لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

الکتریک.


[اِ لِ] (فرانسوی، ص)(1) آنچه مربوط به الکتریسیته باشد: جرقهء الکتریک. || (اِ) در تداول فارسی زبانان به برق و الکتریسیته اطلاق میشود.
(1) - electrique.


الکتریکی.


[اِ لِ] (ص نسبی) برقی. الکتریسیته ای. منسوب به الکتریک که در تداول فارسی زبانان بمعنی برق و الکتریسیته استعمال میشود. رجوع به الکتریک و الکتریسیته شود : ماشینهای کوچک الکتریکی درهم و برهم ریخته بود. (سایه روشن صادق هدایت ص18).


الکتو.


[اَ لِ] (اِخ)(1) نام جنی در اساطیر یونان قدیم که بشکل مخصوصی تصویر میشد. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکتو).
(1) - Alecto.


الکتوئر.


[اِ لِ ءِ] (فرانسوی، اِ)(1) از اشکال دارویی است که غلظت خمیر نرم را دارد و از مخلوط کردن گردهای بسیار نرم با یک شربت، عسل و یا یک اولئورزین بدست می آید، همچنین عصاره ها و امثال آن در تهیهء الکتوئرها مصرف میشوند. (از کارآموزی داروسازی تألیف دکتر جنیدی ص114).
(1) - electuaires.


الک جنبش.


[اَ لَ جُمْ بِ] (اِ مرکب) الک دولک. رجوع به الک دولک شود.


الکد.


[اَ کَ] (ع ص) ناکس و فرومایه و ملصق بقوم خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


الک دلک.


[اَ لَ دُ لَ] (اِ مرکب) رجوع به الک دولک شود.


الک دولک.


[اَ لَ دُ لَ] (اِ مرکب) یا الک دلک، دو پاره چوب است که بدان بازی کنند یکی دراز و دیگری کوتاه. چوب دراز را دولک و کوتاه را الک نامند. (از فرهنگ جهانگیری ذیل چالیک). بازی الک دولک بدین ترتیب است که طفلی چوبی قریب یک ذرع را که دولک نام دارد به الک میزند تا دور برود و بعد دولک را به زمین میگذارد و طفل دیگر الک را برداشته از دور پرتاب میکند تا به دولک بخورد. (از فرهنگ نظام). در مجلهء یادگار (سال چهارم شماره 9 و 10) چنین آمده: اساس بازی الک دولک بر روی دو چوب است یکی بلندتر تقریباً بطول 75 سانتیمتر و دیگری کوچک و سبک تقریباً 12 الی 15 سانتیمتر، که اولی را دولک و دومی را الک می نامند و ترتیب بازی بچند قسم است: یکی الک دولک سرسنگی است و آن چنین است که دو سنگ به ارتفاع و فاصلهء معین از زمین انتخاب کرده یا قرار میدهند و الک را روی آن گذاشته، سر دولک را به اندازهء یک سوم یا یک چهارم (نسبت به طول قامت و دست بازی کن) زیر الک میگذارند و آن را با نوک دولک به هوا پرتاب میکنند و پس از پایین آمدن آن با دولک هرچه محکمتر به آن زده به طرف دستهء بازیکنان مقابل میفرستند، و پس از آنکه الک بزمین افتاد یکی از دستهء مقابل، آن را به طرف دولک که در این هنگام از سنگ بطرف بازیکن بر روی زمین بطور مستقیم قرار دارد پرتاب میکند و میکوشد تا بدان برخورد نماید و در صورت اصابت یک نفر از حق بازی کردن محروم و بازنده محسوب میشود. قسم دیگر الک دولک سردستی است که مخصوص اطفال و کودکان است در این بازی الک را با دست به هوا پرتاب کرده، با دولک به آن میزنند. (برای تفصیل بیشتر و اطلاع از اقسام این بازی رجوع به همین مجله شود). این بازی در شهرها و نواحی مختلف به نامهای گوناگون نامیده میشود بقرار زیر: الک دولک (طهران)، چلک مسته (شیراز)(1)، لگ دار (لار)، پل جفتک (اصفهان)(2)، چفته بازی (کرمان)، ارچه خلوف (مازندران)، اله چو (بروجرد و همدان)، لوچنبه (مشهد)، گال چوب (نیشابور)، پتیماربازی (گیلان)(3)، الک بازی (بیرجند)، الوکان (کردستان، سنندج)، پیل دسته (تبریز)، اَمِی بی (بهبهان)، هلاکوته (سمنان)، الاچنبش (قزوین)، الکان چوچکان (کابل)، گال چنبه (هرات)، چیلی. چالک. چیله بازی (در ممالک آسیای مرکزی تاشکند و بخارا و خجند و سمرقند). (از مجلهء یادگار سال چهارم شماره 9 و 10 ص71 تا 80 به اختصار) این کلمات نیز از نامهای بازی الک دولک اند: لاو. لاوه. لاوبازی. دوداله. دودله. دُداله. کال چنبه. پله. پله چوب. الک جنبش. دسته پل. دیمین. دیمین چوب. چلک. چلک بازی. چالیک. دَندَه کِلَک. گلی دندا. غوک چوب. دسته چلک. قُلَة. مِقلی. مِقلاء. رجوع به مجلهء یادگار سال 4 شماره 9 و 10 و مجلهء سخن سال چهارم (از بازیهای محلی) بقلم پروین گنابادی و هر یک از کلمات مذکور در این لغت نامه شود.
(1) - در شیراز چلی ماسه گویند. (فرهنگ نظام).
(2) - یا پل و چفته، در فرهنگ نظام، پل چفته، بی واو آمده است.
(3) - یا چوچو مار بازی.


الکساندر.


[اَ لِ] (اِخ) (1) الکسندر. اسکندر کبیر. عرب آن را الاسکندر کردند و پس از آن گمان بردند الف و لام آن حرف تعریف است آن را حذف کردند و اسکندر گفتند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص124 و مادهء اسکندر مقدونی در این لغت نامه شود.
(1) - Alexandre le grand.


الکساندر.


[اَ لِ] (اِخ)(1) نام چندتن پاپ مسیحیان است بشرح زیر:
الکساندر اول، پاپ (105 - 115 م(2)). الکساندر دوم، پاپ ( 1061 - 1073 م). الکساندر سوم، پاپ (1159 - 1181 م). وی با فردریک باربروس(3) جنگ کرد. الکساندر چهارم، پاپ (1254 - 1261 م). الکساندر پنجم، پاپ (1409 - 1410 م). الکساندر ششم (برژیا)(4)، پاپ (1492 - 1503 م). وی بسال 1431 در ژاتیوا(5) واقع در اسپانیا بدنیا آمد. سیاستمدار ماهری بود با اربابان ایتالیا بیرحمانه جنگید، اما به جهت زندگی خصوصی و دورویی و طرفداری کسان خود، یک پرنس رنسانس گردید تا یک پاپ.
الکساندر هفتم، پاپ (1655 - 1667). الکساندر هشتم، پاپ (1689 - 1691 م).
(1) - Alexandre. (2) - قاموس الاعلام ترکی: 109 - 119.
(3) - Frederic Barberousse.
(4) - Borgia.
(5) - Jativa.


الکساندر.


[اَ لِ] (اِخ) شارل. (1797 - 1870 م.) عضو آکادمی فرانسه. وی بزبان یونان قدیم آشنا بود و کتابهایی دربارهء آثار قدیم یونان و همچنین فرهنگی برای زبان یونانی تألیف کرد.


الکساندر.


[اَ لِ] (اِخ) اسقف اسکندریه از 312 تا 326 م. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 329 شود.


الکساندر.


[اَ لِ دِ] (اِخ)(1) حکمران شهر قدیم چتالجه در تسالی. وی به سال 369 ق. م. بر تخت نشست و ستمگری را پیشه کرد و سرانجام بدست زوجهء خود تیبه کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).
(1) - Alexander.


الکساندر.


[اَ لِ] (اِخ) نوادهء الکساندر ژانه. وی توسط پومپیوس اسیر شد و به رم فرار کرد و مدتی با دهار و مالیها جنگید و سرانجام بدست متلوس اسکیپیون کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).


الکساندر.


[اَ لِ] (اِخ) از امپراتوران شرق (قسطنطنیه)، و پسر واسیل مقدونی و برادر فیلسوف لئون بود. به سال 911 م. بر تخت نشست و یکسال حکومت کرد و به فسق و فجور مشهور گردید. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).


الکساندر.


[اَ لِ] (اِخ) اسقف «قدس». وی از طرف امپراتور روم الکساندر سودیوس محبوس شد و به سال 249 م. درگذشت. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص329 شود.


الکساندر.


[اَ لِ دِ] (اِخ)(1) نام مجمع الجزایریست در ساحل غربی آمریکای شمالی که از جنوب بوسیلهء تنگهء دیکسون از جزیرهء شارلوت جدا میشود، و شامل 1100 جزیره است که مهمترین آنها عبارتند از: بارانف(2)، ورانگل(3)، پرینس آو ویلز(4) و رویلاجیجدو(5).
(1) - Alexander.
(2) - Baranof.
(3) - Wrangell.
(4) - Prince of wales.
(5) - Revillagigedo.


الکساندر.


[اَ لِ دِ] (اِخ) سر هارولد(1)مارشال انگلیسی. به سال 1891 م. بدنیا آمد. حاکم کانادا (1945 - 1951 م.) و بعد وزیر دفاع (1952 م.) شد.
(1) - sir Harold Alexander.


الکساندرا.


[اَ لِ] (اِخ)(1) ملکهء انگلستان. در کپنهاک بدنیا آمد (1844 - 1925 م.). وی دختر پادشاه دانمارک کریستیان نهم و همسر ادوارد هفتم بود.
(1) - Alexandra.


الکساندرا.


[اَ لِ] (اِخ)(1) زن الکساندر یوحنا حکمران فلسطین. وی پس از مرگ شوهرش از 79 تا 70 ق. م. بنیابت پسرش حکومت کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص331).
(1) - Alexandra.


الکساندرا.


[اَ لِ] (اِخ)(1) دختر حکمران مشهور تروآ که پریام نام داشت. وی بنام کاساندر نیز معروف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص331).
(1) - Alexandra.


الکساندرا.


[اَ لِ] (اِخ)(1) ناحیهء مرکزی استرالیا، که تابع استرالیای جنوبی است. ساکنان آن برخی از قبایل بومی هستند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص331 ذیل الکساندره لاند شود.
(1) - Alexandra.


الکساندرا فئودرونا.


[اَ لِ فِ ءُ دُ رُ](اِخ)(1) (الیکس دُهس)(2) امپراتریس روس. در دارمستاد(3) بدنیا آمد (1872 - 1918 م.) و دختر دوک دهس لوئی چهارم(4) و همسر نیکلای دوم بود. او و خانوده اش به سال 1918 م. قتل عام شدند.
(1) - Alexandra Feodorovna.
(2) - Alix de Hesse.
(3) - Darmstadt.
(4) - Duc de Hesse, Louis IV.


الکساندرا فرودیسی.


[اَ لِ اَ] (اِخ)رجوع به اسکندر افرودیسی شود.


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ] (اِخ)الکساندر دُباتنبرگ(1) نخستین شاهزادهء بلغارستان (1879 - 1886 م). او در ورون(2)بدنیا آمد (1857 - 1893 م.) دشمنی و کشمکش روسها او را وادار بکناره گیری کرد، و فردیناند اول جانشین او شد.
(1) - Alexandre de Battenberg.
(2) - Verone.


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ](1) (اِخ) پادشاه سربی (صربستان) بسال1889 م. او پسر میلان اول(2) بود و به وسیلهء یک توطئهء نظامی کشته شد (1876-1903 م.).
(1) - Alexandre 1er.
(2) - Milan 1er.


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه یونان (1833 - 1920 م.) پسر کنستانتین. بسال 1917 جانشین پدر گردید و در جنگ جهانی اول به متفقین پیوست.


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه یوگسلاوی (1888 - 1934 م.) پسر پیر اول کاراژرژویچ(1) به سال 1918 م. نایب السلطنه و به سال 1921 م. پادشاه شد. او در جنگهایی که میان سربیها و استرو آلمانها(2) هنگام جنگ بین المللی اول اتفاق افتاد سهمی عمده داشت. وی بدست شخصی از مردم یوگسلاوی در مارسی کشته شد.
(1) - Pierre 1er Karageorgevitch.
(2) - Austro - Alle mands.


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ] (اِخ) از پادشاهان مقدونیه (یونان) پسر امینتاس اول. وی از 496 تا 454 ق. م. حکومت کرد. (از قاموس اعلام ترکی ذیل آلکساندر).


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ] (اِخ) ملقب به وحشی. پادشاه اسکاتلند از 1107 تا 1124 م. وی شورشی را که در شمال کشور خود پدید آمده بود از میان برد و سردسته های آن را بقتل رسانید. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ] (اِخ)بالاس(1). یکی از پادشاهان آسیا که از 151 تا 145 ق.م. سلطنت کرد. صاحب قاموس الاعلام ترکی (در ج 1 ص 324) گوید: لقب وی «بالا» و اهل رودس بود. وی ادعا داشت که پسر آنتیوگوس اپیفان است و بکمک حکمران مصر بطلمیوس فیلومیتور، دمتریوس سوتر را ساقط کرد و به سال 149 ق. م. حکمران سوریه گردید ولی پنج سال بعد توسط دمتریوس نیکاتور ساقط شد.
(1) - Alexandre 1er Balas.


الکساندر اول.


[اَ لِ رِ اَوْ وَ] (اِخ)پاولوویتز(1) امپراتور روسیه. وی1777 م. بدنیا آمد و به سال 1801 م. امپراتور شد و بسال 1825 م. درگذشت. با ناپلئون اول جنگهایی کرد ولی در اوسترلیتز(2) و ایلو(3) و فریدلان(4) مغلوب او شد، و به موجب قرارداد تیلسیت(5) با وی صلح کرد لیکن مجدداً1812 م. بجنگ برخاست و توانست که خانوادهء بوربن(6) را بتخت پادشاهی فرانسه بنشاند (1814 م.)، و در سال 1815 م. قرارداد سنت آلیانس(7) را امضا کرد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص325 شود.
(قاموس الاعلام)
(1) - Paulowitz.
(2) - Austerlitz.
(3) - Eylau.
(4) - Friedland.
(5) - Tilsit.
(6) - Bourbons.
(7) - Sainte Alliance.


الکساندر بن.


[اَ لِ بَ] (اِخ)(1) فیلسوف انگلیسی در قرن نوزدهم (1818 - 1903 م.) وی پیرو مکتب تجربی بود. او راست کتابی در منطق و کتابی دیگر دربارهء علم تعلیم و تربیت. و رجوع به روانشناسی تربیت دکتر سیاسی ص464 شود.
(1) - Alexander Bain.


الکساندر پنجم.


[اَ لِ رِ پَ جُ] (اِخ) پسر کاساندر. وی با برادر خود آنتیپاتر از 298 تا 294 ق. م. در مقدونیه حکومت کرد ولی بر اثر اختلافی که بین دو برادر افتاد توسط برادرش کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).


الکساندر پوپ.


[اَ لِ پُ] (اِخ)(1) رجوع به پوپ شود.
(1) - A. Pope.


الکساندر پولی هیستور.


[اَ لِ پُ تُ](اِخ)(1) یعنی اسکندر علامه. از مؤلفان قدیم یونان بود. در شهر میلت (مَلَط) واقع در آناطولی (آسیای صغیر) بدنیا آمد و در سال 85 ق. م. در جنگ بر ضد مهرداد اسیر رومیان شد و پس از آزادی سرانجام به سال 75 ق. م. درگذشت. از تألیفات او تنها قسمتهایی از تاریخ امم شرقی و تاریخ یهود باقی مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص329). آقای پورداود در یسنا چنین آرند: از این مورخ قطعاتی در کتب نویسندگان از قبیل ازبیوس اسقف معروف فلسطین که در حدود قرن چهارم م. میزیسته و گئورگیوس سینکلوس (قرن هشتم م.) آمده است. رجوع به یسنا، ص 95 و یشتها ج 2 ص30 و 37 و فرهنگ ایران باستان ص 128 شود.
(1) - A. Polyhistor.


الکساندرت.


[اَ لِ رِ] (اِخ)(1) یا اسکندرون. شهر و بندری در ترکیه. رجوع به اسکندرون و قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص330 شود.
(1) - Alexandrette.


الکساندر ترالیی.


[اَ لِ] (اِخ) یا ترالیلی. رجوع به طرالینوس و ترالیی شود.


الکساندر چهارم.


[اَ لِ رِ چَ رُ] (اِخ) پسر اسکندر بزرگ که از زن ایرانی او بنام رخسانه متولد شد و به اگوس ملقب گردید. مدتی بدستور آریدئوس در مقدونیه حکومت کرد ولی به سال 311 ق. م. به امر کاساندر کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلسکاندر).


الکساندر دبرنی.


[اَ لِ دُ بِ نِ] (اِخ)(1)شاعر فرانسوی در قرن دوازدهم م.، وی در برنی (نورماندی) بدنیا آمد. منظومه ای بنام الکساندر (یا اسکندر) را که پیش از وی ناتمام مانده بود تکمیل کرد و برخی حکایات منظوم دارد و وزن جدیدی بوجود آورد که به الکساندرین (اسکندری) معروف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص329).
(1) - A. de Berneay.


الکساندر د پارم.


[اَ لِ دُ] (اِخ)(1) یا الکساندر فارنز(2)، دوک ناحیهء پارم (در ایتالیا) جنگی و سیاستمدار بود. به سال 1545 م. در رم بدنیا آمد و به سال 1592 م. درگذشت. و رجوع به فارنز شود.
(1) - Alexandre de Parme.
(2) - Farnese.


الکساندر د ترال.


[اَ لِ دُ] (اِخ)(1) رجوع به طرالینوس و اسکندر طرالینوس شود.
(1) - A. de Tralles.


الکساندر دوم.


[اَ لِ رِ دُوْ وُ] (اِخ)زابینا(1). یکی از پادشاهان آسیا که از 126 تا 122 ق.م. سلطنت کرد. صاحب قاموس الاعلام ترکی (در ج 1 ص 324) گوید: لقب وی زبینا و اهل اسکندریه بود. وی ادعا داشت که پسر الکساندر بالا است، و بسال 25 ق. م. بیاری حکمران مصر بطلمیوس فیسقون، دمتریوس نیکاتور را مغلوب کرد و حکمران سوریه گردید، ولی چهار سال بعد توسط آنتیوکوس هشتم پسر نیکاتور کشته شد.
(1) - Alexandre II Zabinas.


الکساندر دوم.


[اَ لِ رِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) از پادشاهان مقدونیه (یونان). وی پسر آمینتاس سوم بود، و از 370 تا 369 ق. م. در مقدونیه حکومت کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).
(1) - Alexander II.


الکساندر دوم.


[اَ لِ رِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) پادشاه اسکاتلند، پسر کویوم لیون. وی از 1214 تا 1249 م. سلطنت کرد و بر ضد انگلیسیان جنگید و با لوئی پادشاه فرانسه قرارداد اتحاد بست. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).
(1) - Alexander II.


الکساندر دوم.


[اَ لِ رِ دُوْ وُ] (اِخ)(1)(1818 - 1881) امپراطور روسیه. وی پسر نیکلا(2) بود. به سال 1885 م. بتخت نشست. او پس از جنگهای کریمه پیمان صلح را با فرانسه امضا کرد و به سال 1861 م. بردگی را لغو نمود و از سال 1876 تا 1877 م. با دولت عثمانی جنگید و این جنگها منجر بعهدنامهء برلن شد و سرانجام بدست نیهیلیستها(3) بقتل رسید. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص326 شود.
(1) - Alexander II.
(2) - Nicolas.
(3) - Nihilistes.


الکساندر د ویل دیو.


[اَ لِ دُ لِ یُ](اِخ)(1) شاعر و نحودان فرانسوی در قرن سیزدهم م. وی در شهر ویله دیو از نورماندی بدنیا آمد. او راست: گرامر منظوم لاتینی که تا قرن شانزدهم در مدارس تدریس میشد، و همچنین برخی رسائل فنی منظوم.
(1) - A. de Ville dieu.


الکساندر د هال.


[اَ لِ دُ] (اِخ)(1) فیلسوف انگلیسی، کتابهایی دربارهء فلسفه و عقاید نوشته است. وی به سال 1245 م. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص330).
(1) - A. de Hales.


الکساندر ژاژلون.


[اَ لِ ژِ لُنْ] (اِخ)(1)دوک بزرگ لیتوانی(2) از 1492 تا 1506 م. و پادشاه لهستان از 1501 تا 1506م. سامی بک در قاموس الاعلام ترکی (ج1 ص328) گوید: الکساندر به سال 1501 بپادشاهی لهستان برگزیده شد و لیتوانی را با لهستان متحد ساخت. وی ادارهء امور را بدست یکی از مقربان خود بنام گلینسکی سپرد و1506 م. درگذشت.
(1) - Alexandre Jagellon.
(2) - Lituanie.


الکساندر ژانه.


[اَ لِ نِ] (اِخ)(1) پادشاه یهود از 104 تا 78 ق.م. در قاموس الاعلام ترکی (ج 1 ص 324) چنین آمده: لقب این پادشاه یوحنا بود. او بعد از پدرش آرستوبول، بسال 106 ق. م. در جنگهای سوریه شرکت کرد و پیروز شد اما بسبب ظلم و تعدی مورد تنفر پیروان خود قرار گرفت و از حکومت معزول گردید، و پس از شش سال جنگ به «قدس» وارد شد و بعنوان انتقام، ستمکاریها کرد و به سال 79 ق. م. درگذشت.
(1) - Alexandre Jannee.


الکساندر سخاتا.


[اَ لِ رِ] (اِخ)(1) یعنی اسکندریة القصوی نام معروف «خجند» نزد یونانیان. رجوع به خجند شود.
(1) - Alexandre schata.


الکساندرسکو.


[اَ لِ رِ] (اِخ)(1) گریگور، شاعر رومانی. در تروگوویشت(2) متولد شد (1812 - 1885 م).
(1) - Alexandrescu.
(2) - Targovishte.


الکساندر سور.


[اَ لِ سِ وِ] (اِخ)سورالکساندر(1). امپراطور روم. در فینیقیه بدنیا آمد (208 - 235 م.)(2) و پس از اله گابال(3) به سال 222 م. امپراطور شد. در اعلام المنجد آمده: الکساندر سور در عرقة از بلاد عَکّار(4) واقع در لبنان متولد شد و با اردشیر پادشاه ایران جنگ کرد. وی شجاع وآسانگیر و بردبار بود. آداب و فنون را ترویج کرد و اولبیانوس فقیه را بمستشاری خود برگزید - انتهی. و رجوع به الکساندر سوروس و فرهنگ ایران باستان ص 268 شود.
(1) - Alexandre severe, ou mieux Severe Alexandre.
(2) - قاموس الاعلام ترکی: 209 - 235 م.
(3) - Elegabale. (4) - قاموس الاعلام ترکی: عکا.


الکساندر سوروس.


[اَ لِ سِ وِ] (اِخ)(1)امپراطور روم. رجوع به الکساندر سور (مادهء قبل) و فرهنگ ایران باستان ص268 شود.
(1) - Alexandre Severus.


الکساندر سوم.


[اَ لِ رِ سِوْ وُ] (اِخ)(1)پادشاه اسکاتلند پسر الکساندر دوم. در هشت سالگی بسلطنت رسید و از 1246 تا 1249 م. حکومت کرد. در زمان سلطنت وی نروژیان برخی از نواحی اسکاتلند را بتصرف آوردند و او با ایشان جنگ کرد، و سرانجام میان دو دولت صلح برقرار شد. (از قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندر).
(1) - Alexandre III.


الکساندر سوم.


[اَ لِ رِ سِوْ وُ](1) (اِخ)پسر الکساندر دوم. امپراطور روسیه (1845-1894م.) و بسال1881 م. بتخت نشست. او دوست و متحد فرانسه بود.
(1) - Alexandre III.


الکساندر فارنز.


[اَ لِ نِ] (اِخ)(1) رجوع به الکساندر د پارم شود.
(1) - Alexandre III.


الکساندر لن سست.


[اَ لِ لَ سِ](اِخ)(1) نام یکی از فرماندهان اسکندر که سواره نظام تسالی تحت فرماندهی او بود و بدست اسکندر کشته شد. رجوع به ایران باستان ج 2 ص1275 و 1937 شود.
(1) - Alexandre Lynceste.


الکساندر نوئل.


[اَ لِ نُ ءِ] (اِخ)(1) راهب و مؤلف فرانسوی. وی به سال 1639 م. در شهر روئن (فرانسه) بدنیا آمد و به سال 1724 م. در پاریس درگذشت. او راست تاریخی مفصل دربارهء مذهب کاتولیک که در حدود 24 جلد است. (از قاموس الاعلام ترکی ج1 ص330).
(1) - A. Noel.


الکساندر نوسکی.


[اَ لِ نِ] (اِخ)(1) دوک بزرگ روسیه، پسر یاروسلاو دوم.1218 م. بدنیا آمد، وی در آغاز والی ایالت نووگورد بود؛ پس از آن بعنوان دوک بزرگ در کیف و ولادیمیر حکمرانی کرد، و به سال 1240 م. بر سویسیان و دانمارکیان و شوالیه های آلمان که متحد شده بودند در کنار رود «نوا» پیروز شد و به لقب نوسکی ملقب گردید. او روسیه را از باجگزاری خانان تاتار رهانیده، در ادارهء کشور لیاقت و کاردانی از خود نشان داد تا آنجا که روسها وی را از بزرگان و پیشوایان بشمار آوردند و پطر کبیر بنام وی نشانی ایجاد کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص325).
(1) - A. Newsky.


الکساندروپول.


[اَ لِ رُ پُ] (اِخ)(1) نام شهریست استوار در ایالت اریوان قفقاز که در ساحل چپ رود «آرپه چایی» قرار دارد. پیش از آنکه بتصرف روسها درآید «قمری» نام داشت، و قصبهء کوچک و دارای قلعه ای بود، شهر جدید بفاصلهء نیم ساعت راه از این قصبه با ساختمانهای استوار بنا شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص330). امروز روسها آنرا لنیناکان مینامند.
(1) - Alexandropol.


الکساندروپولیس.


[اَ لِ رُ پُ] (اِخ)(1)نام قدیمی آن ددآگ(2) یا دده آگاچ(3) شهر و بندر یونان در دریای اژه در مصب ماریتزا. سکنهء آن 16600 تن است. در ایران باستان (ص 283) چنین آمده: الکساندروپولیس نام شهری است نزدیک نسا که اسکندر آنرا بنام خود نامید - انتهی.
(1) - Alexandropolis.
(2) - Dedeagh.
(3) - Dedeagatch.


الکساندروس.


[اَ لِ] (اِخ) الکساندر. به یونانی اسکندر کبیر است. رجوع به اسکندر مقدونی شود.


الکساندروسک.


[اَ لِ رُ] (اِخ)(1) شهری است در ایالت یکاترینوسلاو از روسیهء جنوبی که در ساحل چپ رودخانهء دنیپر بفاصلهء 277 هزار گز از مصب آن واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص330).
(1) - Alexandrovsk.


الکساندروف.


[اَ لِ رُ] (اِخ)(1) شهری است در ایالت ولادیمیر روسیه. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 330).
(1) - Alexandrov.


الکساندروف.


[اَ لِ رُ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است در قفقاز. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص330).
(1) - Alexandrov.


الکساندروف.


[اَ لِ رُ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است در لهستان. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص330).
(1) - Alexandrov.


الکساندر هومبلد.


[اَ لِ بُ] (اِخ)(1) یا هومبلت. رجوع به هومبلد شود.
(1) - A. Humboldt.


الکساندری.


[اَ لِ] (اِخ)(1) اسکندریه، شهر و بندری در مصر در ساحل مدیترانه. رجوع به اسکندریه شود.
(1) - Alexandrie.


الکساندری.


[اَ لِ] (اِخ)(1) نام شهرهایی در آسیا که توسط اسکندر یا به سببی به نام وی ساخته شده و اکنون نامهای آنها تغییر یافته است، از قبیل قندهار، هرات، مشهدعلی و اسکندرون. و نیز در هندوستان به همین نام شهری بوده است ولی بعد آن را شهر یونان نامیده اند و اخیراً خرابه های آن کشف شده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل آلکساندریا و کلمه های قندهار، هرات، مشهدعلی، و اسکندرون شود.
(1) - Alexandrie.


الکساندری.


[اَ لِ] (اِخ) شهری در پیه مون(1) از کشور ایتالیا که در ساحل رودخانهء تانارو(2) شعبهء شط پو(3) واقع است. سکنهء آن 86000 تن، و مرکز فلاحتی و صنعتی است. محصول آن کنسروهای غذایی و چرم است.
(1) - Piemont.
(2) - Tanaro.
(3) - Po.


الکساندریا.


[اَ لِ] (اِخ)(1) شهری است در لؤئیزیانا(2) از ممالک متحدهء آمریکا که در ساحل رد ریور(3) شمال غربی «باتون روژ» واقع است و 41300 تن سکنه دارد.
(1) - Alexandria.
(2) - Louisiane.
(3) - Red River.


الکساندریا.


[اَ لِ] (اِخ)(1) شهری است در ویرجینیا(2) از ممالک متحدهء آمریکا که در ساحل رود پوتوماک(3) در جنوب واشینگتن واقع است و 26000 تن سکنه دارد.
(1) - Alexandria.
(2) - Virginie.
(3) - Potomac.


الکسندر.


[اَ لِ سَ] (اِخ) نامی که اسکندر را در ایران قدیم بدان مینامیدند. رجوع به اسکندر مقدونی و الکساندر و ایران باستان ج 2 ص1212 شود.


الکسندرس.


[اَ لِ سَ رُ] (اِخ) بمعنی حامی مرد. پسر شمعون قیروانی. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


الکسندرس.


[اَ لِ سَ رُ] (اِخ) مردی از بزرگان یهود که با پطرس و یوحنا محاجه میکرد. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


الکسی.


[اَ لِ] (اِخ) رجوع به الکسیس شود.


الکسی.


[ ] (اِخ) جاسبارولی. رجوع به جاسبارولی در این لغت نامه و معجم المطبوعات شود.


الکسی آنژ.


[اَ لِ] (اِخ) رجوع به الکسیس (آنگلوس) شود.


الکسیس.


[اَ لِ] (اِخ)(1) شاعر یونان قدیم. در توریوم بدنیا آمد و در سال 360 ق. م. در آتن بتدریس اشتغال ورزید. از 245 فکاهی که بنظم آورد تنها چند فقره بدست رسیده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص332).
(1) - Alexis.


الکسیس.


[اَ لِ] (اِخ)(1) پیشوای مذهبی رومی است. در 350 م. بدنیا آمد. (از قاموس الاعلام ترکی ج1 ص 332).
(1) - St. Alexis.


الکسیس.


[اَ لِ] (اِخ)(1) کشیش نصاری در قرن پنجم میلادی. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص332).
(1) - St. Alexis.


الکسیس.


[اَ لِ] (اِخ) آنگلوس(1) الکسیس سوم. امپراطور بیزانس(2) (1195 - 1203 م.). او بر ضد برادرش اسحاق دوم(3) شورید و وی را گرفت و کور کرد و به سال 1195 م. بتخت نشست. وی از طرفی گرفتار حملهء سلجوقیان و از طرف دیگر دچار حملهء بلغاریان شد و سرانجام بدست آلکسیس آنگلوس چهارم پسر اسحاق دوم مغلوب گردید، و از قسطنطینیه گریخت و بدست دامادش لاسکاریس گرفتار و در آسیای صغیر زندانی شد (1211 م.) و پس از مدتی درگذشت. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص332 شود.
(1) - Alexis Ange.
(2) - Byzance.
(3) - Isaac II


الکسیس.


[اَ لِ] (اِخ)(1) الکسیس چهارم، امپراطور بیزانس (1203 - 1204 م.). پسر اسحاق دوم. وی بکمک صلیبیان بسلطنت رسید (1203 م.) و پدرش را از زندان رهانید و سرانجام پس از شش ماه حکومت بوسیلهء الکسیس دوکاس مورزوفل(2) گرفتار و کشته شد (1204 م.). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص332 شود.
(1) - Alexis.
(2) - Alexis Doukas Murzuphle.


الکسیس پتروویچ.


[اَ لِ پِ رُ] (اِخ)(1)امپراطور روسیه و پسر پطر کبیر. به سال 1690 م. در مسکو بدنیا آمد و بسبب مخالفتی که با مقاصد پدرش در مورد انفاذ تمدن در روسیه داشت از خانوادهء سلطنتی طرد شد و چندی بعد زندانی گردید (1718 م.) و در همانجا درگذشت. پطر دوم امپراطور روسیه پسر او بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص333).
(1) - Alexis Petrovitch.


الکسیس دل آرکو.


[اَ لِ دِ] (اِخ)(1)نقاش مشهور اسپانیایی (1625 - 1700 م.). وی لال مادرزاد بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص333).
(1) - Alexis del Arco.


الکسیس دوکاس.


[اَ لِ] (اِخ)(1)الکسیس پنجم، ملقب به مورزوفل(2). امپراطور بیزانس (1204 م.) وی نتوانست در مقابل صلیبیان از قسطنطینیه دفاع کند و سرانجام گرفتار شده بقتل رسید. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص332 شود.
(1) - Alexis Doukas.
(2) - Murzuphle.


الکسیس کومنن.


[اَ لِ کُ نِ] (اِخ)الکسیس کومنن اول(1) یا الکسی کومنن، امپراطور روم (قسطنطینیه). به سال 1048 م. در قسطنطینیه بدنیا آمد و به سال 1180 م. درگذشت. وی پسر یانی کومنن و برادر اسحاق کومنن بود. به سال 1081 بسلطنت رسید و با سلجوقیان جنگ کرد و پیروز شد. وی در عهد جنگ نخست صلیبی بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 332).
(1) - Alexis Comnene 1er.


الکسیس کومنن.


[اَ لِ کُ نِ] (اِخ)(1)الکسیس (اول بزرگ) امپراطور طرابزون (1204 - 1224 م.). وی در زمان ایساک دوم امپراطور قسطنطینیه از آنجا فرار کرد و در 1204 م. در طرابزون در ساحل جنوبی دریای سیاه دولتی تشکیل داد و پس از جنگهایی که با امپراطور لاسکاریس و با سلجوقیان کرد، به سال 1222 م. درگذشت. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص333 شود.
(1) - Alexis Comnene.


الکسیس کومنن.


[اَ لِ کُ نِ] (اِخ)(1)الکسیس کومنن دوم، امپراطور روم (قسطنطینیه) پسر مانوئل کومنن. وی پس از مرگ پدر در 12سالگی بتخت نشست ولی سپس از سلطنت ساقط شده در 1183 م. خودکشی کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج1 ص332).
(1) - Alexis Comnene.


الکسیس کومنن.


[اَ لِ کُ نِ] (اِخ)(1)الکسیس دوم. امپراطور طرابزون از 1297 تا 1330 م. وی با دولت جدیدالتأسیس عثمانی و همچنین با ژنوآ(2) جنگهایی کرد.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج1 ص333شود.
(1) - Alexis Comnene.
(2) - Genois.


الکسیس کومنن.


[اَ لِ کُ نِ] (اِخ)(1)الکسیس سوم امپراطور طرابزون از 1349 تا 1390 م. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص333 شود.
(1) - Alexis Comnene.


الکسیس کومنن.


[اَ لِ کُ نِ] (اِخ)(1)الکسیس چهارم. امپراطور طرابزون از 1417 تا 1429 م.(2) وی با ژنها جنگید، ولی با ترکان عثمانی صلح کرد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص333 شود.
(1) - Alexis Comnene. (2) - در قاموس الاعلام ترکی از 1412 تا 1445 م. ضبط شده است.


الکسیس کومنن.


[اَ لِ کُ نِ] (اِخ)(1)الکسیس پنجم، امپراطور طرابزون. وی1458 م. بسلطنت رسید، ولی در مقابل ترکان عثمانی که طرابزون را تهدید میکردند از سلطنت کناره گرفت.
(1) - Alexis Comnene.


الکسیس میخایلوویچ.


[اَ لِ لُ] (اِخ)(1)(1629 - 1676 م.) تزار روسی (1645 - 1676 م.) پس از پدرش میخایل به پادشاهی رسید، و به اصلاح امور و توسعهء کشور خود پرداخت و موفق شد اما گرفتار اختلالات داخلی و جنگهای خارجی بود. چند مرتبه قزاقان را که شوریده بودند به اطاعت آورد و شهرهای اسمولنسک، کیف و اکرانی را متصرف شد، اما از سوئد شکست خورد و سرانجام به سال 1676 م. درگذشت. او پدر پطر اول بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص333).
(1) - Alexis Mikhailovitch.


الکسینی.


[اِ] (اِ)(1) یا الکشنین گیاهی است که در شوره زارها و دیوارها روید و شاخه های باریک مایل بسرخی دارد. حیفا. حشیشة الزجاج. حشیشة الرمل. حُبَیقَه. حَبَقالَة. رجوع به حشیشة الزجاج و تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص 127 و دزی ج 1 ص34 و 245 ذیل حبقاله شود.
(1) - Parietaire helxine.


الکشنین.


[اِ] (اِ) رجوع به الکسینی و حشیشة الزجاج و تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص127 شود.


الکع.


[اَ کَ] (ع ص) مرد ناکس فرومایه. مؤنث آن لَکعاء. (منتهی الارب) (آنندراج). لئیم، و جمع آن لُکع. (از اقرب الموارد).


الک کردن.


[اَ لَ کَ دَ] (مص مرکب)بیختن. از الک گذراندن چیزی. رجوع به «الک» و کارآموزی داروسازی ص42 شود.


الکل.


[اَ کُ] (اِ)(1) این کلمه در قرن شانزدهم از «الکحل» عربی عاریه گرفته شده است. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 3 شماره 3 و 4 ص93) (لاروس کبیر مدیکال). محمد زکریای رازی نخستین کسی است که از تقطیر شراب، الکل گرفت و آن را الکحل نامید، امروزه این آزمایش را با قرع و انبیق و یا اسباب تقطیر و مبرد (لوله ای که از لولهء دیگری احاطه شده و از میان دو لوله آب سرد جریان دارد) انجام میدهند، قطرات اولیهء تقطیر، الکل بیشتر دارد ولی قطرات بعدی آبش بیشتر است. الکل خالص مایعی است بیرنگ با بویی مطبوع و طعمی سوزان. وزن مخصوص آن 8/0 است و در 78 میجوشد و در 130 منجمد میشود، به همین جهت با آن میزان الحراره هایی برای اندازه گیری حرارتهای پست میسازند. الکل حلال خوبی است. ید، کافور، لاستیک، چربی و اسانسهای نباتی در آن حل میشوند. تنتورید محلول ید در الکل است. الکل با آب به هر نسبتی مخلوط میشود و این عمل همیشه با ایجاد گرما و نقصان حجم همراه است. درجهء الکلی یک محلول الکلی حجم الکل خالص آن است که در هر 100 سانتیمتر مکعب آن موجود است، مث الکل 80 درجه یعنی محلولی که در هر 100 سانتیمتر مکعب آن 80 سانتیمتر مکعب الکل خالص وجود دارد. برای تعیین درجهء الکلی از الکل سنج استفاده میشود. الکل قوی 96 درجه است و تهیهء الکل 100 درجه بسیار دشوار است. و رجوع به «الکلها» شود.
مصارف الکل: الکل بعنوان سوخت در چراغها و همچنین بعنوان حلال برای تهیهء لاک الکل، ورنی، مواد منفجره، سلولوئید، تنتورید، ادوکلن، بسیاری از محلولهای دارویی و عطرها بکار میرود، و نیز آن را برای تهیهء اتر بیهوشی، سرکه، کلروفرم و جز آن مصرف میکنند. مشروبات الکلی برای قلب و کبد و روده ها مضر است. و مضرات اجتماعی آن بیشتر است زیرا اغلب جنایات در حال مستی رخ میدهد. رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن صص 119 - 229 و شیمی آلی شیخ ج 1 صص 121 - 125 و مادهء «الکلها» شود.
- چندالکلی؛ الکلی که عامل اکسیدریل (OH) آن متعدّد باشد.
- دوالکلی؛ الکلی که دارای 2 عامل اکسیدریل (OH)باشد.
- یک الکلی؛ ممکن است عامل اکسیدریل (OH) در هیدروکربوری چند بار تکرار شود و بنابراین ممکن است جسم یک الکلی و دوالکلی و چند الکلی بدست آید. و رجوع به الکلها شود.
(1) - Alcool.


الکل آلیلیک.


[اَ کُ] (ترکیب وصفی)(1)مهمترین الکل اتیلنیک زنجیری است. رادیکال آلیلیک در اغلب اسانسهای نباتی پیدا میشود و همچنین مقدار بسیاری در تقطیر چوب هست. رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن ص213 شود.
(1) - Alylique.


الکل آمیلیک.


[اَ کُ] (ترکیب وصفی)(1)از اقسام الکل. این الکل دارای هشت ایزومر است که مهمترین آنها بدین قرار است: 1 - الکل ایزوآمیلیک که به حالت آزاد به شکل اترسل در اسانس بابونه و همچنین در قسمت اعظم فوزل الکل سیب زمینی در مجاورت aمتیل بوتانل چپ یافت میشود، بویی نامطبوع دارد که تولید سرفه میکند. 2 - الکل آمیلیک آکتیف(2) که در مجاورت الکل ایزوآمیلیک یافته میشود. 3 - الکل آمیلیک نوع سوم که در میان الکلهای آمیلیک از همه مهمتر است و مصرف دارویی نیز دارد، مایعی است با بوی کافور و دارای خاصیت خواب آوری است. و رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن ص209 و 210 شود.
(1) - Amylique.
(2) - Actif.


الکلا.


[ اَ کُ ] (فرانسوی، اِ)(1) دارویی است که از تقطیر الکل بر مادهء معطر حاصل شود. در کارآموزی داروسازی تألیف دکتر جنیدی (صص 79 - 80) چنین آمده: اگر بر روی یک یا چند مادهء دارویی الکل بیفزایند و پس از مدتی حاصل را تقطیر کنند مایع تقطیر شده الکلا نامیده میشود و در حالت اول الکلا را ساده و در حالت دوم مرکب میگویند. الکلاهای ساده از فارماکوپه حذف شده است و بجای آنها محلول اسانس مربوط بدان را در یک الکل 90 درجه بکار میبرند. در تهیهء الکلاها گاهی مادهء دارویی تازه و زمانی مادهء دارویی خشک شده به مصرف میرسد، و در هر صورت باید مواد دارویی را خرد نمایند تا الکل بهتر در آنها تأثیر کند، برای تهیهء الکلاها مواد دارویی را در دیگ انبیقی میریزند و الکل را بدان میافزایند و مدت معینی که معمو دراز است میگذارند تا خیس بخورد و مواد مؤثره کام در الکل حل گردد، سپس حاصل را تقطیر میکنند. الکلی را که برای تهیهء الکلاها بکار میبرند معمو الکل 60 تا 80 درجه است. الکلاها فرار و بیرنگ اند و در صورتی که در شیشه های سربسته نگاهداری شوند فاسد نمیشوند و اگر تازه تهیه شده باشند باقیمانده ای از خود باقی نمیگذارند ولی با مرور زمان چون اسانسها رزینی میشوند حتی در صد درجه گرما باقیماندهء اندکی از خود میگذارند. و رجوع به کارآموزی داروسازی صص 79 - 80 شود.
(1) - Alcoolats.


الکلاتور.


[اَ کُ] (فرانسوی، اِ)(1)، ماده ای که از خیسانیدن جسمی در الکل حاصل شود. در «کارآموزی داروسازی» دکتر جنیدی (ص 80 و 81) چنین آمده، اگر بر روی مواد دارویی تازه الکل بیفزایند و پس از مدتی صاف کنند مایع صاف شده الکلاتور نامیده میشود. الکلاتورها معمو با مواد دارویی گیاهی بدست می آیند که در اثر خشک شدن، قسمتی یا همهء خاصیت خود را از دست میدهند. برای تهیهء الکلاتورها بر حسب نوع آنها الکل 95 تا 80 درجه را در سردی بر روی مواد دارویی میریزند، ولی در تهیهء الکلاتورهای استابیلیزه(2) الکل جوش را بکار میبرند - انتهی. برای تفصیل بیشتر و دانستن انواع الکلاتورها رجوع به «کارآموزی داروسازی» ص 81 شود.
(1) - Alcoolatures.
(2) - Stabilise.


الکل اتیلنیک.


[اَ کُ اِ لِ] (ترکیب وصفی)(1) یا «انول»(2)، از اقسام الکل، دکتر پریمن در شیمی مختصر آلی (ص 211) آرد: ممکن است الکلهایی شامل ارتباط مضاعف یافته شوند، این الکلها را بصورتهای گوناگون میتوان در نظر گرفت: نخست انولهای(3)معمولی که به شکل توتومر، ایزومر، ستنها یا الدهیدها میباشند. دوم الکلهای اتیلنیک، سوم الکلهای Bاتیلنیک، چهارم الکلهایی که عامل الکلی از ارتباط مضاعف بفاصلهء دو یا چندین اتم کربن قرار گرفته اند. عدهء بسیاری از الکلهای اتیلنیک، آلیفاتیک یا حلقه ای و یا معطر در اسانسهای نباتی یافته میشوند. برای تفصیل رجوع به شیمی مختصر دکتر پریمن ص211 و 212 شود.
(1) - Ethylenique.
(2) - Enols.
(3) - Enols.


الکل اتیلیک.


[اَ کُ اِ] (ترکیب وصفی)(1)یا الکل معمولی از اقسام الکل است که در همهء نوشابه های خمری، شراب و عرق و امثال آن وجود دارد. و آنرا الکل سفید نیز میگویند. دکتر پریمن در شیمی مختصر آلی (صص 201 - 205) آرد: الکل اتیلیک از اتان مشتق میشود و آن را اتانل یا الکل معمولی مینامند. بحالت آزاد در مشروبات تخمیرشده ای که از گلوکز (شراب) یا از نشاسته (آب جو) بدست می آید دیده میشود. الکل اتیلیک بحالت آزاد نیز در اسانس گل سرخ و بشکل اترسل در بسیاری از مواد طبیعی پیدا میشود. این الکل از هزاران سال پیش بشکل شراب از تخمیر مواد قندی تهیه میگردیده، ولی از قرون وسطی بنام عرق شراب شناخته شده است و در قرن شانزدهم تبدیل آن به اتر توسط بازیل والانتین(2) برقرار گردیده ولی عامل الکلی در 1827 م. توسط دوما(3) برقرار شد و سرانجام ترکیب مصنوعی آن را برتلو در 1854 م. کشف کرد.
تهیهء صنعتی الکل: در صنعت الکل را از تقطیر موادی که مقدار کمی الکل دارند بدست می آورند مث از مشروبات الکلی (شراب، سیدر و جز آن) و برخی دیگر از تخمیر شیره های قندی طبیعی (چغندر) و یا برخی موادی که بتوانند تبدیل به قند شوند مانند سیب زمینی، نشاستهء غلات و جز آن از اثر فرمانها(4) در روی مواد قندی یا در روی نشاسته و جز آن میتوان الکل بدست آورد. این اثر را تخمیر الکلی مینامند. در حالت مایعات الکلی مانند شراب و سیدر عمل تقطیر به سهولت در یک قرع و انبیق ساده صورت میگیرد و الکل خوبی بدست می آید که آن را عرق مینامند (مخلوط آب و الکل تا 50% الکل). با مایعات دیگر الکلی برعکس، مخصوصاً با مایعات حاصل از دانه های غلات یا سیب زمینی اگر قرع و انبیق ساده بکار برند الکل ناخالص تولید میشود که محتوی الکلهای بالاتر و الدهیدها و جز آنند، و برخی از آنها دارای طعم نامطبوع است و بعلاوه اثرهای زیان آوری در روی اشخاص مصرف کننده دارد. امروزه چون مقدار مصرف الکل در صنعت بسیار است و از طرفی مقدار انگور و یا میوه های دیگر اندک است از اینرو مجبورند الکل را از چغندر و دانه های سیب زمینی تهیه کنند. ولی مواد دیگر قندی را قب به قند تبدیل میکنند و سپس تحت تخمیر قرار میدهند. عامل تخمیر این مواد موجودات ذره بینی نباتی یا حیوانی بینهایت کوچکی هستند که در وسط برخی از مواد زندگی میکنند و آنها را فرمان(5) مینامند. این موجودات در اثر جوانه زدن تولید مثل مینمایند و مایعی از خود ترشح میکنند که آن را دیاستاز(6) میگویند. این مایع به عنوان کاتالیزر مواد قندی را به الکل تبدیل میکند دیاستازی که این فرمانها ترشح میکنند و گلوکز میوه ها را به الکل تبدیل مینمایند زیماز(7) نامیده میشود. برای اینکه تخمیر بخوبی صورت گیرد باید به فرمانها هوا نرسد زیرا در آن صورت گلوکز را مصرف میکند و الکل بدست نمیآید. بعلاوه باید در درجهء حرارت معینی میان 30 - 35 عمل تخمیر صورت گیرد. اگر بجای شیره های نباتی مواد نشاسته بکار برند نشاسته در اثر دیاستازی که آن را آمیلاز مینامند تغییر شکل میدهد و تبدیل به مالت میشود و مالت هم سرانجام تبدیل به مالتوز میگردد (یک ملکول آب در روی آن نصب میشود) مانند جو آب جو، گندم سمنو:
OHO u nC) n +nHOH(C2
بهترین درجهء حرارت برای انجام گرفتن این عمل 60 درجه است. بعد مادهء مخمر آبجو در روی مالتوز توسط دیاستاز دیگری موسوم به مالاز(8) اثر میکند و مالتوز را به گلوکز تبدیل مینماید. و سرانجام زیماز بنوبهء خود گلوکز را تبدیل به الکل و CO میکند. خواص الکل اتیلیک: این الکل مایعی است بیرنگ با بوی مطبوع و طعم سوزان:
795/ = D و ْ78 = E
(E = نقطهء غلیان و D = وزن مخصوص)
به هر نسبتی با آب مخلوط میشود و در نتیجه تولید حرارت و نقصان حجم میکند. در اثر اکسیژن میسوزد و آب و انیدرید کربنیک تولید میشود، در هر کیلوگرم الکل 7000 کالری حرارت ایجاد میگردد.
در اثر کلر الکل اول به آلدهید و بعد به کلرال تبدیل میشود. برم نیز مانند کلر اثر میکند. از عمل الکل با اسید هیپوکلر و یا هیپوکلریت ها تبدیل به کلروفرم میگردد و این فعل و انفعال جهت شناختن الکل اتیلیک از سایر ترکیبات بکار میرود بشرطی که مخلوط با برخی از اجسام مانند ستن و جز آن نباشد.
مورد استعمال: الکل حلال خوبی جهت عطرها، لیکورها و ورنی هاست. در داروسازی محلولهای الکلی را بنام تنتور(9)میخوانند مانند تنتور ید، تنتور بنژوان(10)، تنتور آرنیکا(11)، تنتور والریان(12) و جز آن. در سنتزهای آلی الکل را بعنوان حلال و همچنین تهیهء اترهای اتیلیک (کلرور، استات بوتیرات و جز آن) و اتر معمولی، تهیهء کلروفرم، یدوفرم و جز آن بکار میبرند. مقدار الکل خالص را درجهء الکلی مینامند، مث الکل 90 درجه یعنی 90 درصد الکل و 10 درصد آب. برای کنترل غلظت الکل، میزان الغلظهء(13)مخصوصی که بر حسب درجهء الکلی ساخته شده و بنام آلکومتر(14) گیلوساک موسوم است بکار میبرند.
(1) - ethylique.
(2) - Basil Valentine.
(3) - Duma.
(4) - Ferments.
(5) - Ferments.
(6) - Diastase.
(7) - Zimase.
(8) - Mallase.
(9) - Teintures.
(10) - Benjoin.
(11) - Arnica.
(12) - Valeriane.
(13) - Areometre. پ
(14) - Alcoometre.


الکل استآریک.


[اَ کُ اِ تِ] (ترکیب وصفی)(1) از الکلهای عالی اشباع شده است و در نباتات پیدا میشود. رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن ص 211 شود.
(1) - Stearique.


الکل استیلنیک.


[اَ کُ اَ سِ لِ] (ترکیب وصفی)(1) از اقسام الکل. الکلهای استیلنیک تا سال 1902م. شناخته نشده بودند، مهمترین آنها الکلهایی هستند که در آنها ارتباط سه تایی در محل a قرار دارد. و این الکلها مایعاتی روغنی شکل با نقطهء غلیان مرتفعتر از الکلهای شامل همان عده کربن میباشند. رجوع به شیمی مختصر آلی تألیف پریمن ص213 و 214 شود.
(1) - Alcool acethylenique.


الکل اعظم من الجزء .


[اَ کُلْ لُ اَ ظَ مُ مِ نَلْ جُ] (ع جملهء اسمیه) از جملات متداول در منطق، یعنی کل از جزء بزرگتر است. رجوع به کُلّ شود.


الکل اکتیلیک معمولی.


[اَ کُ اُ کِ مَ](ترکیب وصفی)(1) یا اکتانل(2) یکی از مهمترین الکلهای عالی اشباع شده است که بشکل استات و بوتیرات در برخی از گیاهان پیدا میشود، مایعی چسبناک، و در آب کمی محلول است. رجوع به «شیمی مختصر آلی» پریمن ص 210 و لاروس مدیکال شود.
(1) - Alcool octhylique normal.
(2) - Octanol.


الکلام یجرالکلام.


[اَ کَ مُ یَ جُرْ رُلْ کَ] (ع جملهء اسمیه) از جملات متداول است، یعنی سخن، سخن را میکشاند. متکلم آنگاه که از سخنی بیاد سخن دیگر افتد و بگفتن آن پردازد، این جمله را یاد کند.


الکل بوتیلیک.


[اَ کُ] (ترکیب وصفی)از اقسام الکل. این الکل بفرمول OHCدارای چهار ایزومر است که همهء آنها شناخته شده اند: الکل بوتیلیک معمولی، الکل بوتیلیک نوع دوم، الکل ایزو بوتیلیک و الکل بوتیلیک نوع سوم. برای تفصیل رجوع به شیمی مختصر آلی تألیف پریمن ص208 و 209 شود.


الکل پرپیلیک.


[اَ کُ رُ] (ترکیب وصفی)(1) یا پروپانل(2) از انواع الکلها است. این الکل بفرمول OHC دارای دو ایزومر است: الکل پرپیلیک معمولی که از قسمت فوزل(3) از تقطیر تدریجی الکل بدست می آید و مایعی است با بوی مطبوع و با آب به هر نسبتی مخلوط میشود. در محلول سرد اشباع شده از کلرور کلسیم، غیرمحلول است در صورتی که الکل اتیلیک در چنین محلولی حل میشود، نقطهء غلیان:
4/ْ97 = E ,082/ d =(وزن مخصوص) و با روشهای ترکیب مصنوعی بدست می آید. دیگر ایزو پرپیلیک که در 1855 «برتلو» آن را از آب دادن پرپیلن(4) توسط اسید سولفوریک بدست آورد و همچنین فریدل(5)آن را از ئیدرژناسیون استن تهیه کرد. نقطهء غلیان و دانسیته:
7/ْ82 E = ,798/0 d =
و با آب به هر نسبتی مخلوط میشود. رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن ص208 شود.
(1) - Alcool propylique.
(2) - Propanols.
(3) - Fusel.
(4) - Propylene.
(5) - Friedel.


الکل سفید.


[اَ کُ لِ سِ] (ترکیب وصفی)رجوع به «الکل» و «الکل اتیلیک» شود.


الکل سنج.


[اَ کُ سَ] (اِ مرکب) یا الکومتر(1) و یا الکلومتر(2)، آلتی است درجه دار شبیه به ترمومتر که برای تعیین مقدار الکل در مشروبات بکار میرود. این آلت در آب خالص صفر و در الکل مطلق 99 درجه را نشان میدهد. دکتر جنیدی آرد: الکل سنج اسبابی است که برای تعیین حجم مقدار الکل مخلوطهای الکل و آب بکار میرود. (کارآموزی داروسازی ص 21). و رجوع به کتاب مذکور شود.
(1) - Alcoometre.
(2) - Alcoolometre.


الکل مانتولیک.


[اَ کُ تُ] (ترکیب وصفی)(1) مانتول(2). کامفردومانت(3). یکی از اجزاء تشکیل دهندهء اسانس مانت است که بصورت تبلورات منشوری شکل شش سطحی بیرنگ و درخشان است. بو و مزهء نعناع را دارد ولی بو و مزهء آن از نعناع شدیدتر است، در 42 تا 44 درجه ذوب میشود. و در 217 درجه میجوشد. در آب بسیار کم حل میگردد و در الکل و اسید استیک بسیار محلول است، در چهار قسمت روغنهای چرب یا روغن وازلین حل میشود. مانتول با فنلها و کلرال ناسازگار است و با آنها بصورت مخلوط مایع یا خمیری درمی آید. (از کارآموزی داروسازی جنیدی ص157).
(1) - Alcool mentholique.
(2) - Menthol.
(3) - Camphre de menthe.


الکل متیلیک.


[اَ کُ مِ] (ترکیب وصفی)(1) الکل متیلیک یا متانل(2)-OH3CH از متان مشتق میشود. در عدهء بسیاری از اترهای طبیعی وجود دارد (گایاکول(3) وانیلین) که در آنها باقیماندهء الکلی 3 OCH- بنام متوکسیل(4) موسوم است. این الکل را از تقطیر چوب بدست می آورند و آن را بنام عرق چوب میخوانند. نخستین بار در 1812 م. توسط تایلور(5) کشف شد، آنگاه دوما(6) روی آن مطالعاتی کرد و سرانجام برتلو(7) ترکیب مصنوعی آن را برقرار کرد.
خواص الکل متیلیک: این الکل مایعی است با بوی مطبوع (در صورت خلوص) ْ134 - = F (نقطهء انجماد) و نقطهء غلیان 4/ْ66 = E وزن مخصوص 814/0 = d و با آب به هر نسبتی مخلوط میشود، عدهء بسیاری از اجسام بخصوص چربیها را در خود حل میکند و در مجاورت اکسیژن بخوبی میسوزد و در اثر مواد اکسیدکننده به الدهید متیلیک HCHO و یا اسید فرمیک HCooHتبدیل میشود.
اگر بخار این الکل را در روی پتاس یا از آن بهتر، آهک و پتاس عبور دهند ئیدرژن و فرمیات پتاس تولید میشود. از آب گرفتن دو مولکول این الکل، اکسید متیل تولید میگردد، و مانند تمام الکلها با اسیدها تولید اترسل میکند.
مورد استعمال: الکل متیلیک در پزشکی مصرفی ندارد ولی مادهء آغازی جهت تهیهء اجسام بسیاری است و سمیت آن از الکل اتیلیک بیشتر است. این الکل را برای غیرطبیعی کردن الکل اتیلیک و تهیهء ورنی، لاک، کلرور متیل، فرمل و مشتقات دیگر متیله بکار میبرند. رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن صص 199 - 201 شود.
(1) - Methylique.
(2) - Methanol.
(3) - Gaiacol.
(4) - Methoxyl.
(5) - Taylor.
(6) - Dumas.
(7) - Berthelot.


الکلومتر.


[اَ کُ لُ مِ] (فرانسوی، اِ)(1)الکل سنج. رجوع به الکل سنج و الکومتر شود.
(1) - Alcoolometre.


الکلها.


[اَ کُ] (اِ) جِ الکل. در کتاب شیمی مختصر آلی تألیف پریمن (ص 191) چنین آمده است: الکلها را میتوان اجسامی دانست که از استخلاف یک ئیدروژن ئیدروکربور با عامل اکسیدریل OHبدست می آیند. بنابراین الکلها بطور کلی مشتقات استخلاف شدهء ئیدروکربورهای اشباع شده یا اشباع نشده یا رادیکال اکسیدریل هستند. الکلها با آنکه مانند قلیاها رادیکال اکسیدریل دارند با اینهمه اجسامی خنثی هستند. ممکن است رادیکال اکسیدریل در ئیدروکربوری چند بار تکرار شود و بنابراین ممکن است جسم یک الکلی دوالکلی و چندالکلی بدست آید. برحسب استخلاف ئیدرژنهای یک ئیدروکربور با رادیکال OHمیتوان الکلها را به سه طبقه تقسیم کرد: 1 - الکلهای نوع اول که از استخلاف یک اتم ئیدرژن مربوط به کربن نوع اول یعنی رادیکال یک ظرفیتی CH - بدست می آید. عامل این نوع الکلها توسط گروه OHCH - نمایش داده میشود. 2- الکلهای نوع دوم که از استخلاف یک اتم ئیدرژن مربوط به کربن نوع دوم یعنی رادیکال دو ظرفیتی - CH - بدست می آیدو عامل این نوع الکلها توسط گروه - CHOH - نمایش داده میشود. 3 - الکلهای نوع سوم که از استخلاف یک اتم ئیدرژن مربوط به کربن نوع سوم یعنی رادیکال سه ظرفیتی uCHمشتق میگردد. عامل این نوع الکل با گروه uCOHنمایش داده میشود. ممکن است جسمی در آن واحد شامل عامل الکل نوع اول، نوع دوم و نوع سوم باشد مث از ایزوپنتان(1) در نتیجهء استخلاف ممکن است جسمی تولید شود که شامل سه گروه عامل الکل نوع اول و یک عامل الکل نوع دوم و یک عامل الکل نوع سوم باشد.
نامگذاری: برای نامگذاری الکلها بنام ئیدروکربوری که از آن مشتق میشود لفظ ال OLمی افزایند مانند پنتانل(2) و هگزانل که بترتیب از پنتان و هگزان مشتق شده اند. و معمو محل عامل الکلی را نیز بر حسب طریقهء ژنو ذکر میکنند.
خواص فیزیکی الکلها: الکلها اجسامی مایع یا جامدند. الکلهای زنجیری معمولی بدون انشعاب تا C مایع و بعد از آن جامدند، و الکلهای نوع سوم همگی جامدند. هرقدر عدهء کربن در الکل افزایش یابد نقطهء غلیان و ذوب بالا میرود. در ایزومرهای مختلف الکل هرقدر انشعاب بسیار باشد نقطهء غلیان پایین میرود. در ایزومرهای مختلفی که اختلاف آنها مربوط به درجهء عامل الکلی باشد در هر کدام که عدهء عوامل الکلی بسیار باشد نقطهء غلیان پایین تر است. دانسیتهء همه الکلها از یک کمتر است و تنها الکلهای آغازی مانند متیلیک و اتیلیک در آب به هر نسبتی مخلوط میشوند.
خواص شیمیایی الکلها: ئیدرژن اکسیدریل OHگاهی مانند ئیدرژن اسیدها عمل میکند: فلزات قلیایی و قلیایی خاکی در روی الکلهای انیدر اثر میکنند، در نتیجه ئیدرژن متصاعد می شود و جسمی موسوم به الکلات بدست می آید مانند اثر اسیدها بر روی فلزات. با وجود این، الکلها اجسام خنثی و عایق الکتریسیته، و در روی تورنسل و فنل فتالئین بی اثرند، بعلاوه الکلاتها در اثر آب تجزیه میشوند و دوباره الکل بدست می آید در صورتی که املاح فلزی فقط در آب حل میشوند و یا غیر محلولند و آب در روی آنها بی اثر است.
اثر اسیدها: در اینجا الکل، عامل اکسیدریل OH را مانند قلیا از دست میدهد، بدین معنی که اسید بر روی الکل اثر میکند و آب خارج میشود و جسمی موسوم به اترسل بدست می آید.
اثر اجسام نمگیر «جاذب الرطوبه»: دو ملکول الکل در نتیجهء از دست دادن یک ملکول آب میتوانند با یکدیگر ترکیب شوند و در نتیجه جسمی تولید میشود که آن را اتر اکسید مینامند.
اثر هالژنورفسفر: مث PI در روی عامل الکلی ئیدرکسیل اثر میکند و ئیدرکسیل الکل استخلاف میشود.
اثر مشتقات آلی منیزین: از اثر مشتقات هالژنه منیزین در روی الکلها یک کربور اشباع شده تولید میشود مث از اثر یدور متیل منیزین متان بدست می آید.
اثر اکسیداسیون: اکسیداسیون طریق مطمئنی برای شناختن الکلهاست، حتی اگر در اثر کاتالیزر بخارهای الکل را در روی مس نرم شده در حرارت ْ300 عبور دهند (روش ساباتیه و ساندرن) نتایج زیر بدست می آید: الف - با الکلهای نوع اول یک الدئید و ئیدرژن. ب - با الکلهای نوع دوم یک ستن و ئیدرژن. ج - با الکلهای نوع سوم یک کربور اتیلنیک و بخار آب.
- الکلهای چندتایی؛ ممکن است چندین عامل الکلی در یک ملکول باشد، اگر دو عامل الکلی در یک ملکول وجود داشته باشند آن را گلیکل(3) نامند؛ و گلیکلها در 1856 م. توسط وورتز(4) کشف شد، و ممکن است سه عامل الکلی در یک ملکول باشد در این صورت آن را گلیسرل(5) مینامند.
گلیکلها: مهمترین آنها، گلیکل معمولی بفرمول: OHOH - CHCH
است و آن ساده ترین الکلهای دوتائی است، و مایعی است روغنی شکل با طعمی شیرین، با آب و الکل به هر نسبتی حل میشود. گلیکلها را بعنوان ضدیخ(6) و همچنین روغن مالی(7)بکار میبرند و نیز اندکی خواب آورند. و رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن ص215 و مادهء گلیکل شود.
گلیسرلها: گلیسرلها یا الکلهای سه تایی یا تریول(8) یعنی سه اتم ئیدرژن، یک ئیدروکربور مربوط به اتمهای کربن مختلف با گروه مربوط به اتمهای کربن مختلف با گروه ئیدرکسیل OH استخلاف شده اند و در نتیجه جسمی بدست آمده است که سه عامل الکل دارد، و آنرا تریول(9) یا الکل سه تایی یا گلیسرل مینامند. در میان تریولها از همه مهمتر گلیسرل معمولی یعنی گلیسرین است که در طبیعت بشکل استر اسیدهای چرب یعنی به شکل روغن و چربی بحد وفور پیدا میشود. رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن صص 215 - 219 و مادهء گلیسرل شود.
گلیسرین: الکلی است که شامل دو مرتبه الکل نوع اول و یک مرتبه الکل نوع دوم است. بمقدار کم در خون و همچنین اندکی در موقع تخمیر الکلی ایجاد میشود ولی بیشتر ساختمان اصلی تمام مواد چربیها را تشکیل میدهد. رجوع به گلیسرین و شیمی آلی پریمن صص 218 - 223 شود.
چندالکلیهای بالاتر: در میان چند الکلیهای بالاتر از سه الکلی، مهمترین آنها شش الکلیها هستند. چند شش الکلی شناخته شده عبارتند از: مانیت(10)، سربیت(11)، دولسیت(12)، که هر کدام به سه شکل ایزومر مختلف وجود دارند. مانیت معمولی که آن را از «مان»(13) (ترنجبین و شیرخشت و مانندآنها) استخراج میکنند.
سربیت: سربیت معمولی از گوشت، میوه(14)استخراج میشود ْ100 = F
دولسیت: دولسیت معمولی از یک «مان» مخصوص که در ماداگاسکار میروید استخراج میشود، همچنین آن را از ئیدرژناسین گلوکز نیز بدست می آورندْ188 = F
اتراکسیدها: اجسامی هستند که از آب گرفتن الکلها مشتق میشوند و خنثی و بسیار فرارتر از الکلها هستند.
اتر متیلیک: از اثر اسید سولفوریک در روی الکل متیلیک یا توسط کاتالیزر آلومین یا کائولن (ساندرن) این اتراکسید بدست می آید. گازی است با بوی اتری ْ23 = F در آب به نسبت 37 حجم حل میشود.
اتر اتیلیک: اتر معمولی است که آن را اتر سولفوریک نیز مینامند و از حرارت دادن مخلوطی از اسید سولفوریک و الکل در حرارتی کمتر از صد درجه بدست می آورند، رجوع به «اتر» و «اثیر» و شیمی مختصر آلی پریمن ص228 و 229 شود.
(1) - Isopentane.
(2) - Pentanol.
(3) - Glycols.
(4) - Wurtz.
(5) - Glycerols.
(6) - Antigel.
(7) - Lubrifiant.
(8) - Triols.
(9) - Triols.
(10) - Mannite.
(11) - Sorbite.
(12) - Dulcite.
(13) - Manne.
(14) - Sorbier.


الکل هگزیلیک معمولی.


[اَ کُ هِ کِ مَ] (ترکیب وصفی)(1) یکی از مهمترین الکلهای عالی اشباع شده است که به شکل استات و بوتیرات در روغن برخی از گیاهان پیدا میشود. رجوع به شیمی مختصر آلی پریمن ص210 شود.
(1) - Hexylique.


الکلی.


[اَ کُ] (ص نسبی) منسوب به الکل. || آنکه مشروبهای الکلی بسیار آشامد.


الکن.


[اُ کُ] (ص) بخیل و طمعکار و سست. (ناظم الاطباء). آدم خسیس یا جوکی (اشتینگاس). || شخص مست. مشروب خور. (اشتینگاس).


الکن.


[اَ کَ] (ع ص) کندزبان. (دهار) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). مؤنث آن لَکناء. (مهذب الاسماء). ج، لُکن. (المنجد). کندزبان درمانده بسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته زبان. (مهذب الاسماء). تمنده. (صحاح الفرس). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. (غیاث اللغات). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد :
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن.
مسعودسعد.
از عطارد فصیح تر بودم
چو زحل کرده ای مرا الکن.مسعودسعد.
ازین نورند غافل چند اعمی
برین نطقند منکر چند الکن.خاقانی.
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم دل روشن شود؟مولوی.


الکنی.


[اَ کَ] (حامص) (از: الکن عربی + یاء مصدری فارسی). کندزبانی. الکن بودن. لکنت. رجوع به الکن شود :
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی.


الکوئین.


[اَ] (اِخ)(1) دانشمند انگلیسی در قرن هشتم میلادی. در 735 م. در شهر یورکشایر بدنیا آمد و در تور (فرانسه)804 درگذشت. به زبانهای لاتین و عبرانی و همچنین به همهء دانشهای عصر خود آشنا بود. با اینکه راهبی عادی بود شارلمانی از دانش او آگاه شد و وی را نزد خود دعوت کرد و ادارهء آموزشگاه مخصوص خود و همچنین مجلس معارف و کتابخانه را بدو سپرد. الکوئین در شهرهای پاریس، تور، اکس لاشاپل و جز آن آموزشگاههایی متعدد را اداره میکرد. وی کتابهایی نیز تألیف کرده است که پس از مرگش به چاپ رسیده است.
(1) - Alcuin.


الکوس.


[اَ] (اِخ) نام پهلوانی تورانی که بدست رستم کشته شد. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (از فرهنگ شاهنامهء شفق) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آرا). و رجوع به فهرست ولف شود :
بپرسید الکوس(1) جنگی کجاست
که چندین همی جنگ(2) شیران بخاست.
فردوسی (از جهانگیری).
(1) - ن ل: بپرسید کالکوس.
(2) - ن ل: رزم.


الکومتر.


[اَ کُ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) الکل سنج. رجوع به الکل سنج و الکلومتر شود.
(1) - Alcoometre.


الکه.


[اُ کَ] (ترکی، اِ) لفظ ترکی است بمعنی کشور. (از غیاث اللغات) (آنندراج). ناحیه. بَلَد. اُلکا. رجوع به الکا شود.


الکه.


[اَ لِ کَ] (اِخ)(1) نام یکی از طوایف جنوبی هند. (از تحقیق ماللهند ص151).
(فهرست تحقیق ماللهند).
(1) - Alika


الکهف.


[اَ کَ] (اِخ) نام یکی از سوره های قرآن، مکی است و 110 آیه دارد. رجوع به کهف شود :
پس از الحمد و الرحمن و الکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها.
خاقانی.


الکه کهن.


[اَ کِ کُ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج، در 10 هزارگزی جنوب باختر کامیاران و 10 هزارگزی باختر شوسهء کرمانشاه - سنندج. دامنه و سردسیر است. سکنهء آن 258 تن سنی هستند که به کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


الکی.


[اَ لَ] (ص نسبی) در تداول عامه، کاری ظاهری بی آنکه حقیقتی داشته باشد. باطل. دروغ. مترادف کشکی.


الکی.


[اُ] (ع اِ) قسمی تمرین نظامی. (دزی ج1 ص34).


الکیبیاد.


[اَ] (اِخ)(1) از سرداران بزرگ یونان قدیم. السیبیاد. رجوع به السیبیاد و القیبیادس و قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص333 شود.
(1) - Alcibiade.


الکی بیادس.


[اَ دِ] (اِخ)(1) نام کتابی که به افلاطون منسوب است. رجوع به یسنا تفسیر و تألیف پورداود ج 1 ص91 و «القیبیادس» شود.
(1) - Alkibiades.


الکیداماس.


[اَ] (اِخ)(1) السیداماس. خطیب یونان قدیم و شاگرد گرگیاس. وی در 424 ق. م. زنده بوده است. از او تنها دو خطبه در دست است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص334 شود.
(1) - Alcidamas ou Alkidamas.


الکیدامیداس.


[اَ] (اِخ)(1) از سرداران مردم مسین در یونان قدیم. چون اسپارتیان بدین کشور (مسین) غلبه یافتند، وی723 ق. م. گروهی از مردم مسین را به رجیوم شهر قدیم ایتالیا منتقل کرد و در آنجا سکونت داد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص334).
(1) - Alcidamidas.


الکیفرون.


[اَ رُ] (اِخ)(1) مؤلف یونانی در قرن سوم یا چهارم م. مکتوبهایی از زبان گناهکاران و چاپلوسان و جز آن نوشته است که هم از نظر فصاحت و بلاغت و هم از نظر نشان دادن اخلاق و عادات یونانیان مشهور است. این مکتوبها مکرر چاپ گردیده و به برخی از زبانهای اروپایی نیز ترجمه شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص334).
(1) - Alcifron.


الکیم.


[اَ] (اِخ)(1) کاهن بزرگ یهودیان. وی این منصب را بطور غیرقانونی بکمک آنتیوکوس اوپاتور حکمران سوریه (162 - 163 م.) بدست آورد و در عرض سه سال حکومت فلسطین را دچار مصائبی کرد.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج1 ص334 شود.
(1) - Alcime.


الکینوئوس.


[اَ نُ] (اِخ)(1) بنا به اساطیر یونان، حکمران قسمتی از جزیرهء کرفو(2) در زمان قدیم. او بداشتن باغهایی عجیب و دختری زیبا معروف بود وی از اولیس هنگام مراجعت از محاصرهء تروآ پذیرایی کرد. شاعر معروف اومیرس در منظومهء خود بنام ادیسه باغهای وی را توصیف کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص334). و رجوع به فرهنگ اساطیر یونان و رم ج 1 ص51 شود.
(1) - Alcinous. (2) - همر این جزیره را Scheria خوانده است. (فرهنگ اساطیر یونان ج 1 ص51).


الکینوئوس.


[اَ نُ] (اِخ)(1) السینوئوس. حکیم یونانی در قرن دوم م. وی از فلسفهء افلاطون پیروی میکرد. او راست: «مدخل حکمت افلاطون» که بچاپ رسیده و به بیشتر زبانهای اروپایی نیز ترجمه شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 334).
(1) - Alcinous.


الکیوس.


[اَ] (اِخ) السه(1). بنابر تاریخ اساطیری یونان قدیم حکمران تیرینت در قرن چهاردهم ق.م. بود. پسرش برسئوس و پدرش آمفیتریون نام داشت. هرکول یا هراکلس قهرمان معروف نوادهء او بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص334).
(1) - Alcee, Alkaios.


الکیوس.


[اَ] (اِخ)(1) نام پسر هرکول قهرمان افسانه ای یونان قدیم که در نتیجهء ازدواج این قهرمان با حاکمهء لیدیا (آناطولی) یا با دختری که همراه حاکمهء مذکور بوده است بدنیا آمد وی جد بزرگ سلالهء دوم حکمرانان لیدیا بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص334).
(1) - Alcee, Alkaios.


الکیوس.


[اَ] (اِخ)(1) شاعر یونان قدیم در قرن هفتم ق.م. در میتیلن(2) بدنیا آمد. معاصر شاعرهء معروف سافو(3) بود. بسبب هجویات و هزلیات که سرود مورد غضب حکمران میتیلین قرار گرفت و تبعید شد و بعد تا مصر رفت و سرانجام بخشیده شد و به میهن خود برگشت و در همانجا درگذشت. از اشعارش جز چند فقره شعر چیزی در دست نیست. وزن شعری نیز ایجاد کرد که به وی منسوب است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص335).
(1) - Alcee, Alkaios.
(2) - Mytilene.
(3) - Sappho.


الکیون.


[اَ] (اِخ) السیون(1). نام جزیره ای است در اقیانوس کبیر در قطعهء میکرونزی و شمال جزایر مارشال. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص311).
(1) - Alcyon.


الکیونه.


[اَ نِ] (اِخ)(1) السیونه. بنا به اساطیر یونان قدیم دختر ائول(2) پادشاه بادهاست که با کیکس(3) پسر ستارهء صبح وصلت کرد. با این وصلت خانوادهء خوشبختی بوجود آمد که زن و شوهر، زندگی خود را با زئوس و هرا مقایسه میکردند. ولی خدایان که از این خودبینی متغیّر شده بودند آنان را به پرندگانی مبدل ساختند. شوهر به صورت مرغ غواص و زن به صورت عنقا (سیمرغ) درآمد. و به روایت دیگر کیکس دچار طوفان دریا شد و غرق گردید. الکیونه از شدت نومیدی خود را به دریا انداخت و هر دو به صورت پرنده درآمدند. (از فرهنگ اساطیر یونان و رم ج 1 ص56). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص335 شود.
(1) - Alcyone.
(2) - Eole.
(3) - Ceyx.


الکیونیوس.


[اَ یُ نِ] (اِخ)(1) از دانشمندان وندیک (ونزی) (1487 - 1527 م.). زبان یونانی را میدانست و در فلورانس بتدریس این زبان اشتغال داشت. کتابهایی از زبان یونانی ترجمه کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص335).
(1) - Alcyonius.


الگارو.


[اَ رْ وْ] (اِخ) رجوع به الغرف شود.


الگان.


[ ] (اِخ) دهی است از دهستان وزواء بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم که در 16 هزارگزی شمال دستجرد، در کوهستان قرار دارد. سردسیر است و سکنهء آن 131 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن و میوه، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به تاریخ قم ص137 شود.


الگانی.


[اَلْ لِ] (اِخ)(1) آپالاش. سلسله جبالی در آمریکای شمالی (ممالک متحده) که بموازات ساحل اقیانوس کشیده شده است.
(1) - Alleghanys.


الگری.


[اَلْ لِ] (اِخ)(1) آهنگساز ایتالیایی است. (1582 - 1652 م).
(1) - Allegri.


الگری.


[اَلْ لِ] (اِخ)(1) نام شاعر ایتالیایی در قرن 16 م. اشعار او نمونه ای از زبان فلورانسی خالص بشمار میرود.
(1) - Allegri.


الگریتم.


[اَ گُ] (فرانسوی، اِ)(1)الگریسم(2). اصطلاح ریاضی است مأخوذ از نام محمد بن موسی الخوارزمی واضع علم جبر و مقابله، در ریاضیات جدید به سلسله ای از اعمال ریاضی اطلاق میشود که بیک روش متحدالشکل تحول یافته و برای نوعی خاص از مسائل بکار برده میشود مانند الگریتم کسر مسلسل.
(1) - Algorithme.
(2) - Algorisme.


الگریسم.


[اَ گُ] (فرانسوی، اِ) رجوع به مادهء قبلی شود.


الگزیر.


[اَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان سلطانیه بخش مرکزی شهرستان زنجان، در 21 هزارگزی جنوب خاوری سلطانیه و 9 هزارگزی جنوب شوسهء زنجان - قزوین. کوهستان و سردسیر است. سکنهء آن 900 تن شیعه هستند که بزبان ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات است. راه مالرو دارد و از عمیدآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


الگله آ.


[اِ گُ لِ] (اِخ)(1) گله آ. واحهء جنوبی الجزایر که در 350 هزارگزی «اوآرگلا» واقع است، و 12000 تن سکنه دارد. بر حسب نقشهء جغرافیایی الجزایر (اعلام المنجد ص روبروی 153) شاید همان «وارقلة» باشد.
(1) - El - Golea.


الگن.


[اَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان در 5 هزارگزی جنوب باختری قلعه رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی و سردسیر است و سکنهء آن 150 تن شیعه هستند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات، گردو و انار، و شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالیچه و پارچه بافی برای چادر است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


الگو.


[اُ] (اِ) روبُر. مُدِل(1). || سرمشق. مُقتَدی. اُسوَه. قدوه. مثال. نمونه.
(1) - Modele.


الگونه.


[اَ نَ] (اِ) بمعنی گلگونه و سرخ رنگ و شنجرفی. الغونه. (آنندراج). || غازهء روی. (آنندراج).


الگینسکی.


[اَ] (اِخ)(1) نام بیابانی مرتفع میان دریاچهء آرال و حوضهء بحر خزر. ساکنان آن قرقیزها هستند. مهمترین قسمت آن از طرف مردم محل «مهاجر طاغی» (کوه مهاجر) نامیده میشود؛ و الگینسکی نامی است که روسها به این ناحیه داده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص334).
(1) - Alghinski.


الل.


[اَ لَ] (ع مص) نالیدن بیمار. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || فاسد شدن دندان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) یک سوی کارد. (مهذب الاسماء). صفحهء کارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کجی دندانها بسوی داخل دهن. یَلَل. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


الل.


[اُ لَ] (ع اِ) جِ اُلَّة. (اقرب الموارد). رجوع به اُلَّة شود.


الل.


[اِ لَ] (ع اِ) جِ اِلَّة. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به اِلَّة شود.


اللاء .


[اَ ءِ] (ع اِ موصول) جِ اَلَّتی. رجوع به اللاتی و اَلَّتی و اقرب الموارد ذیل «لتی» شود.


اللاءات.


[اَ] (ع اِ موصول) جِ اَلَّتی. رجوع به اَلَّتی و اللاتی و اقرب الموارد ذیل «لتی» شود.


اللاءی.


[اَ] (ع اِ موصول) رجوع به مادهء بعدی شود.


اللائی.


[اَ] (ع اِ موصول) آن جماعت مؤنث که. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). جِ اَلَّتی. آن زنان که. در اقرب الموارد بصورت «اللاءِی» ضبط شده است. رجوع به همین کتاب ذیل «لتی» و نیز مادهء اَللاّتی شود.


اللات.


[اَ] (اِخ) نام بتی که مردم مکه آن را می پرستیدند. (ناظم الاطباء). نام بتی بود ازآن ثقیف. در ایران باستان (ج 2 ص1921) آمده: هرودت گفته است یکی از خدایان عرب آلی لات بود، و این ظاهراً مصحف اللات است - انتهی : أ فرأیتم اللات و العزی. (قرآن 53/19). رجوع به لات شود.


اللات.


[اَ] (ع اِ موصول) جِ اَلَّتی. رجوع به اللاتی و اَلَّتی و اقرب الموارد ذیل «لتی» شود.


اللاتی.


[اَ] (ع اِ موصول) آن جماعت مؤنث که. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). جِ اَلَّتی. آن زنان که. اللائی. رجوع به الذی شود.


اللاکلنگ.


[اَ کُ لَ] (اِ مرکب) آلاکلنگ. رجوع به آلاکلنگ شود.


اللان.


[اَ لَ لا] (ع اِ) تثنیهء اَلَل. دو صفحهء کارد. || دو جانب کتف. یا دو گوشت پارهء بهم نشسته در شانه که میان هر دو فرجه است و چون گوشت از آن برکنند میان هر دو آب جاری میشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


اللان.


[اَ] (اِخ) عَلاّن. آس. نام قومی ایرانی است که در قرن 13 م. دین مسیحیت داشتند. مغول بر آنان چیره شد و ایشان در آسیای میانه تا چین پراکنده گشتند. (از اعلام المنجد). و رجوع به مادهء بعدی و «آس» شود.


اللان.


[اَ] (اِخ) یاقوت گوید: اللان کشوری بزرگ با مردمان بسیار و متصل به «دربند» در جبال «قبق» است. شهری بزرگ و مشهور ندارد. مردم آن گروهی مسلمان و بیشتر نصاری اند. این کشور به صورت ملوک الطوایفی اداره میشود و هر ناحیه ای امیری دارد. علی بن حسین گوید: این کشور صاحب تخت پادشاهی است و پادشاه آن کَرکُنداح نام دارد و این لقب عمومی پادشاهان آنجاست. و دارالملک اللان، مَغص نامیده میشود و این کلمه بمعنی دیانت است. پادشاهان اللان پس از ظهور دولت عباسی، دین نصرانیت را پذیرفتند و پیش از آن در جاهلیت بودند، و بعد از سال320 ه . ق. از نصرانیت برگشتند و اسقفان و قسیسان را که از طرف پادشاه روم فرستاده شده بودند طرد کردند. میان مملکت اللان و جبل قَبق قلعه و پلی است که بر درهء بزرگی بنا شده است و این قلعه را قلعهء باب اللان نامند و بوسیلهء یکی از پادشاهان قدیم ایران بنام سندبادبن بشتاسف (گشتاسب)بن لهراسف (لهراسپ) ساخته شده است. این پادشاه مردانی را گماشته بود تا مانع ارتباط اللان با جبل القبق شوند، و راهی بین این دو ناحیه جز این پل که زیر قلعه قرار داشت نبود و قلعه بر تخته سنگی بزرگ بنا شده بود و کسی بی اذن ساکنان آن بدانجا راه نمییافت. و چشمهء شیرینی داشت که در وسط قلعه از بالای صخره پدیدار میشد و این یکی از قلعه های معروف جهان است و ایرانیان در اشعار خود از آن یاد کرده اند، و مسلمة بن عبدالملک به این ناحیه (اللان) آمد و قلعه را گرفت و گروهی از عرب را در آنجا مسکن داد و تاکنون آنجا را محافظت میکنند، ارزاق آنان از تفلیس آورده میشد و میان این قلعه و تفلیس چند روز فاصله است، و هرگاه تنها یک تن در این قلعه باشد میتواند همهء پادشاهان جهان را از گذشتن بدان ممانعت کند زیرا بسیار بلند و مشرف بر راه و پل و دره است. برخی از مورخان گفته اند که فرمانروای اللان سی هزار سوار داشت ولی من سخنانی را که پیش از این نوشتم از زبان کسانی است که بدانجا رفته اند. (از معجم البلدان چ دار صادر، دار بیروت ج 2). در متون عربی بصورتهای لان و اَلان آمده و بعضی اللان را همان اَرّان میدانند ولی ظاهراً دو ناحیهء جداگانه هستند. و رجوع به لان و اران و آس و اللان (نام قومی ایرانی) و حدود العالم و نخبة الدهر دمشقی شود.


اللاؤو.


[اَ ئو] (ع اِ موصول) جِ اَلّذی. رجوع به الذی شود.


اللاؤون.


[اَ ئو] (ع اِ موصول) جِ اَلّذی. رجوع به الذی شود.


اللت.


[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) صورتی از اَلَّتی. رجوع به اَلَّتی و اقرب الموارد ذیل «لتی» شود.


اللتا.


[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) تثنیهء اَلَّتی. رجوع به اللتان و اقرب الموارد ذیل «لتی» شود.


اللتان.


[اَلْ لَ نِ / اَلْ لَ تانْ نِ] (ع اِ موصول)آن دو مؤنث که. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). تثنیهء اَلَّتی در حال رفع. آن دو زن که. رجوع به التی و اقرب الموارد ذیل «لتی» شود.


اللتی.


[اَلْ لَ تَ] (ع اِ موصول) تثنیهء اَلَّتی در حالت نصب و جر. رجوع به اقرب الموارد ذیل «لتی» و هم مادهء التی شود.


اللتیا.


[اَلْ لَ / لُ تَیْ یا] (ع اِ موصول)مصغر اَلَّتی. رجوع به اقرب الموارد و التی شود. || (اِ) بمعنی بلا و داهیهء بزرگ. (مجمع الامثال میدانی). گویند: وقع فلان فی اللتیا و التی؛ یعنی فلانی گرفتار بلای بزرگ و کوچک شد. دو کلمهء اللتیا و التی دو اسمند از اسماء داهیه و بلا، و بگفتهء برخی، اللتیا بلای بزرگ و التی بلای کوچک است و تصغیر در این مورد برای تعظیم میباشد. (از اقرب الموارد).
- امثال: بعد اللتیا و التی؛ گویند مردی از «جدیس» زنی کوتاه قد گرفت و از او رنج برد و او را بتصغیر (یعنی اللتیا) یاد میکرد، پس از آن با زنی درازقد ازدواج کرد و از او رنجی چندبرابر کشید و او را طلاق داد و گفت: بعد اللتیا و التی لااتزوج ابداً؛ یعنی پس از زن کوتاه قد و بلندقد هرگز زن نخواهم گرفت، و این عبارت در مورد داهیه مثل گردید. (از مجمع الامثال میدانی چ 2 ج 1 ص92). و رجوع به فرائدالادب المنجد شود.


اللتیات.


[اَلْ لَ تَیْ یا] (ع اِ موصول) جِ اللتیا که مصغر التی است. رجوع به اقرب الموارد و التی و اللتیا شود.


اللتیان.


[اَلْ لَ تَیْ یا نِ] (ع اِ موصول)تثنیهء اَللَّتَیّا که مصغر التی است. رجوع به اقرب الموارد و اللتیا و التی شود.


اللتین.


[اَلْ لَ تَ نِ] (ع اِ موصول) آن دو مؤنث که. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). تثنیهء التی در حال نصب و جر. آن دو زن که. رجوع به التی و الذی شود.


اللذ.


[اَلْ لَ ذِ / اَلْ لَ] (ع اِ موصول) بمعنی الذی. (اقرب الموارد). رجوع به الذی شود.


اللذا.


[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) مثنای الذی یا اللذی بحذف نون. رجوع به اقرب الموارد و الذی شود.


اللذان.


[اَلْ لَ نِ / اَلْ لَ ذانْ نِ] (ع اِ موصول) آن دو مذکر که. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). تثنیهء الذی در حالت رفع. آن دو مرد که. (از اقرب الموارد). آن دو که. دو چیزی که. رجوع به اَلَّذی شود.


اللذون.


[اَلْ لَ نَ] (ع اِ موصول) اَلَّذونَ. جِ الذی نزد بنی هذیل که در حالت رفع آرند و در حالت نصب و جر الذین گویند :
نحن اللذون صبحوا الصباحا
یوم النخیل غارة ملحاحا.
رجوع به اقرب الموارد (ذیل الذی) و سیوطی و مادهء «الذی» شود.


اللذی.


[اَلْ لَ] (ع اِ موصول)(1) صورتی از اَلَّذی. (از اقرب الموارد). رجوع به الذی شود.
(1) - بصورتهای اَللَّذیُّ و اَللَّذیِّ نیز آمده است. رجوع به اقرب الموارد و مادهء الذی در این لغت نامه شود.


اللذیا.


[اَلْ لَ ذَیْ یا] (ع اِ موصول) مصغر اَلَّذی. (از اقرب الموارد). رجوع به الذی شود.


اللذیان.


[اَلْ لَ ذَیْ یا نِ] (ع اِ موصول) تثنیهء اَللَّذیّا که مصغر الذی است. رجوع به اقرب الموارد و «الذی» شود.


اللذین.


[اَلْ لَ ذَ نِ] (ع اِ موصول) آن دو مذکر که. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). تثنیهء الذی در حالت نصب و جر. آن دو مرد که. آن دو که. رجوع به الذی شود.


اللذیون.


[اَلْ لَ ذَیْ یو] (ع اِ موصول) جِ اللذیا که مصغر الذی است. رجوع به اقرب الموارد و «الذی» شود.


اللوا.


[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) جِ التی بحذف تاء. رجوع به اقرب الموارد و التی شود.


اللوات.


[اَلْ لَ تِ] (ع اِ موصول) جِ اَلَّتی. رجوع به اقرب الموارد و التی شود.


اللواتی.


[اَلْ لَ] (ع اِ موصول) آن جماعت مؤنث که. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). جِ اَلَّتی. آن زنان که. رجوع به اقرب الموارد و التی شود.


اللورس.


[اِ رِ] (اِخ) رجوع به ایلیری و اللوریقن و اللوری و مفردات ابن البیطار ذیل «اسارون» شود.


اللوریقن.


[اِ قُ] (اِخ)(1) ایلیری. رجوع به ایلیری و اللورس و اللوری شود: و أجود هذا النوع [ سوسن الاَسمانجونی ] ما کان من البلاد التی یقال لها اللوریقن. (مفردات ابن البیطار ذیل کلمهء ایرسا).
(1) - Illyricum.


اللوریون.


[اِ ری یو] (اِخ)(1) ساکنان ناحیهء اللوری (ایلیری) را گویند. رجوع به ایلیری و اللوری و اللورس و اللوریقن شود.
(1) - Les illyriens.


الله.


[اَلْ لاه] (اِخ) خدای سزای پرستش. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء تهذیب عادل). علم است برای ذات واجب الوجود. (متن اللغة). نام خداوند تبارک و تعالی. اصل این کلمه الاه (اله) بود، الف و لام تعریف بدان درآمد و همزه بجهت تخفیف افتاد و «الله» گردید. (از اقرب الموارد). علم است که به معبود حق دلالت کند چنانکه جامع معانی همهء اسماء حسنی باشد. (از تعریفات جرجانی). نامی از نامهای خدا. لفظ جلاله. صاحب غیاث اللغات گوید: الله در لغت بمعنی معبود بر حق و در اصطلاح علم است برای ذات واجب الوجود و مستجمع جمیع صفات، و در اصل این اختلاف است، نزد امام اعظم رحمة الله علیه بر اصل خود است زیرا که در ذات او تعالی تغیر نیست پس در لفظ اسم ذات او هم تغیر نباید کرد و نزد سیبویه دو قول است: یکی آنکه اصل آن الاله بوده همزه را بقاعدهء یَسَلُ حذف کردند و لام اولی را ساکن (؟) و در لام دوم ادغام کردند الله شد و دیگر آنکه اصل اِله بود همزه را حذف کردند برخلاف قیاس، و بعوض آن الف و لام درآوردند، دو لام جمع شدند اول را در ثانی ادغام کردند الله شد، و هم نزد سیبویه اصل لفظ اله، «لاه» بوده از «لیه» بالفتح، که بمعنی پوشیدن و در پرده رفتن است پس الف و لام زائد لازم غیر عوضی بر «لاه» درآمد و پس از آن ادغام شد و عَلَم گردید. و همین قول ارجح است. (از غیاث اللغات). بترکی «الله» را تنگری و الغ بایات (بزرگترین همهء بزرگان) گویند. لفظ الله نقش درهم نیز بوده است. رجوع به النقود العربیه ص13 و کلمهء «اله» شود :
معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی حوائجهم لدیه.مولوی.
تهانوی گوید: علما گفته اند: «الله» اسم است برای ذات واجب الوجود که مستحق جمیع محامد است، و اینکه در اسم «الله» دو صفت را بطور الزام قائل شده اند اشاره است به اینکه همهء صفات کمال در آن مستجمع است، اما وجوب وجود برای آن است که سایر صفات کمال تابع و پیرو وجوب وجود است، و اما استحقاق جمیع محامد برای آن است که سزاوار است با هر صفتی از صفات کمال متصف شود و چون در صفات کمالیهء الهیه بر سبیل ندرت صفتی یافته شود که آن را به خدای تعالی نتوان اثبات کرد در این صورت وی سزاوار حمد بدین صفت نباشد و از اینرو مستحق جمیع محامد نخواهد بود و چون مستجمع هر گونه صفات کمال است لذا مستحق جمیع محامد نیز میباشد و اما اینکه اسم «الله» مستجمع سایر صفات کمال است و بدانها دلالت میکند برای اینست که حق تعالی در این اسم بخصوص به این صفات مشهور شده است و از این اسم صفات کمال خداوندی فهمیده میشود در صورتی که از اسم «رحمن» این صفات مفهوم نیست، و اندراج این صفات در اسم الله مانند اندراج معنی جود و بخشایش در ذکر اسم حاتم است.
فائده: در واضع این اسم اختلاف است و صحیحترین اقوال آن است که واضع آن خدای تعالی بوده زیرا قوهء بشریت نمیتواند به همهء مشخصات ذات خداوندی احاطه داشته باشد سپس به پیغمبر وحی کرد یا اینکه به بندگان خود الهام فرمود که کلمهء «الله» علم برای ذات خداست، چنانکه عقیدهء اشعری در وضع همهء الفاظ بدینگونه است. و برخی گفته اند: واضع این اسم آدمی است و در ملاحظهء مشخصات کافی است ملاحظه شود که خداوند توانا و آفرینندهء جهان و روزی رسان و دارای سایر صفات کمال است.
فائدهء دیگر: در اینکه لفظ «الله» مشتق است یا جامد، اختلاف کرده اند، محققان گفته اند مشتق نیست بلکه اسم مرتجل است زیرا موصوف میشود و صفت قرار نمیگیرد، و بعلاوه صفات را از موصوفی که آن صفات بر آن جاری شوند چاره نیست پس اگر همهء آنها صفات قرار داده شوند اسمی که صفت بدان موصوف شود در میان نخواهد بود، و نیز اگر وصف میبود کلمهء توحید یعنی «لااله الا الله» توحید نمیشد. و برخی گفته اند: الله مشتق از فعل اَلَهَ الهةً و الوهیةً و الوهةً بمعنی پرستیدن است، و اصل آن اِله بر وزن فِعال بمعنی مفعول یعنی معبود بوده است، همزه را بی تعویض به حرف دیگر حذف کردند، بدلیل اینکه گوییم: اَلاْله. و بعضی گفته اند الف و لام جانشین همزه شده، چنانکه در موقع استغاثه همزهء «یا الله» را بصورت قطع تلفظ کنند، و لفظ الله در اصل برای هر معبود بحق یا باطل وضع شده، سپس بمعبود حق غلبه یافته است. گروهی دیگر گفته اند که از اَلِهَ بمعنی تحیر مشتق شده است زیرا عقول در شناسایی او متحیرند، و نیز گفته اند اشتقاق آن از «اَلِهَ الفَصیل» است یعنی شتربچهء (یا گوسالهء) از شیر بازگرفته بمادرش حریص شد، زیرا بندگان بتضرع و زاری بسوی او متوجه و حریصند. و برخی آن را از «وله» بمعنی متحیر شدن مشتق دانسته اند و در این صورت همزه مبدل از واو است مانند اِعاء و اِشاح که در اصل وعاء و وشاح بوده اند. و بعضی آن را «لاه» میدانند که مصدر «لاه یلیه» بمعنی پوشیده شدن و برتر و بالاتر بودن است یعنی «الله» از دیده پنهان و از هر اندیشه ای برتر است. گروهی دیگر اصل آنرا «لاها» که سریانی است گفته اند و چون بزبان عربی نقل شده الف آخر آن حذف گردیده و لام تعریف به اول آن افزوده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل الوهیة). برخی از نامها و صفات «الله» (مرتب بحروف تهجی) بقرار زیر است: آخر، اجلّ، احد، اعظم، اکبر، اله، اواب، اول، باری، باطن، باقی، بَرّ، بصیر، تواب، جبار، جلیل، جواد، حاکم، حسیب، حق (نزد صوفیه)، حَکَم، حکیم، حلیم، حمید، حَنّان، حی، خالق، خبیر، خَلاّق، دائم، دَیّان، رؤوف، رب، رحمن، رحیم، رزاق، رقیب، سبحان، سُبّوح، ستار، سلام، سمیع، سید، شافی، شکور، شهید، صمد، ظاهر، عدل، عزیز، عطوف، عظیم، عَفُوّ، علی، علیم، غافر، غفار، غفور، غنی، فتاح، فرد، فیاض، قادر، قاسم، قاهر، قُدّوس، قدیر، قدیم، قریب، قوی، قهار، قَیّوم، کافی، کریم، لطیف، مالک، مؤمن، مبین، مجیب، مجید، محسن، محمود، معافی، ملک، مَنّان، مولی، مهیمن، نصیر، واجب، واحد، واسع، واهب، ودود، وهاب، هادی. برخی از نامها یا صفات «الله» به فارسی: ایزد، بیچون، پروردگار، جهان آفرین، حضرت بیچون، خدا، خداوند، دادار، دادگر، داور، صورت آفرین، یزدان. بعضی از نامها و صفات مرکب خداوند: احکم الحاکمین، ارحم الراحمین، اکرم الاکرمین، باری الخلائق، باری النسم، بدیع السموات و الارض، حق تعالی، حق سبحانه، خیرالماکرین، خیر اول، دلیل المتحیرین، دیان الدین، ذو الجلال و الاکرام، ذوالمن، ذوالمنن، رؤوف بالعباد، رب الارباب، رب السهی و السهیة، رب العالمین، رب العباد، رب العزة، رب الکعبة، رب الملائکة و الروح، رفیع الدرجات، ستارالذنوب، ستارالعیوب، شدیدالعقاب، عَلاّم الغیوب، علة اولی (این دو نزد حکماست)، عَلیُّالاعلی، غافرالذنب، غفارالذنوب، غیاث المستغیثین، فاطر السموات و الارض، فالق الاصباح، قاسم الارزاق، قاضی الحاجات، قَسّام الجنة و النار، کافی المهمات، لایزال، لم یلد، لم یولد، مالک الملک، مُجری الفُلک، مجیب الدعوات، مسبب الاسباب، مسخرالریاح، مفتح الابواب، مقلب القلوب، ملک الحق، ملک العرش، ملک قدیم، مَن دَلَّ علی ذاته بذاته.
- الله الله.؛ رجوع به همین ماده شود.
- الله چیزی را گفتن؛ آن را تمام خوردن. آن را تمام کردن. چیزی را تمام به آخر رسانیدن، و گاهی بصورت «یاالله چیزی را گفتن» استعمال کنند.
- الله و بس.؛ رجوع به همین ماده شود.
- بالله؛ بخدا. سوگند بخدا :
گفتی که بخاقانی وقتی گهری بخشی
بخشودنیم بالله وقت است اگر بخشی.
خاقانی.
- یاالله؛ خدایا. در مقام دعا گویند.
- || هنگام بلند شدن برای احترام بکسی نیز میگویند.
- || گاهی نیز در مورد تشویق و تأکید بزبان آورند: یاالله زود باش.
- یاالله چیزی را گفتن؛ آن را بالتمام خوردن یا بردن (مأخوذ از «یاالله» روضه خوانان). رجوع به «الله چیزی را گفتن» در ترکیبات قبلی شود.


الله.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. رجوع به حمیدیه (نام کنونی آن ده) شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


الله.


[اَلْ لاه] (اِخ) همان رودخانهء اعلی (در فارس) است. رجوع به فارسنامهء ناصری ج 2 ص322 و کلمهء اعلی شود.


الله.


[اُ لَ لَ] (اِخ) نام موضعی است. (یادداشت مؤلف).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان قهاب صرصر بخش صیدآباد شهرستان دامغان در یک هزارگزی خاور صیدآباد و شوسهء دامغان به سمنان. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، پنبه، پسته و انگور، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج و 4 هزارگزی خاور راه مالرو ریگان به کهنوج. کوهستانی و گرمسیر است. 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان زیدآباد بخش مرکزی سیرجان در 18 هزارگزی شمال سعیدآباد و 13هزارگزی باختر راه مالرو زیدآباد - خیرآباد. سکنهء آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان در 18 هزارگزی جنوب باختری کرمان و 4 هزارگزی باختر راه شوسهء کرمان - یزد. سکنهء آن 20 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان سبلوئیه بخش زرند شهرستان کرمان در 37 هزارگزی جنوب باختری زرند و 20 هزارگزی خاور راه مالرو زرند به رفسنجان. سکنهء آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از بخش راور شهرستان کرمان در 5 هزارگزی شمال راور و 3 هزارگزی باختر راه فرعی راور به مشهد. سکنهء آن چهار خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان، در 38 هزارگزی جنوب خاوری مشیز و 3 هزارگزی باختر راه فرعی قلعه عسکر - کرمان. سکنهء آن 6 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان، واقع در 53 هزارگزی باختر راور، در کنار راه فرعی کوهبنان بکرمان. سکنهء آن 3 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان انار شهرستان رفسنجان در 75 هزارگزی شمال باختری رفسنجان و 6 هزارگزی خاور شوسهء رفسنجان به یزد. سکنهء آن 3 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان در 36 هزارگزی خاور رفسنجان و 22 هزارگزی شمال شوسهء کرمان به رفسنجان. سکنهء آن 2 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت در 15 هزارگزی جنوب سبزواران در کنار رودخانهء هلیل. سکنهء آن 47 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان در 49 هزارگزی شمال باختری رفسنجان در کنار راه مالرو رفسنجان به بافق. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 60 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پسته و پنبه، و شغل مردم زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری فهرج و 3 هزارگزی راه فرعی بم به ریگان. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 196 تن هستند که مذهب تشیع دارند و به فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات، محصول آن غلات، خرما و حنا، و شغل مردم زراعت است، راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش بمپور شهرستان ایرانشهر در 9 هزارگزی خاور بمپور، و یک هزارگزی جنوب شوسهء بمپور به ایرانشهر. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 200 تن هستند که مذهب تسنن دارند و بلهجهء بلوچی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء بمپور، و محصول آن غلات و ذرت، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان پشت رود بخش فهرج شهرستان بم به زاهدان، در20هزارگزی باختر فهرج و 2 هزارگزی جنوب شوسهء بم به زاهدان. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 239 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، خرما و حنا، و شغل مردم زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل در 12 هزارگزی باختر بنجار و 5 هزارگزی راه مالرو افضل آباد به زابل. جلگه و گرم و معتدل است. سکنهء آن 985 تن هستند که مذهب تشیع دارند و به فارسی و بلوچی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هیرمند، و محصول آن غلات و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء غربی شهرستان رفسنجان در 4 هزارگزی باختر رفسنجان و 3 هزارگزی شمال شوسهء رفسنجان به یزد. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 250 تن شیعه هستند که به فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پسته و پنبه، و شغل مردم زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشه شهرستان نیشابور در 21 هزارگزی خاور فدیشه. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 33 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات، محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان یوسف آباد دوآب پایین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 21هزارگزی جنوب خاوری تربت جام سر راه مالرو عمومی تربت جام به قلعه جام. جلگه و معتدل است و سکنهء آن 145 تن شیعه و حنفی هستند و به فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، زیرهء سبز، و شغل مردم زراعت و مالداری است. راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر در 24 هزارگزی جنوب باختری بردسکن و 2 هزارگزی خاور مالرو عمومی بردسکن به نیگنان. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 31 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات و انگور، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور در 6هزارگزی جنوب باختری نیشابور. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 45 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس در 4 هزارگزی جنوب باختری طبس و 4 هزارگزی جنوب شوسهء عمومی طبس به یزد. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 140تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، پنبه، جالیزکاری و خرما، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. در تابستان از شهر میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش بشرویه شهرستان فردوس در 5 هزارگزی شمال باختری بشرویه سر راه اتومبیل رو بشرویه به نیگنان. دامنه و گرمسیر است. سکنهء آن 200 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، پنبه، ارزن، گاورس، میوه و ابریشم، و شغل مردم زراعت و کرباس بافی است. راه ماشین رو و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار در 55 هزارگزی خاور جغتای سر راه عمومی شوسهء سبزوار. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 174 تن هستند و بترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، پنبه و زیره، و شغل مردم زراعت است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار، در 24 هزارگزی باختر جغتای سر راه مالرو عمومی شریف آباد. دامنه و معتدل است. سکنهء آن 174 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان پایین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 22هزارگزی جنوب خاوری کدکن. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 170 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از رودخانه، و محصول آن غلات، پنبه و میوه، و شغل مردم زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد و از رباط سنگ میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه در 25 هزارگزی جنوب تربت حیدریه و 5 هزارگزی باختر شوسهء عمومی تربت حیدریه به رشخوار. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 457 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه، و شغل مردم زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. و از قلعه نو و بوری آباد میتوان ماشین برد. مزرعهء امیر جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند، در 95 هزارگزی جنوب خوسف و 3 هزارگزی باختر راه مالرو عمومی خوسف. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 226 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت و مالداری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان درب قاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور در 12هزارگزی خاور نیشابور. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 93 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. مزرعهء سعید جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است کوچک از بخش حومهء شهرستان نائین، در 30 هزارگزی جنوب خاوری نائین و 8 هزارگزی باختر راه نائین به عقدا. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 60 تن شیعه هستند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان رستاق بخش اشکذر شهرستان یزد در 6 هزارگزی شمال اشکذر و 2500 گزی جنوب باختری یزد متصل براه فرعی اللهآباد به اشکذر. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 633 تن شیعه هستند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت، و صنایع دستی کرباس بافی است و دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است مخروبه از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


اللهآباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) شهر مقدسی است در شمال غربی هندوستان که در محل تلاقی رودخانه های گنگ و جومنا واقع است. این شهر حاکم نشین ایالتهایی است که از اگره و آئود تشکیل یافته اند. سکنهء آن 332000 تن و محصول مهم آن معدنیات و ابزار مکانیکی و پشم است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد:
اللهآباد یا اله آباد یکی از شهرهای بزرگ هندوستان است که در محل تلاقی گنگ و جومنا و در شمال غربی کلکته بفاصلهء 795 هزار گز و جنوب شرقی دهلی بفاصلهء 625 هزار گز واقع است، و از اگره 461 هزار گز فاصله دارد. شهر قدیمی در ساحل شمالی رود جومنا با ساختمانهای نامنظم و معابر تنگ واقع است و شهر جدید توسط انگلیسیان ساخته شده و روز بروز در توسعه است و در ساحل جنوبی «جومنا» قرار دارد. در سه هزارگزی شهر قلعهء استواری است که توسط اکبرشاه ساخته شده است. این شهر از قدیم نزد هندیان مقدس بوده است و اکنون با آنکه شهری اسلامی گردیده همچنان زیارتگاه هندیان است. نام قدیمی آن «پرایانما» بود و از زمانی که اکبرشاه آن را تعمیر کرد اللهآباد نامیده شد. این شهر محل تلاقی خطوط راه آهن است و در مرکز هندوستان قرار گرفته و از اینرو شهری مهم بشمار میرود. ایالت اللهآباد در قسمت کلکته است و به شش قضا تقسیم میشود مساحت آن 35000 هزار گز مربع و زمینهای آن حاصلخیز و محصول مهم آن پنبه و نیل و تریاک است - انتهی. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1026 و ضمیمهء معجم البلدان ص363 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 شود.


اللهآباد افشار.


[اَلْ لاه دِ اَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت، در 26 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران و 2 هزارگزی باختر رودخانهء هلیل. سکنهء آن 29 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد اکبرآباد.


[اَلْ لاه دِ اَ بَ] (اِخ)دهی است از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم، در 11 هزارگزی جنوب باختری فهرج، در کنار راه فرعی بم به برج اکرم. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 96 تن هستند که مذهب تشیع دارند و به فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات، و خرما و حنا، و شغل مردم زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد بالا.


[اَلْ لاه دِ] (اِخ) دهی است از دهستان باغان بخش شیروان شهرستان قوچان. در 6 هزارگزی شمال خاوری شیروان و یک هزارگزی شمال شوسهء شیروان. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 320 تن شیعه هستند و به کردی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات، و محصول آن غلات و انگور، و شغل مردم زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد پایین.


[اَلْ لاه دِ] (اِخ) دهی است از دهستان باغان بخش شیروان شهرستان قوچان، در 7 هزارگزی خاور شیروان سر راه عمومی شوسهء قوچان بشیروان. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 1017 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، میوه و انگور، و شغل مردم زراعت و مالداری است. راه ماشین رو دارد. از آثار تاریخی آن مقبرهء شیخ مقدم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهآباد جهانگیرخان.


[اَلْ لاه دِ جَ](اِخ) دهی است کوچک از دهستان سبزواران مرکزی شهرستان جیرفت، در 25 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران در کنار رودخانهء هلیل. سکنهء آن 38 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد رامشه.


[اَلْ لاه دِ شَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان جرقویه بخش حومهء شهرستان شهرضا، در 61 هزارگزی جنوب خاوری شهرضا و 4 هزارگزی راه ارابه رو فیض آباد به اللهآباد. جلگه است، و سکنهء آن 60 تن شیعه هستند و بفارسی سخن میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


اللهآباد زند.


[اَلْ لاه دِ زَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان جرقویه بخش حومهء شهرستان شهرضا، در 57 هزارگزی جنوب خاوری شهرضا و 4 هزارگزی راه ماشین رو فیض آباد به اسداللهآباد. کوهستانی است و سکنهء آن 22 تن شیعه هستند و بفارسی سخن میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


اللهآباد ضرغام.


[اَلْ لاه دِ ضَ] (اِخ)دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت، در30 هزارگزی جنوب سبزواران و 2 هزارگزی باختر راه فرعی کهنوج - سبزواران. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 150 تن هستند که مذهب تشیع دارند و به فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هلیل، و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت است، و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد نارتیج.


[اَلْ لاه دِ] (اِخ) دهی است از دهستان کرک بخش مرکزی شهرستان بم، در 11 هزارگزی خاوری بم و 9 هزارگزی شمال شوسهء بم به زاهدان. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 125 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، خرما و حنا، و شغل مردم زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد وزیر.


[اَلْ لاه دِ وَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان کشکوئیه شهرستان رفسنجان، در 43 هزارگزی شمال باختری رفسنجان و 7 هزارگزی خاوری شوسهء رفسنجان به یزد. سکنهء آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد هروی.


[اَلْ لاه دِ هِ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت، در 6 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران و 2 هزارگزی راه فرعی سبزواران به کهنوج. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 258 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هلیل و چشمه، و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهآباد یخچال.


[اَلْ لاه دِ یَ] (اِخ)دهی است کوچک از دهستان جرقویه بخش حومهء شهرستان شهرضا، در 72 هزارگزی خاور شهرضا متصل به راه ماشین رو وازنه. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 66 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بزبان فارسی سخن میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


الله احد الله الصمد.


[اَلْ لا هُ اَ حَ اَلْ لا هُصْ صَ مَ] (ع جملهء اسمیه مأخوذ از قرآن)یعنی خدا یکی است و ملجأ و مقصود است. این عبارت را حجاج بن یوسف بر دراهم نقش کرد و فقها آنرا مکروهه نامیدند. رجوع به النقود العربیة ص13و 14 شود.


الله اعلم.


[اَلْ لا هُ اَ لَ] (ع جملهء اسمیه) یا والله اعلم. خدا داناتر است. در مورد تردید آرند.


الله اعلم بالصواب.


[اَلْ لا هُ اَ لَ مُ بِصْ صَ] (ع جملهء اسمیه) خدا بحق و صواب داناتر است. در مورد تردید آرند.


الله اکبر.


[اَلْ لا هُ اَ بَ] (ع جملهء اسمیه) خدا بزرگ است. اکبر در این مورد بمعنی کبیر آمده. (از مهذب الاسماء). این جمله از اذکار اذان و اقامه و نماز است. رجوع به تکبیر و تکبیرة الاحرام شود :
خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدلله سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است.
سعدی.
|| در مقام تعجب نیز گویند :
چو لشکر سوی آب حیوان گذشت
خروش آمد الله اکبر ز دشت.فردوسی.
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر!نظامی.
درخت گردکان با این بزرگی
درخت خربزه الله اکبر!؟


الله اکبر.


[اَلْ لا هُ اَ بَ] (اِخ) نام کوهی است قریب شیراز، و از آن چشمه ای بیرون آمده در کنار رکن آباد جاری است. (غیاث اللغات). الله اکبر یا تل الله اکبر نام کوهی است بزرگ و بلند که در دامن آن شهر شیراز واقع شده است. گویند: هر که بر بالای این کوه برمی آید و بزیر مینگرد بی اختیار از زبانش الله اکبر برمی آید. (از آنندراج) (از شرفنامهء منیری). تنگ یا تنگهء الله اکبر در نزدیکی شیراز واقع است. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص594 شود :
فرقست از آب خضر که ظلمات جای اوست
تا آب ما که منبعش الله اکبر است.
حافظ (از شرفنامهء منیری و آنندراج).
خوشا سپیده دمی باشد آنکه بینم یار
رسیده بر سر الله اکبر شیراز.
حافظ (از آنندراج).
در زیر پای عشق فتاده است آسمان
عشق این سواد را تل الله اکبر است.
صائب تبریزی (از آنندراج).


الله اکبر.


[اَلْ لا هُ اَ بَ] (اِخ) نام جزیره ای در بحر خزر. حمدالله مستوفی آرد : و جزیرهء الله اکبر که محاذی باکویه است اکنون معمور است و بندر آن دریا شده است. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 239).


الله اکبر.


[اَلْ لا هُ اَ بَ] (اِخ) ناحیه ایست در سلطانیه. در نزهة القلوب آمده : «آب ابهررود از حدود الله اکبر سلطانیه و از کوه سراهند برمیخیزد بر ولایت قزوین میگذرد...» (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص221).


الله اکبر زدن.


[اَلْ لا هُ اَ بَ زَ دَ] (مص مرکب) الله اکبر گفتن. تکبیر. رجوع به الله اکبر شود : چو دریای اخضر الله اکبر زدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص410). بر پشت اسبان نشستند و الله اکبر زدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص426).


الله اکبر گفتن.


[اَلْ لا هُ اَ بَ گُ تَ] (مص مرکب) گفتن «الله اکبر». تکبیر. (منتهی الارب). الله اکبر زدن. رجوع به الله اکبر شود :
که باشد کاینهمه برهان ببیند
نگوید از یقین الله اکبر؟!ناصرخسرو.


اللهالله.


[اَلْ لاه اَلْ لاه / اَلْ لَه اَلْ لَه](1) (ع صوت مرکب) بترس از خدای. (زمخشری). برای تحذیر استعمال میشود نظیر الطریق الطریق، یعنی احذروا الله (بترسید از خدا). این جمله را در جایی که کسی کاری بکند یا سخنی بگوید که مناسب وی نبوده باشد استعمال کنند چنانکه در حدیث آمده: اللهالله فی اصحابی. (از آنندراج). زنهار. زینهار. الحذر. الامان. و رجوع به مجموعهء مترادفات ص93 شود :
با آنکه بی نظیر است از روشنان گیتی
زنهار تا نخوانی اللهش اللهالله.سنائی.
گفتم اللهالله یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص170). پیلبانان همهء خرمای من رایگان میبرند، اللهالله خداوند فریاد رسد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص458).
لیک اللهالله ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل.مولوی.
اللهالله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش.مولوی.
اللهالله با چنین کفر دوتو
چون قبولت میکند اکرام او!مولوی.
اللهاللهالله ای وافی مرید
گرچه در تقلید هستی مستفید،
تا نگویی دیدم آن شه میگریست
من چو او بگریستم کاین منکریست.مولوی.
پیش ما رسم شکستن نبود عهد و وفا را
اللهالله تو فراموش مکن جانب ما را.سعدی.
ما دگر کس نگرفتیم بجای تو ندیم
اللهالله تو فراموش مکن عهد قدیم.سعدی.
گفت اللهالله چه جای این سخن است!
سعدی (گلستان).
|| فارسی زبانان در مقام تعجب نیز استعمال میکنند، کذا قال العلامة الاحراری. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). عجبا. یاللعجب. شگفتا. برای تعجب آرند مانند سبحان الله و الله اکبر :
اللهالله این چه حال است ای عزیز
اینچنین بیهوش گشتی از چه چیز!مولوی.
عاشق و مستی و بگشاده زبان
الله الله چون شتر بر نردبان!مولوی.
دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت
اللهالله که تلف کرد و که اندوخته بود؟!
حافظ.
نه اشک روان نه رخ زردی
اللهالله تو چه بیدردی!بهائی.
چه گویم آن ذقن را اللهالله
طلوع مشتری در آخر مه.
هلالی (از آنندراج).
|| کلمهء تحریض. هنگام تحریض به شتاب گویند. العجل. البدار :
اللهالله جمله فرزندان بیار
کاین زمان گلشن است و نوبهار.مولوی.
اللهالله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا.عبید زاکانی.
|| برای خدا. ترا بخدا، متضمن معنی حث و اصرار است :
اللهالله یک نظر بر ما فکن
لاتقنطنا فقد طال الحزن.مولوی.
دست او بگرفت سه کرت بعهد
کاللهالله زو بیا بنمای جهد.مولوی.
ای که چون تو در زمانه نیست کس
اللهالله خلق را فریاد رس.مولوی.
|| بمعنی حاشا نیز آمده. (از آنندراج) :
اللهالله محرم راز تو سازم حرف و صوت
وین زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سر زده ست.
وحشی (از آنندراج).
(1) - ضبط اخیر در نظم فارسی متداول است.


اللهبختی.


[اَلْ لاه بَ](1) (ق مرکب)اَلاّبختی. در تداول فارسی زبانان بمعنی تصادفی. برحسب اتفاق و تصادف.
(1) - در تداول عوام «ه » تلفظ نشود.


اللهبخش محله.


[اَلْ لاه بَ مَ حَلْ لَ] (اِخ)دهی است از دهستان میانده بخش رضوانده شهرستان طوالش در 7 هزارگزی خاور پونل کنار راه شوسهء پهلوی به آستارا. جلگه و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 412 تن سنی هستند که به طالشی و فارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از شفارود و محصول آن برنج و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. گله دارها در تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


الله تعالی.


[اَلْ لاه تَ لا] (اِخ) بمعنی خداوند بزرگوار. خدایی که والاست. کلمهء دوم صفت و فعل ماضی است از مصدر تعالی (بکسر لام) بمعنی بلند و بزرگ شدن. و رجوع به الله شود.


الله جارک.


[اَلْ لا هُ رُ] (ع جملهء اسمیهء دعایی) یعنی خدا پناه دهندهء تو باد :
ای عراق الله جارک نیک مشغوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم ترا.
خاقانی.


اللهچال.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان ساسی کلام بخش مرکزی شهرستان بابل، در 15 هزارگزی جنوب باختری بابل. دشت و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 180 تن شیعه هستند و به مازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از رود کلارودپی، و محصول آن برنج، غلات، صیفی، پنبه و حبوب، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


اللهحق.


[اَلْ لاه حَ] (اِخ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب، در 20هزارگزی جنوب باختری سراب و 15 هزارگزی شوسهء سراب به تبریز. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 107 تن هستند که مذهب تشیع دارند و به زبان ترکی سخن میگویند. آب آن از نهر و چاه، محصول آن غلات و بزرک، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


الله خیر حافظاً.


[اَلْ لا هُ خَ رُنْ فِ ظَنْ](ع جملهء اسمیه) مأخوذ است از آیهء فالله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین (قرآن 12/64)؛ یعنی الله خود به است بنگهبانی و او مهربانتر مهربانان است. (کشف الاسرار ج 5 ص96). در فارسی در مقام دعا برای حفاظت کسی یا چیزی بکار رود.


اللهخیل.


[اَلْ لاه خَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری در 20 هزارگزی شمال خاوری ساری. سکنهء آن 30 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


اللهداد.


[اَلْ لاه] (اِخ) از امرای لشکر امیرتیمور گورکان. وی برادر سیف الدین بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 (فهرست) شود.


اللهداد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است جزء دهستان کله بور بخش مرکزی شهرستان میانه در 31 هزارگزی جنوب باختری میانه و 31 هزارگزی شوسهء تبریز به میانه. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 100 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه، محصول آن غلات، نخود سیاه، بزرک و عدس، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


اللهداد.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان مانهء بخش مانهء شهرستان بجنورد در 2 هزارگزی شمال باختری مانه سر راه مالرو محمدآباد. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 65 تن شیعه هستند که به کردی و فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء اترک و محصول آن غلات، پنبه و برنج، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهداد.


[اَلْ لاه] (اِخ) سرهندی. او راست کتاب مدارالافاضل در لغت فارسی. رجوع به فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 ص227 شود.


اللهدانه.


[اَلْ لاه نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان، در 7 هزارگزی شمال خاوری کنگاور و 3 هزارگزی باختر شوسهء کرمانشاه - همدان. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 62 تن شیعه هستند که به فارسی و کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات دیمی، انگور و قلمستان است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


اللهدره.


[اَلْ لاه دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، در سه هزارگزی جنوب دیواندره و نه هزارگزی باختر شوسهء سنندج - دیواندره. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 350 تن سنی هستند و به کردی سخن میگویند و آب آن از رودخانه و چشمه، و محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. این ده در دو محل بفاصلهء 4 هزارگزی واقع است و بنام بالا و پائین نامیده میشود. سکنهء پائین 180 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


اللهدو.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، در 24 هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان. جلگه و گرم معتدل است. سکنهء آن 700 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بفارسی و بلوچی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هیرمند، و محصول آن غلات، پنبه و صیفی، و شغل مردم زراعت و گله داری، گلیم و کرباس بافی است، و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهدو خواجه احمد.


[اَلْ لاه خوا / خا جَ اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان ناروئی بخش شیب آب شهرستان زابل، در 30 هزارگزی شمال خاوری سکوهیه و 3 هزارگزی جنوب راه فرعی بندر زهک به زابل. جلگه و گرم معتدل است. سکنهء آن 380 تن هستند که مذهب تشیع و تسنن دارند و بفارسی و بلوچی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هیرمند، و محصول آن غلات و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


الله دوشهرستان نو.


[اَلْ لاه شَ رِ نِ نُ](اِخ) دهی است از دهستان ناروئی بخش شیب آب شهرستان زابل، در 28 هزارگزی شمال خاوری سکوهیه نزدیک مرز افغانستان. جلگه و گرم معتدل است. سکنهء آن 85 تن هستند که مذهب تشیع و تسنن دارند و بفارسی و بلوچی سخن می گویند. آب آن از رودخانهء هیرمند، و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت است، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهده.


[اَلْ لاه دِهْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش در 11 هزارگزی جنوب هشت پر و 2 هزارگزی شوسهء بندر انزلی - آستارا. جلگه و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 309 تن سنی و شیعه هستند که به ترکی و طالشی و گیلکی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء محلی، و محصول آن برنج و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


اللهدی.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است بخش پشت آب شهرستان زابل، در 6 هزارگزی جنوب خاوری بنجار، و 13 هزارگزی شوسهء زاهدان به زابل، جلگه و گرم معتدل است. سکنهء آن 158 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بفارسی و بلوچی سخن میگویند. آب آن از رود هیرمند، و محصول آن غلات، و شغل مردم زراعت است.، و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


اللهرسان.


[اَلْ لاه رَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 17 هزارگزی شمال خاوری تربت جام. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 30 تن شیعه و حنفی هستند و بزبان فارسی سخن میگویند. شغل مردم زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهرودبار.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان ساسی کلام بخش مرکزی شهرستان بابل در 7 هزارگزی جنوب باختری بابل کنار رودخانهء کلارود. دشت و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 395 تن شیعه هستند که به مازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چاه ارتزین و رودخانهء کاری، و محصول آن غلات، برنج، صیفی کاری، حبوبات و پنبه، و شغل مردم زراعت و مختصری گله داری است. راه مالرو دارد. عده ای از گله داران در تابستان به ییلاقات بندپی میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


الله ساخلاسون.


[اَلْ لاه] (ترکی، صوت مرکب) در ترکی بمعنی «خدانگه دار» است که گاه جدا شدن از دوستان و کسان گویند.
-امثال: الله ساخلاسون دعوا نمیخواهد.


اللهشاه.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل، در 18 هزارگزی جنوب باختری بابل و 6 هزارگزی شمال شوسهء بابل به آمل. دشت و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 55 تن شیعه هستند که به مازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمهء دشت سر، و محصول آن اندکی برنج، غلات، کنف، صیفی، پنبه و نیشکر، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


اللهقلی.


[اَلْ لاه قُ] (اِخ) سی اُمین از خانان ازبک خیوه (1241 - 1258 ه . ق.). (از معجم الانساب).


اللهقلی.


[اَلْ لاه قُ] (اِخ) دهی است از دهستان هلیلان بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. در 27 هزارگزی جنوب خاوری هرسم و 3 هزارگزی کهره. دشت و معتدل است. سکنهء آن 215 تن شیعه هستند که به لکی و کردی و کمی فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء پشت تنگ و محصول آن غلات، لوبیا و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


اللهقلیخان.


[اَلْ لاه قُ] (اِخ) حاکم کرمانشاه در عهد «زندیه». رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص285 و 359 شود.


اللهکاج.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل، در 8 هزارگزی خاور آمل. دشت و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 50 تن شیعه هستند که بمازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هراز و محصول آن برنج، حبوبات و صیفی کاری، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. در تابستان عده ای به ییلاق ده ارجمند فیروزکوه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


اللهکرک.


[اَلْ لاه کَ رَ] (اِخ) نام چند تپهء بزرگ که حد بین عُبه های «داز» و «دواجی» را مشخص میکند. (از مازندران و استراباد رابینو ص93 و ترجمهء همان کتاب ص128).


اللهکلنگ.


[اَلْ لاه کُ لَ] (اِ مرکب) رجوع به اللاکلنگ و آلاکلنگ شود.


اللهکندی.


[اَلْ لاه کَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 12هزارگزی خاور قره آغاج و 31هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 50 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات، و بزرک و زردآلو، و شغل مردم زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


اللهم.


[اَلْ لا هُمْ مَ] (ع منادا، صوت) ای بارخدا. (زمخشری). ای بارخدایا(1). (صراح) (مجمل اللغة). ای بارخدای. (ترجمان علامهء تهذیب عادل)(2). در اصل یا الله بود لفظ «یا» را حذف کردند و میم مفتوح و مشدد بعوض آن در آخر افزودند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). بارالها. بارخدایا. خدایا.
- اللهُمَّ الاّ أنْ...؛ مگر اینکه. جز اینکه. چنانکه ملاحظه میشود لفظ «اللهم» زاید آمده، و در کلام عرب از اینسان بسیار است.
- اللهم بیربیر.؛ رجوع به همین ماده شود.
(1) - ای اول برای تأکید است. (یادداشت مؤلف).
(2) - ای بارخدای ما را نیکی پیش آر. (مجمل اللغة).


اللهم ارزقنا.


[اَلْ لا هُمْ مَرْ زُ] (ع جملهء فعلیهء دعایی) بارخدایا ما را روزی کن. در مقام آرزو کردن چیزی بر زبان آرند.
اللهم اشغل الظالمین


اللهم اشغل الظالمین بالظالمین


[اَلْ لا هُمْ مَشْ غَ لِظْ ظا لِ نَ بِظْ ظا لِ] (ع جملهء فعلیهء دعایی) یا اللهم اشغل الظالمین بأنفسهم. یعنی بارخدایا ستمکاران را با ستمکاران مشغول کن. در مقام تنفر و نفرین کردن گویند.


اللهم بیربیر.


[اَلْ لا هُمْ مَ] (صوت مرکب)ترکیبی است از اللهم عربی و بیربیر (یک یک) ترکی، در تداول فارسی زبانان هنگامی گفته شود که خواستار رعایت ترتیب باشند. نظیر: آسیا بنوبت.


الله معک.


[اَلْ لا هُ مَ عَ] (ع جملهء اسمیهء دعایی) خدا با تو باد. خدا همراهت باد. غالباً در مقام وداع گویند :
چون یافتیم غریب و غمخوار
الله معک بگوی و بگذار.نظامی.
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من میروم الله معک.حافظ.


اللهم یسر و لاتعسر.


[اَلْ لا هُمْ مَ یَسْ سِ وَ تُ عَسْ سِ] (ع جملهء اسمیهء دعایی) خدایا آسانی ده و دشخواری مفرمای. بارالها آسان کن و دشوار مکن.


الله و بس.


[اَلْ لا هُ بَ] (اِ مرکب) خدا و بس. تنها خدا کافی است :
چو الله و بس دید بر نقش زر
بشورید و برکند خلعت ز بر...
به آخر ز تمکین الله و بس
نه مال اندر آمد به چشمم نه کس.
سعدی (بوستان).


اللهوردی.


[اَلْ لاه وِ] (ترکی، اِ مرکب)جزء دوم ترکی است بمعنی عطا کرده و داده. خداداد. نامی از نامهای مردان.


اللهوردی آباد.


[اَلْ لاه وِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریگان بخش گرمسار شهرستان دماوند در 3500 گزی جنوب خاوری گرمسار. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 110 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از رودخانهء حبله رود، و محصول آن غلات، بنشن، پنبه، انار، انجیر و انگور، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد و از طریق شاهبداغ و کوشک اربابی ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


اللهوردی بیگ.


[اَلْ لاه وِ بَ] (اِخ)شاعر، و از ملازمان نواب سربلندخان بود. رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


اللهوردی خان.


[اَلْ لاه وِ] (اِخ) کرد. حاکم قوچان در عهد نادرشاه افشار. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص107 شود.


اللهوردی خان.


[اَلْ لاه وِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد، و در 6 هزارگزی جنوب بجنورد، سر راه شوسهء عمومی بجنورد. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 360 تن شیعه اند که به کردی و فارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از رودخانه، و محصول آن غلات، بنشن، میوه ها و شغل مردم زراعت است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهوردی کازرونی.


[اَلْ لاه وِ یِ زِ](اِخ) شاعر عهد شاهجهان و عالمگیر. رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


اللهوردی کندی.


[اَلْ لاه وِ کَ] (اِخ)دهی است از دهستان گچلات بخش پلدشت شهرستان ماکو در 4500 گزی جنوب پلدشت، در مسیر ارابه رو «تپه سی دلیک» به نارنگ . در دره واقع و معتدل است. سکنهء آن 69 تن هستند که مذهب تشیع دارند و به ترکی سخن میگویند. آب آن از قنات و چشمه، و محصول آن غلات و پنبه، شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


الله و لبیک کردن.


[اَلْ لا هُ لَبْ بَ / بِ کَ دَ] (مص مرکب) تضرع و زاری کردن. و رجوع به لبیک شود.


اللهی.


[اَلْ لا] (ص نسبی) منسوب به الله. خدایی. مرد خدایی. خداپرست.
- اللهیان؛ مردان خدا :
باز وقت صبح چون اللهیان
برزنند از بحر سر چون ماهیان.مولوی.


اللهیار.


[اَلْ لاه] (اِمرکب) یعنی دوست خدا. نامی از نامهای مردان.


اللهیار.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند در 25هزارگزی جنوب خاور خوسف، در دامنه واقع و معتدل است. سکنهء آن 5 تن شیعهء فارسی زبانند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللهیارخان.


[اَلْ لاه] (اِخ) غلجائی افغان. از سران سپاه نادرشاه افشار. وی پس از قتل نادر به ابراهیم شاه پیوست و سرانجام در قندهار به امر شاه درانی کشته شد. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص33 و فهرست همین کتاب شود.


اللهیارلو.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان اردبیل در 27 هزارگزی باختر گرمی و ده هزارگزی شوسهء گرمی - اردبیل. کوهستانی و گرمسیر است. سکنهء آن 88 تن هستند که مذهب تشیع دارند و بترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات و حبوبات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


اللهیاری.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج، در 20 هزارگزی شمال خاوری قروه و 60 هزارگزی شمال باختری باباگرگر. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 50 تن شیعه اند و بترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد، و در تابستان از طریق باباگرگر اتومبیل میتوان برد. صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


اللهیاری.


[اَلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان بوشهر، در 36 هزارگزی جنوب خاوری گناوه و 5 هزارگزی راه فرعی گناوه به برازجان. در جلگه واقع و گرمسیر و مرطوب است. سکنهء آن 85 تن شیعه هستند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از چاه، و محصول آن غلات دیمی، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


اللهیان.


[اَلْ لا] (اِخ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان، در 38 هزارگزی شمال خاوری قوچان و 35 هزارگزی خاور شوسهء عمومی قوچان به باجگیران. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 254 تن شیعه هستند و بترکی و کردی سخن میگویند. آب آن از رود اترک، و محصول آن غلات و انگور، و شغل مردم زراعت، مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اللیالی السبعة.


[اَلْ لَ لِسْ سَ عَ] (اِخ)هفت شبی که باد بر قوم عاد وزید و آنان را هلاک کرد : سخرها علیهم سبع لیال و ثمانیة ایام حسوماً. (قرآن 69/7).


اللیسفاکن.


[اِ لِلی کُ] (یونانی، اِ)(1)اللیسفاقن. لسان الابل. لکلرک در ترجمهء مفردات، این کلمه را بصورت مذکور آورده است ولی در منابع و مآخذ دیگر بصورتهای گوناگونی آمده، در تذکرهء ضریر انطاکی: الفاقس، متن عربی مفردات ابن البیطار و فهرست مخزن الادویه: الاسفافس، ترجمهء صیدنه: الاسفافس، تحفهء حکیم مؤمن: السفافن. و ضبط لکلرک صحیح بنظر میرسد. ابن البیطار در مفردات گوید: الاسفافس بیونانی لسان الابل، و الف و لام آن اصلی و جزء کلمه است و از نقولای راهب آرد: بگفتهء بعضی الاسفافس بمعنی رعی الابل است ولی این قول صحیح نیست - انتهی. رجوع به لسان الابل شود.
.(لکلرک)
(1) - Elelisfakon.


اللینس.


[اَ نُ] (اِخ) قاطیغوریاس ارسطو را شرح کرده است. (فهرست ابن الندیم). مسیحی بود در رومیه که با پولس و تیموتیوس رفاقت میداشت... و پس از پطرس وی اسقف روم بود. ظاهراً الف و لام آن برای تعریف است. رجوع به لینس و قاطیغوریاس شود.


الم.


[اَ لُ] (اِ) ارزن. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). ارزن را گویند و آن نوعی از گاورس است. (فرهنگ جهانگیری). غله ایست که آنرا گاورس و ارزن گویند. (هفت قلزم) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) :
قوت کردان چه بود نان بلوت آش الم
میخورند این دو غذا در سر بند کلبار.
بسحاق اطعمه.


الم.


[اُ لُ] (اِ) گروه و جماعت و مجمع. (ناظم الاطباء). فوج و گروه. (هفت قلزم) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). در فرهنگها الم به تکرار آمده است. رجوع به الم الم شود.


الم.


[اَ لَ](1) (ع مص) دردمند شدن. (ترجمان علامهء تهذیب عادل) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || (اِ) درد. (مهذب الاسماء). رنج و درد. (غیاث اللغات) (از آنندراج). با لفظ کشیدن استعمال میشود. (از آنندراج). وجع شدید. (اقرب الموارد). رنج جسمانی. (دزی ج 1 ص34). ضد لذت. ج، آلام. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). الم اعم است از وجع و جز آن، چه ادراک وجع تنها به حس لمس است. در ذخیرهء خوارزمشاهی آمده: ادراک الم، حالی بود منافر، یعنی حالی که تن مردم را نسازد، و ادراک لذت، ادراک حالی ملایم است یعنی حالی که تن مردم را موافق باشد - انتهی. جرجانی در تعریفات گوید: الم درک کردن منافر (غیر ملایم) است از حیث منافر بودن آن، و منافر مقابل ملایم است، از اینرو اگر ادراک منافر نه از حیث منافر بودن آن باشد الم نیست. و رجوع به حکمت اشراق چ کربن ص224 «لذت» شود :
زان همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص310).
روی چو صبحش مرا، از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم، جنت و آنگه عذاب.
خاقانی.
صورت عین شین قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم.خاقانی.
چون بمصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن.
خاقانی.
طاقت مقاسات آن الم نداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص291). خدای تعالی فضل کرد و الم آن اعلام بزوال رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 298).
نی شود روز جوانی از تو کم
نه بدندانها خللها یا الم.مولوی.
میزد بشمشیر جفا، میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما، مردان ننالند از الم.
سعدی.
شب فراق بروز وصال حامله بود
الم خوش است به اندیشهء شفای الم.سعدی.
دمادم شراب الم درکشند
اگر تلخ بینند دم درکشند.سعدی (بوستان).
- الم رسانیدن؛ درد و رنج رسانیدن : فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص176).
الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم؟ناصرخسرو.
- الم رسیدن بکسی؛ درد و رنج رسیدن بدو. دردناک شدن : پیشتر اشاره کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص187).
آن را که زیر دامن توفیق پروردند
از گرم و سرد چرخ بدو کی رسد الم؟
ظهیر فاریابی.
- الم کشیدن؛ درد و رنج کشیدن. دردناک شدن :
ز تو درد ما زمانی شود آرمیده خاطر
که ز داغ دل چو مرهم المی کشیده باشی.
مفید بلخی (از آنندراج).
|| شکنجهء بدنی و مجازات. (دزی ج 1 ص34).
- اظهار الم؛ متأثر یا خشمگین شدن و اظهار تأثر یا خشم بی پرده. (دزی ج 1 ص34).
- الم یسوع المسیح؛ مصائب مسیح. (دزی ج 1).
- زهرة الالم؛ گل ساعت. (دزی ج 1 ص34). رجوع به گل ساعت شود.
|| پست و خسیس بودن. (متن اللغة).
(1) - در تداول فارسی زبانان غالباً بکسر اول تلفظ میشود.


الم.


[اُ] (ع اِ)(1) نارون (درخت). اوجا. (دزی ج 1 ص 34). رجوع به نارون شود.
(1) - Olmus.


الم.


[اَ لِ] (ع ص) دردناک. رنجور. (از اقرب الموارد).


الم.


[اَ لُمْ مَ] (ع اِ فعل)(1) لغتی است در هَلُمَّ. (اقرب الموارد ذیل لمم)؛ یعنی بیا. رجوع به هلم شود.
(1) - ناظم الاطباء بضم همزه آورده، و ظاهراً غلط است.


الم.


[اَ لِفْ لامْ میمْ] (اِخ) یعنی انا الله اعلم؛ منم خدای که میدانم. (ترجمان علامهء تهذیب عادل). از حروف مقطعه یا فواتح سور قرآن کریم است و در آغاز سوره های دوم، سوم، بیست ونهم، سی ام، سی ویکم و سی ودوم آمده است. صاحب آنندراج گوید: بدانکه حروف هجا که در اوایل بعضی از سورتهای قرآن است می شاید که هر حرفی اشارت به صفتی از صفات خدا باشد بمناسبت مقام، چنانکه الف در «الم» اشارت باشد به الله و لام اشارت به لطیف و میم اشارت به محب، و تقدیر چنین باشد که الله لطیف و محب. و در کهیعص، کاف اشارت به کافی باشد و ها اشارت به هادی و یا اشارت به یقین و عین اشارت به علم و صاد اشارت به صادق و می شاید که اشارت بدیگر معانی هم باشد که آن را خدای تعالی داند - انتهی. میبدی در تفسیر کشف الاسرار (ج 1 ص41) آرد: علما را اختلاف است به این حروف هجا که در ابتداء سورتهاست، محققان علما بر آنند که از متشابهات قرآن است که علوم خلق از آن قاصر است، و الله بدانستن آن مستأثر. میگوید: «و ما یعلم تأویله الا الله»، الله داند که چرا این حروف از دیگر حروف اولیتر بود به یاد کردن، سرّ این به جز الله نداند. بوبکر صدیق از اینجا گفت: «الله را در هر کتاب سریست و سر او در قرآن این حروف است». بعضی از مفسران گفتند که این نام سوره است بدلالت این خبر که مصطفی علیه السلام گفت: «ان الله تعالی قرأ طه و یس قبل ان یخلق السموات و الارض بالف عام»؛ الله تعالی طه و یس برخواند پیش از آفرینش آسمان و زمین بهزار سال. معنی آن است که سورهء طه و یس جمله برخواند، پس دلیل است اینکه طه و یس نام سوره است. ابن عباس گفت: سوگندهاست که الله تعالی یاد میکند به حروف هجا که مدار نامهای نیکو و صفتهای بزرگوار خداوند عزوجل به این حروف است. و مراد به این سه حرف جملهء حروف تهجی است، و در لغت عرب رواست که جمله را ببعض عبارت نهند چنانک گفت: اذا قیل لهم ارکعوا لایرکعون (قرآن 77/48)، رکوع گفت و مراد به آن جملهء نمازست. و هم از ابن عباس روایت کنند که گفت: الم، ای؛ اناالله اعلم، چنانست که الف اشارت است به انا، و لام اشارت است به اعلم، هر حرفی بجای خویش معنی میدهد بسر خویش. و گفته اند المّ، معنی آن است که: الم بک جبرئیل؛ ای نزل به علیکم، یعنی این آن حروف است که جبریل از آسمان فرودآورد بشما. و گفته اند... مشرکان... تصفیر و تصفیق میکردند و رسول خدا به آن دلتنگ و رنجور میشد پس رب العالمین آن حروف تهجی فروفرستاد بیرون از عادت و برخلاف سخن ایشان، تا ایشان چون آن بشنیدند ایذاء رسول بگذاشتند، و از تعجب به آن سخن به استماع آن و مابعد آن مشغول شدند، این قول «ابوروق» است و اختیار «قطرب». قومی گفتند این حروف در ابتداء سورتها اظهار اعجاز قرآنست و تنبیه عرب بر صدق نبوت و رسالت مصطفی، که چون کافران گفتند... لونشاء لقلنا مثل هذا، اگر بخواهیم ما نیز همچنان بگوییم، رب العالمین گفت: اگر چنانست که شما میگویید، فأتوا بسورةٍ من مثله (قرآن 2/23)؛ شما نیز از بر خویش سوره ای چنان بنهید، که این کتاب از این حروف تهجی است که لغت شما و کلام شما بنا بر این حروف است، پس چون نتوانستند و از آن درماندند معلوم شد که قرآن معجز است. (کشف الاسرار ج 1 صص41 - 43). و رجوع به همین تفسیر و تفسیر ابوالفتوح رازی چ 3 ج 1 ص56 و فرهنگ ناظم الاطباء و مادهء «فواتح سور» شود.


الم.


[اُ] (اِخ)(1) شهری در آلمان. رجوع به اولم(2) شود.
(1) - Ulm.
(2) - Ulm.


الماء .


[اِ] (ع مص) پنهان بردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). پنهان بردن دزد چیزی را. (از اقرب الموارد). || منکر شدن حق کسی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || خالی گذاشتن چارپایان جای را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). یقال: کان بالارض مرعی او زرع فهاجت الدواب فألمأته؛ یعنی در زمین چراگاه و کشت بود چارپایان بشوریدند و زمین را هموار و بی گیاه کردند. (از اقرب الموارد). || فروگرفتن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).یا در متعدی شدن بباء معنی بردن، و در متعدی شدن به «علی» معنی اشتمال (فروگرفتن) دهد: المأ علی الشی ء؛ اشتمل. المأ به؛ ذهب به. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || گزیدن جهت خود چیزی را. المأ بما فی الجفنة؛ یعنی جهت خود گزید آنچه در کاسه بود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رفتن. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد).


الماح.


[اِ] (ع مص) نگریستن و دزدیده نگاه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). دزدیده نگریستن. (از اقرب الموارد). || بنظر خفیف دیدن. نگریستن خفیف. (از اقرب الموارد). برانگیختن کسی را بر دزدیده نگاه کردن. (منتهی الارب). واداشتن کسی بنگریستن نهانی. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن زن بر دزدیده نگاه کردن. (منتهی الارب). واداشتن و قادر گردانیدن زن مردی را بنگریستن نهانی مانند زنان شوخ و شنگ که زیباییهای خود را بنمایند و سپس پنهان کنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || روشن و درخشان کردن چیزی را. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - صاحب آنندراج آرد: درخشیدن و درخشیدن برق (!)


المادبد.


[اَ بُ] (اِخ) در «اخبار الصین والهند» (ص 15) چنین آمده: و من ورائهم [ وراء الموجه ] ملوک المادبد، مدائنهم کثیرة - انتهی. مصحف سمادبد. (یادداشت مؤلف).


الماس.


[اَ] (معرب، اِ) (از یونانی آدامس) گوهری است مشهور که جز به ارزیز نشکند و آنچه بسبب سختی سفته نشود از الماس سفته گردد. (هفت قلزم) (از شرفنامهء منیری). طبع وی سرد و خشک بدرجهء چهارم، و چون در دهانش گیرند دندان بشکند. (شرفنامهء منیری). گوهری است سخت و سپید و اغلب جواهر را میبرد. (انجمن آرا). گوهری است بغایت سخت و سفید و شفاف و گرانقیمت. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). و با لفظ تراشیدن و افشاندن و چکیدن استعمال میشود. (از آنندراج). به هندی هیرا گویند. (غیاث اللغات). صاحب نشوء اللغة العربیة (ص 93) گوید: الماس اعجمی است و عربی فراموش شدهء آن سامور است - انتهی. و در النقود العربیة (ص 56) آمده: الف و لام در اول الماس جزء کلمه است و عربها آن را زاید دانسته حذف کردند همچون العازر و الکسندر (الکساندر) - انتهی. سنگی است گرانبها بشکند و پاره کند جمیع سنگها را، و آن را پاره نمیکند مگر ارزیز، و آتش و آلات آهنین در وی اثر نمیکند، و بزرگترین آن همچو چهارمغز باشد و آن انواع میباشد، بغیر شکل مثلث شکسته نشود، و اگر آن را در دهان دارند دندان بریزد و آن را بسایند، در سوراخها ریزند، و بدان مروارید و جز آن را سوراخ کنند، و آوردن تنوین در آخر لفظ الماس غلط است. شَمّور نیز گویند. (از منتهی الارب ذیل موس). در ترجمهء صیدنه چنین آمده است: جوهر الماس لطیف بود و به لون به زجاج مشابهت دارد و بعضی از انواع او بزردی مایل بود، و چون مقابل آفتاب نگاه دارند از جرم او رنگهای مختلف منبعث شود چنانکه در قوس و قزح، و در افواه افتاده که جوهر الماس زهرست و معنی سمیت درو بتجربه معلوم نشده. سرد و خشک است و پاک کننده است دندانها را، و اگر جوهر الماس در بعضی از اشربه خورده شود بعد از مدتی بکشد. بعضی از اطبا چنان گفته اند که سبب کشتن او آنست که او جوهر ثقیل است چون از معده به جگر و تجاویف عروق نقل کند سوراخها کند جگر را بواسطهء ثقل و حدت که دروست: و بدین سبب آدمی را بکشد - انتهی. بیرونی در الجماهر گوید: الماس را به هندی هیرا و به رومی اذامس(1) و نیز ادمنطون(2) گویند، بگفتهء کندی بمعنی چیزی است که نشکند، و در سریانی المیاس و کیفاد الماس بمعنی سنگ الماس گویند. خاصیت آن این است که چیزی آن را نمیشکند و آن هر چیز را میشکند، بعضی گمان کرده اند که الماس همان ظران است ولی به اشتباه رفته اند. رجوع به الجماهر شود. الماس گوهری است شفاف و کمی زیبقی است. «کندی» آن را به زجاج فرعونی تشبیه کرده است، و از انواع آن سفید و زیتونی و زرد و سرخ و سبز و اکهب (سفید مایل به تیرگی...) و سیاه است. راه آزمودن آن چنین است که آن را در شمعی قرار دهند تا گرفتنش با انگشتان ممکن باشد، سپس آن را در مقابل قرص خورشید گیرند هرگاه سرخی از آن درخشید چنانکه در قوس قزح است آن را برگزینند، و این خاصیت جز در الماس سفید و زرد نباشد و از اینروست که در هند این دو نوع بهترین انواع آن میباشند. (از الجماهر بیرونی ص92 به اختصار). حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (چ لیدن ج 3 ص203) آرد: الماس ... در دره های کوه سراندیب میباشد و از بیم افاعی درو نمیتوان رفت و بحیله و سعی طیور بیرون می آورند و بدین سبب پاره های بزرگ نمیتوان یافت - انتهی. زغالی است خالص متبلور و بسیار سخت که شیشه را خراش میدهد و به شکل هشت سطحی منظم و گاهی محدب است. یکی از احجار کریمه که با آن جواهر را ببرند و سوراخ کنند و بنگارند. سختترین و تابنده ترین گوهرهاست، و هیچ چیز آن را نمیبرد و با سودهء خود آن تراشیده میشود و با هیچ عامل شیمیایی حل آن میسر نیست و تمام اجسام را بدان میتوان برید. الماس خالصترین و پاکترین انواع زغال است که بصورت متبلور در پاره ای از نقاط زمین پیدا میشود و بزرگترین معادن آن در جنوب افریقاست. جسمی بسیار سخت است و تنها خود الماس میتواند آن را تراش دهد، و آن را معمو به اشکال مخصوص بنام برلیان و گل سرخی تراش میدهند و در شیشه بری نیز از آن استفاده میکنند و قطعهء کوچکی از آن را در نوک اسباب شیشه بری کار میگذارند. هانری مواسان دانشمند فرانسوی در سال 1893 م. زغال را در کورهء الکتریکی با حرارت 4000 درجه ذوب کرد، آن را تحت فشار سرد نمود و ذرهء بسیار کوچکی از الماس بدست آورد، لیکن این روش برای تهیهء الماس بمقدار قابل توجه، عملی نشد - انتهی. و رجوع به الجماهر بیرونی ص92 و تذکرهء داود ضریر انطاکی و مفردات ابن البیطار ذیل ماس و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 و فرهنگ ناظم الاطباء شود :
شنیدم که باشد زبان سخن
چو الماس بران و تیغ کهن.ابوشکور.
و از وی [ از هندوستان ] گوهرهای گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و در. (حدود العالم).
من بفریاد از عنای سپش
نیش از الماس دارد او بگزش.طیان.
تیزتر گشت جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس.ناصرخسرو.
این هم ز عجایب خواص است
کالماس بزخم سرب بشکست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص753).
مشو نرم گفتار با زیردست
که الماس از ارزیز گیرد شکست.
نظامی (از شرفنامه).
- مثل الماس، سخت ترش و تند.؛ حِرّیف. ثِقّیف (در سرکه و فلفل و مانند آن).
- || مثل الماس، سخت سرد (در آب).
- || مثل الماس، سخت درخشان.
- || مثل الماس، سخت بران. سخت شکافنده :
فراز آمد از هر سویی صد گراز
چو الماس دندانهای دراز.فردوسی.
چو الماس دندانهای گراز
بر تخت بنهاد و بردش نماز.فردوسی.
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه بر سان الماس کرد.فردوسی.
سوی او جست چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی، مانندهء الماسی.منوچهری.
ساق چون پولاد، پی همچون کمان، رگ همچو زه
سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ.
منوچهری.
|| کنایه از تیغ و شمشیر و آبگینه و هر چیز تند و برنده. (از انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از تیغ و شمشیر و کارد تیز و آبگینه. (هفت قلزم) (برهان قاطع). تیغ و خنجر. (غیاث اللغات). تیغ و آبگینه. (شرفنامهء منیری) :
تو گفتی که الماس جان داردی
همان گرز و نیزه روان داردی!فردوسی.
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ.فردوسی.
همین بسست که الماس خاطرم دارد
چو خنجر ملک الشرق بر زبان گوهر.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
تیغ ز الماس زبان ساختم
هر که پس آمد سرش انداختم.نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.مولوی.
|| کنایه از درخشان و درخشنده :
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره ست گفتی شب لاجورد.فردوسی.
از لعل حجاب سازد(3) الماس
رخسارهء همچو کهربا را.
انوری (از شرفنامهء منیری).
|| کنایه از قطره های باران و اشک :
تو گفتی هوا ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی.دقیقی.
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز.خاقانی.
|| مجازاً، سخت برنده و تیز از شمشیر و پیکان و مانند آن، و سخت قوی و نابودکننده. صاحب آنندراج «خنجر الماس» بمعنی خنجر برنده و تیز و «پنجهء الماس» بمعنی پنجهء فولاد کشتی گیران آورده است. و رجوع به بهار عجم شود :
ز پیکان الماس و پر عقاب
نتابید رخشان رخ آفتاب.فردوسی.
قصهء خنجر الماس مگویید بما
که در اینجا سخن از تیغ زبان میگذرد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
مرا که در دل صد پاره ذوق مرهم نیست
هزار خنجر الماس گر رسد چه غم است.
علی خراسانی (از آنندراج).
مرا چون مهر تابان داغ دارد آسمان چشمی
که تابد پنجهء الماس را مژگان زرینش.
؟ (آنندراج).
|| کنایه از مردم جلد و چابک. (هفت قلزم) (برهان قاطع) (آنندراج). || کنایه از دندان: الماس تو؛ یعنی دندان تو. (از مؤیدالفضلا). دندان. (هفت قلزم) (آنندراج) (برهان قاطع). || قلمتراش. (نصاب الصبیان چ برلین) (هفت قلزم) (برهان قاطع). کارد و قلمتراش. (غیاث اللغات). || جنسی است از فولاد قیمتی گوهردار. (هفت قلزم) (از شرفنامهء منیری) (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
(1) - Adamas. (2) - ن ل: ادمنیطون.
(3) - ن ل: دارد.


الماس.


[اَ] (اِخ) (محمد پاشا)، وزیر سلطان مصطفی خان ثانی از سلاطین عثمانی. وی بحکومت طرابلس منصوب شد، در سال 1106 ه . ق. در جلوس سلطان مصطفی خان به مسند صدارت عظمی رسید و سرانجام در یکی از جنگها کشته شد (1109 ه . ق.). عمر او 36 سال بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 6 ذیل محمدپاشا).


الماس.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان تسوج بخش شبستر شهرستان تبریز، که در 28 هزارگزی شمال باختری شبستر و 5 هزارگزی شوسهء صوفیان - سلماس واقع است. کوهستانی و معتدل است. 441تن سکنه دارد که شیعه اند و بزبان ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


الماس.


[اَ] (اِخ) نام محلی در کنار راه سراب و اردبیل میان رضاقلی قشلاق و شام اسبی در 197 هزارگزی تبریز.


الماس.


[اَ] (اِخ) نام رودی است. رجوع به الماس رود و فهرست ولف شود.


الماس افشاندن.


[اَ اَ دَ] (مص مرکب)کنایه از گریستن. اشک ریختن.


الماس بار.


[اَ] (نف مرکب) کنایه از اشکبار :
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهء خاقانی است لاجرم الماس بار.خاقانی.
تا مژهء خصم تو شیفته گوهر کند
ابر شود همچو برق بر سر الماس بار.
خاقانی.


الماس پاره.


[اَ رَ / رِ] (اِ مرکب) مرادف آتشپاره. (بهار عجم) (آنندراج). در مجموعهء مترادفات (ص 103) بمعنی تیغ و خنجر و مانند آن آمده است :
مرهم علاج زخم دل ما نمی کند
الماس پاره ای برساند خدا بمن.
خان خالص (از بهار عجم).


الماس پیکان.


[اَ پَ / پِ] (ص مرکب)دارندهء پیکان پولادین. (از فهرست ولف). الماس بمعنی جنسی از فولاد آمده است. رجوع به الماس شود :
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص195).


الماس پیکانی.


[اَ سِ پَ / پِ] (ترکیب وصفی) ظاهراً نوعی از الماس نوکدار است که بشکل پیکان باشد. (بهار عجم) (آنندراج) :
اختیار طالع اختر گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر(1).
سلیم (از بهار عجم).
(1) - ظاهراً این شاهد با معنای مذکور تناسب ندارد.


الماس تراش.


[اَ تَ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه الماس را تراشد. (از آنندراج). آنکه الماس و دیگر گوهرها را تراش میدهد. (ناظم الاطباء). || (ن مف مرکب / ص مرکب) نوعی از شیشه و جواهر حکاکی کرده شده. (از بهار عجم) (از آنندراج) :
عشق بر داغ دلم سودهء الماس فشاند
دُرّ اشکم چه عجب گر بود الماس تراش(1).
اشرف (از بهار عجم).
ظاهراً مراد از دُر، دُر نجف است که سنگی است سفید مشهور. (بهار عجم) (آنندراج). || آنچه تراش چون تراش الماس دارد. رجوع به تراش شود. || (اِ مرکب) بمعنی سودهء الماس هم آمده است. (آنندراج).
(1) - بنظر میرسد که الماس تراش در این بیت بمعنی چیزی است که بوسیلهء الماس تراشیده شود و شاید مراد شیشه یا جواهر حکاکی شده بوسیلهء الماس است چنانکه بهار عجم گفته است، و ممکن است بمعنی الماس شکل باشد یا آنچه تراش آن مانند تراش الماس است.


الماس تراشیدن.


[اَ تَ دَ] (مص مرکب)عمل شخص الماس تراش. تراشیدن الماس. رجوع به الماس تراش شود.


الماس چکیدن.


[اَ چَ دَ] (مص مرکب)کنایه از گریستن. الماس افشاندن.


الماس چنگ.


[اَ چَ] (ص مرکب) آنکه چنگ او قوی و نابودکننده باشد :
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بدگوهر آشفته رنگ.نظامی.


الماس چهر.


[اَ چِ] (ص مرکب) آنچه چهرهء او مانند الماس درخشان باشد :
بزخم سر تیغ الماس چهر
همی خون فشاندند بر ماه و مهر.
اسدی (گرشاسب نامه).


الماس خالدار.


[اَ سِ] (ترکیب وصفی)الماسی که داغ سیاه یا سرخ داشته باشد و پسین را بسیار بدیمن شمارند. (بهار عجم) (آنندراج) :
نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده را
قیمتش نازل شود الماس چون شد خالدار.
صائب (از بهار عجم).


الماس خجالت.


[اَ سِ خَ لَ] (ترکیب اضافی) کنایه از عرق خجالت و شرمندگی. (از بهار عجم) (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص134 شود :
بیستون معدن الماس خجالت گردید
شبنم گل نتراشید دم تیشهء ما.
اسیر (از بهار عجم).


الماسدان.


[اَ] (اِ مرکب) جای الماس. آنجا که الماس را گذارند. || کنایه از پراشک. گریان :
در بصرم سفته شدست آفتاب
زانکه مرا دیده شد الماسدان.خاقانی.


الماس دندان.


[اَ دَ] (ص مرکب) آنکه دندانش چون الماس درخشان و سفید باشد :
چو من زنگی آنگه که خندان بود
سیه شیری الماس دندان بود.نظامی.
- الماس دندان شدن؛ کنایه از کمال الحاح و فروتنی کردن. (غیاث اللغات).


الماس رنگ.


[اَ رَ] (ص مرکب) آنچه رنگ آن، رنگ الماس باشد. || از صفتهای تیغ است. (آنندراج) :
بچندین سر تیغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ.نظامی.
یکی خشت پولاد الماس رنگ.نظامی.


الماس رود.


[اَ] (اِخ) نام رودی است. رجوع به الماس (اِخ) و فهرست ولف شود :
فرستم همه سوی الماس رود
نه هنگام ناز است و رود و سرود(1).
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص1028).
(1) - ن ل: نه هنگام گنج است و باج و درود. (بهار عجم).


الماس ریزه.


[اَ زَ / زِ] (اِ مرکب) ریزه و خردهء الماس. رجوع به بهار عجم شود.


الماس زمردپیکر.


[اَ سِ زُ مُرْ رُ پَ / پِ کَ] (ترکیب وصفی) کنایه از تیغ و خنجر و مانند آن. رجوع به مجموعهء مترادفات ص103شود.


الماس سوده.


[اَ سِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی) سودهء الماس. خردهء الماس. || کنایه از برف ریزه های یخ بسته بود. (انجمن آرا ذیل خاتمه) :
الماس سوده بیخته، برطرف صحرا ریخته
تا هر که زو بگریخته، مجروح از آنش پاستی.
هدایت (صاحب انجمن آرا: خاتمه).


الماس شربتی.


[اَ سِ شَ بَ] (ترکیب وصفی) نوعی از الماس است. (بهار عجم) (آنندراج).


الماس فعل.


[اَ فِ] (ص مرکب) صفت تیغ است. (بهار عجم) (آنندراج).


الماسگون.


[اَ] (ص مرکب) مانند الماس. چون الماس سخت درخشان و برنده. صفت تیغ و شمشیر و سنان درخشان و برنده :
درخشیدن تیغ الماسگون
سنانهای آهار داده بخون.فردوسی.
یکی تیغ الماسگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید.
فردوسی.
ز زخم سنانهای الماسگون
تو گفتی همی بارد از ابر خون.فردوسی.
بیاد آور آن تیغ الماسگون
کز آن تیغ گردد جهان پر ز خون.فردوسی.
درخشیدن تیغ الماسگون
شده ابر، و باران آن ابر خون.فردوسی.
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست(1) الماسگون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجهء عمید ببست.عسجدی.
دو دست آوریده بگوشش برون
بهر دست شمشیری الماسگون.نظامی.
(1) - ن ل: تیغ.


الماس نباتی.


[اَ سِ نَ] (ترکیب وصفی)نوعی از الماس است. (بهار عجم) (آنندراج).


الماس نشان.


[اَ نِ] (ص مرکب) مرصع به الماس. آنچه الماس در آن نگارند.


الماسی.


[اَ] (ص نسبی) تراشیده شده مانند الماس. (ناظم الاطباء). رجوع به الماس شود.
- الماسی رنگ؛ درخشنده و براق. (ناظم الاطباء).


الماسی.


[اَ] (اِخ) میرزا محمدتقی بن میرزا کاظم بن میرزا عزیزاللهبن مولی محمد تقی مجلسی اول اصفهانی (متوفی به سال 1159 ه . ق.) از بزرگان علمای امامیه بود. او راست کتاب بهجة الاولیاء دربارهء کسانی که حجة بن الحسن (ع) را دیده اند. وی از محمدباقر مجلسی ثانی جد مادری و عمّ عالی خود روایت دارد. (از ریحانة الادب ج 1 ص101و الذریعه ج 3 ذیل بهجة الاولیاء).


الماسین.


[اَ] (اِخ) محرّف کلمهء المکین عربی که فرنگیان آن را به ابن العمید از مورّخان عرب اطلاق کنند. وی مسیحی بود. بسال 620 ه . ق. بدنیا آمد و به سال 672 ه . ق. درگذشت. مدتی منشی پادشاهان مصر بود و تاریخ عمومی بنام «تاریخ ابن العمید» نوشت. متن عربی این کتاب و ترجمهء لاتینی قسمتی از آن به سال 1652 م. توسط ارپنیوس در لیدن چاپ شد و ترجمهء فرانسوی آن در پاریس به سال 1652 م. بچاپ رسید. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


الماص.


[اِ] (ع مص) قابل شدن درخت بسر انگشت گرفتن. (از منتهی الارب). قابل شدن درخت به اینکه با سرانگشت آنرا بتوان گرفت. (از اقرب الموارد). || نرم شدن انگور تاک. (از لسان العرب بنقل اقرب الموارد) (المنجد).


الماطاغی.


[اَ] (اِخ) نام کوه بزرگی است در شمال سوریه، در ولایت حلب که نزدیک ساحل قرار دارد. این کوه، جبل لبنان را بسلسلهء جبال طاوروس مربوط میسازد و در ازمنهء قدیم آنرا «امانوس» میخواندند و نام عربیش جبل لکام است و کوه موسوم به اُردوطاغی یا جبل اکراد و کوه نصیر هم از شعبه های همین کوه اند. مرتفع ترین قلهء الماطاغی به 15000 متر میرسد و در چندین نقطهء آن آثار آتشفشانی مشاهده میگردد و یکی از آنها اخیراً آتشفشانی کرد و یک سر این کوه تا اواسط «ملاطیه» از ولایت معمورة العزیز امتداد یافته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


الماطاغی.


[اَ] (اِخ) نام کوهی است در آنکارا (آنقره) که در جنوب شرقی آنقره، در بین حوضهء رودهای قزل ایرماق و سقاریه واقع شده است. این کوه از شمال شرقی بجنوب غربی امتداد مییابد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


الماظ.


[اِ] (ع مص) آب بر لب کسی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رسانیدن آب بر لبان کسی. (از اقرب الموارد). || پرخشم نمودن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). پرخشم کردن کسی را نسبت بدیگری. (از اقرب الموارد). || تصفیقِ زن بافتهء خود را، و تصفیق بادوام و سنگین کردن لباس و مانند آن است. (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب گوید: الماظ؛ پرورش نمودن، یقال: المظی نسجک؛ ای صفّقی - انتهی(1). || نیزه زدن ضعیف و سبک. (از اقرب الموارد). || داخل کردن شتر دم خود را میان دو پای خود. (از اقرب الموارد). || استوار کردن و بستن زه کمان. (از اقرب الموارد).
(1) - پیش از «یقال» در منتهی الارب واو آمده و ظاهراً بی واو باید باشد.


الماع.


[اِ] (ع مص) ربودن. (تاج المصادر بیهقی). ربودن چیزی را. (منتهی الارب). ربودن چیزی و دزدیدن و بردن آن. (از اقرب الموارد). || آبستنی آشکار کردن و پستان کردن مادیان و ماده خر و ماده شتر و ماده اسپ و سرهای پستان سیاه شدن آبستن را. (منتهی الارب) (آنندراج). درخشیدن پستانهای مادیان و... بسبب بارداری و سیاه شدن سر پستانها. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || دنب برداشتن گوسپند تا آبستنی و بارداری وی دریافته شود. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند کردن گوسفند دنب خود را تا حاملگی او معلوم شود، و صفت آن مُلمِع و ملمعة است. (از اقرب الموارد). || جنبیدن بچه در شکم ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || لمعه برآوردن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین با سپید گندمه شدن. (تاج المصادر بیهقی). لمعه داشتن زمین یا پرگیاه شدن آن، و لُمعه پارهء گیاه خشک میان گیاه تر است، و صاحب لسان گوید: الماع اینست که گیاه سال گذشته بگیاه تازه درآمیزد. (از اقرب الموارد). || به لباس اشاره کردن بکسی. المع الیه بثوبه؛ اشاره به الیه. (اقرب الموارد).


الماغوصة.


[اَ صَ] (اِخ)(1) شهری در جزیرهء قبرس. (نخبة الدهر دمشقی ذیل ماغوصة). الماغوصه یا فاماگوست(2) قصبه ای است در طرف شرقی جزیرهء قبرس، و سابقاً مرکز جزیره بود. این قصبه 20200 تن سکنه دارد.
(1) - Limisso.
(2) - Famagouste, Famagousta. (نخبة الدهر).


الماقن.


[ ] (مأخوذ از یونانی، اِ) بیونانی بسباسه را گویند. (فهرست مخزن الادویه) (تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص77 ذیل بسباسه). رجوع به بسباسه شود.


الماک.


[اَ] (ترکی، مص) رشیدی گوید: الماک، قی باشد و این لغت در نسخهء سروری از شرفنامه نقل شده، و در «فرهنگ» اکماک بکاف آمده است. (از فرهنگ رشیدی). امروزه در تداول مردم تبریز اکماق یا اوماق(1)گویند بمعنی دل آشوبی و تهوع، و بیشک مصدر ترکی است که با «ماک» یا «مک» و یا ماق ختم میشود.
(1) - Owmaq.


المالق.


[اَ لَ] (اِخ) ولایتی از ترکستان. (ناظم الاطباء). نام ولایتی است. (هفت قلزم) (برهان قاطع) (مؤید الفضلا). در «ادات» الماثق با ثاء مثلثه آمده، و صاحب شرفنامه گوید: در ترکی با فاء مذکور است. (از مؤید الفضلا). «المالق» یکی از بلاد معتبر ترسیان و ایغور است. (از نزهة القلوب چ لیدن ص 256 و 257). در جهانگشای جوینی و حبیب السیر به صورت المالیغ آمده، و قراین نشان می دهد که همین المالق باشد. رجوع به المالیغ شود.


المالی.


[] (اِخ) نام قضایی است در ولایت قونیه در جهت غربی سنجاق «تکه». از شمال به انطالیا و از مغرب به «منتشا» از ولایت آیدین و از جنوب غربی به «قاش» و از جنوب و مشرق نیز به ساحل بحر ابیض (مدیترانه) محدود و محاط است. این قضا سرزمین پهناوری است که شامل نواحی فنیکه و کاردیج و اکدیر، و 75 قریه است. زمین آن حاصلخیز و دارای آبهای فراوان است. محصول آن حبوبات، توتون، زیتون، لیمو، پرتقال، کتیرا و جز آن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


المالی.


[] (اِخ) نام قصبه ای است مرکز قضا در سنجاق تکه از ولایت قونیه (ترکیه) که در 80 هزارگزی جنوب غربی انطالیا و 85 هزارگزی مشرق اسکلهء مکری، در گوشهء شمالی دریاچهء الان در موقعی بسیار زیبا که ارتفاعش به 1087 متر میرسد واقع است. این قصبه در 46 درجه و 46 دقیقهء عرض شمالی واقع، و سکنهء آن قریب 7000 تن است که تنها دویست سیصد تن آنان مسیحی و باقی مسلمانند. گرداگرد آنرا باغها و باغچه هایی سبز و خرم فراگرفته، و دارای میوه های بسیار خوب و تجارت رایجی است. برخی از اهالی آن به حرفه ها و صنایع اشتغال دارند. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).


المالیغ.


[اَ] (اِخ) یا المالیق، نام شهری است در ملک خطای مغربی. (آنندراج از فرهنگ وصاف). قصبه ای بود در ترکستان. در نزهة القلوب بصورت المالیق و در حبیب السیر بصورت المالیق و المالیغ آمده. رجوع به المالق شود : و مقام او [ جغتای بن چنگیز ] در قناس بود در جوار المالیغ. (جهانگشای جوینی). مربع و مصیف آن المالیغ و قوناس بود. (جهانگشای جوینی). تا المالیغ که قصبهء آن ناحیت است بگرفت. (جهانگشای جوینی). و دیگر اغروقیا را که آورده در ولایت ترکستان بحدود المالیغ رها کرده... (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 و 2 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 3 ، و سبک شناسی ج 3 حاشیهء ص167 شود.


المام.


[اِ] (ع مص) گناه صغیر کردن. (مصادر زوزنی). مباشر و مرتکب صغایر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ارتکاب لَمَم یعنی گناهان کوچک. (از اقرب الموارد). || گناه کردن. (از اقرب الموارد). || فرودآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). فرودآمدن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرود آمدن چیزی یا کسی : فلجأ امیرالمؤمنین عقب هذه القادمة التی المت و الهادمة التی اظلت الی مایریدالله منه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص300). || نزدیک رسیدن کودک به بلوغ. (منتهی الارب). نزدیک به بلوغ شدن کودک. (آنندراج). صفت آن مُلِمّ است. (از اقرب الموارد). || به رُطَبی نزدیک شدن خرمابن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || نزدیک آمدن کاری که شود. یقال: اَلَمَّ یفعل کذا، ای کاد؛ یعنی نزدیک است که چنان کند. (منتهی الارب). نزدیک شدن چیزی، و گاهی بجای افعال مقاربه استعمال میشود. (از اقرب الموارد). قصد کردن و نزدیک شدن بچیزی. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). || دانستن معنی. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح شاعران، اخذ معنی شعری که دیگری گفته باشد. (آنندراج). در وفیات الاعیان (چ طهران ص24) آمده: فقال له ابن ابی دؤاد: هذاالمعنی تفردت به او اَخذته؟ قال هولی و قد الممت فیه بقول ابی نواس - انتهی.
شمس قیس رازی آرد: المام در سرقات شعر آن است که معنیی فراگیرد و به عبارتی دیگر و وجهی دیگر بکار آرد چنانکه ازرقی گفته است:
صدف ز بیم یلان در شود بکام نهنگ
ز خون برنگ یواقیت رنگ کرده لاَل.
(یعنی لاَلی، یاء از برای ضررت شعر انداخته شده است). و انوری ازو برده است و نیکوتر از او گفته:
قهر تو گر طلایه بدریا کشد، شود
دُر در صمیم حلق صدف دانهء انار.
و شهاب مؤید نسفی گفته است:
همی بالید خون از حلقهء تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب نار پالایی بپرویزن.
ظهیر ازو برده است و به ازو گفته:
تویی که بر تن خصم تو درع داودی
ز زخم تیغ تو پرویزنی بود خون بیز.
و معزی گفته است:
چو بنوشت بر لوح نام ترا
فروایستاد از نوشتن قلم،
همی گفت زین پس چه دانم نوشت
چو جزوی و کلی نوشتم بهم.
انوری این معنی را ازو برده است و نیکو گفته:
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل.
(از المعجم فی معاییر اشعارالعجم بکوشش مدرس رضوی چ 1335 ص464). و رجوع به همین کتاب حاشیهء 9 ص 465 شود.


المان.


[اَ لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت در 5 هزارگزی شمال رشت و هزارگزی خاور راه پیربازار. جلگه و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 420 تن شیعه اند که به گیلکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از صیقلان رود تأمین میشود و محصول آن برنج و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


المان.


[] (اِخ) دهی است در چهارفرسخی مشرق تنگ سروک از ناحیهء ایل یوسفی در بلوک کوه گیلویهء فارس. رجوع به فارسنامهء ناصری ج 2 ص276 شود.


المان.


[اَ] (اِخ) یکی از کشورهای اروپا. رجوع به آلمان و مقدمهء ابن خلدون متن عربی ص62 شود.


المانچی.


[اَ] (ترکی، ص مرکب) غارتگر. الامانچی. آلمانچی.


المانیا.


[اَ] (اِخ) کشور آلمان. رجوع به آلمان و ضمیمهء معجم البلدان ص364 شود.


المانیة.


[اَ یَ] (اِخ) تلفظ عربی آلمان. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص27 و«آلمان» شود.


الم الم.


[اُ لُ اُ لُ] (اِ مرکب) فوج فوج. (فرهنگ رشیدی). گروه گروه و فوج فوج. چه الم بمعنی فوج و گروه باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (از انجمن آرا). فوج در فوج. (فرهنگ سروری) (فرهنگ خطی) (برهان جامع). || پی درپی و زودزود. (فرهنگ سروری) (برهان جامع) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء).


المأمور معذور.


[اَ مَءْ رُ مَ] (ع جملهء اسمیه) یعنی مأمور معذور است، آنگاه گویند که کاری را به امر دیگری بجا آورده باشند و مورد اعتراض قرار گیرند. و رجوع به مأمور شود.


المبه.


[اَ لَ بَ / بِ] (اِ) در تداول عامه، چوبی بلند پوست باز کرده بدرازای سه چهار گز. چوب دراز باریکتر از دستک. تیر نازک که سخت بلند و نیز افراشته بود. (یادداشت مؤلف).


المپ.


[اُ لَ] (اِخ)(1) نام چند کوه در یونان قدیم که معروفترین آنها میان مقدونیه و تسالی است. ارتفاع آن از سطح دریا 2885 متر، و بنا بروایات افسانه ای این کوه اقامتگاه خدایان بوده است، و امروزه المپوس(2) گویند. و رجوع به ایران باستان ص 69 و 624 و 752 و 767 و 768 و 797 و 800 و 1190 و 1216 و 1975 و 2689 شود.
(1) - Olympe.
(2) - Olympos.


الم پرور.


[اَ لَ پَ وَ] (نف مرکب) آنکه پیوسته غمگین و اندوهناک است. غمناک. اندوهگین.


المپی.


[اُ لَ] (اِخ)(1) شهری قدیمی در پلوپونز(2) واقع در الید(3) (یونان قدیم) که بازیهای معروف المپیک(4) در آنجا انجام میگرفت. خرابه های جالب توجه از معبد زئوس(5) در این شهر باقی است.
(1) - Olympie.
(2) - Peloponnese.
(3) - Elide.
(4) - Olympiques.
(5) - Zeus.


المپیا.


[اُ لَ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای ممالک متحدهء آمریکا، مرکز ایالت واشینگتن. سکنهء آن 15800 تن است.
(1) - Olympia.


المپیاد.


[اُ لَ] (فرانسوی، اِ)(1) مبنای سال شماری یونانیان بود. اینان هر چهار سال یک بار در شهر المپی(2) واقع در پلوپونز گرد می آمدند و مسابقه هایی در همه گونه ورزشها ترتیب میدادند و شخصی که مسابقه را میبرد جایزه گرفته در یونان معروف میشد. و مدت چهارسال میان دو دورهء بازی متوالی را المپیاد مینامیدند. بنابراین برای تعیین زمان وقعه ای میگفتند: سال فلان، المپیاد فلان مث سال دوم المپیاد دهم. در این حساب مبدأ تاریخ المپیاد اول بود و نخستین المپیاد تاریخ سال 776 ق.م. و دومی از 392 تا 396 م. بود. سومین سال بیست و ششمین المپیاد برابر با 103 سال پس از تأسیس بازیهای المپیک است. اول کسی که سنوات وقایع را با این تاریخ معین کرد «تی مه ئوس سی سی لی» نام داشت (در حدود 246 ق. م.) بعد از او مورخان دیگر مانند پولی بیوس و دیگران همین ترتیب را متابعت کردند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص112 شود.
(1) - Olympiade.
(2) - Olympie.


المپیاس.


[اُ لَ] (اِخ)(1) (در حدود 390 - 316 ق. م.) ملکهء مقدونیه و زن فیلیپ دوم و مادر اسکندر بود. گویند وی در قتل شوهرش که به سال 336 ق.م. اتفاق افتاد دست داشته است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص1211 و همچنین ص 1200 و 1206 و 1209 و 1210 و 1211 و 1213 و 1214 و 1216 و 1217 و 1238 و 1352 و 1353 و 1356 و 1409 و 1819 و 1880 و 1883 و 1899 و 1912 و 1914 و 1915 و 1933 و 1934 و 1939 و 1955 و 1997 و 2001 و 2002 و 2004 و 2005 و 2013 و 2022 تا 2028 و 2032 و 2044 شود.
(1) - Olympias.


المپیک.


[اُ لَ] (فرانسوی، ص) منسوب به المپ(1). رجوع به المپ شود.
- بازیهای المپیک؛ رجوع به مادهء بازی (ذیل بازیهای تاریخی) و نیز مادهء المپی و المپیاد شود. از سال 1896 م. مسابقات المپیک مجدداً معمول گردید و اکنون این مسابقات هر چهار سال یک بار در پایتخت یکی از کشورهای جهان در رشته های مختلف انجام میشود.
(1) - Olympe.


الم تر.


[اَ لَ تَ رَ] (ع جملهء فعلیهء استفهامی)یعنی ندانستی؟ (از ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل). آیا ندیدی؟ آغاز سورهء فیل از قرآن کریم است : أ لم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل. (قرآن 105/1).


المتقی لله.


[اَ مُتْ تَ لِلْ لاه] (اِخ) لقب ابواسحاق ابراهیم بن المقتدر خلیفهء عباسی. مدت زندگی او شصت سال و خلافتش سه سال و یازده ماه بود. وی به سال 333 ه . ق. از خلافت معزول شد و به سال 357 ه . ق. درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص299 و معجم الانساب زامباور ج 1 ص3 و مادهء متقی شود.


المتو.


[اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان بساکوه بخش کلات شهرستان درگز در 97 هزارگزی جنوب خاوری کلات. دره و سردسیر است. سکنهء آن 200 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


المتو.


[اُ مِ تُ] (اِخ)(1) حاکم نشین ناحیهء کرس(2) واقع در سارتن(3). سکنهء آن 1300 تن است.
(1) - Olmeto.
(2) - Corse.
(3) - Sartene.


الم توتزار.


[اَ لَ] (اِخ) یکی از دیههای هزار پی شهرستان آمل. رجوع به مازندران و استراباد رابینو ص 113 و ترجمهء همان کتاب ص152 شود.


المتوکل علی الله.


[اَ مُ تَ وَکْ کِ لُ عَ لَلْ لاه] (اِخ) جعفربن المعتصم بالله مکنی به ابوالفضل. وی به سال 232 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به «متوکل» و معجم الانساب زامباور ج 1 ص3 و فهرست حبیب السیر چ خیام شود.


المتین.


[اَ مَ تِ] (اِخ) دهی است از دهستان بساکوه بخش کلات شهرستان درگز، در 95 هزارگزی جنوب خاوری کلات. در دره واقع و سردسیر است. سکنهء آن 149 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات و بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


المثنی.


[اَ مُ ثَنْ نا] (ع اِ)(1) دوباره صادر شده و نسخهء دوم از هر مکتوبی و سواد و مسودهء آن. (فرهنگ ناظم الاطباء). نسخهء دوم از سند و تمسک و قبض و قباله و چک و هرچه بدان ماند. نسخهء مکرر.
(1) - Duplicata.


المجسطی.


[اَ مَ جِ] (اِخ)(1) مهمترین اثر بطلمیوس القلوذی است. ترجمهء اسم اصلی این کتاب، ترکیب تألیف ریاضی(2) است و بعد آن را از باب اهمیت و تأثیر فراوانش مگیسته(3) یعنی کبیر خواندند و این اسم هنگام تعریب با افزودن الف و لام عربی المجسطی، و بعد نزد اروپاییان المژست(4) شده است. این کتاب شامل سیزده مقاله شامل اطلاعات وسیع راجع به نجوم و حاوی نظریهء معروف بطلمیوس در باب اجرام سماوی و کیفیت ترتیب و نظم آنها و حل مثلثات قائم الزوایا و کروی و امثال این مسائل است. المجسطی نزد منجمان اسلامی اهمیت بسیار داشت و چندبار ترجمه و تفسیر شد. نخستین کسی که بترجمه و تفسیر آن توجه کرد یحیی بن خالد برمک است که یک بار جماعتی را بدین کار گماشت و چون دید چنانکه باید از عهدهء آن بیرون نیامده اند از ابوحسان و سلم صاحب بیت الحکمه تفسیر آن کتاب را بخواست و آن دو با استعانت از بهترین مترجمان کتاب را به عربی درآوردند و به اصلاح و تصحیح آن مبادرت کردند و بهترین و صحیحترین ترجمه ها را برگزیدند. ثابت بن قرة الحرانی هم یکی از ترجمه های قدیم این کتاب را اصلاح کرد. اسحاق بن حنین نیز یکی از ناقلان این کتاب است و نقل او را هم «ثابت» اصلاح کرد. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ج1 ص 108 و 109). و رجوع به فهرست همین کتاب ذیل المجسطی و ایران باستان ج1 ص110 و ج3 ص 2065 و 2177 و مادهء «مجسطی» شود.
(1) - Almageste.
(2) - La composition mathematique.
(3) - Megiste.
(4) - Almageste.


المجنه خان.


[] (اِخ) ابن ترک بن یافث بن نوح. از اجداد تاتار و مغول و از پادشاهان ترک بود که پس از پدر بسلطنت رسید. وی پادشاهی عادل بود و بر قواعد و رسوم پدر چیزی بیفزود؛ و بعد از آنکه بکبر سن رسید امر سلطنت را بپسر خود «دیب باقوی» تفویض کرد و خود گوشه نشین گردید. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص5 و 6 شود.


المجوق.


[اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، که در 38 هزارگزی شمال تربت جام سر راه مالرو عمومی تربت جام به موسی آباد، کوهستانی و سردسیر است، سکنهء آن 230 تن است که شیعه و حنفی هستند و بزبان فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و پنبه، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو و صعب العبور دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


المح.


[اَ مُ] (علامت اختصاری) رمز المحال. نشانهء المحال.


المحی.


[اَ مَ حی ی] (ع ص) آنکه بسیار دزدیده نگاه کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). من یلمح کثیراً. (قاموس از اقرب الموارد).


المخ.


[اَ مُ] (علامت اختصاری) رمز المختار. نشانهء المختار یعنی برگزیدهء اقوال.


الم دلی.


[اَ لَ دَ] (اِ) در کلارستاق به بارانک گویند. رجوع به بارانک و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 233 شود.


المدور.


[اَ مُ دَوْ وَ] (اِخ)(1) (حصن...) شهری به اسپانیا. (نخبة الدهر دمشقی). شهری از اعمال طلیطله. (نفح الطیب).
(1) - Almodovar.


المده.


[اَ لَ دِهْ] (اِخ) یکی از دیههای کجور. (مازندران و استراباد رابینو ص113 و 151 و ترجمهء همان کتاب ص147 و 152). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: المده قصبه ای است مرکز قشلاقی دهستان کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر، در 24 هزارگزی خاور نوشهر و 24 هزارگزی باختر بابلسر سر راه شوسه. در دشت واقع و مرطوب معتدل است. سکنهء آن 600 تن شیعه اند که به گیلکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از کچ رود تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر گندم، و شغل مردم زراعت و کسب است. دبستان، ژاندارمری، آمار، جنگلبانی و در حدود 80 باب دکانهای مختلف کنار شوسه دارد. راه شوسهء گلندرود از این قصبه منشعب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


الم دیده.


[اَ لَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه رنج و درد بیند. رجوع به اَلَم شود.


المدینة.


[اَ مَ نَ] (اِخ) رجوع به مدینه شود.


المر.


[اَ لِفْ لامْ میمْ را] (اِخ) یعنی انا الله اعلم و اری؛ منم خدای میدانم و می بینم. (ترجمان علامه تهذیب عادل). معنای آن: انا المحیی الممیت الرزاق. (ناظم الاطباء). از فواتح سور و حروف مقطعهء قرآن کریم است و سورهء رعد بدان آغاز میشود. رجوع به کشف الاسرار ج 5 ص154 و 156 و مادهء «الم» و «فواتح سور» شود.


المراد.


[اَ مُ] (ع ق) مأخوذ از تازی، القصه. الحکایه :
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بد، المراد.مولوی.


المراوید.


[اَ مُ] (اِخ) مأخوذ از «المرابطون» عربی، در تداول خاورشناسان نام سلاله ای است که در صحرا پادشاهی کردند. رجوع به لاروس بزرگ و اعلام المنجد ذیل مرابطون، و هم مرابطون در این لغت نامه شود.


المرء یعجز لاالمحالة.


[اَ مَ ءُ یَ جِ زُ لَلْ مَ لَ] (ع جملهء اسمیه) مرد درماند نه چاره. رجوع به مرء شود.


المرتضی بالله.


[اَ مُ تَ ضا بِلْ لاه] (اِخ)لقب عبدالله بن محمدالمعتز باللهبن المتوکل، از خلفای عباسی. یک روز خلافت کرد (296 ه . ق.) وی شاعر بود، و در بغداد بدنیا آمد و به علم و ادب شوقی تمام داشت و نزد فصحای اعراب میرفت و از آنان دانش فرامیگرفت. او راست: «الزهر والریاض»، «البدیع»، «اشعارالملوک» و «طبقات الشعراء». دیوان شعری نیز دارد. (از اعلام زرکلی ذیل عبدالله بن محمد) (از معجم الانساب زامباور ج1 ص3). و رجوع به عبدالله بن محمد و هم مرتضی بالله شود.


المرحومة.


[اَ مَ مَ] (اِخ) لقب مدینهء منوره. رجوع به مدینه شود.


الم رسان.


[اَ لَ رَ / ِر] (نف مرکب) آنچه الم رساند. الم رساننده. غم انگیز. دردآور. رجوع به اَلَم شود : برابری میکند (امیرالمؤمنین) با بلیهء الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص306). پس پناه برد امیرالمؤمنین دنبال این حادثهء الم رسان و واقعه ای که سایه انداخت، به آنچه خدا آنرا از او خواسته است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص308).


الم رساننده.


[اَ لَ رَ / ِر نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) آنچه الم رساند. الم رسان. رجوع به اَلَم شود : و دفع کرد واقعه های الم رساننده را. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص308).


الم رسیده.


[اَ لَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آنکه بدو الم رسد. الم دیده. رنجدیده. الم زده. رجوع به اَلَم شود.


الم رود.


[اَ لَ] (اِخ) نام رودیست در بلوک نور (مازندران). رجوع به مازندران و استراباد رابینو ص 31 و ترجمهء همان کتاب ص55 شود.


المریة.


[اَ مِ یَ] (اِخ)(1) شهری بر ساحل بحرالروم (مدیترانه) به جنوب شرقی اسپانیا. (نخبة الدهر دمشقی). در اعلام المنجد آمده: اَلمَریَّة، بندری است در اسپانیا بر ساحل مدیترانه، و مرکز اقلیم المریة است و 50000 تن سکنه دارد. در قدیم از شهرهای غرناطه بود و در زمان عبدالرحمن اول (1355 - 1381 م.) اهمیت شایانی پیدا کرد و فردینان پنجم ارغونی (1489 م.) آنجا را بتصرف آورد. و رجوع به نفح الطیب و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص97 و نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص265 شود.
.(نخبة الدهر) (نفح الطیب)
(1) - Almeria.


المز.


[اُ مَ] (اِ)(1) گرگ تیغ. قورت تیکان. (یادداشت مؤلف)(2). رجوع به قورت تیکان شود.
(1) - Lycium, ruthenicum. (2) - رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص267 ذیل گرگ تیغ شود. در این کتاب «المز» از مترادفات گرگ تیغ نیامده است.


الم زار.


[اَ لُ] (اِ مرکب) زمینی که ته کُلَش هنوز در آن بر جای مانده باشد(1). آلم زار. (یادداشت مؤلف).
(1) - Chaume.


الم زده.


[اَ لَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)اندوهناک و غمگین. (آنندراج). محزون و رنجور و غمگین. (ناظم الاطباء). آنکه بدو الم رسد. الم رسیده. الم دیده. رنج دیده. غم زده. رجوع به اَلَم شود.


المستان.


[ ] (اِخ) در نزهة القلوب آمده: تومان لر بزرگ، ولایتی معتبرست و درو چند شهرها: شولستان فارس و کردارکان قهپایه المستان از حساب آنجاست. رجوع به همین کتاب چ لیدن ص70 و حاشیهء همان صفحه و «قهپایه المستان» شود.


المسترشد بالله.


[اَ مُ تَ شِ دُ بِلْ لاه](اِخ) بیست و نهمین خلیفهء عباسی (485 - 529 ه . ق.(1) / 1118 - 1135 م.). وی512 بخلافت رسید و در سال 529 ه . ق. کشته شد. رجوع به مسترشد بالله و هم اعلام المنجد و تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 صص431 - 435 و تتمهء صوان الحکمة ص151 و حواشی عروضی ص21 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 2 شود.
(1) - تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 ص431 و 433.


المستشار مؤتمن.


[اَ مُ تَ رُ مُءْ تَ مَ] (ع جملهء اسمیه) یعنی آنکه از او طلب شور میشود باید امین باشد. مولانا گوید :
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت، که المستشار مؤتمن.
این حدیث در جامع صغیر بصورت: «المستشار مؤتمن ان شاء اشار، و ان شاء لم یشر» و نیز بصورت «المستشار مؤتمن فاذا استشیر فلیشر بما هو صانع لنفسه» آمده. رجوع به احادیث مثنوی تألیف فروزانفر و جامع صغیر ج 2 ص185 و کنوز الحقائق ص 137 و مادهء مستشار شود.


المستضی ء بالله.


[اَ مُ تَ ءُ بِلْ لاه] (اِخ)رجوع به المستضی ء بامرالله شود.


المستضی ء بامرالله.


[اَ مُ تَ ءُ بِ اَ رِلْ لاه] (اِخ) یا المستضی ء بنورالله یا المستضی ء بالله، حسن بن المستنجد بالله مکنی به ابواحمد سی وسومین خلیفهء عباسی (536 - 575 ه . ق.) رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 مصر صص444 - 448 و تجارب السلف ص316 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 2 و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص243 و اعلام المنجد و مادهء مستضی ء بالله شود.


المستضی ء بنورالله.


[اَ مُ تَ ءُ بِ رِلْ لاه] (اِخ) رجوع به المستضی ء بامرالله و مستضی بالله شود.


المستظهر بالله.


[اَ مُ تَ هِ رُ بِلْ لاه] (اِخ)احمدبن المقتدی بالله مکنی به ابوالعباس بیست وهشتمین خلیفهء عباسی (470 - 512 ه . ق.) وی مدت 25 سال خلافت کرد. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 صص426 - 431 و اعلام المنجد و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 2 و مادهء مستظهر بالله شود.


المستعصم بالله.


[اَ مُ تَ صِ مُ بِلْ لاه](اِخ) عبدالله بن المستنصر بالله مکنی به ابواحمد آخرین خلیفهء عباسی در بغداد. وی بسال 640 ه . ق. بخلافت رسید و به سال 656 بدست هلاکوخان کشته شد. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 صص 464 - 477 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 2 و اعلام المنجد و معجم الانساب زامباور ج 1 ص4 و مادهء مستعصم بالله شود.


المستعلی بالله.


[اَ مُ تَ بِلْ لاه] (اِخ) لقب احمدبن المستنصر مکنی به ابوالقاسم نهمین از خلفای فاطمی. رجوع به مادهء «احمدبن مستنصربن ظاهر» و «مستعلی» و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص457 و 464 و اعلام المنجد شود.


المستعین بالله.


[اَ مُ تَ نُ بِلْ لاه] (اِخ)احمدبن المعتصم بن الرشید مکنی به ابوالعباس (221 - 252 ه . ق.) دوازدهمین خلیفهء عباسی. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 ص 358 و 359 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 274 و اعلام المنجد و مادهء مستعین بالله شود.


المستعین بالله.


[اَ مُ تَ نُ بِلْ لاه] (اِخ)عباس (یا یعقوب)بن المتوکل مکنی به ابوالفضل، دوازدهمین خلیفهء عباسی مصر، بسال 808 بخلافت رسید و به سال 833 ه . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 صص 505 - 509 و معجم الانساب زامباور ج 1 ص5 و مادهء مستعین بالله شود.


المستغاث.


[اَ مُ تَ] (ع اِ) پناهگاه. ملجأ. گریزگاه. || (صوت) در مقام استغاثه گویند یعنی مرا پناه دهید و بدادم برسید. الغیاث : و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73).


المستکفی بالله.


[اَ مُ تَ بِلْ لاه] (اِخ)سلیمان بن المتوکل مکنی به ابوالربیع یا ابوربیعه(1) (مستکفی ثانی)، از خلفاء عباسی مصر. به سال 854 ه . ق.(2) در سن 36سالگی درگذشت. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 صص 511 - 513 و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص390 و مستکفی بالله شود.
(1) - رجوع به معجم الانساب ج 1 ص5 شود.
(2) - معجم الانساب: 845 .


المستکفی بالله.


[اَ مُ تَ بِلْ لاه] (اِخ)عبدالله بن المکتفی بن المعتضد مکنی به ابوالقاسم (296 - 338 ه . ق.). بیست ودومین خلیفهء عباسی در عراق. وی به سال 333ه . ق. بخلافت رسید و یک سال و چهار ماه خلافت کرد و به سال 338 ه . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 ص397 و 398 و اعلام المنجد و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 301 و 302 و مادهء مستکفی بالله شود.


المستکفی بالله.


[اَ مُ تَ بِلْ لاه] (اِخ)محمدبن عبدالرحمن المستظهربن هشام بن عبدالجبار اموی مکنی به ابوعبدالرحمن. (366 - 418 ه . ق.) صاحب قرطبه و از ملوک اموی در حکومت دوم آنان در مغرب (414 ه . ق.) بود. (از اعلام زرکلی چ 1 ج3 ص914). و رجوع به مستکفی بالله شود.


المستکفی بأمرالله.


[اَ مُ تَ بِ اَ رِلْ لاه](اِخ) سلیمان بن احمد الحاکم مکنی به ابوالربیع (690 - 740 ه . ق.) از خلفای عباسی دوم در مصر. به سال 701 ه . ق. بخلافت رسید. و از خلافت جز مراسم آن را ندید. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 384). و رجوع به معجم الانساب ج 1 ص4 و مستکفی بأمرالله شود.


المستنجد بالله.


[اَ مُ تَ جِ دُ بِلْ لاه] (اِخ)یوسف بن المتوکل علی الله مکنی به ابوالمحاسن از خلفاء عباسی مصر بود و884 ه . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 ص 513 و 514 و اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص 1186 و مستنجد بالله شود.


المستنجد بالله.


[اَ مُ تَ جِ دُ بِلْ لاه] (اِخ)یوسف بن محمد المقتفی لامرالله مکنی به ابوالمظفر، (510 - 566 ه . ق.)(1) سی ودومین خلیفهء عباسی. وی به سال 555 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 صص 442 - 444 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص324 و اعلام المنجد و مستنجد بالله شود.
(1) - چنین است در حبیب السیر و اعلام زرکلی، و در تاریخ الخلفاء سال ولادت 518 آمده است.


المستنصر.


[اَ مُ تَ صِ] (اِخ) حسن بن یحیی بن علی بن حمود (متوفی در 446 ه . ق. / 1054 م.) از خلفای دولت بنی حمود در اندلس. وی به سال 432 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص243 و «مستنصر» و «حسن بن یحیی» شود.


المستنصر.


[اَ مُ تَ صِ] (اِخ) حکم بن عبدالرحمن الناصربن محمد بن عبدالله. (302 - 366 ه . ق. / 914 - 976 م.) از خلفای اموی در اندلس. وی به سال 350 ه .ق. بخلافت رسید. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص266 و مستنصر شود.


المستنصر.


[اَ مُ تَ صِ] (اِخ) عمر بن یحیی مکنی به ابوحفص (متوفی در 694 ه . ق. / 1295 م.) از ملوک حفصیه در تونس بود. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 2 ص725 و «مستنصر» و «عمربن یحیی» شود.


المستنصر اول.


[اَ مُ تَ صِ رِ اَوْ وَ] (اِخ)محمدبن یحیی بن عبدالواحدبن ابی حفص نهستانی مکنی به ابوعبدالله (متوفی در 675 ه . ق. / 1277 م.) از ملوک دولت حفصیه در تونس. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص1000 و مستنصر و محمد بن یحیی شود.


المستنصر بالله.


[اَ مُ تَ صِ رُ بِلْ لاه] (اِخ)احمدبن محمدالظاهربن الناصر المستضی ء عباسی مکنی به ابوالقاسم (متوفی در حدود 661 ه . ق. / 1263 م.) نخستین خلیفهء عباسی در مصر. وی به سال 659 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص72 و تاریخ الخلفاء سیوطی چ 1 ص 316 و مستنصر بالله شود.


المستنصر بالله.


[اَ مُ تَ صِ رُ بِلْ لاه] (اِخ)منصوربن محمدالظاهر بأمرالله مکنی به ابوجعفر (588 - 640 ه . ق.) سی وششمین خلیفهء عباسی. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 2 صص 460 - 464 و اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص1074 و اعلام المنجد و مستنصر بالله شود.


المستنصر سوم.


[اَ مُ تَ صِ رِ سِوْ وُ](اِخ) محمد بن یحیی الواثق باللهبن المستنصر اول مکنی به ابوعصیده (متوفی در 709 ه . ق. / 1309 م.) از ملوک دولت حفصیه در تونس بود. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص1001 و مستنصر و محمد بن یحیی شود.


المستنصر فاطمی.


[اَ مُ تَ صِ رِ طِ](اِخ) معد(1)بن علی الظاهر لاعزاز دین اللهبن الحاکم بأمرالله مکنی به ابوتمیم (420 - 487 ه . ق. / 1029 - 1094 م.) از خلفای فاطمی مصر. وی به سال 427 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به اعلام زرکلی چ1 ج 3 ص 1056 و تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 456 و «مستنصر» و «معدبن علی» شود.
(1) - در حبیب السیر بغلط بجای «معد»، «سعد» ضبط شده است.


المش .


[اَ مَ] (علامت اختصاری) رمز است از المشهور. علامت اختصاری المشهور.


المش.


[اُ مِ] (ترکی، ص) لفظ ترکی است بمعنی «شده». (غیاث اللغات) (آنندراج). امروزه در آذربایجان اولمش یا اولموش(1)تلفظ کنند.
(1) - Olmush.


الم شنگه.


[اَ لَ شَ گَ / گِ] (اِ مرکب)علم شنگه.(1) قیل و قال و شلوغ کردن یک نفر یا جمعی، و با لفظ «درآوردن» استعمال میشود، شاید شنگه دهی بوده است که اهل آن وقتی که در محرم دسته بیرون میاوردند بی ترتیب و با داد و قال بودند. (فرهنگ نظام ج 3 ذیل «علم شنگه») مثل علم صلوة و الم قِرقِر (تندتند نوشتن). (یادداشت مؤلف). آشوب جزع و فزع بدروغ. جار و جنجال. در فرهنگها «شنگه» را بمعانی آلت تناسل و لتهء حیض و مزبله آورده اند و بنظر میرسد که «الم شنگه» بگفتهء فرهنگ نظام با عین صحیح باشد اگرچه امروزه با همزه می نویسند. رجوع به علم شنگه شود.
- الم شنگه درآوردن یا برپا کردن و یا راه -انداختن؛ آشوب کردن. بدروغ جزع و فزع کردن. شلوغی راه انداختن. جار و جنجال برپا ساختن: برای یک شاهی زیان که میدهد الم شنگه ای برپا میکند که آن سرش پیدا نیست، همانند «ننه من غریبم درآوردن» یا «جهودبازی درآوردن». (از فرهنگ عوام تألیف امینی). و رجوع به علم شنگه شود.
(1) - رجوع به فرهنگ نظام شود.


المشیر.


[اَ لَ] (اِخ) از دیههای «ساری» است. (ترجمهء مازندران و استراباد رابینو ص163). دهی است از دهستان نوکندکا بخش مرکزی شهرستان قائم شهر، در ده هزارگزی شمال قائم شهر و 4 هزارگزی باختر شوسهء قائم شهر به ساری. دشت و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 1300 تن شیعهء مازندرانی اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و سیاه رود تأمین میشود. محصول آن برنج، پنبه، غلات، کنف، کنجد و صیفی کاری، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


المص.


[اَ لِفْ لامْ میمْ صادْ] (حروف مقطعه)ای انا الله اعلم و افصل؛ منم خدای که میدانم و پیدا میکنم. (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل بن علی). از فواتح سور قرآن است و سورهء اعراف بدان آغاز میشود. در تفسیر کشف الاسرار (ج 3 ص548) آمده: «المص» نامی است از نامهای قرآن بقول حسن، آنکه گفت: «کتاب انزل الیک» تا معلوم شود که نام قرآن است. میگوید: قرآن نامه ایست فروفرستاده بتو. ابن عباس گفت: انا الله الصادق، بروایتی دیگر هم از وی: انا الله افصل. زیدبن علی گفت: انا الله الفاصل. عکرمه گفت: انا الله اعلم و أصدق. عطاءبن ابی رباح گفت: ثنائی است که الله بر خویشتن کرد بسزای خویش و بقدر خویش. ابن عباس گفت: سوگند است که الله یاد کرد بنام خویش و صفت خویش. قومی گفتند: معنی این همانست که گفت: «الم نشرح لک صدرک؟» (قرآن 94/1). و شرح این کلمات در صدر سورة البقره مستوفی رفت - انتهی. و رجوع به الم و فواتح سور شود.


المصن .


[اَ مُ صَنْ نِ] (علامت اختصاری)رمز المصنف. علامت اختصاری المصنف.


المطیع لله.


[اَ مُ عُ لِلْ لاه] (اِخ) فضل بن جعفربن المقتدر مکنی به ابوالقاسم (301 - 364 ه . ق.) بیست وسومین خلیفهء عباسی. وی به سال 334 بخلافت رسید. رجوع به مطیع لله و تاریخ الخلفاء سیوطی چ 1 ص 264 و اعلام المنجد و معجم الانساب زامباور ج 1 ص3 و ترجمهء مازندران و استراباد رابینو ص180 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص302 - 305 شود.


المظ.


[اَ مَ] (ع ص) اسب که در لب زیرین وی سپیدی باشد، و اگر در لب زبرین اسب باشد آن را ارثم گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (صبح الاعشی ج 2 ص19). در حاشیهء صبح الاعشی آمده: اصل آن انمط با نون و طاء بوده و مصحف است - انتهی. و رجوع به انمط و اقرب الموارد ذیل مادهء نمط شود.


المظاظ.


[اِ مِ] (ع مص) سپید شدن لب زیرین اسب. (از اقرب الموارد). المظ بودن اسب. (از اقرب الموارد).


المع.


[اَ مَ] (ع ص) مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج).


المعتز بالله.


[اَ مُ تَزْ زُ بِلْ لاه] (اِخ)محمدبن المتوکل مکنی به ابوعبدالله (233 - 255 ه . ق.) سیزدهمین خلیفهء عباسی. وی بسال 252ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به معتز بالله و معجم الانساب زامباور ج 1 ص3 و قاموس الاعلام ترکی ج 6 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص273 و اعلام المنجد شود.


المعتصم بالله.


[اَ مُ تَ صِ مُ بِلْ لاه] (اِخ)محمدبن هارون الرشید مکنی به ابواسحاق (180 - 227 ه . ق.) هشتمین خلیفهء عباسی. بسال 218 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج 1 ص 3 و قاموس الاعلام ترکی ج 6 و اعلام المنجد و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 222 - 226 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 264 - 267 و معتصم بالله شود.


المعتضد بالله.


[اَ مُ تَ ضِ دُ بِلْ لاه] (اِخ)احمدبن الموفق بن المتوکل مکنی به ابوالعباس (243 - 289 ه . ق.)، شانزدهمین خلیفهء عباسی. به سال 279 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج 1 ص 3 و قاموس الاعلام ترکی ج 6 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 245 - 250 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص283 - 286 و اعلام المنجد و معتضد بالله شود.


المعتمد علی الله.


[اَ مُ تَ مِ دُ عَ لَلْ لاه](اِخ) احمدبن المتوکل بن المعتصم مکنی به ابوالعباس پانزدهمین خلیفهء عباسی.229 ه . ق. بدنیا آمد و به سال 256 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج 1 ص3 و قاموس الاعلام ترکی ج 6 و حبیب السیر ج 2 صص 279 - 283 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص242 - 245 و اعلام المنجد و معتمد علی الله شود.


المعدن.


[اَ مَ دِ] (اِخ)(1) نام شهری است در پرتقال مقابل لیسبن پایتخت کشور مذکور که مسلمانان آنرا بسبب وجود معدن در نزدیکی آن چنین نامیده اند و امروزه پرتقالیان آلمادا(2)میخوانند که محرف کلمهء المعدن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). شهری در پرتقال جزء ولایت سیوداد رآل(3). سکنهء آن 17400 تن است و معادن جیوه دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل آلماده شود.
.(لاروس)
(1) - Almaden.
(2) - Almada.
(3) - Ciudad Real.


المعز لدین الله.


[اَ مُ عِزْ زُ لِ نِلْ لاه] (اِخ)معدبن اسماعیل مکنی به ابوتمیم چهارمین خلیفهء فاطمی. وی به سال 341 ه . ق. بخلافت رسید و به سال 365 درگذشت. رجوع به معجم الانساب زامباور ج 1 ص 144 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص451 و اعلام المنجد و معز لدین الله شود.


المعنی فی بطن الشاعر.


[اَ مَ نا بَ نِشْ شا عِ] (ع جملهء اسمیه) (مثل) معنی در شکم شاعر است، و این جمله را در مورد سخنی گویند که مبهم یا بیمعنی باشد. صاحب بهار عجم گوید: امیر معاویه لفظی گفته بود در نهایت فصاحت و بلاغت و پیچیدگی، و قصد امتحان علی بن ابی طالب را داشت که آیا معنی آن را میتواند برآورد یا نه؟ و از آن لفظ خنجر برمی آمد. وقتی که آن ابیات را پیش حضرت علی میفرستد به امعان نظر قصد او را فهمیده بر گوشهء آن پاره کاغذ مینویسد که: المعنی فی بطن الشاعر. این عبارت از آن روز مثل شده است و در جایی استعمال کنند که معنی بیتی یا عبارتی خوب دریافته نشود، یا محض بیمعنی باشد - انتهی.


المعی.


[اَ مَ عی ی] (ع ص) کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند و در «کنز» بمعنی زیرک آمده است. (غیاث اللغات). آنکه هرچه اندیشد چنان بود. (تفلیسی). آنکه هرچه اندیشه کند چنان آید. (مهذب الاسماء). مرد زیرک و تیزخاطر. (منتهی الارب). تیزیاب. تیزرای. (نصاب الصبیان). ذکی و متوقد. (اقرب الموارد). آنکه ظن بخطا نبرد. آنکه گمان او خطا نکند. تیزهوش. زیرک. زودیاب. مرد نیک زیرک که بچیزی چنان گمان برد که گویی دیده است یا شنیده. لَوذَعیّ : اگرنه آن بودی که هرآینه در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی ء و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر بسر آوردی.... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 460). || دروغگوی. (منتهی الارب). کذاب. یلمعی. (اقرب الموارد).


المعیة.


[اَ مَ عی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)تیزرایی و تیزهوشی. ذکاء، و معنی آن خصلتی است که منسوب به المعی باشد و اشتقاق آن از «لَمَعَ النار» بمعنی روشن شدن آتش است. (از اقرب الموارد).


الم غلم.


[اَلْ لَ غَلْ لَ] (ص مرکب، از اتباع) سخت خائن و دغاباز. (یادداشت مؤلف). شخص متقلب و حقه باز. امروز در آذربایجان هلم غلم به «ها» گویند.


الم غلمی.


[اَلْ لَ غَلْ لَ] (ص نسبی) بدل. عملی. مصنوع. قلب. ساختگی. مُزَوَّر. (یادداشت مؤلف). رجوع به اَلَّم غَلَّم شود.


المفید.


[اُ لَ] (اِخ) معرب المپیاد. در مجمل التواریخ و القصص (ص 31) چنین آمده: بختیانوس... چون از پادشاهی بیفتاد بزمین یونان رفت متنکر، و حیلتها کرد تا خود را بدختر فیلقوس رسانید بجادویی نام وی المفید، و از وی سکندر بزاد - انتهی. رجوع به المپیاد شود.


المق.


[اَ مَ] (علامت اختصاری) رمز است از المقصود: الحائطیه... قالوا للعالم الهان قدیم و محدث هوالمسیح... و هوالمق بقوله تعالی «و جاء ربک و الملک صفاً صفاً» (قرآن 89/22). (تعریفات جرجانی).


المقتدر بالله.


[اَ مُ تَ دِ رُ بِلْ لاه] (اِخ)جعفربن المعتضدبن الموفق بن المتوکل بن المعتصم بن هارون الرشید مکنی به ابوالفضل (282 - 320 ه . ق.) هجدهمین خلیفهء عباسی. وی به سال 295 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج 1 ص 3 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 288 - 296 و اعلام المنجد و تاریخ الخلفاء سیوطی صص 251 - 256 شود.


المقتدی بامرالله.


[اَ مُ تَ بِ اَ رِلْ لاه](اِخ)(1) عبدالله بن محمد(2)بن القائم بن القادربن اسحاق بن المقتدر مکنی به ابوالقاسم (448 - 487 ه . ق.) بیست وهفتمین خلیفهء عباسی. وی به سال 467 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج 1 ص4 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص313 - 315 و اعلام المنجد و تاریخ الخلفاء سیوطی صص280 - 282 شود.
(1) - در حبیب السیر (چ خیام ج 2 ص313) بصورت المقتدی بالله آمده است.
(2) - صاحب قاموس الاعلام ترکی بجای محمد احمد آورده است.


المقتفی لامرالله.


[اَ مُ تَ لِ اَ رِلْ لاه](اِخ) محمد بن المستظهربن المقتدر مکنی به ابوعبدالله (489 - 555 ه . ق.) سی ویکمین خلیفهء عباسی. وی به سال 530 ه . ق. بخلافت رسید. رجوع به معجم الانساب زامباور ج 1ص 4 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص322 - 324 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص290 - 293 و اعلام المنجد شود.


المقدسی.


[اَ مَ دِ / اَ مُ قَدْ دَ] (اِخ) المطهربن طاهر المقدسی (یا مقدیسی). بعضی او را المطهربن المطهربن المقدسی نوشته اند. از علمای اواخر قرن چهارم هجری بود. کتاب «البدء و التاریخ» به او منسوب است و بعضی آنرا تألیف ابوزید بلخی میدانند ولی «کلمان هوار»(1) مستشرق فرانسوی بر آنست که این کتاب از مقدسی است و در سنهء 355 ه . ق. تألیف شده است. (از ایران باستان ج 1 ص 104 و 105). و رجوع به مقدسی شود.
(1) - Clement Huart.


الم قرقر کردن.


[اَ لَ قِ قِ کَ دَ] (مص مرکب) تند و بد نوشتن. (یادداشت مؤلف).


المقنع.


[اَ مُ قَنْ نَ] (اِخ) عطاء یا هشام یا هاشم(1) معروف به المقنع خراسانی (متوفی بسال 126 ه . ق.) شعبده باز مشهور. وی گازری از مردم مرو بود، به شعبده بازی پرداخت و پس از آن مدعی الوهیت از طریق تناسخ شد، و ادعا کرد که روح خداوند از ابومسلم خراسانی به وی حلول کرده است. گروهی از او پیروی کردند و در راه او جنگیدند، وی زشت منظر بود و بدین سبب نقابی زرین بر چهره داشت. المقنع جسمی بشکل ماه ساخت که طلوع میکرد و مردم آن را میدیدند. معری گوید:
افق، انما البدر المقنع رأسه
ضلال و غیّ، مثل بدرالمقنع.
سال 161 ه . ق. کار او بالا گرفت، مردم قیام کردند و قتل او را خواستند، وی به قلعه ای پناهنده شد و محصور گردید و چون بهلاک خود یقین کرد زنان خود را گرد آورد و آنان را بوسیلهء خورانیدن سم کشت و خود باقی سم را خورد و مرد. آنگاه مسلمانان به قلعه درآمدند و بقیهء پیروان او را کشتند، و قلعهء او در «سبام» از ماوراءالنهر بود. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 29). نرشخی در تاریخ بخارا ذیل «ذکر خروج مقنع و اتباع او از سفیدجامگان» چنین آرد: مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند و نام او هاشم بن حکیم بود و وی در اول گازرگری کردی و بعد از آن به علم آموختن مشغول شدی و از هر جنسی علم حاصل کرد و مشعبدی و علم نیرنجات و طلسمات بیاموخت و شعبده نیک دانسته دعوی نبوت نیز میکرد، و مهدی بن منصورش هلاک کرد در سنهء صد و شصت و هفت از هجرت(2)، نیرنجات بیاموخت و بغایت زیرک بود و کتابهای بسیار از علم پیشینیان خوانده بود و در جادوی بغایت استاد شده بود و پدر او را حکیم نام بود و سرهنگی بود از سرهنگان امیر خراسان به روزگار ابوجعفر دوانقی و از بلخ بود. و او را مقنع بدان خوانده اند که سر و روی خویش [ را ] پوشیده داشتی از آنکه بغایت زشت بود و سرش کل بود و یک چشمش کور بود و پیوسته مقنعهء سبز بر سر و روی [ خود ] داشتی. و این مقنع بروزگار ابومسلم صاحب الدعوة [ العباسیة ]سرهنگی بود از سرهنگان خراسان و وزیر عبدالجبار ازدی شد و وی دعوی نبوت کرد و مدتی بر این بود و ابوجعفر دوانقی او را کس فرستاد و از مرو به بغداد برد و زندان کرد، سالها از بعد آن چون خلاص یافت بمرو بازآمد و مردمان را گرد کرد و گفت دانید که من کیم؟ مردمان گفتند: تو هاشم بن حکیمی. گفت: غلط کرده اید، من خدای شمایم و خدای همه عالم، خاکش بر دهان، و گفت من خود را بهر کدام نام خواهم خوانم، و گفت: من آنم که خود را بصورت آدم بخلق نمودم و باز بصورت نوح و باز بصورت ابراهیم و باز بصورت موسی و باز بصورت عیسی و باز بصورت محمد [ مصطفی ] صلی الله علیه و سلم و باز بصورت ابومسلم و باز به این صورت که می بینید. مردمان گفتند دیگران دعوی پیغمبری کردند تو دعوی خدایی میکنی! گفت: ایشان نفسانی بودند من روحانی ام که اندر ایشان بودم و مرا این قدرت هست که خود را به هر صورت که خواهم بنمایم، و نامها نوشت به هر ولایتی و بداعیان خویش داد و اندر نامه چنین نوشت که: بسم الله الرحمن الرحیم من هاشم بن حکیم سیدالسادات الی فلان بن فلان، الحمدلله الذی لااله الا هو، اله آدم و نوح و ابراهیم و عیسی و موسی و محمد و ابومسلم، ثُم ان للمقنع القدرة و السلطان و العزة و البرهان، بمن بگروید و بدانید که پادشاهی مراست، علیه اللعنة، و عز و کردگاری مراست و جز من خدای دیگر نیست، خاکش بدهان، و هر که بمن گرود بهشت او راست و هر که نگرود دوزخ او راست... (از تاریخ بخارای نرشخی ص77 به اختصار). هندوشاه در تجارب السلف ذیل «خروج مقنع بخراسان» آرد: مردی بود یک چشم، کوتاه بالا از مرو، بغایت بدشکل، رویی از زر بساخت و آن را بر روی خود بست تا مردم قبح صورت او نبینند و دعوی خدایی کرد، و میگفت: خدای تعالی آدم را بیافرید و خود در صورت آدم رفت و از صورت آدم در صورت نوح رفت تا به ابومسلم خراسانی رسید، و بعد از ابومسلم در صورت من آمد و مذهب تناسخ داشت و خلقی عظیم را از راه برد چنانکه هرگاه او را بدیدندی در آن جهت که او بودی بر مقتضای:
و اینما کنت من بلاد
فلی الی وجهک التفات،
سجده کردندی و خود را هاشم نام نهادی و اتباع او در مضایق گفتندی: یا هاشم اَعِنّا. و ماه مقنع مشهور است و آن چنان است که بزمین نخشب از بلاد ماوراءالنهر چاهی بود که مقنع بسحر جسمی ساخت بر شکل ماهی چنانکه دیدند که آن جسم از آن چاه برآمد و اندکی ارتفاع یافت و باز بچاه فرورفت و چون خبر ظهور او بمهدی رسید لشکری جهت دفع او نامزد کرد. مقنع در قلعه گریخت و لشکر مهدی قلعه را حصار دادند و مدتی دراز درکشید و اتباع مقنع ملول [ گشتند ] و بیشتر امان خواستند و از قلعه فرودآمدند و اندک قومی با او بماندند. روزی آتشی عظیم برافروخت و یاران خود را گفت هر که میخواهد به آسمان رود خود را به این آتش دراندازد و خویشتن را با زن و فرزند در آتش انداخت تا در دست لشکر مهدی نیفتد و چون سوخته شد در قلعه بگشودند و در قلعه هیچ نیافتند. (تجارب السلف ص121 و 122). و رجوع به تاریخ بخارای نرشخی صص 77 - 89 و تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 صص 28 - 56 و سفیدجامگان و مقنع در این لغت نامه شود.
(1) - رجوع به تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 1 ص56 شود.
(2) - در تاریخ ادبیات دکتر صفا (ج 1 ص28 و 56) 161 ضبط شده است.


المک.


[اِ مَ] (ترکی، اِ) مادگی و انگله از قیطان و امثال آن. مادگی که از قیطان یا چیزی دیگر بیرون جامه دوزند چون دسته و گوشهء چیزی. اخکورنه. عروة: المک پرده. در آذربایجان ایلمک گویند.


المکانلی.


[اَ مَ] (اِخ) یا البه کلی، از شعب رودخانهء خرم رود گرگان در 6 میلی یارم تپه است. (از مازندران و استراباد رابینو ص91 و ترجمهء همان کتاب ص126).


المکی.


[اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان سلطانیه بخش مرکزی شهرستان زنجان در 36 هزارگزی زنجان. کوهستان و سردسیر است. سکنهء آن 329 تن شیعه اند و بترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بن شن و قلمستان، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ص22).


الم گداز.


[اَ لَ گُ] (نف مرکب) آنچه الم را گدازد و زایل کند :
آه که طبل جنگ زد آنکه بگاه آشتی
چاشنی ستم دهد لطف الم گداز را.
عرفی (از بهار عجم).


الملک.


[اَ مُ] (اِخ) نام شصت وهفتمین سوره از سوره های قرآن کریم. مکی است و 30 آیه دارد.


الملک.


[اَ مَ] (اِخ) (بلوط ملک) مکانی است در اشیریوش، و این اسم اکنون در «وادی ملک» که متصل به قیشون و نزدیک دریا واقع است باقی است و چندان از کوه «کرمل» دور نیست. (از قاموس کتاب مقدس).


الملک لله.


[اَ مُ کُ لِلْ لاه] (ع جملهء اسمیه)(مثل) پادشاهی خدای راست. مأخوذ از آیهء «والملک یومئذ لله» (قرآن 22/56). یا آیاتی نظیر آنست. رجوع به ملک شود.


الملم.


[اَ لَ لَ] (اِخ) یا یلملم، هر دو صحیح و مستعمل اند و یاء در یلملم بدل از همزه است و زاید نیست، کوهی از کوههای تهامه است و از مکه دو شب فاصله دارد و آن میقات مردم یمن است. ابو دهبل در وصف شتر خود گوید:
خرجت بها من بطن مکة بعد ما
اصات المنادی للصلاة و أعتما
فما نام من راع و لاارتد سامر
من الحی، حتی جاوزت بی الملما.
(از معجم البلدان).


المنافقون.


[اَ مُ فِ] (اِخ) نام سوره ای است از قرآن کریم، مدنی است و یازده آیه دارد. رجوع به منافقون شود.


الم نشرح.


[اَ لَ نَ رَ] (اِخ) سورهء نودوچهارمین از قرآن. مکی است و هشت آیه دارد، پس از «ضحی» و پیش از «تین».


المنصا.


[اَ مَ] (اِخ) رجوع به المنصة شود.


المنصة.


[اَ مَ صَ] (اِخ)(1) قریه ای است در شنتجاله از اسپانیا، و اصل آن لفظ، المصنع است. رجوع به الحلل السندسیة ج 2 ص50 شود.
(1) - Almansa.


المنکب.


[اَ مُ نَکْ کَ] (اِخ)(1) نام شهری در اقلیم البیره(2) از اسپانیا. (از الحلل السندسیه ج 1 ص75). شهریست در اندلس واقع در غرناطه کنار مدیترانه، 15000 تن سکنه دارد. (لاروس بزرگ). رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص75 و122 و129 و205 شود.
.(الحلل السندسیة)
(1) - Almonacar. .(لاروس بزرگ) Almunecar.
.(الحلل السندسیة)
(2) - Vera.

/ 105