لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

المنة لله.


[اَ مِنْ نَ تُ لِلْ لاه / لِلْ لَهْ] (ع جملهء اسمیه، صوت مرکب) منت خدای راست. (ناظم الاطباء). سپاس خدای را. شکر خدا راست. رجوع به منت و منة شود :
بگذشت ز ناگهان بری بر من زد
المنة لله که بری خوردم از او.
(صحاح الفرس).
المنة لله که این ماه خزانست
ماه شدن و آمدن راه رزانست.منوچهری.
ماه رمضان رفت و مرا رفتن آن به
عید رمضان آمد المنة لله.منوچهری.
بس فتنه که از فضل خداوند شکستی
بس قلعه که المنة لله گرفتی.
سیدحسن غزنوی.
از رزق علی الله از چنان یار
المنة لله از چنین کار.نظامی.
المنة لله که هوای خوش نوروز
بازآمد و از جور زمستان برهیدیم.سعدی.
المنة لله که دلم صید غمی شد
وز خوردن غمهای پراکنده برستم.سعدی.
المنة لله که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.سعدی.
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است.
حافظ.
المنة لله که چو ما بی دل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادند.حافظ.
المنة لله بخون گر خفتم
یکچند چو غنچه عاقبت بشکفتم.جامی.


الم و اشاره.


[اِ مُ اِ رَ / رِ] (اِ مرکب، از اتباع)بمعنی ایماء و اشاره: با الم و اشاره به او فهمانید. با الم و اشاره به یکدیگر حالی کردند. (یادداشت مؤلف).


الموت.


[اَ لَ] (اِخ) نام قلعه ای است مشهور که مابین قزوین و گیلان واقع است و آن را بسبب ارتفاعی که دارد اله موت گفتندی یعنی عقاب آشیان، چه اله عقاب و آموت بمعنی آشیان باشد، و چون عقاب در جاهای بلند آشیان میکند آن قلعه را بدین نام خواندند و بکثرت استعمال الموت شده است. گویند در زمان سلطان ملکشاه آن قلعه را حسن صباح گرفت و مدتها در تصرف ملاحده بود و تاریخ گرفتن آن نیز «الموت» است. (برهان قاطع). صاحب جامع التواریخ رشیدی گوید: لفظ الموت کنایه از ابتداء دولت اسماعیلیه است یعنی سنهء سبع و سبعین و اربعمائه (477). در نزهة القلوب (چ لیدن ص61) آمده: معتبرترین همه [ قلاع رودبار ] قلعهء الموت که دارالملک اسمعیلیان ایران زمین بود. و صدو هفتادویک سال مقر دولت ایشان بود و آن قلعه از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات «فه لز» و عرض از خط استوا «لوکا» الداعی الی الحق حسن بن زیدالباقری در سنهء ست و اربعین و مأتین (246) ساخت و در سنهء ثلاث و ثمانین و اربعمائه (483) حسن صباح بر آن مستولی شد و به دعوت بواطنه مشغول شد، و آن قلعه را در اول اله اموت گفته اند یعنی آشیانهء عقاب که بچگان را برو آموزش کردی، بمرور الموت شد، و حرف اله موت بعدد جمل چندِ سال صعود حسن صباح است(1) بر آن قلعه، و این از نوادر حالات است. در سنهء اربع و خمسین و ستمائه (654) بفرمان هلاکوخان آن قلعه را خراب کردند - انتهی.
صاحب مرآت البلدان (ذیل الموت) آرد: الموت در قلهء کوهی است که گودیها در حوالی آن است که نصب منجنیق بر آنها ممکن نیست و تیر هیچ تیراندازی نیز بدانجا نمیرسد. معروف است که یکی از سلاطین دیالمه عقابی را برای شکار رها کرده و خود او را تعاقب نمود تا به این محل رسیده، از مشاهدهء وضع این موضع دانست که حصانت آن بدرجهء کمال است قلعه ای آنجا بنا کرد و او را اله موت نامید، ترجمهء این لفظ بلغت دیلم تعلیم عقاب است.. - انتهی.
آقای پورداود در «فرهنگ ایران باستان» آرند: حمزهء اصفهانی در کتاب التنبیه علی حدوث التصحیف (نسخهء خطی) و المیدانی در کتاب السامی فی الاسامی، عقاب را به «آله» گردانیده اند و همچنین ابوریحان در التفهیم، و حکیم مؤمن در تحفة المؤمنین مینویسد «عقاب را به فارسی الوه و به ترکی قراقوش گویند». در فرهنگ جهانگیری آمده: «له با اول مضموم مرغی باشد ذی مخلب که بر کوههای بلند آشیانه کند و بغایت قوی و بزرگ بود، و آن را آله نیز خوانند وعقاب گویند». در همهء فرهنگها آله بمعنی عقاب یاد گردیده، از آنهاست فرهنگ رشیدی، و در همه جا نوشته شده است که الموت دژ معروف حسن صباح در نزدیکی قزوین لفظاً بمعنی آشیانهء عقاب است.... ابن الاثیر در کامل التواریخ مینویسد: آلموت در مرز دیلم است، آلوه عقاب است، جزء دوم این نام که آموت باشد به لهجهء دیلمی بمعنی آموزش است. همچنین زکریابن محمد قزوینی (متوفی به سال 682 ه . ق.) در کتاب خود عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات و در آثارالبلاد میگوید: آلموت در ناحیهء رودبار میان قزوین و دریای خزر است و بگفتهء وی نیز آلوه در فارس بمعنی عقاب و آموت بمعنی آموزش است این کوه چنین نامیده شده برای اینکه عقابی پادشاهی را در شکار به این کوه که به سرزمینهای پیرامون خود مسلط است متوجه ساخت. پادشاه از پی عقاب بر آن کوه برآمد چون آنجا را پایگاه فراخ و باشکوه دید، دژی ساخت و الموت خواند زیرا عقاب او را آموخته بود. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده و در نزهة القلوب مینویسد:
«و آن قلعه را در اول اله آموت گفته اند، یعنی آشیانهء عقاب که بچگان را برو آموزش کردی، بمرور الموت شد». رضا قلیخان هدایت آنچه را که پیشینیان نوشته و «آله» را بمعنی عقاب گرفته اند نپذیرفته است، مهملات کتاب ساختگی دساتیر را به همهء نوشته های معتبر برتری داده، در فرهنگ خود انجمن آرای ناصری مینویسد: «الموت» نام قلعه ای است مابین قزوین و گیلان که حسن صباح اسماعیلی در تصرف آورده بود و از غایت بلندی آن را اله موت خوانند یعنی آشیان عقاب، چه اله، آشیانه و مود و موت، عقاب است، و قول صاحب آثارالبلاد واهی است، در «جهانگیری» آمده است که الموت یعنی آشیانهء عقاب، و اله عقاب را دانسته، و مود را آشیانه، و ارباب لغت بعد از وی پیروی کرده اند، اما در ترجمهء دساتیر که ساسان پنجم کرده در لغات او مود را بمعنی عقاب آورده و تا و دال بیکدیگر تبدیل مییابند چنانکه تود و توت، در این صورت «مود» بمعنی عقاب و «اله» بمعنی خانه باشد، الموت یعنی خانهء عقاب، چنانکه ملک الشعرا پسر ملک الشعرا صبای کاشانی گفته:
ماکیان را بودی مخلب و منقار ولی
صید را مخلب و منقار بباید چون مود.
(از فرهنگ ایران باستان صص 296 - 298).
و رجوع به ترجمهء مازندران و استراباد ص41 و 45 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ذیل الموت و فرهنگ ایران باستان صفحات مذکور و سرزمینهای خلافت شرقی ص238 و مرآت البلدان ذیل الموت و انجمن آرای ناصری و هفت قلزم و آنندراج و غیاث اللغات و فرهنگ رشیدی و فرهنگ جهانگیری و تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 و 2 ص44 و 204 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 2 و فهرست تاریخ گزیده چ انگلستان و فهرست تاریخ مغول و فهرست اخبارالدولة السلجوقیة و مادهء «آله» شود :
کراست قدرت آن کین حصار گردان را
بجای خویش بدارد چو قلعهء الموت.
عبدالقادر نایینی (از جهانگیری).
(1) - اله موت بحساب جمل 482 است حال آنکه تاریخ تصرف بگفتهء خود صاحب نزهة القلوب 483 و بقول قزوینی 483 یا 446 است و شاید «موت» را بحساب آورده اند که معادل تاریخ اخیر (446) میشود، رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص238 شود.


الموتز.


[اُ] (اِخ)(1) نام آلمانی الموک(2)، شهری در چکسلواکی در مراوی(3)، سکنهء آن 58600 تن است. صنعت استخراج و تصفیه و استعمال فلزات و مکانیک و محصولات غذایی آن معروف است.
(1) - Olmutz.
(2) - Olomouc.
(3) - Moravie.


المؤتمن بالله.


[اَ مُءْ تَ مَ نُ بِلْ لاه] (اِخ)قاسم بن هارون الرشید خلیفهء عباسی. مأمون بسال 201 ه . ق. او را که برادرش بود از ولایت عهد معزول کرد و علی بن موسی الرضا را بجای وی برگزید. زامباور در معجم الانساب او را از ولات حلب بشمار آورده است. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ مصر 1351 ه . ق. ص204 و 205 و حبیب السیر چ تهران جزو سیم از ج 2 ص84 و 85 و 89 و معجم الانساب زامباور ج 1 ص49 شود.


الموتیان.


[اَ لَ] (اِخ) اسماعیلیه و پیروان حسن صباح را گویند بمناسبت قلعهء الموت که در تصرف آنان بود. رجوع به الموت و «اسماعیلیه» شود.


المود.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان در 2 هزارگزی جنوب باختری قلعهء رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 100 تن شیعه اند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، گردو، پشم و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و حشم داری، و صنایع دستی قالیچه، قالی و پارچه بافی برای چادر است و راه مالرو دارد و ساکنان آن از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


الموداد.


[ ] (اِخ) یعنی شیئی که قابل قیاس نیست، پسر یقطان (رئیس قبیلهء بنی یقطان) بود. (از قاموس کتاب مقدس).


الموک.


[اُ] (اِخ)(1) رجوع الموتز شود.
(1) - Olomouc (oouts').


المؤمنون حلویون.


[اَ مُءْ مِ نو نَ حَ لَ وی یو] (ع جملهء اسمیه) یعنی مؤمنان شیرینی دوست اند. هنگام خوردن شیرینی گویند. و رجوع به مؤمن شود.


المه قلاغ.


[اَ مِ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار در 8 هزارگزی شمال باختری نجف آباد و 5 هزارگزی شمال شوسهء بیجار - سنندج. تپه ماهور و سردسیر است. سکنهء آن 70 تن سنی و شیعه اند و به کردی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


الم هندی.


[اَ لَ مِ هِ] (اِخ) پرشادرای ولد مهتاب رای قوم کایتهه. پدرش مدتی منشی دفتر خانه گورنری کلکته بود. این ابیات ازوست:
شب که از شوخی مژگان تو افسانه زدند
نشتری در رگ خواب من دیوانه زدند.
تنها ندارد ابروش، شمشیر عریان در بغل
صد خنجر خونریز دل بگرفته مژگان در بغل.
(از تذکرهء روز روشن ص69).


المی.


[اَ ما] (ع ص) سیاه فام لب. (مصادر زوزنی). مرد سیاه یا گندم گون لب. مؤنث: لَمیاء. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنکه اندرون لبش گندم گون یا لب وی مایل بسیاهی باشد و این مستحسن است. (از اقرب الموارد). || نیزهء سخت گندم گون پوست سخت چوب. (منتهی الارب) (آنندراج). نیزه ای که چوب آن گندم گون و سخت باشد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سایهء کثیف و سیاه. (منتهی الارب). سایهء غلیظ سیاه. (از اقرب الموارد). || درخت کثیف سایه. (منتهی الارب). درختی که سایهء آن تیره باشد. (از اقرب الموارد). || سردآب دهان. (منتهی الارب). پسری که آب دهانش سرد باشد. غلام المی؛ ای باردالریق. (اقرب الموارد).


المیاس.


[] (سریانی، اِ) در سریانی الماس است. رجوع به الماس و الجماهر بیرونی ص92 شود.


المیر.


[اَ] (اِخ) از دیههای کلارستاق. رجوع به مازندران و استراباد رابینو ص108 و ترجمهء همان کتاب ص146 شود.


المیرا.


[اِ] (اِخ)(1) شهری است در ایالت نیویورک از ایالات متحدهء آمریکا که در شمال آپالاش قرار دارد. سکنهء آن 49700 تن است.
(1) - Elmira.


المیس.


[اَ] (اِ) رجوع به داغداغان شود.


المی کاپلا.


[اُ پِ] (اِخ)(1) مرکز جزیرهء کرس(2) جزء ایالت سارتن. 430 تن سکنه دارد.
(1) - Olmi-cappella.
(2) - Corse.


المیم.


[اَ یِ] (ع اِ) فضای خالی در جلو عرشهء عقبی کشتی. (دزی ج 1).


المینا.


[اِ] (اِخ)(1) شهری است در غانا (غنا) در ساحل غربی افریقا (خلیج گینه). سکنهء آن 4800 تن است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Elmina.


الن.


[اِ لِ] (اِخ) خانم جکسن. او راست: الدروس الاولیة فی الفلسفة الطبیعیة و مبادی علم الهیئة. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 702 - 703).


الن.


[اُ لِ] (اِخ)(1) از قدیمترین شاعران یونان. وی در «دلف» و «دلوس» معابد شمس را ایجاد کرد و پرستش خورشید را بنیاد نهاد. اشعار او در معابد ترنم میشده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1099).
(1) - Olen.


الن.


[اِ] (اِخ)(1)محلی است در پیرنهء شرقی جزء ناحیهء پرپینیان(2) فرانسه، در نزدیکی رودخانهء تش(3). سکنهء آن 5100 تن است.
(1) - Elne.
(2) - Perpignan.
(3) - Tech.


الناتان.


[ ] (اِخ) یعنی کسی که خداوند او را عطا فرموده است، چهار تن به این نام بوده اند:
نخست پدر مادر (جد مادری) یهویاکین که از جانب یهویاقیم برای معذب ساختن اوریای نبی مأمور بود و او بسیار الحاح کرد که نبوات یرمیای نبی را نسوزانند، و سه تن دیگر در «ایام عزرا» به این نام بوده اند. (از قاموس کتاب مقدس).


النپ.


[اُ لَمْپْ] (اِخ)(1) رجوع به المپ شود.
(1) - Olympe.


النپی.


[اُ لَمْ] (اِخ)(1) رجوع به المپی شود.
(1) - Olympie.


النپیاد.


[اُ لَمْ] (فرانسوی، اِ)(1) رجوع به المپیاد شود.
(1) - Olympiade.


النپیاس.


[اُ لَمْ] (اِخ)(1) رجوع به المپیاس شود.
(1) - Olympias.


النت.


[اُ لَ] (اِخ)(1) شهری در کالسیدیک(2)(شبه جزیرهء میان خلیج سالونیک و ارفانی) هنگام محاصرهء این شهر بوسیلهء فیلیپ مقدونی دموستن یونانی با پیروان خود از مردم النت کوشید که آتنیان را به رهایی شهر مصمم سازد ولی نتیجه نبخشید. رجوع به ایران باستان ج 2 ص1196 و 1197 و 1744 شود.
(1) - Olynthe.
(2) - Chalcidique.


النترسلطان.


[ ] (اِخ) از احفاد سلطان قطب الدین خوارزمشاه بود و رشیدالدین وطواط از شاعران عهد اوست. او راست این رباعی:
معشوق پری عذار میداشت امید
کاین خوبی و این عشق بماند جاوید
از گردش چرخ و سیر ماه و خورشید
او روی سیاه کرد و من موی سفید.
(از تذکرهء روز روشن ص69).


النج.


[اَ نَ] (یونانی، اِ) حکیم مؤمن در تحفه (ص 32) آرد: النج لغت یونانی بمعنی اصل(1)است، و آن بیخ نباتی است شبیه به زردک، ساقی باریک بقدر یک شبر، و گلی سفید مانند گل زردک و تخمی سفید و طولانی و خالدار که طول آن کمتر از برنج است دارد و در سر شاخه های آن قبه ای مثل جوز است. بهترین آن هندی است. در آخر دوم گرم و خشک و با اندک تلخی است. مؤلف تذکره سرد و تر در سیم میداند و بالخاصه تخم آن را جهت شری از هر خلطی که باشد مجرب میداند و باید روز اول نیم درهم آن را با سه اوقیه سکنجبین بنوشند و روز دوم نیم مثقال، و روز سوم یک درهم و یک مثقال. برگ و ثمر و ساق هر یک که باشد با شراب و عسل جهت سقوط مشیمه مجرب دانسته اند و بیخ آن برای تقطیر بول رطوبی نافع است - انتهی. و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص58 شود.
(1) - در تذکرهء داود ضریر انطاکی بجای اصل «اهل» آمده است.


النجا.


[اَ لَ] (اِخ) همان النجق است. رجوع به اخبارالدولة السلجوقیة ص181 و «النجق» شود.


النجارق.


[اَ لَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان تیرچایی بخش ترکمان شهرستان میانه، در 17هزارگزی شمال میانه و 28 هزارگزی خاور ترکمان. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 1100 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات، حبوبات، برنج، پنبه و نخود سیاه، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


النجان.


[اَ لِ] (اِخ) نام ناحیه ای است در صفاهان که برنج خوب در آنجا حاصل میشود و پشهء بسیار هم دارد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤیدالفضلا). و به «لنجان» مشهور است. (انجمن آرا) (آنندراج). از زاینده رود مشروب میشود و بیشتر آن برنج زار است. (ناظم الاطباء). در ترجمهء محاسن اصفهان (ص 67) آمده: بهرام گور از دیه روسان بود از ناحیت النجان، و نیز در همین کتاب (ص 68) چنین آمده: و از این ناحیت النجان که از قدیم الایام باز بر وجه مذکور منجم و محتد بزرگان گردنکش و دلبران لشکرکش بود الی یومنا هذا که مولد و منشأ صاحب مغفور سعید فخرالدولة والدین محمد الاشترجانی طاب ثراه شد.. - انتهی. مسعود کیهان در جغرافیای سیاسی (ص 429) آرد: لنجان ناحیه ای است از اصفهان، حاصلخیز و محصولات مهم آن برنج و تریاک و ارزن و حبوبات است. و رجوع به لنجان شود.


النجج.


[اَ لَ جَ] (اِ) چوبی خوشبوی که بدان بخور کنند جهت معدهء مسترخی نیک نافع، و در آن لغات است: النجوج، یلنجج، یلنجوج و یلنجوجی. (از منتهی الارب). عود. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). اَلوَة. (مهذب الاسماء). چوبی است خوشبوی که بسوختن بوی دهد. در برهان قاطع ذیل یلنجوج چنین آمده: عود هندی را گویند و بهترین آن عود مندلی است و آن خوشبوی تر از عودهای دیگر است - انتهی. حکیم مؤمن در «تحفه» به همین معنی عود هندی آورده و صاحب فهرست مخزن الادویه آن را بصورت ینجوج ضبط کرده است. و رجوع به النجوج و یلنجوج و الوه و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 101 ب ذیل النجوخ شود.


النجق.


[اَ لَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودقات بخش مرکزی شهرستان مرند، در 26 هزارگزی خاور مرند و 16 هزارگزی شوسه و راه آهن مرند به تبریز. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 2515 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از رودخانهء محلی و محصول آن غلات، حبوبات و بزرک، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


النجق.


[اَ لَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزج رود بخش عجب شیر شهرستان مراغه، در 5 هزارگزی شمال خاوری عجب شیر، و 2 هزارگزی خاور شوسهء مراغه به آذرشهر (دهخوارقان). جلگه و معتدل است. سکنهء آن 461 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات، کشمش، بادام و زردالو، و شغل مردم زراعت است. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


النجق.


[اَ لَ جَ] (اِخ) قلعه ای است در آذربایجان. (مرآت البلدان ج 1 ص95). قلعهء استواری است از توابع نخچوان. (نزهة القلوب چ لیدن ص89). در تاریخ مغول این قلعه بصورت النجک و در جهانگشای جوینی (چ لیدن ج 2 ص157) بصورت النجه ضبط شده است و رجوع به فهرست حبیب السیر چ خیام ج 2 و 3 و 4 و تاریخ گزیده چ لندن ص478 و تاریخ مغول ص118 و جهانگشای جوینی صفحهء مذکور و هم «النجک» و «النجه» شود.


النجک.


[اَ لَ جَ] (اِخ) رجوع به النجق و النجه و تاریخ مغول ص118 شود.


النجم.


[اَنْ نَ] (اِخ) ثریا. پروین. صاحب اقرب الموارد گوید: نجم بمعنی ستاره است و عرب آنرا با الف و لام و مطلق استعمال کنند و مرداشان ثریا باشد و آنرا علم برای ستارهء مذکور دانند چنانکه گویند: طلع النجم، و مقصود طلوع ثریا باشد و بی الف و لام نکره است. و رجوع به پروین و هم ثریا شود.


النجوج.


[اَ لَ] (اِ) درختی است که مثل عود عطر و رایحه دارد. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به النجج و یلنجوج و الوة شود.


النجوخ.


[اَ لَ] (اِ) چوب عود. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 101 ب). ظاهراً مصحف النجوج است. رجوع به النجوج و النجج و النجوغ شود.


النجوغ.


[اَ لَ] (اِ) چوب عود. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 112 الف). ظاهراً مصحف النجوج است. رجوع به النجوج و النجوخ و النجج شود.


النجة.


[اَ لُ جَ] (ع اِ)(1) سنگی که از زیر آخرین طبقهء معادن سنگ برمیدارند. (دزی ج 1 ص34). و رجوع به همین کتاب شود.
(1) - Souchet.


النجه.


[اَ لَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان در 17 هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 2 هزارگزی باختر راه فرعی اسدآباد به آجین. در دامنه واقع و سردسیر است. سکنهء آن 170 تن شیعه هستند و به کردی و فارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، و حبوبات، لبنیات و قیسی و شغل مردم زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان قالیبافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


النجه.


[اَ لَ جَ] (اِخ) رجوع به النجق و النجک و تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص157 و اخبارالدولة السلجوقیة ص197 شود.


النجه خان.


[اَ لَ جَ] (اِخ) ابن کیوک خان بن دیب باقوی بن المجنه خان بن ترک. از پادشاهان قدیم ترک که پدر دو پسر بنام تاتار و مغول بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص6 شود.


النجی.


[] (اِخ) ابن قچقار. یکی از امرای سلطان برکیارق که از طرف همین پادشاه بخوارزمشاهی تعیین شد ولی بقتل رسید و قطب الدین محمد بن انوشتکین (490 ه . ق.) خوارزمشاه گردید. این نام در جهانگشای جوینی (چ لیدن ج2 ص3) بهمین صورت مذکور یعنی به لام آمده است لیکن ابن اثیر اکنجی ضبط کرده است و همین ضبط صحیح بنظر میرسد. رجوع به «اکنجی» و جهانگشای جوینی ج2 ص3 و حاشیهء همان صفحه و معجم الانساب زامباور ج2 ص317 (حاشیه) و کامل ابن اثیر ج10 ص110 (حوادث سنهء 490 ه . ق.) شود.


النجیک.


[اَ لَ] (اِخ) نام قبل خان جدّ سوم چنگیزخان و بلغت مغول بمعنی رعیت پرور است و در بعض تواریخ مسطور است که جد سوم را النجیک گویند. (سنگلاخ). و رجوع به الجنک خان شود.


النحسین.


[] (اِخ) از دیههای طبرش. رجوع به تاریخ قم ص139 شود.


النحیرکان.


[] (اِخ) از دیههای انار. رجوع به تاریخ قم ص137 شود.


النحیروان.


[] (اِخ) از دیههای «طسوج طبرش». رجوع به تاریخ قم ص117 شود.


الند.


[اَ لَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفتگانهء بخش حومهء شهرستان خوی است. این دهستان در قسمت شمال باختری بخش واقع شده و از طرف شمال محدود است به دهستان چالدران، از جنوب به قطور، از خاور به سکمن آباد و فرورق، و از باختر به مرز ایران و ترکیه. این دهستان کوهستانی و هوای آن سردسیر است. مردم آن دارای مذهب تشیع و تسنن و زبانشان کردی است. رودخانه ای که در این منطقه جریان دارد عبارت است از رود الند که از کوههای مرزی ایران و ترکیه سرچشمه گرفته پس از مشروب کردن این دهستان داخل دهستان فرورق میشود. الند محلی ییلاقی است و چشمه سارهای گوارا و شیرین دارد. شغل عمدهء مردم نگاهداری اغنام و احشام است و کمی به زراعت میپردازند. محصول مهم آن پشم، لبنیات و اندکی غلات است. این دهستان از سی وسه آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع سکنهء آن در حدود 3230 تن و قرای مهم آن، الند، بله سور بزرگ و ملحملی است. در فصل تابستان محل ییلاق ایلات میباشد و راههای آن عموماً پیاده رو و صعب العبور و فقط یک راه ارابه رو از درهء الند به خوی دارد. مرکز این دهستان قریهء الند و خود آن هم بنام مرکزی «الند» معروف است. دبستانی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


الند.


[اَ لَ] (اِخ) از دیههای کلارستاق. رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ص108 و ترجمهء همان کتاب ص146 شود.


الند.


[اَ لَ] (اِخ)(1) نام قدیمی مجمع الجزایر فنلاند در بالتیک. سکنهء آن 30000 تن است. و امروزه اهونانمو(2) گویند.
(1) - Aland.
(2) - Ahvenanmaa.


الندان.


[اَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 255 تن شیعه اند که بمازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات و برنج و شغل مردم زراعت و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه آن مالرو است و جنگلهای انبوهی دارد و در این جنگلها چاههای عمیقی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


الندد.


[اَ لَ دَ] (ع ص) سخت خصومت. (مهذب الاسماء). مرد سخت خصومت که بحق میل نکند. یَلَندَد مثله. (منتهی الارب). بمعنی اَلَدّ. (اقرب الموارد). و رجوع به اَلَدّ شود.


الندری.


[اَ لَ دَ] (اِ) بارانک. رجوع به بارانک شود.


الندشت.


[اَ لَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد جزء شهر کنار خیابان کوه سنگی. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 430 تن شیعه اند و به فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن بنشن و شغل مردم زراعت، مالداری و قالیچه بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النز.


[] (اِخ) کوهی است در شمال قزوین که بکوههای دیگر این دیار پیوسته است. مستوفی در نزهة القلوب آرد: کوه النز، عوام گویند که اصل نامش اعلی نز است و بکثرت استعمال النز شد و این سخن بی بنیاد است و النز اسم علم او است. و رجوع بهمین کتاب چ لیدن ص192 شود.


النزاک.


[اُ لُ] (اِخ)(1) مرکز ایالت هرو(2) (واقع در کشور فرانسه). سکنهء آن 2000 تن است.
(1) - Olonzac.
(2) - Herault.


الن شله گر.


[اُ لِ شْلِ / شِ لِ گِ] (اِخ)(1) ادام گتلب. نویسندهء دانمارکی. به سال 1779م. در کپنهاگ متولد شد و به سال 1850م. درگذشت. اشعار و درامهایی که سروده وی را در زمرهء شاعران ملی درآورده است.
(1) - ahlenschlaeger, Adam Gottlob.


النصف.


[] (اِخ) از دیههای کوزدر. (تاریخ قم ص141).


النقد.


[اَنْ نَ] (اِخ) از منازل معروف اشعریان. رجوع به تاریخ قم ص284 شود.


النقشت.


[] (اِخ) رجوع به الفقست شود.


النکه.


[اَ لَ کَ / کِ] (اِ) شعلهء آتش. (ناظم الاطباء). در فرهنگها النگه بکاف فارسی ضبط شده است. رجوع به النگه شود.


النگ.


[اَ لَ] (اِ) همان آلنگ یعنی مورچال است. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). دیوار قلعه گیری. (غیاث اللغات). پناه و دیواری باشد که برای گرفتن قلعه و محافظت خود سازند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). دیواری که بر روی رزمگه برای حفظ لشکر کشند و آنرا مورچال خوانند و بدین معنی آلنگ به مد هم آمده. (آنندراج) :
پس پشتش النگ گل کشیده
سپه را در درونش(1) دل کشیده.
خسرو (از رشیدی) (آنندراج).
چه چمنها فگنده از چمنی
گشته تا در النگ دهر چمان.
ظهوری (در صفت اسب، از آنندراج).
|| مطلق دیوار باغ و قصر. (آنندراج) :
کون است چون بهشت بود موی در سرش
در چشم اهل ذوق النگ است در بهشت.
میرم شاه (از آنندراج).
|| جمعی را نیز گویند که مردم بیرون قلعه جابجا بجهت گرفتن قلعه و مردم درون قلعه بواسطهء محافظت قلعه تعیین کنند. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج). جمعی از سپاهی که در اطراف قلعه برای تسخیر آن جای بجای گمارند، و همچنین جمعی از مردم که در درون قلعه برای حراست آن جای بجای معین کنند. || کَرتُخاله (چوب دلو). (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: درد روشن. (رشیدی).


النگ.


[اُ لَ] (ترکی، اِ) بزبان ترکی بمعنی سبزه زار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (هفت قلزم). چمن و سبزه زار. لغت ترکی است. (انجمن آرا). مرغزار و چمن و سبزه زار. (آنندراج). مرتع. و رجوع به مادهء بعدی شود.


النگ.


[اَ / اُ لَ] (اِخ) در تاریخ حبیب السیر اسمهایی بدین صورت آمده است: النگ خرقان، النگ بسطام، آق النگ همدان، النگ آقا، النگ سهند، النگ شاه نشین، النگ باباخاکی، النگ جوزی، النگ بیکی، النگ تشین، النگ قلبه، النگ شکی، النگ داغی، النگ جیجکتو، النگ مشرتو، النگ همدان، یکه النگ، النگ کهدستان، النگ اسماریکک، النگ رادکان. و النگ بضم اول و فتح دوم بمعنی سبزه زار و مرغزار و بفتح اول و دوم بمعنی دیوار و پناه قلعه گیری است و ظاهراً در اکثر نواحی محلی سبزه زار و یا دیوار و پناه قلعه گیری بوده است که بعد با افزودن «النگ» به اول نام آن ناحیه بصورت اسم خاص درآمده است و هم اکنون در بعضی از شهرهای ایران از قبیل گرگان و مشهد و بیرجند دیههایی بنام «النگ» مطلق یا بصورت اضافه به کلمه های نظیر پشه، درویش، ساری خان، و سرتخت وجود دارد. رجوع به النگ (معنی لغوی) و فهرست حبیب السیر چ خیام ذیل اسامی خاص خرقان، بسطام و جز آن، و هم به اسامی خاص مذکور و مواد بعدی در این لغت نامه شود.


النگ.


[اُ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 39 هزارگزی جنوب مینودشت. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 75 تن شیعه اند که بفارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات و ابریشم و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و شال است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


النگ.


[اَ لَ](1) (اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان، در 5 هزارگزی شمال خاوری کردکوی. دامنه و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 1545 تن شیعه اند که به لهجهء مازندرانی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن برنج، غلات، حبوبات، پنبه و توتون سیگار، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. دبستان چهارکلاسه و راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع به «مازندران و استرآباد» رابینو ص125 و ترجمهء همان کتاب ص168 شود.
(1) - چنین است در سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص125 و در فرهنگ جغرافیایی ایران بضم اول ضبط شده است.


النگ.


[اُ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد در 53 هزارگزی شمال باختری فریمان و 8 هزارگزی شمال شوسهء عمومی مشهد به زاهدان. دامنه و معتدل است. سکنهء آن 256 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و چشمه سار، و محصول آن غلات و میوه، و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ.


[اُ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در 30 هزارگزی شمال باختری بیرجند. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 34 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ پشه.


[اُ لَ گِ پُ شِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد در 6 هزارگزی شمال خاوری فریمان، سر راه مالرو عمومی شاهین گرماب خارزار، در دامنه واقع و معتدل است. سکنهء آن 151 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و چغندر و شغل مردم زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ دراز.


[اُ لَ گِ دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 25 هزارگزی شمال زرند و 13 هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. سکنهء آن 12 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).


النگ درویش.


[اُ لَ گِ دَرْ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند در 30 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 7 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ دولنگ.


[اَ لَ دُ لَ] (اِ مرکب، از اتباع) رجوع به «آلنگ و دولنگ» و «النگ و دولنگ» شود.


النگ ساری خان.


[اُ لَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز در 70 هزارگزی جنوب خاوری کلات. دره و معتدل است. سکنهء آن 78 تن شیعه اند که بفارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت، مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ سرتخت.


[اُ لَ گِ سَ تَ] (اِخ)دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند در 32 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. در دامنه واقع و معتدل است. سکنهء آن 4 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ سرسمبه.


[اُ لَ گِ سَ سُ بِ] (اِخ)دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند در 7 هزارگزی خاور خوسف. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 15 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ سرسیمچ.


[اُ لَ گِ سَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند در 30 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 8 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ علی بیگ.


[اُ لَ گِ عَ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز در 102 هزارگزی شمال باختری کلات. دره و معتدل است. سکنهء آن 33 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ غلامرضاخان.


[اُ لَ گِ غُ رِ] (اِخ)دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد در 16 هزارگزی خاور مشهد و شمال کشف رود. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 27 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ فریزمرغ.


[اُ لَ گِ فَ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند در 39 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 52 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ گرو.


[اُ لَ گِ گِ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند در 38 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل است. سکنهء آن 7 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


النگ نشین.


[اُ لَ نِ] (نف مرکب) آنکه در سبزه زار جای کند. مرتع نشین.


النگو.


[اَ لَ] (اِ)(1) حلقهء فلزی یا شیشه ای که زنان برای زینت در دست کنند. (فرهنگ نظام). قسمی دست برنجن از بلور یا طلا یا نقره. بازوبند. دست آورنجن. دست رنجن. دستانه. سِوار. برای اطلاع از انواع النگو و بازوبند، رجوع به بازوبند شود.
(1) - Bracelet.


النگ و دولنگ.


[اَ لَ گُ دُ لَ] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول عامه، چیزهای سبک و مهمل: فلان در اطاق خودش النگ و دولنگی آویزان کرده است. (فرهنگ نظام). و رجوع به آلنگ و دولنگ و النگ دولنگ شود.


النگه.


[اَ لَ گَ / گِ] (اِ) شعلهء آتش. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). در فرهنگ ناظم الاطباء النکه بکاف آمده است.


النگه.


[اَ لَ گَ] (اِخ) یا النگهء رودبار. ناحیتی در مغرب لواسان. ارنگه. ناظم الاطباء گوید: النگه نام دهی است در کوهستان شمالی ری. رجوع به ارنگه شود.


النمسون.


[] (اِخ)(1) یکی از شهرهای بزرگ جزیرهء قبرس. (از نخبة الدهر دمشقی).
Limisso..(نخبة الدهر)
(1) - Limassol. .(لاروس کبیر) Limasole.


النهایة.


[اَنْ نِ یَ](1) (ع اِ) نهایت. پایان. رجوع به نهایت شود. || منتها. منتهای مراتب.
(1) - در تداول فارسی زبانان، اغلب بفتح نون آید.


النی.


[اَ] (اِ) چوب بازوی در باشد. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). چوب بازوی دروازه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). و ظن غالب این است که ترکی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج).


النیون.


[اِ لِ] (یونانی، اِ) راسن و زنجبیل شامی. (ناظم الاطباء) (لکلرک ج1 ص153).


الو.


[اَ] (اِ) نام میوه ای، کذا فی شرفنامه. (مؤید الفضلاء). همان آلو است. رجوع به آلو و اجاص شود :
الویی ز باغ رضا نزد طبعم
به از میوه هایی که رضوان فرستد.انوری.


الو.


[اَ لَ / لُو] (اِ) در تداول عامه، بمعنی شعلهء آتش، و مخفف الاو است. (فرهنگ نظام). آتش بزرگ باشعله. آتش بلندشعله. زبانهء آتش و با کلمات زدن و کردن و گرفتن استعمال میشود.
- امثال: الو الو به از پلو.
در زمستان الو به از پلو است.


الو.


[اَلْوْ] (ع مص) تقصیر کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (ترجمان علامه تهذیب عادل) (آنندراج). کوتاهی و درنگ کردن در کاری. اُلُوّ. اُلیّ. (از اقرب الموارد). || توانستن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (اقرب الموارد). || (اِ) عطیه. نعمت و بخشش. || پشک گوسفند. (از اقرب الموارد).


الو.


[اُ لُوو] (ع مص) تقصیر کردن. کوتاهی و درنگ کردن در کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || توانستن. (از اقرب الموارد). رجوع به اَلْو شود. || (اِ) چوب عود که بدان بخور کنند. (از المنجد) (ناظم الاطباء).


الو.


[اَ لُ] (فرانسوی، صوت)(1) هنگام تلفن کردن برای توجه مخاطب گویند.
(1) - Allo.


الو.


[اُ] (ع اِ) بعضی از فرهنگ نویسان فارسی «اولو» بمعنی خداوندان و صاحبان را بصورت فوق بی واو نوشته اند. رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و فرهنگ نظام و مادهء اولو شود.


الو.


[] (اِخ) دهی است در قره داغ. رجوع به تاریخ هجده سالهء آذربایجان چ 3 ص438 شود.


الو.


[اِ لُ] (اِخ)(1) شهری در لیتوانی نزدیک کنیگس برگ (= کالینین گراد)(2).
(1) - Eylau.
(2) - Kanigsberg. Kaliningrad.


الوآ.


[اِ] (اِخ)(1) (سن...) (در حدود 588-660 م.) زرگر و خزانه دار کلوتر دوم(2)و داگوبر(3) که وزیر مخصوص بود و آنگاه اسقف نواین(4) شد.
(1) - Eloi (saint).
(2) - Clauter II.
(3) - Dagobert.
(4) - Noyon.


الوا.


[اُلْ] (اِ) ستاره، و آنرا به تازی کوکب گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی). ستاره و کوکب و کوکب سیار و برج فلکی. (ناظم الاطباء). رشیدی آرد: مسعودسعد در صفت عمارت گفته است :
ز بس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از الوا.
و در اینجا سهو کرده، چه در این بیت «انوا» به نون(1) باید خواند جمع نوء، بفتح نون که بعربی منازل قمر را گویند و عرب بدان استدلال بر باریدن باران کنند و بدان اهتمام دارند و در «قاموس» نوء بمعنی ستاره آمده است. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا).
(1) - در دیوان مسعودسعد (ص10) نیز بنون است.


الوا.


[اَلْ / اِلْ](1) (اِ)(2) نام رستنیی است بغایت تلخ که در دواها بکار برند و آن مسهل بود و آنچه در سقوطره شود بهتر باشد. (فرهنگ جهانگیری). صمغی دوایی است بسیار تلخ و نام دیگر آن بفارسی چدرو است. (از فرهنگ نظام). درختی است معروف که عصارهء آن صبر است و در هند بسیار بلند و بهترینش سقوطری است که در جزیرهء سقوطره میشود و گاهی آن عصاره را نیز گویند که عبارت از صَبِر باشد چنانکه در «سامی» آورده و مشهور نیز همین است. (فرهنگ رشیدی). صمغی باشد بسیار تلخ و آنرا بعربی صَبِر گویند. (هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (شرفنامهء منیری) (از برهان قاطع). علوا. صبر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). قسمی از گیاهان یاس بنفش که دارای برگهای کلفت است و از آن صمغی تلخ بدست می آید که مسهل است. این گیاه در افریقا و آسیا و آمریکا کاشته میشود و شیرهء آن مصلح معده است و در رنگرزی نیز بکار می رود. معروفترین الوا الوای سکترین (سقوطری)(3) از ناحیهء سکوترا(4) است. (لاروس) :
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا.
فرخی.
رسول صلوات الله علیه گفت: خشم ایمان را همچنان تباه کند که الوا انگبین را. (کیمیای سعادت).
چون ز دست دوست خوردی بایدت در خوان جان(5)
لقمهء حلوا(6) و الوا هر دو یکسان داشتن.
سنایی (از جهانگیری).
ز کین و مهر او گردون نماید رنج و راحت را
ز قهر و لطف او دوران دهد حلوا و الوا را.
شمس الدین شرفشاه (از انجمن آرا).
زحل با قدر او دون و اجل با تیغ او بیکس
عسل با خشم او الوا سقر با عفو او کوثر.
امینی (از سروری).
(1) - بفتح اول نیز گفته اند. (مؤید الفضلا) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ نظام).
.(لاروس) Aloes. .
(گل گلاب)
(2) - Aloe.
(3) - Socotrine.
(4) - Socotora. (5) - ن ل: خوردی در مذاق از جام جان.
(6) - ن ل: لقمه را حلوا.


الوا.


[اَلْ / اِلْ] (اِخ)(1) نیزه دار رستم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). نام پهلوان زابلی و نیزه دار رستم که بدست نوش آذر کشته شد. (فرهنگ شاهنامهء شفق). نام سلاحدار رستم. کاموس کشانی او را کشت. (مؤید الفضلا) (شرفنامهء منیری). نام شخصی که نیزهء رستم را برمیداشته و نیزه دار او بوده است و به این معنی بکسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) :
یکی کابلی بود الوا بنام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزهء رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی.
فردوسی (از جهانگیری).
(1) - رجوع به فرهنگ نظام شود.


الوا.


[اَلْ] (اِخ) از دیههای «نور». (مازندران و استرآباد رابینو ص110 و ترجمهء همان کتاب ص149)(1).
(1) - در ترجمهء کتاب مذکور علوا بعین آمده است.


الواء .


[اِلْ] (ع مص) پیچانیدن سر. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). اعراض کردن و سر تافتن. (منتهی الارب) (آنندراج). || دنبال جنبانیدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). دم جنبانیدن ناقه و سرکشی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). دم جنبانیدن شتر. (اقرب الموارد). || بردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). بردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج). بردن. (از اقرب الموارد). || بهوا بردن عقاب چیزی یا کسی را: الوت به العقاب؛ ای طارت به. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خداوند کشت سبک گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). سبک و کم شدن زراعت کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || درفش لشکرکشان دوختن. (منتهی الارب) (آنندراج). دوختن درفش امیر. (از اقرب الموارد). || بسیار آرزو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || لَویَّه خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و «لویه» طعامی است که برای دیگری پنهان کرده و نگه دارند. || علم برافراشتن. || منکر شدن حق کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || برگزیدن چیزی را که در ظرف است جهت خود و چیره شدن بر دیگران. (از منتهی الارب). برگزیدن برای خود آنچه را در ظرف است و غلبه کردن بر دیگری. (از اقرب الموارد). || هلاک کردن روزگار مردم را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خلاف ورزیدن کسی در کلام خود. (از منتهی الارب): الوی بکلامه؛ خالف به عن جهته. (اقرب الموارد). خلاف گفته کردن. || اشارت کردن. (تاج المصادر بیهقی). بجامه اشاره کردن. (منتهی الارب). اشاره کردن با دست یا جامه. (از اقرب الموارد). || پژمردن. (تاج المصادر بیهقی). پژمرده شدن تره و گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). پژمرده و خشک شدن تره و گیاه. (از اقرب الموارد). || پژمرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پژمرده کردن. پلاسانیدن. || بکرانهء ریگ رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). در پایان ریگ و جای باریک و کج شده از آن رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بجای کج شدهء ریگ یا باریک آن رسیدن. (از اقرب الموارد).


الواء.


[اَلْ] (ع اِ) جِ لِوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لِوی شود.
- الواءالبلاد؛ کرانه های شهرها. (ناظم الاطباء).
- الواءالوادی؛ کرانه های رودبار. (ناظم الاطباء).


الوات.


[اَلْ] (از ع، ص، اِ) بمعنی اَلواد است. (فرهنگ نظام). رجوع به اَلواد شود.


الواث.


[اِلْ] (ع مص) گیاه تر در گیاه خشک رویانیدن زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نگاه داشتن خواستن چیزی را از کسی. (منتهی الارب). سپردن کسی مال خود را بدیگری. (از اقرب الموارد).


الواث.


[اَلْ] (ع اِ) آلودگیها. (غیاث اللغات). صاحب غیاث اللغات ظاهراً آنرا جمع «لوث» دانسته ولی در فرهنگهای معتبر بدان تصریح نشده است.


الواح.


[اَلْ] (ع اِ) جِ لَوح. (ترجمان علامه تهذیب عادل بن علی) (دهار). چیزهایی که پهن باشد مثل تخته ها خواه از چوب باشد و خواه از عاج و مس و آهن و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). صفحات عریض از چوب یا استخوان یا فلز یا سنگ و جز آن :
سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح.
مسعودسعد.
پیش مسند سلطان طارمی زده و الواح(1) و عضادات آن بمسامیر و شفشهای زر استوار کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص334).
هر شبی از دام تن ارواح را
میرهانی میکنی الواح را.مولوی (مثنوی).
|| جزئی از بخش چهارم اقسام چهارگانهء آلات موسیقی قدیم ایران، و جزوی از سازهایی که برای هر صدا یک سیم دارند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به لوح شود.
- الواح سلاح؛ سلاحی که میدرخشد همچون شمشیر و نیزه و مانند آن. و رجوع به الواح السلاح شود.
|| (اِخ) نام کتابی است در حکمت تصنیف شیخ شهاب الدین مقتول. (فرهنگ نظام).
(1) - نسخهء چاپی: الواع، متن از نسخهء عکسی است.


الواحات.


[اَلْ] (اِخ) کوهی است بر مغرب رود نیل. در حدود العالم (چ دانشگاه ص36) آمده: و دیگر کوهی است بر مغرب رود نیل هم چنین از اول حد نوبه برگیرد راست و بشمال فرودآید تا بحدود فیوم به ابریق رسد آنگه شاخی از سوی مغرب بازکشد خرد، آنگه ببرد، و اندرین کوه معدن بیجاده است و معدن زمرد و زبرجد، و برین کوه خرانند وحشی، ملمع، سیاه، زرد، و اگر ایشان را از آن هوا بیرون آری بمیرند، و این کوه را کوه الواحات خوانند - انتهی. و رجوع به همین کتاب ص51 و 56 و 177 شود.


الواح السلاح.


[اَلْ حُسْ سِ] (ع اِ مرکب)چیزهایی که لائح باشد از سلاح چون شمشیر و سرنیزه. (آنندراج). و رجوع به الواح شود.


الواح دوازدهگانه.


[اَلْ حِ دَ دَ نَ / نِ](اِخ) مجموعهء قوانین روم است که بنا به درخواست تریبوناتوس عوام پس از ده سال مجادله بین پاتریسیوسها و پلبسها سرانجام بسال 451 ق. م. از جانب دساموتریها وضع شد، و چون آنرا بر دوازده لوح مفرغی نگاشته بودند بدین اسم نامیده شد. بموجب این الواح پلبسها به امتیازاتی نایل آمدند. رجوع به تاریخ تمدن قدیم تألیف فوستل دو کلانژ صص326 - 330 شود.


الواح عشرة.


[اَلْ حِ عَ شَ رَ] (اِخ) نام ده لوح که خدای تبارک و تعالی به موسی فرستاد و گویند لوحها برنگ سبز و کتابت سرخ مانند نور آفتاب بود.


الواد.


[اَلْ] (ع ص، اِ) جِ اَلوَد، بمعنی آنکه به عدل نگراید و سرکش باشد و نیز بمعنی گردن ستبر. (از اقرب الموارد). و از همین جمع آمده است «الواط» فارسی که در معنی مفرد استعمال میشود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اَلواط شود.


الواذ.


[اَلْ] (ع اِ) جِ لَوذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به لوذ شود.


الوار.


[اَلْ] (اِ) تختهء چوبی مسطح و صاف و دراز و ستبر. (ناظم الاطباء). تختهء ضخیم بلند. تختهء قطور و دراز. چوبهای بریده با ضخامت و ستبر. تخته های بلند و قطور بعرض یک وجب تا یک وجب و نیم و کمتر یا بیشتر. || در تداول مردم اراک، گوشت آویزان زیر گلوی گاو.


الوار.


[اَلْ] (ع ص، اِ) جمع عربی لفظ لُر که ایلی است در ایران. (فرهنگ نظام). در متن اللغة آمده: لور جنسی از اکراد است - انتهی. بنظر میرسد که لر در عربی بصورت لور درآمده و برطبق قاعدهء عربی به الوار جمع بسته شده است و فارسی زبانان آن را بصورت عربی بکار برده اند. رجوع به سبک شناسی ج1 ص383 شود.


الوار.


[اَلْ] (اِخ) نام محلی در کنار راه اصفهان به خوانسار میان علی آباد و عسکران در 82800گزی اصفهان. (یادداشت مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی ایران «اَلوَر» آمده است. رجوع به الور شود.


الوار.


[اَلْ] (اِخ) از دیههای سدن رستاق واقع در مازندران. (از مازندران و استرآباد، رابینو ص125 و 70).


الوار.


[اَلْ] (اِخ) دهی است از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 17 هزارگزی شمال باختری بستان آباد و 6 هزارگزی شوسهء اردبیل - تبریز. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 760 تن شیعه اند که بزبان ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و ینجه و شغل مردم گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


الوار.


[اَلْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر، در 14 هزارگزی جنوب خاوری اهر و 2 هزارگزی شوسهء اهر - خیاو. کوهستانی و گرمسیر است. سکنهء آن 157 تن شیعه اند که بترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب و سردرختی و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


الوار.


[اَلْ] (اِخ) دهی است نزدیک شبستر. رجوع به تاریخ هجده سالهء آذربایجان چ3 ص440 شود.


الواربر.


[اَلْ بُ] (نف مرکب) الواربرنده. برندهء الوار. آنکه الوار برد. || آلتی که بدان الوار برند: ارهء الواربر.


الواربری.


[اَلْ بُ] (حامص مرکب) عمل الواربر. رجوع به الواربر و الوار شود.


الوارجان.


[اَلْ] (اِخ) در تاریخ قم یکی از دیههای «جاست» بشمار آمده و در نسخه بدل الرازجان ذکر شده است. شاید همان «رازقان» باشد که در فرهنگ جغرافیایی ایران قصبه ای در ساوه ضبط گردیده است. رجوع به تاریخ قم ص114 و 138 و فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 شود.


الوار گرمسیری.


[اَلْ گَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان خرم آباد است. این بخش در جنوب شهرستان مذکور قرار دارد و از شمال بکوه چاه والی، از جنوب به ایستگاه دوکوهه، از خاور به رودخانهء سزار و از باختر به رود صیمره محدود است. کوهستانی و گرمسیر است. محصول آن غلات، لبنیات و پشم است. آب آن از رودخانهء زال، صیمره، بلارود، ذوال، سزار، بختیاری و چشمه سارهاست و راههای آن عموماً مالرو و اتومبیل رو است. مرکز بخش در آبادی حسینیه در جنوب شهر خرم آباد و کنار راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک است. این بخش از پنج دهستان و شصت آبادی بشرح زیر تشکیل یافته است: دهستان قیلاب بالا، 10 ده، 1796 تن. دهستان قیلاب پایین، 14 ده، 2734 تن. دهستان منکره، 12 ده، 1782 تن. دهستان نیراوند، 7 ده، 1473 تن. دهستان یعقوب وند پایی، 17 ده، 2456 تن. جمع سکنهء آن در حدود 10240 تن و از طوایف براپوند قلاوند، شادانه وند، میرعالی خانی، نیراوند، یعقوب وند و خدمه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


الوارلو.


[اَلْ] (اِخ) دهی است از دهستان چای پارهء بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 80 هزارگزی شمال باختری زنجان و 5 هزارگزی شوسهء زنجان - تبریز. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 195 تن شیعه اند و بترکی سخن میگویند. آب آن از زنجان رود، محصول آن غلات، برنج و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


الواس.


[اِلْ] (اِخ)(1) شهریست استوار در «آلمتیو» از کشور پرتقال که در 265 هزارگزی لیسبن قرار دارد و فاصلهء آن تا اسپانیا 9 هزار گز است. سکنهء آن 14800 تن است. در این شهر آب انبار بزرگی به وسعت 2400 متر مربع از دورهء عرب بیادگار مانده است. این آب انبار راه آب بسیار زیبا و ظریفی دارد که اکنون نیز آباد است. زیتون و انگور در آنجا فراوان بدست می آید. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
(1) - Elvas.


الواسقان.


[اَلْ] (اِخ) از دیههای کوزدر. (تاریخ قم ص141). در فرهنگ جغرافیایی ایران محلی بنام واشقان واقع در «اراک» ضبط شده است، و شاید همین الواسقان باشد. رجوع به تاریخ قم و فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 شود.


الواصل.


[اَلْ صِ] (ع اِ) کلمه ای که بدان قبضهای رسید آغاز میشد، الواصل بتوسط فلان. مبلغ یا مقدار فلان. (یادداشت مؤلف).
- قبض الواصل؛ قبض رسید.


الواط.


[اَلْ] (از ع، ص، اِ) در تداول عوام، دارای اعمال زشت. این کلمه که صورت جمع دارد در تداول عامه بیشتر بجای مفرد استعمال شود چنانکه گویند: فلان الواط است، و گاهی نیز اوباش و الواط بصورت ترکیب آرند و معنی جمعی از آن خواهند، و چنان مینماید که جمعی برساخته و منحوت از لوطی باشد و شاید اصل آن الواد است جمع اَلوَد، و الود از مردان آن کس باشد که به عدل نگراید و انقیاد فرمانی نکند یعنی سرکش باشد، و قومی الواد، قومی نافرمان، و عنق الود بمعنی گردنی ستبر باشد. (یادداشت مؤلف). اشخاصی که از کارهای پست مثل شعبده و میمون و بز رقصاندن و امثال آنها روزی میخورند. فارسی زبانان این کلمه را جمع لوطی آورده اند و در فارسی معنی دیگر جز معنی عربی گرفته است. (از فرهنگ نظام). و رجوع به اقرب الموارد و الود و الواد شود.


الواع.


[اَلْ] (ع ص، اِ) جِ لاع، بمعنی ناشکیبا و بیمار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به لاع شود.


الواقعة.


[اَلْ قِ عَ] (اِخ) نام سوره ای است از قرآن کریم، در مکه نازل شده و 96 آیه دارد. و رجوع به واقعة شود.


الوالالباب.


[اُ لُلْ اَ] (ع ص مرکب)صاحبان عقلها. خردمندان. رجوع به اولوالالباب و غیاث اللغات و فرهنگ نظام ذیل «الو» شود.


الوالامر.


[اُ لُلْ اَ] (ع ص مرکب) رجوع به اولوالامر شود.


الوالعزم.


[اُ لُلْ عَ] (ع ص مرکب) رجوع به اولوالعزم و غیاث اللغات و آنندراج شود.


الوالمان.


[اَلْ] (اِخ) از دیههای ساوه. رجوع به تاریخ قم ص140 شود.


الوان.


[اَلْ] (ع اِ) جِ لَون. رنگها. (آنندراج). رجوع به لون شود :
ز بهر دیدن جانت همی چشم دگر باید
که بی لونست چشم سر نبیند جز همه الوان.
ناصرخسرو.
آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصهء باغ بیاراستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص421).
- به الوان؛ رنگارنگ :
زاید دلم مدیح به الوان از آنکه تن
پوشیده ام بکسوت خوب ملونش.سوزنی.
- مختلف الالوان؛ رنگارنگ.
- مختلف الوان؛ رنگارنگ. مختلف الالوان :
مهندسان طبیعت ز جامه خانهء غیب
هزار سلّه برآرند مختلف الوان.سعدی.
|| قسمی از خرما در جیرفت. (یادداشت مؤلف). || قسمی انگور. (یادداشت مؤلف). || (ص) گاهی بمعنی گوناگون و رنگارنگ و متنوع و رنگین و به الوان آرند :
روزی شدم برز بنظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.
بشار مرغزی.
خدای داند و تو کانچه هم بدو داری
ز پیل و فرش و زر و سیم و جامهء الوان.
فرخی.
وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بیکران الوان؟ناصرخسرو.
مصور بکار است مر چینیان را
چو بغدادیان را صناعات الوان.
ناصرخسرو.
گهی الوان احوال عقاقیر
که چه گرمست از آن چه خشک و چه تر.
ناصرخسرو.
پریان رفته اند که از برای تو طعامهای الوان آورند تا تو آنرا میخوری. (اسکندرنامه نسخهء خطی متعلق به سعید نفیسی). پس گریان گریان آمد و شتابان در صومعه بازرفت. زمستان بود میوه های الوان دید پیش مریم نهاده. (قصص الانبیاء چ سنگی ص204).
یکچند کشید و داشت بخت بد
در محنت و در بلای الوانم.مسعودسعد.
چند نان ریزهء خوانهای خسان
گرنه آبم خس الوان چه کنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 252).
از درختهای عود و تیغهای بلارک و فیلان جنگی آراسته به الوان ملابس و مناطق مرصع... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص276).
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
(گلستان).
آن صانع لطیف که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد.
سعدی.
- الوان نعمت؛ انواع نعمتها. نعمتهای مختلف. (ناظم الاطباء) :
توانا که آن نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد.(بوستان).
الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت
اسباب راحتی که ندانی شمار کرد.سعدی.


الوان.


[اَلْ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، در 26 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 28 هزارگزی راه ارابه رو ورزقان اهر. کوهستانی و معتدل مایل بگرمی است. سکنهء آن 191 تن شیعه اند و بترکی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، سیب زمینی، حبوب و ینجه و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4). حمدالله مستوفی در نزهة القلوب (چ لیدن ص182) گوید: الوان(1) محلی است که از برزند (میان قراباغ و تبریز از راه اهر) شش فرسنگ فاصله دارد. رجوع به کتاب مذکور شود.
(1) - در حاشیهء نزهة القلوب این کلمه بصورتهای الیوان، التوان، الیون، التون، الران و ایوان نقل شده است.


الوان خوردن.


[اَلْ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) خوراکهای گوناگون خوردن: غذم؛ الوان ناخوش خوردن. (تاج المصادر بیهقی). || بی ادبانه طعام خوردن چنانکه چون طعام را بینند بشتاب از هر نوعی بخورند. (از فرهنگ شعوری ج1 ورق 122 الف).


الوان سبعه.


[اَلْ نِ سَ عَ / عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رنگهای هفتگانه که عبارتند از بنفش، نیلی (لاجوردی)، آبی، سبز، زرد، نارنجی و قرمز.


الوانق.


[اَلْ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان شیرامین بخش دهخوارقان (= آذرشهر) شهرستان تبریز، در 22 هزارگزی شوسهء مراغه - تبریز. در جلگه واقع و معتدل است. سکنهء آن 428 تن شیعه اند و بترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و پنبه، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


الوانه.


[اَلْ نَ / نِ] (اِ) قسمی شتر، و امروز شاهسونان «اروانه» گویند. (یادداشت مؤلف) :
آن تجمل ز وی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و الوانه.سوزنی.


الوانی.


[اَلْ] (اِخ) تیره ای است از شعبهء شیبانی ایل عرب، از ایلات خمسهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص87).


الوانی.


[اَلْ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. این ده جزء آبادی هنزی است. رجوع به هنزی و فرهنگ جغرافیایی ایران ج6 شود.


الواه.


[اَلْ] (اِ) گیاهی است بهاری که آنرا اگر(1) و در عربی وَجّ گویند. (از فرهنگ شعوری ج1 ورق 128 ب). رجوع به «اگر» و «وج» شود.
(1) - فرهنگ شعوری: اکبر.


الوب.


[اَ] (ع ص) ریح الوب؛ باد سرد که خاک را ببرد. || مرد الوب؛ مرد که زود دلو از چاه برکشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || نشاط کننده. (از منتهی الارب). رجل الوب؛ مرد بانشاط، و گفته اند: آنکه زود دلو از چاه برکشد. (از اقرب الموارد). || آسمان الوب؛ آسمانی که باران آن دائم باشد. (از اقرب الموارد).


الوب.


[اُ] (ترکی، فعل) ترکی است بمعنی شده. (غیاث اللغات). در زبان کنونی آذربایجان اولوب نویسند از مصدر اولماق، و دو معنی دارد: «شده است» و «شدن».


الوبن.


[اَ بُ] (یونانی، اِ)(1) الوپیاس(2). اسم نباتی است کمتر از یک زرع و مایل بسرخی و زردی، شاخهایی باریک و صلب و پوستی سیاه و برگی ریز و گلی نرم مایل بسرخی و زردی دارد. بیخ آن شبیه چغندر و با رطوبت و تندطعم و تخم آن شبیه بتخم افتیمون است و در ریگزارها و کنار آبها میروید. در سیم گرم و خشک و جالی و غسال و مقطع و مفتح است. یک درهم از تخم آن تا دو مثقال با یک درهم نمک و چهار اوقیه آب و یک اوقیه سرکه مسهلی قوی است و برای رفع جنون سخت و غیر قابل علاج بسیار مؤثر و پوست بیخ آن در این فعل قویتر و جهت یرقان اسود نافع است و مورث سجح میباشد و مصلح آن کتیرا و عناب و قدر شربتش تا سه درهم و از پوست بیخ آن تا دو درهم است. (از تحفهء حکیم مؤمن ص31 و 32). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ج1 ص 58 و مفردات ابن البیطار ص53 و ترجمهء فرانسوی «مفردات» ص127 شود.
(1) - Globularia Alypum. (2) - در تحفهء حکیم مؤمن و مفردات ابن البیطار الوین بیاء و در تذکرهء داود ضریر انطاکی «الوتن» ضبط شده است و ضبط صحیح کلمه بنا بر آنچه لکلرک آورده الوبن است.


الوت.


[اَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفتگانهء بخش بانهء شهرستان سقز، و همچنین نام آبادی مرکز دهستان است. این دهستان در باختر بخش واقع و محدود است از طرف شمال بدهستان دشت طال، از طرف جنوب بکشور عراق (در حدود این دهستان مرز ایران - عراق امتداد رودخانهء بانه است)، از خاور بدهستان پشت آربابا و از باختر به رودخانهء زاب کوچک که حد طبیعی بین سردشت و بانه است. منطقهء دهستان کوهستانی جنگلی و هوای آن سرد، ولی نسبت بدهستان دیگر بخش بانه معتدل تر است. کوه معروف به گاکر در وسط این دهستان واقع شده و ارتفاع بلندترین قلهء آن از سطح دریا 2052 متر است. رودخانهء بانه در جنوب و رودخانهء زاب در باختر آن جاری است ولی چون در گودی جریان دارند استفاده ای از آن عاید دهستان نمیگردد. آب قرای دهستان از چشمه ها و محصول عمدهء آن محصولات جنگلی، میوه ها و مختصری غلات است. این دهستان از 10 آبادی تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 1300 تن و قرای مهم آن الوت، بوالحسن و کیوه رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


الوت.


[اَ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان اَلوت بخش بانهء شهرستان سقز، در 7 هزارگزی مرز عراق کنار رودخانهء زاب و 36 هزارگزی باختر بانه. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 300 تن سنی هستند که به کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، انگور، انار، سقز و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


الوت.


[اُ لُتْ] (اِخ)(1) الت. شهریست در ناحیهء کاتالونی اسپانیا جزء ایالت ژیرون که در شصت هزارگزی شمال شرقی ژیرون و در دامنهء سلسلهء جبال پیرنه و نزدیک کشور فرانسه واقع است. سکنهء آن 12000 تن و محصول آن فرآورده های صنعتی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ذیل اولوت).
(1) - Olot.


الوتر.


[اِ لُ تِ] (اِخ)(1) نام یکی از پاپهاست. وی به سال 175م. پاپ شد و در زمان دو امپراتور موسوم به مارک اورل و کومود مدت 15 سال سمت پاپی داشت و نصرانیت را به انگلستان آورد. مرگ وی به سال 192م. اتفاق افتاده. عید 26 مه بنام اوست. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).
(1) - Eleuthere.


الوتر.


[اِ لُ تِ] (اِخ)(1) نام دو تن از اعزهء نصاری. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
(1) - Eleuthere.


الوث.


[اَلْ وَ] (ع ص) مرد سست فروهشته. مؤنث: لَوثاء. || مرد توانا و زورمند، از اضداد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آهسته رو. (منتهی الارب). بطی ء. (اقرب الموارد). || گران زبان. (منتهی الارب). کندزبان. (از اقرب الموارد). || سست خرد. ضعیف العقل. (از اقرب الموارد).


الوج.


[اَ] (اِ) نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن. گل آن کبود و تخمش سیاه است. در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج). مؤلف جامع الادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده است. (از تحفهء حکیم مؤمن ص32). زعرور. نَمتَک. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به زعرور شود.


الوجره.


[ ] (اِخ) نام قضائی است که در «قره حصار» شرقی از ولایت سیواس (ترکیه) واقع است. این قضا شامل 6 ناحیه و چهل قریه و سکنهء آن 20000 تن مسلمان است. زمین آن بسیار حاصلخیز و محصول عمدهء آن حبوب و میوه های مختلف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).


الوج علی.


[ ] (اِخ) از سرکردگان عثمانی که در 982 ه . ق. تونس را از اطریشیان گرفت. (یادداشت مؤلف).


الوچه.


[اَ چَ / چِ] (اِمصغر)(1) آلوچه. رجوع به آلوچه شود.
(1) - ناظم الاطباء بتشدید لام آورده است.


الوحاک الوحاک.


[اَلْ وَ اَلْ وَ] (ع صوت مرکب) بشتاب. رجوع به الوحی شود.


الوحی.


[اَلْ وَ حا] (ع صوت) بشتاب. شتاب کن. گاهی هم بتکرار گویند یعنی الوحی الوحی یا الوحاک الوحاک. رجوع به اقرب الموارد ذیل وحی شود.


الود.


[اَلْ وَ] (ع ص) آنکه بسوی عدل میل نکند و منقاد نگردد. سرکش و نافرمانبر. ج، الواد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به الواد شود. || گردن سطبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). العنق الغلیظ.


الوداع.


[اَلْ وَ](1) (ع صوت) بدرود باش. خداحافظ. در وقت جدایی از دوستان و مسافرت میگویند یعنی وداع میکنم. (از ناظم الاطباء). رجوع به وداع و مجموعهء مترادفات ص155 شود :
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی (مثنوی).
الوداع ای خواجه کردی مرحمت
کردی آزادم ز قید مظلمت.مولوی (مثنوی).
الوداع ای زمان طاعت و خیر
محفل ذکر و مجلس قرآن.سعدی.
(1) - فارسی زبانان بیشتر بکسر واو گویند.


الوداع گفتن.


[اَلْ وَ / وِ گُ تَ] (مص مرکب) وداع کردن. (آنندراج). خداحافظی کردن :
ور بگویی با یکی گو الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع.مولوی (مثنوی).


الوذ.


[اَ لَ] (اِخ) نام جایی است در شعر هذیل. ابوقلابهء هذلی گوید:
رُبْ هامة تبکی علیک کریمة
بألوذ او بمجامع الاضجان
و اخ یوازن ما جنیت بقوة
و اذا غویت الغی لایلحان.
(از معجم البلدان).


الورسبرگ.


[اِلْ وِ بِ] (اِخ)(1) ناحیه ای است از حوزهء سار(2) (آلمان) که 7000 تن سکنه دارد.
(1) - Elversberg.
(2) - Sarre.


الورم.


[ ] (اِخ) از رستاق ساوه طسوج فیستین. (تاریخ قم ص114).


الوزاگا.


[اُ لُ] (اِخ)(1) سالوستیانو. سیاستمدار اسپانیایی (1805-1873 م.). وی بسبب عقیدهء لیبرالیسم (آزادیخواهی) محکوم بمرگ شد (1823 م.) ولی بفرانسه پناهنده گردید. مدتی سفارت اسپانیا در فرانسه را بر عهده داشت و در انقلاب 1868م. شرکت کرد. (لاروس بزرگ).
(1) - Olozaga, Salustiano.


الو زدن.


[اَ لَ / لُو زَ دَ] (مص مرکب)سوزانیدن با شعله. آتش زدن. مشتعل کردن. شعله ور ساختن. الو کردن: گَوَنها را الو زدن.
- الو زدن مال خود؛ بقیمتهای سخت نازل و ارزان فروختن.


الوزیس.


[اِ لُ] (اِخ)(1) یکی از بلاد قدیم یونان که در کنار خلیج اژینا و در شمال غربی آتن بوده است. این شهر در زمان جنگهای پلوپونز چندین بار ویران شد و سرانجام در اواخر قرن چهارم میلادی نیز آلاریک رئیس ویزیگتها آنرا با خاک یکسان کرد. (تاریخ تمدن قدیم تألیف فوستل). سامی بک گوید: الوزیس نام شهری باستانی در شمال غربی آتن (یونان) بود. این شهر پرستشگاهی بزرگ از «دمتر» داشته است که امروزه بشکل قریه ای بنام لفسینه درآمده است. (از قاموس الاعلام ترکی، ذیل الوسیس). و رجوع به ایران باستان ج1 ص857 و کلمهء الزیس شود.
(1) - Eleusis.


الوس.


[اُ] (ص) بمعنی سفید، و در پهلوی الوس یا اروس برابر است با واژهء اوستایی ائوروش(1) که بهمین معنی است. در سانسکریت اروس(2) بمعنی سرخ فام آمده است. در اوستا ائوروش(3) و در نوشته های پهلوی الوس (= اروس) بسیار بکار رفته و در همه جا لفظ مترادف سپیت(4) اوستایی و سپیت(5) پهلوی است. در نوروزنامهء خیام آمده است: «چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست، چه وی شاه همهء چهارپایان چرنده است و گویند آن فرشته که گردونهء آفتاب کشد بصورت اسبی است الوس نام... و همو [ خسرو پرویز ] گوید که پادشاه سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان، و گویند هر اسبی که رنگ او رنگ مرغان بود خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود...». باز در نوروزنامه در ردیف نامهای اسبان بزبان پارسی چنین آمده: «الوس، چرمه، سرخ چرمه...» و جز آن، و در چند سطر دیگر گوید: «اما الوس آن اسبست که گویند آسمان کشد و گویند دوربین بود و از دورجای بانگ سم اسپان شنود و بسختی شکیبا بود...». چنانکه گفته شد الوس(6) بمعنی سپید است و اینکه نام اسپ پنداشته شده درست نیست. (از فرهنگ ایران باستان ص257).
(1) - aurusha.
(2) - aurusa.
(3) - aurusha.
(4) - spita.
(5) - spit. (6) - «الوس» نوروزنامه در این مورد بخصوص یونانی است نه پهلوی یا اوستایی و غیره. (یادداشت مؤلف).


الوس.


[اَ] (ع اِ) چیزی از طعام: ماذقت الوساً؛ نخوردم چیزی را. (از منتهی الارب). ماذقت عنده الوساً؛ چیزی از طعام نزد او نخوردم و همچنین است مألوس. (از ذیل اقرب الموارد).


الوس.


[اُ] (ترکی - مغولی، اِ) با واو غیرملفوظ در ترکی قوم را گویند. (غیاث اللغات). مخفف اولوس است. (از آنندراج). قبیله و جماعت: از راه ولی العهدی و قائم مقامی پدر وارث تخت و پادشاهی و الوس و لشکر شد. (جامع التواریخ رشیدی). و او خود را در نظر پادشاه چنان فرانموده بود که در همهء الوس پادشاه را از او مشفقتر کس نیست. (رشیدی). و رجوع به تاریخ گزیده چ لندن (فهرست) شود. || الکه و یورت و محله: از راه گرجستان به دربند رفت و از آنجا به الوس ازبک درآمد. (ذیل حافظ ابرو بر رشیدی).


الوس.


[اُ] (اِخ) نام اسب فرشتهء آفتاب. رجوع به اُلوس (بمعنی سفید) شود.


الوس.


[اَ] (اِخ) نام قصبه ای است در ساحل فرات که جمعی از دانشمندان و شاعران از اینجا برخاسته و به الوسی شهرت یافته اند. این قصبه در 34 درجه و 5 دقیقهء عرض شمالی با 40 درجه و 7 دقیقهء طول شرقی واقع شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2). این شهر بنام مردی الوس نام تسمیه شده و در ساحل فرات نزدیک عانات و حدیثه قرار دارد و اینکه بعضی آنرا شهری در ساحل بحر شام نزدیک طرطوس دانسته اند اشتباه است. (از معجم البلدان). این شهر را الوسه و آلوسه نیز گویند. و رجوع به همین کتاب و اللباب فی تهذیب الانساب ج1 و کلمهء آلوسه شود.


الوس اخنی.


[اَ اَ] (اِ)(1) نوعی از زبدالبحر. سورج. شوره.
(1) - Alos acne (Akhni).


الوسبرگ.


[اَلْوْسْ بُ] (اِخ)(1) رجوع به الفسبرگ شود.
(1) - Alvsborg.


الوس بوقا.


[اُ] (اِخ) از امرای لشکر دواخان پادشاه الوس جغتای که از وی گریخت و نزد تیمور قاآن آمد و بجنگ با دواخان برخاست. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص88 شود.


الوس بیگ.


[اُ بَ] (اِخ) از امرای جغتای در عهد شاهرخ بن امیرتیمور. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص594 شود.


الوستان.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، در 6 هزارگزی شمال علی آباد. دشت و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 550 تن شیعه اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء کدوال و محصول آن برنج، غلات و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری، و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


الوسجرد.


[اَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، در هفتادهزارگزی جنوب ساوه. در دامنهء کوه واقع است. هوای آن معتدل و سکنهء آن 1064 تن شیعه اند که بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و رودخانهء قره چای و محصول آن غلات، پنبه، انار، انجیر، چغندر قند، زیره و نخود، و شغل مردم زراعت، گلیم و کرباس بافی است. تلفن و دبستان دارد. تپهء بزرگی در کنار این آبادی است که در نتیجهء کاوش آن آثار قدیم دیده می شود. راه مالرو دارد و از ساوه بزحمت ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1). حمدالله مستوفی آرد: و اهل ولایت (ساوه) بخلاف الوسجرد که سنی اند تمامت دیهها اثناعشری باشد... (نزهة القلوب چ لیدن ص62 و 63).


الوسخونس.


[اُ نُ] (اِ)(1) قسمی نی (قصب). (یادداشت مؤلف).
(1) - Oloukhounos.


الوس ژلیوس.


[اُ ژِ] (اِخ)(1) از منتقدان قدیم روم است که در حدود قرن دوم میلادی میزیسته و او را کتابهایی بوده است در بیست مجلد بنام «شبهای آتیکا»(2) که اکنون جز عنوان فصول کتاب هشتم، چیزی از آنها برجای نیست. و رجوع به ترجمهء تاریخ تمدن قدیم تألیف فوستل ص455 شود.
(1) - Aulu Gelle.
(2) - Nuits Attiques.


الوسگرد.


[اَ گِ] (اِخ) رجوع به الوسجرد شود.


الوسل.


[اَ سِ] (اِ)(1) قستوس. شقواص. (یادداشت مؤلف). نهالی مدیترانه ای که از آن لادن بیرون میکشند. رجوع به لادن شود.
.(لاتینی)
(1) - Le ciste. Cicthos


الوسة.


[اَ سَ] (اِخ) رجوع به الوس و آلوسه و مراصد الاصلاع و معجم البلدان ذیل آلوسة شود.


الوسی.


[اَ](1) (ص نسبی) منسوب به الوس. رجوع به الوس و اللباب فی تهذیب الانساب شود.
(1) - در معجم البلدان بفتح همزه آمده ولی سمعانی آرد: الالوسی بضم الالف ان شاء الله...


الوسی.


[اَ] (اِخ) مؤید. شاعر عرب متوفی بسال 557 ه . ق. رجوع به مؤید و معجم البلدان ذیل الوس شود.


الوسی.


[اُ] (اِخ) محمد بن حصن بن خالدبن سعیدبن قیس بغدادی الوسی طرطوسی مکنی به ابوعبدالله. از نصربن علی جهضمی و دیگران روایت کند و ابوالقاسم بن ابی عقب دمشقی و دیگران از وی روایت دارند. رجوع به اللباب فی تهذیب الانساب ج1 و معجم البلدان ذیل الوس شود.


الوسیس.


[اِ لُ] (اِخ) رجوع به الزیس و الوزیس و ایران باستان ج1 ص841 و قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.


الوش.


[اَلْ وَ] (اِ)(1) نامی است که در درهء کتول گرگان به درختچهء گوشوارک دهند و در کوه درفک و طوالش این نام را بر «راش» اطلاق کنند.
(جنگل شناسی ساعی
(1) - Fagus sylvatica.
ج1 ص164 و فهرست آن ص21).


الوش.


[اُ](1) (ترکی، اِ) به واو غیرملفوظ لغت ترکی است، بمعنی طعامی که از پیش امیران بنوکران دهند، و طعام پس مانده. (از غیاث اللغات) (آنندراج). ماحضر سفرهء سلطنتی. (ناظم الاطباء). || نصیب و حصه و قسمت. الش. (فرهنگ نظام ذیل الش). و رجوع به اُلُش شود.
(1) - ناظم الاطباء بفتح همزه ضبط کرده است.


الوش.


[ ] (اِخ) بمعنی گروه مردم یا محل حیوانات درنده و آن محلی بود که بنی اسرائیل هنگام رفتن به سینا به آنجا وارد شدند. (از قاموس کتاب مقدس).


الوط.


[اَ] (از ع، ص، اِ) رندان و اوباش. بعضی گویند ظاهراً جمع لوطی است نظیر رنود و صدور که جمع رند و صدر است، و صاحب بهار عجم گوید: در این سخن تأمل است، چه در رنود و صدور حرف راء و صاد هر دو فاء کلمه و اصلی اند ولی همزهء الوط اصلی نیست، مگر اینکه گوییم در لفظ تحریف روی داده، و صحیح آن لووط بر وزن سقوط بر قیاس هنود است که جمع «هندی» است. (از آنندراج) (بهار عجم). امروزه بیشتر «الواط» استعمال کنند. رجوع به الواط و الواد و بهار عجم و آنندراج و چراغ هدایت شود.


الوط.


[اَلْ وَ] (ع ن تف) چسبانتر: هو الوط بقلبی؛ او چسبانتر است به دل من. (از منتهی الارب). || لواط کننده تر.
-امثال: الوط من دب.
الوط من راهب. رجوع به مجمع الامثال میدانی و جمهرة الامثال ابی هلال عسکری چ بمبئی ص181 شود.


الوغ.


[اُ] (ترکی، ص) الغ. کلان و بزرگ، مقابل کوچک. (آنندراج). رجوع به الغ شود.


الوغ بیک.


[اُ بَ] (اِخ) رجوع به الغ بیک و معجم المطبوعات شود.


الوف.


[اَ] (ع ص) بسیار الفت گیرنده. ج، اُلُف. (آنندراج) (از اقرب الموارد). خوگر. زودجوش. زودانس. کثیرالالفة :
خیره خلق الوف تو بی جرم
بچه معنی ز من شده ست نفور؟مسعودسعد.


الوف.


[اُ] (ع اِ) جِ اَلف. هزاران. (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). هزارگان، جمع دیگر آن آلاف است. (اقرب الموارد) : أ لم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذرالموت (قرآن 2/243)؛ یعنی ندانسته اید قصهء ایشان که از سراهای خود بیرون رفتند، و ایشان هزاران بودند فراوان بپرهیز از طاعون. (کشف الاسرار ج1 ص642).


الوف.


[] (اِخ) (الخوری) میخائیل. او راست: مختصر تاریخ الیونان القدیم. رجوع به معجم المطبوعات ج1 ستون 465 شود.


الوف.


[] (اِخ) میخائیل موسی بعلبکی. او راست: تاریخ بعلبک. رجوع به معجم المطبوعات ج1 ستون 465 شود.


الوف.


[ ] (اِخ) ندره نکولا. او راست: ضحایا البشریة که مجموعهء مقالاتی است. (از معجم المطبوعات ج1 ستون 465).


الوف اول.


[اُ لُ فِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) یا الاف تریگوزن. پادشاه نروژ متوفی به سال 1000 م.
(1) - Olof (Olaf) Premier, Tryggveson.


الوف پنجم.


[اُ لُ فِ پَ جُ] (اِخ)(1) یا الاف هاکنسون. پادشاه دانمارک در سال 1376 م. و پادشاه نروژ در سال1380م. وی1387 م. درگذشته است.
(1) - Olof (Olaf) V, Haakonsson.


الوف چهارم.


[اُ لُ فِ چَ رُ] (اِخ)(1) یا الاف مانیوسون. پادشاه نروژ از 1103 تا 1115 م.
(1) - Olof (Olaf) IV, Magnusson.


الوف دوم.


[اُ لُ فِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) یا الاف هارالدسون. پادشاه نروژ در حدود سال 1015م. متوفی به سال 1030م.
(1) - Olof (Olaf) II, Haraldsson.


الوف سوم.


[اُ لُ فِ سِوْ وُ] (اِخ)(1) یا الاف هارالدسون. پادشاه نروژ از سال 1066 تا 1093م.
(1) - Olof (Olaf) III, Haraldsson.


الوف کواران.


[اُ لُفْ کْوا / کِ] (اِخ)(1)الاف. پادشاه نروژ متوفی به سال 980 م.
(1) - Olof (Olaf) Kvaran.


الوق.


[اَلْ وَ] (ع ص) احمق. (اقرب الموارد). گول.


الوقة.


[اَ قَ] (ع اِ) روغن با خرمای تر آمیخته، یا مسکه و خرما با هم ممزوج. (منتهی الارب). طعامی است نفیس و لذیذ یا آنکه مسکه با رطب است. (آنندراج). طعامی که با کره درست کنند. لوقة. (اقرب الموارد). یقال: اشهی من الوقة. (ناظم الاطباء).


الوک.


[اَ] (ع ص، اِ) پیغام. (مهذب الاسماء). رسالت. (اقرب الموارد). نامه و خبر و پیغام. (آنندراج). اَلوکَة. (اقرب الموارد): هذا علوج صدق و الوک صدق. (نشوءاللغة العربیة ص20). || قاصد و ایلچی و رسول. (آنندراج). پیغامبر. عَلوج.


الو کردن.


[اَ لَ / لُو کَ دَ] (مص مرکب)آتش بزرگ با شعله افروختن. برافروختن آتش. روشن کردن آتش با شعله های بلند. الو زدن. مشتعل کردن. رجوع به الو و الو زدن شود: شب چهارشنبه سوری گَوَن الو میکنند.


الوکرو.


[اِ رُ] (اِخ)(1) شهری در اسپانیا که در زمان رومانیان بهمین نام خوانده میشد و عرب آنرا لورقه نامیدند. رجوع به الحلل السندسیة ج1 ص113 و حاشیهء آن و نیز لورقة در این لغت نامه شود.
(1) - Ilucro.


الوکة.


[اَ کَ] (ع اِ) رسالت. ج، اَلائِک. (اقرب الموارد). بمعنی پیغام، و بعضی این لغت را مغولی دانند. (آنندراج). پیام. اَلوک. (اقرب الموارد). و رجوع به الوک شود : و نزلهای بسیار با الوکه روان کرد. (جهانگشای جوینی). گورخان وزیر ملک خود محمودتای را به استیفاء واجبات اموال قراری بفرستاد با الوکه های درشت تر. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج2 ص89).


الوگام.


[اَ لُ] (فرانسوی، اِ)(1) در اصطلاح گیاه شناسی نباتاتی را گویند که گردافشانی آنها غیرمستقیم است و آن عبارت از قرار گرفتن و روییدن دانهء گردهء یک گل روی کلالهء گل دیگر است. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص487 شود.
(1) - Allogame.


الو گرفتن.


[اَ لَ / لُو گِ رِ تَ] (مص مرکب) شعله ور شدن. مشتعل شدن. اشتعال. رجوع به الو شود: بازار بزازها الو گرفته است.
- الو گرفتن دل؛ کنایه است از سخت تشنه شدن: از تشنگی دلم الو گرفته است.


الول.


[اَ] (اِ) رجوع به لور (گونه ای از اولس، درخت) شود.


الولد سر ابیه.


[اَلْ وَ لَ دُ سِرْ رُ اَ] (ع جملهء اسمیه). رجوع به ولد شود.


الولد للفراش و للعاهر الحجر.


[اَلْ وَ لَ دُ لِلْ فِ شِ وَ لِلْ هِ رِلْ حَ جَ] (ع جملهء اسمیه). رجوع به وَلَد شود.


الولو.


[اُ] (اِ) لولو. وجودی وهمی که بچه های خرد را بدان ترسانند. این لفظ را بصورت مخفف لولو بیشتر استعمال کنند. (فرهنگ نظام). رجوع به لولو شود. || مَتَرسی که در مزارع نصب کنند. (از فرهنگ نظام).
- الولوی سر خرمن.؛
- مثل الولوی سر خرمن.؛


الولومش.


[اِ مِ] (اِخ)(1) از پادشاهان گوتی ها. (از تاریخ کرد ص30 از مجموعهء متون چ اکسفورد ج2).
(1) - Elulumesh.


الوم.


[اَلْ وَ] (ع ن تف) شایسته تر برای سرزنش: انت الوم من فلان؛ تو از فلانی برای سرزنش شایسته تری. (از اقرب الموارد).


الومالی.


[ ] (از یونانی، اِ) لکلرک بصورت الاومالی(1) و اله امل(2) آورده و در تذکرهء ضریر انطاکی و تحفهء حکیم بصورت الومالی ضبط شده است. لفظی یونانی و بمعنی عسل منجمد است و آن رطوبتی است شبیه بمیعهء سائله که از دو ساق درختی بدست آید و بهترین آن براق و صاف و شیرین و غلیظ است، در سیم گرم و در دوم تر، سه اوقیهء آن با نه اوقیه آب مسهل فضول خام و مرة الصفرا و اخلاط ردیه است، و جهت جرب و قروح و درد مفاصل نافع میباشد. روغنی که از شاخه های درخت از جوشانیدن آن با روغنها بگیرند طلای آن جهت درد عصب و جرب متقرح و اکتحال آن جهت ظلمت بصر نافع است و آشامندهء الومالی را سبابت و کسالت بهم میرسد و باید نخوابد و حرکت کند و مصلح آن سکنجبین و میبه است. (از تحفهء حکیم مؤمن ص32). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص58 و مفردات ابن بیطار ترجمهء لکلرک شود.
(1) - Eleomeli.
(2) - Eleomel.


الومت.


[اَ مَ] (ع مص) الومة. رجوع به الومة شود.


الوم کلا.


[] (اِخ) نام محلی کنار راه بابل - چالوس، میان المده و صلاح الدین در 360500گزی تهران. (یادداشت مؤلف).


الومة.


[اَ مَ] (ع مص) بخل و خست و ناکسی. (منتهی الارب) (از آنندراج). لؤم و خست. (اقرب الموارد).


الومة.


[اَ مَ] (اِخ) نام موضعی است و بدین معنی بی الف و لام آید. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ذیل اقرب الموارد). شهری در دیار هذیل. صخرالغی گوید:
هم جلبوا الخیل من الومة او
من بطن عمق کأنها البجد.
و گفته اند الومه وادیی ازآن بنی حرام از نسل کنانه است نزدیک موضعی که حد حجاز از ناحیهء یمن میباشد. (از معجم البلدان).


الومیان.


[] (اِخ) یکی از چهار طایفه که در فارس و خوزستان ساکن بودند و در زمان مادها از طریق راهزنی میزیستند. شاهان پارس راضی شده بودند به آنان باج دهند. رجوع به تاریخ کرد ص163 شود.


الومین.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1) آلومین. اکسید دالومینیم. یکی از ترکیبات آلومینیم است که در طبیعت بصورت بلورین موجود است. نشانهء آن در شیمی 3o2Al است و معمولاً آنرا از تصفیهء بکسیت بدست می آورند، الومین حاصل گردیست سفید و زیر انگشتان نرم و در 2040 درجهء حرارت ذوب می شود. الومین کمی دارای خاصیت قبض است و اغلب املاح آنرا بشکل گرد ضدعفونی و جاذب ترشحات مرضی و خشک کننده و التیام دهندهء زخمها بکار میبرند. و رجوع به درمان شناسی ج1 ص456 شود.
(1) - Alumine.


الومینیوم.


[اَ یُمْ] (فرانسوی، اِ)(1) آلومینیم. فلزی است سفید و سبک (7/2D=). بخوبی مورق میشود و مفتولهای بسیار نازک از آن میتوان ساخت. نشانهء آن در شیمی 27AL=است. در 660 درجهء حرارت ذوب میشود و در 600 درجه نرم میگردد، و چون سطح آن در هوا از یک ورقهء آلومین پوشیده میشود که بقیه را حفظ میکند جزو فلزات فسادناپذیر بشمار می آید.
(1) - Aluminium.


الون.


[اَلْ وَ] (اِ) نوعی خرما در جیرفت.


الون.


[ ] (اِخ) از دیههای طارم سفلی (شمال غربی قزوین و جنوب منجیل). رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص65 و جغرافیای سیاسی کیهان ص373 شود.


الون.


[اِلْ وَ] (اِخ)(1) مرکز دهستان مربیهان(2)واقع در «وان»(3) از کشور فرانسه. سکنهء آن 2850 تن است.
(1) - Elven.
(2) - Morbihan.
(3) - Vannes.


الونان.


[اِلْ وِ] (ع مص) گوناگون شدن. (منتهی الارب). رنگین شدن چیزی و گرفتن رنگی جز رنگی که داشت. تلون. (اقرب الموارد). و رجوع به تلون شود.


الون باکوت.


[اُ] (اِخ) یعنی بلوط کریه، و آن درخت بلوطی بود در نزدیکی بیت ایل که دبوره دایهء ربقه در زیر آن مدفون شد. (از قاموس کتاب مقدس).


الوند.


[اَلْ وَ] (اِخ) یازدهمین از امرای آق قویونلو و پسر یوسف بود. وی از سال 905 تا 906 ه . ق. حکومت کرد. (از معجم الانساب زامباور ج2 ص384). و رجوع به آق قویونلو و الوندبیگ و الوندمیرزا شود.


الوند.


[اَلْ وَ] (اِخ)(1) کوه همدان است. شاعر گفت بزبان پهلوی :
خذه ذایه کی زممان وی ته خوش نی
کوه الوند و دامان وی ته خوش نی
ارته اویان خویش و نازنینان
جما شامان و بامان وی ته خوش نی.
(از صحاح الفرس).
نام کوهی است بلند در نواحی همدان. گویند دوازده هزار چشمهء آب(2) از دامن آن کوه برمی آید. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (هفت قلزم). الوند یا اروند، کوه همدان است و گویند آن کوه چشمهء بسیار دارد. (انجمن آرا). حمدالله مستوفی در نزهة القلوب (چ لیدن ج3 ص191) آرد: کوه الوند(3) در قبلهء شهر همدان است و کوهی معروف، دورش سی فرسنگ بود، هرگز قلهء آن از برف خالی نبوده است و از بیست فرسنگ و زیاده از آن توان دید. بر قلهء آن کوه چشمهء آب است در سنگ خارا و آن سنگ بر مثال بنایی است بر وی در افکنده. از بالای آن سنگ اندکی آب ترشح میکند و آنرا بتابستان توان دید زیرا بزمستان در برف پنهان بود و من آنجا رسیدم بشب آدینه بود گفتند در هر هفته یک شبانه روز این آب بزمین میرسد و روان میشود و در دیگر ایام نمیتواند رسید و در عجایب المخلوقات در وصف همدان آمده که از کوه الوند چهل و دو رود بشیب می آید و عیون آن مالانهایت است - انتهی. در جغرافیای طبیعی کیهان (ص59) آمده: در جنوب همدان کوه مشهور به الوند به ارتفاع 3746 متر(4) واقع شده و سنگهای آن از جنس خارا و کوارتز و قسمت عمدهء سال را در برف مستور است. این کوه دارای دره های سبز و خرم و آبهای فراوانی است و در دامنهء آن معادن بسیار بخصوص معدن گرانیت یافته میشود -انتهی. این کوه دارای معادن نفت است. در فرهنگ جغرافیایی ایران (ج 5) آمده: کوه الوند در جنوب شهر همدان از شمال باختری بجنوب خاوری کشیده شده و شهرستان همدان در دامنهء جنوبی آن واقع شده است. گردنهء اسدآباد در شمال باختری و گردنهء زاغه در جنوب خاوری این کوه واقع است. راه شوسهء کرمانشاه از گردنهء اسدآباد و راه ملایر از گردنهء زاغه میگذرد. ارتفاع گردنهء اسدآباد 2196 و گردنهء زاغه 1952 متر است - انتهی. پیرنیا در ایران باستان (ص1622) آرد: در کوه الوند نزدیک دیهی موسوم به عباس آباد که در قرب همدان است کتیبه ای از داریوش بپارسی قدیم عیلامی و آسوری هست - انتهی. و رجوع بهمین کتاب و جغرافی غرب ایران (فهرست) و حبیب السیر چ خیام ج4 (فهرست) و جغرافیای طبیعی کیهان ص24 و 59 و نزهة القلوب (فهرست) و مرآت البلدان و معجم البلدان ذیل اروند و قاموس الاعلام ترکی ج2 و فرهنگ ایران باستان (فهرست) و ایران در زمان ساسانیان ص339 و مادهء اروند در این لغت نامه شود :منارهء بلند در دامن کوه الوند پست نماید. (گلستان).
فراق یار که پیش تو برگ کاهی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است.
سعدی.
باد است بگوش من ملامت
و اندوه فراق کوه الوند.سعدی.
(1) - در پهلوی alvend و منسوب بدان alvendik و در اوستا aurvant بمعنی تندمند، دارای تندی و تیزی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - در آنندراج «دوازده چشمه» آمده است.
(3) - در بعضی از نسخ نزهة القلوب در موارد متعدد «اروند» آمده است.
(4) - در فرهنگ جغرافیایی 3573 و در لاروس بزرگ 3400 و در قاموس الاعلام ترکی 3914 متر ضبط شده است.


الوند.


[اَلْ وَ] (اِخ) رودی در غرب ایران. (تاریخ کرد ص75). رودی است که از قصر شیرین میگذرد و سابقاً اروند میگفتند. رجوع به اروند شود.


الوند.


[اَلْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین، در 12 هزارگزی جنوب خاوری قزوین. در جلگه واقع و معتدل است. سکنهء آن 695 تن شیعه اند و بترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، انگور، پنبه، چغندر قند، بادام و صیفی است و شغل مردم زراعت و گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه فرعی به قزوین دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


الوند.


[اَلْ وَ] (اِخ) دهی است از بخش ابهررود شهرستان زنجان در 20 هزارگزی شمال باختری زنجان و 6 هزارگزی شوسهء زنجان - تبریز. در دامنه واقع و محصول آن غلات و میوه ها و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و از نصیرآباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


الوند.


[اَلْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان در 17 هزارگزی جنوب باختری لنده مرکز دهستان و 48 هزارگزی شمال راه شوسهء بهبهان به آغاجاری. کوهستانی و گرمسیر است. سکنهء آن 300 تن شیعه هستند که به لهجهء فارسی لری سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات و شغل مردم زراعت و حشم داری و صنایع دستی بافتن قالیچه، جوال و گلیم پارچه برای چادر است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


الوند.


[اَلْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، در 17 هزارگزی باختر شوسف. در دره واقع و معتدل است. سکنهء آن 211 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل مردم زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


الوندآباد.


[اَلْ وَ] (اِخ) دهی کوچک است از بخش زرند شهرستان ساوه در 24 هزارگزی خاور زرند. سکنهء آن 50 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


الوندبیگ.


[اَلْ وَ بَ] (اِخ) رجوع به الوند (یازدهمین از امرای آق قویونلو) و حبیب السیر چ خیام ج4 ص446 شود.


الونددیو.


[اَلْ وَوْ] (اِخ) حاکم سوادکوه و قسمتی از مازندران که به شاه عباس اول تسلیم شد (1007 ه . ق.). (از مازندران و استرآباد رابینو ص144 و ترجمهء آن ص191).


الوندسلطان.


[اَلْ وَ سُ] (اِخ) ابن حسین خان فیروز جنگ. از امرای صفویه حاکم تنکابن در 1006 ه . ق. (از مازندران و استرآباد رابینو ص139 و ترجمهء آن ص185).


الوندکیا.


[اَلْ وَ] (اِخ) نام قبیله ای از قبایل کردمحله. (از مازندران و استرآباد رابینو ص70 و ترجمهء آن ص100). و رجوع به فهرست همین کتاب شود.


الوندمیرزا.


[اَلْ وَ] (اِخ) ابن یوسف بیگ. رجوع به الوند و الوندبیگ و آق قویونلو و حبیب السیر ج4 (فهرست) و تاریخ ادبیات براون ج3 (فهرست) شود.


الوندی.


[اَلْ وَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء کلهر. (جغرافیای سیاسی کیهان ص61).


الونزو بروغیت.


[اَ زُ بِ] (اِخ) تلفظ عربی النسو بروگت، مجسمه ساز اسپانیایی. رجوع به بروگت و الحلل السندسیة ج1 ص311 شود.


الونن.


[] (اِ) رجوع به الوبن شود.


الونی.


[اَلْ وَنْ نی] (اِخ) رجوع به حسین بن محمد و اللباب فی تهذیب الانساب ج2 ص280 شود.


الوة.


[اَلْ وَ] (ع اِ) درخت عود. (قطر المحیط) (دزی ج1 ص35). رجوع به اُلُوَّة شود.


الوة.


[اَ لُوْ وَ] (ع اِ) چوب عود که بدان بخور کنند. ج، اَلاویَة. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بضم اول نیز بهمین معنی است. (ابوعبید جوالیقی ص44). و رجوع به اُلُوّ و اِلیَّة شود. || مسافت یک تیر پرتاب. (از منتهی الارب). غلوة. (از تاج العروس). || رفاهیت. فراخی زندگی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).


الوة.


[اُ لُوْ وَ] (ع اِ) اَلُوَّة چوب عود که بدان بخور کنند. ج، اَلاویَة. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). اِلیَّة. اَلُوّ. (المنجد). در مقدمة الادب زمخشری (نسخهء چاپی ص55 س19)، در بیان عطرها پس از عود آمده است. و شاید ریشهء آن همان ریشهء الوئس(1)فرنگی باشد. (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Aloes


الوة.


[اَلْ / اِلْ / اُلْ وَ] (ع اِ) سوگند. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط).


الوة.


[اَلْ وَ] (اِخ) شهری است. ابن مقبل گوید:
یکادان بین الدونکین و الوة
و ذات القتاد السمر ینسلخان.
(از معجم البلدان).


الوه.


[اَ] (اِ) عقاب (پرنده) : ابراهیم چهار مرغ بگرفت گویند که یکی کلنگ بود، دوم الوه(1)... (تاریخ بلعمی). رجوع به اله و آله و له شود.
(1) - چنین است در نسخه ای از تاریخ بلعمی، و در نسخهء مصحح بهار (چ 1341 ص258) بجای «الوه» عقاب آمده است.


الوهة.


[اُ هَ] (ع مص) پرستش و معبودیت. (منتهی الارب). معبود بودن. خدا بودن. خدایی. اُلاهَة و اِلهیَّة و الوهة و الوهیة و اُلهانیَّه بیک معنی است. (از اقرب الموارد). رجوع به الوهیت و الوهیة شود.


الوهیت.


[اُ هی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)الوهیة. خدایی. ربوبیت. معبودیت. خدا بودن : بغرور این مملک دعوی الوهیت کرد. (گلستان). رجوع به الوهیة و الوهة شود. || (اصطلاح تصوف) نام مرتبه ای است جامع تمامی مراتب اسماء و صفات. صاحب الانسان الکامل گوید: الوهیت جمع حقایق وجود و حفظ آن حقایق هریک در مرتبت خود آن است، و مراد از «حقایق وجود» احکام مظاهر وجود یا ظاهرشونده در آن مظاهر است یعنی حق و خلق. پس الوهیت شمول مراتب الهیه و کونیه، و دادن هر صاحب حقی است حقش را از مرتبهء وجود. و الله نام صاحب این مرتبه است و آن جز برای ذات واجب الوجود نیست و بدین سبب بلندترین مظاهر ذات الوهیت است زیرا او بر هر مظهری احاطه دارد. پس الوهیت ام الکتاب، و قرآن احدیت، و فرقان و احدیت، و کتاب مجید رحمانیت میباشد و همهء آنها اعتباری است و گرنه به اعتبار اول که اصطلاح قوم بر آن مبنی است ام الکتاب ماهیت کنه ذات، و قرآن ذات، و فرقان صفات و کتاب وجود مطلق باشد، و میان این دو قول اختلافی جز در عبارت نیست و هر دو در معنی یکسانند پس بالاترین مرتبه ای که تحت الوهیت است احدیت میباشد و واحدیت یکی از تنزلات حق از احدیت است، بنابراین بالاترین مرتبه ها که واحدیت را شامل است رحمانیت، و بالاترین مظاهر رحمانیت در ربوبیت و بالاترین مراتب ربوبیت، در نام «ملک» است پس ملائکه تحت ربوبیت، و ربوبیت تحت رحمانیت و رحمانیت تحت واحدیت و واحدیت تحت احدیت و احدیت تحت الوهیت است زیرا الوهیت اعطاء حقایق وجود و غیر وجود است حق آنها را با احاطه و شمول. و احدیت حقیقتی از حقایق وجود است پس الوهیت بالاتر میباشد، و از اینروست که نام او «الله» بالاترین اسماء، و نیز بالاتر از نام وی «احد» است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل الوهیت). و رجوع به «الله» شود.


الوهیة.


[اُ هی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)پرستش و معبودیت. (منتهی الارب) (آنندراج). ربوبیت. خدایی. اُلوهَة. رجوع به الوهة و الوهیت شود.


الوی.


[اَلْ وا] (ع ص) کج: قرن الوی؛ شاخ کج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دم تافته. (منتهی الارب). دمی که بخلقت خمیده باشد. ج، لُیّ. و قیاس آن لِیّ بکسر لام بمناسبت یاء است. (از اقرب الموارد). || راه دور و دراز ناشناخته. || مرد سخت پیکار و سخت جنگاور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخت خصومت. (مصادر زوزنی). || مرد تنها و گوشه نشین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مؤنث: لَیّاء. (از اقرب الموارد). || (اِ) نوعی از درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به الوة و اَلویّ و دزی ج1 ص35 شود.


الوی.


[اَلْ وی ی] (ع اِ) همان الوة بمعنی چوب عود است. (دزی ج1 ص35). و رجوع به الوة و اُلُوّ شود.


الویات.


[اَلْ] (ع اِ) جِ اَلْویَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ججِ لِواء. رجوع به الویة و لواء شود.


الویجان.


[اَلْ] (اِخ) دهی است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک، در 2 هزارگزی شمال طرخوران. جلگه و سردسیر است. سکنهء آن 200 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از دو رشته قنات و محصول آن غلات، میوه ها، و قلمستان است و شغل مردم زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


الویر.


[اِلْ] (اِخ)(1) نام زنی که محبوبهء لامارتین بوده است و او نام این زن را در کتاب مدیتاسیون(2) بسیار ذکر کرده است. وی زن شارل عالم فیزیکدان بود.
(1) - Elvire.
(2) - Meditations.


الویر.


[ ] (اِخ) دهی است از بخش خرقان شهرستان ساوه در 7 هزارگزی شمال خاوری خرقان. در کوهستان واقع و سردسیر است. سکنهء آن 1522 تن شیعه هستند که به فارسی و لهجهء تاتی و ترکی سخن میگویند. آب آن از قنات و زهاب و رودخانهء محلی و محصول آن غلات، سیب زمینی، بنشن، ینجه و انگور و شغل مردم زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم بافی است. اکثر مردان برای تأمین معاش بتهران میروند. راه نیمه شوسه به زرند دارد که در مواقع غیربارانی از آن ماشین میتوان برد. از آثار قدیم آن دو قلعهء خرابه یکی در وسط آبادی و دیگری در اراضی مزرعهء شور است که در نتیجهء کاوش آثار قدیم دیده میشود. در این ده 9 باب نجاری، 14 باب آهنگری، 8 باب کفشدوزی، 2 باب خیاطی و یک باب دبستان است. مزارع شور، دارخانی، نزدیک میان چشمه، باقر بلاغی، چشمهء رمضان، کوبین زرنده، محمد صالح و اوزن مایر جزء این ده است. از ایلهای شاهسون بغدادی و عرب کله کو در بهار بحدود این ده می آیند. زیارتگاهی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1). و رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ص73 شود.


الویرآباد.


[] (اِخ) ده کوچکی است از بخش جعفرآباد شهرستان ساوه. سکنهء آن 22 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


الویس.


[اَ] (لاتینی، اِ) به لاتینی صبر سقوطری است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به صَبِر شود.


الویو.


[اِ لِ] (اِخ)(1) ژان. آوازخوان فرانسوی که به سال 1769 م. در رن(2) بدنیا آمد و1842 در پاریس درگذشت.
(1) - Elleviou, Jean.
(2) - Rennes.


الویة.


[اَلْ وِ یَ] (ع اِ) جِ لِواء. (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ لِواء. علمهای فوج یعنی نشانهای لشکر. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (از منتهی الارب). رجوع به لِواء شود :
گوید بخور کت نوش باد این جام می از بامداد
ای ازدر ملک قباد با تاج و تخت و الویه.
منوچهری.
و الویه از مساعدت نصرت و ظفر افراخته شده. (جهانگشای جوینی). || جِ لِوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لِوی شود.


اله.


[اَ لُهْ / اَلْ لُهْ](1) (اِ) عقاب. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ رشیدی و برهان قاطع بتشدید و تخفیف لام هر دو آمده، و هاء آخر نیز ملفوظ است. و غالباً مخفف استعمال شده است. عقاب و آن پرنده ای است معروف که پر آنرا بر تیر نصب کنند. (برهان قاطع). آلُه. (برهان قاطع). لُه. (جهانگیری). جزء اول کلمهء الموت همین «اله» است. و نیز «اله» لقب عمادالدین کاتب اصفهانی است. (وفیات ابن خلکان، ذیل ترجمهء احمدبن حسن عزیزالدین). دکتر معین در حاشیهء برهان قاطع آرند: حمزهء اصفهانی در کتاب «التنبیه علی حدوث التصحیف» (نسخهء خطی) و میدانی در کتاب «السامی فی الاسامی» و همچنین بیرونی در التفهیم عقاب را به «آله» ترجمه کرده اند. حکیم مؤمن در تحفه گوید: «عقاب را بفارسی الوه و بترکی قراقوش گویند». در فرهنگ جهانگیری آمده: «له با اول مضموم مرغی باشد ذی مخلب که بر کوههای بلند آشیانه کند و بغایت قوی و بزرگ بود و آنرا آله نیز خوانند و به تازی عقاب گویند. حکیم فرقدی راست :
مثل دشمنان تو با تو
حیلهء کبک و حمله های له(2) است».
در همهء فرهنگها آله بمعنی عقاب آمده و در بسیاری از لهجه های کنونی ایران نیز چنین است چنانکه «هلو» در کردی، «اله» در مازندرانی و «آلغ» در گیلکی. در کارنامهء اردشیر بابکان (14:12) آلوه(3) بمعنی عقاب بکار رفته است و نیز در بندهشن (14:23) اروا(4) بمعنی عقاب آمده، در طبری اله(5)، مازندرانی کنونی الّه و اله(6). (حاشیهء برهان قاطع، ذیل آله). رجوع به آلُه و لُه و عقاب شود.
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء بضم اول و فتح دوم مشدد یا مخفف آمده است.
(2) - ن ل: و حملهء اله است. (یادداشت مؤلف).
(3) - aluh.
(4) - arva.
(5) - alleh.
(6) - alle, ale.


اله.


[اَ لَ / لِ] (اِ) به هاء مختفی، مقل ازرق. (از فرهنگ جهانگیری). آن صمغ مانندی است دوائی. (برهان قاطع) (آنندراج). ازرق. (فرهنگ رشیدی) :
هست طراز یاسمین لالهء لؤلؤ قرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکر اله.
فلکی (از جهانگیری).
|| قسمی خربزه. (یادداشت مؤلف).


اله.


[اِ لاه] (ع اِ) پرستیده. بمعنی مألوه است، و هر پرستیده اله باشد نزد پرستندهء آن. (منتهی الارب) (آنندراج). معبود مطلقاً، بحق یا بباطل. ج، آلِهَة. (از اقرب الموارد) :
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو.هاتف.
|| (اِخ) خدای سزای پرستش. (ترجمان علامه تهذیب عادل). الله. خدا. خدای عز و جل :
این ولایت ستدن حکم خدای است ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله.
منوچهری.
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بی اشتباه.
مولوی (مثنوی).
گر نبودش کار از الهام اله
او سگی بودی دراننده نه شاه.
مولوی (مثنوی).
امید هست پرستندگان مخلص را
که ناامید نگردند ز آستان اله.
سعدی (گلستان).
و رجوع به الله شود.


اله.


[اَ لَهْ] (ع مص) سرگشته شدن. تحیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سخت شدن جزع کسی بر دیگری. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || ترسیدن و پناه گرفتن کسی بسوی دیگری. (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). || اقامت کردن در جایی. (از متن اللغة).


اله.


[اَلْهْ] (ع مص) امان و زنهار دادن. پناه دادن. (ذیل اقرب الموارد) (اقیانوس). و رجوع به اَلَه شود.


اله.


[اَ لُهْ] (اِخ) آله. لقب حامدبن محمد مکنی به ابورجاء است. رجوع به همین نام شود.


اله.


[اِ لِ] (اِخ)(1) نام شهری قدیم در لوکانی(2) از کشور ایتالیا، این شهر کلنی اهالی فوسه(3) و وطن زنون(4) و پارمنید(5) بود و فلاسفهء ایلیون بدین شهر منسوبند. و رجوع به ایران باستان ص846 و 861 شود.
(1) - Elee.
(2) - Lucanie.
(3) - Phocee.
(4) - Zenon.
(5) - Parmenide.


الة.


[اَلْ لَ] (ع اِ) نیزهء سخت کوتاه. (مهذب الاسماء). ج، اَلّ، اِلال. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد). نیزهء کوچک که پیکان آن پهن باشد. (منتهی الارب). سلاح جنگی آهنین که کوتاه و سر آن تیز است. (از اقرب الموارد). و رجوع به آله شود. || سلاح. (منتهی الارب). ابزار جنگ. (اقرب الموارد). || جمیع آلات جنگ. (منتهی الارب). || چوبی که بر سر آن دو شعبه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آواز آب جاری. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). || یک بار زدن با نیزه. الطعنة بالحربة. (از ذیل اقرب الموارد)(1).
(1) - در منتهی الارب یک بار آلت زدن معنی شده است.


الة.


[اِلْ لَ] (ع اِ) هیئت نالندگی. (منتهی الارب). نوعی از نالیدن. اَلّ بمعنی نالیدن بیمار و بنای نوع از آن قیاساً اِلَّة است. || قرابت. ج، اِلَل. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).


الة.


[اُلْ لَ] (ع اِ) ماشیه که چراگاه آن دور باشد. ج، اُلَل. (منتهی الارب). چارپایی که چراگاه آن دور است. (از اقرب الموارد).


اله آباد.


[اَلْ لاه] (اِخ) رجوع به اللهآباد شود.


اله آت.


[اِ لِ] (اِخ)(1) اله آتیک. فلاسفهء یونان قدیم که مشهورترین آنان کسینوفانوس(2)، برمانیدس (پارمنید)(3) و زنون ایلیایی(4) هستند و آنان را اهل عقل باید گفت زیرا شیوهء ایشان شیوهء تعقل و استدلال است در مقابل مشاهده و تجربه که شیوهء اهل حس است. رجوع به سیر حکمت در اروپا ج1 ص11 و ایلیایی در این لغت نامه شود.
(1) - Eleates. Eleatiques.
(2) - Xenophane.
(3) - Parmenide.
(4) - Zenon d'Elee.


اله آزار.


[اِ لِ] (اِخ)(1) رجوع به العازار و الیعازر شود.
(1) - Eleazar.


اله آزار.


[اِ لِ] (اِخ)(1) العازار. معاون و نایب مناب حضرت داود بود. رجوع به ایران باستان ج3 ص2609 شود.
(1) - Eleazar.


الها.


[اِ لا] (منادا، صوت) مأخوذ از عربی، یعنی ای خدا. (ناظم الاطباء). از اله عربی + الف ندا، خدایا. بارالها نیز گویند.


الهاء .


[اِ] (ع مص) مشغول کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه تهذیب عادل). مشغول کردن بازی کسی را از چیزی: اَلْهاهُ اللعب عن کذا؛ شغله. (از اقرب الموارد). مشغول داشتن. (کشف الاسرار ج10 ص596). بازی کنانیدن و مشغول کردن. (منتهی الارب). در بازی آوردن. بطرب آوردن. سرگرم کردن: الهیکم التکاثر. (قرآن 102/1)؛ یعنی مشغول داشت شما را نبرد کردن با یکدیگر به انبوهی. (کشف الاسرار ج10 ص596). || گذاشتن کاری را بعجز. (منتهی الارب). ترک کردن کاری بسبب ناتوانی. (از اقرب الموارد). || مشغول شدن به سماع سرود. (منتهی الارب). یقال: الهی الرجل؛ به شنیدن غنا سرگرم شد. (از اقرب الموارد). || گندم و جز آن در دهان آسیا افکندن. (تاج المصادر بیهقی). خورش دادن آسیا را. یقال: الهیت فی الرحی. (منتهی الارب).


الهاب.


[اِ] (ع مص) برافروختن آتش. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). شعله ور کردن آتش. (از اقرب الموارد). || نیک دویدن اسب. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). سخت تاختن اسب چنانکه گرد برانگیزد. (از اقرب الموارد). || پیاپی درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || تشویق و تهییج کسی بکاری: الهبه للامر؛ هیّجه له. (از اقرب الموارد).


الهاب.


[اَ] (ع اِ) جِ لِهْب، گشادگی میان دو کوه یا شکاف کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به لِهب شود.


الهاج.


[اِ] (ع مص) سیخ بر پستان اشتر ببستن تا بچه شیر نتواند خوردن. (تاج المصادر بیهقی). حریص و شیفته کردن شتربچگان کسی بر شیر مکیدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). مولع و شیفته شدن شتربچگان کسی به شیر خوردن از پستان مادر، و آن چنان است که چوبهایی در پستانها گذارد تا بچه نتواند شیر بخورد. و آن کس را مُلهِج گویند. (از اقرب الموارد). || آغاز کردن شتربچه بشیر خوردن. || تحریص. حریص کردن. واداشتن. (از اقرب الموارد).


الهاد.


[اِ] (ع مص) ستم و جور کردن. || خوار داشتن و حقیر شمردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پست شمردن کسی را. || خمیدن بر زمین از گرانی. (منتهی الارب) (آنندراج). متمایل شدن بزمین بسبب سنگینی. (از اقرب الموارد). || گرفتن مردی را و گذاشتن بر وی دیگری را تا وی را مقاتله کند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گرفتن یکی از دو مرد را و ترک کردن دیگری را که با وی جنگ کند. (از اقرب الموارد).


الهادی.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان، واقع در 14 هزارگزی جنوب رامیان. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 410 تن شیعه هستند که به فارسی و ترکی سخن می گویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و ارزن و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و کرباس است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


الهاط.


[اِ] (ع مص) آب زدن بر کس. یقال: الهطت المرأة فرجها بماء. (منتهی الارب) (از متن اللغة).


الهاف.


[اِ] (ع مص) آزمند و حریص شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).


الهاک.


[اَ] (اِخ) نام محلی کنار راه شاهرود و نیشابور میان میاندشت و عباس آباد. در فرهنگ جغرافیایی آمده: الهاک مزرعه ای است از بخش میامی شهرستان شاهرود، واقع در 59 هزارگزی خاور میامی کنار شوسهء شاهرود بمشهد. سکنهء آن 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


الهام.


[اِ] (ع مص) در دل افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (مجمل اللغة). اندر دل افکندن. (ترجمان علامه، تهذیب عادل). در دل انداختن. (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی). در دل افکندن نیکی و آموزانیدن. (منتهی الارب). افکندن خدا در دل کسی امری را که وی را به فعل یا ترک چیزی وادارد. (از اقرب الموارد). وحی. (دهار). در دل افکندن خدای تعالی چیزی را. ایحاء. || فروخورانیدن چیزی را بکسی: الهمه الشی ء؛ ابلعه ایاه. (اقرب الموارد) (المنجد) (قطر المحیط). || چیزی فرا دل آمدن. (مصادر زوزنی). در دل افتادن. رجوع به الهام شدن شود. || (اِ) آنچه در دل افکند خدای تعالی. (منتهی الارب). آنچه خدا در دل کسی اندازد از واقع خیر و شر. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). || (اِمص) در اصطلاح، القاء معنی در دل بطریق فیض. القاء خدای تعالی در نفس، امری را که برانگیزد او را بفعلی یا ترکی، و آن نوعی از وحی است. آگهی که از غیب در دل افتد، و این اعم از وحی است، چه در حیوان و مردم هر دو تواند بود. جرجانی گوید: الهام چیزی است که در دل القاء شود بطریق فیض، و گفته اند آنچه از علم در دل افتد و آدمی را به عمل فراخواند بی آنکه به آیه ای استدلال کند و بدلیلی نظر نماید، و این الهام نزد علما حجت نیست مگر نزد صوفیه و فرق میان الهام و اعلام این است که اولی اخص است زیرا اعلام گاهی از راه کسب و گاهی از راه تنبیه حاصل میشود. (از تعریفات جرجانی). تهانوی آرد: الهام در لغت اعلام مطلق است و در شرع القاء معنایی در دل از طریق فیض است یعنی بی اکتساب یا فکر یا استفاضه، بلکه آن وارد غیبی است. بعضی در تعریف الهام قید «من الخیر» را افزوده اند تا شامل وسوسه نباشد و از اینروست که بعضی چنین تفسیر کرده اند: بالقاء الخیر فی قلب الغیر بلا استفاضة فکریة منه. و ممکن است گفته شود که این قید لزوم ندارد زیرا القاء از جانب خدای تعالی است و اوست که در هر چیز مؤثر است بنابراین لفظ «بطریق الفیض» وسوسه را بیرون میکند زیرا آن از طریق فیض نیست بلکه بمباشرت سببی است که از شیطان سر میزند و الهام از اعلام اخص است زیرا اعلام گاهی بطریق استعلام میشود ولی الهام سبب حصول علم برای عامهء مردم نیست و برای الزام غیرصالح است لیکن علمی که از الهام حاصل شود خاص مُلهَم است نه دیگری. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل الهام). الهام مقام مبتدیان و برتر از فراست است که گاه بطور وحی و مقرون بسماع است و گاه بواسطهء رؤیا و گاه بمشاهده حاصل میشود. الهام عبارت از کشف معنوی و فیضان حقایق است از عالم مفارقات بر نفوس شریف و فیضان صور علمی از مبادی عالی بواسطهء عقل فعال بر قلوب اخیار است. قیصری گوید: الهام از خواص ولایت است و وحی اعم از الهام است زیرا وحی از راه شهود ملک و شنیدن سخن او میشود که از باب کشف شهودی است و متضمن کشف معنوی است و هم از راه کشف معنوی بدون شهود فرشته و وساطت ملک حاصل میشود و از خواص نبوت است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا و فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی) :
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام.فرخی.
بر نعمتی که دهد و شدتی که پیش آید الهام ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی).
مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس
در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس.
خاقانی.
و رجوع به حکمة الاشراق ص294 و 259 (حاشیه) و 299 و قاموس کتاب مقدس و نیز رجوع به «القاء» و «وحی» شود.


الهامات.


[اِ] (ع اِ) جِ الهام. رجوع به الهام شود.


الهام اصفهانی.


[اِ مِ اِ فَ] (اِخ) میرزا شریف. شاعر قرن یازدهم. وی مدتی در هند بود و به سال 1086 ه . ق. به اصفهان برگشت. این اشعار از اوست:
در عبث لب بشکوه وا نکند
شیشه تا نشکند صدا نکند
وعده گر یک نفس بود عمریست
بلکه عمر اینقدر وفا نکند.
و نیز:
خوشا دلی که ز عالم کناره جو باشد
چراغ خلوتش از حفظ آبرو باشد.
و نیز:
از خیال عشق دل میل رمیدن میکند
حمله بر نقاش این نقش از کشیدن میکند.
رجوع به تذکرهء نصرآبادی ص342 و صبح گلشن ص34 و قاموس الاعلام ترکی و الذریعه ذیل کلمهء دیوان و نتایج الافکار ص53 و فرهنگ سخنوران شود.


الهام الهی.


[اِ مِ اِ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) الهام ربانی. آنچه خدای در دل کسی اندازد. (ناظم الاطباء). و رجوع به الهام شود.


الهام بخش.


[اِ بَ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه الهام بخشد. الهام بخشنده. الهام دهنده. مُلهِم. و رجوع به الهام شود.


الهام بیان.


[اِ بَ] (ص مرکب) گفتار و خطاب از روی الهام. (ناظم الاطباء). و رجوع به الهام شود.


الهام پذیر.


[اِ پَ] (نف مرکب) الهام شده و هر چیز که قابل الهام باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به الهام شود.


الهام دادن.


[اِ دَ] (مص مرکب) در دل افکندن. الهام بخشیدن: ایزاع؛ الهام دادن. (منتهی الارب) :
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رأیی فتاد.مولوی.
در دل تخته چو حق الهام داد
کاین چنین صورت بساز از بهر داد.مولوی.
و رجوع به الهام شود.


الهام ربانی.


[اِ مِ رَبْ با] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به الهام الهی و الهام شود.


الهام رضوی.


[اِ مِ رَ ضَ] (اِخ) میر مرتضی خلف میر کمال الدین خان احمد رضوی شاعر فارسی گوی «سند»، متوفی به سال 1126 ه . ق. رجوع به مقالات الشعراء تألیف قانع چ کراچی صص36-39 و فرهنگ سخنوران شود.


الهام شدن.


[اِ شُ دَ] (مص مرکب) در دل افتادن. خطور کردن به دل: گویی به دلم الهام شد.


الهام کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) به دل افکندن. در دل انداختن. الهام بخشیدن. الهام دادن: ایحاء؛ الهام کردن. (تاج المصادر بیهقی): آنکه ترا بما راه نمود ما را نیز الهام کرد. (مجالس سعدی ص14).


الهام هندوستانی.


[اِ مِ هِ] (اِخ) شاه شرف الدین ملول. از شاعران مرادآباد هندوستان در قرن دوازدهم. منظومه ای بنام «هفت میخانه» و دیوانی بفارسی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).


الهامی.


[اِ] (اِخ) یکی از شاعران عثمانی و از مردم استانبول بود. وی یکی از مشایخ طریقت نقشبندی و مرید حکیم چلبی افندی از خلفای امیر بخاری بود. اشعاری درویشانه و صوفیانه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج2). و رجوع بهمین کتاب شود.


الهام یافتن.


[اِ تَ] (مص مرکب) مُلهَم شدن. مورد الهام قرار گرفتن. رجوع به الهام شود.


الهامی پاشا.


[اِ] (اِخ) پسر والی اسبق مصر عباس پاشا و نوهء مرحوم محمدعلی پاشاست. با منیره دختر سلطان عبدالمجیدخان ازدواج کرد و بعضویت مجلس والا نایل شد و1277 ه . ق. در حالی که هنوز به 25 سالگی نرسیده بود درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).


الهامی کرمانشاهی.


[اِ یِ کِ] (اِخ)ملااحمد شاعر قرن سیزدهم. رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف دکتر خیامپور شود.


الهامیه.


[اِ می یَ] (اِخ) فرقه ای از متصوفهء مبطله اند، و ایشان موافقند بقرامطه و دهریه که از خواندن و آموختن قرآن و علم دینی اعراض کنند، و گویند که مسلم ظاهر حجاب راه باطن است، و اشعار و ابیات آموزند. کذا فی توضیح المذاهب. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف دکتر سجادی شود.


الهان.


[اِ] (ع مص) هدیه دادن از سفر آینده را. (منتهی الارب) (آنندراج). هدیه دادن کسی را که از سفر آید. (از اقرب الموارد).


الهان.


[اَ] (اِخ) نام قبیله ای است به اسم الهان بن مالک بن زیدبن اوسلة بن ربیعة بن خیاربن زیدبن کهلان بن سبأبن یشجب بن یعرب بن قحطان، برادر همدان بن مالک. (از معجم البلدان).


الهان.


[اَ] (اِخ) نام جایی نزدیک مدینه که ازآنِ بنوقریظه بود. (از معجم البلدان).


الهان.


[اَ] (اِخ) روستایی است در یمن که از «عرف» شانزده فرسخ و از جبلان چهارده فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان).


الهانی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به الهان بن مالک برادر همدان. رجوع به الهان (نام قبیله) شود.


الهانیة.


[اُ نی یَ] (ع مص) معبودیت. الوهیة. الوهة. الهیة. (از اقرب الموارد). رجوع بهمین کلمات شود.


اله العالمین.


[اِ لا هُلْ لَ] (اِخ)خدای تعالی. الله تبارک و تعالی :
دست من گیر ای اله العالمین
زین پرآفت جای و چاه تاربام.
ناصرخسرو.


اله اموت.


[ ] (اِخ) رجوع به الموت و نزهة القلوب چ لیدن ص61 شود.


اله ئونر.


[اِ لِ ءُ نُ] (اِخ)(1) یا الینور دُگوین یا داکیتن(2). ملکهء فرانسه و سپس ملکهء انگلستان. وی دختر گیوم پنجم آخرین دوک آکیتن بود. به سال 1137م. با لویی جوان(3)ازدواج کرد و به سال 1152 م. از وی مطلقه شد و با هانری پلانتاژنه(4) پادشاه انگلستان زناشویی کرد.
(1) - Eleonore.
(2) - Alienor de Guyenne (d'Aquitaine).
(3) - Louis le Jeune.
(4) - Henri Plantagenet.


اله ئونر دتریش.


[اِ لِ ءُ نُ دُ] (اِخ)(1) خواهر شارل کین (1498-1558 م.) ملکهء پرتقال. وی برحسب شرایط صلحنامهء کامبره(2) با فرانسوای اول ازدواج کرد و ملکهء فرانسه شد.
(1) - Eleonor d'Autriche.
(2) - Cambrai.


اله پسین.


[ ] (اِخ) قلعه ای از اسماعیلیان نزدیک طالقان. (یادداشت مؤلف).


اله چالی کاردگر.


[اَ لَ گَ] (اِخ) از دیههای بارفروش مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص117 و ترجمهء همان کتاب ص157). و رجوع به اللهچال شود.


اله چوب.


[اَ لَ / لِ] (اِ مرکب) همان آلاچیق یا الاچیق است، و اصل کلمهء الاچیق همین اله چوب است، چوب به چوق و چیق تصحیف یافته.
- امثال: چه زید بپای پیلان اله چوب ترکمانی.
رجوع به الاچیق و آلاچیق شود.


الهداد لاهوری.


[اِ لاه / اَلْ لاه دِ] (اِخ)(شیخ...) شاعر قرن دهم از مصاحبان میرزاجانی ترخان (متوفی در 1008 ه . ق.). (از مقالات الشعراء تألیف قانع ص49 از فرهنگ سخنوران).


الهداد ملتانی.


[اِ لاه / اَلْ لاه دِ مُ] (اِخ)فرزند شیخ احمد ملتانی. شاعر پارسی گو مقیم هند. (مقالات الشعراء تألیف قانع، از فرهنگ سخنوران).


الهرد.


[اِ لِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع در 23500گزی جنوب خداآفرین و 18500گزی شوسهء اهر - کلیبر. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 182 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


الهرد.


[اِ لِ رِ] (اِخ) یا البرد. دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری ورزقان. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 405 تن و محصول آنجا غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اله رودبار.


[اَ لَ] (اِخ) از دیههای بارفروش (مازندران). (مازندران و استراباد رابینو ص119 و ترجمهء همان کتاب ص159). در همین ترجمه بصورت الرودبار و در فهرست آن بصورت اللهرودبار = گزه محله و نیز در فرهنگ جغرافیایی ایران بصورت اللهرودبار آمده است. رجوع به اللهرودبار شود.


اله زل.


[اِ لِ زِ] (اِخ)(1) نام دهستانی در هنو(2)از کشور بلژیک که دارای 4400 تن سکنه است.
(1) - Ellezelles.
(2) - Hainaut.


اله سر.


[اَ لَ سَ] (اِخ) از دیههای هزارجریب. (مازندران و استراباد رابینو ص122 و ترجمهء همان کتاب ص164).


اله سرمه.


[اَ لَ سُ مَ / مِ] (اِخ) دهی است از دهستان قطور بخش حومهء شهرستان خوی، واقع در 44 هزارگزی جنوب باختری خوی. کوهستانی و سردسیر سالم است. سکنهء آن 80 تن و محصول آنجا غلات و محل سکنای ایل شکاک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


الهف.


[اَ هَ] (ع ن تف) دریغ خوارتر. غم و حسرت خورنده تر.
-امثال: الهف من ابن السوء؛ دریغ خوارتر از پسر شرور، زیرا وی از پدر و مادر خود در حال حیات آنان اطاعت نمیکند و آنگاه که مردند غم میخورد. (از مجمع الامثال میدانی).
الهف من ابی غبشان؛ غمخوارتر از ابوغبشان، بجای الهف، احمق نیز آمده. رجوع به مجمع الامثال میدانی ذیل احمق و الهف شود.
الهف من قالب الصخرة؛ غمخوارتر از «قالب الصخرة» (نام کسی)، بجای الهف اطمع نیز آمده است. رجوع به مجمع الامثال میدانی ذیل اطمع و الهف شود.
الهف من قضیب؛ غمخوارتر از قضیب (نام کسی). رجوع به مجمع الامثال شود.
الهف من مغرق الدر؛ غمخورنده تر از مغرق الدر. مردی از تمیم در خواب چنان دید که در دریا یک عدل مروارید یافته و آنرا غرق کرده است. از خواب بیدار شد و از غم بسیار مرد. (از مجمع الامثال میدانی).


اله فانتین.


[اِ لِ] (اِخ)(1) رجوع به الفانتین شود.
(1) - elephantine.


الهفتحان.


[ ] (اِخ) از دیههای طبرش. (تاریخ قم ص139 و 120). ظاهراً الف و لام حرف تعریف است و جزء کلمه نیست. رجوع به همین کتاب و فهرست آن شود.


الهقلی.


[اَلْ لاه قُ] (اِخ) رجوع به اللهقلی شود.


الهک.


[اِ لا هَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایزهء شهرستان اهواز در 9 هزارگزی شمال خاوری ایزه، کنار راه مالرو ایزه به شاهد. جلگه و گرمسیر است. سکنهء آن 158 تن شیعه هستند که به لهجهء لری بختیاری سخن میگویند. آب آن از چاه و قنات و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


اله کردن.


[اِ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) (... و بله کردن) در تداول عامه، چنین و چنان گفتن. || لاف زدن.


اله گی یا.


[اِ لِ] (اِخ)(1) نام شهری بود در نزدیک فرات (از کشور عراق کنونی). رجوع به تاریخ ایران باستان ص2475 شود.
(1) - Elegeia.


الهم.


[اَ هَ] (اِخ) شهرکی است [ به دیلمان از طبرستان ] بر کران دریا جای کشتی بانان و جای بازرگانان. (حدود العالم). شهر کوچکی است بر ساحل دریای طبرستان (خزر) که میان آن و آمل یک منزل است. (از معجم البلدان) (از تاج العروس) (از مراصد الاطلاع). در «مرآت البلدان» بغلط «الهد» آمده است.


الهناک.


[اِ لَ] (ع حرف جر + اسم) در تداول عامهء عربی زبانان بجای الی هناک یعنی آنجا (تا آنجا) گویند. رجوع به دزی ج1 ص34 شود.


الهوب.


[اُ] (ع اِمص) نوعی از دویدگی اسب که بکوشش تمام دود چندان که خاک از سم بردارد، یا آن اول دویدن است. (منتهی الارب) (آنندراج). تند دویدن اسب چنانکه خاک را برانگیزد یا از سمهای او آتش بیرون آید و بگفتهء بعضی آغاز دویدن اسب. (از اقرب الموارد).


اله وردی.


[اَلْ لاه وِ] (ترکی، اِ مرکب)رجوع به اللهوردی شود.


اله وردی بیگ.


[اَلْ لاه وِ بِ] (اِخ)رجوع به اللهوردی بیگ شود.


الهوة.


[اُ هُوْ وَ] (ع اِ) بازیچه. اُلهیَّة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنچه بدان بازی کنند.


الهة.


[اِ لا هَ] (ع مص) الاهة. پرستش کردن. (ترجمان علامه تهذیب عادل) (از اقرب الموارد). پرستیدن. پرستش. (منتهی الارب). || (اِمص) معبودیت. (منتهی الارب). اُلاهَة. اِلهیَّة. الوهة. الوهیة. (اقرب الموارد). معبود شدن. || (اِ) مار. (منتهی الارب) (آنندراج). مار بزرگ. (ذیل اقرب الموارد). || ماه نو. (منتهی الارب) (آنندراج). هلال. (ذیل اقرب الموارد). || آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). نامی است آفتاب را. (از اقرب الموارد). || بتان. (منتهی الارب). بت. (آنندراج). مؤنث اله. ربة النوع. و رجوع به اِلاهَة شود.


الهة.


[اُ لا هَ] (ع اِمص) معبودیت. رجوع به اِلهة شود.


الهی.


[اِ لا] (ع منادا، صوت) مرکب از «اله» که اسم ذات حق تعالی است و یاء متکلم، پس معنی مجموع اله من است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). این لفظ را در مقام ندا گویند و حرف ندا را اغلب حذف کنند. خدایا. ربی. خدای من : الهی عبدالله را از سه آفت نگاه دار، از وساوس شیطانی و از هواجس جسمانی و از غرور نادانی. (خواجه عبدالله انصاری). الهی بساز کار من و منگر به کردار من... (خواجه عبدالله انصاری). الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است بی دیدار تو درد و داغ است. (خواجه عبدالله انصاری).
الهی از دل خاقانی آگهی که در او
خزانه خانهء عشق است در بمهر رضا.
خاقانی.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
الهی همه وقت او خوش بدار.(بوستان).
الهی غنچهء امید بگشا
گلی از روضهء جاوید بنما.جامی.
|| گاه از جهت تیمن و تبرک بدان ابتدا کنند خاصه در وقت مناجات و التماس دعا. || گاه پس از آن (الهی) این عبارت تقدیر کنند که لایق بحال وی آن است که در حق وی چنان دعا کنند که کذا کذا. (از آنندراج). در تداول عامه، یعنی خدا کند. خدا کناد. بحق خدا. امید است. ای کاش. کاشکی : الهی فال زینب راست باشد. الهی قربانت بروم.
هر آن سینه کو داغ عشقی ندارد
الهی بروز گریبان نشیند.
باقر کاشی (از آنندراج).
بغیبت هرکه حق آشنایی را نگه دارد
الهی هر کجا باشد خدا باشد نگهدارش(1).
نعمت خان عالی (از آنندراج).
(1) - صاحب آنندراج از بهار عجم آرد: «تحقیق آن است که در اینجا لفظ الهی محض برای تیمن و تبرک است بی ملاحظهء معنی اصلی، و الا تکرار بلکه اختلاف خطاب و غیبت در یک کلام لازم آید...» -انتهی، لیکن «الهی» در این مورد مانند شواهد قبلی بمعنی خدا کند یا امید است میباشد.


الهی.


[اِ لا] (ص نسبی) خدایی. ربانی. الوهی. مرکب از «اله» نام حق تعالی و یاء نسبت چنانکه در عبارت «حکم الهی اینچنین بود» و کسانی که این یا را از نفس کلمه دانند بخطا رفته اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). منسوب به اله، در ترکیباتی از قبیل حکمت الهی، علم الهی، احکام الهی، رحمت الهی، توفیق الهی، قوانین الهی، وحی الهی، درگاه الهی، تأیید الهی و جز آن بسیار استعمال میشود : امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبانست بشکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص308).
پیغمبری ای بیخردان ملک الهی است
از ملکت قیصر به وز ملکت خاقان.
ناصرخسرو.
او سرو جویبار الهی و نفس او
چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان.
خاقانی.
زهی دارندهء اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی.نظامی.
بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان سعدی).
- حکمت الهی؛ علم الهی. نام یکی از اقسام سه گانهء حکمت که عبارتند از ریاضی، طبیعی و الهی. پس الهی علمی است که بحث کرده شود در آن از اموری که بوجود خارجی و تعقل هر دو محتاج نباشد بسوی ماده، و آن معرفت اللهتعالی و مقربان حضرت اوست که بفرمان وی اسباب دیگر موجودات شده اند چون عقول و نفوس و احکام و افعال ایشان. (از غیاث اللغات) :
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد.نظامی.
و رجوع بترکیب بعدی شود.
- علم الهی؛ دانش برین. خداشناسی. یزدان شناخت. و رجوع به ترکیب قبلی و «علم» (در فلسفه) و کشاف اصطلاحات الفنون ذیل اله و کشف الظنون ذیل الهی و حکمة الاشراق ص103، 129، 134، 152، 169 و 215 و خاندان نوبختی ص39 شود.
- مرغ الهی؛ ورشان. رجوع به ورشان شود.


الهی.


[اِ لا] (اِخ) (شیخ الهی). رجوع به الهی سماوه ای شود.


الهی.


[اِ لا] (اِخ) شاعر قرن دهم متوفی در 945 ه . ق. او راست: خلاصة الاشعار. (از قاموس الاعلام ترکی ج1). صاحب ریحانة الادب گوید: دور نیست که این الهی همان الهی اردبیلی (حسین) باشد. رجوع به ریحانة الادب ج1 ذیل الهی و الهی اردبیلی در این لغت نامه شود.


الهی.


[اِ لا] (اِخ) شاعر عثمانی است و تاریخ ولادت و مرگ او معلوم نیست. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).


الهی.


[اِ لا] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور در 9 هزارگزی جنوب باختری نیشابور. در جلگه واقع و معتدل است. سکنهء آن 59 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


الهی.


[اِ لا] (اِخ) دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، در 60 هزارگزی شمال باختر یوسف آباد. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 144 تن شیعه، و حنفی هستند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن و شغل مردم زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


الهی.


[اِ لا] (اِخ) عبدالله. رجوع به الهی سماوه ای شود.


الهیات.


[اِ لا هی یا] (ع اِ) جِ اِلهیَّة. رجوع به الهیة شود. || آنچه مربوط به «اله» باشد. مباحث و مسائل علم الهی که یکی از فنون حکمت است. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || حکمت الهی (بمعنی اعم). حکمت مابعدالطبیعه. علم اعلی (عقل و آثار آن در عالم جسمانی و روحانی. واجب الوجود، وحدانیت و نعوت جلال و فضل و عنایت او تعالی). ماوراءالطبیعه. و رجوع به «حکمت» و «الهی» و «علم» شود. || (اِخ) نام کتابی از ارسطو که آنرا کتاب الحروف نیز مینامند. رجوع به تاریخ علوم عقلی دکتر صفا ج1 ص94 و فهرست آن شود.


الهیار.


[اَلْ لاه] (اِ مرکب) صورت غلط اللهیار. رجوع به اللهیار شود.


الهیان.


[اَلْ لا] (اِخ) رجوع به اللهیان شود.


الهی اردبیلی.


[اِ لا یِ اَ دَ] (اِخ) از سخنوران قرن سیزدهم هجری متوفی1296 ه . ق. اشعارش بزبان ترکی است. (حدیقة الشعراء، از دانشمندان آذربایجان). و رجوع به الذریعة ذیل دیوان حکیم الهی اردبیلی شود.


الهی اردبیلی.


[اِ لا یِ اَ دَ] (اِخ) حسین بن خواجه شرف الدین عبدالحق ملقب به کمال الدین و متخلص به الهی. از اهل اردبیل است. در اوایل جوانی نزد سلطان حیدر صفوی بود و از طرف وی به شیراز و خراسان رفت. پیش جلال الدین دوانی و امیر غیاث الدین شیرازی و امیر جمال الدین عطاءاللهبن فضل الله تکمیل فضایل کرد و مدتی در هرات به ندیمی امیر علیشیر نوایی و شاهزاده غریب میرزا ولد سلطان حسین میرزا اختصاص یافت و پس از مرگ آن شاهزاده (902 ه . ق.) بسمت عراق و آذربایجان برگشت و در حظیرهء مقدسهء شیخ صفی بتدریس و تعلیم پرداخت و در شهور سنهء 950 ه . ق.(1) که عمرش بیش از هفتاد سال بود درگذشت. در علوم عقلی و نقلی فرید عهد خود بود و میل زیادی بتصوف و عرفان داشت و اشعارش به اندازهء دو هزار بیت تدوین شده است و بیشتر از سی جلد کتب و رسائل و فوائد و افادات و حواشی و تعلیقات به زبانهای پارسی، عربی و ترکی بقلم آورده، از جمله رسالهء اثبات الواجب محقق دوانی، تهذیب الاصول علامه و اشکال التأسیس سمرقندی را شرح کرده و حواشی و تعلیقات بر هریک از شروح هدایه و مواقف و شروح شمسیه و مطالع، و شروح تذکره و چغمینی و رسالهء بیست باب خواجه و تحریر اقلیدس نوشته است و مجموعهء منهج الدعوات سیدبن طاوس را بفارسی ترجمه کرده و رساله ای بزبان فارسی در علم قیافه، و رساله ای بزبان ترکی در امامت دارد. زبدهء تألیفاتش عبارت است از تاج المناقب فی فضائل الائمة، و منهج الفصاحة فی شرح نهج البلاغة که هر دو کتاب را بنام شاه اسماعیل اول مرقوم داشته است. قرآن مجید را بزبان فارسی و عربی تفسیر کرده، فارسی آن در چند مجلد تمام شده ولی عربی آن از سورهء بقره تجاوز نکرده است. صاحب ریاض العلماء گوید: «تفسیر سورهء فاتحه و قسمتی از آیات سورهء بقره را که تقریباً به اندازهء ده هزار بیت بود و نیز شرح گلشن راز شبستری را که هر دو بخط خود وی نوشته شده بود در اردبیل دیدم». وی از علامهء دوانی اجازهء روایت داشت. این اشعار از اوست:
ای گشته ز ذات خود هویدا چون نور
ذرات جهان ز نور تو یافت ظهور
کنه تو ز دانش خردها مستور
وجه تو ز ادراک نظرها همه دور.
رفت جان من و رفتار تو از یاد نرفت
شکل بالای تو از خاطر ناشاد نرفت
بعد از این جامهء جان چاک زنم در غم عشق
سوز این سینه چو از ناله و فریاد نرفت.
یافتم دل را در آن زلف از فروغ برق آه
جز به آتش در شب تاریک نتوان برد راه.
(از دانشمندان آذربایجان تألیف تربیت، به اختصار). و رجوع به همین کتاب و روضات الجنات ص185 و تذکرهء روز روشن صص66-77 و الذریعة ذیل دیوان الهی و فرهنگ سخنوران و فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ج2 ص129 و نیز رجوع به حسین اردبیلی در این لغت نامه شود.
(1) - در تذکرهء روز روشن (ص 66 و 67) سال وفات 937 ه . ق. ضبط شده است.


الهی استرابادی.


[اِ لا یِ اِ تَ] (اِخ) امیر الهی قصاب. شاعر قرن دهم هجری است. این مطلع از اوست:
مجنون بگوشه ای ز جفای زمانه رفت
دیوانه اش مخوان که عجب عاقلانه رفت.
(از تحفهء سامی).
و رجوع بهمین تذکره و الذریعة ذیل دیوان الهی و فرهنگ سخنوران شود.


الهی اسدآبادی.


[اِ لا یِ اَ سَ] (اِخ)میرصدرالدین. شاعر اوایل قرن یازدهم. وی بسال 1009 ه . ق. در حال حیات بود. (سفینهء خوشگو، از فرهنگ سخنوران). و رجوع به بهترین اشعار پژمان شود.


الهی اصفهانی.


[اِ لا یِ اِ فَ] (اِخ) رجوع به الهی تبریزی شود.


الهی بک.


[اِ لا بِ] (اِخ) یکی از بیگهای کردستان و از جملهء شاعران بود. بسبب جرمهایی که مرتکب شده بود به امر یاوز سلطان سلیم اعدام گردید. وی اشعاری در لهجهء جغتایی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).


الهی پناه.


[اِ لا پَ] (ص مرکب) کسی که عالم علم حکمت الهی باشد، و الهی نام فنی است از سه فن حکمت یعنی طبیعی، ریاضی و الهی. (از غیاث اللغات) :
ز فرزانگان الهی پناه
صد و سیزده بود با او براه.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به «الهی» و «الهیات» و «حکمت» شود.


الهیت.


[اِ لا هی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)معبودیت. (ناظم الاطباء). الهیة. الوهیة. خدایی. خدا بودن :
جهان متفق بر الهیتش.(بوستان).
رجوع به الهیة و الوهیة شود.


الهی تبریزی.


[اِ لا یِ تَ] (اِخ) میرزا مهدی. شاعر عهد نادرشاه افشار. در اصفهان زندگی میکرد و ذکاوت و فطانت بسیار داشت. در فنون هیئت و نجوم و علم احکام از مشاهیر آن عصر بشمار می آمد. ابیات شایسته و بلندی دارد، از آن جمله است:
سخت میترسم بحسرت انتظارم بگذرد
رفته باشم از خود آن ساعت که یارم بگذرد
ای که خاکم را بباد از جلوهء خود داده ای
آن قدر بنشین که از پیشت غبارم بگذرد.
بر سر راهم الهی کیست پرسیدی ز غیر
کشتهء تیغ تغافل زندهء نظاره ای.
(تذکرة المعاصرین حزین از دانشمندان آذربایجان). و رجوع به صبح گلشن ص35 و تذکرة المعاصرین تألیف حزین صص113-115 و تذکرهء روز روشن ص67 و الذریعة ذیل دیوان الهی تبریزی و فرهنگ سخنوران شود.


الهیجاج.


[اِ] (ع مص) آمیخته و درهم شدن کار. || خواب آلود گردیدن چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نزدیک گشتن شیر بدانکه ستبر شود. (مصادر زوزنی). نیم خفته گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). به غلظت نزدیک شدن شیر (خوردنی). (از اقرب الموارد).


الهی دیلمی.


[اِ لا یِ دَ لَ] (اِخ) امیر فرامرز از اولاد دیالمه. شاعر بود. این بیت از اوست:
آرزو دارم از آن لعل گهربار التفات
ای خوشا حال کسی کو یابد از یار التفات.
(از تذکرهء روز روشن ص66).
و رجوع به الذریعة ذیل دیوان الهی دیلمی و فرهنگ سخنوران شود.


الهی سماوه ای.


[اِ لا یِ سَ وَ] (اِخ)(شیخ...) نام وی عبدالله و از کبار عرفا و مشایخ نقشبندیه در عهد سلطان محمد فاتح بود. اصل او از سماوه از ولایت خداوندگار بود. نخست بتحصیل علوم شرعی پرداخت و زمانی به ایران سفر کرد و در حوزهء درس مولانا علی طوسی بود. سپس بسمرقند و بخارا و از آنجا به روم رفت و در هرات صحبت ملاجامی را درک کرد و سرانجام بوطن برگشت و به ارشاد پرداخت و در 896 ه . ق. در سماوه درگذشت. او راست: زادالمشتاقین و نجات الارواح. در تاریخ وفاتش گفته اند:
غریق رحمت حق شد از آنرو
شدش تاریخ «رحمت بر الهی».
(از ریحانة الادب ج1 ص102).


الهی شروانی.


[اِ لا یِ شِرْ] (اِخ) نام او میرالهی و از سخنوران صاحب دیوان بود. تاریخ زندگی او بدست نیامد. این اشعار از اوست:
عاقبت گو سر خود گیر و برو از بر ما
ما نداریم سر آنکه ندارد سر ما
بحر با ما چه زند لاف که با اینهمه شور
طفل اشکی است بگهوارهء چشم تر ما
ای خضر صاحب دیوان الهی ماییم
عمر جاوید تو مدی بود از دفتر ما.
منع از گردش بیهوده مکن مجنون را
که نوشت از قلم پا ورق هامون را.
(دانشمندان آذربایجان).
و رجوع به الذریعه ذیل دیوان الهی شروانی و فرهنگ سخنوران شود.


الهی شیرازی.


[اِ لا یِ شی] (اِخ) شاعر بود. تاریخ زندگی او معلوم نیست و شعرش سست است. رجوع به مقالات الشعراء و فرهنگ سخنوران شود.


الهیفان.


[ ] (اِخ) از دیههای طبرش. (تاریخ قم ص139).


الهی قمی.


[اِ لا یِ قُ] (اِخ) رجوع به الهی کاشانی شود.


الهی قندهاری.


[اِ لا یِ قَ] (اِخ) شاعر عهد بابرشاه. این بیت از اوست:
ماه عید ابرو نمود و خاطرم را شاد کرد
شکر لله کز غم سی روزه ام آزاد کرد.
(از تذکرهء روز روشن ص66).
و رجوع به الذریعة ذیل دیوان الهی قندهاری و فرهنگ سخنوران شود.


الهی کاشانی.


[اِ لا یِ] (اِخ) حکیم صدرالدین مسیح الزمان. متوفی در حدود 1032 ه . ق. در تذکره ها بنسبتهای گوناگون از قبیل قمی، هندی و کاشانی یاد شده است. وی از پزشکان عهد جهانگیر پادشاه بود. بهند رفت و در نزد جهانگیر مقرب گردید. آنگاه به سفر حج شتافت و پس از مراجعت درگذشت. این بیت از اوست:
بر گل فتاد چشم تو در عالم خمار
کیفیت از شراب فزون شد گلاب را.
رجوع به تذکرهء صبح گلشن ص35 و فرهنگ سخنوران و الذریعة ذیل دیوان الهی قمی شود.


الهی گیلانی.


[اِ لا یِ گی] (اِخ) خلیفه سدیدالدین محمد. شاعر قرن یازدهم هجری. در بعض اشعار سدید تخلص می آورد. این بیت از اوست:
آن سایه نباشد که بپای تو فتاده
سرویست سر خویش بپای تو نهاده.
(از تذکرهء روز روشن ص66).
و رجوع به الذریعة ذیل دیوان الهی گیلانی و فرهنگ سخنوران شود.


الهیلفسان.


[ ] (اِخ)(1) دیهی از رستاق ساوهء طسوج فیستین. (تاریخ قم ص114).
(1) - شاید الهیلفان است. (حاشیهء تاریخ قم).


الهیلقان.


[ ] (اِخ) از دیههای ساوه. (تاریخ قم ص140).


الهیم.


[اِ لُ] (عبری، اِ) بمعنی آلِهَة و مفرد آن اِلُوَّه بمعنی اِله است و در زبان کلدانی اِلاه بمعنی اِله آمده. الهیم در نامهای خدای تعالی مفرد نیز استعمال میشود.


الهین.


[اِ لا هَ] (ع اِ) تثنیهء اله. رجوع به اله شود.


الهیون.


[اِ لا هی یو] (ع ص، اِ) جِ اِلهیّ در حالت رفع. الهیین. رجوع به الهی شود. || حکمای الهی. اهل علم الهی. (آنندراج، ذیل الاهیون). مقابل طبیعیون. الهیین. رجوع به «الهی» و «حکمت» و «علم» شود.


الهیه.


[اِ لا هی یَ] (اِخ) دهی است از دهستان صحنهء شهرستان کرمانشاهان در 2500گزی باختر صحنه، کنار شوسهء کرمانشاهان. دشت و سردسیر است. سکنهء آن 150 تن شیعه هستند و به لهجهء کردی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء صحنه و چشمهء کارون تپه و محصول آن غلات آبی و دیمی، چغندر قند و حبوب و شغل مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


الهیة.


[اِ لا هی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث الهی یعنی خدایی. منسوب به خدا.
- فلسفهء الهیه.؛ رجوع به فلسفه و حکمت و الهی شود.


الهیة.


[اِ لا هی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)خدایی. (آنندراج) (مؤید الفضلاء). بمعنی الوهیت. (از اقرب الموارد). خدا و معبود بودن. || در اصطلاح صوفیه، هر رسم الهی مضاف به بشر است. (تعریفات جرجانی، اصطلاحات صوفیه). || در اصطلاح فلسفه عبارت از احدیتی است که جامع تمام حقایق وجودی است چنانکه آدم احدیتی جامع تمام صور بشری میباشد، زیرا احدیت جمعیهء کمالیه دو مرتبه دارد که نخستین آن مراتب قبل از تفصیل است بنابر آنچه هر کثرتی مسبوق به واحدی است که آن کثرت بالقوه در آن واحد هست و نظر به این نکته است که خداوند در قرآن میفرماید: «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم» (قرآن 7/172)، زیرا این عبارت است از دیدن مفصل در مجمل بطور تفصیل، بخلاف دیدن عالم نخل را در هستهء آن، که بالقوه وجود دارد، زیرا این دیدن مفصل در مجمل است بطور اجمال، و دیدن مفصل در مجمل بطور تفصیل مخصوص به خدای تعالی و پیغمبر اوست. (از تعریفات جرجانی).


الهیة.


[اُ هی یَ] (ع اِ) بازیچه. اُلهوَّة. (منتهی الارب). آنچه بدان بازی کنند. (از اقرب الموارد).


الهی همدانی.


[اِ لا یِ هَ مَ] (اِخ)عمادالدین محمد حسینی. از سادات اسدآباد همدان معاصر شاه عباس اول بود. وی بهند رفت و به سال 1063 ه . ق.(1) در کشمیر درگذشت... صاحب تذکرهء غنی وی را معاصر شفایی و تقی الدین اوحدی، و نام او را محمود آورده است. «ریو» در فهرست خود از «تذکرهء» الهی مکرر نام برده است. (از الذریعة، ذیل دیوان الهی همدانی). مدرس در ریحانة الادب از قاموس الاعلام ترکی سال وفات او را 1057 ه . ق. ضبط کرده و گوید دیوانی مرتب و کتابی بنام گنج الهی در تراجم احوال دارد -انتهی. این اشعار از اوست:
دل خود بروزگار جوانی کباب بود
موی سفید شد نمکی بر کباب ما.
چشمت از هر گردشی با ناز عهد تازه بست
خط مشکینت کتاب حسن را شیرازه بست.
مشکین خطان برای تماشای روی تو
مشق نظاره بر ورق لاله میکنند.
صبا بر دوش او چون افکند زلف سیه پوشش
سیه مستی است پنداری که می آرند بر دوشش.
این رباعی از اوست:
از دوریت ای تازه گل باغ مراد
چون غنچهء چیده خنده ام رفته ز یاد
گریان چو پیالهء پرم در کف مست
نالان چو سبوی خالیم در ره باد.
(از تذکرهء نصرآبادی ص255 و 256 و نتایج الافکار ص18).
و رجوع بهمین دو کتاب و مجالس النفائس، مقدمه ص «کح» و فرهنگ سخنوران شود.
(1) - در نتایج الافکار (ص18) 1064 ضبط شده است.


الهی هندی.


[اِ لا یِ هِ] (اِخ) رجوع به الهی کاشانی شود.


الهیین.


[اِ لا هی یی] (ع ص، اِ) جِ الهی در حالت نصب و جر. رجوع به الهی شود. || مقابل طبیعیین. رجوع به الهیون شود.


الی.


[اِ لا] (ع حرف جر) سوی. (منتهی الارب). بسوی. چون ضمیر بدان درآید الف آن بیاء بدل شود مانند اِلَیَّ، الیک و الیه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بمعنی تا. حتی: الی آخر؛ تا آخر. برای انتهای غایت زمانیه و مکانیه مانند: اتموا الصیام الی اللیل؛ روزه را تا شب بپایان رسانید. و مانند: من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی(1). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص386). || بمعنی مع. با، و این وقتی باشد که چیزی را با چیزی ضم کنند، مانند من انصاری الی الله؛ کیستند یاران من با خدا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برای تبیین که فاعلیت مجرور خود را میرساند و پس از چیزی آید که مفید حب یا بغض از قبیل فعل تعجب یا اسم تفضیل باشد مانند: رب السجن احب اِلَیَّ (قرآن 12/33)؛ خدایا زندان برای من پسندیده تر است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرادف لام مانند: الامر الیک؛ یعنی فرمان از تست. (از منتهی الارب). این معنی همان معنی انتهاء غایت است. (از اقرب الموارد). || بمعنی فی، مانند: لیجمعنکم الی یوم القیمة (قرآن 4/87)؛ یعنی شما را در روز قیامت گرد آورد. (منتهی الارب). || بمعنی من ابتدایی، مانند: أَ یسقی فلایروی الی ابن احمرا؛ ای منّی (آیا ابن احمر سیراب میشود و از دست من آب نمیخورد؟). || بمعنی عند، مانند:
ام لا سبیل الی الشباب و ذکره
اشهی اِلَیَّ من الرحیق السلسل.
(یعنی آیا راهی بجوانی نیست، و حال آنکه ذکر آن نزد من خوشتر از شراب گوارا و خوب است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مراد «الی» دوم در «اِلَیَّ» است که معنی «نزد» میدهد. || برای توکید و آن زاید باشد مانند: «فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم (قرآن 14/37)، بفتح واو تهوی بنا بقرائتی ای تهواهم؛ پس دلهای برخی از مردم را چنان کن که ایشان را دوست دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گاه متضمن معنی امر و اسم فعل باشد مانند: الیک عنی؛ یعنی امسک عنی (از من دور شو). (از منتهی الارب). این معنی از خود الی نیست و از مجموع «الیک» است چنانکه صاحب اقرب الموارد «الیک» را جداگانه آورده. || بمعنی بگیر. مانند الیک کذا؛ ای خذه (آنرا بگیر). (از منتهی الارب). در اقرب الموارد «الیک» مستقل آمده و معنی «بگیر» بمجموع «الیک» داده شده است. || گاه الی گویند و از آن مایل به، یا زننده به... و یضرب الی، خواهند: و له [ لذنب الخیل ]قضبان مجوفة لونها الی الحمرة فیها خشونة. (تذکرهء داود انطاکی). و هو [ ذنب السبع ] اصغر من ورق لسان الثور و لونه الی البیاض مشوک الاطراف. (تذکرهء داود انطاکی).
(1) - قرآن 17/1.


الی.


[اَلْیْ] (ع مص) بزرگ سرین گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بزرگ دنبه شدن. دنبه آور شدن گوسفند.


الی.


[اُلْیْ] (ع ص، اِ) جِ اَلیاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اَلیاء شود.


الی.


[اَ لی ی] (ع ص) بزرگ سرین. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). بزرگ دنبه. (مصادر زوزنی). || بسیارسوگندخورنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سوگندخواره.


الی.


[اِلْیْ / اَ لا / اِ لا] (ع اِ) نیکویی. (مهذب الاسماء). نعمت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، آلاء. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


الی.


[اُ لی ی] (ع مص) بمعنی اَلْو و اُلُوّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اَلْو شود.


الی.


[اِ لَیْ یَ] (ع حرف جر + ضمیر) (از: اِلی + ی، ضمیر متکلم) به من. (ترجمان علامه، ترتیب عادل). بسوی من. و رجوع به اِلی (حرف جر) شود.


الی.


[اِ] (اِخ)(1) رجوع به الیاس شود.
(1) - Elie.


الی.


[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه در 20 هزارگزی جنوب باختری تربت حیدریه سر راه شوسهء عمومی مشهد به زاهدان. تپه و معتدل است. سکنهء آن 422 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و شغل مردم زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. و از تجرود میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


الی.


[اِ] (اِخ)(1) (جزیرهء...) ناحیهء شمالی از کنت نشین(2) کمبریج(3) از کشور انگلستان که بوسیلهء جریان آب لوز(4) جدا میشود. مرکز آن مارش(5) است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
(1) - Ely. .(قلمرو کنت)
(2) - Comte
(3) - Cambridge.
(4) - L'Ouse.
(5) - Marsh.


الی آخر.


[اِ لا خِ] (از ع، ق مرکب) تا آخر. در مقام کوتاه کردن سخن گویند.


الیا.


[اَلْ] (یونانی، اِ) به یونانی خطمی صحرایی را گویند و بعربی شحم المرج خوانند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از آنندراج).


الیا.


[اِ] (اِخ) الیاء. ایلیاء. نام قدس (بیت المقدس) در زمان حکومت صلیبیان. در برخی از تواریخ عرب نیز این نام آمده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2). رجوع به قدس و بیت المقدس و ایلیاء شود.


الیا.


[اِ] (اِخ) رجوع به الیاس و الی(1) و ایلیا و قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
(1) - Elie.


الیاء .


[اِلْ] (ع مص) درنگ کردن و پس ماندن. یقال: الیأت الناقة؛ ای ابطأت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد).


الیاء .


[اَلْ] (ع ص) مؤنث اَلیان، بمعنی بزرگ سرین و دنبه آور و بزرگ دنبه. ج، اَلایا. (از اقرب الموارد).


الیاء .


[اِ] (اِخ) رجوع به الیا و ایلیا و بیت المقدس شود.


الیاب.


[ ] (اِخ) یعنی خداوند پدر اوست، شش تن به این اسم بودند:
1- رئیس زبولون آنگاه که قوم را در سینا اسم نویسی میکردند. 2- پدر داتان و ابیرام. 3- مهین برادران داود. 4- شخصی لاوی که یکی از اجداد سموئیل بود و الیهوو و ایلیئیل نیز خوانده شده است. 5- پهلوان جادی که هنگام فرار داود از حضور شاؤل بنزد داود رفت. 6- شخصی لاوی که دربان و آوازه خوان هیکل بود. (از قاموس کتاب مقدس ص97). و رجوع بهمین کتاب شود.


الیات.


[اَ لَ] (ع اِ) جِ اَلیَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اَلیَة شود.


الیاتو.


[اِلْ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری فریمان و 8 هزارگزی باختر مالرو عمومی فریمان به پاقلعه. کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 316 تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن و چغندر و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


الیاس.


[اِلْ] (اِ) جرجانی در تعریفات (ص23) گوید: کنایه از قبض است زیرا وی ادریس (کذا) است و چون الیاس به عالم روحانی عروج کرد و قوای مزاجی او در عالم غیب مستهلک شد و در آنجا قبض گردید از اینرو از آن به قبض تعبیر کنند - انتهی. و رجوع به الیاس (پیغمبر) شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ)(1) نام پیغمبری است علیه السلام. (مهذب الاسماء). لفظ اعجمی است. (المعرب جوالیقی ص13). نام پیغمبریست مشهور و او پسرزادهء سام بن نوح و عم خضر است. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). برادر خضر است و همراه او آب حیات خورده، از اینرو همیشه زنده است و چنانکه خدمت بَرّ به خضر مفوض است همچنین خدمت بحر به الیاس مقرر میباشد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). نام برادر خضر. (مؤید الفضلاء). ابن البلخی گوید: بعد از حزقیل الیاس بن الیسع که از جملهء انبیاست و بعد از الیاس ایلاف بود... (فارس نامه ص40). الیاس بن یاسین(2) یا ابن فنحاص نبی، و او مبعوث بتقویت دین موسی و هدایت مردم بعلبک، و احب (ظ: احاب) ملک ایشان بود و او را عمر ابد است مانند خضر. (از حبیب السیر چ خیام ج1 صص107 - 109). وی تا قیامت زنده است و در دریاها باشد و درماندگان دریا و کشتیها را یاری دهد چنانکه خضر در خشکی مسافران خشکی را(3) و گویند قبر او در بقاع کلب موضعی نزدیک دمشق است. (یادداشت مؤلف). در قرآن کریم (37 / 123 و 130) بصورتهای الیاس و الیاسین آمده و هر دو همین پیغمبر بنی اسرائیل است. صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: ایلیا (= الیاس) پیغمبر بنی اسرائیل معاصر آحاب پادشاه اسرائیل بود. خداوند او را برای تخویف پادشاه مذکور فرستاد و پس از مدت پانزده سال نبوت بطور عجیبی بسرای باقی انتقال یافت. در صحیفهء ملاکی نبی مسطور است که الیاس قبل از آمدن مسیح به این جهان آید، و خود مسیح فرموده است که یحیای تعمیددهنده همان ایلیا (الیاس) بود و باید دانست که الیاس صاحب کتاب نبود زیرا که بهیچ رو خبری در خصوص نویسندگی او بجز رساله ای که به یهورام پادشاه یهود نوشت نیست و الحق پیغمبری شجاع، غیور، امین و متعصب بود - انتهی. سامی بک گوید: الیاس یکی از انبیای بنی اسرائیل و از اهالی بعلبک بود. 9 قرن قبل از میلاد در زمان آخاز (ظ: احاب) میزیست و بنی اسرائیل را براه راست و ترک بت پرستی دعوت میکرد ولی قوم دعوت وی را اجابت نمیکردند و به تعقیب و تعذیبش میپرداختند و از این رو اکثر اوقات را در صحاری و مغاره ها بسر میبرد. هرچه خوارق عادات و معجزات از وی بظهور میرسید انکارش میکردند، عاقبت الیسع علیه السلام را در نبوت خلف و وارث خود قرار داد و در تاریخ 880 ق. م. به آسمانها عروج کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج2). در تاریخ بلعمی (چ بهار ص525) چنین آمده: پس چون سالها برین آمد و دین بت پرستی در بنی اسرائیل فراخ شد، خدای عز و جل الیاس را به پیغامبری بفرستاد بشهری از شهرهای شام، و اندر وی ملکی بود بت پرست [ احاب نام، و او را زنی بود نام آن زن ازبل، و آن ملک ] بتی داشت بزرگ، آنرا پرستیدی و نام آن بت بعل بود(4)چنانک خدای تعالی گفت: أ تدعون بع و تذرون احسن الخالقین. (قرآن 37/125). پس الیاس بیامد و مردمان را بخدای خواند، و از بت پرستیدن بعل نهی کرد و شریعت دین تازه کرد. و الیاس از فرزندان هرون بن عمران بود و نسبت او الیاس فنخاص بن العازاربن هارون بن عمران(5) بود، و گروهی گفتند که زنی بود اندر بنی اسرائیل، بعل نام، ایشان او را پرستیدندی. پس الیاس بیامد و آن ملک را با خلق بخدای خواند، ملک بگروید، و آن خلق نگرویدند. ملک همه شهر را نتوانست هلاک کردن، الیاس را وزیر کرد و نیکو همی داشت و می بودند و هر دو خدای را همی پرستیدند، چون روزگار برآمد ملک پشیمان شد و باز بر سر بت پرستیدن شد و الیاس از او جدا شد، و مر خدای را عز و جل دعا کرد، و خدای گفت الیاس آسمان را فرمان بردار تو کردم. الیاس گفتا: یا رب باران از آسمان بازگیر، پس باران نیامد و قحط افتاد و ایشان الیاس را طلب کردند که بکشند، گفتند این قحط از قبل الیاس است. الیاس پنهان شد و اندر آن شهر [ هر شبی اندر خانه ای پنهان بودی و آن قحط سه سال بماند و ] خلق بسیار بمردند، و چهارپایان و مرغان همه بمردند در آن نواحی، و کس نان نیافت که بخوردی مگر الیاس [ که هر جا او شدی نان با او بودی ] و چنان شد که هرگاه از سرایی بوی نان یافتندی گفتندی مگر الیاس آنجا بوده است، و الیاس بخانهء گنده پیری اندر شد، و او را پسری بود نامش الیسع و مقعد بود و مبتلا، خدای تعالی بدعای الیاس او را درست گردانید، و این پیرزن او را به الیاس داد تا خدمت او همی کرد. و این الیسع بن اخطوب بود، و [ چشم او ]تباه شده بود و چون الیاس در خانهء ایشان بود او را دعا کرد و نان داد تا بهتر شد. و این پیرزن گفت این پسر مرا دیده ور کردی و مرا نان نیست که او را دهم. تو بهتر دانی با این پسر، و بدو سپردش. پس الیاس آن شب آنجا بود و دیگر روز برفت، هر کجا با او شدی الیسع با او بودی، تا سه سال برآمد بر این قحط. آن گاه الیاس ز آنجا که بود بیرون آمد و الیسع با او، و آن ملک را گفتند که [ سه سال است که شما ]بسختی اندرید و اینکه شما پرستید شما را فریاد نخواهد رسیدن و نتواند رسید و اگر چنان است که فریاد رسد او را خواهش کنید تا شما را از این سختی برهاند، و اگر نتواند کردن تا من خدای خویش را بخوانم تا شما را از این سختی برهاند، آنگه شما او را بپرستید. گفت: راست همی گوید. آنگه ایشان بت را از شهر بیرون بردند و هرچند او را خواندند پاسخ و اجابت دعا نیافتند. الیاس دعا کرد، پس هم در ساعت باران آمد و غله برست، و گیاه بر زمین پدید آمد، چون کار برآمد ایشان باز کافر شدند، و الیاس علیه السلام آن دعا از آن کرد که خدای بدو وحی فرستاد که ای الیاس این چندین هزار خلق و چهارپایان هلاک کردی! الیاس گفت: چنان که هلاک ایشان بدعای من کردی، رستگاری ایشان نیز بدعای من کن، و آن دعای دیگر بکرد. پس از مدتی باز کافر شدند. الیاس را از ایشان دل سیر شد و الیسع را خلیفت خویش کرد، و خدای تعالی او را زندگانی دراز کرامت کرد تا نفخ صور نخستین، و مأوی و مسکن او اندر بیابانها کرد و آنجاش آرام داد(6). چون او بشد خدای تعالی الیسع را پیغامبری داد که خلیفت او بود - انتهی : و اِنّ الیاس لمن المرسلین. (قرآن 37/123).
همچو کرباسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید وز دگر نیمه یهودی را کفن.
ناصرخسرو.
لبت چون چشمهء الیاس و من اسکندر تشنه
نصیب من مکن زان چشمهء الیاس یأس ای جان.
سوزنی.
ماه دوهفته ندارد چو یکی چشمهء میم
دهن تنگ و در او چشمهء خضر و الیاس.
سوزنی.
چو خضر از سرچشمه خوردیم آب
هم الیاس را رهنمون آمدیم.خاقانی.
شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف
الیاس را بداد برات امان آب.خاقانی.
بر تخت شهنشاهی و بر مسند عزت
الیاس(7) بقا باش که فردوس لقایی.خاقانی.
و رجوع به قصص الانبیاء چ یغمائی صص338 -342 و مجمل التواریخ و القصص (فهرست) و حبیب السیر چ خیام ج1 صص106 - 109 و 42 و 191 و تاریخ گزیده چ لندن ص21، 50 و 51 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص249 و مناقب الامام احمدبن حنبل ص143 و المعرب جوالیقی ص13 و هم کلمهء «اِلی» (اِخ) شود.
.(حاشیهء برهان چ معین)
(1) - Ilias. Elijah. (2) - چنین است در حبیب السیر ولی در تاریخ گزیده (چ لندن ص51) یامین ضبط شده است.
(3) - الیاس را موکل بیابانها نیز گفته اند. رجوع بمطالب بعد شود.
(4) - در کشف الاسرار (ج 8 ص294) آمده: سبطی از ایشان بت پرست شدند در نواحی شام جایی که بعل بک گویند و نام آن بت که میپرستیدند بعل بود و به سمیت مدینتهم بعلبک.
(5) - در کشف الاسرار (ج8 ص294) چنین است: الیاس بن بشیربن فنخاص بن العیزاربن هرون بن عمران، و قیل هو ابن عم الیسع. و بعثت وی بعد از حزقیل پیغامبر بود...
(6) - در کشف الاسرار (ج8 ص296) آمده: فرفع الله الیاس من بین اظهرهم... و قال بعضهم الیاس موکل بالفیافی و الخضر موکل بالبحار...؛ یعنی خدای الیاس را از میان بنی اسرائیل به آسمانها برد... و گفته اند: وی موکل بیابانها و خضر موکل دریاهاست.
(7) - ن ل: ادریس.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) نام پادشاه بحر خزر که دریای گیلان باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء). در فهرست ولف بصورت الیای آمده است. ظاهراً همان الیاس پیغمبر است که گفته اند وی حیات ابدی دارد و در دریاها باشد و درماندگان را یاری دهد. صاحب مجمل التواریخ و القصص (ص206) گوید: خدای تعالی او را (الیاس نبی را) عمر دراز داد تا بقیامت، و اندر بیابانها شد همچون خضر اندر دریاها، و بندگان خدا را راحت میرسانند -انتهی. و رجوع به مادهء قبل شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ)(1) او راست: کتاب «تاریخ مغول در آسیای مرکزی» که با همکاری دنیسن راس(2) تألیف کرده است. رجوع به حاشیهء «از سعدی تا جامی» چ1 ص189 شود.
(1) - N. Elias.
(2) - E. Denison Ross.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) شاخه ای از تیرهء حاجیوند هیهاوند از طایفهء چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص77).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 28 هزارگزی شمال باختری نورآباد و هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به هرسین کرمانشاه. تپه ماهور و سردسیر است. سکنهء آن 240 تن است که به لهجهء لری فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، لبنیات و پشم و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و ساکنان آن از طایفهء غیب غلامند و در ساختمان و چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن ابراهیم سینابی. او راست: رسالة فی تفسیر بعض الاَیات و شرح مقاصد الطالبین تفتازانی و شرح الفقه الاکبر ابوحنیفه. (از کشف الظنون).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن احمد سامانی. برادر اسماعیل سامانی، والی قزوین در سال 293 ه . ق. بود. رجوع به سامانی الیاس و تاریخ گزیده چ لندن صص837-840 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن اسحاق بن احمد. ابن اثیر در زیر حوادث سنهء 310 ه . ق. گوید: وی بسال 310 ه . ق. بر پدر خروج کرد و شکست خورد و بفرغانه رفت و در آنجا نیز دوباره خروج کرد و سی هزار سوار با وی گرد آمدند و قصد سمرقند داشت تا با سعید نصربن احمد جنگ کند و چون بسمرقند رسید شکست خورد. آنگاه برای نوبت سوم بجنگ برخاست و صاحب چاچ ابوالفضل بن ابی یوسف بکمک او شتافت، لیکن باز منهزم شد و به کاشغر آمد و بهنگام ولایت محمد بن مظفر بر فرغانه، بدین شهر برگشت و سرانجام همین محمد بن مظفر از وی استمالت کرد و الیاس ببخارا رفت و از جانب نصربن احمد مورد اکرام قرار گرفت. (از کامل التواریخ ج8 ص49).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن اسدبن سامان (امیر الیاس). حکمران هرات در حدود 198 ه . ق. و والی سیستان به سال 208 ه . ق. وی برادر نوح و یحیی و احمد، پدر اسماعیل و نصر، جد سامانیان بود. رجوع به معجم الانساب زامباور ج2 ص309 و حاشیهء آن و تاریخ بخارای نرشخی ص90 و حبیب السیر چ خیام ص352 و تاریخ بیهق ص68 و تاریخ سیستان (فهرست) و حاشیهء آن و تاریخ گزیده چ لندن ص379 و مجمل التواریخ و القصص ص38 و تاریخ گردیزی ص14 و احوال و اشعار رودکی ص321 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن الیسع. رجوع به الیاس (پیغمبر) و فارسنامهء ابن البلخی ص40 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن الیسع. از فرمانروایان سامانی در 301 ه . ق. رجوع به ترجمهء مازندران و استراباد رابینو ص184 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن حبیب بن ابی عبیدة بن عقبة بن نافع ملقب به امیر شجاع (مقتول138 ه . ق. / 755 م.). وی همراه برادرش عبدالرحمن هنگام استیلا بر افریقیه بود، لیکن بعد با مردم قیروان بمخالفت با او برخاست و سرانجام او را کشت و حکومت افریقیه را بدست گرفت ولی پس از یک سال و شش ماه بدست حبیب بن عبدالرحمن به انتقام پدرش کشته شد. (از الاعلام زرکلی چ1 ج1).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن حَنّا. کشیش موصلی. در سالهای 1660 و 1683 م. به آمریکا سفر کرد و وصف آنجا را در کتابی بنام «رحلة اول شرقی الی امیریکا» نوشت. (از اعلام المنجد).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن عبدالله معروف به نهانی. وی کتاب «منهاج العابدین» غزالی را بترکی ترجمه کرده و مسائل العبادات الخمس را بدان افزوده است (925 ه . ق.). (از کشف الظنون ذیل منهاج العابدین).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن عیسی آق حصاری. متوفی به سال 967 ه . ق. او راست: فرحنامه (تسحیر الاکبر) در علم حروف و طبیعت نامه (ترکی) و رموز دلگشا (نظم ترکی). (از کشف الظنون).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) (سلطان...) ابن محمد بن اورخان. محمد بن محمود شروانی کتاب «الیاسیة فی الطب» را بنام وی تألیف و سپس ترجمه کرده است. (کشف الظنون ذیل الیاسیه). و رجوع به کشف الظنون شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن مضربن نزار مکنی به ابوعمرو. از اجداد جاهلی و جزء سلسلهء نسب رسول خداست. گفته اند وی نخستین کسی است که بُدن را به بیت الحرام اهداء کرد. (از اعلام زرکلی چ1 ج1). و رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص126 و صبح الاعشی ج1 ص346 و العقد الفرید ج6 ص69 و تاریخ سیستان ص49، 72، 73، 77 و 84 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن هشام حائری. صاحب روضات الجنات گوید: وی شیخی ثقه و فقیه بود و از شیخ ابوعلی طوسی روایت میکند. در بعضی از اجازات بصورت شیخ هشام بن الیاس حائری آمده ولی در موارد دیگر الیاس بن هشام ذکر شده است و شاید این شخص پسر او باشد. (روضات الجنات ص769). و رجوع بهمین کتاب شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن یاسین. رجوع به الیاس (پیغمبر) و حبیب السیر چ خیام ج1 ص107 و مجمل التواریخ و القصص، حاشیهء ص93 و 206 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن یامین. رجوع به الیاس (پیغمبر) و تاریخ گزیده چ لندن ص51 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ابن یوسف بن زکی بن مؤید نظامی گنجه ای. شاعر بزرگ داستانسرا. رجوع به نظامی شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) امیر ابوعلی. حاکم کرمان در عهد امیرنصر سامانی. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (چ لندن ص382) آرد: امیر بوعلی الیاس که در اول عیاری کردی بتغلب بر کرمان مستولی شد، سی وهفت سال آنجا پادشاهی کرد تا شهریان بسبب ظلم برو خروج کردند و او را مقهور گردانیدند و پادشاهی به پسرش الیسع دادند - انتهی. و رجوع بهمین تاریخ ص784 و نزهة القلوب چ لیدن ص140 شود(1).
(1) - در این کتاب بصورت امیر علی الیاس آمده، ظاهراً همین امیر ابوعلی الیاس حاکم کرمان است.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) انطون الیاس. متوفی1952 م. او راست: القاموس العصری که فرهنگ انگلیسی به عربی است.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) ایغوراوغلی(1). از سرداران بزرگ شاه اسماعیل اول صفوی. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 (فهرست) و عالم آرای عباسی ج1 ص30 و نیز رجوع به ایغوراغلی شود.
(1) - در فهرست عالم آرای عباسی (ص30) بصورت ایغوت اوغلی و در متن انعوت اغلی (!) آمده.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) (افندی) بارون مدلج. او راست: کتاب «التربیة» که از فرانسوی تلخیص کرده و به سال 1902م. در مصر به چاپ رسانیده است. (از معجم المطبوعات).


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) خواجه خان بن توغلقتیموربن ایملخواجه بن دواخان. حکمران ماوراءالنهر از طرف توغلقتیمور (763 ه . ق.). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 (فهرست) شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) شهاب الدین. وی با حاکم لرستان صمصام الدین محمود جنگ کرد و سرانجام بدست او کشته شد و بدستور غزان خان، صمصام الدین نیز بقصاص وی بقتل رسید (695 ه . ق.). رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص556 شود.


الیاس.


[اِلْ] (اِخ) قلندر (مولانا...). معاصر سلطان اویس بن شیخ حسن (776 ه . ق.). خواندمیر در حبیب السیر گوید: هم در آن ایام خواجه نجیب الدین برادر امیر شمس الدین زکریا وزیر گردید و مولانا الیاس قلندر که با آن امیر و وزیر صفایی نداشت این قطعه نظم کرد و بر لوح بیان نگاشت:
امارت بر سلیمان شد مقرر
وزارت بر نجیب دنگ حیران
فلک زانرو همی گوید جهان را
که آن یک آصف و آن یک سلیمان(1).
(حبیب السیر چ خیام ج3 ص240).
(1) - کذا و ظ: آنک... و اینک.


الیاسان.


[اِلْ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 28 هزارگزی باختر سنقر و 2 هزارگزی شمال چهار میلان. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 80 تن شیعه هستند و به لهجهء کردی، فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و توتون و شغل مردم زراعت و قالیچه و جاجیم و پلاس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


الیاس اوغلان.


[اِلْ اُغْ] (اِخ) از سران لشکر توقتمش خان در جنگ با امیر تیمور گورکان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص462 شود.


الیاس بک.


[اِلْ بِ / بَ] (اِخ) از بندگان سلطان محمد چلبی بود. پس از مدتی این پادشاه را ترک کرد و نزد برادر وی سلیمان شهزاده رفت و سپس در زمان سلطان مرادخان ثانی از ملازمان خدمت شهزاده مصطفی گردید. وی شخصی خیانت پیشه بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).


الیاس بک.


[اِلْ بِ / بَ] (اِخ)(میرآخور...) از رجال دربار ابوالفتح سلطان محمدخان و سلطان بایزید عثمانی بود. وی بسال 917 ه . ق. درگذشته است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.


الیاس بیک.


[اِلْ بَ] (اِخ) ذوالقدر. حاکم فارس از طرف شاه اسماعیل صفوی. رجوع به تاریخ ادبیات براون ترجمهء رشید یاسمی ج4 ص44 شود.


الیاس پاشا.


[اِلْ] (اِخ) وزیر سلطان مرادخان چهارم بود. وی به سبب عصیان و تمرد بدستور سلطان کشته شد (1041 ه . ق.). (از قاموس الاعلام ترکی ج2). و رجوع بهمین کتاب شود.


الیاس رومی.


[اِلْ سِ] (اِخ) ملقب به شجاع الدین. متوفی به سال 929 ه . ق. او راست: شرح مطالع الانوار در منطق از قاضی سراج الدین محمود ارموی، و نیز حاشیه ای بر حاشیهء سید شریف بر شمسیه نوشته است. رجوع به کشف الظنون ذیل مطالع الانوار و الشمسیة فی الحساب شود.


الیاس شاه.


[اِلْ] (اِخ) شمس الدین. سلطان بنگاله (740 - 746 ه . ق. / 1339 - 1345 م.). (از طبقات سلاطین اسلام ص276). و رجوع به النقود العربیة ص129 شود.


الیاس غز.


[اِلْ سِ غُ] (اِخ) (امیر...) از امرای غزان. موکل سلطان سنجر در زندان غزان بود. رجوع به تاریخ گزیده چ لیدن ص462 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص512 شود.


الیاس کلیبولی.


[اِلْ سِ کِ] (اِخ) رجوع به نیازی شود.


الیاس لیکی.


[اِلْ] (اِخ) شمس الدین. وی با جمال الدین خضر (مقتول به سال 693 ه . ق.) فرمانروای لرستان بمخالفت برخاست. رجوع بتاریخ گزیده چ لیدن ص555 شود.


الیاس محله.


[اِلْ مَ حَلْ لَ] (اِخ) از دیههای هزارجریب. رجوع بترجمهء مازندران و استراباد رابینو ص165 شود.


الیاس مطر.


[اِلْ مَ طَ] (اِخ) ابن دیب مطر (1273-1328 ه . ق. / 1857-1910 م.). پزشکی متتبع بود. در حاصبیا از کشور سوریه بدنیا آمد و در بیروت درگذشت. در دمشق و سوریه بتدریس طب و حقوق پرداخت. سی جلد کتاب به عربی و ترکی نوشت که از جملهء آنها تاریخ سوریه و شرح مجلة الاحکام و حفظ الصحة بعربی است. (از الاعلام زرکلی چ1 ج1).


الیاس نصیبینی.


[اِلْ سِ نَ] (اِخ) او راست: تاریخ الیاس که در سال 1008م. نوشته است. (از ایران در زمان ساسانیان چ 1332 ص100).


الیاسوند.


[اِلْیاسْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان یک بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان واقع در 11 هزارگزی جنوب باختری هرسین و 3 هزارگزی جنوب شوسهء هرسین به کرمانشاهان، کنار رود هرسین. دشت و سردسیر است. سکنهء آن 182 تن شیعه اند و به لهجهء کردی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هرسین و محصول آنجا غلات و حبوب و شغل مردم زراعت است. در تابستان از طریق قیسوند اتومبیل میتوان برد. این ده در دو محل بفاصلهء نیم کیلومتر واقع شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


الیاسی.


[اِلْ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان در 11 هزارگزی شمال کوزران و 4 هزارگزی خاور راه فرعی کوزران به ثلاث. دشت و سردسیر است. سکنهء آن 110 تن سنی هستند که به لهجهء کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، حبوب دیم و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. در تابستان بدانجا اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


الیاسین.


[اِلْ] (اِخ) الیاس پیغامبر و اتباع او. (مهذب الاسماء). یعنی الیاس پیغمبر و پیروان او. بعضی گفته اند که الیاسین لغتی است در الیاس چون میکائیل در میکال. قال الله تعالی: «سلام علی الیاسین» و بعضی گفته اند: الیاسین از اجداد الیاس علیه السلام بوده است. (از آنندراج). الیاسین جدّ الیاس نیست زیرا قرآن کریم (37/124 تا 131) در مقام ذکر پیغامبران الیاس را نیز ذکر میکند و از وی نخست به الیاس یاد میکند و پس از چند آیه میگوید: و سلام علی الیاسین که مراد همان پیغمبر است.


الیاشیب.


[ ] (اِخ) (یعنی کسی که خداوند او را دوباره نصب میکند) نام کاهنی در زمان داود. (از قاموس کتاب مقدس).


الیاشیب.


[ ] (اِخ) نام رئیس کاهنان در زمان نحمیاء. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


الیاط.


[اَلْ] (ع اِ) جِ لیطَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لیطة شود.


الیاف.


[اَلْ] (ع اِ) جِ لیف. (دزی ج2 ذیل لیف). در فرهنگهای معتبر عربی، لیف اسم جنس و واحد آن لیفة آمده و جمع آن نیز ذکر نشده است. صاحب اقرب الموارد گوید: لیف پوست درخت خرما و مانند آن از قبیل مقل و نارگیل است یا خاص به درخت خرماست، و بهترین آن لیف نارگیل و پس از آن نخل حجازی و بدترین آن مقل است، واحد آن لیفة - انتهی. رجوع به لیف در این لغت نامه و دزی ج2 ذیل لیف شود. || در استعمال فارسی زبانان بمعنی رشته ها و نخها و رشته هایی از پوست یا ساقهء گیاهان است. || رگهای بدن انسان یا حیوان. (فرهنگ نظام).


الیاقیم.


[ ] (اِخ) ابن یوسیا(1). نام پادشاه یهودا بهنگام حملهء بخت النصر به قدس و نفی یهودیان ببابل. فرعون نیخوا معروف به اعرج از فراعنهء مصر به سال 609 م. هنگام بازگشت از جنگ آشوریان قدس را که تحت الحمایهء آشوریان بود بتصرف آورد و حکمران آنجا «یاهو آخاز» را خلع کرد و به مصر فرستاد و بجای او الیاقیم را برگماشت. لیکن سه سال بعد بخت النصر دوباره بر قدس مسلط شد و همین الیاقیم را که بمصریان تمایل داشت با حضرت دانیال علیه السلام و گروهی دیگر ببابل فرستاد، ولی چند سال بعد، بخت النصر برای سومین بار به قدس آمد و الیاقیم را گرفتار کرد و کشت و برادرش را بجای وی نشانید. اسارت هفتادسالهء یهودیان از سال نفی همین الیاقیم محسوب میشود. نام اصلی او یواقیم(2) بود و فرعون نیخوا به الیاقیم تغییر داد. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص250). و رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
(1) - در قاموس کتاب مقدس «یوشیا» ضبط شده است.
(2) - صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: الیاقیم پسر یوشیا پادشاه یهودا که بجای پدر شهریار شد و اسمش به یهویاقیم مبدل گشت.


الیاقیم.


[ ] (اِخ) (کسی که خداوند او را ثابت قدم میدارد یا سرافراز میکند) نام رئیس خانوادهء حزقیا که با دیگران برای همعهد شدن با پادشاه آشور بیرون آمد. (از قاموس کتاب مقدس).


الیاقیم.


[ ] (اِخ) نام کاهنی که به یاری گروهی دیوارهای هیکل را تقدیس کرد. (از قاموس کتاب مقدس).


الیاقیم.


[ ] (اِخ) نام دو تن از کسانی که در نسب نامهء عیسی مسیح مذکورند. (از قاموس کتاب مقدس).


الیال.


[اِلْ] (ع مص) بشب درآمدن. (منتهی الارب). وارد شدن کسی هنگام شب. اِلاَل. (از اقرب الموارد).


الیان.


[اَلْ / اَ لَ] (ع ص) بزرگ سرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اُلْی. (منتهی الارب). || گوسفند دنبه ناک. (از منتهی الارب). مؤنث: الیاء: کبش الیان و نعجة الیاء و الیانة. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). بزرگ دنبه. دنبه آور. گوسپند کلان دنبه.


الیان.


[اِ] (ع مص) نرم گردانیدن. اِلانَة نیز گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). الانه الانة و الینه الیاناً؛ جعله لیّناً. (اقرب الموارد).


الیان.


[اَ لَ] (ع اِ) مثنای الیة بحذف تا برخلاف قیاس. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اَلیَة شود.


الیان.


[اِلْ] (اِخ)(1) یا کلودیوس الیانوس(2). نویسندهء رومی در قرن سوم میلادی بود. او راست: تاریخ حیوانات و حکایات گوناگون و آثاری دیگر که بزبان یونانی نوشته است. (لاروس بزرگ). و رجوع به ایران باستان ص74 و 2240 و قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
(1) - Elien. .(لاتینی)
(2) - Claudius Aelianus


الیانات.


[اَلْ] (ع ص، اِ) جِ اَلیانَة. (اقرب الموارد). رجوع به الیانة و الیان شود.


الیانوس.


[اِ] (اِخ) رومانی. قفطی گوید: وی شیخی از شیوخ یونان بود. جالینوس از او یاد کرده و گفته است که الیانوس شیخ او بود و در علم طب تخصص نداشت. (از تاریخ الحکماء ص65). و رجوع بهمین کتاب و «الیان» (نویسندهء رومی) شود.


الیانة.


[اَلْ نَ] (ع ص) بزرگ سرین. (از منتهی الارب). || میش دنبه آور. (مهذب الاسماء). مؤنث اَلیان. بزرگ دنبه. دنبه آور. ج، الیانات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به الیان شود.


الیانیة.


[اِلْ نی یَ] (اِخ) نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد صلوات الله علیهما. (از فهرست ابن الندیم).


الیای.


[اِلْ] (اِخ) پادشاه خزر. (فهرست ولف). رجوع به الیاس (پیغمبر) و فهرست ولف شود.


الی الابد.


[اِ لَلْ اَ بَ] (ع ق مرکب) پیوسته. همیشه. دائماً. تا روزگار هست. و رجوع به دزی ج1 شود.


الی الاَن.


[اِ لَلْ] (ع ق مرکب) بمعنی هنوز و تاکنون. (غیاث اللغات). الی هذا الاَن نیز مانند آن است. (از آنندراج). تا حال. الی الحال.


الی الحال.


[اِ لَلْ] (ع ق مرکب) تاکنون. تا حال. الی الاَن. هنوز. و رجوع به الی الاَن شود.


الیبریوس.


[اُ] (اِخ)(1) حاکم گلها در قرن چهارم میلادی که بنا به افسانهء قدیمی، سنت رن(2) را بقتل رسانید. نام وی در ردیف شجاعان دروغی بشمار آمده است.
(1) - Olibrius.
(2) - Sainte Reine.


الیبسی.


[اِ] (معرب، اِ)(1) بیضی در علم هندسه. (دزی ج1).
(1) - Ellipse.


الیپی.


[اِ] (اِخ)(1) نام ولایتی قدیمی بود در سرحد شمالی ایلام که کوهها و دره های شمالی شرقی به درهء فعلی میرسید و از طرف شمال حد آن شاهراه بین بابل و همدان بود. در شمالی الیپی بقایای طوایف گوتی و کاس مقام داشتند. (تاریخ کرد ص46). این ولایت با ناحیه ای از کرمانشاه امروز تطبیق شده است. (ایران باستان ص178). و رجوع بتاریخ کرد (فهرست) شود.
(1) - Ellipi.


الی پینک.


[اَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج، واقع در 28 هزارگزی شمال خاوری سنندج، و 10 هزارگزی خاور شوسهء سنندج به دیواندره. در دامنه واقع و سردسیر است. سکنهء آن 635 تن سنی هستند که به کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


الیت.


[اِ یُ] (اِخ)(1) ابنزر. شاعر ملی انگلیسی (1781-1849م.). رجوع به دائرة المعارف بریتانیکا شود.
(1) - Elliott, Ebenezer.


الیت.


[اِ یُ] (اِخ)(1) توماس ستیرنس. شاعر و ادیب انگلیسی. وی اص آمریکایی بود و در سن لوئی(2) به سال 1888م. بدنیا آمد. او راست: کتاب قتل در کلیسیا که در سال 1948 م. به اخذ جایزهء نوبل نایل شد.
(1) - Eliot, Thomas Stearns.
(2) - Saint Louis.


الیت.


[اِ یُ] (اِخ)(1) جان. ملقب به حواری هندیان. مبلغ مذهبی پروتستان در آمریکا. وی در ویلفرد(2) انگلستان بدنیا آمد (1604-1690 م.).
(1) - Eliot.
(2) - Wilford.


الیت.


[اِ یُ] (اِخ)(1) جورج. نام مستعار مری آن اوانس(2). زن رمان نویس و رئالیست انگلیسی (1819-1880م.). او راست: رمانهای ادم بد(3)، سایلس مارنر(4)، آسیاب در فلاس(5) و جز آن.
(1) - Eliot, George.
(2) - Mary Ann Evans.
(3) - Adam Bede.
(4) - Silas Marner.
(5) - Floss.


الیت.


[اِ یُ] (اِخ)(1) جورج اگوست. ژنرال انگلیسی (1717 - 1790 م.). وی از جبل الطارق(2) بر ضد قوای فرانسه و اسپانیا دفاع کرد.
(1) - Elliot, George Auguste.
(2) - Gibraltar.


الیت.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش کلاردشت شهرستان نوشهر واقع در 32 هزارگزی باختری مرزان آباد و 12 هزارگزی جنوب باختر شوسهء چالوس - تهران. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 380 تن شیعه هستند که به لهجهء گیلکی فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، ارزن و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. زمستانها برای تعلیف احشام به قشلاق زوات چالوس میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


الیث.


[اَلْ یَ] (ع ص) دلیر. (ناظم الاطباء). شجاع. مؤنث: لَیثاء. ج، لیث: هو الیث اصحابه؛ یعنی او سختترین و چابکترین یاران خود است. (از اقرب الموارد).


الید.


[اُ لَیْ یِ] (ع ص مصغر) مصغر اَلَندَد است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به اَلَدّ و الندد شود.


الید.


[اِ] (اِخ)(1) نام ناحیه ای از یونان قدیم که شهر عمدهء آن المپی مرکز بازیهای المپیک بود. امروزه ایالتی است از یونان و دارای 130200 تن سکنه است. مرکز آن پیراگوس(2) میباشد. و رجوع به اِلِذ شود.
(1) - Elide.
(2) - Pyragos.


الی درق.


[اَلْ لی دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل در 3 هزارگزی خاور گرمی و 2 هزارگزی شوسهء گرمی - بیله سوار. کوهستانی و گرمسیر است. سکنهء آن 212 تن شیعهء ترکی زبانند. محصول آن غلات و حبوب و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


الی دو بومن.


[اِ دُ بُ مُ] (اِخ)(1)زمین شناس معروف فرانسوی. در کانن(2) واقع در کالوادس بدنیا آمد (1768-1874م.). در زمین شناسی و معدن شناسی آثار علمی معتبر از خود بجا گذاشت و نیز در مطبوعات فرانسه مقالاتی منتشر کرد و بعضویت آکادمی و مجلس اعیان برگزیده شد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
(1) - Elie de Beaumont.
(2) - Canon.


الیز.


[اَ] (اِ) جفته و لگد انداختن اسب و استر و سایر ستور. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). آلیز. (برهان قاطع). رجوع به آلیز شود.


الیزابت.


[اِ بِ] (اِخ)(1) نام زوجهء زکریا. رجوع به الیصابات شود.
(1) - Elisabeth.


الیزابت.


[اِ بِ] (اِخ)(1) ملکهء اتریش. در مونیخ بدنیا آمد و در ژنو بقتل رسید (1837-1898م.). پرنسس باویر و زن فرانسوا ژوزف بود.
(1) - Elisabeth.


الیزابت.


[اِ بِ] (اِخ)(1) شهری در ایالات متحدهء آمریکا واقع در نیوجرسی در کنار خلیج نوارک(2). سکنهء آن 113000 تن است.
(1) - Elisabeth.
(2) - Newark.


الیزابت.


[اِ بِ] (اِخ)(1) ایزابل د فلاندر هنو. ملکهء فرانسه. در لیل(2) بدنیا آمد (1170-1190م.). وی دختر کنت بودوئن(3)پنجم بود. با فیلیپ اگوست ازدواج کرد (1180 م.) و مادر لوئی هشتم از «لیون» گردید.
(1) - elisabeth (Isabelle) de Flandre Hainaut.
(2) - Lille.
(3) - Comte Baudouin.


الیزابت.


[اِ بِ] (اِخ)(1) (مادام) خواهر لوئی شانزدهم. در ورسای بدنیا آمد (1764 - 1794 م.).
(1) - Elisabeth.


الیزابت.


[اِ بِ] (اِخ)(1) اتریش. ملکهء فرانسه. در وین بدنیا آمد (1554 - 1592م.). دختر امپراتور ماکسیمیلین(2) دوم. وی در سال 1570م. با شارل نهم ازدواج کرد.
(1) - Elisabeth.
(2) - Maximilien.


الیزابت.


[اِ بِ] (اِخ)(1) هنگری (مجارستان). از زنان مقدس مسیحیان، دختر آندرهء دوم پادشاه مجارستان و همسر لویی چهارم پادشاه تورینژ(2) (1207-1231م.).
(1) - Elisabeth de Hongrie.
(2) - Thuringe.


الیزابت اول.


[اِ بِ تِ اَوْ وَ] (اِخ)(1)ملکهء انگلستان. در گرینویچ(2) بدنیا آمد (1533-1603م.). وی دختر هانری هشتم و آن بولین(3) حکمران باقدرت و مستبد بود، مذهب پروتستان را با کوشش فراوان بخصوص در برابر فیلیپ دوم حفظ کرد و سرانجام ایالات متحدی بمخالفت با اسپانیا تشکیل داد. او در ترویج ادبیات، صنعت و تجارت کوشید.
(1) - Elisabeth.
(2) - Greenwich.
(3) - Anne Boleyn.


الیزابت پترونا.


[اِ بِ پِ رُوْ] (اِخ)(1)امپراتریس روسیه به سال 1741م. وی دختر پی یر بزرگ(2) بود. در کلمنسکو(3) بدنیا آمد (1700-1762م.).
(1) - Elisabeth Petrovna.
(2) - Pierre Le grand.
(3) - Kolomenskoe.


الیزابت دباویر.


[اِ بِ دُ یِ] (اِخ)(1) ملکهء بلژیک. وی به سال 1876م. در پوسن هوفن (باویر)(2) بدنیا آمد. همسر آلبر اول بود، و در جنگ جهانی اول فداکاری بسیار کرد.
(1) - elisabeth de Baviere.
(2) - Possenhofen (Baviere).


الیزابت دفرانس.


[اِ بِ دُ] (اِخ)(1) دختر هانری چهارم و ماری دومدیسی(2). در فونتنبلو(3) بدنیا آمد (1602-1644م.). وی با فیلیپ چهارم پادشاه اسپانیا ازدواج کرد و ماری ترز(4) زن لویی چهاردهم از او متولد شد.
(1) - elisabeth de France.
(2) - Marie de medicis.
(3) - Fontainebleau.
(4) - Marie Therese.


الیزابت دفرانس.


[اِ بِ دُ] (اِخ)(1) در فونتنبلو(2) بدنیا آمد (1545-1568م.). وی با فیلیپ دوم پادشاه اسپانیا ازدواج کرد.
(1) - elisabeth de France.
(2) - Fontainebleau.


الیزابت دوم.


[اِ بِ تِ دُوْ وُ] (اِخ) ملکهء بریتانیای کبیر که در سال 1952 م. بپادشاهی رسید. وی در لندن بسال1926 م. بدنیا آمد و دختر ژرژ ششم است.


الیزابت دوید.


[اِ بِ دُ ویِ] (اِخ)(1) یا کارمن سیلوا(2) (1843 - 1916 م.). ملکهء رومانی. وی با شارل اول ازدواج کرد.
(1) - Elisabeth de Wied.
(2) - Carmen Sylva.


الیزابت فارنز.


[اِ بِ نِ] (اِخ)(1) ملکهء اسپانیا که در پارم بدنیا آمد (1692-1766م.). و زن دوم فیلیپ پنجم بود. وی برای بسلطنت رساندن فرزندانش کوشش فراوانی کرد.
(1) - Elisabeth Farnese.


الیزابت ویل.


[اِ بِ] (اِخ)(1) شهری در کنگوی بلژیک، مرکز ایالتی بهمان نام و جزء ناحیهء کاتانگای بالاست. سکنهء آن 114700 تن و محصول مهم آن مس، رادیوم و اورانیوم است.
(1) - Elisabeth ville.


الیزه.


[اِ زِ] (اِخ)(1) الیسع. الیشع. رجوع به الیسع شود.
(1) - Elisee.


الیزه.


[اَ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش رودبار شهرستان رشت، متصل به محلهء بالارودبار در کنار شوسهء قزوین - رشت. در کوهستان و کنار سفیدرود واقع است. هوای آن معتدل و سکنهء آن 804 تن شیعه اند که به لهجهء تاتی فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء کوشک و محصول آن زیتون، انار، مختصر مرکبات و صیفی کاری و شغل مردم زراعت، دکانداری و مکاری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


الیس.


[اَلْ یَ] (ع ص) دلیر. ج، لیس. (منتهی الارب). دلیری که از چیزی نهراسد و چیزی او را مانع نباشد. (از اقرب الموارد). || شتر که هرچند بار کنند بردارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرد پیوسته خانه نشین. (منتهی الارب). آنکه پیوسته در خانه ماند. (از اقرب الموارد). || مرد نیکخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، لیس. || مرد زن جلب بی غیرت و آنکه بر وی فسوس کنند. (منتهی الارب). دیوثی که بی غیرت است و او را مسخره کنند. (از ذیل اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (از اقرب الموارد).


الیس.


[اِ] (اِخ) رجوع به «ژیلبر و الیس» شود.


الیسع.


[اَلْ یَ سَ] (اِخ)(1) الیشع. از پیامبران بنی اسرائیل، شاگرد و جانشین الیاس و پسر شافاط ساکن آبل محوله بود. (قاموس کتاب مقدس). در کشف الاسرار (ج3 ص416) ذیل آیهء «و اسماعیل و الیسع و یونس و لوطاً و ک فضلنا علی العالمین» (6/86) آمده: یسع شاگرد الیاس بود. کعب گفت: یسع خضر است که موسی را علیه السلام معلم بود. یمان بن رباب گفت: یسع پسر اسحاق است پدر روم. حمزه و کسائی «اللیسع» خوانند بلام مشدد یعنی که نام وی لیسع است نه یسع، اما الف و لام زیادت درافزودند و مدغم کردند، چنان است که الف و لام بر قراءت حمزه و کسائی زیادت است و بر قراءت باقی الف و لام تعریف - انتهی. و رجوع به یسع و قاموس کتاب مقدس ذیل الیشع شود.
(1) - Elisee.


الیشابع.


[ ] (اِخ) (یعنی خداوند قسم اوست) زوجهء هارون و دختر عمیناداب و خواهر نحشون بود. (قاموس کتاب مقدس).


الیشاماع.


[اَ] (اِخ) الیشامع. الیشمع. نام رئیس «بنی افرائیم» در دشت سینا. (از قاموس کتاب مقدس).


الیشاماع.


[اَ] (اِخ) الیشامع. الیشمع. جد اسماعیل که جدلیا را کشت. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود.


الیشامع.


[اَ مَ] (اِخ) رجوع به الیشاماع شود.


الیشع.


[اَلْ یَ شَ] (اِخ) رجوع به الیسع شود.


الیشع.


[اَلْ یَ شَ] (اِخ) رجوع به الیشوع شود.


الیشمع.


[اَ شَ مَ] (اِخ) رجوع به الیشاماع شود.


الیشوع.


[اَلْ یَ] (اِخ) الیشع. نام پسر داود. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


الیشه.


[ ] (اِخ) نام جزایری است که از آنجا آسمانجونی و ارغوانی می آورند و بگمان بعضی همان جزایر «ایولیس» و «لسبوس» و «تندوس» از جزایر آرخبیل هستند. (از قاموس کتاب مقدس).


الیصابات.


[ ] (اِخ)(1) الیزابت. نام زوجهء زکریا مادر یحیی تعمیددهنده. (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - Elisabeth.


الیصافان.


[ ] (اِخ) رئیس سبط زبولون که در هنگام تقسیم مملکت کنعان نائب ایشان بود. (قاموس کتاب مقدس).


الیصافان.


[ ] (اِخ) الصافان. یعنی کسی که خداوند او را محافظت میکند، نام رئیس «قهاتیان». (از قاموس کتاب مقدس).


الیط.


[اَلْ یَ] (ع ن تف) چسبانتر: هو الیط بقلبی؛ او چسبانتر است به دل من. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اَلوَط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به الوط شود.


الیعازر.


[اَ زَ] (اِخ) نام پیغمبری که «یهوشافاط» را توبیخ کرد. (قاموس کتاب مقدس).


الیعازر.


[اَ زَ] (اِخ) نام رئیس بنی راؤبین که در ایام داود بود. (قاموس کتاب مقدس).


الیعازر.


[اَ زَ] (اِخ) نام رئیس «بنی بنیامین». (قاموس کتاب مقدس).


الیعازر.


[اَ زَ] (اِخ) نام دومین پسر موسی و صفوره. (قاموس کتاب مقدس).


الیعازر.


[اَ زَ] (اِخ) نام مردی از اجداد مسیح. (قاموس کتاب مقدس).


الیغ.


[اَلْ یَ] (ع ص) آنکه سخن نیکو نتواند بیان کرد، یا سخن او بسوی یاء بازگردد یعنی کلامش یاءناک باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


الی غیرالنهایة.


[اِ لا غَ رِنْ نِ یَ] (ع ق مرکب) همیشه و دائماً. (ناظم الاطباء). تا بی نهایت.

/ 105