الیف.
[اَ] (ع ص) دوست. مونس. ج، اَلائِف. (از اقرب الموارد). یار و دوست و همخو. (ناظم الاطباء).
الیف.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان کمارج بخش خشت شهرستان کازرون، در 32 هزارگزی خاور کنارتخته، در دامنهء جنوب باختری کوه قبله واقع، و کوهستانی و گرمسیر است. سکنهء آن 458 تن شیعه اند که بفارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمهء هفت تن و باران و محصول آن غلات، برنج دیمی و شغل اهالی زراعت و شالبافی است. راه مالرو دارد. این ده را دهله نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
الیفالط.
[ ] (اِخ) نام یکی از پیروان دلیر داود علیه السلام. وی را الیفال نیز خوانده اند. (از قاموس کتاب مقدس).
الیق.
[اَلْ یَ] (ع ن تف) لایق تر. سزاوارتر. درخورتر.
الی کاک.
[اَ] (اِ مرکب) آلوکک. الیکک. آلبالوی جنگلی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به الیکک شود.
الیکک.
[اُ کُ] (اِ مرکب) این نام را در «زرین گل» به گونه ای از پرن(1) دهند، و آنرا در آستارا گیلاس، در رامیان و زیارت آلوکک، در نور و کجور هُلیکُک، در شیرگاه هُلار، در طوالش گیله بند، و در رامسر و شهسوار هلوانه مینامند. در جنگلهای کرانهء دریای مازندران از جلگه تا مرز فوقانی جنگل یافته میشود. درخت آلبالوی اهلی از این گونه است. (از جنگل شناسی ساعی ج1 ص240).
(1) - Prunus avium.
الیگودرز.
[اَدَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان بروجرد است که در جنوب خاوری بروجرد واقع و حدود آن به این شرح می باشد: از شمال به جاپلق، از جنوب به اشترانکوه و زلقی، از خاور به بربرود، از باختر به سیلاخور. جلگه و کوهستانی. هوای آن سردسیر و سالم است. این بخش از 407 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده.جمعیت آن در حدود 154333 نفر می باشد. زبان آنها لری بختیاری است. آب آن از رودخانه، قنات و چاه. محصول آنجا غلات، پنبه، چغندر، حبوبات، صیفی، انگور و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. رودخانه های مهم آن عبارتند از: الیگودرز که از کوه ززم سرچشمه گرفته، اراضی بخش را مشروب و در تابستان خشک می گردد. کوههای مهم آن عبارت است از اشترانکوه و قالی کوه که در جنوب خاوری الیگودرز واقع و تا خاک اصفهان ادامه دارد. راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
الیگودرز.
[اَدَ] (اِخ) شهرستانی است که در شمال لرستان واقع است و از بخشهای چوبه مار، چاپلق، ماتون تشکیل شده است. جمعیت آن 127176 تن و مرکز آن الیگودرز دارای 9593 تن سکنه است. (فرهنگ فارسی معین).
الیل.
[اَ] (ع مص) نالیدن بیمار. (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || تفتگی و بی آرامی تب. (منتهی الارب). اضطراب و بی آرامی بسبب تب. (از ذیل اقرب الموارد). || بی فرزند گردیدن زن. (ناظم الاطباء). ثُکل. (ذیل اقرب الموارد). || (اِ) ناله. (منتهی الارب). انین. (از ذیل اقرب الموارد). و گویند: له الویل و الالیل؛ یعنی او را عذاب و ناله و فریاد است. (منتهی الارب). || آواز سنگریزه ها و سنگ. || آواز آب. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
الیلة.
[اَلی لَ] (ع مص) بی فرزند گردیدن زن. ثُکل. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (ص) ماشیه ای که چراگاه آن دور باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
الیم.
[اَ] (ع ص) دردگین. (منتهی الارب). الم ناک. دردناک. دردآور. موجِع. مانند سمیع بمعنی مُسمِع. (از اقرب الموارد).
- عذاب الیم؛ عذابی که دردرسانی آن بغایت رسیده باشد، بطریق مبالغه است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
الیماس.
[اَ] (اِخ) باریشوع، یا علیمیای جادوگر، پیغمبر کاذبی بود. (قاموس کتاب مقدس ذیل الیماس و باریشوع).
الیمستان.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان چلاو بخش مرکزی شهرستان آمل در 42 هزارگزی جنوب آمل. در کوهستانی جنگلی واقع و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 145 تن شیعه اند و بلهجهء مازندرانی فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و عسل، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شالبافی است. راه مالرو دارد. اکثر سکنهء آن در زمستان در شهر آمل سکونت میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
الین.
[اَلْ یَ] (ع ص) نرم. لَیِّن. ج، اَلایِن. (از اقرب الموارد). || (ن تف) نرم تر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نرمخوتر. (فرهنگ فارسی معین).
الین.
[اِ یَ] (اِخ)(1) رجوع به الیان (نویسندهء رومی) شود.
(1) - Elien.
الین.
[] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین، در 30 هزارگزی باختر معلم کلایه. در کوهستان واقع و معتدل است. سکنهء آن 80 تن شیعه اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و گردو و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
الیناء .
[اَلْ یِ] (ع ص، اِ) جِ لَیِّن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لَیِّن شود.
الینجه.
[اَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان، در 29 هزارگزی شمال باختری قیدار و 6 هزارگزی راه عمومی، در محلی کوهستانی واقع و سردسیر است. سکنهء آن 373 تن شیعه و ترکی زبانند. آب آن از چشمه سار و محصولات آن غلات دیمی، انگور و میوه ها و شغل مردم زراعت، گله داری، قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
الیوت.
[اِ یُتْ] (اِخ) رجوع به الیت شود.
الیوم.
[اَلْ یَ] (ع ق، اِ) امروز. (ناظم الاطباء). وقت حاضر. اکنون. (از اقرب الموارد). و رجوع به یوم شود.
الیون.
[اَ] (اِخ) پایتخت قدیم مملکت مصر، که پس از فتح مسلمانان فسطاط نامیده شد. (ناظم الاطباء).
الیة.
[اَلْ یَ] (ع اِ) دنب و سرین یا پیه و گوشت سرین. ج، اَلیات، اَلایا. تثنیهء آن اَلیان بی تاء. (منتهی الارب). گوشت یا پیهی که بر عَجُز گرد آید. (از بحر الجواهر). عجیزة. (اقرب الموارد). || گوشت بن انگشت نر. (منتهی الارب). گوشتی که در ضرهء (گوشت بن انگشت خرد) انگشت ابهام است. (از بحر الجواهر). گوشتی که در اصل ابهام باشد و آنچه در باطن کف مقابل خنصر بوجود آید ضرة است. (از اقرب الموارد). و رجوع به الیة الکف شود. || گوشت موشک ساق. (از منتهی الارب) (از آنندراج). عضلهء ساق. (از متن اللغة). || گرسنگی. مجاعة. || پاره ای از پیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة).
- الیة الحافر؛ دنبالهء سنب ستور. (منتهی الارب). الیة الحافر؛ مؤخره. (اقرب الموارد).
- الیة الحمل؛ پروین (ستاره). ثریا. (دزی ج1).
الیة.
[اِلْ یَ] (ع اِ) جانب. گویند: جاء من الیة نفسه؛ یعنی خودش آمد بی آنکه وادارش کنند. (از متن اللغة). در حدیث آمده: لایقام الرجل من مجلسه حتی یقوم من الیة نفسه؛ ای من قبل نفسه من غیر أن یزعج او یقام. (ناظم الاطباء).
الیة.
[اَ لی یَ] (ع اِ) درنگ. تأخیر. اسم است از اَلَأَ بمعنی درنگ کرد. (از متن اللغة). || (ص) زن بسیار سوگندخورنده. مؤنث اَلیّ. (ناظم الاطباء). رجوع به اَلیّ و متن اللغة شود.
الیة.
[اَلْ یَ] (اِخ) نام آبی. (منتهی الارب) (آنندراج). از آبهای متعلق به بنی سُلَیم، و اصمعی «ابن الیة» آورده است. شاعر گوید:
و من یتداع الجو بعد مناخنا
و ارماحنا، یوم ابن الیة، یجهل
کأنّهمُ مابین الیة غدوة
و ناصفة الغراء هدی مجلل.
نصر گوید: «الیة ابرق» از بلاد بنی اسد نزدیک اَجفُر است و آن را ابن الیة گویند، و نیز گوید: الیة الشاة ناحیتی نزدیک طَرَف است و این «طرف» چهل و اند میل از مدینه فاصله دارد، بعضی گفته اند الیه وادیی است در فسح الجابیه، و فسح نیز وادیی در جانب عُرُنَّة است. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب شود.
الیة.
[اَ لی یَ] (اِخ) نصر گوید: این نام در شعر آمده است و من نمیدانم که نام جایی است یا همان اَلیَة است و بسبب ضرورت، لام مکسور و یاء مشدد شده است. (از معجم البلدان). رجوع به اَلیَة شود.
الیة.
[اُلْ یَ] (اِخ) نام دیهی بزرگ از نواحی اِستِجَه واقع در اندلس. (از معجم البلدان).
الیة.
[اُلْ یَ] (اِخ) نام دیهی بزرگ از نواحی اشبیلیه واقع در اندلس. (از معجم البلدان).
الیة ابرق.
[اَلْ یَ تُ اَ رَ] (اِخ) رجوع به الیة (اِخ) شود.
الیة الشاة.
[اَلْ یَ تُشْ شا] (اِخ) رجوع به الیة (اِخ) شود.
الیة الکف.
[اَلْ یَ تُلْ کَف ف] (ع اِ مرکب)محل و بن گاه ابهام است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). موضع گوشت آلود دنبالهء ابهام در کف دست: بریدن این شریان درد را که اندر الیة الکف پدید آید سودمند بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به اَلیَة شود.
الیهو.
[ ] (اِخ) نام یکی از رؤسای «منسه» که داود پیغمبر را تا صقلغ متابعت کرد. (از قاموس کتاب مقدس).
الیهو.
[ ] (اِخ) ابن برکئیل بوزی. یکی از پیروان و دوستان ایوب پیغمبر و مصدق سخنان وی بود. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
الیهة.
[اَ هَ] (اِخ) خورشید. اِلاهَة نیز بهمین معنی است. (از اقرب الموارد).
ام.
[اَ / َمْ] (ضمیر) َم. ضمیر متکلم است و مرکب استعمال کنند، همچون جامه ام و خامه ام؛ یعنی جامهء من و خامهء من. (انجمن آرا) (آنندراج) (هفت قلزم). ضمیر شخصی متصل اضافی. در کلمه های مختوم به هاء غیرملفوظ همزه میماند و «ام» نویسند و گویند مانند جامه ام و در کلمه های دیگر میم ماقبل مفتوح تلفظ کنند: کتابم. و چون به اسم مختوم به الف ملحق شود الف را به یاء ماقبل مفتوح بدل می کنند مانند خدایم :
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ناصرخسرو.
و رجوع به «م» شود. || ضمیر شخصی فاعلی اول شخص مفرد (متکلم وحده) متصل، مانند گفتم، گفته بودم، گفته ام، میگفتم، روم و گویم. (فرهنگ فارسی معین). در فعلهای مختوم به «ها» همزهء مفتوح میماند و در غیر آن تنها میم ماقبل مفتوح تلفظ میشود. و رجوع به «م» شود. || ضمیر شخصی مفعولی که به فعل و اسم ملحق گردد. (از فرهنگ فارسی معین) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). ضمیر مفعولی: زدم یعنی زد مرا. گاه نیز معنی «خود را» دهد :
برگزیدم بخانه تنهایی
وز همه کس درم ببستم چست.شهید.
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.دقیقی.
زینم همه سنگ است و از آنم همه خاک
زانم همه دود است و ازینم همه تف.
منجیک.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم در نشاختند به لک.آغاجی.
اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش
وانگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتادم این آشنایی.زینبی.
تولای مردان آن مرز و بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم.سعدی.
صدبار می لعل تو جانم به لب آورد
ای دوست بکامم برسان یک دم از آن می.
سلمان ساوجی.
سحرم دولت بیدار ببالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد.
حافظ.
و رجوع به «م» شود.
ام.
[اَ / َمْ] (فعل) َم. مخفف هستم. بمعنی هستم. (انجمن آرا) (آنندراج) (هفت قلزم) (شرفنامهء منیری). فعل است بمعنی استم، هستم: منم، انسانم، بنده ای از بندگان توام. در قدیم پس از اسماء مختوم به با همزهء آن را تلفظ میکردند اما امروز تلفظ نکنند :
بچاه سیصدباز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری.
بت من جانور آمد شمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانهء من فرخار است.
بوالمثل.
چو او را گرفتی من آن توأم
چو فرماییم پاسبان توأم.فردوسی.
دلاور بدو گفت من بیژنم
بجنگ اندرون دیو رویین تنم.فردوسی.
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچه گویی نیوشنده ام.فردوسی.
من که عبدالرحمن فضولی ام... (تاریخ بیهقی).
و نیز پس از اسم مختوم به الف همزه را تلفظ میکردند ولی امروزه به یاء تبدیل میکنند :
زو دوستترم هیچکسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.فرخی.
من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند. (تاریخ بیهقی).
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم.
تراام کنون گر پذیری مرا
بر آیین خود جفت گیری مرا.
اسدی (گرشاسب نامه).
من آنم که من دانم. (گلستان سعدی).
ام.
[اَ] (پیشوند) اَن. علامت سلب است در مثال امرد و انبره بمعنی شتر بی مو، مثل این است که یکی سلب مرد و دیگری سلب بَرَگی است. (یادداشت مؤلف).
ام.
[اَ] (ع حرف ربط) بمعنی یای تردید. (غیاث اللغات) (آنندراج). حرف عطف است و معنی آن استفهام، و استعمال آن بر دو وجه است یکی آنکه با الف استفهام باشد بمعنی اَیّ مانند: أ زید عندک ام عمرو؟ یعنی کدام کس است از این هر دو نزدیک تو؟ و این ام را متصله گویند. دوم آنکه بمعنی بل باشد و این ام منقطعه است از ماقبل خود خبر باشد یا استفهام، مثال خبر: انها لابل ام شاء؛ یعنی اول متکلم حکم کرد به اینکه آنچه می بینم شتران است سپس او را شک واقع شد و از این حکم اعراض کرد و گفت آنچه می بینم بلکه رمهء گوسپندان است، لیکن فرق میان بل و ام آن است که مابعد بل متیقن باشد و مابعد ام مظنون. و مثال استفهام: هل زید منطلق ام عمرو؟ یعنی آیا بیرون رونده زید است یا عمرو؟ ام در این مورد ظن و استفهام و اضراب را میرساند. «ام» بر هل داخل شود ولی بر همزهء استفهام داخل نشود، چون: هل یستوی الاعمی و البصیر؟ ام هل تستوی الظلمات و النور؟ و نیز گاهی زاید آید: یا هند ام ماکان مشی رقصاً؛ یعنی ماکان. (از منتهی الارب ذیل ام م). حقاً ام باط. طوعاً ام کرهاً. ک ام بعضاً. || (حرف تعریف) گاه بجای «ال» حرف تعریف استعمال میشود: لیس من امبر امصیام فی امسفر.
ام.
[اِ] (پیشوند)(1) بمعنی این باشد وهذا گویند همچو امروز و امسال(2) یعنی این روز و این سال. (از انجمن آرا) (آنندراج) (هفت قلزم). معادل اَل عربی: امروز، امشب، امسال (الیوم، اللیل، السنة) :
پار آن اثر مشک نبوده ست پدیدار
امسال دمید آنچه همی خواسته ام پار.
فرخی (از انجمن آرا).
آفتاب از کدام سمت دمید
که تو امروز یاد ما کردی.ایرج میرزا.
(1) - در پارسی باستان و پهلوی، im. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - اما امماه و امهفته گفته نمیشود. (فرهنگ شعوری ورق 139 ب).
ام.
[اِ / ِمْ] (ترکی، پسوند) ِم. علامت تأنیث ترکی است مانند خان، خانِم و بیگ، بیگم. در فارسی خانم و بیگم بضم نون و گاف تلفظ کنند. (یادداشت مؤلف).
ام.
[اُ / ُمْ] (پسوند) ُم. علامت عدد ترتیبی، چنانکه اِم در فرانسوی مانند تروازیم(1) و جز آن. این ادات به همهء اعداد فارسی الحاق شود از قبیل یکم(2)، دهم، صدم، هزارم، صدهزارم و جز آن :
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاکدین.فردوسی.
بسال سیصد و پنجاه و هفتم
بذوالقعده مرا بنهاد مادر.ناصرخسرو.
گاه «دیگر» بدل آن آید: سوم، سه دیگر :
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.ناصرخسرو.
این ادات به کلمهء «دیگر» نیز الحاق شود و دیگَرُم بمعنی دوم یا ثانی اثنین باشد : آن نسبت نخستین مؤلف شود از نسبت یکی از آن دو به میانه، وز نسبت میانه به دیگرم. (التفهیم ابوریحان بیرونی چ طهران ص23). و امیر طاهر که شیر باریک خوانند ماند، دیگرم(3) رستم دستان برآمد و عالم همه از او رنگ گرفت. (تاریخ سیستان ص345).
(1) - Troisieme. (2) - در مورد «یکم» فقط در یکم محرم و صفر و جز آن و نیز در بیست ویکم و سی ویکم و غیره فصیح است. (یادداشت مؤلف). برخی الحاق ام را به «یک» روا نمی دارند اما متقدمان بویژه نظامی «یکم» بکار برده اند.
(3) - در متن کتاب «دبکرم» آمده ولی مؤلف لغت نامه در حاشیه نوشته اند این کلمه دیگرم (بضم راء) است بمعنی ثانی اثنین.
ام.
[اُم م] (اِ) گیشدر (گیاه). رجوع به گیشدر شود.
ام.
[اَم م] (ع مص) آهنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). قصد کردن. (ترجمان علامه، تهذیب عادل) (منتهی الارب). || زدن ام الرأس. (منتهی الارب). سر شکستن چنانکه به مغز رسد. (تاج المصادر بیهقی). بر میان سر زدن. (مصادر زوزنی). سر شکستن چنانکه نزدیک به دماغ رسد. || امامت کردن. (آنندراج). امام بودن در همان حین که امام دیگری هست. همقطار و همکار بودن در امامت. (دزی ج1). || (اِ) گروه از هر صنف مردم و از هر جنس حیوانات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به این معنی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد.
ام.
[اُم م] (ع اِ) مادر. (ترجمان علامه، تهذیب عادل) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). والده. (اقرب الموارد). مام. ماما. مادر. ننه. دا (در تداول بختیاری). ج، اُمّات و اُمَّهات نیز گویند، امات و امهات جمع آن، یا امهات برای ذوی العقول است و امات برای غیر ذوی العقول. اصل ام، اُمَّه جمع بندند بدون هاء اصلی، ولی استعمال امات در مورد حیوانات باشد بجز آدم چنانکه در تفسیر فخر رازی و «صراح» مذکور است و تصغیر آن اُمَیمَة است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
همتش اب و معالی ام و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال و هشیاری ختن.
منوچهری.
تاش به حوا ملک خصال همه ام
تاش به آدم بزرگوار همه جد.منوچهری.
- لا ام لک؛ کلمهء ذم است و گاه در جای مدح گویند. (از اقرب الموارد).
|| اصل. (ترجمان علامه، تهذیب عادل). اصل هر چیز. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج). اصل هر چیز و عماد آن. (منتهی الارب). در آغاز کلمات دیگر آید و ترکیب سازد چون:
ام ادراص، ام اربع و اربعین، ام البلاد، ام البونة، ام البویه، ام البیض، ام التنائف، ام الجیش، ام الحرب، ام الخبائث، ام الدماغ، ام الرأس، ام الربیق، ام الرمح، ام الصبیان، ام الطریق، ام الطعام، ام الفرج، ام القرآن، ام القردان، ام القری، ام القوم، ام الکتاب، ام المثوی، ام النجوم، ام الیمن، ام بریص، ام ثمرة، ام جابر، ام جندب، ام حبین، ام حفصة، ام حلس، ام خشاف، ام خنور، ام درزة، ام دفار، ام دفر، ام راشد، ام سمحة، ام سوید، ام صبار، ام صبور، ام طبق، ام طلحه، ام عامر، ام عریط، ام عزم، ام غیلان، ام فروة، ام قشعم، ام کلب، ام کلته، ام مثواک و ام ملدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از دزی). رجوع به هر یک از ترکیبات مذکور شود. || زوجهء کهنسال مرد. (منتهی الارب). زوجهء سالمند مرد. (از ذیل اقرب الموارد). || خادم قوم. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || هرچه منضم الیه چیزها باشد. (منتهی الارب). || عمر گذشته. (منتهی الارب). || مهتر. || قبر. || عَلَم. (آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون). در منتهی الارب به این معنی ام الجیش و در ذیل اقرب الموارد ام الحرب و در صحاح اَمّ آمده است. || لوح محفوظ. (کشاف اصطلاحات الفنون). || جای سکونت. (منتهی الارب) (آنندراج). مسکن. (ذیل اقرب الموارد). جای بازگشتن. (کشاف اصطلاحات الفنون). مسکن و مأوی. (از کشف الاسرار ج10 ص592) : فامه هاویة. (قرآن 101/9)؛ یعنی مسکن او دوزخ است.
آنکه او بوده ست امه هاویه
هاویه آمد مر او را زاویه.مولوی (مثنوی).
|| نسخهء خطی یا چاپی از کتاب و مانند آن: و الطویل منه (البطیخ) المقلونیا المؤلف رأیته فی ام اخری الملونیا. (دزی ج1). رأیت فی ام اخری یقول ابوحنیفة. (دزی ج1). || در علم اصطرلاب، نام صفیحهء سفلی از صفایح اصطرلاب باشد. تهانوی گوید: ام در علم اسطرلاب عبارتست از جسمی که بر او کرسی باشد، و مشتمل است بر صفایح و غیر آن، و آنرا حجره نیز نامند. و در بعض از تصانیف ابوریحان مسطور است که حجرهء آن طوقی است که بر کنارهء اصطرلاب باشد، و ام آن صفیحه ای که آن طوق بر آن مرکب است (کذا فی شرح بیست باب). و در بعضی رسائل گوید: ام دائرهء بزرگ اصطرلاب باشد که بر پشت آن آلت ارتفاع بسته باشند و در وی جوفی باشد که صفائح و عنکبوت درو موضع کنند، و بدین اعتبار او را ام حجره نیز گویند و مرجع این بسوی قول اول است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
ام.
[اِ] (اِخ) (ال ....) جایگاه گروهی از عرب، که بطنی از بطون غزیه بودند. (از صبح الاعشی ج1 ص324).
ام.
[اِ] (اِخ)(1) مرکز ساووا(2) واقع در ناحیهء البرت ویل(3) از کشور فرانسه. 1360 تن سکنه دارد.
(1) - Aime.
(2) - Savoie.
(3) - Albertville.
ام.
[اُ] (اِخ)(1) نام رودی است در ایالت تومسک از ناحیهء سیبری. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 ذیل اوم شود.
(1) - Om.
امآء .
[اِمْ] (ع مص) امأاء(1). صد کس شدن قوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || صد کردن و صد نمودن. (مصادر زوزنی). صد کس گردانیدن قوم را. لازم و متعدی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد چنین ضبط شده است.
امآد.
[اِمْ] (ع مص) نرم و نازک گردانیدن سیرآبی گیاه را. (منتهی الارب). تر و تازه و نازک کردن سیرآبی گیاه را. (از اقرب الموارد).
ام آسیه.
[اُمْ مُ یَ] (اِخ) بنت حافظ ابی محمد بن ابی طالب احمدبن مرزوق باقداری. او راست کتاب مشیخة الشیخة. (از کشف الظنون ج2).
امآق.
[اِمْ] (ع مص) اِماق. در مأقة درآمدن و هُکّه زده شدن مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). در حدیث آمده: ما لم تضمروا الاماق؛ که مراد غیظ و گریستن است و گفته اند مراد از آن غدر و عهدشکنی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اِماق بر وزن کتاب نیز آمده و آن مخفف اِمآق بر وزن امهال است. (از اقرب الموارد).
امآق.
[اَمْ] (ع اِ) جِ مؤق و مأق و موق و ماق. جمع دیگر این کلمات آماق است و دو کلمهء اخیر به امواق نیز جمع بسته شود. کنج چشمان و یا دنباله یا کنار آنها که به بینی راه دارد. رجوع به کلمات مذکور و تاج العروس ذیل ماق شود.
اما.
[اَ] (ع صوت) بمعنی اَلا (هان) باشد و بیشتر قبل از قسم قرار گیرد:
اما و الذی ابکی و اضحک و الذی
امات و احیا و الذی امره الامر...
یعنی هان سوگند به آنکه بگریاند و بخنداند و آنکه میراند و زنده کند و فرمان فرمان اوست... (از اقرب الموارد). || (ق) بمعنی حقاً: اما ان زیداً عاقل؛ یعنی زید حقاً خردمند است. (از اقرب الموارد). || (ادات استفهام) بمعنی لولا (آیا نه) که به این معنی اختصاص بفعل دارد: اما تقعد و اما تقوم؛ آیا نمی نشینی و آیا بلند نمیشوی؟ و گفته اند در این مورد همزه برای استفهام، و ما نافیه است. (از اقرب الموارد). || کدام. کدامین. (دزی ج1).
اما.
[اَمْ ما] (ع حرف ربط) حرف شرط است :فأما الذین آمنوا فیعلمون انه الحق (قرآن 2/26)؛ (اما آنانی که ایمان آوردند میدانند آن مثل حق است). (منتهی الارب). اما حدیث خواجه احمد، بنده را با چنین سخنان کاری نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص85). و اما املاک ایشان حال بر ما پوشیده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص37). || برای تفصیل مجمل: اما السفینة فکانت لمساکین ... و اما الغلام... (قرآن 18 / 79 و 80)؛ (اما کشتی، ازآن مسکینانی بود... و اما جوان...). (از منتهی الارب). || برای تأکید: اما زید فذاهب؛ عزم زید جزم است [ برای رفتن ]. (از منتهی الارب). || بمعنی لیکن. (غیاث اللغات). نویسندگان و گویندگان زبان فارسی از دیرباز در معنی استدراک استعمال کرده اند امروزه نیز در تداول فارسی زبانان در همان معنی بکار میرود، چنانکه گویند: خدا از حق الله میگذرد اما از حق الناس نمیگذرد. خدا دیرگیر است، اما سختگیر است. لیکن. لکن. ولیکن. لیک. ولیک. ولی. پَن: اما نکاح کردن بر رویهاست. (ترجمهء تفسیر طبری). و خورشید را که داریم نه بدان داریم که گوییم این را پرستیم اما بجایگاه آن داریم که شما محراب دارید. (تاریخ سیستان). بزرگ مهتری است این احمد، اما آنرا آمده است تا انتقام کشد. (تاریخ بیهقی). گفتند فرمانبرداریم به هرچه فرماید اما مهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی). ولی موافقت می باید در میان هر دو برادر... تا در جهان آنچه بکار آید ما را گردد، اما شرط آن است که از زرادخانه پنج هزار اشتربار سلاح... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). اگر از کسی گناهی و تقصیری آمدی بزودی تأدیب نفرمودندی از جهت حق خدمت، اما او را به زندان فرستادندی تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی. (نوروزنامه). اما در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. (کلیله و دمنه). اما چون سوگند در میان است از جامه خانهء خاص برای تشریف و مباهات... برگیرم. (کلیله و دمنه). و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را میشناسد اما ارتکاب کند. (کلیله و دمنه).
حاصل آن جاه ببین تا چه بود!
سود بد اما بزیان شد چه سود!نظامی.
نشاید خون سعدی را بباطل ریختن اما
بیا سهل است اگر داری بخط خویش فرمانی.
سعدی.
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند... (گلستان).
اما.
[اِمْ ما] (ع حرف ربط) حرف تردید است. (غیاث اللغات). برای شک آید مانند اَو، جز اینکه در اَو ابتداء به تیقن باشد و در اما به شک: جائنی اما زید و اما عمرو. (از منتهی الارب). || برای ابهام آید : اما یعذبهم و اما یتوب علیهم (قرآن 9/106)؛ [ یا آنان را عذاب کند و یا بدیشان برگردد ]. (از منتهی الارب). || برای تخییر : اما ان تلقی و اما ان نکون اول من القی (قرآن 20/65)؛ [ یا اینکه عصا را بیندازی و یا ما نخستین کسی باشیم که انداخت ]. (از منتهی الارب). بکار بردن عدد و خاصیتهای او اندر بیرون آوردن چیزها اما به جمله کردن و اما به پراکندن. (التفهیم). هرگاه که بسوزد [ مجرای قضیب ]شیر زنان و روغن گل درچکانند اما شربت اسپغول دهند با روغن گل و شیر خر. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
حالی ار دارد [ کاغذ ] به تایی چند یا بد یا سره
دستگیر آید مرا، اما عطا اما به وام.انوری.
|| برای اباحت: تعلم اما فقهاً و اما نحواً؛ [ بیاموز یا فقه یا نحو را ]. (از منتهی الارب). || برای تفصیل: انا هدیناه السبیل اما شاکراً و اما کفوراً (قرآن 76/3)؛ [ ما راه را به انسان نمودیم یا سپاس گزارد یا ناسپاس باشد ]. (از منتهی الارب). الجاهل اما مُفرِطٌ و اما مُفَرِّطٌ؛ (نادان یا افراط کند یا تفریط). و از آن برخی عیدهاست که اندر آن شادی کنند و زینت پیدا آرند و گوناگون رسمها بنمایند، اما از پدران یافته و از دین یا از کیش برگرفته. (التفهیم). آنرا که همهء تن و همهء رگها پر ز خون باشد طبیعت اندر دفع خون فزونی همی کوشد تا بدان طریق که نزدیکتر و آسانتر باشد دفع کند، اما از رگ برون تراباند یا رگی را بشکافد یا بوجهی دیگر دفع کند چنانکه خون حیض و خون بواسیر و مانند آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). المعمی، این صنعت چنان باشد که شاعر نام معشوق بیارد اما بتصحیف، اما بقلب، اما بحساب، اما به تشبیه، اما بوجهی دیگر. (حدائق السحر وطواط). || بمعنی مطلق «یا» در این عبارت از اسکندرنامه: شاه اسکندر خود این همه دانست مقصود آن بود که بداند که این رسول هیچ داند، اما نه. (اسکندرنامهء خطی متعلق به سعید نفیسی). || برای شرط و جزاء و آن مرکب است از ان شرطیه و ماء زائده: اما تأتنی اکرمک؛ اگر نزد من بیایی ترا گرامی میدارم. (از منتهی الارب). و رجوع به غیاث اللغات و آنندراج و منتهی الارب و اقرب الموارد و مغنی اللبیب شود.
اما.
[اُمْ ما] (اِ) گیشدر (گیاه). (یادداشت مؤلف). رجوع به گیشدر و اُمّ شود.
اما.
[اُمْ ما] (ترکی، اِ) اُمّاخ. خواستن دل زن آبستن چیزی را و هوس شدید آن کردن. (فرهنگ فارسی معین). ویار. || در تداول مردم آذربایجان، طعامی که برای زن آبستن برند: لقمهء اما.
- اما شدن؛ (در تداول زنان) پیدا شدن مرضی از نخوردن طعامی که شخصی دیده و خواسته است. خواستن دل زن آبستن چیزی را و هوس شدید آن کردن. بیمار شدن بعلت شنیدن بوی خوش طعامی و نخوردن از آن، و این علت بیشتر زنان آبستن را افتد :
این عروس ما کنون آبستن است
چار ماهش تا بگاه زادن است
ترسم او این بوی خوش چون بشنود
هفت قرآن در میان، اما شود.
مؤلف لغت نامه (از فرهنگ فارسی معین).
اما.
[ ] (اِخ) نام یکی از ایلات کرد از طوایف پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص70).
اماء .
[اِ](1) (ع مص) بانگ کردن گربه. (تاج المصادر بیهقی). آواز کردن گربه. (منتهی الارب، ذیل امو) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). امت الهرة اماءً؛ صاحت، مقلوب «ماءت». (متن اللغة).
(1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء بضم اول آمده و غلط است.
اماء .
[اِ] (ع اِ) جِ اَمَة. پرستاران. (ترجمان علامه، تهذیب عادل). کنیزکان. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) :
آنها که مر ایشان را اندر شرف و فضل
مردان و زنان جمله عبیدند و اماءاند.
ناصرخسرو.
متوطنان و ساکنان بلاد از اماء و عباد را بحسن سیرت و جمیل معدلت 45 سال محافظت نمود. (تاریخ قم ص7). و رجوع به اَمَة شود.
امائم.
[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اُمَیمَة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به امیمة شود.
اما بعد.
[اَمْ ما بَ] (ع حرف ربط مرکب، ق مرکب) ترکیبی از «اما» لفظ متضمن معنی شرط و «بعد» ظرف زمان بمعنی پس، و چون در اینجا مضاف الیه محذوف معنوی است بعد را مبنی بر ضم باید خواند، و مضاف الیه محذوف آن بیشتر لفظ حمد و نعت باشد. (از غیاث اللغات). یعنی اما بعد الحمد و الصلوة؛ پس از حمد خدای تعالی. و اما بعد را فصل الخطاب گویند :
لقد علم الحی الیمانون اننی
اذا قلت «اما بعد» انی خطیبها.سحبان وائل.
امات.
[اِ] (ع اِ) جِ اَمت. جاهای بلند و پشته های خرد و نشیب و فرازها در چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اَمت شود.
امات.
[اُمْ ما] (ع اِ) جِ اُمّ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). بعضی گویند امات جِ ام در غیر ذوی العقول و امهات جِ ام در ذوی العقول است. رجوع به اُمّ شود. || سه غشاء است که دماغ و نخاع را پوشد: ام الغلیظ(1)، ام الرقیق(2) و غشاء مخاطی(3). (یادداشت مؤلف).
- ورم امات؛ مننژیت(4). بیماریی که از آماس ام الغلیظ و ام الرقیق و غشاء مخاطی پدید آید. (یادداشت مؤلف).
(1) - Dure-mere.
(2) - Pie-mere.
(3) - Arachnoide.
(4) - Meningite.
اماتت.
[اِ تَ] (ع مص) میرانیدن و کشتن کسی را. رجوع به اماتة شود.
امات حبین.
[اُمْ ما تُ حُ بَ] (ع اِ مرکب)جِ ام حبین. (منتهی الارب). رجوع به ام حبین شود.
اماتة.
[اِ تَ] (ع مص) بمیرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). میرانیدن. (ترجمان علامه، تهذیب عادل) (منتهی الارب). میراندن و کشتن کسی را. (غیاث اللغات). || فرزندمرده شدن. (منتهی الارب). مردن بچهء زن یا شتر ماده. مردن فرزند یا فرزندان کسی. (از اقرب الموارد). || خداوند شتران مرگ رسیده شدن. (منتهی الارب). اماتة قوم؛ مرگ افتادن در شتران و نیز در گوسفندانشان. (از اقرب الموارد). || مبالغه کردن در پختن و گداختن گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ما اَموَتَهُ؛ چه مرده دل است او و از آن مرگ دل او را قصد کنند زیرا هر فعل که زیادت نپذیرد از آن تعجب نیاورند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اماتی.
[اِ] (اِخ) رجوع به اماتیا شود.
اماتیا.
[اِ تِ] (اِخ)(1) ایماتیا(2). اماتی(3). نام سرزمینی بود از مقدونیهء قدیمی، عبارت از قسمت شمال غربی قطعهء مزبور، و مرکزش اوسه نام داشت و در محل مقدونیهء حالیه واقع شده بود. گاهی این اسم به تمام قطعهء مقدونیه نیز اطلاق میشود. این کلمه در زبان آرناودی (آلبانی) معنی «خطهء بزرگ» میدهد و اینان از نظر جنسیت نژادی با اهالی ایلیریا خویشاوندی داشتند، و از این رو معلوم میشود که اهالی مقدونیهء قدیم وسعت آفاق و طول و عرض صحاری و عرصات میهن خویش را منظور نظر قرار داده به این نامش خوانده اند و ناحیهء ماط واقع در آلبانی نیز از حیث اشتقاق با این کلمه مناسبتی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج2). مرکز اماتی حالیه، برویا(4) و سکنهء آن 96400 تن است. (لاروس بزرگ).
(1) - Ematheia.
(2) - Imathia.
(3) - Emathie.
(4) - Berroia.
اماثل.
[اَ ثِ] (ع ص، اِ) جِ اَمثَل بمعنی مشابه و نظیر است یا جِ امثال که جِ مثل است و بمعنی همسران استعمال میشود. (از غیاث اللغات). جِ امثل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نظایر. || گزیدگان. خیار. اخیار. افاضل : خصم اماثل، فرومایگان باشند. (کلیله و دمنه). کعبهء علماء و اماثل...، و همگی ارباب هنر و بلاغت جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). افاضل و اماثل جهان رضیع احسان و ربیب انعام ایشان شده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص276).
- اماثل و اقران؛ نظایر و همسران.
اماثلت.
[ ] (اِخ) شعبه ای از قبیلهء بنی رکب منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص283).
اماثه.
[اَ ثَ] (اِخ) اماذه(1). نام دیهی است. در ترجمهء محاسن اصفهان (ص39) چنین آمده: به رستاق دار به طسوج جانان در کوهستان دیه اماثه کرمکی هست... که در شب تاریک رودمانند چراغی روشن از پشت او افروخته میگردد... - انتهی. و رجوع به متن عربی محاسن اصفهان ص18 شود.
(1) - در متن عربی «محاسن اصفهان» (ص18) اماذه ضبط شده و در حاشیه اماثه آمده است.
اماج.
[اَ] (اِ) تودهء خاکی که نشانهء تیر بر آن نهند. آماج. || نشانهء تیر. آماج. (برهان قاطع). || این کلمه از فارسی وارد عربی شده و بمعنی «مسافتی که کمان میتواند تیر را بیندازد» بکار رفته است. (دزی ج1). || افزار برزیگران. آماج. (برهان قاطع): نَورَج، نَیرَج؛ آهن اماج که بدان زمین شیارند. (منتهی الارب ذیل نرج).
اماج.
[اُ] (ترکی، اِ) نوعی از آش آرد است. (برهان قاطع). آشی است که از آرد سازند و اوماج نیز گویند. (مؤید الفضلاء) (از شرفنامهء منیری) (از فرهنگ سروری). نام آشی آردینه. (فرهنگ سروری). گلوله های خمیر خرد به اندازهء ماش که در آش کنند و این آش را آش اماج گویند. آردهاله. سخینة. (بحر الجواهر). اوماج : آرد آن [ دیمه ] سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه). و رجوع به اوماج شود.
اماجد.
[اَ جِ] (ع ص، اِ) جِ امجد. بزرگان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از المنجد). بزرگتران. و رجوع به امجد شود.
اماجور.
[اَ] (اِخ) پادشاه دمشق که264 ه . ق. درگذشت. (از کامل التواریخ ابن اثیر ج7 ص125 ذیل وقایع سنهء 264 ه . ق.).
اماچ.
[اُ] (ترکی، اِ) همان اُماج است. (شرفنامهء منیری). در تداول مردم گناباد (خراسان)، آشی که از آرد پزند. و رجوع به اماج شود.
اماحل.
[اَ حِ] (اِخ) (ذات...) جایی است نزدیک مکه. رجوع به ذات الاماحل شود.
اماخیض.
[اَ] (ع اِ) جِ اِمخاض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به امخاض شود.
اماد موبد.
[اَ دِ بَ] (اِخ) نام موبدی از زرتشتیان معاصر اسحاق بن الندیم صاحب الفهرست. رجوع به الفهرست چ قاهره ص20 و سبک شناسی ج1 ص77 (حاشیه) شود.
امادیح.
[اَ] (ع اِ) جِ اُمدوحَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به امدوحة شود.
اماذه.
[اِ ذَ] (اِخ) رجوع به اماثه و محاسن اصفهان ص18 شود.
امار.
[اَ] (اِ) حساب. شمار. آمار. (از شرفنامه) (آنندراج). امار و همار و آمار و شمار و شماره از یک ریشه اند. (حاشیهء مزدیسنا چ1 ص181).
امار.
[اَ] (ع اِ) علامت. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). نشان.
امار.
[اِ] (ع اِ) فرمان. (آنندراج). امر. حکم. (از اقرب الموارد). ایمار. (اقرب الموارد) (آنندراج).
امار.
[اَمْ ما] (ع ص) بسیارفرمان. کثیرالامر. مبالغهء آمر.
امار.
[اُ] (اِخ)(1) یکی از سرداران پارسیها در جنگ با اسکندر. وی سردار سپاهیان اجیر (یونانی) بود و در جنگ مذکور کشته شد. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص1255 شود.
(1) - Omar.
امار.
[اِ] (اِخ)(1) الیویه گلو، ملقب به گوستاو. رمان نویس فرانسوی. وی در پاریس بدنیا آمد (1818-1883 م.). او راست: رمانهای ماجراها(2) که داستان آنها در آمریکا اتفاق افتاده است.
(1) - Aimard, Olivier Gloux (dit Gustave).
(2) - Aventures.
امارات.
[اَ] (ع اِ) جِ اَمارة. علامتها و نشانها. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) : اگر شغل هارون کفایت شود و ان شاءالله که شود، سخت زود که امارات آن دیده میشود و اگر دیرتر روزگار گیرد رای درست تر بنده آن است که خداوند به مرو رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص446). آثار ضعف و امارات عجز لشکر خراسان شایع و منتشر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص38). و رجوع به امارة و امارت شود.
- امارات النبوة؛ نشانه های پیغمبری که عبارت از ارهاصات و معجزات قولی و فعلی است.
- علم امارات النبوة؛ علمی است که از نشانه های پیغمبری اعم از ارهاصات و معجزات قولی و فعلی و فرق آنها با سحر بحث میکند و موضوع و غایت آن آشکار است. در این باره کتابهای بسیاری نوشته اند که سودمندترین آنها «اعلام النبوة» تألیف ماوردی است. صاحب مفتاح السعادة این علم را از فروع علم الهی دانسته، لیکن علم مستقل بودن آن محل بحث و نظر، و آن در حقیقت از اقسام علم کلام است. (از کشف الظنون).
- قراین و امارات، ادله و امارات.؛
امارانطون.
[اَ] (معرب، اِ) (معرب از یونانی) امارنطون (گیاه). رجوع به امارنطون و دزی ج1 ص36 شود.
امارت.
[اِ رَ] (ع مص) امارة. امیر شدن. امیری. ولایت. سری. فرمانروایی. فرمانفرمایی. حکومت. پادشاهی. رجوع به اِمارة شود : کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی بر درگاه و مجلس امارت، ترتیب رفتن و نشستن و بازگشتن این دو تن... یکسان فرمودی. (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که درجهء امارت یافت. (تاریخ بیهقی). امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص360). بزرگا و بارفعتا که کار امارت است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص386).
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفی.
خاقانی.
بدان طرف رکاب رنجه باید کرد و... در منصب امارت متمکن بنشستن. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص181). بعد از وفات ابوعلی هانی و مهنی پسران او امارت بگرفتند. (ایضاً ص402). سلطان جای خویش را در امارت لشکر و ایالت نیشابور بدو داد. (ایضاً ص440). || (اِ) ولایت. حوزهء زیر فرمان امیر. (فرهنگ فارسی معین).
امارت دادن.
[اِ رَ دَ] (مص مرکب) به امیری گماشتن. امیر کردن. فرمانروایی دادن. حکومت دادن. تعمیل. امیر کردن کسی را و مستولی گردانیدن بر قومی :
بداده ایم امارت ترا و درخور تست
سپرده ایم بتو هند و مر تو راست سزا.؟
امارت داشتن.
[اِ رَ تَ] (مص مرکب)فرمانروا بودن. امیر بودن. فرماندهی و سرداری.
امارت مآب.
[اِ رَ مَ] (ص مرکب) هم مرتبهء امیر و فرمانفرما. در مقام القاب و عناوین متداول بود : خواجهء افضل جناب امارت مآب را بی اختیار ساخت. (حبیب السیر چ طهران جزء3 ص275).
امارت مآبی.
[اِ رَ مَ] (حامص مرکب)عنوانی است که در مورد احترام و تفخیم از امیر گویند. (از فرهنگ فارسی معین).
امارد.
[اَ رِ] (ع ص، اِ) جِ اَمرَد، بی ریش و ساده زنخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). پسران بی مو و ساده زنخ. ساده رویان. سادگان. بی ریشان. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگهای عربی به این جمع تصریح نشده است. و رجوع به امرد شود.
امارس.
[ ] (اِخ) نام دانشمندی که دارای فضایل اخلاقی بوده است. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص203 شود.
امارقیس.
[اَ] (اِخ)(1) رجوع به امبارقیس و تاریخ الحکماء قفطی ص33 شود.
(1) - Ambracis.
امارگیر.
[اَ] (نف مرکب) حساب گیرنده. (آنندراج). آمارگیر. (شرفنامهء منیری). رجوع به آمارگیر و امار و اماره شود.
امارنطن.
[اَ رَ طُ] (معرب، اِ)(1) (معرب از یونانی) در تحفهء حکیم مؤمن بصورت اماریطن و در ذیل قوامیس العرب دزی بصورت اماریقون آمده. اسم نباتی است از نوع قیصوم، قدش کمتر از ذرعی و برگش باریک و پراکنده و قبهء او مستدیر و سفید و بعضی سرخ است. بقدر فندقی است و بر گرد قبهء آن دایرهء زردی است و بیخش باریک و محل روییدن آن کوههای بی جنگل است. در تنکابن لیارو نامند. گرم و لطیف و ملطف و قطع کنندهء اخلاط غلیظ و ادرارآور است. (از تحفهء حکیم مؤمن ص33) (مخزن الادویه ص105) (مفردات ابن البیطار ص65). گیاهی است از تیرهء مرکبیان که گریبانک گلهایش در فصول مختلف پایدار می ماند. اماریقون. ابزارالعذارا. (فرهنگ فارسی معین). دزی اماریقون آورده و بابونهء سفید معنی کرده است. (ذیل قوامیس العرب دزی ج1). ابن البیطار نویسد: گروهی آنرا از انواع اقحوان دانسته اند ولی بحقیقت از انواع آن نیست بلکه بعقیدهء من از انواع قیصوم است. (مفردات ابن البیطار ج1 ص56). رجوع به قیصوم و اماریقون و اقحوان و مفردات ابن البیطار و فرهنگ گیاهی ذیل Amarante و واژه نامهء گیاهی ذیل Amaranthusشود.
(1) - Amarante.
امارنطون.
[اَ رَ] (معرب، اِ) (معرب از یونانی) رجوع به امارنطن و امارانطون و اماریقون شود.
امارة.
[اَ رَ] (ع مص) امیر شدن. (مصادر زوزنی). ولایت و فرمانفرمایی. حاکم و فرمانروا شدن بر قومی. (از منتهی الارب). اِمارة. رجوع به اِمارة شود. || (اِ) نشان. (مهذب الاسماء). علامت. (منتهی الارب). ج، اَمارات. (اقرب الموارد) (المنجد). || در اصطلاح آن است که از علم به آن بر وجود مدلول ظن پیدا میشود مانند ابر نسبت بباران که از علم بوجود ابر ظن بوجود باران پیدا میشود، و فرق میان امارت و علامت این است که علامت از شی ء جدا نمی شود مانند وجود الف و لام در اسم ولی امارت از شی ء جدا می شود مانند وجود ابر نسبت بباران. (از تعریفات جرجانی). امارت نزد اصولیان و متکلمان دلیل ظنی است. و آن گاه مجرد است یعنی وصف طردی است نه مناسب و نه شبیه بدان و گاه باعث مناسب. (از کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل امر). و رجوع به همین کتاب و مادهء دلیل شود. || وعده گاه. || هنگام. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد به این دو معنی اَمار آورده و گوید: به گفتهء بعضی امار جِ اَمارة است.
امارة.
[اِ رَ] (ع مص) امیر شدن. (اقرب الموارد). ولایت و فرمانفرمایی. بفتح اول نیز آمده. (از منتهی الارب). || روان کردن خون بر زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || بلند برداشتن باد غبار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به این معانی واوی است و از «مور» می آید. || خواربار آوردن جهت عیال. || رگهای گردن را بریدن. || گداختن چیزی را. || آب ریختن در زعفران و سودن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معانی یایی است و از «میر» می آید.
امارة.
[اَمْ ما رَ] (ع ص) مؤنث اَمّار. بسیار فرماینده. بسیار امرکننده. کثیرالامر. (اقرب الموارد). برانگیزاننده به بدی. (فرهنگ فارسی معین): ان النفس لامارة بالسوء (قرآن 12/53)؛ همانا نفس سخت فرماینده است به بدی. || خودپسند و سرکش. (ناظم الاطباء). || (اِ) خواهشهای نفسانی که آمر اعمال شیطانی است :
پری گفتش اگر اماره باشد
بتر از خوک و سگ صدباره باشد.
عطار (از فرهنگ فارسی معین).
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهء خودکامه نیست.مولوی.
- نفس اماره؛ نفس خودپسند و سرکش. (ناظم الاطباء). نفس فرماینده به بدی : و خلیع العذاروار افسار از نفس اماره برگرفته. (سندبادنامه ص124).
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار.سعدی.
اماره.
[اِ رَ / رِ] (اِ) شماره و حساب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری). اَمار. اوار. آماره. اواره. (شرفنامهء منیری) :
اگر خواهی سپاهش را شماره
برون باید شد از حد اماره.لبیبی.
|| دفتر محاسبه. (فرهنگ شعوری).
امارة بالسوء .
[اَمْ ما رَ تُنْ بِسْ سو] (ع ص مرکب) فرماینده به بدی. مأخوذ از آیهء : ان النفس لامارة بالسوء (قرآن 12/53)؛ تن آدمی نهمار بدفرمایست و بدآموز. (کشف الاسرار میبدی ج5 ص73)؛ همانا نفس سخت فرماینده است به بدی.
اماره گیر.
[اِ رَ / رِ] (نف مرکب) آمارگیر. امارگیر. رجوع به آمارگیر و آنندراج شود.
اماری.
[اَ] (اِخ)(1) میخائیل (1806 - 1889 م.). خاورشناس ایتالیایی. در پالرم(2) از شهرهای ایتالیا بدنیا آمد و در فلرانس درگذشت. زبانهای شرقی را در پاریس تحصیل کرد و در تاریخ و ادبیات عربی تخصص بهم رسانید و در تاریخ مسلمانان در جزیرهء سیسیل تحقیقاتی کرد. (از معجم المطبوعات). مورخ و خاورشناس و سیاستمدار ایتالیایی بود. از فرانسه تبعید شد و در 1859 م. به ایتالیا برگشت. او راست کتاب «تاریخ مسلمانان سیسیل». (لاروس بزرگ چ جدید).
(1) - Amari.
(2) - Palerme.
اماریت.
[اَمْ ما ری یَ] (ع مص جعلی، اِمص) فرماندهی. آمریت. ضد مأموریت و اطاعت. صاحب نفائس الفنون نویسد: نفس آدمی بحسب هوی و طبیعت و بحکم «ان النفس لامارة بالسوء» پیوسته خواهد که فرمانده بود نه فرمانبر و این صفت عین منازعت است با حق تعالی در الهیت و معبودیت. پس هرگاه که در نفس سالک صفت انقیاد اوامر الهی پدید آمد اماریت او به مأموریت مبدل شود و این تنازع و تمانع مرتفع گردد. (از کتاب علم تصوف نفائس الفنون).
اماریطن.
[اَ طُ] (معرب، اِ) (معرب از یونانی) رجوع به امارنطن شود.
اماریقون.
[اَ] (معرب، اِ) (معرب از یونانی) رجوع به امارنطن و ذیل قوامیس العرب دزی ج1 شود.
امازر.
[اَ زِ] (ع ص، اِ) جِ مَزیر. مردان خوش طبع و زیرک و سخت دل و ناقد امور. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مزیر شود. || جِ امزر. برتران و گزیدگان. (از اقرب الموارد).
امازة.
[اِ زَ] (ع مص) جدا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). دور و جدا کردن. (از اقرب الموارد).
امازیس اول.
[اَ سِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) نخستین پادشاه از سلسلهء پادشاهان هیجدهم مصر که از سال 1560 تا 1542 ق.م. پادشاهی کرد. (لاروس بزرگ). و رجوع به دائرة المعارف بطرس البستانی ج4 شود.
(1) - Amasis. Ahmes. Ahmosis. .(لاروس بزرگ)
امازیس دوم.
[اَ سِ دُوْ وُ] (اِخ) آمازیس، پادشاه مصر از سلسلهء پادشاهان بیست و ششم (570 - 526 ق.م.) از سرداران اپریس (588 - 568 ق.م.) بود که بسرداری سپاهی برای خواباندن شورشی در مصر مأمور شد. لیکن بجای انجام وظیفه ای که به او محول شده بود خود را پادشاه مصر خواند و بجنگ اپریس رفت و به سال 569 ق.م. با او در ممفیس مصاف داد و پیروز شد. روایت دیگری حاکی است که اپریس و امازیس در یک زمان (مدت دو سال) هر دو بمصر حکومت کرده اند. هرودت امازیس را دیپلماتی دقیق و شراب خوار و زبردست و مردی خوشگذران توصیف کرده است. دورهء سلطنت او بصلح و آرامش گذشت، در آغاز زمامداری او مصر مورد حملهء پادشاه بابل قرار گرفت و سپاهیان یونانی او در این جنگ شکست خوردند. بعقیدهء هرودت امازیس جزیرهء قبرس را بتصرف درآورد و روابط دوستانه با یونانیان قبرس برقرار کرد. وی فعالیت بیشتری در امر مالیات نشان داد. هرودت او را مبتکر وضع مالیات بر عایدات می داند و مینویسد: سلطنت امازیس خوشبخت ترین ادوار زندگی مصر بود. امازیس بود که این قانون را به مصریان تحمیل کرد که هر فرد مصری هر سال باید قدرت و وسایل معاش خود را به فرماندار بگوید. هرکس این عمل را انجام ندهد و منافع مشروع و مناسب خود را مدلل نسازد بمرگ محکوم خواهد شد. سولون قانونگذار آتنی این اصل را از مصریان اقتباس کرد و آن را در میان آتنیها ترویج نمود. (از تاریخ مصر قدیم تألیف احمد بهمنش ص196 و 205 و 206). هرودت کمبوجیا دومین پادشاه هخامنشی را متهم ساخته است که در مصر لاشهء فرعون امازیس را از گور بیرون کشید و پس از انواع زجرها فرمان داد تا او را بسوختند و این افسانه ای است که از هر حیث مخالف عادت و آیین ایرانیان قدیم است و کشف خطوط قبطی در مصر نیز سلوک کمبوجیا را در آن سرزمین خلاف مندرجات هرودت نشان میدهد. (یشتها تألیف ابراهیم پورداود ج1 ص510).
اماستری.
[اَ ؟] (اِخ) (اِخ) رجوع به اماصری شود.
اماسن اغریا.
[اَ سِ اَ] (معرب، اِمرکب)گیاهی از نوع افیوس. (ترجمهء فرانسوی مفردات ابن البیطار)(1). رجوع به افیوس شود.
(1) - در متن عربی مفردات رایابس اغربا آمده و ظاهراً غلط است.
اماسیا.
[اَ] (اِخ) رجوع به اماسیه شود.
اماسیس.
[اَ] (اِخ) امازیس. از فراعنهء مصر است. رجوع به امازیس شود.
اماسیه.
[اَ یَ] (اِخ) آمازی. اماصیه(1). شهر کوچکی است در آسیای صغیر در ولایت سیواس در درهء رود یشیل ایرماق، واقع در 40 درجه و 50 دقیقهء عرض و 33 درجه و 4 دقیقهء طول جغرافیایی. در نزدیکی آن آثاری است از عهد یونانیان که بوسیلهء سلطان علاءالدین سلجوقی ترمیم و تعمیر شده است. (از دائرة المعارف بستانی ج4). در حدود ده هزار خانه و جوامع و مساجد و تکایا و مدارس و مکاتب متعدد دارد و در سال 113 ه . ق. فتح شد. تجارت ابریشم و هوای آن مشهور است. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص155). حمدالله مستوفی نویسد: اماسیه شهر عظیمی است که سلطان علاءالدولهء سلجوقی تجدید عمارت کرد و حاصلش از انواع میوه باشد و هوای خوش و نزه دارد. (از نزهة القلوب چ لیدن ص95). ابن بطوطه مینویسد: این شهر بزرگ باغ و درخت فراوان دارد و در آنجا بوسیلهء دولابهایی که بر کنار نهرها نصب کرده اند باغها و خانه ها را آبیاری میکنند و خیابانها و بازارهای وسیع دارد و در قلمرو پادشاه عراق است(2). (از سفرنامهء ابن بطوطه ج1 ص189). و رجوع به آمازی شود.
(1) - رجوع به رحلهء ابن بطوطه شود.
(2) - در ترجمهء فارسی سفرنامهء ابن بطوطه بغلط اباضیه آمده است.
اما شدن.
[اُمْ ما شُ دَ] (مص مرکب) رجوع به اُمّا شود.
اماصری.
[اَ صَ] (اِخ) شهری است در کنار دریای سیاه در آناطولی. بجهت شنزار بودن ساحلش در نزد دریانوردان چندان مقبول نیست. اسم سابق اماصری شسام بوده است. چون اماستریس شهر مزبور را آبادان کرد بنام او اماستری و اماصری نامیده شد. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص256).
اماصیخ.
[اَ] (ع اِ) جِ اُمصوخَة. برگها و شاخه های یزبن و نصی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به امصوخة شود.
اماصیه.
[اَ یَ] (اِخ) رجوع به اماسیه شود.
اماطة.
[اِ طَ] (ع مص) دور شدن. || دور کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بردن. (از اقرب الموارد).
اماطیطس.
[ ] (معرب، اِ) سنگی است که در طب قدیم برای قطع سیلان خون بکار میرفت. در فارسی شادنه و در عربی شادنج (معرب شادنه) و حجرالدم نامیده میشود. (از تحفهء حکیم مؤمن ص34 و 161). رجوع به شادنه و شادنج و حجرالدم شود.
اماعز.
[اَ عِ] (ع اِ) جِ اُمعوز. بزها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || گله های آهو که از سی تا چهل باشد یا گلهء بز کوهی. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به امعوز و اماعیز شود.
اماعق.
[اَ عِ] (ع اِ) جِ مَعق، کرانهء دشت دور. آنچه دور باشد از اطراف دشتها. مقلوب عمق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). و رجوع به معق و عمق شود.
اماعة.
[اِ عَ] (ع مص) روان گردانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). جاری کردن.
اماعیز.
[اَ] (ع اِ) جِ اُمعوز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اُمعوز و اَماعِز شود.
اماعیق.
[اَ] (ع اِ) ججِ معق. رجوع به اماعق و معق شود.
اماغیرون.
[ ] (اِ) به عبری خرنوب نبطی را گویند و آن میوهء گیاهی است که در طب قدیم بکار میرفت. رجوع به خرنوب نبطی و تحفهء حکیم مؤمن ص34 و 99 و اختیارات بدیعی شود.
امافت.
[اِ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان راستوپِی، بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 26 هزارگزی جنوب خاوری پل سفید و 12 هزارگزی جنوب خاوری پل دوآب. کوهستانی و سردسیر است. دارای 120 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و برنج و ارزن و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
اماکن.
[اَ کِ] (ع اِ) جِ امکنة و مکان. و مکان مَفعَل از کَون است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جایها. (از منتهی الارب). سرزمینها. (فرهنگ فارسی معین). منزلها. (ناظم الاطباء). موضعها. (از المنجد) : از اماکن و مساکن متفرق و شهرهای مختلف همه را بدرگاه آوردند و بر درخت کشیدند و سنگسار کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص399). اهل حرث و زرع متفرق گشتند و اماکن و مساکن ایشان مأوای وحوش و سباع شد. (از ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص10). و رجوع به مکان شود.
- اماکن عمومی؛ جاهای همگانی مانند مسجد، کاروانسرا و غیره. (فرهنگ فارسی معین).
- اماکن متبرکه؛ جاهای مقدس. (از آنندراج). قبر حضرت محمد (ص) و قبور ائمه. (از ناظم الاطباء). سرزمینهای مقدس. (فرهنگ فارسی معین).
- اماکن مقدسه؛ سرزمینهای پاک مانند بقعه های ائمه. (فرهنگ فارسی معین).
- || مسیحیان به اراضی فلسطین که محل زندگی عیسی بن مریم بود میگویند. مهمترین مراکز آن، اورشلیم و بیت اللحم و ناصره است. اورشلیم در نزد مسلمانان و مسیحیان و یهودیان محترم است. (از المنجد).
اماکید.
[اَ] (ع اِ) باقیمانده های خونبها. (منتهی الارب). باقیمانده های دیه ها. گویا جِ اُمکود باشد. (از اقرب الموارد).
امالح.
[اَ لِ] (ع ص، اِ) جِ اَملَح. (معجم البلدان). رجوع به املح شود.
امالح.
[اَ لِ] (اِخ) نام جایی است. (از معجم البلدان).
امالس.
[اَ لِ] (ع اِ) جِ اِملیس است بطریق شاذ. (قطر المحیط) (منتهی الارب).
امالة.
[اِ لَ] (ع مص) مال دادن. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی است و از «مول» می آید. || برگردانیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). خم دادن. (ناظم الاطباء). || چرانیدن شتر از گیاه شیرین. || سست گردانیدن افسار اسب برای اینکه راه برود یا راهش را ادامه بدهد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || در قرائت میل دادن فتحه بسوی کسره و الف بسوی یاء است. رجوع به اماله شود.
اماله.
[اِ لَ] (ع مص) برگردانیدن. خم دادن. (منتهی الارب). میل دادن و برگردانیدن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به امالة شود. || تنقیه کردن. داخل کردن مایعات در امعا و احشا از پایین برای پاک کردن رودهء انسان یا حیوان و رفع یبوست. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). احتقان. حُقنه. دستور. و شیشهء اماله آلتی است بشکل قیف که دنبالهء آن دراز و نوکش کج است و در داخل کردن داروهای آبکی و مایعات برودهء انسان یا حیوان بکار برده میشود. (ناظم الاطباء). و آب اماله مایعی است که بوسیلهء اماله داخل روده کنند. || میل دادن فتحه است بسوی کسره. (از تعریفات جرجانی). میل دادن فتحه بسوی کسره و الف بسوی یاء است. (از شرح ابن عقیل بر الفیهء ابن مالک). میل دادن صوت «آ» (الف) به «ی» (در قدیم یای مجهول eو اکنون یای معروف ٍّ). (فرهنگ فارسی معین). مانند: نهاب = نهیب(1)، خضاب = خضیب، سلاح = سلیح، آمن = ایمن، رکاب = رکیب، کتاب = کتیب، حساب = حسیب، حمار = حمیر، مرا = مری(2)، جهاز = جهیز، عتاب = عتیب، حجاب = حجیب، جراب (انبان) = جریب، احتراز = احتریز، املا = املی، استهزا = استهزی. بعض شاعران کلمات فارسی را هم بصورت ممال بکار برده اند، مانند رهی (= رها) در این بیت:
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی.
مولوی.
چون در قدیم یاء کلمات ممال مانند یاء مجهول تلفظ میشده است شاعران متقدم فقط یاء مجهول را با کلمات ممال قافیه میکرده اند. شمس قیس رازی نویسد: «میان مکسور معروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهر آنکه یاء در مکسور معروف اصلی است و در مکسور مجهول گویی منقلب است از الف، و از این جهت آنرا با کلمات ممالهء عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بو که خود نبود
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب».
(المعجم فی معاییر اشعار العجم ص192).
بعض متأخران نیز میان معروف و مجهول فرق گذاشته و کلمات ممال را فقط با یاء مجهول قافیه کرده اند، چنانکه ادیب پیشاوری گوید:
این زشت بی هنر شکم ناشکیب من
بدریده پیش هر کس و ناکس حجیب من
آزاد راندمی بجهان توسن مراد
گر میکشید قصد تو دست از رکیب من
دست فرشته گشت غمی از حساب تو
تا خود چه بود خواهد زین پس حسیب من
خواندم هرآنچه بد ز طمع در کتاب تو
هشتی هرآنچه بد ز ورع در کتیب من
تا گشت پر جراب تو از طیب و از خبیث
خالی شد از فضایل عقلی جریب من.
(از گنج سخن دکتر صفا ج3 ص276).
در بیت اخیر اصل کلمه (جراب) را در مصراع اول و ممال آنرا در مصراع دوم آورده است. (راهنمای کتاب، سال پنجم ص164، مقالهء پروین گنابادی):
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجهء عروس بحنّا شده خضیب.رودکی.
شب عاشقت لیلة القدر است
چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب(3).رودکی.
تیغش بخواست خورد همی خون مرگ را
مرگ از نهیب خویش مر آن شاه را بخورد.
عمارهء مروزی.
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و کمر.فردوسی.
نه با این ایمنی دارد نه با آن
گهی از مال می ترسد گه از جان.
فخر گرگانی.
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند.فخر گرگانی.
بدو گفت کای شاه با فرّ و زیب
به پیکار ما رنجه کردی رکیب.
حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر.
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول و به کتیب.
ناصرخسرو.
بهرهء خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت بحساب است نگه دار حسیب.
ناصرخسرو.
کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو.
شرح آنرا گفتمی من از مری(4)
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.مولوی.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.سعدی.
از دست قاصدی که کتابت بمن رسید
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب.
سعدی.
رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال
چون کمان چاچیان ابروی دارد پرعتیب.
سعدی.
از عجایبهای عالم سیّ و دو چیز عجیب
جمع می بینم عیان در روی او من بی حجیب.
سعدی.
خواجه خود گوید زینگونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
چون فروخواند بر خلق بصد گونه امید
مردم نادان صد گونه کنند استهزیش
آن یکی گوید کاین شاعرک بی سر و پای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش.
ملک الشعرای بهار (دیوان ج2 ص436).
(1) - رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل نهیب شود.
(2) - بمعنی مجادله و ستیزه و در اصل مراء.
(3) - شمس قیس رازی در المعجم (چ دانشگاه 1335 ص248) در ذیل این بیت نویسد: امالت جلباب در محاورات دری نیاید.
(4) - مِری بکسر میم ممال مِرا (= مِراء) بمعنی ستیزه است.
امالهء فرنگی.
[اِ لَ / لِ یِ فَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دستگاه تنقیه. حقنه. رجوع به اماله شود.
اماله کردن.
[اِ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب)تنقیه کردن. شستشوی روده ها. رجوع به اماله شود.
امالی.
[اَ] (ع اِ) جِ املاء است و در اصطلاح کتابی را گویند که استاد تقریر کند و شاگردان بنویسند. عالمان و استادان قدیم در محل درس جلوس میکردند و شاگردان در اطراف آنان با قلم و کاغذ می نشستند و آنچه را استادان تقریر میکردند می نوشتند و حاصل این نوشته ها را امالی می گفته اند و این شیوهء فقیهان و محدثان و دیگر اهل ادب و علم بوده است. (از کشف الظنون ج1). به این ترتیب کتابهای بسیاری تألیف شده است از آنهاست: امالی ابن درید. امالی ابن حاجب. امالی ابن حجر. امالی ابن الشجری. امالی ابن عساکر. برای اطلاع از همهء این کتابها رجوع به کشف الظنون ج1 و ایضاح المکنون و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 شود.
امالیت.
[اَ] (ع ص، اِ) شتران تیزرو. (از تاج العروس از صاغانی). برخی گفته اند که این کلمه اسم جمع یا جمع است و مفرد ندارد و برخی بر آنند که مفرد آن املوت یا املیت است و قول اخیر را اهل لغت نپذیرفته اند. (از تاج العروس، ذیل ملت).
امالیج.
[اَ] (ع اِ) جِ اُملوج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به املوج شود.
امالیس.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ اِملیس. دشتهای خشک بی گیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). صحاری عقیم. (از آنندراج). رجوع به املیس شود.
امام.
[اِ] (ع ص، اِ) مقتدا، رئیس باشد یا غیر رئیس. (منتهی الارب). پیشوا. (آنندراج). پیشرو. (فرهنگ فارسی معین) . ج، اَیِمَّه، اَئِمَّه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مؤلف منتهی الارب نویسد: امام جمع است بر لفظ واحد، نه اسم جمع مانند عدل، زیرا که در تثنیه امامان گویند بلکه جمع مکسر است تقدیراً چنانکه در فُلک که ضمهء آن در حالت جمع مانند ضمهء اُسد است و در حالت افراد مانند ضمهء قفل. (منتهی الارب ذیل امّ). جمع امام چون واحدش است. (از متن اللغة) :
کرا رودکی گفت باید مدیح
کامام فنون سخن بود گر
دقیقی مدیح آورد پیش اوی
چو خرما بود برده سوی هجر.دقیقی.
بعلم و عدل و به آزادگی و نیکویی
مؤبد است و موفق، مقدم است و امام.فرخی.
مأمون را سخت خوش آمد و بپسندید آنچه طاهر کرده بود گفت ای امام آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید من آن چپ را راست نام کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب). امام روزگار بود [ بونصر ] در دبیری. (تاریخ بیهقی). امروز عمری بسزا یافته است [ بوصادق تبانی ] و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روز افزون از صد فتوی را جواب میدهد و امام روزگار است در همهء علوم. (تاریخ بیهقی).
جگرگوشهء سیدالمرسلین
که بد انبیا و رسل را امام.سوزنی.
هرکه در قوم بزرگ است امامش خوانند
هرکه دل صید کند صاحب دامش خوانند.
خاقانی.
امام رسل پیشوای سبیل
امام الهدی صدر دیوان حشر.سعدی.
|| قیم امر و مصلح. (از متن اللغة). || دلیل و راهنما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کتاب سماوی. (آنندراج). کتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قرآن. (از نفائس الفنون) (متن اللغة) (منتهی الارب). و در نزد قراء و اهل تفسیر هریک از مصاحفی را گویند که در زمان عثمان به امر وی نوشتند و بهر شهری نسختی فرستادند، و بمصحفی که عثمان نزد خود نگاه داشت امام اطلاق نمیشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || لوح محفوظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (مجمع البیان طبرسی ذیل آیهء 12 از سورهء یس). و از آن است قوله تعالی: و کل شی ء احصیناه فی امام مبین. (قرآن 36/12)؛ یعنی همه چیز را دانسته ایم و شمرده در لوح محفوظ آن پیشوای روشن پیدا. (کشف الاسرار میبدی، ج8 ص206). و در همین کتاب آمده است: این لوح محفوظ، همان ذکر است که در خبر صحیح است که هر شب حق جل جلاله بجلال عز خود برگشاید و در آن نگرد و کس را بعد ازو نیست و نرسد که در آن نگرد. (کشف الاسرار ج8 ص209). || نبی. (متن اللغة) (منتهی الارب). || خلیفه. (متن اللغة). || راه وسیع روشن. (از متن اللغة). راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و از آن است قوله تعالی: و انهما لبامام مبین. (قرآن 15/79). (از منتهی الارب). || راز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پیشرو سپاه. (از متن اللغة). || سرودگوی شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جانب قبله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آنچه بدان مثل زنند. (منتهی الارب) (از متن اللغة). || زه کمان. (ناظم الاطباء). || منظر خوب. (آنندراج). || کرانهء زمین. || آنچه هر روز طفلان بیاموزند از سبق و جز آن. || رشتهء درودگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رشتهء معماران که به آن بنا راست کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مسطر چوب که بدان عمارت راست کنند. (منتهی الارب). رژه. ریسمان کار. زیج. || کردهء مصوران. (منتهی الارب)(1). ظاهراً مراد طرح و نقشه ای است که مصور و نقاش کشیده باشد. و در تداول مردم گَردَه تلفظ شود. || سرگره. امام تسبیح. مقری. گل سبحه و گل تسبیح. (از خزانة اللغات).
- امام سبحه؛ دانهء کلانی که واسطة العقد تسبیح باشد :
شود براه یقین پیر دستگیر مرا
امام سبحه گر از خاک کربلا باشد.
طاهرغنی.
بر خود صلاح بسته بود عاری(2) از صلاح
هرگز امام سبحه نداند نماز چیست.
سید حسین خالص (از آصف اللغات).
|| در اصطلاح صوفیه، قطب. شیخ. || کسی که برای او ریاست دینی و دنیوی هر دو باشد. (از تعریفات جرجانی). در نزد متکلمان جانشین پیغمبر را امام گویند که وظیفهء او بر پاداشتن رسوم و آداب دین است چنانکه پیروی آن بر همهء امت واجب شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد شیعهء اثنا عشری هریک از دوازده پیشوا که نخستین آنان علی بن ابی طالب (ع) و آخرین آنان مهدی (ع) است، و یازده تن اخیر از نسل علی (ع) و فاطمه دختر محمد (ص)اند. (فرهنگ فارسی معین). نزد اسماعیلیه، هر یک از هفت پیشوا که شش تن نخستین همان شش امام اول شیعهء اثناعشری هستند و هفتمین اسماعیل بن جعفر صادق باشد. (از فرهنگ فارسی معین) :بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاة هرون الرشید و شاگرد امام بوحنیفه... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده. (تاریخ بیهقی). بوبشر تبانی رحمه الله هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان. (تاریخ بیهقی). مأمون گفت: سخت صواب آمد و کدام کس را ولیعهد کنم؟ گفت علی بن موسی الرضا علیه السلام که امام عصر است. (تاریخ بیهقی). سید ما و صاحب ما امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین بندهء خداست. (تاریخ بیهقی).
گر شما ناصبیان را بجز او هست امام
نیستم من بپس آن کس و دادم بشماش.
ناصرخسرو.
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده ست زو مشهر.ناصرخسرو.
اسلام ردائی ز رسولست و امامان
از عترت او حافظ این شهره ردااند.
ناصرخسرو.
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم.خاقانی.
|| اخیراً بتغلیب بر پادشاهان یمن که از ائمهء زیدیه هستند و بر امرای مسقط که از ائمهء خوارج اند اطلاق میشود. (از متن اللغة). || مزید مؤخر و مزید مقدم امکنه مانند بلندامام، پنج امام، چهارامام، سنگ امام، قزل امام، ینگی امام. (یادداشت مؤلف).
- امام المتقین؛ پیشوای پرهیزگاران، بیشتر لقب امام یا پیغمبر باشد، و آخر ایشان در نبوت و اول در رتبت، آسمان حق و آفتاب صدق سید المرسلین و امام المتقین... را برای عز نبوت و خاتمت رسالت برگزید. (کلیله و دمنه).
- امام جماعت؛ پیشنماز. (فرهنگ فارسی معین). کسی که بمتابعت او عده ای نماز میگزارند. در امام، ایمان و عدالت و عقل و طهارت مولد (اینکه ولد زنا نباشد). و بلوغ را معتبر دانسته اند و نیز زن می تواند برای زنان امام باشد. (از شرایع، ص32). و نیز رجوع به ترجمه و شرح تبصرهء علامه (چ تهران، ص118 ببعد) شود. امام جماعت اگر هاشمی (کسی که نسبت او بجد دوم حضرت رسول ص میرسد) و افقه (کسی که اعلم بفقه است) و زیباروی تر باشد اولی است. (از ترجمه و شرح تبصرهء علامه، ص121).
- امام جمعه؛ پیشنمازی که روز جمعه در مسجد جامع نماز خواند. مقامی روحانی که در اصل موظف به پیشنمازی در مسجد جامع و اقامهء نماز جمعه بود ولی بتدریج مبدل بشغلی شد. (فرهنگ فارسی معین).
- امام راتب؛ امامی که در محل معین و با شرایط مخصوصی نماز میگزارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- امام زمان؛ امام عصر. ولی عصر. امامی که در عهد خود مأمور هدایت خلق است.
- || امام دوازدهم شیعیان مهدی (ع). رجوع به امام زمان در ردیف خود شود.
- امام شهر؛ در بیت زیر بمعنی محتسب بکار رفته است :
ای خاک مست شو که ز غیرت امام شهر
سنگی بجام رند قدح نوش میزند.
؟ (از آصف اللغات).
- امام صامت؛ [ در اوایل اسلام ] در باب تعدد ائمه در آن واحد عده ای وجود بیشتر از یک امام را در یک زمان صحیح نمیدانستند جمعی دیگر میگفتند باید در آن واحد دو امام باشد یکی ناطق، دیگری صامت و چون امام ناطق وفات کرد امام صامت جای او را بگیرد. (از خاندان نوبختی ص56).
- امام عصر.؛ رجوع به امام زمان شود.
- امام قائم؛ امام زمان. امامی که در عهد خود مأمور هدایت خلق است.
- امام مرضی؛ امامی است که حائز شرایط امامت و جماعت است. (از ترجمه و شرح تبصرهء علامه چ تهران ص119).
- امام ناطق.؛ رجوع به امام صامت در همین ترکیبات (امام) شود.
(1) - مؤلف بعد از نقل این معنی علامت پرسش گذاشته است و در کتب لغت دیگر، این معنی دیده نشد.
(2) - در خود کتاب «آری» است.
امام.
[اِ] (ع ص، اِ) جِ آمّ. (متن اللغة). قصدکنندگان. (ناظم الاطباء). رجوع به آم شود.
امام.
[اَ] (ع ق، اِ) پیش. (منتهی الارب). ضد وراء. (از متن اللغة). فراپیش. (فرهنگ فارسی معین). در مقام تحذیر گفته میشود امامک و آن اسم فعل بمعنی تقدم است. (از متن اللغة). و رجوع به امامک شود.
امام.
[اِ] (اِخ) لقب ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، جد خلفای عباسی است. رجوع به ابراهیم... شود.
امام.
[اِ] (اِخ) (میرزا قاسم) از معاصران خواندمیر مؤلف حبیب السیر و در خط تعلیق و نستعلیق و فن شطرنج استاد بوده و شعر می سروده است. خواندمیر سه بیت زیر را از او نقل کرده است:
شد مرا کاسهء سر خاک در میخانه
باشد از گردش ایام شود پیمانه
زآشنایان همه بیگانه شدم بهر تو من
آشنا ناشده گشتی تو ز من بیگانه
پیش واعظ منشین قصهء طوبی مشنو
قد برافراز که کوته شود این افسانه.
رجوع به حبیب السیر جزء4 از ج3 صص616-617 شود.
امام.
[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم علیا بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 56 هزارگزی شمال باختری سیردان و 24 هزارگزی راه شوسه. کوهستانی و سردسیر و دارای 474 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصولش غلات و عسل و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مکاری و گله داری و گلیم و جاجیم و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
امام.
[اُ] (اِخ) قصبه ای است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان، مرکز دهستان سُمام واقع در 50 هزارگزی جنوب باختر رودسر و 18 هزارگزی خاور دیلمان و 18 فرسخی شمال قزوین. کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه سارهای محلی و زه آب رودخانهء خوش خوانی تأمین میشود. سکنهء دائم آن در حدود 500 تن است. این عده در تابستان چند برابر میشود. دارای 30 باب دکان، مرکز بازرگانی دهستان سمام است. محصولش غلات دیمی و گردو و فندق است. اهالی هنگام زمستان جهت کسب به اطراف رشت میروند. صنایع دستی زنان شالبافی است. از آثار قدیم برجی در 500گزی شمال خاوری قصبه روی تپه ای بنام صومعه سرا دارد که ارتفاع آن در حدود 7 گز است و بقایای بناهای قدیمی از قبیل آجر سفال و غیر آن و در زمانهای گذشته قبوری شبیه قبور زردشتیان دیده شده است احتمال میدهند که این برج آتشکده بوده است، و ممکن است این برج از برجهای خبر (دیده بانی) باشد که در بیشتر نقاط حساس کشور دیده میشود. دو مزرعهء کوچک بنام صومعه سرا و خوش خوانی که دو سه خانوار سکنهء دائمی دارد و نزدیک به امام واقع شده است جزء قصبه است. راه کاروان رو قدیمی لنگرود به قزوین از این محل میگذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
امام.
[اِ] (اِخ) دهی است از بخش اَرکَواز شهرستان ایلام، واقع در 30 هزارگزی شمال باختری قلمه دره کنار راه مالرو ارکواز به ایلام. کوهستانی و هوایش معتدل است، 420 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء رسول وندگچی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
امام.
[ ] (اِخ) (یعنی محل اجتماع) و آن شهری بود در طرف جنوب یهودا، که موضع آن محقق نیست و بعضی از نویسندگان این لفظ را به کلمهء حاصور افزوده و حاصور امام گفته اند. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به حاصور شود.
امام.
[اِ] (اِخ) ابن ارقم نمیری. از شاعران معاصر حجاج بن یوسف است. (از البیان و التبیین ج2 ص296).
امام آباد.
[اِ] (اِخ) (کوتاب) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 18 هزارگزی جنوب شرقی ساوه. در دامنه واقع و دارای هوای معتدل است و 370 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء وفرقان تأمین میشود. محصولش پنبه و چغندر قند و شغل مردم زراعت و گلیم بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام آباد.
[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومهء شهرستان دامغان، واقع در هیجده هزارگزی خاور دامغان و دوهزارگزی جنوب راه شوسه و کنار راه آهن. در جلگه قرار گرفته است. هوایش معتدل و دارای 600 تن سکنه است و آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و پسته و پنبه و انگور و حبوب، شغل مردم زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امامان.
[اِ] (ع اِ) تثنیهء امام. رجوع به اِمام شود. || در اصطلاح اهل سلوک دو نفری را گویند که یکی از آنان در یمین قطب و نظر او در ملکوت و دیگری در یسار قطب و نظرش در ملک است. و گویند که نفر دوم از لحاظ مقام بالاتر از امام یمین است و اوست که خلیفهء قطب میشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا ص57). و رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون ذیل قطب و آنندراج شود.
امامان دوازدهگانه.
[اِ نِ دَ دَ نَ] (اِخ)دوازده تن که بعقیدهء امامیه بعد از محمد بن عبدالله جانشین او بوده اند، اول آنان علی بن ابی طالب پسرعم و داماد پیغمبر است، امامیه نصب حضرت علی را به امامت از جانب حضرت رسول میدانند و میگویند که رسول اکرم پسرعم خود را به اسم و رسم در حیات خویش به این مقام برگزیده و این اختیار خود را بمسلمین اظهار و اعلان کرده است. کسانی که برخلاف امر و دستور آن حضرت با ابوبکر و عمر بیعت نموده اند راه ضلالت رفته و خلاف رأی پیغمبر اسلام رفتار کرده اند. بعقیدهء امامیه امامت بعد از علی بن ابی طالب بفرزند بزرگتر او حسن بن علی و بعد از او به حسین بن علی و از آن پس بترتیب به علی بن حسین و محمد بن علی و جعفربن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و حسن بن علی و محمد بن حسن رسیده است. بعقیدهء امامیه امام دوازدهم زنده و غایب از نظرهاست، بعقیدهء این فرقه دنیا هیچوقت از وجود امام خالی نیست و خداوند مختار است که امام را در میان خلق ظاهر نماید و یا از انظار ایشان غایب نگاه دارد، چه زمین هیچگاه از حجت خالی نیست و حجت خداوند بعد از امام یازدهم فرزند اوست که در حال غیبت است و هر وقت که مشیت الهی تعلق گیرد ظاهر خواهد شد و این وقتی است که دنیا را ظلم و جور فرا گیرد و قیام امام دوازدهم را برای پر کردن عالم از عدل و قسط ایجاب نماید. (از خاندان نوبختی ص50 و 53). و رجوع به هر یک از اسامی مزبور شود.
امام ابواسحاق.
[اِ اَ اِ] (اِخ) عمر بن عبدالله سبیعی. از اعیان تابعین است. رجوع به ابواسحاق سبیعی شود.
امام ابوالقاسم قشیری.
[اِ اَ بُلْ سِ مِ قُ شَ] (اِخ) رجوع به ابوالقاسم قشیری شود.
امام ابوبکر شاشی.
[اِ اَ بو بَ رِ] (اِخ)محمدبن علی اسماعیل قفال شافعی. رجوع به ابوبکر شاشی شود.
امام ابوجعفر.
[اِ اَ جَ فَ] (اِخ) احمدبن محمد بن سلامة بن عبدالملک طحاوی. رجوع به ابوجعفر احمد... شود.
امام ابوحامد.
[اِ اَ مِ] (اِخ) رجوع به ابوحامد غزالی شود.
امام احمدبن حنبل.
[اِ اَ مَ دِ نِ حَمْ بَ](اِخ) احمدبن محمد بن حنبل بن هلال مکنی به ابی عبدالله امام مذهب حنبلی. رجوع به احمد... شود.
امام احمد غزالی.
[اِ اَ مَ دِ غَزْ زا] (اِخ)احمدبن محمد بن محمد بن احمد غزالی طوسی مکنی به ابی الفتح برادر امام محمد غزالی بوده است. رجوع به احمد... شود.
امام اسعد.
[اِ مِ اَ عَ] (اِخ) اسعدبن ابی نصر مکنی به ابی الفتح مدرس نظامیهء بغداد بوده است. رجوع به اسعد میهنی شود.
امام اعظم.
[اِ مِ اَ ظَ] (اِخ) لقب ابوحنیفه نعمان بن ثابت کوفی است. رجوع به ابوحنیفه نعمان... شود.
امام الاشرفیة.
[اِ مُلْ اَ رَ فی یَ] (اِخ)عبدالباقی بن عبدالرحمن بن علی خزرجی مقدسی مصری درگذشته به سال 1078 ه . ق. از دانشمندان بوده و او را مؤلفاتی است، از جملهء آنها تذکره هایی در چهار مجلد به اسم روضة الاَداب و الرمز فی شرح الکنز در فقه است. (از اعلام زرکلی ج2 ص474).
امام البخاری.
[اِ مُلْ بُ] (اِخ) محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن مغیرة بن احنف جعفی. رجوع به بخاری محمد... شود.
امام الحرمین.
[اِ مُلْ حَ رَ مَ] (اِخ) شیخ میرزا محمد بن عبدالوهاب همدانی کاظمی ملقب به امام الحرمین از دانشمندان بزرگ شیعه بود. کتاب فصوص الیواقیت و کتاب الاجازات از تألیفات اوست. در سال 1303 ه . ق. درگذشته است. (از الذریعة ج1 ص129) (ریحانة الادب ج1 ص103).
امام الحرمین.
[اِ مُلْ حَ رَ مَ] (اِخ)عبدالملک بن ابی محمد عبدالله بن یوسف بن عبدالله جوینی ملقب به ضیاءالدین و مکنی به ابوالمعالی و معروف به امام الحرمین (419-478 ه . ق.). در زمان خود بزرگترین دانشمند اشعری مذهب خراسان شمرده میشد و بسیاری از دانشمندان و فاضلان قرن پنجم شاگردان وی بوده اند. از آنان است امام محمد غزالی طوسی و کیای هراسی و ابوالمظفر خوافی و ابوالمظفر ابیوردی و ابوالقاسم حاکمی و ابوالقاسم انصاری. همواره چهارصد تن از طلاب فاضل از محضر درسش فایده میگرفته اند. خانوادهء امام الحرمین غالباً اهل فضل و ارباب علم و ادب بودند پدرش رکن الاسلام ابومحمد جوینی درگذشته به سال 438 و عمویش علی بن یوسف درگذشته به سال 463 ه . ق. از دانشمندان بزرگ عصر خود بشمار میرفته اند و پسرش ابوالقاسم مظفربن عبدالملک نیز از فاضلان روزگار خود بوده است. امام الحرمین زیر تربیت پدرش ابومحمد بار آمد و نخستین بار از محضر او استفادت جست. در جوانی نزد حافظ ابونعیم اصفهانی سماع حدیث کرد و علم اصول را نزد ابوالقاسم اسفراینی درگذشته به سال 452 تحصیل کرد. در روزگار شورش معتزلی و اشعری و حنفی که میان سالهای 440 تا 456 برپا بود، و در فتنه ای که عمیدالملک کندری در سال 456 در خراسان برپا کرد، امام الحرمین گرفتار غوغا و زحمت اشرار شد و از نیشابور بیرون رفت و بمکه مسافرت کرد و چهار سال مجاور مکه و مدینه گردید و در آن مدت بتدریس اشتغال ورزید و به همهء مسائل فقهی موافق هرکدام از مذاهب اربعه که سؤال میکردند فتوی میداد و پاسخ می نوشت. سپس در اوایل پادشاهی الب ارسلان سلجوقی و وزارت خواجه نظام الملک به نیشابور بازگشت. خواجه نظام الملک مدرسهء نظامیهء نیشابور را برای او بنا کرد. امام الحرمین سالیان درازی بدون هیچگونه رقیب و مزاحمی مدرس نظامیهء بغداد بود. در وفات او که شب چهارشنبه 25 ربیع الاَخر 478 ه . ق. اتفاق افتاد شورشی عجیب برپا شد. بازارها را بستند و تا یک ماه هیچکس عمامه بر سر نگذاشت و شاعران برای او مرثیه ها ساختند. از مؤلفات اوست: غیاث الامم. نهایة المطلب فی درایة المذهب. الشامل. الارشاد. الاسالیب. البرهان. تخلیص التقریب. العقیدة النظامیة. غنیة المسترشدین. اللمع. مدارک العقول. مغیث الخلق فی اختیار الحق. و رجوع به غزالی نامه تألیف جلال همایی، ص4 و 242 ببعد و ریحانة الادب ج1 ص102 و اعلام زرکلی ج2 ص598 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص258 و تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج2 ص235 شود.
امام الدین.
[اِ مُدْ دی] (اِخ) منشی اصفهانی. از بزرگان روزگار امیر مبارزالدین فرمانروای فارس بوده است. (از تاریخ گزیده چ لندن ص636).
امام الدین.
[اِ مُدْ دی] (اِخ) منشی توران شاه بن طغرل (476-489 ه . ق.). دوازدهمین پادشاه قاوردیان در آغاز پادشاهی بوده است. (تاریخ افضل ص78).
امام الدین.
[اِ مُدْ دی] (اِخ) امیر کاتب بن امیر عمر، از دانشمندان معروف قرن هشتم هجری بود، شرحی بنام «کفایه» بر کتابی موسوم به «هدایة» نگاشت و نیز حاشیه ای موسوم به «غایة البیان» بر همان کتاب برشتهء تحریر درآورد و این شرح را در سال 747 ه . ق. به اتمام رسانید. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).
امام الدین.
[اِ مُدْ دی] (اِخ) عبدالکریم بن ابی سعد محمد بن عبدالکریم بن فضل بن حسن فقیه شافعی مکنی به ابوالقاسم و معروف به رافعی قزوینی. رجوع به رافعی قزوینی در همین لغت نامه شود.
امام الدین ابویزید.
[اِ مُدْ دی اَ یَ زی](اِخ) (مولانا...) از دانشمندان روزگار سلالهء آق قویونلو و معاصر جلال الدین دوانی بود. وی در زمان یعقوب میرزا در شیراز درگذشت. (از حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج3 ص389).
امام الدین بیضاوی.
[اِ مُدْ دی بَ] (اِخ)عمربن محمد بن علی مکنی به ابوالقاسم از دانشمندان و فاضلان قرن هفتم هجری است. بزهد و تقوی معروف بوده و مدتی قاضی القضاتی فارس را بعهده داشته است. خرقهء تصوف از شیخ حجة الدین ابهری گرفته بوده است. (شیرازنامه ص136). وفات وی بسال 675 ه . ق. اتفاق افتاده و در مدرسهء مقربیهء شیراز مدفون گردیده است. (از شدالازار چ تهران ص294). این شخص پدر قاضی ناصرالدین عبدالله بیضاوی است. صاحب تفسیر معروف و نظام التواریخ است. (از حواشی همان کتاب ص294).
امام الدین واعظ.
[اِ مُدْ دی عِ] (اِخ) از بزرگان اصفهان در عهد آل مظفر بود. (تاریخ عصر حافظ ج1 ص371 و 384).
امام الدین یحیی.
[اِ مُدْ دی یَحْ یا](اِخ) (ملک سعید...) در زمان منکوقاآن با برادرش ملک افتخارالدین محمد بخاری بوده است در حکومت قزوین شرکت داشته و توأماً بیست و هفت سال حکومت کرده اند. (از تاریخ گزیده چ لندن ص842).
امام الشافعی.
[اِ مُشْ شا فِ] (اِخ)محمدبن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع هاشمی قرشی مطلبی مکنی به ابوعبدالله (150-204 ه . ق.). رجوع به شافعی محمد بن ادریس شود.
امام باور.
[اِ وَ] (اِخ) دهی است از بخش قلعهء زرس شهرستان اهواز، واقع در 17 هزارگزی قلعهء زرس. در جلگه قرار گرفته و گرمسیر است. دارای 125 تن سکنه است. آب آن از چاه و قنات تأمین میشود و محصولش غلات و صیفی و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان گیوه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امام بیهقی.
[اِ بَ هَ] (اِخ) احمدبن الحسین مکنی به ابوبکر. رجوع به احمدبن حسین و ابوبکر بیهقی شود.
امامت.
[اِ مَ] (ع مص، اِمص) پیشوایی کردن. پیشوا و امام بودن. ریاست عامه. رجوع به اِمامَة شود : جزم داشتم به آنکه امامت حق اوست. (تاریخ بیهقی).
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم.خاقانی.
به امامت و خلافت او تبرک و تیمن نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || یکی از دو اصل مذهب شیعه، و در اصطلاح ریاست بر عامه است در امور دین و دنیا بنیابت از حضرت رسول. بزرگترین اختلافی که در اسلام بین مسلمین بر سر مسائل دینی بروز کرده مسئلهء امامت یعنی جانشینی حضرت رسول است چه به اندازه ای که مسلمین در این خصوص با زبان و قلم و شمشیر با یکدیگر مناظره و مجادله و کشمکش کرده و جد و جهد و حرارت بخرج داده اند در هیچیک از موارد دیگر از ایشان تا این حد اختلاف و نزاع دیده نشده و علت این امر این است که مسئلهء امامت بیشتر جنبهء سیاسی داشته و با پیشرفت عقیدهء یک فرقه یا فرقهء دیگر زمام ادارهء امور دنیوی مسلمین نیز مثل امور دینی ایشان در کف پیشوای فرقهء غالب قرار میگرفته است و این خلاف که از زمان رحلت حضرت رسول بروز کرده همه وقت بین مسلمین باقی بوده و هست. در باب اینکه چه کسانی استحقاق مقام امامت دارند و امام بچه ترتیب باید تعیین شود و اینکه آیا امام واجب است یا نه و در آن واحد یک امام کافی است یا ائمهء متعدد، بین فرق مختلف اسلامی اختلاف است. عموم فرق اسلامی بجز یک فرقه از خوارج و دو تن از رؤسای معتزله امامت را واجب میدانستند. فرقهء نجدات از خوارج میگفتند اص امامت واجب نیست، مردم خود باید بر سبیل حق و بحکم قرآن با یکدیگر معامله کنند. ابوبکر اصم از قدمای معتزله میگفت در مواقعی که عدل و انصاف بین مردم حاکم است بوجود امام احتیاجی نیست فقط وقتی که ظلم بروز کند امامت واجب میشود. هشام فوطی یکی دیگر از معتزله بخلاف وی عقیده داشت که امامت در موقع حکومت عدل در بین مردم واجب است تا امام شرایع الهی را اظهار کند و در موقع ظهور ظلم ممکن است ظلم کنندگان از او اطاعت نکنند و وجود او موجب مزید فتنه شود. عقیدهء علمای امامیه این است که هرچه بر وجوب نبوت دلالت دارد بر وجوب امامت نیز دال است چه امامت قائم مقام نبوت میباشد مگر در تلقی وحی الهی بلاواسطه، و امامت لطف عام است و نبوت لطف خاص چه ممکن است روزگار از پیغمبری زنده خالی بماند در صورتی که خالی ماندن آن از امام امکان ندارد و بهمین نظر است که فرقهء امامیه بحث امامت را از فروع و توابع بحث نبوت و از اعظم ارکان دین میشمارند و ایمان را بدون عقیده به امامت پایدار نمیدانند و کسی را مطلقاً مؤمن میگویند که بعقیدهء امامیه باشد در صورتی که فرق دیگر امامی آنرا در عداد فروع دین بشمار می آورند و متکلمین اهل سنت فقط برای رد عقاید شیعه در این باب این بحث را در علم کلام خود داخل کرده اند. (از خاندان نوبختی صص 53-56) :
گفته های عاقلان غفلت شماری با نظر
خود نگویی تا امامت یا رسالت چیست پس.
ناصرخسرو.
ملک امامت سوی کسی است که او راست
ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
امام تبانی.
[اِ تَبْ با] (اِخ) مکنی به ابوصادق. دانشمندی از آل تبان حفید ابوالعباس تبانی، معاصر غزنویان. رجوع به آل تبان شود.
امام ترجمانی.
[اِ تَ جُ] (اِخ) رجوع به علاءالدین حنفی شود.
امامت کردن.
[اِ مَ کَ دَ] (مص مرکب)پیشوایی کردن. || پیشنمازی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امامت شود.
امام جعفر صادق.
[اِ جَ فَ رِ دِ] (اِخ)جعفربن محمد ملقب به صادق و مکنی به ابوعبدالله. امام ششم شیعهء اثناعشری (امامیه). رجوع به جعفر... شود.
- امثال: امام جعفر صادق نیستی؛ کنایه از اینکه آدم معصومی نمیباشی.
فال امام جعفر صادق است بد ندارد (یا برای همه خوب می آید)؛ یعنی با هر مزاجی و اخلاقی سازگار است و یا در اظهار عقیدهء خود موجب رنجش احدی، خواه موافق و خواه مخالف، نمیشود. همانند: خاکشیرمزاج است. (از فرهنگ عوام).
امام جماعت.
[اِ مِ جَ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیشنماز :
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد.
حافظ.
و رجوع به ترکیبات امام شود.
امام جمعه.
[اِ مِ جُ عَ / عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ملای بزرگی که دولت او را برای امامت نماز جمعه و امور دیگر شرعی معین میکرد. (از فرهنگ نظام). پیشنمازی که نماز آدینه میخواند. (ناظم الاطباء).
امام جمعه.
[اِ جُ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان درگز، واقع در 6 هزارگزی جنوب باختر درگز و 5 هزارگزی باختر شوسهء عمومی قوچان و درگز. در جلگه واقع و دارای هوای معتدل است. 72 تن سکنه دارد و آب آن از قنات تأمین میشود و محصولاتش غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امام چای.
[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب. واقع در 22 هزارگزی جنوب خاوری سراب و 5/2 هزارگزی راه شوسهء سراب به اردبیل. کوهستانی و دارای هوای معتدل است. 1007 تن سکنه دارد و آب آن از رودخانهء امام چای تأمین میشود. محصولش غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امام حسن.
[اِ حَ سَ] (اِخ) حسن بن علی بن ابی طالب، امام دوم شیعهء امامیه (اثناعشریه). رجوع به حسن... شود.
امام حسن.
[اِ حَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد، واقع در 35 هزارگزی شمال باختری گیلان و 3 هزارگزی شمال خاوری گیلان، در دشت قرار گرفته و گرمسیر است. 250 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء گیلان تأمین میشود. محصولش غلات و برنج و توتون و حبوب و صیفی و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء کلهر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
امام حسن.
[اِ حَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر، واقع در 24 هزارگزی جنوب دیلم نزدیک راه شوسهء دیلم به بندر ریگ در ساحل دریا، در جلگه قرار گرفته و گرمسیر مرطوب است. دارای 250 تن سکنه است و آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات دیمی و انگور و انجیر و شغل اهالی زراعت و ماهیگیری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام حسین.
[اِ حُ سَ] (اِخ) حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام. رجوع به حسین... شود.
- امثال: امام حسینی نیست و گرنه شمر بسیار است؛ یعنی مردم در قساوت و سنگدلی کمتر از شمربن ذی الجوشن نیستند. (از امثال و حکم مؤلف). امام حسین یکی بود ولی شمر و یزید بسیار است؛ یعنی مردم نیکوسیر اندک ولی فاسد و ستمگر فراوان است. (از فرهنگ عوام).
امام خوان.
[اِ خوا / خا] (نف مرکب)کسی که در تعزیه و شبیه خوانی نقش امام را ایفا میکند.
امام خوانی.
[اِ خوا / خا] (حامص مرکب) در تعزیه و شبیه خوانی در نقش امام بازی کردن. شغل امام خوان.
امام داد.
[اِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 14 هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان. دارای 3 خانوار سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
امام رازی.
[اِ] (اِخ) الجصاص. از ائمهء بزرگ فقه حنفی و در علم فقه و زهد و ورع، یگانهء زمان خود بوده است. در سال 325 ه . ق. به بغداد آمد و نزد شیخ ابوالحسن کرخی علم فقه را تکمیل کرد، آنگاه به اهواز رفت و پس از وفات شیخ ابوالحسن به بغداد برگشت و بتدریس علوم همت گماشت و رئیس العلمای بغداد شد و در سال 370 ه . ق. در سن 65 سالگی وفات یافت. احکام القرآن و مختصر اختلاف الروایات و شرح مختصر کرخی از تألیفات اوست و شرحی بر کتاب ادب القاضی ابوبکر احمدبن عمر الخصاف متوفی به سال 260 ه . ق. نوشته است. کتاب اختلاف الروایات مذکور از تألیفات ابی جعفر طحاوی است. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1).
امام رازی.
[اِ] (اِخ) محمد بن عمر بن حسین بن حسن بن علی طبرستانی، ملقب به فخرالدین و مکنی به ابوعبدالله از دانشمندان بزرگ شافعی است. رجوع به فخر رازی شود.
امام ربانی.
[اِ مِ رَبْ با] (اِخ) احمد فاروقی (سر... هندی) از بزرگان مشایخ نقشبندیه و مشهور به «مجدد الف ثانی». وی از محضر شیخ باقی بالله و این شیخ از محضر عبدالله احرار کسب دانش کرده بود. مکتوبات وی درجهء فضل و کمال او را میرساند. در سال 1034 ه . ق. وفات یافت محمد المعصوم و یکدست مکی از بزرگان خلفای وی به شمارمیروند. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1).
امام رضا.
[اِ رِ] (اِخ) علی بن موسی علیهما السلام. امام هشتم شیعهء امامیهء اثناعشریه. رجوع به علی... شود.
امام رضا.
[اِ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جایزان بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 43 هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز کنار رود کارون. در دشت قرار گرفته و گرمسیر است. و 35 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کارون تأمین میشود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء درویش هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امامرود.
[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. واقع در 7 هزارگزی شمال باختری چالوس. کنار راه شوسهء چالوس به شهسوار. در دشت قرار گرفته و دارای هوای معتدل مرطوب است. سکنهء آن از ایل خواجوندند. آب آن از رودخانهء سرداب رود تأمین میشود. محصولش برنج و شغل اهالی زراعت است. در تابستان اغلب به ییلاق کل نو میروند. این ده از دو محلهء بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (ن مف مرکب / ص مرکب) فرزند یا نوادهء یکی از امامان دوازدهگانه. (فرهنگ فارسی معین). شخصی که بلافاصله یا بوسایط کم از نسل امام باشد. (فرهنگ نظام) : این بوسهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی).
امام زاده، زکی زاده، محترم زاده
کریم شهر سمرقند و از کرام خجند.
سوزنی.
|| (اِ مرکب) مقبره ای که در آن امام زاده مدفون است. (فرهنگ نظام). در شهرها و دیههای ایران تعداد بسیاری امام زاده وجود دارد. انتساب همهء اینها بجز عدهء انگشت شماری بخاندان پیغمبر اسلام و امامان دوازدهگانه محقق نیست و تعدادی از این بقعه ها که به امام زاده شهرت یافته اند به پیروان تصوف و اقطاب اهل سلوک تعلق داشته اند. || امام زاده نام عدهء بسیاری از دهکده های ایران است و اغلب این دهکده ها را بنام امام زاده ای که در آن مدفون است میخوانند مانند امام زاده قاسم.
- امام زادهء بی معجز؛ کسی که کاری از دستش ساخته نیست. (فرهنگ فارسی معین).
- || کوته نظر. (فرهنگ فارسی معین).
- || خسیس. (فرهنگ فارسی معین).
- امام زادهء جل بند؛ در اصطلاح عوام، کسی که جامهء بسیار پوشد. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال: از این امام زاده کسی چنین معجزه ای ندیده بود؛ یعنی با اینکه مرد بخیل است در این مورد سخاوتی شایان ثنا کرد. (از امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
امام زاده است و همین یک قندیل، همانند: لوطی است و همین یک دست لباس، رستم است و همین یک دست اسلحه. (فرهنگ عوام).
امام زاده ای بی زینت است؛ مثل را دربارهء کسی گویند که هرچه در تکمیل البسه و اسباب زینت او کوشند او باز بسادگی و بی بندوباری گذراند. (از امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
امام زاده ای است که با هم ساختیم؛ مثل را در مواردی که مثل «با همه کس پلاس با من هم» مستعمل است، استعمال کنند. (از امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
امام زاده تا معجز نکند کسی به زیارتش نمیرود؛ یعنی تا وجود شخص مؤثر در امور نباشد مورد اعتنا واقع نمیشود. (از فرهنگ عوام).
امام زاده جل بندی؛ در مثل کسی را که جامه های کوتاه و بلند بدون ترتیب بر خود پوشد یا آلات تزیین گوناگون و بی تناسب بر خود آویزد به امام زادهء جل بند تشبیه کنند. (از امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
حرمت امام زاده را متولی نگاه دارد. (از امثال و حکم مؤلف).
روغن ریخته وقف امام زاده، نظیر: فی سبیل الله سرجی و بغلی. (امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) (امام رکن الدین) از افاضل علما بوده است. وی و پسرش بعد از آنکه تعرض مغول را نسبت بنوامیس مردم بخارا دیدند تاب نیاوردند و با ایشان بجنگ پرداختند و هر دو کشته شدند. عطاملک جوینی مؤلف تاریخ جهانگشا می نویسد: بعد از آنکه شهر بخارا مسخر مغولان گشت و علما و مجتهدان را بر طویلهء آخر سالاران بمحافظت ستوران گماشتند و اوراق قرآن در میان قاذورات لگدکوب اقدام و قوایم گردید امام جلال الدین علی بن حسن رندی که مقدم و مقتدای سادات ماوراءالنهر بود روی به امام رکن الدین امام زاده آورد و گفت مولانا چه حالتست؟ مولانا امام زاده گفت خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که میوزد سامان سخن گفتن نیست. (از تاریخ مغول ص21).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان نیزار بخش مرکزی شهرستان قم در 58 کیلومتری جنوب غربی قم و دو کیلومتری راه شوسهء قم به اصفهان، کنار رودخانهء قم. آب و هوای معتدل دارد و دارای 120 تن سکنه است. محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد و بنای امام زاده ساریه خاتون اثر قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء سفلی از بخش وفس شهرستان اراک. واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری کیمجان. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 183 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء شراء تأمین میشود. محصولش غلات، میوه ها و قلمستان و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. این ده را قلعه چه نیز مینامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان برکشلو از بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در یازده هزار و پانصدگزی جنوب خاوری ارومیه. در جلگه قرار گرفته و دارای هوای معتدل است. 3600 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء شهر چای تأمین میشود. محصولش غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوب و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. زیارتگاه معروفی بنام امام زاده و 15باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان، واقع در 30 هزارگزی جنوب بهبهان. در دشت واقع شده و گرمسیر است. دارای 72 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان بوشهر، واقع در یک هزارگزی شمال گناوه نزدیک راه شوسهء ریگ به دیلم. در جلگه واقع و هوای آن گرمسیر مرطوب و سکنهء آن 600 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات دیمی و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان بوشهر، واقع در 10 هزارگزی جنوب بوشهر و یک هزارگزی راه شوسهء شیراز به بوشهر. در جلگه واقع و گرمسیر و دارای هوای مرطوب است. سکنهء آن 608 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و سبزی و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری فهلیان، کنار راه شوسهء کازرون به فهلیان. در جلگه واقع و گرمسیر است. دارای 93 تن سکنه است و آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصولش غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان خشت بخش خشت شهرستان کازرون، واقع در 6 هزارگزی باختر کنار تخته، کنار راه فرعی امام زاده به کنار تخته. در جلگه واقع و گرمسیر است. دارای 44 تن سکنه است و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و برنج و شغل اهالی زراعت است. این ده را نظام آباد نیز گویند و بنای امام زادهء آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 26 هزارگزی جنوب بافت و 2 هزارگزی جنوب راه مالرو دشت آب به رابر. کوهستانی و سردسیر است. دارای 90 تن سکنه است و آب آن از قنات و رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان درب قاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 3 هزارگزی جنوب خاوری نیشابور. در جلگه واقع و دارای هوای معتدل است و 212 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. مقبرهء امام زاده محمد محروق و شاهزاده ابراهیم و حکیم عمر خیام در این ده است. و در اطراف آن تپه ای است که آثار باستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان رادکان بخش حومهء شهرستان مشهد واقع در 13 هزارگزی شمال باختر مشهد و 5 هزارگزی شمال رادکان. کوهستانی و دارای هوای معتدل است. 1650 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل اهالی مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امام زاده.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) نام محلی است در جنوب شرقی دهلران از نواحی دزفول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
امام زاده آمنه خاتون.
[اِ دَ / دِ مِ نَ](اِخ) دختر امام جعفر صادق (ع). مزارش در وسط گورستان پنبه ریسهء قزوین واقع است.
امام زاده اباذر.(1)
[اِ دَ / دِ اَ ذَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین، واقع در 18 هزارگزی شمال قزوین. در کوهستان قرار دارد و سردسیر و دارای 46 تن سکنه است. زیارتگاه امام زاده اباذر در این ده واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
(1) - در فرهنگ جغرافیایی ایران با زا آمده و غلط است.
امام زاده ابراهیم.
[اِ دَ / دِ اِ] (اِخ) دهی است از دهستان کنار رودخانهء شهرستان گلپایگان، واقع در 9 هزارگزی شمال گلپایگان، کنار راه شوسهء خمین به گلپایگان. در جلگه واقع شده و گرمسیر است. 17 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امام زاده ابراهیم.
[اِ دَ / دِ اِ] (اِخ)امام زاده ای است در شهر آمل مازندران، واقع در محلهء گرجی که بسیار مورد احترام است. سلسلهء نسب وی ابراهیم بن امام موسی کاظم بن ابوجعفربن محمدتقی بن امام رضا است. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو، ص61 و 63). و رجوع به همین کتاب شود.
امام زاده اسماعیل.
[اِ دَ / دِ اِ] (اِخ) دهی است از دهستان ابرج بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 117 هزارگزی خاور اردکان کنار راه فرعی مرودشت به ابرج. کوهستانی و سردسیر است و 258 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود محصولش غلات و میوه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام زاده اسماعیل.
[اِ دَ / دِ اِ] (اِخ)مقبرهء پسر امام جعفر صادق در قزوین است.
امام زاده اک.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 20 کیلومتری شرقی آوج. سردسیر است و آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و قالی بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده بابازید.
[اِ دَ / دِ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا گریوهء بخش ملاوی شهرستان خرم آباد، واقع در 4 هزارگزی جنوب ملاوی و کنار خاوری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک. کوهستانی و گرمسیر است. 300 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و تریاک و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جل بافی است. شش باب دکان و امامزاده ای بهمین نام دارد. ساکنان آن از طایفهء جودکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امام زاده باقر.
[اِ دَ / دِ قِ] (اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران واقع در 30 هزارگزی جنوب شرقی علیشاه عوض و 5 هزارگزی جنوبی راه شوسهء رباط کریم، در جلگه واقع و معتدل است. 116 تن سکنه دارد و آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات، صیفی، چغندر قند و میوه و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه مالرو و ماشین رو دارد. دارای زیارتگاهی است بهمین نام که بنای آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده بزم.
[اِ دَ / دِ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان بوانات بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده. واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری سوریان نزدیک راه عمومی بوانات به قنقری. کوهستانی و سردسیر و دارای 150 تن سکنه است. آب آن از قنات رودخانهء بوانات تأمین میشود. محصولش غلات و میوه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام زاده پیرمراد.
[اِ دَ / دِ مُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رودبال بخش داراب شهرستان فسا. واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری داراب کنار راه فرعی داراب به فسا. دارای 21 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
امام زاده جعفر.
[اِ دَ / دِ جَ فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش حومهء شهرستان دامغان، واقع در 7 هزارگزی جنوب دامغان، 10 تن سکنه و زیارتگاه و راه فرعی به دامغان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امام زاده جعفر.
[اِ دَ / دِ جَ فَ] (اِخ)امام زاده ای است در دامغان و از جمله ابنیهء تاریخی به شمار میرود، رجوع به امام زاده جعفر (ده) شود.
امام زاده جعفر.
[اِ دَ / دِ جَ فَ] (اِخ)محلی است در معبر راه آهن طهران به بندرشاه. (یادداشت مؤلف).
امام زاده جعفر.
[اِ دَ / دِ جَ فَ] (اِخ) نام محلی است در کنار راه کازرون به بهبهان میان گردنهء آستانه و خرپل در 142660گزی کازرون. (یادداشت مؤلف).
امام زاده حسن.
[اِ دَ / دِ حَ سَ] (اِخ)زیارتگاهی است در جنوب غربی طهران که اکنون بطهران متصل شده است.
امام زاده حسن بابا.
[اِ دَ / دِ حَ سَ] (اِخ)محلی است در جنوب مرو شاه جهان. (یادداشت مؤلف).
امام زاده خورق.
[اِ دَ / دِ ؟] (اِخ) دهی است از دهستان مزدقان چای بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در 33 هزارگزی جنوب شرقی نوبران و دو هزارگزی راه شوسه. در کوهستان واقع شده و سردسیر و دارای 157 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولش غلات و بنشن و پنبه و بادام و انگور است. شغل اهالی زراعت، قالیچه بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده خوروره.
[اِ دَ / دِ وَ] (اِخ)دهی است از دهستان شراء بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 48 هزارگزی جنوب قصبهء رزن و 5 هزارگزی جنوب راه عمومی فامنین به نوبران. در جلگه قرار گرفته و دارای هوای معتدل است 4560 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و حبوب و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
امام زاده داود.
[اِ دَ / دِ وو] (اِخ)امام زاده ای است در شمال غربی طهران، و راه آن از ده فرح زاد واقع در 9 هزارگزی غرب تجریش است. و رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص51 شود.
امام زاده زید.
[اِ دَ / دِ زَ] (اِخ) از بناهای دورهء قاجاریه در شهر طهران است. و رجوع به طهران شود.
امام زاده سلطان محمدطاهر.
[اِ دَ / دِ سُ مُ حَمْ مَ هِ] (اِخ) امام زاده ای است بین ساری و بابل (بارفروش) و نزدیک به بابل. سلطان محمدطاهر فرزند امام موسی کاظم (ع) بوده است. صورت کتیبهء او را رابینو در سفرنامهء خود آورده است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مذکور ص76، 212 و 233 شود.
امام زاده سیدحسین.
[اِ دَ / دِ سَیْ یِ حُ سَ] (اِخ) نام محلی است در کنار راه کازرون به بهبهان میان تل کودک و چنار شاهی جان در 24290گزی کازرون. (یادداشت مؤلف).
امام زاده شاه احمد.
[اِ دَ / دِ اَ مَ] (اِخ)نام محلی است در کنار راه خرم آباد به دزفول، در 718800گزی طهران. (یادداشت مؤلف).
امام زاده شاهی.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) محلی است در دهستان اربعه از دهستان فیروزآباد. (از جغرافیای مفصل تاریخی غرب ایران ص112).
امام زاده صالح.
[اِ دَ / دِ لِ] (اِخ)امام زاده ای است در بازار تجریش (طهران). مدفن امام زاده صالح پسر امام موسی کاظم علیه السلام.
امام زاده عباس.
[اِ دَ / دِ عَبْ با] (اِخ)دهیست از دهستان شراء سفلی از بخش وفس شهرستان اراک، واقع در 19 هزارگزی جنوب باختری کمیجان، سر راه میلاجرد و دیزآباد. در جلگه قرار گرفته و سردسیر است و 445 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولش غلات و پنبه و نخود و انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
امام زاده عبدالله.
[اِ دَ / دِ عَ دُلْ لاه](اِخ) دهی است از دهستان افتر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند واقع در 33 هزارگزی جنوب شرقی فیروزکوه. در کوهستان بنا شده و سردسیر است دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصولش غلات،بنشن، گردو، توت و لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری، کرباس بافی، گلیم بافی و جاجیم بافی است. مزرعهء ختار جزء این ده است. امام زاده ای نسبةً قدیمی دارد و در تابستان ایلات سمنانی بحدود این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده عبدالله.
[اِ دَ / دِ عَ دُلْ لاه](اِخ) دهی است از دهستان نمارستان بخش نور شهرستان آمل، واقع در 44 هزارگزی جنوب باختری آمل و 9 هزارگزی باختر شوسهء آمل به لاریجان. کوهستانی و سردسیر و دارای 50 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. امام زادهء آن قدیمی و معروف به «اطاق سرا» است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امام زاده عبدالله.
[اِ دَ / دِ عَ دُلْ لاه](اِخ) امام زاده ای است در جنوب تهران در نزدیکی شهر ری.
امام زاده عبدالله.
[اِ دَ / دِ عَ دُلْ لاه](اِخ) دهی است از دهستان خرقان غربی، بخش آوج، شهرستان قزوین، واقع در 19 هزارگزی شمال باختری آوج، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 187 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصولش غلات و سیب زمینی و میوه و عسل و شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. از ایل شاهسون بغدادی در تابستان بکوههای این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده علاءالدین.
[اِ دَ / دِ عَ ئِدْ دی] (اِخ) دهی است از دهستان بندرج بخش دو دانگهء شهرستان ساری واقع در 11 هزارگزی شمال خاوری کهنه ده و کنار راه عمومی و مالرو تلارم به پل سفید. کوهستانی و جنگلی و دارای هوای معتدل و مرطوب است، 135 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش برنج و غلات و شغل اهالی زراعت است. زیارتگاهی بنام امام زاده علی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امام زاده علی اکبر.
[اِ دَ / دِ عَ اَ بَ](اِخ) دهی است از دهستان یاطری بخش گرمسار شهرستان دماوند، واقع در هفت هزارگزی گرمسار و یک هزارگزی جنوب راه آهن. در جلگه بنا شده و دارای آب و هوای معتدل است. 219 تن سکنه دارد. آب آن از حبله رود تأمین میشود. محصولش غلات، پنبه،بنشن، انار و انجیر و شغل اهالی زراعت است. بقعهء امام زادهء قدیمی دارد. مزرعهء آلوک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ) دهی است از بخش شمیران شهرستان تهران واقع در هزار و پانصدگزی شمال تجریش. در دامنه بنا شده و سردسیر است، 1113 تن سکنه دارد. آب آن از رود دربند و گلاب دره تأمین میشود. محصولش غلات و بنشن و میوه، و شغل اهالی زراعت و کسب است. در تابستان عدهء بسیاری از طهران به این ده می آیند و تا خاتمهء تابستان در آنجا می مانند. در سالهای اخیر در نتیجهء احداث باغ و باغچه و ساختمان به تجریش و دربند متصل شده است و مزرعهء حسن آباد جزء این ده است و نیز قبرستان ظهیرالدوله که آرامگاه معروفی است در اراضی این ده قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان دو هزار شهرستان شهسوار واقع در 39 هزارگزی جنوب باختری شهسوار و 3 هزارگزی اشتوج. کوهستانی و سردسیر است و 50 سکنه دارد. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصولش گندم و جو و لبنیات و فندق و شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو و صعب العبور است و زیارتگاهی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 8 هزارگزی جنوب رزن و 2 هزارگزی راه شوسهء رزن به همدان. در جلگه قرار گرفته و سردسیر است، 86 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولش غلات و لبنیات و حبوب و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. امام زاده ای بهمین نام در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ)امام زاده ای است در دهکده ای بهمین نام در دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. رجوع به امام زاده قاسم (ده) شود.
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 41 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 6 هزارگزی خاوری راه آهن اراک به دورود. در جلگه قرار گرفته و هوایش معتدل است، 1405 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه تأمین می شود. محصولش غلات و چغندر و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ) نام دهی است در بخش سنگر شهرستان سمنان که نام دیگر آن زیارت است. رجوع به زیارت شود.
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ)امام زاده ای است بهمین نام در نزدیکی تجریش. رجوع به امام زاده قاسم (ده) شود.
امام زاده قاسم.
[اِ دَ / دِ سِ] (اِخ)امام زاده ای است در شهر ساری به مازندران و مدفن قاسم بن امام موسی کاظم و در نزدیکی امام زاده ملا مجدالدین است. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص82).
امام زاده محمد.
[اِ دَ / دِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)ده کوچکی است از دهستان رودبار. بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده محمد.
[اِ دَ / دِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)محلی است در لرستان. (یادداشت مؤلف).
امام زاده محمود.
[اِ دَ / دِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمدی سردسیری بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان واقع در 38 هزارگزی شمال خاوری بهبهان و 12 هزارگزی شمال راه شوسهء آرو به بهبهان. کوهستانی و دارای هوای معتدل است. 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و پشم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی است. ساکنان آن از طایفهء بویراحمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امام زاده مشهد.
[اِ دَ / دِ مَ هَ] (اِخ) محلی است در مغرب جهرم. (یادداشت مؤلف).
امام زاده معصوم.
[اِ دَ / دِ مَ] (اِخ) نام محلی است در کنار جادهء طهران و قزوین میان طهران و امام زاده حسن. این محل اکنون متصل به طهران و جزو محلات آن است.
امام زاده ورچه.
[اِ دَ / دِ ؟] (اِخ) دهی است از دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 23 هزارگزی شمال باختری خمین و 3 هزارگزی راه شوسهء خمین به اراک. ناحیه ای است کوهستانی سردسیر و دارای 700 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصولش غلات، بنشن، انگور و صیفی و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زاده هاشم.
[اِ دَ / دِ شِ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگر و کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت، واقع در 17 هزارگزی جنوب دوشبنه بازار و 32 هزارگزی جنوب رشت سر راه شوسهء رشت و قزوین. در دامنه واقع شده و دارای هوای معتدل و مرطوب است. 352 تن سکنه دارد. آب آن از گل رود سفیدرود تأمین میشود. محصولش برنج و لبنیات و زغال و آهک و شغل اهالی زراعت و گله داری است. بنای امام زاده هاشم که یکی از زیارتگاههای منطقهء گیلان و از آثار قدیم است در این ده قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
امام زاده هاشم.
[اِ دَ / دِ شِ] (اِخ)امام زاده ای است در دهکده ای بهمین نام واقع در دهستان سنکر و کهدمات رشت که از زیارتگاههای منطقهء گیلان و از آثار قدیم بشمار میرود. رجوع به امام زاده هاشم (ده) شود.
امام زاده یحیی.
[اِ دَ / دِ یَحْ یا] (اِخ) از بناهای دورهء قاجاریه در شهر طهران است. (یادداشت مؤلف).
امام زاده یحیی.
[اِ دَ / دِ یَحْ یا] (اِخ) از بناهای قدیمی شهر ورامین است. (یادداشت مؤلف).
امام زاده یحیی.
[اِ دَ / دِ یَحْ یا] (اِخ)محله ای است در شهر ساری. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص81).
امام زاده یوجان.
[اِ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 12 هزارگزی خاوری خمین و 6 هزارگزی شمالی راه شوسهء خمین به دلیجان. در جلگه واقع شده و هوای آن معتدل و دارای 362 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولش غلات و چغندر قند و پنبه و میوه و شغل اهالی قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امام زمان.
[اِ مِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) امام عصر. امامی که در روزگار خود مأمور هدایت مردم است :
بر جان من چو نور امام زمان بتافت
لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم.
ناصرخسرو.
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند.ناصرخسرو.
گنجور علم امام زمانست ز اهل بیت
کاین شهر منزلت سوی او از نیا شده ست.
ناصرخسرو.
|| (اِخ) امام دوازدهم شیعهء امامیهء اثناعشری، مهدی بن حسن العسکری. رجوع به ترکیبات امام شود
امام زمین.
[اِ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان خرم آباد شهرستان شهسوار، واقع در 11 هزارگزی جنوب شهسوار و 2 هزارگزی جنوب بلده. کوهستانی و جنگلی دارای هوای معتدل و مرطوب است. 200 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء سه هزار و ولم رود تأمین میشود. محصولش برنج و چای و جالیزکاری و شغل مردم زراعت و گاوداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امام زین العابدین.
[اِ زَ نُلْ بِ] (اِخ)لقب علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام امام چهارم شیعهء امامیهء اثناعشری. رجوع به ابوالحسن علی (ابن حسین (ع)...) و علی... و حبیب السیر چ خیام ج2 ص61 شود.
امام سبحه.
[اِ مِ سُ حَ / حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانهء بزرگ تسبیح. شیخک. رجوع به ترکیبات امام شود.
امام شاطبی.
[اِ مِ طِ] (اِخ) قاسم بن فیرة بن خلف بن احمد رعینی. از علمای حدیث و تفسیر و لغت است. رجوع به شاطبی قاسم... شود.
امام شهاب.
[اِ شِ] (اِخ) از معاصران خاقانی شروانی است و خاقانی را در مرثیهء او قصیده ای است بمطلع:
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که نوش می بشود.
و در ضمن آن گوید:
آه کز مردن امام شهاب
آه من سخت کوش می بشود.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص169 و چ سجادی ص168).
امام صفی.
[اِ صَ] (اِخ) دهی است از دهستان مَربَچِّه بخش رامهرمز شهرستان اهواز، واقع در 28 هزارگزی شمال باختری رامهرمز و یک هزارگزی شمال راه شوسهء رامهرمز به هفتگل. در دشت واقع شده و گرمسیر است. 50 تن سکنه دارد و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم زراعت است. و ساکنان آن از طایفهء عرب زبید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امام عباس.
[اِ عَبْ با] (اِخ) دهی است از دهستان جیگران (گرمسیر ولدبیگی) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان واقع در 6 هزارگزی خاور سرقلعه، کنار راه فرعی سرپل ذهاب به ازگل. در دشت قرار گرفته و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء گیله سفید تأمین میشود. محصولش غلات و حبوب دیمی و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
امام عبدالله.
[اِ عَ دُلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان مینودشت شهرستان گرگان واقع در 12 هزارگزی مینودشت، کوهستانی و سردسیر است و 460 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و ابریشم و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و چادرشب و شال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امام عبدالله.
[اِ عَ دُلْ لاه] (اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 36 هزارگزی جنوب راه عمومی میان آباد به سن خواست. در جلگه واقع و دارای هوای معتدل است. 118 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و زیره و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امام عصر.
[اِ مِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)امام زمان. امامی که در روزگار خود مردم را هدایت میکند. || (اِخ) لقب امام دوازدهم شیعهء امامیهء اثناعشریه. رجوع به امام زمان و ترکیبات امام شود.
امام غزالی.
[اِ غَزْ زا] (اِخ) رجوع به ابوحامد غزالی شود.
امام فخرالدین.
[اِ فَ رُدْ دی] (اِخ)محمدبن عمر بن حسین بن حسن بن علی طبرستانی رازی، ملقب به فخرالدین و مکنی به ابوعبدالله از دانشمندان و حکمای بزرگ مذهب شافعی است. رجوع به فخر رازی شود.
امامقلی.
[اِ قُ] (اِخ) (قرقلو) پدر نادرشاه افشار، از ایل افشار بود و گویا بشغل پوستین دوزی و بتنگدستی روزگار میگذرانیده است. رجوع به نادرشاه افشار شود.
امامقلی.
[اِ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان دولت خانهء بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 40 هزارگزی شمال قوچان سر راه شوسهء عمومی قوچان به باجگیران. کوهستانی و دارای هوای معتدل است و 1036 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امامقلی.
[اِ قُ] (اِخ) نام جایی است در کنار راه قوچان به لطف آباد میان قوچان و اینجه، در یازده هزارگزی قوچان. (یادداشت مؤلف).
امامقلی بیک.
[اِ قُ بَ] (اِخ)نسقچی باشی. از عمال علی شاه برادرزادهء نادرشاه افشار بوده است. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه چ تهران ص27 و 294 شود.
امامقلی بیک پاکیزه.
[اِ قُ بَ زَ] (اِخ)(ترکمان) از امرای شاه عباس اول صفوی که به ایلچیگری به روسیه و بلخ رفت. رجوع به تاریخ عالم آرای عباسی ج2 ص507، 599 و 600 شود.
امامقلی خان.
[اِ قُ] (اِخ) پسر اللهوردی خان قوللرآقاسی (رئیس غلامان شاهی). سردار شاه عباس اول که از سوی مادر گرجی بود. پس از فوت پدر در سال بیست و هفتم پادشاهی شاه عباس اول بجای وی به امیرالامرایی فارس و سپهسالاری ایران گماشته شد. در سال 1026 ه . ق. هنگامی که خلیل پاشا وزیر اعظم عثمانی به آذربایجان تاخت از مقام سپهسالاری معزول گردید. وی در قلمرو حکومت خود تسلط کامل یافت و جزایر قشم و هرمز و متعلقات آنها را بفرمان شاه عباس از پرتغالیان گرفت و از مغرب تا حدود بصره پیش رفت، چنانکه سراسر خاک فارس و کوهکیلویه و لارستان و بنادر جنوب، از بندر جاسک تا شط العرب و تمام جزیره های خلیج فارس در قلمرو حکومت او قرار گرفت و او همیشه از بیست و پنج تا سی هزار سوار زبدهء مجهز جنگاور در اختیار داشت و با آنکه در فارس صاحب اختیار مطلق و مانند پادشاه مستقلی حکومت میکرد هیچگاه سر از اطاعت شاه عباس نپیچید و همیشه برای اجرای دستورهای او آماده بود. او توانگرترین حاکمان ایران بود. با آنکه همه ساله هدیه های گرانبهایی برای شاه عباس می فرستاد داراییش بقدری بود که مخارجش با مخارج شاه برابری میکرد. پس از مرگ شاه عباس جانشین او شاه صفی در سال 1042 ه . ق. امامقلیخان را با سه پسرش از فارس احضار کرد و در قزوین بناجوانمردی سر برید. رجوع بتاریخ عالم آرای عباسی و زندگانی شاه عباس اول ج2 ص97 و فهرست آن شود.
امامقلی خان.
[اِ قُ] (اِخ) حاکم بخارا و معاصر شاه عباس دوم صفوی بود. در سال 1050 ه . ق. بسبب ضعف چشم، فرمانفرمایی ماوراءالنهر را به پسر خود ندر محمدخان واگذار کرد و بقصد زیارت مکه عازم ایران شد و بسیار مورد احترام قرار گرفت سپس به مکه رفت و مراجعت کرد. وی طبع شاعری داشت و این رباعی از اوست:
در عالم اگر سینه فگاریست منم
گر در ره اعتبار خاریست منم
در دیده اگر مرا فروغی است تویی
برخاطر تو اگر غباریست منم.
رجوع به آتشکدهء آذر چ بمبئی ص13 و مجمع الفصحا چ سنگی ص9 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032 و فرهنگ سخنوران شود.
امامقلی خان.
[اِ قُ] (اِخ) (زنگنه) پسر محمد رحیم بیک، از بزرگان ایل زنگنه بود و داعیهء حکومت و ریاست داشت. سرانجام بوسیلهء مهر علیخان از سرداران شاهرخ شاه افشار نوادهء نادرشاه دستگیر و بوسیلهء مرتضی قلیخان کوسهء احمدلو کور گردید. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص130 ببعد شود.
امامقلی خان.
[اِ قُ] (اِخ) در زمان شاه اسماعیل دوم (984-985 ه . ق.) و شاه محمد خدابندهء صفوی (985-996 ه . ق.) بیگلربیگی قراباغ و گنجه را داشته است. رجوع به تاریخ عالم آرای عباسی ج1 ص213 و زندگانی شاه عباس اول ج1 ص50 و 81 شود.
امامقلی خان قاجار.
[اِ قُ نِ] (اِخ)حاکم استرآباد (گرگان) پس از سال1251 ه . ق. بود. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص222 شود.
امامقلی سلطان.
[اِ قُ سُ] (اِخ) پسر دین محمدخان، از طرف عم خود ولی محمدخان پادشاه ازبک عهده دار حکومت سمرقند بود و در سال 1020 ه . ق. علم طغیان برافراشت و سرانجام بپادشاهی ازبک رسید. رجوع به تاریخ عالم آرای عباسی شود.
امامقلی سلطان.
[اِ قُ سُ] (اِخ) (سیاه منصور) در عهد شاه عباس اول حاکم اسفراین خراسان بوده است. (از تاریخ کرد ص207 و تاریخ عالم آرای عباسی ج3 ص1086).
امامقلی کندی.
[اِ قُ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو، واقع در 16 هزارگزی شمال خاوری سیه چشمه، در مسیر راه قره کلیسا در دره واقع شده و کوهستانی است و هوای معتدل دارد. آب آن از نهر قِرخ بُلاغ تأمین میشود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و جوراب بافی است. در دو محل واقع شده است: امام قلی کندی بالا و پایین و مجموعاً 480 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امامقلی میرزا.
[اِ قُ] (اِخ) پنجمین پسر شاه عباس اول صفوی بود. وی در 1011 ه . ق. متولد شد و مانند پسران دیگر شاه عباس دور از حرمخانهء شاهی در خانهء جداگانه میان زنان و خواجه سرایان تربیت یافت. در سال 1030 بولیعهدی برگزیده شد و تا سال 1036 ولیعهد بود. در این سال او را بفرمان پدر با میل گداخته کور کردند و بقلعهء الموت بردند، و در آنجا بود تا در سال 1042 بفرمان شاه صفی جانشین شاه عباس کشته شد. رجوع بتاریخ عالم آرای عباسی و زندگانی شاه عباس اول ج2 ص192 و دیگر صفحات پس از آن شود.
امامقلی میرزا.
[اِ قُ] (اِخ) پسر کوچکتر نادرشاه افشار که در سال 1160 ه . ق. بدست علی شاه بردارزادهء نادرشاه در مشهد بقتل رسید. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص293 و جهانگشای نادری چ عبدالله انوار ص427 و درهء نادره چ شهیدی ص699 شود.
امامقلی میرزا.
[اِ قُ] (اِخ) (عمادالدوله) از فضلای دورهء قاجاری بود. در المآثر و الاَثار (ص 187) چنین آمده است: امامقلی میرزا در علوم شرق زمینی لاسیما فنون حکمیه زحمات بسیار برده و بمقامی ارجمند رسیده بود. سالها در سن شباب بمثابهء طلاب حمل کتاب می فرموده بمدارس اساتید می رفته و در عرض اهل استفادت می نشسته است. بالجمله از مشاهیر هنروران دوران بود - انتهی. او راست: کتاب انشاء. (از مؤلفین کتب چاپی، تألیف خانبابامشار).
امام قیس.
[اِ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد، واقع در 27 هزارگزی جنوب بروجن و 4 هزارگزی راه پل کره بروجن. کوهستانی و دارای هوای معتدل است و 797 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصولش غلات و کتیرا و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
امام کندی.
[اِ کَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان رودبار بخش طَرخُوران شهرستان اراک، واقع در چهار هزارگزی شمال باختری طرخوران و 24 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
امام کندی.
[اِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان انزل بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 36 هزارگزی باختر ارومیه و 3 هزارگزی باختر راه شوسهء ارومیه به سلماس. در دامنه واقع شده و هوایش معتدل است. 111 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولش غلات و توتون و چغندر و حبوب و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امام کندی.
[اِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان ولدیان بخش حومهء شهرستان خوی، واقع در 8 هزارگزی جنوب خوی و پانصدگزی خاور راه شوسهء خوی - سلماس در جلگه واقع شده و هوایش معتدل است. و 96 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء قُطور تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و پنبه، و شغل مردم زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امام گشتن.
[اِ گَ تَ] (مص مرکب) امام شدن. پیشوا گشتن :
دو مخالف امام گشتستند
چون سپید و سیاه و خزّ و پلاس.
ناصرخسرو.
رجوع به امام شود.
امام مالک.
[اِ لِ] (اِخ) مالک بن انس بن مالک اصبحی، مکنی به ابوعبدالله یکی از ائمهء چهارگانهء اهل سنت و جماعت بود. رجوع به مالک... شود.
امام مبین.
[اِ مِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لوح محفوظ. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به امام شود.
امام محمد.
[اِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) محمد بن حسن بن قاسم مکنی به ابویحیی. از امرای یمن بود. در صعده و نواحی آن والی شد، سپس حکومت خود را وسعت بخشید. دانشمند بود و کتابهایی از او باقی است از جمله: سبیل الرشاد الی معرفة رب العباد در علم کلام و شرح مرقاة الوصول الی علم الاصول. وی در 1079 ه . ق. در صنعا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص885).
امام محمد.
[اِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) امام محمد بن حسن شیبانی مکنی به ابوعبدالله. از ائمهء فقهای حنفی بود. رجوع به محمد... شود.
امام محمد باقر.
[اِ مُ حَمْ مَ دِ قِ] (اِخ)محمدبن علی بن حسین بن علی (ع). امام پنجم شیعهء امامیهء اثناعشری. رجوع به محمد... شود.
امام محمد تقی.
[اِ مُ حَمْ مَ دِ تَ] (اِخ)محمدبن علی (ع). امام نهم شیعهء امامیهء اثناعشری. رجوع به محمد... شود.
امام محمد غزالی.
[اِ مُ حَمْ مَ دِ غَزْ زا](اِخ) رجوع به ابوحامد غزالی شود.
امام مسلم.
[اِ مُ لِ] (اِخ) مسلم بن حجاج بن مسلم قشیری نیشابوری مکنی به ابوالحسن. از ائمهء محدثان بود. رجوع به مسلم... شود.
امام منتظر.
[اِ مِ مُ تَ ظَ] (اِخ) محمد بن حسن عسکری امام دوازدهم شیعهء امامیهء اثناعشری را گویند. رجوع به محمد... و مهدی شود.
امام موسی کاظم.
[اِ سا ظِ] (اِخ)موسی بن جعفربن علی بن حسین بن علی (ع). امام هفتم شیعهء امامیهء اثناعشری. رجوع به موسی... شود.
امام ناطق.
[اِ مِ طِ] (اِخ) لقب امام جعفر صادق (ع) است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به جعفربن محمد شود.
امام نشین.
[اِ نِ] (اِخ) مرکز حکومت یمن و مسقط را گویند از آنکه حاکم این دو ناحیه امام نامیده میشود.
امام وردی.
[اِ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری بجنورد و 11 هزارگزی خاور راه شوسهء عمومی بجنورد به اسفراین. کوهستانی و دارای هوای معتدل است. 348 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و بنشن و میوه، و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امام وردی بیک.
[اِ وِ بَ] (اِخ)(انتخابی) شاعری از اهل خراسان بود که در هند نشو و نما یافت و در جوانی درگذشت. صاحب تذکرهء مرآة الخیال نویسد: امام وردی بیک منتخب اهل روزگار و ساده گو بود. این مطلع غزل از اوست:
دود دل کرده غبار دل افلاک مرا
این چه گرد است که برخاسته از خاک مرا!
(از تذکرهء مرآة الخیال چ بمبئی ص224).
امام وردی بیک.
[اِ وِ بَ] (اِخ) از سرداران نادرشاه افشار بود و مدتی در حدود سال 1149 ه . ق. نظارت بیوتات خاصه را داشته است. رجوع به جهانگشای نادری چ انوار ص285، 290 و 291 شود.
امام وردی بیک.
[اِ وِ بَ] (اِخ) پسر قرچقای خان سپهسالار شاه عباس اول که در سال 1033 ه . ق. در گرجستان به اتفاق پدرش کشته شده. رجوع به تاریخ عالم آرای عباسی ج3 ص1025 و زندگانی شاه عباس اول ج2 ص97 شود.
امام وردی بیک.
[اِ وِ بَ] (اِخ)(ساریولیلو) نیابت حکومت کرمان را در اوایل کار نادرقلی (نادرشاه افشار) داشت و در سال 1143 ه . ق. هنگام محاصره و تسخیر فراه معزول گردید. رجوع به جهانگشای نادری چ انوار ص154 و 155 شود.
امام وردی خان.
[اِ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان دولت خانهء بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 24 هزارگزی شمال باختر قوچان و 2 هزارگزی شمال کشف رود. کوهستانی و دارای هوای معتدل است و 195 تن سکنه دارد. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امام وردی قاجار.
[اِ وِ یِ] (اِخ) از شاعران قرن سیزدهم بود. برای اطلاع از شرح احوال و آثارش به نگارستان دارا تألیف عبدالرزاق دنبلی و انجمن خاقان تألیف محمد گروسی و تذکرهء دلگشا تألیف میرزا علی اکبر نواب و تذکرهء ممیز و تذکرهء محمد شاهی تألیف بهمن میرزا قاجار رجوع شود. (از فرهنگ سخنوران)(1).
(1) - کتابهای مذکور خطی است و در کتابخانهء سازمان لغت نامه موجود نبود.
امامون.
[اَ] (از یونانی، اِ)(1) دوایی است که آن را بفارسی ماهلو و بعربی حماما خوانند. گرم و خشک است در دوم، بول را براند. (از برهان قاطع). نوعاً در زبان یونانی چندین قسم دارو از قبیل هیل و خولنجان و زردچوبه و زنجبیل را امامون گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به حماما و ماهلو و تحفهء حکیم مؤمن شود.
(1) - بیونانی Amomon. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
امامة.
[اِ مَ] (ع مص، اِمص) امامی کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). پیش روی، گویند: هذا اَیَمُّ منه امامة و هذا اَوَمُّ منه امامة؛ این بهتر است از آن برای امامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). پیشوایی کردن. (آنندراج). ریاست عامه. (از اقرب الموارد). رجوع به امامت شود. || پیشنمازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیشنمازی کردن. (آنندراج). رجوع به امامت شود. || ریاست دینی. امام بودن. مقام امام. رجوع به امام و امامت شود.
امامة.
[اُ مَ] (ع اِ) اسم برای سیصد شتر. (از متن اللغة).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) (ربذیه)(1) از زنان شاعر عرب و معاصر پیغمبر اکرم (ص) بوده است. صاحب الاصابة از زیادات سیرة ابن هشام دو بیت زیر را از او نقل کرده که در قضیهء قتل ابوعفک سروده بوده است. و ابوعفک (مذکور در شعر) منافقی بود که پس از اظهار نفاق بدست سالم بن عمیر کشته شد:
تکذب دین الله و المرء احمدی
لعمر الذی امناک اذ لیس ماتمنی
جاءک حنیف آخرالدهر طعنة
اباعفک خذها علی کبر السن.
(از الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص15).
و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032 شود.
(1) - در قاموس الاعلام ترکی مریدیه ذکر شده است.
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) دختر حمزة بن عبدالمطلب بود. صاحب الاصابة از کتاب المحبر ابوجعفربن حبیب نویسد: هنگامی که رسول اکرم از عمرهء قضا برمیگشت، امامه پیش آمد و از گور پدرش پرسیدن گرفت. چون این خبر به حسان بن ثابت رسید ابیات زیر را سرود:
تسائل عن قرم هجان سمیدع
لدی الناس مغوار الصباح جسور
فقلت لها ان الشهادة راحة
و رضوان رب ما اقام غفور
دعاه اله الخلق ذوالعرش دعوة
الی جنة فیها رضا و سرور.
اسم او را عماره نیز گفته اند. (الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص13).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) (بنت ابی العاص) دختر ابی العاص بن الربیع بن عبدالعزی بن عبدشمس بن عبد مناف العبشمیه بود. و از زینب دختر رسول اکرم روایت کنند که رسول اکرم را به وی محبتی وافر بوده است. علی بن ابی طالب (ع) پس از درگذشت فاطمه با امامه ازدواج کرد. (از الاصابة ج8 ص14) (از قاموس الاعلام ترکی ج2).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) دختر مخرب بن زیدبن ثعلبة بن عبیدبن عدی بن غنم بن کعب بن سلمه. از زنان معاصر پیغمبر اکرم (ص) بود که اسلام آورد و بیعت کرد. (از الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص15).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) دختر ذی الاصبع. از زنان شاعر عرب بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) دختر خزرج. از زنان شاعر عرب بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) زن جریربن عطیهء خطفی شاعر معروف عرب بوده است. (از البیان و التبیین ج2 ص169 و 170).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) (بنت عبدالمطلب) دختر ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب) از زنان معاصر پیغمبر اسلام (ص) بود که بجد پدرش یعنی عبدالمطلب نسبت داده شده. (از الاصابة، ج8 ص15).
امامة.
[اُ مَ] (اِخ) دختر قرط بن خنساءبن عبیدبن عدی بن غنم بن کعب بن سلمهء انصاری. همسر یزیدبن قبطی. از زنان معاصر پیغمبر اکرم (ص) بود که اسلام آورد و بیعت کرد. (از الاصابة ج8 ص15).
امامه.
[اَمْ ما مَ] (اِخ) (بالا و پایین) دهی است از دهستان لواسان کوچک بخش افجهء شهرستان تهران، واقع در ده هزارگزی شمال باختری گلندوک و پنج هزارگزی خاور راه شوسهء شمشک. کوهستانی و سردسیر است و 2320 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات و بنشن و میوه و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امامی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به امام. رجوع به امام شود. شیعی. شیعی اثناعشری. شیعی اسماعیلی. رجوع به امامیه و شیعه شود.
امامی.
[اِ] (اِخ) از دانشمندان مقدم بر عهد نظامی عروضی صاحب چهارمقاله بود. عروضی در کیفیت دبیر کامل گوید: پس عادت باید کرد بخواندن کلام رب العزة... و مطالعهء کتب سلف چون ترسل صاحب و صابی و قابوس و الفاظ حمادی و امامی... (چهارمقاله چ معین چ3 ص22). مؤلف لغت نامه در یادداشتهای خود و دکتر معین از علامه محمد قزوینی (تعلیقات چهارمقاله ص20) نوشته اند معلوم نشد امامی کیست؟
امامی.
[اِ] (اِخ) طایفه ای از ایلات کرد ایران است که در جوانرود سکنی دارند و در حدود هفتاد خانوار هستند. (از جغرافیای سیاسی ایران، تألیف مسعود کیهان ص58).
امامی.
[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان اندیکا از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز واقع در پانزده هزارگزی خاور قلعهء زراس. در جلگه واقع شده و هوایش معتدل است و 230 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امامی.
[اِ] (اِخ) قاضی محمد از شاعران قرن نهم هجری بود. در مجالس النفائس آمده است: مردی متدین و خوش طبع بود. قاضی القضاة خراسان شد و گاهی شعر نیز میسرود، این مطلع از اوست:
گفتمش گل گل برآمد رنگ رخسارت ز مل
غنچهء او در تبسم شد که از گلها چه گل.
وفات او در شوال 838 ه . ق. بعلت طاعون اتفاق افتاد. (از ترجمهء مجالس النفائس چ تهران ص14).
امامی اصفهانی.
[اِ یِ اِ فَ] (اِخ) قاضی محمد امام الدین. از شاعران عهدشاه طهماسب صفوی (قرن دهم هجری) بود. رجوع به تذکرهء روز روشن تألیف محمد مظفر حسین متخلص به صبا چ هوپال شود. (از فرهنگ سخنوران).
امامی بخارایی.
[اِ یِ بُ] (اِخ) امیر امام الدین از سادات بخارا ساکن اوچ. میر علیشیر قانع تتوی در مقالات الشعراء چ کراچی او را در عداد شاعران آورده است. (از فرهنگ سخنوران).
امامی خلخالی.
[اِ یِ خَ] (اِخ) از شاعران خلخال بوده و در جمع کردن و گفتن شعر ولع تمام داشته است. این رباعی از اوست:
با خلق خدا سخن بشیرینی کن
اظهار نیاز و عجز و مسکینی کن
تا بر سر دیده ها جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خودبینی کن.
رجوع به تذکرهء صبح گلشن ص36 و دانشمندان آذربایجان تألیف محمدعلی تربیت ص51 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032 و فرهنگ سخنوران شود.
امامی کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)امامت. پیشوایی کردن. امامت کردن. پیشنمازی کردن. رجوع به امامت شود.
امامی لکهنویی.
[اِ یِ لَ هَ] (اِخ) (خواجه امام الدین بن قاضی خان بن خواجه پادشاه خان) از شاعران فارسی گوی هندوستان بود و در اوایل قرن سیزدهم میزیست و شاگرد میرزامحمدحسن قتیل بود. رساله ای منظوم از او باقی است که مطلعش این است:
پس از حمد خدا نعت پیمبر
ز بعد مدح شاه عدل گستر.
وی در کانپور بدست یکی از ملازمان تاج الدین حسین خان بقتل رسید. رجوع به تذکرهء صبح گلشن ص36 و الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص93-94 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032 و فرهنگ سخنوران شود.
امامی لکهنویی.
[اِ یِ لَ هَ] (اِخ) از شاعران فارسی گوی هندوستان بود. رجوع به تذکرهء روز روشن چ هوپال شود. (از فرهنگ سخنوران).
امامین.
[اِ مَ] (ع اِ) تثنیهء امام. دو امام. رجوع به امام شود.
امامیة.
[اِ می یَ] (ع ص نسبی، اِ) قسمی دینار. در معجم الادباء (ج2 ص56) چنین آمده: فیها ثلاثمائة دینار امامیة صحاح.
امامیه.
[اِ می یَ] (اِخ) نام عموم فرقه هایی که بنص جلی علی بن ابی طالب را جانشین پیغمبر اسلام دانند و معتقدند که امامت در فرزندان علی باقی است و دنیا هیچگاه از امام خالی نیست و منتظرند که یکی از علویان در آخر الزمان ظهور و خروج کند و دنیا را پر از عدل و داد و قسط کند. در مقابل اینان اهل سنت و جماعت پس از پیغمبر امر خلافت را بشورای مسلمانان و تصویب آنان منوط میدانند، و شرح این اجمال آن است که چون بعد از رحلت پیغمبر اسلام خبر انتخاب ابوبکر بخلافت منتشر شد عده ای با این امر از در مخالفت درآمدند زیرا علی بن ابی طالب را بیشتر شایستهء این مقام میدانستند از جملهء این معترضان نخست علی بن ابی طالب و جماعتی از صحابه مانند عماربن یاسر و اباذر غفاری و سلمان فارسی و جابربن عبدالله و عباس بن عبدالمطلب و جز آن بودند و بدینسان بلافاصله پس از رحلت پیغمبر اسلام دستهء کوچکی از سایر مسلمان جدا شدند و هستهء ایجاد یک فرقهء بزرگ از مسلمانان گردیدند. این فرقه در مفهوم وسیع خود شیعه و در مفهوم محدودتری امامیه نامیده میشود. ظهور این فرقه با همین اعتراض ساده شروع شد ولی بتدریج در تعلیمات این فرقه توسعه حاصل گشت و آنگاه این اعتقاد بوجود آمد که امر امامت در صلاحیت عامه نیست یعنی عامه حق تعیین امام و جانشین ندارند بلکه این موضوع مانند نبوت امر الهی و رکن دین است و بهمین سبب هم پیغمبر نسبت به آن غفلت نمی ورزید و حتی باید گفت تعیین امام از باب حفظ مصالح امت بر او واجب بود و او هرگز چنین امر خطیری را به امت تفویض نمیکرد. کسی که پیغمبر میبایست بجانشینی خود برمی گزید لازم بود که معصوم از گناهان صغیره و کبیره و از خاندان رسالت باشد و چنین کسی علی بن ابی طالب است. امامیه در اثبات این مطالب نصوصی دارند که اغلب اهل سنت آنها را نمی پذیرند. امامیه می گویند علی وصی پیغمبر و امام بتعیین و نص است و این امر یعنی تعیین و نص شرط اصلی امامت میباشد چنانکه سایر ائمه نیز هریک جانشین خود را بصراحت تعیین کردند. جانشینان علی (ع) یعنی باقی ائمه نیز معصوم هستند و خطا بر آنان جایز نیست. عقیدهء امامیه در باب امامت اگرچه پس از علی بن ابی طالب و فرزندش امام حسن هیچگاه صورت خارجی نیافت و هیچکس از ائمه بخلافت نرسیدند و همه یا بدست مخالفان کشته شدند و یا در حبس و قید ستمکارانهء خلفای عهد مردند لیکن بمناسبت استواری مبانی اخلاقی و اتکاء آنان بر مظلومیت خاندان پیغمبر و تذکر سرگذشتهای جانگداز هریک که بظلم و ستم کشته شده و یا مورد شکنجه و عذاب فرمانروایان روزگار خویش قرار گرفته بودند گروه بسیاری و بویژه ایرانیان بتشیع گرویدند و دلایل آنان محکم و برای مردم باانصاف و حقیقت بین انکارناپذیر بود. فرقهء امامیه در ابتداء یعنی پیش از ظهور علم کلام مانند سایر فرقه های اسلامی آن زمان در اصول و فروع بکلام الله و سنت نبوی استناد میکردند و در این مورد فرق ایشان با سایر فرقه های اسلامی در این بود که امامیه در تفسیر و تأویل آیات قرآنی و سنتهای پیغمبر همیشه به امامان خود مراجعه میکردند و بیانات ائمه که حکم دستور دینی داشت مشکلات آیات و سنن را حل میکرد. فرقه ای از امامیه که به اثناعشری مشهورند پس از علی بن ابی طالب فرزندان او حسن بن علی، حسین بن علی، علی بن حسین، محمد بن علی، جعفربن محمد، موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد بن علی، علی بن محمد، حسن بن علی و سرانجام محمد بن حسن را یکی پس از دیگری امام میدانند. فرقهء دیگری پس از جعفربن محمد (امام جعفر صادق) بجای موسی بن جعفر فرزند دیگر امام جعفر صادق، اسماعیل را که در زمان حیات پدرش درگذشت امام میدانند و جمعی از اسماعیلیه او را زنده و قائم منتظر میدانند و میگویند خبر فوت او از جانب امام جعفر صادق بنا بمصلحتی بوده است. همچنین امامیهء اثناعشری امام دوازدهم یعنی محمد بن حسن عسکری را زنده و قایم منتظر میدانند و معتقدند که یکی از نشانه های ظهور وی آن است که جهان را جور و ستم فرا خواهد گرفت و او ظاهر خواهد شد و دنیا را پر از عدل و قسط خواهد کرد. فرقه های امامیه را تا قرن چهارم (زمان مسعودی صاحب مروج الذهب) سی و سه فرقه تعداد کرده بوده اند و فرقه های شیعه را در همان روزگار هفتاد و سه فرقه نوشته اند. در الفرق بین الفرق امامیه پانزده فرقه قلمداد شده است به این ترتیب: کاملیه، محمدیه، باقریه، ناووسیه، شمیطیه، عماریه، اسماعیلیه، مبارکیه، موسویه، قطعیه، اثنا عشریه، هشامیه، زراریه، یونسیه، شیطانیه. شهرستانی ناورسیه، افطعیه، شمیطیه، موسویه، اسماعیلیه و اثناعشریه را در ذیل عنوان باقریه و جعفریه آورده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ذیل امامیه و الملل و النحل شهرستانی متن عربی ج1 ص265 و ترجمهء فارسی ص173 و ضمیمهء آخر کتاب و تاریخ ادبیات دکتر صفا، چ1 ج1 ص42 و خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال صص67-68 و فصل پانزدهم آخر کتاب و تاریخ مذاهب اسلام ترجمهء الفرق بین الفرق چ تبریز ص18 و 45). و رجوع به مقالات الاسلامیین و اختلاف المضلین تألیف ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری، و اختیار معرفة اخبار الرجال تألیف ابوعمرو کشی و الفصل فی الملل و الاهواء و النحل تألیف ابن حزم ظاهری و تبصرة العوام فی مقالات الانام تألیف مرتضی بن داعی حسینی و بیان الادیان تألیف ابوالمعالی محمد بن عبیدالله و تاریخ الفرق الاسلامیة و نشأة الکلام عندالمسلمین تألیف علی مصطفی الفرابی و ترجمهء فارسی مقدمهء ابن خلدون و الفرق بین الفرق و ترجمهء فارسی آن و نیز یکایک نامهای فرقه ها در این لغت نامه شود.
امامیه.
[اِ می یَ / یِ] (اِخ) دهی است از دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع در 27 هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد سر راه میانه به تبریز. در جلگه واقع شده و هوایش معتدل است و 186 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4). این ده میان قره چمن و کاروانسرای ناصریه قرار دارد. (یادداشت مؤلف).
امامیه.
[اِ می یَ / یِ] (اِخ) دهی است از دهستان شاندیز بخش طُرقِبهء شهرستان مشهد، واقع در 6 هزارگزی شمال خاوری طرقبه در سر راه طرقبه به شاندیز. در دامنه واقع شده و هوایش معتدل است و 203 تن سکنه دارد و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امامیه.
[اِ می یَ / یِ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 12 هزارگزی خاور نیشابور. در جلگه واقع شده و هوایش معتدل است. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. مزرعهء فرخ خان جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امامیه.
[اِ می یَ / یِ] (اِخ) دهی است از بخش شیب آب شهرستان زابل واقع در 2 هزارگزی شمال خاوری بُنجار و 2 هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. در جلگه واقع شده و هوایش گرم معتدل است و 833 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء هیرمند تأمین میشود. محصولش غلات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالیچه و گلیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امامیه.
[اِ می یَ / یِ] (اِخ) ده کوچکی است که فع متصل به تهران شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امامی هروی.
[اِ یِ هِ رَ] (اِخ) حمدالله مستوفی نام کامل او را ابوعبدالله محمد بن ابی بکربن عثمان ضبط کرده است(1). وی از شاعران معروف نیمهء اول قرن هفتم بود و بمدح امرا و وزرای کرمان اشتغال داشت و در عهد خود مورد احترام شاعران و استادان بود. سخن او بیشتر بشیوهء شاعران قرن ششم است و مانند غالب آنان هم مداح زبردست است و هم غزل سرای خوش سخن، و چاشنی عرفان سخن او را گاه جلای خاصی می بخشد. (از گنج سخن دکتر صفا ج2 ص114). لغز فوق العاده مشکل خاصی بنام او در تاریخ گزیده (ص717) نقل شده است. بهترین تمجیدی که از وی شده در ضمن رباعیی است که شاعر معاصرش مجدالدین همگر گفته است و این رباعی در جواب پرسش منظومی است که از طرف معین الدین پروانه و ملک افتخارالدین و نورالدین صدری و صاحب دیوان شمس الدین بنزد وی گسیل شده و رأی او را در خصوص فضایل شعری خود او و سعدی و امامی پرسش کرده اند.
رباعی مجد همگر این است:
ماگرچه بنطق، طوطی خوش نفسیم
بر شکّر گفته های سعدی مگسیم
در شیوهء شاعری به اجماع امم
هرگز من و سعدی به امامی نرسیم.
امامی برباعی زیر جواب گفته و او را ستوده است:
در صدر بلاغت ارچه با دسترسم
در عالم نظم ارچه مسیحا نفسم
دانم که بخاک درِ دستور جهان
سحبان زمانه مجد همگر نرسم.
لیکن سعدی رنجش خود را از این مقال در این رباعی اظهار میکند:
هرکس که بپایگاه سامی نرسد
از بخت بدو سیاهکامی نرسد
همگر که بعمر خود نکرده است نماز
آری چه عجب گر به امامی نرسد.
(از تاریخ ادبیات ادوارد براون - از سعدی تا جامی، ترجمهء علی اصغر حکمت صص 137-138).
صاحب آتشکدهء آذر نویسد: آنچه مجد همگر در خصوص او (امامی) و شیخ سعدی اعتقاد داشته به اعتقاد فقیر از برای او (امامی) زیاد است. (آتشکدهء آذر بیگدلی، چ شهیدی ص151). وفات وی در اصفهان اتفاق افتاده است. تاریخ فوت وی در مجمع الفصحا 676 و در قاموس الاعلام ترکی 680 و در گنج سخن دکتر صفا 667(2) ثبت شده است. از غزلیات اوست:
ز دل بگذر، کرا پروای جانست؟
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
در این ره یاد کردن بیم جانست
مرا وقتی دلی بودی و عمریست
که آن مانند دلبر بی نشانست
چوبا جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گویی آب ترکیبم روانست
چنان در حیرتم زاسرار عیشش
که گویی آشکارم در نهانست
نفس در کشف این اسرار شرک است
یقین در کوی این مذهب گمانست
باو گر هیچت ایمانست خود را
زره برگیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گردیده ای داری که آن است
عبارت از خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست
از رباعیات اوست:
هرگه که دل خسته در آن می کوشد
کز ساغر غم می دو لعلت نوشد
عناب لبت مردمک چشم مرا
گوید مگرت هنوز خون می جوشد.
و نیز:
ای مطلع خورشید زه پیرهنت
شب در شکن طرهء عنبرشکنت
گفتی شب هجر تو کنم روز وصال
دیدی که چو صبح اول آمد سخنت.
(از گنج سخن دکتر صفا ج2 ص117 ببعد).
و نیز رجوع به تذکرهء دولتشاه سمرقندی و مجمع الفصحاء چ سنگی ج1 ص98 و تاریخ ادبیات ادوارد براون ص137 ببعد شود.
(1) - تاریخ گزیده چ تهران ص716.
(2) - در تاریخ ادبیات براون نیز از مجمع الفصحاء 667 آمده است لیکن در خود مجمع الفصحاء (چ سنگی ج1 ص98) 676 است. از اینرو بنظر میرسد که سنهء اخیر صحیح باشد و شاید آنچه براون و آقای دکتر صفا نقل کرده اند غلط چاپی باشد.
امان.
[اَ] (ع مص) ایمن شدن. (مصادر زوزنی). بی ترس و بیم گردیدن. بی بیمی. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). زنهاری. (منتهی الارب) (بهار عجم). بی خوف بودن و ایمنی. (آنندراج). آرامش و اطمینان. (از اقرب الموارد) :
آنرا پس سختی ز همه رنج امان بود
وین را پس سختی ز همه رنج امان است.
منوچهری.
یافته و بافته ست شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان.خاقانی.
ره امان نتوان رفت و دل رهین امل
رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا.خاقانی.
وگر خواهی کزین منزل امان آن سرا یابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو.
خاقانی.
بعدل و احسان و امن و امان بیمن کفالت و حسن ایالت شمس المعالی آراسته گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
کنج امان نیست درین خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان.نظامی.
اقصای برّ و بحر بتابید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر بارهء امان.سعدی.
|| امن بودن شهر. امنیت. (از اقرب الموارد). || (اِ) پناه. (ناظم الاطباء). آنکه یا آنچه بدان پناهنده شوند :
حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان
طبع او چون بحر و اندر بحر او درّ فطن.
منوچهری.
اینک امام حق و امان زاهل روزگار
اینک حریم ایمن و خورشید بی زوال.
ناصرخسرو.
تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد. (گلستان).
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب و خشم تو جان در امان شود.
سعدی.
با باز در زمان تو تیهو مصاحب است
با شیر در امان تو آهو معانق است.
سلمان ساوجی.
- در امان بودن؛ در پناه بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
ای خواجه دل تو شادمان باد
جان تو همیشه در امان باد.مسعودسعد.
بخرمی و بخیر آمدی و آبادی
که از صروف زمان در امان حق بادی.
سعدی.
|| مهلت. (فرهنگ شعوری). فرصت. وقت. با فعل «دادن» استعمال می شود. رجوع به امان دادن شود. || زنهار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. (تاریخ بیهقی).
کسی کز آسمان باید امانش
نباید بود زیر آسمانش.امیرخسرو دهلوی.
|| ذمه. (منتهی الارب). || نقاره. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). کوس. (ناظم الاطباء).
- الامان؛ در موقع زنهار خواستن و پناه جستن گویند.
- امان از...؛ داد از. فریاد از. پناه بر خدا :
ای کمان ابرو امان از دست تو.؟
- امان کسی را بریدن؛ در اصطلاح عوام او را بستوه آوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- امثال: امان از خانه داری یکی میخری دوتا نداری؛ یعنی در اسباب تازه خانمان هر ساعت لزوم اکمال نقصی ظاهر شود. (امثال و حکم مؤلف).
امان از دوغ لیلی ماستش کم بود آبش خیلی؛ وعده یا دعوی بسیار بزرگ و وفا یا عملی نهایت ناچیز بود. (امثال و حکم مؤلف).
امان از هم کت(1) بد. (از امثال و حکم مؤلف).
مفلس در امان خداست.
(1) - هم کت، همنشین و معاشر را گویند. (امثال و حکم مؤلف).
امان.
[اُمْ ما] (ع ص) امانت دار و معتمدالیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص امینی که بدو امانت سپارند. (از اقرب الموارد). || کشاورز. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). زَرّاع. (اقرب الموارد). || هرکه بر اصل خلقت خود بود و کتابت و حساب نیاموخته باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنکه نوشتن و خواندن نداند. (از متن اللغة). آنکه نوشتن نتواند چون بیسواد. من لایکتب کأنه امی. (قاموس) (تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد). || کودن و گول قلیل الکلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخص کندزبان ناتوان و بیکاره و کم سخن. (از ذیل اقرب الموارد، ذیل امم).
امان.
[اُمْ ما] (ع اِ) (بصیغهء تثنیه) مادر و پدر بطریق ابوان، یا مادر و خاله. (منتهی الارب).
امان آباد.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 54 هزارگزی جنوب خاوری فرمهین و 20 هزارگزی اراک. کوهستانی و سردسیر است و 1205 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولش غلات و بنشن و انگور و میوه و چغندرقند و شغل مردم کشاورزی و گله داری و قالیبافی است. مزرعهء گنداب جزء این ده است و آثار بناهای قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
امان آباد.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان مانهء بخش مانهء شهرستان بجنورد واقع در 15 هزارگزی شمال خاوری مانه، در جلگه واقع شده و گرمسیر است و 47 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات و بنشن و پنبه و شغل مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امان آباد.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان قُل جُق بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 6 هزارگزی شمال خاوری شیروان و 6 هزارگزی شمال راه شوسهء قوچان به شیروان. در جلگه واقع شده و هوایش معتدل است و 136 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و انگور و میوه و شغل مردم کشاورزی و قالیبافی است. گلاب کشی این ده معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امان آباد.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور واقع در 55 هزارگزی شمال خاوری فدیشه و یک هزارگزی شمال راه شوسهء نیشابور به سبزوار. در جلگه واقع شده و هوایش معتدل است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و پنبه و بنشن و شغل مردم زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امان آوردن.
[اَ وَ دَ] (مص مرکب) زنهار خواستن. رجوع به اَمان شود.
امانات.
[اَ] (ع اِ) جِ امانت. رجوع به امانت شود. || قسمی از خط عربی. رجوع به فهرست ابن الندیم ص13 شود.
امان اللهخان.
[اَ نُلْ لاه] (اِخ) (امیر) سومین فرزند ذکور امیر حبیب اللهخان فرمانروای افغانستان است. پس از اینکه در فوریهء 1918 م. امیر حبیب اللهخان کشته شد با اینکه پسر بزرگش عنایت الله ملقب به معین السلطنه بجانشینی او تعیین شده بود برادرش نصراللهخان خود را امیر و جانشین برادر خواند ولی امان الله با این عنوان که معین السلطنه از حق خود صرف نظر کرده است از کابلیها برای خود بیعت گرفت و با مساعدت مردم و عده ای از بزرگان دست عمویش را از امارت کوتاه کرد و در 1919 م. با قشون سرحدی هندوستان جنگید. این جنگ که معروف بجنگ استقلال و سومین جنگ افغانستان با انگلستان بود بپیمان راول پندی (اوت 1919 م.) منجر شد که بموجب آن انگلستان از امتیازات خود چشم پوشید و افغانستان مستقل گشت. امان اللهخان و در سال 1921 م. پیمانی با دولت شوروی بست و امتیاز خط تلگرافی کوشک هرات، قندهار کابل را بروسیه داد و در سال 1926 سلطنت مشروطه اعلام کرد و خود را شاه خواند. سپس مسافرتی به اروپا کرد و در سال 1307 ه . ش. از راه ایران به افغانستان بازگشت و دست به اقدامات اصلاحی زد و مدارس بسیاری در کابل و نقاط دیگر مملکت تأسیس و متخصصانی از خارج استخدام کرد و در کابل علاوه بر مدارس حبیبیه و حربیهء سابق مدارس عالی دیگری زیر نظر معلمان فرانسوی و آلمانی بنیاد نهاد و یک دسته محصل بخارج کشور گسیل داشت. وی به تعلیم زنان اهمیت داد و مدرسه ای بنام مکتب مستورات در کابل دایر کرد و دسته ای از دوشیزگان را برای تحصیلات عالی بترکیه فرستاد. چون اقدامات اصلاحی وی با تندرویهایی همراه بود و با روحیهء مردم ایل نشین و متعصب افغانستان سازگاری نداشت، مردی مرتجع بنام حبیب الله بچه سقا بر او شورید و او را مجبور به استعفا کرد. امان اللهخان پس از استعفا به ایتالیا رفت و در آن جا متوطن گردید. (از کتاب افغانستان، تألیف احمد توکلی، چ تهران 1327 صص27-28 و دائرة المعارف آریانا، ذیل افغانستان).
امان الله دهلوی.
[اَ نُلْ لا هِ دِ لَ] (اِخ)(شیخ) از شاعران پارسی گوی هند است. رجوع به تذکرهء روز روشن تألیف محمد مظفر حسین صبا چ هوپال و فرهنگ سخنوران و الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص95 شود.
امان بن صمصامة.
[اَ نِ نِ صَ مَ] (اِخ)ابن طرماح بن حکیم مکنی به ابومالک. از قبیلهء بنی طی و از شاعران عرب بود و چون جد وی طرماح شاعر مشهور عرب بنی تمیم را هجو کرده بود ابن اغلب امان را بگناه جد تبعید کرد. (از معجم الادباء چ مصر ج2 ص361).
امان پذیر.
[اَ پَ] (نف مرکب) پذیرندهء امان. زنهارپذیر. کسی که پناه و زنهار میدهد.
امانت.
[اَ نَ] (ع مص، اِمص) راستی. ضد خیانت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). استواری در راستی. درستکاری. اخلاص و صداقت. امینی. (ناظم الاطباء). امین بودن. (فرهنگ فارسی معین). امانت یعنی قرار دادن و بجا آوردن مقتضای عدالت در اوقات معین آن و این یکی از صفات خدای تعالی است. (قاموس کتاب مقدس) :کار وی صاحب دیوانیست که هم کفایت دارد و هم امانت. (تاریخ بیهقی). امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). در شغلهای خاصهء این پادشاه شروع کرد و کفایتها نمود و امانتها. (تاریخ بیهقی). وفور امانت تو مقرر است. (کلیله و دمنه). اهلیت این امانت و محرمیت او این اسرار را محقق گشت. (کلیله و دمنه). آثار امانت و صیانت او در تقلد آن اشغال و توکل آن اعمال ظاهر شده. (ترجمهء تاریخ یمینی). امیر ناصرالدین را از کفایت و درایت و امانت و دیانت او نبذی معلوم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت. (گلستان).
برخیز تا بعهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته بخدمت قضا کنیم.سعدی.
و رجوع به امانة شود. || (اِ) ودیعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). هر چیزی که برای نگاه داشتن بکسی سپرند. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). و از این معنی است آنچه گویند: المجلس بالامانة که اشاره است بعدم اعادت آنچه در مجلس گذشته است. (منتهی الارب). فرق ودیعه با امانت این است که ودیعه نگاهداری شی ء است بقصد، و امانت چیزی است که بدون قصد بدست آید مانند آنکه باد لباسی را بدرون اطاق افکند، و نیز ودیعت بری از ضمان است اگر موافقت شده باشد، اما امانت بری از آن نیست تا آنگاه که بصاحبش برسانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل ودیعه) : من که بونصرم امانت نگاهداشتم و برفتم و با امیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. (تاریخ بیهقی). هیچ چیزی ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست. (تاریخ بیهقی).
مجوی از جهان مردمی کاین امانت
بنزدیک دور از خدایی نیاید.خاقانی.
دانهء در که امانت بشما دادستم
آن امانت بمن ایمن ز ضرر بازدهید.خاقانی.
مرکب استانید و پس آواز داد
آن سلام و آن امانت بازداد.مولوی.
|| (اِمص) زنهاری و بی بیمی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی غمی. (آنندراج). || حفاظت و نگهبانی و صیانت. || تدین و دینداری. (ناظم الاطباء). || (اِ) اهل مرد و مال وی و کسانی که آنها را گذاشته بسفر میرود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است دعای سفر که گویند: استودع الله دینک و امانتک. (منتهی الارب). || بستهء مهرشده که به پستخانه دهند تا آن را بمقصدی برساند. (از فرهنگ فارسی معین). مال یا هر چیزی که بکسی دهند تا بشخصی ثالث برساند : آن امانت بسپردند و محمولاتی که داشتند از مال و مقال به ادا رسانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || در اصطلاح مفسران تکالیفی است که خدای تعالی بر خلق تعیین کرده از عبادات و طاعات. (از فرهنگ فارسی معین). و از آن است قوله تعالی: انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فأبین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولاً. (قرآن 33/72)؛ یعنی ما عرضه کردیم امانت بر آسمانها و زمینها و کوهها، بازنشستند از برداشت آن و آدم فراایستاد و در گردن خویش کرد که این آدمی ستمکار و نادان است تا بود. (کشف الاسرار میبدی ج8 ص81). ابن عباس گفت امانت ایدر حدود دین است و فرایض شرع و طاعت الله... زیدبن اسلم گفت امانت اینجا سرائر طاعات است و خفیات شرع که خلق را بر آن اطلاع نبود. (از کشف الاسرار ج8 ص92 و 93). در این آیه بمعنی فرائض مفروضه است یا اعتقاد دلی بتوحید که مؤدی جمیع فرائض ظاهری است. (منتهی الارب). و در اصطلاح متصوفان استعدادی است که خدای تعالی برای کسب خیر و علم و عشق در دل انسان ودیعت نهاده است. (از فرهنگ فارسی معین). این معنی را متصوفان از آیهء انا عرضنا الامانة... گرفته اند :
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.خاقانی.
خاقانی وار در خرابات
موقوف امانت عظیمیم.خاقانی.
گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی.حافظ.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهء کار بنام من دیوانه زدند.حافظ.
|| و نیز در اصطلاح تصوف جامعیت اسماء و صفات یا هستی حق است. (از فرهنگ فارسی معین).
امانت خان میرک.
[اَ نَ نِ رَ] (اِخ)معین الدین احمد خوافی یا احمدخان از اشراف و دانشمندان خراسان بود و در زمان شاه عالمگیر به هندوستان رفت و مورد احترام واقع گردید و در سال 1095 ه . ق. در اورنگ آباد درگذشت. کتابی بنام شریعة الاسلام و دیوان شعری بفارسی از او باقی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032) (اسماء المؤلفین ج1 ستون 163).
امانتدار.
[اَ نَ] (نف مرکب) امین و استوار. (ناظم الاطباء). کسی که امانت نگاه دارد. (فرهنگ فارسی معین). کسی که دارای صفت امانت باشد و هرچه به او سپارند بدون کسر و نقصان بازدهد، و هرچه به او گویند اعادهء آن در هیچ جا و هیچوقت جایز نداند و روا نشمارد. (ناظم الاطباء) :
چو دل را محرم اسرار کردند
خموشی را امانتدار کردند.وحشی بافقی.
«اثر» آخر بزلف پرفن او نقد دل دادم
امانتدار خود کردم ز نادانی پریشان را.
شفیع اثر (از بهار عجم).
امانتداری.
[اَ نَ] (حامص مرکب) عمل امانتدار. (فرهنگ فارسی معین). راستی و درستی. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). امینی. (فرهنگ فارسی معین). || استواری و دیانت. || کارگزاری و گماشتگی. عمل و شغل عامل و گماشته از جانب دیگری. (ناظم الاطباء).
امانت شکستن.
[اَ نَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) رعایت نکردن امانت. خیانت در امانت :
چو در کیلهء جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.سعدی.
امانت فروش.
[اَ نَ فُ] (نف مرکب)فروشندهء اجناسی که بطور امانت به وی سپرده اند. سمسار. || امروزه بکسی اطلاق شود که اثاث خانه از فرش و ظرف و مبل و جز آن را نو یا کهنه خریداری کند و در فروشگاه خود بفروشد.
امانت فروشی.
[اَ نَ فُ] (حامص مرکب)فروختن اجناس که به امانت سپرده اند. عمل امانت فروش. || (اِ مرکب) فروشگاهی که اجناس مختلف از اثاث خانه و جز آن را که به امانت سپرده اند یا خود خریده است می فروشد. سمساری.
امانت فیض آبادی.
[اَ نَ تِ فَ] (اِخ)(مولوی میر امانت علی...) از شاعران پارسی گوی است. رجوع به تذکرهء روز روشن تألیف محمد مظفر حسین صبا چ هوپال صص70-71 و فرهنگ سخنوران شود.
امانت کار.
[اَ نَ] (ص مرکب) عامل و گماشته از جانب دیگری. (ناظم الاطباء). آنکه شغل او نگاه داشتن امانت است. (فرهنگ فارسی معین). || امین. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امانت شود.
امانت گذار.
[اَ نَ گُ] (نف مرکب) آنکه چیزی را بعنوان امانت بکسی بسپرد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امانت شود.
امانت گذاشتن.
[اَ نَ گُ تَ] (مص مرکب) سپردن چیزی به امانت بکسی. || سپردن مرده بطور موقت بگوری تا سپس بجای دیگر نقل کنند.
امانت گزار.
[اَ نَ گُ] (نف مرکب) اداکنندهء امانت. امین. گزارندهء امانت :
خداترس باید امانت گزار
امین کز تو ترسد امینش مدار.سعدی.
امانت گزاشتن.
[اَ نَ گُ تَ] (مص مرکب) امانت گزاردن. پس دادن ودیعه. ادا کردن امانت. (فرهنگ فارسی معین).
امانت لعلپوری.
[اَ نَ تِ لَ] (اِخ) لاله امانت رای(1). از شاعران قرن دوازدهم و از شاگردان عبدالقادر بیدل است و در شیوهء سخن به استاد خود مایل بوده است. از اوست:
شکر لله نقش پای مه جبینی یافتم
آرزوی سجده میکردم زمینی یافتم
در دل من تا خیال زلف او پیچیده است
کشور هندوستان و ملک چینی یافتم
ای امانت یارم از هرکس نظر دزدیده است
من بسوی خود نگاه شرمگینی یافتم.
(از صبح گلشن ص37) (الذریعة قسم1 از جزء 9 ص94) (فرهنگ سخنوران).
(1) - در فرهنگ سخنوران امانت رای و در الذریعة و صبح گلشن امانت رام است.
امانت نگهدار.
[اَ نَ نِ گَ] (نف مرکب)آنکه ودیعهء کسی را حفظ کند و در موعد بدو برگرداند. امانت دار. (فرهنگ فارسی معین).
امانت نهادن.
[اَ نَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) امانت گذاشتن. سپردن چیزی بکسی به امانت.
امانت هندی.
[اَ نَ تِ هِ] (اِخ) رجوع به امانت خان میرک شود.
امانتی.
[اَ نَ] (ص نسبی، اِ) مال یا چیزی که بعنوان امانت بکسی سپارند. ودیعه. (فرهنگ فارسی معین).
امان جان قزوینی.
[اَ جا نِ قَزْ] (اِخ) از شاعران قزوین و از طایفهء حجازیهء آن شهر است. به سال 950 ه . ق. درگذشته است. این مطلع از اوست:
مرا توفیق ده یارب که بوسم آستانش را
کشم در چشم خود خاک کف پای سگانش را.
و رجوع به تحفهء سامی چ تهران ص53 و الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص94 و فرهنگ سخنوران شود.
امان جستن.
[اَ جُ تَ] (مص مرکب) زنهار خواستن. امان طلبیدن :
گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو چون پری از مردمان.
شیخ بهایی.
امان خواستن.
[اَ خوا / خا تَ] (مص مرکب) درخواست زنهار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). امان طلبیدن. بزنهار درآمدن. (فرهنگ فارسی معین) :
سپاه سه کشور امان خواستند
بدان گفته ها دل بیاراستند.فردوسی.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان.
زینبی.
ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهند
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر.
مسعودسعد.
بفریاد آمد و امان خواست. (ترجمهء تاریخ یمینی).
امان خوجه.
[اَ خُ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس واقع در ده هزارگزی باختر کلاله. در دشت واقع شده و هوایش معتدل است و 70 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و قنات تأمین میشود. محصولش برنج و غلات و کمی ابریشم و صیفی و حبوب و شغل مردم کشاورزی و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و نمدمالی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امان دادن.
[اَ دَ] (مص مرکب) مهلت دادن. فرصت و وقت دادن :
برآویخت قارن ابا بارمان
سوی چاره جستن ندادش امان.فردوسی.
اگر نه از قبل شرم آن نگارستی
ز بوسه ندهمی او را بهیچ وقت امان.فرخی.
حصار دیگر گلواره بد که شاه عجم
بکند از بن و یک ساعتش نداد امان.
عنصری.
ملک الموت او را امان نداد که پای از رکاب بدر آورد و همچنان یک پای در رکاب و یک پای بیرون آورده جان او قبض کرد. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی).
هم آنجا امانش مده تا بچاشت
نشاید بلا بر دگر کس گماشت.سعدی.
فریبنده را پای در پا منه
چو رفتی و دیدی امانش مده.سعدی.
که چندان امانم ده از روزگار
که زین نحس ظالم برآید دمار.سعدی.
گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی به تیغ آختن.سعدی.
زنهار نمی خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی.سعدی.
گفتم روم بخواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد.حافظ.
|| زنهار دادن. کسی را در کنف حمایت خود گرفتن :
فلک را ندانم چه دارد گمان
که ندهد کسی را بجان خود امان.فردوسی.
حجاج پیغام فرستاد سوی وی که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی. (تاریخ بیهقی). مردم زران... بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جملهء گریختگان بازآمدند. (تاریخ بیهقی).
امان سنندجی.
[اَ نِ سَ نَنْ دَ] (اِخ) از شاعران قرن سیزدهم هجری بود و در 1240 ه . ق. درگذشت. رجوع به حدیقة الشعراء و فرهنگ سخنوران شود.
امان طلبیدن.
[اَ طَ لَ دَ] (مص مرکب)امان خواستن. (فرهنگ فارسی معین) :جباران کامکار در حریم روزگار او امان طلبیدند. (کلیله و دمنه). رجوع به امان و امان جستن شود.
امان قهستانی.
[اَ نِ قُ هِ] (اِخ) (ملا امان الله) از شاعران قرن نهم هجری و مردی پرهیزکار و صاحب طبع لطیف بود. در یکی از دیههای اطراف نطنز متولد شد و ساکن هرات بود. از اوست:
روز در فکرم که شب دل بی تو خون خواهد شدن
شب در این اندیشه ام تا روز چون خواهد شدن.
(از مجالس النفائس ص149) (صبح گلشن ص37).
و نیز رجوع به تذکرهء روز روشن ص70 و الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص94 و فرهنگ سخنوران شود.
امان کوه.
[اَ] (اِخ) قلعه ای است در هرات و نام دیگر آن اشکلجه یا اسکلجو است. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو چ تهران و تاریخ مغول تألیف عباس اقبال و حبیب السیر چ خیام ج3 ص372 و 373 و 375 شود.
امان محمد.
[اَ مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاریز نو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 57 هزارگزی شمال باختری تربت جام و ده هزارگزی باختر راه شوسهء مشهد به تربت جام. کوهستانی و هوایش معتدل است و 316 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و پنبه و شغل مردم کشاورزی و مالداری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امان نامه.
[اَ مَ / مِ] (اِ مرکب) زنهارنامه. خط امان. نامه ای که در ضمن آن زنهار و امان دهند : مأمون حائر ضحاک را بدو فرستاد تا امان نامهء او قبول کرد. (تاریخ قم ص223). مصلحت ما در آن است که پیشدستی کنیم و او را به مکر و حیلت بگیریم... و امان نامهء امیر قتلغ شاه بستانیم. (تاریخ غازانی ص114).
امانوئل.
[اِ ءِ] (اِخ)(1) پادشاه پرتقال بود (1469 - 1521 م.) که در سال 1495 م. جانشین پسرعموی خود ژان دوم شد. وی با سیاست آرام و صلحجویانهء خود به اقتصاد و تجارت پرتقال رونق بخشید و مستعمرات آنرا گسترش داد و نیروی دریایی را نیرومند ساخت. در زمان وی واسکو دو گاما(2) هند شرقی را کشف کرد و الواره کابرال(3) برزیل را گشود. بناهای مشهوری مانند صومعهء بلم(4) و کلیسای بزرگ الوا(5) در زمان او ساخته شد. امانوئل در سال 1496 با ایزابل دُکاستیل(6) و سپس در سال 1500 با خواهر وی ماری و در سال 1518 با الیزابت اتریش(7) ازدواج کرد. (از لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032 شود.
(1) - Emmanuel (le Fortune).
(2) - Vasco de Gama.
(3) - Alvarez Cabral.
(4) - Belem.
(5) - Elvas.
(6) - Isabelle de Castille.
(7) - Elisabeth d'Autriche.
امانوئل فیلبرت.
[اِ نُ ءِ بِ](1) (اِخ) دوک دهم ساووا(2)، پسر شارل سوم به سال 1528 م. در شامبری(3) متولد شد و به سال 1580م. در تورن(4) درگذشت. و در 1553م. جانشین پدرش شد و در 1557م. جنگ سن کنتن(5)را بر ضد فرانسویان براه انداخت. (از لاروس بزرگ).
(1) - Emmanuel Philbert.
(2) - Savoie.
(3) - Chambery.
(4) - Turin.
(5) - Saint - Quentin.
امانه.
[؟] (اِخ) قسمت جنوبی یا یکی از قله های پشت لبنان که در نزدیکی شمال حرمون است و رود امانا یا ابانا از آنجا به دمشق جاری است. (از قاموس کتاب مقدس).
امانی.
[اَ] (ع ص نسبی) منسوب به امانت. (آنندراج). امانتی. (فرهنگ فارسی معین). هر ملکی که بطور امانت بکسی واگذار شده باشد بدون اجازه. (ناظم الاطباء). املاک خالصهء سرخس را اجازه نداده اند و امانی عمل میکنند. (یادداشت مؤلف). || گرو و رهن. (ناظم الاطباء).
امانی.
[اَ نی ی] (ع اِ) جِ اُمنِیَّة آرزوها. (از منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). مرادها. (آنندراج) (غیاث اللغات). خواهشها. (از ناظم الاطباء) :
بزی با امانی و حور قبایی
برود غوانی و لحن اغانی.منوچهری.
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بتخانه ساختن ز نظرگاه پادشاه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 3).
در نضرت جوانی و حسرت امانی و عنفوان زندگانی فروشد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
نقشبندان وساوس شیطانی امانی نقوش تخیلات بی طایل شیطانی و... (تاریخ جهانگشای جوینی).
از پی عرض امانی چون رعایا بر درت
خسرو سیارگان هر روز صدبار آمده.
هندوشاه نخجوانی.
|| اکاذیب. (متن اللغة). دروغها. (از اقرب الموارد). || تلاوت. (از تاج العروس). و از آن است قول خداوند : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی. (قرآن 2/78)؛ و هست از جهودان قومی که نویسنده نه اند، ندانند از نوشته مگر چیزی خوانند از فرا شنیده. (کشف الاسرار میبدی ج1 ص241). امانی در این آیه بقول بعض مفسران بمعنی اکاذیب و بقول دیگر بمعنی تلاوت و قرائت است. (از کشف الاسرار ج1 ص244).
امانی.
[اَ] (اِخ) از زنان سخنور قرن یازدهم هجری و کنیز زیب النساء بود. رجوع به زنان سخنور ج3 ص59 و فرهنگ سخنوران شود.
امانی.
[اَ] (اِخ) شاعری عثمانی. از مردم استانبول بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
امانی.
[اَ] (اِخ) میرزا امان الله متخلص به امانی و مخاطب به خانزمان پسر مهابت خان از شاعران قرن یازدهم بشمار میرفت پدرش مهابت خان از امرای شاهجهان بود. امانی نیز پس از وفات پدر در سلک منصب داران دربار وی بود. صاحب سفینهء خوشگو نویسد: در نظم و نثر و نیز در طبابت دست داشت، در شعر شاگرد مرشدخان بود، دیوانش سه هزار بیت شعر دارد. صاحب ریاض الشعرا، از قول واله داغستانی گوید: در سخن سنجی یگانهء دهر و در تربیت اهل کمال وحید عصر بود. صاحب بهارستان از قول میر عبدالرزاق خوانی وفات امانی را به سال 1046 ه . ق. نوشته است. از اشعار اوست:
غیر پندارد بسر دستار زر پیچیده ام
این نه دستارست بر سر درد سر پیچیده ام
من نه آن پروانه ام کز شعله خاکستر شوم
اینچنین آتش بسی در بال و پر پیچیده ام.
روشن شود ز داغ دل ما چراغ ما
چون پنبه دور، چشم بد از روی داغ ما
زد نعل واژگونه امانی براه عشق
ای خضر راه گم نکنی در سراغ ما.
عالمی گو عیبجو باشد امانی باک نیست
ما بچشم دشمنان خود را تماشا کرده ایم.
جان بلب دارد امانی چون چراغ صبحدم
جنبش یک آستین باید که کار آخر شود.
هستی جاوید دارم در لباس نیستی
زنده دل مانند اخگر در ته خاکسترم.
خاصیت ابرست کف ساقی ما را
جامی بستانید و ببینید هوا را.
(از تذکرهء نصرآبادی صص59-60) (از تذکرهء میخانه متن و حواشی ص765 ببعد) (از الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص95). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
امان یافتن.
[اَ تَ] (مص مرکب) زنهار یافتن. در کنف حمایت کسی درآمدن. (فرهنگ فارسی معین) :
تا امان یابد بمکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان.مولوی.
جبر خفتن در میان رهزنان
مرغ بی هنگام کی یابد امان.مولوی.
اگر بر جفا پیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی؟
سعدی (بوستان).
امانیاک.
[اَ] (مأخوذ از انگلیسی، اِ) جسمی بخاری و فرار. دارای بویی تند و نافذ و طعمی حاد و سوزان مرکب از دو حجم آزت و شش حجم هیدروژن. رجوع به آمنیاک(1) و آمونیاک شود.
(1) - در برخی از متنهای معاصر کلمه را بصورتهای امانیاک و آمنیاک و آمونیاک آورده اند که صحیح تر در فارسی آمنیاک است.
امانی اصفهانی.
[اَ یِ اِ فَ] (اِخ) از شاعران قرن دهم هجری بود. رجوع به منتخب التواریخ عبدالقادر بداونی ج3 ص184 و شمع انجمن ص57 و هفت اقلیم و مآثر رحیمی ج3 ص1400 و 1406 و فرهنگ سخنوران شود.
امانی بایبورتی.
[اَ یِ] (اِخ) (محمد بیک) از اهل بایبورت(1) و مردی عابد و صالح و پرهیزگار بوده و بمطالعه علاقه داشته است. وقتی حاکم یزد بوده و اشعارش را بر صادقی کتابدار شاه عباس کبیر می خوانده است. بیتی از اشعار ترکی او در مجمع الخواص نقل شده است. (از مجمع الخواص چ تبریز ص37) (الذریعة قسم اول از جزءتاسع ص94) (فرهنگ سخنوران).
(1) - Bayburt قصبه ای است در شمال شرقی آسیای صغیر. (از حاشیهء مجمع الخواص).
امانی دهلوی.
[اَ یِ دِ لَ] (اِخ) رجوع به امان الله دهلوی شود.
امانی کابلی.
[اَ یِ بُ] (اِخ) (میر...) شاعری از سادات کابل بود. در سال 981 ه . ق. در زمان اکبرشاه به هندوستان رفت و در سال 1047 ه . ق. در شهر جونپور درگذشت. وی در ماده تاریخ گفتن استاد بود، از اوست:
سینه چاک است و جگر ریش و دل افکار مرا
کرد عشق تو بصد درد گرفتار مرا
آه صد آه که سوز جگر و آتش دل
کرد رسوای جهان عاقبت کار مرا.
(از تذکرهء صبح گلشن ص37) (قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033) (الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص94) (فرهنگ سخنوران). و نیز رجوع به تذکرهء هفت اقلیم و طبقات اکبری شود.
امانی کرمانی.
[اَ یِ کِ] (اِخ) ملاعبدالله... متخلص به گویا از شاعران قرن یازدهم هجری بود. وی به هندوستان رفت در نزد میر جملهء شهرستانی تقرب یافت و مکنتی بهم رسانید و به اصفهان برگشت. دیوانش شامل ده هزار بیت است و بقول صاحب صبح گلشن شیرین زبان و شیوابیان بود. از اوست:
آنرا که همیشه خصمی خویش فن است
پیوسته قبای عشرتش زیب تن است
آن کس که به التفات دنیا نازد
مردی است که شوکتش ز پهلوی زن است.
ای حجاب تو حسن را ناموس
بی نصیب از لب خیالت بوس
گرچه زشتیم از توییم آخر
پای طاوس باشد از طاوس.
چند ماده تاریخ خوب از او باقی است از جمله در فوت میرمحمد باقر داماد گفته است:
فغان از جور این چرخ جفا کیش
کزو گردد دل هر شاد ناشاد
ز اولاد نبی دانای عصری
که مثلش مادر ایام کم زاد
محمد باقر داماد کز وی
عروس فضل و دانش بود دلشاد
خرد از ماتمش گریان شد و گفت
عروس علم و دین را مرد داماد. (1041).
(از تذکرهء نصرآبادی ص309 و 482) (الذریعة قسم1 از جزء9 ص94) (صبح گلشن ص37) (قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033) (فرهنگ سخنوران). و رجوع به نجوم السماء و سفینهء خوشگو شود.
امانی مازندرانی.
[اَ یِ زَ دَ] (اِخ) از شاعران قرن یازدهم هجری و مؤلف کتاب دستورالشعراء بود و در سال 1061 ه . ق. درگذشت. (از تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمهء رشید یاسمی ص167 و 172) (الذریعة قسم1 از جزء9 ص95) (فرهنگ سخنوران). و نیز رجوع به فهرست کتب خطی مجلس شورای ملی تألیف ابن یوسف شیرازی ص126 شود.
امانیه.
[اَ نی یَ / یِ] (اِخ) جایی است در راه تهران به شمیران در جادهء پهلوی. بتازگی در آنجا ساختمانها و باغ احداث شده است.
امانیه.
[اَ نی یَ / یِ] (اِخ) (کوچک) ده کوچکی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 3 هزارگزی جنوب غرب اهواز و باختر رودخانهء کارون، در دشت واقع شده و گرمسیر است. 30 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء سادات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امانیه.
[اَ نی یَ / یِ] (اِخ) (بزرگ) دهی بوده است در باختر رودخانهء کارون که اکنون یکی از محلات شهر اهواز و به لشکرآباد معروف است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج6 شود.
امانی هروی.
[اَ یِ هِ رَ] (اِخ) میرزا... مشهور به میر میخچه. از شاعران قرن دهم هجری بود و در 981 ه . ق. در گذشت. ماده تاریخ زیر از اوست که در مرگ سلطان جغتای (953) گفته است:
سلطان جغتا بود گل گلشن خوبی
ناگه سوی رضوان اجلش راهنمون شد
تاریخ وی از بلبل ماتم زده جستم
در ناله شد و گفت گل از باغ برون شد.
(از تذکرهء نصرآبادی ص470) (الذریعة قسم1 از جزء9 ص95) (فرهنگ سخنوران). و نیز رجوع به سفینهء خوشگو و هفت اقلیم و منتخب التواریخ عبدالقادر بداونی شود.
امانی همدانی.
[اَ یِ هَ مَ] (اِخ) از شاعران قرن دهم بود. این دو بیت از اوست:
زهر چشمت نه چنان چاشنیی داد مرا
که رود لذتش از خاطر ناشاد مرا.
آویخته از دار بلا باز سری چند
ظاهر شده زان غمزهء خونی اثری چند.
(از مجمع الخواص تألیف صادقی ص271) (الذریعة قسم1 از جزء9 ص95) (فرهنگ سخنوران).
اماه.
[اُمْ ما] (ع اِ) در ندای «ام» گویند: یا اماه؛ یعنی ای مادر.
اماهت.
[اِ هَ] (ع مص) به آب رسیدن چاه کَن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || آب خورانیدن ستور و مردم تشنه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آب خورانیدن ستور را. (از اقرب الموارد). || آب دادن کارد را. (از اقرب الموارد). آب دادن کارد را در هنگام تیز کردن آن. (از متن اللغة). || گرد آوردن آب در حوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || آب بسیار روان کردن ابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || منی انداختن گشن در رحم ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغة). || زهیدن آب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسیار شدن آب زمین و زهیدن آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || آب ریختن در دوات و در دارو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آب ریختن در دوات برای رقیق شدن آن. (از اقرب الموارد).
امایاقیطس.
[اَ] (اِ) مصحف ایراقیطس. رجوع به ایراقیطس شود. (از یادداشت مؤلف).
ام ابان.
[اُمْ مُ اَ] (اِخ) زنی از صحابیات بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1031 شود.
ام ابان.
[اُمْ مُ اَ] یکی از دختران عثمان بن عفان خلیفهء سوم بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1031).
ام ابان.
[اُمْ مُ اَ] (اِخ) زینب تیمیمه مکناة به ام ابان. از زنان شاعر عرب و در فصاحت معروف بوده است. از اشعار معروف او قصیده ای است در مرثیهء پسر خود که بدست ابن دمیسیه کشته شده بود. از آن قصیده است:
باهلی و مالی بل بجل عشیرتی
قتیل بنی تیم بغیر سلاح
فهلا قتلتم بالسلاح ابن اختکم
فتظهر فیه للشهود جراح.
رجوع به خیرات حسان ج1 ص35 و ریحانة الادب ج6 ص208 شود.
ام ابیها.
[اُمْ مُ اَ] (اِخ) دختر موسی بن جعفر (ع) بود. (از ریحانة الادب ج6 ص208).
ام ابیها.
[اُمْ مُ اَ] (اِخ) دختر جعفر یا عبدالله بن جعفربن ابی طالب. از محدثان بود و از پدر خود روایت حدیث کرده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص208 شود.
ام احراد.
[اُمْ مُ اَ] (اِخ) نام چاهی در مکه نزد باب البصریین. (از معجم البلدان) (المرصع). رجوع به المرصع شود.
ام ادراص.
[اُمْ مُ اَ] (ع اِ مرکب) سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلا. بلیه. (اقرب الموارد): وقعوا فی ام ادراص؛ در مهلکه افتادند. (از اقرب الموارد) (المرصع). || داهیة. بلای بزرگ. (اقرب الموارد). || موش دشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موش صحرایی. یربوع. (اقرب الموارد ذیل درص).
ام اذن.
[اُمْ مُ اُ ذُ] (اِخ) محلی است در سماوه که از آنجا سنگ آسیا می آورند. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع).
ام اربع و اربعین.
[اُمْ مُ اَ بَ عِنْ وَ اَ بَ](ع اِ مرکب) حشره ای است زهردار. (از اقرب الموارد) (از المنجد)(1). هزارپا. (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء «ام اربعة و اربعین» آورده است.
ام ارؤل.
[اُ م مِ اَ ؤُ] (ع اِ مرکب) شتر مرغ. (از المرصع). و رجوع به ام رئال شود.
ام اسلم.
[اُمْ مُ اَ لَ] (اِخ) از صحابیات بود. زمان علی بن حسین (ع) را نیز درک کرد و چون کتابهای بسیاری خوانده بود به قاریة الکتب موصوف شد. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص208 و ص229 ذیل ام غانم شود.
ام الاَثام.
[اُمْ مُلْ] (ع اِ مرکب) باده. شراب. می. (از المرصع).
ام الاجساد.
[اُمْ مُلْ اَ] (ع اِ مرکب) جیوه. (ناظم الاطباء). سیماب. (آنندراج).
ام الارضین.
[اُمْ مُلْ اَ رَ] (اِخ) مکه. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ام الاسود.
[اُمْ مُلْ اَ وَ] (اِخ) (اسلمیه) از محدثان عامه بود. (از ریحانة الادب ج6 ص208).
ام الاسود.
[اُمْ مُلْ اَ وَ] (اِخ) از محدثان و روات شیعه و خواهر زرارة بن اعین شیبانی بود. (از ریحانة الادب ج6 ص208).
ام الافعال.
[اُمْ مُلْ اَ] (ع اِ مرکب) عبارت از فعلهای فعل، جعل، عمل، انشأ و اقبل است. (از المرصع).
ام الامراض.
[اُمْ مُلْ اَ] (ع اِ مرکب) در اصطلاح طبیبان زکام است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به زکام شود.
ام الاموال.
[اُمْ مُلْ اَ] (ع اِ مرکب) گوسفند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المرصع). و جه تسمیهء آن این است که با وجود ذبح و موت بسیار کثرت دارد. (از المرصع).
ام الاوتار.
[اُمْ مُلْ اَ] (ع اِ مرکب) آنچه در وقت ضرب ناخن بدان آید. (لباب الالباب ج2 صص224-225) وتری از اوتار چنگ. (آلت موسیقی). سیم مهم ساز. شاه سیم. و رجوع به ام اوتار شود.
ام الباطل.
[اُمْ مُلْ طِ] (ع اِ مرکب) عربان گویند ما انت و ام الباطل، بجای ما انت و الباطل یعنی ترا با باطل چه کار؟ (ازلسان العرب) (از ذیل اقرب الموارد).
ام البحیره.
[اُمْ مُلْ بَ رَ] (ع اِ مرکب)رجوع به بحیره و سائبه شود.
ام البراء .
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) بنت صفوان از زنان شاعر عرب و پدرش از انصار علی بن ابی طالب (ع) او را اشعاری است دربارهء جنگ صفین و در مرثیهء علی بن ابی طالب (ع). رجوع به ریحانة الادب ج6 ص209 شود.
ام البشر.
[اُمْ مُلْ بَ شَ] (اِخ) حواء. مادر آدمیان.
ام البلابیل.
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 30 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 10 هزارگزی خاوری راه اهواز به مسجد سلیمان. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 75 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء مراغه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام البلاد.
[اُمْ مُلْ بِ] (ع اِ مرکب) مملکتی که مستعمره و مستملکه ای تابع آن باشد(1). (دزی ج1). || مشهورترین شهر هر مملکت و هر اقلیم. (از المرصع). کرسی نشین. پایتخت.
(1) - Mere patrie.
ام البلیل.
[اُمْ مُلْ بَ] (ع اِ مرکب) مرگ. (المرصع). داهیة. (المرصع). در ذیل اقرب الموارد. از تاج العروس «بلیل» (بی ام) بمعنی رنج آمده است.
ام البنین.
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) (اروی) از کنیزان امام موسی کاظم (ع) و مادر امام رضا بود. وی از زنان فاضل زمان بشمار می آمد. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص210 و خیرات حسان ج1 ص39 شود.
ام البنین.
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) دختر عبدالعزیزبن مروان خواهر عمر بن عبدالعزیز اموی و زن ولیدبن عبدالملک بن مروان. از زنان مشهور بنی امیه است که بحسن و جمال و صلاح و ذکاوت و فصاحت بیان و بذل و بخشش موصوف بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص210 و خیرات حسان ج1 ص37 و قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
ام البنین.
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) دختر عمرو یا ربیعة بن عامر. زن مالک بن جعفربن کلاب. از زنان مشهور عرب بود و در نجابت بدو مثل زنند و گویند: انجب من ام البنین. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص211 و مجمع الامثال میدانی شود.
ام البنین.
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) زن عقیل بن ابی طالب و مادر جعفربن عقیل از شهیدان کربلاست. (از ریحانة الادب ج6 ص210).
ام البنین.
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) فاطمه دختر خرام بن خالدبن ربیعة بن کُلاب. از زنان علی بن ابی طالب (ع) بود. وی اول زنی است که بعد از درگذشت فاطمه (ع) به ازدواج علی (ع) درآمد و چهار پسر از وی بوجود آمد: 1- عباس مکنی به ابوالفضل. 2- عثمان. 3- جعفر. 4- عبدالله. هر چهار پسر در روز عاشورا در کربلا کشته شدند. رجوع به ریحانة الادب، ج6 ص211 و خیرات حسان ج1 ص38 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033 شود.
ام البونة.
[اُمْ مُلْ نَ] (ع اِ مرکب)(1)بوقلمون. (دزی ج1).
(1) - Salsia verbenaca.
ام البویه.
[اُمْ مُلْ یَ] (ع اِ مرکب) بوقلمون. حربا. (از دزی ج1).
ام البهاء .
[اُمْ مُلْ بَ] (اِخ) دختر حافظ تقی الدین محمد بن محمد بن فهد هاشمی واهانی. از محدثان مشهور و از مشایخ جلال الدین سیوطی، و بمناسبت بزرگواری به ست قریش مشهور بود. (از ریحانة الادب ج8 ص292).
ام البیت.
[اُمْ مُلْ بَ] (ع اِ مرکب) زن خانه. کدبانو. (از المرصع).
ام البیض.
[اُمْ مُلْ بَ] (ع اِ مرکب) شتر مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آتشخوار. نعامة. ظلیم.
ام التلول.
[اُمْ مُتْ تُ] (اِخ) دهی است از دهستان حیزان بخش مرکزی شهرستان آبادان. رجوع به حفار باختری شود.
ام التنائف.
[اُمْ مُتْ تَ ءِ] (ع اِ مرکب)بیابان دوردست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). المفازة البعیدة. (ذیل اقرب الموارد).
ام الجراف.
[اُمْ مُلْ جَرْ را] (ع اِ مرکب)(1)سپر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد، ذیل جرف) (ناظم الاطباء). || دلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ذیل جرف). سطل. (ناظم الاطباء).
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء با تخفیف راء آمده، و ظاهراً بتشدید راء صحیح است.
ام الجریدیه.
[اُمْ مُلْ جَ دیْ یَ / یِ] (اِخ)دهی است از دهستان رویس بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 2 هزارگزی جنوب خاوری خرمشهر در کنار راه خرمشهر به آبادان. در دشت واقع شده و گرمسیر و هوایش مرطوب است. 1500 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کارون تأمین میشود. محصولش خرما و سبزی و شغل مردم تربیت نخل و صنایع دستی حصیربافی است. ساکنان آن از طایفهء فیصلی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الجیش.
[اُمْ مُلْ جَ] (ع اِ مرکب) علم لشکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ام الحرب شود.
ام الحجار.
[اُمْ مُلْ حِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 58 هزارگزی جنوب باختری اهواز در کنار راه اهواز به آبادان و 2 هزارگزی خاوری رود کارون. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کارون تأمین میشود. محصولش غلات، و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الحرب.
[اُمْ مُلْ حَ] (ع اِ مرکب) رایت. (لسان العرب). لوا. علم. و رجوع به ام الجیش شود.
ام الحزین.
[اُمْ مُلْ حَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 72 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 24 هزارگزی خاور راه آهن اهواز به خرمشهر. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 40 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کارون تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء سادات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الحساب.
[اُمْ مُلْ حِ] (ع اِ مرکب) در اصطلاح علم استیفاء هر مدی را گویند که در اول ورق حساب کشند و آنرا صدرالحساب نیز خوانند. در ام الحساب الفاظی مخصوص بکار برند چون المجموع و المواجب و جز آنها. رجوع به نفایس الفنون در قسم اول فن پانزدهم (علم استیفاء) ص84 شود.
ام الحسن.
[اُمْ مُلْ حَ سَ] (اِخ) از دختران علی بن ابی طالب بود. (از تاریخ گزیده چ لندن ص199).
ام الحسن.
[اُمْ مُلْ حَ سَ] (اِخ) فاطمه ملقب به ست المشایخ (مخفف سیدة المشایخ). دختر شهید اول و از زنان فاضل بود و از پدر خود و دیگران اجازهء روایت داشت. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص215 شود.
ام الحسن.
[اُمْ مُلْ حَ سَ] (اِخ) نخعیه. از محدثان شیعه است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص215 شود.
ام الحکم.
[اُمْ مُلْ حَ کَ] (اِخ) دختر ابی سفیان. زن عیاض بن شداد فهری و بنا بقولی یکی از شش زن مهاجر بود که از اسلام برگشت و بمشرکان ملحق شد. (از کتاب الوزراء و الکتاب ص33) (ریحانة الادب ج6 ص216).
ام الحکم.
[اُمْ مُلْ حَ کَ] (اِخ) زینب. دختر جحش بن رباب بن یعمربن صبرة بن مرة بن کثیربن غنم بن دودان بن اسدبن خزیمهء اسدیه مکنی به ام الحکم. مادرش امیمه یا میمونه یا امینه دختر عبدالمطلب، از صحابیات و از زنان پیغمبر اکرم و عمه زادهء آن حضرت بود. در سال سوم هجرت به ازدواج پیغمبر درآمد. زنی هنرور و کارگر و نیکوکار و باسخاوت بوده و بسیار کار میکرده و درآمد خود را بفقیران میداده است. در سال بیستم هجرت در پنجاه و سه سالگی در مدینه درگذشته است. (از ریحانة الادب ج6 ص216).
ام الحوادث.
[اُمْ مُلْ حَ دِ] (ع اِ مرکب)اخباری که اهمیت دارند. (ناظم الاطباء).
ام الخبائث.
[اُمْ مُلْ خَ ءِ] (ع اِ مرکب) می. (منتهی الارب) (از تاج العروس). می و شراب. (ناظم الاطباء). شراب. (آنندراج) :
لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است
خسروش رجعت نفرماید بفتوای جفا.
خاقانی.
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلة العذارا.حافظ.
رجوع به می و شراب و ام الاَثام شود.
ام الخصیفه.
[اُمْ مُلْ خَ فَ / فِ] (اِخ) ده کوچکی است از جزیرهء صلبوخ شهرستان آبادان. رجوع به نعیمه شود.
ام الخلفف.
[اُمْ مُلْ خُ فُ] (ع اِ مرکب)داهیه. (تاج العروس) (لسان العرب). داهیه و بلای بزرگ عمومی. (از ذیل اقرب الموارد).
ام الخنابس.
[اُمْ مُلْ خُ بِ] (ع اِ مرکب)نره. (المرصع). آلت مرد.
ام الخیار.
[اُمْ مُلْ خِ] (اِخ) زن و دختر عم ابوالنجم شاعر معروف عهد اموی است. او شوهرش را بسبب پیری و ضعف و ناتوانی طعن میکرده و این موضوع در اشعار ابوالنجم انعکاس یافته است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص219 و خیرات حسان ج1 ص44 شود.
ام الخیر.
[اُمْ مُلْ خَ] (اِخ) فرزندزادهء امام محمد باقر و از اصحاب امام جعفر صادق بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص219).
ام الخیر.
[اُمْ مُلْ خَ] (اِخ) بنت حریش بن سراقه یا رقیه. از تابعین زنان کوفه و بسخنوری و فصاحت و هوش معروف و از طرفداران علی بن ابی طالب (ع) بود و در جنگ صفین لشکر علی را بضد معاویه تهییج و ترغیب میکرده است. رجوع به ریحانة الادب، ج6 ص219 و خیران حسان ج1 ص45 شود.
ام الخیر.
[اُمْ مُلْ خَ] (اِخ) جمال النساء بغدادی مکناة به ام الخیر. از زنان پرهیزگار و دانشمند و از محدثان عامه در قرن هفتم هجری است. در فقه و حدیث دستی داشته و افادات علمی میکرده است. به سال 640 ه . ق. درگذشت. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص219 و خیرات حسان ج1 ص89 شود.
ام الخیر.
[اُمْ مُلْ خَ] (اِخ) خدیجه ملقب به ضوء الصباح. از محدثان بوده و در انشا و حسن خط مهارت داشته است. به سال 730 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج6 ص220) (خیرات حسان ج1 ص45 و ج2 ص139).
ام الخیر.
[اُمْ مُلْ خَ] (اِخ) رابعهء عدویه مکناة به ام الخیر. از زنان نیکوکار بود.135 ه . ق. درگذشت. رجوع به رابعه... شود.
ام الخیر.
[اُمْ مُلْ خَ] (اِخ) سلمی. دختر صخربن عمروبن کعب بن سعدبن تیم بن مرة بن کعب از صحابیات و مادر ابوبکر خلیفهء اول بوده و عمر بسیار یافته است. از شوهرش ابوقحافه و از پسرش ابوبکر ارث برده است. (از ریحانة الادب ج6 ص220) (خیرات حسان ج1 ص47).
ام الدرداء .
[اُمْ مُدْ دَ] (اِخ) خیرة مکناة به ام الدرداء کبری. دختر ابوحدرد اسلمیه و زن ابوالدرداء از زنان فاضل بوده و احادیثی از پیغمبر اسلام روایت کرده است. (از ریحانة الادب ج6 ص220) (خیرات حسان، ج1 ص47).
ام الدرداء .
[اُمْ مُدْ دَ] (اِخ) هجمیه اوصابیه مکناة به ام الدرداء صغری. صحابیه و زنی فقیه و دانشمند و پرهیزکار و خردمند بود. نخست زن ابی الدرداء بود، پس از مرگ ابی الدرداء معاویه از ام الدرداء خواستگاری کرد و او نپذیرفت. (از اعلام زرکلی ج1 ص308) (عیون الاخبار ج4 ص11).
ام الدم.
[اُمْ مُدْ دَ] (ع اِ مرکب) در نزد پزشکان قدیم آن برآمدگی را گویند که از جمع شدن خون سرخ رگ در زیر پوست بوجود آید و بگفتهء بعضی بهر انفجار سرخ رگی گفته میشود. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
ام الدماغ.
[اُمْ مُدْ دِ] (ع اِ مرکب) پوست دماغ. (منتهی الارب). پردهء دماغ که مانتجس گویند. (ناظم الاطباء). خریطه مانندی از پوست تنک که در آن مغز سر است. (منتهی الارب). ام الدماغ یا ام الرأس پوستی که شامل مغز سر است. (از اقرب الموارد). کنایه از جای اعلای دماغ و آن جوفی است از استخوان و غشائی است صلب که محیط جوهر دماغ است. (آنندراج). و رجوع به ام الرأس شود.
ام الدهیم.
[اُمْ مُدْ دُ هَ] (ع اِ مرکب) سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (از اقرب الموارد). غم و اندوه. (ناظم الاطباء).
ام الرأس.
[اُمْ مُرْ رَ] (ع اِ مرکب) دماغ. (لسان العرب). دماغ یا پوست آن. (منتهی الارب) (آنندراج). پوستی که شامل مغز سر باشد. (از اقرب الموارد). دماغ یا غشاء آن. (ناظم الاطباء).
ام الربیس.
[اُمْ مُرْ رُ بَ] (ع اِ مرکب) مار بزرگ. (منتهی الارب). افعی. (اقرب الموارد، ذیل ربس). || بکنایه داهیه را گویند. (از اقرب الموارد).
ام الربیق.
[اُمْ مُرْ رُ بَ] (ع اِ مرکب) سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد ذیل ربق).
ام الرجل.
[اُمْ مُرْ رَ جُ] (ع اِ مرکب) همسر سالخوردهء مرد. (از متن اللغة). زن سالدار. (ناظم الاطباء).
ام الرذائل.
[اُمْ مُرْ رَ ءِ] (ع اِ مرکب) نادانی. (ناظم الاطباء).
ام الرقوب.
[اُمْ مُرْ رَ] (ع اِ مرکب) بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد ذیل رقب).
ام الرقیق.
[اُمْ مُرْ رَ] (ع اِ مرکب)(1) به اصطلاح تشریح پردهء دوم دماغ را گویند که دماغ در جوف آن قرار دارد و فاصله است مابین ام الغلیظ و مشیمه. (از ناظم الاطباء). و رجوع به اُمّ شود.
(1) - Pie-mere.
ام الرمح.
[اُمْ مُرْ رُ] (ع اِ مرکب) لواء. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). عَلَم. (ناظم الاطباء). لوا و خرقه ای که بدان درپیچند. (از ذیل اقرب الموارد).
ام السخال.
[اُمْ مُسْ سِ] (ع اِ مرکب) بز. (ناظم الاطباء). رجوع به سخله و سخال شود.
ام السریجینه.
[اُمْ مُسْ سَ نَ / نِ] (اِخ)دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 48 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 4 هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء مسجد سلیمان به اهواز. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام السلمه.
[اُمْ مُسْ سَ لَ مَ] (اِخ) رجوع به ام سلمه شود.
ام السلیط.
[اُمْ مُسْ سَ] (اِخ) دهی است در یمن. (از تاج العروس) (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان شود.
ام السماء .
[اُمْ مُسْ سَ] (ع اِ مرکب)کهکشان. (ناظم الاطباء).