ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بُسْتی. علی بن محمد بن حسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز ملقب به نظام الدین شاعر مشهور. ابن خلکان گوید: او صاحب طریقتی انیقه و تجنیسی انیس و بدیع التأسیس است و از گفته های اوست: من اصلح فاسده ارغم حاسده. من اطاع غضبه اضاع ادبه. عادات السادات سادات العادات. من سعادة جدک وقوفک عند حدک. الرشوة رشا الحاجات. اجمل الناس من کان للاخوان مذلا و علی السلطان مدلا. الفهم شعاع العقل. المنیة تضحک مع الامنیة. حدّ العفاف الرضا بالکفاف. ما لخرق الرقیع ترقیع. و از نوادر شعر اوست:
ان هز اقلامه یوماً لیعملها
انساک کل کمی هز عامله
و ان اقر علی رقٍ انامله
اقر بالرق کتاب الانام له.
و نیز:
و قد یلبس المرء خزالثیاب
و من دونها حالة مضنیة
کمن یکتسی خده حمرة
و علتها ورم فی الریة.
و نیز:
تحمل اخاک علی ما به
فما فی استقامته مطمع
و انّی له خلق واحد
و فیه طبایعه الاربع.
و نیز:
اذا تحدثت فی قوم لتونسهم
بما تحدث من ماض و من آت
فلا تعد لحدیث انّ طبعهم
موکل بمعاداة المعادات.
و هنگامی که سلطان بر او متغیر شد گفت:
قل للامیر ادام ربی عزه
و اناله من فضله مکنونه
انی جنیت و لم یزل اهل النّهی
یهبون للخدام ما یجنونه
و لقد جمعت من الذنوب(1) فنونها
فاجمع من العفو الکریم فنونه
من کان یرجو عفو من هو فوقه
عن ذنبه فلیعف عمن دونه.
و نیز او راست:
اذا احسست فی لفظی فتوراً
و حفظی و البلاغة و البیان
فلاترتب بفهمی انّ رقصی(2)
علی مقدار ایقاع(3) الزمان.
و در مدح ابی نصر احمدبن علی میکالی گوید:
ملک یفیض علی العفاة سجاله
و علی العداة بسطوة سجیلا
و اذا حباک بغرة من ماله
ثنی و اعقب غرة تحجیلا.
یاقوت او را علی بن محمد بن احمدبن حسن بن محمد بن عبدالعزیز گفته است و در ترجمهء تاریخ یمینی آمده است: او در اول دبیر بایتوز بود یکی از امرای آل سامان که ولایت قلعهء بست داشت. و آنگاه که ناصرالدین سبکتکین ناحیت بست مستخلص کرد و بایتوز و طغان بصوب کرمان گریختند ابوالفتح در شهر متواری شد ناصرالدین را کیفیت حال او معلوم کردند وی باحضار او مثال داد چون به خدمت پیوست او را باکرام تلقی کرد و سمت کاتبی و رازداری خویش داد لکن ابوالفتح از بیم حاسدان از ناصرالدین درخواست که تا آخر تدبیر کار بایتوز شغل او بخدمتی دورتر محول شود و پس از انجام کار بایتوز به کار کتابت و رازداری پردازد. ناصرالدین بپذیرفت و او را ولایت رخج داد و پس از استخلاص بست او را بازخواند و دیوان رسائل بدو سپرد و تا آخر عمر ناصرالدین بدان خدمت ببود و در بدو سلطنت یمین الدوله محمودبن ناصرالدین هم ملابست آن خدمت می کرد و نسخت فتحنامه ها از انشاء او در کتب و سفائن مذکور و مشهور است و در آخر به سببی از اسباب از محمود متوهم گشت و بدیار ترک افتاد و در اوزگند به سال 400 ه . ق. درگذشت و قبر او در آنجا معروف بوده است. لیکن در انساب سمعانی مرگ او ببخارا و در سال 401 ه . ق. آمده است و عبارت سمعانی این است: العمید ابوالفتح علی بن محمد البستی، الکاتب النحریر. هو اوحد عصره فی الفضل و العلم و الشعر و الکتابة ذکره ابوعبدالله الحافظ فی تاریخه و قال ذکر لی سماعه بتلک الدیار من اصحاب علی بن عبدالعزیز و اقرانه و اکثر من ابی حاتم و اهل عصره. ورد نیسابور غیره(4) و افاد حتی اقر له جماعة بالفضل و توفی فی بخارا سنة احدی و اربعمائه (401 ه . ق.). و یاقوت در معجم البلدان در کلمهء بُست گوید: و ابوالفتح علی بن محمد و یقال ابن احمدبن الحسن بن محمد بن عبدالعزیز البستی. الشاعر الکاتب صاحب التجنیس. سمع اباحاتم بن ِحبّان و روی عنه الحاکم ابوعبدالله. مات ببخارا فی سنة 400 ه . ق. و دولت شاه در تذکره گوید: الشیخ الجلیل ابوالفتح البستی از اکابر و فضلای روزگار است و در زمان محمودبن سبکتکین بود و اشعار فارسی را بغایت متین و مصنوع می گوید و گوید: قصیدهء نونیهء او قریب هشتاد بیت است مجموع معارف و زهدیات و ترک دنیا. و ملک الشعراء بدرالدین جاجرمی ترجمه به فارسی کرده است. و از گفته های بستی است:
نصحتکم یا ملوک الارض لاتدعوا
کسب المکارم بالاحسان والجود
و انفقوا بینکم و النجم فی شرف
لاینتهی باختلاف البیض و السود
هذا ذخائر محمودٍ قدانتهیت
ولاانتهاء لنا فی ذکر محمود.
و شیخ ابوالفتح را اشعار بسیار است و در میان مردم احترامی و شهرتی دارد و اکابر عرب دیوان او را معتقدند و اکثر سخنان او در معارف و توحید است و ملک عماد زوزنی در تاریخ رحلت او گوید:
شیخ عالی قدر مجدالدین ابوالفتح آنکه بود
مقتدای اهل فضل و سرور اهل کلام
چهارصد با سی(؟)(5) چو از تاریخ احمد درگذشت
در مه شوال رحلت کرد تا دارالسلام.
ثعالبی گوید: ابوالفتح علی بن محمد الکاتب، صاحب الطریقة الانیقة فی التجنیس الانیس و کان یسمیه المتشابه و یأتی فیه بکل ظریفة و لطیفة و قد کان یبلغنی من شعره العجیب الصنعة البدیع الصیغة:
من کل معنی یکاد المیت یفهمه
حسنا و یعبده القرطاس و القلم.
مااراه فارویه و الحظه فاحفظه و اسأل الله بقاه حتی ارزق لقاه و اتمنی قربه کما یُتَمنی الجنة و ان لم یتقدم لها الرؤیة حتی وافقت الامنیة حکم القدر. و طلع علی نیسابور طلوع القمر فزاد العین علی الاثر والاختبار علی الخبر و رایته یغترف الادب من البحر و کأنما یوحی الیه فی النظم و النثر مع ضربه فی سایر العلوم بالسهم الفائز و اخذه منها بالحظ الوافر و جمعته و ایای لحمة الادب التی هی اقوی من قربة النسب فمازلت فی مقدماته الثلثة بنیسابور بین سرور و انس مقیم و من حسن معاشرته و طیب مذاکرته و محاضرته فی جنة النعیم اجتنی ثمرة الغرائب من فوائده و انظم العقود من فرائده و لم تکن تفتنی کتبه فی غیبته و لااخلو من آثار ودّه و کرم عهده و یاقوت در معجم البلدان گوید: ابوالفتح علم حدیث از ابوحاتم محمد بن حبان یکی از معاریف محدثین بُست و صاحب تصانیف کثیره فراگرفت و ابن بیع نیشابوری از ابوالفتح اخذ روایت کرد و عتبی در تاریخ یمینی که خود معاصر و همکار او بوده است شرح پیوستن ابوالفتح را بخدمت ناصرالدین سبکتکین از قول خود ابوالفتح نقل کرده است و منوچهری در قصیدهء شکوائیهء خویش او را در ردیف شهید و رودکی و ابوشکور بلخی می آورد:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیائید و ببینید این شریف ایام را
تاکند هرگز شما را شاعری کردن کری.
و محمد بن احمد ابوریحان بیرونی را در مدح او قصیده ای است، و از آن جمله است:
ابوالفتح فی دنیای مالک ربقتی
فهات بذکراه الحمیدة کاسیا
فلا زال للدنیا و للدین عامراً
و لازال فیها للغواة مواسیا.(6)
و ابوالفضل احمدبن محمد الصخری را نیز در مدح او قصیده ای است، و از آن جمله است:
نسب کریم فاضل انسی به
من کان معتمداً علی انسابه
قدکنت فی نوب الزمان و صرفه
اذ عضنی صرف الزمان بنابه
فالیوم جانبت الحوادث جانبی
اذ قد نسبت الی کریم جنابه.
و علی بن حسن شمیم حلی در بعض از اشعار خویش تأسی به او کرده و انیس الجلیس فی التجنیس فی مدح صلاح الدین را در تأسی به بستی ساخته است. و عمران بن موسی الطولقی در مدح ابوالفتح گوید:
اذا قیل ایّ الارض فی الناس زینة
اجبنا و قلنا ابهج الارض بستها
فلو أننی ادرکت یوماً عمیدها
لزمت یدالبستی دهراً و بستها.(7)
و در تاریخ عتبی قطعهء ذیل از او آمده است و معلوم میکند که او در مذهب از فرقهء کرامیه و در فقه پیرو ابوحنیفه بوده است:
الفقه فقه ابی حنیفة وحده
والدین دین محمد بن کرام
ان الذین اراهم لم یؤمنوا
بمحمدبن کرام غیر کرام.
و او را علاوه بر نثر مصنوع و مسجع عربی و اشعار غرا در آن زبان، بفارسی زبان امی خویش نیز دیوانی بوده است که از سوءحظ جز قطعه و بیت ذیل باقی نمانده است:
یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن
که از نصیحت سود آن کند که فرمان کرد
همه بصلح گرای و همه مداراکن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد
اگرچه قوت داری و عدت بسیار
بسوی صلح گرای و بگرد جنگ مگرد
نه هرکه دارد شمشیر حرب باید ساخت
نه هرکه دارد فازهر زهر باید خورد.
و بدین بیت نیز در لغت نامهء اسدی تمثل شده است:
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
و قصیدهء نونیهء ذیل او از قصائد مشهوره است که ادبای هر عصر آنرا از بر کرده و معلمین کُتّاب بشاگردان خویش میاموختند و آن نزدیک شصت بیت بوده است و ذوالنون بن احمد سرماری آنرا شرح و بدرالدین جاجرمی شاعر بفارسی ترجمه و سید عبدالله نقره کار بر آن شرح دیگر نوشته است و غالب ابیات آن چون داستانی دائر و مثلی سائر است:
زیادة المرء فی دنیاه نقصان
و ربحه غیر محض الخیر خسران
و کل وجدان حظ لاثبات له
فان معناه فی التحقیق فقدان
یا عامراً لخراب الدار مجتهدا
تالله هل لخراب العمر عمران
و یا حریصاً علی الاموال تجمعها
انسیت ان سرورالمال احزان
دع الفؤاد عن الدنیا و زخرفها
فصفوها کدر و الوصل هجران
یا خادم الجسم کم تسعی لخدمته
اتطلب الربح فی ما فیه خسران
اقبل علی القلب و استکمل فضائله
فانت بالقلب لا بالجسم(8) انسان
و ارع سمعک امثالا افصلها
کما یفصل یاقوت و مرجان
احسن الی الناس تستعبد قلوبهم
فطالما استعبد الانسان احسان
و ان اساء مُسی ء فلیکن لک فی
عروض زلّته صفح و غفران
و کن علی الدهر معوانا لذی امل
یرجو نداک فان الحر معوان
واشدد یدیک بحبل الدین معتصما
فانه الرکن ان خانتک ارکان
من یتق الله یحمد فی عواقبه
و یکفه شر من عزوا و من هانوا
من استعان بغیرالله فی طلب
فان ناصره عجز و خذلان
من کان للخیر مَنّاعاً فلیس له
علی الحقیقة خُلاّنٌ و اخدان(9)
من جاد بالمال مال الناس قاطبة
الیه و المال للانسان فتان
من سالم الناس یسلم من غوائلهم
و عاش وَ هْوَ قریرالعین جذلان
من مدّ طرفاً بفرط الجهل نحو هوی
اغضی عن الحق یوما وَ هْوَ خزیان
من عاشر الناس لاقی منهم نصباً
لان سوسهم بغی و عدوانُ
من استشار صروف الدهر قام له
علی حقیقة طبع الدّهر برهان
من کان للعقل سلطان علیه غدا
و ما علی نفسه للحرص سلطان
و من یفتش علی الاخوان یقلهم
فجل اخوان هذا العصر خوان
ولایغرنک حظ جرّه خرق
فالخرق هدم و رفق المرء بنیان
والروض یزدان بالانوار فاغمة
والحر بالفضل والاحسان یزدان
صُنْ حر وجهک لاتهتک غلائله
فکل حرّ لحرالوجه صوان
و ان لقیت عدوا فالقه ابداً
والوجه بالبشر والاشراق غضان(10)
من یزرع الشر یحصد فی عواقبه
ندامة و لحصدالزرع ابّان
من استنام الی الاشرار نام و فی
قمیصه منهم صل و ثعبان
کن ریق البشر انّ الحر همته
صحیفة و علیها البشر عنوان
و رافق الرفق فی کل الامور فلم
یندم رفیق و لم یذممه ندمان(11)
احسن اذا کان امکان و مقدرة
فلن یدوم علی الاحسان امکان
دع التکاسل فی الخیرات تطلبها
فلیس یسعد للخیرات کسلان
لاظل للمرء یعری من تقی و نهی
و ان اظلته اوراق و افنان
والناس اعوان من والته دولته
و هم علیه اذا عادته اعوان
سحبان من غیر مال باقل حصر
و باقل فی ثراء المال سحبان
لاتحسب الناس طبعا واحدا فلهم
غرائز لست تحصیها و ادیان(12)
ما کل ماء کصداء لوارده
نعم و لا کل نبت فهو سعدان
و للامور مواقیت مقدرة
و کل امر له حد و میزان
فلاتکن عجلا فی الامر تطلبه
فلیس یحمد قبل النضج بحران
حسب الفتی عقله خلاً یعاشره
اذا تحاماه اخوان و خلان
هما رضیعا لبان حکمة و تقی
و ساکنا وطن مال و طغیان
اذا نبا بکریم موطن(13) فله
ورائه فی بسیط الارض اوطان(14)
یا ظالماً فرحاً بالعز ساعده
ان کنت فی سنة فالدهر یقظان
یا ایها العالم المرضی سیرته
ابشر فانت بغیرالماء ریان
و یا اخاالجهل لو اصبحت فی لجج
فانت مابینها لاشک ظمآن
لاتحسبن سرورا دائما ابدا
من سره زمن سائته ازمان
اذا جفاک خلیل کنت تألفه
فاطلب سواه فکل الناس اخوان
لاتودع السر وشاءً به مذلا
فمارعی غنما فی الدو سرحان
لاتخدشن بمطل وجه عارفة
فالبر یخدشه مطل و لیان
لاتستشر غیر ندب حازم یقظ
قداستوی فیه اسرار و اعلان
فللتدابیر فرسان اذا رکضوا
فیها ابروا کما للحرب فرسان
کفی من العیش ما قدسد من عوز
و فیه للمرء غنیان و قنیان
و ذوالقناعة راض عن معیشته
و صاحب الحرص ان اثری فغضبان
مااستمرأ الظلم لو انصفت آکله
و هل یلذ مذاق المرء خطبان
یا راقلا فی الشباب الوحف(15) منتشیا
من کاسه هل اصاب الرشد نشوان
لاتغترر بشباب وارف خضل
فکم تقدم قبل الشیب شبانُ
و یا اخاالشیب لو ناصحت نفسک لم
یکن لمثلک فی الاسراف امعان
هب الشبیبة تبلو(16) عذر صاحبها
ما بال اشیب یستهویه شیطان
کل الذنوب فان الله یغفرها
ان شیع المرء اخلاص و ایمان
و کل کسر فان الله جابره
و ما لکسر قناة الدین جبران
خذها سوائر امثال مهذبة
فیها لمن یبتغی التبیان تبیان
ماضر صاحبها(17) والطبع صایغها
ان لم یصغها قریع الشعر حسان.
ترجمهء قصیدهء عنوان الحکم شیخ ابوالفتح بستی از نظم بدر جاجرمی اصفهانی:
هرکمالی که ز دنیاست همه نقصانست
سود کز محض نکوئی نبود خسرانست
تو هران بهره که یابی چو ثباتش نبود
گم شمر از ره معنی که حقیقت آن است
میکنی خانهء ویران تو بصد جهد آباد
خانهء عمر عمارت کن کان ویرانست
ای حریصی که کنی جمع همه مال جهان
بدرستی که سرور زر و سیم احزانست
رو بقلب آر و ورا کن بفضیلت تکمیل
مرد با قلب شد انسان نه بجسم انسانست
دل ز دنیا بگسل وز زر و سیمش زیرا
روشنش تیره و وصلش بصفت هجرانست
گوش کن بشنو امثال جدا کرده ز هم
آن چنان خوب که یاقوت و در و مرجانست
کن نکوئی که بدل خلق ترا بنده شوند
کادمی بندهء لطف و کرم و احسانست
گر کسی با تو کند بد تو بدانائی خویش
جرم او عفو بفرمای که او نادانست
آنکه دارد بتو امّید عطا در گیتی
مددش ده که جوانمرد و سخی معوانست
دست برزن تو بحبل الله محکم زنهار
کاین چو رکن است گرت سستی در ارکانست
هرکه ترسد ز خدا عاقبتش محمود است
بازدارندهء بدها ز پیش یزدانست
آنکه از غیر خدا نصرت و یاری طلبد
یاورش عجز و فروماندگی و خذلانست
وانکه او مانع خیر است بتحقیق او را
هیچکس نَبْوَد اگرچند که با اخوانست
همه کس مایل مالست و هوادار سخی
مال فتنه ست چنین فتنه شدن خذلانست
هرکه یابند ازو خلق سلامت همه وقت
چشم او روشن و عیشش خوش و دل شادانست
حرص سلطان نشود بر تن آنکس کو را
عقل سلطان بودش با خردش پیمانست
هرکه او چشم گشاید بهوا از سر جهل
چشم او بسته شود از حق و آن خزیانست
هرکه با خلق بیامیزد بیند کایشان
اصلشان مایهء رنج و ستم و عدوانست
وانکه را یار نماید تو بدشمن گیرش
که بگیتی همه کس خائن و بانقصانست
هرکه خواهد بکند مشورت از دهر او را
طبع دهرش بحقیقت ببدی برهانست
هرکه او تخم بدی کشت ندامت بدرود
ترسد از عاقبت آن شخص که او دهقانست
با بدان هرکه بیارامد پیراهن او
از بدیهاشان پرمار و پر از ثعبانست
تازه رو باش که آزاده بهمت چو خطی ست
که بر آن نامه و خط تازگیش عنوانست
رفق کن در همه کاری که پشیمان نشود
هرکه او رفق کند رفق عظیم آسانست
تو بهر بهره که یابی بدرشتی بمناز
خرق هدم آمد و رفق است که چون بنیانست
نیکوئی کن اگرت قدرت و امکان باشد
که همه وقت نه آن قدرت و آن امکانست
زینت مرد خردمند بفضل است و کرم
زینت گلشن و بستان بگل و ریحانست
آبرو را تو نگه دار و مدر پردهء خود
کابرو بهتر از آن هرچه بعالم زانست؟
تازه رو باش عدو را چو ببینی زیراک
پژمرد خصم چو بیند دو لبت خندانست
ترک کن کاهلی اندر ره خیرات که نیست
نیکبخت آنکه بخیرات تنش کسلانست
گر بود سایه ز طوبیش بود بی سایه
مرد کز تقوی وز دین و خرد عریانست
مردمان یاور آنند که دولت با اوست
دولتش چون بسر آمد سخنش هذیانست
باقل است ار بمثل مال ندارد سحبان
ور بود باقل بامال دوم سحبانست
راز در سینهء غماز ودیعت بمنه
زانکه رازت بره و راعی تو سِرحانست
تو مپندار که یک طبع بود مردم را
زانکه خوی و صفت خلق جهان الوانست
نیست هرآب بمانندهء صَدّا که خورند
هرنباتی که بود سبز نه چون سعدانست
تو بمخراش بعشوه رخ نیکی را زانک
هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست
مستشار تو اگر باخرد است و هشیار
بی شک از مشورتش فایده بی پایانست
وانکه تدبیر سواریست ترا در میدان
تا ظفر یابد وز معرکه باجولانست
کارها را چو مواقیت مقدّر کردند
همه کاری را ز آنروی حد و میزانست
نیست تعجیل پسندیده بهر کار از آنک
پیش از نضج نکو نیست اگر بحرانست
گر بسدّ رمقی مرد بسازد از قوت
گرچه درویش بود تاج سر اعیانست
مرد قانع بکفافی که بیابد راضی ست
صاحب حرص که بامال بود غضبانست
از جوانمرد چو یارانْش بیکسوی شوند
خردش یار و ندیم است که به زیشانست
دو رضیعند بهم حکمت و تقوی چونانک
ساکن اندر وطنی خواسته با طغیانست
چون یکی از وطنی رنج کشد گو بگذار
آن وطن را که همه روی زمین اوطانست
ای ستمکار تو در خوابی و شادان از بخت
دهر بیدارت بر حالت تو گریانست
نبود ظلم گوارنده گر انصاف دهی
کی دهد لذت آن چیز که چون خُطبانست
مژده بادت ز من ای عالم نیکوسیرت
که تو سیرابی و بی آب رخت ریانست
گر تو ای جاهل در لجّهء دریا باشی
تشنه مانی که دلت غافل و نافرمانست
تو مپندار زمانی که دلت شاد بود
کانکه شادست زمانی دو زمان پژمانست
ای که از کاس جوانی شده ای مست مدام
کی بهوش آید آن مست که سرگردانست
بجوانی تو مشو غره که پیش از پیران
رفت بسیار جوان وین ستم دورانست
گر نصیحت کنی ای پیر تو خود را نکنی
هیچ اسراف که اسراف زیان جانست
گر بود عذر جوان را بجوانی چه بود
عذر این پیر که حیرت زدهء شیطانست
چون گناهی بکند بنده بیامرزندش
گر باخلاص و بصدقش بخدا ایمانست
هرچه بشکست چو دین هست شود باز درست
دین اگر سست شود گر شکنی تاوانست
تو فرا گیر ز من این همه امثال نکو
که ازو عقل ترا فایده و تبیانست
چه ضرر دارد اگر طبع من این شعر آراست
گرچه بهتر ز سخنها سخن حسانست
یارب آن شاعر بُستی را کاین نظم آراست
غرق غفران کن کو درخور صد غفرانست
وانگهی بخش همان شاعر کاین ترجمه کرد
بدر جاجرمی کو دُرِّ سخن را کانست
خواجه محمود کزو یافت بها دولت و دین
وز معانی و هنر همچو پدر سلطانست
یاربش سلطنت و عز و بقا افزون باد
که بفضل و کرم و جود و هنر نعمانست
سایه اش کم ز سر اهل صفاهان نشود
که ز انصافش چون جنت اصفاهانست.
و در مدح امیر خلف احمد گفته است:
خلف بن احمد احمد الاخلاف
اربی بسودده علی الاسلاف
خلف بن احمد فی الحقیقة واحد
لکنّه مرب علی الاَلاف
اضحی لاَل اللیث اعلام الهدی
مثل النبی لاَل عبدمناف.
و چون خلف بن احمد این اشعار از روات بشنید سیصد دینار او را صلت فرستاد.
و هم او راست:
الم تر ان المرء طول حیاته
معنی بامر لایزال یعالجه
[ تراه ] کدودالقز ینسج دائبا
و یهلک غما وسط ما هو ناسجه.
و در رثاء صاحب کافی اسماعیل بن عباد گوید:
مضی صاحب الدنیا فلم یبق بعده
کریم یروّی الارض فیض غمامه
فقدناه لما تم و اعتم بالعلی
کذاک کسوف البدر عند تمامه.
و در جنگی که میان ابوعلی بن سیمجور با ناصرالدین سبکتکین در طوس افتاد و بشکست ابوعلی منتهی گشت گوید:
الم تر ما اتاه ابوعلی
و کنت اراه ذالب و کیس
عصی السلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون اباقبیس
و صیر طوس معقله فاضحی
علیه الطوس اشأم من طویس.
و در رثاء سبکتکین گفته است:
توکل علی الله فی کل ما
تحاوله و اتخذه وکیلا
و لایخدعنک شرب صفا
فانمی قلیلا و اروی غلیلا
فان الزمان یذل العزیز
و یجعل کل جلیل ضئیلا
الم تر ناصر دین الاله
و کان المهیب العظیم الجلیلا
اعد الغیول و قاد الخیول
و صیر کل عزیز ذلیلا
و حف الملوک به خاضعین
و زفوا الیه رعیلا رعیلا
فلما تمکن فی امره
و صار له الشرق الا قلیلا
و اوهمه العز ان الزمان
اذا رامه ارتد عنه کلیلا
اتته المنیة معتاصة
و سلت علیه حساما صقیلا
فلم یغن عنه حماة الرجال
و لم یجد فیل علیه فتیلا
کذلک یفعل بالشامتین
و یفنیهم الدهر جیلا فجیلا.
و هم این اشعار از اوست در مدح خلف بن احمد:
من کان یبغی علو الذکر و الشرفا
او یبتغی عطف دهر قد نبا و جفا
او کان یأمل عندالله منزلة
تنیله قرب الابرار و الزلفا
او کان یطلب دینا یستقیم به
و لایری عوجا فیه و لا جنفا
او کان ینشد مما فاته خلفا
فلیخدم الملک العدل الرضی خلفا
الوارث العدل والعلیاء من سلف
حثوا بعلیاهم فی وجه من سلفا
المؤثر القصد فی انحاء سودده
فان اراد عطاء آثر السرفا
اذا التوی عنق ولی حکومته
سیفا اذا ما اقتضی حقا له انتصفا
والسیف ابلغ للاعناق موعظة
کم من صلیف حماه جده الصلفا
و ان بدا کلف فی وجه مکرمة
جلا بلاکلف عن وجهه الکلفا
رضاه یصرف عمن یستجیر به
صرف الزمان اذاما نابه صرفا
اذا اقشعر زمان من جذوبته
اغنی الوری و کفی جود له و کفا
بسخطه یدع الافلاک خائفة
و الشمس حائرة والبدر منکسفا
یری التوقف فی یومی وغی و ندی
وصما فان عنّ رأی مشکل وقفا
لله فضل ضئیل فی انامله
اعاد حظی سمینا بعد ما نحفا
یهین امواله کی یستفید بها
عزا یوثل فی اعقابه الشرفا
والمرء لللوم فی احواله هدف
ان لم یکن ماله من دونه هدفا
لایلحق الواصف المطری معانیه
و ان یکن سابقا فی کل ما وصفا.
و در انکار بر محمود در کثرت غزو او گوید:
الا ابلغ السلطان عنی نصیحة
یشیعها وُدّ ورای محنّک
تجاوزت اوج الشمس عزا و رفعة
و ذللت قسراً کل من قدتملکوا
فما حرکات متعبات تدیمها
تأنّ فاوج الشمس لایتحرک.
و در مدح آل فریغون گوید:
بنوفریغون قوم فی وجوههم
سیما الهدی و سناء السودد العالی
کأنما خلقوا من سودد و علی
و سایرالناس من طین و صلصال
من تلق منهم تقل هذا اجلهم
قدراً و اسخاهم بالنفس و المال
یا سائلی ماالذی حصلت عندهم
دع السؤال و قم وانظر الی حالی
الاتری انّ حالی کیف قدحلیت
بهم الم تر حالی عند ترحالی
فان اکن ساکتا عن شکر انعمهم
فان ذاک لعجزی لا لاغفالی.
و هم او راست:
اذا شئت ان تصطاد حب اخی لب
و تملک منه حوزة القلب و الخلب
فاشرکه فی الخیر الذی قدرزقته
و ادخله بالاحسان فی شرک الحب
الم تر طیرالجو تهوی مسفّة
لِحَبٍّ کقطر من ذری الجو منصب
کذلک لایصطاد ذوالرأی و الحجی
محبات حبات القلوب بلاحب.
و هم ابن خلکان در ترجمهء شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی این قطعه را از او آورده است:
الی حتفی مشی قدمی
اری قدمی اراق دمی
فلم انفک من ندم
و لیس بنافعی ندمی.
و در رثاء ناصرالدین سبکتکین گفته است:
قلت اذ مات ناصرالدو-
لة حیاه ربه بالکرامة
فتداعت جموعه بافتراق
هکذا هکذا یقوم القیمة.
و در مدح محمودبن سبکتکین گوید:
بسیف الدولة اتسقت امور
رأیناها مبددة النظام
سمی و حمی بنی سام و حام
فلیس کمثله سام و حام.
و در مدح ابوجعفر محمد بن موسی بن احمدبن ابی القاسم علوی گوید:
انا للسید الشریف غلام
حیث ما کان فلیبلغ سلامی
و اذا کنت للشریف غلاماً
فانا الحرّ و الزمان غلامی.
و نیز او راست:
اذا غدا ملک باللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
اما تری الشمس فی المیزان هابطة
لما غدا برج نجم اللهو و الطرب.
و شعر او در تجنیس بسیار است. وفات او به سال 400 یا 401 ه . ق. بوده است(18). حاجی خلیفه گوید: او را دیوان شعر عربی است. و رجوع به حبیب السیر ج 1 صص 330 - 332 و یتیمهء ثعالبی و ابن خلکان صص 58-60 و نامهء دانشوران و لباب الالباب عوفی ترجمهء ابوشکور و نزهة الارواح شهرزوری و انساب سمعانی و معجم البلدان در کلمهء بُست و تاریخ یمینی شود.
(1) - ن ل: العیون.
(2) - ن ل: لفظی.
(3) - ن ل: امتاع.
(4) - ظ: غیر مرّة.
(5) - این تاریخ با آنچه دیگران گفته اند از چهارصد و چهارصد و یک مخالف است، مگر «سی» مصحف «یک» باشد.
(6) - نقل از معجم الادباء چ مارگلیوث جزء6 ص313.
(7) - از باسه بوساً، معرب از بوسیدن فارسی.
(8) - ن ل: لا بالنفس.
(9) - ن ل: اخوان و اخدان.
(10) - ن ل: عضان.
(11) - ن ل: انسان.
(12) - ن ل: الوان. اکنان.
(13) - ن ل: منزل.
(14) - و ان نَبَتْ بک اوطان نشأت بها
فارحل فکل بلادالله اوطان.
(15) - ن ل: یا رافلا فی ثیاب الوحف.
(16) - ن ل: تبدی.
(17) - ن ل: حسانها.
(18) - تاریخ وفات ابوالفتح مطابق گفتهء ابن خلکان سنهء چهارصد یا چهارصد و یک است لکن از مدیحه ای که ابوریحان بیرونی از ابوالفتح کرده چنین برمی آید که او پس از وفات محمود نیز حیات داشته است. رجوع به آن مدیحه در شرح حال ابوریحان بیرونی در این لغت نامه و رجوع به قطعهء عماد زوزنی در همین ترجمه و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 167 شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بنداربن ابی نصر الخاطری. او راست منتخب الفرس، کتابی در لغت فارسی که برای هر لغت به اشعار استشهاد شده است. (کشف الظنون).
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بیبرس الترکی الصالحی رکن الدین قسیم امیرالمؤمنین بندقدار الملقب بالملک الظاهر از ممالیک بحری مصر (از 658 تا 676 ه . ق.). رجوع به بیبرس... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بیهقی. حکیمی بدربار سنجر سلجوقی و کتب او در کتابخانهء سلاجقه موجود بوده است. رجوع به نزهة الارواح شهرزوری ج 2 ص 68 شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جلال الدین ملکشاه سومین از سلاجقهء بزرگ (465-485 ه . ق.). رجوع به ملکشاه... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حسن بن علی بن حسین شیرازی. رجوع به حسن... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حسین بن عبدالله بن احمد. رجوع به حسین... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خازن. عبدالرحمن. شهرزوری گوید: مولد و منشأ او دیار روم است و خازن علی مروزی بود و در علم هندسه چون اقلیدس صوری و در نجوم و زیج مانند بطلیموس بود و زیجی بنام سلطان سنجر ترتیب کرد و آن معروف به زیج سنجری است و حسن سمرقندی از منجمین معروف عهد سلاجقه شاگرد اوست. -انتهی. ملخصاً و حاجی خلیفه گوید: ابوالفتح عبدالرحمن خازن غلام رومی محبوب [ شاید: مجبوب ] از غلامان علی خازن مروزی بود و تحصیل علوم هندسه میکرد و زیج سنجری ترتیب کردهء اوست و سلطان سنجر هزار دینار وی را فرستاد. و او آن مال نپذیرفت و بازگردانید و گفت مرا سالی ده دینار بسنده باشد. او در زیج سنجری همهء اوساط و تعدیلات کواکب بتفصیل آورده است جز تقویم عطارد را در حال رجوع، چه تقویم عطارد موافق با رؤیت و امتحان است.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خان. فرزند کریم خان زند دومین از سلاطین زندیه. او پس از وفات کریم خان بسلطنت رسید1193 ه . ق. و هم در آن سال محمد صادق خان برادر کریم خان وی را از سلطنت خلع کرد.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خان محمد شیبانی بن بداق سلطان بن ابوالخیرخان. رجوع به محمدخان شیبانی شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) دهستانی. وزیر برکیارق. در 25 رجب سال 490 ه . ق. بدست غلامی رومی کشته شد. رجوع به ص 364 شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) دیار. مردی ابدال وش و متقی معاصر میرزا الغ بک است و میرزا او را اجازت داده بود که بی دستوری هرگاه که خواهد به مجلس همایون درآید و هر سخنی که داشته باشد بی واسطه بعرض رساند. رجوع شود به حبیب السیر ج 2 ص 220.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) دیلمی ملقب بناصر. در 430 و ظاهراً تا 432 ه . ق. در صعدای یمن بر ائمّهء رسّی مستولی و بدانجا حکم رانده است.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) رازی. او نخستین وزیر نخستین سلاجقه ابوطالب محمد طغرل بیگ بن میکائیل بن سلجوق است. وی از پیش باصفهان خدمت علاءالدولة بن کاکویه صاحب اصفهان میکرد سپس بملازمت پسر وی فرامرز پیوست. وقتی فرامرز او را برسالت نزد طغرل فرستاد و طغرل را کفایت و کاردانی او معلوم شد گفت تا او ملازم درگاه باشد وی نیز رغبت نمود و طغرل وی را وزارت خویش داد و چون این آگاهی به فرامرز رسید برآشفت و فرمان کرد تا سرای ابوالفتح غارت کرده و املاک او بتصرف گرفتند. سپس طغرل اصفهان را حصار داد و فرامرز بدانجا محصور ماند تا کار بمصالحه انجامید بدان شرط که فرامرز صد دینار طغرل را دهد و طغرل بطبرستان شد و ابوالفتح را به اصفهان فرستاد تا آن مال از فرامرز قبض کرده و بطغرل برد. طغرل را امانت وی خوش آمد و گفت ابوالفتح مردی امین است چه اگر این مال بستدی و ببعض قلاع تحصن جستی تدبیر آن دشوار آمدی. پس از تسلیم نقود ابوالفتح از خدمت استعفا جست و طغرل استعفای او بپذیرفت و وی نزد ابوکالیجاربن بویه شد و منصب وزارت وی یافت لکن پس از زمانی کوتاه ابوکالیجار وی را معزول کرد و بحبس وی فرمان داد بشعبان 439 ه . ق.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) رکن الدین بیبرس بندقدار از ممالیک بحری مصر (658 - 676 ه . ق.). رجوع به بیبرس شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) زنگی. عمادالدین بن قطب الدین مودودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر از اتابکان سنجار (566 - 594 ه . ق.) و او را به کنیت ابوالجود نیز خوانده اند.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سبتی. او راست: شرحی بر مختصر عبدالله بن یوسف الجوینی. (کشف الظنون).
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سعیدی. متوفی به سال 950 ه . ق. او راست: حاشیه ای بر شرح جلال دوّانی بر تهذیب المنطق.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سلیم بن ایوب رازی. رجوع به سلیم... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سهل بن احمدبن علی ارغیانی نیشابوری فقیه شافعی صوفی. او در اول بمرو نزد ابوعلی سبخی به استفادت علوم پرداخت و سپس نزد قاضی حسین بن محمد مروروذی کسب دانش کرد و از ابوبکر بیهقی و ناصر مروروذی و عبدالغفاربن اسماعیل بن عبدالغافر فارسی صاحب کتاب مجمع الغرائب استماع حدیث کرد سپس به نیشابور شد و در محضر امام الحرمین ابوالمعالی جوینی بتکمیل دانش پرداخت و پس از آن قضای ارغیان بدو مفوض شد و آنگاه که بزیارت خانه رفت در عراق و حجاز و جبال درک صحبت مشایخ حدیث کرد و دربازگشت از مکه شیخ حسن سمنانی یکی از شیوخ متصوفه را بدید و در اثر صحبت او امر قضا رها کرد و انزوا گزید و از مال خویش سرائی محقر صوفیان را کرد و هم بدان خانه به تصنیف و عبادت بقیت عمر بگذاشت و در مستهل محرم 499 ه . ق. درگذشت.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) شهرستانی. محمد بن ابی القاسم عبدالکریم بن ابی بکر احمد شهرستانی. ملقب بتاج الدین. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) صفی الدین بن سید امین الدین جبرئیل اردبیلی. رجوع به صفی... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) صوفی. منجم و هیوی. او راست: کتاب الزیج و آن اثر، اصلاح زیج سمرقندی است. صاحب کشف الظنون در ذیل زیج الوغ بیک گوید: محمد بن ابی الفتح صوفی مصری زیج الوغ بیک را مختصر کرده است و هم در جای دیگر زیج شیخ ابی الفتح الصوفی را ذکر کرده است و ظاهراً هردو یکی است و محمد در موضع دوم سقط شده است.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالرحمن خازن. رجوع به ابوالفتح خازن شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالرزاق بن احمدبن حسن میمندی. رجوع به عبدالرزاق... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالصمدبن محمودبن یونس غزنوی. رجوع به عبدالصمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالواحدبن محمد بن عبدالواحد. مشهور به آمِدی. او راست: کتاب غرر و درر و آن مجموعه ای از کلمات قصار امیرالمؤمنین علیه السلام است به ترتیب حروف تهجی. وی در اواخر مائهء چهارم و اوائل پنجم میزیست.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالواحدبن شیطا البغدادی. رجوع به عبدالواحد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبیداللهبن احمد نحوی. رجوع به عبیدالله... و رجوع به جخجخ... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عثمان بن جنی. رجوع به ابن جنی شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عثمان بن عیسی بن منصور بلطی موصلی. رجوع به عثمان شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عثمان عمادالدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب. رجوع به ملک العزیز شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) علی بن حسن بن وحشی موصلی. رجوع به علی... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) علی بن محمد بن الحسین بن محمد معروف به ابن العمید. رجوع به ابن العمید ابوالفتح، و رجوع به علی بن محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عمادالدین عثمان بن سلطان صلاح الدین. رجوع به ملک العزیز شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عمادالدین زنگی بن مودودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر. رجوع به عمادالدین... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عمر بن مظفر یوسف بن عمر بن رسول. رجوع به ملک الاشرف و به عمر... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) غازی بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب. ملقب به ملک الظاهر غیاث الدین صاحب حلب. و کنیت دیگر او ابومنصور است. صلاح الدین به سال 582 ه . ق. مملکت حلب بوی داد و فرمانروائی این خطه از پیش عم وی ملک العادل را بود. ولادت غازی به قاهره در نیمهء رمضان سنهء 568 یعنی سال دوم استقلال پدر او در مملکت مصر بود. ملک ظاهر پادشاهی بامهابت و حازم و هشیار و مطلع به حال رعیت و ملوک وقت و عالی همت و نیکوتدبیر و سیاست و دادگر و محب علما و مربی شعرا بود. وفات وی بقلعهء حلب شب سه شنبهء بیستم جمادی الاَخرة 613 ه . ق. بوده است.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) غیاث الدین ملک ظاهربن سلطان صلاح الدین. رجوع به ابوالفتح غازی شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) فرزند وزیر. (دیوان فرخی چ عبدالرسولی ص 213).
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) فضل بن جعفربن فرات. رجوع به ابن فرات ابوالفتح... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) قراارسلان بوری. رجوع به قراارسلان... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) القواس. یوسف بن عمر بن مسرور. رجوع به یوسف...شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) کراجکی. محمد بن علی بن عثمان الخیمی نزیل الرملة البیضاء. صاحب امل الامل گوید: او فاضلی متکلم و فقیه و محدثی ثقه و جلیل القدر است و یافعی در مرآت الجنان گوید: او پیشوای شیعه و صاحب تصانیف است و عالمی نحوی و لغوی و منجم و طبیب و متکلم و از کبار اصحاب سید مرتضی است و او راست: کتاب کنز الفوائد. کتاب معدن الجواهر و ریاضة الخواطر. الاستنصار فی النص علی الائمة الاطهار. رسالة فی تفضیل امیرالمؤمنین. الکر والفر فی الامامة. الابانة عن المماثلة فی الاستدلال بین طریق النبوة و الامامة. رسالة فی حق الوالدین. معونة الفارض فی استخراج سهام الفرائض. اخبارالاَحاد. التعجب فی الامامة. مسئلة فی المسح. مسئلة فی کتابة النبی. المنهاج فی مناسک الحاج. شرح جمل العلم للمرتضی الوزیری. شرح الاستنصار فی النص علی الائمة الاطهار. المشجر. معارضة الاضداد باتفاق الاعداد. الاستطراف فی ذکر ما دون من الفقه فی الانصاف. کتاب التلقین لاولادالمؤمنین. جواب رسالة الاخوین. (نقل از روضات). و بقول یافعی وفات او در 449 ه . ق. بوده است.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) کشاجم [ کَ/کُ جِ ]. محمودبن حسین. یکی از شعرای معروف عرب از اخلاف سندی بن شاهک صاحب الحرس و از اینرو او را سندی نیز گویند و لفظ کشاجم مرکب از حروفی است اوائل کلمات «کاتب شاعر ادیب جمیل مغنی» که حکایت از علوم و شمائل او کند. او راست: کتاب ادب الندیم. کتاب الرسائل. کتاب دیوان شعر او. و ابن الندیم گوید: ادب و شعر او مشهور است و شریشی در شرح مقامات بسیاری از اشعار او را متفرقاً آورده است و در توضیح ابن هشام آمده است که او مدتی به مصر اقامت داشت و سپس از آنجا برفت و کرت دیگر بدانجا بازگشت و گفت:
قدکان شوقی الی مصر یُؤَرِّقُنی
فالاَن عدت و عادت مصر لی داراً.
و نیز:
الدهر حرب للحیی و سلم ذی الوجه الوقاح
و علیَّ ان اسعی و لیس علیَّ ادراک النجاح.
و صاحب تاج العروس گوید: ترجمهء او در شرح الدرة آمده است و صاحب کشف الظنون در ذیل کتاب ادب الندیم وفات او را در حدود سال 350 ه . ق. آورده و شاعری در حق او گفته است:
یابؤس من یمنی بدمع ساجم
یحمی علی حجب الفؤاد الواجم
لولا تعلله بکاس مدامة
و رسائل الصابی و شعر کشاجم.
و یاقوت در معجم الادبا در ترجمهء سری بن احمدبن سری رفّاء موصلی گوید: او دیوان شعر کشاجم را استنساخ میکرد و بهترین اشعار خالدیین یعنی سعیدبن هاشم و ابوبکربن هاشم را در دیوان کشاجم می آورد و قصد او این بود که خالدیین را بسرقت اشعار قدما متهم کند. و رجوع به کشاجم شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) کمالی. او راست: نظم المبانی فی فروع الحنفیة.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) گیلانی. ابن عبدالرزاق. طبیب و شاعری از مردم گیلان. وی در سال 983 ه . ق. بهندوستان شد و به خدمت اکبرشاه بابری پیوست و تقرب یافت و در سنهء 997 ه . ق. آنگاه که اکبرشاه بکابل آمد با وی بود و هم بکابل وفات یافت. از اوست:
چو نیم مرده چراغی ست آتشین جانم
که در هوای تو در رهگذار باد صباست.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مبارک بن احمدبن زریق معروف به ابن حداد.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن ابی بکر. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی بکر مراغی مدنی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی بکر یعمری اندلسی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی سعید الحسینی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن اشرس. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن فارس بغدادی. صاحب حبیب السیر در وفیات سال 312 ه . ق. این نام را آورده و بصفت «صاحب مؤلفات» در شرح حال او قناعت جسته است.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن بدرالدین محمد بن علی بن صالح بن عثمان. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن جعفر همدانی مراغی. رجوع به محمد... و رجوع به ابن المراغی ابوالفتح محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن حسین ازدی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن حسین مراغی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن سام. ملقب بغیاث الدین از سلاطین غور. (از 558 تا 571 ه . ق.). و رجوع به محمد بن سام.... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن سعد دیباجی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالباقی. معروف به ابن البسطی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالحمید اسمندی سمرقندی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالرحیم بن صدقهء مخزومی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالکریم شهرستانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبیداللهبن عبدالله التعاویذی. مشهور به سبط بن التعاویذی. رجوع به ابن التعاویذی ابوالفتح... و رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن علی بن دقیق العید. رجوع به ابن دقیق العید... و رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمد. رجوع به محمد شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن فارس. وزیر صمصام الدوله. او باشتراک ابوعبیدالله محمد بن ابراهیم وزارت می راند. (تجارب السلف ص248).
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمد بن علی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمد بن جعفر واسطی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمود اسروشنی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمودبن محمد طوسی، نزیل مصر، ملقب بشهاب الدین. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد اسکندرانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمودبن اسماعیل بن حسین بن حسن دمیاطی کاتب. رجوع به محمود... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمودبن حسن منشی. رجوع به محمود... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمودبن حسین رملی معروف به کشاجم. رجوع به ابوالفتح کشاجم... و رجوع به محمود، و رجوع به کشاجم شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمودبن مؤیدبن علی بن عباس. رجوع به محمود... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مسعودبن محمد بن ملکشاه بن ارسلان سلجوقی. ملقب به غیاث الدین. رجوع به مسعود... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مسعودبن مودود قطب الدین بن عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب به عزالدین. رجوع به مسعود... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مظفربن عبدالله. رجوع به مظفر... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مظفربن محمد. (خواجهء عمید...) خراسانی. پس از آنکه رکن الدین ابوطالب طغرل بیگ بن سلجوق سلجوقی اصفهان را فتح و ضمیمهء مستملکات خویش کرد حکمرانی اصفهان بابی الفتح مظفر داد و او ظاهراً از پیش حکومت نیشابور داشته و او را سه پسرابوالقاسم علی و ابونصر و ابوطاهر محمد بوده است و این ابوالفتح همان است که قصهء ویس و رامین را از پهلوی به امر و بنام او نظم کرده اند.
ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامکاران...
خداوندی چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
برآینده از او ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فر نورش بسته امّید
ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافته ست از هردوان کام
جهان چون بنگری پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوان است او به سال و بخت و رامش
چو پیر است او به رای و عقل و دانش...
اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزون زان قدر آن فخر جهانست
بدرد دل همی گرید نشابور
از آن کاین نامور گشته ست از او دور
بکام دل همی خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشته ست نازان...
خداوندی بداد و دین مؤیّد
ابوالفتح مظفر بِنْ محمد
خراسان را به نام نیک مفخر
سپاهان را بحکم داد داور.
(از دیباچه و خاتمهء منظومهء ویس و رامین).
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مظفر. فخرالملک بن نظام الملک. یکی از وزرای آل سلجوق است. رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 282 شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) معاذبن اسماعیل شیبانی موصلی. رجوع به معاذ... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) معتز. تقی الدین. او راست: شرح تعلیقهء محمد بن محمد بن احمد برسوی.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) معتضدبالله ابوبکربن المستکفی. خلیفهء عباسی به مصر. رجوع به معتضد... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ملک الاشرف عمر بن یوسف المظفربن عمر بن علی بن رسول. رجوع به ملک الاشرف... و رجوع به عمر... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ملک الاشرف، موسی بن سیف الدین ابی بکربن ایوب از سلاطین ایوبی. رجوع به ملک الاشرف... و رجوع به موسی... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ملکشاه بن الب ارسلان بن محمد بن داودبن میکال بن سلجوق بن دقاق. رجوع به ملکشاه... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ملک ظاهر غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین از ایوبیان حلب. رجوع به ملک ظاهر... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) منصوربن محمد بن عبدالله بن المقدر اصفهانی. رجوع به منصور... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) منصوربن دارسب شیرازی وزیر القائم بالله عباسی. رجوع به منصور... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) منصور طبیب معروف به ابن مقشر. رجوع به ابن مقشر... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مودودبن مسعودبن محمودبن سبکتکین. ملقب به شهاب الدوله. رجوع به مودود... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) موسی بن ابی الفضل یونس ملقب بکمال الدین بن محمد بن منعه فقیه شافعی موصلی. رجوع به موسی بن ابی الفضل یونس... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) موسی بن سیف الدین ابی بکربن ایوب ملقب به ملک الاشرف از سلاطین ایوبی. رجوع به ملک الاشرف... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) المیدومی. رجوع به محمد بن محمد مصری.... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) میر محمد اردبیلی. رجوع به تاج السعیدی... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ناصربن ابی المکارم عبدالسیدبن علی بن مطرز لغوی نحوی. معروف بمطرزی خوارزمی. رجوع به ناصر... و رجوع به مطرزی... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) نصربن عبدالرحمن اسکندری. رجوع به نصر... شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) نصربن عبدالرحمن نحوی. او راست: جزئی در حدیث.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) نصراللهبن ابی الکرم محمد بن محمد بن عبدالکریم معروف به ابن اثیر جزری ملقب به ضیاءالدین. رجوع به ابن اثیر ضیاءالدین ابوالفتح... و رجوع به حبیب السیر ج1 ص407 شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) نوشجانی. از حکمای مائهء چهارم هجری است و او را تألیفی است در صفات باری. رجوع به ترجمهء نزهة الارواح شهرزوری ج 2 ص 151 شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یحیی بن حبش بن امیرک. ملقب بشهاب الدین سهروردی حکیم مقتول. رجوع به ابوالفتوح شهاب الدین سهروردی شود.
ابوالفتح.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یوسف بن عمر. رجوع به یوسف... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) ابن عیسی الشافعی. وفات به سال 710 ه . ق. او راست: شرح مختصر المزنی.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع به ابن صلاح نجم الدین... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) احمدبن محمد بن محمد بن محمد بن احمد طوسی غزالی ملقب به مجدالدین برادر امام ابی حامد غزالی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) اسعدبن ابی الفضائل محمودبن خلف عجلی اصفهانی. ملقب به منتجب الدین. فقیه و واعظی شافعی فاضل و موصوف به علم و زهد و مشهور بعبادت و نسک و قناعت. او در موطن خویش از ام ابراهیم فاطمه جوزدانیّه بنت عبیدالله و حافظ ابی القاسم اسماعیل بن محمد بن فضل و غانم بن عبدالحمید جلودی و احمد و جز آنان حدیث شنید. پس به بغداد شد و از ابی الفتح محمد بن عبدالباقی معروف به ابن البسطی در سال 557 ه . ق. اخذ روایت کرد و سپس بشهر خویش بازگشت و در فقه و حدیث تبحر و مهارت و شهرت یافت و وراقی میکرد و از کسب دست خویش معیشت میگذاشت. او راست: شرح مشکلات الوسیط و الوجیز غزالی و کتاب تتمة التتمة لابی سعد المتولی. و بروزگار خویش در اصفهان در فتوی محل اعتماد بود. مولد وی به اصفهان به سال 514 و وفات در همان شهر بصفر سال 600 ه . ق. و صاحب روضات گوید: او از کبار و اجلاء رؤسای مشایخ صوفیه است و قبر او در دارالسلطنهء اصفهان مشهور است و قاضی نورالله در مجالس المؤمنین در ذیل ترجمهء هم کنیت او شیخ ابوالفتوح رازی خزاعی مفسر مشهور شیعی از بعض ثقات شنیده است که قبر ابوالفتوح رازی در اصفهان است و این غلط است چه قبر مزبور از اسعدبن محمود عجلی است.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) برجوان. یکی از خُدّام و مدبرین امور عزیز نزار صاحب مصر و حارهء برجوان در مصر منسوب بدوست. رجوع به برجوان شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) بلکین بن زیری بن مناد الحمیری الصنهاجی. جدّ بادیس و نام دیگر او یوسف است او را معزبن منصور عبیدی خلیفگی افریقیه داد (در ذی حجهء سال 361)، و وی را نصایح و اندرزهای بسیار گفت و سپس فرمود اگر آنچه ترا گفتم فراموش کنی این سه چیز فراموش مکن: خراج از اهل بادیه و شمشیر از بربر برمگیر و از برادران و بنی اعمام خویش کسی را متولی امری مساز و با شهرنشینان نیکی کن و او بهمهء پندهای معزبن منصور عمل کرد و نیکوسیرتی و نظر در مصالح دولت و رعیت تا گاه وفات پیشه ساخت و در ذیحجهء سال 373 ه . ق. در وارکلان مجاور افریقیه بعلت قولنج یا بثره ای که بر دست او پدیدآمد درگذشت و گویند او را چهارصد زن بود و در یک روز مژدهء ولادت هفده پسر بدو بردند.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) ثابت بن محمد جرجانی. رجوع یه ثابت... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) حسن بن جعفر شریف مکّه. رجوع به حسن... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) حسین بن علی بن محمد بن احمد نیشابوری الاصل معروف به شیخ ابوالفتوح رازی ملقب به جمال الدین. یکی از اعلام علمای تفسیر و کلام. جد اعلای او احمدبن حسین(1) بن احمد خزاعی نزیل ری است که از نیشابور بدانجا هجرت کرد و پدر پدر او محمد بن احمدبن حسین و عم پدر وی ابومحمد عبدالرحمن بن احمدبن الحسین و فرزند او محمد بن حسین و خواهرزاده اش احمدبن محمد همه از افاضل علما و محدثین روزگار خویش بوده اند. شیخ ابوالفتوح از پدر خود علی و او از پدر خویش روایت کند و همچنین روایت میکند از عم خود و او از پدر خویش که هم جد صاحب عنوان است. و جد او روایت میکند از پدر خود و از شیخ مفید عبدالجباربن علی مقری رازی و نیز از شیخ ابی علی بن شیخ طوسی و جمیع آنان روایت از شیخ طوسی اعلی الله مقامه کنند. و از ابوالفتوح صاحب تفسیر شیخ فقیه عبدالله بن حمزهء طوسی و رشیدبن شهرآشوب و منتجب الدین بن بابویه القمی روایت کنند و ابن شهرآشوب در کتاب معالم العلماء و منتجب الدین در فهرست خویش ذکر او آورده اند. ابن شهرآشوب گوید: شیخ استاد من ابوالفتوح بن علی الرازی است. و از تصانیف او روح الجنان و روح الجنان فی تفسیر القرآن فارسی است و سخت نیکو تفسیری است و تصنیف دیگر او شرح شهاب الاخبار است و شیخ منتجب الدین در فهرست آرد که او مردی عالم و واعظ و مفسر است و پس از ذکر تفسیر او گوید او راست: روح الالباب و روح الالباب فی شرح الشهاب و گوید من هردو کتاب را نزد او قرائت کردم و قاضی ششتری در مجالس نقل کند: از تفسیر فارسی او ظاهر میشود که معاصر صاحب کشاف بوده و بعض ابیات کشاف به او رسیده اما تفسیر کشاف را ندیده است و این تفسیر فارسی او در رشاقت تحریر و عذوبت تقریر و دقت نظر بی نظیر است فخرالدین رازی اساس تفسیر کبیر خود از آن اقتباس کرده و جهت دفع توهم انتحال، بعض از تشکیکات خود را برآن افزوده و در مطاوی این مجالس پرنور شطری از روایات و لطائف نکات و اشارات او مسطور است و او را تفسیری عربی هست که در خطبهء تفسیر فارسی به آن اشارت کرده اما تا غایت بنظر فقیر نرسیده و شیخ عبدالجلیل رازی در بعض مصنفات خود ذکر شیخ ابوالفتوح آورده و گفته که خواجه امام ابوالفتوح رازی مصنف بیست مجلد است از تفسیر قرآن و در موضع دیگر گفته که خواجه امام ابوالفتوح رازی بیست مجلد تفسیر قرآن از او است که ائمه و علمای همهء طوائف آنرا طالب و بدان راغبند و ظاهراً اکثر آن مجلدات از تفسیر عربی او خواهد بود زیرا که نسخهء تفسیر فارسی او چهار مجلد است که هرکدام بمقدار سی هزار بیت باشد و شاید که هشت مجلد نیز سازند پس باقی آن مجلدات از تفسیر عربی او خواهد بود وفقنا الله لتحصیله والاستفادة منه بمنه و جوده. از بعض ثقات مسموع شده که قبر شریفش در اصفهان است. -انتهی. و سید محمدکاظم بن محمد یوسف بن محمد باقر طباطبائی که متصدی طبع این تفسیر در طهران بوده است بر قسمت اخیر سخن قاضی نورالله یعنی بودن قبر ابوالفتوح در اصفهان اعتراض کند و گوید: حاجی ملا باقر شهیر بطهرانی در کتاب جنة النعیم آورده است که دوم کسی از علما که در ری مدفون است شیخ ابوالفتوح صاحب الاصل الاصیل قدوة المفسرین من اهل التنزیل و التأویل حسین بن علی بن محمد بن احمد خزاعی رازی است. نسب شریف وی منتهی میشود ببدیل ورقاء خزاعی و بدیل از کبار اصحاب حضرت ولایت مآب است... و مزار وی بصحن حضرت امامزاده حمزه از سوی راست مدخل در پیش حجرهء اول است و الواحی از کاشی زرد بر آن نصب شده و نام شریف او بر آن مکتوب است -انتهی. سپس سیدمحمد کاظم بن محمد یوسف طباطبائی گوید: ظاهراً تفصیلی که آن محدث جلیل نگاشته در چند سال قبل بوده چه اکنون که سنهء 1319 ه .ش .است تغییراتی در آن راه یافته و دو پارچه سنگ مرمر شاه در سر مقبره نصب است. ابن حمزه در کتاب ایجازالمطالب فی ابرازالمذاهب و هم در کتاب هادی الی النجات من جمیع المهلکات گوید که: در شهر ری بودم که شیخ ابوالفتوح رازی صاحب تفسیر بموجب وصیتش در جوار مرقد امامزادهء واجب التعظیم حضرت عبدالعظیم الحسنی مدفون گشت پس به نیت حج متوجه مکهء معظمه شدم در بازگشتن گذارم به اصفهان افتاد. در علنلان و بعض دیگر از محلات آن شهر دیدم که مردم بزیارت شیخ ابوالفتوح عجلی شافعی اصفهانی و حافظ ابونعیم که پدر استاد او است و شیخ یوسف که جد شیخ ابونعیم است و شیخ علی بن سهل و امثال ایشان که سنی و از مشایخ صوفیه بوده اند میرفتند که شیعهء شهر ری و نواحی آن هزاریک بزیارت امام زاده عبدالعظیم نمیرفتند و مولانا احمد اردبیلی در کتاب حدیقة الشیعه نقل کرده که مرا گذار به اصفهان افتاد دیدم مردم این بلده شیخ ابوالفتوح عجلی شافعی اصفهانی را شیخ ابوالفتوح رازی کرده بودند و به این بهانه بعادت پدران خود قبر آن سنی صوفی را زیارت میکردند. و صاحب روضات گوید که مؤلف ریاض العلما میرزاعبدالله اصفهانی کتاب رسالهء یوحنا بفارسی در ابطال مذهب اهل سنت از زبان یکی از نصاری موسوم به یوحنا و دیگر رسالهء حسنیه را از زبان یکی از کنیزکان معاصر هارون الرشید در حقانیت مذهب شیعه و تبصرة العوام در ملل و نحل بدو نسبت داده است. جز کتاب اخیر یعنی تبصرة العوام نسبت دو کتاب به ابی الفتوح رازی مستبعد نیست و علامهء قزوینی در تعلیقاتی که بر تفسیر ابوالفتوح چ طهران دارند در ضمن تحقیقی انیق مولد او را پیش از چهارصد و هشتاد هجری و وفات او را در اواسط مائهء سادسه شمرده اند. دو جلد از پنج جلد تفسیر شیخ ابوالفتوح رازی بزمان مظفرالدین شاه قاجار و سه جلد دیگر آن در زمان رضاشاه پهلوی به طبع رسیده است.(2)
(1) - رجوع به احمدبن حسین... شود.
(2) - نقل به اختصار از روضات و مقدمهء تفسیر ابوالفتوح چ طهران.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) رازی. رجوع به ابوالفتوح حسین بن علی بن محمد بن احمد نیشابوری... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) سهروردی. رجوع به ابوالفتوح شهاب الدین... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) یا ابوالفتح. شهاب الدین (شیخ...) یحیی بن حبش بن امیرک السهروردی المقتول یا شهید معروف به شیخ اشراق و بعضی نام او را احمد گفته اند و پاره ای برآنند که کنیت او یعنی ابوالفتوح اسم او است و ابوالعباس احمدبن ابی اصیبعه خزرجی حکیم در طبقات الاطباء نام او را عمر گفته است و نام پدر وی نبرده و ابن خلکان گوید: آن درست نیست و صحیح همان یحیی بن حبش است چه من نام و نسب او را بدین صورت با خط جماعتی از اهل معرفت بدین فن دیده ام و نیز از جماعت دیگری که شکی در معرفت آنان نیست شنیده ام و از اینرو بنای ترجمه بر آن نهادم و خدای تعالی داناتر است.
ابوالفتح یکی از علمای عصر خویش است و بمراغه نزد شیخ مجدالدین جیلی حکمت و اصول فقه فراگرفته و در هر دو علم براعت یافته است و باز صاحب طبقات الاطبا گوید: سهروردی یگانهء روزگار خود در علوم حکمیه و جامع علوم فلسفیه و بارع در اصول فقهیه بود. با ذکائی مفرط و عبارتی فصیح و دانش او بر خرد وی فزونی داشت و در اواخر سال 586 ه . ق. کشته شد و عمر او نزدیک سی و شش سال بود و گوید: بعضی گفته اند او عالم به علم کیمیا بود و یکی از فقهای عجم حکایت کند که با ابوالفتح از دمشق بیرون آمدیم و چون به قابون قریه ای بدروازهء دمشق رسیدیم رمهء گوسفندی دیدیم که ترکمانی میراند به ابوالفتح گفتیم یا مولانا یک رأس از این گوسفندان بخریم و در راه بخوریم گفت مرا ده درم است بستانید و بخرید و ما چنین کردیم و چون کمی راه پیمودیم رفیق ترکمان بیامد و گفت شریک من این گوسفند ارزان داده است آنرا بازدهید و گوسفندی خردتر گزینید و مجادله میان ما درپیوست شیخ گفت گفتگو در چیست و ما او را به قضیه آگاه کردیم گفت شما گوسفند خویش ببرید و من اینجا بایستم و او را راضی کنم ما برفتیم و شیخ با ترکمانی سخن میراند و ملاطفت میکرد چون مقداری دور شدیم ترکمانی را رها کرد و از پی ما روان شد و مرد از دنبال فریاد میکرد و شیخ اعتنائی نمیکرد تا مرد برسید و بخشمی تمام دست چپ شیخ بگرفت و بکشید و گفت کجا شوی ناگاه دست شیخ که به دست مرد بود از کتف برکنده شد و خون روان گشت و ترکمانی سرگشته و حیران دست برکنده بیفکند و بگریخت شیخ بازگشت دست افتاده به دست راست برگرفت و بما پیوست تا آنگاه که رمه بان از نظر غایب گشت و چون شیخ بما رسید دستش برجای بود و تنها به دست راست دستاری داشت. ابن خلکان گوید: از نوع این حکایات از ابوالفتح بسیار نقل کرده اند و او را تصانیفی است از جمله: کتاب التنقیحات فی اصول الفقه. کتاب التلویحات. کتاب الهیاکل. کتاب حکمة الاشراق. رسالهء معروفه به الغربة الغربیه که بر نمط رسالة الطیر و رسالهء حی بن یقظان ابن سینا کرده است و این رساله در نهایت بلاغت است در معرفت نفس و متعلقات آن به اصطلاح حکما و از گفته های اوست: الفکر فی صورة قدسیة یتلطف بها طالب الاریحیة و نواحی القدس دار لایطأها القوم الجاهلون و حرام علی الاجساد المظلمة ان تلج ملکوت السموات فوحدالله و انت بتعظیمه ملان و اذکره و انت من ملابس الاکوان عریان و لو کان فی الوجود شمسان لانطمست الارکان و ابی النظام ان یکون غیر ما کان.
فخفیت حتی قلتُ لستَ بظاهر
و ظهرتَ من سعیی علی اکوان.
لو علمنا اننا مانلتقی
لقضینا من سلیمی وطراً.
اللهم خلّص لطیفی من هذاالعالم الکثیف. و اشعاری بدو نسبت کنند از جمله قطعه ای در نفس که برمثال قصیدهء عینیهء ابن سینا گفته است:
خلعت هیاکلها بجرعاءالحمی
و صبت لمغناها القدیم تشوقا
و تلفتت نحو الدیار فشاقها
ربع عفت اطلاله فتمزقا
وقفت تسائله فرد جوابها
رجع الصدی ان لاسبیل الی اللقا
فکأنما برق تألق بالحمی
ثم انطوی فکأنه ماابرقا.
و از اشعار مشهور اوست:
ابداً تحن الیکم الارواح
و وصالکم ریحانها و الراحُ
و قلوب اهل ودادکم تشتاقکم
و الی لذیذ لقائکم ترتاح
و ارحمتا للعاشقین تکلفوا
سترالمحبة و الهوی فضاح
بالسر ان باحوا تباح دماؤهم
و کذا دماء العاشقین تباح
و اذا هم کتموا تحدث عنهم
عندالوشاة المدمع السحاح
و بدت شواهد للسقام علیهم
فبها لمشکل امرهم ایضاح
خفض الجناح لکم و لیس علیکم
للصب فی خفض الجناح جناح
فالی لقاکم نفسه مرتاحة
و الی رضا کم طرفه طماح
عودوا بنورالوصل فی عسق الجفا
فالهجر لیل والوصال صباح
صافاهم فصفوا له فقلوبهم
فی نورها المشکاة و المصباح
و تمتعوا فالوقت طاب لقربکم
راق الشراب و رقت الاقداح
یاصاح لیس علی المحب ملامة
ان لاح فی افق الوصال صباح
لاذنب للعشاق ان غلب الهوی
کتمانهم فنمی الغرام فباحوا
سمحوا بانفسهم و مابخلوا بها
لما دروا ان السماح رباح
و دعاهم داعی الحقایق دعوة
فغدوا بها مستأنسین و راحوا
رکبوا علی سنن الوفا و دموعهم
بحر و شدة شوقهم ملاح
والله ماطلبوا الوقوف ببابه
حتی دعوا و اتاهم المفتاح
لایطربون لغیر ذکر حبیبهم
ابداً فکل زمانهم افراح
حضروا وقد غابت شواهد ذاتهم
فتهتکوا لما رأوه و صاحوا
افناهم عنهم و قد کشفت لهم
حجب البقا فتلاشت الارواح
فتشبهوا ان لم تکونوا مثلهم
ان التشبه بالکرام فلاح
قم یا ندیم الی المدام فهاتها
فبحانها قددارت الاقداح
من کرم اکرام بدنّ دیانة
لاخمرة قد داسها الفلاح.
و او را در نظم و نثر نازکیهاست و حاجت باطالهء ذکر نیست. مذهب وی شافعی بود و او را بلقب المؤید بالملکوت میخواندند و بانحلال عقیده و تعطیل متهم بود و بمذهب حکمای متقدمین میرفت و بدین سمت اشتهار یافت و چون بحلب رسید بسبب همین عقاید و ظاهر شدن بدی مذهب وی برفقها، فقها بقتل او فتوی دادند و شیخ زین الدین و مجدالدین پسران حمید از دیگر علما در قتل وی تعصبی سخت نمودند و شیخ سیف الدین آمدی گوید: من سهروردی را در حلب دیدم که گفت من جملهء روی زمین بگیرم گفتم از کجا گوئی گفت درخواب دیدم که آب دریا درکشیدم گفتم شاید تعبیر آن اشتهار تو درعلم باشد یا چیزی مانند آن لکن او از گمان خویش بازنگشت. وی با علم بسیار و عقل قلیل بود و گویند آنگاه که بقتل خویش یقین کرد بیشتر بدین شعر تمثل میجست:
اری قدمی اراق دمی
و هان دمی فها ندمی.
و قتل وی بروزگار دولت ملک الظاهر صاحب حلب پسر سلطان صلاح الدین بود و او بأمر پدر سهروردی را در پنجم رجب سال 587 ه . ق. در قلعهء حلب بسی و هشت سالگی به خبه بکشت و قاضی بهاءالدین معروف به ابن شداد قاضی حلب در اوائل کتاب سیره، صلاح الدین را بحسن عقیدت میستاید و میگوید او در بزرگ داشت شعائر دین اکثار میکرد... چنانکه پسر خویش صاحب حلب را امر داد تا جوان مشهور به سهروردی را بقتل رساند و او بامر پدر سهروردی را بکشت و جسد او چندین روز بدار آویخته بود و سبط بن جوزی از ابن شداد آرد که به روز جمعهء سلخ ذی حجهء سال 587 ه . ق. پس از نماز سهروردی را مرده از حبس بیرون آوردند و اصحاب او بپراکندند. ابن خلکان گوید: من سالها باشتغال علم در حلب بسر بردم و مردم آن شهر را دربارهء این مرد مختلف العقیده یافتم و هرکسی برطبق هوای خویش چیزی می گفت پاره ای او را بزندقه و الحاد نسبت میکردند و برخی معتقد بودند که او از صلحا و از اهل کرامات بود و میگفتند شواهدی پس از مرگ او بر صلاح عقیدت وی آمد لکن بیشتر مردم او را ملحد و بی اعتقاد میشمردند و برخی مرگ او را در سال 588 ه . ق. گفته اند و درست نیست و یاقوت در معجم الادبا ابیات ذیل را از او آورده است:
اقول لجارتی و الدمع جاری
و لی عزم الرحیل عن الدیار
ذرینی ان اسیر و لاتنوحی
فان الشهب اشرفها السواری
و انی فی الظلام رأیت ضوءً
کأنّ اللیل بدّل بالنهار
الی کم اجعل الحیات صحبی
الی کم اجعل التنین جاری
و ارضی بالاقامة فی فلاة
و فی ظلم العناصر این داری(1)
و یبدو لی من الزوراء(2) برق
یذکرنی بها قرب المزار
اذا ابصرت ذاک النور افنی
فماادری یمینی من یساری.
و باز گوید: شهاب الدین ابوالفتوح السهروردی فقیه شافعی مذهب اصولی. ادیب شاعر حکیم و متفنِّن بود و در مناظره بدان پایه که کسی با او برنیامد. در مراغه نزد شیخ امام مجدالدین جیلی فقیه اصولی متکلم فقه و علوم متداوله آموخت ومدتی ملازم او بود سپس با قدم تجرد بسیر بلاد پرداخت و در ماردین شیخ فخرالدین ماردینی را دریافت و مصاحبت او اختیار کرد و فخرالدین او را بسیار ستودی و گفتی در روزگار خویش مانند او کسی ندیدم لکن از تندی و قلت تحفظ و خویشتن داری، بر او بیم دارم. بزمان ظاهر غازی بن ایوب در سال 579 بحلب درآمد و در مدرسهءحلاویه منزل کرد و در درس شیخ حلاویه شریف افتخارالدین حضور یافت. و با شاگردان فقیه او و دیگر فقها در عده ای مسائل مناظره کرد و کسی با وی برنتابید و برهمه فائق گشت و فضل او برشیخ معلوم شد و او را در مجلس خود تقرب داد و بخویش نزدیک کرد و مکانت او در فضل مردمانرا مسلَم گشت و هم از آنزمان فقها بر وی حسد بردند و بشنعت وی زبان دراز کردند تا آنجا که ملک الظاهر مجلس منعقد ساخت و او را با فقها و متکلمین بدان مجلس بخواند و با او مباحثه و مناظره کردند و او با حجج و براهین و ادلهء خویش بر همه فائق آمد و ملک الظاهر پایهء فضل او بشناخت و او را بخویش نزدیک کرد و بنظر قبول و اختصاص در وی دید و از این رو بر خشم مناظرین وی بیفزود و او را به الحاد و زندقه نسبت کردند و بملک الناصر نامه ها کردند و او را از فاسد شدن عقیدهء پسر یعنی ملک الظاهر در مصاحبت شهاب سهروردی بیم دادند و گفتند عقاید مردمان نیز در این حال بفساد گراید صلاح الدین بملک الظاهر نوشت تا سهروردی را بقتل رساند و تشدید و تأکیدی بلیغ کرد و فقهای حلب به قتل او فتاوی نوشتند و این خبر به سهروردی دادند او از ظاهر درخواست که وی را در مکانی حبس کند و نان و آب از وی بازگیرد تا بدین صورت کشته شود و او چنین کرد و بعضی گویند ملک ظاهر امر داد تا وی را در حبس به خبه بکشتند به سال 587 و در آن وقت سن وی نزدیک چهل سال بود و باز گویند ملک ظاهر از قتل او پشیمان شد و بانتقام مفتیان قتل او برخاست و ایشان را بگرفت و بزندان کرد و از توهین و تذلیل آنان هیچ فرونگذاشت و جماعتی از آن مفتیان را باموال عظیمه مصادره کرد. علاوه بر کتبی که قبلا از وی ذکر کردیم یاقوت کتاب الالواح العمادیّه و المعارج و اللّمحة و المطارحات و المقاومات را بدو نسبت کند و گوید او راست: اعلم انک ستعارض باعمالک و اقوالک و افکارک و سیظهر علیک من کل حرکة فعلیِة او قولیة او فکریة صورجانیة [ کذا، ظ: روحانیة ] فان کانت تلک الحرکة عقلیة صارت تلک الصورة مادة لملک تلتذ بمنادمته فی دنیاک و تهتدی بنوره فی اخریک و ان کانت تلک الحرکة شهویّة او غضبیّة صارت تلک الصورة مادّة لشیطان یؤذیک فی حال حیاتک و یحجبک عن ملاقاة النور بعد مماتک.
شهرزوری لختی از فضائل و کمالات وی برشمرده و گفته است: اکثر مردم که از فهم حقائق مقاصد او عاجز ماندند زبان بطعن او گشادند و وی را بکفر نسبت کردند و لیکن او از این نسبت ها بری است و او دارای حکمت ذوقی و بحثی هردو باشد اگرچه دیگران پیش از وی از طریق کشف از ظواهر بحقائق راه یافته اند مانند ابویزید بسطامی و حسین بن منصور حلاج و لیکن آنان درحکمت بحثی نظری نداشتند و گوید: از شهاب الدین سؤال کردند فخرالدین رازی را چگونه یافتی گفت ذهنش را مشوش دیدم و از فخرالدین پرسیدند که شهاب الدین سهروردی را چگونه دیدی گفت ذهنش مشتعل است از زیادتی ذکا و هوش. و هم از شهاب الدین پرسیدند تو افضلی یا ابوعلی بن سینا گفت در حکمت بحثی با او برابرم یا بالاتر و لکن در حکمت ذوقی از او افضلم.
در سنین عمر او اختلاف است و از سی وسه تا پنجاه نوشته اند و شهرزوری گوید اقرب بصحت سی وسه باشد. ابن رقیقه سدیدالدین گوید با شیخ سهروردی در جامع میافارقین میرفتیم و او را جبه ای کوتاه آسمان گون در بر و فوطه ای بر سر بود یکی از دوستان مرا بکنار کشید و گفت کس دیگر نیافتی تماشی را جز این خربنده. گفتم خاموش این عالم وقت و حکیم روزگار شیخ شهاب الدین سهروردی است و آن مرد از زیّ وی بحیرت شد و فخرالدین ماردینی میگفت من در عمر خویش هیچکس را بذکا و فراست شهاب الدین ندیدم لکن از تهور و بی مبالاتی وی در سخن همیشه بر او بیمناک بودم و عاقبت نیز آن بود که از آن می هراسیدم. شهاب الدین، بالائی میانه و ریشی نه کوتاه و نه دراز داشت چهرهء او بسرخی مایل و جامهء وی مندرس و مرقع بود و چنانکه در سخن بی مبالات در لبس نیز بی تکلف بود و اضافه بر کتب سابق الذکر او در دو موضع قبل، او راست: کتاب لمحات. رمزالمومی. رقم القدسی (المبدء والمعاد) بفارسی. بستان القلوب. طوارق الانوار. کتاب البصیر. کتابی در تصوف. المفارقات الالهیة. النغمات الالهیة السماویّة. لوامع الانوار. اعتقاد الحکماء. رسالة فی العشق. رسالة فی المعراج. رسالهء روزی با جماعت صوفیان. رسالهء شرح عقل. رسالة فی جناح جبرئیل. رسالهء پرتونامه. رسالهء لغت موران. رسالهء یزدان شناخت، رسالهء صفیر سیمرغ. کتاب تفسیر آیات من کلام الله و خبر عن رسول الله. رسالهء غایة المبتدی. التسبیحات و دعوات الکواکب. کتاب السیمیا. شرح اشارات بفارسی. و باز شهرزوری گوید: او برسبیل تفنن بفارسی و عربی شعر میگفت و این رباعی در تذکره ها از او مشهور است:
هان تا سررشتهء خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو توئی و راه توئی منزل تو
هش دار که راه خود به خود گم نکنی.
و مستشرق معروف فرانسوی معاصر هانری کربن متن مجموعة فی الحکمة الالهیهء او را با مقدمهء مبسوط و فاضلانه بفرانسه در اسلامبول بطبع رسانده و نیز تحقیقاتی در ترجمهء احوال و آثار او در دو رسالهء سهروردی حَلَب(3) و روابط اشراق و فلسفهء ایران باستان(4) دارد و این رساله مباحثی است راجع بمنابع افکار سهروردی و حکمت اشراق و ارتباط آن با فلسفهء ایران باستان و ادامهء آن فلسفه تا عصر حاضر.
(1) - ن ل: و فوق الفرقدین رأیت داری.
(2) - ن ل: الصنعاء.
چاپ پاریس
(3) - Sohrawardi d' Alep.
(4) - Les Motifs Zoroastriens dans la philosophie de Sohrawardi.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) عبدالسلام بن یوسف دمشقی. رجوع به عبدالسلام... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) عبدالقادربن ابراهیم بن العتبه. رجوع به عبدالقادر... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن ابی عقامة. رجوع به عبدالله... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) محمد بن فضل بن محمد واعظ اسفراینی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) محمد بن محمد بن علی الطائی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) مسعودبن ابراهیم کرمانی. رجوع به مسعود... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) مقلدبن نصربن منقذ. ملقب به مخلص الدین.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) نجم الدین بن صلاح. احمدبن محمد بن السری. رجوع به نجم الدین... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) نصربن محمد موصلی. رجوع به نصر.... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) نصراللهبن عبدالله بن مخلوف. معروف به ابن قلاقس. رجوع به ابن قلاقس... و رجوع به نصرالله... شود.
ابوالفتوح.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) یحیی بن حبش. شهاب الدین سهروردی. رجوع به ابوالفتوح شهاب... شود.
ابوالفتیان.
[اَ بُلْ فِتْ] (اِخ) ابن حیوس. رجوع به ابوالفتیان محمد بن سلطان... شود.
ابوالفتیان.
[اَ بُلْ فِتْ] (اِخ) محمد بن سلطان بن محمد بن حیوس بن محمد بن المرتضی بن محمد بن هیثم بن عدی بن عثمان الغنوی ملقب به صفی الدوله مدعو به امیر. و این شهرت از آنروست که پدر او از امرای مغرب بوده است. او یکی از شعرای شامی و صاحب دیوانی بزرگ است و مدح عده ای از ملوک اکابر گفته و جوائز و صلات یافته است و وی را در حق آل مرداس مدایح بسیار است. او در شوال سال 464 ه . ق. بحلب شد و بخدمت آل مرداس پیوست. ولادت وی به سال 394 به دمشق و وفات 473 ه . ق. در حلب بوده است و او شیخ ابن خیاط است و شهرت دیگر وی ابن حیوس است.
ابوالفخر.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مسعودبن سعدبن سلمان جرجانی شاعر معروف. رجوع به مسعود... شود.
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) ابن کثیر عمادالدین اسماعیل بن عمر. رجوع به ابن کثیر... شود.
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) اسماعیل بن ابراهیم علیهما السلام. رجوع به اسماعیل... شود.
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) اسماعیل بن ابراهیم بن جماعهء کنانی. رجوع به اسماعیل... شود.
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) اسماعیل بن طغتکین بن ایوب. از سلاطین ایوبی یمن ملقب به الملک المعز (از 593 تا 598 ه . ق.).
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) اسماعیل بن علی بن محمودبن عمر بن شاهنشاه بن ایوب. و لقب او الملک المؤید و الملک الصالح عمادالدین. امیری فاضل از خاندان ایوبی. مولد وی در جمادی الاولی سال 672 ه . ق. به دمشق بود. او پس از کسب فضائل و آداب وقت و براعت در فقه و طب و بالاخص تاریخ و جغرافیا در خدمت عم خویش در جنگهای صلیبی شرکت جست و مدت دوازده سال بخدمت ملک ناصر از ممالیک مصر پیوست و در 18 جمادی الاولی 710 ولایت حماه از دست ممالیک به او واگذار شد و پس از دوسال بقاهره رفت و ملقب به الملک الصالح گردید و در سال 720 لقب الملک المؤید یافت و تا آخر عمر نسبت به ممالیک وفی زیست و در محرم 732 ه . ق. در حماه درگذشت و از کتب معروفهء او یکی المختصر فی تاریخ البشر در چهار جلد که بنام تاریخ ابوالفدا مشهور است. دیگر کتاب معتبر و مقبول جغرافیائی او موسوم به تقویم البلدان که متن عربی آن بارها به طبع رسیده و به بیشتر السنهء اروپائی ترجمه شده و دیگر کتاب الحاوی در فقه و دیگر کتاب الکناش و آن چندین جلد است و دیگر کتابی مختصر به نام کتاب الموازین و دیگر در کتابخانهء عمومی اسلامبول کتابی الطریق الرشاد الی تعریف الممالک و البلاد هست مرتب بر حروف هجا در جغرافیا و دیگر در حدیث او را کتابی است بنام جامع المسانید و صاحب کتاب کشف الظنون در انتساب این کتاب بدو مردد است و او را به عربی اشعاری بوده است. و رجوع به اسماعیل... شود.
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) اسماعیل بن عمر. رجوع به ابن کثیر شود.
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) اسماعیل بن محمد بن ابراهیم. رجوع به اسماعیل... شود.
ابوالفداء .
[اَ بُلْ فِ] (اِخ) اسماعیل بن محمد بن رسلان حنبلی بعلی. او راست: وسیلة المتلفظ الی کفایة المتحفظ.
ابوالفرات.
[اَ بُلْ فُ] (اِخ) شدادبن ابی العالیه. از روات حدیث است.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (ع اِ مرکب)جوذاب. گوذاب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس در لغت جوذاب). جوذابه. ابوالحسن. صاحب برهان گوزاب را با ازاء اخت الرا ضبط کرده و گوید آن آشی است که از گوشت و برنج و نخود و گردکان کنند و گوداب را با دال مهمله آورده و باز گوید آشی از گوشت و برنج و نخود و مغز گردکان.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن ابی سعید یمامی. ابن ابی اصیبعه گوید: او در صناعت طبیه فاضل و در علوم حکمیه متمیز بود و در نزد پدر خویش صناعات طبیه و حکمیه را فرا گرفت و در شرح حال او آمده است که آنگاه که شیخ الرئیس ابوعلی بن سینا با علاءالدولهء دیلمی باهواز آمد ابوالفرج اقامت شیخ را بدانجا مغتنم شمرده و مسائلی بسیار در طب نظری و عملی از شیخ سؤال کرد و شیخ اجوبهء آن مبسوط بنگاشت و ابوالفرج نگاشته های شیخ را منتظم و مرتب ساخت و پاره ای اضافات بر آن آورد و این کتاب در میان اطبا مشهور بود و در کتب خویش بسیار از آن نقل کرده اند و نیز او را کتابی بوده است در معالجات همهء امراض و در آن اختلاف آراء اطبا و اختلاف امزجه را نیز بیان کرده لکن از این دو کتاب اکنون نسختی نمانده است و او ده سال پس از وفات شیخ الرئیس درگذشته است و مولد و منشأ او بصره است.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن تلمیذ یحیی. رجوع به ابن تلمیذ معتمدالملک ابوالفرج یحیی شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن جوزی عبدالرحمن بن ابی الحسن علی بن محمد بن علی. رجوع به ابن جوزی عبدالرحمن شود. از کتب اوست: احکام النساء. کتاب الاذکیاء. الارج فی الموعظه. احکام الاشعار باحکام الاشعار. ارشاد المریدین فی حکایات الصالحین. اریب فی تفسیر الغریب. اسباب النزول. اعمار الاعیان. کتاب الالقاب. انس الفرید و بغیة المرید. الانصاف فی مسائل الخلاف. ایقاظ الوسنان فی الموعظه. البازی الاشهب. المنقض علی مخالفی المذهب. بستان الواعظین و ریاض السامعین. البلغة فی الفروع. ثبات عندالممات. جامع المسانید والالقاب. تحفة الواعظ و نزهة الملاحظ یا تحفة الوعاظ. التحقیق فی احادیث الخلاف. تذکرة الادیب فی التفسیر. تذکرة المنتبه فی عیون المشتبه. تلبیس ابلیس. جواهر المواعظ. حدائق لاهل الحقائق فی الموعظه. مختصر حلیة الاولیاء. الحمقاء والمغّفلین. دریاق الذنوب. الرد علی المتعصب العنید. المانع من ذم یزید. زاد المسیر فی التفسیر. روح الارواح. ذیل تاریخ ثابت بن قره الی سنة 580 ه . ق. زادالمسیر فی علم التفسیر. الزاهر الانیق. سیرة العمرین. سیرة المستغنی شذور العقود فی تاریخ العهود. شرح قصیدة بن عبدون شرف المصطفی. صبانجد قصیدة. صفة الصفوة. عجائب النساء. عجالة المنتظر فی شرح حال الخضر. عجب الخطب. عقاق المرافق. کتاب العلل المتناهیة. عمدة الدلائل فی مشهور المسائل. کتاب الفروسیة. فنون الافنان فی علوم القرآن. قصیدة فی الاعتقاد. کشف مشکل حدیث الصحیحین. کماة الزهر و فریدالدهر. کنزالمذّکرین فی الموعظة. اَلّلاَلی فی خطب المواعظ. موضوعات. لباب فی قصص الانبیأ. لفتة الکبد الی نصیحة الولد. لقط الجمان. لقط فی حکایات الصالحین. اللؤلؤة فی المواعظ. مثیرالغرام لساکنی الشام. مختار المنافع. مذهب فی المذهب. المقلق. الساکن الی اشرف الاماکن. مثیرالغرام ملح در موعظه. مجتبی فی انواع من العلوم. الوفا فی فضایل المصطفی. نزهة الاعین. النواظر فی علم الوجوه و النظائر. الوجوه النواضرفی الوجوه و النظائر. هادی الارواح الی بلاد الافراح. یاقوتة المواعظ. یواقیت فی الخطب. لباب فی قصص الانبیاء. المقتضب فی الخطب. نسیم الریاض فی الموعظه. نسیم السحر. النطق المفهوم. نفی النفل فی الحدیث. الموضوعات الکبری فی الاحادیث در چهار جلد. مسبوک الذهب فی المذهب. المنثور. منظومة فی الحدیث. منهاج اهل الاصابه فی صحبة الصحابه. المنعش. مناقب عمر بن الخطاب. مناقب عمر بن عبدالعزیز. منتخب فی النوب در ترتیب آیات قرآن. منهاج القاصدین. منهاج الوصول الی علم الاصول. نرجس القلوب و الدال علی حریق المحبوب. نخب المنتخب. منهاجة النظر وجّنة الفطر. و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 314 و 315 و رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن دهان. عبدالله بن اسعد. رجوع به ابن دهان ابوالفرج... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن رجب. عبدالرحمن بن احمد حنبلی ملقب به زین الدین. وفات به سال 795 ه . ق. او راست: لطائف المعارف فی ما للموسم العام من الوظائف. و رجوع به عبدالرحمن بن احمد شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن سوادی علاءبن علی بن محمد بن علی بن احمدبن عبدالله واسطی کاتب و شاعر. رجوع به علاءبن علی... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن شحنه عبدالرحمن بن احمد. رجوع به ابن شحنه ابوالفرج... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن طَراری یا طَرار معافی بن زکریابن یحیی بن حمیدبن حمادبن داود جریری. یکی از افاضل مائهء چهارم و از اساتید انواع علوم و صناعات و خاصه فقه و حدیث و ادب. مولد او پنجشنبهء هفتم رجب سال 303 یا 305 ه . ق. و ابوبکر خطیب در تاریخ بغداد گوید: کان ابوالفرج من اعلم الناس فی وقته بالفقه و النحو و اللغة و اصناف الاَداب و ابومحمد باجی میگفت لو اوصی رجل بثلث ماله لاعلم الناس لوجب ان یدفع الی ابی الفرج المعافی؛ یعنی اگر کسی ثلث مال خویش بدانشمندترین مردم وصیت کند آن مال باید به ابی الفرج المعافی داد و باز میگفت اذا حضر القاضی ابوالفرج فقد حضر العلوم کلها؛ یعنی چون قاضی ابوالفرج در مجلسی حضور یافت تمامت علوم در آن مجلس حاضر آمده است و احمدبن عمر بن روح یکی از شاگردان مشهور او گوید: روزی گروهی از دانشمندان در سرای یکی از رؤسای بغداد گرد آمدند و ابن طرار نیز در انجا بود گفتند در کدام یک از شعب علم بحث کنیم قاضی ابوالفرج بمیزبان گفت دارالکتب تو محتوی همهء انواع علوم و اصناف ادب است، اگر بینی غلامی بفرست تا در آن بگشاید و هر کتاب که آورد در آن بحث و مجارات کنیم. ابن روح گوید این گفته نشانه و علامتی است که ابن طراری را در قاطبهء علوم خبرت و از تمامت صناعات نصیب بوده است. او در ابتدا صحبت ابوعبدالله ابراهیم بن محمد بن عرفه مشهور به نفطویه را دریافت و علوم نحو و سایر شعب ادب از وی فراگرفت و حدیث از ابوالقاسم بغوی و ابوبکربن داود و یحیی بن صاعد و ابوسعید عدوی و ابوحامد حضرمی و جز آنان شنید و در فقه پیرو مذهب محمد بن جریر طبری بود و شهرت او به جریری از این راه است. او چندی در باب الطاق بغداد نیابت قاضی داشت و او را تلامیذ بسیار در فقه و حدیث و جز آن بود از جمله احمدبن عمر بن نوح و احمدبن علی ثوری و ابوالقاسم ازهری و قاضی ابوالطیب طبری. ابوحیان توحیدی گوید: با آن دانش و فرط فضل در جمیع فنون و بالاخص علم آثار و معرفت اخبار و ایام عرب و جز آن که در ابوالفرج جمع آمد در فقر و تنگدستی بکمال بود و روزی او را بزمستان در جامع رصافه دیدم که به پشت در آفتاب خفته بود و جامه ای سخت مندرس که مایهء شگفتی هر بیننده بود دربرداشت. من پیش شدم و از راه تسلیت گفتم مهلا ایها الشیخ و صبراً فانک بعین الله تعالی و مرأی منه و مسمع و ما جمع الله تعالی لاحد شرف العلم و عزالمال؛ یعنی ای شیخ بر شدت خویش شکیبا باش چه حال تو بر خدای پوشیده نیست و خدای تعالی هیچ گاه شرف علم و عز مال را در یک تن جمع نفرمود. چون ابوالفرج این کلام شنید سربرداشت و گفت ما لا بد منه من الدنیا فلیس منه بد؛ یعنی با این همه از ناگزیر گزیر نباشد. و قطعهء ذیل خواندن گرفت:
یا محنة الله کفی ان لم تکفی فخفی
قد آنَ ان ترحمینا من طول هذاالتسفّی
طلبت جدا لنفسی فقیل لی قدتوفی
فلا علومی تجدی ولاصناعة کفی
ثور ینال الثریا و عالم متخفی.
و نیز از اشعار اوست:
أَ اَقتبس الضیاء من الضباب
و التمس الشراب من السراب
ارید من الزمان النذل بذلا
و اریا من جنی سلع و صاب
ارجی ان الاقی لاشتیاقی
خیارالناس فی زمن الکلاب.
و نیز او راست:
الا قل لمن کان لی حاسداً
اتدری علی من اسأت الادب
اسأْتَ علی الله فی فعله
لانک لم ترض لی ما وهب
فجازاک عنه بان زادنی
و سد علیک وجوه الطلب.
مالک العالمین ضامن رزقی
فلماذا املک الخلق رقی
قدقضی لی بما علیّ و ما لی
خالقی جل ذکره قبل خلقی
صاحب البذل و الندی فی یساری
و رفیقی فی عسرتی حسن رفقی
فکما لایرد عجزی رزقی
فکذ الایجر رزقی حذقی.
وفات ابوالفرج به روز دوشنبهء 18 ذی حجهء 390 ه . ق. در نهروان بود و او را کتبی سودمند در ادب و جز آن است و از جمله کتاب الجلیس والانیس و کتاب التفسیر. و رجوع به نامهء دانشوران ج 1 ص 349 شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن طیب عبدالله طبیب. رجوع به ابن طیب ابوالفرج و رجوع به ترجمهء نزهة الارواح شهرزوری چ طهران ص 45 شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن عبری. رجوع به ابن عبری ابوالفرج... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن علی بن محمد خزرجی انصاری یمنی. او راست: کتاب تمکین الدولة العثمانیة فی الجهة الیمانیه. و آن تاریخی است یمن را از 945 تا 997 ه . ق.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن عمران. یکی از حکام بطیحه. او در سال 372 ه . ق. بر برادر خود حسن بن عمران عصیان کرد و او را بکشت و بر بطیحه مستولی گشت و در 373 مظفربن علی بن الحارب با بعض سرداران که طرف عنایت ابوالفرج نشده بودند دستیار شده و او را بکشتند و ابوالمعالی بن حسن را در صغر سن بجای او نام حکومت دادند. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 391 شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن قدامه صاحب کتاب الخراج. رجوع به قدامة بن جعفربن قدامه شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن قف. یعقوب بن اسحاق طبیب نصرانی. رجوع به ابن قف شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن کِلِّس یعقوب بن یوسف. رجوع به ابن کِلّس و رجوع به یعقوب.... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن مسعود رونی شاعر مشهور. در مولد او اختلاف است بعضی گویند رونه قریه ای است به نیشابور از محال خاوران و برخی گفته اند رونه موضعی است به لاهور و قول ثالثی نیز هست و آن قول صاحب مجمع الفصحا است که گوید: اصلش از رونه قریهء نیشابور است... و چندی در لاهور زیسته و باز برکاب سلطان پیوست لهذا برخی او را لاهوری دانند و او مدح ابوالمظفر ابراهیم بن مسعود (451 - 492 ه . ق.) و مسعودبن ابراهیم بن مسعود کرده است (492 - 508 ه . ق.). و در مولد و وفات او اقوال تذکره نویسان مختلف است و گویند مسعودسعد بسعایت ابوالفرج نفی و حبس شده است و ظاهراً بر اساسی نیست و انوری شاعر معروف تتبع اسلوب و شیوهء او کرده است و گوید:
زندگانی مجلس عالی در اقبال تمام
چون ابد بی منتهی باد و چو دولت بردوام
باد معلومش که من بنده بشعر بوالفرج
تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام
شعر چند الحق به دست آورده ام فیما مضی
قطعه ای از عمرو و زید و نکته ای از خاص و عام
چون بدین راضی نبودستم طلب میکرده ام
در سفر وقت مسیر و در حضر گاه مقام
دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت
با کریم الدین که هست اندر کرم فخر کرام
گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او
نسخه ای بس بی نظیر و شیوه ای بس بانظام
عزم دارم کان بروزی چند بنویسم که نیست
شعر او مرغی که آسان اندرون افتد بدام...
و باز گوید:
از متانت خیل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی.
و دیوان او کرّتی بهند و بار دیگر با تصحیح پرفسور چایکین در طهران به طبع رسیده است. رجوع به لباب الالباب و آتشکدهء آذربیگدلی و مجمع الفصحاء هدایت و حواشی آقای علامهء قزوینی بر چهارمقاله شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن الندیم. محمد بن اسحاق رجوع به ابن الندیم... و رجوع به محمد بن اسحاق... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ابن هندو علی بن حسین بن حسن بن هندو. رجوع به ابن هندو و رجوع به علی بن حسین... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) احمدبن طیب سرخسی. رجوع به سرخسی ابوالفرج... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) احمدبن علی مقری همدانی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) احمدبن محمد بن محمد برادر امام غزالی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ)بارگریفوریوس(1) ابن هارون متطبب ملطی نصرانی معروف به ابن عبری. رجوع به ابن عبری و رجوع به بارگریفوریوس شود.
(1) - کلمهء گریفوریوس مصحف لفظ Gregoireو هارون معرب اهرون و در مغرب معمولا او را Bar Hebroesگویند.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) ببغاء عبدالواحدبن نصربن محمد شاعر نصیبی. رجوع به ببغاء... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) بغدادی. رجوع به قدامة بن جعفربن قدامه شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) جریری. رجوع به ابوالفرج بن طراری شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) حمزة بن حسین اصفهانی. رجوع به حمزه... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) رونی. رجوع به ابوالفرج بن مسعود رونی شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) سرخسی. او راست: امالی در فقه.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) سگزی. شاعری از مردم سیستان. وی مداح ابوعلی سیمجور بود و آل سبکتگین را هجا میگفت. پس از غلبهء محمود بر آل سیمجور سلطان به قتل او فرمان داد و بشفاعت عنصری شاعر که شاگرد ابوالفرج بود از مرگ رهائی یافت. گویند او عمری دراز یافته و به صدوبیست سالگی رسیده است و دولت شاه سمرقندی گوید: او را در علم شعر چند کتاب نفیس است و اکابر در رسائل خود به اشعار استاد ابوالفرج استشهاد میکنند. و از گفته های اوست:
عنقای مغرب است در این دور خرمی
خاص از برای محنت و رنج است آدمی
چندان که گرد صورت عالم برآمدیم
غمخواره آدمی است و بیچاره آدمی
هرکس بقدر خویش گرفتار محنتند
کس را نداده اند برات مسلمی.
و گویند آنگاه که سلطان محمود بر وی دست یافت و بشفاعت عنصری از جریمهء او درگذشت اموال وجهات او را به استاد عنصری بخشید و استاد عنصری نیمی از اموال او را بدو گذاشت.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) الشلجی الکعبری (کذا فی کشف الظنون). او راست: کتاب النساء الشاعرات.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبدالرحمن بن رجب حنبلی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالمحسن واسطی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبدالرحمن بن علی بن الجوزی. رجوع به ابن جوزی و رجوع به ابوالفرج بن جوزی شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبدالله بن اسعدبن علی بن عیسی شاعر موصلی معروف به ابن دهان و ملقب به مهذب. رجوع به ابن دهان ابوالفرج... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبدالله بن طیب طبیب. رجوع به عبدالله... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبداللطیف بن عبدالمنعم بن علی نصر حرانی. رجوع به عبداللطیف شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبدالمنعم شمس الدین بن ابی الفتح عبدالوهاب حرانی. رجوع به عبدالمنعم شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عبدالواحدبن نصر الشامی. رجوع به ببغاء شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) علی بن الحسین بن محمد بن هیثم اصفهانی و گویند او از خاندان اموی است. مولد او به سال 284 ه . ق. بود و او علامهء نسابه و واسع الروایة و شاعری نیکوشعر است و از ابی بکربن درید و ابی بکربن انباری و فضل بن حباب جمحی و علی بن سلیمان اخفش و ابراهیم نفطویه روایت کند. تاریخ وفات او بنابر مشهور چهاردهم ذی حجهء سال 356 ه . ق. است لکن در بعض از نسخ معجم الادبای یاقوت در حاشیهء کتاب مقابل سنهء وفات او دیده شده است که ظاهراً خود یاقوت گوید در این تاریخ وفات نظر است چه در کتاب الادباء الغرباء تألیف ابی الفرج اصفهانی می آید حدیث کرد مرا دوستی بر دیوار قصر معزالدوله در شماسیه خواندم که نوشته بود فلان بن فلان هروی گوید من بروزگار معزالدوله آنگاه که دنیا بدو روی آورده بود در اینجا بر سماط معزالدوله حاضر شدم و سپس در سال 362 بدین محل بازگشتم و چیزی دیدم (از خرابی) که مایهء عبرت هر دانائی است و در موضع دیگر از همین کتاب در آنجا که قصهء خود را با کودکی آرد از وفات معزالدوله بجانشینی بختیار پسر او بجای او در سال 356 حکایت کند و گوید این واقعه در جوانی من روی داد.(1)
وزیر ابوالقاسم حسین بن حسن مغربی که کتاب اغانی ابوالفرج را منتخب کرده در دیباچهء آن گوید که ابوالفرج این کتاب را به سیف الدولة بن حمدان اهدا کرد و سیف الدوله هزار دینار بدو بخشید و چون این خبر بصاحب ابی القاسم بن عباد رسید گفت سیف الدوله در عطای خویش قصور ورزید چه این کتاب به اضعاف این مبلغ ارزد و گفت خزانهء من مشتمل بر شش هزار و دویست مجلد است لکن انس من تنها باین کتاب بود و ابوالقاسم عبدالعزیزبن یوسف کاتب عضدالدوله گوید عضدالدوله در سفر و حضر هیچگاه این کتاب را از خود جدا نکرد و ابومحمد مهلبی گوید از ابوالفرج پرسیدم که در چند مدت این کتاب بپایان بردی گفت در پنجاه سال و یک نسخه بیش از آن کتاب ننوشت و این همان نسخه بود که بسیف الدوله هدیه کرد و یاقوت پس از آنکه از جلالت قدر کتاب اغانی و عظمت فوائد آن وصف کند گوید: من این کتاب را بخط خویش در ده مجلد بنوشتم و از آن در کتاب اخبار شعرای خود بسیاری بیاوردم و گوید نقص این کتاب تنها این است که در بعض مواضع وعده هائی کرده که وفای بدان در کتاب دیده نمیشود و از اصوات مائه نودونه صوت آورده است و گوید ممکن است که از نسخهء کتاب قسمتهائی سقط شده باشد و گویند او بدزبان و هَجّاء بود و جامهء شوخگن و وسخ داشت چنانکه یک جامه را تا گاه اندراس نه شستی و نه بدل کردی با این همه مردم باحترام علم او تحمل کردندی و از جمله ابومحمد مهلبی وزیر که در نظافت مثل اعلاست با او بر یک مائده نشستی لکن در آخر تحمل آن نتوانست کردن و دو مائده می نهادند تا از پلیدی و قذارت او دور ماند و باز یاقوت گوید: بخط هلال بن مظفر کاتب زنجانی خواندم که ابوالمظفر عبدالغفاربن غنیمه گفت که ابوالفرج کاتب رکن الدوله و نزد او وجیه و محتشم بود و متوقع بود که رئیس ابوالفضل بن عمید نیز او را اکرام و تبجیل کند و در دخول و خروج وی حرمت او نگاه دارد لکن از ابن عمید حرمت نمیدید. غرس النعمه از پدر خود و او از جد خویش حکایت کند که ابوالقاسم جهنی قاضی ادیب و صاحب فضل لکن مردی سخت دروغزن بود و حکایاتی میگفت که از حد عقل درمی گذشت و هیچ کس پذیرفتن آن نمی توانست و ابومحمد مهلبی این داب و خوی او میدانست و تحمل میکرد و هرباره ما از گفته های او شگفتی مینمودیم و حکایات او را دور از حقیقت می شمردیم لیکن او بر اغراق می افزود و این خوی بد ترک نمیگفت. روزی سخن از نعناع گیاه معروف و مبلغ طول آن میرفت. جهنی گفت در فلان شهر نعنا چون درختی باشد و از چوب آن نردبان کنند. ابوالفرج بخشم شد و گفت آری شگفتی های این جهان بسیار است و امثال این حکایت را انکار نتوان کرد و امری بدیع نیست و مرا حکایتی است عجبتر از این و آن این است که وقتی جفتی کبوتر راعبی داشتم و در هر بیست و چند روز دو تخم می نهادند و من آن دوتخم برمیگرفتم و سنگی بوزن صد درم و دیگر به پنجاه درم در زیر کبوتر می نهادم و چون مدت حضانت سپری می شد آن دو سنگ می شکافتند و طشتی و ابریقی یا سطلی و کرنیبی(2) از آن دو سنگ میزاد. همگی بخندیدیم و جهنی قصد طنز ابوالفرج دریافت و از اکاذیب خویش بکاست. و از کتب اوست کتاب الاغانی الکبیر. کتاب مجردالاغانی. کتاب التعدیل والانتصاف فی اخبار القبائل و انسابها. کتاب مقاتل الطالبیین. کتاب اخبار القیان کتاب الاماء الشواعر. کتاب الممالیک الشعراء. کتاب الدیانات (ظاهراً دیارات). کتاب تفضیل ذی الحجة. کتاب الاخبار و النوادر. کتاب ادب السماع. کتاب اخبار الطفیلیین. کتاب مجموع الاخبار و الاَثار. کتاب الخمارین والخمارات. کتاب الفرق و المعیار فی الاوعار و الاحرار و هی رسالة عملها فی هرون بن المنجم. کتاب دعوة النجار(3). کتاب اخبار حجظة البرمکی. کتاب جمهرة النسب. کتاب نسب بنی عبد شمس. کتاب نسب بنی شیبان. کتاب نسب المهالبه. کتاب نسب بنی تغلب. کتاب الغلمان المغنین. کتاب مناجیب الخصیان عمله للوزیر المهلبی فی خصیین مغنیین کاناله کتاب الوساید فی اخبار الولائد. کتاب التعدیل فی مآثرالعرب و امثالها. کتاب آداب الغرباء. کتاب ایام العرب. کتاب دعوة الاطباء. و یاقوت گوید او را کتب دیگری بوده است که بنام خلفای اموی مغرب کرده و بدیشان فرستاده و جوائز و صلات بزرگ دریافته است و لکن قلیلی از آن کتب بمشرق بازگشته است. -انتهی و گیدی(4) را فهرست الفبائی است بر کتاب اغانی و آن در لندن به طبع رسیده است و ابن الندیم کتاب صفة هارون و کتاب الاخبار و النوادر را از کتب او نام برده است. رجوع به معجم الادباء ج 5 ص 149 و نامهء دانشوران ج 2 ص 23 شود.
(1) - ظاهراً جمع بین این اختلافات را بدین توان کرد که کتاب ادباء الغربا را منحول و منسوب بشماریم.
(2) - شاید تصحیف کوب است.
(3) - در کشف الظنون النجاز با زاء نقطه دار.
(4) - Guidi.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) علی بن حسین بن هندو. رجوع به ابن هندو... و رجوع به علی بن حسین... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) علی بن حمزهء اصفهانی. رجوع به علی... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) عیسی بن مسعود زواوی. رجوع به عیسی... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) قدامة بن جعفربن قدامه. رجوع به قدامه... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) قراتکین حاکم جرجان. رجوع به قراتکین... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) کوفی. نام کاتبی از کُتّابِ مصحف به نیمهء اول قرن چهارم. (ابن الندیم).
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) مالکی. عمر بن محمد. یکی از فقها بمذهب مالک. او راست: کتاب الحاوی در فقه و کتاب اللمع در اصول فقه. وفات وی به 331 ه . ق. بوده است. (ابن الندیم).
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) مبارک بن سعید همامی. رجوع به مبارک... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن احمدبن ابراهیم. رجوع به محمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن عبدالرحمن داری. رجوع به محمد شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن احمدبن حمزه. رجوع به محمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن اسحاق وراق. معروف به ابن الندیم. رجوع به ابن الندیم و رجوع به محمد بن اسحاق... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن عباس بن فسانجس. رجوع به محمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن ابی الفتوح ملقب به عضدالدین وزیر مستضی ء خلیفه. رجوع به محمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن عبدالواحد دارمی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن عبیداللهبن حسن بن حسین بصری. رجوع بمحمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن عبیدالله اللجلاج مقامر شطرنجی معروف. رجوع به لجلاج شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) محمد بن علی سامری. وزیر مستکفی. رجوع بمحمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) معافی بن زکریا. رجوع به ابوالفرج بن طراری شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) مفضل بن مسعود تنوخی. رجوع به مفضل... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) نصرانی طبیب شامی. ابن ابی اصیبعه گوید: کان طبیبا فاضلا [ عالما ] بصناعة الطب جیدالمعرفة لها حسن العلاج اَعلی تمیزاً فی زمانه. بدان روزگار که صلاح الدین یوسف وزارت عاضد بالله علوی داشت ابوالفرج طبیب خاص او بود و آنگاه که صلاح الدین استقلال یافت نیز همین سمت را حائز بود و پس از صلاح الدین او به دمشق شد و ملک افضل او را بمصاحبت و طبابت خویش برگزید و او باقی عمر در خدمت ملک افضل بود تا در سنهء 610 ه . ق. در سمیساط که مستقر ملک افضل بود درگذشت. او راست: کتابی در معالجات امراض سر. کتابی در حفظ صحت. کتابی در معالجات امراض چشم. کتابی در علاج اسهال.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) وأواء دمشقی. محمد بن احمد. رجوع به محمد... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) یحیی بن سعید طبیب. ابن بطلان او را در زمرهء اطباء پیرو طریقت جدیده شمرده است.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) یحیی بن ساعدبن یحیی ابی الفرج بن التلمیذ نصرانی. رجوع به ابن تلمیذ معتمدالملک، و رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 282 شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) یعقوب بن اسحاق قف، مسیحی کرکی. رجوع به ابن قف ابوالفرج و رجوع به یعقوب بن قف شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) یعقوب بن یوسف بن داودبن کلس وزیر العزیز نزاربن المعز العبیدی صاحب مصر. رجوع به ابن کلس و رجوع به یعقوب... شود.
ابوالفرج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) یمامی. ابن ابی سعید. رجوع به ابوالفرج بن ابی سعید شود.
ابوالفرخج.
[اَ بُلْ فَ رَ] (اِخ) و مخفف آن بلفرخج و بوالفرخج، والوچیدنیست کنیت ابوالفرج را و چنانکه فرخج فرج را و فَرَخْج در فارسی به معنی پلید و زشت است:
ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونْت بوالفرخج.لبیبی
ابوالفصل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بهرانی. شاعری است.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالوهاب. رجوع به ابراهیم... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) ابن طاوس، احمدبن موسی. رجوع به ابن طاوس سید جمال الدین... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) ابن عسال. برادر ابوالفرج هبة الله. رجوع به ابن عسال ابوالفضائل... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) احمدبن ابی بکر المرعشی الحلبی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) احمدبن عبداللطیف تبریزی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) احمدبن موسی. رجوع به ابن طاوس سید جمال الدین... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) اسماعیل بن حسن حسینی جرجانی طبیب. رجوع به اسماعیل... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) باتکین ملقب به امیر شمس الدین نائب مستنصربالله به اربل.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) بکبرس ترکی. رجوع به بکبرس شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) حسن بن محمد بن حسن بن حیدربن علی صغانی (چغانی) لغوی. و چون در کتب لغت صاغانی مطلق گویند مراد همین حسن بن محمد است. مولد او بشهر لاهور در 577 ه . ق. بود. وی برای کسب علوم از موطن خویش بغزنه و سپس در 615 به بغداد شد و پس از تکمیل علوم ادب بهندوستان نزد صاحب هند رفت و آنگاه عزیمت زیارت خانه کرد و از آنجا به یمن و سپس به بغداد بازگشت و پس از چندی بهند مراجعت کرد و کرت دیگر به بغداد آمد و از نظام الدین مرغینانی استماع حدیث کرد. او یکی از مشایخ اجازهء سید احمدبن طاوس است. وفات او به سال 650 ه . ق. بود. او راست: کتاب مجمع البحرین در لغت و کتاب التکملة علی الصحاح و کتاب العباب و او مجمع البحرین و عباب را به نام وزیر مؤیدالدین محمد بن علقمی کرده است و کتاب عباب تا کلمهء «بکم» ختم شده و ناتمام مانده است و یکی از شعرا در این معنی گوید:
ان الصغانی الذی
حاز العلوم و الحکم
کان قصاری امره
ان انتهی الی بکم.
و نیز از کتب اوست: النوادر فی اللغات. توشیح الدریدیه. التراکیب. کتاب افعال. کتاب فعلان. کتاب الاضداد. کتاب الاسماء. کتاب العادات. کتاب الاسد. کتاب الذئب. کتاب مشارق الانوار فی الحدیث. کتاب شرح البخاری. کتاب در السحابة فی وفیات الصحابة. کتاب العروض. شرح ابیات المفصل. کتاب نقة الصدیان.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) حسن بن محمد بن شرفشاه علوی شیعی استرابادی. ملقب برکن الدین. او از شاگردان خواجهء طوسی نصیرالدین است و در سال 672 ه . ق. آنگاه که خواجهء طوس به بغداد میرفت ملازم خواجه بود و پس از مرگ خواجه به موصل شد و توطن گزید و در مدرسهء نوریه آنجا به تدریس پرداخت و نظر در اوقاف آن مدرسه بدو مفوض گشت. از کتب اوست: سه شرح بر مقدمهء ابن حاجب و مشهورترین آن شروح شرح متوسط است و نیز او راست: حواشی بر تجرید استاد و شرحی بر قواعدالعقاید. وفات او به سال 715 ه . ق. بوده است.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) زاکی بن کامل بن علی. اسیرالهوی. رجوع به زاکی... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) سابق بن محمود. نهمین و آخرین امرای بنی مرداس حلب (از 468 تا 472 ه . ق.). و رجوع به سابق شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ)سعیدالدولة بن سعدالدولة بن سیف الدوله. از ملوک آل حمدان حلب (381 - 392 ه . ق.). رجوع به سعیدالدوله شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) صاغانی یا صغانی. رجوع به ابوالفضائل حسن بن محمد بن حسن... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) صالح بن احمد سروی مازندرانی. از علمای مشهور روزگار صفویان داماد ملامحمدتقی مجلسی و شاگرد او. وی در اصفهان میزیست و در سال 1081 ه . ق. درگذشت و بمقبرهء مجلسی او را بخاک سپردند. او راست: شرح اصول کافی و شرح معالم الاصول و کتب و رسائل دیگر.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) علی بن یوسف بن احمدبن محمد بن عبیداللهبن حسین بن احمدبن جعفر آمدی. رجوع به علی... شود.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) محسن بن حسن کاظمی(سید...) فقیه شیعی. وفات او به سال 1230 ه . ق. بکاظمین بود. و از کتب اوست: محصول فی علم الاصول. الوافی شرح الوافیه. سلالة الاجتهاد. منظومه ای در جمع بین اشباه و نظائر.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) محمد بن خلف رابط اندلسی. متوفی 487 ه . ق. او راست: شرح صحیح بخاری.
ابوالفضائل.
[اَ بُلْ فَ ءِ] (اِخ) محمد بن محمد نسفی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خداوند هنر. صاحب فضل. || دینار. (السامی فی الاسامی) (دهّار) (مهذب الاسماء). || کنیتی از کنای عرب. || و در فارسی گاه نام و علم مرد آید: میرزا ابوالفضل.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن ابی الحسن. یکی از امیرزادگان بنی مرین برادر ابی عنان. او بروزگار پدر ولایت تونس داشت و بزمان فرمانروائی برادر خود ابوعنان حکمران غرناطه بود و سپس عصیان ورزید و مأخوذ و مقتول گشت. رجوع به ابوعنان... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن ابی طاهر. رجوع به ابن ابی طاهر شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) (حاج میرزا...) ابن ابی القاسم(حاج میرزا...) معروف بکلانتری. از علمای قرن سیزدهم ساکن طهران. او راست: کتاب شفاءالصدور.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) (امیر...) ابن ابی نصر احمدبن علی میکالی. ملقب بامیرالوزراء میکالی و پسر و پدر هردو ممدوح اسدی طوسی باشند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن اَحْنف. رجوع به ابن احنف شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) (امیر شیخ...) ابن امیر علیکه. شاهرخ بن تیمور پس از مرگ امیر علیکه مناصب وی را به فرزند ارشد او امیرشیخ ابوالفضل تفویض کرد و در شهور سنهء خمسین و ثمانمائه (850 ه . ق.) آنگاه که شاهرخ به قصد شیراز بری رسید امیرسلطان شاه برلاس و امیر ابوالفضل بن امیر علیکه گوگل تاش و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه را برسم مقدّمه پیشتر روانه کرد و سال بعد شاهر خ سلطان شاه و شیخ ابوالفضل صاحب ترجمه و میرک احمد فیروزشاه را نزد سلطان محمد فرستاد تا او را به استغفار و اعتذار از طغیان خویش بازداشته و بخدمت جد خود یعنی شاهرخ آرند. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 205، 207، 208 و بعد شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن ترک جیلی. رجوع به ابن ترک جیلی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن حجر عسقلانی. رجوع به ابن حجر ابوالفضل شهاب الدین شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن حنزابه. رجوع به ابن حنزابه... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن خازن. رجوع به ابن خازن... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن شرائطی. رجوع به ابوالفضل بن یامین شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن شمس الخلافه. رجوع به ابن شمس الخلافه شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن صول. رجوع به ابن صول و رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 88 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن عبدالحمید. رجوع به ابن عبدالحمید شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن عبدالظاهر. رجوع به ابن عبدالظاهر محیی الدین... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه عبدالوهاب بن احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن عساکر. رجوع به ابن عساکر ابوالیمن امین الدین شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن عطاءالله. رجوع به ابن عطاءالله... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن عمید. رجوع به ابن عمید ابوالفضل و رجوع به تجارب السلف ص 225 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن فرات. رجوع به ابن حنزابه و رجوع به تجارب السلف ص 213 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن القاضی شهبه. رجوع به ابن القاضی شهبه... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن القیسرانی. محمد بن طاهر. رجوع به ابن القیسرانی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن مبارک بن خضر. رجوع به ابوالفضل ناگری شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن محمد العراقی القزوینی الطاوسی. ملقب به رکن الدین یکی از علمای عامه. و او منتسب به طاوس یمانی است. ابن خلکان گوید: او را سه تعلیقه است در علم خلاف: مختصر و متوسط و مبسوط و در شهر همدان درس می گفت و طلبه از بلاد بعیده بر وی گرد آمدند و تعلیقات او بنوشتند و حاجب جمال الدین بدانجا مدرسهء مشهور بحاجبیه برای وی کرد و ابوالفضل به سال 600 ه . ق. بماه جمادی الاَخره در همدان درگذشت.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن مزاحم. رجوع به ابن مزاحم ابوالفضل و رجوع به نصربن مزاحم منقری شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن مکرم. جمال الدین محمد بن مکرم انصاری لغوی. متوفی به سال 711 ه . ق. او راست: مختصر ذخیرة فی محاسن اهل الجزیرة. و رجوع به ابن منظور شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن منظور. رجوع به ابن منظور... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن المهندس. او راست: کتاب الادویة المفردة.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن نطرونی. رجوع به ابن نطرونی عبدالمنعم بن عبدالعزیز... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن یامین. طبیبی یهودی معروف به شریطی. از مردم حلب. آنگاه که شرف الدین طوسی عالم علوم ریاضی و سایر اصول حکمت بحلب شد و بدانجا اقامت گزید ابوالفضل تلمذ او گزید و از وی قسمی از علوم متداولهء قوم فراگرفت و از آنجمله در عدد و زیج و تسییر موالید مهارت یافت. و طبابت اوساط مردم می کرد و به آخر عته و اختلال در عقل وی راه یافت و به سال 604 ه . ق. بی خَلَفی در حلب درگذشت. و مؤلفین نامهء دانشوران بجای کلمهء شریطی، ابن شرائطی آورده اند. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 447 و تاریخ الحکمای قفطی ص 426 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن یعقوب نیشابوری. وزیر ملک سعید نصربن احمدبن اسماعیل. و پس از وی ابوالفضل بلعمی بوزارت رسیده است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابویحیی هاجری. رجوع به ابویحیی هاجری شود. و ابوالفضل کنیت دیگر اوست.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن ابی باکربن ابی محمد الخاورانی ملقب به مجدویه. یاقوت گوید: او را در عرف سرین دیدم و او جوانی فاضل و بارع و متفنن و ماهر در علم نحو با فطنت و ذکائی کامل و حافظ قرآن بود و او کتب را بخط خود نوشته و در خدمت مشایخ خوانده بود و دو تألیف کوچک در نحو داشت و شروع به کتب دیگر نیز کرده بود لکن مرگ وی را باتمام آنها مهلت نداد و از آنجمله بود: شرح مفصل زمخشری و از من نیز سؤال بسیار کرد و بنوشت و من در سال 617 از وی جدا شدم سپس شنیدم در 620 ه . ق. بسی سالگی فجاءة درگذشته است. -انتهی. و در بعض کتب دیگر بجای احمدبن ابی باکر احمدبن ابی بکر آمده است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن ابی بکر. رجوع به ابوالفضل احمدبن ابی باکر... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن ابی طاهر طیفور. رجوع به ابن ابی طاهر... و رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 152 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن حجر عسقلانی. رجوع به ابن حجر... و رجوع به احمد شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن حسین بن یحیی بن سعید همدانی ملقب به بدیع الزمان. رجوع به بدیع الزمان احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن سعید. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن سعید هروی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن سلیمان بن وهب بن سعید کاتب. یاقوت گوید: پدر او ابوایوب سلیمان بن وهب وزیر و عم او حسن بن وهب معروف و مشهور و در این کتاب (معجم الادباء) ذکر آن دو آمده است و نسب این خاندان را در ترجمهء حسن بن وهب استقصا کرده ایم و وفات وی چنانکه ابوعبدالله... در کتاب معجم الشعرا آورده است به سال 285 ه . ق. بود. ابوالفضل مردی بارع و فاضل و ناظم و ناثر و متقلد اعمال و جبایات اموال بود و برادر او عبیداللهبن سلیمان و برادرزادهء او قاسم بن عبیدالله وزیر معتضد و مکتفی بودند و او را کتاب دیوان شعر و کتاب دیوان رسائل است. او راست در صفت سرو:
حفت بسرو کالقیان تلحفت
خضر الحریر علی قوام معتدل
فکأنها و الرّیح حین تمیلها
تبغی التعالق ثم یمنعها الخجل.
رجوع به معجم الادباء ج 1 ص 136 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن سلیمان بن وهب کاتب. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن عبدالسیّدبن علی. معروف به ابن اشقر نحوی. از مردم قطیعهء باب الازج بغداد. ابوعبدبن الدبیثی در ذیل خود بر تاریخ سمعانی ذکر او آورده است و گوید: وی ادیبی فاضل بود و تلمذ ابی زکریا یحیی بن علی خطیب تبریزی میکرد تا زمانی که در فن خویش براعت یافت و آنگاه که بزاد برآمده بود از ابی الفضل محمد بن ناصر السلامی اخذ حدیث کرد. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوت ج 1 ص 217 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن علی بن حجر عسقلانی. رجوع به ابن حجر و رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن علی صفاری خوارزمی. یاقوت از محمد بن ارسلان آرد که احمدبن علی یکی از فضلاء خوارزم و از بلغاء کتّاب آن ناحیت بود. صاحب اشعاری انیق و لطیف و رسائلی دلنشین و خفیف است و رسائل او را ابوحفص عمر بن حسن بن مظفر ادیبی در پانزده باب گرد کرده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 422 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن کمال الدین ابی الفتح موسی بن الشیخ رضی الدین ابی الفضل یونس اربلی موصلی فقیه شافعی. ملقب بشرف الدین مدرس مدرسهء ملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل. و مدرس قاهریهء موصل. شارح کتاب التنبیه در فقه و صاحب مختصر کبیر و مختصر صغیر احیاء علوم الدین غزالی. مولد او موصل به سال 575 و وفات نیز بهمان شهر به سال 622 ه . ق. بود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد بن احمدبن ابراهیم میدانی نیشابوری ادیب. ابن خلکان گوید: او ادیبی فاضل و عارف بلغت و از خصیصین ابوالحسن واحدی صاحب تفسیر بود و سپس نزد دانشمندان دیگر بتکمیل دانش خویش پرداخت و در فن عربیّت خصوصاً در لغت و امثال عرب استاد شد و در آن دو صاحب تصانیف مفیده است از جمله: کتاب الامثال و آن در باب خود بی نظیر است و کتاب السامی فی الاسامی و او استماع و روایت حدیث کرده است و غالبا بدین دوبیت مترنم بود و گمان میکنم او راست:
تنفس صبح الشیب فی لیل عارضی
فقلت عساه یکتفی بعذاری
فلما فشا عاتبته فاجابنی
ایا هل تری صبحا بغیر نهار.
و وفات او به چهارشنبهء 25 رمضان سال 518 ه . ق. به نیشابور بود و او را به درب میدان زیاد بخاک سپردند. و میدانی بفتح میم منسوب است به میدان زیادبن عبدالرحمن و آن محلتی است به نیشابور و پسر میدانی ابوسعد سعیدبن احمد نیز فاضلی ادیب بود و او راست: کتاب الاسمی فی الاسماء و به سال 539 درگذشته است -انتهی. و یاقوت گوید پس از تلمذ نزد واحدی از یعقوب بن احمد نیشابوری علم و ادب فرا گرفته است و علاوه بر کتبی که سابقاً ذکر کردیم کتاب انموذج را در نحو و کتاب الهادی للشادی و کتاب النحو المیدانی و کتاب نزهة الطرف فی علم الصرف و کتاب شرح المفضلیات و کتاب منیةُ الراضی فی رسائل القاضی را از وی نام میبرد و گوید اسعدبن محمد مرسانی دربارهء کتاب السامی گوید:
هذاالکتاب الّذی سمّاه بالسّامی
درج من الدر بل کنز من السّام
ما صنفت مثله فی فنه ابداً
خواطرالناس من حام و من سام
فیه قلائد یاقوت مفصلة
لکل اروع ماضی العزم بسّام
فکعب احمد مولای الامام سما
فوق السماکین من تصنیفه السامی.
و باز گوید: محمد بن المعالی بن الحسن الخواری در کتاب خویش موسوم به ضالّة الادیب من الصحاح و التهذیب آورده است که مکرر از کتاب اصحاب وی شنیدم که میگفتند اگر ذکا و شهامت و فضل را صورتی بودی میدانی آن صورت بود و هرکه در کلام میدانی تأمّل و در آثار او پژوهش کند داند که دعوی اصحاب وی صدق است. و از شاگردان میدانی است: الامام ابوجعفر احمدبن علی المقری البیهقی و پسر میدانی سعید که پس از پدر خویش امام و پیشوای ادب و علم بود. و ابوالحسن بیهقی در کتاب وشاح الدمیة گوید: الامام استاذنا صدرالافاضل ابوالفضل احمدبن محمد بن احمد المیدانی صدرالادباء و قدوة الفضلاء قدصاحب الفضل فی ایّام نفد زاده و فنی عتاده و ذهبت عدّته و بطلت اهبته فقوم سنادالعلوم بعد ما غیّرتها الایام بصروفها و وضع انامل الافاضل علی خطوطها و حروفها و لم یخلق الله تعالی فاضلا فی عهده الا و هو فی مائدة آدابه ضیف و له بین بابه و داره شتاء و صیف و ما علی من عام لجج البحر الخضم و استنظف الدرر ظلم و حیف. و باز گوید: این امام از کسب دست خویش میخورد.
و از اشعار اوست:
حننت الیهم والدیار قریبة
فکیف اذا سارالمطیّ مراحلا
وقد کنت قبل البین لاکان بینهم
اعاین للهجران فیه دلائلا
و تحت سجوف الرقم اغید ناعم
یمیس کخوط الخیزرانة مائلا
و ینضو علینا السیف من جفن مقلة
تریق دم الابطال فی الحب باطلا
و تسکرنا لحظاً و لفظاً کأنّما
بفیه و عینیه سلافة بابلا.
و نیز او راست:
شفه لماها زاد فی آلامی
فی رشف ریقتها شفاء سقامی
قد ضمنا جنح الدجی و للثمنا
صوت کقطّک ارؤس الاقلام.
و هم او راست:
یا کاذبا اصبح فی کذبه
اعجوبة ایّة اعجوبة
و ناطقا ینطق فی لفظة
واحدة سبعین اکذوبة
شبهک الناس بعرقوبهم
لما رأوا اخذک اسلوبه
فقلت کلا انه کاذب
عرقوب لایبلغ عرقوبه.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالله بن یوسف. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد بن کوجمیشنی سمرقندی. او راست اجزائی در حدیث و از جمله کتاب الابدال.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد برلسی فاسی. رجوع به احمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد دینوری. رجوع به احمدبن محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد صخری خوارزمی. رجوع به احمدبن محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اربلی. رجوع به ابوالفضل احمدبن کمال الدین... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اسعدبن محمد بن البراوستانی القمی. وی وزیر برکیارق بن ملکشاه و بر برکیارق غالب و مسلط بود و عساکر برکیارق وی را سبب تنگی و عسرت معیشت خویش می شمردند. و از آن رو بر ملکشاه بشوریدند و تن وزیر از شاه بخواستند و او با شرط قصد نکردن بجان وی ابوالفضل را بدیشان سپرد لکن لشکریان وفا بعهد نکرده وی را بکشتند در سال 472 ه . ق. و براوستان از قراء قم است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اسفهبد. شهریاربن شروین. رجوع به شهریار... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اسماعیل بن علی بن سعدان. رجوع به اسماعیل بن علی... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) اسماعیل جنزوی (گنجوی) از مردم جنزه قریه ای باصفهان یا شهری به ارّان میان شروان و آذربایجان. و صاحب تاج العروس گوید: در نسبت او جنزی نیز آمده است و اصح آن است که وی منسوب به گنجهء ارّان است. و او شروطی بود به دمشق و محدث است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بُتانی. فقیهی زاهد. از قریهء بُتان از مضافات طُریثیث (ترشیز، ترشیش).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بحربن کثیر السقاء. محدث است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بستی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بکربن محمد بن علی زرنجری بخاری. از شیوخ سمعانی صاحب کتاب الانساب است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بلعمی. محمد بن عبدالله بن محمد بن عبدالرحمن بن عبدالله بن عیسی بن رجاءبن معبدبن علوان. وزیر اسماعیل بن احمد (279 - 295 ه . ق.) و اوایل سلطنت نصربن احمد. سمعانی در انساب گوید: ابن ماکولا گفت آنگاه که مسلمة بن عبدالملک داخل روم شد رجاءبن معبد بر بلعم مستولی گشت و بدانجا اقامت گزید و نسل او در بلعم بسیار شد و از این رو احفاد او ورا ببعلم نسبت کرده بلعمی گفتند و بخط ابی سعید محمد بن عبدالحمید المعبدانی خواندم که ابوالعباس معدالی از قول ابوالفضل بلعمی آورد که جد وی در زمان خالدبن معیث بن حرب ببلعم بود و با سپاهیان قتیبة بن مسلم بمرو آمد و در زیر قریهء بلاسجرد در موضعی که آنرا بلعمان گویند اقامت گزید و نسبت بلعمی بدانجاست و ابوالفضل وزیر اسماعیل بن احمد امیر خراسان بود و از محمد بن جابر در مرو و محمد حاتم بن المظفر و ابوالموجه محمد بن عمرو و صالح بن محمد حور و اسماعیل بن احمد و غیر آنان حدیث شنید و او یگانهء عصر خویش در عقل و رأی و اجلال علم و اهل علم بود و مصنفاتی از ابی عبدالله محمد بن نصر الفقیه استماع کرد و اخبار او در کتب محفوظ است و بشب دهم صفر سال 329 ه . ق. درگذشت و او از اهل بخاراست و احفاد او تا امروز ببخارا برجایند - انتهی. و خواندمیر در دستورالوزراء در باب ابوالفضل البلعمی گوید: او در زمان پادشاه بی عدیل امیر اسماعیل متصدی وزارت شد و کماینبغی از عهدهء آن امیر خطیر بیرون آمد و در ایام دولت امیر نوح بواسطهء قصد خمارتکین متوجه خلد برین شد -انتهی. و ابوالفضل پدر ابوعلی محمد بن محمد بن عبدالله البلعمی وزیر ابوالفوارس عبدالملک بن نوح مترجم تاریخ جریر طبری است. و یاقوت در معجم البلدان ذیل کلمهء بلعم گوید: شرح حال او را در اخبارالوزراء آورده ام و سمعانی در ترجمهء احوال رودکی بار دیگر نام این وزیر را آورده و گوید: ابوالفضل میگفت در عرب و عجم رودکی را نظیر نیست. و رودکی در قصیدهء معروف خود در مدح ابوجعفربن بانویه گوید:
یک صف میران و بلعمی بنشسته
یک صف حرّان و پیر صالح دهقان.
و ظاهراً این بیت رودکی نیز در مدح ابوالفضل است:
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
و ناصرخسرو گوید:
بوالفضل بلعمی بتوانی شدن بفضل
گر نیستی بنسبت بوالفضل بلعمی.
و از قصیدهء ذیل سوزنی در مدح صدرجهان محمد بن عمر بن عبدالعزیزبن مازه رئیس بخارا برمی آید که رودکی مدیح او میگفته و از او صلات و جوائز داشته است:
شاه جهان بصدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادیّ و خرّمی
سلطان علم و دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
یک بیت رودکی را در حق بلعمی
«صدر جهان جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیدهء صادق همی دمی»
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سدّ سکندر است بخارا ز محکمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شدی بحملهء مشتی جهنمی.
و هم سوزنی در مدح وجیه الدین علی زکی گوید:
صدیک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی.
و باز در مدح نظام الدین وزیر گوید:
رودکی آن اوستاد بیت دانش را تکش
داد دیناری هزار از زرّ آتش گون و فام
قیمت عیار را هم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند وام
هم قهستانی و عتبی را بهم با بلعمی
زو شود نادیده دیدن چون ورا دیدی تمام.
و نیز در قصیده ای بمدیحهء ضیاءالدین گوید:
رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده ست
بلعمی وار بدو ده صلتم فرموده ست.
و رجوع به انساب سمعانی ذیل «بلعمی» و دستورالوزراء خوندمیر ذیل «ابوالفضل البلعمی» و معجم البلدان یاقوت ذیل کلمهء «بلعم» و دیوان سوزنی و رودکی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بیهقی. الشیخ ابوالفضل محمد بن الحسین الکاتب البیهقی. ابوالحسن علی بن زید بیهقی در صص 178 - 175 گوید: او دبیر سلطان محمود بود به نیابت ابونصربن مشگان و دبیر سلطان محمد بن محمود بود و دبیر سلطان مسعود آنگاه دبیر سلطان مودود آنگاه دبیر سلطان فرخ زاد. و چون مدت مملکت سلطان فرخ زاد منقطع شد انزوا اختیار کرد و بتصانیف مشغول گشت. مولد او دیه حارث آباد بوده است و از تصانیف او کتاب زینة الکتاب است و در آن فن مثل آن کتاب نیست و تاریخ ناصری از اول ایام سبکتکین تا اول ایام سلطان ابراهیم روز به روز تاریخ ایشان را بیان کرده است. و آن همانا سی مجلد منصف زیادت باشد، از آن مجلدی چند در کتابخانهء سرخس دیدم، و مجلدی چند در کتابخانهء مهد عراق رحمهاالله. و مجلدی چند در دست هرکسی و تمام ندیدم و با فصاحت و بلاغت. احادیث بسیار سماع داشته است. قال نا(1) ابوعبدالرحمن السلمی فی سنة احدی و اربع مائة (401 ه . ق.) قال نا جدی اسماعیل بن نجید نا عبدالله بن حامد نا ابوبشر اسماعیل بن ابراهیم الحلوانی نا علی بن داود القنطری نا وکیع بن الجراح انّه قال: اذا اخذت فالا من القرآن فاقرأ سورة الاخلاص ثلاث مرّات او المعوذتین و فاتحة الکتاب مرة ثم خذ الفال. و خواجه ابوالفضل گوید: در سنهء اربعمائة (400 ه . ق.) در نیشابور شست و هفت نوبت برف افتاد. آنگاه سید ابوالبرکات العلوی الجوری بمن نامه ای نوشت این دو بیت اندر آنجا:
هنیئا لکم یا اهل غزنة قسمة
خصصتم بها فخراً و نلتم بها عزّا
دراهمنا تجبی الیکم و ثلجکم
یرد الینا هذه قسمة ضیزی.
و آن قحط که در سنهء احدی و اربعمائه (401 ه . ق.) افتاد در نیشابور از این سبب بود که غله را آفت رسید از سرما و این قحط در خراسان و عراق عام بود و در نیشابور و نواحی آن سخت تر، آنچه بحساب آمد که در نیشابور هلاک شده بود از خلایق صد و هفت هزار و کسری خلق بود، چنانکه ابوالنصر العتبی در کتاب یمینی بیارد، گوید جمله گورها باز کردند و استخوانهای دیرینهء مردگان بکار بردند و بجایی رسید حال که مادران و پدران فرزندان را بخوردند و امام ابوسعد خرگوشی، در تاریخ خویش اثبات کند که هرروز از محلهء وی زیادت از چهارصد مرده بگورستان نقل افتادی و این قحط نه از آن بود که طعام عزیز بود، بل که علت جوع کلبی بود که بر خلق مستولی شده بود. و در کتاب یمینی می آید که در این ایام طباخ بود که در بازار چندین من نان بر دکان نهادی که کسی نخریدی. و هفده من نان بدانگی بود، مردم بیشتر چندانکه طعام می خوردند سیر نمی شدند. و عبد لکانی زوزنی راست در این قحط:
لاتخرجن من البیوت لحاجة او غیر حاجة
والباب اغلقه علیک موثقا منه رتاجه
لایقتنصک الجائعون فیطبخوک بشورباجه.
نعوذ بالله من هذه الحالة. و چون غلات دررسید در سنهء اثنتین و اربعمائة (402 ه . ق.) آن علت و آن آفت زایل شد. و خواجه ابوالفضل البیهقی گوید: نشاید خدمتکار سلطان را نقد ذخیره نهادن، که این شرکت جستن بود در ملک، چه خزانه بنقد آراستن و ذخیره نهادن از اوصاف و عادات ملوک است و نه ضیاع و عقار ساختن، که آن کار رعایا بود. و خدمتکار سلطان درجه و رتبت دارد میان رعیت و میان سلطان. از رعیت برتر بود و از سلطان فروتر، بسلطان مانندگی نباید کرد در نقد ذخیره نهادن، و برعیت مانندگی نباید جست در ضیاع و مستغلات ساختن، اندر خدمت سلطان بمرسومی قناعت باید کرد و از آن خرجی بررفق میکرد در جاه و نفاذ امر. و خرجی متوسط از خدمت سلاطین بیش طمع نباید داشت. و بدین جاه کسب دنیا نباید کرد تا بماند، که اگر جاه را سبب کسب دنیا سازد هم جاه زایل شود هم مال و روا بود که جان را آفت رسد. و هرکجا که دارالملک بود باید که آن کس را سرای معمور بود، تا بر سر رعیت نزول نباید کرد. و اگر هرجای که پادشاه آنجا نشیند و آنجا شود گوسفندکی چند دارد مصلحت بود، که هرکه گوسفند ندارد در خدمت سلطان دَرِ مروت و ضیافت بر وی فروبسته باشد و اگر تواند چنان سازد که خرج وی از مرسوم زیادت آید، تا هم مروت بود هم دفع آفت، و امانت برزد در گفتن و نوشتن تا از سیاست و عزل ایمن بود، و اگر این جاه خویش در اغاثت ضعفا و اعانت محاویج صرف کند رکنی از ارکان سعادت آخرت حاصل کرده باشد، بدین وجه هم در دنیا بی آفت بود هم در عقبی امیدی فسیح بود برحمت حق تعالی. و من منظوم قوله:
جرمی قدا ربی علی العذر
فلیس لی شی ء سوی الصبر
فاسر عنی خاطری کله
لانفق الایّام فی الشکر.
و او را از جهت مهرزنی قاضی در غزنی حبس فرمود بعد از آن طغرل برار که غلام گریختهء محمودیان بود ملک غزنی گرفت و سلطان عبدالرشید را بکشت و خدم ملوک را با قلعه فرستاد. و از آن جمله یکی ابوالفضل بیهقی بود که از زندان قاضی با حبس قلعه فرستاد. ابوالفضل در آن قلعه گوید:
کلما مر من سرورک یوم
مر فی الحبس من بلائی یوم
ما لبؤسی و ما لنعمی دوام
لم یدم فی النعیم و البؤس قوم.
پس اندک مایه روزگار برآمد که طغرل برار بردست نوشتکین زوبین دار کشته آمد و مدت استیلای وی پنجاه و هفت روز بیش نبود و ملک با محمودیان افتاد و بر ولی نعمت بیرون آمدن مبارک نیاید و مدت دراز مهلت ندهد. و من سل سیف البغی قتل به. و توفی الشیخ ابوالفضل محمد بن الحسین البیهقی الکاتب فی صفر سنة سبعین و اربعمائة (470 ه . ق.) و باز علی بن زید بیهقی در موضع دگر از تاریخ بیهق گوید: خواجه ابوالفضل البیهقی که دبیر سلطان محمودبن سبکتکین بود استاد صناعت و مستولی بر مناکب و غوارب، تاریخ آل محمود ساخته است بپارسی، زیادت از سی مجلد، بعضی در کتابخانهء سرخس بود و بعضی در کتبخانهء مدرسهء خاتون، مهد عراق. و حاجی خلیفه در سه مورد نام تاریخ بیهقی بصورتهای مختلف ذیل آورده است: تاریخ آل سبکتکین، جامع التواریخ، جامع فی تاریخ بنی سبکتکین. و با التزام او که فارسی بودن آنرا قید نکرده چنین مینماید که این تاریخ عربی است ولی البته این تسامحی است و آقای قزوینی در تعلیقات خود بر جلد اول لباب الالباب آورده اند که ریو در فهرست نسخ فارسی ب م (ص 159) گمان کرده است که فقط قسمتی از آن را که متعلق به تاریخ ناصرالدین سبکتکین بوده تاریخ ناصری می گفته اند و نه چنین است بلکه مجموع را تاریخ ناصری می خوانده اند و آنگاه قسمتی از تاریخ بیهق لابی الحسن علی بن زیدبن محمد الاوسی الانصاری را که پیش از این آورده ایم نقل کرده اند. رجوع به لباب الالباب چ ادوارد برون ج 1 ص 296 شود. و در مقدمهء تاریخ بیهقی بتصحیح آقایان دکتر غنی و دکتر فیاض آمده است که در جزء چند کتاب معدودی که از نثر فارسی پیش از مغول مانده است یکی کتاب حاضر یعنی تاریخ خواجه ابوالفضل بیهقی است که از شاهکارهای ادب فارسی بشمار میرود. این کتاب از جهت موضوع نمونه ای از تاریخ نویسی خوب و از حیث انشاء مثالی از بلاغت زبان ماست. بیهقی موجد فن تاریخ نیست پیش از او به زبان فارسی تاریخها نوشته اند ولی در همهء مورخین قدیم ما شاید هیچکس بقدر بیهقی معنی تاریخ را درست نفهمیده و بشرایط و آداب تاریخ نویسی استشعار نداشته است. ابداعی که بیهقی در این فن آورده حتی در نظر خود او بی سابقه بوده است خود میگوید: در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفته اند و شمه ای بیش یاد نکرده اند اما چون من این کار را پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ را بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ از احوال پوشیده نماند. در طنز بتواریخ قدیم مینویسد: اگرچه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز جنگ یا صلح کردند و این آنرا بزد و برین بگذشتند امّا من آنچه واجب است بجای آرم. این واجب چه بوده است؟ نوشتن تاریخی زنده و حسّاس برای آیندگان. زیرا بیهقی بقول خود تاریخ را برای آیندگان مینوشته و بخوبی متوجه بوده است که آیندگان تاریخ زنده و حساس میخواهند. این است سر این تفصیل پردازیهای دلاویز و چهره سازیهای زیبا که مایهء امتیاز این کتاب شده است. دو شرط عمدهء مورخ صداقت و اطلاع است که بیهقی شاید پیش از خوانندگان خود متوجه اهمیت آن بوده است و بدین جهت در هر فرصتی خاطر خوانندگان را از راستگوئی و حقیقت دوستی و همچنین از احاطه و اطلاع خود بر اخبار اطمینان میدهد چنانکه خوانندگان در تضاعیف کتاب ملاحظه میکنند و مخصوصاً در خطبهء باب خوارزم (در آخر کتاب) که مورخ در آنجا روش خود را در انتقاد مدارک و اسناد بشرح ذکر کرده و نموداری از طرز فکر دقیق خود را نشان داده است. مندرجات کتاب بیهقی یا از مشهودات خود اوست که در طی روزگار با دقت تمام تعلیق میکرده یا اطلاعاتی است که با کنجکاوی بسیار از اشخاص مربوط و مطلع به دست می آورده یا منقولاتی است از کتابها که غالباً نام آنها را ذکر میکند و حتی راجع بارزش آنها نظر خود را اظهار میدارد. بیهقی از سالیان دراز تألیف این کتاب را در نظر داشته و با دلبستگی و علاقمندی تمام بتهیهء موادّ آن مشغول بوده و برای اینکار از موقع مساعد خود در دربار استفاده میکرده است که بقول خودش برای دیگر کس میسر نبوده است. ولیکن برای نوشتن تاریخ تنها داشتن مواد کافی نیست، هنری هم لازم است که از این مواد استفاده کند یعنی انشائی که بتواند گذشتهء محوشده را پیش چشم آیندگان مجسم و محسوس سازد و هنر بیهقی اینجا است. در نوشته های قدیم کمتر کتابی است که بتواند با کهنگی زبان اینقدر برای خوانندگان خود جذبه داشته باشد و هر خواننده ای بشرط آشنائی با زبان آنرا با ولع و اشتیاق و بدون کسالت و ملال بخواند هنر بیهقی اوج بلاغت طبیعی فارسی و بهترین نمونهء هنر انشائی پیشینیان است که زیبائی را در سادگی می جسته و از تماس با طبیعت زبانی مانند طبیعت گرم و زنده و ساده و باشکوه داشته اند. در کتاب بیهقی نمونه های مختلفی از انشا هست و قطعه هائی دارد که از حیث بلاغت سند لیاقت زبان فارسی محسوب میشود.
ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی در سال 385 ه . ق. در ده حارثاباد بیهق ولادت یافته، اوائل عمر را در نیشابور بتحصیل علم اشتغال داشته سپس بسمت دبیری وارد دیوان رسالت محمود غزنوی شده و شاگرد، یعنی دبیر زیردست خواجه بونصر مشگان رئیس دیوان بوده با استاد خود قربت و اختصاص تمام داشته و پاکنویسی نامه های مهم را برعهده داشته است. پس از مرگ بونصر در اواخر سلطنت مسعود بوسهل زوزنی رئیس دیوان شد و بیهقی با همه ناسازگارئی که استاد جدید با او داشت بقیّهء زمان مسعود را در امن و امان بسر برد و بواسطهء لطف و حمایت شاه از گزند رئیس ناسازگار خود محفوظ ماند. پس از مسعود اوضاع دیگرگون شد و حوادثی برای بیهقی با بوسهل پیش آمد که از تفصیل آن اطلاع نداریم. بنابروایت عوفی بیهقی در زمان عبدالرشید رئیس دیوان رسالت شد و پس از چندی در دسته بندیها و اسباب چینی های درباریان بسعایت مخالفان معزول و محبوس گردید و اموالش را غلامی تومان (یا یونان) نام بحکم شاه غارت کرد. ابن فندق میگوید: «او را از جهت مهر زنی قاضی در غزنی حبس فرمود بعد از آن طغرل برار که غلام گریختهء محمودیان بود ملک غزنی به دست گرفت و سلطان عبدالرشید را بکشت و خدم ملوک را با قلعه فرستاد و از آن جمله یکی ابوالفضل بیهقی بود که از زندان قاضی با حبس قلعه فرستاد.» بیهقی پس از خروج از زندان شاید دیگر وارد خدمت نشده و قسمت اخیر عمر را بعطلت و انزوا در منزل خود در غزنین بسر میبرده و بتصنیف کتاب اشتغال داشته تا در صفر سال 470 ه . ق. درگذشته است. از تألیفات بیهقی یکی تاریخ آل سبکتکین بوده که کتاب حاضر قسمتی از آن است. دورهء کامل این تاریخ بگفتهء ابن فندق سی مجلد مصنف زیادت بوده و تا اول ایام سلطان ابراهیم را نوشته بوده است. دیگر کتابی به نام زینة الکتاب که شاید در آداب کتابت بوده است. بیهقی در تاریخ مسعودی دوجا از کتابی به نام مقامات یا مقامات محمودی یاد میکند و احتمال داده میشود که قسمت محمودی تاریخ خود را بدین اسم خوانده باشد یکجا نیز رساله ای از تصنیف خود ذکر میکند که در آن بعضی نامه های سلطنتی را درج کرده بوده است و محتمل است که این همان زینة الکتاب مذکور در ابن فندق باشد. صاحب آثارالوزرا نیز کتابی به نام مقامات بونصر مشگان به بیهقی نسبت داده که شاید همان مقامات محمودی بوده است(2). به هرحال از مؤلفات بیهقی آنچه عیناً موجود است همین تاریخ مسعودی است، از بقیه فقط آثار و منقولاتی در نوشته های دیگران دیده میشود. در یک مجموعهء خطی در کتابخانهء آقای حاج حسین آقای ملک در تهران چند ورقی هست مشتمل بر شرح بعضی از لغات کتابی که منسوب به بیهقی است و شاید از زینة الکتاب باشد.
تاریخ مسعودی: موضوع اصلی این کتاب تاریخ سلطنت مسعودبن محمود است ولی در مطاوی آن اطلاعات بسیار مفید راجع به موضوعات دیگر تاریخ مندرج است و چندین شعبهء مهم تاریخ از این کتاب استفاده میکنند از قبیل تاریخ غزنویان پیش از مسعود، تاریخ سامانیان، سلجوقیان، صفاریان و غیرهم و همچنین اطلاعات گرانبهائی مربوط به تاریخ ادبیات میدهد از قبیل ذکر شعرا و اشعاری که مدرک ما در آن باب منحصر باین کتاب است. قدر مسلم آن است که کتاب بیهقی بهترین و کامل ترین سند تاریخ زمان مسعود است. در هیچیک از مدارک تاریخ غزنویه از قبیل عتبی و گردیزی و طبقات ناصری اینقدر اطلاعات مفید و مناظر زنده از زندگانی فردی و اجتماعی آن عصر به دست نمی آید و بهمین جهت بیهقی یکی از بهترین مآخذ برای تصحیح اغلاط مورخین بعد محسوب میشود. اینها علاوه بر فوائدی است که برای علم تاریخ زبان فارسی و لغت آن از این کتاب به دست می آید و در حد خود البته بسیار سودمند و گرانبهاست. اطلاعات جغرافیائی کتاب نیز بنوبهء خود مهم است، بیهقی بواسطهء دقتی که در ذکر تفاصیل و جزئیات داشته نام امکنهء بسیار ذکر کرده است و از اینجا برای روشن کردن مجهولات جغرافیای قدیم میتوان استفاده های شایان کرد. دانشمند روسی استاد بارتلد که خود از بهترین آشنایان کتاب بیهقی بوده و بیش از هرکسی از آن استفاده کرده و در تألیفات خود خاصة در کتاب «ترکستان» زیاده با آن سروکار داشته معتقد است که این کتاب بقدر شایستگی خود در محافل علمی دنیا شهرت نیافته و خاورشناسان از فوائد آن دور مانده اند. علت این امر را دانشمند نامبرده از بدی چاپهای آن میداند (دو چاپ کلکته و تهران) که هیچیک مطابق سلیقه و بازگوی توقعات دانشمندان نبوده است. چاپ اول این کتاب چاپ کلکته است که متن آنرا خاورشناس انگلیسی مورلی در هندوستان از روی چند نسخه تهیه کرده، پس از مرگ او باهتمام کاپیتان ناسولیس در 1862 م. در کلکته به طبع رسیده است. این چاپ از حیث صنعت طبع از قبیل تجزیهء کلمات و رعایت منظم فواصل آنها و روشنی و خوانائی و مخصوصاً حفظ رسم الخط ثابتی در تمام کتاب، باسلیقه و دقیق است و لیکن از هرگونه توضیح و تعلیق و فهرستی خالی است و جز یک مقدّمهء مختصر و نادراً چند جا نسخه بدل چیزی ندارد. چاپ دوم چاپ سنگی طهران است که بتصحیح و تحشیهء مرحوم سیداحمد ادیب پیشاوری است و در سال 1305 ه . ق. به طبع رسیده است.
(1) - «نا» مخفف اَخْبَرَناست در همه جا.
(2) - ظاهراً مراد از «مقامات بونصر مشگان» مجموعه ای از رسائل ابونصر استاد بیهقی بوده است که نمونهء آن در تاریخ بیهقی دیده میشود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به تاج الدین ابوالفضل بن بهاءالدوله خلف بن ابوالفضل... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) تاج الدین بن طاهر. از پادشاهان سیستان که بزمان سلاجقه نیم استقلالی داشتند. او با سلطان سنجر در محاربهء غزان اسیر شد و سپس رهائی یافت و بسیستان بازگشت و تا گاه مرگ فرمان راند. اخلاف وی نیز تا زمان سلطهء مغول در سیستان همین سمت داشتند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ثوبان بن ابراهیم. رجوع به ذوالنون مصری شود. و بعضی کنیت او را ابوالفیض گفته اند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفر. او راست: کتاب الاشعار المنتخبات من اقوال الشعراء الاسلامیین. (ابن الندیم).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن ثعلب ادفوی شافعی. رجوع به جعفر... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن شمس الخلافة. رجوع به ابن شمس الخلافة شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن علی. رجوع به جعفربن علی... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن فرات. رجوع به ابن حنزابه شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن محمد بن حسین المحدث بن حسین بن حسن بن علی بن عمر الاشرف بن الامام زین العابدین. و او ملقب به سید ابیض، الثائر بالله علوی است. وی بروزگار ابوالفضل اسفهبد محمد بن شهریاربن جمشید رستمداری از گیلان خروج و بعضی از حدود آن ولایت را مسخر کرد و در جنگی که با ابن عمید وزیر رکن الدوله درپیوست ابوالفضل محمد بن شهریار از الثائر بالله علوی استمداد کرد و او با سپاهی انبوه بیاری محمد شتافت و ابن عمید منهزم شد. سید بگیلان بازگشت و در سیاه کله رود بقریه ای میان ده ساکن شد و او مردی خیّر و نیکوکار بود چنانکه در خطهء خویش آثار نیکو نهاد و بقاع خیر طرح افکند و هم بدانجا درگذشت.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن محمود اسکافی. وزیر معتز خلیفهء عباسی. صاحب تجارب السلف گوید: او علم و ادبی نداشت اما مردی کریم بود و دلها را بکرم صید میکرد. و کرم معایب او را می پوشانید. اما معتز او را کاره شد و ترکان بعضی او را می خواستند و بعضی نه. و بسبب او فتنه برخاست. معتز وی را معزول کرد. رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 185 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن مکتفی بالله. رجوع به جعفر... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن موسی بن الحداد. رجوع به جعفر... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفربن یحیی بن خالدبن برمک. رجوع به جعفر ... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفر، متوکل علی الله. رجوع به متوکل... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جعفر المقتدربن معتضدبالله عباسی. رجوع به مقتدر...شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) جمحی. رجوع به ابوالمظفر جمحی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حاجب. آنگاه که ابوابراهیم اسماعیل بن نوح ملقب بمنتصر بحدود نسا رسید و ابونصر حاجب بهواء دولت و نصرت لوای او برخاست و مردم نسا بدین امر تن درندادند نامه ای به خوارزمشاه فرستادند و مدد خواستند و او ابوالفضل حاجب را بیاری آنان فرستاد و جنگی میان او و منتصر در رستاق استوا درپیوست و منتصر منهزم شد. رجوع به تاریخ یمینی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حاجب بن النعمان. وزیر القادر عباسی. رجوع به دستورالوزراء خوندمیر ص 82 و تجارب السلف ص 252 و حبیب السیر ج 1 ص 306 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حافظ السلامی. رجوع به محمد بن ناصربن محمد بن علی بن عمر البغدادی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حبش بن ابراهیم بن محمد منجّم. رجوع به حبش... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حبیش بن ابراهیم تفلیسی. رجوع به حبیش ... شود. و در کشف الظنون در بعض مواضع حبش و در بعض دیگر حسین آمده است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حسدای بن یوسف بن حسدای. رجوع به حسدا... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حسن بن میکال. او از جانب محمود غزنوی بخوارزم رفت تا شیخ الرئیس و ابوریحان و چندتن دیگر از بزرگان علم و ادب را که در دربار خوارزمشاه بودند بغزنین برد و در دستورالوزراء میرخوند نام او حسین بن میکال آمده است. والله اعلم.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حسن سرخسی. رجوع به تذکرة الاولیاء ج 2، و رجوع به ابوالفضل محمد بن حسین سرخسی در نامهء دانشوران ج 3 ص 20 و کشف المحجوب هجویری شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حسین بن میکال. رجوع به ابوالفضل حسن بن میکال شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حمدبن احمد. از شیوخ سمعانی صاحب انساب است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حیّانی. رجوع به حیّانی مکنی به ابوالفضل مهندس... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خازمی. منجّم احکامی. نزیل بغداد. وی مدتی به بغداد میزیست و دعوی علم احکام میکرد و بیش از آنچه بود می نمود و مردم بغداد پیروی اقوال احکامی او می کردند. و آنگاه که پانصدوهشتاد و دو کواکب سبعه ببرج میزان مجتمع شدند گفت بادی شدید وزد و جانداران ربع معمور هلاک کند و دیگر منجمین اقطار نیز همان گفتند جز شرف الدوله عسقلانی منجم نزیل مصر که با وی مخالفت ورزید. لکن مردمان برای حفظ جان در دشت ها به سردابها و بکوهستانها بمغاره ها پناه بردند. لکن به روز موعود که به تابستان بود هوا سخت گرم شد و حتی نسیمی نیز نوزید و مردم بنکوهش منجمین احکامی هم زبان گشتند و شعرا در تخطئهء آنان شعرها سرودند و از جمله ابوالغنائم محمد بن المعلم الواسطی در هجاء ابوالفضل گفت:
قل لابی الفضل قول معترف
مضی جمیدی و جاءنا رجب
و ماجرت زعزع کما حکموا
و لابدا کوکب له ذنب
کلاّ ولا اظلمت ذکاء و لا
ابدت أذی من ورائها الشهب
یقضی علیها من لیس یعلم ما
یقضی علیه هذا هو العجب
فأرم بتقویمک الفرات والاص
طرلاب خیر من صفرة الخشب
قدبان کذب المنجمین و فی
ای مقال قالوا فما کذبوا
مدبّرالامر واحد لیس للسْ
سبعة فی کلّ حادث سبب.
در نامهء دانشوران حازمی با حاء مهمله است و در تاریخ الحکما با خاء منقوطه و ابوالغنائم در نامهء دانشوران محمد بن علی و در قفطی محمد بن المعلم آمده است. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 426 و نامهء دانشوران ج 1 ص 151 و رجوع به ترجمهء انوری شاعر شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خالدبن ازهری. رجوع به خالد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خالدبن رباع. محدث است و یزیدبن هارون از وی روایت کند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خالدبن ولید. سیف الله. رجوع به خالد شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خالد نحوی. او از حسن روایت کند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) خطیب کازرونی. او راست: شرح ارشاد در نحو تعلیقهء بر شرح مواقف. (الرسالة القلمیة).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) رازی. او راست: اللوامح. (کشف الظنون).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) (رئیس...) رجوع به حبیب السیر چ طهران ص 363 و 366 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ربیع بن یونس بن محمد. رجوع به ربیع... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ربیع بن یونس محمد بن محمد عبدالله بن ابی فروه موسوم به کیسان، حاجب ابی جعفر منصور و وزیر او و پس از ابوایوب موریانی. وفات 170 ه . ق.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) رغیب بن یحیی بن سلامهء رحبی. رجوع به رغیب... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) رکن الدین کرمانی حنفی. رجوع به رکن الدین... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ریّاشی. عباس بن فرج مولی محمد بن سلیمان هاشی. یکی از بزرگان نحات و اهل لغت و راویهء شعر. نسبت وی به ریاش نامی است که پدر ابوالفضل نزد وی بود. ریاشی در لغت تلمیذ اصمعی بود و کتب اصمعی و ابی زید را از برداشت و از مازنی نحو آموخت و مازنی از وی لغت فراگرفت. مبرّد گوید: از مازنی شنیدم که میگفت ریاشی کتاب سیبویه را نزد من خواند و من از او بیشتر استفاده کردم تا او از من و مرادش این بود که چنانکه من بدو تدریس نحو کردم او نیز بمن لغت و شعر تعلیم کرد. و ابوالعباس المبرد و ابوبکر محمد بن درید شاگردان اویند. ابوالفضل ریاشی در روایت ثقه است و وی را تصانیفی است از جمله: کتاب الخیل. کتاب الابل. کتاب ما اختلفت اسمائه من کلام العرب و جز آن. و او بروزگار خلافت معتمد به سال 257 ه . ق. در واقعة الزنج کشته شد.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) زهیربن محمد بن علی بن یحیی بن الحسن بن جعفربن منصوربن عاصم المهلبی العتکی. الملقب به بهاءالدین الکاتب. یکی از فضلا و نیکوترین شعراء و نثرنویسان و خطاطین عصر خویش. او در مصر بخدمت ملک الصالح نجم الدین ابوالفتح ایوب بن کامل پیوست و در رکاب او ببلاد شرقیه شد و در آنجا اقامت گزید تا آنگاه که ملک الصالح شهر دمشق را مسخر کرد و بمصاحبت ملک بدان شهر منتقل شد پس از حادثه ای که او را پیش آمد و دمشق از تصرف او بیرون شد و سپاهیان به اوخیانت ورزیدند و از وی بپراکندند و ملک ناصر داود صاحب کرک پسر عم وی او را اسیر کرد و در قلعهء کرک بازداشت در این وقت بهاءالدین زهیر در نابلس اقامت گزید و بپاس نعمت ملک صالح بدیگری نپیوست تا آنگاه که بار دیگر ملک صالح دیار مصریه را متصرف شد و بهاءالدین زهیر در خدمت وی در اواخر ذی قعدهء سال 637 به مصر بازگشت. ابن خلکان گوید: من در این وقت بقاهره بودم و چون صیت فضل زهیر شنیده بودم صحبت وی را تمنی میکردم و چون او را دیدم در مکارم اخلاق و کثرت ریاضت و سهولت سجایا وی را بیش از مسموعات خویش یافتم و او نزد ملک صالح مکانتی عظیم داشت و به اسرار خفیهء ملک جز زهیر هیچکس مطلع نبود. با اینهمه جز در خیر و نیکی نزد ملک توسط نکردی و مردمی بسیار از حسن وساطت او منتفع شدند و باز ابن خلکان گوید: همهء اشعار وی لطیف و سهل و ممتنع است و اجازهء روایت دیوان خویش بمن داده است و چنانکه خود او گفت مولد او به پنجم ذیحجهء سال 581 ه . ق. بمکه و بار دیگر گفت مولد من بوادی نحله نزدیک مکه بوده است و باز گفت نسب وی به مهلب بن ابی صفره بپیوندد و در یک شنبهء چهارم ذی قعدهء سال 656 ه . ق. بوبائی که در قاهره افتاد درگذشت و فردای آنروز در گورستان قرافهء صغری نزدیک قبهء امام شافعی جسد وی بخاک سپردند. رجوع به وفیات الاعیان ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 212 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سرخسی. از مشایخ صوفیه است. (ابن الندیم).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سلیمان بن موسی. رجوع به سلیمان... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سنان بن منصور مولی واثلة بن الاسقع. محدث است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سوری. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود گوید: دو روز مانده از شعبان صاحب دیوان خراسان بوالفضل سوری معز از نشابور دررسید و پیش آمد بخدمت و هزار دینار نشابوری نثار و عقد گوهری سخت گرانمایه پیش امیر نهاد و امیر از باغ محمودی بکوشک کهن پدر بازآمد بشهر روز شنبهء نخست روز ماه رمضان روزه گرفتند و سیم ماه رمضان هدیه ها که صاحب دیوان خراسان ساخته بود پیش آوردند پانصد حمل هدیه ها که حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد محمود را آن سال کز حج بازآمد و از نشابور ببلخ رسید و چندان جامه و طرائف و زرّینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و مروارید و عتاب (ظ: عتابی) و محفوری و قالی و خیش و اصناف نعمت بود در این هدیهء سوری که امیر و همهء حاضران بتعجب ماندند که از همهء شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال و گرگان و طبرستان نادرتر چیزها به دست آورده بودند خوردنیها و شرابها درخور این و آنچه زر نقد بود در کیس های حریر سرخ و سبز و سیم ها در کیس های زرد دیداری(1) و از بومنصور مستوفی شنودم و وی آن ثقه و امین بود که موی در کار وی نتوانستی خزید و نفس بزرگ و رائی روشن داشت گفت سلطان فرمود تا در نهان هدیه ها را قیمت کردند چهار بار هزارهزار درم آمد. امیر مرا که بومنصورم گفت نیک چاکری است این سوری اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی بسیار فائده حاصل شدی گفتم همچنان است و زهره نداشتم که گفتمی از رعایای خراسان میباید پرسید که بدیشان چندین رنج رسانیده باشد بشریف و وضیع تا چندین هدیه ها ساخته آمده است و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود. و راست همچنان بود که بومنصور گفت که سوری مردی متهور و ظالم بود چون دست وی گشاده کردند برخراسان اعیان و رؤسا را برکند و مال های بی اندازه ستد و آسیب ستم او بضعفا رسید و از آنچه ستانده بود از ده درم پنج سلطانرا داد و آن اعیان مستأصل شدند و نامه ها نبشتند بماوراءالنهر و رسولان فرستادند و بأعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اغرا کردند ترکمانان را و ضعفا نیز با یزد عز ذکره حال خود را برداشته و منهیان را زهره نبود که حال سوری را براستی انها کردندی وامیر رضی الله عنه سخن کسی بروی نمیشنود و بدان هدیه های بافراط وی می نگریست تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و دراز دستی وی شد و چون آن شکست روی داد سوری با ما بغزنین آمد و بروزگار ملک مودودی صاحب دیوانی حضرت غزنین را پیش گرفت و خواست که همان دارات خراسان برود و بنرفت و دست وی کوتاه کردند وعاقبت کار این مرد آن آمد که بر قلعهء غزنین گذشته شد چنانکه آورده آید بجای خویش. خدای عزوجل بروی رحمت کناد که کارش با حاکمی عادل و رحیم افتاده است مگر سربسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود و آثارهای خوش وی را بطوس هست از آنجمله آنکه مشهد علی بن موسی الرّضا علیه السلام که بوبکر شهمرد کدخدای فائق خادم خاصه آبادان کرده بود سوری در آن زیادت های بسیار فرموده بود و مناره ای کرد و دهی خرید فاخر و بر آن وقف کرد و به نیشابور مصلّی را چنان کرد که بهیچ روزگار کس نکرده بود از امراء و آن اثر برجای است و درمیان محلت بلقاباد و حیوة رودی است خرد و بوقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی مثال داد تا با سنگ وخشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد و بر این دو چیز نیز وقفها کرد تا مدروس نشود و برباط فراوه و نسا نیز چیزهای بانام فرمود و برجای است و این همه هست اما اعتقاد من همه آن است که بسیار از این برابر ستمی که بر ضعیفی کنند نیستند و سخت نیکو گفته است شاعر، بیت:
کسارقة الرمان من کوم جارها
تعود بها المرضی و تطمع فی الفضل.
نان همسایگان دزدیدن و بهمسایگان دادن در شرع نیست و بس مردی نباشد و ندانم تا این نوخاستگان در این دنیا چه بینند که فراخیزند و مشتی حطام حرام گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آنگاه آنرا آسان فرو گذارند و با حسرت بسیاری بروند. ایزد عز ذکره بیداری کرامت کناد بمنه و کرمه. و بوالفضل جمحی به آخر روزگار سوری بنشابور رفت بصاحب بریدی بفرمان سلطان مسعود و حال این فاضل در این تاریخ چند جای بیامده است و خواجه بزرگ احمد عبدالصمد او را سخت نیکو داشتی و گرامی و مثال داده بود وی را پوشیده تا انهی کند بی محابا آنچه از سوری رود و میکردی و سوری درخون او شد و نبشته های او آخر اثر کرد بردل امیر و فراختر سوی این وزیر نبشتی. وقتی چند بیت شعر فرستاده بود سوی وزیر آنرا دیدم و این دوسه بیت یاد داشتم نبشتم و خواجه حیلت ها کرد تا امیر این را بشنید که سوی امیر نبشته بود و سخن کارگر آمد، این است ابیات:
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد
هرآن گاو کورا بسوری دهی
چو چوپان بد داغ باز آورد(2).
و آخر آن آمد که مخالفان بیامدند و خراسان بگرفتند چنانکه براثر آن شرح کرده آید. رجوع به ابوالفضل یحیی بن خالد برمکی شود.
(1) - ظاهراً چیزی را که امروز تور گویند یعنی جامه های مشبک.
(2) - رجوع به ابوالمظفر جمحی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) شاذان بن جبرئیل بن اسماعیل قمی. رجوع به شاذان... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) شهریاربن شروین. رجوع به شهریار... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) شیرازی. رجوع به ابوالفضل عباس بن حسین شیرازی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) صابونی. رجوع به محمد بن احمدبن ابراهیم بن سلیمان جعفی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) صالح بن عبدالملک التمیمی الخراسانی. یکی از خوشنویسان بی عدیل. (ابن الندیم).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) صالح بن نوح بن منصور نیشابوری. رجوع بصالح ... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) صدقة بن فضل مروزی. محدث و ثقه است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) طاوسی عراقی بن محمد بن عراقی قزوینی ملقب به رکن الدین. رجوع به طاوسی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن احنف بن اسودبن طلحهء حنفی یمامی. شاعری نیکوشعر و نازک طبع از شعراء دولت عباسیه. او را مدیح و هجا و دیگر انواع شعر نیست و شعر او تنها غزل است. وفات وی به بغداد به سال 192 ه . ق. بود. و او راست:
لابد للعاشق من وقفة
تکون بین الصد والصرم
حتی اذا الهجر تمادی به
راجع من یهوی علی رغم.
و نیز:
قلبی الی ما ضرّنی داعی
یکثر اشجانی و اوجاعی
کیف احتراسی من عدوّی اذا
کان عدوّی بین اضلاعی.
و نیز:
و انی لیرضینی قلیل نوالکم
و ان کنت لاارضی لکم بقلیل
بحرمة ما قد کان بینی و بینکم
من الودّ الا عدتم بجمیل.
و نیز:
یا فوز یا منیة عباس
قلبی یفدی قلبک القاسی
اسأت اذ احسنت ظنّی بکم
والحزم سوءالظنّ بالناس
یقلقنی الشوق فآتیکم
والقلب مملوء من الیاس.
و نیز:
ابکی الذین اذاقونی مودتهم
حتی اذا ایقظونی فی الهوی رقدوا
و استنهضونی فلما قمت منتصبا
بثقل ما حملونی منهم قعدوا.
و او را دیوانی لطیف است. (نقل باختصار از معجم الادباء یاقوت).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن حسین شیرازی. یکی از رجال دولت بویهیان. وی بزمان عزالدوله بختیار چند کرت وزارت یافت و در آخر به سال 362 ه . ق. او را مصادره و بند کردند و وی بزندان درگذشت. او با کمال ذکاء و خرد، مردی متعصب بظواهر دین و قسی بود، چنانکه در فتنه ای که به تعصب اصحاب سنت و جماعت در بغداد برانگیخت بیک روز بیست هزار تن در محلّهء کرخ به تهمت تشیّع کشته شدند. و صاحب تجارب السلف آرد که مولد او در شیراز بود به سنهء ثلاث و ثلثمائة (303 ه . ق.). و او وزارت نیابت مهلبی کردی و مهلبی دختر خویش به او داد و در آخر میان ایشان بهم برآمد و چون مهلبی نماند ابوالفضل و ابوالفرج محمد بن عباس فسانجس وزارت باشتراک میکردند و معزالدوله هیچکدام را وزیر نمیخواند. بعد از آن سببی حادث شد که ابوالفضل بانفراده وزارت یافت و او مردی بغایت تجمل و تنعم دوست و غلامان ترک بسیار داشت و ایشان را اقطاعات نیکو و دیه های آبادان داده بود و از قبل هریک کاتب و نائب در متصرفات ایشان معین کرده، گویند ابوالفضل در بغداد دعوت عظیم کرد و تکلفات بسیار نمود و معزالدوله را با همهء ارکان دولت و امراء بخواند و هزار هزار و پانصد درم بر آن دعوت خرج کرد و در میان سماط چند کوشک از شکر بساخت و در میان همه کوشکی از همه بلندتر بنا کرد و در آن کوشک مطربان و طبالان نشاند تا در آن سرود میگفتند و طبل می زدند و ایشان را کس نمیدید و این دعوت در سرائی ساخت که هم از دورو بر دجله و فرات مشرف بود و بفرمود تا بر روی دجله رسنها و شبکها بستند و گل و شکوفه بسیار بر روی آب بریختند چنانکه دجله در زیر گل پوشیده شد و هرگز کس مانند آن نکرده بود. بعد از مدتی معزالدوله به او گفت آن دعوت تو بغایت خوش بود و آن تزیینها سخت نیکو کرده بودی. ابوالفضل گفت بدولت پادشاه دعوتی دیگر سازم که از آن عجیب تر و نیکوتر باشد. پس نوّاب را بفرمود تا به ترتیب مشغول شوند و دعوتی کرد از اوّل آراسته تر و نیکوتر، چنانکه گویند دویست هزار دینار برآن دعوت خرج رفت زیرا که بسیار تماثیل بر صورت مراکب ساخته بودند بعضی از زر و بعضی از نقره و خلعتها از جامه های نفیس دوخته و اسب و استر بسیار گران بها و باز و چرخ و یوز و غلامان و کنیزکان ترک و جامه های فاخر و فرشهای نیکو جهت پیشکش پادشاه مرتب کرده بود و ابوالفضل این هر دو دعوت پیش از وزارت کرد و توقع میداشت که در احدی الّدعوتین وزارت به استقلال به او دهد و اتفاق نیفتاد. اما بعد از آن معزالدوله وزارت به انفراد به او داد و خلعت پوشانید و امر و نهی در ممالک به او بازگذاشت. گویند در عراق بعد از دعوت حسن بن سهل که جهت مأمون کرد هیچکس دعوتی نیکوتر و بهتر از این دو دعوت ابوالفضل نکرد، یکی در سنهء 364 و دوم در سنهء 365 و شخصی در دعوت دوم حاضر بود گفت در بعض مواضع که جهت بریان تنورها ساخته بودند هزار برّه دیدم که بریان کرده بودند، مجموع را از این جا باید قیاس کرد. گویند: ابوالحسن بن سکّره گفت در دعوت دویم بودم بسرای ابوالفضل شیرازی، از کثرت مردم عرب وعجم و ترک و دیگر خلایق که جمع آمده بودند مجال نیافتم که ابوالفضل را بینم زیرا که مردم مزاحمت می کردند و جامهء من دریده شد از دوستی جامه ای به عاریه بستدم و صبر کردم تا او از دعوت فارغ شد و بیرون آمد تا بطیّاره نشیند، پیش آمدم چون چشمش برمن افتاد سلام کردم و او مردی خوشخوی بود از مزاح و مطایبه ننگ نداشتی من این ابیات برخواندم:
قد حسبنا و حسبنا و غلطنا فی الحساب
ماربحنا عنک شیئاً غیر تخریق الثیاب
و کذا ینصرف الاحرار...
و بر این اختصار کردم. وزیر گفت بگوی عن باب الکلاب.غلامانش خواستند که مرا منع کنند نگذاشت و بخندید و مرا پیش خود خواند و گفت بسرای من رو که من در عقب می آیم، من آنجا رفتم و بعد از زمانی بیامد و مرا خلعتی فاخر و عطائی نیکو بداد. و یکی از شعرا او را باین ابیات هجا گفته است:
طوّلت عثنونک(1) تبغی العلی
ایّ علیً فی ذنب البغل
ما کلّ من طوّل عثنونه
ینال فضلا یا اباالفضل
ولست احصی کم رأیت امرءاً
الحی و لکن کوسج العقل.
و در ذی الحجهء سنهء اثنتین و ستین و ثلثمائه (362 ه . ق.) ابوالفضل را بگرفتند و بکوفه بردند و به ابوالحسن محمد بن عمر بن یحیی علوی تسلیم کردند و پیش او وفات یافت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 350 شود.
(1) - ریش یا آنچه زائد باشد از آن بر موی هر دو رخسار یا آنچه بر زنخ و زیر آن روید یا آن درازی ریش است و موی دراز زیر زنخ شتر را. (منتهی الارب).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن عبدالجبار. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن عبدالمطلب بن هاشم عم رسول صلوات الله علیه. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. از امّالبنین. وی در رکاب برادر اکرم خویش حسین بن علی علیهما السلام بیوم الطّف در کربلا بشهادت رسید.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن علی فرج . رجوع به ابوالفضل ریاشی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن فضل الازرق. محدث است و از حرب بن شدّاد روایت کند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن فضل انصاری. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن محمد. رجوع به عرام ابوالفضل... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن منظوربن عباس بن شداد نیشابوری فرزندآبادی. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس بن المهتدی. رجوع به عباس... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس الانصاری. محدث است. و از سعیدبن ابی عروبه روایت کند و ابن معین گوید: ثقه نیست.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عباس المکتب. محدث است و از ایوب بن سوید روایت کند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالحمید ابوالفضل بن واسع بن ترک الختلی. رجوع به عبدالحمید ابوالفضل... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی بکربن محمد بن ابی بکر خراسانی سیوطی. رجوع به سیوطی... و رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالرحمن بن احمد رازی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد کرمانی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالرحیم بن حسین عراقی. رجوع به عبدالرحیم... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالعزیزبن علی الاشتهی. رجوع به عبدالعزیز... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالقادربن حسین بن علی شاذل. رجوع به عبدالقادر... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالله بن عارض شیرازی وزیر صمصام الدولة بن عضدالدولة. رجوع به عبدالله... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالله بن محمودبن مودود موصلی. رجوع به عبدالله... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالله شافعی. رجوع به عبدالله... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالمنعم بن عمر بن حسّان غانی. رجوع به عبدالمنعم... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبدالمنعم بن عمر بن عبدالله جلبابی. رجوع به عبدالمنعم... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عبیداللهبن ابونصر احمد میکالی (امیر...). در ترجمهء منینی از یمینی آمده است: و از مفاخر ابونصر میکالی دو پسر بودند، هر یک کوکبی در سماء سیادت و بدری از افق سعادت ؛ یکی امیر ابوالفضل و دیگر امیر ابوابراهیم و هردو در علوّ درجت چون فرقدین بودند و در شهرت فضل چون نیرین. و ابوالفضل در لطائف ادب بارع تر بود و فوائد عرب را جامع تر و نظم او چون وشی صنعاء و چهرهء عذراء بدیع و رائع بود - انتهی. او راست: کتاب المنتحل یا المنتخب و کتاب مخزون البلاغة و دیوان رسائل و صاحب نظم و نثر است و سه پسر داشت به نام امیر حسین و امیر علی و امیر اسماعیل. و ثعالبی در یتیمة الدهر گوید: والامیر ابوالفضل عبیداللهبن احمد یزید علی الاسلاف و الاخلاف من آل میکال زیادة الشمس علی البدر و مکانه منهم مکان الواسطة من العقد لانّه یشارکهم فی جمیع محاسنهم و فضائلهم و مناقبهم و خصائصهم و یتفرّد عنهم بمزیّة الادب الذی هو ابن بجدته و ابوعذرته و اخوجملته و ما علی ظهرها الیوم احسن من کتابه و اتم [ من ]بلاغه و کأنّما اوحی بالتوفیق و التسدید الی قلبه و جسمت الفقَر و الغرر بین طبعه و فکره و هو من ابن العمید [ عوض ] و من الصاحب خلف و من الصّابی بدل. ثم اذا تعاطی النظم فکأنّ عبدالله بن المعتزّ و عبیداللهبن عبدالله بن طاهر و ابافراس الحمدانی قد نشروا بعد ما قبروا و اوردوا الی الدنیا بعد ما انقرضوا و هؤلاء امراءالادباء و ملوک الشعراء - انتهی.
و شاید ممدوح قصیدهء فرخی همین ابوالفضل باشد:
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفضل کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست...فرخی.
و ابوالفضل میکالی راست:
لقد راعنی بدرالدجی بصدوده
و وکل اجفانی برعی کواکبه
فیا جزعی مهلا عساه یعود لی
و یا کبدی صبرا علی ما کواک به.
و نیز:
تفرق قلبی فی هواه فعنده
فریق و عندی شعبة و فریق
اذا ظمئت نفسی اقول له اسقنی
و ان لم یکن راح لدیک فریق.
نیز:
انکرت من ادمعی
تتری سواکبها
سلی جفونی هل
ابکی سواک بها.
و هم گوید:
ان لی فی الهوی لسانا کتوما
و فؤادا یخفی حریق جواه
غیر انی اخاف دمعی علیه
ستراه یفشی الذی ستراه.
و نیز:
و کل غنی یتیه به غنی
فمرتجع بموت او زوال
فهب جدی زوی لی الارض طراً
ا لیس الموت یزوی مازوی لی.
رجوع به یتیمه جزو3 ص247 و 248 و ترجمهء تاریخ یمینی ص279 - 280 و تاریخ بیهقی چ فیاض ص 40 و 73 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عثمان بن احمد الهروی. صاحب لباب ذکر او آورده و رباعیهای ذیل را بدو نسبت کرده است:
معشوقه که عمرش چو غمم باد دراز
امروز تلطفی دگر کرد آغاز
بر چشم من افکند دمی چشم و برفت
یعنی که نکوئی کن و در آب انداز.
دی گفتمش ای گشته دل از مهر تو خون
بر سیب تو چیست نقطهء غالیه گون
گفتا ز لطافتی که در سیب من است
آن دانه بود که مینماید ز درون.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) علی. رجوع به علی... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) علی بن حسین فلکی همدانی. رجوع به علی... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) علی بن عمید معروف به ابن العمید. رجوع به ابن عمید ابوالفضل محمد بن العمید و رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عمادالملک. رجوع به عمادالملک شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عمر بن مسعده. رجوع به ابن صول شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عیاض (قاضی...) ابن موسی بن عیاض بن عمر بن موسی بن عیاض بن محمد بن عیاض یحصبی سبتی. رجوع به عیاض... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عیسی بن سنجر. رجوع به عیسی... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) عیسی بن شعیب الضریر. محدث است و از روح بن القاسم روایت کند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) قاسم بن علی. رجوع به قاسم... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) قاضی عیاض بن موسی. رجوع به عیاض... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) قرشی صدیقی خطیب مشهور به ابوالفضل کازرونی. وفات در حدود 940 ه . ق. او راست: حاشیه ای بر تفسیر بیضاوی.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) قرطلوسی. رجوع به قرطلوسی ابوالفضل شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) کازرونی. رجوع به ابوالفضل خطیب کازرونی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) کثیربن شاذان. محدث است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) کیرنگی یا کرنگی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662 و چ فیاض ص 648 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مالکی. خادم شیخ ابوسعود جارحی. او راست: شرح قصیدهء همزیهء بوصیری صاحب برده.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مالکی مسعودی. او راست: مختصر تخجیل من حرف الانجیل و در 942 ه . ق. از آن فراغت یافته است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) المتوکل علی الله، جعفربن المعتصم. رجوع به متوکل علی الله... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مجدالملک قمّی. کاتب ملکشاه سلجوقی و مستوفی برکیارق. ملکشاه در اواخر عمر مجدالملک را بجای شرف الملک ابوسعید کاتبی داد. و به سال 492 ه . ق. آنگاه که امراء بگمان اینکه ابواب منافع مقربان بارگاه سلطان را مسدود گردانیده قصد قتل وی کردند و او به سراپردهء برکیارق پناهید و امرا پیرامون سراپرده صف زدند و تن او بخواستند و سلطان تقاضای آنان نپذیرفت و امراء بمنزل پادشاه درآمده و مجدالملک را پاره پاره کردند.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی جعفر المنذری الهروی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی القاسم. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی القاسم بایجوک. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی القاسم خوارزمی بقالی. رجوع به محمد ... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی غسان بکری. رجوع به محمد بن ابی غسان ... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ابی محمد عبدالله بن ابی احمد شهرزوری ملقب به کمال الدین. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمد معروف به ابن الامام. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن ابراهیم بن سلیمان جعفی کوفی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن ایوب دمشقی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن احمدبن عبدالحمید. رجوع به ابن عبدالحمید و رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن لیث مروزی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمدبن محمد بن مرزوق تلمسانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن احمد الحاکم. وزیر امیر نوح بن نصر سامانی. غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر در دستورالوزراء آرد: او در کفایت اموال سلطانی سعی موفور بجای آورد و ابواب منافع امرا و لشکریان را مسدود گردانید و آن جماعت کینهء وزیر در دل گرفته و آنگاه که ابوعلی بن محمد بن محتاج بمخالفت امیر نوح مبادرت کرد امیر نوح بعزم محاربت او با سپاه از آب آمویه عبور کرد، سرداران لشکر از امیر درخواستند که وزیر را بدیشان سپارد و اگر نپذیرد بخدمت ابوعلی پیوندند. امیر نوح بر حسب ضرورت ابوالفضل را بدیشان سپرد و ایشان در جمادی الاول سال 335 ه . ق. وی را بکشتند. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 325، 326، 338، 339، 346 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ادریس دفتری. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن اسحاق العربی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن جعفر جرجانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن جعفر خزاعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن حسن ختلی. یکی از شیوخ تصوف در اواخر مائهء چهارم و اوائل مائهء پنجم هجری. ابتدا در خراسان میزیست سپس به شام شد و در بیت الجبرین اقامت گزید و او شیخ ابوالحسن علی بن عثمان هجویری غزنوی صاحب کتاب کشف المحجوب است. ابوالفضل عالم بعلم تفسیر و روایات بود و مرید شیخ ابوالحسین حصری و صاحب سرّ اوست و از اقران ابوعمرو قزوینی و ابوالحسن سالبه است و مدّت 60 سال در عزلت و انزوا گذرانید و بیشتر به جبل لکام میبود و عمری دراز یافت و از سخنان اوست که «الدنیا یوم و لنا فیها صوم». اوست و هم در بیت الجبرین درگذشت، ظاهراً در اوایل مائهء پنجم. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 271 و کشف المحجوب هجویری و نفحات الانس جامی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن حسین سرخسی. از عرفای اواخر مائهء چهارم هجری. مولد وی سرخس. از مریدان شیخ ابونصر سراج. از گفته های اوست: الماضی لایذکر و المستقبل لاینظر و ما فی الوقت یعتبر. رجوع به ابوالفضل حسن در تذکرة الاولیاء شیخ فریدالدین عطار و رجوع به نامهء دانشوران ج 3 ص 20 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن شهریاربن جمشیدبن دیوبندبن شیرزادبن افریدون بن قارن بن سهراب بن نام آوربن بادوسبان بن گاوباره. از ملوک رستمدار. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 103 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن طاهربن علی بن احمد مقدسی. رجوع به ابن القیسرانی... و رجوع به محمد... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 310 شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالجلیل بن عبدالملک بن حیدر سمرقندی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن قاضی عجلون. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بلعمی. رجوع به ابوالفضل بلعمی... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عبدالله مریسی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن علی بن سعید المطهری. یکی از شیوخ سمعانی صاحب انساب است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن علی اخلاطی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن عمر بن خالد. ملقب به جمال قرشی. او راست: صراح در ترجمهء صحاح جوهری. و این کتاب وی دارای بهترین و گزیده ترین و رساترین کلمات فارسی در ترجمهء کلمات عربی است.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن العمید ابی عبدالله حسین بن محمد کاتب. رجوع به ابن عمید... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمد بن احمد. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمد بن فهد مکّی شافعی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمد طستی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن محمد عراق همدانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ناصربن محمد بن علی بن عمر البغدادی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن ناصر سلامی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن نجار حنفی. رجوع به محمد بن نجار... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد دفتری. رجوع به محمد بن ادریس دفتری بدلیسی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد دویم از حکمرانان رویان و رستمدار از سلسلهء بادوسپان طبرستان معروف به گاوباره (337-351 ه . ق.).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد کمال بن محمد بن احمد نویری. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد المحتاج چغانی. رجوع به محمد... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمودبن عمر زمخشری. رجوع به محمود... و رجوع به زمخشری... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مسروربن محمد الطالقانی. رجوع به مسرور... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) مقتدر بالله هیجدهمین خلیفهء عباسی. رجوع به مقتدر... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) منشی شیرازی. او راست: فراست نامه بفارسی. (کشف الظنون).
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) منقری. رجوع به ابوالفضل نصربن مزاحم منقری کوفی شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) منوچهربن محمد بن ترکانشاه. رجوع به منوچهر... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) میدانی. رجوع به ابوالفضل احمدبن محمد بن احمدبن ابراهیم میدانی... شود.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) (میر...) در لغت نامه ها این بیت از رودکی آمده است:
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
و امیر ابوالفضل که بر ملکان برتری داشته باشد در معاصرین رودکی به دست نیامده. شاید در بیت تصحیفی است و یا آنکه قصیده در مدح ابوالفضل بلعمی وزیر است ولی تفضیل او بر ملکان مسامحه ای است که عادتاً از مانند رودکی بعید مینماید.
ابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ناگری. شیخ ابوالفضل بن شیخ مبارک بن شیخ خضر از رجال دولت هندوستان و علمای آنجا در عهد اکبرشاه بابری (957 - 1011 ه . ق.). اجداد او از مردم یمن (و شاید از ابناء) بودند. شیخ خضر جدّ وی بهندوستان آمده شیخ مبارک در سال 911 در ناگور متولد شد و علوم رسمی آن زمان بیاموخت و بسلک تصوف درآمد و مریدان بسیار برگرد وی فراهم شدند و در زمان همایون پادشاه به اگره آمد و در آن شهر منزل گزید (950) و کینه و دشمنی بین شیخ مبارک و سایر علمای دینی که سابقاً پیدا شده بود بتحریک دو نفر از درباریان مخدوم الملک و عبدالنبی صدر شدت یافت. شیخ مبارک در بعض قضایا با سایرعلما مخالفت کرد، چنانکه وقتی سیدی از عراق عجم بهندوستان رفته امامت میکرد علما گفتند بمذهب ابوحنیفه امامت سیدی که از اهل عراق باشد صحیح نیست و شیخ مبارک مخالفت کرد. وقتی دیگر جوانی را میخواستند بکشند بتهمت اینکه گفته است سید مهدی جونپوری مهدی است و شیخ مبارک میگفت حدیث مهدی از اخبار آحاد است مقر و منکر آن هیچیک مستحق قتل نمیشوند. بالاخره دشمنی آنان بحدی رسید که دستگیری و قتل او را از اکبرشاه تقاضا کردند. شیخ مبارک چندی مخفی و متواری گردید تا دوستان او بتدریج شاه را از قتل شیخ مبارک منصر ف ساختند و چون شیخ مبارک مطمئن گردید پادشاه بر سر عنایت است ظاهر شد و در نزد اکبر شاه محترم میزیست تا در ششم رجب 995 ه . ق. درگذشت. و ابوالفضل در اگره957 ه . ق. متولد شد و نزد پدر خود علم آموخت و هنگام تواری پدر با او بود پس از آن که اکبرشاه با پدر او بر سر لطف آمد ابوالفضل نیز تقرب حاصل کرد و بتدریج در اکبرشاه نفوذ یافت و ملقب به مؤتمن الدوله گشت. ابوالفضل در زمان پدر خود مصمم گردید نفاق و فتنه ای که از اختلاف ادیان در هندوستان برپا بود براندازد و برای آن تدبیری اندیشید ابتداء از مجتهدین اهل سنت در حضور اکبرشاه فتوی گرفت که سلطان بنص آیهء اولوالامر بالاتر از مجتهد است و اطاعت وی لازم آنگاه عبدالنبی صدر و مخدوم الملک را بعنوان حج بمکه فرستاد و سایر مجتهدین را بقضای بلاد گسیل داشت و پادشاه را بصلح کل دعوت کرد چنانکه فرمود تمام رعایای مملکت بهر مذهبی آزادند و تعصب های دینی باید از میان برداشته شود و چندی این طریقت در هندوستان رواج داشت لکن پس از اکبرشاه از میان برفت. شیخ ابوالفضل وقتی بامر پادشاه از احمدنگر به اکبرآباد میرفت ناگاه گروهی بر وی تاخته او را با برادرش فیضی و سایر کسان بکشتند (1011) و گویند در آخر عمر اکبرشاه از وی دلخوش نبود و هم گویند قتل او بتحریک اکبرشاه نبود بلکه شاهزاده جهانگیر در آن هنگام که بر پدر طغیان کرد ترسید ابوالفضل اکبرشاه را بر وی برانگیزد و جمعی را بقتل او تحریک کرد. شیخ ابوالفضل را کتابی است اکبرنامه به زبان فارسی.
ابوالفضل و ابوالفیض اکبرشاه را در آزادی مذهبی تحریص میکردند. این دو نفر برادر بودند و یکی در سال دوازدهم و دیگری در سال هیجدهم سلطنت اکبرشاه داخل خدمت وی گشتند در صحت عمل و تقوی و علم و بلندی فکر ممتاز بودند. ابوالفیض را اول شاعر فارسی میدانند که درهند بوجود آمده و نیز در زبان سنسکریت یدی داشت و شعر و ادب و فلسفهء هندوان را بفارسی نقل کرد و از نظر اکبرشاه گذرانید اما ابوالفضل در مسائل سیاسی و نظم امور مملکت قریحه ای شایان ملاحظه داشت و اکبرشاه تدبیر مملکت را بدو گذاشت او نیز در ادب و تحریر و انشاء مانند برادر ماهر بود چنانکه اکبرنامه را در تاریخ سلطنت اکبرشاه تألیف کرد و این کتاب برای مورخین بسیار نافع و ذی قیمت است و از جملهء فصول و ابواب آن یکی آئین اکبری است در طرز تشکیل و نظم و آمار کل مملکتی و این کتاب1004 ختم شده است. و نیز او راست: رساله ای در اخلاق بنام موارد الکلم و این کتاب مانند تفسیر برادر او فیضی غیر منقوط است. و خود ابوالفضل در اکبرنامه در شرح حال خود و اجداد خویش شرحی مشبع دارد و ما قسمتی از آن را اختصاراً نقل میکنیم: نفس قدسی مرا با بدن عنصری در سال چهار صد و هفتاد و دوم جلالی مطابق نهصدو پنجاه و هفت هلالی از مشیمهء بشری به نزهتگاه دنیا خرامش شد در یکسال و کسری شیوا زبانی کرامت فرمودند و در پنج سالگی آگاهیهای غیرمتعارف روآورد دریچهء سواد گشودند در پانزده سالگی خزائن دانش پدربزرگوار را گنجور آمد جوهر معانی را پاسدار امین شد و پابرسر گنج نشست و شگفت تر آنکه از گردش سپهر بوقلمون همواره خاطر از علوم مکتسبی و رسوم زمانی دل زده و خواهش رمیده و طبع در گریز بود و بیشتری اوقات کمتر می فهمید پدر برنمط خویش افسون آگهی دمیدی و در هر فنّی مختصری تألیف فرموده بیاد دادی و مرا اگر چه هوش افزودی از دبستان علوم چیزی دلنشین نیامدی گاه مطلقا درنیافتی و زمانی اشتباه ها پیش راه گرفتی و زبان یاوری نکردی که آنرا برگوید حجاب الکنی می آورد یا تنومندی سخن گذاری نداشت در آن انجمن بگریه افتادی و به نکوهش خود در شدی در این اثنا بیکی از مظاهر گوئی علاقهء خاطر پدید آمد و دل از آن کم بینی و کوتهی شناخت بازماند روزی چند برین نگذشته بود که هم زبانی و هم نشینی او جویای مدرسه گردانید و خاطر سرتاب رمیده را بدآنجا فرودآوردند و از نیرنگی تقدیر یکبارگی مرا ربودند و دیگری آوردند و حقایق حکمی و دقایق دبستانی پرتو ظهور انداخت و کتابی که بنظر نذر آمده بود روشن تر از خوانده نمایش داد اگرچه موهبتی خاص بود که از عرش تقدس نزول صعودی فرمود لیکن انفاس گرامی پدر بزرگوار و بیاد دادن نقاوه های هر علم و ناگسسته شدن این سلسله یاوری سترگ نمود و گزین اسباب گشایش گشت ده سال دیگر بروا گویهء خویش و افادهء مردم شب از روز نشناخت و گرسنگی از سیری [ متمیز ]نیارست کرد و خلوت را از صحبت تمیز نتوانست گردانید و یارای جداکردن غم از شادی نداشت غیر از نسبت شهودی و رابطهء علمی دیگر نمی فهمید آشنایان طبیعت از اینکه دو روز و سه روز سپری میشد و غذا وارد نمیآمد و نفس دانش اندوز را بدو میل نمیشد بحیرت درمیافتادند و اعتقاد میافزودند چنان پاسخ میداد که استبعاد از الف و عادت برخاسته بیمار طبیعت او بمعارضهء مرض چگونه از خوردن دست بازمیدارد و هیچ کس را شگفت نمیآید اگر توجه معنوی بفراموشی ببرد چرا عجب نماید اکثر متداولات از بسیار گفتن سخن و شنودن از برگشت و مطالب والا از کهن اوراق بتازه صفحهء دل آوردند بیشتر از آنکه گشایش یابد واز حضیض بیدانشی بر اوج شناسائی برآید سخنان بر پیشینیان می یافت و مردم خردسالی را دریافته سرباز میزدند و خاطر بشوریدی و دل ناآزمون بر جوشیدی و یکبارگی در مبادی حال حاشیهء خواجه ابوالقاسم بر مطول آوردند و آنچه بر ملا و میر میگفت و برخی دوستان مسوده کردی در آنجا یافته شد حیرانی افزای نظار گیان آمد دست از آن انکار بازداشته و بنظر دیگر دیدن گرفتند و روزن نایافت برآوردند و در شناسائی گشادند در نخستین هنگام تدریس حاشیه بر اصفهانی بنظر در آمد که از نصف بیشتر کرم خورده بود و مردم از استفاده ناامید، کرم زده دور ساختم و کاغذ سفید پیوند دادم در نورستان سحری باندک تأمّلی مبدأ و منتهای هرکدام دریافته باندازهء آن مسوده مربوط نگاشته به بیاض برد در این اثناء آن کتاب درست پدید آمد چون مقابله شد دوجا تغییر بالمرادف و سه چهار جا ایراد بالمتقارب شده بود همگنان بشگفت زار افتادند هرچند آن نسبت فوادی افزودی فروغ دیگر باطن را افروختی در بیست سالگی نوید اطلاق رسید و دل از اولین پیوند برگرفت و سراسیمگی نخستین رو آورد و آراستگی فنون با نوباوهء جوانی شورش افزا و دامن داعیهء فراخ و جهان نمای دانش و بینش در دست طنطنهء جنون تازه بگوش رسیدن گرفت و دست از همه بازداشتن آویزش نمود در آن هنگام شاهنشاه فرهنگ رای مرا یاد فرمود و از گوشهء خمول برگرفت چنانکه در خواتیم و برخی بتقاریب آورده نیایش گری نمود اینجا نقد مرا عیار برگفتند و گران سنجی را بازار پدید آمد و زمانیان بنظر دیگر نگریستند و چه گفتگوها رویداد و چه نصرتها چهره افروخت امروز که اواخر سال چهل و دوم الهی است باز دل پیوند می گسلاند و شورش نو در باطن پا افشرده نمیدانم که کار بکجا خواهد انجامید و در کدام بارانداز سفر واپسین خواهد شد لیکن از آغاز هستی تا حال تواتر آلای الهی مرا در کنف حمایت خود گرفته است، گرانبار امید است که آخرین نفس در رضامندی مصروف گردد و سبک دوش خود را به آرامگاه جاوید رساند از آنجا که شمارهء نعم ایزدی یک گونه سپاس گذاریست لختی از آن مینویسد ودل را نیرو می بخشد نخست نعمتی که درخود یافت نژاد بزرگ بود بوکه تردامنی این کس را بپاکی نیاکان چاره شود و گزین مداوای علاج شورش درونی آید [ چنانکه ] درد را بدارو و آتش را به آب و گرم را بسرد و عاشق را بدیدار.
دویم سعادت روزگار و ایمنی زمان هرگاه بزرگان باستانی بمعدلت بیگانگان تفاخر نمایند من اگر به نیروی پادشاه صورت و معنی نازش کنم چرا شگفت نماید.
سوم طالع مسعود که مرا در چنین خجسته روزگار از مشیمهء تقدیر برآورد و ظلال قدسی سلطنت بر من اوفتاد. چهارم شرائف الطرفین از پدر لختی گزارش نمود واز آن دودمان عفت چه نویسد مکارم رجال را فراهم داشت و همواره وقت گرامی بستودگی اعمال آرایش دادی آزرم را با نیروی دل یکجا کرده بود و کردار را باگفتار پیوند یک جهتی داده. پنجم سلامتی اعضا و اعتدال قوی و تناسب آن. ششم امتداد ملازمت این دو گرامی ذات قدسی حصاری بود از آفتهای درونی و برونی و پناهی از حوادث انفسی و آفاقی. هفتم بسیاری صحت و نوشداروی تندرستی. هشتم منزلت شایسته. نهم بیغمی از روزی و خرسندی بحال. دهم شوق روزافزون رضاجوئی والدین. یازدهم عاطفت پدر بیش از حوصلهء روزگار بعنایتهای گوناگون نواختی و به ابوالاَبائی دودمان والا اختصاص دادی. دوازدهم نیازمندی درگاه ایزدی. سیزدهم در یوزهء زاویه نشینان حق گزین و خردپژوهان درست عیار. چهاردهم توفیق بردوام. پانزدهم فراهم آمدن کتب در اقسام علوم بی مذّلت خواهش، رازدان هرکیش آمد و دل از بسیاری واسوخت. شانزدهم پیوسته تحریض نمودن پدر بر شناسائی و مرا بخیالات پریشان نگذاشتن. هفدهم، هم نشینان سعادت افزا. هیجدهم، عشق صوری که شورش خاندانها و زمین لرز بایستها باشد مرا رهبر منزل گاه کمال آمد و از نیرنگی بوالعجب لحظه لحظه شگفتی نو براندوزد و زمان زمان بتحیر فرو شود. نوزدهم، ملازمت گیهان خدیو که ولادتی دیگر بود و سعادتی تازه. بیستم، برآمدن از رعونت بمیامن ملازمت گیتی خداوند. بیست و یکم، رسیدن بصلح کل ببرکات التفات قدسی لختی از گفت بخموشی آمد و به نیکان هرطایفه آشتی نمود بدان را عذر پذیرفته طرح مصالحت انداخت الله تعالی از لوامع آگهی نقش بدی دور سازد. بیست و دویم، ارادت خدیو خدا آگاهان. بیست و سیم، برگرفتن و اعتبار بخشودن اورنگ نشین فرهنگ آرای بی سفارش دیگران و تکاپوی من. بیست و چهارم، برادران دانش آموز سعادت گزین رضاجوی نیکوکار از مهین برادر خود چه گوید که با آن کمالات صوری و معنوی بیرضای خاطر من شوریده حال قدمی برنمیداشت و خود را وقف دلجوئی می کرده سرکردگی را پای مرد بودی و نیک اندیشی را دست مرد و در تصانیف خود چنان میسراید که مرا توانائی سپاس نیست چنانکه در قصیدهء فخریه بسی مباهات فرموده ولادت او در سال چهارصد و شصت و نه جلالی مطابق نهصد و پنجاه و چهار هجری است محمدت او را به کدام زبان نویسد لختی در این نامه نگاشته و درد دلی بیرون داده وآتشکده به آب بیان فرونشانده و سیلاب را بند شکسته و ناشکیبائیرا پای مردد شده تصانیف او که ترازوی گویائی و بینائی است و مرغزار مرغان داستان زن مدحت سرائی کنند و خبر کمال او گویند و یاد شمائل او نمایند.
دیگر شیخ ابوالبرکات ولادت او در شب هفتم مهر ماه جلالی سال چهارصد و هفتاد و پنج موافق شب هفدهم شوال نهصد و شصت قمری اگر چه پایهء والای آگهی نیندوخته لیکن بهرهء فراوان دارد و در معامله دانی و شمشیر آزمائی و کارشناسی از پیش قدمان شمارند و در نیک ذاتی و درویش پرستی و خیرسگالی امتیاز تمام دارد. دیگر شیخ ابوالخیر ولادت او روز آبان دهم اسفندارمذسال چهارم الهی معاضد دوشنبهء بیست و دوم جمادی الاولی سال نهصد و شصت و هفتم هلالی. مکارم اخلاق و شرائف اوصاف خوی ستودهء اوست مزاج زمانه را نیک شناسد و زبان را بسان سایر اعضا بفرمان خود دارد. دیگر شیخ ابوالمکارم، ولادت او در شب آذرمرد [ ظ: اورمزد ] غرهء اردیبهشت سال چهارم الهی مطابق دوشنبهء بیست و سیم شوال نهصد و هفتاد و شش اگر چه در مبادی حال لختی بشورش درشد نفس گیرای پدر بزرگوار او را بر جادهء درستی و هنجار آورد و بسیاری از معقول و منقول پیش آن دانای رموز انفسی و آفاقی تعلیم یافت و لختی پیش تذکرهء حکمای پیشین امیر فتح الله شیرازی تلمذ نمود بدل راه دارد امیدکه بساحل مقصود کامیاب گردد. دیگر شیخ ابوتراب ولادت او روز رش هجدهم بهمن ماه سال بیست و پنجم الهی موافق جمعهء بیست و سوم ذی الحجهء نهصد و هشتادو هشت قمری. اگر چه والدهء او دیگر است لیکن سعادت دربار دارد و بکسب کمالات مشغول. دیگر شیخ ابوالحامد ولادت او روز خرداد ششم دیماه سال سی وهشت الهی موافق دوشنبهء سیم ربیع الاخر هزارودویم. و دیگر شیخ ابوراشد ولادت او روز اسفندارمذ پنجم بهمن ماه الهی سال سی وهشت مطابق دوشنبهء غرهء جمادی الاولی سال مذکور این دو نوباوهء خاندان سعادت اگر که از قمّا(1)اند لیکن آثار اصالت از جبین ایشان پیداست و آن پیر نورانی از مقدم ایشان خبرداده نام مقرر گردانیده بود و پیشتر از ظهور آنها رخت هستی بربست امید که به انفاس گرامی او هم نشین دولت نیک روزی گردند تا نیکوئیهای گوناگون فراهم آید برادر نخستین رخت هستی بربست و عالمی را در غم انداخت امید که دیگر نونهالان برومند را در نشاط کامرانی و سعادت دو جهانی درازعمر گرداناد و بخیرات صوری و معنوی سربلندی بخشاد. بیست و پنجم پیوند کدخدائی بخاندان آزرم شد و دودمان دانش و خاندان اعتبار پذیرفت کاشانهء ظاهر را رونقی و نفس کج گرا را امهای (؟) پدید آمد و هندی و ایرانی و کشمیری نشاط خاطر گشتند. بیست و ششم گرامی فرزند سعادت افزا روزی گشت ولادت او در شب رش هجدهم دیماه سال شانزدهم الهی موافق شب دوشنبهء دوازدهم شعبان نهصد وهفتاد و نهم، پدر بزرگوار او راعبدالرحمن موسوم گردانید اگر چه هندوستان زاد است اما مشرب یونانی دارد و دانش می اندوزد و از سود و زیان روزگار فراوان آگهی اندوخته و آثار نیکبختی از ناصیهء او پیداست و خدیو والا قدر او را بکوکهای خود منتسب گردانید. بیست وهفتم دیدار نبیره شب انیران سی ام مردادماه الهی سال سی و شش مطابق جمعهء سیم ذی القعدهء نهصد و نود ونه هلالی در ساعت سعادت افزا فرزندی نیک اختر بدید آمد عنایت ایزدی روی آورد گیتی خداوند آن نونهال سرابستان سعادت را بشوتن نام نهاد امید که بجلائل کمالات دینی و دنیاوی فایض گردد و بسعادت جاوید نشاط اندوزد. بیست و هشتم دوستی مطالعهء کتاب اخلاق، بیست ونهم آگهی یافتن از نفس ناطقه سالهای دراز بمقدمات بیانی و عیانی طلبکار بود با صاحبان این دو روش آمیزش بسیار شد و دلائل ذوقی و شهودی و اکتسابی و نظری بنظر در آمد راه شبهه بستگی نیافت و خاطر آرام نگرفت بمیامن عقیدت این گره گشودند و دلنشین آمد که نفس ناطقه لطیفه ای است ربّانی سوای بدن او راست تعلقی خاص به این پیکر عنصری. سی ام آنکه از پارساگوهری شکوه بزرگان صورت، مرا از گفتار حق باز نداشت و دانش و بینش اندوز را رهزن نیامدیم گزند مالی و جانی و ناموسی تفرقه در این عزیمت نینداخت و رفتار آب کردار جویباری کرد. سی ویکم بی میلی دل باعتبارات دنیا. سی ودوم توفیق نگاشتن این گرامی نامه اگر چه عنفوان این کتاب الهی محمدت ایزدیست که به زبان نیرنگی اقبال روزافزون میسر آید و سپاس نعمت رسیدگی برزفان قلم میگذارد ولیکن هرگونه آگهی را چشمه ساریست و گروها گروه دانش را معدن جد پیشکان کارگر را رهنمون و هزل سرایان خنده فروش را از او نصیبه خُردانرا سرمایهء نشاط و جوانانرا اسباب رعونت و پیران تجارب روزگاران یکجا یابند و بخشندگان زر و سیم عالم آئین مردمی از او شناسد گوهر بینائی را روز نگاه خرم کیان آزادیرا زمین پرورده، صبح سعادت را روزن نهر کارگاه هنر ژرف دریای گوهر آفرینش، ناموس آرایان سعادت نهاد روش از او آموزند و دین داران حق پژوه به دیدبانی نامهء اعمال عشرت اندوزند، بازرگانان هر متاع آئین سود برگیرند و جان نثاران عرصهء گندآوری لوحهء همت آموزی از او برخوانند. تن گدازان نفس آرائی آئین نکوکاری از او بردارند، اخلاص طرازان بخت آور از او ذخایر بی منتها فراهم آورند، آرامش گزینان نزهتگاه حقیقت بیاوری آن کامیابِ خواهش گردند از این نعمتهای گوناگون مژدهء آن میرسد و دل سامعه افروز میشود که خاتمهء کار بر نیکوئی شود و ابدی سعادت یاوری نماید اگر چه پور مبارک امروز مورد اضداد و عبرت نامهء جهانیان است و هنگامه های مهر و کین در شورش ایزدپرستان حقیقت پژوه ابوالوحده گویند و یگانهء بندهء دادار بیهمال شمارند و گندآوران عرصه دلاوری ابوالهمه نام نهند و از یکتائیان هستی دشمن اندیشند و خرد همواره با ابوالفطرتی بسر آید و از گزیده مردم این دودمان عالی شناسد در دفاتر عوام که آشوبخانهء بی تمیزی است برخی به پرستاری دینی نسبت دهند و از فرورفتگان این گرداب پندارند و طایفه ای از منهمکان کفر و الحاد انگارند و از نکوهش و سرزنش انجمنها پرسازند ولله الحمد که از این مراتب از تماشای شگرف کاری روزگار بیرون نمیشود و بر نکوهندگان و مدحت سرایان از خیر سگالی بیرون نمیرود و زبان و دل را بنفرین و آفرین نمی آلاید. این بود ترجمهء حال شیخ ابوالفضل به نص عبارت وی در آئین اکبری که بعد از تصرف یسیر بجنسها منقول افتاد و اما شرح تشریع و ایجاد دین الهی در قلمرو جلال الدین محمد اکبر که بتدبیر و سعی شیخ ابوالفضل مذکور بمنصهء ظهور رسید چنانکه نواب سید غلامحسین طباطبائی رضوان الله علیه در مقدمهء کتاب سیرالمتأخرین آورده بدین سیاق است که شیخ عبدالله بن شیخ شمس الدین سلطان پوری در عهد شیرشاه بصدرالاسلام و در زمان همایون بشیخ الاسلام و در وقت اکبر بمخدوم الملک ملقب و نهایت جاه طلب متعصب دنیادوست بود چنانکه شیخ عبدالقادر بداوونی با وجود اتحاد مذهب و مناسبت تمام در عمل و طبیعت در کتاب خود می نگارد که چون مخدوم الملک معاتب پادشاه گشته درگذشت خزائن و دفائن بسیار از او پدید آمد از آن جمله چندین صندوق خشت طلا بود که از گورستان خانهء او که ببهانهء اموات خود دفن کرده بود برآوردند و اینهمه با جمیع اموال و کتب اندوخته او داخل خزانهء عامره پادشاه گشت و شیخ عبدالنبی صدر کذلک مردی متعصب جاه طلب از اولاد ابوحنیفهء کوفی در اوایل عهد اکبر اقتدارش بجائی رسیده بود که یک دوبار پادشاه خود کفش او را پیش او گذاشت و افاغنه خود ملاپرست و در ظاهر اسلام نهایت بکمال تعصب می باشند و همایون مرتبهء ثانی بمجرد تسلط بربلاد هند از بام افتاده بمرد و اکبر نهایت جوان در طفلی سلطنت یافته انفصال دعاوی عظیمه بلکه اکثر امور سلطانی به رای و رویه همین دو کس و اشباه و اتباع اینها سپرده خود بعیش و طرب و لهو و لعب میگذرانید اینها بنابر حب جاه و نفس پرستی و شدت و تعصب هرکرا اندک مورد التفات پادشاه و از مسلک و مشرب خود بیگانه میدیدند بهر حیله و بهانه که میتوانستند به نام حراست و حمایت شرع و اسلام بقتل او کمر بسته نمیگذاشتند که سری برفرازد خصوص با کسانی که بظاهر هم پیشهء آنها بوده در باطن نسبتی به آنها نداشته اند نهایت عناد می ورزیدند چنانچه شیخ ابوالفضل و پدرش شیخ مبارک و شیخ فیضی نیز بدام آنها افتاده بتأیید الهی از آن بلای ناگهانی بهزار دشواری و جگرخواری نجات یافته به اوج عزت و اختصاص رسیدند و در ضمن احوال شیخ ابوالفضل این ماجرا پیرایهء ایضاح یافت و کار بجائی رسیده بود که خلق زیاده از حد و حصر را بدستیاری سعی آن بی دینان خون ناحق ریخته شد و آنچه از مجموع حکایات و تقریرات نقلهء اخبار آن عصر مستفاد میشود هر دو مقتدای مذکور نهایت متعصب و اظهار تصلب آنها در ظواهر دینداری فقط برای حب جاه و نفس و هواپرستی بوده بوئی از ایمان بمشام جان اینها و اتباعش مثل عبدالقادر بداوونی و غیرذلک نرسیده بود و از شدت تعصب و خودرائی فتواهای عجیبه میدادند چنانچه شیخ عبدالقادر بداوونی مینویسد که مخدوم الملک فتوی داد که در این ایام بحج رفتن فرض نیست چون پرسیدند گفت راه مکه منحصر در عراق است یا دریا در راه عراق ناسزا از قزلباشان باید شنید و در راه دریا عهد و قول از فرنگی گرفته زبونی باید کشید و در آن عهدنامه صورت حضرت مریم و حضرت عیسی مصور کرده اند حکم بت پرستی دارد پس بهر دو صورت سفر ممنوع است ارباب ذهن و ذکا از این مقوله مرتبهء اجتهاد آن مدعی فقاهت و دینداری توانند فهمید و بداوونی در احوال خود مینویسد که هرچند شیخ مبارک را بحسب استادی بر من حق عظیم است لیکن چون او و پسرانش غلو در انحراف از مذهب حنفی داشتند مرا آن حجت سابق نماند و نیز برای استشهاد و استحکام قول خود از مخدوم الملک نقل میکند که او هرگاه شیخ ابوالفضل را در اوایل عهد اکبر میدید میگفت که چه خللها از این مرد در دین برنخیزد سببش جز این نبود که شیخ ابوالفضل و پدرش شیخ مبارک بنابر عقل و تدین مثل اینها مولع در قتل بندگان خدا بلکه مجوز قتل مردم بمحض گمان تشیع یا پیروی عقل در مسائل مختلف فیها نبودند و بطفیل آن هر دو مرائی دنیاپرست مرتبهء تعصب عوام بحدی رسیده بود که در مبادی سال سی و سوم اکبر فولاد برلاس نام منصب دار ملااحمد تهتهئی را که شیعی مذهب بود بعداوت کیش تشیع از او رنجیده شبی ببهانه ملا را از خانه اش برآورده بزخم خنجر مجروح ساخت و اکبر که در آن ایام دین الهی اختراع نموده از قید عصبیت برآمده بود برلاس مذکور را بپای فیل بسته در شهر لاهور گردانید تا هلاک شد و ملای مقتول بعد از قاتل بسه روز درگذشت و بعد از دفن ملا احمد شیخ فیضی و شیخ ابوالفضل بر قبرش مستحفظان برگماشتند با وجود اینهمه اهتمام مردم لاهور بعد از نهضت اردوی پادشاه بکشمیر جثهء ملا را برآورده به آتش تعصب و عناد سوختند و برای خوذ ذخیره اندوختند القصه چون مؤتمن الدوله شیخ ابوالفضل بنهایت مرتبه تقرب اکبر پادشاه مخصوص گشت و علامهء زمان حکیم فتح الله شیرازی و دیگر امرا و علمای عراق و شیراز بدربار اکبر فراهم آمدند شیخ ابوالفضل با علامهء مرقوم و دیگر دانشوران همرای و همزبان گشته در تدارک ستمکاری و خون ریزی متعصبان معاند مذکور کمر همت محکم بست چون بچاره گری نشست دید که پادشاه خودپرست و عالی جاه است از مذهب خود برگشته دنباله روی نخواهد کرد و با این مذهبی که دارد و بنائی که از مدتها استحکام یافته عالمی بباد فنا خواهد رفت ناچار اکبر را ستوده و فوق مرتبه ای که داشت وانموده از قید تعصب برآورد و به معنی ظل اللهی که صلح کل نتیجهء آن است آگهی داده بندگان خدا را از چنگال سفاکی بی باکان مذکور و اتباع آنها نجات و رستگاری بخشید و بنای آن بدین نمط گذاشتند که پادشاه را اول آهسته آهسته برخبث نیت آنها و جمع مال و طلب جاهی که در دل داشتند آگهی داده چنین وانمودند که پادشاه از این بر خود بستگان نام ریاست اسلام بهمه وجوه لایقتر و مستحق این مرتبه و مقام است چون این سخن دلنهاد پادشاه شد در شروع سال بیست و چهارم جلوس، روزی در حضور پادشاه با قضات و علما گفتگوی مسئله ای که مختلف فیه مجتهدین میباشد در میان آورده سخن بدینجا رسانیدند که سلطان را هم مجتهد میتوان گفت یا نه و شیخ مبارک پدر مؤتمن الدوله ابوالفضل که اعلم علمای زمان خود بود حسب الامر تذکره ای در این خصوص نگاشته و بمهر خود مختوم گردانیده بعلمای عصر که در اردو حاضر بوده اند سپرده فتوی خواست علما مرضی پادشاه از فحوای سؤال دریافتند بعد تأمل و امعان نظر در معانی آیهء کریمهء اطیعوالله و اطیعواالرسول واولی امر منکم و دیگر احادیث و اقوال که در این باب ورود یافته همگی حکم کردند که مرتبهء سلطان عادل عندالله زیاده از مجتهد است که چه نص اولی الامر مؤید وجوب اطاعت سلاطین است علی رایهم نه معاضد مجتهدین و حضرت پادشاه اعدل و افضل و اعلم با الله است اگر در مسائل دین که مختلف فیه علما است یک طرف را از جانبین اختلاف از جهة تسهیل معاش بنی آدم و صلاح حال اهل عالم اختیار نموده به آن جانب حکم فرماید اطاعتش برکافهء انام لازم و ایضاً اگر بر اجتهاد خود حکمی از احکام که مخالف نص نباشد بنابر مصلحت عام قرار دهد مخالفت از آن حکم موجب سخط الهی و عذاب اخروی و خسران دنیوی و دینی است و همه برآن تذکره مهرهای خود زدند بعد ازآن مخدوم الملک و عبدالنبی صدر را احضار نموده مأمور بمهر و دستخط گردانیدند آنها نیز طوعاً و کرهاً مهر و دستخط خود نمودند و کان ذلک فی شهر رجب سنة سبع و ثمانین و تسعمائه من الهجرة المقدسة النبویّة چون محضر درست شد و احکام خاطرخواه پادشاه که مطابق بصلاح خیرطلبان خلق الله بود شیئاً فشیئاً اجری یافت مخدوم الملک و شیخ عبدالنبی ماًمور به گزاردن حج گشته اخراج یافتند و علمای تعصب پیشه دیگر نیز به تعیین قضای ولایات دور دست از حضور مهجور گشته و از دارالسطنه دور افتادند و خیرطلبان خلق خدا اصلاح حال عالم و ابقای جان و مال و عرض و ناموس بنای آدم در افساد عقیدهء سلطان زمان دانسته اکبر را واضع و محدث دین الهی گردانیدند و دین الهی عبارت است از صلح کل و جایدادن جمیع عباد در کنف حمایت خود به اقتضای معنی ظل اللهی و حاصلش آنکه با احدی تعصب نباشد و هر کسی در سایهء رأفت او برآساید بدین تدبیر جهانیان از دست ایذا و ضرار اشرار خلق آسودند و فارغ البال راه زندگی پیمودند و مخدوم الملک که بمکهء معظمه رسید شیخ بن حجر مکی صاحب صواعق محرقه در آن زمان زنده و مقیم مکه بود به اعتبار مناسبت تعصب استقبال مخدوم الملک نموده احترام او بسیار نمود و درون شهر آورده در کعبه را در غیرموسم برای او گشود تا زیارت نمود و آن جوفروش گندم نما که در صورت دینداری طالب دنیا بود چون از پادشاه و امرای موافق نهایت کبیده(2) بود در مجالس و محافل نسبت بپادشاه و امرا سخنان ناخوش مثل ارتداد از دین و رغبت به کفر که اکثر افترا بود ذکر می نمود و این سخنان او به گوش پادشاه رسیده باعث کمال انضجار خاطرش میشد و شیخ عبدالنبی صدرهم کذالک بعد اندک مدت که خبر بغی محمد حکیم میرزا برادر اکبر شنیدند و خبر مسخر شدن لاهور به دست میرزای مذکور نیز رسید به طمع ریاست وحب جاهیکه داشتند بی تاب گردید هر دو معاودت به هند نموده به احمدآباد گجرات رسیدند در این اثنا بعضی بیگمات محل اکبر پادشاه که بحج رفته بودند نیز ادراک سعادت طواف نموده برگشتند و ببلدهء مذکوره رسیدند و آن هر دو بعد ورود در هند اکبر را به اقتدار دیده بر خود ترسیدند بضرورت و ناچاری رجوع به بیگمات مذکور نموده در استشفاع جرائم خود توسل به آنها جستند و زنهای مستوره بعد ورود سفارش آنها کردند اکبر که نهایت از آنها آزرده و انتقام الهی نیز بر آنها لازم افتاده بود در ظاهر پاس زنها داشته مردم خود فرستاد که آنها را مخفی از آن نسوان مسلسل کرده بیارند مخدوم الملک از کمال خوف و بیم در راه قالب تهی کرد و دوستانش نعش او را مخفی در جالندهر آورده دفن نمودند و مال بسیار از خانهء او برآمده به خزانهء پادشاه رسید و عبدالنبی را بعد ورود به پای محاسبه در آورده حوالهء شیخ ابوالفضل نمود و در قید بمرد چون او را با شیخ عداوت دیرینه بود شیخ ابوالفضل متهم شد که عمداً او را کشته است و این مذهب الهی که آسایش غیرمتناهی خلق خدا در آن بود تا عهد جهانگیر رواج داشت باز از عهد شاه جهان تعصب مذهب شروع شده در عهد عالمگیر شدت پذیرفت از تقریر شیخ ابوالفضل در ذکر احوال خودش و محافظت قبر ملا احمد بگماشتن مستحفظان از شیخ ابوالفضل و برادرش که بعمل آمده و در ذکر کشته شدنش فولاد برلاس گذشت دلالت بر تشیع او و پدرش مینماید والعلم عندالله و اما تفصیل شهادت و قتل شیخ ابوالفضل بن مبارک هم بتصریح نواب سید غلامحسین طباطبائی در مقدمهء سیرالمتاخرین چنان است که جلال الدین محمد اکبر در دارالخلافهء اکبرآباد اقامت داشت بنابر بعض مصالح ملکی شیخ ابوالفضل را طلبیدن ضرور دیده فرمانی به او نوشت که شیخ عبدالرحمن پسر خود را بر مهام مرجوعه نصب کرده جمیع افواج و خدم و حشم را همانجا گذاشته خود جریده روانهء حضور گردد و شیخ بموجب حکم پسر خود را با حشم و اسباب امارت و افواج در احمدنگر گذاشته با معدودی روانهء درگاه شاهی گردید و در آن ایام سلطان شاه یعنی جهانگیر در آله باس به سرتابی و نافرمانی میگذرانید و از طرف شیخ ابوالفضل آزردگی بسیار داشت و یقین خاطر داشت که چون شیخ از دکن به حضور رسد خاطر پدر را از من زیاده تر منحرف خواهد ساخت به استماع این خبر که شیخ جریده می آید تا بردیده راز سربسته خود براجه نرسنکه دیو ولد مدهکر که مسکن او در راه دکن و شریک و رفیق شاهزاده در تمرد و نافرمانبرداری بود در میان آورده گفت که سر راه شیخ گرفته کارش باتمام رساند نرسنکه دیو برین کار مستعد گشته متعهد این خدمت شد و بملک خود روانه گردیده خود را بر جناح استعجال بمسکن خویش رسانید و شیخ ابوالفضل در اجین رسید بعضی هوشیاران آمدن راجه نرسنکه دیو بموجب حکم شاهزاده بارادهء فاسد ظاهر کردند چون قضای شیخ رسیده بود بر این خبر التفاتی نکرده از آنجا روانهء پیشتر شد غرهء ربیع الاول سنهء چهل و هفت جلوس اکبر سنهء یکهزار و یازده هجری مابین قصبهء انتری و سرای راجه نرسنکه دیو با افواج راجپوتان از کمین گاه برآمد و قصد او ظاهر شد همراهان شیخ گزارش نمودند که ما را جمعیت قلیل است و غنیم لشکر بسیار دارد در قصبه انتری رفته باید نشست و بعد حصول جمعیت بیشتر روانه باید شد شیخ گفت که پادشاه مثل من فقیرزاده را سرفراز فرموده از حضیض خمول به اوج عروج رسانیده اگر امروز از پیش این دزد گریخته خود را به نامردی موسوم سازم بکدام آبرو بحضور خواهم رفت و بهم چشمان چه روخواهم نمود آنچه در تقدیر است بمنصهء ظهور خواهد رسید این را بگفت و اسب برانگیخت مخالفان نیز اسبان را عنان دادند و جنگ واقع شد چون همراه شیخ مردم معدود بودند و غنیم جمعیت فراوان داشت غالب آمد اما شیخ بمقتضای شجاعت و جوانمردی ثبات قدم ورزیده داد مردانگی داد و حمله ها نمود جمعی کثیر از راجپوتان حمله آوردند و شیخ ابوالفضل بزخم نیزه برزمین افتاده به آخرت شتافت و همراهانش نیز کشته شدند راجه نرسنکه دیو سر شیخ جداکرده به خدمت شاهزاده درآله باس فرستاد شاهزاده بغایت خوشوقت شده در جای نالایق انداخت و مدتی همانجا ماند چون اکبر را کمال محبت با شیخ بود به استماع این سانحه از خود رفت و دست بیتابی بر روی و سینهء خود زد و نوعی آثار بی تابی و بیقراری از او بظهور رسید که لایق شأن او نبود رای یاران پترداس که بمنصب سه هزاری سرفرازی داشت و فوجدار آن حدود بود و شیخ عبدالرحمن ولد شیخ ابوالفضل با امرای دیگر به استیصال راجه نرسنکه دیو قاتل شیخ متعین شدند و حکم شد که تا سرآن بداختر نیارند دست از کارزار باز ندارند باز بر زبان پادشاه گذشت که در بدل سر شیخ سر آن بدگهر چه مقدار داشته باشد زن و بچه او را بدار باید کشید ملک او را بتمامه قاعاً صفصفا باید ساخت حق آن است که شیخ ابوالفضل بن شیخ مبارک در زمان خود کم همتا بود و مفصل احوال او به عبارتی که خود نگاشته درآخر احوال این پادشاه انشاءالله تعالی بجنسه استنساخ کرده آید چون حقیقت دانشمندی شیخ مبارک و اولاد او بر اکبر ظاهر شد باقتضای قدرشناسی احضار آنها فرمود در سال دوازدهم جلوس ابوالفیض که در اشعار فیضی تخلص داشت و بزرگترین اولاد شیخ مبارک بود بملازمت پادشاه فیض اندوز گردید و در سال نوزدهم شیخ ابوالفضل را که از فیضی خردتر بود پادشاه پیش خود خواند او تفسیر آیة الکرسی به نام اکبر نوشته بشرف حضور مشرف شد و پسند خاطر پادشاه افتاد چون بمزید هوش و اکثر علوم اختصاص داشت روز به روز مورد الطاف بیکران و مشمول اعطاف بی پایان گشته پایهء قدر او از امرای عظام و وزرای کرام درگذشت و مقرب و مستشار پادشاه گشت بمرتبه ای که محسود جمیع مقربان درگاه گردید و شاهزادگان باتفاق ارکان دولت درصدد آن شدند که قابو یافته او را از بیخ براندازند تا آنکه چنین اتفاق افتاد که شیخ مبارک پدر او در زمان حیات خود تفسیری برای قرآن مجید درست تصنیف کرده بود و نام پادشاه درآن نیاورده شیخ بعد رحلت پدر بی آنکه موافق رسم دنیا عنوان کتاب را به نام پادشاه موشح گرداند نسخه های بسیار نویسانیده باکثر ولایات و بلاد اسلام فرستاد چون این معنی بعرض اکبر رسید از غروری که داشت سخت برآشفت و شیخ ابوالفضل را مورد عتاب گردانید شاهزاده سلیم که از شیخ آزرده خاطر میبود و امرای دیگر که از خودرائی و بی پروائی او جراحتها در دل داشتند، قابو یافته بسخنان بیهوده رنجش پادشاه افزودند و شیخ ابوالفضل از کورنش منع گردید اما شیخ در زمان تقرب مکرر بعرض میرسانید که من غیر از حضرت پادشاه دیگری را نمیدانم و به شاهزادها نیز التجا نمی آرم از این جهت همگنان از من آزرده میباشند و اکبر این معنی را نیک میدانست و شیخ را بسیار می خواست و از مصاحبت او بسیار محظوظ بود بعد چند روز تقصیرش معاف کرده باز مشمول عنایت فرمود و جدائی او از حضور تا ضرور نمیدید جایز نمیداشت تا آنکه بحسب قضا بتقدیم خدمات دکن مأمور و چنانکه مسطور شد بعداوت شاهزاده سلیم بی جهت ظاهر مقتول گشت. مقالات او حکایت کمالاتش میکند - انتهی.
(1) - زن غیرمحترمه مانند متعه و امثال آن که مرد بر سر زن عقدی یا محترمهء خود گیرد و ظاهراً کلمه مغولی است:
گنده پیران شوی را قمّا دهند
زانکه از پیری و زشتی آگهند. مولوی.
(2) - کیبیدن؛ انحراف از. میل از:
یا رب بیافریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امّت و از راهشان مکیب.
شهید بلخی.