لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ام روح.


[اُمْ مِ رَ] (اِخ) مکه. (المرصع).


امرود.


[اَ] (اِ) در پهلوی ارموت(1) و انبروت(2). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). در آستارا آرموت(3). در منجیل، هومرو(4). در شفارود، اومبرو(5) گویند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص238)(6). گلابی. (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گلابی. (ناظم الاطباء). کمثری. (منتهی الارب) (دهار). پروند. (برهان قاطع). میوه ای است در ملک خراسان بغایت شیرینی و نازکی و خوشبوی بشکل نبات می شود و آنرا به پستان نو برآمده تشبیه کنند. (از مؤید الفضلاء) :
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
علی قرط.
شاه میوه: آبی و امرود... طبع را خشک کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی)(7).
کدو برکشیده طربرود را
گلوگیر گشته به امرود را.نظامی.
شکل امرود تو گویی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نباتست معلق بر بار.سعدی.
طبق امرودی در دست او بود... خواجه از وجه حل آن امرود پرسیدند. (انیس الطالبین). امرودها را در جایی خالی مساز. (انیس الطالبین). از میان امرودها یکی امرود را به آن یوسف دادند. (انیس الطالبین). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست. (تاریخ قم).
شد نار ترش شحنه و نارنج میر آب
تالانه لشکری شد و امرود میر گشت.
بسحاق اطعمه.
سیب و امرود بهم مشت زده
فندق از خرمی انگشت زده.جامی.
و رجوع به گلابی شود.
(1) - armot.
(2) - anbarot.
(3) - armot.
(4) - humro.
(5) - umbero. (6) - در نور، سوتی (Soti) و همتولک (humtoluk) در زیارت، تلکا (teleka) در کتول، تلکو (teleko) در رامیان، تولیکا (tolika)در رامسر و لاهیجان، اربو (orbo) و گاراربو و در گیلان، خج می خوانند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ص238).
(7) - صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی دو قسم امرود را مکرر به نیکویی وصف می کند یکی بحرآبادی و دیگر چینی. (از یادداشت مؤلف).


امرود آغاج.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان ارومیه با 225 تن سکنه (که دارای مذهب مسیحی هستند و بزبان کلدانی تکلم میکنند). آب آن از رودخانهء نازلو و محصول آنجا غلات، توتون، چغندر، حبوب، کشمش، صنایع دستی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


امرود بلخی.


[اَ دِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از امرود است که درخت آنرا به بید مشگ پیوند کرده اند و در اصفهان یافته شود. (از فلاحت نامه).


امرودبن.


[اَ بُ] (اِ مرکب) درخت امرود :
از سر امرودبن بنماید آن
منعکس صورت پذیرا ای جوان.
مولوی (مثنوی).


امرود چینی.


[اَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی امرود است. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). کمثری صینی. (قانون ابن سینا).


امرودک.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش آبیک شهرستان قزوین با 339 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، انگور و گردو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


امرودک.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 418 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کشف رود و محصول آنجا غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


امرودکان.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان فردوس با 297 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آنجا غلات، پنبه، ریزه میوه و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


امرور.


[اُ] (اِ) نوعی گیاه از طایفهء مرکب دارای شیرهء تلخ مخصوص سواحل مدیترانه. (از المرجع و فرهنگ فرانسوی بفارسی نفیسی)(1).
(1) - در فرانسوی Picride و در انگلیسی Yellow Succoryو در اصطلاح علمی Picrisaltessima (از المرجع).


امروز.


[اِ] (اِ مرکب، ق مرکب) این روز. روزی که در آن هستیم. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). همین روز. (فرهنگ فارسی معین). روز حاضر. الیوم :
ماریفنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.شهید.
امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق نه نشکرده.کسایی.
بدل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زنده ام جاودان.فردوسی.
شما جنگ ترکان مجویید کس
که این بد که من کردم امروز بس.فردوسی.
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
وگر امروز شکیبا شد فردا نشود.منوچهری.
وگر وی را (مسعود را) امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته است... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی).
لیکن وفا نیاید ازو فردا
امروز دید باید فردا را.ناصرخسرو.
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هرکه در امروز روز اندیشهء فردا کند.
ناصرخسرو.
باید که مرا امروز و امشب مهلت دهید. (فارسنامهء ابن بلخی). || مجازاً بمعنی این زمان. (از آنندراج). در این وقت. اکنون :
مرا امروز توبه سود دارد
چنانچون دردمندان را شنوسه.رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
با نعمت تمام بدرگاه آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.فاخری.
چنان نمود که امروز ناصحتر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی).
دنیا بجملگی همه امروز است
فردا شمرد باید عقبا را.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ج1 ص166).
از این آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم.خاقانی.
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن.(بوستان).
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار سرپنجه ای.(بوستان).
پیش از این طایفه ای بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع و امروز طایفه ای بصورت جمع و بمعنی پراکنده. (گلستان). آندم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان).
امروز کسی نیست که در میکدهء عشق
با شانی خون جگر آشام برآید.
شانی تکلو (از آنندراج).
- امروز را فردا کردن؛ امروز و فردا کردن. دفع الوقت کردن :
الله الله این جفا با ما مکن
لطف کن امروز را فردا مکن.مولوی.
- امروز روز؛ بمعنی امروز است:
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هر که در امروز روز اندیشهء فردا کند.
ناصرخسرو.
- امروز و فردا؛ همین روزها. بزودی.
- امروز و فردا کردن؛ دفع الوقت و تعلل کردن. (آنندراج). بوعده گذرانیدن. سردوانیدن. دول دادن. دیر داشت. مماطله. تسویف. تطویش. (از یادداشت مؤلف) :
بارها گفتم که جان هم می دهم
همچنان امروز و فردا می کند.انوری.
لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمی داند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد.
صائب.
- امثال: امروز بدان مصلحت خویش که فردا دانی و پشیمان شوی و سود ندارد.؟
امروز بکش چو می توان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت.؟
امروز تخم کار که فردا مجال نیست.
امروز توانی و ندانی فردا که بدانی نتوانی.؟
امروز در قلمرو دل دست دست تست خواهی عمارتش کن و خواهی خراب کن.؟
امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت.
حافظ (از امثال و حکم مؤلف).
رجوع به امثال و حکم شود.
امروز نقد فردا نسیه؛ از این جمله در قدیم همان معنی را می خواسته اند که از مصراع «از امروز کاری بفردا ممان.» یا «امروز تخم کار که فردا مجال نیست.» اراده می شود، ولی امروزه آنرا کسبه و اهل حرف مانند اعلام و اعلانی می نویسند و بردکان نصب می کنند و از آن بطور مزاح اراده می کنند که هیچ روز کالا بنسیه نفروشیم. (از امثال و حکم مؤلف).


امروزه.


[اِ زَ / زِ] (ص نسبی، ق مرکب)منسوب به امروز. امروزی.


امروزی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به امروز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). امروزه امروزینه.


امروزین.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به امروز. (ناظم الاطباء). امروزی. امروزه. امروزینه :
ما بسازیم یکی مجلس امروزین
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب.
منوچهری.
آسودن امروزین، رنج فردایین است.
(قابوسنامه).
- روز امروزین؛ روزی که در آن هستیم. همین امروز. همین زمان حاضر :
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه.
منوچهری.


امروزین روز.


[اِ] (اِ مرکب، ق مرکب)باب روز. مد روز. (فرهنگ فارسی معین). || در زمان حاضر. عصر کنونی :
دولت تازه ملک دارد امروزین روز
دولتی کز عقب آدم و حوا نشود.منوچهری.


امروزینه.


[اِ نَ / نِ] (ص نسبی) منسوب به امروز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). امروزین. (فرهنگ فارسی معین) :
از آن مه نیست امروزینه این جور
که دل بر دوستان دیرینه دارد.
میرخسرو (از آنندراج).
|| تازه. جدید. (فرهنگ فارسی معین).


امروس.


[اُ] (اِخ) رجوع به همر (شاعر یونانی) شود.


امروسیه.


[اَ یَ] (لاتینی، اِ)(1) گیاهی است از طایفهء مرکب. (از المرجع). امروسیا. امبروسیا. افسنیتن کاذب. دمسیس. زیلان چیچگی. دمسینه. یبانی پلین. عنبریه. (از فرهنگ گیاهی)(2).
(1) - Ambrosia. (2) - در فرانسوی Ambrosie و در انگلیسی Ambrosia و در اصطلاح علمی Ambrosia maritima(از المرجع).


امروعة.


[اُ عَ] (ع ص) ارض امروعة؛ زمین فراخ و ارزان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زمین پرآب و علف. (از اقرب الموارد).


امروله.


[اَ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از بخش دیواندرهء شهرستان سنندج با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، قلمستان، میوه و توتون است و زیارتگاهی بنام نجم الدوله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


امروله.


[اَ لَ / لِ] (اِخ) نام کوهی است در شمال باختری بخش کنگاور، ارتفاع قلهء آن از سطح دریا 3198 متر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


ام رومان.


[اُمْ مِ] (اِخ) دختر عامربن عویمر از صحابیات و همسر ابوبکر خلیفهء اول و مادر عایشه بود که در زمان حیات پیغمبر درگذشت. پیغمبر بر وی نماز گزارد و گفت: اللهم لم یخف علیک مالقیت ام رومان فیک و فی رسولک. (از اعلام زرکلی ج1 ص328). و رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص253 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1036 شود.


امرة.


[اَ مَ رَ] (ع مص)(1) بسیار شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بسیار شدن و کامل گردیدن. (از منتهی الارب)(2). || بسیار شدن مواشی کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
(1) - از باب سمع یسمع است. (اقرب الموارد).
(2) - در منتهی الارب به این معنی با سکون میم است.


امرة.


[اَ رَ] (ع اِ) واحد امر یعنی یک فرمان. (ناظم الاطباء). گویند: له علی امرة مطاعة؛ او را بر من یک حکم و فرمان است که اطاعت میکنم او را در آن. (ناظم الاطباء).


امرة.


[اِ رَ] (ع اِ) ولایت و فرمانروایی. (ناظم الاطباء).


امرة.


[اَ مَ رَ] (ع اِ) پشته و نشان که بر راه از سنگ و جز آن کنند. ج، اَمَر. (ناظم الاطباء).


امرة.


[اِمْ مَ رَ] (ع ص) مرد سست رای فرمانبردار هرکس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه فرمان هرکس را برد. (مهذب الاسماء).


امرة.


[اِمْ مَ رَ] (ع اِ) مؤنث اِمَّر. برهء خرد ماده. (ناظم الاطباء).


امرة.


[اِمْ مَ رَ] (ع اِ) چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به اِمَّر شود.


امرة.


[اِمْ مَ رَ] (اِخ) نام محلی است در راه مکه از بصره. رجوع به معجم البلدان شود.


امره.


[اَ رَ هْ] (ع ص)(1) شراب امره؛ شراب ناب و خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رجل امره؛ مرد تباه چشم از نکشیدن سرمه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
(1) - از (مره).


امره.


[اَ رَ] (اِخ) از دههای نماز ستاق است. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص110 متن انگلیسی و ص149 ترجمهء فارسی).


امره مفروق.


[اَ رَ مَ] (اِخ) نام محلی است در زمین بنی یربوع. (از معجم البلدان).


امری.


[اَ مِ] (اِخ) این لفظ شبیه به نسبت است و نام امری بن مهرة بن حدادبن عمرو بود. (از انساب سمعانی ص15).


امری.


[اَ] (اِخ) (امرالله) از شاعران قرن دهم عثمانی و از مردم ادرنه بود و مناصب قضایی داشت. (از یادداشت مؤلف) و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1036 شود.


امری.


[اِ مِ] (اِخ) میشل پارتیچلی(1) از مردم ایتالیا در سال 1596 م. در لیون متولد شد و در سال 1650 م. درگذشت. مازارن(2) وی را بسمت نظارت و پیشکاری مالی برگزیده بود. وی با وضع بعضی از قوانین مالیاتی طرف بغض عامه قرار گرفت و باعث شورشی شد. رجوع به لاروس شود.
(1) - emery, Michel Particelli.
(2) - Mazarin.


امری.


[اِ مِ] (اِخ) ژاک آندره(1) فیلسوف الهی فرانسوی. وی در سال 1723 م. در ژکس(2)متولد شد و در سال 1811 م. درگذشت. وی سرپرست انجمن مذهبی سن سولپیس(3) بود. (از لاروس).
(1) - emery, Jacques Andre.
(2) - Gex.
(3) - Saint-Sulpice.


امری.


[اَ] (اِخ) یکی از دهکده های ساری است که در سفرنامهء مازندران و استرباد رابینو (ص121 متن انگلیسی و ص162 ترجمهء فارسی) نام آن آمده است.


ام ریاح.


[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) ملخ. (از لسان العرب).


امریتسار.


[اَ] (اِخ)(1) شهری است در ناحیهء پنجاب هندوستان دارای 39500 تن سکنه. شهر مقدس سیکها و مرکز تجارتی و صنعتی است. رجوع به لاروس شود.
(1) - Amritsar.


امری شیرازی.


[اَ یِ] (اِخ) قاسم... از شاعران دورهء صفوی بوده و از علوم غریبه اطلاع داشته است. وی مورد تکفیر علما واقع شد و به امر شاه طهماسب صفوی در سال 932 ه . ق. بچشمش میل کشیدند و در سال 999 ه . ق. بدست عوام شیراز کشته شد. از اشعار اوست:
نقص اگر دید ابوجهل نبود آن ز نبی
عکس خود بود که در آینهء احمد دید
کاملان بحر محیط اند و سگان جهالند
کی شود بحر محیط از دهن کلب پلید.
چون بفضل ایزد بیچون بحق بینا شدم
آگه از کنه رموز علم الاسما شدم.
(از ریاض العارفین، چ سنگی ص170 و الذریعه قسم اول از جزء تاسع ص95).


ام ریطة.


[اُمْ مِ رَ طَ] (اِخ) بنت کعب بن سعد یا سعید از بنی تیم بن مرة ملقب به جعراء یا خضراء یا خرقا. از زنانی است که در عرب به حماقت و گولی ضرب المثل شده است. گویند از صبح تا شام به کنیزکانش امر رشتن می داد و آنگاه می فرمود که باز کنند و باز می کردند و این زن همان است که آیه شریفهء و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوة انکاثاً (قرآن 16/92) در حق وی نازل شده است. (از ریحانة الادب ج6 ص221) (المرصع).


امریک.


[اِ مِ] (اِخ)(1) پادشاه هنگری از سال 1196 تا 1204 م. و رجوع به لاروس شود.
(1) - Emeric.


امریکا.


[اِ] (اِخ) تلفظ عامیانهء آمریکا و این نوع تلفظ اخیراً بیشتر معمول شده است چنانکه گویندگان رادیو ایران نیز گاهی این تلفظ را بکار می برند. در نوشته های نویسندگان معاصر نیز اغلب این شکل بکار رفته است. و رجوع به آمریکا شود.


امریکایی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به امریکا. آمریکایی. || هر فرد از مردم آمریکا.


امریگن.


[اِ مِ گُ] (اِخ) بالتازار(1) حقوقدان فرانسوی متولد در اکس(2) (1725-1789 م.). رجوع به لاروس شود.
(1) - emerigon, Balthazar.
(2) - Aix.


امرین.


[اَ مَرْ رَ / اَ مَرْ ری] (ع اِ) لقیت منه الامرین بصیغهء تثنیه و یا لقیت منه الامرین بصیغهء جمع؛ یعنی دیدم از وی سختیها و تلخیها. (ناظم الاطباء). و رجوع به اَمَرّ و اَمَرّان شود.


امریه.


[اَ ری یَ] (اِ) مأخوذ از تازی، دستور کتبی، گویند: امریه ای صادر کردند.


امریه.


[اَ ری یَ] (اِخ) از فرقه های غلات شیعه که می گفتند علی (ع) در امر رسالت با حضرت رسول شریک است. (از کتاب خاندان نوبختی ص250).


امز.


[اَ مَ زز] (ع ص) سخت. (منتهی الارب). سخت و دشوار و صعب. (ناظم الاطباء).


امز.


[اِ مِ] (اِخ)(1) شهری است در سوریه که بعلت معبد قدیمی آن بنام معبد آفتاب مشهور است. رجوع به لاروس شود.
(1) - emese.


امزاجرد.


[اَ جِ] (اِخ) یا امزا گرد قصبه ای از بخش سیمینه رود شهرستان همدان با 435 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن انگور، غلات، حبوب، صیفی، لبنیات و کمی میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


امزاح.


[اِ] (ع مص) وادیج ساختن انگور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چوب بست ساختن برای مو. (از اقرب الموارد).


ام زارع.


[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) سگ ماده. (از المرصع).


امزاگرد.


[اَ گِ] (اِخ) رجوع به امزاجرد شود.


ام زبیر.


[اُمْ مِ زُ بَ] (اِخ) یکی از عمه های پیغمبر اسلام بود. (از تاریخ گزیده چ لندن ص163).


امزجة.


[اَ زِ جَ] (ع اِ) جِ مزاج. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آمیزشها. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). خلطها. (آنندراج). || سرشتها. (فرهنگ فارسی معین).


امزجهء اربعه.


[اَ زَ / زِ جَ / جِ یِ اَ بَ عَ / عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بقراط و جالینوس منش را تابع مزاج قرار داده و غلبهء یکی از اخلاط (که بزعم آنان از چهار خلط تجاوز نمیکرد) را بر سه خلط دیگر باعث اختلاف امزجه می دانسته اند و از اینرو قائل به چهار نوع مزاج بوده اند، بدینقرار: دموی، صفراوی، بلغمی و سوداوی. و برای هریک مختصاتی جسمانی و اخلاقی ذکر می کرده اند که اجمال آن این است : 1- دموی مزاج (خوش آب و رنگ و بظاهر قوی بنیه)، خوشبین و خوشگذران، جدی و سبک مغز و سطحی است. 2- صفراوی مزاج (باریک اندام و زردفام)، باحرارت و خشن و زودخشم و جاه طلب و ثابت قدم است. 3- بلغمی مزاج (قطور و کم بنیه)، خوش مشرب و خونسرد و سست عنصر و کندذهن است. 4- سوداوی مزاج (سیه چهره و باریک اندام) مضطرب و ناراضی و بدبین است. تحقیقات سدهء نوزدهم درستی تقسیم فوق را مورد تردید قرار داد. (از مبانی فلسفه تألیف علی اکبر سیاسی چ سال 1344 ص167).


ام زحم.


[اُمْ مِ زُ] (اِخ) مکهء معظمه. (یادداشت مؤلف). در اقرب الموارد ام الزحم با الف و لام است. و رجوع به ام رحم شود.


ام زفر.


[اُمْ مِ زُ فَ] (اِخ) حبشیه از زنان صحابی و زنی سیاه و بلند بوده است و رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص234 شود.


ام زفر.


[اُمْ مِ زُ فَ] (اِخ) ماشطهء خدیجه از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص235 شود.


ام زفرة.


[اُمْ مِ زَ رَ] (ع اِ مرکب) جهان. (از المرصع). || جانوری است که با شیر (اسد) دشمنی میورزد. (از المرصع). و رجوع به زفرة شود.


ام زمل.


[اُمْ مِ زِ] (اِخ) سلمی دختر مالک بن حذیفة بن بدر از زنان مشهور عرب و از مخالفان اسلام بود و در زمان ابوبکر خلیفهء دوم در جنگی که با خالدبن ولید کرد کشته شد. (سال یازدهم هجری). و رجوع به اعلام زرکلی چ1، ج1 ص378 شود.


ام زنبق.


[اُمْ مِ زَمْ بَ] (ع اِ مرکب) شراب. (از المرصع) (از المنجد) (از اقرب الموارد).


ام زنفل.


[اُمْ مِ زَ فَ] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع) (اقرب الموارد). سختی و بلا. (یادداشت مؤلف).


ام زوبر.


[اُمْ مِ زَ بَ] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع). در اقرب الموارد زوبر بمعنی داهیه آمده است. رجوع به زوبر شود.


ام زوبعة.


[اُمْ مِ زَ بَ عَ] (ع اِ مرکب) دولت. (المرصع). || کنیهء بادهای تند است. (از المرصع). گردباد. (مهذب الاسماء). و رجوع به زوبع و زوبعة و ابوزوبعة در همین لغت نامه و اقرب الموارد شود.


ام زهره.


[اُمْ مِ زُ رَ] (اِخ) زن کلاب بن مرة بود. (یادداشت مؤلف).


امز هلال.


[اِ زِ] (ع مص) واشدن و گشاده گردیدن ابر از هوا، گویند: امزهل السحاب؛ اذا انکشف. (ناظم الاطباء). انقشاع. (از اقرب الموارد). کنار رفتن و پراکنده شدن ابر و باز شدن هوا. || گداخته شدن ابر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مقلوب «ازمهلال» است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


ام زیاد.


[اُمْ مِ زِ] (ع اِ مرکب) عصیده. (المرصع). نوعی از حلوا.


ام زیاد.


[اُمْ مِ زِ] (اِخ) اشجعیه... از زنان صحابی بوده و حدیثی از وی روایت شده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص235 شود.


ام زیان.


[اُمْ مِ زَیْ یا] (ع اِ مرکب) گاو. (مهذب الاسماء).


ام زیت.


[اُمْ مِ زَ] (ع اِ مرکب) کفتار. || داهیه. (از المرصع).


ام زید.


[اُمْ مِ زَ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة ج8 ص235 و 236 شود.


امزیک.


[اَ] (اِ) چوب سیگار. (یادداشت مؤلف). آلتی از چوب یا سفال که سیگار در سر آن کنند و بکشند. مشتوک. سر سیگار. کلمهء امزیک در بعضی از نقاط آذربایجان متداول است.


ام زینب.


[اُمْ مِ زَ نَ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة ج8 ص236 شود.


امس.


[اَ سِ] (ع ق) دیروز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). دی. (مهذب الاسماء). مقابل غد (فردا). || روزی از روزهای گذشته. (از اقرب الموارد) (از المنجد). اگر از این کلمه دیروز اراده شود مبنی بر کسر بکار میرود و اگر بمعنی روزی از روزهای گذشته بکار رود معرب است و در اینصورت الف و لام به اول آن در می آید و جمع بسته میشود : فجعلناها حصیداً کان لم تغن بالامس. (قرآن 10/24). و نیز بمعنی دیروز بندرت مبنی بر فتح هم دیده شده: لقد رأیت عجباً منذ امسا. (از المرجع). و رجوع به اقرب الموارد و المرجع شود. || وقت نزدیک. (آنندراج). ج، آمُس و اُموس و آماس. (از اقرب الموارد). منسوب به این کلمه برخلاف قیاس اِمسیّ میشود. (از المنجد). و رجوع به مسی شود.
- اول امس؛ اول من امس، اول امسَین و اول من امسین؛ پریروز(1). (از دزی ج1 ص38).
(1) - Avant-hier.


امس.


[اَ] (ع ق) دیروز :
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقیست او را امس نیست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 ص9).
و رجوع به اَمسِ شود.


امس.


[اَ مَ س س] (ع ن تف) بساینده تر. نزدیکتر، گویند: هو امس من ذاک بکذا. (از اقرب الموارد): و امس الزمان حاجة الیها الخریف. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). و نحن المهاجرون اول الناس اسلاماً... و امسهم رحماً برسول الله. (ابوبکربن ابی قحافه، از یادداشت مؤلف).


امس.


[اِ] (اِخ)(1) شهری است در آلمان در نزدیکی کبلنس(2). هفت هزار جمعیت دارد. رجوع به لاروس شود.
(1) - Ems.
(2) - Coblence.


امس.


[اِ] (اِخ)(1) رودی است در آلمان بطول 378 کیلومتر که بدریای شمال می ریزد. رجوع به لاروس شود.
(1) - Ems.


امساء .


[اِ] (ع مص) شبانگاه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در شبانگاه شدن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی). داخل در مسا (شبانگاه) شدن بخلاف اصباح. (از اقرب الموارد). || بمجاز به معنی گردیدن و اتصاف است: امسی زید ضاحکاً. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی و از «مسو» است. || تباهی و فتنه انگیختن میان مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی مهموز اللام است. || بازگشتن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص20).


امساح.


[اَ] (ع اِ) جِ مِسح. پلاسها. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || جاده ها. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسح شود.


امساخ.


[اِ] (ع مص) منحل شدن آماس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از بین رفتن و فروخوابیدن ورم. (از اقرب الموارد) (از المنجد).


امساد.


[اَ] (ع اِ) جِ مَسَد. (منتهی الارب).


ام سارة.


[اُمْ مِ رَ] (اِخ) از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص236 شود.


امساس.


[اِ] (ع مص) بسایانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدست سودن چیزی را و بسایانیدن. (آنندراج). بربسودن داشتن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). به بسودن شروع کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بسودن گرفتن.


امساغ.


[اِ] (ع مص) یکسو گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تَنَحّی. (اقرب الموارد). دور شدن و بکنار رفتن.


امساک.


[اِ] (ع مص) چنگ درزدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). چنگ در چیزی زدن. (مصادر زوزنی). تشبث کردن. (فرهنگ فارسی معین). اعتصام. (از اقرب الموارد). گویند: امسک بالشی ء؛ اذا تمسک به. || بازایستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وا ایستادن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). درایستادن. (مؤید الفضلاء). || بند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خاموش شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خودداری کردن از خوردن غذا. (فرهنگ فارسی معین). || بازداشتن. (آنندراج) (ترجمان ترتیب عادل) (فرهنگ فارسی معین). || نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان ترتیب عادل) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج) (مصادر زوزنی). || ببستن. (یادداشت مؤلف). بند آوردن. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) زفتی و خست و لاَمت و بخل و کمی و تنگی و قصور. (ناظم الاطباء). بخل. خست. زفتی. (فرهنگ فارسی معین) : اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد بمنزلت درویشی باشد... (کلیله و دمنه). || خودداری. (فرهنگ فارسی معین). بازایستادگی و دارش. (ناظم الاطباء). || کم خواری. (فرهنگ فارسی معین).
- امساک در غذا؛ کم خوردن. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال: امساک از کدخدایی(1) مدان. (... و عدالت میان هر دو صفت نگاهدار). (مرزبان نامه) (از امثال و حکم مؤلف).
(1) - هر چند در فرهنگهای دسترس خود نیافتم لیکن ظاهراً در اینجا از کلمهء کدخدایی صرفه جویی و اقتصاد اراده شده است چنانکه در عبارت ذیل نیز بهمین معنی آمده است: و باز مرد توانگر را... اگر بخیل باشد کدخدا سرو دانا گویند. (مرزبان نامه) (مؤلف، از حاشیهء امثال و حکم).


امساک کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)بخل کردن و قصور کردن و خود را باز داشتن از چیزی. (ناظم الاطباء). دریغ داشتن :
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند ابر نوبهار امساک.
صائب (از آنندراج).
سرچه باشد که من از تیغ تو امساک کنم
ترسم آنرا گره خاطر فتراک کنم.
میرزا حسن واهب (از آنندراج).


امسال.


[اِ] (اِ مرکب، ق مرکب)(1) این سال یعنی سالی که در آن هستیم. (ناظم الاطباء). سال حاضر. هذه السنه. سنهء جاری. سال جاری. العام :
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
تقویم بفرتان [ شاید بفرغانه ] چنان خوار شد امسال
چون جخج به خمنادز و چون فنج به خالنگ.
(قریع الدهر).
هر آن کامسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا یار.فرخی.
فراوان خوشترم امروز از دی
فراوان بهترم امسال از پار.فرخی.
این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفهء فردوس بفردوس قرین است.
منوچهری.
ایزد کرده است وعده با ملک ما
کش برساند بهر مراد دل امسال.منوچهری.
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها.
ناصرخسرو.
ز بسدین لب لعل شکر سرشتهء او
خطی چو برگ نی سبز نودمید امسال.
سوزنی.
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهء پار.خاقانی.
مرا چون بد نباشد حال بی تو
که بودم با تو پار امسال بی تو.نظامی.
- امثال: امسال برای یکیمان زن بگیر سال دیگر برای داداشم. (از امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
(1) - مرکب از ام = این + سال. همچون امروز. امشب.


ام سالم.


[اُمْ مِ لِ] (ع اِ مرکب) خنفساء. (المرصع). رجوع به خنفساء شود. || خرد. (مهذب الاسماء).


ام سالم.


[اُمْ مِ لِ] (اِخ) (راسیه) زنی پرهیزکار بوده است. رجوع به صفوة الصفوة ج4 ص351 شود.


ام سالم.


[اُمْ مِ لِ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص237 شود.


امساله.


[اِ لَ / لِ] (ص نسبی، ق مرکب)(1)منسوب به امسال. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح عامیانه همین سال. امسال. (فرهنگ فارسی معین).
امسالی. [ اِ ] (ص نسبی) منسوب به امسال. از مصطلحات عوام است. هر چیزی که مربوط به سال جاری باشد.
(1) - از ام = این + سال + ه ادات نسبت.


امسالین.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به امسال. امساله. (فرهنگ فارسی معین) :
سال امسالین نوروز طربناکتر است
پار و پیرار همیدیدم اندوهگنا.منوچهری.


ام ساهر.


[اُمْ مِ هِ] (ع اِ مرکب) عقرب. (المرصع) (المنجد). کژدم. (مهذب الاسماء). وجه تسمیه آن است که بیشتر شبها دیده می شود. (المرصع).


ام ساهرة.


[اُمْ مِ هِ رَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام ساهر شود.


ام سبیل.


[اُمْ مِ سَ] (ع اِ مرکب) فیل ماده. (المرصع).


امستردام.


[اَ مِ تِ] (اِخ) رجوع به آمستردام شود.


امستریس.


[اَ مِ] (اِخ) زن خشایارشا بود. رجوع به یشتها ج2 ص16 شود.


امسح.


[اَ سَ] (ع ص) کسی که شکم رانش از جامهء درشت ساییده باشد یا هر دو رانش بهم ساید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه رانهایش در هم ساید اندر رفتن. (تاج المصادر بیهقی). آنکه رانهایش درهم کوبد در رفتن. (مصادر زوزنی). ذوالْمَسَح. (اقرب الموارد). و رجوع به مَسَح شود. || کسی که پای او برابر و هموار باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه پایش هموار بر زمین نشیند. (مهذب الاسماء). کسی که اخمص (باریکی کف پای که بزمین نرسد) نداشته باشد. (از اقرب الموارد). ج، مُسح. (اقرب الموارد). || مکان امسح؛ جای سنگریزه ناک برابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین هموار. (از اقرب الموارد). ج، اماسح. (اقرب الموارد). || زمین بی نبات. (مهذب الاسماء). || گرگ لاغر. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || کسی که مردمک یک چشم او روشنایی نداشته باشد. (از اقرب الموارد). اعور. ابخق. (المنجد). || بسیار گردش کننده. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || دروغزن. (مهذب الاسماء). کذاب. (اقرب الموارد) (المنجد). دروغگو بطریق مجاز مرسل. کذوب بملاحظهء آنکه سیاح از غرایبی سخن می گوید که مردم باور نمی کنند. (المرجع). || مداهن. (از المنجد) (المرجع).


امسخ.


[اَ سَ] (ع ص) بدمزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
-امثال: هو امسخ من لحم الحوار؛ مزه ندارد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


ام سخال.


[اُمْ مِ سِ] (ع اِ مرکب) ماده بز. (یادداشت مؤلف).


ام سخل.


[اُمْ مِ سِ] (اِخ) کوهی است در بنی غاضره. (از معجم البلدان).


ام سرباح.


[اُمْ مِ سِ] (ع اِ مرکب) ملخ. || (اِخ) نام زنی بوده است. (المرصع).


ام سریاح.


[اُمْ مِ سِ] (اِخ) زن دراج بن زرعهء شبابی امیر مکه بود. (یادداشت مؤلف).


ام سعد.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) یا ام سعید. دختر عروة بن مسعود ثقفی از زنان علی بن ابی طالب (ع) بود، و از آن حضرت دو دختر آورد: رمله و ام الحسن. (از یادداشت مؤلف).


ام سعد.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص237 ببعد شود.


ام سعید.


[اُمْ مِ سَ] (ع اِ مرکب) شتر. (یادداشت مؤلف). جمل. اشتر. (مهذب الاسماء).


ام سعید.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) (احمسیه) از اصحاب حضرت صادق بوده و روایتی هم از امام نقل کرده است. (از ریحانة الادب ج6 ص221).


ام سعید.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) (سعدونه یا سعدویه) دختر عصام حمیری از ادبای زنان اندلس بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص322). و رجوع به خیرات حسان ج2 ص65 و در منثور ص53 و تذکرة الخواتین ص41 شود.


ام سعید.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) نام چندتن از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص239 شود.


ام سفیان.


[اُمْ مِ سُ] (اِخ) نام دو تن از زنان صحابی بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص239 و 240 شود.


ام سکین.


[اُمْ مِ سِکْ کی] (ع اِ مرکب)اِست. (المرصع).


ام سلعاتة.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) دنیا. (المرصع).


ام سلمة.


[اُمْ مِ سَ لَ مَ] (ع اِ مرکب) فاتحه. || دنیا. (المرصع).


ام سلمة.


[اُمْ مِ سَ لَ مَ] (اِخ) (شیرازی) زنی با فضل و هنر بود، وی مؤلف کتاب جامع الکلیات است که در شیراز چاپ شده. (از ریحانة الادب ج6 ص222).


ام سلمة.


[اُمْ مِ سَ لَ مَ] (اِخ) کنیهء یکی از دختران هریک از امام حسین و امام سجاد و امام باقر و امام کاظم بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص222 شود.


ام سلمة.


[اُمْ مِ سَ لَ مَ] (اِخ) هند مکناة به ام سلمه. دختر ابی امیه حذیفة بن مغیرة بن عبدالله بن عمروبن مخزوم قرشی مخزومی ام المؤمنین. از زنان پیغمبر اسلام و یکی از زنان بزرگ صدر اسلام بشمار می رفت وی نخست زن ابوسلمة بن عبدالاسد مخزومی بود پس از وفات ابوسلمه در سال دوم یا چهارم هجری به ازدواج پیغمبر درآمد و جزو مهاجران حبشه و مدینه بود. احادیثی از او نقل شده است. در سال 63 یا 64 ه . ق. در هشتاد و چهار سالگی درگذشت. (از ریحانة الادب ج6 ص222). و رجوع به همین کتاب و الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص240 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1036 و تنقیح المقال و خیرات حسان ج1 ص49 و اعلام زرکلی چ1 ج3 ص1129 و تذکرة الخواتین ص42 و 56 شود.


ام سلمة.


[اُمْ مِ سَ لَ مَ] (اِخ) یکی از دختران علی بن ابوطالب (ع) بود.


ام سلمة.


[اُمْ مِ سَ لَ مَ] (اِخ) کنیهء چند تن از زنان صحابی بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص242 شود.


ام سلمی.


[اُمْ مِ سَ ما] (اِخ) از کنیه های زنان است.


امسلة.


[اَ سِ لَ] (ع اِ) جِ مَسَل. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به مسل شود.


ام سلیط.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) از زنان معاصر پیغمبر اسلام بوده است. رجوع به امتاع الاسماع ج1 شود.


ام سلیم.


[اُمْ مِ سُ لَ] (اِخ) سهله یا رمیله مکنی به ام سلیم. دختر ملحان بن خالد انصاری مادر انس بن مالک از صحابیات و زنی دیندار بود. اسحاق بن عبدالله بن ابی طلحه گفته است جد من ابوطلحه که مشرک بود از ام سلیم خواستگاری کرد و او خودداری نمود و گفت اسلام آورد تا همسرش شوم و صداق من اسلام آوردن وی باشد. آنگاه ابوطلحه اسلام آورد و ام سلیم را بزنی گرفت و صداق او مسلمان شدن ابوطلحه بود. (از عیون الاخبار ج4 ص70) (لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص253). و رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة شود.


ام سلیم.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) کنیهء چند تن از زنان صحابی بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص242 شود.


ام سلیمان.


[اُمْ مِ سُ لَ] (اِخ) دختر ابوحکیم و مادر سلیمان بن ابی خیثمة و از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص244 شود.


ام سماک.


[اُمْ مِ سَ م ما] (اِخ) کنیهء چندتن از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص244 شود.


ام سمحة.


[اُمْ مِ سَ حَ] (ع اِ مرکب) ماده بز. (المرصع).


ام سمراء .


[اُمْ مِ سَ] (ع اِ مرکب) علبه. (خرمابن دراز). (المرصع).


ام سمع.


[اُمْ مِ سَ] (ع اِ مرکب) دماغ. (المرصع) (اقرب الموارد)(1).
(1) - در اقرب الموارد ام السمع با الف و لام است.


ام سنان.


[اُمْ مِ سِ] (اِخ) از زنان صحابی بوده و از وی حدیث روایت شده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص244 شود.


ام سنان.


[اُمْ مِ سِ] (اِخ) انصاریه... از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص245 شود.


ام سنبلة.


[اُمْ مِ سُمْ بُ لَ] (اِخ) اسلمیه. از زنان صحابی بوده و حدیث از وی روایت شده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص245 شود.


امسوح.


[اُ] (ع اِ) هر چوب دراز کَشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اماسیح. (از اقرب الموارد).


امسوخ.


[اُ] (ع اِ)(1) دارویی است مانند نی و بنددار. (ناظم الاطباء). نباتی است مثل نی بنددار قابض و مقوی اعضا و نیکوکن رنگ روی و مسمن بدن و منقی رحم. ذرور آن برای قطع نزف الدم جراحات و رویانیدن گوشت مؤثر است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گیاهی است که از یک ریشه شاخه های بسیار دارد و میوه آن به اندازهء دانه نخود است وقتی پخته شود سیاه گردد. (از اقرب الموارد). در لغت بمعنی انابیب است و در لهجهء عامیانه اسپانیا آنرا اینیشلا (ای نیش تلا) نامند و آن بر دو گونهء صغیر و کبیر باشد. (از مفردات ابن بیطار). دم اسب. ذنب الحصان. ذنب الفرس. ذنب الخیل. کنیاث. حشیشة الطوخ. آت قویروغی. امشوخ. (فرهنگ گیاهی).
(فرهنگ گیاهی)
(1) - Equisetum.


ام سوید.


[اُمْ مِ سُ وَ] (ع اِ مرکب) اِست. (المرصع) (مهذب الاسماء). کنیهء دبر است. (از مؤید الفضلاء). مقعد. (آنندراج). || جفته. (از المرصع).


ام سهل.


[اُمْ مِ سَ] (اِخ) کنیهء چند تن از زنان صحابی بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص247 ببعد شود.


ام سهیل.


[اُمْ مِ سُ هَ] (ع اِ مرکب) چرز (چکاوک). (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - در یادداشتی که بخط مؤلف است چرز و در یادداشتی دیگر که از مهذب الاسماء نقل شده جوز است.


امسی.


[اِ] (ع ص نسبی) منسوب به امس برخلاف قیاس. (آنندراج). دیروزی. (ناظم الاطباء). رجوع به امس شود.


ام سیقونة.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) مرغی است که با خران و گوسفندان انس دارد و مگسها را میخورد. (از المرصع).


امسیة.


[اُ سی یَ] (ع اِ) شبانگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء): اتیته امسیة امس؛ شبانگاه دی نزد او آمدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


امش.


[اَ مَ ش ش] (ع ص) شتری که چشم آن سپیدی برآورده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مُشّ. (از اقرب الموارد).


امشاء .


[اِ] (ع مص) شکم راندن داروی مسهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). براندن دارو شکم را. (تاج المصادر بیهقی). کار کردن مسهل. || انتظار کردن دوا را که شکم براند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)(1). || راندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فرارفتن آوردن. (تاج المصادر بیهقی). || خداوند مواشی بسیار گشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خداوند چهارپای بسیار گشتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || خداوند مواشی بسیار زه شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بسیار شدن اولاد مواشی قوم. (از اقرب الموارد)(2).
(1) - به این معانی واوی است و از «مشو» می آید.
(2) - به این معانی یایی است و از «مشی» می آید.


امشاج.


[اَ] (ع اِ) جِ مَشج و مِشج و مَشَج و مَشیج. (از اقرب الموارد). نطفة امشاج؛ آب مرد آمیخته با آب زن و خون آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب مرد و آب زن که بهم آمیخته باشند. (آنندراج). آب مرد بخون زن آمیخته. (ترجمان علامه ترتیب عادل) :
آنگاه پروردگار قدرت در اطوار امشاج قد و قامت و عرض و طول و هیئت او ترتیب فرماید. (قصص الانبیاء).
اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع
آنکه اندر رحم کون هنوز امشاج است.
مسعودسعد.
آخر تست جیفهء مطروح
اول تست نطفهء امشاج.سنایی.
نامم بثناگویی صدر تو نوشتند
آنگه که سرشته شدم از نطفهء امشاج.
سوزنی.
|| خونهای بهم آمیخته. (آنندراج). || آنچه در ناف گرد آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چرکهایی که در ناف گرد آید. (از اقرب الموارد). و رجوع به مَشج و مِشج و مَشَج و مَشیج شود.


امشاح.


[اِ] (ع مص) خشک و سخت شدن سال. گویند: امشحت السنة؛ وقتی که قحط سالی شود و سال سخت گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پراکنده و درواگردیدن ابر از هوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازشدن آسمان از ابر. (از اقرب الموارد).


ام شادن.


[اُمْ مِ دِ] (ع اِ مرکب) ماده آهو. (از المرصع).


امشار.


[اِ] (ع مص) برگ و شاخ برآوردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گسترده شدن. (ناظم الاطباء). گسترده شدن در دویدن. (منتهی الارب). انبساط در دو و تک. (از اقرب الموارد). || برآماسیدن. || گیاه رویانیدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


امشاسپنت.


[اَ پَ] (اِ) رجوع به امشاسپند شود.


امشاسپند.


[اَ پَ] (اِ) فرشته و ملک. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). امشاسپند در اوستا اَمِشَه سپَتَه(1) آمده، مرکب است از دو جزء، جزء اول «اَمشه» نیز مرکب است از «اَ» علامت نفی و مشه از ریشهء مَر(2) بمعنی مردن. جزء دوم سپنته یعنی مقدس مجموعاً بمعنی «جاودان مقدس» است. شمارهء امشاسپندان یا «مهین فرشتگان» هفت است که نام شش تای آنها در ضمن ماههای دوازده گانهء کنونی مندرج است: وهومن(3) = بهمن. اشه وهیشته(4)= اردیبهشت. خشئره وائیریه(5) = شهریور. سپنته ارمئیتی(6) = سپندارمذ. هئوروتات(7) = خرداد. امرتات(8) = امرداد. در آغاز پیدایش مزدیسنا، در رأس این شش، سپنتامینیو (خرد مقدس) قرار داشته است بعدها بجای او اهورمزدا را گذاشتند و گاه نیز بجای اهورمزدا سروش(9) را قرار دادند. در گاتها که قدیمترین قسمت اوستاست نام امشاسپندان بکرات ذکر شده است. هریک از امشاسپندان مظهر یکی از صفات اهورمزدا میباشد و حتی بوجهی شاعرانه بهریک از این مظاهر صفات الهی، پاسبانی و حفظ قسمتی از عالم هستی سپرده شده است تا در تحت امر خالق عالم بکار پردازند. در نظر گایگر آلمانی شش نام فوق، شش مفهوم مجرد اخلاقی را میرسانند. در فرهنگهای پارسی امشاسپند، امشاسفند، امهوسپند و امهوسفند آمده است. دو نام اول مبدل همان امشاسپنته اوستایی است و دو نام اخیر از (امهرسپنت یا امهرسپند) پهلوی مأخوذ است که توسط کتب زرتشت بهرام بمؤلفان فرهنگها رسیده است. فرهنگ نویسان این واژه ها را بمعنی «فرشته و ملک و سروش» گرفته اند. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی دکتر معین صص157-158) :
ز امشاسپند آنکه بگزیده تر
بنزدیک یزدان پسندیده تر.
زرتشت بهرام پژدو (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص158).
(1) - amesha spenta.
(2) - mar.
(3) - vohuman.
(4) - asha vahishta.
(5) - xshathra vairya.
(6) - spe nta armaiti.
(7) - haurvatat.
(8) - ameretat.
(9) - Sraosha.


امشاسفند.


[اَ فَ] (اِ) امشاسپند :
چو امشاسفند است نیکو نهاد
همه خصلتش آمده پاک زاد.
(از فرهنگ شاهنامه).
و رجوع به امشاسپند شود.


امشاش.


[اِ] (ع مص) با مغز شدن استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). امخاخ. (از اقرب الموارد). || شاخ نرم و نازک برآوردن سَلَم (یک نوع درخت خاردار). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


امشاش.


[اِ] (اِ) قیاس و اندازه و مقیاس. (ناظم الاطباء). ناظم الاطباء با علامت «پ» یعنی پارسی آورده و در جای دیگر دیده نشد.


امشاط.


[اَ] (ع اِ) جِ مُشط و مَشط و مِشط و مَشِط و مُشُط. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و همچنین جِ مُشُطّ. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). شانه ها. رجوع به مُشط شود.


امشاطی.


[اَ] (ع ص نسبی) منسوب به اَمشاط (شانه ها) و فروش آن. (از انساب سمعانی).


امشاطی.


[اَ] (اِخ) ابویحیی زکریابن زیاد، از مردم بصره و از روات بود. (از انساب سمعانی).


امشاق.


[اِ] (ع مص) بتازیانه زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || رنگ کردن جامه با مَشق یا مِشق (رنگ سرخ). (از اقرب الموارد).


امشب.


[اِ شَ] (اِ مرکب، ق مرکب) این شب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شبی که در آن هستیم. (ناظم الاطباء) :
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن.عسجدی.
نماز شام نزدیکست و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.منوچهری.
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب بداغ او کن و فردا بما رسان.خاقانی.
کمند زلف خود در گردنم بند
بصید لاغر امشب باش خرسند.نظامی.
صبر کن کامشبم مجالی نیست
آخر امشب شبی است سالی نیست.نظامی.
شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زودکش یا زود شو روز.نظامی.
امشب سبکتر میزنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
سعدی.
امشب براستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمنست.
سعدی.
امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
|| شب آینده. (غیاث اللغات) (آنندراج). شب امروز. (یادداشت مؤلف). شبی که بعد از گذشتن روز حاضر می آید :
ورا گفت بهرام کای خوبزن
بیا امشبی تا به ایوان من.فردوسی.
به گردان چنین گفت پس پهلوان
هم امشب شوم من سوی سیستان.فردوسی.
باید که مرا امروز و امشب مهلت دهید. (فارسنامهء ابن بلخی).
خبرم شده ست امشب بر یار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| شب گذشته. (غیاث اللغات) (آنندراج). چنانکه صبح میگوییم: امشب نخوابیدم و منظورمان شب گذشته است.


ام شبات.


[اُمْ مِ شَ] (اِخ) از زنان صدر اسلام بوده. رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة ج8 ص246 و ص284 شود.


ام شبل.


[اُمْ مِ شِ] (ع اِ مرکب) لبوه. (المرصع). شیر ماده.


امشبه.


[اِ شَ بَ / بِ] (ص نسبی) منسوب به امشب.


ام شبیث.


[اُمْ مِ شُ بَ] (اِخ) زن ضحاک بن سفیان کلابی. از صحابیات بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص246 شود.


ام شذرة.


[اُمْ مِ شَ رَ] (اِخ) دختر صعصة بن ناجیة بن محمد. از زنان صدر اسلام بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص250 شود.


ام شرحبیل.


[اُمْ مِ شُ رَ] (اِخ) دختر فروة بن عمرو انصاری. از بنی بیاضة از صحابیات بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص246 شود.


ام شریک.


[اُمْ مِ شَ] (اِخ) انصاری. دختر جابر یا انس یا خالد یا ابوالعسکر از زنان صحابی و بقولی از زنان رسول اکرم بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص224 و الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص247 شود.


ام شریک.


[اُمْ مِ شَ] (اِخ) دختر خالدبن حبیس بن لوذان خزرجی. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص247 شود.


ام شریک.


[اُمْ مِ شَ] (اِخ) دوسیة. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص247 شود.


ام شریک.


[اُمْ مِ شَ] (اِخ) قرشی عامری. از بنی عامر. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص248 شود.


امشط.


[اَ شَ] (اِ) کسی که پادشاه روم از او در امور مشورت نماید و همیشه طرف مشورت او باشد. (ناظم الاطباء).


ام شغل.


[اُمْ مِ شُ] (ع اِ مرکب) دربارهء کسی گویند که عزم کاری کند ولی به اتمام نرساند، اصلش چنان است که گویند: زنی پی کاری میرفت در این بین حیض بر وی عارض شد و بدون انجام کار برگشت. (از المرصع).


ام شغوة.


[اُمْ مِ شَ وَ] (ع اِ مرکب) عقاب. (از المرصع). در اقرب الموارد شَغواء بمعنی عقاب آمده است. و رجوع به شغواء شود.


امشق.


[اَ شَ] (ع اِ) پوست پاره پاره شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مُشق. (از ناظم الاطباء). || (ص) آنکه هر دو شکم رانش بهم برخورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مُشق: مؤنث، مشقاء. (از اقرب الموارد).


امشل.


[اَ شَ] (اِخ) دهی است از بخش آستانهء شهرستان لاهیجان با 286 تن سکنه. آب آن از حشمت رود و محصول آن برنج و ابریشم و بادام زمینی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


ام شملة.


[اُمْ مِ شَ لَ] (ع اِ مرکب) دنیا. (از لسان العرب) (المرصع) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آفتاب. (از لسان العرب) (از المرصع) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || می. (از لسان العرب) (از المرصع) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). شراب. || باد شمال. (از المرصع).


ام شنبل.


[اُمْ مِ شَمْ بَ] (ع اِ مرکب) قبله. (از المرصع).


امشوخ.


[اُ] (اِ) رجوع به امسوخ شود.


امشه.


[اُ شِ / شَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان رشت با 1365 تن سکنه. آب آن از نهر خمام رود سفیدرود و محصول آن برنج و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


ام شهاب.


[اُمْ مِ شِ] (اِخ) غنویة. از زنان صحابی است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص249 شود.


امشی.


[اِ] (اِ)(1) دارویی از مواد نفتی که آن را برای دفع حشرات بخصوص مگس با تلمبه بهوا می پاشند.
(1) - در زبان عامیانهء انگلیسی imshi بمعنی برو، دورشو، گم شو. (از فرهنگ یک جلدی انگلیسی - فارسی حییم).


ام شیبة.


[اُمْ مِ شَ بَ] (اِخ) ازدی. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص250 شود.


امشی پاش.


[اِ] (اِ مرکب) تلمبه ای که با آن امشی می پاشند. || (نف مرکب) پاشندهء امشی. کسی که امشی می پاشد.


امشیر.


[اَ] (اِ) نام ماهی است در تاریخ قبط جدید. (از یادداشت مؤلف). ماه اکتبر. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ذیل کلمه اسفولوقند ریون ص46 س آخر).


امشی زدن.


[اِ زَ دَ] (مص مرکب) زدن تلمبهء امشی تا امشی بپاشد.


امشیش.


[اَ] (ع اِ) در استعمال اهل مغرب بمعنی گربه است. (از دزی ج1 ص38).


امشیشترو.


[اَ تُ] (اِ) نعناع وحشی. پونهء وحشی. (از دزی ج1 ص38).


ام صابر.


[اُمْ مِ بِ] (اِخ) دختر نعیم بن مسعود اشجعی از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص251 شود.


امصاخ.


[اِ] (ع مص) برگ و شاخ بیرون آوردن یز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برگ و شاخ آوردن ثمام (یز). (از اقرب الموارد).


امصاخ.


[اِمْ مِ] (ع مص) جدا شدن بچه از مادر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدا شدن بچه از شکم مادرش. (از اقرب الموارد).


ام صادر.


[اُمْ مِ دِ] (اِخ) کنیهء سجاح زن مسیلمهء کذاب است. (از المرصع).


امصار.


[اَ] (ع اِ) جِ مصر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شهرهای کلان. (آنندراج). شهرها : مفارقت دیار و امصار کرمان و قطع طمع از آن حدود تکلیف کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). دست نهب و ارهاق و هدم و احراق بر دیار و امصار او دراز کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). مشاعل شریعت در آن دیار و امصار برافروخت. (ترجمهء تاریخ یمینی). || امصار جِ مصر در دیگر معانی آن نیز هست. رجوع به مصر شود.


امصار.


[اِ م مِ] (ع مص) لاغر گردیدن آهوبره: امصر الغزال مصاراً؛ لاغر گردید آهو بره. (ناظم الاطباء). || پاره پاره شدن رشته. (از اقرب الموارد). در اصل انمصار بوده و نون به میم بدل گردیده و ادغام شده است. (از اقرب الموارد).


امصاص.


[اِ] (ع مص) مکانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). برمکیدن داشتن. (تاج المصادر بیهقی).


امصاع.


[اِ] (ع مص) اقرار کردن حق کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بحق کسی اقرار کردن. (از اقرب الموارد). || افکندن مادر بچه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پیخال (فضلهء مرغ) انداختن مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذرقه (فضلهء مرغ) انداختن پرنده. (از اقرب الموارد). || بار آوردن درخت عوسج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)(1). || خداوند شتران شیر برگشته شدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خداوند اشتران بی شیر شدن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - در ناظم الاطباء بار آوردن درخت بموسم معنی شده، پیداست که عوسج تبدیل به موسم شده است.


امصال.


[اِ] (ع مص) مال تباه کردن. (تاج المصادر بیهقی). تباه کردن و بنابایست خرج کردن مال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تباه کردن مال و خرج کردن آن در چیزی که سود ندارد. (از اقرب الموارد). || بچه افکندن زن که هنوز مضغه باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کودک بیفگندن زن در آن حال که مضغه باشد. (تاج المصادر بیهقی). || دوشیدن شبان گوسفند را و همهء شیر پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همهء شیر پستان دوشیدن شبان گوسفند را. (آنندراج). تمام شیر پستان گوسفند را دوشیدن. (از اقرب الموارد).


ام صالح.


[اُمْ مِ لِ] (اِخ) عباسه دختر فضل و زن احمدبن حنبل. درگذشته به سال 241 ه ق. و از زنان محدث و نیکوکار بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص225). و رجوع به خیرات حسان ج2 ص176 شود.


ام صبار.


[اُمْ مِ صَبْ با] (ع اِ مرکب) زمین سنگناک سوخته. (منتهی الارب). زمین سنگناک. (مؤید الفضلاء) (آنندراج). زمین. (از المرصع). سنگلاخ. (مهذب الاسماء). || بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (المرصع). || جنگ سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). جنگ. (از المرصع). و رجوع به ام صبور شود.


ام صبح.


[اُمْ مِ صُ] (اِخ) مکه. (المرصع).


ام صبور.


[اُمْ مِ صَبْ بو] (ع اِ مرکب) زمین سنگناک سوخته. || بلا. || جنگ سخت. || کار سخت. گویند: وقع فلان فی ام صبور؛ یعنی در کار شدیدی واقع شد. (از منتهی الارب). و رجوع به ام صبار شود.


ام صبیان.


[اُمْ مِ صِ] (ع اِ مرکب) کخ بچگان. نوعی صرع که عارض کودکان می گردد. ام الصبیان :
کعبه را از خاصیت پنداشته عودالصلیب
کز دم ابن الله او را ام صبیان آمده.خاقانی.
دهر پیر بوالفضول است ام صبیان یافته
کز بنات فکر او عودالصلیبش یافتم.خاقانی.
در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حال
عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده اند.
خاقانی.
و رجوع به ام الصبیان شود.


ام صبیة.


[اُ م م ؟] (اِخ) جهنی. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص250 شود.


امصح.


[اَ صَ] (ع اِ) سایهء کوتاه تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سایهء کوتاه. (از اقرب الموارد).


ام صخر.


[اُمْ مِ صَ] (اِخ) دختر شریک بن انس. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص251 شود.


امصدة.


[اَ صِ دَ] (ع اِ) جِ مَصاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به مصاد شود.


امصرة.


[اَ صِ رَ] (ع اِ) جِ مصیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). روده ها. (از آنندراج) (از منتهی الارب).


ام صفیدة.


[اُمْ مِ صُ فَ دَ] (ع اِ مرکب)صاحب اقرب الموارد در ذیل ذُعَرَة می نویسد: ذعرة پرندهء کوچکی است در درخت می نشیند و دمش را تکان می دهد و هرگز دیده نمی شود مگر در حال ترس و آن در نزد عامهء بلاد ما به ام صفیده معروف است.


امصوخ.


[اَ] (ع اِ) رجوع به امسوخ شود.


امصوخ.


[اُ] (ع اِ) جِ امصوخة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به امصوخة شود.


امصوخة.


[اُ خَ] (ع اِ) برگ و شاخ یزین و نصی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پیه بردی (نام گیاهی) سفید. (از اقرب الموارد). ج، امصوخ و آن جمع لغوی است و جمع حقیقی اماصیخ است و ابوحنیفه گفته امصوخ و امصوخة هر دو آن چیزی است که از نصی جدا میشود مانند چوب. (از اقرب الموارد). و رجوع به اقرب الموارد شود.


ام صهباء .


[اُمْ مِ صَ] (اِخ) از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص251 شود.


ام صهیب.


[اُمْ مِ صُ هَ] (اِخ) از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص51 شود.


امصیا.


[ ] (ص) کسی که خداوند او را تقویت می دهد. (از قاموس کتاب مقدس). || (اِخ) چهار تن به این اسم بوده اند. 1- پادشاه هشتمین از پادشاهان یهودا و او پسر یوآش و جانشین وی بود و در سن 25 سالگی به تخت شهریاری استقرار یافت و مدت 29 سال یعنی از سال 804-775 ق. م. مسیح پادشاهی کرد. 2- مردی از بنی شمعون. 3- لاوی که زمان بودنش معلوم نیست. 4- کاهن گوسالهء زرینی که در بیت ایل بود و او همان است که در حضور یربعام دربارهء عاموص نبی سخن چینی نمود. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب و عاموص شود.


ام صیور.


[اُمْ مِ صَیْ یو] (ع اِ مرکب) امر ملتبس. (از اقرب الموارد). کار مشتبه.


امض.


[اَ مَ] (ع مص) باک نداشتن از معاتبه و بر عزیمت خویش ماندن. || بی باکانه بر زبان آوردن آنچه در دل است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).


امضاء .


[اِ] (ع مص) روان کردن و در گذرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بگذرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). روان گردانیدن. (آنندراج). راندن. (فرهنگ فارسی معین). روان گردانیدن فرمان. (غیاث اللغات). اجرا کردن. عمل کردن : اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد... ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). اگر رأی تو بر این مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم، باری نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). در امضای این کار مصیب نبودم. (کلیله و دمنه). لابد از امضای این عزیمت پشیمان شود. (سندبادنامه). آن لایقتر که به امضای عزایم در امور مهم و مهمات معظم تعجیل فرموده نشود. (سندبادنامه). چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر باشد. (گلستان سعدی).
- امضا کردن؛ اجرا کردن. روان گردانیدن :هرچه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنرا امضا نکنند. (تاریخ بیهقی). معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بدان قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند. (تاریخ بیهقی). در ساعت امضا کرد [ خواجه احمد حسن ] (تاریخ بیهقی).
داده همه احکام ترا گردون گردن
کرده همه فرمان ترا گیتی امضا.؟
- امضا یافتن؛ اجرا شدن بعمل آمدن.
- امضای امر؛ براندن کار. گذرانیدن کار.
- به امضا پیوستن؛ اجرا شدن : ایلچیان باز فرستاد که عزیمت رکضت و نیت نهضت به امضا پیوست. (جهانگشای جوینی).
- به امضا رسانیدن؛ عمل کردن. اجرا کردن :وصایت امیر ماضی در متابعت رایت به امضا رسانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). در رجب سال مذکور عزیمت مراجعت با خوارزم به امضا رسانید. (جهانگشای جوینی).
- به امضا رسیدن؛ اجرا شدن روان گردیدن :تا این غایت هر کار که از عزم ماضی او به امضا رسیده است و... (سندبادنامه).
|| جایز داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). صحه گذاشتن. تصدیق کردن.
- امضا فرمودن؛ تصویب کردن. فرمان اجرای کاری را دادن : ما بدانچه تو کنی رضا دهیم و صوابدید ترا امضا فرماییم. (تاریخ بیهقی). امیر جواب داد شفاعت خواجه را در باب ایشان امضا فرمودیم. (تاریخ بیهقی). امیر نوشتکین خاصه را آزاد کرد و اوقاف وی را امضا فرمود و نامه ها را جواب نوشتند. (تاریخ بیهقی).
|| (اِ) خط جواز و دستخط و رقم. (ناظم الاطباء) . علامتی که پای نامه یا سند گذارند. نام خود که در زیر ورقه نویسند. دستینه. (فرهنگ فارسی معین). نام خود چون اقرار و اعتراف و تصدیق در پایان قباله و سند و نامه و غیر آن نوشتن.
- امضا کردن؛ نوشتن نام خود در زیر نامه یا سند بعنوان اقرار و تصدیق.
- امضا نمودن؛ امضا کردن.
- نمونهء امضاء؛ امضایی که اشخاص بعنوان نمونه در بانکها و مؤسسات مشابه کنند و آن ملاک امضای آن است. (فرهنگ فارسی معین)(1).
.(انگلیسی)
(1) - Specimen signature


امضاح.


[اِ] (ع مص) آبروی کسی را عیب ناک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


امضاض.


[اِ] (ع مص) سوختن دل را اندوه چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوزانیدن عشق و اندوه یا خشم کسی را. (آنندراج). سوخته کردن اندوه یا عشق یا خشم کسی را. (مصادر زوزنی). سوزانیدن. (از اقرب الموارد). || اندوهمند کردن. (منتهی الارب). || سوختن سرمه چشم را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سودن سرمه چشم را. (تاج المصادر بیهقی). || رنجور کردن. (منتهی الارب). || سوزانیدن جراحت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدرد آوردن جراحت. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). || خراشیدن و سوختن پوست را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


امضاغ.


[اِ] (ع مص) خوشمزه گردیدن خرمای خرمابن چنانکه خاییده شود. || خوش مزه گردیدن گوشت و خورده شدن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).


امضا کننده.


[اِ کُ نَ دَ / دِ] (نف مرکب)کسی که امضا می کند. و رجوع به امضا شود.


ام ضبة.


[اُمْ مِ ضَبْ بَ] (ع اِ مرکب) الاغ ماده. (یادداشت مؤلف).


امضحلال.


[اِ ضِ] (ع مص) نیست شدن و رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقلوب اضمحلال و به معنی آن در زبان کلابیون. (از اقرب الموارد).


امضی.


[اَ ضا] (ع ن تف) نافذتر و تیزتر و دقیق تر. (ناظم الاطباء). برنده تر. گذرنده تر :اسرع افضل السیوف ما کان امضی و انفذ. (طهارة الاعراق از یادداشت مؤلف). ثم ولی المنذر... و کان اشد الناس شکیمة و امضاهم عزیمة. (عقدالفرید، جزء5 ص258).
-امثال: امضی من الاجل.
امضی من الدراهم.
امضی من الریح.
امضی من السیف. (یادداشت مؤلف).


ام ضیغم.


[اُمْ مِ ضَ غَ] (ع اِ مرکب) شیر ماده. || کفتار. || داهیه. (از المرصع).


امطاء .


[اِ] (ع مص) بارگی گرفتن ستور را. (آنندراج) (از اقرب الموارد): امطی الدابة امطاء؛ برای سواری گرفت آن ستور را. (ناظم الاطباء). بارگی گرفتن. سوار شدن.


امطاء .


[اَ] (ع اِ) جِ مطیه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و جِ مَطو و مِطو. و مَطا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مطیه و مطو و مطاء شود.


امطار.


[اِ] (ع مص) بارانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). باریدن. (بمعنی متعدی آن). (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). باران باریدن و بارانیدن. (آنندراج). گویند: امطر الله السماء و امطرهم الله علیهم؛ و گفته نمی شود مگر در عذاب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مَطَرَ در خیر و رحمت و اَمطَرَ در عذاب و شر گفته میشود. (از اقرب الموارد). || عرق آوردن پیشانی کسی. گویند: امطر الرجل و کلمت فلاناً فامطر؛ تکلم کرد فلان را پس سر فروافکند و چیزی نگفت و خاموش شد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سر فروافگندن و چیزی نگفتن و خاموش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج): کلمت فلاناً فامطر و استطمر؛ خاموش شد و چیزی نگفت و پیشانیش عرق آورد. (از اقرب الموارد). || باران رسیده یافتن جای را. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی را باران دیده یافتن. (از اقرب الموارد).


امطار.


[اَ] (ع اِ) جِ مطر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). بارانها. (غیاث اللغات) :
وین ابر خداوند جهان را بهوا بر
بنده ست و مطیعست بباریدن امطار.
ناصرخسرو.
از اِثارات غبار و تزاحم امطار متأذی میشدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || جِ مَطر. (ناظم الاطباء). رجوع به مطر شود.


ام طارق.


[اُمْ مِ رِ] (ع اِ مرکب) شتر مرغ. (یادداشت مؤلف). || پروانه. (مهذب الاسماء).


ام طارق.


[اُمْ مِ رِ] (اِخ) از زنان صحابی بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص252 شود.


امطال.


[اِ م مِ] (ع مص) امتداد. گویند مطل الحبل فامطل. (از ذیل اقرب الموارد) : کان صاباً آل حتی امّطلا.
اصمعی (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد).


ام طالب.


[اُمْ مِ لِ] (اِخ) دختر ابوطالب بن عبد مناف هاشمی. خواهر علی (ع) بود. بعضی گفته اند اسمش ریطة بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص252 شود.


ام طبق.


[اُمْ مِ طَ بَ] (ع اِ مرکب) سختی و بلا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد) (المرصع). || مار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). در اصل بمعنی مار است مجازاً بمعنی داهیه و بلا بکار میرود. (از المرصع). || ریش. (از المرصع).


ام طرب.


[اُمْ مِ طُ رَ] (ع اِ مرکب) شراب. (از المرصع).


ام طریق.


[اُمْ مِ طَ] (ع اِ مرکب) وسط راه و قسمت بزرگ و واضح آن. (از المرصع). شارع عام. شاهراه. راه بزرگ. (از یادداشت مؤلف).


ام طریق.


[اُمْ مِ طُرْ رَ] (ع اِ مرکب)(1) کفتار. (از المرصع) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ترجمهء فارسی قاموس).
(1) - در اقرب الموارد اُمِّطَریق ولی در منتهی الارب اُمِّطُرَّیق و در المرصع اُمِّطُرَّیق و اُمِّطِرّیق است.


ام طفیل.


[اُمْ مِ طُ فَ] (ع اِ مرکب) زن شیرده. زن مرضعه. (از المرصع).


امطل.


[اَ طَ] (ع ن تف) گویند: امطل من عقرب؛ درنگ کننده تر از عقرب و عقرب نام تاجری بوده است. (یادداشت مؤلف).


امطلال.


[اِ طِ] (ع مص) امتداد. کشیده شدن. یقال مطل الحبل و غیره فامطل :
کأن صاباً آل حتی امطلا.
اصمعی. (از ذیل اقرب الموارد).


ام طلبة.


[اُمْ مِ طِ بَ] (ع اِ مرکب) عقاب. (از اقرب الموارد) (از المرصع).


ام طلحة.


[اُمْ مِ طَ حَ] (ع اِ مرکب) شپش. (آنندراج) (از المرصع) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء) (دهار). ام عقبه. (از آنندراج). و رجوع به ام عقبه شود.


ام طلق.


[اُمْ مِ طَ] (اِخ) از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص252 شود.


ام طلیق.


[اُمْ مِ طُ لَ] (اِخ) زن ابوطلیق. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص252 شود.


ام طویل.


[اُمْ مِ طَ] (اِخ) دایهء علی بن حسین (ع) بود. پسر او یحیی برادر رضاعی امام سجاد باشد. (یادداشت مؤلف).


امطی.


[اُ] (ع ص) راست و درازقامت. || (اِ) نام صمغی است که آنرا میخورند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بعضی آنرا لبان العذار گویند و علک الاعراب نیز خوانند بدان سبب که چنانکه علک را خایند عرب آن را خاید و گویند علک جوهریست شبه صمغ که آن را علک سازند و لبانه در حب امطی است و بعضی گویند امطی درختی است که در ریگ روید و برگ آنرا گاو میخورد. (از ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی، نسخهء خطی).


امظاظ.


[اِ] (ع مص) پوست باز کردن از درخت تر تا خشک گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: امظظت العود الرطب؛ پوست باز کردم از آن تا خشک گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || نکوهیدن. (از المنجد).


امع.


[اِمْ مَ] (ع ص) مرد سست رای فرمانبردار هرکس. || هر که همراه مردمان بضیافت رود بی آنکه خوانده باشند او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه در دین تبعیت دیگران نماید. || متردد در غیر صنعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفت و آمد کننده در غیر پیشه و کاری. (ترجمهء قاموس). || آنکه هر که را بیند گوید من با توام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). این کلمه در تمام معانی از صفات مردان است و امرأة امعة نمی گویند مگر بقلت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اِمَّعون. (از اقرب الموارد). و گویند اصل امع، انی معک است و این از باب نحت است. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - در عربی جدید در مقابل Creduleفرانسوی بمعنی زودباور استعمال می شود. (از المرجع).


امعا.


[اَ] (ع اِ) رجوع به امعاء شود.


امعاء .


[اَ] (ع اِ) جِ مَعی و مِعَی و مِعاء. روده ها. (از اقرب الموارد). اعفاج. (بحر الجواهر). رودگانیها(1). در حدیث است: ان المؤمن یأکل فی معاً واحداً و الکافر یأکل فی سبعة امعاء؛ یعنی ان المؤمن یأکل من وجه واحد و هوالحلال و الکافر یأکل من وجوه و لایبالی ما اکل و من این اکل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در طب قدیم روده ها را به شش قسم تقسیم کرده اند سه علیا و سه سفلی. روده های علیا دقاق و رودهای سفلی غلاظ اند و شش روده بترتیب عبارتند از: اثنی عشر یا اثناعشری، صائم، دقیق (لفایفی)، اعور، قولون، اثناعشری یا مستقیم. که سه رودهء اول علیا (دقاق) و سه رودهء دوم سفلی (غلاظ)اند. (از خلاصة الحکمه، چ سنگی ص200 ببعد) :
چند از نعیم سبعهء الوان چو کافران
کار جحیم سبعه ز امعا برآورم.خاقانی.
گاوی پیش او بکشتند و از گوشت او کباب کردند او در تناول آن اسراف کرد. چند ساغر سنگی بر عقب آن باز خورد و امعاء او برهم پیچید و المی سخت آغاز نهاد و در آن الم جان سپرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به آنندراج و معی و روده شود.
- امعاء الارض؛ کالیهای هر آبراهه که از زمین پست بسوی آبراههء دیگر رود یا زمین نرم میان دو زمین درشت. (ناظم الاطباء).
- || آب تک؛ جای ایستادن آب در قعر. (ناظم الاطباء).
- امعاء و احشا؛ روده ها و آنچه در درون شکم است. اعضای آدمی که در درون شکم است و رجوع به قانون ابن سینا و روده شود.
- قروح الامعاء؛ ریش رودگانی. (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Les intestins


امعاء .


[اِ] (ع مص) رسانیدن نخل رطب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دارای معو (خرمای رسیده) شدن نخله. (از اقرب الموارد).


امعاءالارض.


[اَ ءُلْ اَ] (ع اِ مرکب)خراطین. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی) (مؤید الفضلاء). کنایه از کرمهای زمین. خراطین. (آنندراج). رجوع به خراطین و خراتین و امعاء شود.


امعاء دقاق.


[اَ ءِ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) امعاء علیا و آن اثناعشر و صائم و دقیق است : امعاء دقاق یعنی روده های باریک بدین روده (رودهء صائم) پیوستست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به امعاء شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Les intestins greles


امعاء سفلی.


[اَ ءِ سُ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به امعاء و امعاء غلاظ شود.


امعاء علیا.


[اَ ءِ عُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)امعاء دقاق. رجوع به امعاء شود.


امعاء غلاظ.


[اَ ءِ غِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) امعاء سفلی و آن اعور و قولون و مستقیم است : از پس این سه نوع که یاد کرده آمد [ امعاء دقاق ] سه نوع دیگر است آن را امعاء غلاظ گویند یعنی روده های سطبر (ستبر) (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به امعاء شود.


امعائی.


[اَ] (ع ص نسبی) منسوب به امعاء. رجوع به امعاء شود.


امعار.


[اِ] (ع مص) درویش و نیازمند شدن و سپری گردیدن توشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیازمند و بی توشه گردیدن و از آن است: یالعکل اکبراً و امعارا. (از اقرب الموارد). درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). || کم گردیدن موی و پر و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بی گیاه یا کم گیاه گشتن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برکشیدن از کسی مال او را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکشیدن مال کسی را و نیازمند کردن او را. (از اقرب الموارد). || چریدن ستور همهء گیاه چراگاه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بقحطی رسیدن قوم. (از اقرب الموارد). || افتادن قوم در زمین بی گیاه. (از اقرب الموارد).


امعاز.


[اِ] (ع مص) بسیاربز شدن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خداوند بز بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). خداوند بزها شدن. (آنندراج). || گویند: ما امعز من رجل؛ چه سخت تر است او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و نیز کسی که سخت رأی باشد گویند ما امعز رأیه. (از اقرب الموارد).


امعاسین.


[اَ] (یونانی، اِ)(1) آب غوره. (مؤید الفضلاء) (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ماءالحصرم. (آنندراج) (مؤید الفضلاء). اَمعاسِیون نیز بهمین معنی است. (ناظم الاطباء).
(1) - محرف امفاسین Omphakion (حاشیهء برهان قاطع چ معین).


امعاسیون.


[اَ سِ] (یونانی، اِ) آب غوره. (ناظم الاطباء). و رجوع به امعاسین شود.


امعاص.


[اَ] (ع اِ) جِ مَعص. (ناظم الاطباء). رجوع به معص شود.


ام عاصم.


[اُمْ مِ صِ] (ع اِ مرکب) سوق. (المرصع). بازار.


ام عاصم.


[اُمْ مِ صِ] (اِخ) جمیله. دختر ثابت بن ابوالفلح و خواهر عاصم بن ثابت و زن مطلقهء عمر بن خطاب بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص225). و رجوع به خیرات حسان ج1 ص51 و قاموس الاعلام ترکی ج2 ص1036 شود.


ام عاصم.


[اُمْ مِ صِ] (اِخ) دختر عاصم بن عمر بن خطاب. زن عبدالعزیزبن مروان بن حکم و مادر عمر بن عبدالعزیز. وی زنی صالح و نیکوکار بوده است. پس از وفاتش عبدالعزیز با خواهر وی حفصه ازدواج کرد و چون اخلاق حفصه مانند اخلاق خواهرش ام عاصم نبود کسان عبدالعزیز از وی ناخشنود بودند و میگفتند لیت حفصة من رجال ام عاصم و این جمله مثل گردید. (از ریحانة الادب ج6 ص225). و رجوع به تذکرة الخواتین ص43 و خیرات حسان ج1 ص52).


امعاض.


[اِ] (ع مص) خشمناک کردن و دشوار نمودن کار بر کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خشمناک کردن و بدرد آوردن. (از اقرب الموارد). || سوختن. (بمعنی متعدی آن). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوزانیدن. (از اقرب الموارد).


امعاط.


[اِمْ مِ] (ع مص) پی درپی افتادن موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برافتادن موی از بیماری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). تَمَعُّط. (از اقرب الموارد). || ریختن ریشهء رسن و سوده و نرم شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصل آن انمعاط است، نون به میم بدل شده. (از اقرب الموارد).


ام عافیة.


[اُ مِ یَ] (ع اِ مرکب) حیه. (مار). (المرصع).


امعاق.


[اِ] (ع مص) دورتک گردانیدن چاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عمیق کردن چاه را. اِعماق. (از منتهی الارب). || مغاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


امعاق.


[اَ] (ع اِ) جِ مَعق، مَعَق، مُعُق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و معق قلب عمق است. (از اقرب الموارد). و رجوع به معق و عمق شود.


امعال.


[اِ] (ع مص) شتابانیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). شتابانیدن و بی آرام ساختن. (از اقرب الموارد). گویند: امعلنی عن الحاجة؛ ای اعجلنی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


ام عامر.


[اُمْ مِ مِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از المرصع). مشهورترین کنیه های اوست. (از المرصع). و من یصنع المعروف فی غیر اهله - یلاق الذی لاقی مجیر ام عامر. اصله ان رجلا من العرب اجار جروة ضبع صغیرة من القتل ثم رباها باللحم و کانت تبیت معه و مع اولاده فلما کبرت فرسته و اولاده باللیل. (منتهی الارب). || اِست. || کرنبیه (نوعی طعام). || مقره (حوض آب). (المرصع).


ام عامر.


[اُمْ مِ مِ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص253 شود.


امعان.


[اِ] (ع مص) دور اندیشیدن در کاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دور اندیشیدن. (آنندراج). گویند: امعن فی الامر؛ دور اندیشید در کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری یعنی در کاری غور کردن. (غیاث اللغات).
- امعان نظر؛ نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. (ناظم الاطباء). نیکو نگریستن و دوراندیشی و تحقیق و دقت نظر در مطلبی :
زاین همی گوید نگارندهء فکر
که بکن ای بنده امعان نظر.مولوی.
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن را مصلحت دیدم. (گلستان، مقدمه). || بردن حق کسی را و منکر آن شدن و اقرار کردن به آن، از اضداد است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند: امعن بحقه؛ برد حق او را و منکر آن شد و یا اقرار کرد به آن. (از منتهی الارب). حق کسی ببردن. (تاج المصادر بیهقی). || دور شدن اسب در دویدن. || نهان شدن سوسمار در اقصای سوراخ خود. || بسیار شدن مال کسی و کم شدن آن، از اضداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || روان شدن آب و سیراب شدن زمین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بسیار شدن آب روان در وادی. (از اقرب الموارد). رفتن آب و روانیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). روان و جاری شدن آن. (از اقرب الموارد). || روان گردانیدن آب. (از اقرب الموارد). به این معنی لازم و متعدی است.


ام عبدالحمید.


[اُمْ مِ عَ دُلْ حَ] (اِخ) زن رافع بن خدیج. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص257 شود.


ام عبدالرحمن.


[اُمْ مِ عَ دُرْ رَ ما] (اِخ)زن کعب بن مالک. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص256 شود.


ام عبدالرحمن.


[اُمْ مِ عَ دُرْ رَ ما] (اِخ)نام سه تن از زنان تاریخی است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص225 شود.


ام عبدالله.


[اُمْ مِ عَ دُلْ لاهْ] (ع اِ مرکب)جانور کوچک سرخ رنگی است در روی قاطر دیده میشود. (از المرصع).


ام عبدالله.


[اُمْ مِ عَ دُلْ لاهْ] (اِخ) دختر قاضی شمس الدین عمر بن وجیه الدین شامی حنبلی. از زنان محدث و مرجع استفادهء فضلای عصر خود بوده است و او را وزیر و ست الوزراء نیز گویند در سال 716 یا 717 ه ق. درگذشته است. (ریحانة الادب ج8 ص311). و نیز رجوع بهمین کتاب و در منثور ص239 و خیرات حسان ج2 ص55 شود.


ام عبدالله.


[اُمْ مِ عَ دُلْ لاهْ] (اِخ) (فاطمه) دختر امام حسن (ع) و همسر امام سجاد (ع) و مادر امام محمد باقر (ع) بود. (از ریحانة الادب ج6 ص226). و رجوع بهمین کتاب و تذکرة الخواتین ص58 و خیرات حسان ج1 ص154 شود.


ام عبدالله.


[اُمْ مِ عَ دُلْ لاهْ] (اِخ) کنیهء دیگر ام المؤمنین عایشه است. رجوع به عایشه شود.


ام عبدالله.


[اُمْ مِ عَ دُلْ لاهْ] (اِخ) نام چندتن از زنان صحابی است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص255 شود.


ام عبوثران.


[اُمْ مِ عَ بَ ثُ / ثَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام عبیثران شود.


ام عبور.


[اُمْ مِ عَ بْ بو] (ع اِ مرکب) کفتار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سختی و بلا. (ناظم الاطباء). بلا. (آنندراج).


ام عبیثران.


[اُمْ مِ عَ بَ ثُ / ثَ] (ع اِ مرکب) نفس طیبه. نفس پاک. || گیاهی است خوشبو. ام عبوثران نیز به این معانی است. (از المرصع). در اقرب الموارد عبیثران و عبوثران بمعنی گیاه خوشبو آمده. رجوع به اقرب الموارد در مادهء عبثر شود.


ام عبید.


[اُمْ مِ عُ بَ] (ع اِ مرکب) دشت خالی ویران یا بیابان که باران نرسیده باشد آن را. (منتهی الارب). زمین خالی و بیابان. (از المرصع). فلات. (از تاج العروس). || نوعی ماهی بی پلک که در نیل مصر میباشد. (از یادداشت مؤلف از المرصع).


ام عبید.


[اُمْ مِ عُ بَ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص256 شود.


ام عبیدة.


[اُمْ مِ عَ دَ] (اِخ) دهی است نزدیک واسط. قبر احمد رفاعی در آنجاست. (از منتهی الارب).


ام عبیس.


[اُمْ مِ عُ بَ] (اِخ) نام دو تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص257 شود.


ام عتاب.


[اُمْ مِ عَتْ تا] (ع اِ مرکب) کفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در اقرب الموارد عتاب بفتح عین و در تاج العروس بکسر و بوزن کتاب است. و رجوع به ام عتبان شود.


ام عتبان.


[اُمْ مِ عِ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


ام عتیک.


[اُمْ مِ عَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).


ام عثمان.


[اُمْ مِ عُ] (ع اِ مرکب) مار. (از المرصع).


ام عثمان.


[اُمْ مِ عُ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص258 و ریحانة الادب ج6 ص226 و خیرات حسان ج2 ص51 شود.


ام عثیل.


[اُمْ مِ عِ یَ] (ع اِ مرکب) کفتار ماده. (منتهی الارب). و رجوع به ام عنثل و ام خیثل شود.


ام عجرد.


[اُمْ مِ عَ رَ] (اِخ) خزاعی از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص258 شود.


ام عجلان.


[اُمْ مِ عَ] (ع اِ مرکب) مرغی است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). مرغ سیاهی است که آن را قویع نیز خوانند. گویند مرغ سیاه و سفیدی است که دم خود را بسیار می جنباند و آن را فتاح نامند. دم جنبانک. (از المرصع).


ام عجول.


[اُمْ مِ عَ] (ع اِ مرکب) ناقه (شتر ماده) و ماده گاوی که بچه اش از دست رفته باشد. (از المرصع).


ام عجینه.


[اُمْ مِ عَ نَ] (ع اِ مرکب) کرکس. (منتهی الارب) (از المرصع). رخمه. (اقرب الموارد).


امعدالیا.


[ ] (اِ) بیونانی لوز است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به لوز شود.


امعر.


[اَ عَ] (ع ص) مرد کم موی و موی افتاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ریزیده مو. (تاج المصادر بیهقی). ریزنده موی. (مصادر زوزنی). کم موی. (از اقرب الموارد). || شتر موی و پشم ریخته و گوسفند و مانند آن تمام موی. (منتهی الارب) (آنندراج). || جای کم نبات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || کسی که ناخنش از بیماری افتاده باشد. (از المرجع). ذوالمعر. (اقرب الموارد). و رجوع به اقرب الموارد شود. ج، مُعر و مؤنث آن مَعراء است. (از اقرب الموارد).


ام عرزمة.


[اُمْ مِ عَ زَ مَ] (ع اِ مرکب) اِست. (از المرصع).


ام عرفجة.


[اُمْ مِ عَ فَ جَ] (ع اِ مرکب)میش. (مهذب الاسماء).


ام عریض.


[اُمْ مِ عَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).


ام عریط.


[اُمْ مِ عِ یَ] (ع اِ مرکب) کژدم. (از المرصع) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنیهء عقرب است. (از المنجد). || داهیه. (از المرصع). در المرصع ام العریط با الف و لام است.


امعز.


[اَ عَ] (ع ص) جای درشت سخت سنگناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمین سخت با سنگ ریزه. (مهذب الاسماء). سنگلاخ. (تاج المصادر بیهقی). گویند: مکان امعز. (از ناظم الاطباء). ج، مُعز و مؤنث آن معزاء است. گویند: ارض معزاء. (از اقرب الموارد). و رجوع به معز و امعاز شود.


ام عزالدین.


[اُمْ مِ عِزْ زُدْ دی] (اِخ) دختر شیخ صدرالدین اسعدبن عثمان. از محدثان عامه است که لقب ست الامناء داشته و در سال 700 ه .ق. درگذشته است. (از ریحانة الادب ج6 ص226). و رجوع به خیرات حسان ج2 ص51 شود.


ام عزم.


[اُمْ مِ عِ] (ع اِ مرکب) اِست. (المرصع). کون. (آنندراج) (از اقرب الموارد). در اقرب الموارد ام العزم با الف و لام است. و رجوع به ام العزم شود.


ام عزمل.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) اِست. (المرصع).


ام عزمن.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) اِست. (المرصع).


ام عزمة.


[اُمْ مِ عِ مَ] (ع اِ مرکب) اِست. (از اقرب الموارد). کون. (منتهی الارب). و رجوع به ام عزم شود.


ام عزة.


[اُمْ مِ عِزْ زَ] (ع اِ مرکب) آهوی ماده. (از المرصع).


ام عزیمة.


[اُمْ مِ عَ مَ] (ع اِ مرکب) اِست. (المرصع). و رجوع به ام عزم و ام عزمة شود.


ام عسلان.


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) نام پشته ای است. (از المرصع).


ام عصمة.


[اُمْ مِ عِ مَ] (اِخ) عوصیة از زنان صحابی است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص258 شود.


امعط.


[اَ عَ] (اِخ) نام جایی است در شعر راعی. رجوع به معجم البلدان شود.


امعط.


[اَ عَ] (ع ص) گرگ موی ریخته. || مرد بی موی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ریخته موی. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || رمل امعط؛ ریگ بی گیاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || لص امعط؛ دزد پلید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دزد گرگ مانند. (از اقرب الموارد). || آنکه موی ابرویش ریزیده بود. (مهذب الاسماء). ج، مُعط. (از اقرب الموارد).


ام عطاء .


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص259 شود.


ام عطیة.


[اُمْ مِ عَ طی یَ] (ع اِ مرکب)آسیاب. (از المرصع). || ماکیان. (مهذب الاسماء).


ام عطیة.


[اُمْ مِ عَ طی یَ] (اِخ) انصاری. از زنان صحابی است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص259 شود.


ام عطیة.


[اُمْ مِ عَ طی یَ] (اِخ) نسیبة انصاری. دختر حارث یا کعب از زنان صحابی و در بعضی از غزوات با رسول اکرم همراه بوده است. و رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص259 شود.


ام عفاق.


[اُمْ مِ عَ / عِفْ فا] (ع اِ مرکب)اِست. (المرصع) در اقرب الموارد عَفّاقَة به این معنی است.


ام عفیف.


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص260 شود.


ام عقبة.


[اُمْ مِ عَ بَ] (ع اِ مرکب) شپش بزرگ. (از المرصع). شپش. (آنندراج). || دیگ. || مرغ خانگی. (از المرصع).


ام عقبة.


[اُمْ مِ عُ بَ] (اِخ) زن غسان بن جهضم. به زیبایی و اخلاق حمیده مشهور بوده. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص226 و در منثور ص60 شود.


ام عقبة.


[اُمْ مِ عَ بَ] (اِخ) نام زنی بوده که گویند خروسی داشته که بر اثر تربیت از صاحبش اطاعت می کرده است. (از المرصع).


ام عقیل.


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) فاطمه دختر اسدبن هاشم بن عبد مناف فرشی هاشمی مادر امیرالمؤمنین علی (ع) و سه برادر وی طالب و عقیل و جعفر بود و در مکه قبول اسلام و سپس به مدینه مهاجرت کرد و در قبرستان بقیع مدفون گردید. (از ریحانة الادب ج6 ص227). و رجوع بهمین کتاب و الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص260 و تذکرة الخواتین ص44 و خیرات حسان ج1 ص53 شود.


ام عکاشة.


[اُمْ مِ عُ کْ کا شَ] (اِخ) دختر محصن. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص260 شود.


ام علی.


[اُمْ مِ عَ] (ع اِ مرکب) اسبیدباجه. (المرصع). رجوع به اسپیدباج و اسپیدبا و اسفیدباج شود.


ام علی.


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) (تقیه ارمنازی) دختر ابوالفرج غیث بن علی ارمنازی. زن حمدون معروف به فاضل و مادر ابوالحسن تاج الدین علی بن حمدون. زنی شاعر و فاضل و فصیح بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص228). و رجوع به خیرات حسان ج1 ص84 شود.


ام علی.


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) دختر خالدبن تیم انصاری. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص261 شود.


ام علی.


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) زن شهید اول محمد بن مکی. درگذشته به سال 786 ه .ق. و زنی فقیه و عابد و پرهیزکار بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص228).


ام عمار.


[اُمْ مِ عَ] (ع اِ مرکب) مار. (از المرصع).


ام عمار.


[اُمْ مِ عَمْ ما] (اِخ) دختر عمر بن عبدالعزیز بود. رجوع به سیرة عمر بن عبدالعزیز ص275 شود.


ام عمار.


[اُمْ مِ عَمْ ما] (اِخ) (سمیة) دختر خباط. از زنان صحابی بود که بطور پنهانی اسلام آورد و وقتی که مشرکان قریش آگاه شدند او را آزار دادند و ابوجهل وی را در حدود سال هفتم هجری کشت و او نخستین شهید در اسلام است. (از اعلام زرکلی چ1 ج1 ص394).


ام عمارة.


[اُمْ مِ عَمْ ما رَ] (اِخ) انصاری. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص262 شود.


ام عمارة.


[اُمْ مِ عُ رَ] (اِخ) نسیبة. دختر کعب بن عمروبن عوف مازنی انصاری. از زنان صحابی و از زنان دلاور بود. رجوع به اعلام زرکلی ج3 ص1098 و الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص261 شود.


ام عمرو.


[اُمْ مِ عَمْرْ] (ع اِ مرکب) کفتار. (منتهی الارب) (از المرصع) (از المنجد). || خرگوش. (از المرصع).


ام عمرو.


[اُمْ مِ عَمْرْ] (اِخ)(1) (سلیمی) معشوقهء جحدربن مالک. از شاعران عرب صدر اسلام و زنی شاعر بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص228 و جامع الشواهد شود.
(1) - اُمِّ عَمر تلفظ میشود.


ام عمرو.


[اُمْ مِ عَمْرْ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص262 شود.


ام عمیس.


[اُمْ مِ عَ] (اِخ) دختر سلمة انصاری. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص263 شود.


ام عنبس.


[اُمْ مِ عَمْ بَ] (اِخ) دختر مسلمهء انصاری. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص257 شود.


ام عنثل.


[اُمْ مِ عَ ثَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از اقرب الموارد) (از المرصع). لغتی است در ام عثیل. (از اقرب الموارد). و رجوع به ام عثیل شود.


ام عود.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) کرش (شکنبهء ستور نشخوارزننده). (المرصع) هزارلا. هزارخانه. (در شکنبهء گوسفند). (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - در فرانسوی Ventricule de mouton. (از یادداشت مؤلف).


امعوز.


[اُ] (ع اِ) بز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گلهء آهو. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || گلهء آهو از سی تا چهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). از سی آهو تا چهل. (مهذب الاسماء). || گله بز کوهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، اماعز و اماعیز. (از اقرب الموارد). و رجوع به اقرب الموارد شود.


ام عوف.


[اُمْ مِ عَ] (ع اِ مرکب) ملخ. (از المرصع) (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). ملخ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملخ نر را نیز ابوعوف خوانند. (از اقرب الموارد). || کفتار. || جانور کوچکی است که طحن می خوانند. (از المرصع). و رجوع به عوف شود.


ام عولق.


[اُمْ مِ عَ لَ] (ع اِ مرکب) سگ ماده. (از المرصع). و رجوع به عولق شود.


ام عویف.


[اُمْ مِ عُ وَ] (ع اِ مرکب) جانور کوچک سبزرنگی است که سری بزرگ و چهارپر و دمی دراز دارد و همین که انسان را ببیند بر دمش می ایستد و پرش را می گشاید و پرواز نمی کند. (از المرصع).


ام عویم.


[اُمْ مِ عُ وَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).


امعة.


[اِ م مِ عَ] (ع ص) بمعانی امع و در مورد مردان بکار می رود و گویند اصل آن انامعه است و این از باب نحت است. رجوع به اقرب الموارد و امع شود.


ام عیاش.


[اُمْ مِ عَیْ یا] (اِخ) خادم رسول اکرم و بقولی کنیز رقیه دختر آن حضرت بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص263 شود.


ام عیال.


[اُمْ مِ عِ] (ع اِ مرکب) کسی که متصدی احوال قوم باشد و آن را سرپرستی و به امور لازم آن قیام نماید. || دیگ. (از المرصع) (از مهذب الاسماء). در مهذب الاسماء ام العیال با الف و لام است.


ام عیال.


[اُمْ مِ عِ] (اِخ) نام دهی است مابین مکه و مدینه. (از المرصع). و رجوع به ام العیال شود.


ام عیسی.


[اُمْ مِ سا] (ع اِ مرکب) زرافه. (از المرصع).


ام عیسی.


[اُمْ مِ سا] (اِخ) دختر ابراهیم بن اسحاق حربی. زنی عالم و فقیه و صاحب فتوی بوده و به سال 328 ه .ق. در بغداد درگذشته است. (از ریحانة الادب ج6 ص229). و رجوع بتاریخ بغداد و قاموس الاعلام ج2 ص1037 شود.


ام عیسی.


[اُمْ مِ سا] (اِخ) دختر جزار. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص264 شود.


ام عیسی.


[اُمْ مِ سا] (اِخ) دختر هادی و زن مأمون خلیفهء عباسی بود (از الوزراء و الکتاب ص237) (عقدالفرید) (عیون الاخبار).


امعیة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ مِعاء، مَعی، مِعَی. (از اقرب الموارد). و رجوع به لغات مزبور و امعا شود.


امغاد.


[اِ] (ع مص) بسیار خوردن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار نوشیدن و گویند طول دادن در نوشیدن. (از اقرب الموارد). || شیر خورانیدن کودک و شتر بچه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شیر دادن به کودک. (از اقرب الموارد).


امغار.


[اِ] (ع مص) بیرون آوردن خون و جز آن. || درگذرانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درگذرانیدن تیر را از نشانه. امراق. (از اقرب الموارد). || سرخ گردیدن شیر و بیرون آمدن شیر با خون از پستان گوسفند از علتی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سرخ شدن شیر گوسفند از خون. (تاج المصادر بیهقی). سرخ شدن شیر شتر ماده از بیماریی. (از اقرب الموارد).


امغاص.


[اِ] (ع مص) بدرد آوردن شکم را. (از اقرب الموارد): و اذا شرب (الحنظل) فی شدة البرد امغص و اکرب اکراباً شدیداً. (ابن بیطار): و اذا حفف قشر ثمرته [ ثمرة نارنج ] ... حلل امغاص البطن. (ابن البیطار).


امغاص.


[اَ] (ع اِ) جِ مَغَص، مَغص. (ناظم الاطباء). جِ مَغَص. شتران برگزیده. (از ذیل اقرب الموارد). شتران سپید گرامی نژاد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


امغاط.


[اِمْ مِ] (ع مص) کشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امتداد. (از اقرب الموارد). بلند برآمدن روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اصل امغاط، انمغاط است نون به میم بدل شده و ادغام گردیده. (از اقرب الموارد).


امغال.


[اِ] (ع مص) خداوند ستور درد شکم رسیده شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند: امغل القوم امغا. (ناظم الاطباء). || بچه از شیر باز نکرده آبستن شدن زن و هر سال زاییدن او. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند: امغلت المرأة؛ بچه از شیر باز نکرده آبستن شد و یا هر سال زایید. (از ناظم الاطباء). || شیر دادن بچه را با بارداری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مغل (شیر که زن آبستن بچه را دهد) دادن زن باردار بچهء خود را. (از اقرب الموارد). || سالی دوبار بار آوردن گوسفند و یا پیاپی آبستن شدن آن و یا دارای دردی بودن در شکم که چون آبستن گردد بیندازد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند امغلت الشاة. (از ناظم الاطباء). || غمازی کردن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سخن چینی کردن. (آنندراج).


امغان.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد با 886 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


ام غانم.


[اُمْ مِ نِ] (اِخ) صاحبة الحصاة. زن اعرابی معاصر علی بن ابیطالب (ع). رجوع به ریحانة الادب ج6 ص229 و اعلام الوری و تنقیح المقال شود.


امغر.


[اَ غَ] (ع ص) اسب و شتر همرنگ گل سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اسب سرخ رنگ. (از صبح الاعشی ج2 ص19). اسب بور. (یادداشت مؤلف). || مرد سرخ موی و سرخ پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سرخ موی و سرخ پوست به رنگ گل سرخ. (از اقرب الموارد). || آنکه بر روی او سرخی به سپیدی آمیز باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


ام غرام.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) اِست. (المرصع). شاید مصحف ام عزم باشد. رجوع به ام عزم شود.


ام غزالة.


[اُمْ مِ غَزْ زا لَ] (اِخ) حصنی است از اعمال مارده در اندلس. (از معجم البلدان).


ام غسان.


[اُمْ مِ غَسْ سا] (ع اِ مرکب)عقرب. (المرصع).


ام غنتل.


[اُمْ مِ غَ تَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).


ام غنجل.


[اُمْ مِ غُ جُ] (ع اِ مرکب) عناق الارض. (المرصع). در اقرب الموارد غُنجُل بمعنی عناق الارض است. رجوع به عناق الارض شود.


ام غنسل.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).


ام غول.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) غیشة (نوعی گیاه). || دنیا. (از المرصع). ام الغول با الف و لام نیز در المرصع آمده.


ام غیاث.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) آسمان. || قضا و قدر. (از المرصع).


ام غیار.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) قضا و قدر. (از المرصع).


ام غیثم.


[اُمْ مِ غَ ثَ] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع).


امغیشیا.


[اَ / اُ] (اِخ) جایی در عراق که در آن مسلمانان با فرماندهی خالدبن ولید با ایرانیان جنگیدند و پیروز شدند و مال فراوانی بدست اعراب افتاد. و رجوع به معجم البلدان شود.


ام غیلان.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب)(1) درخت خار داری است. در بادیه می روید عوام طلح و اهل بادیه سمر و بفارسی مغیلان گویند. صمغ آن را صمغ عربی و ثمر آنرا قرظ و صنط و عصارهء ثمر آن را اقاقیا گویند. قسمی از آن بقدر درخت سیب و از آن کوچکتر و ساقش ستبر و در اول سفید است و چون کهن گردد مانند آبنوس سیاه میشود و قسمی پرخارتر و ساقش سیاه رنگ و بسیار بلند میشود و برگ هر دو قسم ریزتر از برگ سیب و گلش سفید و ثمرش مانند غلاف باقلا و لوبیا و دانه های آن پهن و به اندازهء ترمس و سرخ است و با آن پوست حیوانات را دباغ میکنند. (از تحفهء حکیم مؤمن). درخت ام غیلان بزرگ و خار آن کج است و صمغ آن نیکوترین صمغهاست و شاخه های آن دراز و دارای خارهای بسیار است و ساق آن بزرگ است چنانکه هر دو دست آدمی به گرد آن نرسد و بعضی گویند آنرا گلی خوشبوی بود و چون گل آن زرد شود از وی تخمی بیرون آید به اندازهء باقلا که عرب آن را عُلَف گوید. (از ترجمهء صیدنهء ابوریحان، خطی). بمعنی مادر دیوان است چه ام بضم اول بمعنی مادر و غیلان بکسر جمع غول است که بمعنی دیو باشد لیکن بمناسبت مسکن و مأوای دیوان بودن بمعنی درخت خاردار که بهندی ببول و کیکر گویند مستعمل است و مغیلان مخفف همین است. (از غیاث اللغات). حصص مکی را از برگ آن سازند و بعربی شوکة المصریه خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). سمر. (ترجمهء فارسی قاموس). درخت سمر. (معجم متن اللغة). درخت طلح. (منتهی الارب). طلح. (غیاث اللغات). نوعی از درخت شوک. (از المرصع)(2) :
هرکه مغرور بانگ غولان است
اجلش زیر ام غیلان است.سنایی.
و رجوع به مغیلان و طلح شود.
(1) - صاحب آنندراج بفتح اول و ضم ثانی و فتح غین معجمه و سکون یاء ضبط کرده و سپس نوشته است بتشدید ثانی هم بنظر آمده.
(2) - در فرانسوی Mimosa (فرهنگ فرانسوی بفارسی سعید نفیسی). Mimosa gummifera(ترجمهء فرانسوی مفردات ابن بیطار).


ام غیلان.


[اُمْ مِ] (اِخ) دوسیه. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص265 شود.


ام فار.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) نوعی از نخله که غوره اش سرخ و خرمایش سیاه میشود. || داهیه. (المرصع). گویند: وقعوا فی ام فار؛ در داهیه واقع شدند. (از المرصع). در المرصع با الف و لام یعنی ام الفار نیز آمده.


ام فاسد.


[اُمْ مِ سِ] (ع اِ مرکب) موش. (از المرصع).


امفاسین.


[اُ] (یونانی، اِ)(1) آب غوره. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به امفاسیون و امعاسین شود.
(1) - در یونانی Omphakion (حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل معاسین).


امفاسیون.


[اُ] (یونانی، اِ) آب غوره. (ناظم الاطباء). رجوع به امفاسین شود.


امفپولس.


[ ] (اِخ) (به معنی اطراف شهر) و آن شهری است که در طرف جنوبی مکادونیه (مکدونیه) واقع و در تحت حکم روم بود. (قاموس کتاب مقدس).


ام فرد.


[اُمْ مِ فَ] (ع اِ مرکب) قبر. (المرصع).


ام فرقد.


[اُمْ مِ فَ قَ] (ع اِ مرکب) گاو ماده. فرقد بمعنی گوساله است. (از المرصع).


ام فروة.


[اُمْ مِ فَ وَ] (ع اِ مرکب) میش. (از المرصع) (آنندراج). || هامهء سر. || منجنیق. (المرصع) :
کیف تری ضیع ام فروة
تأخذهم بین الصفا و المروة.
و مقصود شاعر از ام فروة منجنیقی است که حجاج در زمان زبیر با آن مکه را سنگباران کرد. (از المرصع).


ام فروة.


[اُمْ مِ فَ وَ] (اِخ) از دختران امام موسی بن جعفر بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص457).


ام فروة.


[اُمْ مِ فَ وَ] (اِخ) انصاری. عمهء قاسم بن غنام و از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص266 شود.


ام فروة.


[اُمْ مِ فَ وَ] (اِخ) دختر ابی قحافه تمیمی. خواهر ابوبکر خلیفهء اول. از زنان صحابی بوده و از وی حدیث روایت شده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص265 شود.


ام فروة.


[اُمْ مِ فَ وَ] (اِخ) فاطمه یا قریبه، دختر قاسم بن محمد بن ابوبکر. از زنان امام محمد باقر و مادر جعفر صادق و زنی پرهیزکار بوده. (از ریحانة الادب ج6 ص230). و نیز رجوع به خیرات حسان ج1 ص154 و تذکرة الخواتین ص59 شود.


ام فروة.


[اُمْ مِ فَ وَ] (اِخ) کنیهء یکی از دختران امام جعفر صادق بوده است. (از ریحانة الادب ج6 ص230) (مجمل التواریخ و القصص ص456).


ام فزر.


[اُمْ مِ فِ] (اِخ) از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص266 شود.


ام فصعل.


[اُمْ مِ فِ عِ] (ع اِ مرکب) عقرب ماده. (از المرصع). و رجوع به فصعل شود.


ام فنده.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) نوعی از غورهء خرما در اصطلاح مردم مصر. (از المرصع).


امق.


[اِ / اُ] (ع اِ) کنج چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیغولهء چشم. ج، آماق.


امق.


[اُ مَ ق ق] (ع ص) دراز. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). || فرس امق؛ اسب نیک دراز. (منتهی الارب). اسب بسیار دراز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || وجه امق؛ روی دراز مانند روی ملخ. || بلد امق؛ شهری که اطرافش دور باشد. بعیدالارجاء. (از اقرب الموارد).


امقات.


[اِ] (ع مص) گویند: ما امقته عندی؛ او دشمن داشته شده است در نزد من و ما امقتنی له؛ من او را دشمن گرفتم و صیغهء امقت را بعضی صیغهء تعجب دانسته و بعضی از باب افعال گفته اند. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - در ناظم الاطباء ذیل امقت آمده و در اینجا به جهت آنکه از افعال نیز گرفته اند در ذیل امقات آورده شد.


ام قار.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع).


امقار.


[اِ] (ع مص) بسرکه پاکیزه کردن ماهی نمک زده را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماهی شور را در سرکه کردن. (مصادر زوزنی). || بدمزه گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تلخ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سخت تلخ شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شراب را برای کسی تلخ کردن. (از اقرب الموارد).


امقاط.


[اَ] (ع اِ) جِ مُقط. رسنهایی که بدان مرغ را شکار کنند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به مقط شود.


ام قتال.


[اُمْ مِ قِ] (اِخ) رفیقه یا قتیله دختر نوفل بن اسد. مطابق بعضی از روایات از زنان دانشمند دورهء جاهلیت بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج6 ص231 شود.


امقدول.


[اَ مَ] (اِخ) بنا بنوشتهء دمشقی در نخبة الدهر ص236 از شهرهای آفریقا و بلدسوس است.


امقرار.


[اِ قِ] (ع مص) بلند برآمدن رگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باد کردن و بلند شدن رگ و آن بیشتر در موقع خشمناکی است. (از اقرب الموارد).


ام قردان.


[اُمْ مِ قِ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام القردان شود.


ام قرفة.


[اُمْ مِ قِ فَ] (اِخ) زنی از قبیلهء فزاره. همسر مالک بن حذیفة بن بدر بوده و گویند در خانهء وی پنجاه شمشیر می آویخته اند که هریکی از آن یکی از سواران نامی بوده و همه آن پنجاه مرد از محارم ام قرفة بوده و او را عزیز می داشته اند و بهمین سبب اعز من ام قرفة و امنع من ام قرفة از امثال سایر عرب است. (از ریحانة الادب ج6 ص232) (مجمع الامثال ص398 و 660) (المرصع).


ام قرة.


[اُمْ مِ قُرْ رَ] (اِخ) زن دعموص از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة ج8 ص268 شود.


ام قریر.


[اُمْ مِ قُ رَ] (ع اِ مرکب) ماده گاو وحشی. (از المرصع).


ام قسطل.


[اُمْ مِ قَ طَ] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع) (اقرب الموارد). || مرگ. || جنگ. (از المرصع).


ام قشاح.


[اُمْ مِ قَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع). رجوع به قشاح شود


ام قشع.


[اُمْ مِ قَ] (ع اِ مرکب) باد. (از المرصع).


ام قشعم.


[اُمْ مِ قَ عَ] (ع اِ مرکب) جنگ. (از اقرب الموارد) (از المرصع) (آنندراج). || داهیه. (اقرب الموارد) (المرصع). سختی. (آنندراج). || کفتار. || عنکبوت. (اقرب الموارد) (المرصع) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || مرگ. (از المرصع) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). موت. (آنندراج). و از آن است: الی حیث القت
رحلها ام قشعم(1)، و گویند ام قشعم کنیهء شتر ماده ای بود که رمید و بر آتش بزرگی گذر کرد و پالان خود را در آتش انداخت و بتاختن و دویدن خود ادامه داد و آن مثل شد برای کسی که بکار بدی کشیده میشود، چنانکه گویی به آتش میرود. (از اقرب الموارد). دنیا. (المرصع). || نسر (کرکس). (از المرصع) (از المنجد). || قریة النمل. (اقرب الموارد). مأوای موران. فراهم آمدنگاه خاک موران.
(1) - در المرصع به زهیر نسبت داده شده است.


ام قصعل.


[اُمْ مِ قِ عِ] (ع اِ مرکب) عقرب ماده. (از المرصع). رجوع به قصعل شود.


امقع.


[اَ قُ] (ع اِ) جِ مَقع. (از اقرب الموارد). از امثال است هو شراب بامقع؛ او دوام می ورزد در امور چندانکه بنهایت مراد خود برسد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


امقلاس.


[ ] (اِخ) از حکمای یونان قدیم از اصطنادس بوده است. (از تاریخ الحکماء قفطی ص24).


ام قوب.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) داهیه. (المرصع) (اقرب الموارد). || مرغ خانگی. (از المرصع).


ام قور.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) مرغ خانگی. (از المرصع).


ام قوس.


[اُمْ مِ قَ] (ع اِ مرکب) رخمه. (المرصع).


امقه.


[اَ قَ] (ع ص) کسی که سفیدی چشمش با کمی کبودی باشد. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یا کسی که چشمش از بی سرمگی تباه شده باشد، یا سرمه جای از چشم سفید گشته باشد. || شراب امقه؛ شراب کبود آبی رنگ. || دور و بعید. (ناظم الاطباء). دور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جای بی گیاه و بی درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که در آن درخت نمی روید. (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد). بیابان بی گیاه. (از اقرب الموارد). || مردی که کنج چشم و پلکش از کمی مژه سرخ باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه بدون مقصد جهتی را گیرد و رود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)(1).
(1) - امقه من الناس الذی یرکب رأسه لایدری أین یتوجه. (تاج العروس).


ام قهطم.


[اُمْ مِ قِ طِ] (اِخ) فاطمه دختر علقمه. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص164 و 268 شود.


امقیدورس.


[ ] (اِخ) سریانی می دانسته و از مفسران کتابهای ارسطو بوده است. رجوع به الفهرست ابن الندیم ص351 و 355 و تاریخ الحکماء قفطی شود.


امقیدورس.(1)


[اُ] (اِخ) ال .... الاصغر فیلسوف نوافلاطونی قرن پنجم و ششم که بخصوص در آثار افلاطون سعی داشت. شرح او بر سوفسطس افلاطون بعربی درآمد. وی کتاب القیبیادس و غورجیاس و فاذن و فلبس افلاطون را شرح کرده است و نیز تفسیری بر کتاب الاَثار العلویه ارسطو نوشته است که اکنون در دست است. از شروح وی بر آثار ارسطو تفسیر الاَثار العلویة و تفسیر الکون و الفساد و کتاب النفس بعربی درآمد. ابن الندیم به نقل از یحیی بن عدی نوشته است که شرح کتاب اخیر، بسریانی دیده شده. وی غیر از الامقیدورس الاسکندرانی فیلسوف مشایی قرن پنجم میلادی است که معلم برقلس بود و شرح بدو منسوب نیست. (از تاریخ علوم عقلی تألیف دکتر صفا ص102). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص40 و 41 و الفهرست ابن الندیم ص351 و 355 شود.
(1) - در فهرست ابن الندیم و تاریخ الحکماء امقیدورس است، اما در تاریخ علوم عقلی امفیدورس با فاء آمده است.


امقیدورس.


[اُ] (اِخ) اسکندرانی(1). رجوع به الامقیدورس الاصغر شود.
(1) - Olympiodoros d'alxandreia (Olympiodore d alexandrie).


امقیذورس.


[ ] (اِخ) رجوع به امقیدورس شود.


ام قیس.


[اُمْ مِ قِ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج8 ص269 شود.


امکاء .


[اَ] (ع اِ) جِ مَکا و مکو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مکا و مکو شود.


امکاج.


[اَ] (اِ) عالی و بالا. (شعوری ج1 ص101). || در بعضی از فرهنگها بمعنی حالت ستارگان در اوج منزل خود آورده اند :
کلبه ام در نیمشب آن مه جبین پر نور کرد
کوکب بختم مگر در منزل امکاج بود.
ابوالمعالی (از فرهنگ شعوری).


امکار.


[اِ] (ع مص) فریب دادن کسی را. (از اقرب الموارد). || مجازات کردن خدا کسی را بمکر. (از اقرب الموارد)(1). و رجوع به مکر شود.
(1) - امکرالله فلاناً؛ جازاه علی المکر. (اقرب الموارد).


امکال.


[اَ] (اِ) زنخدان. (آنندراج)(1).
(1) - در شرفنامهء منیری رنج آمده و ممکن است زنخ بوده باشد.


امکان.


[اِ] (ع مص) بیضه دادن و زیر بال گرفتن ملخ و سوسمار بیضه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تخم گذاشتن یا گرد کردن ملخ و سوسمار و مانند آنها تخم را در جوف خود. (از اقرب الموارد). || قادر گردانیدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قادر گردانیدن بر کاری. (فرهنگ فارسی معین). قدرت دادن. (غیاث اللغات). گویند: امکنه من شی ء. || پابرجا کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جای دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج)(1). || دست دادن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (از شرح قاموس) (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). ممکن گشتن.
- در امکان آمدن؛ ممکن بودن. میسر بودن :در امکان نیاید که دو تن با یکدیگر دوستی دارند. چندان تیقظ نگاه توان داشت که سهوی نرود. (کلیله و دمنه). اجتهاد تو در کارها و رأی آنچه در امکان آید علماء و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. (کلیله و دمنه). اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (کلیله و دمنه).
- در امکان بودن؛ ممکن بودن. امکان داشتن :
و ما ابرّءُ نفسی و لا ازکیها
که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است.
سعدی.
نه آخر در امکان تقدیر هست
که فردا چو من باشی افتاده مست.
(بوستان).
و اینکه گویند: ما امکنه عندالامیر، شاذ است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || رویانیدن جایگاه گیاه مکنان را. (از اقرب الموارد). || آسان بودن. میسر بودن. (فرهنگ فارسی معین). تیسر : هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هر آینه از اشاعت مصون ماند و باز آنکه بگوش سیمی رسید بی شبهت در افواه افتد و بیش امکان کتمان آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه). || (اِمص) احتمال. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || توانایی و قدرت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). طاقت و قدرت. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
بیمکان لاجرم در دین و دنیا
مکانت یافتستم پیش از امکان.ناصرخسرو.
محمدت خر که روز اقبال است
مکرمت کن که روز امکان است.
مسعودسعد.
حرّی که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم.مسعودسعد.
آنقدر که در امکان گنجید از کارهای آخرت راست کردم. (کلیله و دمنه).
به خدایی که اسد را ز فلک
بگذرانید ز امکان اسد.خاقانی.
|| ماسوی الله. (غیاث اللغات) (آنندراج). جهان آفریده شده که وجود یا عدم آن ضروری نبوده.
- عالم امکان؛ عالمی که وجود یا عدم امور در آن مساوی است. عالم مخلوق :
تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد.
صائب تبریزی.
|| (اصطلاح فلسفه) امری که وجود یا عدم آن ضروری نباشد(2). آنچه که بود و نبودش مساوی باشد، مانند انسان و حیوان و نبات و جماد، مقابل وجوب، امتناع. (از فرهنگ فارسی معین). کلمهء امکان از نظر مفهوم عامی آن مقابل امتناع است و عبارت از سلب ضرورت از جانب مخالف و یا از طرف عدم، و یا سلب امتناع ذاتی است از جانب موافق، چنانکه گویند: فلان امر ممکن است یعنی ممتنع الوجود نیست و عدم برای آن ضروری نیست و معنای خاص آن که امکان خاص
باشد عبارت از سلب ضرورت هم از جانب موافق و هم از جانب مخالف است و بعبارت دیگر سلب ضرورت از طرف وجود و عدم است معنی آنکه گویند فلان امر ممکن است این است که وجود و عدم هیچ کدام برای آن ضروری نیست و موصوف بلا اقتضایی محض است یعنی نه مقتضی وجود است و نه مقتضی عدم. اهل معقول از امکان همین معنی را میخواهند و از همین جهت است که امکان خاص گویند و یا از جهت آنکه اخص از اول است و در تهافت التهافت (ص108) است که: «الفلاسفة لایرون امکان وجود الشی ء و عدمه علی السواء فی وقت واحد بل زمان امکان الوجود و غیر زمان عدمه». (از فرهنگ علوم عقلی، سجادی ص89). و رجوع به همین کتاب و کشاف اصطلاحات الفنون و نفایس الفنون شود.
ترکیب ها:
- امکان اخس.؛ امکان اخص. امکان استعدادی. امکان استقبالی. امکان اشرف. امکان خاص. امکان ذاتی. امکان عام. امکان وقوعی. رجوع به هریک از کلمات در ردیف خود شود.
(1) - بر تقدیر معنی قدرت دادن مأخوذ است از مکنت که به معنی قدرت باشد و بر تقدیر معنی جای دادن مأخوذ از مکانت است که به معنی جای و جایگیر شدن است. (از غیاث اللغات) (آنندراج).
(2) - عدم اقتضاء الذات الوجود و العدم. (تعریفات جرجانی).


امکانات.


[اِ] (ع اِ) جِ امکان: با جمیع امکانات. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به امکان شود.


امکان اخس.


[اِ نِ اَ خَس س] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (قاعده...) قاعده ای است. که صدرا در مقابل قاعدهء امکان اشرف وضع کرده است. (از فرهنگ علوم عقلی، سجادی ص90). و رجوع به امکان اشرف شود.


امکان اخص.


[اِ نِ اَ خَص ص] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ممکن و ممکن اخص و امکان خاص شود.


امکان استعدادی.


[اِ نِ اِ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) امکان استعدادی عبارت از کیفیت استعدادی است که موجب تهیؤ ماده برای صور و اعراض است بطور متعاقب و قابل شدت و ضعف است. امکان یا لحاظ میشود به اعتبار ماهیت و ذات خود و آن امکان ذاتی است و یا لحاظ میشود به اعتبار دوری و نزدیکی از وجود و آن امکان استعدادی است و بعبارت دیگر امکان یا حال و وصف ذات شی ء است که امکان ذاتی و موصوف آن ممکن ذاتی است و یا حال و وصف شی ء است برحسب آینده و برحسب سلب کلیهء ضرورات فعلی که امکان استقبالی است و موصوف آن را ممکن به امکان استقبالی گویند و یا عبارت از کیفیت استعدادی است که تهیؤ ماده برای پذیرش صور و اعراض بطور متعاقب باشد امکان استعدادی گویند که قابل شدت و ضعف است و بعبارت دیگر کمال ما بالقوة را از آن جهت که بالقوة است و به اعتبار امر مستعد استعداد میگویند و به اعتبار مستعدله امکان استعدادی میگویند و امکان استعدادی در ماده بازاء امکان ذاتی است در جنس. و باشد که تهیؤ و استعداد را امکان خوانند چنانکه گویند نطفه ممکن است که انسان شود در این صورت عدم انسانیت در نطفه شرط باشد و هم بنظر به استقبال بود و این معنی خاص تر از اصل معنی امکان باشد. (از فرهنگ علوم عقلی، سجادی ص90). و رجوع به امکان وقوعی و اساس الاقتباس ص138 شود.


امکان استقبالی.


[اِ نِ اِ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هر حکمی که در ماضی و حال اعتبار کنند ناچار یا جانب ایجاب بالفعل حاصل شده باشد یا جانب سلب و به این اعتبار حکم از ممکنات نبود و بنابراین ممکن هر آن حکمی باشد که ضرورت طرفین از او مسلوب باشد و هنوز در حیز امکان بود یعنی حصول هریکی از جانبین در وقت حکم متوقع بود و این ممکن را استقبالی خوانند و حصول احد الطرفین هنوز معلوم نشده باشد. (از اساس الاقتباس ص138 از فرهنگ علوم عقلی، سید جعفر سجادی ص90). و رجوع به امکان و امکان استعدادی شود.


امکان اشرف.


[اِ نِ اَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شیخ اشراق گوید: هرگاه موجود اخسی یافت شود بضرورت و التزام عقلی بایستی ممکن اشرف قبل از آن موجود شده باشد و بعبارت دیگر وجود ممکن اخس، کاشف از وجود قبلی ممکن اشرف است زیرا در نظام وجود هر مرتبت مادونی ظل و سایه و شبحی از مرتبت مافوق خود است و مرتبت اخس ظل مرتبت اشرف است و بنابراین اگر ممکن اخس موجود باشد که عالم ناسوت است لازم است که ممکن اشرف که بترتیب صعودی مثال ملکوت و جبروت است موجود باشد. (از فرهنگ علوم عقلی، تألیف سجادی). و رجوع به امکان اشرف (قاعده) شود.


امکان اشرف.


[اِ نِ اَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (قاعدهء...) حکماء به استناد قاعدهء امکان اشرف بسیاری از مسائل مربوط بفلسفه را حل و وجود بسیاری از وسائط را اثبات کرده اند مفاد قاعدهء امکان اشرف آن است که هرگاه موجود ممکن اخس تحصل و وجود یافته باشد به استلزام بایستی موجود ممکن اشرفی قبل از آن موجود باشد که علت آن باشد به این بیان که مشاهده می کنیم که موجودات طبیعی و جسمانی هستند و وجود دارند حال اگر گوییم که این موجودات جسمانی بلاواسطه از ذات حق و علة العلل صادر شده اند اشکالاتی وارد میشود از جمله قاعدهء لزوم سنخیت میان علت و معلول و دیگر توحید و وحدت میان علت و معلول و با توجه به آن اشکالات و اصول مسلم عقلی و حسی، امور جسمانی طبیعی نمی توانند از ذات مجرد بلافاصله صادر شوند و دیگر امور متکثره از واحد بالذات صادر نمیشوند در حالی که موجودات طبیعی متکثره موجودند پس از وجود ممکنات اخس بحکم قاعدهء امکان اشرف متوجه میشویم که باید موجودات متوسطه مانند عقول و نفوس طولیه و غیره صوادر اول و ثانی و ثالث باشند و آنها وسائط و علل موجودات جسمانی باشند. پس موقعی که موجودات اخس ممکن بوده اند و موجود شده اند موجودات اشرف هم ممکن اند و لابد موجود شده اند و ممکن اشرف باید اقدم باشد در مراتب وجود از ممکن اخس. این قاعده را ملاصدرا عکساً نیز صادق میداند و گوید: هرگاه ممکنات اشرف موجود باشند ممکنات اخس هم باید موجود شوند و همانطور که از وجود موجودات اخس پی بوجود موجودات اشرف میبریم که عقول مجرده و نفوس و مثل معلقه و غیره باشد از راه عکس قضیه نیز ثابت میشود که موجودات اخس بعد از موجودات اشرف میباشند که مراتب نازل وجودند و بعد از آنکه ثابت شد که برای موجودات طبیعی و بسائط عنصری عقل مدبر است در عالم مفارقات ثابت خواهد شد که برای آنها نفس نباتی و حیوانی و قوت خیال موجود در عالم برزخ نیز هست. قاعدهء امکان اشرف را باین طریق نیز میتوان بیان کرد که از موجود واحد ازلی الذات موجودات مناسب با او که اشرف از موجودات طبیعی اند باید صادر شود بطور الاشرف فالاشرف، تا برسد بموجودات طبیعی و عکس قضیه از موجودات طبیعی بطور الاشرف فالاشرف متصاعداً، تا برسد بموجودات مجرد. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی، ذیل قاعدهء امکان اخس و اشرف). و رجوع به حکمة الاشراق چ انستیتو ایران و فرانسه صص 154 - 167 شود.


امکان پذیر.


[اِ پَ] (نف مرکب)قابل امکان. ممکن. (فرهنگ فارسی معین).


امکان پذیری.


[اِ پَ] (حامص مرکب)قابلیت امکان. ممکنیت. (فرهنگ فارسی معین).


امکان خاص.


[اِ نِ خاص ص] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عبارت است از سلب ضرورت از دو طرف (وجود و عدم) مانند نویسنده بودن انسان که نویسندگی و عدم آن برای انسان ضروری نیست. (از تعریفات جرجانی).


امکان داشتن.


[اِ تَ] (مص مرکب)ممکن بودن :
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان.سعدی.
ز من صبر بی او توقع مدار
که با او هم امکان ندارد قرار.(بوستان).


امکان ذاتی.


[اِ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح فلسفه) بنا بر قول ملاصدرا امکان ذاتی مخصوص به مبدعات است یعنی آنها را فقط امکانی ذاتی است نه استعدادی و مکنونات را علاوه بر امکان ذاتی امکان استعدادی نیز هست که در معرض تحول و تبدل هستند. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). امکان ذاتی آنست که طرف مخالف آن واجب بالذات نباشد اگرچه واجب بالغیر باشد. (تعریفات جرجانی).


امکان عام.


[اِ نِ عام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عبارت است از سلب ضرورت از یک طرف، مانند سوزان بودن آتش که حرارت و سوزندگی برای آتش ضروری است و عدم آن ضروری نیست. (از تعریفات جرجانی).


امکان وقوعی.


[اِ نِ وُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) امکان استعدادی را امکان وقوعی نیز گویند. رجوع به امکان استعدادی شود.


امکانی.


[اِ] (ع ص نسبی) منسوب به امکان. ممکن. (از ناظم الاطباء)(1).
(1) - در کتاب روانشناسی از لحاظ تربیت تألیف علی اکبر سیاسی در ضمن فهرست اصطلاحات (ص 505) در مقابل Problematicانگلیسی و Problematiqueفرانسوی آمده است.


امکانیات.


[اِ نی یا] (ع حامص) جِ امکانیة. رجوع به امکانیة شود.


امکانیة.


[اِ نی یَ] (ع حامص) وسع و استطاعت. ج، امکانیات. (از المرجع).


ام کبشة.


[اُمْ مِ کَ شَ] (اِخ) حلیمه دختر ابوذؤیب عبدالله سعدیه. دایهء رسول اکرم بود. (از امتاع الاسماع ص5). و رجوع به حلیمه... شود.


ام کبشة.


[اُمْ مِ کَ شَ] (اِخ) قضاعی. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 270 شود.


ام کتاب.


[اُمْ مِ کِ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام الکتاب شود.


ام کثیر.


[اُمْ مِ کَ] (ع اِ مرکب) رخمه. کرکس. (از المرصع).


ام کثیر.


[اُمْ مِ کَ] (اِخ) دختر زید انصاری. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص270 شود.


ام کجة.


[اُمْ مِ کُجْ جَ] (اِخ) زن اوس بن ثابت انصاری. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص270 شود.


امکر.


[اَ کَ] (ع ن تف) بامکرتر و فریبنده تر. (ناظم الاطباء).


ام کرز.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) خزاعی کعبی. از زنان صحابی بوده و از وی حدیث روایت شده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص271 شود.


ام کعب.


[اُمْ مِ کَ] (اِخ) نام دو تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 272 شود.


ام کعیبة.


[اُمْ مِ ؟ بَ] (ع اِ مرکب) دیگ طعام. (از المرصع)(1).
(1) - چنین است در یادداشت منقول از المرصع، شاید کُعْتة بوده باشد.


ام کفات.


[اُمْ مِ کِ] (ع اِ مرکب) زمین. (از المرصع).


ام کلب.


[اُمْ مِ کَ] (ع اِ مرکب)(1) درخت کوچک خارداری است. (از اقرب الموارد). درختی است کوهی برگش مانند برگ بید است. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). برگ درخت آن و گل آن زرد باشد و ببرگ بید ماند و در چشم نیکو نماید و بوی آن بغایت کریه و گنده بود و چون باد بر آن گذرد آن بوی را پهن سازد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان، خطی). اناغورس. عجب. حب الکلی. خروب الخنزیر. و رجوع به اناغورس شود.
(1) - Anagyris.


ام کلبة.


[اُمْ مِ کَ بَ] (ع اِ مرکب) تب. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || داهیه. در خبر است: نعم الفتی ان لم تدرکه ام کلبة. || حمار. الاغ. (از المرصع)(1).
(1) - در یادداشتی که از المرصع نقل شده حمار و در یادداشتی دیگر الاغ است. محتمل است حُمّی (تب) را حمار خوانده باشند.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (ع اِ مرکب) شیر ماده. (از المرصع). || و گویند شترمرغ است. (از المرصع).


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر ابوبکر صدیق خلیفهء اول که از زنان تابعی است و پس از مرگ پدر زاده شد. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 276 شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر ابوسلمة بن عبدالاسد مخزومی از ام سلمه (که بعد بازدواج رسول اکرم درآمد). ربیبهء رسول اکرم بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص273 شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر زمعة قرشی عامری، خواهر سوده ام المؤمنین بوده. (از الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص273).


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر عباس بن عبدالمطلب هاشمی. از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص276 شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر عبدود و خواهر عمروبن عبدود و زنی شاعر و فصیح و صاحب جمال و کمال بوده است و در واقعهء قتل برادرش بدست علی بن ابیطالب (ع) اشعاری بدو منسوب است که مطلع آنها بیت زیر است:
لو کان قاتل عمرو غیر قاتله
لکنت ابکی علیه آخرالابد.
رجوع به ریحانة الادب ج 6 ص233 و درّ منثور ص 63 شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر عبدالله بن عامر و زن یزیدبن معاویه بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج 6 ص239 و خیرات حسان ج 1 ص58 شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر عقبة بن معیط یا ابی معیط اموی، خواهر ولیدبن عقبه و زن عبدالرحمان بن عوف و خواهر مادری عثمان بن عفان و از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص274 و ریحانة الادب ج 6 ص234 و تنقیح المقال شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) دختر علی بن ابیطالب (ع) از فاطمه (ع) که بنا بمشهور بهمسری عمر خلیفهء دوم درآمد. در تنقیح المقال آمده که ام کلثوم کنیهء زینب کبری دختر علی است که در کربلا با برادرش حسین بن علی همراه بوده و سپس به شام و مدینه رفته است. مؤلف قاموس الاعلام ترکی به دو ام کلثوم قائل است و گوید علی بن ابیطالب دو دختر مکناة به ام کلثوم داشته، یکی کبری که از فاطمه بود و با عمر بن خطاب و بعد از مرگ وی با عون بن جعفر طیار ازدواج کرد و دیگری صغری که با عبدالله بن اصغربن عقیل ازدواج کرد. مؤلف منتهی الارب می نویسد: ام کلثوم زینب صغری از فاطمه بود که بازدواج عمر درآمد. و برخی از مورخان بچند ام کلثوم (از دختران علی) قائل شده اند. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص275 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1037 و ریحانة الادب ج 6 ص 234 و اعیان الشیعه و تنقیح المقال شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) سومین دختر رسول اکرم بود که بعد از مرگ رقیه در سال سوم هجری بازدواج عثمان بن عفان درآمد و در سال نهم هجری وفات کرد و لقب ذوالنورین عثمان بسبب ازدواج وی با ام کلثوم و رقیه دو دختر رسول اکرم است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص272 و ریحانة الادب ج 6 ص239 و تذکرة الخواتین ص40 و 59 شود.


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) نام دو تن از دختران موسی بن جعفر (ع) بوده. (از ریحانة الادب ج 6 ص 233).


ام کلثوم.


[اُمْ مِ کُ] (اِخ) یکی از دختران حسین بن علی (ع) بوده. (از ریحانة الادب ج 6 ص233).


امکلجه.(1)


[ ] (اِخ) (قلعهء...) حمدالله مستوفی در نزهة القلوب (چ دبیرسیاقی ص187) نویسد: بر دوفرسنگی هرات آتشخانه ای بوده است آنرا ارشک گفته اند و این زمان قلعهء امکلجه می گویند.
(1) - ن ل: اسکلیجه. اسکلجه.


ام کلواذ.


[اُمْ مِ کِلْ] (ع اِ مرکب) داهیه. (اقرب الموارد)(1).
(1) - در یادداشتی که از المرصع نقل شده است کلوار است بدو معنی: داهیه و کفتار.


ام کلیب.


[اُمْ مِ کَ] (ع اِ مرکب) کلب. (المرصع). رجوع به ام کلب شود.


امکن.


[اَ کَ] (ع ن تف) بامکانت تر و بامرتبه تر. (ناظم الاطباء). تواناتر. (فرهنگ فارسی معین): والانکار بالید [ فی نهی المنکر ] امکن و الا باللسان و الا بالقلب. (معالم القربة). || جادارتر. (فرهنگ فارسی معین).


امکنة.


[اَ کِ نَ] (ع اِ) جِ مکان. (منتهی الارب). جاها و عمارتها و مکانها. (آنندراج). امکنه. و رجوع به مکان شود.


ام کیح.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) عقاب. (المرصع).


ام کیسان.


[اُمْ مِ کَ] (ع اِ مرکب) لقب زانو. || ضربی که بپشت پای بر سرین مردم زنند. (منتهی الارب) (از المرصع) (از اقرب الموارد). اردنگ. || قدر و اندازه. (منتهی الارب).


امگا.


[اُ مِ] (یونانی، حرف، اِ)(1) آخرین حرف از حروف یونانی بشکل w . (از لاروس).
- آلفا و امگا؛ کنایه از اول و آخر. (از لاروس).
- آلفا و امگای چیزی یا امری بودن؛ اول و آخر، ابجد و ضظغ، الف تا یاء آن بودن. (یادداشت مؤلف).
.(املای فرانسوی)
(1) - Omega


امل.


[اَ مَ] (ع مص) امید داشتن چیزی را، گویند امله املاً (از باب نصر). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). امید داشتن. (مصادر زوزنی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). استعمال این لفظ در طلب دنیا و افعال مذموم کرده اند. (از مؤید الفضلاء). بیوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ)(1) امید. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (مهذب الاسماء). آرزو. شهوت. خواهش :
ای گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گوّاژه زده بر تو امل از بی بختی.
کسایی (از فرهنگ شعوری).
چون آفتاب چرخ ببرج حمل تویی
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی.
منوچهری.
بار گران بینمت بتوبه و طاعت
بار بیفکن امل دراز میفکن.ناصرخسرو.
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
بعمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد. (کلیله و دمنه). و فرونهادن بار امل در مهب شکوک... (کلیله و دمنه).
در امل تا دیریازیّ و درازی ممکن است
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
سوزنی.
شاخ امل بزن که چراغیست زودمیر
بیخ هوس بکن که درختیست کم بقا.خاقانی.
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن.
خاقانی.
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا می گریزم.خاقانی.
اینک به آمل بر امل رحمت و رأفت نشسته اند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
مربی فضلای زمانه شمس الدین
تویی که قفل امل را سخای تست کلید.
ظهیر فاریابی.
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل.
مولوی (مثنوی).
بر اسیر شهوت و حرص و امل
برنوشته میر یا صدر اجل.مولوی (مثنوی).
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمهء حرص و امل زآنند خلق.
مولوی (مثنوی).
نویسنده را گر ستون عمل
بیفتد نبرّد طناب امل.(بوستان).
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فروبست دست عمل.(بوستان).
در باغ امل شاخ ارادت بنشانید
وز بحر عمل درّ مکافات برآرید.سعدی.
ای راه تو صحرای امل پیمودن
تا چند بر آفتاب گل اندودن؟حافظ.
دلم امید فراوان بوصل روی تو داشت
ولی اجل بره عمر رهزن امل است.حافظ.
سخا را نوشکفته بوستانیست
امل را نودمیده مرغزاریست.؟
امل همچو خاریست بی هیچ شک
بریزد دم این خزان یک بیک.؟ (آنندراج).
ج، آمال. رجوع به آمال شود.
- قصر امل؛ کاخ آرزو. (فرهنگ فارسی معین) :
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است.حافظ.
(1) - نیز: اَمْل و اِمْل. (ناظم الاطباء).


امل.


[اِ] (ع اِ) اَمَل. رجوع به اَمَل شود.


امل.


[اَ] (ع اِ) اَمَل. رجوع به اَمَل شود.


امل.


[اُ مُ] (ع اِ) جِ اَمیل. رجوع به اَمیل شود.


امل.


[اُمْ مُ] (ص) مأخوذ از ام عربی مادر و الف و لام تعریف عربی. چنانکه در ام البنین و غیره هست مانند اَبُل که در تداول عامه مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و غیره است. (از یادداشت مؤلف و فرهنگ فارسی معین). کسی که بآداب و تمدن آشنا نباشد (بیشتر در مورد زنان استعمال میشود). زن شلخته و بد سر و وضع. (فرهنگ فارسی معین). زن عامی و معتقد بخرافات و نادان برسمهای زمان خود. زنی که طرفدار طرز زندگی قدیم باشد.


املا.


[اِ] (از ع، مص، اِ) رجوع به املاء شود.


املا .


[اَ لَْ] (ع ن تف) پرتر. (یادداشت مؤلف). || بمجاز، تواناتر و بی نیازتر، گویند: هو املا القوم؛ ای اقدرهم و اغناهم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). هذا الامر املا بک؛ ای املک. (از منتهی الارب). || بمجاز، کاملتر، گویند: فلان املا لعینی من فلان؛ ای اتم فی کل شی ء منظراً و حسناً. (از اقرب الموارد) (از المنجد).


املئاء .


[اَ لِ آ] (ع اِ) جِ مَلی ء. (از اقرب الموارد). رجوع به ملی ء شود.


املاء .


[اِ] (ع مص) پر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). || زکام زده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زکام رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || سخت کشیدن کمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کمان پرُ درکشیدن. (تاج المصادر بیهقی)(1). || برخورداری دادن. || زمان دادن، گویند: املاه الله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مهلت دادن. (ترجمان ترتیب عادل) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (آنندراج). || روزگار دراز گذاشتن. (منتهی الارب). گویند املیت له فی غیه، و از آنست قول خداوند: املی لهم (قرآن 74/25). (از منتهی الارب). || درازرسن گذاشتن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قید اشتر فراخ بکردن. (تاج المصادر بیهقی). گویند املیت البعیر؛ یعنی فراخ کردم قید آنرا. (از منتهی الارب). || نویسانیدن دیگری را بتلقین. (از مؤید الفضلاء). از خود چیزی گفتن. (غیاث اللغات). مطلبی را تقریر کردن تا دیگری بنویسد. (فرهنگ فارسی معین)(2): صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). هرچه من پس از این نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد. (تاریخ بیهقی). || برگردانیدن. (آنندراج). اعادهء شی ء مرة بعد اخری. (یادداشت مؤلف). آغاز کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || فروگذاشتن. (آنندراج). دو معنی اخیر در فرهنگهای دیگر بدست نیامد. || (اِمص) نوشتن از تلقین دیگری. (از مؤید الفضلاء). نوشتن و املا کردن کتاب را. (ناظم الاطباء). از یاد چیزی نوشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نوشتن مطلبی که شخصی تقریر کند. دیکته. (فرهنگ فارسی معین). || طریق نوشتن کلمات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). درست نویسی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نوشتن ترکیب حروف موافق قاعده. (آنندراج). رسم الخط. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رسم خط. املای فارسی یعنی رسم خط (رسم الخط) فارسی که بیشتر از هزار سال است زبان فارسی و دیگر لهجه های ایرانی بدان نوشته میشود از اعراب اخذ شده است و خط عربی در زمانی قریب بظهور اسلام از دو قوم گرفته شده، نخست از قوم نبطی در جانب حوران و دوم از سریانیان از طریق حیره (نزدیک کوفه). این هر دو خط از خطوط سامی بود که اولی منشأ خط نسخ و دومی مبدأ خط کوفی شد. خط عربی در آغاز بی نقطه و بی شکل بود. در قرن نخستین اسلامی اشکال و اعجام در آن وارد گردید و کم کم ترقی کرد و چون خط عربی با همهء اشکالات آن از خط پهلوی آسانتر بود بزودی بوسیلهء ایرانیان مسلمان یا کسانی که با زبان عربی بنحوی از انحاء آشنایی می یافتند پذیرفته شده و کم کم بوسیلهء خطاطان ایرانی تکامل یافت و بتدریج مستعد تحریر فارسی دری یعنی لهجهء رسمی و کتابتی ایران دورهء اسلامی گردید. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف ذبیح الله صفا ج 1 ص 155). و رجوع به همین کتاب، و خط شود. || علمی است که از تغییراتی که بر اشکال خطوط عربی عارض میشود بحث می کند، نه از جهت زیبایی آنها بلکه از جهت دلالت آنها بر الفاظ. (از کشف الظنون). || مجلسی از مجالس افادهء علمی که در آن استاد مطالبی را که پیش می آید بر شاگردان القا کند. (از المرجع).
- صحیفهء املا؛ صفحه ای که مطلبی را که کسی تقریر می کند در آن نویسند :
چو بر صحیفهء املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.سعدی.
|| در نزد محدثان و اخباریان، عبارتست از القاء حدیث از طرف محدث به اصحاب و بیان غریب و فقه و اسناد آن. (از المرجع).
- املا پرسیدن؛ استملاء. (منتهی الارب).
- املا خواستن؛ استملاء. (منتهی الارب).
- املا و انشاء؛ خط و ربط: املا و انشاء فلانی خوب نیست.
(1) - باین معانی مهموزاللام است.
(2) - باین معانی ناقص واوی است.


املاء .


[اَ] (ع اِ) جِ مَلاَ. و از آنست: احسنوا املاءکم؛ ای اخلاقکم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ملا شود.


املاج.


[اِ] (ع مص) شیر دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شیر دادن بچه را. (تاج المصادر بیهقی). ببچه شیر دادن. (از اقرب الموارد). از آنست حدیث: لاتحرم الاملاجة و لا الاملاجتان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


املاح.


[اِ] (ع مص) به آب شور فرود آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شور گردیدن آب بعد از آنکه شیرین باشد. (منتهی الارب). شور گردیدن آب شیرین. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آب شور خورانیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بسیارنمک کردن دیگ را و شور گردانیدن طعام را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نمک بسیار در طعام کردن تا تباه نشود. (تاج المصادر بیهقی). نمکین کردن و شور کردن طعام. (آنندراج). بسیار کردن نمک دیگ. (از اقرب الموارد). || چیزی را نمکین کردن. (غیاث اللغات). || بشوراب آمدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). وارد شدن به آب شور. (از اقرب الموارد). || در مقام تعجب گویند: ما املحه؛ ای ما احسنه. (از اقرب الموارد). و نیز این کلمه را بخلاف قیاس مصغر کرده و ما اُمَیْلِحَهُ گفته اند، چنانکه در کلمات: ما اُحَیْسِنَهُ و ما اُحَیْلاهُ. (از اقرب الموارد):
یا ما املیح غزلاناً عطون لَنا
من هؤلیّاک بین الضال و السمر.
(منتهی الارب).


املاح.


[اَ] (ع اِ) جِ ملح. نمکها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملح شود. || (اصطلاح شیمی) اجسامی هستند مرکب از ریشهء یک اسید و ریشهء یک باز، و آنها بطریقه های زیر بدست می آیند:
1) از اثر اسید بر فلز، مانند:
2Zn + H2CIH + Zn a Cl2
2) از اثر اسیدها بر اکسیدها، مانند:
O2Cu + H4 + CuO a So2H4So
3) از اثر اسیدها بر بازها، مانند:
O2Na + H3H + NaOH a No3NO
4) از اثر مستقیم شبه فلز بر فلز (برای بدست آوردن املاح دوتایی)، مانند:
S + Fe a SFe
5) از اثر انیدریدها بر بازها، مانند:
O2 + H2Na4NaOH a So2 +3So
6) از اثر دو ملح محلول (که ملح نامحلول بدست می آید)، مانند:
Na3No2 pb +2CINaa Cl2pb +2 )3(No
املاح در طبیعت بمقدار فراوان بحالت محلول یا جامد یافت میشوند، مانند کلرور سدیم (نمک طعام)، کربنات کلسیم (سنگ آهک)، نیترات پتاسیم (شوره) و سولفات سدیم.
املاح از نظر محلول بودن در آب: 1 - کلرورها: همهء کلرورها جز کلرورهای مس و جیوه و نقره در آب حل میشوند و کلرور سرب فقط در آب جوش حل میشود. 2 - نیتراتها: همه در آب حل میشوند. 3 - سولفاتها: جز سولفاتهای سرب و باریم و استرونسیم همه در آب حل میشوند. 4 - سولفورها: همه در آب نامحلولند جز سولفورهای سدیم، پتاسیم و آمونیم. 5 - کربناتها: جز کربناتهای سدیم و پتاسیم و آمونیم همه در آب نامحلولند. (از کتابهای شیمی رسمی). || جِ ملیح. (از اقرب الموارد). رجوع به ملیح شود.


املاح.


[اَ] (اِخ) نام جایی است در اشعار چند تن از شاعران عرب. رجوع به معجم البلدان شود.


املادان.


[اِ] (نف مرکب) کسی که طریقهء نوشتن کلمات را بخوبی می داند. (ناظم الاطباء).


املاز.


[اِ] (ع مص) ربودن. || درنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


املاس.


[اِ] (ع مص) در هم آمیختن تاریکی. || پشم ریختن گوسفند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).


املاس.


[اِمْ مِ] (ع مص)(1) فوت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). افلات. (از اقرب الموارد). || نرم و تابان گردیدن. || بازگشتن از کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انخناس سریع. (از لسان العرب از اقرب الموارد). || خیره گردیدن بینایی. (آنندراج). و رجوع به انملاس شود.
(1) - اصل املاس، انملاس است، نون به میم بدل شده است.


املاص.


[اِ] (ع مص) بچهء مرده انداختن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بچه بیفکندن زن بحیلتی. (مصادر زوزنی). افکندن زن بچه را در حالی که ناتمام است. (از اقرب الموارد). || لغزانیدن چیزی را. (از ناظم الاطباء). ازلاق. (از اقرب الموارد). || لغزیدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || نیازمند شدن. افتقار. (از اقرب الموارد).


املاص.


[اِمْ مِ] (ع مص)(1) رَستن و فوت شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج). رها شدن و ناپدید شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به انملاص شود.
(1) - اصل املاص، انملاص است، نون به میم بدل شده است.


املاط.


[اِ] (ع مص) افکندن ماده شتر بچهء بی موی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). بچه را بیوکندن اشتر پیش از آنکه موی برآورده باشد. (تاج المصادر بیهقی).


املاط.


[اَ] (ع اِ) جِ مِلْط. رجوع به ملط شود.


املاع.


[اِ] (ع مص) تیز رفتن ناقه یا برفتار عنق دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


املاغ.


[اَ] (ع اِ) جِ مِلْغ. آنانکه بفحش تکلم کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملغ شود.


املاق.


[اِ] (ع مص) درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل) (آنندراج). درویش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تباه کردن [ مال ] و درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). و از آنست قول خداوند: و لاتقتلوا اولادکم خشیة املاق (قرآن 17/31). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بی چیز شدن بر اثر انفاق مال. و اصل آن از مَلَق به معنی نرم گردانیدن است برای اینکه فقر انسان را خوار می کند و نرم می گرداند، گویند املق الرجل ما معه؛ وقتی که خارج کند آنرا از دستش و نگه ندارد. (از اقرب الموارد). || بچه افکندن اسب ماده و ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). بچه افکندن مادیان و ناقه. (ناظم الاطباء). بچه افکندن مادیان. (از اقرب الموارد). || شستن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیرون کردن و بردن روزگار مال کسی را از دستش، گویند املقه الخطوب؛ وقتی که بی چیز گرداند او را. (از اقرب الموارد). || (حامص) درویشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء).


املاق.


[اِمْ مِ] (ع مص)(1) نرم و تابان گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گم شدن و گذشتن. (منتهی الارب) (از آنندراج). غایب و ناپدید گشتن. (ناظم الاطباء). گویند املق [ انملق ] منی؛ ای افلت. (از منتهی الارب). و رجوع به انملاق شود.
(1) - اصل آن انملاق است نون به میم بدل شده است.


املاق.


[اِ] (اِخ) نام ولایتی است از ترکستان. (برهان قاطع) (از شعوری ج 1 ورق 138).


املاک.


[اِ] (ع مص) مُلک گردانیدن چیزی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مالک چیزی گردانیدن. (غیاث اللغات). || پادشاه کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پادشاه کردن. (تاج المصادر بیهقی). || خمیر سخت و نیکو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نیکو سرشتن آرد. (تاج المصادر بیهقی)(1). || قادر گردیدن بچه بر پیروی مادر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(2). || زن دادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند املکته ایاها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زن خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند اُمْلِک، بطور مجهول. || طلاق دادن، گویند اُملکت المرأة امرها، بطور مجهول؛ طلاق داده شد آن زن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (اِ) تزویج و عقد و نکاح. (از ناظم الاطباء). عقد و نکاح. (آنندراج). گویند شهدنا املاکه؛ حاضر آمدیم در عقد و نکاح او. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و همچنین گویند کنا فی املاکه و جئنا من املاکه؛ ای نکاحه و تزوجه. (از ناظم الاطباء).
(1) - عجنت المرأة فأملکت اذا بلغت ملاکته و اجادت عجنه حتی یأخذ بعضه بعضاً. (لسان العرب از اقرب الموارد).
(2) - در ناظم الاطباء بغلط «مادر گردیدن» آمده.


املاک.


[اَ] (ع اِ) جِ مَلْک و مَلِک. (از اقرب الموارد). پادشاهان. (آنندراج). || جِ مَلَک. (از اقرب الموارد). فرشتگان. (آنندراج) :
چون تو قوت داده ای املاک را
که بدرّانند این افلاک را.مولوی (مثنوی).
خاک آدم چونکه شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهد املاک حق.
مولوی (مثنوی).
|| جِ مُلْک. (از اقرب الموارد). ملکها و دولتها. || ثروتها و مالها و اموال و اراضی متفرقه. (ناظم الاطباء) :
آنکه فقیه است از املاک او
پاکتر آنست که از رشوت است.
ناصرخسرو.
بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان
چونانکه سکندر شد با ملک سکندر
امروز چه فرقست ازین ملک بدان ملک
این مرده و آن مرده و املاک مبتّر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص172).
املاک هلاک شد و ضیاع بضیاع رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی). املاک بفروخت و از عهدهء بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید. (ترجمهء تاریخ یمینی). حاکم از گفتن او برنجید و برنجانید تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت. (گلستان).
خداوند اسباب و املاک و سیم.(بوستان).
گر زآنکه ببخشایی فضلست بر اصحابت
ور زآنکه بسوزانی حکمست بر املاکت.
سعدی.
|| جِ مُلْک، عالم شهادت و ناسوت :
ملک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز.حافظ.
- ابوالاملاک؛ لقب علی بن عبدالعدبن عباس است. (از یادداشت مؤلف).
- املاک مرسله؛ در صورتی است که دو نفر بر یک چیز شهادت دهند اما سبب ملک را ذکر ننمایند، آن ملک اگر کنیز باشد وطی او جائز نیست و اگر خانه باشد باید شاهدان (دو شاهد) خسارت آنرا بعهده گیرند. (از تعریفات جرجانی).
- مدینة الاملاک؛ لقب شهر طُلَیْطُله. (از یادداشت مؤلف).


املاک.


[ ] (اِخ) دهی است از بلوک جرهء فارس در دوفرسنگی شمال اشفایقان. (از فارسنامهء ناصری).


املاکات.


[اِ] (ع اِ) جِ اِملاک. (ناظم الاطباء). استعمالی عامیانه است.


املا کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) اِکتاب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). املال. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). مطلبی را تقریر و القا کردن تا دیگری بنویسد : دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املا همی کرد. (تاریخ بلعمی). نامهء فتح بخط عراقی و امیر املا کرده بود. (تاریخ بیهقی). گفت این همه را املا این مرد کرده است. (تاریخ بیهقی).
یک زمان ذکر دوست کرد بیان
ساعتی درس عشق کرد املا.
(منسوب بناصرخسرو).
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا.
مسعودسعد.
گوشوَر یک بار خندد کر دوبار
چونکه لاغ املا کند یاری بیار.
مولوی (مثنوی).
گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند.سعدی.
ز دل مجموعه ای هر روز املا می توان کردن
ازین یک قطره خون صد نامه انشا می توان کردن.
صائب (از آنندراج).


املال.


[اِ] (ع مص) بستوه آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ملول کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). گویند: املنی و امل علی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و گویند: ادل فأمل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دراز شدن سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نوشتن از کسی بگفتِ وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). املا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل). گویند: امله؛ اذا قاله فکتب و همچنین: املت علیه الکتاب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). املاء(1): شرح آلات جنگ و ذخایر بیش از آن بود که بی املالی در بطن کتاب مدرج شود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
(1) - املاء لغت تمیم و قیس، و املال لغت اهل حجاز است.


املال.


[اَ] (اِخ) نام محلی است در بعض اشعار عربی. رجوع به معجم البلدان شود.


املاه.


[اِ] (ع مص) بهانه کردن و عذر آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عذر آوردن و مبالغه کردن در آن. (از اقرب الموارد). || پیمان نمودن و مبالغه کردن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


امل بلابل.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 59 دقیقه، و عرض جغرافیایی 31 درجه و 26 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املت.


[اُ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) خوراکی است که با تخم مرغ و مواد دیگر تهیه کنند. خاگینه. نیمرو. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - مأخوذ از Omelette فرانسوی. (فرهنگ فارسی معین).


امل تلول.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان آبادان با طول جغرافیایی 48 درجه و 15 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 28 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املج.


[اَ لَ] (اِ) معرب آمله. (شرح فارسی قاموس) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آمله شود. || گندم گون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انسان گندمگون و زردرنگ را گویند: فجاءت به املج؛ یعنی زرد نه سفید و نه سیاه. (از اقرب الموارد). || بیابان بی آب وعلف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


امل جریدیه.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان خرمشهر با طول جغرافیایی 48 درجه و 14 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 25 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املح.


[اَ لَ] (ع ص) سپید سیاهی آمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سپیدی اندک که با او سیاهی آمیخته باشد. (از مؤید الفضلاء). || کبود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کبودرنگ. (آنندراج). گوسفندی که پشمش سفید و سیاه با هم آمیخته باشد. (آنندراج). گویند: کبش املح و کبش املح العین. (ناظم الاطباء). و گویند: کبش املح و نعجة ملحاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبش املح؛ قوچ آمیخته سیاهی به سفیدی. (از شرح قاموس). و گویند: رجل املح اللحیة؛ وقتی که سفیدی ریش از پیری نباشد، و گاهی در مورد «سفیدی ریش که از پیری باشد» نیز گویند. (از اقرب الموارد). || (ن تف) نمکین تر. بانمک تر. (یادداشت مؤلف). ملیح تر؛ نمکین تر. (ناظم الاطباء). و در حدیث: است انا املح منه. (از یادداشت مؤلف). ج، امالح و مُلَح. (از المرجع). || سخت نمکدار. (مؤید الفضلاء). شورتر. || نمی که شب هنگام به سبزی و گیاهی می افتد. (از اقرب الموارد).


املحاح.


[اِ لِ] (ع مص) سپید سیاهی آمیز شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه سپید شدن. (مصادر زوزنی). || سیاه و سپید شدن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). || کبود و سبزرنگ گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


املحان.


[اَ لَ] (اِخ) بصیغهء تثنیه، دو آب از آنِ بنی ضبه در لغاط. (از معجم البلدان).


املح الناس.


[اَ لَ حُنْ نا] (اِخ) نام یا لقب مادر المستکفی بالله خلیفهء عباسی بوده. (از تاریخ الخلفای سیوطی ص263).


املح بخارایی.


[اَ لَ حِ بُ] (اِخ) ملا میر عظیم. از شاعران قرن سیزدهم هجری است. رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


امل حجاز.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 30 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 49 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل حزین.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 25 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 45 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل خصیفه.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان آبادان با طول جغرافیایی 48 درجه و 13 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 21 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املد.


[اَ لَ / اُ لُ](1) (ع ص) نرم و نازک از شاخ و مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نرم و نازک از مردم و از شاخهء درخت و از نیزه. (ناظم الاطباء). ج، مُلْد. مؤنث آن ملداء. (از اقرب الموارد). اُمْلُدان و اُمْلُدانیّ و اُمْلود و اِمْلید نیز به معنی املد است. (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء و آنندراج اَمْلَد و اَمْلُد و اِمْلِد ضبط شده. ضبط متن از اقرب الموارد است.


املدان.


[اُ لُ] (ع ص) نرم و نازک از مردم و از شاخهء درخت. رجوع به املد شود.


املدانی.


[اُ لُ نی ی] (ع ص) نرم و نازک از مردم و از شاخهء درخت. رجوع به املد شود.


املس.


[اَ لَ] (ع ص) تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند مربع و مسدس همه روشن و املس. (ترجمهء تاریخ یمینی). || نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (زمخشری). || هموار، مقابل خشن. (فرهنگ فارسی معین). نسو. (تاج المصادر بیهقی). هموار و چیزی که به او چیزی دیگر متعلق نشده باشد. (آنندراج). مؤنث آن ملساء است. (از اقرب الموارد). || صحیح و درشت پشت. (ناظم الاطباء). درشت پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). || صحیح الظَّهر. (از اقرب الموارد).
- امثال: هان علی الاملس ما لاقی الدبر؛ یضرب فی سوء اهتمام الرجل لشأن صاحبه. (از ناظم الاطباء).
|| اسب هموار درشت پشت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || و در اساس است: بعیر املس؛ خلاف الاجرب. (از اقرب الموارد). || خمس املس؛ خمس سخت درتعب اندازنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ساده. || نغز. (فرهنگ فارسی معین).


املس.


[اَ لَ] (اِخ) نام محلی است در انطابلس در آفریقا. (از معجم البلدان). و بنا به نوشته مؤلف حبیب السیر (چ سنگی ج 1 ص406) در جنگهای صلیبی املس بوسیلهء صلاح الدین ایوبی فتح شد.


امل سریجینه.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 49 درجه، و عرض جغرافیایی 31 درجه و 40 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل سویره.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 43 دقیقه، و عرض جغرافیایی 31 درجه و 40 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املش.


[اَ لَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان است که در 12 هزارگزی جنوب باختری رودسر و 12 هزارگزی جنوب خاوری لنگرود واقع شده. سکنهء آن 2600 تن است. آب آن از رودخانهء شلمان و محصول آن برنج، چای، ابریشم است. بازار آن در حدود 80 باب دکان دارد و روزهای سه شنبه بازار عمومی دایر میشود. این قصبه دارای ادارات دولتی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


املش.


[اَ لَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش رودسر شهرستان لاهیجان است. این دهستان بین دهستانهای حومهء لنگرود و رودسر واقع شده. آب آن از رودخانهء شلمان و پلرود تأمین می شود. محصول قراء جلگه، برنج، و محصول قراء کوهستانی، لبنیات است. این دهستان از 44 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود دوازده هزار تن است. مرکز دهستان قصبهء املش (رجوع به همین ماده شود) و قراء مهم آن سویره، چهارده، چلارس، مشکله، گلستان محله، تمیجان، کلاکلایه و نرکه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امل شحم.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان خرمشهر با طول جغرافیایی 49 درجه و 13 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 41 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املص.


[اَ لَ] (ع ص) رجل املص الرأس؛ مرد کم موی سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد بی موی سر. (از شرح قاموس). || خرمای نرم. (از اقرب الموارد).


امل صخر.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان خرمشهر با طول جغرافیایی 48 درجه و 44 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 47 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املط.


[اَ لَ] (ع ص) مرد بی موی اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریخته موی. (مصادر زوزنی) (آنندراج). کسی که در تن او موی نباشد. امرط. (از اقرب الموارد). || مرد سبک ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه موی ریش او کم باشد. (آنندراج). || تیر بی پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تیر پرافتاده. (آنندراج). ج، مُلْط. (از اقرب الموارد). || دزد. امعط. (از آنندراج).


املط.


[اَ لَ] (اِخ) از نواحی یمن است. (از معجم البلدان).


امل طرفه.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 48 دقیقه، و عرض جغرافیایی 31 درجه و 12 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل طمیر.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 33 دقیقه، و عرض جغرافیایی 31 درجه و 15 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل طیور.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 47 دقیقه، و عرض جغرافیایی 31 درجه و 38 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املغ.


[اَ لَ] (ع ص) فحش گوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مُلْغ. (از اقرب الموارد).


امل غزلان.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان خرمشهر با طول جغرافیایی 49 درجه و 16 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 43 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل غفاری.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان اهواز با طول جغرافیایی 48 درجه و 25 دقیقه، و عرض جغرافیایی 31 درجه و 15 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل قصب.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان آبادان با طول جغرافیایی 48 درجه و 13 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 21 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل قصب سنگور.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان آبادان با طول جغرافیایی 48 درجه و 13 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 5 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


امل قصب موسی.


[ ] (اِخ) دهی است از شهرستان آبادان با طول جغرافیایی 48 درجه و 13 دقیقه، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 5 دقیقه. (از فرهنگ آبادیهای ایران).


املک.


[اَ لَ] (ع ن تف) مالک تر. نیرومندتر: قال احمد لا نوم اثقل من الغفلة و لا رِقّ املک من الشهوة. (صفة الصفوه ج 4 ص137 س 16). و بالجملة الاخ لاحق من لواحق المیت و کأنه امر عارض والجد سبب من اسبابه و السبب املک للشی ء من لاحقه. (بدایة المجتهد ابن رشد). املک الناس لنفسه اکتمهم لسرّه. (از یادداشت مؤلف).


املک.


[اَ لَ] (ص) برهء املک؛ برهء شیرخوار مست. (ناظم الاطباء). در ناظم الاطباء با علامت پ (فارسی) آمده. در آذربایجان اَملیک گویند، ترکی است. رجوع به املیک شود.


املک.


[اَ لَ] (اِ) ترکی است به معنی رنج. (از شرفنامهء منیری).


املکتات.


[اَ لَ] (ع اِ) هملختات. و آن جِ عربیِ هملخت فارسی است. (از دزی ج 2 ص614، ذیل ملکتات). و رجوع به هملخت شود.


املوج.


[اُ] (ع اِ) برگ درختی صحرایی شبیه ببرگ سرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگی مانند برگ سرو و طرفا (درخت گز). (از اقرب الموارد). || خستهء مقل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هستهء مقل. || درختی در بادیه. || شاخهء نرم. || و گویند ریشه ای از ریشه های درخت که در عرض دو شب در خاک فرومی رود. (از اقرب الموارد). ج، امالیج. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اقرب الموارد شود.


ام لوح.


[اُمْ مِ لَ] (ع اِ مرکب) عُقاب. (از المرصع).


املوحة.


[اُ حَ] (ع اِ) سخن خوش و نمکین. (از اقرب الموارد).


املود.


[اُ] (ع ص) املد. (منتهی الارب). مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند رجل املود و امرأة املود. (از ناظم الاطباء). نیز در مؤنث املودة گویند. (منتهی الارب). رجوع به املد شود.


املودان.(1)


[اُ] (ع ص) املد. (از آنندراج). و رجوع به املد شود.
(1) - در اقرب الموارد و ناظم الاطباء و منتهی الارب املدان است. رجوع به املدان شود.


املودانی.


[اُ نی ی] (ع ص) املد. (از اقرب الموارد). و رجوع به املد شود.


املودانیة.


[اُ یَ] (ع ص) زن نرم و نازک. (ناظم الاطباء). ملدانیة نیز به همین معنی است. (از منتهی الارب). و رجوع به املد و املود و املودة و ملدانیة شود.


املودة.


[اُ دَ] (ع ص) مؤنث املود، گویند: امرأة املودة. (از ناظم الاطباء). و رجوع به املد و املود شود.


املوک.


[اُ] (ع اِ) اسم جمع به معنی ملوک. (از اقرب الموارد). پادشاهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِخ) قومی از عرب و گویند آنان پادشاهان حمیرند. (از اقرب الموارد). گروهی از عرب یا پادشاهان حمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، مالک. (ناظم الاطباء). || جانور کوچکی شبیه به عظاءة که در شن پیدا شود. (از اقرب الموارد).


املوک.


[اُ] (اِخ) از اجداد اعراب است. رجوع به انساب سمعانی شود.


املوکی.


[اُ] (ص نسبی) منسوب است به املوک. (از انساب سمعانی).


املوکی.


[اَ] (اِخ) ضحاک بن زمیل. از راویان حدیث است. (از انساب سمعانی).


املول.


[اَ] (اِخ) از نواحی یمن است. (از معجم البلدان).


املول.


[اَ] (اِخ) ابن وایل بن غوث بن قطن بن عریب بن زهیربن ایمن بن همیسع بن حمیر. از اعراب است. (از معجم البلدان).


املون.


[اَ مِ] (اِ) نشاسته. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (فرهنگ فارسی معین).


املة.


[اِ لَ] (ع اِ)(1) امید. (ناظم الاطباء) (آنندراج). امل. تأمیل. (از اقرب الموارد). گویند ما اطول املته؛ یعنی چه دراز است امید آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (مص) بیوسیدن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - اسم مصدر است از مجرد یا از تفعیل. (آنندراج). مانند جلسة و رکبة است. (از اقرب الموارد).


املة.


[اَ مَ لَ] (ع اِ) جِ آمِل. (از اقرب الموارد). مددکاران مرد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


امله.


[اَ لِ] (اِ) آمله. (ناظم الاطباء). رجوع به آمله شود.


امله.


[اَ ؟] (اِ) در زبان مردم خوی به معنی منام (خواب) است. (از انساب سمعانی). و رجوع به املی شود.


امله سار.


[ ] (اِ) بهندی گوگرد فارسی است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به گوگرد شود.


املی.


[اِ](1) (از ع، اِ) (ممال املاء) املاء :
مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را.
انوری (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به املاء و املی کردن شود.
(1) - تلفظ قدیم emlei با یاء مجهول است. (از فرهنگ فارسی معین).


املی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به امله است که در زبان مردم خوی به منام (خواب) گفته میشود. (از انساب سمعانی). و حدیثی باین نسبت مشهور است. رجوع به انساب سمعانی شود.


املی.


[اَ] (اِخ) ابوالوفا بدیل بن ابی القاسم بن بدیل املی. از فقهاء است. (از انساب سمعانی).


املیجاج.


[اِ] (ع مص) دندان شیر برآوردن کودک. (از منتهی الارب) (آنندراج). || برآمدن بچه. (از شرح فارسی قاموس). آمدن بچه از شکم مادر. (از اقرب الموارد).


املیخون.


[ ] (اِخ) از حکمای قدیم است. قفطی در تاریخ الحکما (ص 69) گوید: گمان میکنم یونانی باشد و او همانست که کتاب فراست را تصنیف کرده و ابومعشر در یکی از سخنانش از آن نام برده است.


املید.


[اِ] (ع ص) املد. رجوع به املد شود.


املیس.


[اِ] (ع ص) دشت خشک بی گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بیابان بی گیاه. (از اقرب الموارد). املیسة. ج، امالیس، امالس (بطور شاذ). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند فلاة املیس و املیسة. (از اقرب الموارد).


املیساس.


[اِ] (ع مص) فوت شدن. || نرم و تابان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


املیسة.


[اِ سَ] (ع ص) دشت خشک بی گیاه. املیس. (از منتهی الارب). رجوع به املیس شود.


املیسی.


[اِ سی ی] (ع ص نسبی) منسوب به املیس: رمان املیسی؛ انار دشتی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انار دشتی. (آنندراج). اناری که او را دانه نبود. (بحر الجواهر). انار شیرین و گوارایی که دانه نداشته باشد. منسوب گونه است به املیس. (از اقرب الموارد). و رجوع به املیس و املیسیة شود.


املیسیة.


[اِ سی یَ] (ع ص نسبی) املیسی. نوعی از انار که دانه ندارد. شمبا. شنبا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به املیسی شود.


املیص.


[اِ] (ع ص) سَیر املیص؛ رفتار شتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سَیر سریع. (از اقرب الموارد).


املیک.


[اَ] (اِ) برهء فربه. بره ای که شیر مادر او بسیار باشد(1).
(1) - ترکی و مأخوذ از اَمَّک به معنی مکیدن پستان مادر و شیر خوردن از آن است، و این کلمه امروزه در بعضی از نواحی آذربایجان بین حشم داران معمول است.


املی کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب) املا کردن :
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر گهی ساری کند املی.
منوچهری (دیوان ص131).
رجوع به املی و املا شود.


ام لیلی.


[اُمْ مِ لَ لا] (ع اِ مرکب) می سیاه گون. (منتهی الارب). شراب، و گویند شرابی که رنگ آن سیاه باشد. (از المرصع). شراب سیاه. (از اقرب الموارد).


ام لیلی.


[اُمْ مِ لَ لا] (اِخ) دختر رواحة انصاری، زن ابولیلی و مادر عبدالرحمان بن ابی لیلی. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص277 شود.


ام لیلی.


[اُمْ مِ لَ لا] (اِخ) دختر مرة بن مسعود ثقفی یا ابومرة بن عروة بن مسعود ثقفی. از زنان امام سوم حسین بن علی (ع) و مادر علی اکبر بود، و او بیشتر به لیلی مشهور است. (از ریحانة الادب ج 6 ص 239).


امم.


[اُ مَ] (ع اِ) جِ امّة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گروهها. جماعتها : مرابیع کرم و ینابیع حکم و مصابیح ظلم و مجاریح امم بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
منکسرتر خود نباشم از عدم
کز دهانش آمدستند این امم.
مولوی (مثنوی).
جز آستانهء فضلت که مقصد امم است
کجاست در همه عالم وثوق اهل بها؟
سعدی.
سر ملوک جهان پادشاه روی زمین
خلیفهء پدر و عم باتفاق امم.سعدی.
|| پیروان پیغامبران :
سلطان یمین دولت و پیرایهء ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم.فرخی.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم.منوچهری.
کریم السّجایا جمیل الشّیَم
نبی البرایا شفیع الامم.(بوستان).
|| حسان الوجوه طوال الامم؛ نیکوروی و بلندقد. (ناظم الاطباء). و رجوع به امة و امت شود.


امم.


[اَ مَ] (ع مص) قرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نزدیک شدن. || (اِ) نزدیکی. (از المرجع). گویند اخذت ذلک من امم؛ ای من قرب. (از اقرب الموارد). || چیزی اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): گویند ماسألت الا امماً؛ ای شیئاً یسیراً. (از اقرب الموارد). || امر بَیّن و آشکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قصد وسط. (از اقرب الموارد). قصد نه دور و نه نزدیک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)(1). چیزی که نه نزدیک باشد و نه دور. (آنندراج). || (ص) قریب. (ناظم الاطباء): و جیرة ما هم لو انّهم امم. زهیر. (از المرجع). || مقابل. (ناظم الاطباء). ازاء، گویند داری امم دارک. (از المرجع).
(1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء چنین است: قصد و نه دور و نه نزدیک.


ام مازن.


[اُمْ مِ زِ] (ع اِ مرکب) مورچه. (از المرصع).


ام مالک.


[اُمْ مِ لِ] (اِخ) عامریه، مشهور به لیلی، معشوقهء قیس عامری (مجنون) بود که داستان معاشقات آن دو فصل مشبعی از ادبیات عربی و فارسی را تشکیل میدهد. کنیهء وی را علاوه بر ام مالک، ام معمر نیز گفته اند. رجوع به ریحانة الادب ج 6 ص239، و لیلی شود.


ام مالک.


[اُمْ مِ لِ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 277 و 278 شود.


ام مبشر.


[اُمْ مِ مُ بَشْ شِ] (اِخ) نام دو تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص278 و 279 شود.


ام مثواک.


[اُمْ مِ مَثْ] (ع اِ مرکب)صاحبة المنزل. (از اقرب الموارد). زن کدبانو و خانه دار. و رجوع به ام المثوی شود.


ام محبوب.


[اُمْ مِ مَ] (ع اِ مرکب) مار. (یادداشت مؤلف).


ام محل.


[اُمْ مِ مَ حَل ل] (اِخ) کوهی است از بنی وبر. (از المرصع).


ام محمد.


[اُمْ مِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) دختر تاج الدین ابوالفضل یحیی بن مجدالدین ابی المعالی. از استادان علم حدیث و به ست الوزراء ملقب است. (از ریحانة الادب ج 6 ص241).


ام محمد.


[اُمْ مِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) در اصطلاح علم رجال و تراجم، کنیهء حضرت فاطمه دختر پیغمبر اسلام (ص) است. (از ریحانة الادب ج 6 ص241).


ام محمد.


[اُمْ مِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) کنیهء چند تن از زنان صحابی و محدثان بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص279 و ریحانة الادب ج 6 ص241 شود.


ام مخرج.


[اُمْ مِ مَ ؟] (ع اِ مرکب) خنفساء. (از المرصع).


ام مرزم.


[اُمْ مِ مِ زَ] (ع اِ مرکب) داهیه. || سرما. (از المرصع). || باد شمال. (از اقرب الموارد) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). باد شمال را گویند بجهت سردی آن. (از المرصع). || باد. (از اقرب الموارد).


ام مسطح.


[اُمْ مِ مِ طَ] (اِخ) قرشی، دختر ابورهم انیس. دخترخالهء ابوبکر خلیفهء اول و از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 279 و ریحانة الادب ج 6 ص241 شود.

/ 105