لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انتقاه.


[اِ تِ] (ع مص) نیک دریافتن حدیث را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): انتقهت من الحدیث. (منتهی الارب). || بهبود یافتن از بیماری. اشتفی. (از اقرب الموارد).


انتقیره.


[اَ تَ رَ] (اِخ) معرب آنتکرا(1) و آن شهری است در جنوب اندلس مسقط الرأس بعضی از مشاهیر علما بوده است مانند ابوبکر یحیی بن محمد انصاری حکیم و دیگران. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1046). حصنی است بین مالقه و غرناطه، از آنجاست ابوبکر... (از معجم البلدان).
.(یادداشت مؤلف)
(1) - Ontequera


انتکاء .


[اِ تِ] (ع مص) قبض کردن حق را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرفتن و قبض کردن حق را. (از اقرب الموارد).


انتکاب.


[اِ تِ] (ع مص) تیردان(1)یا کمان را بردوش افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تیردان یا قوس را بر دوش انداختن. (از ذیل اقرب الموارد). || در رنج و سختی افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط تیردادن است.


انتکات.


[اِ تِ] (ع مص) بسر درافتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسر در افتادن کسی. (آنندراج). بسر افتادن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). مطاوعهء نَکَتَ کند: گویند نکته فانتکت؛ یعنی او را بسر انداختم پس افتاد. (از اقرب الموارد).


انتکاث.


[اِ تِ] (ع مص) برگشتن از حاجت خود بسوی دیگر. (از منتهی الارب) (آنندراج). برگشتن از حاجت خود. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انصراف از حاجتی بسوی حاجت دیگر، و عبارت اساس چنین است: و طلب فلان حاجةً ثم انتکثَ لاخری اذا انصرف عنها لحاجة اخری. (از اقرب الموارد). || گسسته شدن رسن و پیمان. (منتهی الارب) (از آنندراج). گسسته شدن ریسمان و پیمان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). گسسته شدن ریسمان و جز آن. (از اقرب الموارد). در لغت شکسته شدن عهد است. || در اصطلاح نجوم قدیم، چون کوکبی سریع السیر خواهد که به کوکبی بطی ء متصل شود و چون نزدیک شود تغییر در جهت حرکت دهد یعنی مثلاً اگر مستقیم است راجع و اگر راجع است مستقیم گردد و اتصال صورت نبندد. این واقعه را انتکاث گویند. (یادداشت مؤلف). و اما انتکاث تفسیرش شکافتن است و معنیش آن است که سفلی آهنگ پیوند علوی کند و پیش از آنکه تمام شود این سفلی راجع شود و بازگردد و آن پیوند شکافته آید. (التفهیم ابوریحان بیرونی ص 494). در اصطلاح منجمان نوعی است از انواع اتصالات، گفته اند که چون کوکب متوجه بنظر یا تناظر یا محاسده به یکی از عقدتین بود پیش از تمام اتصال یک کوکب راجع یا مستقیم یا بطی ء یا سریع شود و آن نظر یا تناظر یا محاسده باطل شود یعنی کوکب بحد اتمام نظر یا تناظر یا محاسده نرسد آن بطلان را انتکاث گویند و با نیرین انتکاث نیفتد. (از توضیح التقویم از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص 1375).


انتکاس.


[اِ تِ] (ع مص) سرنگون افتادن و نگونسار شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). واژگون شدن. (غیاث اللغات). نگونسار شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سرنگون افتادن. (فرهنگ فارسی معین). سرنگون شدن. (از اقرب الموارد).


انتکاش.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون کشیدن گل و لای از چاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لاروب کردن چاه. (یادداشت مؤلف).


انتکاص.


[اِ تِ] (ع مص) انتکص الرجل؛ برگشت از کاری که در پی آن بود. (از اقرب الموارد) (از المنجد).(1)
(1) - در منتهی الارب انتکاص نیامده.


انتکاف.


[اِ تِ] (ع مص) سپری کردن باران را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). از باران بگذشتن. (تاج المصادر بیهقی). انتکفتهُ؛ یعنی بریدم باران را یعنی بریده شد از من. (شرح قاموس). || پی گم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || از جایی بجایی رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیرون رفتن از زمینی بزمینی. (از اقرب الموارد). || میل کردن . (شرح فارسی قاموس) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شکسته شدن عهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || گسسته شدن ریسمان. (از اقرب الموارد). تاب بازدادن ریسمان. (شرح قاموس). || تبری. (از اقرب الموارد). عار و ننگ داشتن. (غیاث اللغات). || برطرف و پاک کردن عرق (خوی) از پیشانی خود. (از اقرب الموارد).


انتگرال.


[اَ تِ] (فرانسوی، اِ)(1)حساب... که بفارسی حساب جامعه گفته اند تعیین توابع است از روی مشتقات یا دیفرانسیل های آنها، و از این جهت این حساب عکس حساب دیفرانسیل (که بفارسی حساب فاضله گفته اند) است. حساب دیفرانسیل و انتگرال رشتهء بسیار مهمی از ریاضیات عالی است. (ازدایرة المعارف فارسی). ورجوع کتاب شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Integral.


انتله.


[اَ تِ لِ / اَ تُ لَ] (اِ)جدوار و آنرا انتلهء سودا نیز گویند. (ناظم الاطباء). جدوار اندلسی است بلغت آنجا، اسم بیخیست صلب و قسمی از او سیاه و کثیر الفروع و بزرگ بقدر بیخ کولان و فروع او شبیه بریشهء بنطافلن و مغزش سرخ و طعمش مثل طعم دانهء شفتالو و برگش مایل بسرخی و شبیه ببرگ عنب الثعلب و انبوه، و قسمی سفید و برگش مثل برگ سنا مایل بزردی و خشونت و طعمش شیرین و رایحهء برگ او اندک تند و با عطریت، و منبت انتله بلاد اندلس و چین است سفید او در آخر دوم گرم و خشک و در رفع سم هوام ضعیفتر از قسم سیاه و مستعمل او برگ اوست و بغدادی گوید: که در حوالی او گیاهی میروید که چون گوسفند بخورد میمیرد... و از خوردن انتله رفع سمیت او میشود و به لغت آنجا گیاه مزبور را اطواره گویند. (از تحفهء حکیم مؤمن).
- انتله بیضاء؛ گیاهی است که در اسپانیا آنرا فیهق گویند. (از لکلرک)(1)
- انتلهء سوداء؛ به لغت سریانی جدوار باشد که آنرا ماه فرفین گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). جدوار اندلسی. (از لکلرک).(2)
.(لکلرک)
(1) - Zedoaire blanche. .(لکلرک)
(2) - Aconitum anthora.


انتم.


[اَ تُ] (ع ضمیر) جمع مذکر ضمیر مخاطب یعنی شما. (ناظم الاطباء). شما جماعت مذکر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). شما.


انتما.


[اَ تُ] (ع ضمیر) تثنیهء ضمیر مخاطب یعنی شما دوتا. (ناظم الاطباء). شما دو مذکر و دو مؤنث. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). شما دو تن. شما.


انتما.


[اِ تِ] (ع اِمص)وابستگی. (فرهنگ فارسی معین). انتساب :
تأیید را برایت و رای تو انتما
و اقبال را بنامه و نام تو انتساب.
رشید وطواط.
پسری ماند در اسنکدریه که کس برو دست نیافت و او را نشناخت و اکنون انتما و انتساب سرور ملاحده بدوست. (جهانگشای جوینی). هرکس که اعتزا نه بولای او داشت و انتما نه بحبل هوای او مترقب جواذب حوادث زمانه بود. (جهانگشای جوینی).
- سعادت انتما؛ منسوب به سعادت. مسعود: بر ضمیر صواب نمای صاحبقران سعادت انتما خطور نمود. (حبیب السیر).
- ظفر انتما؛ منسوب به ظفر. مظفر: سعید [ ابن عثمان بن عفان ] بعد از فیصل مهم بخارا لوای ظفر انتما بصوب سمرقند برافراخت. (حبیب السیر ج1 ص 239).


انتماء .


[اِ تِ] (ع مص) نسبت کردن بکسی، یقال انتمی الیه. (منتهی الارب). نسبت دادن بکسی. (ناظم الاطباء). بازبستن. (فرهنگ فارسی معین). نسبت کردن بکسی. (مصادر زوزنی). || منسوب شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بکسی نسبت یافتن. (آنندراج) (از غیاث اللغات). انتساب و اعتزاء. (از اقرب الموارد). || پریدن باز از جایی بجایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || افزون شدن و بالیدگی، و بعضی مردم که بمعنی پر و مملو گویند غلط است. (غیاث اللغات) (آنندراج).


انتما داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب)نسبت داشتن: جماعتی که بحضرت سلطانی انتما و اعتزاء داشتند نگرفت. (جهانگشای جوینی).


انتما کردن.


[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)انتساب یافتن. ارتباط یافتن. (فرهنگ فارسی معین). خود را بکسی نسبت دادن و بدو منسوب ساختن : اردشیربن بابک بپارس خروج کرد و انتما بساسان بن بهمن کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 60). جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما میکنند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 398).
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
بهر کجا که پژوهش رود زنسل و نژاد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).


انتماه.


[اِ تِ] (از ع، مص) در بیت زیر ظاهراً بجای انتما بکار رفته است :
هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک
هست پیدا اندر او کز هر دو دارد انتماه.
سوزنی.


انتن.


[اَ تَ] (ع ن تف) گَنَده تَر. (یادداشت مؤلف).
- امثال: انتن من الجورب.
انتن من العذره.
انتن من مرقات الغنم.


انتن.


[اَ تَ نَ] (ع فعل تعجب)ما انتنه؛ چه بدبوی است آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).


انتن.


[اَ تُنْ نَ] (ع ضمیر)جمع مؤنث ضمیر مخاطب، یعنی شما جماعت زنان. شما زنان.


انتواء .


[اِ تِ] (ع مص) آهنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیت کردن. (تاج المصادر بیهقی). قصد کردن. (از اقرب الموارد). || اقامت نمودن. (آنندراج). انتوی القوم منزلاً بموضع کذا؛ یعنی اقامت نمودند در آن منزل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || روان کردن حاجت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت را. (آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (از اقرب الموارد).


انتوار.


[اِ تِ] (ع مص) آهک یا قطران مالیدن بر خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نوره مالیدن برخود. (از اقرب الموارد).


انتون.


[اَ] (اِخ) نام یکی از سرداران رومی که با ایران جنگ کرد و شکست خورد. (ناظم الاطباء).


انتونتن.


[اَ تَ] (هزوارش، مص)بلغت زند و پازند به معنی داشتن باشد که از دارندگی است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).(1)
(1) - هزوارش، aniton(i)tan پهلوی، danestanبنابراین کلمهء «داشتن» در متن تحریف دانستن و هزوارش داشتن جاسونتن است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به جاسونتن شود.


انتونی.


[اَ تُ] (اِخ) نام خلیفهء اول حضرت عیسی علیه السلام، بزعم نصاری. لفظ لاتن است. حاذق گیلانی گوید:
نزدیک کمینه عالم تو
انتونی بیدروست ملزم.
(بهار عجم) (از آنندراج).


انتونیا.


[اَ نِ] (اِ) نوعی از کاسنی(1). (دزی ج1 ص 40). کاسنی شامی. (یادداشت مؤلف).
(1) - Endive.


انتونیوس.


[اَ تُ] (اِخ) آنتونیوس یا آنتوان، مارکوس... سردار مشهور رومی که با کلئوپاترا ملکهء مصر ازدواج کرد و در سال 31 ق.م پس از شکست از اکتاویانوس انتحار کرد. (از اعلام معین ذیل آنتونیوس).


انتها.


[اِ تِ] (ع اِمص) اتمام و ختم. || (اِ) پایان و انجام و آخر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). حد و حدود و عاقبت و غایت و نهایت و منتها. (ناظم الاطباء). کرانه. فرجام. بن. سرانجام. کنه. مقابل ابتدا :
نه طولست او را نه عرض و نه عمق
نه اندر سطوح و نه در انتهاست.
ناصرخسرو.
دین دبستانست و امت کودکان پیش رسول
در دبستانست امت زابتدا تا انتها.
ناصرخسرو.
|| (اصطلاح نجوم) اصطلاحی است در نجوم، آقای همایی در حواشی التفهیم نوشته اند: تسییر استخراج بعد است از درجهء دلیل تا آن درجه که مدار حکم بدوست و در بیشتری از تسییرات که رانند مدت هر درجه ای را سالی شمرند و گاهی ده یا صد یا هزار سال و گاهی یک روز یا کمتر. و انتها نظیر تسییر است چنانکه هرسال یک درجه تسییر باشد همچنان هرسال یک برج انتها رانند و احکام سال را از آن درجه و از آن برج استخراج کنند. (التفهیم حواشی ص 525). و اما انتهاهاء سال آن است کی هر برجی را سالی دهی تا بدوم سال انتها ببرج دوم باشد از طالع بهم جند (چند) درجاتش. و سیوم سال ببرج سیوم همچنان. و چون برج و درجهء انتهاء سال دانستی، انتهاء ماهها را هر بیست و هشت روز و یکساعت و پنجاه و یک دقیقه را ببرجی دهی تا ببرج انتها همی گردد. و درجاتش چند درجات اصل. و به انتهای روزها هر دو روز و سه ساعت و پنجاه دقیقه را ببرجی همی ده و درجهاء انتهای ماه سوی او همی گردان. (التفهیم ابوریحان ص 524).


انتهاء .


[اِ تِ] (ع مص)بازایستادن از کار و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بازایستادن از چیزی. (از اقرب الموارد). واایستادن. (مصادر زوزنی). واایستدن. (تاج المصادر بیهقی). بازایستادن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). بازایستادن. دست برداشتن. (فرهنگ فارسی معین). || بپایان رسیدن چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بنهایت رسیدن چیزی. (از اقرب الموارد). بنهایت رسیدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بغایت رسیدن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). بپایان آمدن. بسر آمدن. بنهایت رسیدن. بکرانه رسیدن. (فرهنگ فارسی معین). || به چیزی رسیدن. (آنندراج). فاچیزی رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). رسیدن: انتهی بفلان الی موضع کذا. || انتهی الیک المثل. (از اقرب الموارد). یقال: الیک انتهی المثل؛ یعنی نظیر تو نایاب است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || رسیدن خبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). آگهی رسیدن. || بپایان رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). بپایان رسانیدن چیزی. (آنندراج).


انتهاب.


[اِ تِ] (ع مص) غارت کردن و غنیمت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتهب النهب؛ گرفت آنچه خواست. (از اقرب الموارد). غارت کردن. (غیاث اللغات). نهب. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). غارتیدن. (یادداشت مؤلف). || چیره گردیدن اسب برفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انتهب الفرس الشوط؛ چیره شدن برآن. (از اقرب الموارد).


انتهاج.


[اِ تِ] (ع مص) راه رفتن و گویند طلب کردن راه. (از اقرب الموارد). بجای آوردن راه. (تاج المصادر بیهقی). || روشن و آشکار گردانیدن راه را. (از اقرب الموارد).


انتهار.


[اِ تِ] (ع مص) سرزنش کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). منع کردن و در اساس چنین آمده: استقبال کردن کسی را با کلامی منع کننده. (از اقرب الموارد). بازمانانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ برزدن. (یادداشت مؤلف). || ناایستادن خون رگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قطع نشدن خون رگ. (از اقرب الموارد). || روان گردیدن شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). استطلاق بطن. (از اقرب الموارد). روان شدن شکم. اسهالی شدن شکم.


انتهاز.


[اِ تِ] (ع مص) فرصت یافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). قابو (فرصت) یافتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). فرصت بدست آوردن. (فرهنگ فارسی معین). || غنیمت شمردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اغتنام فرصت و برخاستن بسوی آن در حال پیشی گرفتن. (از اقرب الموارد). فرصت غنیمت شمردن و فرصت چشم داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). منتظر فرصت بودن. (فرهنگ فارسی معین). به غنیمت گرفتن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || زشت خندیدن و افراط کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، یقال: انتهز فی الضحک اذا اقرط و قبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پذیرفتن چیزی را و شتاب کردن در بدست آوردن آن. (از اقرب الموارد). || نزدیک آوردن کودک بلوغ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) محل و موقع. (ناظم الاطباء).
- انتهاز فرصت؛ موقع فرصت. (ناظم الاطباء).
- انتهاز نمودن؛ موقع بدست آوردن. (ناظم الاطباء).


انتهاس.


[اِ تِ] (ع مص) بدندان پیش گزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرفتن گوشت با دندان پیشین. (از اقرب الموارد). بدندان پیشین گزیدن. (تاج المصادر بیهقی). بدندان پیش گرفتن. (یادداشت مؤلف). || غیبت کسی را کردن. در غیاب کسی معایب او را ذکر کردن. (از اقرب الموارد).


انتهاش.


[اِ تِ] (ع مص) روی خراشیدن در مصیبت و طپانچه زدن بر آن. (ناظم الاطباء). || لاغر شدن. (از اقرب الموارد).


انتهاض.


[اِ تِ] (ع مص)برخاستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). بلند شدن. (از اقرب الموارد). راست ایستادن. ایستادن. (یادداشت مؤلف). || به امری قیام کردن. بجنگ برخاستن و قیام کردن. (از اقرب الموارد). || کوچ کردن. (غیاث اللغات).


انتهاک.


[اِ تِ] (ع مص)ترنجیده(1) و لاغر ساختن تب، یقال: انتهکته الحمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زشت و آلوده کردن ناموس کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آبروی کسی را شکستن و احترامش را بردن. (از اقرب الموارد). حرمت کسی بشکستن. (مصادر زوزنی). || زشت و آلوده شدن، یقال: انتهک الرجل الحرمة فانتهک الحرمة (مجهولاً). (ناظم الاطباء). || همه شیر پستان ناقه دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). همه شیر پستان ماده شتر را دوشیدن. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب رنجیده.


انتهام.


[اِ تِ] (ع مص) انزجار. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد).


انتهی.


[اِ تِ] (ع اِ) ممال انتها. آخر. پایان :
هرکرا شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی.
منوچهری (دیوان ص 140)(1).
(1) - در قصیده ای است بمطلع:
گاه توبه کردن آمد از مدایح و ز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی.


انتیا.


[اِ تِ] (ع مص) جای اقامت جستن. (آنندراج). و رجوع به انتئاء شود.


انتیاب.


[اِ] (ع مص) پیاپی آمدن، یقال: فلان انتاب القوم؛ ای اتاهم مرة بعد اخری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوبتی بعد از نوبتی دیگر آمدن: انتابهم؛ اتاهم مرة بعد اخری و وصلت نوبته الیهم. (از اقرب الموارد). بنوبت آمدن. (تاج المصادر بیهقی). پیاپی آمدن. (آنندراج). || کسی را کاری رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). بلا و سختی رسیدن و درآمدن. (آنندراج). || قصد کردن. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).


انتیار.


[اِ] (ع مص) نوره مالیدن. (از اقرب الموارد). نوره بکار داشتن یعنی آهک. (مجمل اللغة). آهه (آهک) بکار داشتن. (تاج المصادر بیهقی). انتوار. (ناظم الاطباء).


انتیاش.


[اِ] (ع مص) دست ناویدن و گرفتن چیز کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تناول، یقال: «الظبی ینوش الاراک وینتاشه». (از اقرب الموارد). || برون آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیرون آوردن، یقال: انتاشه من الهلکة؛ یعنی او را نجات داد از هلکه. (از اقرب الموارد).


انتیاط.


[اِ] (ع مص) همراه بردن شتر کسی را تا خواربار آرد جهت وی. || درآویخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تعلق. (از اقرب الموارد). || دور گردیدن جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دور شدن از چیزی(1). (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی)(2). || بریدن چیزی را به رای و دانش خود بی مشورت دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
(1) - از نوط است.
(2) - از نیط است.


انتیاق.


[اِ] (ع مص) برگزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). انتقاء. (از اقرب الموارد).


انتیپاتریس.


[ ] (اِخ) (یعنی برای پدرش) و آن شهری است که هیرودیس کبیر بنا نموده، محض مبارکی آنرا به اسم پدر خود انتیپاتر نامید و در راه اورشلیم و قیصریه واقع بود. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود.


انتیغه.


[اَ غَ / غِ] (اِ) در تداول عامه آنتیک. (یادداشت مؤلف)(1).
- انتیغه چی؛ خرید و فروش کنندهء اشیاء آنتیک. (یادداشت مؤلف).
- انتیغه خر؛ کسی که اشیاء آنتیک میخرد. (یادداشت مؤلف).
(1) - برخی برآنند که اصل کلمه انتیک و انتیغه از عتیقهء عربی است.


انتیم.


[اَ] (فرانسوی، ص)(1)خودمانی. صمیمی: خیلی با هم انتیم هستند.
.
(فرانسوی)
(1) - Intime.


انتیموان.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1)عنصری است درخشان متمایل برنگ آبی، دارای خواص فلزی و شبه فلزی (نافلزی). با هیدروژن گازی سمی تشکیل میدهد، همچنین با اکسیژن، گوگرد و فسفر به آسانی ترکیب میشود. بهنگام انجماد منبسط میشود، علامت اختصاری آن Sb، وزن مخصوصش 8/6 است و در 630 درجه ذوب میشود. (از کتب شیمی رسمی). اثمد. توتیا. کحل حجر. (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Antimoine.


انتیمون.


[اَ] (فرانسوی، اِ)انتیموان. رجوع به انتیموان شود.
- انتیمون مقیی؛ عبارتست از طرطرات پتاس و انتیمون. (ناظم الاطباء).


انث.


[اُ نُ] (ع اِ) ججِ اُنثی و جِ اِناث. (از اقرب الموارد). ماده ها. (آنندراج). رجوع به انثی و اناث شود.


انثاء .


[اِ] (ع مص) غیبت کردن. || ننگ داشتن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انثار.


[اِ] (ع مص) خون آوردن بزدن نیزه بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ارعاف، یقال: طعنه فانثره. (از اقرب الموارد). خون از بینی بیاوردن. (تاج المصادر بیهقی). || بر بن بینی افکندن کسی را. || بیرون آوردن آنچه در بینی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پاک کردن بینی. (یادداشت مؤلف). || دم برزدن از بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نفس کشیدن از بینی. (یادداشت مؤلف). || آب در بینی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انثاریقن.


[اَ قُ] (اِ)(1) گل گیاه برواق (سریش). (یادداشت مؤلف).
(1) - Anthericum.


انثاع.


[اِ] (ع مص) قی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسیار قی کردن. (از اقرب الموارد). || برآمدن خون از بینی و سپس غلبه کردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیرون آمدن خون از بینی و غلبه کردن آن. (از اقرب الموارد). || برآمدن قی و خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انثال.


[اِ] (ع مص) بیرون آوردن خاک چاه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تیر از ترکش بیرون آوردن. (یادداشت مؤلف).


انثتام.


[اِ ثِ] (ع مص) سخن زشت گفتن گرفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انثجاج.


[اِ ثِ] (ع مص) روان شدن آب، یقال: انثج الماء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انثجار.


[اِ ثِ] (ع مص) بسیار روان شدن آب، یقال: انثجرالماء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لغتی است در انفجار، یقال: انثجرالدم. (از اقرب الموارد).


انثداغ.


[اِ ثِ] (ع مص) شکسته گردیدن سر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: انثدغ رأسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انشداخ. (از قاموس بنقل از اقرب الموارد).


انثداق.


[اِ ثِ] (ع مص)فروهشته شدن، یقال: انثدق بطن الشاة. (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || انثداق مردم بر کسی؛ هجوم آوردن برای جنگیدن با او، یقال: انثدق علیه الناس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). منثدق نعت است از آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج).


انثرام.


[اِ ثِ] (ع مص) اثرم گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اثرم گردیدن، یعنی شکسته شدن دندان از بن و فرو ریختن دندان از بیماری. (آنندراج). دندان پیشین بیوفتیدن. (تاج المصادر بیهقی).


انثرة.


[اَ ثِ رَ] (ع اِ) جِ نثار. (یادداشت مؤلف). در فرهنگها دیده نشد.


انثطاء .


[اِ ثِ] (ع مص) سست و فروهشته گشتن و مسترخی شدن. (ناظم الاطباء).


انثعاب.


[اِ ثِ] (ع مص) روان گردیدن آب و خون، یقال: انثعب الماء والدم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). روان شدن آب از ناودان و خون از بینی. (از اقرب الموارد). رفتن آب و خون از بینی. (تاج المصادر بیهقی). رفتن آب. (مصادر زوزنی).


انثعاع.


[اِ ثِ] (ع مص) برآمدن قی از دهن و خون از بینی و جراحت، یقال: انثع القی من فیه و کذا الدم من الانف و الجرح. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انثقاب.


[اِ ثِ] (ع مص)سوراخ دار گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ دار شدن. (آنندراج). انخراق. (از لسان ذیل اقرب الموارد).


انثلاغ.


[اِ ثِ] (ع مص) رطب آوردن خرمابن، یقال: انثلغ النخل. || شکستن سر، یقال: انثلغ رأسه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انشداخ. (از لسان از ذیل اقرب الموارد).


انثلال.


[اِ ثِ] (ع مص) ریخته شدن مردم از هرجا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انصباب. (از اقرب الموارد).


انثلام.


[اِ ثِ] (ع مص) رخنه دار گردیدن خنور و شمشیر و جز آن، یقال: انثلم الاناء والسیف و نحوه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخنه دار گردیدن. (آنندراج). رخنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). شکستن. (از اقرب الموارد). ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف). || ریخته شدن. انصباب، یقال: انثلموا علیه. (از اقرب الموارد).


انثلیس.


[اَ ثِ] (اِ)(1) گیاهی است و آن بر دو قسم است، قسمی از آن دارای برگهای شبیه ببرگ عدس و شاخه هایی راست بطول یک وجب و ریشهء کوچک و نازک است و از زمینهای شوره ناک میروید قسمی دیگر از آن دارای شاخ و برگ شبیه بشاخ و برگ گیاه موسوم به کمافیطوس و ریشهء آن شبیه بریشه بقلهء دشتی است. (از ابن بیطار) (از لکلرک). زهره. آبنوس کیانی. (واژه نامهء گیاهی)(2).
(1) - Anthillis.
(2) - Anthyllis, Ebenier de crete. .(لاتینی) Ebenus cretica (فرانسوی)
(واژه نامهء گیاهی).


انثماء .


[اِ ثِ] (ع مص) شکسته گردیدن سر، یقال: انثمأ رأسه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکسته گردیدن سر کسی. (آنندراج). انشداخ. (از لسان بنقل ذیل اقرب الموارد).


انثماغ.


[اِ ثِ] (ع مص) از درخت افتادن و شکسته گردیدن رطب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکسته شدن رطب و آن وقتی است که از درخت بیفتد. (از اقرب الموارد). || ترشدن ریش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ترشدن زخمها. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد).


انثمام.


[اِ ثِ] (ع مص) ریخته شدن برکسی بسخن زشت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: انثم علیه بقول قبیح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انثیال. (از اقرب الموارد). رجوع به انثیال شود. || گداختن تن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). انثمام جسم فلان؛ گداختن آن. (از اقرب الموارد). || پیر گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیر و کلانسال شدن. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد).


انثناء .


[اِ ثِ] (ع مص) گشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انثنای چیزی؛ انعطاف آن. (از اقرب الموارد). || دوتاه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برگشتن بعض چیزی بر بعض آن. (از اقرب الموارد). خمیدن. دوتا شدن. دولا شدن. انحناء. (یادداشت مؤلف). || بازگردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). واگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). انصراف. (از اقرب الموارد). یقال: ثنی الشی ء فانثی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انثی.


[اُ ثا] (ع اِ) ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (مهذب الاسماء). ماده که در مقابل نر است. (از غیاث اللغات). خلاف ذکر از هر چیزی. (از اقرب الموارد). زن. زنینه. (فرهنگ فارسی معین). مادینه. (یادداشت مؤلف). ج، اِناث و اُنُث و اُناثی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اناث. جج، انث. (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء). ج، اناثی. (از تاج العروس از ذیل اقرب الموارد): فلما وضعتها قالت رب انی وضعتها انثی والله اعلم بماوضعت. (قرآن 3/36)؛ چون آن فرزند را بنهاد، گفت: خداوند من، من این فرزند که نهادم، دختر زادم و خدا خود داناتر به آنچه زاد و نهاد. (کشف الاسرار ج2 ص 96).
- امرأة انثی؛ زن کامل. (منتهی الارب).


انثیال.


[اِ] (ع مص) فروگرفتن مردم از هر جانب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ریخته شدن از هر طرف بر کسی. (از اقرب الموارد). فراهاریده شدن مردم از هر جای. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی کتابخانه لغت نامه ورق 232ب). || ریخته شدن خاک برکسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). ریخته شدن خاک. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). ریخته شدن. (مصادر زوزنی). یقال: انثال علیه التراب. || هجوم کردن اقوال بر کسی و بسیار گردیدن تا اینکه خدوک شود وی را. (از منتهی الارب).


انثیان.


[اُ ثَ] (ع اِ) بصیغهء تثنیه، دو خصیه. (ناظم الاطباء). هر دو خایه. (غیاث اللغات). هردو خصیه. (از آنندراج). || دو گوش. (ناظم الاطباء). || (اِخ) بجیله(1) و قضاعه که دو قبیله اند از یمن. (ناظم الاطباء). و رجوع به انثیین شود.
(1) - در ناظم الاطباء بغلط بحیله است.


انثیلی.


[] (اِ) دادی. طیفی. (یادداشت مؤلف). رجوع به طیفی شود.


انثیین.


[اُ ثَ یَ] (ع اِ) بصیغهء تثنیه، هر دو خایه. (غیاث اللغات). هردو خصیه. (آنندراج). دو خصیه. حذنتان. دوخایه. تخمها که از اعضاء رئیسهء چهارگانهء قدماست. (یادداشت مؤلف): بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 62). || دو مؤنث. دو زن. دو دختر: یوصیکم الله فی اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین. (قرآن 4/11)؛ اندرز میکند خدای شما را در کار فرزندان شما پسر را چَنِد بهرهء دو دختر. (کشف الاسرار ج2 ص 430). و رجوع به انثی و انثیان شود.


انج.


[اَ] (اِ) اطراف و گرداگرد روی و رخسار. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم). روی و رخسار و گرداگرد روی. (ناظم الاطباء). گرداگرد روی. (فرهنگ سروری). اطراف چهره. || بینی کشیده. (فرهنگ میرزا ابراهیم). || بیرون رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء). || بیرون کشیدن. || (فعل امر) امر به این معنی [ بیرون کشیدن ]هم هست یعنی بیرون بکش. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). || (حامص) بیرون روی. (از شرفنامه از مؤید الفضلاء).


انج.


[اَ] (پساوند) انگ. مزید مؤخر امکنه است چنانکه در اسامی زیر: ناینج، بنج، غوشفنج، جیرنج، راونج، شابرنج، سوبنج، ریونج، زرنج (زرنگ)، زوالقنج، اسفرنج، فوشنج (فوشنگ)، بوشنج. (از یادداشت مؤلف).


انج.


[اُ] (اِخ) ناحیه ای است از اعمال زوزان بین موصل و ارمینیه. (از معجم البلدان).


انجاء .


[اِ] (ع مص) رهانیدن. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (مصادر زوزنی). یقال: انجاه الله؛ برهاند او را خدای. || درخت بریدن. || بریدن فرمودن درخت را. || پوست بازکردن. || بازگشتن ابر. || رسیده شدن میوهء درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: انجت النخلة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خوی برآوردن. || آشکار کردن. || تیز دادن. || پلیدی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || یقال: شربت دواء فما انجاه؛ ای ماه اقامه(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || حاجت خود برآمدن. || بیرون کشیدن. || اغوا ساختن. (آنندراج).
(1) - در ناظم الاطباء اتامه.


انجاب.


[اِ] (ع مص) گرامی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نجیب شدن. (از اقرب الموارد). || فرزندان گرامی آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرزند نجیب آوردن. (از اقرب الموارد). نجیب زادن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || فرزند بددل زادن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). فرزند ترسو زادن. (از اقرب الموارد). از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).


انجاب.


[اَ] (ع اِ) جِ نُجَبَة، گرامی گوهران. (از منتهی الارب). و رجوع به نجبة شود.
- سلالة الانجاب؛ نسل گرامی گوهران، فرزند گرامی گوهران. (از یادداشت مؤلف).


انجاث.


[اَ] (ع اِ) جِ نُجُث و نُجث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). رجوع به مفردات کلمه شود.


انجاج.


[اِنْ نِ] (اِ) حب انجاج؛ حبی است مرکب هندیان را که در فالج و لقوه و صرع و رعده و خشکی اعصاب بکار است. (یادداشت مؤلف).


انجاح.


[اِ] (ع مص) برآمدن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رواشدن حاجت. (آنندراج). برآورده شدن حاجت. (از اقرب الموارد). روا شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || برآوردن حاجت را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رواکردن حاجت. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || حاجت رواکردن. (مصادر زوزنی). || فیروزمند شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیروزی یافتن. (از اقرب الموارد). یقال: ما افلح فلان و ما انجح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || چیره گردیدن: انجح بک؛ ای غلبک، فاذا غلبته فانجحت به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شاد کردن. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ورق 127 الف).


انجاد.


[اَ] (ع اِ) جِ نجد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمینهای بلند. (از آنندراج). || جِ نَجِدِ و نَجُد. (از اقرب الموارد). جِ نَجِد و نُجُد و نَجد و نَجید. (ناظم الاطباء). جِ نَجِد. دلاوران یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (از منتهی الارب) : ناصرالدین خواست که از بهر مقاومت ایشان سپاهی از انجاد ترک فراهم آرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 215). جمرات لشکر و انجاد حشم خویش گرد کرد و ایشان را با جیوش عظیم... بسر خوارزمشاه فرستادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 129). دو هزار سوار گزیده از انجاد عرب مدد فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 65). با قومی که از مشاهیر انجاد... بودند روی بطائی آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 315).
- هو طلاع انجاد؛ او ضابط امور است و غالب است بر معالی آنها. (ناظم الاطباء). و رجوع به مفردهای کلمه شود.


انجاد.


[اِ] (ع مص) به نجد برآمدن یا بسوی نجد برآمدن. (منتهی الارب). بنجد درآمدن یا بسوی نجد درآمدن. (آنندراج). بنجد شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از نجد برآمدن و بسوی نجد رفتن. (ناظم الاطباء). و منه المثل: انجد من رای حضناً، و حضن اسم جبلی است. || خوی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عرق کردن. (از اقرب الموارد). || یاری دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اعانت. (از اقرب الموارد). || بلند گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بلند شدن بناء. (از اقرب الموارد). || گشاده و بی ابر گردیدن هوا. || به اهل نزدیک شدن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دعوت پذیرفتن . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اجابت کردن دعوت را. (از اقرب الموارد). || بلند خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انجار.


[اِ] (ع اِ) بام خانه. همچو اِجّار. (منتهی الارب). بام خانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سطح (بام) و آن لغتی است در اجار. (از اقرب الموارد). ج، اناجیر. (ناظم الاطباء).


انجار.


[اَ] (اِخ) نام ملکی است معروف و سکونت گاه خسرو و شیرین بود. (از آنندراج). نام ولایتی است که خسرو پرویز با شیرین در شهر آن در زمستان و در ییلاق آن در تابستان می نشست و عشرت میکرد. (از شعوری ج1 ورق 107 الف).


انجار.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر با 477 تن سکنه و آب آن از چشمه و محصول آن غلات، سردرختی و توت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


انجاز.


[اِ] (ع مص) روان کردن حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن حاجت. (غیاث اللغات). روا کردن حاجت کسی را. (از آنندراج). برآوردن حاجت کسی را. (از اقرب الموارد): سلطان ایشان را با تحقیق امانی و انجاز مباغی و تشریفات گرانمایه پادشاهانه بازگردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 335). در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 30). || خسته را کشتن. (منتهی الارب). خسته و مجروح را کشتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || وفا کردن وعده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). وفا کردن بوعده. (از اقرب الموارد). وعده راست کردن. (تاج المصادر بیهقی) : توقعی که بغراخان داشت به انجاز مواعید و وفا بشرایط مواطات که میان ایشان ممهد بود... بوفا نرسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 100).
-امثال: انجز حرماً وعد؛ این مثل را در وقت وفا کردن وعده گویند و گاهی وقت وفا کردن خواستن استعمال کنند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اصله (اصل هذا المثل) ان الحارث ابن عمرو قال لصخربن نهشل هل ادلک علی غنیمة ولی خمسها، فقال نعم، فدله علی ناس من الیمن فاغار علیهم صخر، فظفر و غلب و غنم فلما انصرف قاله الحارث ذلک فوفی له صخر. (منتهی الارب).


انجاس.


[اِ] (ع مص) پلید ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پلید کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). نجس کردن. (از اقرب الموارد).


انجاس.


[اَ] (ع اِ) جِ نَجس و نِجس و نَجَس و نَجِس و نَجُس. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پلیدیها. (غیاث اللغات) (آنندراج). || پلیدیها و نجسها. (ناظم الاطباء) :
خون خوری در چارمیخ تنگنا
درمیان حبس و انجاس و عنا.
مولوی (مثنوی).
- انجاس اجناس شیاطین؛ پلیدیهای شیاطین. (ناظم الاطباء).
- انجاس الابدان؛ قوله تعالی : انما المشرکون نجس (قرآن 9/28)، قال عمر بن عبدالعزیز، یعنی انهم انجس الابدان کنجاسة الکلب والخنزیر. (منتهی الارب). و رجوع به نجس و منتهی الارب شود.


انجاس.


[اِ] (ع اِ) انجاص. (از دزی ج1 ص 40). انجاص؛ آلو. (از مهذب الاسماء). رجوع به انجاص شود.


انجاص.


[اِ] (ع اِ) اجاص و آلو. (ناظم الاطباء). آلو. (مهذب الاسماء). || گلابی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اجاص شود.


انجاع.


[اِ] (ع مص) اثر کردن علف در ستور و سخن و پند در مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تأثیر بخشیدن یا پدید آمدن اثر دوا و علف و وعظ و خطاب در کسی یا حیوانی. (از اقرب الموارد). || رهیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نجات یافتن. (از اقرب الموارد). || شیر دادن بچه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ارضاع. (از اقرب الموارد).


انجاف.


[اِ] (ع مص) دوال بر شکم و قضیب تکه بستن تا گشنی نکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نجاف بستن به قوچ. (از اقرب الموارد). و رجوع به نجاف شود.


انجافرین.


[اَ فِ] (اِخ) دهی است از دههای بخارا، از آنجاست ابوحفص عمر بن جریربن داودبن جندم(1) از راویان معروف که326 ه . ق. درگذشته است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان) (احوال و اشعار رودکی ج1 ص 45).
(1) - در معجم البلدان خیدم است.


انجافرینی.


[اَ فِ] (ص نسبی)منسوب به انجافرین. رجوع به انجافرین شود.


انجال.


[اِ] (ع مص) نجیل گذاشتن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به نجیل گذاشتن ستور را و نجیل نوعی گیاه شور است. (از آنندراج). رها کردن ستور را در نجیل. (از اقرب الموارد). || سبز شدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حکاه بعضهم و ترک الهمزه اعلی. (منتهی الارب). رجوع به نَجل (مص) شود.


انجال.


[اَ] (ع اِ) جِ نجل. (از اقرب الموارد). فرزندان. نسلها. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به نجل شود.


انجالانیدن.


[اَ دَ] (مص) پر کردن و انباشتن. || سیر کردن. || خودداری کردن در تندی و از سورت انداختن و ضبط کردن از گستاخی. || خسته و مانده شدن. || پند دادن. || تاب دادن و پیچیدن. (ناظم الاطباء).


انجالیدن.


[اَ دَ] (مص) پر کردن. || سیر گشتن. || سیراب گشتن. || بازداشتن از تندی و غلبه و انسداد. (آنندراج). اقدام کننده بکاری را از آن کار بازداشتن. (از شعوری ج1 ورق 123 الف). || گستاخی نمودن. || مانده کردن. (آنندراج). خسته و مانده کردن. (از شعوری). || دلالت کردن. معلوم کردن. || نصیحت دادن. || برتافتن. (آنندراج). || برگشتن. || برگشتن و منصرف شدن امیدکننده از امیدش. متعدی آن انجالانیدن است. (از شعوری). و رجوع به انجالانیدن شود.


انجالیکه.


[اَ کَ / کِ] (اِ)(1) سنبل خطائی (گیاه). (از دزی ج1 ص 40).
(1) - Angelique.


انجام.


[اَ] (اِ)(1) انتها و آخر هرکار. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). اتمام کار. ضد آغاز. (انجمن آرا). آخر کارها. (فرهنگ خطی). انتها. آخرکار. (غیاث اللغات). آخرکار. فرجام. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). آخرکار. عاقبت. (مؤید الفضلاء). عاقبت. (رشیدی). بافدم. (شرفنامهء منیری). آخر کارها و بافدم و فرجام. (فرهنگ سروری). انتها و پایان و آخر و عاقبت. (ناظم الاطباء). نهایت. غایت. مقابل آغاز. (یادداشت مؤلف) :
نه به آخر همه بفرساید
هرکه انجام راست فرسد نیست.
رودکی (اشعار چ مسکو ص 358).
یکی آنکه هستیش را راز نیست
بکاریش انجام و آغاز نیست.فردوسی.
برفت و جهان ماند ازو یادگار
چنین است آغاز و انجام کار.فردوسی.
همانا که انجام فیروزیست
از آن رو که نظمی نوت روزیست.فردوسی.
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام.فرخی.
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.اسدی.
بکاری که انجام آن ناپدید
مبر دست کان رای را کس ندید.اسدی.
انجام تو ایزد بقرآن کرد وصیت
بنگر که شفیع تو کدامست به محشر.
ناصرخسرو.
چه گویی کفر و توحیدش کنی نام
خبر نایافته ز آغاز و انجام.ناصرخسرو.
چون ببینی از این جهان انجام
بشناسی که چیستش آغاز.ناصرخسرو.
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
بمن نماید راه برون شد و انجام.سوزنی.
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح.
خاقانی.
ز هر چیزی که داری کام، ناکام
جدا می بایدت گشتن به انجام.عطار.
القصه برسلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام حدیث گفت... (گلستان). گفتند رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست. (گلستان).
منت ذوالجلال والاکرام
بدو آغاز و غایت انجام.نزاری قهستانی.
گسست از میان رشتهء کام من
ندانم چه خواهد بد انجام من.؟
- به انجام جاوید پیوند؛ یعنی همیشه. (ناظم الاطباء).
- انجام بردن؛ بپایان بردن. تمام کردن.
- بدانجام؛ بدعاقبت :
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفاپیشه کرد.سعدی.
- به انجام رسانیدن؛ به آخر رسانیدن و تمام کردن. (ناظم الاطباء).
- بی انجام؛ بی پایان :
چون فلک جاه اوست بی آغاز
چون قضا حکم اوست بی انجام.
شمس فخری (از شعوری ج1 ورق 118).
- حسن انجام؛ از مرکبات انجام است. (از آنندراج).
- سرانجام؛ پایان کار. (فرهنگ رشیدی). عاقبت. عاقبة الامر :
سرانجام روزی درآید ز پای.نظامی.
سرانجام چون رفت راهی دراز.نظامی.
بدان را نباشد سرانجام نیک.(بوستان).
- سره انجام؛ نیک انجام :
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
بازگرد ای سره انجام بدان نیک آغاز.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص202).
- سلام سلامت انجام؛ سلام از روی شفقت و مهربانی. (ناظم الاطباء).
- ظلام انجام؛ تاریکی و تیرگی. (ناظم الاطباء).
- نیک انجام؛ عاقبت بخیر : گدای نیک انجام به از پادشاه بدفرجام. (گلستان).
بدور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
خدایراست بر آفاق نعمتی طائل.سعدی.
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را.
سعدی.
- نیک سرانجام؛ عاقبت بخیر :
زهدت بچه کارآید گر راندهء درگاهی
کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی.
سعدی.
- نیکوسرانجام؛ عاقبت بخیر :
به آنکس که نیکوسرانجام نیست.نظامی.
|| هر چیز باشد که بنظام آید. (برهان قاطع) (آنندراج) :
که چون باشد انجام و فرجام جنگ
که را پیش خواهد بد اینجا درنگ.دقیقی.
هم آرام از اویست و هم کام از اوی
هم انجام ازویست و فرجام از اوی.
فردوسی.
کارها را فرجام نگر به انجام. (سندبادنامه ص 329). || فاعل را نیز گویند که بنهایت رساننده و به آخر آورنده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ شعوری ج1 ص118 الف). به آخر رساننده و به انتها آورنده. (ناظم الاطباء). بپایان رساننده مثل راه انجام، در این صورت با کلمهء دیگر مرکب شده اسم فاعل مرکب سازد. (فرهنگ نظام)(2). شعوری و سروری بیت زیر را برای این معنی شاهد آورده اند :
صبور و صابر گشتم بحبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام.
مسعودسعد.
- آخرانجام؛ به آخر رساننده :
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخرانجام است.نظامی.
- بلاغت انجام؛ آنچه به بلاغت انجامد. انجام دهندهء بلاغت : خامهء بلاغت انجام بعد از اختتام مجلد ثانی بی شائبهء توقف و تأخیر در تحریر مجلد ثالث شروع نمود. (حبیب السیر ج3 ص2).
- تعظیم انجام؛ کلمه ای است که در وقت تعظیم و کرنش گویند. (ناظم الاطباء).
- جان انجام؛ جان را به آخر برنده :
صبور و صابر گشتم بحبس و بند ارچند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام.
مسعودسعد.
- راه انجام؛ مَرکَب. (فرهنگ رشیدی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- ره انجام؛ صفت اسب که راه را به انجام میرساند. مرکب :
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تک آور.مسعودسعد.
تنوری چنین گرم در بند نان
ره انجام را گرمتر کن عنان.نظامی.
سپردش بنعل ره انجام خویش.نظامی.
- صدق انجام؛ آنچه به صدق انجامد. انجام دهندهء راستی. راست و درست : کلام صدق انجام... مؤید این معنی است. (حبیب السیر ج3 ص1).
- غم انجام؛ غم را بپایان رساننده :
از لعبت چینان(3) (کذا) به اندامتری
وز رود و سرود غم انجامتری.
ابن شاهفور (از شعوری ج1 ورق 123 الف).
- غم انجامی؛ شادی آفرینی :
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانهء بولهب.
فرخی.
- فیض انجام؛ فیض بخش. فیض رسان :قطرات اقلام فیض انجامش مثمر حدیقه سعادات... (حبیب السیر ج3 ص1).
- مضمون بلاغت انجام؛ مکتوبی که بعبارت ظریف و بلیغ نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء).
- امثال: انجام هر راه بدهی است.
|| (فعل امر) امر به این معنی هم هست یعنی آخر کن و بنهایت برسان. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ شعوری ج1 ورق118 الف). به آخر برسان. بپایان ببر. در این صورت فعل امر انجامیدن است. (فرهنگ نظام). رجوع به انجامیدن شود. || ضمیمه. تتمه. (ناظم الاطباء). || اندوه و رنج و اذیت و حزن و دل گیری و غم. (ناظم الاطباء).
(1) - در پهلوی hanjam مرکب از: ایرانی باستان hanjamih jama + han به معنی تمامی است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - انجام به این معنی در حقیقت همان ریشهء مضارع فعل (مساوی با فعل امر دوم شخص مفرد بدون باء تأکید) است که در ترکیب با کلمات دیگر معنی فاعلی میدهد مانند «گو» و «شنو» و «گیر» که در ترکیبات سخنگو و حرف شنو و جهانگیر معنی فاعلی دارد.
(3) - ظ: چینیان.


انجام.


[اَ] (ع اِ) جِ نَجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستاره ها.


انجام.


[اِ] (ع مص) برآمدن و طلوع شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آشکار شدن. و برآمدن. (از اقرب الموارد). || واشدن آسمان از ابر، یقال: انجمت السماء ایاماً ثم انجمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). واشدن آسمان از ابر. (آنندراج). بازشدن آسمان و آشکار گردیدن ستاره ها. (از اقرب الموارد). || رفتن سرما و باران و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد: اثجمت السماء ثم انجمت. واثجمت صحیح است.


انجام.


[اَ] (اِخ) عمدة الملک امیرجان از احفاد شاه نعمة الله ولی بود و با خاندان صفوی قرابت داشت، شاعر و ادیب بود، در زمان عالمگیر بهندوستان رفت و از طرف وی به والیگری کابل و اللهآباد منصوب گردید سپس بمرتبهء وزیراعظمی رسید و در سال 1159 ه .ق. کشته شد. از اوست:
فریاد که پیراهن دیوانگی من
چون دامن صحرا خطر از چاک ندارد.
به اوج بیکسی ما پر هما نرسد
رسیده ایم بجایی که کس بما نرسد.
سرشکم کم نمیگردد بسعی چشم بربستن
که نتوان شد ره سیلاب را مانع ز در بستن.
(از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص 1046 و صبح گلشن چ هند صص 43 - 44).


انجاماندن.


[اَ دَ] (مص) انجام دادن. بپایان آوردن کار.


انجاماننده.


[اَ نَ دَ / دِ] (نف)انجام دهنده. بپایان آورنده.


انجامانیدن.


[اَ دَ] (مص) به اتمام رسانیدن. انجام دادن. بپایان آوردن کار. انجاماندن.


انجامانیده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف) بپایان آمده. به انتها رسیده.


انجام ارسنجانی.


[اَ مِ اَ سَ] (اِخ) میرزا مصطفی خان برادر کوچکتر آغاز ارسنجانی، از شاعران قرن سیزدهم ه .ق. است. (از شکرستان پارس تألیف محمدحسین شعاع الملک شیرازی نسخهء خطی کتابخانه جعفر سلطان القرائی از فرهنگ سخنوران).


انجام پذیر.


[اَ پَ] (نف مرکب)شدنی. (یادداشت مؤلف). قابل انجام شدن. قابل اجرا. اجراپذیر. عمل شدنی. پیش رفتنی. (از لغات فرهنگستان). مقابل انجام ناپذیر. (از فرهنگ فارسی معین).


انجام پذیرفتن.


[اَ پَ رُ تَ] (مص مرکب) بپایان آمدن. خاتمه یافتن. امکان یافتن : چون امور عالم... و مواد مشوشات ضمایر خلایق انجام پذیرفت. (جهانگشای جوینی).
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.
حافظ.


انجام دادن.


[اَ دَ] (مص مرکب) تمام کردن و به آخر رسانیدن. (ناظم الاطباء). بپایان رسانیدن. کامل کردن. (فرهنگ فارسی معین). انجامانیدن. برگذار کردن. اتمام. (یادداشت مؤلف). || اجرا کردن. عمل کردن. (فرهنگ فارسی معین). سامان دادن. (آنندراج) :
صائب چه فارغند ز اندیشهء حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند.
صائب (از آنندراج).


انجامش.


[اَ مِ] (اِمص) آخرت، چون روز انجامش ای روز آخرت. (آنندراج). روز رستاخیز. قیامت. (فرهنگ فارسی معین) :
تو گفتی مگر روز انجامش است
یکی رستخیز است یا رامش است.فردوسی.
|| پایان. عاقبت. (فرهنگ فارسی معین) :
مرد در شهر خویش با نیروست
دیده هم در میان چشم نکوست
پشته هامون شود به انجامش
جوی جیحون شود بآرامش
خاک در ساکنی پسندیده است
چون بجنبید آفت دیده است.
سنایی (کارنامهء بلخ)(1).
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن بسازگاریست.نظامی.
(1) - مؤلف در یکی از یادداشتهای خود انجامش را در شعر مذکور سنایی چنین معنی کرده اند: کم کم برداشتن از چیزی.


انجام شدن.


[اَ شُ دَ] (مص مرکب)پایان یافتن. ختم شدن. برگذار شدن. (یادداشت مؤلف). بپایان رسیدن. کامل شدن. (فرهنگ فارسی معین). || اجرا شدن. عمل شدن. (فرهنگ فارسی معین).


انجام شدنی.


[اَ شُ دَ] (ص لیاقت)انجام پذیر. قابل انجام شدن. (فرهنگ فارسی معین).


انجام شیرازی.


[اَ مِ] (اِخ) عبدالرضا از شاعران قرن سیزدهم است. (از شکرستان پارس بنقل فرهنگ سخنوران).


انجام کردن.


[اَ کَ دَ] (مص مرکب)اتمام. اجرا کردن. انجام دادن. (یادداشت مؤلف).


انجام گرفتن.


[اَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)صورت گرفتن و بپایان رسیدن و کامل شدن. (ناظم الاطباء). وقوع یافتن. خاتمه گرفتن. خاتمه پذیرفتن. (یادداشت مؤلف):
عاشق همه رسوا به در انجمن عالم
انجام نگیرد ره گر زانجمن اندیشد.عطار.


انجامن.


[اَ مَ] (اِ) انتهای هرچیز. (ناظم الاطباء).


انجام ناپذیر.


[اَ پَ] (نف مرکب)غیرقابل اجرا. اجراناپذیر. پیش نرفتنی. (از لغات فرهنگستان) (از فرهنگ فارسی معین).


انجام و آغاز.


[اَ وُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اول و آخر :
نجوید دگر پردهء راز را
خبرهای انجام و آغاز را.نظامی.


انجام یافتن.


[اَ تَ] (مص مرکب) به انتها رسیدن و تمام شدن. (ناظم الاطباء). انجام شدن. (فرهنگ فارسی معین). خاتمه یافتن. خاتمه پذیرفتن. || کامل شدن. (یادداشت مؤلف). کمال و کمول. (از منتهی الارب).


انجامیدن.


[اَ دَ] (مص)(1) بنهایت رسیدن و آخرشدن کار. (آنندراج). آخرشدن و بنهایت رسیدن. (فرهنگ رشیدی). آخرشدن. (مؤید الفضلاء) (شرفنامهء منیری). منتهی گشتن و به آخر رسیدن و بپایان آمدن کار و تمام شدن. (ناظم الاطباء) :
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین.
(ویس و رامین).
بنگر که جهانت چون بینجامد
هر روز تو کار نو چه آغازی.ناصرخسرو.
در یک هفته سه انقلاب بدین نسق انجامید. (بدایع الازمان). || منتهی شدن. منجر شدن. کشیدن. (یادداشت مؤلف) :
و گر ایدون ببن انجامدمان نقل و نبید
چارهء هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
حال بدان انجامید کی سیاوش بترکستان افتاد از ترس پدر و آنجا کشته شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 41). خاتمت بهلاک و ندامت انجامد. (کلیله و دمنه). آن فتنه بدان انجامید که هفت هزار کشته شدند. (سندبادنامه ص203). چون کار به انجام رسید و خلوت به اتمام انجامید. (سندبادنامه ص 131).
پیش از آنم که بدیوانگی انجامد کار
معرفت پند همیداد نمی پذرفتم.سعدی.
بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید و خصومت بصلح انجامید. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. (گلستان). فی الجمله امکان موافقت نبود بمفارقت انجامید. (گلستان). اگر او دانا بودی کار او با نادانان بدین غایت نینجامیدی. (گلستان سعدی). اگر در آغاز کار سخنهای پیوسته نوشتن را خواهی که درآموزی دشخوار بود و بمقصود نینجامد. (جاودان نامهء افضل الدین کاشانی). چون میانهء ما و شما بدین انجامید از میانهء شما بیرون رویم. (تاریخ قم ص 255). || انجام یافتن. اجرا شدن. (فرهنگ فارسی معین). || (مص) تمام کردن. (ناظم الاطباء). به آخر رساندن کاری. (از شعوری ج1 ورق 123 الف). بنهایت رسانیدن. بپایان بردن. کشانیدن. منجر گردانیدن :
چه باشی تو ایمن زگردون پیر
که فرجام انجامدت ناگزیر.فردوسی.
همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی.
ناصرخسرو.
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که وقت خرمی این دیار است.
مسعود سعد (از فرهنگ شعوری ج1 ورق 118 الف).
|| پرداختن. (ناظم الاطباء).
(1) - ماضی: انجامید، مضارع: انجامد، مستقبل: خواهد انجامید، نف: انجامنده، ن مف: انجامیده، اِمص: انجامش. (از فرهنگ فارسی معین).


انجامیدنی.


[اَ دَ] (ص لیاقت) قابل انجام شدن و بپایان رسیدن.


انجامیده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف)بپایان رسیده. انجام شده. منجرشده.


انجامین.


[اَ] (ص) انجام(1). یا در آخر آن برای وصف و نون برای اظهار وصفیت است. (از شعوری ج1 ورق 123 الف).
(1) - از انجام + ین.


انجانة.


[اَ نَ] (ع اِ) پنگان و پیاله. ج، اجاجین. (کذا). (ناظم الاطباء).


انجاورود.


[اَ وِ] (اِخ) دهی است از بخش گیلان شهرستان شاه آباد با 230 تن سکنه و آب آن از رودخانهء کفرآور تامین میشود. محصول آن غلات، میوه، لبنیات، صیفی و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


انجئاث.


[اِ جِ] (ع مص)انجأث النخل؛ برافتاد خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انجئاث نخل؛ انصراع آن. (از اقرب الموارد).


انجئاف.


[اِ جِ] (ع مص) انجأفت الشجرة؛ برکنده شد آن درخت از بن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انجباذ.


[اِ جِ] (ع مص) به معنی انجذاب و مقلوب از آن است. (ناظم الاطباء).


انجبار.


[اَ / اِ] (معرب از انگبار، اِ) گیاهی(1) از تیرهء ترشکها که ریشه اش دور خود پیچیده و در تداوی بعنوان قابض بکار رود. انارف. برسیان دارو. (فرهنگ فارسی معین). معرب انگبار است و آن رستنیی باشد سرخ رنگ و پیوسته در کنار جویها روید و عصارهء آن نیز سرخ میباشد. بواسیر را نافع است. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). رستنیی است از طایفهء پولیگونه و ریشهء آن در طب استعمال میشود و از ادویهء قابض است. (ناظم الاطباء). نباتی است برگش شبیه ببرگ رطبه و با اندک زغبی مثل غبار و شاخهای او قویتر از شاخ رطبه مایل بسرخی و بقدر قامتی و در اکثر بر علیق متشبک میشود و آنچه در نزدیکی او میباشد و گلش سرخ و بعد از ریختن گل غلافهای کوچک ازو بهم میرسد و در آن تخمهای ریزه است و بیخش خشبی و سرخ و مستعمل از او عصارهء بیخ تازهء آن و ریشهای باریک اوست و او را لحاء انجبار گویند. (از تحفهء حکیم مؤمن). قرنوه. هرنوه. انگبار. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود.
(1) - لاتینی Polygonum bistorta .
(از فرهنگ فارسی معین). فرانسوی Bistorte,serpentaire، انگلیسی Bistort, snakeweed, adder-word. .
(از واژه نامه گیاهی).


انجبار.


[اِ جِ] (ع مص) درست و نیکوحال گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درست شدن استخوان شکسته. (از اقرب الموارد). جوش خوردنِ استخوان شکسته. (یادداشت مؤلف).


انجب دهلوی.


[اَ جَ بِ دِ لَ] (اِخ)حاجی ربیع مغربی از شاگردان مرتضی قلی بیگ اصفهانی از شاعران قرن دوازدهم است. در جوانی به دهلی آمد و توطن گزید. به حکمت تمایل داشت. از او است:
آزمودیم به هر رنگ بسی یاران را
آنکه دارد بوفا رابطه بسیار کم است.
حسن شوخ تو چنان کرد فضا تنگ بدل
که نماند از عرق خجلت گل رنگ بگل.
در چمن تا به تبسم شده لعلش دمساز
میزند غنچه زرشک لب او چنگ بگل.
(از تذکرهء روز روشن چ تهران ص 87 و الذریعه قسم 1 از جزء 9 ص 106 و فرهنگ سخنوران).


انجب کشمیری.


[اَ جَ بِ کَ] (اِخ) میر ضیاءالله فرزند میر نعمة الله شاعر بود. از او است:
دشمن روشندلان باشد زبان خویشتن
شمع در سوز و گدازست از بیان خویشتن.
(از تذکرهء روز روشن چ تهران ص 87).


انجپل.


[اَ جِ پُ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان آمل با 150 تن سکنه. آب آن از نهر شل پت و رودخانهء هراز و محصول آن برنج و غلات و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


انجح.


[اَ جَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از نجاح. (یادداشت مؤلف). فیروزمندتر. (از ناظم الاطباء).


انجحار.


[اِ جِ] (ع مص) در سوراخ درآمدن سوسمار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسوراخ داخل شدن سوسمار. تَجَحُّر. (از اقرب الموارد). در سولاخ شدن. (مصادر زوزنی از یادداشت مؤلف).


انجخ.


[اَ جُ] (اِ)(1) چین وشکن روی و اندام و جز آن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). انجخ و انجوخ چینهایی که از پیری یا از درد و غم در روی و پیشانی آشکار شود. در بعضی از نسخه ها به معنی ترکیدن پوست دست و پا نقل شده، در کتاب مجتبی به معنی شکن پوست لاغر و در کتاب محبوب العارفین بمعنی شکن روی آمده است. (از شعوری ج1 ورق 102 الف). انجوغ. انجوخ. انجغ. چین. شکنج. ترنجیدگی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هر کدام از کلمات مذکور شود.
(1) - درین لغت خا و غین تبدیل یابند چنانکه انجخ و انجغ به همین معنی است همچنان انجوخ و انجوغ نیز به همین معنی است و مصدر آن انجوخیدن و انجوغیدن و انجخیدن آمده. (از انجمن آرا).


انجخت.


[اَ جُ] (اِ) خواهش و میل و توقع. (از ناظم الاطباء). برجست. (از شعوری ج1 ورق 100 ب). و رجوع به انچخت شود.


انجختن.


[اَ جُ تَ] (مص)(1)برجستن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). || طمع داشتن. (آنندراج). خواهش کردن و توقع کردن. || چین دار بودن و یا چین دار شدن ابرو و شکم. (ناظم الاطباء). شکن بر شکن بر شکم و ابرو بودن. (آنندراج). || ترش رو شدن. انجوختن. (از شعوری ج1 ورق 123 الف).
(1) - در شعوری انجختن [ اَ جَ تَ ] است.


انجخیدن.


[اَ جُ دَ] (مص) درهم کشیده شدن پوست روی و اندام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || چین دار بودن پوست روی و اندام. (از ناظم الاطباء).


انجد.


[اَ جُ] (ع اِ) جِ نَجد، زمینهای بلند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || هو طلاّع انجد؛ او دانا و رسا در امور و غالب بر آنهاست. (از لسان العرب) (ناظم الاطباء). رجل انجد؛ نیک آزمایندهء کارها و درآینده و تصرف کننده در آن و نیک ماهر. طلاع الثنایا. (یادداشت مؤلف).


انجدال.


[اِ جِ] (ع مص) بر زمین افتادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). بر زمین افتاده شدن. (آنندراج). یقال: جدله فانجدل. (ناظم الاطباء).


انجدان.


[اَ جُ] (معرب، اِ) معرب انگدان است و آن را بعربی حلتیت و بیح آنرا اصل الانجدان خوانند(1). (برهان قاطع) (آنندراج). در لغت طبری کلوپر گویند. (از انجمن آرا). گیاهی(2) از تیرهء چتریان که علفی است و پایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوان است. ارتفاعش 2 تا 5/2 متر و ریشه اش راست و ستبر است. ابرکبیر. حلتیت. (از فرهنگ فارسی معین ذیل انگدان). به مازندرانی انجدان طیب را کولاپر نامند و بیخ آنرا بعربی محروق و ساق آنرا بترکی بالدرغان گویند و چون انجدان مطلق مذکور شود مراد تخم آن است و آن دو قسم میباشد یکی طیب و دیگر منتن و ساق نبات آن مجوف و سطبر و بلندتر از قامت و برگ آن شبیه ببرگ کلم و از آن کوچکتر و گل آن چتری مانند شبت و سفید و ثمر آن بعد از رسیدن سفید و مدور و پهن شبیه بدرهم و بسیار خوشبو میباشد و صمغ آنرا حلتیت طیب مینامند و برگ قسم دوم آن مانند صفحهء سوخته و پرسوراخ و ساق آن ضعیفتر از قسم اول و ثمر آن سیاه و بسیار بدبو است و بیخ آنرا اشترغار و گیاه آنرا کماه و صمغ آنرا که بسیار بدبو است حلتیت منتن و بفارسی انکزد (انکزه) نامند و صمغ آنرا بفارسی ژَد و عوام آنرا انگشت گنده نامند. (از مخزن الادویه). بعضی از اطباء گویند انجدان برگ است و حلتیت صمغ گیاه آن و محروث ریشهء آن است. اسحاق بن عمران گفته است انجدان بر دو قسم است قسمی از آن سفید و طیب و خوردنی است که آنرا انجدان سرخسی گویند و ریشه های آنرا محروث گویند و در اغذیه و ادویه بکار رود و دیگر انجدان سیاه منتن است که ببرخی ادویه بیامیزند و صمغ انجدن همان حلتیت است... ابوحنیفه گوید: محروث ریشهء انجدان است و محمد بن عبدون گوید: انجدان نباتی است مانند کاشم که در بابل میروید و سبزی فروشان آنرا مانند توابل میفروشند. (از مفردات ابن بیطار ج1 صص 58 - 59). دیسقوریدوس گوید درخت انجدان را سلقیون گویند و صمغ او را حلتیت خوانند یعنی انگزد و منبت او در زمین دمشق بود و شام و ارمنیه و قهستان که او را زمین ماه گویند و زمین نینو و آن زمینی است که آن طرف مصر است و انجدان را بسریانی انکذانا او کاما خوانند... (ترجمهء صیدنهء ابوریحان، خطی). || بعضی گویند نسناس است و آن جانوری باشد شبیه آدمی. (برهان قاطع) (آنندراج).
(1) - Selesi. (لکلرک ج1 ص 162 از حاشیهء برهان).
(2) - لاتینی Ferula asa foetida . (از فرهنگ فارسی معین).


انجدان.


[اِ جِ] (اِخ) دهی است از بخش فرمهین شهرستان اراک با 1287 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، انگور، میوه و گردو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2)(1).
(1) - صاحب ریاض العارفین (ص 103) در ذکر احوال شاه طاهر انجدانی، انجدان را از محال قم دانسته و در آنندراج انجدان از دههای کاشان قلمداد شده. با توجه به اینکه انجدان در جنوب غربی شهرستان اراک واقع شده و تقریباً در مرز شهرستان قم و نزدیک بشهرستان کاشان است احتمالا هر سه انجدان یکی باشد.


انجدان رومی.


[اَ جُ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) گیاهی است علفی، پایا، دارای ساقهء ضخیم استوانه ای بقطر 3 تا 4 سانتیمتر و به ارتفاع یک تا دومتر. برگهایی ضخیم، گوشتدار، منقسم ببرگچه هایی با ظاهر لوزی و دندانه های نامساوی، برنگ سبز تیرهء شفاف و منتهی به دمبرگ استوانه ای مشخص دارد. گلهای آن بسیار کوچک برنگ زرد و مجتمع بصورت چتر مرکب با دوازده شعاع نابرابر است. میوهء آن بیضوی و دراز بطول 5 تا 7 میلیمتر برنگ زرد یا قهوه ای و پس از رسیدن بسیار معطر است. با آنکه مرکز اصلی انتشار آن احتما در ایران ذکر گردیده مع هذا تاکنون بحالت وحشی در کشور ما دیده نشده است. کرفس الجبل. کاشن رومی. (از گیاهان دارویی دکتر زرگری ج1 صص 797 - 798). کاشم. سیسالیوس. (یادداشت مؤلف).
(1) - در اصطلاح علمی Levisticumofficinale. (از گیاهان دارویی دکتر زرگری ص 797).


انجدان سرخسی.


[اَ جُ نِ سَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از انجدان است که سفید و شیرین و مأکول و ریشهء آن محروث است. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به انجدان شود.


انجدانی.


[اَ جُ] (ص نسبی)منسوب است به انجدان که گمان میکنم نوعی تخم باشد. || (اِخ) ابوعثمان سعیدبن محمد بن سعید انجدانی از مردم بغداد و صدوق بود. در شوال 285 ه .ق. درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 50 ب).


انجدة.


[اَ جِ دَ] (ع اِ) جِ نُجود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمینهای بلند. (آنندراج). || فلان طلاّع انجدة؛ فلان رسا و ضابط در معالی امور و غالب بر آنهاست. (ناظم الاطباء). و رجوع به نجود شود.


انجذاب.


[اِ جِ] (ع مص) کشیده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات): والشوق حامل الذوات الدراکة الی نورالانوار فالاتم شوقاً اتم انجذاباً و ارتفاعاً الی النور الاعلی. (حکمة الاشراق ص 224). || برگردیدن. || تیز رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیک رفتن. (مصادر زوزنی). بشتاب رفتن. (از اقرب الموارد). || (اِ مص) جذب و کشش و دلفریبی و میل و اشتیاق. (ناظم الاطباء). ربودگی. کشش پذیری. (فرهنگ فارسی معین): باشد که مادهء آماس را مددی بدو پیوندد و این پیوستن عدد را انجذاب گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


انجذاذ.


[اِ جِ] (ع مص) بریده و پاره گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). انقطاع. (از اقرب الموارد).


انجذار.


[اِ جِ] (ع مص) بریده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انقطاع. (از اقرب الموارد).


انجذاف.


[اِ جِ] (ع مص) تیز پریدن مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انجذام.


[اِ جِ] (ع مص) بریده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). انقطاع. (از اقرب الموارد).


انجذان.


[اَ جُ] (ع اِ) انغوزه. (ناظم الاطباء). انگدان که گیاهی است. مقاوم سموم است و جهت درد مفاصل جید و مدر حیض و مخدر آن و مدر بول و شیر و مسخن گرده و روده و جاذب و بیخ سپید آن که اشترغار نامند مقطع بلغم و ملطف اغذیه [ است ] . (منتهی الارب). و رجوع به انجدان شود.


انجذان رومی.


[اَ جُ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سیلاسی سالیوس. (مفاتیح از یادداشت مؤلف). رجوع به انجدان و انجدان رومی شود.


انجر.


[اَ جَ] (ع اِ) مأخوذ از لنگر فارسی است و آن چند چوب است که بهم بندند و میان آنها را با ارزیر گداخته و جز آن پرکنند چندانکه مانند سنگ گران گردد و بتک نشیند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، اناجر. (از اقرب الموارد).


انجراح.


[اِ جِ] (ع مص) مجروح شدن. (ناظم الاطباء).


انجراد.


[اِ جِ] (ع مص) برهنه گردیدن. || دراز گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || انجرد فی السیر؛ ای مضی فیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گذشتن در سیر. (یادداشت مؤلف). بگذشتن در رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || کوتاه و تنک موی شدن. (آنندراج). کوتاه و تنک موی گردیدن اسب. || دراز و طویل گشتن سیل. || سوده گردیدن جامه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).


انجرار.


[اِ جِ] (ع مص) کشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). انجذاب. (از اقرب الموارد). کشیدن. (یادداشت مؤلف). || رَوانِ چرا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بچرا روان کردن. (از ناظم الاطباء). || سواره شده گذاشتن ناقه را بچرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بجر شدن حرف. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی).


انجرک.


[اَ جِ رَ] (اِ) مرزنگوش و آن نوعی از ریاحین است که در دواها بکار برند و در عربی آذان الفار گویند. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از آنندراج). مرزنگوش. (مؤید الفضلاء). مرزنجوش. (ناظم الاطباء). انجوک. (دزی ج1 ص 40) (حاشیهء برهان قاطع چ معین)(1). و رجوع به آذان الفار شود. || (اِخ) نام دشتی و صحرایی است غیرمعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). نام بیابانی است در ارمنستان. (از حاشیهء خسرو و شیرین نظامی ص 62) :
بدشت انجرک(2) آرام کردند
بنوشانوش می در جام کردند.
نظامی (خسرو و شیرین ص62).
(1) - Marjolaine. (2) - ن ل: انجوک و ایلجوک.


انجروت.


[اَ جَ] (اِ) انزروت. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی عنزروت و آن صمغی باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انزروت شود.


انجر و منجر.


[اَ جَ رُ مَ جَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع در تداول عامه، کشاکش. کش مکش. (یادداشت مؤلف).


انجروی.


[اَ جَ] (اِ) عنزروت. (در نسخه ای از مهذب الاسماء بنقل یادداشت مؤلف). و رجوع به عنزروت شود.


انجرة.


[اَ جُ رَ] (ع اِ) گزنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد و انجرهء حرشاء و انجرهء سوداء شود.


انجره.


[اَ جَ رَ / رِ] (اِ)(1) گزنه. (ناظم الاطباء). نباتی است که آنرا نبات النار گویند و تخم آنرا قریض خوانند و تخم آن مستعمل است. سه درم آنرا با شیر تازه بخورند قوت باه دهد و بکوبند و با عسل بر قضیب مالند سطبر گرداند. (برهان قاطع) (آنندراج). گیاهی است تند که چون بعضوی رسد بگزد و بلغت دری طبری آنرا گزنه گویند یعنی میگزد و در آن ولایات بسیار است. (انجمن آرا). ارباسیوس گوید انجره اقالیقی گویند و به تازی او را قریض گویند... در نواحی جرجان بر لبهای جو بسیار بود و هرگاه عضوی بدان سوده شود خارش و سوزش در آن عضو افتد و اهل جرجان از آن نوعی طعام سازند و قسیطا گوید اگر کسی به افراط انجره را بر اعضا بمالد بمیرد و تخم انجره خرد باشد و پهن و صیقل و ازرق باشد و بعضی آنرا بتخم کتان تشبیه کرده اند... مقوی باه بود و بلغم براند و بروسینه را از اخلاط پاک سازد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی نسخه خطی). بعربی قریض و بلغت دارالمرز گزنه و بترکی کجیت و بهندی اتنکن و بلاتینی ارتیک پریوم و بلغت گیلان هرتیکه گویند. نباتی است بر آن پرتشریف انبوه و پرخار و ریزه و خارهای ساق آن ظاهرتر و چون ملاصق بدن شود باعث حمرت و سوزش و خارش گردد گل آن زرد و تخم آن نرم و براق و با اندک پهنی و مایل بتیرگی است... (از مخزن الادویه). قریص. حریق. (لکلرک). حریق. قریس. (یادداشت مؤلف).
(1) - فرانسوی Ortie. (فرهنگ فرانسه - فارسی سعید نفیسی).


انجرهء حرشاء .


[اَ جُ رَ / رِ یِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اذن الفار. (از دزی ج1 ص 40)(1). انجرهء سودا. حشیشة الزجاج. (یادداشت مؤلف). رجوع به حشیشة الزجاج شود.
(1) - Parietaire.


انجرهء سوداء .


[اَ جُ رَ یِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انجرهء حرشاء. حشیشة الزجاج. (یادداشت مؤلف). رجوع به حشیشة الزجاج شود.


انجز.


[اَ جَ] (ع ن تف) منجزتر. (یادداشت مؤلف).


انجزار.


[اِ جِ] (ع مص)برگردیدن آب دریا و آداک پیدا شدن در دریا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انجزاع.


[اِ جِ] (ع مص) گسسته گردیدن رسن و یا دونیمه شدن آن. || شکسته شدن عصا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انجزام.


[اِ جِ] (ع مص) ساکن گردیدن حرف و یا افتادن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ساکن گردانیدن [ کذا ]یا افتادن حرف. (آنندراج). ساکن شدن. (از اقرب الموارد). بجزم شدن حرف. (تاج المصادر بیهقی). || شکسته گردیدن استخوان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انکسار عظم. شکسته شدن استخوان. (از اقرب الموارد).


انجزه.


[ ] (اِ) تخمی است که در تداوی بکار برندش. (از مؤید الفضلاء).


انجس.


[اَ جَ] (ع ن تف) پلیدتر. ناپاک تر. (ناظم الاطباء). به معنی پلیدتر اسم تفضیل از نجس. (غیاث اللغات).


انجسا.


[اَ جِ] (مأخوذ از یونانی، اِ)(1)ابوخلسا(2) است که نوعی از سرخ مرد باشد و آنرا بعربی شجرة الدم گویند. خون شکم را ببندد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از آنندراج). و رجوع به انجوسا شود.
(1) - محرف Anchusa. (از لکلرک ج1 ص 163 بنقل حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - این کلمه نیز محرف Anchusa است. (همان مأخذ).


انجسکیدن.


[اَ جَ دَ] (مص) بازگشتن و مراجعت کردن. (ناظم الاطباء). || بازداشتن و منع کردن. (ناظم الاطباء).


انجشا.


[اَ جُ] (اِ) شنجار. (یادداشت مؤلف). ظاهراً محرف انجسا است. و رجوع به انجسا و شنجار شود


انجشش.


[اَ شِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 557 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و سیب زمینی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


انجشة.


[اَ جَ شَ] (اِخ) غلامی بود سیاه از آنِ رسول اکرم و آواز حداء را خوب میخواند و برخی گفته اند مخنث بود. و رجوع به الاصابة فی تمییزالصحابة ج1 ص 68 شود.


انجع.


[اَ جَ] (ع ن تف) بانفع تر و نیکوتر. (ناظم الاطباء). انفع. مؤثرتر. (یادداشت مؤلف): کان ذلک انجع دواء فیه لایعدله شی ء. (ابن البیطار). و اذا شرب [ الغاریقون ] ... نفع من الاستسقاء... او اخذ مصفی فهو انجع. (ابن بیطار).


انجعاب.


[اِ جِ] (ع مص) اوفتادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انصراع. (از اقرب الموارد).


انجعار.


[ اِ جِ] (ع مص) پیخال انداختن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیخال انداختن جانور. (آنندراج). سرگین انداختن درنده. (از اقرب الموارد).


انجعاف.


[اِ جِ] (ع مص) برکنده گردیدن درخت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انقلاع. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی). || برزمین افتادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). منه الحدیث: انه مر بمصعب بن عمیر و هو منجعف؛ ای مصروع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انجغ.


[اَ جُ] (اِ) بر وزن و معنی انجخ است که چین و شکنج روی و اندام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). انجوخ. (هفت قلزم). انجوغ. چین. شکنج. ترنجیدگی. (یادداشت مؤلف). || آب دهن. (هفت قلزم).


انجفارینی.


[اَ جُ] (ص نسبی)منسوب است به انجفارین و آن دهی از سواد بخارا است و از آنجاست ابوحفص عمر بن جرین ادیب. (از انساب سمعانی ورق 50 ب).


انجفال.


[اِ جِ] (ع مص) رفتن سایه و شب و مانند آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن سایه. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || برکنده شدن قوم پس گذشتن(1) و شتافتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). برکنده شدن قوم و گذشتن و شتابان گریختن. (از اقرب الموارد). شتافتن و گریختن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - در ناظم الاطباء: گذاشتن.


انجق.


[اَ جَ] (ترکی، ق) بمجرد اینکه، بمحض اینکه(1). (از دزی ج1 ص 40). در ترکی آذربایجانی، آنجاق به همین معنی استعمال دارد.
(1) - a peine, presque pas.


انجک.


[اُ جُ] (اِ) خطمی. (ناظم الاطباء). و رجوع به انجکک شود.


انجکک.


[اَ جُ کَ] (اِ) دانه ای باشد سیاه شبیه بدانهء امرود و مغز سفید دارد و آنرا بخورند. خاصیتش آن است که هرچند فراش خیال جاروب سنبل برجل خرسک ریش زند از پوست آن پاک نتوان کرد. (برهان قاطع)(1). یکی از اقسام آجیل و دانه ای است سیاه شبیه بدانهء امرود و مغز سفیدی دارد و آنرا انچوچک و به تازی دانج ابروج گویند و در کهکیلویهء فارس عمل می آید. (ناظم الاطباء). دانه ای باشد شبیه بدانهء امرود و مغز سفید دارد خاصیتش آن است که هر که او را خورد خوابهای عجیب و غریب بیند. (هفت قلزم). بفارسی محلب و بهندی کهیلا خوانند. (مؤید الفضلاء). بشیرازی دانج ابروج را گویند. (از اختیارات بدیعی، نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ذیل دانج ابروج). در تحفهء حکیم مؤمن انچکک است و چنین آمده: دانج ابروج [ را ] در اصفهان انچکک نامند، دانهء امرود جنگلی است. (تحفه ذیل دانج ابروج). در یکی از یادداشتهای مؤلف انجلک با لام است. انجل. (ناظم الاطباء). و رجوع به انچوچک و انجل شود. || خطمی. (ناظم الاطباء).
(1) - در حاشیهء نسخهء چاپ سوم کلکتهء برهان قاطع (سال 1834 م.) آمده: بدانکه در این مقام کلام مصنف از لفظ فراش خیال الی آخر ترجمهء لغت، بی معنی و مخبط است که اصلاً غرض آن مفهوم و مفاد آن معلوم نمیشود. در این صورت برآوردنش اولی بود چه بدون آن نیز کلام از ربط نمی افتد، لیکن چون در جمیع نسخهای موجوده که عدد آن قریب به ده میرسد با اختلافی سهل موجود بود بحال خود گذاشته طبع نموده شد تا تصرف صریح در کلام مصنف لازم نیاید. (نقل از حاشیهء برهان قاطع چ معین). در انجمن آرای ناصری بنقل از آن در آنندراج آمده: در برهان متعدده به همین صورت نوشته و باسمه کرده اند از فراش خیال تا به آخر این فقره سخن بیمعنی و بیمزه است و جای طعن و تماخره است بعد از آنکه تفکر بسیار در این معنی و بیان شد بخاطر رسید که ظرافتی بخاطر ابن خلف تبریزی رسیده که بعد از خوردن و شکستن آن حبه، پوست آن از ریش خورنده پاک نشود و فراش خیال را استعاره کرده جاروب سنبل تصحیف شدهء جاروب سبیل است و جل خرسگ ریش خود را گفته یعنی چنانکه فراش فرش را جاروب کند و پاک سازد و فراش خیال بی جاروب سبیل نتواند پوستهای آنرا از ریش بیرون کند با این همه این تأویلات خاصیتش این است معنی ندارد و خاصیت در مقام نفع و ضرر مأکولات و غیره استعمال شود. معلوم شد که آنچه در باب لغات پیروی صاحبان کتب را نموده در این مقام این انشاء بلیغ زادهء طبع ایشان بوده برهان ذوق سلیم و سلیقهء مستقیم برهان خود همین عبارات بس تا زین سپس از او چه آید عجب تر اینکه صاحبان فرهنگ این لغت را در کتاب خود نیاورده اند و درعراق و فارس معروف است ولی او را انجکک نگویند و آنرا انچوچگ بجیم و کاف فارسی خوانند. دکتر معین در مقدمهء برهان قاطع صفحهء نود و هفت (با نقل به معنی از فرهنگ نظام) نوشته اند: میرزا اسدالله غالب شاعر بزرگ اردو در کتاب «قاطع برهان» خود که رد بر برهان قاطع است این عبارت را زبان جنی دانسته، حسین خلف را مجنون خوانده است و امین الدین در جواب اعتراضات غالب در «قاطع القاطع» ناگزیر شده که عبارت مزبور را بر غلط کتاب حمل کند. حقیقت آن است که مولانا بسحاق اطعمه (ابواسحاق حلاج شیرازی) در پایان دیوان اطعمهء خود که دربارهء انواع طعامها و غذاها بر سبیل طیبت سروده، فرهنگی برای اغذیه ترتیب داده است و لغات را بر سبیل هزل شرح کرده است. از جمله گوید: «الانچکک، دانهء سیاه که مغزی سفید داشته باشد چون دانهء امرود. خاصیتش آن است که هرچند فراش خیال جاروب سبال بر زیلوچهء ریش زند آن پوست پاک نتوان کرد».


انجل.


[اَ جِ / اَ جُ] (اِ) رستنیی باشد که آنرا خطمی خوانند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). رستنیی است که آنرا خطمی گویند گلهای سرخ و سپید دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). || انجکک. (از ناظم الاطباء). و رجوع به خطمی شود.


انجل.


[اَ جَ] (ع ص)فراخ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). یقال: رجل انجل. ج، نُجل و نِجال. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || فراخ، پهن دراز از هرچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انجل.


[ ] (اِخ) امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص 82).


انجلاء .


[اِ جِ] (ع مص) روشن گردیدن کار و هویدا شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انکشاف. (از اقرب الموارد). || دور شدن: انجلی عنه؛ دورشد از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دور شدن ابر و واشدن غم. (آنندراج). واشدن ابر و واشدن غم. (غیاث اللغات). واشدن غم و میغ و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). || از خانه و وطن بیرون رفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || بازشدن ماه و خورشید پس از خسوف و کسوف. انجلاء قمر، انجلاء شمس؛ پاک شدن ماه. پاک شدن خورشید. امحاص. انمحاص(1). (یادداشت مؤلف). || (اِ) روشنایی. (مؤید الفضلاء).
(1) - این دو کلمهء اخیر فقط برای آفتاب است و انجلاء برای آفتاب و ماه. (یادداشت مؤلف).


انجلاب.


[اِ جِ] (ع مص) کشیده شدن از جایی بجایی دیگر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رانده شدن. انسیاق. (از اقرب الموارد).


انجلاس.


[اِ جِ] (اِخ) دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان ملایر با 1008 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء محلی و محصول آن غلات، انگور، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجلاط.


[اِ جِ] (ع مص) افتادن شتر و نشستن آن. (از منتهی الارب).


انجلاع.


[اِ جِ] (ع مص) منکشف شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انکشاف. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).


انجلک.


[اَ جُ لَ] (اِ) نام میوه ای است که مزه ندارد و بی لام [ انجک ] هم بنظر آمده. (هفت قلزم). نام میوه ای است که لطافت ندارد. (مؤید الفضلاء). میوه ای که لذت و لطافت نداشته باشد. (از شعوری ج1 ورق 114 ب).


انجم.


[اَ جِ] (اِ) خرد و عقل. (ناظم الاطباء). و رجوع به انجم داد شود(1).
- پادشاه انجم سپاه؛ پادشاهی که عقل و خرد سپاه اوست. (ناظم الاطباء)(2).
(1) - از لغات دساتیری است.
(2) - ناظم الاطباء این ترکیب را در ذیل انجم (جِ نجم) آورده.


انجم.


[اَ جُ] (ع اِ) جِ نجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستارگان. اختران. ستاره ها. اخترها(1) :
خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی.
ناصرخسرو.
هموشد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم.ناصرخسرو.
اهل هنر بجمله بکردار انجمند
تو در میان اهل هنر بدر انجمی.سوزنی.
نور دین ای بنور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر.سوزنی.
صحن فلک از نران انجم(2)
ماند رمهء مضمران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33).
انجم و افلاک بگشتن درند
راحت و محنت بگذشتن درند.نظامی.
ذره ای است انجم ز خورشید رخت
نقطه ای است افلاک از پرگار تو.عطار.
دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریهء ما تخم شرر ندارد.
کلیم (از آنندراج).
ز صبح دانهء انجم تمام میسوزد
بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز.
صائب (از آنندراج).
از جنون شوری ببازار جهان انداختم
شیشهء انجم ز طاق آسمان انداختم.
میرناصرعلی (از آنندراج).
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
ای ملک تو کل و ملکها اجزا.؟
- انجم فساردن [ ظ: فشاردن ]؛ حکم کردن و شتابیدن. (مؤید الفضلاء). و رجوع به انجم افشردن شود:
- پرانجم؛ پرستاره :
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم.
بدری (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
- شاه انجم؛ خورشید :
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید.؟
-امثال: انجم گردون شمردن کی طریق اعور است (3).امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج1 ص 290).
(1) - تخم و دانه و سپند و شیشه از تشبیهات اوست. (آنندراج).
(2) - ن ل: بزان. در لغت نامه قران.
(3) - مصراع نخستین چنین است: عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست بحر. (از امثال و حکم مؤلف).


انجم.


[اَ جُ] (اِخ) علی اکبرخان پسر محمدتقی خان شاعر و صاحب کمالات بود. در جوانی در اصفهان تحصیل کرد و در نزد حاجی محمدحسین صدر والی اصفهانی تقرب یافت و محرم اسرار او شد و پس از درگذشت پدر بشیراز آمد و بجای پدر بحکومت ایل نفر و بهارلو برقرار گردید و در زمان فریدون میرزا حاکم فارس در سالهای 1253 تا 1255 ه . ق. منصب ایشک آقاسی باشی داشت و به سال 1269 درگذشت. دیوان شعر داشته که اکنون در دست نیست. داستان رستم و سهراب را بنظم آورده که پنجاه و سه بیت از آن در فارسنامهء ناصری نقل شده. از آن جمله است:
شبی سرخ رو از می کامران
فتادم بدرگاه صدر جهان
ببزمی چو فردوس آراسته
مهیا در او هر چه دل خواسته
برآن شد که تا آزماید مرا
پس از آزمودن ستاید مرا
بفرمود کانجم یکی داستان
ز سهراب و رستم بنظم آر و خوان
چو فردوسی اندر جهان شعر کس
نگفت و نگوید از این پیش و پس
روانش ز یزدان فروزنده باد
بر او آفرین زآفریننده باد
ز فرمان او چون نبودم گزیر
شدم خسته ناچار فرمان پذیر.
(از فارسنامهء ناصری ج2 ص 315).
و بنا به اشارهء فرهنگ سخنوران در تذکرهء مرآة الفصاحة، نسخهء خطی کتابخانهء سلطان القرائی نیز ذکر وی رفته است.


انجم.


[اَ جُ] (اِخ) میرزا محمد مستوفی پسر میرزا عبدالله مستوفی از شاعران قرن سیزدهم بود. (از انجمن ناصری چ سنگی انجمن چهارم شخص هفتم بنقل فرهنگ سخنوران).


انجم آباد.


[اَ جُ] (اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران با 554 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، انگور، سیب زمینی و چغندرقند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


انجماد.


[اِ جِ] (ع مص) افسرده و بسته شدن. (آنندراج). بستن. افسردن. بسته شدن. جامد گردیدن. (از فرهنگ فارسی معین). یخ بستن. (یادداشت مؤلف)(1). || (اِمص) فسردگی و بستگی. (ناظم الاطباء).
(1) - در فرهنگهای عربی نیامده.


انجماع.


[اِ جِ] (ع مص) باهم مجتمع شدن و فراهم آمدن. (آنندراج). فراهم آمدن اجزاء چیزی و بهم نزدیک شدن اعضاء و افراد آن. (از مصباح ذیل مادهء ضمّ بنقل ذیل اقرب الموارد).


انجمال.


[اِ جِ] (ع مص) جمله کردن و جمع و کرده (شاید: گروه) شدن. (ناظم الاطباء).


انجم افروز.


[اَ جُ اَ] (نف مرکب)افروزنده و روشن کنندهء ستارگان :
فلک بر پای دار و انجم افروز
خرد را بی میانجی حکمت آموز.نظامی.
ای برآرندهء سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند.
نظامی (هفت پیکر ص 2).


انجم افشردن.


[اَ جُ اَ شُ دَ] (مص مرکب) استوار و محکم کردن. (آنندراج). نیک محکم کردن و مضبوط ساختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیبات انجم شود.


انجم داد.


[اَ جِ] (اِ مرکب) نام خرد و عقل و فلک مشتری، در دساتیر آمده و این انجم پارسی است نه به معنی ستاره انجم که عربی است. (آنندراج) (انجمن آرا).


انجم دل.


[اَ جُ مِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ستارگانی که از دل برآیند، ظاهراً کنایه از اشک است :
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان بخراسان یابم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 296).


انجم روز.


[اَ جُ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (آنندراج)(1).
(1) - و آنرا فارسیان ستارهء روز گویند و آن بهتر است زیرا که انجم عربی است و ستارهء روز فارسی است. حکیم ازرقی گفته:
ای مبارک تر از ستارهء روز
صدر را آفتاب صدرافروز.
(آنندراج) (انجمن آرا).


انجم سپاه.


[اَ جُ سِ] (ص مرکب)در مدح ملوک استعمال کنند و این از جهت افزونی سپاه و فیروزی بود. (آنندراج).


انجم سوز.


[اَ جُ] (نف مرکب)سوزندهء ستارگان. (مؤید الفضلاء) (از فرهنگ فارسی). || (اِخ) کنایه از آفتاب. (آنندراج) (هفت قلزم). آفتاب. (از مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). خورشید. (فرهنگ فارسی معین).


انجم شناس.


[اَ جُ شِ] (نف مرکب)کنایه از منجم و رصد بند. (آنندراج) :
رقیبان لشکر به آیین پاس
نگهبان تر از مرد انجم شناس.
نظامی (از آنندراج).
|| در فرهنگ اسکندرنامه نوشته که انجم شناس نیز مراد از پاسبان است. (آنندراج).


انجم شیرازی.


[اَ جُ مِ] (اِخ) حاجی احمدخان فرزند حاجی محمدعلی خان کرانی. از شاعران قرن سیزدهم است. (از تذکرهء شکرستان پارس نسخهء خطی کتابخانهء خصوصی سلطان القرائی از فرهنگ سخنوران).


انجم فروز.


[اَ جُ فُ] (نف مرکب)انجم افروز :
چون ماه نخشبند مزور از آن چومن
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 174).
لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه بشب دید نگوید بروز.
نظامی (مخزن الاسرار ص 166).
و رجوع به انجم افروز شود.


انجم کده.


[اَ جُ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب)باغی که در آن گلها مانند ستاره می درخشند. (ناظم الاطباء) :
خاک ازتو [ خطاب به آفتاب ] بهشت طیلسان شد
انجم کده از تو بوستان شد.
درویش واله هروی (از بهار عجم)(1).
(1) - صاحب بهار عجم و بنقل از او صاحب آنندراج نوشته است از عالم بتکده، و معنی نکرده اند.


انجم کرمانشاهی.


[اَ جُ مِ کِ] (اِخ) میرزا کریم خان. از شاعران قرن سیزدهم بود. (از تذکره مدایح معتمدی نسخهء خطی کتابخانه خصوصی حاج حسین نخجوانی از فرهنگ سخنوران).


انجم گری.


[اَ جُ گَ] (حامص مرکب) ظاهراً به معنی ستاره شناسی و ستاره شماری و بمجاز به معنی مکر و فریب و حیله و تزویر و دروغزنی است :
همان یک شخص کین را ساز کرده
همان انجم گری آغاز کرده.نظامی.


انجمن.


[اَ جُ مَ] (اِ)(1) مجلس و مجمع. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجلس و مجمع مردان. (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). مجمع مردم. (فرهنگ میرزا ابراهیم). جایی که در آن مردم بسیار نشسته باشند. (غیاث اللغات). گردآمدنگاه مردم در کنکاش و مشورت. (ناظم الاطباء). جای گردآمدن گروهی برای مشورت در امری بطور موقت یا دایم. (فرهنگ فارسی معین). نادی. (مهذب الاسماء) (دهار). نادی. ندیّ. (ترجمان علامه جرجانی مهذب عادل بن علی). ندوه. ندی. (دستوراللغة). محفل. (دهار). محتفل. گردآمدنگاه. منتدی. دارالندوه. (یادداشت مؤلف) :
روانم روان گو پیلتن
مگر باز بیند بدان انجمن.فردوسی.
بدان انجمن شد دلی پر سخن
زبان پر ز گفتارهای کهن.فردوسی.
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن.فردوسی.
بدو گفت پروردهء پیلتن
سرافراز باشد به هر انجمن.فردوسی.
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بو فلانی آندگران ابنه و بنی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114).
همه کار مردان ابا داد کن
سخنشان به هر انجمن یاد کن.اسدی.
مرد دانا را چو بر دلها سخن باید نوشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن.
ناصرخسرو.
نامهء بی مهر چون سر بی کلاه بود و سر بی کلاه انجمن را نشاید. (نوروزنامه).
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم بزلف عنبرپوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش.
عین القضاة همدانی.
این همه، در مشکلات وحدانیت حق مستدلان و معللان اند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان. (مقامات حمیدی).
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 624).
ائمهء معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت.نظامی.
کرد رسوایش میان انجمن
تا که واقف شد ز حالش مرد و زن.مولوی.
گر سخن کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم زین چمن.مولوی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.سعدی.
سخنی در نهان نباید گفت
که بهر انجمن نشاید گفت.(گلستان).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.(بوستان).
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بوالحسن.(بوستان).
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت برهم زد انجمن را.
وحشی (از آنندراج).
منتدی؛ انجمن روزانه یا مجلس تا که مجتمع باشند در آن. (منتهی الارب). نادی؛ انجمن روز یا انجمن وقتی مجتمع باشند. (منتهی الارب). نَدیّ؛ انجمن روز یا انجمن مادامی که مجتمع باشند. (منتهی الارب).
- انجمن افروز؛ رئیس و صاحب مجلس. (آنندراج).
- انجمن طراز؛ رئیس و صاحب مجلس. (آنندراج).
- انجمن محفل؛ کنایه از خوبان است. (انجمن آرا).
- امثال: تو بر انجمن خامشی برگزین چو خواهی که یکسر بود آفرین. فردوسی.
سخن کان گذشت از زبان دوتن پراکنده شد بر سر انجمن.
اسدی (امثال و حکم مؤلف).
که بر انجمن مرد بسیارگوی بکاهد بگفتار خویش آبروی. فردوسی.
|| گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) :
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیابم مگر با یکی انجمن.فردوسی.
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد.فردوسی.
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر برآرای خوان.فردوسی.
ز ترکان همه بیشهء نارون
برستند و بی رنج شد انجمن.فردوسی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان با چمن.
(گرشاسبنامه).
بخوبی چهر و بپاکی تن
فروماند از آن شیر از انجمن.(گرشاسبنامه).
پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی.
خاقانی.
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن.نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.نظامی.
با انجمن بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست.نظامی.
بمحضر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من.(بوستان).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من.(بوستان).
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن.(بوستان).
ولیکن بتدریج تا انجمن
بسستی نخندند بر رای من.(بوستان).
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم.سعدی.
- ابی انجمن؛ بی انجمن :
سپه، پهلوانان ابی انجمن
خرامند هر دو بنزدیک من.فردوسی.
و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود.
- انجمن در انجمن؛ گروه گروه. دسته دسته :
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن.
خاقانی.
- انجمن کهکشان؛ کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء).
- بر انجمن گفتن؛ در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) :
برآشفته شد گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من.اسدی(2).
- بی انجمن؛ بدون همراهی جمعیت. تنها :
چنان بد که یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن.فردوسی.
وزان پس نشستند بی انجمن
نیا و جهانجوی با رای زن.فردوسی.
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن.فردوسی.
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج...فردوسی.
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن.نظامی.
- سَرِ اَنجُمَن؛ بزرگ. سرور. پیشوا. رهبر و رئیس قوم :
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.فردوسی.
- نامدار انجمن؛ گروه نامبردار و ارجمند. توابع و حشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) :
بیامد [ کیخسرو ] گرازان براه ختن
جهانگیر با نامدار انجمن.فردوسی.
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.فردوسی.
بخواری و زاری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن.فردوسی.
فرستاده گیو است و پیغام من
بدستوری نامدار انجمن.فردوسی.
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر بدل پند من.(گرشاسب نامه).
- امثال: افسرده دل افسرده کند انجمنی را (3).
(امثال و حکم دهخدا).
درختی که سر برکشد زانجمن مر او را رسد تخت و تاج کهن.
فردوسی (امثال و حکم دهخدا).
سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت.سعدی.
و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود.
|| مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف)(4) :
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
بخونریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595).
ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م). || (ص) جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام). گردآمده. جمع شده :
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرددی انجمن.شاکر.
پس پرده ها کودک و مرد و زن
بکوی و ببازار بر انجمن.فردوسی.
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن.
(گرشاسبنامه ص144).
همی گفت و خلقی بدو انجمن
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن.(بوستان).
|| (ق) در بیت زیر بصورت قیدی و«دسته جمعی» و «همگی» آمده :
پس از سجده شد تازه و خنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک
بیایید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
(1) - در پهلوی hanjaman مشتق از اوستایی hanjamanaمرکب از han (هم) + gam(آمدن) یعنی باهم آمدن، (محل) گردآمدن. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). معرب آن هنزمن است. (از منتهی الارب). برخی از فرهنگ نویسان بغلط گمان برده اند که انجمن مرکب از انجم عربی (بمعنی ستارگان) و «ن» نسبت فارسی است. صاحب غیاث اللغات بنقل از شروح نصاب نویسد: در آخر این لفظ نون برای نسبت است بسوی انجم یعنی مناسبت با ستارگان دارد ای چنانکه ستارگان با هم متصل میباشند و نامهای مختلف دارند و در خردی و بزرگی متفاوت، به همین طور حال مجلس است.
(2) - سعدی این ترکیب را برحسب برخی از نسخ چنین بکار برده است: (برِ انجمن):
سخنی در نهان نباید گفت
که بر انجمن نشاید گفت.
(3) - مصراع اول چنین است: در محفل خود راه مده همچو منی را. (از امثال و حکم دهخدا).
(4) - انجمن در گیلان به معنی مجلس عزاداری و بخصوص مجالس روضه خوانی سیدالشهداء [ است ] . (دکتر معین یادداشت مرحوم دهخدا).


انجمن.


[اَ جُ مَ] (اِخ) دهی است از بخش ماه نشان زنجان با 243 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قلعه چای و محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


انجمن آثار ملی.


[اَ جُ مَ نِ رِ مِلْ لی] (اِخ)در سال 1304 ه .ش. انجمنی بنام فوق مرکب از جمعی از دانشمندان و رجال معروف برای حفظ آثار باستانی و تعظیم و تکریم رجال تاریخی، در تهران تشکیل گردید و نخستین قدم را برای ساختمان آرامگاه فردوسی در طوس برداشت و پس از انعقاد جشن هزارهء فردوسی و ساختن آرامگاه مذکور تعطیل شد و مجدداً در سال 1323 ه . ش. دایر گردید و تاکنون به فعالیت خود ادامه داده است. در این مدت به انعقاد جشن هزارهء ابن سینا و ساختمان آرامگاه وی، ساختمان آرامگاه سعدی، ساختمان آرامگاه نادر، ساختمان آرامگاه خیام و تعمیر آرامگاه عطار و انتشار یک سلسله کتب توفیق یافت. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).


انجمن آرا.


[اَ جُ مَ] (نف مرکب)کسی که مایهء زینت انجمن است. (فرهنگ فارسی معین). رئیس و صاحب مجلس. (آنندراج) :
آنکه در خلوت آیینه ندارد آرام
چه خیال است شود انجمن آرای کسی.
صائب (از آنندراج).
- انجمن آرای ناصری؛ کتاب لغتی است فارسی بفارسی تألیف رضاقلی خان هدایت (1218 - 1288 ه . ق.)، مؤلف مجمع الفصحاء و ریاض العارفین. مؤلف در بیشتر موارد در اصل و اشتقاق لغات به توجیهات عامیانه پرداخته است. برای توضیح مفصل رجوع به مقدمهء لغت نامه شود.


انجمن آسیایی بنگال.


[اَ جُ مَ نِ یِ بَ/ بِ] (اِخ)انجمنی است که در بنگال برای تبلیغات خاورشناسی تشکیل شده و انتشاراتی دارد. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).


انجمن آسیایی پاریس.


[اَ جُ مَ نِ یِ] (اِخ)انجمنی است مرکب از شرق شناسان فرانسوی و غیر فرانسوی که به سال 1822 م. در پاریس تشکیل شده و بتحقیقات مربوط بزبانها و لهجه ها، تاریخ، جغرافی و علوم مربوط بآسیا می پردازد و مجله ای شامل مباحث مذکور منتشر میسازد. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).


انجمن آسیایی لندن.


[اَ جُ مَ نِ یِ لَ دَ] (اِخ)انجمنی است که در لندن برای تتبعات مربوط به آسیا و مشرق تأسیس شده و انتشاراتی دارد. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).


انجمن ایران شناسی.


[اَ جُ مَ نِ شِ] (اِخ) در مهرماه 1324 ه .ش. بمنظور تحقیق و تتبع در فرهنگ، تاریخ، ادب، آثار و ابنیهء ایران (پیش از اسلام و دورهء اسلامی) در تهران تأسیس شده و چند کتاب در مباحث مذکور طبع و منتشر کرده است. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).


انجمن ایرانی فلسفه و علوم


[اَ جُ مَ نِ یِ فَ سَ فَ / فِ وَ عُ مِ اِ] (اِخ) انجمنی است وابسته به یونسکو که در تهران توسط عده ای از دانشمندان تأسیس شده و هدفهای آن از اینقرار است: الف: سعی در پیشرفت تحقیقات و تتبعات مربوط به فلسفه و علوم انسانی و رشته های مربوط بدانها در ایران. ب: تسهیل همکاری بین دانشمندان ایرانی و خارجی در مسایل مربوط به فلسفه و علوم انسانی. مخصوصاً ایجاد رابطه با شورای بین المللی فلسفه و علوم انسانی. (فرهنگ فارسی معین، اعلام).


انجمن بلدی.


[اَ جُ مَ نِ بَ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انجمن شهر. انجمن شهرداری. رجوع به انجمن شهر شود.


انجمن پیوند.


[اَ جُ مَ پَ / پی وَ] (ص مرکب) فراهم کنندهء جمعیت. گردآورندهء افراد انجمن. (فرهنگ فارسی معین) :
ای برآرندهء سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند.نظامی.


انجمن داشتن.


[اَ جُ مَ تَ] (مص مرکب)تشکیل انجمن دادن. مجلس داشتن. محفل داشتن. (فرهنگ فارسی معین). || گرد آمدن :
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بر او بر.
(ویس و رامین).


انجمن ساختن.


[اَ جُ مَ تَ] (مص مرکب)گرد کردن و ترتیب دادن مجلس و مجمع. فراهم ساختن مجلس مشاوره :
یکی انجمن ساخت با(1) بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان.فردوسی.
چون تهی شد سر سریر ز شاه
انجمن ساختند شهر و سپاه.نظامی.
انجمن ساخت نامداران را
راستگویان و راستگاران را.نظامی.
(1) - ن ل: از.


انجمن سای.


[اَ جُ مَ] (نف مرکب)مصاحب و مقرب. (آنندراج) :
همه انجمن سای(1) و انجم شناس
بتدبیر هر شغل صاحب قیاس.نظامی.
(1) - در یادداشتی از مؤلف چنین است: همه انجمن ساز و انجم شناس.


انجمن شدن.


[اَ جُ مَ شُ دَ] (مص مرکب) گردآمدن. دور هم جمع شدن. مجلس ترتیب دادن. انبوه شدن :
پریچهره هر روز صد چنگ زن
بشادی بدرگه شدی انجمن.فردوسی.
چو نزدیک کاوس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن.فردوسی.
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزم زن.فردوسی.
سپه سر بسر بر در پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن.فردوسی.
- انجمن شدن بر کسی یا چیزی؛ بدور او جمع شدن. در گرد وی فراهم آمدن و بر او جمع شدن :
در کاخ بگشاد فرزند شاه
بر او انجمن شد ز هر سو سپاه.فردوسی.
بخاک اندر آمد سر تاجدار
بر او انجمن شد فراوان سوار.فردوسی.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار.فردوسی.
در جادوییها به افسون ببست
بر او سالیان انجمن شد دو شست.فردوسی.
همه خیل کابل شدند انجمن
بر آن کشته پیلان پولادتن.(گرشاسب نامه).


انجمن شهر.


[اَ جُ مَ نِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هیئتی است که از طرف مردم هر شهر برای ادارهء امور شهر انتخاب میشوند. انتخاب نمایندگان انجمن شهر با رأی مخفی و با اکثریت نسبی و مدت نمایندگی آنان چهار سال است. تعداد اعضای انجمن هر شهر به نسبت جمعیت از پنج تا سی تن تغییر میکند. تعداد اعضای انجمن شهر تهران باید سی تن باشد. کسانی میتوانند بعضویت انجمن شهر انتخاب شوند که تبعهء ایران و لااقل سی سال شمسی و حداقل سه سال در محل انتخاب، سکونت و توانایی خواندن و نوشتن فارسی را داشته باشند و از حقوق اجتماعی محروم نشده باشند اهم وظایف انجمن شهر عبارت است از: 1- نظارت در حسن اداره و حفظ اموال عمومی متعلق بشهر. 2- تصویب و اصلاح بودجهء شهرداری و بنگاههای وابسته بدان و وضع عوارض. 3- تصویب معاملات مربوط بشهر و نظارت در آنها. 4- مراقبت در اجرای وظایف شهرداری در امور مربوط ببهداشت و تفریح و رفت و آمد و تغذیه و آموزش و پرورش مردم شهر.


انجمن شهرداری.


[اَ جُ مَ نِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) انجمن شهر. رجوع به انجمن شهر شود.


انجمن فرهنگی.


[اَ جُ مَ نِ فَ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یا انجمن روابط فرهنگی، انجمنی است که برای توسعهء روابط فرهنگی بین دولتها تشکیل میشود.


انجمن کردن.


[اَ جُ مَ کَ دَ] (مص مرکب) گردآوردن. جمع کردن :
دل شاه بچه برآمد بجوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش.فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشهء نارون.فردوسی.
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.فردوسی.
سپاه انجمن کرد و روزی بداد
سرش پر ز کین بود و دل پر ز داد.
فردوسی.
زین قبل میکرد باید هر شبی
اختران آسمان را انجمن.ناصرخسرو.
- انجمن کردن بر کسی؛ دور او جمع کردن :
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش تیغ زن.فردوسی.
|| گردآمدن و مشورت و کنکاش کردن. (ناظم الاطباء). انتداء. (مصادر زوزنی). مجلس ترتیب دادن برای مشاوره یا کار دیگر :
یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان.فردوسی.
سر تازیان سرو شاه یمن
می آورد و میخواره کرد انجمن.فردوسی.
نبید آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان...
بساز انجمن کن بر این تخت من
چنان چون بود در خور بخت من.فردوسی.
هفت کشور نمی کنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی.سعدی.
داوری را دوش زانجم انجمن کرد آفتاب
وز سر اندیشه از هر در سخن کرد آفتاب.
؟ (از آنندراج).
|| در بیت زیر از فردوسی ظاهراً به معنی ماتم ساختن آمده است :
چو شب کرد بر آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن.
(شاهنامه بروخیم ج7 ص 2156).
و رجوع به انجمن شود.


انجمن کشیدن.


[اَ جُ مَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) حلقه و صف کشیدن. (از آنندراج) :
جهان از دلیران لشکرشکن
کشیده چو انجم یکی انجمن.
نظامی (از آنندراج).


انجم نگار.


[اَ جُ نِ] (نف مرکب)ستاره نگار. نقاش که انجم نگارد :
انجم نگار سقفش در روی هر نگاری
همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر.
خاقانی.


انجمن گاه.


[اَ جُ مَ] (اِ مرکب)(1)موضعی که در آن انجمن واقع شود. بزمگاه. مجلس گاه. (از آنندراج). محل انجمن و کنکاش. (ناظم الاطباء). محفل. (زمخشری) :
به بیعت درین انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود.
نظامی (از آنندراج).
همه همگروهه براه آمدند
سوی انجمن گاه شاه آمدند.نظامی.
در آن انجمن گاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه.نظامی.
(1) - مرکب است از انجمن و گاه و گاه در میان مکان و زمان مشترک است، پس انجمن گاه بمعنی محل جمعیت و وقت جمعیت است. و بمعنی جای عشرت و وقت صحبت هم هست. (از شعوری ج1 ورق 129 ب).


انجمن گشتن.


[اَ جُ مَ گَ تَ] (مص مرکب) گرد آمدن. جمع شدن :
چو گشت انجمن لشکر از کشورش
سواران جنگ آور از لشکرش.فردوسی.
چو گشتند پرمایگان انجمن
ز لشکر هر آن کس که بد رای زن...
فردوسی.
- انجمن گشتن بر کسی؛ دور سر او گرد آمدن :
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.فردوسی.
بگشتاسب دادند گرزی گران
بر او انجمن گشته آهنگران.فردوسی.


انجمن نظار.


[اَ جُ مَ نِ نُظْ ظا](ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به انجمن نظارت شود.


انجمن نظارت.


[اَ جُ مَ نِ نَ / نِ رَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) یا انجمن نظار شورایی است که در انتخابات مجلس شورای ملی و مجلس سنا و انجمن شهرداری بدعوت فرماندار یا بخشدار هر محل برای نظارت در انتخابات تشکیل میشود.


انجمنه.


[اَ جُ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از بخش زراب شهرستان سنندج با 775 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب، توتون و گردو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجمن همکاری خانه و مدرسه.


[اَ جُ مَ نِ هَ یِ نَ / نِ وُ مَ رَ / رِ سَ / سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)انجمنی است که در هر مدرسه از اولیای دانش آموزان و اولیای مدرسه تشکیل میشود و هدف آن کمک به پیشرفت امور تحصیلی و فراهم ساختن وسایل بهداشت و جز آن برای دانش آموزان است. نخستین بار به سال 1326 ه .ش. انجمنهای همکاری خانه و مدرسه در مدارس تشکیل گردید.


انجم یزدی.


[اَ جُ مِ یَ] (اِخ) میرزا محمدعلی از شاعران قرن سیزدهم بود. (از حدیقة الشعرا نسخهء خطی کتابخانه سلطان القرائی از فرهنگ سخنوران).


انجن.


[اَ جَ] (نف) کوبنده و نرم کننده. || برنده(1). || (اِ) آزار و اندوه. || سرمه. (ناظم الاطباء). بهندی سرمه و دوای چشم را گویند. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - از مصدر انجیدن صیغهء امر و اسم مصدر و بمعنی رنجانیدن است و به معنی شکافتن و خردکردن نیز آید. (از شعوری ج1 ورق 123 ب).


انجنار.


[ ] (اِ) انگنار. کرتشی(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - از کردی: کر (= بزرگ، خر) + تشی (= دوک). (از یادداشت مؤلف).


انجنده.


[اَ جَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از انجیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انجیدن شود.


انجنک.


[اَ جُ نَ] (اِ) نام دیگر آن گنده سیری است و هر دو نام در کرج متداول است. (یادداشت مؤلف).


انجنیدن.


[اَ جَ دَ] (مص) شکسته شدن. || رنجیدن و دلتنگ شدن و متنفر شدن. || تقسیم کردن. || رنجور کردن. (ناظم الاطباء).


انجو.


[اَ] (اِ) جزیره و آداک. (ناظم الاطباء). ابخوست. جزیره :
در شب هجران سرشک دیده ام دریا شده
همچو انجو جسم لاغر در میان آب ماند.
ابوالمعالی (از شعوری ج1 ورق 126 الف).
|| (اِخ) نام جزیره ای است. (از ناظم الاطباء).


انجوج.


[اَ] (اِ) چوب عود باشد و بهترین وی آن است که در ته آب نشیند، گویند عود بیخ درختی است که آنرا میکنند و در زیر خاک دفن میکنند تا مدتی معین، بعد از آن بر می آورند، پوسیدهء آنرا میتراشند باقی عود خالص می ماند و بوی معطری دارد. بهترین آن مندلی باشد و آن جزیره ای است. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از آنندراج) (از انجمن آرا). عود. (فرهنگ فارسی معین) (مهذب الاسماء). چوب عود. (ناظم الاطباء). درخت عود. (از شعوری ج1 ورق 101 ب). ج، اناجیج. (مهذب الاسماء).


انجوخ.


[اَ] (اِ)(1) چین گرفتن بود روی و تن را و آنچه بدین ماند. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 75). شکن و چین باشد که در روی و تن و پوست و غیر آن افتد. (صحاح الفرس). چین و شکن روی و اندام باشد از غایت پیری یا بسبب دیگر. (برهان قاطع) (از آنندراج). چین و شکن روی و اندام. (انجمن آرا) (هفت قلزم). شکنج اندام و روی و اندام باهم. (شرفنامهء منیری). پوست روی و تن که چین گرفته باشد. (فرهنگ اوبهی). چینی که بر روی افتد از پیری و خادمان را نیز این چین بر روی افتد. (فرهنگ خطی). چین و چروک پوست. چین خوردگی پوست بسبب پیری. (فرهنگ فارسی معین). انجوغ. انجخ. انجغ. انجوخه. ترنجیدگی. نورد. (یادداشت مؤلف):
شدم پیر بدینسان و توهم خود نه جوانی
ترا سینه پرانجوخ و تو چون چفته کمانی(2).
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 76).
سپهر گفت چو بخت شهنشهم دیروز
شنید عقل و بدو گفت هان بگو ای شوخ
که بخت شاه جوان است چهره اش شاداب
گرفته روی تو از غایت کبر انجوخ.
شمس فخری (از انجمن آرا).
|| آب دهن. تف. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). آب دهن باشد بلغت بعضی از ولایات خراسان. (صحاح الفرس). خیو. (یادداشت مؤلف). || بمعنی پژمردن میوه هم آمده. (فرهنگ خطی) (فرهنگ اوبهی). || (ص) چین دار شده و ترنجیده و رنگ برگشته و پژمرده. (ناظم الاطباء). چین گرفته و ترنجیده. گرفته روی. (شرفنامهء منیری).
(1) - در این لغت خا و غین تبدیل یابند چنانکه انجخ و انجغ به همین معنی است همچنان انجوخ و انجوغ نیز به همین معنی است و مصدر آن انجوخیدن و انجوغیدن و انجخیدن آمده. (انجمن آرا) (آنندراج).
(2) - ن ل:
من شدم پسر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
وانگهت سینه پر انجوخ و چنین سخت کمانی.


انجوخان.


[اَ] (نف) در حال انجوخیدن. (یادداشت مؤلف).


انجوختن.


[اَ تَ] (مص) برهم کشیدن و ترنجیدن روی و اندام. || اندوختن. || ورزیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به انجختن و انجوخیدن و انجوغیدن و انجوخ شود.


انجوخته.


[اَ تَ / تِ] (ن مف) آنکه پوستش پژمرده و ترنجیده شده باشد. (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 31).


انجوخه.


[اَ خَ / خِ] (اِ) پژمردن و روی چین گرفتن. (لغت فرس اسدی نسخه نخجوانی از یادداشت مؤلف). انجوخ. چین. ترنجیدگی. (یادداشت مؤلف).


انجوخیدگی.


[اَ دَ / دِ] (حامص)ترنجیدگی و برهم کشیدگی. (ناظم الاطباء). تفصید. (منتهی الارب). تشقق. تحدد. (یادداشت مؤلف).


انجوخیدن.


[اَ دَ] (مص)(1) برهم کشیدن پوست روی و اندام. (برهان قاطع) (از آنندراج). برهم کشیده شدن پوست و اندام و روی. (هفت قلزم). درهم کشیده شدن پوست روی و بدن. (فرهنگ سروری). برهم کشیده کردن پوست روی و اندام و ترنجیده نمودن. (ناظم الاطباء). درهم کشیده شدن پوست بدن. چین و چروک یافتن پوست چهره و بدن بسبب پیری. (فرهنگ فارسی معین). انجوغیدن. (آنندراج). و رجوع به انجختن و انجوغیدن و انجوخ شود.
(1) - ماضی: انجوخید، مضارع: انجوخد، مستقبل: خواهد انجوخید، نف: انجوخنده ن مف: انجوخیده. (از فرهنگ فارسی معین).


انجوخیده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف) ترنجیده و درهم کشیده شده.


انجورک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش طبس شهرستان فردوس با 444 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، میوه، پنبه و گاورس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


انجوسا.


[اَ] (اِ) به معنی انجسا است که نوعی از سرخ مرد باشد و بعربی شجرة الدم خوانند، خون را ببندد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). ابوخلسا. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - صاحب انجمن آرا نویسد: صاحب برهان گفته نوعی از سرخ مرد باشد در فرهنگها نیافتم بپارسی نمی ماند.


انجوغ.


[اَ] (اِ) بر وزن و معنی انجوخ است که چین و شکن روی و اندام باشد. (برهان قاطع). چین و شکن اندام و رو. (آنندراج). چینی که بر رو افتد از پیری و خادمان را نیز این چین بر روی افتد. (فرهنگ خطی). شکنج اندام. (شرفنامهء منیری). انجوخ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انجغ. انجخ. شکنج. ترنجیدگی :
چو بر رویت از پیری افتاد انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ.ابوشکور.
گردن رحم چون عضله ای است و انجوغ انجوغ است برهم نهاده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). این کرم کودکان را بیشتر افتد و در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). انشناج؛ بانجوغ شدن. تشنیج؛ بانجوغ کردن. (تاج المصادر بیهقی). || پژمرده شدن میوه. (فرهنگ خطی). || آب دهان. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خیو. (یادداشت مؤلف). || (ص) گرفته روی. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). کوفته و ترنجیده. (مؤید الفضلاء). ترنجیده. (شرفنامهء منیری). و رجوع به انجوخ و انجوخیدن و انجوغیدن و نجوغ شود.


انجوغ گرفتن.


[اَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)نشکنج گرفتن. (ناظم الاطباء). منقبض شدن. تشنج. (زمخشری، از یادداشت مؤلف): اقورار، تشنج، شنج، تخدید؛ انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). نخوص؛ انجوغ گرفتن پوست کسی از پیری. تخدد؛ انجوغ گرفتن. (از منتهی الارب).
- انجوغ گرفته؛ شَنِج. (زمخشری، از یادداشت مؤلف).


انجوغیدگی.


[اَ دَ / دِ] (حامص)ترنجیدگی. (یادداشت مؤلف).


انجوغیدن.


[اَ دَ] (مص) بر وزن و معنی انجوخیدن است که برهم کشیده شدن پوست رو و اندام باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). انجوخیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). نخص. (تاج المصادر بیهقی). چین خوردن. نورد پیدا کردن. (یادداشت مؤلف): و بیغولهء ران آماسیده بود و حوالی مقعد انجوغیده و فراز هم آمده بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به انجوخیدن شود.


انجوک.


[اَ] (اِ) انجرک. مرزنجوش. (یادداشت مؤلف). || (اِخ) نام دشت و بیابانی است نامعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). و رجوع به انجرک شود.


انجول.


[اَ] (اِ) انجیلی. (فرهنگ فارسی معین)(1). و رجوع به انجیلی شود.
(1) - مؤلف در یادداشتی نوشته اند: انجول: انجیلی در تداول مردم مینودشت.


انجول.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند با 140 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن زعفران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


انجوی شیرازی.


[اَ جَ یِ] (اِخ) میرزا علی نقی آبله کوب فرزند میرزا محمد صادق شیرازی از شاعران قرن سیزدهم بود. (از مرآة الفصاحة، نسخهء خطی کتابخانه سلطان القرائی از فرهنگ سخنوران).


انجویه.


[ ] (اِخ) رجوع به اینجو و ابواسحاق اینجو شود.


انجی.


[اَ] (اِ) انجیر. (فرهنگ فارسی معین). در طوالش به انجیر گویند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص 245). و رجوع به انجیر شود.


انجی.


[اَ جا] (ع ن تف) از نجاة. رهاننده تر : فلم یجدوا حیلة انجی و لا شیئاً انفع من استعمال سنن النوامیس. (رسائل اخوان الصفا).
ذباب حسام منه انجی ضریبة
و اعصی لمولاء وذامنه اطوع.
متنبی [ در وصف قلم ].


انجیاب.


[اِ جِ] (ع مص) گردن دراز کردن ناقه وقت دوشیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گردن دراز کردن ناقه برای دوشیدن. (از اقرب الموارد). || منکشف گردیدن ابر و ظلمت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انکشاف و انقطاع ابر. (از اقرب الموارد). وا باز شدن ابر و آنچه بدان ماند. (مصادر زوزنی).


انجیال.


[اِ جِ] (ع مص) گرد برآمدن و بالا برآمدن خاک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند و پراکنده شدن غبار. (از المنجد).


انجیدان.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور با 374 تن سکنه و آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


انجیدگی.


[اَ دَ / دِ] (حامص) زخم خوردگی. (یادداشت مؤلف).


انجیدن.


[اَ دَ] (مص)(1) استره زدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). حجامت کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). استره زدن در حجامت و بریدن. (ناظم الاطباء). استره زدن در حجامت. بریدن. (فرهنگ فارسی معین) :
علاج الرأس او انجیدن گوش
دم الاخوین او خون سیاوش.نظامی.
|| ریزه ریزه کردن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ریزریز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ریزریز کردن نان. (ناظم الاطباء). || بیرون کشیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (مؤید الفضلاء) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ فارسی معین). کشیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). || زمین آب دادن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). زمین را آب دادن. (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (هفت قلزم) : جمع لشکر کرد و تاختن تا... و جمله زر(2) بفرمود انجیدن. (تاریخ طبرستان). || آزردن. (ناظم الاطباء). آزردن. زخم زدن. (فرهنگ فارسی معین). سوراخ کردن. (یادداشت مؤلف) :
بخنجر همه تنش انجیده اند
برآن خاک خونش بشنجیده اند.لبیبی.
تیغت تن کوهسار انجیده
گرزت سر روزگار پخچیده.
سراج الدین راجی.
(1) - صرف آن مانند رنجیدن است. (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - ظ: زرع.


انجیده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف) ریزریز کرده شده. (برهان قاطع). خرد کرده شده. ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ریزه ریزه شده. (فرهنگ فارسی معین) :
کاسهء سر بازرگان بگماز شراب است
گوشت تن مجتازان انجیده کباب است.
منوچهری.
|| زخمی. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). آزرده. زخم خورده. (فرهنگ فارسی معین) :
زمین خسته از خون انجیدگان
هوا بسته از آه رنجیدگان.
نظامی. (از آنندراج).


انجیده.


[اَ دَ] (مأخوذ از یونانی،اِ)(1) گندنای کوهی باشد که بعربی حشیشة الکلب خوانند و صوف الارض نیز گویند و دشوار زاییدن زنان را سودمند بود. (برهان قاطع) (آنندراج). فراسیون. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - در فرانسوی Marrube. (از دزی ج1 ص 40).


انجیذج.


[اَ ذَ] (معرب از فارسی، اِ) ملفوظ. (مفاتیح در مواضعات ذکور و دفاتر) (یادداشت مؤلف).


انجیر.


[اَ] (اِ)(1) درختی از تیرهء گزنه ها جزو دستهء توتها که بلندیش تا 12 متر میرسد و برخلاف توت یک پایه است و گلهای نر و ماده اش بر روی یک درخت است. (فرهنگ فارسی معین). از محصولات بومی ولایت کاری که از آنجا بسایر ممالک کرهء ارض برده شده (کاری از ممالک قدیم آسیای صغیر است). (از ناظم الاطباء). بلندی درخت انجیر به 12 متر میرسد و در نواحی معتدل و گرم بهتر میروید گلهای نر یا مادهء آن در داخل جسمی مانند کوزه قرار گرفته و پس از آمیزش دانه های خشکی میسازد که بوسیله بندی بدیوارهء درونی انجیر متصل میشود و این دیواره بتدریج در خود مواد غذایی و قندی جمع میکند و میرسد و اگر آمیزش انجام نگیرد انجیر شیرین(2) نمیشود و پژمرده شده از درخت میافتد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 270). انجیر درختی است که به بلندی 6 تا 8 متر و قطر 80/0 متر میرسد گرزن آن انبوه است. از سرما زود گزند می بیند و در جاهایی که زمستان آن به 12 درجه برسد پایداری نمیکند. درخت انجیر در هر خاکی میروید خوب جست میدهد و ارزش آن در جنگل بواسطهء فراوانی برگهای آن است که پوشش مرده خاک جنگل را زیاد میکند. چوب آن برای سوخت خوب است. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص 247). بری و بستانی میباشد و هریک آن نر و ماده و بری آن غیر جمیز و برگ و بارش کوچکتر و در تنکابن دیوانجیر نامند باسمیت و بسیار گرم و تند و محلل قوی و ضماد آن در رفع خال و ثآلیل نافع و شیر او در افعال قویتر از شیر بستانیست. (از تحفهء حکیم مؤمن ذیل تین). انجیر ریجاب کرمانشاهان در هیچ جای دیگر یافت نشود. (یادداشت مؤلف). انجیر مکرراً در کتاب مقدس وارد شده است و درخت معروفی است که در فلسطین و سوریه و سایر جاها میروید. میوه اش شبیه به آلو و خود درخت ده الی بیست قدم از سطح زمین مرتفع میشود و شاخهایش باطراف پراکنده میگردد و متقدمین وقتی را زمان امن و سلامتی میشمردند که هرکس در زیر درخت انجیر خود فارغ البال و بی تشویش بنشیند. یکی از خصایص غریب این درخت آنکه میوه اش قبل از ظهور برگ ظاهر میشود و چون درختی برگش ظاهر میشد و از میوه اثری پیدا نبود آن سال امید باروری از آن درخت نمی داشتند. و ظهور برگ نشان نزدیکی فصل تابستان بود. و هرگاه ضرری بدرخت انجیر میرسید بطوری که میوه اش ریخته یا درختش معیوب میشد، آنرا نشان درد و بلاهای هولناک میدانستند. (از قاموس کتاب مقدس). تین. (منتهی الارب) (دهار) :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ
آستین بگرفتمش گفتم بمهمان من آی
مر مرا گفتا به تازی مورد انجیر و کلوخ.
رودکی.
برگ انجیر بر تنش بستند
سبز از آن گشت منظر تیغش.خاقانی.
سفرهء انجیر شدی صفر وار
گر همه مرغی بدی انجیرخوار.نظامی.
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون کند پشت.نظامی.
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
در این باغ اگر لاله و گل چنی
نخواهی شدن مرغ انجیر عشق.اوحدی.
- انجیربادی؛ باد انجیر. رجوع به باد انجیر شود.
- انجیرخشکه؛ یا انجیر خشک، در تداول عامه انجیر که خشک کنند، بمنظور خشکبار.
- انجیر کوهی؛ حماط. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). تین جبلی. (یادداشت مؤلف).
- بیدانجیر؛ کرچک. رجوع به کرچک شود.
- شاه انجیر؛ انجیر وزیری. رجوع به انجیر وزیری شود.
- امثال: بس کن که هرمرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر شد طعمهء طوطی شکر زان زاغ را چامین خر.
مولوی.
تو ای صعوهء دانه چین در زمین یکی سوی کام و گلویت ببین برون رو از این باغ و ایدر مایست که ژاژ تو در خورد انجیر نیست. ادیب.
دانهء هر مرغ اندازهء وی است عمهء هر مرغ انجیری کیست. مولوی.
طعمهء هر مرغکی انجیر نیست.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج2 ص 1071).
مرغ این انجیر نیست. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص 1526) :
باز تو نیست باز این پرواز
مرغ تو نیست مرغ این انجیر.معزی.
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر.
انوری.
مرغان دارد زمانه لیکن مرغ ارزن نه مرغ انجیر. اخسیکتی.
مرغی که انجیر میخورد نوکش کج است. (امثال و حکم مؤلف ج2 ص 1701).
نیست هرکس بدین لقب لایق نیست هر مرغ در خور انجیر. سوزنی.
هر کجا مرغیست کی انجیر خورد. عطار.
و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن، قاموس کتاب مقدس، تین، انجیر آدم، انجیر بستی، انجیر بغدادی، انجیرپزان، انجیر حلوانی، انجیر خرما، انجیرخوار، انجیرخواره، انجیرخور، انجیر دشتی، انجیرستان، انجیرفام، انجیرفروش، انجیر فرنگ، انجیر فرنگی، انجیر وزیری و انجیر هندی شود.
|| (اِخ) نام جوی آبیست در هرات و آنرا جوی انجیل هم گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). جوی انجیر در هرات از وسط باغ زاغان عبور میکند. (از شعوری ج1 ورق 107 ب).
(1) - در گیلکی انجیل. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). در لاتینی Ficus Carica. (فرهنگ فارسی معین). انجیر درختی است از تیرهء Moraceae و از جنس Ficusدوگونهء آنرا در ایران نام برده اند. 1- F.carica نام انجیر به این گونه اطلاق میشود و در تمام جنگلهای شمال موجود است و تا ارتفاع 800 متر از سطح دریا میروید آنرا در نور «وا انجیر»، در آمل «شال انجیر»، در رامسر «دیوانجیر»، در طوالش «انجی [ اِ ]» و در رامسر و رودسر «کَشکَل» میخوانند. در کوهستانهای فارس و خوزستان نیز دوجور از این گونه یافت میشود که بحال وحشی در شکاف صخره ها میروید: var.rupestris با برگهای کامل و var.johannisبا برگهای خیلی بریده. 2- F.bengalensis این گونه در کرانهء دریای عمان در عباسی و چاه بهار و بشاگرد موجود است و بنام لور نامیده میشود. این گونه دارای ریشه های هوایی است که از شاخه ها بسوی زمین سرازیر شده و در خاک راه می یابند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص 245). از جنس F.elasticaکااوچو بدست می آید. (از گیاه شناسی گل گلاب ص270).
(2) - اطلاق انجیر به بار آن مجاز است. (از بهارعجم از آنندراج).


انجیر.


[اَ] (اِ)(1) سوراخ. (برهان قاطع). هر سوراخی (عموماً). (ناظم الاطباء). سوراخ (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین).
- انجیر کردن؛ سوراخ کردن :
زبیدش گربه بید انجیر کرده
سرشکش تخم بیدانجیر خورده.
نظامی (خسرو و شیرین ص85).
|| سوراخ کون. (برهان قاطع). سوراخ کون (خصوصاً). (ناظم الاطباء). سوراخ دبر (خصوصاً). (فرهنگ فارسی معین) :
انجیر تو چون بخارش افتد
بستن نتوان ترا بزنجیر.سوزنی.
(1) - همریشه با انجیردن = سوراخ کردن.


انجیر آدم.


[اَ رِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام میوه ای است در هندوستان شبیه به حنظل. (برهان قاطع). میوهء هندی شبیه به کدو و گرد و سرخ که در وسط دارای نقطهء سپید کوچکی است. (ناظم الاطباء) (از سروری). میوه ای است بزرگتر از جوز و رنگ او سیاه است که بخاکستر مایل باشد و جرم او مدور باشد و سخت و صیقل و [ در ] پهنی و گردی به انجیر ماند. در کوههای کابل بسیار بود و زنان او را بجهت فربهی بکار برند و چنین آورده اند که در آن نواحی که منبت این درخت است حیوانی است که به خرگوش مشابهت دارد و هرجا رمهء گوسفند بیند این حیوان متابعه کند و شیر از پستان گوسفندان برود. هرکه گوشت این حیوان بخورد برجای دیوانه شود. و عادت او چنان بود که در زیر درختی خوابد که او را انجیر آدم گویند شاخهای او بدرخت بید مشابه است و اگر شاخی از او در میان هیمه سوخته شود هرکه به آن گرم شود او را غشی افتد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان، نسخهء خطی). انجیر دشتی. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).


انجیرآوند.


[اَ وَ] (اِخ) دهی است از بخش خرانق شهرستان یزد با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


انجیران.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مریوان شهرستان سنندج با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجیر بستی.


[اَ رِ بُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی انجیر که در ذخیرهء خوارزمشاهی مکرر نام آن چون دارویی در بعض معجونها و غیره برده میشود. منسوب به بُسْت از شهرهای خراسان که در خوبی معروف بوده. (از یادداشت مؤلف) :
غرابی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود.نظامی.


انجیر بغدادی.


[اَ رِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بار رقع یمانیست و در مصر آنرا انجیر فرنگ گویند. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به انجیر فرنگ شود.


انجیربن.


[اَ بُ] (اِ مرکب) درخت انجیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


انجیربند.


[اَ بَ] (اِخ) دهی است از بخش کنگان شهرستان بوشهر با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، خرما، تنباکو و پیاز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


انجیربوسه.


[اَ سَ / سِ] (اِخ) دهی است از بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان با 500 تن سکنه. آب آن از چشمه و زهاب ده دشت و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، صیفی و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجیرپزان.


[اَ پَ] (اِ مرکب) گاه رسیدن و پختن انجیر. (یادداشت مؤلف).


انجیر حلوانی.


[اَ رِ حَلْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تین حلوانی. زنبور. از درختان صحرایی است و نوعی از انجیر باشد. (یادداشت مؤلف).


انجیرخرما.


[اَ خُ] (اِ مرکب) نامی است که در رامیان به خرمندی دهند. (از جنگل شناسی ج2 ص 192).


انجیرخوار.


[اَ خوا / خا] (اِ مرکب)(1)پرنده ای از راستهء گنجشکان و از دستهء دندانی نوکان، بجثهء سار. در حدود 60 گونه از این پرنده در آسیا و اروپا و آفریقا شناخته شده. دارای منقاری نسبةً قوی و تاحدی مسطح در قاعده و کمی محدب و طویل است. پریشاه رخ. سار طلایی. انجیرخور. (فرهنگ فارسی معین). در لهجهء طبری، زرداهل. (از یادداشت مؤلف). || (نف مرکب) خورندهء انجیر :
بسا تین که ضایع شود در بساتین
کز انجیرخواران غرابی نبیند.
خاقانی.
سفرهء انجیر شدی صفروار
گر همه مرغی بدی انجیرخوار.
نظامی (مخزن الاسرار ص 44).
بدزدی هم از شاخ انجیردار
درآویخته مرغ انجیرخوار.نظامی.
هست انجیر این طرف بسیار خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار.مولوی.
و رجوع به انجیرخواره و انجیرخور شود.
.(اسم علمی آن)
(1) - Oriolus. Loriot


انجیرخواره.


[اَ خوا / خا رَ / رِ] (اِ مرکب) تَنَوُّط یا تُنَوِّط. (زمخشری)(1). رجوع به تنوط شود.
(1) - تنوط نام مرغی است خرد برابر گنجشک. رجوع به همین کلمه شود.


انجیرخور.


[اَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) انجیرخوار :
دلشان ز میوه دار حدیثم خورد غذا
انجیرخور غریب نباشد غرابشان.خاقانی.
گر انجیرخور مرغ بودی فراخ
نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ.نظامی.


انجیردان.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش بستک شهرستان لار با 177 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و خرماست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


انجیر دشتی.


[اَ رِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انجیر آدم. رجوع به انجیر آدم شود.


انجیردن.


[اَ دَ] (مص)(1) سوراخ کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری) (فرهنگ فارسی معین). سفتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تثقیب. (یادداشت مؤلف).
(1) - ماضی: اَنجیرد، مضارع: اَنجیرَد، مستقبل: خواهد انجیرد، امر: بینجیر، نف: انجیرنده، ن مف: انجیرده. (از فرهنگ فارسی معین).


انجیرستان.


[اَ رِ] (اِ مرکب) باغ انجیر : بوزنه گرد انجیرستان میگشت و یک یک را مطالعه میکرد. (سندبادنامه ص 164).


انجیرستان.


[اَ رِ] (اِخ) یکی از دههای کوچک بخش الوار گرم سیری شهرستان خرم آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


انجیرفام.


[اَ] (ص مرکب) برنگ تیره همچون انجیر :
بر جگر پختهء انجیرفام
سرکه فروشند چو انگور خام.نظامی.


انجیر فرنگ.


[اَ رِ فِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) انجیر بغدادی را در مصر انجیر فرنگ گویند. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به انجیر فرنگی شود.


انجیر فرنگی.


[اَ رِ فِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) میوهء یک نبات خارداری است موسوم به کاکتیر و آنرا انجیر بربری و انجیر اسپانیولی نیز می نامند و در آفریقا بخصوص الجزیره دیوار باغهای خود را از این نبات قرار میدهند چه از جهت خار زیادی که دارد عبور از آن محال است و عمدهء غذای اهالی الجزیره در مدت تابستان همین میوه است. (از ناظم الاطباء).


انجیرفروش.


[اَ فُ] (نف مرکب)فروشندهء انجیر :
انجیرفروش را چه بهتر
انجیر فروشد ای برادر.نظامی.


انجیرک.


[اَ رَ] (اِ)(1) علف بواسیر. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است از تیرهء آلاله ها که گلهای آن زرد است. کاسبرگ آن نیز رنگین و شبیه بگلبرگ های آن میشود بقسمی که هفت گلبرگ زرد و سه کاسبرگ سبز دارد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 198).
(1) - Ficaria ranunculoides.


انجیرک.


[اَ رَ] (اِ) اِنجیره :
کلاغک بیابیا انجیرکم پخته شده
پیرزنکه نتونم بیام انجیرکم سخته شده.
(از یادداشت مؤلف).


انجیرک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش بافت شهرستان سیرجان با 903 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


انجیرک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء مرکزی شهرستان دزفول با 100تن سکنه. آب آن از رودخانهء دز و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


انجیرک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش خاش شهرستان زاهدان با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


انجیرک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش خواف شهرستان بیرجند با 150 تن سکنه. آب از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


انجیرک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است بخش فرمهین شهرستان اراک با 580 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، انگور و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


انجیرک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاه آباد با 257 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجیرک.


[اَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان با 399 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجیرکوه.


[اَ] (اِخ) کوهی در ارتفاع 2140 متری در لرستان. (یادداشت مؤلف). رشته کوهی است در لرستان که از کلهر شروع و به سرآب کوه (یا سروان کوه) و انارک داغی در نواحی سرحدی منتهی میشود. (از جغرافی مفصل تاریخی غرب ایران ص 30).


انجیرنده.


[اَ رَ دَ / دِ] (نف)سوراخ کننده.


انجیر وزیری.


[اَ رِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انجیریست سپید. (مؤید الفضلاء). قسمی از انجیر سپید و ظریف. (ناظم الاطباء). شاه انجیر. (یادداشت مؤلف) :
سیب و زردآلو و آلوچه و آلوبالو
باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار.
بسحاق اطعمه.


انجیره.


[اَ رَ / رِ] (اِ) انجیر. (برهان قاطع). انجیر که میوهء انجیربن باشد. (ناظم الاطباء). تین. (مؤید الفضلاء) :
در لبت صدهزار دل گم شد
همچو گاورسها در انجیره.
شرف الدین شفروه (از انجمن آرا).


انجیره.


[اَ رَ / رِ] (اِ) ناوچهء مقعد و سوراخ کون. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سوراخ مقعد. حلقهء دبر. (از انجمن آرا) (آنندراج). حلقهء دبر. (فرهنگ سروری). درهء مقعد. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). سوراخ کس زنان و حلقهء کون. (از شعوری ج1 ورق 129). دبر. اِست :
هر که شد کون پرست بر خیره
تیز یابد عوض ز انجیره(1).سنایی.
اگر چه بدسگال آستانت
بغایت سخت چشم و خیره باشد
ولی تا بنگرد از انتقامش
بدامش خرزه در انجیره باشد.شمس فخری.
|| آلات و اسباب مسافر. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: گوز یابد ثواب از انجیره.


انجیره.


[اَ رَ / رِ] (اِخ) دهی است از بخش بستک شهرستان لار با 439 تن سکنه. آب آن از چشمه و باران و محصول آن خرما و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


انجیره.


[اَ رَ / رِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شیراز با 244 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


انجیره.


[اَ رَ / رِ] (اِخ) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز با 190تن سکنه. آب آن از رودخانهء سیوند و محصول آن غلات، چغندر و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


انجیره.


[اَ رَ / رِ] (اِخ) دهی است از بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان با 150 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ذرت و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).


انجیره.


[اَ رَ / رِ] (اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر با 343 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجیره بن.


[اَ رَ بُ] (اِخ) یکی از چشمه های آب گرم رامسر (سخت سر) است که حرارت آن 98 درجهء فارنهایت است. (از ترجمه سفرنامه رابینو ص 40).


انجیره فروش.


[اَ رَ / رِ فُ] (نف مرکب)در بیت زیر ظاهراً به معنی مفعول و امرد آمده است :
هرچند شود ز ننگ تضمین
رخسارهء طبع من مزعفر
پرسم ز عدوت نیم بیتی
انجیره فروش را چه بهتر.عمادی شهریاری.
و رجوع به انجیره و انجیره گذار شود.


انجیره گذار.


[اَ رَ / رِ گُ] (نف مرکب)در نوردندهء انجیر. (یادداشت مؤلف) :
ای کیر من ای کیر تو انجیره گذاری
سرگین خوری و قی کنی و باک نداری
ریچاله گری پیش گرفتی تو همانا
بخیره (؟) در شیر بری کامه برآری
ابوالعلاء شوشتری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص451).


انجیر هندی.


[اَ رِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) صبار. (فرهنگ فارسی معین ذیل صبار). و رجوع به صبار شود.
(1) - Nopal. .(فرهنگ فرانسه-فارسی سعید نفیسی)


انجیل.


[اَ] (اِ) انجیر. رجوع به انجیر شود.


انجیل.


[اِ] (اِخ)(1) نام کتب مقدس مسیحیان که اهم آنها چهار است: انجیل متی. انجیل مرقس، انجیل لوقا و انجیل یوحنا. ج، اناجیل. (فرهنگ فارسی معین). کتاب ترسایان. انگلیون. (صحاح الفرس). عهد جدید. صورة الحدیثه. (از ابن الندیم). کتاب عیسی علیه السلام. (یذکر و یؤنث، فمن انث اراد الصحیفة و من ذکر اراد الکتاب). (منتهی الارب). چهار انجیل قانونی داریم یعنی متی، مرقس، لوقا و یوحنا. انجیل یوحنا مثل سه انجیل دیگر نیست. انجیل متی، مرقس و لوقا هرکدام شرح مختصری از زندگانی و تعلیمات و مرگ و قیام مسیح بدست میدهند. در صورتی که انجیل یوحنا مختصری از اتفاقات مهم را که مربوط بزندگانی مسیح است نقل میکند به اضافهء تعلیمات روحانی و اوامر او که در سایرین توجهی نشده و پیدا نمیشود. انجیل یوحنا مطلب الوهیت مسیح را بیش از سایرین متعرض شده و مقاومتی را که فریسیان نسبت به مسیح مینمودند و آنچه را که مسیح در هفتهء آخرین قبل از صلیب شدنش فرمود و فقرهء احیای ایلعاذر را بتفصیل مذکور میدارد. لکن بعضی از امور را مثل حکایت میلاد و صعود مسیح و عشاء ربانی و سایر عجایب و امثالی را که سایرین مذکور داشته اند او ترک نموده است دقت کامل در انجیل یوحنا این مسأله را روشن میسازد که وقایعی که در اناجیل سه گانهء دیگر نقل شده خوانندگان یوحنا قب به آن اطلاع داشته اند. از این جهت معلوم است که انجیل یوحنا قدری عقب تر از اناجیل دیگر نوشته شده است. سابقاً علما دریافتند که بیشتر مطالب و مندرجات در اناجیل متی، مرقس و لوقا یک یکنواخت است. بسیاری از قسمتهای این اناجیل متشابه یکدیگر و دارای همان وقایع و اطلاعات میباشد که در دیگریست، حتی سنخ و سیاق عبارت متحد است. ظاهراً جهت این است که منابع اطلاعات نویسندگان این اناجیل، مطالب و حقایقی بود که بوسیلهء رسولان، شاگردان و مردم آن عصر ایراد و تکرار میشد و یک عنوان و شکل متحدی بعد از قیام مسیح داشت. بدون شک بعضی از این وقایع قبل از نوشته شدن اناجیل برشتهء تحریر درآمد. برای اظهار و بیان آنکه کدام یک از اناجیل زودتر نوشته شده عقیدهء محکم اینست که انجیل مرقس زودتر از همه نوشته شد و ظن قویست که استناد او پطرس رسول بود پس از آن متی و لوقا نوشته شدند متی در نوشتن انجیل خود، مرقس و نسخهء دیگری از گفته های مسیح را که شاید خودش تهیه کرده بود و قبلاً بزبان آرامی نوشته شده بود منبع اطلاعات خود قرار داد. لوقا نیز مرقس را مدرک قرار دارد و همان نسخهء گفته های مسیح را بکار برد. اناجیل در قرن دوم معمول بوده از جمله یوستینس شهید آنها را در سال 140 م. بکار میبرد. اگرچه برخی نوشته ها بودند که مدعی صحت بوده و عمر و اعمال مسیح در آنها مسطور بود از آن جمله اناجیلی که به ابوکریفا یعنی جعلی موسوم است و تا بحال باقی است ولی اینها حاوی اقسام غلطها و افسانه ها میباشد. از جمله دلایلی که بر صحت اناجیل میباشد، اولاً شهادت کاتبان قرن دوم و بعد از آن است. دوم اقتباساتی است که اجداد متقدمین از آنها نموده اند. سوم ترجمه های قدیم مانند ایتالیائی و پشیطو است که بقرن دوم منسوبند و در تمام نکات با همین انجیلی که در دست و فعلاً معمول است مطابق میباشد. (از قاموس کتاب مقدس). اناجیل متی، مرقس و لوقا مابین 7 تا 60 مسیحی و انجیل یوحنا در حدود 90 مسیحی نوشته شده. (از یادداشتهای مؤلف) : نزل علیک الکتاب بالحق مصدقاً لما بین یدیه و انزل التوریة والانجیل. (قرآن 3/3) فروفرستاد بر تو این نامه براستی و درستی گواهی استوار گیر، آن نامه ها را که پیش از این فرو فرستاد توریت موسی و انجیل عیسی از پیش. (کشف الاسرار ج2 ص 1).
بزرق تو این بار غره نگردم
کز انجیل و توراة پیشم نخوانی.منوچهری.
بحق توریة و انجیل... بیعت فرمانبریست. (تاریخ بیهقی).
کنم تفسیر سریانی ز انجیل
بخوانم از خط عبری معما.خاقانی.
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم.
خاقانی.
این بیان اکنون چو خر در یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند.مولوی.
بدین ای فرومایه دنیا مخر
چو خرما به انجیل عیسی مخر.(بوستان).
نه از لات و عزی برآورد گرد
که توراة و انجیل منسوخ کرد.(بوستان).
در انجیل آمده است. (گلستان سعدی چ شوریده ص 72).
- اهل انجیل؛ نصاری و پیروان حضرت عیسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
(1) - انجیل = انگلیون، در فرانسوی evangile، از یونانی Euaghgelion، مژده، بشارت. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام). Euaghgelionمرکب است از eu به معنی خوب + aggelleinبمعنی اطلاع دادن، آگاه کردن، جمعاً به معنی مژده و بشارت. در لاتینی evangelium . (از حاشیهء برهان قاطع چ معین) معرب انگلیون، بعد از حذف واو و نون قلب مکانی گردید میان لام و یا و الف را کسره دادند چه افعیل بالفتح در کلام عرب نیامده. (غیاث اللغات) (آنندراج).


انجیل.


[ ] (اِخ) از اعلام است رجوع به انجیلاوند و تاریخ غازان ص 46 و 52 شود.


انجیلاق.


[ ] (اِخ) دهی است از بخش آبیک شهرستان قزوین با 105 تن سکنه. آب آن از قنات و زهاب رودخانه زرجه بستان و محصول آن غلات، بنشن و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


انجیل السبعین.


[اِ لُسْ سَ] (اِخ) کتابی است ازآن پیروان مانی که به بلامس [ یا تلامس احتما محرف تلامیذ ] نسبت داده شده. در آثارالباقیهء بیرونی و خطط مقریزی نام این کتاب آمده. (از مانی و دین او ص 201 و 304). و رجوع به همان کتاب و انجیل مانی شود.


انجیلان.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش با 122 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شاندرمن و محصول آن برنج، ابریشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


انجیلاوند.


[ ] (اِخ) دهی است از ساوهء جبل و آنرا انجیل بن نوذر بنا کرده است و چون او بدین موضع فرود آمده است این موضع بیشه ای بوده است پر از درخت انجیر بدان موضع این دیه بنا کرده است و انجیلاوند نام نهاده. (از تاریخ قم ص 85). در فرهنگ جغرافیایی دو ده بدین نام بشرح زیر آمده: انجیل آوند علیا که دهی است از بخش مرکزی شهرستان ساوه با 106تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره چای و محصول آن غلات، پنبه، چغندرقند و زیره است. انجیل آوند سفلی که دهی است از بخش مرکزی شهرستان ساوه با 561 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره چای و محصول آن بنشن، پنبه و چغندرقند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


انجیل خوان.


[اِ خوا / خا] (نف مرکب) کسی که انجیل میخواند. پیروان دین عیسی که انجیل میخوانند :
می چو عیسیّ و ز رومی ارغنون
غنهء انجیل خوان برخاسته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 475).
دست موسیقار عیسی دم ز رومی ارغنون
غنه های اسقف انجیل خوان انگیخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 393).


انجیل سرایی.


[اِ سَ] (حامص مرکب)خواندن انجیل. به آواز خواندن انجیل :
بر کاس رباب آخور خشک خر عیسی است
کز چار زبان میکند انجیل سرایی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 435).


انجیلق.


[ ] (اِخ) دهی است از بخش ضیاءآباد شهرستان ساوه با 418 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، عدس و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


انجیلکان.


[ ] (اِخ) مزرعه ای در انار از رساتیق قم بوده است. (از تاریخ قم ص 137).


انجیل لوقا.


[اِ لِ لو] (اِخ) یکی از اناجیل اربعه. گویند لوقا انجیل خود را بهدایت پولس نگاشت. این کتاب برای تیوفلس که یکی از اشراف یونان و یا اعیان روم بوده است نگاشته شده و تاریخ آن در حدود 36م. است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به انجیل شود.


انجیل مانی.


[اِ لِ] (اِخ) کتاب معروف مانی که آنرا در پهلوی ارتنگ و در یونانی ایقون و در پارتی اردهنگ و در قبطی ایقونس و در کتب مانوی چینی «تصویر دو اصل بزرگ» و در فارسی ارتنگ و ارثنگ و ارژنگ نامیده اند. قطعاتی از آن در آثار تورفان بدست آمده است. این کتاب شامل بیست و دو قسمت مطابق 22 حرف تهجی آرامی بوده است. (از مانی و دین او صص 22 - 23). و رجوع به همین کتاب و ارتنگ و ارثنگ و ارژنگ و شاپورگان و مانی شود.


انجیل متی.


[اِ لِ مَتْ تا] (اِخ) یکی از اناجیل اربعه که به متی یکی از شاگردان مسیح منسوب است. رجوع به انجیل و قاموس کتاب مقدس شود.


انجیل مرقس.


[اِ لِ مُ قُ] (اِخ) یکی از اناجیل اربعه که به مرقس منسوب است. رجوع به انجیل و قاموس کتاب مقدس شود.


انجیله.


[ ] (اِخ) جایی از رستاق وزواه از رساتیق قم بوده است. (از تاریخ قم 139).


انجیله.


[ ] (اِخ) دهی است از بخش دستجرد خلجستان شهرستان قزوین با 880 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


انجیله.


[اَ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از بخش بانهء شهرستان سقز با 112 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، زغال، کتیرا و گزانگبین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجیلی.


[اَ] (اِ)(1) درختی(2) از تیرهء انجیلی ها که در جنگلهای شمال ایران وجود دارد. تو. توی. توئی آسوندار. (فرهنگ فارسی معین). درخت انجیلی تا اندازه ای سایه پسند است. جست فراوان میدهد ولی جستهای آن بهم جوش میخورند و چوب آن ارزش صنعتی خود را از دست میدهد. توانایی جوش خوردن شاخه های این درخت چنان است که با درختان دیگر نیز که نزدیک او روییده باشند گاهی جوش میخورد. چوب انجیلی بسیار سخت و دارای الیافی فشرده است از اینرو آنرا چوب آهن نیز مینامند. برای ساختن پایه های پل و ستون و قسمتهایی از ساختمانهای بندری و غیره که در داخل آب یا خاک مرطوب باید نصب شود مصرف میشود. از چوب انجیلی عصا، چوب سیگار، میانهء قلیان و جز آن میسازند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 صص 182 - 185).
(1) - در لاتینی Parrotia Persica . (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - انجیلی درختی است از تیرهء Hamamelidaceae از جنس Parrotia و یک گونهء آن بومی جنگلهای کرانهء دریای مازندران است: Parrotia persicaو از جلگه تا ارتفاع 1400 متر از سطح دریا میروید. آنرا در مازندران و گرگان و کجور انجیلی، در گیلان تو [ تُ ]، و توی [ تُ ] در گرگان رود تفی [ تَ ]، در اطراف رشت زوند، در شفا رود آسوندار [ سُ ]، در آستارا دمیرآغاجی [ دَ ]، در اردبیل آغچه قین [ چِ قَ یِ ]، در مینودشت انجول [ اِ ] و در رامیان دمر انجیلو [ دِ مِ اَ ] میخوانند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج2 ص 182).


انجیلی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به انجیل. (ناظم الاطباء): کلیسای انجیلی.


انجیلین.


[اَ لِ] (اِخ) دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان با 341 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی و چشمه و محصول آن غلات دیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


انجیل یوحنا.


[اِ لِ حَنْ نا] (اِخ) یکی از اناجیل اربعه که منسوب به یوحناست و او یکی از حواریون بود. رجوع به انجیل و قاموس کتاب مقدس شود.


انجین.


[اَ] (اِ) ریزه ریزه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || (نف) ریزه ریزه کننده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
دایم آتش بود تنور آشوب
اگر انجینش این بود پیوند.
ابن یمین (از فرهنگ سروری).
|| کاهگل مالنده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). || امر به معنی اول نیز هست یعنی ریزه ریزه کن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از هفت قلزم). و رجوع به انجیدن شود.


انجینه.


[اَ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از بخش بانهء شهرستان سقز با 230 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، انگور، و محصولات جنگلی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


انجیة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ نجی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همرازان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به نجی شود.


انچخت.


[اَ چَ] (اِ) طمع و توقع. (برهان قاطع) (از هفت قلزم).


انچکک.


[اَ چُ کَ] (اِ) دانهء سیاه با مغز سپید چون دانه امرود. انچوچک. (یادداشت مؤلف) :
شکن این انچکک و بوی کلک بی حاصل
تا به ریش خود و یاران فکنی تف بسیار.
بسحاق.


انچوچک.


[اَ چَ] (اِ) درختی(1) از تیرهء گل سرخیان(2) که در ایران در جنگلهای خشک فارس و کوههای بختیاری و لرستان وجود دارد. دانهء آن شبیه بدانهء امرود و مغز آن سفید است و آنرا خورند. گرفتن پوست آن مشکل است. انجکک. دانج ابروج. دانگ افرونک. (فرهنگ فارسی معین). انچوکک. (یادداشت مؤلف). || هستهء به و تخم سرو بوداده را گویند که از هندوستان می آورند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). رجوع به دانج ابروج شود.
(1) - Pirus glabra, prunus syriaca. .(لاتینی)
.
(فرانسوی).
(2) - Rosacees


انچوچکی.


[اَ چَ] (ص نسبی)منسوب به انچوچک. || مثل انچوچک؛ ریز و مریز. حقیر. کسی که بیش از جثهء خود ادعا دارد. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).


انچوکک.


[اَ کَ] (اِ) انچوچک. (یادداشت مؤلف). رجوع به انچوچک شود.


انچیلو.


[اَ] (اِ) انجیلی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انجیلی شود.


انح.


[اَ] (ع مص) انح انحاً و انوحاً و انیحاً (از باب ضرب)، دم برآوردن از مرض تاسه و دمه و جز آن. (از آنندراج). رخیدن و دم برآوردن از مرض تاسه و دمه و جز آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بتندی و شدت نفس کشیدن از سنگینیی که بسبب بیماری یا دمه حاصل آید. (از اقرب الموارد). || نالیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی چ بینش ص 212). بانک کردن. (از مصادر زوزنی از یادداشت مؤلف).


انح.


[اُنْ نَ] (ع ص) مرد بخیل که چون چیزی از او خواهند تنحنح کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اَنِح. اَنوح. (از اقرب الموارد). || جِ آنح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به آنح شود.


انح.


[اَ نِ] (ع ص) اُنَّح. (از اقرب الموارد).


انح.


[اُنْ نَ] (اِخ) دهی است در یمامه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انحاء .


[اَ] (ع اِ) جِ نحو. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). راهها و سویها. (از منتهی الارب). سویها. گوشه ها. (فرهنگ فارسی معین): از انحاء ممالک جهت شدت ازر وزارت... (ترجمهء محاسن اصفهانی ص 42). || راهها. روشها. (فرهنگ فارسی معین). طریقه ها. طورها: بهیچ نحوی از انحاء. بنحوی از انحاء. (یادداشت مؤلف).
- انحاء تعلیمیه؛ هشتمین از رؤس ثمانیه است و آن روشهای پسندیده در طرق تعلیم است. و آن از بالا بپایین تقسیم یعنی تکثیر است یعنی تقسیم از اعم به اخص مانند تقسیم جنس بانواع و نوع به اصناف و صنف باشخاص و عکس آن تحلیل است یعنی تکثیر از پایین ببالاست یا از اخص به اعم مانند تحلیل زید به انسان و حیوان و تحلیل انسان به حیوان و جسم. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ جودت ص15 و حاشیهء ملاعبدالله چ سنگی).
|| مثلها. مانندها. (فرهنگ فارسی معین). || جِ نحی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد (ناظم الاطباء). و رجوع به نحو و نحی شود.


انحاء .


[اِ] (ع مص) پیش آمدن و متعرض شدن، یقال: انحی علیه ضرباً؛ ای اقبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اقبال کردن. (مصادر زوزنی). || بجانب چپ خمیدن شتر در سیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برگردانیدن، یقال: انحی عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد): انحی بصره عنه. (از اقرب الموارد)(1). || بسلاح زدن کسی را، یقال: انحی له السلاح. (از منتهی الارب) ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)(2).
(1) - به این معانی واوی است و از نحو می آید.
(2) - به این معنی یایی است و از نحی می آید.


انحاز.


[اِ] (ع مص) خداوند شتران ناحز گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). و ناحز شتر سخت سرفه و نحاززده باشد. (آنندراج).


انحاف.


[اِ] (ع مص) لاغر و نزار گردانیدن، یقال: انحفه الهم اذا انحله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نحیف گردانیدن. (از اقرب الموارد). نزار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). انحال. (یادداشت مؤلف).


انحال.


[اِ] (ع مص) مال دادن(1). || خاص(2) کردن از مال چیزی جهت کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی از مال جهت کسی مخصوص گردانیدن. (از اقرب الموارد). || لاغر گردانیدن اندوه، یقال: انحله الهم؛ ای هزله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
(1) - در اقرب الموارد آب دادن؛ انحل فلاناً ماء، اعطاء ایاه.
(2) - در آنندراج ضامن کردن... است.


انحباس.


[اِ حِ] (ع مص) حبس شدن. (ناظم الاطباء).


انحتات.


[اِ حِ] (ع مص) خراشیده و فروریخته شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || فروافتادن برگ از درخت؛ انحتّ الورق. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انحجار.


[اِ حِ] (ع مص) بازرفتن در سوراخ و یا در درون غار. (ناظم الاطباء). در سوراخ شدن. (تاج المصادر بیهقی).


انحجاز.


[اِ حِ] (ع مص)بازایستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واداشته شدن. (تاج المصادر بیهقی). باز واداشته شدن. (مصادر زوزنی). امتناع. (از اقرب الموارد). || بحجاز آمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ز اقرب الموارد). به حجاز شدن. (مصادر زوزنی) .


انحجاف.


[اِ حِ] (ع مص) زاری کردن و تضرع نمودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تضرع. (از اقرب الموارد).


انحداب.


[اِ حِ] (ع اِمص)کوزپشتی. (غیاث اللغات).


انحداد.


[اِ حِ] (ع مص) تیز گردیدن. (ناظم الاطباء).


انحدار.


[اِ حِ] (ع مص) بنشیب فرود آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بنشیب فروشدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). انهباط. (از اقرب الموارد). پایین آمدن. فروشدن. فرود آمدن. بنشیب آمدن. (فرهنگ فارسی معین). فرودویدن. سرازیر شدن. (یادداشت مؤلف) :
بخت موالی تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار.فرخی.
ایشان را بخواند مقدمان قلعه تمرد نمودند و از انحدار اباء تمام کردند. (جهانگشای جوینی). بعد از آن جغتای و اوکتای با لشکری چون سیل در انحدار و مانند عاصفات ریاح در اختلاف. (جهانگشای جوینی).
چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید
ز بیم چرخ سوی مغرب انحدار گرفت.؟.
|| آماسیدن پوست؛ انحدر جلده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تورم و غلیظ شدن پوست. (از اقرب الموارد). برآماهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). || هضم شدن. گذشتن. (یادداشت مؤلف): و خبزه [ خبزالسلت ] اذا برد... یبطی ء انهضامه و انحداره. (ابن البیطار).
- بطی ء الانحدار؛ دیرگذر. دیرگذار. (یادداشت مؤلف).
|| (اِ) فرودآمدگی. (ناظم الاطباء).


انحذاق.


[اِ حِ] (ع مص) پاره پاره گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بریده گردیدن. انقطاع. (از اقرب الموارد).


انحذام.


[اِ حِ] (ع مص) بریده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1).
(1) - در ناظم الاطباء: پریده...


انحراد.


[اِ حِ] (ع مص) افتادن ستاره، یقال: انحرد النجم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انحراد نجم؛ انقضاض نجم. (از اقرب الموارد). || تنها شدن. انفراد. (از اقرب الموارد).


انحراف.


[اِ حِ] (ع مص) میل کردن و برگشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برگشتن و بطرفی مایل شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بگشتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مجمل اللغه) (فرهنگ فارسی معین). از راه گشتن. میل کردن. (فرهنگ فارسی معین). کیبیدن. پیچیدن. چسبیدن. احریراف. (یادداشت مؤلف). || خم شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). کژ شدن. (مصادر زوزنی) (فرهنگ فارسی معین). || کج رفتن. اریب رفتن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) کجروی و بی فرمانی. (غیاث اللغات) (آنندراج). کجراهی. (از لغات فرهنگستان) (از فرهنگ فارسی معین). برگشتگی و میل و ناراستی و اعوجاج و کجی. (از ناظم الاطباء). کجروی. (فرهنگ فارسی معین).
- انحراف اخلاقی؛ از اصول اخلاقی دست کشیدن و کارهای ناشایست کردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- انحراف از حق؛ میل از حق. (ناظم الاطباء).
- انحراف از دین؛ ارتداد و برگشتن از دین. (ناظم الاطباء).
- انحراف فکری؛ کژی اندیشه. کج اندیشی. (فرهنگ فارسی معین).
- انحراف قبله؛ کجی قبله و میل آن بطرف راست و یا چپ. (ناظم الاطباء). انحراف قبله در هر نقطهء زمین زاویهء نصف النهار آن نقطه است با دایره عظیمه ای که بر سمت الرأس این نقطه و مکه بگذرد. انحراف قبله در تهران 37 درجه و 30 دقیقه، در شیراز 56 درجه و 46 دقیقه، در مشهد 54 درجه و در اصفهان 46 درجه است. (از دایرة المعارف فارسی).
- انحراف کوکب؛ میل کوکب. (ناظم الاطباء).
- زاویهء انحراف؛ زاویهء انحراف هر محل زاویه ای است که بین سطح نصف النهار مغناطیسی و سطح نصف النهار جغرافیایی آن محل موجود است. مقدار زاویهء انحراف بستگی با محل آزمایش دارد. با آزمایشهای متعدد مقدار این زاویه را در نقاط مختلف کرهء زمین تعیین کرده و برای هر منطقه نقشه هایی تهیه دیده اند که از روی آنها به آسانی میتوان زاویهء انحراف را در هر محل تعیین نمود. در یک محل مقدار زاویهء انحراف برحسب زمان اندکی تغییر میکند. (از کتب فیزیک رسمی).


انحراف جستن.


[اِ حِ جُ تَ] (مص مرکب) از راه بگشتن. || کج رفتن.


انحراف دادن.


[اِ حِ دَ] (مص مرکب) از راه بگردانیدن. || کج کردن.


انحراف ورزیدن.


[اِ حِ وَ دَ] (مص مرکب)از راه بگشتن. میل کردن: شغب؛ میل و انحراف ورزیدن از راه. (منتهی الارب). || گمراه شدن و بی راه شدن. || روگردان شدن. || عصیان کردن و یاغی شدن. (ناظم الاطباء).


انحرافی.


[اِ حِ] (ص نسبی)منسوب به انحراف: ذوق انحرافی. (فرهنگ فارسی معین).


انحراف یافتن.


[اِ حِ تَ] (مص مرکب)کج شدن و معوج گشتن. (ناظم الاطباء).


انحراق.


[ ] (اِخ) در بیت زیر از نظامی آمده :
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انحراق است.
(خسرو و شیرین ص 56).
در حاشیهء همین صفحه آمده: انحراق قله ای بوده بر کوه جرم. در پاره ای از نسخ بجای انحراق، انشراق است.


انحز.


[اَ حَ] (ع اِ) بیماریی در شتران که سرفه های سخت و بسیار کنند. (ناظم الاطباء).


انحزان.


[اَ حَ] (ع اِ) بصیغهء تثنیه، سرفه و قرصه ای که در شتران پدید آید. (ناظم الاطباء). سرفه و ریش که در شتر پدید آید. (منتهی الارب) (آنندراج). نُحاز و قَرَح و آن دو درد است. (از اقرب الموارد).


انحس.


[اَ حَ] (ع ن تف)نامبارکتر و نافرجام تر. (ناظم الاطباء). منحوس تر. بدبخت تر: ما خالف انحسه اسعده. (بحتری).


انحسار.


[اِ حِ] (ع مص) برهنه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برهنه شدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). انکشاف. (از اقرب الموارد).


انحساس.


[اِ حِ] (ع مص) برکنده شدن دندان و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برکنده شدن و افتادن دندان. (از اقرب الموارد). برکنده و فروریزیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). || ریخته شدن و افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریخته شدن. (از شرح فارسی قاموس).


انحساف.


[اِ حِ] (ع مص) ریزه ریزه شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انفتات. (از اقرب الموارد).


انحسام.


[اِ حِ] (ع مص) بریده گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انقطاع. (از اقرب الموارد).


انحشاء .


[اِ حِ] (ع مص) پرشدن و انباشتن. (ناظم الاطباء).


انحص.


[اَ حَ] (ع ص) آنک زورینش ستبر باشد. (تاج المصادر بیهقی) (از یادداشت مؤلف).


انحصاد.


[اِ حِ] (ع مص) بدرو آمدن. (مصادر زوزنی). بدرودن. (تاج المصادر بیهقی).


انحصار.


[اِ حِ] (ع مص) کوتاه شدن و درگنجیدن در چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || در تنگنا افتادن. || محدود بودن. مخصوص بودن امری بکسی یا مؤسسه ای. || در اصطلاح مالیه محدود کردن ساخت یا توزیع یا فروش چیزی بدولت یا مؤسسه و یا شرکتی: انحصار دخانیات. || (اِمص) محدودیت. (فرهنگ فارسی معین). محصور شدگی. محبوس شدگی. تنگ کردگی. || بازداشتگی. || گنجیدگی در چیزی. || احاطه و محاصره. || ممانعت و منع. || تحدید. (ناظم الاطباء).


انحصارچی.


[اِ حِ] (ص مرکب) کسی که چیزی را بخود منحصر میکند. انحصارگر.


انحصاری.


[اِ حِ] (ص نسبی)منسوب به انحصار. || منحصر: فروش... انحصاری است. (فرهنگ فارسی معین).


انحصاص.


[اِ حِ] (ع مص) رفتن، یقال: انحص الشعر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی). ریخته و پراکنده شدن موی. (از اقرب الموارد). || بریده شدن دنب، یقال: انحص الذنب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بریده شدن دم. (از اقرب الموارد) (آنندراج). افلت و انحص الذنب؛ در حق کسی گویند که مشرف بر هلاک باشد و نجات یابد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انحصام.


[اِ حِ] (ع مص) شکسته شدن چوب، یقال: انحصم العود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انحضاج.


[اِ حِ] (ع مص)برافروخته شدن از خشم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ملتهب شدن از خشم. (از اقرب الموارد). || منبسط گردیدن. فراخ شدن شکم و کفیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فراخ و متسع شدن شکم. (از اقرب الموارد).


انحطاط.


[اِ حِ] (ع مص) سوی نشیب رفتن شتر بکشیدن مهار. || فرود آمدن در منزل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرود آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). بیفتادن. (مصادر زوزنی). فروافتادن. فرود آمدن. پست شدن. به پستی گراییدن. بزیر آمدن. (فرهنگ فارسی معین). نزول و انهباط. (یادداشت مؤلف). || بشتاب رفتن شتر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). شتافتن. (مصادر زوزنی). یقال: انحط البعیر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || کم شدن بها و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رو بکمی نهادن چیزی. (غیاث اللغات). فروآمدن نرخ چیزی. ارزان شدن. (یادداشت مؤلف). یقال: انحط السعر و غیره. (ناظم الاطباء). || (اِمص) کمی و کاهش مانند کاهش درد:
هم بنماند چنین هم بود از قدر صدر
درد ورا انحطاط رنج ورا انتها.خاقانی.
- انحطاط بیماری؛ تخفیف یافتن بیماری. انحطاط مرض: چون اثر نضج پدید آید بیماری اندر انحطاط افتاد یعنی نقصان گرفت و بیمار از خطر بیرون آمد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به انحطاط جزئی و انحطاط کلی وانحطاط مرض درهمین ترکیبات شود.
- انحطاط جزئی؛ در اصطلاح طب، زمان راحت و آن از ازمان صحت باشد. (از بحر الجواهر). عبارت از اوقات آسایش و راحتی بیماران در روزگاران تندرستی پس از دفع بیماری است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- انحطاط کلی؛ در اصطلاح طب، استیلاء قوهء تن بر مادهء بیماری. (از بحر الجواهر).
نزد پزشکان چیرگی نیروی بدن بر مادهء بیماری باشد و گاه از انحطاط کلی انحطاط غیرحقیقی خواهند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- انحطاط مرض؛ کم شدن اشتداد بیماری. || فرو افتادگی و بپایین آمدگی. (ناظم الاطباء). پستی. (فرهنگ فارسی معین): ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی نباشیم. (کلیله و دمنه).
- انحطاط فکر؛ پستی اندیشه. (فرهنگ فارسی معین).
- سن انحطاط؛ سن متکهلین و آن نزدیک سال شصت باشد. (بحر الجواهر).
|| نزد اهل هیئت مقابل ارتفاع باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). ابوریحان در التفهیم آرد: آفتاب یا ستاره یا هرکدام نقطهء مفروض که نهی و بروی و بر قطب افق دایرهء بزرگ به وهم بگذاری، ارتفاع آن چیز قوسی بود که از این دایره میان او و میان افق افتد و همیشه عمودی بود بر افق ایستاده و تمام این ارتفاع، آن قوس بود که از سمت الرأس که یکی قطب است از آن افق، تا بدان چیز افتد. و اگر او زیر افق باشد و همان دایره بر وی اندیشی، آن قوس که میان او و میان افق افتد این دایره، انحطاطش خوانند و آنچ میان او و میان سمت الرجل بود که دیگر قطب افق است تمام انحطاط خوانند. (از التفهیم چ همایی ص 181). و رجوع به حاشیهء همین کتاب شود.


انحطام.


[اِ حِ] (ع مص) شکسته گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکسته شدن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). انکسار. (از اقرب الموارد).


انحفطینا.


[اَ حَ] (مأخوذ از سریانی، اِ) نوعی از گل انار است و گویند درخت آن بغیر از گل ثمری دیگر ندارد. ریش روده و ریشهای کهنه را نافع است و آنرا بشیرازی گل صدبرگ خوانند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم). گلنار. (ناظم الاطباء). بلوسیطون(1) گویند و سطبوس(2) و غم وصل گویند... و بشیرازی گل صدبرگ. (اختیارات بدیعی نسخهء خطی کتابخانهء سازمان لغت نامه).
(1) - در فهرست مخزن الادویه بلوسیطو.
(2) - در فهرست مخزن الادویه سطینوس.


انحقاق.


[اِ حِ] (ع مص) بند شدن گره، یقال: انحقت العقدة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گره کور افتادن. (یادداشت مؤلف). انشداد گره. (از اقرب الموارد).


انحل.


[اَ حَ] (ع ص)بزرگ شکم. (مصادر زوزنی) (از یادداشت مؤلف).


انحل.


[اَ حَ] (اِخ) شهری است از دیار بکر. (از معجم البلدان).


انحلاب.


[اِ حِ] (ع مص) روان گردیدن: انحلب العرق؛ روان گردید خوی. (ناظم الاطباء). روان گردیدن خوی. (آنندراج). روان شدن عرق و آب دهن و روان شدن اشک از چشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دویدن خوی. (تاج المصادر بیهقی).


انحلال.


[اِ حِ] (ع مص) گشاده گردیدن گره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گشاده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات). حل شدن. بازشدن. گشوده شدن (گره و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). یقال: انحلت العقدة. (ناظم الاطباء). انتقاض. (از اقرب الموارد). || ناچیز شدن و نابود شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). برچیده شدن. تعطیل شدن. متلاشی شدن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) حل شدگی. بازشدگی. (ناظم الاطباء) : باز دیگر باره آن عقده به انحلال رسد و آن مراد بحصول پیوندد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 53). معاقد آن مخالصت به انحلال رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 238).
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در برت آن ذودلال.
مولوی.
|| ضعف. فتور. استرخا. (فرهنگ فارسی معین). || برچیدگی. (از اصطلاحات فرهنگستان). تعطیل. (از فرهنگ فارسی معین). || تباهی. (آنندراج). || در اصطلاح شیمی و داروسازی عبارت از اینست که جسمی را با مایعی مجاور کنند و ملکولهای آن بین ملکولهای مایع پخش شود، در این صورت گویند جسم مذکور در مایع حل شده است. این عمل را انحلال(1) و مایع را حلال(2)مینامند. در این عمل جسم حل شده خاصیت خود را از دست نمیدهد و اگر حاصل را تبخیر کنند تا حلال از بین برود جسم نخستین دوباره بدست می آید. (از کارآموزی داروسازی جنیدی ص 25). و در مورد روشهای گوناگون انحلال رجوع به همین کتاب شود. || در اصطلاح منطق مرادف تحلیل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ جودت ص 386). || در نزد پزشکان قدیم تفرق اتصالی است که بین اعضاء مشابه ایجاد میشود. و چنانکه از قانون ابن سینا استنباط میشود انحلال مرادف تفرق اتصال است خواه در اعضاء متشابه و خواه در اعضاء آلیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ جودت ص 386). || فلاسفه میگویند انحلال هر موجودی بواسطهء بطلان صورت آن محقق میشود و انحلال هر امر مرکبی بوسیلهء بطلان صورت ترکیبی آن حاصل میشود نه بواسطهء فناء اجزاء آن، زیرا اجزاء در هر حال از بین نمیروند بلکه صورتی را رها میکنند و متلبس بصورت دیگر می شوند. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
(1) - Dissolution.
(2) - Dissolvant.


انحلام.


[اِ حِ] (ع مص) خواب دیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انحماص.


[اِ حِ] (ع مص) ترنجیدن و باریک و نزار شدن. || سرخ گردیدن ملخ از خوردن قرظ (برگ درخت سلم) و رفتن ستبری آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: انحمصت الجرادة. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || فرونشستن آماس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بشدن آماس. (تاج المصادر بیهقی). شدن آماس. (مصادر زوزنی). یقال: انحمص الورم. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || لاغر و خردجسم گردیدن شتر تناور. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). لاغر و کوچک شدن شتر تناور. (از اقرب الموارد). یقال: انحصمت الناقة. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انحماق.


[اِ حِ] (ع مص) گول و بی عقل گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احمق شدن. (از اقرب الموارد). || کار احمقانه کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)). || خوار گردیدن. || تواضع کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کهنه شدن جامه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اخلاق. (از اقرب الموارد). یقال: انحمق الثوب. || کاسد شدن بازار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کساد شدن بازار. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). یقال: انحمق السوق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انحمال.


[اِ حِ] (ع مص)ورغلانیده شدن در کاری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برانگیخته شدن. (از اقرب الموارد).


انحن.


[اَ حَ] (ص) کوزپشت (گوژپشت). (آنندراج).


انحنا.


[اِ حِ] (ع اِمص) خمیدگی و کجی و اعوجاج. (ناظم الاطباء). خمیدگی. (از اصطلاحات فرهنگستان). کجی. اعوجاج. چفتگی. (فرهنگ فارسی معین). بخمی. کوژی. دوتایی. دوتاهی. دولایی. خوهلی. کژی. (یادداشت مؤلف) :
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا.مسعودسعد.
- انحنا داشتن؛ خمیدگی و کجی داشتن. (ناظم الاطباء).
- قابل انحنا؛ چیزی که بتوان آنرا کج کرد. (ناظم الاطباء).


انحناء .


[اِ حِ] (ع مص) خمیده و کج گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خمیده و گوژپشت شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). انعطاف. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). خمیده شدن. کج گردیدن. چفته شدن. (فرهنگ فارسی معین). دوتا شدن. (یادداشت مؤلف). یقال: حناالعود حنواً فانحنی. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح ریاضی آن است که خط چنان باشد که اجزاء مفروضهء آن در همهء اوضاع بر همدیگر انطباق نیابد مانند اجزاء مفروضهء کمان، که فقط در موقعی که قسمت مقعر یک قوس را بر قسمت محدب یک قوس دیگر قرار دهیم انطباق می یابند و در غیر این وضع منطبق نمی شوند. (از تعریفات جرجانی).


انحی.


[اَ حا] (ع ن تف) عالمتر به نحو. نحودان تر. نحوی تر: ما تحت ادیم السماء انحی من ابن عقیل. (ابوحیان).
مات ابن یحیی و مات دولة الادب
و مات احمد انحی العجم والعرب.
؟ (در رثاء ثعلب نحوی).
و کان ابوبکربن مجاهد یقول: ابوالحسن ابن کیسان انحی من الشیخین یعنی المبرد و ثعلب. (یاقوت حموی، معجم الادباء ج6 ص 281).


انحیا.


[ ] (اِ) شنجار. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 63). رجوع به شنجار شود.


انحیاز.


[اِ] (ع مص) برگشتن از چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: انحاز عنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). || از خانمان بجای دیگر رفتن قوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: انحاز القوم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - با حرف عن به معنی برگشتن از چیزی و با حرف الی به معنی میل کردن بسوی چیزی است: انحاز عنه؛ عدل و انحاز الیه؛ مال. (از اقرب الموارد).


انحیاش.


[اِ] (ع مص) رمیدن از کسی و ترنجیدن و منقبض گشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رمیدن و منقبض گشتن. (از اقرب الموارد). رمیدن. (تاج المصادر بیهقی). || ماینحاش فلان من شی ء؛ باک نمیدارد فلان از چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انحیاص.


[اِ] (ع مص) بگشتن و بیکسو شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگشتن و میل کردن. (از اقرب الموارد). یقال: انحاص عنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انخاء .


[اِ] (ع مص) افزون گردیدن ناز و بزرگ منشی و خودبینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افزون شدن نخوت. (از اقرب الموارد). یقال: انخی الرجل؛ ای زادت نخوته. (ناظم الاطباء).


انخاب.


[اِ] (ع مص) فرزند بددل و لاغر آوردن. (منتهی الارب). فرزند بددل و ترسو آوردن. (ناظم الاطباء). فرزند بزدل آوردن. (از آنندراج). فرزند ترسو آوردن. (از اقرب الموارد). || فرزند دلیر و شجاع آوردن. (ناظم الاطباء). فرزند دلاور آوردن. (از آنندراج). فرزند دلیر آوردن. (از اقرب الموارد). از لغات اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج)(1).
(1) - معنی اول از منخوب و معنی دوم از نخبة است. (از اقرب الموارد).


انخاص.


[اِ] (ع مص) لاغر گردانیدن پیری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لاغر گردانیدن پیری و بیماری. (از اقرب الموارد).


انخاط.


[اِ] (ع مص) بینی افشاندن و آب دهن انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


انخاف.


[اِ] (ع مص) افزون شدن آواز و گریه و خنده در بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)(1). افزون شدن صدای نخیف (آواز گریه و خنده در بینی). (از اقرب الموارد).
(1) - در هر سه متن بعد از آواز «و» هست و ظاهراً زاید است.


انخب.


[اَ خَ] (ع ص) ترسو. (از اقرب الموارد).
|| (ن تف) ترسوتر.
- امثال: انخب من یراعه.


انخباز.


[اِ خِ] (ع مص) انخفاض. فروداشته شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انخفاض و اطمینان. (از اقرب الموارد).


انختاع.


[اِ خِ] (ع مص) رفتن بر زمین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دور رفتن در زمین. (از اقرب الموارد). یقال: انختع فی الارض. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انخداع.


[اِ خِ] (ع مص) فریفته شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). فریب خوردن. (فرهنگ فارسی معین). || مکروهی یافتن در بی خبری. || کاسد شدن بازار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کساد شدن بازار. (از اقرب الموارد). یقال: انخدعت السوق. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || (اِمص) فریفتگی. (فرهنگ فارسی معین). || کاسدی و ناروایی بازار. (یادداشت مؤلف).


انخرار.


[اِ خِ] (ع مص) مسترخی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). استرخاء. سست شدن. (از اقرب الموارد).


انخراط.


[اِ خِ] (ع مص) بنادانی مرتکب کاری شدن بی دریافت انجام آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بنادانی در کاری داخل شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخرط فی الامر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || درآمدن بر کسی بدگویان. (آنندراج): انخرط علینا بالقبیح؛ درآمد ما را بدگویان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تیز دویدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). در دو تند رفتن و ستیهیدن در آن. (از اقرب الموارد). بستیهیدن. (مصادر زوزنی). یقال: انخرط فی العدو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || باریک و لاغر شدن تن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نازک و لاغر شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخرط جسمه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || درمیان جماعتی در رفتن. در میان چیزی درآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). درشدن. (مصادر زوزنی). بشتاب داخل شدن. || بشتاب بیرون رفتن. (از اقرب الموارد). || درکشیده شدن در رشته. (غیاث اللغات) (آنندراج). در رشته انتظام یافتن و درکشیده شدن. (از اقرب الموارد): اگر این عزیمت بنفاذ رسانی و بمضامت جانب او و انخراط در سلک خدمت او رغبت نمایی هرآنچه توقع افتد... پیش گرفته شود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 225). || تراشیده شدن. || رشته در سوزن کشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج).


انخراع.


[اِ خِ] (ع مص) برکنده شدن و برآمدن از جای. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). از جای بیامدن. کتف. (تاج المصادر بیهقی). انخلاع. (از اقرب الموارد)). || شکسته گردیدن و ضعیف شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکسته و ضعیف شدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شکافته شدن نیزه و پاره پاره گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). شکافته و پاره پاره شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخرعت القناة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


انخراق.


[اِ خِ] (ع مص) دریده شدن و پاره پاره گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات). || گذشتن باد از دبر. (آنندراج). || (اِمص) دریدگی و پاره پاره شدگی. (ناظم الاطباء).


انخرام.


[اِ خِ] (ع مص) شکافته گردیدن و بریده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکافته و رخنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). رخنه شدن. (مصادر زوزنی). رخنه دار شدن. ترکیدن. (یادداشت مؤلف).


انخزاع.


[اِ خِ] (ع مص) بریده گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بریده شدن. (آنندراج). بریده شدن رسن از نیمه. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی کتابخانه لغت نامه ورق 229). انقطاع. (از اقرب الموارد). || خم گردیدن پشت کسی از کبر سن و ضعف. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: انخزع متنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انخزاق.


[اِ خِ] (ع مص) دوخته شدن بنیزه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انخزال.


[اِ خِ] (ع مص) باک نداشتن از جواب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بریده گردیدن در سخن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انقطاع در کلام. (از اقرب الموارد). بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). || رفتن بسستی و ماندگی و گرانباری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سست وامانده [ شاید: و مانده ] شدن از چیزی. (تاج المصادر بیهقی). بگرانباری رفتن. تخزل. (از اقرب الموارد).


انخزام.


[اِ خِ] (ع مص) سوراخ کرده شدن. || غارت شدن. (ناظم الاطباء).


انخسا.


[اَ خُ] (اِ) انخوسا. (فرهنگ فارسی معین). ابوجلسا. کوک که خر بخورد و آن تره ای است که خواب افزاید. (مؤید الفضلاء). شنجار. به ابخسا و انجوسا و انخوسا و... تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انجوسا شود.


انخساء .


[اِ خِ] (ع مص) دور شدن سگ و رفتن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). یقال: انخسأالکلب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انخساف.


[اِ خِ] (ع مص) کور شدن چشم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کور شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخسفت العین. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بزمین فرو رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || پوشیده شدن. (آنندراج). ناپدید شدن. گرفته شدن. (فرهنگ فارسی معین). || گرفته شدن ماه و آفتاب. (آنندراج). گرفتن ماه. (فرهنگ فارسی معین). خسوف. خسف. || (اِمص) گرفتگی ماه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به خسوف شود.


انخشاش.


[اِ خِ] (ع مص) درآمدن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخش فی الشی ء. (ناظم الاطباء).


انخشاف.


[اِ خِ] (ع مص) درآمدن در چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). داخل شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخشف فی الشی ء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انخضاج.


[اِ خِ] (ع مص) میل کردن و کج گردیدن. (از منتهی الارب). خمیدن و کج گردیدن. (ناظم الاطباء). میل کردن و کج گردیدن کفش. (آنندراج). کج شدن کفش. (از اقرب الموارد). یقال: انخضج خفه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فرورفتن کشتی از یک طرف در آب. (ناظم الاطباء).


انخضاد.


[اِ خِ] (ع مص) خمیده گردیدن چوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکستن چوب. (از اقرب الموارد). یقال: انخضد العود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پاره پاره شدن میوه ها. (از منتهی الارب) (آنندراج). شکسته شدن میوه ها. (از اقرب الموارد). انخضدت الثمار؛ پاره پاره گشت میوه ها. (ناظم الاطباء).


انخضاع.


[اِ خِ] (ع اِ مص) فروتنی و خضوع و اطاعت کردن مر دیگری را. (ناظم الاطباء).


انخع.


[اَ خَ] (ع ن تف) خوارتر و مقهورتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اذل و اقهر و اقتل. (از اقرب الموارد). الحدیث: ان انخع الاسماء عندالله عزوجل ان یسمی الرجل باسم ملک الاملاک؛ ای اذلها و اقهرها و اقتلها لصاحبه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انخفاس.


[اِ خِ] (ع مص) متغیر شدن آب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بگشتن آب. (از یادداشت مؤلف).


انخفاض.


[اِ خِ] (ع مص) افتاده شدن و به نشیب افتادن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). به نشیب افتادن. (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). فروداشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بپایین افتادن پس از بلند شدن. (از اقرب الموارد). پست شدن. (فرهنگ فارسی معین). فرونشستن. (یادداشت مؤلف). || با کسره شدن کلمه. (غیاث اللغات) (آنندراج). بخفض شدن حرف. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). فروداشته شدن آواز. (از اقرب الموارد): حرف سین متصف به شش صفت همس، رخاوت، انفتاح، انخفاض... است. (منتهی الارب). || (اِمص) پستی. پائین افتادگی. (فرهنگ فارسی معین). پایین افتادگی و نشیب و پستی. ضدارتفاع. (ناظم الاطباء). || نزد اهل هیئت در مقابل استعلاء بکار رود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- انخفاض افق؛ در اصطلاح نجوم، زاویهء بین امتداد افق نظری و امتداد شعاع چشم. در صورتی که از سطح زمین بالا رویم. (فرهنگ فارسی معین).


انخفاع.


[اِ خِ] (ع مص) دوتاه یا مسترخی و باریک گردیدن از گرسنگی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دوتا شدن و گویند مسترخی شدن از گرسنگی و نازک و باریک شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخفعت کبده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)(1). || برکنده گشتن خرمابن. (از ناظم الاطباء). برکنده گشتن نخل. (از منتهی الارب) (آنندراج). برکنده شدن درخت خرما. (از اقرب الموارد). یقال: انخفعت النخلة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || کافته گردیدن شش. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکافته شدن ریه. (از اقرب الموارد). یقال: انخفعت الرئة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء بجای کبد، کند است.


انخفة.


[اَ خِ فَ] (ع اِ) جِ نخاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موزه ها. (از منتهی الارب). کفشها. (از اقرب الموارد). و رجوع به نخاف شود.


انخلاء .


[اِ خِ] (ع مص) دروده شدن گیاه تر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). یقال: انخلی الخلی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انخلاع.


[اِ خِ] (ع مص) برکنده شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || از جای بیامدن کتف. (تاج المصادر بیهقی). در رفتن عضوی از جای خود. (از اقرب الموارد).


انخلاق.


[اِ خِ] (ع اِمص) خلق پذیری. آفرینش. (نوادر لغات دیوان کبیر چ فروزانفر) :
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
می ساز و صورت می شکن در صورت فخاره ای.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 5 بیت 25835).


انخلال.


[اِ خِ] (ع اِمص) تباهی. (غیاث اللغات).


انخماص.


[اِ خِ] (ع مص)فرونشستن آماس جراحت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از بین رفتن ورم زخم. (از اقرب الموارد). یقال: انخمص الجرح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انخناث.


[اِ خِ] (ع مص) دوتاه شدن و شکسته شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکسته شدن یا دوتا شدن. (تاج المصادر بیهقی). شکسته شدن. دوتا شدن. (مصادر زوزنی). || نرم و فروهشته گردیدن. (ناظم الاطباء). نرم و خرد شدن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) مأبونی. مخنثی. یقال: فیه انخناث و تخنث و خناثة. (ناظم الاطباء).


انخناس.


[اِ خِ] (ع مص) سپس ماندن از کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سپس ماندن. (آنندراج). تأخر و تخلف. (از اقرب الموارد). یقال: انخنس عنه. (از منتهی الارب).


انخناق.


[اِ خِ] (ع مص) خپه شدن. (ناظم الاطباء). گلو گرفته شدن. (آنندراج). خبه شدن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). خوه شدن. (تاج المصادر بیهقی). انخنقت الشاة؛ خبه شد گوسپند از خود. (منتهی الارب).


انخوسا.


[اَ] (اِ) انجوسا. انخسا. رجوع به انجوسا شود.


انخی.


[اَ خا] (ع ن تف)متکبرتر.
- امثال: انخی من دیک. (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - در نشوءاللغة (ص 23) آمده: و فی الحدیث ان اخنع الاسماء عندالله ملک الاملاک و یروی انخع الاسماء و انجع و انخی.


انخیات.


[اِ] (ع مص) فرود آمدن باز از هوا بر شکار تا بگیرد آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرود آمدن باز از هوا بر شکار. (از اقرب الموارد). فرود آمدن باز از هوا تا بگیرد شکار را. (آنندراج).


انخیاق.


[اِ] (ع مص) فراخ گردیدن بیابان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). یقال: انخاقت المفازة. || فراخ گردیدن چاه: انخاقت البئر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

/ 105