لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اند.


[اَ] (عدد مبهم)(1) شمار مجهول از سه تا نه. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (از هفت قلزم) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). شمار نامعلوم از سه تا نه. (از ناظم الاطباء). عددی مبهم از سه تا نه. (فرهنگ فارسی معین). عدد مجهول میان یک و ده. (فرهنگ رشیدی). عدد مجهول از سه تا ده. (شرفنامهء منیری) (از مؤید الفضلاء) (از فرهنگ خطی) (از شعوری). آنرا بعربی بضع و نیف(2) خوانند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از شعوری). در رشیدی میان یک و ده است و در ادات الفضلاء و فرهنگ قوسی میان سه و ده و در برهان ترجمهء بضع و نیف و آن از سه تا نه بود و بهر تقدیر معنی تخمین و گمان در بردارد. (آنندراج). شمار مجهول است که پیدا نیست که چند است و این مادون عشره باشد که در عشرات و مآت و الوف و الوف الوف واقع میشود چنانکه گویند صد و اند و هزار و اند و علی هذالقیاس. (فرهنگ اوبهی). پس از اعداد عشرات و مآت و الوف آید: بیست و اند. صد و اند. هزار و اند. (فرهنگ فارسی معین). اینند. ایدند(3) :
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی.
مصعبی.
چو نومید گشت او ز چرخ بلند
که شد سالیانش بهفتاد و اند.فردوسی.
بعرصه گاه(4) تو لشکر چنانکه پار نبود
هزار و هفتصد و اند پیل بر بشمار.فرخی.
بامدادان که زمین بوسه دهندش پسران
چهل و اند ملک بینی با خیل و سپاه.
منوچهری.
بسیار بکشت [ شاه کابل ] تا بیست و اند هزار مسلمان بر دست او شهید گشت. (تاریخ سیستان). یکجایگاه از یاران حرب بن عبیده بیست و اند هزار مرد بکشت. (تاریخ سیستان). تفحص کردند جمله خردمندان مملکت را و از جمله هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). این هفتاد و اند تن را که اختیار کرده آمد یکسال ایشان را می باید آزمود. (تاریخ بیهقی). چهارصد و اند سال است تا این را می نویسند و می خوانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238). یکهزار و دویست و اند اسیر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40). هشتهزار و هشتصد و اند سر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40).
سیه گوش تیرست هریک ببند
پلنگان آمخته هشتاد و اند.
(گرشاسبنامه ص 113).
ز زر کاسه هفتاد خروار و اند
ز سیمینه آلت که داند که چند.
(گرشاسبنامه ص 149).
پنجاه و اند ساله شدی اکنون
بیرون فکن ز سرت سراگونی.ناصرخسرو.
از پی خویشم کشیدی بر امید
سالیان پنجاه یا پنجاه و اند.ناصرخسرو.
به آب پند باید شست دل را
چو سالت برگذشت از شصت و از اند.
ناصرخسرو.
چون از ملک [ جمشید ] چهارصد و اند سال بگذشت دیو بدو راه یافت. (نوروزنامه). ایزد تعالی داند که چه یافت از نعمت و ذخایر اکاسره که مدت چهار هزار و اند سال باز جمع کرده بودند. (مجمل التواریخ). من بیست و اند کتاب جمع آورده ام از آنک ایشان ختاه نامه خوانند و درست کردم تا ملک بعرب افتادن... (مجمل التواریخ). ارکان و حدود آنرا بثبات حزم و نفاذ عزم چنان مستحکم و استوار گردانید که چهارصد و اند سال بگذشت. (کلیله و دمنه). چهارصد و هشتاد و اند مسلمان حاجی و غیر حاجی را شهید کردند. (کتاب النقض ص 368). آن سی و اند نفس بودند چهار از آن بشیعی منسوب و... (کتاب النقض ص 88).
بسال پانصد و اند اندری ز دور زمان
دراز دیر بزی تا هزار و پانصد و اند.
سوزنی.
گفت او را کاین همه حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار است و اند(5).مولوی.
|| چند. چندان. چندین. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از هفت قلزم). چند. (غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ فارسی معین). سخن بشک گفتن در شمار. (مؤید الفضلاء). سخن شک در شمار و آیند(6)مترادف آن است. (شرفنامهء منیری) :
ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران
لعنت دین اندجای بر تن دیو دژم.
منوچهری.
باقی مانده از این ماه اند روز سلطان بار دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266).
به اند سال همی زیستم بمحنت و درد
نه شاد و نه دژم و نه درست و نه بیمار.ناصرخسرو.
و چهل و چهار سال و هفت ماه و اند روز عمرش بود. (مجمل التواریخ). و اند جای بیان کردیم که لعلّ را معنی ترجی باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج2 ص 358).
اند هزار خبر بدروغ بر صحت جبر و قدر و تشبیه نقل کرده اند. (کتاب النقض ص 440). ولد العباس خود همه با تو دشمن شدند و در بغداد ماتم خلافت بداشتند و اند هزار مرد از بنی عمان تو بر ابراهیم مهدی بیعت کردند. (کتاب النقض ص 418). مگر در قرآن مجید قصهء موسی و هارون نخوانده ای که دو شخص به اند هزار آدمی رفتند و دعوت کردند. (کتاب النقض ص 42). اگر روا باشد که موسی عمران (ع)... با فرعون طاغی... مانند این سخن گوید... روا باشد که صادق (ع) با شخصی که اند هزار فاطمی را در دیوار گرفته باشد... بنرمی سخن گوید. (کتاب النقض ص 361).
آنکه چو افشین و معن و آنکه چو سحبان و فضل(7)
در ره جود و هنر بندهء اویند اند.سوزنی.
اند بار از تو و یار تو عطیهء کل و کور
کل تر و کورتر و غرتر و دیوانه تریم.سوزنی.
کرده صف اختران گردون را
درگاه تو اند سال محرابی.
انوری (از شرفنامه).
مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اند بار کرد.
کمال اسماعیل.
بگام فکر بپیموده ام جناب ترا
به اند گام ز پهنای آسمان بیش است.
کمال اسماعیل.
|| بعضی گویند موازی پانصد قرن است که عبارت از پانزده هزار سال باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج). || اندک تصغیر اند است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات). || امید و امیدواری. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امیدوار شدن. (از شعوری ج1 ورق 103). امیدواری. (هفت قلزم). امید است. ان شاءالله. خدا کند که. (یادداشت مؤلف). || شکر و شکرگزاری(8). (از برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکرگزاری. (انجمن آرا). چون سخن شکر باشد و چون راست که گویی اند که چنین است یا چنین بود و سخنی برضای کسی گویی. (از حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی). شکر که. الهی که. (یادداشت مؤلف). || چون سخن بشک باشد چنانکه گویند چنین یا چنان است یعنی که شک. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 94). سخن گفتن بشک و گمان باشد که آیا چنان است یا چنین. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از جهانگیری). حرف زدن. بشک و شبهه. (از شعوری ج1 ورق 103). به معنی چنانکه چنین بود. (از صحاح الفرس چ طاعتی ص 73). سخن بشک. (فرهنگ خطی) :
رک تو تا پیش یار بنمایی
دل تو خوش کند بخوش گفتار
باد یک چند بر تو پیماید
اند کورا روا بود بازار(9).رودکی.
|| سخن گفتن از روی تعجب را نیز گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). || نام درختی است که آنرا بعربی سوس خوانند و اصل السوس بیخ درخت اند است. (برهان قاطع) (هفت قلزم). نام درختی است که آن مهک و به تازی سوس و بیخ آنرا اصل السوس گویند و در دواها بکار برند. (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از آنندراج). گیاهی که سوس و ریشهء آنرا اصل السوس و بفارسی شیرین بیان نامند. (ناظم الاطباء).
(1) - پهلوی and (بسیار-عدد مبهم) از ایرانی باستان anta. (حاشیه برهان قاطع چ معین).
(2) - بضع بین سه تا نه است وبین سیزده تا نوزده نیز بکار رود و در بیشتر از بیست بکار نرود جز اینکه در حدیث آمده: بضعاً و ثلاثین ملکاً. (از اقرب الموارد ذیل بضع). نیف از یک تا سه است و بضع از چهار تا نه. (از اقرب الموارد ذیل نیف).
(3) - در آنندراج آمده: «و به معنی عدد مجهول انوری گفته:
همچو تاریخ نهصد و چهل و اند
عدد سالهای دولت تو.
یعنی بهزار برسی». بنابراین از آن عددی در حدود شصت خواسته. در صحاح الفرس (چاپ دکتر طاعتی ص 73). آمده: شماری بود که عدد آن معلوم نباشد. حکیم سوزنی گفت:
صد هزار و اند سال اندر جهان باقی بمان
کس ندانست و نداند در جهان تفسیر اند.
(4) - ن ل: عرضگاه.
(5) - چنانکه از این شاهد برمی آید در اجزا نیز بکار رود.
(6) - ظ: اینند یا ایدند.
(7) - ن ل: یحیی.
(8) - در برهان و هفت قلزم و آنندراج و انجمن آرا: شکرگذاری.
(9) - در احوال و اشعار رودکی ج3 ص 998 چنین است:
رک که با اند شار بنمایی
دل تو خوش کند بخوش گفتار
باد یک چند بر تو پیماید
اندر آنش روا شود بازار.
مصراع اول در صحاح الفرس چنین است:
دل که با پیش یار بنمایی.


اند.


[ـَ ند] (ضمیر) ضمیر سوم شخص جمع. (حاشیه برهان قاطع چ معین). سوم شخص جمع ضمیر فعلی و چون ملحق بفعل شود الف آنرا ساقط و بجایش فتحه ایراد کنند مانند کنند و خورند و روند و نمایند. (از ناظم الاطباء). نون و دال ابجد در آخر اسما و صفات و افعال فایدهء معنی ضمیر غایب جمع دهد همچو مردانند و توانگرانند و آمدند و رفتند (محمدحسین بن خلف تبریزی، مقدمهء برهان ص ک). در آخر اسماء و صفات و ضمایر و ادات استفهام افادهء معنی «هستند» کند و مخففِ: «استند» باشد مرکب از: است + ند.
در آخر اسماء چنانکه :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده روان در دو و داه.رودکی.
مردم نبود صورت مردم حکمااند
دیگر خس و خارند و قماشات دغااند.
ناصرخسرو.
در آخر صفات چنانکه :
کجا تور و سلم و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست.فردوسی.
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
ناصرخسرو.
در آخر ضمایر چنانکه :
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.رودکی.
همان پرگزندان که نزد تواند
که تیره شبان اورمزد تواند.فردوسی.
بروز بزم ز بهر وی اند دوست نواز
بروز رزم ز بهر وی اند دشمن مال.سوزنی.
در آخر ادات استفهام چنانکه :
چه اند این لشکر تازنده هموار
که اند این هفت سالاران لشکر.ناصرخسرو.
گر مار نه ای مردمی از بهر چرا اند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسا ز تو ترسا.
ناصرخسرو.
یاران صبوحیم کجااند
تا درد سر خمار گویم.سعدی (خواتیم).


اند.


[اَ] (اِ) گلابه و کاه گل(1) که بر بام و دیوار مالند. || غیبت و بدگویی. || رؤیای صادق. || کسی که بر بام و دیوار کاه گل میمالد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندا شود.
(1) - این معنی گویا مشتق از اندودن باشد که مادهء مضارع آن «اندا» است مانند افزودن که افزا مادهء مضارع آن است و گویا الف «اندا» حذف شده و به معنی اسمی بکار رفته است.


اند.


[اَ نُ] (فرانسوی، اِ)(1)(اصطلاح فیزیک) الکترد متصل به قطب مثبت یک پیل. الکترودی که بار مثبت دارد. || سطح فلزی که در معرض نقطهء نفوذ الکتریسیتهء پیل واقع شود. || الکترد متصل به قطب مثبت در یک الکترولیت (جسمی که در اثر جریان الکتریسیته تجزیه شود مانند محلول نمک طعام، اسیدها، بازها و نمکها. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Anode.


اند.


[اَ / ـَنْ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه: زرند، مرند، هرند، اشفند، اشند، پشند، برزند، سهند، کرند، اتسند. (یادداشت مؤلف).


اندآباد بالا.


[اَ دِ] (اِخ) دهی است از بخش ماه نشان شهرستان زنجان با 610 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، بنشن، انگور و قیسی است. اندآباد پایین در چهارکیلومتری اندآباد بالا و جمعیت آن 429 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


اندا.


[اَ] (اِ مص) گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری). || (نف مرخم) کاهگل مالنده. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کاهگل کننده. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). اندایندهء گِل. (فرهنگ رشیدی).
- آفتاب اندا؛ اندایشگر و اندودکننده و پوشندهء آفتاب :
بخون دیده همی بسرشد حسود تو خاک [کذا]
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندا.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
- بام قصراندا؛ اندودکنندهء بام قصر :
درم بجورستانان زر بزینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصراندای.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 733).
- زمین اندا؛ اندودکننده زمین. پوشندهء زمین :
موی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من.
خاقانی.
- شکراندا؛ اندودکنندهء شکر.
- || در بیت زیر به معنی مفعولی «اندودشده» بکار رفته است :
زهر غمی نیست ظهوری بجام
کام اگر شد شکراندا چه حظ.ظهوری.
- قیراندا؛ اندودکنندهء قیر. (از یادداشت مؤلف).
- گِل اندا؛ اندودکنندهء گِل. (از یادداشت مؤلف).
|| (اِ) گلابه. کاهگل. (فرهنگ فارسی معین). || غیبت و خبث و بدگویی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). غیبت. (جهانگیری). سعایت و گربزی کردن. (فرهنگ رشیدی). غیبت و سعایت در حق کسی، چه آن نیز بمنزلهء اندودن یعنی تغییر دادن و پنهان کردن اصل و فرع است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بسمع رضا مشنو اندای کس
وگر گفته آید بغورش برس.
سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج).
|| خوابی که صلحا و اتقیا بینند. رؤیای صادقه. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). خواب که مردم صالح را فرشتگان بنمایند. (فرهنگ رشیدی). خوابی که فرشتگان بمردم صالح متقی بنمایند. یعنی رؤیای صالحه. (از جهانگیری). خواب صلحا که فرشتگان بدانان نمایند نه شیاطین. (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
به اندا نمودند وخشور را
بدید آن سراپا همه نور را.
رودکی (از انجمن آرا) (از آنندراج).


اندا.


[اَ] (مغولی، اِ) دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) :و این اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308).و رجوع به انده و اندای شود.


انداء .


[اِ] (ع مص) افزون شدن. || میان دو نوبت آب، چرانیدن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || نمناک و تر گردانیدن. تر کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). نمگن کردن. (یادداشت مؤلف). || بسیارعطا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نیکوآواز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خوش آواز شدن. (از اقرب الموارد).


انداء .


[اَ] (ع اِ) جِ نَدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). شبنمها. نمها: فان الانداء تمنع من ان تجمد العصارة. (ابن البیطار در کلمهء حصرم) :خون چون صوب انواء و ذوب انداء میچکید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 393). مسایل انهار و مسائح امطار معابر سیحون بفضول انواء و سیول انداء پر کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 261). کس نشان نداده است که از اول ابتدای حلول آفتاب به اول نقطهء میزان از برودت هوا و سقوط اندا و کثرت ثلوج... (جهانگشای جوینی).


اندائیدن.


[اَ] (مص) انداییدن. رجوع به انداییدن شود.


انداب.


[اَ] (اِ مرکب) در تداول عامه بستو. کوزهء فراخ دهانه و آن مخفف آوند آب است. (یادداشت مؤلف).


انداب.


[اَ] (ع اِ) جِ نَدْبة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشانهای جراحت که بر پوست باقی باشند. (آنندراج). جِ نَدْب، و نَدْب، جِ نَدْبة است. (از اقرب الموارد). و رجوع به نَدْبة شود.


انداب.


[اِ] (ع مص) سخت گنده شدن نشان زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سخت شدن نَدْبة (نشان زخم که بر پوست باقی ماند). (از اقرب الموارد). || اثر کردن زخم و جراحت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اثر گذاشتن زخم در کسی. (از اقرب الموارد). || خود را در خطر افکندن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). خویشتن در کاری خطرناک افکندن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: اندب نفسه و بها؛ اذا خاطر بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انداب.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهر با 517 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندابه.


[اَ بَ / بِ] (اِ) مالهء گچ مالی. (ناظم الاطباء). مالهء بناها. انداوه. (از شعوری ج1 ورق 129 ب) :
بامچه اندودن کس را بدوغ
خواست ز من عاریت اندابه کیر.
سوزنی (از فرهنگ شعوری).


انداجه.


[اَ جَ / جِ] (اِ) بلغت زند و پازند اندیشه و فکر. (از آنندراج).


انداچه.


[اَ چَ / چِ] (اِ) بلغت زند و پازند فکر و اندیشه. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).


انداح.


[اَ] (ع اِ) جِ نَدح و نُدح. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). رجوع به ندح شود.


انداخ.


[اِ] (ع مص) رسانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: اندخنا المرکب الساحل انداخاً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انداخت.


[اَ] (مص مرخم) عمل انداختن. || رای. تدبیر. شور. مشورت. (فرهنگ فارسی معین). اندیشه. قصد. میل. طرح. نقشه. (از یادداشتهای مؤلف): دانستند که آن از نزعات شیطان است و کید دشمنان ایمان است و انداخت جهودان است. (تفسیر ابوالفتوح رازی). گفتند انداخت و کید ما باطل شد نومید شدند از آنچه انداخته بودند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج2 ص 97). اگر بر زعم و انداخت رافضیان گوییم، گوییم هیبت در دل کفار و غیرکفار از عمر بیشتر بود یا از علی که بر در سرایش فرمان نمی بردند. (کتاب النقض ص 136). این بود آمدن و رفتن ایشان و اتفاق بر وضع مذهب و انداخت آن سه ملعون. (کتاب النقض ص 327). غیرت الهی هرآینه بر اندیشهء بغی تاختن آرد و قضیهء انداخت او معکوس و رایت مراد او منکوس گرداند. (مرزبان نامه). این انداخت از حزم و پیش بینی دور است. (مرزبان نامه).
- برانداخت؛ برانداز. برآورد. سنجش. تخمین :
برانداختی کردم از رای چست
که این مملکت برکه آید درست.نظامی.
و رجوع به انداختن شود.


انداخت کردن.


[اَ کَ دَ] (مص مرکب)اندیشه کردن. قصد کردن. نقشه کشیدن : آنگه این هرسه ملعون با یکدیگر بنشستند پنهان از همهء جهان و انداخت کردند که هر یکی بولایتی دیگر شوند و دعوی دیگر کنند. (کتاب النقض ص 324). تا بعهد سلطان سعید ملک شاه نورالله قبره که این قوم شوم در دیار قهستان ظاهر شدند و پنهان انداخت و تمهیدالحاد میکردند. (کتاب النقض ص 332).


انداختن.


[اَ تَ] (مص)(1) افگندن. پرتاب کردن. پرت کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). افکندن. (آنندراج). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قذف. هتف. (دهار). دحو. رمی. قد. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پرانیدن. پراندن. گشاد دادن تیر از کمان و گلوله از تفنگ و توپ و جز آنها. رمی کردن. از دهان یا مخرجی دیگر بیرون کردن و بزیر افکندن چنانکه تف، خیو و پشکل را. اسقاط. وضع. القاء. (از یادداشتهای مؤلف) :
بزیر سپر تیغ زهر آب گون
بزد تیز و انداختش سرنگون.فردوسی.
پر از خون سر دیو کنده زتن
بینداخت زآنسو که بد انجمن.فردوسی.
چو آمد بپرموده زآن آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی(2).فردوسی.
پس شیر رفته مینداز سنگ.اسدی.
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش.
(گرشاسب نامه).
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی.(گرشاسب نامه).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بی قرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
سنگ تهمت نگر که خیل یهود
بر مسیح مطهر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 126).
بر آب چشم تو رحمت کن و بمهرش بین
که گفته اند تو نیکی کن و در آب انداز.
کمال (از شرفنامه).
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر بحوض کوثر اندازیم.
حافظ.
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته.عرفی.
ازغال؛ انداختن طعنه خون را. (تاج المصادر بیهقی). تقاذف؛ بهم انداختن و بهم انداخته شدن. (مصادر زوزنی). لطس؛ سنگ و جز آن انداختن. مذرق به؛ انداخت آنرا. کلت الشی ء؛ انداخت آنرا. لقع؛ انداختن چیزی را. طخ؛ انداختن چیزی. جلاالرجل جلاء و جلاءة؛ انداخت مرد را بر زمین. جلخ به؛ بر زمین انداخت او را. جفاه؛ بر زمین انداخت او را. تمرغ؛ انداختن لعاب از دهان. مج الشراب من فیه مجاً؛ از دهن انداخت شراب را. مج الریق؛ انداخت خدو را از دهن. مخوط و مخط؛ انداختن آب بینی را. کذحته الریح کذحاً؛ خاک و سنگریزه انداخت باد بروی. (منتهی الارب).
- آب انداختن ستور؛ شاشیدن ستور. و رجوع به آب شود.
- آوازه انداختن؛ شهرت دادن.
- ابرو انداختن؛ بدلال یک لنگه یا هر دو لنگهء ابرو را بالا بردن و بزیر آوردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ابرو شود.
- بار انداختن؛ فرود آوردن بار.
- بچه انداختن؛ سقط جنین کردن: مصعت المرأة مصعاً؛ انداخت زن بچه را. (منتهی الارب). خشفت المرأة بالولد؛ انداخت بچه را. (منتهی الارب). ذرمت المرأة بولدها؛ انداخت زن بچهء خود را. (منتهی الارب).
- بد انداختن؛ بد پیش آوردن :
چو بد بود و میکرد [ضحاک] پیدا ستم
ز باد آمدش پادشاهی بدم
برآمد بر آن کار او چند سال
بد انداخت یزدان بر آن بدسگال.فردوسی.
چون به نیکان کسی بد اندازد
بدش افتد چو نیک درنگرد.خاقانی.
- بند انداختن؛ با رشتهء دوتا تافته موی روی و فضول موی ابرو را برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بول انداختن؛ شاشیدن. ازغال؛ بول انداختن شتر دفعه دفعه. (منتهی الارب).
- پا انداختن؛ قوادی، دلالی محبت. جاکشی. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداختن؛ تأخیر کردن. بتعویق انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- || قسطی از دین را بموعد ندادن. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پس انداختن شود.
- || بتأخیر افتادن حیض در زن. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پس انداختن شود.
- پس گوش انداختن؛ پشت گوش انداختن. و رجوع به پس گوش افکندن شود.
- پشت گوش انداختن؛ اهمال کردن در انجام دادن مقصود کسی. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پشت گوش انداختن شود.
- پشک انداختن؛ فضله افگندن گوسفند و بز و آهو و اسب و استر و جز آنها.
- || قرعه کشیدن. قرعه انداختن. و رجوع به پشک انداختن شود.
- پشکل انداختن؛ پشک انداختن. فضله افکندن گوسفند و آهو و اسب و استر و جز آنها.
- پنجه انداختن؛ مقابله کردن. نبرد کردن. ستیزه کردن. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پیش انداختن؛ تقدم دادن. جلو انداختن. مقدم داشتن: مردم او را پیش انداختند و از پی او روان شدند. (فرهنگ فارسی معین).
- || زودتر از موعد مقرر داشتن: (چنانکه بیمار نوبت تب را و زن روزهای قاعدگی را). (از فرهنگ فارسی معین).
- تسبیح انداختن؛ یک یک دانه های سبحه را از زیر انگشتان گذرانیدن.
- تف انداختن؛ آب دهان افکندن.
- تفنگ انداختن؛ پرتاب کردن گلوله از تفنگ.
- توپ انداختن؛ پرتاب کردن گلوله یا گلوله ها از توپ.
- تیر انداختن؛ تیر افکندن. (از فرهنگ فارسی معین). پرتاب کردن تیر بوسیلهء کمان یا تفنگ و جز آنها. گشاد دادن تیر :
چون رسن گرز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کز بار پس اندازد تیر.ابوشکور.
اندازد ابروانت همه ساله تیرغوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان.
فرالاوی.
بیندازد آن ترک تیری بروی
نیارد شدن آشکارا بروی.فردوسی.
بزد بانگ تا مرغ برخاست زآب
همی تیر انداخت اندر شتاب.فردوسی.
گرفتند هرکس ابر شاه دست
بینداخته تیر پنجاه و شست.فردوسی.
به یک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر از هوا فرود آورد. (نوروزنامه).مرامات؛ با کسی سنگ یا تیر انداختن. (مصادر زوزنی).
- جارچی انداختن؛ جارچی و منادی به کویها روان کردن و فرستادن. (از یادداشتهای مؤلف).
- جفتک انداختن؛ لگد زدن ستور.
- جفته انداختن؛ جفتک انداختن. لگد زدن ستور. و رجوع به جفته انداختن شود.
- چانه انداختن؛ بار آخر حرکت تشنجی در زنخ محتضر پدید آمدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به چانه انداختن در حرف چ شود.
- چشم انداختن بر یا به یا در چیزی؛ نگاه کردن بدان. نظر افکندن در آن. (از فرهنگ فارسی معین) :
بچشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت.سعدی.
و رجوع به چشم انداختن شود.
- چنگ انداختن؛ چنگ زدن.
- چو انداختن؛ شهرت دادن. آوازه در افکندن. و رجوع به چو انداختن شود.
- خشت انداختن؛ پرتاب کردن خشت (نیزهء کوچک) :
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فروکوفته ست خشت بینداخته ست.
منوچهری.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیز بگذاردی. (تاریخ بیهقی).
- خنجر انداختن؛ خنجر زدن. خنجر گذاردن :
همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر باز نشناختند.فردوسی.
- خیو انداختن؛ تف انداختن. آب دهان انداختن : در آن میان از دهن خیو بینداخت. (نوروزنامه). تو چنین بی ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی. (نوروزنامه).
- در دهنها انداختن؛ شایع کردن. شهرت دادن.
- دست انداختن به ملکی یا مالی یا کاری؛نفوذ کردن در آن یا تصرف کردن آنرا.
- دفع انداختن؛ تعلل کردن. بهانه آوردن :سیصد و شصت ونه فن او را درآموخت مگر یک فن که در تعلیم او دفع انداختی و تأخیر کردی. (گلستان سعدی).
- دندان انداختن؛ در تداول عامه گاز گرفتن.
- ژوبین انداختن؛ پرتاب کردن ژوبین (زوبین) :
ز پنهان بدان شاهزاده سوار
بینداخت ژوبین زهر آبدار.فردوسی.
- سر انداختن کسی را؛ در تداول عامه او را متوجه کردن. او را ملتفت کردن. او را متوجه و ملتفت فراموش شده ای کردن.
- سر بزیر انداختن؛ شرمنده شدن. خجالت کشیدن.
- سنگ از پس دیوار انداختن؛ کنایه از کار کورکورانه و بیهوده انجام دادن : همچون کسانی نباشد که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه).
- شلنگ انداختن؛ در تداول عامه، دویدن یا راه رفتن سریع با گامهای بلند. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- فال انداختن؛ فال زدن :
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.نظامی.
- فضله انداختن؛ پشکل انداختن.
- قاروره انداختن؛ کسی که در جنگ مأمور انداختن قاروره (حقه باورت) است. (از فرهنگ فارسی معین ذیل قاروره). و رجوع به قاروره و قاروره انداز در حرف ق شود.
- قرعه انداختن؛ قرعه کشیدن. قرعه زدن. پشک انداختن.
- کلاه بر (به) هوا یا آسمان انداختن؛ کنایه از بسیار شاد شدن :
بمهر روی تو کردیم ماه را نسبت
کلاه خویش زشادی برآسمان انداخت.
سنجر کاشی (از امثال و حکم مؤلف).
و رجوع به امثال و حکم ذیل کلاه شود.
- کله انداختن؛ شادی کردن بجهت بدست آمدن چیزی دلخواه. خوشحالی کردن :
دیدن او را کله انداخت ماه.
امیرخسرو (از فرهنگ فارسی معین).
- کله برانداختن؛ کله انداختن. (از فرهنگ فارسی معین) :
دل بسودات سر در اندازد
سر زعشقت کله براندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 124).
و رجوع به کله انداختن درهمین ترکیبات شود.
- کمند انداختن؛ کمند رها کردن برای بند کردن دشمن یا شکار. (فرهنگ فارسی معین). کمند افکندن :
بینداخت آن تاب داده کمند
سر و تاج شاه اندر آمد ببند.فردوسی.
کمند کیانی بینداخت شیر
بخم اندر آورد گوری دلیر.فردوسی.
- لگد انداختن؛ چنانکه خر و اسب.
- || تن در ندادن بعملی یا بمعامله ای و امثال آن. و رجوع به لگد انداختن شود.
- لنگ انداختن؛ عملی است که مرشد در گود کند. جدا کردن دو کشتی گیر از هم. (از یادداشت مؤلف).
- || بمجاز میانجی آشتی و صلح شدن. (از یادداشت مؤلف).
- || اعتراف کردن و تسلیم شدن در برابر خصم.
- ناوک انداختن؛ پرتاب کردن ناوک :
زجور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.حافظ.
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن» شود.
- نظر انداختن؛ نگریستن :
با آنکه همه نظر درویم
روزی سوی ما نظر نینداخت.سعدی.
- نفط (نفت) انداختن؛ پرتاب کردن نفط (در جنگهای قدیم بوسیله نفاطان).
- نیزه انداختن؛ پرتاب کردن نیزه :
چو جمشید دیدش بدانسان دژم
بینداختتش نیزه بر نیزه هم.فردوسی.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
- هو انداختن؛ بدروغ و اشتلم چیزی را شهرت دادن یا دعوی کردن. چو انداختن.
|| پراکندن. (ناظم الاطباء). افشاندن. پاشیدن. (یادداشت مؤلف) : پس پیغامبر علیه السلام مشتی خاک برگرفت و بر روی مشرکان انداخت و گفت... (ترجمهء تاریخ طبری). مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی می انداختند. (تاریخ بیهقی). || در درون کردن. (ناظم الاطباء). داخل کردن: کاغذ را در صندوق پست انداخت. (فرهنگ فارسی معین). وارد کردن. چیزی را از فراز به نشیب آوردن : گویند قدری انگور شیره کرد و در طاس می انداخت و نان خشک داشت در آنجا انداخت تا نرم شود. (قصص الانبیاء ص 183).
کشتی عمر بدریای غم انداخته ایم
یا بمیریم درو یا بکف آید گهری.عصمت.
آهسته صبا دست در آن پیرهن انداز
یک گل زگریبانش بدزد و بمن انداز.
شفایی.
کد؛ انداختن کسی را در تعب و مشقت. قض السویق؛ انداخت در پِسْت چیزی خشک از قند و شکر و مانند آن. انهلاک؛ در هلاکت انداختن خود را. ترع؛ انداختن خود را در کارهای بزرگ. ذر؛ انداختن داروی پراکندنی در چشم. (منتهی الارب).
- آب انداختن به حوض یا زراعت یا هر -جای گود؛ روان کردن و راه دادن آب به آنها. (از یادداشت مؤلف).
- انداختن دگمه (یا گوی گریبان)؛ در مادگی و انگله استوار کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- انداختن گوی گریبان.؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- بجنگ انداختن؛ بجنگ واداشتن، چنانکه خروسان و گاوان را.
- بخنده انداختن؛ خندانیدن.
- بدام انداختن؛ گرفتار ساختن :
ور چنین زیر خم زلف نهد دانهء خال
ای بسا مرغ خِرد را که بدام اندازد.حافظ.
- بشک انداختن؛ مردد کردن.
- بکار انداختن؛ بکار واداشتن. بکار بردن. بحرکت درآوردن. روشن کردن اتومبیل و جز آن.
- بلج انداختن؛ بلجاجت واداشتن.
- جدایی انداختن؛ منفصل ساختن. فراق افکندن.
- جنگ انداختن؛ بجنگ واداشتن، چنانکه خروسان یا قوچان و جز آنها را. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به جنگ در حرف ج شود.
- خِفْت انداختن؛ چیزی را در داخل گره خِفْت قرار دادن و فشردن. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- || کسی را در فشار و تنگنا قرار دادن. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- درانداختن؛ درافکندن و بمجاز درگیر کردن. برافروختن :
گناه تست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید.
سعدی.
- در خطر انداختن؛ در خطر افکندن. در مخاطره قرار دادن :
روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تو در خطر نینداخت.سعدی.
- در شک انداختن؛ مردد کردن.
- در میان انداختن؛ بمیان آوردن. پیش آوردن. مطرح کردن :
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت.
سعدی.
- راه انداختن؛ بحرکت درآوردن. بکار کردن واداشتن: ماشین را راه انداخت. و رجوع به راه انداختن شود.
- دست انداختن کسی را؛ در تداول عامه استهزا کردن.
- کشتی به آب انداختن؛ به آب داخل کردن کشتی. از خشکی بدریا آوردن کشتی.
- گره انداختن؛ گره زدن.
- گیر انداختن؛ کسی را گرفتار کردن و او را لو دادن، یا در جایی و یا در مجلسی نگاه داشتن. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). و رجوع به گیر انداختن در حرف گ شود.
- لنگر انداختن؛ انداختن لنگر کشتی به دریا برای متوقف شدن کشتی.
- || توسعاً متوقف شدن در هر جا. در جایی توقف نسبةً طویل کردن. (از یادداشت مؤلف): کنگر خورده لنگر انداخته. و رجوع به لنگر انداختن در حرف ل شود.
|| ریختن. (یادداشت مؤلف) : اما خواجه بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند. (چهارمقاله).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.خاقانی.
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد.خاقانی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
ریگ نرم بیارند و با زبل آمیخته بر سر آن اندازند و بدو سه سال تمامت فروگیرد. (گل سوری). (فلاحت نامه).
- برف انداختن؛ فروریختن برف. با پارو برفهای بام و شیروانی و جز آن را پاک کردن و بزیر ریختن.
- رو انداختن پیش کسی؛ از او خواهش و تمنا کردن.
- کمیز انداختن؛ شاشیدن.
|| کسر کردن. (فرهنگ فارسی معین). منها کردن. حذف کردن. محذوف داشتن. (از یادداشتهای مؤلف). || ساقط کردن. از پا درآوردن (چنانکه حیوان شکاری و امثال آن را) :
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه(3) چهل روزه برخاستند.
فردوسی (از شاهنامنه چ بروخیم ج3 ص 524).
لشکر از حال او خبر نه بعضی بر آنکه او را در معرکه انداخته اند. (جهانگشای جوینی). تمامت شکاری را که انداخته باشند جمع کنند. (جهانگشای جوینی). جحفله؛ بر زمین زد او را و انداخت. (منتهی الارب).
- از کار انداختن؛ عاطل و بی ثمر گردانیدن. خراب کردن.
- || معزول کردن؛ عزل کردن.
- برانداختن؛ از میان بردن. از بیخ برکندن. نابود کردن. منقرض ساختن. مغلوب ساختن : بی حشمت وی (خوارزمشاه) علی تکین را بر نتوان انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنرا و براندازد آثار آنرا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان و قرامطه را برانداخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). آسان وی را برتوان انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). چون علی قریب را که چنویی نبود برانداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). خدای ملک او را براندازد چنانک نامهء من پاره کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 106). از عرب پیغمبری بیرون آید و دین زردشت براندازد. (مجمل التواریخ). که بسیار خانه ها در آن تاریخ برانداخته بود. (تاریخ طبرستان). قاعدهء بت پرستی و رسوم ضلال برانداخت. (تاج المآثر). گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان).
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود.
سعدی.
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.(بوستان).
برانداختم نقد عمر عزیز
بدست از نکویی نیاورده چیز.(بوستان).
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.(بوستان).
آنرا که براندازند با ماش دراندازند.ابن یمین.
- || برداشتن. بکنار زدن :
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.نظامی.
سعدی از پردهء عشاق چه خوش مینالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.سعدی.
اگر کلاله مشکین زرخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.سعدی.
- صید انداختن؛ حیوان شکاری را صید کردن و از پا درانداختن :
گفتا نه که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت.سعدی.
- فرو انداختن؛ فرود آوردن. خراب و ویران کردن : غلبه در مردمان افتاد که برویم و سرای بر ایشان فرواندازیم. (اسرارالتوحید ص 179). و رجوع به فروانداختن در حرف «ف» شود.
- نظر برانداختن؛ نظر برگرفتن. چشم پوشیدن :
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر بر نمیتوان انداخت.
سعدی.
- ورانداختن؛ برانداختن. رجوع به برانداختن شود.
|| دور کردن و راندن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). رد کردن. دفع کردن. منع کردن. رفض. (یادداشت مؤلف). از خود دور کردن. ترک کردن. بدور افکندن (لباس و جز آن) :
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نبشته بر او نام بهرام [ چوبینه ] بود
بفرمود [ خسرو پرویز ] تا جام انداختند
بر آن هر کسی دل بپرداختند.فردوسی.
برفت و بینداخت تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه.فردوسی.
چو خورشید روی هوا کرد زرد
بینداخت پیراهن لاجورد.فردوسی.
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آسایش و خواب را.فردوسی.
زمادر بزادم بینداختی
بکوه اندرم جایگه ساختی.فردوسی.
خور از که برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شعر سیاه.اسدی.
این مقدار شنیده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود [ بوسهل ] بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه. پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت [ خواجه احمدحسن ] ای سبحان الله! این مقدار شغر را چه در دل باید داشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 181). زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدرة بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی). زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت چون پیش حکیم زاهد بزرگ گشت... (مجمل التواریخ والقصص). و امین جامه بینداخت و خود را در آب افکند. (مجمل التواریخ والقصص). بعد از آن با خلیفه گفت بگوی تا مردم شهر سلاح بیندازند و بیرون آیند تا شماره کنیم. (جامع التواریخ رشیدی).
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبهء ازل از خود نمیتوان انداخت.حافظ.
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو.
حافظ.
- از سر انداختن؛ از سر بدر کردن. از سر کسی عادتی را انداختن. عادت او را ترک گردانیدن.
- انداختن و رفتن؛ از کاری که در سرانجام آن باشند دست برداشتن و پی کار اَهَمّ از آن رفتن. (از آنندراج)(4) :
براهت از پی عرض نیاز انداختم رفتم
تو بیرحمانه رخش ناز بر من تاختی رفتی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- بدر انداختن؛ خارج کردن. بیرون افکندن :
گر نتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم بدر انداختن...نظامی.
- پوست انداختن؛ پوست از تن بدر کردن بعض جانوران مانند مار و زنجره. انسلاخ. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پوست انداختن در حرف «پ» شود.
- || سخت رنج دیدن. (از فرهنگ فارسی معین).
- جان انداختن؛ از جان صرف نظر کردن. جان را فدا کردن :
دم خاقانی ار ملک شنود
جان بخاقان اکبر اندازد.خاقانی.
همین حکایت روزی بدوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت.
سعدی.
- درانداختن؛ ترک کردن. دور کردن. صرف نظر کردن. از دست دادن :
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.نظامی.
منکه به این آینه پرداختم
آینهء دیده درانداختم.نظامی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده در نینداخت.سعدی.
- || بمجادله و مناظره افکندن. (فرهنگ فارسی معین). متعدی درافتادن: و پیوسته داوری را با او درانداختی و آن مرد مسلمان در دست او درمانده بود. (چهارمقاله).
- || بکنار زدن. برداشتن:
ز روی کار من برقع درانداخت
بیکبار آنکه در برقع نهان است.سعدی.
- دور انداختن؛ دور کردن :
نگردد علم هرگز جمع باآز
ملک خواهی سگ از خود دورانداز.
شبستری.
- سپر انداختن؛ تسلیم شدن. بدشمن تسلیم گشتن. مغلوب شدن :
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی.؟
و رجوع به سپرانداختن و سپر بر آب انداختن در حرف «س» شود.
- سر انداختن؛ سر باختن. سر فدا کردن :
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش.نظامی.
در پای تو هر که سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت.سعدی.
- || سر از تن جدا کردن و بدور افکندن :
همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدان سو که خواست.
فردوسی.
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.نظامی.
- سر درانداختن؛ سرباختن. سر فدا کردن :
دل بسودات سر دراندازد
سر ز عشقت کله براندازد.خاقانی.
- نقاب انداختن؛ برداشتن نقاب از رو. بالا زدن نقاب. برگرفتن نقاب :
به نیم شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر زر نقاب انداز.حافظ.
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.حافظ.
|| جدا کردن. جدا ساختن یا بریدن عضوی از بدن یا شاخی از درخت و مانند آنها. (یادداشت مؤلف) :
بنیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یکدست و یک پای اوی.
فردوسی.
بگردش ز هر سو همی تاختند
بشمشیر دستش بینداختند.فردوسی.
|| برافکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن پرده و مانند آن. (از مصادر زوزنی از یادداشت مولف).
- پرده انداختن؛ فروهشتن پرده. فروگذاشتن و فروافکندن آن.
|| دوشانیدن. (یادداشت مؤلف).
- زالو انداختن؛ قرار دادن زالو در بدن برای مکیدن خون (روشی در طب قدیم برای معالجهء پاره ای بیماریها). (از یادداشت مؤلف). و رجوع به زالو انداختن در حرف «ز» شود.
- زفت انداختن؛ مالیدن زفت روی پارچه و قرار دادن روی پوست بدن برای تداوی. (یادداشت مؤلف).
- ضماد انداختن؛ مرهم گذاشتن روی زخم. (یادداشت مؤلف).
- کوزه انداختن؛ قسمی معالجه زنان را که برای کم شدن خون کوزهء خرد چون محجمه ای بر پشت اندازند. (یادداشت مؤلف).
|| کردن و ساختن. (ناظم الاطباء). تهیه کردن. ساختن: شراب انداختن، سرکه انداختن. (فرهنگ فارسی معین). ساختن. (آنندراج). طرح ریزی کردن. بعمل آوردن. پدید کردن. (یادداشت مؤلف). ایجاد کردن :
هر آن کار و راهی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی.(گرشاسب نامه).
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.خاقانی.
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر بر نمی توان انداخت.
سعدی.
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
بقصد جان من زار ناتوان انداخت.حافظ.
- اختلاف انداختن؛ ایجاد اختلاف و دشمنی کردن.
- برانداختن؛ ساختن. درست کردن. تهیه کردن. طرح ریزی کردن :
حکیمان نگر کان نگین ساختند
بحکمت چگونه برانداختند.نظامی.
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد آن هفت کحلی طراز.نظامی.
هزار جامهء معنی که من براندازم
بقامتی که تو داری قصیر می آید.سعدی.
- پس انداختن؛ در تداول عامه تولید فرزند کردن (در مورد توهین بکار میرود). تولید مثل کردن: سه بچه پس انداخته. (از فرهنگ فارسی معین).
- || صرفه جویی کردن. جمع کردن پول. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- ترشی انداختن؛ پرورده کردن بادنجان و خیار و مانند آن را در سرکه و امثال آن. و رجوع به ترشی انداختن در حرف «ت» شود.
- خون در دل انداختن؛ بدرد و غم مبتلا ساختن :
بلای غمزهء نامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت.
سعدی.
- خون راه انداختن؛ کاری کردن که خون ریخته شود. سخت نزاع کردن.
- درانداختن؛ آغاز کردن. بمیان آوردن. مطرح کردن :
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لانسلم درانداختند.(بوستان).
- دسته راه انداختن؛ دسته ترتیب دادن. دستهء عزاداری و جز آن درست کردن.
- دوربین انداختن؛ در تداول عامه دوربین را آماده کردن و بوضعی خاص قرار دادن و در آن دیدن و تماشا کردن.
- راه انداختن؛ برپا داشتن. هیاهو و داد و فریاد راه انداختن.
- || آمادهء رفتن کردن، و بدرقه کردن مسافر یا عروس را. و رجوع به راه انداختن در حرف ر شود.
- سرکه انداختن؛ سرکه ساختن از انگور و کشمش در خم. ریختن انگور و سرکه را در خم برای سرکه شدن.
- شراب انداختن؛ شراب ساختن از انگور و کشمش در خم. ریختن انگور و جز آن را در خم تا شراب شود.
- عکس انداختن؛ عکس گرفتن. عکس برداشتن.
- کوفته انداختن؛ تهیه کردن کوفته.
- وصله انداختن؛ وصله دار کردن. وصله کردن.
- ولوله انداختن؛ ولوله برپا کردن. ولوله افکندن :
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت.
سعدی.
- هو انداختن؛ چنانکه کشت ورزان و شبانان برای خواندن رفیق خود از دور.
|| پیدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- آب انداختن دهان؛ آب پس دادن دهان. بسیار شدن آب دهان : حبها سازند... پیوسته اندر زیرزفان دارند آب دهان همی اندازند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- || بمجاز خواهان چیزی شدن: بدیدن ترشی دهانم آب انداخت؛ یعنی خواهان آن شدم.
- آب انداختن ماست و آش و امثال آنها؛ پیدا شدن آب در جای دست خورده یا جدا شدن قسمت مایع آنها از قسمت مرکب. (از یادداشت مولف).
- برانداختن؛ پدید آوردن :
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق.(بوستان).
- رنگ انداختن؛ پیدا کردن رنگ. آوردن رنگ. شروع بدادن رنگ کردن چیزی پس از عملی: رنگ انداختن مربای به. (از یادداشتهای مؤلف).
- شهد انداختن؛ جداشدن صافی و لطیف آن: شهد انداختن انجیر و خرما و عسل و مانند آن.
- کف انداختن؛ کف پس دادن آب دریا، یا هر مایعی که کف می کند.
- کفک انداختن؛ کفک پیدا کردن.
- گل انداختن؛ برنگ گل درآمدن. گل انداختن صورت؛ سرخ شدن گونهء تب دار و شخص شرمسار و مانند آن.
|| نقش کردن. (یادداشت مؤلف).
- ترنج انداختن؛ نقش کردن ترنج در قالی و جز آن.
- خط انداختن؛ خط بجا گذاشتن چنانکه دستبند یا گلوبند یا تنکه و بند ازاری تنگ در تن آدمی. (از یادداشت مؤلف).
- گل انداختن؛ نقش کردن گل. نقش گل برآوردن.
- گل و بوته انداختن؛ نقش کردن گل و بوته. نقش گل و بوته برآوردن (در قالی و جز آن).
|| پهن کردن؛ گستردن. جاانداختن. رختخواب انداختن. فرش انداختن. (یادداشت مؤلف): از دخ حصیر بافند و در مسجد اندازند. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
باش تا حجله ساز طالع تو
بزم را فرش زاختر اندازد.
حسین سنایی (از آنندراج).
- جای انداختن؛ ترتیب دادن جا. (آنندراج). رختخواب انداختن. گستردن رختخواب. (از فرهنگ فارسی معین) :
نی آنکه همین کام و زبان وقف تو دارم
در صدر دل انداخته ام بهر تو جایی.
واله (از آنندراج).
و رجوع به جای انداختن شود.
|| آراستن چیزی و جای انداختن و ترتیب دادن آنرا. (آنندراج). قرار دادن چیزی را در جای خود.
- جای انداختن یا جا انداختن؛ چیزی را کاملاً در محل مخصوصش انداختن: شیشه را شیشه گر در پنجره جا انداخت. (از فرهنگ فارسی معین).
- || استخوان از جای دررفته را بجای خود بازآوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- || کسی یا چیزی را به موقعی دلخواه آوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- شیشه انداختن؛ جا دادن شیشه در جای مخصوص خود در در و جز آن.
|| نوشتن. (آنندراج) :
بهر تسکین شوق مدحت تو
نظم رنگین بدفتر اندازد.عرفی (از آنندراج).
|| اقامت کردن. مقیم شدن. (فرهنگ فارسی معین). بار افکندن. فروآمدن. (فرهنگ نوادر لغات دیوان کبیر چ بدیع الزمان فروزانفر) :
بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید.فردوسی.
زیر درخت خرما انداز همچو مریم
گر کاهلی بغایت ور نیز سست پیری.
مولوی (دیوان کبیر ج6 بیت 31376).
|| اقامت دادن. مقیم ساختن. (فرهنگ فارسی معین) :
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن.فردوسی.
سلطان ماضی ایشان (ترکمانان) را به لنجان کوه انداخته بود. (تاریخ بیهقی). فصل بهار بود چنانکه معهود می بود در تتهاج ورغست انداخته بودند. (انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). || آشامیدن به یک بار و بشتاب. نوشیدن نه به تجرع بلکه بدفعهء واحده و بشتاب. (یادداشت مؤلف) :
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.رودکی.
همان جام را سام گردن فراز
بیکدم به از هر دو انداخت باز.اسدی.
|| پیمودن. رفتن. بریدن راه را؛ از بیراهه انداختیم تا... (یادداشت مؤلف).
- بیابان از پس انداختن؛ طی کردن آن :
در این راه ده روز چون تاختند
بیابان پهن از پس انداختند.(گرشاسب نامه).
|| در اصطلاح عامیانه، کلاه گذاشتن سر کسی بوسیلهء فروش جنسی نامرغوب بقیمت گزاف. (فرهنگ فارسی معین).
- پشت هم انداختن؛ تقلب کردن. شیادی کردن و رجوع به همین ماده در حرف «پ» شود.
|| مباشرت کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). || توجه نکردن به. التفات نکردن به. (فرهنگ فارسی معین). حقیر شمردن. تحقیر کردن. خوار کردن :
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.(گلستان).
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم(5).سعدی (بوستان).
وآنکه را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد.
سعدی (گلستان).
- از چشم (نظر) انداختن کسی را؛ نسبت بدو بی محبت و کم اعتنا شدن.
|| موقوف داشتن. (از آنندراج). واگذار کردن. محول کردن. حوالت کردن. ارجاع کردن. (یادداشت مؤلف) : حکم ذخایر قلعه با او انداخت و زبدهء اموال و اعلاق آن جایگاه او را مسلم داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). گفت توکل زیستن را بیک روز بازآوردن است و اندیشهء فردا با که انداختن. (تذکرة الاولیاء عطار).
جزای نیک و بد خلق با خدای انداز
که مکر هم بخداوند مکر گردد باز(6).سعدی.
با زمانی دیگر اندازی که پندم میدهی
کاین زمانم گوش بر چنگ است و دل بر چنگ نیست.
سعدی.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند.
حافظ.
خواستم درد دل خود بخدا اندازم
یادم آمد ستم او ز خدا ترسیدم.
آصفی (از آنندراج).
دولت حسن تو وقت است شود پابرکاب
کار غم را چه بوقت دگر انداخته ای؟
صائب (از آنندراج).
دویدن در قفا باشد میان راه خفتن را
به آغوش لحد انداخت خواب راحت خود را.
صائب (از آنندراج).
- برانداختن؛ واگذار کردن. موکول کردن :
جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی.نظامی.
|| انداختن در کسی؛ تلقین کردن بدو. گوشزد کردن بدو. (یادداشت مؤلف) : پادشاهان چنین بوده اند و باید که چنین کنند و فعل و روش ایشان چنین باشد خون ریختن فعل پادشاهان نباشد، این سخن در شاه می انداخت ناگاه شاه بدین سخن از جای برفت. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
|| اندیشیدن. سگالیدن. طرح کردن. (یادداشت مؤلف). نقشه کشیدن :
دگرگونه بد زانکه انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم.فردوسی.
شاه کید را خبر کردند (از فرار اسکندر و بردن دختر کید) شاه کید را خون در تن بجوشید از ترس، از دو سبب یکی از آنکه گفتند اسکندر رسید و نزدیک است و یکی از آنچه انداخته بود (یعنی دستگیر کردن اسکندر) برنیامد. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). گفتند زهر که پدر ما فرمود راست نیامد تدبیر دیگر سازیم پس تدبیرهای دیگر انداختند. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). چون بمشارکت یکدیگر کاری برکنند و چیزی اندازند و مذهبی نهند باید که همه باهم باشند. (کتاب النقض ص 16).
- بازانداختن؛ در میان نهادن. طرح کردن. اندیشیدن : امیر گفت خواجه خلیفهء ماست و معتمدتر همهء خدمتکاران، ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما می شنویم آنگاه با خویشتن باز اندازیم و آنچه از رای واجب کند میفرماییم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 224).
- چاره انداختن؛ چاره اندیشیدن :
کنون چاره ای باید انداختن
دل خویش از رنج پرداختن.فردوسی.
همه شب همی کار او ساختم
یکی چارهء دیگر انداختم.فردوسی.
و رجوع به چاره برانداختن در حرف «چ» شود.
- طرح انداختن؛ طرح برانداختن : معمار سابقهء عنایت ازلی و نقاش مقدمهء سعادت لم یزلی طرح ایوان بنیان آن اقبال بر شکلی انداخته بود. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به دو ترکیب ذیل شود.
- طرح برانداختن؛ صورتی آوردن. نقشه ای کشیدن. چیزی اندیشیدن :
طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون.نظامی.
- طرح درانداختن؛ چیزی اندیشیدن. صورتی آوردن :
هم تو فلک طرح درانداختی
سایه برین کار برانداختی.نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم.
حافظ.
|| بمجاز، سرودن. گفتن. (یادداشت مؤلف). عرض کردن. (آنندراج) :
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.رودکی.
از اندیشه من دل بپرداختم
سخن هرچه دانستم انداختم.فردوسی.
من انداختم هرچه آمد زپند
اگر نیست پند منت سودمند.فردوسی.
چون حرفت او حریف نشناخت
حرفی بخطا دگر نینداخت.نظامی.
جواب داد (دستور سیم) که آنچ ایشان انداختند در خاطر تو (خطاب بدیو گاوپای) جای گرفت. (مرزبان نامه).
- درانداختن؛ سرودن. گفتن :
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.مختاری.
|| اندازه کردن و سنجیدن(7) :
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.فردوسی.
شب تیره بنشست با بخردان
جهان دیده و رای زن مؤبدان
زهرگونه با هم همی ساختند
جهان را چپ و راست انداختند.
فردوسی (شاهنامه بروخیم ج 5 ص 1286).
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته.سعدی (بوستان).
|| (مص) رای زدن. مشورت کردن. (فرهنگ فارسی معین). شور. (یادداشت مؤلف) :
به مادر چنین گفت افراسیاب
فرستاد و خواند مرا نزد آب
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چارهء جان کنیم
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.فردوسی.
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم.فردوسی.
ز هر گونه ای موبدان ساختند
چپ و راست گفتند و انداختند.فردوسی.
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت بر بیش و کم.
فردوسی.
چون از این مهم بزرگ فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه بدرگاه آیند. (تاریخ بیهقی). روزی با وزیران مشورت کرد که ما را تدبیری باید کرد مرگ را تا باد عقیم ما را هلاک نکند... و او را هزار مرد وزیر بودند. پس از هر نوع انداختند تا بر آن قرار افتاد که... (مجمل التواریخ و القصص). پس اقرار جرم کرده و علما با والی و حاکم انداختند و او را حکم قتل کرده، کشته اند. (مزارات کرمان ص 91). و رجوع به انداخت شود.
- اندیشه انداختن؛ رای زدن. مشورت کردن. طرح کردن فکر و اندیشه :
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن(8).فردوسی.
- رأی انداختن؛ مشورت کردن. رأی زدن. چاره جویی کردن :
وزان پس بیامد به پرده سرای
ز هرگونه انداخت با شاه رای.فردوسی.
و رجوع به رای انداختن شود.
- رای اندرانداختن؛ مشورت کردن. رای زدن. چاره جویی کردن :
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه رای اندر انداختن.فردوسی.
- رای برانداختن؛ چاره جویی کردن. رای زدن :
برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد.نظامی.
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد در آن آب جای.نظامی.
(1) - ماضی: انداخت، مضارع: اندازد، مستقبل: خواهد انداخت، امر: بینداز، نف: اندازنده. ن مف: انداخته. (از فرهنگ فارسی معین). در پهلوی handaxtan (مرکب از: handac + تن پسوند مصدری)، به معنی عجله کردن، هجوم آوردن، افتادن؛ مرکب از پیشوند ham (هم) + tac، سانسکریت ham-tac (دویدن)، نیز هنداختن در پهلوی به معنی اندازه گرفتن و حساب کردن است، در ارمنی andac-emبررسی و تفتیش، به این معنی از ایرانی باستان ham-tacayati (باهم دویدن) آمده. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). از مشتقات همین مصدر فارسی (از اندازه) مصدر عربی «هندسة» گرفته شده و مشتقاتی مانند: هندس و هندوس و هندسة و مهندس و جز اینها در تازی بمعانی مختلف متداول گشته است. رجوع به المنجد و کلمهء اندازه شود.
(2) - و رجوع به کُلَه انداختن شود.
(3) - ولف علوفه را وسیلهء زندگی معنی کرده بنابراین در اینجا مفعول انداختن حیوان شکاری است که برای تغذیه بکار می رفته.
(4) - و صحیح عبارت آن است که کاری که بدان مشغول بودم از آن دست برداشتم و روان شدم یعنی آنرا موقوف داشته در پی این کار شدم و مفاد هر دو قریب هم است و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). اگر صاحب آنندراج ترکیب «براه انداختن» یعنی روانه ساختن را در نظر می آورد به این تکلفات دست نمی یازید.
(5) - به معنی پرت کردن هم هست.
(6) - مصراع اخیر در پاره ای از نسخ چنین است: که دست ظلم نماند چنانکه هست دراز.
(7) - انداختن (= هنداختن) در پهلوی اندازه کردن است. رجوع به حاشیهء شماره1 همین ماده در ص 334 شود.
(8) - ن ل:
وزان پس یکی چاره ای ساختن
زهر گونه اندیشه انداختن.


انداختنی.


[اَ تَ] (ص لیاقت)نابکار. آخال. آشغال. سقط. خراش. افکندنی. (یادداشت مؤلف). || کواکب منقضه. (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلب).


انداخته.


[اَ تَ / تِ] (ن مف)افکنده. پرتاب شده. پرت شده. (فرهنگ فارسی معین). ملفوظ. لفیظ. لقی. قذیفه. (منتهی الارب). || محذوف. ساقط شده. از حساب افکنده. (یادداشت مؤلف). ساقط شده و از حساب افکنده و بدور انداخته. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلب) : و آن سال را عام ایشان ملماسه خوانند و معنیش ماه انداخته بود نه بکار و مَل آن فتیل باشد پیچیده که میان دو کف بماند چون یکی بر دیگر مالیده آید و ماس ماه بود پس این چنان بود که ماه انداختهء نه بکار و اما بلغت فصیح ایشان ادماسه است نه ملماسه. (التفهیم ص 226).
- برانداخته؛ معدوم. از میان برداشته شده :
داد در این دور برانداخته است
در پر سیمرغ وطن ساخته است.نظامی.
- ستارگان انداخته؛ کواکب منقضه. (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلب).
|| رای زده. مشورت شده. (فرهنگ فارسی معین).


انداخس.


[اَ خَ] (ص)حمایت کننده. پشت و پناه. (از هفت قلزم از یادداشت مؤلف). و رجوع به اندخس شود.


انداد.


[اَ] (اِ) هر گیاهی که به بینی رنج رساند. (ناظم الاطباء). تره تیزک. کیکیز. جرجیر. مردم سیستان تره تیزه گویند. (از فرهنگ شعوری ج1 ورق 103 الف). جرجیر دشتی. ایهقان. (یادداشت مؤلف). || گچ. (ناظم الاطباء). در برخی جاها به معنی اندود و کاه گل بکار رود. (از شعوری ج1 ورق 103 الف).


انداد.


[اِ] (ع مص) پراکندن اشتران را. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انداد.


[اَ] (ع اِ) جِ نِدّ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (آنندراج) (از اقرب الموارد). همتایان. همانندان. امثال. نظرا. (فرهنگ فارسی معین).


انداد.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 617تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندادن.


[اَ دَ] (مص) اندودن. || خواستن و خواهش کردن. (ناظم الاطباء).


انداده.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از بخش جغتای شهرستان سبزوار با 684 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندار.


[اِ] (اِ) سرگذشت و افسانه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسانه. (فرهنگ میر عضدالدوله انجو از غیاث اللغات). سرگذشت و افسانه و داستان و قصه و حکایت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
تلخ می آید ترا گفتار من
خواب می آرد ترا اندار من(1).؟
(1) - یحتمل انذار به معنی ترسانیدن فرموده و مصحف شده باشد و ذال را دال کرده باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج).


اندار.


[اِ] (ع مص) برآوردن. اخراج. برآوردن از مال خود؛ اندر عنه من ماله کذا؛ برآورد آنقدر از مال خود. || افگندن. از شمار افگندن: اندر من الحساب کذا؛ این قدر از شمار افگند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). || بشمشیر افگندن: ضرب یده بالسیف فاندرها؛ دست او را بشمشیر زد و پس افکند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


اندارس.


[اَ رِ] (اِخ) نام شخصی که رسولی برای خواستگاری پیش عذرا فرستاد و عذرا چشم رسول را بانگشت کند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (از ناظم الاطباء).


اندار کلی.


[اَ کُ] (اِخ) دهی است از بخش سوادکوه شهرستان شاهی با 350 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تیجون و محصول آن برنج، غلات، نیشکر و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


انداز.


[اَ] (اِمص) به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن. (فرهنگ فارسی معین).
- بارانداز؛ آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی.
- پاانداز؛ آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.
- || قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداز؛ صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پشت هم انداز؛ حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پشت هم اندازی؛ حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف «پ» شود.
- پشت هم اندازی کردن؛ پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- پیش انداز؛ آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- || کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین).
- || پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان : یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالهء طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج2 ص624) (از فرهنگ فارسی معین).
- || رشتهء جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- تیرانداز؛ تیراندازنده :
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغ کش باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
شرط عقل است صبر تیرانداز.(گلستان).
چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی).
چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند
یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سعدی.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل میدهی به تیرانداز.سعدی.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنهء تیرآورانم میکشد.حافظ.
- تیراندازی؛ عمل تیر انداختن :
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآن کس که کمانی دارد.
حافظ.
- چرخ انداز؛ کماندار. (برهان قاطع) :
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
و رجوع به چرخ انداز در حرف «چ» شود.
- چشم انداز؛ مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود.
- چشم انداز شدن؛ از بالا نظر کردن.
- || غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود.
- حکم انداز؛ تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف).
- خاک انداز؛ بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود.
- خمپاره انداز؛ سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند.
- دست انداز؛ گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد.
- ژوبین انداز؛ پرتاب کنندهء ژوبین (زوبین).
- سراندازی؛ انداختن سر. فدا کردن سر :
اگر کلالهء مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.سعدی.
و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف «س» شود.
- سنگ انداز؛ عمل سنگ انداختن :
ز سنگ انداز او سنگی که جستی
پس از قرنی سر گردون شکستی.؟
- || سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیهء دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص227) :
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.مختاری.
- شلنگ انداز؛ کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
- || راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
- شلنگ انداز رفتن؛ با گامهای بلند راه رفتن.
- غلط انداز؛ چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است.
- کمندانداز؛ آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کمنداندازی؛ عمل کمندانداز :
صید مطلب نکند جز به کمنداندازی
هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند.
مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج).
- گوهراندازی؛ دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف «گ» شود.
- ناوک انداز؛ اندازندهء ناوک. پرتاب کنندهء ناوک. و رجوع به ناوک انداز در حرف «ن» شود.
- نفط انداز؛ وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم).
- || کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم).
- نفط اندازی؛ عمل نفط انداختن : هندوی نفط اندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص114).
|| قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصد کردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج1 ورق 109) :
باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من
عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من.
عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج1 ورق 109)(1).
گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا
خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود.
سیفی بخاری (از شعوری ج1 ورق 109).
شدند آن هژبران آهو شکار
برانداز آهو بر آهو سوار.
هاتفی (از شعوری ج1 ورق.109).
انداز بلند است خدا آرد راست؟ (آنندراج). || (اِ) اندازه و مقیاس و مقدار چیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدار و مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.فردوسی.
به طینوش گفت این نه مقدار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست.فردوسی.
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست(2).اسدی.
از رنج درون خسته ام هیچ مپرس
از حال دل شکسته ام هیچ مپرس
انداز پرش رفته ز یادم عمریست
ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس.
سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف).
- بانداز؛ باندازه :
دگر گفت کوشش بانداز و بیش
چه گویی کز آن دو کدام است پیش.
فردوسی.
و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود.
- برانداز؛ تخمین(3). سنجش. برآورد.
- برانداز کردن؛ برآورد کردن. سنجیدن.
- بی انداز؛ بی اندازه. بی قیاس :
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز.
فرخی.
کی تواند خرید جز دانا
بچنین مال ناز بی انداز.ناصرخسرو.
و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود.
|| قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام :
بزرگان که بودند با او [ رستم ] بهم
برنج و بجنگ و بشادی و غم
براندازشان یک بیک هدیه داد [ کیخسرو ]
از ایوان خسرو برفتند شاد.فردوسی.
بهنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه.اسدی.
|| حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء). || قدرت. || حال. (غیاث اللغات) (آنندراج). || حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج1 ورق 109).
- انداز رسا؛ کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
|| مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) :
گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا
شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا.
غیاثای حلوایی (از آنندراج).
|| ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج). || اندود دیوار. || گچ و ابزار و آلت و مالهء گچ مالی. (از ناظم الاطباء). || (نف) در ترکیب بجای «اندازنده» نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء)(4). اندازنده. (رشیدی). || قصدکننده. || (فعل امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)(5).
(1) - شعوری این بیت را برای معنی «قصر» شاهد آورده و چون بلافاصله معنی قصد را نیز نقل کرده است احتمال اینکه قصر مصحف قصد باشد کمتر است. معنی قصر در مآخذ دیگر دیده نشد.
(2) - ن ل: انداز و فرهنگ جست.
(3) - در آذربایجان ورانداز گویند.
(4) - ریشهء مضارع (= فعل امر دوم شخص مفرد بدون باء تأکید) است که در ترکیب معنی فاعلی میدهد.
(5) - علاوه براین معانی، در فرهنگ شعوری ج1 ورق 109 به معنی «رند میخواره و مست او کار» (؟!) با قید «در حالت وصف ترکیبی» آمده که مراد از آن ظاهراً همان معنی انداختن«یک دفعه نوشیدن» است چنانکه در بیت رودکی:
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
و رجوع به انداختن شود.


اندازا.


[اَ] (اِ) افکندگی. (از ناظم الاطباء).


اندازان.


[اَ] (ق) درحال انداختن. (یادداشت مؤلف).
- کلوخ اندازان؛ در حال انداختن کلوخ. و رجوع به سنگ انداز در ترکیبات انداز شود.


اندازنده.


[اَ زَ دَ / دِ] (نف) آنکه چیزی را از جایی بیندازد. پرتاب کننده. (فرهنگ فارسی معین): صروع؛ نیک اندازنده مردم را. (منتهی الارب).


انداز ورانداز کردن.


[اَ وَ رَ کَ دَ] (مص مرکب) از اتباع است به معنی تخمین کردن و سنجیدن. (از یادداشت مؤلف).


اندازه.


[اَ زَ / زِ] (اِ)(1) مقیاس و مقدار هر چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). مقیاس و مقدار و قدر(2). (از ناظم الاطباء). مبلغ. مقدار. (مهذب الاسماء). مقدار و مقیاس. (سروری). مقدار. (دهار). مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین). حد. قدر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) . پیمایش. (ناظم الاطباء). مقیاس. قیس. قاس. قاب. قیب. قسم. مقدار. قدر. قد. کتر. منی. کفاف. نهاز. نهز. وزم. وزمة. شیع. نهاد. طلع. وجاه. میزان. (منتهی الارب) :
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست.فردوسی.
ز هر چیز چندانکه اندازه نیست
اگر برنهی پیل باید دویست.فردوسی.
کس اندازه نشناخت آنرا که چند
ز دینار و از تاج و تخت بلند.فردوسی.
هر آن کس که از کار دیده ست رنج
بیابد باندازهء رنج گنج.فردوسی.
آفتاب هر شباروزی بحرکت میانه سوی توالی البروج همی رود... پیشینگان اندر این حرکت و اندازهء او به اختلاف بودند. (از التفهیم ابوریحان صص 119 - 121). بیرون آمدن مرکزهای معدل المسیر از مرکز عالم بدان اندازه که نیمه قطر حامل شست جزو باشد... (التفهیم ص 129). قطر قمر بدان اندازه معلوم است که نیمهء قطر زمین را یکی نهی. (از التفهیم ص 150). دانستن اندازه های ستارگان را آن بس بود که زمین را یا قطرش را یکی نهیم. (التفهیم ص 156).
به اندازهء لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.فرخی.
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدار است اندازهء نافرمانی.منوچهری.
آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). هزار دینار و پانصد دینار و ده هزار درم کم وبیش را خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره استاده که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
کردار ببایدت باندازهء گفتار.ناصرخسرو.
چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود. (نوروزنامه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید... اندازهء خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). تا بمدتی اندک اندازهء رأی و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). خود این معانی (خوردن، بوییدن...) بر قضیت حاجت و اندازهء امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). شیر... اندازهء رای... او (گاو) بشناخت. (کلیله و دمنه).
به اندازهء بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.سعدی.
طالب گهر مدح باندازهء او ساز
کاین در نه باندازهء گوش دگران است.طالب.
- از اندازه افزون؛ بیش از اندازه. بحد افراط. بیشمار :
بر اسفندیار آفرین هر کسی
بخواندند از اندازه افزون بسی.فردوسی.
- بر دیگر اندازه شدن؛ دگرگون شدن. تغییر حال یافتن. دگرگون شدن حال. (چه ببدی و چه بخوبی) :
هیونان فرستاد چندی زری
سوی پارس نزدیک کاوس کی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.فردوسی.
دل شاه ترکان از آن تازه شد
بنالید و بر دیگر اندازه شد.فردوسی.
از این مژده دادند بهر خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهد ز پیش
ز دیندار بیدار و از مرد کیش
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.فردوسی.
و رجوع به ترکیبهای آینده شود.
- بر دیگر اندازه کردن؛ دگرگون کردن. تغییر حال دادن. روال کارها را عوض کردن :
بدو گفت سوگند را تازه کن
همه کار بر دیگر اندازه کن.فردوسی.
همه شب همیراند خود با گروه
چو خورشید تابان درآمد ز کوه
چراغ زمانه زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد.فردوسی.
- بر دیگر اندازه گشتن؛ بر دیگر اندازه شدن. تغییر حال یافتن :
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب...
بنالید و بر دیگر اندازه گشت
غم و درد لشکر تر و تازه گشت.فردوسی.
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.فردوسی.
- به اندازه ای که؛ بحدی که. حتی. (یادداشت مؤلف).
- بی اندازه؛ فراوان. بسیار. (فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه). بی حد. بی شمار. بی قیاس :
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). شیروان بیامد... با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. (تاریخ بیهقی). نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. (گلستان).
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی.
- بیش از اندازه؛ بسیار. فراوان. بیشمار :بنوبنجان نخچیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامهء ابن البلخی ص 147).
- ز اندازه بیش؛ از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار :
بفرمود تا مانی آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.فردوسی.
ستایش کنانش دویدند پیش
بر او آفرین بود زاندازه بیش.فردوسی.
بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران بپیش.فردوسی.
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش.فردوسی.
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش.اسدی.
|| حد اعتدال. (یادداشت مؤلف). موازنهء حال. (شرفنامهء منیری) (از مؤید الفضلاء) :
چو خواهش از اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.فردوسی.
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.فردوسی.
مگوی و منه تا توانی قدم
زاندازه بیرون زاندازه کم.سعدی.
- از اندازه یا ز اندازه اندر گذشتن؛ از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن :
که این کار از اندازه اندر گذشت
ز روم و ز هند و سواران دشت.فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.فردوسی.
برینگونه تا خور ز گنبد بگشت
از اندازه آویزش اندر گذشت(3).فردوسی.
سه روز و سه شب هم بدانسان بدشت
دم باد از اندازه اندر گذشت.فردوسی.
- از اندازه بدر بردن؛ از حد تجاوز کردن. افراط :
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.نظامی.
- از اندازه بگذاشتن؛ از اعتدال خارج کردن. از حد گذراندن :
هم آنکس که او را بر آن داشتست
سخنها از اندازه بگذاشتست.فردوسی.
- از اندازه بیرون؛ بسیار. بیشتر. (مؤید الفضلاء). بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان :
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.فردوسی.
از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
- از اندازه بیش؛ بیش از اندازه. بحد افراط. بیشمار :
پشوتن بفرمود کامد به پیش
ورا پندها داد از اندازه بیش.فردوسی.
و رجوع به ز اندازه بیش در همین ترکیبات شود.
- از اندازه گذشتن؛ از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن : و جای هرکس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی تا هیچکس از اندازهء خویش نگذشتی. (از فارسنامهء ابن البلخی ص 49).
- از اندازه گذشته؛ از حد گذشته. بسیار. فراوان. بحد افراط : و امیر همگان را بنواخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). ما را از مولتان بخواند باز و از اندازه گذشته بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 215). لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396).
- اندازه نگه داشتن؛ رعایت حد اعتدال کردن. معتدل بودن : گفت ای پسر اندازه نگه دار کلوا و اشربوا و لاتسرفوا. (گلستان سعدی).
نگه دارم اندازهء هست خویش
درآرم به هر زخمه ای دست خویش.
؟ (از آنندراج).
- باندازه؛ باعتدال. معتدل. دور از افراط و تفریط. بحد اعتدال. (از یادداشتهای مؤلف) :
همه کار گیتی باندازه به
دل شاه از اندازه ها تازه به.فردوسی.
بمؤبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهی ز یزدان باندازه خواه.فردوسی.
باندازه به هر که او می خورد
که پرخوردن از وی بکاهد خرد.فردوسی(4).
همان نیز نیکی باندازه کن
ز مرد جهاندیده بشنو سخن.فردوسی.
ترا خورد بسیار بگزایدت
باندازه وانگه که به آیدت.اسدی.
تقدر؛ باندازه شدن. (تاج المصادر بیهقی).
باندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ.نظامی.
باندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خسی.سعدی.
ساقی ارباده باندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشهء این کار فراموشش باد.حافظ.
خانهء در که باندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد.صائب.
شی ء مهندم؛ چیزی به اندام و اندازه. (منتهی الارب).
- براندازه؛ باندازه. باعتدال. بحد اعتدال. دور از افراط و تفریط :
ببخشود شاپور و بنواختشان
بخوبی بر اندازه بنشاختشان.فردوسی.
بزال آنگهی گفت تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخن.فردوسی.
بر اندازه باید بهر در سخن.فردوسی.
- بر اندازه رفتن؛ معتدل بودن. میانه روی کردن :
بیزدان گرای و بیزدان پناه
براندازه رو هرچه خواهی بخواه.فردوسی.
- امثال: اندازه نگهدار. (از امثال و حکم مؤلف).
اندازه نگهدار که اندازه نکوست. (از امثال و حکم مؤلف).
بهر خود چه میکنی اندازه کن گرد خود چون کرم پیله برمتن.
مولوی (از امثال و حکم مؤلف).
سخن را بسنج و باندازه گوی.
مگوی و منه تا توانی قدم ز اندازه بیرون ز اندازه کم.
سعدی (از امثال و حکم).
|| قدر و مرتبه و لیاقت هر چیزی چنانکه گویند فلان اندازهءاین کار ندارد یعنی شأن و مرتبه و استعداد این عمل ندارد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرتبه و قدر. (شرفنامه). مرتبه. (مؤید الفضلاء). بمجاز، مرتبه. قدر. شایستگی. لیاقت. مقام. (از فرهنگ فارسی معین) :
بپرسید کسری که از مهتران
کرا باشد اندازهء بهتران.فردوسی.
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هرکس اندازهء خویش را
ببیند بداند کم و بیش را.فردوسی.
که امروز رزمی بزرگ است پیش
پدید آید اندازهء گرگ و میش.فردوسی.
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
براندازه شان خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.فردوسی.
سلطان مسعود... پایگاه... کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی). خداوند... بس شنونده است و هرکسی زهرهء آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش باوی سخن گوید. (تاریخ بیهقی). سپهسالار بانگ بدو برزد و میان ایشان بد بودی و گفت در جنگ نیز سخن برانی؟ چرا باندازهء خویش سخن نگویی. (تاریخ بیهقی ص 588).
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازهء من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
در لوح زبان خای خاک پایت
اندازهء واو قسم گرفته.
انوری (دیوان ص283).
خوردش چه و خوابگاه او چیست
اندازه ش تا کجا و او کیست.نظامی.
|| پیمانهء هر چیز. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). پیمانه. (آنندراج) :
هر آواز کان شد بگیتی بلند
از اندازه ای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را.نظامی.
|| قیاس کردن و اندازه گرفتن. (برهان قاطع). پیمودن زمین بریسمان یا چیز دیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). پیمایش. تعیین مسافت. تعیین حجم. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح منطق، کم متصل. (از فرهنگ فارسی معین): اما جفت بودن و طاق بودن و گرد بودن و سه سو بودن و دراز بودن مر هستی را نه از بهر هستیست زیرا که نخست باید که شمار بود تا جفت و طاق بود و اندازه بود تا گرد و سه سو و دراز بود. (دانشنامه علایی ص 71). || طاقت و یارای و جرأت. || قصد و اراده. (غیاث اللغات). قصد و آهنگ. (رشیدی) :
از هر طرفی که اندر آیی
اندازهء آن طرف نمایی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
|| تخمین. (غیاث اللغات). || وسعت. || گز و ذرع. (ناظم الاطباء). || مسوده. || قدرت و قوت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قدرت. (مؤید الفضلاء). || حال. (شرفنامهء منیری). || نمونه و نشان. (غیاث اللغات). به معنی نمونه و نشان مجاز است. (از آنندراج). نمونه. (ناظم الاطباء). مثال. معیار. (منتهی الارب) :
از سخن او ادب آوازه ای
وز کمر او فلک اندازه ای.نظامی.
گر کهنی باید و گر تازه ای
بایدش از نیک و بد اندازه ای.نظامی.
|| فتراک. || تنگ چرمین. || کفش بنددار. || کمربند. || (ص) در خور و سزاوار. (ناظم الاطباء).
(1) - در پهلوی handacak . (از فرهنگ فارسی معین). تعریبش به هندسه کرده اند. (برهان قاطع). نیز معرب اندازه هنداز است. (حاشیه برهان قاطع چ معین) (از منتهی الارب): اعطاه بلاحساب ولاهنداز. (یادداشت مؤلف).
(2) - مراد از قدر در اینجا مقدار است.
(3) - ن ل:
همی گشت پرخون برو کوه و دشت
زاندازه آویزش اندر گذشت.
(4) - در یادداشتی به اسدی نسبت داده شده و مصراع دوم در این یادداشت چنین است: که چون خوردی افزون بکاهد خرد.


اندازه پذیرفتن.


[اَ زَ / زِ پَ رُ تَ] (مص مرکب) انقیاس. (منتهی الارب). پذیرش اندازه.


اندازه پیدا کردن.


[اَ زَ / زِ پَ / پِ کَ دَ](مص مرکب) کسی را اندازه پیدا کردن، محل و مرتبهء او را معین کردن. (از حاشیهء تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 34): درحال عبدالله طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 34).


اندازه کردن.


[اَ زَ / زِ کَ دَ] (مص مرکب) اندازه گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). تقدیر. (دهار) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (مصادر زوزنی). قدر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). قید. تقیید. (منتهی الارب). هندزة. (دهار). خلق. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). تقدیر کردن. پیمودن بگز و ذرع و ذراع و جز آن. شمردن. حساب کردن :
همه گنج و تاج و همه تخت زر
همان افسر و یاره ها و گهر
کس اندازهء آن ندانست کرد
کز اندازه بس ناتوان گشت مرد.فردوسی.
تذرع؛ باندازه کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). قیس. قیاس؛ اندازه کردن چیزی با چیزی. (تاج المصادر بیهقی). زهاه بمأة رطلٍ؛ اندازه کرد او را صد رطل. معاوره. تعویر؛ اندازه کردن پیمانه را. عار بینهما معایرةً و عیاراً؛ یکدیگر اندازه کرد هردو را و دید کمی و بیشی آنها را. قسم امره؛ اندازه کرد آن را. (منتهی الارب). || اعتبار. (تاریخ بیهقی از یادداشت مؤلف). و رجوع به اندازه گرفتن شود.


اندازه گرفتن.


[اَ زَ / زِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) مقیاس کردن وزن یا طول و عرض و عمق (ارتفاع). (فرهنگ فارسی معین). پیمایش کردن و گز کردن و تعیین طول و عرض و عمق کردن. (ناظم الاطباء). پیمودن. سنجیدن. مساحی کردن. مساحت کردن. تقدیر کردن. کیل کردن. کشیدن. (یادداشت مؤلف) : وی نخست ببرید و اندازه نگرفت. (تاریخ بیهقی). || قیاس کردن. حدس زدن. (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). مقدار و حد چیزی سنجیدن :
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که از دانش اندازه نتوان گرفت.فردوسی.
عجب ماند و نیست جای شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت.فردوسی.
بتوران نماند بر و بوم رست
ز تخت من اندازه گیرد نخست.فردوسی.
همی گفت هر کس که اینت شگفت
کزین هرگز اندازه نتوان گرفت.فردوسی.
اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. (تاریخ بیهقی).
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد.نظامی.
چون اندازه زچشم خویش گیرد
بر آهویی صد آهو پیش گیرد.نظامی.
|| بمجاز، تعبیر کردن :
دلم دوش دیده ست خوابی شگفت
ندانم چه اندازه باید گرفت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| شمردن. حساب کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. (از یادداشت مؤلف) :
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیرخیر
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.فردوسی.
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت
کزین جادو اندازه باید گرفت.فردوسی.
ز پرویزت اندازه باید گرفت
چو دفتر بخوانی بمانی شگفت.فردوسی.
جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفت است و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت.فردوسی.
بکشتند هرکس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار [ اردشیر ]
خروش آمد از پس که از بخت گرم
که رخشنده بادا سر تخت گرم
همی هرکسی گفت اینت شگفت
کزین هرکس اندازه باید گرفت.فردوسی.
تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر.فردوسی.
ز هر سالخوردی و هر تازه ای
بگیرم بقدر وی اندازه ای.
فغانی (از آنندراج).
- اندازه اندرگرفتن؛ اندازه گرفتن :
ازو مانده بد شاه توران شگفت
وزان کار اندازه اندرگرفت.فردوسی.
- اندازه برگرفتن؛ سبر. (تاج المصادر بیهقی). اندازه گرفتن :
ز پیکارش اندازه ها برگرفت
غمین گشت و زو ماند اندر شگفت.
فردوسی.
بدو ماند کاوس کی در شگفت
ز کردارش اندازه ها برگرفت.فردوسی.
و رجوع به اندازه شود.


اندازه گیر.


[اَ زَ / زِ] (نف مرکب)قیاس کننده و شمارنده که در این زمان بمهندس مشهور است. (آنندراج). مهندس. (دهار). مهندز. (یادداشت مؤلف) :
مساحت گران داشت اندازه گیر
بر آن شغل بگماشته صد دلیر.نظامی.
از آن خوبتر دید کاندازه گیر
صفتهای او را کند دلپذیر.نظامی.
|| تخمین کننده و حدس زننده. (ناظم الاطباء).


اندازه گیرنده.


[اَ زَ / زِ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) آنکه اندازه می گیرد. اندازه گیر. مهندس. مهندز؛ اندازه گیرنده در کاریز و بنا و زمین. (منتهی الارب).


اندازه گیری.


[اَ زَ / زِ] (حامص مرکب) عمل اندازه گرفتن. مقیاس گیری. (فرهنگ فارسی معین).


اندازه ناپذیر.


[اَ زَ / زِ پَ] (نف مرکب)در اصطلاح ریاضی، آنچه قابل اندازه گیری نباشد(1). (از یادداشت مؤلف).
(1) - Incommensurable.


اندازهء هندسی.


[اَ زَ / زِ یِ هَ دَ / هِ دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) طول و عرض را نامند که از رسن پیمایند. (آنندراج).


اندازیدن.


[اَ دَ] (مص) اندازه گرفتن و تعیین مسافت و حجم کردن. || ساختن. || انداختن. (ناظم الاطباء).


انداس.


[اَ] (اِ) قیاس. || مقیاس. || حدس و تخمین. || شمار. (ناظم الاطباء).


انداس.


[اَ] (ع ص) بی ترس و شجاع و زیرک. (ناظم الاطباء).


انداشگر.


[اَ گَ] (ص مرکب)کاهگل کننده. (فرهنگ خطی). مخفف اندایشگر است که کاهگل و گلابه بر بام و دیوار مالنده باشد. (یادداشت مؤلف). اندایشگر. ارزه گر. (از مؤید الفضلاء). گلابه و کاهگل مال و استاد گچ کار. (ناظم الاطباء).


انداص.


[اِ] (ع مص) بیرون آوردن حق خود را از کسی: اندس حقه منه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انداع.


[اِ] (ع مص) پیروی خوی ناکسان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیروی کردن از اخلاق افراد پست. (از اقرب الموارد). و رجوع به ندع شود.


انداغ.


[اِ] (ع مص) تباه کردن، یقال: اندغ به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انداف.


[اِ] (ع مص) سخت راندن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || میل کردن بسوی آواز رباب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). میل کردن به آوای عود. (از اقرب الموارد). || خورانیدن سگ را. (منتهی الارب). آب خورانیدن سگ را. (ناظم الاطباء). خورانیدن آب سگ را و جز آن. (آنندراج). آب خورانیدن بسگ. ایلاغ. (از اقرب الموارد).


انداق.


[اَ] (اِخ)(1) دهی است در سه فرسخی سمرقند، ابوعلی حسن بن علی بن سباع(2) بن نصربکری سمرقندی انداقی(3)منسوب بدانجاست. و نیز انداق دهی است در دوفرسخی مرو. (از معجم البلدان). و رجوع به المشترک یاقوت شود.
(1) - معرب اندک است. (یادداشت مؤلف). در احوال و اشعار رودکی ج1 ص 453 انداک است.
(2) - در منتهی الارب: سماع.
(3) - خواجه حسن انداقی یکی از پیشوایان سلسلهء خواجگان است. (یادداشت مؤلف).


انداق.


[ ] (اِخ) دهی است از بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین با 539 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء کنشکین و محصول آن غلات، دیمی، انگور، میوه، یونجه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اندام.


[اَ] (اِ)(1) بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمة. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج) :
سبک پیرزن سوی خانه دوید(2)
برهنه بر اندام او درمخید.بوشکور.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشهء جو باد آژده.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی.فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.فردوسی.
ببالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.فردوسی.
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا و پهنا و اندام اوی.فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست.
عسجدی (از لغت نامهء اسدی ص47).
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام.
ناصرخسرو.
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص94).
شکرش در دهان نهد و آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.خاقانی.
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح.
خاقانی.
ز پری شکم اندام مار بگشاید.ظهیر.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.نظامی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.نظامی.
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی.نظامی.
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته.نظامی.
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانهء لعلش بیاکنم.کمال.
اندام تو خود حریر چینی است
دیگر چه کنی قبای اطلس.سعدی.
سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود.
سعدی.
خشک شد اندام گل از رنج باد
باد در اندام کسی را مباد.امیرخسرو.
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن.
سلمان (از آنندراج).
خال؛ نقطهء سیاه که بر اندام باشد. قفیخة؛ اندام پرگوشت. عرض؛ بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض؛ گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب).
- اندام شکنج(3)؛ تشنج. (یادداشت مؤلف) : و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیة عن حقایق الادویة).
- آکنده اندام؛ فربه: مورم؛ مرد آکنده اندام. (منتهی الارب).
- پیس اندام؛ مبروص. و رجوع به پیس اندام شود.
- ریزه اندام؛ آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل؛ مرد ریزه اندام. (منتهی الارب).
- سپیداندام؛ آنکه اندامش سفید باشد :
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.سعدی.
- سست اندام؛ وغب. موثوخ: موثخ؛ مرد سست اندام، (منتهی الارب).
- سمن اندام؛ آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد :
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- سیم اندام؛ آنکه اندام وی سفید و تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی.
اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.
سعدی.
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام
اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری.سعدی.
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل.
سعدی.
- ضعیف اندام؛ ناتوان. لاغر : ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی).
- عرض اندام؛ خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین)(4).
- عرض اندام کردن؛ خودنمایی کردن.
- گل اندام؛ آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند :
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده.سعدی.
گل را مبرید پیش من نام
با عشق وجود آن گل اندام.سعدی.
و رجوع به گل اندام در حرف «گ» شود.
- لرزه بر اندام افتادن.؛ کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن : گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان).
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام.
سلمان (از آنندراج).
و رجوع به لرزه شود.
- نازک اندام؛ آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد :
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
سعدی (هزلیات).
چندانکه خوب و لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان).
- نرم اندام؛ آنکه بدنش نرم باشد: غرل؛ مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب).
|| عضو. (السامی) (سروری) (رشیدی) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب). عضو آدمی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مطلق عضو ظاهری. (غیاث اللغات). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است. (از آنندراج). جارحه. (السامی) (دهار). عضو آدمی و سایر حیوانات. (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن. (فرهنگ فارسی معین). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی) :
تنش نقرهء پاک و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت.فردوسی.
کنون هریکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه.فردوسی.
بنامه هر اندام [ دختر شاه هند ] را هریکی
صفت کرده بودند از او اندکی.فردوسی.
پر از روغن گاو و جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندام ها در بمال
سرین و میان و بر و پشت و یال.فردوسی.
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
منوچهری.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.(ویس و رامین).
هر اندامش [ محمد ص را ] ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.اسدی.
سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانهء سوداست. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام.
سعدی.
جوارح؛ اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب).
- اندام اندام؛ عضوبعضو، پارچه پارچه:
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام.سوزنی.
- اندام اندام کردن؛ پارچه پارچه کردن. (ناظم الاطباء). تفصیل. بقطعات بریدن. جدا جدا کردن. (یادداشت مؤلف): قصب الشاة؛ جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب). تعضیة؛ اندام اندام کردن و جدا نمودن. (منتهی الارب). تفصیل؛ اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب).
- اندام بریده؛ مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود.
- اندام پس؛ سرین. دبر. (یادداشت مؤلف).
- اندام پیش؛ آلت تناسل. (ناظم الاطباء). قبل، خلاف دبر. (از منتهی الارب).
- اندام دانا؛ حواس خمسهء ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است. (از شعوری ج1 ص 99) :
چنان بر وی اثر کرده ست سودا
که مختل شد همه اندام دانا.
میرنظمی (از شعوری).
|| انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- اندامهای کارکنش؛ اعضاء عامله. (فرهنگ فارسی معین) : چون ما چیزی بخواهیم، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامهء علایی ص 123).
- بریده اندام؛ مقطوعة الاعضاء. اندام بریده :حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
- هفت اندام؛ هفت عضو(5) :
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
(ویس و رامین).
قرارم شد ز هفت اندام کو هر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این.
خاقانی.
هفت اندام زمین زنده بماند
کابهرش حبل الورید و ابهر است.خاقانی.
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش.
خاقانی.
و رجوع به هفت اندام در حرف «ه» شود. || نوعاً اعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه: اندامهای اسطرلاب(6). (فرهنگ فارسی معین). جوارح. (یادداشت مؤلف). اعضا. اجزا :
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک بیک از هم بگشایم.
منوچهری.
اندام شما بر بلگد خرد بسایم.منوچهری.
چو پرگاری که از هم بازدری
زهم باز اوفتد اندام دشمن.منوچهری.
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشهء او بدست و پا مرد.نظامی.
طراوت برده لعل او زبادام
یک از یک خوبتر اجزا و اندام.نظامی.
- اندامهای اسطرلاب؛ اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج) : اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285).
|| قد و قامت و هیکل و شکل بدن. (ناظم الاطباء). قد و قامت. قد و بالا. هیکل. (فرهنگ فارسی معین): ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام.
سوزنی.
|| زیبایی. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم). آراستگی. (رشیدی) (سروری). آراستگی و زیبایی. (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است. (آنندراج). برازندگی تن. (یادداشت مؤلف). نظام. (جهانگیری) (سروری). نظام حال. (شعوری ج1 ورق 118) (رشیدی). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است. (از آنندراج) : حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). آن مرد قصهء ضحاک تازی آن شب از برای شاه [ اسکندر ] بازگفت... بعینها چنانکه در شهنامهء فردوسی نظم داده است... و ما در این کتاب الاقصهء اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
سرو را با قامت رعنا که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست.
سعدی (از شرفنامهء منیری).
قمریان پاس غلط کردهء خود می دارند
ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست.
صائب (از آنندراج).
خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام.
(یادداشت مؤلف).
گیرم که فلک جامه دهد کو اندام.
(از فرهنگ شعوری ج1 ورق 118).
- اندام پیچیدن؛ در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست(7) :
چو در روز پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را.(از آنندراج).
- اندام ریختن؛ بنا بنوشتهء صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است. در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد :
هوای رقصشان اندام می ریخت
چو برگ گل سر از بادام می ریخت.
- بااندام؛ کار بانظام. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- به اندام؛ پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). متناسب. متناسب الاعضاء. موزون. بنظام. بطور شایسته. چنانکه باید :
گیهان بعدل خواجهء(8) عدنانی
عدن است و کارهاست به انداما.رودکی.
همه کار او را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.دقیقی.
چنین گفت آنگه کمان را بدست
بمالد گشاید به اندام شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.فردوسی.
به اندام کالوشه ای برنهاد
وزان رنج مهمان همی کرد یاد.فردوسی.
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته.منوچهری.
مهره های عجز سه است، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته. (ذخیرهء خورازمشاهی).
هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان.
مسعودسعد.
سوزنیم مرد به اندام...
شاعر پخته سخن خام...سوزنی.
هرکو نه به اندام کند بندگی تو
آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم.
خاقانی.
کار به اندام؛ کاری بنظام و راست. (اوبهی).
- بی اندام؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار :
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ (از انجمن آرا).
- بی اندامی؛ عدم تناسب. زشتی :
از خوک بباغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی اندامی.
ناصرخسرو.
- تمام اندام؛ بااندام. (یادداشت مؤلف). غدفن. میل. عراهل؛ اسب تمام اندام. (منتهی الارب).
|| ادب. (رشیدی). ادب و آداب و قاعده و روش. (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب. (آنندراج). ادب و روش. (جهانگیری). آداب و قاعده و روش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). || تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء). || فضای خانه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه. (ناظم الاطباء). || آلت رجولیت. نره. شرم مرد. احلیل. (فرهنگ فارسی معین). آلت رجل و فرج نسوان. (فرهنگ شعوری ج1 ورق 118 الف). کنایه از شرم مرد یا زن. فرج. عورت. در زبان ادب کنایه از شرم. (از یادداشتهای مؤلف): حائص؛ ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). یاد کن مریم... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و این (فرج) کنایت است از اندام مرد و زن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). حائص، کصاحب، ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (منتهی الارب).
- اندام شرم؛ آلت تناسل. (ناظم الاطباء). فرج. (یادداشت مؤلف): عورة؛ اندام شرم مردم. (منتهی الارب).
- اندام نهانی؛ آلت تناسل. (ناظم الاطباء): امراق؛ اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب).
- اندام نهانی زن؛ سرمه دان عاجی. خوشگاه. نون موسی. هاون. دریا. شلفیه. کاف ران. چشم سوزن. بادام توأم. میان پا. میان پاچه. میان ران. مشک چرمی. (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج)(9).
- بسته اندام؛ رتقاء. (السامی)(10).
|| و به معنی سینهء لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ، حریر، یاسمین، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج). || راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131).
(1) - پهلوی handam، و معرب آن نیز هندام، مرکب dama+ han اوستایی. جزو اول هم ودا daبمعنی آفریدن و ساختن است جمعاًترکیب کردن، باهم آراستن. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - در یادداشت منقول از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی چنین است: سبک شرم زد سوی چاکر دوید.
(3) - شاید اضافهء مقلوب است یعنی شکنج اندام. (یادداشت مؤلف).
(4) - این کلمه از ترکی بفارسی سرایت کرده و فصیح نیست. (بیست مقالهء قزوینی بنقل فرهنگ فارسی معین ذیل عرض).
(5) - هفت اندام بحسب ظاهر اول سر، دوم سینه، سوم پشت. چهارم و پنجم هردو دست ششم و هفتم هر دو پای. و بحسب باطن دماغ، دل، جگر، سپرز، شش، زهره و معده و بعضی جاهای معده گرده نوشته اند. (از غیاث اللغات).
(6) - رجوع به اندامهای اسطرلاب در ترکیبات شود.
(7) - صاحب آنندراج اندام را در این ترکیب بمعنی خوبی و زیبایی گرفته است.
(8) - ن ل: کیهان به آن خواجه. کیهان بخواجهء. متن تصحیح مؤلف است و نیز در فیش دیگر چنین تصحیح کرده اند: کیهان کنون.
(9) - در آنندراج بجای نون موسی، هاون و دریا، هاون موسی، هاون دریاست و بجای شلفیه در مجموعه مترادفات شلفینه است و آن درست نیست.
(10) - رتقاء زنی که کسی جماع او را نتواند. (منتهی الارب).


اندام.


[اِ] (ع مص) پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).


اندامان.


[ ] (اِخ) بعد از جزایر لنجبالوس دو جزیره است بنام اندامان. مردم آنها آدمی را زنده زنده خورند. (از اخبارالصین و الهند ص 5 بنقل یادداشت مؤلف). جزایر اندامان و نیکوبار ایالتی است از هند بوسعت 8325 کیلومتر مربع و دارای 30971 تن جمعیت. در خلیج بنگال واقع است. مرکزش پورت بلر و از محصولاتش الوار و کوپرا است در زمان حکومت انگلیسها زندان رهبران سیاسی هند و محکومین بحبس ابد بود. (از دایرة المعارف فارسی).


اندام دادن.


[اَ دَ] (مص مرکب) نظم دادن. مرتب ساختن. آراستن. (فرهنگ فارسی معین). خوش اسلوب و خوش ترکیب ساختن. (آنندراج). اصلاح کردن :
ز الزام پیاپی مدعی ملزم نمی گردد
اگر صدسال اندامش دهی آدم نمی گردد.
صائب (از آنندراج).
|| خاصیت چیزی را بچیز دیگر دادن :
میدهد از سادگی اندام آتش را بچوب
آنکه می خواهد بچوب گل کند عاقل مرا.
(از آنندراج).


اندام زدن.


[اَ زَ دَ] (مص مرکب)شرحه شرحه کردن. || یادداشت کردن. || بیاد آوردن محنتهای گذشته را. (ناظم الاطباء).


اندامش.


[اَ مِ] (اِخ) شهری است بین کوههای لور و جندی شاپور. اصطخری گفته از شاپور خواست(1) تا لور سی فرسخ است که در آن فاصله نه ده و نه شهری است و از لورتا شهر اندامش دو فرسخ است و از پل اندامش تا جندی شاپور دو فرسخ است. (از معجم البلدان)(2).
(1) - در متن سابور خوست است و در مسالک و ممالک ابواسحاق ابراهیم اصطخری (ص 163) شابر خواست.
(2) - اندامش نام قدیمی دزفول است. (یادداشت مؤلف). مؤلف سرزمینهای خلافت شرقی (ص 257) بنا به قول حمدالله مستوفی اندیمشک و دزفول را یکی دانسته است. باید توجه داشت که امروزه اندیمشک در فاصلهء ده کیلومتری دزفول است.


اندام گرفتن.


[اَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)بنظام شدن. چنانکه باید گردیدن. (یادداشت مؤلف) :
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام.سوزنی.
لب لعل تو ز خون دل من کام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت.
صائب (از آنندراج).
بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صحبت تو کار من اندام نگیرد.
ملاطغرا (از آنندراج).


انداموس.


[ ] (اِ) بیونانی اسم ماش است. (تحفهء حکیم مؤمن).


اندامه.


[اَ مَ / مِ] (اِ) یادآوری و بخاطرآوری از دوستان و یا حوادث گذشته و قصهء تاریخی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندمه شود.


اندامی.


[اَ] (ص نسبی، اِ) جامهء خوش اسلوب که بر بدن چست و درست و راست آید. (غیاث اللغات) (آنندراج).


اندان.


[اَ] (اِ) طریقه و وضع. || اندازه و گز. || دروغ. (ناظم الاطباء).


اندان.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش سده شهرستان اصفهان با 4372 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تنباکو و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


انداو.


[اَ] (اِ)(1) تره تیزک باشد و آن سبزیی است خوردنی و آن را اهل سیستان تره میره و عربان جرجیر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). تره تیزک باشد و آن را کیکیز بزای معجمه و مهمله نیز گویند و اهل سیستان تره میره خوانند و بعربی جرجیر خوانند. (فرهنگ سروری). گیاهی خوردنی که جرجیر و تره تیزک نیز گویند. (ناظم الاطباء). جرجیر بری. جرجیر دشتی. ایهقان. نهق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایهقان شود.
(1) - در مؤید الفضلاء بکسر اول است.


انداوش.


[اَ وِ] (اِمص) انداویدن. || اندودگی دیوار. (ناظم الاطباء).


انداوه.


[اَ وَ / وِ] (اِ) مالهء استادان بنا باشد و آن افزاری است که بدان گل و گچ بر بام و دیوار مالند. (برهان قاطع) (آنندراج). مالهء بنایان که بدان اندود کنند و بام اندایند. اندا و انداوه بدل یکدیگرند. (انجمن آرا). ماله که بدان اندود کنند. (فرهنگ سروری). مسجه. مسیعه. ماله که آلت اندایش است. (شرفنامهء منیری). || شکوه و شکایت. شکوه. || غیبت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به اندابه و اندایه و ماله شود.


انداویدن.


[اَ دَ] (مص) مالیدن گل و گچ بر بام و دیوار خانه و عمارت و اندود کردن. (ناظم الاطباء).


انداویده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف)اندودشده. آلوده شده. (ناظم الاطباء).


انداهیمان.


[اَ] (اِ) دوایی است که جریان شکم را نافع است. (آنندراج). امام محمد بن زکریای رازی در حاوی گوید انداهیمان(1) دوایی است کرمانی و معروف است بدیغورس بالخاصیه شکم براند. (از یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: اندهمان. انداهیمان. انداهمار.


اندای.


[اَ] (نف مرخم)اندودکننده و کاهگل مالنده. (ناظم الاطباء). کاهگل کن و کاهگل کننده. (مؤید الفضلاء) (از شرفنامهء منیری). || (اِ) آژند و گچ. || شکوه و شکایت. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندا و اندودن شود.


اندای.


[اَ] (مغولی، اِ) دوست. رفیق. اندا. رجوع به اندا شود.


اندای.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد با 449 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندایان.


[اَ] (نف، ق) در حال اندودن. (یادداشت مؤلف).


اندایجی.


[اَ] (اِخ) از امراء ارغون خان بود. (از حبیب السیر چ سنگی ج2 ص 44).


اندایش.


[اَ یِ] (اِمص) (از انداییدن و اندودن). کاهگل کردن و گلابه و گچ مالیدن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج). انداییدن. (ناظم الاطباء). کاهگل کردن. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ سروری) (مؤید الفضلاء). اندودگی و گل مالی. (فرهنگ رشیدی). گل کاری. گل مالی. (فرهنگ فارسی معین). || آژند و گچ. (ناظم الاطباء).


اندایش کردن.


[اَ یِ کَ دَ] (مص مرکب)اندودن: و بروغنها که هرگز چنان ندیده بود اندایش کرد. (تاریخ سیستان).


اندایشگر.


[اَ یِ گَ] (ص مرکب)کاهگل و گلابه بر بام ودیوار مالنده. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). کاهگل و گلابه و گچ بر بام و دیوار مالنده. (آنندراج). گل مال. (فرهنگ رشیدی). کاهگل کننده. (فرهنگ سروری) (فرهنگ فارسی معین). انداشگر. استاد کاهگل مال. استاد گچ کار. (ناظم الاطباء).


اندایندگی.


[اَ یَ دَ / دِ] (حامص)عمل انداینده. (یادداشت مؤلف).


انداینده.


[اَ یَ دَ / دِ] (نف)کاهگل کننده. اندودکننده. (فرهنگ فارسی معین). طاین. (یادداشت مؤلف) :
با گل انداینده اسگالیده گل
دستکاری می کند پنهان ز دل.مولوی.
|| زراندود کننده. (فرهنگ فارسی معین).


اندایه.


[اَ یَ / یِ] (اِ) به معنی انداوه است که مالهء استادان گل کار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). دست افزاری باشد که بدان کاهگل بیندایند و آنرا ماله نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). انداوه. ماله. (ناظم الاطباء). مالهء بنایی که با آن گل یا گچ بدیوار مالند. (فرهنگ فارسی معین) :
بامچه اندودن کس را بدوغ
خواست ز من عاریت اندایه(1) کیر.سوزنی.
|| شکوه و شکایت. (برهان قاطع). شکوه. (آنندراج). شکایت. (جهانگیری). || غیبت. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). || بهتان. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: انداوه و رجوع به انداوه شود.


اندایی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب است به اندابن عدی بن تجیب و آن بطنی از تجیب است و از آن قوم است ابوعمرو سالم بن غیلان اندایی در گذشته به سال 153 ه .ق. (از لباب الانساب).


انداییدن.


[اَ] (مص)(1) انداویدن. (ناظم الاطباء). || اندودن. کاهگل گرفتن (بام، دیوار). گل مالیدن. (فرهنگ فارسی معین). کهگل کردن بر دیوار و آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || طمع کردن. || آرزومند شدن. (ناظم الاطباء).
(1) - صرف آن مانند زاییدن است. (از فرهنگ فارسی معین).


اندباح.


[اِ دِ] (ع مص)(1) گستردن پشت را و سر پست فرود آوردن در رکوع و جز آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سر را پست کردن و فرود آوردن تا اینکه فروتر و پایین تر از پشت باشد. (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء بغلط اندباج است.


اندباغ.


[اِ دِ] (ع مص) پیراسته شدن پوست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). پخت یافتن پوست. (غیاث اللغات). یقال اندبغ الاهاب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اندبیل.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان هروآباد با 1250 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندثار.


[اِ دِ] (ع مص) ناپدید شدن نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محو شدن و از بین رفتن نشان. (از اقرب الموارد).


اندج.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین با 182 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی و محصول آن غلات، برنج، انگور، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اندجان.


[اَ دِ] (اِخ) [ = اندیجان، اندگان ] شهری است در کنار درهء فرغانه در شمال شرقی شهر فرغانه. (فرهنگ فارسی معین، اعلام). از آنجا چندتن شاعر برخاسته. و رجوع به مجالس النفائس ص 155، 158، 222 و 381 و اندیجان و اندگان و اندجانی شود.


اندجانی.


[اَ دِ] (اِخ) میرزا محمدتقی پسر میرزا محمد مسعود، از شاعران فارسی گوی هند بود. از اوست:
ای بسا سنگ که خوردیم چو مجنون بر سر
رایگان نیست که شایستهء زنجیر شدیم.
(از تذکرهء مرآت الخیال چ سنگی ص 257).
و رجوع به همان کتاب شود.


اندجن.


[ ] (اِخ) دو ولایت است کمابیش بیست پاره دیه. حاصلش انگور و غله و میوهء سردسیری بود و از حقوق دیوانی آن نیمی به دیوان قزوین و نیم بدیوان طارمین رود. (از نزهة القلوب چ دبیرسیاقی ص 73). در معجم البلدان آمده که اَنْدِجَن قلعهء بزرگ مشهوری است از نواحی قزوین از اعمال طرم.


اندحاح.


[اِ دِ] (ع مص) فراخ گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اتساع. (از اقرب الموارد). فراخ شدن. (تاج المصادر بیهقی).


اندحاض.


[اِ دِ] (ع مص) باطل کردن حجت(1). (ناظم الاطباء). باطل شدن و از بین رفتن و دفع گردیدن. (از اقرب الموارد). || لغزانیدن پای. (ناظم الاطباء). و رجوع به ادحاض شود.
(1) - فعل لازم است و باطل شدن درست است و شاید گردیدن بوده است.


اندحاق.


[اِ دِ] (ع مص) بیرون افتادن زهدان ناقه: اندحقت رحم الناقة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بیرون آمدن رحم پس از ولادت. (یادداشت مؤلف).


اندخ.


[اَ دَ] (ع ص) گول کم سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).


اندخاخ.


[اِ دِ] (ع مص) تند و تیز رفتن مانند الاغ. (ناظم الاطباء).


اندخال.


[اِ دِ] (ع مص) درآمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غیرفصیح است و جز در شعر نیامده. (از اقرب الموارد).


اندخته.


[اَ دُ تَ / تِ] (ن مف)ساخته. (فرهنگ اوبهی). مخفف اندوخته.


اندخس.


[اَ دَ] (ص) حمایت کننده و پشت و پناه. (برهان قاطع) (از فرهنگ فارسی معین). حمایت کننده. (ناظم الاطباء). پشتیبان . پشتیوان. حامی. (فرهنگ فارسی معین). پناه و حامی. (انجمن آرا) (آنندراج). پناه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ سروری). || (اِ) ملجأ و پناهگاه. (ناظم الاطباء) :
چرا رانی کسی را از بر خویش
که اندخسش نباشد جز در تو.
سراج الدین (از آنندراج).
|| حمایت. (ناظم الاطباء). پشتی. (فرهنگ سروری) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).


اندخسان.


[اَ دَ] (نف، ق) در حال اندخسیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندخسیدن شود.


اندخسو.


[اَ دَ] (ص، اِ) اندخس. (ناظم الاطباء). تباه. (مؤید الفضلاء)(1). و رجوع به اندخس شود.
(1) - ظاهراً مصحف پناه است.


اندخسواره.


[اَ دَخْسْ / رَ / رِ] (اِ مرکب) قلعه و حصار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). قلعه و شهر. (ناظم الاطباء). حصار. (شرفنامه) (فرهنگ سروری). || جایگاه و پناه و تکیه گاه. (برهان قاطع). جای پناه بردن. (انجمن آرا) (آنندراج). شخصی یا جایی را گویند که بدان پناه گیرند. و تکیه بر آن کنند. (فرهنگ جهانگیری). چیزی که بدان پناه گیرند. (مجمل اللغة). پناه. (فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء). پناهگاه. ملجأ. (دهار) (از ناظم الاطباء) (شرفنامه). جای پناه. (فرهنگ رشیدی). ملاذ. موئل. (دهار). تکیه گاه. جایگاه پناهندگی. (فرهنگ فارسی معین) :
ز خشم این کهن گرگ ژکاره
ندارم جز درت اندخسواره.
لبیبی (از فرهنگ سروری).
|| (ص مرکب) پناه دهنده و پشتیوان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). حمایت کننده. (ناظم الاطباء). پناه دهنده. (آنندراج) (انجمن آرا).


اندخسیدن.


[اَ دَ دَ] (مص) حمایت نمودن و پشتی کردن و پناه دادن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). || (مص) پناه گرفتن. (برهان قاطع) (فرهنگ میرزا ابراهیم) (فرهنگ سروری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عوذ. عیاذ. تعوذ. (منتهی الارب). پناه جستن. استعاذه. (یادداشت مؤلف): ابوبکر صدیق رضی الله عنه از دست غلامی شربتی خورد و آنگاه بدانست که نه از وجد است انگشت به حلق فرو برد تاقی کرد و بیم آن بود که از رنج سختی آن روح از وی جدا شدی و گفت بار خدایا بتو می اندخسم از آن قدر که اندر رگها بماند و بیرون نیامد. (کیمیای سعادت). و چون شانزده ساله شد پدر وی را زن دهد و دست وی گیرد و گوید ادب کردم و قرائت بیاموختم و زن دادم بخدای تعالی می اندخسم از فتنهء تو در دنیا و از عذاب تو در آخرت. (کیمیای سعادت).


اندخسیده.


[اَ دَ دَ / دِ] (ن مف)مُلتجی. پناهنده. (یادداشت مؤلف).


اندخش.


[اَ دَ] (اِ) پناهگاه و ملتجا و بستگاه. || حمایت و حفاظت. (ناظم الاطباء). پناه و پشتی یعنی حمایت. (جهانگیری بنقل شعوری ج1 ورق 112 الف).


اندخو.


[اَ] (اِخ) اندخود. رجوع به اندخود و انتخد شود.


اندخوار.


[اَ خوا / خا] (اِ) بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود.


اندخواره.


[اَ خوا / خا رَ / رِ] (اِ)جای پناه و محل و تحصن و حصار. (از شعوری ج1 ورق 130 ب)(1) .
(1) - شعوری شعر لبیبی را که در اندخسواره گذشت با تصحیف اندخسواره به اندخواره شاهد آورده و ظاهراً اندخواره مصحف اندخسواره است.


اندخود.


[اَ دَ] (اِخ) شهری است کوچک در قسمت شمالی افغانستان میان بلخ و مرو بر کنار بیابان. نزدیک شبورقان. (فرهنگ فارسی معین، اعلام). اندخوی. اندخوذ. انتخذ: دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 78). گورخان او را ده هزار مرد مدد فرستاد و بر در اندخود مصاف دادند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به اندخوذ و انتخذ شود.


اندخوذ.


[اَ خُ] (اِخ) شهری است بین بلخ و مرو در طرف بیابان و منسوب بدان انخذی و نخذی است. (از معجم البلدان). و نیز منسوب بدان اندخوذی است. (سمعانی). و رجوع به انتخذ و اندخود و معجم البلدان شود.


اندخور.


[اَ خوَرْ / خُرْ] (ص)شایسته و مناسب و سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف اندرخور است. رجوع به اندرخور شود.


انددی.


[اَ دَ] (اِخ) از قراء نسف است در ماوراءالنهر. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). و رجوع به همین دو کتاب شود.


اندر.


[اَ دَ] (حرف اضافه)(1) به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کلمهء رابطه(2) به معنی در و درون مانند اندر آن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه. (ناظم الاطباء). در. (فرهنگ فارسی معین). مطلقاً در دورهء سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است. (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند:
سرو نروید چنان بغاتفر اندر.
و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام:
لالهء بشکفته بین بعنبرش اندر
لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر.
(از انجمن آرای ناصری).
در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه «به» را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشتهء صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندر بعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست. بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است:
1- قبل از کلمه، به معنی «در» که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده گردم یکی سنگلاخ.ابوشکور.
برکه و بالا چوچه؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید [ در صفت اسب ].
خور بشادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار.رودکی.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری.رودکی.
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان.رودکی.
گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی. (ترجمهء تفسیر طبری). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندر فرزندان باو است. (از حدود العالم).
همان خشم و پیکار بازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.فردوسی.
ز گفتار زن گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد.فردوسی.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.فردوسی.
روان اندر او [ چرخ ] گوهر دلفروز
کز او روشنایی گرفته ست روز.فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.عنصری.
پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). ایشان... بتاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است. (تاریخ بیهقی).
اندر مثل من نکو نگه کن
گرچشم جهان بینت هست بینا.ناصرخسرو.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبدالله رازی (از فرهنگ اسدی).
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی.
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان.نظامی.
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
سه روز آن ماه در چه بود تا شب.جامی(3).
- اندروقت؛ در وقت. در همان وقت. درحال. فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
|| در بابِ. دربارهء. (یادداشت مؤلف). درخصوص. در موضوع. راجع به : گفت چه گویید اندر مردی که نامهء مزور از من بعبدالله خزاعی برده است. (تاریخ بلعمی).
اندر فضایل تو قلم گویی
چو نحلهء کلیم پیمبر شد.منجیک.
چه گفت اندرین مؤبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.فردوسی.
اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب، که اندر او شعر گفتندی مگر حمزة بن عبدالله. (تاریخ سیستان). هروثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد. (تاریخ بیهقی). حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند. (تاریخ بیهقی). این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رای زده آید... راست شود. (تاریخ بیهقی). آن گوییم که تا خوانندگان اندر این... موافقت کنند. (تاریخ بیهقی). شرایط تأکید و احکام اندر آن وثیقت بجای آورد. (کلیله و دمنه). || به. (یادداشت مؤلف). باء (حرف اضافه). نسبت به :
اگر بازی اندر چغو کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.ابوشکور.
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.فردوسی.
فرستاده اندر خراسان رسید
بدرگاه مرد تن آسان رسید.فردوسی.
چون ببست عصیان آورد اندر کثیر بن احمد تا کثیر... بفرستاد او را بگرفتند. (تاریخ سیستان). اندر سلطان عاصی نشد بلکه یاری سپاه او کرد. (تاریخ سیستان). چون طلحه فرمان داد سپاه او نافرمان شدند اندر یزید معویه. (تاریخ سیستان). سپاهی فرستاد به طلب طغان و بزمین داود، اندر طغان رسیدند و حربی صعب کردند. آخر طغان را اسیر کردند. (تاریخ سیستان). اندر خدای تعالی عاصی شد. (مجمل التواریخ).
- اندر شتاب؛ بشتاب. باشتاب. بفوریت :
سپاهی بیامد هم اندر شتاب
خروشان بنزدیک افراسیاب.فردوسی.
نشستنگه آراست بر پیش آب
یکی خوان نوخواست اندر شتاب.فردوسی.
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر ژیان جست باخشم و تاب.
(گرشاسب نامه ص84).
2- بعد از مدخول باء آید و در چنین موردی کلمه اندر مفسر (به) میباشد که پس از مدخول آن بطور زاید می آید، در استعمالات قدیم (به) بمعنی هریک از حروف اضافه (بر، اندر، در و غیره) می آمده و همان معنی را پس از مدخول (به) بمنظور تفسیر و تأکید آن می افزودند :
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلید ستم.ابوشکور.
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی (از لغت نامهء اسدی ص129).
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.رودکی.
داد پیغام بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
بفرمود تا به رای اندر صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (تاریخ بلعمی). پسریست خرد شهریار نام [ هرمز ] او را بملک اندر بنشانیم. (تاریخ بلعمی). گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و بدل اندر عقلی نهاد تا اندر یابند. (تاریخ بلعمی). پیغامبر علیه السلام میخواست که بداند که مردمان مکه به چه اندرند.(4) (ترجمهء تفسیر طبری). و هرچه بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمهء تفسیر طبری).
بنشان بتارم اندر مرترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.عماره.
ای چو مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.منجیک.
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
بدین گونه خسته بخاک اندرم
ز گیتی بدام هلاک اندرم.فردوسی.
سوی میسره کهرم تیغ زن
بقلب اندر ارجاسب با انجمن.فردوسی.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به جام اندرش روشن آب.
فردوسی.
ببازوش بر اژدهای دلیر
بچنگ اندرش داده چنگال شیر.فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده زرین سرش.فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
بباغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله.
فرخی.
ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری.فرخی.
صلصل باغی بباغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی براغ اندر همی نالد بزار.
منوچهری.
تو بقلب لشکر اندر خون انگوران بدست
ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه.
منوچهری.
آن گل که بگردش در نحلند فراوان
نحلش ملکانند بگرد اندر و احرار.
منوچهری.
مثل من بدین بود اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.عنصری.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دوپای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
و فتح به بست، بخالد اندر نافرمان شده بود. (تاریخ سیستان). و بذی حجه اندر امیر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان).
ببلخ اندر بسنگی برنوشته ست
که دوزخ عاشقان را چون بهشت است.
(ویس و رامین).
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما.
قطران.
گفتا که هرچه بود بدلت اندر
رنگت همی نمود بر وی اندر.ناصرخسرو.
برتر از گردون گردانم بقدر
گرچه یک چندی بدین چاه اندرم.
ناصرخسرو.
بسال پانصد و اند اندری ز دور زمان
دراز و دیر بزی تا هزار و پانصد و اند.
سوزنی.
بردی دل من ناگهان کردی بزلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
بر کوس نوای نو بردار بصبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر بصبح اندر.
خاقانی.
دیده ها بدریای اشک اندر و جویهای روان از آن متواتر. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 451).
و بشکر اندرش مزید نعمت. (گلستان).
بگویند خصمان بروی اندرت.(بوستان).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند. (گلستان).
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد.سعدی.
3- پس از مدخول «بر» آید و ظاهراً «بر» در این مورد به معنی «به» باشد :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده بر ابر اندرا.رودکی.
4- پس از مدخول «از» آید :
از درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بناگه از درخت اندر بگوی.رودکی.
برفت او و ما از پس اندر دمان
گذشتیم تا برچه گردد زمان.فردوسی.
5- گاه در شعر «اندر» پس از کلمه ای که مدخولی از حروف اضافه نداشته باشد می آید(5) :
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش.رودکی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بودند و گاوان.
دقیقی.
سپهبد نشست از بر اسب گیو
همیرفت پیش اندر آن گیو نیو.فردوسی.
جان بی معنی دراین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
6- در ابیات زیر «اندر» پس از «پس» و «زیر» آمده که ظاهراً از نوع شماره 5 است :
بیامد هم اندر زمان نره گور
سپهبد پس اندر همیراند بور.فردوسی.
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمین گشت و پیچید روی
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.فردوسی.
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیابد زمان.فردوسی.
ورا [ افراسیاب را ] بر زمین هوم بفکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست
همی رفت او را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان.فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر برز مشک و زکافور تاج.فردوسی.
ززین اندر افتاد و شد سرنگون
شد آن ریگ زیر اندرش جوی خون.
فردوسی.
7- در بین دو کلمه آید و کثرت و اتصال و توالی را رساند و اگر کلمات طرفین «اندر» حاکی از واحد طول باشد مجموع واحد سطح را رساند چنانکه ذرع اندر ذرع یعنی ذرع مربع یا ذرع در ذرع یا ذرع ضربدر ذرع. (از یادداشتهای مؤلف) : جای ایشان پانزده روز اندر پانزده روز است. (حدود العالم). این ناحیت یکماهه راه است اندر یکماهه. (حدود العالم). جیرفت شهری است نیم فرسنگ اندر نیم فرسنگ. (حدود العالم). و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ. (حدود العالم).
غلام ار ساده رو باشد وگر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله.
عسجدی.
دربندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند.منوچهری.
ای وعدهء فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند.
منوچهری.
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد.سنایی.
وحدت اندر وحدت است این مثنوی
از سمک رو تا سماک معنوی.مولوی.
خم اندر خم. پشت اندر پشت. دشت اندر دشت. نسل اندر نسل. گه اندر گه. پشم اندر پشم (یعنی تار و پود هردو از پشم). (از یادداشتهای مؤلف).
(1) - در پهلوی اندر andar . (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - در تداول امروزی این گونه کلمه ها را حرف اضافه خوانند نه رابطه.
(3) - در ابیات زیر از فردوسی مدخول کلمه «آن» است، ولف در این موارد اندر آن را بصورت ترکیب آورده است:
ز چیزی که بود اندر آن تازه بوم
همان جامهایی که خیزد ز روم...
بیاورد مسمارهای گران
بجایی که مفرغ نبود اندر آن.
(شاهنامه چ بروخیم ج1 ص 61).
(4) - یعنی بچه می اندیشند، در کدام فکرند. (یادداشت مؤلف).
(5) - چنانکه در ابیات رودکی و دقیقی ملاحظه میشود کلمهء قبل از اندر مدخول کلماتی از قبیل «گرد» و «میان» است که معنی ظرفیت می دهد.


اندر.


[اَ دَ] (پساوند) افادهء معنی غیریت می کند چون با مادر و پدر و خواهر و برادر ترکیب کنند همچو مادراندر و پدراندر و خواهراندر و برادراندر. (برهان قاطع). افادهء معنی غیریت میکند چنانکه مادراندر و پدراندر و برادراندر و خواهراندر و دختراندر یعنی نامادر و ناپدر و نابرادر و ناخواهر و پسندر و دخندر نیز براین قیاس مخفف پسراندر و دختراندر است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به آخر اسما درآید و معنی «نا...» یا «... خوانده» دهد: پدر اندر (پدندر) مادراندر (مادندر)، پسراندر (پسندر) دختراندر (دختندر). (از فرهنگ فارسی معین). و گاه بطور حرف اسمی (؟) در آخر اسم در می آورند و در این صورت به معنی نا میباشد مانند پدراندر و... و پسندر و دختندر مخفف پسراندر و دختراندر است. (ناظم الاطباء). شمس فخری بطور مستقل نیز به معنی غیر و بیگانه بکار برده است :
در مظالم بنزد معدلتش
چه قریب و چه خویش و چه اندر.
(از شعوری ج1 ورق 107).
مزید مؤخری است که افادهء نفی و سلب کند چنانکه در پدندر که به معنی ناپدری، مادندر که به معنی نامادری و دخترندر و پسندر که بمعنی نادختری و ناپسری است و در کسندر این معنی ظاهرتر است که به معنی ناکس است :
سزد مر ورا گر تکبر کند
که شه نیکویی با کسندر کند.
عنصری (از یادداشت مؤلف).
مادراندر بصورتهای مارندر و مایندر نیز در یادداشتهای مؤلف آمده است. هم اکنون نیز در گناباد خراسان بطور مستقل به معنی ناتنی بکار می رود و می گویند برادران من همه اندراند در برابر خاسه شاید «خاصه». || بصورت پیشاوند در اول افعال درآید و معنی دخول دهد: اندر آمدن. اندر رفتن. اندر شدن. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندرآختن، اندرآشفتن، اندرآغازیدن، اندرافتادن، اندرافکندن، اندرآمدن، اندرانداختن، اندرآوردن، اندرآویختن، اندربایستن، اندربرکشیدن، اندرپذیرفتن، اندرجهیدن، اندرخواستن، اندرخوردن، اندردمیدن، اندردویدن، اندررسانیدن، اندررسیدن، اندرشدن، اندرشکستن، اندرکردن، اندرکشیدن، اندرگذاشتن، اندرگذرانیدن، اندرگذشتن، اندرگرفتن و اندرنوشتن شود.


اندر.


[اَ دَ] (ع اِ) خرمن یا خرمن گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خرمن گاه. (مهذب الاسماء). ج، انادر. (ناظم الاطباء).


اندر.


[اَ دَ] (ع ن تف) نادرتر و کمیاب تر. (ناظم الاطباء).


اندر.


[اَ دَ] (اِخ) دهی بریک شباروز از حلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام شهری است بشام. (مهذب الاسماء).


اندر.


[اَ] (اِخ)(1) رودی در فرانسه که برود لوآر ریزد. اندر،شاتر(2)، شاتورو(3) و لوش(4) را مشروب میسازد و 266 کیلومتر طول دارد. (فرهنگ فارسی معین، اعلام).
(1) - Indre.
(2) - Chatre.
(3) - Chateauroux.
(4) - Loches.


اندر.


[اَ] (اِخ)(1) دپارتمانی است در فرانسه. متشکل از قسمتهایی از بری(2)، ارلئانه(3)، مارش(4)، تورن(5) و پواتو(6)حاکم نشین شاتورو(7) و نایب الحکومه نشین لوبلان(8)، لاشاتر(9)، ایسودون(10). دارای 4 آرندیسمان، 23 کانتون و 248 کمون، 6906 کیلومترمربع. 247000 سکنه. (فرهنگ فارسی معین، اعلام).
(1) - Indre.
(2) - Berry.
(3) - Orleanais.
(4) - Marche.
(5) - Touraine.
(6) - Poitou.
(7) - Chateauroux.
(8) - Le Blanc.
(9) - La Chatre.
(10) - Issoudun.


اندر.


[اَ دَ] (اِخ) قصبه ای... در طارم علیاست حمدالله مستوفی نویسد: در اول آنجا [ در طارمین ] شهری فیروزآباد نام بزمین طارم سفلی دارالملک بود اکنون بکلی خرابست و قصبهء اندر بطارم علیا شهرستان آنجا شد. (نزهة القلوب چ دبیرسیاقی ص 71).


اندر.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان سنندج با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


اندرآب.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش سرولایت شهرستان نیشابور با 228 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


اندرآب.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان سراب. سکنه آن 1090 تن و آب آن از نهر و چاه. محصول آن غلات و بزرک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


اندرآب.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 543 تن سکنه. آب آن از رودخانهء آق امام چای و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


اندرآب.


[اَ دَ] (اِخ) نام رودی در آذربایجان. حمدالله مستوفی آرد: آب اندر آب از کوه سبلان برمیخیزد و چون بر شهر و ولایت اردبیل می گذرد آب اردبیل میخوانند و چون به اندرآب می رسد آب اندر آب می گویند و از پول (پل) علی شاهی گذشته بآب اهر جمع شود و برود ارس میریزد طولش بیست و پنج فرسنگ باشد. (نزهة القلوب چ لیدن ص 222).


اندرآختن.


[اَ دَ اَ تَ] (مص مرکب)فروبردن. فروکردن. (یادداشت مؤلف) :
سر تازانه خسرو اندرآخت (؟)
خرقه زان جایگه برون انداخت.سنایی.
و رجوع به آختن شود.


اندرآشفتن.


[اَ دَ شُ تَ] (مص مرکب) خشمگین شدن. تند شدن :
چو سر پرشد از بادهء خسروی
شغاد اندر آشفت از بدخویی.فردوسی.
و رجوع به آشفتن شود.


اندرآغازیدن.


[اَ دَ دَ] (مص مرکب)شروع کردن :
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.رودکی.
و رجوع به آغازیدن شود.


اندرآمدن.


[اَ دَ مَ دَ] (مص مرکب)آمدن :
بماندند ناکام برجای خویش
چو شاپور شیر اندرآمد به پیش.فردوسی.
زدشت اندرآمد بدانجا گذشت
فراوان بدان شارسان دربگشت.فردوسی.
بگویم ترا بودنیها نخست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست.فردوسی.
فرخ زاد هرمزد با آب چشم
از اروند رود اندرآمد بخشم.فردوسی.
|| درآمدن. داخل شدن. وارد گشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
اندرآمد مرد بازن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب.رودکی.
در شهرستان بگشودند و آن مهتران و رسولان پیادگان صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود و سماطین بزدند بر راه مسلمه و الیون او را دستوری داد تا اندر آمد. (تاریخ بلعمی).
خواجه بپرونده اندرآمد ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.
آغاجی.
چو مادرش بیند کمند و سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار.فردوسی.
کنیزک دوان رفت و بگشاد در
ببهرام گفت اندرآی ای پسر.فردوسی.
دوش متواریک بوقت سحر
اندرآمد بخیمه آن دلبر.فرخی.
آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندرآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). و ما این تاوان ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندر نیایند. (نوروزنامه). و از آن خوابها یکی آن بود که جملهء جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندر آمدی ولیکن او را نگین نبودی. (نوروزنامه).
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحبخراج هردو گیتی اندرآ.
خاقانی.
استدخال؛ اندرآمدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی). تدخل؛ اندرآمدن اندک اندک. (تاج المصادر بیهقی) :
زآنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ.مولوی.
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندر او زار و خجل.مولوی.
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم.مولوی.
- اندرآمدن سایه؛ مدخل ظل در دائرهء هندیه و امثال آن. (از مقدمهء التفهیم چ همایی ص قلج).
|| فرود آمدن. پایین آمدن :
تن ژنده پیل اندرآمد بخاک
جهان گشت از این درد ما را خباک.
فردوسی.
ز اسب اندرآمد گو شیر نر
ز ره دامنش را بزد بر کمر.فردوسی.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.فردوسی.
چو بگذشت بر آفریدون دوشست
ز البرزکوه اندرآمد بدشت.فردوسی.
- از پای اندرآمدن؛ ضعیف شدن. به آخر رسیدن :
چو برگیری از کوه و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای.فردوسی.
و رجوع به پا در حرف «پ» شود.
- بزانو اندرآمدن؛ خم کردن زانو. زانو بر زمین نهادن، کنایه از تسلیم شدن. مغلوب شدن : آن پیل را پیش آوردند آراسته. چون پیل عبدالمطلب را بدید بزانو اندرآمد. (تاریخ سیستان). و رجوع به زانو در حرف «ز» شود.
|| رسیدن. فرارسیدن. (یادداشت مؤلف) :
هرساله چون بهار زراه اندر آمدی
جایی نیافتی که دراو یابدی قرار.فرخی.
اندر آمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی.منوچهری.
چون سال اربع و ثلثمائه اندر آمد... (تاریخ سیستان). چون شب اندرآمد راهب بصومعه اندر بعبادت ایستاده بوده. (تاریخ سیستان). عمرو [ بن لیث ] پاره ای بشد و بسیار اسیر گرفت شب اندر آمد بازگشت. (تاریخ سیستان)... تا ماه رمضان این سال اندر آمد. (تاریخ سیستان). از بهر آنکه چون زمستان اندرآید رطوبتهاء خام اندر دماغ و احشاء بماند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون سال چهاردهم اندرآمد یزدجرد را بپادشاهی بنشاندند. (مجمل التواریخ). || حرکت کردن. جنبیدن :
بود لشکر قلب برجای خویش
کس از قلبگه نگسلد پای خویش
وگر قلب دشمن بجنبد ز جای
تو با لشکر از قلبگه اندرآی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص 1984).
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای.فردوسی.
ندارد برآورد گه پیل پای
چو من با سپاه اندرآیم ز جای.فردوسی.
|| دست بردن :
نخست اندرآمد بگرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران.فردوسی.
|| به خواب اندرآمدن؛ بخواب رفتن. (یادداشت مؤلف). مقابل از خواب اندرآمدن (= از خواب بیدار شدن) :
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیداربخت اندرآمد بخواب.فردوسی.
گشاده شد این گنگ افراسیاب
سر بخت او اندرآمد بخواب.فردوسی.
رجوع به همین ترکیب در ذیل خواب شود.
|| از خواب اندرآمدن؛ از خواب بیدار شدن :
ز خواب خوش چو خسرو اندرآمد
چو آتش دودی از مغزش برآمد.نظامی.
رجوع به همین ترکیب در ذیل خواب شود.
|| شروع کردن. مشغول شدن. پرداختن :
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار
ز ضحاک تازی نخست اندرآی
که بیدادگر بود و ناپاک رای
دگر آنکه بدگوهر افراسیاب...
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص 2724).
دلاور نخست اندرآمد بپند
سخنها همی راندی سودمند.فردوسی.
بکار اندر آمد بزانوش مرد
بسه سال آن پل تمامی بکرد.فردوسی.
ز کاوس شاه اندر آیم نخست
کجا را ز یزدان همی خواست جست.
فردوسی.
وگر کودک بطعام اندرآمده باشد اندر هر نوعی طعام، از این جنس دهند که یاد کرده آمد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- بجنگ اندرآمدن؛ بجنگ برخاستن. بجنگ شروع کردن. بجنگ داخل شدن و اقدام کردن :
نشانید و پس گرزها برکشید
بجنگ اندرآیید و دشمن کشید.فردوسی.
یکی گبر پوشید زال دلیر
بجنگ اندرآمد بکردار شیر.فردوسی.
برآراست با میمنه میسره
بجنگ اندرآمد سپه یکسره
همانگه سپاه اندر آمد بجنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ.عنصری.
|| در شاهد زیر اگر «اندر» مفسر «به» نباشد، ظاهراً مصدر متعدی و به معنی اندر آوردن است : یعقوب (لیث) گفت ایزد تعالی ما را اینجا بویرانی اندر آمد تا این دو بیت برخوانیم و بدانیم. (تاریخ سیستان).


اندرآوردن.


[اَ دَ وَ / وُ دَ] (مص مرکب) از پا اندر آوردن، از پا درآوردن. فروافکندن. کشتن. ازبین بردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.فردوسی.
- از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن؛بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن :
ز پیل اندرآورد و زد برزمین
ببستند بازوی خاقان چین.فردوسی.
گرفت آن ستمکاره ضحاک را
ز تخت اندر آورد ناپاک را.فردوسی.
- بپا اندرآوردن؛ بپا آوردن. تباه کردن :
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپای اندرآورد راه پدر.فردوسی.
- ببند اندرآوردن؛ ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن :
دو چیز است کاو را ببند اندرآرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی.دقیقی.
- بزین اندرآوردن؛ زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را :
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندرآورد شبرنگ را.فردوسی.
- پای بزین اندرآوردن؛ سوار بر اسب شدن :
نخواهد که از تخم ما بر زمین
کسی پای خویش اندرآرد بزین.فردوسی.
برو گفت پایت بزین اندرآر
همه کشوران را بدین اندرآر.فردوسی.
- چادر بسر اندرآوردن؛ چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن :
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- سر کسی بخاک اندرآوردن؛ بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن :
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو.فردوسی.
همیگفت کای داور دادپاک
سر دشمنان اندرآور بخاک.فردوسی.
- سرکسی بگرد اندرآوردن؛ وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن :
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد بگرد.فردوسی.
- شکست اندرآوردن؛ مغلوب شدن. شکست خوردن :
منی چون بپیوست [ جمشید ] با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.فردوسی.
|| داخل کردن. وارد کردن. (فرهنگ فارسی معین). بدرون آوردن. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ.ابوشکور.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ.ابوشکور.
یکی را ز ماه اندرآری بچاه
یکی را ز چاه اندرآری بماه.فردوسی.
پدر گر بمغز اندرآرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد.فردوسی.
برنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست.فردوسی.
مهرگان آمد در بگشاییدش
اندرآرید و تواضع بنماییدش.منوچهری.
او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان). پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه).
- بجنگ اندرآوردن؛ داخل جنگ کردن. بجنگ برخیزانیدن. بجنگ واداشتن. متعدی بجنگ اندرآمدن :
سپه را بجنگ اندرآورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه.فردوسی.
از آنجایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه.فردوسی.
وزآن پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندرآریم برسان کوه.فردوسی.
به انبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتهء نابکار.فردوسی.
- بگفتار اندرآوردن؛ بسخن آوردن. بحرف آوردن :
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست.
رشید سمرقندی.
|| شروع کردن. آغازیدن. (یادداشت مؤلف) :
گر از کیقباد اندرآری شمار
براین تخمه بر سالیان شد هزار
که با تاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.فردوسی.
و رجوع به آوردن شود.


اندرآویختن.


[اَ دَ تَ] (مص مرکب)معلق بودن. آویزان بودن. (فرهنگ فارسی معین). آویختن. آویخته شدن :
او از این کار گریزنده و این بالش از او
اندر آویخته پیوسته چو قالب بروان.فرخی.
به دلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه کاندر آویزد بدامن.خفاف.
|| چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن :
چو بازور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی.فردوسی.
بزرگان بدو اندرآویختند
ز مژگان همی خون دل ریختند.فردوسی.
بدست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.فرخی.
چو گشتم مست میگویی که برخیز
ببد خواهان هشیار اندرآویز.نظامی.
|| آویزان کردن. معلق کردن:
بدژخیم فرمود کاین را بکوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی.فردوسی.
و رجوع به آویختن شود.


اندرا.


[اَ] (اِخ)(1) یکی از خدایان مذهب برهما است که هندیان آن را خدای هوا و فصول و محرک ابرها و از جملهء نگهبانان عالم می شمردند. بموجب صوری که نقاشان هند از اندرا کشیده اند خدای مزبور چهاردست دارد و بر فیلی سوار و چشمان او با پارچه ای بسته است. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی). اندرا از بزرگترین پروردگاران هندوان و پروردگار ملی آنان شمرده می شود و در سرزمین هند در جنگ بر ضد سیاه پوستهای بومی آن سامان پشت و پناه آریائیها بوده و امروز در کیش برهمنی، خداوند آسمان و بهشت است. اندرا همیشه بصفت ورترهن متصف بوده است یعنی کشندهء عفریت دشمن. (از یشتها ج2 ص 114). و رجوع به همین کتاب ج1 ص 34، 40 و ج2 ص 39، 114، 115، 135 و 137 شود.
(1) - Indra.


اندرا.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش شهر بابک شهرستان یزد با 111 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


اندراء .


[اِ دِ] (ع مص) از دور رسیدن توجبه (سیل). (از منتهی الارب). برخاستن سیل از جایی نامعلوم. (از اقرب الموارد). || پریشان و پراکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). انتشار. (از اقرب الموارد). اندرأالحریق؛ پراکنده شد. (ناظم الاطباء). || دور رفتن سیل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال اندرأالسیل. (ناظم الاطباء). || ناگاه آمدن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی ورق 232 ب) (از اقرب الموارد).


اندراب.


[اِ دَ] (اِ) آبخوست. جزیرهء کوچک :
میان موج غم را زورق دل اضطراب افتد
اگر باد موافق می وزد در اندراب افتد.
رضایی مشهدی. (از شعوری ج1 ورق 134 الف).


اندراب.


[اَ دَ] (اِخ) شهرکی است اندر میان کوههاست. جایی بسیار غله و کشت و برز و او را دو رود است و سیمهایی که از معدن پنجهیر و جاریانه افتد اینجا آن را درم زنند و پادشای او را شهر سلیر(1) خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100). شهری است بین غزنین و بلخ و... و قافله ها از آن وارد کابل میشوند و آنرا اندرابه نیز گویند. شهر زیبایی است و از آنجا گروهی از اهل علم برخاسته اند. (از معجم البلدان). شهری است از ولایت بدخشان مابین هندوستان و غزنین که نزدیک کتل هندوکش واقع است. (انجمن آرا) (آنندراج). در ریاض السیاحه آمده که اندراب در شمال کابل بمسافت شش مرحله در کوهستان واقع و از اقلیم چهارم و بسیار خوش آب و هوا و بسردی مایل است و نمک اندرابی را از بلور در صافی فرقی نباشد و محض نمایش از آن ظروف بلور مانند سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ز غزنین سوی اندراب آمدم
ز آسایش اندر شتاب آمدم(2) .فردوسی.
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون ببخش اندرون اندراب.فردوسی.
امیر از این نامه اندیشه مند شد جواب فرمود که اینک ما آمدیم و از راه پژغوژک می آییم باید که خواجه ببغلان آید و از آنجا باندران بمنزل چوگانی بما پیوندد. (تاریخ بیهقی چ فیاض غنی ص 558).
آن کس که اندرآب شود او بی آشنا
گویی که اندراب شود او بی آشنا.
احمدواتکی.
(1) - ن ل: شهولیر، در یادداشت مؤلف: شهریار.
(2) - در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی: از آسایش ره شتاب آمدم.


اندرابه.


[اَ بَ] (اِخ) اندرآب. رجوع به اندرآب شود.


اندرابه.


[اَ بَ] (اِخ) دهی است در دو فرسنگی مرو. سلطان سنجر را در آن قصرهایی بوده است. (از معجم البلدان).


اندرابی.


[اَ دَ] (ص نسبی)منسوب به اندراب: ملخ اندرابی. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندرآب و اندرانی شود.


اندرات.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش چهاردانگهء شهرستان ساری با 365 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء نکا و محصول آن برنج غلات، ارزن، لبنیات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


اندراج.


[اِ دِ] (ع مص) به آخر رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انقراض. (از اقرب الموارد). یقال اندرج القوم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || داخل شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). درآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). اندرآمدن. وارد گشتن. (فرهنگ فارسی معین). || درضمن چیزی درآمدن. آموده شدن. (فرهنگ فارسی معین). || نوردیده شدن. (غیاث اللغات). نوردیده شدن ساغر(1)؟ (آنندراج).
(1) - ظ .: ساغری.


اندراز خفچاق.


[ ] (اِخ) ناحیتی است از کیماک و مردمانش ببعضی اخلاق بغوز مانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 85). معادل عربی این کلمه مادون خفچاق است شاید منظور خفچاق اندرونی باشد. (از حاشیه ص 85 حدود العالم چ دانشگاه).


اندراس.


[اِ دِ] (ع مص) ناپدید گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محو و ناپدید شدن. (آنندراج). انطماس. (از اقرب الموارد). محو شدن اثر. (یادداشت مؤلف). یقال و اندرس الرسم. (ناظم الاطباء). || کهنه شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). پاره پاره شدن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) کهنگی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). پاره پاره شدگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


اندراس.


[ ] (اِخ) شهری است [ از حدود ماوراءالنهر ] که اندر وی تبتیانند و هندوان و از آنجا تا کشمیر دو روز راه است. (حدود العالم چ دانشگاه ص 122).


اندراستان.


[ ] (اِخ) نام محلی است در خوارزم در شش فرسنگی رخشمین و در دو فرسنگی نوزوار. (از نزهة القلوب چ لیدن ص 180).


اندراسیون.


[اَ دَ] (اِ) بخورالاکراد است. (از مخزن الادویه بنقل آنندراج). یک نوع عطری که به تازی بخورالاکراد گویند. (ناظم الاطباء). یربطورة. بوقیدانن. سیاه بو. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخورالاکراد شود.


اندراع.


[اِ دِ] (ع مص) پیش درآمدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). درپیش رفتن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). درپیش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). اندرع الرجل؛ پیش درآمد آن مرد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از جای خود برآمدن استخوان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اندرع العظم. || پرشدن شکم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). امتلا. (از اقرب الموارد). اندرع البطن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برآمدن ماه از ابر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). بیرون آمدن ماه از پشت ابر. (از اقرب الموارد). اندرع القمر من السحاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اندرع یفعل کذا؛ بشتاب رفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


اندرافتادن.


[اَ دَ اُ دَ] (مص مرکب)حادث شدن. اتفاق افتادن : حرب اندرافتاد میان فریقین. (تاریخ سیستان). || خود را در میان چیزی انداختن :
میزری چبود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندرافتم از کمال اعتقید
نیستم زاکرام ایشان ناامید.مولوی.
اندرافتد گاو [ درمیان علف ] با جوع البقر
تا بشب آنرا چرد او سربسر.مولوی.
و رجوع به افتادن شود.
- اندرافتادن به کسی یا چیزی؛ درافتادن با او : این چند تن فصحا جمع شدند و گفتند ما نقیضهء قرآن همی تصنیف کنیم و مدتهاء مدید بدان اندرافتادند و فصیح تر ایشان ابن المقفع. (مجمل التواریخ). و رجوع به درافتادن شود.


اندرافکندن.


[اَ دَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)افشاندن. پراکندن :
بصد جای تخم اندرافکند بخت
بتندید شاخ و برآورد رخت.عنصری.
|| نوشیدن. بیکبار نوشیدن :
تا خبر یابم جامی دوسه اندرفکنم
رخ کنم سرخ و فرودآیم با ناز و بطر.
فرخی.
|| داخل کردن : تو هم اکنون نزد افشین روی و اگر بار ندهد خویشتن را اندرافکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 174). و رجوع به افکندن و انداختن شود.


اندرامین.


[ ] (اِخ) نام یکی از حواریون عیسی بود. (حبیب السیر چ سنگی ج1 ص 51). ظاهراً محرف اندریاس است. رجوع به اندریاس شود.


اندران.


[اَ دَ] (اِ) صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدهء جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود.


اندرانداختن.


[اَ دَ اَ تَ] (مص مرکب)فروانداختن. به پایین پرت کردن. به زیر انداختن : اگر همچنان پیل نر به ما رسیدی ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی... از اتفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانهء صحرا یکی بغل جویی و آب تنگ در او و پیلبان جلد بود و آزموده پیل را آنجا اندرانداخت و آسیب وی... برگردانید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 459).
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت
سبک خود را ز گلگون اندرانداخت.نظامی.
و رجوع به انداختن شود.


اندرانی.


[اَ دَ] (ع ص) جراب اندرانی، انبان سطبر. (منتهی الارب). انبان ستبر. (ناظم الاطباء). || ملح اندرانی، نمک شفاف سفید مانند بلور. نمک ترکی. (یادداشت مؤلف). ملح ذرانی درست است از ذرءة. (از منتهی الارب). رجوع به انذرانی و ذرانی شود.


اندراورد.


[اَ وَ] (اِ) نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمرة. (المعرب جوالیقی ص37). و رجوع به اندرورد شود.


اندراوس.


[ ] (اِخ) نام یکی از حواریون دوازده گانه عیسی بود و او را به سال دهم میلادی بیاویختند. (از دیاتسارون ص 56). و رجوع به اندریاس شود.


اندراین.


[ ] (اِ) بهندی حنظل است. (فهرست مخزن الادویه).


اندرایین.


[اِ دَ] (اِ) میوهء حنظل. (ناظم الاطباء). در مخزن الادویه اندراین است. رجوع به اندراین شود.


اندربای.


[اَ دَ] (نف مرکب)(1)ضروری و حاجت و محتاج الیه و دربایست. (برهان قاطع). ضروری و حاجت و محتاج الیه و وابستهء چیزی و آنرا دربایست نیز گفته اند و اندروای بدل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). ضرور. دربایست. محتاج الیه. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
مهرگان رسم(2) عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندربای.فرخی.
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را(3)
چو روح درخور و همچون دو دیده اندربای.
فرخی.
(1) - از اندر + بای (از بایستن).
(2) - ن ل: جشن.
(3) - ن ل: ایا جمال جهان را و عز دولت را.


اندربای.


[اَ دَ] (ص مرکب)آویخته و معلق. (انجمن آرا) (آنندراج). نگون و سرازیر و آویخته. (برهان قاطع). آویخته. معلق. سرنگون. سرازیر. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). اندروای. و رجوع به اندروای شود.


اندربایست.


[اَ دَ یِ] (ن مف مرکب)ضروری و حاجت و محتاج الیه. (برهان قاطع) (آنندراج). ضرور و حاجت و محتاج الیه. (هفت قلزم). حاجت. (دهار). ضروری و محتاج الیه و اندربای. (ناظم الاطباء). ضرور. محتاج الیه. اندربای. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندربایستن و اندربای شود.


اندربایستن.


[اَ دَ یِ تَ] (مص مرکب)ضرور بودن. محتاج الیه بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دربایستن شود.


اندر بر کشیدن.


[اَ دَ بَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) در آغوش کشیدن. در آغوش گرفتن. در بر کشیدن :
گفت من سوزیده ام زآن آتشی
تو مگر اندر بر خویشم کشی
چونکه شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه می دوید.مولوی.
و رجوع به در برکشیدن و کشیدن شود.


اندربیگ.


[اَ دَ بِ] ( ) در میان بزرگان و در میان شیاطین. (ناظم الاطباء)؟!


اندرپا.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش فرمهین شهرستان اراک با 322 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


اندرپذیرفتن.


[اَ دَ پَ رُ تَ] (مص مرکب) قبول کردن :
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار
پدروارش از مادر اندرپذیر
از آن گاو نغزش بپرور بشیر.فردوسی.
و رجوع به پذیرفتن شود.


اندرپوست سگ داشتن.


[اَ دَ سَ تَ] (مص مرکب) یعنی در تن نفس اماره داشتن و قیل نفس پروری و این کنایه از مرده دلی است. (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء)(1).
(1) - در متون مزبور بصورت جمله آمده است.


اندرجاه.


[اَ دَ] (معرب، اِ مرکب)اندرگاه. (فرهنگ فارسی معین). هریک از روزهای خمسهء مسترقه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرگاه شود.


اندرجو.


[اَ دَ] (اِ) درخت زبان گنجشک. (ناظم الاطباء). این لغت هندی است بفارسی زبان گنجشک و بعربی لسان العصافیر و بشیرازی تخم اهر خوانند. (از مخزن الادویه بنقل آنندراج).


اندرجهیدن.


[اَ دَ جَ دَ] (مص مرکب)بدرون جهیدن. جهیدن :
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم بسوراخ تنگ غار.
منوچهری.
و رجوع به جستن و جهیدن شود.


اندرجین.


[ ] (اِخ) دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین با 382تن سکنه. آب آن از رودخانهء کلنجین و محصول آن غلات، سیب زمینی و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اندرخ.


[اَ دَ رُ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 456 تن سکنه. آب آن از روخانه کشف رود و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9). ظاهراً همان است که در تاریخ یمینی بدان اشارت رفته: ابوعلی بر صوب طوس رحلت کرد و فایق و ایمرک بدو پیوستند و باسر صفا و اتحاد معهود رفتند و نزدیک اندرخ صحرایی فسیح اختیار کردند و آنجایگاه فرود آمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص 119).


اندرخنی اغریا.


[اَ رَ اَ] (اِ) طیلافیون. حشیشة البرص. رجوع به طیلافیون و حشیشة البرص شود.


اندرخواره.


[اَ دَ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) لایق و سزاوار. (شعوری ج1 ورق 130).


اندرخواستن.


[اَ دَ خوا / خا تَ] (مص مرکب) تمنی کردن. استدعا کردن. (یادداشت مؤلف) : از خلیفه اندر خواست که او را گرامی کند و بخانهء وی رود بمهمانی. (تاریخ بلعمی). از امیر فضل اندر خواه خاصگان و حاشیت خویش را بخانهء تو فرستد بمهمانی. (تاریخ بلعمی).


اندرخور.


[اَ دَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)(1) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور :
نوشتند نامه به ارجاسب زشت
هم اندرخور آن کجا او نوشت.دقیقی.
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین.دقیقی.
بدرگه فرست آنکه اندرخورست
ترا کردگار جهان یاور است.فردوسی.
چو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندرخورت.فردوسی.
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندرخوریم.فردوسی.
گرت چیزی اندرخور شهریار
فزونی بود آید او را بکار.اسدی.
اگر داد خواهیم در نیک و بد
بدادیم معذور و اندرخوریم.ناصرخسرو.
گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب
گفتا که در جواب پدید آورد هنر.
ناصرخسرو.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو درخورد من.سعدی.
و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود.
(1) - تلفظ قدیم اندرخور [ اَ دَ وَ ] است. (از فرهنگ فارسی معین).


اندرخورا.


[اَ دَ خوَ / خُ] (نف مرکب)(1) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب. (ناظم الاطباء).
(1) - الف افادهء تعظیم کند و بقول سامانی بجای تنوین تمکن است در لغت عرب. (فرهنگ رشیدی).


اندرخورد.


[اَ دَ خوَرْ / خُر] (ن مف مرکب) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامهء منیری) :
مر زنان راست جامه اندرخورد
هرچه باشد رواست جامهء مرد.سنایی.
نیست هرکس در محبت مرد او
نیست اندرخورد هر دل درد او.
رکن الدین کرمانی.
زینت از بهر زن بود که بمرد
جز قزاکند نبود اندرخورد.لطیفی.


اندرخوردن.


[اَ دَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) سزاوار گشتن. مناسب بودن. شایسته بودن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). لایق شدن. مستحق شدن. روا بودن. پسندیده بودن. سزاوار بودن. (از ناظم الاطباء). لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
گرزم بد آهوش گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندرخورد.دقیقی.
بجز رای و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد.فردوسی.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفته از تو کی اندرخورد.فردوسی.
از او هرچه اندرخورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنی برد.فردوسی.
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد.فردوسی.
چنین گفت کز رای مرد خرد
ره باده ساری نه اندرخورد.اسدی.
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه وی را چه اندرخورد.اسدی.
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.مولوی.


اندرخورند.


[اَ دَ خوَ / خُ رَ] (نف مرکب) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). اندرخور. (از ناظم الاطباء). لایق و سزاوار. (آنندراج) :
اگر بهمتش اندرخورند بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان.
قطران (از انجمن آرا).


اندرخوری.


[اَ دَ خوَ / خُ] (حامص مرکب) سزاواری. شایستگی :
تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچ کس نامد بدین اندرخوری.
سوزنی.


اندردمیدن.


[اَ دَ دَ دَ] (مص مرکب)دمیدن. فوت کردن در چیزی :
نونداسب او بوی اسبان شنید(1)
خروشی برآورد و اندردمید.فردوسی.
همه را بکوبند و بپزند و اندردمند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صفت دارویی که اندردمند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به دمیدن شود.
(1) - ن ل: چو اسپس ز دور اسپ بیژن بدید.


اندردویدن.


[اَ دَ دَ دَ] (مص مرکب)تاختن :
اندردوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار.
منوچهری.
و رجوع به دویدن شود.


اندررسانیدن.


[اَ دَرْ، رَ / رِ دَ] (مص مرکب) ارهاق. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). دررسانیدن. رسانیدن. لاحق و نزدیک گردانیدن. و رجوع به ارهاق و رسانیدن شود.


اندررسیدن.


[اَ دَرْ، رَ / رِ دَ] (مص مرکب) رسیدن. وارد شدن. (فرهنگ فارسی معین). دررسیدن : از اتفاق نادر سرهنگ علی عبدالله و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی).
چون ز چاهی می کنی هر روز خاک
عاقبت اندررسی در آب پاک.مولوی.
|| در اصطلاح منطق تصور، در برابر تصدیق: دانستن دوگونه بود یکی اندر رسیدن کی بتازی آنرا تصور خوانند. (دانشنامهء علایی ص 3). و رجوع به رسیدن شود.


اندررمیدن.


[اَ دَرْ، رَ دَ] (مص مرکب)رمیدن :
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندررمید.اسدی.
و رجوع به رمیدن شود.


اندرز.


[اَ دَ] (اِ)(1) پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نصیحت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). موعظت. وعظ. عظه. نصح. تذکیر. ذکری. (یادداشت مؤلف) :
بسوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان.فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرمایه و ارزتان.فردوسی.
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت.فردوسی.
همه هرکه ایدر در این مرز من
کجا گوش دارید اندرز من.فردوسی.
بزنهار مرد و به افغان سپهر
به اندرز ماه و بفریاد مهر.
(گرشاسب نامه ص 131).
همه اندرز من بتو اینست
که تو طفلی و خانه رنگین است(2).سنایی.
نویسد یکی نامهء سودمند
بتأیید فرهنگ و رای بلند.
مسلسل باندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ.نظامی.
وگر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج.نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی بکژدم گزیده منال.سعدی.
آنگاه گشود لب به اندرز
انگیخت سخن بدلنشین طرز.
فیضی (از آنندراج).
- اندرزگونه؛ اندرزمانند :
مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده ست
کز این سواد بترس از حوادث سودا.
خاقانی.
|| وصیت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (شرفنامه) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وصایت. وصاة. (از منتهی الارب). آخرین وصیت. (ناظم الاطباء). وصیت کردن. (مؤید الفضلاء). سفارش. وصیت میت. وصیت که برای پس از مرگ کنند. (یادداشت مؤلف) :
برادر چو بشنید چندی گریست
چو اندرز بنوشت سالی بزیست
برفت و بماند آن سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار.فردوسی.
پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود
بزمزم همی گفت و موبد شنود.فردوسی.
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
وز اندرزهایش چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند سرش.فردوسی.
چو اندرز کیخسرو آرم بیاد
تو بشنو مگر سرنپیچی ز داد.فردوسی.
به اندرز این ابن یامین خویش
امید روان و دل و دین خویش
که از حکم دارندهء دادگر
رسانید بازش بنزد پدر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ولی گرچه شد روز بر وی [ مادر اسکندر ] سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه.نظامی.
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد و دین
چنان کن که گویند بادا چنین.نظامی.
بی اندرز هرگز مباشید کس
ببینید هرکار را پیش و پس.؟
|| عهد. (منتهی الارب). || کتاب و نوشته. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). کتاب و این معنی مجازی است بدینگونه [ که ] مواعظ و نصایح در کتاب است. (مؤید الفضلاء). || حکایت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حکایت و قصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرز بد، اندرزپذیر، اندرز دادن، اندرز کردن، اندرزکننده، اندرزگر، اندرز گفتن، اندرزگو، اندرزناپذیر، اندرزنامه، اندرزنیوش و اندرزور شود.
(1) - در پهلوی handarz از ایرانی باستان ham-darzaمشتق از ham-darez (اتفاق باهم-محکم کردن) ظاهراً با handarezaاوستا (بمعنی بند-زنجیر) یکی است. در ارمنی andarj(وصیت). پازند andarz پهلوی تورفان ndarz. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). بکسر دال نیز بنظر رسیده. (فرهنگ سروری).
(2) - مولوی ظاهراً با اشاره بدین بیت سنایی چنین گفته است:
بس نکو گفت آن حکیم کامیار
که تو طفلی خانه پر نقش و نگار.


اندرز آذرباد مار سپندان.


[اَ دَ زِ ذَ رِ پَ] (اِخ)(1)مجموعهء کلمات قصار و پندهایی است بزبان پهلوی منسوب به آذرباد (موبدان موبد عهد شاپور ذوالاکتاف) که جزو متون پهلوی در بمبئی بطبع رسیده و بنظم و نثر فارسی نیز ترجمه شده است. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام).
(1) - در پهلوی:
aturpat andarzh-i-amahrespant.


اندرزا.


[اَ دَ] (اِ) گاو زهره را گویند و آن سنگی است که در میان زهرهء گاو یا شیردان او متکون میشود و آنرا بعربی حجرالبقر گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (هفت قلزم). گاو زهره. گاوزن. پادزهر گاوی. گاو زهرج. خرزة البقر. و رجوع به حجرالبقر و گاو زهره شود.


اندرز اوشنر دانا.


[اَ دَ زِ اُ نَ رِ] (اِخ)(1)رساله ای است بزبان پهلوی دارای قریب 145 کلمه، شامل اندرزهای منسوب به اوشنر. (فرهنگ فارسی معین، اعلام).
(1) - در پهلوی:
andarzh-e-oshnar-e-danak.


اندرز بد.


[اَ دَ بَ] (ص مرکب)ناصح. واعظ. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اندرزبذ شود.


اندرز بد اسوارکان.


[اَ دَ بَ اِ] (اِ مرکب)معلمین نظامی در دورهء ساسانی. (تاریخ حقوق علی آبادی).


اندرز بذ.


[اَ دَ بَ] (ص مرکب)آموزگار. (در دورهء ساسانیان). (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمه رشید یاسمی ص 60).


اندرزپذیر.


[اَ دَ پَ] (نف مرکب)پذیرندهء اندرز. متعظ. (از یادداشت مؤلف).


اندرز خسرو کواتان.


[اَ دَ زِ خُ رَ / رُو کَ] (اِخ)رساله ای است بزبان پهلوی شامل قریب 380 کلمه، محتوی اندرزهای منسوب به خسرو انوشروان. (فرهنگ فارسی معین، اعلام).


اندرز دادن.


[اَ دَ دَ] (مص مرکب)نصیحت کردن. پند گفتن. (فرهنگ فارسی معین) :
مرا نزد تو او فرستاده است
بسی پند و اندرزها داده است.فردوسی.


اندرزدن.


[اَ دَ زَ دَ] (مص مرکب)زدن.
- آتش اندرزدن؛ سوزانیدن. (یادداشت مؤلف) :
سپه را سراسر بهم برزدند
ببوم و برش آتش اندرزدند.فردوسی.
- بخواب اندرزدن؛ بخواب زدن. خود را بخواب زدن :
چو سوزنی پس وی گوش خر زدن گیرد
بخواب خرگوشی اندرزند بعادت و خو.
سوزنی.


اندرز کردن.


[اَ دَ کَ دَ] (مص مرکب)نصیحت کردن. پند دادن. (فرهنگ فارسی معین). || ایصاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). توصیه. (مصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (منتهی الارب). وصایه. عهد. (منتهی الارب). وصیت کردن. سفارش کردن :
وزان پس بسوی خراسان کسی
فرستاد [ خسروپرویز ] و اندرز کردش بسی.
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان.فردوسی.
وگر جنگ سازی تو اندرز کن
یکی را نگهبان این مرز کن.فردوسی.
چون خبر بگوش لشکر رسید [ خبر خشم اسکندر بلشکر خویش ] عظیم بترسیدند و یکدیگر را اندرز می کردند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). چون از دینار حیل خواست کردن مرا بخواند و اندرزی که عادت باشد بکرد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز.نظامی.
گفت با قاضی و بس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد.مولوی.
اندرز کرده اند مرا کاندرین جهان
غیر از خدا طلب نکنم هرگز از خدا.
شیبانی.


اندرزکننده.


[اَ دَ کُ نَ دَ / دِ] (نف مرکب) وصی. (منتهی الارب). کسی که اندرز میکند.


اندرزگر.


[اَ دَ گَ] (ص مرکب)مشاور. معلم. (در زمان ساسانیان). (ایران در زمان ساسانیان ص 252). واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. (یادداشت مؤلف).


اندرز گفتن.


[اَ دَ گُ تَ] (مص مرکب)اندرز کردن. توصیه. (فرهنگ فارسی معین).


اندرزگو.


[اَ دَ] (نف مرکب) واعظ. ناصح. مذکر. پند دهنده. نصیحت گو. (یادداشت مؤلف).


اندرزمان.


[اَ دَ زَ] (ق مرکب) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) :
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندرزمان زاو شود ناپدید.فردوسی.
هم اندرزمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن براه.فردوسی.
بدان تا فرستد هم اندرزمان
به مصر و به بربر چو باد دمان.فردوسی.
زواره بیامد هم اندرزمان
بهومان سخن گفت از پهلوان.فردوسی.
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندرزمان.
(گرشاسبنامه ص 55).
خواستم گفت خاکپای توام
عقلم اندرزمان نصیحت کرد.سعدی.


اندرزناپذیر.


[اَ دَ پَ] (نف مرکب)آنکه نصیحت قبول نکند.


اندرزنامه.


[اَ دَ مَ / مِ] (اِ مرکب)وصیت نامه. پندنامه. (یادداشت مؤلف)(1) :
من ایدون شنیدم که جای مهی
همی مردم ناسزا را دهی
چنان دان که نوشیروان قباد
به اندرزنامه چنین کرد یاد
که هر کو سلیحش بدشمن دهد
همی خویشتن را بکشتن دهد.فردوسی.
(1) - عنوان چند کتاب و رساله ای است که از زمان ساسانیان بجا مانده. رجوع به اندرزباد مار سپندان، اندرز اوشنردانا و اندرز خسرو کواتان شود.


اندرزنیوش.


[اَ دَ] (نف مرکب)نیوشندهء اندرز. اندرزپذیر.


اندرزور.


[اَ دَ وَ] (ص مرکب)اندرزگو. آنکه کارش اندرز گفتن است :
زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و اندرزوری.فرخی.


اندرزی.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان قوچان با 189 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندرس.


[ ] (اِخ) شهری است بزرگ بهندوستان و از پادشایی دهم است بر کران دریا. (حدود العالم) (از یادداشت مولف). در حدود العالم (چ دانشگاه) اندراس است. و رجوع به اندراس شود.


اندرش.


[اَ دَ رَ] (اِخ) یا اندراش، شهری در اسپانیا. رجوع به اسپانی در همین لغت نامه شود.


اندرشدن.


[اَ دَ شُ دَ] (مص مرکب)داخل شدن. وارد شدن، مقابل بیرون شدن. خروج. (از فرهنگ فارسی معین). درآمدن. دخول : پس از چهل سال که آدم آنجا اوکنده بود خدای عزوجل جان را بفرستاد تا به تن آدمی اندرشد. (ترجمهء تفسیر طبری). من آن مال پیش رشید بردم چون اندرشدم وی بر آن کرسی نشسته بود. (تاریخ بلعمی).
گاه روی از پردهء زنگارگون بیرون کند
گاه زیر طارم زنگارگون اندرشود.فرخی.
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسم الله و اندرشد ناگاهان.منوچهری.
در بیت المقدس بود و آخر همه کس بیرون آمدی و پیش از همه کس اندر شدی چون اندر شدی همه چراغها دیدی فرو کرده. (تاریخ سیستان). پس روزی رستم بن مهر هرمزدین المجوسی پیش او (عبدالعزیز والی سیستان) اندر شد. و متکلم سیستان او بود. (تاریخ سیستان). غوریان... بقلعتهای استوار که داشتند اندرشدند. (تاریخ بیهقی). چون غوریان خبر وی یافتند بقلعتها... اندرشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110).
گر تیره همچو قیر شود روزگار من
ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا
اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب
بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا.
مسعودسعد.
و رجوع به شدن شود.


اندرشکستن.


[اَ دَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) آماده کردن. حاضر ساختن. مهیا کردن :
بنوی یکی دفتر اندرشکست.
(شاهنامه از فرهنگ فارسی معین).


اندرفتادن.


[اَ دَ فِ دَ] (مص مرکب)اندر افتادن. درافتادن. افتادن. اتفاق افتادن :
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.عماره.
و رجوع به افتادن شود.


اندرفکندن.


[اَ دَ فِ کَ دَ] (مص مرکب) افکندن. درافکندن. انداختن. درانداختن :
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شور شور اندرفکند و کاو کاو.رودکی.
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند.فردوسی.
از سرو روی وی اندرفکن آن تاج تلید
تا از او پیدا آید مه و خورشید پدید.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 194).


اندرقاش.


[اِ دِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مهاباد با 1541 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مهاباد و محصول آن غلات، حبوب، توتون، چغندر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندرقه امیرآباد.


[اَ دَ قِ اَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد با 141 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندرکردن.


[اَ دَ کَ دَ] (مص مرکب)داخل کردن. (یادداشت مؤلف) : گلاب و مشک و کافور بسرشت و بمنفذهای آن اندر کرد. (تاریخ سیستان).
گاو لاغر بزاغذ اندرکرد
تودهء زر بکاغذ اندرکرد.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
آبی را بپزند و میان او پاک کنند و بجایگاه دانه عسل اندر کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گویند توتل... چیزی همی خورد زمین آن نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخورد طعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بخوردنی اندر کرد و این رسم بماند. (مجمل التواریخ).


اندرکشنده.


[اَ دَ کَ / کِ شَ دَ / دِ](نف مرکب) جذب کننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندر کشیدن شود.


اندر کشیدن.


[اَ دَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) جذب کردن. (فرهنگ فارسی معین) :اما جواب ما مر این سؤال را از خاصیت مقناطیس... آن است که گوییم از آن سنگ بخاری است بیرون آینده لزج اندر کشیده که بجز آهن اندر نکشد. (جامع الحکمتین ص 167).
- دامن اندرکشیدن؛ دامن جمع کردن :
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره زو دامن اندر کشید.فردوسی.
|| درکشیدن. بدرون کشیدن. بداخل کشیدن :
برادر چو روی برادر بدید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.فردوسی.
- روی اندرکشیدن؛ مخفی شدن. نهان شدن. (از یادداشتهای مؤلف) :
شیر گردون روی همچون خارپشت اندرکشید
چون شود نیلوفر تیغ تو گلگون در شکار.
سیدحسن غزنوی.
- زبان اندرکشیدن؛ کنایه از خاموشی گزیدن :
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مباش
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
|| گستردن. پهن کردن :
و امسال پیش از آنکه بده منزلی رسد
اندرکشید حله بدشت و بکوهسار.فرخی.
|| نوشیدن. بیکبار نوشیدن :
بروی شهنشاه جام نبید
بیک دم همانگاه اندرکشید.فردوسی.
|| حرکت کردن. رفتن :
و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.فردوسی.
بسوی حصار دژ اندرکشید
بیابان بیره سپه گسترید.فردوسی.
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بدیشان پدید.فردوسی.
بفرمود تا لشکری برکشید
گرازان سوی خاور اندرکشید.فردوسی.
- سر اندرکشیدن؛ بالا رفتن :
ازین پس چو من تیغ کین برکشم
وزین کوه خارا سراندر کشم.فردوسی.
|| روی آوردن :
سوی پارس فرمود تا برکشید
براه بیابان سر اندرکشید.فردوسی.
و رجوع به سرکشیدن و کشیدن شود.
- لشکر اندرکشیدن؛ لشکر حرکت دادن. لشکر بجنگ بردن. لشکرکشی کردن :
وزآن جایگه لشکر اندرکشید
بره بر دژی دیگر آمد پدید.فردوسی.
وزآن جایگه لشکر اندرکشید
سوی آذر آبادگان برکشید.فردوسی.
برادر چو روی برادر بدید
بنیرو شد و لشکر اندرکشید.فردوسی.
و رجوع به لشکر کشیدن شود.
|| گذشتن. سپری شدن :
بیامد در آن باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.فردوسی.
چو نیمی شب تیره اندرکشید
سپهبد می یک منی برکشید.فردوسی.
و رجوع به کشیدن شود.


اندرگاه.


[اَ دَ] (اِ مرکب) پنج روز افزونی آخر سال (خمسهء مسترقه) که نامهای آنها از این قرار است: اهنود (=اهنوذ) اشتوذ، اسپنمد (=اسپنتمذ)، و هوخشتر، و هشتوایشت(1). (از فرهنگ فارسی معین) (از مقدمه التفهیم ص قلج). پنج روزی که در آخر اسفندارمذ ماه یا آبان ماه برسی روز می افزوده اند. پنجهء دزدیده. بهیزک. (یادداشت مؤلف). اندرجا. (فرهنگ فارسی معین): این پنج روز دزدیده که آنرا اندرگاه خوانند از پس آبانماه نهادند تا نشانی باشد آبانماه را که دوبار کرده آمد و این عادت ایشان بوده است به هر ماهی که او را نوبت بهیزک بودی که این مسترقه ای دزدیده به آخر او نهادندی. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 231). و رجوع به پنج روزی و پنجهء دزدیده و خمسهء مسترقه و اندرگاهان شود.
(1) - Vahichtaichti, Vahukhachthra, Spentamainyu, Uchtavaiti, Ahunavaiti.


اندرگاهان.


[اَ دَ] (اِ مرکب) خسمهء مسترقه. پنج روزی. پنجهء دزدیده. پنجی. فنجی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اندرگاه شود.


اندرگذاشتن.


[اَ دَ گُ تَ] (مص مرکب)صرف نظر کردن. درگذشتن :
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست ازو هر بد اندرگذاشت.فردوسی.
|| داخل کردن. راه دادن : محمد بن ابی تمیم را بخلیفتی بست فرستاد. مردمان او را اندرنگذاشتند و پیدا کردند شعار امیر با جعفر و خطبه بر او کردند. (تاریخ سیستان). در سخت کردند و آن دیگر را اندر نگذاشتند. (تاریخ سیستان).


اندر گذرانیدن.


[اَ دَ گُ ذَ دَ] (مص مرکب) عبور دادن. گذر دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- پای از اندازه اندرگذرانیدن؛ پا از گلیم خود درازتر کردن. (فرهنگ فارسی معین).


اندرگذشتن.


[اَ دَ گُ ذَ تَ] (مص مرکب) گذشتن. عبور کردن :
به روم و بهندوستان بربگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت.فردوسی.
وزان کاخ فرخ چو اندرگذشتی
یکی رود آب اندر او همچو شکر.فرخی.
- اندرگذشتن خطوط از یکدیگر؛ مماس شدن خطها با یکدیگر و قطع کردن یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین).
|| فوت کردن. مردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندرگذشت.فردوسی.
آن روز که معتضد اندرگذشت. (تاریخ سیستان). || صرف نظر کردن. نادیده گرفتن. بخشودن :
گناه رفته را اندر گذارم
دگر بر روی او هرگز نیارم.(ویس و رامین).
اندرین فصل (فصل تابستان) مسهل قوی نشاید خورد و از شراب و گل و آب.... و شیرخشت اندر نشاید گذشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). مرد گفت از این سؤال اندرگذر. (کلیله و دمنه).
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی ز ده عیبش اندر گذر.(بوستان).
- از گفتهء خود اندرگذشتن؛ عمل نکردن بدان. وفا نکردن بدان :
که هر کو ز گفت خود اندرگذشت
ره رادمردی ز خود درنوشت.فردوسی.
|| سپری شدن. گذشتن :
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
سپهدار جنگی میان را ببست(1).فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدست.فردوسی.
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندرگذشت.فردوسی.
(1) - ن ل: سپهدار بر گوی گردان بگشت.


اندر گردانیدن.


[اَ دَ گَ دَ] (مص مرکب)پیچیدن. (یادداشت مؤلف) : ازاری گرد سر اندر گردانید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به گردانیدن شود.


اندر گرفتن.


[اَ دَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) شروع کردن. آغاز کردن. (فرهنگ فارسی معین). بورزیدن. (یادداشت مؤلف) :پس چون این پسر [ اسماعیل ] بیامد از این کنیز [ هاجر ] ساره را خشم آمد و رشک زنانش بجنبید و شکیبایی نتوانست کردن جنگ و پرخاش اندر گرفت. (تاریخ بلعمی).
ورا پهلوان زود در برگرفت
زدیر آمدن پوزش اندر گرفت.فردوسی.
همه غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت.فردوسی.
بسی با دل اندیشه اندر گرفت.فردوسی.
مهان را همه شاه در برگرفت
زبدها خروشیدن اندرگرفت.فردوسی.
هارون صره ای هزار دینار بیرون کرد و پیش وی نهاد... فضیل گفت یا امیرالمؤمنین این پندهای من ترا هیچ سود نداشت هم از اینجا جور اندر گرفتی و بیدادگری را پیشه کردی. (هجویری). چندین هزار مرد از صناعان گوناگون با همه ساز و آلات فراز آورد و بنا اندر گرفت. (مجمل التواریخ).
- راه اندرگرفتن؛ راه بسویی گرفتن یا راه جایی را پیش گرفتن :
درم داد و از سیستان برگرفت
سوی بلخ بامی ره اندرگرفت.فردوسی.
وزآنجا شتابان ره اندرگرفت
بنخجیر کردن کمان برگرفت.
(گرشاسبنامه ص232).
همانگاه با او ره اندر گرفت
سیه بادکردار تک برگرفت.
(گرشاسبنامه ص 85).
|| احاطه کردن چیزی را. (یادداشت مؤلف). احاطه زدن در دور چیزی. شامل شدن :رحمت ایزد تعالی ایشان را اندرگرفت. (تاریخ سیستان). دختران عبدمناف گرد من اندرگرفتند. (تاریخ سیستان). || آبستن شدن. (یادداشت مؤلف) : محوایله اندرگرفت بقدرت باری تعالی. (تاریخ سیستان). و رجوع به گرفتن شود.


اندرگشادن.


[اَ دَ گُ دَ] (مص مرکب)گشادن. باز کردن :
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
بکینه یکی نو در اندرگشاد.فردوسی.


اندرماخس.


[اَ رُ خُ] (اِخ) رجوع به اندروماخس شود.


اندرمان.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش ری شهرستان تهران با 229 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، چغندرقند و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اندرماندن.


[اَ دَ دَ] (مص مرکب)عی. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). عاجز شدن. بیچاره شدن. چاره پیدا نکردن. متحیر شدن. مضطر شدن. درماندن : جعفر چون بشنید اندر ماند، دانست که نه صواب است که خلیفه می گوید ولیکن چیزی نتوانست گفتن. (تاریخ بلعمی). این بازگشتن ایشان (ستارگان متحیر) چون اندرماندن بود. (التفهیم ص 78).
چه باشد گر چو من در شهر مداحی دوده دارد
ز مدح اندرنماند هرکه از رادی سپه دارد.
فرخی.
اما شرط اندرین کتاب پارسی است مگر جایی که اندرمانیم و پارسی یافته نشود. (تاریخ سیستان). ملک چین اندرماند بکار وی که سپاهی عظیم داشت. (مجمل التواریخ). || ماندن. حرکت نکردن. قرار گرفتن : جهد کن تا زمین را چنان هموار و راست کنی که چون بر وی آب ریزی اندرماند و بهمه سویها راست شود. (التفهیم بیرونی). و رجوع به ماندن شود.


اندرمانده.


[اَ دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)درویش عاجز. (مقدمهء التفهیم ص قلج). عاجز. درمانده. متحیر : رافع بخوارزم آمد تنها و اندر مانده برباطی اندر شد. (تاریخ سیستان).
- ستارگان اندرمانده؛ ستارگان متحیره. (از مقدمهء التفهیم ص قلج) : ستارگان متحیره کدامند؟ زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارداند و اندرمانده از بهر آن خوانند که از آنسو که همی روند بحرکت دوم گاه گاه بازگردند و از پس حرکت نخستین سوی مغرب روند. پس این بازگشتن ایشان چون اندر ماندن بود. (التفهیم بیرونی چ همایی ص78).


اندر میان کردن.


[اَ دَ کَ دَ] (مص مرکب)توسیط. (تاج المصادر بیهقی). واسطه قرار دادن؛ میانجی کردن : چون معدل این بشنید صلح پیش آورد و کثیربن احمدبن شهفور اندر میان کرد و مشایخ شهر را. پس ایشان صلح فرونهادند. (تاریخ سیستان). آخر کورگی بگریخت و نهان شد و باز کس اندر میان کرد و با حفص او را ایمن کرد و بیرون آمد. (تاریخ سیستان). || در میان نهادن. درمیان گذاشتن : صلح فرونهادند و سوگندان مغلظه اندرمیان کردند. (تاریخ سیستان).


اندرمیان نهادن.


[اَ دَ مِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) درمیان گذاشتن :
بگفت ارنهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم بجان.(بوستان).
و رجوع به نهادن شود.

/ 105