لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انباره.


[اَمْ رَ / رِ] (اِ) پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا، ذیل انبار) (آنندراج، ذیل انبار). || دستگاه الکتریکی که می توان مقداری برق در آن ذخیره کرد و بهنگام لزوم از آن پس گرفت و آن انواع بسیار دارد مانند انبارهء سربی و غیره. آکومولاتور. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل آکومولاتور).


انباری.


[اَمْ] (اِ) هودجی که پشت فیل گذارند. (ناظم الاطباء). || (ص) منسوب به انبار، شهر قدیمی در عراق یا منسوب به سکة الانبار نام کوچه ای در مرو. (از منتهی الارب). || انباربان. انباردار. رجوع به انباردار شود. || پُرکن. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء).


انباری.


[اَمْ] (اِخ) شاعر معاصر رشید وطواط بود. شخص اخیر بیت زیر را از وی نقل کرده است:
آن کودک طباخ بر آن چندان نان
ما را بلبی همی ندارد مهمان.
(از حدائق السحر چ عباس اقبال ص41).
اطلاع دیگری از او بدست نیامد.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) ابوالبرکات کمال الدین عبدالرحمان بن محمد بن عبیدالله انصاری. و رجوع به ابن انباری... شود.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) ابوالحسن. حکیم و ریاضی دان بود. رجوع به ابوالحسن انباری شود.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) ابوبکر محمد بن ابی محمدقاسم بن بشاربن حسن. رجوع به ابن انباری... شود.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) احمدبن اسحاق نحوی، مکنی به ابوجعفر. رجوع به احمد... شود.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) داودبن هیثم بن اسحاق بن بهلول... تنوخی لغوی نحوی. رجوع به ابوسعید داود... شود.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) یا مقری انباری، شمس الدین ابوعبدالله محمد بن احمد. او راست: المختار من نوادر الاخبار. (از معجم المطبوعات).


انباری.


[اَمْ] (اِخ) عبیداللهبن احمدبن یعقوب، مکنی به ابوطالب. از علمای شیعه بود. رجوع به ابوطالب... شود.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) محمد بن ابی الفضل، مکنی به ابوطاهر از ادبای مصر بود. رجوع به ابوطاهر... شود.


انباری.


[اَمْ] (اِخ) یا ابن الانباری، محمد بن عبدالکریم بن ابراهیم بن عبدالکریم سدیدالدوله. (469 - 558 ه .ق .). فاضل و ادیب بود و در دستگاه خلفای عباسی در بغداد تقرب و مقام داشت. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص919).


انباریدن.


[اَمْ دَ] (مص) انبار کردن و پر کردن. || پُر کردن فرمودن. || خراب کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به انباردن و انباشتن شود.


انباریقن.


[ ] (اِ) خنثی. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به خنثی شود.


انباز.


[اَمْ] (ص)(1) شریک. (برهان قاطع) (آنندراج) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). شقیص. (منتهی الارب، ذیل ش ق ص). مشارک. سهیم. قسیم :
گشاده بر ایشان بود راز من
بهر کار باشند انباز من.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص67).
خداوند بی یار و انباز و جفت
ازو نیست پیدا و پنهان نهفت.فردوسی.
یکی نیست جز داور کردگار
که او را نه انباز و نه جفت و یار.فردوسی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.فردوسی.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنغکی چند ترا انبازم.ابوالعباس.
همه کار شاید بانباز و دوست
مگر کار شاهی که تنها نکوست.اسدی.
دل شاه ایمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست.اسدی.
مقرم بقرآن و پیغمبرت
نه انباز گفتم ترا نه نظیر.ناصرخسرو.
با هرچه آدمیست همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم.مسعودسعد.
تا عشق بود عقل روا نیست که یزدان
در مملکت عاشقی انباز نخواهند.خاقانی.
تو کیستی که بدین پایه دستگه که تراست
بروز بخشش گویی من و توایم انباز.
کمال الدین اسماعیل.
همه توییّ و ورای همه دگر چه بود
که در خیال درآرد کسی ترا انباز.مولوی.
آن دو انبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلاف آن و این.مولوی.
بگو دشمن تیغ زن بر در است
که انباز دشمن بشهر اندر است.سعدی.
آرزو می کندم در همه عالم صیدی
که نباشند حریفان حسود انبازم.سعدی.
خدایی که مانند و انباز و جفت
ندارد شنیدی که ترسا چه گفت.(بوستان).
انباز آوردن بخدای عز و جل؛ اشراک. (تاج المصادر بیهقی).
- انبازآرنده؛ مشرک. (دهار).
- بی انباز؛ بدون شریک :
معاذالله چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.ناصرخسرو.
خدای راست بزرگیّ و ملک بی انباز
بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست.
سعدی.
و رجوع به ماده های زیر شود: انباز داشتن. انباز شدن. انباز کردن. انباز گردانیدن. انباز گرفتن. انباز گشتن. انبازگوی. انبازگیر. انبازناک.
|| رفیق. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مولی. (منتهی الارب). قرین. الیف. همدم. خلیط. همراه. موافق. (یادداشت مؤلف) :
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز اوست.ابوشکور.
این دشمن ترک در مملکت ما طمع کرد و از حد خویش بیامد و بحد ما اندر آمد باید که با وی حرب کنید و هر مردی که سلاح ندارد از شما سلاح بر من واجب است و شما انبازان منید و من انباز شماام. (ترجمهء تاریخ طبری).
بتخت خرد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان؟
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص84).
نه از پادشا بی نیاز است دین
نه بی دین بود شاه را آفرین...
نه آن زین نه این زآن بود بی نیاز
دو انباز دیدیمشان نیک ساز.
فردوسی (ایضاً ج 7 ص1996).
توانگر بود هرکه را آز نیست
خنک مرد کش آز انباز نیست.فردوسی.
زهی رامین بکام دل همی ناز
که داری کام دل را نیک انباز.
(ویس و رامین).
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.ناصرخسرو.
همچنان در قهر جباران بتیغ ذوالفقار
هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست.
ناصرخسرو.
علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو
بازگردند سرانجام و بباشند انباز.
ناصرخسرو.
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فرد است و با غمان انباز.
مسعودسعد.
آب و آتش خلاف یکدگرند
نشنیدیم صبر و عشق انباز.سعدی.
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان.
سعدی (هزلیات).
|| همتا. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مثل. (فرهنگ فارسی معین). همال. کفو. مانند. نظیر. || محبوب. معشوق. (فرهنگ فارسی معین). همسر. شوی. شوهر. زوج. زوجه. هر یک از زن و شوهر :
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن.
فردوسی (شاهنامهء بروخیم ج 7 ص2155).
بشد تیز و رازش بدهقان بگفت
که گر دختر خوب را نیست جفت
یکی پاک انبازش آرم بجای
که گردی به اهواز بر کدخدای.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ج 8 ص2296).
تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که شاهی سرافراز جوی.
فردوسی (ایضاً ج 6 ص1459).
چنین داد پاسخ که انباز مرد
نکاهد نسوزد نترسد ز درد.فردوسی.
در پس پرده داشت انبازی.سنائی (حدیقه).
(1) - پهلوی hambay, hambagh، پازند hambae، نریوسنگ samabhagin، مرکب از: ایرانی باستان bagha + hama مشتق از اوستایی baga (سهم، بهره، قسمت). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).


انباز.


[اَمْ] (ع اِ) جِ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقبها. (آنندراج). رجوع به نبز شود.


انبازانیدن.


[اَمْ دَ] (مص) انباز کنانیدن. شرکت کنانیدن. (ناظم الاطباء).


انباز داشتن.


[اَمْ تَ] (مص مرکب)نظیر و مانند و همتا داشتن : مردی جلد و کاری و سوار نیک و بشورانیدن همهء سلاحها استاد چنانکه انباز ندارد ببازی گوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص572). || رقیب داشتن :
چو آمد بشاه جهان آگهی
که انباز دارد بشاهنشهی.فردوسی.


انبازده.


[اَمْ زَ دِ / دَ] (ص مرکب)متکبر از مکنت و دولت و از خانوادگی. (ناظم الاطباء).


انباز شدن.


[اَمْ شُ دَ] (مص مرکب)شریک شدن. (فرهنگ فارسی معین). شرکت. (تاج المصادر بیهقی) :
مصطفی فرمود کای اقبال جو
اندر این من می شوم انباز تو.مولوی.


انباز کردن.


[اَمْ کَ دَ] (مص مرکب)شریک کردن. اشتراک. (فرهنگ فارسی معین). || قرین کردن. همراه کردن :
خرد را چو با دانش انباز کرد
بدل پاسخ نامه را ساز کرد.فردوسی.
خرد با دل روشن انباز کرد
باندیشه مر نرد را ساز کرد.فردوسی.
گر بسی مایه داری آخر کار
حسرت و عجز را کنی انباز.عطار.
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن.مولوی.
|| مانند کردن. چیزی را نظیر و مانند چیز دیگر ساختن :
نان اگر مر تَنْت را با سروبن انباز کرد
علم جانت را همی سر برتر از جوزا کند.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص135).


انباز گردانیدن.


[اَمْ گَ دَ] (مص مرکب)شریک ساختن: دو کس را که با هم زیاده الفتی نباشد در عمل انباز گردانند. (مجالس سعدی).


انباز گرفتن.


[اَمْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) شریک گرفتن. جفت گرفتن :
کنون بررست پیش من بصد ناز
بپرواز اندر آمد بچهء باز
همی ترسم که گر پرواز گیرد
بکام خود یکی انباز گیرد.(ویس و رامین).


انباز گشتن.


[اَمْ گَ تَ] (مص مرکب)قرین شدن. همراه شدن. جفت شدن. یکی شدن :
ز جایی که بد شادمان بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت.فردوسی.
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند، با درد انباز گشت.فردوسی.
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه کشور چین پرآواز گشت.فردوسی.
با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هر کجا شوی ز تو باز.ناصرخسرو.
عاقبت هر یک بجوهر بازگشت
هر یکی با جنس خود انباز گشت.مولوی.
|| مانند شدن :
از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص172).


انبازگوی.


[اَمْ] (نف مرکب)مشرک. (یادداشت مؤلف).


انبازگیر.


[اَمْ] (نف مرکب) آنکه شریک پذیرد. آنکه همتا گیرد. || مشرک. (فرهنگ فارسی معین).


انبازناک.


[اَمْ] (ص مرکب)مشترک، کذا فی الملحقات و در این تأمل است. (آنندراج). مشترک در تجارت و سوداگری. (ناظم الاطباء).


انبازی.


[اَمْ] (حامص)(1)مزیدعلیه انباز. (آنندراج). شرکت. (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). شرکت در امور مادی و معنوی. همکاری. همدستی. (فرهنگ فارسی معین). شرک. (دهار). شرکت. مشارکت. تشارک. اشتراک. (یادداشت مؤلف). شراکت. (آنندراج). خلطه. شقص. شقیص. (منتهی الارب) : بدانکه این شدادبن عاد بود که ولایت همهء جهان از شرق تا غرب او را بود و همهء پادشاهان بدست وی مقهور بودند پس با خدای تبارک و تعالی انبازی گرفت و بهشتی کرد بر مثال بهشت آن جهان. (تاریخ بلعمی). پادشاهی بانبازی نتوان کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص345).
گر انبازی بدین اندر ز حیلتگر جدا کردی
و گر نی مر مرا با تو بدین در نیست انبازی.
ناصرخسرو.
دانه به انبازی شیطان مکار
تا ز یکی هفتصد آید ببار.نظامی.
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انبازی او بازکش.نظامی.
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی بانبازی.
ظهیر فاریابی.
اندرین موسم انباز کرم [ کلم ؟ ] لوزینه ست
از سخای تو شود ساخته این انبازی.
سوزنی.
چون بانبازیست عالم برقرار
هر کسی کاری گزیند زافتقار.مولوی.
خبیث را چو تعهد کنیّ و بنوازی
بدولت تو نگه می کند بانبازی.(گلستان).
با چنین یار که ما عقد محبت بستیم
گر همه مایه زیان می کند انبازی به.سعدی.
|| در شواهد زیر ظاهراً اصطلاح طبی است و معنی علت یا «اختلال در عضوی که باعث بروز مرض در عضوی دیگر شود» می دهد :آب که بچشم فرود آید اگر بابتدا بود و علامات پدید آمده بود و دیدار هنوز بازناداشته بود علاج پذیر بود و آسان بود و باز چن [ چون ] مستحکم شده بود و دیدار بازداشته بود علاج دشوار بود و این بیماری خاص بود و بانبازی معده بود... (هدایة المتعلمین چ دانشگاه مشهد صص 280 - 281). آفتها که بانبازی دیگر افتد یا به انبازی دماغ یا به انبازی دیگر افتد یا به انبازی نخاع یا به انبازی دل یا به انبازی دیگر احشاء. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - انبازی = امبازی = همبازی = هنبازی. (فرهنگ فارسی معین).


انبازی دادن.


[اَمْ دَ] (مص مرکب)شرکت دادن. (فرهنگ فارسی معین).


انبازیدن.


[اَمْ دَ] (مص) شریک شدن در هر سرمایهء عمومی که در سود و زیان شرکت داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرکت. (شعوری ج 1 ورق 123 الف). || ترقی دادن. (ناظم الاطباء).


انبازی کردن.


[اَمْ کَ دَ] (مص مرکب)شرکت کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرکت. (شعوری ج 1 ورق 123 الف). اشتراک. تشارک. مشارکت. مفاوضه. (یادداشت مؤلف). || همراهی کردن. همکاری کردن :
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم.مولوی.


انباس.


[اِمْ] (ع مص) خاموش شدن از خواری: انبس؛ سکت ذلاً. (از اقرب الموارد). || شتاب کردن: انبس؛ اسرع، و از آنست قول قائل به ام سنبس در خواب: «اذا ولدتِ سنبساً فانبسی». (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد).


انباستق.


[اَمْ تَ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر با 152 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


انباشت.


[اَمْ] (مص مرخم)انباشتن. || (اِ) پری و امتلاء. (ناظم الاطباء).


انباشتگی.


[اَمْ تَ] (حامص) پری امتلا. (ناظم الاطباء). || فرط مال و کثرت مثال. (شعوری ج 1 ورق 132 ب).


انباشتن.


[اَمْ تَ] (مص)(1) پر کردن و مملو گردانیدن و انبار نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). آکندن. ممتلی کردن. امتلاء. (یادداشت مؤلف). کبس. (تاج المصادر بیهقی). پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). انباردن :
بدان کرد شاید نهان آفتاب
بدین شاید انباشت دریای آب.اسدی.
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن.
اسدی (گرشاسب نامه ص160).
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم زنده پیلی بیوباشتی.
اسدی (گرشاسب نامه ص40).
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجی بینباشت بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه ص353).
جهان انباشت گوش من بسیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن.
خاقانی.
جوانان لشکر خندق بینباشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 258). از خار و خاشاک و... بتعاون دستها فراهم آوردند و غوران خندق بینباشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ای دریغا گنج را بگذاشتم
آب حیوان را بخاک انباشتم.
مولوی (مثنوی).
زانباشتن چاه زنخدانْش بمشک
معلومم شد که دل برون ناید از او.
سعید هروی (از شعوری ج 1 ورق 122 الف).
|| افشاندن. (ناظم الاطباء) :
ز بدکار چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن.فردوسی.
|| خیسانیدن. || ممزوج کردن. || خراب و ویران نهادن. (ناظم الاطباء).
- انباشته شدن؛ انکباس. اندفان. (تاج المصادر بیهقی).
- برانباشتن؛ پر کردن. انباردن :
ور سر بکشد خرد ز هشیاری
بر پشتش بار دین برانبارد.ناصرخسرو.
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.نظامی.
(1) - انباشتن = انباردن = انباریدن، ماضی: انباشت، مضارع: انبارَد، مستقبل: خواهد انباشت، امر: بینبار، نف: انبارنده، ن مف: انباشته، اِمص: انبارش. (از فرهنگ فارسی معین). در صیغه های مضارع و امر و نعت فاعلی با انباردن مشترک است. رجوع به انباردن شود.


انباشتنی.


[اَمْ تَ] (ص لیاقت)آنچه قابل انباشتن است.


انباشته.


[اَمْ تَ / تِ] (ن مف)پرکرده و ممتلی. (ناظم الاطباء). مملو. (شعوری ج 1 ورق 123 الف). آکنده. انبارده. ممتلی. مشحون. مآن. غاص. (یادداشت مؤلف) :
یکی گنبدی دید افراشته
ز دینار سرتاسر انباشته.فردوسی.
و در میان شهر آنجا کی مثلاً نقطهء پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 138). رکیّة مِدفان؛ چاه انباشته. (منتهی الارب، ذیل د ف ن). || کبیسه : و این سال (سالی که سیصد و شصت و شش روز بود) را بیونانی اولمفیاس خوانند و بسریانی کبیستا و چون به تازی گردانی کبیسه بود، ای انباشته، که چهاریکهای روز اندرو انباشته همی آید روزی تمام. (التفهیم بیرونی چ جلال همایی صص 220 - 221).


انباض.


[اِمْ] (ع مص) ببانگ آوردن کمان را، یقال انبض القوس، و انبض بالوتر؛ ببانگ آورد زه را. (از ناظم الاطباء). ببانگ آوردن کمان یا زه. (منتهی الارب) (از آنندراج). ببانگ آوردن زه کمان. (تاج المصادر بیهقی). کمان را پاره ای کشیدن و رها کردن تا آواز دهد. ترنگانیدن. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) ببانگ آوردگی. (ناظم الاطباء). و از آنست مثلِ انباض بغیر توتیر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انباط.


[اِ] (ع مص) بآب رسیدن چاه کن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بآب رسیدن کاریزکن. (تاج المصادر بیهقی). بآب رسیدن چاه کن و استخراج آن. (از اقرب الموارد). || آب برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآوردن آب از چاه. (از اقرب الموارد). آب بیرون آوردن از چاه و کاریز. (مصادر زوزنی).
- علم انباط المیاه؛ علمی است که از چگونگی استخراج آب از زمین بحث می کند. (از کشف الظنون). و رجوع به همین کتاب شود.
|| اثر کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آشکار شدن بعد از پنهان گشتن: اُنْبِطَ الشی ء (مجهولاً)؛ آشکار شد بعد پنهان گشتن. (منتهی الارب). انباط چیزی؛ آشکار کردن آن را پس از پوشیدگی. || استخراج حکم باجتهاد. (از اقرب الموارد).


انباط.


[اَمْ] (ع اِ) جِ نَبَط. (ناظم الاطباء). نَبَط. (از منتهی الارب). نبیط. (از اقرب الموارد). و رجوع به نبط و نبیط شود.


انباغ.


[اَمْ] (ص، اِ)(1) شریک. (فرهنگ فارسی معین). || دو زن را گویند که در نکاح یک مرد باشند، و هر یک از ایشان مر دیگری را انباغ باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء) (از شرفنامهء منیری). ضره. (دهار) آموسنی. (ناظم الاطباء). وسنی. هوو. هبو. بنانج. (یادداشت مؤلف). بهندی سوکن نامند. (شرفنامهء منیری). بهندی سوت گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به انباز شود.
(1) - انباغ = انباز = امیاز = همباز = هنباز. (فرهنگ فارسی معین).


انباغ.


[اِمْ] (ع مص) بسیار شدآمد نمودن بشهری. (از منتهی الارب). بسیار آمدشد نمودن در شهری. (ناظم الاطباء). تردد بسیار بشهری. (از اقرب الموارد). || برآوردن آرد را از سوراخ پرویزن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انباغی.


[اَمْ] (ص نسبی)منسوب به انباغ. اوگئی. (یادداشت مؤلف) :
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم پهلو.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص379).
- برادر انباغی؛ نابرادری. برادر پدری. برادر مادری.
- خواهر انباغی؛ ناخواهری. خواهر پدری. خواهر مادری. (از یادداشت مؤلف).


انباق.


[اَمْ] (اِ) دیوث. (ناظم الاطباء). سر دیوثان. رئیس دیوثان. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 113 الف) :
همیشه دست بخیر باشدت بوفاق
بکارساز مجردان شوی انباق (کذا).
عبید زاکانی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 113 الف).


انباق.


[اِمْ] (ع مص) سست تیز دادن. (منتهی الارب) (آنندراج): انبق انباقاً؛ سست تیز داد. (ناظم الاطباء). باد رها کردن از دبر. باد بی آواز کردن. (یادداشت مؤلف). || زن را با تازیانه زدن: انبق بالمرأة؛ زد او را بتازیانه. (از اقرب الموارد).


انباق.


[اَمْ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهر با 384 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


انبال.


[اِمْ] (ع مص) تیر انداختن. || تیر انداختن آموختن. || تیر دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیر فرا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). تیر دادن بکسی تا آن را بیندازد. (از اقرب الموارد). || رسیدن و رطب شدن خرمای درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رطب دادن نخل. (از اقرب الموارد). || تیر غلیظ و آکنده آوردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج): انبل قداحه؛ یعنی آورد تیرها را ستبر. (شرح قاموس).


انبال.


[اَمْ] (ع اِ) جِ نَبْل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به نبل شود.


انبالجق.


[ ] (اِخ) رجوع به اینالجق شود.


انبالس.


[اَمْ لُ] (یونانی اِ) درخت تاک. (از مفردات ابن البیطار) (ناظم الاطباء).


انبالس لوقا.


[اَمْ لُ] (اِ) بیونانی فاشرا است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فاشرا شود.


انبالس لوقی.


[اَمْ لُ] (یونانی، اِ) فاشرا. هزارجشان. کرمة البیضاء. حالق الشعر. عنب الحیه. نخوشی. (از برهان قاطع، ذیل فاشرا). رجوع به هر کدام از کلمات مزبور شود.


انبالس مالیا.


[اَمْ لُ] (اِ) فاشرستین است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). در لکلرک انبلس مالینا است و به فاشرشین معنی کرده و در مفردات ابن البیطار انبالس بالیا است.


انبالش.


[اَمْ لُ] (از یونانی، اِ)درخت تاک. (ناظم الاطباء). رجوع به انبالس شود.


انبالیطس.


[اَمْ طِ] (اِ) طین کرمی. فرماقیطس. (از لکلرک). طین الکرمی. (یادداشت مؤلف). در مفردات ابن البیطار اسالیطس است. و رجوع به طین کرمی و طین الکرمی شود.


انبامه.


[ ] (اِخ) قریه ای است در نزدیکی ری، ظاهراً حالا مشهور به انامه باشد. (مرآت البلدان ج 1 ص 96). قلعه ایست نزدیک ری. (مراصدالاطلاع از یادداشت مؤلف). همان امامه قریه ای بشمال تهران در جبل البرز است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امامه شود.


انبان.


[اَمْ] (اِ)(1) ظرف چرمی که در آن زاد نگه دارند. توشه دان. (آنندراج). جراب. (دهار) (منتهی الارب). علق. جشیر. خرص. قشع. (منتهی الارب). خریطه که در او هرچه باشد بدارند. (مؤید الفضلاء). زنبیل فقیران که از چرم میباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). کیسه ای از پوست گوسفند دباغت کرده که درست از گوسفند برآورند. (ناظم الاطباء) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). مشکیزه. (غیاث اللغات) (آنندراج). پوست بزغالهء خشک کرده که درویشان در میان بندند و ذخیره در او بدارند. (شرفنامهء منیری) (غیاث اللغات) :
همی بود شاپور با باژ و ساو
فرستاد قیصر ده انبان گاو
پر از زرّ و دینارها قیصری
فزوده بر او چیزها برسری.فردوسی.
بمال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند پر از آرد انبانها.
ناصرخسرو.
بدین نان ریزه ها منگر که شب دارد بدین سفره
که از دریوزهء عیسی است خشکاری در انبانش.
خاقانی.
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر.نظامی.
دیریست که این دو مرغ گستاخ
انبان تو می کنند سوراخ.نظامی.
باده در چنگ و بنگ در انبان
گر نه دیوانه ای مشو جنبان.اوحدی.
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دست این انبار پر؟مولوی.
خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خورد انبان خود بالذت تر. (گلستان). و انبان حیله و تزویر لبریز. (مجالس سعدی).
کای فرومایه این چه دندانست
چند خایی لبش؟ نه انبانست.سعدی.
مرائی که چندین ورع می نمود
چو دیدند هیچش در انبان نبود.(بوستان).
سینهء خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پراستخوان.بهائی.
چو برهان سخن دانی سخن گفتن بود الحق
از انبان در میان چیزی چرا نارد که آن دارد.
جامعه (از شرفنامهء منیری).
مسافر که نانش در انبان بود
برو راه دشوار آسان بود.
هاتفی (از شعوری ج 1 ورق 123 الف).
گر آب ناشتا خورد از نیستیّ خضر
زانبان کهنه ناورد این سفله نان برون.
مسیح کاشی (از آنندراج).
کِفْت؛ انبان استوار که چیزی را ضایع نکند. انبان ستبر؛ اندرانی. قَرَع؛ انبان کوچک یا انبان فراخ شکم که در آن طعام می نهند. هَیْل؛ فروریختن آرد را در انبان بی وزن و کیل. (از منتهی الارب).
- از انبان تهی پنیر جستن؛ از غایت شره و آز عمل لغو و بیهوده انجام دادن. (از فرهنگ فارسی معین).
- باد در انبان داشتن؛ انبان خالی داشتن. چیزی در انبان نداشتن :
گر بیاد تو دهم خرمن خود بر باد
نبود فردا جز باد در انبانم.ناصرخسرو.
- دست در انبان داشتن؛ کنایه از چیزی در سفره داشتن. از مال بهره ای داشتن :
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما
صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن
بوهریره وار باید باری اندر اصل و فرع
گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن.
سنایی.
و رجوع به انبان ابوهریره (در امثال) شود.
- سر انبان گشودن؛ باز کردن سر انبان :
گر گشاید دل سر انبان راز
جان بسوی عرش سازد ترکتاز.مولوی.
- گربه در انبان؛ بیچاره. محصور :
گربه در انبانم اندر دست عشق
یک دمی بالا و یک دم پست عشق.
مولوی.
- گربه در انبان داشتن؛ کنایه از مکر کردن و حیله ورزیدن باشد. (برهان قاطع). گربه در انبان داشتن و کردن و فروشدن و در بغل داشتن؛ کنایه از مکر و حیله کردن. (از آنندراج، ذیل گربه...) :
شد آن که دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون که هست که با سگ فروشود بجوال؟
انوری.
بعهد او که دایم باد عهدش
کمینه ثروت آمال مال است
طمع کی گربه در انبان فروشد
چو بخل امروز با سگ در جوال است(2)؟
انوری.
با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران بگربه در انبان روزگار.انوری.
نمیرد موش بر زخم پلنگش تا چرا زین سان
بود با شیرمردان گربهء حیلت در انبانش.
خاقانی.
و رجوع به گربه و کنایات و ترکیبات آن شود.
- نان در انبان کسی گذاشتن یا (نهادن)؛ او را تهیهء اسباب سفر و تکلیف غربت کردن. (آنندراج). از خانه بیرون کردن. راندن. (امثال و حکم مؤلف ج 4 ص 1791) :
چون نکردم قضا در انبانش
نرم بنهاد نان در انبانم.روحی ولوالجی.
نان در انبانم منه شرمی بدار
بس بود این کآبرویم برده ای.
اثیر اخسیکتی.
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی.نظامی.
- نان در انبان یافتن؛ موجود یافتن اسباب معاش. (آنندراج) :
میهمان ربع مسکون را بروی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته.
انوری (از شرفنامهء منیری).
با وجود معجز کلکت که آب ملک ازوست
امت موسی عصا را نان در انبان یافته.
رضی الدین نیشابوری.
- نای انبان؛ رجوع به همین کلمه شود.
-امثال: موش با انبان نمی کاود انبان با موش می کاود. (از امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
انبان ابوهریره؛ آمیغی از هر چیز. (امثال و حکم مؤلف ج 3 ص1405). کنایه از چیزی که هر چیزی در آن یافته شود: ز بهر نان غم انبان بوهریره شدی. (فلکی شیروانی). بعد از این دست در زیر حصیر کن که آنرا انبان ابوهریره گردانم که هر چه خواهی بیابی. (از عناوین مثنوی).
مثل انبان ملاقطب؛ گویا مراد از انبان ملاقطب کتاب درة التاج قطب الدین شیرازی باشد. (امثال و حکم مؤلف ج 3 ص1405).
مثل انبان ملاقطب که همه چیز در آن یافت شود. (یادداشت مؤلف).
|| پوست دباغت داده. (آنندراج) (غیاث اللغات). پوست بز نرم و اعلا. (ناظم الاطباء) :
بر همه عالم همی تابد سهیل
جایی انبان می کند جایی ادیم.
سعدی (گلستان چ فروغی ص159).
-امثال: ارزان خری انبان خری. (از امثال و حکم مؤلف). و رجوع به همین کتاب شود.
|| کنایه از آدمی فربه و بیکاره و شکم خواره. (خاتمهء فرهنگ انجمن آرا پیرایش اول). || شکم. بطن. (فرهنگ فارسی معین). || کیسه ای که از پوست یا قماشهای زبر و خشن سازند و بر دوش اندازند و توشه و زاد سفر در آن گذارند. (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - در پهلوی انبان anban (کیسه). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - در آنندراج (ذیل گربه...) بغلط چنین است:
طمع کو گربه در انبان فروشد
چو نخل امروز با سگ...
و بظاهر این شاهد برای: گربه در انبان فروختن است نه فروشدن.


انبان باد.


[اَمْ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). || انبانی که پر از باد باشد و خالی بود. (ناظم الاطباء). انبان تهی که بباد پر شده. (مؤید الفضلاء) :
چه وزن آورد جای انبان باد
که میزان عدلست و دیوان داد
مرائی که چندین ورع مینمود
چو دیدند هیچش در انبان نبود.
سعدی (بوستان).
|| مردم فربه و بیکاره و هیچکاره را گویند. (آنندراج). فربه. (مجموعهء مترادفات ص268). || شکم آدمی و معده. (ناظم الاطباء). شکم. (مؤید الفضلاء).


انبان بار.


[اَمْ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فربه. (مجموعهء مترادفات ص268). مردم فربه و بیکاره و هیچکاره. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). در ناظم الاطباء اَنبانْبار است با سکون نون با علامت «ص» (صفت) وفربه و بیکاره و هیچکاره.


انبانچه.


[اَمْ چَ / چِ] (اِ مصغر)انبان کوچک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین): نایزه؛ چوب مجوف انبانچهء محقنه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
شیر انبانچهء عرب چه کنی
نه دیار عرب نه شیر شتر.سلمان ساوجی.


انبانچهء خضر.


[اَمْ چَ/چِ یِ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) انبان خضر :
در آب بقا شیروان غوطه خور
چو انبانچهء خضر از آب پر.
وحید (در تعریف کله پز) (از آنندراج).
و رجوع به انبان خضر شود.


انبان خضر.


[اَمْ نِ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زنبیل خضر علیه السلام و ظاهراً عبارت از ابریق است که آب در آن نگاه دارند. (از آنندراج). و رجوع به انبانچهء خضر شود.


انبان سلیمان.


[اَمْ نِ سُ لَ] (اِخ) انبانچهء سلیمان. زنبیل سلیمان. حضرت سلیمان علیه السلام انبانی داشت که هر وقت هرچه میخواست ازو برمی آمد. (آنندراج) :
اسیر لقمهء مردم مباش تا باشی
توکل تو چو انبانچهء سلیمان است.
ملا وفا هروی (از آنندراج).
لبالب سفرهء هر مرد دهقان
ز نعمت همچو انبان سلیمان.
سلیم (از آنندراج).


انبان شناور.


[اَمْ نِ شِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خیک پرباد یا سبویی که شناور بمدد آن در دریای عریض شنا تواند نمود. (آنندراج) :
درین دریا که مواجش نبیند روی ساحل را
چو انبان شناور از هوا پر کرده ام دل را.
وحید (از آنندراج).


انبانک.


[اَمْ نَ] (اِ مصغر) انبان کوچک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انبانچه. (فرهنگ فارسی معین). انبان خرد. (یادداشت مؤلف).
- انبانک سیم؛ ظبیه. (السامی فی الاسامی).


انبان نفط.


[اَمْ نِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حقهء چرمین باشد که از نفط [ نفت ] یا باروت پر کرده بمدد آتش بر دشمنان اندازند. (غیاث اللغات) (آنندراج).


انبانه.


[اَمْ نَ / نِ] (اِ) به معنی انبان است و آن پوستی باشد دباغت کرده که درست از گوسفند برمی آورند. (برهان قاطع). همان انبان است یعنی پوست بزغالهء خشک کرده که درویشان در میان بندند. (مؤید الفضلاء) :
فلک، اندر دل مسکین مونه
از این غم هرچه در انبانه دیری.باباطاهر.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
ازین حیل که در انبانهء بهانهء تست.حافظ.
که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری.حافظ.
- انبانه پاره؛ پاره ای از انبانه. تکه ای از پوست دباغت شده : گویند آهنگری کردی [ کاوه ] پس این کاوه آگاه شد بدان پایگاه آهنگران اندر که پسرانش را بگرفتند و بکشتند و این کاوه هم از آن پایگاه به آن انبانه پاره که آهنگران پیش باز بسته باشند تا پای و جامه شان نسوزد از بیهوشی بدوید و فریاد کرد و مستغاث خواند... همه با کاوهء آهنگر دست یکی داشتند و او آن انبانه پاره که پیش باز گرفته داشتی تا پای و جامه اش نسوزد آنرا بر سر چوبی کرد. (تاریخ بلعمی).
- مثل انبانه؛ کفشی بد. چرمی بی قوت. (امثال و حکم مؤلف ج 3 ص1405).


انباه.


[اِمْ] (ع مص) بیدار کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فراموش کردن. (تاج المصادر بیهقی). فراموش کردن حاجت کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انبب.


[اُمْ بُ] (ع اِ) میان دو پیوند نی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاید مقصور از انبوب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مخفف انبوب است. (آنندراج). و رجوع به انبوب شود.


انبت.


[اَمْ بَ] (ع ن تف)رویانیده تر. (ناظم الاطباء).


انبتات.


[اِمْ بِ] (ع مص)فروماندن در راه از قافله بسبب ماندن(1)راحله، یقال سار حتی اِنْبَتَّ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). انقطاع. (از اقرب الموارد). || منقطع شدن آب پشت کسی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). انبتّ؛ منقطع شد آب پشت او. (منتهی الارب). و رجوع به منبتّ شود.
(1) - در آنندراج «نبودن» و در منتهی الارب «مندن» است. متن مطابق ناظم الاطباست.


انبتار.


[اِمْ بِ] (ع مص) بریده و ناتمام شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). انقطاع. (از اقرب الموارد). || بی فرزند گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). منبتر فی اولاد از آنست. || دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انبتاع.


[اِمْ بِ] (ع مص) انبتع منه انبتاعاً؛ منقطع گردید و فروماند در راه. (منتهی الارب). منقطع گردیدن و فروماندن در راه، گویند انبتع منه. (از ناظم الاطباء).


انبتاک.


[اِمْ بِ] (ع مص) بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). بریده و کنده شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1): انبتک انبتاکاً؛ بریده و برکنده شد. (منتهی الارب).
(1) - در ناظم الاطباء بریده و کند شدن است.


انبتال.


[اِمْ بِ] (ع مص) بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). بریده گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). انقطاع. (از اقرب الموارد). انبتل انبتالاً؛ بریده گردید. (منتهی الارب). || انبتلت الفسیلة؛ جدا و مستغنی گردید نهال از اصل درخت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انقطاع. (از اقرب الموارد).


انبثاث.


[اِمْ بِ] (ع مص) پراکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامه جرجانی مهذب عادل بن علی). پراکنده و منتشر گردیدن خبر و جز آن. (ناظم الاطباء): انبث الخبر و غیره؛ پراکنده و منتشر گردید. (منتهی الارب). انتشار. (از اقرب الموارد).


انبثاق.


[اِمْ بِ] (ع مص) ریهیده شدن بندآب. (مصادر زوزنی). رهیده(1) شدن بندآب. (از تاج المصادر بیهقی). دریدن بندآب. (ناظم الاطباء). انبثق؛ درید بندآب. (منتهی الارب). انفجار. (یادداشت مؤلف). || برآمدن و روان شدن آب. (ناظم الاطباء): انبثق الماء؛ برآمد و روان شد آب، و منه حدیث هاجر ام اسماعیل: فغمر بعقبه علی الارض فانبثق الماء و انبثق السیل علیهم؛ ناگهان رسید سیل بر ایشان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || در نزد نصاری، صدور روح القدس از اب و ابن. (از اقرب الموارد): «الروح القدس ینبثق من الاب و الابن»؛ ای یصدر. (المنجد).
(1) - احتما رهیده تصرف نساخ و اصل ریهیده باشد.


انبج.


[اَمْ بَ] (ع اِ) معرب از انبهء فارسی. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مانجه. (یادداشت مؤلف)(1). ج، انبجات. رجوع به انبه و انبجات شود.
,(فرانسوی)
(1) - Mangue .(انگلیسی) Mango


انبجات.


[اَمْ بَ] (ع اِ) جِ انبج. (ابن البیطار). انبه ها. رجوع به انبه شود. || داروهای پرورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پرورده ها چون بنفشهء پرورده و جز آن. (مهذب الاسماء). اقسام مربَّیات را نامند مانند مربای انبه و مربای زنجبیل و آمله و هلیله و غیرها در شیرهء شکر و یا دوشاب و یا عسل. (فهرست مخزن الادویه). انبج را چون هلیله و آمله در شکر یا عسل پرورند و انبجات توسعاً بمطلق این نوع پرورده گویند چون هلیله و اترج و امثال آن. (از مفاتیح). جِ انبجه که معرب انبه است و آن میوهء معروف هندی است که با عسل پرورده کنند. این اصل معنی کلمه بوده است ولی اکنون انبجات را مجازاً بر مطلق اشیائی که با عسل مربا سازند اطلاق کنند بطوری که انبجات و مربَّیات مترادف محسوب شود. (از بحر الجواهر و تحفة المؤمنین از قزوینی در حواشی چهارمقاله ص86). مربَّیات. (ابن البیطار). مرباها. (ناظم الاطباء). مربیات ادویه. (از اقرب الموارد): تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی. (چهارمقاله).


انبجاج.


[اِمْ بِ] (ع مص) فربه و فراخ شدن شکم و تهیگاه ماشیه از خوردن گیاه. (آنندراج). مطاوعهء بَجَّ کند در تمام معانی آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به بجّ شود.


انبجاس.


[اِمْ بِ] (ع مص) روان شدن آب. (ترجمان علامه جرجانی مهذب عادل بن علی). برآمدن آب از چشمه و روان گردیدن. (ناظم الاطباء). شاریدن. (مصادر زوزنی). انفجار. (یادداشت مؤلف). انبجس الماء؛ برآمد از چشمه و روان گردید. (منتهی الارب): فانبجست منه اثنتا عشرة عیناً. (قرآن 7/160).


انبجان.


[اَمْ بَ] (ع ص) خمیر خاسته. (آنندراج). عجین انبجان و انبخان با خاء معجمه خمیر خاسته(1) و لا نظیر لها سوی یوم ارونان. (از منتهی الارب). خمیر خاسته و برآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبجانی شود.
(1) - در متن: خواسته.


انبجانی.


[اَمْ بَ] (ع ص نسبی)منسوب است به منبج بر غیر قیاس. (از شرح قاموس). منسوب به منبج که نام موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کساء انبجانی؛ گلیمی که در وی علم و نشانی نباشد. (از ناظم الاطباء). || ثرید انبجانی؛ اشکنبهء گرم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کبش انبجانی(1)؛ قچقار پرپشم پیچیده پشم. (ناظم الاطباء).
(1) - بکسر همزه هم آمده است. (ناظم الاطباء).


انبجانیة.


[اَمْ بَ نی یَ] (اِ) نوعی پارچهء پشمی ضخیم و کرک دار. (از دزی ج 1 ص39).


انبجه.


[اَمْ بَ جَ] (اِ) مفرد انبجات. (یادداشت مؤلف). رجوع به انبجات و انبه شود.


انبحاث.


[اِمْ بِ] (ع مص) تفتیش کردن از چیزی، گویند انبحث منه. (از ناظم الاطباء). انبحث عنه؛ تفتیش کرد از وی. (منتهی الارب).


انبخ.


[اَمْ بَ] (ع ص) مرد درشت ستبراندام و تیره رنگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || (اِ) خاک بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انبخان.


[اَمْ بَ] (ع اِ) خمیر ترش و تباه. (منتهی الارب) (آنندراج). خمیر ترش و برآمده. (ناظم الاطباء). انبجان. و رجوع به انبجان شود.


انبخانی.


[اَمْ بَ] (ع ص نسبی)ثرید انبخانی؛ ثرید که در آن بخار و گرمی باشد یا طعامی است که نان کاک را در روغن زیت (زیتون) بریان کنند تا بیاماسد و بر آن آب افشارند پس نرم و فروهشته گردد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).


انبخانیة.


[اَمْ بَ نی یَ] (ع ص)خبزة انبخانیة؛ نان ستبر یا نان همچو خانهء زنبور. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).


انبذه.


[اَمْ بِ ذَ] (ع اِ) جِ نبیذ. (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). شرابهای خرما. (آنندراج). و رجوع به نبیذ شود.


انبر.


[اَمْ بُ] (اِ) کلبتین بود که سرش کژ بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص138). آلتی باشد از آهن که زرگران و مسگران طلا و مس تفته را بدان گیرند و بعربی کلوب خوانند. (برهان قاطع). آلتی است از آهن و دارای دو شاخهء دراز که آتش و چیزهای تفته را بدان گیرند. (ناظم الاطباء). آلت فلزی دوشاخه که با آن آتش یا چیز دیگر را برگیرند. (فرهنگ فارسی معین). بهندی سنداسی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از شرفنامهء منیری). کلوب. (دهار) (شرفنامهء منیری). کلبتان. (دهار) (مؤید الفضلاء) (زمخشری).
ماشه. پنس. مِلْزَم. ملزام. (یادداشت مؤلف) :
بلیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه بانبر بریده ... ر بگاز.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص138).
اگر آن چیز را [ که در گلو مانده است ]می توان دید جهد کنند تا آنرا بانبر یا غیر آن آلتی برآرند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
جز بانبر آتش از همسایگان نتوان گرفت
نیست آسان برگرفتن دل ز یار غمگسار.
اشرف (از آنندراج).
دهن کوره گویا طعام آتش است
دو انگشت او هم چو انبر شده.
ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ورق 107 الف).
|| (اصطلاح مکانیک) نوعی از اهرم که نیروی کارگر در وسط آن قرار دارد و نقطهء ایستادگی و تکیه گاه در طرفین (نوع سوم اهرم). (فرهنگ فارسی معین). || آتش چین. از لوازم آتشگاه. (فرهنگ فارسی معین).
- انبر آهنگران؛ کلبتان. (از منتهی الارب).
- انبر بزرگ؛ کلاب. (دهار).


انبر.


[اَمْ بَ] (اِ)(1) عرشهء کشتی. طبقهء کشتی. (از دزی ج 1 ص 39).
.
(فرانسوی)
(1) - Pont. etage de navie


انبراء .


[اِمْ بِ] (ع مص) انبری السهم؛ تراشیده و درست شد تیر. (از منتهی الارب). تراشیده و درست شدن تیر. (ناظم الاطباء). || پیش آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی): انبری له؛ پیش آمد او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انبراذور.


[ ] (اِ) ابن خلدون امپراطور را در مقدمهء خود بشکل انبرذور آورده. (از نقودالعربیه ص100).


انبراطور.


[اِمْ بِ] (اِ) صاحب نقودالعربیه نویسد: نوشتن این کلمه با میم یعنی امبراطور خطاست و صواب انبراطور با نون است. (از نقودالعربیه ص 100).


انبراطوریة.


[اِمْ بِ ری یَ] (اِ)امپراتوری: کان شرقی الاردن قسماً من الانبراطوریة العربیة. (نقودالعربیه ص94).


انبرباریس.


[اَمْ بَ] (اِ)(1) زرشک. (از یادداشت مؤلف). امبربارس. امیربارس. (شعوری ج 1 ورق 111 الف). بپارسی زرشک خوانند و زارج و زرنگ هم خوانند. بهترین آنست که بغایت خود رسیده باشد. (از اختیارات بدیعی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). هو الزرشک و منه مدور احمر سهلی و اسود مستطیل رملی او جبلی و هو اقوی. (قانون ابوعلی سینا مقالهء 2 از کتاب 2 ص159).
(1) - معرب از لاتینی .Berberis در لاتینی Berberis vulgaris (فرهنگ فارسی معین).


انبرتاب کردن.


[اَمْ بُ کَ دَ] (مص مرکب) نهادن انبر در آتش و فروبردن در طعام انار یا سماق دار تا رنگ خوش کند. (یادداشت بخط مؤلف).


انبرد.


[اَمْ بَ رُ] (اِ) امرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به امرود شود.


انبرداغ کردن.


[اَمْ بُ کَ دَ] (مص مرکب) برای خوشرنگ شدن پاره ای خورشهای ترش مانند فسوجن و غیره انبر را در آتش نهند تا تفته شود و در خورش فروبرند و این کار را مکرر کنند تا رنگ بگرداند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انبرتاب کردن شود.


انبردست.


[اَمْ بُ دَ] (اِ مرکب)(1) در اصطلاح مکانیک، نوعی از اهرم که تکیه گاه آن بین نقطهء کارگر و نقطهء ایستادگی قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - در انگلیسی: Pliers. (از فرهنگ فارسی معین).


انبردوان.


[اَمْ بَ دُ] (اِخ) از دههای بخاراست. (از مراصدالاطلاع) (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان). و منسوب بدان انبردوانی است. (از انساب سمعانی).


انبردوانی.


[اَمْ بَ دُ] (اِخ) ابوکامل احمدبن محمد بن علی... بصیری... فقیه حنفی. درگذشته به سال 449 ه .ق . (از معجم البلدان).


انبرستان.


[اَمْ بُ رِ] (اِخ) دهی است در سبزوار. (یادداشت مؤلف).


انبرک.


[اَمْ بُ رَ] (اِ مصغر) انبر کوچک. منقاش. (یادداشت مؤلف).


انبرو.


[اَمْ بَ] (اِ) امرود. (ناظم الاطباء) :
فروناگذشته بگیرد گلو
چو ناپخته باشد هنوز انبرو.
میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 126 الف).
و رجوع به امرود شود.


انبروت.


[اَمْ بَ] (اِ) امرود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و رجوع به امرود شود.


انبرود.


[اَمْ بَ] (اِ) امرود. (هفت قلزم) (آنندراج) : در ربع طبس انبرودی باشد شیرین. (تاریخ بیهق). انبرود تریاق وی است (تریاق سماروق) خاصه برگ درخت انبرود که در بیشه و صحرا روید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). عصارهء برگ انبرود. (ذخیرهء خوارزمشاهی، در داروهای بازدارندهء خون آمدن از بینی). انواع انبرود از ملحی و غیر آن. (ترجمهء محاسن اصفهان ص65).
انبرودش که قند از آن خجلست
از حلاوت حیات بخش دلست.
شهابی کاشانی.
انبرود است مایهء شادی
مال از قید محنت آزادی.
صاحب کامل التعبیر (از شعوری ج 1 ورق 103 ب).


انبرودستانه.


[] (اِخ) قریه ای است به نیشابور. (از تتمة صوان الحکمه ص107).


انبرور.


[] (اِ) حی العالم است. (ذخیرهء خوارزمشاهی، در قرابادین از یادداشت مؤلف). و رجوع به حی العالم شود.


انبروه.


[] (اِ) شتر ریخته موی که انبره نیز گویند. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب). و رجوع به انبره شود. || شراب کش. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب). و رجوع به انبره شود.


انبره.


[اَمْ بُ رَ / رِ] (اِ) آلتی است که آهن گرم و طلا و مس تفته را بدان گیرند. (آنندراج). انبر. (ناظم الاطباء). بهندی سنداسی گویند. (آنندراج).


انبره.


[اَمْ بُ رَ / رِ](1) (ص، اِ)هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته را خصوصاً. (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). شتران باشند که موی ایشان افتاده بود. (صحاح الفرس). اشتری که از بس بار کشیدن مویش ریخته باشد. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء)(2) :
بر کنار جوی بینم رستهء بادام و سیب
راست پنداری قطار اشترانند انبره.غواص.
|| اسب و شتر آبکش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شتر آبکش. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). || درهء کوه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (مؤیدالفضلاء). || لولهء چپق. (ناظم الاطباء). || در عربی شکنبه را گویند. (برهان قاطع) (از شرفنامهء منیری) (از شعوری ج 1 ورق 129 ب). || در ادات بمعنی آسیاکش آورده است. (مؤید الفضلاء).
(1) - بفتح ثالث بر وزن حنجره هم آمده است.
(2) - در مؤید الفضلاء انبزه است.


انبریدن.


[اَمْ بَ دَ] (مص)انباریدن. (مجمع الفرس). رجوع به انباریدن شود.


انبزاغ.


[اِمْ بِ] (ع مص) رسیدن نوبهار. (آنندراج). انبزغ الربیع؛ رسید نوبهار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روان شدن اسب. (آنندراج). انبزغ الفرس؛ روان شد اسب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انبزال.


[اِمْ بِ] (ع مص) شکافته شدن. (از منتهی الارب). شکافتن. (یادداشت مؤلف). شکافته شدن طَلْع و جز آن. (از اقرب الموارد).


انبزان.


[اَمْ بَ] (اِ) روز آخر از هر ماه. (ناظم الاطباء). در فرهنگهای دیگر دیده نشد و ظاهراً مصحف انیران است. رجوع به انیران شود.


انبس.


[اَمْ بَ] (اِ) خرمن حبوب و غله های کوفته شده و پاک کرده شده. (از ناظم الاطباء).


انبس.


[اَمْ بَ] (ع ص)ترشروی، یقال هو انبس الوجه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).


انبساس.


[اِمْ بِ] (ع مص) پراکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی). پراکنده شدن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبثاث. (از اقرب الموارد). || رفتن آب بزمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انبساط.


[اِمْ بِ] (ع مص) گسترده و پهناور گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتشار. (از اقرب الموارد). گسترده شدن. (آنندراج). پهن واشدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گشاده شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || گستاخ شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید الفضلاء). جرأت یافتن و گستاخی کردن و ترک احتشام. (از اقرب الموارد). گستاخی کردن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). || دراز و ممتد شدن روز: انبسط النهار؛ دراز و ممتد شد روز. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گشاده روی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || در رفتار آمدن اسب: انبسط الفرس فی سیره؛ ای دخل. (از منتهی الارب). درآمد آن اسب در رفتار. (ناظم الاطباء).


انبساط.


[اِمْ بِ] (از ع، اِمص)فراخی. (غیاث اللغات) (آنندراج). سمت. (یادداشت مؤلف). || گستاخی. (زمخشری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (تاریخ بیهقی) :
پادشاها بنده در حضرت برسم عرض داشت
انبساطی می نماید بر امید رحمتت.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
سلطان از قصور ارتفاعات و انکسار معاملات ضجر شد و با وزیر عتاب آغاز نهاد و او را بغرامت آن اتلاف مؤاخذت کرد و او از سر دالّت و انبساط بجواب موحش قیام مینمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص359). || خوشی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). شادی و خرمی و فرح و نشاط و تفریح و عیش. (ناظم الاطباء). گشادگی خاطر. (فرهنگ فارسی معین). خوش طبعی. مسرت. سرور. شادمانی. (یادداشت مؤلف) :چون دیدند که سلیمان [ عبدالملک ] را طبع خوش گشت و بساط انبساط گسترانید... (تاریخ بخارا).
با تو بر روی بساط انبساط
نرد طیبت باخت خادم یک ندب.سوزنی.
ملاطفت او واجب می داشتند و طریق انبساط و ملاطفت برقرار. (جهانگشای جوینی). یکی از آن میان بطریق انبساط گفتش. (گلستان).
چنانکه مشرق و مغرب بهم نپیوندد
میان عالم و جاهل تألفست محال
وگر بحکم قضا صحبت اتفاق افتد
بدانکه هر دو بقید اندرند و سجن و وبال
که آن بعادت خویش انبساط نتواند
وز این نیاید تقریر علم با جهال.سعدی.
- انبساط خاطر؛ گشادگی خاطر. شادی. || گشاده رویی. (ناظم الاطباء). خوشرویی. خوش منشی. (یادداشت مؤلف). اختلاط. (مؤید الفضلاء). || (اصطلاح تصوف) بسط. (فرهنگ فارسی معین). عبد منبسط؛ کسی است که کلام و تصرفات او بر جریان عادت باشد و بعبارت دیگر کارهای خوب عادت او شده باشد و حشمت و رعب از قلب او زایل شده باشد و آن یا انبساط با خلق است و یا انبساط با حق. همچنین انبساط عبارت است از ارسال سجیت و تحاشی از وحشت حشمت که عبارت از سیر با عادت میباشد. (از فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادی). مقابل قبض :
ای تو نارسته از این فانی رباط
تو چه دانی صحو و سکر و انبساط؟مولوی.
|| (اصطلاح فیزیک)(1) افزایش ابعاد جسم است بر اثر دما (درجهء حرارت)، علت انبساط اجسام ازدیاد سرعت حرکت مولکولها و فاصلهء آنها از یکدیگر است، عکس این حالت انقباض اجسام است. ضریب انبساط خطی یا سطحی یا حجمی یک جسم جامد عبارتست از انبساط واحد طول یا سطح یا حجم آن بر اثر افزایش دمای برابر با یک درجهء سانتیگراد. مایعات نیز بر اثر افزایش دما (درجهء حرارت) منبسط می شوند و در انبساط گازها عامل فشار نیز تأثیر دارد، ضریب انبساط هر گاز در فشار ثابت برابر است با ازدیاد حجم واحد حجم گاز، هنگامی که دمای آن در فشار ثابت یک درجهء سانتیگراد بالا رود. (از لاروس). || (اصطلاح طب) عکس انقباض. ادخال هوا در ریه. (یادداشت مؤلف).
.(لاروس)
(1) - Dilatation.


انبساط فزودن.


[اِمْ بِ فُ دَ] (مص مرکب) شادمانی بیش کردن. (فرهنگ فارسی معین).


انبسان.


[ ] (اِ) مخالفت. (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص390، چ دبیرسیاقی ص 148)(1) :
من آنگاه سوگند انبسان خورم
کزین شهر من رخت برتر برم.
بوشکور (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به انیسان شود.
(1) - در لغت فرس انیسان است. مرحوم دهخدا در حاشیهء لغت فرس و همچنین در یادداشتهای خود به انبسان تصحیح کرده اند. در حاشیهء لغت فرس چ دبیرسیاقی نیز آمده: «ظاهراً صحیح انبسان و لغت پهلوی است». در برهان قاطع چ معین نیز انیسان است به معنی «بیهوده و خلاف و کذب و دروغ و مخالفت».


انبست.


[اَمْ بَ] (ص)(1) غلیظ و بسته شده. (برهان) (ناظم الاطباء). چیزی که بسته و سفت شده باشد مانند ماست و شیره و خون و غیره. غلیظ و بسته شده. انبسته. (فرهنگ فارسی معین). || هنگفت. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبسته شود.
(1) - سغدی anbast، طبری anbas مرکب از: پیشوند an(پهلوی: هم، هن، ان. اوستا: هم، هن) به معنی هم و جزو دوم از مصدر بستن؛ بهم بسته. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


انبستن.


[اَمْ بَ تَ] (مص) دلمه شدن. (یادداشت مؤلف).


انبسته.


[اَمْ بَ تَ / تِ] (ص)(1)مداد یا خون یا حبر بود و هرچه بسته شود که حل نکند انبسته گویند. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص66). هر چیز که آن بسته و سخت شده باشد و بدشواری واشود و حل گردد. (برهان قاطع) (از آنندراج). چیزی بسته باشد مثل مداد یا خون و امثال آن. (فرهنگ سروری) (از صحاح الفرس). غلظت و دارای بست که بدشواری واشود و حل گردد. (ناظم الاطباء). چیز بسته و منجمدی که زود حل نشود. (فرهنگ نظام). شیر و ماست و خون بسته. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غلیظ و بستهء هر چیز را گویند حتی ماست و خون بسته. (انجمن آرا) (از آنندراج). دلمه شده. بسته :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زآنک خونابه نمانده ست درین چشمم نیز.
شاکر بخاری (از لغت فرس اسدی).
چون ز خونابه نمانده ست اثر در جگرم
خون انبسته همی ریزم از چشم ترم.
شهریاری (از فرهنگ نظام).
و رجوع به انبست شود.
(1) - سروری آورده است: «در مؤید الفضلاء انیسه بوزن قرینه، اینسه بوزن بی مزه باین معنی آمده». (سروری چ دبیرسیاقی ج 1 ص102). شعوری آورده: «در مجمع الفرس انیسه را بمعنی انبسته آورده». (شعوری ج 1 ورق 129 ب).


انبسه.


[اَمْ بَ سَ] (ص) رجوع به انبسته شود.


انبش.


[اَمْ بَ] (اِ) انبس و خرمن غله های کوفتهء پاک کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبس شود.


انبش.


[اَمْ بَ] (ع ن تف)نباش تر. (ناظم الاطباء): هو انبش من جیأل؛ او نباش تر است از کفتار.


انبضاع.


[اِمْ بِ] (ع مص) انقطاع. (ناظم الاطباء). بریده شدن. (از اقرب الموارد).


انبط.


[اَمْ بَ] (ع ص) اسبی که شکمش سپید بود. (ناظم الاطباء). فرس انبط؛ اسپ سپیدبغل سپیدشکم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب شکم سفید. (مؤید الفضلاء). اسبی که شکم سپید دارد. (تاج المصادر بیهقی). اسبی که زیر بغل و شکمش سفید باشد. مؤنث: نبطاء. ج، نُبْط، گویند فرس انبط بین النبط. (از اقرب الموارد).


انبط.


[اِمْ بِ](1) (اِخ) موضعی است در بلاد کلب بن وبره. و دهی بهمدان و در آن ده است قبر شیخ ابوعلی احمدبن محمد قومسانی صاحب کرامات. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان شود.
(1) - بوزن احمد نیز گفته اند. (از معجم البلدان).


انبطاح.


[اِمْ بِ] (ع مص) بر روی افتادن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ناظم الاطباء): انبطح؛ بر روی افتاد، و فی الحدیث: «نهی النبی صلی الله علیه و سلم، ان یأکل الرجل بشماله او مستلقیاً علی ظهره او منبطحاً علی بطنه». (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || فراخ شدن رودبار. (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبطح الوادی؛ فراخ شد رودبار. (منتهی الارب). و رجوع به منبطح شود.


انبطاش.


[اِمْ بِ] (ع مص) تصادم. بهم خوردن دو چیز. (ناظم الاطباء).


انبطرون.


[اَمْ بَ طَ] (یونانی اِ)(1)یک قسم گیاهی که در روی سنگهای کنارهء دریا می روید و یک وقتی آنرا در دفع کرم استعمال می نمودند. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک و لاروس(2) شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Empetrum. Prasoide .(لاروس) .
(فرانسوی)
(2) - Empetre


انبطة.


[اِمْ بِ طَ] (اِخ) نام جایی است کثیرالوحش. (از معجم البلدان). و رجوع به همین کتاب شود.


انبعاث.


[اِمْ بِ] (ع مص)برانگیخته شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامه مهذب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج): اذ انبعث اشقیها. (قرآن 91/12). || فرستاده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برخاستن: انبعث فلان لشأنه؛ یعنی برخاسته(1) بکار خود رفت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اندفاع. (از اقرب الموارد). || روان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)(2).
(1) - در منتهی الارب: برخواسته.
(2) - مطاوعهء بَعَثَ کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به بَعْث شود.


انبعاج.


[اِمْ بِ] (ع مص) انبعاج سحاب؛ واشدن ابر و بازماندن باران. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکافته شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (آنندراج). شکافته شدن ابر. (ناظم الاطباء). || انبعج علی بالکلام؛ تَدَفَّقَ. (اقرب الموارد).


انبعاق.


[اِمْ بِ] (ع مص) ناگاه فرود آمدن چیزی: انبعق علیک الشی ء؛ ناگاه فرود آمد بر تو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ناگاه فرود آمدن. (آنندراج). || عطا کردن: انبعق فلان بالجود؛ عطا کرد فلان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || سخت فروریختن ابر باران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکافته شدن ابر بوسیلهء باران. (از اقرب الموارد). شکافته شدن میغ بباران. (تاج المصادر بیهقی). || ناگاه بسخن درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || زیاده گویی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبعاق در کلام؛ اندفاع. (از اقرب الموارد). و منه الحدیث: «ان الله تعالی یکره الانبعاق فی الکلام و رحم الله عبداً اوجز فی کلامه». (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انبغاء .


[اِمْ بِ] (ع مص) آسان گردیدن: انبغی الشی ء؛ آسان گردید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تیسر و تسهل. (از اقرب الموارد). || سزاوار بودن: ما انبغی لک ان تفعل؛ سزاوار نیست ترا، و کذلک ما ینبغی لک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انبقاع.


[اِمْ بِ] (ع مص)شتافتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشتاب رفتن. (از اقرب الموارد).


انبک.


[اَمْ بِ] (ع اِ) انبیق. || سکوت و خاموشی. (ناظم الاطباء).


انبل.


[اَمْ بَ] (ع ن تف)تیراندازتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || باادراک تر. (ناظم الاطباء). نبیل تر. (یادداشت مؤلف). || اکبر. || اصغر. (از ذیل اقرب الموارد). || (اِخ) ناحیه ایست به بطلیوس در اندلس. (از منتهی الارب) (از مراصدالاطلاع) (از معجم البلدان).


انبلات.


[اِمْ بِ] (ع مص) بریده گردیدن. (ناظم الاطباء).


انبلاج.


[اِمْ بِ] (ع مص) روشن گردیدن صبح: انبلج الصبح؛ روشن گردید صبح. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صبح بدمیدن. (تاج المصادر بیهقی).


انبلاط.


[اِمْ بِ] (ع مص) بعید شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دور گشتن. (ناظم الاطباء).


انبلاق.


[اِمْ بِ] (ع مص) تمام گشاده شدن در: انبلق الباب؛ تمام گشاده شد در. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). چهارطاق شدن در. (یادداشت مؤلف). گشاده شدن در. (تاج المصادر بیهقی).


انبلس اغریا.


[اَمْ بِ لُ اَ] (اِ)(1) کرم بری. انگور وحشی. (از لکلرک)(2). در متن عربی مفردات ابن البیطار انبالوس اغریا است.
.(از لکلرک)
(1) - Ampelos aghria .(لکلرک) .
(فرانسوی)
(2) - Vigne sauvage


انبلس اونوفرس.


[اَمْ بِ لُ نُ فُ رُ] (از یونانی، اِ)(1) گونه ای انگور وحشی که از آن شراب تهیه کنند. (از لکلرک).
(1) - Ampelos ounoforos.


انبلس لوقی.


[اَمْ بِ لُ] (از یونانی، اِ)(1)فاشرا. (لکلرک)(2). در متن عربی مفردات ابن البیطار انبالس لوفی است. و رجوع به فاشرا شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Ampelos louke .(یادداشت مؤلف)
(2) - Bryone.


انبلس مالینا.


[اَمْ بِ لُ لی] (از یونانی، اِ)(1) فاشرشین. (لکلرک). و رجوع به فاشرشین شود.
(1) - Ampelos melaina.


انبلونة.


[اَمْ بَ نَ] (اِخ) شهری قدیمی است در کنار دریای مغرب در نواحی افریقیه نزدیک به تونس. (از معجم البلدان).


انبله.


[اَمْ بَ لَ / لِ] (اِ) تمر هندی را گویند و بهندی انبلی(1) خوانند. (برهان قاطع). تمر هندی. (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله.
مسعودسعد.
گر عدو لافی زند تا با تو هم جنسی کند
عاقلان دانند مور از مار شهد از انبله.
ظهیر فاریابی.
(1) - در آنندراج املی است.


انبلی.


[اَمْ بَ] (اِ) رجوع به انبله شود.


انبمن.


[اَمْ بِ مَ] (اِ) بلغت زند و پازند انگور باشد و بعربی عنب گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا)(1).
(1) - هزوارش nbamen, (a)nbamen، پهلوی angur(انگور). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).


انبو.


[اَمْ بَ] (اِ)(1) در عباسی به سپستان گویند. (از جنگل شناسی ج 1 ص272). سپستان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سپستان شود.
(1) - در جنگل شناسی: Unbow.


انبو.


[اَمْ] (اِ) انبوی. رجوع به انبوی شود.


انبوب.


[اَمْ] (اِ) فرش و بساط و گستردنی(1). (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بستر و فراش و خوابگاه. (ناظم الاطباء). || سماط. (هفت قلزم). || بالین. || بوریا و حصیر. (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج و انجمن آرا «گسترده» است.


انبوب.


[اُمْ] (ع اِ) میان دو پیوند نی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه در میان دو کعب نی یا نیزه است. (از اقرب الموارد). میان این بند نیزه تا دیگر بند. (مهذب الاسماء). گره در ساق گیاه. گره در ساق کاه. (یادداشت مؤلف). فاصله میان دو بند یا گره نی (نای). (فرهنگ فارسی معین). || آنچه در میان دو گره گیاه است و بطریق استعاره بهر چیز توخالی که مستدیر باشد گویند، مانند نی، و از آنست انبوب الماء که به قنات آب گویند. (از اقرب الموارد). نی که از میان خالی باشد. (غیاث اللغات). هر چیز مجوف مانند نی (نای). (فرهنگ فارسی معین). || راه در کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خیابان درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسته ای از درخت. (از اقرب الموارد)(1). || زمین بلند. || راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لوله (آب و غیره). (فرهنگ فارسی معین): شرب من انبوب الکوز؛ یعنی از لولهء آن. (از اقرب الموارد) :
پس او در شکم پرورش یافته ست
ز انبوب معده خورش یافته ست.(بوستان).
ج، انابیب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- انابیب الریه؛ مخرجهای دم و نفس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در تاج العروس و اقرب الموارد «السطر من الشجر» است. صاحب منتهی الارب که سطر را «رسته از هر چیزی» ترجمه کرده در اینجا خیابان معنی کرده است.


انبوب الراعی.


[اُمْ بُرْ را] (ع اِ مرکب)(1)نوعی از ابرون است که حی العالم باشد و گویند بستان افروز را نامند. (فهرست مخزن الادویه). عصی الراعی. (مفردات ابن البیطار). مزمارالراعی. مسیح گفته: نوعی از حی العالم است و این درست است. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به حی العالم شود.
.(لکلرک) .
(فرانسوی)
(1) - Joubarbe


انبوب الملک.


[اُمْ بُلْ ؟] (ع اِ مرکب)نوعی از ابرون است که حی العالم باشد و گویند بستان افروز را نامند. (فهرست مخزن الادویه). دمشقی گوید نوعیست از حی العالم. (از ترجمهء صیدنهء ابوریحان، خطی). و رجوع به انبوب الراعی و حی العالم شود.


انبوبة.


[اُمْ بو بَ] (ع اِ) انبوب. (منتهی الارب). انبوب و میان دو پیوند نی. (ناظم الاطباء). انبوبة از انبوب اخص است، و در صحاح آمده: «انبوبة هر آن چیزیست که بین هر گره باشد. ج، اُنبوب، انابیب». (از اقرب الموارد).


انبوبه.


[اَمْ بَ / بِ] (از ع، اِ)ماشوره را گویند و لولهء آفتابه و مانند آنرا نیز گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج). نائرهء آفتابه و ماشوره. (غیاث اللغات). نائرهء آفتابه و مطْهَره و امثال آن. (شرفنامهء منیری). انبوب. لوله. (فرهنگ فارسی معین). نایژه. (از ذخیرهء خوارزمشاهی) : و اگر نایژه که به تازی انبوبه گویند بگوش اندر نهند و برمزند صواب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بانبوبه اندر دمند نافع بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


انبوت.


[اَمْ] (اِ) ریشه و بیخ و اصل. (ناظم الاطباء). بیخ گیاه. (از شعوری ج 1 ورق 100 ب). || (اِخ) انبوت بن نابجن. از اجداد بخت النصر است. (از تاریخ سیستان ص34).


انبوثة.


[اُمْ ثَ] (ع اِ) بازیی است که چیزی زیر خاک کنند پس هرکه او را برآرد غالب باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بازیی است کودکان را، چیزی را در حفره ای پنهان کنند هرکه بیرون آورد برنده شود. (از اقرب الموارد).


انبودن.


[اَمْ دَ] (مص)(1) آفریدن. (فرهنگ فارسی معین). انبوشتن است که آفریدن باشد. (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1052 حاشیهء 2). انبوشش. (نسخه ای از لغت اسدی از یادداشت مؤلف). آفرینش. (حاشیهء فرهنگ نخجوانی). نشأت. خلق. بعث. (یادداشت مؤلف)(2). انبوشش(3) باشد. رودکی گفت :
بودنت در خاک باشد بافدم(4)
همچنان کز خاک بود انبودنت.
(لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص158).
در چ اقبال (ص 392) چنین است: آفرینش بود که از چه پدید آمد رودکی گفت... || چیدن. (فرهنگ فارسی معین). بر بالای هم چیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (آنندراج). مطلق گل چیدن و غیره. (انجمن آرا). فراهم آوردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). روی هم گذاشتن. انباشتن. (فرهنگ فارسی معین). گرد کردن. دسته کردن چنانکه گل و گیاه را. (یادداشت مؤلف) :
باغبانی بنفشه می انبود
گفتم ای گوژپشت جامه کبود
چه رسیده ست از زمانه ترا
پیر ناگشته درشکستی زود
گفت پیران شکستهء دهرند
در جوانی شکسته باید بود.
ابن یمین (از آنندراج).
نیک افکن تخم تات نیکی روید
تخم بدافکن همیشه خار انبوید.
؟(از ترجمان البلاغهء رادویانی).
|| زیر افگندن. || بدعاقبت شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبوذن شود.
(1) - ماضی: انبود، مضارع: انباید، مستقبل: خواهد انبود، امر: بینبا(ی)، نف: انباینده، ن مف: انبوده. (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - قیاس شود با پهلوی hambitik معیت در کار آفرینش. (از فرهنگ فارسی معین).
(3) - نظر استاد دهخدا: بوش، بوشن. (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص158 حاشیهء 5).
(4) - در لغت فرس چ اقبال: یا فتی.


انبوده.


[اَمْ دَ / دِ] (ن مف)انباشته شده. گردآمده. رجوع به انبودن شود.


انبوذن.


[اَمْ ذَ] (اِ) اصل کاینات و آفرینش. (برهان قاطع) (انجمن آرا). اصل آفرینش و حقیقت کاینات. (ناظم الاطباء). مصحف، و صحیح، همان انبودن است و به معنی اصل کائنات و آفرینش نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به انبودن شود.


انبور.


[اَمْ] (اِ) انبر. (ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). کلبتان و آن چیزیست که حداد بدان آهن گیرد. (زمخشری): بجای انبور دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد. (تذکرة الاولیاء عطار). کلبتان؛ انبور آهنگران. (بحر الجواهر) (منتهی الارب). کتیفه؛ انبور آهنگران. (منتهی الارب). || (ص) پرکننده و مملو سازنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبر شود.


انبوران.


[ ] (اِخ) شهرکیست بحدود نوبنجان
(1) [ در فارس ] و از آنجا چندی از اهل فضل خاسته اند، هوایش معتدل است و آب روان دارد. (نزهة القلوب چ دبیرسیاقی ص152) (از فارسنامهء ابن البلخی ص 143).
(1) - یا نوبندجان یا نوبندگان. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 285).


انبوس.


[اَمْ] (اِ) تخمی باشد که آنرا نانخواه گویند و بتقدیم ثالث بثانی هم بنظر آمده است. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از آنندراج). نانخواه. (ناظم الاطباء).


انبوسش.


[اَمْ سِ] (اِمص) اسم مصدر از انبوسیدن، انبودن. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). نشأت. بعث. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انبوسیدن و انبودن شود.


انبوسنده.


[اَمْ سَ دَ / دِ] (نف)متوالد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انبوسیدن شود.


انبوسیدن.


[اَمْ دَ] (مص)(1) پدید آمدن و ظاهر شدن و موجود گردیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). پدید آمدن و موجود گردیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). موجود گردیدن. تولد. (فرهنگ فارسی معین) : و چیزها بنانبوسید [ بنه انبوسید ] مگر ازبهر آنک او را قوتی سخت بکار بایست در وقت پدید آمدن آنچ فضل اندروست. (کشف المحجوب ابویعقوب سگزی ص62 س 6، از یادداشت مؤلف).
بودنت در خاک باشد عاقبت
هم چنان از خاک انبوسیدنت(2).
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
|| فسرده شدن. (ناظم الاطباء). || پوسیدن و خراب شدن. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). || گرد کردن و فراهم آوردن. (ناظم الاطباء). گرد کردن. (از شعوری ج 1 ورق 123).
(1) - ماضی: انبوسید، مضارع: انبوسد، مستقبل: خواهد انبوسید، نف: انبوسنده، ن مف: انبوسیده. (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - ظ. صورت دیگریست از شعر رودکی که در انبودن بعنوان شاهد ذکر شد. رجوع به انبودن شود.


انبوسیده.


[اَمْ دَ / دِ] (ن مف)بوجودآمده. موجودگردیده. رجوع به انبوسیدن شود.


انبوسیما.


[ ] (اِ) سَلاّق. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). رجوع به سلاق شود.


انبوش.


(1) [اَمْ] (اِ) ریشه و بیخ و اصل. (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء با علامت «پ» (پارسی) آورده، ظاهراً مأخوذ از تازی است. رجوع به اُنبوش شود.


انبوش.


[اُمْ] (ع اِ) بیخ ترهء برکنده یا درخت برکنده مع بیخ و ریشهء آن. (منتهی الارب). بیخ ترهء برکنده و درخت برکنده با بیخ و ریشه. (ناظم الاطباء). بیخ تره. (مهذب الاسماء) (از شعوری ج 1 ورق 112 الف). انبوت. (شعوری). بیخ ترهء کنده شده. و گفته اند: درختی که با بیخ و ریشه کنده شده باشد، و در «لسان» آمده: انبوش و انبوشة؛ درخت که با بیخ و ریشه برکنند و همچنین گیاه. (از اقرب الموارد). ج، انابیش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- انابیش العنصل؛ ریشهء عنصل [ پیاز دشتی ]در زیر زمین. (از اقرب الموارد).
|| بسر (غورهء خرما) که با خار خسته باشند تا برسد. (از اقرب الموارد).


انبوشتن.


[اَمْ تَ] (مص) انبودن. (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1052). رجوع به انبودن شود.


انبوشش.


[اَمْ شِ] (اِمص) رجوع به انبودن و حاشیهء آن شود.


انبوشة.


[اُمْ شَ] (ع اِ) انبوش. رجوع به انبوش شود.


انبولس.


[ ] (اِ)(1) جعفری وحشی (گیاه). (از دزی ج 1 ص 39).
.
(فرانسوی)
(1) - Persil sauvage


انبون.


[اَمْ] (ص) فراخ. واسع. (شعوری ج 1 ورق 123 الف). عریض و وسیع و پهن و فراخ. (ناظم الاطباء) :
شمار روز عمر افزون بادا
فضای جاه و مال انبون بادا.
میرنظمی (از شعوری ج 1 ورق 123 الف).


انبوه.


[اَمْ] (ص) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین) : بر مقدمهء او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان). احمدبن سمن را با لشکر انبوه کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان). این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته. (تاریخ بیهقی). جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص349). باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است. (تاریخ بیهقی). دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصربن خلف را گفت [ مسعود ] مردم انبوه بر کار باید کرد تا... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص257).
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق 173).
زین الدین علی با لشکری آراسته و انبوه برسید و بدر بغداد آمد. (راحة الصدور راوندی).
ارکان دولت و انیاب مملکت و اعوان و انصار خویش را جمع کرد و با لشکری انبوه روی بدیار اسلام آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه.نظامی.
موسی علیه السلام درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده... دعا کرد... پس از چند روزی... مرو را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. (گلستان).
گهرهای مبیّن دید انبوه
نه در دریا شود حاصل نه در کوه.
امیرخسرو (از آنندراج).
خضم؛ جماعت انبوه. (منتهی الارب). جمّه؛ جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواند. (منتهی الارب). || پر و مملو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). پر. (انجمن آرا) :
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود.فردوسی.
|| از بسیاری بهم پیوسته. (مؤید الفضلاء). پیچیده و درهم. (ناظم الاطباء). یک جا جمع شده و بهم پیوسته. (فرهنگ فارسی معین). کثیف و غلیظ. (آنندراج) (انجمن آرا). متکاثف. ملتفّ. درهم. مقابل تُنُک. (یادداشت مؤلف) :
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو.فردوسی.
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.فردوسی.
بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص262).
درختی کشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه.
اسدی (گرشاسب نامه ص115).
از خلایق که گشته بود انبوه
بی عمارت نه دشت ماند و نه کوه.نظامی.
انبوه و گران و زشت و ناخوش
مانندهء ابر مهرجانی.کمال (از آنندراج).
عیکة؛ انبوه از هر درخت. غمیس؛ هر چیز درهم و انبوه. جثل؛ انبوه و درهم شده. دیجور؛ انبوه از نبات خشک. (منتهی الارب).
- انبوه ابرو؛ آنکه ابروی پرپشت دارد. (یادداشت مؤلف).
- انبوه دم؛ حیوانی که دم پرمو دارد: اهلب؛ اسب انبوه دم. (منتهی الارب).
- انبوه ریش؛ مردم ریش پهن و ریش بزرگ. (ناظم الاطباء): الکثاثة؛ انبوه ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). کث اللحیة؛ مرد انبوه ریش. (منتهی الارب).
- انبوه گن؛ بهم پیوسته و درهم: اَشِب؛ درختستانی انبوه گن. (دستوراللغه از یادداشت مؤلف).
- انبوه موی؛ آنکه موی بسیار و درهم شده دارد: امرأة فنواء؛ زن بسیار و انبوه موی. (منتهی الارب).
|| کثرت. (فرهنگ فارسی معین). بسیاری. فراوانی:
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه.فردوسی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.فردوسی.
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به تاب از نهنگ.فردوسی.
ز دروازهء شهر بیرون شدیم
ز انبوه مردم بهامون شدیم.فردوسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکنَد
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
بدشت آمد از قیروان لشکری
که بگرفت از انبوهشان کشوری.
اسدی (گرشاسب نامه).
وزآن سو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه جنگی سیه شد جهان.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص84).
خضراء؛ سیاهی قوم و انبوه آنها. دحبه؛ انبوه گوسفند. (منتهی الارب).
- بانبوه اندیشه نشستن (اندرنشستن، -درنشستن)؛ فکرهای بسیار و گوناگون از خاطر گذشتن. در بحر تفکر غرق شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندرنشست.فردوسی.
در شارسان را بآهن ببست
بانبوه اندیشگان درنشست.فردوسی.
|| پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). بسیارمردم : دینور، شهرزور شهرهایی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدود العالم). خواکند، رشتان، زندرامش شهرهایی اند انبوه با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). و او را [ بردع را ] سوادیست خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و آنجا درختان تود سبیل است. (حدود العالم). ساوه، آوه، بوسته، روده شهرکهایی اند انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم. (حدود العالم). کرمانشاهان، مرج شهر کهاییند بر ره حجاج انبوه و آبادان و بانعمت. (حدود العالم). || مجمع و جمعیت. (ناظم الاطباء). مردم بسیار. (فرهنگ سروری). گروه. جمعیت :
چون کَشَف انبوه غوغایی بدید(1)
بانگ و ژخّ مردمان خشم آورید.
رودکی (اشعار... چ مسکو ص226).
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.فردوسی.
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشّه راه.فردوسی.
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یک سوی و دور از گروه.فردوسی.
دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را.فردوسی.
خلق ز هر سو نهاده رو بدر او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار.فرخی.
شبستان پر شد از انبوه ماهان
چو ایوان پر شد از انبوه شاهان.
(ویس و رامین).
سخت آسانست بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی).
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهیّ و شهری یلان نبرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص16).
خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند. (تاریخ طبرستان، نامهء تنسر). و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من... بیارند. (تاریخ طبرستان). بر در سمنان تاخت و او را آنجا دریافت مصاف دادند قطری از میان انبوه اسب برانگیخت. (تاریخ طبرستان).
گویی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجدالحرام برآمد.خاقانی.
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگان کوهی.نظامی.
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.نظامی.
چون مانده شد از عذاب اندوه
سجاده برون فکند از انبوه.نظامی.
بانبوه می با جوانان گرفت
بخلوت ره کاردانان گرفت.نظامی.
او بدین دعوت مغرور شد و طمع در ملک مستحکم کرد و با انبوهی بسیار عزم بخارا مصمم گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص83).
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی.اوحدی.
ملول از خود و از همه کس نفور
باندوه نزدیک از انبوه دور.نزاری قهستانی.
بگفت این و انبوه خرم شدند
بیکباره بی شغل و بی غم شدند.؟
بنزدیک چاه انبهی یافتند
بدیدار انبوه بشتافتند.؟
بدیدند انبوه و در انبهی
نشسته ستوده رسول چهی.؟
- بانبوه؛ دسته جمعی. با همهء عده. جمعاً. جنگ بانبوه؛ برابر جنگ تن بتن :
سپه را همه پیش باید شدن
بانبوه زخمی بباید زدن.فردوسی.
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت.فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر
سخن بگسل از گفتهء نابکار.فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.فردوسی.
بانبوه جستن نه نیک است جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ.فردوسی.
شوم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ بانبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ بانبوه را جشن خواند(2).نظامی.
- || بسیار. کثیر. فراوان : از بهر آنکه دانستند که هرچه آبادانی بیشتر ولایت ایشان بیشتر و رعیت بانبوه تر. (نصیحة الملوک غزالی). موی سیاه داشت [ نبی اکرم صلوات اللهعلیه ] و گرد روی [ یعنی ریش و محاسن ] بانبوه. (مجمل التواریخ). موی سیاه خرد و بانبوه رسته. (مجمل التواریخ). از حشم ترک خلفی بانبوه فراهم آورد و بحدود سمرقند آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص186). از ترکان خلخ جمعی بانبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 246). قلعهء او در واسطهء بیشه های بانبوه بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص415).
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی بانبوه.نظامی.
- بی انبوه؛ بدون جمعیت. خلوت :
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی.
(ویس و رامین).
- || بدون همراهی جمعیت. تنها. منفرد :
همی راند تا بر سر کوه شد
بدیدار رستم بی انبوه شد.فردوسی.
- پرانبوه؛ پرجمعیت. بسیارمردم :
پس کوه شهری پرانبوه بود
بسی ده به پیرامن کوه بود.
اسدی (گرشاسب نامه ص173).
|| فروریختن دیوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فروریختگی دیوار خانه. (ناظم الاطباء). || قوت شامه را نیز گفته اند، همچو انبوه کردن به معنی بوییدن. (آنندراج)(3). || (اِخ) گویند نام موضعی است که شراب نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ایست در بالای کوهی از مضافات دیلمان گیلان، و انبه مخفف انبوه است در معنی انبوه منسوب به کوه دیلمان، این بیت معروف است که گفته اند :
گر بنگ خوری بنگ قزل کوه بخور
ور باده خوری بادهء انبوه بخور.
؟ (از آنندراج).
(1) - در بعضی نسخه ها: چون کشف انبوهی غوغا بدید.
(2) - ظ. اشاره به شعر فخرالدین اسعد گرگانی است که در فوق مذکور شد.
(3) - رجوع به انبوییدن شود.


انبوه شدن.


[اَمْ شُ دَ] (مص مرکب)مجموع و فراهم آمدن. (آنندراج، ذیل انبوه). در یک جا گرد آمدن و فراوان شدن :
چو دشمن ز هر سوی انبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد.فردوسی.
بدشت اندرون لشکر انبوه شد
زمین از پی پیل چون کوه شد.فردوسی.
از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که ما انبوه شده ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص600).
چو انبوه شد لشکر بیکران
عدد خواست از نام نام آوران.نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.نظامی.
لشکر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه.نظامی.
جماعتی از حشر که گریخته بودند... برسیدند و پناه بدو دادند و حشم او انبوه شد. (جهانگشای جوینی). کثاثة؛ انبوه شدن ریش. (دهار). هدر؛ نیک دراز گردیدن گیاه و انبوه و تمام شدن آن. کرثاة؛ انبوه شدن موی و جز آن. قَسْوَرَ النبت قسورةً؛ بسیار و انبوه شد گیاه. (منتهی الارب).


انبوه گردانیدن.


[اَمْ گَ دَ] (مص مرکب)بیش کردن. بسیار گرد آوردن و جمع کردن: اعفیت شعر البعیر؛ انبوه گردانیدم آنرا. (منتهی الارب).


انبوه گردیدن.


[اَمْ گَ دی دَ] (مص مرکب) انبوه شدن. گرد آمدن و بسیار شدن. تجمیم. تجمم. (منتهی الارب) :
چو انبوه گردد بر دژ سپاه
گریزان و برگشته از رزمگاه.فردوسی.
تکرفوء؛ انبوه و برهم نشسته گردیدن موی و جز آن. عکش النبت؛ بسیار و انبوه گردید و در خود پیچید. (منتهی الارب).


انبوه گشتن.


[اَمْ گَ تَ] (مص مرکب)در یک جا گرد آمدن و فراوان شدن. انبوه شدن. توده شدن :
چو انبوه گشتند بر پیشگاه
چنان گفت شاه جهان با سپاه.فردوسی.
چو بر هم نهادند و انبوه گشت
ببالای سنگین یکی کوه گشت(1).
فردوسی.
(1) - در بعضی نسخه ها: ببالا و پهنا یکی کوه گشت. (از یادداشت مؤلف).


انبوهناک.


[اَمْ] (ص مرکب) عریض و گشاده و پهن و فراخ. || فراوان و بسیار. (ناظم الاطباء): اثعل الورد؛ انبوهناک گردید. ائتک الورد، انبوهناک شد. (منتهی الارب).


انبوهی.


[اَمْ] (حامص) فراوانی و افزونی و بسیاری و کثرت و جمعیت و جماعت. (ناظم الاطباء). بسیاری. تعدد. تکثر. کثرت. جمعیت. (فرهنگ فارسی معین). کثافت. زحام. ازدحام. تزاحم. گشنی. (یادداشت مؤلف) :
چون کَشَف انبوهی غوغا بدید(1)
بانگ و ژخّ مردمان خشم آورید.
رودکی (از صحاح الفرس) (احوال و اشعار رودکی ص 184).
هنوز روز نبود که همهء کوفه سیاه پوشیدند و مردمان بمزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستند. (ترجمهء تاریخ طبری). تا نماز پیشین انبوهی بودی. (تاریخ بیهقی ص256). انبوهی یاران که دوربین و کاردان نباشند عین مضرتست. (کلیله و دمنه). از ترکستان بحکم انبوهی خانه و تنگی چراخور بولایت ماوراءالنهر آمدند. (راحة الصدور راوندی). خمر؛ جماعت مردم و انبوهی آنها. دیب؛ انبوهی موی. دأدأة؛ انبوهی. لکاک؛ انبوهی. خمر؛ تمامی موی سر و انبوهی آن. غنثرة؛ انبوهی... و بسیاری موی سر. غمرة؛ انبوهی مردم. (منتهی الارب). || پری. مملو بودن. (فرهنگ فارسی معین). || هنگفتی و گندگی و اشتغال. (ناظم الاطباء). || هنگامه و غوغا. (فرهنگ فارسی معین).
- انبوهی جنگل.؛ دربارهء انبوهی جنگل از نظر جنگلکاری، رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 32 شود.
(1) - در بعضی نسخه ها: چون کشف انبوه غوغایی بدید.


انبوهیدن.


[اَمْ دَ] (مص) انبوییدن. (فرهنگ فارسی معین). استیاف. (تاج المصادر بیهقی). بوییدن. و رجوع به انبوییدن شود.


انبوهی کردن.


[اَمْ کَ دَ] (مص مرکب)جمعیت کردن و بر یکدیگر فشار وارد آوردن. (ناظم الاطباء). زحمت. (تاج المصادر بیهقی). زحام. (دهار). اعتراک. ازدحام. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مداغشه. تهوش. تصادم. مداکاة. تمالؤ. (منتهی الارب). احرنجام. مزاحمت. تزاحم. مضاغطة. تضاغط. (یادداشت مؤلف) :شاپور سحرگاه از خواب بیدار شد غلغلهء مردمان شنید گفت این چه فریاد است گفتند خلق به جِسْر گذر می کنند و انبوهی کنند و رویاروی آیند یکی از این سوی و یکی از آن سوی و بر هم افتند و فریاد کنند پس چون روز شد وزیر را بخواند و گفت جسری دیگر بساز بر روی دجله تا در یکی روند و بر یکی آیند تا انبوهی نکنند مردمان همه شاد شدند. (ترجمهء تاریخ طبری چ مشکور ص100). چون بریشان غلبه و انبوهی کردندی گردن نهادندی. (تاریخ قم ص161). عکوب؛ انبوهی کردن شتر بر آب. (احمدبن علی بیهقی). تداوم؛ انبوهی کردن کار بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). اِلتکاک؛ انبوهی کردن بر آبخور و جز آن. لهس؛ انبوهی کردن بر طعام از حرص و آز. الماء یکصّ بالناس کصیصاً؛ انبوهی کردن مردم بر آب. (منتهی الارب). لزن القوم لُزَناً و لَزَناً؛ انبوهی کردن مردم بر آب و در هر کاری که باشد. (منتهی الارب).


انبوهی نمودن.


[اَمْ نُ/نِ/نَ دَ] (مص مرکب) انبوهی کردن. رجوع به انبوهی کردن شود.


انبوی.


[اَمْ بویْ] (اِ)(1) به معنی بوی کردن باشد. (برهان قاطع). بو کردن. (انجمن آرا). انبوییدن. (ناظم الاطباء). || (ص) چیزی را گویند که ببوی آمده و گندیده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بوی گرفته بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص520). بوی ناک چیزی باشد. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). بوی گرفته. (صحاح الفرس از یادداشت مؤلف) (فرهنگ اوبهی). گندیده. (انجمن آرا). چیزی که بدبو باشد. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) مطلق بوی را نیز گویند. (برهان قاطع). مطلق بوی خواه بوی خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). || (ص) بوی دهنده (خوب یا بد). (فرهنگ فارسی معین). هر آنچه بوی افشاند. (ناظم الاطباء). || بوی کننده را گویند که فاعل باشد. (از برهان قاطع). در ترکیب بجای انبوینده آید. دست انبوی، زردانبوی، گل انبوی(2). (فرهنگ فارسی معین). || (فعل) امر به معنی بوی کردن هم هست یعنی بوی کن و ببوی. (از برهان قاطع). رجوع به انبوهیدن و انبوییدن شود.
(1) - تلفظ قدیم با «ی» مجهول ( amboy)است. (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - در لغت فرس اسدی (چ اقبال ص20) بیت زیر برای معنی دوم شاهد است:
گل انبوی شد لاله ایدر مگر
سمن بوی شد باد و آتش بخار.
شعوری (ج 1 ورق 132 ب).
این بیت را به منجیک نسبت داده. همچنین در فرهنگ شعوری بیت زیر از شمس فخری شاهد آمده است:
ترنج آسمان گردد معنبر
اگر گردد ز خلقش دسته انبوی.


انبویی.


[اَمْ] (اِ) در آنندراج (چ هند) بجای انبوی آمده. رجوع به انبوی شود.


انبوییدن.


[اُمْ دَ] (مص) بو کردن، کذا فی شرفنامه. (مؤید الفضلاء)(1). || در قنیه منقول از حاشیهء زفان گویاست که انبوییدن ستایش و بانگ کردن [ است ] چنانکه انبویدن (کذا). (مؤید الفضلاء). و رجوع به انبوییدن شود.
(1) - ظ. مصحف انبوییدن است.


انبوییدن.


[اَمْ دَ] (مص)(1) بوی کردن و بوییدن. (برهان قاطع) (آنندراج). بوی کردن. (شرفنامهء منیری). شم. تعسعس. (مجمل اللغه). الشم و الشمیم. (تاج المصادر بیهقی). شمیم. (دهار). بوییدن و استشمام کردن چیزهای خوشبوی و بوی خوش. (ناظم الاطباء) :
چو انبویید زلف مشکسایش
ختن گردید از سر تا بپایش.فریدالدین.
هر که مر عقل را بانبوید
از حدیثش همه نکت روید.
سنایی (از آنندراج).
گفت اطفال را همی بویید
این نکو باد را می انبویید.سنایی.
بمشام آنکه گل بینبوید
از میانش نشاط دل روید.سنایی.
از دست خیال روی تو وقت سحر
گلدستهء وصل تو همی انبویم.
فخر زرگر (از شعوری ج 1 ورق 123 الف).
الشمامه؛ هرچه به انبویند. (مهذب الاسماء).
- فاانبوییدن؛ انبوییدن: مناسمه؛ فاانبوییدن. المشامة؛ چیزی فاانبوییدن. (تاج المصادر بیهقی). || چیدن. قطف. حصاد. (یادداشت مؤلف) :
نیک افکن تخم تات نیکی روید
تخم بد افکن همیشه خار انبوید.
؟ (از ترجمان البلاغهء رادویانی از یادداشت مؤلف).
|| پراکنده کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - ماضی: انبویید، مضارع: انبوید، مستقبل: خواهد انبویید، امر: بینبو(ی)، نف: انبوینده، ن مف: انبوییده. (از فرهنگ فارسی معین).


انبه.


[اَمْ بُهْ] (ص) مخفف انبوه است. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (آنندراج). بسیار. متعدد. کثیر :
گروه انبه ایشان چو لشکر یأجوج
سلاح محکم ایشان چو سد اسکندر.
عنصری.
از گلهء انبه چه غم قصاب را
انبهیّ هش چه بندد خواب را؟مولوی.
با سپاهی همچو استاره اثیر
انبه و فیروز صفدر ملک گیر.مولوی.
- انبه شدن؛ انبوه شدن. بسیار شدن. گرد آمدن :
همیدون بر آن دیده بان یک گروه
شدند انبه از زیر آن برز کوه.
اسدی (گرشاسب نامه ص188).
|| مملو و پر. || فروریختن دیوار. || (اِ) بسیاری چیزها باشد خواه از مردم خواه از حیوانات دیگر. (برهان قاطع). کثرت :
گریزان چنان شد در آن گردگرد
کز انبه همی مرد بر مرد مرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص225).
|| جماعت. گروه :
بدان انبه اندر یکی مرد مست
بسنگی بر از دور تیغی بدست.
اسدی (گرشاسب نامه ص143).
کجا باره زانبه بپرداختند
خم پنجه در باره انداختند.
اسدی (گرشاسب نامه).
- پرانبه؛ پرانبوه. پرجمعیت :
بیاکند گنجش ز گنج مهان
پرانبه شدش بارگاه از شهان.
اسدی (گرشاسب نامه).
و رجوع به انبوه شود.


انبه.


[اُمْ بَ / بِ] (اِ) سرپا ایستادن قاب قمار مقابل شاه و وزیر و دزد. قائم و ایستاده ماندن قاب قمار. امبه. (یادداشت مؤلف). در آذربایجان اُنبا گویند.


انبه.


[اَمْ بَ/بِ] (از سانسکریت، اِ)(1) میوه ایست معروف در هندوستان. (برهان قاطع). میوه ایست مشهور که آنرا آنب گویند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). درختی از دستهء بلادریان جزو تیرهء سماقیان که در حدود سی گونه از این گیاه در آسیای جنوبی (در مناطق استوایی) مخصوصاً هندوستان شناخته شده. (فرهنگ فارسی معین). لغت هندی است و آنب نیز نامند و بتورانی نغزک [ گویند ]، درخت آن بسیار عظیم و بزرگتر از درخت گردکان [ است ]، باختلاف اراضی و اهویه بعد از سه چهار سال از نشانیدن تخم آن و تا هشت و نه سال بثمر می آید و هنگام بهار... وقت رسیدن ثمر آن، نیز باختلاف بلدان هنگام بودن آفتاب در برج جوزا و سرطان است و تا پنجاه و شصت سال ثمر میدهد و ثمر آن در اوایل، سال بسال بهتر می شود و در اواخر، بالعکس، و برگ آن طولانی شبیه ببرگ ساذج هندی و از آن بزرگتر و در رائحه نیز شبیه بتمر [ است ]و ثمر آن در ابتدا بسیار عفص میباشد و آهسته آهسته ترش می گردد و پس شروع مینماید بشیرینی و شیرین می گردد و در بعضی اماکن اشجار تمام سال ثمر می دهد ولیکن بشیرینی و خوبی آنچه در فصل و موسم آن میشود نمیرسد... در بزرگی و کوچکی و شکل و طعم و رائحه و شادابی و بیریشگی و ریشه داری و لحمی و کم آبی باختلاف اقسام آن هیچ میوه نمیرسد [ چنانکه ] در بزرگی از نیم آثار تا دو آثار که یک من تبریزی است تخمیناً در بنگاله دیده شده و از بعضی درختها یک آثار و سه پا و نیم آثار که یک چهار یک من تبریزی است تخمیناً و در کوچکی برابر هلیلهء کابلی. (از مخزن الادویه، ذیل انبج). ثمر درختیست هندی بقدر درخت گردکان و ثمر بعضی مثل بادام سبز و از اول تکون تا رسیدن سبز است و بعد از رسیدن زرد میشود و بعضی را ثمر مثل سیب [ است ] و نارس او با عفوصه و اندک ترشی، و چون برسد سرخ و ترش و شیرین گردد و در انتها زرد شود و شیرین و هر دو قسم او خوشبو میباشد. (از تحفهء حکیم مؤمن، ذیل انبج). در بلوچستان ایران در حدود سراوان، قصرقند، چاه بهار و قسمت ساحلی عمان بطور خودرو هست و تربیت اهلی آن در آن امکنه آسان است. در میناب و نیک شهر نیز کاشته شده است. (از یادداشت مؤلف). از درختان میوهء گرمسیری است که در هندوستان و مصر فراوان میباشد. میوهء آن خیلی لذیذ است. در ایران نیز در صفحات جنوب یافت میشود و از میوهء نارس آن ترشی میسازند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 288). انبج. (منتهی الارب). هند. آنب. اَنْب. آم. (فرهنگ فارسی معین). عنب. عنبا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انبج و انبجات شود.
- ترشی انبه؛ انبهء پرورده در سرکه و تمر و پاره ای ادویه که از هندوستان می آورند. (ناظم الاطباء).
(1) - فرانسوی: Manguier. (فرهنگ فارسی معین). Mango mangifera. (جنگل شناسی ج 1 ص288). Mangifera indica. (واژه نامهء گیاهی).


انبه.


[اَمْ بَهْ] (ع ن تف)تنبیه کننده تر و خبردهنده تر. (غیاث اللغات).


انبهار.


[اِمْ بِ] (ع مص) تاسه و دمه برافتادن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دما برافتادن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || نفس زدن از درماندگی، یقال انبهر الرجل. (ناظم الاطباء). بریده شدن نفس و پی درپی نفس زدن از خستگی و ماندگی. (از اقرب الموارد). || غایت جهد و کوشش در امری و پایداری در آن. (از ذیل اقرب الموارد). || تضرع و جهد در دعا. (از ذیل اقرب الموارد).


انبهاش.


[اِمْ بِ] (ع مص) سیاه شدن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انبه جات.


[اَمْ بَ] (اِ) انبجات. رجوع به انبجات شود.


انبهء ژاپنی.


[اَمْ بَ/بِ یِ پُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) درختی زینتی است که میوهء مأکول دارد. در باغات مازندران و کرج جدیداً کاشته شده است. (یادداشت مؤلف).


انبهی.


[اَمْ بُ] (حامص) مخفف انبوهی :
نز انبهی تواند آمد بگوش بانگ
نز دیدگان تواند رفتن برون نظر.مسعودسعد.
گوسفندان گر برونند از حساب
زانبهیشان کی بترسد آن قصاب؟مولوی.
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبت بینان تهی.مولوی.
ز انبهیّ برگ پنهان گشته شاخ
ز انبهیّ گل نهان صحرا و کاخ.مولوی.
و رجوع به انبوهی شود.


انبی.


[اَمْ] (اِخ) دهی است از بخش سلوانای شهرستان ارومیه با 500 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


انبیا.


[اَمْ] (از ع، اِ) جِ نبی ء. پیغمبران و وخشوران. (ناظم الاطباء).جِ نبیّ :
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک؟ابوالفرج رونی.
لا را ز لات بازندانی به کوی دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیا.خاقانی.
بجایی که دهشت خورند انبیا
تو عذر گنه را چه داری بیا.(بوستان).
گر بمحشر خطاب قهر کنند
انبیا را چه جای معذرتست؟(گلستان).
خداوندا بدان تشریف و عزت
که دادی انبیا و اولیا را.سعدی.
- خاتم انبیا؛ خاتم الانبیاء. محمد (ص) : از آن پیغمبران... همچنین رفته است از روزگار آدم... تا خاتم انبیا. (کلیله و دمنه).
- ختم انبیا؛ خاتم انبیاء :
غیر از علی که لایق پیغمبری بدی
گر خواجهء رسل نبدی ختم انبیا.سعدی.


انبیاء .


[اَمْ] (ع اِ) جِ نبی ء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ نبیّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار). پادشاهان آل بویه که لقب شاهنشاه داشتند. این کلمه یعنی شاهنشاه را به کلماتی از جمله انبیاء اضافه می کردند و می گفتند: شاهنشاه انبیاء. (از نقودالعربیه ص135).
- خاتم الانبیاء؛ رجوع به همین ماده شود.
|| (اِخ) نام سورهء بیست و یکم قرآن مجید، مکی، دارای 112 آیه. نخستین آیه اش اینست: اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلة معرضون.


انبیاج.


[اِمْ] (ع مص) بسختیها و به بوائج رسیدن مردم و افتادن بر مردم سختیها، یقال انباجت علیهم بوائج. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فرود آمدن سختی و حادثه بر کسی. (یادداشت مؤلف).


انبیاش.


[اِمْ] (ع مص) مردن(1) و منقبض گردیدن؛ و هو لاینباش؛ او نمی میرد(2)و منقبض نمی گردد. (ناظم الاطباء). هو لاینباش؛ یعنی نمی رمد و منقبض نمیگردد. (منتهی الارب). نمی رمد و گرفته نمی شود. (شرح قاموس). رمیدن، و گویند گرفته شدن. (از اقرب الموارد).
(1) - ظ: رمیدن.
(2) - نمی میرد غلط و نمی رمد درست است.


انبیاص.


[اِمْ] (ع مص) پیشی گرفتن. || درگذشتن و کم شدن سایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انقباض. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). و منه الحدیث: انه کان جالساً فی حجرة قد کاد ینباص عنه الظل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انبیاق.


[اِمْ] (ع مص) بلا و سختی رسیدن. (آنندراج). رسیدن بر مردم سختی و بلا. (ناظم الاطباء). رسیدن سختی و بلا بر قوم. (از منتهی الارب). داهیه بر مردم رسیدن. (از اقرب الموارد). || سختی وارد آوردن زمانه بر مردم. (ناظم الاطباء). بلا و سختی آوردن بر کسی زمانه. (آنندراج). انباق علیم الدهر بالبائقة. (منتهی الارب). || هجوم روزگار با داهیه همانطوری که صوت از بوق خارج میشود. (از اقرب الموارد). || درآمدن کسی بر قومی بدون اذن ایشان. (از منتهی الارب) (از آنندراج). درآمدن کسی بر کسی بدون اذن. (ناظم الاطباء). || ستم کردن بر کسی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد): انباق به؛ ستم کرد بر وی. (از منتهی الارب). و رجوع به بوق و انباق شود.


انبیاک.


[اِمْ] (ع مص) شوریده شدن رای مردم و نیافتن مخرجی از آن، یقال انباک القوم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شوریده شدن و اختلاط رای که مخرجی از آن نیابند. (از ذیل اقرب الموارد).


انبیذ کردن.


[اَمْ کَ دَ] (مص مرکب)در تداول عامه، گرد کردن غله و غیره در جایی چون خرمن گاه و غیره، شاید انبودن(1)نیز همین کلمه باشد. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول گناباد (خراسان) توده کردن گندم در خرمن پس از جدا شدن از کاه برای تقسیم کردن میان ارباب و زارع یا برای بردن به انبار. و رجوع به انبیس شود.
(1) - روی هم چیدن. (برهان). بنظر میرسد انبیذ لهجه ای از انبود باشد.


انبیر.


[اَمْ] (مص) پر کردن و مملو گردانیدن. (برهان قاطع). پر کردن. (شرفنامهء منیری) (انجمن آرا) (آنندراج). انباشتن و پر کردن، بدین معنی امالهء انبار است. (فرهنگ رشیدی). || امر بدین معنی هم هست. (برهان قاطع). || پری و امتلاء. (ناظم الاطباء). || (اِ) گل خشک و گل تر. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). گل سرخ خشک و تر هر دو. (ناظم الاطباء). گل خشک و تر. (فرهنگ رشیدی). و گفته اند از لغات اضداد است. (انجمن آرا). || گل و لای. (ناظم الاطباء). || کیش و مذهب و دین و آیین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از هفت قلزم). آیین و مذهب. (آنندراج).


انبیر.


[اَمْ] (اِخ) قصبهء گوزگانانست و شهری نیکوست و آبادان و جای بازرگانانست و بارگه بلخ و با نعمت بسیار است و بر دامن کوه نهاده است و از وی پوستهای گوزگانی خیزد که بهمهء جان [ ظ: جهان ] ببرند. (حدود العالم چ دانشگاه ص97). بر وزن نخجیر، شهری است در جوزجان واقع میانهء مرورود و بلخ، یحیی بن زیدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام را در آن مقتول نمودند، و یمکن همان انبار خراسان باشد. (مرآت البلدان ج 1 ص 99). در تتمة صوان الحکمه (ص 97) در یک مورد ابوالحسن انباری، انبیری آمده است، از آنجا شاید حدس صاحب مرآت البلدان درست باشد.


انبیربیگلو.


[اُمْ بی بِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش گرمی شهرستان اردبیل با 160 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


انبیره.


[اَمْ رَ] (اِ) خلاشه و خاشاکی را گویند که بعد از پوشش خانه بر بام اندازند تا بر بالای آن خاک و گل(1) ریزند و بیندایند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). چوب ریزه و کاه و خاشاک که هنگام پوشش بر بام اندازند تا بر بالای او چون گل ریزند فرونریزد و در میان دیوار تخته نیز نهند تا دیوار محکم گردد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از شرفنامهء منیری).
(1) - ناظم الاطباء: شفته.


انبیری.


[اَمْ] (اِخ) رجوع به انبیر و ابوالحسن انباری در همین لغت نامه و تتمة صوان الحکمه ص97 شود.


انبیژک.


[اَمْ ژَ] (ص) بلغت خورازم قدیم یعنی بیرونی، خارجی. (از انساب سمعانی از یادداشت بخط مؤلف). در انساب سمعانی در ذیل کلمهء بیرونی انبریل یا ابنریل خوانده می شود.


انبیس.


[اَمْ] (اِ)(1) خرمن غلهء پاک کرده. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آرا). تودهء غلهء پاک کرده، و فی السامی البصرة انبیس. (فرهنگ رشیدی). خرمن غلهء بادداده و پاک کرده. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در مانوی پارتی mbys (تودهء غله). (فرهنگ فارسی معین). گویا صورتی از لغت عامیانهء انبیذ (از انبودن) باشد. و رجوع به انبیذ شود.


انبیسته.


[اَمْ تَ / تِ] (ص) چیز سرد. || (اِ) سرما. (ناظم الاطباء).


انبیسه.


[اَمْ سَ / سِ] (ص) چیز سرد. انبسته. || (اِ) سرما. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبیسته شود.


انبیق.


[اَمْ] (معرب، اِ)(1) یکی از قسمتهای سه گانهء قرع و انبیق، ظرفی است برای تقطیر مایعات و گرفتن عصاره و عرق. (فرهنگ فارسی معین). قسمتی از دستگاه تقطیر، قرع و انبیق از قدیم در تقطیر بکار می رفته است. ظاهراً دیوسکوریدس (قرن اول م.) اولین کسی از یونانیان است که دستگاه تقطیر را بنام آمبیکس توصیف کرده است و این لفظ در زبان عربی بصورت انبیق درآمد و لفظ آلامبیک که امروز در بعضی زبانهای اروپایی بدستگاه کامل تقطیر اطلاق می شود از لفظ عربی الانبیق گرفته شده. آلامبیک که در نزد ما در آزمایشگاهها «قرع و انبیق» نامیده می شود مرکب است از دیگی که موادی را که می خواهند تقطیر کنند در آن می ریزند و سرپوشی که روی دیگ را می پوشاند و بخارات حاصل را بوسیلهء لوله ای متوجه دستگاه سردساز یا ظرفی که این بخارها در آن بصورت قطرات مایع درمی آیند، می کند. در دورهء اسلامی جابربن حیان و رازی و ابن عوام در باب دستگاه تقطیر بتفصیل مطالبی نوشته اند و کیمیاگران اسلامی دستگاههای تقطیر را تا حدی تکمیل کردند، دستگاه تقطیر نزد آنان مرکب از سه پارچه بوده است: قرع، انبیق و قابله. ماده ای که می خواستند تقطیر کنند در قرع حرارت می دادند و بخارات حاصل در انبیق تبدیل به مایع می شد و این مایع در ظرف موسوم به قابله گرد می آمد. (از دایرة المعارف فارسی). و رجوع به قرع و انبیق شود.
- انبیق اعمی؛ انبیقی که میزاب ندارد. (یادداشت مؤلف).
(1) - معرب از یونانی، در فرانسوی: Cucurbite. (از فرهنگ فارسی معین).


انبیلا.


[اَمْ] (اِ) کرگدن. (ناظم الاطباء). کرگ جنگی(1) را گویند و آن جانوریست در هندوستان شبیه به گاومیش و بر سر بینی شاخی دارد. (برهان قاطع) (هفت قلزم).
(1) - در آنندراج: کرگدن جنگی.


انپار.


[اَمْ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


انپاشتگی.


[اَمْ تَ/تِ] (حامص)انباشتگی. (ناظم الاطباء). رجوع به انباشتگی شود.


انپاشتن.


[اَمْ تَ] (مص) انباشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به انباشتن شود.


انپاشته.


[اَمْ تَ/تِ] (ن مف)انباشته. (از ناظم الاطباء). رجوع به انباشته شود.


انپژ.


[اَمْ پَ] (اِ) گیاههای جنگلی که در سمت نسار بود. (ناظم الاطباء).


انت.


[اَ تَ] (ع ضمیر) ضمیر مخاطب مذکر، یعنی تو. (ناظم الاطباء). تو مذکر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). تو که مردی. (آنندراج).


انت.


[اَ تِ] (ع ضمیر) ضمیر مخاطب مؤنث، یعنی تو. (ناظم الاطباء). تو مؤنث. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). تو که زنی. (آنندراج).


انتآء .


[اِ تِ آ] (ع مص) رجوع شود به انتئاء .


انتآش.


[اِ تِ آ] (ع مص) رجوع شود به انتئاش.


انتاء .


[اِ] (ع مص) سپس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأخر. (از اقرب الموارد). || شکستن و آماسیده کردن بینی کسی را. || موافق شدن با کسی در شکل و در سیرت، یقال: انتأ فلاناً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). موافق شدن در شکل و خلق با کسی. (از اقرب الموارد).


انتاج.


[اِ] (ع مص) زاییدن و بچه آوردن: اُنْتِجَت الناقه (مجهولاً)؛ زایید آن ماده شتر و بچه آورد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بچه آوردن و زاییدن ناقه. (آنندراج). || بر سر خود رفتن ناقه و معلوم نشدن که کجا زاییده. || انتج القوم؛ زه آوردند شتران ایشان. || وقت زه رسیدن اسب و ناقه را یعنی حملش آشکار شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزدیک گشتن اسب بزادن. (مصادر زوزنی). فرارسیدن هنگام زایش چارپایان. (فرهنگ فارسی معین). || نتیجه دادن. نتیجه بخشیدن. منتج شدن. (یادداشت مؤلف). || نتیجه گرفتن از چیزی. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح منطق) نتیجه گرفتن از مقدمات منطقی. (فرهنگ فارسی معین) : از قضایا اجنبی انتاج صورت نبندد پس دو حد باقی را از دو مقدمه که به معنی یکی بود و در نتیجه ساقط باشد حد اوسط خوانند... و حد اوسط علت تألیف قیاس بود و رسانندهء دو باقی بیکدیگر که انتاج عبارت از آنست. (اساس الاقتباس ص191).


انتار.


[اِ] (ع مص) آهک یا قطران مالیدن بر خود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انتاریو.


[اُ یُ] (اِخ)(1) دریاچه ای در کانادا، که از نیاگارا آبهای دریاچهء اریه(2) را گرفته و بوسیلهء سن لوران توزیع می کند. (فرهنگ فارسی معین، اعلام). || دریاچهء مزبور نام خود را بغنی ترین ایالت کانادا داده. ایالت انتاریو 5/5 میلیون سکنه دارد، کرسی آن تورنتو(3) و شهرهای عمدهء آن هامیلتون، اتاوا، ویندسور، و لندن است. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام)
(1) - Ontario. , Erie(املای فرانسوی)
(2) - erie .(املای انگلیسی)
(3) - Toronto.


انتاش.


[اِ] (ع مص) سر بیرون آوردن گیاه از زمین پیش از آنکه بیخش برآید. (ناظم الاطباء)(1). سر بیرون آوردن گیاه از زمین پیش از آنکه ریشه بدواند. (از اقرب الموارد)(2). || نتش برآوردن تخم. (ناظم الاطباء). انتش الحب؛ تر و خیس شد دانه و نَتَش خود را در زمین زد. (از اقرب الموارد). || کهنه شدن جامه؛ انتش الثوب. (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد).
(1) - صاحب منتهی الارب انتاش را (از اَفعال) نشمرده و بجای آن انتتاش آورده بدو معنی نخست: «تره شده نتش برآوردن تخم» که مفهوم درستی ندارد. در شرح فارسی قاموس چنین آمده: انتش الحب از باب افعال یعنی تر شد دانهء خوشه پس سر زد اول روئید او در زمین. معنی دوم همان معنی نخست انتاش است که از ناظم الاطباء نقل گردید. در آنندراج نیز انتتاش با همان معانی منتهی الارب آمده.
(2) - در اقرب الموارد چنین است: انتش النبات؛ اخرج رأسه من الارض قبل ان یعرف، در تاج العروس و لسان العرب بجای یعرف، یعرق است.


انتاض.


[اِ] (ع مص) پاره کردن پوست خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاره کردن پوست چنانکه قرحه آنگاه که بشکافد یا غنچه آنگاه که بشکفد. (یادداشت مؤلف). || انتض العرجون (و هو ضرب من الکماة)؛ اذا کان یتقشر من اعالیه و یقال هو ینتض عن نفسه کما تنتض الکماة الکماة و السن السن اذا خرجت فرفعتها عن نفسها. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).


انتاع.


[اِ] (ع مص) خوی بسیار آوردن. (ناظم الاطباء). بسیار عرق کردن. (از اقرب الموارد). || ناایستادن قی. (ناظم الاطباء). منقطع نشدن قی. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - صاحب منتهی الارب نتاع را به معنی خوی بسیار آوردن و ناایستادن قی آورده ولی در تاج العروس و در کتب دیگر نتاع نیامده است، مصدر مجرد آن نتوع است و چون مؤلف منتهی الارب باب افعال آنرا نیاورده احتما انتاع است که بغلط «نتاع» چاپ شده. بخصوص که معنی آن هم همان است که در کتب دیگر در ذیل باب افعال آمده، بدینسان: انتع الرجل؛ عرق عرقاً کثیراً، و انتع القی؛ اذا لم ینقطع. (تاج العروس) (از اقرب الموارد). در چ بمبئی منتهی الارب انتاع ولی بغلط مشدد چاپ شده.


انتاغ.


[اِ] (ع مص) بفسوس خندیدن بر کسی یا پنهان خندیدن بروشی که ضبط نتواند و بعض آن آشکار گردد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).


انتاف.


[اِ] (ع مص) آماده شدن گیاه برای کندن. (از اقرب الموارد).


انتاق.


[اِ] (ع مص) برداشتن سنگ سخت. || خانه پیشاپیش خانهء دیگری ساختن. || زن بسیاربچه را به زنی خواستن. || سایبانی برگرفتن پیش آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || افشاندن انبان و خنور را تا از کرم پاک شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افشاندن انبان تا از سوس (کرم) پرداخته شود. (از اقرب الموارد). || روزه داشتن ماه رمضان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).


انتان.


[اِ] (ع مص)ناخوش بوی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بوی بد گرفتن. (ناظم الاطباء). گندا شدن. (تاج المصادر بیهقی). بدبوی و گندیده شدن. (از اقرب الموارد).


انتان.


[اِ] (اِخ) موضعی است نزدیک طائف و در آن جنگی میان هوازن و ثقیف واقع شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در آن جنگ بقدری کشته زیادت شد که گندیده و عفن گردید لذا بدین نام موسوم شد. (از مراصدالاطلاع).


انتئاء.


[اِ تِ] (ع مص) دور شدن. (اقرب الموارد). || جوی کندن گرد خیمه تا مانع باران یا سیل شود. (از اقرب الموارد).


انتئاش.


[اِ تِ] (ع مص)شتابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشتاب واداشتن. اعجال. (از اقرب الموارد). || سپس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تأخر. (از اقرب الموارد). || بگوسپندان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). همه جا با گوسپندان رفتن. (ناظم الاطباء). با گوسفندان رفتن. (از اقرب الموارد).


انتباث.


[اِ تِ] (ع مص) کاویدن بدست و ظاهر کردن پنهان را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کندن زمین و بیرون آوردن خاک آن. (از اقرب الموارد). || فراگرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرفتن عصا و جز آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مالیدن پِسْت و مانند آنرا بآمیختن آب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || دامن برچیدن وقت نشستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).


انتباج.


[اِ تِ] (ع مص)برآماسیدن و بلند شدن استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انتباذ.


[اِ تِ] (ع مص)افشاردن. || یک سو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیک سو شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). اعتزال و تنحی، گویند انتبذ الی ناحیة و همچنین انتبذ مکاناً؛ یعنی آنجا را عزلتگاهی دور برای خود ساخت. (از اقرب الموارد). گوشه گرفتن. گوشه گیری کردن. || کرانه گزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تنحی از قوم. (از اقرب الموارد). || بر خود پیچیدن هر دو قوم در جنگ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). تحیز هر دو گروه در جنگ. (از اقرب الموارد). || نبیذ ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نبیذ افکندن: انتبذ التمر او الزبیب؛ صار نبیذاً. (از اقرب الموارد).


انتبار.


[اِ تِ] (ع مص) آبله کردن دست و آماسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آبله زدن دست، عمر گفت: «ایاکم و التخلل بالقصب فان الفم ینتبر منه». (از اقرب الموارد). || بر منبر شدن خطیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر بالای منبر رفتن خطیب و واعظ. || تورم زخم و بلند شدن جای آن. (از اقرب الموارد)(1). || بازماندن از کار: انتبر عن الامر؛ بازماند از آن. (منتهی الارب، ذیل «ت ب ر» از باب انفعال).
(1) - این معانی از «ن ب ر» و از باب افتعال است.


انتباش.


[اِ تِ] (ع مص) برهنه کردن و کفن دزدیدن. (غیاث اللغات). || ریشه ها را از زمین بیرون آوردن. (از اقرب الموارد). || فاگرفتن. (تاج المصادر بیهقی از یادداشت مؤلف).


انتباق.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن سخن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخراج کلام. (از اقرب الموارد).


انتباک.


[اِ تِ] (ع مص) بلند گردیدن. || بر پشته برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بازداشته شدن قوم در بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انتبال.


[اِ تِ] (ع مص) مردن. || کشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج). || بیکبار شتاب برداشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || انتبال خطب؛ بزرگ شدن آن. (از اقرب الموارد). || انتبل له؛ متوجه شد و او را احساس کرد و برای او آماده شد، و همچنین گویند «ما انتبل نباله و نبالته و نبله و نبلته». (از اقرب الموارد).


انتباه.


[اِ تِ] (ع مص) بیدار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیدار شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). بیدار گشتن. (فرهنگ فارسی معین). || شرف یافتن. || آگاهی یافتن. (از اقرب الموارد). آگاه شدن. (فرهنگ فارسی معین). خبردار شدن. || آگاه کردن. (غیاث اللغات). || تنبه و آگاهی و بیداری و یادآوری. (ناظم الاطباء). آگاهی. بیداری. (فرهنگ فارسی معین) : در اظهار آن با تو تأملی میکردم که مگر انتباهی یابی. (کلیله و دمنه).
درآمد واسطی را انتباهی
بدیوانه ستان درشد بگاهی.
عطار (الهی نامه).
حاصل عرش این چهارند و تو شاه
بهترینِ هر چهاری زانتباه.مولوی.
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن بدام شکر شاه.مولوی.
آن شود شاد از نشان کو دیده شاه
چون ندید او را نباشد انتباه.مولوی.
|| (اصطلاح تصوف) زوال غفلت ازدل. (از فرهنگ فارسی معین). منع حق است بنده را بواسطهء القاآت اضطراب آور در حالیکه گشاینده است گرههای غرور و غفلت او را به طریق عنایت به وی. (از تعریفات جرجانی). || (اصطلاح روانشناسی) دقت. (از فرهنگ فارسی معین).


انتتاء .


[اِ تِ] (ع مص) پیش آمدن و بلند گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انتتار.


[اِ تِ] (ع مص) کشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مطاوعهء نَتَرَ کند، گویند نتره فانتتر، یعنی کشید پس کشیده شد. || انتتر فی مشیته؛ اعتماد کرد. (از اقرب الموارد).


انتتاش.


[اِ تِ] (ع مص) انتتش الحب انتتاشاً؛ خیسید آن تخم در زمین و نیش زد. (ناظم الاطباء). || سر بیرون آوردن گیاه از زمین پیش از آنکه بیخش برآید. (منتهی الارب). انتتش النبات؛ سر برآورد آن گیاه از زمین پیش از آنکه ریشه اش محکم گردد. (ناظم الاطباء). این فعل در تاج العروس و اقرب الموارد و متن اللغة و شرح فارسی قاموس دیده نشد. و رجوع به انتاش شود.


انتتاف.


[اِ تِ] (ع مص) برکنده شدن موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کندن موی و پشم. (ناظم الاطباء). || کندن موی و پر. (از اقرب الموارد).


انتتام.


[اِ تِ] (ع مص) سخن زشت گفتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج): انتتم فلان بقول سوء؛ سخن زشت گفت، کأنه افتعل من نتم. (منتهی الارب). انفجار بقول قبیح. انتثام. (از اقرب الموارد).


انتثار.


[اِ تِ] (ع مص) پراکنده شدن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (ناظم الاطباء)(1) (از المنجد) (آنندراج). || بینی افشاندن بعد از آب درکردن در آن. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). استنشاق آب، پس بیرون آوردن آن با نفس بینی. (از اقرب الموارد). بینی افشاندن و پس آب در بینی کردن. (یادداشت مؤلف). || آب در بینی کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || افشانده شدن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). || (اِمص) پراکندگی : چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست مبهم و مهمل ماند... قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتثار(2) پذیرد. (سندبادنامه 5). مملکت اختلال و انتثار پذیرد و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند. (سندبادنامه ص225). و تمامت رجال و نساء و بنین و بنات ثیاب مروارید ریز که... میخواستند که پیش از هنگام انتثار از غیرت منتثر گردند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط انتشار است.
(2) - در اصل: انتشار.


انتثال.


[اِ تِ] (ع مص) خاک از چاه بیرون آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1) (از اقرب الموارد). خاک از چاه بیرون کردن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط انتشال است.


انتثام.


[اِ تِ] (ع مص) سخن زشت گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1)(آنندراج) (از اقرب الموارد). انتتام.
(1) - در ناظم الاطباء بغلط انتشام است.


انتج.


[اَ تَ] (ع ن تف) منتج تر. (یادداشت مؤلف).


انتجاء .


[اِ تِ] (ع مص) بچشم کردن. (منتهی الارب). بچشم کردن و چشم زدن. (ناظم الاطباء). چشم زدن. (از اقرب الموارد)(1). || برگزیدن کسی را به راز گفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). مخصوص کردن کسی را به رازگویی. (از اقرب الموارد). کسی را مختص کردن به راز کردن با وی. (تاج المصادر بیهقی). || نشستن بر زمین بلند و با هم راز گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با یکدیگر راز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). راز کردن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). همراز ساختن کسی را. با هم راز گفتن. (از اقرب الموارد). و از آنست حدیث: ما انتجیته و لکن الله انتجاه؛ ای ان الله امرنی ان اناجیه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || حاجت خود برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)(2).
(1) - باین معنی مهموزاللام است.
(2) - باین معانی ناقص واوی است.


انتجاب.


[اِ تِ] (ع مص) پوست از درخت باز کردن. || برگزیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برگزیدن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). انتخاب. (مصادر زوزنی).


انتجاث.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخراج. (از اقرب الموارد). || آماسیدن و پیدا شدن فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آماسیدن و آشکار شدن چاقی. (از اقرب الموارد).


انتجاخ.


[اِ تِ] (ع مص) بانگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انتجاع.


[اِ تِ] (ع مص) بطلب آب و علف و منفعت و نیکویی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طلب گیاه در موضع آن. (از اقرب الموارد). گیاه و آب جستن. (تاج المصادر بیهقی). یقال هؤلاء قوم منتجعون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و یقال انتجعنا ارضاً نطلب الریف. || طلب نیکویی کردن از کسی. (از اقرب الموارد). نزدیک کسی شدن [ و ] نیکویی جستن. (مصادر زوزنی از یادداشت مؤلف) :
خرد باستفادهء او برگماشت وقت تمام (کذا)
بانتجاع رود گوش من بیانش را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 815).
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی
که مستغنیم دارد از انتجاعی.خاقانی.
از اکناف عالم تجار و اصحاب انتجاع و طالبان اعمال و اشغال رسیده بودند. (جهانگشای جوینی).


انتجاف.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) آنندراج). استخراج. (از اقرب الموارد). || همگیِ شیر گوسپند را دوشیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دوشیدن تمام شیر را از پستان گوسفند. (از اقرب الموارد). || تهی کردن باد ابر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بپرداختن باد ابر را. استنجاف. (از اقرب الموارد).


انتجال.


[اِ تِ] (ع مص) آشکار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آشکار شدن. (از اقرب الموارد). || گذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || روشن کردن آب زهیدهء بن دیوار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صافی کردن آب نجل (زه) بن دیوار را. || اختیار کردن نَجَل را. (از اقرب الموارد). و رجوع به نجل شود.


انتجام.


[اِ تِ] (ع مص) رفتن سرما و باران و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بازایستادن باران و از بین رفتن سرما و جز آن. (از اقرب الموارد).


انتجاه.


[اِ تِ] (ع مص) رد کردن و مردود نمودن و خارج کردن. (ناظم الاطباء).


انتحاء .


[اِ تِ] (ع مص) قصد چیزی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قصد کردن. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی). || بجانب چپ خمیدن شتر در سیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد): هذا هو الاصل ثم صار الانتحاء الاعتماد و المیل فی کل وجه. (منتهی الارب)(1). || یک سو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کوشیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || انتحیت علی حلقة السکین؛ ای عرضت، و انتحی الشی ء له؛ ای اعرض له. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(2). || تکیه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اعتماد کردن. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (ناظم الاطباء)(3). تکیه کردن بر چیزی: انتحی فی الشی ء؛ تکیه کرد بر آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)(4).
(1) - باین معانی از «ن ح و» می آید.
(2) - باین معانی از «ن ح ی» می آید.
(3) - از «ن ح و» است.
(4) - از «ن ح ی» است.


انتحاب.


[اِ تِ] (ع مص) سخت گریستن و آواز برداشتن در گریه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشدت گریستن. (از اقرب الموارد). گریستن بآواز بلند. زار گریستن. (یادداشت مؤلف). || سخت دم زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشدت نفس کشیدن. (از اقرب الموارد).


انتحار.


[اِ تِ] (ع مص)خویشتن را کشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خویشتن بکشتن. (تاج المصادر بیهقی). || بر چیزی بخیلی کردن و حریصی نمودن چندانکه بکشش و نزاع نزدیک گردد، یقال انتحر القوم علی الامر؛ اذا تشاحوا علیه فکاد بعضهم ینحر بعضاً، و فی المثل سرق السارق فانتحر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || زدن. (از اقرب الموارد). || سخت فروریختن ابر باران را. انبعاق. (از اقرب الموارد). || (اِمص) خودکشی. (فرهنگ فارسی معین).


انتحار کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)خود را کشتن. خودکشی کردن.


انتحاض.


[اِ تِ] (ع مص)کم گوشت گردیدن اندام و رفتن آن، و گویند مجهول استعمال شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رفتن گوشت. (از اقرب الموارد). نزار شدن. (تاج المصادر بیهقی). || رندیدن گوشت از استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (صراح) (از اقرب الموارد). گوشت از استخوان باز کردن. (تاج المصادر بیهقی).


انتحال.


[اِ تِ] (ع مص) چیز کسی را جهت خود دعوی کردن. || شعر دیگری را بر خود بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شعر یا سخن دیگری را برای خود دعوی کردن. (از اقرب الموارد). سخن کسی دیگر بر خویشتن بستن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سرقت ادبی(1). (یادداشت مؤلف). سخن دیگری بر خویشتن بستن است و آن چنان باشد که کسی شعر دیگری را مکابره بگیرد و شعر خویش سازد بی تغییری و تصرفی در لفظ و معنی آن یا بتصرفی اندک چنانکه بیتی بیگانه بمیان آن درآرد یا تخلص بگرداند... چنانک معزی گفته است:
گرچه بجفا دست برآوردستی
بردارم دست تا فرود آری دست.
و رافعی از او برده است و گفته:
زین پس بخدا ای صنم عشوه پرست
بردارم دست تا فرود آری دست.
و همچنین معزی گفته است:
تواتر حرکاتش بدیدهء دشمن
همان کند که زمرد بدیدهء افعی.
ادیب صابر ازو برده است و گفته:
بصبر من صنما آن لب چو بسد تو
همان کند که زمرد بدیدهء افعی.
و بلفرج رونی گفته است:
گفته با زایرانْ صریر درش
مرحبا مرحبا درآی درآی.
و انوری ازو برده است و گفته:
گفته با جملهء زوار صریر در تو
مرحبا برنگذر خواجه فرود آی و درآی.
(از المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی صص 468). و رجوع به همین کتاب شود. || خود را بمذهبی بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خود را بمذهبی یا به قبیله ای منسوب ساختن. (از اقرب الموارد). خویشتن را بکسی بازخواندن. (مجمل اللغة). و از آنست بطریق مجاز: «انکم لتنتحلون عائشة لابی الزبیر». (از اقرب الموارد). || اشتغال. (یادداشت مؤلف): فلم یکن انتحاله [ انتحال الغناء ] قادحاً فی العدالة والمروءة. (مقدمهء ابن خلدون).
(1) - فرانسوی: Plagiat (فرهنگ فرانسه - فارسی سعید نفیسی).


انتحال کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)شعر یا سخن دیگری را گرفتن: مرا هم سزد که این ابیات را از حسن اسدی در مرثیهء معن زائده انتحال کنم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص446).


انتحام.


[اِ تِ] (ع مص) آهنگ کردن و دل نهادن بر چیزی، یقال انتحمت علی کذا و کذا اذا اعتزمت علیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اعتزام. (از اقرب الموارد).


انتخاء .


[اِ تِ] (ع مص) نازیدن و فخر و بزرگی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال انتخی علینا؛ ای افتخر و تعظم. (منتهی الارب). تعظّم و تکبر. (از اقرب الموارد). فخر و کبر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی). || استنکاف؛ العرب تنتحی من الدنایا. (از اقرب الموارد).


انتخاب.


[اِ تِ] (ع مص)برگزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مصادر زوزنی) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات). انتجاب. (مصادر زوزنی). برگزیدن چیزی. برگزیدن کسی برای کاری. (فرهنگ فارسی معین). نخبه کردن. (یادداشت مؤلف): الحمد لله الذی انتخب امیرالمؤمنین من اهل تلک الملة. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص299). || بیرون کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). انتزاع. (از اقرب الموارد). یقال انتخبه؛ ای نزعه. (از ناظم الاطباء). || (اِمص) برگزیدگی و پسند و پسندیدگی و اختیار و مقبول شدگی. (ناظم الاطباء). بِهْگزینی. دست چینی. (یادداشت مؤلف) :
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و بادهء صاف.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
|| (ص) انتخاب به معنی برگزیده و منتخب نیز مستعمل است. (از آنندراج). || (اصطلاح سیاست و حقوق) برگزیدن نماینده ای برای مجلس شورای ملی، مجلس سنا، انجمن شهر، حزب و انجمنهای دیگر. (از فرهنگ فارسی معین).
-انتخاب، انتخاب طبیعی؛(1) (اصطلاح علوم طبیعی) عبارت است از انتخابی که طبیعت از بهترین انواع جانوران و گیاهان می کند. بر طبق نظریهء داروین بسبب عوامل گوناگونی که در زندگی و رشد و نمو جانوران و گیاهان مؤثر است بین افراد و انواع پیوسته نزاعی در جریان است و آنهایی که با محیط سازگارترند باقی می مانند و رشد نمو و توالد و تناسل می کنند و بقیه که با محیط سازگاری ندارند بتدریج از بین می روند. (از لاروس).
- انتخاب انسب؛ انتخاب آنچه مناسب تر است. رجوع به انتخاب طبیعی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Selection


انتخاب آلوده.


[اِ تِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) انتخاب آلود. برگزیده. (بهار عجم) (از آنندراج). مختار. (از ناظم الاطباء) :
گر ببینم مصرع مژگان خواب آلوده ای
می توانم گفت بیتی انتخاب آلوده ای.
وحید (از بهار عجم).


انتخابات.


[اِ تِ] (ع مص) جِ انتخاب. رجوع به انتخاب شود. || جریان عمومی برگزیدن نمایندگان مجلس شورای ملی و مجلس سنا و انجمن شهر و دیگر انجمنها.


انتخاباتی.


[اِ تِ] (از ع، ص نسبی)منسوب به انتخابات: فعالیتهای انتخاباتی.


انتخاب زدن.


[اِ تِ زَ دَ] (مص مرکب)برگزیدن. انتخاب کردن. پسندیدن. مقبول شدن :
ز دیده ام نرود خاک اگر شود جسمم
هر آن نگه که ز روی تو انتخاب زده ست.
وحید (از آنندراج).


انتخاب زده.


[اِ تِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) برگزیده. (آنندراج). مختار. (ناظم الاطباء) :
بیاض گردن او را ز نقطه ریزی خال
توان شناخت که گشته ست انتخاب زده.
صائب (از آنندراج).
|| گزیدگی. (ناظم الاطباء). ؟!


انتخاب شونده.


[اِ تِ شَ وَ دَ / دِ] (نف مرکب) در اصطلاح سیاسی و حقوقی، کسی که بنمایندگی مجلس شورای ملی و سنا و انجمن شهر و دیگر انجمنها برگزیده می شود.


انتخاب کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)برگزیدن :
هلاک مشرب صیاد دام بر دوشم
که جای گل ز چمن بلبل انتخاب کند.
سلیم (از آنندراج).


انتخاب کننده.


[اِ تِ کُ نَنْ دَ/دِ] (نف مرکب) کسی که انتخاب می کند. || (اصطلاح حقوق و سیاست) کسی که حق شرکت در انتخابات دارد و برای انتخاب نمایندگان مجلس شورای ملی و سنا و دیگر انجمنها رأی میدهد.


انتخابی.


[اِ تِ] (ص نسبی)اختیارشده و برگزیده. (ناظم الاطباء).


انتخاص.


[اِ تِ] (ع مص) نماندن گوشت و رفتن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رفتن گوشت. (از اقرب الموارد).


انتخاط.


[اِ تِ] (ع مص) بینی افشاندن و آب بینی و یا آب دهان انداختن. (ناظم الاطباء). بینی افشاندن و آب بینی انداختن و کذا انتخطه من غمه؛ ای رمی به. (منتهی الارب). مخاط را از بینی انداختن. (از اقرب الموارد). || مانستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شبیه بودن. (از اقرب الموارد): یقال انتخطه؛ ای اشبهه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انتخاع.


[اِ تِ] (ع مص) ریختن ابر همهء باران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || دور شدن از زمین خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): انتخع الرجل عن ارضه. (اقرب الموارد).


انتخال.


[اِ تِ] (ع مص) بیختن و بهتر گزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صافی کردن و برگزیدن و بهتر را برداشتن: انتخل الشی ء؛ صفاه و اختاره و اخذ افضله. (از اقرب الموارد). برگزیدن. (مصادر زوزنی). || استقصا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انتخد.


[اَ خُ] (اِخ)(1) شهرکیست اندر میان بیابان، جایی با کشت و برز بسیار و کم نعمت. (حدود العالم چ دانشگاه ص98).
(1) - ن ل: اندخو. در سرزمینهای خلافت شرقی (ص 453) آمده: در شمال باختری شبورقان شهر اندخوی در بیابان واقع است، این اسم را جغرافی نویسان قدیم بصورتهای مختلف «اندخد»، «ادخد» و «انخد» ذکر کرده اند. ابن حوقل در وصف آن گوید شهری کوچک است در میان بیابان هفت قریه اطراف آن است که اکراد دامپرور در آنها سکونت دارند. یاقوت نیز تفصیلی جز آنچه گفته شد دربارهء آن ذکر نکرده ولی در اخبار جنگهای امیرتیمور نام آن مکرر ذکر شده است.


انتداء .


[اِ تِ] (ع مص) فراهم آمدن و حاضر شدن در انجمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اجتماع کردن در نادی (مجلس قوم). (از اقرب الموارد). انجمن کردن. به انجمن شدن. (مصادر زوزنی). حضور در شوری. (یادداشت مؤلف).


انتداب.


[اِ تِ] (ع مص) بزودی پاسخ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). یقال ندبه فانتدب له؛ ای دعاه فأجابه له، و یقال انتدب الله تعالی لمن خرج فی سبیله؛ یعنی بمغفرت او اجابت کرد خدای تعالی یا ضامن و متکفل او گشت بمغفرت یا شتابی کرد در ثواب و نیکو پاداش او یا از فضل و لطف خود ثابت کرد و حکم نمود بمغفرت او. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || معارضه کردن کسی را در سخن، یقال انتدب فلان لفلان؛ اذا عارضه فی کلامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || تقدیر گرفتن: یقال خذما انتدب لک؛ ای مانص لک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تکفل و ضمان. (از معجم متن اللغة). داوطلب شدن امری را. قائم شدن بکاری. (یادداشت بخط مؤلف) : و انتدب امیرالمؤمنین للقیام بما وکله الله الیه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301)... حتی یخرجه مستوفی الالفاظ و المعانی کأملح شی ء و احسنه فانتدب الصخری لهذه النادرة و ضمن الاستقلال بهذه الغریبة... (معجم الادباء ج 2 ص 97).


انتداح.


[اِ تِ] (ع مص) فراخ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || پراکنده شدن: انتدحت الغنم فی مرابضها و مسارحها؛ پراکنده گردید. (از اقرب الموارد).


انتداغ.


[اِ تِ] (ع مص) نرم خندیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنهان خندیدن. (از اقرب الموارد).


انتداف.


[اِ تِ] (ع مص) زده شدن پنبه. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).


انتدام.


[اِ تِ] (ع مص) آسان بودن: خذ ما انتدم؛ یعنی بگیر آنچه آسان است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انتداه.


[اِ تِ] (ع مص) راست شدن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). استقامت یافتن و راست شدن کار. (از اقرب الموارد).


انتذار.


[اِ تِ] (ع مص) واجب گردانیدن چیزی بر خود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پیمان بستن با کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انتر.


[اَ تَ] (اِ) عنتر. رجوع به عنتر شود.


انترج.


[اُ تُ رُ] (اِ) یکی از انواع ترنج است که اترج نیز گویند. (از شعوری ج 1 ورق 144 ب). ترنج. (از ناظم الاطباء).


انترسان.


[اَ تِ رِ] (فرانسوی، ص)(1) جالب. جالب توجه. شایان دقت. جاذب. (از فرهنگ فرانسه - فارسی سعید نفیسی).
(1) - Interessant.


انترلاکن.


[اَ تِ کِ] (اِخ) رجوع به اینترلاکن شود.


انترن.


[اَ تِ] (فرانسوی، اِ)(1)دانش آموز شبانه روزی. || کارآموز. کارورز. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Interne.


انترناسیونالیسم.


[اَ تِ سیُ] (فرانسوی، اِ)(1) در اصطلاح سیاسی، عقیدهء طرفداران اتحاد بین المللی ممالک جهان و ملتهای آنها. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام). || مسلک طرفداران اتحاد بین المللی کارگران. (فرهنگ فارسی معین، اعلام).
(1) - Internationalisme.


انتره.


[ ] (اِ) قسمی است از غله. (مؤید الفضلاء).


انتریگ.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1) در اصطلاح رمان نویسی، وقایع و حوادث مختلف که بوسیلهء آنها مطلب اصلی پرورانده شود و گره یک قطعه را تشکیل دهد و بیننده را جلب کند و احساسات و عواطف را در او بیدار و تحریک نماید. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح عامیانه، شیطنت. (از یادداشت مؤلف). دسیسه. خدعه. (از فرهنگ فرانسه - فارسی سعید نفیسی).
.
(فرانسوی و انگلیسی)
(1) - Intrigue


انتزاح.


[اِ تِ] (ع مص) دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از معجم متن اللغة). ابتعاد. (از اقرب الموارد).


انتزاع.


[اِ تِ] (ع مص)بازداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بازداشتن و امتناع. (از اقرب الموارد). || برکندن و از جای برکشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اقتلاع. (از اقرب الموارد). || برکنده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال انتزعت الشی ء فانتزع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دور شدن: انتزعت النیةُ؛ بعدت. (از اقرب الموارد). || تمثل: یقال للرجل اذا استنبط معنی آیة قد انتزع معنی جیداً. (از اقرب الموارد). || واستدن. گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) :بهیچ روزگار هیچ پادشاه را افتراع آن بقعهء عذراء و انتزاع آن مملکت غرا میسر نگشته بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 211). || (اِمص) برکندگی. || بازداشتگی. (ناظم الاطباء). || درآوردن جزیی از یک کل. (فرهنگ فارسی معین).


انتزاع کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)بازداشت کنانیدن. || از کار بیرون کردن. (ناظم الاطباء).


انتساء .


[اِ تِ] (ع مص) دور رفتن در چراگاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تباعد: انتسأت الابل فی المرعی؛ دور شد شتر در چراگاه. (از اقرب الموارد). || سپس ماندن از کسی و دور شدن؛ انتسأت عنه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). تأخر. (از اقرب الموارد). دور و واپس شدن. (تاج المصادر بیهقی). ورپس شدن. (مصادر زوزنی).


انتساب.


[اِ تِ] (ع مص) بازبستن خود را به کسی. (ناظم الاطباء). نسبت داشتن به کسی. (آنندراج) (غیاث اللغات). خویشتن را بکسی واخواندن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تعزی. (تاج المصادر بیهقی). نسبت داشتن. خود را بکسی نسبت دادن. (فرهنگ فارسی معین). اعتزاء. (از اقرب الموارد): انتسب الی ابیه؛ بازبست خود را بدان. (منتهی الارب). انتماء. (یادداشت مؤلف). || آشکار کردن نسبت. (از اقرب الموارد). || (اِمص) ارتباط و علاق و پیوستگی و قرابت و خویشی و نسبت و نژاد. (ناظم الاطباء). بستگی. وابستگی. (یادداشت مؤلف) :
تأیید را به رایت و رای تو انتما
واقبال را بنامه و نام تو انتساب.
رشید وطواط.
- ظفرانتساب؛ آنکه فتح و ظفر منسوب باوست. (ناظم الاطباء).
|| (ص) مرتبط و متعلق و منسوب. (ناظم الاطباء).


انتساج.


[اِ تِ] (ع مص) بافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). مطاوعهء نَسَجَ کند. (از اقرب الموارد).


انتساخ.


[اِ تِ] (ع مص) نوشتن و نسخه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نسخه گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). نسخت گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). نسخه برداشتن. نوشتن از روی متنی. (فرهنگ فارسی معین). نقل کردن از کتابی حرف بحرف. (از اقرب الموارد). || زایل گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال انتسخت الشمس الضل؛ ای ازالته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ازاله. (از اقرب الموارد). جانشین شدن هر چیزی چیزی دیگر را؛ کل شی ء خلف شیئاً فقد انتسخه. (از مصباح از اقرب الموارد). || (اِمص) استنساخ و نسخه برداشتن. (ناظم الاطباء). نسخه برداری. (فرهنگ فارسی معین) : این کتاب صد مجلد است در قطع حال که عمری تمام در انتساخ آن مستغرق شود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص207).


انتسار.


[اِ تِ] (ع مص) انتشار. (از اقرب الموارد).


انتساع.


[اِ تِ] (ع مص) پراکنده شدن شتران در چراگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انتساغ.


انتساغ.


[اِ تِ] (ع مص) پراکنده گردیدن و دور شدن شتران در چراگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انتساع. (از اقرب الموارد). || دست بر سپل پنجم زدن شتر از جهت مگس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست بر کرکره زدن شتر از مگس. (از اقرب الموارد). انتشاغ.


انتساف.


[اِ تِ] (ع مص) از بیخ برکندن بنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). برکندن. (مصادر زوزنی). || از بن برکندن شتر گیاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || رندیدن باد خاک را از زمین. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). برداشتن باد چیزی را از زمین و پراکندن. (از المنجد). || تمام ناکردن سخن را. || آهسته سخن گفتن از ترس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || برکندن مرغ چیزی را از روی زمین. (اقرب الموارد). || برگردانیدن رنگ، یستعمل مجهو. (منتهی الارب). اُنتسف لونه (مجهو)؛ برگردید رنگ آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انتساق.


[اِ تِ] (ع مص) با هم منتظم شدن امور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انتساق اشیا؛ انتظام بعضی با بعضی. (از اقرب الموارد). نظم پذیرفتن. منظم گردیدن. مرتب شدن. (فرهنگ فارسی معین). طریق و انتظام پذیرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || روش و دستور چیزی ترتیب دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نظم دادن. ترتیب دادن. (فرهنگ فارسی معین).


انتسال.


[اِ تِ] (ع مص) فرزند شدن. (غیاث اللغات). دارای نسل شدن. فرزنددار شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوت ار نبود نباشد انتسال.مولوی.
چون بگیری شه رهی که ذوالجلال
برگشاده ست ازبرای انتسال.مولوی.


انتسام.


[اِ تِ] (ع مص) بوی خوش گرفتن. (از کنز، از غیاث اللغات).


انتشاء .


[اِ تِ] (ع مص) بوی خوش کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || مست گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). || انتشاء عظم؛ به شدن شکستگی استخوان. (یادداشت بخط مؤلف).


انتشاب.


[اِ تِ] (ع مص)درآویختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اعتلاق. (از اقرب الموارد). نشوب. (تاج المصادر بیهقی). || هیزم چیدن و فراهم آوردن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جمع کردن هیزم. (از اقرب الموارد). گرد آوردن گندم را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). گرد آوردن طعام را و نشب گرفتن از آن. (از اقرب الموارد). گرفتن نشب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انتشار.


[اِ تِ] (ع مص) گسترده گردیدن و دراز گشتن روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طولانی شدن و امتداد یافتن روز. (از اقرب الموارد). دراز گشتن روز. (آنندراج). || فاش شدن خبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). فاش شدگی و پراش و شیوع و شایع شدگی و شیوع یافتگی. (ناظم الاطباء). شیوع. (فرهنگ فارسی معین). || پراکنده گردیدن شتران از غفلت شبان. (منتهی الارب) (آنندراج). || پراکنده گردیدن شتران از غفلت ساربان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پراکندگی. (ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). || دروا شدن نره، یقال انتشر الرجل؛ ای انعظ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استاده شدن ذکر و قضیب. (غیاث اللغات) (آنندراج). نعوظ شرم مرد. (بحر الجواهر). نعوظ ذکر. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : گفت یا رسول الله من دوش پاره ای گوشت بخوردم در میانهء شب مرا انتشار رنجه داشت من گوشت بر خویشتن حرام کردم. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص211). || باد گرفتن پی ستور از ماندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آماسیدن پا و دست چاروا. (آنندراج). انتفاخ عصب. (از اقرب الموارد). انتفاخ عصب دابه و آن عیبی است. (بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون). از عیوبی است که بر اسب عارض می شود و آن انتفاخ عصب است بواسطهء تعب و آن از رسغ تا انتهای زانو را فرامی گیرد و عیب فاحشی است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 27). || گسترده شدن شاخه های خرمابن و برگ برآوردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). انبساط سعف خرمابن. (از اقرب الموارد). || پراکنده شدن هرچه باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پراکنده شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (آنندراج). افشانده شدن. پراکنده شدن. شیوع یافتن. (فرهنگ فارسی معین). || رفتن در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آغاز کردن سفر، و از آنست در حدیث: «اللهم بک انتشرت». || گرفتن: انتشرت الشی ء غضّاً. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح تصوف) پراکندگی خاطر. تفرقه. (از فرهنگ فارسی معین) :
باز با خود آمدم زآن انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار.
مولوی (مثنوی، از فرهنگ فارسی معین).
|| (اصطلاح طب قدیم) وسیع شدن ثقبهء عنبیه بیش از حد طبیعی. (بحر الجواهر) (از کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر). گشاده شدن ثقبهء عنبیه بیش از حد طبیعی بر اثر ضربتی یا سردردی سخت و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف). تفرق الاتصالی بود که اندر طبقهء شبکیه افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اتساع چشم بطوری که نور از آن بخط مستقیم خارج نشود. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). اتساع حدقه. (یادداشت بخط مؤلف) :
دانشی کآن فزون ز کار بود
همچو در دیده انتشار بود.سنایی.
|| (اِ) منتشر. نشریه (به صورت جمع): مجلهء آموزش و پرورش از انتشارات وزارت فرهنگ است. (از فرهنگ فارسی معین).


انتشارات و تبلیغات.


[اِ تِ تُ تَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رجوع به انتشارات و رادیو شود.


انتشارات و رادیو.


[اِ تِ تُ یُ] (اِخ) (ادارهء کل...)، ادارهء کل انتشارات و تبلیغات در اواخر سال 1319 ه .ش. تشکیل شد و ادارهء امور رادیو، آژانس پارس ادارهء آگهیها و ادارهء خبرنگاری را زیر نظر گرفت. در سال 1330 نام ادارهء کل انتشارات و تبلیغات به ادارهء کل انتشارات و رادیو تبدیل شد. از سال 1333 تشکیلات ادارهء نامبرده بتدریج توسعه یافت. این اداره زیر نظر معاون نخست وزیر یا یکی از وزیران اداره می شد تا اینکه وزارت اطلاعات تشکیل گردید و ادارهء انتشارات و رادیو باین وزارتخانه ملحق شد. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).


انتشار دادن.


[اِ تِ دَ] (مص مرکب)منتشر ساختن. پراکنده کردن. || چاپ و پخش کردن روزنامه یا کتابی.


انتشار کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)پراکنده ساختن :
سعدی بهر نفس که برآورد در سحر
چون صبح در بسیط جهان انتشار کرد.
سعدی.
|| در بیت زیر بمجاز معنی رشد و حرکت می دهد :
خانه ای گهواره و ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار.مولوی (مثنوی).


انتشار گرفتن.


[اِ تِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) انتشار یافتن :
شعاع خورشید از کلهء کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت.؟


انتشار یافتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)پراکنده شدن :
وای از آن علمی که از بی عقل گردد منتشر
وای از آن زهدی که از بی علم یابد انتشار.
سنایی.
نگذاشت پا ز جادهء مسطر برون قلم
تا حکم او براست روی انتشار یافت.
شفیع اثر (از آنندراج).


انتشاش.


[اِ تِ] (ع مص) دراز گردیدن: انتشّت الشجرة انتشاشاً، و قول ابن عباد تصحیف، صوابه: أنتشت کأکرمت. (از منتهی الارب).


انتشاص.


[اِ تِ] (ع مص) از بیخ برکندن درخت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): انتشاص شجر؛ اقتلاع آن. (از اقرب الموارد).


انتشاط.


[اِ تِ] (ع مص) باز کردن پوست ماهی. || بدندان کشیدن شتر علف را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || کشیدن گره تا گشاده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گزیدن مار کسی را. || گرفتن و راندن نشیطه: انتشط القومُ نشیطة؛ اخذوها و ساقوها. و رجوع به نشیطة شود. || ربودن چیزی را و محکم کردن آنرا. || اطمینان کردن. || کشیدن کسی را به چیزی و بلند کردن او را بدان: انتشط فلاناً الی کذا؛ جذبه الیه و رفعه الیه، و از آنست: «رأیتُ کان سبباً من السماء دلی فانتشط النبی». (از اقرب الموارد).


انتشاع.


[اِ تِ] (ع مص)برکشیدن و افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بزور برکندن چیزی. (از اقرب الموارد). || دارو به بینی خویش کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). استعاط. (از اقرب الموارد).


انتشاغ.


[اِ تِ] (ع مص) پراکنده و دور شدن شتران در چراگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دست بر سپل پنجم زدن شتر از مگس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به انتساغ شود. || بوییدن. (یادداشت بخط مؤلف).


انتشاف.


[اِ تِ] (ع مص) نشافه (کفک شیر وقت دوشیدن) خوردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). کفک شیر بیاشامیدن. (تاج المصادر بیهقی). کف شیر بیاشامیدن. (مصادر زوزنی). || گونه برگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج): اُنتشف لونه (مجهو)؛ برگردید گونهء آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گونه بگشتن. (یادداشت مؤلف). || آب در خود چیدن. (یادداشت مؤلف).


انتشال.


[اِ تِ] (ع مص) بدست از دیگ برآوردن گوشت را بی کفگیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (مصادر زوزنی). خارج کردن گوشت را از دیگ برای خود و گرفتن آنرا. || گوشت استخوان را بسر دندانها بازگرفتن. (از اقرب الموارد). || انتشال مرض؛ تخفیف اعراض آن و نزدیکی بهبود. (یادداشت بخط مؤلف).


انتصاء .


[اِ تِ] (ع مص)برگزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). || دراز گردیدن کوه و زمین و بلند شدن آن. || دراز گردیدن موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دراز شدن موی. (تاج المصادر بیهقی).


انتصاب.


[اِ تِ] (ع مص) برپای خاستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). برپا شدن. (غیاث اللغات). || بکاری قیام کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). یقال انتصب للامر؛ اذا قام له. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : اصدر امیرالمؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی اذلاله التدبیر و انتصب منصب آبائه الراشدین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص301). || بنصب شدن حرف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). حرکت نصب دادن حرفی را. (از اقرب الموارد). || گماشتن. گماردن. نصب کردن. (فرهنگ فارسی معین). || مطاوعهء نَصَبَ کند. (از اقرب الموارد). رجوع به نَصْب شود. || (اصطلاح طب قدیم) بیماریی که نفس در آن بخوبی نیاید و بیمار آرام نداشته باشد مگر آنکه راست نشیند و گردن را راست و کشیده دارد. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 2 ص51 س 20). || (اِمص) برپاخاستگی. || راست شدگی. (ناظم الاطباء). || به قرار شدن. بکاری قیام کردن. منصوب شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- انتصاب کسی بشغلی و منصبی؛ اعطای آن شغل به وی. تفویض آن منصب باو. (فرهنگ فارسی معین).
- انتصاب یافتن؛ برقرار شدن :
خسرو خورشیدچتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب.
خاقانی.


انتصابات.


[اِ تِ] (ع مص) جِ انتصاب: انتصابات اداری. (از فرهنگ فارسی معین).


انتصاب نمودن.


[اِ تِ نُ/نِ/نَ دَ] (مص مرکب) قیام کردن. اقدام کردن : تا دل میل نکند زبان به ارتکاب جرایم انتصاب ننماید. (سندبادنامه ص325).


انتصات.


[اِ تِ] (ع مص) خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انتصاح.


[اِ تِ] (ع مص) نصیحت پذیرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). نصیحت کسی را پذیرفتن. (مصادر زوزنی). نصیحت کسی فاپذیرفتن. (تاج المصادر بیهقی). قبول نصیحت کردن. اندرز گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). || ناصح شمردن، گویند: انتصحنی فاننی لک ناصح. (از اقرب الموارد). || نصیحت کردن. (مصادر زوزنی) : شیخ جلیل شمس الکفاة میان او و سلطان به اصلاح و انتصاح سعی میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی 359).


انتصار.


[اِ تِ] (ع مص) داد ستدن. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). داد بستدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). کینه کشیدن از ظالم و انصاف از دشمن ستدن و انتقام کشیدن. (آنندراج). انتقام. (از اقرب الموارد). || یاری دادن. نصرت دادن. (فرهنگ فارسی معین): انتصر علی عدوه؛ یاری داد او را بر دشمنش. (ناظم الاطباء). || پیروزی یافتن. پیروز شدن. غالب گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). || استظهار. (از اقرب الموارد).


انتصار.


[اِ تِ] (مأخوذ از ع، اِمص) کینه کشی. انتقام : بر عزم انتصار و طلب ثار بر جانب قومش رحلت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص72). ایلک خان بسر انتصار شد و با انصار خویش روی ببرادر نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص332). جز انتصار و طلب ثار روی ندید و جز حرکة المذبوح چاره ندانست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص26).


انتصاص.


[اِ تِ] (ع مص) بر منصه نشستن عروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: «تنتص علی المنصة لتری من بین النساء». (اقرب الموارد). || ترنجیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انقباض. (از اقرب الموارد). || بلند شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برپای خاستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استواء و استقامت. (از اقرب الموارد).


انتصاف.


[اِ تِ] (ع مص) تمام حق خود گرفتن از کسی. (ناظم الاطباء). انتصف منه؛ تمام حق خود گرفت از آن. (منتهی الارب). نصف یافتن. (غیاث اللغات). || معجر بر سر افکندن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اختمار. (از اقرب الموارد). مقنعه بر سر انداختن. || به نیمه رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به نیمهء چیزی برسیدن. (مصادر زوزنی) (فرهنگ فارسی معین). نصف چیزی را گرفتن. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). || درآمدن تیر در شکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درآمدن تیر در شکار تا نصف. (از اقرب الموارد). || داد ستدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). انصاف بستدن. (مصادر زوزنی). داد گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). || به نیمه رسیدن روز. (از اقرب الموارد). || داد یافتن. (غیاث اللغات). || نیمه شدن. (غیاث اللغات). || (اِمص) بدونیم شدگی. (ناظم الاطباء). نیمه شدن : در وقت انتصاف روز بتیغ انتصاف(1)قرب پنج هزار جیفهء کفار بر صحراء آن مصاف طعمهء کلاب و نجعهء ذیاب گردید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص201). || داد ستدن : و قوانین عدل و قواعد انصاف و انتصاف بنوشت. (سندبادنامه ص 65). بعدل و داد معروف و مذکور و بانصاف و انتصاف معین و مشهور. (سندبادنامه ص56).
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
وز انتصاف آصف جم اقتدار هم.حافظ.
(1) - رجوع به معنی بعد شود.


انتصال.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون افتادن پیکان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیرون شدن پیکان [ از تیر ] . (از اقرب الموارد). || با یکدیگر تیر انداختن. (مصادر زوزنی).


انتضاء .


[اِ تِ] (ع مص)برکشیدن شمشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شمشیر از نیام برکشیدن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || لاغر گردانیدن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). || کهنه کردن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). کهنه گردانیدن جامه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اِخلاق. ابلاء. (از اقرب الموارد). خلقان کردن(2).
(1) - باین معانی واوی است و از نضو می آید.
(2) - باین معنی، هم واوی و هم یایی است.


انتضاح.


[اِ تِ] (ع مص)جوشیدن اشک چشم. || آب بر شرمگاه پاشیدن بعد وضو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پاشیده شدن آب. (تاج المصادر بیهقی). ترشّش. انتضاخ. || از امری اظهار براءت کردن. (از اقرب الموارد).


انتضاخ.


[اِ تِ] (ع مص) پاشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)(1). ترشّش. (اقرب الموارد). انتضاح.
(1) - در هر سه متن: آب شاشیدن، و آن غلط و صحیح آب پاشیدن است.


انتضاد.


[اِ تِ] (ع مص) اقامت نمودن در جای. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج): انتضد بالمکان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتضدوا بمکان کذا؛ اقامت نمودند و جمع شدند. (از اقرب الموارد).


انتضاف.


[اِ تِ] (ع مص) همهء شیر پستان مکیدن شتربچه. (منتهی الارب) (آنندراج). مکیدن شتربچه شیر پستان را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نوشیدن شتر همهء آب آبگیر را. (از اقرب الموارد).


انتضال.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد): یقال انتضل سهماً من الکنانة. (اقرب الموارد). || برگزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). یقال انتضل منه. (منتهی الارب). || دست انداختن شتر در رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بر همدیگر نازیدن مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تفاخر. (اقرب الموارد). || تیراندازی کردن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با یکدیگر تیر انداختن. (تاج المصادر بیهقی). || بسخن و شعر مفاخره کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). یقال انتضلوا بالکلام و الاشعار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انتطاح.


[اِ تِ] (ع مص) با هم سرون زدن قچقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سرون زدن گاو و قوچ و مثل آن. (غیاث اللغات). شاخ بشاخ زدن. (از اقرب الموارد). با یکدیگر سُرو زدن. (تاج المصادر بیهقی). سر زدن و شاخ انداختن. (یادداشت مؤلف). || تلاطم و بر هم خوردن موجها و سیلها بنابر تشبیه به شاخ زدن قوچان به یکدیگر. (از اقرب الموارد) :
دست و پا ساکن بآب اندر سباح
به رود از اعجمی با انتطاح.مولوی (مثنوی).


انتطاق.


[اِ تِ] (ع مص) نطاق پوشیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نطاق درپوشیدن زن. (تاج المصادر بیهقی): انتطقت المراة؛ نطاق پوشید آن زن. (ناظم الاطباء). کمر بر میان بستن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چیزی بر میان بستن. (تاج المصادر بیهقی). کمر بستن. (مصادر زوزنی): انتطق فلان؛ کمر بر میان بست فلان. (ناظم الاطباء). || حرف راندن. (منتهی الارب) (آنندراج). تکلم. (از اقرب الموارد): انتطق انتطاقاً؛ سخن راند و تکلم کرد. (ناظم الاطباء).
-امثال: من یطل هَن ابیه ینتطق به؛(1) یعنی آنکه فرزندان پدرش بسیار باشند توانا و زورآورتر باشد بآنها. و کذا: من یطل ذیله ینتطق به؛ یعنی هرکه را دامن فراخ باشد می تواند بجای دیگر گذارد آنرا، و هو من النطاق او النطق. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || یاری خواستن: انتطق بقومه؛ اعتضد بهم. || احاطه شدن زمینی به کوهها مانند کمربند. || کشیدن اسب را. (از اقرب الموارد). جنیبت بر دست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - از اقوال امیرالمؤمنین علی (ع) است. (از منتهی الارب).


انتطال.


[اِ تِ] (ع مص) اندکی ریختن. (ناظم الاطباء): انتطل من الزق؛ اندکی ریخت از آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندک اندک چکانیدن یا ریختن آب از مشک و کوزه. (آنندراج).


انتظار.


[اِ تِ] (ع مص) چشم داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ترقب و توقع. (از اقرب الموارد). چیزی را چشم داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ارتقاب. توقع. تربص. ترقب. (از یادداشت مؤلف). || درنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکث. لبث. (از یادداشت مؤلف). || (اِمص) نگرانی و چشم داشتگی و برمر و برمور و پرمر و پیوس و امیدواری. (ناظم الاطباء). چشم داشت. چشم داشتگی. نگرانی. (از فرهنگ فارسی معین). ترقب. ترصد. تربص. پرموز. پرموزه. پرمون. چشم براهی. چشم درراهی. الچخت. (از یادداشت مؤلف) :
این مراد عاجلش حاصل کند بی اجتهاد
وآن هوای آجلش حاصل کند بی انتظار.
منوچهری.
من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص180).
بخورد صبر مرا انتظار وعدهء وصل
که صبر دل شده پنبه ست و انتظار آتش.
ادیب صابر.
آزردهء بار انتظارم
مشناس چو انتظار باری.عمادی شهریاری.
در مصر انتظار چو یوسف بمانده ام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم.خاقانی.
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه؟خاقانی.
بر بوی همدمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم.خاقانی.
بانتظار اشارات تو که هان فردا
دلم نماند بجای و چه جای گفتار است؟
خاقانی.
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در.
سعدی (گلستان).
سرم از خدای خواهم که بپایش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در انتظار آبی.
سعدی.
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست؟
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص45).
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
بامّیدی رسد امّیدواری.جامی؟
آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند
بی انتظار آنچه بگفتند داده اند
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
بر مرگ انتظار برابر نهاده اند.؟
- اطاق انتظار؛ اطاقی که ارباب رجوع را در آن جای دهند تا بنوبت هر یک را جدا پذیرند.
- انتظار خدمت؛ کارمند وزارتخانه یا اداره ای را بعللی موقتاً از کار برکنار کردن. (از فرهنگ فارسی معین).
-امثال: اگرچه آفت عمر انتظار است چو سر با وصل دارد سهل کار است.
؟ (از امثال و حکم مؤلف).


انتظار بردن.


[اِ تِ بُ دَ] (مص مرکب)منتظر بودن. چشم براه داشتن. چشم داشتن :
باری کسی که ملک برد انتظار او
نی چون تویی که هرزه بری انتظار ملک.
انوری (از آنندراج).
عمری ببوی یاری بردیم انتظاری
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری.سعدی.
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست؟
صائب (از آنندراج).


انتظار دادن.


[اِ تِ دَ] (مص مرکب)منتظر ساختن. چشم براه کردن :
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند.عمادی شهریاری.
گرچه انتظارم داد یکچندی ولیک...
ابن یمین.


انتظار داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)نگران بودن و پرمور داشتن و چشم براه بودن. (ناظم الاطباء). چشم داشتن. بیوسیدن :
خوشا چشمی که دارد انتظار دیدن رویی
گهر آن دل که میباشد گره در حسرت مویی.
میرزا بیدل (از آنندراج).


انتظار رفتن.


[اِ تِ رَ تَ] (مص مرکب) انتظار بردن. منتظر بودن :
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.
سعدی.


انتظار کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)منتظر بودن. انتظار کشیدن : نظر در قعر چاه افکند اژدهائی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار میکرد. (کلیله و دمنه). انتظار میکردم تا مگر در اثنای محاورت از تو کلمه ای زایَد... (کلیله و دمنه).
هرکو عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکشت ابله و دخل انتظار کرد.سعدی.
تطنف؛ انتظار کردن. عکم فلاناً؛ انتظار کرد. اعتکاف؛ انتظار چیزی کردن. امشاء؛ انتظار کردن دوا را که شکم راند. (منتهی الارب).


انتظارکش.


[اِ تِ کَ/کِ] (نف مرکب) نگران و منتظر. (ناظم الاطباء).


انتظار کشیدن.


[اِ تِ کَ/کِ دَ] (مص مرکب) نگران بودن و پرمور داشتن و چشم براه داشتن. (ناظم الاطباء) :
ساقی خوش است در رمضان بادهء سحور
می در پیاله ریز و مکش انتظار صبح.
باقر کاشی (از آنندراج).


انتظار نمودن.


[اِ تِ نُ/نِ/نَ دَ] (مص مرکب) انتظار کردن. درنگ کردن: مکث؛ درنگ کردن و انتظار نمودن. (منتهی الارب).


انتظاری.


[اِ تِ] (ص نسبی)(1) آنکه انتظار داشته باشد. (آنندراج) :
هر دل ز تو اشک ریز حسرت
چون گوشهء چشم انتظاری.
طالب آملی (از آنندراج).
|| (حامص) نگرانی و چشم داشتگی. (ناظم الاطباء).
(1) - انتظاری بزیادت یای مصدری خطاست مگر نزد فارسیان جائز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بعضی یای انتظاری را از قسم یای اضافه بر مصادر شمرده و این شعر ظهوری را باستشهاد آورده اند:
در انتظاری اشک حنایئی بودیم
رسید وقت ز شوق نگار می گرییم.
و آن از عدم مبالات است زیرا در نسخهء شعر ظهوری چنین است: در انتظار سرشک حنایئی بودیم... (از آنندراج).


انتظام.


[اِ تِ] (ع مص)درکشیده و راست گردیدن مروارید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در رشته فراهم آمدن و اتساق مروارید. (از اقرب الموارد). در رشته کشیدن مروارید. (فرهنگ فارسی معین). در رشته کشیده شدن چیزی بترتیب نیکو. (آنندراج). بهم بازدوختن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید الفضلاء). || تمام شدن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راست شدن کار. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی). بنظم شدن. (مصادر زوزنی). اتساق. (از تاج العروس). پیوسته شدن. سامان گرفتن. بسامان گرفتن. بنوا شدن. منظم شدن. (فرهنگ فارسی معین). || به نیزه درخستن، یقال انتظمه بالرمح؛ ای اختله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به نیزه درخستن. (آنندراج). طعنه بالرمح فانتظمه به؛ ای اختله، و انتظم ساقیه و جانبیه؛ ضمها ضم الخرز. (اقرب الموارد). || انتظام صید؛ زدن آنرا یا تیر انداختن بدان چنانکه بدان نفوذ کند. (از اقرب الموارد). || (اِمص) ترتیب و نظم و آراستگی و نیوراد. (ناظم الاطباء). پیوستگی. بسامانی. آراستگی. ترتیب. نظم. (فرهنگ فارسی معین) : از احوال ملک خراسان و انتظام امور آن دولت... استکشاف کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 31). پیش از انتظام شمل و استقامت حال او بدست باید آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص290). سلطان را از وصول او خبر دادند پیش از انتظام کار و اجتماع حال او تعجیل فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 191).
بخت برادر کلید دولت او بود
زآن همه کارش بانتظام برآمد.خاقانی.
زانفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود
با امت استقامت و با ملت انتظام.خاقانی.
- اعجاز انتظام؛ آنچه انتظام آن اعجاز است. سخنی که از بسامانی و نیکویی در حد اعجاز است : بحفظ کلام اعجاز انتظام ملک علام و... تحریض می نمودند. (حبیب السیر چ سنگی ج 3 جزو 4 ص 323).
- انتظام برخاستن؛ پریشان شدن :
بعهد دست تو گوهر چنان پریشان شد
که انتظام جواهر ز ریسمان برخاست.
حسین سنایی(1) (از آنندراج).
|| بند و بست و توزک و دار و مدار. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح حکمت) عبارتست از آنکه نفس را تقدیر امور بر وجه وجوب و حسب مصالح نگاه داشتن ملکه شود. (از نفایس الفنون از یادداشت مؤلف).
(1) - کذا، و ثنائی صحیح است.


انتظام حاصل کردن.


[اِ تِ صِ کَ دَ] (مص مرکب) بند و بست درست حاصل نمودن. || مرتب و منظم گشتن. (ناظم الاطباء).


انتظام دادن.


[اِ تِ دَ] (مص مرکب)نظم کردن. منتظم کردن. مرتب کردن. (از یادداشت مؤلف).


انتظام داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)آراسته بودن و منتظم و مرتب کردن. (ناظم الاطباء).


انتظامی.


[اِ تِ] (ص نسبی)منسوب به انتظام. (فرهنگ فارسی معین).
- قوای انتظامی؛ قوه هایی که حفظ نظم و آرامش مملکت بعهدهء آنهاست، مانند ارتش و شهربانی و ژاندارمری. (از فرهنگ فارسی معین).
- مأمور انتظامی؛ مأموری که عهده دار حفظ نظم و آرامش است.


انتعات.


[اِ تِ] (ع مص) صفت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || اتصاف: انتعت المرأةُ بالجمال. (از اقرب الموارد).


انتعاث.


[اِ تِ] (ع مص) گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بیوفتیدن دیوار از اصل. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص228 ب).


انتعاش.


[اِ تِ] (ع مص) دروا شدن افتاده از لغزش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال انتعش العاثر؛ انتهض من عثرته. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). برخاستن. بلند شدن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). درست خاستن افتاده. (تاج المصادر بیهقی). بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || افاقه. یافتن بیمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشاط بعد از فتور. (از اقرب الموارد). نیکو شدن حال کسی. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). نیکو شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نیکو شدن. بهبود یافتن. بِهْ شدن. نیکوحال شدن. (فرهنگ فارسی معین). یقال انتعش المریض. (ناظم الاطباء). || (اِمص) بهبود. بهی. (فرهنگ فارسی معین). بِهْشدگی از بیماری. (ناظم الاطباء) : شنزبه را بمدت انتعاشی حاصل آمد و در طلب چراخور می پویید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص60). منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب سابق است و هر کرا پای در سنگ آید انتعاش او جز بنتایج عقل در امکان نیاید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص411). آتش فتنهء او دیگر بار مشتعل شد و طمع در انتعاش حال و انتظام کار بست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 117). چون ایلک خان از انتعاش قوت و ارتیاش شوکت او خبر یافت... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 190). امید انتعاش و ارتیاش جز بعون و نصرت... متصور نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص45). دیگر بار خیال استقلال و امید انتعاش... بر مزاج ایشان مستولی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص177).
چون خبر قوت سلطان و انتعاش کار او در هندوستان شایع شد... (جهانگشای جوینی).
جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش.
مولوی (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ج 1 ص 295).
|| عیش و نشاط. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).


انتعاش پذیرفتن.


[اِ تِ پَ رُ تَ] (مص مرکب) بهبود یافتن: بانواع بِرّ و شفقت او انتعاش پذیرفتی. (جهانگشای جوینی).


انتعاش کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)عیش کردن. خوشی کردن :
می پرست من می و پیمانه نگذارد ز دست
انتعاشی هر دم از روی دل ما میکند.
اسیر (از بهار عجم).
بخواب نیست خیالی میسرم که شبی
خیال خواب کنم شاید انتعاش کنم.
اسیر (از بهار عجم).


انتعاش گرفتن.


[اِ تِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) بهبود یافتن. نیکو شدن : آثار معدلتی که خلایق بتازگی بواسطهء آن چون طفلان ک و اشجار بخاصیت گریهء ابر بهار خنده زنان شوند انتعاشی گرفتند. (جهانگشای جوینی).


انتعاش یافتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)بهبود یافتن. نیکو شدن : چهارپایان انتعاش یافتند. (جهانگشای جوینی).


انتعاص.


[اِ تِ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خشمگین شدن. (از اقرب الموارد). || دروا شدن افتاده. || گرانبار رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انتعاظ.


[اِ تِ] (ع مص) باز و فراز کردن ماده کس خود را از غایت آزمندی فحل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). باز و فراز کردن ماده شرم را از بسیاری آزمندی. (یادداشت مؤلف). || سخت آزمند شدن مرد و زن بجماع. (آنندراج). انعاظ. (از قاموس از ذیل اقرب الموارد).


انتعاع.


[اِ تِ] (ع مص) برآمدن قی. (مصادر زوزنی، نسخهء خطی از یادداشت مؤلف).


انتعاف.


[اِ تِ] (ع مص) آشکارا گردیدن سوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظاهر و آشکار شدن سوار. (از اقرب الموارد). || بلند برآمدن بر نعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند برآمدن بر نعف یعنی جای بلند. (آنندراج). بالا رفتن بر جای بلند. (از اقرب الموارد). || بدیگری ماندن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بدیگری واگذاشتن چیزی را. (از اقرب الموارد).


انتعال.


[اِ تِ] (ع مص) نعل پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کفش پوشیدن. (از معجم متن اللغة). نعلین در پای کردن. (تاج المصادر بیهقی). || پیاده پا رفتن در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیاده سفر کردن. (از اقرب الموارد). || در زمین درشت تخم کاشتن و درآمدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در زمین درشت زراعت کردن. (از اقرب الموارد). || قائم شدن سایه در موقع ظهر: انتعل المطیُ ظلالها؛ قائم شد سایه در موقع ظهر. (از اقرب الموارد).


انتغاش.


[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن و جنبیدن چیزی بجای خود، یقال رأسه ینتغش قملاً و داره تنتغش اولاداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وِلّه زدن چنانکه شپش در سر. (یادداشت بخط مؤلف). جنبیدن و بهم خوردن. (از اقرب الموارد).


انتفا.


[اِ تِ] (از ع، اِمص)نیستی و ناپدیدی. (ناظم الاطباء). نیستی. نابودی. (فرهنگ فارسی معین). || نفی شدگی. || دورکردگی. (ناظم الاطباء).


انتفاء .


[اِ تِ] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یکسو گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || تنحّی. (از اقرب الموارد). || افتادن مو. (از اقرب الموارد). بیوفتیدن برگ از درخت و موی از عضو. || رانده شدن. (تاج المصادر بیهقی). طرد شدن. (از اقرب الموارد). || نیست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ضد ثبوت. (از اقرب الموارد). از میان رفتن. (فرهنگ فارسی معین). || نیست کردن. (غیاث اللغات). || بی گناهی نمودن. || بیرون شدن. (تاج المصادر بیهقی).
- سالبهء بانتفاء موضوع؛ آنکه موضوع ندارد. (فرهنگ علوم سجادی). (اصطلاح منطق) سلب نسبت حکمیهء محمول است از موضوع، از آن جهت که موضوع در خارج وجود ندارد تا محمول بر آن ثابت باشد. مقابل سالبهء بانتفاء محمول. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل سالبه). و رجوع به سالبه و موضوع و محمول شود.


انتفاج.


[اِ تِ] (ع مص) بلند گردیدن هر دو پهلوی ستور. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا آمدن دو پهلوی شتر. (از اقرب الموارد). بیرون آمدن تهیگاه چهارپای از بسیاریِ خوردن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). پر شدن تهیگاه چاروا از خوردن بسیار. (یادداشت مؤلف). یقال انتفج جنباه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برانگیخته شدن شکار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال انتفج الصید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برانگیختن خرگوش و جز آنرا. || بزرگ منشی کردن. تکبر. || دویدن. (از اقرب الموارد).


انتفاح.


[اِ تِ] (ع مص)معترض(1) گردیدن بکسی و پیش آمدن او را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حایل شدن به کسی و منع کردن او را. (از اقرب الموارد). || برگردیدن بجایی: انتفح الی موضع کذا؛ برگردید سوی آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء متعرض است.


انتفاخ.


[اِ تِ] (ع مص)برآماسیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). باد گرفتن. آماهیده شدن. (مصادر زوزنی). آماسیدن. بردمیده شدن. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). پربار شدن و آماسیدن. (غیاث اللغات). باد آوردن. باد کردن. برآماسیدن. آماس کردن. ورم کردن. آماسیدن. (فرهنگ فارسی معین). آماهیدن. منتفخ شدن. تورم. (یادداشت مؤلف). || بلند برآمدن روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بلند و مرتفع شدن روز، گویند انتفخ النهار. || تکبر و تعظّم. (از اقرب الموارد). || (اِمص) آماسیدگی. پرشدگی از نفخ و باد. (ناظم الاطباء): انتفاخ پلک؛ یعنی بردمیده شدن پلک. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || (اِ) آماس. ورم. (فرهنگ فارسی معین). آماس. (ناظم الاطباء).


انتفاد.


[اِ تِ] (ع مص) نیست گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نابود ساختن. (از اقرب الموارد). تمامهء چیزی را گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). بتمام چیزی را گرفتن. (ناظم الاطباء). استیفاء حق. (از اقرب الموارد). || شیر دوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انتفاش.


[اِ تِ] (ع مص) موی برافراشتن گربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). براق شدن گربه. || وا تیغ خاستن(1) موی. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). وا تیغ شدن موی. (ناظم الاطباء). موی کسی واتیغ خاستن. (مصادر زوزنی). موی وا تیغ خاستن. (تاج المصادر بیهقی). موی بر اندام راست شدن. || بال جنبانیدن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). بال جنبانیدن مرغ از ترس یا غضب. (یادداشت مؤلف). || دور شدن اجزاء جسمی از یکدیگر است چنانکه هوا در میان آن اجزا داخل گردد مانند پنبهء حلاجی شده، و ضد این لفظ اندماج است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - در منتهی الارب: خواستن.


انتفاص.


[اِ تِ] (ع مص) آب پاشیدن از شکاف انگشتان بر نره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتقاض.


انتفاض.


[اِ تِ] (ع مص) افشانده شدن جامه و درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تکان دادن جامه تا غبارش بریزد و تکان دادن درخت تا آنچه بر اوست بریزد. (از اقرب الموارد). افشانده شدن. (مصادر زوزنی). || تازه و سبز گردیدن برگ رز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پاک کردن نره از باقی ماندهء بول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || مکیدن کره همهء شیر پستان را. (از اقرب الموارد).


انتفاع.


[اِ تِ] (ع مص) سود یافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سود و نفع گرفتن. (آنندراج). سود برداشتن. (مصادر زوزنی). نفع گرفتن. (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). سودمند گشتن. (تاج المصادر بیهقی). سود بردن. سود گرفتن. سود یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- انتفاع الاخیار باعدائهم؛ از کتب جالینوس است که بعربی ترجمه شده. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص118).
|| (اِمص) منفعت و سود و فایده. (ناظم الاطباء). منفعت و سود کرد. برخورداری. (یادداشت مؤلف) : حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت؟ (کلیله و دمنه). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه). خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع از آن اندک؟ (کلیله و دمنه). || حقی که بموجب آن می توان از ملک دیگری استفاده کرد، اما نمی توان آن را بشخص ثالث انتقال داد. (فرهنگ فارسی معین).


انتفاع بردن.


[اِ تِ بُ دَ] (مص مرکب)سود بردن :
میگویم از زبان تو حرف وفا بدل
از هیچ میبرم سوی دیوانه انتفاع.
واله هروی (از آنندراج).


انتفاع گرفتن.


[اِ تِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) سود گرفتن. بهره بردن : ملک تا اتباع خویش را نشناسد... از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه).


انتفاق.


[اِ تِ] (ع مص) در راه تنگ درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در نَفَق (راه باریک در زمین که بسوی جایی رود) داخل شدن. (از اقرب الموارد). || به نافقاء بیرون آمدن کلاکموش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || نافقاء ساختن کلاکموش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انتفال.


[اِ تِ] (ع مص) جُستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طلب کردن. (از اقرب الموارد). || بیزار شدن از چیزی و دور گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تبری جستن از چیزی و دور شدن از آن. (از اقرب الموارد). از چیزی بیزاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). || نماز نفل گزاردن(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نماز نوافل گزاردن. (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب: گذاردن.


انتقاء .


[اِ تِ] (ع مص)برگزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (فرهنگ فارسی معین). اختیار کردن. (از اقرب الموارد). || مغز از استخوان بیرون آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مغز از استخوان بیرون کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بیرون آوردن مغز از استخوان. || پاک کردن. (فرهنگ فارسی معین).


انتقاب.


[اِ تِ] (ع مص) روی بند بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نقاب بستن. (از اقرب الموارد). روی بند بربستن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نقاب زدن. روبند زدن. (فرهنگ فارسی معین). || پوشیده شدن. (یادداشت مؤلف).


انتقاث.


[اِ تِ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). اسراع. (از اقرب الموارد). || کندن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کندن چیزی را برای بیرون آوردن چیز مدفون در آن. (از اقرب الموارد). || برآوردن مغز از استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انتقاح.


[اِ تِ] (ع مص) مغز از استخوان بیرون کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی).


انتقاخ.


[اِ تِ] (ع مص) مغز از استخوان برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).


انتقاد.


[اِ تِ] (ع مص) سره کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). سره گرفتن. (ناظم الاطباء). بیرون کردن درمهای ناسره از میان درمها. (از اقرب الموارد). بهین چیزی برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی). || گرفتن درم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درمها را نقد گرفتن. (از اقرب الموارد). نقد ستدن. (تاج المصادر بیهقی). نقد بستدن. (مصادر زوزنی). نقد ستانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نقد گرفتن پول. (فرهنگ فارسی معین). || جوان شدن کودک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بجوانی رسیدن کودک. (از اقرب الموارد). || آشکار کردن عیب شعر بر قائل آن. (از اقرب الموارد). خرده گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). || کاه از دانه جدا کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). جدا کردن (خوب از بد یا کاه از گندم و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح علم حدیث) عبارت از تعلیل است و منتقَد حدیثی است که در آن اختلاف روایت باشد از جهت افزونی و کمی رجال اسناد یا از جهت تغییر پاره ای از اسناد از جهت اختلاف در الفاظ متن حدیث یا از جهات دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود. || (اِمص) نقد کردن. (ناظم الاطباء). بِهْگزینی. خرده گیری. (فرهنگ فارسی معین). سره گیری. (یادداشت بخط مؤلف). || (مص) جدا ساختن کاه از غله :
بر سر خرمن بوقت انتقاد
نی که فلاحان همی جویند باد.
مولوی (مثنوی).
|| (اِ مص) (اصطلاح ادب و هنر) در مقابل لفظ کریتیک(1) بکار برند و آن عبارتست از شرح معایب و محاسن شعر یا مقاله یا کتابی، یا سنجش اثری ادبی یا هنری بر معیار یا عملی تثبیت شده. (از فرهنگ فارسی معین). || یکی از اعمال علم معماست و آن اشارت کردن است ببعض حروف بالفاظ مناسب آن حروف چنانکه حرف اول را سر و رخ و لب و تاج گفتن و حرف وسط را میان و دل و کمر و حرف آخر را پا و دامن و غیره خواندن، چنانکه برای شمس در این مصراع:
اول شام و میان چمن و دامن نرگس.
؟ (از غیاث اللغات) (از آنندراج)(2).
و رجوع به نقد شود.
(1) - Critique. (2) - در کشاف اصطلاحات الفنون نیز بنقل از بعضی رسائل جامی آمده: نزد اهل تعمیه عبارتست از اشاره کردن بعضی از حروف ازبرای تصرف کردن در آن بوجهی از وجوه، چنانکه اول و مفتح و روی و سر و امثال آن گویند و حرف نخستین مراد دارند، و آخر و امد و نهایت و دامن و امثال آن گویند و حرف آخر کلمه قصد کنند و دل و میانه و مرکز و واسطه و مانند آن گویند و حرف وسط کلمه مراد دارند چون فرد باشد، چنانکه در این معما باسم شمس:
گر دست دهد بپایت افکندن سر
باشم سر سروران خورشید افسر
یعنی اگر سین را بپای شم اندازند شمس حاصل آید. مثال دیگر معما باسم نورالله:
چو برتابد قدت صبر از صنوبر
پیاپی لاله در راهت نهد سر.
یعنی اگر لفظ صبر از صنوبر دور کنند نو باقی ماند و لاله در پای راه اندازند و مجموع جمع کنند نورالله حاصل آید، و این عمل از اقسام اعمال تسهیلی است.


انتقاد کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)عیب گرفتن. || نقد کردن.


انتقار.


[اِ تِ] (ع مص) کنداگری کردن در چوب. || نبشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوشتن در چیزی. (از اقرب الموارد). || سوراخ دار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || برگزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیده کردن. (تاج المصادر بیهقی). || بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تفتیش کردن از چیزی. (از اقرب الموارد). || خواندن بعض را از قوم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). بعضی از قوم را دعوت خاص کردن. (از اقرب الموارد). مهمانی خاص کردن. (تاج المصادر بیهقی). || به سُم برکندن اسبان زمین را، یقال انتقرت الخیل بحَوافِرها نقراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || باقی گذاشتن سیل جاهای پستی در زمین چنانکه آب در آنها بماند. (از اقرب الموارد).


انتقاز.


[اِ تِ] (ع مص) بیمار نُقاز گردیدن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبتلا شدن گوسفند ببیماری نقاز. (از اقرب الموارد). بیمار نقاز گردیدن گوسپند، و نقاز بیماریی است ستور را شبیه طاعون که بحدوث آن برمیجهد چنانکه بمیرد. (از آنندراج). || عطای خسیس دادن، یقال انتقز له من ماله؛ ای اعطاه خسیسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عطا دادن از خسیسِ مال. (از اقرب الموارد).


انتقاس.


[اِ تِ] (ع مص) کوبیدن ناقوس. (از اقرب الموارد) (از المنجد).


انتقاش.


[اِ تِ] (ع مص) خار از پای برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خار از تن بیرون کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || بر نگین نقش کردن فرمودن نقاش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرمان دادن بنقاش که در نگین نقش زند. (از اقرب الموارد). || پای بر زمین زدن شتر که در آن خار درآمده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پای بر زمین زدن شتر بخاطر چیزی که در آن داخل شده است. (از اقرب الموارد). و منه قولهم لطمه لطمة المنتقش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیرون آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استخراج. (از اقرب الموارد) : و یعتقدون أن نفس الاَدمی تبقی ان کانت عارفة بالله و بملائکته منقشة بالحقایق، و لها درجة انتقاش الحقایق. (حکمت اشراق ص270). || برگزیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || از معنی اول استعاره شده است برای توبه و جبران گناه چنانکه در قول حریری است: «هلکت یا مسکین او تنتقش». || تمام حق خود را از کسی گرفتن. || برای خود خدمتکاری گرفتن. (از اقرب الموارد).


انتقاص.


[اِ تِ] (ع مص) کم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || کم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || گویند نقصه فانتقص. (از اقرب الموارد). بشکاف انگشتان آب چکانیدن بر نره. انتفاص. || عیب کردن مردم را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). عیب کردن کسی را. || حق کسی را کم کردن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) کمی و نقصان. (ناظم الاطباء).


انتقاض.


[اِ تِ] (ع مص) باز کردن بنا و تاب رسن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در هم گسسته شدن بنا و باز شدن تابهای ریسمان. (از اقرب الموارد). ویران شدن بنا. (مصادر زوزنی). تاب باز شدن رسن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || شکستن پیمان و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکسته شدن عهد. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || باطل شدن طهارت. || عود کردن زخم بعد از بهبود. || تباه شدن امر پس از التیام آن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) شکستگی عهد و جز آن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).


انتقاع.


[اِ تِ] (ع مص)برگردیدن گونهء کسی: اُنتقع لونه (مجهولاً). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تغییر یافتن رنگ چهره از ترس یا از اندوه، لغتی است در امتقاع. (از اقرب الموارد). برگردیدن گونه. (آنندراج). و رجوع به امتقاع شود. || شتر کشتن بمهمانی از سفر آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر کشتن در مهمانی از سفر آینده. (ناظم الاطباء). نحر کردن نقیعه (ستور که در مهمانی کشند). (از اقرب الموارد). || کشتن شتر و گوسپند غنیمت پیش از قسمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). کشتن حیوانی که بغنیمت گرفته باشند پیش از قسمت کردن. (از اقرب الموارد). || سیراب گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).


انتقاف.


[اِ تِ] (ع مص)کفانیدن حنظل را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکستن حنظل را بخاطر دانهء آن. (از اقرب الموارد). || بیرون آوردن چیزی. (منتهی
الارب) (آنندراج). بیرون آوردن چیزی را. (ناظم الاطباء). استخراج. (از اقرب الموارد).


انتقال.


[اِ تِ] (ع مص) از جایی بجایی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از جایی بجایی بگشتن. (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن. (غیاث اللغات). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن. (آنندراج). جابجا شدن. از جایی بجای دیگر رفتن. نقل کردن. کوچیدن. کوچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). گویند نقلته من موضع الی موضع کذا فانتقل. (از ناظم الاطباء). || تند رفتن، چنانکه گفته اند: «لو طلبونا وجدونا ننتقلُ». (از اقرب الموارد). || مردن. (از اقرب الموارد) (آنندراج). مردن. درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین). گویند انتقل فلان الی رحمة الله أو الی رضوانه. (از اقرب الموارد). || گذاشتن اسب دو پایش را در جای دو دستش در هنگام رفتن. (از المنجد). || بخود نقل کردن: انتقلته؛ نقلته الی نفسی. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح نجوم) عبارت از تحویل قمر است و تحویلات قمر را انتقالات گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح کلام) عبارت از حصول شی ء است در حیزی پس از آنکه در حیزی دیگر بوده باشد و این انتقال جوهر است، و انتقال عرض آنست که عرضی که قب در محلی قائم بوده، عیناً در محلی دیگر قائم گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح علم جدل) آنست که استدلال کننده قبل از آنکه حکم را اثبات کند از کلامی بکلامی دیگر منتقل شود و برای مجاب کردن طرف از لونی دیگر با وی سخن گوید چنانکه در مناظرهء ابراهیم خلیل با جبار بود که ابراهیم گفت: ربی الذی یُحیی و یمیت. جبار گفت: انا احیی و امیت،(1) پس کسی را که واجب القتل بود آزاد کرد و کسی دیگر را که قتل او واجب نبود کشت. ابراهیم متوجه شد که جبار معنی احیاء و اماته را نفهمیده است و گفت: فان الله یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب(2). جبار نتوانست و مبهوت ماند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود.
- انتقال ذهن؛ در تداول حکمت اشراق، توجه ذهن : فیضل ضلالاً مبیناً بخلاف صاحب الاشراقات العقلیة لانتقال ذهنه عند سماع تلک الالفاظ الی ما باشره من النور بالذوق و وصل الیه بالیقین. (شرح اشراق صص 307 - 308).
- انتقال محمود؛ (اصطلاح طب) رانده شدن مادّه است از عضوی شریف به عضوی خسیس. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (اِمص) نقل و جابجاشدگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نقل مکان و تبدیل مکان. (ناظم الاطباء) : خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام بدار قرار چرا که میداند خدا عوض میدهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص310). || تحویل و مهاجرت. (ناظم الاطباء). || اخراج بلد (کذا). || عبور و گذار. مرگ. (ناظم الاطباء). موت. فوت. درگذشت. (فرهنگ فارسی معین). رحلت. وفات : از زوال و فنا و انتقال... امن صورت نبندد. (کلیله و دمنه).
احمد آخرزمان را انتقال
در ربیع الاول آمد بی جدال.مولوی.
|| چیزی را از ملک خود بیرون کردن و بملک دیگری دادن. (ناظم الاطباء). واگذاری چیزی از مال خود بدیگری. || (اصطلاح اداری) تغییر محل کار کارمندی از وزارتخانه، اداره، دایره، بوزارتخانه، اداره یا دایرهء دیگر. || (اصطلاح موسیقی) عوض شدن مایهء یک قطعه، و آن در موسیقی سازی و زهی، هر دو انجام میگیرد. || درک مطلب. دریافت. اندریافت. (فرهنگ فارسی معین).
- انتقال بانکی؛ در بانکداری، برگردان. (از فرهنگ فارسی معین).
- سریع الانتقال؛ آنکه مطلب را زود درک کند.
(1) - قرآن 2/258.
(2) - قرآن 2/258.


انتقال افتادن.


[اِ تِ اُ دَ] (مص مرکب)انتقال حاصل گشتن. منتقل شدن. جابجا شدن: ایزد... تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال افتد از این امت بدان امت. (تاریخ بیهقی).


انتقال دادن.


[اِ تِ دَ] (مص مرکب)منتقل ساختن. جابجا کردن. نقل کردن. و رجوع به معنی آخر «انتقال کردن» شود.


انتقال کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)جابجا شدن. منتقل شدن :
پس این مملکت را نباشد زوال
ز ملکی بملکی کند انتقال.(بوستان).
|| از جایی بجایی رفتن. || مردن. درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح اداری) کارمندی را از وزارتخانه، اداره یا دایره ای، بوزارتخانه، اداره یا دایرهء دیگر فرستادن. (فرهنگ فارسی معین). انتقال دادن. منتقل کردن.


انتقال کننده.


[اِ تِ کُ نَنْ دَ/دِ] (نف مرکب) آنکه عبور میکند و از جایی بجایی میرود. || آنکه چیزی را بکسی منتقل میکند. (ناظم الاطباء).


انتقال گیرنده.


[اِ تِ رَ دَ/دِ] (نف مرکب)آنکه چیزی را به وی منتقل میکنند. (ناظم الاطباء).


انتقالنامه.


[اِ تِ مَ/مِ] (اِ مرکب)نوشته ای که در آن عمل انتقال چیزی نام برده شده. (ناظم الاطباء).


انتقالی.


[اِ تِ] (از ع، ص نسبی)منسوب به انتقال. (از فرهنگ فارسی معین).
- حرکت انتقالی؛ مقابل حرکت وضعی، و آن حرکت و گردش سیارات است بدور خورشید.
- حرکت انتقالی زمین؛ گردش زمین بدور خورشید. زمین در مدت 365 شبانه روز و پنج ساعت و 48 دقیقه و 20 ثانیه یک بار بدور خورشید میگردد. مداری که زمین در فضا بدور خورشید طی میکند بیضی نزدیک بدایره است و خورشید در یکی از دو کانون آن قرار دارد، سرعت سیر زمین در این حرکت در هر ثانیه 30 کیلومتر است. (از کتابهای جغرافیای رسمی).
|| هر چیز منتقل شده و بملک کسی داده شده. هر چیزی که بکسی منتقل شده باشد. (از ناظم الاطباء). || در شواهد زیر ظاهراً به معنی کسی است که از مذهب برگشته یا از مذهبی بمذهبی دیگر گرویده است : اما این خواجه که این تصنیف کرده است نه دعوی میکند در اول کتاب که بیست وپنج سال رافضی بوده است و انتقالی شده علی زعمه، قولش در دعوی اول مسموع باشد. (کتاب النقض ص23). جهانیان را معلوم است که خلفای بنی العباس در بغداد سرایهای محکم کرده اند و بیگانه را در وی رها نکنند... و اگر متغلبی طلب آن کند بخونش سعی کنند، خواجهء انتقالی میبایست که این شفقت نگاه داشتی. (کتاب النقض ص23). الحمدلله هیچ مسلمان منقبت و مدح آل رسول را منکر و جاحد نباشد، شنوند و دوست دارند مگر کسی که مجبر و انتقالی و نومسلمان باشد. (کتاب النقض ص41).


انتقالیه.


[اِ تِ لی یَ/یِ] (ص نسبی) انتقالی.
- حرکت انتقالیه؛ مقابل حرکت وضعیه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به انتقالی شود.


انتقام.


[اِ تِ] (ع مص) کینه کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). کینه کشیدن از کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). کین کشیدن. (مصادر زوزنی). کینه خواستن. کین توختن. (فرهنگ فارسی معین). || عِقاب(1) کردن، یقال انتقم الله منه؛ ای عاقَبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(2). عِقاب کردن. (از اقرب الموارد). یعنی قصاص گرفتن و آن حق خدای تعالی است و انسان را در آن بهره و نصیبی نیست و اگر کسی از بنی نوع بشر آنرا حق خود بداند و در آن دخل و تصرف کند و مرتکب شود نسبت بخدای تعالی بسیار جسور بوده، افترا بر او بسته است و چون جان و روح شریعت موسوی بر ضد انتقام بوده بدان واسطه شهرهای بست برای ولی مقتول قرار داده شد. و انجیل کلیةً از انتقام منع کرده و به آمرزش امر نموده است. (از قاموس کتاب مقدس) :فلما آسفونا انتقمنا منهم. (قرآن 43/55)؛ چون ما را بخشم آوردند، کین کشیدیم از ایشان. (کشف الاسرار ج 9 ص64).
- عزیزالانتقام؛ خدای تعالی شأنه. (ناظم الاطباء).
|| (اِمص) کینه کشی از کسی. (مؤید الفضلاء). کین کشی. کین خواهی. کینه توزی. (فرهنگ فارسی معین) : اما نفس خشم گیرنده با ویست نام و ننگ جستن... چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 96). خواجه [ احمد حسن ] آغازید هم از اول بانتقام مشغول شدن و ژکیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. (تاریخ بیهقی ص164). بهمه پادشاهان و گردنکشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که بانتقامی بتوانند رسید. (تاریخ بیهقی ص 131). علی رایض حسنک را به بند میبرد و استخفاف میکرد و تشفی تعصب و انتقام می بود. (تاریخ بیهقی ص177). من او را دست خواجه نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش. (تاریخ بیهقی).
وآنرا که ازو همی طمع دارد
گو ساخته باش انتقامش را.ناصرخسرو.
اگر در انتقام جد ننمایی بیش از این شاه مرغان نتوانی بود. (کلیله و دمنه). بچه قوت و عدت وکیل دریا را بانتقام خود تهدید میکنی؟ (کلیله و دمنه).
با آب کار تیغ و چو تیغ از غذای نفس
صوفیّ کار آب کن از خون انتقام.خاقانی.
بُرید پَست سر بخل را بتیغ کرم
چنین غزال صفت انتقام او زیبد.خاقانی.
گردون قبازره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قبای اندرآمده.خاقانی.
بتدبیر لشکر و انتقام از آن جمع که در خون شمس المعالی سعی کرده بودند مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص378). منتصر ناچار راه هزیمت گرفت و خان با لشکر او بانتقام بایستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 191). در شهور سنهء 390 (ه .ق .) بانتقام آن واقعه بسجستان رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص200).
گر زمین و آسمان بر هم زدی
زانتقام این مرد بیرون نامدی.مولوی.
هرون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی و گر نتوانی تو نیز دشنام مادر ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد. (گلستان). درویش را مجال انتقام نبود. (گلستان). ور ببخشی عفو بهتر کانتقام. (گلستان). || (اِ) کینه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بهرام انتقام؛ آنکه انتقامش چون انتقام ستارهء بهرام (جنگاور فلک) است :ناهیدبهجت، سپهراحتشام، عطاردحشمت، بهرام انتقام. (حبیب السیر ج 3 ص1).
-امثال: در عفو لذتیست که در انتقام نیست. ؟
ز بیوفا بوفا انتقام باید کرد. ناصرخسرو.
(1) - در متن عتاب و غلط است.
(2) - در ناظم الاطباء بجای عاقَبه، عاتبه است. و صحیح عاقَبه میباشد.


انتقامجو.


[اِ تِ] (نف مرکب)کینه کش.


انتقامجویی.


[اِ تِ] (حامص مرکب)کینه کشی.


انتقام کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)مکافات کردن :
سفیه را بسفاهت جواب بازمده
ز بیوفا بوفا انتقام باید کرد.ناصرخسرو.
هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد
ز دست دوست نشاید که انتقام کنند.سعدی.


انتقام کشنده.


[اِ تِ کَ/کِ شَ دَ/دِ](نف مرکب) کینه جو. کینه کشنده : این نوشته ایست از جانب... ابوجعفر... بسوی یاری دهندهء دین خدا و نگهبان بندهای او و انتقام کشنده از دشمنان او. (تاریخ بیهقی ص306).


انتقام کشیدن.


[اِ تِ کَ/کِ دَ] (مص مرکب) کینه گرفتن. (ناظم الاطباء). انتقام گرفتن. مکافات کردن : خواجه [ احمد حسن ] بر وی [ بوبکر حصیری ] دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص156). گفت [ بونصر مشکان ] ای ابوالفضل، بزرگ مهتریست این احمد اما آنرا آمده است تا انتقام کشد. (تاریخ بیهقی ص165). میخواهد پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. (تاریخ بیهقی ص368). خواست که بقوت و شوکت خویش انتقامی بکشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص22). هر دو شار در زمرهء اعوان ناصرالدین بنصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی بکشیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص339).
یا کریم العفو ستارالعیوب
انتقام از ما مکش اندر ذنوب.مولوی.
انتقام مظلوم و ضعیف را از ظالم و قوی کشیدم. (مجالس سعدی). خواست که انتقام کشد کشتی رفته بود. (گلستان).
اگر چه رشته از تاب گهر بیجان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته.صائب.
فغان که رنجش جانان بدان مقام کشید
که هر که کرد گنه از من انتقام کشید.؟


انتقام گرفتن.


[اِ تِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کینه گرفتن. (ناظم الاطباء) :
انتقام از خصم نگرفتن صفای سینه است
صیقل آیینه باشد دل ز کین برداشتن.
ملامفید بلخی (ازآنندراج).

/ 105