّاب(2). و باز گفت هماز مشاء بنمیم مناع للخیر معتد اثیم عتل بعد ذلک زنیم(3). و شاعر گوید:
اذا انا بالمعروف لم اثن صادقاً
و لم اشتم النکس اللئیم المذمما
ففیم عرفت الخیر و الشر باسمه
و شق لی الله المسامع و الفما.
و نوادر او بسیار است و ابن الندیم در الفهرست گوید او مردی فصیح و بلیغ و حاضرجواب و شاعر بود و در آخر عمر نابینا گشت و میان او و ابی علی البصیر و همچنین بین او و ابی هفان مکاتبات و مهاجاتی است و اهل عسکر از زبان وی بترسیدندی و از اصمعی و دیگر علما روایت دارد و ابن ابی طاهر در اخبار و نوادر ابی العینا کتابی کرده است و دیوان شعر او نزدیک سی ورقه است و گوید این جمله از خط ابی علی بن مقله بترتیب و بلفظ نقل کردم -انتهی. و صاحب اغانی نبذه ای از حکایت او آورده است. وفات ابوالعیناء در جمادی الاَخرهء سنهء 283 و بقولی 282 ه . ق. بوده است.
و از اشعار اوست:
حمدت الهی اذ بلانی بحبها
علی حول یغنی عن النظر الشزر
نظرت الیها و الرقیب یظننی
نظرت الیه فاسترحت من العذر.
تعس الزمان لقد اتی بعجاب
و محا رسوم الظرف و الاَداب
وافی بکُتاب لو انبسطت یدی
فیهم رددتهم الی الکتاب
جیل من الانعام الا انهم
من بینها خلقوا بلااذناب
لایعرفون اذا الجریدة جردت
مابین عیاب الی عتاب
او ماتری اسدبن جوهر قدغدا
متشبها باجلة الکتاب
فاذا اتاه مسائل فی حاجة
ردّ الجواب له بغیر جواب
و سمعت من غث الکلام و رثه
و قبیحه باللحن و الاعراب
ثکلتک امک هبک من بقرالفلا
ما کنت تغلط مرة بصواب.
و دربارهء احمدبن خصیب وزیر گوید:
قل للخلیفة یا ابن عم محمد
اشکل وزیرک انه رکال
قد احجم المتظلمون مخافة
منه و قالوا مانروم محال
مادام مطلقة علینا رجله
او دام للنزق الجهول مقال
قد نال من اعراضنا بلسانه
و لرجله بین الصدور مجال
امنعه من رکل الرجال و ان ترد
مالا فعند وزیرک الاموال.
و گفته است:
الحمدلله لیس لی فرس
و لا علی باب منزلی حرس
و لا غلام اذا هتفت به
بادر نحوی کأنه قبس
ابنی غلامی و زوجتی امتی
ملکینها المُلاک و العرس
غنیت بالیاس و اعتصمت به
عن کل فرد بوجهه عبس
فما یرانی ببابه ابداً
طلق المحیا سمح و لا شرس.
من کان یملک درهمین تعلمت
شفتاه انواع الکلام فقالا
و تقدم الفصحاء فاستمعوا له
و رأیته بین الوری مختالا
لولا دراهمه التی فی کیسه
لرأیته شرالبریة حالا
ان الغنی اذا تکلم کاذباً
قالوا صدقت و مانطقت محالا
و اذا الفقیر اصاب قالوا لم تصب
و کذبت یا هذا و قلت ضلالا
ان الدراهم فی المواطن کلها
تکسو الرجال مهابة و جلالا
فهی اللسان لمن اراد فصاحة
و هی السلاح لمن اراد قتالا.
تولت بهجة الدنیا
فکل جدیدها خلق
و خان الناس کلهم
فماادری بمن اثق
رأیت معالم الخیرا-
ت سدت دونها الطرق
فلاحسب و لاادب
ولادین و لاخلق.
و رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ص 61 و بعد شود.
(1) - قرآن 28/19.
(2) - قرآن 38/30 و 44.
(3) - قرآن 68/12 و 13.


ابوالغادیة.


[اَ بُلْ یَ] (اِخ) جهنی یا مزنی. مسلم یا یساربن سبع یا ابن ازهر. صحابی است و او قاتل عمار یاسر است و خود او از رسول صلوات الله علیه روایت میکرد که فرمود: لاترجعوا بعدی کفاراً یضرب بعضکم رقاب بعض.


ابوالغارات.


[اَ بُلْ] (اِخ) طلایع بن زریک. ملقب بملک الصالح وزیر مصر. رجوع به طلایع... شود.


ابوالغازی.


[اَ بُلْ] (اِخ) یازدهمین و آخرین امرای جانی یا هشترخانی (1171 تا 1200 ه . ق.). و سلطنت او به دست امرای منگیت منقرض گشت.


ابوالغازی.


[اَ بُلْ] (اِخ) اول. سیزدهمین از خوانین ازبک خیوه (از 1053 تا 1074 ه . ق.). او پس از برادر خویش اسفندیار امارت یافت چون بیست سال فرمان راند باختیار دست از تاج و تخت بکشید و امارت به پسر خویش انوشه داد و1074 ه . ق. درگذشت و او را کتابی است در تاریخ تاتار و آن کتاب به آلمانی ترجمه شده و نیز بفرانسه در لیدن در 1726 م. به طبع رسیده است.


ابوالغازی.


[اَ بُلْ] (اِخ) ثانی. بیست و پنجمین از خانان ازبک خیوه و ظاهراً پس از ابومحمد امارت یافت و تا 1158 ه . ق. فرمان راند.


ابوالغازی.


[اَ بُلْ] (اِخ) ثالث. بیست و هفتمین از خوانین ازبک خیوه. او در حدود 1184 ه . ق. بامارت رسید و تا حدود 1219 آن مقام داشت.


ابوالغدیر.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) الملیکی. از روات حدیث است.


ابوالغرانیق.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد ثانی، ابن ابی ابراهیم احمد از امرای بنی اغلب بشمال افریقیه. او پس از برادر خویش زیادة الله در 250 ه . ق. امارت یافت و بزمان وی مسلمانان جزیرهء مالطه(1) را تسخیر کردند و در سواحل طرابلس غرب قلاع جنگی بساختند و قسمتی از جزیرهء صقلیه(2) را نیز از روم انتزاع کردند. وفات ابوالغرانیق به سال 261 ه . ق. بود.
(1) - Malte.
(2) - Sicile.


ابوالغریب.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) صنهاجی. او راست: الجمع و البیان فی تاریخ قیروان.


ابوالغریف.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) ابن صعب یا ابن صعیب العنزی. از روات حدیث است.


ابوالغریف.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) عبیداللهبن خلیفه. از روات حدیث است. او از صفوان بن عسال و از او ابوروق عطیة بن الحارث روایت کند.


ابوالغریف.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) یزیدبن الغریف. تابعی است و از علی علیه السلام روایت کند و صحبت عثمان درک کرده است و یک یا دو سال پس از سال 100 ه . ق. درگذشت.


ابوالغصن.


[اَ بُلْ غُ] (اِخ) اسحاق الاعمی. محدث است و فزاری از وی روایت کند.


ابوالغصن.


[اَ بُلْ غُ] (اِخ) ثابت بن قیس مدنی. او از ابی سعید المقبری روایت کند.


ابوالغصن.


[اَ بُلْ غُ] (اِخ) حسان بن زید. از روات است.


ابوالغصن.


[اَ بُلْ غُ] (اِخ) دجین بن ثابت بن دجین بصری. معروف به جحی. از روات حدیث است و در اینکه ابوالغصن جحی معروف، صاحب حکایات است یا نه اختلاف است.


ابوالغطلس.


[اَ بُلْ غَ طَلْ لَ] (ع اِ مرکب)گرگ.


ابوالغطمش.


[اَ بُلْ غَ طَمْ مَ] (اِخ) اسدی. شاعری از عرب.


ابوالغمر.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) هارون بن محمد کاتب. او را به عربی اشعاری است و دیوان وی پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) احمدبن علی بن المعمربن محمد. رجوع به احمد... شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) تاج الملک مرزبان بن خسرو فیروز فارسی معروف به ابن دارست وزیر ملکشاه. رجوع به ابن دارست شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) حبشی بن محمد بن شعیب. رجوع به حبشی... شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) حمیدبن مالک بن مغیث بن نصر مکین الدوله. رجوع به حمید... شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) دجاجی. محدّث است.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) سعیدبن سلیمان کندی حنفی. رجوع به سعید... شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) عبدالرزاق بن جمال الدین کاشی. رجوع به عبدالرزاق... شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) محمد بن احمدبن عمر خلال. رجوع به محمد... شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) محمد بن علی بن فارس بن علی بن عبدالله بن الحسین بن القاسم معروف به ابن المعلم الواسطی الهرثی ملقب به نجم الدین. رجوع به ابن المعلم محمد بن علی شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) مرزبان بن خسرو فیروز شیرازی. رجوع به ابن دارست... و رجوع به مرزبان بن خسرو شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) مسلم بن محمود شیرازی. رجوع به مسلم... شود.


ابوالغنائم.


[اَ بُلْ غَ ءِ] (اِخ) موشیلی. منسوب به موشیل، نام دهی یا موشیلا نام کتابی ترسایان را و جد او نصرانی بوده است.


ابوالغنی.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) تیره ای از شعبهء عرب جباره از عشایر خمسهء فارس.


ابوالغوث.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) ابن انمار. محدّث است.


ابوالغوث.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) ابن حارث. صحابی است.


ابوالغوث.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) ابن حصین. صحابی است.


ابوالغیاث.


[اَ بُلْ] (ع اِ مرکب) آب. (السامی فی الاسامی). ابوالحیوة. ابوالحیان.


ابوالغیث.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) ابن نجم الدین محمد. شریف مکه. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 410 شود.


ابوالغیث.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) سالم. مولی ابن مطیع. از روات حدیث است.


ابوالغیث.


[اَ بُلْ غَ] (اِخ) قشاش. مردی از اکابر علم بتونس. وی پس از آموختن علوم مختلف بتدریس و افادت مشغول بود و ناگاهان خویشتن را بدیوانگی زد و بصحراها و کوهها متواری گشت و به همان حال سفری بحجاز کرد و یک سال مجاور مدینه شد و سپس به تونس بازگشت و دعوی مهدویت کرد و گروهی بسیار بدو بگرویدند و می گفتند که وی از غیب آگاهی دهد و ثروتی هنگفت به دست کرد و بدان مدارس و مساجد ساخت و پلها افکند و بر هریک رقباتی وقف کرد و کتابخانه ای بزرگ گرد کرد که گویند گاه وفات او تنها از کتاب صحیح بخاری هزار نسخه در آن بود و عدهء سایر کتب از آن قیاس توان کرد. و1031 ه . ق. درگذشت.


ابوالغیداس.


[اَ بُلْ غَ] (ع اِ مرکب) شرم مرد.


ابوالفاتح.


[اَ بُلْ تِ] (اِخ) علی بن محمد. معروف به ابن دریهیم. و بعضی کنیت او را ابوالفتح گفته اند. رجوع به ابن دریهیم تاج الدین... شود.


ابوالفاتح.


[اَ بُلْ تِ] (اِخ) هروی. امیر عبدالکریم بن احمد الحاتمی الهروی. رضا قلیخان هدایت آورده است که او از سلاطین نیکومنش بود و مؤلف لباب الالباب نام او را ابوالفتح آورده و گوید: که او در فارسی و تازی اشعار بسیار دارد. و برخی از آن را نقل کرده است. رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 34 و بعد و مجمع الفصحاء ج 1 ص 85 شود.


ابوالفارس.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) نام بلوکی بناحیت بهبهان در شمال غربی بچهارده فرسنگی آن. محل قوم شیرعلی.


ابوالفارس.


[اَ بُلْ رِ] (اِخ) بیست و پنجمین از امرای مرینی مراکش در 796 ه . ق.


ابوالفارس.


[اَ بُلْ رِ] (اِخ) ابن ابی الشوک. رجوع به ابن ابی الشوک... شود.


ابوالفارس.


[اَ بُلْ رِ] (اِخ) عبدالعزیز. هفدهمین از امرای بنی حفص تونس (از 796 تا 837 ه . ق.).


ابوالفارس.


[اَ بُلْ رِ] (اِخ) عبدالعزیزبن ابی اسحاق ابراهیم. از امرای بنی حفص تونس. او پس از ابی اسحاق ابراهیم و پیش از ابوحفص عمر اول، مدتی کوتاه امارت یافت. پس از آنکه پدر ابوالفارس امارت را به پسر داد ابن ابی عماره آن ملک را غصب و تسخیر کرد و در 682 ه . ق. ابوالفارس را بکشت. تا در 683 ابوحفص عمر اول بر ابن عماره دست یافت و وی را بقتل رسانید و ملک موروث به دست کرد.(1)
(1) - در طبقات سلاطین اسلامِ لین پول بعلت کوتاهی مدت امارت او یا بجهت یافت نشدن سکه ای به نام وی اسم او نیامده است.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) نام کوهی بحدّ غربی ایران از شط العرب به آذربایجان کشیده، از لادین تا کوه مرغاب.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) قریه ای بمغرب فارس میان بهمن یاری و حصار در اراضی شمالی بین بندر ریگ و بندر دیلم.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) قریه ای بیک فرسنگی شمال غربی احمد حسین قصبهء ناحیهء لیراوی دشت، بفارس.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) (امیر...) از ملوک افریقیه. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 401 شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) (میر...) او راست حاشیه ای بر شرح عصام بر رسالهء سید شریف در منطق بفارسی.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن ابی بکر. رجوع به ابن ابی بکر شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن ابی الحسن سامری. او راست: کتاب تاریخ.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن ابی حصینه.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن اثیر. رجوع به ابن اثیر ضیاءالدین... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن اردشیر. از بنی ماکولا. یکی از وزرای آل بویه است. رجوع به تجارب السلف ص 252 شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن بختیار. حاکم حلوان در 400 ه . ق. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 354 شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن برهان. رجوع به ابن برهان ابوالفتح... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن البسطی. رجوع به محمد بن عبدالباقی... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن التعاویذی. رجوع به ابن تعاویذی ابوالفتح... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن جنی. رجوع به ابن جنی... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن دقیق العید. رجوع به ابن دقیق العید... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن عمید. رجوع به ابن عمید ابوالفتح شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن فرات. رجوع به ابن فرات ابوالفتح شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن فوزجه. رجوع به ابن فوزجه... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن قادوس.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن قلاقس. رجوع به ابن قلاقس شود. در کشف الظنون و ابن خلکان و دیگران کنیت او را ابوالفتوح گفته اند.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن مقشر. رجوع به ابن مقشر شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن علی بن محمد فقیه شافعی معروف به ابن برهان. رجوع به ابن برهان ابوالفتح... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن مطرف بن اسحاق القاضی. رجوع به احمد... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن علی بن هارون بن یحیی بن ابی منصور منجم. رجوع به احمد... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد بن هارون النزلی النحوی. رجوع به احمد... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن مطرف عسقلانی. ادیب لغوی متوفی 413 ه . ق. رجوع به احمد... شود.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اسعدبن ابی نصربن ابی الفضل فقیه شافعی میهنی خراسانی ملقب به مجدالدین. فقه در مرو آموخت و سپس به غزنه شد و بدانجا شهرتی بزرگ یافت و به بغداد بازگشت و دوبار مدرسّی مدرسهء نظامیه داشت و کرتی از دست سلطان محمود سلجوقی برسالت مرو رفت و بار دیگر از بغداد برسولی همدان گسیل شد و در همدان به سال 527 ه . ق. درگذشت.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اسکندری. شخصی مجعول موضوع افسانه های مقامات بدیع الزمان همدانی.


ابوالفتح.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اویس بهادر. رجوع به اویس... شود.

/ 105