اکتشام.
[اِ تِ] (ع مص) بریدن بینی از بن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکتصاص.
[اِ تِ] (ع مص) فراهم آمدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فراهم آمدن و انبوهی کردن. (از اقرب الموارد).
اکتظاظ.
[اِ تِ] (ع مص) رنجور گردیدن از امتلای طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پر شدن شکم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). پر شدن شکم از طعام به حدی که شخص توانایی نفس کشیدن نداشته باشد. (از اقرب الموارد). || پر شدن وادی از سیل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). || پر شدن جامع (مسجد بزرگ) از مردم. (از اقرب الموارد).
اکتع.
[اَ تَ] (ع ص) مردی که انگشتان او بسوی کف برگردیده و پیوند بیخ انگشتان پیدا باشد. ج، اکتعون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکتعون.
[اَ تَ] (ع ص، اِ) اکتعین. جِ اکتع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ اکتع در حالت رفعی. و رجوع به ابتعون و اکتعین و اکتع شود.
اکتعین.
[اَ تَ] (ع ص، اِ) اکتعون: رأیتهم اجمعین اکتعین، از اتباع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ اکتع در حالت نصبی و جری. رجوع به اکتع و اکتعون و ابتعون شود.
اکتف.
[اَ تَ] (ع ص) ستور لنگ از کتف. گویند: فرس اکتف و جمل اکتف. ج، کُتف. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فراخ شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پهن کتف. (تاج المصادر بیهقی). مردی پهن شانه و دردمند. (مهذب الاسماء). || اسب که به سر شانهء او پهنایی و گشادگی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکتفا.
[اِ تِ] (از ع، اِمص) بسنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). بس کردن به. بسندگی. (از یادداشت مؤلف) :
چه گر خانه او را بدین سان چنین
و یا خود مر او را به طبع اکتفاست.
ناصرخسرو.
و رجوع به اکتفاء شود. || بس. || خشنودی. (ناظم الاطباء). || نزد علمای معانی نوعی از انواع حذف است و آن عبارتست از اینکه مقام اقتضای آن کند که از هر دو چیز ملازم و مربوط بهم برای رعایت نکته یکی را ذکر نکنند و این عمل غالباً در موارد ارتباط عطفی انجام پذیرد. کقوله تعالی: و سرابیل تقیکم الحر. (قرآن 16/81)؛ ای و البرد. و اختصاص لفظ حر برای آن است که بلاد عرب گرمسیر است و خود را از گرما محفوظ داشتن در آن بلاد اهم لوازم زندگانی است، و مانند: بیدک الخیر. (قرآن 3/26)؛ ای والشر. و اختصاص لفظ خیر برای آن است که بندگان خدای را خیر آرزو و مطلوبست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
اکتفاء .
[اِ تِ] (ع مص)(1) برگردانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نگون کردن. (از مهذب الاسماء). نگونسار ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء). || برگردانیدن خنور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). نگون کردن ظرف برای بیرون ریختن آنچه در آن است. (از اقرب الموارد). نگون کردن اوانی. (تاج المصادر بیهقی). نگون کردن ظرف آب و مانند آن. (آنندراج). || بسنده کردن به چیزی(2). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). کفایت کردن به چیزی و در این معنی معمولا در فارسی بصورت اکتفا یعنی بی همزهء آخر بکار رود. (از یادداشت مؤلف). بسنده کردن. بس دانستن. بس کردن. بس شدن. اقتصار. به چیزی بسنده کردن. بر چیزی فروایستادن. اکتفاء کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به. بس کردن به. (یادداشت مؤلف). بسنده نمودن به چیزی و گویند قانع و خشنود شدن بدان. (از اقرب الموارد).
(1) - مهموزاللام.
(2) - ناقص یایی.
اکتفات.
[اِ تِ] (ع مص) گرفتن همهء مال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکتفار.
[اِ تِ] (ع مص) لازم گرفتن ده را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). لازم گرفتن قریه را. (از اقرب الموارد).
اکتفا کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب) بس دانستن. بسنده کردن به. قناعت کردن به. (یادداشت مؤلف) :
از دوستان توقع ما ترک دشمنی است
ما قانعیم گر به همین اکتفا کنند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اکتفال.
[اِ تِ] (ع مص) کِفل ساختن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کفل (یعنی گلیم و جز آن که بر کوهان شتر پیچند برای نشستن) ساختن شتر را و سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد). || کار را در گردن کسی انداختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را متولی امری ساختن. (یادداشت مؤلف). || کار را به عهده گرفتن. (از اقرب الموارد).
اکتفان.
[اِ تِ] (ع مص) آرمیدن با زن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). آرامش. (منتهی الارب). درآمیختن با زن. آرمیدن با زن. (یادداشت مؤلف).
اکتل.
[اَ تَ] (ع ص) درشت. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روزگار سخت. (از متن اللغة). || (اِ) بلا. (از متن اللغة) (ناظم الاطباء).
اکتل.
[اَ تَ] (اِخ) نام دزدی. گویند: هو اسرق من اکتل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).
اکتل.
[اَ تَ] (اِخ) نام محدثی. (ناظم الاطباء).
اکتلاء .
[اِ تِ] (ع مص)(1) اکتلا. پاس داشتن خود را از کسی. گویند: اکتلئت منهم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاس داشتن. (آنندراج). در خواب نشدن. (آنندراج). || پرهیز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). احتراز. (تاج المصادر بیهقی). || بیعانه پذیرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || دردگین گرده شدن از ضرب(2). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || بر گرده رسیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر گرده آمدن. (تاج المصادر بیهقی). بر گرده زدن. (از المصادر زوزنی).
(1) - مهموزاللام.
(2) - ناقص یایی.
اکتلات.
[اِ تِ] (ع مص) نوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
اکتلال.
[اِ تِ] (ع مص) درخشیدن برق. گویند: اکتل الغمام بالبرق؛ درخشید ابر و برق زد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). درخشیدن برق. (آنندراج). درخشیدن بخنوه. (تاج المصادر بیهقی). تبسم ابر. برق. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || گماریدن. (تاج المصادر بیهقی). خندیدن. تبسم کردن. (از یادداشت مؤلف) (از متن اللغة).
اکتم.
[اَ تَ] (ع ص) مرد بزرگ شکم. || مرد سیرشکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (ن تف) پنهان دارنده تر: املک الناس لنفسه اکتمهم لسره. || سرّ پوشیده تر. (از یادداشت مؤلف).
اکتماغ.
[اِ تِ] (ع مص) از دهانهء مشک آب خوردن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اکتمان.
[اِ تِ] (ع مص) پوشیده گشتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
اکتمک.
[اَ کِ مَ] (معرب، اِ) اکت مکت. رجوع به اکت مکت و تحفهء حکیم مؤمن شود.
اکت مکت.
[اَ کِ مَ کِ] (معرب، اِ) دانهء سیاه و بسیار سخت به بزرگی جوزبوا که حجرالولادة خوانند چه هرگاه زنی دشوار زاید در زیر وی دود کنند به آسانی خلاص شود و آنرا به شیرازی گن ابلیس یعنی، خایهء شیطان گویند و اگر بر درختی بندند که میوهء آن ناپخته بیفتد دیگر نیفتد و آنرا حجرالنسر و حجرالعقاب نیز گفته اند. (از برهان) (آنندراج) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء). حجرالبحری. حجرالبسر. حجرالیسر. حجرالولادة. حجرالنسر. حجرالبهت. حجرالماسکة. حجرالعقاب. یسر. ایاطیطس. فندق هندی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه و نیز دزی ج1 ص30 و اختیارات بدیعی و ذخیرهء خوارزمشاهی و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص57 و صیدنهء ابوریحان بیرونی شود.
اکتناء .
[اِ تِ] (ع مص) اکتنا. کنیت کردن خود را. (از تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مکنی شدن به کنیتی. صاحب کنیت شدن. (یادداشت مؤلف). || کنایه کردن از چیزی به چیزی: اکتنی بکذا عن کذا. (ناظم الاطباء). کنایه کردن به چنین از چنین. (منتهی الارب). کنایه کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).
اکتنات.
[اِ تِ] (ع مص) فروتنی کردن. || خشنود بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکتناز.
[اِ تِ] (ع مص) گرد آمدن مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرد آمدن. گرد آمدن و سخت شدن. (از اقرب الموارد). || پر شدن هرچه باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || آگنده شدن مغز استخوان. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی). || پوشیدن چیزی را در ظرف. (از اقرب الموارد). || نهادن. برنهادن مالی. گرد کردن. گرد آمدن. گنج نهادن. (یادداشت مؤلف) : چون سخن به ذکر اکتناز و احتیاز زر و سیم رسیدی فرمودی ... (تاریخ جهانگشای جوینی).
اکتناع.
[اِ تِ] (ع مص) فراهم آمدن قوم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باهم آمدن و حاضر آمدن. (از المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). || درآمدن و نزدیک رسیدن شب. || میل کردن. || مهربانی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درکشیده شدن پیر از پیری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سخت گشتن. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
اکتناف.
[اِ تِ] (ع مص) حظیرهء شتران ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پناه گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اِمص) پناه داری :
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف.مولوی.
|| شوغاه ببافتن شتر را از شاخ درخت. (از تاج المصادر بیهقی).
اکتنان.
[اِ تِ] (ع مص) فروپوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- اکتنان ساختن؛ پوشیده داشتن. فروپوشیدن: اهل تمییز در هواجز این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. (از ترجمهء تاریخ یمینی ص12).
|| پوشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). نهفت گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). || سپید گشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکتناه.
[اِ تِ] (ع مص) به کنه چیزی دررسیدن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به غایت و حقیقت و کنه چیزی رسیدن. (از یادداشت مؤلف). به نهایت چیزی رسیدن. (مؤید الفضلاء). به غایت چیزی رسیدن. (المصادر زوزنی). || (اِمص) تفحص و تجسس از اصل و بن چیزی. || کوشش کامل در معرفت و شناسایی آن. (ناظم الاطباء).
- اکتناه سبب کردن؛ تعمق نمودن برای دریافت حقیقت سبب. (ناظم الاطباء).
اکتواء .
[اِ تِ] (ع مص) اکتوا. اکتیاء. کی. (المصادر زوزنی). به داغ شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). داغ کردن. داغ برنهادن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به اکتیاء شود.
اکتواز.
[اِ تِ] (ع مص) آب به کوزه برکشیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از تاج المصادر بیهقی). || در کوزه آب خوردن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
اکتوبر.
[اُ تُبْ] (فرانسوی، اِ) اکتبر: استهل [ هلال شهر رجب ] لیلة الثلاثاء بموافقة التاسع لشهر اکتوبر. (ابن جبیر). و استشعار ابتدائه فی شهر یونیه... و آخر اول شهر اکتوبر. (ابن جبیر). و رجوع به اکتبر شود.
اکتهاء .
[اِ تِ] (ع مص) روبروی کسی شدن به جهت مسأله و خواست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دربارهء مسأله ای با کسی سخن گفتن. (از اقرب الموارد).
اکتهاف.
[اِ تِ] (ع مص) به کهف درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکتهال.
[اِ تِ] (ع مص) کهل گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کهل گردیدن و آن عمر ما بین سی و چهل است. (آنندراج). به کهولت رسیدن. (المصادر زوزنی) : چون عمر بهار به اکتهال رسیدی و نهار او به زوال مراجعت با مصیف به امضاء رسانیدی. (تاریخ جهانگشای جوینی). || دوموی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || تمام رسیدن گیاه و قوی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به جای رسیدن نبات. (المصادر زوزنی). || شکوفه برآوردن و گل کردن مرغزار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکتیاء .
[اِ] (ع مص) داغ کردن خود را. || ستودن خود را به چیزی که در وی نباشد. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکتیاب.
[اِ] (ع مص) به کوب و کوزهء بیدسته آب خوردن. (ناظم الاطباء). به کوب آب خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اندوهگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). دردمند و غمناک شدن. (آنندراج).
اکتیابر.
[اُ] (از لاتینی، اِ) ماه قیصری. اول آن مطابق است با غرهء تشرین اول و بیست وهفتم مهرماه جلالی و سیزدهم اکتبر فرانسوی. (یادداشت مؤلف).
اکتیاد.
[اِ] (ع مص) فریب خوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نیرنگ کردن و فریب دادن. (از اقرب الموارد).
اکتیار.
[اِ] (ع مص) بر زمین افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || دستار بستن بر سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || به شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتاب رفتن. (منتهی الارب). || دم برداشتن اسب در دویدن و ناقه وقت گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دم برداشتن اسب در دویدن. (از اقرب الموارد). || آماده شدن برای دشنام دادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || انداختن چیزی روی چیز دیگر. (از اقرب الموارد).
اکتیاز.
[اِ] (ع مص) آب گرفتن به کوزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکتیاس.
[اِ] (ع مص) بازداشتن کسی را از حاجتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن چنانکه از حاجت. (یادداشت مؤلف).
اکتیال.
[اِ] (ع مص) پیمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیمودن. کیل کردن. پیمایش. (یادداشت مؤلف). || پیمودن جهت دیگری. گویند: اکتال الطعام له. (منتهی الارب) (آنندراج). || پیمودن برای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص18). گرفتن کیل و پیمودن برای خود. (از اقرب الموارد). || گرفتن از کسی: اکتالت علیه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اخذ. گرفتن. چیزی پیموده گرفتن. (یادداشت مؤلف). پیموده ستاندن. (از تاج المصادر بیهقی).
اکتیام.
[اِ] (ع مص) بر سر انگشتان نشستن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکتیان.
[اِ] (ع مص)(1) بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || هست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ضامن شدن. || اندوهگین شدن.(2) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
(1) - اجوف واوی.
(2) - اجوف یایی.
اکتیتاء .
[اِ] (ع مص)(1) پرخشم گردیدن. || تفته شدن و بی آرام شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیک ستودن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در وصف خود بدون داشتن عمل. (از اقرب الموارد).
(1) - از مادهء «کتی».
اکتیج کلا.
[اَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان ساسی بخش مرکزی شهرستان بابل. سکنهء آن 175 تن است. آب آن از رودخانهء کاری و چاه آرتزین و محصول عمدهء آنجا برنج و پنبه و غلات و صیفی و حبوب و نیشکر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اکتیول.
[اِ] (اِ) نام روغن دارویی سیاه رنگ که با وازلین مخلوط کنند و بر زخمها و جراحات بگذارند تا بهبود یابد.
اکثاب.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ کاثِبَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ کاثبة کواثب است ولی صاحب تاج العروس گفته است که جمع کاثبه، اکثاب نیز آمده است. (از اقرب الموارد). رجوع به کاثبة شود.
اکثاب.
[اِ] (ع مص) کثبه خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به کثبه شود. || نزدیک کسی رسیدن. گویند: اکثبه، و اکثب له و اکثب منه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزدیک آمدن. (المصادر زوزنی). نزدیک رسیدن. (آنندراج). || پهلو دادن شکار و توانایی دادن شکارچی را بر شکار کردن آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکثاث.
[اِ] (ع مص) بسیار و انبوه و کوتاه و پیچان مو گردیدن. (ناظم الاطباء). بسیار و انبوه شدن ریش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کوتاه و پیچان گردیدن ریش. (منتهی الارب) (آنندراج).
اکثار.
[اِ] (ع مص) افزودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || بسیارمال کردن. (دهار). بسیارمال گردانیدن. (یادداشت مؤلف) (المصادر زوزنی). || بسیار گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). بسیار کردن. (غیاث اللغات) (المصادر زوزنی). || بسیارمال شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || بسیار آوردن سخن و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار آوردن. (از اقرب الموارد). بسیار گفتن. (دهار) (یادداشت مؤلف) (غیاث اللغات) : اختصار در سیاقت نظم اولی است از اطناب و اکثار. (ترجمهء تاریخ قم ص 183). || بر کردن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شکوفه بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی). شکوفه کردن و میوه آوردن خرما. (یادداشت مؤلف). || بسیار خوردن. (غیاث اللغات). || (اِمص) افزونی و زیادتی. (ناظم الاطباء). || افراط. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). زیاده روی. زیاده روی کردن: اکثار در اکل. (یادداشت مؤلف).
اکثاف.
[اِ] (ع مص) نزدیک کسی شدن و توانا گردانیدن کسی را بر خود. گویند: اکثف منک اکثافاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اکثام.
[اِ] (ع مص) قادر گردانیدن شکار شخص را و نزدیک وی شدن. گویند: اکثمک الصید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نزدیک شدن شکار به صیاد. (یادداشت مؤلف). (از اقرب الموارد). || پر کردن خیک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پر کردن مشک. (دهار). || پنهان گردیدن در خانهء خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). پنهان گردیدن. (یادداشت مؤلف).
اکثبة.
[اَ ثِ بَ] (ع ص، اِ) جِ کَثیب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کثیب به معنی تودهء ریگ. (ازآنندراج). و رجوع به کثیب شود.
اکثر.
[اَ ثَ] (ع ن تف) بیشتر. (ناظم الاطباء). بسیارتر. (آنندراج). نعت تفضیلی از کثرت. فزون تر. بیشتر. اغلب. بیش. زیادتر. غالب. مقابل اقل. (از یادداشت مؤلف). عبارتست از بالاتر از نصف. (از اقرب الموارد).
- اکثر اوقات؛ بیشتر هنگامها. (ناظم الاطباء).
- حد اکثر؛ بیشینه. مقابل حداقل. (یادداشت مؤلف).
- امثال: اکثر الظنون میمون.
اکثر مصارع العقول تحت بروق المطامع.
اکثر من تفاریق العصا.
(یادداشت مؤلف).
|| عدهء زیاد. متعددتر. || بسیار. (ناظم الاطباء). || خانهء پر. || دست پر. (یادداشت مؤلف).
اکثراً.
[اَ ثَ رَنْ] (از ع، ق) در تداول فارسی امروز بکار رود و درست نیست، چه تنوین به صفت بر وزن اَفعَل ملحق نشود.
اکثری.
[اَ ثَ] (ص نسبی) منسوب به اکثر. بیشتری: اکثری است لکن کلی نیست. (یادداشت مؤلف).
اکثریت.
[اَ ثَ ری یَ] (ع مص جعلی، اِمص، اِ) بسیاری و افزونی. (ناظم الاطباء). || زیادتی در عدد. بیشتری و کثرت. (ناظم الاطباء). زیادتی در شماره. مقابل اقلیت.(1)(یادداشت مؤلف). بیشتر افراد یک کشور، یک منطقه یا شهر که از جهت زبان، مذهب، یا نژاد با هم وجه اشتراکی دارند، مقابل اقلیت. (فرهنگ فارسی معین).
- اکثریت تام؛ اکثریت مطلق. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ فارسی معین).
- اکثریت مطلقه یا مطلق؛ اکثریت تام. نصف بعلاوهء یک. (از یادداشت مؤلف). تعداد آرایی است که لااقل مساوی نصف به علاوهء یک باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- اکثریت نسبی؛ تعداد آرایی است که داوطلبی بدست می آورد بشرطی که زیادتر از آراء داوطلبان دیگر باشد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Majorite.
اکثرین.
[اَ ثَ] (اِخ) اولاد زید از قبیله مضر را گویند. (از انساب سمعانی).
اکثع.
[اَ ثَ] (ع ص) مرد سرخ و یا ستبر لب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکثف.
[اَ ثَ] (ع ن تف) تیره تر. (ناظم الاطباء). || ستبرتر و کثیف تر. (ناظم الاطباء). کثیف تر. (یادداشت مؤلف).
اکثل.
[اَ ثَ] (اِخ) ابن شماخ بن یزیدبن شداد عکلی. نام یکی از یاران حضرت رسول (ص) است و در یوم الجسر و یوم القادسیه شرکت داشت و شجاعت و دلاوری کم نظیری نشان داد و فرخان شاه را اسیر و مقتول ساخت. (از قاموس الاعلام ترکی).
اکثم.
[اَ ثَ] (ع ص) مرد فراخ شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آسوده سیرشکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سیرشکم. (از اقرب الموارد). || زهار فربه و پرگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || راه فراخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکثم.
[اَ ثَ] (اِخ) ابن جون. صحابیست. (منتهی الارب). اکثم عبدالعزی بن جون و یا خود ابن ابی الجون از صحابه است و برخی از روایات از وی منقول است. (از قاموس الاعلام ترکی).
اکثم.
[اَ ثَ] (اِخ) پدر یحیی است و یحیی قاضی القضاة معروف شافعی معاصر مأمون. (از ناظم الاطباء). قاضی دانشمند مشهور. (آنندراج) :
مولای تو ثابت بن قره
شاگرد تو یحیی بن اکثم.خاقانی.
و رجوع به یحیی بن اکثم شود.
اکثم بن صیفی.
[اَ ثَ مِ نِ صَ] (اِخ)ذوالحکم بن رباح. یکی از حکام پانزده گانهء عرب به جاهلیت. (یادداشت مؤلف). از حکام عرب است. (منتهی الارب). حکیم و دانای معروف عرب در جاهلیت. عمر دراز یافت و در عهد پیغمبر برای قبول اسلام، با جماعتی از قوم خویش آهنگ مدینه کرد. اما در بین راه وفات یافت (9 ه . ق.) و پیغمبر را درک نکرد. سخنان حکمت آمیز بدو نسبت داده اند. احوال و اخبار او با افسانه ها آمیخته است. (از اعلام زرکلی). ورجوع به البیان والتبیین ج1 ص18 و 283 و ج2 ص54 و 80 و ج3 ص160 والاصابة ج1 ص113 و اسدالغابة و جمهرة الانساب و بلوغ الارب شود.
اکثوث.
[اَ] (ع اِ) کثوث. (ناظم الاطباء). اکثوث سرنه را بعضی عشقه و علقمی نیز خوانند طعمش تلخ بود با سرکه خورند. (نزهة القلوب). و رجوع به عشقه و علقمی شود.
اکج.
[اَ کَ] (اِ) میوه ایست کوهی که در تهران زال زالک و در خراسان علف شیران و به تازی زعرور گویند. (از آنندراج) (از هفت قلزم) (از برهان) (از ناظم الاطباء). زعرور. در منتهی الارب چ تهران الج نوشته شده است. (یادداشت مؤلف). کری. (در تداول مردم قزوین). و رجوع به زعرور و زال زالک شود. || کلنگ سرتیز فقاعیان که بدان یخ شکنند. (لغت فرس اسدی نسخهء خطی نخجوانی) :
به زخم(1) عدو دسته شد ناپدید
اکج را گرفته به جنگ آمدند.
عنصری (از لغت فرس).
و رجوع به آکج شود.
(1) - ن ل: به رحم.
اکچه.
[اُ چَ / چِ] (اِ) در تداول مردم خراسان، سکسکه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به سکسکه شود.
اکح.
[اِ کِ] (اِ) خلاب باشد یعنی لای سیاه. (لغت فرس اسدی نسخه کتابخانهء مدرسهء سپهسالار). اما این ضبط حتماً غلط است و آکج اصل آن است به معنی قلاب یعنی آهن سرکج. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اکحج و اکج و آکج شود.
اکحال.
[اَ] (ع اِ) جِ کُحل. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به کحل شود.
اکحال.
[اِ] (ع مص) گیاه برآوردن گرفتن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سخت گردیدن قحط: اکحل القحط. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || (اِمص) سختی قحط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اکحت.
[اَ حَ] (ع ص) کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کوتاه بالا. (آنندراج). مرد کوتاه قد. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد).
اکحج.
[اَ حِ] (اِ) جلاب را گویند و آن دارویی چند است جوشانیده و صاف کرده شده. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). جلاب باشد. (فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ سروری). اما اکحج که صاحب برهان آنرا جلاب می گوید تصحیف آکج به معنی قلاب است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به آکج شود.
اکحل.
[اَ حَ] (ع ص) مرد سرمه گون چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه پلک چشم از خلقت. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (از مهذب الاسماء). سیاه چشم، و تأنیث آن کحلاء باشد. مرد سیاه مژگان که گویی سرمه کرده است. (یادداشت مؤلف). آنکه چشم او سیاه باشد. (آنندراج). || سرمه در چشم کرده. (آنندراج). || (اِ) رگ میانی است که رگ هفت اندام و میزاب البدن نیز گویند. رگ حیات. و لاتقل عرق الاکحل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رگ تن. (زمخشری). نام رگی است میان قیفال و اسیلم که فصد آن کنند و آنرا رگ هفت اندام گویند. (آنندراج). رگ میانگی دست. (از مهذب الاسماء) :
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند.نظامی.
و رجوع به ذخیرهء خوارزمشاهی شود.
اکحوان.
[اَ / اُ حُ] (معرب، اِ) بابونهء گاوچشم. (ناظم الاطباء). همان اقحوان است. (آنندراج). بر وزن و معنی اقحوان است که شکوفهء ریحان و بابونه باشد و شیرازیان بابونه گاو گویند ناسور را نافع است. (برهان). و رجوع به بابونه و اقحوان شود.
اکحیلال.
[اِ] (ع مص) نمودار کردن زمین سبزی گیاه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکحال شود.
اکخج.
[اَ خَ] (اِ) اکحج. رجوع به آکج و اکحج و فرهنگ سروری و جهانگیری و انجمن آرا شود.
اکد.
[اَ کَدد] (ع ن تف) مؤکدتر. اکیدتر. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکید شود.
اکد.
[اَ] (ع مص) به پا کوفتن گندم را. دیاست کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اکد.
[اَکْ کَ] (اِخ)(1) اکاد. آکاد. نام کشوری قدیم در محل بین النهرین. مردم آن در قدیم دولتی تشکیل دادند. شهرهای آن عبارت بود از: سیپ پار، کیش، بابل (در حدود 2800 ق. م.) مدتها عیلام باجگزار اکد بود. (فرهنگ فارسی معین). قسمت شمالی بابل در بین النهرین (سومر قسمت جنوبی آن بود.) اکد موقعیت تجاری مساعدی داشت و اقوام سامی چادرنشینی که در هزاره های چهارم و سوم ق. م. به این ناحیه آمدند از راه تجارت رونق یافتند. اکد در دورهء سارگن I(اواسط هزارهء سوم ق. م.) به اوج قدرت خود رسید و وی چند کشور و شهر واقع در اکد را متحد ساخت. سومریها را مطیع کرد و قدرت خود را از کوههای ایلام تا دریای مدیترانه و در آسیای صغیر بسط داد و قدیمترین امپراتوری بزرگی را که در تاریخ شناخته شده بوجود آورد. پس از فتوحات سارگن، اکدیها بسیاری از آثار تمدن سومری را اتخاذ کردند. بعد از انقراض سلسلهء سارگن، حمورابی اکد و سومر را متحد کرد. دولت بابل را بوجود آورد. ناحیهء اکد از شهر اکد یا آگاده(2) نام گرفته است، که شهری پر رونق و در حدود 48 هزارگزی بابل واقع بود (محل دقیق آن معلوم نیست). (از دایرة المعارف فارسی). و رجوع به اکاد و آکاد و اکدی و قاموس کتاب مقدس و ایران باستان ج 3 ص2472 و 2097 و ج 2 ص1605 و فهرست فرهنگ ایران باستان شود.
(1) - Akkad.
(2) - Agade.
اکداء .
[اِ] (ع مص) اکدا. از روییدگی بازداشتن گیاه. (ناظم الاطباء). از رویش بازداشتن سرما گیاه و کشت را یا کند ساختن رویش و نمو آنرا. (از اقرب الموارد). || متکون نکردن کان گوهر را. || بازگردانیدن شخص را از چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به زمین درشت و سخت رسیدن حافر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به زمین سخت رسیدن. در کندن چاه و عاجز ماندن از کندن آن. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف). || یافتن خواسته و یا مثل آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زفتی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) . بخل ورزیدن در هنگام سؤال. (از اقرب الموارد). || کم خیر شدن : و منه قوله تعالی: اعطی قلیلا و اکدی (قرآن 53/34)؛ ای قطع القلیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندک خیر شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). کم خیر شدن. (آنندراج). بخیل شدن. (یادداشت مؤلف). || کم گردانیدن دهش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). || مفلس شدن. (غیاث اللغات). || چرانیدن شتر میان نهل و علل. || تر کردن. || به ترس رسیدن. || وازدن از گردن. (تاج المصادر بیهقی). چهار معنی اخیر در مأخذ دیگر دیده نشد.
اکداد.
[اَ] (ع ص، اِ) فرقه فرقه. گویند: رأیت القوم اکداداً؛ دیدم آن قوم را فرقه فرقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکادید و اکدة شود. || قوم اکداد؛ قوم شتابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قوم شکست خورده. (از اقرب الموارد).
اکداد.
[اِ] (ع مص) بند کردن و بازایستادن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بخل و امساک ورزیدن. (از اقرب الموارد).
اکدار.
[اَ] (ع اِ) جِ کَدَر. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به کدر شود.
اکداس.
[اَ] (ع اِ) جِ کُدس. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کدس، به معنی خرمن. (آنندراج). رجوع به کدس شود.
اکداش.
[اِ] (ع مص) به عطای کسی رسیدن. گویند: اکدشت منه عطاءً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || به گوشه ای از خیر رسیدن. (از اقرب الموارد).
اکداف.
[اِ] (ع مص) شنیده شدن آواز از سم ستور. (ناظم الاطباء). شنیده شدن آواز سمهای ستور. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکدام.
[اِ] (ع مص) وثیقه گرفته شدن از اسیر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکدر.
[اَ دَ] (ع ص) آنکه تیرگی دارد. ج، اَکادِر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیره تر. (غیاث اللغات). تیره تر. ج، اکادر. (آنندراج). تیره رنگ. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). تیره. تیره رنگ. تار. کدرتر. تیره تر. تأنیث آن کدراء. (یادداشت مؤلف). آنکه در رنگ آن تیرگی است و مؤنث آن کدراء و ج، کُدْر: عیش اکدر؛ کدر. (از اقرب الموارد). || سیل روان در روی زمین. (از اقرب الموارد). توجبه که روی زمین را رندد. (منتهی الارب). || بنات الاکدر؛ خر وحشی منسوب به گشن آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اکدر.
[اَ دَ] (اِخ) واحد اکادر به معنی جبالی. (از اقرب الموارد). اکادر چند کوه است، واحد آن اکدر. (منتهی الارب).
اکدر.
[اَ دَ] (اِخ) ابن حمام بن عامربن صعب اللخمی. پیشوا و مهتر لخم در مصر و از افراد شجاع و خردمند بود. او و پدرش در فتح مصر شرکت داشتند و هنگامی که مردم مصر با عبدالله بن زبیر بیعت کردند او از طرفداران عبدالله بود و به دست مروان حکم به سال 65 ه . ق. کشته شد. (از اعلام زرکلی).
اکدر.
[اَ دَ] (اِخ) اسم سگی است. (منتهی الارب).
اکدراد.
[اِ دِ] (ع مص) تیره شدن. (منتهی الارب).
اکدریة.
[اَ دَ ری یَ] (ع ص نسبی، اِ)(اصطلاح فقه) مسأله ایست در فرایض که شوی و مادر و جد و خواهر مادری و پدری مانده باشد. لقبت بها لان عبدالملک بن مروان سئل عنها رجلاً یقالُ له اکدر فلم یعرفها او کانت المیتة تسمی اکدریة او لانها کدرت علی زید. (منتهی الارب) (آنندراج). || قسمی سگ. (یادداشت مؤلف).
اکدش.
[اِ / اَ دَ] (ترکی، ص، اِ) محبوب. (غیاث اللغات). معشوق. (یادداشت مؤلف). محبوب و مطلوب. (آنندراج) (از برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مطلوب. (از فرهنگ جهانگیری). یکدش. ایکدش. ایکدیج. (فرهنگ فارسی معین) :
من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده ام
موی سپید می کند چشم سیاه اکدشان.سعدی.
|| انسان یا جانوری که از دو نژاد باشد. دورگه. دوتخته. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). کسی که مادرش از هند و پدرش از ترکستان باشد. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری). آدمی که مادر یا پدر او هندوست. آنکه یکی از والدین او عرب و دیگری جز عرب باشد. (یادداشت مؤلف). آن ترک که پدر و یا مادرش هندو بود. (شرفنامهء منیری) :
نگاری اکدش است این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز.نظامی.
|| اسب که مادرش ترکی و پدرش عربی باشد و آن بغایت تیزرفتار بود. (غیاث اللغات). اسبی را گویند که پدر او از جنس دیگر و مادر او از جنس دیگر باشد و آنرا یکدش نیز گویند. (از ناظم الاطباء). اسب که مادر تازی و پدر ترکی دارد. (یادداشت مؤلف) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) :
پانصد سر اسب تازی مدام به سپنج و طویلهء او بسته بودی... بخلاف اکدش و رهوار که خانه زاد او بودند. (تاریخ طبرستان).
نعل می بستند روزی اکدشانت را به روم
حلقه ای گم گشت از آن در گوش قیصر یافتند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
گسسته کرته اندر بر به نوک ناچخ و زوبین
شکسته جوشن اندر تن به نعل اکدش و یکران.
؟ (از انجمن آرا).
|| امتزاج و اتصال دو چیز را گویند با یکدیگر. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). گاهی مجازاً به معنی مرکب و مجموعه آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). دو چیز که با هم مخلوط و ممزوج شده باشند. (فرهنگ فارسی معین) :
نظامی اکدش خلوت نشین است
که نیمی سرکه نیمی انگبین است(1).نظامی.
دل که بر او خطبهء سلطانی است
اکدش روحانی و جسمانی است.نظامی.
|| مردم دیوانی یا لشکری بوده اند که رئیس یا امیری جهت نظم امور مربوط به خود داشته اند و نام ایشان در ردیف خواجگان و امرا ذکر می شده و ایشان را اکادش و اکادشه نیز می گفته اند چنانکه افلاکی در موارد ذیل به همین معانی می آورد : «فرمود که بهاءالدین در این شهر قونیه نظر کن تا چندهزار خانه ها و کوشکها و سرایها از امرا و اکابر و اعیان فاخر هست چه خانه های خواجگان و اکادشه از خانهء محترفه عالی تر است. پیوسته حضرت مولانا را عادت چنان بود که هرچه از عالم غیب امرا و اکادشه و مریدان متمول از اسباب و اموال دنیاوی فرستادندی همان ساعت به حضرت چلبی حسام الدین می فرستاد».
و از تعبیر مولانا «میر اکدشان سیواس افراط می کند» (مکتوبات ص96) استنباط می شود که این طبقه در شهرهای دیگر روم جز قونیه هم وجود داشته اند و گویا در قرنهای بعد عنوان امیرالاکادش باشی به رئیس آنها می داده اند. (توضیحات دکتر فریدون نافذ بر مکتوبات، ص167). فرهنگ نویسان این کلمه را پارسی شمرده اند ولی عبداللطیف عباسی در لطائف اللغات گوید: این لغت ترکی است. (از حواشی فیه مافیه چ فروزانفر صص334 - 335) : یاران رفتند پیش میر اکدشان بر ایشان خشم گرفت که این همه اینجا چه کار دارید. (فیه مافیه ص177). || نفس حاسهء انسانی زیرا که از لاهوتی و ناسوتی امتزاج یافته است. (ناظم الاطباء).
(1) - مؤلف در یادداشتی به استناد این بیت تأیید معنی کلمه را نوشته اند: شراب ترش و شیرین. شراب میخوش. شراب که طعمش به ترشی زند.
اکدة.
[اَ کِدْ دَ] (ع اِ) بقیهء چراگاه که گیاه او را چرانیده باشند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گروه گروه: رأیتهم اکدة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گروه گروه. فرقه فرقه. دسته دسته. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اکادید و اکداد شود. || شکست خوردگان، واحد ندارد. (از اقرب الموارد).
اکده.
[اَ کَ دَ] (اِخ) نام شهری است که مرکز سامیان بوده. (از ایران باستان ج 1 ص33). و رجوع به اکاد و اکد شود.
اکدی.
[اَکْ کَ] (ص نسبی) منسوب به اکد. (فرهنگ فارسی معین). || شعبه ای از زبان سامی (بابلی قدیم). (یادداشت مؤلف). زبان مردم اکد. (فرهنگ فارسی معین). || هرچیز مربوط و متعلق به اکد. (فرهنگ فارسی معین). || شعبه ای از نژاد سامی. (یادداشت مؤلف). سومریها و اکدیها از زمان بسیار قدیم، که معلوم نیست از کی شروع شده، در مملکتی که بعدها موسوم به کلده شده سکنی داشتند... اخیراً این عقیده پیدا شده که سومریها و اکدیها بمناسبت یکی از شهرهای سومر به این اسم موسوم شده اند. این نکته را باید در نظر داشت که نام کلده را به بابل آسوریها دادند... و این اسم در کتیبه های آنها از قرن نهم ق. م. دیده می شود. بنابراین چون تاریخ سومر و اکد تا چندهزار سال ق. م. صعود می کند، نمی توان تاریخ آنها را تاریخ کلده نامید، بلکه باید تاریخ سومر و اکد گفت. (ایران باستان ج1 ص113).
اکذاب.
[اِ] (ع مص) دروغگوی یافتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دروغزن یافتن. (المصادر زوزنی). || بر دروغ برانگیختن. || آشکار کردن کذب کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آگاهی دادن شخص به اینکه آنچه خبر داده است دروغ است. || اعتراف نمودن به اینکه در گفتار پیش خود دروغ گفته است. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن کسی را و سکوت مخاطب و نمودار ساختن که در خواب است. (منتهی الارب). بانگ کردن کسی را و ساکت ماندن آن کس و وانمود کردن که در خواب است. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکذاذ.
[اِ] (ع مص) به سنگستان نرم سنگ رسیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکذب.
[اَ ذَ] (ع ن تف) دروغگوتر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دروغگوتر:
- امثال: اکذب من اخیذالدیلم.
اکذب من الاخیذالصبحان.
اکذب من اسیرالسند.
اکذب من جحینه.
اکذب من السالیه اکذب من سجاح.
اکذب من شیخ الغریب.
اکذب من صبی.
اکذب من صنع.
اکذب من فاخته.
اکذب من قیس بن عاصم.
اکذب من المهلب.
اکذب من یلمع.
اکذب من مجرب. (یادداشت مؤلف). کاذب تر. || دروغ تر. امین: احسن الشعر امینه و اعذبه اکذبه. (یادداشت مؤلف) : احسن الشعر اکذبه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص222).
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.نظامی.
اکذوبة.
[اُ بَ] (ع اِ) دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کذب. دروغ. ج، اکاذیب. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف). دروغ. سخن دروغ. سخن بی پایه [ غیرمتداول ]. ج، اکاذیب. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اکاذیب شود.
اکر.
[اُ کَ] (ع اِ) جِ اُکرَة. (ناظم الاطباء) :
گر تو از هوش و خرد یافته ای پا و پری
پس خبر گوی مرا زانچه برون زین اکر است.
ناصرخسرو.
|| جِ کُره. (از یادداشت مؤلف).
- علم اکر؛ دانش شناختن کُره ها. و آن از فروع علم ریاضی است و شامل دو بخش است: اکر متحرک و اکر ساکن. (فرهنگ فارسی معین). علم اکر، علمی است که از احوال عارضه بر کره بحث کند از حیث کرویت آن بی نظر در بساطت یا ترکیب عنصریت یا فلکیت آن، و موضوع آن کره است از نظر کره بودن... و اکر متحرکه جزیی از علم اکر است. اطولوقس یونانی را برای اکر متحرکه کتابیست که در زمان مأمون به عربی ترجمه شد و سپس یعقوب بن اسحاق کندی آن ترجمه را اصلاح کرد. و ثاوزوسیوس مهندس یونانی را نیز کتابی در علم اکر است که به تازی ترجمه شده است و ثابت بن قره آنرا اصلاح و علامهء طوسی و سپس تقی الدین محمد معروف به راصد مستوفی آنرا تحریر کردند. (از کشف الظنون). و رجوع به اکرة شود.
اکر.
[اَ کَ] (اِ) چوب عود که بخور را سوزند. چوب عود که بسوزانند بوی خوش کند. قطر. عود. (یادداشت مؤلف): قِبر؛ جای کرم خورده از چوب اکر. (منتهی الارب). چوب صبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
اکر.
[اَ] (ع مص) کندن اکره را. (منتهی الارب) (آنندراج). کندن گودالی که در آن آب جمع شود. (از ناظم الاطباء).
اکر.
[اَ کَ] (ع اِ) جِ کُرَة. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به کرة شود.
اکر.
[اُ کُ] (ع اِ) جِ کُره. گویها. کُره ها. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (آنندراج) (از غیاث اللغات در مادهء «اکرات»).
اکرا.
[اُ] (اِ) اطریه. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). رشیدیه. (یادداشت مؤلف). جنسی است از طعام که آنرا رشته نیز گویند. (مؤید الفضلاء). نوعی از آش آرد. (برهان). و رجوع به رشته و رشیدیه و اطریه شود.
اکراء .
[اِ] (ع مص) اکرا. تأخیر کردن در امری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تأخیر کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || افزون گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). افزون شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || کم گردیدن (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج). کاستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || بیدار ماندن در بندگی خداوند جل شأنه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || درازا کشیدن سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن دراز گفتن. (از اقرب الموارد). || به کرایه دادن ستور و خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به کرا دادن. (از تاج المصادر بیهقی).
اکراب.
[اِ] (ع مص) کرب(1) بستن دلو را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کریب بستن دلو را. (از اقرب الموارد). || پر کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). شتابی کردن. (آنندراج). اسراع. شتابیدن. (از یادداشت مؤلف). || سخت نزدیک شدن کار و رسیدن زمان وقوع آن. || تقرب یافتن. || نزدیک شدن ظرف به پر شدن. (از اقرب الموارد). || سخت اندوهناک کردن. (آنندراج) : و اذا شرب [ الحنظل ] فی شدة البرد امعض و اکرب اکراباً شدیداً. (تذکرهء ابن البیطار).
(1) - کرب: رسن که به دستهء دلو بندند تا رسن کلان نپوسد و تباه نگردد. (منتهی الارب).
اکرات.
[اُ کُ] (ع اِ) جِ اُکُر که خود جمع کره است مثل کرهء عناصر و کرهء افلاک. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به اکر و کره شود.
اکراث.
[اِ] (ع مص) غمگین کردن. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). سخت و دشوار گردیدن غم و اندوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). غمگین و اندوهناک کردن. (آنندراج). || درنگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). در متون دیگر دیده نشد.
اکراج.
[اِ] (ع مص) تباه شدن نان و کره آوردن وی. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کره برآوردن و تباه شدن نان از دیرماندگی. (معرب از کرهء فارسی). کپک زدن. (یادداشت مؤلف).
اکراح.
[اَ] (ع اِ) جِ کِرح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کرح به معنی خانهء پارسای ترسایان. (آنندراج). و رجوع به کرح شود.
اکراد.
[اَ] (ع اِ) جِ کُرد که قومی است از عجم، اکثر ایشان صحرانشین باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). جِ کرد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : امیرشمس المعالی دو هزار مرد از انجاد اکراد به مدافعت او پیش باز فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 183). و رجوع به کرد شود.
اکرار.
[اَ] (ع اِ) جِ کُرّ، به معنی مندیل و... (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به کر شود. || جِ کَرّ، به معنی رسن پالان و... (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به کر شود.
اکرار.
[اِ] (اِ) نوع کبیر صامریوما است. (تحفهء حکیم مؤمن). صامریوما. آفتاب گردان. طورنة شوالی. (یادداشت مؤلف). صامریوما. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص57). و رجوع به صامریوما شود.
اکراز.
[] (اِ) بیلی باشد که برزگران کار فرمایند. (فرهنگ اوبهی). و رجوع به کراز شود.
اکراس.
[اَ] (ع اِ) جِ کِرس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جِ کرس، به معنی خانه های مردم مجتمع و فراهم آمده و درهم پیوسته. (آنندراج). و رجوع به کرس شود.
اکراس.
[اِ] (ع مص) با کرس(1) شدن ستور. || در کرس درآوردن بزغالگان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سرگین پر شدن خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پر شدن خانه از سرگین. (ناظم الاطباء). سرگین و بول فراهم آمدن در سرای و در غیر آن. (تاج المصادر بیهقی). سرگین و بول با هم آمدن در سرای یعنی بر هم نشستن. (دهار). || به سرگین آلوده شدن چهارپایان. (از اقرب الموارد).
(1) - کرس: قلاده.
اکراسر.
[اِ سَ] (اِخ) دهی از بخش رامسر شهرستان شهسوار. سکنه آن 220 تن است آب آن از چشمه سار و محصول عمدهء آنجا غلات و سیب زمینی و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
اکراع.
[اِ] (ع مص) بر صید خویش توانا کردن شکاری صیاد را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || به آب باران ایستاده رسیدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آب باران ایستاده رسیدن قوم و وارد کردن شتران خود را بدان. (از اقرب الموارد). || آب دادن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به دهان از جوی آب برداشته خوردن بی مدد دست و پیاله. (آنندراج).
اکراف.
[اِ] (ع مص) به معنی کرف است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بوییدن خر کمیز ماده را و سر دروا کردن و لبها برگردانیدن در آن حال. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کرف شود. || تباه و گنده شدن تخم مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکرالبحر.
[اُ کَ رُلْ بَ] (ع اِ مرکب)(1)لیف البحر. (یادداشت مؤلف) (از تحفهء حکیم مؤمن). لیفه. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص57). و رجوع به لیف البحر شود.
(1) - Boules de mer.
اکرام.
[اِ] (ع مص) گرامی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (مؤید الفضلاء) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گرامی کردن و بزرگ داشتن. (آنندراج). گرامی داشتن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص18). بزرگ گرفتن. اعزاز. تکریم. تکرمه. (یادداشت مؤلف). || تنزیه کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منزه داشتن خود از گناهان. (از اقرب الموارد). || فرزندان کریم آوردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نواختن و بخشش کردن. (آنندراج). احسان کردن. (فرهنگ فارسی دکترمعین).
- اکرام خو؛ آنکه خصلت بخشندگی دارد. بخشنده. کریم. (فرهنگ فارسی معین).
- اکرام ساز؛ اکرام سازنده. صاحب کرم. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین).
|| (اِمص) بزرگداشت. حرمت. (فرهنگ فارسی معین). حرمت و عزت و احترام. (ناظم الاطباء) : عبدوس به فرمان ما بر اثر وی [ آلتونتاش ] بیامد... و زیادت اکرام ما به وی رسانید. (تاریخ بیهقی).
در حشر مکرم کسی بود کاو
گشتست به اکرام او مکرم.ناصرخسرو.
ملک این برمک را با چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرمود آمدن. (تاریخ بخارا نرشخی).
ملک در اکرام آن کافرنعمت غدار افراط نمود. (کلیله و دمنه). باز اگرچه وحشی و غریب است چون از او منفعت می تواند بود به اکرامی هرچه تمامتر او را بدست آرند. (کلیله و دمنه). فراط اکرام ملک بدو [ گاو ] این بطر راه داده است. (کلیله و دمنه). چون یک چندی به این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه).
قاضی را به اکرام تمام بازگردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص389). او را به اکرام و احترام به هرات آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص343). چون بدانجایگاه رسیدم به اکرامی تمام تلقی کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص339).
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر.مولوی.
... به اکرامم درآوردند. (گلستان).
که مرهم نهادم نه درخورد ریش
که درخورد انعام و اکرام خویش.(بوستان).
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم
بندگی ورزم اگر عزت و اکرامم نیست.
سعدی.
|| احسان. انعام. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) :
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش از این ما را مکن از خود جدا.مولوی.
اکرامات.
[اِ] (ع اِ) جِ اِکرام. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اکرام شود.
اکرام کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)گرامی داشتن. گرامی شمردن. احترام کردن :
بندگان در خدمت او چون خداوندان شدند
از بس اکرام و خداوندی که با ایشان کند.
امیرمعزی (از آنندراج).
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد.(بوستان).
حکایت کنند از یکی نیکمرد
که اکرام حجاج یوسف نکرد.(بوستان).
به خدمتش اقدام نمایند و اکرام کنند. (گلستان). شیادی.... قصیده ای پیش ملک برد در جملهء شاعران نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد. (گلستان).
کسی نکرد چو ما اهل درد را اکرام
چو خامه جا به سرماست زخم کاری را.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
اکرانی.
[اَ] (اِ) هر چیز بی ثبات و ناپایدار مانند ابر و باد و برف. (ناظم الاطباء).
اکراه.
[اِ] (ع مص) به ناخواه و ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به ستم بر کاری داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (از مؤید الفضلاء). به کار خلاف میل واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). استکراه. (المصادر زوزنی). تلجیه. (تاج المصادر بیهقی). اذآم. دین. اجبار. (یادداشت مؤلف). || فارسیان به معنی کراهیت و سماجت استعمال نمایند. (آنندراج). || ناخوش داشتن. ناپسند داشتن. (فرهنگ فارسی معین). نفرت و ناپسندی و کراهت. (ناظم الاطباء). || (اِمص) ناخواست. فشار. زور. (فرهنگ فارسی معین). عدم رضامندی. عدم میل و عدم رغبت. (ناظم الاطباء).
- اکراه داشتن؛ کراهیت داشتن. مکروه داشتن. مستکره شمردن. بد شمردن. زشت داشتن. بیمیل بودن. (از یادداشت مؤلف).
- باکراه؛ بکره. بعنف. عنفاً. کرهاً. بزور. باستکراه. بکراهت. (یادداشت مؤلف). به ناخواست. بزور. (فرهنگ فارسی معین) :
رفتیم باکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود.
خیام.
سعدیا در قفای دوست مرو
چه کنم می برد باکراهم.سعدی.
|| (اصطلاح فقه) باتهدید و زور یکی را به کاری داشتن. (از تعریفات جرجانی). اکراه عبادت از الزام و اجبار است بر چیزی که شخص آنرا بد دارد طبعاً یا شرعاً، و بر این کار اقدام نمی شود مگر برای دفع کار مضرتر از آن. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : با این همه قسم می خوردم در حالت رضا نه در وقت اکراه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص316).
اکراه کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)کراهیت نمودن. بیمیلی نمودن. نفرت کردن :
چنان ز عدل تو با هم مخالفان صافند
که داغ سینه ز مرهم نمی کند اکراه.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
اکربة.
[اَ رِ بَ] (ع اِ) جِ کُرابَة. (منتهی الارب). جِ کرابه. گویی با حذف الف بدین صورت جمع بسته شده است زیرا جمع فعالة افعلة نمی آید. (از اقرب الموارد). جِ کُرابة و کِرابة. (ناظم الاطباء). رجوع به کرابة شود.
اکردکر.
[اِ کِ دُ کِ] (اِ مرکب) قسمی بازی کودکان(1). (یادداشت مؤلف). قسمی بازی کودکان با سنگ و زدن نوک پا.
(1) - Marelle.
اکرده.
[اِ کَ دَ] (اِخ) اکارده. ایارده. شرح و تفسیر کتاب زند. پازند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود.
اکرساد.
[اَ کَ] (ع اِ) عرق مدنی که پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء). || ریشهء دوایی که اکرکره و عاقرقرحا نیز گویند. (ناظم الاطباء). داروییست که آنرا عاقرقرحا گویند. (هفت قلزم). رجوع به اکرکره و عاقرقرحا شود.
اکرش.
[] (اِ) ثیل. نجمة. (یادداشت مؤلف). اسم صنف اخیر ثیل است. (تحفهء حکیم مؤمن).
اکرشر.
[اِ کُ شُ] (فرانسوی، اِ) دسته های مسلحی که در قرن 5 م. در فرانسه چه در جنگها و چه در زمان صلح بقتل و غارت و تاراج می پرداختند. شارل هفتم آنها را تحت انقیاد و نظم درآورد. (از فرهنگ کیّه).
اکرع.
[اَ رَ] (ع ص) باریک پیش ساق. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه پیش ساقش باریک بود. (تاج المصادر بیهقی). باریک ساق. (آنندراج) (مهذب الاسماء).
اکرع.
[اَ رُ] (ع اِ) جِ کُراع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کراع شود.
- اکرع الجوزاء؛ اواخر جوزا. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکرفس.
[اَ رَ] (اِ) کرفس. (ناظم الاطباء) (تحفهء حکیم مؤمن) (ذخیرهء خوارزمشاهی). کرفس، و گویند خوردن آن شهوت را زیاد کند خواه مرد باشد خواه زن. (از هفت قلزم) (از برهان) (آنندراج). رجوع به کرفس شود.
اکرکره.
[اَ کَ کَ رَ / رِ] (اِ) عاقرقرحا. (فرهنگ فارسی معین). ریشهء دوایی که عاقرقرحا نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به عاقرقرحا و اکرساد شود.
اکرم.
[اَ رَ] (ع ن تف) گرامی تر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم.
خاقانی.
چون باریتعالی او را از اکرم نفوس در مناقب و مفاخر شناخت لاجرم... مقدر ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص458). || بخشنده تر. (یادداشت مؤلف) (آنندراج). کریمتر.
- امثال: اکرم من حاتم.
اکرم من اسیری عنزه.
اکرم من الاسد.
اکرم من العذیق المرجب. (یادداشت مؤلف). || منزه تر. || بزرگتر. (ناظم الاطباء). بزرگتر. بزرگوارتر. ج، اکرمین. جج، اکارم. (یادداشت مؤلف). بزرگوارتر. ج، اکرمون. جج، اکارم. (مهذب الاسماء). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مؤلف).
- اکرم الاکرمین؛ گرامی ترین گرامی تران. کنایه از خداوندتعالی : بعد از فضل اکرم الاکرمین و فیض ارحم الراحمین ثقت و اعتماد بر کفایت و شهامت تست. (سندبادنامه ص50).
اکرم آباد.
[اَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان کله سوز بخش مرکزی شهرستان میانه. سکنهء آن 132 تن آب آن از چشمه و محصول عمدهء آنجا غلات است. نام قدیم این ده ارتلو بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
اکرماء .
[اَ رِ] (ع ص، اِ) جِ کَریم. (ناظم الاطباء). رجوع به کریم شود.
اکرمین.
[اَ رَ] (ع ص، اِ) جِ اکرم: اکرم الاکرمین. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکرم شود.
اکرن.
[اَ رَ] (اِ) استبرق. (یادداشت مؤلف). رجوع به استبرق شود.
اکرن.
[اَ رُ] (اِخ)(1) شهری است در ایالت اوهایو کشورهای متحدهء امریکا. دارای 274605 تن جمعیت. گودریچ کارخانهء لاستیک سازی در آنجا دایر کرد و اینک بزرگترین مرکز لاستیک سازی جهان است. (از دایرة المعارف فارسی).
(1) - Akron.
اکروفس.
[اَ فَ / فِ / فُ](1) (اِ) جوز رومی. (تحفهء حکیم مؤمن). به لغت رومی نام درختی است که آنرا جوز رومی نیز گویند و آن درخت کهرباست و بعضی گویند چوب آن درخت و بعضی دیگر گویند صمغ آن درخت کهربا باشد. (آنندراج) (از برهان) (از هفت قلزم). و رجوع به جوز رومی شود.
(1) - در آنندراج و هفت قلزم به ضم فاء و در ناظم الاطباء به فتح و در برهان به کسر فاء آمده است.
اکرومت.
[اُ مَ] (ع اِمص) اکرومة. اکرومه. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکرومة شود.
اکرومة.
[اُ مَ] (ع اِمص) اکرومت. اکرومه. بزرگی. || جوانمردی و مردی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مردمی (و هو من کرم کاعجوبة من عجب). (منتهی الارب).
اکرومه.
[اُ مَ] (ع اِمص) اکرومة. اکرومت. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکرومة شود.
اکروهک.
[اُ هَ] (اِ) صمغ خاری است بسیار تلخ که در مرهم بکار برند. عنزروت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از هفت قلزم). انذروت است. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به عنزروت و انذروت شود.
اکرة.
[اُ رَ] (ع اِ) گودال و کندگی که در آن آب جمع شود و از آن آب صاف به مشت بردارند. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مغاک. ج، اُکَر. (مهذب الاسماء). || لغتی است در کُرَه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کره. گوی. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرة شود.
اکرة.
[اَ کَ رَ] (ع اِ) اکره. جِ اَکّار یا اَکار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کشاورزان (کانه جمع آکر فی التقدیر و واحدها اکار). (از صراح اللغة): عمله و اکره، کارگران و برزگران. (یادداشت مؤلف). برزگران. گویا تقدیراً جمع آکر است. (از اقرب الموارد) : و قد تأکله [ الخرنوب ] الاکرة والفلاحون. (تذکرهء ابن البیطار). طلب مساح از اکره سوگند دادن... بر کشت ظلم است... و از جملهء حیلت اکره بر مساح یکی آن است که زمین را تقلب کرده باشند... دیگر از حیلت اکره و مساح آنکه برزیگر سوگند یاد کند. (از ترجمهء تاریخ قم ص110). و رجوع به اکار شود.
اکره.
[اَ رَهْ] (ع ن تف) مکروه تر. کاره تر.
- امثال: اکره من العلقم.
اکره من خصلتی الضبع. (یادداشت مؤلف).
اکره.
[اَ رَ] (اِخ) اگره. از بلاد هند است و دارالعیش لقب آن است. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). از شهرهای بزرگ شبه قارهء هند در خطهء بنگاله و 125 هزارگزی جنوب شرقی دهلی واقع است و آنرا اکبرشاه از سلاطین تیموری بنا کرد و پایتخت خود قرار داد و در آغاز بنا اکبرآباد نامیده می شد بعد به اکره معروف گردید. این شهر دارای ساختمانها و بناهای زیبایی است که معروفتر از همه آرامگاه و مسجد زیبای تاج محل از بناهای شاهجهان می باشد که آرامگاه همسر او [ بانوبیگم ] و خودش در آنجا واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی).
اکریاء .
[اَ] (ع اِ) جِ مُکاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکریت.
[اِ] (اِخ) جزیرهء کریت که اقریطس نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کریت شود.
اکریون.
[] (اِ) نام علتی است که آنرا به تازی قوبا و به هندی داد گویند. (آنندراج). نام بیماریی است که به دو سبب بروز می کند یکی بعلت خلط فاسد و دیگری بعلت قوت طبیعت. آنرا اردفن و پریون و به هندی داد و به تازی قوبا گویند. (از شعوری ج 1 ورق 122). و رجوع به اگریون شود.
اکزات رس.
[اُ رِ] (اِخ)(1) برادر داریوش سوم که در جنگ با اسکندر و دفاع از برادر و کشورش مردانگیها نمود. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1310 و 1322 و 1445 و ج 3 ص2049 شود.
(1) - Oxathres.
اکزاز.
[اِ] (ع مص) کزاززده گردانیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اکزّه الله؛ کزاززده گردانید او را خدای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکزام.
[اِ] (ع مص) منقبض گردیدن. || بسیار سیر خوردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اکزم.
[اَ زَ] (ع ص) اسب ستبر و کوتاه لب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب خردلب. (مهذب الاسماء). || انف اکزم؛ بینی کوتاه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کوتاه بینی. (مهذب الاسماء). || خردانگشتان. (المصادر زوزنی). مرد کوتاه دست و کوتاه انگشتان. (آنندراج): اکزم البنان؛ بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || کوتاه قدم. (مهذب الاسماء).
اکزه کواتور.
[اِ زِ] (فرانسوی، اِ)(1) روانامه. فرمانی که رئیس کشور به کنسولهای بیگانه می دهد و آنها را برای انجام مأموریت خود مجاز می نماید. (از لغات فرهنگستان).
(1) - Exequatur.
اکس.
[اَ کَس س] (ع ص) کوتاه دندان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خرددندان. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
اکس.
[اِ کُ] (اِخ)(1) قسمت شمالی بریتانیای کبیر که بواسطهء جبال شویت(2) از انگلستان مفروز گردید و در حدود پنج میلیون جمعیت و هفتادوهفتهزاروصدوهفده کیلومتر مربع مساحت دارد. اکس شامل شهرهای بزرگ از جمله ادیمبورگ(3) می باشد و قسمت شمال خاوری آن بسیار زیبا و تماشاییست. همچنین قسمتهای حاصلخیز جنوب دارای محصول آهن و روغن می باشد و از بهترین مناطق صنعتی انگلستان بشمار می رود. (از لاروس).
(1) - Ecosse.
(2) - Cheviot.
(3) - edimbourg.
اکساء .
[اَ] (ع اِ) جِ کُسْءْ. رجوع به کس ء شود. || جِ کُسوء. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کسوء شود. || رکب اکساءه؛ بر گردن افتاد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جِ کُسَی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ کُسی. (از اقرب الموارد). رجوع به کسی شود.
اکساء .
[اِ] (ع مص) پشت دادن. || سپس رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جامه پوشانیدن. (از اقرب الموارد).
اکساب.
[اِ] (ع مص) ورزانیدن. || ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نایل کردن کسی را به مال یا دانش. (از اقرب الموارد).
اکساد.
[اِ] (ع مص) کاسد شدن بازار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازار ناروا شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناروا شدن. (برهان). || خداوند بازار کاسد شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || کاسد کردن خدای تعالی بازار را. (از اقرب الموارد).
اکسار.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ کَسر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کسر شود. || جِ کِسر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کسر شود. || جفنة اکسار؛ کاسهء بزرگ بسیارپیوند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکساس.
[اَ] (ع اِ) جِ کُسّ. (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به کسّ شود.
اکساف.
[اَ] (ع اِ) جِ کِسف. ججِ کِسفَة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کِسف. (منتهی الارب). رجوع به کسف و کسفة شود.
اکسال.
[اِ] (ع مص) آرمیدن با زن بی انزال یا بیرون انداختن منی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). انزال ناافتادن در جماع. (تاج المصادر بیهقی). || خواهش فرزند نکردن. (ناظم الاطباء). || سست ساختن و در کاهلی افکندن کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکسب.
[اَ سَ] (ع ن تف) ورزنده تر.
-امثال: اکسب من فهد.
اکسب من ذرة.
اکسب من ذئب.
اکسب من فارة.
اکسب من غلة.
اکسب من رُبّ. (یادداشت مؤلف).
اکسپرسیونیسم.
[اِ پِ سیُ] (فرانسوی، اِ)(1)فرضیه یا عملی مبتنی بر اظهار عواطف و احساسات خود به آزادی تمام. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح ادبیات و نقاشی) روشی که جهان را بیشتر از نظر عواطف و احساس می نگرد تا حقیقت واقع خارجی، به عبارت دیگر کوشش هنرمند مصروف نمایش دادن حقایقی است که بر حسب احساسات و تأثرات شخصی خود درک کرده است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Expressionnisme.
اکست.
[اَ کَ] (اِخ) ستارهء سهیل را نامند. (هفت قلزم) (برهان). رجوع به سهیل و اگست شود.
اکسح.
[اَ سَ] (ع ص) شل درمانده. ج، کُسحان. (ناظم الاطباء). شل. (منتهی الارب) (آنندراج). لنگ. (ملخص اللغات حسن خطیب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). لنگی زشت. (المصادر زوزنی). برجامانده از دست و پا. ج، کَسحان. (ناظم الاطباء). برجای مانده. (منتهی الارب) (آنندراج). || ناتوان. (از اقرب الموارد). || مااکسحه؛ چه گران است آن. (ناظم الاطباء). || (اِ) مقعد. ج، کُسحان. (اقرب الموارد).
اکسد.
[اَ سَ] (ع ص) بازار ناروان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازار ناروا. (یادداشت مؤلف).
اکسع.
[اَ سَ] (ع ص) کبوتری که پر و زیر دم آن سپید باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسبانی که در دو طرف پای آنها سپیدی باشد. (از اقرب الموارد).
اکسفورد.
[اُ فُرْ] (اِخ)(1) آکسفورد. شهری در انگلستان واقع در ملتقای رود تایمز و چرول(2). هوای آن دائماً مه آلود و گرفته است و 98700 تن سکنه دارد. این شهر بجهت دانشگاه عظیم خود در جهان معروف است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Oxford.
(2) - Cherwell.
اکسفورد.
[اُ فُرْ] (اِخ) آکسفورد. نام دانشگاه عظیم و معروف واقع در شهر اکسفورد انگلستان. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرة المعارف فارسی).
اکس لاشاپل.
[اِ پِ] (اِخ)(1) آخِن. شهری است در آلمان در ناحیهء وستفالی، مرکز صنایع نساجی و ماشین سازی و دارای 159000 تن جمعیت. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Aix-la-Chapelle.
اکسلسیور.
[اِ سِ] (اِخ) نام الماسی است متعلق به انگلیس که از معادن رأس الرجاء الصالح بدست آورده اند و وزن آن 305 گرام و 45 سانتی گرام است و 25 میلیون فرانک قیمت دارد. (یادداشت مؤلف).
اکسوس.
[اُ] (اِخ) به اصطلاح جغرافیای قدیم رود آموی. (ناظم الاطباء) (از ایران باستان ج 2 ص 1694). رجوع به آموی شود.
اکسولایاتون.
[اُ] (از یونانی، اِ) گیاهی مایی. (ناظم الاطباء). حماض. حامض. اکسولاباثن(1). (یادداشت مؤلف). به لغت یونانی رستنی باشد که آنرا به عربی حماض الماء خوانند و آن پیوسته در آب روید و برگ آن به درازی انگشتی باشد نزدیک برگ کاسنی و بر سر آن تخمی بود سیاه رنگ به سرخی مایل. (برهان) (آنندراج).
(1) - Oxylabathon.
اکسولقینامومن.
[اِ لُ قینْ نا مِ] (معرب، اِ)قرفه. دارچین خشبی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات شود.
اکسوم.
[اَ] (ع ص) مرغزار تر و نمناک. || مرغزار انبوه و برهم نشسته گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکسون.
[اَ / اِ] (اِ) جامهء سیاه قیمتی که بزرگان جهت تفاخر پوشند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (از شرفنامهء منیری) (از انجمن آرا). جامه ایست مثل زیبقی. (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 1 ورق 122). جامه ایست. یکی از اقمشه. (فرهنگ اوبهی) :
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لولوی از بر اکسون.
قطران تبریزی (از آنندراج).
پیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم.
سوزنی.
برسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون.
ظهیر فاریابی.
پوست پوشد هر که لیلی دوست اوست.
عطار.
چه مرغم کز پی شهباز شیبت
قبا اطلس کلاه اکسون فرستم.خاقانی.
از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون
شقهء اطلس زمین کسوت اکسون فلک.
خاقانی.
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند.
فلکی شروانی.
|| نوعی از دیبای سیاه (ناظم الاطباء) (برهان) (از غیاث اللغات) (آنندراج).
اکسی.
[اَ سا] (ع ن تف) فلانٌ اکسی من فلان؛ فلان از فلان بیشتر است در لباس پوشیدن و لباس بخشیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشیده تر. بسیار جامه تر: هو اکسی من البطل. (یادداشت مؤلف). || رکب اکساه؛ بر گردن افتاد. (منتهی الارب).
اکسی.
[اِ] (یونانی، حرف، اِ)(1) نام حرف چهاردهم از حروف یونانی و نمایندهء ستاره های قدر چهاردهم. و صورت آن این است. (کوچک: ) (یادداشت مؤلف).
(1) - Xi.
اکسیا.
[] (اِ) یکی از ادویهء قتاله است.(1)(ابن البیطار در شرح کلمهء جندبادستر) (یادداشت مؤلف).
.(لکلرک)
(1) - L'xia.
اکسید.
[اُ] (فرانسوی، اِ)(1) هر جسمی که از ترکیب شبه فلز یا فلزی با اکسیژن حاصل شود مانند: اکسید آهن و اکسید ازت، و اکسیدهای فلزی در طبیعت فراوان است. (فرهنگ فارسی معین). خبث. زنگ. اکسید دو فر؛ زنگ آهن. خبث الحدید. اکسید دو زنک؛ زنگ روی. (یادداشت مؤلف). از اکسیدهای معروف است: اکسید اتیلن. اکسید جیوه (اکسید مرکوریک). اکسید روی (اکسید دو زنک). اکسید سرب. اکسید آهن (اکسید فرو + اکسید فریک). اکسید کربن. اکسید مس. اکسید منگنز. اکسید منیزی. اکسید نقره. اکسید نیکل. و رجوع به فهرست روش تهیهء مواد آلی و نیز درمان شناسی ص524 و 461 و 208 و 209 شود.
(1) - Oxyde.
اکسیداسیون.
[اُ یُنْ] (فرانسوی، اِ)(1)حالت جسمی که اکسید شده باشد. (فرهنگ فارسی معین). || عمل اکسید کردن. ترکیب جسمی با اکسیژن. (فرهنگ فارسی معین). اکسیداسیون تبدیل یک جسم آلی به جسم دیگری است که ساختمان ملکولی آن تغییر فاحش نکرده باشد. در حقیقت این عمل تبدیل یک عامل شیمیایی است به عامل دیگر. در شیمی آلی عمل اکسیداسیون به قسمتهای زیر اطلاق میشود:
الف - داخل کردن اکسیژن در ملکول.
ب - برداشتن هیدرژن - تبدیل یک جسم هیدراژینی بیک ترکیب ازوئیک.
ج - داخل کردن اکسیژن توأم با برداشتن هیدرژن.
د - شکستن یک ملکول و بدست آوردن قطعات اکسیدهء آن. جهت انجام اعمال اکسیداسیون در شیمی آلی ممکن است اکسیژن آزاد بکار برد یا اجسامی به مصرف رسانید که به نام اکسیدان می توانند یکی از اعمال فوق را انجام دهند. (روش تهیهء مواد آلی صص163 - 164).
(1) - Oxydation.
اکسیر.
[اِ] (معرب، اِ) به اصطلاح کیمیاگران جوهر گدازنده و آمیزنده و کامل کننده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود خارجی ندارد و فرض محض است. (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). کیمیاء. (منتهی الارب). کیمیا. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). کیمیا که بدان نقره زر شود. (از شرفنامهء منیری). جوهری گدازنده که ماهیت اجسام را تغییر دهد و کاملتر سازد مثلا جیوه را نقره و مس را طلا سازد. (فرهنگ فارسی معین). دارویی که بدان مس و جز آن به زر و سیم بدل کنند. کیمیا. (یادداشت مؤلف) :
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره کش ابریز کردی و اکسیر.
غضایری (در هجو عنصری).
زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه و نخست کس که زر و سیم از معدن بیرون آورد جمشید بود. (نوروزنامه).
خاک پایت ز من دریغ مدار
تا کنم زر چو یافتم اکسیر.سوزنی.
سائل از زر تو گردد قارون
اگر از مدح تو سازد اکسیر.سوزنی.
ندانم سپر ساز خاقانیا
که نادانی اکسیر دانستن است.خاقانی.
اشعارش از عراق ره آورد می برم
کاکسیر و گنج خسرو ایران شناسمش.
خاقانی.
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر.خاقانی.
این یکی اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند.خاقانی.
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد.نظامی.
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون.نظامی.
ای برادر خود بر این اکسیر زن
کم نیاید صدق مرد از صدق زن.مولوی.
تو مگو کاین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گشتست زر.مولوی.
قلب اعیان است و اکسیر محیط
ائتلاف خرقهء تن بی مخیط.مولوی.
گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد
اکسیر عشق در مسم آویخت زر شدم.
سعدی.
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درین خیال که اکسیر می کنند.
حافظ.
کیسه چو خالی بود از زر و سیم
دعوی اکسیر چه سود ای حکیم.جامی.
مس چو به اکسیر رسد زر شود
قطره به بحر آید گوهر شود.
ملاحسین واعظ کاشفی.
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردد
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت دریغ.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر حکیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را.
ابوطالب حکیم (از آنندراج).
تربیت سودی نمی بخشد چو استعداد نیست
بر مس تابیده می باید زدن اکسیر را.
شفیع اثر (از آنندراج).
ز اکسیر هجرت است به دست من این قدر
کز روی خویشتن همه از خاک زر کنم.
طاهر (از شرفنامه).
- اکسیرساز؛ کیمیاگر :
شحنهء نوروز نعل نقره خنگش ساخته ست
هر زری کاکسیرسازان خزان افشانده اند.
خاقانی.
- اکسیرسازی؛ عمل اسکیرساز. کیمیاگری :
خلیفه چو اکسیرسازی شنید
به عشوه زری داد و زرقی خرید.نظامی.
و رجوع به ترکیب اکسیر کاری و اکسیرساز شود.
- اکسیرکاری؛ کیمیاگری :
به اکسیرکاری چنان شد تمام
که کردی زر سخته از سیم خام.نظامی.
- اکسیر مردمی (به اضافه)؛ کنایه از شراب. (آنندراج) :
نقد جان را به جرعه ای امروز
می فروشند و نیک ارزان است
زود بستان و در بها بفرست
آنچه اکسیر مردمی آن است.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- عمل اکسیر تام؛ زر به صناعت ساختن. (یادداشت مؤلف).
|| دواهای مایع مفید را نیز اکسیر نامند که با اصطلاح دواسازی کنونی الکسیر می نامند. (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). داروییست. (شرفنامهء منیری). || بطور مجاز نظر مرشد کامل را نیز اکسیر گویند چه قلب ماهیت شخص را می کند. (آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء).
- اکسیر اعظم؛ انسان کامل. شیخ. پیشوا. (فرهنگ فارسی معین).
- || بزرگترین کیمیا :
گر کیمیای صحبت جاویدت آرزوست
موی سر جوانان اکسیراعظم است.سعدی.
|| اصل کار. (بحر الجواهر). || هرچیز مفید و کمیاب. (فرهنگ فارسی معین). || کیمیا. کمیاب. نایاب: فلان چیز اکسیر شده است؛ سخت کمیاب است یا نایاب است. آب در این خانه اکسیر است. (یادداشت مؤلف).
اکسیر اصفهانی.
[اِ رِ اِ فَ] (اِخ) میرزا عظیما. یکی از گویندگان متأخر است که به هندوستان سفر کرد و در آنجا اقامت گزید و به صفدر جنگ و نواب نظام الملک آصف جاه انتساب کرد و به سال 1169 ه . ق. درگذشت. مراثی جانگداز در بارهء واقعهء کربلا دارد. بیت زیر او راست:
جلوهء آن سروقامت دیده ام
من به چشم خود قیامت دیده ام.
(از قاموس الاعلام ترکی).
اکسیررنگ.
[اِ رَ] (اِ مرکب) کنایه از شراب. (آنندراج) :
بده به دست من اکسیررنگ ای ساقی
که همچو برگ خزان دیده است رخسارم.
صائب تبریزی (از آنندراج).
اکسیرگر.
[اِ گَ] (ص مرکب) کیمیاگر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اکسیرساز. اکسیری :
چو در کورهء مرد اکسیرگر
فروبرده آهن برآورده زر.نظامی.
بر آن گوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیرگر.نظامی.
و رجوع به اکسیری و کیمیاگر شود.
اکسیری.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به اکسیر. (یادداشت مؤلف). کیمیاگر. اکسیرگر. (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) :
به دارالخلافه خبر بازداد
که اکسیریی آمدست اوستاد.نظامی.
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر.نظامی.
به دعا هیچ زبانی در لب باز نکرد
گرچه اکسیری این قلب چو تاثیر شدیم.
تأثیر (از آنندراج).
سحاب، سیماب به لغت اکسیریان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب اکسیرگر و اکسیرساز و مادهء کیمیاگر شود.
اکسیژن.
[اُ ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) گازی است بی رنگ، بی بو، بی طعم، کمی سنگین تر از هوا. یک لیتر آن 1105 گرم جرم دارد. در آب کمی محلول است و در 118 درجه و فشار 50 جو بسختی مایع می شود. در طبیعت به حالت ترکیب و آزاد فراوان یافت می گردد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Oxygene.
اکسیس.
[اِ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه. سکنهء آن 303 تن. آب آن از رودخانهء مردی. محصول عمدهء آنجا غلات و کشمش و بادام و حبوب و زردآلو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
اکسیة.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ کِساء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). و رجوع به کساء شود.
اکسیه.
[اَ یَ / یِ] (اِ) بوزه که عبارت از شراب است که از آرد جو و امثال آن می سازند و به تازی نبیذ گویند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
اکشاء .
[اِ] (ع مص) بریان کردن گوشت چندان که خشک گردد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشک کردن بریان. (تاج المصادر بیهقی).
اکشاد.
[اِ] (ع مص) خالص و بی آمیغ ساختن مسکه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکشاف.
[اِ] (ع مص) صاحب شتران آبستن شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خندیدن چندان که لب برگردد و دندان نمایان شود. || پی یکدیگر در نتاج آوردن ناقه. || کشوف(1) کردن ناقه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - کشوف؛ شتر مادهء آبستن در هر سال، و ناقهء بر آبستن گشنی کرده. (منتهی الارب).
اکشف.
[اَ شَ] (ع ص) آنکه موی پیشانی وی برگردیده و مانند دایره شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). موی پیشانی تا گردیده. (تاج المصادر بیهقی). آنکه از دو طرف سر او موی رفته باشد یا موی نباشد. (آنندراج). آنکه موی از دو سوی سر او شده باشد. (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی). || اسب پیچیده دمغزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسبی که بر استخوان دمش داغ چلیپایی دارد. (از اقرب الموارد). || مرد بی سپر در جنگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بی سپر به جنگ رود. (آنندراج). مرد بی سپر. مقابل فارس. (یادداشت مؤلف). || مردی که پیش سرش برهنه باشد. (از اقرب الموارد). || شکست خوردهء گریخته. || مرد بی خود آهنین در جنگ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکشم.
[اَ شَ] (ع اِ) یوز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به یوز شود. || (ص) ناقص در خلقت و در حسب. گویند: احد جانبیه واف و اخرهما اکشم؛ دربارهء کسی گویند که پدرش آزاد و مادرش کنیز بود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ناقص خلقت. (از مهذب الاسماء). ناقص آفرینش. (از یادداشت مؤلف). ناقص در خلقت و حسب. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || بریده بینی. (آنندراج). بینی از بن بریده. (دهار) (مهذب الاسماء).
اکشوث.
[اَ] (ع اِ) کشوث. (ناظم الاطباء). کشوث است، شکوثا و رجمول نیز خوانند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). همان کشوث است. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از اقرب الموارد). به معنی کشوث است و آن رستنیی باشد که تخم آن را به عربی بذرالکشوث خوانند و چون به سرکه بخورند فواق را تسکین دهد و آنرا به تازی حماض الارنب گویند. (آنندراج) (برهان) (هفت قلزم). و رجوع به کشوث شود.
اکشونیه.
[اُ یَ] (اِخ) شهری است به مغرب. (منتهی الارب). بنا به قول یاقوت حموی و مورخان اندلس نام شهری بوده در باختر اندلس یعنی پرتقال، در کرانهء اقیانوس اطلس، ولی امروزه در آن حدود آبادیی بدین نام وجود ندارد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حلل السندسیة ص179 و عقدالفرید ج 5 ص284 و اقشونیه و اشکونیه شود.
اکصاص.
[اِ] (ع مص) گریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتافتن. و این معنی خاص ابن القطاع است. (از اقرب الموارد).
اکطمبریوس.
[ ] (معرب، اِ) اکتوبر. (آثارالباقیه). اکتبر. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکتبر و اکتوبر شود.
اکظ.
[اَ کَظ ظ] (ع ص) آنکه دندانهایش از بیخ افتاده باشد. (المصادر زوزنی).
اکظار.
[اَ] (ع اِ) جِ کظر. (یادداشت مؤلف). رجوع به کظر شود.
اکظام.
[اَ] (ع اِ) جِ کَظَم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کظم شود.
اکظة.
[اَ کِظْ ظَ] (ع اِ) جِ کِظَّة. (از اقرب الموارد). رجوع به کظة شود.
اکعاء .
[اَ] (ع ص، اِ) نامردان. || بددلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترسویان. (از اقرب الموارد).
اکعاب.
[اِ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکعات.
[اِ] (ع مص) شتابان رفتن. || نشستن (از اضداد است). || از خشم برآماسیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکعار.
[اِ] (ع مص) بزرگ کوهان شدن شتر و مجتمع شدن پیه در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرد آمدن پیه در کوهان شتر. (از اقرب الموارد). || پر شدن شکم و فربه گشتن آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به کعر شود.
اکعاع.
[اِ] (ع مص) بددل ساختن و ترسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بددل گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترسانیدن. (از اقرب الموارد). || بند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را از ارادهء خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکعان.
[اِ] (ع اِمص) سستی شادمانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) سست شدن شادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکعب.
[اَ عُ] (ع اِ) جِ کَعب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کعب، به معنی هر بند استخوان و شتالنگ و استخوان بلند پشت پای که بستنگاه شراک باشد. (آنندراج). و رجوع به کعب شود.
اکعر.
[اَ عَ] (ع ص) پرشکم و فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکف.
[اُ کُ] (ع اِ) جِ اِکاف و اُکاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ اکاف، به معنی گلیم ستبر که زیر پالان بر پشت خر نهند و به فارسی آن را خوی گیر گویند. (آنندراج). و رجوع به اکاف شود.
اکف.
[اَ کُف ف] (ع اِ) جِ کفّ. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کف شود.
اکفا.
[اَ] (از ع، اِ) اکفاء. مردمان همتا و قرین و همسر. (ناظم الاطباء). جِ کفو به معنی همسران و همجنسان. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : کار عیش و خوشی از سر گرفتند و در این حالت محمد بن مقداد بیشتر از اقران و اکفا بندگی کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- اکفاوار؛ همچون همگنان. مانند همتایان و همشأنان : الحق سخن های هول باز نموده بود اکفاوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص675).
اکفا.
[اَ کِفْ فا] (از ع، اِ) رقیبان. (ناظم الاطباء). جِ کافّ. منع کنندگان. (از آنندراج).
اکفاء .
[اَ] (ع اِ) اکفا. جِ کُفْو و کُفو. (از دهار) (ناظم الاطباء) : چیزها گفت و کرد [ حسنک وزیر ] که اکفاء آنرا احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص176). چندان که بدو [ گاو ] رسیدم سخن به طریق اکفاء می گفتم. (کلیله و دمنه). هر که بر درگاه پادشاهان بی جریمه ای جفا دیده باشد... یا در میان اکفاء خدمتی پسندیده کرده... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه). در میان اکفاء و اقران بر سر آمده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص361). فرمود تا آن ملاعین مجنده و اکفاء او را که در جمال آباد موقوف کرده بودند. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به مفردهای کلمه و اکفا شود. || جِ کفْء و کِف ء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جِ کُفْؤ. (اقرب الموارد). رجوع به کف ء و کفؤ شود.
اکفاء .
[اِ] (ع مص) اکفا. خمانیدن و کج کردن ظرف را تا آنچه در وی باشد بریزد. (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || میل کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مایل گردانیدن. || برگردانیدن کسی را از ارادهء خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خم دادن کمان را. || بچهء بسیار آوردن شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || منافع شتران خود را به کسی دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کفاء(1) ساختن برای خیمه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || دونصف کردن شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح قافیه) نوعی از عیوب قافیه که حرف روی بعض بیت را غیر بعضی دیگر آوردن و یا مخالف آوردن حرکات حرف روی را به رفع و یا جر و یا تباه کردن آخر بیت را به هر فساد که باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). اکفا اختلاف حرف روی است و تبدیل آن به حرفی که در مخرج بدان نزدیک باشد چنانکه در بیت زیر:
رو به جان آر اندرین کار احتیاط
زانکه جز بر تو ندارم اعتماد.
طا و دال را جمع کرده. دیگری گفته است:
گفتی که با مخالف تو زین سپس مرا
نبود به هیچ حالی بی امر تو حدیث
رفتی و راز گفتی با دشمنان من
و آن کس که گوشدار تو بود آن همه شنید.
و جمع کرده ثاء و دال که در مخرج به هم نزدیکند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص284).
(1) - کفاء: پرده ای که در عقب خیمه از بالا تا پایین آن اندازند.
اکفاح.
[اِ] (ع مص) کشیدن لگام ستور را تا بایستد و برگردانیدن آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکفار.
[اِ] (ع مص) لازم گرفتن ده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || لازم گرفتن گناه و عصیان را پس از طاعت و ایمان. (از اقرب الموارد). || کافر خواندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کافر خواندن. (المصادر زوزنی). کافر خواندن کسی را و نسبت کفر دادن به وی. (از اقرب الموارد). || کافر گردانیدن. (آنندراج).
اکفال.
[اَ] (ع اِ) جِ کَفَل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به کفل شود.
اکفال.
[اِ] (ع مص) پذیرفتار گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پذیرفتار گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص18). ضامن شدن کسی را. (از اقرب الموارد). پذیرفتاری کردن. (دهار). ضامن و پذیرندهء تعهد کردن. (آنندراج). پایندانی چیزی کردن. (المصادر زوزنی). ضمانت و کفالت چیزی به کسی دادن. ضامن شدن برای چیزی در برابر کسی. (یادداشت مؤلف). || بهرهء کسی گردانیدن چیزی را. و قوله تعالی : فقال اکفلنیها و عزنی فی الخطاب. (قرآن 38/23)؛ پس گفت بهرهء من کن او را غلبه کرد مرا به سخنی روباروی.(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برای کسی مال به ضمانت گذاشتن. (از اقرب الموارد).
اکفان.
[اَ] (ع اِ) جِ کَفَن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کفن شود.
اکفح.
[اَ فَ] (ع ص) سیاه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکفرده دریا.
[اَ فُ دَ دَرْ] (اِخ) اکفوره دریا. بحر خزر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بحر خزر شود.
اکفس.
[اَ فَ] (ع ص) کسی که پایش کج باشد و سرهای پای سوی یکدیگر سپرد. و بر پشت پای از جانب انگشت خود براه رود. || کسی که سینه اش کج بود. (ناظم الاطباء). || آنکه برخی از کلمات را راست نتواند گفت. (از اقرب الموارد).
اکفوده.
[اَ دَ] (اِخ) دریای خزر. آبسکون. (ناظم الاطباء). رجوع به آبسکون و خزر شود.
اکفهرار.
[اِ فِ] (ع مص) روی ترش کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || تیره رنگ شدن روی. (ناظم الاطباء). || سخت شدن و فراگرفتن تاریکی شب همه جا را. (از اقرب الموارد). || آشکار گردیدن و نمایان گشتن ستاره و روشنی آن در سخت تاریکی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اککرا.
[اَ کَ] (ع اِ) اکرکره و عاقرقرحا و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود.
اکل.
[اَ] (ع مص) خوردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کندن. (از اقرب الموارد). || معدوم ساختن چیزی را. در حدیث است: الحسد یاکل الایمان کما تأکل النار الحطب. (ناظم الاطباء). نابود ساختن. (از اقرب الموارد). نابود ساختن آتش هیزم را. (از اقرب الموارد). || فتح کردن و غالب شدن. گفتار حضرت (ص) است: امرت بقریة تأکل القری؛ مأمور شدم به قریه ای که اهل آن قریه فتح می کنند و غالب می شوند قریه ها را. (ناظم الاطباء). || حدیث یاکل الاحادیث؛ این سخن بهتر از سخنهای دیگر است. (ناظم الاطباء). || خوردن غذا: اکل و شرب؛ خوردن و آشامیدن. (ناظم الاطباء).
- اکل از قفا؛ بطریق غیرمعمول و غیرمستقیم کاری را انجام دادن. امری را از راه دور و غیرمنطقی وارد شدن.
اکل.
[اُ / اُ کُ] (ع اِ) ثمر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رزق. گویند: انقطع اکله؛ منقطع گردید رزق او یعنی بمرد و بهره ای از دنیا نبرد. (ناظم الاطباء). روزی فراخ. (از اقرب الموارد): فلان ذواکل؛ یعنی ذوحظ. || رأی و عقل و قوت فهم. || سخت بافتگی جامه. || سختی و درستی خمیر کاغذ؛ گویند: ثوب ذواکل و قرطاس ذواکل. (ناظم الاطباء).
اکل.
[اَ کَ] (ع اِمص) خورده شدگی دندانها و سقوط آنها. (ناظم الاطباء).
اکل.
[اَ کَ] (ع مص) خوردن بعض عضو مر بعض را: اکل العضو اکلا. || اکل العود؛ خورده شد چوب. (ناظم الاطباء). || بشدن دندان از پیری. (المصادر زوزنی چ بینش ص387).
اکل.
[اُ کَ] (ع اِ) جِ اُکلَة. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اکلة شود.
اکلاء .
[اَ] (ع اِ) بلغ الله بک اکلاء العمیر؛ به آخر عمر و درازتر عمر رساند ترا خدای. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اکلاء .
[اِ] (ع مص) گیاه ناک گردیدن زمین. || بها پیش دادن. || بیع سلم کردن. || به پایان رسانیدن عمر را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || علف خوردن ستور. || باربار نگریستن در چیزی. (ناظم الاطباء). خیره در چیزی نگریستن. (از اقرب الموارد). || بیدار داشتن چشم. (از اقرب الموارد).
اکلاب.
[اِ] (ع مص) خداوند ستور دیوانه شدن. (ناظم الاطباء). || هار شدن شتر قوی. (از اقرب الموارد).
اکلاح.
[اِ] (ع مص) دندان سپید کردن در ترشرویی. || ترشروی گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکلئزاز.
[اِ لِءْ] (ع مص) درترنجیده شدن و منقبض گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکلنداد شود. || استوار و متمکن ناشدن سوار در زین. || آهنگ شکار کردن باز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکلاع.
[اِ] (ع مص) چرکناک گردانیدن چرک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تو بر تو نشستن ریم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
اکلاف.
[اِ] (ع مص) آزمند گردانیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). عاشق کردن. (المصادر زوزنی).
اکلئفاف.
[اِ لِءْ] (ع مص) اکلیفاف. سرخ تیره روی گردیدن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سرخ تیره شدن خم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکلال.
[اِ] (ع مص) کند گردانیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || خداوند شتران مانده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خداوند ستور مانده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || مانده نمودن شتر و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مانده کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || صاحب عیال و خویشان محتاج شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بگماریدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || ضعیف گردانیدن بینایی را. (یادداشت مؤلف). کند گردانیدن گریه بینایی چشم را. (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
اکلاهما.
[اُ هُ] (اِخ)(1) یکی از ایالتهای ایالات متحدهء امریکا، دارای 2233000 سکنه و صنایع نساجی و غذایی و شیمیایی، و استخراج و تصفیهء نفت. پایتخت آن اکلاهماسیتی است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Oklahoma.
اکلاهماسیتی.
[اُ هُ] (اِخ)(1) (شهر اکلاهما) پایتخت ایالت اکلاهما و دارای 243000 تن سکنه. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Oklahoma City.
اکلب.
[اَ لُ] (ع اِ) جِ کَلب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از مراصدالاطلاع) (ناظم الاطباء). جِ کلب به معنی سگان. (یادداشت مؤلف). رجوع به کلب شود.
اکلس.
[اَ لَ] (ع ص) گرگ سیه پیسه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکلط.
[اَ لَ] (ع ص) اکلظ. آنکه لنگان لنگان می رود. (ناظم الاطباء).
اکلظ.
[اَ لَ] (ع ص) اَکْلَط. (ناظم الاطباء). آنکه چون لنگان دود. (منتهی الارب). و رجوع به اکلط شود.
اکلف.
[اَ لَ] (ع ص) سرخی سیاهی آمیز روی. ج، کُلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برنگی میان سرخی و سیاهی. سرخی که سیاهی نه خالص با او آمیخته بود. آنکه رویی سرخ به سیاهی آمیخته دارد. (یادداشت مؤلف). آنکه کلف دارد بر روی. (تاج المصادر بیهقی). اسب سرخ نه خالص و اشتر را نیز گویند. (مهذب الاسماء). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شیر بسبب رنگ آن. (از اقرب الموارد).
اکلک.
[] (ع اِ) نام سکهء نقره که در مصر بسال 1238 ه . ق. رایج بود و ارزش آن 6 قروش بود. (از النقود العربیه ص139). و رجوع به فهرست همان کتاب شود.
اکلکا.
[اُ کُ] (اِ) مأخوذ از مغولی، انعام و بخشش. (ناظم الاطباء).
اکلکرا.
[اَ کَ کَ] (اِ) اککرا. اکرکره و عاقرقرحا. (ناظم الاطباء). عاقرقرحا باشد و آنرا در دمشق عودالقرح و به یونانی قوزیون خوانند. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
اکلند.
[اُ لَ] (اِخ)(1) شهری در ایالات متحدهء امریکا (کالیفرنیا)، در خلیج سانفرانسیسکو، دارای 384600 تن سکنه و صنایع فلزسازی. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Oakland.
اکلنداء .
[اِ لِ] (ع مص) درشت و ستبر گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکلنداد.
[اِ لِ] (ع مص) خود را به روی کسی افکندن. (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خود را بر چیزی افکندن. (منتهی الارب). || درشت گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || درترنجیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درکشیده شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به اکلئزاز شود. || بازایستادن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکلوز.
[اِ] (اِخ)(1) شهر کوچکی است در هلند از ولایات زلاند(2) دارای سه هزار جمعیت. انگلیسی ها در نزدیکی این شهر در یک جنگ دریایی با فرانسویها آنجا را فتح کردند (بسال 1340 م.). (از لاروس).
(1) - ecluse.
(2) - Zelande.
اکلة.
[اَ لَ] (ع اِ) اکله. یکبار خوردن به سیری. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکلة.
[اِ لَ] (ع اِ) اکله. خارش. ج، آکال. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هیأت خوردن. گویند: انه لحسن الاکلة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکلة.
[اِ لَ] (ع مص) اکله. خارش کردن. (ناظم الاطباء).
اکلة.
[اِ / اَ / اُ لَ] (ع اِ) اکله. غیبت و سخن چینی. گویند: انه لذواکلة؛ او سخن چین است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غیبت مردم کردن. (مؤید الفضلاء). غیبت. (از مهذب الاسماء).
اکلة.
[اُ لَ] (ع اِ) لقمه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). تکه. (یادداشت مؤلف). سپیچی (در تداول مردم قزوین). یک لقمه. (مؤید الفضلاء) (آنندراج). || قرصه. گویند: اکلت اکلة واحدة؛ ای لقمة او قرصة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قرصه. طعمه. (از اقرب الموارد). قرص. گرده. (یادداشت مؤلف). یک قرص. (مؤید الفضلاء) (آنندراج). || طعام و خورش. ج، اُکَل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء).(1)
- ذوالاکلة؛ لقب حسان بن ثابت رضی الله عنه. (از منتهی الارب). رجوع به حسان شود.
(1) - در ناظم الاطباء جمع آن بضم کاف آمده است.
اکلة.
[اَ کَ لَ] (ع اِ) هم اکلة رأس؛ عدد ایشان کم است یک کله آنها را سیر می کند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ آکل: اکلة رأس؛ قلیل العدد. (یادداشت مؤلف) (از متن اللغة).
اکلة.
[اَ کِ لَ] (ع اِ) اکله. خارش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مرضی است که عضو از آن خورده می شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوره باد. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). خوره. (یادداشت مؤلف). نزد پزشکان بیماریی باشد که بر حسب صورت زخم است و مانند سایر زخمهاست جز اینکه در مدت کمی ریشه دواند و به اندامهای دیگر نیز سرایت کند و این زخم را بویی هم هست و چون این زخم در اندامی از اندامهای بدن پدید آید کلمه را بنام آن اندام بطور اضافه بکار برند چنانکه اگر در دهان باشد گویند: اکلة الفم. (از کشاف اصطلاحات الفنون)(1). || (ص) ماده شتری که از پشم درآوردن بچه در شکمش در زحمت است. (ناظم الاطباء). || به معنی اُکَلَة یعنی بسیارخوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به اُکَلَة شود.
(1) - در کشاف اصطلاحات الفنون به سکون کاف آمده است.
اکلة.
[اُ کَ لَ] (ع ص) اکله. بسیارخورنده. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. گویند: رجل اکلة و امرأة اکلة. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از متن اللغة).
اکلة.
[اَ کِلْ لَ] (ع اِ) جِ اِکلیل. (اقرب الموارد) (از یادداشت مؤلف): فیها [ فی خزاة ]مشابهة من اکلة الجزر البری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اکلیل شود.
اکله.
(ع اِ) اکلة. رجوع به اکلة در همهء اعراب همزه و کاف و لام شود.
اکله.
[اَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. سکنهء آن 404 تن است. آب آن از قنات و محصول عمدهء آنجا غلات و حبوب و صیفی و لبنیات. صنایع دستی زنان قالیبافی و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
اکلیل.
[اِ] (ع اِ) تاج. (منتهی الارب) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تاج. تاج مرصع. (از شعوری ج 1 ص139). تاج. افسر. دیهیم. گرزن. تاج مرصع و بی شبهه این تاج شبیه به تاج یونانیان بوده که از شاخ خرزهره و زیتون می کرده اند و به گرد سر می بسته اند. اکلیل الملک نیز که داروییست شبیه به همین اکلیل است. (یادداشت مؤلف) :
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری.
اکلیل های پیلانش از گوهر است و لؤلؤ
صندوق پیلهایش از صندل قماری.
منوچهری.
در سیر گوید: آدم اکلیلی از ریاحین بهشت بر سر داشت. (مجمل التواریخ والقصص).
سخن رانم از فر و فرهنگ او
برافرازم اکلیل و اورنگ او.نظامی.
مرا زیبد از خسروان عجم
سر تخت کاوس و اکلیل جم.نظامی.
|| عصابه مانندی مرصع به جواهر. ج، اَکالیل (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی است مانند سربند که مزین به جواهر کنند. (آنندراج) (از اقرب الموارد). سربند. (فرهنگ فارسی معین). ج، اَکِلَّة. (اقرب الموارد). || گوشت گرداگرد ناخن. || ابر که شبیه پرده نمایان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در گیاه شناسی مراد از چتری بودن شکوفه و بار نباتات است. (از تحفهء حکیم مؤمن). چتر بعضی نباتات: اکلیل الشبت، چتر شِوِد. چتر گونه ای که در برخی از گیاهان بر سر گیاه پیدا آید حامل بذر یا ثمر آن و آنرا به فارسی نیز تاج گویند. (یادداشت مؤلف): و علی طرفها اکلیل شبیه باکلیل الشبت. (از تذکرهء ابن البیطار در کلمهء جادوشیر). و المستعمل منها [ من اکلیل الملک ] تلک الاکلیل بما فیها. (تذکرهء ابن البیطار). فی اعلاها [ اعلی آکثار ] اکلیل مستدیر یشبه اکلیل الشبت. (تذکرهء ابن البیطار). || گردی است طلایی که بدان چوب و فلزات و ظروف و چیزهای دیگر را رنگ کنند زرین، یا بر جامه و کاغذ افشانند. (یادداشت مؤلف). گردی است براق برنگهای طلایی، نقره ای، سبز و غیره. (فرهنگ فارسی معین).
اکلیل.
[اِ] (اِخ) یکی از منازل ماه و آن چهار ستاره است صف کشیده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از شعوری ج 1 ورق 117) (از اقرب الموارد). نام دو صورت فلکی. (فرهنگ فارسی معین). از ستارگان منزلهای قمر و آن سه ستاره است و فاصله هر یک از آنها بنظر یک ذراع می رسد، وجه تسمیهء آن بدین سبب است که گویی چون تاجی بر پیشانی عقرب قرار داد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 160). یکی از بیست و هشت منزل قمر. (شرفنامهء منیری). منزل هفدهم از منازل بیست و هشت گانهء قمر و آن از آخر زبانست تا هشت درجه و 34 دقیقه و 17 ثانیه و از رباطات دوم است. ستاره ایست بر جبههء عقرب و عرب آنرا بر سر عقرب (رأس العقرب) شمارد و آن غیر از اکلیل شمالی در اصطلاح یونانیان است و آن رقیب ثریاست و نزد احکامیان منزلی نحس است. (یادداشت مؤلف). منزل هفدهم از منازل ماه و آن سه ستاره است بر پیشانی کژدم و یکی از صور شمالی است که عامه او را به کاسهء یتیمان و مسکینان مانند کنند. (از التفهیم). نام منزل هفدهم از منازل قمر و آن سه ستارهء مثلث شکل است بصورت تاج بر پیشانی عقرب. (آنندراج) (غیاث اللغات). سه کوکبند بر خط مقوس مانند غفر و جبهه از پس او باشد و بعضی پندارند که اکلیل جبههء عقرب است و جبهه سه کوکب روشن پیش عقرب، و آن منزل هفدهم است و رقیب او ثریا باشد. (جهان دانش ص120) :
دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی
ز نثره نثاری و طرفه چو حملی.منوچهری.
افسری بود بر سر اکلیل
کمری داشت بر میان جوزا.مسعودسعد.
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده.نظامی.
به سر بر ترا دایم اکلیل باد
به زیر کفت فرق اکلیل باد.
؟ (از شرفنامهء منیری).
- اکلیل جنوبی؛(1) یکی از صورتهای جنوبی. ادحی النعام (جایگاه خایه نهادن اشترمرغ). قبه. (فرهنگ فارسی معین). یکی از صور جنوبی فلک که بصورت تاجی تخیل شده و شامل چندین ستارهء خرد است و در جنوب نعام الصادر و نعام الوارد جای دارد و آنرا قبه نیز نامند. صورتی از صور فلکی و کواکب آن هفتند. نام صورت سیزدهم از صور چهارده گانهء فلکی جنوب. (یادداشت مؤلف).
- اکلیل شامی؛ نام صورت ششم از نوزده صورت شمالی فلکی قدماست که آنرا فکه نیز گویند. (مفاتیح).
- اکلیل شمالی؛(2) یکی از صورتهای شمالی. فکه. کاسهء درویشان(3). قصعة المساکین. کاسهء یتیمان. کاسهء لئیمان. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Corona australis.
(2) - Corona borealis.
(3) - ecuelle des pauvres.
اکلیل الجبل.
[اِ لُلْ جَ بَ] (ع اِ مرکب)(1)گیاهی است از طایفهء نعناعیان در خواص شبیه به بادرنجبویه و از همان طایفه و به زبان فرانسه رمارن گویند. (ناظم الاطباء). گیاهی است بقدر ذرعی، برگش دراز باریک انبوه مایل به سیاهی. چوبش درشت و گلش میان سپیدی و کبودی. و بارش درشت. و چون خشک گردد شکسته شود. و تخم آن خرد و ریزه تر از خردل. و برگ و شکوفه اش تلخ و زبان گز و خوشبوی، و مدر بول و حیض، و محلل ریاح، و مفتح سدهء جگر و سپرز، و نافع خفقان و سرفه و استسقاء. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به کارآموزی داروسازی ص212 و گیاه شناسی دکتر گل گلاب ص277 شود.
(1) - Romarinus. Romarin.
اکلیل الملک.
[اِ لُلْ مَ لِ] (ع اِ مرکب)(1) نام گیاهی که آنرا بسنگ و بسیه نیز گویند. (شرفنامهء منیری). گیاهی است. لگومینوز و به زبان لاتینی ملیلوتوس و به فارسی ناخنک گویند. (ناظم الاطباء). رستنیی باشد که به فارسی گیاه قیصر خوانند و آن زرد به سفیدی مایل می باشد و چون بشکافند دانهء آن زرد بود. (برهان) (از هفت قلزم) (از تذکرهء صیدنهء ابوریحان بیرونی) (از ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به ناخنک و مترادفات دیگر شود.
(1) - Melilot.
اکلیلة.
[اِ لَ] (ع اِ) دایره. (آنندراج).
اکلیلی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به تاج. || گلی که به سر می ریزند. (ناظم الاطباء). || به اکلیل رنگ شده. || نام قرحه ای در چشم. (یادداشت مؤلف). || درزیست در میان استخوانهای سر بر پیش سر بر آن موضع که کنارهء کلاه بر وی نشیند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- عظم اکلیلی، عظم جبهه؛ استخوانیست فرد قریب به هلالی متساوی القسمة واقع در فوق صورت و قدام جمجمه و آنرا سه سطح و سه کنار است: 1 - سطح قدامی. 2 - سطح خلفی یا مخی. 3 - سطح تحتانی. (از تشریح میرزاعلی صص46 - 48). و رجوع به همان صفحات شود.
اکلیون.
[اَ کَلْ] (اِ) صفحهء نقاشی مانی. || بوقلمون. (از برهان) (ناظم الاطباء). || قسمی از پارچهء ابریشمی مخمل مانندی گلدار و منقش. (ناظم الاطباء). قسمی پارچهء ابریشمی گلدار. (از شعوری ج 1 ورق 122). و رجوع به اگلیون شود.
اکلیون.
[اَ کَلْ] (اِخ) کتاب ترسایان و انجیل. (از برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به اگلیون شود.
اکم.
[اَ کَ] (علامت اختصاری) در کتاب من (لغتنامهء دهخدا) علامت اسدی کتابخانهء مسجد سپهسالار است. (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - در چاپ از این علامت اختصاری استفاده نشده است.
اکم.
[اَ کَ] (ع اِ) جِ اَکَمَة. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).(1) جِ اکمة به معنی پشته بلند از یک سنگ. (آنندراج). رجوع به اکمة شود.
(1) - در ناظم الاطباء به سکون کاف آمده است.
اکم.
[اُ کُ] (ع اِ) جِ اَکَمَة. (ناظم الاطباء). جِ اِکام و آن جِ اَکَم است و اکم جِ اکمة. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به اکمة شود.
اکماء .
[اَ] (ع اِ) جِ کَمِیّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کمی. دلاوران. مردان باسلاح. (یادداشت مؤلف). رجوع به کمی شود.
اکماء .
[اِ] (ع مص)(1) سماروغ ناک شدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بسیار سماروغ گشتن زمین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به سماروغ شود. || سماروغ خورانیدن قوم را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پیر گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عزم کردن(2). (ناظم الاطباء).
(1) - مهموزاللام.
(2) - ناقص یایی.
اکمات.
[اِ] (ع مص) کمیت شدن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکمتات و اکمیتات شود.
اکمات.
[اَ کَ] (ع اِ) جِ اَکَمَة. (متن اللغة (اقرب الموارد). رجوع به اکمة شود.
اکماح.
[اِ] (ع مص) لگام کشیده داشتن ستور را تا سر راست دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کشیدن لگام تا ستور سر راست دارد. (المصادر زوزنی). || کشیدن لگام ستور تا بازایستد. || نزدیک شدن رز به برگ بیرون آوردن. || بزرگ منش گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکماخ.
[اِ] (ع مص) بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || متکبرانه نشستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جلوس المتعظم. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) تکبر و غرور. (آنندراج).
اکماد.
[اِ] (ع مص) اندوهناک و دردمند گردانیدن دل را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندوهگین کردن. (یادداشت مؤلف). || کهنه و نرم و تابان گردیدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نیک پاکیزه ناکردن جامه را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || گرم کردن عضو را به کماد(1). (از اقرب الموارد).
(1) - کماد: لتهء چرکین که گرم کرده بر عضو دردناک نهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکماش.
[اِ] (ع مص) همهء پستان ناقه را بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جملهء پستان شیر ببستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || شتافتن در سیر و جز آن. (از اقرب الموارد).
اکماک.
[اَ] (اِ) اکمال. قی. (مؤید الفضلاء). قی و قی آورنده. (ناظم الاطباء). قی و استفراغ بود و آنرا شکوفه نیز گویند و در برخی فرهنگها اکمال به لام مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از هفت قلزم). و رجوع به اکمال شود.
اکماک.
[اَ] (ترکی، اِ) اکمک. به ترکی نان را گویند. (از برهان) (از آنندراج).
اکمال.
[اَ] (اِ) قی. (شرفنامهء منیری). به معنی قی و استفراغ باشد. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از هفت قلزم) (از برهان). و رجوع به اکماک شود.
اکمال.
[اِ] (ع مص) تمام گردانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کامل کردن و تمام کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی). تکمیل. تمام کردن. بپایان رسانیدن. به نهایت بردن: پس از اکمال سجدتین. (یادداشت مؤلف). || نیکو ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص) تکمیل و اتمام و انجام. (ناظم الاطباء). پرداختن. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح ادبی) اکمال آنکه هر حرفی را نصیب او آنچه باشد از انتصاب و انکیاب و تسطیح و تقویس و استلقا یا بر وجهی که از آن مرکب شده باشد بدهد. (از نفایس الفنون ص12).
اکمالات.
[اِ] (ع اِ) جِ اِکمال. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اکمال شود.
اکمام.
[اَ] (ع اِ) جِ کِمّ. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ کمّ. غلافهای شکوفه. (از آنندراج). (از غیاث اللغات). رجوع به کم شود. || جِ کُمّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ کم. آستینها. (یادداشت مؤلف). رجوع به کم شود.
اکمام.
[اِ] (ع مص) آستین ساختن برای پیراهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جامه را آستین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || غلاف غوره و شکوفه برآوردن درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکمان.
[اِ] (ع مص) در کمین نشاندن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || نهان داشتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکمت.
[اَ مَ] (ع ص، اِ) گویند کمیت(1) مصغر آن است مانند زهیر و ازهر. (از اقرب الموارد) (از المعرب جوالیقی ص295).
(1) - کمیت: اسب نیک سرخ فش و دم سیاه. (ناظم الاطباء).
اکمتات.
[اِ مِ] (ع مص) کمیت گردیدن اسب. (منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکمات و اکمیتات شود.
اکمد.
[اَ مَ] (ع ص) تیره رنگ. (مهذب الاسماء). شی ء اکمداللون؛ متغیررنگ. (اقرب الموارد). || (ن تف) اکمد من الحُباری. (یادداشت مؤلف).
اکمس.
[اَ مَ] (ع ص) کسی که نگریستن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد که نگریستن نتواند. (آنندراج). و رجوع به اکمش شود.
اکمش.
[اَ مَ] (ع ص) مردی که دیدن نتواند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکمس شود. || مرد کوتاه پای. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکمک.
[اَ مَ] (ترکی، اِ) نان. (یادداشت مؤلف) :
تن گرچه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به اتسز و بغرا برافکند.خاقانی.
اکمل.
[اَ مَ] (ع ن تف) تمام تر و کامل تر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاملتر. (غیاث اللغات). رسیده تر. رساتر: بنحو اکمل؛ بطریق کاملتر. بنحو اتم. (فرهنگ فارسی معین) :
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم.خاقانی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.مولوی.
بلکه حظ اجزل و نصیب اکمل از آن وی باشد. (آداب الملوک فخر رازی). || (اصطلاح عروض) نام بحری است که وزنش هشت بار مفتعلان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح تصوف) هر که در وی جمعیت الهیه بجمیع اسما و صفات اکثر بود اکمل باشد و هر که را حظ از اسماء الهیه اقل بود انقص باشد و از مرتبهء خلافت ابعد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
اکمل الدین.
[اَ مَ لُدْ دی] (اِخ) طبیب حاذق معاصر و معالج و مرید مولانا جلال الدین رومی که در مرض مرگ معالجهء مولانا را بعهده داشته و مسلماً تا سال 672 ه . ق. زنده بوده است. (از فیه مافیه ص34).
اکمل الدین.
[اَ مَ لُدْ دی] (اِخ) ابن یوسف کریمی دمشقی متولد 1012 ه . ق. و متوفای 1081 ه . ق. شاعر و استاد موسیقی بود و آهنگهایی ساخت. او مردی فاضل بود و به زبان فارسی و ترکی آشنایی داشت شرحی بر دیوان ابن الفارض نگاشت. اکمل الدین در اواخر عمر به ماخولیا دچار شد. (از اعلام زرکلی).
اکمل الدین.
[اَ مَ لُدْ دی] (اِخ) لقب محمد بن محمود بابرتی مصری حنفی. (یادداشت مؤلف). رجوع به محمد بن محمود.... شود.
اکملیت.
[اَ مَ لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)تمامیت و فاضل تر در تکمیل. (ناظم الاطباء).
اکمن.
[اَ مَ] (ع ن تف) در کمین تر.
- امثال: اکمن من جدجد.
اکمن من عیث. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کمین شود.
اکمنه.
[اَ کَ مَ نَهْ] (از اوستایی، اِ)(1) اک منه. اندیشهء پلید (در برابر وهومنه «بهمن»). (از مزدیسنا و ادب پارسی ص163). به معنی بدمنش است. (از فرهنگ ایران باستان ص74). برخی از محققان کلمهء اکوان [ نام دیوی در شاهنامه ] را محرف «اکومان» و «اکومنه» دانند به معنی روان پلید. (از مزدیسنا و ادب پارسی ذیل ص163 از فرهنگ شاهنامه).
(1) - Aka-Manah.
اکمنه.
[اَ کَ مَ نَهْ] (اِخ)(1) به عقیدهء زرتشتیان یکی از دستیاران و عمال شش گانهء اهریمن که بدیها را بوسیلهء آنان در دنیا منتشر می سازد و آن مظهر اندیشه های پست و شرارت و نفاق است. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص63). پدیدآوردهء اهریمن و رقیب بهمن یا منش نیک است. (از فرهنگ ایران باستان ص74).
(1) - Aka-Manah.
اکمؤ.
[اَ مُءْ] (ع اِ) جِ کَمْء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جِ کم ء. طملال. دنبلان. شحم الارض. سماروغ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کم ء شود.
اکمون بزان.
[اَ مومْ بَ] (اِ) اکموبزان. دانه ایست مابین ماش و عدس و مقشر، آنرا به گاو دهند گاو را فربه کند و کستک نیز نامیده می شود و به تازی رعی الحمام می گویند. (از آنندراج)(1) (از برهان). رعی الحمام. (ناظم الاطباء) (ذخیرهء خوارزمشاهی) (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به رعی الحمام و کستک شود.
(1) - در آنندراج بدون نون اول بصورت «اکموبزان» آمده است.
اکمة.
[اَ کَ مَ] (ع اِ) پشته یا پشتهء بلند از یک سنگ یا جای بسیار بلند که خاکش غلیظ بود و به حجریت نرسیده باشد. ج، اَکَم، اَکَمات، اُکُم، آکُم، آکام. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توده. (دهار).
اکمة.
[اَ کِمْ مَ] (ع اِ) جِ کِمَامة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جِ کِمّ. (اقرب الموارد). رجوع به کمامة و کم شود.
اکمة.
[اَ کَ مَ] (اِخ) پشته ای از پشته های اجا. || موضعی نزدیک حاجر که اکمة العشرق گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکمه.
[اَ مَهْ] (ع ص) کور مادرزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). نابینای مادرزاد. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 8) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). آنکه از مادر کور زاید. (المصادر زوزنی) :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن.
؟ (از سندبادنامه).
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد.
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود.مسعودسعد.
سر از روی بالین برآرد بعیر
اگر بیند اکمه ورا در منام.سوزنی.
گر فی المثل به اکمه و ابکم نظر کنی
بی آنکه در تو معجز عیسی بن مریم است
بینا شود به همت تو آنکه اکمه است
گویا شود به مدحت تو آنکه ابکم است.
سوزنی.
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست
که اکمه را تواند کرد بینا.خاقانی.
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است.خاقانی.
بلی آفرینش است این که ز امتداد سرمه
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.
خاقانی.
اکمه و ابرص چه باشد، مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز.مولوی.
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را که اکمه نیستی.مولوی.
|| کلا اکمه؛ گیاه بسیار. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه رنگش دگرگون شده است. || روز آفتابی که گرد و تیرگی داشته باشد. || آنکه عقل وی زایل شده است. (از اقرب الموارد).
اکمهداد.
[اِ مِ] (ع مص) سر بلند داشتن: اکمهد الفرخ؛ اذا رفع رأسه بطلب الطعام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سر دروا داشتن. (آنندراج) (منتهی الارب).
اکمهلال.
[اِ مِ] (ع مص) منقبض و ترنجیده گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در ترنجیدن از سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکمیتات.
[اِ] (ع مص) کمیت گردیدن اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اکمتات. (المصادر زوزنی). و رجوع به اکمتات و اکمات شود.
اکن.
[اَ کِ] (ترکی، اِ) کتف. || کشت. (شرفنامهء منیری).
اکناء .
[اِ] (ع مص) کنیت نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکناب.
[اِ] (ع مص) درشت گردیدن شکم. || درمانده و بند شدن زبان کسی. || ستبر و درشت و شوخگین گردیدن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شقه بستن دست. (المصادر زوزنی). شغه بستن دست یعنی آبله. (دهار). آبله کردن دست. (آنندراج). || کند شدن دست از کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اکناش.
[اِ] (ع مص) شتابانیدن کسی را در کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
اکناع.
[اِ] (ع مص) نرمی و فروتنی کردن و به خواری نزدیک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سؤال کردن و خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سؤال کردن. (از اقرب الموارد). || نزدیک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گرد آوردن قوم. (از اقرب الموارد).
اکناف.
[اَ] (ع اِ) جِ کَنَف. (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کنف، به معنی پیرامون. جوانب. نواحی. (یادداشت مؤلف). اطراف و جوانب و نواحی و حوالی و کنارها و کرانه ها. (ناظم الاطباء). اطراف و کنارها. (آنندراج) (غیاث اللغات) : ملت حق را به اقطار و اکناف جهان برسانیدند. (کلیله و دمنه). اکناف و الطاف ایشان مقصد غربا و ادبای اطراف شده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص275). همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص294). از اقطار و اکناف عالم روی فرا او کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 337). رسائل او در اطراف و اکناف عالم مشهور و مذکور. (ترجمهء تاریخ یمینی ص234). || جِ کنف به معنی پناه. (از آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به کنف شود.
اکناف.
[اِ] (ع مص) یاری دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || احاطه کردن قوم کسی را. (از (ناظم الاطباء). در پناه خود آوردن. (آنندراج). || برای حاجتی پیش کسی رفتن و یاری کردن آن کس در آن حاجت. (از اقرب الموارد). || در یمین و یساری واقع شدن. (ناظم الاطباء). || یاری دادن شکار شکارگر را برای صید. (از اقرب الموارد).
اکنان.
[اَ] (ع اِ) جِ کِنّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء). جِ کن، به معنی پرده و پوشش. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به کن شود.
اکنان.
[اِ] (ع مص) فروپوشیدن. || از تاب آفتاب نگاه داشتن. || پنهان نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پنهان داشتن در دل. (ترجمان القرآن جرجانی) (از المصادر زوزنی) (از دهار) (از تاج المصادر بیهقی).
اکناه.
[اِ] (ع مص) به کنه چیزی رسیدن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکنع.
[اَ نَ] (ع ص) مرد تباه دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مردی که هر دو دست او را بریده باشند. (از اقرب الموارد). || کار ناقص و تباه. ج، کُنع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکنلو.
[اَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان. سکنهء آن 1500 تن. آب آن از چشمه و قنات و محصول عمدهء آنجا غلات دیمی و آبی و صنایع دستی زنان قالیبافی و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
اکنون.
[اَ] (ق) الحال و این زمان. (برهان). حالا و کنون و الحال و در این وقت و این زمان. (ناظم الاطباء). به معنی الحال و این زمان است و ایدر و الحال و فی الحال و دمان و الان و بالفعل و اینک و همینک از مترادفات آن است. (از آنندراج). این وقت. (از انجمن آرا). تلان. (منتهی الارب). این دم. همین زمان. حال. حالا. اینک. نک. نون. کنون. ایدر. ایدون. الحال. فعلاً. بالفعل. نقداً. الساعه. آنفاً. این کلمه گاهی بصورت کنون و گاهی بصورت نون مخفف شود. (یادداشت مؤلف) :
چون برگ لاله بودمی و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.
هزارآوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.
رودکی.
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.ابوالعباس.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.بونصر.
ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
شاکر بخاری.
من اکنون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش.فردوسی.
که اکنون نداند کسی نام تو
ز رفتن برآید مگر کام تو.فردوسی.
تو اکنون ره خانهء دیو گیر
به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر.فردوسی.
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری.
منوچهری.
گفتم: ... این کار را درمان چیست؟ گفت: جز آن نشناسم که تو اکنون به نزدیک افشین روی. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم... بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی). اکنون گفتگو می کنند و سوار و پیاده بر تعبیه می باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص356). اکنون حکم مروت آن است که بردن مرا وجهی اندیشید. (کلیله و دمنه). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. (کلیله و دمنه).
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب.
خاقانی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
گریزانم از کاینات اینت همت
نه اکنون که عمری است تا می گریزم.
خاقانی.
پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشهء فردای خود اکنون فرست.نظامی.
تا ظن نبری که بود مجنون
زین شیفتگان که بینی اکنون.نظامی.
- هم اکنون؛ فوراً. بی درنگ. درزمان :
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
هم اکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن.فردوسی.
وزان پس چنین گفت با رهنمای
که او را هم اکنون ز تن دست و پای...
فردوسی.
هم اکنون بازگرد و ویس را گوی
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی.
(ویس و رامین).
|| بنا بر این. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زیرا. || هنوز. (ناظم الاطباء). || آنگاه. (فرهنگ فارسی معین). || اما. || مع هذا. (ناظم الاطباء).
اکنونی.
[اَ] (ص نسبی) حالایی. امروزی. و در این بیت مقابل غیر زمان و ابداعیت آمده است. زمانی، زیرا موجودات یا ماده و مدت دارند (اکنون ثلاثه) یا ماده دارند و مدت ندارند (فلکیات) یا نه ماده دارند و نه مدت (تجردات یا مفارقات) :
اکنونیان روان و تو [ آسمان ] بر جایی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی.ناصرخسرو.
اکنة.
[اُ نَ] (ع اِ) آشیانهء مرغان. لغتی است در وُکنَة. (ناظم الاطباء). آشیانهء مرغ هرجا باشد. (منتهی الارب) (از مؤید الفضلاء) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
اکنة.
[اَ کِنْ نَ] (ع اِ) جِ کِنان. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ کنان. پرده ها و پوششها. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به کنان شود. || جِ کَنّ، به معنی پرده ها. (آنندراج). جِ کَنّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به کن شود.
اکنه.
[اَ کِ نَ / نِ] (اِ) همان آگنهء ممدود است. (شرفنامهء منیری). رجوع به آگنه و آکنه شود.
اکنیاء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ کنیّ. (دهار) (یادداشت مؤلف). رجوع به کنی شود.
اکو.
[اُ کُ] (ترکی، اِ) بوم. (شرفنامهء منیری).
اکواب.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کوب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء)(1) (از دهار). کوزه های بی دسته و بی لوله. (آنندراج). جِ کوب. جامها. تنگها. کوزه ها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوب شود.
(1) - در ناظم الاطباء به کسر همزه آمده و ظاهراً غلط چاپی است.
اکواتر.
[اِکْ تُ] (اِخ)(1) رجوع به اکوادر شود.
(1) - equateur.
اکواث.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کَوْث. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به کوث شود.
اکواخ.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کوخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ کاخ و کوخ، به معنی کازه از نی کلک و مانند آن بی روزن. (آنندراج). و رجوع به کوخ شود.
اکواد.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کَودَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کودة، به معنی خاک و جز آن فراهم آورده. (آنندراج). رجوع به کودة شود.
اکواد.
[اَکْ] (اِخ) اکوان. نام دیوی است در شاهنامه. اصل کلمه اکومانه بوده که مرکب از دو جزء «اکو» و «مان» باشد. اولی به معنی گناه و عیب و دومی به معنی روح. یعنی روح پلید. بعضیها اکوان را کلمهء مستقل می دانند باز به معنی گناهکار. (از فرهنگ لغات شاهنامه).
اکوادر.
[اِکْ دُ] (اِخ)(1) اکواتر. از کشورهای امریکای جنوبی که 472600هزار گز مربع وسعت و 3890000 تن جمعیت دارد. زبان مردم آنجا اسپانیولی و حکومت آن جمهوری می باشد. پایتخت آن کیتو است. محصولات: کاکائو، برنج، نیشکر، پنبه، توتون. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Ecuador.
اکوار.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کور. (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گلهء بزرگ از شتران یا... (از آنندراج). و رجوع به کور شود. || اکوار و ادوار، ادوار و اکوار؛ ادوار کون. ادوار وجود. این اصطلاحات تقریباً همه به یک معنی بکار برده شده اند ولکن در طول تاریخ اطلاقات خاصی پیدا کرده اند و مقصود اولیه از ادوار و اکوار، دوران و حرکات مستدیرهء افلاک بوده است. اخوان الصفا گویند: افلاک را در حول و اطراف ارکان اربعه ادوار زیادی است که به حساب نیاید و ادوار آنها را کوری است و هر یک از کواکب را در ادوار و اکوار خود قراناتی است که در هر دور و کونی در عالم کون و فساد حوادثی پدید آید که به حساب نیاید... صدرا گوید: سیر موجودات را در مراحل وجودی خود از مبدء وجود تا فنای محض ادوار کون، و ادوار وجود، و ادوار و اکوار می نامند. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی): فحفظت ذلک علی سبیل البدل، حتی تصیر آتیة فی الاکوار و الادوار علی جمیع المناسبات علی طریق التعاقب و الاستیناف. (حکمت اشراق مجموعهء دوم صص175 - 176).
- || گاه این اصطلاح را به این معنی گرفته اند که موجودات عالم بعد از طی مدارج کمال و سیر وجود خود فانی شده و مجدداً دور دیگری را آغاز میکنند. (از فرهنگ علوم عقلی آقای دکتر سجادی).
|| جِ کور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). رجوع به کور شود. || (اِخ) چند کوه است نزدیک دارة اکوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دارة اکوار؛ جایی است. (از ناظم الاطباء). جاییست در ملتقای دار بنی ربیعة و دار نهیک. (ناظم الاطباء).
اکواریوم.
[اَ یُمْ] (فرنسوی، اِ)(1) مخزن آبی که در آن گیاهان یا حیوانات آب شیرین یا آب شور را نگاهداری کنند. محفظهء آبی که در آن ماهیان مختلف را حفظ کنند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Aquarium.
اکواز.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کوزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ کوز به معنی آبجامه ای است معروف. (آنندراج). رجوع به کوز شود.
اکواع.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کوع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کوع شود. || جِ کاع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کاع شود.
اکوان.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کَون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ کون به معنی مخلوقات و موجودات است و می تواند جمع کائن باشد به معنی پیداشونده. (از آنندراج) (غیاث اللغات). جِ کون به معنی هستیها. وجودها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کون شود.
- اکوان اربعه؛ در علم کلام: حرکت، سکون، اجتماع، افتراق. (یادداشت مؤلف).
اکوان.
[اَکْ] (اِ) گل ارغوان. (ناظم الاطباء). ارغوان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ارغوان شود.
اکوان.
[اَکْ] (اِخ) یا اکوان دیو. دیو معروف که با رستم جنگ کرد و کشته شد. (از فرهنگ لغات شاهنامه). نام دیوی که رستم را به دریا انداخته بود و بعد به دست رستم کشته شد. (از برهان) :
نخسبیده بُد رستم پهلوان
که اکوان دیو اندر آمد دمان.فردوسی.
و رجوع به اکواد و مزدیسنا و ادب پارسی ص56 و 163 و 289 و لباب الالباب ج 2 ص116 و مجمل التواریخ والقصص ص48 شود.
اکوبران.
[اِ] (اِ) رعی الحمام. شاه پسند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاه پسند و اکمون بزان شود.
اکوجان.
[] (اِخ) دهی از دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. سکنهء آن 450 تن. آب آن از چشمه سار. محصول عمدهء آنجا غلات و فندق و ذغال اخته و لبنیات. صنایع دستی زنان گلیم و جاجیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
اکور.
[اَکْ وُ] (ع اِ) جِ کور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کور شود.
اکورس.
[ ] (اِخ) بزرگترین حقوقدان مکتب ایتالیایی در بحث تعارض قوانین. او می گفت برای حل تعارض قوانین بایستی بر متن قانون حاشیه نوشت. این مکتب به حاشیه نویسان معروف است. (از یادداشت مؤلف).
اکوز.
[اُ] (ترکی، اِ)(1) به ترکی گاو خصی. (آنندراج). در لهجهء ترکی آذربایجان گاو نر را گویند.
(1) - Eukuz.
اکوزگنبدی.
[اُ گُمْ بَ] (اِخ) دهی از بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنهء آن 269 تن و آب آن از چشمه و محصول عمدهء آنجا غلات و حبوب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
اکؤس.
[اَ ءُ] (ع اِ) جِ کَأْس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کأس شود.
اکوع.
[اَکْ وَ] (ع ص) بزرگ کاع(1). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || کج ساق دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه خورده دستش کج باشد. (از المصادر زوزنی). آنکه انگشتانش خشک شده بود. (مهذب الاسماء).
(1) - کاع؛ دو طرف استخوان متصل بند دست. (منتهی الارب).
اکوع.
[اَکْ وَ] (اِخ) لقب سنان جد صحابی ابومسلم یا ابوعامر سلمة بن عمروبن سنان الاکوع بن عبدالله است که روز جنگ ذی قرود عطفان این کلمه بر زبان می راند:
خذها انا ابن الاکوع
والیوم یوم الرضع.(منتهی الارب).
و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص259 و 269 و 317 شود.
اکول.
[اَکْ وَ] (ع اِ) زمین بلند شبیه به کوه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکول.
[اَ] (ع ص) فراخ شکم. (دهار) (مهذب الاسماء).بسیارخورنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پرخور و ربوس و رزد و رژد و رس. (ناظم الاطباء). اکال. پرخور. پرخوار. جواظ. شکم خواره. شکم باره. رس. شکمو. شکم بنده. بسیارخوار. بُلَع. بسیارخورنده. (یادداشت مؤلف). قضوف. (منتهی الارب) :
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مرد اکول.مولوی.
اکول.
[اُ] (ع اِ) جِ اُکُل. خوراکیها. طعمه ها. (فرهنگ فارسی معین) :
یک زمین خرمی با عرض و طول
اندر او بس نعمت و چندین اکول.مولوی.
اکولة.
[اَ لَ] (ع ص) بز نازاینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بزی که آنرا جهت خوردن فربه کنند. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسفند پرواری. (مهذب الاسماء). بز یا گوسپندی که فربه کنند خوردن را. پرواری.
اکولة.
[اُ لَ] (ع اِ) بزی که جهت شکار گرگ و نحو آن استاده کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکوم.
[اَکْ وَ] (ع ص، اِ) بلند هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زیر پستان مرد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || شتری که کوهان آن کلفت باشد. ج، کُؤم. (از اقرب الموارد).
اکومان.
[اَکْ وَ] (ع اِ) به صیغهء تثنیه، دو زیر پستان مرد. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکومنه.
[اَ کَ مَ نَهْ] (از اوستایی، اِ) اکومن. صورتی از اکمنه (کلمهء اوستایی) به معنی روان پلید که برخی از محققان اکوان [ دیو ] را محرف آن دانند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ذیل ص163). رجوع به اکمنه شود.
اکونیتین.
[اِ کُ] (فرانسوی، اِ)(1) زهری است قوی، مقدار معمولی استعمال آن یک دهم میلی گرم تا دودهم میلی گرم و حداکثر استعمال آن در یک بار دودهم میلی گرم و در 24 ساعت نیم میلی گرم است. این دارو در طب بصورت گرانولهای یک دهم میلی گرمی و محلول الکلی یک درهزار بکار می رود و استعمال آن در هر بار از یک گرانول یک دهم میلی گرمی و پنج قطره محلول الکلی یک درهزار نباید تجاوز کند. (از درمانشناسی ج 1).
(1) - econitine.
اکوهداد.
[اِکْ وِ] (ع مص) سردروا داشتن. || لرزیدن چوزه پیش مادر تا خورشش دهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رنج و تعب رسیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکویداد.
[اِکْ] (ع مص) اکوئداد. پیر گردیدن. || لرزه زده شدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکویلال.
[اِکْ] (ع مص) اکوعلال. پستک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوتاه قد شدن. پست قد شدن. (یادداشت مؤلف). کوتاه گشتن. (ناظم الاطباء). کوائل گردیدن. (منتهی الارب).
اکة.
[اَکْ کَ] (ع اِ) اکه. سختی از سختیهای زمانه. || سختی زمانه. || سختی گرما. || بدخلقی. || کینه. || موت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || آرمیدگی باد. (ناظم الاطباء).
اکة.
[اَکْ کَ] (ع مص) پیش آمدن بر کسی به خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || انبوهی کردن. ازدحام. (منتهی الارب). || آرمیدن باد. (از منتهی الارب) (آنندراج). || رو کردن کسی را. || تنگی کردن بر کسی. (منتهی الارب). || تنگ شدن سینه بر کسی. (منتهی الارب).
اکه.
[اَ کَ / کِ] (پسوند) برای تحقیر است: زنکه. مردکه. درکه (محقر دره، نام قریه ای بشمال غربی تهران). گندمکه، یعنی گندم خرد (ذرت و بلال). (یادداشت مؤلف).(1)
(1) - برخی بر آنند که به آخر «ک» تصغیر «ه» آمده است. و رجوع به «ک» و «ه» شود.
اکه.
[اَکْ کِ] (صوت) در تداول عوام، علامت تعجب. سبحان الله. الله اکبر. علامت تعجب از بدی چیزی یا بسیاری آن. (یادداشت مؤلف).
اکه.
[اَ کَ / کِ] (اِ) دایه. (فرهنگ فارسی معین).
اکهاء .
[اَ] (ع اِ) مردمان دانا و آگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).
اکهاء .
[اِ] (ع مص) به دم گرم کردن سرانگشتان سرمارسیده را. || بازایستادن از طعام. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکهار.
[اِ] (ع مص) مانده گردیدن. || مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دوانیدن خر. (تاج المصادر بیهقی).
اکهارت.
[اِ] (اِخ)(1) یوهان. ملقب به استاد، فیلسوف آلمانی (حدود 1260 - حدود 1327 م.). پاپ فرضیه های عرفانی و مبتنی بر وحدت وجود او را محکوم کرد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Eckhart, Johann.
اکهام.
[اِ] (ع مص) سست و کند شدن بینایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کند شدن بصر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خیره شدن چشم. (مؤید الفضلاء).
اکهب.
[اَ هَ] (ع ص) سپید به تیرگی مایل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از رنگهای اسبان. (از صبح الاعشی ج 2 ص18). سفیدی تیره رنگ. (مهذب الاسماء). || سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : چون جمشید خورشید در تتق آل عباس محتجب شد مرکب اکهب شب روی به مرو آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص180). || تیرهء مایل به سیاهی. ج، کُهب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیره رنگ. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی).
- رجل اکهب اللون؛ آنکه رنگش دگرگون شود. (از اقرب الموارد).
-یاقوت اکهب؛ نوعی از یاقوت برنگ تیرهء مایل به سیاهی. رجوع به الجماهر ص51 و 86 و صص74 - 77 شود.
اکهروت.
[اَ هَ] (هندی، اِ) به هندی جوز است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به اکیروس شود.
اکهم.
[اَ هَ] (ع ص) کندزبان. || خیره چشم. (آنندراج) (مؤید الفضلاء).
اکهی.
[اَ ها] (ع ص) مردی که به روی او کلف باشد. || گنده دهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بددل سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بددل. (مهذب الاسماء). ترسوی ناتوان. (از اقرب الموارد). || سنگ بی شکاف و بی رخنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِخ) صخرة اکهی؛ نام کوهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اکی.
[اَ / ـَکی] (پسوند) گاه کاف ماقبل مفتوح جزو کلمه است و یای نسبت بدان اضافه شود، چون: نمکی، سینکی. و گاه کاف ماقبل مفتوح و یاء مجموعاً برای نسبت آید، چنانکه در تداول عامه گویند: پیشکی (استلاف؛ بهاپیشکی گرفتن). مفتکی (بمفت). زیرزیرکی (پنهانی، در خفا). آبکی (شبیه به آب یا مخلوط به آب). دروغکی (بدورغ). زورکی (بزور). ایستادنکی (در حال ایستاده بودن). نشستنکی (در حال نشسته بودن). خرکی (خرکی بار کردن. شوخیهای خرکی). کجکی. زیرجلکی. پس پسکی. سرسرکی. راستکی. زیرآبکی. یواشکی. هول هولکی. پنهانکی (به نهان). خوابیدنکی. چپکی. دزدکی. کورکورکی. درچپکی. پرتکی. (یادداشت مؤلف) :
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و زند و است.فردوسی.
اکی.
[اَکْیْ] (ع مص) وثیقه گرفتن از وامدار به گواهان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اکیات.
[اَکْ] (ع ص، اِ) جِ کَیِّت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کیت شود. || اکیاس. جِ کَیِّس نه کِیس. و تاء بدل از سین است. (از اقرب الموارد). || جِ کات. (ناظم الاطباء). رجوع به کات شود.
اکیاح.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کَیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کیح شود. || جِ کاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کاح شود.
اکیار.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ کیر، به معنی دمهای آهنگران. (یادداشت مؤلف) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به کیر شود.
اکیاس.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کُیس. (ناظم الاطباء). || جِ کِیس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جِ کیس به معنی کیسه های سیم و زر. (آنندراج) : اصناف نزلها که درخور چنان مهمانی باشد از خزاین کسوتهای خاص و خرجی و الوان جامه ها و اکیاس آگنده بدینار. (تاریخ جهانگشای جوینی). || جِ کَیِّس. (از یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). جِ کیس، به معنی زیرک. (آنندراج). رجوع به کیس شود.
اکیاس.
[اِکْ] (ع مص) پدر فرزندان زیرک شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فرزندان زیرک آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیرک زادن. (تاج المصادر بیهقی).
اکیاش.
[اَکْ] (ع ص، اِ) نوعی از جامه که رشته اش را دوباره ریسند همچو خز و پشم و جامهء هیچ کاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اکیال.
[اَکْ] (ع اِ) جِ کَیل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ کیل، به معنی پیمانه. (آنندراج). رجوع به کیل شود.
اکیح.
[اَکْ یَ] (ع ص) سخت و ستبر. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اکیخ.
[اَ] (اِ) روده و امعاء و وتر عضله. || زه کمان و زه تار. || رودهء انباشته از مصالح. (ناظم الاطباء).
اکید.
[اَ] (ع ص) محکم و استوار. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). وثیق. استوار: سفارش اکید، دستور اکید. (یادداشت مؤلف).
اکیداً.
[اَ دَنْ] (ع ق) بطور استواری و بطور استحکام. (ناظم الاطباء). بطور اکید و استوار: اکیداً ممنوع.
اکیدر.
[اُ کَ دِ] (اِخ) لقب حاکم دومة الجندل. (منتهی الارب). اکیدربن عبدالملک کندی نام پادشاه دومة الجندل مسیحی بود که بامر حضرت پیغمبر (ص) خالدبن ولید او را نزد حضرت آورد و با قبول جزیه به کشور خود بازگشت تا در زمان ابوبکر از پیمان خویش سر باز زد و به دست همان خالدبن ولید کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص282 و فهرست ج 1 امتاع الاسماع و اعلام زرکلی شود.
اکیدنا.
[اِ] (اِخ)(1) اکیدنه(2). شیطان خیالی است که نیم وی زن و نیم وی مار است. (از لاروس).
(1) - Echidna.
(2) - Echidne.
اکیده.
[اَ دَ] (ع ص) اکیدة. مؤنث اکید. به معنی استوار و محکم: اوامر اکیده. (از یادداشت مؤلف). رجوع به اکید شود.
اکیر.
[] (اِ) به ترکی وج است. (از تحفهء حکیم مؤمن). بیخ گیاهی است درد دندان و معده را مفید است. (نزهة القلوب).
اکیراح.
[اُ کَ] (اِخ) جایگاه چند که ترسایان در روز عید خود بدان جای شوند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روستای کوچکی است در کوفه دارای خانه های کوچک که رهبانان در آن سکونت گرفتند. در نزدیکی آن دیرهای چندی است که یکی را دیر عبه و دیگری را دیر حنه گویند. (از اقرب الموارد).
اکیروس.
[] (هندی، اِ) یا اکیروت. به هندی گردکان را نامند. (یادداشت مؤلف). جوز رومی. (کتاب مفردات قانون ابوعلی سینا). و رجوع به اکهروت شود.
اکیس.
[اَکْ یَ] (ع ن تف) زیرک و دانا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زیرک تر. (آنندراج) (دهار) (غیاث اللغات). نعت تفضیلی از کَیِّس. کیس تر. باکیاست تر. اعقل. زیرک تر.
- امثال: اکیس من قشة. (یادداشت مؤلف).
|| پاک و صافی تر. (از حاشیهء مثنوی مولوی):
واگزین آئینه ای کاو اکیس است
اندکی صیقل گری او را بس است.مولوی.
اکیک.
[اَ] (ع ص) روز گرم و بی باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).(1)
(1) - در ناظم الاطباء آمده: «روز گرم و باد» ظاهراً غلط چاپیست و «بی» افتاده است.
اکیل.
[اَ] (ع ص) اکول. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیارخوار. (دهار). || خورنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || همکاسه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد). همراه خورنده. (آنندراج) (غیاث اللغات). همخور. همکاسه. (نصاب الصبیان). || بزی که جهت شکار گرگ و نحو آن استاده کنند. || چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مأکول. (اقرب الموارد) : هزار و سیصد مرد بر آن صحرا ضجیع تراب و اکیل غراب گردانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص227). و رجوع به اکیلة شود.
اکیلة.
[اَ لَ] (ع ص، اِ) بزی که جهت شکار گرگ و جز آن استاده کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکولة و اکیل شود. || بزی که برای خوردن فربه نمایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکولة شود. || چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکیل شود. || خوردنی و غذا (چرا که فعیله به معنی مفعوله است). (غیاث اللغات) (آنندراج).
اکین آباد.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز. سکنهء آن 272 تن. آب از چشمه. محصول عمدهء آنجا غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
اگ.
[اَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند گندم. حنطه. (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (ناظم الاطباء) (از هفت قلزم).
اگا.
[اُ] (ترکی، اِ) مرد بزرگ در عقل و کیاست. (فرهنگ فارسی معین).
اگاسیاس.
[اَ] (اِخ)(1) آگاسیاس. مورخ نامی یونانی قرن ششم (536-582 م.) که در تاریخ ایران باستان تحقیقاتی داشته است. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص194 و یشتها ج1 ص40 و 160 شود.
(1) - Agathias.
اگال.
[اُ] (هندی، اِ) باقی مانده از تانبول خاییده شده. (ناظم الاطباء). فضلهء پان که بعد از چاویدن پان به کسی دهند یا بیندازند و این لفظ هندی است. (آنندراج) :
چمن از پان گزیدنت رنگین
غنچه چون بشکفد گرفته اگال.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
اگ ئی.
[اُ گَ / گِ] (ترکی، اِ) اُگی نه ای. برادرنه ای. خواهرنه ای. مقابل تنی. برادر یا خواهر که از دو مادر و یک پدر یا از دو پدر و یک مادر باشند. و عم و عمه، و خال و خاله که همین حال دارند. برادر یا خواهر که تنی نباشد. (یادداشت مؤلف).
اگب.
[اَ] (ترکی، اِ) ترکی است به معنی رخساره. (از شرفنامهء منیری) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء).
اگبرت.
[اِ بِ] (اِخ) اگبرت لو گراند(1). نام یکی از پادشاهان انگلستان و از نسل یکی از پادشاهان «هیپتارهیا» یعنی دول سبعهء متفقه بود و تاج و تخت موروثش را بریتریق ضبط نموده بود. اگبرت برای گرفتن تاج و تخت به شارلمان پناهنده گشت و در تاریخ 799 م. با مرگ بریتریق به انگلستان برگشت و به سلطنت رسید و دول سبعه را به اطاعت خویش درآورد. مرگ وی به سال 836 م. بود. (از قاموس الاعلام ترکی). وی در حدود سال 827 م. دول بریتانیای کبیر را متحد ساخت و به سال 839 م. درگذشت. (از لاروس).
(1) - Egbert Le Grand.
اگتای قاآن.
[اُ گُ] (اِخ) اکتای قاآن. اکتای خان. سومین پسر و جانشین چنگیزخان (1185 - 1241 م.) وی در 1229 م. جانشین پدر شد و چین و ایران و آسیای شرقی را به تصرف خود درآورد. (فرهنگ فارسی معین). پسر سوم و جانشین چنگیز که به سال 624 ه . ق. به تخت خانی نشست و بر ترکمان، مغولستان، قسمت شمالی چین، روسیه، لهستان و مجارستان فرمانروایی داشت و تمام ایران را نیز بتصرف خود درآورد. او دلاور و جسور و دادگستر و مقتدر بود و پس از 15 سال حکمرانی در اثر کثرت عیش و عشرت درگذشت و پسرش کیوک خان بجای وی نشست. چینیان او را تای چونغ نامند. (از قاموس الاعلام ترکی).
اگر.
[اَ گَ] (حرف ربط) اِنْ و لو عربی. و مخفف آن «گر» و «ار» آید. به معنی هرگاه. چنانچه. بشرطی که. (یادداشت مؤلف). کلمهء شرط. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا). شرط را می رساند. (فرهنگ فارسی معین). معنی اما ان که عرب گاه اما را حذف کند و اِن گوید: و قالوا الیه ان نزلت و الا فعلناک انت و من معک بالجوع. (ابن خلکان). ترجمهء «لو» و «اِنْ» تازی که کلمهء شرط است. (آنندراج) :
اگر بگروی تو به روز حساب
مفرمای درویش را شایگان.شهید بلخی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.رودکی.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و باغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
اگر بازی اندر چکک کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور بلخی.
پس زن اسماعیل گفت که اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمهء تفسیر طبری).
چنان بگریم اگر دوست داد من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ وز رنگ زگال.
منجیک.
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
منجیک.
اگر کشته آییم در کارزار
سپهبد بود چون بود شهریار.فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر جویم از کوه کین.فردوسی.
با نیکوان برزن اگر برزند به حسن
هرچند برزنند هم او میر برزن است.
یوسف عروضی.
اگر غافل چری غافل خوری تیر.
باباطاهر عریان.
اگر دردم یکی بودی چه بودی
اگر غم اندکی بودی چه بودی.
باباطاهر عریان.
اگر جنگ آوری کیفر بری تو
اگر کاسه دهی کوزه خوری تو.
(ویس و رامین).
اگر رای عالی بیند باید که هیچ کس را زهره نباشد... (تاریخ بیهقی). اگر محابایی کند جانش برفت. (تاریخ بیهقی). اگر... تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم. (تاریخ بیهقی).
اگر اسب تازی است یک تازیانه.
ناصرخسرو.
اگر سر بایدت سر را نگهدار.ناصرخسرو.
گفتم محاط باشد معقول عین او
گفتا بر او محیط نباشد عقول اگر.
ناصرخسرو.
اگر کاسنی تلخ است از بوستان است. (خواجه عبدالله انصاری).
گفت یا رسول الله مرا دو زن است... اگر خواهی تا یک را طلاق دهم تا تو بخواهی؟ (کیمیای سعادت).
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب.
مسعودسعد.
در فصل بهار اگر بتی حورسرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عام بد باشد این
از سگ بترم اگر کنم یاد بهشت.
(منسوب به خیام).
ز جملهء ثنوی زادگانش می شمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود.سوزنی.
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود.
سعدی.
اگر بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است.سعدی.
اگر دو گاو بدست آوری و مزرعه ای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی...
هزار مرتبه بهتر به پیش ابن یمین
کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی.
ابن یمین.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
حافظ.
اگر آیی به جانت وانوازم
وگر نایی ز هجرانت گدازم.؟
- امثال: اگر بر آسمان رفته است از او این کار نمی آید؛ یعنی اگر هزار بلندپروازی کند و سعی فوق مقدور را بجای آرد این کار از دستش نیاید. (آنندراج) :
اگر بر آسمان رفتست ماه نو ز یکتایی
به نون قوسی ابروی یار من نمی آید.
اثر (از آنندراج).
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بر آسمان رفته.
حکیم کاشی (از آنندراج).
اگر بگویی ماست سفید است باور نمی کنم؛ در مبالغهء تکذیب کسی گویند. (آنندراج). اگر جراحی روده های خودت را جا کن.
کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی.
اگر چنین شده است او می کند؛ چون امر مکروهی سر زند از هر که گمان خصمی داشته باشند گویند هرچه می شود او می کند. (آنندراج) :
رشتهء جان گر گسست آن تار گیسو می کند
خانهء دل گر شکست آن طاق ابرو می کند.
اشرف (از آنندراج).
اگر دانی که نان دادن ثواب است خودت می خور که بغدادت خراب است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
اگر لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد. (امثال و حکم دهخدا).
اگر دنیا را آب ببرد او را خواب برده است.(یادداشت مؤلف).
در خانه اگر کس است یک حرف بس است.(امثال و حکم دهخدا).
اگر فلان کار واقع شد (یا) اگر فلان کار اتفاق نیفتاد من اسمم را برمی گردانم. (امثال و حکم دهخدا).
اگر گل در دست داری مبوی. (امثال و حکم دهخدا).
اگر ریگی به کفش خود نداری چرا بایست شیطان آفریدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
اگر صد تا پسر بزایی یکی آقا رضا نمی شه.(امثال و حکم دهخدا).
اگر گویی که بتوانم قدم درنه که بتوانی وگر گویی که نتوانم برو بنشین که نتوانی.
(از جامع التمثیل).
اگر سلطان دور است خدا نزدیک است. (امثال و حکم و دهخدا).
اگر مردی سریانه را بشکن. (امثال و حکم دهخدا).
اگر شما به خانهء من نیایید آسمان به زمین نمی آید. (امثال و حکم دهخدا).
اگر برای هوس بود همین بس بود (بیشتر در مورد زن گرفتن گویند). (یادداشت مؤلف).
اگر نخورده ایم نان گندم دیده ایم در دستهای مردم؛ در موردی گویند که مثلا اگر به آقایی و بزرگی نرسیدم زحمتهای آنرا دیدم. (یادداشت مؤلف).
- ار؛ مخفف اگر. رجوع به ار شود.
- اگر چنانچه؛ اگر. ولو. بعضی استعمال ترکیب فوق را صحیح ندانسته اند ولی بطوری که ملاحظه می شود در کتب قدما نیز بندرت این ترکیب دیده می شود. (فرهنگ فارسی معین) : پس اگر چنانچه وصیت کرد به ثلث اموال خود برای قومی مخصوص. (از رسالهء فقه فارسی از فرهنگ فارسی معین).
- اگر چنانکه؛ حرف ربط شرط مرکب. اگر. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر چنانکه درستی و راستی نکند
خدای باد به محشر میان ما داور.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به اگر چنانچه شود.
- اگر زانک؛ اگر زانکه. گر زانکه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب اگر زانکه و گرزانک شود.
- اگر زانکه، گر زانکه، ار زانکه؛ مزید علیه حرف شرط است. (آنندراج). اگرچنانکه. (یادداشت مؤلف) :
اگر زانکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجویید سامان جنگ.فردوسی.
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
با ناقصان بساز اگر زانکه کاملی.
صائب (از آنندراج).
شعله گر زانکه درین فصل میان بگشاید
دستهای گل نوریش درافتد ز بغل.
طالب آملی (از آنندراج).
ساقی جانها شراب ار زانکه زین دستان دهد
منت عالم به هر جامی به مستان می نهد.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
و رجوع به گر زانک شود.
- اگر گفتن؛ جمله های شرطی بازگفتن. کارها را مشروط بشرطی کردن. بهانه گیری کردن :
از اگر گفتن رسول باوفاق
منع کرد و گفت هست آن از نفاق.مولوی.
- ور؛ مخفف واگر.
- وگر؛ مخفف و اگر. ور. (یادداشت مؤلف).
- || و یا. (یادداشت مؤلف) :
شوم گفت و برم سرش را ز تن
وگر بسته آرم برین انجمن.فردوسی.
اگر بر نهم ساو و باژ گران
وگر کس نمانم به مازندران.فردوسی.
کنون تا ببینم که با جام می
همی سست باشی وگر سخت پی؟فردوسی.
چو دشمن همی جان ستاند نه چیز
بکوشیم ناچار یکبار نیز
اگر سر بسر تن به کشتن دهیم
وگر تاج شاهی به سر برنهیم.فردوسی.
درنگ آوریدی نه از کاهلی
سبب پیری آمد وگر بددلی.فردوسی.
|| آیا. (یادداشت مؤلف) :
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که هی کهتری.نجیبی.
|| به معنی «یا». بدین معنی به قول شمس قیس از مختصات مردم ابیورد و سرخس بوده، و گوید که انوری این کلمه را آورده است ولی باید دانست فردوسی «اگر» و «ور» و «ار» را به« معنی «یا» و «ویا» بسیار استعمال کرده است. (فرهنگ فارسی معین). اگر و مخفف آن (گر، ار) به معنی، یا، یا که، و یا که آید. (از یادداشت مؤلف). در حدائق العجم آمده که: سرخسیان بجای یای تردید استعمال کنند. ولی حق آن است که استعمال اگر بجای یای تردید خصوصیتی به اهل سرخس ندارد بلکه قدما عموماً و اهل خراسان خصوصاً در این معنی بکار برده اند. (از آنندراج) :
تلی هرسویی مرغ نخجیر بود
اگر کشته گر خستهء تیر بود.فردوسی.
هر آن کس که بود اندر آن بارگاه
گنه کار بودند اگر بیگناه.فردوسی.
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست اگر تندباد.فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکار چنین درخور مهتر است.فردوسی.
بباشید تا من بدین رزمگاه
اگر سردهم گر ستانم کلاه.فردوسی.
ازین دو برون نیستش سرنوشت
اگر دوزخ جاودان گر بهشت.اسدی.
کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر
اگر بندگی کردن ار داروگیر.اسدی.
همه جان به یک ره به کف برنهیم
اگر کام یابیم اگر سر دهیم.اسدی.
بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نر اژدهاست
چو خواهی سوی آن گهر دست برد
اگر مه شوی گر نه خایدت خرد.اسدی.
نظم و امثال... کمتر نوشتیم مگر بیتی که... دلاویز باشد اگر استشهادی درخور آید. (مجمل التواریخ والقصص). هرچند از آن شراب و اگر آب فروکردندی هیچ کم نیامدی. (مجمل التواریخ والقصص). ضحاک بن سفیان... گفت مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه... عایشه گفت ایشان نیکوتر اگر تو؟ گفت: من. (کیمیای سعادت).
این طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژن است.
انوری.
|| در صورتی که «اگر» و مخفف آن «ار» پس از سوگند آید، جمله معنی منفی دهد. (فرهنگ فارسی معین) :
به خدای ار به حق جواب دهند
یا به کس نور آفتاب دهند.
سنایی (حدیقهء ص691 از فرهنگ فارسی معین).
|| چون. وقتی که. (یادداشت مؤلف) :
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسایی.
|| گاهی به معنی اگرچه آید. (از آنندراج). ولو. هرچند. حالا که. (یادداشت مؤلف) :
به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر به یک لب نان باشد و به یک دم آب.
سوزنی.
جمله سخن ایشان شرح احادیث و قرآن دیدم و خود را در این شغل افکندم تا اگر از ایشان نیستم باری خود را با ایشان تشبه کرده باشم. (تذکرة الاولیاء عطار).
روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است
ناف هفته است اگر غرهء ماه رجب است.
؟ (از آنندراج).
-امثال: اگر دیر گفتی گل گفتی. (امثال و حکم دهخدا).
|| متقدمان در شواهد ذیل اگر و مخففهای آن را آن چنان به کار برده اند که گویی جواب شرط (فبها) همیشه محذوف باشد: اگر فلان کار بکنی (فبها) وگرنه کیفر آن را خواهی دید. با این فرض که جواب شرط محذوف است اگر معنی شرط را رساند و همواره پس از چنین جمله «وگرنه» یا «اگرنه» یا «و الا» آید. و در صورتی که این فرض را فروگذاریم اگر در این گونه شواهد به معانی باید، مگر و جز اینکه به نظر می آید. (از یادداشت مؤلف با تصرف) : ملک گفت اگر فرمان من کنی واگرنه دربانان را برخوانم تا سرت را برگیرند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
اگر دخت مرا با من سپاری
وگرنه خون کنم دریا به زاری.
(ویس و رامین).
اگر ویس مرا با من نمایی
وگرنه زین شهنشاهی برآیی.
(ویس و رامین).
و چون زردشت بیامد وشتاسف را فرمود که آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی خوان اگر اجابت کند و الا با او جنگ کن. (فارسنامهء ابن بلخی ص 51).
شاه اگر جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بود چو ملکت عاد.سنایی.
رای آن است که رسول فرستیم، اگر ما را به صلح اجابت می کند و اگر نه در شهرها بپراکنیم. (کلیله و دمنه). زکریا بگریخت... در عقبش بیامدند درختی را دیدند ابلیس ایشان را گفت این درخت را ببرید اگر در میان کشته شود وگرنه زیانی ندارد. (مجمل التواریخ والقصص). یک روز به جمل از اهل علم بگذشت [ حاتم اصم ] و گفت اگر سه چیز در شماست و اگر نه دوزخ شما را واجب است. (تذکرة الاولیاء عطار). بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی واگرنه فسونی کنم تا که ناچیز گردی. (مجمل التواریخ والقصص). یا باید دست به قبضهء شمشیر زد و گفت به روان داراب و فیلقوس که اگر راست بگویی و الا بدین شمشیر گردنت بزنم. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). برو این پادشاه را بگوی که اگر بگذری و بروی و الا همین ساعت فرودآیم و ترا و لشکر ترا در زیر پی بسپرم. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی).
برادر چنین داد وی را جواب
که راییست این سخت نغز و صواب
اگر چاره سازی وگرنه کنون
بخواهندم از مصر بردن برون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| خواه. چه. اعم از. اعم از اینکه. (یادداشت مؤلف) : این تبع و هرچه اندر ملک بودند بیشتر از فرزندان او بودند و آن ملکان بودند ایشان را همه تبابعه خواندندی. اگرتبع نام بودندی و اگرنه... (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). چون پادشاه دادگر بود ملک بتواند نگاه داشتن اگر مرد بود [ پادشاه ] و اگر زن بود. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
خنک آنک ازو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار.فردوسی.
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز به خواب
اگر کشته گر زنده آید به دست
ببیند سر تیغ یزدان پرست.فردوسی.
که تا من به گیتی بدم زنده را
ز ترکان اگر شاه و گر بنده را
هر آن کس که یابم سرش را ز تن
ببرم از آن مرز و آن انجمن.فردوسی.
بر آنم که با او شوم هم نبرد
اگر کام دل یابم ار مرگ و درد.فردوسی.
بدو گفت هرکس که فرزانه بود
اگر خویش بود ار ز بیگانه بود.فردوسی.
نشان جست باید ز هر کشوری
اگر مهتری باشد ار کهتری.فردوسی.
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
از او برنگردد به هنگام جنگ.فردوسی.
قلاع ایراهستان بیش از آن است که بر توان شمردن کنی. به هر دیهی حصاری است اگر بر سنگ و اگر سر تل و اگر بر زمین و همه گرمسیر بغایت. (فارسنامهء ابن بلخی ص160). || کاش. کاشکی :
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر آن کردمی یا آن دگر.مولوی.
- اگر و مگر؛ اگر مگر. شک. تردید :
معطیان را اگر است و مگر اندر سخنان
سخنان تو همه بی اگر و بی مگر است.
امیرمعزی.
اگر را با مگر تزویج کردند
از ایشان بچه ای شد کاشکی نام.؟.
و رجوع به مادهء اگر مگر شود.
اگر.
[اَ گَ] (اِ) (اصطلاح گیاه شناسی) اگر ترکی. اگیر ترکی. عودالوج. وج. (فرهنگ فارسی معین). نام دوایی که آنرا وج خوانند و آن سفید و خوشبوی و گره دار می باشد. (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم). ریشهء خوشبوی و معطر که به تازی وُج گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به وج شود. || چوب عود را نیز گویند. (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از هفت قلزم) (از خرده اوستا ص 146).
اگر.
[اَ گَ] (اِ) سرین و کفل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم).
اگرا.
[اُ] (اِ) نوعی از آش آرد. (برهان) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء). آش باشد مثل کاچی که از آرد پزند. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از آش آرد و شوربا. (آنندراج) :
کنج ملای فراق تو تبرخون خوردم
تا چشیده بهم از بوی وصالت اگرا.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
بباید خوردنی هرچه خفیف است
ابا و قلیه و اگرا لطیف است.حکیم شیرازی.
اگرچند.
[اَ گَ چَ] (حرف ربط مرکب)مرکب از «اگر» و «چند». (مؤید الفضلاء). کلمهء شرط و علاقه. (ناظم الاطباء) :
اگرچند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی.
منوچهری.
|| به معنی هرچند و چندان نیز می باشد. (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). به تخفیف ارچند و گرچند نیز آید به معنی هرچند. اگرچه. (فرهنگ فارسی معین). به +معنی هرچند باشد. (لغت فرس اسدی). به معنی اگرچه است. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء) :
اگرچند خوب است بر کف گهر
چو او را به رشته کشی خوبتر.
ابوشکور بلخی.
گرفتار فرمان یزدان بود
اگرچند دندانش سندان بود.فردوسی.
بگفت این و بنهاد رخ بر گریز
اگرچند بودش دل پرستیز.فردوسی.
میازار هرگز روان پدر
اگرچند ازو رنجت آید بسر.فردوسی.
بیایند و ماند تهی قلبگاه
اگرچند بسیار باشد سپاه.فردوسی.
اگرچندت اندیشه گردد دراز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز.فردوسی.
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی.منوچهری.
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگرچند از دست خود برپرانی.منوچهری.
اگرچند کار ما را برآمد و چند لشکر وی را بشکستیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص598).
هم او بردبار است از هر کسی
کشد بار اگرچند بارش بسی.اسدی.
مردم اگرچند با شرف، گرفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود. (نوروزنامه).
باز اگرچند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند.خاقانی.
مهیا کند روزی مار و مور
اگرچند بی دست و پایند و زور.سعدی.
روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آئینه که نورانی نیست.سعدی.
پس... دریابد عقل و بشناسد چیز را اگرچند از او دور بود. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اگرچه شود.
- وگرچند؛ و اگر چند. و اگر چه. ولو. (از یادداشت مؤلف) :
پرستارزاده نیاید بکار
وگرچند باشد پدر شهریار.فردوسی.
کس از بندگان تاج شاهی نجست
وگرچند بودی نژادش درست.فردوسی.
چو بهرام آن دید ننگ آمدش
وگرچند شاهی به چنگ آمدش.فردوسی.
نیارم کسی را همان بد به روی
وگرچند باشد دلم کینه جوی.فردوسی.
|| مخفف اگرچه اند. (از لغت فرس اسدی) (ناظم الاطباء).
اگرچه.
[اَ گَ چِ] (حرف ربط مرکب) کلمهء شرط و علاقه. (ناظم الاطباء). || هرچند. اگرچند. (فرهنگ فارسی معین). با اینکه. اگرچه. با وجود اینکه. با همهء اینکه. گرچه. ولو. هرچند که. ارچه. (یادداشت مؤلف) :
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.رودکی.
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بُوَند
فدای دست قلم باد دست چنگ نواز.
رودکی.
موز مکی اگرچه دارد نام
نکنندش چو شکر اندر جام.طیان.
بچهء بط اگرچه باشد خرد
آب دریاش کی تواند برد.؟ (از العراضه).
اگرچه گوی سروبالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
به گَه آمد اگرچه دیرآمد.سنایی.
بچهء بط اگرچه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود.سنایی.
اگرچه جرم من کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکران است.نظامی.
اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی.
سعدی.
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی کشد عزیز است.سعدی.
اگرچه زنده رود آب حیاتست
ولی شیراز ما از اصفهان به.حافظ.
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم.حافظ.
اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست.
حافظ.
اگرچه عرض هنر پیش یار بی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهن پر از عربیست.
حافظ.
اگرچه نیست روا سجدهء بتان کردن
تو آن بتی که ترا سجده می توان کردن.
درویش غیاثی عراقی.
قوت غذاکننده اگرچه نگهدارندهء تن است لیکن... (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین).
- گرچه؛ اگرچه. هرچند. (یادداشت مؤلف):
گرچه سختی چو نخگله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.لبیبی.
|| به معنی هرچه نیز می باشد. (ناظم الاطباء).
|| به معنی هرچه نیز می آید چنانچه «اگرچند» نیز به معنی هرچند آمده است. (آنندراج) (از لغت فرس اسدی) (مؤید الفضلاء).
اگردک.
[اَ گِ دَ] (اِ) اگرده. نانی بدین صورت باندازهء مشتی کوکک از آرد گندم و چربوی دُنبه و بی شکر و گاهی با شکر. قسمی نان مخروطی چون مچ بسته ای و روغن آن از چربوی دنبه و پیه کنند نه روغن. نوعی نان شیرین شبیه به قطاب اندازهء محتوی یک مشت گره کرده. شکربوره. مچی. (یادداشت مؤلف).
اگرده.
[اَ گَ دَ / دِ] (اِ) اگردک. (یادداشت مؤلف). رجوع به اگردک شود.
اگرده.
[اَ گَ دَ] (اِخ) همان ایارده است یا یارده. در التنبیه و الاشراف صریح هست که اگرده همان ایارده است (صورت هر دو در خط پهلوی یکسان است). (یادداشت مؤلف). رجوع به ایارده و اکارده شود.
اگرفت.
[اَ گِ رِ] (اِ) مقدار معینی از گناهان. (ناظم الاطباء). به قانون فارسیان مقدار معینی است از گناه که نظیرش در عربی اخذ و مؤاخذه خواهد بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان).
اگرمگر.
[اَ گَ مَ گَ] (اِ مرکب) (اصطلاح گیاه شناسی)(1) گیاهی از تیرهء نعناییان که شکل بوته هایی به ارتفاع 5/2 تا 3 متر می باشد ساقه اش کرکدار و برگهایش دراز. خوش اندام و سبز و درخشان است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Eremostocus regeliana.
اگر مگر.
[اَ گَ مَ گَ] (اِ مرکب، از اتباع)تردید. شک و تردید. لیت و لعل. اِن و لو. شاید. باشد که. لم و لانسلم. قولهای مختلف. (یادداشت مؤلف) :
درین اگر مگری می رود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود.سوزنی.
و رجوع به ترکیب «اگر و مگر» در ذیل اگر شود.
اگرنه.
[اَ گَ نَ] (حرف ربط مرکب) کلمهء شرط که در نفی استعمال کنند. (ناظم الاطباء). و الا. لو لا. (یادداشت مؤلف). بصورت های «گرنه، ارنه، اگرنی، گرنی، ارنی» نیز آید به معنی و الا، وگرنه. (فرهنگ فارسی معین). به معنی «الا نه» و «ورنه» (از آنندراج) :
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین، اگرنه بدنام شوی.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
- واگرنه؛ وگرنه. ورنه. و الا نه : چنین گفته اند که کیخسرو پیغمبری بود و ظفر یافتن وی بر افراسیاب از قوت پیغمبری بود و اگرنه افراسیاب را با آن لشکر و عدت... (فارسنامهء ابن بلخی).
اگره.
[اَ گَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری. سکنهء آن 270 تن است. آب آن از قنات. محصول عمدهء آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اگری.
[اَ] (اِ) (اصطلاح موسیقی) ایکری. از آلات موسیقی کثیرالاوتار است. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف).
اگریون.
[اَ گَرْ] (اِ) خشک ریشه ای که در پوست آدمی برآید و به تازی قوباء گویند. (ناظم الاطباء). نام مرض و علتی که آنرا به تازی قوبا گویند و به هندی داد خوانند. (از مؤید الفضلاء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). و رجوع به اکریون شود. || جرب خارش. (ناظم الاطباء).
اگزوز.
[اِ زُزْ] (از انگلیسی، اِ)(1) اکزوز. در اصطلاح فنی به دود حاصل از احتراق گاز بنزین در ماشین اطلاق شود. (فرهنگ فارسی معین). || تمام مسیر حرکت دود مذکور (دود حاصل از سوختن گاز بنزین در اتومبیل). (از فرهنگ فارسی معین).
- لولهء اگزوز؛ لولهء آهنی یا چدنی که دود حاصل از احتراق را از محل احتراق به خارج رساند.
(1) - Exhaust.
اگزیستانسیالیست.
[اِ] (فرانسوی، ص)(1)پیرو مکتب اگزیستانسیالیسم. رجوع به اگزیستانسیالیسم شود.
(1) - Existentialiste.
اگزیستانسیالیسم.
[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) به معنی اصالت وجود، مکتبی است فلسفی که از جنگ جهانی اول در آلمان رواج یافت و سپس به فرانسه و ایتالیا و دیگر نقاط جهان رسید و در محافل ادبی و مطبوعات نیز تأثیر کرد. بطور کلی می توان آنرا اعتراضی دانست علیه کوششهایی که افراد بشر ناگزیر در چنگ آنها گرفتارند. نویسندگان اگزیستانسیالیست به بررسی وجود می پردازند، زیرا وجود به نظر ایشان پیشرو ماهیت است. گویند آدمی در میان امور پوچ و بیهوده بسر می برد و به هیچ دل بسته است، آرامش و هدفی ندارد و تلاش پیوسته اش برای هیچ است. بدون بستگی به جایی با خود و محیطش می تواند خویشتن خویش را بسازد. سارتر نویسنده و فیلسوف معاصر از پیشروان و مبلغان این مکتب است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Existentialisme.
اگژر.
[اِ ژِ] (اِخ)(1) امیل. زبانشناس و یونانی دان فرانسه متولد به پاریس (1813 - 1885 م.). (از لاروس).
(1) - Egger, emile.
اگسبورگ.
[اُ] (اِخ)(1) (به آلمانی: آوگسبورگ) شهری در آلمان (باویر) در ساحل لش(2) دارای 253000 تن سکنه و صنایع مکانیکی و الکتریکی و شیمیایی است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Augsbourg.
(2) - Lech.
اگست.
[اَ گَ] (اِخ) ستاره ایست که سهیل گویند. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان). رجوع به سهیل و اکست شود.
اگلیون.
[اَ گَلْ] (اِ) پارچهء ابریشمی هفت رنگ. || پارچهء ابریشمی گلدار دمشقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اکلیون شود. || (اِخ) به یونانی کتاب انجیل را گویند. (آنندراج). رجوع به انگلیون و اکلیون و انجیل شود.
اگنان.
[اَ] (اِ) غار. (ناظم الاطباء).
اگنش.
[اَ نِ] (اِمص) افراختگی بنا و عمارت. (ناظم الاطباء). برآوردن دیوار عمارت و امثال آن باشد. (هفت قلزم) (از شرفنامهء منیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ ناصری و برهان بمعنی برآوردن و برکردن دیوار عمارت و امثال آن باشد و فیه نظر؛ زیرا چه از آن مصدر نوشته است و لفظ مصدر نیست مگر آنکه چون مرکب باشد یا شین مصدریه آن هنگام باید که ممدود بوده [ آگنش ] مشتق از آگندن زیرا چه مقصود هیچ لغتی یافته نشده و آنچه ممدود است معنی آن معلوم است و در هیچ لغت با کاف فارسی مکسور به معنی پر کردن نیست و این معنی صحیح است و لفظ غلط زیرا چه تصحیح لفظ به مد و کاف فارسی موقوف است. (از آنندراج از مؤید الفضلاء).
اگنی.
[اَ] (اِخ)(1) اغنی. آتش مقدس و رب النوع آتش در «ودا». او همه چیز را می بیند ولی در عین حال رحیم و بخشاینده است. از این خدای آتش نقش برجسته ای متعلق به قرن دهم میلادی در موزهء گیمهء پاریس موجود است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به فهرست مزدیسنا و ادب پارسی و فرهنگ ایران باستان ص69 و یشتها ج1 ص40 شود.
(1) - Agni.
اگوست.
[اُ] (اِخ)(1) اگوستوس. اغسطس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اگوستوس و فهرست احوال و اشعار رودکی و ایران باستان ص2663 و 2382 و 2385 و 2419 و 2384 شود.
(1) - Auguste.
اگوستا.
[اُ] (اِخ)(1) شهری در ایالات متحدهء آمریکا (جیورجیا)، دارای 71000 تن سکنه. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Augusta.
اگوستا.
[اُ] (اِخ)(1) بندری در صقلیه (سیسیل) دارای 23000 تن سکنه. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Augusta.
اگوستالیا.
[اُ] (اِ)(1) عیدی بود که از 18 سال پیش از میلاد در روم مرسوم شد. این عید در 12 ماه اکتبر به یاد بازگشت اگوستوس از شرق به روم اقامه می شد. (تمدن قدیم، تألیف فوستل دوکولانژ، ترجمهء نصرالله فلسفی ص454).
(1) - Augustalia.
اگوست کنت.
[اُ کُ] (اِخ)(1) دانشمند و فیلسوف و ریاضی دان نامی فرانسوی (1798 - 1857 م.). وی در مونپولیه(2) به دنیا آمد و فلسفهء اثباتی(3) را بنیان نهاد و کتابی در فلسفهء اثباتی (1830 - 1842 م.) بنام کور دو فیلوزوفی پوزیتوی(4) منتشر کرد که یکی از شاهکارهای وی بشمار می رود. اگوست کنت عقاید و روش کار خود را با یک اندیشهء انساندوستی مذهبی تکمیل کرده است. (از لاروس). اگوست کنت در مدرسهء پلی تکنیک پاریس تحصیل کرد. در خانهء خود درس می داد. جان استوارت میل به وی کمک مالی می کرد. شش جلد کتاب از فلسفه پوزی تیویسم و کتابهایی نیز در هندسهء تحلیلی و در علم هیأت نوشت. وی در پایان عمر دیوانه شد و در حال جنون فوت کرد. (از تاریخ فلسفهء سیاسی تألیف پازارگاردی ص759).
اگوست کنت نظریاتی در فلسفه آورده است که به روی هم مذهب ثبوتی خوانده می شود و اجمال آن این است: علم باید فقط کیفیات و اموری را که توسط حواس درک می شوند و مناسبات و روابط ثابت، یعنی آنها را، مورد بحث قرار دهد. اگوست کنت می گفت ترقی بشریت این بوده است که از مراحل سه گانهء زیر گذشته است: 1 - مرحلهء تبیین امور توسط ارباب انواع. 2 - مرحلهء تبیین آنها توسط علل غیرمحسوس و قوای مجرد و مرموز. 3 - مرحلهء تبیین آنها به طریقهء ثبوتی، یعنی توسط قوانین مسلم تردیدناپذیر. در مرحلهء اخیر آدمی فهمیده است که نمی تواند به حقیقت و کنه امور پی برد. پس متوجه شده است به اینکه فلسفهء اولی یا مابعدالطبیعه علمی است موهوم و مطالعهء آن باعث اتلاف وقت و خطرناک است. از این رو فقط به مطالعه و تحقیق ظواهر و نمودها و طبقه بندی آنها همت گماشته و با این طریق ثبوتی پیشرفت علوم را روزافزون ساخته است. این علوم را اگوست کنت بر طبق اصل «ترکیب متزاید و کلیت متنازل» طبقه بندی کرده و آنها را عبارت از این شش علم اصلی دانسته است: ریاضیات، نجوم، فیزیک، شیمی، علم حیات و علم اجتماع. پیروان مذهب ثبوتی در اخلاق از خودپرستی روگردان هستند و توجه مخصوص به همبستگی افراد بشر دارند و نوعدوستی را توصیه می کنند. (مبانی فلسفه تألیف علی اکبر سیاسی صص 577 - 578).
(1) - Auguste Comte.
(2) - Montpellier.
(3) - Posititvisme.
(4) - Cours de philosophie positivie.
اگوستن.
[اُ تَ] (اِخ) اگوستن سن(1). (قدیس) کشیش هیپون(2) (نزدیک شهر بن) پسر سنت مونیک(3) (354 - 430 م.). پس از دوران جوانی پرحادثه، وی بوسیلهء مواعظ سنت آمبروآز(4) هدایت شد و مشهورترین آبای کلیسای لاتینی گردید. آثار عمدهء او عبارتند از «شهر خدا»(5) و «اعترافات»(6). وی حکیم الهی، فیلسوف، و عالم اخلاقی بود و می کوشید که نحلهء افلاطونی را با معتقدات مسیحی و عقل را با ایمان موافق سازد. ذکران وی 28 ماه اوت است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Augustin Saint.
(2) - Hippone.
(3) - Sainte Monique.
(4) - Saint Ambroise.
(5) - La Cite de Dieu.
(6) - Les Confessions.
اگوستوس.
[اُ] (اِخ)(1) اغسطس. کاسیوس یوسیوس کیزر اکتاویانوس اگوستوس(2)امپراطور روم که نخست به نام اکتاو(3) و سپس اکتاویانوس نامیده میشد، پسر برادرزادهء ژول سزار و جانشین او (63 ق.م. - 14 م.) وی نخست با آنتونیوس و لپیدوس اتحاد مثلث را تشکیل داد تا ایتالیا و مغرب را بعنوان سهم خویش حفظ کرد. پس از فتح آکتیوم(4) و غلبه بر آنتونیوس (31 ق. م.) صاحب اختیار مطلق گردید، و بنام «اگوستوس» قدرتی را که تا آن زمان خاص قضات بود بدست آورد. وی تعداد عمال دولتی را در رم افزود، برای تسهیل سرشماری و اخذ مالیات ایتالیا را به نواحیی تقسیم کرد و ادارهء ایالات را نظمی جدید داد و سپاهیانی برای تسخیر اسپانیا، رتی(5)، پانومی، ژرمالی، عربستان، ارمنستان و افریقا فرستاد و در غالب آنها پیروز شد. اگوستوس «تیبریوس» را - که بعد جانشین وی شد - به فرزندی قبول کرد و به هنگام مرگ مانند خدایی معبود رومیان گردید. سلطنت اگوستوس یکی از درخشان ترین اعصار تاریخ رم (که بنام عصر اگوستوس نامیده می شود) محسوب می گردد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تمدن قدیم، تألیف فوستل دوکولانژ، صص 454-455 شود.
(1) - Augustus.
(2) - Caius Julius Caesar Octavianus Augustus.
(3) - Octave.
(4) - Actium.
(5) - Rhetie.
اگوستین.
[اُ] (اِخ) سن(1) (قدیس) اوستین(2). روحانی مسیحی انگلستان. وی مقر روحانیت کنتربوری را ایجاد کرد (وفات حدود 605 م.) ذکران وی 28 ماه مه است. (از فرهنگ فارسی معین). او خطیب ناموری بود و خطابه های شیوایی از او بازپس مانده است. (از یادداشت مؤلف). برای آگاهی به خطابه های وی رجوع به آیین سخنوری تألیف محمدعلی فروغی شود.
(1) - Augustin Saint.
(2) - Austin.
اگه.
[اَ گِهْ] (اِ) مأخوذ از ترکی، سوهان. (ناظم الاطباء). || آهنی است که بدان گوشت از دیگ کشند. به تازی اش منشار خوانند. (آنندراج).
اگیر.
[اَ] (اِ) اگر. وج. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). اگیر ترکی. (یادداشت مؤلف). رجوع به وج و اگر شود.
اگیرمگیر.
[اَ مَ] (اِ مرکب) اگرمگر. گیاهی است طبی. (یادداشت مؤلف). رجوع به اگرمگر شود.
اگینا.
[اَ] (اِخ)(1) جزیره ای در سواحل یونان، در خلیج سارونیک، 20متری پیرائوس. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - egine . Engia . Aegine.
ال.
[اَ] (ع اِ موصول) اسم موصول بود به معنی الذی و دیگر موصولات، و آن بر اسم فاعل و مفعول درآید به شرط آنکه معنی عهد ندهد چون جائنی الضارب فاکرمت الضارب و اگر بر صفت مشبهه درآید صحیح آن است که آن حرف بود. (اقرب الموارد). || (حرف تعریف) و گاه حرف تعریف بود و آن دو نوع است عهد و جنس و هر یک از این دو بر سه قسم است: آنچه عهد راست و مصحوب آن گاه ذکری است چون: کما ارسلنا الی فرعون رسو فعصی فرعون الرسول. (قرآن 73 / 15 - 16). و گاه ذهنی چون: اذ یبایعونک تحت الشجرة (قرآن 48 / 18). و گاه حضوری چون: لاتشتم الرجل، دربارهء مردی که حاضر ایستاده است. اما آنچه جنس راست، گاهی برای استغراق افراد است چون: ان الانسان لفی خسر. (قرآن 103 / 2). و گاه تعریف ماهیت راست چون: و جعلنا من الماء کل شی ء حیّ. (قرآن 21/30). و گاه ال زائد بود و آن نیز بر دو قسم است لازم و غیرلازم، لازم، مانند النضر و النعمان و اللات و العزی و غیر لازم مانند الحارث و الیزید. (از مغنی و اقرب الموارد). || و از جهت حرف اول کلمه ای که بر آن درآید بر دو قسم بود: شمسی و قمری، و حروفی نیز که الف و لام بر آن درآید بر دو قسم است شمسی و قمری. حروف شمسی عبارت است از: ت، ث، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ل، ن. حروف قمری عبارت است از: الف، ب، ج، ح، خ، ع، غ، ف، ق، ک، م، و، ه، ی. و گاه این لفظ را بر کلمهء فارسی درآرند. مؤلف آنندراج در این باره توضیحی دارد ملخص آن اینکه: آوردن الف و لام (ال) بر مسندالیه و مضاف الیه و مانند آن مخصوص عرب است لکن متأخران در فارسی نیز آورده اند و این از تصرفات ایشان است چنانکه در این بیت از درویش واله هروی:
تا مهر تو گشت نورافشان
ذوالخورشیدین شد خراسان.
و نیز بیدل راست:
النوید آفتاب عالمتاب.
و مقصود از این استعمال، اظهار صناعت است با علم مخاطب و متکلم به نادرست بودن آن و گاه مقصود اظهار صناعت نباشد و لفظ بوالهوس از نوع دوم است. (از آنندراج).
ال.
[اَ] (ترکی، اِ) رنگ لعل. || اسب بور. || بستان. (شرفنامهء منیری).
ال.
[اَ] (اِ) درختچه ای است از جنس کرنوس(1) و سه نوع آن در ایران موجود است: 1 - سیاه ال که در سراسر جنگلهای کرانهء دریای مازندران می روید. 2 - زقال اخته که در جنگل های ارسباران بحال وحشی موجود است. 3 - شفت که در جنگل های ارسباران و بجنورد وجود دارد. رجوع شود به درختان جنگلی تألیف ساعی ج 1 ص59 و 60. قرانیا. قرنوس. سرخک. طاقدانه.
(1) - Cornus.
ال.
[اَل ل] (ع اِ) جِ اَلَّة. نیزهء کوچک. (منتهی الارب). رجوع به الة شود. || نالهء با دعا و زاری. (منتهی الارب). || (مص) نالیدن بیمار. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || دویدن. شتافتن. (منتهی الارب). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). بشتاب رفتن. (مصادر زوزنی). || جنبیدن فرائص بهنگام دویدن. (منتهی الارب). || روشن و تابان شدن رنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صافی شدن گونه. (تاج المصادر بیهقی). || بازایستادن چرخ از شکار. (منتهی الارب). || طعن زدن کسی را به حربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به حربه زدن. (زوزنی). حربه زدن. (تاج المصادر بیهقی). || دفع نمودن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سیخ و راست کردن اسپ گوش را. || دوختن جامه را بر دوخت تضریب و آن نکنده(1) زدن است. || برانگیختن کسی را بر کسی. || مُنصَلُ الالّ؛
نام ماه رجب. (منتهی الارب).
(1) - بخیه. (برهان).
ال.
[اِل ل] (ع اِ) پیمان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). || پیغام خدا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سوگند. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد). || زنهار. (منتهی الارب). || فغان. نالهء مصیبت و منه عجب ربکم من الّکم. (منتهی الارب). || معدن. (منتهی الارب). || همسایه. || اصل نیکو. || کینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) خویشی. (منتهی الارب). || دشمنی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ربوبیت. (منتهی الارب).
ال.
[اِل ل] (اِخ) نام خدای تعالی. و هر اسم که در آخر آن لفظ ال یا ایل باشد مانند اسرائیل و جبرئیل و میکائیل آن اسم مضاف است بسوی خدای تعالی. (منتهی الارب). بزبان سریانی یکی از نامهای خدای تعالی است. (برهان). رجوع به ایل شود.
ال.
[اِ] (علامت اختصاری) رمز است الی آخر را مانند البیت، القصیده و غیره. (یادداشت مؤلف).
ال.
[اِ] (ترکی، اِ) شهر و ولایت. (شرفنامهء منیری). نام شهر و ولایت. (برهان).
ال.
[اُ] (ترکی، ضمیر) او، ضمیر غائب. (برهان). ترکی است یعنی او. (شرفنامهء منیری).
ال.
[اُل ل] (ع اِ) نخستین و از مادهء اول نیست. (منتهی الارب). || ما له اُلّ و غلّ؛ یعنی نیست او را چیزی از تفتگی و بی آرامی. (منتهی الارب).
الا.
[اَ] (ع صوت) و آن بر پنج وجه است: 1- تنبیه و در این صورت بر تحقق مابعد خود دلالت کند و بر دو جمله درآید : الا انهم هم السفهاء. (قرآن 2/13). و نحویان آن را حرف استفتاح خوانند.
2- توبیخ و انکار :
الا طعان الا فرسان عادیة
الا تجشؤکم حول التنانیر.
3- تمنّی :
الا عمر ولی مستطاع رجوعه
فیرأب ما أثأت ید الغفلات.
4 - استفهام از نفی :
الا اصطبار لسلمی ام لها جلد
اذا الاقی الذی لاقاه امثالی.
و این سه قسم اخیر مختص به جمل اسمیه است.
5 - عرض و تحضیض و معنی آن طلب چیزی است لیکن عرض طلب به نرمی و مدارا است و تحضیض طلب به ابرام و تحریک است و این قسم مخصوص جملهء فعلیه بود : الاتحبون ان یغفر الله لکم. (قرآن 24/22) (از مغنی). و رجوع به اقرب الموارد و منتهی الارب شود. مؤلف غیاث آرد: بمعنی بدان و آگاه باش. در این صورت حرف تنبیه است و صاحب نهج الادب ذیل حروف تنبیه آرد: لفظ عربی است بمعنی بدان و آگاه باش و در این صورت حرف است. همچنین است در کنز و شروح نصاب. و مؤلف قوانین دستگیری گوید: در فارسی بمقام تعجب استعمال کنند. سعدی فرماید :
الا ای خردمند فرخنده خو
هنرمند نشنیده ام عیب جو.
یعنی دانا و آگاه باش ای عقلمند نیک خصلت. در حل لغات الشعرا آمده: الا حرف تنبیه است که دلالت بر تحقیق مابعد کند و معنی وی بدان و آگاه باش... (از نهج الادب ص570).
الا.
[اَ] (صوت) کلمهء خطاب است یعنی ای و به عربی یا گویند. (برهان). در فارسی... کلمهء خطاب است بمعنی ای. (غیاث از برهان). و صاحب نهج الادب آرد: و بعضی گویند: «الا» از هلا، که بمعنی مذکور (تنبیه) است در فارسی مستفاد میشود که این نیز فارسی بود و دوم مبدل اول، یا بالعکس «الا» مشترک است در عربی و فارسی و «هلا» فارسی الاصل است و این محل نظر است چرا که سبب قرب تلفظ احتمال نمیشود که یک لغت باشد چنانکه ای ندائیه که به فتح، عربی است و به کسر فارسی. آری «الا» احتمال تعریب دارد و میتواند که متوافق باشد در عربی و فارسی چنان که صاحب قاموس بدان قائل شده است و در فارسی به «ها» بدل شده هلا گویند. (از نهج الادب ص571). این کلمه در اشعار فارسی بمعنی ندا و تنبه آمده است و در بسیاری موارد پس از آن کلمهء «ای» آمده است و معنی آگاه باش، هان، بدان میدهد :
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن.فردوسی.
همی گفت الا ای روا خسروا
بزرگا سترگا دلاور گوا.فردوسی.
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.منوچهری.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.سعدی.
الا ای آهوی وحشی کجائی
مرا با تست چندین آشنائی.حافظ.
و گاه بدون «ای» آید :
الا وقت صبوح است نه گرم است و نه سرد است
نه ابر است و نه خورشید و نه باد است و نه گرد است.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص218).
|| و با «تاء» توقیت بکار رود و بیشتر در مورد دعا بود :
الا تا درآیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری...زینبی.
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری.عنصری.
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی.منوچهری.
الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را
و بلبل را بشبگیران خروش آید بر اوراقش
ز یزدان تا جهان باشد مر او را مملکت بینی
که ملکتهای گیتی را شود نسبت برستاقش.
منوچهری.
الا تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون.سوزنی.
|| تحذیر، و پس از آن «تا» ی تحذیر آید، که پس از زینهار نیز می آید :
الا تا هر کجا مار است گنج است
الا تا هر کجا خرماست خار است.عنصری.
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم.سعدی.
الا تا بغفلت نخسبی(1) که نوم
حرامست بر چشم سالار قوم.سعدی
و گاه بدون آوردن «تا» بمعنی تحذیر است :
الا گر جفاکاری اندیشه کن(2)
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن.سعدی
(1) - ن ل: نخفتی. (بوستان چ یوسفی ص64).
(2) - ن ل: گر جفا کردی. (بوستان چ یوسفی ص 85).
الا.
[اَ] (ع اِ) الاء. درختیست تلخ. (منتهی الارب). رجوع به الاء شود.
الا.
[اَلْ لا] (ع ق) حرف تحضیض و مختص به جملهء فعلیهء خبریه است. (منتهی الارب).
الا.
[اِلْ لا] (ع حرف اضافه) حرف استثنا بمعنی جز، مگر، بجز، غیر از : فشربوا منه الا قلی. (قرآن 2 / 249). و همه خرگاههاست الا آنجا که نشست خاقان است. (حدود العالم).
بتدبیر ما کی شود نیک بد
نگیرد ترا دست الاّ خرد.فردوسی.
شاهی که نشد معروف الاّ بجوانمردی
الاّ به نکونامی الاّ بنکوکاری.منوچهری.
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الاّ همه آبستن و الاّ همه بیمار.منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الاّ که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص152).
ترا بکشتنی کشم که هیچ گناه کار را نکشته اند که ترا گناهی است بزرگ و الاّ توبه کنی.... (تاریخ بیهقی).
معاذالله چنین نتواند الاّ
خدای پاک بی انباز و یاور.ناصرخسرو.
پادشاهی نتوان کرد الاّ به لشکر و لشکر نتوان داشت الاّ بمال. (فارسنامهء ابن البلخی). که چون در آن خطائی و طغیانی شناسند نامعقول، مؤلف را بدان معذور دارند که الاّ اقاویل متقدمان نباید شناخت. (مجمل التواریخ والقصص).
در جهان دشمن جان تو نباشد الاّ
خارجی مذهب و از مذهب و ملت بطرف.
سوزنی.
جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازیست الاّ عشقبازی.نظامی.
کارش الاّ می و شکار نبود
با دگر کارهاش کار نبود.نظامی.
اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدر بردن الاّ کفن.سعدی.
|| و گاهی بمعنی غیر آید و در این هنگام مابعد آن، یا الا و مابعد آن، هر دو صفت واقع میشود و موصوف آن جمع منکر است چنانکه در این آیه : لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا. (قرآن21/22). یا شبه منکر چنانکه در شعر ذی الرمه :
انیخت فالقت بلدة فوق بلدة
قلیل بها الاصوات الا بغامها.
|| (حرف ربط) ولی. امّا : و ابوالقاسم برمکی مرد فاضل و دانایی بود الاّ آنکه بخل بر اخلاق او استیلا داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص199). || گاه عاطفه بود بمعنی واو :لئلایکون للناس علیکم حجة الا الذین ظلموا منهم. (قرآن 2 / 150). || و گاه زایده بود: حراجیج لاتنفک الا مناخة. (از منتهی الارب) (از مغنی). || بشرط آنکه. شرط که : و اگر بریان کنند (گوشت مرغابی و بط را) بهتر باشد الاّ به بخار آب بریان کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || (اِ) رمز از کلمهء لااله الاالله بود :
ای صدف جوی جوهر الاّ
جان و جامه بنه بساحل لا.سنائی.
لا حاجب است بر در الاّ شده مقیم
کو ابلهان باطله را میزند قفا.خاقانی.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الاّ بود.مولوی.