لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ام مسعر.


[اُمْ مِ مِ عَ] (اِخ) مادر مسعربن کدام. از زنان پرهیزگار بوده است. رجوع به صفة الصفوه ج 3 ص 116 شود.


ام مسعود.


[اُمْ مِ مَ] (ع اِ مرکب) ناقه. (از المرصع).


ام مسعود.


[اُمْ مِ مَ] (اِخ) انصاری، زن حکم بن ربیع بن عامر. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص280 شود.


ام مسلم.


[اُمْ مِ مُ لِ] (اِخ) کنیهء دو تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 280 شود.


ام مسلمین.


[اُمْ مِ مُ لِ] (اِخ) عایشه، زن پیغمبر اسلام. (از آنندراج). رجوع به عایشه شود.


ام مطاع.


[اُمْ مِ مُ] (اِخ) اسلمیه. از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 280 شود.


ام معاذ.


[اُمْ مِ مُ] (اِخ) کنیهء چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 280 و 281 شود.


ام معبد.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) ماهی. || قورباغه. (از المرصع).


ام معبد.


[اُمْ مِ مَ / مُ بَ] (اِخ) عاتکهء خزاعی، دختر خالد خزاعی. از زنان مشهور صحابی و از محدثان است، و گویند رسول اکرم در هنگام هجرت از مکه به مدینه در خانهء ام معبد نزول فرموده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص281 و ریحانة الادب ج 6 ص242 و خیرات حسان ج 1 ص59 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1037 شود.


ام معبد.


[اُمْ مِ مَ / مُ بَ] (اِخ) کنیهء چند تن از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص282 شود.


ام معمر.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) شب. || دبر. (از المرصع).


ام معمر.


[اُمْ مِ مَ مَ] (اِخ) لُبنی، دختر حباب کلبی، معشوقهء قیس بن ذریح برادر رضاعی حسین بن علی (ع) بود. مؤلف ریحانة الادب نویسد: ظن قوی میرود اشعاری که گویندهء آنها معشوقهء خود را به کنیهء ام معمر مخاطب داشته از همین قیس بن ذریح باشد که دربارهء معشوقهء خود گفته و باشتباه آنها را به قیس بن ملوح (مجنون عامری) نسبت داده اند. و رجوع به ریحانة الادب ج 6 ص242 و خیرات حسان ج 3 ص 49 شود.


ام معمر.


[اُمْ مِ مَ مَ] (اِخ) رجوع به ام مالک (عامریه) شود.


ام مغیث.


[اُمْ مِ مُ] (ع اِ مرکب) میان سر را گویند، در خبر نبوی است: احتجم ام مغیث. (از المرصع).


ام مغیث.


[اُمْ مِ مُ] (اِخ) از زنان صحابی بوده. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص283 شود.


ام مقرض.


[اُمْ مِ مِ رَ] (ع اِ مرکب) موش. (یادداشت مؤلف). موش دشتی. (مهذب الاسماء). در اقرب الموارد ابن مقرض نِمْس (جانور کوچکی است) و دلق (دله) آمده است.


ام مکتوم.


[اُمْ مِ مَ] (اِخ) از زنان صحابی بوده. (از الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص283).


ام ملدم.


[اُمْ مِ مِ دَ] (ع اِ مرکب) تب دائمی. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تب. (مهذب الاسماء) (از المرصع) (از کشاف اصطلاحات الفنون). || داهیه. با ذال معجمه نیز دیده شده. (از المرصع).


ام ملذم.


[اُمْ مِ مِ ذَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ام ملدم شود.


ام منذر.


[اُمْ مِ مُ ذِ] (ع اِ مرکب) اسب مادیان. (از المرصع) (از مهذب الاسماء). در مهذب الاسماء با الف و لام، ام المنذر است. در اقرب الموارد ابوالمُنْذِر به معنی خروس آمده.


ام منظور.


[اُمْ مِ مَ] (اِخ) از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص284 شود.


ام منیع.


[اُمْ مِ مَ] (اِخ) از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص284 شود.


ام موسل.


[اُمْ مِ مَ سِ] (اِخ) نام پشته ایست. (از منتهی الارب).


ام موسی.


[اُمْ مِ مو سا] (اِخ) دختر منصوربن عبدالله حمیری، مادر مهدی خلیفهء عباسی بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص337) (از تاریخ الخلفا ص 180).


ام موسی.


[اُمْ مِ مو سا] (اِخ) لخمیة. زن نصیر لخمی و مادر موسی بن نصیر بود، و موسی بن نصیر کسی است که اندلس را فتح کرد. و رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص285 شود.


ام مهاجر.


[اُمْ مِ مُ جِ] (اِخ) یکی از زنان صحابی بود، و او را ام سلمة نیز گویند. رجوع به ریحانة الادب ج 6 ص 222 و 254 و الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 285(1)، و ام سلمة شود.
(1) - در الاصابة ام المهاجر است.


ام مهزول.


[اُمْ مِ مَ] (اِخ) زنی بدکار و معاصر پیغمبر اسلام بود. رجوع به ریحانة الادب ج 6 ص254 شود.


اممی.


[اُ مُ می] (اِ)(1) نام گیاهی است. (از ایران باستان پیرنیا ج 2 ص1522).
(1) - Omomi.


امن.


[اَ] (ع مص)(1) ایمن شدن. (مصادر زوزنی) (ترجمان مهذب عادل بن علی). بی هراس شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بی بیم شدن. (مؤید الفضلاء). || اعتماد کردن به. امین پنداشتن. (یادداشت مؤلف). گویند ما امن ان یجد صحابة؛ ای ماوثق او ماکاد. (از ناظم الاطباء). || (اِمص) بی بیمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایمنی. (مهذب الاسماء). ضد خوف. (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اطمینان از خوف. (از المرجع). اطمینان. آرامش قلب. مقابل خوف. (فرهنگ فارسی معین) : و اذ جعلنا البیت مثابة للناس و امناً. (قرآن 2/125).
چو عدل او باشد آنجایگه نباشد جور
چو امن او باشد آنجایگاه نیست هراس.
منوچهری.
تدبیر کارها ندانستی کردن اما با این همه امنی بود و عمارتی میکردند. (فارسنامهء ابن بلخی).
آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل... هیچ جای نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص109). از زوال و فنا و انتقال... امن صورت نبندد. (کلیله و دمنه).
این سخن خال سپید تن خذلان یابم
من خط امن ز خذلان بخراسان یابم.
خاقانی.
امنی شامل و سکون کامل ظاهر کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). رعایای آن بقعه را در ریاض امن و جنان امان بداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرمود ما را مصطفی.
مولوی (مثنوی).
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها.
حافظ.
|| راحت و سازگاری. امنیت و آسودگی. سلامت و عافیت. (از ناظم الاطباء). راحت. آسایش. (فرهنگ فارسی معین) :
هر کجا او بود، سلامت و امن
هر کجا دشمنش، بلا و محن.فرخی.
تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت بدیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). همه در مرغزار امن و راحت جولان نمودند. (کلیله و دمنه). اکنون چیزی اندیشیده ام که ترا از آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. (کلیله و دمنه). اگر بدان آبگیر تحویل توانید کرد در امن و راحت... افتید. (کلیله و دمنه).
خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز درافزای کس نیافت.
خاقانی.
در طریق عشقبازی امن و آسایش خطاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.
حافظ.
|| (اِ) دین و خلق: ما احسن امنک؛ یعنی چه نیکوست دین تو و خلق تو. (از ناظم الاطباء). باین معنی بکسر اول نیز گفته اند. (از المرجع). || نداشتن توقع و انتظار چیز مکروه در زمان آینده. (از تعریفات جرجانی)(2). || (ص) در فارسی گاهی بجای صفت «آمن» (= ایمن) یا «مأمون» یعنی آرام و آسوده و بی هراس بکار میرود :
بطّ عاقل گویدش کای یار دور
آب ما را حصن امن است و سرور.
مولوی (مثنوی).
خوش وقت بوریا و گداییّ و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی.
حافظ.
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق.حافظ.
دردسر تا نکشی صائب از این بیخبران
گوشهء امن ترا خلوت خاموشی نیست.
صائب (از آنندراج).
از گوشمال برق حوادث مباش امن
خود را چو موم مهر بهمیان زر مبند.
صائب (از آنندراج).
از زهرچشم سنگدلان امن نیستم
چون پسته در لباس بود نوشخند ما.
صائب (از آنندراج).
- امن سرمدی؛ بی هراسی دایمی. (فرهنگ فارسی معین).
- || (اصطلاح تصوف) جهان لایتغیری که حقیقت وجود در آنجا تحقق می پذیرد. (فرهنگ فارسی معین).
- || (اصطلاح تصوف) عالم ذات و صفات. (فرهنگ فارسی معین).
- امن و امان؛ امنیت و راحت و آسایش. (ناظم الاطباء): امن و امان چون تیر از دست اهل زمانه بیرون رفته. (نفثة المصدور زیدری).
- امن کردن؛ امنیت دادن و آسوده کردن:
میکند کار خرد نفس چو گردید مطیع
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را.
صائب (از آنندراج).
- امن یافتن؛ آسوده شدن :
در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهرهء خورشیدوار تیغ.
مسعودسعد.
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهء امن ز قرآن بخراسان یابم.خاقانی.
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم.خاقانی.
- بی امن؛ بدون آسایش. ناآرام : در زندگانی بی امن... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه).
(1) - اَمِنَ اَمْناً و اَماناً و اَمَناً و اَمَنةً. (از اقرب الموارد).
(2) - امن: هو عدم توقع مکروه فی الزمان الاَتی.


امن.


[اِ] (ع مص) اطمینان. || (اِ) خلق. (از المرجع). و رجوع به اَمن شود.


امن.


[اَ مَ] (ع مص) اَمْن. رجوع به اَمن شود.


امن.


[اَ مِ] (ع ص) زنهارخواهنده و بی ترس و بیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


امن.


[اُ مُ] (ع اِ) جِ اَمون. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به امون شود.


امن.


[اَ] (اِخ) آبی در بلاد غطفان. و گاهی عوض امن، یمن گویند. (از معجم البلدان).


امن.


[اِ مِ] (اِخ)(1) از شهرهای هلند است و در حدود 65000 تن جمعیت دارد. (از لاروس).
(1) - Emmen.


امن.


[اُ مِ] (اِخ)(1) اول. پادشاه پرگام (263 - 241 ق .م .). (از لاروس).
(1) - Eumene.


امن.


[اُ مِ] (اِخ)(1) دوم. پادشاه پرگام (197 - 159 ق .م .). (از لاروس).
(1) - Eumene.


امن.


[اُ مِ] (اِخ)(1) یکی از جانشینان اسکندر مقدونی (360-316 ق .م .). پادشاه کاپادوکیه و پافلاگنی(2) که بفرمان آنتیگون(3)کشته شد. (از لاروس).
(1) - Eumene.
(2) - Paphlagonie.
(3) - Antigone.


امن آباد.


[اَ] (اِخ) از آبادیهای فارس است که در پانزده فرسخی آباده قرار دارد. نام قدیمی آن برک بر وزن فلک بود. پیش از آبادی بیابانی خوفناک بود و چون آبادی و امنیت یافت امن آباد نام گرفت. (از فارسنامهء ناصری).


امنا.


[اُ مَ] (از ع، اِ) جِ امین. (از اقرب الموارد). مردمان امین و امانت دار. (ناظم الاطباء). زنهارداران. امینان. (فرهنگ فارسی معین). امانت داران. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.سعدی.
|| کسانی که بر آنان اعتماد کنند. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معتمدان. استواران. (فرهنگ فارسی معین). کسانی که بر آنان اعتماد کنند و از آنان ایمن باشند. بی بیم دارندگان. (از آنندراج).
- هیئت امنا؛ گروهی که در سازمانی چون دانشکده و جز آن نظارت داشته باشند.
|| (اصطلاح تصوف) ملامتیه را گویند. (از تعریفات جرجانی) (از فرهنگ فارسی معین). فرقهء ملامتیه را که یکی از فرقه های صوفیه است گویند، و آنان کسانی هستند که آنچه را در باطن و نهان خود دارند در ظواهر آشکار نسازند. (از اصطلاحات الصوفیهء کمال الدین ابوالغنائم).
- امنای تذکره؛ جِ امین تذکره. (از فرهنگ فارسی معین).
- امنای دولت؛ کارگزاران دولت. (ناظم الاطباء).
و رجوع به امین شود.


امناء .


[اُ مَ] (ع اِ) جِ امین. رجوع به امنا شود.


امناء .


[اِ] (ع مص) منی انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منی بیرون آوردن. (ترجمان مهذب عادل بن علی). منی افکندن. (تاج المصادر بیهقی). || بیرون آمدن منی. (آنندراج). || به مِنی (منا) درآمدن و فرود آمدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بمنا شدن. (تاج المصادر بیهقی). || در ایام مُنْیه رسیدن ناقه، گویند امنت الناقة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در منیه داخل شدن شتر ماده. نعت از این فعل ممنیة است. (از اقرب الموارد).


امناء .


[اَ] (ع اِ) جِ مَنا. پیمانه ها. (از اقرب الموارد). فیدق منه [ من آس ] عشرة امناء و یلقی علیه ثلاثة قوادیس من عصیر العنب. (ابن بیطار). و رجوع به مَنا شود.


امناب.


[اَ] (اِخ) دهی از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 700 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن ینجه و غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امناح.


[اِ] (ع مص) نزدیک بچه آوردن شدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک شدن زادن شتر ماده. (از اقرب الموارد). ممنح نعت است از آن. (از اقرب الموارد) (آنندراج).


ام نادی.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب) داهیه. (از المرصع)(1).
(1) - در یادداشتهایی که از المرصع نقل شده ام نادٍ و ام ناد است با تنوین دال و بدون تنوین.


ام نافع.


[اُمْ مِ فِ] (ع اِ مرکب) الاغ ماده. || مرغ خانگی. (از المرصع). جوجه. (ناظم الاطباء). || کف دست. (از المرصع).


امنان.


[اِ] (ع مص) سست و مانده کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناتوان ساختن کسی و نیروی او را بردن. (از اقرب الموارد). || بممنون کسی رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند امنته اذا بلغت ممنونه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


امنان.


[اَ] (ع اِ) جِ مَنّ (واحد وزن). (از اقرب الموارد). رجوع به مَنّ شود.


ام نبیط.


[اُمْ مِ نَ] (اِخ) از زنان صحابی بود و حدیثی از او نقل شده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص285 شود.


امند.


[اَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء مرکزی شهرستان رشت با 314 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات، بنشن، انگور و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امند.


[اَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند با 1037 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، کشمش، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امندان.


[اُ مَ] (اِخ) دهی است از بخش صومعه سرای شهرستان فومن با 724 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماسال و استخر و محصول آن برنج، توتون سیگار و کمی ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


ام ندبة.


[اُمْ مِ نُ بَ] (اِخ) زن بدربن حذیفة. از زنان شاعر عرب که به دلاوری و نفوذ کلمه متصف بوده است. و رجوع به ریحانة الادب ج 6 ص254 شود.


امندی.


[اَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 228 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امنس.


[اَ مِ نِ] (اِخ) منشی اسکندر مقدونی که در لشکر به هند همراه وی بود. (از ایران باستان پیرنیا ج 2 ص1082).


ام نصر.


[اُمْ مِ نَ] (اِخ) از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص286 شود.


امنطس.


[اَ مِ طَ] (اِخ)(1) پادشاه مقدونیه، پدر فیلیپ (فیلیپس)، جد اسکندر. (از عیون الانباء ج 1 ص54). و رجوع به امینتس شود.
(1) - Amyntas.


امنع.


[اَ نَ] (ع ص) با عز و ارجمندی. (ناظم الاطباء). || (ن تف) منیع تر. بلندتر. استوارتر. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: امنع من ام قرفة(1).
امنع من انف الاسد.
امنع من صبی.
امنع من عتر.
امنع من عقاب الجو.
امنع من لهاة اللیث.
(از مجمع الامثال میدانی).
امثال دوم و پنجم و ششم در فرائدالادب ضمیمهء المنجد نیز آمده. رجوع به مجمع الامثال و المنجد شود.
(1) - رجوع به ام قرفة در همین لغت نامه شود.


ام نعامة.


[اُمْ مِ نَ مَ] (ع اِ مرکب) فلات. بیابان. (از المرصع). نعامة به معنی مفازه است. رجوع به نعامة شود.


ام نفل.


[اُمْ مِ نُ فَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع). در اقرب الموارد و کتب لغت دیگر نَوفَل به معنی کفتار نر است.


امنق.


[اَ مِ] (ع اِ) نوعی کفش است. (از دزی ج 1 ص 39).


ام نقصان.


[اُمْ مِ نُ] (ع اِ مرکب) مار. (از المرصع).


امنکة.


[اَ مَ کَ] (اِ) در تداول مردم اسپانیا، بمعنی نخود فرنگی(1) است و گفته اند نباتی است مانند نخود الا اینکه برگ آن درشتتر و سبزی برگش بیشتر است. گاو آنرا میخورد و انسان نیز پختهء آنرا میخورد. (از دزی ج 1 ص36).
.
(فرانسوی)
(1) - Gesse


امنلو.


[اَ مِ] (اِخ) دهی است از بخش سلدوز شهرستان ارومیه. سکنهء آن 168 تن و آب آن از رود گدار و محصولش غلات، برنج، چغندر، توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


ام نواهض.


[اُمْ مِ نَ هِ] (ع اِ مرکب)ام الدماغ. ام دماغ، و آنرا ام الفراخ و نواهض الفراخ نیز گویند. (از المرصع).


ام نوفل.


[اُمْ مِ نَ فَ] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).


امنة.


[اَ مَ نَ] (ع اِ) بی بیمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امن، و آن سکون قلب است. (از اقرب الموارد). || راستی، ضد خیانت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ص) آنکه بهر کس اعتماد کند. (از اقرب الموارد). || دین و خلق، گویند ما احسنک امنتک. (از ذیل اقرب الموارد). || جِ امین. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - در فرهنگهای دیگر دیده نشد.


امنة.


[اُ مَ نَ] (ع ص) آنکه بر هر کس ایمن باشد و اعتماد کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند هو امنة اذنة؛ اذا کان یأمن کل واحد و یصدق ما یسمع. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آنکه بر وی هر کس اعتماد کند در هر کاری. (منتهی الارب). رجل امنة؛ مردی که هر کس بر وی در هر کاری اعتماد کند. (ناظم الاطباء).


امنة.


[اَ مَ نَ] (اِخ) ابن عیسی. کاتب لیث و محدث بوده. (از منتهی الارب).


امنه.


[اَ مَ نَ / نِ / اَ نَ / نِ] (اِ) تودهء هیزم شکافته. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص158) (صحاح الفرس). پشتهء هیزم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پشتوارهء هیزم. (مؤید الفضلاء). آمنه :
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو [ چو ] دو جریب خم سیکی چون خون(1).
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی).
هزار امنهء هیزم همه ز کوه خشک
نهاده اند بر انبار و من در انبارم.سوزنی.
(1) - این بیت را مؤلف در یادداشتهای خود چنین تصحیح کرده اند:
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
چون دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
و این بیت را به ابوالمؤید نیز نسبت داده اند.


ام نهشل.


[اُمْ مِ نَ شَ] (اِخ) دختر عبیده. از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 286 شود.


ام نهیک.


[اُمْ مِ نَ] (ع اِ مرکب) نعامه. (المرصع).


امنی.


[اَ] (ع اِ) جِ منا. (ناظم الاطباء). رجوع به منا شود.


امنی.


[اَ] (اِخ) ملاغنی. از شاعران است. در 1004 ه .ق . زنده بوده. رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


ام نیار.


[اُمْ مِ] (اِخ) دختر زیدبن مالک. از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 286 شود.


امنیت.


[اَ نی یَ] (از ع، حامص)(1) بی خوفی و امن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بی بیمی. (فرهنگ فارسی معین). ایمنی. (مؤید الفضلاء). || (اِ) جای امن. (آنندراج). || (مص) ایمن شدن. (ترجمان مهذب عادل بن علی) (فرهنگ فارسی معین). در امان بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- امنیت دادن؛ راحت و آسوده و بی بیم گردانیدن: مملکت را امنیت داده است.
(1) - مصدر جعلی است که از مصدر «امن» و «یّت» ساخته شده و گویا سببش آن باشد که امن را گاهی بجای وصف «آمن» (= ایمن) استعمال کنند چنانکه گویند: شهر امن است و امنیت را از امن باید باین معنی ساخته اند بنابراین معنی آن آمن بودن و امنی میباشد. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء اول) و رجوع به همین نشریه شود.


امنیت.


[اُ نی یَ] (ع اِ) آرزو. (منتهی الارب) (مقدمهء لغت میر سید شریف جرجانی) (مؤید الفضلاء). آرزو و امید. (غیاث اللغات). آرزو و مراد. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء). آرزو و خواهش. (ناظم الاطباء). آرزو. خواهش. امید. (فرهنگ فارسی معین). خواهش نفس. آنچه بآرزو خواهند. خواستهء بآرزو. (حواشی کلیله و دمنه چ مینوی ص14 و 56). بغیت. آنچه آرزو شود و مقدور گردد. (از اقرب الموارد). کام. امل. مطلوب : ایزد تعالی و تقدس همیشه روی زمین بجمال عدل... شاهانشاه عادل... آراسته دارد و در دین و دنیا بغایت همت و قصارای امنیت برساناد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 14). و آنگاه خود این معانی [ خوردن و بوییدن و... ] بر قضیت حاجت و اندازهء امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص56). بیک تعریک راه مکاید ایشان را بسته گردانیم و ترا بنهایت همت و غایت امنیت برسانیم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص315). در ترجمهء این امنیت و تعلل بادراک این منیت روزگاری میگذاشتم. (سندبادنامه). حکم قضا وتقدیر خدای عز و جل آن امکان نداد و آن امنیت بحصول موصول نشد. (ترجمهء تاریخ یمینی). منتهای امنیت و غایت مرتبت من بنده بیش از آن منصب نتواند بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
بطّ حرص است و خروس آن شهوت است
جاه چون طاوس و زاغ امنیت است.
مولوی.
|| دروغ. (از اقرب الموارد) (مقدمهء لغت سید شریف جرجانی) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). || آنچه خوانده میشود. (از اقرب الموارد). ج، امانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (مص) احتیاج. نیازمند شدن. (مقدمهء لغت سید شریف جرجانی). || خواندن. (مهذب الاسماء). کتاب خواندن. (مؤید الفضلاء).


امنی تبریزی.


[اَ یِ تَ] (اِخ) میرزا محمد... از شاعران قرن دهم هجری و معاصر با صادقی کتابدار صاحب مجمع الخواص بوده و از علم عروض بهره داشته است. از اشعار اوست:
بیماری من چون سبب پرسش او بود
میمیرم از این غم که چرا بهترم امروز.
عشق مستولیّ و من بی تاب و آن مه مهربان
می دهد بیهوده ناصح هر زمان پندی دگر.
امنی حکایت شب غم عرضه کن بیار
کارت ز دست رفت چه وقت نهفتن است؟
(از مجمع الخواص ص276 و الذریعه قسم 1 از جزء 9 ص96 و دانشمندان آذربایجان ص53). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


امنیة.


[اُ نی یَ] (ع اِ) رجوع به امنیت شود.


امنیه.


[اَ نی یَ / یِ] (از ع، اِ) سرباز مأمور حفظ انتظامات و آرامش در طرق و شوارع و قری و قصبات. ژاندارم. (فرهنگ فارسی معین).
- ادارهء امنیه؛ ادارهء ژاندارمری. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ژاندارم و ژاندارمری شود.


امنیه.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ منی (آب مرد). (از یادداشت مؤلف).


امواء.


[اِمْ] (ع مص) بانگ کردن گربه. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن مرد چون گربه. گویند اموء الرجل. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بانگ گربه درآوردن. (از اقرب الموارد). چون گربه مومو کردن.


امواء .


[اَمْ] (ع اِ)(1) جِ ماء. (از اقرب الموارد). رجوع به ماء و میاه و امواه شود.
(1) - جمع با توجه به واحد کلمه یعنی «ماء» ساخته شده و همزه به اصل خود یعنی هاء برنگشته است. رجوع به امواه شود.


اموات.


[اَمْ] (ع اِ) جِ میت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مردگان. درگذشتگان : و تواتر دخلها و احیاء اموات بعدل متعلق است. (کلیله و دمنه).
- اموات احمر؛ کنایه از مقتولان و شهیدان. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به میت شود.
|| جِ اَمَة. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنیزکان. (آنندراج). رجوع به اَمة شود.


امواج.


[اَمْ] (ع اِ) جِ موج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوهه های آب. خیزابها. موجها: از میان تلاطم امواج محنت سر برآورد و گفت. (گلستان). || در علوم گوناگون بکار میرود و بحرکات موجی و ارتعاشات و تموجات و اضطربات اشیاء گوناگون اطلاق میشود مانند امواج الکتریکی، امواج رادیویی، امواج مغناطیسی و غیره. رجوع به موج شود.


ام واحد.


[اُمْ مِ حِ] (ع اِ مرکب) زنی که یک فرزند داشته باشد. (از المرصع) :
فما وحدت و جدی بها ام واحد
من القوم شمطاء القذال عقیم.
ساعدة بن جویه هذلی (از المرصع).
|| گودالی که آدمی را در آن دفن می کنند. قبر. (از المرصع).


امواس.


[اَمْ] (ع اِ) جِ موسی. تیغهای دلاکی: و یلزم صاحب النوبة باستعمال الامواس الجیدة الفولاد. (معالم القربة از یادداشت مؤلف).


ام وافر.


[اُمْ مِ فِ] (ع اِ مرکب) ام وافرة. (از المرصع). رجوع به ام وافرة شود.


ام وافرة.


[اُمْ مِ فِ رَ] (ع اِ مرکب) دنیا. جهان. (از المرصع) (از تاج العروس) (از منتهی الارب). || حیات. || هر پیه پارهء دراز. (از منتهی الارب) (از متن اللغة). || سرین قچقار چون کلان گردد. (از منتهی الارب).


امواق.


[اَمْ] (ع اِ) جِ موق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به موق شود.


اموال.


[اَمْ] (ع اِ) جِ مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). املاک و اسباب و امتعه و کالا و دولت و ثروت و هر چیزی که کسی مالک و دارا باشد. (ناظم الاطباء)(1). خواسته ها. مالها. (فرهنگ فارسی معین): کدخدای اعمال و اموال و تدبیر بر این جمله است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص394). اموال بسیار در عمارت آن صرف کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). اموال و اسلحهء ایشان که کابراً عن کابر بل کافراً من کافر میراث رسیده بود بغنیمت بیاوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). او را بشکست و اموال و رحال و اثقال او برگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). بر ملک فارس مستولی شد و اموال و معاملات بستد. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به مال شود.
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء با گذاشتن نقطه بین این معانی، آنها را از هم تفکیک کرده است.


اموان.


[اُمْ] (ع اِ) جِ اَمة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنیزکان. (آنندراج). رجوع به اَمة و اَموان و اِموان شود.


اموان.


[اَمْ] (ع اِ) جِ اَمة. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به اَمة و اُموان و اِموان شود.


اموان.


[اِمْ] (ع اِ) جِ اَمة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به اَمة و اُموان و اَموان شود.


امواه.


[اَمْ] (ع اِ) جِ ماء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آبها. رجوع به ماء و میاه و امواء شود.


امواه.


[اِمْ] (ع مص) بآب رسیدن چاه کن. (منتهی الارب). اماهة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند اماه اماهةً و اموه امواهاً. (از ناظم الاطباء).


اموت.


[اُ مُوْ وَ] (ع مص) کنیزک گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند ماکنت امة و لقد اموت اموة؛ یعنی کنیزک نبودی و کنیزک گردیدی. و همچنین: امیت اموة. (از ناظم الاطباء)(1).
(1) - فعل مجرد آن از باب ضرب و سمع و کرم است. (از اقرب الموارد).


اموت.


[اُ] (ع اِ) جِ اَمْت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاهای بلند و پشتهای خرد و نشیب و فراز در چیزی. (آنندراج). و رجوع به اَمْت شود.


اموت.


[اَمْ وَ] (ع ص) ما اموته؛ چه مرده دل است او. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


ام وجع الکبد.


[اُمْ مِ وَ جَ عِلْ کَ بِ] (ع اِ مرکب) گیاهی است خرد که گوسفندان خوردن آن دوست دارند. گل آن خاکی رنگ است که در کاسه ای مستدیر بهمان رنگ جای دارد و گلبرگهایی بسیار کوچک خاکی رنگ دارد و در اوجاع (دردهایِ) کبد بکار می رود. (از مفردات ابن بیطار و المرصع). افنیقطس است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته است. (تحفهء حکیم مؤمن).


امور.


[اُ] (ع اِ) جِ امر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کارها و عملها و کردارها. (ناظم الاطباء). کارها. (از آنندراج). کارها. عملها. (فرهنگ فارسی معین) : شغل امور وزارت و حساب، بوالخیر بلخی راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص233). غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان). || کاربارها و شغلها و چیزها. (ناظم الاطباء). شغلها. || حادثه ها. (فرهنگ فارسی معین).
- امور جمیله؛ کارهای نیک و چیزهای خوب. (ناظم الاطباء).
- امور دولت و دین؛ کارهای متعلق به دولت و مذهب. (ناظم الاطباء).
- امور عموم، امور جمهور؛ کارهای متعلق بعموم. (ناظم الاطباء).


امور.


[اَ] (اِخ) پسر کنعان بن نوح بود. رجوع به اموریون شود.


امور ابداعی.


[اُ رِ اِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواجه نصیر طوسی در اساس الاقتباس (ص 355) در مبحث اصناف علل از فن منطق گوید: علتها باشد که صناعی بود مانند علل تخت از نجار و چوب و صورت تختی و جلوس بر وی باشد که طبیعی بود مانند طبیعت که علت فاعلی حرکت و سکون است در اجسام طبیعی و ماده و صورت طبیعی و حصول در مکان طبیعی که غایت حرکت اجسام طبیعی است و باشد که نفسانی بود و آن نفوس و اجرام نباتی و حیوانی و فلکی بود و صور و غایات افعال ایشان. و باشد که از این جمله خارج باشد و ازجمله اموری بود مقارن ماده که آنرا امور ابداعی خوانند و آن دو گونه بود: یکی آنچه ابداعی باشد بالذات مانند مفارقات که مبادی اولی وجودند و دیگر آنچه ابداعی بالحد باشد مانند مقادیر و اعداد.


امورات.


[اُ] (از ع، اِ) جِ امور و ججِ امر(1): صدراعظم امورات لازمهء مهمه را بخاکپای مبارک عرضه داشته... (از لایحهء قانون مشیرالدوله صدراعظم که بصحهء ناصرالدین شاه رسیده، از فرهنگ فارسی معین).
(1) - این جمع در فارسی فصیح معاصر بکار نمی رود. (یادداشت مؤلف).


امور اتفاقیه.


[اُ رِ اِتْ تِ قی یَ/یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح فلسفه اموری است که نه دائمی و نه بطور اکثر باشد. رجوع به دستورالعلماء ج 1 ص179 شود.


ام ورد.


[اُمْ مِ ؟] (ع اِ مرکب) کفتار. (از المرصع).


اموردیده.


[اُ دی دَ/دِ] (ن مف مرکب)آزموده در هر کاری. (ناظم الاطباء). کارآزموده و دانا. (آنندراج).


امور طبیعیه.


[اُ رِ طَ عی یَ/یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح طب قدیم، عبارت از مقدمات یا مبادیی است که هستی و قوام وجود آدمی بر آنها نهاده شده است چنانکه اگر یکی از مقدمات نیست گردد هستی آدمی را نیز باید معدوم و کأن لم یکن پنداشت و آن مقدمات عبارتند از: ارکان، امزجه، اخلاط، اعضاء، ارواح، قوای طبیعی و نفسانی و حیوانی و افعال. و از آن جهت این مقدمات را به طبیعت منسوب داشته اند که آن ها یا از جنس ماده هستند و عبارتند از: ارکان، اخلاط، اعضاء، ارواح و یا از جنس صورت هستند و عبارتند از: امزجه، قوی، و یا آنکه برای وجود آدمی غایت و نتیجه باشد و آن افعال است. پاره ای از پزشکان چهار چیز دیگر بر این مقدمات افزوده اند و آن سن، رنگ، بشره و فرق بین زن و مرد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر).


امور عامه.


[اُ رِ عامْ مَ / مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) آنست که اختصاص بقسمی از اقسام موجودات یعنی واجب و جوهر و عرض نداشته باشد(2). در امور عامه بحث از وجود و موجود بطور مطلق میشود و شامل است بر بحث از وجود و موجود و ممکن و عقول و نفوس و امور فلکی و عنصری، و امور عامه همان الهیات به معنی اعم است در مقابل الهیات به معنی اخص که بحث از ذات و علم و قدرت و صفات و اسماء خدا میکند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (تعریفات جرجانی) (فرهنگ علوم عقلی ص92). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و دستور العلماء عبدالنبی بن عبدالرسول الاحمدنگری چ حیدرآباد دکن ج 1 ص173 شود.
(1) - Ontologie. (2) - هی ما لایختص بقسم من اقسام الوجود التی هی الواجب و الجوهر و العرض. (تعریفات جرجانی).


امورغی.


[اَ] (از یونانی، اِ) زیتار. ثفل الزیت. (ترجمهء فرانسوی مفردات ابن بیطار). برومی عکرالزیت است. (تحفهء حکیم مؤمن)(1).
(1) - در متن تحفه «امورعی» با عین آمده.


ام ورقة.


[اُمْ مِ وَ رِ قَ] (اِخ) دختر عبدالله بن حارث بن عویمربن نوفل انصاری. از زنان صحابی بود و در زمان عمر (خلیفهء دوم) غلام و کنیزک او را کشتند. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص289 شود.


امور کلیه.


[اُ رِ کُلْ لی یَ/یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح سالکان، آنرا گویند که ممکن نباشد راندن و دور کردن آن از عقل و هم یافتن آن در عین امکان پذیر نباشد و بعبارت دیگر آنکه در خارج موجود نباشد یعنی در خارج ذاتی نباشد که بدان حیات و علم نسبت داده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود.


اموریدس.


[اِ مُ دُ] (اِ) جریان دَم (خون) از بواسیر. (بحر الجواهر). خون آمدن از ناسور را بلغت یونان اموریدوس گویند و این از گشاده شدن سر رگهای مقعد بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی)(1).
(1) - بفرانسوی: Hemorroide. (از یادداشت مؤلف).


اموریون.


[اَ ری یو] (اِخ) قبیله ای از نسل اَموربن کنعان بن نوح بودند. مردان این قبیله همگی بلندقامت و شجاع بودند و با قوم بنی اسرائیل دشمنی میورزیدند. (از اعلام المنجد) (از قاموس کتاب مقدس).


اموس.


[اَ] (اِ) تخمی باشد که بر روی نان پاشند و آنرا نان خواه گویند، و با همزهء ممدوده هم بنظر آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به نان خواه شود.


اموس.


[اُ] (ع اِ) جِ امس. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به امس شود.


اموس.


[اُ] (اِخ) یکی از پیغمبران قدیم بنی اسرائیل بود که در اواسط قرن هشتم ق .م . زندگی میکرد. رجوع به دائرة المعارف آریانا شود.


اموس.


[اِ] (اِخ) نام کوهی است در تراکیه، اسکندر مقدونی در پای این کوه با بومیان آنجا جنگ کرد. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 2 ص1227 شود.


اموسنی.


[اَ وِ](1) (اِ) دو زن را گویند که یک شوهر داشته باشند و هر یک مر دیگر را اموسنی بود. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زن یک شوهر نسبت بزن دیگر او. هوو. وسنی. و رجوع به آموسنی و وسنی شود.
(1) - در ناظم الاطباء اَموسِنی است.


ام وضخ.


[اُمْ مِ وَ ضَ] (ع اِ مرکب) میش. گوسفند ماده. (از المرصع). وَضَخ به معنی شیر است. (از اقرب الموارد).


ام وعلة.


[اُمْ مِ وَ لَ] (ع اِ مرکب) عقبه و تل. (از المرصع). وَعْلة به معنی جای بلند از کوه و صخره است. (از اقرب الموارد).


اموق.


[اَمْ وَ] (ع ن تف) گول تر. احمق تر.
-امثال: اموق من الرخمة.
اموق من نعامة.
رجوع به مجمع الامثال میدانی ص661 شود.


امول.


[اَ] (اِخ) ناحیه ایست در یمن در شعر سلمی بن مقعد. (از معجم البلدان).


امولپوس.


[اُ مُ] (اِخ)(1) یکی از اهالی تراکس بود که در حدود قرن پانزدهم ق.م. از آن سرزمین به آتیکا گریخت و در آنجا مسکن گزید. امولپوس برحسب روایات قدیم شاعر و جنگجو و کاهن بوده است. (از تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
.(املای فرانسوی)
(1) - Eumolpe


امولپیدها.


[اُ مُ] (اِخ)(1) اخلاف امولپوس بودند و از خانواده های معروف یونان بشمار میرفتند. (از تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی). رجوع به امولپوس شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Les Eumolpies


ام ولد.


[اُمْ مِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)یعنی مادر فرزند، و آن کنیزی است که از مولای خود آبستن شود. || (اصطلاح فقه) کنیزی که به نطفهء مالک خود پسر یا دختر زاییده باشد و روا نیست مالک در حیات خود آن کنیز را بفروشد و بعد از مرگ مالک، کنیز آزاد میشود و بکسی بارث نمیرسد. (از آنندراج). و رجوع به استیلاد شود.


امولسیون.


[اِ یُنْ] (فرانسوی، اِ)(1) در اصطلاح دواسازی، هر داروی مرکب مایع و شیرمانندی که جهت آشامیدن مریض ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). اگر دانه های روغن دار را با کمی آب در هاون صلایه کنند و تودهء خمیری شکل حاصل را با آب بسایند مایع شیری شکلی بدست می آید که بنام امولسیون موسوم است. بنا بر این امولسیونها از گویچه های کوچک (گلبول) روغن تشکیل شده است که بوسیلهء مواد پروتئیدی دانه ها در آب بحالت تعلیق درآمده است و آنها را امولسیونهای طبیعی مینامند. همچنین اگر مواد روغنی مختلف رزین ها(2)، گم رزین ها(3) و مواد غیرمحلول را بکمک مادهء امولسیو(4) در آب بحالت تعلیق درآورند اشکال دارویی حاصل بنام امولسیون مصنوعی نامیده میشود و منظره ای شیری شکل دارد. در داروخانه ها بیشتر صمغ عربی و کتیرا را برای این منظور مصرف میکنند. امولسیونها خیلی زود فاسد میشوند و از اینرو آنها را فقط در موقع احتیاج تهیه می کنند. (از کارآموزی داروسازی جنیدی ص 100).
(1) - emulsion. .
(فرانسوی)
(2) - Resine .
(فرانسوی)
(3) - Gommes - resines .
(فرانسوی)
(4) - emulsive


امولیقون.


[ ] (اِ) بیونانی ابار است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به ابار شود.


امومت.


[اُ مو مَ] (ع مص) مادر شدن. (تاج المصادر بیهقی). مادری کردن. (مصادر زوزنی). مادر گشتن. (ناظم الاطباء). مادری و مادر بودن. (آنندراج). ماکنت اُمّاً فاممت امومة؛ نبودی مادر و مادر گردیدی یا مادری کردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1).
(1) - فعل آن از باب نصر و سمع است. (از ناظم الاطباء).


امومن.


[اَ مُ] (اِ)(1) آمومن. حماما. (یادداشت مؤلف). در مفردات ابن بیطار فقط بصورت آمومن آمده. (جامع المفردات ابن بیطار ج 1، ذیل حماما). و رجوع به حماما شود.
.(ترجمهء فرانسوی ابن بیطار)
(1) - Amomum


امون.


[اَ] (ع ص) اشتر مادهء استوارخلقت. (آنندراج). ناقهء امون؛ شتر مادهء استوارخلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اُمُن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


امون.


[اَ مُ] (اِخ)(1) یکی از خدایان مصر قدیم. (از لاروس). امون یا امین به معنی مستور و یکی از خدایان هشتگانهء مصریان بود که ثالوث، اول آنان بوده است. صورت امون بر ابنیهء قدیم مصر منقوش است و آن شبیه به انسانی است که قبایی از کتان در بر کرده و زناری بر کمر بسته و آلتی در دست دارد که کنایه از حیات است و عصایی در دست دیگر دارد که کنایه از عصای مملکت است و کلاه درازی بر سر نهاده که دو رشتهء دراز از آن آویخته است، و اسم او در کتاب مقدس بیشتر بلفظ نو مقرون است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به آمون شود.
(1) - Amon.


امون.


[اَ مُ] (اِخ)(1) قدیس مصری در قرن چهارم م. (از المنجد).
(1) - Ammon.


امونیاقن.


[اَ] (اِ)(1) بیونانی اُشَّق است. (تحفهء حکیم مؤمن). لزاق الذهب. اُشَّق. (ترجمهء فرانسوی مفردات ابن بیطار).
(ترجمهء فرانسوی
(1) - Ammoniaque. مفردات ابن بیطار).


امونیاک.


[اَ] (اِ) رجوع به آمنیاک و امانیاک شود.


امونیوس.


[اَ/اَ مْ مو] (اِخ) الحمونیوس. الحموموس(1). پسر هرمیاس(2). فیلسوف یونانی اسکندریه، شاگرد ابرقلس بود و در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم م. میزیست و تفسیرهایی بر ارسطو و فرفوریوس داشت، مانند شرح قاطیغوریاس و شرح طوبیقای ارسطو که بعربی ترجمه شد. از کتب دیگر او شرح مذهب ارسطالیس فی الصانع و اغراض ارسطالیس فی کتبه و حجة ارسطالیس فی التوحید را محققان اسلامی می شناخته اند. (از فهرست ابن الندیم) (از تاریخ الحکمای قفطی ص256) (از تاریخ علوم عقلی ص101).
(1) - Ammonios.
(2) - Hermias.


امونیوس.


[اَ مُ] (اِخ)(1) ملقب به سَکّاس. فیلسوف یونانی ازاسکندریه بود. وفات وی بسال 243 م.روی داد. بین فلسفهء افلاطون و ارسطو سازش داد و عقاید شرقی را نیز بدانها افزود، و این غیر از امونیوس پسر هرمیاس است. رجوع به دایرة المعارف پطرس بستانی شود.
(1) - Ammonios Saccas.


اموة.


[اَمْ وَ] (ع اِ) اَمة. کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اموة.


[اَ مَ وَ] (ع اِ) اَمة. اَمْوة. کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به اَمة شود.


اموة.


[اُ مُوْ وَ](1) (ع مص) پرستار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی چ تقی بینش ص119). کنیزک گردیدن. (از منتهی الارب).
(1) - در مصادر زوزنی بفتح اول و بتخفیف (اَمُوَة) آمده است.


اموه.


[اَ وَهْ] (ع ن تف) آب بسیارتر. (منتهی الارب). آب دارتر و پرآب تر. (ناظم الاطباء).


اموه.


[اَ مِ وَ] (اِخ) بعضی گفته اند نام شهریست، و علقمة بن عبید و مالک بن سبیع از آن شهرند، و نسبت بدان اَمَوی است. (یادداشت مؤلف).


ام وهب.


[اُمْ مِ وَ هَ] (ع اِ مرکب) ماده خر. اتان. (از المرصع).


اموی.


[اَ/اُ مَ وی ی] (ع ص)(1) منسوب به اُمَیّة. (ناظم الاطباء) (از انساب سمعانی). || یک تن از خاندان امویان (بنی امیه): و دیگر اموی بود که پس از یوسف توفیق رفیق وی شده دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن اختیار کرد و بر این بمانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
(1) - در فارسی با تخفیف یاء تلفظ میشود.


اموی.


[اَ مَ] (ع ص نسبی) منسوب به اَمة (کنیزک). (ناظم الاطباء) (از انساب سمعانی) (از اقرب الموارد).


امویان.


[اَ / اُ مَ ویا] (اِخ) بنی امیه. سلسله ای است از نسل امیة بن عبد شمس قرشی که پس از خلفای راشدین در سال 40 ه .ق ./660 م. نخستین خلیفهء آنان معاویة بن ابی سفیان زمام حکومت کشورهای اسلامی را در دست گرفت. با رسیدن خلافت به معاویه دورهء جدیدی در حکومت اسلامی آغاز شد و این دوره تا سال 132 ه .ق . /750 م. که حکومت امویان بدست ابومسلم خراسانی منقرض گردید ادامه داشت. معاویه دمشق را مرکز خلافت خود و پایتخت قرار داد و پیش از مرگ، پسرش یزید را بعنوان وارث و جانشین خود معرفی کرد و بدین ترتیب اصل وراثت را در خلافت استوار کرد و سنت خلافت راشدین را ترک گفت و در دمشق دستگاه اداری محکمی پدید آورد و دستگاه پرتجمل و باشکوهی مانند دستگاههای پادشاهان ایران و امپراطوران روم ترتیب داد و زندگی شهرنشینی را که پیش از او کمتر بدان توجه شده بود توسعه داد، و معماری اسلامی از همین دوره آغاز گردید و مساجد تاریخی دمشق و مدینه و بیت المقدس ساخته شد. زبان عربی در زمان امویان رواج گرفت و مردم ممالک اسلامی بخصوص مردم شام زبان عربی را فراگرفتند. نخستین سکهء اسلامی نیز در این دوره (در زمان خلافت عبدالملک) زده شد.
توجه مسلمانان در دورهء امویان بفلسفه و بخصوص فلسفهء یونان جلب گردید و هم در این دوره بود که بحثهای علوم شرعی و الهیات بمیان آمد و ادب عربی رواج گرفت و قواعد صرف و نحو تدوین گردید و خلاصه آنکه تمدن اسلامی که در دورهء عباسیان به اوج ترقی خود رسید پایه گذاری گردید. امپراتوری اسلام در زمان امویان بمُنتهای عظمت و وسعت خود رسید: زیادبن ابیه که در زمان علی (ع) حکومت فارس را داشت در دورهء معاویه حکومت بصره و کوفه را نیز بدست آورد و حیطهء اقتدار او تا اقصی نقاط شرقی حکومت اسلامی کشیده شد. مسلمانان در همین سالها از طرفی به سند رسیدند و از طرفی از جیحون عبور کردند و برخی از بلاد آنسوی جیحون را گشودند. در زمان ولیدبن عبدالملک (86-96 ه .ق .) قتیبة بن مسلم باهلی از سرداران معروف عرب در ولایات شرقی ایران دست بمحاربات بزرگی زد و بلخ و طخارستان و فرغانه و بخارا و بیکند و خیوه و سمرقند و بعضی از نواحی دیگر را گشود و تا کاشغر پیش رفت. این سردار پس از فوت ولید و جانشینی سلیمان سر بطغیان برداشت ولی کشته شد. در مغرب نیز افریقای شمالی و اندلس بدست حکومت اسلامی افتاد و مسلمانان با سرداری طارق بن زیاد از تنگه ای که میان آفریقا و اروپاست گذشتند و بتدریج تمام شبه جزیرهء اسپانیا را بتصرف درآوردند. در زمان هشام بن عبدالملک قسمتی از جنوب فرانسه را نیز تسخیر کردند ولی در محل پواتیه از شارل مارتل پادشاه فرانسه شکست خوردند. بدین ترتیب در زمان امویان حکومت اسلامی از مرزهای چین تا اقیانوس اطلس گسترده شد. امویان از همان آغاز کار با مخالفت شدید شیعیان و مردم مدینه روبرو شدند. خلفای اموی به سنت پیغمبر و خلفای راشدین پشت پا زده بودند و توجه به مسائل مادی و آماده ساختن وسایل شکوه و تجمل و گردآوری مال و منال دنیا را جانشین اندیشهء دین و توجه به مبانی عالی اخلاقی کرده بودند. امویان از آل علی بیمناک بودند و از هر نوع اعمال زور و سخت گیری دربارهء این خاندان خودداری نمیکردند. حسین بن علی (ع) سومین امام شیعیان بفرمان یزید در دهم محرم سال 61 ه .ق ./ 16 اکتبر 680 م. با یارانش کشته شد. این واقعه در برانگیختن نفرت عمومی شیعیان و مخالفان امویان به مخالفت با دستگاه خلافت تأثیر عظیمی بخشید. امویان نسبت به ملل غیرعرب و بخصوص ایرانیان با نظر خوبی نمی نگریستند و بخصوص عمال آنان در ایران بسیار بدرفتاری میکردند. یزیدبن مهلب که پس از قتیبة بن مسلم باهلی حکومت خراسان را یافته بود بعد از فراغت از امور آن دیار بگرگان که تا آن هنگام مستقل مانده بود تاخت و گرگان را فتح کرد و به مازندران حمله برد و پس از فتح ساری هنگام تعاقب دشمن در دره ای محصور شد و دستهء بزرگی از سپاهیان او از میان رفتند و او سرانجام با سیصدهزار دینار جان خود را خرید و در بازگشت به گرگان دچار طغیان مرزبان آنجا گردید و پس از هفت ماه پیروز گشت و بسیاری از مردم گرگان را از دم شمشیر درگذرانید. این عمل و نظایر آن باعث شد که روزبروز بر ناخشنودی ایرانیان از امویان افزوده شود، تمایل ایرانیان به آل علی و تبلیغ اینان بضدیت با امویان بیشتر ایرانیان را بستیزه جویی با دستگاه خلافت اموی برمی انگیخت تا اینکه ابومسلم سردار رشید ایرانی برای ریشه کن ساختن دستگاه امویان با عبدالله سفاح از اولاد عباس بن عبدالمطلب برای خلافت اسلامی بیعت کرد و در زاب (مغرب ایران) سپاه مروان دوم اموی را در هم شکست و عبدالله سفاح بدستیاری وی بخلافت رسید و مروان منهزم و مقتول گردید (132 ه .ق .). خلفای اموی بترتیب با تاریخ جلوس عبارتند از:
معاویهء اول 41 ه .ق . (661 م.)
یزید اول 60 (680)
معاویهء دوم 64 (683)
مروان اول 64 (683)
عبدالملک 65 (685)
ولید اول 86 (705)
سلیمان بن عبدالملک 96 (715)
عمربن عبدالعزیز 99 (717)
یزید دوم 101 (720)
هشام بن عبدالملک 105 (724)
ولید دوم 125 (744)
یزید سوم 126 (744)
ابراهیم بن ولید 126 (744)
مروان دوم 127-132 (745-750).
رجوع به تاریخ الامم و الملوک محمد بن جریر طبری جزء 7 و 8 و 9 و الکامل ابن اثیر جزء 3 و 4 و 5 و تاریخ الخلفاء سیوطی ص348 و مجمل التواریخ و القصص ص295 و روضة الصفا چ خیام ج 3 ص 62 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص114 و معجم الانساب زامباور جزء 1 ص1 و تاریخ ایران تألیف سر پرسی سایکس ترجمهء فخر داعی گیلانی ج 1 ص759 و ریحانة الادب ج 6 ص275 و اسلام (از مجموعهء چه میدانم؟) تألیف دومینینگ سوردل ترجمهء حسینی نژاد ص21 و طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات صفا ج 1 ص11 و سایر کتابهای تاریخ عمومی شود.


امویان اندلس.


[اُ / اَ مَ ویا نِ اَ دُ لُ] (اِخ)خانواده ای هستند از امویان (بنی امیه) که در اسپانیا حکومت و خلافت داشتند. اسپانیا در فاصلهء سالهای 91 و 93 ه .ق ./ 710 - 712 م. بوسیلهء مسلمانان گشوده شد. از این تاریخ تا سال 138 ه .ق . /756 م. مانند دیگر ممالک اسلامی حکامی که از طرف خلفای عباسی فرستاده میشدند آن سرزمین را اداره میکردند. در سال 138 عبدالرحمان (اول) یکی از نوادگان هشام خلیفهء دهم اموی که از قتل عام عباسیان رهایی یافته بود بعد از چند سال سرگردانی از اغتشاش اسپانیا و اختلافی که میان بربرها و قبایل عرب بود استفاده کرد و مصمم شد در آن سرزمین به رغم دستگاه عباسیان، دستگاه خلافتی برای خود ترتیب دهد. عبدالرحمان توفیق یافت که از تعرضات سپاهیان عباسی پیشگیری کند و جانشینان وی مدت دو قرن در اندلس حکومت کردند و توانستند از یکسو جلو دست اندازیهای عیسویان را از طرف شمال بگیرند و از سوی دیگر شورشهای داخلی را بخوابانند. امویان اندلس تا مدتی بهمان عنوان امیری یا سلطانی قناعت داشتند ولی عبدالرحمان ثالث (317 ه .ق ./ 929 م.) عنوان خلیفه اختیار کرد. این شخص بزرگترین خلیفهء امویان اندلس است، او نه تنها در میان رعایای خود بقدرت حکومت میکرد و پادشاهان عیسوی لیون(1) و قسطلون(2) و نواره(3) را مغلوب ساخت بلکه مهاجمانی را که از آفریقا به اسپانیا هجوم آورده بودند بیرون راند و بوسیلهء کشتی های نیرومند بر دریای مدیترانه استیلا یافت. پس از مرگ او هیچیک از جانشینانش نتوانستند کارهای او را دنبال کنند. تنها المنصور سردار مشهور بود که توانست وحدت ممالک اموی را در اندلس حفظ کند. در آغاز قرن پنجم هجری (ابتدای قرن یازدهم م.) انقلابات و حوادثی در اسپانیا بظهور رسید و بر اثر این انقلابات حکومت اموی از بین رفت و حکومتهای کوچک محلی بنام ملوک الطوائف جای آنان را گرفت (422 ه .ق ./ 1031 م.). پادشاهان یا خلفای اموی بترتیب با تاریخ جلوس عبارت بودند از:
عبدالرحمان اول 138 ه .ق . (756 م.)
هشام اول 172 (788)
حکم اول 180 (796)
عبدالرحمان دوم 206 (822)
محمد اول 238 (852)
منذر 273 (886)
عبدالله 275 (888)
عبدالرحمان سوم 300 (912)
حکم دوم 350 (961)
هشام دوم 366 (976)
محمد دوم 399 (1009)
سلیمان دوم 400 (1009)
محمد دوم 400 (1010)
هشام دوم 400 (1010)
سلیمان(4) 403 (1013)
عبدالرحمان چهارم 408 (1018)
عبدالرحمان پنجم 414 (1023)
محمد سوم 414 (1024)
هشام سوم 418-422(1027-1031).
(از طبقات سلاطین اسلام صص14 - 16) (از تاریخ الخلفای سیوطی ص348). و رجوع به الحلل السندسیة و معجم الانساب زامباور ص2 شود.
(1) - Leon.
(2) - Castle.
(3) - Navarre. (4) - محمد دوم و هشام دوم و سلیمان هر کدام دو بار بخلافت رسیدند و در فاصلهء خلافت دوم سلیمان و عبدالرحمان چهارم علی بن حمود و در فاصلهء خلافت عبدالرحمان چهارم و عبدالرحمان پنجم قاسم بن حمود و یحیی بن علی و مجدداً قاسم بن حمود و در فاصلهء خلافت محمد سوم و هشام سوم یحیی بن علی (بار دوم) از سلسلهء بنی حمود حکومت را در دست گرفتند.


امویه.


[اَمْ مو یَ] (اِخ) شط آمل. (از معجم البلدان). و رجوع به آمویه شود.


امة.


[اُمْ مَ] (ع اِ) راه شریعت و دین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دین. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). گویند فلان لا امة له؛ یعنی او را دین و مذهبی نیست. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دین و طاعت. (مؤید الفضلاء). سنت نبی. || مرد جامع خیر. || مقتدای مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیشوا. (شرح قاموس) (مهذب الاسماء). || جماعتی که بسوی ایشان پیغامبری آمده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جماعت. (از اقرب الموارد). از آنست قول خداوند: کنتم خیر امة.(1) || گروه از هر صنف مردم و از هر جنس حیوانات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). صنف و دسته از هر قبیله. (از اقرب الموارد). گروه از هر حی. (شرح قاموس). گروه. (مهذب الاسماء). و بدین معنی در لفظ واحد است و در معنی جمع. ج، امم. || کسی که بر راه حق و مخالف سایر ادیان است. || هنگام و مدت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هنگام. (شرح قاموس) (مهذب الاسماء). حین. (از اقرب الموارد). و از آنست قول خداوند: و ادّکر بعد امة(2). و همچنین: وَ لئن اخرنا عنهم العذاب الی امة معدودة.(3) || قد و قامت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). قد. (شرح قاموس). قامت. (از اقرب الموارد). بالای مردم. (مهذب الاسماء). و از آنست: هم حسان الوجوه طوال الامم. || روز نشاط. || طاعت. || دانشمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || معظم رو. (منتهی الارب). روی. (شرح قاموس). || راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طریقت. (از اقرب الموارد). راه بزرگ. (شرح قاموس). || مادر. ج، امات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- امة الرجل؛ قوم مرد. (ناظم الاطباء).
- || (اِ) زن و مرد. (ناظم الاطباء).
- امة الله؛ خلق خدا. (ناظم الاطباء).
- امة عیسی؛ نصاری. (ناظم الاطباء).
- امة محمد (ص)؛ مسلمانان. (از ناظم الاطباء).
و رجوع به امت شود.
(1) - قرآن 3/110.
(2) - قرآن 12/45.
(3) - قرآن 11/8.


امة.


[اِمْ مَ] (ع اِ) حالت و راه شریعت. || دین. || نعمت. || هیئت و شأن. || فراخی عیش. || سنت نبی. || طریقه. || امامت. || اقتدا بامام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اُمّة و امت شود.


امة.


[اَ مَ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص16 و خیرات حسان ج 1 ص33 شود.


امه.


[اَمْهْ] (ع مص)(1) پیمان کردن. (از شرح قاموس). عهد کردن و پیمان نمودن. (از منتهی الارب). امه الرجل امهاً (از باب نصر)؛ عهد کرد و پیمان نمود آن مرد. (ناظم الاطباء). || اُمِهَ الرجل (بطور مجهول)؛ بی عقل گردید آن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - از باب نصر. (ناظم الاطباء).


امه.


[اَ مَهْ](1) (ع مص)فراموش کردن. (از منتهی الارب) (از شرح قاموس) (از ناظم الاطباء). || (حامص) فراموشی. و از آنست در قراءت بعض مردم: و اذکر بعد امه.(2) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)(3). || اقرار دادن و اعتراف کردن. (از شرح فارسی قاموس). اقرار کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (حامص) اقرار و اعتراف. (ناظم الاطباء). || امهت الغنم امهاً و امیهةً؛ آبله برآورد گوسفند. (از منتهی الارب). اُمهت (بطور مجهول)؛ آبله برآورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد اَمْه و در ناظم الاطباء اَمَهْ و اَمْه هر دو آمده.
(2) - قرآن 12/45.
(3) - از امه امهاً (از باب سمع). (ناظم الاطباء).


امه.


[اُ مِ] (اِخ)(1) از شخصیتهای داستان معروف ادیسه(2) است، و خدمتگزار باوفا و سرپرست دسته های اولیس(3) بود. رجوع به لاروس شود.
(1) - Eumee.
(2) - Odyssee.
(3) - Ulysse.


امهاء .


[اِ] (ع مص) بسیارآب کردن شیر و روغن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسیار کردن آب شراب و روغن. (از اقرب الموارد). تنک کردن شیر. (تاج المصادر بیهقی). || تیز کردن و آب دادن آهن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تیز کردن آهن، و گویند آب دادن آن. (از اقرب الموارد). آب دادن آهن و تیز کردن آن. (تاج المصادر بیهقی). || آب دادن تیغ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گرم کردن اسب را بتاختن و دراز کردن رسن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرم کردن اسب را بتاختن که خوی آرد و دراز کردن رسن آنرا. (آنندراج). دراز کردن رسن اسب و روان گردانیدن و گرم کردن آن. (از اقرب الموارد). || حفر البئر حتی امهی؛ کند چاه را تا بآب رسانید، لغتی است در اماه بقلب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بآب بردن چاه و بسیارآب شدن [ آن ] . (تاج المصادر بیهقی). || تنک روی ساختن دشنه را. (منتهی الارب). نازک کردن کارد و دشنه. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - باین معنی از «مهی» می آید.


امهات.


[اُمْ مَ] (ع اِ) جِ اُمَّهة. (ناظم الاطباء) (از المرجع) (از آنندراج). جِ اُمّ. (از اقرب الموارد). مادرها. (ناظم الاطباء). مادران. (مؤید الفضلاء) (آنندراج). امهات در ذوی العقول گویند و امات در غیرذوی العقول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از غیاث اللغات) :
لشکری زاصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات.مولوی.
|| اصول هر چیز. (از مؤید الفضلاء). مهمات. مهمترین. (فرهنگ فارسی معین).
- امهات البلاد، امهات المدائن؛ شهرهای عمده.
- امهات قصاید؛ قصاید مهم.
- امهات کتب؛ کتب مهم.
- امهات لغت؛ کتب معتبر و مهم در لغت.
|| در نزد حکما، عبارت از عناصر است. و در کشف اللغات گوید: امهات در اصطلاح حکما عناصر و طبایع را گویند چنانکه آباء در اصطلاح آنان افلاک و انجم را نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عناصر. (از حکمت اشراق ص187). عناصر اربعه. چهارآخشیج. چهارگوهر (آب، باد، خاک و آتش) :
حکیمان این چنین گفتند با ما
که این چار امهاتند آن نُه آبا.ناصرخسرو.
در قول او بجمله گوا یابی
در امهات و زآتش و در آبا.ناصرخسرو.
فیض تو که چشمهء حیات است
روزی ده اصل امهاتست.نظامی.
و رجوع به امهات اربعه شود. || در اصطلاح اهل رمل، عبارت از چهار شکلی است که در وقت کشیدن زایچه در چهار خانهء اول واقع شوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


امهات اربعه.


[اُمْ مَ تِ اَ بَ عَ/عِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) عناصر اربعه. (از شرح منظومهء حاج ملاهادی سبزواری چ سنگی ص273). چارمادر. چهارآخشیج. چهارگوهر (باد، خاک، آب و آتش). مقابل آباء علوی. امهات حیوان. امهات سفلی. (از فرهنگ فارسی معین). امهات بتنهایی نیز باین معنی آمده. رجوع به امهات شود.


امهات اسماء .


[اُمْ مَ تِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در اصطلاح عرفان، مراد اسماء ذاتند که اسماء صفات و افعال از آنها متفرع میشود و آنها عبارتند از: اول، آخر، ظاهر و باطن که جامع آنها الله و رحمن است. (از کشف اللغات) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).


امهات الجوازل.


[اُمْ مَ تِلْ جَ زِ] (ع اِ مرکب) مرغ قطا و کبوتر و انواع آنها را گویند. جوازل جوجگان این مرغها است و مفرد آن جوزل است. (از المرصع) :
سوی ما اصاب الذئب و سربه
اطافت به من امهات الجوازل.
ذوالرمة (از المرصع).


امهات المؤمنین.


[اُمْ مَ تِلْ مُ ءْ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زنان رسول اکرم. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص145). و رجوع به ام المؤمنین شود.


امهات حقایق.


[اَ م مَ تِ حَ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) امهات اسماء. (فرهنگ علوم عقلی). رجوع به امهات اسماء شود.


امهات حیوان.


[اُمْ مَ تِ حَیْ / حِیْ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) امهات اربعه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به امهات و امهات اربعه شود.


امهات سفلی.


[اُمْ مَ تِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عناصر اربعه. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). عناصر اربعه (آب، آتش، خاک و باد). (از کشاف اصطلاحات الفنون). اربعهء عناصر یا طبقات زمین. (غیاث اللغات) (آنندراج).


امهات صفات.


[اُمْ مَ تِ صِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنرا اسمای ذاتی هم میگویند و آن صفات سبعه اند، اول حیات که آنرا امام الصفات گویند. دوم علم. سوم قدرت. چهارم ارادت. پنجم سمع. ششم بصر. هفتم کلام. (آنندراج).


امهات طبایع.


[اُمْ مَ تِ طَ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از چهارارکان است. (از آنندراج).


امهات علوی.


[اُمْ مَ تِ عُ یا عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) علوم و عقول و نفوس و ارواح. (از کشف اللغات) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (مؤید الفضلاء) (آنندراج).


امهات کسور.


[اُمْ مَ تِ کُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) امهات کسور نُه است، نصف (یک دوم)، ثلث (یک سوم)، ربع (یک چهارم)، خمس (یک پنجم)، سدس (یک ششم)، سبع (یک هفتم)، ثمن (یک هشتم)، تسع (یک نهم)، عشر (یک دهم). (از دستورالعلماء ج 1 ص 187).


امهات مطالب.


[اُمْ مَ تِ مَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل استدلال در تحقیق و شناسایی اشیاء سه نوع پرسش بکار می برند: 1 - مطلب ما، یعنی سؤال بوسیلهء ما و آن نیز بر دو قسم است، یکی سؤال از «ما»ی شارحه که از آن شناسایی شرح اسم و معنی لغوی شی ء مورد نظر اراده میشود. دیگر مطلب «ما»ی حقیقیه که مراد از آن شناسایی حقیقت و ماهیت شی ء مورد نظر است. 2 - مطلب «هل» یعنی سؤال بوسیلهء هل و آن نیز بر دو قسم است، یکی مطلب «هل» بسیطه که مطلوب پرسش از وجود شی ء منظور است فی نفسه و دیگر مطلب «هل» مرکبه که مطلوب شناسایی وجود چیزی است برای شی ء منظور. 3 - مطلب «لِمَ» که عبارت است از سؤال از دلیل و علت و آن نیز بر دو قسم است، یکی مطلب «لم» ثبوتی که مراد از آن شناسایی علت ثبوت موضوع است و دیگر «لم» اثباتی که مطلوب شناسایی علت حکم است. سبزواری گوید:
اس المطالب ثلثة علم
مطلب ما مطلب هل مطلب لِم.
شیخ الرئیس گفته است مطالب یا اصول پرسشها بسیار است، از آنهاست مطلب: أین، کیف، أی، ایان و جز آنها. مؤلف دستورالعلماء ادوات طلب را چنین شمرده است: ما، من، هل، لِمَ، أین، متی، أی، ایان و کیف. (از شرح منظومهء سبزواری چ سنگی ص 31) (از دستور العلماء ج 1 ص179) (از فرهنگ علوم عقلی). خواجه نصیر طوسی در مبحث اصناف مطالب از فن منطق گوید: مطالب اصلی چهار است: دو طالب تصور و آن «ما» و «ای» بود، و دو طالب تصدیق و آن «هل» و «لِمَ» بود. (اساس الاقتباس ص 352). و رجوع به دستور العلماء شود.


امهاد.


[اَ] (ع اِ) جِ مُهْد. (از اقرب الموارد و ذیل آن) (از منتهی الارب). جِ مِهَدة. (از منتهی الارب)(1). زمینهای بلند و یا زمینهای پست و هموار و نرم. (از آنندراج). و رجوع به مُهْد شود.
(1) - جِ این کلمه در اقرب الموارد مُهَد است.


امهاد.


[اَ] (اِخ) یوم الامهاد؛ یکی از جنگهای عرب است. (از معجم البلدان).


امهار.


[اِ] (ع مص) کابین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کاوین کردن. (تاج المصادر بیهقی). کابین کردن زنی را. || مهر زن را دادن. (از شرح قاموس). || نکاح دادن زنی را با غیری بمهری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواستگاری کردن زن را از غیر بر مهری. (از شرح فارسی قاموس). || مهریه گردانیدن ناقه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || باکُرّه شدن اسب. (تاج المصادر بیهقی). بچه آوردن مادیان. (از اقرب الموارد). امهرت الفرس؛ بچه آورد آن مادیان. (ناظم الاطباء).


امهار.


[اَ] (ع اِ) جِ مُهْر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کره های اسب. (از اقرب الموارد). رجوع به مُهْر شود. || جِ مَهْر کابینها. (از فرهنگ تازی بپارسی فروزانفر) (فرهنگ فارسی معین). گویا از جمعهای ساختگی فارسی زبانان است. || جِ مُهْر. (معرب شده). (یادداشت مؤلف). غلط مشهور است ولی استعمال آن بسبب تداول عیبی ندارد. (بیست مقالهء قزوینی ص72 - 73، از فرهنگ فارسی معین).


امهار.


[اَ] (اِخ) ذات امهار؛ موضعی است در بادیه. (از معجم البلدان).


امهار.


[اَ رَ] (اِخ)(1) یکی از ایالات کشور حبشه واقع در شمال دریاچهء تسانا(2). مرکز آن شهر غندارات است که در سابق پایتخت حبشه بود. (از لاروس) (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به قاموس الاعلام ج 2 ص 1037 شود.
(1) - Amhara.
(2) - Tsana.


ام هارون.


[اُمْ مِ] (اِخ) از زنان پرهیزکار و واصل بمقام اولیاءالله است. بنان خشک قناعت میکرد. حکایت کرده است که روزی در صحرا به شیری برخورده و رو بحیوان کرده و گفته است: ای حیوان اگر روزی تو بمن حوالت شده بیا و مرا بخور. شیر رو گردانده و برگشته است. (از صفة الصفوة ج 4 ص 275) (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1037).


امهاری.


[ ] (ص) خط حبشی که سامی زبانان و سامی نژادان برای نوشتن برگزیدند، و آن در اصل از خط فینیقی گرفته شده بود. (از فرهنگ ایران باستان ابراهیم پورداود ص143).


ام هاشم.


[اُمْ مِ شِ] (اِخ) کنیهء مادر معاویة بن یزیدبن معاویه بود، و او را ام خلف نیز گفته اند. (از مجمل التواریخ و القصص ص299). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


امهال.


[اِ] (ع مص) زمان دادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روزگار دادن. (تاریخ بیهقی). مهلت و فرصت دادن. (غیاث اللغات). مدت دادن. معوق گذاشتن. تمهیل کردن. تمدید مدت کردن. درنگی دادن. (یادداشت مؤلف). انظار. (از اقرب الموارد). درنگی خواستن. (یادداشت مؤلف). || تأخیر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): این اهمال و امهال را چه حجت آرد. (سندبادنامه ص217). ممانعت و مدافعت و اهمال و امهال در آن بوته یک چاشنی داشته باشد. (جهانگشای جوینی). || نرمی و آهستگی کردن. || مبالغه کردن. || عذر آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : اگر درین کار تأخیر و تأنی... رود... کار از دست تدارک درگذرد و در پای اهمال و امهال افتد. (سندبادنامه ص216).
- امهال الهی؛ کنایه از استدراج است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به استدراج شود.


امهان.


[اِ] (ع مص) حقیر شمردن. (ناظم الاطباء). || ضعیف گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || بخدمت گرفتن. استخدام. (از اقرب الموارد). || سرزنش کردن. (ناظم الاطباء).


ام هانی.


[اُمْ مِ] (ع اِ مرکب)عدسیه. (از المرصع).


ام هانی.


[اُمْ مِ] (اِخ) دختر حاج عبدالرحیم خان بیگلربیگی. از زنان شاعر و فاضل قرن سیزدهم هجری است. از اشعار اوست :
خال بکنج لب یکی طرهء مشک فام دو
وای بحال مرغ دل دانه یکیّ و دام دو
محتسب است و شیخ و من صحبت عشق در میان
از چه کنم مجابشان پخته یکیّ و خام دو.
(از ریحانة الادب ج 6 ص256).
و رجوع به همین کتاب و الذریعه قسم اول از جزء تاسع و فرهنگ سخنوران شود.


ام هانی.


[اُمْ مِ] (اِخ) فاخته یا فاطمه، دختر ابوطالب بن عبدالمطلب، دخترعموی رسول اکرم و خواهر علی بن ابی طالب (ع) و از زنان مشهور صحابی بود و در بعضی از روایات آمده که رسول اکرم وی را بزنی گرفت و نادیده طلاق گفت و نیز گفته اند رسول اکرم در شب معراج در خانهء ام هانی بود و بیت زیر از نظامی ناظر به همین مطلب است :
شبی رخ تافته زین دیر فانی
بخلوت در سرای ام هانی.
و رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص287 و ریحانة الادب ج 6 ص257 و قاموس الاعلام ترکی و مجمل التواریخ و القصص ص240 شود.


ام هانی.


[اُمْ مِ] (اِخ) نام چند تن از زنان صحابی و محدث است. رجوع به ام هانی (فاخته) و الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص287 و ریحانة الادب ج 6 ص 256 شود.


امة الجلیل.


[اَ مَ تُلْ جَ] (اِخ) از زنان صالح و نیکوکار و بنوشتهء برخی دارای مقام ولایت بوده است. (از ریحانة الادب ج 1 ص105) (از خیرات حسان ج 1 ص33) (از قاموس الاعلام ترکی).


امة الخالق.


[اَ مَ تُلْ خا لِ] (اِخ) دختر عبداللطیف بن صدقة بن عوض منادی. از زنان محدث و شاعر و از شاگردان جمال الدین حنبلی و از مشایخ سیوطی بوده و به سال 920 ه .ق . درگذشته است. صاحب خیرات حسان از اشعار وی بنقل از سیوطی آورده است. (از ریحانة الادب ج 1 ص105) (از خیرات حسان ج 1 ص33). و رجوع به خیرات حسان و قاموس الاعلام ترکی شود.


امة العزیز.


[اَ مَ تُلْ عَ] (اِخ) خدیجهء بغدادی. از زنان دانشمند قرن هفتم هجری بود در مجلس درس ابن شیرازی در بغداد و سایر دانشمندان در عراق و شام و مصر حاضر شده و کسب معلومات کرده و مقامات حریری را ببهترین وجهی تدریس می نموده، و در سال 699 ه .ق . درگذشته است. (از ریحانة الادب ج 1 ص105) (از خیرات حسان ج 1 ص34 و 114). و رجوع به ریحانة الادب و خیرات حسان و قاموس الاعلام ترکی و تذکرة الخواتین ص101 شود.


امة العزیز.


[اَ مَ تُلْ عَ] (اِخ) دختر حافظ شمس الدین محمد بن احمدبن عثمان ذهبی. از زنان محدث بوده و به سال 785 ه .ق . درگذشته است. (از خیرات حسان ج 1 ص35) (از ریحانة الادب ج 1 ص 106).


امة العزیز.


[اَ مَ تُلْ عَ] (اِخ) دختر حافظ علاءالدین و زنی محدث بوده. او را امة الرحیم نیز می گفته اند. به سال 794 ه .ق . درگذشته است. (از خیرات حسان ج 1 ص35).


امة العزیز.


[اَ مَ تُلْ عَ] (اِخ) دختر محمد بن یونس بن اسماعیل انبائی. از زنان محدث قرن دهم هجری و از مشایخ سیوطی بوده است. (از خیرات حسان ج 1 ص 34) (از ریحانة الادب ج 1 ص106).


امة العزیز.


[اَ مَ تُلْ عَ] (اِخ) دختر نجم الدین و زنی محدث بوده و او را مسندة الشام نیز گویند. (از خیرات حسان ج 1 ص34) (از ریحانة الادب ج 1 ص 106).


امة العزیز.


[اَ مَ تُلْ عَ] (اِخ) شریفه. زن شاعر و دانشمند اندلسی بود. رجوع به خیرات حسان ج 1 ص 34 شود.


امة الله.


[اَ مَ تُلْ لاهْ] (اِخ) زنی از مردم استانبول و ادیب و شاعر بوده و در الهیات نیز دست داشته و در اشعار خود صدقی تخلص کرده است و دیوان ترکی دارد. از اشعار او در خیرات حسان ج 1 ص32 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1038 آمده. وفات وی1115 یا 1135 ه .ق . اتفاق افتاده است.


امة الله.


[اَ مَ تُلْ لاهْ] (اِخ) گلنوش یا کلثوم، زن سلطان محمد چهارم و مادر سلطان احمد سوم و سلطان مصطفی دوم، و او را جدید والده نیز می گفته اند. ینکی جامع غلطه را او ساخته است. (از خیرات حسان ج 2 ص32). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1038 شود.


ام هبیرة.


[اُمْ مِ هُ بَ رَ] (ع اِ مرکب)غوک ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة).


امهج.


[اُ هُ] (ع ص) تنک از پیه و شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رقیق (صفت مخصوص شیر و پیه). (از اقرب الموارد). || شیر تنک و طعم بناگشته. (مهذب الاسماء). || شیر خالص از آب. (از اقرب الموارد). اُمهوج و اُمْهُجان نیز به همین معانی است. (از اقرب الموارد).


امهجان.


[اُ هُ] (ع ص) امهج. رجوع به امهج شود.


ام هجل.


[اُمْ مِ هَ] (اِخ) کوهی از آن بنی وبر در جدیله. (از المرصع).


امهدة.


[اَ هِ دَ] (ع اِ) جِ مِهاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمینها. || گاهواره ها. || بسترها. || گستردنیها. (از آنندراج). و رجوع به مهاد شود.


ام هشام.


[اُمْ مِ هِ] (اِخ) دختر حارثة بن نعمان انصاری. از زنان صحابی بوده، و او را ام هاشم نیز گفته اند. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 287 و 288 شود.


ام هشام.


[اُمْ مِ هِ] (اِخ) دختر هشام بن اسماعیل و مادر هشام بن عبدالملک خلیفهء اموی بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص310).


امهق.


[اَ هَ] (ع ص) سخت سپید همچو آهک که بهیچ سرخی(1) آمیزش ندارد و تابان و براق نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار سفید که بسرخی آمیخته نباشد و تابندگی نداشته باشد و مثل گچ و مانند آن باشد. (از اقرب الموارد). سپیدی گچ رنگ. (مهذب الاسماء). سخت سپید. (آنندراج). سفید مات(2). مؤنث آن مهقاء و ج، مُهْق. (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب بجای سرخی، رنگی است.
(2) - معادل Blanc mat فرانسوی و Dead whiteانگلیسی. (از المرجع).


امة مستولده.


[اَ مَ تُ مُ تَ لِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنیزی که از مولایش حامله باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به ام ولد و استیلاد شود.


امهن.


[اَ هَ] (ع ن تف) سست تر: فأما ورق هذه الشجرة [ حورومی ] فهو یفعل کل شی ء یفعله وردها الا ان الورق اضعف و امهن من قوة الزهر. (مفردات ابن بیطار). || خوارتر.
- امثال: امهن من ذباب. (از مجمع الامثال).


ام هنبر.


[اُمْ مِ هِمْ بَ] (ع اِ مرکب)کفتار ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اتان. (معجم متن اللغة). خر ماده. (منتهی الارب)(1).
(1) - در اقرب الموارد و معجم متن اللغة ام الهنبر با الف و لام است.


ام هند.


[اُمْ مِ هِ] (اِخ) کنیهء خدیجه دختر خویلد زن رسول اکرم بود. (از ریحانة الادب ج 6 ص258). و رجوع به خدیجه شود.


امهوج.


[اُ] (ع ص) امهج. رجوع به امهج شود.


امهود.


[اُ] (ع اِ) گَوِ شکاری و گَوِ نان پختن. (منتهی الارب) (آنندراج). گَوی که جهت طبخ نان کنند و یا گَوِ شکاری. (ناظم الاطباء). جایی در زیر زمین برای شکار یا نان پختن. (از اقرب الموارد). حفره ای که درون آن گشاد و سر آن تنگ باشد و برای شکار کردن یا نان پختن آماده شود. (از المرجع).


امهوسپند.


[اَ پَ] (اِ) فرشته و مَلَک. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) :
همه قد و بالای امهوسپند
بیاراسته همچو سرو بلند.زردشت بهرام.
و رجوع به امشاسپند شود.


امهوسفند.


[اَ فَ] (اِ) امهوسپند. رجوع به امهوسپند و امشاسپند شود.


امهة.


[اُمْ مَ هَ] (ع اِ) مادر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المرجع). لغتی است در اُمّ. (از آنندراج) :
امهتی خندف و الیاس ابی.
قصی (از المرجع).
بعضی گفته اند مادر در ذوی العقول. (از یادداشت مؤلف). || کبر و تیه (خودپسندی). (از المرجع). ج، امهات. رجوع به امهات و ام شود.


امهی.


[اُمْ مَ] (ص) منسوب به اُمّهة. (از المرجع). و رجوع به امهة شود.


امهیصاص.


[اِ] (ع مص) بی برگ و بی گیاه شدن زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).


ام هیولی.


[اُمْ مِ هَ لا] (ع اِ مرکب)در اصطلاح صوفیه، عبارت از لوح است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به لوح شود.


امی.


[اُمْ می] (ع ص) منسوب به ام. مادری. بطنی: اخ امی؛ برادر مادری. اخت امی؛ خواهر مادری. (از یادداشت مؤلف). || کسی که بر اصل خلقت خود بود و کتابت و حساب نیاموخته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی که پدرش در ایام طفلی او بمیرد و از تربیت پدر محروم باشد و در کنف مادر یا دایه پرورش یابد و از اینجهت علم نوشتن و خواندن او را حاصل نشود. (از غیاث اللغات) (آنندراج). || مجازاً، به معنی هر آن کسی که نوشتن و خواندن نداند اگرچه پیش پدر جوان شده باشد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). نانویسنده و ناخواننده. (مؤید الفضلاء). نانویسنده. (مهذب الاسماء) (السامی) (ترجمان مهذب عادل بن علی). نانویسا. ناخوانا. عامی. (یادداشت مؤلف). کسی که خواندن و نوشتن نداند. بی سواد. (از ناظم الاطباء) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی و ان هم الا یظنون. (قرآن 2/78).
امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایمش مفاجا (کذا).ناصرخسرو.
امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه.نظامی.
|| آنکه قرائت حمد و سوره را نداند. (از شرح لمعه ص 101 از فرهنگ علوم سجادی). || امی دانا، امی صادق، امی صادق کلام، نبی امی (نبی الامی)، پیغمبر امی، رسول امی؛ اشاره به محمد بن عبدالله (ص) است. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). و رجوع بهر کدام از کلمات فوق شود. لفظ امی لقب پیغمبر ما (ص) از آنست که آن حضرت از کسی تعلیم نگرفته بود تا فضیلت استاد بر آن حضرت ثابت نشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). حضرت رسالت را که امی میگویند هم بدین معنی که او نه خواندن دانستی و نه نوشتن. (مؤیدالفضلا). این معنی مأخوذ است از قرآن کریم (7/158) : و رسوله النبی الامی الذی یؤمن بالله و کلماته. مفسران را دربارهء امی که در این آیه آمده است عقاید متفاوتی است و عده ای آنرا منسوب به ام دانسته اند چنانکه گذشت و مشهورترین عقیده در این باب است(1) :
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی قلم را نگیرد بدست.نظامی.
امی گویا بزبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح.نظامی.
|| (از عبری) وثنی. (از المرجع): هوالذی بعث فی الامیین رسولاً منهم. (قرآن 62/2). ج، امیین. (از یادداشت مؤلف). || منسوب به ام القری (مکه) است. (از ناظم الاطباء). مکی. اهل مکه. || توانگر جلف بی مغز جفاکار کم سخن. (از شرح قاموس). کودن و گول قلیل الکلام. (منتهی الارب). غبی [ گول و نادان ]، چنین است در نسخ و صحیح عیّ [ درمانده و ناتوان ] (الجلف الجافی القلیل الکلام). بچنین کسی امی گویند زیرا از جهت کم سخنی و ناگویایی زبان بر همان حالتی باشد که از مادر زاده شده. (از تاج العروس). || ننه حوا (اسم گیاه). (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ننه حوا شود.
(1) - در لغت المرجع معانی زیر آمده است: الف) منسوب به امة = امام (معلم صاحب شریعتی که اقوام مختلف را بتوحید دعوت کند). ب) منسوب به امة (لقب ابراهیم پیغمبر). ج) شعبی. بنظر صاحب المرجع معنی اول اصح است. رجوع به المرجع شود.


امیا.


[اَمْ] (اِ) کیسه و همیان زر. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). همیان. (مؤید الفضلاء) (شرفنامهء منیری) :
تمنای وصال خوبرویان
خیال خواب بر امیا فراغان.
؟(از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 98 ب).


امیاد.


[اُ مِیْ یا] (اِخ)(1) در اصطلاح اروپاییان، امویان (بنی امیه) را گویند. رجوع به امویان و بنی امیه شود.
(1) - Omeyyades, Omayades.


امیال.


[اَمْ] (ع اِ) جِ میل (مقیاس). (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به میل شود. || در فارسی گاه جمع مَیْل آید. خواهشها. کامها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به میل شود.


امیال الجراح.


[اَمْ لُلْ جِ] (ع اِ مرکب)اصابع فرعون، و آن مادهء سنگی است شبیه مروارید و بدرازی انگشت سبابه و آنرا از بحر حجاز آرند. (از مفردات ابن البیطار). گویند امیال الجراح محرف دامل الجراح است. (از لکلرک). و رجوع به اصابع فرعون شود.


امیان.


[اَمْ یا] (اِ) کیسه و همیان زر. (برهان قاطع). کیسهء زر. (مؤید الفضلاء). همیان و کیسه. (ناظم الاطباء). همیان. (دهار) (انجمن آرا) (آنندراج). جراب :
از تمنای خاک آن حضرت
خاک گشته ادیم امیانها.
؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 ب).
و رجوع به همیان، و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص245 شود.


امیانوس مارسلینوس.


[اَ سِ] (اِخ)(1) از تاریخ نویسان قدیم رومی. اصلاً یونانی بود، در 330 م. تولد یافته و در 390 حیات داشته و در هنگام لشکرکشی قیصر ژولیَن(2) در سال 363 م. بضد شاپور دوم ساسانی جزو سپاهیان روم بوده است. وی وقایع این جنگ را که بشکست روم تمام شد و قیصر ژولیَن در 26 ژوئیهء سال مزبور بزخم تیری از پای درآمد و جان سپرد بچشم خود دیده بوده است. کتاب او در تاریخ روم که از وقایع سال 96 م. شروع میشود و در ذکر وقایع سال 378 م. بپایان میرسد یکی از اسناد معتبر مربوط بتاریخ ایران است. (از یسنا ج 1 ص103).
(1) - Ammianus Marcellinus.
(2) - Julien.


امیئی.


[اُمْ مِ] (حامص) امی بودن. نانویسا و ناخوانا بودن :
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امیئی اش عار بود.مولوی.


امیب.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1)آمیب. جانوری تک سلولی از ردهء ریشه پاییان(2) که هم در آبهای شیرین و هم در آبهای دریا میزید. حرکت و تغذیهء وی بوسیلهء پاهای کاذب است. پروتوپلاسم آنها برهنه و بدون پوستهء خارجی است. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل آمیب). کلمهء امیب از لغت یونانی امبا(3) یعنی تغییر مشتق شده. بدن امیب از توده پروتوپلاسمی لخت بدون شامه تشکیل شده است. در وسط آن هسته قرار دارد و حدود بدن آن دایماً در تغییر است. قسمت مرکزی پروتوپلاسم یا اندوپلاسم(4)دانه دانه ای و نیم شفاف است و از یک اکتوپلاسم(5) کام شفاف بیرنگ احاطه شده است. هرگاه امیبی را در زیر میکروسکپ قرار دهیم ملاحظه میشود که در مایع شناور بکندی جابجا میشود و متوالیاً در جهات مختلف دنباله هایی (پاهای کاذب) خارج می کند. با اینکه تحقیقات بسیاری دربارهء امیبها بعمل آمده است ولی هنوز در اصل آنها و طرز تولید مثلشان مجهولات متعددی باقی مانده است. (از جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی ج 1 ص 93). و رجوع به همین کتاب شود.
(1) - Amibe.
(2) - Rhizopodes.
(3) - Amoibe.
(4) - Endoplasme.
(5) - Ectoplasme.


امیبوئید.


[اَ بُ] (فرانسوی، اِ)(1)آمیبوئید. حرکات آمیبی. حرکات سلولها و جانورانی که شبیه آمیبها هستند و بوسیلهء پاهای کاذب حرکت می کنند. (از جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی ج 1 ص94).
(1) - Amiboide.


امیت.


[اُ] (اِ)(1) شکل پهلوی امید. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به امید شود.
(1) - omet.


امیت.


[اُ] (اِخ)(1) از ایرانیان زردشتی معاصر عباسیان بود. پسر وی آتورپات (آذرباد) که معاصر مأمون خلیفهء عباسی بود کتاب معروف دینکرت را تألیف کرد. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص220).
(1) - امیت شکل قدیم کلمهء امید است.


امی تتوی.


[اُمْ میِ تَ تَ] (اِخ)عبدالرسول خیامپور در فرهنگ سخنوران خود بنقل از مقالات الشعراء میرعلی شیر قانع تتوی که در نیمهء دوم قرن دوازدهم هجری تألیف شده امی تتوی را جزو شاعران آورده اند. اطلاع دیگری از وی بدست نیامد.


امیتله.


[اَ تَ لَ] (اِخ)(1) از شهرهای اندلس است. (از حلل السندسیة ج 2 ص270).
(1) - Ametile.


امیثال.


[اُ مَ] (ع اِ) جِ مُثَیْل مصغر مثل، گویند: امیثالهم یریدون ان المشبه به حقیر کما ان هذا حقیر. (از ناظم الاطباء).


امیج کلا.


[اُ کَ] (اِخ) نام محلی است در تنکابن. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص 25 و ترجمهء فارسی ص48).


امید.


[اُ / اُمْ می] (اِ)(1) در پهلوی، اُمِت(2). در پازند، اُمِذ(3). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). آرزو. (حاشیهء برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجو. رجاوة. مهه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مرجاة. (منتهی الارب). امل. امله. ترجی. ارتجاء. ترجیه. آرمان. (از یادداشتهای مؤلف) :
بامّید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
بر افروخت رودابه را دل ز مهر
بامّید آن تا ببیندْش چهر.فردوسی.
بنالید و سر سوی خورشید کرد
بیزدان دلش پر ز امّید کرد.فردوسی.
امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار.فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.عنصری(4).
همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
هر امّید را کار ناید ببرگ
بس امّید کانجام آن هست مرگ.اسدی.
پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد...
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دوزخ گذار و بفردوس امید.اسدی.
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرود
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.قطران.
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر آن
باین امید که گفتم بسیت باید بود.
ناصرخسرو.
بهاران بر امّید میوهء خزانی
زمستان بر امّید سبزهء بهاری.ناصرخسرو.
آنرا که بر امّید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص192).
مرا ای پسر عمر کوتاه کرد
فراخی امید و درازی امل.ناصرخسرو.
و در این امید پیر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). بر درگاه ملک مقیم شده ام و آنرا قبلهء حاجات و مقصد امید ساخته. (کلیله و دمنه).
مرا وصال نباید همان امید خوش است
نه هرکه رفت رسید و نه هرکه کشت درود.
سنایی.
که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.اثیر اخسیکتی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است؟خاقانی.
تا چند نان و نان که زبانم بریده باد
کآب امید بود امید عطای نان.خاقانی.
بر در امّیدشان قفلی از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده اند.
خاقانی.
بیاد ماه با شبرنگ می ساخت
بامّید گهر با سنگ می ساخت.نظامی.
بر امّید رخ چون آفتابت
چو سایه می گذارم روزگاری.عطار.
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش.سعدی.
خار تا کی، لاله ای در باغ امّیدم نشان
زخم تا کی، مرهمی بر جان دردآگین من.
سعدی.
یاری بدست کن که بامّید راحتش
واجب بود که صبر کنی بر جراحتش.
سعدی.
بامّید بیشی نداد و نخورد.(بوستان).
چو کم را نخوردی بامّید بیش
کمت نیز ترسم گریزد ز پیش.امیرخسرو.
عدوش اگر ز درخت امید می طلبد
بود ز ساحت او رجعتش بخف چنین.
ابن یمین.
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشید.
شرف الدین علی یزدی.
الهی غنچهء امّید بگشای
گلی از روضهء جاوید بنمای.جامی.
یا مرا در امید وعدهء تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.گلخنی قمی.
ببازوی دل زور غم می برم
که زنجیر امّید در هم درم.
ظهوری (از آنندراج).
|| چشم داشت. انتظار. توقع. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). چشم داشت و انتظار و نگرانی و توقع. (ناظم الاطباء). بیوس. برمو. پرمو. پرمور. پرموز. (از یادداشتهای مؤلف). انتظار برای چیزهای خوب. توقع و چشم نیکی از مردم و از هر چیزی داشتن. مقابل بیم که انتظار شر است :
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هر کسی را امید.فردوسی.
مبخشای بر هرکه رنجت از اوست
وگرچند امّید گنجت از اوست.فردوسی.
شما را بدو چیست اکنون امید
که برناورد هرگز از شاخ بید.فردوسی.
همانا تیره گشتی روی خورشید
اگر وی زیستی روزی بامّید.
(ویس و رامین).
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امّید دیدار.(ویس و رامین).
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن.(ویس و رامین).
نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد...
بامّید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند.
(ویس و رامین چ مینوی ص362 و 363).
تا جان در تن است امید صدهزار راحت است. (تاریخ بیهقی). گفت [ موسی ] ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی؟ (تاریخ بیهقی). آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود و اندیشمند چنانکه هیچوقت او را چنین ندیده بودم و میگفت چه امید ماند. (تاریخ بیهقی).
کسی را کجا زندگانی بود
ز خردی امید جوانی بود
امید جوان تا بود پیر نیز
بجز مرگ و امّید پیران چه چیز؟اسدی.
فردی که نیست جز که به جدّ او
امّید مر ترا و مرا فردا.ناصرخسرو.
هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجهء او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). امید من در صحبت دوستی تو همین بود. (کلیله و دمنه).
هیچ کافر را بخواری منگرید
که مسلمان بودنش باشد امید.مولوی.
گر شود بیشه قلم دریا مدید
مثنوی را نیست پایانی امید.مولوی.
دست انابت بامید اجابت بدرگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان).
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را بطبیعت شناس بنمایی.
(گلستان).
امید نیست که عمر گذشته بازآید.سعدی.
|| اعتماد و اعتقاد. (ناظم الاطباء). اعتماد. استواری. (فرهنگ فارسی معین). اطمینان :
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید.فردوسی.
چنانست امیدم بیزدان پاک
کجا سر بیارم بدین تیره خاک.فردوسی.
نه بکس بود امید و بر کس بیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص388).
پیش تو گر بی سروپا آمدیم
هم بامید تو خدا آمدیم.نظامی.
بدین امّیدهای شاخ درشاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.نظامی.
بضاعت نیاوردم الا امید.سعدی.
|| وعده :
یکی نامه ای بر حریر سپید
نوشتند پر بیم و چندی امید.فردوسی.
خواهی امّید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم.سنایی.
از درازی وعده و امّید فرسوده شود
شیر را چنگال و دندان پیل را خرطوم و یشک
وعده و امّید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طائیّ و معن از تو برشک.
سوزنی.
|| طمع. (منتهی الارب). طمع و آز. (ناظم الاطباء) :
فردات امید سندس خضر و ستبرقست
وامروز خود بزیر حریری و ملحمی.
ناصرخسرو.
با لطف تو هم نشد گسسته
امّید بهشت کافران را.خاقانی.
امید خواجگیم بود بندگیّ تو جستم
هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم.حافظ.
|| گمان. (یادداشت مؤلف) : روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود طشت داری بامید آنکه سلطان خفته است با قومی می گفت چه بی حمیت قومند این سلجوقیان... (راحة الصدور راوندی). || بمجاز، محل پناه. ملجأ. مطمع. (از یادداشتهای مؤلف) :
چو تو شاه نشنید کس در جهان
امید کهانیّ و فر جهان.فردوسی.
|| در اصطلاح مسیحیان، آرزو و انتظار ازبرای چیزهای نیک و مقاصد پسندیده و بخصوص انتظار ازبرای نجات و برکات آن در این جهان و جهان آینده که بتوسط لیاقت مسیح انجام می پذیرد. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود.
- امیددارنده؛ طَمِع. (منتهی الارب).
- امیدسوز؛ ناامیدکننده.
- امیدسوزی؛ ناامید شدن. از بین رفتن امید.
- امید و باک؛ وعده و وعید :
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امّید و باک.فردوسی.
- بیم و امید؛ وعید و وعده. ترس (بخاطر مجازات و پادافراه) و توقع و انتظار داشتن (بخاطر پاداش یافتن و بخشش) :
چو هوشنگ و تهمورس و جمّشید
کز ایشان جهان بد به بیم و امید.فردوسی.
جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را از او بیم و امّید بود.فردوسی.
بدارای کیهان و هرمزد و شید
برزم و ببزم و به بیم و امید.فردوسی.
برو مرغ پران تو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امّید دان.فردوسی.
- بیم و امید دادن؛ ترسانیدن و وعده دادن. وعید و وعده دادن : امیر پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پرامید؛ آرزومند :
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.فردوسی.
چو بشنید گفتار او کرگسار
پرامّید شد جانش از شهریار.فردوسی.
- پیک امید؛ قاصدی که خبری خوش آورد.
- ناامید؛ مأیوس :
سیاهان از آن کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید.نظامی.
مشو ناامید ار شود کار سخت
دل خود قوی کن بنیروی بخت.نظامی.
سیاه مرا هم تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید.نظامی.
امید هست پرستندگان مخلص را
که ناامید نگردند زآستان اله.(گلستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن» شود.
- ناامیدی؛ یأس. حرمان :
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه؟خاقانی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخارم.سعدی.
سر از ناامیدی برآورد و گفت.(بوستان).
بآخر سر از ناامیدی بتافت
کسی دیگرش تا طلب کرد یافت.(بوستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن» شود.
- نُمیدی (مخفف ناامیدی و نومیدی):روی امیدت بزیر گرد نمیدیست
گرْت گمانست کاین سرای قرار است.
ناصرخسرو.
و رجوع به ناامید و ناامیدی و نومید در همین ترکیبات شود.
- نومید (مخفف ناامید)؛ ناامید. مأیوس. بتنگ آمده. و رجوع به ناامید و ناامیدی و نُمیدی در همین ترکیبات و به ترکیبات زیر شود: امید افگندن. امیدبخش. امیدبرآمدن. امید برآوردن. امید برخاستن. امید بر دل نشستن. امید بریدن. امید بریده. امید بستن. امید دادن. امید داشتن. امید در جان شکستن. امید را پی بریدن. امید را پی کردن. امید کردن. امید کوته شدن. امیدگاه. امید گرفتن. امید گسستن. امید گسلیدن. امیدلیس. امیدمند. امیدوار. امیدوار شدن. امیدوار کردن. امیدوار گردانیدن. امیدواری. امیدواری دادن. امید و بیم.
(1) - در قدیم با یاء مجهول تلفظ می شده است. (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - omet.
(3) - omedh. (4) - بفرخی نیز نسبت داده اند.


امید.


[اُ] (اِخ) (دماغهء...) دماغهء امید نیک(1). قطعهء انتهایی افریقا را از طرف جنوب غربی تشکیل میدهد و از سوی مغرب باقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس هند و از سمت شمال به رودخانهء ارانژ و از سوی شرق بجبال استورم و رودخانهء کی محدود است. در این قطعه سلسله جبالی در امتداد یکدیگر از سواحل جنوبی شروع میشود و از سوی مغرب بسوی مشرق امتداد می یابد. این منطقه امروزه یکی از ایالات جمهوری افریقای جنوبی را تشکیل میدهد. دماغهء امید در سال 1477 م. بوسیلهء بارتولومو دیاس(2) (1450 - 1500 م.) دریانورد پرتقالی کشف گردید. (از لاروس) (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Cap de Bonne Esperance (فرانسوی).
(2) - Dias, Bartolomeu.


امیدا.


[اَ] (اِخ)(1) دیار بکر. (از یسنا ج1 ص63). و رجوع به آمِد و دیار بکر شود.
(1) - Amida.


امید اصفهانی.


[اُ دِ اِ فَ] (اِخ) میرزا محمدخان، پسر باقرخان خوراسکانی. حاکم اصفهان. از شاعران قرن سیزدهم هجری بود. پدرش در فتنهء زندیه کشته شد و برادر بزرگش در زمان پادشاهی آقا محمدخان قاجار بحکومت اصفهان رسید. امید پس از حکومت برادرش بافغانستان رفت و پس از بازگشت از آنجا در دربار فتحعلی شاه راه جست. از اشعار اوست:
هرزه پروازی دل سخت ملولم دارد
اندرین شهر بپرسید قفس سازی هست؟
شیوهء شمع رخ افروختن و سوختن است
ما باین خوش که بفکر پر پروانهء ماست.
آگه نیم که عمر گرامی چسان گذشت
خوابم ربوده بود که این کاروان گذشت.
(از مجمع الفصحا چ سنگی ج 2 ص65).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


امید افگندن.


[اُ اَ گَ دَ] (مص مرکب)... در چیزی و بر چیزی؛ چشم داشتن و بر آن چیز نگران بودن. (از ناظم الاطباء). امید بستن. امیدوار شدن :
چو زیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فگندم بدستگیر جهان.
فرخی (از آنندراج).


امی دانا.


[اُمْ میِ] (اِخ) کنایه از رسول اکرم (ص) است. رجوع به امی شود.


امیدبخش.


[اُ بَ] (نف مرکب)امیدبخشنده. کسی یا چیزی که امیدوار می کند. امیدوارکننده. || کنایه از حق سبحانه و تعالی. (آنندراج). خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء).


امید برآمدن.


[اُ بَ مَ دَ] (مص مرکب)حاصل شدن امید. (آنندراج). || بسر آمدن انتظار. (ناظم الاطباء) :
امید بسته برآمد ولی چه فایده زآنک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی (از آنندراج).
ز دست تهی برنیاید امید
بزر بر کنی چشم دیو سفید.؟


امید برآوردن.


[اُ/اُمْ می بَ وَ/ وُ دَ](مص مرکب) حاجت کسی را برآوردن. به آرزو رسانیدن :
تو هم بر دری هستی امّیدوار
پس امّید بردرنشینان برآر.
(بوستان).


امید برخاستن.


[اُ بَ تَ] (مص مرکب)نومید شدن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات). رفتن انتظار و محروم گشتن. (ناظم الاطباء) :
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گُلْسِتان برخاست.
خاقانی (از آنندراج).


امید بر دل نشستن.


[اُ/اُمْ می بَ دِ نِ شَ تَ](مص مرکب) امیدوار شدن :
امید دوا بر دل عاشق ننشیند
جایی که شفا خسته و بیمار حکیم است.
علی خراسانی (از آنندراج).


امید بریدن.


[اُ/اُمْ می بُ دَ] (مص مرکب) نومید شدن. امید برخاستن. امید گسستن. (از آنندراج). ناامید شدن :
بهر سختیی تا بود جان بجای
نباید بریدن امید از خدای.اسدی.
از وظیفه بعد از این امّید بُر
حق همی گویم بود الحقُّ مُر.مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.(بوستان).
چه بودت که از جان بریدی امید
بلرزیدی از تاب هیبت چو بید؟(بوستان).
کمال از غصه خود را کشته گویی
امید کشتن از تیغت بریده ست.
کمال خجندی (از آنندراج).


امید بریده.


[اُ دِ بُ دَ/دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) امید بنومیدی رسیده. (از آنندراج) :
نومیدی وصال تو حسرت گذار بود
صد جا گره زدیم امید بریده را.
طالب آملی (از آنندراج).


امید بستن.


[اُ/اُمْ می بَ تَ] (مص مرکب) امید پیدا کردن. امیدوار شدن. (فرهنگ فارسی معین). دل بستن. آرزومند بودن :
در دوست بجان امید بسته
با شوی ز بیم جان گسسته.نظامی.
چه بندم بر آن وعده امّید نیز
کزو بهره ام انتظار است و بس.
کمال خجندی (از آنندراج).


امید بلخی.


[اُ دِ بَ] (اِخ) میرزا امتیاز... شاعر و از بزرگان بلخ بوده و در همانجا وفات یافته. از اشعار اوست:
تا گشت شمع روی تو از انجمن جدا
پروانه از فراق جدا سوخت من جدا
هر یک بیاد زلف و رخش میخورند خون
ریحان جدا بنفشه جدا یاسمن جدا
از یک کرشمه ای که تو دادی بکوه و دشت
مجنون جدا هلاک شد و کوهکن جدا.
(از صبح گلشن ص38) (از الذریعة قسم 1 از جزء 9 ص96).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


امید دادن.


[اُ/اُمْ می دَ] (مص مرکب) امیدوار گردانیدن. (آنندراج). اطماع. (یادداشت مؤلف). وعده دادن :
سیاوخش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید.فردوسی.
ابوالعسکر را نواخت و خلعت فرمود وزین امید بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص242). امید داد به نیکوییها و همچنان کرد. (مجمل التواریخ و القصص).
با همه زهرم فلک امّید داد
مار شبم مهرهء خورشید داد.نظامی.
ابراهیم بن خلیل او را... امیدها میداد. (تاریخ طبرستان).
زلیخا بدایه بسی چیز داد
جز آن چیز امّیدها نیز داد.؟
دل ز وصل او نشان بی نشانی میدهد
جان بدیدارش امید زندگانی میدهد.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).


امید داشتن.


[اُ/اُمْ می تَ] (مص مرکب)(1) امیدوار بودن. امل. (فرهنگ فارسی معین). ترجیه. (تاج المصادر بیهقی). امید داشتن بر چیزی و یا در چیزی؛ چشم داشتن و بر آن چیز نگران بودن. (ناظم الاطباء). تأمیل. بیوسیدن. رجاء. ارتجاء. ترجی. (یادداشت مؤلف). خواستن. آرزومند بودن :
بنابودنیها مدارید امید
که گوید که بار آورد شاخ بید؟فردوسی.
بدان دار امّید کو را بمهر
سر از خواسته برده ای بر سپهر.فردوسی.
چه امّید داریّ و بر چیستی
درنگی شده از پی کیستی؟فردوسی.
مرا در غم خود گذاری همی
بیزدان چه امّید داری همی.فردوسی.
میخواستم... هر یکی از ایشان را بمقدار و محل مرتبت بداشتن و بامیدی که داشته اند رسانیدن. (تاریخ بیهقی).
خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد امّید و کند با او مقال.مولوی.
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید بخاک تشنه بارانی.
سعدی.
در آب دو دیده از تو غرقم
وُامّید لب و کنار دارم.سعدی.
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت بخویشتن از ذکر خویش غوغاییست.
سعدی.
|| اعتماد و اتکاء داشتن. دل بستن. اعتقاد داشتن :
پس از کردگار جهان آفرین
بتو دارد امّید ایران زمین.فردوسی.
بگیتی چه دارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمّشید.فردوسی.
بود محال، ترا داشتن امید، محال
بعالمی که نماند هگرز بر یک حال.قطران.
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امّید میدارم برحمن الرحیم.سعدی.
امیدی که دارم بفضل خداست.(بوستان).
بعد از تو بهیچکس ندارم
امّید و ز کس نیایدم باک.سعدی.
تشنهء بادیه را هم بزلالی دریاب
بامیدی که درین ره بخدا میداری.
حافظ (از آنندراج).
|| بر چیزی یا در چیزی چشم داشتن. (ناظم الاطباء). توقع و انتظار داشتن :
جزین داشتم امّید و جزین داشتم الچخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
هر آنکس که دارد ز گیتی امید
چو جوینده خرماست از شاخ بید.فردوسی.
ما را صنما همی بدی پیش آری
از ما تو چرا امید نیکی داری؟
(از قابوسنامه).
فرزند اوست و حرمت او چون ندانیش
پس خیره خیر امید چه داری برحمتش؟
ناصرخسرو.
از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم
کنون امّید بخشایش همی دارم که مسکینم.
سعدی.
هرکه مشهور شد به بی ادبی
دیگر از وی امید خیر مدار.سعدی.
نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان).
غله چون زرد شد امید مدار
که دگرباره سبزتر گردد.سعدی.
|| طمع. (منتهی الارب). طمع داشتن :
نباید که ارژنگ و دیو سپید
بجان تو دارند هرگز امید.فردوسی.
وصلش، اخسیکتی، امید مدار
که وفا با جمال کم سازد.اثیر اخسیکتی.
(1) - امید داشتن بچیزی و در چیزی. (از آنندراج).


امید در جان شکستن.


[اُ دَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) کنایه از بند کردن امید در جان. (آنندراج) :
چه بد کردم که پیمانم شکستی
امید وصل در جانم شکستی؟
مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج).


امید را پی بریدن.


[اُ پَ/پِ بُ دَ] (مص مرکب) کنایه از نومید گردانیدن. (مؤید الفضلاء). مأیوس کردن. (ناظم الاطباء). مأیوس ساختن. (مجموعهء مترادفات).


امید را پی کردن.


[اُ پَ/پِ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از ناامید گردانیدن. (از هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء). مأیوس ساختن. (مجموعهء مترادفات).


امید کردن.


[اُ/اُمْ می کَ دَ] (مص مرکب) نوید دادن. وعدهء خوب دادن. وعده دادن :
یکی بدره با هر یکی بار کرد
ببرگشتن امّید بسیار کرد.فردوسی.
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید.فردوسی.
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید.فردوسی.
سپاه را همه نیکویی گفت و از عمرو امیدها کرد. (تاریخ سیستان). باز معتضد او را [ عمرولیث را ] پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت. (تاریخ سیستان). کس بشهر همی فرستاد بنزدیک رؤسا و مهتران و امیدهای نیکو همی کرد. (تاریخ سیستان).
امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یکرویه نشده بود... او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد. (تاریخ بیهقی). دیگر آنکه امید کرده بودند خداوند که ملک هنوز یکرویه نشده بود که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد او را. (تاریخ بیهقی). امام بوصادق و دیگران را سخت بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. (تاریخ بیهقی). || انتظار دادن و نگرانی کردن. (از ناظم الاطباء). || بیم کردن. سهم دادن. بیم دادن. وعید. تهدید. انتظار شر. وعد شر. (از یاداشت مؤلف)(1) :
سپهبد چنین کرد ما را امید
که بر ما شب آرد بروز سپید.
فردوسی (از صحاح الفرس و فرهنگ اسدی).
|| آرزو کردن :
مکن امّید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است.خسروی.
(1) - این معنی از شاهدی که از فردوسی نقل گردید استخراج شده و تواند بود که گوینده این معنی را بطریق تمسخر و تحکم اراده کرده باشد. مؤلف نوشته اند، ممکن است امید (در بیت مذکور) به معنی خودش باشد، از سوق کلام باید دید.


امید کرمانشاهی.


[اُ دِ کِ] (اِخ) میرزا عباس... بنا بنوشتهء صاحب مجمع الفصحا در روزگار خود از شاعران نام آور و از مداحان محمدشاه قاجار و مردی آرام و حلیم و در شاعری دارای طبعی متین و پخته بوده است. قصایدی داشته که جمع نکرده بوده است. هدایت چند قصیده از وی نقل کرده است. از اشعار اوست:
شتابان باد عنبربیز شد بر ساحت گلشن
خرامان ابر گوهرریز شد بر دامن دریا
یکی بیزان بگلشن توده های عنبر اشهب
یکی ریزان بدریا رشته های لؤلؤ لالا
چو مستان جام می بگرفت بر کف لالهء احمر
چو شاهان تاج زر بنهاد بر سر نرگس شهلا...
وفات شاعر بنا بنوشتهء فرهنگ سخنوران در سال 1288 ه .ق . اتفاق افتاده است. (از مجمع الفصحا چ سنگی ج 2 صص68 - 70 و فرهنگ سخنوران). و رجوع به این دو کتاب و الذریعة قسم اول از جزء تاسع شود.


امید کوته شدن.


[اُ تَهْ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از بناامیدی گراییدن :
چندانکه موی بیش ز پیری شود سپید
کوته شود امید چو شمع سحر مرا.
صائب (از آنندراج).


امیدگاه.


[اُ] (اِ مرکب) مدعس. (منتهی الارب) (آنندراج). جای امید. (آنندراج). مرتجی. در تداول نامه نگاری قدیم به پدر و اشخاص بزرگ می نوشتند: قبله و امیدگاها. (از یادداشت مؤلف). || ملجأ و معاذ. (از ناظم الاطباء). || جای چشم داشت و محل توقع. (ناظم الاطباء).


امید گرفتن.


[اُ گِ رِ تَ] (مص مرکب)امیدوار شدن. امید بستن : همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت امیدهای بزرگ گرفتند. (تاریخ بیهقی).


امید گسستن.


[اُ گُ سَسْ تَ] (مص مرکب) نومید شدن. (آنندراج). مأیوس شدن. (مجموعهء مترادفات). ناامید شدن و مأیوس گشتن. (ناظم الاطباء).


امید گسلیدن.


[اُ گُ سِ / سَ دَ] (مص مرکب) امید گسستن. نومید شدن :
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسد بدامنت دست امید نگسلم.سعدی.
مردم و حسرتم همان از تو امید نگسلد
دوخته ام براه تو دیدهء نیم باز را.
باقر کاشی (از آنندراج).


امیدلیس.


[اُ/اُمْ می] (ص مرکب)آنکه بآرزوی زندگی بهتر روز گذراند. (از فرهنگ فارسی معین). || آنکه بامید دریافت صله و جایزه بدر ارباب کرم رود (شاعر، مداح، درویش و غیره). (فرهنگ فارسی معین) :
گفت او را و دوصد امّیدلیس
تو بمن بگذار و این بر من نویس.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).


امیدمند.


[اُ می مَ] (ص مرکب)آرزومند. امیدوار: داعی مال بگیل و دیلم داد و بوعده های بسیار امیدمند گردانید قومی انبوه بر او جمع شدند. (تاریخ طبرستان).


امید نهاوندی.


[اُ دِ نَ وَ] (اِخ) ابوالحسن خان... از شاعران دورهء فتحعلی شاه قاجار و ندیم محمودمیرزا پسر فتحعلی شاه بوده است و هنگامی که محمودمیرزا قبل از سال 1249 ه .ق . حکومت نهاوندی را داشته کتابدار وی بوده به مجذوبعلی شاه ارادت می ورزیده و او را مدح گفته است. نسخهء دیوان وی در کتابخانهء مجلس موجود است (فهرست کتابخانهء مجلس ج 3 ص230) و قریب 2500 بیت دارد. (از الذریعة قسم اول از جزء تاسع ص 97). از اشعار اوست:
سحاب گشته درافشان چنان بصحن چمن
که دست خسرو گیتی ستان گه ایثار
بگاه بزم دلش چیست بحر گوهرزای
بوقت رزم کَفَش چیست ابر آتشبار.
(از مجمع الفصحا چ سنگی ج 2 ص17).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


امید نیک.


[اُ دِ] (اِخ) رجوع به امید (دماغهء...) شود.


امیدوار.


[اُمیدْ/اُمْ میدْ] (ص مرکب) آرزومند. (فرهنگ فارسی معین). راجی. مرتجی. آمِل. (یادداشت مؤلف). مشتاق. پرامید. امیددارنده. خواهان :
بپرسید ازو نامور شهریار
که از مردمان کیست امّیدوار.فردوسی.
همیشه خردمند امّیدوار
نبیند بجز شادی از روزگار.فردوسی.
بنشین خورشیدوار می خور جمشیدوار
فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد.منوچهری.
امیدوارم که حق خدمت من در فرزندانم رعایت کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص357). امیرالمؤمنین جویای این است و خواهان است و امیدوار است. (تاریخ بیهقی ص314).
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو ز من دل امّیدوار کرد.خاقانی.
شروان بروزگار تو امّیدوار باد
کاقبال روزگار هم از روزگار تست.خاقانی.
چه خوشتر زآنکه بعد از انتظاری
بامّیدی رسد امّیدواری.نظامی.
دریغا هرزه رنج روزگارم
دریغا آن دل امّیدوارم.نظامی.
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر اللهاکبر است.سعدی.
دعای ضعیفان امّیدوار
ز بازوی مردی به آید بکار.(بوستان).
برآوردن کام امّیدوار
به از قید بندی شکستن هزار.(بوستان).
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
بدست مرحمت یارم در امّیدواران زد.
حافظ.
چراغ دیدهء شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امّیدوار من باشی.حافظ.
شده ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که بهمت عزیزان برسم به نیک نامی.حافظ.
|| نگران و متوقع. (ناظم الاطباء). متوقع. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). منتظر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل ناامید، نومید. (فرهنگ فارسی معین). چشم دارنده بر خیر و نیکی :
چو در خیر کسان امّیدواری
ز نومیدی برو آیدْت خاری.
(ویس و رامین).
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گهنکارش امّیدوار.(بوستان).
خدایا مقصر بکار آمدیم
تهیدست و امّیدوار آمدیم.(بوستان).
در آنجای پاکان امّیدوار
گل آلودهء معصیت را چکار؟(بوستان).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون بسر آمد فراق هم بسر آید.
حافظ.
دلا ز طعن حسودان مرنج و واثق باش
که بد بخاطر امّیدوار ما نرسد.حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور.
حافظ.
- امثال: امیدوار بود آدمی بخیر کسان.
مرا بخیر تو امّید نیست شر مرسان.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
|| مطمئن و دارای امید. (ناظم الاطباء). واثق :آنچه کودکان را افتد از این علت [ سل ]امیدوارتر باشد و علاج بهتر پذیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). امیدوار است کی بفر دولت قاهره ثبتهاالله تمام گردد. (فارسنامهء ابن بلخی ص147). || طامع. (منتهی الارب) :
دست مایهء بندگانت گنج خانهء فضل تست
کیسهء امّید از آن دوزد همی امّیدوار.سنایی.
|| جای امید. محل امید. (یادداشت مؤلف) :
باغی چو نعمت ملکان پایدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار.فرخی.


امیدوار شدن.


[اُمیدْ شُ دَ] (مص مرکب) چشم داشتن. سر توقع خاریدن. چشم بدست کسی بودن. کیسه بر کسی دوختن. توقع. رجا. (مجموعه مترادفات).


امیدوار کردن.


[اُمیدْ/اُمْ میدْ کَ دَ] (مص مرکب) امید دادن. امیدوار گردانیدن : بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص342).
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش بخلعت ملک امّیدوار کرد.خاقانی.
در مدارای مرد کار کند
هرچه او را امیدوار کند.نظامی.
بخشندگیّ و سابقهء لطف و رحمتش
ما را بحسن عاقبت امّیدوار کرد.سعدی.
|| اطماع. تطمیع. (منتهی الارب).


امیدوارکوه.


[اُمیدْ] (اِخ) یکی از رشته های فرعی سلسله جبال قارن است که از آمل تا استرآباد امتداد دارد. بعد این کوه را امیرکوه نامیده اند. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص2 ترجمهء فارسی ص19).


امیدوار گردانیدن.


[اُمیدْ گَ دَ] (مص مرکب) ترجیه. (دهار). امید دادن. امیدوار کردن : و دیگر مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار گردانیدن و باز بنومیدی خسته کردن. (گلستان).


امیدواری.


[اُمیدْ] (حامص مرکب)مقابل ناامیدی. (آنندراج). رجاء. ارتجاء. ترجی. ترجیه. (یادداشت مؤلف). امیدوار بودن. امید داشتن. (از فرهنگ فارسی معین). آرزومندی :
مجنون ز سر امیدواری
می کرد بسجده حق گزاری.نظامی.
عاشق چو شنید امیدواری
گفتا که بیار تا چه داری.نظامی.
کاری که ازو امید داری
باشد سبب امیدواری.نظامی.
عمر دگر بباید بعد از فراق ما را
کین عمر صرف کردیم اندر امیدواری.
سعدی.
|| انتظار. توقع. چشم داشت هر چیز خوب :
لطفی کن از آن لَطَف که داری
بگشای در امیدواری.نظامی.
در ترس چنان امیدواریست
در وقت امید رستگاریست.نظامی.
بدان کرم که تو داری امیدواری هست.
سعدی (گلستان).


امیدواری دادن.


[اُمیدْ، دَ] (مص مرکب)امیدوار کردن. امید دادن.


امید و بیم.


[اُ / اُمْ می دُ] (اِ مرکب)وعده و وعید. آرزو و امید داشتن (بخاطر پاداش یافتن) و ترس داشتن (بخاطر پادافره یافتن) :
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امّید و بیم.فردوسی.
از پی تست اینهمه امّید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم.نظامی.
- روز امید و بیم؛ کنایه از رستاخیز :
شنیدم که در روز امّید و بیم
بدان را بنیکان ببخشد کریم.(بوستان).
و رجوع به امید و «بیم و امید» در ترکیبات امید شود.


امیدون.


[ ] (اِ) نشاسته. (ذخیرهء خوارزمشاهی، در قرابادین، از یادداشت مؤلف). شاید محرف املون باشد.


امید هروی.


[اُ دِ هِ رَ] (اِخ) صاحب فرهنگ سخنوران و الذریعة (قسم اول جزء تاسع ص97) بنقل از تذکرهء روز روشن او را در شمار شاعران آورده اند.


امیدی.


[اُ] (اِخ) از شاعران استانبول است و دیوانی بترکی دارد. وی به سال 946 ه .ق . درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1040).


امیدی.


[اُ] (اِخ) علیقلی بیگ. صاحب فرهنگ سخنوران بنقل از مقالات الشعراء (ص 14) وی را از شاعران قرن دهم هجری شمرده است.


امیدی رازی.


[اُ دیِ] (اِخ) رجوع به امیدی طهرانی شود.


امیدی طهرانی.


[اُ دیِ طِ] (اِخ) ارجاسب یا مسعود(1). از شاگردان حکیم معروف جلال الدین دوانی بوده و در قصیده سرایی مهارت داشته و با شاه اسماعیل صفوی معاصر بوده است. بر سر آب مزرعه ای که در ری داشته منازعه کرده و در میان جنگ و جدال شهادت یافته است و این کار بتحریک قوام الدین نوربخشی بوده است. در دانش طب نیز مهارت داشته. بیشتر اشعار او در مدح بوده بخصوص در مدح امیر یاراحمد ملقب به نجم ثانی وزیر شاه اسماعیل اول، از وی قصایدی در دست است و گویند هر قصیده ای که در مدح وی میگفت سی تومان تبریزی صله می یافت. صاحب تذکرهء میخانه که بیشتر اشعار او را مطالعه کرده بوده طرز سخن او را متشابه طرز ظهیر فاریابی یافته است و باز همین مؤلف می نویسد: اگرچه بروش سلمان ساوجی آشنایی بیشتر دارد بهتر از او سخن سروده است. ساقی نامه ای نیز دارد که در تذکرهء میخانه آمده است و اول آن این بیت است:
حریفی که این نیلگون خُم از اوست
شراب طهور و سقاهُم از اوست.
صاحب تذکرهء نصرآبادی بیت مشهور زیر را بدو نسبت میدهد:
کتاب فضل ترا آب بحر کافی نیست
که تر کنی سر انگشت و صفحه بشماری.
و می نویسد این بیت از قصیده ایست که در مدح علی (ع) گفته است. مقداری از اشعار او در ضمن کتب خطی کتابخانهء مجلس شورای ملی و موزهء بریتانیا موجود است(2). در تاریخ وفات وی اختلاف است، امین احمد رازی و شاهد صادق و صاحب احسن التواریخ تاریخ وفات او را به سال 929 ه .ق . و سام میرزا به سال 930 نوشته اند و مادهء تاریخ ذیل سال وفات او را 925 یا 927 معین می کند:
نادرالعصر امیدی مظلوم
که بناحق شهید شد ناگاه
شب به خواب من آمد و فرمود
کای ز سرّ درون من آگاه
بهر تاریخ قتل من بنویس
«آه از خون ناحق من آه»(3).
مطلع بعضی از قصیده های وی که در مجمع الفصحا آمده اینهاست:
زهی طلعتت بر فراز رکائب
فروزان چو بر آسمان نجم ثاقب.
کنون کز سر سرو و پای صنوبر
کشد مرغ مرغوله و لاله ساغر.
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کار تو از من آسان کام من از تو مشکل.
از کجا میرسی ای هدهد فرخنده قدم
ای تو تاج سر و سرحلقهء مرغان حرم.
(از مجمع الصفحا چ سنگی ج 2 ص7 و 8) (از تذکرهء میخانه چ احمد گلچین معانی ص141) (از تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ترجمهء رشید یاسمی ص154) (از تذکرهء نصرآبادی ص526) (از الذریعة قسم 1 از جزو 9 ص97). و رجوع بتمام مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود.
(1) - مؤلف تذکرهء میخانه می نویسد: استادش نام او مسعود نهاد و تخلصش امیدی قرار داد.
(2) - چنانکه احمد گلچین معانی در حواشی تذکرهء میخانه نوشته قسمت اعظم دیوان امیدی در ضمن یک مجموعهء خطی متعلق به حسین پرتو بیضایی که در حدود اوایل قرن یازدهم هجری نوشته شده موجود است.
(3) - اگر دو الف ممدود را دو حساب کنیم 925 و اگر چهار حساب کنیم 927 بدست می آید. این ماده تاریخ را شاگرد امیدی، افضل نامی سروده است.


امیدیه.


[اُ دی یَ/یِ] (اِخ) نام دو ده از بخش هندیجان شهرستان خرمشهر. سکنهء یکی 180 و از آن دیگری 100 تن است. محصول آن غلات و آبش از چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیر.


[اَ] (ع اِ) میر(1). پادشاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). فرمانروا. (مهذب الاسماء). کسی که فرمانروا بر قومی باشد. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). راعی. (منتهی الارب). سلطان. خلیفه. این کلمه با الف و لام تعریف یا بدون آن در روی سکه های عربی و اسلامی دیده می شود. اصلاً برای خلفا وضع شده است بخصوص وقتی که بالفاظ «المؤمنین» یا «المسلمین» اضافه شود. سپس برؤسای سپاه و حکام و ارباب سیاست اطلاق شده و الفاظی از قبیل «الاجل» و «الجلیل» و «السید» و المظفر» و «المؤید» بدان الحاق شده است. (از نقودالعربیه ص134) :
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ ازپس دیدنْش روا باشد و شاید.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بوده ام شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن دگر نتواند فراز کرد.ابوشکور.
به ابر رحمت ماند همیشه کفّ امیر
چگونه ابر، کجا توتکیش باران است.
عماره.
گو ای گزیدهء ملک هفت آسمان
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار.منوچهری.
چون بمیان سرای برسید حاجیان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند. (تاریخ بیهقی ص139). یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود... (تاریخ بیهقی ص141). امیر خداوند پادشاهست هرچه فرمودنیست بفرماید. (تاریخ بیهقی ص178)(2).
گر خطیر آن بُوَدی کش دل و بازوی قویست
شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص218).
خلل از ملک چون شود زایل
جز برای وزیر و تیغ امیر؟
ناصرخسرو (ایضاً ص198).
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح بدست نگیرد همی امیر.
ناصرخسرو (ایضاً ص102).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن بپیشت امیر.
ناصرخسرو (ایضاً ص198).
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شده ست
ضمیر روشن تو بر خرد شده ست امیر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص397).
میرمیرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان فوّضت امری یا مگو کس را امیر.
سنایی (دیوان چ امیرکبیر ص164).
چون تمام برخواند [ فرخی ] امیر [ ابوالمظفر چغانی ] شعرشناس بود... از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. (چهارمقاله چ معین چ هفتم ص63). گفت امیر [ ابوالمظفر چغانی ]بداغگاه است و من میروم پیش او. (چهارمقاله ص 59). قصیده ای گوی لایق وقت... تا ترا پیش امیر برم. (چهارمقاله ص60).
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزایی نیابی.خاقانی.
هر فریقی مر امیری را تبع
بند گشته میر خود را از طمع.مولوی.
نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار
امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار.سعدی.
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدا و مترس از امیر.(بوستان).
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست برسینه پیش امیر.(گلستان).
عراق ایران است این امیر ایران است
گشاده گردد ایران امیر ایران را.
؟(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| درجه ای پایین تر از پادشاه [ یا خلیفه ] . (از فرهنگ فارسی معین). چنانکه از تاریخ سیستان مستفاد میشود امیر بالاترین درجهء نظام و درجهء پایین تر از فرمانروای کل (پادشاه) بوده است : یعقوب مهتران ایشان [ خوارج ] را خلعت داد و نیکویی گفت که از شما هرکه سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سوار است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (از تاریخ سیستان ص205). گفتم [ احمدبن ابی دوآد ] یا امیر [ افشین ] خدا مرا فدای تو کناد من ازبهر قاسم عیسی را آمده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص172). || فرمانده سپاه. سردار. سپهسالار. (از فرهنگ فارسی معین) :
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم.ناصرخسرو.
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص362).
که باشد بی امیر آشفته لشکر. (تاریخ سلاجقهء کرمان). || کسی که از طرف پادشاه حکومت ولایتی یا شهری را دارد. حاکم. عامل. (از یادداشتهای مؤلف). سرور. رئیس. بزرگ قوم یا طایفه و ازین معنی القابی همچون امیر الشعراء، امیر مؤمنان یا امیرالمؤمنین و امیرالحاج و جز اینها آمده است. رجوع مواد شود. || عظیم. (منتهی الارب). || کنکاش کننده. || همسایه. || عصا کش کور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || پیشکار خلیفه. (فارسنامهء ابن البلخی) : در آن روزگار امرا پیشکاران خلیفه را خواندندی هیچکس را امیر نگفتند مگر ایشان را. (فارسنامهء ابن البلخی ص 171). || شاهزاده. شاهپور. (از یادداشت مؤلف). || نژاده. (زمخشری). || در اصطلاح قوم بنی اسرائیل، رئیس قوم و یا شیخ و پیشوا بود. (از قاموس کتاب مقدس). ج، امراء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- امیرآباد؛ جایی که امیر آباد کرده باشد. اسامی عده ای از دهکده ها و قصبات ایران و ممالک فارسی زبان. رجوع به امیرآباد شود.
- امیر سخنان؛ امیر سخن. شاعر و ادیب :
ای امیر سخنان کز پی نفع حکما
مر ترا قوت تأیید الاهیست وزیر.
سنایی (دیوان چ امیرکبیر ص161).
ترکیب ها:
- امیرآب.؛ امیر آب حیوان. امیرآخر. امیرآخور. امیرآخر(آخور)باشی. امیرالبحر. امیرالجیش. امیرالجیوش. امیرالحاج. امیرالحج. امیرالسواحل. امیرالمرأة. امیرالمؤمنین. امیر امراء. امیر امیران. امیرانه. امیربار. امیربازار. امیر بحر. امیر توپخانه. امیرتومان. امیر حاج. امیر حج. امیرداد. امیردادی. امیرزاده. امیر سواحل. امیرشکار. امیرشکارباشی.امیر طلایه. امیرکبیر. امیر کردن. امیر لشکر. امیر مجلس. امیر مؤمنان. امیر مؤمنین. امیر نحل. امیروار. امیری.
(1) - در فارسی گاه همزه را حذف کنند و بصورت «میر» آورند. رجوع به میر شود.
(2) - در شواهدی که از تاریخ بیهقی نقل شد منظور از امیر، سلطان مسعود غزنوی است.


امیر.


[اَ] (اِخ) پسر قارن که عمزادهء موسی (پیغمبر بنی اسرائیل) و بر دین او بود. (از تاریخ گزیده چ امیرکبیر ص59).


امیر.


[اَ] (اِخ) نام نخستین و هفتمین پادشاه از بریدشاهیان دکن (قرن دهم و یازدهم هجری) بود. (از معجم الانساب زامباور ج 2 ص439). و رجوع به بریدشاهیان شود.


امیر.


[اَ] (اِخ) محمد بن محمد بن احمد عبدالقادر سنباوی ازهری، معروف به امیر. (1154 - 1232 ه .ق ./ 1742-1817 م.). وی از دانشمندان عرب و از فقیهان مالکی بود. در ناحیهء سنبو در مصر تولد یافت و در ازهر درس خواند و در قاهره درگذشت. بر بسیاری از کتب مشهور شرح یا حاشیه نوشته است. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص974 شود.


امیر.


[اَ] (اِخ) در کتاب مقدس بدو تن بدین نام اشاره شده: 1 - امیر (متکلم)، یکی از افراد خانوادهء کهانت. 2 - مردی که از تل نمک و تل حرشا برآمد. (از قاموس کتاب مقدس).


امیر.


[اَ] (اِخ) مولانا... شاعر ترک و متقدم بر امیرعلیشیر نوایی (در گذشته به سال 906 ه .ق .) است و اشعار ترکی خوبی دارد. در شعر فارسی تتبع شیخ کمال کرده است. از اوست:
روز قسمت هر کسی از عیش بخش خود ستاند
غیر زاهد کو ریاضتها کشید و خشک ماند.
و قبر او در بدخشانست. (از مجالس النفائس ص 193).


امیر.


[اَ] (اِخ) ابن احمر (الاحمر) الیشکری. عبدالرحمان سمره او را در سیستان جانشین خود کرد. (از تاریخ سیستان ص84). و رجوع به همین کتاب، و عبدالرحمان بن سمره شود.


امیرآب.


[اَ] (اِ مرکب) میرآب. (از آنندراج). آنکه کار تقسیم آبهای ناحیتی باو محول است: گفت (یعقوب لیث) بمظالم بودی، گفتا بودم، گفت هیچکس از امیرآب گله کرد، گفت نه. (تاریخ سیستان). و رجوع به میرآب شود.


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) از دهکده های فارس است که در سه فرسخی جنوب آباده واقع شده. (از فارسنامهء ناصری).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش نور شهرستان آمل با 190 تن سکنه. محصول آن برنج، کنف و کمی نیشکر و غلات و آب آن از چاه و فاضل آب شَرَفتی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش اردکان شهرستان یزد با 335 تن سکنه. محصول آن غلات، میوه و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش اسفراین شهرستان بجنورد با 198 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش اشنویهء شهرستان ارومیه. محصول آن غلات و توتون. آب آن از رودخانهء اشنویه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش بافت شهرستان سیرجان با 2394 تن سکنه. محصول آن غلات و حبوب و آب آن از چشمه و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش بهشهر شهرستان ساری با 670 تن سکنه. محصول آن برنج، غلات و پنبه و آب آن از رودخانهء نکا است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد با 484 تن سکنه. محصول آن غلات و پنبه و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش جغتای شهرستان سبزوار با 200 تن سکنه. محصول آن غلات، کنجد، بنشن و زیره. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حسین آباد حومهء شهرستان سنندج با 380 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه با 230 تن سکنه. محصول آن غلات و پنبه و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان قوچان با 147 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان با 258 تن سکنه. محصول آن غلات و انگور و آب آن از چشمه و قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 296 تن سکنه. محصول آن غلات و بنشن و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان نیشابور با 167 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش خرقان شهرستان ساوه با 379 تن سکنه. محصول آن غلات، سیب زمینی و بادام و آب آن از چشمه سار و قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش زاغهء شهرستان خرم آباد با 120 تن سکنه. محصول آن غلات، لبنیات و پشم و آب آن از سراب میان کوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش رزن شهرستان همدان با 343 تن سکنه. محصول آن غلات و لبنیات و آب آن از رودخانهء گرمک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش زرند شهرستان ساوه با 889 تن سکنه. محصول آن پنبه، چغندرقند، انگور و میوه و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد با 150 تن سکنه. محصول آن غلات، حبوب و لبنیات و آب آن از سراب پایی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجبد شهرستان هروآباد با 157 تن سکنه. محصول آن غلات و حبوب و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان با 462 تن سکنه. محصول آن غلات، گردو و عسل و آب آن از چشمه سار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان با 248 تن سکنه. محصول آن غلات دیمی و بنشن و آب آن از چشمه است. این ده را چمن وزیر نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان همدان با 155 تن سکنه. محصول آن غلات، انگور و حبوب و آب آن از چشمه و رودخانهء قوری چای است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از شهرستان تنکابن با 300 تن سکنه. محصول آن برنج، مرکبات، چای و جالیزکاری و آب آن از رودخانهء چشمه کیله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین با 236 تن سکنه. محصول آن غلات، ینجه و لبنیات و آب آن از چشمه سار و رود محلی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش طبس شهرستان فردوس با 187 تن سکنه. محصول آن غلات و پنبه و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش فرمهین شهرستان اراک با 707 تن سکنه. محصول آن غلات، بنشن و کمی میوه و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش فریمان شهرستان مشهد با 126 تن سکنه. محصول آن غلات، بنشن و چغندر و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش قروهء شهرستان سنندج با 190 تن سکنه. محصول آن غلات و لبنیات و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش کامیاران شهرستان سنندج با 356 تن سکنه. محصول آن غلات و لبنیات و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان با 900 تن سکنه. محصول آن حبوب، انگور، غلات و صیفی و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش کلات شهرستان دره گز با 106 تن سکنه. محصول آن غلات و ذرت و آب آن از رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش کلیبر شهرستان اهر با 939 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش گرمسار شهرستان دماوند با 180 تن سکنه. محصول آن غلات و بنشن و آب آن از رودخانهء حبله رود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش میاندوآب(1) شهرستان مراغه با 390 تن سکنه. محصول آن غلات، حبوب، چغندر و کشمش و آب آن از زرینه رود و سیمینه رود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
(1) - میاندوآب در سالهای اخیر شهرستان شده است.


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل با 409 تن سکنه. محصول آن غلات، پنبه و صیفی و آب آن از رودخانهء هیرمند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مراغه با 111 تن سکنه. محصول آن غلات، کشمش، بادام و زردآلو و آب آن از رودخانهء مردی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه با 122 تن سکنه. محصول آن غلات، برنج و پنبه و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان سیرجان با 100 تن سکنه. محصول آن غلات و حبوب و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اسلام آباد غرب با 225 تن سکنه. محصول آن غلات، چغندرقند، نخود و لبنیات و آب آن از سراب خان و هفت چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان با 200 تن سکنه. محصول آن غلات، حبوب دیمی و لبنیات و آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان آباده با 220 تن سکنه. محصول آن غلات، انگور، بادام، پنبه و لبنیات و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان لاهیجان با 454 تن سکنه. محصول آن برنج، ابریشم، کنف و مختصر گندم و آب آن از نهر حشمت رود و استخر محلی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز با 560 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن از لولهء شرکت نفت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش نور شهرستان آمل با 140 تن سکنه. محصول آن برنج و کمی نیشکر و غلات و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش ورامین شهرستان تهران با 105 تن سکنه. محصول آن غلات، صیفی و چغندرقند و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر با 280 تن سکنه. محصول آن غلات و حبوب و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا از شهرستان نهاوند با 120 تن سکنه. محصول آن غلات، حبوب و لبنیات و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه حاتم شهرستان بروجرد با 172 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن از قنات و چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان با 247 تن سکنه. محصول آن غلات، صیفی، انگور و لبنیات و آب آن از رودخانهء قلقل رود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) قصبه ای است از بخش صیدآباد شهرستان دامغان با 2000 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، حبوب، پسته، انگور و میوه های دیگر است. در حدود سی باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) نام پاسگاه مرزبانی و شعبهء شیلات در جزیرهء میان کاله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرآباد.


[اَ] (اِخ) شهر کوچکی است در هندوستان در نزدیکی اگره. 7500 تن جمعیت دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1041).


امیرآباد بالا.


[اَ دِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان جیرفت با 165 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن از رودخانهء هلیل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


امیرآباد تهران.


[اَ دِ تِ] (اِخ) سابقاً دهی بود در دوکیلومتری شمال باختری تهران. در جنگ بین الملل دوم اردوگاه نظامی آمریکاییان بود، فعلاً جزء دانشگاه تهران است و کوی دانشجویان و چاپخانه و تأسیسات اتم شناسی دانشگاه در این محل واقع است. و قسمت جنوبی آن یکی از محلات شمالی تهران محسوب میشود.


امیرآباد علینقی.


[اَ دِ عَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش رزن شهرستان همدان با 320 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره چای و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد کهنه.


[اَ دِ کُ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از بخش بوئین شهرستان قزوین با 236 تن سکنه. محصول آن غلات و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرآباد نو.


[اَ دِ نُو] (اِخ) دهی است از بخش بوئین شهرستان قزوین با 362 تن سکنه. محصول آن غلات، چغندرقند، انگور و بادام و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


امیرآباد نورعلی.


[اَ دِ عَ] (اِخ) دهی است از بخش شهرستان همدان با 283 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیر آب حیوان.


[اَ رِ بِ حَ / حِ] (اِخ)خواجه خضر علیه السلام. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) :
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن.
خاقانی (از آنندراج، ذیل امیرآب).


امیر آخرالزمان.


[اَ رِ خِ رُزْ زَ] (اِخ) کنایه از حضرت قائم است. (از انجمن آرا).


امیرآخور.


[اَ خُ] (اِ مرکب)(1) داروغهء اسپان. (آنندراج). رئیس اصطبل. رئیس اصطبل سلطنتی. در شاهنامه اشاره ای باین شغل هست :
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آن آخور تازی اسبان امیر.
.(دزی ج 1 ص1)
(1) - Grand ecuyer.


امیر ادهم.


[اَ اَ هَ] (اِخ) ابن منصوربن زید بلخی. پدر ابراهیم ادهم بود :
حسن کجا شد و کو بایزید بسطامی
امیر ادهم و فرزند آن هنرپرور؟
ناصرخسرو.
رجوع به ادهم و ابراهیم ادهم شود.


امیرارسلان رومی.


[اَ اَ سَ نِ] (اِخ) قهرمان داستان عامیانه... که از داستانهای بسیار مشهور زبان فارسی است و از یک قرن باین طرف مورد توجه شدید عامهء مردم بوده و همه جا خوانده می شده است و بارها نیز بطبع رسیده و بتازگی از روی آن فیلم تهیه کرده و نمایشنامه پرداخته اند. دربارهء گوینده و نویسندهء این داستان اختلاف نظر است. بنا بدلایل زیر این داستان از تراوشهای فکری نقیب الممالک نقال ناصرالدین شاه است: 1 - دوستعلی معیرالممالک که از مردان دورهء ناصری است و اکنون زنده است در مجلهء یغما (سال 8 شمارهء 12 اسفند 1334 ه .ش .) در ضمن یادداشتهای خود تصریح کرده که داستان امیرارسلان از تراوشهای مخیلهء نقیب الممالک است که پسند خاطر ناصرالدین شاه افتاده بود و سالی یک بار هنگام خواب برای او تکرار می شد، و چون شبها نقیب الممالک به داستانسرایی می نشست فخرالدوله (توران آغا دختر ناصرالدین شاه همسر مهدیقلی خان مجدالدوله که زنی باسواد و اهل مطالعه و شاعر بوده و به سال 1309 ه .ق . درگذشته است) با لوازم نوشتن پشت در نیمه باز اطاق خواجه سرایان جا می گزید و گفته های نقالباشی (نقیب الممالک) را می نوشت. این کار شاه را خوش آمده بود و اوقاتی که فخرالدوله در خانهء خود بسر میبرد امر میکرد که قصه های دیگر گفته شود تا فخرالدوله از نوشتن بازنماند. 2 - امروز نواده های نقیب الممالک زنده اند و از آنان بکرات شنیده شده است که امیرارسلان مخلوق ذهن نقیب الممالک بوده است. 3 - مقایسهء کتاب ملک جمشید، طلسم آصف و حمام بلور (چ بنگاه فهم) نوشتهء نقیب الممالک با داستان امیرارسلان از نظر سبک نویسندگی و عبارت پردازی و توصیفات و تکیه کلامها و اشعاری که بمناسبت باستشهاد آمده و اعلام کتاب معلوم می دارد که نویسندهء هر دو کتاب یکی است. 4 - بیشتر شعرهای امیرارسلان از قاآنی است و بسیاری از اشعار معروف و توصیفات زیبا و مشهور وی در این کتاب آمده است، و این خود معلوم می دارد که داستان امیرارسلان در دوران شهرت قاآنی (درگذشته به سال 1274 ه .ق .) پدید آمده است. داستان امیرارسلان از لحاظ تنوع صحنه ها و گوناگونی حوادث بر تمام داستانهای عامیانهء ایرانی برتری دارد، باآنکه بسیاری از حوادث داستان روی گردهء داستانهای قدیمتر تنظیم و از آنها تقلید شده (مانند عاشق شدن امیرارسلان به تصویر فرخ لقا)، اما گویندهء داستان کوشیده است که حوادث را از یک نواختی همیشگی داستانهای عامیانه خارج سازد. این خاصیت عمومی داستانهای عامیانهء فارسی است که می توان یکی از صحنه های آنرا برداشت و بداستانی دیگر افزود بی آنکه در آن نقصی پدید آید و در آن ناسازی و عدم تناسبی بنظر برسد، اما صحنه های امیرارسلان طوری آراسته شده است که نمی توان با آن چنین کاری کرد. در داستان امیرارسلان عیاری و شیرین کاری پیادگان و شاطران و عیاران و خنجربازی و در کار آوردن داروی بیهوشی بدست عیاران مطلقاً وجود ندارد با این همه در امیرارسلان تکیه کلامها و جمله پردازیهای نقالان و قصه خوانان بفراوانی دیده می شود. (از مجلهء سخن دورهء 11 شمارهء 8 و 9 و 10 و 11 آذر و دی و بهمن و اسفند 1339 ه .ش . مقالات محمدجعفر محجوب). و رجوع بهمین مجله شود.


امیراسماعیل سامانی.


[اَ اِ لِ] (اِخ) اسماعیل بن احمد سامانی. نخستین پادشاه سلسلهء سامانی بود. و رجوع به اسماعیل شود.


امیر اصفهانی.


[اَ رِ اِ فَ] (اِخ) امیربیگ قصاب. از شاعران دورهء صفویان بوده و بقصابی اشتغال داشته. در عهد شاه عباس ثانی درگذشته است. از اوست:
روزی بشب کنم بصد اندوه سینه سوز
شب را سحر کنم بامید کدام روز؟
(از تذکرهء نصرآبادی ص419).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


امیراصلان.


[اَ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار با 390 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و کمی انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیراقبالی.


[اَ اِ] (اِخ) از شاعران فارسی که شیعه و ندیم سلطان محمد [ شاید محمد بن محمود سبکتکین غزنوی ] بوده است. (از نقض الفضائح ص 252).


امیرال.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1)دریاسالار. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمهء جواهرکلام ج 1 ص201). سردار لشکر بحری. (ناظم الاطباء). دریابیگ. امیرالبحر(2).
(1) - Amiral. (2) - امیرال تحریف شدهء امیرالبحر عربی است. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص201). و در فرهنگ فرانسه بفارسی سعید نفیسی مأخوذ از امیر دانسته شده. ظاهراً از عربی وارد زبانهای اروپایی و از زبان فرانسوی وارد فارسی شده است. به انگلیسی و آلمانی Admiralمی گویند.


امیرالاذرعی.


[اَ رُلْ اَ رِ] (اِخ) از امراء بنی شهاب لبنان بود و در سال 280 ه .ق . درگذشت و پایتخت اذرعات بود. (از معجم الانساب زامباور).


امیرالامراء .


[اَ رُلْ اُ مَ] (ع اِ مرکب) از همه مردمان بزرگ متشخص تر و بزرگتر. (از ناظم الاطباء). امیر بزرگ و معظم، و این خطابی است معروف. (از آنندراج). در اصل کلمهء تشریف است سپس برای حاکمان بزرگ عنوان شده و فقط یک دفعه در روی نقود دیده شده. (از نقودالعربیه ص134). از قرن چهارم هجری ببعد خلفای عباسی بفرمانروایان دولتهای کوچک مانند آل بویه و حمدانیان عنوان امیرالامراء میدادند. امیرالامراء در واقع پادشاه یا مانند پادشاه بود. اولین کسی که باین عنوان معروف شده، ابن رائق از بنی حمدان امیر بصره بود. در سال 324 ه .ق . الراضی خلیفهء عباسی امور مملکت را به ابن رائق واگذار کرد و بنام وی لوا بست و دستور داد روی منبر باسم ابن رائق خطبه بخوانند و او را امیرالامراء بگویند. ابن رائق را سلطان بغداد و یا ملک بغداد هم میخواندند. پادشاهان آل بویه تا سال 449 ه .ق . نیز این لقب را داشتند و از آن پس این عنوان به طغرل بیک پادشاه سلجوقی و جانشینان او منتقل گشت، و الب ارسلان بزرگترین پادشاه سلجوقی نیز دارای لقب امیرالامراء بوده است. پادشاهان آل بویه در موقع اقتدار خود شخصی را بنام رئیس الرؤسا می خواندند و او را نایب خلیفه می گفتند و عنوان امیرالامراء را خودشان بهر کدام از اعضای خانواده که شایسته می دیدند اعطا می کردند. پس از سقوط آل بویه و پیدا آمدن سلجوقیان دوباره تعیین امیرالامراء با خلفای عباسی بود. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمهء علی جواهرکلام ج 1 ص 144) :
ای من رهی آن چهرهء گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامراء تازه نگاریست.فرخی.
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زآن چه کامیرالامرایید همه.
خاقانی.


امیرالامراء .


[اَ رُلْ اُ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر با 678 تن سکنه. آب آن از قنات. محصولات آن غلات، حبوب و صیفی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرالبحر.


[اَ رُلْ بَ] (ع اِ مرکب)دریاسالار. دریادار.
- امیرالبحر دوم؛ دریابان.
- امیرالبحر سوم؛ دریادار. (از یادداشت مؤلف).
و رجوع به آدمیرال و امیرال شود.


امیرالجیوش.


[اَ رُلْ جُ] (ع اِ مرکب)سردار لشکر. (ناظم الاطباء). سپهسالار و سردار لشکر. (آنندراج): ثم مضی امیرالجیوش الی مصر و تقدم بها و صار صاحب الامر. (کامل ابن اثیر ج 1 ص97).


امیرالجیوش.


[اَ رُلْ جُ] (اِخ) ابوالقاسم شاهنشاه الافضل بن بدر الجمالی. از وزرای فاطمیان مصر بود و در سال 515 ه .ق . درگذشت. (از معجم الانساب زامباور ج 1 ص149).


امیرالجیوش.


[اَ رُلْ جُ] (اِخ) ابوالنجم بدر الجمالی المستنصری... از وزرای خلفای فاطمی مصر بود و به سال 487 ه .ق . درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص455) (از معجم الانساب زامباور ج 1 ص 149).


امیرالجیوش.


[اَ رُلْ جُ] (اِخ) انوشتگین الدزبری، الجیلی، منتخب الدوله... در سال 419 ه .ق . والی دمشق بود. (از معجم الانساب زامباور ج 1 ص45).


امیرالحاج.


[اَ رُلْ حاج ج] (ع اِ مرکب) کسی که ریاست کاروان حجاج را بعهده میگیرد. رجوع به امیرالحج شود.


امیرالحج.


[اَ رُلْ حَج ج] (ع اِ مرکب) کسی که ریاست کاروان حاجیان را بعهده می گیرد. نخستین بار در سال نهم هجری ابوبکر صدیق باین لقب ملقب گردید. در دورهء اخیر ایام خلفاء این وظیفه بیکی از امرای خاندان خلافت سپرده میشد و این در صورتی بود که خود خلیفه شخصاً آنرا عهده دار نشود. وظیفهء امیرالحج رهبری حجاج مکه و عودت و محافظت آنان و امنیت در اثنای سفر بود. (از دایرة المعارف آریانا). و رجوع به امیرالحج و امیر حج و امیر حاج شود.


امیرالشعراء .


[اَ رُشْ شُ عَ] (ع اِ مرکب) امیر شاعران. لقبی است که بعض شاعران در دربارهای پادشاهان داشته اند مانند امیرالشعراء برهانی (شاعر دربار الب ارسلان) و امیر معزی پسر برهانی و امیرالشعراء ادیب الممالک فراهانی (1277-1336 ه .ق .) شاعر دورهء قاجاریان.


امیرالشعراء برهانی.


[اَ رُشْ شُ عَ ءِ بُ] (اِخ)خواجه عبدالملک برهانی نیشابوری. در دربار الب ارسلان سلجوقی (455-465 ه .ق .) مقام امیرالشعرایی داشت. وی پدر امیرمعزی شاعر مشهور است. رجوع به برهانی شود.


امیرالکافرین.


[اَ رُلْ فِ] (اِخ) لقب مأمون خلیفهء عباسی بود. وی بخاطر علاقه ای که بمطالعات مذهبی داشت باین لقب ملقب شده بود. (از تاریخ ادبی ایران ادوارد براون ترجمهء علی پاشا صالح ص458).


امیرالکبیر.


[اَ رُلْ کَ] (اِخ) (ال ...) محمد بن محمد بن احمدبن عبدالقادربن عبدالعزیزبن محمد سنباوی مالکی ازهری، مشهور به الامیرالکبیر (1154-1232 م.). از دانشمندان بزرگ عرب. در سنبو متولد شد و بقاهره رفت و در علم مقامی بزرگ و شهرتی یافت و در قاهره درگذشت. از آثار اوست: 1 - اتحاف الانس فی العلمیة و اسم الجنس. 2 - بهجة الانس و الائتناس شرح زارنی المحبوب فی ریاض الاَس. 3 - حاشیة علی شرح الشیخ خالد علی مقدمته الازهریة. 4 - حاشیة علی شرح ابن هشام لمختصره الشذور. 5 - حاشیة علی مغنی اللبیب عن کتب الاعاریب. 6 - حاشیة علی اتحاف المرید شرح الشیخ عبدالسلام اللقانی. 7 - حاشیة علی شرح العشماویة ابن ترکی. 8 - حاشیة علی شرح الملوی علی السمرقندیة فی الاستعارات. 9 - ضوءالشموع علی شرح المجموع. 10 - الکوکب المنیر. 11 - المجموع. 12 - مطلع النیرین فیما یتعلق بالقدرتین. 13 - مناسک الامیر. 14 - الوظیفة الشاذلیة. (از معجم المطبوعات). و رجوع به همین کتاب و ریحانة الادب ج 1 ص109 شود.


امیرالمرأة.


[اَ رُلْ مَ ءَ] (ع اِ مرکب)شوهر زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


امیرالمسلمین.


[اَ رُلْ مُ لِ] (ع اِ مرکب)لقبی است که از طرف مرابطیها استعمال میشده است تا در بین این لقب و لقب امیرالمؤمنین تمیز شود. امیرالمسلمین یک درجه پائینتر از منصب خلافت بود. (از دایرة المعارف آریانا). و رجوع به مقدمهء ابن خلدون ترجمهء محمد پروین گنابادی ج 1 ص 454 شود.


امیرالمؤمنین.


[اَ رُلْ مُءْ مِ] (ع اِ مرکب)سرور مؤمنان. || لقب خلفای اسلام بود. سبب پدید آمدن لقب امیرالمؤمنین برای خلفا آنست که چون بیعت مردم بر ابوبکر مقرر شد صحابه و دیگر مسلمانان او را خلیفة رسول الله می نامیدند و این امر همچنان بر همین منوال بود تا ابوبکر درگذشت و چون پس از وی بیعت با عمر پیش آمد مردم او را خلیفة خلیفة رسول الله میخواندند و گویی مردم این لقب را بسبب بسیاریِ کلمات و تتابع اضافات سنگین میشمردند. در همان روزگار مردم فرماندهان سپاه را امیر میخواندند، و امیر صفتی است مشتق از امارت. و هم مردم عصر جاهلیت پیامبر (ص) را امیر مکه و امیر حجاز خطاب میکردند و صحابه نیز سعدبن ابی وقاص را بلقب امیرالمسلمین میخواندند زیرا وی امیر لشکریان قادسیه بود که قسمت معظم مسلمانان را در آن روزگار تشکیل می دادند. اتفاقاً یکی از صحابه عمر را «ای امیرالمؤمنین» خطاب کرد و مردم این لقب را پسندیدند و تصویب کردند و او را بدان خواندند. گویند نخستین کسی که عمر را بدین لقب نامید عبدالله بن جحش بود و برخی گویند عمروبن عاص و مغیرة بن شعبه او را بدین لقب خوانده اند و بقولی پیکی خبر فتح بعضی از لشکریان را آورد و همین که داخل مدینه شد از عمر پرسید و می گفت: امیرالمؤمنین کجاست؟ اصحاب عمر که این ترکیب را شنیدند آنرا نیکو شمردند و گفتند راست گفتی بخدای نام اوست و از آن پس وی را بدان خواندند و در میان مردم بمنزلهء لقبی برای او تلقی گردید و آنگاه خلفای پس از وی این لقب را بوراثت از وی گرفتند و آنرا نشانه ای از خلافت شمردند و هیچکس در تمام دوران دولت بنی امیه در این لقب و نشانهء خاص با ایشان شرکت نمیکرد. (از مقدمهء ابن خلدون ترجمهء محمد پروین گنابادی ج 1 ص449). || در نزد شیعه به علی بن ابیطالب (ع) امیرالمؤمنین گفته میشود. رجوع به علی... شود.


امیرالمؤمنین.


[اَ رُلْ مُ مِ] (اِخ) دهی از بخش هندیجان شهرستان خرمشهر با 100 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زهره و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرالنحل.


[اَ رُنْ نَ] (ع اِ مرکب)شاه مگس. یعسوب: امیرالنحل برای سیاست بر سر و دربان از برای آلودگان بر در. (سندبادنامه ص201). || (اِخ) از القاب علی بن ابیطالب (ع) است. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص520) :
پس بکوفه مشهد پاک امیرالنحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 90).


امیر امراء .


[اَ رِ اُ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) امیرالامراء: از وصیف ترکی امیر امراء درخواست کرد و ضمان نامه داد که قم را مساحت کند. (تاریخ قم). رجوع به امیرالامراء شود.


امیر امیران.


[اَ رِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) امیرالامراء. امیر امرا: و عنده اینانج محمود و امیر امیران عمر کانت امهما فی الری. (اخبار الدولة السلجوقیه ص173). بر کنار رود دیهی بود که خندان می گفتند و باج می ستاندند از جهت امیر امیران [ جستان ابراهیم ] و او از ملوک دیلمستان بود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص5).


امیر امیران.


[اَ رِ اَ] (اِخ) لقب عمر بن محمد نصرة الدین اتابک پهلوان از سلجوقیان. (از اخبار الدولة السلجوقیه) و لقب جستان ابراهیم از ملوک دیلمستان بود. (از سفرنامهء ناصرخسرو ص5). رجوع به امیر امیران (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شود.


امیران.


[اَ] (اِخ) رجوع به میرانیان شود.


امیران.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش شهرستان خرم آباد با 240 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرانشاه.


[اَ] (اِخ) پسر امیرتیمور گورکانی، و از طرف پدر یازده سال حاکم آذربایجان بود. نسبت به کمال خجندی توجه و علاقه داشته است. گویند بر اثر سقوط از اسب حالت جنون پیدا کرد و در همین حالت جنون بود که دستور داد استخوانهای خواجه رشیدالدین فضل الله را از مسجدی که در ربع رشیدی تبریز بود بیرون آوردند و در قبرستان یهودیان بخاک سپردند. (از تاریخ مغول) (از فهرست مدرسهء سپهسالار ج 2 ص664).


امیرانشاه.


[اَ] (اِخ) همام الدولة بن قوام الملة ابوشجاع و ابوالمظفر...بن قاورد چغری. از شاهزادگان سلجوقیان کرمان و ممدوح ازرقی هروی بود و قبل از 477 ه .ق . درگذشته است. رجوع به تاریخ افضل ص 10، 12، 14 و دیوان ازرقی چ سعید نفیسی صفحهء شش مقدمه و 18 و تعلیقات چهارمقاله چ معین شود.


امیرانلو.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان با 517 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


امیرانه.


[اَ نَ/نِ] (ص مرکب، ق مرکب) (از: امیر عربی + انهء فارسی) شاهانه. (ناظم الاطباء). شاهوار. (آنندراج). || بطور امیری و بطور سرداری و بزرگی. (از ناظم الاطباء).


امیر بازار.


[اَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شُرْطی. (زمخشری).


امیر بخارایی.


[اَ رِ بُ] (اِخ) از شاعرانست و در 772 ه .ق . درگذشته است. رجوع به تذکرهء روز روشن چ هوپال ص72 و فرهنگ سخنوران شود.


امیر بخاری.


[اَ رِ بُ] (اِخ) از بزرگان مشایخ نقشبندیه بود. در معیت شیخ الهی از بخارا بروم آمد و مدتی در قصبهء سماو اقامت کرد و سپس بحج و از آنجا به استانبول رفت و بسال 922 ه .ق . در این شهر درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).


امیربستاق.


[اَ بُ] (اِخ) دهی از بخش ابهررود شهرستان زنجان با 528 تن سکنه. آب آن از زهاب رودخانهء عباس آباد و محصول آن غلات دیمی، قلمستان و عسل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امیربک.


[اَ بَ] (اِخ) او راست: احکام تحاویل سنی العالم. (از کشف الظنون ج 1، ذیل احکام...).


امیربکنده.


[اَ بِ کَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش خمام شهرستان رشت با 285 تن سکنه. آب آن از استخر محلی و محصول آن برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امیر بلگرامی.


[اَ رِ بَ گِ] (اِخ)سیدحیدر، فرزند میرنورالحسین. بنا بنوشتهء صاحب تذکرهء صبح گلشن از فاضلان و دانشمندان بوده و در 1165 ه . ق. در بلگرام تولد و در اورنگ آباد دکن تربیت یافته و در 1217 در اثنای سفر درگذشته است. از اشعار اوست:
سروبالا نازنینی در نظر آمد امیر
از خرام قامتش بر من قیامتها گذشت.
پریشان میشود هرکس که در کوی تو می آید
بزلف شوخ می نازم که بر روی تو می آید.
این نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
در چمن موسم گل نام مرا یاد کنید(1).
(از تذکرهء صبح گلشن ص39). و رجوع به همین کتاب و فرهنگ سخنوران شود.
(1) - ملک الشعراء بهار چنین تضمین کرده است:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده بباغیّ و دلم شاد کنید.


امیربنده.


[اَ بَ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان با 108 تن سکنه. آب آن از پلرود و محصول آن برنج و چای است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


امیربهادر.


[اَ بَ دُ] (اِخ) امیربهادر جنگ. رئیس کشیک خانهء مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه و از مخالفان مشروطه بود، چنانکه یکی از تقاضاهای مجلس اول از محمدعلی شاه برکناری امیربهادر از ریاست کشیک خانه و کارهای دولتی بود. رجوع به تاریخ مشروطهء کسروی شود.


امیربیک.


[اَ بِ / بَ] (اِخ) رجوع به امیر تبریزی شود.


امیربیگی.


[اَ بِ / بَ] (اِخ) دهی است از بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کهان و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرپادشاه بخاری.


[اَ دِ هِ بُ] (اِخ) محمد امین. نزیل مکه. او راست: مختصر تاریخ الخلفای سیوطی (بسال 987 ه .ق . از آن فارغ شده). شرح تحریر در اصول فقه موسوم به تیسیرالتحریر. شرح تائیهء ابن فارض و تعلیقه بر تفسیر بیضاوی و مختصر فتح المغیث (بسال 972 از آن فراغت یافته). تفسیر سورهء فتح. رسالة فی الحاصل بالمصدر و رسالات دیگر. (از یادداشت مؤلف) (از کشف الظنون).


امیرپازواری.


[اَ] (اِخ) شاعری از مردم پازوار (قریه ای به بابلسر مازندران) که بزبان طبری شعر می گفته است و دیوان او در پطرزبورغ (لنین گراد) بطبع رسیده است. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به امیر (نام آهنگ) شود.


امیرپنجه.


[اَ پَ جَ / جِ] (اِ مرکب)منصبی دون امیرتومان. (یادداشت مؤلف). رجوع به میرپنج و امیرتومان شود.


امیر تبریزی.


[اَ رِ تَ] (اِخ) خواجه امیربیک، فرزند امیرابراهیم بن زکریای کججی(1) نطنزی تبریزی (مهردار). از رجال عهد شاه طهماسب صفوی است. اصل وی از مهرانرود تبریز از اعقاب غیاث الدین تبریزی است. در دبیری و ریاضیات و نجوم دست داشته و شعر می سروده است. در اوایل عمر دو سال در بغداد وزیر غازی خان تکلو مهردار بوده و مدتی هم با شرکت خواجه غیاث الدین علی شیرازی وزارت شاه طهماسب را داشته و در تاریخ 957 ه .ق . باتهام زندقه محبوس شده است و پس از آزادی و حبس مجدد در قلعهء الموت در سال 983 درگذشته است. از اشعار اوست:
هیچکس ننشست پیش من که گریان برنخاست
در غمت نگریستم جایی که طوفان برنخاست.
آب و زمین دهر بدست تو داده اند
تخمی چنان بکار که بتْوانیش درود.
(از الذریعة قسم 1 از جزء 9 ص99) (از دانشمندان آذربایجان ص51) (از تذکرهء صبح گلشن ص 38) (از آتشکدهء آذر چ شهیدی ص 28). و رجوع به تمام مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود.
(1) - کجج یا کجان، یکی از قریه های معروف محال مهرانرود بوده و بفاصلهء دو فرسخ از تبریز و یک فرسخ از لاله واقع شده است. (از دانشمندان آذربایجان ص51).


امیر توپخانه.


[اَ رِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رئیس توپخانه. (ناظم الاطباء).


امیرتومان.


[اَ] (اِ مرکب)(1) در اصطلاح نظام قدیم، فرمانده قشونی قریب به ده هزار تن. (از فرهنگ فارسی معین). مقامی بالاتر از میرپنج و منصبی دونِ امیرنویان. (از یادداشت مؤلف). امیرلشکر. سرلشکر. (فرهنگ فارسی معین): تمامت خلایق را ده ده کرده و از میان ده یک نفر را امیر نُهِ دیگر کرده و از میان ده امیر یک کس را امیر صد نام نهاده و تمامت صد را زیر فرمان او کرده و بدین نسبت تا هزار شود و بده هزار کشد امیر منصب کرده و او را امیرتومان خواند. (جهانگشای جوینی). بعد از آن ترقی کرده [ خواجه احمد قابض ] امیرتومان دارالسلطنهء هرات و چند گاهی در آن منصب اوقات گذرانیده در سنهء احدی عشر و تسعمائه (911 ه .ق .)... (دستورالوزراء خواندمیر). ج، امراء تومان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تومان شود.
(1) - امیر (عربی) + تومان (ترکی).


امیرتیمور گورکانی.


[اَ تَ رِ گو] (اِخ) رجوع به تیمور شود.


امیرجان.


[اَ] (اِخ) محمد... از فاضلان تبریز بوده و شرحی بر ارشادالهادی تفتازانی بنام توضیح الارشاد نوشته است. نسخه ای از آن در کتابخانهء آستان قدس رضوی موجود و تاریخ کتابت آن 929 ه .ق . است. (از دانشمندان آذربایجان ص52) (از کشف الظنون، ذیل ارشادالهادی).


امیرچوپان.


[اَ] (اِخ) سپهسالار سلطان محمد خدابنده اولجایتو (703 - 716 ه .ق .) بود. وقتی که در سال 714 ه .ق . محمودبیک یکی از امرای محلی روم شورش کرد و شهر قونیه را گرفت اولجایتو امیرچوپان را مأمور کرد که بآن دیار برود و فتنه را بخواباند. امیرچوپان با سه تومان لشکر بدان صوب عزیمت کرد و بکمک پادشاه گرجستان شورش را خوابانید و سال بعد بایران بازگشت. امیرچوپان بعد از مرگ اولجایتو (716) در زمان ابوسعید بهادرخان نیز همچنان امیرالامراء بود و هر روز بر قدرت و شوکت او افزوده می شد و وقتی کسانی را که به مخالفت با ابوسعید برخاستند مغلوب ساخت و برخی از آنان را بقتل رسانید و در نزد ابوسعید بیش از پیش تقرب یافت تا آنجا که ابوسعید وی را پدر و آقا خواند و دست او و پسرانش را در کارها بکلی آزاد گذاشت و در سال 720 موقعی که حاکم بلاد روم عاصی شده و سکه و خطبه بنام خود کرده بود امیرچوپان شخصاً بآن بلاد رفت و حاکم عاصی را مطیع ساخت و بخدمت ابوسعید آورد. با اینهمه سرانجام ابوسعید بر امیرچوپان متغیر شد و امیرچوپان راه ترکستان را پیش گرفت ولی از رفتن بترکستان منصرف شد و پیش غیاث الدین کرت رفت و در همین موقع فرمانی از ابوسعید دایر به حکم قتل امیرچوپان به غیاث الدین رسید و حکم اجرا شد (سال 728). امیرچوپان مردی بود مسلمان و عادل و خیرخواه و ابنیهء خیر بسیار در راه مصر و شام بنا کرده بود. (از تاریخ مغول عباس اقبال صص 307 - 339). و رجوع به روضة الصفا چ خیام ج 5 شود.


امیرحاج.


[اَ حاج ج] (اِ مرکب)رئیس کاروان حج. ملک الحاج. (یادداشت مؤلف). رجوع به امیرالحاج و امیرالحج و امیر حج شود.


امیرحاجب.


[اَ جِ] (اِ مرکب) رئیس پرده داران.


امیرحاجبی.


[اَ جِ] (اِمص مرکب)شغل امیرحاجب: خطابی که زعمای لشکر و سپهداران ملک را بودی باطل گردانید و القاب او بر آن جملت که در عهد امیرحاجبی بود ایراد کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص57).


امیرحاجلو.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان فسا با 533 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن حبوب و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


امیرحاجی.


[اَ] (اِخ) تیره ای از ایل اینانلو (از ایلات فارس). (از جغرافیای سیاسی کیهان ص86). رجوع به اینانلو شود.


امیرحاجی.


[اَ] (اِخ) اصفهانی. جد مادری شیخ ابواسحاق بود. (از تاریخ عصر حافظ ص123).


امیر حج.


[اَ رِ حَج ج] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سردار پیشوای حاجیان. (آنندراج). ملک الحاج. رئیس کاروان حج. رجوع به امیرحاج و امیرالحج و امیرالحاج شود.


امیر حرس.


[اَ رِ حَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رئیس نگهبانان. در دورهء غزنویان چنانکه از تاریخ بیهقی برمی آید شخصی بوده که نگهبانان شاهی را ریاست می کرده. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص228 و 435 شود.


امیرحسن.


[اَ حَ سَ] (اِخ) پسر بزرگ امیرچوپان بود و در زمان ابوسعید بهادرخان حاکم مازندران و خراسان بود. پس از کشته شدن پدرش بخوارزم گریخت و بخدمت اوزبک خان پادشاه دشت قبچاق رسید و در خدمت او بود تا در جنگی که با قبیلهء چرکس افتاد کشته شد. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 339). و رجوع به روضة الصفا چ خیام ج 5، و امیرچوپان شود.


امیرحسن آق قوینلو.


[اَ حَ سَ نِ یُ] (اِخ)معروف به حسن بیک یا اوزون حسن. نخستین فرمانروای خاندان آق قوینلو (873 - 882 ه .ق .) بود. رجوع به حسن آق قوینلو شود.


امیرحسن ایلکانی.


[اَ حَ سَ نِ نی] (اِخ)فرمانروای عراق و پدر شیخ اویس. نخستین فرمانروای آل جلایر بود. رجوع به حسن بزرگ شود.


امیرحسن چوپانی.


[اَ حَ سَ نِ نی] (اِخ) پسر امیرتیمورتاش نوادهء امیرچوپان بود. رجوع به حسن چوپانی شود.


امیرحسن دهلوی.


[اَ حَ سَ نِ دِ لَ] (اِخ)پسر علی سنجری، ملقب به نجم الدین. عارف و شاعر و خوشنویس بود. در سال 771 یا 731 ه .ق . درگذشت. از اشعار اوست:
مشتاق تو بهیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت ندانم چرا نسوخت
مارا دلت نخواست ندانم چرا نخواست.
مدعئی گفت به لیلی بطنز
رو که بسی چابک و موزون نه ای
لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نه ای.
(از ریاض العارفین ص187).
و رجوع به حسن دهلوی در همین لغت نامه و فرهنگ سخنوران شود.


امیر حسینی.


[اَ حُ سَ] (اِخ)خواهرزادهء میرحیدر رفیعی معمایی و از شاعران قرن دهم هجری است. رجوع به حسینی کاشانی شود.


امیر حسینی.


[اَ حُ سَ] (اِخ) رکن الدین امیر حسین امیر عالم، معروف به امیر سادات. از بزرگان عرفای خراسان در آخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. وی در قریهء گریوه (یکی از دهکده های غور هرات)671 ه .ق . (؟) متولد گردید و در طریقت شاگرد شیخ رکن الدین مولتانی بود. چون از مولتان بخراسان بازگشت در هرات توطن جست و بسال 718 ه .ق . در همان شهر وفات یافت و در گورستان قصبهء مصرخ در چندمیلی شمال هرات مدفون گردید. امیر حسینی را تألیفات عدیده بنظم و نثر بجای مانده که از آنجمله است: رسالهء نزهة الارواح (منثور در قواعد سلوک) و مثنوی زادالمسافرین (در تصوف) و مثنوی کنزالرموز و روح الارواح و صراط المستقیم و سی نامه و طرب المجالس. یک نسخه از مجموعهء کلیات وی در تصرف آقای علی اصغر حکمت است (از سعدی تا جامی ادوارد براون ترجمهء علی اصغر حکمت حواشی ص 188 و 189). و رجوع به همین کتاب شود.


امیرحمید.


[اَ حَ] (اِخ) لقب امیر نوح بن نصر سامانی بود. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوح... شود.


امیرخان.


[اَ] (اِخ) پسر یاربیک خان میش مست توپچی باشی. از امرای نادرشاه بود. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه و فهرست آن شود.


امیرخان قرائی.


[اَ نِ قَ] (اِخ) از امرای نادرشاه بود. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه شود.


امیرخان موصلو.


[اَ نِ] (اِخ) در اوایل قرن دهم هجری حاکم خراسان بود. رجوع به رجال حبیب السیر ص 168، 213، 218، 237، 240، 253 و حبیب السیر چ خیام ج 4 صص 511 - 513 شود.


امیرخسرو دهلوی.


[اَ خُ رَ وِ دِ لَ] (اِخ) شاعر بزرگ فارسی گوی هند از قبیلهء لاچین ترک بود، پدرش سیف الدین محمود در شهرکش ترکستان ساکن و رئیس قبیلهء خود بود. صاحب تاریخ فرشته و دولتشاه سمرقندی وی را از امرای بلخ دانسته و نوشته اند که در حملهء چنگیز مهاجرت کرد و به هندوستان رفت و در دربار سلطان محمد تغلق شغل مهمی بدست آورد و در جنگی که با کفار روی داد پیکار نمود و کشته شد، لیکن صاحب بهارستان این واقعه را مستبعد شمرده است. امیرخسرو در حدود سال 651 ه .ق . /1253 م. در دهلی و بقولی در پتیالی(1) بدنیا آمد و از همان اوان کودکی قریحهء شاعری خود را آشکار ساخت. پدر امیرخسرو از اهل فضل بود. خودش نیز بتحصیل علوم و فنون پرداخت و مطالعهء آثار و اشعار فارسی را شیمهء خود ساخت تا در این زبان تبحر کامل پیدا کرد.
اقامتگاه امیرخسرو شهر دهلی بود و نزد سلاطین آن سرزمین منزلتی داشت و عده ای از آنان را در اشعارش نام برده و مدح کرده است و بااینکه با خاندانهای سلطنتی وقت ارتباط داشته و بوضعی که مخصوص ارباب دنیاست زندگی میکرده است باهل معنی توجه داشته و بحلقهء ارادت یکی از مرشدان متصوفهء هند شیخ نظام الدین اولیاء درآمده بوده است(2). امیرخسرو از شاعران بزرگ ایران بخصوص سنائی و خاقانی و نظامی و سعدی پیروی می کرد، مخصوصاً در غزل پیرو سبک سعدی بود چنانکه خود بتلویح باین نکته اشاره می کند و می گوید:
جلد سخنم دارد شیرازهء شیرازی.
ولی با این همه امیرخسرو لحن خاصی دارد که آن لحن در دیگر شاعران فارسی زبان هند نیز دیده میشود و این سبک بتدریج صورتی مخصوص بخود میگیرد و سبک معروف هندی را بوجود می آورد. امیرخسرو را می توان بزرگترین شاعر فارسی گوی هند بشمار آورد. قریحه اش گویا و روان و در نظم سخن دارای سرعت خیال و جودت طبع بوده و علاوه بر زبان فارسی در زبانهای عربی و ترکی و سنسکریت و برج بهاکا (یکی از زبانهای بومی هند) هم تبحر داشته و گفته اند در زبان اخیر دارای آثاری نیز بوده است که از بین رفته. علاوه بر شعر و ادبیات در موسیقی و آوازهای هندی و فارسی نیز دست داشته و خود آهنگهایی ساخته بوده است. دیوان اشعار امیرخسرو که مدایح آن غالباً دربارهء سلاطین دهلی است پنج قسم است بقرار زیر:
1 - تحفة الصغر که حاوی اشعار دورهء جوانی شاعر است. 2 - وسط الحیوة، اشعار دورهء بیست تا سی سالگی شاعر است. 3 - غرة الکمال که در حدود چهل سالگی از طبعش تراویده و در دیباچهء آن از سوانح زندگی خود بیان کرده و نیز از شاعران بزرگ ایران مانند سنایی، خاقانی، سعدی و نظامی یاد کرده است. 4 - بقیهء نقیه که اشعار آخرینِ شاعر است.
علاوه بر اینها امیرخسرو به تقلید نظامی گنجوی پنج مثنوی پرداخته است: 1 - مطلع الانوار که مقابل مخزن الاسرار نظامی و حاوی اشعار دینی و اخلاقی است. 2 - شیرین و خسرو مقابل خسرو و شیرین نظامی. 3 - مجنون و لیلی مقابل لیلی و مجنون. این سه مثنوی را در سال 698 سروده است. 4 - آئینهء سکندری در مقابل اسکندرنامهء نظامی که در 699 سروده است. 5 - هشت بهشت مقابل هفت پیکر نظامی که در سال 701 آن را بپایان رسانیده. خمسهء امیرخسرو جمعاً هجده هزار بیت دارد. علاوه بر این پنج مثنوی آثار دیگری مانند قران السعدین (688)، نه سپهر (718)، تاج الفتوح (در حدود 690) دول رانی خضرخان (در معاشقات و روابط دول رانی دختر راجهء گجرات و خضرخان 715)، افضل الفوائد، اعجاز خسروی، تغلق نامه، خزائن الفتوح، مناقب هند و تاریخ دهلی از او باقی مانده است(3). امیرخسرو طوطی تخلص داشته و بعضی از شاعران ایرانی بدین تخلص او اشاراتی دارند(4). قصائد شاعر از غزلیاتش متین تر است و در این موضوع از سخنگویان بزرگ پیروی کرده است. گاهی قصیده را با تغزلی دلنشین آغاز می کند مانند:
صبا را گاه آن آمد که راه بوستان گیرد
زمین را سبزه در دیبا و گل در پرنیان گیرد
جهَد از چشمه موج آب و از آن در زمین افتد
زند بر لاله باد تند و آتش در زبان گیرد...
مانند خاقانی قصاید دور و درازی دارد و یکی از آنها را در استقبال قصیدهء خاقانی بمطلع:
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش ...
ساخته که چنین آغاز میشود:
دلم طفلست و پیر عشق استاد زبان دانش
سواد لوحه سبق و مسکنت کنج دبستانش.
امیرخسرو به سال 725 ه .ق ./1324 م. درگذشت. (از شعرالعجم شبلی نعمانی ترجمهء فخر داعی گیلانی ج 2 صص77 - 149 و تاریخ ادبیات رضازادهء شفق صص 307 - 311 و گنج سخن صفا ج 2 ص 179). برای تحقیق بیشتر در احوال و آثار این شاعر رجوع به مآخذ مزبور و تاریخ مغول عباس اقبال ج 1 صص546 - 547 و از سعدی تا جامی (از ج 3 تاریخ ادبیات براون) ترجمهء حکمت و تذکرة الشعرا دولتشاه سمرقندی صص238 - 247 و ریاض العارفین هدایت صص70 - 71 و مجلهء مهر سال 8 مقالات محمد معین و دیگر تذکره ها شود.
(1) - قول اخیر از شبلی نعمانی است.
(2) - شبلی نعمانی نویسد: پدرش او را در هشت سالگی بقدمهای خواجه نظام الدین اولیا انداخت و برای تبرک واداشت تا با او بیعت کند. (شعرالعجم ترجمهء فخرداعی گیلانی ج 2 ص93).
(3) - در گنج سخن صفا و تاریخ ادبیات رضازادهء شفق کتابی بنام مفتاح الفتوح نیز جزء کتابهای امیرخسرو آمده است و این در شعرالعجم تعداد نشده، محتمل است منظور همان تاج الفتوح یا خزائن الفتوح باشد.
(4) - عرفی گوید:
به روح خسرو از این پارسی شکر دارم
که کام طوطی هندوستان شود شیرین.
حافظ گوید:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
(از شعرالعجم ج 2 ص103).


امیرخلف بانو.


[اَ خَ لَ فِ] (اِخ)امیرابواحمد خلف بن احمدبن محمد بن خلف بن لیث صفاری. از ملوک سیستان و از خاندان صفاری است. مادرش [ یا مادر پدرش ] بانو دختر عمرولیث صفاری است و بدین سبب او را خلف بانو گویند. وی از فضلا و علمای عصر و از اسخیای زمان بوده است. دربار او همواره مجمع فضلا و شعرا و علما از هر قبیل بود. بدیع الزمان همدانی و ابوالفتح بستی را در مدح او قصاید غرّاست و غالب آن اشعار در تاریخ یمینی و یتیمة الدهر ثعالبی مسطور است. بفرمودهء او علمای عصر تفسیری بسیار بزرگ بر قرآن نوشتند و وی بیست هزار دینار بر آن خرج کرد. عتبی در تاریخ یمینی گوید نسخهء آن الاَن در نیشابور در مدرسهء صابونی موجود است و با این همه فضایل در قساوت قلب تالی نداشت چنانکه پسر خود طاهر را بواسطهء توهمی که از او بهم رسانید بدست خود کشت و غسل داد و دفن نمود. و او را با سلطان محمود غزنوی جنگهای متعدد دست داد تا سرانجام در سال 393 ه .ق . محمود با لشکری عظیم به سیستان حمله برد و بلاد او را بتصرف آورد و او را بگرفت و بجوزجانان فرستاد و در آنجا بسر میبرد تا پس از چهار سال او را به جردیز (گردیز) فرستاد و در آنجا به سال 399 ه .ق . وفات یافت. او نخستین کسی است که محمود را سلطان خواند. (از محمد قزوینی بنقل تعلیقات چهارمقاله ص177).


امیرخلیل هروی.


[اَ خَ لی لِ هِ رَ] (اِخ) از خوشنویسان دورهء صفویه بود. او را امیرخلیل قلندر نیز می گفتند. وقتی شاه طهماسب اول صفوی در خراسان بود او را بدرگاه خود دعوت کرد ولی امیرخلیل دعوت آن پادشاه را نپذیرفت و بهند رفت و در آنجا مورد احترام همایون شاه واقع شد و سپس بایران مراجعت کرد و به اصفهان رفت و مورد توجه شاه عباس واقع گردید. گویند بین امیرخلیل و میرعماد در خط نویسی رقابت و هم چشمی بوده و برخی خط امیرخلیل را بر خط میرعماد ترجیح می نهاده اند. امیرخلیل دوباره از اصفهان بهند رفت و در حیدرآباد دکن مقیم شد و همانجا به سال 1035 ه .ق . درگذشت. (از دایرة المعارف آریانا).


امیرخواند.


[اَ خا] (اِخ) میرخواند محمد، مؤلف روضة الصفا درگذشته به سال 903 ه .ق . است. بیشتر مشهور به میرخواند است، فقط در یک مورد در سبک شناسی بهار ج 3 ص206 امیرخواند آمده. رجوع به میرخواند شود.


امیر خوقندی.


[اَ خُ قَ] (اِخ) عمرخان. والی خوقند. از شاعران قرن سیزدهم هجری است. رجوع به تذکرهء قاری چ تاشکند ص39 و فرهنگ سخنوران شود.


امیر داد.


[اَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسی که اجرای اوامر شاه در روز مظالم و یا تصدی امور مظالم بعهدهء او بود. (فرهنگ فارسی معین). رئیس عدلیه. قاضی القضاة. (یادداشت مؤلف). امیر حقوق. (فرهنگ فارسی معین). میرداد. و رجوع به میرداد و امیر دادی شود.


امیرداد.


[اَ] (اِخ) از اعلام است. رجوع به تاریخ افضل ص49 و جهانگشای جوینی ج 3 شود.


امیر دادی.


[اَ] (حامص مرکب)منصب و شغل امیر داد. (فرهنگ فارسی معین). ریاست. (فرهنگ جانسن از محمد قزوینی در حواشی لباب الالباب چ نفیسی ص587)(1).
(1) - در همین مأخذ میرداد (امیر داد) را رئیس یا رئیس قضات معنی کرده است.


امیردوباج.


[اَ] (اِخ) مظفرسلطان. از اسحاقیان گیلان بود (923 ه .ق .). (از معجم الانساب زامباور ج 2 ص 296).


امیرده.


[اَ دِهْ] (اِخ) دهی است از بخش بندی شهرستان بابل با 195 تن سکنه. آب از چشمهء بولک و محصول آن برنج و غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


امیردیزج.


[اَ زَ] (اِخ) دهی است از بخش دهخوارقان شهرستان تبریز با 608 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون و بادام است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیر رشید.


[اَ رِ رَ] (اِخ) لقب عبدالملک بن نوح بن نصربن احمد، پادشاه سامانی بود. از تاریخ بخارای نرشخی. رجوع به عبدالملک... شود.


امیر رضی.


[اَ رِ رَ] (اِخ) لقب نوح بن منصور، پادشاه سامانی بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 364). و رجوع به نوح... شود.


امیررود.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان نوشهر با 220 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خیررودکنار و محصول آن برنج است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


امیررود.


[اَ] (اِخ) نام رودیست در مازندران. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص 6 و 28، ترجمهء فارسی ص24 و 52).


امیرزا.


[اَ] (اِ مرکب)(1) امیرزاده. شاهزاده. میرزا: عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود. (مزارات کرمان ص43). و رجوع به همین کتاب ص 45 و 54 و 108، و میرزا شود.
(1) - مخفف امیرزاده.


امیرزاده.


[اَ دَ / دِ] (اِ مرکب)(1)فرزند امیر. (فرهنگ فارسی معین). شاهزاده. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین): دو امیرزاده در مصر بود یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت. (گلستان). || لقب بنی فاطمه است که سادات اند. (آنندراج).
(1) - در اصل ن مف مرکب است.


امیرزکریا.


[اَ زَ کَ ری یا] (اِخ) دهی است از بخش شبستر شهرستان تبریز با 838 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیرسالاری.


[اَ] (اِخ) از ایلات متفرقهء فارس است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص90).


امیرسالاری.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش خفر شهرستان جهرم با 753 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، پشم و پوست است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


امیرسالاری.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد با 361 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، پشم و پوست است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


امیر سبزواری.


[اَ رِ سَ زِ] (اِخ) از شاعران و هنروران قرن نهم هجری بوده و در هرات میزیسته است. امیرعلیشیر نوایی می نویسد: شیخ الاسلام سبزوار بود و صلاحیت تمام داشت و اکثر خطوط را نیک می نوشت. (از دایرة المعارف آریانا). در فرهنگ سخنوران بنقل از تذکرهء روز روشن چ هوپال ص 72 امیرمحمد پسر امیریمین الدین سبزواری جزو شاعران تعداد شده و گمان میرود همین امیر سبزواری باشد.


امیرسبکتگین.


[اَ سَ بُ تَ] (اِخ) رجوع به سبکتگین شود.


امیر سدید.


[اَ رِ سَ] (اِخ) لقب منصوربن نوح سامانی بود و او را در زمان حیات، امیر مؤید می گفتند، پس از مرگ، امیر سدید گفتند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص363). و رجوع به منصور... شود.


امیر سعید.


[اَ رِ سَ] (اِخ) لقب نصربن احمد، پادشاه سامانی بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 356). و رجوع به نصر... شود.


امیرسلطان.


[اَ سُ] (اِخ) محمد شمس الدین، مشهور به امیر سلطان. از مشایخ خلوتیه و از مردم بخارا بود. به آسیای صغیر آمد و بدربار یلدیرم بایزید انتساب جست و در سال 833 ه .ق . /1429 م. درگذشت. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص265). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1041 شود.


امیرسندی.


[اَ سِ] (اِخ) سیدامیر خان. صوبه دار اکبرآباد در عهد بهادرشاه (قرن 12 هجری). از شاعران است. رجوع به سفینهء خوشگو (حرف الف) و فرهنگ سخنوران شود.


امیرسنهء اردلانی.


[اَ سَ نَ یِ اَ دَ] (اِخ)اسداللهبیک، پسر نجفقلی خان و برادرزادهء حسنعلی خان، والی کردستان و شاعر بود که بسال 1262 ه .ق . درگذشت. دیوان وی سه هزار بیت شعر دارد. از اشعار اوست:
چنان صیدی نبودم کاینچنین بیخود شوم رامش
فریب دانهء خالم چنین افکند در دامش
ز انبوه غمت در سینه ام دل آنچنان سوزد
که اندر گله افروزد شبان اندر شبان آتش.
مرا سفید شد از هجر دیدهء یعقوب
ز وصل یوسفم ای باد بوی پیرهنی.
(از مجمع الفصحا چ سنگی ج 2 ص62).


امیرسیف.


[اَ سِ] (اِخ) دهی است از بخش اندیمشک شهرستان دزفول با 150 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرسیف.


[اَ سِ] (اِخ) دهی است از بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد با 100 تن سکنه. آب آن از رودخانهء بلارود و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


امیرشاهرخ.


[اَ رُ] (اِخ) از اسحاقیان گیلان بود (950 ه .ق .). (از معجم الانساب زامباور ج 2 ص 296).


امیرشاهی سبزواری.


[اَ یِ سَ زِ] (اِخ)آق ملک بن جمال الدین. شاعر قرن نهم هجری و ملازم بایسنقرمیرزا و بنا بنوشتهء امیرعلیشیر نوایی در مجالس النفائس از سربداران سبزوار بوده است. شعر کم گفته ولی آنچه از او باقی مانده جزیل و محکم است. دیوان وی مکرر بچاپ رسیده و نسخه های خطی بسیار ظریف و گرانبها بخطوط و تذهیبات ممتاز از دیوان او در کتابخانه های ایران و هندوستان و اروپا موجود است چنانکه تنها در کتابخانهء سلطنتی تهران هفت نسخه از آن موجود است که عموماً مزین و بخطوط خوشنویسان کتابت شده است. علت شهرت و مقبولیت امیرشاهی علاوه بر تشیع در لطافت غزل و جزالت کلام و ظرافت معنی سخن اوست. رباعی زیر را در مرثیهء بایسنقر گفته است:
در ماتم تو دهر بسی شیون کرد
لاله همه خون دیده در دامن کرد
گل جیب قبای ارغوانی بدرید
قمری نمد سیاه در گردن کرد.
غزلیات امیرشاهی بلطافت و عذوبت و رقت موصوف است و عدد ابیات آنها غالباً از پنج تجاوز نمی کند، از اوست:
مبارک منزلی کآن خانه را ماهی چنین باشد
همایون کشوری کآن عرصه را شاهی چنین باشد
ز رنج و راحت گیتی مرنجان دل مشو خرم
که آیین جهان گاهی چنین گاهی چنان باشد
یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او مُردم
کسی را جان کجا ماند اگر ماهی چنین باشد؟
وفات امیر شاهی به سال 857 ه .ق . / 1453 م. اتفاق افتاده. (از سعدی تا جامی ادوارد براون ترجمهء علی اصغر حکمت ص723 و حواشی همین صفحه و صص 724 - 726). و رجوع به همین کتاب و آتشکدهء آذر چ تهران ص140 و مجالس النفائس و تذکرة الشعراء دولتشاه چ لیدن صص426 - 436 شود.


امیر شدن.


[اَ شُ دَ] (مص مرکب)امارة. (تاج المصادر بیهقی). فرمانروا شدن. رجوع به امیر و امارت شود.


امیرشدید.


[اَ شَ] (اِخ) شدیدبن احمد. امیر بادیه (بین شام و عراق) بود و در شطرنج دست داشت (1018 ه .ق ./ 1609 م.). (از اعلام زرکلی ج 2 ص 408).


امیرشکار.


[اَ شِ] (اِ مرکب) رئیس و مهتر شکارچیان. میرشکار. رجوع به میرشکار شود.


امیرشکارباشی.


[اَ شِ] (اِ مرکب) در زمان صفویه به رئیس امیرشکاران می گفتند. (از فرهنگ فارسی معین).


امیر شهید.


[اَ رِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چند تن از پادشاهان را بعد از اینکه کشته شده اند باین نام خوانده اند، ازجمله ابونصر احمدبن اسماعیل سامانی که بدست غلامان خود کشته شد. در تاریخ غزنویان امیرمسعودبن محمود و در تاریخ صفاریان ابوجعفر احمدبن محمد بن خلف را باین لقب خوانده اند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص356) (از تاریخ بیهقی ص69) (از یادداشتهای مؤلف).


امیرشیرعلی.


[اَ عَ] (اِ مرکب) نام قسمی قران بوده. (از یادداشت مؤلف).


امیر صاحب دلق.


[اَ رِ حِ دَ] (اِخ) علی بن ابیطالب (ع). (از ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). از القاب علی (ع) در میان اهل تصوف.


امیرصارم الدین.


[اَ رِ مُدْ دی] (اِخ) داودبن امام منصور عبدالله بن سلیمان بن حمزة بن علی بن حمزه. (... - 689 ه .ق .). از امرای یمن و شاعر بود. (از اعلام زرکلی ج 1 ص304).


امیر صغیر.


[اَ رِ صَ] (اِخ) لقب ابوالمناقب بن مستنصر، خلیفهء عباسی بود. (از تجارب السلف ص 355). رجوع به ابوالمناقب و مبارک بن المستنصر شود.


امیر طلایه.


[اَ رِ طَ یَ / یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرمانده طلایه. (فرهنگ فارسی معین). فرمانده واحدی از سپاه که در پیش عمدهء قوی می فرستند تا از چگونگی موضع دشمن و کم و کیف آن آگاه شود. رجوع به طلایه شود.


امیرطومان.


[اَ] (اِ مرکب) معرب امیرتومان: ثم نصبت طبلات للرمی کل امیرطومان طبلة مختصة به و امیرطومان عندهم هو الذی یرکب له عشرة آلاف. (سفرنامهء ابن بطوطه). و رجوع به امیرتومان شود.


امیر عادل.


[اَ رِ دِ] (اِخ) به سبکتگین پدر سلطان محمود غزنوی اطلاق میشد. (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص491). رجوع به سبکتگین شود.


امیرعارف.


[اَ عا رِ] (اِخ) شهابی. (1307 - 1334 ه .ق ./ 1890 - 1916 م.). نویسنده و خطیب و شاعر و آزادی خواه و روزنامه نویس بود. در جنگ جهانی اول در دمشق بنشر مقالاتی بر ضد دستگاه حاکمه پرداخت و محکوم باعدام شد و بقتل رسید. (از اعلام زرکلی ج 2 ص459).


امیرعباس.


[اَ عَبْ با] (اِخ) در سال 534 ه .ق . حاکم کوفه بود و به سال 541 ه .ق . درگذشت. (از معجم الانساب زامباور).


امیر عرب.


[اَ رِ عَ رَ] (اِخ) کنایه از رسول اکرم (ص) است. (از یادداشت مؤلف).


امیرعلم خان.


[اَ عَ لَ] (اِخ)میرعلم خان خزیمه. از امرای نادرشاه بود. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه شود.


امیر علی.


[اَ عَ] (اِخ) از مشایخ. او راست: اسرارالنقطة و شرحی بر فصوص الحکمه، بسال 786 ه .ق ./ 1384 م. درگذشته. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص265).


امیر علیشیر نوائی.


[اَ عَ رِ نَ] (اِخ) رجوع به علیشیر شود.


امیر عمران.


[اَ عِ] (اِخ) دهی است از بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان با 438 تن سکنه. آب از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


امیرغایب.


[اَ یِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مراغه با 260 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، کشمش، بادام و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


امیر قافله.


[اَ رِ فِ لَ/لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رئیس کاروان.


امیرقوامی.


[اَ قَ] (اِخ) شاعر شیعی مذهب بود و منقبت و توحید و زهد و موعظه بسیار گفته. (از نقض الفضائح صص251 - 252).


امیرکاتب.


[اَ تِ] (اِخ) قوام الدین ابوحنیفه امیرکاتب بن امیرعمربن امیرغازی فارابی اتقانی عمیدی. (685 - 758 ه .ق ./ 1286 - 1357 م.) فقیه بود. در اتقان متولد شد، ببغداد و مصر مسافرت کرد و در دمشق ساکن شد. او راست شرحی بر الهدایه موسوم به غایة البیان در شش مجلد. (از اعلام زرکلی ج 1 ص128).


امیرکبیر.


[اَ کَ] (اِخ) امیر بزرگ. (فرهنگ فارسی معین). || در عهد قاجاریه عنوان ارجمندی بود که ببعضی از صاحب منصبان عالی قدر داده شده، مانند کامران میرزا و میرزا تقی خان اتابک. (فرهنگ فارسی معین).


امیرکبیر.


[اَ کَ] (اِخ) لقب کامران میرزا پسر ناصرالدین شاه بود. رجوع به کامران میرزا شود.


امیرکبیر.


[اَ کَ] (اِخ) لقب مستعصم، آخرین خلیفهء عباسی بود. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مستعصم شود.

/ 105