لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

الستر.


[اِ تِ] (اِخ)(1) نام دو رودخانه است در ساکس (آلمان)، اولی الستر سفید که به سال(2)میریزد و لایپزیک را مشروب میکند، طول آن 195 هزار گز است. دومی السترسیاه بطول 175 هزار گز که به رودخانهء الب می پیوندد.
(1) - Elster.
(2) - Saale.


الستر.


[اُ تِ] (اِخ)(1) شمالی ترین ایالت از ایالات ایرلند قدیم، از سال 1920 م. قسمت شرقی آن با مساحت 13564 هزار گز مربع و با سکنهء 1370000 تن ایرلند شمالی را تشکیل داد، پایتخت آن بلفاست و با انگلستان متحد است. اما سه ناحیهء غربی و جنوبی آن که عبارت بودند از دُنه گال(2)، کاوان(3) و موناگان(4) به جمهوری ایرلند پیوستند. مساحت آن 8012 هزار گز مربع و سکنهء آن 253000 تن است.
(1) - Ulster.
(2) - Donegal.
(3) - Cavan.
(4) - Monaghan.


السفاقس.


[] (یونانی، اِ) رجوع به اللیسفاکن و لسان الابل و ترجمهء صیدنه شود.


السقافن.


[] (یونانی، اِ) رجوع به اللیسفاکن و لسان الابل و تحفهء حکیم مؤمن ص32 شود.


السکین.


[] (طبری، اِ) آرنج. مرفق. در نصاب طبری آمده: السکین بود مرفق و دست بال.


السن.


[اَ سَ] (ع ص) زبان آور و فصیح. ج، لُسن. (منتهی الارب) (آنندراج). شخص فصیح و بلیغ. (از اقرب الموارد). زبان آورتر. لَسِن. (اقرب الموارد).


السن.


[اَ سُ] (ع اِ) جِ لِسان. زبانها. (غیاث اللغات) (اقرب الموارد). رجوع به لسان شود.


السنور.


[اِ سِ نُ] (اِخ)(1) نام قدیمی هلسنگر(2)، شهری است در دانمارک و 21000 تن سکنه دارد. رجوع به هلسنگر شود.
(1) - Elseneur.
(2) - Helsingar.


السنة.


[اَ سِ نَ] (ع اِ) جِ لِسان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به غیاث اللغات شود.
- در افواه و السنهء مردمان؛ خبرهایی که در دهنهای مردمان است و از زبان آنان شنیده میشود. (ناظم الاطباء).


السنة العصافیر.


[اَ سِ نَ تُلْ عَ] (ع اِ مرکب)(1) ثمرالدردار. سنبل الکلب. بار درخت معروفی است و از ادویهء باه است. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص58 شود.
(1) - Fruit de frene.


السوند.


[اُ لِ] (اِخ)(1) یا آلسوند(2) شهری از نروژ که در یکی از جزایر ساحلی اقیانوس اطلس قرار دارد. سکنهء آن 18500 تن است.
(1) - Aalesund.
(2) - Alesund.


السی.


[] (هندی، اِ) بهندی بزر کتان است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بزر شود.


السیبیاد.


[اَ] (اِخ)(1) آلسیبیاد. ژنرال آتنی. بسال 450 ق.م. بدنیا آمد و پس از چندی از شاگردان مورد توجه سقراط گردید. وی آتنیها را به مخالفت با سیسیل شورانید (415 ق.م.) و خود او بعنوان رئیس مأمور جنگ با سیسیل شد لیکن توفیق نیافت و آتن را دچار مهلکه ساخت، و در غیاب به بیدینی و خیانت محکوم گردید و اموال و املاک او مصادره شد. او پس از شنیدن این خبر به جمهوری اسپارت و پس از آن به دولت ایران پناه برد و بر ضد میهن خود به تحریکات پرداخت و سرانجام دور از وطن خویش بقتل رسید. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص971 و 976 شود.
(1) - Alcibiade.


السیت.


[اَ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) از انواع تخم است. رجوع به تخم شود.
(1) - Alecites.


السیرا.


[اَ] (اِخ) شهری قدیمی و استوار در ولایتی از ولایتهای اسپانیاست. عرب آنرا الجزیره مینامید و در ساحل نهر شقر واقع است. 20000 تن سکنه دارد و خاک آن حاصلخیز است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.


الش.


[اَ لَ] (اِ) درختی است با پوست صاف، و چوب آن بسیار محکم و شاخه های آن قابل خم شدن است. چوب آنرا در ایران معمو چوب جنگلی مینامند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص277). رجوع به آلش شود.


الش.


[اِ] (اِخ) تلفظ عربی الچه (1) شهری در اسپانیا. رجوع به الچه شود.
(1) - Elche.


الش.


[اُ لُ] (ترکی، اِ) طعامی که از پیش امرا به نوکران دهند. و این لفظ ترکی است گاهی مطابق رسم خط ترکی الوش بزیادت واو نویسند لیکن به واو خواندن خطاست. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). || لغت ترکی است بمعنی بخش. (شرفنامهء منیری). حصه و نصیب. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 146 ب). در فرهنگ مذکور شعوری هم بعنوان شاهد آمده است.


الش .


[] (علامت اختصاری) رمز است بجای «الشارح».


الش.


[اَ] (اِخ) نام شهری است در اندلس از اعمال تدمیر. مویز آن معروف است و نخلستانهایی خوب دارد. (از معجم البلدان).


الشا.


[اَ] (اِخ) دهی است از بارفروش. رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ص118 و ترجمهء همین کتاب 159 شود.


الش ایدی.


[] (اِخ) یکی از سرداران چنگیز، فاتح جَند. رجوع به جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص66 و 68 و 70 و 72 و فهرست تاریخ مغول تألیف عباس اقبال شود.


الشت.


[اَ لَ] (اِخ) یا آلاشت، قصبهء مرکز دهستان ولوپی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است. در 26 هزارگزی باختر پل سفید و 30 هزارگزی جنوب باختری زیراب قرار دارد. الشت بوسیلهء راه فرعی بطول 30 هزار گز به ایستگاه راه آهن زیراب مربوط است. کوهستانی و سردسیر و سالم است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء آن لبنیات و غلات، و شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های پشمی است. دبستان و شعبهء بهداری دارد. جمعیت آن در حدود 2500 تن است و بزبان مازندرانی و فارسی سخن میگویند و عموماً مذهب تشیع دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ذیل آلاشت). و رجوع به آلاشت شود.


الشتر.


[اَ لِ تَ] (اِخ) قصبه ای است از دهستان حسنوند مرکز بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در 54 هزارگزی شمال خرم آباد قرار دارد. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن در حدود 650 تن شیعه هستند و به زبان لری، لکی، فارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از سراب زر و عمارت تأمین میشود و مزارع کریم آباد، مجیدآباد و حیدری مریدآباد جزء این قصبه هستند. محصول آن غلات، برنج، حبوبات، لبنیات و پشم است. در حدود 150 باب دکان و 2 دبستان و بهداری و دامپزشکی و پست و تلگراف و ثبت آمار و محضر و دستهء ژاندارمری دارد، و بخشداری سلسله در این قصبه است. الشتر در انتهای راه شوسهء فرعی خرم آباد به الشتر که در مواقع خشکی اتومبیل رو است قرار دارد و در خاور آبادی مزبور قلعهء مستحکمی است بنام قلعهء مظفری که در 60 سال قبل بوسیلهء مهدی خان امیرالعشایر و محمدعلی خان امیرمنظم ساخته شده و قسمت اعظم آن فع مورد استفادهء دولت است. نام قدیمی قصبهء مزبور قلعهء مظفری بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ). و رجوع به جغرافی غرب ایران (فهرست) شود.


الشکرد.


[اَ کُ] (اِخ) آلشکرد. قصبه ای است در بایزید از ولایت ارزروم و 24 ساعت از بایزید فاصله دارد. این قصبه را طپراق قلعه نیز میگویند و به پنج ناحیهء آماد، اسکان، طاهر، قره صو و ملاسلیمان مشتمل است و 115 قریه و 16600 تن سکنه دارد که بیشتر آنان مسلمانند و چند جامع و کلیسا نیز دارد. (از ضمیمهء معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی ذیل آلشکرد).


الشن.


[] (ع اِ) الوسن. اولوسن(1). نوعی از عکرش (گیاهی ترش که در بن خرمابن میروید و آن را میکشد یا گیاه مرغ یا نوعی از کنگر) به فارسی ازدشت (؟) به هندی برمون گویند. گیاهی است خشن مانند چوب، و برگهای آن در طرف ریشه گرد است و در میان آنها دانه ای چون ترمس در داخل دو غشاء سیاه و سرخ قرار دارد. در دوم گرم و خشک است. و جالی آثار و محلل اورام، و با شوکران جهت ورم خصیه سودمند است و بخصوص آن را برای گزیدن سگ دیوانه مجرب دانسته اند، و مصدع است و مصلح آن مرزنجوش، و قدر شربتش تا یک مثقال است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به مخزن الادویه و تحفهء حکیم مؤمن و مادهء الوسن و اولوسن(2) شود.
(1) - رجوع به مخزن الادویه و تحفهء حکیم مؤمن شود.
(2) - در یادداشتها این دو عنوان پیدا نشد.


الشینگن.


[اِ گِ] (اِخ)(1) قصبه ای است در سوآب(2) (باویر - آلمان). 600 تن سکنه دارد.
(1) - Elchingen.
(2) - Souabe.


الص.


[اَ لَص ص] (ع ص) ناگشاده دندان. (مصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). ناگشاده دندان و آنکه هر دو دوش وی نزدیک باشد بگوش. (تاج المصادر بیهقی). مرد دندان و سردوشها بهم نزدیک. (منتهی الارب) (آنندراج). دوشها بهم آمده، چنانکه نزدیک باشد که بگوش رسد. (مهذب الاسماء). آنکه دوشهای او بهم آید چنانکه نزدیک باشد که بگوش وی رسد. و نیز کسی که دندانهای او بهم نزدیک باشند، ج، لُصّ و تأنیث آن لَصّا. (از اقرب الموارد).
- اَلَصُّ الاِلیَتَیْن؛ زنگی (حبشی) را گویند بجهت چسبیدگی سرین او. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (ن تف) دزدتر.
- امثال: الص من برجان.
الص من شظاظ.
الص من عقعق.
الص من فارة.
الص و اخبث من کندش.


الصاب.


[اَ] (ع اِ) در مفردات ابن البیطار (ذیل شبرم) آمده: «و اما ورقه [ ورق شبرم ]فانه یسهل اذا شرب منه ثلاث الصاب و هی ثلاثة مثاقیل والمثقال 18 قیراطاً». از این عبارت چنین برمی آید که کلمهء الصاب جمع، و معادل سه مثقال است. در ترجمهء لکلرک بر مفردات این قسمت نیامده و در فرهنگهای معتبر نیز دیده نشد.


الصاص.


[اَ] (ع اِ) جِ لَص، لُص، لِص. دزدان. (اقرب الموارد). رجوع به لص شود.


الصافان.


[اَ] (اِخ) یا الیصافان، بمعنی محفوظ از طرف خداوند است، وی مرد لاوی و رئیس طایفهء قهاتیان بود. (از قاموس کتاب مقدس).


الصافان.


[اَ] (اِخ) یا الیصافان. رئیس سبط زبولون که در هنگام تقسیم مملکت کنعان نایب ایشان بود. (از قاموس کتاب مقدس).


الصاق.


[اِ] (ع مص) به چیزی چسبیدن و چسبانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). چسبانیدن. (منتهی الارب). بچیزی وادوسانیدن. (مصادر زوزنی). بچیزی بادسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). دوسانیدن. چفسانیدن. اِلزاق. اِلساق: الصاق تمبر. || پی کردن شتر. عقر. (از اقرب الموارد).


الصلا.


[اَصْ صَ] (ع صوت) مرکب از ال (حرف تعریف) و صلا بمعنی آواز دادن برای خورانیدن طعام یا چیزی دادن به کسی. دعوت برای خوان. ندا کردن برای طعام. رجوع به صَلا شود :
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.خاقانی.
الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه میخواند شما را زآن مکان.مولوی.
الصلا ای لطف بینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا.مولوی.
الصلا ساده دلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم هیچ هیچ.مولوی.
الصلا! گفتیم ای اهل رشاد
کاین زمان رضوان در جنت گشاد.مولوی.


الصلوة خیر من النوم.


[اَصْ صَ لا تُ خَ رُنْ مِ نَنْ نَ] (ع جملهء اسمیه) یعنی نماز به از خواب است. جمله ای است که اهل سنت در اذان و پس از «حی علی الصلوة» گویند.


الط.


[اَ لُ] (رومی، اِ) بلغت رومی ریحانی است که او را سیسنبر گویند، و آن حشیشی باشد میان نعناع و پودینه، فواق را نافع باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). سوسنبر. (تحفهء حکیم مؤمن) (فرهنگ نظام). در فهرست مخزن الادویه آمده: الط نمام است و نماما و نمام الملک و هرقولیون نیز نامند و آن سیسنبر یا سوسنبر است - انتهی. رجوع به سیسنبر شود.


الط.


[اَ لَط ط] (ع ص) مرد دندان افتاده و کرم خورده دندان. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه دندانهای او افتاده باشد یا فروریخته و بیخ آن بر جای مانده باشد. (از اقرب الموارد). آنکه دندانش از بیخ افتاده باشد. (مهذب الاسماء).


الطا.


[اَ] (اِخ) نام جایی است. بحتری گوید :
ان شعری سار فی کل بلد
و اشتهی رقته کل احد،
اهل فرغانة قد غنوا به
و قری السوس و ألطا و سدد.
(از معجم البلدان).


الطائع لله.


[اَطْ طا ءِ عُ لِلْ لاه] (اِخ) لقب بیست و چهارمین خلیفهء عباسی. رجوع به طائع لله و ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 285 و 286 و 279 شود.


الطائی.


[] (اِ) نوعی پوستین. رجوع به دیوان البسهء نظام قاری ص156 و 206 شود.


الطاط.


[اِ] (ع مص) پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). پنهان داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). پوشانیدن و پنهان داشتن از کسی. (از اقرب الموارد). بازماندن غریم از حق. (منتهی الارب) (آنندراج). || سخت خصومت شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). سخت شدن در کار و در خصومت. (از اقرب الموارد). || منکر شدن حق کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). انکار حق کسی. (از اقرب الموارد). || به زمین چسبانیدن گور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || یاری دادن بر انکار و بر انکار داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاری دادن. (از اقرب الموارد).


الطاع.


[اَ] (ع اِ) جِ لَطع. (اقرب الموارد). رجوع به لطع شود.


الطاف.


[اِ] (ع مص) لطف کردن. (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات). نیکوی کردن. (تاج المصادر بیهقی). نرمی و نیکویی کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج). ملاطفت. نرمی کردن. || زیبا کردن کسی سؤال خود را. بروشی خوب سؤال کردن. (از اقرب الموارد). || خواستن به مهربانی و تلطف. (از اقرب الموارد). || چسبانیدن چیزی را بر پهلو و جنب خود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || داخل کردن کسی ایر شتر نر را در فرج شتر ماده. (از تاج العروس بنقل ذیل اقرب الموارد).


الطاف.


[اَ] (ع اِ) جِ لُطف. نوازشها. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لطفها. مهربانیها. رجوع به لطف شود :
بر حال گذشتهء ما هرگز نکنی حسرت
امید به الطافش آینده همی دارم.خاقانی.
عهد ملاقات تازه شد و در حق یکدیگر الطاف بسیار کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 215). سلطان در مقابلهء آن اضعاف تقدیم فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص292). حسن صفتی است از اوصاف او، و ابداع عبارتی است از صنعت الطاف او. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص422).
بازآمد کای محمد عفو کن
ای ترا الطاف علم من لدن.مولوی.
خداوندا به الطافت صلاح آر
که مسکین و پریشان روزگاریم.سعدی.
- الطاف خداوندی؛ توفیق و عصمت و رحمت و رفقی که بر بندگان مبذول میفرماید. (ناظم الاطباء) :
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی.حافظ.
- الطاف دوستان؛ همراهی در کارها و نیکویی آنان. (ناظم الاطباء).
|| جِ لَطَف. (اقرب الموارد). رجوع به لَطَف شود.


الطجاع.


[اِ طِ] (ع مص) لغتی است در اضطجاع. (از اقرب الموارد). بر پهلو خفتن. (از ناظم الاطباء). رجوع به اضطجاع شود.


الطریق الطریق.


[اَطْ طَ قَ اَطْ طَ] (ع صوت مرکب) رهسپار شوید(1). حرکت کنید :
وقت کوچ آمد نفیر الطریق است الطریق
ره خطرناک است یاران را نماند الا رفیق.
اسیری لاهیجی (از بهار عجم و آنندراج).
(1) - صاحب بهار عجم جمله را تحذیری دانسته و احذروا الله معنی کرده است ولی تحذیر از مصراع دوم بیت شاهد مستفاد میشود نه از خود الطریق الطریق. این اشتباه در آنندراج نیز راه یافته است.


الطست.


[اَ طَ] (ع اِ) میعهء هندی، و میعه نوعی عطر است. (از ناظم الاطباء). رجوع به میعه شود.


الطع.


[اَ طَ] (ع ص) مرد دندان فروریخته که بیخش باقی مانده. مؤنث: لَطعاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دندان باز گونه افتیده. (مصادر زوزنی). آنکه دندانهاش با گونه افتاده بود. (تاج المصادر بیهقی). || آنکه اندرون لب وی سپید بود، و این در سیاهان بیشتر باشد. (از تاج المصادر بیهقی). سپیدفام لب. (مصادر زوزنی). تقشر (پوست کنده شدن) لب و سرخیی که بالای آن را فراگیرد. (از ذیل اقرب الموارد).


الطف.


[اَ طَ] (ع ن تف) نازکتر. (غیاث اللغات) (آنندراج). باریکتر. دقیق تر. ریزه تر. || پاکیزه تر. (غیاث اللغات) (آنندراج). || نغزتر. خوشتر. بهتر: انظف بلادالله طعاماً و الطفها شراباً. (مافروخی در صفت اصفهان). || مهربانتر. نرمتر. رجوع به لطیف شود.


ال طمغی.


[اَ طَ غا] (ترکی، اِ مرکب) یا آل طمغی یا آل طمغا و یا آل تمغا. بمعنی علامت سرخ. در رحلهء ابن بطوطه بفتح همزه آمده است. رجوع به آل تمغا و آل طمغی شود.


الطن.


[اَ طُ] (ترکی، اِ) تلفظی از آلتون ترکی بمعنی زر. رجوع به الجماهر بیرونی ص232 شود.


الطنبعا.


[اَ طُمْ بُ] (اِخ) علاءالدین جاولی یا ماردانی(1) از ممالیک بحریه و شاعر بود. در شمشیربازی و اسب سواری و شطرنج مهارت داشت و قصاید و مقطعاتی سروده است. وی نزد امیر علم الدین جاولی در غزه بود و پس از مدتی یکی از امرای لشکر در دمشق شد و در همانجا به سال 744 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 1 ص345). در معجم الانساب (ج 1 ص54) علاءالدین ماردانی از ولاة حلب بشمار آمده است. رجوع به همین کتاب مذکور شود.
(1) - رجوع به معجم الانساب ج 1 ص54 شود.


الطوسی.


[اَطْ طو] (اِخ) لقب خواجه نصیرالدین طوسی. || لقب فردوسی طوسی. (ناظم الاطباء). رجوع به فردوسی شود.


الظ.


[] (علامت اختصاری) رمز «الظاهر». نشانه و مختصر «الظاهر» یعنی ظاهراً.


الظاظ.


[اِ] (ع مص) ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). ملازم گرفتن و ملازم شدن. (مؤید الفضلاء). لازم بودن چیزی را. (منتهی الارب). مداومت کردن. لازم گرفتن و جدا نشدن از چیزی. ترک نکردن چیزی، و منه: الظوا بیاذاالجلال و الاکرام؛ یعنی لازم گیرید ذکر یا ذاالجلال والاکرام را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || مقیم بودن بجایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دایم شدن باران. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته باریدن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ستیهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ستیزه کردن. الحاح. (از اقرب الموارد). مداومت کردن بر چیزی.


الظافر بالله.


[اَظْ ظا فِ رُ بِلْ لاه] (اِخ)رجوع به ظافر اسماعیل(1) و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص459 شود.
(1) - در حبیب السیر بجای اسماعیل، محمد آمده است.


الظاهر بامرالله.


[اَظْ ظا هِ رُ بِ اَ رِلْ لاه](اِخ) سی و پنجمین خلیفهء عباسی. رجوع به ظاهر محمد بن احمد شود.


الظاهر لاعزاز دین الله.


[اَظْ ظا هِ رُ لِ اِ زِ نِلْ لاه] (اِخ) لقب علی بن الحاکم بن العزیزبن المعزبن المنصوربن القائم بن المهدی عبیدالله. از خلفای فاطمی مصر. کنیهء او را خواندمیر ابوالحسن آورده ولی ابن خلکان، ابی هاشم نقل کرده است. رجوع به حبیب السیر و ابن خلکان و مادهء «ظاهربن ابی منصور» شود.


الظلیمة.


[اَظْ ظَ مَ] (ع صوت) در مقام دادخواهی گویند. ای داد. فغان. فریاد از. داد از: الظلیمة الظلیمة! من امة قتلت ابن بنت نبیها، زبان حال ذوالجناح (اسب امام حسین ع) پس از شهادت آن امام، یعنی فغان از گروهی که پسر دختر پیغمبر خود را کشتند. رجوع به ظلیمة شود.


العاء .


[اَ] (ع اِ) استخوانهای انگشتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


العاب.


[اِ] (ع مص) لعاب رفتن از دهان و لعاب ناک شدن دهان. (منتهی الارب) (آنندراج). لعاب داشتن دهان بچه و جاری شدن آن. (از اقرب الموارد). || بر بازی انگیختن یا آوردن چیزی که بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). واداشتن ببازی یا اسباب بازی آوردن برای دختر. (از اقرب الموارد).


العاج.


[اِ] (ع مص) آتش افروختن در هیزم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


العار ولا النار.


[اَ وَ لَنْ نا] (ع جملهء اسمیه)قول عمر بن خطاب، و معروف «النار ولا العار» است. (یادداشت مؤلف). رجوع به عار و نار شود.


العازار.


[اَ] (اِخ) نام کاهنی است. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


العازار.


[اَ] (اِخ) نام شخصی لاوی از نسل مراری. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


العازار.


[اَ] (اِخ) نام جنگجو و شجاع معروف که در «اول تواریخ ایام» از کتب عهد عتیق برخی از اعمال او آمده است. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


العازار.


[اَ] (اِخ) نام پسر ابی ناداب که مستحفظ تابوت عهد بود پس از آنکه فلسطینیان آن را پس فرستادند. (از قاموس کتاب مقدس).


العازار.


[اَ] (اِخ) بمعنی مدد خدا. سومین پسر هارون و جانشین او. وفات العازار بقولی 25 سال پس از وفات موسی اتفاق افتاد. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین قاموس شود.


العاضد.


[اَ ضِ] (اِخ) عبدالله مکنی به ابومحمد. از خلفای فاطمی. رجوع به عاضد لدین الله شود.


العاط.


[اَ] (ع اِ) جِ لَعط، بمعنی خطی که حبشیان بر روی خود کشند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || جِ لُعط. (اقرب الموارد). رجوع به لُعط شود.


العاع.


[اِ] (ع مص) گیاه لُعاع رویانیدن زمین، و لعاع گیاهی است نازک در اول رستن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رویانیدن. (تاج المصادر بیهقی).


العاف.


[اِ] (ع مص) خون لیسیدن شیر و شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اِلغاف. (اقرب الموارد) (تاج العروس). || گرانبار و نرم رفتن شتر و آماده شدن آن بگرفتن سر کسی یا خشم گرفتن یا باربار نگریستن و چشم پوشیدن آن. یقال: العف الاسد؛ یعنی نگریست، پس چشم پوشید و سپس دوباره نگریست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اِلغاف. (اقرب الموارد) (تاج العروس).


العال.


[اَ] (اِخ) قریه ای است در زویه از کشور سوریه. (از اعلام المنجد). و رجوع به العاله شود.


العاله.


[اَ لَ] (اِخ) صاحب کتاب قاموس مقدس آرد: العاله یعنی محل صعود خداوند و آن شهر بود در طرف مشرق اردن که به بنی راوبین داده شد و سپس موآب بر آن دست یافت و اکنون به العال معروف است و یک میل از حشبون فاصله دارد - انتهی. رجوع به العال شود.


العبان.


[اُ عُ] (ع ص) مرد بسیار بازیگر. (منتهی الارب). آنکه بسیار بازی کند. (از اقرب الموارد).


العث.


[اَ عَ] (ع ص) آهسته رو گران سنگ. (منتهی الارب). آنکه سنگین باشد و به کندی راه رود. مؤنث: لَعْثاء. (از اقرب الموارد).


العجب.


[اَ عَ جَ] (ع صوت)(1) شگفتا. ای شگفت. ای عجب. واه. واهاً. رجوع به عجب شود.
(1) - مصدر تازی است که در پارسی بمعنی صوت تعجب بصورتهای: عجبا، ای عجب، عجب، بکار رود.


العجل.


[اَ عَ جَ] (ع صوت) در ترکیب مفعول مطلق است و عامل آن (فعل امر) حذف شده. در اصل چنین بود: اعجل العجل؛ یعنی زودی بکن زودی کردن، یعنی کمال زودی کن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). بشتاب. عجله کن. اَلبِدار. اَلوَحی. و رجوع به عَجَل شود.


العرایش.


[ ] (اِخ)(1) رجوع به عرایش و نخبة الدهر دمشقی ص113 و 235 شود.
(1) - Larache.


العزة لله.


[اَ عِزْ زَ تُ لِلْ لاه] (ع جملهء اسمیه) مأخوذ از آیهء «أ یبتغون عندهم العزة فان العزّة لله جمیعاً» (قرآن 4/139) یا آیهء «ان العزّة لله جمیعاً» (قرآن 10/65)؛ یعنی قوت و عزت همگی خدای راست.


العزیز بالله.


[اَ عَ زُ بِلْ لاه] (اِخ) رجوع به عزیزبالله و نزاربن معز شود.


العس.


[اَ عَ] (ع ص) مرد که رنگ لبش بسیاهی زند. ج، لُعس. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). سیاه بام لب. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || گیاهی که بسبب انبوهی بسیاهی زند. (از اقرب الموارد) (از آنندراج).


العس.


[اَ عَ] (اِخ) کوهی است در دیار بنی عامربن صعصعه. و بقول «بکری» نام عربی جایی در یمن است. امرؤالقیس گوید :
فلا ینکرونی اننی انا ذا کم
لیالی حل الحی غولا فألعسا.
(از ضمیمهء معجم البلدان ج 1).


العطش.


[اَ عَ طَ] (ع صوت) تشنگی و تشنه شدن، و با لفظ گفتن و زدن استعمال میشود. (از بهار عجم) (از آنندراج). بسیار تشنه ام. (ناظم الاطباء). مرا تشنگی است :
زان کشتگان هنوز بعیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا.
- العطش زدن؛ اظهار تشنگی خود کردن. (از بهار عجم) (آنندراج) :
گرم پروانگیم العطش شعله زنم
مگسان! مژده که سیر از شکم و شیر شدم.
ظهوری (از بهار عجم).
- العطش گفتن؛ اظهار تشنگی بسیار کردن. (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
جان فدای دوزخ آشامی که در گرمای حشر
العطش میگفت و میل چشمهء کوثر نداشت.
ملک قمی (از بهار عجم).
و رجوع به عطش شود.


العظمة لله.


[اَ عَ ظَ مَ تُ لِلْ لاه] (ع جملهء اسمیه)(1) بزرگواری خدایراست. رجوع به عظمت شود.
(1) - این جمله غالباً در مقام تعجب و ستایش خدا بکار رود.


العفو.


[اَ عَفْوْ] (ع صوت) ببخشای بر من. مرا ببخش. رجوع به عفو شود.


العلم عندالله.


[اَ عِ مُ عِ دَلْ لاه] (ع جملهء اسمیه) خدای داند. خدا داناست. و گاهی گویند: والعلم عندالله. رجوع به علم شود.


العوبة.


[اُ بَ] (ع اِ) بازی. (السامی فی الاسامی). بازیچه. (منتهی الارب) (آنندراج). بازی است از بازیها. (مهذب الاسماء). لَعِب. (اقرب الموارد). ج، اَلاعیب. (مهذب الاسماء) (متن اللغة). || صاحب منتهی الارب بمعنی زن بازیگر نیز آورده است ولی این معنی در فرهنگهای معتبر دیده نشد.


العهدة علی الراوی.


[اَ عُ دَ تُ عَ لَرْ را](ع جملهء اسمیه) بگردن گوینده. راست یا دروغ بودنش بعهدهء راوی است. در مقام نقل مطلبی یا حکایت گویند.


العیاذ بالله.


[اَ ذُ بِلْ لاه] (ع جملهء اسمیه)(1)پناه بر خدا. نعوذ بالله. پناه میبرم بخدا : و العیاذ بالله مدت شش سال و نیم تا روزگار یزدجردبن شهریار آخر ملوک فرس برین جمله یاد کرده آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص108). رجوع به عیاذ شود.
(1) - این جمله را در پارسی گاه بصورت صوت تحذیر استعمال کنند.


الغ.


[اَ لِ] (ص) نامرد و مخنث و حیز. (هفت قلزم) (از برهان قاطع). غَر. نامرد. (شرفنامهء منیری).


الغ.


[اِ] (اِ) نلک. یا الج است که در تداول مردم گناباد نوعی از گوجهء پیوندناشده است. در تداول مردم آذربایجان اَلچَه. گوجه را گویند مطلقاً.


الغ.


[اُ لُ] (ترکی، ص) بزرگ. مقابل کوچک. (هفت قلزم) (شرفنامهء منیری) (برهان قاطع). کلان و بزرگ، و این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات) :
پس ایاز مهرافزا برجهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید.مولوی.
مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ.مولوی.
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه.مولوی.
|| توانا و قادر. (فرهنگ ناظم الاطباء).


الغاء .


[اِ] (ع مص) باطل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (صراح) (منتهی الارب). افکندن و باطل کردن. (آنندراج). لغو کردن. ابطال. اسقاط. || ناامید و زیانکار گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). نومید کردن. تخییب. (اقرب الموارد). || از شمار افکندن. (صراح) (منتهی الارب) (آنندراج). از شمار بیرون کردن و ترک نمودن. (از اقرب الموارد) || (اصطلاح علم نحو) ابطال عمل است در لفظ و معنی، برخلاف تعلیق که ابطال عمل است لفظاً نه مح بطور وجوب. رجوع به تعلیق شود. || (اصطلاح علم اصول) وجود حکم است بدون وصف در صورتی، و حاصل آن عدم تأثیر وصف یعنی علت باشد، چنانکه در ضمن لفظ سیر بیان گردید. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ استانبول ج 2 ص1311). و رجوع به همین کتاب مذکور ج 1 ص662 ذیل مادهء سیر شود. || (اصطلاح علم بدیع) آوردن زیادات بیفایده است که از عیوب شعر بشمار می آید چنانکه در این مصراع: «آنکه بدرخشد چو تیغی نوزدوده بی نیام» لفظ بی نیام لغو است چه آن را در درخشندگی مدخلی نیست. رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم مصحح مدرس رضوی چ 1335 ص350 شود.


الغاء کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) باطل کردن. بی بهره ساختن. رجوع به الغا کردن شود.


الغاب.


[اِ] (ع مص) مانده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) (مصادر زوزنی). سخت مانده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت عاجز و ناتوان ساختن. (از اقرب الموارد). || رنج رسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پرِ تباه هیچکاره بر تیر چسبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر فاسد را بر تیر چسبانیدن. (از اقرب الموارد).


الغاد.


[اَ] (ع اِ) جِ لُغد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به لُغد شود.


الغار.


[اِ / اَ] (ترکی، اِ) تاخت. (شرفنامهء منیری). غارت و چپاول. و در جغتایی ایلغامق گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 106 الف و ورق 136 ب). رجوع به ایلغار شود. || سیر و رفتار سریع. (ناظم الاطباء).


الغار.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 30 هزارگزی شمال خاوری بیرجند واقع است. دامنه و معتدل است و سکنهء آن 342 تن شیعهء فارسی زبانند، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزرعهء فیض آباد، خوش آبی و کلاتهء حسین گرگ جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


الغاز.


[اِ] (ع مص) چیستان گفتن و سخن سربسته آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلام مبهم و مشکل گفتن. || الغاز یمین؛ توریه در قسم. رجوع به توریه شود. || کندن موش سوراخ خود را چنانکه پیچ و خم داشته باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || در اصطلاح، علمی است که مقصود از آن دلالت الفاظ بمراد است بطور پوشیده در غایت، لیکن نه چنانکه ذهن سلیم از دریافتن آن ناتوان باشد بلکه آن را بپسندد و او را بدان انبساط دست دهد، و شرط آن اینست که مراد از الفاظ، ذوات موجود در خارج باشند و فرق آن با معمی همین است. (از کشف الظنون ج 1 ستون 149). و رجوع به همین کتاب و مادهء لُغَز شود.


الغاز.


[اَ] (ع اِ) جِ لُغز، لُغُز، لَغَز، لُغَز. (منتهی الارب) (قطر المحیط). رجوع به هریک از کلمه های مذکور شود. || راههای کج و پیچیده که بر رونده دشوار باشد. (از اقرب الموارد) (آنندراج).


الغاز.


[اِ] (اِخ) رجوع به القاز شود.


الغاشیة.


[اَ یَ] (اِخ) سورهء هشتاد و هشتمین از قرآن کریم. رجوع به غاشیه شود.


الغاط.


[اِ] (ع مص) بانگ کردن و خروشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || آواز خوش برآوردن شیر به انداختن سنگ تفسان در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). آواز کردن شیر (خوردنی) بسبب افکندن سنگ تفته و گرم شده در آن. (از اقرب الموارد).


الغاط.


[اَ] (ع اِ) جِ لَغَط، و لَغط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هریک از دو کلمهء مذکور شود.


الغاف.


[اِ] (ع مص) به زبان خون لیسیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). بمعنی العاف بعین مهمله. (اقرب الموارد). رجوع به العاف شود. || آماده شدن شیر بگرفتن سر کسی. (منتهی الارب). العاف (بعین مهمله). (اقرب الموارد). رجوع به العاف شود. || الغاف مرد یا شیر؛ باربار نگریستن آن. تیز نگاه کردن. (از اقرب الموارد). || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بدمعاملگی کردن و ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || لقمه فروخورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). لقمه ساختن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || لغیف دزدان گردیدن، و لغیف آنکه هم طعام دزدان باشد و جامهء ایشان را نگه دارد و با ایشان دزدی نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


الغا کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) باطل کردن. بی بهره کردن. (ناظم الاطباء). بیفکندن چیزی را. رجوع به الغا شود.


الغانبدر.


[ ] (اِخ) یا الغابند(1) از معظمات ناحیهء سردرود واقع در جنوب غربی تبریز. رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص79 شود.
(1) - رجوع به حاشیهء نزهة القلوب چ لیدن و همین کتاب چ دبیرسیاقی ص90 شود.


الغانی.


[اُ] (اِخ) در اعلام المنجد آمده: علی الغانی در مکه بدنیا آمد (1540 م.) مورخ هندی عربی و وکیل محمد الغانی حکمران گجرات بود. او راست: ظفرالواله بمظفر و آله، که تاریخ گجرات و دول اسلامی در شمال هند است - انتهی. صاحب معجم المطبوعات این کتاب را به شیخ عبدالله بن عمر مکی آصفی الفتحانی نسبت داده، گوید: جزء اول این کتاب در لیدن بسال1910 م. و جزء ثانی بسال 1920 م. در همان شهر به چاپ رسیده است - انتهی. شاید الغانی مصحف الفتحانی باشد. رجوع به معجم المطبوعات ستون 1787 شود.


الغ ایف.


[اُ لُ] (ترکی، اِ) این کلمه در تاریخ جهانگشای جوینی در موارد متعدد آمده و در نسخه بدل الغ انف نیز ذکر شده است و چنین مینماید که نام کسی یا اردویی بنام همان کس بوده است : چون از الغ ایف برفتند و به اردوی توراکیناخاتون رسیدند... (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص241). چون بحضرت اردوی الغ ایف رسید... (ایضاً ص243). از آن جملت یک کس بحضرت الغ ایف رسید. (ایضاً ص272). چون به اردوی الغ ایف رسید. (ایضاً ص273).


الغ باربیک.


[اُ لُ بَ] (اِخ) ملک الامرا جمال الدین ای ابه. از امرای قرن ششم. راوندی در راحة الصدور (ص 388) آرد: و خداوند پادشاه ملک الامرا جمال الدین ای ابه الاعظم اتابکی که یگانهء این زمان و نیکوسیرت جهان بود و سالار و سرور عراقیان، خیر در ناصیهء مبارک او بود، و بقیت عمارت در عراق ازو بود که تا قیامت آن دولت بماناد و خاندان او پاینده باد. و از ملک و عمر و فرزندان برخوردار باد. بخدمت ملک ازبک آمد و او را اتابکی کرد و احوال او مضبوط داشت و مملکت با دست گرفت و احترامی تمام و حکمی بکام بیافت، و عزالدین صتماز بخشم بزنجان شد که رجوع همهء ملک با ای ابه بود، و در ششم ربیع اول سنة ثلاث و تسعین [ و خمس مایة ] (593) پسران قرآن خوان و پسر [ نورالدین ] قرا که دامادان جمال الدین ای ابه بودند هر یکی با هزار عنان بخدمت ازبک آمدند و در همدان حاکم بودند، ایالت پسر قرآن خوان را بود و عدل می فرمود و همه بحکم خداوند ملک الامرا جمال الدین ای ابه بود و همدان و ولایت می آسود - انتهی. رجوع به فهرست همین کتاب (راحة الصدور) و تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 2 ص 242 و 1011 شود.


الغ بتکچی.


[اُ لُ بِ تِ] (مغولی، اِ مرکب)رجوع به الغ بیتکچی شود.


الغ بک.


[اُ لُ بِ] (اِخ) رجوع به الغ بیک شود.


الغ بگلربگ.


[اُ لُ بَ لَ بَ] (ترکی، اِ مرکب) بزرگترین امیر امیران. ترکیبی است از الغ بمعنی بزرگ و بگلربگ بمعنی خان خانان یا میر میران. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
نرّی خر گو مباش اندر رگش
حق همی داند الغ بگلربگش.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 5 ص256).


الغ بیتکچی.


[اُ لُ تِ] (مغولی، اِ مرکب)رئیس دارالانشاء. رئیس دبیران. منشی باشی. ترکیبی از الغ بمعنی بزرگ و بیتک بمعنی کاغذ و نامه و چی علامت مبالغهء ترکی. امروزه در آذربایجان پِتِک بمعنی کاغذپارهء نوشته شده گویند : و خواجه فخرالدین بهشتی را که الغ بیتکچی بود.. (جهانگشای جوینی). و منصب الغ بیتکچی بملک شرف الدین سمنانی.... تفویض یافت. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص96). مولانا رکن الدین صائن قاضی سمنان و سیدقطب الدین شیرازی و خواجه معین الدین غانجی که قاضی القضاة و الغ بیتکچی مستوفی ممالک بودند مخالفت وزرا کردند. (تاریخ گزیده چ لندن ص594).


الغ بیرم.


[اُ لُ بَ رَ] (ترکی، اِ مرکب) عید فطر. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 147 ب). ترکیبی است از الغ بمعنی بزرگ و بیرم بمعنی عید. در تداول مردم آذربایجان بجای بیرم، بایرام تلفظ کنند.


الغ بیک.


[اُ لُ بَ] (اِخ) پسر شاهرخ از احفاد تیمور لنگ بود. وی با اقتدار و تبحر خویش در علوم و فنون و مخصوصاً در علم هیأت شهرت یافت و از نظر وسعت معلومات یکی از اعاظم حکمای اسلام گردید. زیجی بغایت مقبول موسوم به «زیج الغی» و آثار فنی دیگر بوجود آورد و رصدخانهء بزرگی در سمرقند ساخت و کپرنیک کمی بعد از او ظهور کرد و پایهء هیأت جدید را بر اساس حرکت کرهء ارض نهاد، از این رو الغ بیک را خاتم هیأت قدیم و اخترشناسان اسلام باید دانست.
الغ بیک در زمان حیات پدرش به سال 814 ه . ق. پادشاه سمرقند بود و در سنهء 850 بتخت سلطنت پدرش جلوس نمود و با پسر خود عبداللطیف مدت مدیدی کشمکش داشت و چندبار مغلوبش نمود و بخشید ولی سرانجام به سال 853 در دست وی گرفتار و مقتول گردید. مدت حکومتش 39 سال و مدت عمرش 56 سال بود. این پادشاه ایام حیات را به مطالعه و خدمت به علوم و فنون بسر برد. محضرش همیشه مجمع ادبا و محفل علما و دانشمندان عصر بود و بعضی از اشخاص بصیر را برای تحقیقات فنی تا چین اعزام نمود. زیج او در سال 1665 م. در شهر اکسفورد از انگلستان طبع و نشر شد و به اکثر زبانهای اروپایی ترجمه گردید. میرعلیشیر نوائی در مجالس النفائس (ص 125) آرد: الغ بیک میرزا پادشاهی دانشمند بود و گاهی شعر نیز میسرود. این مطلع از او است:
هرچند ملک حسن به زیر نگین تست
شوخی مکن که چشم بدان در کمین تست.
سر پرسی سایکس در تاریخ ایران (ترجمهء فخر داعی گیلانی ج 2 ص196) زیر عنوان «الغ بیک پادشاه ستاره شناس» چنین آرد: الغ بیک پیش از اینکه بجای پدر قرار گیرد مدت 38 سال در سمرقند حکمرانی داشته است و این مدت دورهء مشعشع و فرخنده ای برای این کشور که مکرر دستخوش غارت و خرابی گردیده محسوب میشود. تشویق از صاحبان هنر و ترویج از علم و دانش که خود دوستدار واقعی آن بود نامش را بعنوان مؤلف جداول معروف نجومی، منتها درجه صحیح و مکمل، که آن از شرق بغرب رسیده برای همیشه باقی نگه داشته است. این کتاب بوسیلهء ژان گریوس (1) از اهالی صقلیه (سیسیل) و پرفسور هیأت و نجوم در اکسفورد در لاتین انتشار یافته و بعد هم تجدید چاپ شده است. بعلاوه الغ بیک کسی است که ایران، تقویمی را که در آنجا تا امروز رایج و مورد استفاده است مدیون اوست. در این تقویم مبدأ تاریخ سیچقان ئیل نام دارد و دوایر دوازده ساله ای هستند که هر سال آن به نام حیوانی خوانده شده است. اسامی ماهها عبارت از بروج دوازده گانه اند و برای مثال 21 مارس 1913 سال گاو نر شروع میشود و نام ماه اول معروف به حَمَل است و ماه دوم ثور یعنی گاو نر است و به همین ترتیب تا آخر. الغ بیک از لحاظ یک پادشاه، بدبخت بوده است چه بعد از جلوسش برادرزادهء وی علاءالدوله هرات را قبضه کرده و پسرش عبداللطیف را نیز زندانی نمود و بمحض اینکه مدعی مذکور شکست خورد هرات بدست ترکمانان به باد غارت رفت و نیز مقارن این احوال سمرقند را اوزبکان تاراج کردند. برای تکمیل این مصائب و بلاها عبداللطیف خلاص یافته و سر بطغیان برداشت و سرانجام پدرش را اسیر کرده در 853 ه . ق. / 1449 م. بقتل رسانید - انتهی. و خواندمیر در حبیب السیر آرد: میرزا الغ بیک که محمد تراغای نام داشت پادشاهی بود بکثرت فضیلت و هنرپروری از سایر اولاد خاقان سعید (شاهرخ) متفرد، و به وفور عدالت و دادگستری از همهء امثال و اقران منفرد. دانش جالینوس با حشمت کیکاوس جمع فرمود، و در سایر فنون خصوصاً علم ریاضی و نجوم در آن زمان عدیل و نظیر نداشت و قرآن مجید را بقراءت سبعه بیاد داشت و پیوسته همت بر تربیت اهل فضل و کمال میگماشت. این پادشاه در روز یکشنبه نوزدهم جمادی الاولی سال 796 ه . ق. ولادت یافت و چون به یازده سالگی رسید امیرتیمور درگذشت و او در ظل تربیت والد بزرگوار خویش بسر میبرد تا در سال 824 بحکومت ولایت ماوراءالنهر رسید و به یمن معدلت و رعیت پروری به اندک زمانی آن ولایت آباد شد و در وسط سمرقند مدرسه ای و خانقاهی بنا کرد و بسیاری از مزارع و قری و مستغلات را بر آنها وقف گردانید، و نیز فرمان داد در ظاهر آن شهر رصدی بنیاد نهادند و غیاث الدین جمشید و معین الدین کاشی در ترتیب آن بنا کوششی فراوان کردند، و از نتایج آن رصد، زیجی مرتب گشت که آن را زیج جدید گورکانی گویند و اکنون اکثر تقویمها را از آن زیج استخراج کنند. میرزا الغ بیک گورکان در ایام دولت پدر بزرگوار در کمال اقبال و اقتدار روزگار میگذرانید و پس از شنیدن خبر فوت پدر باستقلال بر تخت سلطنت نشست و بجانب خراسان رهسپار شد و اگرچه بر میرزا علاءالدوله غلبه کرد و خراسان را متصرف شد ولی نتوانست نگاه دارد و سرانجام پسرش میرزا عبداللطیف بمخالفت پدر برخاست و بر وی غالب شده بر تخت سمرقند نشست، و میرزا الغ بیک در سال 853 ه . ق. بفرمان فرزند ناخردمند کشته شد. از وزیران معروف او خواجه ناصرالدین نصرالله خوافی و سید عمادالدین بن سید زین العابدین جنابادی (گنابادی) بودند. سپس خواندمیر در باب تسخیر خراسان بدست الغ بیک چنین گوید:
میرزا الغ بیک پس از آگاهی یافتن بر مرگ پدر روزی چند بمراسم تعزیت و سوگواری قیام نمود و بنابرآنکه از اولاد صلبی خاقان مغفور (شاهرخ) فرزند دیگری نبود الغ بیک تمام ممالک پدر را ملک خود پنداشت لاجرم سپاه ماوراءالنهر و ترکستان را گرد آورده بعزم تسخیر خراسان حرکت کرد و کنار جیحون را لشکرگاه ساخت، در همین هنگام شنید که میرزا ابابکر ولد میرزا محمد جوکی که ولایت ارهنک و سالی سرای و ختلانات سیورغال او بود از خبر مرگ شاهرخ مطلع شده و بخیال استقلال، حدود بلخ و شبرغان و قندز و بقلان را ضبط کرده است. الغ بیک پیش وی نامه هایی فرستاد و او را بمصاهرت خویش وعده داد تا آنکه از سرکشی دست برداشت و نزد عم خود آمد ولی چند روز بعد چون آثار غدر و فریب در احوال او مشاهده کرد او را گرفته مقید بسمرقند فرستاد، آنگاه از آب آمویه گذشته در حدود بلخ رایت استقلال برافراشت. در این اثنا قصهء شبیخون نیشابور و گرفتاری پسرش میرزا عبداللطیف را شنید و پس از مشورت با امرای خود مصلحت چنان دید که با میرزا علاءالدوله از در صلح و صفا درآید. مولانا میرک محمد را که منصب صدارت داشت برسم رسالت نزد برادرزاده فرستاد در این زمان میرزا علاءالدوله بعزم رزم سپاه سمرقند تا کنار آب مرغاب آمده بود و پس از رسیدن میرک محمد خبر حرکت میرزا ابوالقاسم بابر از طرف جرجان بصوب خراسان بگوش میرزا علاءالدوله رسید و این شاهزاده از دو جانب بلا را متوجه خود دیده سخنان میرک محمد را پذیرفت و به هرات بازگشت و میرزا عبداللطیف را معزز و محترم نزد عم بزرگوار (الغ بیک) فرستاد. آنگاه الغ بیک ولایت بلخ را به رسم سیورغال به پسرش میرزا عبداللطیف ارزانی داشت و بسمرقند برگشت.
در آن اوان که میرزا علاءالدوله، میرزا عبداللطیف را از حبس رهانید و نزد پدرش فرستاد وعده داد که گروهی از ملازمان وی را که در واقعهء نیشابور گرفتار شده بودند آزاد خواهد کرد، اما به این وعدهء خود عمل نکرد و حتی بخیال تعرض به ولایت اندخود و شبرغان، میرزا صالح را با فوجی از سپاه خراسان بکنار آب مرغاب فرستاد و میرزا عبداللطیف از این عمل برآشفت و ناگهان بر سر میرزا صالح تاخت و او را شکست داد، میرزا علاءالدوله از این حادثه خشمناک شده جمعی از نوکران و ملازمان میرزا عبداللطیف را که در بند بودند کشت و لشکریان او در اندخود و شبرغان غارت عام کردند. الغ بیک به عزم انتقام با لشکر انبوهی از آب آمویه گذشت و روی بصوب هرات آورد و منزل ترتاب را لشکرگاه خود قرار داد. میرزا علاءالدوله این بار نیز خواست که با عم خود صلح کند ولی میسر نشد و پس از جنگ سختی شکست خورد و بسوی مشهد رفت و از آنجا بطرف اردوی میرزا بابر حرکت کرد و در خبوشان با برادر ملاقات نمود. الغ بیک پس از این فتح از منزل ترتاب بجانب دارالملک رهسپار شد. دیگر از وقایع عهد الغ بیک خروج سلطان ابوسعید و میرزا یارعلی ترکمان بود (852) و این میرزا یارعلی سرانجام بدست میرزا بابر کشته شد.
از فضلا و دانشمندان زمان الغ بیک، مولانا غیاث الدین جمشید کاشانی است که در هیأت و ریاضی و نجوم بینظیر بود و هنگامی که الغ بیک رصد میساخت این دانشمند باتفاق مولانا معین الدین کاشی و مولانا صلاح الدین موسی مشهور به قاضی زادهء رومی به تمشیت آن مهم میپرداخت، و دیگر از فضلای عهد او مولانا نفیس طبیب و سید عاشق که منصب احتساب سمرقند را داشت و مولانا محمد اردستانی که در علم رمل و طالع استاد بود و قاضی شمس الدین مسکین که منصب قضای سمرقند را داشت و مولانا خیالی شاعر بخارا بودند. الغ بیک چنانکه پیش ازین گفتیم بفرمان پسرش میرزا عبداللطیف به سال 853 ه. ق. کشته شد. (از تاریخ حبیب السیر چ سنگی تهران جزو سیم از ج 3 صص 214 - 220 به اختصار).
و رجوع به همین تاریخ حبیب السیر چ سنگی تهران جزو سیم از ج 3 صص214 - 220 و چ خیام ج 4 صص20 - 30 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 و تذکرهء دولتشاه چ هند ص158 و فهرست سبک شناسی ج 1 و 3 و تاریخ مغول ص478 و 498 و فهرست تاریخ ادبیات برون ج 3 و فهرست مجالس النفائس و تاریخ شاهی و رجال حبیب السیر و حاشیهء التفهیم ص77 و 240 و فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ص517 و 653 و 667 شود.
- زیج الغ بیک.؛ رجوع به زیج و غیاث الدین جمشید کاشانی شود.
(1) - John Greaves.


الغ تاق.


[اُ لُ] (اِخ) نام ناحیه و شکارگاهی در نزدیکی دشت قبچاق : روز چهارشنبه... به کجیک تاق که از جبال مشهور آن بیابانست رسیده (امیرتیمور) روز جمعه الغ تاق مخیم نزول همایون شد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص447). القصه پادشاه کشورگشای (چنگیزخان) بجانب بوبروق خان ایلغار کرده بیک ناگاه در شکارگاه الغ تاق بسر وقتش رسیده.... (حبیب السیر چ تهران جزو اول از ج 3 ص9 س 15).


الغ توقتمور.


[اُ لُ تَ] (اِخ) یکی از امرای توغلقتمور. رجوع به توغلقتمور و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص398 شود.


الغ خان.


[اُ لُ] (اِخ) لقب امیر غیاث الدین بلبن. رجوع به غیاث الدین بلبن و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص623 و تاریخ شاهی و شدالازار ص500 شود.


الغده.


[اَ لَ دَ / دِ] (ن مف) آمیخته. (فرهنگ جهانگیری). مخلوط و آمیخته. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ورق 128 ب). آلغده. رجوع به آلغده شود. || (اِ) خشم و قهر و خصومت. (ناظم الاطباء). رجوع به آلغده شود.


الغرب.


[اَ غَ] (اِخ) رجوع به اَلغَرف شود.


الغرض.


[اَ غَ رَ] (ع ق) کلمه ایست که در اختصار کلام استعمال میشود یعنی مختصراً. (ناظم الاطباء). باری. خلاصه. مع القصه. الحاصل.


الغرف.


[اَ غَ] (اِخ)(1) مصحف الغرب، از ایالات جنوبی پرتقال. مساحت آن 10872 میل مربع. رودخانه های متعددی دارد از جملهء آنها وادی یانه است که این ایالت را از اسپانیا جدا میکند. محصول آن انجیر و انگور و خرما و پرتقال و بادام است که اهم صادرات آن را تشکیل میدهد. شهرهای مهم آن فادو، طبیره و لاغس است که همگی بر ساحل جنوبی قرار دارند. عرب در قرن دوم هجری این ایالت را تصرف کرده و آن را کشور الغرب نامید زیرا در جهت غربی اندلس واقع است و تا قرن هفتم در دست عرب بود و در همین تاریخ فرنگیان مجدداً آنجا را تصرف کردند. (از ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Algarve.


الغز.


[اَ غَ] (اِخ) (ابن...) مردی که نام او سعد یا عروه یا حارث بوده است. در مثل گویند: انکح من ابن الغز، و این مرد در داشتن مال فراوان و بزرگی نره ضرب المثل است. (از مجمع الامثال میدانی ذیل «انکح» و «اجمل») (از ناظم الاطباء).


الغش.


[اُ غِ] (ترکی، اِ) دعاء نیک، فرغش ضد آن. (شرفنامهء منیری). در ترکی آذربایجانی آلقش و آلقشلاماق گویند بمعنی دعاء نیک و تحسین و تشویق.


الغ قتلغ.


[اُ لُ قُ لُ] (اِخ) رجوع به عین الملک و فهرست لباب الالباب شود.


الغنجار.


[اَ غُ] (اِ) خشم و اعراضی که خوبرویان و محبوبان از روی عشوه و ناز کنند. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) :
چو سیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان(1)
ترش بود پس هفتاد لاشک الغنجار(2).
عثمان مختاری (از جهانگیری و رشیدی و انجمن آرا).
صاحب انجمن آرا گوید: الغنجار که فرهنگها نوشته اند لفظاً و معناً غریب است و بنظر میرسد که فرهنگ نویسان اشتباه کرده اند زیرا بیت مذکور از قصیدهء عثمان مختاری دربارهء غلام سیاه هندی خود اوست: چنانکه گوید: «یکی غلامک هندو خریدم از بازار» پس از آن در ضمن ابیاتی می گوید این غلام بعزم قصاص عملی شنیع که با وی شده بود مقابله بمثل میکند و شاعر متعرض میشود، غلام متغیر شده میگوید:
چو سیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد شرک استغفار.
و معنی بیت واضح است یعنی پس از هفتاد بار شرک طلب مغفرت کردن بیحاصل است - انتهی. آقای همایی در دیوان عثمان مختاری (ص 325، حاشیه) آرند: در بعضی نسخ ظاهراً بتصرف نساخ «پس هفتاد شرک استغفار» است. و در همان دیوان (ص 900) «الغنجار» را صحیح دانسته، بیتی از انوری بعنوان مؤید نقل کرده اند. رجوع به دیوان مزبور و همچنین معنی «نام میوه» در سطرهای پایین و فرهنگ نظام شود. || بهتان و تهمت. (ناظم الاطباء). || رشک و حسد. (ناظم الاطباء). || نام میوه ای است شبیه به زردالو که رنگش الوان بود و طعم آن خوش باشد و آن را گردآلو و آلو گرده بخوانند. (از فرهنگ جهانگیری). رنگ آن سبز و بنفش و زرد و قرمز، و طعم آن میخوش باشد و آن را گردآلو و آلو گرده و هلو گرده نیز نامند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 106 الف) (از فرهنگ نظام). الغنجار آلو گرده را گویند... (برهان قاطع). بزبان اهل بلخ انواع آلو همچو زردآلو و سیاه آلو و سرخ آلو. (از فرهنگ ناظم الاطباء) :
از کریمی و حلیمی است که می مینوشی
که بود از پس هفتاد ترش الغنجار.
انوری (از فرهنگ نظام).
لفظ الغنجار در این شعر ایهام بمعنی اول هم دارد. مقصود از مصراع دوم اینست که آلو بعد از هفتادم عید نوروز ترش میشود. باید دانست که در ایران حساب رسیدن میوه ها از عید نوروز (اول حمل) گیرند مث گویند فلان میوه در هفتادم ببازار می آید و فلان میوه در هشتادم. لفظ مذکور از زبان ولایتی بلخ است و در فارسی عام مقرر نیست. (از فرهنگ نظام).
(1) - ن ل: ای بی شرم. (دیوان عثمان مختاری چ همایی ص325).
(2) - ن ل: هفتاد ناز و الغنجار. ن ل: الفنجار. (دیوان عثمان مختاری چ همایی ص325).


الغنجیدن.


[اَ غَ دَ] (مص) حاصل کردن و یافتن. (ناظم الاطباء). رجوع به الفنجیدن شود.


الغندن.


[اَ غَ دَ] (مص) حاصل کردن و یافتن. (ناظم الاطباء) (استینگاس). کسب کردن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف). || اندوختن و جمع کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به الفغدن و الفیدن و الفاختن شود.


الغ نویان.


[اُ لُ] (اِخ) رجوع به مادهء بعدی شود.


الغ نوین.


[اُ لُ یَ] (اِخ) یا الغ نویان، لقب تولی خان بن چنگیز. رجوع به تولی و فهرست جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص18 و 50 شود.


الغو.


[] (اِخ) ششمین از امرای الوس جغتای در ماوراءالنهر. وی به سال 659 ه . ق. / 1261 م. بحکومت رسید. (از طبقات سلاطین اسلام ص 215). در تاریخ گزیده چ لندن ص577 بصورت الغورخان بن بایدوبن جغتای خان آمده و در حبیب السیر (چ خیام ج 3 ص63) «الغوخان» ضبط شده است. رجوع به اولوس جغتای و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص63 و 71 و 81 و 82 و 87 و تاریخ غازانی ص112 و 123 و تاریخ مغول ص280 شود.


الغوث.


[اَ غَ] (ع صوت). پناه میبرم. فریاد از. داد از.


الغوخان.


[] (اِخ) رجوع به الغو شود.


الغورخان.


[] (اِخ) رجوع به الغو و تاریخ گزیده چ لندن ص577 شود.


الغوزة.


[اُ زَ] (ع اِ) چیستان. (منتهی الارب). بمعنی لُغَز. (اقرب الموارد). لُغز. لُغُز. لَغَز. لُغَیزاء. لُغَّیزاء. (اقرب الموارد).


الغول.


[اَ] (اِخ) غول. رجوع به غول (اِخ) شود.


الغونه.


[اَ نَ] (اِ) مخفف آلغونه. امروزه سرخاب گویند. (فرهنگ نظام). العونه یا الگونه، سرخی که زنان بر روی مالند. (آنندراج) (فرهنگ شعوری ورق 128 ب) (مؤید الفضلاء).


الغی.


[اُل لُ] (اِ) نوعی انگور. (یادداشت مؤلف).


الغیاث.


[اَ] (ع صوت) پناه میخواهم و دادرس میجویم. (فرهنگ نظام). در اصل «اَطلُبُ الغیاث» بود، بجهت تخفیف «اطلب» را که فعل بود حذف کردند و الغیاث «مفعولٌبه» آن باقی ماند و در استعمال عرف، الغیاث، بمعنی فریاد است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). فریاد. (مؤید الفضلاء) : شب در خواب دید که هابیل از جای دور میگوید: الغیاث الغیاث ای پدر! آدم از خواب بیدار شد. (قصص الانبیاء چ سنگی ص26).
مرا کنف کفن است الغیاث ازین موطن
مرا مقر سقر است الامان ازین منشا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص14).
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخه اختیارات خبیث.مولوی.
ابتلایم میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث.مولوی.
ببوی الغیاث از ما برآید
که ای باد از کجا آوردی این بوی.سعدی.
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث.حافظ.


الغیاث کنان.


[اَ کُ] (ق مرکب) در حال دادرسی خواستن. در حال دادخواهی و پناه خواستن :
شد پیش شاه شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب.خاقانی.


الغینان.


[اِ] (ع مص) (از باب افعیلال) دراز و درهم پیچیده شدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). درهم پیچیده شدن گیاه و دراز شدن آن. (از اقرب الموارد). || پرگیاه شدن زمین. (از اقرب الموارد).


الغ یورت.


[اُ لُ] (اِخ) نام دیگر ناحیهء کلوران و قراقوم است و به اردوبالغ مشهور است. یازده تن و بقولی نوزده تن از فرزندان چنگیزخان در آنجا بر مسند خانی نشسته اند. رجوع به حبیب السیر چ سنگی تهران جزو اول از ج 3 ص18 و 21 و هم اردوبالغ و قراقوم و قراقرم شود.


الف.


[اَ لِ] (حرف هجاء) نام نخستین حرف از حروف تهجی به اصطلاح خاص «آ» و «اء» یعنی الف مقصوره و ممدوده را گویند و گاه همزه را نیز الف گویند در معنی اعم. این حرف را بصورت «لا» (لام الف) ضبط کنند و آن همزهء ساکنه است و در حساب جمل و حساب ترتیبی نمایندهء عدد یک باشد رجوع به غیاث اللغات ذیل «الف»، و «آ» در این لغت نامه شود. صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: الف حرف اول از حروف ابجدیهء عربی و عبرانی و یونانی است و حضرت مسیح بطریق استعاره و مجاز میفرماید: «منم الف و یاء ابتدا و انتها، اول و آخر». و یهودیان نیز چون خواهند که بدایت و نهایت چیزی را بیان کنند گویند: از الف تا تاء تمت - انتهی. و رجوع به همین قاموس شود. صاحب نفایس الفنون (ص 12 و 13) در تحریر الف آرد: در خط متبع مقدار الف کمتر از شش نقطه نشاید و هر دو طرف وحشی و انسی قلم را در کتابت دو مدخل باشد، در نیمهء بالا به انسی و در نیمهء زیرین به وحشی، تا مرکز الف که آخر است باریکتر باشد، و گویند شکل الف خطی است منتصب مستقیم که مایل به استلقاء و انکباب باشد و مرکز الف را در محقق منعطف نگردانند و الف نسخ را تطریز نکنند بخلاف محقق و ثلث که آن را تطریز اولی بود - انتهی :
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت؟
اسدی.
خاک و بادی که با تو مختلف است
خاک بی الف و باد بی الف است.نظامی.
- از الف آدم تا میم مسیح؛ یعنی از زمان آدم تا زمان عیسی علیهماالسلام. (از مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء).
- الف از با ندانستن یا نشناختن؛ کنایه از نادان و بیسواد بودن. (از انجمن آرا) :
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف از با ندانی(1).
سعدی.
هنوز از الف با ندانسته عقلم
بزد راه دانش که اینت نه درخور.
صاحب دیوان علی آبادی (از انجمن آرا).
نظیر اینست بیت زیر :
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده بجز باب لاینصرف.
سعدی (بوستان).
- الف استوا.؛ رجوع به همین ترکیب شود.
- الف اقلیم؛ اقلیم اول از هفت اقلیم. (ناظم الاطباء).
- الف بر خاک کسی یا بر زمین کشیدن؛ در مذهب امامیه رسم است که میت را در خاک دفن کرده هفت بار سورهء انا انزلناه خوانند و هر بار بر قبر الف کشند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص134 شود :
بر خاک ما بجای الف تیغ میکشد
خصم سیه دلی که پی ما گرفته است.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- || کنایه از شرمسار شدن و خجالت کشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از اظهار کوچکی و فروتنی. و رجوع به مجموعهء مترادفات ص134 شود :
ز سایه سرو صنوبر الف کشد بر خاک
به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش.
صائب تبریزی (از آنندراج).
گذشته است ز تعریف قد رعنایش
الف کشد به زمین سرو پیش بالایش.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- الف بر سیب افزودن یا نهادن؛ کنایه از رنج رسانیدن پس از نعمت است. (از انجمن آرا) :
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان.
خاقانی (از انجمن آرا).
از باغ وصال آن مه مهرفریب
گفتم که بری برم پس از بار شکیب
انگشت نهادم بزنخدانش گفت
بر سیب الف منه که گردد آسیب.
(انجمن آرا).
- الف بر سینه بریدن یا کشیدن؛ در ولایت رسمی است که عاشقان و قلندران و ماتمیان الف بر سینه میکشند و گاهی بنیل داغ میکشند. (بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص47 شود :
تو که بر سینه الف میکشی از جلوهء سرو
آه از آن روز که آن قامت دلجو بینی.
صائب تبریزی (از آنندراج).
خلوت فانوس جای شمع عالم سوز نیست
این الف بر سینهء پروانه میباید کشید.
صائب تبریزی (از آنندراج).
الف کشند ملایک ز فوت اکبر شاه.
(مصراع از آنندراج)(2).
داغداران تو بر سینه بریدند الف.
ظهوری (از آنندراج).
- الف تازیانه؛ خطی که به صورت الف از ضرب تازیانه بر بدن پدید آید. (از غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج) :
حرف نخست ابجد لوح جفای تست
هر جا که بر تنی الف تازیانه هست.
میر الهی (از بهار عجم و آنندراج).
- الف تعظیم؛ الفی است که در وسط لفظ تعظیم در حرف ظا مندرج است. (بهار عجم) (آنندراج) :
سربلندان جهان کی به پی تقدیم اند
در نشستن همه جا چون الف تعظیم اند.
میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم).
- الف خنجری؛ الفی خرد که در رسم الخط کلام الله (قرآن) بجای فتحه نویسند. (بهار عجم) :
جز من که زخمیم ز قد خردسالگی
کس کشتهء ستم به الف خنجری نشد.
تأثیر (از بهار عجم).
- الف دال میم، الف و دال و میم؛ اشاره به آدم(ع) است :
بیک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال میم بی اعراب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص51).
- الف شدن؛ کنایه از مفلس شدن. (از هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج).
- || کنایه از مجرد گشتن. (از هفت قلزم) (از مؤیدالفضلا) (از آنندراج). گوشه نشین شدن. (ناظم الاطباء).
- || الف شدن اسب؛ کنایه از برداشتن اسب هر دو پای خود را. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 116). سیخ پا شدن اسب. اِستِنان. (مجموعهء مترادفات ص116).
- الف قامت.؛ رجوع به همین ترکیب شود.
- الف قد.؛ رجوع به همین ترکیب شود.
- الف کردن؛ برهنه کردن. (ناظم الاطباء).
- الف کش.؛ رجوع به همین ترکیب شود.
- الف کوفی و الف کوفیان؛ رجوع به هر یک از دو ترکیب شود.
- الف مثال؛ مانند الف. قد راست بسان الف :
وان قد الف مثال مجنون
خمیده ز بار عشق چون نون.
نظامی (الحاقی).
- الف نقش بست؛ صاحب مؤید الفضلاء از «ادات» آن را بمعنی اول چیزی که خدا آفرید و اول چیزی که از حرف تهجی وضع کرد، آورده است سپس گوید: ترکیب مذکور از این بیت نظامی است که گوید :
تختهء اول که الف نقش بست
بر در محجوبهء احمد نشست.
مراد از مصراع اول مصور شدن الف است و اول تخته که بچگان را برای نوشتن میدهند همین الف است و گویند نخستین حرفی که از قلم بر لوح محفوظ نقش بست الف بود، و درین بیت نظامی :
محمد کازل تا ابد هرچه هست
به آرایش نام او نقش بست.نظامی.
مقصود همین صورت الف در اسم «احمد» است. و یا از تختهء اول مراد موجودات و از الف، عقل اول است که آن را جبرئیل میگویند و آن حجاب در حضرت رسالت است که بر در محجوبهء احمد نشست یعنی اول موجودات که عقل اول شد و بر در محجوبهء حضرت رسالت نشست - انتهی. و رجوع به تختهء اول شود.
- الف و دال و میم، الف دال میم؛ کنایه از آدم علیه السلام است. (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء). رجوع به الف دال میم در ترکیبات پیشین شود.
- الف و نون زائده؛ الف و نونی که مقابل فا و عین و لام نیفتد چنانکه در رحمان و عطشان که بر وزن فعلان اند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
-امثال: الف هیچ ندارد؛ یعنی الف راست و مجرد است و هیچ ندارد :
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد
حرفی است که گویند الف هیچ ندارد.
صائب (از بهار عجم).
|| (اصطلاح نجوم) علامت و رمز برج ثور است. || کنایه از مجرد. (مؤیدالفضلا). مرد بی زن و دوست و یار. (از ناظم الاطباء). رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود. || یک از هر چیز. (ناظم الاطباء). || کنایه از بیچیز و فقیر. رجوع به الف شدن در ترکیبات مذکور شود. || برهنه و عریان. لوت. رجوع به الف کردن در ترکیبات مذکور شود. || کنایه از زخمی که به صورت الف باشد. (آنندراج). شکافی که بشکل الف باشد :
گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد
الف بر سینهء گندم ز شوق آسیا باشد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
|| کنایه از راستی قامت معشوق و آنچه راست باشد. (مؤید الفضلاء). کنایه از قد بلند و راست :
یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم.ناصرخسرو.
من خط غبار دوست دارم
نه هر الف جوالدوزی.سعدی (هزلیات).
|| کنایه از صدیق و موافق و دوستدار :
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست.سنائی.
|| مشبهٌبه قامت معشوق. (فرهنگ نظام). قامت معشوق را در راستی، یا بلندقامتی مطلق را بدان تشبیه کنند یا کنایه از آزادی و آزادگی و راستی و صداقت و تجرد آرند :
از همه ابجد بر میم و الف شیفته ام
که ببالا و دهان تو الف ماند و میم.فرخی.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم...
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص338).
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز بزیر طمع چو دالی.
ناصرخسرو.
چون الفی بود مردمی بمثل
چون الفی مردمی کنون نون شد.
ناصرخسرو.
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو دال.
امیر معزی.
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی.نظامی.
ای چو الف عاشق بالای خویش
الف تو با وحشت سودای خویش.نظامی.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مولوی.
چون الف گر تو مجرد میشوی
اندرین ره مرد مفرد میشوی.مولوی.
به آب زر نتواند کشید چون تو الف
بسیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین.سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر؟!
سعدی.
بهائم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار.
سعدی (بوستان).
|| کنایه از روح اعظم و مهتر آدم و جوهر فرد. (مؤید الفضلاء). || اشاره به لفظ الله است. (از مؤید الفضلاء). || در تداول عامه، یک برش از یک قاچ خربزه و مانند آن، یا یک قاچ و تکه. هر یک از قطعات قاچ. یک پاره از خربزه و مانند آن بدرازا بریده: یک الف خربزه.
- الف الف کردن؛ بقطعات باریک و دراز بریدن و از یکدیگر جدا کردن.
|| در تداول عامه کنایه از بچهء خردسال و باریک است: این یک الف بچه تمام کارهای این خانه را میکند. یک الف بچه بود پدرش مرد. یک الف آدم. || در تداول مردم شوشتر حرف الف کنایه از رقیمهء اول است. (لغت محلی شوشتر خطی ذیل رقیمه).
(1) - ن ل: الف بی تی ندانی. (یادداشت مؤلف).
(2) - در مجموعهء مترادفات (ص47) آمده: این مصراع تاریخ فوت اکبرشاه است بطریق تعمیه و ایهام.


الف.


[اَ لِ] (ع ص) مرد جواد و سخی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || آن مرد که او را زن نباشد. (مهذب الاسماء). بقولی مرد بی زن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به اَلِف (حرف هجاء) شود. || (اِ) یکی از هر چیزی. (مهذب الاسماء). واحد از هر چیز. (از اقرب الموارد). رجوع به الف (حرف هجا) شود. || رگی است در بازو تا ذراع. (از اقرب الموارد) (فرهنگ ناظم الاطباء).


الف.


[اَ] (ع مص) هزار دادن. (مصادر زوزنی). هزار بخشیدن. (از اقرب الموارد). || (عدد، ص، اِ) هزار. (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل) (مهذب الاسماء). بمعنی هزار، عدد معروف. (غیاث اللغات). از عقود اعداد، و مذکر است. (از اقرب الموارد). ج، اُلوف. (مهذب الاسماء). ج، الوف، آلاف. (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). جج، آلافات. (دزی ج 1 ص33) : و ان یکن منکم الف یغلبوا الفین باذن الله. (قرآن 8 / 66)؛ یعنی هرگاه از شما هزار تن باشند، به اذن خدا بر دو هزار تن پیروز میشوند:
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه.منجیک.
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت بهر منزلی.سعدی (بوستان).
صاحب الالافات؛ میلیونر. بسیار ثروتمند. (دزی ج 1 ص33).


الف.


[اِ] (ع مص) خوگر شدن. (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی ص2) (غیاث اللغات). الف گرفتن. (مصادر زوزنی). خوگر شدن و دوستی. (غیاث اللغات) (آنندراج). الفت. (ذیل اقرب الموارد). دوستی و مؤانست. (از المنجد). اَلَف نیز به همین معنی است. (از غیاث اللغات). خوگری. خو گرفتن با. دوست گرفتن کسی را. خو کردن به چیزی یا به مکانی. انس گرفتن به کسی یا بجایی. الفت گرفتن : سلطان فرمود تا امیرک سپاهدار خمارچی را بخواندند و وی شراب نیکو خوردی و اریارق را بر سر او الفی تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). و نزدیک وی میباش که وی را با تو الفی تمام است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص225). در جمله بدان نسخت الفی افتاد. (کلیله و دمنه). و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). در این مقام این شتر اجنبی است، نه ما را با او الفی و نه ملک را از او فراغی. (کلیله و دمنه). در میان اهل اسلام جماعتی پیدا شدند که ضمایر ایشان را با دین اسلامی الفی نبود. (جهانگشای جوینی). || (ص) یار و دوست. (غیاث اللغات). دوست و همدم و مونس. ج، آلاف. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). || زنی که شخص با او خو و دوستی گرفته باشد و او با شخص. (ناظم الاطباء). || اَلیفَة. (ذیل اقرب الموارد). زنی که تو بدو خو و دوستی گرفته باشی، و او بتو.


الف.


[اَ لَف ف] (ع ص) مرد گران سنگ بطی ءالکلام عاجز درمانده در سخن و کار. (منتهی الارب). دیرسخن. (تاج المصادر بیهقی). || ستبرران. (تاج المصادر بیهقی). ستبرران و ستبرگردن. (مصادر زوزنی). آنکه رانهایش پرگوشت باشد و این در مردان عیب بشمار آید. (از ذیل اقرب الموارد). || گران زبان. (مصادر زوزنی). گران زبان که چون در سخن درآید دهان او از زبان پر گردد. (از منتهی الارب). کندزبان که هرگاه سخن گوید زبانش دهانش را پر کند. (از اقرب الموارد). ج، لُفّ، و مؤنث آن لَفّاء. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || آنکه هر دو ابرویش به هم نزدیک باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جای انبوه بسیارمردم. (منتهی الارب). جایی مُلتَفّ که مردم آن بسیار باشند. (از اقرب الموارد). || (اِ) رگی است در خردگاه. (خرده گاه) دست ستور. (منتهی الارب). رگی است در وظیف دست، و وظیف جایی است از ذراع یا ساق که باریک باشد. (از اقرب الموارد).


الف.


[اُ] (ع اِ) همان ملیم یا ملیماست که جزئی از اَلف (واحد پول عربی) است. رجوع به ملیم و النقودالعربیة ص176 شود.


الف.


[اُ لُ] (ع اِ) جِ اَلوف بمعنی بسیار انس گیرنده. (از اقرب الموارد).


الف.


[اَ لَ] (ع اِ) مخفف آلاف که جمع اَلف است یعنی هزاران. (از ذیل اقرب الموارد).


الف.


[اِ] (اِخ)(1) در روایات اساطیری اسکاندیناو قدیم نام رب النوعهای هوا و آتش و زمین و جز آن بود. الفهای نور موکل خیر و الفهای ظلمت موکل شر بودند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Elfe.


الف.


[اَ لِ] (اِخ) بمعنی گاو، شهر بن یامینیان بود و آن در شمال غربی اورشلیم بفاصلهء دو میل واقع است. (از قاموس کتاب مقدس).


الفاء .


[اِ] (ع مص (از «ل ف و») یافتن. (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). یافتن و وارسیدن چیز را. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص از لفأ) باقی گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ابقاء. (اقرب الموارد).


الفاء .


[اُ لَ] (ع ص، اِ) جِ اَلیف. (متن اللغة). با یکدیگر الفت کنندگان و دوست دارندگان. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به الیف شود.


الفائز بنصرالله.


[اَ ءِ زُ بِ نَ رِلْ لاه] (اِخ)عیسی بن الظافربالله مکنی به ابوالقاسم از خلفای فاطمی متوفی به سال 555 ه . ق. رجوع به فائز بنصرالله و معجم الانساب ج 1 ص145 شود.


الفابیطوس.


[] (معرب، اِ)(1) حروف الفابیطوس همان حروف ابتثی است بقرار زیر: ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک ل م ن و ه ی. (از فهرست ابن الندیم).
(1) - در الفهرست ابن الندیم در مقالهء عاشره در ترجمهء ابن وحشیه این کلمه الفاقیطوس آمده است و ظاهراً سهو مطبعه است.


الفاج.


[اِ] (ع مص) مفلس شدن و بی چیز گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || مفلس کردن. (مصادر زوزنی). مضطرب کردن کسی را(1). (از منتهی الارب) (آنندراج). پناهنده کردن و نیازمند ساختن کسی را. (از اقرب الموارد). || زمین نشینی بجهت غم و اندوه یا نیازمندی. مسکنت. (از اقرب الموارد).
(1) - ظ: مضطر کردن.


الفاختن.


[اَ تَ] (مص) اندوختن. (فرهنگ رشیدی). اندوختن و جمع کردن. (فرهنگ جهانگیری). کسب کردن و جمع کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). کسب کردن و گرد کردن. (شرفنامهء منیری). بهم رسانیدن و اندوختن و جمع کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع). اَلفَختَن. اَلفَخدَن. اَلفَغدَن. اَلفَنجیدَن. (فرهنگ رشیدی). اَلفیدَن. (برهان قاطع).


الفاش.


[اُ] (ص) ریاکار. || (اِ) قسمی از خسک. (ناظم الاطباء).


الفاظ.


[اَ] (ع اِ) جِ لَفظ. سخنان. (آنندراج) (المنجد). صاحب تاج العروس گوید: «لفظ» واحد «الفاظ» و آن در اصل مصدر است - انتهی. و صاحب منتهی الارب آرد: لفظ؛ سخن. لفظة؛ یک سخن. الفاظ جمع. در اقرب الموارد آمده: اللفظة؛ الواحدة من الالفاظ. ج، لَفَظات. - انتهی. چنانکه ملاحظه میشود در اقرب الموارد و منتهی الارب تصریح نشده است به اینکه الفاظ جمع لفظ است و صاحب تاج العروس و همچنین المنجد لفظ را مصدر دانسته و جمع آن را الفاظ آورده اند و در المنجد جمع لَفظَة لفظات آمده نه الفاظ. رجوع به لَفظ شود :
یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رای متقن.منوچهری.
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه.
منوچهری.
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاقتر.مولوی.
- شکرالفاظ؛ شیرین سخن. شکرسخن :
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی (غزلیات).
الفاظ در اصول: در علم اصول دو گونه مباحث مطرح شده است. مباحث مربوط به الفاظ و مباحث مربوط به ادلهء عقلی. در طی هر یک از این دو قسم، اصول و قواعدی مربوط به آن قسم بنیان نهاده شده است که به همین مناسبت بعنوان همان قسم اشتهار یافته است. این اصول و قواعد بر دو گونه است: اصول لفظی و اصول عقلی. اصول لفظی اصولی است که به لفظ ارتباط دارد مانند اصالة الحقیقه و اصالة العموم و اصالة الاطلاق. اصول عقلی اصولی است که عقل بی آنکه به لفظی استناد کند پیروی و اجرای آنها را در مقام عمل لازم میداند. این اصول (بجز استصحاب که عقل دربارهء آن حکمی ندارد) از لحاظ اینکه متوقف بر لفظ و مربوط به آن نیست بنام اصول عقلی خوانده شده و از لحاظ اینکه برای جلوگیری از سرگردانی در مقام عمل بنیان نهاده شده است یعنی بمرحلهء عمل مکلف ارتباط دارد بنام اصول عملی مشهور گردیده است. مهمترین اموری که در مباحث الفاظ مورد بحث قرار می گیرد بترتیبی که صاحب کفایه آورده است عبارتند از: وضع، طبعی بودن صحت استعمال لفظ در معانی متناسب با موضوعٌله و طبعی بودن یا وضعی بودن آن، صحت اطلاق لفظ و ارادهء نوع یا مثل یا شخص از آن، الفاظ برای معانی من حیث هی هی وضع شده نه از حیث مراد بودن، وضع مرکبات، علائم حقیقت و مجاز از قبیل تبادر و غیر آن، احوال پنجگانه یعنی تجوز، اشتراک، تخصیص، نقل و اضمار. و حکم تعارض آنها. حقیقت شرعیه، صحیح و اعم، اشتراک، استعمال لفظ در بیشتر از یک معنی، مبحث مشتق و متعلقات آن. سپس صاحب کفایه مقاصد پنجگانهء مباحث الفاظ را می آورد و در آنها از این امور بحث میکند: اوامر، نواهی، مفاهیم، عام و خاص، مطلق و مقید و مجمل و مبین. و همچنین در بیشتر این مقاصد باز فصول و مباحثی را عنوان میکند و در پیرامون آنها بگفتگو میپردازد بدین قرار: 1 - مهمترین فصول و مباحث مقصد نخست: معنی مادهء «امر» و بحث از اتحاد طلب و اراده، معنی حقیقی صیغهء امر، دلالت جملهء خبری بر وجوب، اقتضاء اطلاق صیغهء امر نسبت بوجوب توصلی و تعبدی و همچنین نسبت بوجوب نفسی عینی و تعینی، امر بعد از حظر، مرّه و تکرار، فور و تراخی، اجزاء، مقدمهء واجب، امر بشی ء به اقتضاء نهی از ضد (قاعدهء ترتب در این مبحث است)، امر آمر با علم وی به انتفاء شرط، واجب تخییری و کفائی و موقت و غیر آن. 2 - مهمترین مباحث مقصد دوم: حقیقت مدلول ماده و صیغهء نهی، اجتماع امر و نهی، نهی از شی ء نسبت به اقتضا فساد. 3 - مهمترین مباحث مقصد سوم: تعریف مفهوم، مفهوم جملهء شرطیه، مفهوم استثناء، لقب، عدد و ادوات حصر. 4 - مهمترین مباحث مقصد چهارم: تعریف عام و خاص، الفاظ و صیغ عموم، حجت بودن عامی که تخصیص در آن راه یافته، اجمال مخصص، عمل بعام پیش از فحص از مخصص، خطابات شفاهی، مفهوم مخالف و موافق نسبت بتخصیص، حکم استثناء در صورتی که پس از چند جمله وارد باشد، تخصیص کتاب بخبر واحد، حکم خاص نسبت بعام متخالف (از لحاظ ناسخ یا منسوخ یا مخصص بودن). 5 - مهمترین مباحث مقصد پنجم: تعریف مطلق و مقید، مقدمات حکمت، مطلق و مقید متنافی، مجمل و مبین - انتهی. (از تقریرات اصول محمود شهابی ص24 و 26 و 117 و 118). برای اطلاع بیشتر از مباحث الفاظ رجوع به هر یک از مواد زیر در این لغت نامه شود: وضع، حقیقت و مجاز، تبادر، تجوز، اشتراک، تخصیص، نقل، اضمار، حقیقت شرعیه، اشتراک، مشتق، اشتقاق، امر، نهی، مفهوم، عام و خاص، مطلق، مقید، مجمل، مبین، وجوب، واجب، مرة، فور، تراخی، تخییری، کفائی، اجمال، خطاب، خبر واحد، نسخ، ناسخ، منسوخ.
الفاظ در فلسفه و منطق: الفاظی که فلاسفه در طی گفتار خود بکار برند بر شش نوعند، سه نوع آنها دلالت بر اعیان دارند که موصوفاتند و سه نوع آنها دال بر صفاتند. سه نوع اول نوع، جنس و شخص اند، و سه نوع دوم فصل، خاصه و عرض اند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی از رسالهء اخوان الصفا). خواجه نصیر طوسی در اساس الاقتباس آرد: لفظ یا مفرد است یا مؤلف، لفظ مفرد آن بود که جزوی از او بر جزوی از معنی او دلالت نکند، مانند انسان که بر مردم دال است چه جزوی از این لفظ بر جزوی از معنی دال نیست، بلکه در این حالت که جزو این لفظ است بر هیچ چیز دال نیست اص. و لفظ مؤلف آن بود که جزوی از او بر جزوی از معنی او دلالت کند، مانند هذا الانسان که دال است بر این مردم، چه لفظ هذا دال بر «این» باشد که اسم اشارتست، و انسان بر مردم، و این را قول نیز خوانند. و باشد که لفظی بیک اعتبار مفرد باشد، بدیگر اعتبار مؤلف، مانند عبدالله که چون اسم علم شخصی بود مفرد بود، چه اسماء اعلام را در مسمیات جز تعیین و اشارت هیچ دلیل دیگر نبود، و چون بندهء خدای خواهند مؤلف بود، و این چنین مفرد را بعضی مرکب خوانند. و مرکب در منطق غیرمرکب بود در نحو، چه خمسة عشر و امثالش مرکب بود در نحو و در منطق مؤلف است، و عبدالله که اسم علم است مؤلف است در نحو، و مرکب در منطق. و باشد که حرفی مقارن لفظی شود، و به آن چیزی در معنی بیفزاید، و بنزدیک منطقی آن حرف با آن لفظ مؤلف بود، مانند: الرجل و رجل که با لام اقتضاء تعریف میکند، و با تنوین اقتضاء تنکیر.
و لفظ مفرد یا دال بود بر معنی در نفس خود به استقلال، یا دال بود در غیر خود به تبعیت، مثال اول: چون رجل که دال است بر مرد. مثال دوم لام تعریف که در الرجل دال است بر تعریف رجل. و تعریف بی چیزی که به او معرف شود، تصور نتوان کرد، بخلاف رجل که بنفس خود متصور است. و قسم اول اگر دلالت نه از آن جهت کند که واقع باشد در زمانی محصل، آنرا اسم خوانند، چون رجل و ضارب، و اگر دلالت از آن جهت کند که واقع باشد در زمانی محصل، چون ماضی یا حال یا مستقبل، آنرا فعل خوانند. مانند ضرب یضرب، و قسم دوم را حرف خوانند. و منطقیان فعل را کلمه خوانند، و حرف را ادات، پس لفظ مفرد یا اسم بود یا فعل یا حرف، و اسم یا بر ذوات چیزها دلالت کند چون انسان، یا بر صفات مجرد چون نطق، یا بر مجموع هر دو چون ناطق. و همچنین یا بر نفس زمان چون یوم و سنه، یا بر مجموع زمان و معنی دیگر، چون تقدم و اصطباح، یا بر معنیی که لامحاله واقع باشد در زمانی غیرمحصل چون مَضی و ضارَبَ. و فرق میان این اسم و فعل به آن بود که زمان اسم غیرمحصل بود چنانکه گفتیم، و زمان فعل محصل بود چون مضی و ضرب. و همچنین اسم یا جامد بود یا سایل. جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان کرد، مانند: حیزبون و هیهات، و سایل آن بود که قابل اشتقاق بود چون ضرب. و همچنین اسم یا موضوع باشد چون ضَرب و یا مشتق بود چون ضارب و مضروب. و فعل در بیشتر لغات مشتق بود چنانکه در لغت عرب از اسمی مشتق است که آنرا مصدر میخوانند.
و فعل متضمن یا مستلزم چهار چیز بود، معنیی و محل آن معنی را، و حدوثی معنی را در آن محل و زمانی حدوث را، چنانکه در ضرب، ضرب معنی است و محل آنچه بجای فاعل بود، چه فعل اقتضاء فاعلی کند هرچند نامعین باشد در لفظ، و حدوث ضرب در ضارب آن معنی است. که از ضرب مفهوم است، و زمان حدوث زمان ماضی است در این صورت. و از این چهار معنی یکی که محل فعل است، گاه بود که تعلق بلفظی دیگر گیرد که در نحو آنرا فاعل خوانند، و از صیغهء فعل خارج بود، چنانکه در ضرب زید. پس لفظ ضرب دال بر سه چیز است: معنی، و حدوثش، و زمان حدوثش. و گاه بود که معنی نیز تعلق بلفظی دیگر گیرد خارج از لفظ فعل، و لفظ فعل دال بر دو چیز بیش نبود، حدوث معنی، و زمان حدوث، چنانکه در کان زید ضارباً که بجای ضرب زیدٌ است، و چنین فعل را ناقص خوانند، و منطقیان آنرا کلمهء وجودی گویند. و در لغت یونانیان لفظ دال بر زمان ماضی و مستقبل نیز لفظی دیگر باشد که فعل بی آن لفظها دال باشد بر وقوعش در حال، و آنرا فعل قائم خوانند و با آن لفظها خاص شود بماضی یا مستقبل، و آنرا فعل متصرف خوانند. و در اسم هم این چهار معنی باشد که مجتمع شود، مگر آنکه زمان محصل نبود چنانکه گفته ایم.
و بهری گمان برده اند که تواطی و اشتراک و ترادف و دیگر اقسام که در آن موضع گفتیم خاص به اسماء است، و این گمان خطا است، چه افعال و حروف بلکه مرکبات را همین عوارض باشد. و هر یکی از اسماء و افعال یا محصل باشد چون ضارب و ضرب، و یا غیرمحصل، چون لاضارب و ماضارب، این است اقسام لفظ مفرد. و اما لفظ مؤلف را که آنرا قول خوانند، اصناف بسیار باشد که در محاورات بکار دارند، و دو صنف از آن در علوم مستعمل باشد. یکی را قول شارح خوانند، و در قسم تصورات افتد، و دیگر را قول جازم که در قسم تصدیقات افتد. چنانکه بعد از این معلوم شود، ان شاء اللله تعالی.
نسبت الفاظ با معانی: گاه باشد که یک لفظ بر یک معنی بیش دلالت نکند، و گاه بود که یک لفظ بر معانی بسیار دلالت کند. و همچنین گاه بود که الفاظ بسیار بر یک معنی یا زیاده از یک معنی متقارب یا غیرمتقارب دلالت کند، و چون این وجوه را حصر کنند از چهاروجه خالی نبود: یا اعتبار الفاظ بسیار کند بنسبت با یک معنی یا با معانی بسیار، و یا اعتبار یک لفظ کند بنسبت با یک معنی یا معانی بسیار. اما قسم اول که الفاظ بسیار بر یک معنی دلالت کند، آنرا اسماء مترادفه خوانند، مانند دلالت انسان و بشر بر مردم. و اما قسم دوم که الفاظ بسیار بر معانی بسیار دلالت کند، هر لفظی بر معنی دیگر بی اشتراک، آنرا اسماء متباینه خوانند مانند انسان و فرس. و باشد که میان الفاظ مشاکلتی افتد و آن از دو نوع خالی نبود: یا مشاکلت لفظ تابع مشاکلت معنی بود یا نبود، و اول را اسماء مشتقه خوانند، مانند ناصر و نصیر و منصور. و هرآینه به اول لفظی موضوع بوده باشد تا دیگر الفاظ از او اشتقاق کرده باشند مانند نصر در این صورت.
و اشتقاق را چهار شرط دیگر بباید: مناسبت لفظی و معنوی میان موضوع و مشتق و مغایرت در هر دو. و اسماء منسوبه چون عربی و عجمی نیز از این قبیل بود، و دوم را اسماء متجانسه خوانند مانند بشر و بشیر. و تجانس تام در اسماء مشترکه باشد چنانکه بعد ازین گفته شود. و میان مترادفه و متباینه اشتباه ممکن بود، مث لفظی باشد که دلالت کند بر معنی و لفظی دیگر بر همان معنی با وصفی مقارن، و گمان افتد که هر دو لفظ مترادفند و نباشند، بلکه متباین باشند مانند سیف و حسام، چه سیف شمشیر بود، و حسام شمشیر بران، و یا هر دو لفظ بر آن معنی مقارن معنی دیگر دلالت کند مانند: حسام و صمصام که یکی شمشیر بران بود و دیگری گذرنده در وقت زخم. اما قسم سوم که یک لفظ بر معانی بسیار دلالت کند، آنرا الفاظ متفقه خوانند و از دو نوع خالی نبود، یا بوضع اول به ازاء بعضی از آن معانی نهاده باشند، و بسبب مناسبتی یا مشابهتی بر دیگر معانی اطلاق کنند، مانند اطلاق لفظ مردم بر حیوان ناطق و بر مردم مصور، و یا نه چنین بود، بلکه همه در وضع متساوی باشند بی اولیتی، مانند اطلاق چشمه بر چشمهء آب و چشمهء ترازو و چشمهء آفتاب. و قسم اول را اسماء متشابهه خوانند و قسم دوم را اسماء مشترکه.
و بهری مشترکه را عامتر نهند و آن را به متشابهه، و متفقه قسمت کنند، و بر جمله در متشابهه، وجه تشابه باشد که مناسبتی غیرمعنوی بود، چنانکه سر گویند سر حیوان را و سر شمشیر را. و باشد که مناسبتی معنوی بود، چنانکه جسم گویند طبیعی و تعلیمی را. و همچنین باشد که مشابهتی تام بود، چنانکه مردم گویند شخص و عکسش را در آینه. و باشد که غیر تام بود چنانکه کلب گویند سگ را و کوکبی را که تابع صورتی بود، چون کلب جبار. و همچنین باشد که تشابه از جهت اشتراک بود در چیزی مث در سبب فاعلی، چنانکه طبی گویند کتاب و دارو را، و یا صوری چنانکه فلک گویند بادریسه و آسمان را، و یا مادی، چنانکه لبنی گویند ماست و پنیر را، و یا غایتی، چنانکه صحی گویند غذا و دارو را. و اسماء متشابهه دو قسم بود:
اول آنکه استعمال لفظ در معنی اصلی ممهد بود، و در معنی شبیه بسبب ملاحظهء با آن معنی بود و به اعتبار مناسبتی که علت تشابه بود، و چون چنین بود اطلاق آن لفظ را بر معنی اصل حقیقت خوانند، و بر معنی شبیه مجاز، چنانکه اطلاق نور بر نور آفتاب و بر نور باصره و نور بصیرت. و در این موضع گاه باشد که غرض از اطلاق لفظ در معنی شبیه طلب بلاغت بود در سخن، یا مبالغه در معنی، و چون چنین بود خالی نبود از آنکه در اطلاق لفظ بر شبیه اظهار مشابهت کنند با اصل، یا نکنند، بل چنان فرانمایند که دلالت این لفظ بر شبیه نیز دلالتی است بر سبیل اصالت و اول را تمثیل و تشبیه خوانند، مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع، و بر روی نیکو بتشبیه یا بتمثیل، و همچنین شیر بر حیوان و بر مرد شجاع، و دوم را استعاره خوانند، مانند اطلاق ذنب السرحان بر صبح اول.
و اما آنچه گفته اند مجاز، آن بود که لفظ در ظاهر بر چیزی اطلاق کنند و مراد غیر آن چیز بود بحسب قراین عقلی یا قراین لفظی، چنانکه و اسئل القریة و حقیقت بخلاف این باشد، خاص باشد به اقوال مؤلفه.
قسم دوم آنکه اطلاق لفظ در اصل ممهد بود، و در شبیه نیز استعمال کنند، ولیکن نه به اعتبار ملاحظهء اصل، بلکه آن مناسبت و مشابهت که در اصل اطلاق بوده باشد بر شبیه، در وقت اطلاق معتبر ندارند، و این قسم به دو قسم شود: یکی آنکه شبیه در اطلاق مساوی اصل بود، و آن را اسماء منقوله خوانند، مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع، و بر مدتی معین بنقل. و همچنین اطلاق عدل بر داد که صفت است، و بر دادگر که موصوف است به این صفت. و دیگر آنکه شبیه بر اصل راجح شود، و آنهم دو نوع بود: یکی آنکه اطلاق بحسب جمهور بود، و آنرا متعارف خوانند مانند اطلاق لفظ غایط بر زمین نشیب بوضع، و بر حدث مردم بعرف. و دیگر آنکه اطلاق بحسب اهل صناعتی بود، و آنرا مصطلح خوانند، چنانکه اطلاق لفظ قدیم بر کهنه بوضع، و بر آنچه وجودش را اولی نبود بحسب اصطلاح. پس اسماء متشابهه بسه قسم شود: یکی آنکه ترجیح اصل را بود در اطلاق، و این قسم مجاز و استعاره است، و دیگر آنکه ترجیح فرع را بود، و آن قسم عرف و اصطلاح است. و سوم آنکه اصل و فرع متساوی باشند، و آن قسم نقل مجرد است.
و اما قسم چهارم که یک لفظ بر یک معنی دلالت کند، و آن دو قسم بود، یکی آنکه معنی خاص بود بیک شخص، پس اگر بحسب وضع واضع بود، از قبیل اسماء اعلام بود، مانند اطلاق زید بر مردی خاص، و اگر بر حسب ارادهء گوینده بود، از قبیل مضمرات و اشارات بود، مانند او و تو و این و آن. و اگر آن معنی خاص نبود بیک شخص، بلکه وجودش در اشخاص بسیار ممکن بود، هم از دو نوع خالی نباشد: یا در همه یکسان بود بی اولویت و ترجیحی، مانند اطلاق لفظ مردم بر معنی که در اشخاص بسیار موجود است، و آنرا اسماء متواطیه خوانند، و یا در بعضی اول و اولی و اشد بود، و در بعضی غیر اول و اولی و اشد، مانند اطلاق لفظ موجود بر قدیم و بر محدث، و یا بر جوهر و عرض، و لفظ واحد بر واحدی که قسمت پذیر نبود و بر آنچه قسمت پذیرد. و لفظ ابیض بر برف و عاج، و آنرا اسماء مشککه خوانند و باشد که میان مشترکه و متواطیه اشتباه افتد و آن اشتباه به اختلاف اعتبارات زائل تواند شد، چه اگر احوال الفاظ بحسب اختلاف اعتبارات مختلف نشود، او از قبیل مشترکه بوده باشد، والا از قبیل متواطیه. مثالش: یکی از اعتبارات نظر در لغاتست، چنانکه تیز در طعوم و در اجسام صلب که به پارسی یک لفظ است، اگر گمان افتد که از متواطیه است، چون به تازی کنند، یکی را حریف گویند، و دیگری را حاد، پس معلوم شود که از مشترکه است نه از متواطیه، و همچنین نظر در قراین، چنانکه قوه در دو موضع بکار دارند، و چون بقرینه نگرند یکی را قرینه ضعف بود، و دیگری را فعل و همچنین نظر در اضافه و عدمش، که در یک موضع اضافی بود و در دیگر موضع غیراضافی، مانند زن که با شوهر گویند، و زن که با مرد گویند، و همچنین نظر در تضاد که یکی را ضد بود و دیگری را نبود، مانند طاق در عدد که ضد جفت بود و در بناء که ضدش نبود. و یا هر دو را ضد بود ولیکن مختلف بود، مانند تیز در آواز، و در اجسام صلب، که ضد یکی گران بود و ضد دیگر کند، و گران آنجا که ضدش سبک بود و آنجا که ضدش تیز بود. و یا هر دو را ضد بود و مختلف نبود، ولیکن یکی را میان ضدش متوسط باشد و دیگر را نباشد مانند زاویهء حاده که ضدش منفرجه است، ولیکن در مستقیم الخطین میان هر دو متوسطی است و آن قائمه است، و در آنچه یک ضلع مستقیم بود و دیگر مستدیر، متوسط نیست، و بر این قیاس میباید کرد. و مراد از ضد در این موضع مقابل است و آن عام تر بود از ضد حقیقی و باشد که لفظی بر شخصی افتد بتواطی بنسبت با شخصی دیگر، و به اشتراک بنسبت با شخصی ثالث، مانند چشمه که بر چشمهء آب افتد بر تواطی بنسبت با چشمهء آبی دیگر، و به اشتراک بنسبت با چشمهء ترازو. و نیز باشد که این لفظ به این دو نسبت میان دو شخص بود، ولیکن در یکی به دو جهت، مانند اسود بر شخی که اسود بود، و نامش اسود بود، و بر قیر. و باشد که یک لفظ به اشتراک بر یک شخص تنها افتد، ولیکن از دو جهت، چنانکه اسود بر اسودی که نامش اسود بود. و از این جنس اعتبارات بسیار واقع تواند بود، و این قدر مثال را کافی بود. و بعضی از مباحث این فصل خارج است از علم منطق و اما چون به این نوع سخن مناسب است بر این وجه ایراد کرده آمد. والله المستعان. (از اساس الاقتباس از ص14 تا 16 و 8 تا 13).
- الفاظ خمسه؛ مراد کلیات خمسه است. (فرهنگ علوم عقلی سجادی). رجوع به کلیات شود.
- الفاظ متفقه؛ الفاظی هستند که اشتراک لفظی دارند یعنی بر معانی بسیار دلالت میکنند. رجوع به مطالب مذکور در فوق ذیل «الفاظ» و هم اساس الاقتباس ص9 و 10 شود.
- الفاظ محصله؛ در مقابل الفاظ معدوله، اصطلاحی است در مباحث الفاظ منطق و آن عبارتست از اینکه لفظ به ازای معانی وضع شود، پس اگر بخواهند از نفس معانی اخبار کنند عین لفظ را بکار برند و اگر بخواند از رفع و نفی معنی اخبار کنند آن لفظ را با ادات نفی ترکیب کنند، و بترتیب، اول را محصلهء بسیطه گویند چون واحد و بینا، و دوم را معدوله گویند چون لاواحد و نابینا. و رجوع به محصله و اساس الاقتباس ص67 شود.
- الفاظ معدوله؛ مقابل الفاظ محصله و آن چنان است که لفظی را با ادات نفی ترکیب کنند چون لاواحد و نابینا. رجوع به الفاظ محصله و کلمهء معدوله و اساس الاقتباس ص67 شود.


الفاف.


[اِ] (ع مص) سر در زیر بال بردن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). سر در بال کشیدن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سر در جبهء خود فروبردن کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). الف فلان؛ جعل رأسه فی جبته. (از تاج العروس)(1).
(1) - در منتهی الارب چنین آمده، زیر جبهء خود درآوردن کسی را (!) و این با معنای مذکور فرق دارد. و در اینجا منظورش خط نصف النّهار است.


الفاف.


[اَ] (ع اِ) جِ لِفّ، لَفّ یا جمع لُفّ که این نیز خود جمع لَفّاء است و از این رو الفاف جمع الجمع میشود، بمعنی درختان انبوه بهم درپیچیده. و منه قوله تعالی : و جنات الفافاً. (قرآن 78/16) یعنی باغهایی که درختان انبوه بهم درپیچیده دارد. بستانهای انبوه درخت. (از ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). درختان بهم درشده. (غیاث اللغات). رجوع به لِفّ و لَفّ و لُفّ و لَفّاء شود.


الفافس.


[] (یونانی، اِ) رجوع به اللیسفاکن و لسان الابل و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص58 شود.


الفان.


[اَ] (ع عدد، ص، اِ) دو هزار. تثنیهء الف در حالت رفع. رجوع به الف و اَلفَین شود.


الفانتا.


[اِ لِ] (اِخ)(1) اروپاییان این کلمه را به جزیره ای واقع در خلیج بمبئی از هندوستان و به شهر غارپور (یا غاری پور)(2) واقع در ساحل آن جزیره اطلاق کنند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - elephanta.
(2) - Gharipour.


الفانته.


[اِ لِ تَ] (اِخ) تلفظ ترکی الفانتا. رجوع به الفانتا و قاموس الاعلام ترکی ج 1 شود.


الفانتین.


[اِ لِ] (اِخ)(1) جزیره ایست از نیل، مقابل آسوان (واقع در مصر) که در عهد فراعنه آباد و دارای تمدن بوده است. نام کنونی آن جزیرهء آسوآن است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 و 2 (فهرست) شود.
(1) - elephantine.


الفانتینه.


[اِ لِ نَ] (اِخ) تلفظ ترکی الفانتین. رجوع به الفانتین و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


الفاوت.


[اَ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر که در 45 هزارگزی شمال شهر ملایر و هزارگزی شوسهء ملایر بهمدان قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 1157 تن شیعه اند که بترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت، و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است، راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


الف ابدال.


[اَ لِ فِ اَ] (اِخ) از مصاحبان سلطان یعقوب و شاه طهماسب اول. سام میرزا در تحفهء سامی آرد: اصل او از بلخ بود تخلصش مطیعی، اما بعد تخلص خود را الف ابدال قرار داد. مصاحب سلطان یعقوب در آذربایجان بود. این اشعار از اوست:
تاج شاهی که شرف بر سر قیصر دارد
هر که این تاج ندارد تن بی سر دارد.
دارم حکایتی و نه جای خوش آمدست
شاهی چنین بعمرکه هرگز نیامدست.
دار دنیا نه مقام من ثابت قدم است
من و آن دار که دروازهء شهر عدم است.
هرچند که کار تو درین گنبد گردان
جز قد الف هیچ خم و پیچ ندارد،
امروز مکن تکیه برین حرف که فردا
معلوم تو گردد که الف هیچ ندارد.
چون الف چیزی ندارم در جهان
تا بدست آرم تذرو خوشخرام
ای دریغا کاشکی ب بودمی
تا یکی در زیر من بودی مدام.
اهاجی و هزلهایی نیز سروده است. رجوع به تحفهء سامی ص111 و تذکرهء روز روشن ص67 و 68 و آتشکدهء آذر به اهتمام سیدجعفر شهیدی ص306 شود.


الف استوا.


[اَ لِ فِ اِ تِ] (ترکیب اضافی)یعنی خط استوا(1)، و آن نزد حکماء رصد خطی است موهوم در وسط السماء که یک سر او به قطب شمالی و سر دوم به قطب جنوبی پیوسته، و در هر اقلیمی خط استواء دیگر است و ارتفاع آفتاب و استواء روز آن کشور تا آن خط استواست، چون آفتاب بر آن خط رسد روز برابر گردد، و از پس آن سیر آفتاب را ارتفاع نگویند، بلکه زوال خوانند، اگرچه حرارت آفتاب و روشنی آن زمان زیادت گردد، و قوای بشری نیز بتدریج در مکاسب دنیاوی نقصان پذیرد. کذا فی المؤید. (شرفنامهء منیری) (از مؤید الفضلاء). کنایه از خط استوا است و آن خطی باشد از منطقهء معدل النهار که بر سطح کرهء زمین دائرهء عظیمه احداث کند. (هفت قلزم) (از آنندراج) (از برهان قاطع). محور دایرهء نصف النهار را گویند. از التفهیم بیرونی (ص 65) چنین برمی آید که الف استواء همان خط نیم روزان (نصف النهار) است و آنرا خط زوال نیز مینامند و آن خطی است که از وسط خط اعتدال (یا خط مشرق و مغرب) بگذرد و یک سر آن در جنوب و سر دیگر آن در شمال باشد. || هرچیز راست مانند قامت. (انجمن آرا).
(1) - این استوا، استوای متعارف امروزه نیست.


الف اقلیم.


[اَ لِ اِ] (ترکیب اضافی) کنایه از اقلیم اول است از اقالیم سبعه. (آنندراج) (برهان قاطع) (هفت قلزم). در مؤید الفضلاء آمده: الف اقلیم «هند» است، کذا فی الادات، و من میگویم مراد از آن الفی است که حاوی بر اقلیم است - انتهی.


الف الف کردن.


[اَ لِ اَ لِ کَ دَ] (مص مرکب) خربزه و مانند آن را به اجزای کوچک بدرازا بریدن. ریزریز کردن. رجوع به اَلِف شود.


الفبا.


[اَ لِ] (اِ مرکب) مجموعهء حروفی است که با ترتیبی قراردادی مرتب شده و صداهای یک زبان را بیان کند. نامهای حروف الفبایی را نیز گویند(1). الفبای فارسی امروزین مرکب از سی و سه حرف است بدین قرار: ا ء ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی. در حاشیهء برهان قاطع چنین آمده: مراد از الفبا حروف تهجی است که با الف و ب آغاز میشود و در زبانهای اروپایی آلفابه(2) گویند. اصطلاحاً حروف هجای عربی را که بترتیب الف، ب، ت، ث مرتب شده و به ی ختم میگردد ابتث نامند، در مقابل ابجد. دسته بندی حروف به ترتیب ابجد بسیار قدیمتر از ابتث است، چه آن در خط فینیقی و عبری و سریانی و ارامی و نبطی نیز موجود است. رجوع به ابجد شود.
و در عرب بعدها ترتیب اصلی الفبا را بهم زدند و ترتیب دیگری اختیار کردند که ظاهراً بنایش بر این بود که حروفی را که از حیث شکل با هم شباهت دارند دسته دسته کنند چنانکه مث ب، ت، ث را با هم ، و ج، ح، خ را با هم دسته بندی کردند و تنها سه حرف ه ، و، ی را که با هیچ حروف دیگری شباهت کافی نداشته اند در آخر الفبا گذاشتند و به احتمال قوی این دسته بندی و ترتیب تازه پیش از اسلام بعمل آمده و عین این ترتیب که اندکی با ترتیب کنونی معمول در مشرق یعنی عربستان و بین النهرین و ایران و غیره متفاوت است، هنوز هم در الفبای مغربی (ممالک شمالی آفریقا غیر از مصر) محفوظ است بقرار ذیل: ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز ط ظ ک ل م ن ص ض ع غ ف ق س ش ه و ی. معلوم میشود بعدها بمناسبت بعضی نظریات که اغلب گویا مستند بصوت و مخرج صوت بوده در ترتیب فوق باز تبدیلات و تغییراتی دادند و ترتیب حروف الفبا را بصورتی درآوردند که اکنون در ایران و غیره متداول است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین از جمال زاده مجلهء کاوه سال پنجم شمارهء 10 «شمارهء مسلسل 45»).
تاریخچهء الفبا
مصریان قدیم 24 علامت داشتند و این علامتها شامل همهء حروف صامت بود که در زبان آنان استعمال میشد. ایشان میتوانستند با این علائم نخستین الفبا را تشکیل دهند ولی این کار را انجام ندادند. اساس الفبا معلوم نیست، بعضی از دانشمندان متن 16 کتیبهء قدیمی را که در سرابیت الخادم واقع در شبه جزیرهء سینا پیدا شده است اساس الفبا قرار میدهند. این کتیبه ها به زبان سامی است و ظاهراً شامل 27 علامت مختلف است که همهء آنها الفبائی بوده و بخط هروگلیف تعلیم میشده، اما تاریخ آن کتیبه ها مورد تردید است، و هیچیک از دانشمندان آنها را به پیشتر از 1900 ق.م. نسبت نداده اند و بعضی آنها را فقط به آغاز هزارسالهء اول منسوب کرده اند. از قدیمترین کتیبه های الفبائی که تا کنون شناخته شده اند کتیبهء تابوت احیرم(3)پادشاه بیبلوس(4) در فینیقیه به سال 13 قرن پیش از میلاد است. این کتیبه به سال 1923 م. بوسیلهء پ. مونته(5) کشف گردید و در آن 20 حرف از 22 حرف که اسناد کتیبه های فینیقی اخیر را بدست میدهند دیده میشود. این الفبای سینائی یا فینیقی کشف مهم و قابل توجهی است که بوسیلهء آن میتوان آواهای ساده را که در تلفظ زبان وارد میشوند تشخیص داد و همچنین الفبای مزبور ایجاد علامتهای ساده را که تشخیص آنها از یکدیگر بسیار آسان است میسر میکند. در میان شکلهای علامات و نامهای سامی آنها رابطه ای وجود ندارد. نام فقط جوابگوی اصل آکروفونی(6) (یعنی حرف یا علامت بنام یکی از چیزها خوانده شود) است. کتیبه هایی از ابی باآل(7) پادشاه بیبلوس(8) و الیباآل(9) در روی مجسمهء فرعون ازرکن(10) اول در پایان قرن دهم، و همچنین لوح سنگی مزا(11) در ترانسژردانی(12) در حدود 842 ق.م. و کتیبه های نورا(13) در ساردنی(14) و سنجیرلی(15) در سوریهء شمالی در حدود اواخر قرن هشتم (ق. م.) به دست آمده است.
این کتیبه ها نشان میدهند که خط فینیقی در عصر قدیم توسعهء خود، در نواحی مختلف بیکسان تغییر و تحول تدریجی یافته است، در حدود 900 ق.م. یونانیان این الفبا را پذیرفتند. اینان بوسیلهء ایجاد یک سیستم ویل و افزودن کنسن های تازه تغییراتی در آن الفبا دادند. در قرن چهار قبل از میلاد این الفبای یونانی با 24 حرف در تمام یونان شایع شد و امروزه هم در آنجا مورد استفاده قرار میگیرد. همهء الفباهای زبانهای اروپایی بطور قطع از الفبای فینیقی مشتق شده اند بی آنکه بتوانند نشو و نمای آن را همواره تصریح کنند. نظیر همین اشکال در مورد زبانهای شرقی پیش می آید. اگر الفباهای آرامی، عبری و عربی را به آسانی بتوان به الفبای فینیقی ارتباط داد ولی هنوز موفق نشده اند بیان کنند که چه تغییر شکلهایی در تأسیس مث الفبای سبائی (یمانی) که آن را به فینیقی یا کتیبه های سینایی نزدیکتر میدانند، راه یافته است، اگرچه موضوع اصل الفبا قابل بحث است ولی در هر حال قطعاً مربوط به دنیای سامی است.
الفبای فینیقی
آقای پورداود در فرهنگ ایران باستان چنین آرند:
الفبائی که امروزه در سراسر روی زمین رواج دارد (به استثنای جاهایی که خط چینی نوشته میشود) و زبانهای گوناگون اقوام متمدن با آن بقلم می آید همه از یکجا سرچشمه گرفته است. باتفاق همهء دانشمندان، سرزمینی که از آنجا این الفبا برخاست سوریه است یعنی آن بخش از خاک سوریه که در کرانهء دریای سفید (مدیترانه) واقع است و یونانیان مردمان آنجا را که از کنعانیان بودند فوئینیک(16) (در لاتین فوئنیس(17)، معرب آن فینیقی) نامیده اند. امروزه با در دست داشتن نوشتهء تابوت احیرم که بخط فینیقی و بعقیدهء دانشمندان فرانسوی متعلق به سدهء سیزده ق.م. است زمان پیدایش الفبای فینیقی محدود شده است و میتوان گفت اگر این خط در سدهء چهاردهم وجود نداشته، باید در سدهء سیزده اختراع شده باشد و یا در میان سدهء 13 و 12 ق.م. باید بیاد داشت که آثار کتبی سدهء چهاردهم ق.م. که از شهرهای سوریه و فلسطین و کرانهء فینیقیه پیدا شده همه بزبان و خط میخی بابلی است نه اینکه فقط مراسلات این شهریاران فینیقی بفرعونهای مصر (فرمانفرمایان آنان) بلکه مراسلات آنان بهمدیگر و در میان خودشان بهمین زبان و خط نگاشته شده است. بنابراین میتوان گفت در سدهء چهاردهم هنوز حروف الفبائی در سوریه وجود نداشته و اگر وجود داشته هنوز چندان رواج نگرفته بود که از بکار بردن خط بیگانه بی نیاز گردیده باشند، اگرنه جهت نداشته است که رنج نوشتن خط بیگانه بخود هموار سازند و بزبان و خطی که در آنها تسلط نداشتند نامه نگارند و فرعونهای مصر را نیز بخط و زبانی که متعلق به آنان نبود خطاب کنند. نظر بقراین تاریخی الفبای فینیقی باید در سدهء سیزده اختراع شده باشد و بسیاری از دانشمندان همین تاریخ را پذیرفته اند، همچنین بگواهی بسیاری از آثار میتوان احتمال داد که این خط از گوبله برخاسته باشد. اینکه آیا یکی از خطوط مصری و بابلی یا هر دوی اینها اساس الفبای فینیقی بوده و سازندهء حروف فینیقی را در اختراعش راهنمایی کرده، پرسشی است که در موضوع خط اخیر بجا نیست، زیرا الفبای فینیقی آنچنانکه از آثار قدیم بما رسیده دارای حروفی نیست که یادآور اشکال مصری و بابلی باشد، همچنین حروفی نیست که دلالت بچیزی کند و نمودار تصاویر یا لوازم زندگی باشد. حروف فینیقی که در نوشتهء تابوت پادشاه احیرم نقش بسته شده، ناگزیر به همان هیئت اصلی خود نگاشته شده و هیچیک از علامات آن به هیچیک از چیزهایی که به چشم می آید همانند نیست یا بعبارت دیگر علاماتی نیست مانند علامات میخی که اص نزد سومریها اشکالی بوده و رفته رفته ساده گشته به اشکالی مانند میخها درآمد.
الفبای فینیقی که از راست به چپ نوشته میشود دارای 22 حرف است، و هر حرفی نمودار صوت مخصوصی است یعنی مخترع این الفبا از برای هر صوتی که در زبان سامی خود، کنعانی، داشته علاماتی وضع کرده است. هر یک از این حروف یا علامات بنام یکی از چیزهایی که در آن زمان و در آن سرزمین بیشتر مورد توجه بوده، خوانده شده است یعنی چیزهایی که در سر نامهای آنها یکی از اصوات این حروف شنیده میشد. معنی نامهای برخی از این حروف به زبان کنعانی معلوم است و معنی برخی از آنها را از روی لغات عربی و آرامی که نزدیک به لهجهء کنعانی است میتوان دانست. نامهای برخی دیگر از این حروف با هیچیک از لغات زبانهای قدیم سامی درست درنمیآید و بمعنی آنها نمیتوان پی برد، اینچنین: الف(18) گاو، بیت(19)«ب» خانه، گیمل(20) «گ» شتر، دلت(21) «د» در، هه(22) «ه» ؟، واو(23) «و» میخ، میخ چوبی، زین(24)«ز»؟، خت(25) «خ» ؟، طت(26) «ط» ؟، یود(27) «ی» در لهجهء عبری، یاد(28) دست. کف(29) «ک» کف دست. لمد(30) «ل» ؟، میم(31) «م» آب، نون(32) «ن» در زبان آرامی ماهی، سمچ(33) «س» جدار و دیوار، عین(34) «ع» چشم، په(35) «پ» دهان، صاده(36) «ص»؟ حرف نوزدهم این الفباء در نوشتهء احیرم و در هیچیک از نوشته های قدیم فینیقیه دیده نشده است و تلفظ آن کوف(37)است، رش(38) «ر» در آرامی یعنی سر. در فینیقی راش(39) به این معنی است، شین(40)«ش» بمعنی دندان گرفته شده، در عبری شن(41) به این معنی است، تو(42) «ت» نشانی است که از برای بازشناختن به روی جانوران گذارند چون داغ به ران اسب. معانی نامهای برخی ازین حروف که در زبان کنعانی فینیقی معلوم است، در زبان عبری و زبانهای دیگر سامی نیز که نزدیک به لهجهء کنعانی هستند روشن است و پیوستگی آنها به زبان عربی کنونی هم پیداست. از برای معانی نامهای برخی دیگر از این حروف که در هیچیک از زبانهای سامی قدیم لغات مشابهی بدست نیامده بحدسهای گوناگون و گاهی شگفت انگیز پرداخته اند، مث حرف زین(43)«ز» را در زبان آرامی بمعنی سلاح گرفته اند در صورتی که در ایرانی بودن این واژه شکی نیست(44) غرض از این کوشش بیهوده، و بزور معانی از برای برخی از این نامها تراشیدن اینست که بمناسبت آن معانی اشکال آن حروف را به اشیائی پیوندند و بگویند علامات حروف فینیقی هم در اصل تصاویر اشیائی بوده است، ولی با ملاحظهء نمونهء الفبای فینیقی معلوم میشود که این اشکال نمودار چیزهایی که از معنای نامهای آنها برمی آید نمیباشند اگر اتفاقاً نخستین حرف «الف» که گفتیم نام آن بمعنی گاو است شباهتی بکلهء این جانور داشته باشد گاوی است با دو شاخ آراسته و از دو گوش بی بهره. در الفبای فینیقی حروف با آوا یا ویل(45) دیده نمیشود. بیست و دو حرف آن فقط بی آوا یا کنسن(46) است. این الفبا با همین نقص در همهء الفباهای مشرقی که از فینیقیه سرچشمه گرفته بجای مانده است از آن جمله در الفبای آرامی و پهلوی که در ایران الفبای عبری، نبطی و عربی (کوفی). شرح ستونها از چپ براست: 1 - حروف عبری: ا ب ج د ه و ز ح ط ی ک ل م ن سامخ ع ف ص ق ر ش ت لا. 2 - نمونه ای از قلم نبطی متأخر در قرنهای 1 و 2 و 3 میلادی که از کتیبه های پطرا، سینا و هجر بدست آمده است. 3 - نمونه ای از حروف (نقش نماره) از قرن چهارم میلادی، و این هم نوعی از قلم نبطی است. 4 - نمونه ای از حروف عربی مستخرج از کتیبهء زبد و حران مربوط بقرن ششم میلادی. 5 - نمونه ای از حروف عربی (کوفی) متعلق بقرن اول هجری، مستخرج از سنگها. 6 - نمونهء دیگر از حروف عربی (کوفی) متعلق به قرن اول هجری مستخرج از سکه ها 7 - نمونهء دیگر از حروف عربی (کوفی) متعلق به قرن اول هجری مستخرج از پاپیروسها.
داشتیم و الفبای عربی که اکنون داریم. الفبای کنونی ایران که در هنگام تاخت و تاز تازیان بکشور ما رسیده و رفته رفته الفبای پهلوی را از میان برد، الفبائی است که عربها از همنژادان خود نبطیان، و اینان از ارامیان، و اینان بنوبهء خود از فینیقیان آموختند. در زمان متأخر همهء سامی زبانان کوشیدند که نقص الفبای فینیقی را برکنار کنند و در ردیف حروف بی آوا علاماتی از برای حروف با آوا بوجود آوردند، اما این کوشش چاره ای نبخشید و تغییری در این الفبا نداد، فقط علاماتی در بالا و پایین حروف بی آوا گذاشتند مانند: زبر و زیر و پیش، یا فتحه و کسره و ضمه، و گذاشتن این علامات هم اختیاری است آنچنانکه جای «ویل» الفبای یونانی را نگرفت. خط حبشی یا امهاری، خطی که سامی زبانان و سامی نژادان حبشه از برای کتابت برگزیدند همان الفبای فینیقی الاصل است. در آنجا در تحت تأثیر نفوذ هندی خواستند نقیصهء دیرین را برکنار کرده در الفبای خود ویل بوجود آورند، اما در عمل الفبای امهاری را بسیار دشوار کردند و یک قسم خط سیلابی ساختند. علامات ویل در این الفبا مانند ویلها در الفبای اروپاییان متحرک نیست بلکه جزء خود کنسن است آنچنانکه از برای هر یک کنسن (بی آوا) هفت علامت ویل (باآوا) مختلف دارند.
الفبای یونانی
یونانیان از برای نوشتن زبان خود الفبای فینیقی را برگزیدند. در داستان آنان کدمس(47)شاهزادهء فینیقی از صیدا هنر نوشتن را به یونانیان آموخت: زئوس(48) خداوند بزرگ یونان به هیئت ورز گاو درآمده اروپا(49) دختر اگنور(50) پادشاه صیدا را ربوده از دریا گذشته بجزیرهء کرت(51) آورد، در آنجا از او پسری آمد نامیده مینوس(52) که نخستین پادشاه آن جزیره گردید، این کدمس در هنگام اقامت خود در یونان الفبای فینیقی را به مردمان آنجا آموخت. هردوت در پنج سدهء پیش از میلاد مینویسد: این فینیقیان که با کدمس آمده بودند هنگام اقامتشان در بئوتی(53) بسا دانستنیها به یونانیان آموختند، بویژه حروف (الفبا) که بعقیدهء نگارنده، پیش از آنان در یونان نمیشناختند. در آغاز این حروف را یونانیان مانند همهء فینیقیان بکار بردند اما بعد بمقتضای زبان تغییری در آنها داده حروف هیئت دیگری پیدا کردند، در آن زمان در بسیاری از جاها در پیرامون یونانیان، قبیلهء یون میزیست که حروف را از فینیقیان برگزیده بکار بردند و اندک تغییری در آنها دادند و آنان آنچنانکه سزاوار بود آن حروف را فینیقی نامیدند زیرا فینیقیان آنها را بیونان آورده بودند. ابن الندیم در الفهرست (چاپ مصر ص23) نویسد: «قرأت فی بعض التواریخ القدیمة لم یکن الیونانیون یعرفون الخط فی القدیم حتی ورد رجلان من مصر یسمی احدهما «قیمس» والاَخر «اغنور» و معهما ستة عشر حرفاً، فکتب بها الیونانیون ثم استنبط احدهما اربعة احرف فکتب بها ثم استنبط آخر یسمی سمونیدس اربعة آخر فصارت اربعاً و عشرین» - انتهی. ابن الندیم این داستان را درست یاد کرده: قیمس و اغنور همان گدمس و اگنور هستند. و سیمونیدس(54)کسی است که در داستان پیدایش خط در یونان از او نام برده میشود همچنین پلامدس(55) در داستان، سازندهء برخی از حروف یونانی است چنانکه پلوتارخس(56)و پلینیوس(57) نوشته اند چهار حرف را به الفبای قدیم پلامدس افزوده و چهار حرف دیگر را بعد سیمونیدس به آن اضافه کرده است و نامهای این هشت حرف نیز در نوشته های آنان معین شده است، ولی پیداست که این را نیز باید جزء داستان بشمار آورد. فقط فرقی که میان داستان یونانی و نوشتهء ابن الندیم هست این است که آن دو مرد از فینیقیه بودند نه از مصر، و دیگر اینکه الفبای فینیقی دارای 22 نه 16 حرف است. آنچه از هرودت و دیودروس سیکولوس(58) و دیگران دربارهء پیدایش خط در یونان گفته شده ارزش تاریخی ندارد، ولی همین داستان هم بخوبی گویاست که الفبا از سرزمین فینیقی بیونان درآمده است. یونانیان از همان هنگامی که الفبای فینیقی را برگزیدند به نقص آن برخوردند، همان نقصی را که یاد کردیم و مشرقیان به برکنار کردن آن کامیاب نشدند یونانیان بر کنار کرده حروف باآوا یا ویل ایجاد کردند. در کهنترین آثار کتبی آنان این ویلها دیده میشود و بکار بردن علامات حروف باآوا اجباری است و در ارزش با علامات حروف بی آوا یا کنسن یکسان هستند. از برای ایجاد ویلها برخی از حروف فینیقی را بکار بردند: اَ = a «آلفا»(59)، اِ =e«اپسیلون»(60)، ای = i «یوتا»(61)، اُ = O«امیکرن»(62) از الف و هه و یود و عین فینیقی ساخته شده اند. از برای ویل او = U نیز حرف فینیقی واو(63) بکار رفته و در پایان الفبای یونانی جای داده شده و آن را در مقابل اُ = Oکوچک «امیکرن»(64)، او = Uبزرگ «امگا»(65) نامیده اند، و اینچنین از 22 حرف فینیقی، 24 حرف الفبای یونانی برخاست. ترتیب حروف الفبای یونانی همان ترتیب حروف الفبای فینیقی است، هر یک از حروف یونانی به استثنای برخی از ویلها به همان نام فینیقی خود نامیده شده است چون آلفا، بتا، گاما، دلتا(66) و جز اینها. همچنین در آغاز یونانیان مانند فینیقیان این الفبا را از راست به چپ نوشتند و کهنترین نوشته های یونانی همه از راست به چپ نگاشته شده، و چندی هم سیر خط مانند سیر گاوآهنی بوده در هنگام شیار، یعنی از راست به چپ در نخستین سطر، و از چپ به راست در دومین سطر. در سدهء پنجم پیش از میلاد سیر خط یونانی ثابت گشت و همیشه از چپ به راست نوشتند. حروف الفبای یونانی از حیث صوت در همه جای آن سرزمین یکسان نبوده، برخی از آنها در جایی صوتی و در جای دیگر صوت دیگری داشت. نظر به مقتضیات لهجه های گوناگون یونانی، بعضی از حروف فینیقی نزد یونانی زبانان تغییراتی یافت، و با اصوات مخصوص آنان سازشی پیدا کرد اما بیشتر آن حروف آنچنان که بود با اصوات بومی خود بجای ماند. الفبای فینیقی با تغییراتی که در یونان یافت با بازرگانان و مهاجران به ایتالیا درآمد. اینان از زمان بسیار قدیم، در میان سالهای 806 ق.م. به سرزمینهایی که بعدها، در سدهء دوم پیش از میلاد، ایتالیا نامیدند دست اندازی کردند. کومس(67) شهری که به لاسیوم(68) مرکز ایتالیا پیوسته، اقامتگاه یونانیان مهاجر بود پس از آنکه لاسیوم در مرکز ایتالیا برتری یافت و به بخشهای دیگر ایتالیا فرمانروا گردید الفبائی که بدستیاری یونانیان شهر کومس به آنجا رسیده بود بجاهای دیگر آن سرزمین رفت و رواج گرفت، و همین الفباست که بنام لاسیوم خوانده شده و لاتین گویند. الفبای لاتین با اقتدار امپراطوری روم سراسر اروپا را گرفت و تاکنون هم به اشکال مختلف وسیلهء نوشتن اروپاییان و آمریکاییان است. چنانکه دیده میشود الفبای فینیقی به هیئت الفبای عربی نیمی از کرهء زمین و به هیئت الفبای لاتین نیم دیگر آن را فراگرفته است. همچنین الفبای زبان سانسکریت که آن را دیوناگری(69) نامند با 47 حرف خود از حروف فینیقی بوجود آمده است و هیئتهای گوناگون دیوناگری امروزه در آن سرزمین پهناور وسیلهء بقلم آوردن زبانهای آریایی و غیر آریایی آنجاست. ودا(70) نامهء دینی برهمنان که قدمت بخشی از آن تا دو هزار سال پیش از میلاد میرسد در قدیم نوشته نمیشد و مانند اوستا از سینه بسینه میگردید. پس از شناختن الفبای فینیقی و دانستن اینکه چگونه به یونان و رم راه یافت اینک می پردازیم به الفبای آرامی که در روزگار هخامنشیان در ایران رواج داشت.
الفبای آرامی
آرامیان از قبایل بدوی سامی نژاد سوریه در جنوب فلسطین در پیرامون کویر و مشرق رود اردن و بحرالمیت میزیستند. این شبانان چادرنشین و بیابان نورد از خویشاوندان نزدیک اسرائیلیان بودند و آنان را بغلط برخی کلدانیان خوانده اند. در حدود هزار سال پیش از میلاد آرامیان الفبای فینیقی را برگزیده بکار بردند و به هرجا که رفتند و به هر دیار که نفوذی یافتند این الفبا را رواج دادند آنچنان که این خط فینیقی بدستیاری آرامیان رفته رفته خطوط میخی را که تا سدهء اول پیش از میلاد دوام کرد از میان برده، جای آنها را گرفت، ناگزیر خط آرامی در آغاز از برای یادداشتهای بازرگانی بکار رفت و سپس وسیلهء نوشتن همگان گردید. دبیران که الفبای فینیقی را آموخته بودند در آغاز نوشته های خود را به زبان فینیقی نگاشتند، هرچند که به آن زبان تسلط نداشتند اما چون این دو لهجه بسیار به همدیگر نزدیک بوده، حاجت آنان برآورده میشد. پس از چندی همان الفبای فینیقی را آنچنان که بود از برای نوشتن لهجهء مادری خود آرامی بکار بردند، اینچنین زبان آرامی که از ریشه و بن زبانهای سامی دیگر بود و آموختنش از برای مردمان سامی زبان دشوار نبوده است با خط آرامی که الفبائی ساده بوده و مانند الفبای فینیقی 22 حرف داشته سراسر کشورهای اقوام سامی نژاد را فراگرفت، از مدیترانه تا پشتکوه (زاگرس)(71) و خلیج فارس زبان بین المللی آنان گردید چنانکه با ظهور اسلام و لشکرکشیهای عرب زبان، عربی که با همهء زبانهای سامی بستگی دارد به آسانی در سرزمینهای اقوام سامی رواج یافت و آنها را از میان برد. (از کتاب فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود صص132 - 161 به اختصار). و رجوع به فهرست مقالات تألیف ایرج افشار ص578 و 579 تا 583 و مقدمهء همین لغت نامه ص28 و 110 و دائرة المعارف اسلام ج 1 ص387 و فرهنگ ایران باستان صص 132 - 161 و سبک شناسی ج 1 صص 55 - 95 و مادهء خط و ابجد و ابتث و حرف و حروف و نسخ و نستعلیق و اوستائی و پهلوی و میخی در این لغت نامه شود.
(1) - الفبا بکتاب کوچکی نیز اطلاق کنند که حروف و روش ترکیب دادن آنها را بکودکان می آموزد. رجوع به دزی ج 1 ص33شود.
(2) - Alphabet.
(3) - Ahiram.
(4) - Byblos.
(5) - Montet.
(6) - Acrophonie.
(7) - Abiba'al.
(8) - Byblos.
(9) - Eliba'al.
(10) - Osorkon.
(11) - Mesa.
(12) - Transjordanie.
(13) - Nora.
(14) - Sardaigne,
(15) - Sendjirli.
(16) - Phoinikes.
(17) - Phoenices.
(18) - Aleph.
(19) - Beth.
(20) - Gamal = Gimel.
(21) - Daleth.
(22) - He.
(23) - Vav.
(24) - Zain.
(25) - Kheth.
(26) - Teth.
(27) - Iod.
(28) - Yad.
(29) - Kaf.
(30) - Lamad.
(31) - Mem.
(32) - Nun.
(33) - Sametch.
(34) - Ain.
(35) - Pe.
(36) - Sade.
(37) - Koph.
(38) - Resh.
(39) - Rash.
(40) - Shin.
(41) - Shen.
(42) - Tau.
(43) - Zain. (44) - رجوع به گزارش اوستا ج 2 یشتها ص140 شود.
(45) - Voyelle.
(46) - Consonne.
(47) - Kadmos.
(48) - Zeus.
(49) - Europa.
(50) - Agenor.
(51) - Kreta.
(52) - Minos.
(53) - Beotie.
(54) - Simonides.
(55) - Palamedes.
(56) - Plutarkhus.
(57) - Plinius.
(58) - Diodorus Sikulus.
(59) - Alpha.
(60) - Epsilon.
(61) - Iota.
(62) - Omikron.
(63) - Vav.
(64) - Omikron.
(65) - Omega.
(66) - Alpha, Betha, Gamma, Deltha.
(67) - cumes.
(68) - Latium.
(69) - Devanagri.
(70) - Veda.
(71) - Zagros.


الفبائی.


[اَ لِ] (ص نسبی) منسوب به الفبا: حروف الفبائی. بچهء الفبائی. رجوع به الفبا شود.


الف با تا.


[اَ لِ] (اِ مرکب) الف بی تی. سه حرف اول الفبا(1). || تختهء اول. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ شعوری). مراد لوحهء اول درس است. الف بی تی. || کنایه از لوح و قلم و کرسی. (هفت قلزم) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
(1) - در هفت قلزم بیت زیر از سعدی شاهد آمده است :
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف با تا ندانی.
و ظاهراً در مصراع دوم «الف از با» است.


الف بن نور.


[اَ فِ نِ] (اِخ) کاشانی. او راست: کتاب مطلع الانوار در سیر رسول خدا و تاریخ خلفا. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


الف بی تی.


[اَ لِ] (اِ مرکب) رجوع به الف با تا شود.


الفت.


[اَ لُ] (اِ) آلفت و غم و اندوه. || رنج و پریشانی و آشفتگی. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به آلفتن و آلفته شود.


الفت.


[اُ فَ] (ع اِمص) خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفة. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگر شدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. اِلف. رجوع به اُلفَة شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص688). دو مهتر [قدرخان و محمود]باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص72).
جز که سخن یافتن ملک را
هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است.
ناصرخسرو.
امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص372).
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ.
|| در اصطلاح، عبارتست از آنکه رأیها و اعتقادات گروهی در معاونت یکدیگر به جهت تدبیر معیشت متفق شوند. (نفائس الفنون، حکمت مدنی) (از تعریفات جرجانی). و رجوع به اخلاق ناصری ص 79 و اخلاق جلالی ص69 و فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی شود. || در نزد ارباب سلوک الفت یکی از درجات محبت است و آن عبارتست از میل دل به جانب مألوف. و در کتاب صحایف ضمن صحیفهء هیجدهم گوید: الفت را پنج درجه است:
اول - نظر در افعال صانع:
و فی کل شی ء له آیة
تدل علی انه واحد.
و آن بمنزلهء آن باشد که کسی بعضی صفات صاحب حسنی پیش کسی گوید، و بدان سبب دوستی او در دل بجنبد. دوم - کتمان میلان است و تحمل مشقات. اینجا الیف احوال خود را نهان دارد اگرچه رخ زرد و چشم ترش ظاهر سازد. سوم - تمنا است. در این مقام نه از جان اندیشد و نه از هلاک، و گوید اگرچه وصول متعذر و مستحیل باشد اما در آرزوی مردن خوشتر. چهارم - اخبار و استخبار. الیف در این مقام خواهد اخبار کند و از احوال مألوف خود استخبار، و از سر دیوانگی گاه راز با صبا گوید و جواب از نسیم جوید. پنجم - تضرع است. در این مقام الیف به تضرع و زاری پیش آید.


الفت.


[اَ فَ] (ع ص) قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد). || مرد چپه دست. (منتهی الارب) (آنندراج). اعسر. (اقرب الموارد). || مرد گول. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق. مؤنث: لَفْتاء. ج، لُفْت. (اقرب الموارد). || مرد گنگلاج، بلغت بنی تمیم. (منتهی الارب) (آنندراج). الکن. || قویدستی که بیفکند کسی را که با او درافتد. القوی الید الذی یلفت من عالجه. (از اقرب الموارد).
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء بغلط «الفت» بصورت اَلفَة آمده است.


الفت آباد.


[اُ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد در یکهزارگزی شمال باختری نورآباد کنار خاوری راه شوسهء خرم آباد به هرسین کرمانشاه. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 150 تن شیعه هستند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار و رود بادآور تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات، توتون، لبنیات و پشم، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنان آن از طایفهء نورعلی هستند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


الفت آموز.


[اُ فَ] (نف مرکب)الفت دهنده. آموزندهء دوستی. انس دهنده. || (اِخ) در شعر زیر مراد از آن، خداوند است :
خارخاری در دلت از عشق پیدا میکند
الفت آموزی که پنهان کرد آتش را بسنگ.
مظفرمیرزا (از بهار عجم).


الفت اصفهانی.


[اُ فَ تِ اِ فَ] (اِخ)محمدباقربن محمدتقی معروف به آقانجفی اصفهانی. به سال 1301 بدنیا آمد. او راست: فهرست روضات الجنات. مجمع الاجازات. کشف الحجب. خاندان من و داستان هفت برادر. دیوانش در اصفهان هست. (از الذریعة الی تصانیف الشیعة ج 9 قسمت اول). رجوع به تذکرهء شعرای معاصر اصفهان تألیف مهدوی و سخنوران نامی معاصر تألیف برقعی و فرهنگ سخنوران شود.


الفت اصفهانی.


[اُ فَ تِ اِ فَ] (اِخ)محمدکاظم (میرزا کاظم)بن زین العابدین بیگ نوری. وی در اصفهان سکونت داشت. دیوانش مشتمل بر 3400 بیت و خطی است. از این دیوان چنین برمی آید که به سال 1253 ه . ق. بدنیا آمده و میان سالهای 1299 و 1306 درگذشته است. رجوع به المآثر و الاثار تألیف اعتمادالسلطنه و فهرست کتابخانهء مجلس شورای ملی، کتب خطی فارسی 223 و 224 و الذریعة الی تصانیف الشیعة ج 9 قسمت اول ص90 و حدیقة الشعراء (نسخهء خطی کتابخانهء خصوصی آقای سلطان القرائی) و فرهنگ سخنوران شود.


الفت افکندن.


[اُ فَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)الفت دادن. سازوار و دوست گردانیدن. القاء محبت. مونس کردن: ایدام؛ الفت افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).


الفت الله آبادی.


[اُ فَ تِ اَلْ لاه] (اِخ)میرمحمد حنیف (خفیف) متوفی به سال 1130 ه . ق. برادر بزرگ سیدمحمد افضل ثابت اللهآبادی. سید ثابت در تاریخ وفات الفت این مصراع را: «حیف الفت در جهان باقی نماند» سروده است. این رباعی از الفت است:
فریادرسا! دمی که محشر باشد
هرچند که نامه ام سیه تر باشد
مفرست بدوزخم که نتوانم دید
جایی که درو عدو حیدر باشد.
(از صبح گلشن ص33).
و رجوع به الذریعه ج 9 قسمت اول، و فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.


الفت اورنگ آبادی.


[اُ فَ تِ اُ رَ] (اِخ)محمد الفت خان. شاعر، و معاصر ترک علیشاه ترکی قلندر نورمحلی. رجوع به «سخنوان چشم دیده» و فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.


الفت پناه.


[اُ فَ پَ] (ص مرکب)الفت دهنده. الفت آموز.


الفت جونپوری.


[اُ فَ تِ] (اِخ)پیرمحمد. شاعر، سال ولادت و وفات او دانسته نیست. صاحب تذکرهء روز روشن آرد: طبعش به سخن سنجی مألوف بود، این اشعار ازوست:
نه خال عنبرین باشد بر آن رخسار دلجویش
ز داغ سینه ام عکسی است بر آیینهء رویش.
نشکنی ای شانه تاری از سر گیسوی او
رشتهء جانهای مشتاقان بود هر موی او.
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


الفت خراسانی.


[اُ فَ تِ خُ] (اِخ) میر عبدالله، شاعر قرن یازدهم، معاصر نصرآبادی. نصرآبادی گوید: الفت از خراسان است، در اوایل سن بهندوستان رفت و در خدمت جعفرخان میبود. این ابیات ازوست:
مخور باده بیجا بفصل بهاران
که چون خون ناقص کشیدن ندارد
طلب دوباره خوش آیند نیست از سائل
کریم اگر همه عمر دوباره میبخشد.
(تذکرهء نصرآبادی ص397).
و رجوع به صبح گلشن و سفینهء خوشگو و الذریعه ج 9 قسمت اول ص90 و فرهنگ سخنوران شود.


الفت دادن.


[اُ فَ دَ] (مص مرکب)سازوار کردن. دوست و مونس گردانیدن. الفت افکندن. خوگر کردن: اِجماع؛ الفت دادن. (منتهی الارب) :
بنرمی سنگ را با شیشه الفت میتوان دادن
در آن ساعت که پای کارسازی در میان باشد.
میرزا شمس الدین شهرستانی (از آنندراج).


الفت داشتن.


[اُ فَ تَ] (مص مرکب)انس داشتن. (فرهنگ ناظم الاطباء). انس گرفتن. مونس شدن. خوگر شدن. الفت گرفتن :
چه درختهای طوبی بنشانده آدمی را
تو بهیمه وار الفت بهمین گیاه داری.
سعدی (طیبات).


الفت شوشتری.


[اُ فَ تِ تَ] (اِخ)ملاداود، شاعر قرن یازدهم. نصرآبادی گوید: سودا بر وی غلبه کرد و به حسنعلی بن مولی عبدالله تستری درشتی کرد. این اشعار ازوست:
مجردان که بگلزار دهر خاموشند
ز جام بادهء تجرید مست و مدهوشند
براه کعبهء مقصود خضر یکدگرند
مجردان که ز گرد فنا نمدپوشند.
بغیر ناله نصیبی ز روزگار ندارم
جهان اگر پر طوطی بود بهار ندارم.
بیاد جلوه ای چون گردباد از بیقراریها
طپیدنهای دل صحرا بصحرا میبرد ما را.
(از تذکرهء نصرآبادی ص413 و 414).
و رجوع به شمع انجمن ص68 و الذریعه ج 9 قسمت اول ص90 و فرهنگ سخنوران شود.


الفت شیرازی.


[اُ فَ تِ] (اِخ) محمود خان. شاعر قرن سیزدهم، معاصر ظل السلطان حاکم قاجاریه بود، دیوان قصاید و غزلیات در 4500 بیت دارد و از آن نسخه ای در کتابخانهء ملی ملک موجود است. هدایت تخلص او را ساغر آورده است. رجوع به الذریعه ج 9 قسمت اول ص90 و فرهنگ سخنوران تألیف دکتر خیامپور و مجمع الفصحاء چاپ سنگی ج 2 ص455 شود.


الفت عظیم آبادی.


[اُ فَ تِ عَ] (اِخ)لاله اوجا گرچند، قوم کایتهه ماتهر، معاصر میرمحمد علیم تحقیق سمرقندی. از شاعران هند بود و بخدمت میرمحمدعلیم میرسید. نخست به غریب تخلص کرد و بعد متخلص به الفت شد، این دو بیت ازوست:
درآمد شام غم در سینه حسرت نام مهمانی
ز داغ دل کشیدم بی تکلف پیش او خوانی.
گشت گل جام شراب و شد دل بلبل کباب
کیست یارب در چمن امروز مهمان بهار؟
رجوع به صبح گلشن ص33 و الذریعه ج 9 قسمت اول ص90 و فرهنگ سخنوران و تذکرهء روز روشن ص 68 شود.


الفت فیروزآبادی.


[اُ فَ تِ] (اِخ)میرزا عبدالمجید، شاعر قرن سیزدهم. رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.


الفت کاشانی.


[اُ فَ تِ] (اِخ) میرزا محمدقلی از ایل افشار، و در خدمت نواب شجاع السلطنه حسنعلی میرزا مستوفی و نامه نگار بود، چندی در فارس اقامت داشت. دیوان او قریب به پنج هزار بیت اشعار مختلف و بیشتر غزلیات دارد. وی به سال 1240 ه . ق. درگذشته است. (از مجمع الفصحاء چاپ سنگی ج 2 ص72).
«ثمر» در تذکرهء خود اصل او را از آذربایجان دانسته است. این لغز که ظاهراً دربارهء منقل است ازوست:
چه مرغی است آن مرغک پرنیان پر
که در زیر پر بیضه دارد ز آذر
پریوار نه ماه پنهان ز مردم
بسالی سه مه آشکار است و دلبر
پرش چار و پا چار و این طرفه کز وی
نه پرواز بینی نه دنبال و نه سر
برو دوش او گلشنی سر بسر گل
در آغوش او گلخنی پر ز اخگر
شود گه بگه پرنیان پوش و فربه
بود بیگه و گاه عریان و لاغر
ببزم اندرون لاک پشتی است گویی
کش از لاک بیرون ندیده است کس سر
بخاکسترش جای گاهی چو آتش
بر آتش گهش آشیان چون سمندر
نه خار است جسمش ولی همچو خارا
همه آتشش در نهانست مضمر
نه کشتی بود لیک ماند بکشتی
که در بحری از آتش انداخت لنگر
نه گردون بود لیک ماند بگردون
که از عرصه اش جلوه گر بینی اختر
بود توأم عرش فرخنده نامش
ولی پایه اش نیست از فرش برتر
بر از آسمان پایه اش وین عجب بین
ز بیمایگی هر گدار است همسر
صداع آورد بوی او وین عجبتر
کش از بوست مشکوی خسرو معطر
گشاید چو پر بینی از چار سمتش
فروزنده کانون و سوزنده مجمر
بکانون بزم ملک زاده ماند
که سوزند در وی همی عود و عنبر
جهاندار جمشیدفر آنکه رایش
کند کار شمشیر شاه مظفر.
از غزلیات او این ابیاتست:
کردی نگاهی بازجو تیر خطاناکرده را
کایند صیادان ز پی نخجیر ناوک خورده را.
تو بی بهانه کسی را نمیکشی چکنم
که من سراغ ندارم بخود گناهی را.
علاج چون نتوان آب چشم مردم را
ازین چه سود که خاکم بر آستانهء تست.
خدا زین باغبانان داد مرغان چمن گیرد
که نگذارند بر شاخ گلی مرغی وطن گیرد.
با کس گر از جفات نکردم شکایتی
پنداشتم که جور ترا هست غایتی.
(از مجمع الفصحاء چاپ سنگی ج 2 ص72 به اختصار)
و رجوع به ریحانة الادب ج 1 ص100 و دانشمندان آذربایجان ص50 و الذریعه ج 9 قسمت اول ص90 و فرهنگ سخنوران و تاریخ ادبیات برون ترجمهء رشید یاسمی ص150 (حاشیه) و ص200 شود.


الفت کردستانی.


[اُ فَ تِ کُ دِ] (اِخ) از شاعران معاصر رضاقلی خان هدایت. در مجمع الفصحاء (ج 2 ص60) چنین آمده: نام او ملااحمد خلف ملامهدی شیخ الاسلام سنندج بود. وی پس از پدر بدین منصب رسید. در علم و فضل و ذوق و حال و خوش طبعی معروف بود، و در خدمت ولاة آن ولایت قربتی تمام داشت. این اشعار ازوست:
همه مرغان چمن در قفسم جمع شوند
گر بدانند چو من ذوق گرفتاری را.
ای راهرو همراه شو مردان راه آگاه را
ترسم که چون آگه شوی گم کرده باشی راه را.
هوس بندگی پیر مغانست مرا
طمع خواجگی هر دو جهانست مرا.
گشته دل در کوی او رهبر مرا
تا چه آرد باز دل بر سر مرا.
مرا ز سروقدت بر جهانیان ناز است
غرور لازم مرغ بلندپرواز است.
صوفی بشرع میکند انکار میکشان
عذرش بنه که بیخبر از عرف دیگر است.
ما رستخیز در سر کوی تو دیده ایم
آنکو ندیده کوی تو در هول محشر است.
پیش از عمل چو طاعت و عصیان رقم زدند
بیهوده تهمت از چه بدیر و حرم زدند،
صورتگران صنع نبستند صورتت
صد بار تا نه دفتر معنی بهم زدند.
کفر و دینی بمیان نیست که اطوار وجود
مختلف از لقب گبر و مسلمان آمد،
کی بجمعیت خاطر گذارند نفسی
هر که آشفته از آن زلف پریشان آمد.
نتوان قطع نظر کردن از آن عارض و خط
سبزه زار است و بهار است تماشا دارد.
به هر راهی که میرفتیم بودش غایتی در پی
جز این دشت جنون الفت که پیدا نیست پایانش.
عجب که جان نسپردم ترا بروز وداع
دلی ز آهن و فولاد سختتر دارم.
میان آب از آتش نیندیشد کسی جز من
که در موج سرشکم ز آه آتشبار میترسم.
با سر زلف تو عهدیست قراری دارم
روزگاریست درین سلسله کاری دارم،
ترک کویت بضرورت کنم از بیم رقیب
تا نگویی که بدل از تو غباری دارم.
بدام طره اش ای دل فغان و زاری کن
قرارگاه تو تیره است بیقراری کن،
به احتیاط شبیخون غم ز من بشنو
بگرد قلعهء دل نهر باده جاری کن.
کوته آن زلف سیه بهر چه ای ماه کنی
رشتهء جان خلایق ز چه کوتاه کنی؟
ز لب برداشت لب زودم دریغا
ندارد در دهن شکر دوامی.
بهار آمد بزن دستی بکار ساغر ای ساقی
نماند عمر ترسم تا بهار دیگر ای ساقی.
این رباعی نیز ازوست:
باز آ که ز عشق سرفرازی بکنیم
با گردش چرخ سفله بازی بکنیم،
سازیم زمانه ای بکام دل خویش
یکچند بیا زمانه سازی بکنیم.
-انتهی. و رجوع به مجمع الفصحاء شود.


الفت کلانوری.


[اُ فَ تِ کَ] (اِخ) میرزا غلام محمد برلاس ساکن کلانور از مضافات لاهور. مردی عاشق مزاج بود این دو بیتی ازوست:
ببزم من که خموشی بساز آهنگ است
زبان عرض تمنا پریدن رنگ است
تمول آفت جان میشود توانگر را
پی شکست طلسم صدف گهر سنگ است.
(از تذکرهء روز روشن ص68).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


الفتکین.


[اَ تَ] (اِخ) رجوع به آلب تکین و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


الفت گرفتن.


[اُ فَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)خوگر شدن. انس گرفتن. مونس و همدم شدن. دوستی و موافقت. الفت داشتن. سازواری. با هم آمیختن : او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص106). هرآینه مقابح آنرا (جهان را) بنظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد. (کلیله و دمنه).
چنان بدام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می نکند عهد آشیان ای دوست.
سعدی (بدایع).
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دمبدم بیادی.
سعدی (طیبات).
بسکه دل الفت بمشک از شوق آن کاکل گرفت.
دانش (از آنندراج).


الفت گرفته.


[اُ فَ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) رام. آموخته. انس گرفته. رجوع به الفت شود.


الفتگری.


[اُ فَ گَ] (حامص مرکب)دوستی و موافقت و مؤانست. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). انس گرفتن. خوگر شدن. مونس شدن. الفت گرفتن. رجوع به الفت شود.


الفت لکهنویی.


[اُ فَ تِ لَ هَ] (اِخ) راجه الفت رای بهادر، معاصر واجد علی شاه. یکی از راجه های لکهنو در هندوستان یعنی از پادشاهان مجوس، و ادیب و شاعر بود. با اینکه بت پرست بود مرثیه هایی دربارهء وقعهء کربلا سروده، و اشعاری دیگر نیز دارد. مخمس زیر از جملهء مرثیه های او دربارهء حضرت امام حسین است:
السلام ای مدح تو آیات قرآن مبین
السلام ای ذات پاکت کعبهء علم و یقین
السلام ای پایه ات تاج سر عرش برین
السلام ای سایه ات خورشید رب العالمین
آسمان عز و تمکین آفتاب داد و دین.
ابر نیسان از کف جود تو گوهر یافته
کوه از فیض نگاهت لعل احمر یافته
آسمان از مهر مهرت زیب دیگر یافته
ای سپهر اعظم از فر تو زیور یافته
آفتاب از سایهء چتر تو افسر یافته.
نیست اهل آسمان را بر درت بی اذن بار
میکند گردون طواف روضه ات لیل و نهار
هرچه ناممکن بود آید ز تو بر روی کار
از غبار درگه عرش احترامت آشکار
کیمیاگر نسخهء گوگرد احمر یافته.
(از صبح گلشن ص32 و قاموس الاعلام ترکی ج 2).
و رجوع به الذریعة الی تصانیف الشیعة ج 9 قسمت اول شود.


الفت مرشدآبادی.


[اُ فَ تِ مُ شِ](اِخ) میرزا محمدعلی. اصلش از اصفهان و از اقربای نواب غالب علیخان داماد علاءالدوله سرفرازخان ناظم بنگاله بود. این اشعار ازوست:
آبی ز جوی دیدهء تر میخوریم ما
یعنی همیشه خون جگر میخوریم ما.
بروز وصل شود تازه داغ فرقت ما
بساط عیش بود مایهء کدورت ما.
(از تذکرهء روز روشن ص68 و 69).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


الفت مشهدی.


[اُ فَ تِ مَ هَ] (اِخ) نام او تَقیّا، و متخلص به الفت بود در مشهد بدنیا آمد و در همان جا نشو و نما کرد. در اواخر عمر بمازندران رفت، و به سال 1064 ه . ق. در آنجا درگذشت. این بیت از اوست:
دو رنگی فلک و جور یار باید دید
چه ها ز کشمکش روزگار باید دید؟
(از مطلع الشمس ج 2 ص426).


الفت نهادن.


[اُ فَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)الفت افکندن. الفت دادن. مونس کردن :
آنقدر کاندر طبیعت عشق را الفت نهاد
حسن را از ربط صد چندان معرا ساختند.
واله هروی (از آنندراج).


الفتی بدخشی.


[اُ فَ یِ بَ دَ] (اِخ) ملقب به وکیل فرعون (بدان سبب که با علماء زمان در اثبات ایمان فرعون مناظره داشت) متوفی بسال 1007 ه . ق. او راست حواشی بر فصوص الحکم و فتوحات مکیه. شعر نیز میسرود. این بیت ازوست:
گفتی وفا کنیم به احباب یا جفا
شوخ! بندهء سخن اولیم ما.
رجوع به تذکرهء روز روشن ص69 و الذریعه ج 9 قسمت اول ص91 و فرهنگ سخنوران شود.


الفتی جان قربانی.


[اُ فَ یِ قُ] (اِخ)قلیچ خان. شاعر قرن یازدهم هجری متولد سال1014 ه . ق. رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیام پور شود.


الفتی دهلوی.


[اُ فَ یِ دِ لَ] (اِخ) جوانی نیکوسیرت و مرید خواجه میردرد دهلوی بود، این بیت ازوست:
بتکلف چه کنی منع ملاقات شبم
نیست در وهم مرا آنچه گمان داری تو.
(از تذکرهء روز روشن ص69).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


الفتی ساوجی.


[اُ فَ یِ وَ] (اِخ) فرزند حسین ساوجی. شاعر قرن یازدهم هجری. وی بهند سفر کرد و از مقربان عبدالله قطب شاه شد، و رساله ای در عروض و قافیه بنام او تألیف کرد. در اواخر عمر به اصفهان آمد و با نصرآبادی صاحب تذکرهء نصرآبادی ملاقات نمود. شعرش نمکین و زیبا و روان بود و خود را بهتر از انوری میدانست. رجوع به الذریعه ج 9 قسمت اول ص91 و تذکرهء نصرآبادی ص 326 و تذکرهء روز روشن ص69 و فرهنگ سخنوران شود. این دو بیت ازوست:
بود هر خم می که خشتیش هست
حکیمی ز حکمت کتابی بدست.
می کهنه و نو سخن گو بهم
یکی از حدوث و یکی از قدم.
(از تذکرهء نصرآبادی ص336).
نیز او راست:
ز ضعفم ای نسیم کوی جانان گر خبر داری
چرا یک ره نیایی تا مرا از خاک برداری
دمی آبی مخور از دهر گر آسودگی خواهی
که میسوزی بسان شمع تا نم در جگر داری.
(از تذکرهء روز روشن ص69).


الفتی عراقی.


[اُ فَ یِ عِ] (اِخ) شاعر قرن دهم هجری. او راست: «شهرآشوب» دربارهء کشمیر. رجوع به منتخب التواریخ ج 3 ص189 و فرهنگ سخنوران شود.


الفتی عظیم آبادی.


[اُ فَ یِ عَ] (اِخ)راجه پیاری لال قوم کایتهه. شاعر قرن سیزدهم. وی از عظیم آباد و منشی پادشاه اکبرشاه ثانی بود. او راست: مثنوی نیرنگ تقدیر، و دیوان اشعار مرتب دارد. این غزل ازوست:
چون غنچه جز سکوت نباشد بیان ما
پیچیده شد زبان سخن در دهان ما
هرگز بشکوه وا نکنم لب ز اهل بزم
چون شمع زیر تیغ بود گر زبان ما
اندیشهء مآل نیاید ز ما درست
در دست دیگریست چو سود و زیان ما
نام و نشان بخلق برآرم اگر مرا
سازد نشانه غمزهء ابروکمان ما
در دشت پربلای جنون نیست الفتی
جز موج ریگ و اشک روان کاروان ما.
(از صبح گلشن ص33 و 34).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الذریعه ج 9 قسمت اول ص91 شود.


الفتی کمره ای.


[اُ فَ یِ کَ مَ رَ] (اِخ)شاعر قرن یازدهم هجری. وی برادر شیخ علینقی کمره ای بود. این بیت ازوست:
آنم که گر بسوزی خاکسترم نبینی
از من گرت غباری نبود عجب نباشد.
(از تذکرهء روز روشن ص69).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


الفتی مستوفی.


[اُ فَ یِ مُ تَ] (اِخ) شاعر عهد شاه عباس اول، نوادهء آقاشاه علی. رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


الفتی مشهدی.


[اُ فَ یِ مَ هَ] (اِخ) شاعر قرن دهم. رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


الفتی هندی.


[اُ فَ یِ هِ] (اِخ) رجوع به الفتی عظیم آبادی و الذریعه ج 9 قسمت اول ص91 شود.


الفتی یزدی.


[اُ فَ یِ یَ] (اِخ)میرحسین. شاعر قرن دهم، از مردم یزد بود. در عصر همایون پادشاه به هند رفت و از مصاحبان علیقلی خان زمان که از اکابر امرای اکبری بود گردید. وی در علوم ادبی و ریاضی دست داشت و معاصر وحشی بافقی بود. این دو بیت ازوست:
مشت خاشاکیم و داریم آتشی همراه خویش
دور نبود گر بسوزیم از شرار آه خویش.
تا گردصفت دامن یاری نگرفتیم
از پا ننشستیم و قراری نگرفتیم.
و رجوع به تذکرهء هفت اقلیم چ هند ص187 و منتخب التواریخ ج 3 ص189 و شمع انجمن ص32 و آتشکدهء یزدان صص274 - 275 و نتایج الافکار ص 42 و الذریعه ج 9 قسمت اول ص91 و فرهنگ سخنوران شود.


الفث.


[اَ فَ] (ع ص) گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد).


الفحص.


[] (اِخ)(1) شهری است در غرناطه (اسپانیا) و معادن جیوه و آهن دارد. (از نخبة الدهر دمشقی ص 242).
(1) - Alboz.


الفخت.


[اَ فَ] (اِ) چوب عود. داربو. (استینگاس). || حاصل. (ناظم الاطباء). || (مص مرخم، اِمص) تحصیل و اندوختن و سود بردن. (استینگاس) (از ناظم الاطباء). رجوع به الفختن شود.


الفختن.


[اَ فَ تَ] (مص) بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ میرزا ابراهیم). اندوختن. (از فرهنگ اسدی). در نسخه ای از فرهنگ اسدی ذیل الفخت آمده: الفخت چنان بود که گویی بیندوخت و گرد آورد - انتهی. کسب کردن. گرد کردن. الفغدن. الفیدن. الفنجیدن. فعل ماضی آن الفخت و بیلفخت و بلفخت بمعنی بیندوخت. (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از هفت قلزم) :
با خردومند(1) بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
بخور و بده که پر پشیمان نبود
هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت(2).
رودکی (از فرهنگ اسدی).
اگر قارون شوی ز الفختن مال
شوی در زیر پای خاک پامال.
ابوشکور (از انجمن آرا).
آنکه مرادش درم الفختن است
پیشهء او سوختن و سختن است(3).
امیرخسرو (از جهانگیری).
بجز وی کیست کاندر پادشاهی
بعدل و داد نام نیک الفخت.شمس فخری.
(1) - ن ل: خردمند.
(2) - ن ل:
رو بخور و هم بده ورنه پشیمان شوی
هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت.
(فرهنگ اسدی نخجوانی).
ن ل:
خود خور و خود ده که پر نبود پشیمان
هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت.
ن ل:
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
هرکه بخورد و بداد از آنچه بیلفخت.
ن ل:
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت.
(3) - ن ل:
آنکه مرادش درم الفاختن
پیشهء او سوختن و ساختن. (انجمن آرا).


الفخته.


[اَ فَ تَ / تِ] (ن مف) نعت مفعولی از الفختن. اندوخته و جمع کرده. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). اندوخته. (فرهنگ رشیدی). گردکرده شده و جمع کرده شده. (مؤید الفضلاء). اندوخته و محصول. (ناظم الاطباء). الفخده. الفنجیده. (فرهنگ رشیدی). رجوع به الفختن و الفاختن شود :
غزی کو بغارت ببندد میان
ز الفختهء خویش بیند زیان.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).


الفخدن.


[اَ فَ دَ] (مص) بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود :
تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا.
ناصرخسرو (از رشیدی).
رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود.


الفخده.


[اَ فَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از الفخدن. اندوخته. جمع کرده شده. (از فرهنگ رشیدی). الفخته. الفنجیده. (فرهنگ رشیدی).


الف دادن.


[اِ دَ] (مص مرکب) الفت دادن. مونس کردن. خوگر کردن. سازوار گردانیدن. دوست گردانیدن. رجوع به اِلف و اُلفَت شود: ایلاف؛ الف دادن. (تاج المصادر بیهقی) :
لطف باری این پلنگ و رنگ را
الف داد و برد از ایشان جنگ را.مولوی.
لطف حق این شیر را و گور را
الف داده ست این دو ضد دور را.مولوی.


الف داغ.


[اَ لِ] (اِ مرکب) داغی که بصورت الف سوزند. (آنندراج). نشانهء داغ بر تن یا اثر تازیانه و چوب و مانند آن که بدرازا باشد :احمدشاه و افغانان به ماتم مقتولان الف داغها بر سینه کشیده. (مجمل التواریخ گلستانه).
حلقه های دیدهء بینندگان زنجیر شد
چون الف داغ بتان شد جامهء پیری مرا.
وحید (از آنندراج).
- الف داغ کردن کسی را؛ داغ کردن تن کسی یا تازیانه و چوب زدن چنانکه اثر آن چون الف بماند.
|| در دفاتر سلاطین هند، داغی باشد که بر اسبان تابین امرا کنند. (آنندراج) :
سماجت حاصل دنیا و دینشان
الف داغ لوندی بر سرینشان.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).


الفرار.


[اَ فِ / فَ] (از ع، صوت) ترکیبی است از «ال» حرف تعریف عربی و فِرار عربی که در فارسی به فتح فا استعمال کنند یعنی بگریز. بگریزید. زنهار. الحذر :
الفرار ای غافلان زآن گلشنی
کو حقیقت بدتر است از گلخنی.
(منسوب به مولوی در مثنوی چ علاءالدوله).


الفرد بزرگ.


[اَ فِ رِ دِ بُ زُ] (اِخ)(1) (848 - 899 م.) مشهورترین پادشاه آنگلوساکسون. او بلاد انگلستان را فتح کرد، و پادشاهی مدبر و دانا بود. قوانین بسیاری وضع کرد و به پیشرفت علوم همت گماشت. وی مؤسس دانشگاه اکسفورد بود.
(1) - Alfred le grand.


الفرگانی.


[اَ فَ] (اِخ)(1) یا الفرغانی، مردم مغرب به محمد بن کثیرالفرغانی ملقب به حسیب گویند. رجوع به محمد بن کثیر در این لغت نامه شود.
(لاروس کبیر)
(1) - Al Farghani.


الفسبرگ.


[اِ بُ] (اِخ) آلوسبرگ(1). ایالتی در جنوب غربی سوئد. 310000 تن سکنه دارد و مساحت آن 12730 هزار گز مربع و مرکز آن ونرسبرک(2) است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Elfsborg ou mieux: Alvs - borg.
(2) - Wenersborg.


الفشاط.


[اَ فَ] (اِخ)(1) نام قریه ای در اسپانیا. رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص123 شود.
(1) - Al - Fachat.


الف شدن.


[اَ لِ شُ دَ] (مص مرکب)رجوع به الف شود.


الفضل للمتقدم.


[اَ فَ لُ لِلْ مُ تَ قَدْ دِ](ع جملهء اسمیه) برتری از آن پیشی جوینده است. فضل آن را است که متقدم باشد. رجوع به فضل شود.


الفع.


[اَ فَ] (اِخ) محمود کعت، ابن حاج متوکل کعت کرمنی تنبکتی دعکری. او راست: تاریخ الفتاش فی اخبار البلدان والجیوش و اکابرالناس. و یکی از احفاد او بدین کتاب ذیلی نوشته است. تاریخ الفتاش بکوشش استاد هوداس و داماد او موریس و لافرس در پاریس به سال 1913 م. چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 464).


الفعل.


[] (اِخ) بمعنی «خداوند ثواب اوست»، نام مردی از بن یامینیان که بعضی از پسران او شهر نود و لود و دهات آنها را ساختند. (از قاموس کتاب مقدس).


الفغدن.


[اَ فَ دَ] (مص) اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود :
بیلفغد(1) باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارهء من یکیست.ابوشکور.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی بکار
بر نیت نیکو و پاکیزه ظن.فرخی.
بدو بخش هرچند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست.اسدی.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه هایی است نیکو نهاده
مرالفغدن راحت این سری را.ناصرخسرو.
بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نیی گر بچشمی بصیر.ناصرخسرو.
صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو.
به آسایش خلق بخشندهء جودی
وز الفغدن نام خواهندهء آزی.
مختاری (از جهانگیری).
(1) - ن ل: بیلفغده.


الفغده.


[اَ فَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از الفغدن. اندوخته بود از هر جنس. (فرهنگ اسدی). اندوخته. (فرهنگ اوبهی). اندوخته. مدخر. الفنجیده. الفخته. بیلفغده. بیلفنجیده. رجوع به الفاختن و الفخته شود :
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغدهء خود همی خوردمی.ابوشکور.
بیلفنج وز(1) الفغدهء خویش خور(2)
گلو را ز رسی بسر بر مبر(3).
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس).
شیر غژم آورد جست از جای خویش
و آمد این خرگوش را الفغده پیش.رودکی.
(1) - ن ل: و.
(2) - ن ل: خود بخور.
(3) - ن ل: بسر می مبر.


الف قامت.


[اَ لِ مَ] (ص مرکب) آنکه قامتی راست دارد. هرچیز افراخته و راست مانند الف. (ناظم الاطباء) :
خمیده پشت الف قامتان مژگانش
ز بار غمزه که در چشم فتنه بار شکست.
طالب آملی (از بهار عجم).
کرشمه سنج نگاه ستیزه جویانم
سوادخوان الف قامتان مژگانم.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم)(1).
|| کنایه از محبوب راست قامت. الف قد :
الف قامتی کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون.سوزنی.
(1) - صاحب بهار عجم و همچنین آنندراج از همان کتاب، «الف قامتان مژگان» را بمعنی نگاه آورده و به دو بیت مذکور استشهاد کرده است لیکن ترکیب الف قامت در هر دو بیت، ظهوری در آن معنی ندارد.


الف قامت.


[اَ لِ فِ مَ] (ترکیب اضافی)قامت راست مانند الف :
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص198).


الفقتن.


[اَ فَ تَ] (مص) بمعنی الفغدن. (استینگاس). رجوع به الفغدن و الفاختن شود.


الف قد.


[اَ لِ قَ / اَ لِ قَدد] (ص مرکب) از اسمای محبوب است از جهت راستی قامت. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از معشوق راست قامت. الف قامت. سروقد. راست بالا. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 32 شود :
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی برآید
الف قدم که در الف آمدستم.
باباطاهر عریان.
بسیار لعبتان الف قد به پیش ما
چون دال و نون شدند ز نادانی و جنون.
سوزنی.
شوخ الف قد من هر گه کمان کشیده
پنداشتم خدنگی در خانهء کمان است.
کلیم (از بهار عجم).
الف قدی که منم سینه چاک بالایش
سپهر سبزهء خوابیده است در پایش.
صائب تبریزی (از بهار عجم).


الفقدن.


[اَ فَ دَ] (مص) بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) :
تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شده ای.
ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری).
صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود.


الفقده.


[اَ فَ دَ / دِ] (ن مف) اندوخته. (فرهنگ سروری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب) (واژه نامهء معیار جمالی) :
ابواسحاق شاهی کز جنابش
سلاطین سلطنت الفقده(1) دارند(2).
شمس فخری (از واژه نامهء معیار جمالی و فرهنگ شعوری).
ظاهراً مصحف الفغده بغین است. رجوع به الفقدن و الفختن و الفاختن شود
(1) - در متن واژه نامه الفغده بغین و در حاشیه در دو نسخه بقاف آمده است.
(2) - ن ل: الفقده باشد. (شعوری).


الفقر فخری.


[اَ فَ رُ فَ] (ع جملهء اسمیه)اقتباس است از حدیث نبوی: الفقر فخری و به افتخر. یعنی فقر فخر من است و بدان افتخار میکنم. بدین حدیث صوفیه در کتب خود استناد کرده اند و در سفینة البحار (چ نجف ج 2 ص378) جزو احادیث نبوی ذکر شده و مؤلف اللؤلؤالمرصوع (ص 55) از ابن تیمیه آنرا از موضوعات می شمارد. مولانا گوید :
فقر فخری نز گزاف است و مجاز
صدهزاران عز پنهان است و ناز.
(از احادیث مثنوی تألیف فروزانفر ص23).


الفقست.


[] (اِخ) النقشت. پسر عمادالدوله توران یا توزان، حاکم رها و قزوین در عهد سلجوقیان. در تاریخ گزیده (چ لندن ص446) آمده: و عمادالدوله توران را به رها و قزوین فرستاد (ملکشاه) و بعد ازو پسرش الفقست حکومت کرد. و در جای دیگر (ص 463) چنین آمده: برادرش سلطان مسعود در سنهء اربع عشر و خمسمائه (514 ه . ق.) بظاهر همدان با او مصاف کرد منهزم بگرگان رفت و در صفر سنهء خمس و عشر با ری آمد اتابک شیرگیر و النقشت بن توزان از قزوین بدو پیوستند... - انتهی.


الفقیر لایملک.


[اَ فَ رُ یَ لِ] (ع جملهء اسمیه) یعنی شخص فقیر مالک چیزی نیست : گفت... هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید: الفقیر لایملک، هرچه درویشان راست وقف مسکینان است. (گلستان سعدی).


الفک.


[اَ فَ] (ع ص) مرد چپه دست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). احمق لَفیک. اَلفَت. (اقرب الموارد). || گول. (منتهی الارب).


الف کش.


[اَ لِ کَ / کِ] (نف مرکب)سودای بلاشرط که برنگردد مانند خط کش که مصطلح دلالان نخاس است. (از بهار عجم) (از آنندراج). معاملهء فسخ نشدنی در اصطلاح برده فروشان و چارپافروشان :
دو جهان حسرت بالات الف کش دارد
سرو را با تو بیک فاخته دعوی نرسد.
کلیم (از بهار عجم و آنندراج).


الف کشیدن.


[اَ لِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) الف بتن کشیدن. داغ بصورت الف بر بدن سوختن، و بعضی گویند که در ایام ماتم استره ها بر سینه زنند که نشانهایش بشکل الفها پیدا میشوند، و بنا بگفتهء بهار عجم این رسم عاشقان و قلندران و ماتمیان است. (از غیاث اللغات) (از بهار عجم). رجوع به الف و الف داغ شود.


الف کلا.


[اَ لِ کِ] (اِخ) از دیههای کلاردشت (از کلارستاق مازندران). رجوع به ترجمهء مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص146 شود.


الف کوفی.


[اَ لِ فِ] (ترکیب وصفی) الف کوفیان. حرف الف در خط کوفی. || کنایه از هر چیز خمیده. (انجمن آرا). کنایه از چیز کج، زیرا الف خط کوفی کج است. (از غیاث اللغات). کنایه از هر چیز کج. (برهان قاطع) :
آنچه از آن مال در این صوفی است
میم مطوق الف کوفی است.
نظامی.
رجوع به الف کوفیان شود. || کنایه از قضیب و آلت تناسلی. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). ذَکَر. (مؤیدالفضلاء). الفیه. الفینه. رجوع به مجموعهء مترادفات ص17 شود.


الف کوفیان.


[اَ لِ فِ] (ترکیب اضافی)بمعانی الف کوفی. رجوع به الف کوفی و شرفنامهء منیری و فرهنگ میرزا ابراهیم و آنندراج و مؤیدالفضلاء و فرهنگ سروری شود :
عجم و نقط ز زیبق و شنجرف زد مرا
گردون که کرد چون الف کوفیان تنم.
خلاق المعانی (از سروری و فرهنگ میرزا ابراهیم)(1).
(1) - در آنندراج مصراع دوم بیت بجای مصراع اول آمده است و برعکس.


الف گرفتن.


[اِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)خوگر شدن. انس گرفتن. الفت داشتن. مونس شدن. دوست و همدم گردیدن: مؤالفة؛ الف گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) : شیر... با او الفی تمام گرفت. (کلیله و دمنه).


الف لام را.


[اَ لِ] (اِخ) رجوع به الر شود.


الف لام میم.


[اَ لِ] (اِخ) سورهء «الروم» از قرآن کریم. رجوع به روم شود.


الف لیله.


[اَ لْ لَ لَ] (اِخ) الف لیلة و لیلة. هزار و یک شب. نام کتاب داستانی است که آن را بفارسی هزارویک شب نامند. رجوع به هزارویک شب و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 و اعلام المنجد شود.


الفنج.


[اَ فَ] (اِمص) اسم مصدر از الفنجیدن اندوختن. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی) (فرهنگ خطی). الفغده نیز گویند. (فرهنگ اسدی). جمع کردن. (شرفنامهء منیری) (از فرهنگ رشیدی) (واژه نامهء معیار جمالی). جمع کردن و اندوختن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از هفت قلزم)(1). الفنج مشترک است میان مصدر و اسم فاعل و امر. (از مؤید الفضلاء). رجوع به الفنجیدن و الفاختن شود :
ز الفنج دانش دلش گنج بود
جهاندیده و دانش الفنج بود.
ابوشکور (از رشیدی).
زین بند چو گشتی رها از آن پس
مر کوشش و الفنج را رجا نیست.
ناصرخسرو.
جنان جای الفنج و ملک بقاست
بقائی و ملکی که نااسپریست.ناصرخسرو.
|| (فعل امر) فعل امر از الفنجیدن، بمعنی گرد کن. (از شرفنامهء منیری) (انجمن آرا) (از هفت قلزم). جمع کن و بیندوز. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی). رجوع به الفنجیدن شود. || (نف مرخم) اسم فاعل مرخم از الفنجیدن یعنی جمع کننده. (از هفت قلزم) (از برهان قاطع). اندوزنده. (فرهنگ رشیدی) :
ز الفنج دانش دلش گنج بود
جهاندیده و دانش الفنج بود.
ابوشکور (از رشیدی).
|| (ن مف مرخم) جمع کرده شده. (شرفنامهء منیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع).
(1) - مؤلفان انجمن آرا، هفت قلزم، برهان قاطع و بعض فرهنگهای دیگر علاوه بر معنی مصدری الفنج را ماضی دانسته و «جمع کرد» و «اندوخت» معنی کرده اند، ولی ماضی نیست بلکه اسم مصدر است از الفنجیدن. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


الفنج کردن.


[اَ فَ کَ دَ] (مص مرکب)اندوختن و گرد آوردن. جمع کردن. رجوع به الفنج و الفنجیدن و الفاختن شود :
الفنج کن اکنون که مایه داری
از منت نصیحت برایگانست.ناصرخسرو.


الفنجگاه.


[اَ فَ] (اِ مرکب) یا الفنجگه، جای اندوختن. جای گرد آوردن و جمع کردن. محل ذخیره. رجوع به الفنج و الفنجیدن و الفاختن شود :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر در این خانهء خراب.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زینجا
برگیر زود زاد ره محشر.ناصرخسرو.
جهان را مپندار دارالقرار
بل الفنجگاهی است دارالرحال.ناصرخسرو.


الفنجگه.


[اَ فَ گَهْ] (اِ مرکب) الفنجگاه. جای اندوختن و ذخیره کردن. رجوع به الفنجگاه شود :
در این الفنجگه جویند داد خویش بیدادان
که هم زاد است بر خوانها و هم مال است در کانها.
ناصرخسرو.
الفنجگه دانش این سرای است
اینجا بطلب هرچه مر ترا نیست.
ناصرخسرو.


الفنجیدن.


[اَ فَ دَ] (مص) کسب. (فرهنگ اوبهی). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. بهم رسانیدن. جمع آوردن. کسب کردن. حاصل کردن. اکتساب. در شرفنامهء منیری بمعنی حاضر کردن و حاضر کنانیدن آمده است که ظاهراً حاصل کردن و حاصل کنانیدن است. رجوع به الفاختن و الفنج و الفنج کردن شود :
میلفنج(1) دشمن که دشمن یکی
فراوان(2) و دوست ار هزار اندکی.
ابوشکور (از اسدی و اوبهی).
بیلفنج و ز الفغدهء خویش خور
گلو را ز رسی بسر برمبر(3).
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس).
درستی عمل گر خواهی ای یار
ز الفنجیدن علم است ناچار.
ابوشکور (از رشیدی و انجمن آرا و معیار جمالی).
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارهء من یکیست.ابوشکور.
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست.
ناصرخسرو.
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش بمحشر بصر نباشد.ناصرخسرو.
گر بدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.ناصرخسرو.
با قناعت کش ار کشی غم و رنج
ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج.
سنائی (از جهانگیری و رشیدی).
مگر عقل تو خود با تو نگفته است
قبا، گیرم بیلفنجی بقا کو.سنائی.
(1) - ن ل: مألفنج.
(2) - ن ل: فزون است.
(3) - ن ل: بسر می مبر.


الفنجیده.


[اَ فَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از الفنجیدن. اندوخته. جمع کرده شده. کسب شده. مدخر. الفخته. الفغده. الفخده. الفنج. رجوع به الفنج و الفنجیدن و الفاختن شود.


الفند زمانی.


[اَ فِ دِ زِمْ ما] (اِخ) شهل بن شیبان بن ربیعة بن زمان حنفی شاعر جاهلی بود. وی به سال 70 قبل از هجرت / 555 م. درگذشت. رجوع به شهل و فند در این لغت نامه و الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص260 شود.


الفندن.


[اَ فَ دَ] (مص) صورتی است از الفغدن یا الفخدن بمعنی کسب کردن و اندوختن و گرد آوردن. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف و استینگاس و الفاختن و الفختن شود. || اندوخته شدن و جمع شدن. (فرهنگ ناظم الاطباء).


الفنده.


[اَ فَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از الفندن. کسب کرده شده. اندوخته شده. جمع کرده شده. رجوع به الفندن و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب شود.


الفندیدن.


[اَ فَ دَ] (مص) اندوختن و جمع کردن. (فرهنگ ناظم الاطباء). الفندن. الفخدن. الفغدن. الفیدن. الفاختن. الفختن. الفنجیدن. رجوع به الفندن و الفاختن شود.


الفنسیة.


[اَ لَ فَ یَ] (معرب، اِ) مأخوذ از الفانتیازیس(1) بمعنی داءالفیل و جذام. (دزی ج 1 ص34). رجوع به جذام شود.
(1) - elephantiasis.


الف و دال و میم.


[اَ لِ فُ لُ] (اِخ) یا الف دال میم، کنایه از آدم علیه السلام است. (هفت قلزم). رجوع به الف شود.


الف و لام.


[اَ لِ فُ] (حرف تعریف) حرف تعریف عربی (ال). رجوع به ال شود.


الفونت.


[اَ فُ] (اِخ) شهری است بر نهر ابره در اسپانیا که قصرهایی از بزرگان و امرای همین شهر دارد. (از الحلل السندسیة ج 2 ص196).


الفونس دولیگوری.


[اَ فُ دُ گُ] (اِخ)(1)(قدیس...) اسقف ایتالیایی و معلم کلیسا بود. بسال 1696 م. بدنیا آمد و به سال 1787 م. درگذشت.
(1) - Alphonse de Liguori.


الفونس دوم.


[اَ فُ سِ دُوْ وُ] (اِخ)(1)پادشاه پرتقال از 1211 و 1223 م. با عرب جنگ کرد و چند بار بر آنان پیروز شد بخصوص در «قصر الملح».
(1) - Alphonse II.


الفونس سیزدهم.


[اَ فُ سِ دَ هُ] (اِخ)(1)(1886 - 1941 م.) از هنگام ولادت پادشاه اسپانیا بود برای استقرار رژیم جمهوری از پادشاهی چشم پوشید (1931 م.) او کشور خود را به مغرب شمالی توسعه داد و1941 م. درگذشت.
(1) - Alphonse XIII.


الفة.


[اُ فَ] (ع مص) الف گرفتن. (مصادر زوزنی). انس گرفتن و دوستی با کسی. (از اقرب الموارد). اِلف. اُلفَت. || خوگر شدن و عادت کردن بجایی. (از اقرب الموارد). رجوع به اُلفَت و اِلف شود.


الفی.


[اَ لِ] (ص نسبی) منسوب به الف. (فرهنگ ناظم الاطباء). || افراخته شده. بلند و راست. (ناظم الاطباء). || خربنده. (یادداشت مؤلف).


الفی.


[اَ فَ] (ع عدد، ص، اِ) تثنیهء اَلْف. دو هزار. الفین. رجوع به الفین شود :
سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زردمی
لعل می الفین شهر والعصیر الفی سنه.
منوچهری.


الفی.


[اَ] (اِخ) احمد افندی. رجوع به احمدالالفی در این لغت نامه و معجم المطبوعات شود.


الفی.


[] (اِخ) سیف الدین قلاون سلطان مصر. منکو تیمور با وی محاربه کرد. رجوع به حبیب السیر چاپ سنگی تهران جزء اول از ج3 ص38 و همین کتاب چ خیام ج 3 ص109 شود(1).
(1) - در همین چاپ از حبیب السیر، الفی بغلط الغی چاپ شده ولی در فهرست آن درست آمده است.


الف یافتن.


[اِ تَ] (مص مرکب) الفت گرفتن. مونس شدن. انس گرفتن. خوگر شدن. عادت کردن. الف داشتن. رجوع به اِلف شود :و رعایای این ممالک بمدت ملک ما در دامن امن و فراغت اعتیاد و عادت گرفته اند و با تخفیف و ترفیه الف یافته. (سندبادنامه ص40).


الفیدن.


[اَ دَ] (مص) بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود :
صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد
در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو (از جهانگیری).


الفیری.


[اَ فی یِ] (اِخ)(1) ویتوریو(2). نخستین شاعر و نویسندهء تراژدیک ایتالیایی. بسال 1749 م. در استی(3) متولد شد و1803 م. درگذشت. آثار تراژدی بسیاری از او بجا مانده است.
(1) - Alfieri.
(2) - Vittorio.
(3) - Asti.


الفیل.


[اَ] (اِخ) نام صد و پنجمین سورهء قرآن کریم که پنج آیه دارد و مکی است.


الفین.


[اَ فَ] (ع عدد، ص، اِ) دو هزار. تثنیهء اَلف در حالت نصب و جر. اَلفان. اَلفَی :
سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زردمی
لعل می الفین شهر والعصیر الفی سنه.
منوچهری.


الفینستون.


[اِ تُن] (اِخ)(1) دانشمند انگلیسی که دربارهء کتاب «بابرنامه» تتبع کرده است. رجوع به «از سعدی تا جامی» تألیف برون ص513 و تاریخ هندوستان تألیف ارسکین ج 2 ص117 شود.
(1) - Elphinstone.


الفینه.


[اَ نَ] (اِ) آلت مردی. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری). آلت تناسل و آنرا الفیه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
حکیم نورده را علتی پدید آمد
که راحت از سر الفینهء(1) کلان باشد(2).
سوزنی (از جهانگیری).
(1) - ن ل: الفیهء. (فرهنگ رشیدی و بهار عجم).
(2) - ن ل: بیند.


الفیة.


[اَ فی یَ] (اِخ) نام منظومه هایی هزاربیتی یا قریب بدان که دربارهء علمی و بیشتر در علم نحو باشد مانند الفیهء ابن معطی و الفیهء ابن مالک(1). صاحب مؤیدالفضلا گوید: نام کتابی است در علم نحو منطق و کتابیست که فحش و هجا در آن مذکور است، و صاحب غیاث اللغات آرد: الفیه کتابی است در علم نحو و صرف که هزار بیت دارد - انتهی. ظاهراً مراد الفیهء ابن مالک است. و منیری در شرفنامهء خود آن را نام کتابی فقهی میداند. صاحب لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی (ج 1 ص244) گوید: الفیه ببعضی از متون شعری که حاوی قواعد علوم عربی است اطلاق میشود و الفیه های معروف بدین قرارند: 1 - الفیهء ابن مالک، مشهورترین الفیه ایست که وسیلهء شیخ جمال الدین محمد بن مالک سروده شده است و چند تن آن را شرح کرده اند. 2- الفیهء ابن معطی، سرودهء یحیی بن عبدالمعطی متوفی به سال 628 ه . ق. در فن نحو. شروحی نیز دارد. 3 - الفیهء عبدالرحیم بن حسین عراقی متوفی به سال 806 ه . ق. در اصول حدیث. 4 - الفیهء شیخ ابن الوردی در فن تعبیر. 5 - الفیهء قباقبی در فن معانی و بیان. 6 - الفیهء حافظ سیوطی در فنون نحو و تصریف و خط. 7 - الفیهء ابن البرماوی در علم فقه. 8 - الفیهء ابن شحنهء حلبی در فرائض. 9 - الفیهء ابوبکر اربیلی که دارای هزار لغز است.
(1) - ابن مالک در الفیهء خود به الفیهء ابن معطی اشارت کرده است: و تقتضی رضاً بغیر سخط - فائقه الفیة ابن معط. و الفیهء ابن مالک با این بیت آغاز میشود:
قال محمد هو ابن مالک
احمد ربی الله خیر مالک.


الفیه.


[اَ یَ / ی یَ](1) (اِ) بمعنی الفینه. (فرهنگ جهانگیری). آلت مردی. (برهان قاطع). آلت تناسل. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). کنایه از آلت تناسل. (از غیاث اللغات). در اصطلاح رندان کنایه از قضیب و ذَکَر. (غیاث اللغات). شاید لفظ مذکور مخفف الفیه (بکسر لام) عربی باشد و ذکر را در استقامت تشبیه و منسوب به الف کرده اند. (فرهنگ نظام) :
شد بجان الفیه غلام او را
نخورد شلفیه تمام او را.
انوری (در ستایش آلت قاضی کیرنک از فرهنگ نظام ذیل شلفیه).
چه ازو درگذری نوبت بهزاد آید
آنکه با سریت او الفیه ناکاد آید.
سوزنی (از جهانگیری).
و رجوع به الفینه شود.
- صورتها یا نقشهای الفیه؛ اشکال عجیب از جماع مرد و زن که در کتاب الفیه و شلفیه تصویر شده بود. رجوع به «الفیه و شلفیه» شود :
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه.
منوچهری.
این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جملهء آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند و بیرون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص121). پس خبر این خانهء بصورت الفیه سخت پوشیده به امیر محمود نبشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص122).
(1) - رجوع به فرهنگ رشیدی شود.


الفیه شلفیه.


[اَ یَ شَ یَ] (اِخ) در غیاث اللغات و فرهنگ نظام به همین شکل بدون واو عطف آمده است ولی اغلب فرهنگها با واو نقل کرده اند. رجوع به الفیه و شلفیه شود.


الفیه و شلفیه.


[اَ ی یَ وَ شَ ی یَ] (اِخ)بتخفیف یاء و تشدید آن، کتابی است از حکیم ازرقی شاعر، که آن را برای پادشاه نیشابور طغان شاه پسر خواهر طغرل سلجوقی تألیف کرد آنگاه که وی بضعف باه مبتلا شده بود تا وی از آن کتاب بهره مند شود، و کتاب مزبور شامل حکایتی بوده در باب زنی که گویی هزار مرد با او آمیزش کردند،و کتاب را به اشکال مختلف مصور کرد و در علم باه آمده است که نظر به امثال این کتاب محرکی است قوی برای باه. (از کشف الظنون ذیل الفیه و شلفیه بنقل حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل شلفیه). صاحب غیاث اللغات گوید: الفیه شلفیه(1) نام کتابی است که حکیمی برای تقویت باه پادشاهی ترتیب داده بود و این کتاب مشتمل بر اشکال عجیب جماع بود، الفیه کنایه از آلت تناسل و شلفیه کنایه از فرج زن است - انتهی. و در انجمن آرا آمده: الفیه و شلفیه صورت زن و مردی است که به اطوار مختلف مجامعت کنند، گویند چون قوهء باه طغان شاه سلجوقی ضعیف بوده حکیم ابوبکر ازرقی این صور را اختراع کرد تا ملاحظهء آن مهیج قوهء شهوانی وی گردد. و صاحب بهار عجم گوید: الفیه کنایه از آلت تناسل و شلفیه کنایه از فرج است، و ازینجاست که زن بدکاره را شلف گویند، و نیز گوید: تحقیق آنست که الفیه و شلفیه نام دو زن بدکاره و بنا بقولی شلفیه نام مادر الفیه بوده است پس بمعنی فرج صحیح نیست - انتهی. و رجوع به الفیه شود.
(1) - چنین است در غیاث بی واو عطف، و در بهار عجم و آنندراج و کشف الظنون (چنانکه ذکر شد) با واو آمده است.


الق.


[اَ] (ع مص) درخشیدن برق و نباریدن، و اَلاّق نعت آنست. (آنندراج). لمعان و اضاءت برق. تَأَلُّق. (از اقرب الموارد). || زبان آور شدن در دروغ. (تاج المصادر بیهقی). دروغ گفتن. کذب. (اقرب الموارد) (المنجد). || دیوانه شدن. (آنندراج). جنون. اُلِقَ. ألقاً؛ یعنی دیوانه شد. (از المنجد).


الق.


[اِ] (ع اِ) گرگ نر. ذئب. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مؤنث آن اِلقَة و جمع اِلَق است، و ببوزینهء ماده نیز القة گویند ولی نر آن را الق نگویند بلکه قرد و رُبّاح خوانند. (اقرب الموارد). || (ص) بدخو. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، اِلَق. (المنجد). و مؤنث آن اِلقَة. (اقرب الموارد).


الق.


[اِلْ لَ] (ع ص) درخشنده. (آنندراج). برق درخشنده و روشن شونده. (اقرب الموارد).


الق.


[اِ لَ] (ع اِ) جِ اِلق و اِلقَة. رجوع به الق و القة در این لغت نامه شود.


القاآت.


[اِ] (ع مص) جِ اِلقاء. در تداول فارسی زبانان بیشتر در مورد القاء شبهه و تعلیمات بد و گمراه کننده بکار میرود. رجوع به القاء شود.


القاء .


[اِ] (ع مص) بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). افکندن. (ترجمان علامهء تهذیب عادل) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). گویند: أِلقِهِ من یدک؛ یعنی آن را از دست خود بیفکن، و ألق به من یدک، و ألقیت الیه المودة (و بالمودة)، یعنی دوستی خود را به وی القا کردم، یا دوستی او را بر دل گرفتم. (از منتهی الارب). فروانداختن و افکندن. (آنندراج). انداختن. || رسانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ابلاغ و رسانیدن سخن بکسی. || گذاشتن چیزی در چیزی. || گذاشتن بار بر چهارپا. (از اقرب الموارد). || طرح کردن مسألهء دشوار یا لغز و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || املاء کردن سخن، و آن مانند تعلیم است. (از اقرب الموارد). گفتن سخنی تا شنونده آنرا بنویسد و فراگیرد: اَلقِها علی بلال فانه امد صوتاً. (از اقرب الموارد). || دور گردانیدن چیزی از کسی. (از اقرب الموارد). || القاء سمع، گوش دادن. اصغاء. (از اقرب الموارد). || القاء شبهه، شبهه انداختن. به اشتباه انداختن و مشتبه کردن. || نیکی رسانیدن بکسی. نیکی کردن در حق کسی. (از اقرب الموارد). || القاء حبل بر غارب، افسار را به کاهل (میان دو دوش) چهارپا انداختن، و کنایه از ترک کردن کار و به اختیار خود گذاشتن است. در نهج البلاغه (خطبهء شقشقیة) آمده : لولا حضور الحاضر... لالقیت حبلها علی غاربها؛ یعنی اگر حضور بیعت کننده نبود.... افسار خلافت را به کاهل او میانداختم یعنی ترک میکردم و بحال خود میگذاشتم. نظیر: حبلک علی غاربک. || القاء عصا یا القاء جِران، کنایه از سکوت و اقامت در جایی است. پاتاوه باز کردن. بار انداختن. لنگر انداختن. رحل اقامت افکندن. || القاء یا القاآت در اصطلاح عارفان به معنی خطابات و واردات آمده است، و آن واردی است ربانی رحمانی که بواسطهء آن بنده از عالم غیب آگاه شود و حقایق روحانی را دریابد و آن یا صحیح است یا فاسد، القاء صحیح هم یا الهی ربانی است که متعلق به علوم و معارف است و یا ملکی روحانی است که باعث بر طاعت است. القاء فاسد هم یا نفسانی است که در آن حظ نفس باشد و آن را هاجس نامند، یا شیطانی است که دعوت به معصیت کند، که «الشیطان یعدکم الفقر و یأمرکم بالفحشاء» (قرآن 2/268) و این را وسواس نامند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی ص54). و رجوع به همین کتاب و فرهنگ علوم عقلی ص85 و مصباح الانس ص15 و شرح فصوص ص55 شود.


القاء .


[اَ] (ع اِ) جِ لَقوَة، لِقوَة، لَقی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود.


القاء کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) رجوع به القا کردن و القاء شود.


القائم بامرالله.


[اَ ءِ مُ بِ اَ رِلْ لاه] (اِخ)رجوع به قائم بن متوکل در این لغت نامه شود.


القائم بامرالله.


[اَ ءِ مُ بِ اَ رِلْ لاه] (اِخ)رجوع به قائم بامرالله محمد نزاربن عبداللهالمهدی شود.


القائم بامرالله.


[اَ ءِ مُ بِ اَ رِلْ لاه] (اِخ)رجوع به قائم بن القادر شود.


القائم بحق الله.


[اَ ءِ مُ بِ حَقْ قِلْ لاه](اِخ) لقب مروان حمار. رجوع به قائم بحق الله و مروان شود.


القائی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به القاء.
-الکتریسیتهء القائی.؛ رجوع به الکتریسیته شود.


القاب.


[اَ] (ع اِ) جِ لَقَب. (اقرب الموارد) (آنندراج). جمع لقب بمعنی بارنامه که دلالت بر مدح یا ذم کند، و فارسیان در محل مفرد استعمال کنند. (از آنندراج). لقبها و پاچنامه ها و خطابهایی که برای توقیر و تعظیم کسی پیش از اسم او ذکر میکنند. (ناظم الاطباء). نامهایی که دلالت بر مدح یا ذم کنند. رجوع به لَقَب شود :
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب.
مسعودسعد.
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب.
مسعودسعد.
و دیباچهء آن را به القاب مجلس ما مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). و منابر اسلام را شرقاً و غرباً بفروبهاء القاب میمون مزین گرداناد. (کلیله و دمنه). و چون منابر خراسان بفر القاب همایون امیرالمؤمنین القادر بالله زیب و زینت گرفت... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص309). منابر بذکر القاب میمون او بیاراستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص339).
نقش دیوار خانه ای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی.سعدی.
شد وقت که گرمی هوا تاب شود
باد سحری سموم القاب شود....
حسن هروی (از آنندراج).
- القاب دادن؛ در تداول عامیانهء فارسی زبانان، با طول و تفصیل گفتن و یاد کردن چیزی.


القاح.


[اِ] (ع مص) گشن دادن خرمابن را. (منتهی الارب) (از آنندراج). عمل لقاح کردن به خرما. رجوع به لقاح شود. || آبستن گردانیدن. گویند: القح الفحل الناقة؛ یعنی شتر نر شتر ماده را آبستن کرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). آبستن کردن. حامله کردن. || آبستن گردانیدن باد درخت و ابر را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || فتنه انگیختن و موجب فتنه شدن. (از اقرب الموارد).


القادربالله.


[اَ دِ رُ بِلْ لاه] (اِخ) احمدبن اسحاق بن المقتدر مکنی به ابوالعباس و ملقب به القادر بالله، به سال 336 ه . ق. بدنیا آمد. مادرش کنیزی بنام تمنی و بقولی یمنی و بقول دیگر دمنة بود. وی پس از خلع الطائع381 ه . ق. خلیفه شد(1). خطیب گوید: قادر در شرم و دیانت و سیادت و کثرت عبادت و نیکوکاری و حسن طریقت کم نظیر بود. نزد ابوبشر هروی شافعی فقه خواند و کتابی در اصول نوشت و در آن فضایل صحابه را بیان کرد. این کتاب را هر روز جمعه در حلقهء اصحاب حدیث در جامع مهدی و در حضور مردم میخواندند. وی به سال 387 ه . ق. درگذشت. مدت خلافتش 41 سال و سه ماه بود. پس از او پسرش علی مقلب به الظاهر لاعزاز دین الله بخلافت رسید. (از تاریخ الخلفاء سیوطی چ مصر ص272 به اختصار). نام این خلیفه بر سکه های غزنویان به سال 424 ه . ق. دیده میشود. (از حاشیهء معجم الانساب ج 1 ص4). و رجوع به قادر در این لغت نامه و ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 176 و 279 و 282 و 284 و 374 و 402 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص285 و 287 و 294 و فهرست حبیب السیر چ خیام و تتمهء صوان الحکمة ص 207 و 225 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص272 - 276 و معجم الانساب ج 1 ص4 شود.
(1) - رجوع به معجم الانساب ج 1 ص4 شود.


القارعة.


[اَ رِ عَ] (اِخ) نام سورهء صد و یکم از قرآن کریم. در مکه نازل شده و یازده آیه دارد. || بمعنی بلای سخت و نکبت و مهلکه. رجوع به قارعة شود :
شاه آمد تا ببیند واقعه
یافت آنجا زلزله والقارعه.مولوی.


القاز.


[ ] (اِخ) یا الغاز، نام کوهی بزرگ در جنوب ولایت قسطمونی (ترکیه) است. دامنه های آن از شمال تا قسطمونی و از جنوب تا طوسیه امتداد یافته است. این کوه از یکطرف قسطمونی تا طرف دیگر آن امتداد می یابد. در جنوب و شمال آن رودهایی بسیار جاری است و بیشتر آنها به «قزل ایرماق» متصل میشوند. جنگلهای فراوانی نیز دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


القاص آباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد در 3 هزارگزی جنوب الشتر و یکهزار گزی خاور راه شوسهء خرم آباد به الشتر. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 60 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از سرآب پاپی و محصول آن غلات و حبوبات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و ساکنان آن از طایفهء حسنوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


القاص لایحب القاص.


[اَ قاصْ صُ یُ حِبْ بُلْ قاص ص] (ع جملهء اسمیه) (مثل) یعنی داستان سرایان و هنگامه گیران یکدیگر را بدوست نگیرند. نظیر همکار همکار را نتواند دید. رجوع به قاص شود :
سنبله کرد سنبلم را خاص
زانکه القاص لایحب القاص.نظامی.
گر عطارد نکوهدم شاید
گرچه القاص لایحب القاص.
گر کند منشی فلک جوری
جز به ابن یمین نباشد خاص
شاید آری که در زبانها هست
ذکر القاص لایحب القاص.ابن یمین.
از رقیبت دلم نیافت خلاص
زانکه القاص لایحب القاص.
(منسوب به حافظ از امثال و حکم تألیف مؤلف لغت نامه).


القاص میرزا.


[اِ] (اِخ) (922 - 984 ه . ق.) پسر شاه اسماعیل اول و برادر شاه طهماسب از سلاطین صفویهء ایران بود. در زمان سلطان سلیمان قانونی به دولت عثمانی ملتجی شده و در محاربهء ایران و عثمانی بر ضد برادر خویش و بنفع دولت عثمانی شرکت کرد. وی به سال 984 ه . ق. در مشهد درگذشت. برون در تاریخ ادبیات (از صفویه تا زمان حاضر ص70) گوید: القاص میرزا هم یاغی بود و هم خائن، و نه تنها بسلطان سلیمان پناه برد و به قسطنطنیه رفت بلکه او را واداشت که به ایران حمله کند و خود با جد و سعی تمام در جنگ با مملکت خویش شرکت کرد. در همدان خانهء زن برادر خود بهرام میرزا را در سال 955 ه . ق. غارت کرد، بعد خواست بسوی یزد رهسپار شده سکنهء آنجا را قتل عام کند اما در سال بعد برادرش بهرام او را شکست داده گرفتار نمود و به شاه طهماسب تسلیم کرد. شاه او را در قلعهء الموت محبوس ساخت. این بنا بر روایت تذکرهء شاه طهماسب است اما صاحب احسن التواریخ محبس او را قلعهء قهقهه دانسته و گوید: پس از یک هفته در آنجا هلاک شد. شاه طهماسب در ذکر این واقعه گوید: «بعد از چند روز دیدم که از من ایمن نیست و دائم بتفکر است، او را همراه ابراهیم خان و حسن بیک یوزباشی کرده به قلعه فرستادم. ایشان او را به قلعهء الموت برده حبس کرده، آمدند. پس از شش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند غافل گردیدند و دو سه نفر که در آنجا بودند و القاص میرزا پدر ایشان را کشته بود ایشان هم بقصاص پدر خود، او را از قلعه بزیر انداختند. بعد از مردن او عالم امن شد». اگر فرض کنیم که شاه طهماسب خودش مقدمهء این امر را فراهم نکرده بزحمت میتوان تصور کرد که بی رضای او انجام گرفته باشد. القاص میرزا طبع شعر هم داشت. این رباعی ازوست:
چون شیر درنده در شکاریم همه
دائم بهوای خویش یاریم همه
چون پرده ز روی کار ما برخیزد
معلوم شود که در چه کاریم همه.
این مطلع قصیده نیز ازوست:
منم که نیست مرا در جهان نظیر و همال
به رزم دشمن جانم، به بزم دشمن مال.
رجوع به مجمع الفصحاء چ سنگی ص10 و مجمع الخواص ص23 و آتشکدهء آذر چ شهیدی ص9 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و تاریخ ادبیات برون از صفویه تا عصر حاضر ص64 و 70 و 71 و 74 شود.


القاط.


[اَ] (ع اِ) مردم اوباش. || مردم اندک پراکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


القاف.


[اَ] (ع اِ) جِ لَقَف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کناره های چاه و حوض. رجوع به لَقَف شود.


القا کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) رسانیدن سخن و آگاه کردن کسی بطریق بدگویی و انهاء. تلقین سوء. رجوع به القاء شود : استادم ابونصر را بخواندند تا آنچه از اریارق رفته بود از تهور و تعدیها چنانکه دشمنان القا کنند و بازنمایند وی همه بازنمود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص231).


القام.


[اِ] (ع مص) فروبرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). لقمه فروخورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). لقمه خورانیدن کسی را. تلقیم. (از اقرب الموارد). || القام حَجَر؛ خاموش گردانیدن کسی را در گفتگو و مخاصمه. (از اقرب الموارد). || دویدن اسب در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). تاختن شتر در رفتن. (از اقرب الموارد).


القان.


[اِ] (ع مص) زود یاد گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). فراگرفتن و حفظ کردن سخنی بشتاب. (از اقرب الموارد).


القانه.


[] (اِخ) (یعنی خداوند خلق میکند) نام اشخاص معدودی از نسل قورح که در عهد عتیق مذکورند: اول پدر سموئیل و شوی حَنّا که معروفتر از همه و شخصی عبرانی و متقی بود، دوم نام سه تن از بنی قورح که پیش از داود بودند. رجوع به قاموس کتاب مقدس ص95 و 96 شود.


القاهر بالله.


[اَ هِ رُ بِلْ لاه] (اِخ) ابن المعتضدبن الموفق بن المتوکل بن المعتصم بن هارون الرشید. نوزدهمین از خلفای بنی عباس. رجوع به قاهر بالله شود.


القاهرة.


[اَ هِ رَ] (اِخ) پایتخت کشور مصر. رجوع به قاهره شود.


القتال.


[اَ قِ] (ع صوت) مرکب از «ال » حرف تعریف عربی و قتال مصدر قاتَلَ بمعنی جنگ کردن، و مراد فراخواندن و تشویق بجنگ است. رجوع به قتال شود :
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
خاقانی.


القدس.


[اَ قُ] (اِخ) مسجد اقصی یا بیت الله. رجوع به قدس و اقصی شود.


القدس.


[اَ قُ] (اِخ) رجوع به قدس و اورشلیم و بیت المقدس شود.


القدور.


[اَ قُ] (اِخ)(1) شهری است در اسپانیا. رجوع به قدور شود.
(1) - Algodor.


القرآن.


[اَ قُرْ] (اِخ) رجوع به قرآن شود.


القصر.


[اَ قَ] (اِخ)(1) شهری است در اسپانیا بر ساحل رود شطووبر(2). (از الحلل السندسیة ج 1 ص88). و رجوع به همین کتاب ص78 و 88 و 308 و 346 و 425 و کلمهء قصر شود.
.(الحلل السندسیة ج 1 ص78)
(1) - Cacer.
(2) - Chetvubar. (الحلل السندسیة ج 1 ص88).


القصص.


[اَ قَ صَ] (اِخ) نام سورهء بیست وهشتم از قرآن کریم. مکی است و 88 آیه دارد.


القصه.


[اَ قِصْ صَ] (ع ق) القصة. رمز است از الی آخرالقصه؛ یعنی تا آخر داستان. الحکایة. || حاصل کلام. (آنندراج). باری. خلاصه. مخلص. مخلص کلام. المراد. الغرض. بالاخره. مع القصه. بهر جهت. الحاصل. حاصل. قصه کوته. قصه کوتاه :
القصه که از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان.رودکی.
القصه چو قصه اینچنین است
پندار که سرکه انگبین است.نظامی.
القصه چه گویم آنچنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست.نظامی.
بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد... القصه بر سلامت حالش شادمانی کرد. (گلستان سعدی). القصه مرافعهء این سخن پیش قاضی بردیم و بحکومت عدل راضی شدیم. (گلستان سعدی). القصه شنیدم که طرفی از خیانت نفس او معلوم کردند. (گلستان سعدی).
- اَلقِصَّةُ بِطولِها؛ تا آخر، داستان دراز است :
یکی موی نماند از اجل تا دل من
القصه بطولها، دریغا دل من!
خاقانی.


القصیر.


[اَ قُ صَ] (اِخ)(1) از اعمال قرطبه (اسپانیا). (از الحلل السندسیة ج 1 ص116 و 205). رجوع به قصیر و قصیر عطیه شود.
(1) - Al - kosair (از الحلل السندسیه ج 1 ص205). اسپانیاییان للقصیر گویند.


القطرون.


[اِ لِ طِ رُ] (اِ) (از یونانی: الکترون)(1) ایلقطرون. عنبر اشهب. کهربا. کاهربا. سیدالکباریت. قرن البحر. مصباح الروم. بیجاده. رجوع به الجماهر بیرونی ص210 و کهربا و عنبر و الکترون(2) شود.
(1) - Electron.
(2) - Electron.


الققابن.


[اَ لِ قَ بُ] (ع اِ)(1) نهالی است مانند درخت زیتون. دروقنیون. قلاء. رجوع به مفردات ابن البیطار ج 1 ص92 و ترجمهء فرانسهء آن ذیل دروقنیون شود.
(1) - Alicacabon.


القلندیس.


[اَ قَ لَ] (اِخ) دهی است کوچک جزء بخش اسکو شهرستان تبریز در بیست هزارگزی شمال اسکو در مسیر شوسهء مراغه به تبریز. این ده جزء قصبهء سردرود محسوب شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به سردرود شود.


القلیعة.


[اَ قُ عَ] (اِخ)(1) واحه ای است در جنوب الجزایر در حدود «صحرا». رجوع به قلیعة شود.
(1) - El Golea.


القلیعة.


[اِ قُ عَ] (اِخ)(1) نام جاهایی است در اسپانیا. رجوع به قلیعه شود.
(1) - Alcolea.


القناب.


[اَ قَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اجارود. بخش گرمی شهرستان اردبیل در 12 هزارگزی شمال خاوری بخش گرمی و 7 هزارگزی شوسهء گرمی - بیله سوار. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 199 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


القنت.


[اَ لِ قَ] (اِخ)(1) شهری است در اسپانیا. رجوع به الحلل السندسیة ج 1 (فهرست) ذیل قنت، و نفح الطیب شود.
.(الحلل السندسیة)
(1) - Alicante.


القنطرة.


[اَ قَ طَ رَ] (اِخ) رجوع به قنطرة شود.


القور.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد، در 48 هزارگزی خاور فریمان، سر راه مالرو جنت آباد به فریمان. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 144 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات و بن شن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


القور.


[اَ] (اِخ) مرکز دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 29 هزارگزی شمال خاوری بیرجند. کوهستانی و گرمسیر است. سکنهء آن 221 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات و میوه و آلوبخارا است. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه و جاجیم بافی است. راه اتومبیل رو دارد، و از کلاته عبدالله میتوان ماشین برد. مزرعهء استاد محمد حسن و چند مزرعهء دیگر جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


القورات.


[اَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای سه گانهء بخش حومهء شهرستان بیرجند است که محدود است از طرف خاور به دهستان شاخنات و بهارجانات، از طرف جنوب به دهستان مرکزی قاین، از طرف جنوب باختری بدهستان مرکزی خوسف. هوای آبادیهایی از این دهستان که در قسمت جلگه واقعند گرمسیر، و قسمتهای کوهستانی معتدل است. آب آن از قنوات و چشمه سار و چاه تأمین میشود، و آب آشامیدنی بعضی از آبادیها شور است. این دهستان دارای 153 آبادی بزرگ و کوچک، و مجموع نفوس آنها 17857 تن است. محصول عمدهء آن غلات، ارزن، پنبه و میوه، و شغل مردان زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان قالیچه و پلاس و کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


القوش.


[] (اِخ) زادگاه ناحوم نبی بود. بنا بعقیدهء یهود قصبهء القوش که قبر این پیغمبر در آنجاست در موصل، و بقولی در «جلیل» واقع بود. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به القوشی شود.


القوشی.


[] (اِخ) ناحوم القوشی(1)، بعقیدهء بعضی از مورخان نام پیغمبری قریب عهد ذی الکفل که به بنی اسرائیل مبعوث شد و بدین موسی دعوت کرد. (از تاریخ گزیده چ انگلستان ص60). و رجوع به همین کتاب ص61 و قاموس کتاب مقدس و مادهء القوش شود.
(1) - در تاریخ گزیده در یک مورد ناحوم القوسی و در مورد دیگر ماحوم القوشی آمده است. رجوع به همین کتاب چ انگلستان ص21 و 60 شود.


القول بالموجب.


[اَ قَ لُ بِلْ جِ] (ع جملهء اسمیه) عبارتست از اینکه لفظی که در کلام شخصی واقع شده است همان را بخلاف مراد او گویند بشرطی که آن لفظ احتمال معنی منقول را داشته باشد. مثال: زید اسبی به عمرو فروخته بود چون عیبی داشت مسترد گردید، بایع این شعر را نوشت:
اسبی خریده اند ز ما بازداده اند
ای خواجه مردمان شما اینچنین خرند.
او در جواب نوشت:
مایان نخریم و نی فروشیم
آنانکه خرند میفروشند.
مطلع السعدین (از آنندراج).


القونیون.


[اَ] (اِ)(1) زبدالبحر. رجوع به زبدالبحر و مفردات ابن البیطار و ترجمهء فرانسوی آن ذیل زبدالبحر شود.
(لکلرک)
(1) - Alcyonion.


القة.


[اِ قَ] (ع اِ) گرگ ماده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اِلَق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مادهء گرگ. (آنندراج). || گاهی به میمون ماده نیز گویند و نر آن را قِرد گویند نه اِلق. (از اقرب الموارد). بوزنهء ماده. (منتهی الارب). مادهء بوزنه. (آنندراج). || (ص) زن بدخو. (از اقرب الموارد). زن دلیر. (منتهی الارب). القة و اَلَقی؛ زن سبک خیز. امرأة سریعة الوثب. لیث گوید: این دو لفظ را وصف غول و گرگ ماده و زن جری آرند بسبب خبث آنها. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). زن جسور و جری که زود از جای برجهد و دشمنی آغازد. (از اقرب الموارد).


القهلمان.


[] (اِخ) نام یکی از طبیبان نصرانی قریب عهد یا معاصر اسکندرانیان. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص109 و کلمهء قهلمان شود.


القی.


[اَ لَ قا] (ع ص) زن سبک خیز. سریعة الوثب. رجوع به اِلقَة شود.


القی.


[اُ] (معرب، اِ)(1) (مأخوذ از یونانی) یکی از اوزان طبی و آن معادل دو درخمی است. (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 37 و ترجمهء فرانسوی آن، ج 1 ص86 ذیل اشخیص).
(1) - OIque.


القی.


[اَ] (اِخ) قلعهء استواری است از قلاع ناحیهء زوزان در «موصل». (از معجم البلدان). در «تاریخ کرد» (ص 97) آمده: القی (الک(1)) ناحیه ای در کردستان است. رجوع به تاریخ مذکور و «الک» شود.
(1) - Elek.


القیبیادس.


[اَ دِ] (اِخ)(1) السیبیاد شاگرد سقراط بود. رجوع به السیبیاد و اعلام المنجد شود.
(1) - Alcibiade.


القیبیادس.


[اَ دِ] (اِخ)(1) نام دو کتاب از افلاطون، القیبیادس اول و دوم. (از عیون الانباء ج 1 ص53). ابن الندیم در الفهرست چ مصر ص358 آرد: و فلاطن یجعل کتبه اقوالا یحکیها عن قوم و یسمی ذلک الکتاب باسم المصنف له فمن ذلک... قولان سماهما القیبیادس(2) فن الجمیل - انتهی. و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص53 و تاریخ علوم عقلی تألیف دکتر صفا ج 1 ص92 و 102 شود.
(1) - l' Alcibiade. (2) - در الفهرست چ مصر «الیبادس» آمده و ظاهراً غلط است.


القیة.


[اُ قی یَ] (ع اِ) احجیه است در وزن و معنی. (از منتهی الارب). چیستان و لغز. (آنندراج). معمی. مسائل دشواری که مطرح میشود. (از اقرب الموارد). بُردَک. (مهذب الاسماء). ج، اَلاقیّ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شدت و سختی. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به این معنی بصورت جمع آمده است، یقال: لقی منه الالاقی، و لقی الاقی من شر - انتهی.


الک.


[اَ لَ] (اِ)(1) موبیز، مأخوذ از ترکی است. (ناظم الاطباء). تنگ بیز. پرویزن. آردبیز. (در تداول اهالی خراسان ماشو گویند). مانند غربال است ولی سوراخهای الک کوچکتر است. رجوع به غربال و پرویزن و آردبیز شود.
- الک اِستَنبُلی در تداول عامه، الکی که از -سیم باریک بافته باشند.؛
- الک سیمی؛ الکی که از سیم بافته باشند.
- الک مویی؛ الکی که از موی یال اسب یا دم آن میبافند(2). منخل شَعر.
|| چوب بلندتر، از دو چوب الک دولک. رجوع به الک دولک شود.
(1) - Tamis.
(2) - Tamis de crin.


الک.


[اَ لِ] (اِ) بمعنی بیجاده است یعنی خردهء جواهر. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 138 ب از شرفنامهء منیری)(1). قسمی سنگ قیمتی. (از ناظم الاطباء). || (ص) بیچاره. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). بیچاره و ناامید و بینوا. (ناظم الاطباء) (استینگاس). ظاهراً معنی صحیح کلمه، بیجاده است که در شرفنامه و مؤیدالفضلا مصحف شده و بصورت «بیچاره» آمده است و ناظم الاطباء آنرا بصورت دو معنی نقل کرده است. || گفته اند بمعنی راه است. (از مؤید الفضلاء). راه. || یابو. (ناظم الاطباء).
(1) - در شرفنامهء خطی «بیجاره» است.


الک.


[اَ] (ع مص) خاییدن لگام را. (مصادر زوزنی). لگام خاییدن [ اسب ] . (تاج المصادر بیهقی). خاییدن اسب لگام را. لغتی است در علک. (از ذیل اقرب الموارد). || فرستادن پیغام. (مصادر زوزنی). رسانیدن رسالت و پیغام. (از اقرب الموارد).


الک.


[اَ لْ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 9000 گزی باختر کامیاران و 9000 گزی باختر شوسهء کرمانشاه به سنندج قرار دارد. دامنه و سردسیر است. سکنهء آن 417 تن هستند که مذهب تسنن دارند و به کردی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و رودخانهء الک تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). در تاریخ کرد (ص 97) اِلِک(1) = القی آمده است. رجوع به تاریخ مذکور شود.
(1) - Elek.


الک.


[؟لْ لَ](1) (اِخ) دهی است از بلوک فامور در مغرب شیراز. رجوع به فارسنامهء ناصری جزء دوم ص 227 شود.
(1) - حرکت همزه معلوم نیست.


الک آباد.


[اَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان چالانچولان شهرستان بروجرد در 16 هزارگزی شمال باختری چالانچولان و 5 هزارگزی باختر شوسهء بروجرد. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 370 تن شیعه هستند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


الکا.


[اُ] (مغولی، اِ) پرگنه و زمین و ملک و وطن. (غیاث اللغات). ملک و بوم و زمین. (برهان قاطع) (از آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). ناحیت. الکه. در آذربایجان شوروی امروزه اولکه گویند بمعنی سرزمین و کشور، و واو را تلفظ نکنند.


الکالوئیدها.


[اَ کا لُ] (فرانسوی، اِ)(1)آلکالوئیدها از ترکیبات چهارتایی ازت دار محسوب میشوند و گاهی فاقد اکسیژن هستند و اثر قلیایی دارند و بواسطهء سمیت آنها در طب بکار میروند، از قبیل کافئین(2) که در برگ و دانهء قهوه و برگ چای هست، و استریکنین(3) که از دانهء نواومیک(4) یا آذاراقی استخراج میشود، و نیکوتین(5) که در برگ تنباکو و توتون همراه بعضی از اسیدهای آلی از قبیل اسید مالیک و سیتریک دیده میشود، و کینین(6) و سنکونین دو الکالوئید هستند که از پوست درخت گنه گنه استخراج میشوند و پیپرین(7) که از میوه و دانهء فلفل استخراج میگردد.
(1) - Alcaloides.
(2) - Cafeine.
(3) - Strychnine.
(4) - Strychnos, noix vomique.
(5) - Nicotine.
(6) - Quinine et cinchonine.
(7) - Piperine.


الکان.


[] (اِخ) یا الجان، دهی است از دهستان پشت گدار بخش حومهء شهرستان محلات که در 24 هزارگزی شمال محلات در کوهستان قرار دارد. سردسیر است و سکنهء آن 100 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور و سیب، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


الکان.


[اَ] (اِخ) از دیههای بارفروش (مازندران). رجوع به مازندران و استراباد رابینو ص117 و ترجمهء همان کتاب ص158 شود.


الکانین.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1) از مواد ملونه است که در ریشهء نبات الکانا وجود دارد. لیپیدها و سوبرین را قرمزرنگ میسازد و حتی اگر تکه ای از ریشهء این نبات را در کنار مقطع قرار دهند قطرات چربی آن رنگ آمیزی میشود. (از گیاه شناسی ثابتی ص80 و 81). و رجوع به همین کتاب ص57 شود.
(1) - Alkanine.


الکتاب.


[اَ کِ] (اِخ) نام کتاب سیبویه در نحو عربی. این کلمه را چون مطلق آرند نزد نحویان مراد کتاب سیبویه فارسی است و اهل معانی بیان چون الکتاب گویند منظور دلائل الاعجاز عبدالقاهر باشد، و چون فقیهان الکتاب گویند مقصود مختصر قدوری است. (یادداشت مؤلف).


الکتر.


[اِ لِ] (اِخ)(1) نام دختر آگاممنن(2)پادشاه شهر ارگوس از یونان قدیم. وی پس از کشته شدن پدرش جان برادرش ارست(3) را از مرگ رهایی بخشید و بعد زن پیلاد یکی از دوستان برادرش گردید. این وقعه را شاعران قدیم یونان اسخیل و سوفوکل و برخی از شاعران اروپا بنظم آورده اند. رجوع به تمدن قدیم تألیف فوستل ترجمهء نصرالله فلسفی ص455 و فرهنگ اساطیر یونان و رم ج 1 ص275 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Electre.
(2) - Agamemnon.
(3) - Oreste.


الکتر.


[اِ لِ تُ] (اِخ)(1) شاهزادگان آلمانی که حق انتخاب امپراتور را داشتند شمارهء آنان در زمان بول در(2) شش تن بود (1356 م.) و بعدها شمارهء آنان به 9 و 10 تن رسید (1803 م.) این حق را ناپلئون اول به سال 1806 م. لغو کرد ولی هس کاسل(3) نام آن را تا سال 1865 م. نگاه داشت.
(1) - Electeurs.
(2) - Bulle d'or.
(3) - Hesse - cassel.


الکترد.


[اِ لِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1)(اصطلاح فیزیک) نقطه ای است که از آن جریان الکتریک وارد جسمی میشود، و به هر یک از دو جسم هادی که در مایع الکترلیت غوطه ور است نیز اطلاق میشود: الکترد مثبت، الکترد منفی.
(1) - Electrode.


الکترسکپ.


[اِ لِ رُ کُ] (فرانسوی، اِ)(1)جعبه ایست فلزی که در آن دو ورقهء بسیار نازک زر بمیلهء فلزی آویخته شده و نوک میله از جعبه خارج گردیده است. هرگاه این میله را بجسمی الکتریزه متصل سازند دو ورقهء زر از یک بار میشوند و مث هر دو دارای الکتریستهء منفی میگردند و در نتیجه یکدیگر را میرانند و از هم دور میشوند. این کیفیت نه تنها سبب میشود که با ابزار بتوان فهمید جسمی الکتریزه است یا نیست بلکه وسیلهء تعیین مقدار این الکتریسته نیز میشود.
(1) - Electroscope.


الکترلیت.


[اِ لِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) جسمی که میتواند با عمل الکترلیز تجزیه شود. رجوع به الکترلیز شود.
(1) - Electrolyte.


الکترلیز.


[اِ لِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) عمل تجزیه با برق. عملی است که بوسیلهء آن با عبور جریان الکتریسیته مایعات هادی مرکب را بعناصر تشکیل دهندهء آن تجزیه میکنند. مایع را الکترلیت(2) خوانند و دو جسم هادی که در داخل آن قرار دارند الکترد نامیده میشوند. الکترد مثبت را کاتد(3) و منفی را آند(4) گویند.
(1) - Electrolyse.
(2) - Electrolyte.
(3) - Cathode.
(4) - Anode.


الکترون.


[اِ لِ رُنْ] (فرانسوی، اِ)(1) جزئی از اتم است که واجد بار الکتریسیتهء منفی و مخالف بار الکتریسیتهء پرتون می باشد. مقدار الکتریسیتهء هر الکترون برابر است با: C.G.S10-10×8/4 برحسب واحد الکترو استاتیک مساوی 19-10 × 6/1 کولن است. جرم آن برابر1میباشد.
الکترون از نظر تاریخی: یکی از نقاط مهم طرح مادهء عمومی و کلی در قرن بیستم تجزیهء ماده است به عناصر تشکیل دهندهء خود که به مراتب از اتمهای شیمیایی کوچکترند. در قرن نوزدهم میلادی تئوری اتمی ماده تکوین یافت و مورد پذیرش اهل فن قرار گرفت و بر حسب آن عناصر شیمیایی مرکب از اتمهای مشخص و یک نوع و یک شکل شناخته شدند که ترکیب آنها بطریق مختلف موجب پیدایش عکس العملهای گوناگون شیمیایی و اجسام مختلف است. در قرن بیستم تجزیهء هر یک از این اتمها نیز به عمل آمد و نشان داده شد که هر اتم واجد اجزای کوچکی است که یکی از آن اجزاء الکترون منفی و به عبارت مختصر الکترون است؛ و این جزء نخستین جزء اتم بود که با این خصوصیات کشف شد. اولین اطلاع ما بر اجزای کوچک (از جهت اندازهء جرم) و تشکیل دهندهء اتمها بر اثر مطالعهء اشعهء کاتدیک در وقت تخلیهء الکتریکی از لوله های تخلیه شده از هوا(2) بعمل آمد. در اواخر قرن نوزدهم میلادی بحثی بین فیزیکدانان جریان داشت مبنی بر اینکه آیا اشعهء کاتودیک امواجی هستند که در مسیر خود به حرکت در می آیند یا جزئی از اجزای بسیار کوچک مادی اند. کار تامسن(3) در حدود 1897 م. و نیز تجربیات فیزیکدانان دیگر تا حدی موافق جریان اجزای کوچک مادی بودن آن بود که مطالعات وسیع بعدی احتمال فوق را بر کنار گذاشت و عقیدهء اهل فن را به آنجا کشانید که همه متفقاً بگویند اشعهء کاتدیک از اجزای اتم ساخته شده اند و اجزای اتم نیز بدون توجه به مبدأ تولید یا وسیلهء تولید همگی واجد یک نسبت جرمند و این نسبت مساوی 1هستهء هیدروژن است. باری نتیجهء آزمایشهای متعدد شکی باقی نگذاشت که بگویند هر اتم واجد اجزائی است که یکی از آنها «الکترون» میباشد. در حدود 10 تا 15 سال بعد بموازات عمل و تجربه به روی جرم الکترونها دانسته شد که بارهای الکتریکی در الکتریسیته از واحدهای صلبی به نام الکترون، ساخته شده اند این نتیجه از یک طرف و تجربه روی الکترونهای منفی بعنوان اجزای اتم یا جرم بسیار کوچک معین از طرف دیگر موجب شد که در اتمهای شیمیایی خنثی از جهت الکتریکی بگویند که آنها باید دارای جزئی با بار مثبت نیز باشند تا سرانجام فعل و انفعالهای الکتریکی این دو نتیجهء اتم خنثی دهد. این مطلب بوسیلهء «سر ارنست رادرفورد»(4) مورد دقت قرار گرفت و محل آن جزء به روی هستهء اتم تعیین گردید. با توجه به این مقدمات نتیجه آن میشود که هر الکترون دارای دو معنی است. بموجب یک معنی الکترون یک واحد الکتریکی است و واجد یک بار الکتریکی اعم از مثبت یا منفی می باشد. این معنی اول بار از طریق استونی(5)در سال 1881 م. مورد بحث قرار گرفت؛ در معنی دیگر الکترون جزء بسیار کوچکی با جرم خاص و معینی است که حامل بار الکتریکی مشخص است و از جهت اندازه و شکل هندسی بسیار کوچک می باشد. در سال 1932 م. اندرسون(6) اعلام کرد که در تجزیهء اتمی به اجزا با بار الکتریسیتهء مثبت، به همان کیفیت الکترونهای منفی برخورده است و این اجزاء که با بار الکتریسیتهء مثبت اند بنام پوزیترون معرفی شدند و در اشعهء کیهانی یافته میشوند. الکترون مثبت از این به بعد جای خود را در فیزیک بموازات الکترون منفی باز کرد و بصورت یکی از واحدهای مقدماتی درآمد. قبل از 1927 م. مدارک تجربی با این اندیشه همراه بود که الکترونها اجزای بسیار کوچک مادی اند که حامل بار الکتریکی می باشند و بی آنکه شکل آنها معین شده باشد (چون مدرکی به دست نبود شکل الکترونها کروی فرض می شد) یا اندازهء آنها مشخص باشد، بطور کلی می گفتند که آنها خیلی کوچکتر از اتمهای شیمیایی اند. بر حسب این نظر بار منفی گرفتن یک جسم اینطور تعبیر می شد: جسم مزبور مقداری الکترون منفی گرفته است؛ و یا بالعکس بار مثبت داشتن بمعنی از دست دادن مقداری الکترون منفی بود و با این نظر جرم جسم با بار منفی زیادتر از جرم اجسام با بار مثبت می شد، منتها تفاوت آنقدر کوچک می نمود که قابل ذکر نبود. به سال 1927 م. آزمایش معروفی روی پراکندگی الکترونی بر سطح بلورین انجام گرفت و بر حسب این آزمایش معلوم شد که عمل اشعهء الکترونی همان عمل اشعهء Xمی باشد و برحسب کمیت قابل بیان است، یعنی طول موج آنها عکس سرعت مفروض الکترونهاست. بر اثر این آزمایش دوباره بحث معروف اوایل قرن بیستم در بین فیزیکدانان زنده شد مبنی بر اینکه آیا اشعهء کاتدیک موجند یا جریان اجزای بسیار کوچک ماده؟ فرق بحث در این دوره با بحث در اوایل قرن بیستم آن بود که در اوایل قرن بیستم سخن تعبیری دربارهء چند حقیقت شناخته شده بود در حالی که پس از 1927 م. بعکس بحث بر تناقضی دور می زد که از همه جانب آشکارا و معلوم فیزیکدانان بود. سرانجام حل آن در مکانیک کوانتوم بدست آمد و مشکل گشوده شد. باری آنچه لازم به ذکر است آن است که یک الکترون همواره باید بر حسب خواص و عمل خود در تحت شرایط مختلف تعریف و توصیف شود و خواص اساسی آن عبارت از بار و جرم و طول موج است.
(1) - Electron.
(2) - Evacuted tube.
(3) - J. J. Thomson.
(4) - Sir Ernest Rutherford.
(5) - G. Johnstone Stoney.
(6) - C. D. Anderson.


الکترونیک.


[اِ لِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1)شاخه ای است از مهندسی که در تئوری و وسایل و طرحهای مربوط به پخش و جذب الکترونها بحث می کند، و مباحث طرح شده در آن مسائلی از این قبیلند: لوله های الکترونی، لولهء اشعهء کاتد، اطاقهای فتو الکتریک و امثال آن.
تاریخچهء رشتهء الکترونیک: در سال 1868 م. هیتورف(2) (1824- 1914) اشعهء کاتدیک(3)را کشف کرد و آنگاه به سال 1872 م. کروکس(4) (1832 - 1919) به تولید آن در لوله های کروکس پرداخت. گلدشتاین(5)(1850 - 1930) در 1886 م. اشعهء مثبت(6) را بدست آورد و مطالعات تجربی و نظری وی و دیگران توأم با کارهای ته(7) (1831 - 1901) و هرتز(8) (1857 - 1894) و لنارد(9) (1862 - 1947) و ژ. ژ. تامسن(10) (1856 - 1940) و ژان پرن(11) (1870 - 1942) ذره ای بودن طبیعت این اشعه را اثبات کرد. میلیکان(12)(1868 - 1953) به سال 1912 م. بار الکتریکی الکترون را معین کرد و طیف نگار(13) جرم [ کار تامسن و استون(14) ](1877 - 1945) جرم اتمها و یونها را بدست آورد. رونتگن(15) (1845 - 1923) در سال 1895 اشعه x(ایکس) را کشف کرد و سپس طبیعت موجی آن بوسیلهء آزمایشهای انحراف نور(16) فن لو(17) تعیین و تبیین گردید. هرتز بسال 1887 م. فتو الکتریک(18) و ریچاردسن(19) (1879 - 1959) در 1901 م. ترمو الکتریک(20)، و بکرل(21) (1852 - 1908) در 1896 م. رادیو اکتیویته(22) را تبیین کرد. نظریهء الکترومغناطیسی ماکس ول(23)موجب شد که از طریق محاسبه بوجود موج الکترومغناطیسی(24) پی برده شود. هرتز در 1888 م. آنها را بدست آورد و مطالعه کرد و آگهی و کشف این امواج به سال 1890 م. بوسیلهء دستگاه کهرور(25) اختراع برانلی(26)(1844 - 1940) آسان شد. پوپوف(27)(1859 - 1905) در 1895 م. آنتن را اختراع کرد و این اختراع به مارکنی(28) (1869 - 1937) اجازه داد که درین سال از مسافتی در حدود ده دوازده کیلومتری علائم T. S. F.را انتقال دهد. پولسن(29) (1869 - 1942) تلفون بی سیم را اختراع کرد؛ و اختراع لامپهای دیود(30) به سال 1904 م. و تریود(31)بسال 1913 م. موجب شد که تولید موجهای مزبور انجام گیرد و خواص آنها شناخته شود. بکار بردن سلولهای فتو الکتریک(32) و نوسان نگار کاتدیک(33) برون(34) (1850 - 1918) باعث گردید که سینمای ناطق و تلویزیون و میکرسکپ الکترونیک و رادار و غیره اختراع شود. مطالعهء تکامل علم الکتریک درین پنجاه سال اخیر وابسته بکمک متقابل دو امریست که یکی از کشف اشعهء کاتدیک آغاز می گردد و به پوزیترون(35)«اندرسون»(36) (1832 م.) و نترون(37)شادویک(38) (1932) ختم میشود و دیگری از تئوریی که بوسیلهء ماکس ول آغاز میگردد و با گذشتن از هرتز و لورنتز(39) و انشتین(40)(1879 - 1955) (نسبیت) و پلانک(41)(1858 - 1947) (کوانتا)(42) و بوهر(43) به لوئی دوبرگلی(44) (کاشف مکانیک موجی) و شرودینگر(45) و هایزنبرگ(46) میرسد این دو سری تجسس که از دو مبدأ مختلف آغاز میشوند هر دو در زمینهء وسیع مسأله اتم بهم میرسند.
(1) - Electronique.
(2) - Hittorf.
(3) - Les rayons cathodiques.
(4) - Crookes.
(5) - Goldstein.
(6) - Les rayons positifs.
(7) - Tait.
(8) - Hertz.
(9) - Lenard.
(10) - J. J. Thomson.
(11) - Jean Perrin.
(12) - Millikan.
(13) - Spectrographe.
(14) - Aston.
(15) - Rontgen.
(16) - Diffraction.
(17) - Von Laue.
(18) - Photo electrique.
(19) - Richardson.
(20) - Thermo electrique.
(21) - H. Becquerel.
(22) - Radio activite.
(23) - Maxwell.
(24) - electromagnetique.
(25) - Cohereur.
(26) - Branly.
(27) - Popov.
(28) - Marconi.
(29) - Poulsen.
(30) - Diode.
(31) - Triode.
(32) - Photo - electrique.
(33) - Oscillographe.
(34) - Braun.
(35) - Positron.
(36) - Anderson.
(37) - Neutron.
(38) - Chadwick.
(39) - Lorentz.
(40) - Einstein.
(41) - Planck.
(42) - Quanta.
(43) - Bohr.
(44) - Louis de Broglie.
(45) - Schrodinger.
(46) - Heisenberg.


الکتریسیته.


[اِ لِ سی تِ] (فرانسوی، اِ)(1)مأخوذ است از کلمهء ایلقطرون (الکترون) بمعنی کهربا یا عنبر اشهب(2). (یادداشت مؤلف). الکتریسیته نام یکی از شکلهای انرژی است که بر اثر مالش دو جسم یا عمل مکانیکی چون تراکم و یا حرارت به بعضی از اجسام بلورین و امثال آن ایجاد میشود. ظهور الکتریسیته یا از طریق جذب و دفع و یا ایجاد عمل مکانیکی و حرارتی و یا عمل شیمیایی است که در مدار خود ایجاد می کند. مطالعهء آن در علم فیزیک بعمل می آید؛ و مبحث الکتریسیته یکی از مباحث و شعب علم فیزیک می باشد، و با مطالعهء آن میتوان به پدیده های زیادی در طبیعت پی برد.
تاریخچهء الکترواستاتیک(3):
پدیدهء الکتریک از دیرباز به عنوان خاصیت کهربایی معلوم بشر بوده است. این خاصیت که بر اثر مالش کهربا بدست می آید موجب می شود که کهربا اجسام سبک بسیار کوچک چون پر کاه یا پر و یا ورقهای بسیار نازک طلا و نقره را جذب کند. دانشوران قدیم یونان از زمان کهن پی به این نیرو بردند و بخصوص تالس ملطی(4) در قرن هفتم ق.م. آن را در نوشته های خود تذکر داده است. البته هندوان کهن نیز مدتها بود که متوجه شده بودند که اجسام بلورین موجب خاکسترهای گرم میشوند یعنی پدیدهء پیرو الکتریسیته(5). در قرون وسطی بر اطلاعات بسیار ساده و قدیمی یونان چیزی درین زمینه اضافه نشد و معلومات بشری تا قرن شانزدهم میلادی در این باب همان بود که یونانیان بیان داشته بودند. ژیلبرت انگلیسی(6) (1544 - 1603م.) به خاصیت جذب و دفع در اجسام زیر پی برد، و ملاحظه کرد که شیشه، سقز، گوگرد و چند جسم دیگر الکتریسیته زا می باشند و در ضمن عایق نیز هستند و برعکس این اجسام، فلزات خاصیت تولید الکتریسیته ندارند و فقط قابلیت انتشار آن را دارا می باشند یعنی هادی اند نخستین ماشین الکتریکی از طریق اتوفن گریک(7) (1602 - 1686) اختراع شد، و او برای این منظور گوی گوگردی ساخت که می توانست در حول خود بچرخد و بر روی این گوی دست آدمی قرار داشت تا مسألهء مالش که از ذاتیات الکتریسیته است تحقق یابد. او بر اثر اصطکاک ازین طریق موفق شد نخستین جرقهء الکتریکی را بدست آورد. سپس گریک نشان داد که اشیاء مجذوب همواره پس از برخورد با جسم جذب کننده از یکدیگر دفع میشوند. به سال 1727 م. گری(8) (1670 - 1736) اثبات کرد که اجسام هادی چون عایق شوند خاصیت الکتریکی یعنی کهربایی پیدا میکنند. وی همچنین پی برد که بعضی از اجسام بر اثر تماس با جسمی که خاصیت کهربایی دارد خاصیت کهربایی پیدا میکنند، و نشان داد که بموجب خاصیت هادی بودن بعض جسم ها میتوان الکتریسیته را بنواحی بسیار دور برد. آنگاه دوفی(9) (1698 - 1739) مطالبی را که «گری» بیان کرده بود تأیید کرد و نشان داد که امکان خاصیت کهربایی یافتن در همهء اشیاء موجود است که از آن جمله بدن آدمی است. او ضمناً پی برد که الکتریسیته ای که از طریق پاندول الکتریکی(10) با شیشه و سقز بدست می آید از یک جنس نیست و برای تشخیص این دو جنس از یکدیگر الکتریسیتهء حاصل از شیشه را الکتریسیتهء مثبت و از آن سقز را الکتریسیتهء منفی نام گذاشت. به سال 1746 م. پترفن موسکن بروک(11) ذخیرهء الکتریکی را با کشف باتری لید(12) امکان پذیر ساخت. ماشینهای الکتریکی پس از این اختراعات کم کم کامل شدند و انواع و اقسام آنها بمیدان عمل و آزمایش آمدند که از آن جمله است ماشین هوکس بی(13) با سیلندرهای شیشه ای (سال 1709 م.) و ماشین وینکلر(14) که سیلندرهایش بین بالشک(15)هایی برای مالش قرار می گرفت (سال 1766 م.) و ماشین رامسدن(16) که صفحه های آن شیشه ای بود (سال 1768 م.) فرانکلین(17) (1706 - 1790 م.) به قدرت میله های نوک تیز در پدیدهء الکتریک پی برد و آن را در مقابل آذرخش (برق) و مقاومت در قبال آن بکار بست و با کمک بادبادک در الکتریسیتهء ابرها مطالعه کرد. کانتن(18) (1718 - 1772 م.)1754 م. خاصیت الکتریکی شدن را از طریق تحت نفوذ قرار گرفتن(19) دریافت و در این زمینه مطالعات دقیقی کرد، در این ایام که کشفیات پشت هم به بازار می آمد تئوریها نیز یکی پس از دیگری قوام می گرفت و به صاحبنظران عرضه میشد، واتسن(20) (1710 - 1787 م.) و فرانکلین اعلام کردند که مالش اجسام، الکتریسیته ایجاد نمیکند بلکه مالش موجب می شود که در اجسام مالش خورده تغییر توزیعی پدید آید، یکی الکتریسیته از دست می دهد و دیگری آن را می پذیرد و به دست می آورد. سیمر(21) به سال 1756 م. فرضیهء وجود دوفلوئید(22) الکتریکی را انتشار داد. مطالعات چندی (کمی) در زمینهء الکتریسیته نخستین بار از طریق کولن(23) (1736 - 1806 م.) انجام گرفت. او با وسیلهء اندازه گیری خود جذب و دفعهای الکتریکی را اندازه گرفت و نشان داد که آنها بستگی با نسبت عکس مربع فواصل خود دارند. سپس او نشان داد که خاصیت الکتریکی شدن هادیها رویه ای(24) است یعنی بستگی به سطح آنها دارد و نیز طرز پخش و پذیرش الکتریک آنها را کشف و معین کرد. نتایج عملی کارهای کولن بعدها از طریق تحلیلی(25)بوسیلهء لاپلاس(26) (1749 - 1827 م.)، بیو(27) (1774 - 1862 م.)، گوس(28) (1777 - 1855 م.) و پواسن(29) (1781 - 1840 م.) تأیید و تبیین شد و در این میان فرضیهء فارادی(30) (1791 - 1867 م.) را می توان برترین کار الکترواستاتیک دانست. تکامل در ماشینهای مؤثر(31) با قدرتهای زیاد بستگی به کار هولتز(32) (1836 - 1913 م.) و ویمشورس(33) (1832 - 1903 م.) دارد و در این اواخر مربوط به زحمات وان دوگرآف(34) (1935 م.) و فلیسی(35) (1946 م.) و مدیون کوشش آنان است و نیز خازنهایی با ظرفیت بسیار برای اختراع الکترومترهای(36) بسیار حساس تعلق به زحمات تامسن(37) (1824 - 1907 م.) و لیپمن(38) (1845 - 1921 م.) دارد. در خاتمهء بحث بی مورد نیست که از کشف پیزو الکتریسیته(39) به وسیلهء ژ. کوری(40) در سال 1880 م. یادی شود.
الکتروسینتیک(41): به سال 1790 م. گالوانی(42)(1747 - 1798) متوجه شد که برخورد دو فلز مختلف در عضلات قورباغه ایجاد انقباض می کند. ولتا(43) (1827 - 1845) ثابت کرد که این اثر در عضلات قورباغه خاصیت الکتریکی است که بواسطهء اصطکاک دو فلز مختلف ایجاد میشود. پس از اعلام این نظر بوسیلهء ولتا بین او و گالوانی بحث جدی درگرفت و سرانجام آن بحث ولتا را1800 م. موفق به کشف پیل (44) معروف کرد و به موجب این کشف باب علم جریان الکتریک(45)افتتاح گردید. دستگاه ولتا اجازه داد که نیکلسن(46) و کارلیسل(47) در ظرف همان سال آب را تجزیه کنند. تنارد(48) (1777 - 1857) بسال 1801 م. بیان کرد که جریان حاصل از تخلیهء خازن چون از سیم فلزی بگذرد موجب نور و تابندگی شدید میشود. در 1807 م. داوی(49) (1778 - 1829) فلزات قلیایی را بوسیلهء الکترولیز(50) از هم جدا ساخت و نیز در 1813 م. قوس الکتریکی(51) را کشف کرد. گوترو(52) و ولاستن(53) در سال 1802 م. به همقطب شدن پیلها(54) متوجه شدند و برای رفع این عیب یعنی جلوگیری از همقطب شدن آنها افراد زیر بطریق مختلف ذیل کوشیدند: پوگندرف(55) در سال 1842 م. بیکرمات دوپتاسیم را بکار برد. گراو(56) در 1839 م. اسید نیتریک را استعمال کرد و طریقهء او در 1843 م. بوسیلهء بونسن(57) نیز به کار بسته شد. بی اکسید دومنگنز بوسیلهء لکلانشه(58) در سال 1868 م. و هوا از طریق فری(59) در 1914 م. مورد استفاده قرار گرفت. در 1829 م. بکرل(60) (1788 - 1878) طرح اساس پیلهای همقطب ناشدنی را با دو مایع مختلف ریخت و نمونه های اصیل این طرح او پیل دانیل(61) (1836 م.) ووستن(62) (1893 م.) بود و این پیل بعنوان معیار نیروی الکتروموتوریس(63) انتخاب گردید.
سیبک(64) (1770 - 1831) به سال 1821 م. پدیده هایی را که بر اثر اختلاف درجهء حرارت در جوشکاری دو فلز مختلف وجود دارد مورد توجه قرار داد و بر روی این ملاحظات پیل ترمو الکتریک(65) را ساخت. سپس ملنی(66) (1798 - 1854) از این پدیده ها در مطالعهء تشعشع حرارتی(67) به سال 1830 م. استفادهء بسیار کرد. به سال 1834 م. پلتیه(68)(1785 - 1845) پدیدهء عکس را کشف کرد و پس از او تامسن(69) به پدیدهء تامسن دست یافت، و سرانجام بکرل(70) فلزات را از لحاظ ترمو الکتریک تقسیم بندی کرد. از اینها که بگذریم قوانین جریان نیز به موازات کشفیات فوق پیشرفت کرد. به سال 1827 م. اهم(71)(1787 - 1854) رابطهء کشش(72) بین دو نقطهء یک مدار و شدت جریان موجود در آن مدار را یافت و بر اثر آن فرمول مقاومت(73) را پیدا کرد. پویه(74) (1790 - 1868) این مطالب را در یک مدار بسته(75) بکار بست و در 1848 م. کوهلرش(76) (1809 - 1858) مبحث مقاومت(77) را توجیه و تبیین کرد و سپس کیرشهف(78) (1824 - 1887) مسألهء تقسیم جریان را در مدار ذی اجزاء حل کرد، و سرانجام وتستن(79) (1802 - 1875)پل معروف خود را به جهت اندازه گیری مقاومت طرح کرد. ژول(80) (1818 - 1889) در 1841 م. به آثار حرارتی جریانها در مدار پرداخت و قانون این پدیده را یافت و این کشف او به کلوزیوس(81) (1822 - 1888) اجازه داد که در 1852 م. اندازهء مکانیکی یک کالری را بیابد. در 1805 م. گرتثوس(82)(1785 - 1822) تئوری خاصی برای الکترولیز(83) مشخص کرد و بعد فارادی آن را در تجزیهء الکترولیتیک(84) مطالعه کرد و سرانجام در 1833 م. قوانین کمی(85) آن را بعالم علم عرضه کرد. فرضیهء تجزیهء یونیک(86)مدیون کار آرنیوس(87) (1859 - 1927) در سال 1887 م. است و همو تعبیر آن را یافت. هنگام بیان موارد استعمال الکترولیز بجاست که از گالوانوپلاستی(88) اختراع ژاکوبی(89)(1806 - 1874) به سال 1837 م. و آب نقره کاری و طلاکاری عمل الکینگتن(90)(1801 - 1865) به سال 1840 م. و تکمیل آن بوسیلهء روئلز(91) (1808 - 1887)1841 م. نام برد. صنعت الکتروشیمیک هیدرژن و کلروسود و نیز تصفیهء مس موجب بوجود آمدن آکومولاتورها(92) شد و آن مدیون کار پلانته(93) (1834 - 1889) در سال 1859 م. است. کورهء الکتریکی مواسان(94) (1852 - 1907) بوسیلهء هرول(95) و ژیرود(96) تکمیل شد و این عمل اجازه داد که کربور کلسیم و الکترومتالورژی(97) تهیه شود. به سال 1889 م. ادیسن(98) (1847 - 1931) نخستین لامپ الکتریکی را با درخشان کردن رشته ای از کربن درست کرد و بین سالهای 1900 و 1904 م. پس از امتحانات بسیار، مسألهء انتخاب رشتهء درخشان به انتخاب فلز تونگستن(99) کشید. چراغ با بخار جیوه از طریق کوپرهویت(100) (1861 - 1921)1901 م. ساخته شد. هوکسبی(101) از اوایل قرن هجدهم م. قدرت هدایت الکتریکی گازها را در تحت فشار کم تبیین کرد و ماسن(102)1853 م. و سپس جسلر(103) (1814 - 1879)1855 م. عمل تخلیهء الکتریکی را از وسط گازهای رقیق بوسیلهء بوبین القائی اجرا کرد. این پدیده بعدها اصل روشنایی(104) در مبحث پرتوافکنی الکتریکی(105) شد. الکترومغناطیس(106):
در سال 1820 م. ارستد(107) (1777 - 1851) از میان متتبعان کثیری که از اواسط قرن هجدهم بر آن شدند تا رابطه ای بین پدیده های الکتریکی و مغناطیسی برقرار کنند موفق شد که بر اثر جریان الکتریکی سوزن آهن ربایی را منحرف گرداند. این تجربه بعدها بوسیلهء آمپر(108) (1775 - 1836) و آراگو(109) (1786 - 1853) دوباره از سر گرفته شد و موجب پدید آمدن تجسسات بسیاری گشت. بیو(110) و ساوارت(111) میدان مغناطیسی حاصل را اندازه گیری کردند. لاپلاس(112) (1749 - 1827) از روی این نتایج قانون نخستین آن را بدست آورد و سپس به سال 1822 م. آمپر قانون مهمتر دیگری استنباط کرد. این دو فیزیکدان نیز در مسألهء عمل متقابل بین میدان مغناطیسی و جریان الکتریکی مطالعهء بسیاری کردند و بعدها آمپر بکمک تجربیات دیگر تئوری الکترودینامیک را بیان کرد و بر اساس همین تئوری ماکس ول(113) (1831 - 1879) به معادلات معروف (معادلات ماکس ول) صورت کلی داد. آراگو به سال 1820 م. یک سوزن فولادی را بوسیلهء جریان الکتریکی آهن ربا کرد. رولاند(114) (1848 - 1901) به سال 1876 م. مشاهده کرد که یک سوزن آهن رباشده در جوار یک صفحهء الکتریسیته شده با چرخش تند منحرف و متمایل می گردد و بر اثر آن اتحاد بین الکترواستاتیک و الکترودینامیک را نشان داد. اوینگ(115) (1855 - 1935) به سال 1822 م. پس از تجربیات بسیاری که واربورگ(116) (1846 - 1931) کرده بود، هیسترسیس(117) مغناطیسی را کشف کرد و ماکس ول تغییر بعد جسم را پس از مغناطیسی شدن(118) یافت که بعدها به سال 1900 م. دانشمند ژاپونی ناگائوکا(119) (1865 - 1947) به مطالعهء آن پرداخت. طرح آهن ربایی کردن از طریق الکتریکی(120) را که آمپر ریخته بود دوباره بوسیلهء استورژون(121) در 1825 م. و بروستر(122) (1826) و هنری(123)(1831) ساخته شد. تجربیات راجع به تلگراف الکتریکی ابتدا بوسیلهء گوس(124) انجام گرفت و سپس در 1843 م. مورس(125) (1791 - 1872) نخستین دستگاه تلگرافی را ساخت و آنگاه بوسیلهء بودو(126) (1845 - 1903) به سال 1878 م. تلگراف ثبات(127)اختراع گردید. پدیده های الکترومغناطیسی بعدها اجازه داد که شدت یک جریان اندازه گیری شود. گالوانومتر(128) در سال 1851 م. بوسیلهء تامسن(129) و نیز دستگاههای دپرز(130)(1843 - 1918) و آرسنوال(131) (1851 - 1940) به سال 1882 م. ساخته شدند. فارادی با کشف القاء(132) به سال 1831 م. نشان داد که انرژی الکتریکی قابل تبدیل بکار مکانیکی(133) است. لنز(134) (1804 - 1865) بسال 1804 م. موجب کشف قانون جریان القائی شد. این مطالب سرانجام ماکس ول را موفق کرد که در 1837 م. معادلات عمومی وضع میدان الکتریکی را بدست دهد و تئوری الکترومغناطیسی نور را بسط دهد. طرح نخستین موتور الکتریکی چرخ بارلو(135)(1776 - 1862) به سال 1822 م. ریخته شد. کشف القاء برای تولید جریان بکار رفت و بر اثر آن اختراعات زیر به بازار آمد:1832 م. آمپر ماشینی بوسیلهء برادران پیکسی(136)ساخت. ژنراتور(137) صنعتی به سال 1860 م. ساخته شد و آن ماشینی بود که با جریان متناوب(138) کار می کرد. به سال 1869 م. گرام(139) (1826 - 1901) جریان پیوسته ای در حلقهء جمع کننده(140) ایجاد کرد و اساس ساختن دیناموهای(141) نخستین را ریخت. نخستین انتقال انرژی بنواحی دور1873 م. بوسیلهء فونتن(142) (1833 - 1910) تحقق یافت و بعد به سال 1882 م. بوسیلهء دپرز(143)فکر بکار بردن شدتهای بسیار در علم فیزیک نمودار گشت و بوبین القائی(144) به سال 1840 م. بوسیلهء ماسن(145) و برگه(146) (1804 - 1883) طرح ریزی گشت، و در سال 1851 م. شکل دقیق آن به اهتمام رومکرف(147) (1803 - 1877) ابداع شد. مبدلهای(148) جریان متناوب به سال 1884 م. بوسیلهء گولارد(149)(1850 - 1888) و ژیبس(150) (1839 - 1903) اختراع شد. جریانهای چندفازی(151)بستگی بکار تسلا(152) (1856 - 1943) و فراری(153) (1847 - 1897) دارد. استعمال زغال سفید(154) (آبشار) را در 1869 م. برژه(155)(1833 - 1904) توصیه کرد. تلفن در سال 1875 م. بوسیلهء گراهام بل(156) (1847 - 1922) ساخته شد؛ و هوگس(157) (1831 - 1900) در 1878 م. بجای فرستندهء تلفنی(158)بل وسیلهء بسیار حساس دیگری یعنی میکرفون(159) را بکار برد. به سال 1911 م. کامرلینگ اونس(160) (1853 - 1926) مافوق هدایت(161) را که هاآس(162) (1878 - 1960) و فن لو(163) (1879 - 1960) پیدا کرده بودند در مطالعات میدان مغناطیسی(164) بکار برد.
(1) - electricite.
(2) - Ambre jaune.
(3) - electrostatique.
(4) - Thales de Milet.
(5) - Pyro electricite.
(6) - Gilbert.
(7) - Otto von Guericke.
(8) - Gray.
(9) - Du Fay. (10) - پاندول الکتریکی گوی بسیار کوچکی است از مغزاقطی که بوسیلهء ریسمانی آویزان است.
(11) - Pieter Von Musschenbroek.
(12) - Leyde.
(13) - Hawksbee.
(14) - Winkler.
(15) - Coussinet.
(16) - Ramsden.
(17) - Franklin.
(18) - Canton.
(19) - Influence.
(20) - Watson.
(21) - Symmer.
(22) - Fluide.
(23) - Coulomb.
(24) - Superficielle.
(25) - Analytiquement.
(26) - Laplace.
(27) - Biot.
(28) - Gauss.
(29) - Poisson.
(30) - Faraday.
(31) - Machines a influence.
(32) - Holtz.
(33) - Wimshurst.
(34) - Van de Graaff.
(35) - Felici.
(36) - electrometre.
(37) - Thomson.
(38) - Lippmann.
(39) - Piezo-electricite,
(40) - J. et P. Curie.
(41) - electrocinetique.
(42) - Galvani.
(43) - Volta.
(44) - Pile.
(45) - La science du courant electrique.
(46) - Nicholson.
(47) - Carlisle.
(48) - Thenard.
(49) - Davy.
(50) - electrolyse.
(51) - Arc electrique.
(52) - Gautherot.
(53) - Wollaston.
(54) - Polarisation.
(55) - Poggendorf.
(56) - Grove.
(57) - Bunsen.
(58) - Leclanche,
(59) - Fery.
(60) - A. Becquerel.
(61) - Daniell.
(62) - Weston.
(63) - electromotrice.
(64) - Seebeck.
(65) - Thermo - electrique.
(66) - Melloni.
(67) - Chaleur rayonnante.
(68) - Peltier.
(69) - W. Thomson.
(70) - A. Becquerel.
(71) - Ohm. (72) - Tension و آن عبارت از اختلاف پتانسیل الکتریکی بین دو نقطه از یک مدار است.
(73) - Resistance.
(74) - Pouillet.
(75) - Circuit ferme.
(76) - R. Kohlrausch.
(77) - Resistivite.
(78) - Kirchhoff.
(79) - Wheatstone.
(80) - Joule.
(81) - Clausius.
(82) - Grotthuss.
(83) - electrolyse.
(84) - electrolytique.
(85) - Les lois quantitatives.
(86) - Ionique.
(87) - Arrhenius.
(88) - Galvanoplastie.
(89) - H. Jacobi.
(90) - Elkington.
(91) - Ruolz.
(92) - Accumulateurs.
(93) - Plante.
(94) - Moissan.
(95) - Heroult.
(96) - Girod.
(97) - Electrometallurgie.
(98) - Edison.
(99) - Tungstene.
(100) - Cooper Hewitt.
(101) - Hawksbee.
(102) - Masson.
(103) - Geissler.
(104) - eclairage.
(105) - electroluminescence.
(106) - electromagnetisme.
(107) - arsted.
(108) - Ampere.
(109) - Arago.
(110) - Biot.
(111) - Savart.
(112) - Laplace.
(113) - Maxwell.
(114) - Rowland.
(115) - Ewing.
(116) - Warburg.
(117) - Hysteresis.
(118) - Magnetostriction.
(119) - Nagaoka.
(120) - electroaimant.
(121) - Sturgeon.
(122) - Brewster.
(123) - Henry.
(124) - Gauss.
(125) - Morse.
(126) - Baudot.
(127) - Telegraphe imprimeur.
(128) - Galvanometre.
(129) - W. Thomson.
(130) - Deprez.
(131) - Arsonval.
(132) - Induction.
(133) - Travail mecanique.
(134) - Lenz.
(135) - Barlow.
(136) - Pixii.
(137) - Generateur.
(138) - Courant alternatif.
(139) - Gramme.
(140) - Anneau a collecteur.
(141) - Dynamo.
(142) - Fontaine.
(143) - Deprez.
(144) - Bobine d'induction.
(145) - Masson.
(146) - Breguet.
(147) - Ruhmkorff.
(148) - Transformateurs.
(149) - Gaulard.
(150) - Gibbs.
(151) - Polyphase.
(152) - Tesla.
(153) - Ferraris.
(154) - Houille blanche.
(155) - Berges.
(156) - Graham Bell.
(157) - Hughes.
(158) - Transmetteur.
(159) - Microphone.
(160) - Kamerlingh onnes.
(161) - Supraconductibilite. و آن هدایت بسیار بالایی است در درجهء حرارت بسیار کم وقتی که مقاومت با سرعت بسیار سقوط کند.
(162) - Haas.
(163) - Von Laue.
(164) - Champ magnetique.

/ 105