لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

افتقار آوردن.


[اِ تِ وَ دَ] (مص مرکب)عجز و نیاز آوردن. اظهار احتیاج کردن :
ما عشق ترا بیادگار آوردیم
بر خاک تو عجز و افتقار آوردیم.


افتک.


[اَ تَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از فتک بمعنی بناگاه گرفتن و ناگاه کشتن کسی را و رویاروئی زخم رسانیدن و جز آن.
- امثال: افتک من البراص.
افتک من الجاف.
افتک من الحرث بن ظالم.
افتک من عمروبن کلثوم. (از مجمع الامثال میدانی).
و برای آگاهی بموارد استعمال مثالهای مزبور رجوع به مجمع الامثال میدانی ذیل فتک شود.


افتکار.


[اِ تِ] (ع مص) اندیشه نمودن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. تفکر کردن. فکر کردن. تخیل. اندیشه :
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظه برآر.
مولوی.
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار.مولوی.
گر چه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار.
مولوی.
- افتکار کردن؛ فکر کردن. اندیشیدن :
شکر کدام فضل بجای آورد کسی
حیران بماند هر که در این افتکار کرد.
سعدی.


افتکاک.


[اِ تِ] (ع مص) از گرو بیرون آوردن گروی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرو بازستدن. (تاج المصادر بیهقی). خلاص کردن. جدا شدن. فک. بازگشادن. (یادداشت بخط مؤلف). || در فقه عبارتست از منحل ساختن عقد رهن با یکی از موجبات فک آن. و رجوع به کتاب شرایع الاسلام در کتاب الرهن شود.


افتکال.


[اِ تِ] (ع مص) مبالغه کردن در کار خود و نیک قیام ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در کاری و نیک قیام ورزیدن. (آنندراج). احتفال در کار. (از اقرب الموارد).


افت کردن.


[اُ کَ دَ] (مص مرکب) کم شدن وزن چیزی، مانند حبوب و غلات و جز آن. وزن چیزی کم شدن. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به افت شود.


افتکون.


[ ] (اِخ) نام جائیست که از آنجا چگن (نوعی از کشیده و زرکش دوزی) خوب آرند. و این اسم در ابیات زیر آمده است :
جگن را طلب کرد از افتکون (کذا)
که رنگین و باجاه آمد برون.نظام قاری.
معجز انطاکی و چکن افتکون از روم.
نظام قاری.


افتکین.


[ ] (اِخ) افضلی والی اسکندریه و غلام ملک الافضل بن امیرالجیوش بود. رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود.


افتل.


[اَ تَ] (ع ص) آرنج برآمده و سخت یا دور از پهلوی. (آنندراج): مرفق افتل؛ آرنج برآمده یا سخت یا دور از پهلو. قوم افتل؛ ای بین الفتل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || آن ستور که دست وی از بدن دور بود. (مهذب الاسماء نسخه خطی). ناقه ای که در ذراع آن بیماری فتل باشد. (از اقرب الموارد).


افتلاء.


[اِ تِ] (ع مص) از شیر باز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). شیرخوار را از شیر بازگرفتن. (از اقرب الموارد). || پروردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). پروردن بچه را. (از اقرب الموارد). || نگاه داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نگاهداری کردن جای را. (از اقرب الموارد). فَلو. فَلاء. در تمام معانی. (از اقرب الموارد).


افتلات.


[اِ تِ] (ع مص) ببدیهه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروقت چیزی گفتن چون شعر و مانند آن. (المصادر زوزنی). || ناگاه مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناگاه بمردن. (المصادر زوزنی).


افتلاذ.


[اِ تِ] (ع مص) پاره ای از مال گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاره ای از مال کسی بستدن. (تاج المصادر بیهقی).


افتلاص.


[اِ تِ] (ع مص) از دست کسی گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). از دست کسی چیزی گرفتن. (ناظم الاطباء). چیزی از دست کسی گرفتن. قال ابن فارس: الفاء و اللام و الصاد لیس بشی ء و هذا اصح فهو من الابدال. و الاصل المیم. (از اقرب الموارد).


افتلاط.


[اِ تِ] (ع مص) ناگاه شدن در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). ناگاه در کاری واقع شدن. (ناظم الاطباء).


افتلاق.


[اِ تِ] (ع مص) سخن شگفت آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امر شگفت آوردن. (از اقرب الموارد). || سخت کوشیدن در دویدن چندان که از تیزی سرعت بشگفت آورد مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: «مر یفتلق فی عدوه»؛ ای یأتی بالعجب من شدته. (اقرب الموارد). عجب آوردن در دویدن و آنچه بدان ماند. (المصادر زوزنی).


افتلال.


[اِ تِ] (ع مص) رخنه شدن و هزیمت خوردن لشکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخنه گردیدن و هزیمت یافتن. (از اقرب الموارد).


افتلام.


[اِ تِ] (ع مص) بریدن بینی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدا ساختن بینی کسی را. (از اقرب الموارد).


افتلت.


[اِ تَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگه از شهرستان ساری. 185 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


افتن.


[اَ تَ] (ع ن تف) فتنه انگیزتر. (یادداشت بخط مؤلف).


افتن.


[اُ تَ] (مص) افتادن. ساقط شدن. (ناظم الاطباء).


افتنان.


[اِ تِ] (ع مص) سخن گوناگون آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعهای مختلف آوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). حدیث یا سخن را گوناگون و بنوعهای مختلف آوردن. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح علم بدیع صنعتی است که در کلام میان دو فن مانند فخر و تعزیت جمع کرده آید و بگفتهء مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون: نزد بلغاء چنانست که در کلام دو فن آورده شود. در مثل در یک سخن میان فخر و تعزیت جمع کنند مانند: کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام»(1) که خدای تعالی در این آیه ابتدا تمام مخلوقات را از جن و انس و ملائکه و هر موجودی را که حیات پذیر باشند، تعزیت گفته آنگاه خویشتن را ببقاء بعد از فنای موجودات ستایش کرده است و در عین حال ذات خویش را به جلالت و اکرام وصف فرموده و همهء این فنون را در ده کلمه آورده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - قرآن 55/26.


افتندگی.


[اُ تَ دَ / دِ] (حامص) حاصل عمل افتادن. افتاده بودن. عمل آنکه افتد.


افتنده.


[اُ تَ دَ / دِ] (نف) آنچه شایستگی افتادن را باشد. سقوط کننده.


افتنده و خیزنده.


[اُ تَ دَ / دِ وُ زَ](ترکیب عطفی، نف مرکب) آنچه بیفتد و برخیزد. کنایه از پایدار و ناپایدار :
خیزنده و افتنده بود دولت ایام.
قطران.


افتنی.


[ ] (اِخ) دریاچهء کوچکی است در سمت مشرق سنجاق ازمید. و آب بسیار گوارایی دارد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


افتوان.


[ ] (اِخ) رود...، نام رودخانه ایست میان راه اردبیل و سلطانیه. رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 182 شود.


افت و انداز.


[اُ تُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) عبارت از حرکات خوش آینده کردن است. (آنندراج) (بهار عجم) :
افت و انداز بتی را بنده ام
کز سرینش نشئهء کان میچکد.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
زخمها سر از جگر برکرده و من بیخبر
افت و انداز نگاه تیغبارش نازک است.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).


افت و خیز.


[اُ تُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) عبارت است از حالت بین بین شتافتن و آهسته رفتن. (آنندراج) (بهار عجم). || کنایه از نشیب و فراز و یک قرار نماندن. (آنندراج) (بهار عجم) :
ببین مدار مه و مهر و بیوفائی گل
ز دولتی مشو ایمن که افت و خیز ندارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
نفس بسینهء اعدا ز هیبت کند
به افت و خیز تردد چو نبض منشاری.
طالب آملی (از بهار عجم).


افتیات.


[اِ] (ع مص) فرمودن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حکم کردن بر کسی. (از اقرب الموارد). || درگذشتن. || نو بیرون آوردن کلام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلام بدیع آوردن. (از اقرب الموارد). || بی فرمانده کردن کاری را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). استبداد در رای داشتن. (از اقرب الموارد). سبقت کردن در کاری بی امر کسی. پیشی گرفتن. سبقت کردن. (یادداشت بخط مؤلف). || بی حکم کسی کاری کرده شدن. (ناظم الاطباء). یقال: فلان لایفتات علیه (مجهولاً)؛ یعنی بی حکم او کاری کرده نشود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || باطل گفتن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی).


افتیاد.


[اِ] (ع مص) افتئاد. گوشت بریان ساختن. رجوع به افتئاد شود.


افتیاق.


[اِ] (ع مص) نیازمند و درویش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فقیر گردیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). محتاج شدن. حاجتمند شدن. (یادداشت بخط مؤلف). || مردن به بسیاری هکچه. (منتهی الارب). گویند: مردن بر اثر بسیاری فواق است. (از اقرب الموارد).


افتیال.


[اِ] (ع مص) افتئال. شگون گرفتن. رجوع به این کلمه شود.


افتیخوس.


[ ] (اِخ) (بمعنی بعید). جوانی بود که در ترواس از طبقهء فوقانی خانه ای که پولس آنجا بود، بزیر افتاد زیرا که پولس موعظهء خود را طولانی ساخت و افتیخوس نزدیک پنجره نشسته بود و خواب او را درربود و از آنجا بزیر افتاد و بر جای خود سرد شد. پس از آن او را بنزد پولس آوردند و وی را حیات بخشید. (از قاموس کتاب مقدس).


افتیدگی.


[اُ دَ / دِ] (حامص)سقوط کردنی. فروتنی. رجوع به افتادن و افتیدن شود.


افتیدن.


[اُ دَ] (مص) بظاهر ممال افتادن. اوفتادن. فتادن. فتیدن. بمعنی سقوط و جز آن. رجوع به افتادن شود. در بعض لهجه ها از جمله لهجهء مردم کاشان. (یادداشت بخط مؤلف): اخوص؛ چشم دوردرافتیده. (السامی فی الاسامی). الاولغ؛ آنکه انگشت سترگ بر دیگر انگشت افتیده باشد و آنرا کژ کرده باشد. (المصادر زوزنی). العنت؛ در کاری افتیدن که از آن بیرون نتوان آمد. (مجمل اللغة) : و اگر این آماس در پستان یا در خایه افتیده باشد و در تن امتلاء نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بکشتم تاجداران را، زبون کردم سواران را
گوان را در گو افکندم کنون خود در چه افتیدم.
سنائی.


افتیده.


[اُ دَ / دِ] (ن مف / نف) افتاده. رجوع به افتاده و افتیدن شود : و اگر این آماس در پستان یا خایه افتیده باشد و در تن امتلاء نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


افتیمون.


[اَ] (اِ) دوائیست معروف و آن شکوفهء نباتی باشد که به سعتر میماند و سر شاخهای آن باریک است و طبع آن گرم و خشک، کوفت صرع را نافع است و آنرا بعربی سبع الشعرا خوانند و بعضی گویند زیرهء رومی است و آن سرخ رنگ و تیزطعم می باشد. (برهان) (آنندراج). دوائیست معروف صفرا را نافع و دافع. (انجمن آرای ناصری). زیرهء رومی که سرخ و سبز است. (مؤید الفضلاء). نوعی از سس و از تیره پیچکیان است که در سابق در بیماریهای قلبی بکار میرفته است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 271). گیاهی از تیرهء پیچکیان که شبیه سس میباشد و مانند آن انگل گیاهان دیگر بخصوص یونجه میشود؛ سس صغیر، کشوث، دواءالجنون. (فرهنگ فارسی معین). تخمها و شاخها باریک و شکسته است و طعم او تیز است و گروهی گفته اند زیرهء رومی است و دیسقوریدوس میگوید: شکوفهء نباتیست که به سعتر ماند و ساق او توتیر(؟) از ساق سعتر است و سر شاخ او باریک است چون موی. بهتر او آنست که سرخ تر و تیزبوی تر بود. (از ذخیرهء خوارزمشاهی) : محمد زکریا بازگشت و بخانه آمد و مطبوخ افتیمون فرمود و بخورد، شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی خوری؟ گفت: از بهر آن خندهء آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جزوی در من ندیدی، نخندیدی. (منتخب قابوسنامه ص 40).
اگر عدوی تو را در سر است سودائی
بدفع سودا تیغت بس است افتیمون.
رشید وطواط.
و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 52 و کتاب قانون ابوعلی کتاب ثانی ص 158 و اختیارات بدیعی و ترجمهء صیدنه شود.


افتیه.


[اَ یَ] (ع اِ) ج فتی. (یادداشت بخط مؤلف).


افثاء .


[اِ] (ع مص) سستی آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مانده شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (صراح). || آرمیدن. || جای گرفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || دمه برافتادن. || شکستن گرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح). سست شدن گرما. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) سنگریزه را گرم نموده آب پاشیده بیمار را بر آن خوابانند تا خوی کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در تمام این معانی مهموزاللام است. و معتل اللام یائی آن بمعنی مانده گردیدن است. (منتهی الارب).


افثاج.


[اِ] (ع مص) گذاشتن. || مانده شدن. || دمه و تاسه برافتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کنده شدن. یقال: «بئر لایفثج (مجهولاً)؛ ای لاینزع. (از ناظم الاطباء).


افثاح.


[اَ] (ع اِ) ج فَثِح، یعنی هزارخانهء شکنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افثیمون.


[ ] (اِ) همان افتیمون است رجوع به این کلمه و دزی ج 1 شود.


افج.


[اَ ف ج ج] (ع ص) مرد سخت گشاده کننده پا را که بزشتی انجامد. (آنندراج). آنکه گامها را هنگام رفتن سخت گشاده نهد و آن زشت تر است از فَحج. (از اقرب الموارد): رجل افج؛ مرد سخت گشاده کننده پا را که بزشتی انجامد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افجاء .


[اَ] (ع اِ) جِ فجا. ابازیر. (یادداشت بخط مؤلف).


افجاء .


[اِ] (ع مص) گشاده و فراخ ساختن نفقه بر عیال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بناگاه درآمدن بر کسی. مفاجاة. (منتهی الارب).


افجاج.


[اِ] (ع مص) سخت شکافتن زمین را به فدان. || براه فج رفتن. || میان هر دو پا گشاده گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). || سرگین انداختن شترمرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).


افجار.


[اِ] (ع مص) در پگاه درآمدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). در وقت صبح شدن. (المصادر زوزنی). || فاجر یافتن کسی را. || دروغ بربافتن. || زنا کردن. || ناگرویدن و میل کردن از حق. || مال بسیار آوردن. || بیرون آوردن آب چشمه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افجاس.


[اِ] (ع مص) بناچیز و باطل فخر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افجان.


[اِ] (ع مص) پیوسته گیاه سداب خوردن. (ناظم الاطباء). مداومت کردن بر خوردن فیجن یعنی سداب. (از اقرب الموارد).


افجان.


[ ] (اِخ) نام محلی کنار راه اصفهان بخوانسار میان جعفرآباد و علی آباد که در 71700 گزی اصفهان قرار دارد.


افجر.


[اَ جَ] (ع ن تف) فاجرتر. (یادداشت بخط مؤلف).


افجرة.


[اَ جِ رَ] (ع اِ) جِ فِجار. (ناظم الاطباء). رجوع به این کلمه شود.


افجع.


[اَ جَ] (ع ن تف) فجیع تر. (یادداشت بخط مؤلف).


افجل.


[اَ جَ] (ع ص) آنکه میان هر دو پایش دوری باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افجم.


[اَ جَ] (ع ص) آنکه در کنج دهنش سطبری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افجن.


[اَ جَ] (ع ص) آنکه گیاه سداب را پیوسته خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افجه.


[اَ جَ] (اِخ) قصبه ای جزء دهستان لواسان بزرگ از بخش افجهء شهرستان تهران. محلی کوهستانی و سردسیر و 1246 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء افجه و محصول آن غلات، بنشن، میوه جات، قلمستان و عسل است. شغل اهالی زراعت، باغبانی و گله داری است. راه مالرو و دبستان دارد. سه چهار مزرعهء کوچک جزء این قصبه است. مطابق سازمان وزارت کشور مرکز بخش بایستی در این محل باشد ولی چون از راه عمومی خارج است، فعلاً مرکز بخشداری در قریهء نجارکلا متصل به گلندوک میباشد. خانه ای در خارج افجه وجود دارد که زیارتگاه فرقه ای محسوب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


افجی.


[اَ جا] (ع ص) آنکه میان هر دو ران یا زانو یا ساقش دوری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). || شتر که میان دو پاشنهء وی دوری باشد و فجوی مؤنث آنست. (منتهی الارب) (آنندراج).


افجیج.


[اَ] (ع اِ) رودباری با وادی فراخ. (منتهی الارب). رودبار با وادی فراخ. (ناظم الاطباء). رودباری جاودان فراخ. (آنندراج). وادی وسیع. (از اقرب الموارد). || وادی تنگ دورتک. از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وادی تنگ و عمیق. از لغات اضداد است. (از اقرب الموارد).


افچنگ.


[اَ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس از بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. محلی کوهستانی و سردسیر است و 1720 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، زیره، میوه و ابریشم و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو و چند باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). از دهات طبس است. (از تاریخ بیهقی ص 36).


افچه.


[اُ / اَ چَ / چِ] (اِ) علامتی که در کشتزار برای رمیدن مرغان و جانوران برپا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). علامت است که در غله زارها و کشت و زراعت بجهت رمیدن مرغان سازند. (برهان). چیزی که در کشتها نصب کنند برای رمیدن جانوران. کذا فی فرهنگ علی بیگی. (مؤید الفضلاء).


افحاء .


[اَ] (ع اِ) جِ فَحا و فِحا، دیگ افزار خشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).


افحاء .


[اِ] (ع مص) شکستن گرمای نیمروز را. (منتهی الارب). || توابل در دیگ کردن. (المصادر زوزنی).


افحاث.


[اَ] (ع اِ) جِ فَحِث، بمعنی هزارخانهء شکنبه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). لغتی است در حفث. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).


افحاج.


[اِ] (ع مص) پس پا شدن از بیم و گریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بازگردیدن از چیزی. (منتهی الارب). بازگردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || هر دو پای حلوبه را گشاده داشتن در دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان پای از هم بازنهادن اشتر در وقت شیر دوشیدن. (المصادر زوزنی).


افحاش.


[اِ] (ع مص) فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). فحش گفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افحال.


[اِ] (ع مص) بعاریت دادن گشن. (ناظم الاطباء). گشن بعاریت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). بز بکسی عاریت دادن. (از اقرب الموارد). فحل دادن. (تاج المصادر بیهقی). || پی بکردن اشتر بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی).


افحام.


[اِ] (ع مص) بازداشتن اندوه کسی را از شعرگوئی. (ناظم الاطباء). از شعرگوئی بازداشتن کسی را اندوه. (منتهی الارب). || گریستن کودک چندانکه آوازش سپری شود. || بانگ کردن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خاموش گردانیدن بحجت و خصومت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاموش گردانیدن به حجت. (از منتخب بنقل غیاث اللغات). اسکات کردن. زبان کسی را بستن. (یادداشت بخط مؤلف) :و این جوابی است که خصم را افحام و اسکات میکند. (تجارب السلف ص 39). || قطع کردن سخن کسی را. || سیر نا کردن در شدت تاریکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اول شب نارفتن. (تاج المصادر بیهقی). || مفحم یافتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). درمانیدن. (تاج المصادر بیهقی). درمانیدن کسی را. (المصادر زوزنی). فرومانده یافتن کسی را. (ناظم الاطباء). || ناشاعر یافتن. (آنندراج). کسی را ناشاعر یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).


افحج.


[اَ حَ] (ع ص) آنکه پیش پاها نزدیک گذارد و پاشنه ها دور در رفتار. (منتهی الارب). آنکه در رفتار پیش پاها را نزدیک گذارد و پاشنه ها دور. (ناظم الاطباء). آنکه رانهاش از یکدیگر دور بود و سر پای نزدیک. (تاج المصادر بیهقی). که رانش یکی از دیگر دور بود. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه پاشنه هایش بیکدیگر نزدیک باشد و ساقها دور و بزرگ. (المصادر زوزنی).


افحش.


[اَ حَ] (ع ن تف) فاحش تر. بدتر. گزاف تر. (یادداشت بخط مؤلف). آشکارتر. واضح و بیّن تر: غبن فاحش بل افحش. و اسقاط کافهء خیارات و ادعای غبن و لو کان فاحشا بل افحش.
- غبن افحش؛ غبن فاحش تر. غبن گزاف تر. آن که در معامله کسی بیش از آن حد که فاحش گویند مغبون شده باشد.
|| بشتاب تر. اذرع. اسرع. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال: افحش من فاسیة؛ و هی الخنفساء اذا حرکوها فست فانتنت القوم بخبث ریحها. (از امالی قالی بنقل سیوطی).
افحش من فالیة الافاعی. هما اسمان لدویبة شبیهة بالخنفساء لایملک الفساد.
افحش من کلب. (از مجمع الامثال میدانی).


افحل.


[اَ حُ] (ع اِ) جِ فَحل، گشن از هر حیوان. (آنندراج) (از منتهی الارب). فحول. فحولة. فحال. فحالة. (منتهی الارب).


افحوص.


[اُ] (ع اِ) خانهء سنگ خوار. ج، افاحیص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خانهء مرغ سنگخوار. (آنندراج). آشیان کبوتر. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). آشیانهء قطات. لانهء مرغ که در زمین باشد. (یادداشت بخط مؤلف).


افخ.


[اَ] (ع مص) بر یافوخ زدن. (ناظم الاطباء). زدن یافوخ (جائی از پیش سر که در کودکی نرم و جنبان می باشد) را. (منتهی الارب). بر افراز پیش سر زدن. (تاج المصادر بیهقی).


افخاذ.


[اَ] (ع اِ) رانها. (غیاث اللغات). جِ فَخَذ، بمعنی ران. (منتهی الارب) (آنندراج).


افخار.


[اِ] (ع مص) افزون داشتن یکی را بر دیگری در فخر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را بر کسی فخر نهادن. (تاج المصادر بیهقی). || فرزند نیکو آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افخاریة.


[ ] (اِخ) نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهما السلام. (فهرست ابن الندیم).


افخام.


[اِ] (ع مص) بزرگ گردانیدن. (آنندراج). بزرگ داشتن. (ناظم الاطباء).


افخر.


[اَ خَ] (ع ن تف) فاخرتر. گرانمایه تر. (ناظم الاطباء). بافخرتر. چیره تر در مفاخرت.
-امثال: افخر من الحرث بن حلزه. (مجمع الامثال میدانی).


افخران.


[ ] (ع اِ) عرب و عجم. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). عرب و ایرانی. (یادداشت بخط مؤلف).


افخم.


[اَ خَ] (ع ن تف) بزرگ قدرتر. گرانمایه تر. (ناظم الاطباء). بزرگتر. (آنندراج). فخیم تر. (یادداشت مؤلف).


افد.


[اَ فِ] (ص، اِ) بمعنی افتد است که شگفت و عجب و تعجب باشد. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). غریب. عجیب. (یادداشت دهخدا). افدستا. (از برهان). در پهلوی اود(1) یعنی عجیب شگفتی آور. (از حاشیهء برهان چ معین). || ستایش کننده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). رجوع به افتد و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 321 شود.
(1) - awd.


افد.


[اَ فَ] (ع مص) شتابی کردن. (آنندراج). شتاب کردن. (المصادر زوزنی). || درنگ نمودن. از اضداد است. (آنندراج). || نزدیک گشتن. (آنندراج). نزدیک شدن. (المصادر زوزنی). || (ع اِ) مدت و غایت. (آنندراج).


افد.


[اَ فِ] (ع ص) شتابنده. (از اقرب الموارد).


افدا.


[اِ] (ع مص) اسب را در چراگاه فراگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی).


افداء .


[اِ] (ع مص) رقصانیدن پسر خود را. || انبار ساختن برای خرما. || فروختن خرما را. || بزرگ جسم گردیدن. || پذیرفتن سربهای بندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: افداه الاسیر؛ اذا قبل منه فدیته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افداح.


[اِ] (ع مص) گران و دشوار یافتن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افدار.


[اِ] (ع مص) سست گردیدن. || بازایستادن گشن از گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افداس.


[اِ] (ع مص) تننده افتادن در آوند و خنور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تندا(1) یعنی عنکبوت افتادن در آوند و خنور. (آنندراج).
(1) - بظاهر تننده صحیح است و این کلمه مصحف همان یا مصحف تنندو است.


افداغ.


[اَ] (ع اِ) خرمابنی است در کوه قطن. و نام آبی است. (منتهی الارب).


افدام.


[اِ] (ع مص) جامه را رنگ سرخ سیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیر رنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). || بربستن. (المصادر زوزنی). || بسوراخ لولهء ابریق پارچه و پنبه نهادن تا آب صاف بیرون آید. (آنندراج).


افدان.


[اَ] (ع اِ) جِ فَدَن.


افدر.


[اَ دَ] (اِ) برادر پدر، بعضی برادرزاده و خواهرزاده گفته اند و اول اصح است. (رشیدی). برادر پدر را گویند و بعربی عم خوانند و بمعنی برادرزاده و خواهرزاده نیز آمده. (برهان) (هفت قلزم). برادرزاده و خواهرزاده. و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (آنندراج). برادرزاده و خواهرزاده. (از کشف و سروری و مدار). در برهان و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (غیاث اللغات). برادر پدر و زاده را گویند. و آنرا اودر نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). خواهرزاده و برادرزاده. (صحاح الفرس) (شرفنامه) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). اودر. برادر پدر. عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین). عمو. برادر پدر. برادرزاده. خواهرزاده. (از ناظم الاطباء). در دستورها بمعنی خواهرزاده و برادرزاده آمده اما در دستور بجای دال راء نوشته است، میتواند از تصحیف کاتب باشد. (مؤید) :
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کت سیاوش افدر و پرویز جد.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی).
مرحوم دهخدا گوید: من نمیدانم چرا افدر که صورتاً به پدر شبیه ترست بمعنی پدر نباشد و بمعنی برادرزاده یا خواهرزاده باشد. و گمان میکنم همین شعر بوشعیب سبب دادن این معنی به افدر شده باشد، چه لغت نویس میگوید: در این بیت یا باید گفت بوشعیب از شاهنامه ها بی اطلاع بوده یا برحسب اطلاعی که او داشته در پدران فریدون پرویز نامی هم بوده و در شاهنامهء فردوسی و غیره نیامده است و یا شاعر برای درست آمدن وزن و قافیه تسامحاً اینطور گفته است. ولی اگر افدر را هم بمعنی خواهرزاده و یا برادرزاده یا بگفتهء بعضی فرهنگها بمعنی عم، برادر پدر بگیریم، باز این عیب در بیت باقی است. در صورتی که در پهلوی ابتیار یا آبیدار(1) بمعنی پدر است و نظایر آن نیز چو اشکم و شکم و امثال آن بسیار میباشد و مثال دیگری برای افدر در هیچ جا دیده نشده است. والله اعلم. (یادداشت به خط مؤلف). و رجوع به آثار و احوال رودکی ص 1136 شود.
(1) - abidar.


افدرا.


[اِ فِ] (اِ)(1) از ساقه ها است. رجوع به کارآموزی داروسازی دکتر جنیدی ص 186 شود.
(1) - Ephedra.


افدره.


[اَ دَ رِ] (اِ) برادرزاده. خواهرزاده. (ناظم الاطباء).


افدرین.


[ ] (اِ) نام یکی از داروها که بیشینهء یک خوراک آنها از یک تا ده سانتیگراد است. و رجوع به کارآموزی داروسازی دکتر جنیدی ص 246 شود.


افدستا.


[اَ دِ] (اِ مرکب) بمعنی افتدستاست که ستایش عجب و نیکوترین ستایش و حمد خدای عزوجل باشد بزبان پهلوی. (برهان) (هفت قلزم). این لفظ کلمتی است مرکب پهلوی: اَفد، شگفت باشد و ستا، ستایش، چنانکه دقیقی گفت :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.(لغت فرس اسدی).
مرکب است از افد و ستا که آن شگفت باشد، بزبان پهلوی. (اوبهی). ستایش عجب و نیکو مرکب از افد بمعنی عجب و نیکو و ستا بمعنی ستایش.
نکردم شیخ را آنجا سلامی چون شدم دوچار
که افدستای پیر دیر خود ورد زبانم بود.
به معنی حمد و شکر و دعا از این بیت مستفاد می گردد. (آنندراج). حمد. ستایش. مدح. افتدستا. (یادداشت دهخدا) :
بر این کتاب اعانت نمود طبع مرا
که جمله بندگی شاه راست افدستا.
شمس فخری.
و رجوع به افتدستا شود. کلمهء هزارفت که بمعنی هزارشگفتی است و از القاب زمان ساسانیان بوده از همین ماده است. (تاریخ ساسانیان کریستنسن ص 288). || شلوار و پایجامه. (آنندراج).


افدع.


[اَ دَ] (ع ص) مرد کف دست و پای درون رویه رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردهء دست یا پای از سوی کالوج کژ. (تاج المصادر بیهقی). خوردهء دست یا پای از سوی کالوج شده. (المصادر زوزنی). آنکه خردهء دست یا پایش کژ بود. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). مردی که بند دستش کج باشد. (یادداشت بخط مؤلف). || باریک شکم کف پا که بزمین نرسد. (منتهی الارب) (آنندراج). کف پای باریک شکم که بزمین نرسد. (ناظم الاطباء). || جمل افدع؛ شتر سپل برآمده کج مابین ران و قدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فدعاء؛ مؤنث. (آنندراج). || اسبی که سرین وی برتر باشد از دیگران. (مهذب الاسماء نسخهء خطی).


افدم.


[اَ دُ] (اِ) آخر. انجام. فرجام. عاقبت. آفدم. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به آفدم شود :
چه بایدت کردن کنون به افدم
مگر خانه روبی چو روبه بدم.بوشکور.
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی بپایان آردش.رودکی.


افد نمودن.


[اَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تعجب اظهار داشتن. شگفتی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف).


افده.


[اُ دَ] (ص) شکفته یعنی بازشده. || شگفته یعنی تعجب کرده. (از مجمع الفرس).


افده.


[اَ دَ] (اِ) برادرزاده و خواهرزاده. کذا فی الدستور. (مؤید الفضلاء).


افدیدن.


[اَ دَ] (مص) شگفتی کردن و تعجب نمودن. (ناظم الاطباء). شگفتگی کردن و تعجب نمودن باشد. (مؤید الفضلاء). شگفتگی نمودن و تعجب کردن باشد. (آنندراج). شگفتی و تعجب است. (انجمن آرای ناصری). شگفتی کردن و تعجب نمودن. (فرهنگ اسدی) (برهان). تعجب کردن. (غیاث اللغات). شگفتی کردن. (شرفنامهء منیری).


افذ.


[اَ ف ذذ] (ع اِ) تیر قمار بی پر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


افذاذ.


[اَ] (ع اِ) جِ فَذّ، بمعنی تنها و یگانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فُذوذ. (منتهی الارب).


افذاذ.


[اِ] (ع مص) یک بچه آوردن گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج). یگانه زادن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی).


افر.


[اَ] (صوت) کلمهء تحسین یعنی مرحبا. آفرین. (ناظم الاطباء).


افر.


[اَ] (ع مص) سخت دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دویدن. (المصادر زوزنی). و رجوع به نشواللغة ص 19 شود. || سبکی و چالاکی نمودن در خدمت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || دفع کردن و راندن و جستن. (آنندراج). دفع کردن و راندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سخت جوش زدن دیگ. || سخت شدن گرما. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَفَر. (آنندراج). || نشاط کردن شتر و فربه شدن بعد از مشقت و لاغری. اَفَر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشاطی شدن و فربه شدن شتر از پس لاغری. (المصادر زوزنی).


افر.


[اَ فَ] (ع مص) افر بسکون فاء است. رجوع به این کلمه شود.


افر.


[اَ فُرر] (اِخ) شهری است در عراق. (منتهی الارب) (آنندراج). شهرکی است بسواد عراق نزدیک نهر جوبر. (از معجم البلدان).


افر.


[اِ فُ] (اِخ) افرها در یونان. (یادداشت دهخدا).


افرا.


[اَ] (صوت، اِ) کلمهء تحسین یعنی آفرین. مرحبا. (ناظم الاطباء). بمعنی آفرین و تحسین باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ لغات شاهنامه). و فری نیز همین معنی دارد که مخفف آنست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آفرین. زهازه. (یادداشت دهخدا) :
بخیره میازار جان کسی
نباید که پیچی ز افرا بسی.فردوسی.


افرا.


[اَ] (اِ) بزبان مازندری نام درختی است معروف. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). درختی از تیرهء افراها جزو تیره های نزدیک به گل سرخیان که درختی است تنومند با برگهای پنجه ای که در باغها و جنگلها می روید. اسپندان. اسفندان. بوسیاه. (فرهنگ فارسی معین). درختی بزرگ با برگهای پنجه ای از تیرهء افراها(1) که جزء تیره های نزدیک به گل سرخیان(2)محسوب میشود، برگهایش متقابل و گلهایش هم دارای پرچم و هم دارای مادگی است و در مناطق معتدل نیمکرهء شمالی زمین میرویند، دانه هایش بالدار است و اصطلاحاً سامار(3) نامیده میشود، از چوب این درخت بمناسبت استحکامی که دارد در منبت کاری و ساختن طبق و لاوک از آن استفاده میشود و همچنین در خراطی و ساختن گاوآهن و سایر صنایع آن را بکار میبرند. این گیاه دارای اقسام فراوان است که در نواحی مختلفه بنامهای مختلف نامیده میشوند. گونه های این درخت در جنگلهای شمالی ایران فراوان است و تا بحال 7 گونه از آن در جنگلهای ایران شناخته شده است. اسفندان. اسفندان آغاجی. اسفندان. آچ. آقچه. افراغ. جرم شق. اسپندان. بوسیاه. بوسیام. افره. افرای معمولی.
- افرای صحرائی(4)؛ یکی از گونه های افرا که در جنگلهای شمال ایران نیز فراوان است و به اسامی محلی کرب، کرف، گرکو، تلین، که پلت، ککم، کیکم، چیت خوانده میشود. (واژه نامهء گیاهی شمارهء 22) (درختان جنگلی ایران ص 81).
- افرای سفید(5)؛ یکی از گونه های افرا است که بنام افرای نرم اسفندان ابیض نیز موسوم است. (واژه نامهء گیاهی شمارهء 23). افرای نرم. رجوع به افرای سفید شود.
- افرای فندی(6)؛ یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان شکری، افرای کانادائی، اسفندان نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 9). افرای کانادائی.
- افرای بداغی(7)؛ یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان برگ بداغی نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 9).
- افاری چناری(8)؛ یکی از گونه های افرا است. آق آغاج. (فرهنگ گیاهی ص 9).
- افرای قرمز(9)؛ یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان احمر نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 10).
- افرای تاتاری(10)؛ یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان تتری نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 10).
در اینجا [ گرگان ] درختی میروید که شبیه بلوط است و از برگهای آن قطره های عسل بیرون می آید. اهالی این قطره ها را جمع کرده مانند غذای مقوی میخورند. مترجم دیودور گوید: این درخت از خانوادهء افراست. (تاریخ ایران باستان ص 1643) :
شمشاد و چنار و ارس و افرا
افراخته قامت دلارا.
از شاعری مازندرانی (از آنندراج).
و آنرا افراغ نیز گویند و افرابن بمعنی زیر درخت افرا است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
(1) - Acer. .
(فرانسوی)
(2) - Rosacees
(3) - Samar.
(4) - Acer campestre.
(5) - Acer dasycarpum.
(6) - Acer saecharinum.
(7) - Acer hispanicum.
(8) - Acer Iaciniatum.
(9) - Acer rubrum.
(10) - Acer tartaricum.


افرا.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی. محلی دشت و معتدل و مرطوب است و 315 تن سکنه دارد. آب از رودخانه تالار و چاه تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، مختصر ابریشم، صیفی، پنبه، و شغل اهالی زراعت و دارای راه مالرو است. بنای زیارتگاه موسوم به شیخ طوسی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامه مازندران رابینو شود.


افرا.


[اَ] (ع اِ) جِ فَرَء، بمعنی گورخر یا گورخر جوان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فِراء. (اقرب الموارد).


افرء .


[اَ رَ] (ع اِ) جِ فَرَء، بمعنی گورخر یا گورخر جوان یا گورخر کره. (منتهی الارب).


افراء .


[اِ] (ع مص) اصلاح چیزی کردن یا اصلاح کردن فرمودن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصلاح کردن چیزی را و گفته اند؛ امر به اصلاح کردن باشد. (از اقرب الموارد). اصلاح چیزی کردن فرمودن کسی را. (آنندراج). || شکافتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع کردن و شکافتن چیزی را بصلاح یا بفساد. و عن الکسائی: افریت الادیم قطعته علی جهة الاصلاح. یقال: قد افریت و مافریت؛ ای افسدت و مااصلحت. (از اقرب الموارد). بریدن و شکافتن یا تباهی کردن. (المصادر زوزنی). بریدن ادیم بر وجه افساد و شکافتن. (تاج المصادر بیهقی). || نکوهیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (از اقرب الموارد). || بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: افریت الاوداج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کفانیدن گرگ شکم گوسفند را. || بریدن پوست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افرائیم.


[اِ] (اِخ) پسر دوم یوسف که نام خود را بیکی از طوایف داده است. (از لاروس و فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مجمل التواریخ و فهرست آن و قاموس الاعلام ترکی شود.


افرائیم.


[ا] (اِخ) ابن زرعة. از اعلام است و رجوع به عیون الانباء و فهرست آن شود.


افرائیم.


[ ] (اِخ) ابن الزمان. از اعلام است و رجوع به عیون الانباء و قاموس الاعلام ترکی شود.


افراپل.


[اَ پُ] (اِخ) دهی است از دهستان کارکنده بخش مرکزی شهرستان شاهی. محلی دشت و معتدل است و 1160 تن سکنه دارد. آب آن از سیاه رود تأمین میشود و محصول آن برنج، غلات، پنبه، صیفی، کنجد. و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. این آبادی از سه محل پائین جاده، افراپل و گله کلا تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو شود.


افراتخت.


[ ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنه آن 75 تن، آب آن از رودخانهء هراز و چشمه های خرابهء میان رود و محصول آن برنج، کنف و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. در آمار جزء وردشت منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو شود.


افراتخت.


[اَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسغیور و شورآب بخش مرکزی شهرستان ساری. محلی کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 150 تن، آب آنجا از چاه و محصول مختصر آن، غلات، نی شکر و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیه ذغال و صنایع دستی آن کرباس و شال بافی است و راه مالرو دارد. گله داران تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


افراتخته.


[اَ تَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، محلی کوهستان و سردسیر و سکنهء آن 120 تن است. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


افراته.


[اِ تَ] (اِخ) نام قدیم بیت اللحم واقع در فلسطین است. (از قاموس الاعلام ترکی). اسم سابق بیت اللحم بود. از سفر اول تواریخ مستفاد میشود که افراته اسم مردی بود که بیت اللحم را برپا کرد. (از قاموس کتاب مقدس).


افراث.


[اِ] (ع مص) جگر و شکنبه شکافتن و انداختن آنچه در آن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخن چینی نمودن و در بلا انداختن یا پیش آوردن کسی را تا هدف ملامت مردم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افراج.


[اِ] (ع مص) گذاشتن و یکسو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه دادن. (المصادر زوزنی). راه وادادن. (تاج المصادر بیهقی). بازگذاشتن راه را. (از اقرب الموارد). گذاشتن و یکسو شدن و واگشادن. (آنندراج). || ترک کردن جای را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رها کردن مکان را. (از اقرب الموارد). || کشته را رها کردن. و مراد آنست که قاتل را نشناخته اند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دزی ج1 شود.


افراچال.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگهء شهرستان ساری. محلی کوهستانی و جنگلی و معتدل است و سکنهء آن 180 تن. آب آنجا از چشمه و محصول آن برنج، غلات، لبنیات است. و شغل اهالی گاوداری و راه آن مالرو است و برنج در کنار رودخانهء تجن زراعت میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو شود.


افراح.


[اَ] (ع اِ) جِ فرح. شادیها. (ناظم الاطباء) (آنندراج).


افراح.


[اِ] (ع مص) شاد کردن. (منتهی الارب) (از کنز بنقل غیاث اللغات) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گران ساختن وام کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گران کردن کسی را به وام. (المصادر زوزنی). گران کردن وام کسی را. (تاج المصادر بیهقی).


افراحون.


[اَ] (اِخ) شهرکی است از نواحی مصر نزدیک سحا که در قدیم آنرا امراحون با حرف میم می خواندند. (از معجم البلدان).


افراخ.


[اَ] (ع اِ) جِ فَرخ، چوزه و ریزه از هر حیوان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


افراخ.


[اِ] (ع مص) چوزه بیرون آوردن مرغ و بیضه. (منتهی الارب) (آنندراج). دارای چوزه گردیدن مرغ. (ناظم الاطباء). با بچه شدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). || شکافته شدن تخم و بیرون آمدن چوزه. (ناظم الاطباء). || بیرون گردیدن ترس و بیم از دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زائل شدن بیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بیرون گردیدن ترس و بیم از دل و زائل گردیدن ترس. (آنندراج). || زائل کردن بیم. (تاج المصادر بیهقی). || آشکار گشتن کار. || پیدا کردن راز نهانی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افراخت.


[اَ] (فعل) برداشت و بلند ساخت و آنرا فراشت نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). و بر این قیاس افراخته و افراشته و مصدر آن افراختن و افراشتن است و هر دو را بحذف الف نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
افراخت لوای پادشاهی
بگرفت سفیدی و سیاهی.
خواجه عمید لوبکی.
رجوع به افراختن و افراشتن شود.
- افراخت پای؛ بر سه معنی است:
- || کنایه از دویدن است.
- || چیزی که بزیر پا اندازند.
- || بطور استعاره فقیر و بیچاره را گویند. (از فرهنگ جهانگیری).


افراختگی.


[اَ تَ / تِ] (حامص) حاصل مصدر افراختن. رجوع به افراختن شود.


افراختن.


[اَ تَ] (مص) برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامهء منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامهء منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) :
براه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند.فردوسی.
یکی را دم اژدها ساختن
یکی را به ابر اندر افراختن.فردوسی.
بگرد فرامرز درتاختند
بکین دلیران سر افراختند.فردوسی.
چه پیش آرد زمان کان درنگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد.نظامی.
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر بزندگی افراخت.نظامی.
پایهء خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن.سعدی.
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.(از گلستان).
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب.
سلمان ساوجی.
- بازو افراختن؛ بلند کردن بازو. جنگیدن :
بهرجا که بازو برافراختن
سر خصم در پایش انداختن.نظامی.
- برافراختن؛ برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن :
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.منوچهری.
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
یا پایهء همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست.خاقانی.
گر آنها که پیشینگان ساختند
بنیرنگ و افسون برافراختند.نظامی.
که شه چون ز مشرق برون برد رخت
بعرض جنوبی برافراخت تخت.نظامی.
- به ابر افراختن؛ به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن :
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته.فردوسی.
گر آیند ایدر همه ساخته
سنانها به ابر اندر افراخته.فردوسی.
- تیغ افراختن؛ بلند کردن تیغ و برآوردن آن :
بگفت این و بفراخت برنده تیغ
بغرید برسان غرنده میغ.فردوسی.
- رایت افراختن؛ بلند کردن رایت و برکشیدن آن :
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت ز ماهی بماه.نظامی.
- سر برافراختن و سر افراختن؛ سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن :
همی گفت زار ای گو سرفراز
زمانی ز صندوق سر برفراز.فردوسی.
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته.فردوسی.
بباغ اندرون دخمه ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند.فردوسی.
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم بر نه افراختی ز انجمن.فردوسی.
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب.
سلمان ساوجی.
- علم افروختن؛ بلند کردن علم و برکشیدن آن :
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
- قد برافراختن؛ قد علم کردن. بلند کردن قد :
چند رخ افروختن چند قد افراختن
جان مرا سوختن کار مرا ساختن.
آزاد کشمیری (از آنندراج).
- گردن افراختن؛ گردن بلند کردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن :
خریدار این جنگ و این تاختن
بخورشید گردن برافراختن.فردوسی.
ز بیشی و از گردن افراختن
وزین کوشش و غارت و تاختن
پشیمانی افزون خورد زانکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست.فردوسی.
جهانجوی چون دید بنْواختْشان
بخورشید گردن برافراختْشان.فردوسی.
زبس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن.نظامی.
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.سعدی.
هرکه گردن بدعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد.سعدی.
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد.سعدی.
- گوش برافراختن؛ بلند کردن گوش :
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.منوچهری.
- نام افراختن؛ بلندنام ساختن :
همی نام جاوید ماند نه کام
بینداز کام و برافراز نام.فردوسی.
ز تن باز کردم سر ارجاسب را
برافراختم نام گشتاسب را.فردوسی.
- یال افراختن؛ بلند گردیدن یال و بالیدن آن :
ببد تور از آن پس یکی بیهمال
برافراختش خسروی فر و یال.فردوسی.
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال.
فردوسی.
|| وصف کردن. چنانکه در این عبارت : کل یعرف بقوله و یوصف بفعله فقل سدیداً و افعل حمیداً؛ هر کس بگفتار شناخته شود و بکردار افراخته گردد، سخن گزیده گوی و براه کردار ستوده پوی. (از راحة الصدور راوندی). || بنا کردن. (مؤید). بپای کردن. (شرفنامهء منیری). مصدر دوم غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در افراختم، بیفراز. (یادداشت مؤلف). || برکشیدن. (مؤید) (شرفنامهء منیری) :
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).


افراختنی.


[اَ تَ] (ص لیاقت) لایق افراختن. درخور افراشتن. مناسب بلند کردن.


افراخته.


[اَ تَ / تِ] (ن مف) برداشته. بلندگردانیده. (برهان). نصب شده. برپاشده. (ناظم الاطباء). بمعنی افراشته است یعنی برداشته. (اوبهی). بلندکرده. بالابرده. افراشته. (فرهنگ فارسی معین). کشیده. برکشیده. (یادداشت مؤلف) :
ز عود و ز صندل بهم ساخته
بسر برش ایوانی افراخته.
- افراخته پای؛ افراخت پای. (ناظم الاطباء). اخمص. (دستور).
- گردن افراخته؛ گردن افراشته. گردن بلندکرده و بالاکرده :
کدوئی است او گردن افراخته
ز ساق گیائی رسن ساخته.نظامی.


افراخیدن.


[اَ دَ] (مص) فراخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به این کلمه شود.


افراد.


[اَ] (ع اِ) جِ فرد، بمعنی تنها و طاق و ضد زوج. (آنندراج). جِ فرد، تنها و نصف زوج که طاق باشد. (از منتهی الارب).
- افرادالنجوم؛ ستارگان روشن که در کرانهء آسمان برآید. فرودالنجوم کذلک. (منتهی الارب). ستارگان روشن در کرانه های آسمان. (مهذب الاسماء نسخهء خطی).
|| مأخوذ از تازی. اشخاص. اعداد مفرد. کسان. مردمان. فردهای دفتر. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح سالکان افراد، سه تنانند که بتجلی فردیه بواسطهء حسن متابعت حضرت رسالت پناه (ص) متحقق شده اند و از غایت کمال که ایشان راست خارج از دائرهء قطب الاقطابند. (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون). و در مرآت الاسرار گوید: افراد آنها باشند که بر قلب علی (ع) باشند و اینها را تعداد نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد صوفیان عبارت از مردانی است که خارج از نظر قطب هستند. (از تعریفات جرجانی).


افراد.


[اِ] (ع مص) تنها کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (مؤید). تنها کردن. (تاج المصادر بیهقی). || تنها در کاری درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در مداومت مدام و منادمت پریچهرگان زیبااندام طریق افراد سپرده. (جهانگشای جوینی). || یکسو نمودن. || جدا کردن. || پیغامبر فرستادن. || یک بچه آوردن ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک بچه زادن. (مؤید) (تاج المصادر بیهقی). || حج مفرد گزاردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فقهاء این لفظ را در مورد تنها گزاردن هر یک از حج و عمره استعمال کرده اند که هر دو را با یکدیگر نگذارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- حج افراد؛ یکی از سه قسم حج است که در فقه بنامهای حج افراد، حج قرآن، حج تمتع خوانده میشود. افراد آنست که در وقف احرام نیست. انجام حج تنها بکند و آنرا احکام خاصی است. رجوع به همین لغت نامه ذیل کلمهء حج شود.


افراده.


[اَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل. محلی دشت و معتدل است و 160 تن سکنه دارد. آب آنجا از انگنارود و محصول آن برنج، مختصری غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


افرار.


[اِ] (ع مص) گریزانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر گریختن داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || دندان شیر افکندن ستور و برآوردن جز آن. || با کسی چیزی کردن که از آن بگریزد. || شمشیر شکافتن سر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افراز.


[اَ] (اِ) بلندی. (برهان) (شرفنامهء منیری). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی). بلندی. (آنندراج) (هفت قلزم). بلندی و قله. (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب. (از شعوری) :
از افراز چون کژ بگردد سپهر
نه تندی بکار آید از این نه مهر.فردوسی.
یکی تل بد از گوشهء ره بلند
بر افراز تل برشد آن هوشمند.فردوسی.
کز اسبان تو بارهء دستکش
کجا برخرامد بر افراز خوش.فردوسی.
خروشان و جوشان و دل پرنهیب
بر افراز سر برکشید از نشیب.فردوسی.
عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی.فردوسی.
زبس رفعتش شاهباز خرد
نیارد بر افراز او برپرد.لبیبی.
نماز دیگر برنشست [ سبکتگین ] و در آن صحرا میگشت و همهء اعیان با وی و جای آن در صحرا و افرازها و کوهپایه ها بود. (تاریخ بیهقی ص 198).
چو اسب اندر افراز و شیب افکنم
چو او من بزخم رکیب افکنم.
(گرشاسب نامه).
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و ز افراز چرم پلنگ.
(گرشاسب نامه).
تا بر افراز باشد و به نشیب
آتش و آب وا ره رفتار.
ابوالفرج رونی.
و جمله پشته ها و نشیب و افراز آن ولایت بغلّه بکارند. بعض کی پشته ها و افرازها باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 144).
آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر
ز آسمان وز قمرش خوبتر آن روی و قصب.
سنائی.
باره در زیر او چو هیکل چرخ
چتر از افراز سر چو خرمن ماه.
(از تاج المآثر).
- افراز آب؛ ماوراءالنهر. (یادداشت مؤلف).
- افراز تخت؛ بالای تخت. روی تخت :
ملک آمد و تخت زرین نهاد
بر افراز آن تخت بنشست شاد.فردوسی.
بیاورد موبد ورا شادمان
نشاندش بر افراز تخت کیان.فردوسی.
سوی قبهء داد شد نیک بخت
چو جم شد نشست او بر افراز تخت.
فردوسی.
- افراز دار؛ بالای دار. بر دار. روی دار :
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد را که شاه بر افراز دار کرد.خاقانی.
- افراز زین؛ بالای زین. روی زین :
بنیروی یزدان جان آفرین
سواری نمانم بر افراز زین.فردوسی.
- افراز که و افراز کوه؛ بالای کوه. بلندی کوه :
که آیم بر افراز کُه چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.فردوسی.
نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه
بدانست چون دید سام و گروه.فردوسی.
چو روی زمین گشت چون پر زاغ
از افراز کوه اندرآمد چراغ.فردوسی.
همی تافت چون مه میان گروه
و یا مهر تابان بر افراز کوه.فردوسی.
|| (نف مرخم) اسم فاعل هم آمده است که بلندکننده باشد. (برهان) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (هفت قلزم). مشتق از افراختن و افراشتن. بلندکننده. (ناظم الاطباء).
- سرافراز؛ سربلند. (ناظم الاطباء) :
ز گوران سرافراز گوری بود
که با فحلیش دست زوری بود.نظامی.
سرافراز گشت از سرافکندگی.نظامی.
سرافراز این خاک فرخنده بودم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم.سعدی.
- گردن افراز؛ گردن بلند. (ناظم الاطباء) :
بنیروی شه گردن افراز بود.نظامی.
|| (فعل امر) بمعنی امر هم هست یعنی بردار و بلند ساز. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). بلند کن. (شرفنامهء منیری).
|| (ص) بلند. (برهان) (هفت قلزم). مرتفع. افراخته. منصوب. بلند. (ناظم الاطباء). بمعنی بلند. (از شعوری) :
ای در همه علمها سرافراز
دائم ز جهانیان سر افراز.ابوعاصم.
|| بسته. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (هفت قلزم). محدود و مسدود. (ناظم الاطباء). || گشاده و پهن شده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). پهن. فراخ. گشاده. عریض. (ناظم الاطباء). گشاده و پهن را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). || قریب و نزدیک. || سرکش و سرکشیده را نیز گویند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). سرکش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). || (اِ) پیش. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). || نشیب را هم گفته اند که در مقابل فراز است. || (ق) بمعنی از این باز و بعد از این هم هست. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). پس از این. بعد از این. (ناظم الاطباء). از این باز. (فرهنگ جهانگیری). || زیر. تحت. پائین. || پیش از این. در پیش. (ناظم الاطباء). || (اِ) بمعنی آلت تناسل هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). نره که آلت تناسل بود. (ناظم الاطباء). || بمعنی جمع باشد که مقابل فرد است. (برهان) (هفت قلزم). جمع در مقابل فرد چنانکه گویند: مردم بر مردمان افراز (جمع) بسته می شود. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) :
روح اقسام شادمانی را
از پی بزم تو کند افراز.
سیف اسفرنگ (دیوان ص 266).
|| منبر خطیبان را هم گویند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). منبر که خطیب بر وی خطبه خواند. (ناظم الاطباء). منبر. (فرهنگ جهانگیری).
|| بمعنی مصالح طعام مثل گشنیز و قرنفل و زیره و غیره و این مخفف بوافراز باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || کفش. پاپوش. (ناظم الاطباء). || پشت. || حرزه را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). || (اِ مص) بالا رفتن. (اوبهی).
- افراز پس گوش؛ استخوان برآمدهء پشت گوش. (ناظم الاطباء). افراز پس سر. قمحدوه. (السامی).
- افراز پیش سر؛ یافوخ. (السامی).
- افراز رخ؛ برآمدگی گونه. (ناظم الاطباء).
- شیب و فراز؛ تحت و فوق. (یادداشت مؤلف).


افراز.


[اِ] (ع مص) جدا کردن چیزی. (آنندراج). جدا کردن و تمیز دادن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دست دادن شکار به انداختن. || قادر گردانیدن جهت نزدیکی وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- افراز کردن؛ تقسیم کردن ملک مشاع. جدا کردن سهم هر یک از کسانی که در ملکی بطور مشاع مالک هستند.


افرازان.


[اَ] (ق) در حال افراختن. (یادداشت مؤلف).


افرازانیدن.


[اَ دَ] (مص) بلند گردانیدن. سربلند گردانیدن. دارای سربلندی کنانیدن. (ناظم الاطباء).


افرازپا.


[اَ] (اِ مرکب) هر چه در قدم پوشند. کذا فی العلمی. (مؤید).


افرازدان.


[اَ] (اِ مرکب) آوندی مانند نمکدان. چوب و مانند آن که در آن حوایج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند. (آنندراج). به ازاء موقوف آوندی مانند نمکدان. چوب و غیر آن که در آن حوائج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند کذا فی القنیه. (مؤید).


افراز رخ.


[اَ زِ رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب). جانب بالای روی را گویند که افراز و فراز بمعنی بالا و رخ بمعنی روی است. در بعضی نسخه ها روی و صورت گرد را گویند. کذا فی المجمع. (از فرهنگ شعوری). قسمت برآمده تر از گونه. (ناظم الاطباء).


افرازستان.


[اَ زِ] (اِ مرکب) عالم بالا. (ناظم الاطباء). بمعنی عالم علوی. از مجعولات دساتیر است. (یادداشت مؤلف).


افراز کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)قسمت کردن. (یادداشت مؤلف). تقسیم کردن ملک مشاع. و رجوع به افراز شود.


افرازندگی.


[اَ زَ دَ / دِ] (حامص)برافراختگی. حاصل عمل افرازانیدن.


افرازنده.


[اَ زَ دَ / دِ] (نف) بلندکننده.


افرازه.


[اَ زَ / زِ] (اِ) شعلهء آتش. فتیله. (از فرهنگ جهانگیری) :
کنم ز آتش طبع تو افرازه بلند
ز آفرین تو اگر باشد افروزهء من.سوزنی.
نرم گشته به بوس و لابهء من
گرم گشته به افرازهء من.سوزنی.
- آتش افرازه؛ افرازندهء آتش. آتش زنه. آنچه آتش را فروزد.


افرازی.


[اَ] (حامص) بلندی. ارتفاع :
ای دیو دوان چرا نمی بینی
از جهل نشیب دهر از افرازی.ناصرخسرو.
|| درازی. || فراخی. (ناظم الاطباء). || بالایین. بالایی : موسی (ع) عصا را بینداخت، ماری گشت عظیم و دهان باز کرد و آهنگ تخت فرعون کرد و لب زیرین به زیر تخت فرعون کرد و لب افرازی بر زبر کوشک بیکبار فروبرد. (ترجمهء طبری بلعمی).


افرازیدن.


[اَ دَ] (مص) بلند ساختن. افراختن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افراختن یعنی برآوردن و برکشیدن و بالا بردن. (مؤید از قنیه) :
گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز.
سوزنی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بخاک اندر اندازدت.سعدی.
|| آراستن. زیب دادن. خوش کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آراستن. خوش کردن. (مؤید) (شرفنامهء منیری). زیب دادن و آراستن. مرادف آفرندیدن. (میرزا ابراهیم). || آلائیدن. (شرفنامهء منیری) (مؤید).


افراس.


[اَ] (ع اِ) اسبان و این جمع فرس است که بمعنی اسب باشد. (غیاث اللغات). جِ فَرَس، بمعنی اسب. (آنندراج) (منتهی الارب) : از ترس و هراس با سلاح و افراس خود را در آن آب... بر باد می دادند. (جهانگشای جوینی).


افراس.


[اِ] (ع مص) گرفتن مال را و چیزی گذاشتن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || غفلت کردن شبان تا گرگ گوسپندی از رمهء وی ببرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرگ از رمه ای گوسفند بردن. (تاج المصادر بیهقی). || پیش گذاشتن ستور را تا شیر شکار او کند و او وارهد. (منتهی الارب) (آنندراج). پیش گذاشتن ستور را تا شیر آنرا شکار کند و شخص وارهد. (ناظم الاطباء).


افراس.


[اَ] (اِ) خیمه. (برهان) (هفت قلزم). چادر. خیمه. خرگاه. دیوار خیمه. (ناظم الاطباء). || قنات. (برهان) (هفت قلزم). در برهان بمعنی خیمه و قنات آورده ولی در فرهنگها نیافته ام. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).


افراس آب.


[اَ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی سواران آب است که حباب باشد. (برهان) (آنندراج). حبابهای آب. (ناظم الاطباء). در برهان، افراس آب بمعنی سواران آب نوشته آن نیز عربی خواهد بود. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سواران آب را گویند و در عربی حباب خوانند. (هفت قلزم). حبابها که بوقت بارش بر روی آب پدید آیند. (غیاث اللغات از سروری). یعنی سوارکان آبی که بتازیش حباب خوانند. (شرفنامهء منیری) (مؤید). حباب و کفهای روی آب. (شعوری). مترادفات این کلمه عبارتند از: غورهء آب. غنچهء آب. قبهء آب. آخچه. تنگهء مدور. سواران آب. سوارک آب. آبلهء جام. پروین. دُرّ خشک. دُرّ گنبد آب. و بعربی فقاقیع گویند. (مجموعهء مترادفات) :
ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراس یاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختن افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا همه مشعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمهء ماء حیات دشمنانت خشک شد
ز آب دریارنگ تیغ تو که خون دارد حباب.
سوزنی.
گر آید برزم تو افراسیاب
شماریش کمتر ز افراس آب.(از شرفنامه).
|| اسب آبی. (ناظم الاطباء). در لغت محمودی اسب دریائی را گویند. (شعوری).


افراستن.


[اَ تَ] (مص) همان افراختن است. (مؤید).


افراسرا.


[اَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل. محلی است دشت و معتدل و مرطوب و سکنهء آن 150 تن است. آب آن از رودخانهء هراز تأمین میشود. و محصول آنجا برنج، کنف و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


افراسیاب.


[اَ] (ص) کنایه از هموار به راه رونده است چه آب بمعنی راه رو هموار است. (هفت قلزم) (برهان). || در پهلوی فراسیاک(1) بمعنی شخص هراسناک است. (فرهنگ فارسی معین). اصل کلمه ایرانی اوستائی است و فرنرسین تلفظ می شود و بموجب ترجمهء یوستی آلمانی بمعنی شخص هراسناک می آید. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 26). || بمعنی حباب ها باشد و به این معنی چون در لفظ آب دو الف است الف اول به یای تحتانی موافق قاعده بدل شده است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
(1) - Frasyak.


افراسیاب.


[اَ] (اِخ) نام پادشاه ترکستان است. (برهان) (هفت قلزم). پادشاهی عظیم الشأن از پادشاهان توران که بغایت شجاع و بهادر بود. (غیاث اللغات) (آنندراج). پادشاه ترکستان زمین که بعد کشتن نوذر پادشاه ایران زمین، دوازده سال در ولایت ایران پادشاهی کرد و پس طهماسب، شاه ایران زمین افراسیاب را بصلح یک تیر پرتاب آرشی از ولایت ایران بیرون کرده، باز ترکستان فرستاد. و همو سیاوش بن کیکاوس شاه را که بدو پیوسته بود، کشت. کیخسروبن سیاوش نبسه دخترین او بود. بدان انتقام او را زنده گرفت و علف تیغ گردانیده، و میان کیخسرو و افراسیاب چهل سال جنگ بود، پدر او بشنگل بن زادشم بن تور نام داشت و افراسیاب جادو بود. (شرفنامهء منیری). نام پادشاهی است مشهور از ترکستان که همواره بواسطهء خون توربن فریدون با پادشاه معاصر خود کیقباد و کیکاوس و کیخسرو منازعه و محاربه داشته و غالب و مغلوب می شدند. آخر بدست کیخسرو که دخترزادهء او بود و پسر سیاوش، کشته شد. (انجمن آرای ناصری).
ابن البلخی نسب افراسیاب را چنین آورده: افراسیاب بن فاشن بن راه ارمن بن بورک بن ساتیاب بن بورشسب بن تورج بن توربن فریدون. (فارسنامهء ابن البلخی). بهرحال افراسیاب یکی از بزرگترین و شجاعترین پادشاهان داستانی توران قدیم است که طبق داستانهای باستانی ایران وی نوهء تور یکی از سه فرزند فریدون و نام پدرش پشنگ است. منوچهر نوهء فریدون بمنظور انتقام خون پدرش با افراسیاب جنگید و سرانجام پیروز گردید و بموجب پیمانی صلح کردند و طبق همان عهدنامه نهر جیحون خط مرزی توران و ایران قرار گرفت. بعد از آن افراسیاب در زمان نوذر پسر منوچهر به ایران لشکر کشید و نوذر را بقتل رسانید و سرزمین ایران را حدود ده سال در تصرف گرفت ولی بر اثر ظلم و تباهی، ایرانیان بسرکردگی قهرمانان خود قارن و کشواد قیام کردند و افراسیاب را از ایران بیرون راندند و دو شاهزادهء ایرانی را بنامهای زاب و گرشاسب مشترکاً پادشاه ایران کردند و اینان آخرین پادشاه از سلسلهء پیشدادیان ایران باستان بودند و پس از انقراض این سلسله، سلاطین کیانی بحکومت رسیدند. و در زمان دومین پادشاه کیانیان باز افراسیاب آغاز به دست اندازی بسرزمین ایران کرد. در این عصر بزرگترین پهلوان مشهور رستم زال با لشکریان ایران به توران حمله کرد و افراسیاب را تا ساحل جیحون دنبال نمود و به توران بازراند. پس از چندی سودابه زن کیکاوس و نامادری سیاوش، این شاهزاده را که بخواستهء او تن درنداده بود، متهم ساخت و او هم رنجیده از ایران به توران رفت و به افراسیاب پناهنده شده و مورد احترام او قرار گرفت. دختر افراسیاب را بزنی گرفت و تقرب او به افراسیاب موجب حسادت اطرافیان بخصوص گرسیوز برادر افراسیاب گردید و بر اثر بدگوئیهای آنان افراسیاب نسبت به سیاوش بدگمان شد و بدست گرسیوز ببدترین وضعی او را اعدام کرد. و از این رو دوباره آتش خصومت میان ایران و توران زبانه گرفت و جنگهای طولانی روی داد که اساس داستانها گردید و مبارزهای باستانی و قهرمانان بزرگ سپاه ایران زمین مانند رستم، گودرز، طوس، گیو و دیگران سالهای فراوان با تورانیان زد و خورد کردند و سرانجام کیکاوس در زمان حیات از سلطنت کناره گیری کرد و کیخسرو پسر سیاوش نوهء خود را بپادشاهی برگزید و این شاه جوان براهنمائی و بکمک رستم و دیگر قهرمانان ایران با سپاهیان بیشمار به توران بخونخواهی پدر حمله برد و تمام این سرزمین را زیر و رو کرد و افراسیاب را طاقت نماند و فرار نمود ولی جان به درنبرد و دستگیر گردید و بقتل رسید. قسمت بیشتر اشعار برگزیدهء شاهنامهء فردوسی دربارهء جنگهای ایرانیان با افراسیاب و تورانیان است. اگر بخواهیم نوشتهء مورخان یونانی را با داستان های ملی ایران تطبیق دهیم، می توان سیروس تاریخی را همان کیخسرو داستانی دانست و افراسیاب را با آستیاژ تطبیق نمود. (از قاموس الاعلام ترکی). بلعمی ضمن اخبار ملوک عجم در زمان سلیمان داستان برخوردها و رزمهای داستانی ایران و توران را بیان میدارد و میگوید: از پس کیقباد پسرش بود کیکاوس و ملک عجم همه او داشت و حد مشرق از سوی ترکستان افراسیاب داشت و هرچه از پی آن بود همه تا ناحیت حجاز و سبا و یمن و حد مغرب سلیمان را بود. نشستگاه کیکاوس بلخ بود و میان او و ترک حد جیحون بود. او را سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان. این رستم بزرگ بود و بجهان اندر از او بزرگتر نبود و مردانه تر و مهتر سگستان بود از دست ملوک عجم.
کیکاوس را پسری آمد، سیاوخش نام کردش و بهمه جهان از او نیکوتر نبود. او را به رستم داد تا به سگستان برد و ادبها و هنرها آموخت و چون بیست ساله شد، باز پدر آمد. و چون جامه های ملوکانه اندرپوشید و بسلام پدر شد، زن کیکاوس دختر افراسیاب(1) بر وی عاشق شد و او را بر خویشتن خواند و سیاوخش فرمان او نکرد و گفت پدر را بی وفائی نکنم. این همه حیلتها کرد، سود نداشت. پس دل پدر بدو تباه کرد و دروغها گفت بر او و پدر خواست که او را بکشد. ولی بخواهش رستم سپاهسالاری لشکر ایران در جنگ با افراسیاب به سیاوخش داد تا حرب کند یا خواسته بستاند و کار مرین جنگ بصلح کشید و سیاوخش نامه کرد سوی پدر که صلح کردم. پدرش نوشت من صلح نخواستم و سیاوخش گفت من عهد نشکنم و چون نیارست پیش پدر باز شدن، از افراسیاب زینهار خواست، اجابت شد. با خاصگان خویش سوی افراسیاب شد و همه لشکریان سوی پدر او باز شدند و افراسیاب او را نیکو داشت و دختر خود بدو داد ولی چون ادب و چابکی او را بدید بترسید و سرهنگان بدش همی بگفتند و او را همی ترسانیدند. پس افراسیاب بفرمود تا بکشتندش. و دخترش را که از سیاوخش باردار بود بفرمود تا کودک بیفکند. یکی از سرهنگان که نامش پیران ویگان بود او را ملامت و از کیکاوس و رستم بترساند و گفت این دختر را بمن ده تا اگر او را پسری آید به کیکاوس فرستم تا او را خشم کم شود. سرانجام آن دختر پسری آورد و او را کیخسرو نام کردند و پنهان داشتند تا بجای مردان رسید و چون خبر به کیکاوس رسید، گیوبن گودرز را در طلب کیخسرو بشهر افراسیاب فرستاد و مدتها ببود تا او را بیافت و بنزدیک کیکاوس برد. کیکاوس چون کیخسرو را بدید شاد شد و رستم را با طوس و سپاهی بسیار بیرون کرد و گفت به ترکستان شوید و کین سیاوخش بخواهید. پس رستم با این لشکر به ترکستان شدند و افراسیاب را هزیمت کرد و ترکستان را غارت کرد و چندان خلق را بکشت و خلق بسیار اسیر بگرفتند و بنزدیک کیکاوس آوردند. (از ترجمهء تاریخ طبری ص 595 ببعد). و رجوع به فارسنامهء ابن البلخی و حبیب السیر و فهرست آن و خرده اوستا ص 176 و شاهنامهء فردوسی و فرهنگ ایران باستان صص 256 - 326 و تاریخ سیستان و مجمل التواریخ والقصص و فهرست آن شود :
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.فردوسی.
گر بملک افراسیاب آمد عدو
شاه کیخسرومکان باد از ظفر.خاقانی.
من رستم کمانکشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
زیبد منیژه خادمهء بانوان چنانک
افراسیاب نیزه کش اخستان اوست.خاقانی.
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را.سعدی.
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیابست مغزش برآر.سعدی.
- افراسیاب شب؛ کنایه از ظلمت و تاریکی آن :
کیخسرو جهان که ز بأس حسام او
هردم ز خواب برجهد افراسیاب شب.
سراجی (از لباب الالباب ص 325).
(1) - بر اساس شاهنامه این زن سودابه و دختر شاه هاماوران بود.


افراسیاب.


[اَ] (اِخ) گنج... نام یکی از گنجهای خسروپرویز. نام یکی از گنجهای هفت گانهء پرویز. چنانکه در ابیات شاهنامه آمده است :
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب.فردوسی.


افراسیاب.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره از شهرستان سنندج. محلی کوهستانی و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و در تابستان از حسین آباد ممکن است اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


افراسیاب.


[اَ] (اِخ) اتابک...، ابن یوسف شاه از اتابکان لر بزرگ بود و از 688 - 695 ه . ق. حکمرانی داشت. وی مردی مستبد و ظالم بود. ابتدا افراد خاندان وزیر پدر خود را مصادره کرده ایشان را بوضعی شنیع کشت و جماعتی از آنان به اصفهان پناه بردند و این واقع مقارن شد با مرگ ارغون (690 ه . ق.) و پریشانی اوضاع دربار ایلخانی، افراسیاب موقع را برای قیام و طغیان برضد مغول مناسب دید و امر داد تا اتباع او مغولانی را که در اصفهان بودند، کشتند و به همدان و فارس تا کنار دریا حکّامی فرستاد و مصمم حمله به تبریز گردید. ایلخان جدید گیخاتو سپاهیانی فراوان بسرکوبی او فرستاد و مغول دست بکشتار لر گذاشتند و افراسیاب چون خود را حریف ندید، به اردوی گیخاتو آمد و طلب عفو کرد و بخشیده شد و بهمین طریق چند بار مورد خشم و عفو قرار گرفت و سرانجام در 20 ذی الحجه 695 ه . ق. به امر غازان بقتل رسید. (از تاریخ مغول اقبال ص 446). وی ششمین از اتابکان هزاراسبی لرستان بود. و رجوع به از سعدی تا جامی و تاریخ گزیده ص 618 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 66 و 202 شود.


افراسیاب.


[اَ] (اِخ) آل...، نام سلسله ای از فرمانروایان ترک که به نامهای آل خاقان و خانیه و افراسیابیه نیز خوانده میشوند. این سلسله در شرق جیحون یعنی بخارا، و کاشغر و مغولستان شرقی در حدود سال 320 - 560 ه . ق. امارت داشتند. و رجوع به آل افراسیاب و خاقانیان در همین لغت نامه و لباب الالباب و چهارمقاله و تاریخ بیهقی و تعلیقات آن شود.


افراسیاب.


[اَ] (اِخ) غار...، نام غار افسانه ای که محل شمامهء جادو بوده است. در اسکندرنامه آمده است: چون صلصال خبردار شد از اشکنجه کردن مهترنسیم، از شهر خطا بیرون آمده داخل در غار افراسیاب شد در پیش شمامهء جادو رسید. (از سبک شناسی بهار ج 3 ص 261).


افراسیاب.


[اَ] (اِخ) کیا...، نام یکی از ملوک مازندران در عصر آل باوند و از بستگان آنان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 337 شود.


افراسیاب پور پشنگ.


[اَ بِ رِ پَ شَ](اِخ) همان افراسیاب پادشاه داستانی توران است. رجوع به افراسیاب در همین لغت نامه و حبیب السیر و فهرست آن شود.


افراسیاب ترک.


[اَ بِ تُ] (اِخ) همان افراسیاب پادشاه داستانی توران که با ایرانیان باستان جنگها داشته است. مافروخی آرد: و بعضی گویند این مدینه [ اصفهان ]مبنی بود پیش از زمان جم در وقتی که افراسیاب ترک مداین ایرانشهر خراب می کرد این را نیز خراب گردانید. (ترجمهء محاسن اصفهان مافروخی ص 16). و رجوع به نزهة القلوب ج 3 و فهرست آن و فارسنامهء ابن البلخی و فهرست آن شود.


افراسیاب ترکی.


[اَ تُ] (اِخ) همان افراسیاب پادشاه داستانی توران است. ابوریحان در شرح تیرگان آرد: سیزدهم روز است از تیرماه. و نامش تیرست همنام ماه خویش و همچنین است به هر ماهی آن روز که همنامش باشد او را جشن دارند. و بدین تیرگان گفتند که آرش تیر انداخت از بهر صلح منوچهر که با افراسیاب ترکی کرده است بر تیر پرتابی از مملکت. (التفهیم ص 254). و رجوع به افراسیاب شود.


افراسیاب ثانی.


[اَ بِ] (اِخ) رجوع به مظفرالدین افراسیاب ثانی شود.


افراسیاب جلابی.


[اَ بِ] (اِخ) از فرمانروایان جلابیان که پس از آل باوند بر مازندران حکومت داشتند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 337 و فهرست آن شود.


افراسیاب دوم.


[اَ بِ دُوْ وُ] (اِخ)نصرة الدین احمد بعد از برادرش اتابک افراسیاب یوسفشاه بمقام اتابکی لرستان رسید و او یکی از مشهورترین امرای فضلویه است چه علاوه بر حسن سلوک با مردم، با علما و زهاد و اهل ادب و شعرا حشر و نشر داشته و نامی نیک از خود بیادگار گذاشته است. وی از 695 تا 730 ه . ق. فرمانروائی کرد و برای ترمیم خرابیهای برادر در انشاء مدارس و رباطها و طرق، سعی بسیار نمود و قریب 160 زاویه یعنی خانقاه در بلاد مختلف بپا کرد. و رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 447 و 448 شود.


افراسیاب فضلوئی.


[اَ بِ] (اِخ) همان افراسیاب اتابک یوسفشاه و برادرش نصرة الدین احمد افراسیاب دوم است. رجوع به این دو کلمه و تاریخ گزیده و فهرست آن و تاریخ مغول شود.


افراسیاب کلا.


[اَ کَ] (اِخ) ده از دهستان ناتل کنار بخش نور شهرستان آمل. سکنهء آن 215 تن و آب آن از فاضل آب کاردگرکلا و هردورود تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو و ترجمهء آن شود.


افراسیاب لر.


[اَ بِ لُ] (اِخ) همان افراسیاب اتابک از اتابکان لر است. رجوع به این کلمه و تاریخ غازان ص 105 و 106 شود.


افراسیابی.


[اَ] (ص نسبی ) نسبت است به افراسیاب.


افراسیابیه.


[اَ بی یَ] (اِخ) آل افراسیاب. خانیه. خاقانیان. ملوک افراسیابیه. رجوع به کلمات مزبور شود.


افراسیون.


[ ] (اِ) یونجه است که حندقوقی باشد.


افراش.


[اِ] (ع مص) بازایستادن از چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بازایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). || سخن بد گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || غیبت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غیبت کسی کردن. (آنندراج). || شتر خردسال دادن. || تنک و باریک گردانیدن شمشیر را. || تیز کردن شمشیر را. || فرش گستردن جهت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گسترانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || فراشناک گردیدن جای. || قفل کردن در را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). در قفل کردن. (تاج المصادر بیهقی).


افراشانیدن.


[اَ دَ] (مص) افراشت کنانیدن. (ناظم الاطباء). فعل آن افراشت؛ یعنی بلند ساخت و بالا برد. (برهان) (آنندراج) (از هفت قلزم).


افراشتگی.


[اَ تَ / تِ] (حامص)افراختگی. برداشتگی. ارتفاع. بلندساختگی. بلندی. سرافرازی. (از ناظم الاطباء).


افراشتن.


[اَ تَ] (مص) برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامهء منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست :
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.فردوسی.
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برازکون(1) راژها افراشتی.
لبیبی (از لغت نامهء اسدی).
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه).
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.سعدی.
بدانم بدستی که برداشتم
بنیروی خود برنیفراشتم.سعدی.
هیچکس را تو کسی انگاشتی
هم چو خورشیدش بنور افراشتی.سعدی.
- به ابر اندر افراشتن؛ به ابر رساندن. تا ابر بلند ساختن :
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.فردوسی.
بفرمود تا سرْش برداشتند
بنیزه به ابر اندر افراشتند.فردوسی.
درفشان به ابر اندر افراشته
سر نیزه از مهر بگذاشته.فردوسی.
- تیغ افراشتن؛ بلند کردن تیغ و بالا بردن آن :
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن.
سعدی.
- چتر دولت افراشتن؛ بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن.
- دست افراشتن؛ بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن :
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی.
(گرشاسب نامه).
- رایت افراشتن؛ بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن : قصهء آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 354).
- سر برافراشتن؛ سرفرازی کردن. سربلند بودن :
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش.خاقانی.
از آن بزم داران که من داشتم
وز ایشان سر خود برافراشتم.نظامی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بسر اندر اندازدت.سعدی.
حبّ ایشان سرت برافرازد
بغض ایشان بخاکت اندازد.اوحدی.
- سر شاخ افراشتن؛ بلند کردن آن :
که بیخش ز خون و ز کین کاشتی
سر شاخ زین کین برافراشتی.فردوسی.
- قد برافراشتن؛ قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف).
- کلاه افراشتن؛ بلند ساختن آن :
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید افراشت زرین کلاه.فردوسی.
|| نصب کردن. بکار گذاشتن. کار گذاشتن (یادداشت مؤلف). برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف) :
در او افراشته دُرهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.شاکر بخاری.
غرض من [ بیهقی ] آنست که... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی).
- افراشتن چادر؛ زدن آن. نصب کردن و برپای داشتن آن.
- افراشتن خیمه؛ زدن خیمه. نصب کردن و برپای کردن آن.
- طارم افراشتن؛ بنا کردن طارم و برپای ساختن آن :
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.سعدی.
|| ستودن و تعریف کردن. || جمع نمودن. (آنندراج).
(1) - ظاهراً، به زرگون (زرغون، نام جایی است).


افراشته.


[اَ تَ / تِ] (ص) برداشته. بلندساخته. بالابرده شده. (آنندراج) (برهان). بلندکرده. مقابل فروهشته. (یادداشت مؤلف) :
درفشان بسیار افراشته
سر نیزه ها ز ابر بگذاشته.دقیقی.
دل از حرص و از کینه انباشته
سر کبر بر چرخ افراشته.لبیبی.
تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده اید. (تاریخ بیهقی ص 72). خراج که مادهء آن سخت گرم بود، رنگ آن سخت سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). افراخته، افراشته، افرازیده، با لغت افراشته مترادفند:
پرچم ز شب پرداخته طاوس پرچم ساخته
بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده.
خاقانی.
|| کارگذاشته. (یادداشت بخط مؤلف) :
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.شاکر بخاری.
و رجوع به افراشتن شود.
- افراشته قد؛ آخته قد. (مؤید). بلندبالا. کذا فی المحمودی. (فرهنگ شعوری).
- افراشته گوش؛ آخته گوش. بلندگوش: خر افراشته گوش.
- برافراشته؛ مشیّد. (منتهی الارب). بالابرده شده. بلندگردیده.


افراشته قد.


[اَ تَ / تِ قَ] (ص مرکب)آخته قد. (مؤید). بلندبالا. کذا فی المحمودی. (فرهنگ شعوری).


افراشیدن.


[اَ دَ] (مص) افراشتن. (یادداشت مؤلف).
- برافراشیدن موی؛ اقشعرار. یعنی موی بر اندام خاستن و پوستها فراهم آمدن از ترس.


افراص.


[اِ] (ع مص) دست دادن فرصت. (منتهی الارب) (آنندراج). فرصت کاری یافتن. (المصادر زوزنی).


افراض.


[اِ] (ع مص) عطا دادن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || فریضه گردانیدن جهت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بحد نصاب رسیدن ستور در عدد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بحد نصاب رسیدن مال و مواشی در عدد. (آنندراج). بدان حد رسیدن مال که زکوة در وی فریضه گردد. (تاج المصادر بیهقی). بدان حد رسیدن مال که زکوة در او واجب آید. (یادداشت بخط مؤلف).


افراط.


[اِ] (ع مص) فرمودن کسی را کار مالایطاق. || سبقت و مبادرت نمودن در برآوردن شمشیر از نیام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شتابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی). شتاب کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). شتابانیدن. (المصادر زوزنی). || فراموش نمودن کاری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراموش کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || پر کردن و لبریز گردانیدن توشه دان از توشه و حوض از آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر کردن توشه دان از توشه و حوض از آب. (آنندراج). پر کردن. (تاج المصادر بیهقی). || در پیش فرستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش فرستادن. (آنندراج). || بر تأخیر داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأخیر کردن. (آنندراج). || شتابی نمودن در کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن. (آنندراج). || شتاب باریدن و عجلت نمودن ابر بهار. (منتهی الارب) (آنندراج). عجله نمودن ابر بهار و شتاب باریدن. (ناظم الاطباء). || گذاشتن. (آنندراج). || فرستادن رسول را خاص برای حوائج خویش. (ناظم الاطباء). || از حد درگذرانیدن. (آنندراج). || از حد درگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان عادل بن علی). ضد تفریط است. از حد درگذشتن. (آنندراج). از حد اندرگذشتن. (تاج المصادر بیهقی). از اندازه درگذشتن. (تاج المصادر بیهقی). ضد قصد. (فیروزآبادی). از حد درگذشتن و این ضد تفریط است که بمعنی کمی کردن و تقصیر کردن است. (غیاث اللغات نقل از منتخب و صراح). از حد گذشتن. (تفلیس). افراط کردن. (المصادر زوزنی). بگزاف کردن کاری. اکثار. مقابل تفریط. تجاوز از حد کمال. اسراف. (یادداشت مؤلف). و در اصطلاح، فرق میان افراط و تفریط آنست که افراط از حد درگذشتن در جانب کمال و زیادت است و تفریط از حد درگذشتن در جانب نقصان و تقصیر بکار میرود. (از تعریفات جرجانی). || (اِمص) مأخوذ از تازی. مبالغه. زیاده از اندازه. افزونی. زیادتی. فراوانی. کثرت. بسیاری. شتاب. عجله. حرکت بسرعت. (ناظم الاطباء). گزاف کاری. (مجمل اللغه). فراخ روی. زیاده روی. مقابل تفریط و تقصیر و کوتاهی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو
زعفران گر کاری آرد بر دو دندان گراز.
منوچهری.
شیر در ایثار او افراط کرده است. (کلیله و دمنه). ملک در افراط آن کافرنعمت غدار افراط نمود. (کلیله و دمنه).
تو آن کریمی کافراط اصطناع گفت
بر آن کشیده که کان همچو بحر ناله کند.
انوری.
- بافراط؛ مفرط. فراوان. گزاف. زیاده از حد : و مردم شهر آمدن گرفت و فوج فوج و نثارهای بافراط کردند. (تاریخ بیهقی ص 256). پیش آمد با نثاری تمام و هدیه ای بافراط و رسم خدمت بجای آورد. (تاریخ بیهقی ص 87). اما در وی شرارتی... بافراط بود. (تاریخ بیهقی ص 101). امیر سخن کس بر وی نمی شنود و بدان هدیه های بافراط وی مینگریست. (تاریخ بیهقی ص 420). و شراب آفتی بزرگ است چون از حد بگذرد و با شراب خوارندگان بافراط هر چیزی می توان ساخت. (تاریخ بیهقی ص 219).
بافراط ار کنی شهوت زیانست
ضعیفی تنست و قطع جان است.
ناصرخسرو (روشنایی نامه ص515).
- بافراط دادن؛ بی حد دادن. از اندازه گذشتن در دادن. بگزاف دادن : و مقدمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز درد سر و مال بافراط دادن نبود از این نواحی برافتادند و وی از ایشان برست. (تاریخ بیهقی ص 476).
- بافراط شادی نمودن؛ بطر.


افراط.


[اَ] (ع اِ) جِ فَرط، کوه خرد یا سر پشته و نشان و علامت راه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اَفرُط. (منتهی الارب). || جِ فُرُط، اسب تیزگذارنده از اسبان و اسب شتاب رو و پشته و بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). اَفرُط. (منتهی الارب).
- افراط الصباح؛ اوائل صبح. (منتهی الارب).


افراط.


[ ] (اِمص) آمیختن باشد ظاهراً لغتی است محلی و تنها در حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی مضبوط است. (لغت فرس اسدی ص 227).


افراط.


[اِ] (اِخ) اهل...، فرقی از شیعه که بعضی از ائمهء خود را بخداوند تعالی مانند میکنند و آنان را غلو نیز گویند. (از خاندان نوبختی ص 250). و رجوع به همین کتاب ذیل کلمهء غالیه شود.


افراط کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) از حد درگذشتن. زیاده روی کردن در کاری. اسراف. شورش را درآوردن در افراط و رجوع به افراط شود.


افراطوس.


[] (اِخ) ملقب به الموسیقی. از فلاسفهء ماقبل جالینوس است. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 36 شود.


افراطین.


[] (اِخ) اول کسی است که اسرار صور [ صورتهای فلکی ] را تتبع کرده و او راست: 1- کتاب الصور السبعه و اسرارها. 2- الصور الثمانیه و الاربعین. که مشتمل بر هزار و دوازده کوکب است.


افراع.


[اِ] (ع مص) خون ولادت یا خون نخستین حیض دیدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گرفتن قوم مهتر خود را. و بدین معنی بصیغهء مجهول استعمال میشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از بالای کوه فرود آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بشیب فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). || بکسی و بجائی فرود آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بکسی فرود آمدن. (تاج المصادر بیهقی). || ذبح کردن فرع که بچهء نخستین شتر و گوسپند است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فرع آوردن شترمادگان. (منتهی الارب) (آنندراج). فرع آوردن ماده شتر. (ناظم الاطباء). || خداوند شتران فرع آور شدن. || بطلب آب و علف رفتن پیش از قوم. || گرد گردیدن به هر جای و دانستن خبر آن. || خون آلود کردن لگام دهن اسب را. || آغاز کردن کاری و سخنی را. || دوشیزگی بردن عروس را. || تیمار و کفالت اهل خود کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تباهی انداختن کفتار در گوسپندان و خون آلود گردانیدن آنها را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ببالا برشدن. (تاج المصادر بیهقی).


افراع.


[اَ] (اِخ) موضعی است بحوالی مکه که در شعر فضل لهبی ذکر شده است:
فالها وتان مکبکب فجتاوب
فالبوص فالافراع من اشقاب.
(از معجم البلدان).


افراغ.


[اِ] (ع مص) ریختن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (تفلیسی). تهی کردن. خالی کردن. فروریختن. بریختن. (یادداشت دهخدا). ریختن آب. (از اقرب الموارد). || ریختن خون. (منتهی الارب) (آنندراج). || آب ریختن بر خود. (آنندراج). || آب پر کردن درون چیزی. (آنندراج). || ریختن طلا و نقرهء آب شده در قالب، چنانکه ریخته گر بریزد. در قالب ریختن طلا و نقرهء ذوب شده. (از اقرب الموارد). || تصفیهءحساب. رسیدگی به محاسبات : و کتبهء ختای به افراغ محاسبات مشغول گشتند. (جهانگشای جوینی). || وارونه کردن ظرف برای ریختن آنچه در آن هست. (از اقرب الموارد). و آکنده کردن درون چیزی را.


افراغ.


[] (اِ) درختی است که شباهت بدرخت انجیر دارد بلکه میتوان گفت که نوعی از انجیر که بسیار بزرگ و بلندشاخه و پرسایه میباشد. در قدیم الایام در دشت اردن بسیار بود لکن فعلاً از آن درخت در آنجا بجز معدودی در نزدیکی اریحا وجود ندارد و متقدمین در فراهم کردن ثمر آن بسیار اقدام مینمودند. سختی و سنگینی چوبش معروف است و برای بنای خانه ها در کار بوده و از سرو ارزانتر بود و بعضی از تابوت های مصریان را که از این چوب بوده در این ایام یافته اند که با وجودی که مدت 3000 سال است ساخته شده همانا بحالت اصلی و اولی خود باقی میباشد.


افراغ.


[اَ] (اِخ) نام چند موضع در حوالی مکه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). رجوع به افراع شود.
(1) - در معجم البلدان افراع با عین مهمله آمده و بظاهر این مصحف آن باشد.


افراغسوس.


[] (اِخ) یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و به عمل اکسرنام دست یافته است. (ابن الندیم).


افراغة.


[اِ غَ] (اِخ) قصبه ایست در خطهء آراغوان از کشور اسپانیا. (از قاموس الاعلام ترکی).


افراغة.


[اِ غَ] (اِخ) نام شهریست به اندلس از اعمال مارده که زیتون بسیار دارد. فرنگیها به سال 543 ه . ق. در عهد علی بن یوسف بن تاشفین آنرا متصرف شدند. (از معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ج 2 صص 212 - 220 و فهرست آن و روضات الجنات ص 65 شود.


افراغیط.


[] (اِخ) نام محلی است و از آنجاست اقرن افراغیطی بسبب یونانی و میلن افراغیطی طبیب یونانی. (از الفهرست ابن الندیم).


افرافیده.


[] (اِخ) قریه ای به اسپانیا نزدیک وادی آش. و رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 126 شود.


افراق.


[اَ / اِ] (اِخ) نام موضعی است از اعمال مدینه که اکثر بفتح همزه و برخی بکسر همزه ضبط کرده اند. (از معجم البلدان).


افراق.


[اِ] (ع مص) روی بصحت آوردن و افاقه یافتن یا به شدن از بیماری، یا افراق در به شدن از بیماری گویند که بجز یک مرتبه نرسد همچو چیچک. (منتهی الارب) (از آنندراج). رو بصحت آوردن بیمار و افاقه یافتن و به شدن از بیماری. و به شدن آن بیماری که جز یک مرتبه نرسد، مانند آبله. (ناظم الاطباء). از بیماری به شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || سرگین کنانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فریقه خورانیدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || باز و فرود آمدن بعض از شیر ناقه. || بچراگاه گذاشتن قوم شتران بی بار و بچه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افراق.


[اَ] (ع اِ) جِ اَفْرَق، یعنی سپیده دم یا سپیدی اول بامداد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به دزی ج 1 ص 1 شود.


افراک.


[اِ] (ع مص) وقت مالیدن رسیدن خوشه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرا مالیدن آمدن گندم. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به دزی ج 1 ص 1 شود.


افراکش.


[] (اِخ) نام جایی. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو ص 121 شود.


افرام.


[اِ] (ع مص) پر کردن حوض و خنور را. این لغت هذیلة باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. (تاج المصادر بیهقی). پر کردن آوند. پر کردن ظرف.


افران.


[اَ] (ع ص) اجلّ افران اشران؛ مرد فیرنده و بزرگ منش. (ناظم الاطباء).


افران.


[اَ] (اِخ) دهی است به نسف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قریه ای است از قرای نخشب. و افرانی منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان).


افران تیدس.


[اِ دِ] (اِخ) از غیب گویان ایران باستان که در عصر خشایارشا میزیست. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 824 شود.


افرانسه.


[] (اِخ) تلفظی است از کلمهء فرانسه. ابن بطوطه گوید: و هُم اصنافٌ فمنهم الجنویون و البنادقه و اهل رومیه و اهل افرانسه. (سفرنامه ابن بطوطه).


افرانی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب است به قریهء افران یکی از قراء نسف که بعض محدثان بدانجا منسوبند. (از لباب الانساب).


افرانی.


[اَ] (اِخ) محمد بن احمد حامدی مکنی به ابوبکر محدث است و محمد بن احمدبن افریقون افرانی نسفی از وی روایت کند. (از معجم البلدان).


افراواک.


[] (اِخ) یا فراوک نام یکی از اجداد جمشید است. رجوع به تاریخ سیستان و ذیل آن ص 3 و 4 و آثارالباقیه بیرونی ص 103 شود.


افراونده.


[اَ وَ دِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سربند علیا بخش سربند شهرستان اراک. محلی کوهستانی سردسیر است و 897 تن سکنه دارد و آب آن از قنات و رود محلی تأمین میشود و محصول آن غلات و بنشن، پنبه، انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. زیارتگاه آن نسبتاً قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


افراونده.


[اَ وَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغه بخش دورود شهرستان بروجرد. محلی جلگه و معتدل است. و 350 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


افراه.


[اَ] (اِ) طعامی است که بجهت محبوسان پزند. (برهان) (آنندراج). طعامی که ازبرای محبوسان پزند. (لغت فرس) (اوبهی). طعامی است مخصوص محبوسین در زندان. (شعوری). طعامی که در میان محبوسان و زندانیان توزیع کنند. (ناظم الاطباء).


افراه.


[اِ] (ع مص) بچهء زیرک آوردن ناقه. (آنندراج). بچهء زیرک آوردن شتران ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بندهء زیرک بدست آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افراهام.


[] (اِخ) پسر یوسف از زلیخا. رجوع به تاریخ گزیده و فهرست آن شود.


افراهام.


[اَ] (اِخ) ابراهیم. (ناظم الاطباء).


افراهمام.


[] (اِخ) دهی است از مازندران نزدیک به کردمحله. در سفرنامهء مازندران رابینو آمده: در افراهمام درخت چنار عظیمی بوضع باشکوهی بر بالای تپه واقع است. و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو و ترجمهء آن شود.


افرای.


[اَ] (صوت) بمعنی آفرین است. (فرهنگ جهانگیری بنقل فرهنگ شعوری). || (ص) خلق کننده. و همیشه بطور ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء).


افرای تتاری.


[اَ یِ تَ] (اِ) گونه ای از افرا که در کوههای رادکان و شاه کوه وجود دارد. (یادداشت دهخدا).


افراییم.


[اِ] (اِخ) نام پسر دوم یوسف و جد اعلای یکی از اسباط دوازده گانه است. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به کتاب مذکور و تاریخ گزیده صص 50 - 51 شود.


افراییم.


[] (اِخ) ابن الزفان بن حسن بن اسحاق مکنی به ابوکثیر. یکی از مشاهیر اطبای عرب و از تلامیذ طبیب مشهور علی بن رضوان بوده. وی در زمان افضل بن امیرالجیوش در مصر بطبابت اشتغال داشت. او طبیبی بسیار حاذق بود و عشقی بخصوص بجمع و استنساخ کتب داشت و همیشه جمعی از مستنسخان در منزل او مشغول بکار بودند و علاوه بر کتب بسیاری که افضل بن امیرالجیوش نامبرده از افرائیم خریداری کرد و کتابخانه ای تأسیس نمود، باز هنگام وفات بیش از دوهزار جلد کتاب از وی باقی مانده و یک مجموعهء بسیار مفید موسوم به «تعالیق و مجربات» بوجود آورد و دو کتاب دیگر بنامهای «التذکرة الطبیه فی مصلحة الاحوال البدنیه و مقالهء فی التقریر القیاسی علی ان البلغم یکثر تولده فی الصیف و الدم و المرارالاصفر فی الشتاء». وی پیرو مذهب موسی بود. (از قاموس الاعلام ترکی).


افربیون.


[اَ فَ] (اِ) دوایی است که آنرا فرفیون گویند. اگر آن بدهن آدمی رود دندانها را بریزاند. گزندگی جانوران را نافع است. (برهان) (آنندراج). صمغ سقزی دوایی که از سه قسم از گیاه طایفهء افوربیاسه اخذ میشود و از عوامل محرکه و مخرسه محسوب میگردد. و یک جزء از اجزاء مشمعهای منفظ میباشد. (ناظم الاطباء). در ناظم الاطباء بسکون حرف دوم ضبط شده است. فرفیو و فرسون و ابربیون نیز نامند و برومی افنین و بعربی آکل بنفشه و قاتل بنفشه و حافظ النخل و حافظ الاطفال و کروش الغنم و بیونانی حالاس و تاکوب نیز و بمغربی بستانه گویند و اکثر لبن السودا نامند. ماهیت آن صمغی است خاکستری رنگ مایل بزردی با طعم و بوی تند و کهنهء آن سرخ رنگ و نبات آن شبیه بنبات کاهو و کاسنی و شیردار و دو قسم می باشد قسمی برگ آن سفید و نبات آن پرشعبه و خارناک و قسمی برگ آن سیاه و خار آن تندتر و باریکتر و شیر آن بیشتر و منبت آن بلاد لینوز و حبش و سودان و بسبب تندی و حدت بوی شیر آن اهل آن بلاد از دور در زیر نبات آن شکنبهء گوسفندی را پاک شسته در ظرفی تعبیه کرده میگذارند و از دور حربه ای مانند نیزه و غیر آن به آن میرسانند که شکافته گردد و دور میروند که بوی آن بمشامشان نرسد، بیکدفعه شیر بسیاری از آن فروریخته در شکنبه جمع میگردد و آنرا خشک کرده به اطراف میبرند. و رجوع به مخزن الادویه شود.


افرتک.


[اَ فَ تَ] (ص) تازه رسیده و پرآب از میوه. (ناظم الاطباء).


افرج.


[اَ رَ] (ع ص) آنکه هر دو سرین وی جهت بزرگی با هم نپیوندد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه هر دو الیهء وی بزرگ باشد و بهم نرسد. و انثی: فرجاء. (مهذب الاسماء نسخهء خطی) (تاج المصادر بیهقی). آنکه هر دو الیهء وی بزرگ باشد و بهم نرسیده. (المصادر زوزنی). || مرد گشاده دندان پیشین. (آنندراج). رجل افرج الثنایا؛ مرد گشاده دندان پیشین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افرجی.


[اَ رَ] (ص نسبی) منسوب است به افرجه. و آن لقب بعض اجداد ابوجعفر احمدبن ابراهیم بن یوسف بن یزیدبن بندار تمیمی افرجی ضریر از مردم اصفهان معروف به ابن افرجه است. (از لباب الانساب سمعانی).


افرخ.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ فَرخ، بمعنی چوزه و ریزه از هر حیوان و نبات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اَفرِخَة. اَفراخ. فِراخ. فُروخ. فِرخان. (منتهی الارب). رجوع به کلمات مزبور شود.


افرخش.


[اَ رَ] (اِخ) نام دهی بود در چهارفرسنگی بخارا و فرخش مخفف آن است. (از تاریخ بخارا). قریه ای است از قرای بخارا. (لباب الانساب). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 450 شود.


افرخشی.


[اَ رَ] (ص نسبی) نسبت است به افرخش که قریه ای است از قراء بخارا. (از لباب الانساب).


افرخشی.


[اَ رَ] (اِخ) احمدبن محمد بن اسماعیل بن اسحاق بن ابراهیم بخاری، رئیس و پیشوای علمای معروف به اسماعیلی بود. وی در سن هشتادوچهارسالگی به سال 384 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اسماعیلی شود.


افرخة.


[اَ رِ خَ] (ع اِ) جِ فَرخ، بمعنی چوزه. جوجه. و رجوع به افرخ شود.


افردستا.


[اَ فَ دَ] (اِ) نوک نیزه. قلهء کوه. (ناظم الاطباء).


افرذیتوبولیس.


[اُ رُ] (اِخ) نام چند شهر قدیمی مصر است: 1- شهری در ساحل چپ رود نیل بوده که آنرا اطفیج نامند. 2- نام شهری در صعید نیل که همان ادفو کنونی باشد. 3- نام شهر دیگری است در صعید که در ترعه در محاذی نیل قرار گرفته و گویند همان عنابی کنونی است. (از ذیل معجم البلدان ص 313).


افرس.


[اِ فُ رِ] (اِخ) عنوان افری یا افرس بر جمعی از احکام اسپارتا اطلاق میشد که عدهء ایشان پنج نفر بود و همه شان از میان افراد مدینهء مزبور انتخاب میشدند. برخی از مورخان معتقدند که مقام حکام مزبور را الیکورگوس پدید آورده است. وظیفه افریها مراقبت در اعمال سایر حکام و حفظ احترام قوانین بود، لیکن پس از چندی قدرت یافتند و در سایر امور نیز مداخله نمودند. افریها در آغاز پائیز انتخاب میشدند و نام سال از اسم یکی از ایشان اتخاذ میشد. مقام افری در زمان سلطنت کلبه ئومینس سوم (236 - 221 ق.م.) برافتاد. (تمدن قدیم ترجمهء فلسفی ص 1453).


افرس.


[اَ رَ] (ع ن تف) سوارکارتر. (یادداشت دهخدا).
- امثال: افرس من بسطام.
افرس من تمیم الفرسان.
افرس من عامر.
افرس من ملاعب الاسنة.
و رجوع به مجمع الامثال میدانی ذیل فرس شود. || باهوشتر. بافراست تر. خوش قریحه تر. عبدالعزیزبن محمد القرشی (کان من اهل طارف قریة بافریقیه) ذکره ابن رشیق فی الانموذج و قال کان مجودا فی الشعر، و کان فی النثر افرس من اهل زمانه و کان یکتب خطاً ملیحاً. (معجم البلدان).


افرسب.


[اِ رَ] (اِ) تیر. (ناظم الاطباء). شه تیر. (آنندراج). || چوب بزرگ بام خانه که نام دیگرش شه تیر است. و مخفف آن فرسپ است. (فرهنگ نظام). شه تیر مکان. (آنندراج). چوبی باشد که بام خانه را به آن پوشند. (فرهنگ سروری):
از گرانی اگر شوی بر بام
بام و افرسب جمله خورد کنی.
؟ (از فرهنگ نظام).
مخفف آن فرسب:
سر و پاش چون آبنوسی فرسب
چو خم آورد بگذرد از دو اسب.فردوسی.


افرستکیان.


[ ] (اِخ) افرسیان و افرسکیان. اسم طوایفی بود که از اسیری اسباط عشره در هفتصدوبیست ویک قبل از مسیح از آشور به سامره برده شده آنجا را ساکن گردانید. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به تاریخ ایران باستان ص 988 شود.


افرسة.


[ ] (اِ) ریاح ال ...، نام بیماریی است. فی الحدبة و ریاح الافرسة. و علاج الحدبة و ریاح الافرسة. (کتاب سوم قانون ابوعلی ص 314). و رجوع به حدبه شود.


افرسیموس.


[ ] (اِ) بیونانی مرضی است که مردان را بهم میرسد و آن شدت نعوظ است یعنی پیوسته آلت مردی استاده می باشد و به اسقاط همزه هم هست. (هفت قلزم).


افرسیمون.


[ ] (اِ) نعنع است. (فهرست مخزن الادویه).


افرشة.


[اَ رِ شَ] (ع اِ) جِ فراش. (یادداشت دهخدا). در منتهی الارب جِ فراش، فرش ضبط شده است.


افرصة.


[اَ رِ صَ] (ع اِ) در اصطلاح اطباء جِ فَرْصَة بر غیر قیاس. (ناظم الاطباء).


افرض.


[اَ رَ] (ع ن تف) ماهرتر در علم فرایض. (منتهی الارب) (آنندراج). ماهرتر در فرایض. (ناظم الاطباء). و فی الحدیث: افرضکم زیدبن ثابت. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || واجب تر.


افرط.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ فَرط، یعنی کوه خرد یا سر پشته و نشان علامت راه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


افرع.


[اَ رَ] (ع ص) مرد تمام موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، فُرع، فُرعان. مؤنث آن فرعان. (آنندراج) (منتهی الارب). تمام موی. (مهذب الاسماء خطی). تمام موی سر. (تاج المصادر بیهقی). انبوه موی. (المصادر زوزنی). مقابل اصلع. (یادداشت دهخدا). || وسوسه انداز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی الحدیث: لایؤمننکم الافرع؛ ای الموسوس. (ناظم الاطباء).


افرع.


[اَ رَ] (اِخ) موضعی است نزدیک یمامه مر بنی نمیر را. (از معجم البلدان):
یسوقها ترعیه ذوعباءة
بما بین نقب فالحبیس فافرعا.
راعی (از معجم البلدان).


افرغ.


[اَ ر] (ع ن تف) فارغ تر. بیکارتر. (یادداشت دهخدا).
- امثال: افرغ من حجّام ساباط؛ حجّامی بوده در ساباط مداین که بنسیه مردم را حجامت میکرد و هرگاه کسی برای حجامت به او مراجعه نمی کرد، مادر خود را حجامت میکرد و این کار آن اندازه تکرار شد که مادرش به فجأة مرد، و این ضرب المثل شد. و گویند: وی یک بار خسرو پرویز را در راه سفر حجامت کرد و او مرد حجّام را از مال دنیا بی نیاز گردانید.
افرغ من فؤاد ام موسی.
افرغ من ید تفتّ الیرمع. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
|| پردازنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). || فارغ. (یادداشت دهخدا). فارغ از کار. (ناظم الاطباء).


افرغما.


[] (اِ) پردهء حاجز میان آلات تنفس و آلات غذا. (از بحرالجواهر).


افرغنج.


[] (اِ) کشوث است. (فهرست مخزن الادویه). پیچک. عشقه.


افرغة.


[اَ رِ غَ] (ع اِ) جِ فِراغ، بمعنی برآمدنگاه آب از دلو از میان دسته. || اسب نیکو گشاده رفتار و تنکبار و غیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به فراغ شود.


افرفیون.


[] (اِ) فرفیون. در الابنیه، فرفیون را در باب الف آورده است بصورت افرفیون. (یادداشت دهخدا).


افرق.


[اَ رَ] (ع ص) اسب که یک ران آن از دیگری بلندتر آمده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن اسب که یک سرین وی برتر باشد از دیگر. (مهذب الاسماء خطی). اسبی که یک سرونش بوده. (تاج المصادر بیهقی). || خروس که تاج سر وی شاخ شاخ شده باشد. (آنندراج): دیک افرق؛ خروس که تاج وی شاخ شاخ شده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن خروس که دو خوجه دارد. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || مرد که موی پیشانی یا ریش او از هم جدا و متفرق باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن مرد که موی سر و محاسن وی به دو شاخ باشد. (تاج المصادر بیهقی). || خروس سپید. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || تکه ای که میان خایه های آن دوری بود. (ناظم الاطباء). تکه که میان دو خایهء وی دوری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، فُرُق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اسب باریک خایه. || مرد کفته لب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || از یکدیگر دور. (مهذب الاسماء نسخهء خطی).


افرق.


[اَ رَ] (ع اِ) مرد یکچشم. (یادداشت مرحوم دهخدا).


افرقاء .


[اَ رِ] (غ اِ) جِ فَریق، بمعنی گوسپندان گم شده و گروه مردم بیشتر از فرقه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به فریق شود.


افرقلس.


[؟ لِ] (اِخ) نام طبیبی از یونان قدیم. (ابن الندیم از یحیی النحوی).


افرک.


[اَ رَ] (ع اِ) سنبل که گاه بدست مالیدن آن رسیده باشد. (یادداشت دهخدا). || از اعلام است. (منتهی الارب).


افرکوتی.


[] (اِخ) دهی است بین سیاه رود و ساری. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص 76). و رجوع به کتاب مذکور و فهرست آن شود.


افرم.


[اَ رَ] (ع ص) مرد شکسته دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افرم.


[اَ رَ] (اِخ) نام مردی است و او را مسجدی است جامع المعبر. (منتهی الارب). شخصی که مسجد جامعی در مصر بنا کرده. (ناظم الاطباء).


افرم.


[اِ رِ] (اِخ) (سن...) از پدران کلیسا است که در نزی بیس در بین النهرین متولد گشت و به سال 373 م. درگذشت. (از لاروس).


افرم.


[] (اِخ) جمال الدین. رجوع به تاریخ گزیده شود.


افرم.


[] (اِخ) اقوش... رجوع به تاریخ رشیدی ص 40 و 54 شود.


افرمجان.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنهء آن 219 تن است. محصول آن برنج، و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. از دو محلهء بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


افرن.


[اَ رَ] (اِخ) قبیله ایست از بربریان مغرب. (منتهی الارب).


افرنباج.


[اِ رِمْ] (ع مص) بریان شدن پوست بره و خشک گردیدن بالای آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


افرنتی.


[ ] (اِ) دینار، ج، افرنتیه. و گاه آنرا افرنجه گویند. (النقود العربیه صص 111 - 112).


افرنج.


[اِ رَ] (معرب، اِ) معرب فرانک یا فرنگ(1). یکی از قدیمترین جایها که این کلمه در میان مسلمین مستعمل شده است، در ترجمهء دیسقوریدوس است که بزمان متوکل عباسی یعنی نیمهء مأة نهم میلادی کردند. رجوع به کلمهء طراغلودیس و مشمش در مفردات ابن البیطار شود. (یادداشت دهخدا). گروهی است از مردم مغرب. (فرهنگ آنندراج). معرب افرنگ و بمعنای آن. (ناظم الاطباء). این کلمه را اعراب بطور کلی به اروپائیان اطلاق میکنند یعنی معرب لفظ فرنگ محرف فرانگ است. و در اصل نام قوم کوچکی از جنس ژرمن بوده و در قرن هشتم و نهم میلادی یعنی در اوائل ظهور اسلام اکثر نقاط فرانسه و آلمان را ضبط کرده و بتمام اروپای وسطی تسلط یافتند و سلاطین مقتدری از این گروه بوجود آمد و به این مناسبت مسلمانان اهالی آن سامان را چنین نامیدند. کلمات فرانسه و فرانسِز نیز بهمین مناسبت لغوی بوجود آمد. و اسپانیاییها و انگلیسی ها هم مشمول این اطلاق بوده ولی رومیان و اهالی شبه جزیرهء بالکان و روسها مشمول این اطلاق نبودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به النقود العربیه و تاریخ غازان ص 206 و 257 شود.
(1) - France.


افرنج.


[اَ رَ] (ع اِ) معرب افرنگ و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). اَفرِنگ. (ناظم الاطباء). افرنگ همانا بمعنی فرنگ است. (آنندراج). رجوع به فرنگ و افرنگ شود.


افرنجام.


[اِ رِ] (ع مص) از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افرنجش.


[] (اِ) نوعی معدنی است که در معدن زرنیخ بود. مثقالی از آن بر پنجاه مثقال مس نهند سفید و نرم شود. (از نزهة القلوب).


افرنجمشک.


[اِ رَ مُ / مِ] (اِ) فرنجمشک. نباتیست که آنرا بشیرازی بالنگوی خودرو گویند، بواسیر را نافع است. (برهان) (هفت قلزم). قرنفل بستانی. معرب برنجمشک، مفتح سدهء دماغی و مقوی جگر و دل و معده هر دو، هاضم غذای غلیظ و گویند فرنجمشک نباتی است که آنرا بشیرازی بالنگوی خودرو گویند. (آنندراج). اصابع الفتیات. (یادداشت دهخدا). فرنجمشک و پلنگمشک و فلنجمشک و فلنکشک و بلنجمشک و برنجمشک نیز خوانند و بشیرازی بالنگو خودرو خوانند و در بستانها روید و در کنار آب روان بسیار بود. بوئیدن آن سدهء دماغ را بگشاید و جهت خفقان که از بلغم و سودا بوده نافع بود و جهت بواسیر بغایت سود دهد و غذاهای غلیظ هضم کند و بوی دهان خوش و دندان سخت کند. (از اختیارات بدیعی).


افرنجن.


[اَ رَ جَ] (اِ) دست...، همان دست ابرنجن و دست ابرنجین و دست اورنجن. ابوریحان آرد: ماه دلالت دارد بر مروارید... دست افرنجنها و انگشترها. (از التفهیم). دست آورنجن. دست ابرنجن. (فرهنگ فارسی معین).


افرنجة.


[اَ رَ جَ] (ع اِ) معرب افرنگ و بمعنای آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فیروزآبادی). افرنج. معرب فرنگ. سرزمین اروپائیان غربی را مسلمانان افرنجه نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
خواهی برو صدّیق شو خواهی برو افرنگ شو.
مولوی (از آنندراج).
|| لولوئی که کودک را بدان میترسانند. (ناظم الاطباء).


افرنجه.


[ ] (اِ) بمعنی زیب و فر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
فر و افرنگ به تو گیرد دین
منبر از خطبهء تو آراید.دقیقی (از آنندراج).
ز حسن روی تو دارد عروس ملک افرنگ.
منصور شیرازی (از آنندراج)(1).
و بدین معنی افرنگ و اورنگ نیز آمده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
(1) - چنانکه ملاحظه میشود شواهد مربوط به کلمه افرنگ است نه افرنجه و در لغت فرس نیز افرنگ بدین معنی ضبط شده. ولی مؤلفان فرهنگهای منقول در متن، چون افرنجه معرب افرنگ است، لذا افرنجه بدین معنی آورده اند.


افرنجه.


[اَ رَ جَ] (اِخ) نام شهریست که نوشیروان آباد کرده بود، در کنار دریای مصر و مادر عذرا از آن شهر است. (برهان) (آنندراج). نام شهریست که مادر عذرا معشوقهء وامق از آنجا بود و آن شهر بناکردهء نوشیروان است. (فرهنگ خطی). نام شهریست از ابنیهء انوشیروان بر کنار دریای مصر. (انجمن آرای ناصری). نام شهری آبادان کردهء انوشیروان، کذا فی عجائب البلدان. (شرفنامهء منیری). نام شهریست که مادر عذرا از آنجا بود و بناکردهء نوشیروانست. (مجمع الفرس) :
به افرنجه افراطن نامدار
یکی پادشاهی بدی کامکار.
عنصری (از مجمع الفرس).
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.نظامی.
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم.نظامی.
بر افرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه.نظامی.
ز یونان و افرنجه و مصر و شام
نه چندانک برگفت شاید بنام.نظامی.
|| فرانسه. (نخبة الدهر دمشقی). مملکتی است که آنرا فرنسا نامند. (یادداشت دهخدا). || اروپا. (ناظم الاطباء). || و گویند ولایتی است از زنگبار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). و در دستور نام ولایتی است از زنگبار. (مجمع الفرس). || نام زمینی هم هست در بلاد عرب. (برهان) (آنندراج). و در زفان گویا نام زمینی باشد از بلاد عرب. (مجمع الفرس).


افرنجه.


[اِ رَ / رِ جَ] (اِخ) گروهی است از مردم، معرب افرنگ. (منتهی الارب). ملت بزرگی که آنان را شهرهای وسیع و کشورهای بسیاری است و ایشان نصارا هستند و منسوبند به یکی از اجداد خود که نام او فرنجش بوده و خود فرنگ میگفتند. آنان مجاور روم و رومیان و در شمال اندلس در جهت شرق روم هستند. و دارالملک آنان شهر بزرگی بنام نوکبرده بود و در حدود صدوپنجاه شهر داشتند و اول شهر آنان بسمت مسلمانان قبل از اسلام جزیرهء رودس روبروی اسکندریه در میان بحرالشام بود. (از معجم البلدان).


افرنجه.


[اَ رَ جَ] (اِخ) (دریای...) نام دریائی در دیار فرنگ :
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل.نظامی.


افرنجی.


[ ] (اِخ) حکیمی که در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته. (الفهرست ابن الندیم).


افرنجیون.


[اَ رَ] (اِ) حضیض کواکب. (ناظم الاطباء).


افرنجیة.


[اِ رَ جی یَ] (ع ص نسبی)منسوب به افرنج. (ناظم الاطباء). منسوب به افرنج. فرنگی. تأنیث افرنجی. بالافرنجیه؛ بزبان فرانک ها. (یادداشت دهخدا) : نوع من المعاملات الافرنجیه فیه نقش کالشوشة. (النقود العربیه ص 178). و رجوع به افرنج و افرنجه شود.


افرند.


[اَ رَ] (اِ) فر و نیکویی. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (آنندراج). || زیبائی. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (آنندراج). همان اروند است. (شرفنامهء منیری) :
افرند تو ندارد اورند تو کسی
گر چند هست شاهدی ار چند و ارجمند.
(از مؤلف شرفنامه).
|| حشمت. (برهان) (هفت قلزم). حشمت و جلال. (ناظم الاطباء). حشمت و مهتری. (آنندراج).


افرند.


[اِ رِ] (ع اِ) فِرِند. جوهر شمشیر. || نگار شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شمشیر جوهردار. (منتهی الارب). شمشیر. (از اقرب الموارد). || گل سرخ. (منتهی الارب). حوحم یعنی گل سرخ. (از اقرب الموارد). || قسمی جامه. (منتهی الارب). نوعی لباس. (از اقرب الموارد). || دانهء انار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || معرب پرند فارسی. (از اقرب الموارد).


افرندن.


[اَ رَ دَ] (مص) زینت دادن و آراستن. (ناظم الاطباء).


افرندیدن.


[اَ رَ دی دَ] (مص) آرایش کردن. زینت کنانیدن. (ناظم الاطباء). زیب دادن و آراستن. مرادف افرازیدن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). مصدر افرند است یعنی زیب دادن و زینت دادن و زینت کردن و آراستن. (برهان) (آنندراج). زیب دادن و آراستن. (مجمع الفرس).


افرنسا.


[اِ رَ] (اِخ) افرنجه. افرنگ. (یادداشت دهخدا).


افرنساخ.


[اِ رِ] (ع مص) فرونشستن سردی و تب. || زایل شدن غم و اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افرنسة.


[اِ رِ سَ] (اِخ) نام یکی از بلاد فرنج است. (از النقود العربیه ص 111).


افرنسی.


[اِ رِ سی ی] (ع ص نسبی)منسوب به افرنسه، یکی از شهرهای بزرگ افرنجه و روم. گاه آنرا افرنجه گویند و طائفهء فرنج بدان نسبت کنند. (از النقود العربیه ص 111). منسوب به فرانسه. (یادداشت دهخدا).


افرنسیة.


[اِ رِ سی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث افرنسی. رجوع به این کلمه شود.


افرنقاع.


[اِ رِ] (ع مص) بانگ برآمدن از انگشتان. || دویدن. || پراکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واپراکندن. (المصادر زوزنی). || دور شدن از چیزی و یکسو گردیدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


افرنکند.


[اِ رَ کَ] (اِخ) نام قریه ای نزدیک سمرقند. و آنرا فرنکد نیز گویند بر وزن قلندر.


افرنگ.


[اَ رَ] (اِ) اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) :
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورندهء نام و فروبرندهء رنگ.فرخی.
|| فر و زیبائی. (ناظم الاطباء). فر و نیکوئی. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). فر و زیبائی و حشمت. (مجمع الفرس). چون زیبائی باشد. (لغت فرس اسدی) :
فر و افرنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبهء تو آراید.دقیقی.
ز خاک پای تو دارد سر فلک افسر
ز حسن رای تو دارد عروس ملک افرنگ.
منصور شیرازی.
خسرو پردل ستوده سیَر
پادشازادهء بزرگ افرنگ.فرخی.
جهان خیره ماند ز فرهنگ او
از آن برزبالا و اورنگ او.عنصری.
|| حشمت. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیبائی و حشمت. (برهان). حشمت و زیبائی. (اوبهی) (هفت قلزم). زیبائی. (شرفنامهء منیری) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). زیبائی و فر. (مؤید الفضلاء). زیب و فر. (فرهنگ رشیدی).


افرنگ.


[اَ رَ] (اِخ) فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیز آمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمع الفرس) :
بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس.مولوی.
گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت
این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد.
مولوی.
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این چنین.مولوی.


افرنگ.


[ ] (اِخ) معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب).


افرنگان.


[اَ رَ] (اِخ) فصلها و بابهای کتاب زند و اوستا. || جِ فرنگ. (ناظم الاطباء).


افروتشال.


[] (اِخ) شوی الفتیش بود که او را در جنگ عذرا کشتند. (لغت فرس اسدی) :
مرا در دل این بود رای و گمان
که کار من و تو بود همچنان
کجا بیش از این کار افروتشال
که بود الفتیش هماره همال.
عنصری (از فرهنگ اسدی).


افروختگی.


[اَ تَ / تِ] (حامص) اشتعال. (زمخشری). احتراق. اشتعال. درگرفتگی آتش. (ناظم الاطباء). روشنی. (یادداشت دهخدا) :
گرچه همه کوکبی بتاب است
افروختگی در آفتاب است.نظامی.


افروختن.


[اَ تَ] (مص) روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن و روشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقة بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن؛ یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا ). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) :
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.عسجدی.
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ.
قطران.
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن.نظامی.
یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت
دین ودل سوخته پروانهء ناپروا بود.حافظ.
حسد آنجا که آتش افروزد
خرمن عقل و عافیت سوزد.
میرظهیرالدین مرعشی.
- آتش افروختن؛ توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) :
چو ابر درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ.فردوسی.
بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند.فردوسی.
همان بی کران آتش افروختند
بهر گوشه ای آتشی سوختند.فردوسی.
چو گرسیوز آن آتش افروختن
از افروختن مر مرا سوختن.فردوسی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقلست و خود در میان سوختن.سعدی.
- آذر افروختن؛ روشن کردن آن :
مگر آنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم.فردوسی.
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چو شعله های آذر.نظامی.
- افروختن آتش؛ الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) :
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.فردوسی.
- افروختن آینه؛ صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا).
- افروختن چراغ؛ استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا).
- بخت افروختن؛ روشن شدن و تابیدن آن :
چنین گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و برافروخت پیروزبخت.فردوسی.
- برافروختن؛ آتش گرفتن. مشتعل شدن :
برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیرگی را برافروختند.فردوسی.
همان جا بلند آتشی برفروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت.فردوسی.
ز نفت سیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.فردوسی.
گشادم درِ آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.منوچهری.
ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ
برافروخت، بر خانه ای صد چراغ.نظامی.
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق آن برافروز.خاقانی.
- جان افروختن؛ منور ساختن آن. نورانی کردن جان :
زمانی میاسای ز آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.فردوسی.
- جای افروختن؛ روشن شدن آن :
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای.فردوسی.
- جهان افروختن؛ روشن ساختن آن :
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی از آتش برافروختند.فردوسی.
- چراغ افروختن؛ روشن کردن آن :
چراغ دلم را چو افروختی
دل دشمنان را ز نم سوختی.فردوسی.
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب.
خاقانی.
- چشم افروختن؛ روشن کردن آن :
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم درآموز.نظامی.
- دل افروختن؛ روشن کردن آن. نورانی ساختن دل :
نبشتن مر او را بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.فردوسی.
بیامد همی تا دل افروزدش
بکشتی همی خنجر آموزدش.فردوسی.
ز دانندگان دانش آموختی
دلش را بدانش برافروختی.فردوسی.
دل روشن بتعلیمش برافروخت
وز او بسیار حکمتها درآموخت.نظامی.
- دوده افروختن؛ روشن ساختن و شادان گردانیدن آن :
همه دودهء سام افروختی
دل و جان بیدادگر سوختی.فردوسی.
- شمع افروختن؛ روشن کردن آن :
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت.فردوسی.
آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249).
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز.نظامی.
- مجلس افروختن؛ روشن کردن و رونق دادن آن : در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالهء نظامی عروضی).
برافروز ایوان مجلس ز جام
که دارد گذر بر در تو رخام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
- مجمر افروختن؛ روشن کردن آن :
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.فردوسی.
- هور افروختن؛ روشن شدن و تابیدن آن :
چو می خورده شد خواب را جای کرد
ببالین او شمع برپای کرد
بروز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور.فردوسی.
|| تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
فرستاد نامه بنزدیک اوی
بیفروخت آن جان تاریک اوی.فردوسی.
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چه پیش آیدش سوختن.فردوسی.
جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتی فروز...فردوسی.
بگفتار ایشان زن نیکبخت
بیفروخت تاج و بیاراست تخت.فردوسی.
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.منوچهری.
مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست
تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن.
منوچهری.
چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش
نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم.
سوزنی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.مولوی.
پایهء خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن.
سعدی.
|| تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار :
که بازار کین کهن برفروخت.فردوسی.
آنکه بفراخت شرع را گردن
وآنکه بفروخت ملک را بازار.
ابوالفرج رونی.
|| مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) :گاهی که حرارت برافروزد [ نبض ] سریع شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ای سوختهء سوختهء سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب بخیام).
|| جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن. صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ).
زمانی بدرگاه خسرو خرام
به آرای جامه برافروز جام.نظامی.
|| سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن :
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی.فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این از اوی
برافروخت چون گل ز شادیش روی.
فردوسی.
خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالهء نظامی عروضی).
|| سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن :
تو چو بادام و پسته رخ مفروز
کآنچه گنبد کند ندارد گوز.سنائی.
گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز.
سوزنی.
همه رخ بدانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند.نظامی.
|| آتش زدن. سوزاندن :
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوانها سوختند.فردوسی.
بهندوستان آتش اندرفروز
همه کاخ مهراب کابل بسوز.فردوسی.
|| به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین).


افروختنی.


[اَ تَ] (حامص) سوختنی. قابل افروختن. روشن شدنی :
ای سوختهء سوختهء سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب بخیام).


افروخته.


[اَ تَ / تِ] (ص) مشتعل شده. (ناظم الاطباء). مشتعل شده. شعله ور. (فرهنگ فارسی معین). فروزان. ملتهب. وهاج. مسجور. (یادداشت دهخدا) :
نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته.فردوسی.
جهانی به آتش بُد افروخته
همه کاخها کنده و سوخته.فردوسی.
هرآینه که همی روشنی بچشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان.فرخی.
جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ص 357).
صد مشعله افروخته گردد بچراغی
آن نور تو داری و دگر مقتبسانند.سعدی.
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته.سعدی.
|| روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین) :
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته.فردوسی.
مجلس فروخته شود از می بروز و شب
می آتشی است روشن کان را شرار نیست.
مسعودسعد.
چشمهء افروخته تر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده بخواب.نظامی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.نظامی.
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت جمله بردوخته.نظامی.
|| دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا) :
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته.فردوسی.
|| تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین). || افروزنده. (یادداشت دهخدا). || صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا).
- افروخته بودن بازار؛ روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا) :
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار.
فرخی.
جود و سخا را از او فزون شد قوت
علم و ادب را بدو فروخته بازار.فرخی.
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه خوبان را بازار شکسته.سوزنی.
- افروخته بودن بخت؛ خوش و خوب بودن بخت :
مگر بخت این کودک افروخته ست
ز تو نی که از دولت آموخته ست.فردوسی.
- افروخته روی؛ روی گلگون شده :
کافروخته روی بود و پدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام.نظامی.
- افروخته شدن آتش؛ اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب).
- شمشیر افروخته؛ شمشیر صیقل زده.


افروخته چشم.


[اَ تَ / تِ چَ / چِ] (ص مرکب) ذئب ضبر؛ گرگ سخت نظر افروخته چشم. (منتهی الارب).


افروخته شدن.


[اَ تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب) روشن شدن. شعله ور گردیدن. شاد شدن. گلگون گردیدن. وقدة. توهج. وقد. توقد. وقود. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). سخت بخشم شدن. اضطرام. تضرم. (یادداشت دهخدا). رجوع به افروختن و افروخته شود.
- افروخته شدن آتش؛ شعله ور شدن و مشتعل گردیدن آن. تلهب. التهاب. (منتهی الارب). وهج. وقود. ثقوب. ثقابه. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به افروخته و افروختن شود.


افروخته کردن.


[اَ تَ / تِ کَ دَ] (مص مرکب) روشن کردن. شعله ور ساختن. منور گردانیدن. رجوع به افروختن و افروخته شود.


افرودیجان.


[ ] (اِ) قسم اول دیفروجش است. (فهرست مخزن الادویه).


افرودیس.


[اَ] (اِخ) نام محلی است و اسکندر افرودیسی از آنجاست. رجوع به اسکندر افرودیسی شود.


افرودیسی.


[اَ] (اِخ) اسکندر... یکی از حکمای اسکندریه. رجوع به اسکندر افرودیسی شود.


افرودیسیا.


[اَ] (اِخ) نام شهر قدیمی که بین منتشا و آیدین واقع بود و اسکندر افرودیسی از آنجاست. رجوع به اسکندر افرودیسی شود.


افروز.


[اَ] (ص) روشن. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج) (مؤید). || (نف مرخم) روشن کننده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (مؤید) (شرفنامه). در کلمات مرکبه بمعنی افروزنده است و مخفف آن باشد، چنانکه در آتش افروز، آذرافروز، اخترافروز، انجمن افروز، آینه افروز، بستان افروز، بوستان افروز، جان افروز، چمن افروز، حق افروز، زینت افروز، دل افروز، سامعه افروز، شب افروز، شبستان افروز، عالم افروز، جهان افروز، گیتی افروز، لشکرافروز، مجلس افروز، مسندافروز، محفل افروز، دانش افروز، جنگ افروز، چراغ افروز، خاطرافروز، شعله افروز، کیهان افروز. (یادداشت دهخدا). و رجوع به این مرکبات شود.
- بستان افروز؛ روشن کنندهء بستان و نوردهندهء آن.
- || نام گل تاج خروس، گیاه و گلی که در بستان مانند چراغ افروخته باشد. (ناظم الاطباء) :
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
همچنانست که بر تختهء دیبا دینار.سعدی.
- جان افروز؛ نوردهنده و روشن کنندهء جان :
زآنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.انوری.
- جهان افروز؛ روشن کنندهء جهان. نوردهندهء عالم. عالم افروز :
این هنوز اول آثار جهان افروز است
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار.
سعدی.
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست.
سعدی.
- دل افروز؛ چیزی که باعث روشنائی دل باشد. (ناظم الاطباء). روشن کننده و نوردهندهء دل :
کند بر تو آسان همه کار سخت
از اوئی دل افروز و پیروزبخت.فردوسی.
بر آن فرضه جائی دل افروز دید.نظامی.
عراق دل افروز باد ارجمند.نظامی.
برو شادی کن ای یار دل افروز.سعدی.
- روزافروز؛ روشن کنندهء روز :
شب گشت مرا نیست خبر از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روزافروز.
مولوی (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به افروز شود.
- شب افروز؛ فروزندهء شب. روشن کنندهء آن :
چو لعل شب افروزم آمد بجنگ
ز هر منجنیقی گشادند سنگ.نظامی.
ای ماه شب افروز شبستان افروز
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز.سعدی.
- عالم افروز؛ چیزی که عالم را بسوزاند یا روشنائی دهد. (ناظم الاطباء). روشن کنندهء عالم و نوردهندهء آن :
گل باغ شه عالم افروز باد.نظامی.
مهست آن یا ملک یا آدمیزاد
توئی یا آفتاب عالم افروز.سعدی.
نظر در آینهء روز عالم افروزش
مثال صیقل از آیینه می برد زنگار.سعدی.
- گیتی افروز؛ روشن کننده و نوردهندهء آن :
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر و بخت او گیتی افروز گشت.فردوسی.
- لشکرافروز؛ روشن کننده و نوردهنده و یا شادکنندهء لشکر :
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.دقیقی.
- مجلس افروز؛ روشنی دهندهء مجلس :
ای روی تو ماه مجلس افروز
بنشین تو چو ماه، مجلس افروز.ابوعاصم.
|| سوز. || سوزاننده. (ناظم الاطباء). || (مص) روشن کردن. (برهان) (آنندراج) (مؤید) (شرفنامه). || (اِ) روشنی. (هفت قلزم). نور. روشنائی. (ناظم الاطباء). || (فعل امر) امر بدین معنی هم هست یعنی روشن کن و بیفروز. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤید) (شرفنامه).


افروزا.


[اَ] (نف) افروزان. (ناظم الاطباء). رجوع به افروزان شود.


افروزان.


[اَ] (نف، ق) در حال افروختن. (یادداشت دهخدا). || فروزنده. تابان. محرق. سوزان. متشعشع. دارای نور و روشنائی. (ناظم الاطباء). تابان. درخشان. مشتعل. (فرهنگ فارسی معین).


افروزاندن.


[اَ دَ] (مص) سوزاندن. || تابان و فروزنده گردانیدن. (ناظم الاطباء) :فاما خداوندان معروف گفته اند که وی [ جمال ] شوق شمع است که شمع را برافروزاند. (نوروزنامه). || متشعشع گردانیدن. || دارای نور و روشنائی گشتن. (ناظم الاطباء). افروزانیدن. افروزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به افروزانیدن شود.


افروزانیدن.


[اَ دَ] (مص) روشن کردن. درخشان ساختن. (فرهنگ فارسی معین). متشعشع کردن. درخشانیدن. روشن کنانیدن. (ناظم الاطباء). || مشتعل کردن. شعله ور ساختن. (فرهنگ فارسی معین). مشتعل کردن. سوزانیدن. (ناظم الاطباء). افروزاندن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افروختن شود.


افروزش.


[اَ زِ] (اِمص) افروختگی. روشنائی. (فرهنگ فارسی معین). اشتعال. (فرهنگ فارسی معین). فروزش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اسم مصدر افروختن و فروختن و مصدر دوم این ماده یعنی روشنائی. افروختگی. (یادداشت دهخدا) :
بدو گفت خاقان که آئین ما
چنین است و افروزش دین ما.فردوسی.
سوی موبدان نامه ای همچنین
پر افروزش و پوزش و آفرین.فردوسی.
تن آسانی خویش جستن در این
نه افروزش تاج و تخت و نگین.فردوسی.
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کین هفت شمع بی دخان افشانده اند.
خاقانی.


افروزندگی.


[اَ زَ دَ / دِ] (حامص)افروختگی. روشنائی.


افروزندن.


[اَ زَ دَ] (مص) افروخته شدن. || سوخته شدن. || تلف شدن. صرف شدن. (ناظم الاطباء).


افروزنده.


[اَ زَ دَ / دِ] (نف) تابان. درخشان. (ناظم الاطباء). درخشنده. درخشان. || روشن کننده. || مشتعل کننده. (فرهنگ فارسی معین). اسم فاعل از افروختن یعنی سوزان. (فرهنگ شعوری). || آنکه آتش می افروزد. (ناظم الاطباء). فروزنده. (یادداشت دهخدا). رجوع به فروزنده شود.


افروزه.


[اَ زَ / زِ] (اِ) فتیلهء چراغ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آفروزه. || آنچه بدان آتش گیرانند. آتش گیره. (فرهنگ فارسی معین). || شهاب. (یادداشت دهخدا). رجوع به آفروزه شود.


افروزی.


[اَ] (حامص) روشنگری. افروختگی. رجوع به افروختن و افروزش شود.


افروزیدن.


[اَ دَ] (مص) افروختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ فارسی معین). || روشن کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). || روشن شدن. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تابان شدن. درخشان شدن. بسیار روشن شدن. (ناظم الاطباء). || مشتعل کردن. شعله ور ساختن. (یادداشت دهخدا). || زدودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به افروختن شود.


افروسالین.


[اَ] (معرب، اِ) معرب از یونانی، نام سنگی است. دوائی که در علاج صرع بکار آید و نام دیگر عربیش حجرالقمر است. (فرهنگ نظام). مأخوذ از یونانی، سنگی سفید و شفاف که در شبهای افزونی ماه یافته میشود و به تازی حجرالقمر گویند. (ناظم الاطباء). حجرالقمر است. (فهرست مخزن الادویه). در برهان و آنندراج افروسالیین ضبط شده است. به این کلمه رجوع شود.


افروسالینوس.


[اَ] (معرب، اِ) سنگ سفید شفافی است که به بصاق القمر معروف است. آنرا بزبان رومی افروسالینوس یعنی زبدالقمر نامند، زیرا سالین همان قمر است. (از الجماهربیرونی ص 182).


افروسالیین.


[اَ] (اِ) سنگی است که آنرا بعربی حجرالقمر خوانند و آن سفید و شفاف می باشد و در شبهای افزونی ماه می یابند. اگر بر گردن مصروع بندند شفا یابد. (برهان) (آنندراج)(1).
(1) - بیونانی Aphreslenos گویند. (از حاشیهء برهان چ معین).


افروشه.


[اَ شَ / شِ] (اِ) حلوائی است که آنرا فروشه نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). نام حلوایی است و آن چنان باشد که آرد و روغن را با هم بیامیزند و بمالند تا دانه دانه گردد، آنگاه در پاتیلی کنند و عسل در آن بریزند و بر بالای آتش نهند تا نیک بپزد و سخت شود. و بعضی گویند نان خورشی است در گیلان و آن چنان باشد که زردهء تخم مرغ را در شیر خام ریزند و نیک بر هم زنند و بر بالای آتش نهند، تا شیر مانند دلمه بسته شود. بعد از آن شیرینی داخل آن سازند و نان را در آن تریت کنند یا خشکه پلاو در آن ریزند و با قاشق خورند. (برهان). بمعنی آفروشه (به الف ممدوده) بمعنی حلوای خانگی است. (فرهنگ شعوری). نوعی از حلوا که از دلیدهء گندم بسازند، کذا فی شرفنامه. و در لسان الشعرا مذکور است: افروشه بوزن ده گوشه گندم نام حلوائیست. (مؤید الفضلاء). بُروک. بریک. بریکه. سرطراط. خبیص. (منتهی الارب). خبیصه. (مهذب الاسماء). ابوطیب. (دستوراللغة). آفروشه. افروسه. (ناظم الاطباء) : بطیخ، نانخورشی است که بدو قناعت افتد و افروسه ایست، حاضر بی آتش. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گویند: اخی له همدانی افروشه ای گرم در میان بست، بهمدان، و بعرفات باز کرد و از گرمی که داشت دهن را میسوخت. (کتاب النقض ص 341). الخبیص؛ بپارسی آنرا افروشه گویند با معده بهتر از فالوذج باشد بسبب آنکه لزوجت او کمتر بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بنازک مشربان دیگر نباشد در جهان توشه
خوشا پالودهء شکّر خوشا حلوای افروشه.؟
|| حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدهء گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء). || لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود.
- افروشهء نان؛ نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشهء نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331).


افروطشال.


[] (اِخ) نام شوی الفطیش بود که او را در جنگ عذرا کشتند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). در لغت فرس اسدی چ اقبال افرتشال بتاء منقوط آمده است :
مرا در دل این بود رای و گمان
که کار من و تو بود همچنان
کجا پیش از این کار افروطشال
که باد لطیفش (کذا) بد او را همال(1).
عنصری (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
شوی الفطیش بود که آنرا بجنگ عذرا بکشتند. (اوبهی).
(1) - ن ل: که بود الفتیشش هماره همال.


افروغ.


[اَ] (اِ) بمعنی فروغ تابش و روشنی بود. و نیز شعاع آفتاب و تابش ماه و روشنی چراغ و امثال آن. (آنندراج). فروغ و روشنی و پرتو باشد اعم از روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش و امثال آن. (برهان) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). پرتو تابش است خواه از آفتاب و ماه و خواه از آتش. (اوبهی). بمعنی پرتو آفتاب است و ضیاء قمر و ضوء شمع و چراغ. پرتو و تابش خواه از آفتاب و خواه از ماه و آتش و غیره هم. مثال هر دو لغت ابوشکور فرماید :
چو بر رویت از پیری افتاد انجوغ
نه بینی دگر در دل خویش افروغ.
(مجمع الفرس).


افروغ.


[ ] (اِخ) یکی از شارحان اوستا است. (از مزدیسنا ص 150). نام یکی از مفسران و علمائی که در اواخر عهد ساسانیان بوده اند و در روایات پهلوی از آنان نام برده شده است. (سبک شناسی ج 1 ص 53). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود.


افرونیطرون.


[ ] (معرب، اِ) بورق الزبدن. بورق الفریقی(1). (یادداشت دهخدا).
(1) - رجوع شود به لکلرک ج1، ص289.


افرونیطس.


[] (اِخ) اسکندرانی. از پزشکان قدیم. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 103 شود.


افرة.


[اَ رَ / اُ فُرْ رَ] (ع اِ) سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). شدت. (اقرب الموارد). شدت و سختی. (ناظم الاطباء).
- افرة الحَرّ؛ سختی گرما و اول آن. (آنندراج) (منتهی الارب). سختی گرما. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). شدّت گرما و آغاز آن. (از اقرب الموارد). || آمیزش. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اختلاط. (از اقرب الموارد). || جماعت. || بلا. (ناظم الاطباء). این کلمه از مادهء فرر و افر هر دو آمده است.


افرهنج.


[اَ رَ] (اِ) دوائی است که آنرا کشوث و تخم آنرا بذرالکشوث خوانند. فواق را نافع است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). داروئی که به تازی کشوث گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به افرغنج شود.


افری.


[اَ فَ] (اِ) مخفف آفرین است که در مقام تحسین گویند و بسکون ثانی هم درست است. (برهان) (آنندراج) (مؤید). کلمهء تحسین و آفرین. (ناظم الاطباء).


افری.


[ ] (اِخ) نام دختر سیامک بن مشی بن کیومرث. (از تاریخ سیستان ص 3). و رجوع به تاریخ طبری چ لیدن ص 154 شود.


افریجیون.


[ ] (معرب، اِ) مأخوذ از پری، یعنی پیرامون و از ژ(1) یونانی، یعنی زمین مقابل اوج. (یادداشت دهخدا). بیرونی آرد: و لفظ نزدیک را بیونانی افریجیون خوانند ای نزدیکترین دوری و به تازی حضیض خوانند ای فروترین جای. (التفهیم).
(1) - Ge.


افریدس.


[] (معرب، اِ) بیونانی اذخر را نامند. (فهرست مخزن الادویه).


افریدن.


[اَ دَ] (مص) شگفتی کردن یعنی تعجب کردن. (میرزا ابراهیم).


افریدوس.


[اِ] (معرب، اِ) مصحف اقیانوس. رجوع به نشوءاللغة ص 83 شود.


افریدوس.


[] (اِخ) نام شهری به آسیای صغیر که مولد اسکندر افریدوس است. (یادداشت دهخدا).


افریدون.


[اَ] (اِخ) همان آفریدون است. (شرفنامهء منیری). فریدون باشد و او پادشاهی بود و بعضی گویند افریدون نوح (ع) است و بعضی ذوالقرنین اعظم او را میدانند. (برهان) (آنندراج) (از مؤید). ابن الندیم در یک جا او را بنام افریدون بن اثفیان و جای دیگر افریدون بن گاواثفیان میخواند و در جای دیگر از کتاب الوزراء جهشیاری او را افریدون بن گاواثفیان بن افریدون بن اثفیان می نامد. (الفهرست). آفریدون. فریدن. پسر جمشید و از نژاد طهمورث دیوبند بود. بموجب روایات داستانی وی با کمک کاوهء آهنگر و دیگر افراد ملت که از ستمگری ضحاک بتنگ آمده بودند، به ضحاک حمله برد و او را بکشت و بر تخت پادشاهی نشست. او را سه پسر بود بنامهای سلم و تور و ایرج که ممالک وسیع خود را بین آنان تقسیم کرد. و رجوع به آفریدون و فریدون و نیز رجوع به سبک شناسی ج 2 و شرح احوال رودکی ص 722، 728، 751، 771، 1178 و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 511 و چهارمقالهء نظامی عروضی ص 171 و کامل ابن اثیر ج 1 ص 36 و حکمت اشراق ص 197 و 306 و تاریخ افضل ص 53 و التفهیم و فهرست آن و تاریخ سیستان ص 5 و 6 و 15 و مجمل التواریخ و فهرست آن شود :
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا نام نکو بودش برمایونا.دقیقی.
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنان چون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش.
منوچهری.
سده جشن ملوک نامدار است
ز افریدون و از جم یادگار است.منوچهری.
پیشت آدم جان افریدون شفیع
کز شرف کسریش مولا دیده ام.خاقانی.
دست آهنگر مرا در مار ضحاکی کشید
گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من.
خاقانی.
ملک بر تخت افریدون نشسته
دل اندر قبلهء جمشید بسته.نظامی.
کجا جمشید و افریدون و ضحاک
همه در خاک رفتند ای خوشا خاک.نظامی.
کجاست گیوهء گیلی و تاج افریدون
کجاست کاسهء اشبون و راح ریحانی.
نظیری نیشابوری.
- افریدون دولت؛ فریدون شأن و اقبال :
افریدون دولتی عدو را
در زندان آر و پای بربند.خاقانی.


افریدون.


[اِ رَ] (اِخ) ابن ابتیان یا آتپیان یا اثفیان. از اجداد کیقباد و از نواده های جمشید است... ابوریحان نسبت وی را چنین ضبط کرده:... افریدون بن اثفیان گاوبن اثفیان نیکاوبن اثفیان بن شهرکاوبن اثفیان اخبتکاوبن اثفیان اسپیدکاوبن اثفیان دیزه کاوبن اثفیان نیکاوبن نیفروش بن جم الملک. و فردوسی او را از تخمهء طهمورث و فرزند آبتین شمرده است. (از تاریخ سیستان و حاشیهء آن صص 201 - 202). همان فریدون یا آفریدون معروف است. رجوع به آفریدون و فریدون و در همین لغت نامه و فارسنامهء ابن البلخی ص 11 و آثارالباقیه ص 104 و مروج الذهب ج 1 ص 96 شود.


افریدون.


[اِ رَ] (اِخ) ابن قارن. از ملوک طبرستان، وی حکمران رویان و رستمدار و از سلسلهء بادوسپان معروف به گاوبار بود. (از التدویر). و رجوع به حبیب السیر و فهرست آن و سفرنامهء مازندران و گاوبار و ملوک طبرستان در همین لغت نامه شود.


افریدون کلا.


[] (اِخ) فریدون کلا. نام قصبه ای به مازندران. رجوع به فریدون کلا شود.


افریذان.


[] (اِخ) شهرکیست کم مردم [ از ماوراءالنهر ] و اندر میان کوه نهاده. (حدود العالم).


افریر.


[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان پسنکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. محلی است جلگه و گرمسیر و 568 تن سکنه دارد. آب از قنات، محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


افریز.


[اِ] (اِ) آنچه از دیوار برآمده باشد مانند سنگی که در جرزهای کوچه بکار میگذارند تا از صدمه محفوظ باشد. (از ناظم الاطباء). طاق خانه. طاق. پیش حائط. (زمخشری). افریزالحائط؛ کرانه های دیوار بخشت فراگرفته. معرب است. (منتهی الارب). سیوطی گوید: مما اخذوه [ ای العرب ] من الفارسیة، افریزالحائط. (المزهر سیوطی). کنارهء لب سرای از خشت و گچ. (یادداشت دهخدا). برزین. رجوع به المعرب جوالیقی ص 69 و الجمهرة ابن درید شود. || سرای از خشت و گچ برآورده. (منتهی الارب). خانهء آجری. (ناظم الاطباء). سرای از خشت و گچ. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || گل میخ در. (ناظم الاطباء). در دوزنده. (منتهی الارب). ج، اَفاریز. (مهذب الاسماء نسخهء خطی).


افریسموس.


[اَ] (معرب، اِ)(1) بیونانی مرضی است که مردان را بهم میرسد و آن از شدت نعوظ است یعنی پیوسته آلت مرد ایستاده، و به اسقاط همزه هم هست. (برهان) (آنندراج). مأخوذ از یونانی، فریسمیوس یعنی بیماری است که در آن آلت مرد پیوسته در حالت نعوظ و راست ایستاده است. (ناظم الاطباء). رجوع به فریسموس شود.
(1) - Priapismos.


افریش.


[اِ] (اِ) دندان افریش. (یادداشت دهخدا). رجوع به دندان افریش شود.


افریشم.


[اَ شَ] (اِ) ابریشم. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی ابریشم است. گویند مقراض کرده و سوختهء آن را در معاجین خوردن تن را فربه سازد. (برهان) (آنندراج) (از هفت قلزم). بمعنی ابریشم است. (غیاث اللغات). || تار ابریشمی که در آلات موسیقی بکار میبرند. (ناظم الاطباء).


افریط.


[ ] (اِ) کراث الکرم. (یادداشت دهخدا).


افریطی.


[ ] (اِخ) (جزیرهء...) نام جزیره ای از ناحیتهائی که برج سنبله بر آن دلالت دارد. رجوع به التفهیم بیرونی ص 335 شود.


افریفتن.


[اِ تَ] (مص) گول زدن. حیله کردن. (از ولف). فریب دادن. فریفتن.


افریق.


[اَ] (ع اِ) وزنی میان ده تا اوقیه. (یادداشت دهخدا).


افریقا.


[اِ / اَ] (اِخ) قسمت سوم از پنج قسمت عالم و قارهء سوم از سه قارهء قدیم که عبارت از شبه جزیره ایست مثلث شکل و بواسطهء تنگهء سوئز به آسیا اتصال داشته و اکنون بواسطهء کانال سوئز از آن جدا شده است. و این قسمت از عالم محدود است از طرف شمال بدریای مدیترانه و از طرف مغرب به اوقیانوس اطلس و از طرف مشرق به دریای هند و از طرف شمال شرقی به بحر احمر. ممالک عمدهء آن از این قرار است: مصر، الجزایر، مراکش، تونس، افریقای غربی فرانسه، افریقای استوائی فرانسه، جیبوتی، ماداگاسکار، سودان، افریقای شرقی انگلیس، اتحادیهء جنوب افریقا، بیژریا، ساحل طلا، سیرالئون، کنگو، آنگولا، مزامبیک، طرابلس، سیرنائیک، اریتره، سومالی، اتیوپی، کامرون، تگو، افریقای شرقی، ریودواورو، و قسمتی از گینه. (از ناظم الاطباء). یکی از قطعات پنجگانهء عالم جزو برّ قدیم و آن بعد از حفر ترعهء سوئز بصورت جزیره ای درآمد. از شمال به بحرالروم (مدیترانه)، از مغرب به اقیانوس هند محدود است. بحر احمر و ترعهء سوئز آنرا از آسیا جدا میکنند. وسعت آن سی میلیون کیلومتر مربع است و در حدود 207 میلیون تن جمعیت دارد. قسمت عمدهء این قطعه در منطقهء حاره، شامل صحرا و بیابانهای سوزانست. دو منطقهء شمال و جنوب آن معتدل و زرخیز است. بسیاری از قطعات آن مستعمره یا تحت الحمایهء دولتهای استعماری بود و بتدریج مستقل و آزاد شده و میشوند. (از فرهنگ فارسی معین).
در الموسوعة العربیة آمده: قاره ایست بمساحت 30 میلیون کیلومتر مربع و 235 میلیون تن جمعیت یعنی حدود هشت درصد از جمعیت تمام دنیا. این قاره از دو تپهء بزرگ که محفوف بزمینهای هموار هستند، تشکیل می شود. تپه های شمالی که کم ارتفاع است و حد متوسط ارتفاع آنها به 450 متر از سطح دریا می رسد و تپه های جنوبی که ارتفاع آنها بیشتر و حداکثر ارتفاع آن به 800 متر بالاتر از سطح دریا میرسد. خط استوا این قاره را به دو قسم منقسم میکند و بیشتر قسمت این قاره در منطقهء حارّه قرار گرفته ولی اطراف آن در منطقهء معتدله قرار گرفته است. (از الموسوعة العربیة).
وضع اقلیمی: با توجه به کیفیات خاص حرارت و فشار و رطوبت هوا و مقدار باران و سایر عوامل اقلیمی، سطح زمین را به هفت اقلیم تقسیم کرده اند که یکی از آنها اقلیم گرم آفریقائی است. مساحت سرزمینهای افریقا که در منطقهء حارّه قرار دارد از سایر قطعات خشکی بیشتر است. در بخش بزرگی از این قاره، سرما و یخبندان برای سکنه قابل درک و حد متوسط حرارت سالیانهء هوا همیشه از 205+ کمتر نیست. هوا همیشه مرطوب و آسمان پوشیده از ابر یا مه و مقدار باران سالیانه بالغ بر 2000 میلیمتر و در پاره ای از نقاط مانند ناحیهء کامرون (ناحیهء واقع در افریقای مرکزی مجاور خلیج گینه) متجاوز از 4000 میلیمتر است. و در دو موقع از سال بطور منظم از بعدازظهر طوفان شدید آغاز می شود و بارانی سیل آسا فرومیریزد. (از کتاب کلیات جغرافیای سال چهارم ادبی ص 121).
وضع گیاهی: گیاه افریقا برحسب ریزش تغییر میکند. در منتهای شمالی قاره، گیاه مانند گیاه اروپا است. جنگلهای این قسمت بیشتر درختان بلوط دارد، ولی زیتون و مو و انجیر نیز فراوان است. منتهای جنوبی با خلنج فراوان و رستنیهای دارای گلهای پرجلوه ممتاز است؛ جنگل ندارد، ولی چراگاههای پرنعمت دارد. بیابانهای بسیار کم رستنی دارد ولی اقاقیای خاردار (نوع آکاسیا) موجود است. در قسمت شمالی صحرا، یونجه نواحی پهناوری را پوشانیده. در واحه ها و نیز در درهء نیل، نخل خرما وجود دارد. نواحی دارای باران فصلی، دشتهای علف دار یا ساونا هستند، و در آنها بائوباب و هندوانه و غیره بعمل می آید. منطقهء استوایی جز در اراضی مرتفع شرقی، مستور از جنگلهای استوایی انبوه است، که اقسام بسیار مختلفی از درختان دارند از قبیل اقسام نخل، آبنوس، ماهوگانی و غیره. در قسمت هائی از سواحل شرقی و دامنه های کوهها که اقلیم مساعد و ریزش در طی سال معتدل است نیز جنگلهائی وجود دارد. در دامنه های کوهها انبوهه های خیزران موجود است. از رستنیهایی که بومیان کشت میکنند: یام، پیچک شیرین، موز، پسته زمینی و ارزن است. قهوه، بومی افریقاست و از ناحیه کافا (ناحیه ای در شمال قسمت مرکزی افریقا) نام گرفته.
منابع معدنی: تقریباً تمام محصول الماس جهان و بیش از 3/1 محصول سالیانهء طلا از افریقا بخصوص از افریقای جنوبی بدست می آید. ولی طلا از نواحی اطراف خلیج گینه و غیره نیز حاصل می شود. بعضی از سرشارترین منابع مس جهان در غرب دریاچه های داخلی قرار دارد. آهن از قدیم الایام بتوسط بومیان استخراج میشده است. و نمک فراوان دارد.
سکنه: آن مناطقی از افریقا که دارای جوامع متمدن است، منتهای شمالی و منتهای جنوبی قاره می باشد. بقیهء قاره مسکن اقوامی از نژادهای مختلف و با زبانهای مختلف است که از جهت شکل ظاهری و وسیلهء زندگی نیز متفاوتند. پیگمه های جنگلهای استوائی و بوشمنهای نواحی جنوب قاره، نمایندهء قدیمترین سکنهء افریقا محسوبند. بوشمنها و هوتنتوتها در ناحیهء کالاهاری (جنوب غربی افریقا) و بچوانالند، مسکن دارند. سیاهکان در کنگوی بلژیک، سیاهپوستان در غرب افریقا و حامی ها در مصر و سودان و حبشه و سومالی و شمال افریقا و قسمتهائی از صحرا سکنی دارند. نژادهای دیگر از قبیل سامی (اعراب شمال و شرق) افریقا و بانتو نیز وجود دارد. بیشتر 220000000 تن سکنهء افریقا تحت نظامهای قبیله ای استبدادی زندگی میکنند. چندگانی (دارای چند زن یا شوهر) رواج دارد، و برده داری در بعضی قسمتها معمول است، سحر و جادو در ادیان بومی نقش عمده دارد. بطور تخمین میتوان گفت که کمتر از نصف جمعیت قاره تحت تأثیر ادیان خارجی واقع شده یا به آنها گرویده اند. از این جهت دین اسلام درجهء اول دارد، مسیحی ها به انضمام قبطی ها کمتر از 04/0 تمام جمعیت است. استعمار افریقا از طرف سفیدپوستان سبب تشکیل مناطق اروپائی نشین شده است. ولی سکنهء سفیدپوست در اقلیت هستند و حتی در افریقای جنوبی عدهء بومیان چهار برابر سفیدپوستان است.
جانداران: افریقا مسکن اصلی اقسام زیادی از حیوانات از جمله پستانداران عظیم الجثه است. از پستانداران آن زرافه، اوکایی، اسب آبی، گوریل و شمپانزه است که مخصوص افریقا هستند. از حیوانات جالب شکارچیان شیر، پلنگ، کرگدن دوشاخ، گورخر افریقائی، آهو و بوفالوی افریقائی است. بمنظور جلوگیری از انقراض این حیوانات در سال 1900 م. کنفرانسی بین المللی تشکیل یافت. و در نتیجهء آن پهنه هائی برای حفظ این حیوانات تشخیص داده شد (پناهگاههای وحوش). فیل افریقائی را بجهت عاج آن شکار میکنند. مرغ گینه و بعضی اقسام کفتار مخصوص افریقاست. شترمرغ در نواحی نسبتاً خشک زندگی میکند. پرنده های دیگر قاره، مارابو، مرغ کاتب، طوطی و غیره است. در رودهای بزرگ و دریاچه های استوایی تمساح زندگی میکند. انواع بسیاری از حشرات دارد، که از آن جمله تسه تسه است، زیای منتهای شمالی قاره شبیه زیای اروپا و مشتمل بر خرس، شغال، و روباه می باشد. الاغ وحشی قسمت شرقی افریقای مرکزی زیای الاغ اهلی است. شتر از ایام قدیم از آسیا وارد افریقا شده. در جاهائی که آب و هوا و رستنی مساعد است، پرورش گاو و گوسفند و بز معمول میباشد.
کشف و تاریخ: اگرچه درهء نیل یکی از قدیمترین زادگاههای تمدن بوده و تمدن مصری از پیش از 3000 ق.م. سابقه دارد، داخل افریقا تا قرن 15 م. ناشناخته بود، و هنوز هم کاملاً پوییده نشده است. در ایام باستانی کوششهائی برای نفوذ در داخل قاره بعمل آمد. هرودوت در قرن پنجم قبل از میلاد و هیئت اعزامی نرون در قرن اول بعد از میلاد هر دو درصدد حل یکی از معماهای قدیم (یعنی کشف منبع نیل)، برآمدند، ولی توفیق نیافتند. در 146 ق.م. دولت کارتاژ از رومیان شکست خورد، و شمال افریقا مستعمرهء رومی شد (افریقای روم). در فاصلهء قرن 7 تا 11 م. اسلام در افریقا نفوذ یافت، و مسلمانان (خاصه مورها) از شمال افریقا به اروپا تاختند، تا آنکه در قرن 15 م. دست آنان از اروپا کوتاه شد. جستجوی سواحل افریقا بتوسط اروپائیان با مسافرت دیاش در سال 1488 م. بگرد دماغهء امیدنیک آغاز گردید: در قرون 16 و 17 م. بتدریج سوداگران پرتغالی، هلندی، بریتانیایی و فرانسوی به افریقا روی آوردند. جستجوهای سپیک در سال 1876 م. و دیگران سرچشمهء نیل را مکشوف ساخت؛ لیونیگستن افریقا را از طرفی به طرف دیگر پیمود. کشف ثروت سرشار داخل افریقا باعث استعمار پردامنهء آن از طرف اروپائیان گردید. در 1912 م. قارهء افریقا بین دولتهای مقتدر اروپایی تقسیم شده بود. و فقط مصر و حبشه و لیبری تا حدی استقلال داشتند. پس از جنگ جهانی اول، مستعمرات آلمان بین فرانسه و انگلستان تقسیم شد. اسپانیا و ایتالیا و بلژیک و پرتقال نیز در افریقا، مستعمراتی داشته و دارند. (بعد از جنگ جهانی دوم سازمان ملل دست ایتالیا را تقریباً از تمام متصرفات آن کوتاه کرد). در جنگ جهانی دوم پیکارهای مهمی در افریقای شمالی روی داد، که منجر به شکست (1943 م.) نیروهای محور گردید. پس از جنگ جهانی دوم نهضتهای خودمختاری و استقلال طلبی شدیدی در افریقا بروز کرد. و بسیاری از مستعمرات و سرزمینهای افریقا کمابیش استقلال یافتند. نهضتهای ملی و ضداستعمار اروپائی رو بشدت است و بتدریج بیشتر کشورهای این قاره به استقلال سیاسی رسیده اند. (از دائرة المعارف فارسی).
اکتشافات نقاط مجهول در افریقا: تا قرن هجدهم میلادی قسمت اعظم قارهء افریقا همچنان بر جهان متمدن پوشیده ماند و نامعلوم بود و در این قرن بود که بجهات اقتصادی دول استعماری به جستجوی درون این قاره و اکتشافات در داخل آن پرداختند. توضیح این اجمال آنکه از قرن شانزدهم میلادی که راه دریایی هندوستان و همچنین قطعهء امریکا کشف شد تا قرن هیجدهم توجه ملل دریانورد و استعمارطلب اروپائی تنها بمنابع ثروت و ذخایر معدنی امریکا و هندوستان معطوف بود و قطعهء افریقا با وجود اینکه فاصلهء کمتری از اروپا داشت بعلت مشکلات فراوان مانند وجود بیابانها و صحاری خشک و سوزان و بی آب و گیاه و جنگلهای انبوه غیرقابل نفوذ و رودخانه های پرآب و باتلاقهای پرخطر و حیوانات بیشمار درنده و حشرات موذی بیماری زا و همچنین سکنهء وحشی آدمخوار که بصورت قبایل متعدد در این قطعهء مرموز پراکنده بودند و آب و هوای فوق العاده گرم و مرطوب و پشه های موذی که مانع نفوذ سیاحان بداخل آن میشد، بکلی تا قرن هیجدهم از نظرها دور مانده و جهان متمدن کمترین اطلاع از داخل آن نداشت. این موضوع را از نقشه ای که یکی از علمای جغرافی در سال 1749 م. از این قاره ترسیم کرده بخوبی میتوان استنباط کرد، زیرا در این نقشه تنها نقاط افریقا که دریانوردان متمدن آنها را شناخته بودند، معلوم گردیده و داخل این قاره را بکلی سفید نشان داده که نشانهء بی اطلاعی از درون قارهء مزبور است. ولی در اواخر قرن هیجدهم که بعلت اعلان استقلال کشورهای متحد آمریکا، دست انگلستان از بازار تجارت آنجا کوتاه شد، قارهء افریقا را مورد نظر قرار داد و ابتدا انجمنی بنام «انجمن افریقائی» بمنظور کشف خصوصیات و دست یابی بدرون افریقا در لندن تشکیل گردید. و اقدامات دولت انگلیس برای تسخیر افریقا دولتهای فرانسه و بلژیک و آلمان و پرتقال و ایتالیا را نیز بر آن داشت که سیاحانی به این قطعه اعزام دارند و در نتیجه مناطق نفوذ و مستعمراتی برای خود دست و پا کنند. بطور کلی اکتشافات داخل افریقا را میتوان به سه دورهء جدا از هم تقسیم کرد:
الف - دورهء اول: در این دوره که از اواخر قرن هیجدهم شروع و به اواسط قرن نوزدهم ختم میگردد، سیاحان انگلیسی و فرانسوی سرچشمه های رودخانهء نیجریه، سودان و سرزمینهای اطراف خلیج گینه قسمتهائی از صحرای کبیر و نواحی حبشه را کشف کردند. در نتیجهء زحمات سیاحان مزبور بود که دول فرانسه و انگلستان نواحی الجزایر و کاپ را مسخر کردند و بعدها از این دو پایگاه که منتهی الیه شمالی و جنوبی این قطعه بود، شروع به اکتشافات منظم داخلهء افریقا کردند.
ب - دورهء دوم: این دوره از اواسط قرن نوزدهم تا آخر 1880 م. یعنی در حدود سی سال طول کشید و یکی از دوره های پررونق و موفقیت آمیز کشف در داخل افریقا بشمار می آید. در این دوره هیأتهای مجهز اکتشافی انگلیسی و فرانسوی و آلمانی نواحی وسیع افریقای شرقی از قبیل سرزمینهای مجاور دریاچه ها و کوههای کنیا و کلمانجارو و سرچشمه های شط نیل و کنگو و افریقای جنوبی، از جمله سرزمینهای اطراف رودخانهء زامبز و سواحل موزامبیک و افریقای مرکزی و نواحی کامرون و کرانه های شط کنگو را کشف نمودند. مشهورترین کسانی که در این دوره در حقیقت نقاط مجهول افریقا را کشف کردند، استانلی ولیوئینگستن انگلیسی و کامرون آلمانی هستند.
ج - دورهء سوم: این دوره که از 1880 م. تا اوائل دورهء معاصر ادامه داشت، ترقیات عظیم صنعتی و احتیاج مبرم دول اروپائی ببازارهای فروش و استفادهء ارزان از منابع و مواد اولیهء سرزمینهای افریقا و نیروی انسانی ساکنان آن که هنوز به نخستین مراحل رشد اجتماعی نرسیده بودند، کشفیات افریقا را نه تنها داخل مرحلهء نوین ساخت بلکه باعث خونریزیهای بسیار و کشتارهای بیرحمانه نیز گردید. در این دوره هیأتهای اکتشافی مجهز به تمام وسایل علمی و فنی بودند و قسمت اعظم داخل افریقا را کشف کردند.
نژاد و مردم افریقا: افریقا مرکز مردم سیاه پوست است. این مردم علاوه بر سیاهی پوست، موی سیاه و مجعد و بینی پهن و لبهای کلفت دارند و از مختصات دیگر این نژاد اینکه تحمل آنان نسبت بگرما بیشتر است، و بهرحال از لحاظ تعداد از سایر نژادها کمتر هستند. و خود این نژاد دارای تیره های مختلفی است، از آن جمله تیرهء سودانی که در دشتهای شمالی افریقا سکونت دارند و تیرهء گینه ای که ساکنان جنگلهای استوائی را تشکیل میدهند و تیرهء کنگوئی که در مرکز افریقا هستند و تیرهء پیگمه ای که بسیار کوتاه قامتند. و تیرهء اتیوپی که در حبشه سکنا دارند و بعضی از ممیزات تیرهء سفید در آنها دیده میشود و تیرهء افریقای جنوبی که ساکن صحرای کالاهاری در افریقای جنوبی هستند. و تیرهء بوشمن ها که به پیگمه ها شباهت دارند و در افریقای جنوبی سکونت دارند. (از جغرافیای سال اول دانشسراها و کلاس تربیت معلم).
زبان مردم افریقا: مشهورترین زبان مردم افریقا لغت عرب است که در تمام بلاد مغرب و همچنین در میان مردم سودان و مردم مصر بکار میرود و پس از آن زبان حبشی است و غیر از این دو لغات فراوان بیشماری در افریقا رواج دارد که به تعداد و شماره نمی آید، یعنی هر فرقه و ملتی لغتی خاص خود دارند.
ادیان: مشهورترین ادیانی که در افریقا رواج دارد، دین اسلام است که مردم شمال افریقا و شرق آن قطعه، پیرو آن هستند و در این اواخر بر اثر تبلیغات دینی اعراب مردم بسیاری از نقاط مختلف آفریقا به دین اسلام گرویده اند. پاره ای از اقوام افریقائی، مسیحی هستند و عدهء کمی یهودی نیز در افریقا وجود دارند. و علاوه بر این ادیان افریقائی است که در میان گروهی اقوام این قاره رواج دارد. (از دائرة المعارف فرید وجدی). و رجوع به الموسوعة العربیة و معجم البلدان ذیل افریقیه و التفهیم و مزدیسنا و تاریخ مغول عباس اقبال و فهرست تاریخ ایران باستان و دائرة المعارف فرید وجدی و قاموس الاعلام ترکی ذیل افریقیه و یشتها ج 1 ص 410، 137 و افریقیه و لوبیه در همین لغت نامه شود.


افریقائی.


[اِ / اَ] (ص نسبی) نسبت به افریقا که نام قاره ایست.


افریقای استوایی فرانسه.


[اِ / اَ یِ اِ تِ یِ فَ سِ] (اِخ) نام مستملکات فرانسه در افریقای استوایی که پس از الحاق مستعمرهء کامرون آلمان یعنی از سال 1918 م. قریب 3000000 کیلومتر مربع وسعت و بیش از 4880000 تن جمعیت یافته و شامل پنج قسمت میباشد: 1- افریقای مرکزی. 2- مستعمرهء اوبانگی. 3- مستعمرهء کنگو وسطی. 4- گابن. 5- کامرون که همه از مستعمرات فرانسه بود. (فرهنگ فارسی معین). و همهء این کشورها در سال 1960 م. استقلال یافتند. و از مهمترین محصولات و صادرات آنها پنبه، چوب و قهوه است. (از الموسوعة العربیة).


افریقای جنوبی.


[اِ / اَ یِ جَ / جُ] (اِخ)اتحادیه ...، کشوریست از کشورهای ملل مشترک المنافع بریتانیا که 14167000 تن جمعیت دارد و پایتخت آن پرتوریاست. و قسمت جنوبی قارهء افریقا را اشغال میکند. از طرف غرب به اقیانوس اطلس و از طرف شرق به اقیانوس هند محدود است. این اتحادیه دارای چهار ایالت بنامهای کاپ، ناتال، اورانژ، ترانسوال است و جنوب غربی نیز تحت ادارهء آن می باشد. سرزمین باسوتولند تماماً در داخل آن قرار دارد. قسمت عمدهء آن فلات است. کوههای دراکنزبرگ در قسمت شرقی آن قرار دارد. آب و هوایش ملایم و خشک است، بیشتر اراضی آن نیازمند آبیاری است.
محصولات آن عبارتست از: ذرت، ذرت خوشه، غلات، توتون، پنبه، پسته زمینی، میوه و شکر. ثروت معدنی سرشار دارد. از جمله طلا که بیشتر در ویتوراترزرند و الماس در کیمبرلی استخراج میشود و اورانیوم، زغال سنگ، مس، آهن، منگنز، پنبهء کوهی و کروم که همگی از صادرات عمدهء افریقای جنوبی هستند، تجارت آن در ژوهانسبورگ تمرکز یافته است. بنادر عمده اش کیپ تاون و دوربان می باشد. قسمت کمی از جمعیت آن سفیدپوست هستند و بیشتر آن بانتوها و آسیائیها و غیره می باشند.
تاریخ: اولین اروپائی که در سال 1488 م. افریقای جنوبی را دیدن کرد، دیاش پرتقالی بود. اولین مهاجرنشین سفیدپوستان بتوسط شرکت هند شرقی هلند در سال 1652 م. بر دماغهء امیدنیک تأسیس شد. در سال 1841 م. بریتانیا بر افریقای جنوبی مستولی شد، مهاجرنشین های بوئر در سال 1930 - 1939م. بجانب شمال مهاجرت نموده جمهوریهای ترانسوال، کشور آزاد اورانژ، و ناتال را تأسیس کردند. در نیمهء دوم قرن 19 م. که معادن الماس در اورانژ و معادن طلا در ترانسوال کشف شد، جمع زیادی بخصوص از بریتانیا بقصد استفاده از این منابع گرانبها به سرزمینهای مذکور روی آوردند و دولت بوئر بجلوگیری از ورود آنان اقدام کرد، و این امر باعث جنگ (1899 - 1902) معروف بجنگ بوئرها گردید، بریتانیا پیروز شد، و در 1910 م. اتحادیهء افریقای جنوبی تأسیس گردید، که در آن حقوقی برای بوئرها نیز ملحوظ شد، از قبیل تبعیت از قوانین رومی - هلندی و رسمی شناختن زبان آفریکانس به موازات زبان انگلیسی. دو حزب سیاسی عمده نشأت یافت؛ یکی حزب اتحادخواهان که طرفدار همکاری بوئرها و بریتانیائیها بود؛ و دیگری حزب ملّیون که از تفوق بوئرها پشتیبانی میکرد، و حتی با ورود کشور در جنگ جهانی دوم مخالفت داشت. پس از جنگ مسئلهء تبعیضات و تضییقات نژادی و فجایع سفیدپوستان نسبت به سیاهان بیش از پیش شدت یافت، و این امر ناشی از آن بود که ملّیون به اجرای برنامهء خود بنام آپارتهید پرداختند که حقوق مالکیت و رأی دادن را از اکثریت غیرسفیدپوست سلب نماید. ملیون، با اینکه از حیث تعداد آراء در اقلیت بودند، بواسطهء تغییر حوزه های انتخاباتی و نفوذی که در دیوان کشور و در سنا داشتند، بر حکومت باقی ماندند. قانونی که غیرسفیدپوستان را از سکونت در کویهای سفیدپوستان منع میکرد، بسرعت بموقع اجرا گذاشته شد، و جمع کثیری از مردم مناطق مسکونی بسختی افتادند. همین تبعیضات در دانشگاهها نیز اجرا شد. ضمناً نهضتی برای تشکیل یک حکومت جمهوری در خارج ملل مشترک المنافع آغاز گردید. در 1959 م. مجلس ضرب سکه را بر اساس شمار اعشاری تصویب کرد. فجایع دولت در این سال منجر به مقاومت غیرسفیدپوستان گردید. ولی دولت با کشتار و حبس و توقیف نهضتهای آزادی خواهانه را سرکوبی کرد. در 17 نوامبر 1959 م. مجمع عمومی سازمان ملل چنانکه معمول آن در این گونه موارد است، از سیاست نژادی اتحادیه اظهار تأسف کرد. (از دائرة المعارف فارسی).


افریقای جنوبی غربی.


[اِ / اَ یِ جَ / جُ غَ] (اِخ) کشور متحد است که از اتحاد چهار کشور کاپ، ناتال اورانژ و ترانسوال افریقا تشکیل شده و مساحت آن 1323000 کیلومتر مربع است و بیش از دوازده میلیون تن جمعیت دارد و جزو کشورهای مشترک المنافع بریتانیا میباشد. مردم آن از نسل مهاجران اروپا و بومیان افریقا هستند. حکومت آن جمهوری فدرال است و مرکز استخراج الماس و طلای دنیا است. پایتخت آن پرتوریا(1) و شهرهای عمدهء آن، یوهانسبورگ(2) و دوربان(3) است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افریقای جنوبی شود.
(1) - Pretorida.
(2) - Johannesburg.
(3) - Durban.


افریقای سفید.


[اِ / اَ یِ سِ] (اِخ) نامی است که گاهی بقسمتی از قارهء آفریقا که سکنهء آنرا نژاد سفید تشکیل میدهند، اطلاق میشده است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به افریقا شود.


افریقای سیاه.


[اِ / اَ یِ] (اِخ) نامی است که گاهی بقسمتی از قارهء آفریقا که سکنهء آنرا نژاد سیاه تشکیل داده اند، اطلاق میشده است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افریقا شود.


افریقای شرقی آلمانی.


[اِ / اَ یِ شَ یِ] (اِخ) از مستملکات قدیم آلمان در افریقای شرقی که بعدها میان بریتانیای کبیر (تانگانیکا) و بلژیک (روآند - اوروندی) تقسیم شد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افریقا شود.


افریقای شرقی انگلیس.


[اِ / اَ یِ شَ یِ اِ گِ] (اِخ) مستملکات بریتانیا در افریقای شرقی شامل کنیا(1)، اوگاندا(2)، زنگبار و تانگانیا(3). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افریقا شود.
(1) - Kenya.
(2) - Uganda.
(3) - Tanganyka.


افریقای شرقی ایتالیائی.


[اِ / اَ یِ شَ یِ] (اِخ) مجموعهء مستملکات قدیم ایتالیا در افریقای شرقی که شامل حبشه. صومالی ایتالیا و اریتره بود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افریقا شود.


افریقای شرقی پرتقال.


[اِ / اَ یِ شَ یِ پُ تُ] (اِخ) موزامبیک. رجوع به این کلمه و افریقا شود.


افریقای غربی پرتقالی.


[اِ / اَ یِ غَ یِ پُ تُ] (اِخ) یا آنگولا مستعمرهء پرتقال بود. این قطعه شامل قسمت شمال غربی افریقای جنوبی است و 1246700 کیلومتر مربع مساحت دارد. و جمعیت آن بالغ بر 4495000 تن می باشد و پایتخت آن لواندا(1) است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افریقا شود.
(1) - Luanda.


افریقای غربی فرانسه.


[اِ / اَ یِ غَ یِ فَ سِ] (اِخ) مستملکات فرانسه در افریقای غربی شامل 1- سنگال که کرسی آن سن لوئی است. 2- سودان فرانسه، شامل حوضهء وسطی نیجریه که شهر معروف آن تمبوکتو است. 3- گینهء فرانسه که کرسی آن کوناکری است. 4- ساحل عاج مابین لیبریا و ساحل طلا و شهر مهم آن باسام بزرگ است. که همه از مستعمرات فرانسه بوده است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به افریقا شود.


افریقای وسطی.


[اِ / اَ یِ وُ طا] (اِخ)کشوری جمهوری است دارای 626000 کیلومتر مربع مساحت و 1177166 تن جمعیت است و پایتخت بانجوی دارای 78412 تن جمعیت و مهمترین محصول آن پنبه می باشد. بیشتر آنان بت پرست و عده ای مسلمان و مسیحی نیز دارد. خطوط ارتباطی آن با جهان خارج کم است و تا سال 1958 م. که استقلال یافت معروف به «اوبانجی شاری» بود و پس از استقلال نام «جمهوری افریقای وسطی» بر خود نهاد و جزء کشورهای عضو سازمان ملل شد. (از الموسوعة العربیة).


افریقس.


[اِ قَ] (اِخ) ابن ابرهة بن حارث بن حمیربن سبا، وی تبع سوم از ملوک یمن بود. (یادداشت دهخدا). افریقیس. رجوع به این کلمه شود.


افریقه.


[اِ قَ] (اِخ) همان افریقا یا افریقیه است. حمدالله مستوفی در بیان اقالیم زمین آرد: و بخش زاویه مابین غرب و جنوب «نیرت» گویند، اهل قبط و بربر و افریقه و اندلس راست. (از نزهة القلوب ج3 ص20).


افریقی.


[اِ] (ص نسبی) این نسبت است به افریقیه که شهر بزرگ و معروفی است از بلاد مغرب بنزدیک اندلس که در زمان عثمان بن عفان بدست مسلمانان گشوده شد و گروهی دانشمندان از آن سرزمین برخاستند. (از لباب الانساب). صاحب لباب الانساب اضافه میکند که ابوسعد گفته است: «افریقیه» شهری است از بلاد مغرب نزد اندلس و این درست نیست و حق آنست که «افریقیه» نام تمام آن بلاد یعنی شام و عراق و الجزیره است که شامل شهرهای بسیاری است و در آغاز کرسی و حاکم نشین آنها «قیروان» بود که شهری اسلامی است و سپس از آنجا به «المهدیه» انتقال یافت که آن هم شهری اسلامی است و آنرا «المهدی» جد علویان مصر بنا کرد. و همچنین این گفتهء ابوسعید که افریقیه نزد اندلس است، استوار نیست زیرا میان اندلس و آنجا فاصلهء بسیار و مسافت بعیدی است. (از لباب الانساب).


افریقی.


[اِ] (اِخ) سحنون بن سعید التنوخی مکنی به ابوسعید از فقهای اصحاب مالک که مدتی با او مجالست داشت و مذهب مالکی بوسیلهء وی در مغرب انتشار یافت. او در ماه رجب سال دویست و چهل یا چهل و یک درگذشت. (از لباب الانساب).


افریقی.


[اِ] (اِخ) محمد بن احمد ملقب به المتیم و مکنی به ابوالحسن. او راست: کتاب اشعار الندماء و کتاب الانتصار للمتنبی و جز آن. او را دیوان اشعار بزرگی نیز هست، من او را در بخارا بحال شیخوخت و در سیمای اهل حرف دیدم. او متطبب بود و از نجوم نیز اطلاع داشت لیکن پیشه ای که بدان اعتماد داشت شاعری بود و از اشعار خودش که بر من انشاد کرد؛ ابیات زیر بود:
و فتیة ادباء ما علمتهم
شبهتهم بنجوم اللیل اذ نجموا.
و نیز ابیات زیر از اشعار اوست که بر من انشاد کرد:
تلوم علی ترکی الصلوة حلیلتی
فقلت اغربی عن ناظری انت طالق
فوالله لاصلیت للّه مفلسا
یصلی له الشیخ الجلیل وفائق.
(از یتیمة الدهر ج 4 ص 81).
که افریقی ار گم شد از رای و راه
ز بدبختی آورد بر خود سپاه.
(گرشاسب نامه ص226).


افریقیس.


[اِ] (اِخ) ابن ابرهه از ملوک یمن و ملقب به ذوالاذعار است. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: ملک افریقیس بن ابرهه اربع و ستین سنه چون پادشاه گشت هزارهزار مرد فراز آورد و ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت و شهر افریقیه بنا نهاد بنام خویش و چندانکه در آن حدود آبادان بود بگرفت، هرچه برده آورد افریقیه اندر بداشت و شهری آباد گشت. و حمزهء اصفهانی گوید: ذوالاغار (ذوالازعار) برادر افریقیس بوده است و بیست وپنج سال پادشاهی بکرد تا ملک بهداد رسید. و در سیر «ذوالاذعار» خود افریقیس را گوید و هم افریقیس بود که به امر ابرهه پدر خود بجنگ فرزندان وبار رفت و در سیرالملوک گوید که دهن و چشم ایشان (فرزندان وبار) بر سینه بود از سخط ایزدتعالی نعوذ به. و افریقیس بعضی از ایشان را هلاک و غلبه نتوانست کردن. (از مجمل التواریخ والقصص صص 155 - 158).


افریقیس ذوالاذعار.


[اِ سِ ذُلْ اَ] (اِخ)از ملوک یمن فرزند ابرهه. رجوع به افریقیس در همین لغت نامه و القصص و فهرست آن شود.


افریقیة.


[اِ قی یَ] (اِخ) افریقا و در قدیم به تونس اطلاق میشده. (از فرهنگ فارسی معین). حمدالله مستوفی آرد: از اقلیم دویم و سیم است. مملکتی طویل و عریض است و بلاد مشهورش طرابلس و مهدیه و تونس و تاهرت و سجلماسه و دارالملکش قرطاجینه بوده است و از غایت خوشی شهرش به بهشت نسبت داشته و باروش از سنگ مرمر بوده است؛ بزمان عثمان در حرب مسلمانان خراب شد و از آن وقت باز، خراب است و از جملهء عمارت در او دو ستون پیداست از مرمر دورش پانزده گز در علو چهل گز. دیگر عماراتش بر این قیاس توان کرد و اکنون دارالملکش افریقیه است. (نزهة القلوب ج 3 ص 264). یکی از قطعات خمسهء عالم که بشکل یک شبه جزیرهء مثلثی است و بوسیلهء تنگهء سوئز که ترعهء سوئز در آن حفر شده به آسیا متصل میشود و از طرف شمال محدود است به مدیترانه و از مغرب به اقیانوس اطلس و از جنوب و مشرق به اقیانوس هند و از شمال شرقی ببحر احمر. جمعیت آن صدوچهل میلیون تن (در قدیم) و وسعت آن سی وهشت میلیون کیلومتر مربع یعنی سه برابر اروپا و پنجاه وهفت برابر فرانسه. از نواحی مهم آن: 1- در شمال در ساحل مدیترانه عبارتند از: مراکش، الجزایر، تونس، تری پولی تن و مصر. 2- صحاری: صحرای لیبی و صحرای نوبی. 3- سودان که رود سنگال و نیجر و نیل علیا آنرا مشروب می کنند. این ناحیه از مغرب به مشرق به چند قسمت ذیل تقسیم شده: سنگامیی، گینه، حوضهء چاد، باطلاقهای بحرالغزال و حبشه. 4- افریقای استوائی شامل حوضهء رود کنگو، زامبر و مرتفعات کنیا و کلیمانجارو و کامرون و غیره است. دریاچه های آن عبارتند از: نیاسا بانگرالو، تانگانیکا، ویکتوریا و غیره و کشور زنگبار نیز جزو این قسمت است. 5- افریقای جنوبی، قسمتی از آن بیابانی (کالاهاری) و قسمت دیگر کوهستانی و مزروع است بخصوص در سواحل کاپ و اورانژ و ترانسوال و موزامبیک.
نژاد: نژاد مردم افریقا، عرب، بربر، کابیل و توآره، مصری، نوبی آئی و پل و حبشی و گالا و غیره. نژاد سیاه. بانتوها یا کافرها و هوتانتوها و بوشیمانها و مالگاشها.
حیوانات: فیل، کرگدن، اسب آبی، زرافه، گاومیش، گاو وحشی، شیر، پلنگ، کفتار، گورخر، بزکوهی، شغال، شامپانزه، شترمرغ، طوطی، افعی و غیره.
محصولات: گرد طلا، الماس، مس، سرب، زغال سنگ، درختان تنومند، زیتون، مرکبات، قهوه، فلفل، خرما، پنبه و غیره است.
استعمار اروپائیها: فرانسه در قسمت شمالی آن الجزایر، تونس، مراکش و در قسمت غربی، افریقای غربی فرانسه، افریقای مرکزی فرانسه و همچنین جی بوتی، ماداگاسکار را در استعمار داشت. انگلیس مصر، قسمتی از سودان افریقای شرقی انگلیس و نواحی متحدهء افریقای جنوبی (کاپ، ناتال، اورانژ، ترانسوال)، رودزیا و نیجریه و ساحل الذهب و سیرالئون را در استعمار داشت. بلژیک قسمت اعظم حوزهء رود کنگو را در استعمار داشت. پرتقال نواحی آنگولا را در مغرب موزامبیک را در مشرق تحت تسلط داشت. ایتالیا نواحی تری پولیتن، اریتره و سومالی را در تصرف داشت. کامرون و توگو، بین فرانسه و انگلستان تقسیم گردید. و افریقای غربی آلمان در 1919 م. بین انگلیس و بلژیک تقسیم شد. اسپانیا قسمتی از شمال مراکش و ناحیه ریوواوره و یک قسمت گینه را در تسلط دارد. افریقا تا قرن نوزده چندان شهرتی نداشت ولی در قرن مزبور بر اثر مراوده و اکتشافات سیاحانی از قبیل لیوینگستن، کامرون، استانی، سرپا، پنتو، ماتوکسی، بریتو کاپلو و ایوانس شهرت یافت. دیگر سیاحان معروفی که در افریقا به اکتشاف نقاط مجهول پرداختند، عبارتند از: فلاترس، منکوپار، کلاپرتون، کایه، بارت، ناشی گال، دوبرازا، بورتون، اسپک، باکر، فورو و مارشان. این بود مختصری از اوضاع کلی طبیعی جغرافیای افریقا تا قبل از جنگ اخیر جهانی.
مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: این کلمه بلاشبهه معرب کلمهء آفریقا میباشد ولی عربها به این لفظ تمام قطعهء آفریقا را بیان نمیکردند بلکه یک قسمت شمالی از آنرا اراده می نمودند حتی رومیان نیز بهمین قسمت کلمهء مذکور را اطلاق می کردند. حدود و وسعت قطعهء فوق در نزد جغرافیون عرب محل اختلاف است برخی از آنان فقط منحصر بخطهء تونس و جهت غربی طرابلس غرب و جهت شرقی جزائر نموده مرکزش را قیروان میدانستند و در نهایت از سوی شرق تا طرابلس غرب و از جانب مغرب تا شهر قسطنطنیه تمدید کردند و برخی از آنها از برقه یعنی از حدود غربی مصر تا شهر طنجه یعنی تا اوقیانوس اطلس توسعه دادند. افکار دستهء اول بحقیقت نزدیکتر مینماید چونکه میتوان گفت که افریقیه عبارتست از وسط بلاد بربر در این حال برقه و قسمت شرقی از طرابلس غرب و جهت غربی جزایر و مغرب اقصی یعنی مملکت مراکش مشمول کلمهء فوق نخواهد شد. این کشور در زمان خلافت عثمان در تاریخ 29 ه . ق. بدست عبدالله بن سعدبن ابی سرح گشاده شد و جزیه قبول کردند. در عصر معاویه در سنهء 50 ه . ق. از طرف عقبة بن نافع تماماً ضبط و ملحق بممالک اسلامی شد و شهر قیروان را نیز در این دوره تأسیس کردند و اینجا مرکز افریقیه گشت. در عصر خلافت عباسی، دولت بنی اغلب، افریقیه را بتصرف خویش درآوردند و متجاوز از صد سال در دست اینان باقی ماند و جزیزهء سیسیل را نیز به این مملکت ملحق ساختند. آنگاه ملوک فاطمیه و سپس برخی از ملوک طوایف مغاربه در این محل بحکمرانی و فرمانفرمائی پرداختند. (از قاموس الاعلام ترکی). افریقیه: نامی که جغرافیانویسان عرب به قسمت شرقی یعنی ممالک بربر میدادند (قسمت غربی موسوم به مغرب بود) نامش از اسم ایالت افریقای روم گرفته شده. حدود افریقیه را بتفاوت ذکر کرده اند، در بعضی مآخذ مشتمل ایالت افریقای روم بمعنی اخص و طرابلس غرب و نومیدیا و حتی موریتانیا شمرده شده. بعلاوه لفظ افریقیه بمعنای محدودتری بکار رفته (مثلاً قسمت مرکزی و شمالی مملکت تونس). در اوایل هجرت افریقیه در دست دولت بیزانس (در مآخذ اسلامی؛ روم) بود، و ساکنین آن از قبایل بربر و اعقاب مهاجرین خارجی بودند. استیلای اعراب از بعد از سال 50 ه .ق. که شهر قیروان بنا شد، آغاز گردید. بعداً در زمان موسی بن نصیر مرکز کشورگشائی اعراب در اسپانیا شد. (از دائرة المعارف فارسی). رجوع به معجم البلدان و ذیل آن و الموسوعة العربیة و دائرة المعارف فرید وجدی، و التفهیم و دزی و مراصدالاطلاع و تاریخ گزیده و ضحی الاسلام و سیرهء عمر بن عبدالعزیز و عقدالفرید و عیون الانباء و روضات الجنات و تاریخ الحکما قفطی و مجمل التواریخ والقصص و الحلل السندسیه و افریقا و لوبیا و بربر و تونس در همین لغت نامه شود.


افریقیه.


[اِ یَ] (اِخ) همان افریقیه بتشدید یاء است که در فارسی بتخفیف آن خوانده شده است. رجوع به افریقیّه و افریقا شود :
چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند
شاه افریقیه را جام فر و نیل زنند.
منوچهری.
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه گزیرگه بازبایار(1).منوچهری.
روزی بود کاین پادشاه بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه.
منوچهری.
بر مرز افریقیه با سپاه
چو آمد شد این آگهی نزد شاه.
(گرشاسب نامه).
از در افریقیه تا حدّ چین
نام او فاروق دین افزای باد.خاقانی.
(1) - ن ل: عموریه گزیرگه باز بازدار.


افریگان.


[اِ] (اِخ) آفرئگان. رجوع به این کلمه در لغت نامه و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی شود.


افرینه بالا.


[اَ نِ یِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. محلی تپه ماهور و معتدل است. سکنهء آن 300 تن. آب آن از رودخانهء کشکان و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء جودکی هستند. و 4 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


افرینه پائین.


[اَ نِ یِ] (اِخ) دهی از دهستان بالاگریوه بخش شهرستان خرم آباد. محلی تپه و ماهور و گرمسیر است. سکنهء آن 150 تن و آب آن از رودخانهء کشکان و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. این ده، معادن گچ و چند باب دکان و آثار قلعهء خرابه دارد و ساکنین آن از طایفهء جودکی معروف به بالاگریوه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


افرینه رود.


[اَ نَ] (اِخ) رودخانه ایست در ناحیهء لرستان در کنار قلعهء نصیر که محل سکونت قسمتی از طایفهء جودکی است. (از جغرافیای غرب ایران ص167).


افز.


[اَ] (ع مص) برجستن. مقلوب وفز است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). انا علی افاز و وفاز کاشاح و وشاح، یعنی من بر رفتنم. (منتهی الارب). وثب. (نشؤاللغة). الافز و القفز والافر و فر؛ الوثب. (از ابوعمرو از نشوءاللغة).


افز.


[اِ فِ] (اِخ)(1) شهر قدیمی ایونی در ساحل دریای اِژه. در آنجا معبد دیان(2) که از عجایب هفت گانهء عالم است، بنا شده بود و آن را ارستر بسوزانید، و نسطوریوس در انجمن علمای مذهبی این شهر محکوم گردید. ویرانه های شهر مزبور هنوز باقیست. (از لاروس). و رجوع به افس شود.
(1) - Ephese.
(2) - Diane.


افزا.


[اَ] (نف مرخم) افزاینده و افزون را گویند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). افزاینده. علاوه کننده. زیادکننده. (ناظم الاطباء). افزاینده و به این معنی مرکب نیز استعمال کنند. و بحذف همزه نیز لغت است. (از مؤید) (شرفنامهء منیری). فزا. افزای. و در آخر کلمات از قبیل غم افزا و غیره بمعنی افزاینده است.
- آذرافزا؛ افزایندهء آذر. فزون کنندهء آتش.
- بهجت افزا؛ چیزی که بر بهجت و سرور افزاید. (ناظم الاطباء). سرورافزا. رجوع به این کلمه شود.
- جان افزا؛ چیزی که جان را زیادت کند و قوت دهد. افزایندهء جان :
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه ای بود از زلال جام جان افزای تو.
حافظ.
- دانش افزا؛ آنچه دانش را زیادت کند و فزونی بخشد. افزایندهء دانش.
- راحت افزا؛ آنچه راحتی را فزون سازد. افزایندهء راحت.
- روح افزا؛ چیزی که روح را زیاد کند و قوت دهد. (ناظم الاطباء). جان افزا. رجوع به این کلمه شود.
- زینت افزا؛ آنچه زینت را زیاد کند و علاوه سازد. افزایندهء زینت.
- سرورافزا؛ آنچه شادمانی و بهجت را زیاد کند و فزونی بخشد. افزایندهء سرور. بهجت افزا. رجوع به ترکیب اخیر شود.
- طرب افزا؛ آنچه نشاط و سرور را بیفزاید و علاوه کند. افزایندهء طرب. سرورافزا. بهجت افزا.
- عقل افزا؛ آن چیز که باعث فزونی عقل گردد و آنرا زیاد کند. افزایندهء عقل.
- غم افزا؛ آنچه اندوه را بیفزاید و آنرا زیاد کند. افزایندهء غم.
- فرح افزا؛ آن چیز که انبساط و سرور را زیاد کند و آنرا فزونی بخشد. افزایندهء فرح.
- کارافزا؛ آنچه که موجب زیادی کار شود و آنرا علاوه کند. افزایندهء کار.
- مسرت افزا؛ آن چیز که موجب افزایش سرور شود و آنرا افزون گرداند. افزایندهء مسرت.
- مهرافزا؛ آنچه علاقه و محبت را زیاد کند و آنرا افزایش دهد. افزایندهء مهر :
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من.سعدی.
راستی گویم بسروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
سعدی.
- نشاط افزا؛ آنچه شادمانی و مسرت افزاید و آنرا زیاد کند. افزایندهء نشاط. و رجوع به افزائیدن و افزودن شود.
|| (فعل امر) امر به افزودن نیز هست یعنی بیفزا و زیاده کن. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). امر از افزودن. (مؤید) (شرفنامهء منیری). || (اِ) خمیازه. (برهان) (آنندراج). اخمیازه و تثاؤب. (از ناظم الاطباء).


افزائدن.


[اَ ءِ دَ] (مص) زیاده کردن. (آنندراج). افزائیدن. افزایدن. افزاییدن. افزودن. رجوع به این کلمات شود. || بلند کردن و بلند شدن. (آنندراج).


افزار.


[اَ] (اِ) کفش و پای افزار. (از آنندراج) (برهان) (هفت قلزم). کفش. (از ناظم الاطباء). بمعنی کفش که پای افزار گویند. (جهانگیری) :
همو کلاه سری میدهد به تاجوران
که از کلاه سلاطین به پایش افزار است.
دهلوی.
|| بادبان کشتی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (از جهانگیری). پرده ای که بر تیر کشتی کشند تا باد بر آن افتد و کشتی را تند برد که بادبان مشهور است. (انجمن آرای ناصری). || ادویهء گرمی که در طعام کنند همچون فلفل و دارچین و زیره و مانند آن. (برهان) (از آنندراج) (هفت قلزم). و آنرا بوی افزار نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). داروهای معطری که در گوارانیدن و خوشبوی کردن طعام بکار برند مانند فلفل و دارچینی و زیره را بوی افزار گویند. (ناظم الاطباء) : فلفل و زردچوبه و بیخ جوز و دارچین و هیل و میخک و امثال آن، دفع مضرت شراب نو را، قلیه های خنک با افزار باید خورد. (نوروزنامه). دفع مضرتش با گوشتابه و قلیه با توابل و افزار بسیار کنند. (نوروزنامه).
افزار ز پس کنند در دیگ
حلوا ز پس آورند بر خوان.خاقانی.
وان کوکب دیگپایه افزار
در دیگ فلک فشانده افزار.نظامی.
- بوی افزار؛ ادویهء معطری که برای خوشبو کردن طعام در آن کنند. مانند فلفل و زردچوبه و نظایر آن :
کباب تر و بوی افزار خشک
اباهای پرورده با بوی مشک.نظامی.
|| دفتین جولاهگان را گویند خصوصاً. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از هفت قلزم). || آلات پیشه وران باشد عموماً. (برهان). آلات پیشه وران باشد عموماً که آنرا اوزار گویند. (آنندراج) (هفت قلزم). آلت چیزی و فزار بحذف همزه نیز آمده است. (شرفنامهء منیری). آلت چیزیست و اوزار بدل آنست. (انجمن آرای ناصری). آلت چیزی. (مؤید الفضلاء). ابزار. اوزار. ادات. آلت. وسیله. آلات. هرچه پیشه وران بدان کار کنند. اسباب. انگاز. (یادداشت دهخدا) :
افزار خانه ام ز پی بام و پوشش
هر چم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود.
کسائی.
- آل و افزار.؛
- افزار پا؛ پاافزاریست که کفش و پاپوش و مانند آن باشد. (ناظم الاطباء).
- افزار سخن؛ اسباب سخن. وسائل سخن :
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هر دو سخن بهانه ساز است.نظامی.
- افزار کشتی؛ بادبان کشتی :
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده، گشت باز.نظامی.
- افزار و انگاز؛ آلات و ادوات و افزار پیشه وران : به وکلاء عالی امر نمایند که استادان مذکور را با شاگردان و مصالح و افزار و انگاز مصحوب کسانی معتمد خود ارسال گردانند... و افزار و انگاز که موقوف علیه کار ایشان هست، حالت منتظره نبوده باشد. (از نامهء شاه صفی در جواب شارل اول انگلیس از آرشیو ملی لندن).
- پاافزار؛ افزار پا. کفش.
- پای افزار؛ پاافزار. آلت که بپا کنند. کفش.
- خشک افزار.؛
- دست افزار؛ اسباب دست. ابزار و آلات دست : حجام... دست افزار خواست. (کلیله و دمنه).
نیست بافنده کس بدست افزار
نه به ماکونورد و پاافشار.شیخ آذری.
- دیگ افزار؛ بوی افزار. آنچه در دیگ طعام ریزند تا خوشبو گردد.
- دیگپایه افزار؛ افزار دیگپایه. افزاری که پایهء دیگ است :
وان کوکب دیگپایه افزار
در دیگ فلک فشانده افزار.نظامی.
- زین افزار؛ ساز و برگ جنگ. ابزار جنگ :
من رهی دارد زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست.
ناصرخسرو.
- کارافزار؛ کارابزار. ابزار و وسائل کار.
- کشت افزار؛ ابزار و آلات کشت. آنچه با آن کشت کنند.
-نوشت افزار؛ آلات و ابزار نوشتن. آنچه نوشتن با آن انجام گیرد مانند قلم و کاغذ و غیره.


افزار.


[اِ] (ع مص) پوسیدن و کهنه گردانیدن حله را. || پاره کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


افزار.


[] (اِخ) محلی است بمساحت 62هزار گز در 15هزار گز از قریهء نیم ده الی تنگه کلا و از من کنو الی کردل. حدود آن از شمال بلوک قیر و کارزین از مشرق جویم از جنوب خنج از مغرب محله اربعه است. هوایش گرم محصولاتش غلات، پنبه، برنج، تنباکو، خرما و مرکبات می باشد. جمعیت آن بالغ بر پنج هزار تن و مرکز آن بنام نیم ده معروف است. (از جغرافیای غرب ایران ص 113).


افزاردان.


[اَ] (اِ مرکب) جای دیگ افزار. مقزحه. (یادداشت دهخدا). توبره و جعبه ای که در آن صنعتگران و پیشه وران افزار و آلات خود نهند. (از ناظم الاطباء).


افزارمند.


[اَ مَ] (ص مرکب) افزاراومند. کسی که کارهائی را بوسیلهء افزار و آلات انجام میدهد. کارگری که بوسیلهء افزار کار می کند. کارگر و عمله که با افزار کار می کند. صنعت گر. آنکه با افزار کار کند. (از یادداشت دهخدا). این کلمه بجای لفظ ارتیزان(1) فرانسه اختیار شده است.
(1) - Artisane.


افزاز.


[اَ] (ع اِ) جِ فَزّ، مرد سبک و چست و گاوسالهء دشتی. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افزاز.


[اِ] (ع مص) ترسانیدن و جنبانیدن و رمانیدن دل از کسی. (آنندراج). ترسانیدن و رمانیدن دل از کسی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی).


افزاع.


[اَ] (ع اِ) جِ فَزَع، بمعنی ترس و بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


افزاع.


[اِ] (ع مص) یاری کردن و فریاد رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || ترسانیدن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || آگاه گردانیدن. || بی بیم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیم از کسی ببردن. (تاج المصادر بیهقی).


افزای.


[اَ] (نف مرخم) افزا. افزاینده. فزاینده. چنانکه در روح افزای، مهرافزای، فرح افزای و جز آن.
- رامش افزای؛ افزایندهء رامش. رجوع به افزا شود.
- روح افزای؛ فزایندهء روح و جان. رجوع به افزا شود.
- روزی افزای؛ افزایندهء روزی. رجوع به افزا شود.
- طرب افزای؛ سرورافزای. افزایندهء طرب و شادی. رجوع به افزا شود.
- غم افزای؛ افزایندهء غم و اندوه. و رجوع به افزا شود.
- فرح افزای؛ افزایندهء شادی و فرح :
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی.
سعدی.
و رجوع به افزا شود.
- کارافزای؛ افزایندهء کار. و رجوع به افزا شود.
- مسرت افزای؛ افزایندهء مسرت و شادی. فرح افزای. سرورافزای. و رجوع به افزا شود.
- مهرافزای؛ افزایندهء محبت و مهر. آنچه مهر و محبت را افزایش دهد :
همچو مستسقی بر چشمهء نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.سعدی.
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را.سعدی.
و رجوع به افزا شود.


افزایا.


[اَ] (اِ) اضافه. علاوه. افزون. (ناظم الاطباء).


افزایان.


[اَ] (نف) افزاینده. (یادداشت دهخدا). || (ق) در حال افزودن. (از یادداشت دهخدا).


افزایدن.


[اَ یِ دَ] (مص) افزائیدن. (ناظم الاطباء). افزودن. فزون کردن.


افزایستن.


[اَ یِ تَ] (مص) فزایستن. فزودن. (از یادداشت دهخدا). رجوع به کلمات مذکور شود.


افزایش.


[اَ یِ] (اِمص) زیادتی شدن. (هفت قلزم). یعنی زیاده شدن و نمودن و اوزایش نیز گویند. (از مجمع الفرس). افزودن. (منتهی الارب). عمل افزودن شدن و عمل افزون کردن. (فرهنگ فارسی معین). مصدر دوم افزودن. اسم از افزودن. حاصل مصدر افزودن و فزودن. عمل افزودن. مصدر دیگر افزودن. فزایش. مقابل کاهش. ازدیاد. یمن. برکت. یمین. برخ. (از یادداشت دهخدا) :
که پیروزگر باد همواره شاه
به افزایش دانش و دستگاه.فردوسی.
نکاهد از این گنج کافزایش است
بما بر کنون جای بخشایش است.فردوسی.
من این را که بی تاج و آرایش است
گزیدم که این اندر افزایش است.فردوسی.
مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود.فردوسی.
که یکسر بیزدان ستایش کنند
ستایش ورا در فزایش کنند.فردوسی.
هست ازو بخشش و بخشایش ما
هست از او کاهش و افزایش ما.جامی.
|| کثرت. وفور. فراوانی. افزونی. (ناظم الاطباء).
- افزایش و کاهش نور قمر؛ مراد از آن فزونی و کاهش یافتن قرص ماه است در نظر ما، و چگونگی آن. رجوع به التفهیم ابوریحان بیرونی ص 83 شود.


افزایش پذیر.


[اَ یِ پَ] (نف مرکب)آنچه فزونی پذیرد. رجوع به افزایش شود.


افزایش جو.


[اَ یِ] (نف مرکب) آنکه فزونی طلبد. افزایش طلب. رجوع به این کلمه شود.


افزایش دادن.


[اَ یِ دَ] (مص مرکب)فزونی دادن. فزون ساختن. افزون کردن.


افزایش طلب.


[اَ یِ طَ لَ] (نف مرکب)آنکه فزونی جوید. خواهان فزونی و افزونی. افزایش جو.


افزایش کردن.


[اَ یِ کَ دَ] (مص مرکب) افزون کردن. افزودن. (از ناظم الاطباء).


افزایش نمودن.


[اَ یِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) افزون کردن. افزودن. (از ناظم الاطباء).


افزایندگی.


[اَ یَ دَ / دِ] (حامص) حاصل عمل افزاییدن. آنچه از افزودن حاصل آید. رجوع به افزودن و افزاییدن و افزایش شود.


افزایندن.


[اَ یَ دَ] (مص) زیاد کردن و افزون کردن. (ناظم الاطباء). بمعنی زیاد شدن، زیاد کردن هم لازم و هم متعدی استعمال شده اگرچه افزایانیدن متعدی آن می باشد. (مجمع الفرس).


افزاینده.


[اَ یَ دَ / دِ] (نف) نامی. بالنده. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). آنچه فزونی پذیر باشد. آنچه افزایش یابد. آنچه روح نباتی داشته باشد : کسی بپرسد که درخت چه باشد؟... گویندش درخت جسمی باشد افزاینده. (از یادداشت دهخدا از ناصرخسرو).


افزاییدن.


[اَ دَ] (مص) افزودن و اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (آنندراج) :
بنمای دوستداری، بفزای خواستاری
دانی که خواستاری باشد ز دوستداری.
منوچهری.
|| افراشتن. افراشته شدن. (از ناظم الاطباء). || بلند شدن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. بلند شدن. (از آنندراج). || افتادن. ساقط شدن. (از ناظم الاطباء).


افزر.


[اَ زَ] (ع ص) مردی که فزره بر پشت یا بر سینهء وی باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه کلی دارد بر پشت. (تاج المصادر بیهقی). آنکه لکی بر پشت دارد بزرگ. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). قوزپشت.


افزر.


[اَ زَ] (اِخ) نام بلوکی است از گرمسیرات فارس واقع در مسافت سی وپنج فرسخ در جنوب شیراز و محدود است از جانب مشرق ببلوک جویم و از شمال ببلوک قیر و کارزین و از مغرب به محال اربعه و از جنوب ببلوک خنج. و وجه تسمیهء این بلوک به افزر آن است که افزر مخفف افزار است که عبارت باشد از آلات پیشه وران عموماً یا جولاهگان خصوصاً و شاید این آلات را در این بلوک می ساخته اند. یا آنکه طایفه ای از عرب بنی افزار در آن توطن داشتند. و صحرای این بلوک در اواخر زمستان و در اوایل بهار، قطعه ای از بهشت در نظر آید. بلوک افزار فارس در جانب جنوبی شیراز افتاده است. درازی آن از «نیم ده» تا «تنگ گله» چهار فرسخ و نیم. و پهنای آن از منگو تا کردل دو فرسخ و نیم. نخل و لیمو و نارنگی بخوبی میپروراند. آب زراعت بیشتر این بلوک از رودخانهء کارزین است. زراعت آن گندم و جو و پنبه و شلتوک و تنباکو. مدتها است این بلوک از آبادی افتاده است و ایلات قشقائی زراعت مختصری کنند و منفعت کمی برند. نخلستانش بی درخت و بساتینش بی درخت. قصبهء این بلوک قریهء نیم ده است بمسافت سی وپنج فرسخ از شیراز دورافتاده و در زمان قدیم علماء و بزرگان از افزر برخاسته اند. (از فارسنامهء ناصری ج 2 ص 179). این ناحیه را بنام ابزر نیز نوشته اند. ابن البلخی آرد: قیر و ابزر دو شهرک است که با کارزین رود همه گرمسیر است و آب آن از رود تکان خورد و درختستان خرما است و به کارزین قلعه ای محکم است و آب دزدکی کرده اند که از رود تکان، آب بقلعه می برند و هرم و کاریان از این اعمال است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 135). بهرحال در ضبط کلمه اختلاف است ولی مشهور میان متأخران افزر و منسوب بدان افزری است چنانکه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است: نام یکی از دهستانهای دوگانهء بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد و در جنوب بخش واقع شده است. حد خاوری آن رودخانهء قره آغاچ و حد شمالی ارتفاعات قیر و کارزین و افزر و حد جنوبی کوه لار و کوه نره می باشد. هوای دهستان گرم و آب مشروب و زراعتی آن از قنوات. شغل اهالی زراعت، باغداری و گله داری است. این دهستان از 15 آبادی تشکیل شده و حدود دوهزارودویست تن جمعیت دارد و قراء مهم آن عبارتند از: شرف خلیل، باغ نو، مظفری و مرند. طائفهء عمله، کشکولی کوچک، چهارده چریک از قشقائی در این دهستان قشلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و مرحوم قزوینی در حاشیهء شدالازار دربارهء ضبط کلمه آرد: راقم سطور گوید این وجه تسمیه (وجه تسمیه ای که مؤلف فارسنامهء ناصری ذکر کرده) درست باشد یا مصنوعی، معلوم نیست ولی در هر صورت میرساند که تلفظ امروزی نام این بلوک افزر است با فاء و زای معجمه و در آثارالعجم نیز صریحاً این کلمه را بهمین نحو ضبط کرده است. ولی تلفظ بطبق عموم کتب مسالک و ممالک قدیم این کلمه (از قبیل ابن خردادبه ص 44 و ابن الفقیه ص 201 و مقدسی ص 447 و ابن حوقل چ جدید ص 267 و فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 135 و 125 و نزهة القلوب ص 118 و 217 و وصاف ص 150 و همین کتاب حاضر (شدالازار)، ابزر بباء موحده بجای فاء بوده است و صاحب قاموس که مسقط الرأس او بتصریح خود وی قریهء کارزین بود و کارزین چنانکه میدانیم بکلی متصّل ببلوک ابزر است. پس وی بالطبع بهتر از همه کس از ضبط اسم این قصبه باخبر بوده است، در قاموس در مادهء ب زر گوید: «و ابزر کاحمد بلد بفارس» (از حاشیهء شدالازار چ قزوینی ص 215). و رجوع به نزهة القلوب و جغرافیای غرب ایران شود.


افزری.


[اَ زَ] (اِخ) شیخ علی بن محمد بن عبدالله طیب. او راست: شرح تصریف افزری که در میانهء اهل علم مشهور است. (از فارسنامهء ناصری ج2 ص179).


افزری.


[اَ زَ] (اِخ) عمیدالدین اسعد، عالمی فاضل و ادیبی کامل و در فنون علمی و اشعار عربی و فارسی استاد بود. وی مدتی به وزارت اتابک سعدبن زنگی اشتغال داشت و بعد از وفات اتابک سعد، در اول سلطنت اتابک ابوبکربن اتابک سعد، چندی بوزارت او اقدام نمود و حضرت اتابکی برای وحشتی که از او در خاطر داشت، او را و تاج الدین محمد پسر او را در قلعهء اشکنوان ابرج محبوس فرمود. و قصیده ای حبسیه که در کتب ادبیه مندرج است، در زندان بسرود و چون قلم و دواتی در آنجا وجود نداشت قصیده را بر پسرش تاج الدین محمد املاء کرد و او بر دیوار نوشت و مطلع قصیدهء مزبور این است:
من یبلغن حمامات ببطحاء
ممتعات بسلسال و خضراء.
این قصیده در ذیل سبعهء معلقهء چاپ طهران بطبع رسیده است. و این دو بیت فارسی را نگاشت و بحضرت اتابکی فرستاد و فائده نداد. دو بیت مزبور چنین است:
ای وارث تاج و ملکت و افسر سعد
بخشای خدای را بجان و سر سعد
بر من که چو نام خویشتن تا هستم
همچون الف ایستاده ام بر سر سعد.
وی به سال ششصدوبیست وچهار در قلعهء اشکنوان برحمت ایزدی پیوست. (از فارسنامهء ناصری ج 2 ص 179). و رجوع به اسعدبن نصربن جهشیار... شود.


افزع.


[اَ زَ] (ع ن تف) فزیع تر. (از یادداشت دهخدا).


افزند.


[] (اِ) همان اروند یعنی فر و زیبائی و مهتری و افزونیها. (مؤید).


افزود.


[اَ] (حامص) افزودن. اضافه. علاوه. افزونی. افزون. (ناظم الاطباء).


افزودگی.


[اَ دَ / دِ] (حامص) افزوده. حاصل عمل افزودن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).

/ 105