لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اندرنشاختن.


[اَ دَ نِ تَ] (مص مرکب)درنشاندن. نصب کردن :
یکی خانه را زآبگینه بساخت
زبرجد به هرجای اندر نشاخت.فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت.فردوسی.
و رجوع به نشاختن شود.


اندرنوردیدن.


[اَ دَ نَ وَ دَ] (مص مرکب)درنوردیدن. درپیچیدن. طی کردن. بیکسو نهادن :
زمانه بدین خواجهء سالخورد
همی دیر ماند تو اندرنورد(1).
(شاهنامه بروخیم ج1 ص 29).
گفت من از نرد ننالم همی
نرد بیکسو نه و اندر نورد.فرخی.
و رجوع به درنوردیدن و نوردیدن شود.
(1) - خطاب ابلیس به ضحاک دربارهء کشتن پدر.


اندرنوشتن.


[اَ دَ نَ وَ تَ] (مص مرکب) طی کردن. (فرهنگ فارسی معین). درنوردیدن. درپیچیدن :
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
که اندرنوشتی بتک باد را.فردوسی.
نویسنده چون خامه بیکار گشت
بیاراست قرطاس و اندرنوشت.فردوسی.
چو مشک از نسیم هوا خشک گشت
نویسنده این نامه اندر نوشت.فردوسی.
نویسنده بنهاد پس خامه را
چو اندر نوشت این کیی نامه را.فردوسی.
دم باد رویین ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندرنوشت.
(گرشاسبنامه ص 189).
|| حک کردن. محو کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
ولیکن سرانجام کشته شود
نکو نامش اندرنوشته شود.دقیقی.
بر دل من باد مجلس تو گذر کرد
تب ز من اندر نوشت بنگه و مفرش.سوزنی.
و رجوع به نوشتن و درنوشتن و نوردیدن و درنوردیدن و اندرنوردیدن شود.


اندرنهادن.


[اَ دَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) قرار دادن. گذاشتن. در درون چیزی گذاشتن. در داخل چیزی قرار دادن :
گر کسی بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی بفلاخن.رودکی(1).
- شمشیر اندرنهادن؛ شمشیر کشیدن. با شمشیر حمله بردن : سپاه گروه گروه بر دشمن حمله کردند... خالد [ ابن ولید ] شمشیر اندر نهاد و دشمن را همچنان بهزیمت اندر همی کشت. (تاریخ بلعمی).
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد
گیا را ز خون بر سر افسر نهاد.فردوسی.
آن ستونها بسوخت و مقدار پنجاه گز بیفتاد و مسلمانان شمشیر اندر نهادند و بسیار کس را بکشتند. (تاریخ بخارا). || در ابیات زیرحمله کردن است یا بحذف مفعول (شمشیر) :
پس اندرنهادند ایرانیان
بدان لشکر بی مر چینیان.دقیقی.
در حصن بگرفت و اندرنهاد
سران را ز خون بر سر افسر نهاد.فردوسی.
و رجوع به نهادن شود.
(1) - به بوشکور نیز منسوب است.


اندروا.


[اَ دَ] (ص مرکب)(1)سرنگون آویخته و واژگون. (برهان قاطع) (هفت قلزم). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات). سرنگون و آویخته و باژگونه. (مؤید الفضلاء). معلق. آویخته. (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). نگون آویخته. (فرهنگ سروری). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). نگون آویخته و آویختهء باژگونه کرده. (شرفنامهء منیری). سرنگون و آویخته. (جهانگیری) :
چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر
چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا
اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند
بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا.
ناصرخسرو.
ای شاه عجم تو زیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا.مسعودسعد.
ترا نوالهء چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسهء او سرنگون و اندروا
مجیربیلقانی.
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست.
کمال الدین اسماعیل.
همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست
اثیر اومانی.
|| در هوا. (فرهنگ فارسی معین). آنکه میان زمین و آسمان یعنی در فضاست بی اتکاء بجایی و تعلیق از جایی. (یادداشت مؤلف) :
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تندگردی تیره اندروا.
فرخی.
تا زمین است بقوت ثابت
تا سپهرست بدور اندروا.سیف اسفرنگ.
بحر که مایه ده هر سرمایه دار است در حوالی ولایتش (مازندران) کناره نشینی، ابر خفتان پوش که در دفع ضرر آفتاب از آن ریاض اندرواست.... (عنایت نامه ملک الکلام جلال الدین دهستانی نقل از جنگ خطی مورخ به 651). || سرگشته و حیران. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). سرگشته و سرگردان. (جهانگیری). || (اِ مرکب) در فرهنگ زفانگویا به معنی حاجت نیز آورده و بدین معنی اندربایست و اندروای و بایست و تلنک و تلنه و دروا و دروای و نیاز و وایا و وایه مترادفند. (شرفنامهء منیری) (از فرهنگ سروری). آرزو و حاجتمندی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). حاجت. (مؤید الفضلاء). حاجت و ضرورت. (فرهنگ رشیدی). آرزو و خواهش و احتیاج و حاجت. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندروای و اندروایی و اندربای شود.
(1) - پهلوی andarvay (مرکب از اندر، حرف اضافه + وای) در اوستا vayu در پهلوی وای بمعنی باد، جمعاً یعنی در هوا. ویو در اوستا نام فرشتهء پاسبان هواست. در سانسکریت vayuدر پهلوی وای یا اندروای خوانده شده. در فرهنگهای فارسی دروای و اندروای معلق و آویخته دانسته شده و لغة درست نیست گویندگان پیشین گاه آنرا درست بکار برده بمعنی هوا گرفته اند، اندروای ناگزیر از واژه مرکب antara vayuآمده است. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). سامانی گوید اندروا لغتی است در دروا به معنی نگونسار، مرکب از اندر معروف و وا به معنی مقلوب و باژگونه. (فرهنگ رشیدی).


اندرواج.


[اَ دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) اندروا. (هفت قلزم). رجوع به اندروا و اندرواژ و اندروای شود.


اندرواژ.


[اَ دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) سرگشته و حیران. || سرنگون آویخته. || آرزو و حاجتمندی. (برهان قاطع). و رجوع به اندروا و اندرواج و اندروای شود.


اندرواس.


[ ] (اِخ) یکی از حواریون عیسی است. (المدهش ابن جوزی). و رجوع به اندریاس شود.


اندرواه.


[اَ دَ] (ص مرکب)سرگشته و حیران. || سرنگون آویخته. || (اِ مرکب) احتیاج. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). و رجوع به اندروای شود.


اندروای.


[اَ دَ] (ص مرکب)(1)سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای :
شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش
دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای.
فرخی.
از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ
خلق را بود دل و جان و روان اندروای.
قطران.
بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت
جان خصمان ترا کرد از آن اندروای.قطران.
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهء حلمت دل کوه اندروای.
انوری.
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان اندروای.
انوری.
- دل اندروای(2)؛ سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته :
کسی که خدمت جز او کند همیشه بود
ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای.فرخی.
نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم
ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای.فرخی.
بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای.
فرخی.
|| سرنگون و آویخته. (برهان قاطع). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). معلق. آویخته. (فرهنگ فارسی معین) :
او همان است که از گردش خویش
مرد را کرد برمح اندروای.فرخی.
هوا چو خاک به طبعش فرونشیند پست
زمین چو ذره بحلمش بماند اندروای.
عنصری.
تا زمین را سکون نخواهد بود
جز بدور سپهر اندروای.انوری.
|| در هوا. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) آرزو و خواهش. || احتیاج و حاجت. (ناظم الاطباء). || هوا. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 60)(3). || (اِخ) فرشتهء هوا. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 246). و رجوع به اندربای شود.
(1) - پهلوی andarvay، در هوا. (فرهنگ فارسی معین).
(2) - این ترکیب هنوز هم در گناباد خراسان بمعنی نگران و مضطرب بکار میرود: از سفر فرزندم دل اندروا هستم.
(3) - گویا منظور فضا و جو است نه هوایی که استنشاق کنند.


اندروایی.


[اَ دَ] (حامص مرکب)سرگشتگی و حیرانی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بی حواسی. (ناظم الاطباء) :
ز اندروایی ار خواهی نجاتی
ترا باید ز جود او براتی.شاکر بخاری.
|| آرزومندی و حاجت. (فرهنگ سروری). آرزومندی و نیازمندی. (مؤید الفضلاء). حاجتمندی. || سرنگونی. (برهان قاطع). سر فروافکندگی و واژگونی. (ناظم الاطباء). نگون آویختگی. (فرهنگ سروری). سرنگونی(1). || (اِ مرکب) آرزو. (برهان قاطع). آرزو و خواهش و میل. (ناظم الاطباء).
(1) - در مؤید الفضلاء به معنی سرنگون آویخته آمده.


اندروب.


[اَ دُ] (اِ)(1) نوعی از جوشش باشد که پوست بدن را سیاه و خشن گرداند و با خارش باشد و آن را بعربی قوبا گویند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم). در هندی زاد گویند. (از شعوری ج1 ورق 100). اندوب. اندوج. (انجمن آرا). اندروب. اندروج. (آنندراج). و رجوع به قوبا و قوباء و اندوب و اندوج شود.
(1) - در ناظم الاطباء اَندَروب.


اندروبیلون.


[ ] (یونانی، اِ)اندروصارون. و رجوع به اندروصارون شود.


اندروج.


[اَ دُ] (اِ) اندوب. (هفت قلزم). رجوع به اندروب و اندوب و قوبا شود.


اندروخارون.


[اَ دَ] (اِ) اندروخورون. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندروخورون شود.


اندرو خورون.


[اَ دَ] (اِ) دانه ای تلخ و سیاه که درمیان گندم روید. (ناظم الاطباء). تلخه. تلخک.


اندروخون.


[اَ دَ] (اِ) چوب دارشیشعان است و آن رستنیی سطبر خارناک باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رستنی خارناک که دارشیشعان نیز گویند. (ناظم الاطباء).


اندرود.


[اَ دَ] (اِ) زینت و آرایش. || اندودگی. (ناظم الاطباء).


اندرود.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندرود.


[اَ دَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان ساری است. آب آن از رودخانهء تجن و چشمه سار و محصول عمده اش برنج، پنبه، غلات و صیفی است. دارای 12 آبادی و 3900 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


اندرورد.


[اَ رَ رَ] (اِ) اندروردیه. نوعی از شلوار است کوتاه که زانو را بپوشاند و بالای تبان پوشند یا تبان است و این کلمه عجمی است که عربان استعمال کرده اند. (منتهی الارب). و رجوع به مادهء بعد شود.


اندرورد.


[اَ دَ وَ] (معرب از فارسی، اِ) نوعی سراویل است مشمر بالای تبان که زانو را بپوشد یا آن تبان است و فی الحدیث زارنا سلمان من المدائن الی الشام ماشیاً و علیه کساء و اندرورد. (از تاج العروس)(1). شلوار کوتاهی را گویند که زانو را بپوشاند و بالای تنبان پوشند و یا خود تنبان. تنبان. پاچه کوتاه. (از ناظم الاطباء). تنکه. (یادداشت مؤلف). اندروردیه. اندروروند. و رجوع به اندراورد شود.
(1) - چنانکه در اندراورد گذشت بنا به ضبط المعرب جوالیقی در این حدیث اندراورد است ولی در قاموس و تاج العروس بحذف الف و بشکل اندرورد است و مصحح العرب دو روایت دیگر بنقل از طبقات ابن سعد می آورد که در آنها این کلمه بشکل اندرورد نقل شده و آن دو روایت که از ثابت نقل شده این است: «ان سلمان کان امیراً علی المدائن و کان یخرج الی الناس فی اندرورد و عباءة. فاذا رأوه قالوا: کرک آمذ، کرک آمذ، فیقول سلمان: ما یقولون؟ قالوا: یشبهونک بلعبة لهم! فیقول سلمان: لاعلیهم، فانما الخیر فیما بعد الیوم» و «کان سلمان امیراً علی المدائن فجاء رجل من اهل الشام من بنی تیم الله، معه حمل تبن، و علی سلمان اندرورد و عباءة فقال لسلمان: تعال احمل! و هو لایعرف سلمان، فحمل سلمان، فرآه الناس فعرفوه، فقالوا: هذا الامیر، قال: لم اعرفک، فقال له سلمان: لا، حتی ابلغ منزلک. (المعرب ص 37 حاشیهء 2).


اندروردیه.


[اَ دَ وَ دیْ یَ / اَ رَ رَ دیْ یَ] (اِ) اندرورد. (ناظم الاطباء). رجوع به اندرورد شود.


اندروروند.


[اَ دَ وَ وَ] (اِ) اندرورد. (ناظم الاطباء). رجوع به اندرورد شود.


اندروز.


[اَ دَ] (ص) ممتحن و آزمایش کننده. || مفتش و جاسوس. || (اِ) ساروج و گچ. || دیوانخانه. || بازار و میدان خرید و فروش. (ناظم الاطباء). چهارسو و بازار خرید و فروش. (از شعوری ج1 ورق 109).


اندروس.


[اَ دَ] (اِخ) نام مردی بود و او مطلوبی داشت «هارو» [ یا بهارو ](1) نام، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت. اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گردید. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). در قصهء وامق و عذاری عنصری بدو تمثل شده :
نه من کمتر از اندروسم بمهر
نه باشد بهار و چو عذرا بچهر(2).
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 202).
و رجوع به هارو شود.
(1) - در هفت قلزم «حارو» در فرهنگ اسدی (چ اقبال ص 202) بهارو. و در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی نیز بنقل یادداشت مؤلف بهارو است. در برهان قاطع در حرف «ه» هارو است.
(2) - مصرع اخیر در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی چنین است: نه هاروجه نیز عذرا بچهر. و مؤلف چنین تصحیح کرده اند: نه کم از بهاروی عذرا بچهر.


اندروسارون.


[اَ دَ] (یونانی، اِ)اندروصارون. (از آنندراج). رجوع به اندروصارون شود.


اندروساس.


[اَ] (اِ) کسلح. مُلاّح. رجوع به اندروصاقس و اندروصاقاس و کسلح و ملاح شود.


اندروسامن.


[اَ رُ مُ] (اِ) هیوفاریقون است و بلغت شامی اندرونیا گویند. (تحفهء حکیم مؤمن چاپی و نسخهء خطی کتابخانه سازمان لغت نامه). رمان الانهار. (لکلرک).


اندروصارون.


[اَ دَ] (یونانی، اِ)اندروصارون و اندروبیلون به یونانی اسم قاسنی(1) است و مؤلف جامع تمیمی اندروصارون را بلغت یونانی اسم لسان العصافیر می داند. (تحفه حکیم مؤمن). یک نوع گیاهی که درمیان جو و گندم روید و آن را فاس گویند. (ناظم الاطباء).
(1) - در تحفه نسخهء خطی سازمان لغت نامه «فارسی» و در فهرست مخزن الادویه قاص و ظاهراً فاس درست است.


اندروصاقس.


[اَ وُ قِ] (اِ) گیاهی از نوع نخود که در نزد اهل مغرب ملاح و کملج(1) و کسما نامیده می شود. در سواحل شام میروید. در تمام سال سفیدرنگ و شاخه هایش نازک، طعمش تلخ و بدون برگ است و در رأس آن غلافی بعمل آید که دانهء گیاه در آن باشد. (از مفردات ابن بیطار و ترجمه فرانسوی آن). در المرجع اندروساس را به ملاح و کسلح معنی کرده است. در تذکرهء داود ضریر انطاکی (ص 61) اندروطالیس را به ملاح و کخ معنی کرده است و نیز اندروصاقاس را (ص 64) به کسلج معنی کرده است و ظاهراً همهء اینها تحریف یک کلمه است.
(1) - در لکلرک کشملخ و در تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 61 کخ و در ص 64 کسلج و در المرجع کسلح است.


اندروطالیس.


[ ] (اِ) رجوع به اندروصاقس شود.


اندروقت.


[اَ دَ وَ] (ق مرکب) فوراً. فی الحال. دروقت. (فرهنگ فارسی معین). در همان وقت. در حال : و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید. (تاریخ سیستان). هیچکسی زآنسو نتوانستی نگریست از نور بسیار که چشم وی نابینا گشتی اندروقت. (تاریخ سیستان). قیدار اندروقت بدانجایگاه شد. (تاریخ سیستان). عبدالله بن احمد هزیمت شد و اندروقت خبر سوی باجعفر آمد. (تاریخ سیستان). آن دیوسوار اندروقت تازان برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117).


اندروماخس.


[اَ دَ خُ] (اِخ)(1) نام یکی از حکمای یونان است گویند در طبابت اعجاز بکار بردی. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از آنندراج). وی در تریاق گوشت افعی افزود. (از عیون الانباء ج1 ص 11). معاصر اسکندر و در اردن رئیس اطباء بود بر معجون مثرودیطوس آگاه شد و در آن گوشت افعی افزود. (از تاریخ الحکماء قفطی ص 72). در عیون الانباء از صاحب ترجمه باسم اندروماخس دوم یاد شده و غیر از وی از سه تن دیگر بنام اندروماخس و اندروماخس قریب العهد و اندروماخس قدیم یاد شده. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: و مبضع رگ پیشانی بر شکل فاس باید یعنی بر شکل تبر و اندروماخس دختر پادشاه یونان را رگ پیشانی بزد بمبضعی نه بر شکل فاس و مبضع خطا افتاد و عضله که پلک چشم را بردارد ببرید و چشم آن دختر پادشاه فراز کرده بماند و بدین سبب دست اندروماخس ببریدند. و رجوع به فهرست عیون الانباء شود.
- تریاق اندرماخس؛ همان تریاق مثرودیطس (مثرودیطوس) است باضافهء جزئی و آن گوشت افعی است. (یادداشت مؤلف).
(1) - بیونانی andhromaxos، وی زن Hectorو مادر Astyanax بود در کتاب ایلیاد وی مظهر عشق زناشویی است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).


اندروماخوس.


[اَ رُ خُ] (اِخ)اندروماخس. رجوع به اندروماخس شود.(1)
(1) - در ذخیرهء خوارزمشاهی (باب ششم، قرابادین در عمل معجونها) اندروماخوس باهمین املاء آمده.


اندرومیدا.


[اَ] (اِخ)(1) یکی از صور فلکی شمالی مرأة المسلسله. ناقه. (فرهنگ فارسی معین، اعلام): بیستم صورت اندرومیدا. و نیز او را المرأة التی لم تربعلا خوانند أی آن زن که شوی ندیده است و نیز او را مسلسله خوانند ای بزنجیر بسته. (التفهیم ص 93)(2). در آثارالباقیه (جدول مقابل ص 357) «اندرومیذا» است.
(1) - معرب از یونانی Andhromedha.
(2) - اندرومیدا از الفاظ قدیم یونانی است که در مجسطی و کتب نجوم و هیئت اسلامی بعین باقی مانده است. (حاشیهء التفهیم چ همایی ص 93).


اندرون.


[اَ دَ] (حرف اضافه) به معنی اندر که ترجمهء «فی» است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول «به» می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون [ = اندر (در) خاک ](1) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار(2).
رودکی.
دیدی(3) تو ریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد(4)
بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزهء گاوسار.فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقهء چاکری.نظامی.
|| (اِ، ق) درون، ضد بیرون. داخل و میان. درون خانه. (ناظم الاطباء). داخل. درون؛ مقابل بیرون، برون. (از فرهنگ فارسی معین). داخل هم به معنی لغوی و هم اصطلاحی، همچون زاویهء اندرونی یعنی زاویهء داخله در مقابل زاویهء بیرونی زاویهء خارجه. (مقدمهء التفهیم ص قلج) :
سرو بن چون سرو بن پنگان
اندرون چون برون با تنگان.ابوشکور.
برآنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون باز نمودندی. (تاریخ بیهقی).
وز مشرفان دهند بگرد سرایشان
زان پنج اندرون وزان پنج بردرند.
ناصرخسرو.
نی بدم کاتش زمن درمن فتاد
کاندرون دل شراری داشتم.خاقانی.
آن جماعت در اندرون حصار گریختند و به سور و قصور آن اعتصام و اعتضاد جستند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد.مولوی.
|| باطن. ضمیر. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دل و روده و باطن. (آنندراج). دل و روده. (ناظم الاطباء). احشاء و امعاء. (مقدمهء التفهیم ص قلج). دل. قلب. فؤاد. درون آدمی چه دل و جگر و معده و روده و چه مغز و مرکز شعور و وجدان. (از یادداشت مؤلف) :
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد.ابوشکور.
از سر تکدری که با بکتوزون در اندرون داشت... (ترجمهء تاریخ یمینی). اندیشه ای که در باب مطاوعت مجدالدوله در اندرون داشت با اتباع خویش درمیان نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برون و اندرونی.نظامی.
از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود. (تذکرة الاولیاء عطار).
نغمه های اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا.مولوی.
توانم(5) آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود برنج در است.
سعدی.
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی.سعدی.
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.(بوستان).
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم.سعدی.
چگونه شاد شود اندرون غمگینم.حافظ.
چون شکم او (گاو) را شکافتند همهء آن مردم تعجب کردند بواسطهء آنکه در اندرون فراخ شاخ چند علامت زخمی پیدا شده بود. (انیس الطالبین ص 144).
- پاک اندرون؛ پاکدل :
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یاربی.سعدی.
- خراب اندرون؛ بدباطن. آنکه. باطنش خراب و غیر از ظاهرش است :
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون.(بوستان).
- سبزاندرون؛ آنکه یا آنچه داخلش سبز باشد. آنچه متنش سبزرنگ باشد. (در مورد پارچه و جز آن) :
رویش میان حلهء سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
- سیاه اندرون؛ آنکه اندرونش سیاه است. سیاه دل. سیه دل :
سیاه اندرون باشد و سنگ دل
که خواهد که موری شود تنگدل.(بوستان).
- عارف اندرون؛ دانادل :
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون راگو برون ویرانه باش.
سعدی.
|| خانه ای که پشت خانهء دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران بود. حرمسرا. اندرونی، مقابل بیرونی. (فرهنگ فارسی معین). خانهء زنان. سرای زنان. سرای پسین. شبستان. حرمسرا. (یادداشت مؤلف) :هر که را پیش می آمد از پاسبان و پرده دار و خادمان می زدند و می کشتند تا در اندرون رفتند و خاقان مست خفته بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 81). بعد از طائع، خلفا همه روی درکشیدند و اندر پرده شدند از اندرون بفرمانی قانع شدند. (مجمل التواریخ). || حرم. (یادداشت مؤلف) :
اندرونها همه را گرچه ز طهران طلبیدم،
از یکی کام ندیدم
آه از خانم شهزادهء چون بدر منیرم،
زن بی مثل و نظیرم.شوریدهء شیرازی.
(1) - گاهی مدخول «به» کلماتی است نظیر پیش، زیرکه معنی ظرفیت دارد. دراین حال گاهی «به» سپس مدخول آن و پس اندرون آمده و گاه «به» نیامده و اندرون با کلمهء قبل (زیر،پیش) بصورت زیر اندرون [ = در زیر، اندرزیر ] و پیش اندرون [ = در پیش، اندرپیش ] بکار رفته مثال مورد اول، به زیر اندرون :
بزیر اندرون بود هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت. فردوسی.
بزیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوه کوب. فردوسی.
به پیش اندرون :
به پیش اندرون پهلوانی بزرگ
سپاهی همه رزم جویان چو گرگ. فردوسی.
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان. فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن. فردوسی.
پس پشت لشکر کیومرث شاه
بنیزه به پیش اندرون با سپاه. فردوسی.
مثال مورد دوم، زیر اندرون:
یادکن زیرت اندرون [ = اندر زیرت ] تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی.
پیش اندرون :
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار. فردوسی.
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی براو انجمن شد نه خرد.
بشد لشکر کشور از طیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون. فردوسی.
بدان کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راهجوی. فردوسی.
در این مورد توان گفت که اندرون حرف اضافه ای است که از پس مفعول آمده چنانکه در شواهد زیر نیز چنین است :
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشکها برآوردند. رودکی.
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون. فردوسی.
میان اندرون کاویانی درفش
زمین زو شده سرخ و زرد و بنفش. فردوسی.
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون. اسدی.
هر کجا راحتی است صد رنج است
زیر رنج اندرون دو صد گنج است. سنایی.
(2) - ن ل: کاه.
(3) - ن ل: بودی.
(4) - ن ل: باد غرو.
(5) - ن ل: گرفتم.


اندرون.


[اَ دَ] (ع ص) جِ اندری(1). رجوع به اندری شود. || (اِ) جوانان که از هرنوع برای شراب فراهم آیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوانان پراکنده که برای شراب جمع شوند. (از اقرب الموارد). و رجوع به اندری شود.
(1) - مانند اشعرون و اعجمون که جمع اشعری و اعجمی است. (منتهی الارب).


اندرون اندر.


[اَ دَ اَ دَ] (اِ مرکب)تسمه ای جهت اندازه گرفتن. (ناظم الاطباء).


اندرون خانه.


[اَ دَ خا نَ / نِ] (اِ مرکب)مقابل دیوانخانه. (از لغت محلی شوشتر، خطی یادداشت مؤلف).


اندرون رفتن.


[اَ دَ رَ تَ] (مص مرکب)داخل شدن. درون (اطاق،خانه) رفتن. || به حیاط اندرونی رفتن. (فرهنگ فارسی معین).


اندرون شدن.


[اَ دَ شُ دَ] (مص مرکب)اندرون رفتن. داخل شدن.
-امثال: با شیر اندرون شد و با جان بدر رود (عشق تو در درونم و جان تو در دلم...) سعدی. (امثال و حکم مؤلف).


اندرونه.


[اَ دَ نَ / نِ] (اِ)(1) اندرون. داخل. (فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج1 ورق 130). || باطن. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح پزشکی مجموع اعضا(2)و انساجی که در داخل شکم زیر پردهء جنب قرار دارند که شامل معده و روده ها و کبد و لوزالمعده و طحال و کلیتین و روده بند و صفاق و مثانه و سایر بافتهای داخل شکم میشود. احشاء و امعاء. احشاء. (از فرهنگ فارسی معین). || پیراهن و چادر و لباسی که در زیر قبا پوشند. (ناظم الاطباء). چادرشب. (از شعوری ج1 ورق 130). شعار. (یادداشت مؤلف).
(1) - اندرونه = اندرون + ه .
(2) - از اصطلاحات فرهنگستان در مقابل
Les visceres.


اندرونه شناسی.


[اَ دَ نَ / نِ شِ] (حامص مرکب) در اصطلاح پزشکی علمی که اعضاء و جوارح داخل بدن را مورد بررسی قرار میدهد(1). معرفة الاحشاء. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - از اصطلاحات فرهنگستان در مقابل
.Splanchnologie


اندرونی.


[اَ دَ] (ص نسبی)منسوب به اندرون. باطنی و داخلی ضد بیرونی. (از ناظم الاطباء). داخلی. درونی: زاویهء اندرونی (زاویه داخلی). (فرهنگ فارسی معین) : تا چون دشمن بیرونی برسد از دشمن اندرونی ایمن باشد. (مجالس سعدی ص 20).
... که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.
سلمان ساوجی.
|| (اِ مرکب) باطن و درون. (آنندراج). || پارچهء کتانی اعلا. (ناظم الاطباء). کتان بهتر. (آنندراج). چادرشب. (از شعوری ج1 ورق 133). || خانه ای که پشت خانهء دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران است، مقابل بیرونی. (فرهنگ فارسی معین). خانهء مجاور بیرونی خاص مهمانان که زن باشند. سرای پسین. حرمسرا. شبستان. خانهء خاص زنان. حرمخانه. (یادداشت مؤلف).


اندرونیا.


[ ] (اِ) نوعی از هیوفاریقون(1). (از تذکرهء داود ضریرانطاکی ص 63).
(1) - هیوفاریقون را درهمین کتاب در حرف ه (ص 344) هوفاریقون آورده در دزی (ج1 ص 40) Hypericum است.


اندرونیکوس.


[ ] (اِخ) (بمعنی مرد مظفر) مسیحی رومانی و یکی از خویشان پولس است که با وی در زندان بود و پولس در نامه رومانیان او را سلام می فرستد. (قاموس کتاب مقدس).


اندروهارن.


[ ] (اِ) تلخه که درمیان گندم است. (یادداشت مؤلف). ظاهراً باید مصحف اندروصارون باشد. رجوع به اندروصارون شود.


اندرهست.


[اَ دَ هَ] (اِ) گیاهی که آنرا قاتل الکلب نیز گویند. (ناظم الاطباء). زعفران دشتی. (آنندراج). و رجوع به قاتل الکلب شود.


اندرهم گشادن.


[اَ دَ هَ گُ دَ] (مص مرکب) مرج(1). (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی).
(1) - مرج به معنی مضطرب و پریشان گردیدن است و ظاهراً مراد همین معنی است یعنی از هم پاشیده شدن و پراکنده شدن. ازهم باز شدن. منتشر و پراکنده گردیدن.


اندری.


[اَ دَ] (ع ص نسبی)منسوب به اندر که دهی است قریب حلب. ج، اَندَریّون و قول عمروبن کلثوم:
الاهبی بصحنک فاصبحینا
و لاتبقی خمور الاندرینا
نسب الخمر الی اهل القریة؛ ای خمورالاندریین فاجتمعت ثلاث یاءات فخففها ضرورةً او جمع الاندری اندرون کما قال الاشعرون و الاعجمون. (منتهی الارب). منسوب به اندر که دهی است از حلب. ج، اندرون و اندریون و اندریین. (ناظم الاطباء). || رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود.


اندریاب.


[اَ دَ] (اِ مرکب) حس. حاسه. (یادداشت مؤلف).


اندریابنده.


[اَ دَ بَ دَ / دِ] (نف مرکب) دریابنده. مدرک. ادراک کننده. (از فرهنگ فارسی معین) : واجب الوجود بزرگترین اندریابنده ای است مر بزرگترین اندریافته را که خود است تمامترین اندریافتن دایم به آن بهاء و به آن عظمت... (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص 131). هرکه او زنده است و بی آفت است او شنواست و بیناست و اندر یابندهء چیزهاء اندر یافتنی است... و درست کردیم که صانع قدیم زنده است و مر او را آفتی نیست، دانستیم که شنوا و بیناست و اندریابندهء چیزهاء اندریافتنی است. (جامع الحکمتین ص 56). و چون همی گویند که باید که خدا بینا یا اندریابندهء چیزهاء اندریافتنی باشد. (جامع الحکمتین ص 56).


اندریاس.


[ ] (اِخ) (به معنی صاحب مروت) یکی از رسولان دوازده گانه و پسر یونا و برادر شمعون پطرس و از اهل بیت صیدای جلیل بود. پیشه اش ماهیگیری و اول شاگرد یحیی تعمید دهنده بود پس از آن منجیزا متابعت نمود و چون او مسیا یعنی مسیح را یافت در حال بنزد برادر خود شمعون شده وی را بنزد عیسی آورد و از آن وقت ببعد درضمن شاگردان مسیح محسوب شد و تا آخر با وی بود و در اناجیل و مرقس و یوحنا از وی سخن رفته است. وی در اخائیه بر صلیب مخصوصی مصلوب شد و آنرا صلیب مار اندریاس می گفتند. (از قاموس کتاب مقدس).


اندریافت.


[اَ دَ] (مص مرکب)دریافت. ادراک. (فرهنگ فارسی معین). وجدان. قوهء مدرکه. (یادداشت مؤلف): و با آنکه کمال معقولات اندروی (نفس) نیست دردمند است و به آن کمالی که دارد خوشی یابست بطبع خویشتن ولیکن تا اندر تن است از اندریافت خوشی و درد مشغول است. (دانشنامه علائی چ احمد خراسانی ص 131). و دو قوت او را در افزود یکی قوت اندر یافت که او را مدرکه خوانند که حیوان چیزها بدو اندریابد. (چهارمقاله).


اندریافتن.


[اَ دَ تَ] (مص مرکب)[ = دریافتن ] ادراک کردن. فرسیدن. (فرهنگ فارسی معین) : گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و به دل اندر عقلی نهاد تا اندریابند و حق از باطل بشناسند. (تاریخ بلعمی).
چشمت از خواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.ناصرخسرو.
نگر کز بهر اندریافتن دشوار و پنهان را
درین پیدا و آسان فضل دانایست برنادان.
ناصرخسرو.
اندریافتن بدو گونه است یا آن است که او را بذات او بیابند یا آن است که او را جز بذات او بیابند. (جامع الحکمتین ص 246). حس باطن را قوت نفسانی گویند و این قوتی است که صورت چیزها را با معنی آن اندریابند چنانکه گوسفند صورت گرگ و رنگ و شکل او اندریابد و از صورت او معنی درندگی و دشمنی که محسوس نیست اندریابد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || بدست آوردن : اردشیر سپاه برگرفت از پس اردوان برفت و او را اندریافت و مر او را بزد و از اسب بیفکند. (تاریخ بلعمی). مطلوب خداوند غم، یا از دست رفته باشد و اندریافتن آن متعذر باشد یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشند از یافتن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || بمجاز نجات دادن. رها ساختن: مهلب پیش اندرآمد و حرب سخت شد و کافران حمله کردند و او را درمیان گرفتند مهلب بانگ کرد که مرا اندریابید مسلم خیره شد و گفت این بانگ مهلب است. (تاریخ بخارا). || استدراک. (یادداشت مؤلف). جبران کردن : و اگر نیز ضعفی پدید آید بغذا اندرتوان یافت. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


اندریافتنی.


[اَ دَ تَ] (ص لیاقت)قابل اندریافت. دریافتنی. قابل ادراک. (فرهنگ فارسی معین) : دانستیم که شنوا و بیناست (صانع) و اندریابندهء چیزهاء اندر یافتنی است. (جامع الحکمتین ص 56). باید که خدا بینا یا اندریابندهء چیزهاء اندریافتنی باشد. (جامع الحکمتین ص 66).


اندریافته.


[اَ دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) مدرک [ مُ رَ ] ادراک شده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندریابنده شود.


اندریان.


[اَ دِ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر با 1363 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندریک.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند با 309 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندریمان.


[اَ دَ] (اِخ)(1) نام یکی از مبارزان تورانی است که در جنگ دوازده رخ به دست گرگین میلاد کشته شد. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء).
(1) - نیز اندیرمان. در اوستا Vandaremainish. این نام می بایست در فارسی وندریمان شود ولی تحریف شده. او از قبیلهء خیون و برادر ارجاسب بشمار رفته. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). در شاهنامه بدوتن بنام اندریمان [ = اندیرمان ] برمیخوریم یکی از این دو بدست گرگین میلاد کشته شده و شرح رزم گرگین و اندریمان در شاهنامه (چ بروخیم) ج 5 ص 1240 آمده. این پهلوان بنا بنوشتهء آقای پورداود (یشتها ج1 ص 289) برادر افراسیاب است نه برادر ارجاسب. اندریمان دوم بدست اسفندیار کشته شده و در شاهنامه (چ بروخیم ج6 ص 1624) از آن سخن رفته است. پورداود در ج1 یشتها ص 289 نوشته اند: وندرمئینیش Vandaremainish [ = اندریمان ] یکی از شاهزادگان تورانی از قبیلهء خیون و برادر ارجاسب میباشد در جنگ ایرانیان و تورانیان از اسفندیار پسر کی گشتاسب شکست دیده کشته گردید. معنی لفظی این اسم چنین است: کسی که منش و خیالش در پی شهرت و مدح میباشد. در شاهنامه نیز این اسم موجود است ولی مثل اسم نستور خراب شده بجای آنکه وندریمان باشد اندریمان یا اندریمن آمده است اندریمان نیز در تاریخ طبری و شاهنامه اسم برادر افراسیاب است که بدست گرگین کشته شد:
همان اندریمان یل شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
و در ج2 یشتها ص 273 نوشته اند: از اندریمان برادر ارجاسب که یکی از پهلوانان توران و در جنگ دینی بدست اسفندیار کشته گردید در اوستا یاد شده است در آبان یشت (فقرات 116 - 118) آمده: اندریمان (برادر) ارجاسب نزدیک دریای فراخکرات صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند از برای ناهید قربانی کرده از او درخواست که به کی گشتاسب وزریر چیره شود و ممالک ایران را براندازد اما ناهید او را کامروا نساخت.


اندرین.


[اَ دَ] (اِخ) نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازهء یک روز راه است و بعد از آن آبادانی نیست. اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمروبن کلثوم:
الاهبی بصحنک فاصبحینا
ولاتبقی خمور الاندرینا(1)
مربوط به همین اندرین است. صاحب کتاب العین گفته اندرین جمع اندری است و اندری جوانانی اند که از جای پراکنده گرد می آیند. ازهری گفته اندر دهی است در شام و در آن درختان مو باشد و جمع آن اندرین است و خمورالاندرین در شعر ابن کلثوم گویا اشاره بدین مطلب باشد. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب و اندری شود. || شهری در بین النهرین. (ناظم الاطباء).
(1) - شعر منوچهری:
من بسی دیوان شعر تازیان دارم زبر
تو ندانی خواند الاهبی بصحنک فاصبحین.
(دیوان ص 81) اشاره بدین بیت است.


اندریون.


[اَ دَ ری یو] (ع اِ) جِ اندری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندری شود.


اندریه.


[اَ دَ یَ / یِ] (اِخ) دهی است از بخش فیروزکوه شهرستان دماوند با 780 تن سکنه. آب آن از رودخانه قزقانچای و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اندز.


[اَ دَ] (اِ)(1) قصد و عزم و آهنگ. (ناظم الاطباء). قصد. (از شعوری ج1 ورق 109). || حدس و رای. (ناظم الاطباء). تخمین. (از شعوری ج1 ورق 109). || یک نوع علفی که در بیطاری بکار میبرند. || مرد مشهور. (ناظم الاطباء).
(1) - مخفف انداز است. (از شعوری ج1 ورق 109).


اندز.


[اَ دِ] (اِ) تسمه ای جهت اندازه گرفتن. (ناظم الاطباء).


اندزق.


[اَ دِ زَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر با 432 تن سکنه. آب آن از رود گرگری و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندس.


[اَ دَ] (ع ن تف) گَندَه تَر. انتن: اندس من ظربان(1) . (مجمع الامثال میدانی ص 680). و رجوع به ظربان شود.
(1) - گفته اند اندس در این مثال به معنی انتن است که گنده تر و بسیار بدبو باشد. طبری گفته اندس از ندس است که زیرک باشد از آنکه ظربان در سوراخ سوسمار فرو رود و بین اشتران درآید و آنها را بپراکند و این جمله از زیرکی وی باشد. (از مجمع الامثال میدانی ص 680).


اندس.


[اَ دُ] (اِخ) شهری است در غرب خلیج قسطنطنیه دربین دو کوه. و در آن مسجدیست که مسلمة بن عبدالملک بناکرده است. (ازمعجم البلدان).


اندس.


[ ] (اِخ) نام شهری است که صاحب تاریخ قم دربارهء آن چنین آرد: ایضاً کیخسرو بنا کرده است و سبب آن بود که روزی او بصید بیرون آمده و بکوه اندس رسید دابهء او برمید. اصحاب خود را گفت برین بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. پس دراین میانه در موضعی که آنجا بود و آنرا سوذره گفتندی یعنی بزبان عجم سه راه، دیوی را دیدند برو ظفر یافتند و بپیش کیخسرو آوردند. کیخسرو آنرا در آن موضع بکشت. پس آذینها بستند و بر کتها نشستند چنانچ [ بجای چنانکه بکار رفته ] رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند و جامه های سفید بپوشیدند. کیخسرو در خلوتخانه ای که از برای عبادت و طاعت جهت او ساخته بودند بنشست و حق سبحانه و تعالی را پرستش کرد و شکر گفت و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید یعنی از برده با شما چیست. گفتند قوم و مردم دیلم. کیخسرو گفت از بهر ایشان اینجا بنایی نهید و آنرا مه اندیش نام کنید و این سخن در وقت رمیدن دابهء او اشتقاق کرده اند. (تاریخ قم صص 81 - 82).


اندساج.


[اِ دِ] (ع مص) بر روی افتادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: اندسج علی وجهه. (ناظم الاطباء).


اندساس.


[اِ دِ] (ع مص) پنهان شدن در خاک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اندفان. (از اقرب الموارد). در زیرخاک شدن. (تاج المصادر بیهقی). پنهان شدن. (مصادر زوزنی). یقال اندس تحت التراب. (ناظم الاطباء).


اندشمار.


[اَ دِ] (اِ) صحبت و مکالمه و سبق و درس. (ناظم الاطباء). درس و گفتار. (آنندراج). || صدای آشکار و بلند. (از شعوری ج1 ورق 107).


اندشمال.


[اَ دِ] (اِ) سبق و درس. (ناظم الاطباء). درس و گفتار. (از آنندراج). || آواز صاف و روشن. (ناظم الاطباء). آواز بلند. (آنندراج).


اندعاء .


[اِ دِ] (ع مص) جواب دادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جواب وا دادن. (تاج المصادر بیهقی). اجابت. (از اقرب الموارد). یقال لو دعونا لاندعینا؛ ای لاجبنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اندعاص.


[اِ دِ] (ع مص) از هم پاشیدن مرده، یقال اندعص المیت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مندعص شود.


اندغنی.


[اَ دَ] (ص نسبی)منسوب است به اندغن و آن دهی است در پنج فرسنگی مرو و از آنجاست عباد بن اسید اندغنی زاهد. (از لباب الانساب).


اندفاغ.


[اِ دِ] (ع مص) خوض کردن درسخن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسخن درآمدن و ادامه دادن آنرا. افاضة. (از اقرب الموارد). خوض پیوستن. (فرهنگ فارسی معین). یقال: اندفع فی الحدیث. || بشتاب رفتن اسب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسراع. (از اقرب الموارد). || دور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). برکنار گشتن. (فرهنگ فارسی معین). تنحی. (از اقرب الموارد). || بناگاه رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). همه باهم و بیک دفعه آمدن. (از اقرب الموارد). || نیست شدن. (آنندراج). || بازداشته شدن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رانده شدن. (فرهنگ فارسی معین). || شتاب کردن در سخن. (آنندراج). || (اِمص) بازداشتگی و دفع کردگی و ردکردگی و بازداشت. (ناظم الاطباء).


اندفاق.


[اِ دِ] (ع مص) ریخته شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریخته شدن آب. (تاج المصادر بیهقی). ریخته شدن و برجستن آب و مانند آن. (آنندراج). انصباب. (از اقرب الموارد). یقال: اندفق اندفاقاً. (ناظم الاطباء).


اندفان.


[اِ دِ] (ع مص) پنهان گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پوشیده و پنهان شدن. (از اقرب الموارد). || انباشته شدن چاه و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انباشته شدن. (تاج المصادر بیهقی).


اندقاق.


[اِ دِ] (ع مص) کوفته و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). شکسته شدن. انکسار. (از اقرب الموارد). کوفته شدن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: دق الشی ء فاندق. (ناظم الاطباء).


اندقام.


[اِ دِ] (ع مص) برآمدن باد برکسی و وزیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درآمدن باد بر کسی. (از اقرب الموارد). یقال: اندقمت الریح علیه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اندقان.


[اَ دِ] (اِخ) دهی است از بخش اسفراین شهرستان بجنورد با 647 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن بنشن، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندقی.


[اَ دَ] (ص نسبی)منسوب به اندقا و آن دهی است در ده فرسنگی بخارا، از آنجاست ابومظفر عبدالکریم بن ابی حنیقة بن عباس اندقی درگذشته به سال 481 ه .ق. که مردی فقیه و فاضل بود. (از لباب الانساب).


اندک.


[اَ دَ] (ص، ق)(1) مقابل بسیار و مقابل بیش و گاهی مقابل فراوان نیز آمده اگر چه هرکدام مترادف هم است. (آنندراج)(2). چیز کم. (ناظم الاطباء). کم. مقابل بیش. بسیار. (فرهنگ فارسی معین). یسیر. قلیل. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). یسیر. (دهار). شملول. تافه. طفیف. تفه. مزیر. معن. قَلال. قُلال. قطیره. قطره. خبطه. مهین. لظخ. لسام. لزب. قرحناب. مسحة. شنقم. وشغ. نزر. نزیر. منزور. عش. عداف. شفی. (منتهی الارب). بخس. بکی. نبذ. برض. زهید. دون. امم. حثاث. مقابل پُر. (یادداشت مؤلف) :
خواهی اندک تو از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا به حجاز(3).رودکی.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.ابوشکور.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی.ابوشکور.
ترکان گنجینه گروهی مرد مانند اندک. (حدود العالم).
پسر بودش [ سیاوش ] از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی(4).فردوسی.
به ایران زن و مرد و کودک نماند
همان چیز بسیار و اندک نماند.فردوسی.
فرامرز با اندکی رزمجوی
بمردی بروی اندرآورد روی.فردوسی.
تو از من به سال اندکی مهتری
تو باید که چون می دهی می خوری.
فردوسی.
ز زابل برانم من اندک سپاه
نمانم بتوران سرتخت و گاه.فردوسی.
زانچه کردست زانچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.فرخی.
اندک شمرد هرچه ببخشید اگرچند
نزد همه کس اندک او باشد بسیار.فرخی.
بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.فرخی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک و نه بسیار.فرخی.
مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. (تاریخ بیهقی ص 335). این قوم که من سخن ایشان می دانم بیشتر رفته اند و سخت اندکی مانده اند. (تاریخ بیهقی ص 681). فاضلترین ملوک گذشته گروهی اند اندک... و از آن گروه دوتن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.
اسدی.
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد.
(گرشاسب نامه ص 54).
چنین گفت کاین رستخیز از کجاست
چنین بیم از اندک سپه تاچراست.
(گرشاسبنامه ص 67).
آشکارا دهی از اندک و بی مایه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی.
ناصرخسرو.
احسان و وفای تو بحدیست بس اندک
لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است.
ناصرخسرو.
پدیدار است عدل و ظلم پنهان
مخالف اندک و ناصح فراوان.
قمری (از ترجمان البلاغه).
پیش اشموئیل آمدند و گفتند ما اندکیم اگر دشمن پیش آید چگونه کنیم. (قصص الانبیاء ص 143). چون جالوت لشکر طالوت را بدید بخندید از اندکی لشکر ایشان. (قصص الانبیاء ص 147). گفتند ما اندکیم خدا ما را بسیار گرداند و فضل کرد و بر دشمن ظفر داد. (قصص الانبیاء ص 143).
و چندانکه اندک مایهء وقوف افتاد... برغبتی صادق و حرصی غالب در تعلم آن می کوشیدم. (کلیله و دمنه). هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او بوقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه). خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع از آن اندک. (کلیله و دمنه). اگر نقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود و اندک چیزی تحویل افتد. (کلیله و دمنه). هزار دوست اندکی باشد و یکی دشمن بسیار بود. (اسرارالتوحید).
حکمتم دارد بر آن کت اندکی خدمت کنم
وز تو بسیاری صلت گیرم به اندک خدمتی.
سوزنی.
اندک سخنی زبانت را عذر
از نیستی دهان نهاد است.خاقانی.
ملک الموت مال و عیسی حال
بذل بسیار و حرص اندک تست.خاقانی.
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید.خاقانی.
بیمار چو اندکی بهی یافت
در شخص نزار فربهی یافت.نظامی.
کسی را که مردی بود اندکی
اگر صد کند زان نگوید یکی.ناصرخسرو.
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
مگذر از حق بخدا اندکی آهسته گذر
زانکه فرش قدمت دیدهء حق بین منست.
یغما.
تزجی؛ باندکی روزگار گذاشتن. تقلیل؛ به اندک فانمودن. (تاج المصادر بیهقی). اعتراق؛ اندک گوشت کردن. (مصادر زوزنی).
- اندک بقا؛ آنکه یا آنچه اندک پاید. کوتاه عمر :
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی مدار.خاقانی.
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آنهمه چون سبزهء جوان.
خاقانی.
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد.
خاقانی.
- اندک تاب؛ کم تاب: ریسمان اندک تاب. (یادداشت مؤلف).
- اندک خرج؛ آنکه خرجش کم است :
لطف بسیار دخل اندک خرج
کرده در هر دقیقه درجی درج.نظامی.
- اندک خوار؛ کم خور. (یادداشت مؤلف).
- اندک خوری؛ کم خوری :
نکردند الا ریاضتگری
ببسیاردانی و اندک خوری.نظامی.
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بد دل بود گاو بسیار شیر.نظامی.
- اندک زاد؛ کم توشه. (یادداشت مؤلف).
- اندک زای؛ اندک زاینده. نزور. (از یادداشت مؤلف).
- اندک سخن؛ کم سخن. کم گو :
فراوان شکیب است و اندک سخن
گه راستی راست چون سروبن.نظامی.
- اندک قرار؛ ناپایدار :
چو صبح است اول و چون گل به آخر
که این کم عمر و آن اندک قرار است.
خاقانی.
- اندک گوی؛ کم سخن. مقابل پرگوی. (از یادداشت مؤلف).
- اندک نعمت؛ کم نعمت: کوارخان دهیست اندر میان ریگ، اندک نعمت و بسیارمردم. (حدود العالم).
- اندک نگر؛ کم بین. (یادداشت بخط مؤلف).
- اندک وفا؛ کم وفا :
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است.سعدی.
- امثال: اندک بر بسیار دلیل باشد. (کشف المحجوب از امثال و حکم مؤلف).
اندک خود را به از بسیار دیگران دان. (خواجه عبدالله انصاری از امثال و حکم مؤلف).
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور : گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخ خندان خور بسیار مخور ورد مکن فاش مساز اندک خور و گه گه خور و پنهان خور.
(منسوب بخیام از امثال و حکم مؤلف).
اندک دان بسیارگوست. (امثال و حکم مؤلف).
اندک دلیل بسیار است : ز بسیار اندکی را او نموده دلیل است اندکی او را ز بسیار.
فرخی (از امثال و حکم مؤلف).
اندک شمر ار دوست ترا هست هزار ور دشمن تو یکیست بسیار شمار داود نبی چو برگشادی اسرار گفتا پسرا پند من از دل مگذار... یوسفی (از امثال و حکم مؤلف).
اندکی جمال به از بسیاری مال.
(امثال و حکم مؤلف).
|| کوتاه. مدتی اندک. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در پهلوی handak (کم،کمی). (از حاشیه برهان قاطع چ معین). تصغیر اند است و اند عددی باشد مجهول میان سه و نه و آنرا بعربی بضع خوانند و هرچیز کم را نیز گویند. (برهان قاطع) (از هفت قلزم).
(2) - خیرالمدققین میفرمایند گاهی در مقام معدوم و نفی مطلق استعمال کنند مثل کم چنانکه گویند زید کم مرتکب این کار میشود و غرض عدم ارتکاب وی میباشد چنانکه در این بیت نظامی:
پس و پیش چون آفتابم یکی است
فروغم فراوان فریب اندکی است.
چه غرض نه آن است که من فی الجمله فریب هم دارم بلکه مدعا آن است که فریب اصلاً نیست چنانکه ناصحی بکسی گوید که دروغ کمتر بگو. و غرض آن نمیباشد که من رخصت داده ام که اندک دروغ خود میگفته باشی لیکن اختیار مانند این کلام بجهت آن است که آدمی بمقتضای بشریت از اقسام چنین قبایح بالکلیه پاک نمیتواند ماند پس اگر باینطور امری کند ممکن الاتیان باشد و اگر خبری دهد محمول بر صدق تواند شد و از این قبیل است در این بیت :
مرا دل یکی بود پیمان یکی
درستی فراوان فریب اندکی.
و این لفظ مرکب است از اند به معنی چند چنانکه در بحث لفظ اند نوشته شد و کاف تصغیر. بزعم فقیر کاف نسبت است نه تصغیر. (آنندراج).
(3) - ن ل: طراز.
(4) - رجوع به حاشیهء شمارهء 2 درهمین صفحه شود.


اندکاک.


[اِ دِ] (ع مص) برابر و هموار گردیدن مکان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: اندک المکان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


اندکام.


[اِ دِ] (ع مص) درآمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انقحام. (از اقرب الموارد). و رجوع به انقحام شود.


اندکان.


[اَ دَ](1) (اِخ) یا اندگان. نام شهری و ولایتی است مابین سمرقند و چین و معرب آن اندجان است. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شهری است در ترکستان که پایتخت فرغانه است و آن را تعریب کرده، اندجان گفته اند. (از ناظم الاطباء)(2). دهی است بفرغانه. از آن ده است عمروبن محمد طاهر صوفی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و شاعر فارسی علی قرط اندکانی از آن قریه است. (یادداشت مؤلف). || دهی است بسرخس در آن ده است قبر زاهد احمد حماوی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به اندکان شود.
(1) - در معجم البلدان و منتهی الارب بضم دال است.
(2) - ناظم الاطباء کلمه را با «گ» آورده.


اندکانی.


[اَ دَ] (ص نسبی)منسوب به اندکان و آن دهی است از فرغانه و از آنجاست ابوحفص عمر بن محمد بن طاهر اندکانی فرغانی صوفی، درگذشته به سال 545 ه .ق. (از لباب الانساب). و رجوع به اندکان شود.


اندک اندک.


[اَ دَ اَ دَ] (ق مرکب)کم کم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بتدریج. تدریجاً. رفته رفته. (فرهنگ فارسی معین). آهسته آهسته. متدرجاً. بمرور. خرده خرده. خردخرد. نرمک نرمک. نرم نرم. خوش خوش. قلیلاً قلیلاً. (یادداشت مؤلف) :
اندک اندک سر شاخ درخت
عالی گردد بمیان مرغزار.
منوچهری.
دهد اندک اندک بروز دراز
پس آنگه ستاند بیک روز باز.اسدی.
مرا بخواب دل آکنده بود و سر زخمار
زمانه کرد ز خواب اندک اندکم بیدار.
ناصرخسرو.
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وآنگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
شاید آنگه کزین جوال بکیل
اندک اندک برو بپیماید.ناصرخسرو.
چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فناپذیرد. (کلیله و دمنه). تربض؛ اندک اندک روزگار گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). تهصص؛ اندک اندک مکیدن. (تاج المصادر بیهقی). تربض؛ اندک اندک فاستدن. (تاج المصادر بیهقی). تمرز؛ اندک اندک مکیدن. (تاج المصادر بیهقی). استدراج؛ اندک اندک نزدیک گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
نشاطی نیم رغبت می نمودند
بتدریج اندک اندک میفزودند.نظامی.
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
بهر دوریی دورتر گشت نور.نظامی.
گر صبر کنی بصبر بی شک
دولت بتو آید اندک اندک.نظامی.
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جمع کن تم الکلام.مولوی.
اندک اندک نور را بر نار زن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن.مولوی.
میزهاند میبرد تا معدنش
اندک اندک تا نبینی بردنش
وین نفس جانهای ما را همچنان
اندک اندک دزدد از جنس جهان.مولوی.
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد.مولوی.
ملک او را اندک اندک بلطف بیدار کرد. (گلستان).
چو دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که یار بازپسین دشمنی است جمله ربای.
سعدی.
ناگاه اثر غیبت و فنا ظاهر شدن گرفت و اندک اندک استیلا آورد. (انیس الطالبین ص 122). اندک اندک برف می آمد و هوا قدری سرد بود. (انیس الطالبین ص 131). استدراج؛ اندک اندک در کاری درآوردن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). تدخل؛ اندک اندک درآمدن. (منتهی الارب). تدرج؛ اندک اندک قریب گردیدن. (منتهی الارب). تدلس؛ اندک اندک گرفتن طعام. (منتهی الارب). تدنی؛ اندک اندک نزدیک شدن. (منتهی الارب). تفریض؛ اندک اندک واجب گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). تمقق؛ اندک اندک خوردن شراب را. (منتهی الارب). قت؛ اندک اندک آب فراهم آوردن. (منتهی الارب).
-امثال: اندک اندک بهم شود بسیار. (گلستان از امثال و حکم مؤلف).
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی. (گلستان از امثال و حکم مؤلف)(1).
(1) - ترجمهء مثل عربیست که: الذود الی الذود ابل. و رجوع به ذود شود.


اندک بین.


[اَ دَ] (نف مرکب)اندک نگرش. کم بین. خردک نگرش. کوته بین. تنگ چشم. لله وین. چس خور. کوتاه نظر. خرده نگرش؛ سیاه کاسه. مقابل بلندنظر. نظربلند. (از یادداشتهای مؤلف).


اندک بینی.


[اَ دَ] (حامص مرکب)کوتاه نظری. نظرتنگی. تنگ چشمی. چشم تنگی. خرده نگرشی. خرده نگرشنی. (یادداشت مؤلف).


اندک خرد.


[اَ دَ خِ رَ] (ص مرکب)کم هوش و کم عقل. (ناظم الاطباء). کم خرد :
ایا پورکم روز اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد.فردوسی.
به افراسیاب آمد آن خوی بد
از آن نامداران اندک خرد.فردوسی.
وزان پس به پیران چنین گفت رد
که کاوس پیر است و اندک خرد.فردوسی.


اندک خوار.


[اَ دَ خوا / خا] (نف مرکب) کم خوار. کم خور. (فرهنگ فارسی معین).


اندک خواری.


[اَ دَ خوا / خا] (حامص مرکب) کم خواری. کم خوری. (فرهنگ فارسی معین).


اندک خواسته.


[اَ دَ خوا / خا تَ / تِ](ص مرکب) کم مال. آنکه دارایی او اندک است : توسمت، شهری است کم نعمت و اندک خواسته. (حدود العالم). دو شهر است بر کرانهء بیابان نهاده، جایی کم نعمت و اندک خواسته. (حدود العالم).


اندک خور.


[اَ دَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) اندک خوار. (فرهنگ فارسی معین). کم خور. کم خوراک :
هایل هیونی تیزدو، اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن.
معزی (از سندبادنامه ص57).
چون هما اندک خور و کم شهوتم دانند و من
چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم.
خاقانی.
من از تو بهمت، توانگر ترم
که تو بیش خواری من اندک خورم.نظامی.
تعنت کنندش گر اندک خور است
که مالش مگر روزی دیگر است.(بوستان).


اندک خوری.


[اَ دَ خوَرْ / خُرْ] (حامص مرکب) اندک خواری. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندک خواری شود.


اندکس.


[اَ دِ] (فرانسوی،اِ)(1)دفتری که شمارهء نامه های ثبت شده در دفتر اندیکاتور را با شماره های آن نامه ها در آن ثبت کنند. (فرهنگ فارسی معین). فهرست. (لغات فرهنگستان) (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Index.


اندک سال.


[اَ دَ] (ص مرکب)خردسال. (آنندراج). جوان. (ناظم الاطباء) :
بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کآن خرد محمد بن آصف الامام.سوزنی.
شوخی هر ذره دارد آفتابی در بغل
پیر صبح از جلوهء طفلان اندک سال بود.
اسیر (از آنندراج).


اندک مال.


[اَ دَ] (ص مرکب)بی بضاعت و فقیر و تهی دست. (ناظم الاطباء).


اندک مایگی.


[اَ دَ یَ / یِ] (حامص مرکب) اندک مایه بودن. کم بضاعتی. || نادانی. بی سوادی. (فرهنگ فارسی معین) :
تو خر احمق ز اندک مایگی
بر زمین ماندی ز کوته پایگی.مولوی.
و رجوع به اندک مایه شود.


اندک مایه.


[اَ دَ یَ / یِ] (ص مرکب)کم مایه. کم بضاعت. || نادان. بی سواد. || (ق مرکب) اندکی. کمی. (فرهنگ فارسی معین). اندک. کم : چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مردم است طمع افتادش [ بوعلی سیمجور ] که باز نشابور بگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ... موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است اندک مایه از آن بازنمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245).
انوشروان جواب داد کی بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 95). اما در این کتاب اندک مایه ای از اصول آن گفته آید. (فارسنامه ابن البلخی ص 88). هرمز را بگرفت بعد ما که اندک مایه روزگار پادشاهی کرده بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 83). چهارم (از شمشیرهای مشطب یمانی) آنکه ساده باشد و اندک مایه اثرجو (یعنی شطبه) دارد. (نوروزنامه). هرچند برزیگان را که بیافت بفرمود کشتن و تخم ایشان اندک مایه بود. (مجمل التواریخ والقصص).
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
گر مرا عشقت بسختی کشت مهلت اینقدر
کاش اندک مایه نرمی در خطابت دیدمی.
سعدی.


اندک مردم.


[اَ دَ مَ دُ] (اِ مرکب) مردم پست. (یادداشت مؤلف): ایشان [ لوریان ] را ساز و چهارپا داد [ بهرام گور ] تا رایگان پیش اندک مردم رامش کنند. (مجمل التواریخ والقصص). || (ص مرکب) کم جمعیت. (یادداشت مؤلف).


اندک مندک.


[اَ دَ مَ دَ] (از اتباع) مگر من اندک مندکم. (یادداشت مؤلف).


اندک نگرش.


[اَ دَ نِ گَ رِ] (ص مرکب)آنکه بحسابهای بسیار کوچک نیز دقت کند. آنکه از مال بسیار قلیل نیز صرف نظر نتواند کرد. اندک بین. کم بین. تنگ چشم. لله وین. چس خور. سیاه کاسه. (یادداشت مؤلف) :
بسیار زیان باشد اندک نگرش.فرخی.
اندک نگرش نیست که اندک نگرش کس
درصدر بزرگان همه ذل است و هوان است.
منوچهری(1).
تا گشتم دور دورم از خواب و خورش
بسیار زیان باشد اندک نگرش.
(منتخب قابوسنامه ص178)(2).
(1) - در دیوان منوچهری (چ دبیرسیاقی ص 9) چنین است:
خردک نگرش نیست، که خردک نگرشنی
در کار بزرگان همه ذل است و هوانست.
(2) - و خرد انگارش بزرگ زیان باشد. (همان متن ص 177).


اندکی.


[اَ دَ] (حامص) قلیلی و کمی و کمیابی و نادری. (ناظم الاطباء). نقصان. قلت. (یادداشت مؤلف) :
بدان اندکی سال و چندین خرد
که گفتی روانش خرد پرورد.فردوسی.
مردی هزار و چهارصد بطلب عروس فرستادم هیچکس بازنیامد و لشکر ما با اندکی افتاد. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). و اندکی (اندکی نفث) نشان از خامی باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نخست از اندکی آغاز کنند و بتدریج میفزایند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
با وجود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم به اندکی.سوزنی.
بس بی خبر است زاندکی عمر
زان خندهء غافلان زند صبح.خاقانی.


اندلاث.


[اِ دِ] (ع مص) درافتادن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درافتادن در کسی. (آنندراج). یقال اندث علینا فلان یشتم، ای انخرق وانصب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بی فکر و رویت در کاری درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). سر بررفتن نهادن. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی کتابخانه مؤلف ورق 228 الف).


اندلاص.


[اِ دِ] (ع مص) لغزیدن چیزی از دست کسی و افتادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از دست لغزیدن چیزی و افتادن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). بیفتیدن چیزی از دست. (تاج المصادر بیهقی). یقال اندلص الشی ء من یده. (ناظم الاطباء).


اندلاظ.


[اِ دِ] (ع مص) تدافع نمودن: اندلظ الماء اندلاظاً؛ تدافع نمود آب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اندلظ الماء؛ تدافع کرد آب و در لسان اندفاع است. (از اقرب الموارد).


اندلاع.


[اِ دِ] (ع مص) کلان شدن و بیرون آمدن و فروهشته گردیدن شکم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). شکم پیش آمدن. (تاج المصادر بیهقی). اندلاع بطن؛ کلان شدن شکم و بیرون آمدن و پیش آمدن. (یادداشت مؤلف). یقال: اندلع بطنه. (ناظم الاطباء). || بیرون آمدن شمشیر از نیام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اندلاق. (از اقرب الموارد). یقال: اندلع السیف من غمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اندلاع سیف؛ بیرون آمدن شمشیر از نیام. (یادداشت مؤلف). || بیرون آمدن زبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زبان از دهن بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: اندلع لسانه. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندلاع لسان؛ بیرون آمدن زبان. (یادداشت مؤلف).


اندلاف.


[اِ دِ] (ع مص) ریخته شدن. (آنندراج). انصباب. (از اقرب الموارد). اندلف علی اندلافاً؛ ریخته شد برمن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اندلاق.


[اِ دِ] (ع مص) پیش شدن و بیرون آمدن از جای خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بیرون آمدن از جای خود. (از اقرب الموارد). در پیش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || بناگاه رسیدن سیل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یا بشتاب رفتن و دور گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ناگاه سیل و خیل فروگرفتن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). || برآمدن شمشیر از نیام بدون کشیدن. یا نیام را پاره کردن و بیرون آمدن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). شمشیر از نیام و امعا از شکم بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بیرون آمدن شمشیر از نیام بی کشیدن. (یادداشت مؤلف).


اندلال.


[اِ دِ] (ع مص) راه یافتن و توفیق راست کردن. (ناظم الاطباء). راه و توفیق راست کرداری یافتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). مطاوع دَلَّ کند. (از اقرب الموارد). یقال: دله علیه و اندل. (منتهی الارب). || ریخته گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). ریخته شدن. (ناظم الاطباء). انصباب. (از اقرب الموارد). || از بیماری به شدن. (تاج المصادر بیهقی نسخهء خطی سازمان لغت نامه ورق230 الف).


اندلان.


[اَ دِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان اصفهان با 134 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و چاه. محصول آن ذرت و هندوانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


اندلس.


[اَ دُ لُ / اَ دَ لُ] (اِخ)(1)ناحیه ای است مشرق وی حدود رومست و جنوب وی خلیج دریای رومست و مغرب وی دریای اقیانوس مغربیست و شمال وی هم ناحیت رومست و این ناحیتیست آبادان و خرم و اندر وی کوهها و آبهاء روان و خواستهء بسیار، و اندر وی معدن همهء جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیر و آنچه بدین ماند و بناهاشان همه از سنگست و ایشان مردمانی اند سپیدپوست و ازرق چشم. (حدود العالم چ دانشگاه ص 181). اندلس ناحیه ای است در جنوب کشور اسپانیا در کنار دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس بوسعت 87570 کیلومترمربع که اکنون مشتمل بر هشت ولایت است. رودخانهء وادی الکبیر(2) آنرا مشروب میسازد و رشته کوههای سیرامورنا(3)و سیرانوادا(شلیر)(4) در آن واقع است. در اصطلاح جغرافی نویسان اسلام اندلس و جزیرة الاندلس بر تمام شبه جزیرهء ایبری یعنی اسپانیا و پرتغال فعلی اطلاق میشده، زیرا اعراب مسلمان در سال 92 ه .ق. بسرداری طارق بن زیاد غلام موسی بن نضیر اندلس را بتصرف درآوردند و بعد بر قسمت اعظم شبه جزیرهء ایبری تسلط یافتند و از اینجا برتمام شبه جزیره ایبری اندلس گفتند. پس از آنکه در سال 92 ه .ق. اسپانیا بوسیلهء مسلمانان فتح شد تا 128 ه .ق. این سرزمین بوسیلهء حکامی که از دمشق گسیل می گشتند اداره می شد. در این سال عبدالرحمان اول یکی از نوادگان هشام خلیفهء دهم اموی خود را امیر اندلس خواند و بدین ترتیب سلسلهء امویان اندلس را تأسیس کرد. حکومت امویان اندلس تا سال 422 ه .ق. / 1031 م. طول کشید. از آن پس سلطنت های کوچک محلی پیدا شد (ملوک الطوایف). این تفرقه فشار مسیحیان را به مسلمانان برای پس گرفتن سرزمینهای خود بیشتر کرد. از سال 479 ببعد مرابطون فرمانروایان بربر شمال آفریقا به کمک ملوک طوایف آمدند و کم کم بر اسپانیا مسلط شدند. در اواسط قرن ششم هجری موحدون مرابطون را برانداختند و تا سال 609 بر اسپانیا حکومت راندند. از آن پس تا دو قرن و نیم تنها امارت اسلامی اسپانیا، امارت غرناطه بود تا در سال 898 ه .ق./ 1492 م. غرناطه نیز بدست مسیحیان افتاد و حکومت اسلامی اندلس خاتمه یافت. مسلمانان در هنگام حکومت خود در اندلس در نشر تمدن اسلامی کوشیدند و تمدنی درخشان با شهرهای معمور و کشاورزی و صنایع منظم و معماری پرشکوه که نمونهء آن قصرالحمراء در غرناطه است بوجود آوردند و بدینوسیله تمدن اسلامی و قسمت مهمی از علم و ادب یونان از طریق اسپانیا به اروپای غربی انتقال یافت. از میان مسلمانان اندلس دانشمندان بزرگی در علوم گوناگون ظاهر شدند و به بسط تمدن اسلامی کمک شایانی کردند(5). (از لاروس) (فرهنگ فارسی معین) (الحلل السندسیة ج1 صص 32 - 33) :
زنی بود در اندلس شهریار
خردمند با لشکر بیشمار.فردوسی.
از حبش تا کاشغرو از کاشغر تا اندلس
هرکجا گویی ملک مسعود گویند آفرین.
فرخی.
بر افرنجه آورد از آنجا سپاه
وزافرنجه بر اندلس کرد راه.نظامی.
و رجوع به اسپانی و امویان اندلس و طارق بن زیاد در همین لغت نامه و الحلل السندسیة فی الاخبار و آلاثار الاندلسیة (جزء1 و 2 چ قاهره 1936 م.) و معجم البلدان و نزهة القلوب و تاریخ الحکماء قفطی و تاریخ تمدن جرجی زیدان و تاریخ گزیده و نخبة الدهر دمشقی شود.
(1) - معرب از اسپانیولی Andalucia، در فرانسوی Andalousie، در انگلیسی Andalusia. (از لاروس) (فرهنگ فارسی معین). اعراب این کلمه را بعد از اسلام شناختند و آن را با الف و لام بصورت الاندلس بکار بردند. گاهی بدون الف و لام نیز بکار رفته:
سألت القوم عن انس فقالوا
باندلس و اندلس بعید.
(از معجم البلدان بنقل الحلل والسندسیة ج1 ص 33). و رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود.
(2) - Guadalquivir.
(3) - Sierra Morena.
(4) - Sierra Nevada. (5) - اسامی و شرح حال اغلب اینان در الحلل السندسیة ج2 آمده است.


اندلسی.


[اَ دُ / دَ لُ] (ص نسبی)منسوب به اندلس. رجوع به اندلس شود. || قسمی از خطوط اسلامی. (یادداشت مؤلف). || (اِخ) احمدبن محمد بن دراج اندلسی شاعر بود. رجوع به احمد... شود.


اندلسیون.


[اَ دُ / دَ لُ سی یو] (ص نسبی) اندلسی ها: الخلفاء الاندلسیون، خلیفه های اموی اندلس. (از نقودالعربیه ص 131). رجوع به اندلس و امویان اندلس شود.


اندماج.


[اِ دِ] (ع مص) درآمدن در چیزی و استوار شدن در آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن در چیزی و مستحکم شدن در آن. (از اقرب الموارد). در رفته شدن بچیزی و درآمدن و استوار شدن بجایی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || مدور گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد شدن. مدور شدن. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح حکما به معنی تکاثف و مقابل تخلخل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تخلخل و تکاثف شود.


اندماس.


[اِ دِ] (ع مص) درآمدن در دیماس. (منتهی الارب). درآمدن در دیماس و خانهء تاریک و گلخن و حمام و جز آن. (ناظم الاطباء). درآمدن در دیماس یعنی خانهء زمین و حمام. (آنندراج). به دیماس داخل شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به دیماس شود.


اندماق.


[اِ دِ] (ع مص) بناگاه درآمدن بی دستوری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی اجازه داخل شدن. (از اقرب الموارد). || زایل گردیدن ماده از جای خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زایل گردیدن از جای خود. (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: اندمقت المادة. (از منتهی الارب). || درآمدن صیاد در کازه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


اندمال.


[اِ دِ] (ع مص) به شدن و نیکو گردیدن ریش. (ناظم الاطباء). به شدن زخم و جراحت. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (آنندراج). به شدن. بهبود یافتن (زخم). سر بهم آوردن (جراحت). (فرهنگ فارسی معین). بهتر شدن خستگی و ریش. مندمل شدن قرحه. جوش خوردن. (یادداشت مؤلف)؛ اندمل الجرح؛ به شد و نیکو گردید. (منتهی الارب). || (اِمص) بهبود. سربهم آوردگی. (فرهنگ فارسی معین) :سلطان را خود از صدمه ای که بر رخسار بخت او لطمه ای بود هنوز هیچ اندمال حاصل نشده. (جهانگشای جوینی).


اندمه.


[اَ دَ مَ / مِ] (اِ) یاد آوردن بود غم گذشته را چون شوق. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). بیاد آوردن غمهای گذشته. (از برهان قاطع) (از سروری) (از رشیدی) (از فرهنگ اوبهی) (از انجمن آرا) (از صحاح الفرس) (از آنندراج). یادآوری غمهای گذشته. (ناظم الاطباء). به اصطلاح امروزی درد دل گفتن. (از یادداشت مؤلف) :
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه(1).
رودکی. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495 و احوال و اشعار رودکی ج3 ص 1092).
(1) - در آنندراج و انجمن آرا: نزدشان آرم شریک اندمه. در رشیدی و سروری بجای آرم، دارم است و در یادداشتی از مؤلف؛ نزدشان آمد شریک اندمه.


اندن.


[اَ دَ] (پسوند) یا انیدن علامت تعدیهء فعل است در زبان فارسی. (یادداشت مؤلف). در دستور پنج استاد ج1 ص 112 آمده: «طریق متعدی ساختن فعل آن است که به آخر صیغهء امر حاضر مفرد (آنید) یا (اند) افزوده و ماضی فعل را بوجود آورند و سایر صیغه ها را از آن بسازند: گری - گریانید و گریاند، خند - خندانید و خنداند، سوز - سوزانید و سوزاند...» پیداست که این شیوه متعدی ساختن سماعی است نه قیاسی.


اندو.


[اَ دَ] (اِ) گچ. || سبو و کوزه. (ناظم الاطباء).


اندو.


[اَ] (اِ) به معنی اندرون باشد که مقابل بیرون است. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم). اندرون؛ مقابل بیرون. (ناظم الاطباء) :
از آنجایگه شد به اندوی شهر
که بردارد از روی شادیش بهر.
فردوسی (از جهانگیری)(1).
(1) - ولف نیاورده.


اندو.


[ ] (اِ) تره تیزک. (فرهنگ رشیدی چ محمد عباسی ج1 ص 160).


اندوار.


[اَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل با 860 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


اندوان.


[اَ دِ] (اِخ)(1) دهی است از بخش حومهء شهرستان اصفهان با 138 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از دیههای اصفهان است در ناحیه قهاب. (از معجم البلدان). دوم ناحیت ماربین (اصفهان) پنجاه و هشت پاره دیه است خوزان و قرطان و درنان و اندوان معظم قرای آن و بحقیقت این ناحیت همچون باغی است از پیوستگی باغستان و دیهها باهم متصل. (نزهة القلوب چ لیدن ص 50).
(1) - در معجم البلدان اَندَوان.


اندوب.


[اَ] (اِ) جوششی است با خارش که پوست بدن را سیاه کند و درشت گرداند آنرا بعربی قوبا گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از آنندراج). جوششی با خارش که بر پوست آدمی برآید و آن را سیاه و خشن کند و اندروب نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
ترا کی خوش بود دیدار محبوب(1)
که داری در همه اندام اندوب.
افضل الدین کرمانی.
و رجوع به اندروب و اندوج و قوبا شود.
(1) - ن ل: ترا ره کی بود در پیش محبوب.


اندوج.


[اَ] (اِ) به معنی اندوب است و آن جوششی است با خارش که عرب قوبا گویند. (برهان قاطع). اندوب. (فرهنگ جهانگیری).


اندوخت.


[اَ] (مص مرخم)اندوختن. (ناظم الاطباء).


اندوختن.


[اَ تَ] (مص)(1) جمع کردن و فراهم آوردن. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). جمع کردن. (رشیدی). گرد کردن و جمع آوردن. (فرهنگ سروری). گوالیدن. (فرهنگ سروری) (از یادداشت مؤلف). حاصل کردن. گرد کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم) (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). جمع کردن و حاصل کردن و کسب کردن. (ناظم الاطباء). الفختن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ جهانگیری). بدست کردن. (یادداشت مؤلف) :
دگر هرکجا رسم آتشکده ست
که بی هیربد جای ویران شده ست
بباید همی آتش افروختن
بدان نام نیکو بیندوختن.فردوسی.
زرد گلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند.منوچهری.
و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهیمهء مصری ننشستی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 117).
مرد، همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان.
خاقانی.
پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرهء ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود، بستد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 336). اتباع او عامهء مردم را زبون گرفتند و برایشان کیسه ها دوختند و از ایشان مال بسیار اندوختند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند.(بوستان).
|| ذخیره کردن. پس انداز کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
هوی و هوس خرمنش سوخته
جوی نیکنامی نیندوخته.(بوستان).
ترک دنیا بمردم آموزند
خویشتن سیم و غله اندوزند.(گلستان).
دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان).
دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود.حافظ.
ز شادی برجهم هر دم چو گندم بر سر تابه
گر آن خط دانهء دلها چو مور اندوختن گیرد.
کمال خجندی.
هرچه از عقل و علم و دین اندوخت
آتش عشق آن نگارین سوخت.
سراج الدین راجی (از فرهنگ سروری).
گر نخواهی تو نور علم اندوخت
بتنور اثیر خواهی سوخت.؟.
|| بهره بردن. سود بردن. انتفاع. (فرهنگ فارسی معین). || قرض واپس دادن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). وام گزاردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم) (شرفنامهء منیری)(2). وام واپس دادن. (ناظم الاطباء). || واگزاردن. واپس گزاردن. (مؤید الفضلاء).
(1) - در پهلوی Handoxtan (از handozh«اندوز» (بمعنی جمع کردن)، مرکب از ham-toxtan (گرد آوردن، کسب کردن، پرداختن) از ایرانی باستان ham-taug و ham-taujمشتق از سانسکریت turjati-tuj(فشار دادن، راندن، انداختن، پراندن). (از حاشیه برهان قاطع چ معین). صرف آن چنین است: ماضی: انداخت، مضارع: اندازد، مستقبل: خواهد انداخت، امر: بینداز، ن.ف: اندازنده، ن مف: انداخته. (از فرهنگ فارسی معین).
(2) - در شرفنامه: وام گذاردن.


اندوختنی.


[اَ تَ] (ص لیاقت) آنچه لایق اندوختن است.


اندوخته.


[اَ تَ / تِ] (ن مف)گردکرده و جمع کرده. (مؤید الفضلاء). حاصل شده و یافته شده و کسب شده و بدست آورده شده. (ناظم الاطباء). الفغده. الفنجیده. نهاده. برنهاده. (یادداشت مؤلف). جمع شده. فراهم آمده. || پس اندازشده. ذخیره شده. (فرهنگ فارسی معین) :
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست.خاقانی.
وه که بیکبار پراکنده شد
آنچه بعمری شد اندوخته.سعدی.
- دانش اندوخته؛ دانش آموخته. دانا :
جهاندیده و دانش اندوخته
سفرکرده و صحبت آموخته.(بوستان).
|| دوباره درست شده. تجدیدشده. مجدداً کامل شده. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) محصول. || فایده و سود و نفع و منفعت. || گنجینه و خزانه. (ناظم الاطباء). || ذخیره. پس انداز. مال گردکرده. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح بانکی، پولی است که در بانکها برای احتیاط ذخیره میشود. (فرهنگ فارسی معین)(1).
(1) - پولی است که در شرکتها و بانکها برای احتیاط ذخیره میشود. این کلمه بجای Reserveاختیار شده است. پیشتر Epargne و Reserveهر دو را ذخیره می گفتند. فرهنگستان مقرر داشته است اولی پس انداز، دومی اندوخته نامیده میشود. (از یادداشت لغت نامه).


اندوخرما.


[اَ خُ] (اِ مرکب) (گیاه) کهلو. (فرهنگ فارسی معین). خرمندی. (در زبان مردم گرگان). (از جنگل شناسی ج1 ص 192). اندی خرما. انده خرما. رجوع به کلهو و خرمندی شود.


اندود.


[اَ] (مص مرخم، اِمص)کاه گل و گل آوه (گلابه) مالیدن بر بام و دیوار. (انجمن آرا) (آنندراج). || (اِ) کاه گل و گلابه که بر بام و دیوار کرده باشند. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). پردهء نازکی از کاهگل و گلابه و گچ که بر بام و دیوار سقف خانه مالیده باشند. هر پوشش نازکی که از همه جهت چیزی را احاطه کند. (ناظم الاطباء). کاهگل که بر بام و دیوار کشند. گلابه. (فرهنگ فارسی معین). شید. (یادداشت مؤلف). || مطلا. (آنندراج) (انجمن آرا). || (ن مف مرخم) در ترکیب بمعنی اندوده آید. (فرهنگ فارسی معین):
- آهک اندود؛ اندوده به آهک. مشرق، قلعه آهک اندود. (منتهی الارب).
- دوداندود؛ اندوده به دود. آلوده بدود :
ازین مقرنس زنگارخورد دوداندود(1)
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
- روی اندود؛ اندوده به روی.
- زراندود؛ مطلا. (ناظم الاطباء). اندوده به زر :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی است زراندود.رودکی.
که آراید چه میگویی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری بدیوار.ناصرخسرو.
همیشه تا که بود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که بود مهر گوی زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتایید همه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 419).
نگهبان این مار پیکر درفش
زراندود بر پرنیان بنفش.نظامی.
- || مجازاً تقلبی :
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.نظامی.
سیاه سیم زراندود چون ببوته برند
خلاف آن بدرآید که خلق پندارند.سعدی.
- زراندود کردن؛ اندودن به زر :
زمین را بچهره زراندود کرد.نظامی.
بخیری زمین را زراندود کن.نظامی.
- سیم اندود؛ مفضض. (ناظم الاطباء). اندوده به سیم. (از یادداشت مؤلف).
- قاراندود؛ اندوده به قار (قیر). (از یادداشت مؤلف).
- قیراندود؛ اندوده به قیر.
- گچ اندود؛ اندوده به گچ.
- گل اندود؛ اندوده به گل.
- مشک اندود؛ اندوده به مشک.
- نفت (نفط) اندود؛ اندوده به نفت :
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفت اندود.
سعدی.
(1) - شاعر آسمان و ابر را منظور داشته. (از آنندراج) (انجمن آرا).


اندودش.


[اَ دِ] (اِمص) گل کاری. گل مالی. اندایش :
برون بنا ماند برجای خویش
کز اندودش گل حرم داشت پیش.
نظامی.


اندود کردن.


[اَ کَ دَ] (مص مرکب)اندودن. (فرهنگ فارسی معین).


اندودگر.


[اَ گَ] (ص مرکب)اندودکننده. (از یادداشت مؤلف).


اندودن.


[اَ دَ] (مص)(1) انداییدن. (فرهنگ سروری) (فرهنگ خطی) (شرفنامه) (فرهنگ میرزا ابراهیم). کاهگل و گلابه مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). گل مال کردن. (فرهنگ رشیدی). اندود کردن. کاهگل و گلاوه مالیدن. (ناظم الاطباء). پوشاندن چیزی بوسیلهء مالیدن ماده ای به روی آن چنانکه مالیدن کاهگل ببام و دیوار. (فرهنگ فارسی معین). مالیدن. (یادداشت مؤلف) :
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین زبرش.
منوچهری.
گفتم ای ماه تو را زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی بر مشک سیاه.
فرخی.
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و گرش نیست مایه برخیره
آسمان را بگل نینداید.
ناصرخسرو (دیوان ص139).
بروان تو گر سر گورت
جز بخون دو دیده اندایم.
مسعودسعد.
مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برمیدارد و بام خانه می انداید. (سندبادنامه ص 34).
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کاندوده شد بعنبر تر برگ سوسنش.سوزنی.
روی من کاهست خاکی کاش از خون گل شدی
تا بخون دل سر خاک وحید اندودمی.
خاقانی.
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود بس.خاقانی.
عاقل آنگه رود بخانهء نحل
که بگل چهره را بینداید.خاقانی.
از اندودن مشک و ماورد و عود
بجودی شده موج طوفان جود.نظامی.
نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید
چنان درو جهد آتش که چوب نفت اندود.
سعدی.
نگارینا بهر تندی که میخواهی جوابم ده
که گر تلخ اتفاق افتد بشیرینی بیندایی.
سعدی.
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.سعدی.
|| مطلا و ملمع کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ملمع کردن. (زمخشری) (فرهنگ سروری) (فرهنگ خطی) (فرهنگ میرزا ابراهیم). طلی کردن. (زمخشری). تذهیب کردن. (ناظم الاطباء). آب دادن فلزات (مانند مس و غیره). (فرهنگ فارسی معین) :
اندوده رخش زمان بزرآب
آلوده سرش بگرد کافور.ناصرخسرو.
زر ندیدستی که بی قیمت شود
چون بینداییش با چیزی مسین.ناصرخسرو.
کوه را بر به سیم درگیرند
دشت را رخ بزر بیندایند.
مسعودسعد.
خانهء ما را چو گل از خون دل رنگین کند
آنکه دیوار خران را از طلا اندوده است.
جمال الدین.
ای بسا مس را بیندوده بزر
تا فروشد آن بعقل مختصر.مولوی.
|| روغن مالیدن. (ناظم الاطباء). شیره و روغن مالیدن. (فرهنگ فارسی معین) : بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 680). || اندوختن. (شرفنامهء منیری) (از شعوری ج1 ورق 123 الف).
- آفتاب بگل اندودن؛ کنایه از حقیقتی را پوشاندن. رجوع به امثال در همین ماده شود.
- براندودن؛ اندودن :
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران.فردوسی.
فرمان بر، آهک کش و زرنیخ براندای
بر روی و برون آر همه رویت از اورت.
لبیبی.
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
سنگدل باش و در رحم براندای به قیر.
سوزنی.
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای نیل.نظامی.
مسی را زر براندودن غرض چیست
زر اندر سیم تر زین می توان زیست.
نظامی.
رخ یوسفان را برآمود میل
در مصریان را براندود نیل.نظامی.
- دراندودن؛ اندودن :
دراندود یک روی آهن
پراکنده بر قیر مشک و عبیر.فردوسی.
و نیز از ترکیبات همین کلمه است: آتش اندود، آفتاب اندود، چمن اندود، صبح اندود. رجوع به آنندراج و اندا و اندای و اندود و اندوده در همین لغت نامه شود.
-امثال: آفتاب را بگل نتوان اندود. (امثال و حکم مؤلف ج1 ص 38) :
فروغ روی تو را خانه کی حجاب شود
بگل چگونه توان نور آفتاب اندود.
ابن یمین.
فضل را روزگار کی پوشد
کس بگل آفتاب ننداید.رشید وطواط.
و رجوع به گِل و آفتاب شود.
(1) - تلفظ قدیم اندودن. (از فرهنگ فارسی معین). در پهلوی handutan مرکب از han-duاوستایی، جزء اول هن (هم) و جزء دوم du(مالیدن، پاک کردن). (از حاشیه برهان قاطع چ معین). صرف آن چنین است: ماضی: اندود، مضارع: انداید، مستقبل: خواهد اندود، امر: بیندا(ی)، نف: انداینده، ن مف: اندوده، اِمص: اندایش. (از فرهنگ فارسی معین).


اند و دند.


[اَ دُ دَ] (ص مرکب، از اتباع) بمعنی تار و مار که زبر و زیر باشد و هم پاشیده و پراکنده باشد. (از هفت قلزم بنقل از یادداشتهای لغت نامه). و رجوع به اندوند شود.


اندوده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف)اندودکرده شده. (ناظم الاطباء). اندودکرده. انداییده. (فرهنگ فارسی معین).
- اندوده آستین؛ یعنی آستین برزده و ورمالیده. (شرفنامهء منیری)(1).
- اندوده پوست؛ آنچه پوستش را اندوده باشند :
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
(بوستان).
|| تدهین شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). روغن داده. مدهون. (از صحاح الفرس). || مطلا و مفضض شده. (ناظم الاطباء). زراندود. مموه. (یادداشت مؤلف) :
قلب اندودهء حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود.حافظ.
(1) - کذا و می نماید که اندرنوردیده باشد نه اندوده؟


اندور.


[اَ دَ وَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان نوشهر با 225 تن سکنه. آب آن از رودخانه زیر و محصول آن برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


اندوز.


[اَ] (نف)(1) اندوزنده. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). جمع کننده. (شرفنامهء منیری) (سروری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). حاصل کننده. (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری). در ترکیب به معنی اندوزنده آید. (فرهنگ فارسی معین): ثواب اندوز، جاه اندوز، حکمت اندوز، دانش اندوز، سروراندوز، سیم اندوز، شرف اندوز، شکراندوز، شهرت اندوز، عفواندوز، عمل اندوز، غم اندوز، کین اندوز، عفواندوز، مال اندوز، مهراندوز، نام اندوز، نیکی اندوز. || گیرنده. فراهم آورنده. (ناظم الاطباء). || (ن مف) فراهم آورده و جمع کرده شده. (برهان قاطع). فراهم آورده و جمع شده. (هفت قلزم). جمع کرده شده و فراهم آورده شده مانند ظلمت اندوز. (ناظم الاطباء). نیز در ترکیب به معنی اندوخته آید. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - ریشهء فعل اندوختن و اندوزیدن. (از فرهنگ فارسی معین).


اندوز.


[اَ] (اِ) راسن. زنجبیل شامی. (یادداشت مؤلف). رجوع به راسن شود.


اندوزش.


[اَ زِ] (اِمص) عمل اندوختن. (از یادداشت مؤلف).


اندوزندگی.


[اَ زَ دَ / دِ] (حامص)عمل اندوزنده.


اندوزنده.


[اَ زَ دَ / دِ] (نف) آن که می اندوزد.


اندوزه.


[اَ زَ / زِ] (اِ) اندوه. غم. (فرهنگ فارسی معین).


اندوزه.


[اَ زَ / زِ] (اِ) بنفشه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کاسنی. (ناظم الاطباء). رجوع به اندوژه و اندوشه شود.


اندوزه کردن.


[اَ زَ / زِ کَ دَ] (مص مرکب) اندوه خوردن. غم خوردن. غصه خوردن. (فرهنگ فارسی معین) : اگر ملک دنیا دارد از آن تو، از وی دریغ نداری و چون داری آنرا قیمت ننهی و اندوزه نکنی. (طبقات انصاری از فرهنگ فارسی معین).


اندوزیدن.


[اَ دَ] (مص)(1) اندوخته کردن. حاصل کردن. فراهم آوردن. (ناظم الاطباء). اندوختن. (فرهنگ فارسی معین). جمع کردن و حاصل کردن. (آنندراج). || قرض واپس دادن. || دور کردن و فرستادن. (ناظم الاطباء).
(1) - صرف آن چنین است: ماضی: اندوزید، مضارع: اندوزد، مستقبل: خواهد اندوزید، امر: بیندوز. ن ف: اندوزنده. ن مف: اندوزیده.


اندوژه.


[اَ ژَ / ژِ] (اِ) بنفشه. || کاسنی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندوزه و اندوشه شود.


اندوس.


[اَ] (اِخ) رود سند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سند و ناظم الاطباء شود.


اندوشه.


[اَ شَ / شِ] (اِ) بنفشه. (ناظم الاطباء). || کاسنی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندوزه و اندوژه شود.


اندوصارون.


[اَ] (معرب از لاتینی،اِ)(1)عدس تلخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عدس شود.
(1) - Hedysarum.


اندوک.


[اَ] (اِ) اندوه و اضطراب و غم و قلق. (ناظم الاطباء).


اندول.


[اَ] (اِ) تخت مانندی از گلیم که بر چهارچوبه ای با میخ محکم کرده باشند و بر روی آن نشینند چنانکه در زنگبار معمول است. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء).


اندون.


[اَ] (ق)(1) آنجا. مقابل ایدون؛ اینجا. (یادداشت مؤلف) :
زان همی خواهی که دائم می خوری تا چون زنان
سر ز رعنائی گهی ایدون و گه اندون کنی.
ناصرخسرو.
و رجوع به آندون و انذون شود.
(1) - مخفف آندون است.


اندون.


[اَ] (اِ) گچ. || مرهم. || مشمع. (ناظم الاطباء).


اندوند.


[اَ وَ] (اِ) تار و مار و زیر و زبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندودند شود.


اندونزی.


[اَ دُ نِ] (اِخ)(1) کشوری است دارای حکومت جمهوری که از مجموعه ای جزایر (قریب 3000 جزیرهء بزرگ و کوچک) تشکیل یافته است. اندونزی در جنوب شرقی آسیا در اقیانوس کبیر قرار دارد و خط استوا از وسط این جزایر میگذرد. از قدیم این نامها بر مجموعهء جزایر اندونزی اطلاق شده: 1- نوسنتارا (Nusantara) مرکب از «نوسا» بمعنی جزایر یا وطن و «انتارا» به معنی بین و شاید مقصود از آن جزایر یا وطن میان دوقاره یعنی آسیا و استرالیا و بین دو اقیانوس ساکن و هند است. 2- اینسولیند (Inisulinde) بمعنی جزایر هند. 3- جزایر مالایا. 4- جزایر هند شرقی. 5- قدمای عرب و هم اکنون برخی از آنان جاوه را بر مجموعه جزایر اندونزی از باب اطلاق جزء بر کل اطلاق کرده اند. 6- اندونزی که مرکب از دو کلمهء «اندو» محرف هندو و «نیزی»جزایر است. این کلمه از سال 1850م متداول شده است. معرب آن «اندونسیا» است. (از کتاب هذه هی اندونسیا ص 18 بنقل از یادداشتهای لغت نامه). وسعت اندونزی در حدود 9/1 میلیون کیلومترمربع و جمعیتش در حدود یکصد و پنج میلیون تن است. جزایر بزرگ و معروف آن عبارتند از: سوماترا(2)، جاوه(3)، جزایر سولاوزی(4)، جزایر ملوک(5) و بالی(6) علاوه براین قسمت عمدهء جزیرهء کالیمانتان(7) (برنئو)(8) و قسمت غربی گینهء جدید بنام ایریان(9) و نیمهء غربی جزیرهء تیمر(10) جزء این کشور است. اوضاع طبیعی: در جزایر اندونزی یک رشتهء کوههای آتشفشانی از مغرب به مشرق کشیده شده و جلگه های ساحلی آن در کنار دریا باریک و کم وسعت است. این کوهها اغلب دارای قلل متعدد آتشفشانی و برخی از آنها روشن است. خاک جزایر اندونزی چون در بیشتر جاها از لایه های آتشفشانی تشکیل شده حاصلخیر و برای کشت انواع محصولات استوایی استعداد دارد. آب و هوای اندونزی گرم و مرطوب است و باران در آن فراوان می بارد و رودهای پرآب و متعدد ولی کم عرض در آن جاری است. نژاد: مردم اندونزی از شاخه های نژاد زردند که با اقوام زردپوست جنوب آسیا اختلاط پیدا کرده اند. در سراسر اندونزی قریب 131 قوم مختلف زندگی می کنند.
زبان و دین: زبان مردم اندونزی مالایایی است و زبان هلندی نیز بر اثر تسلط چند صدسالهء هلند در این کشور رایج است. و نیز زبانهای محلی در جزایر مختلف معمول است بیش از 95 میلیون تن از مردم اندونزی مسلمان و دو میلیون مسیحی و عده ای نیز پیرو دین بودا و برهمااند.
شهرها: پایتخت اندونزی جاکارتا(11) با 3 میلیون تن جمعیت در جزیرهء جاوه است. و شهرهای مهم آن سورابایا(12) (با یک میلیون تن جمعیت)، باندونگ(13) (با 972 هزارتن جمعیت)، سمارنگ(14) (با 366 هزارتن جمعیت)، جوک جاکارتا(15) (با 268 هزارتن جمعیت)، مدان(16) (با 310 هزارتن جمعیت).
وضع اقتصادی: بمناسبت وجود زمینهای حاصلخیز و وفور باران کشاورزی این کشور دارای رونق فراوان است بطوری که در برخی از جاها سالی سه مرتبه محصول از زمین برداشته میشود. قریب 70 درصد مردم به کار کشت و زرع اشتغال دارند. محصولات عمدهء اندونزی برنج، ذرت، سیب زمینی، نخود، باقلا، نیشکر، چای، کاکائو، قهوه، نارگیل، گنه گنه، موز، نیل و اقسام ادویه از قبیل فلفل، میخک، دارچین، جوز، زنجبیل و جز آنهاست. در قرون اخیر ادویهء اندونزی باندازه ای در جهان شهرت داشته که این جزایر را جزایر ادویه می گفته اند. قسمت بیشتر اندونزی پوشیده از جنگل است و از آن اقسام چوبها و میوه های جنگلی بدست می آید.
معادن مهم اندونزی، عبارتند از: نفت، زغال سنگ، قلع، نیکل، منگنز، نمک و اورانیوم. استخراج نفت در این کشور رونق دارد در سال 1963م. 3/22 میلیون تن نفت از معادن آن استخراج شده است. صنایع اندونزی بسیار جوان است و از سال 1930 به ایجاد کارخانه های متعدد از قبیل کارخانهء تصفیهء شکر، بافندگی، کشتی سازی، کاغذسازی، تهیهء نوشابه، روغن نباتی، صابون سازی و لاستیک سازی اقدام شده است.
تاریخ: سرزمین اندونزی در نخستین قرون میلادی تحت نفوذ کاهنان هندی و بودایی و تمدن هندی قرار گرفت. امپراتوریهای محلی که از قرن هفتم میلادی ببعد در این سرزمین تشکیل شد بستگی نزدیک با آیینهای هندی و بودایی داشت. اسلام از قرن سیزدهم میلادی بتوسط سوداگران مسلمان از جانب هند وارد این جزایر شد و بتدریج سایر ادیان را تحت الشعاع قرار داد. در قرن شانزدهم میلادی که بازرگانان پرتقالی به اندونزی آمدند، این سرزمین به چندین حکومت ضعیف منقسم شده بود. در اواخر همین قرن شرکت هند شرقی هلند، پرتغالیها را بیرون راند. از این تاریخ تا سال 1798م. اندونزی عرصهء فعالیتهای این شرکت بود. در این سال شرکت مزبور منحل شد و اندونزی تحت حکومت مستقیم هلند درآمد. در اواخر قرن نوزدهم بر اثر بدرفتاریهای عمال دولت هلند احساسات ضدهلندی در این جزایر گسترش یافت ولی دولت هلند در مقابل آزادیخواهان و استقلال طلبان سختگیری نشان می داد تا اینکه در جنگ جهانی دوم دولت ژاپن اندونزی را اشغال کرد و حکومتی به ظاهر ملی در آن ایجاد نمود که تا سال 1945م. ادامه داشت. در طی جنگ نهضت جمهوری خواهان برهبری دکتر سوکارنو روزبروز تقویت یافت تا آنجا که مقارن شکست ژاپن از دول متفق جمهوری خواهان سراسر جزایر جاوه و سوماترا را از دست حکومت دست نشاندهء ژاپن خارج ساختند ولی قوای متفقین که قسمت عمدهء آن را قشون هندی بریتانیا تشکیل می داد به پشتیبانی دولت هلند، با قوای جمهوری خواهان به جنگ پرداختند تا سرانجام مذاکرات دولت هلند و ملیون به نتیجه رسید و قراردادی بسته شد که بموجب آن در سال 1949م. می بایستی اتحادیه ای از هلند، و دولت متحدهء اندونزی تشکیل می شد ولی قبل از اینکه این قرارداد بمرحلهء اجرا گذاشته شود بار دیگر بین دو طرف جنگ و اختلاف درگرفت تا اینکه در دسامبر 1949م. اساسنامهء اتحادیهء هلند با جمهوری متحدهء اندونزی بمرحلهء اجرا درآمد و دکتر سوکارنو از طرف ملت به ریاست جمهوری انتخاب گردید و در سال 1956م. اتحادیهء هلند با اندونزی از بین رفت. در سالهای اخیر روابط اندونزی با چین کمونیست افزایش یافته بود و پیشرفت روزافزون کمونیستها باعث قیام نظامیان و سرکوب حزب کمونیست گردید و دکتر سوکارنو اختیارات خود را به رهبر رژیم نظامی جدید سپرد (1965م.) و در سال 1967م. سوکارنو بکلی از کار برکنار شد و ژنرال سوهارتو به ریاست جمهوری انتخاب گردید.
(1) - در زبان اندونزی Indonesia، در فرانسوی Indonesie، در انگلیسی Indonesia.
(2) - Sumatra.
(3) - Java.
(4) - Sulawesi.
(5) - Moluques.
(6) - Bali.
(7) - Kalimantan.
(8) - Borneo.
(9) - Irian.
(10) - Timor.
(11) - Jakarta.
(12) - Surabaya.
(13) - Bandoeng.
(14) - Semarang.
(15) - Jog jakarta.
(16) - Medan.


اندوه.


[اَهْ] (اِ)(1) گرفتگی دل. دلگیری. (برهان قاطع). غم و گرفتگی دل. (آنندراج). غم و کرب و حزن و آزردگی. (ناظم الاطباء). غمه. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). شجن. (دهار). غم. ترح. فقر. وحشت. کلّ. ضجره. کأب. کآبة. کأبة. معطاء. ضره. وله. طرب. فاجعه. جوی. (از منتهی الارب). حَزَن تیمار. گرم. غمگنی. غمگینی. خدوک. نژندی. بهر. یتم. کمد. هم. وجد. ملال. بلبال. سدم. شجب. شجو. مساءة. حوب. حوبة. حیبة. کربت. بث. (یادداشت مؤلف). غیش. سوء. وکه. زله. غصه. (از یادداشتهای لغت نامه) :
معذورم دارید کم اندوه و غیش است
اندوه و غیش من از آن جعد وغیش است.
رودکی.
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
برامش فزاید تن رادمرد.فردوسی.
مرا زین همه ویژه اندوه تست
که بیداردل بادی و تندرست.فردوسی.
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
از این رزم اندوهت آمد بروی.فردوسی.
بدین شادکامی کنون می خوریم
بمی جان اندوه را بشکریم.فردوسی.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
بود بیش اندوه مرد از دوتن
ز فرزند نادان و ناپاک زن.اسدی.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
ابوالفرج رونی.
...که سور آن از شیون قاصر است و اندوه آن بر شادی راجح. (کلیله و دمنه). پس از بلوغ غم و مال فرزند و اندوه درمیان آید. (کلیله و دمنه).
در ظلمت حال خاطر، اندوه
با نور خیال او گسارد.خاقانی.
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی.نظامی.
هرکه را خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست.
عطار (دیوان ص85).
تا دل از دست بیفتاد از تو
تن باندوه فرو داد از تو.عطار.
بی غم و انده به زهد و علم و بفضلیم
نی چو تو باندوه مال و جاه و جلالیم.
ناصرخسرو.
- به اندوه؛ باغم. غمگین.
- بی اندوه؛ بی غم. آنکه اندوهی ندارد. || تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف : آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی). || نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص 298). و رجوع به اندوه شود.
(1) - در پهلوی handoh. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


اندوهان.


[اَ] (اِ) جمع اندوه برخلاف قیاس. (آنندراج) : السلام علیک یا مذهب الاحزان؛ سلام بر تو ای برندهء اندوهان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج3 ص 163).


اندوه بردن.


[اَهْ بُ دَ] (مص مرکب)غم خوردن :
گفتا مبر اندوه من اینجای طبیبم
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
- اندوه بازبردن؛ فرج. (ترجمان القرآن جرجانی).


اندوهجرد.


[اَ جِ] (اِخ) دهی است از بخش شهداد شهرستان کرمان با 1100 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما، غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).


اندوه خوار.


[اَ هْ خوا / خا] (نف مرکب) غم خوار. تیمارخوار. (از یادداشت مؤلف).


اندوه خواری.


[اَ هْ خوا / خا] (حامص مرکب) غم خواری. (از یادداشت مؤلف).


اندوه خوردن.


[اَ هْ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) غم خوردن. دل گرفته شدن. محزون گردیدن. (از ناظم الاطباء). اغتمام. (یادداشت مؤلف) :
ز اندوه خوردن نباشدت سود
کجا بودنی بود این کار بود.دقیقی.
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن.(ویس و رامین).
سلطان... پرسید که ابوالفضل چون افتاده باشد و اندوه تو می خورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641).
چون خوردم اندوه چون همی بخورد
گردش این چرخ مرده خوار مرا.
ناصرخسرو.
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن.
خاقانی.
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا می شد نه با جام.
نظامی.
|| تأسف. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). لهف. (یادداشت مؤلف).


اندوه رسیده.


[اَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مغموم. (یادداشت مؤلف). اندوهگین. اندوهناک : خدای را بخواند و او (یونس) مکظوم و مغموم بود و اندوه رسیده. (تفسیر ابوالفتوح رازی).


اندوه زدا.


[اَ هْ زَ / زُ] (نف مرکب)اندوه زدای. آنکه غم شخص را زایل کند. غمزدا. (از فرهنگ فارسی معین).


اندوه ستان.


[اَ هْ سِ] (نف مرکب)اندوه زدا. گیرندهء اندوه. شادی بخش :
کار امروز بتر گشت که نومید شدم
از تو ای کودک شادی ده اندوه ستان.
فرخی.


اندوه سوز.


[اَ هْ] (نف مرکب) از بین برندهء اندوه :
کجا انده بود اندوه سوز است
کجا شادی بود شادی فروز است.
(ویس و رامین).


اندوه فزا.


[اَ هْ فَ] (نف مرکب)انده فزای. زیادکنندهء اندوه. افزایندهء غم. (از فرهنگ فارسی معین).


اندوه کاه.


[اَ هْ] (نف مرکب) کاهندهء اندوه. کم کنندهء اندوه.


اندوه کش.


[اَ هْ کُ] (نف مرکب)کشنده و ازبین برندهء اندوه. اندوه سوز. شادی آور :
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر.نظامی.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.نظامی.


اندوه گرد.


[اَ هْ گِ] (اِخ) اندوهجرد. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندوهجرد شود.


اندوه گسار.


[اَ هْ گُ] (نف مرکب)شکنندهء اندوه. (آنندراج). غمخوار. متعهد. (فرهنگ فارسی معین) :
روی تو مرا روز و شب اندوه گسار است
شاید که پس از انده اندوه گساریست.
فرخی.
و رجوع به اندهگسار شود.


اندوه گساری.


[اَ هْ گُ] (حامص مرکب)غمخواری. تعهد. (فرهنگ فارسی معین). غم برندگی. شادی آوری :
مانا علم عیدست آن مه که تو دیدی
کو بود بدان خوبی و اندوه گساری.فرخی.


اندوهگن.


[اَ گِ] (ص مرکب)مخفف اندوهگین. مغموم. با اندوه. غمی. محزون. حزین. حزمان. محزان. دژم. پژمان. مهموم. اسیف. (یادداشت مؤلف) :
سال امسالین نوروز طربناکتر است(1)
پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا.منوچهری.
چو کسی باشد اگر پسرش بمیرد و مالش ببرند اندوهگن نشود. (جامع الحکمتین ص 184). بازرگان به هزار تیمار چون بوتیمار پژمان و اندوهگن بخانه آمد. (سندبادنامه ص 305). نقل است که دایم اندوهگن بود چون شب درآمدی گفتی الهی اندوه توام بر همهء اندوهها غلبه کرد. (تذکرة الاولیاء عطار). و رجوع به اندوهگین شود.
(1) - ن ل: طربناکان است.


اندوهگن شدن.


[اَ گِ شُ دَ] (مص مرکب) غمگین شدن. اکتیاب. ابتئاس. اهتمام. اغتمام. حزن. سدم. ترح. ابلاس. توجد. (از تاج المصادر بیهقی).


اندوهگن کردن.


[اَ گِ کَ دَ] (مص مرکب)غمگین کردن. ایساف. اشجاء. تتریح. ایحاش. احزان. اقلاق. شجب. هم. شف. شجو. شجن. حزن. (از تاج المصادر بیهقی).


اندوهگن گردانیدن.


[اَ گِ گَ دَ] (مص مرکب) غمگین گردانیدن. اشجان. (از تاج المصادر بیهقی).


اندوهگنی.


[اَ گِ] (حامص مرکب)حزن. گرفتگی. (یادداشت مؤلف).


اندوهگین.


[اَ] (ص مرکب) غمگین. غمناک. ملول. (از آنندراج). دژم. پژمان. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). حزین. (دهار). دارای اندوه و غم و غمگین و محزون. (ناظم الاطباء). بتیمار. غمین. غمنده. انده گن. اندوهگن. مغموم. محزون. سادم. اسوان. مهموم. اسیف. شجی. (یادداشت مؤلف). مقسم. مکدوه. کمید. کامد. کئب. کئیب. مأکوم. (از منتهی الارب). مزکوت. شَجِب شاجن. شاجب. سدمان. آسی. دل گرفته. (یادداشت مؤلف) :
جوان چون ز سیمرغ بشنید این
پر از آب چشم و دل اندوهگین.فردوسی.
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین.
(گرشاسب نامه).
دمنه چون سرافکنده و اندوهگین نزد شتربه رفت. (کلیله و دمنه). دل حزین و جان اندوهگین را تسلی می داد. (سندبادنامه ص 236).
شعر من شد نقل عقل و راح روح
پس روا داری مرا اندوهگین.خاقانی.
چون یعقوب را سلام کرد و گفت ایهاالشیخ الحزین، یعقوب گفت راست گفتی ای شیخ بر آسمانها نوشته اند که من اندوهگینم. (قصص الانبیاء).
شادمانی از غرور است و غرور
دایماً اندوهگین می بایدش.عطار.
مرا شاید انگشتری بی نگین
نشاید دل خلقی اندوهگین.(بوستان).
عفو کن گر آردت این گفته اندوه و مرنج
زآنکه جز انده نزاید خاطر اندوهگین.
ادیب.


اندوهگین شدن.


[اَ شُ دَ] (مص مرکب)غمگین شدن. غمناک گشتن. (فرهنگ فارسی معین). حزن. (دهار) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). ابتئاس. اسی. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) . وجد. (تاج المصادر بیهقی). عبرة. اکتیان. اغتمام. انغمام. اغتصاص. تترح. دجم. استهمام. ترح. (از منتهی الارب). استیحاش. شجب. اکتآب. کمد. تشجب. ابلاس. نجد. شجن. تحزن. احتزان. شجون. اهتمام. (یادداشت مؤلف) :
شد اندوهگین شاه چون آن بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوهگین مشو. (منتخب قابوسنامه ص 34). هرکه بچشم خرد عاقبت کار تواند دید چون بدان رسد اندوهگین نباشد. (از اقوال منسوب به ارسطو، نقل از تاریخ گزیده). || اسف. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) . اسف. تأسف. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندوه شود.


اندوهگین کردن.


[اَ کَ دَ] (مص مرکب)غمگین کردن. ایساف. هم. کرب. (از ترجمان جرجانی). حزن. (دهار). اضجار. غم. اغمام. دمدمة. (از منتهی الارب). اکماد. اشجاء. سوء. شجو. ایحاش. اشجان. احزان. ترح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اندوه شود.


اندوهگین گردیدن.


[اَ گَ دَ] (مص مرکب)لهف. طهو. (از منتهی الارب). تشاحی. سدم. (یادداشت مؤلف). اندوهگین شدن. و رجوع به اندوهگین شدن شود.


اندوهگین گشتن.


[اَ گَ تَ] (مص مرکب)اندوهگین شدن. غمناک شدن :
وگر ترس یزدان پاک است این
که گشت این چنین دلش اندوهگین.
فردوسی.
چو گیو دلاور بتوران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.فردوسی.
و رجوع به اندوهگین شدن و اندوهگین گردیدن شود.


اندوهگینی.


[اَ] (حامص مرکب)غمگینی. غمناکی. اندوهناکی. (فرهنگ فارسی معین). اندوهگنی. اندهگینی. اندهگنی.


اندوهمند.


[اَ مَ] (ص مرکب)غمگین. مهموم. مغموم. (یادداشت مؤلف). نجید. منجود. (از منتهی الارب) : طعام پیش نهاد و هرچند خوردند از آن کمتر نشد. ابولهب گفت: محمد ما را از بهر آن خواند تا این جادوی خویش ما را بنماید. پیغمبر علیه السلام از آن اندوهمند شد. (تاریخ بلعمی). و ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد (خداوند قطرب). (ذخیرهء خوارزمشاهی). ترس که ناگاهان باشد نبض را سریع و لرزان و مختلف و بی نظام کند و آنچه ناگاهان نباشد نبض را چون نبض اندوهمند کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


اندوهمندی.


[اَ مَ] (حامص مرکب)غمگینی. غمناکی : و همچنین سرد و خشک گشتن تن بسبب اندوهمندی نفس فزون از اندوهمندی نفس باشد بسبب سردی و خشکی مزاج تن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پنجم اندوهمندی و دل ناخوشی است هرگاه که مردم بی سببی ظاهر اندوهمند و ناخوش دل باشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی).


اندوهناک.


[اَ] (ص مرکب)اندوهگین. غمناک. محزون. (از ناظم الاطباء). حزین. محزون. حزنان. محزان. (یادداشت مؤلف). لهفان. (دهار). منجود. وکاب. (از منتهی الارب). غمنده. مشجو. سدمان. (یادداشت مؤلف) : اندوهناک بر کنارهء آب نشست. (کلیله و دمنه).
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک.نظامی.
نهانخانه ای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانه اندوهناک.نظامی.
چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک.نظامی.


اندوهناکی.


[اَ] (حامص مرکب)غمناکی. غمگینی. ملالت. (از ناظم الاطباء). غرض. (از منتهی الارب).


اندوه نشین.


[اَ هْ نِ] (نف مرکب) که در حال اندوه نشیند. که با غم بسر برد :
دردی کش عشق و درد پیمای
اندوه نشین و رنج پیمای.نظامی.


اندوه نمودن.


[اَ هْ نُ / نَ / نِ دَ] (مص مرکب) تفجع. توجع. (تاج المصادر بیهقی). تلهف. (یادداشت مؤلف). اظهار درد کردن. و رجوع به تفجع شود.


اندوه وابردن.


[اَ هْ بُ دَ] (مص مرکب)دور کردن اندوه. فرج. اسلا. (تاج المصادر بیهقی). تفریج. (یادداشت مؤلف).


اندوه واشدن.


[اَ هْ شُ دَ] (مص مرکب)انفراج. (تاج المصادر بیهقی). ازبین رفتن اندوه. دور شدن اندوه.


اندوهه.


[اَ هَ / هِ] (اِ) یاد از غمهای گذشته. (ناظم الاطباء).


اندوهیدن.


[اَ دَ] (مص) غمگین شدن. (آنندراج). دارای اندوه و غم شدن. صاحب اندوه و غم گشتن. محزون شدن. مهموم گردیدن. || (مص) آزرده کردن. (ناظم الاطباء).


انده.


[اَ دُهْ] (اِ)(1) مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل. غم. (از انجمن آرا). تیمار. حزن. هم. (یادداشت مؤلف). خدوک. غصه. (یادداشت مؤلف) :
خم و خنبه پر، از انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.رودکی.
نه زین آن بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.ابوشکور.
رخم بگونهء خیری شده است از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره است و دژم.
خسروانی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توام روز پیمان اوست.فردوسی.
ز بهر من است این همه گفتگوی
ترا زین نیاید جز انده بروی.فردوسی.
همی بود یک ماه با درد و داغ
نمی جُست یکدم زانده فراغ.فردوسی.
ز انده در بار دادن ببست
ندیدش کسی نیز با می بدست.فردوسی.
هرکه را عشق نیست انده نیست
دل به عشق از چه روی باید داد.فرخی.
تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسر زجهان برکن.فرخی.
عشق است بلای دل و تو شیفتهء عشق
سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار.فرخی.
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته را بگشاد.فرخی.
ببر خلعت و بند بردار ازوی
بپوزش دلش پاک از انده بشوی.اسدی.
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در انده مبند.اسدی.
بارخدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی.قطران.
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید زانده بسر مرا.ناصرخسرو.
چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی.ناصرخسرو.
با انده جفت گشتم از شادی فرد
ایام وفا نیست ولی چتوان کرد.
ابوالفرج رونی.
مجسش چون گرفت مرد حکیم
گفت ایمن نشین زانده و بیم.سنایی.
باده در پیش انده استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است.سنایی.
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم.خاقانی.
خاقانی از انده رشیدت
تا کی بود اشک و نوحه برخیز.خاقانی.
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست.خاقانی.
مرا گویند خندان شو چو خورشید
که انده برنتابد جای جمشید.نظامی.
مگو انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان.سعدی.
به استقبال انده رفته باشی
چو در دل رنج فردا داری امروز.
فقیهی مروزی.
(1) - پهلوی handoh. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


انده.


[اَ دَ / دِ] (پساوند) مزید مؤخر که چون در آخر فعل امر (دوم شخص مفرد بدون باء تأکید) [ = ریشه مضارع فعل ]درآید نعت فاعلی درست کند همچون آینده، رونده، پوشنده، یا زنده. (از یادداشت مؤلف). || گاه در آخر اسامی نیز آید و نعت فاعلی سازد: غمنده [ = غمگین ]، شرمنده، رزمنده.


انده.


[اَ دَ / دِ] (مغولی، اِ) اندا. رجوع به اندا شود.


انده.


[ ] (اِ) اسم هندی بیض است. (تحفه حکیم مؤمن). و رجوع به بیض شود.


اندهان.


[اَ دُ] (اِ) جِ انده باشد چنانکه جانور را جانوران و مردم را مردمان گویند این جمع بخلاف قیاس است. چه بغیر از جانور را با الف و نون جمع نتوان کرد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم). غمان. احزان. (یادداشت مؤلف)(1) :
نشسته همه با غم و اندهان
در اندیشه ها کهتران و مهان.فردوسی.
ز نو گریهء دیگر آغاز کرد
در اندهان دلش باز کرد.فردوسی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانت کبست.اورمزدی.
نه مردلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن.
مسعودسعد.
تن به تیمار و اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید.
مسعودسعد.
به بیست سی غم و چل پنجه اندهان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم.
خاقانی.
کودکان آنجا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان.مولوی.
روزی سه چهار انده او داشت هرکسی
آن سوز برطرف شد و آن اندهان نماند.
(از فرهنگ سروری).
(1) - صاحب غیاث اللغات اندهان را بنقل از لطائف به معنی غمگین آورده. ناظم الاطباء نیز نویسد: گویا [ اندهان ] صفتی باشد مشتق از انده که بمنزلهء مصدر حال است در اشتقاق فعل متعدی قیاسی که اندهانیدن بود یعنی اندوه در کسی آوردن و او را در اندوه انداختن مانند فهمان و رقصان و خوابان که فهمانیدن و رقصانیدن و خوابانیدن از آنها بنا میگردد و همچنین غمان که غمانیدن از آن بنا می شود. مؤلف لغتنامه در یادداشتی آرد: «اندهان مفرد است نه جمع انده (اندوه). چه در بیت ذیل مولوی اگر الف و نون اندهان علامت جمع باشد با الف و نون گربگان قافیه شده است بی چیزی دیگر و نسبت چنین امری بمولانا... اگر محال نباشد قریب بمحال است و بیت این است:
نه چنان مرغ قفص در اندهان
گرد بر گردش بحلقه گربگان.


انده بر.


[اَ دُهْ بَ] (نف مرکب)برندهء انده (اندوه). آنکه غم و اندوه را از بین می برد. تسلی دهنده :
دبیری بیاورد انده بری
همان ساخته پهلوی دفتری.فردوسی.
مهر فرزند بر خواجه فکنده ست جهان
زآنکه چون مادر انده خور انده بر اوست.
فرخی.
خاقانی غریبم در تنگنای شروان
دارم هزار انده انده بری ندارم.خاقانی.


انده بردن.


[اَ دُهْ بُ دَ] (مص مرکب)اندوه بردن. غم خوردن :
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدون که بریم انده او ور نبریم.
منوچهری.
رفتم بر دربانش و گفتم سخن خویش
گفتا مبر انده که بشد کانت گوهر.
ناصرخسرو.
سعدیا انده بیهوده مبر دانی چیست
چارهء کار تو جان دادن و جانان دیدن.
سعدی.
گفتم انده مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحان.سعدی.
و رجوع به اندوه بردن شود.
|| زایل کردن اندوه. ازمیان بردن اندوه. زدودن اندوه :
نشاید بردن انده جز بانده
نشاید کوفت آهن جز بآهن.
خاقانی.


انده خرما.


[اَ هْ دِ خُ] (اِ مرکب)خرمندی. اندوخرما. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص 192). و رجوع به اندوه خرما و خرمندی شود.


انده خوار.


[اَهْ دُ خوا / خا] (نف مرکب) اندوه خوار. غم خوار. غم خور. غمگین :
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شادخوار و بداندیش خوار و انده خوار.
فرخی.
روا بود که یکی مرد آفرید ایزد
و هم زتنش یکی جفت کرده انده خوار.
(از جامع الحکمتین ص 233).


انده خواری.


[اَ دُهْ خوا / خا] (حامص مرکب) اندوه خواری. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندوه خواری شود.


انده خور.


[اَ دُهْ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) اندوه خور :
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
زآنکه چون مادر انده خور انده بر اوست.
فرخی.


انده خوردن.


[اَ دُهْ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) اندوه خوردن. غم خوردن :
کسی نیست در بخشش دادگر
همی شادی آرای و انده مخور.فردوسی.
کنون شادمان باش و انده مخور
که جز نیکویی خود نباشد دگر.فردوسی.
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
نماند بتو نیز انده مخور.فردوسی.
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوری و نه انده دد.
(از قابوسنامه).
مخور انده خاندان چون نماند
همی خاندان نیز سلطان و خان را.
ناصرخسرو.
هر که او انده و تیمار تو نگزیند
تو بخیره چه خوری انده و تیمارش.
ناصرخسرو.
امروز کم خور انده فردا چه دانی آنک
ایام قفل بر در فردا برافکند.خاقانی.
کنون دل انده دل می خورد زانک
هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت.
خاقانی.
معتدل نیست آب و خاک تنت
انده قد معتدل چه خوری.خاقانی.
خاقانیا چه ماند ترا کاندهش خوری
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند.
خاقانی.
انده دنیا مخور ای خواجه خیز
گر تو خوری بخش نظامی بریز.نظامی.
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری.نظامی.
چو روی نکو داری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر.(بوستان).
و رجوع به اندوه خوردن شود.


انده داشتن.


[اَ دُهْ تَ] (مص مرکب)اندوه داشتن. غم داشتن. غمناک بودن. غمگین بودن :
ندارم همی انده خویشتن
ازویست این درد و اندوه من.فردوسی.
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار.فردوسی.
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار.نظامی.


انده زدا.


[اَ دُهْ زَ] (نف مرکب)انده زدای. اندوه زدا. آنکه اندوه را می زداید و ازبین می برد :
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم انده زدایی مانده نیست.خاقانی.
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به انده زدایی نبینم.خاقانی.
داود صوت انده زدای الحان موسیقی سرای
ادریس دم، صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته.
خاقانی.


انده زده.


[اَ دُهْ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) غم زده. غمدیده :
بجز آن زلیخای انده زده
بدان غم زده جان ماتمکده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر آن پیر یعقوب انده زده
دلم آتش است و تن آتشکده.
شمسی (یوسف و زلیخا).


انده شکن.


[اَ دُهْ شِ کَ] (نف مرکب)زایل کنندهء اندوه. ازبین برندهء غم و غصه :
هم او میگسار است و هم چنگ زن
هم او چامه گویست و انده شکن.فردوسی.
یکی پای کوب و دگر چنگ زن
سدیگر خوش آواز و انده شکن.فردوسی.


انده فزای.


[اَ دُهْ فَ] (نف مرکب)افزاینده اندوه :
دگر گفت از آن روز انده فزای
رسید آگهی کند دلها ز جای.
(گرشاسب نامه).


انده قوقو.


[اَ دَ / دِهْ] (اِ) دوایی است آنرا حندقوقی خوانند کلف را نافع است. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). و رجوع به حندقوقی و طریفلن شود.


انده قوقوی بری.


[اَ دَ / دِهْ یِ بَرْ ری] (اِ مرکب) رجوع به حندقوقی بری شود.


اندهکده.


[اَ دُ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب)جای غم و اندوه :
تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را
در همه تبریز اندهکده ای بینم جای.
خاقانی.


انده کش.


[اَ دُهْ کَ / کِ] (نف مرکب) غمخوار. تحمل کنندهء اندوه :
خاقانیا سگ جان شدی کانده کش جانان شدی
در عشق سر دیوان شدی نامت بدیوان تازه کن.
خاقانی.
خاقانی اگر چه عقل دستخوش تست(1)
هم محرم عشق باش کانده کش تست.
خاقانی.
(1) - در متن چنین است.


انده کشیدن.


[اَ دُهْ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) اندوه بردن. غم خوردن. تحمل کردن اندوه :
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی.
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم.سعدی.


انده گسار.


[اَ دُهْ گُ] (نف مرکب)آنکه تسکین می دهد و آرام میکند غم و اندوه کسی را. (ناظم الاطباء). شکنندهء اندوه. (آنندراج). اندوهگسار :
مرا خود ز گیتی همی بود و بس
چه انده گسار و چه فریادرس.فردوسی.
ببین نیک تا دوستدار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست.فردوسی.
نیارا همی بود [ دختر ایرج ] انده گسار
بماند ز درد پسر یادگار.فردوسی.
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی.فردوسی.
گفتم کانده گسار من بره اندر
خدمت میر است گفت محکم کاری.فرخی.
چون بره انده گسار با تو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری.فرخی.
بروز انده گسارم آفتاب است
که چون رخسار تو با نور و تاب است
بشب انده گسارم اخترانند
که چون بینم بدندان تو مانند
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هرکسی انده گسارم.
(ویس و رامین).
وگر انده از برف بودت مجوی
ز مشکین صبا بهتر انده گسار.ناصرخسرو.
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟ناصرخسرو.
هرگز از هیچ اندهم انده نبود
کز جهان انده گساری داشتم.خاقانی.
کو دلی کانده گسارم بود و بس
از جهان زو بوده ام خوشنود بس(1).خاقانی.
انده گسار من شد و انده بمن گذاشت
وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم.
خاقانی.
خند خندان بستد و بر لب نهاد
جام می آن همچو می انده گسار.
سیدحسن (از آنندراج).
و رجوع به اندوه گسار شود.
(1) - در متن چنین است.


انده گساردن.


[اَ دُهْ گُ دَ] (مص مرکب)شکستن اندوه. تسکین دادن و ازمیان بردن غم و غصه :
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟ناصرخسرو.


انده گساری.


[اَ دُهْ گُ] (حامص مرکب) اندوه گساری. اندوه شکستن. اندوه زدودن. اندوه بری. و رجوع به اندوه گساری شود.


انده گن.


[اَ دُهْ گِ] (ص مرکب)اندوهگین. (یادداشت مؤلف). غمگین. غمناک. رجوع به اندوهگین شود.


انده گوار.


[اَ دُهْ گُ] (نف مرکب)اندوه بر. که اندوه گوارا کند :
از سر دلسوزگی فاخته آمد بمن
داد مرا از سخن شربت انده گوار.
عمادی شهریاری.


انده گین.


[اَ دُهْ] (ص مرکب)اندوهگین. غمگین. غمناک :
نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین
بطبع گوهر سنج و بدیده گوهربار.
مسعودسعد.


اندهگین کردن.


[اَ دُ کَ دَ] (مص مرکب)غمگین کردن. اکماد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به اندوهگین کردن شود.


اندهگینی.


[اَ دُ] (حامص مرکب)اندوهگینی. رجوع به اندوهگینی شود.


اندهمند.


[اَ دُ مَ] (ص مرکب)اندوهمند. غمگین. با اندوه : کارهای اندهمند افتاد تا از طعام بازایستادند. (التفهیم ص 247).


اندهمندی.


[اَ دُ مَ] (حامص مرکب)اندوهمندی. غمگینی. و رجوع به اندوهمندی شود.


اندهناکی.


[اَ دُ] (حامص مرکب)اندوهناکی. غمگینی :
دل دیوانگیم هست و سر بیباکی
که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی.
سعدی.


انده وابردن.


[اَ دُهْ بُ دَ] (مص مرکب)اندوه بردن. تفریج. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به انده بردن شود.


اندی.


[اَ] (اِ، ق) به معنی خاصه باشد که در مقابل خرجی است. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). خاصه مقابل خرجی. (ناظم الاطباء). || خصوصاً. (شعوری ج1 ورق 132 ب). || امیدواری. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تعجب. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). عجب و شگفت. (ناظم الاطباء). || نیز که بعربی ایضاً خوانند. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج). گاه مانند کلمهء رابطه به معنی نیز استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). || بجای لفظ «بود که» و «باشد که» استعمال میکنند. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از آنندراج). کلمهء غیر موصول به معنی اندیک و بوک و مگر و بود که و باشد که. (ناظم الاطباء). امید است. (یادداشت مؤلف) :
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
اندی که فلک داند قدر و خطر تو.قطران.
گر حلهء حیات مطرز نگرددت
اندی که در نماندت این کسوت از بها.
خاقانی.
تا چند روزگار دهد دردسر مرا
تا همچو خود همی بشمارد مگر مرا
با اینهمه بدردسری شاکرم از او
اندی که بیشتر نرساند ضرر مرا.
سیدحسن اشرف.
|| شکر. صدشکر. الحمدالله که. المنة للّه. منت خدایرا. سپاس. شکر خدای را. (از یادداشتهای مؤلف) :
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.رودکی.
گر خوار(1) شدم پیش بت خویش روا باد(2)
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره(3).
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر.
منوچهری.
گر گلستان ز باد خزان زرد شد رواست
اندی که سرخ باشد روی خدایگان(4).
عنصری.
گر بی پدرت بماند گاه پدرت
اندی که تویی بجایگاه پدرت.معزی.
او گر زکرده باز نگردد مگرد گو
اندی که بازگشت بعدل شهنشه است.
سیدحسن غزنوی.
ما را همه شادی ز غم تست و فزون باد
اندی که غمت هست اگر هیچ غمی نیست.
سیدحسن غزنوی.
هرچند که بودیم ز هجران تو غمگین
اندی که ز هجران تو شادیم دگر بار.
رشید وطواط.
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندی که تو زیبای جهانی.
اثیرالدین (از فرهنگ جهانگیری).
ز غم جاودان باد در خواب دشمن
تو از بخت بیدار اندی که شادی.انوری.
|| بمعنی «آن لحظه» است که ایام گذشته باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (آنندراج). آن لحظه. (ناظم الاطباء). آنگاه(5). || از این زمان. از این لحظه. || آن قدر. (فرهنگ فارسی معین). || چیزی. (یادداشت مؤلف) :
با خلق داوری چکنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته، داده است داورم.
سیدحسن غزنوی.
و رجوع به اندیک شود.
(1) - ن ل: یاد.
(2) - در احوال و اشعار رودکی (ص 195): بداباد.
(3) - در فرهنگ اسدی و شعوری و صحاح الفرس و فرهنگ خطی این بیت برای معنی «خاصه» شاهد آمده است. لکن بی شک این کلمه در شعر عماره معنی الحمد و شکر می دهد. (از یادداشتهای مؤلف).
(4) - مصراع اخیر جملهء خبریه است نه انشائیه. (مؤلف).
(5) - در اوستایی aeta ant، چندان این. (از فرهنگ فارسی معین).


اندی.


[اَ نَ] (ص مرکب) در لهجهء قزوین، نودولت. تازه بدوران رسیده. ندیده. (یادداشت مؤلف)(1).
(1) - در اندی همزه، همزهء نفی است و دی مخفف دیده. (از یادداشت مؤلف).


اندی.


[اَ دا] (ع ن تف) سخی تر. بسیار عطاتر. کثیر الخیرتر. (یادداشت مؤلف). هو اندی منه؛ او سخی تر است از وی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بلند آوازتر. (یادداشت مؤلف). هو اندی صوتاً؛ او بلند آوازتر است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اندی.


[اُ] (ص نسبی) منسوب به اندة (شهری در اندلس). یوسف بن عبدالله قضاعی اندی منسوب بدین شهر است. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان شود.


اندیاح.


[اِ] (ع مص) برآمدن شکم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن و فروهشته شدن شکم. (از اقرب الموارد). کلان شدن شکم و فروهشته گردیدن آن. (آنندراج). یقال: انداح بطنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اندیاس.


[اِ] (ع مص) کوفته شدن خرمن. (تاج المصادر بیهقی). کوفته شدن غله برای باد دادن. (ناظم الاطباء).


اندیاص.


[اِ] (ع مص) بیرون رفتن و افتادن از دست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). از دست بیرون آمدن. (از اقرب الموارد). یقال: انداص الشی ءُ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بناگاه آوردن بر کسی بدی را. (آنندراج). انداص علینا بالشر؛ ناگاه آورد برما بدی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


اندیاق.


[اِ] (ع مص) دمیده گردیدن. (یادداشت مؤلف). دمیده گردیدن شکم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتفاخ. (از اقرب الموارد). یقال: انداق بطنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


اندیال.


[اِ] (ع مص) از جایی بجایی شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). از جایی بجایی نقل کردن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: اندال القوم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برآمدن آنچه در شکم باشد. || فراخ شدن شکم و فروهشته و نزدیک بزمین گردیدن آن. || آویزان گردیدن چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


اندیجان.


[اَ] (اِخ) از شهرهای ترکستان، راه آهن ماوراء خزر بدان ختم میشود. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندکان شود.


اندی خرما.


[اَ خُ] (اِ مرکب)اندوخرما. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص 192). رجوع به اندوخرما و اربه شود.


اندیدن.


[اَ دَ] (مص) تعجب کردن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). متعجب شدن. (ناظم الاطباء). || سخنی که از روی حیرت و تعجب گفته شود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). || سخنی که از روی شک و ریب و آهستگی گفته شود. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از هفت قلزم). || سخن گفتن از روی شک و ریب و آهستگی. (ناظم الاطباء). سخن بشک گفتن. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری). || مغلق گفتن. || سست و نابکار شدن. || اندودن. (ناظم الاطباء).


اندیرمان.


[اَ] (اِخ) رجوع به اندریمان شود.


اندیزه.


[اَ زِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مهاباد با 466 تن سکنه. آب آن از رودخانه جلدیان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندیس.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان ساوه با 399 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، انار و انجیر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اندیس.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش هریس شهرستان اهر با 451 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اندیسی.


[اَ] (اِ) طریقهء نوشتن. رسم الخط. (ناظم الاطباء).


اندیش.


[اَ] (نف مرخم)(1) در ترکیب بجای اندیشنده نشیند. (از یادداشت مؤلف). پندارنده و اندیشه کننده و نگرنده و تفکرکننده و تأمل کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد مانند خیراندیش... (ناظم الاطباء). فکرکننده به معنی فاعل و این اکثر بترکیب می آید چنانکه پس اندیش... (آنندراج). آخراندیش، بداندیش، چاره اندیش، خیال اندیش، خیراندیش، دوراندیش، دولت اندیش، زیرک اندیش، ستم اندیش، شراندیش، صلاح اندیش، عاقبت اندیش، عدداندیش، کج اندیش، کم اندیش، کوته اندیش، مآل اندیش، محال اندیش، مصلحت اندیش، نکواندیش، نکونامی اندیش، نیک اندیش، وفااندیش. (یادداشت های مؤلف). || (اِمص) اندیشیدن. (ناظم الاطباء).
(1) - ریشهء مضارع اندیشیدن = فعل امر دوم شخص مفرد بدون باء تأکید.


اندیشان.


[اَ] (نف، ق) در حال اندیشیدن. (یادداشت مؤلف).


اندیشانیدن.


[اَ دَ] (مص) در خاطر آوردن. فکر و اندیشه کنانیدن. اندیشه فرمودن. (از ناظم الاطباء).


اندیشگان.


[اَ شَ / شِ] (اِ) جِ اندیشه. || غمان. اندهان. (یادداشت مؤلف)(1). افکار ناراحت کننده :
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
در شارسان را به آهن ببست
به انبوه اندیشگان درنشست.فردوسی.
بیامد در بار دادن ببست
به انبوه اندیشگان برنشست.فردوسی.
و رجوع به اندیشه و اندیشیدن شود.
(1) - این جمع مانند غمان و سخنان برخلاف قیاس است.


اندیشگی.


[اَ شَ / شِ] (حامص)تغافل. (تاریخ بیهقی).


اندیشمند.


[اَ مَ] (ص مرکب) متفکر و در فکر و اندیشه فرورفته. (ناظم الاطباء). فکرمند و فکرناک. (آنندراج). متفکر. (یادداشت مؤلف). اندیشناک. غمگین. مضطرب. نگران : آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود و اندیشمند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). آلتونتاش با وی بود اندیشمند تا در باب وی چه رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 78). غازی نیز برافتاد و این از من [ خواجه احمد حسن ] یاد دار و برخاست و بدیوان رفت و سخت اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). || ترسان. که ترسد. (یادداشت مؤلف) : اجابت کردم [ معتصم ] و پس از این اندیشمندم که هیچ شک نیست که چون روز شود او را بگیرند [ بودلف را ]. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170).


اندیشمندی.


[اَ مَ] (حامص مرکب)حالت اندیشمند. بفکر فرورفتن. تفکر. (از فرهنگ فارسی معین). || ترسانی. ترس. اضطراب : و بوزرجمهر اصیل بود و از خانه دان [ خاندان ] ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 92).


اندیشناک.


[اَ] (ص مرکب)اندیشه ناک. متفکر. (یادداشت مؤلف). فکرمند. فکرناک. (آنندراج). || هراسان. ترسان. (یادداشت مؤلف). بیمناک. ترسناک :
ز هندو نباشید اندیشناک
هزبر دمان را ز روبه چه باک.
(گرشاسب نامه ص 81).
باکالیجار از این معنی نیک اندیشناک شد و دانست کی سخن او هزل نباشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 119).
خواند بجان ریزهء اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.نظامی.
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته.نظامی.
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک.نظامی.
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور و درد و هلاک.نظامی.
خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. (گلستان). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقهء شماست اندیشناکم. (گلستان). اگر از آنکس که فرماندهء تست اندیشناکی بر آن کس که فرمانبر تست لطف کن. (مجالس سعدی).


اندیشناکی.


[اَ] (حامص مرکب) [ = اندیشه ناکی ] تفکر. اندیشمندی. || بیمناکی. ترسناکی. (فرهنگ فارسی معین).


اندیشندگی.


[اَ شَ دَ / دِ] (حامص)حالت اندیشنده. (از یادداشت مؤلف).


اندیشنده.


[اَ شَ دَ / دِ] (نف)سگالنده. متفکر. متأمل. (یادداشت مؤلف).


اندیشه.


[اَ شَ / شِ] (اِمص) فکر. (انجمن آرا) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب) (نصاب). فکر و تدبیر و تأمل و تصور و گمان و خیال. (ناظم الاطباء). فکرة. فکری. رویة. هویس. (از منتهی الارب). وهم. هم. (مهذب الاسماء). خیال. (انجمن آرا) (آنندراج). نیة. ضمیر. طویة. (دهار). تأمل. (تاریخ بیهقی). فکرت. تفکر. نظر. رای. صدد. عزیمه. عزیمت. صریمه. صریمت. سگالش. ج، اندیشه ها و اندیشگان(1). (یادداشت مؤلف) :
در اندیشهء دل نگنجد خدای
بهستی او باشدم رهنمای.فردوسی.
بجز بندگی پیشهء من مباد
جز از داد اندیشهء من مباد.فردوسی.
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه.فردوسی.
نیاید باندیشه از نیست هستی
نیاید بکوشیدن از جسم جانی.فرخی.
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشهء تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
منوچهری.
پیلان ترا رفتن باد است و دل کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشهء کندا.عنصری.
و این هردو (هردو گونهء دانستن: اندر رسیدن [ = تصور ] و گرویدن) دو گونه است یکی آن است کی به اندیشه شاید اندر یافتن... و دیگر آن است کی او را اندریابم و به وی بگرویم نه از جهت اندیشه. (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص4). پس آنکه مرد نیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها و نشانیهاست از جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشهء باریک. (تاریخ بیهقی).
آن به که چو چیزی محال جوید
اندیشهء تو، گوش او بمالی.ناصرخسرو.
اندیشه بود اسب من و عقلم
او را سوار همچو سلیمانی.ناصرخسرو.
تا عادل دل شوی باندیشه
هرگه که تنت بعدل شد فاعل.ناصرخسرو.
زاندیشه غمی گشت مرا جان بتفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
ناصرخسرو.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
ابوالفرج رونی.
چه کنم که مر شما را بیش
هیچ اندیشهء ولایت نیست.مسعودسعد.
از این اندیشهء ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه).
اندیشهء آن نیست که دردی دارم
اندیشه بتو نمی رسد درد اینست.خاقانی.
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی.
خاقانی.
در جان من اندیشهء تو آتش افکند
کانرا بدوصد طوفان کشتن نتوانم.
خاقانی.
حالی را قومس در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشهء انعام دربارهء تو باتمام رسد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 225).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یا مکن اندیشه بچنگ آورش
یا به یک اندیشه بتنگ آورش.نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.نظامی.
از این اندیشه هرگز برنگردد
نه بنشیند دل عطار از جوش.عطار.
دلی کز دست شد زاندیشهء عشق
درو اندیشهء دیگر نگنجد.عطار.
اندیشهء وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکستهء اندیشه ها درست.
کمال اسماعیل.
هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه
نشان رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما.
مولوی.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای غافل.
سعدی.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
اندیشهء صحیح نباشد سقیم را.صائب.
|| ترس و بیم. (انجمن آرا) (آنندراج). بیم و ترس و اضطراب. (ناظم الاطباء). باک. رعب. هراس. پروا. خوف. خشیت. مهابت. مخافت. (یادداشت مؤلف) :
پس تل درون هرسه پنهان شدند
از اندیشهء جان غریوان شدند.فردوسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنیم.فردوسی.
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.فردوسی.
همه شهر ایران ز کارش ببیم
ز اندیشگان دل شده بر دونیم.فروسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ وزشیر آهو و کبک از شاهین.
سوزنی.
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی.
سعدی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.(بوستان).
|| غم. اندوه. انده. هم. اشتغال خاطر به سختی و مصیبتی که پس از این تواند بود، مقابل اندوه که برگذشته است. (یادداشت مؤلف) :
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه، دل دور کن تا توان.فردوسی.
چو بشنید خسرو از آن شاد گشت
روانش ز اندیشه آزاد گشت.فردوسی.
ز ایرج دل ما همی تیره بود
بر اندیشه اندیشه ها برفزود.فردوسی.
ز اندیشه گردد همی دل تباه
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
که چو نیک و بد این جهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.فردوسی.
جشن سده است از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن.فرخی.
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد جز غم و اندیشه و تیمار.
فرخی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشهء او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خون راندم از اندیشهء هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها.؟.
|| رشک. (ناظم الاطباء). || بمجاز، توجه. غم خواری. (از یادداشت مؤلف) :
پیش از اینت بیش از این اندیشهء عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهرهء آفاق بود.
حافظ (از یادداشت مؤلف).
- اندیشهء بد در دل آوردن؛ وسواس. (ترجمان القرآن جرجانی).
- اندیشه در دل آوردن؛ اندوهگین شدن :
تو اندیشه در دل میاور بسی
تو نگرفتی این دژ نگیرد کسی.فردوسی.
- اندیشه رفتار؛ آنکه رفتار او چون اندیشه است. تیزرفتار :
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار.نظامی.
- بداندیشه؛ بدفکرت. بدنهاد.
- به اندیشه؛ ترسان : ملوک زمانه او را مراعات همی کردند [ محمود غزنوی را ] و شب از او باندیشه همی خفتند. (چهار مقاله).
- بی اندیشه؛ بی فکر.
- پراندیشه؛ اندیشناک. با فکرهای گوناگون. رجوع به پراندیشه شود.
- رکیک اندیشه؛ که اندیشهء پست دارد :رکیک اندیشه را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
- امثال: که اندیشهء مرد ناکرده کار کند آرزوی گل از تخم خار بهار دلارام جوید ز دی شکر خواهد از بوریایینه نی.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص 30).
اول اندیشه وانگهی گفتار (پایبست آمده است و پس دیوار). (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص 314).
نیز رجوع به اندیشه افکندن. اندیشه بردن. اندیشه بستن. اندیشه خوار. اندیشه داشتن. اندیشه سنج. اندیشه سوز. اندیشه کردن. اندیشه کشیدن. اندیشه کیش. اندیشه گر. اندیشه گماشتن. اندیشه مند. اندیش ناک. اندیشه ناکی و اندیشه نما شود.
(1) - رجوع به اندیشگان شود.


اندیشه افکندن.


[اَ شَ / شِ اَ کَ دَ] (مص مرکب) طرح انداختن. اندیشیدن. نقشه کشیدن. || وسوسه. (تاج المصادر بیهقی). خیال (بد) در دل انداختن.
- اندیشهء بد افکندن؛ وسواس. (دهار).


اندیشه بردن.


[اَ شَ / شِ بُ دَ] (مص مرکب) غم خوردن. اندوه بردن. اندیشمند شدن :
شاه را گو تو بشادی و طرب دل نه و بس
از پی ساختن مملکت اندیشه مبر.
فرخی (از آنندراج).
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است.
سعدی.
مرا بین که حسن ظن خلایق در حقم بر کمال است و من در عین نقصان روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن. (گلستان).


اندیشه بستن.


[اَ شَ / شِ بَ تَ] (مص مرکب) اندیشیدن. تصور کردن. در خیال آوردن :
من نه اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم شرح و بیانت.
سعدی.
- اندیشه در چیزی بستن؛ بدان چیز نظر دوختن یا در آن طمع بستن یا بدان دلبسته شدن:
هرچه اندیشه در آن بندی بیابی از خدا
زآنکه تدبیر تو با تقدیر او یکسان بود.
معزی (از آنندراج).
سر لوح مکتب نیارید دست
که اندیشه در لوح محفوظ بست.
هاتفی (از آنندراج).


اندیشه خوار.


[اَ شَ / شِ خوا / خا](نف مرکب) غمخوار. تیمارخوار :
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش
و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار.
سنایی (دیوان چ مظاهر مصفا ص 127).


اندیشه داشتن.


[اَ شَ / شِ تَ] (مص مرکب) در فکر بودن. مواظبت کردن. مواظب بودن. مراقب بودن. تیمار داشتن : چون دوست ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه می دارند... بتاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن چون توانند رسید. (تاریخ بیهقی). عامل تکین آباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد چنانکه هیچ خلل نباشد. (تاریخ بیهقی). در کار لشکر که مهمتر کارهاست اندیشه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). چون ما بتخت ملک برسیدیم و کارها بمراد ما گشت اندیشهء این نواحی بداریم و اینجا سالار محتشم فرستیم. (تاریخ بیهقی).
کت بگفتست که اندیشه مدار از جان
هرچه یابی همه بر تنت همی بر تن.
ناصرخسرو.
بازرگان مزدوری گرفت... تا وی [ شنزبه ] را اندیشه دارد و چون قوت گیرد بر اثر او ببرد. (کلیله و دمنه). || ترس داشتن. بیم داشتن. اندیشناک بودن : خضر گفت اندیشه مدار. (قصص الانبیاء ص 198). کاروانیان را دیدم لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده گفت اندیشه مدارید که درمیان شما یکی منم که تنها پنجاه مرد را بزنم. سعدی. (گلستان).
گر از مقابله تیر آید از عقب شمشیر
نه عاشق است که اندیشه از خطر دارد.
سعدی.
دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد
کشتی نوح چه اندیشه زطوفان دارد.صائب.


اندیشه سنج.


[اَ شَ / شِ سَ] (نف مرکب) عاقبت بین. (ناظم الاطباء). اندیشنده. خردمند :
چه روشندلی باشد اندیشه سنج
کزین در کلیدی رساند بگنج.
نظامی (از آنندراج).


اندیشه سوز.


[اَ شَ / شِ] (نف مرکب)آنکه اندیشه را از بین ببرد. آنچه فکر و عقل را زایل کند :
سکندر بآهستگی یک دو روز
گذشت از سرخشم اندیشه سوز.نظامی.
بیا ساقی آن آب اندیشه سوز
که گر شیر نوشد شود بیشه سوز.حافظ.


اندیشه کردن.


[اَ شَ / شِ کَ دَ] (مص مرکب) فکر کردن. خیال کردن. (ناظم الاطباء). فکر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) . تفکر. (ترجمان القرآن جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). افکار. (تاج المصادر بیهقی). تفکیر. (ترجمان القرآن جرجانی). تأمل کردن. ترویه. (یادداشت مؤلف). سگالیدن. اندیشیدن. اسگالیدن. (یادداشت لغت نامه) :
به لشکر چنین گفت کاین جنگ نو
بدریا که اندیشه کرده ست گو.فردوسی.
پس اندیشه کرد اندر آن یکزمان
همان داشت بر نیک و بد بر گمان.فردوسی.
چو بشنید ضحاک و اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد.فردوسی.
سر تازیان شاه افسونگران
یکی چاره اندیشه کرد اندرآن.فردوسی.
بسی کرد اندیشه در این سخن
بزد رای با مهتران کهن.فردوسی.
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری.منوچهری.
مردی بدید بسرکوی سینک نشسته از دور سر بر زانو نهاده اندیشه کرد که آن مرد را غمی است. (تاریخ سیستان). نه چنان آمد برآن جمله که اندیشه می کردند که خصمان بنخست حمله بگریزند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطفه بازخواست... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). چون نیکو اندیشه کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 95). کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار رسد. (تاریخ بیهقی).
آنکه بنا کرد جهان زان چه خواست
گر به دل اندیشه کنی زین رواست.
ناصرخسرو.
از غم فردا هم امروز ای پسر بی غم شود
هرکه در امروز روز اندیشهء فردا کند.
ناصرخسرو.
رسول علیه السلام گفت: اندر آفرینش اندیشه کنید و اندر آفریدگار اندیشه مکنید. (جامع الحکمتین ص 12). هرسه اندیشهء گریختن کردند. (قصص الانبیاء ص 199). اندیشهء نقض عهد و خلاف وعد می کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 18).
هر شب اندیشهء دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر.
سعدی.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون بدست آمدی ای لقمهء از حوصله بیش.
سعدی.
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشهء ما نیز کنند.سعدی.
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت.حافظ.
|| ترسیدن. (از ناظم الاطباء). هراسیدن. هراس داشتن. بیم داشتن. بیمناک بودن. ترس داشتن :
زروز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.فردوسی.
نخوردم غم خرد فرزند او
نه اندیشه کردم زپیوند او.فردوسی.
[ معدل ] بنزدیک برادر [ علی لیث ] شد. برادر او را بنواخت باز اندیشه کرد که مگر او طمع ولایت کند معدل را بند برنهاد. (تاریخ سیستان).
گر برسد دست جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد.خاقانی.
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیم بین و بمن برمگیر.نظامی.
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از گسستن عهد.نظامی.
اندیشه کنم که وقت یاری
در نیم رهم فروگذاری.نظامی.
پیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن.نظامی.
سعدی از سرزنش خلق بترسد هیهات
غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را.
سعدی.
دست در دامن مردان زن و اندیشه مکن
هرکه با نوح نشیند چه غم از طوفانش.
سعدی.
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار.سعدی.
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ببخشای و از مکرش اندیشه کن.(بوستان).
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی بخاک
واندیشه از بلای خماری نمی کنی.حافظ.
پشه با شب زنده داری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن.
صائب.
دست در سوراخها داری ز مار اندیشه کن
پای در گل می نهی از زخم خار اندیشه کن
راز خود با یار خود هرچند بتوانی مگوی
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن.؟
|| غم خوردن. (یادداشت مؤلف). اندوه خوردن. اندیشمند شدن :
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبهء احزان بدرآیی.حافظ.
|| در ابیات زیر ظاهراً به معنی عبرت گرفتن است :
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان
وان عزم براهیم که برد ز پسر سر.
ناصرخسرو.
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفه ها و خایهء مرغان و بیخ وحب.
ناصرخسرو.
|| در عبارت زیر معنی سنجیدن و دقت کردن [ =اندیشه داشتن ] مناسب می نماید : بوسهل گفت... چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد... سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هریکی از حشم داران ببرد بر محل و بوسهل نیکو اندیشه نکرد که این پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). و رجوع به اندیشه داشتن شود.
- امثال: اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم. سعدی. (از امثال و حکم مؤلف ج1 ص 300).
اندیشه مکن به کارها در بسیار کاندیشهء بسیار بپیچاند کار.
مسعودسعد. (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص 300).


اندیشه کشیدن.


[اَ شَ / شِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) اهتمام. عنایت. (از ابوالفضل بیهقی). عنایت کردن. اهتمام کردن.


اندیشه کیش.


[اَ شَ / شِ] (ص مرکب)آنکه معتاد به اندیشه است. آنکه عادت بتفکر دارد. || آنکه همواره خیالات فاسد در سر پروراند. خیالاتی. (فرهنگ فارسی معین).


اندیشه گار.


[اَ شَ / شِ] (ص مرکب)متفکر در عاقبت کار. (ناظم الاطباء).


اندیشه گاری.


[اَ شَ / شِ] (حامص مرکب) تفکر در عواقب امور. (ناظم الاطباء).


اندیشه گر.


[اَ شَ / شِ گَ] (ص مرکب) اندیشمند. متفکر. فکور. (از یادداشتهای لغت نامه).


اندیشه گرفتن.


[اَ شَ / شِ گِ رِ تَ](مص مرکب) بفکر افتادن. اندیشهء جان گرفتن. بفکر جان افتادن. (از یادداشتهای لغت نامه) :
از آن کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهء جان گرفت.فردوسی.


اندیشه گماشتن.


[اَ شَ / شِ گُ تَ] (مص مرکب) به کاری اندیشیدن. دقت کردن. توجه کردن در کاری. بدقت نگریستن در کاری :آنروز و آنشب اندیشه را بدین کار گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). خردمندان اگر اندیشه را بر این کار پوشیده گمارند... مقرر گردد. (از تاریخ بیهقی ص 92). چون اندیشه بر آن گماشتی بسر راه راست باز آمدی. (از تاریخ بیهقی ص 407).


اندیشه مند.


[اَ شَ / شِ مَ] (ص مرکب) [ =اندیشمند ] متفکر. آنکه در فکر فرو رود :
این درشت است و غلیظ و ناپسند
لیک بندیش ای زن اندیشه مند.مولوی.
و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80). || غمین. اندوهگین: جعفر ابوزکار را گفت مرا امشب دل همی ترسد، گفت ایها الوزیر هرگز امیرالمؤمنین ترا و اهل بیت ترا چندان نوازش نکرد که امروز ترا بر این شکر واجب و خوش باید بودن جعفر گفت یا ابوزکار سخت اندیشه مند و اندوهناکم. (تاریخ بلعمی). و من که بونصرم سخت غمناک بودم از زائل شدن حشمت این محتشم و نماز دیگر بدرگاه نرفتم و اندیشه مند و ملول بخانه رفتم. (از آثار الوزراء عقیلی).


اندیشه ناک.


[اَ شَ / شِ] (ص مرکب)[ =اندیشناک ] متفکر. || هراسان. هراسناک. بیمناک. مضطرب. نگران :
دل موبدان گشت اندیشه ناک
ز اندیشه دلهایشان گشت چاک.فردوسی.
اگرچه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
بکار خادمش اندیشه ای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیران است.
انوری.
از پی سودای شب اندیشه ناک
ساخته معجون مفرح ز خاک.نظامی.
در آن رهگذرهای اندیشه ناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک.
نظامی (از آنندراج).
من خود اندیشه ناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته.نظامی.
گنهکار اندیشه ناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای.(بوستان).
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر هلاک.(بوستان).
و رجوع به اندیشناک شود.


اندیشه ناکی.


[اَ شَ / شِ] (حامص مرکب) ترسانی. (یادداشت مؤلف).


اندیشه نما.


[اَ شَ / شِ نِ] (نف مرکب) کنایه از چهرهء بغایت باصفا و پاکیزه که اندیشه ای در آن بنماید و این ادعا و مبالغه است. (آنندراج) :
گرد دل من گر هوس بوسه نگردید
اندیشه ای از چهرهء اندیشه نما داشت.
صائب (از آنندراج).


اندیشیدگی.


[اَ دَ / دِ] (حامص) تأمل و تفکر و بیم و ترس و اضطراب. (از ناظم الاطباء). حالت اندیشیدن: قدحة؛ اندیشیدگی. (منتهی الارب).


اندیشیدن.


[اَ دَ] (مص) فکر کردن و اندیشه کردن و خیال نمودن و پنداشتن. (ناظم الاطباء). فکر و خیال کردن. (از آنندراج). تأمل کردن. سگالیدن. سگالش کردن. تصور کردن. تأمل. فکرت. ترویه. (یادداشت مؤلف). تفکر کردن. پنداشتن. ظن بردن. گمان بردن. توهم کردن. یاد کردن. یاد آوردن. در فکر تهیه چیزی بودن. (از یادداشتهای لغت نامه). تفکر. فکر. تفکن. تقدیر. تمئنه. (از منتهی الارب) : اندیشیدم که اگر از من گنج نامه ای طلب کنند... (تاریخ بلعمی). دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشد پس بر رسید مسلمان زاده بود. (تاریخ بلعمی).
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیکبخت.فردوسی.
عطارد دلالت کند بر قوت اندیشیدن. (التفهیم بیرونی). اما یونانیان بر ستارگان خطها اندیشیدند. (التفهیم بیرونی).
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.فرخی.
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه(1) خورده بفاژد بهارگه اشتر.لبیبی.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری.
منوچهری.
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی.اسدی.
بدانید که اگر دست نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ماگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله تابع و فرمان برداریم. (تاریخ بیهقی ص 258). زمانی اندیشید پس گفت حق بدست خواجه بونصر است. (تاریخ بیهقی ص 397). گفت بجان و سر خداوند سوگند که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد. (تاریخ بیهقی ص 331).
این یکدم نقد را غنیمت می دان
از رفته بیندیش ز آینده مپرس.خیام.
اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه). اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم... همچنان نادان باشم که آن دزد. (کلیله و دمنه). اگر در دل او [ دمنه ] آزاری باقیست ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه). گمان نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه). از نوعی در حلاوت آن (شهد) مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است. (کلیله و دمنه). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید و اندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 39). اگر تو تدبیری اندیشیده ای یا مصلحتی دیده ای من تابع رای و متابع عزم تو خواهم بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 123). اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 391). به اتفاق یکدیگر حیلتی اندیشیدند که نصر را بدست آرند و خاطر از کار او فارغ گردانند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 231).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای.مولوی.
تو که بیدردی همی اندیش این
نیست صاحب درد را این فکر هین.مولوی.
خطیب اندرین لختی بیندیشید. (گلستان).
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.(گلستان).
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی که زانِ که باشد ظفر.(بوستان).
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم. (گلستان).
در دایرهء قسمت ما نقطهء پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی.
حافظ.
|| ترس و بیم کردن. (آنندراج). ترسیدن. هراسیدن. باک داشتن. پروا داشتن. احتراز کردن. اجتناب کردن. ملاحظه کردن. پرهیز کردن. خوف؛ اندیشیدن از چیزی، مهم شمردن آن یا محل نهادن بدان. (از یادداشتهای مؤلف). از آن متوهم شدن :
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیز چنگال از کراکا(2).دقیقی.
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا پیش نگیرم نهاز.خسروی.
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ.
فردوسی.
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.فردوسی.
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نزشاه با تاج و فر.فردوسی.
یکی کار پیش است فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد.فردوسی.
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی.فرخی.
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس.
فرخی.
نتوان جست خلافش بسلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 203).
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیا کند و پر کند چو نار.فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده به انگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه.لبیبی.
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت.لبیبی.
هرچه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند بکام و آرزوی خویش.
منوچهری.
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
بذره نیندیشم از هر غری.منوچهری.
برآن گفتار شیرین نرم گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.(ویس و رامین).
می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم. (تاریخ بیهقی ص 567). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم همه معد دارم که حقا از این روزگار بیندیشیده ام. (تاریخ بیهقی ص 259). احمد ینالتکین... دوحبه از قاضی نندیشید. (تاریخ بیهقی ص 408).
چون بحرب آیی با دستهء ریم آهن
مکن ای غافل بندیش ز سوهانم.
ناصرخسرو.
نندیشم از کسی که بنادانی
با من رسن بکینه کشان دارد
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.ناصرخسرو.
نیندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم.ناصرخسرو.
ای گاو چرا زشیر نرمی
بندیش که پیش او نپایی.ناصرخسرو.
نومید مکن گسیل سائل را
بندیش زروزگار آن سائل
بندیش زتشنگان بدشت اندر
ای بر لب جوی خفته اندر ظل.ناصرخسرو.
و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 69). یا دینداری بود که از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه).
هرکه باشد عاشق جانان نپردازد زجان
هرکه باشد طالب گوهر نه اندیشد زآب.
عبدالواسع جبلی.
نیندیشد از فلک نخرد سنبلش بجو
برکهکشان و خوشه بود ریشخند او.خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی.
پروانه چو شمع دید دیوانه شود
از سوختن آن لحظه کجا اندیشد.
(از نغثة المصدور).
هرچه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان.مولوی.
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام.سعدی.
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمهء حیوان درون تاریکی است.
(گلستان).
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.(گلستان).
تشنه و سوخته در چشمهء روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.(گلستان).
ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش.شبستری.
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زآن شب که من از غم بدعا دست برآرم.
حافظ.
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.حافظ.
گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوهء مستی و رندی نرود از پیشم.حافظ.
- براندیشیدن؛ اندیشیدن. فکر کردن.
- || ترسیدن؛ هراسیدن. پروا داشتن. و رجوع به همین ماده شود.
- دراندیشیدن؛ اندیشیدن. فکر کردن.
- || ترسیدن؛ هراسیدن. و رجوع به همین ماده شود.
(1) - ن ل: سیر.
(2) - ن ل: کزاکا.


اندیشیدنی.


[اَ دَ] (ص لیاقت)موضوعی که قابل اندیشیدن باشد. (یادداشت مؤلف).


اندیشیده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف یا قید)آنچه دربارهء آن فکر و اندیشه و تأمل و دقت کرده باشند : پادشاهان سخن اندیشیده گویند. (از اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). سخن اندیشیده باید گفتن و حرکت پسندیده باید کردن. (گلستان).


اندیقیا.


[ ] (یونانی،اِ) کاسنی بستانی است و آن را هندبای بلخی نیز نامند. (از فهرست مخزن الاودیه).


اندیک.


[اَ] (ق) لفظی است از کلمات تمنی که در عربی لیت و لعل و عسی گویند یعنی «باشد که» و «بود که» و «باید که». (برهان قاطع) (از هفت قلزم). لفظی است از کلمات تمنی که در عربی لیت و لعل و عسی گویند و در پارسی «بوکه» و «مگر» یعنی «بود و باشد که چنین یا چنان شود» و در ادات الفضلاء به معنی «باید که» آورده. (از انجمن آرا) (آنندراج). امید است. (غیاث اللغات). بوک. (فرهنگ سروری) (فرهنگ رشیدی). بوکه. بودکه. باشد که. (شرفنامهء منیری). کلمهء غیرموصول به معنی «بوک» و «مگر» و «بود که» و «باشد که» و «باید که». (از ناظم الاطباء). شاید که. الحمدللّه. شکر خدای را. شکر خدا. شکر. حمدالله. بحمدالله. شکرللّه. (از یادداشت مؤلف). امید. امید که :
گر یار نداند خطر و قدر تو شاید
اندیک فلک داند قدر و خطر تو.قطران.
ما را دل ارچه خستهء تیر ملامت است
اندیک مر ترا همه خیر و سلامت است
نامستقیم داری کار مرا همی
شکر خدا که کارهای تو بر استقامت است.
رشیدی سمرقندی.
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندیک تو زیبای جهانی.
اثیر اخسیکتی(1)
خاقانی دلفکارم آری
اندیک نه شوخ دیده باشم(2).خاقانی.
چون آهوان گیاچرم از صحنه های دشت
اندیک نگذرم بدر ده کیای نان.خاقانی.
اندیک دو دوست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم.خاقانی.
گر حلهء حیات مطرز نگرددت
اندیک در نماندت این کسوت از بها.
خاقانی.
|| زیراکه. از برای آن. از این جهت. (برهان قاطع) (هفت قلزم). چراکه. (از هفت قلزم). در جهانگیری به معنی «چراکه» آورده است و مستند به بیت اثیر اخسیکتی است(3). (انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). گاه در موقع کلمهء تعلیل به معنی زیرا که نیز استعمال میشود. (ناظم الاطباء). از برای آن. (یادداشت مؤلف). || چیزی. چیزی که :
بر خلق داوری چکنم بهر نظم و نثر
اندیک من نخواسته داده است داورم.
سیدحسن غزنوی.
و رجوع به اندی شود.
(1) - این بیت را جهانگیری و رشیدی و سروری و شعوری برای معنی «زیراکه» شاهد آورده اند.
(2) - در پاره ای از یادداشتها، این بیت برای معنی دوم «زیراکه» شاهد آمده است.
(3) - در معنی اول شعر او را نقل کرده ایم.


اندیکاتور.


[اَ تُ] (فرانسوی، اِ)(1)دفتری که در ادارات خلاصهء نامه های فرستاده و رسیده را در آن ثبت کنند. دفتر نماینده.
.
(فرانسوی) .
(1) - Indicateur


اندیکان.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش دورود شهرستان بروجرد با 181 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اندی کلا.


[اَ کَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان بابل با 650 تن سکنه. آب آن از رودخانه کاری و محصول آن برنج، غلات، صیفی، پنبه و کنف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


اندیمشک.


[اَ مِ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش اندیشمک شهرستان دزفول است. در جلگه واقع و هوای آن گرمسیر و دارای 6000 تن سکنه است. آب آن از لولهء شرکت نفت و محصول عمده اش غلات دیمی است. خط راه آهن جنوب از این قصبه میگذرد و فاصلهء آن تا تهران 675 کیلومتر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6). اندیمشک را سابقاً صالح آباد می گفتند و اندیمشک بوسیله فرهنگستان به صالح آباد اطلاق شده است. (از یادداشتهای لغت نامه). کلمهء اندیمشک نام قدیم دزفول است. (از نزهة القلوب مقالهء سوم چ لیدن ص 111). و رجوع به دزفول شود.


اندیمشک.


[اَ مِ] (اِخ) یکی از بخشهای شهرستان دزفول است. در جلگه واقع شده و هوای آن گرمسیر است و در حوالی آن باد سام می وزد. دارای دو دهستان قیلاب و منگره و جمعاً دارای 59 ده و 20 هزار جمعیت است. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول عمده اش غلات دیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


اندینا.


[اَ] (اِ) میوه ای است که هندوانه نیز گویند. (ناظم الاطباء).


اندینه.


[اَ نَ] (اِ) تربز. (آنندراج). رجوع به تربز شود.


اندیو.


[اَ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ والقصص در ضمن پادشاهی شاپور اول آرد: شاپور... شهرها بسیار کرد چون شابور، و نیشابور، شادشاپور، بدان اندیوشاپور(1)، شاپور خواست... به از اندیوشاپور، جندیو شابور است از خوزستان، اندیو نام انطاکیه است بزبان پهلوی، به از اندیو یعنی از انطاکیه بهتر است. (ص 64). اصل نام این (جندیشابور خوزستان) اندیو شاپور است و اندیو پهلوی نام انطاکیه است. یعنی این شهرک انطاکیهء شاپور است و عرب لفظ آن گردانیده اند جندیشاپور نویسند. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 63). در شاهنامه نیز بدین نام برمی خوریم :
وزآن جایگه شد به اندیوشهر
که بردارد از روز شادیش بهر.
(شاهنامه چ بروخیم ج9 ص 2797).
رجوع به جندشاپور شود.
(1) - صواب: به از اندیوشابور، و این نام در اصل: و یه از انتبوشاه پوهر، یعنی شهری بهتر از انطاکی از آنِ شاپور بوده و همان است که بعد جندی شاپور شده و اصل متن باید «به از اندیوشابور» باشد. (ملک الشعراء بهار) (حاشیه مجمل التواریخ والقصص ص 64).


اندیة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ نادی. (از اقرب الموارد). اندیة الادب. رجوع به نادی شود. || جِ نَدی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (دهار). رجوع به ندی و اندیه شود.


اندیه.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ ندی. شبنمهای صبحگاهی. (فرهنگ فارسی معین) :
لاله نروید در چمن بادام نگشاید دهن
نه شبنم آید بر سمن نه بر شکوفه اندیه.
منوچهری.
|| خاکهای نمناک. (فرهنگ فارسی معین). || بخورها. (فرهنگ فارسی معین).


انذآج.


[اِ ذِ] (ع مص) پاره گردیدن: انذآج قربه؛ پاره شدن مشک. (یادداشت مؤلف). انذأجت القربة؛ پاره گردید مشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


انذآف.


[اِ ذِ] (ع مص) بریده شدن دل. (آنندراج). انذأف فؤاده؛ بریده شد دل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انذئاج.


[اِ ذِ] (ع مص) پاره گردیدن مشک. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انذاخ.


[اِ] (ع مص) تند دویدن. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). سخت دویدن. (از شرح فارسی قاموس). در منتهی الارب و ناظم الاطباء انذخاخ (= سخت کوشیدن) است از باب انفعال و انذاخ را ندارند.


انذار.


[اِ] (ع مص) آگاه ساختن و ترسانیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نَذر. نُذر. نُذُر. نذیر. (منتهی الارب)(1). آگاه ساختن و ترسانیدن از عواقب امری پیش از فرارسیدن آن. (از اقرب الموارد). بیم کردن. (ترجمان القرآن جرجانی). ترسانیدن و پند دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیم دادن. (یادداشت مؤلف). || بیم کردن در ابلاغ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ترسانیدن در ابلاغ. (از اقرب الموارد). ابلاغ. (تاج المصادر بیهقی نسخه کتابخانهء لغت نامه ورق 132 الف).
- ایام الانذار (در اصطلاح طب قدیم)؛ بعضی روزها بود که خبر دهد که بحران خواهد بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به قانون ابوعلی سینا کتاب چهارم ص 58 س 14 و تقدمة در همین لغت نامه شود.
|| (اِمص) آگاهی. پند. نصیحت. تنبه. (از ناظم الاطباء). تهدید. (یادداشت مؤلف) : بسیار تنبیه و انذار و موعظات نمود و وی را گسیل کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597). و از حضرت پادشاه وعد و وعید و استمالت و انذار می فرمودند. (جهانگشای جوینی).
لیک تلخ آمد ترا گفتار من
خواب می گیرد ترا زانذار من.
مولوی (مثنوی).
در نبی انذار اهل غفلت است
کانهمه انفاقهاشان حسرت است.
مولوی (مثنوی).
(1) - مصادر اخیر غیر قیاسی است. (از اقرب الموارد).


انذال.


[اَ] (ع اِ) جِ نَذل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ نذیل. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). کسان فرومایه و ناکس و حقیر و خوار. (از منتهی الارب) (آنندراج) : او یکی بود از جملهء اراذل و انذال. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 188). و رجوع به نذل و نذیل شود.


انذخاخ.


[اِ ذِ] (ع مص) سخت کوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به انذاخ شود.


انذراع.


[اِ ذِ] (ع مص) شتاب و نیک رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انبساط در سیر. (از اقرب الموارد). || بناگاه رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انذرانی.


[اَ ذَ] (ع اِ) نمک بسیار سفید. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به اندراب و اندرابی و اندرانی و ذرانی و انذرانی شود.


انذرو.


[اَ ذَ] (اِ) انزرو. پازهر. (ناظم الاطباء). پازهر. فادزهر. (از برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به پادزهر شود.


انذروت.


[اَ ذَ] (اِ) انزروت. رجوع به انزروت شود.


انذعاب.


[اِ ذِ] (ع مص) پیوسته جاری شدن آب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: انذعب الماء. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).


انذعاف.


[اِ ذِ] (ع مص) تاسه و دمه برافتادن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). انبهار. (از اقرب الموارد). || منقطع گردیدن دل کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).


انذلاء .


[اِ ذِ] (ع مص) چیده شدن رطب. (ناظم الاطباء). چیده شدن خرما با چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال: انذلی الرطب معه کیف شاء. (ناظم الاطباء).


انذلاغ.


[اِ ذِ] (ع مص) رسیدن غورهء خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ارطاب. (از اقرب الموارد). || برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پوست انداختن پشت شتر از بار. (از اقرب الموارد).


انذلاق.


[اِ ذِ] (ع مص) تیز گردیدن شاخ (درخت). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


انذون.


[اَ] (ق) آنجا، مقابل اینجا :
خواسته چونان دهد که گویی بستد
روی گه ایذون کند ز شرم گه انذون.فرخی.
نگویی کز چه معنی راست این ایذون و آن انذون.
سنایی.
و رجوع به اندون و آندون شود.


انذیاب.


[اِ] (ع مص) گداخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گداختن (لازم). (از یادداشت مؤلف).


انذیاع.


[اِ] (ع مص) فاش شدن راز. (ناظم الاطباء). پخش شدن خبر. (از ذیل اقرب الموارد).


انر.


[اَ نَ] (ص) هرچیز زشت و بد. (برهان قاطع). هر چیز زشت و کریه و بد. (هفت قلزم). بد و زشت. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). هرچیز زشت و بد و هولناک و مهیب. (ناظم الاطباء) :
تو در گشت با چهرهء گل اناری
ز پی عاشقان انر(1) گله گله.
|| محتشم. (از جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - بخاطر میرسد که مرادف نر باشد یعنی عاشقان نر چنانکه گویند: نرگدایان. (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ شعوری بجای انر، انز است.


انر.


[اُ نَ] (اِخ) از امرای دولت ملک شاه بن آلب ارسلان و محمودبن ملک شاه و برکیارق سلجوقی بود، به برکیارق عصیان کرد و در 492 ه .ق. بقتل رسید. (از قاموس الاعلام ترکی ج2 ص 1048 و اخبارالدولة السلجوقیة ص 77).


انرجان.


[اَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش اسکوی شهرستان تبریز با 521 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب، کشمش و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


انرجان.


[اَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 282 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


انردبان.


[ ] (اِ) رجوع به ابردبان شود.


انرژی.


[اِ نِ] (فرانسوی، اِ) نیرو. قوه. قدرت. (فرهنگ فارسی معین). کارمایه. (یادداشت مؤلف). مفهوم انرژی یکی از اساسی ترین مفاهیم فیزیکی است ولی تعریف ساده و در عین حال دقیق آن دشوار است، معمولاً انرژی را توانایی یا قابلیت انجام دادن کار تعریف می کنند. مثلاً اسب انرژی دارد، زیرا میتواند باری را بکشد، فنر کوک شدهء ساعت دارای انرژی است، زیرا میتواند عقربه ها را حرکت دهد. خازنی که بار برقی دارد در ضمن تخلیه کار میکند و بنابراین انرژی دارد. اغلب انرژی را با نیرو (عامل تغییر حرکت جسم) و قدرت (کاری که در واحد زمان انجام میگیرد) اشتباه میکنند. انرژی از جنس کار است و با آحاد کار اندازه گیری میشود. هرگاه کاری بر جسمی انجام گیرد معادل آن کار بر انرژی افزوده میشود و اگر جسمی کاری انجام دهد معادل آن کار از انرژی جسم کاسته میشود. (از دایرة المعارف فارسی).
- باانرژی؛ باقوت. نیرومند. (از یادداشتهای لغت نامه).
- بی انرژی؛ بی قوت. ناتوان. (از یادداشتهای لغت نامه).


انروب.


[اَ] (اِ) جوششی است که بعربی قوبا خوانند و بعضی گویند جوششی است که آن را بفارسی گر و به تازی جرب خوانند. انزوب. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). درد که پوست را از غایت خارش درشت و آواره گرداند و آن را بریون و پریون و کیوارون نیز گویند. (شرفنامهء منیری). جرب و آنرا گر و بریون و کوارون نیز گویند. (فرهنگ سروری). با اندروب و اندوب و اندوج مرادف است. (آنندراج). قوبا باشد که داد نیز گویند. (فرهنگ رشیدی):
ترا کی ره بود در پیش محبوب
که داری بر همه اندام انروب.
افضل الدین کرمانی (از سروری) (رشیدی).
و رجوع به اندوب و اندوج و قوبا و گر و جرب شود.


انروج.


[اَ] (اِ) بریون. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به مادهء قبل شود.


انز.


[اَ] (اِ) عدس. (آنندراج). عدس و انژه و مرجمک. (ناظم الاطباء). و رجوع به انژه شود.


انز.


[اَ نَ] (ص، اِ) هر چیز بد و زشت و هولناک و مهیب. (ناظم الاطباء). و رجوع به انر شود.


انز.


[ ] (اِخ) ابوسعید مجیرالدین، ابق یا ارتق از اتابکان دمشق بود. رجوع به ابوسعید... شود.


انزاء .


[اِ] (ع مص) برجهانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج).


انزاء .


[اَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


انزاب.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 2053 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


انزاح.


[اِ] (ع مص) برکشیدن آب چاه چندانکه خشک گردد یا کم آب شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).


انزار.


[اِ] (ع مص) کم گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


انزار.


[ ] (اِخ) نام جایی است در ترکستان در نزدیکی رود سیحون. (از حبیب السیر چ سنگی ج2 ص 10 و 141).


انزاره.


[اِ رَ / رِ] (اِ) کهگل که از دیوار بیفتد. (آنندراج).


انزاز.


[اِ] (ع مص) سخت و درشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || زهابناک شدن زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازهاب شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). آب زای شدن زمین به آبی که جاری نشود. (یادداشت مؤلف).


انزاع.


[اِ] (ع مص) آشکار و واشدن نزعه (یک سوی پیشانی) از موی. (منتهی الارب) (آنندراج). بی موی شدن یک طرف پیشانی و یا یک جزء از آن. (ناظم الاطباء). آشکار شدن دوسوی پیشانی. (از اقرب الموارد). || خداوند شتران نزائع گردیدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). خداوند شتران نزائع گردیدن. (ناظم الاطباء). خداوند شتران مشتاق بوطن شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به نزائع و نزیعة شود.


انزاف.


[اِ] (ع مص) خشک شدن همهء آب چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). یقال: انزفت البئر (مجهولاً). || برکشیدن آب چاه (لازم و متعدی). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن همهء آب چاه. (از اقرب الموارد). || ایستانیدن اشک کسی را. (منتهی الارب). ایستادن اشک کسی. (ناظم الاطباء). ایستادن و بریده شدن آب چشم. (از اقرب الموارد). برسانیدن اشک. (از تاج المصادر بیهقی). || دردسر یافتن. || دردسر دادن. (آنندراج). || بیهوش و مست گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیهوش و مست شدن. (آنندراج). مست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی). قوله تعالی: لایصدعون عنها و لا ینزفون (قرآن 56/19)؛ ای لایسکرون. (منتهی الارب) (آنندراج). || رفتن آب چشمه و چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برسیدن آب چاه. (تاج المصادر بیهقی). به آخر رسیدن آب چاه. (از آنندراج). آب چاه رفتن. آب رفته شدن چاه. (یادداشت مؤلف). || سپری شدن می قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برسیدن شراب کسی را، یعنی سپری شدن. (ترجمان القرآن جرجانی). سپری شدن شراب. (از معجم متن اللغة). به آخر رسیدن شراب. (از آنندراج). برسیدن شراب کسی. || برسیدن مال کسی. (از تاج المصادر بیهقی). سپری شدن مال کسی. و رجوع به اقرب الموارد و ذیل آن و معجم متن اللغة شود.


انزاق.


[اِ] (ع مص) آلیز کنانیدن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زدن اسب را تا بجست و خیز بیفتد. (از اقرب الموارد). برجهانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || بسیار خندیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سبکسار شدن بعد بردباری. (منتهی الارب) (آنندراج). سبکسار شدن پس از بردباری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


انزال.


[اِ] (ع مص)فروفرستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (مؤید الفضلاء). نازل کردن. (از اقرب الموارد). یقال: انزله انزالاً و منزلاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فرود آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). بزیر آوردن. (یادداشت مؤلف) : دیگر باره ایلچیان روان کرد و به الزام انزال او فرمان رسانید. (جهانگشای جوینی). || آب از مرد جدا شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). آب منی از مرد جدا شدن. (مؤید الفضلاء). بیرون کردن آب شرم. فرو ریختن آب. ربوخه. (یادداشت مؤلف).
- انزال دادن؛ انزال کردن :
بوصف غنچه اش راندم قلم بیش
قلم انزال داد و رفت از خویش.
زلالی (در تعریف پیر زال، از آنندراج).
زانگیز قلم در حسن تمثال
بمثل خویش داده صورت انزال.
زلالی (در تعریف خلوت، از آنندراج).
- انزال زدن؛ انزال دادن. انزال کردن :
منم آن رند دانشور که هرگه کیر ادراکم
زند انزال یعنی عقل سازد جان بقربانش.
زلالی (از آنندراج).
- انزال شدن؛ بجستن آب از مرد. ربوخه شدن. (یادداشت مؤلف). || فرود آمدن. (یادداشت مؤلف).
- انزال کردن؛ فرود آوردن آب منی. ریختن آب شرم.
|| (اِ) نزد فارسیان به معنی مطلق آب خواه از مرد باشد خواه از زن مستعمل است. (از آنندراج).


انزال.


[اَ] (ع اِ) جِ نُزل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزهایی که پیش مهمان فرود آینده نهند : پوشیده بخطها و نامه ها و طرائف گرگان و دهستان جز از آنچه در جملهء انزال امیرمحمود فرستاده بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 135). به ابواب تشریفات و انواع انزال و... او را و اتباع او را مراعات تمام فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 104).
خوش کند آن دل که اصلح بالهم
رد من بعدالتوی انزالهم.مولوی (مثنوی).
و رجوع به نزل شود.


انزان.


[اَ] (اِخ) انشان. نام قدیم خوزستان (عیلام). (فرهنگ فارسی معین، اعلام). و رجوع به ایران باستان پیرنیا ج1 ص 131، 229 و 227 و فهرست نامهای کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او شود.


انزان.


[اَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر با 408 تن سکنه. آب آن از مشکین چائی و محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


انزان.


[اَ نِ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش بندرگز شهرستان گرگان که در حومهء بندرگز و در طرفین راه شوسهء گرگان به بهشهر واقع است. آب آن از قنوات و چشمه سار و زهاب رودهای کوچک محلی تأمین میشود و از 18 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 20700 تن است. محصول عمدهء دهستان انزان پنبه، غلات، برنج، توتون، سیگار، صیفی و کمی نیشکر و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


انزباق.


[اِ زِ] (ع مص) درآمدن در خانه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درآمدن. (آنندراج). درآمدن. داخل شدن (در خانه) و آن مقلوب انزقاب است. (از اقرب الموارد). یقال: انزبق فی البیت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


انزبان.


[اِ زِ] (ع مص) یکسو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنحی. به یک سو رفتن. (از اقرب الموارد).

/ 105