ام السویره.
[اُمْ مُسْ سُ رَ / رِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک شعیبه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40 هزارگزی شمال اهواز در ساحل خاوری رودخانهء دز. در جلگه واقع شده و گرمسیر است و 80 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء دز تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء عنافجه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الشحم.
[اُمْ مُشْ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 53 هزارگزی خاور شادگان و 5 هزارگزی باختری راه بندر معشور به شادگان. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 40 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء آلبوغبیش هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الشوء .
[اُمْ مُشْ شَ] (ع اِ مرکب) عقاب. (ناظم الاطباء).
ام الصبیان.
[اُمْ مُصْ صِ] (ع اِ مرکب)(1)کح بچگان، و گویند بادی است که عارض کودکان شود و موجب غشی گردد و آن نزد اطباء صرع صفراوی است. (منتهی الارب) (از لسان العرب). اختلاج و تشنجی که عارض کودکان شود. (ناظم الاطباء). صرع اطفال. (ناظم الاطباء) (ازآنندراج). اکلامپسی. (ناظم الاطباء) :
زنهار بتزویج نگردی شادان
باشد عزبی مایهء راحت بجهان
زن صاحب فرزند چو شد علت تست
دشوار بود علاج ام الصبیان.
رازی (از آنندراج).
|| نام مادر دیوی که اطفال را آسیب رساند. (آنندراج).
(1) - epilepsie des enfants convulsions du jeune age.
ام الصخر.
[اُمْ مُصْ صَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان ام الصخر از بخش شادگان شهرستان خرمشهر است در 15 هزارگزی شمال خاوری شادگان در کنار راه اهواز به شادگان. در دشت واقع شده و گرمسیر است. 3649 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء جراحی تأمین میشود. محصول عمدهء دهستان غلات و خرما و شلتوک و شغل مردم کشاورزی و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیربافی است. ساکنان آن از طایفهء صربه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الصخر.
[اُمْ مُصْ صَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش شادگان شهرستان خرمشهر است که در شمال و شمال خاوری شادگان واقع شده است. هوایش گرم است و آب دیههای آن از رود جراحی تأمین میشود، محصول عمدهء آن غلات دیمی و خرما و شلتوک است. شغل بیشتر مردم کشاورزی و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبابافی و حصیربافی برای خرما است. این دهستان از یازده قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود یازده هزار تن است. دیههای بزرگ آن حفار و منصوره است که هر کدام نزدیک دو هزار تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الطرفه.
[اُمْ مُطْ طَ فَ / فِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 6 هزارگزی خاور راه آهن اهواز به بندر شاهپور. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء الباطو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الطریق.
[اُمْ مُطْ طَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شاهراه. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). شارع و طریق عام. (آنندراج).
ام الطعام.
[اُمْ مُطْ طَ] (ع اِ مرکب) معده. || گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ام الطمیر.
[اُمْ مُطْ طَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی جنوب باختری اهواز در کنار رود کارون. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 650 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کارون تأمین میشود. محصولش غلات و سبزی و صیفی و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان از طایفهء سادات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الطیور.
[اُمْ مُطْ طُ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک شعیبه) بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 38 هزارگزی شمال خاوری اهواز، در ساحل شمالی رودخانهء دز. در جلگه واقع شده و گرمسیر است و 90 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء دز تأمین میشود محصولش غلات، و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء عنافجه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الظباء .
[اُمْ مُظْ ظِ] (ع اِ مرکب) میدان. (ناظم الاطباء). زمین هموار. دشت. (ناظم الاطباء).
ام العجایب.
[اُمْ مُلْ عَ یِ] (ع اِ مرکب)چیز بسیار شگفت انگیز.
ام العرب.
[اُمْ مُلْ عَ رَ] (اِخ) در حدیث به هاجر مادر اسماعیل اطلاق شده است. رجوع به معجم البلدان شود.
ام العرب.
[اُمْ مُلْ عَ رَ] (اِخ) پشته ای است در سماوه (واقع در عراق). (از تاج العروس).
ام العرب.
[اُمْ مُلْ عَ رَ] (اِخ) دهی است در مصر. رجوع به معجم البلدان شود.
ام العزم.
[اُمْ مُلْ عِ] (ع اِ مرکب) کون. اِست. (اقرب الموارد، ذیل عزم)(1). عِزمة. ام عزمة. (اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب بصورت اُمُّعَزم آمده و ظاهراً نادرست است.
ام العلا.
[اُمْ مُلْ عَ] (اِخ) دختر یوسف تاجر اندلسی. از ادیبان و شاعران وادی الحجاره از بلاد اندلس که بجمال و ادب و فصاحت مشهور بوده است. وی در اوایل قرن ششم هجری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1036) (خیرات حسان ج1 ص53) (ریحانة الادب ج6 ص227).
ام العلوم.
[اُمْ مُلْ عُ] (ع اِ مرکب) علم صرف و نحو. (ناظم الاطباء). کنیت علم صرف، زیرا که اصل و مبدأ اکثر علوم است. (آنندراج).
ام العود.
[اُمْ مُلْ] (ع اِ مرکب) هزارخانه. شکنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد، ذیل عود).
ام العیال.
[اُمْ مُلْ عِ] (اِخ) دهی است میان مکه و مدینه. (از تاج العروس) (از معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان شود.
ام العین.
[اُمْ مُلْ عَ] (اِخ) آبی است نزدیک سمیراء در راه مکه. (از تاج العروس). و رجوع به معجم البلدان شود.
ام الغزلان.
[اُمْ مُلْ غِ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 54 هزارگزی خاور شادگان و 3 هزارگزی باختر راه بندر معشور به شادگان. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء آلبوغبیش هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الغفاری.
[اُمْ مُلْ غ فْ فا] (اِخ) دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 24 هزارگزی باختری اهواز و دو هزارگزی راه شوسهء اهواز به هویزه در کنار رود کرخه کور. در دشت واقع شده و گرمسیر است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولش غلات و شغل مردم کشاورزی و گله داری است. ساکنان آن از طایفهء بنی تمیم هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام الغلیظ.
[اُمْ مُلْ غَ] (ع اِ مرکب)(1) در اصطلاح تشریحی آن پرده از دماغ را گویند که بسطح اندرونی استخوان های کله گسترده و چسبیده است و از همه طرف ام الرقیق را احاطه کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اُمّ شود.
(1) - Dure-mere.
ام الغول.
[اُمْ مُلْ] (ع اِ مرکب) نره. (المرصع). آلت مرد.
ام الفرج.
[اُمْ مُلْ فَ رَ] (ع اِ مرکب) طعامی است که از گوشت و برنج و شکر ترتیب دهند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جوذابة. (اقرب الموارد). و گفته اند نانی است که در اندرون آن گوشت مرغ و یا گوشت بزغاله تعبیه کنند و در تنور بپزند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب).
ام الفساد.
[اُمْ مُلْ فَ] (ع اِ مرکب) کسی که فساد بسیار کند، منشأ فساد.
ام الفضائل.
[اُمْ مُلْ فَ ءِ] (ع اِ مرکب)علوم. (ناظم الاطباء). علم و فن. (آنندراج).
ام الفضل.
[اُمْ مُلْ فَ] (اِخ) زینب دختر عبدالله مأمون خلیفهء عباسی. وی در دانش و ادب مشهور بوده است. رجوع به ریحانة الادب، ج6 ص230 شود.
ام الفضل.
[اُمْ مُلْ فَ] (اِخ) لبابة الکبری مکناة به ام الفضل. دختر حارث الهلالیة مادر عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب عم پیغمبر اسلام بود. رجوع به لبابة الکبری شود.
ام القاسم.
[اُمْ مُلْ سِ] (اِخ) دختر برمک جد برمکیان بود. (از ابن فقیه از احوال و اشعار رودکی ج1 ص77).
ام القبور.
[اُمْ مُلْ قُ] (ع اِ مرکب) کفتار. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ام القرآن.
[اُمْ مُلْ قُ آ] (ع اِ مرکب) سورهء فاتحه یا آیات محکمات از آیات احکام. (منتهی الارب) (آنندراج). سورهء حمد. (از نفایس الفنون قسم1 ص100).
ام القردان.
[اُمْ مُلْ قِ] (ع اِ مرکب)سوراخی که در اصل سپل (سم) شتر باشد. (از لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد). میان تندی پاشنه و سنب ستور. (منتهی الارب) (آنندراج).
ام القری.
[اُمْ مُلْ قِ را] (ع اِ مرکب) آشی است. (منتهی الارب). نوعی آش. (ناظم الاطباء).
ام القری.
[اُمْ مُلْ قُ را] (اِخ) مکه. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مکه را ام القری خوانند زیرا گویند اصل زمین آنجاست. بقیهء زمین را حق تعالی از او بیرون کشید. (از نفایس الفنون قسم اول، ص100). مکه را گویند زیرا که در وسط زمین است یا برای آنکه قبلهء مردمان است یا برای آن که شأن آن نسبت بقرای دیگر بلندتر است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) :
مرا سجده گه بیت بنت العنب بس
که از بیت ام القری میگریزم.خاقانی.
ام القصائد.
[اُمْ مُلْ قَ ءِ] (ع اِ مرکب) به بهترین قصیده های دیوان یک شاعر میگویند. (یادداشت مؤلف).
ام القصب.
[اُمْ مُلْ قَ صَ] (اِخ) ده کوچکی است از جزیرهء صلبوخ شهرستان آبادان. رجوع به نعیمه شود.
ام القصب سنگور.
[اُمْ مُلْ قَ صَ سَ](اِخ) ده کوچکی است از جزیرهء صلبوخ شهرستان آبادان. رجوع به بحریة سلیمانیه شود.
ام القصب موسی.
[اُمْ مُلْ قَ صَ سا](اِخ) ده کوچکی است از جزیرهء صلبوخ شهرستان آبادان. رجوع به بحریه سلیمانیه شود.
ام القناطر.
[اُمْ مُلْ قَ طِ] (اِخ) پلی است در یک هزارگزی دریاچهء طبریه که اکنون خراب است. (یادداشت مؤلف).
ام القوم.
[اُمْ مُلْ قَ] (ع اِ مرکب) رئیس قوم. (از لسان العرب) سردار قوم. (منتهی الارب).
ام الکتاب.
[اُمْ مُلْ کِ] (ع اِ مرکب) فاتحهء کتاب (قرآن)، زیرا در هر نماز بدان ابتدا می شود. (از لسان العرب). سورهء فاتحه از قرآن. (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ام القرآن. || اصل کتاب (قرآن). (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لوح محفوظ. (لسان العرب) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قرآن مجید. (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || معظم قرآن و محکمات آن: هوالذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات. (قرآن 3/7)؛ او آن است که فرو فرستاده بر تو این نامه، از اوست آیتهای استوار داشته و تمام کرده، معظم قرآن و مایهء دین داران و علم جویان آن است. (کشف الاسرار، ج2 ص15). و گفته اند هن ام الکتاب یعنی ام کل کتاب انزل الله علی کل نبی فیهن کل ما احل و کل ما حرم؛ یعنی آن آیات محکمات که در این قرآن بتو فروفرستادیم اصل همه کتاب خدای اند که پیغمبران را داد یعنی که همه را بیان حلال و حرام و فروش و حدود کردیم و روشن کردیم. (از کشف الاسرار ج2 ص17). و نیز قول خداوند: یمحوا الله مایشاءُ و یثبت و عنده ام الکتاب. (قرآن 13/39). یعنی می سترد الله تعالی آنچه خواهد و بر جای می دارد و می نهد آنچه می خواهد و مهر همه نسختها آن است که بنزدیک اوست. (کشف الاسرار ج5 ص210) :
حرف ظرف آمد درو معنی جواب
بحر معنی عنده ام الکتاب.مولوی.
|| در تداول علوم عقلی، عقل اول. (از تعریفات جرجانی).
ام الکرام.
[اُمْ مُلْ کِ] (اِخ) از دختران علی بن ابی طالب بود. (از تاریخ گزیده چ لندن ص199) (ریحانة الادب ج6 ص232) (قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1037).
ام الکرام.
[اُمْ مُلْ کِ] (اِخ) دختر معتصم بن حماد صاحب و حکمران شهر مریه از شهرهای اندلس بوده و از عروض و فنون شعری آگاهی داشته است. وقایعی که بین او و ادیبان معاصرش اتفاق افتاده مشهور است. (از ریحانة الادب ج6 ص232) (قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1307).
ام الکرام.
[اُمْ مُلْ کِ] (اِخ) زن ابن حجر عسقلانی و از زنان محدث بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1037) (ریحانة الادب ج6 ص232).
ام الله.
[اَ / اِ مُلْ / مِلْ / مَلْ لاهِ] (ع مرکب از ام ادات قسم + الله) لفظی است موضوع برای قسم و لغتی است در ایمن الله یعنی سوگند بخدا. (از اقرب الموارد). رجوع به ایمن شود.
ام المثوی.
[اُمْ مُلْ مَ وا] (ع اِ مرکب) زن. (منتهی الارب). زنی که مرد پیش او منزل و مأوی می کند. (از لسان العرب). زن کدبانو و خانه دار. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد چنین آمده: ام مثواک، صاحبة المنزل. || مادر قبیله. (ناظم الاطباء).
ام المساکین.
[اُمْ مُلْ مَ] (اِخ) زینب دختر خزیمة بن حارث انصاری از زنان پیغمبر اسلام بود پس آنگه شوهر اولش در جنگ احد کشته شد به ازدواج پیغمبر درآمد و پس از چند ماه در ربیع الاول سال چهارم هجری درگذشت. (از ریحانه الادب ج6 ص241) (خیرات حسان ج1 ص59 و ج2 ص47).
ام المسلمین.
[اُمْ مُلْ مُ لِ] (ع اِ مرکب)هریک از زنان پیغمبر اسلام را گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به ام المؤمنین شود.
ام المنزل.
[اُمْ مُلْ مَ زِ] (ع اِ مرکب) زن. کدبانو. زوجه. (آنندراج).
ام المؤمنین.
[اُمْ مُلْ مُ مِ] (ع اِ مرکب) لقب هریک از زنان رسول اکرم است و آن مأخوذ از قول خداوند است که فرماید: النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم و ازواجه امهاتهم (قرآن 33/6)؛ یعنی پیغامبر سزاوارتر است بگروندگان از ایشان بخویشتن و زنان او مادران ایشانند. (کشف الاسرار میبدی ج8 ص2) و بموجب آیهء 53 همین سوره که می فرماید: و ما کان لکم ان تؤذوا رسول الله و لا ان تنکحوا ازواجه من بعده ابداً؛ و روا نیست شما را که رسول خدای را رنج دل نمایید و نه زنان او را بزنی خواهید بعد از وی هرگز. (کشف الاسرار میبدی ج8 ص78). تزویج آنان در حق دیگران حرام است. همسران رسول اکرم که به لقب ام المؤمنین مشهورند عبارتند از اسماء بنت نعمان شراحیل، ام شریک بنت جابر و ام شریک بنت دودان (به احتمال هر دو یکی است)، بنت ابی الجون کندیه، جویریه، حفصه، خدیجه، خوله بنت حکیم بن امیه، خوله بنت هذیل، رمله، مشهور به ام حبیبه، زینب بنت جحش، زینب حزیمه هلالیه، سوده، سبایا سینابنت صلت، شرافة بنت خلیفة بن فروه، صفیه بنت یحیی یا حیی، عالیه بنت ظبیان، عایشه بنت ابی بکر، عمره بنت معاویه، فاطمه بنت ضحاک، قتیله بنت قیس، لیلی بنت خطیم، ملیکه بنت داود، میمونه بنت حارث، هند مشهور به ام سلمه. رجوع بهریک از اسامی مزبور و ریحانة الادب ج6 ص243 ببعد شود.
ام المؤید.
[اُمْ مُلْ مُ ءَیْ یِ] (اِخ) زینت. دختر عبدالرحمن بن حسن جرجانی. زنی فقیه و محدث بود بسال524 ه . ق. در نیشابور متولد شد و به سال 615 ه . ق. در همانجا درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج1 ص350).
ام النجوم.
[اُمْ مُنْ نُ] (ع اِ مرکب)کهکشان. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء). || آسمان. آسمان پر از ستاره. (ناظم الاطباء).
ام الندامة.
[اُمْ مُنْ نَ مَ] (ع اِ مرکب) تعجیل و شتاب. مهلکه. (ناظم الاطباء).
ام الندی.
[اُمْ مُنْ نَ دا] (اِخ) حَبابَه والبیهء اسدیه ملقب به صاحبة الحصاة(1) دختر جعفر. از زنان قرن اول و دوم هجری است. عمر طولانی یافته و بعضی از امامان را ملاقات کرده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص255 شود.
(1) - دو زن دیگر نیز به این لقب ملقب بوده اند رجوع به ریحانة الادب شود.
ام النساء .
[اُمْ مُنْ نِ] (اِخ) دختر عبدالمؤمن. از زنان شاعر عرب بود. طبعی موزون داشته و اشعاری آبدار میگفته است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص255 و خیرات حسان ج1 ص61 شود.
ام النوفل.
[اُمْ مُنْ نَ فَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (ناظم الاطباء) (آنندراج). در اقرب الموارد «نوفل» بی «ام» بمعنی کفتار نر آمده است.
ام الولد.
[اُمْ مُلْ وَ لَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام ولد شود.
ام الولید.
[اُمْ مُلْ وَ] (ع اِ مرکب) ماکیان. (منتهی الارب). کنیهء ماکیان است. (ازاقرب الموارد ذیل ولد).
ام الهام.
[اُمْ مُلْ] (ع اِ مرکب) ام الرقیق. (ناظم الاطباء). رجوع به ام الرقیق و «اُمّ» شود.
ام الهناء .
[اُمْ مُلْ هُ] (اِخ)(1) دختر ابومحمد عبدالحق قاضی مریه. از زنان شاعر اندلس و دارای طبعی وقاد و بدیهه گو بود. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص257 و خیرات حسان ج1 ص65 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1038 شود.
(1) - در قاموس الاعلام ام الهنار آمده است.
ام الهنبر.
[اُمْ مُلْ هِمْ بِ](1) (ع اِ مرکب) خر ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کفتار ماده. (منتهی الارب).
(1) - در منتهی الارب بفتح باء ضبط شده است.
ام الهیثم.
[اُمْ مُلْ هَ ثَ] (ع اِ مرکب) عقاب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به هیثم شود.
ام الهیثم.
[اُمْ مُلْ هَ ثَ] (اِخ) بنت الاسود(1)نخعی. از زنان شاعر عرب و از صحابه بود. اشعاری بدو نسبت میدهند که در رثاء علی بن ابی طالب (ع) سروده شده است. رجوع به خیرات حسان ج1 ص65 و ریحانة الادب ج6 ص258 شود. شاید همان ام البراء باشد. رجوع به ام البراء شود.
(1) - در خیرات حسان بنت العریان است.
ام الهیثم.
[اُمْ مُلْ هَ ثَ] (اِخ) صاحب خیرات حسان از مزهر سیوطی ام الهیثم را از زنان فصیح گوی بشمار آورده است. (از خیرات حسان ج1 ص65). رجوع به ام الهیثم بنت الاسود و «ام البراء» شود.
ام الهیولی.
[اُمْ مُلْ هَ لا] (ع اِ مرکب) در نزد صوفیان عبارت از لوح است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
ام الیمن.
[اُمْ مُلْ یَ مَ] (اِخ) صنعا پایتخت یمن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
ام امهار.
[اُ مْ مِ اَ] (اِخ) نام پشته ای است. رجوع به معجم البلدان شود.
ام انوک.
[اُ م مِ اَ] (اِخ) زن ملک ناصر محمد بن قلاوون پادشاه مصر بود و ملک ناصرمحمد را بدو علاقه ای وافر بوده است. آثار خیر نیز از او بیادگار مانده است. وی بسال 749 ه . ق. درگذشت. رجوع به خیرات حسان ج1 ص36 و ج2 ص149 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1032 شود.
ام اوتار.
[اُ م مِ اَ] (ع اِ مرکب) سیم مهم چنگ. شاه سیم. ام الاوتار :
عدوت گر نبود گو مباش کان بدرگ
بریشمی است بر این ارغنون سرآهنگی
بقاء جان تو بادا که ام اوتارست
که گر بلغزد پایش قفا خورد چنگی.
اثیراخسیکتی (از تاج المآثر).
رجوع به ام الاوتار و لباب ج2 ص224 شود.
ام اوعال.
[اُ م مِ اَ] (اِخ) پشته ای است در یمامه. رجوع به معجم البلدان شود.
ام ایمن.
[اُ م مِ اَ مَ] (اِخ) (برکه) دختر ثعلبة بن عمر بن حصن بن مالک. دایهء حضرت رسول اکرم و در شمار زنان صحابه و در اصل کنیزکی حبشی و مملوک عبدالله بن عبدالمطلب و یا آمنه بنت وهب بود و به ارث به محمد (ص) رسید. پیغمبر اسلام را بدو محبتی وافر بوده و میفرموده است ام ایمن امی بعد امی، تا اینکه پس از ازدواج با خدیجه او را آزاد کرد و عبیدبن حارث خزرجی او را بزنی گرفت و پسری از او بنام ایمن آورد. پس از وفات عبید با زیدبن حارثه از موالی خدیجه ازدواج کرد و از او اسامه را آورد. ام ایمن احادیثی از پیغمبر نقل کرده است. وفات وی پنج ماه پس از رحلت پیغمبر (ص) بود. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص209 و خیرات حسان ج1 ص36 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص253 شود.
ام ایوب انصاری.
[اُ م مِ اَیْ یو بِ اَ](اِخ) زنی از صحابیات است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص209 و خیرات حسان ج1 ص37 شود.
امبا.
[اَ مُ](1) (اِ) در یونانی بمعنی تغییر است و لفظ آمیب از آن مشتق شده است. (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج1 ص93).
(1) - Am a ba.
امبا.
[اِ] (اِخ) (در زبان تاتاری، جم) رودی است در تاتارستان (روسیهء آسیا) که از صحاری قیرقیزستان میگذرد و ترکستان را از روسیه جدا میکند. درازای آن ششصد کیلومتر است و بدریای خزر میریزد. (از لاروس بزرگ) (قاموس الاعلام ترکی، ج2 ص1033).
امبابه.
[اِ بِ](1) (اِخ) قصبه ای است در مصر، در ساحل چپ رود نیل روبروی بولاق، از این قصبه یک رشته خط آهن بسوی مینه کشیده شده است. رجوع به لاروس بزرگ و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص259 شود.
(1) - Embabeh.
امباتو.
[اَ] (اِخ)(1) شهریست در کشور اکواتُر(2)در آمریکای جنوبی در 140 کیلومتری جنوب کیتو(3) و 31300 تن سکنه دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج1 شود.
(1) - Ambato
(2) - L'Equateur.
(3) - Quito.
امبارح.
[اَ رِ] (ع اِ)(1) و امبارحة، دیروز. اول امبارح، پریروز. اولة امبارحة؛ پریشب. (از دزی ج1).
(1) - تلفظ عامیانهء البارح، و الف و میم بجای الف و لام است.
امباز.
[اَ] (ص) شریک. رفیق. همتا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انباز شود.
امبازی.
[اَ] (حامص) انبازی. شرکت و اشتراک. همکاری. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انبازی شود.
امباسلوقی.
[اِ] (اِ) مو. (فرهنگ فارسی معین). درخت مو. رجوع به مو شود.
امبالا.
[اَ] (اِخ)(1) شهری است در شمال غربی هندوستان از ایالت پنجاب در دامنهء کوه هیمالیا واقع در 272 هزارگزی شمالی دهلی. سکنهء آن 62000 تن و مرکز تجارتی و صنعتی است و محصول مهم آن گندم است. (از لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج1 شود.
(1) - Ambala.
ام بجید.
[اُ م مِ بُ جَ] (اِخ) حواء مکناة به ام بجید. از صحابیات بود و حدیثی چند از پیغمبر اسلام روایت کرده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص55 شود.
امبر.
[اَ بُ] (اِ) ابزاری آهنین و دارای دو شاخهء بلند سرپهن که انگشت و هرچیز افروخته را بدان گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به انبر شود.
امبر.
[اُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از ماهی آزاد که بواسطهء دهان کوچکش از دیگر انواع تشخیص داده میشود و در آبهای شیرین زندگی میکند. (از لاروس بزرگ).
(1) - Ombre.
امبر.
[اَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در 21 هزارگزی تربت حیدریه و 8 هزارگزی باختر شوسهء عمومی تربت حیدریه به رشخوار. در جلگه قرار گرفته و هوایش معتدل و دارای 20 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و پنبه و شغل مردم کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امبراطور.
[اِ بِ] (معرب از لاتینی، اِ)امپراطور. رجوع به امپراتور شود.
امبربارس.
[اَ بَ رِ] (اِ) رجوع به امبرباریس شود.
امبرباریس.
[اَ بَ] (مأخوذ از یونانی، اِ)(1)زرشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از تیرهء زرشکیان(2) است که در کوهها میروید و زنگ گندم انگل آن است. (از گیاه شناسی گل گلاب، ص200)(3).
(1) - Berberis.
(2) - Berberidacees. (3) - شاید ام در این کلمه امی است که بعضی طوایف عرب بجای ال (تعریف) آرند: (لیس من امبر امصیام فی امسفر) و اصل همان برباریس صورتی از بربریس باشد بزیادت الف و میم بجای الف و لام. (از یادداشت مؤلف).
امبرو.
[اَ بِ] (اِ) در شفارود امرود را گویند. (از جنگل شناسی، تألیف کریم ساعی ص238). گلابی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امبرود و امرود و گلابی شود.
امبرود.
[اَ بَ] (اِ) گلابی. (ناظم الاطباء). در پاره ای از نواحی خراسان به امرود که نوعی گلابی درشت و پر آب است گفته میشود :خداوند معدهء گرم را رگ... بباید زد و هر بامداد شربتی رب آبی ترش یا رب سیب ترش یا رب امبرود چینی یا شراب غوره یا شراب انار بخورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).رجوع به امبرو و امرود و گلابی شود.
امبروزیو کنتارینی.
[اَ کُ] (اِخ)(1) سفیر جمهوری ونیز بود که در بین سالهای 1471 تا 1478 م. بدربار اوزون حسن آق قویونلو آمد و سفرنامه ای از او باقی است. رجوع به «از سعدی تا جامی» تألیف ادوارد براون (ترجمهء فارسی) شود.
(1) - Ambrosio Contarini.
امبروسیا.
[اَ] (اِ) شواصرا. مسک الجن. ارطاماسیا. امبروسیا لغت اهل کایادوس است. (از ترجمهء فرانسوی مفردات ابن البیطار ذیل شواصرا). رجوع به شواصرا شود.
امبرون.
[اِ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است در ایالت آلپ علیا(2) در کشور فرانسه و دارای 3100 تن سکنه است. کلیسای بزرگ و مشهوری دارد که در قرون وسطی زیارتگاه مسیحیان کاتولیک بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033).
(1) - Embrun.
(2) - Hautes-Alpes.
امبری.
[اُ] (اِخ)(1) یکی از ایالات ایتالیا واقع در ناحیهء مرکزی آن کشور، بین ایالات توسکان، مارش، آبروز و ایالت مرکزی. شهرهای مهم آن فولژینیوم(2) وسنا گالیکا(3) و ایگویوم(4) است. (از لاروس بزرگ).
(1) - Ombrie.
(2) - Fulginium.
(3) - Sena-Gallica.
(4) - Iguvium.
ام بریح.
[اُ م مِ بَ] (ع اِ مرکب) زاغ. (از لسان العرب) (منتهی الارب). || بلا. (منتهی الارب).
ام بریص.
[اُ م مِ بَ] (ع اِ مرکب) مارمولک. (دزی ج1). سوسمار. (دزی ج1).
امبریکه.
[اَ کِ] (فرانسوی، اِ)(1) در اصطلاح گیاه شناسی یکی از طرزهای قرار گرفتن برگ در جوانه است و آن چنان است که برگهای خارجی جوانه دوبدو و بطور متناوب برگهای داخلی را می پوشاند مانند یاس. (از گیاه شناسی ثابتی ص263).
(1) - Imbrique.
امبرین.
[اُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی ماهی از خانوادهء سین(2) که در اقیانوس اطلس و دریای مدیترانه و اقیانوس هند زندگی می کند از مشخصات این نوع ماهی ریش مانندی است که در آروارهء پایین دارد. (از لاروس بزرگ).
(1) - Ombrine.
(2) - Sciene.
امبس.
[اُ بُ] (اِخ)(1) شهری است در ساحل راست رود نیل در مصر. (از لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
(1) - Ombos.
امبل.
[اَ بَ] (اِ) آمله. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آمله شود.
ام بلدان.
[اُ م مِ بُ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام البلدان شود. || (اِخ) لقب شهر بصره است. (از کتاب سکه ها و مدالها و مهرهای پادشاهان ایران تألیف رابینو ص 99).
امبورتل.
[اُ تِ] (اِ) انجیلی. منسوب به انجیل. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به انجیلی شود.
امبوریاس.
[اَ] (اِخ) شهری در فینیقیه بوده است. (از الحلل السندسیة ج2 ص207).
امبولاکرر.
[اَ رِ] (فرانسوی، اِ)(1) (حلقه...) لوله ای است حلقوی که دهان خارپوستان را احاطه می کند. رجوع به جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج1 ص256 شود. || در اصطلاح جانورشناسی پاهای خارپوستان را گویند و آنها اعضایی است برجسته که هریک مانند لوله ای است و انتهای هرکدام به بادکشی ختم میشود. این پاها اغلب بصورت صف های منظمی در اطراف محوری قرار میگیرد و مجموع آنها را امبولاکر(2)گویند. رجوع به جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج1 ص245 شود.
(1) - Ambulacraire.
(2) - Ambulacre.
امبومه.
[اِ مَ] (اِخ) قصبه ای است در آفریقای غربی در کنار رود کنگو و در 120 کیلومتری مصب همین رود کشورهای اروپایی در این قصبه مراکز تجارتی دایر کرده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033).
امبه.
[اُ بَ] (اِ) سرپا ایستادگی قاب قمار، مقابل شاه و وزیر و دزد. (از یادداشت مؤلف). در تداول مردم تبریز امبا(1) گویند.
(1) - omba.
امبه.
[اَ بَ / بِ] مزید مؤخر و مقدم امکنه مانند شلمبه و لمبه سر. (یادداشت مؤلف).
ام بیضاء .
[اُمْ مِ بَ] (ع اِ مرکب) دیگ. (از لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد).
امبیق.
[اِ] (ع اِ) انبیق. (دزی ج1 ص36). رجوع به انبیق شود.
امپدکل.
[اِ پِ دُ] (اِخ)(1) فیلسوف یونانی در قرن پنجم قبل از میلاد. رجوع به انباذفلس شود.
(1) - Empedocle.
امپراتریس.
[اِ پِ] (فرانسوی، اِ)(1) زوجهء امپراتور. (فرهنگ فارسی معین). ملکه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شهربانو. (فرهنگ فارسی معین). شهبانو.
(1) - Imperatrice.
امپراتور.
[اِ پِ] (لاتینی، اِ)(1) عنوان سرداران روم قدیم. (فرهنگ فارسی معین). در روم سپهسالار قشون را امپراتور میخواندند. و در روزگاران بعد چون قیاصرهء روم فرماندهی قشون را هم داشتند این عنوان با عنوان قیصر توأم گردید. (ایران باستان پیرنیا ص2345). قیصر، عظیم الروم: مجروحین با وجود رنجی شدید راضی بودند و آنتونیوس را قسم میدادند که مراجعت کرده برای آنان خود را زحمت ندهد بعد او را امپراتور خود خوانده میگفتند... (ایران باستان ص2361)(2). || پادشاه مقتدر و مستقل و صاحب تاج و تخت که بر ممالک و نواحی سلطنت کند. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شاهنشاه. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Empereur. .(لاتینی) Imperator
(2) - در تاریخ ایران باستان همه جا با طاء است و امروزه اغلب به تا می نویسند.
امپراتوری.
[اِ پِ] (لاتینی، حامص)شاهنشاهی کردن. || سلطنت و حکومتی که در رأس آن امپراتور قرار دارد. || (اِ) مجموعهء ممالک و نواحیی که تحت سلطنت امپراتور است. شاهنشاهی. || مجموعهء ممالکی که تحت نظر دولتی مقتدر اداره شود. (فرهنگ فارسی معین).
امپراطریس.
[اِ پِ] (اِ) رجوع به امپراتریس شود.
امپراطور.
[اِ پِ] (اِ) رجوع به امپرتوری شود.
امپراطوری.
[اِ پِ] (حامص) رجوع به امپراتوری شود.
امپریال.
[اَ پِ] (فرانسوی، ص)(1)امپراتوری. شاهنشاهی. (فرهنگ فارسی معین)(2). || (اِ) نوعی سکهء طلا که در دورهء تزاری در روسیه رواج داشته است. (ناظم الاطباء). (از فرهنگ فارسی معین)(3). || نوعی بازی ورق. (فرهنگ فارسی معین) (از لاروس کوچک).
(1) - Imperiale. (2) - این معنی غیر مستعمل است. (از فرهنگ فارسی معین).
(3) - در ناظم الاطباء بکسر اول ضبط شده است.
امپریالیزم.
[اَ پِ] (فرانسوی، اِ) رجوع به امپریالیسم شود.
امپریالیست.
[اَ پِ] (فرانسوی، ص)(1)طرفدار امپریالیسم. (فرهنگ فارسی معین) (از لاروس کوچک). هواخواه امپراطوری. (فرهنگ فارسی معین). || طرفدار سیاستی که مبتنی بر بسط نفوذ و قدرت اقتصادی و سیاسی کشور خویش بر کشورهای دیگر است. رجوع به امپریالیسم شود.
(1) - Imperialiste.
امپریالیسم.
[اَ پِ] (فرانسوی، اِ)(1)طرفداری از حکومت امپراتوری. || سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است. (فرهنگ فارسی معین). رژیمی که بر اثر از میان رفتن خرده سرمایه داری داخلی و پدید آمدن تراستها و کارتلها دچار تورم تولید و کمبود مواد خام شود و برای بدست آوردن مستعمره و بازار به دیگران تجاوز کند.
(1) - Imperialisme.
امپولی.
[اِ] (اِخ)(1) شهر کوچکی است در توسکان(2) از ایالت فلرانس(3) ایتالیا در کنار رود آرنو(4) سکنهء آن 29100 تن است. (لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
(1) - Empoli.
(2) - Toscan.
(3) - Florence.
(4) - Arno.
امت.
[اَ] (ع مص) اندازه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اندازه گرفتن. تقدیر. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). || قصد کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) بلندی. (ترجمان علامه ترتیب عادل) (نصاب الصبیان). جای بلند و پشته های خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لسان العرب). || نشیب و فراز در چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پستی و بلندی و اختلاف در چیزی. (از لسان العرب). و از آن است قول خداوند: لاتری فیها عوجاً و لا امتاً. (قرآن 20/107) یعنی در آن کجی و پستی و بلندی نمی بینی. (از لسان العرب) (از منتهی الارب). || ضعف و سستی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، اِمات و اُموت (اقرب الموارد). || طریقهء نیکو. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کجی و عیب که در دهن یا پارچه یا سنگ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عیبی که در دهان و جامه و سنگ باشد. (از لسان العرب). عیبی که در دهان باشد. (از اقرب الموارد). || اختلاف مکانی در نرمی و تنگی بعضی و درشتی و صلابت بعضی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (لسان العرب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و از آن است: اِن الله حرم الخمر فلا امت فیها؛ یعنی؛ همانا خداوند حرام کرد شراب را پس شکی در آن نیست. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).
امت.
[اُمْ مَ] (ع اِ) جماعتی که بسوی ایشان پیغمبری آمده باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گروهی که به پیغمبری ایمان آورده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). پیروان انبیاء. (غیاث اللغات). پس روان. (ترجمان ترتیب عادل) (فرهنگ فارسی معین) :
یا رب بیافریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (از فرهنگ اسدی، ذیل کیب).
باز آمدند و گفتند آن امتان موشا
کایزد بد آن نه موشا بر کوه طور سینا.
دقیقی.
آخر الزمان پیغمبری خواهد آمد نام او محمد (ص)، اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی). واجب است بر من فرمانبری او و نصیحت کردن او و همچنین واجب است بر همهء امت محمد (ص). (تاریخ بیهقی).
به امت رسانید پیغام تو
رسولت محمد بشیر و نذیر.ناصرخسرو.
امت را کی بود محل نبوت
جز که ز مردم هگرز مردم کی زاد.
ناصرخسرو.
مرد رسول است و ستورند پاک
اینکه همی گویند این امت است.
ناصرخسرو.
چند پرسی که چگویی تو بیاران در
چون نپرسی ز همی امت یکسانم.
ناصرخسرو.
وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده ست.
ناصرخسرو.
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان.خاقانی.
غرور دهر و سرور جهان نخواست از آنک
نداشت از غم امت به این و آن پروا.
خاقانی.
گر بعهد موسی امت را گه قحط از هوا
بار من و سلوی سلوت رسان افشانده اند.
خاقانی.
هر پیمبر امتان را در جهان
همچنین تا مخلصی میخواندشان.مولوی.
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همی زد یک تنه بر امتی.مولوی.
همچو آب نیل دان در وقت غرق
کو میان هر دو امت کرد فرق.مولوی.
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتیبان.
(گلستان).
|| مرد جامع خیر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء). مقتدای مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : که هر یکی از ایشان در ایالت و سیاست و عدل و رأفت علیحده امتی بوده اند. (کلیله و دمنه). رجوع به امة شود.
- امت مرحوم (یا مرحومه)؛ گروه پیروان رحم شده. مسلمانان. (فرهنگ فارسی معین) :
در میان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باش.مولوی.
|| گروه. گروه از هر صنف مردم و از هر جنس حیوانات. (منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گروه. (نصاب) (ترجمان، ترتیب عادل). جماعت. (اقرب الموارد) (لسان العرب) :ایزد... تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال افتد از این امت بدان امت و از این گروه بدان گروه. (تاریخ بیهقی).
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
ناصرخسرو.
امت خود را بخواهم من از او
گر نگرداند زعارف هیچ رو.مولوی.
- امت پناه؛ کسی که امت را پناه دهد :
داور مهدی سیاست، مهدی امت پناه
رستم حیدرکفایت حیدر احمد لوا.خاقانی.
امتآد.
[اِ تِ] (ع مص) نیکویی ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بدست آوردن نیکی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
امتآر.
[اِ تِ] (ع مص) دشمنی نمودن. (از منتهی الارب) (آنندراج). کینه گرفتن بر کسی. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (آنندراج).
امتآق.
[اِ تِ] (ع مص) هکه افتادن از گریستن. (منتهی الارب). به هغ هغ افتادن کودک هنگام گریستن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || سخت و تند گردیدن خشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
امتاء .
[اِ] (ع مص) بروش زشت رفتن. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || افزون شدن روزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کثرت و امتداد روزی. || دراز شدن عمر. (از متن اللغة).
امتاح.
[اِ] (ع مص) دم بزمین فرو بردن ملخ برای تخم نهادن. (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از قطر المحیط). دم بزمین سپوختن ملخ جهت خایه نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بلند و طولانی شدن روز. (از لسان العرب).
امتاخ.
[اِ] (ع مص) از جای برکندن چیزی را. درست آن امتیاخ از باب افتعال از مادهء موخ یا میخ است. (از اقرب الموارد، ذیل میخ).
امتار.
[اِمْ مِ] (ع مص) دراز شدن. دراز شدن ریسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد (ناظم الاطباء). امتار از باب افتعال و اصل آن امتتار است تاء اول بمیم بدل شده است. (از اقرب الموارد).
امتاع.
[اِ] (ع مص) برخورداری دادن. (مصادر زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نفع رسانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || برخورداری گرفتن. (مصادر زوزنی). برخورداری یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) است. (از منتهی الارب). || بی نیاز شدن از کسی. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بی نیاز شدن از چیزی. (آنندراج). || باقی داشتن. (منتهی الارب). باقی گذاشتن. (ناظم الاطباء). || بکمال رسانیدن، گویند: امتعه الله بکذا یعنی؛ ابقاه و انشأه الی ان ینتهی شبابه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
امتان.
[اِ] (ع مص) برپشت کسی زدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
امتان.
[اُمْ مَ] (اِ) جِ امت است با الف و نون فارسی. رجوع به امت شود.
امتاهة.
[اَ هَ] (اِخ) یکی از قبیله های بربر. رجوع به بربر و معجم البلدان شود.
امتتاح.
[اِ تِ] (ع مص) برکشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کندن چیزی از بیخ. (از اقرب الموارد). کندن چیزی را. (از متن اللغة). || برخورداری گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برآسودن شتر در سیر و باد زدن بدستهای خود. (از شرح قاموس) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
امتتاخ.
[اِ تِ] (ع مص) از جای برکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد به این معنی اِمتاخ یا امتیاخ آمده. رجوع به امتاخ و امتیاخ شود.
امتتاع.
[اِ تِ] (ع مص) سود بردن از چیزی. برخورداری یافتن زمانی دراز. (از اقرب الموارد). تمتع. استمتاع. متمتع شدن : زاد رحلت بر راحلهء روز و شب نهید و دل از امتتاع دنیا و حطام او بردارید. (سندبادنامه ص156).
امتثال.
[اِ تِ] (ع مص) بجای آوردن فرمان. (مصادر زوزنی). فرمانبرداری. (غیاث اللغات). فرمانبرداری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). فرمان بردن :بندگان را از امتثال چاره نیست. (تاریخ بیهقی). بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد. (کلیله و دمنه).
هرچه آید بدان مثال از تو
نبود امتثال را تأخیر.سوزنی.
همه حکم او را امتثال نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان این مثال به امتثال تلقی کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال.مولوی.
کمینه بنده از امتثال و انقیاد چاره ندید. (جامع التواریخ رشیدی). غلامان احوص بدان امتثال نمودند. (تاریخ قم). || پیروی کردن طریقهء کسی را و تجاوز نکردن از آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || مثل آوردن و داستان زدن و داستان گفتن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مثل زدن شعری یا سخنی را. (از اقرب الموارد). || تصور نمودن و با خود صورت بستن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط). || قصاص گرفتن از قاتل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
امتثا.
[اِ تِ لَنْ] (ع ق) از روی اطاعت به طریق امتثال. (فرهنگ فارسی معین). بطور فرمانبری. چون شخص بزرگی بکوچکتر از خود فرمانی دهد در جواب میگوید: امتثا این کار را میکنم. (ناظم الاطباء).
امتثا لامره.
[اِ تِ لَنْ لِ اَ رِ هْ] (مفعول له عربی) برای فرمانبری از امر کسی، در اجرای فرمان بزرگتران گویند.
امتثا للامر.
[اِ تِ لَنْ لِلْ اَ] (مفعول له عربی) از روی طاعت و فرمانبری امری که شده است. رجوع به امتثال شود.
امتثال امر.
[اِ تِ لِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بجاآوردن فرمان. رجوع به امتثال شود.
امتثال کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)فرمانبرداری. اطاعت کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به امتثال شود.
امتحاء .
[اِ تِ] (ع مص) پاک گردیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). محو شدن. (ناظم الاطباء). زایل شدن اثر چیزی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). لغت ضعیفی است در امحاء. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغة).
امتحاش.
[اِ تِ] (ع مص) سوخته شدن. (مصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). احتراق. (المنجد). سوخته شدن نان و غیر آن. || ملتهب شدن از غضب. (از متن اللغة). || رفتن ماه. (از متن اللغة) (از المنجد) (از ذیل اقرب الموارد). غروب ماه.
امتحاض.
[اِ تِ] (ع مص) شیر خالص خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیر خالص بچیزی نیامیخته خوردن. (شمس اللغات).
امتحاط.
[اِ تِ] (ع مص) دویدن شتر. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). || شمشیر کشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از متن اللغة). شمشیر برکشیدن. (ناظم الاطباء). || برکشیدن نیزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). برکندن نیزه. (شرح قاموس).
امتحاق.
[اِ تِ] (ع مص) نیست شدن. (مصادر زوزنی). پاک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از شرح قاموس). امحاق. (منتهی الارب). باطل شدن و از بین رفتن. (از اقرب الموارد). || از گرمی سوخته شدن چیزی و کاهیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سوختن. احتراق از گرما. (از اقرب الموارد). || سوزانیدن گرما چیزی را. (از اقرب الموارد). || داخل شدن ماه در محاق. (از متن اللغة) (از ذیل اقرب الموارد). || به مرگ نزدیک شدن کسی. (از ذیل اقرب الموارد).
امتحاک.
[اِ تِ] (ع مص) خشمگین شدن و ستیهیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدخوی و لجوج شدن: رجل ممتحک؛ مرد بدخو و لجوج. (از اقرب الموارد).
امتحان.
[اِ تِ] (ع مص) بیازمودن. (مصادر زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل). آزمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزمایش کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) آزمایش. تجربه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آزمون. (فرهنگ فارسی معین) :
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده ست.خاقانی.
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم.خاقانی.
من همی دانستمی بی امتحان
لیک کی باشد خبر همچون عیان.مولوی.
گر جان طلبی فدای جانت
سهل است جواب امتحانت.سعدی.
دماغ خون من چون اشک رنگی بر نمی آید
گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان دارد.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- امتحان تجدیدی؛ اگر شاگردی در بعضی از درسها از عهدهء امتحان برنیاید بار دیگر وی را از همان درسها امتحان کنند و آنرا امتحان تجدیدی گویند. امتحانات تجدیدی مدارس و دانشگاه برحسب معمول در شهریور ماه انجام میگیرد.
- امتحان تستی؛ هرگونه پرسشهای متعدد و کوتاه است که برای آزمایش هوش یا استعدادهای دیگر و یا معلومات افراد تهیه شده باشد(1).
- امتحان داخلی؛ امتحانی که در خود دبستان یا دبیرستان توسط معلمان همان مدرسه انجام می شود. رجوع به امتحان نهایی در همین ترکیبات شود.
- امتحان شفاهی؛ امتحانی که زبانی انجام پذیرد، معلم می پرسد و شاگرد همانجا و در همان موقع جواب میدهد.
- امتحان کتبی؛ امتحانی که معلمان و ممتحنان بطور کتبی و نوشتنی شاگردان را می آزمایند.
- امتحان کردن.؛ رجوع به امتحان کردن در ردیف خود شود.
- امتحان نسج زنده؛ بافت برداری. (فرهنگ فارسی معین).
- امتحان نهایی؛ امتحانی که در پایان سال تحصیلی (خرداد) یا در شهریور بطور رسمی نه داخلی انجام می گیرد.
- امتحان هوش؛ پرسشهایی برای آزمایش هوش کسان.
- امثال: امتحان را گربه نخورده است؛ بر امتحان کردن ضرری مترتب نشود. (از امثال و حکم مؤلف).
|| تفحص و تجسس و تفتیش و جستجو. (ناظم الاطباء). || (مص) نگریستن و تأمل کردن. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نگریستن در عاقبت کاری. (از متن اللغة). اندیشیدن پایان کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روشن و گشاده کردن دل: امتحن الله قلوبهم؛ خدا دلهای آنان را روشن و گشاده کرد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خالص گردانیدن نقره و جز آن به آتش. (از متن اللغة) :
طلق روانست آب بی عمل امتحان
زر خلاص است خاک بی اثر کیمیا.خاقانی.
|| در محنت افتادن. (شمس اللغات) :
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز در این حبس امتحانم.مسعودسعد.
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم.خاقانی.
مروحهء تقدیر ربانی چرا
پر نباشد زامتحان و ابتلا.مولوی.
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم.مولوی.
|| در اصطلاح تصوف آزمایش دل اولیاء بگونه گونه بلاها که از حق تعالی بدان آید. (هجویری، از فرهنگ فارسی معین).
(1) - خود کلمهء تست test انگلیسی و بمعنی آزمایش و امتحان است.
امتحانات.
[اِ تِ] (ع اِ) جِ امتحان، آزمایشها. آزمونها. || در اصطلاح عبارت از آزمایش هایی است که سالی دو بار در خرداد و شهریور در دبستان ها و دبیرستانها و دانشگاه از دانش آموزان و دانشجویان بعمل می آید، در جز این دو موقع نیز آزمایشهایی انجام می یابد.
- امتحانات متفرقه؛ امتحانانی است که از افراد مسن و کسانی که در مدارس رسمی درس نخوانده اند انجام می پذیرد.
امتحان دادن.
[اِ تِ دَ] (مص مرکب)مورد آزمایش قرار گرفتن: شاگردان مدارس سالی دو بار در خرداد و شهریور امتحان میدهند. رجوع به امتحان شود.
امتحان شدن.
[اِ تِ شُ دَ] (مص مرکب)مورد آزمایش و آزمون قرار گرفتن. رجوع به امتحان شود.
امتحان کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)آزمودن. آزمایش کردن.
امتخاخ.
[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن مغز از استخوان. (مصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتخار.
[اِ تِ] (ع مص) برگزیدن از هر چیزی نیکوی آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برگزیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || برآوردن مغز از استخوان. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || برابر باد ایستادن اسب و شتر تا راحت گیرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برابر باد گرفتن اسب بینی را از برای راحتی تنفس. (از قطر المحیط) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
امتخاض.
[اِ تِ] (ع مص) جنبیدن شیر در شیرزنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || جنبیدن بچه در شکم مادر. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || درد زاییدن گرفتن شتر ماده. (از متن اللغة). || شیر ویژه خوردن. (مصادر زوزنی).
امتخاط.
[اِ تِ] (ع مص) بینی پاک کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بینی افشانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از دست ربودن و بیرون کشیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ربودن چیزی. (شمس اللغات). || شمشیر از نیام برکشیدن. (مصادر زوزنی) (از شمس اللغات). شمشیر برکشیدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
امتداح.
[اِ تِ] (ع مص) ستودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدح بسیار کردن. (از متن اللغة). || فراخ و گشاده گردیدن زمین. (منتهی الارب). وسیع شدن. اتساع. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراخ و گشاده گردیدن تهی گاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گشاده گردیدن خاصره. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
امتداخ.
[اِ تِ] (ع مص) نافرمانی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ستم و جور کردن. (از اقرب الموارد).
امتداد.
[اِ تِ] (ع مص، اِ مص) دراز و کشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || مد و کشش. (ناظم الاطباء). کشیدگی. (فرهنگ فارسی معین). درازی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طول. (ناظم الاطباء) :درودی که امداد آن بر امتداد روزگار متصل باشد. (کلیله و دمنه). مگر از طول ایام و امتداد مقام بستوه آیند و از آن مقاتلت و منازلت روی بتابند. (ترجمهء تاریخ یمینی). مسافت مقصد امتدادی داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). مدتها منتظر مدد بود تا بعد از امتداد ایام پسر بکتکین حاجب را با ششصد سوار ترک بدو فرستادند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- امتداد حیات؛ درازی زندگانی و مدت عمر. (ناظم الاطباء).
- امتداد زمان؛ طول زمان و مدت زمان. (ناظم الاطباء).
|| درنگی و تأخیر. (ناظم الاطباء). || بسیار شدن آب. (از تاج المصادر بیهقی). برآمدن و دمیدن روز. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || در اصطلاح حکماء بر صورت جسمی اطلاق گردد. چنانکه لفظ ممتد نیز بر صورت جسمی گفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح فیزیک در مبحث نیرو خطی را گویند که حامل بر آن قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). ج، امتدادات.
امتداد پیدا کردن.
[اِ تِ پَ / پِ کَ دَ](مص مرکب) درنگی کردن. (ناظم الاطباء). دراز شدن. طولانی گشتن.
امتداد دادن.
[اِ تِ دَ] (مص مرکب)کشیدن. کشانیدن. ممتد کردن. استمرار دادن. اطاله.
امتداد داشتن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب)کشیده شدن. ممتد شدن. استمرار داشتن. ممتد بودن.
امتداد یافتن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب)طول کشیدن. دراز شدن.
امتدار.
[اِ تِ] (ع مص) کلوخ گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتداش.
[اِ تِ] (ع مص) گرفتن یا ربودن. (منتهی الارب). از دست کسی ربودن یا گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از متن اللغة) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). گویا مصحف امتراش باشد. (تاج العروس، از اقرب الموارد).
امتذاق.
[اِ تِ] (ع مص) آمیخته شدن شیر به آب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آمیختن شیر یا نوشیدنی به آب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از قطر المحیط).
امتراء .
[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || بیرون آوردن باران از ابر و شیر از پستان. (تاج المصادر بیهقی). آب افشردن باد ابر را و فرودوشیدن شیر را. (از منتهی الارب) (آنندراج). درآوردن باد آب را از باران. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || بشک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان ترتیب عادل). بشک شدن بچیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). شک کردن در چیزی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
امترار.
[اِ تِ] (ع مص) گذشتن بر کسی. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). || همیشگی نمودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
امتراز.
[اِ تِ] (ع مص) مال خود را از شریک جدا کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغة). || پاره ای از مال کسی گرفتن. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). || پنجه زدن و عیب ناک کردن ناموس کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دعا دادن. (آنندراج).
امتراس.
[اِ تِ] (ع مص) خویشتن بچیزی بخاریدن. (تاج المصادر بیهقی) (از شرح قاموس) (از آنندراج) (از متن اللغة). || درماندن زبان در سخن در وقت پیکار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || ستیزه کردن. (آنندراج). ستیزه کردن سخنرانان و فصیحان در خصومت و بر یکدیگر گرفتن. (ایراد گرفتن). (از اقرب الموارد). || سوده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتراش.
[اِ تِ] (ع مص) برکندن. و کشیدن چیزی را از کسی و ربودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اکتساب برای عیال خویش. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). || گرد آوردن چیزی را. (از اقرب الموارد). گرد آوردن چیزی از اینجا و آنجا. (از متن اللغة).
امتراط.
[اِ تِ] (ع مص) ربودن یا گرد آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتراق.
[اِ تِ] (ع مص) شتاب گذشتن تیر از نشانه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بشتاب گذشتن تیر. (از متن اللغة). بشتاب بیرون رفتن. گویند: امترق من البیت؛ آنگاه که بشتاب بیرون رود. (از اقرب الموارد). || بشتاب بیرون آمدن بچه از شکم مادر. (از متن اللغة). || کشیدن شمشیر از نیام. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
امتزاج.
[اِ تِ] (ع مص) آمیخته شدن. (مصادر زوزنی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آمیخته شدن چیزی بچیزی. (آنندراج) (غیاث اللغات). || (اِمص) آمیزش. آمیختگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اختلاط. (ناظم الاطباء) :
با هوای خاک کویت بود ما را اتصال
پیشتر زان کامتزاج افتد میان ما و طین.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
|| در اصطلاح شیمی ترکیب شدن دو یا چند جسم باهم چنانکه جسم مرکب، شباهتی به اجسام مفردهء خویش نداشته باشد. (از فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح منجمان نظر ماه است چنانکه گویند: امتزاجات قمر؛ یعنی نظرات قمر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || اصطلاحی است نزد علمای جفر. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- اختلاط و امتزاج؛ عملی است در حساب. رجوع به اختلاط شود.
- امتزاج فصلین؛ در اصطلاح تقویم، چند روز از آخر زمستان و اول بهار و چند روز از آخر تابستان و اول پاییز. (از ناظم الاطباء). از پانزدهم تا آخر ماه سوم هر فصل از فصول چهارگانه است. (یادداشت مؤلف).
امتزاج دادن.
[اِ تِ دَ] (مص مرکب)اختلاط دادن. درآمیختن. رجوع به امتزاج شود.
امتزاع.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن و شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). این لغت در فرهنگهای معتبر دیده نشد جز اینکه ثلاثی مجرد آن یعنی «مزع» بمعنی شتافتن و بشتاب رفتن اشتر و آهو و اسب آمده است.
امتساء .
[اِ تِ] (ع مص) گرفتن هرچه نزد کسی بود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرفتن همهء آنچه را که نزد کسی باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)(1). || تشنه شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)(2).
(1) - به این معنی واوی است و از «مسو» می آید.
(2) - به این معنی یایی است و از «مسی» می آید.
امتساح.
[اِ تِ] (ع مص) شمشیر از نیام برکشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شمشیر از غلاف بیرون آوردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
امتساخ.
[اِ تِ] (ع مص) شمشیر برکشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شمشیر از غلاف بیرون آوردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد). امتساح.
امتساغ.
[اِ تِ] (ع مص) یکسو گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دور شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد).
امتساک.
[اِ تِ] (ع مص) چنگ درزدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چنگ زدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). || ثابت شدن در مکانی. (لسان العرب از اقرب الموارد). || نگاه داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
امتسال.
[اِ تِ] (ع مص) شمشیر از نیام برکشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شمشیر از غلاف بیرون آوردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد). امتساخ. امتساح.
امتش.
[اَ تَ] (ع ص) آنکه بدشواری بیند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتشاء .
[اِ تِ] (ع مص) دارای مواشی بسیار زه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار شدن اولاد مواشی قوم. (از اقرب الموارد).
امتشاش.
[اِ تِ] (ع مص) بسنگ یا بکلوخ استنجا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || همهء شیر پستان را دوشیدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برکشیدن زن زیور را از گردن خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بهره یافتن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهره از مال کسی گرفتن. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
امتشاط.
[اِ تِ] (ع مص) شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موی فرو کردن زن خویشتن را. (منتهی الارب) (آنندراج). موی خویش فروهشته کردن زن. (ناظم الاطباء).
امتشاع.
[اِ تِ] (ع مص) همهء شیر پستان را دوشیدن. || ربودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شمشیر بزودی از نیام برکشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسرعت شمشیر کشیدن. (از اقرب الموارد). || گرفتن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرفتن چیزی از دست کسی. (از اقرب الموارد). || ازالهء پلیدی از نفس. (از اقرب الموارد).
امتشاق.
[اِ تِ] (ع مص) ربودن. || بریدن. || همهء شیر پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شمشیر برکشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتشال.
[اِ تِ] (ع مص) شمشیر از نیام برکشیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شمشیر برکشیدن. (ناظم الاطباء).
امتشان.
[اِ تِ] (ع مص) بریدن و ربودن. || شمشیر برکشیدن. || همهء شیر پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گرفتن. || ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتصاخ.
[اِ تِ] (ع مص) برکشیدن شاخ و برگ یز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جدا کردن چیزی از چیزی. (از اقرب الموارد). || گرفتن چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
امتصار.
[اِ تِ] (ع مص) بسر سه انگشت یا بسر سبابه و ابهام دوشیدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || مسخ شدن صورت. (از اقرب الموارد). || برگردیدن صورت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتصاص.
[اِ تِ] (ع مص) مکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). مکیدن شیرهء چیزی را. (فرهنگ فارسی معین). در عربی امروز جزء اصطلاحات علمی است و بمعانی متعدد بکار میرود. رجوع به المرجع شود.
امتصاع.
[اِ تِ] (ع مص) رفتن اسب. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || در زمین رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتطاء .
[اِ تِ] (ع مص) بارگی ساختن ستور را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتطاح.
[اِ تِ] (ع مص) بلند و بسیار گردیدن آب رودبار. (ناظم الاطباء). بسیار و بلند شدن آب سیلگاه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
امتطال.
[اِ تِ] (ع مص) دیر داشتن وام را و در تأخیر انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || درهم پیچیدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (لسان العرب از اقرب الموارد).
امتعاد.
[اِ تِ] (ع مص) ربودن. بشتاب کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ربودن و بردن. (از اقرب الموارد). || برکشیدن شمشیر از نیام. || بیرون آوردن دلو از چاه. (از اقرب الموارد). || گزیدن گوشت با دندان پیشین. (از متن اللغة).
امتعاس.
[اِ تِ] (ع مص) سرین بر زمین بسودن چنانکه پوست مالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اِست بر زمین سودن و حرکت دادن. (از اقرب الموارد).
امتعاض.
[اِ تِ] (ع مص) خشمناک شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خشم گرفتن. (مصادر زوزنی). || دشوار آمدن کار بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتعاط.
[اِ تِ] (ع مص) برکشیدن شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکندن از جای برکشیدن نیزه. (از اقرب الموارد). || برافتادن موی از بیماری. پی درپی افتادن پشم. || بلند برآمدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند و دراز شدن روز. (از اقرب الموارد).
امتعال.
[اِ تِ] (ع مص) بشتاب ربودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): امتعل فلان؛ دارک الطعان فی اختلاس و سرعة. (اقرب الموارد).
امتعة.
[اَ تِ عَ] (ع اِ) رجوع به امتعه شود.
امتعه.
[اَ تِ عَ] (ع اِ) جِ متاع. کالاها و متاعها. (ناظم الاطباء) : یاقوت و مرجان و جامه و همه عروض از اقمشه و امتعه نیست الا زکوة تجارت. (تاریخ قم). || سودها. (از منتهی الارب). || چیزهایی که نیازمندیها را سودمند باشد. (از منتهی الارب). و رجوع به متاع شود.
امتغاط.
[اِ تِ] (ع مص) کشیده شدن. || بلند شدن روز. || شمشیر برکشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتقار.
[اِ تِ] (ع مص) باز کندن چاه چون آبش خشک گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
امتقاط.
[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استخراج. (از اقرب الموارد).
امتقاع.
[اِ تِ] (ع مص) همهء شیر پستان مکیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مکیدن کره همهء شیر پستان را. (از اقرب الموارد). || گونه ای روی برگشتن از ترس یا از اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تغییر رنگ از ترس یا اندوه یا ریبت. (از اقرب الموارد).
امتقاق.
[اِ تِ] (ع مص) مکیدن کُرِّه همهء شیر پستان مادر را. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکیدن همهء شیر پستان. (تاج المصادر بیهقی).
امتقال.
[اِ تِ] (ع مص) بار بار فرو رفتن در آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدفعات در آب فرو رفتن. (از اقرب الموارد).
امتکار.
[اِ تِ] (ع مص) رنگ کرده شدن به گِل سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خضاب کردن با گِل سرخ. (از اقرب الموارد). خضاب کردن بسرخی. (تاج المصادر بیهقی). || تخم کاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتکاک.
[اِ تِ] (ع مص) مکیدن کُرِّه همهء شیر پستان را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتلا.
(ع مص، اِمص) پر شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه جرجانی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). پری. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انباشتگی. || سیری. (از ناظم الاطباء). پری شکم. (فرهنگ فارسی معین) :
از فرط عطای او زند آز
پیوسته زامتلا زراغن.بوسلیک.
بر امتلا نشاید خفت (بفصل خزان). (ذخیرهء خوارزمشاهی). || بدی هضم غذا را پری معده. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ناگوار. (صحاح الفرس). رجوع به امتلای معده در ترکیبات شود. || پر شدن بدن از خلطی از اخلاط چهارگانه چنانکه انسان مشرف به بیماری شود و گاه امتلا بر فساد اخلاط از جهت کیفیت اطلاق میشود. (از بحر الجواهر). فراوانی خون و اخلاط. (فرهنگ فارسی معین) :
بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمانه فواق.خاقانی.
|| در اصطلاح نجومی مقابلهء خورشید و ماه است. (از یادداشت مؤلف). استقبال. (از کفایة التعلیم). رجوع به استقبال و کشاف اصطلاحات الفنون و التفهیم ص83 شود. || بدر شدن ماه. (از یادداشت مؤلف). پرماهی. (مفاتیح) (التفهیم ص83).
- امتلا زدن؛ هیضه زدن. (از آنندراج) :
بقتل صد اجل نوعی صلا زد
که جان از برق خنجر امتلا زد.
حکیم زلالی (از آنندراج).
رجوع به امتلا کردن و امتلای معده و تخمه شود.
- امتلا کردن؛ هیضه زدن. (از آنندراج) :
ز جام درد چندان می کشیدم کز هوس ماندم
ز تیغ فقر چندان زخم خوردم کامتلا کردم.
طالب آملی (از آنندراج).
- امتلای معده؛ رودل. (فرهنگ فارسی معین).
|| تخمه. (فرهنگ فارسی معین). هیضه. رجوع به امتلا کردن و امتلا زدن شود. || نفخ شکم در اثر پرخوری. زیاده روی و افراط در غذا خوردن. برآمدگی شکم در اثر پرخوری. (فرهنگ فارسی معین). سنگینی معده بر اثر خوردن غذا و عدم هضم آن بسبب کندی کار معده و اختلال کار باب المعده و کند کار کردن روده ها. (فرهنگ فارسی معین).
امتلاء .
[اِ تِ] (ع مص، اِ مص) رجوع به امتلا شود.
امتلاج.
[اِ تِ] (ع مص) مکیدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). مکیدن شیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکیدن کُرِّه آنچه را که در پستان است. (از اقرب الموارد).
امتلاح.
[اِ تِ] (ع مص) دروغ با راستی و حق آمیختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
امتلاخ.
[اِ تِ] (ع مص) برکشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برکشیدن شمشیر از نیام و بیرون کشیدن لگام از سر ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن دندان و چشم و شمشیر. (تاج المصادر بیهقی).
امتلاذ.
[اِ تِ] (ع مص) عطیه گرفتن از کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از صاغانی از اقرب الموارد).
امتلاز.
[اِ تِ] (ع مص) برکشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
امتلاس.
[اِ تِ] (ع مص) خیره کردن بینایی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بطور مجهول استعمال شود بمعنی خیره شدن چشم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). اختطاف.
امتلاط.
[اِ تِ] (ع مص) ربودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
امتلاع.
[اِ تِ] (ع مص) تیز رفتن ناقه. برفتار عنق رفتن ناقه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || برکشیدن پوست گوسفند از گردن. || ربودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتلاق.
[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
امتلال.
[اِ تِ] (ع مص) بکیش و شریعت درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در دینی. (از اقرب الموارد). || شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در راه رفتن تندی نمودن. (از اقرب الموارد). || کوماج کردن نان. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). پختن نان در خاکستر یا ریگ گرم. (از اقرب الموارد).
امت لر.
[اُمْ مَ لَ] (اِخ) دهی است از بخش رزن شهرستان همدان با 750 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و کمی انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
امت مرحومه.
[اُمْ مَ تِ مَ مَ / مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ترکیبات امت شود.
امتن.
[اَ تَ] (ع ن تف) درشت تر و استوارتر. (ناظم الاطباء). متین تر.
امتناء .
[اِ تِ] (ع مص) به مِنی آمدن و فرود آمدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به منی شدن. (مصادر زوزنی). || در ایام منیه بودن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به این معنی بطور مجهول استعمال میشود. (ناظم الاطباء).
امتناح.
[اِ تِ] (ع مص) دهش گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عطا گرفتن و بخشش. (از اقرب الموارد). روزی دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی بطور مجهول استعمال می شود. (از اقرب الموارد). || بعاریت گرفتن تیر قمار برای تیمن. (از اقرب الموارد).
امتناع.
[اِ تِ] (ع مص، اِ مص) بازایستادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واایستادن. (مقدمهء لغت سید شریف جرجانی). بازداشتگی. (ناظم الاطباء). سر باززدن. (فرهنگ فارسی معین). ممانعت. (ناظم الاطباء). خودداری. (فرهنگ فارسی معین). تعرض. عدم روایی. عدم قبول. عدم پذرفتاری. (ناظم الاطباء). استنکاف :
کنم قصد نه شهر علوی که همت
از این هفت سفلی نمود امتناعی.خاقانی.
یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمد که غالب اوقات نیک و بد در سخن اتفاق افتد. (گلستان سعدی). || انکار. (ناظم الاطباء). || قوی گشتن. (تاج المصادر بیهقی) (مقدمهء لغت سید شریف جرجانی) (ناظم الاطباء). || در اصطلاح فلسفه، مقابل امکان و وجوب و عبارت از سلب امکان است. (از فرهنگ علوم عقلی، تألیف دکتر سجادی).
امتناع کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)سرباز زدن. باز ایستادن : و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند و او امتناع می کرد، گفتند اگر تو نکنی ما دیگری را بیاریم. (فارسنامهء ابن بلخی). ایاس بن قبیصه را بفرستاد به بنی شیبان و آنرا از ایشان بازخواست ایشان امتناع کردند. (فارسنامهء ابن بلخی). رجوع به امتناع و امتناع نمودن شود.
امتناع نمودن.
[اِ تِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) نافرمانی نشان دادن. ممانعت کردن. نپذیرفتن: طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع نمود... خلاص از رنج آن صورت نبندد مگر... (کلیله و دمنه). رجوع به امتناع و امتناع کردن شود.
امتنان.
[اِ تِ] (ع مص) نعمت دادن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج): برعقیلهء گرم و امتنان بمجاسرت بایستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || منت نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). منت گذاشتن. (فرهنگ فارسی معین). برشمردن نیکی های خویش برکسی. (از اقرب الموارد):
ماه وفای ترا کسوف نامد ز غدر
گلبن جود ترا خار نگشت امتنان.
مسعودسعد.
|| منت داشتن. منت پذیرفتن. سپاس داشتن. (فرهنگ فارسی معین). سپاسداری. سپاسگزاری. و رجوع به منت شود. || منت و احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء).
- امتنان داشتن؛ منت داشتن. (ناظم الاطباء).
- اظهار امتنان کردن؛ اظهار نیکویی و احسان کردن. (ناظم الاطباء).
ام توبه.
[اُ م مِ بَ] (ع اِ مرکب) مورچه. (از المرصع).
ام تولب.
[اُ م مِ تَ لَ] (ع اِ مرکب) خر. (منتهی الارب). اتان (ماده خر). (المرصع).
ام تومة.
[اُ م مِ تُ مَ] (ع اِ مرکب) صدف. (منتهی الارب) (آنندراج) (المرصع).
امتها.
[اُ م مَ] (اِ) جمع فارسی امت. رجوع به امت شود. || مقصود از استعمال این کلمه در تورات طوایفی است که جدا از اسرائیل باشد و هرگاه قومی از اسرائیل نیز در بت پرستی افتاده باشند به آنان نیز اطلاق شده است. (از قاموس کتاب مقدس).
امتهاء .
[اِ تِ] (ع مص) سبک و تنگ روی ساختن دشنه را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
امتهاج.
[اِ تِ] (ع مص) کشیده شدن خون کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)(1).
(1) - این فعل همیشه بطور مجهول استعمال میشود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
امتهاد.
[اِ تِ] (ع مص) کار کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کار و کسب کردن. (از اقرب الموارد). || بلند و گسترده شدن کوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پهن و بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی). پهن شدن. (مصادر زوزنی).
امتهاش.
[اِ تِ] (ع مص) سوخته شدن. || ستردن زن روی را با ستره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امتهال.
[اِ تِ] (ع مص) مهلت و فرصت دادن. (غیاث اللغات). مهلت دادن. زمان دادن. || (اِ) آهستگی. (فرهنگ فارسی معین).
امتهان.
[اِ تِ] (ع مص) بکار خدمت داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بادروزه داشتن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بکار گرفتن کسی یا چیزی را. || بخدمت داشته شدن. بکار گرفته شدن. || بذل کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || ضعیف کردن. (تاج المصادر بیهقی). خوار و ضعیف داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
کوه کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا بقعر امتهان.مولوی.
بشمرند آن ظلمها و امتهان
کز یزید و شمر دید آن خاندان.مولوی.
از سلطان بضراعت و امتهان امان خواستند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به بادروزه شود.
امتی.
[اُمْ مَ] (اِ) در منادی گویند، یعنی مادر من. (ناظم الاطباء).
امتی.
[اُمْ مَ] (اِخ) (ابراهیم خراسانی) از شاعران قرن دهم و از معتمدان دولت سلطان حسین میرزا گورکانی و مدتی ملازم قاضی سلطان تربتی بوده است و شخص اخیر در زمان شاه عباس حکومت مشهد را بر عهده داشته است. امتی به سال 941 ه . ق. درگذشته است. از اشعار اوست:
منم آن میوه کز خامی به بستان هوس ماندم
ز بس ایام با من کرد سردی نیم رس ماندم
من آن مرغم که هر گه کرد عشقم میل آزادی
نوای تازه ای پرداختم تا در قفس ماندم.
جان رفت و عمرهاست که در انتظار تو
دزدیده ام بدل نفس واپسین خویش.
در چمن یار چو با آن قد و قامت برخاست
سرو بنشست ز دعوی و قیامت برخاست.
(از تذکرهء صبح گلشن ص38) (تذکرهء نصرآبادی ص261).
و نیز رجوع به سفینهء خوشگو و الذریعه قسم1 از جزء 9 و تذکرهء روز روشن ص71 و نتایج الافکار ص38 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1033 و فرهنگ سخنوران شود.
امتی.
[اُمْ مَ] (اِخ) مولانا... از شاعران قرن دهم و یازدهم بود. رجوع به عرفات العاشقین تألیف تقی الدین اوحدی حسینی کازرونی و فرهنگ سخنوران شود.
امتیاث.
[اِ] (ع مص) سودن چیزی را در آب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بزیست نرم و نازک و فراخ رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزندگی ملایم و نرم رسیدن. (از قطر المحیط). || در آب آمیخته خوردن پینو را. (منتهی الارب). در آب آمیخته خوردن پینو را یعنی کشکاب خوردن. (ناظم الاطباء). ساییدن کشک در آب و خوردن آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
امتیاح.
[اِ] (ع مص) دادن و بخشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی). || خوی کنانیدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عرق را سبب شدن آفتاب. (از اقرب الموارد).
امتیار.
[اِ] (ع مص) شمشیر برکشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1). || خواربار آوردن جهت کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواربار آوردن. (تاج المصادر بیهقی)(2).
(1) - به این معنی واوی است از «مور».
(2) - به این معنی یایی است از «میر».
امتیاز.
[اِ] (ع مص، اِمص) جدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدا شدن از یکدیگر. (ترجمان علامهء جرجانی) (فرهنگ فارسی معین). جدایی و انفصال و تفریق. (ناظم الاطباء) :
در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز
در آفتاب سایهء شاه و گدا یکی است.
صائب.
|| برتری داشتن. مزیت داشتن. (فرهنگ فارسی معین). رجحان. مزیت. فضیلت: امتیاز من بر او در این بود که... (فرهنگ فارسی معین). برتری و فضیلت. || تمیز و تشخیص. || تفاوت. || تدبیر و فراست و هوشیاری. || دوراندیشی و عاقبت بینی. (ناظم الاطباء). || اجازه ای که دولت برای ایجاد کارخانه، استخراج معدن، انتشار روزنامه و غیره به کسی دهد. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح ورزش، نمره هایی است که بفعالیت های مثبت و منفی قهرمانان داده می شود. در رشته های ورزش تعداد امتیاز محدود نیست ولی در ژیمناستیک و شیرجه تعداد آن از 10 تجاوز نمی کند. (از فرهنگ فارسی معین).
امتیاز آوردن.
[اِ وَ / وُ] (مص مرکب)بدست آوردن نمره هایی در یکی از انواع ورزش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امتیاز شود.
امتیازات.
[اِ] (ع اِ) جِ امتیاز. رجوع به امتیاز شود.
امتیاز دادن.
[اِ دَ] (مص مرکب) جدا کردن و برتری نهادن :
کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هرچه را احول دو می بیند برِ دانا یکی است.
کلیم (از آنندراج).
ای شه ملک دلبری عرض سپاه ناز ده
میکدهء فرنگ را بر حرم امتیاز ده.
مخلص کاشی (از آنندراج).
امتیاز زعفرانی.
[اِ زِ زَ فَ] (اِخ) از شاعران است. رجوع به تذکرهء شمع انجمن تألیف سید محمد صدیق حسن خان بهادر چ هندوستان 1293 ه . ق. و فرهنگ سخنوران شود.
امتیاز سوستانی.
[اِ زِ] (اِخ) جان محمد... از شاعران است. رجوع به تذکرهء مقالات الشعرا تألیف میرعلیشیر قانع تتوی طبع کراچی و فرهنگ سخنوران شود.
امتیاز گرفتن.
[اِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)اجازهء احداث کارخانه یا استخراج معدن و یا انتشار روزنامه و مانند آن را از دولت گرفتن. (فرهنگ فارسی معین).
امتیاز مدارسی.
[اِ زِ مَ رِ] (اِخ) میر محسن. از شاعران فارسی گوی هندوستان است. صاحب تذکرهء صبح گلشن او را با صفات سنجیده مقال و موزون انفاس یاد کرده است. از اشعار اوست:
از عدم رنگین کفن گردیده می آید برون
غنچه می دارد مگر در سینه پیکان ترا.
وی به سال 1190 ه . ق. درگذشت. (از تذکرهء صبح گلشن ص38) (الذریعه قسم1 از جزء9). و رجوع به تذکرهء نتایج الافکار ص85 و فرهنگ سخنوران شود.
امتیازنامه.
[اِ مَ / مِ] (اِ مرکب) اجازه نامه ای که دولت برای ایجاد کارخانه و استخراج معدن و انتشار روزنامه و غیر آنها به کسی می دهد.
امتیاز یافتن.
[اِ تَ] (مص مرکب) برتری یافتن. رجحان داشتن.
امتیاه.
[اِ] (ع مص) آب خورانیدن مردم و کارد را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
امتیک.
[اِ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) داروی قی آور که از ترترات دو پتاس و انتیمون ترکیب شده. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء).
(1) - emetique.
امتین.
[اِ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) ماده ای است بشکل فلسهای قهوه ای رنگ که آنرا از ریشهء اپیکا بدست آرند. طعمش تلخ است و در آب گرم زود حل میشود و در 50 درجه حرارت ذوب میگردد. قی آور است و بر ضد اسهال بکار میرود. (از فرهنگ فارسی معین) (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص257).
(1) - emetine.
امثال.
[اَ] (ع اِ) جِ مِثل. مثلها و مانندها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). همانندان. (فرهنگ فارسی معین) :
تا ثناگوی تو گشتم ز ثنای تو بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال.فرخی.
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال.
فرخی.
به جاه و مال از امثال و اقران بگذشتم. (کلیله و دمنه). چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را در مال و جاه برخویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). مرد.. توبه کرد که پیش از وضوح بینتی... بر امثال این کار احترام ننماید. (کلیله و دمنه). لیکن امثال مرا که در عین نقصان باشند در صورت کمال روا باشد اندیشه بردن. (گلستان).
ترا تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچکس نزند بر درخت بی بر سنگ.
(گلستان).
امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند
جای مگس است اینهمه حلوا که تو داری.
سعدی.
حلاج بر سردار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل.حافظ.
و رجوع به مِثل شود. || جِ مَثَل. مثلها و داستانها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). داستانهای مشهور. (از آنندراج). داستانها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قول سائر و مشهوری که حالتی یا کاری را بدان تشبیه کنند و مثل چنانکه در مورد اصلی آمده است بکار رود و از لحاظ افراد و جمع و تثنیه و تذکیر و تأنیث تغییر نمی یابد. (از اقرب الموارد) (نفایس الفنون قسم1 ص64) :
امثال قران گنج خدایست چه گویی
از حدثنا قال گشاده شود امثال.ناصرخسرو.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردهء علما و براهمهء هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). شرایط سخن آرایی در تضمین امثال و تلقین آیات... تقدیم نموده آید. (کلیله و دمنه). در امثال آمده است... (کلیله و دمنه). نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند. (گلستان). از نوادر و امثال و شعر و حکایات سیر ملوک ماضی... (گلستان). و رجوع به مَثَل شود.
- امثال سلیمان؛ قسمتی از تورات شامل امثال محکم و مؤثر اخلاقی منسوب به سلیمان بن داود پیغامبر مشهور بنی اسرائیل است. این امثال در زمان سلطنت حزقیا جمع آوری شده است. (از قاموس کتاب مقدس).
- امثال و نظائر؛ همانندها. همگونه ها. (از یادداشت مؤلف).
|| مانندها. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)(1). || حجتها. (از اقرب الموارد). دلیلها. (ازمنتهی الارب).
(1) - مَثَل لغتی است در مِثل بمعنی شبیه و نظیر. (از اقرب الموارد). رجوع به مِثل و مَثَل شود.
امثال.
[اِ] (ع مص) قصاص کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (معجم البلدان). || مثله کردن. (تاج المصادر بیهقی). گوش و بینی کشته را بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
امثال.
[اَ] (اِخ) زمینهای چندی شبیه بهم و کوهستانی در نزدیکی بصره. (از مراصد الاطلاع) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان).
ام ثرمل.
[اُمْ مِ ثُ مُ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از منتهی الارب) (از قاموس، از ذیل اقرب الموارد).
ام ثفل.
[اُمْ مِ ثَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (المرصع).
امثل.
[اَ ثَ] (ع ن تف) شریفتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || افزونتر. || گزیده تر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). برتر، بهتر. (فرهنگ فارسی معین). || فاضلتر. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین)(1). ج، اماثل. || به شده از بیماری. || نزدیکتر به نیکویی. || ماننده تر به اهل حق. || داناتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- الامثل فالامثل؛ شریفتر پس شریفتر. رجوع به الامثل فالامثل در ردیف خود شود.
(1) - در اصل بمعنی اشبه است چنانکه گویند: هو امثل بالافاضل یعنی اشبه بالافاضل و بر اثر کثرت استعمال بمعنی افضل بکار رفته است. (از اقرب الموارد).
امثل.
[؟] (ع اِ) ریسمانی بطول 80 ذرع که برای اندازه گیری مساحت بکار می رفته است. (از نفایس الفنون، علم مساحت از قسم2 در علوم اوایل ص183).
ام ثلاث.
[اُمْ مِ ثَ] (ع اِ مرکب) مرغ قطا. (المرصع). || مادری که سه شکم زاییده باشد. بعد از آن ام اربع گفته نمیشود بلکه ام رابع و ام خامس می گویند. (از المرصع).
ام ثلثین.
[اُمْ مِ ثَ لا] (ع اِ مرکب) شتر مرغ. (از المرصع).
امثلة.
[اَ ثِ لَ] (ع اِ) جِ مثال. رجوع به امثله شود. || نام کتاب معروفی که مبتدیان در مدارس قدیم می خواندند.
امثله.
[اَ ثِ لَ / لِ] (ع اِ) جِ مثال. فرمانها. (فرهنگ فارسی معین) : مناشیر تقدیر بموافقت تدابیر او مُوَقَّع و امثلهء قضا بر موجب رضای او موشح. (سندبادنامه). امثلهء توقیعات او در اقطار جهان چون سوائر امثال و شوارد اشعار منتشر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). بر قاعدهء معهود مناشیر و امثله و مخاطبات بتازی نویسند. (ترجمهء تاریخ یمینی). پسر را پیش خواند و به اطراف و اقطار ممالک خراسان و غزنین و زابلستان به استدعاء لشکر امثله روان کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). فرمان شد تا او سرو سرور کتاب باشد و وزیر ایشان و... امثله و مناشیر او نویسد و سواد کند. (جهانگشای جوینی). || مانندها. || داستانها. (فرهنگ فارسی معین).
- امثلهء شرعیه؛ مسایل دینی. (فرهنگ فارسی معین).
ام ثمره.
[اُمْ مِ ثَ مَ رَ] (ع اِ مرکب) باشق مرغ شکاری لاشخوار. (از دزی ج1). و رجوع به باشه و باشق شود.
امثن.
[اَ ثَ] (ع ص) مرد چکمیزک زده که بولش قطره قطره چکد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کسی که نمیتواند بولش را در مثانه نگه دارد. (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی).
ام ثنی.
[اُمْ مِ ثِ نا] (ع اِ مرکب) مادری که دو بچه آورده باشد. (از المرصع).
امثولة.
[اُ لَ] (ع اِ) حجت. || بیتی که بعد بیتی خوانده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابیاتی که بدانها مثل زده می شود. ج، امثولات و اماثیل. (از اقرب الموارد).
امج.
[اَ] (ع مص) تیز رفتن و سیر سخت نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)(1).
(1) - از باب ضرب است. (ناظم الاطباء).
امج.
[اَ مَ] (ع مص) تشنه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرم و تشنه شدن. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - از باب سمع است. (ناظم الاطباء).
امج.
[اَ مَ] (ع اِ) گرما و تشنگی. (ناظم الاطباء). || (ص) بسیار گرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امج.
[اَ مَ] (اِخ) موضعی است میان مکه و مدینه. (ناظم الاطباء). شهری است از توابع مدینه. رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود.
ام جابر.
[اُمْ مِ بِ] (ع اِ مرکب) هریسه. || دلو. (المرصع).
امجاج.
[اِ] (ع مص) برفتار آمدن اسب پیش از دویدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || در حال جهیدن رفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || در شهرها گردش کردن. (از اقرب الموارد). || روان شدن آب در چوب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج).
امجاد.
[اِ] (ع مص) بزرگ داشتن و ببزرگی ستودن. || بسیار بخشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || به سیری و فراخی رسیدن شتران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سیر خورانیدن شتران را یا پر شکم چرانیدن یا نیم شکم علف دادن یا از گیاه تر قریب به سیری رسیدن. || به چراگاه بسیار گیاه در افتادن. || فرزند ماجد آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
امجاد.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ ماجد و مجید. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بزرگان. (از غیاث اللغات) (آنندراج). بزرگواران. (فرهنگ فارسی معین). جِ مجد. (اقرب الموارد).
امجار.
[اِ] (ع مص) افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش. (از اقرب الموارد). || کلان شدن بچه در شکم گوسفند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد). گرانبار شدن ستور از بچه چنانکه نتواند برخاست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیر در دهان ریختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خریدن یا فروختن بچهء حیوانات که در شکم مادر باشد و شرعاً ممنوع است. (از آنندراج). و رجوع به تاج العروس شود.
امجاع.
[اِ] (ع مص) به آوند شیر خورانیدن شتر بچه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در ظرف به شتر بچه شیر دادن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ام جافیه.
[اُمْ مِ فِ یَ] (ع اِ مرکب) غشای صلبی است در دماغ. (از یادداشت مؤلف).
امجال.
[اِ] (ع مص) آبله افتادن و شوخ بستن دست از کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شوخگین و آبله ناک گردانیدن کار دست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبله دار شدن دست بر اثر کار. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ام جامع.
[اُمْ مِ مِ] (ع اِ مرکب) سفینه. کشتی. (از المرصع).
ام جحدم.
[اُمْ مِ جَ دَ] (اِخ) نام موضعی است در یمن. رجوع به معجم البلدان شود.
امجختن.
[اَ جَ تَ] (مص) طمع کردن. (از فرهنگ شعوری).
امجد.
[اَ جَ] (ع ص) بزرگوار و جوانمرد و باشرف. (ناظم الاطباء). بزرگوار. (فرهنگ فارسی معین). بزرگ. (مؤید الفضلاء). || (ن تف) بزرگتر. (غیاث اللغات) (آنندراج). ج، اماجد. (ناظم الاطباء).
امجد حیدرآبادی.
[اَ جَ دِ حَ / حِ دَ](اِخ) احمد حسین... از شاعران است. رجوع به سخنوران چشم دیده تألیف ترک علی شاه ترکی قلندر نور محلی چ هندوستان و فرهنگ سخنوران شود.
ام جرذان.
[اُمْ مِ جِ] (ع اِ مرکب) نوعی نخله و درخت خرماست. (از المرصع).
امجز.
[اَ جَ] (اِخ) دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت با 200 تن سکنه. آب از چشمه و محصول آن چوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
ام جعار.
[اُمْ مِ جَ رِ] (ع اِ مرکب) (مبنی بر کسر) کفتار. (از اقرب الموارد).
ام جعران.
[اُمْ مِ جِ] (ع اِ مرکب) کرکس. (از اقرب الموارد) (المرصع).
ام جعرور.
[اُمْ مِ جُ] (ع اِ مرکب) نوعی نخله است که خرمای آنرا جعرور گویند. (از المرصع).
ام جعفر.
[اُمْ مِ جَ فَ] (ع اِ مرکب) مرغ خانگی. || اِست. (المرصع).
ام جعفر.
[اُمْ مِ جَ فَ] (اِخ) (زبیده) دختر جعفربن ابی جعفر منصور، دختر عم و زن هرون الرشید و مادر محمد امین بوده است. (از مجمل التواریخ و القصص و الجماهر و الوزراء و الکتاب).
ام جعفر.
[اُمْ مِ جَ فَ] (اِخ) دختر عبدالله بن عرفطه از زنان انصار که بصلاح و عفت و وفور دانش و درایت مشهور بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص212 و تذکرة الخواتین ص34 و در منثور ص67 شود.
ام جعفر.
[اُمْ مِ جَ فَ] (اِخ) (عتابة) مادر جعفربن یحیی برمکی و زنی بود در نهایت فصاحت و طلاقت، پس از برچیده شدن بساط برمکیان به فقر و آوارگی افتاد. (از ریحانة الادب ج6 ص212).
ام جعفر.
[اُمْ مِ جَ فَ] (اِخ) حصنی است در اندلس از توابع مارده. (از معجم البلدان).
ام جعور.
[اُمْ مِ جَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (منتهی الارب) (المرصع).
ام جلس.
[اُمْ مِ جَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (المرصع).
ام جمیل.
[اُمْ مِ جَ] (اِخ) خواهر ابوسفیان و زن ابولهب که در قرآن کریم بعنوان حمالة الحطب یاد شده است و بکینه و عداوت نسبت به پیغمبر اسلام مشهور بوده است. رجوع به عیون الاخبار ج2 ص197 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1034 و ریحانة الادب ج6 ص214 شود.
ام جمیل.
[اُمْ مِ جَ] (اِخ) دختر مجلل بن عبدالله بن قیس و از زنان فاضل و خردمند و از سبقت گیرندگان به دین اسلام بوده است. با حاطب بن حارث بن مغیره ازدواج کرد و با وی به حبشه رفت. (از ریحانة الادب ج6 ص214).
ام جمیل.
[اُمْ مِ جَ] (اِخ) زنی صحابی از طایفهء ابوهریره و در وفا ضرب المثل بوده و «اوفی من ام جمیل» از امثال سائر است. گویند قومی می خواستند ضراربن خطاب را بکشند. ضرار به این زن پناه آورد و او با اهتمام تمام از وی دفاع کرد و از کشته شدن او را رهایی بخشید. و رجوع به جمهرة الامثال و مجمع الامثال و تذکرة الخواتین ص35 و خیرات حسان ج1 ص40 و المرصع و ریحانة الادب ج6 ص213 شود.
ام جمیل.
[اُمْ مِ جَ] (اِخ) فاطمه دختر خطاب و خواهر عمر بن خطاب خلیفهء دوم بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص214).
ام جندب.
[اُمْ مِ جُ دَ] (ع اِ مرکب) بیدادی. (مهذب الاسماء) (آنندراج). جور و ظلم. (از المرصع). ستم. (منتهی الارب): وقعوا فی ام جندب؛ ستم کرده شدند. (از المرصع) (از منتهی الارب). || داهیة. (المرصع). بلا. (منتهی الارب). || غدر. (منتهی الارب). || ملخ. (المرصع).
ام جوار.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) عُقاب. (المرصع) (مهذب الاسماء).
ام جیأل.
[اُمْ مِ جَ ءَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (المرصع).
امچه لی.
[اُ چِ] (اِخ) رجوع به بناور شود.
امح.
[اَ مَ ح ح] (ع ص) فربه تن دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سمین. (ناظم الاطباء). سمین همچون ابح. (از اقرب الموارد). و رجوع به ابح شود.
امحاء .
[اِ] (ع مص)(1) محو کردن. ناپدید کردن. از میان بردن چیزی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در عربی (محو) به باب افعال نرفته است و فارسی زبانان این مصدر را ساخته اند.
امحاء .
[اِمْ مِ] (ع مص) از میان رفتن اثر چیزی. پاک گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ام حائل.
[اُمْ مِ ءِ] (ع اِ مرکب) ناقه. (المرصع). || مادر بچهء نوزاد. (یادداشت مؤلف).
امحاح.
[اِ] (ع مص) کهنه شدن جامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || امحاح کتاب؛ خواندن آن. (از اقرب الموارد). || امحاح خانه؛ از میان رفتن اثر آن. (از اقرب الموارد).
امحاش.
[اِ] (ع مص) سوختن گرما و آتش چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسوزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). سوختن گرما و آتش پوست چیزی را. || گویند: هذه سنة قد امحشت کل شی ء؛ هنگامی که خشک سالی و قحطی باشد. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).
امحاص.
[اِ] (ع مص) به شدن از بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بهبود یافتن از بیماری. (از اقرب الموارد). || برآمدن آفتاب از کسوف و روشن شدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهر و آشکار شدن خورشید از کسوف. (از اقرب الموارد).
امحاض.
[اِ] (ع مص) دوستی خالص کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). دوستی ویژه کردن. (تاج المصادر بیهقی). || شیر خالص خورانیدن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || شراب ویژه دادن. (تاج المصادر بیهقی). || راست کردن سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). راستگو بودن در سخن. (از اقرب الموارد). || خداوند شیر خالص شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امحاق.
[اِ] (ع مص) ربودن برکت چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برکت ببردن. (تاج المصادر بیهقی). کاستن. || نیست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || داخل شدن ماه در محاق. (از اقرب الموارد).
امحاق.
[اِمْ مِ] (ع مص)(1) از گرمی سوخته شدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پاک شدن. (ناظم الاطباء). از بین رفتن. (از اقرب الموارد). || کاهیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - اصل امحاق انمحاق است نون به میم بدل شده است. (از اقرب الموارد).
امحاک.
[اِ] (ع مص) خشمناک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
امحال.
[اِ] (ع مص) خشک شدن شهر و زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بخشک سالی رسیدن مردم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بقحط و خشکسالی رسیدن. (از تاج المصادر بیهقی) (از آنندراج). بقحط سالی رسیدن. (مصادر زوزنی).
امحال.
[اَ] (ع اِ) جِ مَحل. (اقرب الموارد). رجوع به محل شود.
امحان.
[اَ] (ع مص) درد گرفتن زخم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
ام حباب.
[اُمْ مِ حُ] (ع اِ مرکب) دنیا. (لسان العرب) (منتهی الارب). عالم و جهان. (ناظم الاطباء).
ام حباحب.
[اُمْ مِ حُ حِ] (ع اِ مرکب) جانور کوچکی است مانند ملخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)(1).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط ام حبابب آمده است.
ام حبان.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) دختر عامربن نابی خواهر عقبه از صحابیات بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص221 شود.
ام حبوکر.
[اُمْ مِ حَ بَ کَ] (ع اِ مرکب)داهیه. (المرصع). بزرگترین مصیبتها. (از اقرب الموارد). سختی و بلا. (منتهی الارب).
ام حبوکران.
[اُمْ مِ حَ بَ کَ] (ع اِ مرکب)نام مرغی است. (منتهی الارب). || داهیه. (اقرب الموارد). رجوع به ام حبوکری شود.
ام حبوکری.
[اُمْ مِ حَ بَ کَ را] (ع اِ مرکب)داهیه. (اقرب الموارد). سختی و سخت ترین بلاها. (منتهی الارب). || غم و اندوه. || موت و مرگ. (ناظم الاطباء).
ام حبوکری.
[اُمْ مِ حَ بَ کَ را] (اِخ) نام موضعی خطرناک است از بلاد قشیر و از آنجاست که هرگاه کسی به بلا و مصیبت دچار شود گویند: وقع فی ام حبوکری. رجوع به معجم البلدان و مادهء قبل و ام حبوکران در همین لغت نامه شود.
ام حبیب.
[اُمْ مِ حَ] (ع اِ مرکب) حربا. (اقرب الموارد).
ام حبیب.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) (تغلبیه) دختر ربیعه از زنان علی بن ابی طالب علیه السلام بود و از او پسری بنام عمرو دختری بنام رقیه آورد. (از مجمل التواریخ و القصص ص455 و حبیب السیر چ خیام ج1 ص583).
ام حبیب.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) دختر عاص بن امیة بن عبد شمس قرشی زن عمروبن عبدود بود و عمروبن عبدود همان است که در جنگ خندق بدست علی بن ابیطالب(ع) کشته شد. ام حبیب سپس اسلام آورد. (از الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص221).
ام حبیب.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) دختر عباس بن عبدالمطلب دختر عم پیغمبر اسلام و از زنان صدر اسلام بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص221 شود.
ام حبیبه.
[اُمْ مِ حَ بَ] (اِخ) (رملة) دختر ابوسفیان و خواهر معاویه از زنان رسول اکرم بوده است. وی نخست با عبیداللهبن جحش ازدواج کرد و زن و شوهر هر دو بدین اسلام درآمدند و به حبشه مهاجرت کردند در آنجا عبیدالله از دین اسلام برگشت ولی ام حبیبه در اسلام خود پایداری نشان داد تا آنکه پس از مرگ عبیدالله در سال هشتم هجری در حبشه بوسیلهء نجاشی پادشاه حبشه به ازدواج رسول اکرم درآمد. وفات وی به سال 44 ه . ق. روی داد. (از اعلام زرکلی ج1 ص326) (ریحانة الادب ج6 ص214). و نیز رجوع به اعلام الوری و تنقیح المقال و خیرات حسان و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1034 شود.
ام حبیبه.
[اُمْ مِ حَ بَ] (اِخ) کنیهء دختر هرون الرشید خلیفه عباسی بوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص246).
ام حبین.
[اُمْ مِ حُ بَ] (ع اِ مرکب)جانورکی است کلان شکم شبیه حربا و آنرا حبیبه نیز گویند. (از منتهی الارب). قسمی از چلپاسه. (ناظم الاطباء). چلپاسه که بجهت بزرگی شکم به این کنیه نامیده شده. (از اقرب الموارد). جنسی است از کرباسک. (مهذب الاسماء). ج، امات حبین. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ام حثور.
[اُمْ مِ حُ] (ع اِ مرکب) کفتار. (ناظم الاطباء).
ام حذرف.
[اُمْ مِ حِ رِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
ام حرام.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) دختر ملحان و خالهء انس مالک و از زنان معاصر پیغمبر اسلام بود. در جزیرهء قبرس وفات یافت و در آنجا مدفون گردید. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص222 و اعلام زرکلی ج1 ص216 شود.
امحس.
[اَ حَ] (ع ص) پوست پیرای ماهر و زیرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دباغ حاذق. (از اقرب الموارد).
ام حسان.
[اُمْ مِ حِ] (ع اِ مرکب) حیوان کوچکی است به اندازه کف دست. (از المرصع).
ام حسان.
[اُمْ مِ حِ] (اِخ) یکی از زنان مشهور بزهد و تقوی و با سفیان ثوری صحبت داشته است. رجوع به صفة الصفوة ج3 ص115 و قاموس اعلام ترکی ج2 ص1034 شود.
ام حسن.
[اُمْ مِ حَ سَ] (اِخ) از دختران امام زین العابدین علیه السلام بوده است. (از تاریخ گزیده چ لندن، ص204).
امحص.
[اَ حَ] (ع ص) مرد عذرنیوش از جانب صادق باشد یا از طرف کاذب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که از طرف شخص راستگو و دروغگو پوزش قبول کند. (ازاقرب الموارد).
ام حفان.
[اُمْ مِ حَفْ فا] (ع اِ مرکب) شتر مرغ. (از المرصع).
ام حفصة.
[اُمْ مِ حَ صَ] (ع اِ مرکب)(1)ماکیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرغ خانگی. || کرکس. (از اقرب الموارد). || بط. (مهذب الاسماء).
(1) - در ناظم الاطباء خفصة آمده و غلط است.
امحق.
[اَ حَ] (ع ص) چیز اندکی که برکتش رفته باشد. (از اقرب الموارد).
ام حکیم.
[اُمْ مِ حَ] (ع اِ مرکب) ترازو. (مهذب الاسماء).
ام حکیم.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) (مخزومیه) از صحابیات و دختر حارث بن هشام مخزومی از رؤسای قریش و زن عکرمة بن ابی جهل بوده است و پلی که در نزدیکی شام بطرف حجاز ساخته شده و به قنطرهء ام حکیم معروف است بدو منتسب می باشد. وی در روز فتح مکه اسلام را قبول کرد و برای عکرمه شوهرش که بسوی یمن فرار کرده بود از حضور پیغمبر اسلام امان خواست و عکرمه بحضور پیغمبر آمد و قبول اسلام کرد. و رجوع به تذکرة الخواتین ص37 و خیرات حسان ج1 ص42 و ریحانة الادب ج6 ص218 و امتاع الاسماع، ص392 شود.
ام حکیم.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) دختر اسدبن مغیرهء ثقفی از زنان امام محمد باقر (ع) بوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص70).
ام حکیم.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) دختر زبیربن عبدالمطلب بن هاشم و از صحابیات بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص325 شود.
ام حکیم.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) (ملقب به بیضا و قبة الدیباج) دختر عبدالمطلب و عمهء پیغمبر اسلام و از زنان حکیم و خردمند بنی هاشم و بکثرت ادب و فصاحت و بلاغت مشهور بوده و شعر می سروده است و از اشعار وی مرثیه ای است که بدستور پدر در حال حیاتش برای وی سروده است. رجوع به تذکرة الخواتین ص36 و در منثور ص55 و ریحانة الادب ج6 ص217 و تاریخ گزیده چ لندن، ص163 شود.
ام حکیم.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) (جویریه) دختر قارظ بن خالد زن عبیداللهبن عباس بن عبدالمطلب. از زنان فصیح عرب و دارای جمال و حسن ادب و شهامت بوده و شعر نیک می سروده است. رجوع به در منثور ص55 و شاعرات عرب ص178 و ریحانة الادب ج6 ص217 و الاصابة فی تمییز الصحابه ج8 ص227 شود.
ام حکیم.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) دختر وادع یا وداع خزاعی از صحابیات بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص226 شود.
امحل.
[اَ حَ] (ع ن تف) فریبنده تر. خادع تر.
-امثال: امحل من الترهات.
امحل من بکاء علی رسم.
امحل من تسلیم علی طلل.
امحل من تعقاد الرتم.
امحل من حدیث خرافة. (از مجمع الامثال).
ام حلس.
[اُمْ مِ حِ] (ع اِ مرکب) ماده خر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المرصع). خر. (مهذب الاسماء). کنیهء اتان. (ماده خر) است. (از لسان العرب).
ام حلقوم.
[اُمْ مِ حُ] (ع اِ مرکب) بطور افسانه جنی که دفع کند امراض حلقوم را و یا موجب آنها گردد. (ناظم الاطباء).
ام حلیانه.
[اُمْ مِ حَ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز با 50 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام حلیمه.
[اُمْ مِ حَ مَ] (اِخ) زینب دختر جحش الاسود. از زنان پیغمبر اسلام بود. (از تاریخ گزیده چ لندن، ص159).
ام حمارش.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) جانوری است کوچک با پاهای بسیار. (از المرصع).
ام حمام.
[اُمْ مِ حُ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز با 75 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام حمید.
[اُمْ مِ حَ] (اِخ) زن ابوحمید ساعدی و از صحابیات بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص226 شود.
ام حنبص.
[اُمْ مِ حِمْ بِ] (ع اِ مرکب) روباه ماده. (از المرصع).
ام حنین.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) شراب. (از المرصع).
ام حنین.
[اُمْ مِ حَنْ نی] (اِخ) شهری در یمن نزدیک زبید. رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود.
ام حوار.
[اُمْ مِ حَ] (ع اِ مرکب) عقاب. (ناظم الاطباء) (المرصع)(1).
(1) - در المرصع با الف و لام (ام الحوار) است.
ام حوار.
[اُمْ مِ حُ] (ع اِ مرکب) ناقه. (المرصع).
امحوضة.
[اُ ضَ] (ع اِ) پند خالص از غرض و از تهمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ام حیان.
[اُمْ مِ حَیْ یا] (اِخ) از زنان عابد و پرهیزکار عرب بوده است. رجوع به صفة الصفوة ج4 ص25 شود.
امخاء .
[اِ] (ع مص) شکایت کردن. || عذر خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعتذار. (از اقرب الموارد).
امخاخ.
[اِ] (ع مص) بامغز شدن استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مغزدار گشتن. (مصادر زوزنی). || فربه گردیدن گوسفند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی). || تر گشتن چوب و روان گردیدن آب در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)(1). || پر مغز شدن دانهء کشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). روان گردیدن آرد در کشت. (از اقرب الموارد).
(1) - در آنندراج «فربه گردیدن آب در آن» آمده و گویا در هنگام نقل معانی از منتهی الارب یک سطر (...گردیدن گوسپند و تر گشتن چوب و روان...) حذف شده است.
امخاخ.
[اَ] (ع اِ) جِ مخ. (یادداشت مؤلف).
ام خارجه.
[اُمْ مِ رِ جَ] (اِخ) زن زیدبن ثابت از صحابیات بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص228 شود.
ام خارجه.
[اُمْ مِ رِ جَ] (اِخ) زنی از قبایل عرب و بسیار شوهردوست بوده و هرچند وقت شوهری تازه می خواسته است.
-امثال: اسرع من نکاح ام خارجة. (از المرصع و نفایس الفنون، علم امثال).
امخاض.
[اِ] (ع مص) بدوغ زدن رسیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هنگام فازدن شیرآمدن. (تاج المصادر بیهقی). || خداوند شتر مادگان درد زه گرفته شدن. || در شیرزنه جنبیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امخاض.
[اِ] (ع اِ) شیر مادام که در شیرزنه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اماخیض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
امخاط.
[اِ] (ع مص) در کمان کشیدن تیر را و در گذرانیدن تیر را از آنچه بر وی آید. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در گذرانیدن تیر را. (از اقرب الموارد). کمان کشیدن و تیر بگذرانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
امخاط.
[اَ] (ع اِ)(1) جِ مَخِط. مهتران جوانمرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط به کسر اول ضبط شده است.
ام خالد.
[اُمْ مِ لِ] (ع اِ مرکب) عنقا. (المرصع).
ام خالد.
[اُمْ مِ لِ] (اِخ) از دختران عثمان بن عفان خلیفهء سوم بوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج1 ص519).
ام خالد.
[اُمْ مِ لِ] (اِخ) دختر خالدبن سعیدبن عاص بن امیه. از صحابیات بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص228 شود.
ام خالد.
[اُمْ مِ لِ] (اِخ) نخست زن یزیدبن معاویه بود و سپس مروان بن حکم او را بزنی گرفت و گویند مروان را او کشته است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص302 شود.
ام خامس.
[اُمْ مِ مِ] (ع اِ مرکب) زنی که پنج فرزند زاییده باشد. (از المرصع). رجوع به ام ثلاث شود.
ام خبز.
[اُمْ مِ خُ] (اِخ) دهی است به طائف. (منتهی الارب).
ام خبیش.
[اُمْ مِ خَ] (ع اِ مرکب) نخله. (از شرح قاموس).
ام خثی.
[اُمْ مِ خَ] (اِخ) دهی از بخش شادگان شهرستان خرمشهر. 1500 تن سکنه دارد. آب آن از چاه محصول آنجا غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ام خداش.
[اُمْ مِ خِ] (ع اِ مرکب) گربه. (المرصع).
ام خذروف.
[اُمْ مِ خُ] (ع اِ مرکب) کفتار. (المرصع). شاید محرف ام حذرف باشد. رجوع به ام حذرف شود.
ام خراسان.
[اُمْ مِ خُ] (اِخ) لقب شهر مرو است. (المرصع).
ام خرمان.
[اُمْ مِ خُ] (اِخ) محلی است که حاجیان کوفه و بصره در مسیر خود در آن بهم می رسند. (از المرصع). و رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود.
ام خرنوب بحریه.
[اُمْ مِ خَ بَ ری یِ](اِخ) دهی است از جزیرهء صلبوخ شهرستان آبادان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج6 و نعیمه شود.
ام خشاب.
[اُمْ مِ خَشْ شا] (ع اِ مرکب)سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (المرصع) (اقرب الموارد).
ام خشفین.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع).
ام خشیش.
[اُمْ مِ خُ شَ] (ع اِ مرکب) آهوی ماده. (از المرصع)(1).
(1) - ضبط کلمه در فیشی که از المرصع نقل شده معلوم نیست. در ذیل اقرب الموارد خُشَیش بمعنی غزال صغیر آمده.
ام خصیف.
[اُمْ مِ خَ] (ع اِ مرکب) نعل. (المرصع).
امخط.
[اَ خَ] (ع ص) آنکه دایم از بینی وی آب رود. (بحر الجواهر).
امخطة.
[اَ خِ طَ] (ع اِ) جِ مخاط. (از اقرب الموارد). آبهایی که از بینی آید. و رجوع به مخاط شود.
ام خلیل.
[اُمْ مِ خَ] (اِخ) ملقب به شجرة الدر. مادر ملک غیاث الدین بن ملک صالح از ملوک مصر و زنی خردمند و زیبا بود در سال 648 ه . ق. غلامان غیاث الدین او را کشتند و سرداری سپاه را به عزالدین یکی از غلامان سپردند و خطبه بنام ام خلیل خواندند. مدت دو سال مملکت را با حسن تدبیر نگاهداشت. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص252).
ام خنور.
[اُمْ مِ خَنْ نو / خَ نَوْ وَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || گاو. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || سختی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || نعمت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از لسان العرب). از لغات اضداد است. (منتهی الارب). || اِست. (تاج العروس از ذیل اقرب الموارد). || کنیهء مصر است و در حدیث آمده: ام خنور یساق الیها القصار الاعمار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ام خوار.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) اِست. (از المرصع).
ام خیثل.
[اُمْ مِ خَ ثَ] (ع اِ مرکب) کفتار و گویند معروف عیثل می باشد. (از المرصع). رجوع به عیثل و ام عیثل شود.
امد.
[اَ] (هزوارش، اِ) هزوارش امد(1) یا امد(2)پهلوی، همو(3) بمعنی همیشه، الی الابد. در عربی بمعنی غایت و منتهی شی ء و اجل است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). هنگام. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری) (ناظم الاطباء). زمان. (برهان قاطع) (شعوری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موسم. (برهان قاطع). (ناظم الاطباء). وقت. (انجمن آرا) (آنندراج) :
این دستگاه لقمهء تو دیر بر نداشت
امد جدایی آمد و شد دستگاه شک.
سوزنی (از آنندراج).
- امد مدید و عهد بعید؛ یعنی زمان دراز و مدت طویل. (آنندراج).
(1) - am(a)d.
(2) - amd.
(3) - hame(v).
امد.
[اَ مَ] (ع اِ) غایت. (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). غایت و منتها. (ناظم الاطباء). غایت مدت. (آنندراج). نهایت. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). فرجام. پایان. (فرهنگ فارسی معین). پایان کار. (ترجمان علامه ترتیب عادل). امد مأمود؛ غایت منتهی الیه. (ناظم الاطباء). ج، آماد. (ناظم الاطباء). || اجل. (فرهنگ فارسی معین). نهایت عمر. (آنندراج). گویند: ما امدک؛ چند است عمر تو. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : جنتمور را به اقرب امد و قلت عدد مثل این بندگیها بتقدیم رسانید. (تاریخ جهانگشای جوینی). || دورترین جای. (آنندراج). ج، آماد. || خشم. (ناظم الاطباء) (آنندراج). غضب. (اقرب الموارد) (آنندراج)(1).
(1) - فعل آن از باب سمع است.
امد.
[اَ مَدْ د] (ع ن تف) کشیده تر و درازتر. (ناظم الاطباء).
امد.
[اَ مَ] (اِخ) شهری است از بلاد جزیره بین دجله و فرات از دیار «بکر» دارای درختان بسیار و کشاورزی و باره ای بسیار محکم. (از روضات الجنات ص464) پایتخت موزویوتامی (دیاربکر). (ناظم الاطباء). در ناظم الاطباء اَمِدَ ضبط شده. در المسالک و الممالک ابن خردادبه و معجم البلدان و منتهی الارب «آمد» است. رجوع به آمد در همین لغت نامه و معجم البلدان شود.
امداء .
[اَ] (ع اِ) جِ مُدی و مدی پیمانه ای است شامیان و مصریان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیمانه ای است در شام و مصر نزدیک به نوزده صاع و آن غیر از مد است. (از اقرب الموارد).
امداء .
[اِ] (ع مص) کلانسال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر سال و مسن شدن. (از اقرب الموارد). || شیر بسیار نوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پرکردن جهت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
امداح.
[اِمْ مِ] (ع مص) ستودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فراخ و گشاده گردیدن زمین و تهیگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اتساع. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
امداد.
[اِ] (ع مص، اِ مص) مهلت خواستن. (ناظم الاطباء). مهلت و زمان دادن و درنگ کردن از اجل معین. || یاری دادن لشکر را از غیر خود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند: اذا کثر شیئاً بنفسه قیل مده و اذا کثر بغیره امده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قوله تعالی: انی ممدکم بالف و قال جل و علا: و امددناهم بفاکهة. (ناظم الاطباء). مال بخشیدن بکسی و یاری دادن و بفریاد وی رسیدن. (از اقرب الموارد). یاری دادن و بفریاد رسیدن کسی را در نیکی باشد یا در بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و گویند: امددته در خیر و مددته در شر استعمال میشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مدد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (فرهنگ فارسی معین). یاری کردن. یاری دادن. (فرهنگ فارسی معین) || یاری. کمک. اعانت. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). نصرت. (ناظم الاطباء).
- امداد کردن؛ یاری دادن.
- پست امدادی؛ پاسگاهی که برای کمک در مواقع ضروری ساخته شود مانند پست امدادی شیر و خورشید. (فرهنگ فارسی معین ذیل پست).
- پست امدادی آموزشگاهها؛ شفاخانه. (از لغات فرهنگستان از فرهنگ فارسی معین ذیل پست).
|| بخشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مثمر شدن. (آنندراج). || سیاهی در دوات کردن و بقلم سیاهی دادن کاتب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مداد دادن قلم را. (آنندراج). بسیار کردن آب و سیاهی دوات. (از المنجد). مداد در دوات کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || آب دادن چیزی را. (آنندراج). || ریم و زردآب گرد آمدن در زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن ریم از جراحت. (آنندراج). || هودر(1)شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || آب و تری روان شدن در چوب عرفج. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مدید خورانیدن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدید (آب و آرد یا آرد نرم) نوشانیدن بشتر. || گسترده شدن روشنایی روز. (از اقرب الموارد).
(1) - هودر گری و جرب و خارش و آبله و ثبره و داخس. (ناظم الاطباء).
امداد.
[اَ] (ع اِ) جِ مدت. (ناظم الاطباء). || جِ مُدّ پیمانه ها. (اقرب الموارد). رجوع به مُدّ شود. || جِ مدد. یاران. (فرهنگ فارسی معین). || جِ مَدَد. (از اقرب الموارد). افواجی که پی در پی برسند. (حاشیهء کلیله و دمنه چ مینوی ص3) : عزایم پادشاهان را به امداد فتح مبین و تواتر نصر عزیز مؤید گردانیده. (کلیله و دمنه چ مینوی ص9). || مجازاً درود و سلام پیاپی. (از حاشیهء کلیله و دمنه، چ مینوی ص3) :درودی که امداد آن به امتداد روزگار متصل باشد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص3). که امداد خیرات و اقسام سعادات بدو نزدیکتر که در کارها ثابت قدم باشد. (کلیله و دمنه ص41). که امداد خیر و سعادت بجانب او متصل گردد. (کلیله و دمنه ص265). و رجوع به مدد شود.
امداد برهانپوری.
[اِ دِ بُ] (اِخ) شیخ غلامحسین هاشمی. در گذشته به سال 1187 ه ق. از شاعران است. رجوع به تذکره های نتایج الافکار ص38 و شمع انجمن صص40-41 و خزانهء عامره صص243-244 و فرهنگ سخنوران شود.
امداد بلگرامی.
[اِ دِ بِ گِ] (اِخ) میر امداد علی... از شاعران است. مؤلف تذکرهء صبح گلشن بیت زیر را از او نقل کرده است:
بغم مردیم و فکر ما نکردی کاش میکردی
مسیحا بودی و احیا نکردی کاش میکردی.
و رجوع به تذکرهء صبح گلشن ص38 و الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص95 و تذکرهء نتایج الافکار و فرهنگ سخنوران شود.
امداد خیرآبادی.
[اِ دِ خِ] (اِخ) از شاعران است. رجوع به تذکرهء نگارستان سخن صص10-11 و فرهنگ سخنوران شود.
امداد لکهنویی.
[اِ دِ لَ هَ] (اِخ) امداد الله خان بن کفایت اللهخان رامپوری از شاعران است. رجوع به تذکرهء روز روشن ص71 و الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص95 و فرهنگ سخنوران شود.
امدادی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به امداد. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح ورزش در ورزشهای دو میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چند تن با فاصله های معین در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند. (فرهنگ فارسی معین).
ام دارص.
[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) یربوع (موش دشتی). (المرصع). در منتهی الارب و اقرب الموارد ادراص است.
امداش.
[اِ] (ع مص) دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امدان.
[اِ مِدْ دا] (ع اِ)(1) آب که بر روی زمین باشد. (از معجم البلدان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || آب نمک یا آب شور. (از اقرب الموارد). آب سخت شور. (مؤید الفضلا) (آنندراج). از زیدالخیل است :
فاصبحن قداقهین عنی کما اَبت
حیاض الامدان الظماء القوامح.
(از معجم البلدان).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط اِمِّدان ضبط شده و با امدان نام موضع تخلیط گشته است.
امدان.
[اِمْ مِ] (اِخ) نام محلی است. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع).
امدانه.
[اَ مَ نَ] (اِخ) اسم شهر همدان است. در کتیبهء تیگلات پالسر اول (در حدود 1100 ق. م.) پادشاه آشور. و این قدیمترین محلی است که اسم این شهر قدیمی در آن آمده است. در کتیبه های هخامنشی اسم این شهر هگمتان است که بعقیده بعضی هنگمتان تلفظ میشده. هردوت اسم این شهر را آگباتان ضبط کرده است. (از ایران باستان حسن پیرنیا ص178). و رجوع به همدان و هگمتان و آگباتان و اکباتان شود.
ام داود.
[اُمْ مِ وو] (ع اِ مرکب) و عمل... سلسله ای از روزه ها و نمازها و ادعیه و جز آن است که در ایام البیض رجب یا رجب و شعبان و رمضان و یا در ایام البیض هر ماه بعمل می آورند. (یادداشت مؤلف).
ام دبکل.
[اُمْ مِ دَ کَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از اقرب الموارد) (از المرصع) (منتهی الارب). برای پوست کلفتی که دارد چنین نامیده اند. (از المرصع). رجوع به دبکل شود.
ام دثار.
[اُمْ مِ دِ] (ع اِ مرکب) پشه دان. پشه بند. (از المرصع).
ام دخنه.
[اُمْ مِ دُ نَ] (ع اِ مرکب) نخله. گویند ام دجیه است. (از المرصع). و رجوع به دخنه شود.
امدر.
[اَ دَ] (ع ص) آنکه پهلویش دمیده باشد. (تاج المصادر بیهقی). مرد تهیگاه برآمده. || ریخ زننده در جامه. || بسیار پلیدی اندازندهء عاجز که حبس آن نتواند. || مرد بی ختنه. || تیره رنگ. || مردی که پهلوی خود را بخاک آلاید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || کفتار تیره رنگ یا کفتار کلان شکم یا کفتاری که بر اندامش خجکها از سرگین خود دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
-امثال: ما الضبعان الامدر من انسان با غدر؛ بعضی از مردم شرورترند از کفتار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ام درخمین.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) داهیة. لفظ اعجمی است. (از المرصع).
ام درز.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) اِست. (المرصع).
ام درزه.
[اُمْ مِ دَ زَ] (ع اِ مرکب) جهان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. (از المرصع). و رجوع به درزه شود.
ام درن.
[اُمْ مِ دَ رَ] (ع اِ مرکب) دنیا. (المرصع) (المنجد) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
امدریان.
[اَ دِ] (اِ) نام گیاهی است. (از دزی ج1 ص37). یونانی است و در عربی به دموع ایوب و شجرة التسبیح معروف است. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص59 شود(1).
(1) - در انگلیسی Horse tail ، در فرانسوی Prele, Queue-cheval و اصطلاح علمی آن Equisetum arvense است و آن را ذنب الخیل و حشیشة الطوخ و انابیبی نیز گویند. (از المرجع).
ام درین.
[اُمْ مِ دَ] (ع اِ مرکب) زمین بی گیاه. (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از المرصع). زمین قحط زده. (منتهی الارب). زمین مجدبه. (از المنجد) (از اقرب الموارد). زمین لم یزرع. (از المرصع). || سختی و تنگی. (ناظم الاطباء).
ام دسمه.
[اُمْ مِ دُ مَ] (ع اِ مرکب) دیگ. (از المرصع). رجوع به دسمه شود.
امدش.
[اَ دَ] (ع ص) مرد خرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || مرد سست دست. (منتهی الارب). آنکه عصب دست وی سست بود با اندکی گوشت. (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ام دفار.
[اُمْ مِ دَ] (ع اِ مرکب) دنیا. (المرصع) (المنجد) (آنندراج). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء). || داهیه. (المنجد).
ام دفر.
[اُمْ مِ دَ] (ع اِ مرکب) دنیا و عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. (آنندراج) (از المرصع) (المنجد). جهان. (مهذب الاسماء). || داهیه. (المرصع) (المنجد). از ابوالعلاء معری است :
یا ام دفر لحاک الله والدة
فیک الخناء و فیک البؤس و السرف.
(از یادداشت مؤلف).
|| اِست. (از المرصع).
ام دکدل.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) خارپشت. (از المرصع).
ام دم.
[اُمْ مِ دَ] (ع اِ مرکب) تفرق. الاتصال یا شقی که اندر شریان افتد و خون که اندر فضا که حوالی او باشد گرد آید و هرگاه که دست بر وی نهند بجای باز شود و نیز انفجاری که از شریان باشد. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). بیت الدم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). در ذخیرهء خوارزمشاهی ام الدم با الف و لام است.
ام دماغ.
[اُمْ مِ دِ] (ع اِ مرکب) پردهء دماغ که ماننجس گویند. (یادداشت مؤلف). ام الدماغ.
امدن.
[اِ دِ] (اِخ)(1) شهری است در آلمان در ایالت هانور(2). رجوع به لاروس بزرگ شود.
(1) - Emden.
(2) - Hanovre.
ام دنین.
[اُمْ مِ دُ نَ] (اِخ) نام موضعی است در مصر. رجوع به معجم البلدان شود.
امدوحه.
[اُ حَ] (ع اِ) رجوع به امدوحة شود.
امدوحة.
[اُ حَ] (ع اِ) ستایش و آنچه بدان ستایش کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مدیح. (اقرب الموارد). ج، امادیح. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
امدود.
[اُ] (ع اِ) خوی و عادت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عادت. (از اقرب الموارد).
ام دومان.
[اُمْ مِ دَ وَ] (ع اِ مرکب) تب. (از المرصع).
امدة.
[اَ مِدْ دَ] (ع اِ) تار و رشتهء تافته. || مساک کرانهء جامه چون ببافتن گیرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امده.
[اُ دَ] (ع اِ) بقیهء چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بقیه از هر چیزی. (از المرجع). || افزونی و زیادتی. (ناظم الاطباء).
امدی.
[اَ دا] (ع ن تف) گویند: فلان امدی العرب؛ بزرگترین و اعلا و ابعد آنان (اعراب) در عزت و مرتبه و بزرگی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
امدی.
[اَ مَ] (ص نسبی) منسوب به امد.
امدیزه.
[اَ زَ] (اِخ) از روستاهای بخارا است. از آنجاست ابوبشر بشاربن عبدالله امدیزی بخاری. (از انساب سمعانی ص49) (معجم البلدان).
امدیزی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به امدیزه. رجوع به امدیزه شود.
امدیه.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ مَدَِیّ. آبهایی که از حوض روان شود و پلید گردد. (از ناظم الاطباء). || حوضهایی که گرداگرد آنرا سنگ گرفته باشند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مدی شود.
امذاء .
[اِ] (ع مص) زن جلبی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن جلبی کردن یعنی قرمساقی کردن. (آنندراج). || افزونی کردن در آمیختن آب به شراب. || بچراگاه گذاشتن اسب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب را در چراگاه فرا گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). گویند: امذ بعنان فرسک؛ بگذار آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مذی (آب رقیقی که با مداعبت جنسی بیرون آید) آوردن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مذی افکندن. (تاج المصادر بیهقی).
امذار.
[اِ] (ع مص) امذار دجاجه بیضه را؛ فاسد کردن مرغ تخم را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گنده گردانیدن بیضه را. (منتهی الارب) (آنندراج). تباه کردن مرغ خایه را. (تاج المصادر بیهقی).
امذال.
[اِ] (ع مص) خفتن پای و سست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خفتن پای. || بتنگ آوردن و بی آرام ساختن. (از اقرب الموارد).
امذح.
[اَ ذَ] (ع ص) آنکه در رفتن هر دو رانش بهم ساید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از مصادر زوزنی). آنکه رانهایش برهم نشیند وقت رفتن. (مجمل اللغة). ج، مُذح. (از مهذب الاسماء) (از المرجع). || بدبوی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بدبوی و گنده. (منتهی الارب). گویند: ما امذح ریحه؛ چه گنده است بوی آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
امذر.
[اَ ذَ] (ع ص) بسیار شونده بحاجتگاه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنکه به مستراح بسیار برود. (از اقرب الموارد).
ام ذر.
[اُمْ مِ ذَرر] (اِخ) کنیهء زن ابوذر غفاری است که از اصحاب حضرت رسول بود. (از ریحانة الادب ج6 ص220 و منتهی الارب).
ام ذریح.
[اُمْ مِ ذُ رَ] (اِخ) عبدیه. از اصحاب علی بن ابیطالب (ع) بود. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص220 شود.
ام ذفر.
[اُمْ مِ ذَ] (ع اِ مرکب) جهان. مشهور به دال (دفر) است. (از المرصع). رجوع به ام دفر شود.
امذقرار.
[اِ ذِ] (ع مص) به آب آمیخته گردیدن شیر و خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امذ قراللبن الرائب؛ در وقتی گویند که شیر خفته یکطرف ایستد و آب یکطرف و یا آنکه با آب مخلوط گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ممذقر و منتهی الارب شود.
ام ذکوان.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) زمین. (از المرصع) (مهذب الاسماء).
امذلال.
[اِ ذِ] (ع مص) سست و فروهشته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سست شدن پای. (از اقرب الموارد). سست شدن مفاصل. (اساس از اقرب الموارد). سستی اندام و جز آن. (آنندراج).
امر.
[اَ] (ع مص) فرمودن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ضد نهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستور دادن. (فرهنگ فارسی معین).
امر.
[اَ] (ع اِ) فرمان. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). حکم. (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). فرمایش. (فرهنگ فارسی معین). ج، اوامر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
گفتم به امر ایزد مأمور گشت خلق
گفتا به امر باشد مأمور و مؤتمر.
ناصرخسرو.
یا علی سر من در کنار گیر که امر خدا برسد چون جانم برآید بدستش بگیر. (قصص الانبیاء).
بی امر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان.خاقانی.
امر امر آن فلان خواجه ست هین
چیست یعنی با جز او کمتر نشین.مولوی.
نیم خرگوشی که باشد کو چنین
امر ما را افکند اندر زمین.مولوی.
پرستار امرش همه چیز و کس.سعدی.
- امر به معروف؛ امر کردن به کارهای نیک که در اسلام معروف شناخته شده، مانند نماز و روزه و حج و زکوة و غیره. (فرهنگ فارسی معین). وادار کردن کسی را بر اجرای ضروریات دین. (ناظم الاطباء). امر به معروف مأخوذ است از قول خداوند که فرماید :ولتکن منکم امة یدعون الی الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 3/100)؛ یعنی باید از شما گروهی باشند که خلق را به خیر دعوت کنند و به کار پسندیده فرمان دهند و از کار زشت باز دارند این گروهند که رستگاری دو جهانی دارند. امر به معروف (و همچنین نهی از منکر) بر هر مسلمان بالغ و عاقل در صورت وجود چهار شرط، واجب می شود: اول آنکه امر کننده به معروف و نهی کننده از منکر خود دانا به احکام باشد. دوم آنکه به تأثیر سخن خود امیدوار باشد. سوم آنکه کسی که امر بمعروف و نهی از منکر می شود در ادامهء عمل خود اصرار داشته باشد. چهارم آنکه امر بمعروف و نهی از منکر موجب خطر یا فسادی نگردد :چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند. (تاریخ بیهقی). و رجوع به نهی و نهی از منکر شود.
- امر دادن؛ فرمودن.
- امر شدن به...؛ مأمور شدن به...
- امر صادر کردن؛ امر دادن. فرمودن.
- امر کردن؛ فرمودن.
- امر معروف؛ رجوع به امر به معروف در ضمن همین ترکیبات شود.
- امر و نهی؛ فرمودن و بازداشتن کسی را از کاری. (فرهنگ فارسی معین).
|| فرمودن به کاری و بازداشتن از کاری :
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.فردوسی.
بدان کین و داد و بدان رزم و بزم
بدان امر و نهی و بدان رای و عزم.فردوسی.
پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان. (تاریخ بیهقی). ملک... دست او را در امر و نهی و حل و عقد گشاده و مطلق داشت. (کلیله و دمنه).
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون. فلکی.
|| امر علینا امراً(1) حاکم و فرمانروا شد بر ما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حاکم شدن. (از اقرب الموارد). امیری کردن. امیری:
مرا بر سخن پادشاهی و امر
ز من نیست بل کز رسولست و آل.
ناصرخسرو.
تا من از این امر و ولایت که هست
عاقبة الامر چه آرم بدست.نظامی.
|| کار. (ترجمان علامه ترتیب عادل) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
عروس خاک اگر بدر منیر است
بدست باد کن امرش که پیر است.نظامی.
- امر خیر؛ کار خیر. (فرهنگ فارسی معین).
|| عروسی. (فرهنگ فارسی معین).
- آخرالامر؛ سرانجام :
آخرالامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را بباد.مولوی.
آخرالامر گِل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبوکن که پر از باده کنی.حافظ.
- عاقبة الامر؛ سرانجام :
تا من از این امر و ولایت که هست
عاقبة الامر چه آرم بدست.نظامی.
|| شأن. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). ج، امور. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || حال. (اقرب الموارد). || حادثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واقعه. (آنندراج). ج، امور. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح دستور زبان فارسی، دستور دادن اجرای کاری است و آن بر دو قسم است امر حاضر که دلالت می کند بر فرمودن کاری به مخاطب (دوم شخص) مفرد. امر حاضر غالباً همان ریشهء فعل است. امر حاضر دو صیغه دارد: مفرد، جمع: کن، کنید، و غالباً با «ب» استعال می شود، بخوان، بخوانید. امر غایب دلالت می کند بر فرمودن کاری به غایب (سوم شخص) و آن با افزودن «دَ» و «نَد» به مفرد امر حاضر ساخته می شود. سوزد، سوزند و غالباً با «به» استعمال می شود. (از دستور پنج استاد و فرهنگ فارسی معین). قدما گاهی فعل امر حاضر (دوم شخص مفرد) آورده و از آن سوم شخص غایب ماضی اراده کرده اند :
بوزنه جست و گریز اندر زمی
بانگ برزد از کروز و خرمی.رودکی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خجستهء سرخسی.
چو من بخفتم برخاست او بقصد قصاص
خیار بر در تسعین من نهاد و فشار.
مختاری.
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان در دست
عقل و جان را بنزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و گذر.سنایی.
پیش هشام کوفی از ضجری
این بگفت و به های های گری.سنایی.
تیغ او بر عدوست رستاخیز
شیر شمشیر او بدید و گریز.سنایی.
چون صبح درآمد بجهان افروزی
معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی
می گفت و گری که با من غم روزی
صبحا چو شفق چون شفقت ناموزی.
انوری.
گل گفت که آب قدمش خیره مریز
ما دست گلابگر گرفتیم و گریز.انوری.
ای زلف تو زنجیر دل بردهء من
عشق تو دریده ناگهان پردهء من
پرسید دل از دیده که این فتنه ز چیست
می گفت و گری دیده که از کردهء من.
محمدبن نصیر.
در قدیم در مقام توقیر و احترام بجای امر غایب فعلی بکار می برده اند مرکب از فرمودن و مصدر فعل منظور مانند: شاهنشاه فرماید دانستن یعنی شاهنشاه بداند و در زبان پهلوی از این افعال زیاد بکار برده اند: فرمایت نیوشیتن. (فرماید نیوشیدن)؛ یعنی گوش بدهد. و رجوع به سبک شناسی ج2 ص299 و حواشی چهارمقاله چ معین چ هفتم ص6 شود. || در اصطلاح علم اصول فقه، عبارت است از طلب فعل بقول بر سبیل استعلا و خلاف کرده اند در این که صیغهء امر بمجرد وضع دلالت کند بر طلب یا در دلالت برآن محتاج است به ارادت، حق آن است که احتیاج به ارادت ندارد چنانکه دیگر الفاظ و صیغهء امر را در شانزده معنی استعمال کرده اند: اول در ایجاب چنانکه اقیموا الصلوة، دوم در ندب همچون و کاتبوهم، سوم در ارشاد مانند فاستشهدوا، چهارم در تهدید مانند من شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر، پنجم در اهانت مانند ذق انک انت العزیز الکریم، ششم در دعا مانند اللهم اغفر لی، هفتم در اباحت مانند و اذا حللتم فاصطادوا، هشتم در امتنان مانند فکلوا مما رزقکم الله حلا، نهم در اکرام مانند ادخلوها بسلام، دهم در تسخیر مانند کونوا قردة خاسئین، یازدهم در تعجیز مانند فاتوا بسورة، دوازدهم در تسویه مانند اصبروا او لاتصبروا، سیزدهم در تمنی مانند الا ایها اللیل الطویل الا انجلی، چهاردهم در اختیار مانند القوا ما انتم مُلقون، پانزدهم در تکوین مانند کن فیکون، شانزدهم در انذار مانند قل تمتعوا قلی. و در همه بحقیقت نیست به اتفاق بلکه در بعضی بحقیقت است و در بعضی به مجاز، گروهی گفته اند در وجوب به حقیقت و در باقی بمجاز است. (از نفایس الفنون، مقالهء دوم در علوم شرعی ص114). و رجوع به همین کتاب و کشاف اصطلاحات الفنون ص76 شود. || در اصطلاح متصوفه، عالمی است که بی ماده و مدت موجود گشته همچون عقول و نفوس و این را عالم ملکوت و عالم غیب میخوانند. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء). امر عالمی است که به امر موجد بدون زمان و مدت موجود گشته باشد، مانند: عقول و نفوس و این را عالم امر و ملکوت و غیب میخوانند و این هر دو عالم از یک نفس رحمانی که عبارت از تجلی حق است در مجالی کثرات ظهور یافته است که همان دم که آمد یعنی همان نفس رحمانی که افاضهء تمام وجود عام بر موجودات ممکنه بسیر نزولی فرمود تا بنهایت مراتب تنزلات که مرتبهء انسانی است رسید باز همان نفس رحمانی از مرتبهء انسان بسیر رجوعی که عکس سیر اول است باز پس شد یعنی قیود کثرات را گذاشته نقطهء آخر به اول رسید و مطلق گشت. (از شرح گلشن راز ص15). عالم امر را بدین نحو نیز تعریف کرده اند که آن عالمی است خارج از حیطهء مساحت و مقدار. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : تسلیم کرد مر آنکس را که امر و خلق از اوست باز گردیده. (تاریخ بیهقی).
خلق و امر او راست جمله کرد و فرمود آنچه هست
کی روا باشد که گویی زین سپس جز راستی.
ناصرخسرو.
آن اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر بصحرا آورد. (سنایی در مقدمهء حدیقه).
بوده در روعهء حظیرهء انس
مادرش امر و دایه روح القدس.سنایی.
- عالم امر؛ آفرینش بر دو نوع است. ملک و ملکوت و آنرا خلق و امر گویند. (فرهنگ فارسی معین). در قرآن آمده: الا له الخلق و الامر. (قرآن 7/54). خلق و امر از هم جدا کرد تا معلوم شود که امر خلق نیست، امر دیگر است و خلق دیگر. (کشف الاسرار و عدة الابرار ج3 ص634). عالم امر عبارت از ضد اجساد و اجسام است که قابل مساحت و قسمت و تجزی نیست: «آنکه با اشارت امرکن بی توقف در وجود آید». (مرصادالعباد) (فرهنگ فارسی معین). عالم ارواح و ملائکه. (حاشیهء دیوان حافظ چ بمبئی). لاهوت. (یادداشت مؤلف) :
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است بفرمان تو باد.
حافظ.
|| (مص) بسیار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بسیار شدن و کامل گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بسیار شدن. (مصادر زوزنی)(2). || بسیار گردانیدن خدا نسل و مواشی کسی را. (از منتهی الارب).
(1) - از باب نصر و سمع و کرم. (ناظم الاطباء).
(2) - فعل آن از باب سمع است.
امر.
[اَ مَ] (ع اِ) جِ اَمَرَة. پشته ها. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || نشانه ها که در راه گذارند از سنگ و جز آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از مراصد الاطلاع) (از مؤید الفضلاء). و رجوع به امرة شود.
امر.
[اَ مِ] (ع ص) برکت یافته در مال و نسل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
امر.
[اِ] (ع ص) زشت و شگفت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و از آن است: جئت شیئاً امراً؛ ای منکراً او عجیباً. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). عجب. (ترجمان ترتیب عادل). عجیب و سخت. (مؤید الفضلاء). || کار بزرگ. (ترجمان ترتیب عادل).
امر.
[اِمْ مَ] (ع ص) مرد سست رای و فرمانبردار هرکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و از آن است: من یطع امرة لایأکل ثمرة. (از اقرب الموارد).
امر.
[اَ مَرر] (ع ن تف) تلخ تر. (منتهی الارب) (ترجمان ترتیب عادل) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل احلی. و قول خداوند است و الساعة ادهی و امر؛ قیامت فضیح تر و تلخ تر است. (ناظم الاطباء). || محکم کارتر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). گویند: فلان امر عقداً منه؛ فلان محکم کارتر است از او. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و مؤنث آن مُرّی است. (از اقرب الموارد). زنی از عرب گفته است: صغراها مراها. (از اقرب الموارد). و رجوع به مری شود. || (اِ) تلخ روده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روده های سرگین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). و آن مانند لفظ اعم است برای جماعت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: لقبت منها الامرین؛ دیدم از وی سختیها و تلخیها. (منتهی الارب).
امر.
[اِمْ مَ] (ع اِ) برهء خرد. مؤنث آن امرة است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || شی ء. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گویند ما له امر و لا امرة؛ نیست او را چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیز.
امر.
[اَ مَ] (ع اِ) کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و از آن است: ما بالدار امر؛ کسی در خانه نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
امر.
[اَ مَ] (اِخ) موضعی است به دیار غطفان. (از مراصدالاطلاع) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
امرآباد.
[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجبد شهرستان هروآباد با 137 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امرآباد.
[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد با 120 تن سکنه. آب آن از رودخانهء پیر محمدشاه و محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امرآباد.
[اَ] (اِخ) دهی است از بخش ورامین شهرستان تهران با 442 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، چغندر قند و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
امرا.
[اَ] (هزوارش، اِ) امنا(1). امرا(2). پهلوی خر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بلغت زند و پازند خر. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خر یا اسب یا الاغ. (آنندراج). خر الاغ. (هفت قلزم).
(1) - am(a)na.
(2) - amra.
امرا.
[اَ مَ] (اِ)(1) بلغت زند و پازند شراب انگوری. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). شراب انگوری. (ناظم الاطباء).
(1) - هزوارش. asya
امرا.
[اُ مَ] (ع اِ) جِ امیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پادشاهان. (منتهی الارب) :ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است سامانیان که امرای خراسان بودند حضرت خود را آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی). امرای اطراف هرکس خوابکی دید. (تاریخ بیهقی).
بر حکمت میری ز چه پایید چو از حرص
فتنهء غزل و عاشق مدح امرایید.ناصرخسرو.
سکه تو زن تا امرا کم کنند
خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند.نظامی.
|| امیران. سرداران. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : همهء بزرگان دولت و امرای حضرت جز سلیمان بن عبدالملک او را پیش رفتند. (ترجمهء تاریخ طبری).
گر تو چو پسر غم شوی این پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.ناصرخسرو.
امرای عرب را از هر قبیل به مهمانی خواند. (گلستان). بعضی امرای دولت سر از طاعت او بپیچیدند. (گلستان).
اگر رسولان آیند زی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا.؟
بعضی این کلمه را بشیوهء متقدمان دوباره با الف و نون فارسی جمع بسته اند :
دین باخته و هیچ بکف ماندهء دنیا
با مجمل چندی بعبارت امرایان.
واله هروی (از آنندراج).
- امرای تومان (در اصطلاح نظام قدیم)؛ جِ امیر تومان. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به امیر تومان شود.
- امرای عظام؛ سرداران بزرگ. (ناظم الاطباء).
- امرای کلام؛ ادیبان و شاعران. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از شعرا. (انجمن آرا).
- امرای لشکر (در اصطلاح نظام قدیم)؛فرماندهان لشکر. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به امیر شود.
امرء .
[اَ رَ / اِ رِ / اُ رُ] (ع اِ) مرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعراب در این کلمه هم در همزه (حرف اول) و هم در حرف آخر هر دو وارد می شود چنانکه گویند: رایت اَمرَءَ و مررت بِاِمرِءٍ و هذا اُمرُء. (ناظم الاطباء). و نیز جایز است فتح و ضم و اعراب راء در هر حال چنانکه: هذا اُمرَء و نیز هذا اُمرُء و رأیت اُمرُوءً و مروت باُمرءٍ و نیز مررت باُمرِی ءٍ. (از اقرب الموارد). مؤنث آن امرأة است. رجوع به امرأة شود.
امرء .
[اَ رَ] (ع اِ) گرگ نر. (ناظم الاطباء). گرگ. (منتهی الارب).
امرء .
[اَ رَ] (ع ن تف) گواراتر. گوارنده تر: والطبیخ الذی یکون فی قدور الذهب اغذی و امرء و اصح فی الجوف و اطیب. (میدانی).
ام رئال.
[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (مؤید الفضلاء). در المرصع ام الرئال بمعنی شترمرغ آمده و رئال جمع رأل بمعنی بچهء شترمرغ است.
امراء .
[اُ مَ] (ع اِ) جِ امیر. رجوع به امرا شود.
امراء .
[اَ] (اِخ) شهری است از نواحی یمن در بلوک سخان. (از معجم البلدان).
امراء .
[اِ] (ع مص) گوارد گردیدن طعام. (منتهی الارب). بگوارانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). گوارا گردیدن طعام. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گواراتر شدن طعام. (آنندراج)(1). بسیارشیر شدن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فروگذاشتن اشتر شیر را. (تاج المصادر بیهقی). بسیار شیر دادن ناقه. (از اقرب الموارد)(2).
(1) - به این معنی مهموز اللام است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
(2) - به این معنی ناقص یایی است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
امراءزاده.
[اُ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)امیرزادگان (صفویان). (فرهنگ فارسی معین).
امراب.
[اَ] (اِخ) از دههای لاریجان است. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص114 متن انگلیسی و ص154 ترجمهء فارسی).
ام رابع.
[اُمْ مِ بِ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام ثلاث شود.
امرات.
[اَ] (ع اِ) جِ مرت. دشتهای بی گیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به مرت شود.
امراج.
[اِ] (ع مص) گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند امرج البحرین؛ ای خلا هما بحیث لایلتبس احدهما بالاخری. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || جنین مشیمه و خون بسته شده انداختن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خون بسته شده انداختن ناقه. (آنندراج). بچه بیفکندن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). || چرانیدن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). واگذاشتن ستور تا هر جا می خواهد بچرد. (از المنجد). || واگذاشتن ستور تا هر جا می خواهد برود. || آمیختن. (از اقرب الموارد). || وفا ناکردن پیمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بعهد و پیمان وفا نکردن. (از اقرب الموارد).
امراج.
[اَ] (اِخ) موضعی است در شعر اسودبن یعفر:
بالجو فالامراج حول مر امر
فبضارج فقصیمة الطراد.(از معجم البلدان).
امراح.
[اِ] (ع مص) فیرنده و شادمان گردانیدن. گویند: امرحه الکلا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شادمانه گردانیدن. (مصادر زوزنی). دنیده گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
امراخ.
[اِ] (ع مص) تنک گردانیدن خمیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنک کردن خمیر. (تاج المصادر بیهقی). بسیار کردن آب خمیر تا رقیق شود. (از اقرب الموارد). نرم و تنک گردانیدن خمیر را و بسیار آب درو کردن. (آنندراج).
امرار.
[اِ] (ع مص) گذرانیدن کسی را بر پل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گذرانیدن کسی را از جایی. (فرهنگ فارسی معین). || بگذرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (غیاث اللغات). عبور دادن. (فرهنگ فارسی معین). || برانگیختن کسی را که بر پل رود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گذرانیدن وقت. روزگذرانی. وقت گذرانی. (فرهنگ فارسی معین).
- امرار معاش؛ گذرانیدن زندگانی از طریق کسب و کاری. (فرهنگ فارسی معین). گذران.
|| شتر را بدنبش گرفتن و گردانیدن چندان که رام گردد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || تلخ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تلخ گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تلخ گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تلخ شدن. (تاج المصادر بیهقی). به این معنی هم لازم و هم متعدی است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). گویند مایمر و مایحلی؛ نه از او ضرریست کسی را و نه سودی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخن تلخ گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سخت بتافتن. (تاج المصادر بیهقی). || کاویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || درپیچیدن بکسی تا درافکنند او را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تدبیر کردن برای انداختن کسی. (آنندراج). || تلخه ناک شدن گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
امرار.
[اَ] (ع اِ) ججِ مِرَّة. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به مِرَّة شود. || جِ مُرّة. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به مُرَّة شود. || جِ مُرّ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به مر شود.
امرار.
[اَ] (اِخ) اسم آبهایی است در بادیه. گویند از آن بنی فزاره است و گویند همان عراعر و کنیب است بجهت تلخی امرار گفته اند. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
امراس.
[اِ] (ع مص) بجای مجری بازگردانیدن رسن بکره (چرخ چاه) را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بجای خود درآوردن رسن چرخ چاه را. (از اقرب الموارد). || میان بکره و قعو افکندن رسن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
امراس.
[اَ] (ع اِ) جِ مَرَس و ججِ مَرَسَة. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رسنها. و رجوع به مرس و مرسة شود.
امراش.
[اَ] (ع اِ) جِ مَرش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مرش شود.
امراش.
[اَ] (اِخ) نام محلی است. رجوع به معجم البلدان شود.
ام راشد.
[اُمْ مِ شِ] (ع اِ مرکب) موش. (از اقرب الموارد) (از المرصع) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || بیابان. (مهذب الاسماء). مفازه. (المرصع).
امراض.
[اِ] (ع مص) بیمار گردانیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیمار کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || بیماری یافتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بیمار یافتن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بصواب نزدیک شدن در رای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به اصابت نزدیک شدن در رای در حاجت. (از اقرب الموارد). نزدیک شدن بفکر صواب. (آنندراج). || خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آفت رسیدن به مال کسی. || بیمار شدن ستور قوم. (از اقرب الموارد).
امراض.
[اَ] (ع اِ) جِ مرض. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناخوشیها. بیماریها. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- امراض اطفال؛ بیماریهای کودکان.
- امراض جلدی؛ بیماریهایی که در پوست پیدا میشود.
- امراض داخلی؛ بیماریهای درونی.
- امراض دماغی؛ بیماریهای مغز.
- امراض روحی یا روانی؛ بیماریهای مربوط به روان.
- امراض ساری؛ بیماریهای واگیر و همه گیر.
- امراض عصبی؛ بیماریهای پی. بیماریهایی که در اعصاب پیدا میشود.
- امراض نسوان؛ بیماریهای زنانه.
- امراض وبایی؛ بیماریهای همه گیر. بیماریهای دنیاگیر.
تقسیمات امراض در طب قدیم بقرار زیر است: امراض اوعیه، امراض بحرانیه، امراض جزئیه، امراض حاده، امراض سوء الترکیب، امراض سوء مزاج، امراض شرکیة، امراض شکل، امراض صفائح الاعضاء، امراض طاریه، امراض عدد، امراض عصریه، امراض فصلیه، امراض کُلِیَّه، امراض عادیه، امراض متعدیه، امراض متوارثه، امراض مجاری، امراض مرکبه، امراض مزمنه، امراض مسریه، امراض مسلمه، امراض مشارکه، امراض مشترکه، امراض مفرده، امراض مقدار، امراض مؤمنه، امراض وافده، امراض وبائیه، امراض وضع. و رجوع به بحر الجواهر شود.
امراط.
[اِ] (ع مص) غوره افکندن خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). افکندن نخله بسره (غورهء خرما) را. (از اقرب الموارد). || شتافتن شتر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتافتن و پیش افتادن ناقه. (از اقرب الموارد). || وقت برکنده شدن موی. (ناظم الاطباء). رسیدن وقت افتادن موی. (از اقرب الموارد).
امراط.
[اِ م مِ] (ع مص) در پی یکدیگر افتادن موی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
امراط.
[اَ] (ع اِ) جِ مُرُط و گویند مرط جِ مِراط و امراط جج. (از اقرب الموارد). جِ مُرُط. (از منتهی الارب). تیرهای بی پر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرط شود.
امراع.
[اِ] (ع مص) گیاه ناک شدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر گیاه شدن جای وادی. (از اقرب الموارد). و از آن است: امرع وادیه و اجنی حلبه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)؛ گیاه ناک شد رودبار او و چید حلب را که یک قسم گیاهی است. (از ناظم الاطباء). در حق کسی گویند که کار او فراخ باشد و مستغنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || روغن بسیار بر سر کردن. || بفراخی آب و علف رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و از آن است: امرعت فانزل. (از اقرب الموارد)؛ یعنی بمقصد رسیدی پس فرود بیا. (ناظم الاطباء). || خداوند شتران بفراخ علف رسیده شدن. || ریدن و یا کمیز انداختن از ترس و بیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شاشیدن یا قضای حاجت دیگری کردن از ترس و بیم. و گویند: امرع بغایطه او ببوله. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
امراع.
[اَ] (ع اِ) جِ مریع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چراگاههای پرآب و علف. (از منتهی الارب).
امر اعتباری.
[اَ رِ اِ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آن است که وجود آن فقط در عقل شخص اعتبارکننده باشد تا وقتی که اعتبارکننده است و آن عبارت از ماهیت مجرد است. (از تعریفات جرجانی).
امراغ.
[اِ] (ع مص) روان شدن آب دهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ریختن آب دهن. (آنندراج). فرودویدن آب دهن. (تاج المصادر بیهقی). || ناصواب بسیار گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار ناصواب گفتن. (آنندراج). بسیار سخن ناصواب گفتن. (از اقرب الموارد). بیهوده گفتن. (تاج المصادر بیهقی). || سست و نرم گردانیدن خمیر را و تنک کردن آنرا از بسیاری آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسیار کردن آب خمیر و رقیق کردن آن. (از اقرب الموارد). امراخ. || آلوده کردن عرض کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
امرافل.
[ ] (اِخ) نام وی بعنوان پادشاه شنعار متحد کدرلاعمر در تاراج ممالک غربی در سفر پیدایش کتاب مقدس آمده است و از قراین مستفاد می شود که او حامورابی یا آمورابی پادشاه بابل است که در سنهء 1975 ق. م. به تخت سلطنت نشست و 55 سال سلطنت کرد. ابتدا قلمرو حکمرانی وی کوچک بود ولی تقریباً در سیزدهمین سال پادشاهی خود لارسا را از الاتیه جدا کرد و خود را مالک الرقاب بابل ساخت و برای آبادانی ملک و آسایش خود زحمت کشیده قنوات را مرمت و مجراهای تازه احداث کرد، قلاع و استحکامات شهر را کامل ساخت و قوانین را اصلاح کرد. در حقیقت وی اولین قانون گذاری است که معلوم بشر شده است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب و حامورابی شود.
امراق.
[اِ] (ع مص) بسیار کردن شوربا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوردنی بسیار کردن. (تاج المصادر بیهقی). || آشکار کردن عورت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || رسیدن هنگام موی برکندن از پوست. (ناظم الاطباء). هنگام مو برکندن شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || گذرانیدن تیرانداز تیر را از نشانه. بشتاب نیزه زدن کسی را. (از ناظم الاطباء). || افتادن بار نخله بعد از بزرگ شدن. (از اقرب الموارد).
امراق.
[اَ] (ع اِ) جِ مَرق. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرق شود.
امراق.
[اَ] (اِ) کلمهء ترکی است بمعنی معشوق. (یادداشت مؤلف) :
ای ترک نازنین که دل افروز و دلکشی
ایناق دلربایی و امراق اینشی.(وصاف)
امرالله.
[اَ رُلْ لاه] (اِخ) دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 989 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امران.
[اَ] (ع اِ) امران الذراع؛ پی رش دست و دوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عصبی است در ذراع. (اقرب الموارد)(1).
(1) - در فرانسوی Nerfs du bras (از المرجع).
امران.
[اَ مَرْ را] (ع اِ)(1) بصیغهء تثنیه درویشی و پیری سخت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). در اساس است: نزل به الامران الهرم و المرض. و گفته اند آن دو صبر و ثفا است که خردل باشد. (از اقرب الموارد). صبر و ثفا. (منتهی الارب)(2). صبر زرد و سپندان. (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط اَمَّران ضبط شده است.
(2) - در منتهی الارب صبر و ثقا با قاف است.
امرانی.
[ ] (اِخ) یکی از شعب ایل طرهان کرد است. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف مسعود کیهان ص65).
امرانی.
[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سلسله شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه. آب آن از سراب زز و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
امراود پور.
[اَ وَ دِ رَ] (اِخ)(1) از شهرهای هند است که ابوریحان بیرونی در کتاب تحقیق ماللهند (ص135) از آنها نام برده است.
(1) - Amravatipura.
امر اول.
[اَ رِ اَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از صادر اول. (انجمن آرا).
امرئة.
[اَ رِ ءَ] (ع اِ) جِ مَری ء. رجوع به مری شود.
امرأة.
[اِ رَ ءَ] (ع اِ) مؤنث امرء. زن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). همزهء آن وصل و را در هر حال مفتوح است و در آن لغت دیگری است: مرأة بوزن تمرة. جایز است فتحهء همزه به راء نقل و خود همزه حذف شود و مرة بوزن سنة باقی بماند و شکل دیگری نیز از این کلمه گفته اند و آن امروء است. (از اقرب الموارد). جمع آن بلفظش نیامده. (از منتهی الارب). ج، نساء، نسوة، نسوان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مرأة و امروء و اقرب الموارد شود.
امرأة المسلسلة.
[اِ رَ ءَ تُلْ مُ سَ سَ لَ](اِخ)(1) (صورت فلکی) یکی از صور فلکی است که بین صورت فرس اعظم و صورت بر ساوش قرار دارد و سه کوکب از فرس اعظم و یک کوکب از امرأة المسلسلة مجموعاً چهارگوشه ای تشکیل می دهند که آنرا مربع فرس یا قطع الفرس گویند و این چهار کوکب از کواکب قدر اول هستند. (از کتاب هیئت، تألیف سرتیپ سیدباقر هیوی ص123).
(1) - Andromede.
امرأة المسلسلة.
[اِ رَ ءَ تُلْ مُ سَ سَ لَ](اِخ) (سحابی) یکی از بزرگترین سحابیهای آسمان است. (از کتاب هیئت تألیف سرتیب سیدباقر هیوی ص129). و رجوع به امرأة المسلسلة (صورت فلکی) و سحابی شود.
امراهلو.
[اَ] (اِخ) دهی است از بخش گرمی شهرستان اردبیل با 143 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
امرئی.
[اِ رَ ی ی] (ع ص نسبی) منسوب به امرؤالقیس. (از ناظم الاطباء).
امرایی.
[اُ مَ] (ص نسبی) منسوب به امراء. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امراء شود.
ام رباح.
[اُمْ مِ رَ / رِ] (ع اِ مرکب) مرغکی است خرد که بالها و پشتش سرخ است و انگور خورد. (از المرصع). مرغ انگورخوار. (از یادداشت مؤلف).
امرپذیر.
[اَ پَ] (نف مرکب) پذیرندهء فرمان. قبول کنندهء امر. (فرهنگ فارسی معین).
امرت.
[اَ رِ تَ] (اِخ)(1) از رودهای 2هندوستان است که بیرونی در تحقیق ماللهند (ص131) از آنها نام برده است.
(1) - Amrita.
امرتات.
[اَ مِ] (اِ) رجوع به امرداد شود.
امرج کلا.
[اَ رَ کَ] (اِخ) دهی است از شهرستان شهسوار با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کاظم رود و محصول آنجا برنج، چای، مرکبات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
امرجه.
[اَ رِ جَ] (ع اِ) جِ مریج. استخوانکهای سپید اندرون سرن. (منتهی الارب). استخوانهای کوچک سفید وسط شاخ. (از اقرب الموارد). و رجوع به مریج شود.
امر حاضر.
[اَ رِ ضِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح صرف، فعل امری است که بوسیلهء آن انجام دادن کاری از مخاطب خواسته شود. و رجوع به امر شود.
ام رحم.
[اُمْ مِ رُ] (اِخ) مکهء معظمه. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع). مکه را گویند بمناسبت رحمتی که خداوند به این شهر عطا فرموده است. (از المرصع).
امرخ.
[اَ رَ] (ع ص) ثور امرخ؛ گاو نر که بر آن خجکهای سپید و سرخ باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)(1). گاو نری که دارای نقطه های سفید و سیاه باشد. (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط امرح با حای حطی آمده است.
امرخداد.
[اِ رِ] (ع مص) نرم و فروهشته شدن چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استرخا. (اقرب الموارد).
امرخة.
[اَ رِ خَ] (ع اِ) جِ مریخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مریخ شود.
امرد.
[اَ رَ] (ع ص) ساده زنخ. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بی ریش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ. (آنندراج). بیموی. ساده روی. ساده. (فرهنگ فارسی معین). پروند و چره یعنی پسر ساده زنخ که هنوز ریش برنیاورده باشد. (ناظم الاطباء) :
امردی و کوسه ای در انجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن.
مولوی (مثنوی).
|| جوان. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پیر :
برنا دیدم که پیر گردد هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد.منوچهری.
|| پسر بدکار. مفعول. (فرهنگ فارسی معین) :نقل است که روزی در گرمابه آمد غلامی امرد درآمد گفت بیرون کنید او را که با هر زنی یک دیو است و با هر امردی ده دیو است که او را می آرایند در چشمهای مردمان. (تذکرة الاولیاء عطار).
بعد از آن اندر شب عشرت بفن
امردی را بست حنّا همچو زن.
مولوی (مثنوی).
امردی تندخوی بود و درشت
سخن از تازیانه گفتی و مشت.
سعدی (هزلیات).
امرد آنگه که خوبروی بود
تلخ گفتار و تندخوی بود.(گلستان).
|| کودک خوب صورت. (آنندراج). || اسب امرد؛ اسبی که گرداگرد سم آن موی نباشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اسبی که در تنهء (زهار و میان ناف) آن موی نباشد. (از اقرب الموارد). || غصن امرد؛ شاخ بی برگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درخت بی برگ. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ج، مُرد. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). امارد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
امرد.
[؟] (اِخ) بنا بروایت استرابون از طوایف قدیم ایرانی است که در ناحیهء شمالی ماد (آذربایجان) سکونت داشته اند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص162 و 163).
امرداد.
[اَ مُ] (اِ) در اوستا امرتات(1) است جزء اخیر آن که تات(2) باشد پسوند است که جداگانه مورد استعمال ندارد همین جزء در خرداد نیز دیده می شود. پارهء دیگر این واژه از دو جزء ساخته شده نخست از «اَ» که از ادوات نفی است یعنی نه از برای این جزء در فارسی «نا» یا «بی» آورده می شود. جزء دوم، مرت(3) یا مرت(4) است یعنی مردنی و درگذشتنی و نیست شدنی و نابودگردیدنی. بنابراین امرداد یعنی بی مرگ و آسیب ندیدنی یا جاودانی و باید امرداد با ادات نفی «اَ» باشد نه مرداد که معنی برخلاف آن را می دهد. امرداد در دین زردشتی امشاسپندی است که نمایندهء بی مرگی و جاودانی یا مظهر ذات زوال ناپذیر اهورا مزداست. در جهان خاکی نگهبانی گیاهها و رستنیها به او سپرده شده است. (از فرهنگ ایران باستان پور داود ص59). و رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف دکتر معین و امشاسپندان شود. || ماه پنجم از ماههای شمسی. رجوع به مرداد شود.
(1) - amaretat.
(2) - tat.
(3) - mereta.
(4) - mareta.
امر دادن.
[اَ دَ] (مص مرکب) فرمان دادن. دستور دادن. رجوع به امر شود.
امردباره.
[اَ رَ رَ / رِ] (ص مرکب) غلام باره. رجوع به امرد شود.
امردباز.
[اَ رَ] (نف مرکب) غلام باره. رجوع به امرد شود.
امردبازی.
[اَ رَ] (حامص مرکب) عمل امردباز. غلام بارگی.
امردپرست.
[اَ رَ پَ رَ] (نف مرکب)بچه باز و لوطی. (از ناظم الاطباء).
امردپرستی.
[اَ رَ پَ رَ] (حامص مرکب)بچه بازی و لواط. (ناظم الاطباء).
امردوئیه.
[اَ ی یِ] (اِخ) دهی است از بخش شهر بابک شهرستان یزد با 662 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، حبوب، کتیرا، پشم، روغن، بادام و کشک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
امرزش.
[اَ مِ زِ] (اِمص) رجوع به آمرزش شود.
امرزیدآباد.
[اَ زِ] (اِخ)(1) دهی از بخش حومهء شهرستان اصفهان با 123 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
(1) - در اصل عمر زیدآباد بوده است.
ام رزین.
[اُمْ مِ رَ] (ع اِ مرکب) عصیده(1). (از المرصع). چنین است در المرصع. در اقرب الموارد ابو رزین آمده به معنی خبیص که نوعی حلوا است.
(1) - عصیده نوعی حلواست. (منتهی الارب).
ام رساله.
[اُمْ مِ رِ لَ / لِ] (ع اِ مرکب) کرکس. (از المرصع). رخمه(1). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غیر منصرف است بخاطر علم و مؤنث بودن. (از اقرب الموارد).
(1) - رخمه مرغی است شبیه به کرکس. (از اقرب الموارد).
امرسن.
[اِ مِ سُ] (اِخ)(1) رالف والدو... فیلسوف امریکایی در سال 1803 م. در بستن متولد شد و در سال1882م. درگذشت. وی موجد ترانساداندالیسم(2) است.
(1) - Ralph Waldo Emerson.
(2) - Transcendantalisme.
امرش.
[اَ رَ] (ع ص) سخت بد و شریر. (ناظم الاطباء). سخت بد. (منتهی الارب). شریر. (اقرب الموارد). ج، مُرش. (از اقرب الموارد).
ام رشم.
[اُمْ مِ رَ شَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع). || داهیه. (از المرصع). || بزعم بعضی اِست را نیز گویند. (از المرصع).
امرص.
[اَ رَ] (ع ص) ژفگن (چرکین). (مصادر زوزنی). در مصادر زوزنی چ تقی بینش این لغت نیست در ص203 همین کتاب غمص راژفگن شدن معنی کرده است در اقرب الموارد و منتهی الارب در معانی مرص معنی مناسبی پیدا نشد.
امرط.
[اَ رَ] (ع ص) سبک اندام. || سبک ابرو. || سبک ریش. || سبک چشم از جریان آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مُرط، مِرطَة. (ناظم الاطباء). || گرگ برکنده موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || تیر بی پر یا تیر پرافتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیر بی پر. (مهذب الاسماء). || موی ریخته. (مصادر زوزنی). آنکه موی اندک دارد بر بناگوش. (مهذب الاسماء). ج، مُرط و جج، امراط و مِراط. (ناظم الاطباء).
امرع.
[اَ رُ] (ع اِ) جِ مریع. چراگاههای فراخ آب و علف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
امرع.
[اَ رَ] (ع ص) اخصب. (یادداشت مؤلف).
ام رعال.
[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).
ام رعله.
[اُمْ مِ رَ لَ] (اِخ) (قشیریه) از صحابیات و زنی شاعر و فصیح بود. گویند پس از رحلت رسول اکرم حسنین را با خود برداشت و در کوچه های مدینه گردش می کرد و می گریست و چون بدر خانهء فاطمه (ع) رسید، این بیت را انشا کرد:
یا دار فاطمة المعمور ساحتها
هیجت لی حزناً حییت من دار.
(از ریحانة الادب ج6 ص221).
و نیز رجوع به خیرات حسان ج1 ص48 و تذکرة الخواتین ص41 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1035 شود.
ام رعم.
[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (المرصع) (از المنجد) (منتهی الارب). مقلوب است از ام عمرو. (از المرصع).
امرغ.
[اَ رَ] (ع ص) مرد آلوده در رذائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
امرغ.
[اَ رَ] (اِخ) نام موضعی است. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع).
امرغان.
[اَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 483 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کشف رود و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امر غایب.
[اَ رِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح صرف فعل امری است که بوسیلهء آن انجام دادن کاری از شخص غایب خواسته شود. و رجوع به امر شود.
ام رغم.
[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).
ام رفتوت.
[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع).
امرق.
[اَ رَ] (ع ص) واحد مُرق. یک گرگ پشم ریخته. (ناظم الاطباء).
ام رقاش.
[اُمْ مِ رَقْ قا] (ع اِ مرکب) پلنگ. (از المرصع). || روباه ماده. (از المرصع).
امرقان.
[اَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 657 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
امرکانی.
[اَ مِ] (ص نسبی) در تداول عامه، آمریکایی. (یادداشت مؤلف).
امر کردن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب) دستور دادن. فرمودن.
امرکی.
[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش صیدآباد شهرستان دامغان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ام رمال.
[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع) (منتهی الارب) (از المنجد).
امر مستمر.
[اَ رِ مُ تَ مَ رر] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح دستور زبان فارسی عبارت از فعل امری است که با علامت استمرار «می» و «همی» همراه باشد :
چو من رفتم از آنسو رو که خواهی
نگه می دار رسم پادشاهی.نظامی.
در آن گلشن چو سرو آزاد می باش
چو شاخ میوهء تر شاد می باش.نظامی.
سنگ بینداز و گهر می ستان
خاک زمین می ده و زر می ستان.نظامی.
جهد می کن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا.مولوی.
امر مشترک.
[اَ رِ مُ تَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح منطق حد اوسط را در تمثیل امر مشترک نیز خوانند. (از اساس الاقتباس ص333).
امر معروف.
[اَ رِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) امر کردن به نیکو که در شریعت اسلام معروف و شناخته شده هستند مانند صوم و صلات و حج و زکوة و صدقهء عید فطر و قربانی. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) :
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت.
(بوستان).
چو منکر بود پادشه را قدم
که یارد زد از امر معروف دم.(بوستان).
- امر بمعروف؛ در تداول مردم فرمان دادن و توصیه کردن مردم را به نیکی.
امرن.
[؟] (اِخ) قیصرزادهء رومی بوده است در زمانی که گشتاسب به روم رفته بود. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن شود.
امرو.
[اَ] (اِ) امرود. (الابنیة عن حقایق الادویه). || مخفف امروز است. (آنندراج). و رجوع به امروز شود.
امروء .
[اُ] (ع اِ) زن. (از اقرب الموارد). رجوع به امرأة شود.
امرؤالقیس.
[اِ رَ ءُلْ قَ](1) (اِخ) ابن عانس بن منذربن امرؤالقیس. شاعر مخضرمی و از مردم حضرموت بود که بعد از ظهور اسلام مسلمان شد و در اواخر عمر به کوفه رفت و در آنجا وفات یافت. وی صاحب قصیدهء مشهوری است که اول آن این بیت است:
تطاول لیلک بالاثمد
و نام الخلی و لم ترقد
که بعضی آنرا به امرؤالقیس بن حجر صاحب معلقه نسبت داده اند ولی از آنِ امرؤالقیس پسر عانس است. (از اعلام زرکلی چ2 ج1 ص352).
(1) - تلفظ صحیح کلمه در عربی بضم همزه و راء است ولی در تداول فارسی زبانان بصورت بالاست.
امرؤالقیس.
[اِ رَ ءُلْ قَ](1) (اِخ) (اول) پسر عمروبن عدی لخمی دومین پادشاه دولت لخمیهء قحطان در عراق. بعد از مرگ پدرش بپادشاهی رسید و مردی خردمند و شجاع بود. دایرهء حکومتش را وسعت داد و به ملک عرب ملقب گردید. مدت پادشاهی وی 35 سال طول کشید و در 328 م. وفات یافت. حمزهء اصفهانی و ابن خلدون او را امرؤالقیس بَدء یعنی اول نامیده اند. قبر وی اخیراً در صفاة کشف شده و در آن نوشته ای بخط نبطی زیباست. (از اعلام زرکلی چ2 ج1 ص353).
(1) - تلفظ صحیح کلمه در عربی بضم همزه و راء است ولی در تداول فارسی زبانان بصورت بالاست.
امرؤالقیس.
[اِ رَ ءُلْ قَ](1) (اِخ) (ثانی) پسر عمروبن امرؤالقیس اول. از پادشاهان بنی لخم یا لخمیهء قحطان. ستمکاره بود و در حدود 382 م. به سلطنت رسید. (از اعلام زرکلی، چ2 ج1 ص353).
(1) - تلفظ صحیح کلمه در عربی بضم همزه و راء است ولی در تداول فارسی زبانان بصورت بالاست.
امرؤالقیس.
[اِ رَ ءُلْ قَ](1) (اِخ) (ثالث) پسر نعمان ثانی از پادشاهان بنی لخم از پادشاهان عراق در دورهء جاهلیت بود و در حدود 507 م. به پادشاهی رسید. (از اعلام زرکلی چاپ2 ج1 ص353).
(1) - تلفظ صحیح کلمه در عربی یضم همزه و راء است ولی در تداول فارسی زبانان بصورت بالاست.
امرؤالقیس.
[اِ رَ ءُلْ قَ](1) (اِخ) جندح یا سلیمان پسر حجر کندی. بزرگترین شاعر دورهء جاهلیت و یکی از صاحبان معلقات بود. معلقهء وی مشهورترین معلقات و قریب هشتاد بیت و مطلع آن این است :
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
بسقط اللوی بین الدخول فحومل.
نسب وی به ملوک کنده از اهل نجد می پیوندد. پدرش حجر حکمران بنی اسد بود که بحیله و نیرنگ کشته شد. امرؤالقیس به خونخواهی پدر قیام کرد لیکن قبیله اش او را یاری نکرد. و او به قیصر روم پناه برد و مدایحی دربارهء قیصرساخت ولی یک تن از قبیلهء بنی اسد او را به هجو و بدگویی قیصر متهم ساخت و قیصر بعنوان خلعت پیراهن زهرداری بدو فرستاد که همین که آنرا در بر کرد پوست بدنش زخم شد و ریخت و امرؤالقیس هم در اثر همان زهر کشته شد، گویند قیصر فرمان داد تا مجسمهء او را درست کنند و بر سر قبرش که در انقره (آنکارا) بود قرار دهند. و نیز گویند که مأمون خلیفه عباسی آن مجسمه را دیده بوده است. بعلت زخمی شدن بدنش او را ذوالقروح نیز نامیده اند. گروهی از اهل تحقیق معتقدند که در انقره به مرض آبله مرده است و لقب ذوالقروح نیز بهمین مناسب بوده است. او را ملک ضلیل نیز می گفته اند وفاتش را از 540 تا 566 م. نوشته اند دیوان وی نخستین بار در سال 1877 م. در پاریس طبع شده است. (از ریحانة الادب ج1 ص106) (اعلام المنجد).
(1) - تلفظ صحیح کلمه در عربی یضم همزه و راء است ولی در تداول فارسی زبانان بصورت بالاست.
امروان.
[ ] (اِخ) محلی است در 219 هزارگزی گرمسار میان بنوار و سرخ ده و آنجا ایستگاه قطار است. (از یادداشت مؤلف).
امرو باو.
[اَ] (اِخ) یا امروبلو. از منزلهای بین استرآباد و گرگان بوده است. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص80 متن انگلیسی و ص111 ترجمهء فارسی).
امروبن.
[اَ بُ] (اِ مرکب) مخفف امرودبن :
پس فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبنی است.
مولوی (مثنوی).
امرو پاریاب.
[اَ] (اِخ) دهی است از بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
امروت.
[اَ] (اِ) امرود. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). رجوع به امرود شود.