الاآت.
[اَ] (اِخ) موضعی است. (معجم البلدان).
الئاتها.
[اِ لِ] (اِخ) الئاتیها. رجوع به اله آت و ایلیون شود.
الئاریوس.
[اُ لِ] (اِخ)(1) از نویسندگان اروپایی که در دورهء صفویه به ایران آمد. وی کتابی دربارهء مشاهدات خود نوشته است. رجوع به تاریخ ادبیات ایران از صفویه تا عصر حاضر تألیف براون ص7، 11 و 22 شود.
(1) - Olearius.
الاَء .
[اَلْ] (ع اِ) جِ لای. رجوع به لای شود.
الاَء .
[اِلْ] (ع مص) در سختی و بلا افتادن. (منتهی الارب).
الاء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ الیانة. رجوع به الیانة شود.
الاء .
[اَ] (ع اِ) درختیست تلخ. (منتهی الارب). درختیست تلخ که پیوسته سبز بود. (اقرب الموارد). درختیست. (مهذب الاسماء).
الاء .
[اَلْ لا] (ع ص) دنب فروش. (منتهی الارب). دنبه فروش. (مهذب الاسماء).
الائف.
[اَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ الیف. (منتهی الارب). رجوع به الیف شود.
الا الذین.
[اِلْ لَلْ لَ] (اِخ) در بیت زیر رمز است از آیهء : الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات (قرآن 26/227) که در آن شاعران نیکوکار از عموم مذمت سه آیهء قبل از آن، والشعراء یتبعهم الغاوون (قرآن 26/224) استثنا شده اند :
مرا بمنزل الا الذین فرودآور
فروگشای ز من طمطراق الشعرا.خاقانی.
الاءة.
[اَ ءَ] (ع اِ) یکی درخت الاء. رجوع به الاء شود.
الاب.
[اَ] (اِخ) موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب). درهء پهنی است در دیار مزینه نزدیک مدینه. (معجم البلدان).
الابب.
[اَ بِ] (ع اِ) جِ الباء است. (منتهی الارب). رجوع به الباء شود.
الابختی.
[اَلْ لا بَ] (ق مرکب) اللهبختی. توکلت علی الله. به اعتماد بخت و اقبال. بی فکر و اندیشه. بدون دانستن پایان کار.
الابنون.
[اَ] (اِ) مصحف الانیون است. رجوع به الانیون شود.
الابة.
[اِ بَ] (ع مص) خداوند شتران تشنه شدن. (منتهی الارب).
الات الحب.
[اُ تُلْ حَب ب] (اِخ)چشمه ایست در اِضَم از ناحیهء مدینه. (معجم البلدان).
الات ذی العرجاء .
[اُ تُ ذِلْ عَ] (اِخ)زمینی است پیرامون عرجاء و عرجاء پشته است. (معجم البلدان).
الاتن.
[ ] (اِ) بیونانی بسباسه را نامند. (فهرست مخزن الادویه). تحریف الماقن است. رجوع به الماقن شود.
الاتة.
[اِ تَ] (ع مص) بازداشتن. || برگردانیدن کسی را از آهنگ وی. || کم کردن. (منتهی الارب).
الاته.
[اِ تِ] (اِخ)(1) شهر باستانی یونانی (فوسید)(2) در کنار نهر سفیز(3). در این شهر بنای معبد اسقلبیوس(4) و معبد می نرو کارنیا(5) است. این شهر در کنار دو معبر کالیدروم(6) واقع است و بعنوان کلید یونان مراقبت میشود. الاته غالباً در محاصره بوده است. در 480 ق.م. خشایارشا آن را بتصرف درآورد و فیلیپ مقدونی در 330 ق. م. پس از فتح کرونه(7) آن را تصرف کرد. اعقاب اسکندر بر سر آن شهر بکشمکش برخاستند و غالباً فرمانروای آن تغییر میکرده است. رومیها بخاطر پاداش مقاومت اهالی که در محاصرهء تاکسیلا(8) از خود بروز دادند به این شهر استقلال دادند. (از قاموس الاعلام) (از لاروس بزرگ).
)لاتینی
(1) - Elatee. (Elatea
(2) - Phocide.
(3) - Cephise. Asclepios. یا
(4) - Esculape (خدای طب پسر آپولون).
(5) - Minerve Carneia.
(6) - Callidrome.
(7) - Chehronee.
(8) - Taxile.
الاجة.
[اَ جَ] (اِ) مؤلف دزی آرد: ترکی است بمعنی رنگارنگ. پارچهء ابریشمی مخطط. در کتاب فرهنگ فرانسه - عربی تألیف الیوس بکتور چ 2 پاریس بسال1864 XII308 آمده: پارچه های ابریشمی و پنبه ای دو نوعند یکی را الاجا شامی و دیگری را الاجا هندی نامند. (دزی). و رجوع به الاچه شود.
الاجة کساوی.
[اَ جَ کَ] (ع اِ مرکب)پارچه ایست نسبةً خشن مرکب از ابریشم و پنبه. (دزی).
الاچق.
[اُ چُ] (اِ) خانهء صحرائیان که از مو سازند و آن را الاچوق هم گویند. (آنندراج) (غیاث). آلاچق ترکی اَلاجو بمعنی سراپرده و سایبان دوستونی است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به آلاجق و آلاچیق شود.
الاچوق.
[اَ] (اِ) خانه ای است که ترکمانان و اهل دشت سازند مشتمل بر چند چوب که به زمین نصب کرده سرهای آن را به هم بندند و در آن بسر برند. ترکی است. رجوع به الاچق و آلاجق شود.
الاچه.
[اَ چَ] (ترکی، اِ) پارچه ای باشد مخطط که دورنگ باشد. (غیاث اللغات). رجوع به الاجة شود.
الاچی.
[اِ] (اِ) هیل را گویند و به عربی قاقلهء صغار خوانند و به زبان هندی نیز هیل را لاچی گویند. (برهان). سانسکریت الیکا(1). (حاشیهء برهان چ معین از اشتینگاس). و رجوع به الایچی شود.
(1) - elika.
الاچیق.
[اَ] (اِ) در ترکی خانه ای است از نی و چوب. (آنندراج). رجوع به آلاجق و آلاچیق و الاچق شود.
الاچیق زدن.
[اَ زَ دَ] (مص مرکب) نصب نمودن الاچیق. بر پا کردن الاچیق. رجوع به آلاجق و اُلاجُق و اُلاچُق شود.
الاحة.
[اِ حَ] (ع مص) درخشانیدن شمشیر. || ربودن حق. || هلاک کردن کسی را. (منتهی الارب). هلاک کردن. || آشکار گردیدن. || درخشیدن برق بی پراکندگی. || درخشیدن و پیدا شدن سهیل. (منتهی الارب). درخشیدن ستاره. (تاج المصادر بیهقی). || ترسیدن. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || پرهیز کردن. (منتهی الارب).
الاخون ولاخون.
[اَ وَ] (ص مرکب)بی خانمان. بی سروسامان.
-الاخون ولاخون شدن؛ بی سروسامان شدن. بی خانمان شدن. رجوع به الاخون والاخون شود.
الاد.
[ ] (اِ) به یونانی زیت است. (فهرست مخزن الادویه).
الادر بالا.
[اَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دره. گرمسیر. و 40 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه دهکده مالرو است. نیرک، اکبرآباد و گنگ آباد (بنگ؟) جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
الادر پائین.
[اَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 8 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. گرمسیر است و ده تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
الادة.
[اِ دَ] (ع مص) زادن. (منتهی الارب).
الاذة.
[اِ ذَ] (ع مص) فراگرفتن و احاطه کردن. (منتهی الارب). || پناه گرفتن و التجا بردن. (اقرب الموارد).
الارز.
[اَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری واقع در 27 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و 4 هزارگزی جنوب رودخانهء نکا. کوهستانی و معتدل است و هوای آن مرطوب و مالاریائی است و 230 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات، برنج، لبنیات، ارزن. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری است. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه دهکده مالرو است. بنایی قدیمی بنام امامزاده عبدالله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
الارزبوم.
[اَ رَ] (اِخ) دهی است از دهات چهاردانگهء بخش هزار جریب. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص123 بخش انگلیسی).
الارزشوراب.
[اَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان هزار جریب. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص123 ترجمهء فارسی ص165).
الارلو.
[اَ] (اِخ) از ایلات اطراف اجارود در آذربایجان، عدهء آنان چهارصد خانوار است و در سنبلان، قشلاق مغان سکونت دارند و شغل آنان گله داری است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص107).
الاروس.
[اَ] (اِخ) این مرد در داستان بابلی بجای هوشنگ پیشدادی ایرانیان است که نخستین پادشاه بود و یا بجای کیومرث است که در شاهنامه نخستین خدیو خوانده شده است. (یسنا ص95).
الازمن.
[اَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان واقع در 4 هزارگزی علی آباد و 2 هزارگزی شوسهء گرگان به گنبد. در دامنه واقع و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است و 235 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کفتگیری و چشمه سار، محصول آن برنج، غلات، توتون سیگار، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان مختصر کرباس و پارچه بافی است. زیارتگاهی در دهکده موجود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
الاس.
[اُ] (ع حامص) دیوانگی. (منتهی الارب).
الاسار.
[اَ] (اِخ) (بلوط) و آن اسم مملکتی بود که اریوک بر آن حکمران بود (سفر پیدایش 4:1-9). لکن قول مرجح آنست که در بابل سفلی بر رود فرات در میانهء آور و ارک واقع بود و از مکتوباتی که از آنجا بدست آمده مستفاد میشود که از بابل قدیم تر میباشد لکن آخر بابل بر آن تفوق یافت. (قاموس کتاب مقدس).
الاساندرا.
[اِ دَ] (اِخ) نام اسکندر ذوالقرنین است و اسکندر مخفف آن یا معرب آن است. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری) (شعوری). رجوع به اسکندر شود.
الاسفافس.
[] (اِ) رجوع به الالسفاقن شود.
الاش.
[اَ] (اِ)(1) آلاش. راش. زان. بُشجیر عیش السیاح. شجرة النَبَع. از درختانی است که طالب آب و هوای مرطوب میباشد، از آستارا و طوالش و دیلمان تا کلارستاق و نور و کجور دیده میشود. این درخت بیشتر در نقاط مرتفع کوهستانی میروید و در جنگلهای نور که تا 2000 متر بالا میرود میروید و در آستارا که تا 650 متر ارتفاع پائین می آید. (درختان جنگلی ایران تألیف ثابتی ص19 ذیل راش). اسامی بومی این درخت: در گیلان و شهسوار و کلارستاق و کجور، راش. در نور، چِلَر، چِلهَر. در مازندران، مِرس. در منجیل، راج. در کوه درفک و طوالش، اَلاش و لاش و اَلوش و لوش، در گرگان رود، قزل آغاج. در آستارا، قِزِل گُز (درختان جنگلی ایران ص104).
(1) - Fayus Sylvatica L.
الاش.
[اَ](1) (اِ) خاس. راج. کنگه منزل.
aquifolium.
(1) - Ilex
الاشانه.
[اَ نَ] (اِخ) نام شهری به اسپانیا.(1)(نخبة الدهر دمشقی ص242).
(1) - Lucena.
الاشت.
[اَ] (اِخ) از بلوک لوپی است واقع در درهء سوادکوه. (سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 42).
الاشلو.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری باجگیران، سر راه مالرو عمومی باجگیران به بی بهره، کوهستانی و هوای آن سردسیر است و 325 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه بافی و جوراب بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
الاشه.
[اَ شَ] (اِ) در لهجهء افغانی فک.
- الاشهء برین؛ فک اعلی.
- الاشهء فرودین؛ فک اسفل.
الاصة.
[اِ صَ] (ع مص) (از «ل ی ص») خمانیدن چیزی را یا جنبانیدن چیزی را جهت برکندن. || خواستن از کسی چنین و چنان. (منتهی الارب).
الاصة.
[اِ صَ] (ع مص) (از «ل وص») گردانیدن چیزی را بر آنچه میخواست. (منتهی الارب). از «ل ی ص». (تاج المصادر بیهقی).
الاطاق.
[اَ] (اِخ)(1) حمدالله مستوفی در ذکر مواضع ولایت ارمن آن را یاد کرده و نویسد: علفزار بسیار نیکو است و آبهای فراوان و شکارگاههای بسیار دارد و ارغون خان مغول در آنجا سرای ساخته و بیشتر تابستان آنجا بودی حقوق دیوانیش ششهزار و پانصد دینار است. (نزهة القلوب ج 3 ص101).
(1) - ن ل: الاتاق.
الاطینی.
[اَ] (اِ)(1) بلغت رومی گیاهی است که بر درختها پیچد و آن را لبلاب و عشقه خوانند و حبل المساکین همانست. (برهان). بیونانی اِلتین. (حاشیهء برهان چ معین از اشتینگاس). لبلاب. (مفردات ابن بیطار).
(1) - Elatine.
الاعة.
[اِ عَ] (ع مص) برگردانیدن رنگ سر پستان. (منتهی الارب).
الاغ.
[اُ] (اِ) قاصد و پیک. (برهان). آنکه برای او اسب توشه مهیا دارند تا بجایی که نامزد بود زود رسد. (شرفنامهء منیری) :
الاغ خدمتت مه شد که بر گردون چو آب زر
خطوط امر خویش از تختهء سیمین(1) میخوانی.
ابوعلی بن حسین مروزی (لباب الالباب ج2 ص 343).
داشت کاری در سمرقند او مهم
جست الاغی(2) تا شود او مستتم.مولوی.
|| بیکار. (برهان). مرکب که آن را بیگار گیرند. (غیاث اللغات از رشیدی) :
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه بمن مبر گمانی
بر بنده نوشتن است و آن را
دادن به الاغ کاروانی.کمال اسماعیل.
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
|| الاق. خر. حمار :
تختهء گردنش کند ایمن
مرد را از گرفت و گیر الاغ.کمال اسماعیل.
اتفاقاً بعد از یک دو روز شخصی سراغ آن الاغ بصاحب رسانید و برائت اخوان الصفا نزد حاکم بوضوح پیوست. (تاریخ نگارستان). ناگاه جانوری بر هیأت مور از میان درختان بیرون تاخته جوانان را با الاغان پاره پاره کرد. (تاریخ نگارستان). خدمت مولانا را با اهل بیت و فرزندانش بمعتمد خود سپرده با الاغ و مایحتاج به مرو رساند. (مکتوب امیرتیمور در امر کوچانیدن ملاسعد تفتازانی به مرو).
الاغ به اقسام مختلف در همه جای ایران وجود دارد که تعیین تعداد جنس آن خالی از اشکال نیست. الاغهای ایران اگرچه از حیث جثه کوچکتر از الاغهای سایر ممالک اند لکن کارکن تر و بردبارتر میباشند، بهترین الاغ سواری در بوشهر و بنادر فارس موجود، و رنگ آن فلفل نمکی و کوچک اندام ولی سریع و زرنگ است. (جغرافیای اقتصادی مسعود کیهان ص 209). || کشتی کوچک. (حاشیهء برهان چ معین نقل از جغتائی). || اسب. (شرفنامهء منیری) :
سزد که جایزهء این قصیدهء غرا
بیابم از تو زر و جامه و غلام و الاغ.
منصور شیرازی (از شرفنامهء منیری).
(1) - ن ل: سیمینش.
(2) - الاقی.
الاغ بندری.
[اُ غِ بَ دَ] (ترکیب وصفی)نوعی الاغ کوچک اندام تیزرو که در بنادر فارس و بوشهر موجود است. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص299).
الاغ دادن.
[اُ دَ] (مص مرکب) کنایه از خرج سفر دادن و این مرکب است از ترکی و فارسی چه الاغ ترکی است و بمعنی برید است که بسرعت راه طی نماید. (انجمن آرای ناصری). رجوع به الاغ شود.
الاغدار.
[اُ] (نف مرکب) خرکچی. آنکه الاغ به کرایه دهد. خرکدار. خداوند خران کرایه. خربنده.
الاغداری.
[اُ] (حامص مرکب) عمل الاغدار. خربندگی. خرکچیگری. رجوع به الاغدار شود.
الاف.
[اِ] (ع مص) الف (دوستی دادن) کسی را به مکانی یا به کسی. (منتهی الارب). مؤالفت.
الاف.
[اُلْ لا] (ع ص، اِ) جِ آلف. (منتهی الارب).
الاق.
[اُ] (اِ) الاغ. پیک. قاصد : چون میاجق را از این حال خبر شد الاقی بدوانید و خوارزمشاه را بیاگاهانید. (راحة الصدور، چ اقبال، ص382). رجوع به الاغ شود.
الاق.
[اُ] (اِخ) کوهی است به تیه از سرزمین مصر از ناحیت هامَة. (معجم البلدان).
الاق.
[اُ] (ع اِ) برق کاذب بی باران. || (مص) درخشیدن برق و نباریدن. (منتهی الارب).
الاق.
[اَلْ لا] (ع ص) برق درخشنده و نبارنده. (منتهی الارب).
الاقدم فالاقدم.
[اَ اَ دَ مُ فَلْ اَ دَ] (ع ق مرکب) دیرینه تر پس دیرینه تر. قدیم تر سپس قدیم تر: بترتیب الاقدم فالاقدم ذکر شود.
الاقرب فالاقرب.
[اَ اَ رَ بُ فَلْ اَ رَ] (ع ق مرکب) نزدیکتر پس نزدیکتر.
الاق نویان.
[اُ] (اِخ) از سرداران چنگیزخان است. در جهانگشای جوینی (چ لیدن ج 1 ص70) الاق نوین ضبط شده است، لکن مؤلف حبیب السیر الاق نویان آورده است. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص 27 و 30 و 31).
الاقة.
[اِ قَ] (ع مص) لیقه انداختن در دوات و نیکو کردن سیاهی آن را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || برچسبانیدن، یقال: الاقه بنفسه؛ بخود چسبانید آن را. (مهذب الاسماء).
الاقی.
[اَ] (ع اِ) جِ اُلقیَّه. رجوع به اُلقیه شود.
الاک.
[اِلْ لا] (حرف ربط مرکب) مخفف الاکه. مرکب از الا، ادات استثنا + که، حرف ربط. مگر که. جز اینکه :
پای طلب از روش فروماند
می بینم و حیله نیست الاک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهء کار خویش گیرم.سعدی.
رجوع به الا شود.
الاکرام بالاتمام.
[اَ اِ مُ بِلْ اِ] (ع جملهء اسمیه) نیکوئی کردن بکامل کردن آنست. این جمله را هنگامی گویند که کسی نیکی از دیگری دیده و انتظار بیشتری دارد.
الاکلنگ.
[اَلْ لا کُ لَ] (اِ مرکب) زُحلوقَه چوبی است دراز که کودکان آن را بر جای بلندی از زمین نهند و یکی بر یکسر و دیگری بر سر دیگر آن نشیند و هر زمان یک سر آن به بالا برند و سر دیگر را پائین آرند.
الا کلنگ.
[اَلْ لا کُ لَ] (اِ) به ترکی ذراریح است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به ذروح شود.
الاکة.
[اِ کَ] (ع مص) پیام بردن. (المنجد). رسول ایلچی شدن. (آنندراج) (مؤیدالفضلا). فرستادن پیام. (تاج المصادر بیهقی).
الال.
[اَ] (اِخ) کوهی است به عرفات. ابن درید گوید کوه ریگی است به عرفات و گفته اند جبل عرفه است و به کسر اول نیز روایت شده است. (معجم البلدان). کوهی است به مکه. (مهذب الاسماء). و رجوع به عیون الاخبار ج 3 ص266 شود.
الال.
[اِ] (ع اِ) جِ اَلَّة. نیزهء کوچک که پیکان آن پهنا (پهن؟) باشد. (منتهی الارب). رجوع به اله و ال شود.
الال.
[اِ] (اِخ) زبیربن بکار گوید بیت الحرام است. (معجم البلدان).
الالسفاقن.
[اِ لِ قُ] (اِ)(1) در متن عربی مفردات ابن بیطار الاسفافس آمده ولی در ترجمهء لکلرک به صورت فوق ضبط گردیده. ابن بیطار نویسد الف و لام آن اصلی است و معنی آن به یونانی لسان الابل است... (مفردات ابن بیطار). در تذکرهء ضریر انطاکی الفافس ضبط شده و نویسد در مغرب به ناعمه معروف است.
(1) - Elelisfakon, Sauge.
الالة.
[اُ لَ] (اِخ) موضعی است. نصر گوید موضعی است به شام. (معجم البلدان).
الالة.
[اِ لَ] (ع مص) بشب درآمدن. (منتهی الارب).
الاله.
[اَ لَ / لِ] (اِ) آلاله. شقایق النعمان. کاسه بشکنک :
الالهء کوهساران هفته ای بی
بنفشهء جویباران هفته ای بی.باباطاهر.
رجوع به آلاله شود.
الاله شنگ.
[اَ لَ / لِ شِ] (اِمرکب) شنگ. لحیة التیس. اذناب الخیل. ریش بز. ریش بز خالدار. رجوع به شنگ شود.
الاَم.
[اِلْ] (ع مص) فرزند ناکس آوردن. || کاری کردن که بدان ناکس کنند و نکوهش کنند. (منتهی الارب). کاری کردن که مردمان لئیم خوانند ویرا. (تاج المصادر بیهقی). || بند کردن رخنهء کُمکُم (آفتابه) و سبو. || اصلاح کردن حال کسی را. || (اِ) جِ لئیم. (منتهی الارب).
الام.
[اُ] (اِ) پیغام و نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند. || (ص، اِ) پیغام رساننده. (برهان). تکرار الام نیز همین معنی دارد. (برهان).
الام.
[] (اِ) بلغت خوارزمی بمعنی جا و موضع و مکان. (شعوری ج 1 ص147 ب). مغولی، بمعنی موضع و جای و منزل. (آنندراج).
الام.
[اُ] (ترکی، اِ) نوعی خراج که سابقاً در بعضی قرا رعایا به مالکان میپرداختند : پول اخراجات به هر اسم و رسم که باشد سیما علوفه... و الام... مزاحمت بحال ایشان نرسانید. (مرآت البلدان ج 1 ص337).
الام.
[] (اِخ) نام یکی از فرزندان نوح که به بابل مقام داشت و ضحاک قصد کشتن او کرد. وی بگریخت و با فرزندان در زمین روم مقام گرفت و بدانجا درگذشت. (مجمل التواریخ ص147).
الام.
[اَ ءَ] (ع ن تف) لئیم تر. فرومایه تر. ناکس تر: والخوز الام الناس و اسقطهم نفساً. (معجم البلدان ج 3 ص487 س 17).
- امثال: الام من ابن قرصع؛ و ابن قرصع لئیمی بود در یمن و قرضع نیز روایت شده است. (منتهی الارب) (مجمع الامثال).
الام من اسلم؛ و او اسلم بن زرعة است. از فرومایگی وی آنکه چون ولایت خراسان یافت از مردم آن چنان خراج گرفت که پیش از وی نگرفته بودند، سپس وی را گفتند فرس (مجوس) بدهان هر مرده که در گور نهند درهمی گذارند وی گور مردگان را شکافت و آن درهم ها را بدر آورد. سپس لؤم او ضرب المثل شد.
الام من البَرَم ؛ و برم کسی است که از بخل قمار نکند. (مجمع الامثال).
الام من البرم القرون؛ وی مردی از بخیلان بود و دیگی به زن خود داد تا از خانهء ایسار طعامی فراهم سازد چه عادت عرب چنان بود. زن دیگ را که گوشت و کوهانی در آن بود بیاورد و پیش وی گذاشت و فرزندان را فراهم ساخت و آن بخیل دوپاره دوپاره خوردن گرفت زن وی را گفت ابر ما قروناً، و این گفتار در مورد بخیلی که سود خویش را خواهد ضرب المثل شد.
الام من جَدرَة و من ضِبارَه؛ ابن بحر در کتاب اطعمهء عرب آرد: که این دو مرد لئیم ترین کسانند که عرب به آنها مثل زده است و گوید یکی از پادشاهان عرب از لئیم ترین عرب پرسید تا او را مثله کند ضبارة و جدره را نشان دادند و جدره از بنی حارث بن عدی بن جندب بن عنبر بود. چون جدره را بیاوردند بینی وی را ببرید و ضبارة چون آن بدید بگریخت و این جمله مثل گشت که: نجا ضبارة لما جدع الجدر (ة) (مجمع الامثال).
الام من ذئب.
الام من راضع؛ مفضل بن سلمة در کتاب فاخر از طائی آرد که راضع کسی است که آنچه را از طعام در بن دندان ماند از غایت پستی بخورد تا چیزی از او فوت نگردد. و در باب این تسمیه وجوه دیگری نیز گفته شده است. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
الام من راضع اللبن؛ او مردی از عرب بود که بجای دوشیدن گوسفند خویش، از پستان او میخورد تا همسایگان صدای ریختن شیر را در ظرف نشنوند و از او شیر نخواهند. (مجمع الامثال).
الام من سَقب ریان؛ و سَقب بچه نرینهء شتر است. و این مثل از آنجاست که چون وی به مادر نزدیک شود پستان او را نمی مکد. (مجمع الامثال).
الام من صبی.
الام من کلب.
الا ما شذ و ندر.
[اِلْ لا شَذْ ذَ وَ نَ دَ] (ع جملهء فعلیهء استثنائیه) جز آنچه کم یاب و نادر بود. جز آنچه اندک و کمیاب باشد. بندرت. ندرةً.
الامان.
[اَ اَ] (ع صوت) کلمه ای است که وقت نزول حوادث گویند و معنی آن امان خواستن و فریاد کردن بود. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). زنهار. زینهار :
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا.
خاقانی.
درد بخل است جان عالم را
الامان یارب از چنین دردی.خاقانی.
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول کالامان یارب امان.مولوی.
عاقبت پیک جان ستان آمد
تا گرفتار الامان آمد.سعدی.
با مصدرهای برخاستن، برداشتن، خواستن، زدن، کردن، گفتن ترکیب شود و در تمام این ترکیبات معنی زنهار خواستن دهد.
- الامان برخاستن:ز رفتار الامان از عالم ایجاد برخیزد
بجای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد.
صائب (از ارمغان آصفی).
-الامان برداشتن:ملامت از دل بی باک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت.
صائب (از ارمغان آصفی).
-الامان خاستن:جایی که ریزد از خم تیغ تو برق کین
روزی که خیزد از صف خصم تو الامان.
حزین اصفهانی (از ارمغان آصفی).
-الامان زدن:تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند.
صائب (از ارمغان آصفی).
-الامان کردن:الامان اینجا کنند از الامان
الامان اینجا کنند از الحذر.
رضی ارتیمانی (از آنندراج).
-الامان گفتن:بکمندی درم که ممکن نیست
رستگاری به الامان گفتن.سعدی.
الام الام.
[اُ اُ] (اِ) نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند. (برهان). رجوع به اُلام شود.
الامثل فالامثل.
[اَ اَ ثَ لُ فَلْ اَ ثَ] (ع ق مرکب) شریف تر پس شریف تر.
الامل.
[اَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش کلاردشت شهرستان نوشهر واقع در 42 هزارگزی جنوب مرزان آباد و 4 هزارگزی باختر شوسهء چالوس به تهران کوهستانی و سردسیر است و 180 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان شال بافی است. زمستانها برای تعلیف احشام و تأمین زندگانی به پرزنگون میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
الاملک.
[] (اِ) بلغت دیلمی قاشرا است. (فهرست مخزن الادویه). در تنکابن و طبرستان الاملک گویند. (مخزن الادویه).
الامة.
[اِ مَ] (ع مص) بسیار ملامت کردن. (منتهی الارب). ملامت کردن. (تاج المصادر بیهقی). || کاری کردن که بر آن ملامت کنند. (منتهی الارب). سزاوار ملامت کسی شدن. (از تاج المصادر بیهقی). سزاوار ملامت گردیدن. (منتهی الارب). || خداوند ملامت شدن. || خداوند کار ملامت ناک شدن. (منتهی الارب).
الاَن.
[اَلْ آ] (ع ق) اکنون. (ترجمان علامهء جرجانی). آنفاً. (مهذب الاسماء) (ربنجنی). کنون. اینک. آنفاً. رجوع به آن شود.
الان.
[اَ] (اِخ) مشرق و جنوب وی سریر است و مغرب وی روم است و شمال وی دریای کرز و بخاک خزرانست و این ناحیتی است اندر شکستگیها و کوهها و جائی بانعمت و ملکشان ترساست و ایشان را هزار ده است بزرگ و اندر میان ایشان مردمانی اند ترسا و مردمانی بت پرستند و مردمان وی گروهی کوهیند و گروهی دشتی، و لشکر ملک اینجا بشهر خیلان باشد و بندر کاسک و شهر دراِلان از این ناحیت است. (از حدود العالم). نام ولایتی است از ترکستان و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام ولایتی از ایران و ترکستان. (شرفنامهء منیری) :
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود به لشکرش اندرشه الان و خزر.قطران.
چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد
روس و الان نهند سر خدمت پای شاه را.
خاقانی.
بگرداگرد خرگاه کیانی
فروهشته نمدهای الانی.نظامی.
رجوع به آلان و اران و لان شود.
الان.
[اَلْ لا] (اِخ) لان :
تف تیغ هندیش هندوستانی
علی الروس در روس و الان نماید.خاقانی.
الانان.
[اَ] (اِخ) الان. اران. سرزمین الان :
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه تاخته.فردوسی.
بخواند و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.فردوسی.
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند.فردوسی.
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان و دریا پس پشت کرد.فردوسی.
رجوع به الان و اران و آلان شود.
الانان دژ.
[اَ دِ] (اِخ) قلعه ای است در توران. (ولف) :
الانان دژش باشد آرامگاه
سزد گر برو بر بگیریم راه.فردوسی.
رجوع به الان و اران و آلان شود.
الانت.
[اِ نَ] (ع مص) نرم کردن. نرم گردانیدن. الانة. رجوع به الانة شود.
الانتظار اشد من الموت.
[اَ اِ تِ رُ اَ شَدْ دُ مِ نَلْ مَ] (ع جملهء اسمیه) [ رنج ]بیوسیدن سخت تر از مرگ است. این جمله را در موردی گویند که کسی انتظار کسی یا خبری را برد.
الاَن طاب لی الموت.
[اَلْ نَ بَ لیَلْ مَ] (ع جملهء فعلیه) اکنون مرگ مرا گواراست. این جمله هنگامی گفته شود که کسی را از غایت سختی و ناگواری زندگی، مرگ گوارا افتد، یا بدانچه منظور اوست رسیده و آرزویش برآورده شده باشد.
الانة.
[اِ نَ] (ع مص) نرم گردانیدن. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل) (تاج المصادر بیهقی): هذا (حلبوب) یستعمله الناس کلهم فی الانة البطن. (مفردات ابن بیطار).
الانی.
[اَ] (ص نسبی) نسبت است به الان، اران :
الانی سواری فرنجه بنام
هنرها نموده بشمشیر و جام.نظامی.
رجوع به الان و اران شود.
الانی.
[اَ] (اِخ) نام طایفه ای از شعبه های لر کوچک است. (تاریخ گزیده نسخهء چاپ عکسی ص547).
الانی.
[اَ] (اِخ) قصبه ای است معتبر (در کردستان) و هوای خوش دارد و آبهای روان. حاصلش غلات باشد و علفزارهای نیکو و شکارگاههای خوب فراوان دارد. (نزهة القلوب ج 3 ص107).
الانیون.
[اِ] (اِ)(1) از کتاب دیسقوریدس و آن راسن است. غافقی در رسالهء تریاق منسوب به جالینوس گفته است آن داروئی است در سرزمینی که آن را طریا نامند. مردم آن بلاد آن دارو را کنده و بر نوک تیرها مالند و اگر آن تیر به آدمی رسد و او را خون آلود سازد برجای بمیرد و اگر از آن بخورد، نجات یابد و گاهی از آن تیرها به شتر افکنند و بمیرد ولی اگر از آن بخورد باکی بر او نیست. (مفردات ابن بیطار ج 2ص 54). || نوعی از فیلگوش است بیخ آن را مربا کنند و آن را زنجبیل شامی خوانند. نافع جمیع دردها و المهاست که از سردی باشد. (برهان).
(1) - Elenion.
الاو.
[اَ] (اِ) آتش شعله ناک. (برهان). آتش. (رشیدی) (جهانگیری). اَ لَو :
ترا ای خواجه گر هیزم نباشد
دم سرما که هنگام الاو است
سواد شعر طوسی را طلب کن
بسوزانش که او سرگین گاو است.
مولانا طوسی (از رشیدی).
الا و بلا.
[اِلْ لا وُ بِلْ لا] (ق مرکب) در تداول عامه بلاتخلف. حتماً. مسلماً: الا و بلا باید این کار بشود. رجوع به مادهء بعد شود.
الا و للا.
[اِلْ لا وُ لِلْ لا] (ق مرکب) در تداول عوام، حتماً. لابد. بی چون و چرا: الا و للا همین را میخواهم که میخواهم. رجوع به مادهء قبل شود.
الاویح.
[اَ] (ع اِ) جِ لوح. (منتهی الارب). رجوع به لوح شود.
الاویة.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ اُلُو. (منتهی الارب). رجوع به اُلُو شود.
الاهم فالاهم.
[اَ اَ هَمْ مُ فَلْ اَ هَم م] (ع ق مرکب) مهم تر، پس مهم تر: اخبار بترتیب الاهم فالاهم مخابره شود. مطالب را بطور الاهم فالاهم ذکر می کنیم.
الاهة.
[اِ هَ] (ع اِ) اِلهة. ماه نو. (منتهی الارب). || آفتاب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء) (اقرب الموارد). || مار. || بتان. || مؤنث اِله. رَبّة النوع (این کلمه را با آلهه که جمع اِله است نباید اشتباه کرد). (از فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) پرستش. (منتهی الارب). || (مص) پرستیدن. (تاج المصادر بیهقی). عبادت. (اقرب الموارد).
الاهة.
[اُ هَ] (اِخ) موضعی است و صریم بن معشربن ذهل بن تیم بدانجا درگذشت. رجوع به معجم البلدان ذیل الالاهة شود.
الای.
[اَ] (ترکی، اِ) اسباب. تشریفات. شکوه. (دزی).
- الای جاوش؛ مأمور دولتی که کار او رساندن پیغامها و اعلان جنگ است. (دزی).
- الای مدافع؛ زد و خورد. (دزی).
- امیر الای؛ کلنل. سرهنگ. (دزی).
- بالالای؛ با شکوه تمام. با تشریفات. (دزی).
الایا.
[اَ] (ع اِ) (از: ال و). جِ اَلیَّه. (منتهی الارب). رجوع به الیه شود.
الایا.
[اَ] (ع اِ) (از: ال ی) جِ اَلیَه. (منتهی الارب). رجوع به الیه شود.
الایتون.
[اَ] (اِ) مصحف الانیون است. رجوع به الانیون شود.
الایچی.
[اَ] (اِ) به هندی قاقله را گویند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به الاچی شود.
الایف.
[اَ یِ] (ع اِ) رجوع به الائف شود.
الایة.
[اَ یَ] (ع اِ) رمز است الی آخر الاَیة را.
الب.
[اَ] (ع اِ) پوست بزغاله. || زهر. شدت گرما. || شدت تب. || آغاز به شدگی دمل. || میلان نفس. || (مص) تدبیر اندیشیدن بر شکست دشمن بطوری که معلوم او شود. || سخت راندن حمار طریدهء خود را. (منتهی الارب). || گرد کردن و راندن شتران را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || فراهم آمدن قوم کسی را از هر طرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جمع نمودن لشکر را. (منتهی الارب). لشکر گرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). || فراهم آمدن و روان شدن شتران. || شتاب کردن. || رجوع نمودن. || پی هم باریدن آسمان. (منتهی الارب).
الب.
[اَ] (ترکی، ص) دلیر. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ شعوری) (تعلیقات دکتر معین بر برهان قاطع ج 1 ص 157 از لغة الترک کاشغری). و رجوع به اَلَب شود :
این جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یکرنگ شد ز آن الب الغ.مولوی.
|| (اِ) شیر. (فرهنگ میرزا ابراهیم). ظاهراً تخلیطی است که از ترکیب الب ارسلان پدید آمده و الب را شیر پنداشته اند.
الب.
[اِ] (ع اِ) مقداری است معین و آن از سر انگشت سبابه تا سر انگشت ابهام است. (منتهی الارب). || (ص) مجتمع بودن بر کسی بظلم و عداوت: هم علیه الب واحد آنها بر وی مجتمع اند بظلم و عداوت و گاهی بدین معنی بدون لفظ واحد هم آورند و گویند هم علیه الب. (منتهی الارب).
الب.
[اِ] (اِ) درختی است مانند درخت ترنج و آن زهرناک است. (منتهی الارب). درختی است خاردار شبیه به درخت اترج و آن را میوه ایست و رستنگاه آن فراز کوهها بود و سخت اندک باشد و از ضِجاج هیچ چیز با وی برابری نتواند کرد و آنچه در کوه خَفِرضَض به سراة یمامه روید از همه خبیث تر بود. (ابن بیطار).
الب.
[اِ] (اِخ) (جزیرهء...)(1)جزیرهء کوچکی است در ایتالیا در دریای مدیترانه به مشرق «کرس»(2) و به سال 1814م. ناپلئون بدانجا زندانی گشت. دارای 25000 تن سکنه و معادن آهن است. در سواحل آن ماهی «ساردین» و «تون» صید کنند. محصول دیگر آن شراب است و مرکز آن «پورتو - فراژو»(3)است. بلندترین نقطهء جزیره کوه «کاپان»(4)است که 1019 گز ارتفاع دارد. (از لاروس). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Elbe (ile de'...).
(2) - Corse.
(3) - Porto - Ferrajo.
(4) - Capanne.
الب.
[اِ] (اِخ)(1) بزبان چک «لاب»(2) رود بزرگ چکسلواکی (بوهم) و آلمان که وارد دریای شمال می گردد. این شط از بوهم سرچشمه گرفته از کوههای «ژآن»(3) سرازیر می گردد و ناحیهء «هرادک کرالوسد»(4) و «پاردوبیتس»(5) را مشروب می کند و پس از اتصال به «مولدو»(6) از «تِرِزَن»(7) و دیگر نواحی می گذرد و «ساکس»(8) و پروس و «پیرنا»(9) و «درسد»(10) و «میسن»(11) و دیگر نواحی را مشروب می سازد و پس از آنکه با چند رود دیگر می پیوندد با وسعت زیادی بطرف دریای شمال روان می گردد. رود الب یکی از بزرگترین راههای آبی آلمان مرکزی و قابل کشتیرانی است و با کانالهای متعدد به دیگر رودهای بزرگ آلمان متصل می شود و طول آن 1150 هزار گز است.
(1) - Elbe.
(2) - Labe.
(3) - Geants.
(4) - Hradec - kralosde.
(5) - Pardubitz.
(6) - Moldau.
(7) - Terezin. (Theresienstadt).
(8) - Saxe,
(9) - Pirna.
(10) - Dresde.
(11) - Meissen.
الب.
[اَ لَ] (ترکی، ص) دلیر. (شرفنامهء منیری). و رجوع به اَلب شود.
الب.
[اَ لُ ب ب] (ع اِ) جِ لُبّ. (منتهی الارب). رجوع به لُبّ شود.
البا.
[اَ] (اِ) به لغت زند و پازند بمعنی شیر باشد که عربان لبن گویند. || خطمی صحرائی. (برهان).
البا.
[اُ] (اِ) قلیهء پوتی را گویند و آن دل و جگر قیمه کشیده در روغن بریان کرده باشد و حسرة الملوک همانست. (برهان). طعامی است ترکان را. (انجمن آرا) :
رویت چو یکی کاسهء اکرا شده واژنگ
وز کاج قفا گشته برنگ شش البا.
سوزنی (از آنندراج).
تا روی پرآژنگ و قفای تو بدیدند
میرند همه خلق ز البا و ز اکرا.
سوزنی (از آنندراج).
الباء .
[اِ] (ع مص) فله خوراندن قوم را. و گویند البأت الجدی؛ یعنی فله خورانیدم بزغاله را. (منتهی الارب). فله دادن گوسفند بچه را. (تاج المصادر بیهقی). || جوشانیدن فله را. (منتهی الارب). || شیر نخستین دادن مادر بچه را. || فله توشه دادن کسی را. || بچه را نزد سرپستان بستن تا شیر نخستین خورد. || بسیار فله شدن قوم. (منتهی الارب). خداوند فلهء بسیار گشتن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
الباء .
[اَ لِبْ با] (ع ص، اِ) جِ لبیب. (منتهی الارب). رجوع به لبیب شود.
الباب.
[اَ] (ع اِ) جِ لُبّ. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی) :
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.خاقانی.
|| جِ لَبَب. (منتهی الارب).
الباب.
[اِ] (ع مص) مقیم شدن و لازم گرفتن جائی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || پیش بند پالان بربستن ستور را. || آشکار شدن و پیش آمدن چیزی. || مایه بازفراهم آمدن میان کشت. (منتهی الارب).
الباتگنی.
[اَ تِ] (اِخ)(1) نامی است که مردم اروپا بتصحیف محمد بن جابربن سنان الحرانی البتانی را داده اند.
(1) - Albategni.
الباث.
[اِ] (ع مص) درنگ فرمودن. || درنگ کنانیدن. (منتهی الارب). درنگ کردن. (مصادر زوزنی).
الباجی.
[اَ] (اِخ) رجوع شود به باجی، القاضی ابوالولید سلیمان....
الباجی.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 20 هزارگزی شمال اهواز کنار راه شوسهء اهواز به اندیمشک هوای آن گرمسیر و در دشت واقع است و 750 تن سکنه دارد. آب آن از چاه، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. راه دهکده در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفهء الباجی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
الباح.
[اِ] (ع مص) کلان سال شدن. (منتهی الارب).
الباد.
[اَ] (ع اِ) جِ لبد. (منتهی الارب). رجوع به لبد شود.
الباد.
[اِ] (ع مص) در پی کردن جامه را. (منتهی الارب). وصله زدن جامه. || خوی گیر ساختن زین را. (منتهی الارب). زین را نمدزین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || خوی گیر بر ستور بستن. (منتهی الارب). نمدزین بر ستور بستن. (تاج المصادر بیهقی). || در جوال درآوردن مَشک. (منتهی الارب). مشک را در جوال خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). || سر فرودآوردن وقت درآمدن در خانه. (منتهی الارب). || نگاه را بجانب سجده داشتن مصلی در نماز. || چیزی را بچیزی چسبانیدن. || کمیز و سرگین خشک شدن بر سرین ستور. || جای گرفتن و اقامت نمودن. (منتهی الارب). مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || برچفسیدن به زمین. || آمادهء فربهی شدن شتران. || پشم برآوردن. (منتهی الارب).
الباد.
[اِ] (اِ) پنبه زن. حلاج. (برهان) :
نروی مشتهء البادی در کون کنمت
بهجا گفتن از این مجلس بیرون کنمت.
سوزنی.
البادی اظلم.
[اَ اَ لَ] (ع جملهء اسمیه)ابتداکننده ستمکارتر است. جزئی از مثل معروف است: هذه بتلک والبادی اظلم. میدانی آرد: و نخستین کس که این مثل را گفت فرزدق است. (مجمع الامثال). و این مثل را در مورد کسی گویند که طعن و طنز کسی را پاسخ دهد :
گفت آری آنچه کردم استمست
لیک هم میدان که بادی اظلم است.مولوی.
و رجوع به بادی شود.
الباس.
[اِ] (ع مص) فروپوشانیدن. (منتهی الارب). پوشانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
الباط.
[اَ] (ع اِ) جِ لَبَط، پوستها. (اقرب الموارد). پوست ها. (منتهی الارب).
الباغ.
[اُ] (اِ) پیرایه که بر پشت یقهء جامه دوزند و نوعی جامهء زمستانی. (دیوان البسهء نظام قاری ص 196) :
به اُلباغ نازک میان گفته ایم
به پیراهن آرام جان گفته ایم.
نظام قاری (دیوان ص 94).
میان بند و الباغ و دستار و موزه
سزد با هم ار زآنکه باشد مناسب.
نظام قاری.
رجوع به الباق و الپاغ شود.
الباق.
[اُ] (اِ) نام جامه ای معروف و بزبان (کذا) نیک را بدان تشبیه کرده اند و در فرهنگ علمی گفته است جامه یا کسوتی است معروف و تحقیق آنست که پاره ای جامه است که کنارهء پشواز وصل میکنند و پس پشت افتاده میباشد هنگام سرما یا گره بندهای او را بر ناصیه می بندند تا در گوش سرما نمیرسد و این جامه برای ته زره پوشیدن خوبست. (مؤیدالفضلا). آنندراج عین این شرح را آورده ولی بجای بزبان نویسد: زنان نیک را بدان تشبیه کرده اند. جامه ای معروف. (شرفنامهء منیری). در هفت قلزم این کلمه را بفتح اول ضبط کرده و نویسد: نان تنک را بدان تشبیه کرده اند. و رجوع به الباغ شود.
الباقی لدی التلاقی.
[اَ قی لَ دَتْ تَ](ع جملهء اسمیه) آنچه مانده است هنگام دیدار (بجا آید یا پرداخت گردد). این جمله را غالباً پس از مذاکرهء پایان نیافته گویند.
الباک.
[اِ] (ع مص) خطا کردن در گفتار. || فحش گفتن. (منتهی الارب).
البان.
[اَ] (ع اِ) جِ لبن. رجوع به لبن شود.
البان.
[اِ] (ع مص) باشیر و بسیارشیر شدن قوم. || شیر فرودآمدن در پستان ناقه. || تلبین (نام آشی است) ساختن. (منتهی الارب).
البان.
[اَ لَ] (اِخ) نام شهری است به مسافت دو مرحله تا غزنین و بین غزنین و کابل است. (معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص92 شود.
الب ارسلان.
[اَ اَ سَ] (اِخ) رجوع به آلب ارسلان محمد بن داود و رجوع به وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 155 شود.
الب ارسلان.
[اَ اَ سَ] (اِخ) ابن اتسزبن محمد بن نوشتکین. بعد از اتسز به سال 551 پادشاهی یافت و به سال 558 ه . ق. درگذشت. (تاریخ گزیده نسخهء عکسی صص490 - 491).
الب ارسلان.
[اَ اَ سَ] (اِخ) الاخرس بن رضوان از سلاجقهء شام (507 - 508 ه . ق.). رجوع به حبیب السیر چ خیام صص549 - 550 شود.
الب ارسلان.
[اَ اَ سَ] (اِخ) البالوی ملقب به معین الدولة. در آثارالباقیه (ص134) نام وی در زمرهء کسانی که از حضرت خلافت ملقب به لقبی شده اند آمده است.
الب ارسلان.
[اَ اَ سَ] (اِخ) سلغری. وی بر مظفرالدین زنگی بن مودود خروج کرد و بقتل رسید. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص560).
الب ارغون.
[اَ اَ] (اِخ) شمس الدین اتابک از حکام لرستان پدر یوسف شاه و عمادالدین است. بعد از اتابک تکله حکومت لرستان یافت. (تاریخ گزیده ص 542). وی از 656 تا 672 ه . ق. حکومت داشته است. (تاریخ مغول ص448).
البب.
[اَ بُ] (ع اِ) جِ لب. (منتهی الارب). رجوع به لُب شود. || بنات البب چند رگ است در دل که مهربانی و رقت از آن خیزد. (منتهی الارب).
الب تکین.
[اَ تَ] (اِخ) رجوع به آلب تکین شود.
البته.
[اَ بَتْ تَ / تِ] (از ع، ق) و در تداول گاهی بکسر باء [ اَ بِ ت تَ ]. مؤلف غیاث آرد: در اصل بتة بود بمعنی قطع یعنی یکبار بریدن، الف و لام درو زائد آورند که عوض فعل عامل است. (غیاث اللغات). قطعاً. جزماً. مسلماً. هرآینه : و اما اندر ناحیت جنوب هیچ رود بزرگ را ذکر نیافتم البته مگر رود بجه را. (حدود العالم). درین وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تیکن البته نمی آرامد. (تاریخ بیهقی). و اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته بعیبی منسوب گردد. (کلیله و دمنه). البته فتوری بدیشان [موش ها]راه نمی یابد. (کلیله و دمنه).
سر که بر تیغ او برون آید
زان سر البته بوی خون آید.نظامی.
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که دربند سرای دگرند.
سعدی.
|| بهیچوجه. ابداً. هرگز : و رسم ایشان چنانست که هر خرمائی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارند البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). امیرمحمد... حیلت کرد تا این مقدم نزدیک وی رود... البته اجابت نکرده بود. (تاریخ بیهقی). اگر پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی). و چنان نمودی [مسعود] که البته خود نداند که این حال چیست. (تاریخ بیهقی). شه ملک گفت ای شهریار روی زمین کم از نزلی نباشد که به لشکرگاه فرستم. شاه فرمود که البته رنج تو نخواهم. (اسکندرنامهء خطی نسخهء سعید نفیسی). و چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند... البته قبول نکردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص104). هرچند که می گفتند که ترا چه بوده است و چه می بینی البته جواب نداد. (مجمل التواریخ).
البدار.
[اَ بِ] (ع اِ فعل) الوحی. العجل. بشتاب.
البرج.
[اَ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کزاز سفلی بخش سربند شهرستان اراک واقع در 33000 گزی شمال باختری آستانه. کوهستان، سردسیر دارای 305 تن سکنه. چشمه سار، غلات دیمی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
البرز.
[اَ بُ] (اِخ) در اوستا، هره بره زئیتی(1)پهلوی هره برز(2) یا هربورس(3) مرکب از دو جزء: هر، بمعنی کوه و برز بمعنی بالا و بلند و بزرگ یعنی کوه بلند و مرتفع. در ادبیات پارسی «برزکوه» هم بمعنی البرز آمده و ترجمهء تحت لفظ آنست. سلسلهء البرز از جبال طالقان تا درهء هراز ممتد است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین نقل از یشت ها). در جغرافیای کیهان آمده است:... قسمت شمالی آن (البرز) کوه های تنکابن و کلارستاق و کجور میباشد که تا آمل کشیده شده و رودهای متعدد آن را قطع نموده به قسمت های جداگانه تقسیم میکند. قسمت مرکزی بواسطهء درهء نور که شعبهء هراز است از کوههای شمالی جدا شده و کوههای مهم آن عبارت است از: کوههای لار (قله کلون بسته 4200 گز) که تا قلهء دماوند پیش میرود. قسمت جنوبی موسوم به توچال در شمال تهران واقع شده و مرتفع ترین قلهء آن سرتوچال 3870 گز ارتفاع دارد. تشکیلات این رشته از نظر زمین شناسی بی نهایت جالب توجه است و با وجود آنکه این قسمت مورد مطالعهء زمین شناسان متعدد واقع گردیده، چین خوردگی های مختلف آن را کام تشخیص نداده اند ولی پس از مراجعه به تحقیقات زمین شناسان و تحقیقات محلی چنین بنظر میرسد که این قسمت در سه عهد مختلف چین خورده است. در قسمت شمالی چون فسیلهای عهد اول و زمینهای بی فسیل یافت شده معلوم میشود که بسیار قدیمی است و تأثیرات عوامل خارجی آنها را بتدریج فرسوده و پست کرده به این واسطه معادن نزدیک سطح زمین شده است. قسمت دوم که رشتهء مرکزی البرز را تشکیل میدهد زمینها از عهد اول و دارای جنگلهای عظیم و انبوه بوده که تشکیل طبقات متعددهء زغال سنگ داده است ولی این طبقات بحدی در دوره های بعد چین خوردگی یافته و شکستهائی در آن روی داده که تشخیص آنها مشکل شده بقسمی که اغلب زمین شناسان طبقات زغال سنگ آن را به عهد دوم نسبت میدهند، در صورتی که ممکن است تمام طبقات مزبور متعلق به عهد اول باشد و فسیل ها و سرخس هائی که در آنها یافت شده این موضوع را تأیید مینماید، منتهی چین خوردگیهای عهد دوم که مجاور با همین طبقات بوده محققین اروپائی را به اشتباه انداخته و آن را به عهد دوم نسبت داده اند.... چین خوردگیهای عهد سوم تأثیر مهمی در دو قسمت فوق داشته و قلل مرتفع متعددی که دارای سنگهای خروجی و آتش فشانی است تشکیل داده مانند کلون بسته (4200 گز) در شمال شمشک و دربندسر و قلهء دماوند (جدیدتر) در کنار رود هراز.
قسمت سوم که موسوم به کوه های توچال است در شمال تهران واقع شده و مرتفعترین نقطهء آن سرتوچال 3870 گز ارتفاع دارد و در مشرق به کوه های کوتاهتری ختم میشود. گردنه های عمدهء رشتهء اصلی البرز از مغرب به مشرق از این قرار است: گردنهء هزارچم که تهران را به کچور مربوط میسازد، گردنهء افجه و شل و سفیدآب که تهران را به نور وصل می کند، گردنهء امامزاده هاشم که تهران را به آمل مربوط مینماید.... آخرین قسمت رشتهء اصلی البرز قلهء دماوند در کنار رود هراز است. (از جغرافیای طبیعی کیهان صص37 - 38) :
که گم شد ز البرز سرو سهی
پراکنده شد تخت شاهنشهی.فردوسی.
چو بگذشت بر آفریدون دو هشت
ز البرزکوه اندر آمد بدشت.فردوسی.
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن.
منوچهری.
سنگ البرز را کند آهک
آتش آب پرور تیغش.خاقانی.
ز سختی که زد بر سرش گرز را
برافتاد شب لرزه البرز را.نظامی.
نخستین خرامش در این کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه.نظامی.
و رجوع به انجمن آرای ناصری، غیاث اللغات، فرهنگ رشیدی، قاموس الاعلام، فرهنگ جغرافیایی غرب ایران، شود.
(1) - harabarazaiti.
(2) - haraborz.
(3) - harburc.
البرز.
[اَ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کزاز علیا بخش سربند شهرستان اراک واقع در 17000گزی شمال سربند. دشت و سردسیر است و 765 تن سکنه دارد. رود آن محلی و محصول آن چغندرقند، قلمستان، انگور و میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد و از ازنا میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
البرز.
[اَ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قمرود بخش مرکزی شهرستان قم 12 هزارگزی شمال خاور قم واقع در جلگه کنار رودخانه، معتدل. سکنهء آن 390 تن است آب آن از قنات و رودخانهء قم تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، صیفی، انار و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. سکنهء آن از طایفهء غریب لکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
البرزکوه.
[اَ بُ] (اِخ) کوه البرز :
برو تازیان تا به البرز کوه
گزین کن یکی لشکر کم گروه.فردوسی.
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرزکوه.فردوسی.
رجوع به البرز شود.
البرفلد.
[اِ بِ فِ] (اِخ)(1) شهری است قدیم از آلمان، واقع در ناحیهء صنعتی روهر(2) در کنار رودخانهء ووپر(3). در سالهای اخیر بعلت ترقیات صنعتی و وجود کارخانه های نساجی و ماشین سازی و شیمیائی و کاغذسازی توسعه یافت و بشهر بارمن(4) پیوست و از سال 1930 م. آلمانها آن را بنام جدید ووپرتال(5)نامیدند.
(1) - Elberfeld.
(2) - Ruhr.
(3) - Wupper.
(4) - Barmen.
(5) - Wuppertal.
البستان.
[اَ بُ] (اِخ) نام قضایی است در سنجاق مرعش از ولایت حلب و از قسمت شمالی مرعش تشکیل شده از طرف مشرق با سنجاق ملاطیه از ولایت معمورة العزیز، و از سمت شمال به سنجاق «نفس سیواس» و از سوی مغرب با سنجاق قوزان از ولایت آتن و از جانب جنوب با دو قضای زیتون و اندرین محدود و محاط میباشد. به انضمام ناحیهء افسوس 135 قریه در بر دارد و اراضی آن مرتفع و کوهستانی است. شمال غربی قصبهء البستان یک قصبهء کوچک که مرکز ناحیهء وی موسوم به «یارپوز» و یا «افسوس» است وجود دارد که در روی ویرانه های شهر قدیم «آرپاسوس» بنا شده و پوشیده نیست که کلمهء «یارپوز» محرف همین نام قدیمی است. و لفظ «افسوس» نیز تحریف دیگری است از آن و غفلت از این توجیه بعض از جغرافی دانها را بر آن داشته است که کلمهء نامبرده را بر شهر قدیم «افسوس» یا افس که امروزه بنام «آیاسلوغ» نامیده میشود، حمل نموده اند. مغارهء اصحاب کهف نظر به یک روایت در جوار «یارپوز» و بروایت دیگر در نزدیکی «آیاسلوغ» بوده. در آن قضا دو مسله (میل) از آثار قدیمه یادگار مانده که حامل مجسمهء یک شیر و یک پلنگ میباشند و نیز خرابه های سه قلعه دیده میشود.
البستان.
[اَ بُ] (اِخ) قصبه ایست واقع در 70 هزارگزی شمال شرقی مرعش و منبع نهر جیحان که از آتن عبور میکند در جوار این قصبه واقع است این قصبه در قدیم بزرگتر و معمورتر و قبل از مرعش پایتخت ملوک ذوالقدریه بوده است.
البسة.
[اَ بِ سَ] (ع اِ) جِ لباس. (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به لباس شود.
البسه الله من حلل النور.
[اَ بَ سَ هُلْ لا هُ مِ حُ لَ لِنْ نو] (ع جملهء فعلیهء دعائی) خدا او را از حله های نور بپوشاناد. خدا او را رحمت کناد. گور او روشن شود. این جمله را در حق مردگان که مقامی ارجمند داشته اند گویند، بجای خداش بیامرزاد، یا خدا رحمتش کناد.
البشارة.
[اَ بِ رَ] (ع صوت) مژده باد. مژده. مژدگانی.
البطات.
[] (ع اِ) الوف الوف الوف. در مراتب شانزده گانهء عدد نزد فیثاغورثیان. (رسائل اخوان الصفا) (یادداشت مؤلف لغت نامه).
البطوط.
[اَ لِ] (اِ) کشت برکشت. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). رجوع به کشت برکشت شود.
البعرة تدل علی البعیر.
[اَ بَ رَ تُ تَ دُلْ لُ عَ لَلْ بَ] (ع جملهء اسمیه) پشک نشانهء اشتر باشد، نظیر القدم یدل علی المسیر؛ از اثر بمؤثر توان راه برد.
الب غازی.
[اَ] (اِخ) الپ غازی. خواهرزادهء سلطان غیاث الدین محمد غوری است و به سال 600 ه . ق. بدر هرات در جنگ با سلطان محمدخوارزمشاه درگذشت. (تعلیقات چهارمقاله از قزوینی، چ معین ص228). و رجوع به تعلیقات لباب الالباب چ سعید نفیسی ص595 و تاریخ جهانگشا ج 2 ص53 و 54، شود.
البک.
[] (اِخ) از خانان قراقروم است از 794 تا 802 ه . ق. ریاست داشت. (معجم الانساب ص 360) (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص191).
البلاء للولاء .
[اَ بَ ءُ لِلْ وَ / وِ] (ع جملهء اسمیه) بلاء از آن موالیانست. گویا مأخوذ است از حدیث: ان الله تعالی یجرب عبده بالبلاء کما یجرب احدکم ذهبه بالنار... رجوع به احادیث مثنوی چ فروزانفر ص54 شود. و این جمله را در مورد تسلیت کسانی گویند که نازله بر آنها وارد شده است و خواهند که خاطر او خرسند شود که چون مورد لطف پروردگار بوده بلا بر او رسیده است بخاطر امتحان وی نظیر:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
البلاغ.
[اَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان ربع شامات بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد، سر راه مالرو عمومی ششتمد به کاشمر. کوهستانی و سردسیر است و 289 تن سکنه دارد. آب آن از قنات محصول آن غلات و میوه جات، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. مزرعهء کج درخت و کاهیک جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
البوب.
[اُ] (ع اِ) دانهء خستهء کنار. (منتهی الارب).
البوف.
[اِ بُ] (اِخ)(1) مرکز بخشی است. ناحیه ای در «روئن»(2) که بر کنار رود سن و در ایالت «سن - ماریتیم»(3) بشمال غربی فرانسه واقع است. دارای 17300 تن سکنه و کارخانه های پارچه بافی و جوراب و کلاه سازی و شیمیائی و چوب است.
(1) - Elbeuf.
(2) - Rouen.
(3) - Seine - Maritime.
البومازار.
[اَ] (اِخ)(1) مصحف نام ابومعشر است نزد اروپائیان.
(1) - Albumazar.
البة.
[اُ بَ] (ع اِامص) گرسنگی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
البة.
[اَ لَ بَ] (ع اِ) جوشن چرمین. (منتهی الارب).
البه.
[اُ بَ / بِ] (اِ) طعامی است ترکان را که در آفتاب پزند. (از مؤیدالفضلا) :
دوش ترکانه مرا البه دلارام افتاد
معدهء سوخته ام در طمع خام افتاد.
بسحاق اطعمه.
البی.
[اِ لُ] (اِخ)(1) جزیرهء کوچکی است در گینهء اسپانیا که در خلیج گینه واقع است و 1200 تن سکنه دارد.
(1) - Elobey.
البیت.
[اَ بَ] (ع علامت اختصاری) رمز است الی آخر البیت را چنانکه الخ، الی آخر و الاَیه، الی آخر الاَیه را.
البیرة.
[اِ رَ] (اِخ) و آنرا بلبیره و لبیرة نیز گویند. شهری است بزرگ به اندلس بین آن و قرطبة نود میل است و سرزمین آن نهرها و درختان فراوان دارد.... جمعی از علما بدین ناحیت منسوبند. (از معجم البلدان). نامی است که در دورهء حکومت اسلامی به خطهء طاغرنهء واقع در جنوب اندلس داده اند و مرکز آن را رومیان ایلبیریس میگفتند که عبارت از شهر قدیمی «البیره» است سپس این شهر رو به ویرانی گذارد، و غرناطه را مرکز قرار دادند و اسم قدیم را در این خطه محفوظ داشتند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به لبیره شود.
البینگ.
[اِ] (اِخ)(1) البینغ، شهری است به پروس شرقی در مدخل خلیج بالتیک و 95530 تن سکنه دارد و امروز جزو کشور لهستان است. (لاروس). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Elbing.
البینة علی المدعی.
[اَ بَیْ یِ نَ تُ عَ لَلْ مُدْ دَ] (ع جملهء اسمیه) والیمین علی من انکر قاعدهء فقهی است. گواه یا دلیل بر مدعی است و سوگند منکر را.
الپاغ.
[اُ] (اِ) الپاق. پارچه ایست که بر گریبان جامه از جانب پشت دوزند بجهت خوش آیندگی و این ترکی است و بفارسی زورنیم گویند. (رشیدی از فرهنگ).
و رجوع به الباغ و زورنیم شود.
الپاق.
[اُ] (اِ) رجوع به الباغ و الپاغ شود :
آن قامت دراز که زناج برکشید
الپاق نان پهن بقدش قصیر شد.
بسحاق اطعمه (از رشیدی).
الپ ارسلان.
[اَ اَ سَ] (اِخ) رجوع به آلب ارسلان شود.
الپ ارغو.
[اَ اَ] (اِخ) شمس الدین. رجوع به الب ارغون و رجوع به شمس الدین شود.
الپ الغ.
[اَ اُ لُ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) کلمهء مرکب است بمعنی دلیر و بزرگ. (غیاث اللغات) (آنندراج). الب الغ. رجوع به اَلب و اُلغ شود.
الپتکین.
[اَ تَ] (اِخ) رجوع به آلپ تکین شود.
الپرة.
[اَ پَ رَ] (اِخ) از محلات جزء دهستان تنکابن. (سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص107) (ترجمهء سفرنامه ص145).
الت.
[اَ] (ع اِ) بهتان. || (مص) کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب). کم کردن. (مصادر زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی) (تاج المصادر بیهقی). || بازداشت و بازگردانیدن او را. (منتهی الارب). بازداشتن. (تاج المصادر بیهقی). || سوگند دادن کسی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || خواستن سوگند از کسی. (منتهی الارب). || طلب شهادت از کسی کردن تا او را بدان قوت شود. (منتهی الارب).
التآم.
[اِ تِ] (ع مص) رجوع به التیام شود.
التاب.
[اِ] (ع مص) لازم و واجب کردن کاری بر کسی. (منتهی الارب).
التاتو.
[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان نسربالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه واقع در 60 هزارگزی جنوب خاوری کدکن، سر راه مالرو عمومی حیدرآباد. این ده در دامنه واقع و هوای آن معتدل است و 247 تن سکنه دارد آب آن از چشمه، محصول آن غلات، خشکبار و تریاک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است راه آن مالرو است و از صیدآباد میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
التامورا.
[اَ] (اِخ) شهریست در جنوب ایتالیا در 28میلی جنوب غربی باری. در قرن هفتم هجری گروهی از مهاجران یونانی در آنجا سکونت جستند. زیتون و انگور در آنجا فراوانست. (ضمیمهء معجم البلدان ص359).
التایة.
[اَ یَ] (اِخ) قریه ای است از بطن(1)دانیه از اقلیم جبل به اندلس. (مراصدالاطلاع).
(1) - نظر. (معجم البلدان).
التئاء .
[اِ تِ] (ع مص) بی چیز و درویش گردیدن. || آهستگی و درنگ کردن. (منتهی الارب).
التباء .
[اِ تِ] (ع مص) فله خوردن بچه. (منتهی الارب). فله خوردن بچهء گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). || فله دوشیدن. (منتهی الارب).
التباد.
[اِ تِ] (ع مص) در یکدیگر درآمدن. || برهم چفسیدن برگ. (منتهی الارب). برهم نشستن. (برگ ؟). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || بسیاربرگ شدن درخت. (منتهی الارب).
التباس.
[اِ تِ] (ع مص) پوشیدن کار بر کسی. (منتهی الارب). پوشیده و شوریده شدن کار. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). اشتباه. اختلاط. التباک :
همچنان کاین ظالم حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس.مولوی.
گفت آن تأویل باشد یا قیاس
در صریح امر کم جو التباس.مولوی.
التباط.
[اِ تِ] (ع مص) دست و پای بر زمین زدن شتر در رفتار. (منتهی الارب). سخت بدویدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). || دست و پای فراهم آوردن اسب. || اضطراب کردن. || سرگشته شدن. || کوشیدن. || گرد گشتن. || لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
التباک.
[اِ تِ] (ع مص) درهم آمیخته شدن کار. (منتهی الارب). آمیخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). التباس. اختلاط.
التبان.
[اِ تِ] (ع مص) شیر خود را خود مکیدن. (منتهی الارب). ارتضاع. (اقرب الموارد).
التتاب.
[اِ تِ] (ع مص) جامه پوشیدن. (منتهی الارب).
التثاء .
[اِ تِ] (ع مص) شلم چیدن. (منتهی الارب).
التثاء .
[اِ تِ] (ع مص) (از «ل ث ی») شِلِم (صمغ) چیدن. (منتهی الارب).
التثاق.
[اِ تِ] (ع مص) تر و نمناک شدن. (منتهی الارب).
التثام.
[اِ تِ] (ع مص) دهان بند نهادن. (منتهی الارب). دهان بند کردن. (مؤید الفضلاء). دهان بند بربستن. (تاج المصادر بیهقی). لگام بربستن. || بوسه دادن بر چیزی. مأخوذ از لثم است که بمعنی بوسه دادنست. (غیاث اللغات) (آنندراج).
التجا.
[اِ تِ] (ع مص) التجاء. پناه گرفتن. (منتهی الارب). پناه آوردن. (غیاث اللغات) :بسجستان رفت بر قصد خدمت سلطان و التجا بظل حمایت و عنایت او. (ترجمهء تاریخ یمینی). || (از «ل ج ی») خواندن خود را بسوی غیر قوم خود. (منتهی الارب).
التجا آوردن.
[اِ تِ وَ دَ] (مص مرکب)پناه آوردن. پناه بردن. التجا بردن. التجا کردن :
رساند رایت منصور بر فلک حافظ
که التجا بجناب شهنشهی آورد.حافظ.
التجاء .
[اِ تِ] (ع مص) التجا. رجوع به التجا شود.
التجا بردن.
[اِ تِ بُ دَ] (مص مرکب) پناه بردن : لایق قدر پادشاهان نیست بخانهء دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان). التجا بسایهء دیواری بردم. (گلستان).
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خم
ما التجا بپای خم می نبرده ایم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به التجا ساختن و التجا کردن شود.
التجاج.
[اِ تِ] (ع مص) بهم درشدن آوازها. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || درهم شدن امواج. (منتهی الارب). || ستیزه کردن. (غیاث اللغات).
التجاجاً.
[اِ تِ جَنْ] (ع ق) مصرانه. بطور لجاجت.
التجا جستن.
[اِ تِ جُ تَ] (مص مرکب)التجا بردن. التجا کردن. التجا ساختن. پناه بردن. پناه آوردن. رجوع به ترکیبات التجا شود.
التجا ساختن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب)پناه بردن. پناه آوردن. التجا بردن. التجا کردن : اصفهبد از شهریار بساری رفت و بمنوچهربن شمس المعالی التجا ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص229). او بدین سبب بخراسان آمد و بحضرت سلطان التجا ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص401).رجوع به التجا بردن و التجا کردن شود.
التجا کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب) پناه بردن. پناه آوردن : چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود. (تاریخ بیهقی). هر که بر درگاه پادشاهان بی جریمه ای جفا دیده باشد... یا دشمن بر او التجا کرده.... (کلیله و دمنه).
گر چتر همتت فکند سایه بر زمین
دیگر به آسمان نکند خاک التجا.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
التح.
[اَ تَ] (ع ن تف) بدیع آورتر: هوالتح شعراً منه؛ یعنی او معانی بدیع آورتر است از او. (منتهی الارب).
التحاء .
[اِ تِ] (ع مص) (از «ل ح ی») ریش درآوردن کودک. (منتهی الارب). باریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریش برآوردن امرد.
التحاء .
[اِ تِ] (ع مص) (از «ل ح و») پوست از درخت باز کردن. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || باز کردن گوشت از استخوان. (منتهی الارب).
التحاب.
[اِ تِ] (ع مص) به راه فراخ رفتن. (منتهی الارب).
التحاج.
[اِ تِ] (ع مص) مضطر گردانیدن کسی را. || مشتبه گردیدن کار بر کسی. (منتهی الارب).
التحاد.
[اِ تِ] (ع مص) خمیدن. (منتهی الارب). || میل کردن بکسی. || از دین برگشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
التحاس.
[اِ تِ] (ع مص) حق خود را از کسی گرفتن. (منتهی الارب).
التحاص.
[اِ تِ] (ع مص) مضطر و بیچاره کردن کسی را بکاری. (منتهی الارب). || بسته گردانیدن کاری صعب مردم را. (تاج المصادر بیهقی). بند کردن. || بازداشتن از کاری. || برکندن گرگ چشم گوسفند را. || اوباریدن گرگ گوسفند را. || اندک اندک بمهلت آشامیدن آنچه در بیضه و مانند آن باشد. || درآویختن بچیزی. || بسته شدن سوفار سوزن. (منتهی الارب). بسته شدن. (تاج المصادر بیهقی).
التحاط.
[اِ تِ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب).
التحاف.
[اِ تِ] (ع مص) جامه در خود پیچیدن. (منتهی الارب). چادر و جز آن بسر درگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). لحاف کردن. (مصادر زوزنی).
التحاق.
[اِ تِ] (ع مص) دررسیدن به کسی یا چیزی و چسبیدن بدان. (اقرب الموارد).
التحام.
[اِ تِ] (ع مص) کفشیر گرفتن جراحت و سر استوار کردن آن. (منتهی الارب). پیوسته شدن جراحت. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر پیوستن جراحت. (مصادر زوزنی). || سخت گردیدن جنگ. (مصادر زوزنی).
التخاء .
[اِ تِ] (ع مص) (از «ل خ ی»)، دوال بریدن از سینهء شتر. || نان تر خوردن کودک. (منتهی الارب). نان خیسانده خوردن.
التخاخ.
[اِ تِ] (ع مص) درهم و آمیخته شدن کار. (منتهی الارب). شوریده شدن کار. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || درهم پیچیدن گیاه. (منتهی الارب). بهم درشدن گیاه. (تاج المصادر بیهقی).
التخاط.
[اِ تِ] (ع مص) درآمیخته شدن. (منتهی الارب).
التداد.
[اِ تِ] (ع مص) از گلو فروبردن دارو را. (منتهی الارب). دارو به یک جانب دهن فروخوردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || میل کردن، یقال التد عنه؛ ای زاغ. (منتهی الارب).
التدام.
[اِ تِ] (ع مص) پریشان و مضطر شدن. (منتهی الارب). اضطراب. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || بر سینه زدن زنان در نوحه. (منتهی الارب). بر سینه زدن نوحه گران. (تاج المصادر بیهقی).
التذاذ.
[اِ تِ] (ع مص) مزه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لذت و مزه یافتن. (غیاث اللغات) : بحاسهء ذوق به انواع مطعوم و مشروب التذاذ میکند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
التذاع.
[اِ تِ] (ع مص) سوختن جراحت و ریش بدرد، و سوزش آن. (منتهی الارب). سوختن ریش و آنچه بدان ماند از درد. (تاج المصادر بیهقی). سخت درد کردن زخم و ریش و آنچه بدان ماند. (مصادر زوزنی).
التزاق.
[اِ تِ] (ع مص) چسبیدن. (منتهی الارب). پیوسته شدن بچیزی. (تاج المصادر بیهقی). بچیزی چسبیدن. (غیاث اللغات). بچیزی وادوسیدن.
التزام.
[اِ تِ] (ع مص) دست بگردن زدن و در بر گرفتن. (منتهی الارب). در بر گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). اعتناق. (اقرب الموارد). || ملازم شدن چیزی را. (منتهی الارب). بر خود لازم گرفتن کاری را. (غیاث اللغات). ملتزم شدن. (تاج المصادر بیهقی) : و التزام نمودند ما را آنچه خداوند بر ایشان ساخته واجب از طاعت امام بواسطهء بیعت. (تاریخ بیهقی).
و آن قفل گر که بود کلید سرای علم
کردی چو حلقه بر در فرمانش التزام.
خاقانی.
و با دادن، سپردن، کردن، گرفتن ترکیب شود. || (اصطلاح علم منطق) یکی از سه نوع دلالت و آن دلالت لفظ است بر خارج ما وضع له. در اساس الاقتباس آرد: سوم آنکه بلفظ آن معنی خواهند که لازم معنی باشد که لفظ به ازاء او نهاده اند، چنانکه بمردم ضاحک خواهند و به درازگوش خر خواهند. (اساس الاقتباس ص7). || (اصطلاح علم بدیع) التزام نزد علمای فن بدیع عبارتست از آنکه شاعر پیش از حروف روی یا آنچه که در معنی روی بکار رود، حرفی آورد که آوردن آن در قافیه یا سجع لازم نباشد و این صفت را به اسامی لزوم مالایلزم، تشدید، اعنات و تضمین نیز خوانده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
التزاماً.
[اِ تِ مَنْ] (ع ق) بطور التزام. با قید اجبار.
التزام دادن.
[اِ تِ دَ] (مص مرکب) التزام سپردن. آنکه کسی قراری گذارد که خود را ملزم سازد. خواه با وثیقه و خواه بدون آن.
التزام سپردن.
[اِ تِ سِ پُ دَ] (مص مرکب) آنکه کسی قراری نهد که او را مجبور سازد. و این بیشتر در قراردادهای نوشته بکار رود.
التزام کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)متعهد شدن. بر عهده گرفتن. بر خود لازم دانستن : من که این تاریخ را پیش گرفته ام التزام بکرده ام تا آنچه نویسم یا از معاینهء من است یا از سماع درست از مردی ثقة... (تاریخ بیهقی). این حق آدمیان (قصاص) التزام باید کردن بخلاف حقوق من (خدا)... (تفسیر ابوالفتوح).
التزام نامه.
[اِ تِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که در آن کسی چیزی را بر ذمهء خود قبول می کند. (از ناظم الاطباء).
التزامی.
[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به التزام. رجوع به التزام شود.
التساق.
[اِ تِ] (ع مص) برچسبیدن. (منتهی الارب). به چیزی وادوسیدن. (مصادر زوزنی). پیوسته شدن بچیزی. (تاج المصادر بیهقی). به چیزی چسبیدن. (غیاث اللغات). التزاق. التصاق. چفسیدن. رجوع به التصاق شود.
التصاص.
[اِ تِ] (ع مص) برچسبیدن. (منتهی الارب).
التصاق.
[اِ تِ] (ع مص) برچسبیدن. (منتهی الارب). پیوسته شدن بچیزی. (تاج المصادر بیهقی). بچیزی وادوسیدن. (مصادر زوزنی). التزاق. التساق. رجوع به التساق شود. || (اِ) بیمارییست چشم را و آن دوسیده شدن هر دو پلک چشم است از یک گوشهء چشم یا دو گوشهء آن و یا تمام دو پلک و گاه دوسیده شدن هر دو پلک بر طبقهء ملتحمه و آن بیشتر از سوء عمل جراحی که از پیش کرده اند پیدا شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
التطاط.
[اِ تِ] (ع مص) پوشیدن چیزی را. || آلوده شدن بمشک. || پوشیده شدن زن. (منتهی الارب).
التطاع.
[اِ تِ] (ع مص) لیسیدن. || خوردن همهء آب حوض و خنور را. (منتهی الارب). جمله آب که در حوض و اناء باشد خوردن. (از تاج المصادر بیهقی).
التطام.
[اِ تِ] (ع مص) بر یکدیگر دررفتن موج دریا. (تاج المصادر بیهقی). برهم زدن موج. (منتهی الارب). بیکدیگر زدن موجها. (مؤید الفضلاء).
التظاء .
[اِ تِ] (ع مص) زبانه زدن و برافروختن آتش. (منتهی الارب). زبانه زدن آتش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
التعاب.
[اِ تِ] (ع مص) بازی کردن(1). (آنندراج).
(1) - این باب در تاج العروس، اقرب الموارد، قطر المحیط، منتهی الارب، دیده نشد.
التعاج.
[اِ تِ] (ع مص) تفته و بی آرام گردیدن از اندوه و غم و جز آن. (منتهی الارب).
التعاق.
[اِ تِ] (ع مص) برگردیدن رنگ و متغیر شدن آن. (منتهی الارب).
التعان.
[اِ تِ] (ع مص) لعنت کردن بر خود. (اقرب الموارد). بر یکدیگر لعنت خواندن. (منتهی الارب). || انصاف کردن در دعا بر خود. (منتهی الارب) (لسان العرب از اقرب الموارد).
التغاد.
[اِ تِ] (ع مص) بازداشتن کسی را از خواستهء وی. || دست کسی را گرفتن. (منتهی الارب).
التفاء .
[اِ تِ] (ع مص) پوست باز کردن از چوب و برهنه کردن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
التفات.
[اِ تِ] (ع مص) وانگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بازپس نگریستن. (ترجمان علامهء جرجانی). برگشته نگریستن. (منتهی الارب). بگوشهء چشم نگریستن. (غیاث اللغات). پروای کسی کردن : سلطان را التفات نظری افتاد نوشتکین را دید دست بشمشیر یازیده... (ترجمهء تاریخ یمینی).
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانهء چینی و نقش ارژنگی است.
سعدی (گلستان).
ز قدر و دولت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات بمهمانسرای دهقانی.سعدی.
کنون سر همهء التفات ها آنست
که یکدوسال دهی رخصت صفاهانم.صائب.
|| (اصطلاع علم معانی) این صنعت بنزدیک بعضی از اهل علم چنانست که از مخاطبه بمغایبه رفته آید یا از مغایبه بمخاطبه و هر دو گونه در قرآن هست، اما از مخاطبه بمغایبه رفتن:
حتی اذا کنتم فی الفلک و جرین بهم. (قرآن 10/22). و اما از مغایبه بمخاطبه رفتن: مالک یوم الدین ایاک نعبد و ایاک نستعین. (قرآن 1/4 و 5). و اگر از مغایبه بمتکلم رفته شود همین است قال عز من قایل و جل: والله الذی ارسل الریاح فتثیر سحاباً فسقناه. (قرآن 35/9). || و بعضی گفته اند التفات آن باشد که دبیر یا شاعر معنی تمام بگوید پس بر عقب بوجه دعا یا وجهی دیگر بدان معنی تمام کرده التفات نماید. اما بصریح لفظ، اما بکنایت. مثال از قرآن: و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً. (قرآن 17 / 81). از سخن فصحا: قصم الفقر ظهری و الفقر من قاصمات الظهر. پارسی:
نیکی باید کرد و در جهان به از نیکی چیست.
و از شعر تازی جریر راست:
اذا بدت الخیام بذی طلوح
سقیت الغیث ایتهاالخیام
اتنسی یوم تفصل عارضیها
بفرع بشامة سقی البشام.
در این هر دو بیت التفات است. دیگر بوتمام راست:
و انجدتم من بعداتهام دارکم
فیاد مع انجدنی علی ساکنی نجد.
جریر گوید:
طرب الحمام بذی الاراک فشاقنی
لازلت فی علل و ایک ناضر.
منجیک گوید:
ما را جگر بتیر فراق تو خسته شد
ای صبر بر فراق بتان نیک جوشنی.
دیگر میگوید:
کاش من از تو برستمی بسلامت
(ای فسوسا کجا توانم رستن).
(حدائق السحر فی دقائق الشعر صص 38 - 39).
و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون، المعجم فی معاییر اشعار العجم شود.
التفات بودن.
[اِ تِ دَ] (مص مرکب)التفات کردن :
مرا بکار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظرم اینچنین خوشش آراست.
حافظ.
رجوع به التفات کردن شود.
التفات داشتن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب)توجه داشتن. متوجه بودن. پروا کردن. نگریستن :
التفات از همه عالم بتو دارد سعدی
همتی کان بتو مصروف بود قاصر نیست.
سعدی.
و رجوع به التفات کردن شود.
التفات کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)توجه داشتن. متوجه بودن. پروا داشتن. نگریستن : و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد بزیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه).
کآمد و التفات کرد بمن
ز آن مرا جاه و آب دیدستند.خاقانی.
درویشی مجرد بگوشهء صحرائی نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفات نکرد. (گلستان).
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمائی.سعدی.
اینکه سرش در کمند جان بدهانش رسید
می نکند التفات آنکه بدستش کمند.سعدی.
و رجوع به التفات داشتن شود.
التفاع.
[اِ تِ] (ع مص) چادر در خود پیچیدن. (منتهی الارب). چادر بسر کشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || سبز شدن زمین بگیاه. (منتهی الارب). سبز شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). || برگردیدن رنگ، یقال التفع لونه؛ ای تغیر. (منتهی الارب). و بدین معنی رجوع به التقاع شود.
التفاف.
[اِ تِ] (ع مص) جامه در خود پیچیدن. یقال التف فی ثوبه و کذا التف به. (منتهی الارب). خود را در جامه پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). || افزون شدن گیاه و درهم پیچیدن آن. (منتهی الارب). بهم درشدن شاخهای درخت. (تاج المصادر بیهقی). بهم درشدن گیاه و شاخ درخت و برپیچیده شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل).
التفام.
[اِ تِ] (ع مص) روی بند بستن زن. (منتهی الارب).
التقا.
[اِ تِ] (ع مص) التقاء :
اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت
کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا.خاقانی.
رجوع به التقاء (مادهء بعد) شود.
التقاء .
[اِ تِ] (ع مص) فاهم رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). فراهم رسیدن. (مصادر زوزنی). باهم رسیدن. با هم پیوستن. (منتهی الارب). بهم رسیدن. (ترجمان علامهء جرجانی). همدیگر را دیدن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مصادر زوزنی). با افتادن و کردن و نمودن ترکیب شود. || با هم پیوستن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات).
- التقاء خاطرین؛ نزد بلغاء آن است که دو شاعر در مجاوبات، مصراعی یا بیتی و یا معنی و یا صفتی را موافق بگویند چنانکه اتهام بر هیچیک نبود و آن چنان باشد که هر دو در زمان واحد و مکان واحد به انشاء رسانند بر آن نمط که یکی را بر دیگری اطلاع نبود. و اگر هر دو طریق مجاوبات قبول کنند و بعد یک دو روز فرصت طلبند و سازند و امکان اطلاع نبوده باشد همین حکم دارد. و اگر بیت متأخران موافق بیت متقدمان افتد و قائل از آنها باشد که در قوت طبع او شبهه نبود هم از این قبیل بود. کذا فی جامع الصنایع. و این را توارد خاطرین نیز گویند - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به آنندراج ذیل همین ماده شود.
- التقاء ساکنان یا ساکِنَین؛ دو حرف ساکن پهلوی یکدیگر قرار گرفتن و این در زبان عرب ناممکن بود و ناچار باید قاعدهء صرفی در چنین مورد اجرا شود.
التقاح.
[اِ تِ] (ع مص) لقاح پذیرفتن و آن قیاسی است نه سماعی. (اقرب الموارد). بار گرفتن. بارور شدن. آبستن شدن.
التقاص.
[اِ تِ] (ع مص) گرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
التقاط.
[اِ تِ] (مص) برچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (ترجمان علامهء جرجانی). از زمین برگرفتن چیزی را. || دانه چیدن مرغ و جز آن. (منتهی الارب). چیدن مرغ دانه را ناگاه : چون مرغ در التقاط حبات، ایشان را بمنقار نقار برمیچیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || سر چیزی رسیدن. (مصادر زوزنی). ناگاه سر چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی). || آگاه و دیده ور شدن به چیزی بی جستجو. || سخن چیدن. (منتهی الارب). قسمتی از گفتار یا سخن کسی را گرفتن. رجوع به التقاط کردن شود.
التقاط کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)برچیدن. چیزی را از موضعی برداشتن. چیزی را از جائی گرفتن. سخنی را از گفتار کسی گرفتن : من که ابوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاط ها کرده. (تاریخ بیهقی). و از مضامین کتب متقدمان التقاط کرده. (جامع التواریخ رشیدی). رجوع به التقاط و التقاطیون شود.
التقاطیون.
[اِ تِ طی یو] (اِخ) نام(1) گروهی از فلاسفهء قدیم است که از هر مکتبی از مکاتب فلسفه قولی را اخذ کردند و از مجموع آن، اقوال فلسفه ای بوجود آوردند. (از سیر حکمت).
(1) - eclectique.
التقاع.
[اِ تِ] (ع مص) برگردیدن گونه. (منتهی الارب). لون بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به التفاع شود.
التقاف.
[اِ تِ] (ع مص) گرفتن چیزی را بسرعت. (اقرب الموارد). || بزودی یاد گرفتن. || فرود آوریدن. (مصادر زوزنی).
التقام.
[اِ تِ] (ع مص) فروخوردن لقمه را. (منتهی الارب). بگلو فروبردن. (ترجمان عادل بن علی). اوباریدن : گفت آن مروارید را التقام کرده ام شکم او بشکافتند و حبوب مروارید از آنجا برداشتند. (جهانگشای جوینی). و جمله نهمت خویش به التقام اغذیهء نظیف مقصور گردانیده. (سندبادنامه ص206).
التکاک.
[اِ تِ] (ع مص) انبوهی کردن بر آبخور و جز آن. || درهم پیوستن. || درآمدن لشکر. || خطا کردن در سخن. || درنگ کردن در حجت. (منتهی الارب).
التماء .
[اِ تِ] (ع مص) برای خود گزیدن چیزی را که در کاسه بود. (منتهی الارب). || برگشتن گونهء آدمی. (منتهی الارب). گونهء روی بگشتن. (تاج المصادر بیهقی).
التماح.
[اِ تِ] (ع مص) برده شدن بینائی چشم.
التماس.
[اِ تِ] (ع مص) جستن چیزی. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). جستن. (ترجمان علامهء جرجانی). طلب چیزی با تساوی بین آمر و مأمور. (غیاث اللغات). سؤال با تساوی. (از غیاث). || در عرف، طلب چیزی با تواضع. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سؤال ادنی باعلی. (غیاث اللغات). تضرع. خواهش : هرچند این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). و التماس او بر این مقصور گشته است. (کلیله و دمنه). بر موجب التماس او آن ملطفات را بحضرت سلطان فرستادم. (ترجمهء تاریخ یمینی). امیرالمؤمنین الناصرلدین الله التماس او مبذول داشت. (جهانگشای جوینی).
مردمان چون باغ از آنجا گل بدامن میبرند
التماس عاشقان افتاده هرجا بر زمین.
وحید (از آنندراج).
التماس برآمدن.
[اِ تِ بَ مَ دَ] (مص مرکب) روا شدن حاجت. انجام یافتن درخواست. پذیرفته شدن حاجت :
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم.سعدی.
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجوئی.
سعدی.
رجوع به التماس شود.
التماس دعا داشتن.
[اِ تِ سِ دُ تَ](مص مرکب) درخواست دعای خیر کردن. || در تداول عامه، انتظار چیزی را داشتن. بخاطر رسیدن بچیزی، چشم بدان دوختن. در انتظار دریافت چیزی بودن. رجوع به التماس شود.
التماس کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)خواهش کردن. درخواستن : آن موی وی التماس کرد بدان سبب موی وی برید. (قصص الانبیاء ص139). رقعه بمن نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را بحضرت فرستم. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شاید که التماس کند خلعت خرید
سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد.سعدی.
و رجوع به التماس شود. || خواستن چیزی با تضرع و زاری.
التماس کرده آمدن.
[اِ تِ کَ دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب) درخواست شدن. چیزی را طلبیدن : و با رسولان ما رسولان آیند از حضرت بزرگ تا ما نیز آنچه التماس کرده آید بجا آریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 519).رجوع به التماس شود.
التماس و درخواست.
[اِ تِ سُ دَ خوا / خا] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) چیزی را خواستن. چیزی را طلبیدن. خواهش چیزی کردن. رجوع به التماس شود.
التماط.
[اِ تِ] (ع مص) ربودن حق را. (منتهی الارب). و رجوع به التماظ شود.
التماظ.
[اِ تِ] (ع مص) زود در دهان انداختن چیزی را. (منتهی الارب). خوردن. (تاج المصادر بیهقی). || بردن حق کسی را: التمظ بحقه؛ برد آنرا. (منتهی الارب). بدین معنی رجوع به التماط شود. || پیچیدن چیزی را: التمظ بالشّی ء؛ پیچید آن را. (منتهی الارب). || برهم پیوستن هر دو لب را چنانکه آوازی برآید: التمظ بشفتیه؛ بر هم پیوست هر دو لب را چنانکه آوازی برآمد. (منتهی الارب).
التماع.
[اِ تِ] (ع مص) ربودن، یقال التمعت الشیی ء اذا اختلسته. || درخشیدن برق. (منتهی الارب). درخشیدن و لمعه زدن. (غیاث اللغات). || روشن شدن. (منتهی الارب).
التمام.
[اِ تِ] (ع مص) زیارت کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فرود آمدن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گرد گردیدن سنگ و جز آن. (منتهی الارب).
التمش.
[اَ تَ مِ] (اِ) ترکی و بمعنی فوج پیشین است. فوجی که میان هراول و سردار باشد. || عدد شصت. (غیاث اللغات) (آنندراج).
التمش.
[اَ تَ مِ] (اِخ) شمس الدین (607 - 633 ه . ق.) بزرگترین پادشاه از سلسلهء ممالیک و اولین سلسله ایست که قبل از دورهء مغول بر هندوستان حکومت کردند. التمش، ناصرالدین قباجه حکمران سند را مغلوب کرد و حاکم بنگاله را بشناختن سیادت سلاطین دهلی واداشت و درخواست یلدز را در احیای دولتی که خوارزمشاه آنرا در غزنه از میان برده بود رد کرد... (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 265 و 268).
التمغا.
[اَ تَ] (ِ ترکی اِ) رجوع به آل تمغا شود.
التواء .
[اِ تِ] (ع مص) تافته و دوتاه شدن رسن. (منتهی الارب). پیچیده شدن. (مصادر زوزنی). || سستی و کاهلی کردن در کار. || کج گشتن ریگ. (منتهی الارب). لوی القدح و الرمل از باب فرح لوی بکسر اول فهو لوٍ بر وزن کتف، یعنی کژ شد تیر و ریگ مثل التوی. || خمیدن. || روی برگردانیدن. (منتهی الارب) : همه از این تحکم سر بپیچیدند و ابا و التواء و نفار و استکبار پیش گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || بر خود پیچیدن مار. (منتهی الارب). || (در اصطلاح پزشکی) انحراف و پیچیدگی مهره های پشت است بسوی راست یا چپ. (کشاف اصطلاحات الفنون). مهره که از جای خویش بجانب دیگر شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زوال فقرات بیکی از دو سوی. (بحر الجواهر).
التوبه.
[اَتْ تَ بَ] (ع مص) توبه کردن. بازگشتن از گناه. || در تداول عامه، عزم بر ترک کاری کردن. بکاری بازگشت نکردن: التوبه که این کار را بکنم؛ هرگز نخواهم کرد.
ما امت پیغمبریم التوبه التوبه
از شمر و خولی بدتریم التوبه التوبه.
التولد.
[] (اِخ) خویش خداوند و آن شهریست در جنوب یهودا که در قسمت سبط شمعون درآمد. (صحیفهء یوشع 15:3 و 19:4) و در «اول تواریخ ایام 4:29» تولاد خوانده شد و بگمان دالتون و غردف موقع التولد بمسافت 40 میل به موقع هفت چاه در وادی التولد میباشد. (قاموس کتاب مقدس).
التون.
[اَ] (اِ) در ترکی زر سرخ را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
تا بروید همی ز خاک التون
روی خصمش برنگ التون باد.
ابوالفرج رونی.
رجوع به آلتون شود.
التون بیکی.
[اَ] (اِخ) نام دختر چنگیزخان است که نامزد ایدی قوت بود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 33 و 34).
التونیه.
[اَ یَ] (اِخ) موضعی است بخراسان. (از فرهنگ شاهنامهء ولف، با قید تردید). نام محلی است در خراسان. (یادداشت موجود در لغت نامه) :
به التونیه او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهاده ست روی.
فردوسی.
التة.
[اُ تَ] (ع اِ) عطیهء قلیل. (منتهی الارب). || سوگند دروغ ببر گذاشته. (منتهی الارب). یمین غَموس (اقرب الموارد).
الته.
[اَ تِ] (اِ) ارمک. درختی است از گونهء ریش بز، و در تپه های اطراف کرج دیده میشود. (درختان جنگلی ایران تألیف حبیب الله ثابتی ص17). و رجوع به ارمک و ریش بز شود.
التهاء .
[اِ تِ] (ع مص) بازی کردن. (منتهی الارب).
التهاب.
[اِ تِ] (ع مص) افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). افروخته شدن. (غیاث اللغات). افروخته شدن. (دهار). || (اِ) زبانه و شعلهء آتش. (مؤید الفضلاء) :
اکنون بدینمقام در آن آتشم ز دل
کش ز آب دیده افزون میگردد التهاب.
مسعود سعد.
ترا کی بود چون چراغ التهاب
که از خود پری همچو قندیل از آب.سعدی.
التهاب داشتن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب)حرارت داشتن. افروخته بودن از گرما یا تشنگی. || مضطرب بودن. در تشویش بودن. بی آرام بودن.
التهاث.
[اِ تِ] (ع مص) زبان بیرون انداختن (سگ و جز آن) از تشنگی و تعب و ماندگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لَه لَه زدن.
التهاف.
[اِ تِ] (ع مص) زبانه زدن آتش. (منتهی الارب).
التهام.
[اِ تِ] (ع مص) همهء شیر پستان مکیدن بچه. (منتهی الارب). التهم الفصیل مافی الضرع؛ استوفاء. || بیکبار خوردن. (منتهی الارب). || برگردیدن رنگ. (منتهی الارب).
التی.
[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) آن زن. (منتهی الارب). مرادف «که» موصول. اسم موصول مؤنث الّذی. که :
موصول الاسماء الذی انثی التی
والیاء اذا ماثنیا لاتبثت.ابن مالک.
|| اللتیا و التی دو اسم اند از مصیبت و بعضی گویند اللتیا داهیهء بزرگ است و التی داهیهء کوچک. در این صورت تصغیر، بخاطر تعظیم است. (اقرب الموارد). یقال وقع فی التی و اللتیا؛ ای فی الداهیة.
- بعد اللتیا و التی؛ بعد از مشقت فراوان. بعد از گفتگوی بسیار :
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا و التی.مولوی.
التی.
[اُ تَ] (اِخ) قلعه ایست محکم و شهریست نزدیک تفلیس بین آن و ارزروم مسافت سه روز راه است. (معجم البلدان).
التیاث.
[اِ] (ع مص) درآمیختن. آمیخته شدن. (منتهی الارب) التباس. (اقرب الموارد). || دشخوار شدن کار بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). || جامه در خود پیچیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پیچیده شدن چیزی بر چیزی. (تاج المصادر بیهقی). || التفات کردن. || سستی و درنگی کردن. (منتهی الارب). درنگی کردن. (اقرب الموارد). || در گفتار بحجت درماندن. (اقرب الموارد). || فربه شدن. (منتهی الارب). فربه و نیرومند گردیدن. (اقرب الموارد). || توانا گردیدن. (منتهی الارب). || به خون آلوده گشتن. (اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را از چیزی. || بازداشتن. (منتهی الارب).
التیاح.
[اِ] (ع مص) تشنه شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || درخشیدن برق. پیدا شدن ستاره. (منتهی الارب).
التیاخ.
[اِ] (ع مص) آمیخته شدن. || سرشته و خمیر شدن آرد. (منتهی الارب).
التیاذ.
[اِ] (ع مص) پناه آوردن : جز استلام و التیاذ بظل استرحام، پناهی ندانست. (جهانگشای جوینی).
التیاط.
[اِ] (ع مص) پسر خواندن کسی را. || بگل درگرفتن حوض را. || برچسبیدن. (منتهی الارب).
التیاظ.
[اِ] (ع مص) دشوار شدن حاجت، یقال التاظت الحاجة التیاظا. (منتهی الارب).
التیاع.
[اِ] (ع مص) سوختن دل از عشق و اندوه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). سوزش دل از عشق. (غیاث اللغات). اندوه : و امداد التیاع و ارتیاع در ضمایر متمکن گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص393).
التیاق.
[اِ] (ع مص) دوستی راست و خالص کردن با کسی چندانکه بچسبد وی را. || لازم گرفتن کسی را. (منتهی الارب). || بی نیاز گردیدن. (منتهی الارب).
التیام.
[اِ] (ع مص) (از «ل ءم») التآم. کفشیر گرفتن زخم و به و استوار گردیدن آن. (منتهی الارب). بیکدیگر پیوسته شدن و بهم آمدن و به شدن زخم. (غیاث اللغات). پیوسته شدن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). فراهم آمدن جراحت. (مؤیدالفضلا) :
خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود
از مرگ شیخ رفت جراحت ز التیام.
خاقانی.
زخم دلم دهان شکایت گشوده است
یابد مگر بمرهم لطف تو التیام.
ظهوری (از آنندراج).
|| سازواری کردن میان دو چیز. (منتهی الارب). || پیوسته شدن با یکدیگر. (مصادر زوزنی). مقابل خرق، بهم آوردن شکستگی و شکافتگی. مرمت کردن یا مرمت یافتن چیزی شکسته :
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کآن را بهیچ روی نیارد کس التیام.
ناصرخسرو.
التیام.
[اِ] (ع مص) (از «ل وم») نکوهیده شدن. || نکوهش پذیرفتن. (منتهی الارب).
التیام پذیر.
[اِ پَ] (نف مرکب) پذیرندهء التیام. سازواری پذیر. آنچه درخور سازواری دادن باشد. رجوع به التیام (از مادهء ل. ء. م) شود.
التیام دادن.
[اِ دَ] (مص مرکب)سازواری دادن. پیوند دادن. رجوع به التیام (از «ل ءم») شود.
الثاء .
[اِ] (ع مص) لَثی (شلم تنک) خورانیدن. (منتهی الارب). شِلِم (صمغ) برآوردن. || آب چکیدن از اطراف درخت. (منتهی الارب).
الثاث.
[اِ] (ع مص) مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم بودن بجائی. جای گرفتن. || ستیهیدن. (منتهی الارب): یقال الث علیه؛ ای الح. || دائم شدن باران. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن باران. (مصادر زوزنی). پیوسته باریدن. (منتهی الارب).
الثاق.
[اِ] (ع مص) تر کردن. (تاج المصادر بیهقی). تر کردن و نمناک گردانیدن. (منتهی الارب).
الثع.
[اَ ثَ] (ع ص) آنکه زبانش مائل به «ثا» و «ع» باشد. من یرجع لسانه الی الثا، والعین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آنکه «س» را «ث» و «ر» را «ل» یا «غ» تلفظ کند. (از مهذب الاسماء).
الثغ.
[اَ ثَ] (ع ص) آنکه در زبانش شکستگی باشد یعنی حرف «س» را «ث» یا «ر» را «غ» یا حرفی را بجای حرف دیگر تلفظ کند. (از منتهی الارب). کسی که بجای «ر» «ل» گوید و بجای «ش» «س».(غیاث اللغات). || نیکو برداشته ناشدن زبان جهت گرانی. (منتهی الارب): و بسیار باشد که مردم الثغ را بیماری گرم افتد زفان گشاده گردد.
الج.
[اَ] (ص، اِ) مردم صاحب غرور و متکبر را گویند. (برهان) (هفت قلزم). || (اِ) خرامیدن بناز و تنعم را نیز گفته اند. (برهان).
الج.
[اَ] (اِ) لبلاب. (فهرست مخزن الادویه). زُعرور. (منتهی الارب) (تفلیسی) (اوبهی).
الج.
[اَ لَج ج] (ع ن تف) ستیهنده تر.
- امثال: الج من الحمی.
الج من الخنفسا.
الج من الذباب.
الج من الکلب. رجوع شود به مجمع الامثال میدانی.
الجاء .
[اِ] (ع مص) مضطر کردن کسی را بکاری. (منتهی الارب). بستم بر کاری داشتن. (تاج المصادر بیهقی). ملجأ گردانیدن. (مصادر زوزنی). || سپردن کار را بخدای. (منتهی الارب). انداختن کار خود را بر خدا. (غیاث اللغات). || نگاه داشتن. (منتهی الارب). نگاه داشتن از بدی. (غیاث اللغات). || واگذاشتن دهقان و زمیندار ملک خود را به یکی از نزدیکان خلیفه، تا اجحاف عمال خراج را بکاهد. جرجی زیدان در تاریخ تمدن اسلامی آرد: از علل فراوانی ضیاع خلفا و رجال دولت، الجاء مردمانست ضیاع و زمینهای مشجر خود را به خویشاوندان یا عمال خلیفه، تا از خراج گزاف مصون مانند. و آن چنان بود که زمیندار از یکی از اینان رخصت می طلبید تا ضیاع خود را بنام او کند و صاحب ضیاع مُزارع وی میشد و بدین نهج در دفاتر دیوانی ثبت میگشت سپس بمرور ایام این ضیاع ملک کسی میشد که بنام او ثبت شده بود. (تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 2 ص130).
الجاج.
[اِ] (ع مص) بانگ کردن شتر. (منتهی الارب).
الجار ثم الدار.
[اَ رُ ثُمْ مَدْ دا] (ع جملهء اسمیه) (مثل) نخست همسایه را بشناس سپس خانه بخر. نظیرالرفیق ثم الطریق. رجوع به مجمع الامثال شود.
الجاره.
[اَ رَ / رِ] (اِ)(1) گونه ایست از شونگ(2) (درخت جنگلی) که آنرا در ارسباران بنام مذکور (الجاره)، در خلخال، دُقٌّزدانَه یا دُقٌّزدون و در گیلان: پلاخور نامند. رجوع به درختان جنگلی ثابتی ص113 و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص265 و پلاخور و دقزدانه شود.
(1) - Chlamidophora.
(2) - Lonicera.
الجاره.
[اَ لَ رَ / رِ] (اِ)(1) یا خوشِه اَنگور گونه ایست از اَرجَنَک(2) (درخت جنگلی) که آن را در خلخال به همین نام (الجاره)، در کتول، خوشه انگور و آش انگور، در «زیارت گرگان»، اَشَنگور در کلارستاق و لاهیجان و دیلمان خَرِزال، در دیلمان وُشر، در درفک سیاه درخت، و در کجور کُلی کَک گویند و نام عربی این درخت را عَوسَج و شجرة الدکن و شوکة الصباعین گفته اند. (از درختان جنگلی ثابتی ص 133).
(1) - Rhamnus cathartica.
(2) - Rhamnus.
الجاف.
[اَ] (ع اِ) جِ لَجَف. رجوع به لجف شود.
الجام.
[اِ] (ع مص) لگام پوشانیدن ستور را. (منتهی الارب). لگام نهادن بر اسب. (از اقرب الموارد). لگام برکردن. (تاج المصادر بیهقی). || داغ کردن به داغ لجام. (منتهی الارب). داغ کردن شتر با لجام، و لِجام داغ و نشانهء شتر است. (از اقرب الموارد). || تا دهان رسیدن آب. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || الجام از حاجت کسی؛ بازداشتن او، یقال: تکلم فألجمته والقمته الحجر. (لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). || چوب نهادن در سوراخ (قلاب) دیگ تا بدان دیگ را از جا بردارند. (از اقرب الموارد).
الجام.
[اَ] (ع اِ) جِ لَجَم، بمعنی زمینی که نه پست باشد و نه بلند. الارض لاغور و لانجد. (از اقرب الموارد). یاقوت در معجم البلدان آنرا جمع لجمة آورده است. رجوع به لَجَم، شود.
الجام.
[اَ] (اِخ) جایی است از قوروقهای مدینه. اخطل گوید :
و مرت علی الالجام، ألجام حامر
یثرن قطاً لولاسواهن هجرا.
و عزوة بن اذینه گوید :
جاءالربیع بشوطی رسم منزلة
احب من حبها شوطی و ألجاما.
(از معجم البلدان).
الجامش.
[اُ مِ] (ترکی، اِ) رجوع به اولجامیشی شود.
الجامشی.
[اُ مِ] (ترکی، اِ) رجوع به اولجامیشی شود.
الجامیشی.
[اُ] (ترکی، اِ) رجوع به اولجامیشی و تاریخ غازان خان چ انگلستان ص89 شود.
الجایتو.
[اُ] (اِخ) سلطان محمد خدابنده از ایلخانان ایران بود. کلمهء الجایتو در کتب تاریخی معتبر و سنگلاخ تألیف میرزا مهدی خان بصورت اولجایتو (با واو) آمده و این ضبط صحیح بنظر میرسد. رجوع به اولجایتو و محمد خدابنده شود.
الجبر.
[اَ جَ] (ع اِ) علم جبر و مقابله. رجوع به جبر شود.
الجخت.
[اَ جَ] (اِ) امید و طمع و حاجت. رجوع به الچخت و فرهنگ اسدی و فرهنگ اوبهی و واژه نامهء معیار جمالی شود.
الجرود.
[] (اِخ) در نسخه های نزهة القلوب بصورت فوق و بصورتهای ایجرود و انجرود و الخرود از توابع سجاس و سهرورد در عراق عجم آمده و ظاهراً ایجرود صحیح است و در فرهنگ جغرافیایی ایران نیز ایجرود است. رجوع به ایجرود شود.
الجزائر.
[اَ جَ ءِ] (اِخ) رجوع به الجزایر شود.
الجزایر.
[اَ جَ یِ] (اِخ)(1) کشوری است در شمال غربی آفریقا، مساحت آن در حدود سه ملیون هزارگز مربع و سکنهء آن 8931000 تن است که از آن یک میلیون غیر مسلمان و از این یک میلیون 700000 تن فرانسوی هستند. از شمال به دریای مدیترانه و از مشرق به غرب تونس و از جنوب به صحراء و از مغرب ببلاد مغرب اقصی محدود است. الجزایر به سه منطقه تقسیم میشود:
اول - منطقهء تل که میان کوه «الاطلس» و دریای مدیترانه قرار دارد و سرزمین زراعی است. دوم - جلگه های مرتفع که برای چراگاه چارپایان مناسب است و دریاچه هایی شور دارد. سوم - جبل اطلس صحراوی که در بعضی جاها دارای واحه هایی است.
محصولات زراعی آن: حبوبات، انگور، زیتون، میوه ها، سبزیها، توتون، پنبه، و محصولات معدنی آن آهن، ارزیز، رصاص، فسفات، و فرآورده های صنعتی آن مواد خوراکی، شیمیایی و گیاهی است.
تقسیمات اداری: الجزایر به 13 ایالت تقسیم شده است بدین قرار: الجزایر، بطنا، بونه، قسنطینه(2) (کنستانتین)، المدیه، مستغانم، اُران، اورلئانس وبل (ارلینزفیل)، وهران، سطیف، تیاره، تیزی اوزو، تلمسان. و مناطق سه گانهء جنوبی: تقرت، غردایه و عین الصفراء نیز جزء الجزایرند و از نظر ادارهء حکومت بدان می پیوندند. و همچنین است واحات یا واحات صحرا که شامل سرزمینهای خشک و لم یزرع و دارای معادن نفت است. پایتخت این کشور الجزایر است که 500000 تن سکنه دارد و بندری تجاری مهم بر دریای مدیترانه و شهری صنعتی است، خوراکها و صنایع شیمیایی و پارچه بافی از جملهء مصنوعات آنست و دانشگاه معروفی دارد. شهرهای معروف الجزایر بدین قرار است:
الجزایر، وهران، فلیپ ویل (فلیبفیل)، بونه، بجایه (همهء اینها بندرند)، قسنطینه، سطیف، بلیدا، سیدی بن عباس، تلمسان، وُجدَة. در کیهان سال 41 چنین آمده است: مساحت الجزایر چهار برابر مساحت فرانسه و نزدیک به یک برابر و نیم مساحت ایران است، و جمعیت آن در حدود نه میلیون تن است که از این عده یک میلیون تن فرانسوی، اسپانیایی، ایتالیایی، مالتی و مسیحی هستند و بقیه مسلمانند و به زبان عربی تکلم میکنند، درین کشور هر سال 3 میلیون تن آهن، 705000 تن فسفات و 280000 تن زغال بدست می آید، در جنوب و جنوب شرقی الجزایر معادن وسیع نفت نیز هست.
تاریخچهء الجزایر: قبل از تجاوز فرانسه، الجزایر دارای استقلال کامل بود و ادارهء آن بعهدهء یک تن بود که لقب «دای» داشت. سرتاسر کشور مرکب بود از 3 استان بزرگ که ادارهء هر یک از استانها بعهدهء یک «بای» بود. الجزایر با کشورهای مختلف جهان روابط دیپلماسی داشت. کشتیهای متعدد این دولت گندم و سایر محصولات و تولیدات کشور را به نقاط مختلف جهان صادر میکرد. فکر تصرف الجزایر از پایان قرن هشتم هجری ببعد، یعنی از زمان انقضای جنگهای صلیبی که با فداکاریهای صلاح الدین ایوبی بنفع مسلمانان پایان یافت بوجود آمد. در سال 1146 ه . ق. «لاوی کری» کشیش معروف که مطالعاتی در کشورهای آسیایی و افریقایی داشت رسماً اعلام کرد: «رسالت الهی به ما حکم میکند که مردم الجزایر را تابع دین مسیح کنیم و تمام این نقاط را به نور تمدن انجیل منور سازیم». بدین ترتیب و با بهانه های مذهبی فکر اشغال الجزایر بوجود آمد و سرانجام در پنجم ژوئیهء 1830 م. (تیرماه 1209 ه . ش.) نیروهای فرانسوی پس از نبردی که 22 روز ادامه داشت وارد شهر الجزایر پایتخت الجزایر شدند، «دای» تسلیم شد و نیروهای نظامی دولتی متواری گشتند، ولی چنانکه خواهیم دید مردم این کشور هرگز تسلیم نشدند و تا پیروزی نهایی به نبرد ادامه دادند.
نخستین جنگ: مردم بسرکردگی «امیر عبدالقادر» و پدرش «محیی الدین» پس از تصرف الجزیره و شهرهای دیگر در «میلیه» جلو ژنرال «کلوسیل» را گرفتند. در سال 1213 ه . ش. عبدالقادر فرانسویان را ناچار به عقد قراردادی کرد که بر طبق آن مسلمانان دارای آزادی در بجا آوردن احکام مذهبی و رفت و آمدهای تجاری شدند و اسیران خود را نیز پس گرفتند. عبدالقادر تا سال 1226 ه . ش. مبارزات مردم را رهبری کرد و در مقابل 180 هزار متجاوز فرانسوی ایستاد، ولی فرانسویان بتدریج قراردادها را زیر پا گذاشتند و سرانجام در این سال عبدالقادر را دستگیر کردند و نخستین مرحلهء مقاومت منظم الجزایریان را موقتاً درهم شکستند. پنجسال بعد «محمدبن عبدالله» و پسرش «سیدسلیمان» در واحه های جنوب بمدت 20 سال بر ضد نیروهای فرانسه دست بمقاومت منظم زدند ولی در سال 1249 ه . ش. در «سیدان» شکست خوردند و مرحلهء دیگری از مبارزات مردم الجزایر بدون نتیجه پایان یافت. پس از این مراحل «محمد مقراتی» و «شیخ حداد» با صد هزار تن فرانسویان را نزدیکی ساحل مدیترانه عقب زدند، ولی شدت عمل و خشونت فرانسویان و مرگ «مقراتی» در سال 1251 ه . ش. مردم را ناچار به عقب نشینی کرد. یک انقلاب مهم دیگر در سال 1295 ه . ش. در کوه «اوراس» روی داد، باز هم نتیجهء لازم بدست نیامد. بدین ترتیب مردم الجزایر در همین حال که خود را مهیای مقاومتهای مثبت بعدی میکردند مهر سکوت بر لب زدند و با بی اعتنایی بسربازان فرانسوی و بایکت آنان که بشدت فرانسویان را ناراحت میساخت دست بمبارزهء منفی زدند.
انقلاب قسطنطنیه: نخستین انقلاب پس از این دوران طولانی سکوت در سال 1324ه . ش. از شهر قسطنطنیه یا قسنطینه (واقع در شمال شرقی الجزایر) آغاز شد. در این سال که جنگ جهانی دوم در شرف پایان بود مردم الجزایر که خود را حتی الامکان آمادهء کسب استقلال کرده بودند قیام کردند، ولی فرانسه با شدت عمل غیر منتظره در برابر این قیام ایستاد و 45000 تن از مردم الجزایر را کشت و بدین ترتیب به آنان آموخت که خود را برای جهاد وسیعتر و طولانی تر آماده کنند و آنان نیز همین کار را کردند. در الجزایر 3 میلیون هکتار اراضی قابل کشاورزی هست. در مادهء پنجم قراردادی که در همان سال 1209 ه . ش.از طرف ژنرال «بورمون» فرانسوی به الجزایر تحمیل شده بود فرانسه تعهد کرد که به اراضی مردم دست درازی نکند ولی پس از استقرار در این کشور، دست بمصادرهء اراضی و اموال عمومی زد بطوری که قسمت عمدهء زمینهای اراضی در اختیار اقلیت فرانسوی قرار گرفت و 6 میلیون و 500 هزار کشاورز الجزایری فقط 3 میلیون هکتار زمین نامرغوب قابل کشت داشتند. متجاوزان برای اجرای این تصمیمات عدهء زیادی را تبعید و زندانی کردند بطوری که دولت فرانسه ناچار شد هیأتی را برای رسیدگی به وضع اراضی به الجزایر بفرستد، این هیأت در گزارش خود نوشت: در خلال یک شب و روز مملکت الجزایر به یک صحنهء بزرگ ظلم و غضب تبدیل شده است، فقط کسانی میتوانند اراضی خود را حفظ کنند که یکی از استقلال طلبان را به قوای فرانسه معرفی کنند و البته این نوع اشخاص پست در الجزایر بسیار کمیابند.
جنبش آزادیبخش: اما جنبش اصلی و آزادیبخش الجزایر و استخوان بندی آن، در سال 1316 ه . ش. «مصالی»، «عمران»، «عبدالرحمن کیوان» و عده ای دیگر از رهبران الجزایری حزب «انتصارالحریات الدیمقراطیه» (پیروزی و کسب آزادی و دموکراسی) را تأسیس کردند ولی پس از قتل عام بهار 1324 ه . ش. در قسطنطنیه این حزب غیر قانونی اعلام شد و رهبران حزب بطور مخفی مبارزهء استقلال طلبانهء خود را ادامه دادند در خرداد همان سال اکثریت کمیتهء رهبری حزب که 28 تن بودند تصمیم خود را برای شروع انقلابات عمومی گرفتند و «مولای مرباح»، «مصالی» و «احمد مرغنه» را که مخالف این اقدام بودند برکنار کردند. در آغاز پاییز همین سال طبق دستور کمیتهء رهبری، انقلاب شروع شد و در یک روز در 68 شهرستان الجزایر مؤسسات و پادگانهای فرانسه مورد حمله قرار گرفت. این 28 تن که پس از شروع انقلاب «جبههء آزادیبخش الجزایر» را بمنظور رهبری نظامی انقلاب تشکیل دادند عبارت بودند از دکتر محمدالامین دباغین (رهبر کل جبهه)، احمد بن بلا، عمران، عبدالرحمن کیوان، دکتر حسین آیت، احمد و محمد خیضر، محمدبودیاف، دکتر محمد اشرف، محمد یزید، عبدالحمید مهری، احمد بودا، محمدالعربی مهیدی که در زیر شکنجهء فرانسویان جان سپرد، و 16 تن دیگر. پس از تأسیس جبهه اعلام شد که هیچ حزبی نمی تواند بجبهه ملحق شود مگر آنکه قب انحلال خود را اعلام نماید و سپس افراد آن به عضویت جبهه درآیند تا یکپارچگی کامل در جهاد و انقلاب محفوظ بماند و جبهه که نمایندهء تمام مردم الجزایر است بتواند وظیفهء خود را بهتر و زودتر انجام دهد. جمعیت «العلماء» و حزب «احباب بیان الحریه» که رهبری اولی با شیخ محمد بشیر الابراهیمی، محمد توفیق المدنی و شیخ العربی البستی، و رهبری دوم با فرحت عباس و دکتر احمد فرانسیس بود، فوراً منحل شدند و به جبهه پیوستند. هنگام شروع انقلاب در 1334 ه . ش. عدهء ارتش انقلابیان که آن وقت شکل پارتیزانی داشت به 3 هزار تن میرسید، مردم الجزایر قبل از شروع انقلاب سعی میکردند تا با مذاکرات مسالمت آمیز استقلال خود را تحقق بخشند ولی فرانسه بهیچوجه زیر بار نرفت و مردم الجزایر نیز پس از شروع انقلاب که مراحل ابتدائی آن علنی بود مرکز خود را در کوههای اوراس و شمال قسطنطنیه و مناطق القبایل قرار دادند. طولی نکشید که عدهء افراد ارتش آزادیبخش از 15 هزار تن نیز تجاوز کرد. گذشته از این گروه، آن عده از مردم نیز که بکار و زراعت و سایر امور اشتغال داشتند بهمکاری غیر مستقیم با برادران قهرمان خود پرداختند و دستورات جبهه را در مورد اعتصاب و اعتراض و غیره بکار می بستند، حتی کشتارهای دسته جمعی از طرف فرانسویان نیز این مردم را از ادامهء مبارزات استقلال طلبانه بازنمیداشت. در روز اول انقلاب اعلامیهء مفصلی از طرف جبههء آزادی الجزایر انتشار یافت، در این اعلامیه هدف انقلابیان بخوبی تشریح شده بود، کلیهء مردم الجزایر این اعلامیه را پذیرفتند، و در نتیجه فشار قوای فرانسه بر مردم عادی الجزایر بحدی زیاد شده بود که طی 3 سال اول 400 هزار تن از کسبه و مردم عادی الجزایر به تونس گریختند. مهمتر اینکه بر طبق آمار منتشر شده اکثر شهدای الجزایر از میان همین مردم خارج از میدان جهاد میباشند، از همین زنان و کودکان و پیرمردان که به زندگی عادی خود ادامه می دادند. اقدام ملیون الجزایر از همان آغاز کار قاطع و سریع و فداکارانه بود و کشتارهای وحشیانه آنان را از ادامهء راهی که در پیش گرفته بودند بازنمیداشت.
ستاد ارتش آزادیبخش الجزایر: در مدت هشت سال هر روز ارقام کشته شدگان افزایش می یافت، ولی روزبروز بر مبارزهء دلیرانهء مردم الجزایر و به همین نسبت بر شدت عمل و ترور و کشتار فرانسویان افزوده میشد. از اوایل مهرماه 1334 ه . ش. تحول بزرگی در کار انقلابیان بعمل آمد و یک جبههء نظامی آنان در مغرب الجزایر شروع بکار کرد. این اقدام فرانسویان را بیش از پیش مضطرب ساخت و نیروهای اعزامی فرانسه در الجزایر رو به تزاید گذاشت و به 600 هزار سرباز مسلح بالغ شد. بسیاری از این افراد از اعضای لژیون معروف فرانسه بودند و در مقابل الجزایریان چنان شدت عمل از خود نشان دادند که صفحه های ننگینی در تاریخ بجای گذاردند و در مقابل صفحات افتخارآمیزی نیز در تاریخ الجزایر باز شد و نام افراد فداکاری مانند جمیله بوحیرد و جمیله بوپاشا در آن صفحات می درخشد. آمار کشته شدگان در 19 ماه آغاز نبرد الجزایر به 10500 تن رسید.
هفتهء خون: بزرگترین رقم کشتار الجزایر مربوط به هنگامی است که مسألهء این کشور در سازمان ملل متحد مطرح گردید. جبههء آزادی الجزایر روز هفتم اسفند 1335 ه . ش. مردم را به یک اعتصاب 8 روزه دعوت کرد و از فردای آن روز اعتصاب آغاز شد و در همین روز فرانسویان ارتباط الجزایر را با دنیای آزاد بکلی قطع کردند و برای درهم شکستن اعتصاب کوشیدند ولی کوششهای آنان بجایی نرسید و در این هفته جمعاً 700 تن از ملیون و 45 سرباز فرانسوی بقتل رسیدند و بطور کلی از آغاز نبرد تا پایان هفتهء اعتصاب بیش از 2500 تن از سربازان فرانسوی و 17000 تن از ملیون بقتل رسیده بودند پس از پایان اعتصاب نیز از شدت مبارزه کاسته نشد و تا اردیبهشت ماه 1337 ه . ش. که بدنبال تشنجات شدید سیاسی در فرانسه، ژنرال دوگل زمامدار شد، کشتار همچنان ادامه داشت چنانکه در قتل عام دهکدهء کازبا (واقع در کوهستانهای شرقی الجزیره که ملیون از این دهکده برای عبور از شرق الجزیره به نقاط جنوبی استفاده میکردند) 302 تن پیر و جوان مسلمان کشته شدند و زنان و کودکان از فرط وحشت گرفتار اختلالهای عصبی شدند.
دستگیری سران جبهه: روز اول آبان 1335 ه . ش. پنج تن سران جبههء آزادی الجزایر بدست فرانسویان ربوده شدند. دستگیرشدگان احمد بن بلا، محمد حفیدا، مصطفی لاشف، محمد بودیاف و حسین احمد بودند و دستگیری این پنج تن موج عظیمی از احساسات مردم جهان را علیه دولت فرانسه برانگیخت.
مرحلهء جدید: در اوایل سال 1338 ه . ش. مقارن با روی کار آمدن ژنرال دوگل مرحله ای تازه در مبارزات مردم الجزایر آغاز شد. در 29 شهریور سران جبهه های آزادی بخش الجزایر تشکیل دولت آزاد را به ریاست فرحت عباس اعلام کردند و در کابینهء این دولت احمد بن بلا معاون نخست وزیر و کریم بل قاسم وزیر جنگ بود.
در مهرماه سال 1337 ه . ش. ژنرال دوگل که پیش از این به کمک کمیتهء نجات ملی در الجزایر روی کار آمده بود نردبان ترقی خود را سرنگون ساخت بدین ترتیب که بنا به دستور او افسران ارتش فرانسه از کمیتهء انقلابی خارج شدند، بدنبال این تصمیم فرانسویان مقیم الجزایر اعتصاب کردند ولی ژنرال دوگل بکوشش خود برای حل مسألهء الجزایر ادامه داد و ملیون الجزایر نیز اعلام کردند که برای مذاکره با دولت فرانسه آماده اند. در آبان ماه سال 1339 ه . ش. یکبار دیگر افراطیان الجزایر (کمیتهء نجات ملی) طغیان کردند ولی با شکست مواجه شدند، و این بار افراطیان، مسلمانان الجزایر را قتل عام میکردند. در دیماه 1339 ه . ش. رفراندوم دوگل برای خودمختاری الجزایر انجام شد. اما افراطیان دست راستی که سازمان ارتش سری را تشکیل داده بودند مانع از این شدند که مسألهء الجزایر حل شود و ژنرال شال فرمانده نظامی فرانسه در الجزایر علیه دوگل کودتا کرد، اما این کودتا نیز بی ثمر ماند. سرانجام قرارداد آتش بس در آخرین روزهای بهمن میان ملیون الجزایر و فرانسه به امضا رسید و در اسفند 1340 ه . ش. قرارداد آتش بس اجرا شد و بدین ترتیب بجنگ و خونریزی که در حدود 8 سال ادامه داشت پایان داده شد و اخیراً پس از اعلام آتش بس، قراردادی میان الجزایر و فرانسه در شهر اویان منعقد شد که بنام قرارداد اویان معروف است. بموجب این پیمان دولت الجزایر با حفظ تعهداتی در قبال فرانسه به استقلال نایل شد اما این پیمان نیز مورد اعتراض الجزایر است و شاید در آیندهء نزدیک دولت الجزایر آن را لغو کند. رجوع به کتاب الجزایر و مردان مجاهد تألیف حسن صدر و مجلهء کاوش شمارهء 7 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Algerie. این کشور را در قدیم نومیدی Numidieمیگفتند، رجوع به لاروس و ایران باستان ج 1 ص27 و ج 2 ص1865 شود.
(2) - چنین است در متن اعلام المنجد و در نقشهء جغرافیایی آن.
الجزایر.
[اَ جَ یِ] (اِخ) پایتخت الجزائر. یاقوت در معجم البلدان گوید: الجزایر نام شهریست بر ساحل دریا میان افریقیه و مغرب که از «بجایه» چهار روز فاصله دارد. این شهر از خواص بلاد بنی حمادبن زیری بن مناد صنهاجی بود و به جزائر بنی مزغنای شهرت داشت و آن را جزیرهء بنی مزعنای نیز گفته اند. شهری قدیمی است و آثاری از گذشتگان و عماراتی طولانی استوار دارد که از حکومت اقوام گذشته حکایت میکند و صحنی دارد که با سنگهای رنگارنگ کوچک مانند موزائیک مفروش شده و در آن عکسهای جانوران در نهایت هنرمندی تصویر شده است. و دارای بازارها و مسجد جامعی است. لنگرگاه آن با امن است و چشمهء شیرینی دارد و صاحبان کشتیها از افریقیه و اندلس و جاهای دیگر بدانجا آیند. (از معجم البلدان چ دارصادر، دار بیروت ذیل جزائر). پایتخت کشور، الجزایر است که 500000 تن سکنه دارد. بندر تجاری مهم و از مراکز صنعتی است، مواد غذایی، مصنوعات شیمیایی و پارچه بافی آن معروف است و دانشگاهی دارد. رجوع به الجزایر (کشور) و سفرنامهء ابن بطوطه شود.
الجزیراس.
[اَ جِ] (اِخ)(1) یا جزیرة الخضراء شهری در اسپانیا. رجوع به جزیرة الخضراء شود.
(1) - Algesiras.
الجزیرة.
[اَ جَ رَ] (اِخ) بین النهرین. (نخبة الدهر دمشقی). الجزیره یا عراق عرب نام زمینهای واقع میان دجله و فرات و شامل رقه، موصل، سنجار، دیاربکر و بغداد است این نواحی را مزوپوتامی(1) نیز میگویند. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1). الجزیره یا جزیرهء اَقور، میان دجله و فرات و مجاور شام و شامل دیار مضر و دیاربکر است. (از امتاع الاسماع مقریزی، 467 و حاشیهء آن). در کامل ابن اثیر (ج 7 ص134 و 137). الجزیره نقطه ای از واسط ذکر شده است. رجوع به عراق عرب و بین النهرین و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 شود.
.(نخبة الدهر)
(1) - la Mesopotamie.
الجزیره.
[اَ جَ رَ] (اِخ) همان الجزایر پایتخت کشور الجزایر است. رجوع به الجزایر (پایتخت) شود.
الجمة.
[اَ جِ مَ] (ع اِ) جِ لِجام. (دهار) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به لِجام. شود.
الجنک خان.
[] (اِخ) لقب قبل خان بن تومنه خان از خانان ترکستان جد سوم چنگیزخان، که پس از مرگ تومنه خان بر تخت خانی نشست، وی رعیت پرور و شجاع و سخی و عادل بود. رجوع به حبیب السیر چ طهران جزء اول از ج 3 ص 5 شود. در چ خیام ج 3 ص14 النجیک چاپ شده است. و رجوع به همین کتاب چاپ مذکور ص13 و 14 و 15 و 47 و 92 و هم مادهء الچنک در این لغت نامه شود.
الجو.
[] (اِخ) از فرزندان غازان خان. رجوع به فهرست تاریخ غازانی چ انگلستان شود.
الجوع.
[اَ] (ع اِ) گرسنگی. رجوع به جوع شود. || در مقام شکایت از گرسنگی گویند، و گاهی الجوع الجوع به تکرار آرند.
الجه.
[اُ جَ] (ترکی، اِ) یا الچه یا الجی، مال و جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (آنندراج). مال غارت و اسرائی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (فرهنگ نظام) :
گر صاحب زمان را وقت ظهور میبود
از بهر الجه میرفت دنبال لشکر او.
واله هروی (در هجو ترکی از آنندراج).
الجه.
[اَ جَ] (ترکی، اِ) نام نوعی قماش است. (سنگلاخ). جامهء راه راه، رنگارنگ، مخفف الاجهء ترکی. رجوع به الچه شود :
گشاده بر رخ کمخات دیدهء الجه
بدان دلیل که این ناظرست و آن منظور.
نظام قاری.
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده به روی دلدار.
نظام قاری (ص 14).
الجه خان.
[] (اِخ) لقب سلطان احمدخان. رجوع به احمدخان و حبیب السیر چ خیام ج 4 (فهرست) شود.
الجی.
[اُ] (ترکی، اِ) مبدل الجه. (فرهنگ نظام). جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. الجه. رجوع به الجه شود :
آن سرو سهی چون قدح می بگرفت
از آتش می برگ کفش خوی بگرفت
بیچاره دل ریش مرا سوخته بود
آن دلبر ماه چهره الجی بگرفت.
خواجوی کرمانی (از آنندراج).
الجین.
[اِ] (اِخ)(1) ناحیه ایست از اسکاتلند شمالی. مرکز آن نیز الجین(2) است. سکنهء آن 41000 تن و سکنهء مرکز آن 9000 تن است.
(1) - Elgin.
(2) - Elgin.
الچخت.
[اَ / اِ / اُ چَ ](1) (اِ) طمع. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ اوبهی). طمع، و بکسر نیز گفته اند. (از شرفنامهء منیری). امید. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). طمع و امید. (فرهنگ جهانگیری). طمع و حاجت و امید و چشمداشت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). شعوری در فرهنگ خود (ج 1 ورق 330 الف) به همین معنی چخت (بی الف و لام) آورده است. انتظار :
جز این بودم امید(2) جزین داشتم الچخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت(3).
کسائی (از فرهنگ اسدی).
به الچخت خود را میفکن بدام
میان دلیران شوی نیکنام.
فردوسی (از آنندراج و انجمن آرا).
یگانه شیخ ابواسحاق شاهی
که انس و جن بدو دارند الچخت.
شمس فخری (از جهانگیری).
(1) - رجوع به برهان قاطع شود.
(2) - ن ل: اومید و.
(3) - ن ل:
جهان جای بتلخیست تهی بهر و پردخت
جز این بود مرا طمع و جز این بودم الچخت.
الچنک.
[اَ چَ] (ترکی، اِ) پرورندهء فرمانبرداران خود. (از فرهنگ ناظم الاطباء). رجوع به الجنک خان شود.
الچوق.
[اَ لَ] (ترکی، اِ) نوعی خیمه. نوعی چادر ترکمانان. با آلاچق و آلاچیق مقایسه شود :
بسرای ضرب همت بقراضه ای چه لافم
چه کند بپای پیلان الچوق ترکمانی.نظامی.
رجوع به آلاچیق و آلاجق شود.
الچه.
[اَ چَ] (ترکی، اِ) رجوع به الجه شود. || نوعی از پارچهء ریشمی (پشمی) الوان، و این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
الچه.
[اِ چِ] (اِخ)(1) نام شهری است در ایالت الیکانت(2) از اسپانیا، 55900 تن سکنه دارد. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان ذیل الش و قاموس الاعلام ترکی و فهرست الحلل السندسیه ج 1 و 2 شود.
(1) - Elche.
(2) - Alicante.
الچی.
[اَ] (ترکی، اِ) رجوع به الجه و الجی و غیاث اللغات شود. || (ص) گیرنده و ستاننده. (غیاث اللغات).
الچی.
[اِ] (ترکی، اِ) ایلچی. (فرهنگ ناظم الاطباء). بمعنی فرستاده و رسول. ایلچی و اِلشی و اَلاچی نیز گویند جمع آن اِلچیَّة است. (دزی ج 1 ص33). در آذربایجان ایلچی نویسند و اِلچی تلفظ کنند. رجوع به ایلچی شود. || سفیر و وزیرمختار. (فرهنگ ناظم الاطباء).
الچیچک.
[اَ چَ] (اِخ) نام پادشاهزاده ای است. (شرفنامهء منیری). نام پادشاه زاده ای از ترک. (هفت قلزم) (برهان قاطع) (آنندراج). نام یکی از شاهزادگان ترکستان. (فرهنگ ناظم الاطباء) :
آن ماه نو کجاست که مه خاکپای اوست
الچیچک آنکه حجرهء جنات جای اوست.
خاقانی.
الچیق.
[اَ] (ترکی، اِ) الاچق. رجوع به الاچق و الچوق شود.
الح.
[] (اِخ) شهرکی است (بناحیت پارس) به براکوه نهاده، کم مردم و با کشت و برز بسیار. (از حدود العالم).
الحٍ.
[اَ حِنْ] (ع اِ) الحی ء. جِ لَحْیْ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لحی شود.
الحاء .
[اِ] (ع مص) آوردن چیزی که بر آن ملامت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). بجا آوردن عملی که بر آن سرزنش کنند. (از المنجد) (اقرب الموارد). || نزدیک رسیدن چوب به برکندن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج). فرارسیدن هنگام آنکه پوست چوب را بکنند. (از اقرب الموارد).
الحائی.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، که در 39 هزارگزی شمال باختری اهواز، کنار راه شوسهء اهواز به اندیمشک در ساحل رود کرخه قرار دارد. دشت و گرمسیر است و سکنهء آن 350 تن شیعه هستند که به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء کرخه تأمین میشود و محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی است. راه شوسه دارد. ساکنان آن از طایفهء الحائی و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
الحاج.
[اِ] (ع مص) مضطر و ناچار کردن. واداشتن. مجبور کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). تلجئه. اِلجاء. مضطر کردن کسی را بسوی دیگری. (اقرب الموارد). الحجه الیه الحاجاً؛ مضطر کرد او را بسوی وی. (منتهی الارب).
الحاج.
[اَ] (ع اِ) جِ لُحج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لحج شود.
الحاح.
[اِ] (ع مص) ستیهیدن در سؤال و درخواست و طلب چیزی. (منتهی الارب). درخواست کردن. (تاج المصادر بیهقی). زاری کردن و درخواستن و مبالغه کردن در کاری. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ستیزیدن و ستیزه کردن در خواستن چیزی. اِلحاف. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). اِلظاظ. (اقرب الموارد). پژوژناکی. (از ترجمهء رسالهء حی بن یقظان). تقاضا و ابرام و اصرار و التماس. درخواست از روی عجز و فروتنی. (ناظم الاطباء) : از من بپرس به الحاحی تمام. (کلیله و دمنه). زن مراجعت الحاح در میان آورد. (کلیله و دمنه). و در این باب الحاح و مبالغهء تمام بجای آوردند. (روضة الصفا). || پیوسته باریدن باران و بر جای بودن آن. (منتهی الارب). ایستادن ابر و دایم باریدن باران و بر جای بودن آن. (آنندراج). || سرکش گردیدن شتر و ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). سرکش شدن شتر. (از اقرب الموارد). || فروخوابیدن ناقه بی علتی. (منتهی الارب) (آنندراج). || مانده شدن مطیه و آهسته رفتن او. (منتهی الارب) (آنندراج). ماندن و ناتوان شدن چارپا و آهسته رفتن آن. (از اقرب الموارد). || ریش کردن پالان پشت ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج). زخمی کردن بار پشت ستور را. (از اقرب الموارد). || جای نرفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب). از جای نرفتن شتر و جز آن. (آنندراج). بر جای ماندن و حرکت نکردن شتر. (از اقرب الموارد).
الحاح کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)ستیزه کردن در سؤال و خواستن چیزی. الحاف. ستیهیدن. رجوع به اِلحاح شود : اگر ما [ معتصم ] دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزادهء خاندان ماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص174). سبکتکین الحاح میکرد و میترسانیدشان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص204). و بعیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ با نام الحاح کنند. (تاریخ بیهقی). اکنون چون خداوند الحاح میکند بی ادبی باشد سخن ناگفتن. (تاریخ بیهقی ایضاً ص495).
الحاد.
[اِ] (ع مص) از حد درگذشتن در حرم (کعبه) و میل کردن بظلم در آن، و رعایت نکردن و هتک حرمت آن و شریک قرار دادن بخدا یا شک کردن دربارهء خدا و بقولی ستم کردن در حرم و بقول دیگر احتکار طعام در آن (در مکه)(1). (از اقرب الموارد). کژکاری خواستن و ستمکاری جستن. (تفسیر کشف الاسرار ج 6 ص347). از حد درگذشتن در حرم و پاس فرمان نکردن یا شریک گردانیدن با خدای یا ستم کردن یا نگاه داشتن غله را جهت گران فروختن. (منتهی الارب). میل کردن و شرک نمودن در حرم و غله نگه داشتن تا گران شود، و در حرم قتال کردن و ستم کردن(2). (از آنندراج). اندر حرم قتال کردن. (مصادر زوزنی) : ان الذین کفروا و یصدون عن سبیل الله و المسجد الحرام الذی جعلناه للناس سواء العاکف فیه والباد و من یرد فیه بالحاد بظلم نذقه من عذاب الیم. (قرآن 22/25)؛ یعنی ایشان که کافر شدند و برمی گردانند از راه خدای و از مسجد حرام، آنکه مردمان را کردیم آنرا و دادیم، یکسان است در آن شهری و دشتی مقیم و غریب، و هر که در آن کژکاری خواهد و جوید ستمکاری، بچشانیم او را عذاب سخت. (تفسیر کشف الاسرار ج 6 ص346 و 347). || لحد ساختن در گور. (منتهی الارب). گور را لحد ساختن. (آنندراج). لحد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || در لحد نهادن. (آنندراج). کندن لحد برای مرده. کندن لحد. (از اقرب الموارد). || مایل شدن و برگردیدن. (منتهی الارب). میل و عدول. (از تاج العروس). || خصومت و جدال نمودن. (منتهی الارب). مجادله کردن. (آنندراج) (اقرب الموارد). || از دین برگشتن، یقال: الحد فی دین الله؛ یعنی منحرف شد از آن و عدول کرد. (منتهی الارب). از دین حق برگشتن. (آنندراج). بچسبیدن (میل و انحراف) از حق. (مصادر زوزنی). پیچیدن از حق. (ترجمهء علامهء جرجانی تهذیب عادل). انحراف و میل و عدول از دین و جز آن، و طعن و بدگویی در آن. (از اقرب الموارد). کفر و بدعت در دین. بت پرستی. (ناظم الاطباء) :
پیش یأجوجی که ظلمت خانهء الحاد راست
دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند.خاقانی.
بخبث نجله و فساد دخله و رجس اعتقاد و قبح الحاد موصوف و معروف بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص260). مادهء فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ایضاً ص262). || عیب کردن کسی را و دروغ بربستن بر وی. (منتهی الارب). پست شمردن کسی را و سخن نادرست گفتن دربارهء او. (از اقرب الموارد). || الحاد سهم؛ برخوردن تیر به یکی از دو طرف نشانه. (از اقرب الموارد).
(1) - در تفسیر کشف الاسرار (ج 6 ص353) آمده: قال رسول الله: احتکار الطعام بمکة الحاد.
(2) - ابن عباس گوید: الحاد کشتن غیر قاتل یا ظلم به غیر ظالم در حرم است. (از کشف الاسرار ج 6 ص353).
الحاد.
[اَ] (ع اِ) جِ لَحد و لُحد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لَحد و لُحد شود.
الحاس.
[اِ] (ع مص) گیاه نخستین رویانیدن زمین. یا چریدن ستور گیاه زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج): الحاس ارض؛ یعنی رویانیدن آن نخستین گیاه را، و گفته اند: چریدن ستور گیاه آن را، عبارت «اساس» اینست: الحست الارض؛ انبتت ماتلحسه الدواب. (اقرب الموارد). || کم چرانیدن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
الحاصل.
[اَ صِ] (ع ق) در اختصار کلام استعمال میشود یعنی مختصراً و بالجمله و القصه. (ناظم الاطباء). باری. مَخلَص. مخلص کلام. خلاصه. جان کلام. بهر جهت. بهرصورت. بالاخره. عاقبت. آخرالامر. قصه کوتاه. قصه کوته. الغرض. مع القصه. بالجمله. صاحب آنندراج گوید: چون از ادا کردن مطلبی عاجز شوند و خواهند که سخن را مختصر کنند لفظ الحاصل و حاصل کلام و سخن مختصر و سخن کوتاه و امثال آن را گویند و اینها گویا مرادف همند و «فی الجمله» نیز از این قبیل است - انتهی. الحاصل و نظایر آن تکیه کلام اند و در مقام تأنی و مختصر کردن کلام سابق و شروع به مطلب لاحق استعمال شوند. و رجوع به مجموعهء مترادفات ص273 شود.
الحاظ.
[اَ] (ع اِ) جِ لَحظه، بمعنی اندرون چشم. باطن العین. (اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به لحظ شود(1). || نظرهای گوشهء چشم. (آنندراج). صاحب تاج العروس گوید: لَحظ بمعنی لحاظ چشم (گوشه و مؤخر چشم) است و جمع آن اَلحاظ است. یقال: فتنته بلحاظها و ألحاظها - انتهی.
(1) - صاحب آنندراج گوید: الحاظ به کسر اول به معنی نگریستن بگوشهء چشم است، و این معنی در فرهنگهای معتبر دیده نشد.
الحاف.
[اِ] (ع مص) ستیهیدن. (منتهی الارب). مبالغه کردن و لجاج کردن و ستیهیدن. (آنندراج). الحاف سائل؛ ستیزه کردن و الحاح و اصرار او در خواستن. (از اقرب الموارد). الحاح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه تهذیب عادل) :لایسألون الناس الحافاً. (قرآن 2/273)؛ یعنی از مردمان چیزی نخواهند به الحاح. (کشف الاسرار ج 1 ص 740). || زیان رسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). زیان رسانیدن بکسی. (از اقرب الموارد). || در بن کوه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دامن کشان رفتن بناز. (منتهی الارب) (آنندراج). کشیدن دامن بزمین از تکبر و خودپسندی. (از اقرب الموارد). || از بیخ کندن ناخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پوشانیدن لباس کسی را. (از اقرب الموارد).
الحافظ لدین الله.
[اَ فِ ظُ لِ نِلْ لاه](اِخ) رجوع به حافظ لدین الله شود.
الحاق.
[اِ] (ع مص) دررسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان علامه تهذیب عادل). رسیدن. (منتهی الارب). پیوستن به آخر چیزی. (از آنندراج). ادراک. لَحق. لَحاق. (از اقرب الموارد). رسیدگی و وصول. رسیدن به کسی یا به چیزی. پیوستگی و اتصال. چسبیدگی و التصاق و منضم شدن. (ناظم الاطباء). || دررسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامه تهذیب عادل). رسانیدن و درچفسانیدن. (منتهی الارب). پیرو کردن چیزی به چیزی و رسانیدن و پیوستن بدان. (از اقرب الموارد). وابستن به چیزی. (از آنندراج). ملحق کردن. پیوستن :وألحقه بآبائه الخلفاءالراشدین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص300).
- الحاق افتادن به...؛ پیوستن. منضم شدن. ملحق شدن : و آنچه از جهة پارسیان بدان الحاق افتاده است شش باب است. (کلیله و دمنه).
|| (اصطلاح علم صرف) افزودن حروف کلمهء «مثالی» است تا با آن معاملهء همان کلمه را کنند و شرط آن یکی بودن مصدر آنهاست. (از تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الحاق اینست که یک یا دو حرف به ترکیبی افزایند چنانکه زیادت غیر مطرد، و برای افادهء معنایی باشد تا آن ترکیب بسبب آن زیادت مانند کلمهء دیگر (ملحقٌبه) در شمارهء حروف گردد، و همچنین هر یک از حرکتها و سکونها چنان باشند که در ملحقٌبه بوده اند و نیز ملحق و ملحقٌبه در تصاریف از قبیل مضارع، ماضی، امر، مصدر، اسم فاعل و مفعول (اگر ملحقٌبه فعل چهار حرفی باشد)، تصغیر و تکسیر (اگر «ملحقٌبه» اسم چهار حرفی باشد نه پنج حرفی) مثل یکدیگر باشند مانند کوثر (ملحقٌبه جعفر) که یک حرف افزوده دارد، و اَلَندَد (ملحقٌبه سفرجل) که دو حرف افزوده دارد، اما در اِقعَنسَسَ که ملحق به احرنجم، و اصل آن «قعس» است همزه و نون الحاقی نیستند زیرا این دو حرف در برابر همزه و نون «ملحقٌبه» یعنی احرنجم آمده اند و تنها حرف افزوده یکی از سینهاست. و از جملهء ملحقات کوکب و زینب اند که ملحقٌبه جعفرند و اصل آنها ککب و زنب است. و اینکه گفتیم زیادت غیر مطرد باشد یعنی زیادت در افادهء معنی در مثل آن مورد شایع و جاری نباشد چنانکه زیادت همزه در اکثر و افضل برای تفضیل، و زیادت میم در مفعل برای بیان مصدر یا زمان و مکان مطرد است و از این رو این زیادات بسبب الحاق نیست. و باید دانست هر کلمه ای که بیش از سه حرف داشته و آخر آن دو حرف همجنس منفک (ادغام نشده) باشد آن کلمه ملحق است مانند اَلَندَد و مَهدَد و سُؤدَد (بقول سیبویه)، و بنابراین مَعَدّ ملحق نیست. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || در اصطلاح جانورشناسی الحاق در مژکداران یا انفوزوارها(1) است. در کشف انفوزوارها غالباً مشاهده میشود که موقتاً دو حیوان به یکدیگر چسبیده اند و در ضمن تعویضی از مواد هسته ای میان آن دو صورت میگیرد، این عمل را الحاق مینامند ولی غالباً قبل از این عمل یک کاهش هسته ای و یک فعالیت هسته ای مشاهده میشود. رجوع به جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی ج 1 ص105 شود. || الحاق، اصطلاحی است در علم استیفاء. رجوع به الحاقات شود.
(1) - Infusoires. دسته ای از جانوران یک سلولی که در آب زندگی میکنند.
الحاق.
[اَ] (ع اِ) جِ لَحَق. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به لَحَق شود.
الحاقات.
[اِ] (ع اِ) جِ اِلحاق. رجوع به الحاق شود. || اصطلاحی است در علم استیفاء. صاحب نفائس الفنون آرد: هرگاه مجموعی مکتوب شود یا باقی از حساب مثبت گردد و وجهی دیگر مغایر آنچه در تفصیل آن جمع آمده باشد بدان مضاف شود. آن را اضافت و الحاق خوانند، و در این صورت خالی نباشد از آنکه مبلغ جمع یا باقی را در حشو نوشته باشند یا در بارز، اگر در بارز نوشته باشند آن اضافت یا الحاق را بمقدار مد جمع یا باقی بکشند و وجوهات مضافه یا ملحقه را در زیر آن تفصیل دهند و چون از تفصیل فارغ شوند بجملتان یا جملتاه بقدر آن اضافت یا الحاق بکشند و سربالائی اصل جمع یا باقی و آنچه مضاف شده باشد در زیر آن بنویسند، و جمع یا باقی مبلغی را گویند که در زیر آن جملتان یا جملتاه نویسند و اگر یک دو نوبت این اضافه یا الحاق مکرر شود آخرین را الجملتان یا جملتاه نشاید کشید بلکه فذالک المجموع بکشند، دیگر بر آن اضافت، بسیار نشاید کرد، و اگر مبلغ جمع یا باقی در حشو نوشته باشند و همچنان در حشو اضافت کنند بلفظ «وأضیف» یا به الحق الی ذالک یا الیها یا مجردان بی مد بسیار نویسند، و علامت یک نون که رقم است بعد از تقریر اضافت و ذکر مبلغ هم در حشو ثبت کنند و حاصل هر دو مبلغ اصل جمع یا باقی یا مبلغ مضاف یا بارز آورند، و اگر این اضافت در حشو مکرر شود آخرین حاصل را در بارز آورند نوبت اول یا دوم را مث همچنان در حشو ذکر کنند بر هر یک حاصل باز اضافت و الحاق میکنند بر وجه مذکور تا چندانکه به آخر رسد و علامت آخر حاصل کنند فذالک باشد بمد اندک، و حد عدد آنکه اضافت و الحاق خواه بر بارز باشد و خواه بر حشو تا چند نوبت روا باشد تعیین نکرده اند اما هرچند کمتر مکرر شود پسندیده تر باشد. (از نفائس الفنون قسم اول ص 86). و رجوع به همین کتاب شود.
الحاق کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)پیوستن. چسبانیدن. ملحق کردن. منضم کردن. رجوع به اِلحاق شود : و شرایط اشفاق بر لوازم کرم الحاق کردی. (سندبادنامه ص243).
الحاقة.
[اَ حاقْ قَ] (اِخ) سورهء شصت و نهمین از قرآن. مکی است و پنجاه ودو آیت دارد و پس از قلم و پیش از معارج است. رجوع به حاقَّة شود.
الحاقی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به الحاق. غیراصلی. غیراصیل. مقابل اصلی: بیت الحاقی.
الحاکم بامرالله.
[اَ کِ مُ بِ اَ رِلْ لاه] (اِخ)رجوع به حاکم بامرالله شود.
الحال.
[اَ] (ع ق) این هنگام. همین وقت. همین حالا. (فرهنگ ناظم الاطباء). اکنون، مرکب است از الف و لام عهد و حال، و بعضی از مردم که آنرا لفظی مفرد دانند و بکسر اول خوانند غلط محض است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). کنون. فع. بالفعل :
بمشک و غالیهء خال و زلف او قلمم
نوشت مدحت محمودبن حسن الحال(1).
سوزنی.
الحال چنانچ ضریبهء خراج هفتاد و دو دینار گشته... (تاریخ قم ص143).
(1) - در این بیت میتوان آن را «اینک» معنی کرد.
الحام.
[اِ] (ع مص) اقامت کردن و ایستادن در جایی. (از اقرب الموارد). || ساکن شدن ستور که احتیاج ضرب گردد. (منتهی الارب). ایستادن چهارپا چنانکه به زدن نیازمند باشد. (از اقرب الموارد). || خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). با گوشت بسیار شدن مردم. (منتهی الارب) (آنندراج)(1). فراوان بودن گوشت در خانهء کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || گوشت آوردن. گوشت دار شدن مرغ و انسان. (از تاج العروس). || دانه آکنده شدن خوشه. (منتهی الارب). بادانه شدن کشت. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || سخت کُشش کردن بحرب. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج). || فراگرفتن جنگ کسی را، یقال: الحمه القتال؛ یعنی جنگ او را فراگرفت و گریزگاهی نیافت. (از منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد). || پود کردن جامه را، و منه المثل: اَلحِم ما اسدیت؛ یعنی بپایان برسان آنچه را آغاز کرده ای. (از منتهی الارب). پود بربافتن. (تاج المصادر بیهقی). بافتن جامه. (از اقرب الموارد). کنایه از جامه بربافتن. (مصادر زوزنی). || کنایه از سرودن شعر. بنظم آوردن شعر. (از اقرب الموارد). || گوشت دادن. (مصادر زوزنی). چیزی را طعمهء کسی گردانیدن. (مصادر زوزنی). گوشت خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ذیل اقرب الموارد) (المنجد). || قادر گردانیدن کسی را بر دشنام کسی، یقال: الحمه عرض فلان اذا امکنه منه لشتمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || غمگین کردن کسی را. || تیز نگاه کردن و نظر انداختن. || بزمین افکندن کسی را. تجدیل. || در شر و فتنه انداختن گروهی را. الحم بین بنی فلان شراً، جناه لهم. (اقرب الموارد). جنگ برپا کردن. || التیام دادن چیزی را. (از المنجد). || چسبانیدن چیزی بچیزی. (از المنجد) || اُلحِمَ الرجل؛ یعنی کشته شد. (از ذیل اقرب الموارد).
(1) - صاحب آنندراج افزاید: و فربه شدن.
الحامه.
[اَ مَ] (اِخ)(1) ناحیه ای در غرب اندلس. رجوع به حامه شود.
(1) - Alahama.
الحان.
[اِ] (ع مص) سخن فهمانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). دریابانیدن چیزی. (مجمل اللغه). دریاوانیدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). || خوش خواندن قرآن و خوشخوانی کردن. (آنندراج). خوشخوانی. (غیاث اللغات).
الحان.
[اَ] (ع اِ) جِ لَحن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامه تهذیب عادل). آوازهای خوش و موزون. (آنندراج). آوازها. (غیاث اللغات). شکنها در سرود. و رجوع به لَحن شود :
زنان دشمنان در پیش ضربت
بیاموزند الحانهای شیون.منوچهری.
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوگواری؟
ناصرخسرو.
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامهء پازند و زند.
سوزنی.
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل نوحه ست پی الحان.
خاقانی.
سلیمانم نه خاقانی که جانم
بدان داودی الحان تازه کردی.خاقانی.
در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته ست الحان.خاقانی.
هر صبحدم نسیم گل از بوستان تست
الحان بلبل از نفس دوستان تست.سعدی.
- خوش الحان.؛ رجوع به خوش شود.
- صناعة الحان؛ موسیقی. رجوع به موسیقی شود.
- علم الحان؛ موسیقی. رجوع به موسیقی شود.
- فن الحان؛ یکی از دو فن موسیقی، و ازو ملایمت نغمات معلوم شود. (شهاب صیرفی).
|| غلطها. اشتباهات. رجوع به لَحن شود :
یگانه ای که به هر جای او سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و الحان.
سنائی.
الحجة.
[اَ حُجْ جَ] (ع اِ) کلمه ایست بجای اناحاقن (حاقن، آنکه بول خود را حبس کرده باشد)، که شاگردان در مقام کسب اجازه به استاد معلم میگفتند. (یادداشت مؤلف).
الحد.
[اَ حَ] (اِخ) واقع در خرمشهر. رجوع به سید غالب و جغرافی غرب ایران ص 133 شود.
الحدس.
[اَ لِ دَ] (اِخ) طبری در تاریخ خود نام یکی از اجداد زرتشت را الحدی آورده و ظاهراً الحدس است. رجوع به جدول نسب نامهء زرتشت در مزدیسنا چ 1326 روبروی ص69 شود.
الحدی.
[اَ لِ دَ] (اِخ) رجوع به الحدس شود.
الحدیث.
[اَ حَ] (ع ق) یعنی الی آخر الحدیث. تا پایان حدیث.
الحذر.
[اَ حَ ذَ] (ع صوت) خبردار و آگاه باش. (آنندراج). ملتفت باش. باخبر باش و دوری کن. (ناظم الاطباء). زنهار. زینهار. بپرهیز. بترس. بپرهیزید. بترسید. بمعنی ایّاکَ و حَذار عربی. رجوع به حذر شود :
هم ببین خشم شاه در هر دم
الحذر الحذر همی خوان هم.سنائی.
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او.مولوی.
الحذر ای ناقصان زآن گلرخی
کو بگاه صبح آمد دوزخی.مولوی.
ای رخ چون آینه افروخته
الحذر از آهِ منِ سوخته.سعدی.
الحسا.
[اَ حَ] (اِخ) نام شهری و رودی در ساحل شرقی بحرالمیت. (نخبة الدهر دمشقی)(1). رجوع به حَسا (جایی بشام) شود.
(1) - L'Ahsa. Lasa.
الحسدروس.
[] (اِخ) از اطباء و اصحاب تجربه در فترت میان برمانیدس و افلاطون. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص23 شود.
الحضر.
[ ] (اِخ) نام شهری که در قدیم از توابع دولت پارت بود و بقول هردوت پادشاهی از خود داشت و مردم آن عرب بودند. رجوع به حضر و ایران باستان تألیف پیرنیا ج 3 (فهرست) شود.
الحق.
[اَ حَق ق](1) (ع ق) ترکیبی از حرف تعریف عربی + حَقّ بمعنی براستی. راستی. بدرستی. بسزا. بیشک. بی شبهه. انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقةً. فی الحقیقة. حقاً :
الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار.منوچهری.
الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص461). زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی). الحق راه آنرا دراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه). الحق جز پوستی بیشتر نیافت [روباه]. (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص64).
تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش
ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق.انوری.
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی، بگل خورشید اندایی؟!
انوری.
جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است
وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان.
خاقانی.
الحق چه فسانه شد غم من
از شرّ فسانه گوی شروان.خاقانی.
الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشتر.
خاقانی.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرین تر الحق داستان نیست.نظامی.
آبی الحق بتشنگان درخورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد.نظامی.
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرایی پرشکر شهری پر از قند.نظامی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد.سعدی.
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.
سعدی (صاحبیه).
و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است... (جامع التواریخ رشیدی).
(1) - در نظم و نثر فارسی غالباً بتخفیف استعمال شود.
الحق و الانصاف.
[اَ حَقْ قُ وَلْ اِ] (ع اِ مرکب) حق و داد. حقیقت و عدالت. || (ق مرکب) در تداول عامه، براستی و از روی انصاف. راستی. واقعاً. انصافاً. حقاً. بیشک. بی شبهه.
الحکایة.
[اَ حِ یَ] (ع ق) الی آخرالحکایه. تا پایان داستان. القصه.
الحکم لله.
[اَ حُ مُ لِلْ لاه] (ع جملهء اسمیه)فیصل امور با خدای تعالی است. (از ناظم الاطباء). فرمان خدای راست. رجوع به حکم شود :
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله.حافظ.
الحم.
[اَ حُ] (ع اِ) جِ لَحم. (اقرب الموارد). رجوع به لحم شود.
الحمد.
[اَ حَ] (ع مص) ستایش و سپاس داشتن. تعریف و شکر. رجوع به حمد شود :
الحمد خدای آسمان را
کاختر بدرآمد از وبالم.سعدی.
الحمد.
[اَ حَ] (اِخ) نام سوره ای از قرآن کریم. فاتحة الکتاب. سورهء فاتحه. ام القرآن. ام الکتاب. حمد. سبع المثانی. الصلوة :
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن.منوچهری.
گر از تو بپرسید کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هو الله بخوانی.معزی.
رو شنو حال خراسان و عراق ای شه غرب
که مر او راست همه حال چو الحمد از بر.
انوری.
پس از الحمد و الرحمن و الکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها.
خاقانی.
کرد صدره فلک اقرار که همچون الحمد
علم لشکر جاه تو زبر می بینم.ظهیر فاریابی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
او که الحمد را نکرده درست
ویس و رامین چراش باید جست؟اوحدی.
همچو الحمدم فکندی بر زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا.
اوحدی.
- امثال: مثل الحمد از بر داشتن. (امثال و حکم).
مثل الحمد در دهانها افتادن، یا مقدم و برتر بودن. (امثال و حکم).
الحمد خواندن.
[اَ حَ خوا / خا دَ](مص مرکب) قراءت کردن سورهء الحمد. رجوع به الحمد شود :
ای که بر ما بگذری دامن کشان
از سر اخلاص الحمدی بخوان.سعدی.
بدیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند.
سعدی (گلستان).
الحمد گفتن.
[اَ حَ گُ تَ] (مص مرکب)الحمد خواندن. رجوع به الحمد خواندن و الحمد (اِخ) شود.
الحمدلله.
[اَ حَ دُ لِلْ لاه] (ع جملهء اسمیه)(مأخوذ از قرآن) در مقام تشکر میگویند یعنی شکر میکنم خدا را. (ناظم الاطباء). سپاس و ستایش خدای راست. المنة لله. شکراًلله. و گفتن الحمدلله را حَمدَلَه گویند :
خون صید اللهاکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدلله سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
از نکویی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم.نظامی.
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقتول اوست.
سعدی (بوستان).
شکر نعمت حق تعالی گفتن که الحمدلله از آن عذاب الیم برهیدم. (گلستان سعدی). گفت الحمدلله که هنوز در توبه باز است. (گلستان سعدی).
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم بکام است الحمدلله.حافظ.
الحمراء .
[اَ حَ] (اِخ)(1) جرجی زیدان در تاریخ تمدن اسلامی گوید: الحمراء از کاخهای نامی غرناطه (واقع در اسپانیا) و یکی از آثار تمدن اسلامی است که هنوز هم باقی مانده است و جهانگردان از اطراف دنیا بدیدن آن میروند. این کاخ را ابن الاحمر (ابوعبدالله محمد بن یوسف حاکم غرناطه ازحکام بنی احمر)(2) در اواسط قرن هشتم هجری (بقول صاحب قاموس الاعلام اواسط قرن هفتم هجری) ساخت.
مساحت آن 35 جریب بود و بر تپهء وسیعی قرار دارد. گفته اند سبب تسمیهء آن به الحمراء این است که از آجر سرخ ساخته شده است. این کاخ برکه ای بنام سباع (درندگان) داشته و در وسط آن برکه، مجسمهء شیرانی که بطرز زیبایی آب از دهان آنان بیرون میریخت بوده است.
اعلی شاعر اندلسی ابن حمدیس در وصف برکة السباع اشعاری به مطلع زیر سروده است:
و ضراغم سکنت عرین ریاسة
ترکت خریر الماء فیه زئیرا.
رجوع به تاریخ مذکور شود. و در قاموس الاعلام ترکی آمده: کاخ الحمراء از بیرون بزرگ و عاری از تزیینات بنظر میرسد لیکن اندرون آن بسیار آراسته است و ستونهایی از مرمرهای رنگارنگ و قبه هایی ظریف و زیبا و نوشته هایی شگفت انگیز دارد. کنده کاریهایی که در کناره ها و قبه های این کاخ بعمل آمده بی نظیر است تا آنجا که هنرمندان امروز ساختن نظیر آن را محال میدانند. تعداد ستونهایی که دریاچهء شیران را احاطه کرده 128 تاست - انتهی. و رجوع به ترجمهء تاریخ تمدن اسلامی تألیف جرجی زیدان ج 5 ص138 و متن عربی این کتاب ج 5 ص 98 و الحلل السندسیه ج 1 ص308 و فهرست هر دو جلد از همین کتاب و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Alhambra. (2) - رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
الحن.
[اَ حَ] (ع ن تف) دانا و آگاه تر. (از آنندراج). افطن. هشیارتر. هو الحن من فلان؛ ای اسبق فهماً منه. و منه: «لعل احدکم الحن بحجته من الاَخر»؛ یعنی شاید یکی از شما داناتر و آگاه تر از دیگری بدلیل خویش است. (از اقرب الموارد). || خوشخوان تر و خوش آوازتر. داناتر بقراءت یا غناء: هو الحن الناس؛ ای احسنهم قراءة او غناء. (از اقرب الموارد).
الحی.
[اَ حا] (ع ص) بزرگ ریش. (مهذب الاسماء). مرد درازریش یا بزرگ ریش. (از اقرب الموارد).
الحی.
[اَ] (ع اِ) اَلحٍ. جِ لَحْی. (از اقرب الموارد). رجوع به لحی شود.
الخ.
[اِ لَ](1) (علامت اختصاری) تا آخر. الی آخر. رمزی است از الی آخر. مختصر الی آخره. غیره و غیرذلک. (آنندراج). دزی گوید: در خواندن آنرا الی آخره میخوانند ولی در تداول عامه اَلِّخ گویند.
(1) - صاحب آنندراج بفتح اول و کسر ثانی آورده است.
الخاء .
[اِ] (ع مص) عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی). مال خود بخشیدن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دارو به بینی واکردن. (تاج المصادر بیهقی). دارو در بینی افکندن. (مصادر زوزنی). دارو در بینی یا در گلوی کسی ریختن. (منتهی الارب).
الخاص.
[اِ] (ع مص) شکافته شدن پلک چشم شتر تا معلوم شود پیه دارد یا نه. این فعل بصورت مجهول استعمال میشود. اُلخِصَ البعیر (مجهولا)، فعل به اللخص فظهر نِقیُهُ. (از اقرب الموارد). آشکار گردیدن پیه چشم شتر بنگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج).
الخاص.
[اَ] (ع اِ) جِ لَخص. (بحر الجواهر). در فرهنگهای معتبر دیده نشد. رجوع به لخص شود.
الخاص.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان جیرستان بخش باجگیران شهرستان قوچان که در 48 هزارگزی شمال باختری باجگیران سر راه مالرو عمومی باجگیران به امیرخان قرار دارد، کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 327 تن شیعه و کردی هستند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولات آن غلات و میوه و شغل اهالی زراعت و هیزم کنی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
الخالق.
[اَ لُ] (ترکی، اِ) کلمهء ترکی است بمعنی پوشاک معروف که زیر قبا پوشند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در تداول مردم آذربایجان اَرخالِق یا آرخالق لباسی که از زیر پوشند برای دفع سرما، و به بچه نیز پوشانند. در تداول مردم گناباد خراسان اَرخارُق نوعی جبه است. و رجوع به ارخالق شود.
الخص.
[اَ خَ] (ع ص) مرد گوشت گرفته بام چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک بالایی چشم او گوشت گرفته باشد. (از اقرب الموارد). مؤنث آن لَخصاء. (اقرب الموارد). || مرد آماسیده اطراف چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پیرامون چشم او آماسیده باشد. (از اقرب الموارد).
الخن.
[اَ خَ] (ع ص) مرد ختنه ناکرده. مؤنث آن لَخناء. (منتهی الارب) (آنندراج). پسری که ختنه ناکرده باشد. (از اقرب الموارد). ج، لُخن (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || آنکه بن رانهای وی گندیده باشد. المنتن الارفاغ. (از اقرب الموارد). شمغنده. (مصادر زوزنی).
الخنجاس.
[] (اِخ) شهرکی است (از ماوراءالنهر) بر حد فرغانه و ایلاق. (حدود العالم).
الخودونیوس.
[اَ خُ دُ] (اِخ)(1) یکی از مشایخ عرب (معاصر ارد اول). وی در ابتدا متحد روم بود ولی همینکه دید پارت قوی تر است طرفدار آن گردید. رجوع به ایران باستان ج 3 ص2328 شود.
(1) - Alchaudonius.
الخی.
[اَ خا] (ع ص) مرد بیهوده گوی. (مهذب الاسماء). مرد بیهوده گوی ژاژخای. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه سخنان بیهوده بسیار گوید. مؤنث: لَخْواء. (از اقرب الموارد). || اشتر که یک زانویش از دیگر بزرگتر بود. (مهذب الاسماء). شتر که یک زانوی آن از دیگر بزرگ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مؤنث: لَخواء. (اقرب الموارد). اَرکَب. (اقرب الموارد).
الد.
[اَ لَدد] (ع ص) شتر درازگردن. (منتهی الارب). شتری که اخدع (رگ گردن) او دراز باشد. (از اقرب الموارد). || سخت خصومت. (مهذب الاسماء) (مصادر زوزنی) (تفسیر ابوالفتوح رازی) (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل). سخت خصومت کننده. (غیاث اللغات). مرد سخت خصومت که بحق میل نکند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). ستیزه گر. غالب در لجاج بخصم. کژخصومت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). شدیدالخصومه. مِبَلّ (اقرب الموارد). ج، لُدّ، لِداد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). مؤنث: لَدّاء. (اقرب الموارد) : و هو الد الخصام. (قرآن 2/204)؛ یعنی او سخت خصومت است. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
الداء .
[اِ] (ع مص) بسیار بودن همزادان کسی. (اقرب الموارد). بسیار همزاد گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
الداد.
[اِ] (ع مص) کسی را دارو بیک سوی دهن فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). ریختن دارو بکرانهء دهن کسی از دارودان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
الداد.
[] (اِخ) نام یکی از هفتاد تن مشایخ که از اسرائیل برای اعانت موسی برگزیده شدند، و بمعنی کسی است که خدا او را دوست دارد. (از قاموس کتاب مقدس). در قرآن کریم آمده: و اختار موسی قومه سبعین رج لمیقاتنا (قرآن 7/155)؛ یعنی موسی برای میقات، هفتاد تن از قوم خود برگزید، بگفتهء صاحب قاموس مقدس، الداد یکی از آنان بوده است. و رجوع به کتاب مذکور شود.
الداس.
[اِ] (ع مص) گیاه رویانیدن زمین. (منتهی الارب). رویانیدن زمین اندکی از گیاه را. (از اقرب الموارد).
الداس.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ لَدیس بمعنی فربه یا شتر مادهء بسیارگوشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به لَدیس شود.
الداعی الی الحق.
[اَدْ دا اِ لَلْ حَق ق](اِخ) رجوع به داعی الی الحق و تاریخ گزیده چ انگلستان (فهرست) و حبیب السیر چ خیام (فهرست) شود.
الدالخصام.
[اَ لَدْ دُلْ خِ] (ع اِ مرکب)مأخوذ از قرآن کریم آیهء «هو الدالخصام» (قرآن 2/204)؛ بمعنی مرد سخت خصومت و ستیزه کار. رجوع به اَلَدّ شود :
با دشمنان خویش الدالخصام باش
مندیش هیچ از آنکه الدالخصام تست.
سوزنی.
الدام.
[اِ] (ع مص) دایم شدن تب. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). همیشگی کردن تب بر کسی؛ الدمت علیه الحمی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). یکبندی شدن تب.
الدانبورگ.
[اُ دامْ] (اِخ)(1) یکی از ولایات آلمان شمالی. رجوع به الدنبورگ شود.
(1) - Oldenburg. Oldenbourg.
الدانة.
[] (اِخ) (شارع...) شارعی در بلدهء قاصری به اسپانیا. (یادداشت مؤلف).
الدرادو.
[اِ دُ دُ] (اِخ)(1) کشور خیالی که ارلانا(2) معاون پیزار(3) (این پیزار از طالبان کشف آمریکا بود) آن را میان آمازون و ارنوک(4) تصور میکرد. بگفتهء وی این سرزمین مشحون از طلاست. و رجوع به ضمیمهء معجم البلدان ذیل الدورادو و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Eldorado.
(2) - Orellana.
(3) - Pizarre.
(4) - l'Orenoque.
الدرم بلدرم.
[اُ دُرْ رَ بُ دُرْ رَ] (ترکی، اِ مرکب، از اتباع). یعنی میکُشم و پاره میکنم. در تداول عامه تهدید سخت. تهدید کردن خاصه بقتل.
- الدرم بلدرم کردن؛ سخت تهدید کردن. ترساندن خاصه بقتل.
الدروک.
[اُ دُ] (اِ) نام گیاهی سمی است در شاهرود و شیروان، و در دامغان آنرا شپشبو نامند(1). (یادداشت مؤلف). در لاروس کبیر چنین آمده: آنا باز آفیل(2) نوعی از تیرهء آناباز است و در ایران برای لباسشویی مصرف میشود.
(1) - Anabasis aphylla. .
(فرانسوی)
(2) - l'Anabase aphylle
الدره.
[اَ دَ رَ] (اِخ) یکی از دیههای کجور. (ترجمهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص148). در فرهنگ جغرافیایی ایران (ج 3 ذیل آل دره) چنین آمده: دهی است از دهستان پنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر. کوهستانی و سردسیر است و 225 تن سکنه دارد که شیعه اند و به گیلکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی، و شغل اهالی زراعت و تهیهء زغال چوب است و راه مالرو دارد - انتهی.
الدق.
[اُ دُ] (ترکی، اِمص) بمعنی شدن. (از غیاث اللغات) (آنندراج). در تداول مردم آذربایجان، الدوق(1) در معنی حاصل مصدر و اولماق در معنی مصدری بمعنی شدن و انجام یافتن استعمال میشود. رجوع به مادهء بعدی شود.
(1) - Olduq.
الدقی.
[اُ دُ] (ترکی، اِمص) مرکب از الدق (شدن) و «ی» که معنی ضمیر «او» یا «ش» فارسی را میدهد، الدقی یعنی شدنش، بودنش. و رجوع به غیاث اللغات و آنندراج شود.
الدگز.
[اِ دِ گِ / گَ] (اِخ) ایلدگز. نام پدر قزل ارسلان. (آنندراج) (غیاث اللغات). نام پادشاهی، و ایلدگز بزیادت یاء نیز گویند. (شرفنامهء منیری) (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). رجوع به ایلدگز شود.
الدن.
[اَ دَ] (ع ن تف) نرمتر. قیاساً میتوان آن را اسم تفضیل از لَدانَة دانست: و المرعز، الدن من الصوف لکنه اقل حرارة. (مفردات ابن البیطار). مرعزی ثیابه حارة رطبة الدن من الصوف... (مفردات ابن البیطار).
الدنبورگ.
[اُ دِمْ] (اِخ) ناحیه ای از آلمان که قسمت ساکس پایین(1) را تشکیل میدهد، تا سال 1919 م. دوک نشین بود پس از آن جمهوری گردید و سپس با برونس ویک(2) و شومبورگ لیپ(3) و هانور(4) یک لاند(5)تشکیل دادند. شهر الدنبورگ 122400 تن سکنه دارد و محصولات آن ابزار شیشه ای و توتون و کنسروهای غذایی است.
(1) - Basse saxe.
(2) - Brunswick.
(3) - Schaumburg Lippe.
(4) - Hanovre.
(5) - Land.
الدنگ.
[اَ دَ] (ص) بلندبالا و نادان. احمق با قدی دراز. شخص دراز و سبک عقل. کلمه ایست تحقیر را بیشتر برای مرد بلندقد. || لوده و بی غیرت و بی کار و بار: با الدنگها راه مرو بیعار میشوی.
الدة.
[اِ دَ] (ع اِ) جِ وَلَد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ولد شود.
الدة.
[اَ لِدْ دَ] (ع ص، اِ) جِ لَدود و لَدید. (منتهی الارب). جِ لَدود. (از اقرب الموارد). و جِ لدید. (ذیل اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به لدود و لدید شود.
الذ.
[اَ لَذذ] (ع ن تف) لذیذتر و بامزه تر. (غیاث اللغات) (آنندراج). خوشمزه تر. خوش طعم تر. خوشتر. خوش خوراک تر. بمزه تر. خوشخوارتر: و بدارابجرد سمک... و هو من الذالسموک. (صور الاقالیم اصطخری).
- امثال: الذ من الغنیمة الباردة؛ لذیذتر از غنیمت بارده یعنی آنچه در بدست آوردنش انسان رنجی نکشیده باشد.
الذ من المُنی؛ یعنی لذیذتر از آرزوها. رجوع به امثال و حکم شود.
الذ.
[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) رجوع به اَللَّذ و اَلّذی شود.
الذ.
[اِ لِ] (اِخ)(1) شهری در پلوپونز(2)(شبه جزیره ای در جنوب یونان). (تاریخ الحکماء قفطی). رجوع به اِلید شود.
(1) - elide.
(2) - Peloponnese.
الذام.
[اِ] (ع مص) لازم گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اِلزام. ملتزم گردانیدن کسی به کسی. (از اقرب الموارد). || برآغالانیدن و ترغیب دادن و تحریض کردن. (منتهی الارب). ترغیب و تحریض کسی. مولع کردن. اُلذِمَ به (مجهو)؛ اولع به، فهو مُلذَم به. (اقرب الموارد). || ماندن در جایی: الذم بالمکان؛ ثبت. (اقرب الموارد).
الذان.
[اَلْ لَ نِ] (ع اِ موصول) رجوع به اللذان شود.
الذون.
[اَلْ لَ نَ] (ع اِ موصول) رجوع به اَلّذی و اللّذون شود.
الذة.
[اَ لِذْ ذَ] (ع ص، اِ) آنان که لذتهای خود را گیرند. (منتهی الارب). مردمی که لذت خویش را گیرند. (از اقرب الموارد).
الذی.
[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) آن مرد که. (منتهی الارب) (آنندراج). آن مذکر که. (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل). || آنکه. (منتهی الارب). آنچه. که. آنچنان کسی که. آن چنان چیزی که. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد آمده: الذی اسم موصول است و برای وصف معرفه ها بوسیلهء جمله وضع شده، و بصورتهای اللَّذِ و اَللَّذْ و اَللَّذیُ و اَللَّذیُّ و اَللَّذیِّ و لَذی نیز آمده است، مؤنث آن التی و مثنای آن اَللَّذانِ و اللَّذا (بحذف نون) و اللَّذانِّ (بتشدید نون) و جمع آن اَلَّذینَ و اللاؤون و اللاؤو و الذی (بحذف نون) است و بعضی از عرب اللذون در حالت رفع و الذین در حالت نصب و جر استعمال میکنند و مصغر الذی، اَللَّذَیّا و در تثنیهء مصغر اَللَذَیّانِ و اَللَذَیّونَ و همچنین در مؤنث آن اَللَّتَیّانِ و اَللَّتَیّات گویند. (از اقرب الموارد). || الذی لا اسم له. رجوع به لا اسم له شود.
الذین.
[اَلْ لَ نَ] (ع اِ موصول) آن مردان. آن جماعت مذکر. مردانی که. کسانی که. جِ اَلَّذی. رجوع به اَلَّذی شود. || (اِخ) در تداول عامه سورهء محمد را نیز گویند بمناسبت آغاز شدن آن به الذین.
- الذین را از بر خواندن؛ سخت تنبیه و سیاست و مجازات شدن، مأخوذ است از سورهء الذین یا سورهء محمد. سخت مطیع و منقاد و آرام شدن: چنان میزند ترا که الذین را از بر بخوانی. بقدری میزنمت که الذین را از بر بخوانی.
الذین.
[اَلْ لَ ذَ نِ] (ع اِ موصول) تثنیهء اَلَّذی. آن دو مذکر. آن دو که. دو مردی که. رجوع به اَلَّذی شود.
الر.
[اَلْ لَ] (اِ) سرین. (صحاح الفرس). در همین فرهنگ بفتح الف و تشدید لام و فتح آن ضبط شده است ولی شعوری در فرهنگ خود از بحرالغرائب حلیمی بفتح الف و ضم لام مخفف یعنی اَلُر آورده است و مشهور آلَر است. رجوع به آلر در این لغت نامه و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 106 الف شود.
الر.
[اَ لِفْ لامْ را] (اِخ) یعنی انا الله اری؛ منم خدای که می بینم. (ترجمان علامه تهذیب عادل). یعنی انا الله الرؤف. (ناظم الاطباء). در آغاز سوره های دهم، یازدهم، دوازدهم، چهاردهم و پانزدهم از قرآن کریم یعنی یونس، هود، یوسف، ابراهیم و حجر آمده است، و از حروف مقطعهء قرآن یا فواتح سور است. رجوع به فواتح سور شود :
الف لام را(1) تلک آیات را
بخوان تا بدانی حکایات را.
شمسی (یوسف و زلیخا).
(1) - در اینجا مراد سورهء یوسف است.
الر.
[اُ لِ] (اِخ)(1) لئونار (1707 - 1783 م.). عالم ریاضی دان سویسی متولد به بال(2). وی با اکتشافات گرانبهای خود آنالیز و مکانیک استدلالی را توسعه داده است. در علم هیئت تئوری جدید ماه و یادداشتهای مهمی دربارهء عدم تساوی کواکب را به وی مدیونند. علاوه بر مطالعات فوق وی به فیزیک و شیمی و ماوراءالطبیعه نیز اشتغال داشت. در سن شصت سالگی نابینا شد، با این حال تحقیقات و مطالعات خود را تا زمان مرگ ادامه داد.
(1) - Euler, Leonard.
(2) - Bale.
الر.
[اُ لَ] (اِخ) دهی است در سبزوار. رجوع به اولر شود.
الراشد بالله.
[اَرْ را شِ دُ بِلْ لاه] (اِخ)رجوع به راشد بالله شود.
الراضی بالله.
[اَرْ را بِلْ لاه] (اِخ) رجوع به راضی بالله شود.
الران.
[اَرْ را] (اِخ) تلفظی از اَرّان در قرون وسطی. رجوع به ایران باستان ج 3 ص2478 و الحلل السندسیه ج 1 ص51 و اَرّان شود.
ال رأیت.
[اَ رَ ءَ تَ] (ع جملهء فعلیهء استفهامی) یعنی هل رأیت؟ آیا دیدی تو؟ (ناظم الاطباء). و رجوع به هل شود.
الرئیس.
[اَرْ رَ] (اِخ) لقب ابوعلی سینا. رجوع به تتمة صوان الحکمة ص43 و ابوعلی سینا در این لغت نامه شود.
الرب.
[اَ لَ] (اِخ) نام محله ای در ناحیهء آمل. رجوع به مازندران و استراباد رابینو ص113 و ترجمهء همین کتاب ص153 شود.
الرجاق.
[] (اِ) در بیت زیر از دیوان البسهء نظام قاری (ص 24) آمده است :
جز دیدهء صدق ز الرجاق ننگرد
خطی که بر عبائی استر نوشته اند.
و ظاهراً نوعی پوشاک است. در جای دیگر از همین دیوان (ص190) گوید :
چپرها بد از خرقهء پوستین
سپرهایشان از الرجاق زین.
الرحمن.
[اَرْ رَ ما] (اِخ) سورهء پنجاه و پنجمین از قرآن، مدنی است و هفتاد و هشت آیه دارد. پس از سورهء قمر و پیش از سورهء واقعه آمده است :
پس از الحمد و الرحمن و الکهف
پس از یاسین و طا سین میم و طاها.
خاقانی.
الرحیل.
[اَرْ رَ] (ع مص) حرکت کردن. کوچ کردن. رجوع به رحیل شود. || (صوت) اعلام حرکت. ندا زدن برای حرکت :
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه.نظامی.
الرد.
[اَ لَ](1) (اِ) جوالی را گویند که از ریسمان مانند دام ببافند و باغبانان و سبزی فروشان آن را از شلغم و چغندر و ترب و زردک و اسفناج و دیگر تره ها و سبزیها پر کرده، بر پشت گاو و خر بار کنند و از باغ و ده به شهر برند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). جوالی باشد از ریسمان که به شکل دام بافند و بدان کاه و امثال آن کشند. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). در تداول مردم قزوین اَلُرد بمعنی گاله و جوال است :
بساز پر، شکم از زردک و چغندر خام
که جای شلغم و زردک بود همیشه الرد.
همام تبریزی (از جهانگیری).
(1) - در فرهنگ شعوری (ج 1 ورق 102 ب) بفتح اول و ضم دوم آمده است.
الرد.
[اَ لُ] (اِ) در تداول مردم قزوین بمعنی گاله (جوال) است. لهجه ای از اَلَرد شعوری نیز بضم لام آورده است. رجوع به اَلَرد شود.
الرده.
[اَ لَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر، که در 28 هزارگزی خاور مشگین شهر و 3 هزارگزی شوسهء مشگین شهر - اردبیل قرار دارد. جلگه و معتدل است و 7 تن سکنه دارد که به ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات و حبوبات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
الرقوس.
[اَ لَ] (اِخ) ناحیه ایست در قستل جدید نزدیک فلاتراوه از اندلس. فرانسویان و اسپانیاییان آن را آلارغوس یا اراکه نامیده اند. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص242). و رجوع به همین کتاب شود.
الرک.
[اِ لَ] (اِ)(1) حلتیت. حلتیت الطیب. انجدان. رجوع به الرک غوزا شود.
(1) - Asa dulcis. Assa dulcis. .(یادداشت مؤلف)
الرک غوزا.
[اِ لَ] (اِ مرکب)(1) الرک گوزا. شاید ریشهء کلمهء انقوزه باشد، در سَرَک شهرستانک (شمال تهران) گلپر را به همین نام خوانند، و ظاهراً بسبب شباهت صوری گیاه مزبور با گلپر در سرک، این نام به گلپر میدهند، یعنی الرک غوزا نام گیاه انقوزه است در اصل. چه گلپر و تخم آن هر دو بوی خوش دارند برخلاف انقوزه، و شاید حلتیت الطیب عربی نیز همین گلپر و حلتیت المنتن همین گیاه انقوزه باشد. (یادداشت مؤلف). صاحب «رسملی قاموس فرانسوی ترکی» گوید: آسا، یا فتیدا به عربی حلتیت و نام نوعی صمغ در ایران است و به ترکی شیطان تره سی (سبزی شیطان) گویند. رجوع به انقوزه و انجدان و شترغاز و شترغار شود.
.(رسملی قاموس فرانسوی ترکی)
(1) - Assa. Fatida.
الرک گوزا.
[اِ لَ گُ] (اِ مرکب) انقوزه. رجوع به الرک غوزا و انقوزه شود.
الرم.
[اَ لَ] (اِخ) از رودهای فرعی لار در طرف چپ آن. رجوع به مازندران و استراباد رابینو ص41 شود.
الرن.
[اُ لِ رُ] (اِخ)(1) جزیره ایست در ایالت شارانت ماریتیم(2) در ناحیه رشفور(3) (از کشور فرانسه). این جزیره در مصب رودخانهء شارانت واقع است و 14000 تن سکنه دارد.
(1) - Oleron.
(2) - Charente - Maritime.
(3) - Rochefort.
الرن.
[اِ لُ] (اِخ)(1) رودخانه ایست در ساحل برتانی(2) در فرانسه بطول 65هزارگز که بخلیج برست(3) میریزد.
(1) - Elorn.
(2) - Bretagne.
(3) - Brest.
الروایه.
[اَرْ رِ یَ] (ع علامت اختصاری)رمز است برای «الی آخر الروایة».
الروولرو.
[اَ لَ وَ لَ] (اِخ) نام یکی از کوههای لار از بلوک لاریجان. رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ص 41 شود.
الز.
[اَ] (ع مص) لازم شدن چیزی بچیزی یا لازم شدن کسی را. باهم بودن و ترک نکردن. اَلزه و ألز به الزاً، لَزِمَهُ. (از ذیل اقرب الموارد).
الز.
[اَ لَ] (ع مص) بی آرام گردیدن. مضطرب شدن. قلق. (از ذیل اقرب الموارد).
الزاء .
[اِ] (ع مص) پر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن ظرف. (از اقرب الموارد). || سیر چرانیدن گوسپندان را. (منتهی الارب) (آنندراج). سیر چرانیدن گوسفندان یا ستوران دیگر را. (از اقرب الموارد).
الزاز.
[اِ] (ع مص) چسبانیدن. (منتهی الارب). بستن و استوار کردن چیزی و چسبانیدن آن. (از اقرب الموارد).
الزاس.
[اَ] (اِخ)(1) یا الساس، تلفظ عربی آن، یا آلزاس. ایالتی است در شرق فرانسه در مرز آلمان مقابل رودخانهء رن و مرکز آن استراسبورگ است. رجوع به الاعلام المنجد و ضمیمهء معجم البلدان و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص242 و فرهنگ ناظم الاطباء. شود.
(1) - Alsace.
الزاق.
[اِ] (ع مص) چسبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و منه الحدیث: فاذا سجدت فألزق جبهتک بالارض. (منتهی الارب). بچیزی وادوسانیدن. (مصادر زوزنی). بچیزی بادسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). الساق. الصاق. (آنندراج) (اقرب الموارد). بدوسانیدن. چفسانیدن.
الزاق الذهب.
[اَ قُذْ ذَ هَ] (ع اِ مرکب)صمغ اشترغاز است و آنرا اشق نیز نامند. و از بهر آن الزاق الذهب گویند که بر کاغذها و دیوارها زرکاری بیشتر بر وی کنند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به اشترغاز و اشترغار شود.
الزام.
[اِ] (ع مص) لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامهء چیزی. (از اقرب الموارد) :
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی (گلستان).
|| در گردن کسی کردن کاری را. (صراح) (منتهی الارب). بر گردن کسی انداختن [ کاری را ]. (از آنندراج). واجب و مقرر کردن مال یا کار کسی را. (از اقرب الموارد). کسی را بر گردن گیرانیدن کاری. ملزم کردن کسی. اجبار. مجبور کردن. متعهد کردن.
- الزام خصم؛ ملزم کردن او را. عهده دار کردن او را به مالی یا کاری.
|| معترف کردن کسی را به ناتوانی وی. (از آنندراج). بر گردن گیرانیدن سخن را. در المنجد آمده: الزام حجت یعنی چیره شدن بر کسی در دلیل. محکوم و مجاب کردن - انتهی. با لفظ «دادن» استعمال میکنند. (از آنندراج) : و از جهت الزام حجت و اقامت بینت برفق و مدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه). و مقدمات انذار و تحذیر از برای الزام حجت و اقامت بینت بدفعات تقدیم فرمود. (جهانگشای جوینی).
الزام آور.
[اِ وَ] (نف مرکب) تعهدآور. ملتزم کننده. اجباری. رجوع به اِلزام شود.
الزامات.
[اِ] (ع اِ) جِ اِلزام یا اِلزامَه. چیرگیها در سخن و متعهد کردن. رجوع به الزام و فرهنگ ناظم الاطباء شود.
الزاماً.
[اِ مَنْ] (ع ق) به الزام. به اجبار. ناچار. قهراً. رجوع به الزام شود.
الزام کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب) واجب کردن. ملتزم و متعهد کردن. لازم گردانیدن. ملزم و مجبور گردانیدن. رجوع به اِلزام شود :اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص685). همه را الزام کرد تا در دو طرف از روز ملازمت دیوان او مینمایند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص438).
الزامی.
[اِ] (ص نسبی) واجب و لازم. تعهدآور. الزام آور. رجوع به اِلزام شود.
الزج.
[اَ زَ] (ع ن تف) قیاساً اسم تفضیل است از لزج بمعنی لزج تر و لغزنده تر و چسبنده تر و چرب تر، ولی در فرهنگها تصریح نشده است: غیر أنه اعظم منه و أعرض و الزج(1). (مفردات ابن البیطار ج1 ص 71).
(1) - Plus grasse لکلرک در ترجمهء الزج (چرب تر، پیه دارتر).
الزق.
[اَ زَ] (ع ن تف) چسبنده تر. رجوع به لُزوق شود.
- امثال: الزق من الکشوث.
الزق من بُرام.
الزق من جُعَل الزق من حمی الربع.
الزق من دبق.
الزق من ریش علی غرا.
الزق من قار.
الزم.
[اَ زَ] (ع ن تف) لازم تر. (غیاث اللغات) (آنندراج). واجب تر: این کار الزم است. || لازم گیرنده تر. چسبنده تر. ثابت تر. ثابت قدم تر. رهانکننده : ابوسعید اجمع لشمل العلم... و الزم للجادة الوسطی فی الدین و الخلق. (یاقوت، ذیل ترجمهء حسن بن عبدالله سیرافی مکنی به ابوسعید).
- امثال: الزم للمرء من احدی طبائعه.
الزم للمرء من ظله.
الزم من ابن قرصع.
الزم من الذنب.
الزم من الیمین للشمال.
الزم من شعرات القص.
الزم.
[اَ زَ] (اِخ) از دیههای لاریجان و چراگاه است. (از مازندران و استراباد رابینو ص114 و ترجمهء همین کتاب ص154).
الزن.
[اَ زَ] (ع ص) روزگار سخت و آزارندهء مردم و جز آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). الشدید الکَلِب. (اقرب الموارد).
الزویر.
[اِ زِ] (اِخ)(1) الزویه.(2) نام خانوادهء معروف طبع کننده در شهرهای لیدن و لاهه و اوترخت و آمستردام از کشور هلند در قرنهای شانزدهم و هفدهم میلادی. قدیمترین آنان لوئی الزویر (در حدود 1540 - 1617 م.) است.
(1) - Elzevir.
(2) - Elzevier.
الزویه.
[اِ زِ یِ] (اِخ)(1) رجوع به اِلزِویر شود.
(1) - Elzevier.
الزیدن.
[اَ دَ] (مص) هضم کردن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف). استینگاس نیز به همین معنی آورده و آن را مشکوک دانسته است.
الزیس.
[اِ لُ] (اِخ)(1) قصبه ای است در آتیک در شمال غربی آتن. این قصبه معبدی دارد از الههء «دمته»(2) که مراسمی مشهور در آنجا بر پا میکنند.
(1) - Eleusis.
(2) - Demeter.
الزین.
[اِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان طارم علیا، بخش سیردان شهرستان زنجان که در 35 هزارگزی شمال باختری سیردان و ده هزارگزی راه مالرو طارم قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 228 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از رودخانهء سرخ دیزج تأمین شود و محصول آن پنبه، انار و گردو، و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو و صعب العبور دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
الژری.
[اَ ژِ] (اِخ)(1) آلژری. همان الجزایر است. رجوع به الجزایر و فرهنگ ناظم الاطباء شود.
(1) - Algerie.
الس.
[اَ] (ع مص) خیانت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). با کسی خیانت کردن. (مصادر زوزنی). خیانت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شوریده خرد شدن. (تاج المصادر بیهقی). شوریدگی عقل. (منتهی الارب). شوریده عقل شدن یا رفتن عقل. (از اقرب الموارد). الس الرجل (مجهولا)؛ اختلط عقله أو ذهب، فهو مألوس. (اقرب الموارد). || (اِ) اصل بد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از لسان العرب). || خیانت و دزدی. (منتهی الارب). الخیانة والغش. (اقرب الموارد). || دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کذب. || شک. (منتهی الارب) (آنندراج). ریبت. (اقرب الموارد). تردید. دودلی. || تغییر خو. (منتهی الارب) (آنندراج). || خطای تدبیر. (منتهی الارب) (آنندراج).
الس.
[اُ] (اِخ) این نام را در قرای میان رودبار رشت به ممرز (آمل) دهند. رجوع به ممرز شود.
السا.
[.اَ] (اِ) تخمی است که به روی نان پاشند و آنرا نان خواه نامند. (هفت قلزم) (از برهان قاطع) (آنندراج). ساسم. (از برهان قاطع).
الساس.
[اِ] (ع مص) گیاه برآوردن زمین و نو رستن گیاه. (منتهی الارب). نخستین گیاه رویانیدن زمین. (از اقرب الموارد).
الساس.
[اَ] (اِخ) رجوع به اَلزاس و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص242 شود.
الساع.
[اِ] (ع مص) دشمنی انداختن میان دو کس و برآغالیدن بر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گزانیدن کسی با عقرب یا مار. (از اقرب الموارد).
الساعة.
[اَسْ سا عَ] (ع اِ) رستاخیز. رستخیز. روز قیامت. مأخوذ از قرآن کریم، آیات : و یوم تقوم الساعة (30/12)، اقتربت الساعة. (54/1) و دهها آیهء دیگر. و رجوع به ساعة شود.
الساعه.
[اَسْ سا عَ] (ع ق) الاَن. اکنون. هم اکنون. فی الفور. همین حالا. هم الاَن. همین الاَن. بی درنگ و تأمل.
الساق.
[اِ] (ع مص) برچسبانیدن. (منتهی الارب). بچیزی وادوسانیدن. (مصادر زوزنی). بچیزی بادسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). چسبانیدن. (از اقرب الموارد). الزاق. الصاق. (اقرب الموارد).
السام.
[اِ] (ع مص) فهمانیدن و آموزانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
- السام حجت کسی را؛ تلقین کردن و آموختن دلیل او را. (از اقرب الموارد).
|| جستن و طلب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || لازم گردانیدن راه را به کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). واداشتن کسی به رفتن راهی. (از اقرب الموارد). || چشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ماالسمته؛ یعنی او را نچشانیدم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
السان.
[اِ] (ع مص) عاریت دادن کسی را شترکره، تا بدان ناقهء خود را دوشد، گویی زبان (لسان) شترکره را به او عاریت داده است. (از منتهی الارب). || سخن کسی رسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رسانیدن نامه یا سخنی را بکسی. (از اقرب الموارد). ابلاغ کردن کلامی را. || نامه رسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود.
السبع المثانی.
[اَسْ سَ عُلْ مَ] (اِخ)رجوع به سبع المثانی شود.
السبی.
[اَ لَ] (اِ)(1) یا اَل اَسبی از درختان جنگلی ایران است. رجوع به درختان جنگلی ایران تألیف ثابتی ص162 و جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 2 (فهرست) شود.
(1) - Evonymus latifolia.
الست.
[اَ لَ] (اِ) سرین. کون فربه باشد. (فرهنگ اسدی). کفل و سرین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) :
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
شاید مصراع دوم بیت عسجدی بدین صورت باشد: همچون شبه زلفانش و چون دنبه الست. (یادداشت مؤلف). در ذیل آلست همین لغت نامه مصراع دوم چنین است:
همچون شبه زلفین و چو پیلسته ش آلست، رجوع به آلست شود.
الست.
[اَ لَ] (ع جملهء فعلیهء استفهامی) در عربی تاء آن مضموم است ولی فارسی زبانان به سکون آن تلفظ میکنند بمعنی آیا نیستم؟ یا آیا نباشم؟ الف در اول آن برای استفهام، و «لست» صیغهء متکلم وحده از «لیس» است، و لفظ «الست» اشاره است به آیهء «الست بربکم؟ قالوا: بلی». (قرآن 7/172). (از غیاث اللغات) (از آنندراج). جزء آیه ای از قرآنست یعنی خداوند تعالی قبل از خلق اجساد به ارواح فرمود: آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند بلی. (از فرهنگ نظام). روزی که خداوند در عالم ذر خطاب به مردم کرده الست بربکم فرمود. (ناظم الاطباء). در تفسیر کشف الاسرار (ج 3 ص784) دربارهء آیهء «و اذ أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و أشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی شهدنا...» (قرآن 7/172) روایتی از ابی بن کعب آمده است که ترجمهء آن چنین است: «خدای تعالی آن روز (روز خلقت آدم) همهء آنچه را تا روز رستاخیز به هستی می آمد فراهم آورد، پس آنان را ارواح ساخت سپس آنان را صورت بخشید و ایشان را بسخن آورد و با ایشان سخن گفت و از آنان عهد و پیمان گرفت و آنان را بر خودشان گواه کرد و فرمود: آیا من خدای شما نیستم؟ گفتند: آری، گواه شدیم. آنگاه فرمود: تا شما در روز رستاخیز نگویید که ما از رستاخیز ناآگاه بودیم... بدانید که شما را جز من خدایی نیست چیزی را به من شریک مدانید، و من رسولان خود را بسوی شما میفرستم تا پیمان مرا بیادتان آرند و کتابها بشما خواهم فرستاد. گفتند: گواهی میدهیم که تو خدای مایی و جز تو ما را خدایی نیست. در آن روز گروهی از روی طوع و گروهی از روی تقیه اقرار کردند و خدای بر این پیمان گرفت، شیخ طبرسی در ضمن بیان اقوال، قول مذکور را رد کرده گوید: قول دوم اینست که خداوند بنی آدم را از اصلاب پدرانشان به ارحام مادرانشان بیرون آورد و پس از آن ایشان مراحلی چند پیمودند تا آنکه بشر کامل و مکلف شدند، سپس آثار صنع خود را به آنان نمود و ایشان را به معرفت دلایل توحید راهنمایی کرد، گویی آنان را بر این امر گواه کرد و گفت: الست بربکم؟ و آنان گفتند: بلی، بنابراین معنی اشهاد در این آیه راهنمایی بشر به توحید بوسیلهء آفرینش خود اوست زیرا به وی خردی داد تا بوسیلهء آن راه یگانه پرستی را پیش گیرد. خلاصهء این قول که شیخ طبرسی ظاهراً آن را پسندیده، اینست که اشهاد فطری و نظیر زبان حال است و اگر عالم ذری نیز وجود داشته باشد آیه بدان ناظر نیست. رجوع به تفسیر مجمع البیان شود.
میبدی در تفسیر کشف الاسرار (ج 3 ص795) آرد: الست بربکم - اینجا لطیفه ای نیکو گفته اند، و ذلک انه قال تعالی «الست بربکم؟» و لم یقل «الستم عبیدی؟» نگفت نه شما بندگان منید؟ بلکه گفت نه من خداوند شماام؟ پیوستگی خود را بنده در خدایی خود بست نه در بندگی بنده، که اگر در بنده بستی، چون بنده بندگی بجای نیاوردی در آن پیوستگی خلل آمدی، چون در خدایی خود بست، و خدایی وی بر کمال است که هرگز در آن نقصان نبود، لاجرم پیوستگی بنده به وی هرگز گسسته نشود، و نیز نگفت که من که ام؟ که آنگه بنده درو متحیر شدی. و نگفت که تو که ای؟ تا بنده بخود معجب نشود و نه نومید گردد. و نیز نگفت خدای تو کیست؟ که بنده درماندی، بلکه سؤال کرد با تلقین جواب، گفت نه منم خدای تو؟ اینست غایت کرم و نهایت لطف. شیخ الاسلام انصاری گفت قدس الله روحه: کرم گفت: «الست بربکم»، برّ گفت «بلی»، چون داعی و مجیب یکی است دو تعرض چه معنی؟ ملک رهی را با خود خواند، او را بخود نیوشید، بی او خود جواب داد و جواب به بنده بخشید. این همچنانست که مصطفی را گفت: و ما رمیت اذ رمیت. (قرآن 8/17) - انتهی :
ناقصان بلی چو بنشینیم
کاملان الست آمده ایم.عطار.
مطرب آغازید نزد ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست.مولوی.
بد عمر را نام اینجا بت پرست
لیک مؤمن بود نامش در الست.مولوی.
نماز شام قیامت بهوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست.
سعدی.
الست از ازل همچنانشان بگوش
بفریاد قالوا بلی در خروش.
سعدی (بوستان).
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند.سعدی (بوستان).
خرم دل آنکه همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد.حافظ.
مطلب طاعت و پیمان درست(1) از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست.
حافظ.
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست.حافظ.
(1) - ن ل: پیمان و صلاح. (دیوان چ قزوینی ص16).
الست.
[اَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 7500گزی باختر صفی آباد و 2 هزارگزی شمال جادهء ارابه رو صفی آباد به اسفراین قرار دارد. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 267 تن شیعه هستند و به ترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آن غلات و پنبه و زیره و شغل اهالی زراعت است. در تابستان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
الستان.
[اَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 540 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
الستانیا.
[ ] (اِخ) نام زن افلاطون(1). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص23 شود.
(1) - حاشیهء تاریخ الحکماء: «الشایا».
الست بربکم.
[اَ لَ تُ بِ رَبْ بِ کُ] (ع جملهء فعلیهء استفهامی) رجوع به اَلَست شود :
تو چرا الست بربکم نزنی بزن که اگر زنی
همه ذره ذرهء کائنات پر از صدای بلی کنی.طاهره.