باش.
(حامص)(1) ریشهء فعل باشیدن. بقاء. ماندن. حیات : آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند. (بهاءالدین ولد). و رجوع به باش کردن شود. || (حامص) توقف. اقامت. در جایگاهی ماندن. قرار گرفتن. سکونت گزیدن :
مر سگی را لقمهء نانی ز در
چون رسد بر در همی بندد کمر
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار.مولوی.
|| باش در ترکیب «لولی باش»(2) که در شاهد ذیل آمده است، ظاهراً لهجه یا تحریفی از «وش» پساوند مشابهت و همانندی است : اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند. (کتاب المعارف). || امر به باشیدن. رجوع به باشیدن شود.
(1) - صورت (امر) را برخی مصدر دوم فعل میدانند چنانکه گفتگوی (گفت و گوی)، جستجوی و مانند اینها را اسم مصدر مرکب از مصدر مرخم و مصدر دوم مینامند و بنابر این صورت مزبور مانند شاهد بالا ممکن است بمعنی مصدر یا اسم مصدر بکار رود.
(2) - لولی + باش (ص مرکب) اگر محرف «وش» نباشد.
باش.
(اِ) نام دیگر یشم، سنگ معروف است و برخی گویند یشم نیست بلکه از سنگهای مشابه آن است. رجوع به الجماهر فی معرفة الجواهر بیرونی ص199 شود.
باش.
(اِ) سکنهء شهر و ده. (ناظم الاطباء). || قدیم.(1) (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است.
(1) ن.ل: باس.
باش.
(حرف و ضمیر)(1) با او. او را. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). با او را(؟) (آنندراج). امروز در تداول مردم تهران بِهِش، بائِش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بِش گفته میشود.
(1) - مرکب از با+ ش (ضمیر).
باش.
(ترکی، اِ) به ترکی به معنای سر، رئیس و سرور آمده است. (یادداشت مؤلف) بمعنی سر که به عربی رأس گویند. از لغات ترکی. (غیاث اللغات). دزی این کلمهء ترکی را برابر «شف»(1) فرانسه آورده است: باش التجار یا رئیس التجار... رجوع به دزی ج 1 ص49 شود.
(1) - Chef.
باش آچق.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 20 هزارگزی شمال خاوری شوسهء میاندوآب به شاهین دژ واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 134 تن سکنه. آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و نخود و کرچک و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشا.
(نف)(1) باشنده. (آنندراج). موجود. (ناظم الاطباء).
(1) - از: باش + الف علامت صفت مشبهه چون گویا. شنوا. دانا و جز اینها.
باشا.
(اِ) پاشا. مخفف پادشاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || وزیر. (آنندراج). وزیر بزرگ. || حاکم. والی. (ناظم الاطباء). معرب پاشا. صاحب النقود آرد: لقبی است به ترکی که به صاحب منصبان و مقامات بزرگ دولتی داده میشده است. این لقب ابتدا به عمال مستقل و بعدها به عمال غیر مستقل مصر از جهت تعظیم آنان داده شده بود. رجوع به النقود العربیة ص136 و رجوع به پاشا شود.
باشا.
(اِ) جانوری معروف که بدان شکار کنند. (آنندراج). قسمی از باز شکاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به باشه و باشق شود. ظاهراً در این معنی تحریف یا لهجه ای از باشه است.
باشادور.
(1) (ص) سفیر. فرستاده. رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود.
(1) - ظ. از کلمهء امباسادور Embassadeur.فرانسوی گرفته شده است.
باشازاده.
[دَ] (اِخ) از ادبا و معاریف مصر که در رجب سال 1023 ه . ق. درگذشت. از نوشته های او مکاتیبی است که به قاضی محمد دراز المکی و شیخ عبدالرحمن مرشدی نوشته و باقی مانده است. رجوع به سلافة العصر ص419 و 420 شود.
باشام.
(اِ) پرده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). در مجمع الفرس مطلقاً بمعنی پرده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177). || سرانداز زنان که به تازی مقنعه گویند. (رشیدی). و رجوع به باشامه شود. || پردهء ساز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || پیه. چربی. (ناظم الاطباء). باشامه. باشانه. رجوع به باشامه و باشانه شود.
باشامه.
[مَ / مِ] (اِ) چادر. معجری باشد که زنان بر سراندازند. (برهان قاطع). معجری که زنان بر سر اندازند و آنرا باشومه و باشام نیز گفته اند. مقنعه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سرپوش چون دامن و چادر و امثال آن. مقنع. قناع. (شرفنامهء منیری). سرپوش زنان از حریر مثل چادر و چارقد و غیره. در فرهنگ معجری است که زنان بر سر اندازند. (فرهنگ جهانگیری). خمار. باشمه :
دریده ماه پیکر جامه در بر
فکنده لاله گون باشامه بر سر.
فخرالدین اسعد گرگانی (از فرهنگ رشیدی و انجمن آرا).
با شامه بگرد آن جبین مهوش
چون هاله بگرد ماه زیبنده و خوش
هر کس که بدید آن رخ چون خورشید
فریاد برآورد که آتش آتش.
کمال کوته پا (از جهانگیری و شعوری).
|| پرده. (السامی فی الاسامی). || باشامهء پیه؛ درالسامی فی الاسامی آمده و مرادف آنرا بتازی ثرب آورده است. رجوع به باشام و ثرب شود.
باشان.
(اِ) رازی. گوید بیخ نباتی است و هیئت او آن است که سه بیخ باشد در هم پیچیده و پوست او را نشنح (؟) بسیار بود و به فرح (؟) مشابهت دارد و تفرقه بآن است که رنگ پاشان سرخ باشد و طعم عفص. (ترجمهء صیدله ابوریحان بیرونی). در صیدنه عربی چنین آمده است : باسان الرازی هوثلثة عروق کثیرالتلوی شبیه بالوج بالسریانیه ای اسنان الذئب. (عکس نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مرکزی دانشگاه).
باشان.
(اِخ) (خاک سبک). و آن مقاطعه ای از زمین کنعان میباشد که در طرف شرقی اردن و در میانهء حرمون و جلعاد واقع است. (قاموس کتاب مقدس). قطعه ای است از کنعان در طرف شرقی اردن. (ایران باستان پیرنیا ج 1 ص444) : پاروهایت را از بلوط های باشان ساختند و نشیمن هایت را از شمشاد. (کتاب حزقیال باب 27). و رجوع به قاموس کتاب مقدس و قاموس الاعلام ج 2 ص 1198 ذیل کلمهء باشان شود.
باشان.
(اِخ) ضبط دیگری از فاشان، و فاشان از قرای مرو است. (معجم البلدان ذیل کلمهء باشان). در تاج العروس کلمه بشان (بروزن غراب) آمده و گوید قریه ای است به مرو. (تاج العروس ذیل کلمهء بشن). در یک فرسخی شهر هرمزفره [ از محال مرو ] شهر باشان واقع بود که آنهم مسجد جامعی داشت. (سرزمینهای خلافت شرقی لسترانج ترجمهء عرفان ص 426). و رجوع به فاشان شود.
باشان.
(اِخ) از قرای هرات است. (معجم البلدان) (تاج العروس) (مراصد الاطلاع) (الانساب سمعانی). دهی است بهرات. (منتهی الارب). دهکده ای است از دهات هرات. (مرآت البلدان ج 1 ص 160). از قراء هرات است. (حاشیهء تاریخ بیهقی چ ادیب ص110). بین هرات و غور است. (حاشیهء تاریخ سیستان ص206) : روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت باسوار و پیادهء بسیار و پنج پیل سبکتر و منزل اول باشان بود. (تاریخ بیهقی ص110). احتمال اینکه باشان مرو و باشان هرات محل واحدی باشد نیز میرود.
باشانه.
[نَ / نِ] (ص) فربه. (آنندراج). || منتخب. برگزیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || چیزهای پراکنده. (ناظم الاطباء). منتشر. (آنندراج). || (اِ) پیه. چربی. (ناظم الاطباء). شحم. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192): باشانه هوالشحم... (از فرهنگ شعوری).(1) و رجوع به باشامه و باشام شود. || روغن جوز. (آنندراج). روغن گردو. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). || بمعنی واشامه است. (فرهنگ جهانگیری).
(1) - در این معنی کلمه محرف باشام و باشامه یا برعکس است.
باشانی.
(ص نسبی) منسوب به باشان که قریه ای است از هرات. (الانساب سمعانی).
باشانی.
[ی ی] (اِخ) ابوسعید ابراهیم بن طهمان خراسانی از اهالی هرات و از قریهء باشان بود و جمعی از تابعان را دریافت (از آنجمله عمروبن دینار). وی در مکه بسال 63 ه . ق.(1) درگذشت. (از معجم البلدان ذیل کلمهء باشان) و (تاج العروس و انساب سمعانی ج 1).
(1) - در معجم البلدان سال 163 (؟) ضبط شده است.
باشانی.
(اِخ) ابوعبید احمدبن محمد الهروی صاحب کتاب «غریبین» در لغت و منسوب به باشان از قرای هرات. رجوع به معجم البلدان و تاج العروس ذیل کلمهء بشن و حاشیهء تاریخ بیهقی چ ادیب ص110 شود.
باشاورات.
(اِ) فتیلهء سلاحهای آتشین. (دزی ج1 ص 49).
باش این شوش ناک.
[ ] (اِخ) یکی از پادشاهان عیلام که کتیبه هائی نویسانده است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 1 ص36 و کلمهء باشوشیناک شود.
باش برات.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه که در 44 هزارگزی جنوب خاوری شاهین دژ و 4 هزارگزی شمال راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب واقع است، ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 440 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و نخود و کرچک و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). این ده در 46 درجه و 58 دقیقه طول شرقی و 36 درجه و 31 دقیقه عرض شمالی جغرافیایی واقع است. رجوع به فرهنگ آبادیهای ایران ص52 شود.
باشبرد.
[بُ] (اِ) مصحف پاسپورت. رجوع به پاسپورت شود.
باش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد که در 5500 متری خاور آغ کند و در 22500گزی شوسهء میانه به زنجان واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 102 تن سکنه که آب آن از دو رشته چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و حبوبات و سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 30 هزارگزی شوسهء تبریز و میانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 216 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 4).
باش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد که در 40 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 22 هزارگزی خاور شوسهء مهاباد به سردشت واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 226 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و توتون و حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
باش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 52 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 22500گزی شمال خاوری شوسهء میاندوآب به شاهین دژ واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 301 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و نخود و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باش بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان گل تپه فیض الله بیکی بخش مرکزی شهرستان سقز که در 63 هزارگزی خاور سقز و 12 هزارگزی شمال باختری کرفتو واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 450 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و توتون و لبنیات و مختصری میوه و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
باش بندر.
(1) [بَ دَ] (ترکی، اِ مرکب)شهبندر. رئیس امور مربوط به بندر.
(1) - از باش (ترکی = سر) + بندر.
باش بولاق.
(ترکی، اِ مرکب) سرچشمه. (لغات مصوبهء فرهنگستان ایران).
باشپرت.
[پُ] (اِ) مصحف پاسپرت فرانسوی(1). تذکره. جواز. گذرنامه. رجوع به پاسپرت و گذرنامه شود.
(1) - Passeport.
باشت.
(اِ) چوب بزرگی را گویند که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). و آن را شاه تیر و شه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152) (فرهنگ جهانگیری). رجوع به فرسپ شود :
بی پایه ترا و سقف بی باشت
با عقل نمیتوان نگه داشت.
نظامی (از شعوری و جهانگیری).
باشت.
(اِخ) نام محل و منزلی در کوهگیلویهء فارس که الوار در آن ساکنند و آنرا باشت باوی گویند و باوی نام آن طایفه میباشد. (انجمن آرای ناصری). موضعی از کوهگیلویه که الوار باوی منزل دارند و بدین جهت آنرا باشت باوی گویند. (ناظم الاطباء). منزل پنجم [ راه شیراز به اصفهان ] دیه باشت از دشت اورد است شش فرسنگ، منزل ششم کوشک زر... (فارسنامهء ابن بلخی ص160). در جانب مشرقی بلدهء بهبهان است که در قدیم شهر ارجان بود. درازی این ناحیه از قریهء انا تا الیشتر چهارده فرسخ، پهنای آن از پیچاب تاخان حماد شش فرسخ، محدود است از جانب مشرق به نواحی ممسنی و از طرف شمال به ناحیهء رون و بلاد شابور و کوه مره و از مغرب به حومهء بهبهان و از جنوب بماهور میلاتی و جانب جنوبی و مغربی این ناحیه گرمسیر است که نارنج و لیمو و نخل را بخوبی پروراند و جانب شمالش سردسیری است که برف را از سالی بسالی بی محافظت نگاهدارد و قصبهء این ناحیه از قدیم تاکنون قریهء باشت است و یک فرسخ از بلدهء بهبهان دور افتاده است. (فارسنامهء ناصری ص 265). طایفهء باوی که اصلا عربند ناحیهء باشت و کوه مره را مالک شده و قطعهء مزبور را باسم خود باوی خوانده اند. (جغرافیای مفصل تاریخی غرب ایران ص183). ناحیهء باشت قوطا در مجاورت شهر انبوران بود که شهر باشت مرکز آن هنوز موجود است. (سرزمین های خلافت شرقی لسترانج ترجمهء محمود عرفان ص286). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان پشت کوه باشت و بابویی بخش گچساران شهرستان بهبهان که در 5 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بهبهان به کازرون واقع است. ناحیه ای است معتدل با 600 تن سکنه که آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شلتوک و کنجد و حبوب و لبنیات و شغل مردمش زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان عبا و گلیم بافی و راه آن مالرو و دارای یک دبستان است. ساکنان آن از طایفه باشت و بابویی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). و رجوع به باشت قوطا و باوی شود.
باشت.
(اِ) چیزی را گویند که جزوی اندک نمایان شود یا نشود و بگذرد مثل اینکه باشت فلانی را دیدم و باشت شمشیر او را گرفت بمعنی قدری سیاهی او را دیدم و هوای شمشیر او را گرفت. (لغت محلی شوشتر خطی). || حلقه ای که بگردن مجرمان بندند. (دزی ج 1 ص49). غل.
باشتاب.
[شِ] (ص مرکب، ق مرکب)(1)شتاب کننده. عجول. باعجله :
کسی را که مغزش بود باشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.فردوسی.
گر او جنک سازد نسازیم جنگ
که او باشتابست و ما با درنگ.فردوسی.
(1) - از با + شتاب (حامص) از شتافتن و رجوع به شتاب و شتافتن شود.
باشتان.
(اِخ) از نواحی هراة : [ هرات در ایام سلطان حسین میرزا بایقرا ] زراعت و عمارتش در افزود... در آن اوان از قریهء باشتان تا ساقسلمان که چهار فرسخ مسافت است در طول و از درهء دو برادران تا پل مالان که قریب دو فرسخ است در عرض تمامی فضای صحرا و بیابان باغ و بستان و حظیره و گلستان شده بود. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 650). محتمل است که این کلمه صورتی از باشان باشد. رجوع به باشان شود.
باشتان.
(اِخ) جایی در اسفراین. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). موضعی است در اسفراین. (مرآت البلدان ج 1 ص160).(1)
(1) - در منتهی الارب آمده است: باشتان دهی است به نیشابور. (ذیل بشت). و صحیح است چون در آن روزگار اسفراین از نواحی نیشابور بوده است و هم اکنون نیز گاه جزو نیشابور و گاه جزو سبزوار است.
باشترک.
[تَ] (اِ) بمعنی استرک یعنی ریشهء معطر است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). || در ذخیرهء خوارزمشاهی بمعنی خطاف است. (شعوری ج 1 ص 172). و رجوع به استرک شود.
باشترود.
(اِخ) ضبط دیگری از کلمهء باسرود و ناشیرود و بیسرود و باسروز و ناشرود. از رساتیق سیستان. و رجوع به تاریخ سیستان شود. اصطخری و ابن فقیه آنرا بهمین صورت باشترود آورده اند. (حاشیهء تاریخ سیستان ص28). و شاید این ناحیه را در اثر مجاورت رودی بهمین نام باشت رود خوانده اند . رجوع به باشت رود شود.
باشت رود.
(اِخ) یکی از پنج نهر بزرگ هیلمند در سیستان: دوم نهر باشت رود و سوم نهر سنارود است که در یک فرسخی زرنج از هیرمند جدا میشد. (ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی ص364).
باشت قوطا.
(اِخ) ناحیه ای در فارس که مرکز آن باشت است : انبوران و باشت قوطا، این جایها همه متصل نوبنجان است... باشت قوطا ناحیتی است در قهستان سردسیر. (فارسنامهء ابن البلخی ص143). باشت قوطان(1) ناحیتی است که در کوهستان و سردسیر است، حاصلش غله و اندک میوه دارد. (نزهة القلوب جزء 3 ص127).در مجاورت انبوران ناحیهء باشت قوطاست که شهر باشت مرکز آن هنوز موجود است و دو رودخانهء درخید و خوبذان از این ناحیه میگذشت. (ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی ص 286). و رجوع به باشت شود.
(1) - ن ل: ماشت قوطا.
باشتین.
(اِ) باری که از میان شاخ بیرون آید. (فرهنگ رشیدی). باری و میوه ای را گویند که از میان درخت برآید بی آنکه گل و بهار دهد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بمعنی باستین. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 180) (فرهنگ جهانگیری). بارها بود که از میان درخت ببرند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). باری که از میان درخت بیرون آید. (نسخهء دیگر از فرهنگ اسدی خطی) (فرهنگ اوبهی) :
پیش گرفته سبد باشتین
هر یک همچون در تیم حکیم.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
و رجوع به باستین شود.
باشتین.
(اِخ) نام بلوکی است از سبزوار. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ص180) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم). بلوکی است از سبزوار که ملوک سربداران از آن بلوکند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام یکی از دهستان های 3گانهء بخش داران شهرستان سبزوار که حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال بکوه اندقان از طرف خاور بدهستان قصبه، از طرف جنوب به کال شور، از طرف باختر بدهستان کاه. این دهستان در دو قسمت واقع شده است. 1 - شمال شوسهء عمومی مشهد به طهران و دامنهء کوه صدخرو و اندقان. 2 - جنوب شوسه، آبادیهائی که در کوهستان واقعند. هوای آنها معتدل و در قسمت جلگه گرمسیر و در نزدیکی کال شور هوا خنک و آب آنها شور است. این دهستان دارای 17 آبادی بزرگ و کوچک است و 6109 تن جمعیت دارد آب دهات در قسمت کوهستانی از رودخانه و چشمه و در جلگه از قنات میباشد. راه شوسهء طهران - مشهد از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باشتین.
(اِخ) دهی است در سبزوار: و در ربع باشتین سادات بسیار بودند از دو رهط، یکی از رهط سید ابوالفضل بغدادی و دیگر از رهط سیدالحسین بن منصوربن محمد بن ابی الحسن نوران ... (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص64). و در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: باشتین، مرکز دهستان بخش داورزن شهرستان سبزوار که در 62 هزارگزی جنوب خاوری داورزن و در جلگه واقع است. ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 964 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمدهءآن غلات و پنبه و زیره و شغل مردمش زراعت و راه آن ماشین رواست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باشتینی.
(ص نسبی) منسوب به باشتین از دهات سبزوار.
باشتینی.
(اِخ) زیدبن علی باشتینی از اعقاب سیدابوالفضل بغدادی از سادات باشتینی بود. رجوع به تاریخ بیهق، چ بهمنیار ص64 شود.
باشجرد.
[جَ] (اِخ) نام بلادی میان قسطنطنیه و بغداد. (تاج العروس). رجوع به باشغرد و باشقرد شود.
باشخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) پشه خانه. پشه بند(1). (دزی ج 1 ص49) و رجوع به بشخانه شود.
(1) - دزی این کلمه را در برابر Moustiquaireآورده است.
باشخرت.
(اِخ) نام کوهستانی است. بیرونی آرد : و اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و بوی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندر کوه و بیشه ها از جمله ترکان. و بکوههای باشخرت رسد و حدهای غز و بجناک و ... (التفهیم چ همائی ص200).
باش خلج.
[خَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 40 هزارگزی باختر سراسکند و 15 هزارگزی خط آهن میانه و مراغه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 120 تن سکنه و آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشد.
[شَ] (فعل دعایی) و باشد که... (از مصدر بودن) یحتمل. یُمکِن. شاید. کاش. کاشکی. امید است. محتمل است. بُوَد. لَعَلَّ :
آبی بروزنامهء اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.حافظ.
بمعنی تمنی و ترجی است. (شعوری ج 1 ص156). رجوع به بودن شود.
باش داشتن.
[تَ] (مص مرکب) اقامت داشتن. سکونت داشتن. منزل داشتن : همچو مارانند که در خاک باش دارند. (معارف بهاءالدین ولد).
باشر.
[شِ] (اِخ) دژی است نزدیک حلب. (آنندراج). قلعه ای است نزدیک حلب و آنرا تل باشر نیز گویند. (ناظم الاطباء).
باشراحیل.
[] (اِخ) محمد باشراحیل حضرمی از فقهای فاضل بود که در سال 999 ه . در گذشت. رجوع به تاریخ النور السافرعن اخبار القرن العاشر، ص 460 شود.
باشری.
[شِ] (ص نسبی) منسوب به باشر از قراء حلب.
باشری.
[شِ ] (اِخ) منسوب به باشر. محمد بن عبدالرحمن باشری. (آنندراج).
باشریک.
(اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت. بخش حومهء شهرستان مشهد که در 20 هزارگزی شمال باختر مشهد و 2 هزارگزی شمال کشف رود در جلگه واقع است. ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 59 تن سکنه. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 9).
باشزی.
[شَ زْ زی] (اِخ) شهرکی است از ناحیهء بَقعاء موصل در حوالی برقعید که بازاری معروف دارد، بین جزیرهء ابن عمر و نصیبین واقع شده و بارانداز قوافل بسیار است. معمولا بازار مزبور در ایام پنجشنبه و دوشنبه تشکیل میشود. در نزدیکی تلی واقع شده و نهری در کنار آن جاری است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1198 شود.
باش ساروق.
(اِخ) دهی است از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد که در 5 هزارگزی باختر شوسهء عمومی مشهد به تهران واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 105 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باش سیز.
(اِخ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد که در 13 هزار و پانصدگزی جنوب خاوری آغ کند و 23 هزارگزی شوسهء میانه به زنجان واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر که 79 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
باش سیز.
(اِخ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 8 هزارگزی جنوب باختری بستان آباد و 6 هزارگزی راه شوسهء بستان آباد به تبریز در جلگه واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 564 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و درخت تبریزی است که صادر میکنند شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باش سیز.
(اِخ) دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 18 هزارگزی جنوب بستان آباد و 15 هزارگزی راه شوسهء تبریز به بستان آباد، در جلگه واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 912 تن سکنه و آب آن از رودخانهء آغ بلاغ تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و یونجه و سیب زمینی و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشش.
[شِ] (اِمص) اسم از بودن و باشیدن. (یادداشت مؤلف)(1). بودباش. (ناظم الاطباء). وجود. موجودیت. (یادداشت مؤلف). || ترجمهء سکنی. (آنندراج) (هفت قلزم). سکونت. اقامت. (ناظم الاطباء). سکنی. (منتهی الارب). مکان. مأوی. منزل. مقر. مستقر. مقام. (یادداشت مؤلف). مأوی؛ جایی که شب و روز باشش در آن کنند. مسکن؛ جای باشش. مَقیظ؛ جای باشش در تابستان. دمنة؛ آثار باشش مردم. (منتهی الارب). مغنی؛ جای باشش. خانهء باشش. (زمخشری) : و چون در شهور سنهء ست و ثلاثین و خمسمائه البتکین از گورخان والی بخارا شد و جای باشش خود آنجا ساخت. (تاریخ بخارای محمد بن زفر). هم در این سال بفرمود تا حصار را آبادان کردند و جای باشش خود آنجا ساخت. (تاریخ بخارای محمد بن زفر). و این حصار جای باشش پادشاهان و امیران و سرهنگان بوده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص30). بفرمود تا حصار را آبادان کردند و جای باشش خود آنجا ساخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 30).
(1) - از باش + ش علامت اسم مصدر.
باشش کردن.
[شِ کَ دَ] (مص مرکب)سکونت کردن: مُساکَنَة؛ با یکدیگر در یک خانه باشش کردن. (منتهی الارب).
باشغرد.
[غِ] (اِخ) این نام بصورت باشجرد و باشقرد نیز آمده است و نام بلادی است بین قسطنطنیه و بلغار. المقتدر باللّه، احمدبن فضلان بن عباس بن راشدبن حماد را جهت ارشاد پادشاه صقالبه بآن صوب فرستاد و او تعالیم اسلامی را بر آنان تشریح کرد، در صفر 309 ه . ق. او در سفرنامهء خود از باشغرد نام برده و گوید: در میان قومیکه موسوم به باشغرد بودند رسیدم، این قوم اصلا ترک و سخت خونخوار بودند. عده ای از این طایفه هستند که به سیزده خدا معتقدند، مثلا خدای زمستان و تابستان و باران و باد و درخت و مردم و چارپایان و آب و شب و روز و مرگ و زندگی و زمین. و خدای آسمان را رب الارباب میدانند. باز گوید: طایفه ای از آنان را دیدم که مار را میپرستیدند و برخی ماهی را. یکی از افراد این طایفه در حلب میگفت که در شمال مملکت ما صقالبه و در طرف قبلهء آن سرزمین پاپ یعنی روم قرار دارد و در مغرب ما اندلس و در مشرق قسطنطنیه است. من از کیفیت اسلام آوردن این گروه پرسیدم، گفت از اسلاف خود شنیدیم که هفت تن از مسلمین به سرزمین بلغار آمدند و در بین ما سکونت اختیار کردند و ما بیاری آنان از گمراهی نجات یافتیم. اصطخری گوید : که باشجرد [ باشغرد ] تا بجناک بلغار بیست و پنج منزل راه است و از باشفرد [ باشغرد ] تا بجناک [ طایفه ای از اتراک ] ده روز راه. (از معجم البلدان، ذیل باشغرد). چون روس و قفچاق و آلان نیز نیست گشتند و کلار و باشغرد بر ملت نصاری اقوام بسیار بودند و ایشان را میگویند متصل فرنگ اند. (جهانگشای جوینی ج1 ص225).ظاهراً باشغرد در مجارستان یا در حوالی اتریش بوده و از قسمت دوم کلمهء باشغرد یعنی «غرد» این طور بر می آید که این لفظ اسلاوی است و این جزء در زبان اسلاو بمعنی حصار میباشد ولی مسلم نیست که این ناحیه در کجا واقع شده و طوایف آن در کدام مراکز سکونت داشته اند. بعقیدهء یکی از محققان روسی، این طایفه همان باسک ها میباشند که میهن اصلیشان ابتدا در نواحی اورال بوده است. در زبان عربی قوم باسک را بشکیر و در زبان ترکی باسکیر آورده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1198). و رجوع به باسک و باسکیر و بشکیر و باشقرد شود.
باشغرد.
[غِ] (اِخ) گویا قریه ای است در موصل. (مراصد الاطلاع). ظاهراً مقصود همان طایفهء موسوم به باشغرد بوده اند که در معجم البلدان از آنان ذکری در نواحی موصل و حلب نیز میرود. و رجوع به باشقرد شود.
باشغردیه.
[غِ دیْ یَ] (اِخ) مردمی در حلب که موی و چهرهء اشقر و مذهب ابوحنیفه داشتند و منسوب به طایفهءباشغرد در ماوراء قسطنطنیه بودند، در مملکتی که آنرا هُنکَر(1)میخوانند. (معجم البلدان، ذیل باشغرد). و رجوع به باسک و باشغرد شود.
(1) - ظِ : هنگری.
باشق.
[شَ] (معرب، اِ) نام پرنده ای که فارسی آن باشه است. باشه. ج، بواشق. (مهذب الاسماء). مرغی است شکاری. (منتهی الارب). معرب باشه مرغ معروف شکاری. (فرهنگ رشیدی). جانوری است شکاری و معرب باشه. (آنندراج). واشَه. ج، بَواشِق. (زمخشری). معرب باشه که مرغ شکاری بود. (ناظم الاطباء). سیوطی در دیوان الحیوان به کسر شین نیز نقل کرده است و ظاهراً با واشق اشتباه شده باشد. ابوحاتم در کتاب الطیر از بازی و صقر و شاهین و زرق و یؤیؤ و باشق نام میبرد و گوید همهء اینها نام صقور است. (تاج العروس). فارسی است که تعریب شده و همان پرندهء معروف است، بقول ابوحاتم هر پرنده ای که شکاری باشد صَقر نامیده میشود بجز عقاب و نسر، و انواع صقور عبارتند از بازی و شاهین و زُرق و یُؤیُؤ و باشق. (المعرب جوالیقی ص 63 و 64). در قاموس آمده که آن معرب باشه است. (حاشیهء المعرب ص63). از طایفهء طیور لاشخوار. (دزی ج 1 ص3). انطاکی گوید: گرم و خشک باشد در دوم و از بازی لطیف تر است و برای عرق النساء و مفاصل مفید است و گویند اگر کسی چشم باشق را در پارچهء آسمانی رنگ پیچیده و بر بازو بندد، هنگام راه رفتن مانده نشود. (از تذکرهء ضریر انطاکی ص70). از باشهء فارسی است و بعربی صقر و به هندی جره [ ر رَ ] نامند. از جملهء جوارح طیور است و جثهء آن کوچکتر از بازی است و در فعل از آن ضعیفتر، طبیعت آن در دوم گرم و خشک و منسوب به مشتری است. (مخزن الادویه تحت عنوان باشق). معرب از باشه است و بعربی صقر نامند در دوم گرم و خشک و لطیف تر از باز و زهرهء او جهت نزول آب و بیاض عین و طرفه قوی تر از زهرهء باز و سرگین او جهت ازالهء کلف مجرب است و گوشت او را چون نمک سود کرده بسایند و سه روز با آب سرد بنوشند جهت سعال بارد و ربو نافع و قدر شربتش یک مثقال و جگر نمک سود او همین اثر دارد و چون باشه را با پر و جمیع اجزاء بجوشانند تا مهرا شود و آب صاف کردهء آن را با روغن زیتون بجوشانند تا روغن بماند جهت عرق النساء و مفاصل و اعیا و تعب نافع است و از خواص اوست که چون چشم آن را بپارچهء کبودی بسته بربازوی چپ ببندند از طی مسافتها مانده نشوند. و مهر بارس(1) گوید که نیم درهم از زهرهء او و بدستور دماغ او جهت خفقان سوداوی مجرب است. (تحفهء حکیم مؤمن).
فارسی معرب، نام پرنده ای است و صفات آن مانند باز است ولی از او بزرگتر است. در حیاة الحیوان آمده است که چون بر شکار دست یابد رها نکند تا خود یا شکار نابود شوند. (از صبح الاعشی ج 2 ص57).
(1) - در نسخهء چاپی: مهرپارس.
باشقاق.
(اِ) شحنه. صحیح آن باسقاق است. رجوع به باسقاق و باسقاقی شود.
باشقر.
[قَ] (اِخ) ناحیه ای متصل به بلاد فرنگ. (از حبیب السیر ج 3 ص75) : چون با تو از آن مهم باز پرداخت به صوب کلار و باشقر که متصل ببلاد فرنگ بود و متوطنان آن دین نصاری داشتند رایت عزیمت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص75). این کلمه صورت دیگری از نام باشقرد و باشغرد است. و رجوع به باسکیر و باشغرد شود.
باشقر.
[قِ] (اِخ) (دریای ...) دریایی در اقلیم هفتم. (حبیب السیر). جزیرهء عادیان در دریای باشقر است به اقلیم هفتم و آن جزیره ای است بغایت معمور و خلق بسیار در آن توطن دارند و طول و عرض آن جزیره صد و شصت فرسخ است... و در غربی جزیرهء عادیان چهار جزیره است هر یک را پنجاه فرسنگ طول و پنجاه فرسنگ عرض و در دو جزیره از آن مردان ساکن اند و در دو جزیرهء دیگر زنان و میان ایشان سی و پنج فرسنگ مسافت دریاست و آن مردان وقت معین در کشتی نشسته به جزیرهء زنان روند و چند روز با ایشان صحبت داشته بعد از آنکه زنان آبستن شوند بازگردند و چون آن زنان وضع حمل نمایند، اگر پسر باشد به جزایر مردان فرستند و اگر دختر باشد پیش خود نگاه دارند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص672).
باشقرد.
[قِ] (اِخ) ناحیه ای در دامنه های جبال اورال. در تقسیم بندی ممالک چنگیز این ناحیه و ناحیهء بلغار سهم جوجی گردید و چون جوجی قبل از فوت پدر مرد این اراضی به پسر او باتو رسید. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص109 و 567 و نیز رجوع به باشغرد و باسکیر و باشکیر شود :توشی خان بن چنگیزخان مهتر پسر او بود بحکم پدر ولایات خوارزم و دشت خزر و بلغار و سقسین و الان واس (؟) و روس و مکس و باشقرد و آن حدود بدو مفوض بود. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 575). یافث بن نوح... بلغاریان و برطاسیان و باشقردیان از تخم اوند، یونانیان و فرنگیان و بعض رومیان از نسل اواند. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 28).
باشقرود.
[ ] (اِخ) از شهرهای مکران. (نزهة القلوب): مکس و باشقرود دو شهر بزرگ است باقلیم هفتم و صحاری و مواضع بسیار از توابع اوست و اکثر سکانش صحرانشین. (نزهة القلوب چ لیدن جزء 3 ص 262). احتمال دارد این نام صورت تصحیف شده ای از باشترود سیستان باشد. و رجوع به باشترود شود.
باش قشلاق.
[قِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان که در 51 هزارگزی باختر قیدار و 39 هزارگزی راه کاروان رو عمومی واقع شده است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 241 تن سکنه که آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. سکنهء آن از ایلات شاهسون افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
باش قشلاق.
[قِ] (اِخ) دهی است از دهستان قرار توره بخش دیوان درهء شهرستان سنندج که در 34 هزارگزی شمال دیواندره و 4 هزارگزی باختر قالوچه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 180 تن سکنه که آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و لبنیات و توتون، و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
باش قلعه.
[قَ عَ] (اِخ) نام قصبه ای است در سنجاق حکاری از توابع ولایت وان که مرکز قضای آلپاق میباشد و در 80 هزارگزی جنوب شرقی وان واقع شده. شهری است مستحکم و سوق الجیشی که در سال 922 ه . ق. بتوسط سلطان سلیم خان مسخر شد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1198 شود.
باش قورتاران.
(اِخ) دهی است از دهستان گاوبارهء شهرستان بیجار که در 18 هزارگزی جنوب پیرتاج در کنار راه مالرو قرانقره به شاهگدار در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 690 تن سکنه. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
باشقه.
[شِ قَ / قِ] (اِ) چرکی که از کار کردن در دست و اعضاء بهم رسد (؟) (ناظم الاطباء). این کلمه مصحف «شغه» است باضافهء «با» و رویهم یعنی پینه دار و شوخ گرفته.
باشک.
[شَ] (اِخ) ناحیه ای در اندلس از توابع طلبیرة. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
باش کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) باقی ماندن. بسر بردن. زندگانی کردن : چنانکه ماهی جز در آب زندگانی و باش نتواند کردن. (فیه مافیه ص1). و رجوع به باش شود.
باشکند.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 24 هزارگزی خاور بستان آباد و 12 هزارگزی شوسهء میانه به تبریز در جلگه واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 349 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشکند.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل که در 48 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 15 هزارگزی شوسهء اردبیل به تبریز در کوهستان واقع است. ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 307 تن سکنه و آب آن از چشمه و رودخانهء باش کند تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باش کند.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومهء شهرستان ماکو که در 16 هزار و پانصدگزی شمال باختری ماکو و 4 هزارگزی خاور شوسهء ماکو به بازرگان در دره واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 199 تن سکنه و آب آن از رودخانهء آغ چای تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و کنجد و کرچک و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش ارابه رو است. از راه ارابه رو گمش تپه به باشکند میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باش کند.
[کَ] (اِخ) نام رودخانهء نزدیک دهی بهمین نام در دهستان گورائیم اردبیل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشکو.
[] ( ) کلمهء امر یعنی نگاهدار. توجه کن. (ناظم الاطباء). این کلمه را شعوری با گاف آورده است و هر دو در آن متفردند. و رجوع به باشگو شود.
باشکون.
[شِ] (ص مرکب) برگردانیده. مقلوب. صورتی از باژگون و واژگون. رجوع به باژگون و باشگون و باژگونه و واژگونه شود.
باشکونه.
[نَ / نِ] (ص مرکب) وارونه. رجوع به باشگونه شود.
باشکیر.
(1) (اِخ) صورت دیگری از نام قوم باسک. رجوع به باسک و بشکیر و بسجرت و به مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ص149 شود.
(1) - Bachkir.
باشکیرستان.
(1) [رِ] (اِخ) نام یکی از جمهوریهای اتحاد جماهیر شوروی(2) که 40445 هزار گز مربع وسعت آن است و قریب 1268000 تن جمعیت دارد و حاکم نشین آن اوفه(3) است. این جمهوری در مرز قارهء آسیا و اروپا بر ارتفاعات اورال قرار گرفته است. ناحیه ای است کوهستانی و دارای معادن آهن و طلا و طلای سفید فراوان. قریب سه ربع از مردم آن متدین بدین اسلام هستند.
(1) - این نام در لاروس بصورت باشکیری Bachkirieو باسکیری Baskirie هر دو آمده است.
(2) - شوروی سابق.
(3) - Oufa.
باشگاه.
(اِ مرکب) کلوب.(1) کانون. (لغات مصوبهء فرهنگستان ایران). محلی خاص اجتماع گروهی از مردم با منظور معین. محل گرد آمدن پیوسته یا متناوب گروهی بر طبق آیین نامهء خاص.
(1) - Club
باشگل.
[گُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین که در 18 هزارگزی مرکز بخش و در 12 هزارگزی راه عمومی واقع است. ناحیه ای است سردسیر و دارای 220 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و میوه و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنین کرد آن از طایفهء جلیلوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
باشگو.
[ ] ( ) در مقام تسلیم و رضا گفته شود. و بمعنای بگیر (؟) و بگو (؟) آید. (شعوری ج 1 ص188) :
چون بدیدی جان و دل را غمزه را برهمزدی
قصد کشتن کرده ای با تیغ و خنجر باشگو(؟).
لطیفی (از شعوری).
(ظاهراً مستنبط از شعر «باش» گو است. یعنی گوی که بماند؟) و رجوع به باشکو شود.
باشگوگ.
[ ] (ص، اِ) کارگذار. (شعوری ج 1 ورق 171). هنرمند. دانا. تیزدست. (آنندراج). هنرور. عالم. زرنگ. چابک. زیرک در تدبیر کارها. (ناظم الاطباء) :
با گریهء دو چشم شده مطلب دلم
هرگز نبود باشگوگ درد و غم مرا.(1)
ابوالمعانی (از شعوری).
(1) - شعر بهمین صورت در شعوری آمده است.
باشگون.
(ص مرکب) باژگون. معکوس. مقلوب. (شعوری ورق 180). واژگون. واژگونه. معکوس. وارونه. (ناظم الاطباء) :
خاک پایت را زحل از دیده بر سر مینهد
آری آری هست دایم کار هندو باشگون.
رکن الدین بکرانی (از شعوری).
و رجوع به باشگونه و باژگونه و وارونه و وارون شود.
باشگونگی.
[نَ / نِ] (حامص مرکب)بازگونگی. حالت مقلوب و معکوس بودن. (شعوری ج 1 ص198). واژگونگی :
زین باشگونگی که ترا رسم و عادتست
خود را چو باشگونه کنی رسم اولیاست.
(از شرفنامهء منیری).
|| مخالفت. مباینت. ضدیت. (ناظم الاطباء).
باشگونه.
[نَ / نِ] (ص مرکب) عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامهء منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه.واژگون. وارونه :
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.رودکی.
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.رودکی.
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو ازو باشگونه تر.شهید.
فغان ز بخت من و کار باشگونهء من(1)
ترا نیابم و تو مر مرا چرا یابی.خسروی.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم.
کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی).
مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای
باشگونه بدهان باز گرفته سرنای.
لامعی گرگانی.
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان را گشته رام.ناصرخسرو.
چون طبع جهان باشگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.مسعودسعد.
گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
این مگر آن حکم باشگونهء بلخ است
آری بلخ است روستای سپاهان.
خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج).
کرا باشگونه بود پیرهن
چه حاجت بود بازگشتن بتن.نظامی.
گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ
گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان.
سپاهانی (از شرفنامهء منیری).
|| نقیض. (منتهی الارب). ضد. مخالف. || جنینی که پهلو یا پای او در نزدیکی دهان رحم واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). || اصطلاح نجومی، خلاف توالی. رجوع به التفهیم بیرونی چ همایی ص 115 شود.
- باشگونه برآمدن؛ طلوع معکوس ستارگان. (التفهیم).
- باشگونه رفتن؛ غروب معکوس. حالت رجوع در خمسهء متحیره. رجوع به التفهیم بیرونی چ همایی ص80 شود.
- جیب باشگونه؛ معکوس : و بزرگترین جیبهای باشگونه، همه قطر است همچنانکه بزرگترین جیب های راست نیم قطر است. (التفهیم بیرونی چ همایی ص9).
(1) - ن ل: باشگونه جهان.
باشگونه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) برگردانیدن. وارون کردن. پشت و رو کردن (لباس و امثال آن) و رجوع به باژگونه و وارونه و باشگونه شود.
باشلاب.
[ ] (مغولی، اِ) رئیس. سرکرده. (یادداشت مؤلف) (فهرست لغات سمط العلی).
باشلامبشلو.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 28 هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 4 هزارگزی خاور شوسهء ارومیه به سلماس در جلگه واقع است. ناحیه ای است معتدل با 347 تن سکنه و آب آن از نازلو چای تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و توتون و چغندر و حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشلق.
[لِ] (ترکی، اِ) کلمهء ترکی است [ از باش بمعنی سر و لیق حرف نسبت ]، کلاه پیوسته به شنل(1). (یادداشت مؤلف). برنس. کلاهی که بر یقهء جامه ای دوخته شده باشد. || کَلَّگی. (یادداشت مؤلف) (دزی ج 1 ص49). || روسری.
(1) - Capuchon.
باشلنگ.
[] (اِخ) قلعه ای بحدود قندهار. (حبیب السیر ج 4 ص216).
باشلیغ.
(اِ) سردار. سالار. (ناظم الاطباء). و رجوع به باسلیق شود.
باشلیق.
(ترکی، اِ) باشلق. کلاهی که بر جامه ای دوخته شده باشد. (یادداشت مؤلف). روسری.(1) پارچه ای همچون کلاه که بر سراندازند.
(1) - Bachlyk.
باشلیه.
[شِ یِ] (اِخ)(1) ژان ژاک باشلیه، نقاش فرانسوی که در پاریس متولد شد و در همان شهر درگذشت. (1724 - 1806 م.) او عضویت آکادمی فرانسه را نیز یافت. و بعض آثار او در موزهء لوور نگاهداری میشود.
(1) - Bachelier.
باشماغچی.
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)کفشدار. (یادداشت مؤلف). باشماقچی. باشمقدار. و رجوع به باشماقچی شود.
باشماق.
(ترکی، اِ) کفش. پاافزار.
باشماق.
(اِخ) دهی است جزء دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه که در 23 هزارگزی جنوب باختری میانه و 8 هزارگزی خط آهن میانه و مراغه و در 23 هزارگزی شوسهء تبریز بمیانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 400 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول عمدهء آن غلات و عدس و نخود و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشماق.
(اِخ) دهی است جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 7 هزارگزی شمال خاوری سراسکند و 13 هزارگزی شوسهء تبریز بمیانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 692 تن سکنه. آب آن از چشمه ای تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باشماق.
(اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء سنندج که در 48 هزارگزی جنوب خاوری سنندج و 12 هزارگزی جنوب دهگان در دامنه واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 1040 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و مختصری میوه (خصوصاً انگور) و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
باشماق.
(اِخ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیوان درهء شهرستان سنندج که در 54 هزارگزی شمال باختر دیواندره و 7 هزارگزی جنوب شوسهء دیواندره به سقز واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 500 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و باغهای انگور و زردآلو و گردو و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
باشماقچی.
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)کفشدار. (ناظم الاطباء). باشمقدار. باشماغچی. و رجوع به باشماغچی شود.
باش محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان خرق بخش حومهء شهرستان قوچان که در 42 هزارگزی جنوب باختری قوچان واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 864 تن سکنه و آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باشمقچی.
[مَ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) باشمقچی. کفشدار.
باشمقچی زاده.
[مَ دَ] (اِخ) سیدعلی افندی بن محمد قاضی اسکدار. دوبار بمقام شامخ مشیخت (شیخ الاسلامی) منصوب گردید یکبار در تاریخ 1118 ه . ق. و دیگر بار به سال 1122 ه . ق. او در زمان سلطان احمد ثالث میزیست و در تاریخ 1124 ه . ق. درگذشت. رجوع به پاشمقچی زاده شود.
باشمقدار.
[مَ] (نف مرکب) (ص) مرکب از باشماق (باشمق) ترکی و دار مخفف دارندهء فارسی. یعنی کفشدار. محافظ و نگهدارنده پاافزار. باشماقچی. کفشدار. (یادداشت مؤلف). رجوع به باشماغچی و باشماقچی شود.
باشمنان.
[شُ] (اِخ) قریه ای است به موصل در مشرق نینوی. (از تاج العروس). این نام در معجم البلدان و مراصد الاطلاع بصورت باشمنایا ضبط شده است. در حالیکه یاقوت صاحب معجم البلدان منسوب بدان را باشمنانی ضبط میکند. رجوع به باشمنایا شود.
باشمنانی.
[شُ ] (ص نسبی) منسوب به باشمنان است از قرای موصل. (از تاج العروس و معجم البلدان).
باشمنانی.
[شُ ] (اِخ) عثمان بن علی باشمنانی منسوب به باشمنان از قرای موصل. وی از رواة بود و در اواسط قرن ششم هجری میزیست. (تاج العروس). نام پدر صاحب ترجمه در معجم البلدان بصورت مُعَلَّی آمده است و افزاید که وی از ابوبکر محمد بن علی حِنّای بسال 557 ه . ق. روایت کرده است. رجوع به معجم البلدان ذیل باشمنایا شود.
باشمنایا.
[شُ] (اِخ) از قرای موصل در حوزهء شرقی نینوی. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). این نام در تاج العروس بصورت باشمنان آمده است. ولی یاقوت در معجم البلدان منسوب بآنرا مانند تاج العروس باشمنانی ضبط کرده است. رجوع به باشمنان و باشمنانی شود.
باشمه.
[ ] ( ) رازی گوید باشمه بدوق رسد. (ترجمهء صیدنهء بیرونی). این لغت و شرح آن جز در صیدنهء ابوریحان جائی دیده نشد و مصحف می نماید و مراد از آن دانسته نشد که چیست.
باشمه.
[مَ / مِ] (اِ) صورتی از باشامه بمعنی سرانداز زنان. (مهذب الاسماء ذیل لغت خِمار). معجر زنان. روپاک. روسری. رجوع به خمار و نیز رجوع به باشامه شود.
باشمیلة.
[شُ مَ لَ] (اِخ) عبدالله بن ابی بکربن عبدالله بن عبدالرحمن معروف به باشمیلة السقاف متولد بسال 916 ه . ق. از افاضل یمن بود. او در تریم ناحیه ای از حضرموت متولد شد و سپس به عدن مسافرت کرد و در ادب و شعر مقامی یافت و دیوانی از او باقی است. بعدها در الحمراء (نزدیک لحج) اقامت کرد تا درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 و ج 2 شود.
باشنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) بارنامه. بازنامه. باژنامه. خانمان کثیر و وافر. (آنندراج). || لقب نیک و بد. (ناظم الاطباء). || منت. تکبر. (ناظم الاطباء). فخر. مباهات. (آنندراج). || لطف. مهربانی. (آنندراج). || لاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به بارنامه و بازنامه و باژنامه شود.
باشنان.
(اِخ) قریه ای است به نیشابور. (تاج العروس). و یاقوت گوید قریه ای است به اسفراین و هر دو یکی است چون اسفراین هم از توابع نیشابور است اما سمعانی آنرا از قرای هرات شمرده است. و ظاهراً باشنان هرات بجز باشنان نیشابور است. و رجوع بمادهء بعد شود.
باشنان.
(اِخ) صاحب تاج العروس گوید در لباب الانساب قریه ای به هرات بدین نام خوانده شده است. اما در لباب الانساب و خود الانساب سمعانی، باشان ضبط گردیده است نه باشنان. رجوع به باشان شود.
باشنانی.
[] (ص نسبی) منسوب به باشنان قریه ای بهرات، بنا بگفتهء صاحب تاج العروس. اما در سمعانی و خلاصهء آن لباب الانساب باشانی ضبط شده است. رجوع به باشانی شود.
باشنانی.
[] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن احمدبن عبدالله باشنانی منسوب به باشنان از قراء هرات، از مفسران بود و مالینی از او نام میبرد. (از تاج العروس). اما ظاهراً صحیح کلمه باشانی باشد. رجوع به باشانی و رجوع به باشنان و باشان شود.
باشندگان.
[شَ دَ / دِ] (نف) جمع باشنده (از مصدر بودن). || ساکنین (ناظم الاطباء). سکان [ سُ ک کا ] . اهل. : سکنهء آن و همهء باشندگان زمین را از آب بهره میباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هوای او [ زمین ] درست تر و صافی تر و باشندگان او قوی و تندرست تر باشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). علم او [ ایزد تعالی ] از پیش رفته بود که باشندگان زمین را از آب چاره نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آذوقهء هر روزه را معین نمود که بقدر ضرورت باشندگان آن سرزمین به مهمانان بدون تکلیف برسانند. (مجمل التواریخ گلستانه). و رجوع به باشنده شود.
باشنده.
(شَ دَ / دِ) (نف) نعت فاعلی از باشیدن. || اهل. (صراح اللغة). قاطن. (منتهی الارب). ساکن. (صراح اللغة) (آنندراج). مقیم. (ناظم الاطباء). ج، باشندگان : و نجیب الدوله افغان یوسف زی با پانزده هزار سوار افغان که باشندهء هندوستان بود پس از ورود شاه درانی به نزدیکی دهلی خدمت شاه درانی آمده... (مجمل التواریخ گلستانه). و رجوع به باشندگان شود.
باشنک.
[شَ] (اِ) خوشهء انگور آویزان از درخت. (ناظم الاطباء). اما در کتب دیگر باشنگ بکاف فارسی است و رجوع به باشنگ شود. || خیاری که جهت تخم نگاهدارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به باشنگ شود.
باشنگ.
[شَ](1) (اِ) خوشهء انگور آویزان از درخت را گویند عموماً. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشهء انگور بود. (لغت فرس اسدی). خوشهء آویزان از درخت. (انجمن آرای ناصری). خوشهء انگور که برتاک باشد. (معیار جمالی) :
چو مشک بویا، لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
تو گفتی سیه غژب باشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی (از انجمن آرا و آنندراج).
|| خوشهء انگور کوچک که برتاک خشک شده باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). خوشه انگور خشک باشد. (اوبهی) (آنندراج). انگوری که روی مو بماند و خشک شود. (فرهنگ شعوری). || خیاری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان). خیار بزرگ بود که جهت تخم گذارند و آنرا غاوش نیز گویند. (لغت فرس اسدی). خیار بزرگی را گویند که شخصی بجهت تخم نگاهدارد. (انجمن آرای ناصری). خیاری را گویند که برای تخم دارندش. (از شرفنامهء منیری). غاوشو. پاشنگ. خیاری بزرگ باشد که از برای تخم بنهند. (اوبهی). خیاری باشد که آنرا بجهت تخم نگاه دارند و آنرا غاشی(2) نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) :
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
و رجوع به پاشنگ و غاوش و غاوشو شود. || هندوانه را گویند. (اوبهی). پاشنگ. در فرس قدیم بمعنی خربزه است. (شعوری ج 1 ص174) :
بوقت خربزه تذکیر سفچه لذت تو (؟)
دراز همچو خیارست و سرد چون باشنگ.
بدرالدین محمود (از شعوری).
|| بادرنگ را نیز گویند. (اوبهی). و رجوع به پاشنگ شود.
(1) - در شعوری بکسر شین ضبط شده است.
(2) - کذا و ظاهراً غاوشو یا غاوشی.
باشنگان.
[شَ] (اِ)(1) خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء بکسر شین آمده است ظاهراً به تبعیت از ضبط شعوری لغت پاشنگ را.
باشنه.
[نَ] (اِ) پاشنه. (آنندراج). ظاهراً صورتی از پاشنه است.
باشنین.
(اِ) شاخه و یا پوست جدا شده از درخت. (ناظم الاطباء). باشین. اما در فرهنگهای دیگر دیده نشده. رجوع به باشتین شود.
باشو.
(اِ) چلپاسه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). رشیدی گوید در جهانگیری بمعنی چلپاسه آورده و ظاهراً کرباشو است نه باشو. (فرهنگ رشیدی). رجوع به کرپاسو و کرباشو شود.
باشو.
[شْ شُ] (اِخ) بروایت ابن حوقل شهری بسیار حاصلخیز و مستحکم در جزیرهء شریک بدین نام بوده و از آنجا تا قیروان یک منزل راه است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
باشو.
(اِ) در اصطلاح محلی دهات کرمان پدرجد را گویند و «بابو» جد را و در لهجهء عامه بصورت بابو و باشو گفته میشود.
باشوان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانهء شهرستان سقز که در 21 هزارگزی جنوب باختر بانه واقع و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 5).
باشوشیناک.
[] (اِخ) یکی از پادشاهان عیلام که قبل از غلبهء سومریهای شهر (اور) بر عیلام سلطنت میکرد. مجسمه ای از سنگ ساخته است و شکل آن چنین است: پادشاه بر تختی از سنگ نشسته و کلماتی از سمت راست آن بخط عیلامی و از طرف چپ آن بخط بابلی نوشته شده است. (رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 1 ص132 و رجوع به باش این شوشناک شود).
باشوکی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار که در 6 هزارگزی خاور نجف آباد در کنار راه مالرو نجف آباد به ابراهیم آباد واقع است و 15 تن سکنه دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
باشومون.
[شُ مُ](1) (اِخ) از نمایندگان پارلمان و از ادبای فرانسوی که در پاریس تولد یافت و در همان شهر درگذشت (1624 - 1702 م.). اشعار او در سال 1755 م. گردآوری و چاپ شده است.
(1) - Bachaumont, Francois le coigneux de... .
باشومون.
[شُ مُ](1) (اِخ) ادیب فرانسوی که در 1690 م. در پاریس متولد شد و در 1771 م. در همان شهر درگذشت.
(1) - Bachaumont, Louis Petit de...
باشومه.
[مَ / مِ] (اِ) چادری را گویند که زنان بر سر کنند. (برهان) (آنندراج). سرپوش زنان از چادر و غیره، آنچنان که در مجمع الفرس آمده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192). مقنعه و باشامه ای که زنان بر سر کنند. (ناظم الاطباء). سرانداز زنان. خمار. باشام. باشامه. (فرهنگ رشیدی). رجوع به باشام و باشامه و باشمه و خمار شود.
باشه.
[شَ / شِ] (اِ) جانوری است شکاری از جنس زردچشم و کوچکتر از باز باشد. (برهان). این کلمه همریشهء باز است و در فارسی باش، باشه، واشه، و معرب آن باشق و در لهجهء طبری واشه(1)، در گیلکی واشک(2)است. در لاتینی فالکونیزوس گویند(3). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). باشه یا واشه در گیلکی واشک، ناگزیر در پهلوی هم واشک بوده که معرب آن واشق شده است. واژهء باز و باشه که امروزه نام دو مرغ شکاری است لفظاً هر دو بیک معنی است و باید از «وز»(4) باشد بمعنی پرنده، از مصدر وز(5) که بمعنی پریدن هم در اوستا آمده است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص299 و 314). مرغ معروف شکاری. مرغی است شکاری. (منتهی الارب). باشق. (مهذب الاسماء). واشه. (زمخشری). طوط. عُنقُرَه. قرشامه. (منتهی الارب). موش گیر. (یادداشت مؤلف). در قاموس آمده که باشق معرب باشه است. (حاشیهء المعرب جوالیقی ص62). قسمی از باز است که عربی آن باشق میباشد. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192). ابوعیاض. ابوسُرافَه. ابوالاخذ. (یادداشت مؤلف) :
اگر بازی اندر چغو(6) کم نگر
و گر باشه ای سوی بطان مپر.ابوشکور.
پس اندر دوان هفتصد بازدار
ابا باشه و چرغ و شاهین کار.
فردوسی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.عنصری.
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
خرد است آنکه ترا بنده شدستند بدو
بزمین شیر و پلنگ و بهوا باشه و باز.
ناصرخسرو.
پیر در دست طفل گردد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر.سنائی.
...همه حیوانات را از پشه تا باشه و از مگس تا کرکس و از مور تا مار، و نعت اوست این کلمه که ... (کتاب النقض ص526).
بسخا صید کند کف جوادش دل خلق
از سخا کس بجز او باشه و شاهین نکند.
سوزنی.
بلی خجل شود آن باشه ای که ناگاهان
به آشیانهء او میهمان رسد طغرل.سوزنی.
به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقارست.خاقانی.
تا چه کند مرد خردمند آز
تا چه کند باشهء چالاک باز.خاقانی.
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی بریسمان قضا.
خاقانی.
از میامن عدل و اختطاف خطاف از ذباب ضعیف و تعرض پشهء حقیر کوتاه گردد، و منقار باشه از تهدم عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند. (راحة الصدور راوندی).
باشه گشته پشه ای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او.
عطار.
و باشه بابنجشک در یک منزل دمسازی می نمایند. (سندبادنامه ص9). چون صعوه در چنگ باشه و پیل از نیش پشه خلاص و مناص میجست. (سندبادنامه ص159). همچنین منقار باشه از تعرض عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند. (سندبادنامه ص 343).
هر کجا میزان عدل شاملت شاهین نمود
از سر گنجشک عاجز ظلم باشه باز کرد.
ابن یمین.
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه درپی هر صید مختصر نرود.
حافظ.
چه اندیشه دارد ز باشه عقاب
سها چیست نزد بلند آفتاب.
هاتفی (از شعوری و فرهنگ ضیاء).
مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم
مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.
صاحب دیوان مازندرانی (از انجمن آرا).
- باشه مثال؛ همانند باشه. مانند باشه :
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صرصر حادثه نگذاشت که پر باز کنم.
خاقانی.
(1) - Vasha.
(2) - Vashak.
(3) - Falkonisus.
(4) - Vaza.
(5) - Vaz. (6) - ن ل: چکک. و چغوک در لهجه محلی خراسان و کرمان هم اکنون متداول و به معنی گنجشک است.
باشه.
[ ] (اِ) به فارسی آش است. (فهرست مخزن الادویه).
باشه.
[شِ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسه بخش مریوان شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی شمال باختر دژ شاهپور و 2 هزارگزی مرز ایران و عراق و 8 هزارگزی پنجوین در دامنه واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 100 سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو و مالرو است. نام قدیم آن باشماق بوده است و فرهنگستان به باشه تغییر داده و پاسگاه مرزبانی گمرک و دبستان دارد. پاسگاه مرزبانی معروف برج چمن آرا در کنار مرز جزء باشه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 و لغات مصوبهء فرهنگستان).
باشه انداختن.
[شَ / شِ اَ تَ] (مص مرکب) رها کردن باشه برشکار. پرواز دادن باشه برای گرفتن شکار : اباقاخان را بدیدار او شعفی تمام ظاهر شد و بوقت مراجعت او فرمود که پیر شده ام و اگر چه فرزندم ارغون فرزند غازان را بغایت دوست میدارد و چون یگانه است مفارقت او نخواهد، مرا دلخواه چنان است که او را پیش من فرستد تا باشه و طرمتای(1) می اندازد و شیرالغومی آورد... (تاریخ مبارک غازانی ص 5).
(1) - طرمتای یا طرمطای در ترکی بمعنی نوع پرنده است.
باشهء فلک.
[شَ یِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است. || کنایه از نسر طایر و نسر واقع، و آنها دو صورت اند از جملهء صور چهل و هشتگانهء فلک. (برهان). صورت نسر از صور فلکی. (هفت قلزم).
باشی.
(ترکی، ص نسبی) مرکب از باش بمعنی سر و «ی» نسبت، بمعنی مقدم و رئیس. و آن بیشتر در ترکیبات بکار رود. سردار. (غیاث اللغات) (آنندراج). رئیس. مدیر. (ناظم الاطباء). فرمانده.
- آبدارباشی.؛ آت باشی. آردل باشی. آشپزباشی. اسلحه دارباشی. امیرآخورباشی. (سازمان حکومت صفوی ص94 و تذکرة الملوک ص12 و 14). امیرشکارباشی. (همان کتاب ص93 و تذکرة الملوک ص5 و 13 و 55). انباردارباشی. (تذکرة الملوک ص23). اون باشی. (سازمان حکومت صفوی ص61). ایشیک آقاسی باشی. (تذکرة الملوک و سازمان حکومت صفوی) باغبان باشی. پنجه باشی. تفنگدارباشی. توپچی باشی : و سرکردگان دیگر به کرمانشاهان فرستاد که قلعه و توپخانه و امیرخان توپچی باشی را از روی صلح یا جنگ به دست آورد. (مجمل التواریخ گلستانه ص 27). توشمال باشی. (سازمان حکومت صفوی ص 128 و 129). جبه دارباشی. جلودارباشی. (ایضاً ص 94). جراح باشی : جراح باشی را شب فرستاده دیدهء جهان بین او را از حدقه برآورد. (مجمل التواریخ گلستانه ص28). چراغچی باشی، چال چی باشی. (سازمان حکومت صفوی ص109). حکیم باشی. (تذکرة الملوک ص20 سازمان حکومت صفوی ص109). خادم باشی. خبازباشی. خرکچی باشی. خواجه باشی. خیاط باشی. (تذکرة الملوک ص 30). دلاک باشی. ده باشی. زنبورک چی باشی. زین دارباشی. (سازمان حکومت صفوی ص94). سرایدارباشی. سفره چی باشی. شاطرباشی. شرابچی باشی. صراف باشی. (سازمان حکومت صفوی ص133). ضرابی باشی. (سازمان حکومت صفوی ص110). عسس باشی. (سازمان حکومت صفوی ص153). عکاس باشی. غلام باشی. فراشباشی. (تذکرة الملوک ص31 و سازمان حکومت صفوی ص127). فیلبان باشی. قاپوچی باشی. (تذکرة الملوک ص28). قوشچی باشی. قورچی باشی. (سازمان حکومت صفوی ص 85). قهوه چی باشی. قحبه باشی :
در جرگهء لولیان سرافراز
هر یک بخطاب قحبه باشی.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
کشیک چی باشی. لله باشی. متولی باشی. معمارباشی. (تذکرة الملوک ص11). مشعل دارباشی. (تذکرة الملوک ص31). ملاباشی. (سازمان حکومت صفوی ص72). موزیکان چی باشی. منجم باشی. (سازمان حکومت صفوی ص71). مین باشی. (تذکرة الملوک ص9). میر آخورباشی. میهماندارباشی. (سازمان حکومت صفوی ص71). منشی باشی. نانواباشی. نسق چی باشی. (سازمان حکومت صفوی ص155) :جمعی از عمال و کدخدایان قزوین را به سعایت امامقلی بیک نسقچی باشی از تیغ بی دریغ گذرانید. (مجمل التواریخ گلستانه ص27). نقاش باشی. وثاقباشی :
هندو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک چون وثاقباشی.انوری.
یوزباشی. (سازمان حکومت صفوی ص61 و 168 و تذکرة الملوک ص19). و رجوع به زندگانی شاه عباس اول تألیف نصرالله فلسفی شود. || و نیز در ترکیب اسامی محل چون مزید مؤخری آید نظیر: قاچارباشی؛ محلی کنار جیحون :
به قاچار باشی فرود آمدند
نشستند و یکبار دم برزدند.
فردوسی (شاهنامهء چ بروخیم ج 3 ص595 س 3).
|| بزبان خراسان قرمساق. (آنندراج) :
حذر از تیغ این دلاک باشی(1)
که سربازی است اینجا سرتراشی.
شفیع اثر (از آنندراج).
صاحب آنندراج این شعر را بعنوان شاهد معنی فوق آورده است و حال آنکه گمان میرود کلمهء باشی در این بیت بصورت پسوندی به کلمه دلاک افزوده شده است. نظیر ترکیبات دیگری که در فوق آوردیم و تواند بود که کلمه محرف ناشی باشد چنانکه در بعضی نسخ است و شاید در تداول عامه خراسان ترکیب دلاک باشی در آن روزگار مرادف قرمساق و ناسزا بوده است.
(1) - ن ل : دلاک ناشی. و در این صورت شاهد نخواهد بود.
باشی.
(اِخ) قریه ای است در چهارفرسنگی جنوبی تنگستان. (فارسنامهء ناصری). دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 33 هزارگزی جنوب باختر اهرم در کنار شوسهء سابق بوشهر به کنگان در کنار دریا در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و مرطوب با 395 تن سکنه و آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و خرما و تنباکو و شغل مردمش زراعت و ماهیگیری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باشیا.
[شَی یا] (اِخ) نام قریه ای است و در شعر بحتری آمده است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
باشی بوزوق.
(ترکی، اِ مرکب)(1) (مرکب از باش بمعنی سر و بوزوق بمعنی پریشان) چریک. حشر دسته ای از سربازان مخصوص سلاطین عثمانی که به خشونت معروف بودند و بخصوص در جنگهای کریمه شرکت داشتند.
(1) - Bachi - bousouk.
باشی پشتی.
[پُ] (اِ مرکب) مِسنَدَه. (یادداشت مؤلف). نُمَرقَه. (یادداشت مؤلف).
باشیدن.
[دَ] (مص) بودن. (ناظم الاطباء) :در تنها باشیدن وسواس غلبه کند. (کیمیای سعادت). با چنین امانت مغفل زیستن و بیکار باشیدن ظلومی باشد و جهولی. (کتاب المعارف). و این مصلح باشیدن اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ایمان است. (کتاب المعارف). || ایستادن. توقف کردن. ماندن. (آنندراج). منزل کردن. اقامت داشتن. اقامت کردن. مقیم شدن. زیستن. (ناظم الاطباء) (شعوری) : و علی بن الحسین بغرب رفت و سیزده ماه آنجا باشید. (تاریخ بخارای نرشخی ص102). و آن را کوشک مغان [ به بخارا ] میخوانند و آنجا مغان باشیده اند. (تاریخ بخارای نرشخی). و از بعد آن یکسال عمرولیث بنیشابور باشید غمناک و اندوهگین و پشیمان. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). و امیراسماعیل سه روز آنجا باشید. (تاریخ بخارای نرشخی ص106). گفتند جوانی است صاحب وجد، و حالتی دارد و ریاضتی شگرف میکند، ابراهیم گفت مرا آنجا برید تا او را ببینم. ببردند. جوان گفت مهمان من باش، تا سه روز آنجا باشید و مراقبت حال آن جوان کرد. (تذکرة الاولیاء عطار).
مرا تا بود امیدی که داری شاد باشیدم
چو دانستم که با خوی تو کار افتاد من رفتم.
سیف اسفرنگ.
و اکثر اوقات که حضرت خواجه در قصر عارفان میبودند در آن حجره می باشیدند. (انیس الطالبین نسخهء خطی مؤلف ص45). خواجه فرمودند که اینجا مصلحت باشیدن نیست زود عزیمت راه حج کردند. (انیس الطالبین ص107). چند روز در بخارا باشیدم و بضرورت بطرف نسف با اندوه و بار و قبض عظیم متوجه شدم. (انیس الطالبین ص130). آنگاه سلطان اشارت کرد که این مرد را بخانهء خود گسیل کنند که من بعد باشیدن او در اینجا مصلحت نیست. (دولتشاه در شرح حال ذوالفقار شیروانی). || شدن. صیرورة. (فرهنگ شعوری ج 1 ص180). || در فرهنگ ناظم الاطباء بمعنی پایمال کردن و پاسپردن نیز آمده است اما این معنی مخصوص آن فرهنگ است.
باشیده.
[دَ / دِ] (ن مف) بوده. || مقیم. سکونت کرده. متوقف. منزل گزیده : مردی بود از عرب ببخارا باشیده، و مردی مبارز بود و مذهب شیعه داشتی. (تاریخ بخارای نرشخی ص73).
باشیر.
(اِخ) نام دهی نزدیک آمل، بمازندران. (مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص130 بنقل از ابن اسفندیار).(1) در ترجمهء وحید مازندرانی (ص 173) این نام بصورت بشیر نقل شده است و ظاهراً مبنی بر اشتباه باشد.
(1) - Bashir.
باشین.
(اِ) چوب پاره ها و خاشاک. (آنندراج). تراشه های چوب. (ناظم الاطباء). || شاخه های بریدهء درخت. (آنندراج).
باشین.
(اِخ) صورتی از نام قریه ای که در «نزهة القلوب چ لیدن» بصورت ناشقین، در ولایت قزوین آمده است. (نزهة القلوب جزء3 ص281).
باشین.
(اِخ) صورتی از نام شهری در غرجستان که بصورت آبشین و افشین نیز در ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج آمده است و گوید بفاصلهء یک تیررس در ساحل شرقی مرغاب علیا و بمسافت چهار منزل بالای مروالرود واقع بوده است. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ترجمهء محمود عرفان ص442 شود.
باشینان.
(اِخ) از قرای مالین در نواحی هرات. (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص160).
باشینانی.
(ص نسبی) منسوب به باشینان، از قرای هرات. (معجم البلدان).
باشینانی.
(اِخ) عبدالمعزبن علی بن عبدالله بن یحیی بن ابی ثابت الفارسی مکنی به ابوالفتح الهروی از روات بود و در باشینان اقامت داشت و در جمادی الاولی سال 549 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).
باش یوزخه.
[خَ] (اِخ) محلی نزدیک گرگان رود قریب قره سو و در شش میلی ملاقلیچ خان. رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ص91 و 94 و 100 متن انگلیسی و ص126، 130، 137 ترجمهء وحید مازندرانی شود.
باصبده.
[ ] (اِخ) در نزهة القلوب بصورت باصبده آمده و ظاهراً همان بازبدی است، از دیار بکر و ربیعه، شهری وسط است. حاصلش غلات و پنبه و اندکی میوه باشد. حقوق دیوانیش بیست و چهار هزار و سیصد دینار است. (نزهة القلوب چ لیدن جزء 3 ص103). و رجوع به بازبدی و بازبداوی شود.
باصبرین.
[] (اِخ) شیخ علی بن احمد سعید باصبرین صاحب کتاب «اثمد العینین فی اختلاف الرملی و ابن حجر» در فقه شافعی که در مصر بسال 1303 ه . ق. بچاپ رسیده است. رجوع به معجم المطبوعات ذیل علی باصبرین شود.
باصدی.
[صِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 7 هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و یک هزارگزی جنوب خاوری راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد در دشت واقع است. ناحیه ای است گرمسیر دارای 300 تن سکنه و آب آن از رودخانهء رامهرمز تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و برنج و کنجد و بزرک و شغل مردمش زراعت است. در تابستان میتوان با اتومبیل از راه آن گذشت. ساکنین آن از طایفهء لر و عرب هستند. این آبادی از دو محل بنام بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
باصدی حاج یاران.
[صِ] (اِخ) دهی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز و 5 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد، در دشت واقع است. ناحیه ای است گرمسیر با 300 تن سکنه و آب آن از رودخانه رامهرمز تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و برنج و کنجد و بزرک و راه آن مالرو است. یک دبستان دارد. ساکنین آن از طایفهء سادات زیدون میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باصر.
[صِ] (ع ص) چشم دارنده. ذوبصر. (تاج العروس) (از اقرب الموارد). || لمح باصر؛ ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً؛ ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء). || در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها را رد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمهء نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلهء مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک «دیدن» روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان «حقیقت صور مرایا و تخیل» آرد: همچنانکه همه حاسه ها بیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همهء نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلهء با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدهء صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود.
باصر.
[صَ] (ع اِ) جهاز گرد کوچک شتر، که سیبویه بدان تمثل جسته است. (تاج العروس) (از اقرب الموارد). پالان خرد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). ج، بَواصِر. (ذیل اقرب الموارد).
باصر.
[ ] (اِخ) از قرای ذَمار در یمن. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
باصر.
[] (اِخ) (در بیابان) از شهرهایی بود که برای بست تعیین شد و بعضی گمان میبرند که همان «برازین» باشد. (از قاموس کتاب مقدس).
باصر کلا.
[صِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل که در 12 هزارگزی جنوب باختری بابل و 3 هزارگزی شمال شوسهء بابل به آمل در دشت واقع است. ناحیه ای است مرطوب با 35 تن سکنه و آب آن از رودخانهء کاری تأمین میشود. محصول عمدهء آن برنج و مختصری غلات و پنبه و کنف و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
باصره.
[صِ رَ] (ع اِ) باصرة. چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). دیده. عین. بصر. || در تداول دانشهای حکمت و روانشناسی آن است که حیوان با آلت چشم بدان اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سیاهی و سبزی و سرخی و جز آن و درازی و کوتاهی و دوری و نزدیکی و نور و ظلمت بدان کند. (یادداشت مؤلف). بینایی. (ناظم الاطباء) (لغات مصوبه فرهنگستان ایران). قوت بینایی. (آنندراج). بینش.
- قوهء باصره؛ قوهء بینایی که یکی از قوای پنجگانهء ظاهر باشد. حس باصره یا بینایی ما را از نور و رنگ آگهی میدهد و مهمترین و کاملترین حواس است. اندام این حس، چشم یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم قسمت مؤخر چشم است که شبکه نام دارد. محرک خارجی در اینجا عبارت است از امواج «اتر» که روی شبکهء چشم تأثیر کرده سبب احساس نور و رنگ میشوند. اختلاف رنگها علتش بیش و کمی شمارهء امواج نامبرده است در زمان معین، چنانکه زیر و بمی آوازها بسته به عدهء ارتعاشات هوا می باشد. کمینه ارتعاشات اتر که شبکهء چشم را متأثر میسازد در حدود سیصدوپنجاه تریلیون موج در ثانیه است و آن رنگ قرمز را حاصل میکند و بیشینهء امواج که محسوس واقع میشود و در حدود هفتصد تریلیون موج است که از آن رنگ بنفش پیدا میشود. حس باصره ادراکی ترین و صنعتی ترین حواس است برای اینکه مبنای بسیاری از معلومات ذهنی ماست و در ادراک مکان بزرگترین دخالت را دارد و اکثر تشبیهات و استعارات را مدیون آن هستیم و صنایع نقاشی و حجاری و مجسمه سازی و گچ بری و بسیاری هنرهای زیبای دیگر متناسب با آن میباشد. (از روانشناسی پرورشی، علی اکبر سیاسی ص46).
باصری.
[صِ] (اِخ) یکی از ایلات خمسهء فارس که مرکب از 3000 خانوار است. قشلاق این طایفه در بلوک سروستان، کربال و گوار و ییلاقشان در بلوک ارسنجان و کمین است. تیره های باصری عبارتند از: چاربنیجه، شکاری، علی قنبری، علی میرزائی ویسی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). از زمان صفویه حکومت و ضابطی این ایل ضمیمهء حکومت ایل عرب بود. زبان تیره های باصری فارسی است، جز بنیچه که ترک زبانند. (فارسنامه ناصری ص310). در فارسنامهء تیرهء تربُر نیز جزء تیره های باصری آمده است.
باصری.
[صِ] (اِخ) محمد صادق خان باصری پسر محمودخان باصری (متوفی 1279 ه . ق.) ضابط ایل باصری بود، او در فوج سرباز عرب منصب یاوری داشت و دارای چنان فراستی بود که در برابر هر نویسنده می ایستاد به مسافتی که چشم ادراک خط آن نویسنده را نکند از حرکت قلم و انگشت نویسنده مطلب نوشته را از اول صفحه تا آخر درک میکرد و بکرات شاهزادگان و بزرگان او را آزمایش کردند. (از فارسنامهء ناصری ص310).
باصری.
[صِ] (اِخ) محمودخان باصری پسر محمدتقی خان باصری ضابط ایل باصری بود که در 1279 ه . ق. وفات یافت. (از فارسنامهء ناصری ص310).
باصری.
[صِ] (اِخ) میرشفیع خان باصری پسر میرمهدی خان عرب شیبانی ضابط ایل باصری بود و بعد از او پسرش میررفیع خان باصری و آنگاه محمدتقی خان باصری ضابط این ایل گردید. (از فارسنامهء ناصری ص310).
باصفا.
[صَ] (ص مرکب)(1) پاکیزه. (ناظم الاطباء). || جای پاکیزه.
- آدم باصفا؛ آنکه درونی پاک و ظاهر و باطن یکی و عقیدهء خالص دارد. با حقیقت. پاک ضمیر. پاکدل خوش نیت :
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
مردی نورانی قوی باصفا مرا پیش آمد. (انیس الطالبین ص158).
|| خوش آیند. خوشنما. (ناظم الاطباء). و رجوع به صفا شود.
(1) - از با + صفا.
باصفت.
[صِ فَ] (ص مرکب)(1) دارای صفت. در مقابل بی صفت. || آنکه صفت خوب دارد. باخوی. خوش اخلاق. باحقیقت :
یکیست با صفت و بیصفت بگوئیمش
نه چیز و چیز بگویش که مان چنین فرمود.
ناصرخسرو.
|| در تداول عامه، آنکه نیکی دیگران دربارهء خود بیاد دارد. حقشناس و نمک شناس در مقابل نمک نشناس و بی صفت. و رجوع به صفت شود.
(1) - از با + صفت.
باصفرا.
[صَ] (اِخ) قریهء بزرگی است در قسمت شرقی موصل که باغها و تاکستانهای فراوان دارد، انگور این ناحیه تا اواسط زمستان میماند. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
باصلوخان.
[لَ] (اِخ) یاقوت آنرا شهری قدیم می شمرد که بین مدائن و نعمانیه بوده و آثار و خرابه های آن تا بزمان وی باقی بوده است. (رجوع به معجم البلدان و مراصدالاطلاع و مرآت البلدان ج 1 ص160) شود.
باصلوی.
[صَ وا] (اِخ) صورتی دیگر از نام شهر صولی که آنرا باب صلوی هم میگفتند و زیر آن شهر بعقوبا در ده فرسخی شمال بغداد واقع بود که کرسی نهروان علیا بشمار میرفت. (از ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی ص64).
باصور.
(ع اِ) گوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لحم. (اقرب الموارد). لغتی (یا لهجه ای) است در باسور. (اقرب الموارد). رجوع به باسور شود. || پالان بی خوی گیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || دارو که چشم را روشن کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دارویی است برای چشم.
باضع.
[ضِ] (ع اِ) دلال شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). || حمال متاع مردمان. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که کالای قبیله را حمل میکند، چنانکه گویند: جاء باضع الحی. (ازاقرب الموارد). || (ص) شمشیربران. (منتهی الارب). سیف قطاع. ج، بَضَعَه. (اقرب الموارد). || آب گوارا. (از منتهی الارب) (آنندراج): ماء نمیر. زاکی. (اقرب الموارد).
باضع.
[ضِ] (اِخ) موضعی است بساحل دریای یمن یا جزیره ای است در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت گوید: جزیره ای است در دریای یمن (بحراحمر). عبدالله و عبیدالله پسران مروان بن حمار آخرین خلیفهء اموی هنگامیکه به نوبه رفته اند از آن سخن بمیان آورده اند، زنان مردم باضع گوش خود را سوراخ میکرده اند بطوریکه گوش بعض از آنان بیش از بیست شکاف داشته است. به زبان مردم حبشه تکلم میکرده اند. از حبشه عاج و تخم شترمرغ و امثال آن باین جایگاه می آورده اند و در برابر آن شانه و امثال آن میخریده اند. یاقوت گوید که این زمان باضع خراب است. ابوالفتح نصراللهبن عبدالله بن قلاقس اسکندری در قصیده ای که دربارهء بنادر مابین عدن و عیذاب گفته است از آن نام میبرد و گوید :
فنقا مشاتیری فصهر یجی دسا
فخراب باضع، و هی کالعمورة.
و رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود.
باضعة.
[ضِ عَ] (ع اِ) شکستگی سر که پوست و گوشت کفته باشد و خون نرود از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). شکافی که گوشت را پاره کند ولی به استخوان نرسد و خون از آن نیاید، در صورت آمدن خون آنرا دامیة گویند: الشجة الباضعة، والشجة الدامیة. (از اقرب الموارد). شکستگی سر که گوشت بشکافد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آن جراحت سر که گوشت بشکافد. (مهذب الاسماء).
باضک.
[ضِ] (ع ص) بَضوک. (منتهی الارب). شمشیر بران. (منتهی الارب) (آنندراج): سیف باضک و بضوک، قاطع. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بضوک شود.
باضوض.
(ع اِ) تری. (منتهی الارب). و مافی البئر باضوض ای: بللة؛ چکه ای آب در چاه نیست. (ناظم الاطباء) (از تاج العروس).
باضة.
[ضْ ضَ] (ع ص، اِ) زن تنک پوست آگنده گوشت. (منتهی الارب). زن لطیف پوست سپید اندام که خون او از پوست نمایان شود. (از تاج العروس).
باط.
(اِ) شادمانی باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص228).
باط.
(ع اِ) (مشتق از اِباط) بغل. زیر بغل. (دزی ج1 ص49).
- باط حشیش؛ یکدسته علف. یک بغل علف. (از دزی ج 1 ص49).
باطاسیطیس.
(اِ)(1) نام گیاهی که در مداوای جراحات دردناک مورد استفاده است. رجوع به ترجمهء فرانسه ابن بیطارج 1 ص198 شود.
(1) - Batatcitis.
باطان.
(اِخ) ناحیتی است بهند. در اوایل قرن هشتم ه . ق. در سرزمین باطان سلطانی بنام طغلق شاه حکومت میکرد، در 753 ه . ق. فیروز سوم، در 808 ه . ق. طغلق شاه دوم و در 855 ه . ق. محمدشاه در آن سرزمین حکومت داشته اند. از (النقود العربیه ص129 و 130). رجوع به تغلغیه شود.
باطان.
(اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور که در 6 هزارگزی جنوب باختری نیشابور در جلگه واقع است. ناحیه ای است معتدل با 148 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و راه آن ماشین رواست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باطان.
(اِخ) دهی است از دهستان جی بخش حومهء شهرستان اصفهان که در 4 هزارگزی شمال خاور اصفهان و متصل براه برخوار به اصفهان در جلگه واقع است. ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 213 تن سکنه و آب آنجا از قنات و چاه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
باطاننحی.
[نَ] (اِ) قاطاننقی. ظفرالنسر. کف العقاب. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به قاطاننقی و ترجمهء ابن بیطار ج 1 ص199 شود.
باطئه.
[طِ ءَ] (ع اِ) خنور سفالین که در آن شراب نگاه میدارند. ابریقی که در سر میز از آن در پیاله های کوچک شراب میریزند. ج، بواطی. (ناظم الاطباء). باطیه. رجوع به باطیه شود.
باط باط.
(اِ) به ترکی بزرالبنج را گویند. (فهرست مخزن الادویه).
باطح.
[طِ] (اِخ) (بمعنی اعتماد). و آن شهر هدر عزر بود که طبحه نیز خوانده شده و در میانهء حلب و فرات واقع است. (از قاموس کتاب مقدس).
باطخ.
[طِ] (ع ص) لیسنده، نعت از بطخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- باطخ الماء؛ احمق. (منتهی الارب). نادان. (ناظم الاطباء).
باطرقان.
[طِ] (اِخ) یکی از قرای اصفهان است که اغلب سکنهء آن نساج اند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص160). دهی است به اصفهان. (منتهی الارب). از قراء اصفهان. (مراصدالاطلاع) : دیوانه ای بود از دیه باطرقان بغایت خوش سخن. (ترجمهء محاسن اصفهان ص112).
باطرقانی.
[طِ] (ص نسبی) منسوب به باطرقان از قرای اصفهان. (الانساب سمعانی ورق 59).
باطرقانی.
[طِ] (اِخ) ابوبکر عبدالواحدبن احمدبن محمد بن عبدالله بن عباس باطرقانی از قراء و اهل عبادت و از رواة بود و در اوایل ایام مسعود غزنوی (سال 421 ه . ق.) بروایتی در جمادی الاخره و بروایتی در ماه رجب، در مسجد جامع یا در منزل خود، در فتنه ای که خراسانیان آنجا برپا کردند و گروهی بسیار از دانشمندان در آن واقعه کشته شدند، بقتل رسید. (از معجم البلدان) (الانساب سمعانی ورق 60).
باطرقانی.
[طِ] (اِخ) ابوبکر احمدبن فضل بن محمد بن جعفر باطرقانی. از محدثان خوش خط بود. از مصنفات او کتاب طبقات القراء است. (از الانساب سمعانی ورق 60).
باطرنجی.
[طُ رُ] (اِخ) قریه ای است نزدیک قُفص از نواحی بغداد که ابونواس از آن یاد میکند در این شعر :
و باطرنجی فالقفص ثم الی
قطربل مرجعی و منقلی.
(از معجم البلدان و مراصدالاطلاع).
باطرون.
(اِخ) نام سردار رومی در زمان انوشیروان و محافظ شهر حلب. (لغات شاهنامه ص40) :
حلب شد بکردار دریای خون
بزنهار شد لشکر باطرون.فردوسی.
چه قیصر چه آن بی خرد باطرون
زبانش روان را گرفته زبون.فردوسی.
|| نام موبدی معاصر انوشیروان. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - در مآخذ دیگر دیده نشد.
باطرون.
(اِخ) مقامی است بلند درون شهر روم در میدانی که آنجا هر سال پادشاه جشن کند. (یادداشت مؤلف). نام کوهی بلند در روم که در آنجا هر سال عیش کنند. (ناظم الاطباء).
باطری.
(1) (فرانسوی، اِ) بمعنی دستگاهی که از یک سری پیل(2) و آکومولاتور(3) تشکیل شده است و برای ذخیره و تولید الکتریسته در اتومبیل و وسائل دیگر بکار رود. دستگاهی که در حکم مخزن الکتریسته و عبارت از ابزاری الکتروشیمی است. در هر خانه از این دستگاه چند صفحهء مثبت و بهمان تعداد صفحه های منفی قرار گرفته و جنس صفحه ها از سرب یا از ترکیبات فلز مزبور است. این صفحه ها بوسیلهء صفحات عایقی که معمو از چوب، لاستیک و شیشه ساخته شده از یکدیگر جدا گشته اند، تمام صفحات منفی و مثبت با همدیگر متصل اند و با علامت (+) یا (-) مشخص میباشند. مجموع صفحه های مثبت و منفی در داخل ظرف محتوی اسید سولفوریک و آب قرار دارند. این محلول الکترولیت نام دارد. هنگام پرکردن باطری (بوسیلهء منبع الکتریکی) بین اسید و ترکیبات سرب فعل و انفعالی صورت میگیرد و انرژی الکتریکی به صورت انرژی شیمیایی در داخل باطری ذخیره میشود. بدین ترتیب اگر پس از پرکردن باطری، دو سر مثبت و منفی آنرا به یک ابزار مصرف برق وصل کنیم، اسید سولفوریک و صفحه های سربی فعل و انفعالی در جهت عکس انجام می دهند و انرژی شیمیایی ذخیره شده در باطری بصورت انرژی الکتریکی در می آید و در دستگاه برقی مذکور مورد استفاده قرار میگیرد. پس از اینکه مدتی این عمل انجام گرفت البته انرژی شیمیایی ذخیره شده تمام می شود و باصطلاح معروف باطری دشارژ(4) یعنی خالی میگردد و ناچار دوباره باطری را با دستگاه مولد برق پر و به اصطلاح شارژ(5) می کنند. اسید در ضمن شارژ باطری به مصرف میرسد، یعنی با مادهء سربی صفحه ها ترکیب میشود و سولفات سرب تولید میکند اما در حین دشارژ اسیدسولفوریک مصرف شده دوباره در الکترولیت بوجود می آید. مقدار ظرفیت باطری بستگی به سطح صفحه های باطری و تعداد آنها دارد.
(1) - Batterie.
(2) - Pile.
(3) - Accumulateur.
(4) -Decharge.
(5) - Charge.
باطری ساز.
(نف مرکب) باتری ساز. سازندهء باطری. آنکه باطری سازد و تعمیر کند.
باطری سازی.
(حامص مرکب) عمل باطری ساز. || (اِ مرکب) جای ساختن باطری. جای تعمیرباطری.
باطس.
[طِ] (اِ)(1) به یونانی میوه ای است که توت سه گل خوانند و به عربی ثمرة العلیق گویند و درخت آن را سه گل نامند اگر برگ و بار آن را با هم بجوشانند خضابی باشد جهت موی ریش و گیسو و امثال آن. (برهان). نوعی از عُلّیق. (ترجمهء ابن بیطار به فرانسه ج 1 ص200). تمشک. گیهه. ثمرة العلیق. توت الشوکی. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی).(2)تموش. توت سه گل. (ناظم الاطباء). علیق. (فهرست مخزن الادویه). || باطس ایدا(3) یا علیق ایدا. چگلک. توت فرنگی. (یادداشت مؤلف).
(1) - در ابن بیطار با ضم ط ضبط شده است.
(2) - Framboise.
(3) - La ronce d' ida.
باطسه.
[طِ سَ] (اِ) میدان و کشت. (آنندراج). || مزرعه. جلگه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باطیسه شود.
باطش.
[طِ] (ع ص) کسی که حمله کند بر کسی. (ناظم الاطباء). حمله کننده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). || کسی که سخت گیرد بر کسی یا در هر چیز که باشد: فاذا موسی باطش بجانب العرش. (ناظم الاطباء). سخت گیرنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). و رجوع به بطش شود.
باطل.
[طِ] (ع ص) مقابل حق. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، اباطیل. دروغ. نادرست. (مهذب الاسماء) (لغات قرآن جرجانی). خُزَعبیل. (منتهی الارب). خزعبل. (منتهی الارب). چیزی که پس از تفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد.
قال الله تعالی: لاتلبسوا الحق بالباطل. (قرآن 2/42). ناحق. (آنندراج). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده. بیهده. (صحاح الفرس). قلب. یاوه. عبث. هرزه. پوچ. نبهره. ناراست. ناصواب. خطا. ابن الالال. ابن التلال. ابن یهلل. ابن تهلل. ابن سهلل. ابن فهلل. بنیات الطریق. بنات عیر. (المرصع). بیراهه رو. آنکه راه حق و صواب فرو گذارد : ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت. (تاریخ بیهقی). حق را همیشه حق میباید دانست. و باطل را باطل. (تاریخ بیهقی). دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد حق را از باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص279).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
ابوسعید خطیری.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.ناصرخسرو.
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل، مکان باطل، حدث لازم، قدم برجا.
ناصرخسرو.
حق ز حق خواه و باطل از باطل.سنائی.
هر چه جز باطن تو باطل تست.سنائی.
باطل و زرق هرگز کم نیاید. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه).
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل.خاقانی.
حکمشان باطل ترست از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند.خاقانی.
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مرحق را معین.خاقانی.
بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 429).
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای.
عطار.
حق از بهر باطل نشاید نهفت.سعدی.
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق این نسق باش.
پوریای ولی.
|| محو. ناپدید. (آنندراج). بتباهی رفته. هدر. (دهار). هدر شده : اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه).
- آدم باطل؛ بیکاره. عاطل. بیکار.
- باطل گرداندن عزم؛ فسخ عزیمت : همگان بگریستند و زاری کردند تا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامهء ابن البلخی ص47).
- بباطل؛ بر باطل. بیهوده. بناحق :
مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند
بحق حق که جز از حق مراست استغنا.
خاقانی.
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا بباطل گوش و بینی باد داد.مولوی.
- بر باطل بودن؛ نه بر راه حق بودن. بر صواب نبودن. بر بیراهه بودن. بر کفر و زندقه بودن :
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان.
خاقانی.
- خیال باطل؛ سودای بیجا. اندیشهء نادرست : خواجه [ احمدحسن ] گفت این چه سوداست و خیال باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص223).
- کلام باطل؛ سخن بیهوده و بی معنی. (ناظم الاطباء).
- نوشتهء باطل؛ نوشتهء بیهوده. نادرست :مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معما نامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص322).
- باطل نشستن، یا نشستن باطل؛ بیهوده نشستن. بیکاری اختیار کردن. تن بکار ندادن :
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
سعدی. (طیبات).
- عاطل و باطل؛ هیچکاره، که بهیچ کار نیاید.
|| ناچیز. (منتهی الارب) (آنندراج). || ساحر :و ما یبدی ء الباطل و مایعید. (قرآن 34/49)ج، بَطَلَه. (اقرب الموارد). || مفت. رایگان. (یادداشت مؤلف). || شرک: یَمْحُالله الباطل (قرآن 42/24) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس). || در تداول شرع و اصول، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت، چون بیع آزاد و بیع کودک. (از تعریفات جرجانی). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی). || در تداول صوفیان معدوم است. (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات). || (اِخ) ابلیس. (ناظم الاطباء) (تاج العروس). شیطان. (اقرب الموارد). || بیکار. عاطل. (یادداشت مؤلف). بیکاره. (ناظم الاطباء).
باطل.
(اِخ) بنوابی الباطل. قبیله ای در یمن از طایفهء عک. (از تاج العروس).
باطلاق.
(ترکی، اِ) باتلاق. زمینی با آبی راکد که پای در آن فرو رود. (یادداشت مؤلف). گِلزار. لجن زار. خلاب. زمینی یا شوره زاری سخت گلناک و سست بسبب ایستادن آب در آن که اجسام بر آن قرار نتوانند گرفت و فروروند. || اجمه. (ج، آجام). (یادداشت مؤلف).
باطلاق.
(اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه که در 20 هزارگزی خاور بخش و 16 هزارگزی شوسهء میانه به خلخال واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 81 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و نخود و عدس و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باطلاق جزموریان.
[قِ جَ زِ] (اِخ)باطلاقی در جنوب کوه شاهسواران در حوالی رود بمپور بلوچستان. رجوع به جزموریان شود.
باطلاق گاوخونی.
[قِ] (اِخ) باطلاقی در جنوب شرقی اصفهان که بقایای زاینده رود در آن فرو میرود. رجوع به گاوخونی شود.
باطلاقی.
(ص نسبی) منسوب به باطلاق. باطلاق بودن زمینی که بصورت باطلاق در آمده باشد. رجوع به باطلاق شود.
باطل السحر.
[طِ لُسْ سِ] (ع اِ مرکب) دعا یا عملی تباه کنندهء اثر جادوئی. (یادداشت مؤلف). عزائم و افسون که ابطال سحر بدان کنند. (آنندراج). هر آنچه جادو و سحر را بی اثر کند. (ناظم الاطباء) :
چین ابرو خط آزادی است مجنون ترا
ناز بیجا باطل السحر است افسون ترا.
محمدجان بیک بن رستم بیگ داغستانی. (از آنندراج).
باطل السحر به آن نرگس جادو چه کند؟
خرمن صبر به مور کمر او چه کند؟
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
باطلانه.
[طِ نَ / نِ] (ص مرکب، ق مرکب)بطور باطل. (ناظم الاطباء).
باطل پرست.
[طِ پَ رَ] (نف مرکب) آنکه پیرو راه باطل باشد. کافر که باطل پرستد. بیراهه رو. مقابل حق پرست :
سر حق شناسان بر آرم ز خاک
به باطل پرستان در آرم هلاک. نظامی.
باطل پرور.
[طِ پَ رْ وَ] (نف مرکب) آنکه باطل را پرورد. دوستدار کفر و بیراهه روی :
بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است
دور باطل حق تعالی بر نتابد بیش ازین.
خاقانی.
باطل پیشه.
[طِ شَ / شِ] (ص مرکب)آنکه راه ناحق پیشه سازد. بی سروپا. غوغا. (یادداشت مؤلف) : و عامهء شهر و باطل پیشه ها سرها برهنه کردند و با یکدیگر حرب اندر گرفتند و جماعتی از سواران بباب العامه هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
باطل خوار.
[طِ خوا / خا] (نف مرکب)خورندهء باطل. محوکنندهء باطل. چیزی که ناحق را فروبرد. (آنندراج) :
رایتت آیتی است حق گستر
قلمت معجزی است باطل خوار.
انوری (از آنندراج).
باطل ستیز.
[طِ سِ] (نف مرکب) بر باطل ستیزنده. که نه بر حق ستیزد. آنکه جنگ به ناحق کند. (آنندراج) :
ز حق دشمنی چند باطل ستیز
ببین(1) چون کند حق ز باطل گریز.
نظامی (از آنندراج).
(1) - ن.ل: مکن، در اینصورت شعر شاهد باطل ستیز نخواهد بود.
باطل شدن.
[طِ شُ دَ] (مص مرکب) (... روزه و امثال آن) از میان رفتن. تباه گشتن. فاسد شدن. (از آنندراج). ناچیز شدن. هیچ شدن. (ناظم الاطباء). بطلان. تباه شدن بواسطهء عملی مبطل :
این مملکت خسرو تأیید سمائی است
باطل نشود هرگز تأیید سمائی.منوچهری.
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید بدرتاش تکین بر دم آش(1).
ناصرخسرو.
نکوئی گر کنی منت منه، زان
که باطل شد زمنت جود و احسان.
ناصرخسرو.
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرائی.
سنائی.
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
منبعد بر آن شرطم کز توبه بپرهیزم.سعدی.
از دل ما سیهان مهر سفیدان بردند
سحر باطل شود آنجای که اعجاز آید.
واله هروی (از آنندراج).
|| حُبوط. (دهار) (ترجمان القرآن). ساقط شدن. فوت شدن. || از میان بشدن. (یادداشت مؤلف). از میان رفتن. معدوم گردیدن. نیست گشتن : اکنون دختر آمد امید من باطل شد. (قصص الانبیاء ص203). و بسبب این تب شهوت طعام یکبارگی باطل شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر بسیار در آفتاب بماند [ صندل ] و کهن شود بوی آن باطل گردد. (فلاحت نامه). || از کار افتادن. ساقط شدن : و بسیار دیده اند که نشانه های بیمناک پدید آمده است مث نبض باطل شده است... (ذخیرهء خوارزمشاهی). گاهی که سردی غلبه کند نبض باطل شود. و گاهی که حرارت برافروزد و سریع شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اندر هر دو نوع (زکام) آواز گرفته باشد و سخن در بینی گوید و حس بوئیدن باطل شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- باطل شدن آواز؛ گرفتن آواز. برنیامدن آواز بسبب بیماری و جز آن : کسی را که آواز باطل شده باشد [ تریاق را ] هم در ماءالعسل دهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - ن ل: گر نیاید پدر...
باطل کردن.
[طِ کَ دَ] (مص مرکب)ابطال. (ترجمان القرآن). الغاء. (تاج المصادر بیهقی). از میان بردن. مضمحل کردن. محو کردن. تباه کردن :
و لیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل.منوچهری.
باطل کند شبهای او تابنده روز انورش
ناچیزگردد پیر و زرد آن نوبهار اخضرش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 218).
اندر داروهایی که موی را باطل کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر باطل کردن جعدی موی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر سوزان و تیز بودی موی را [ موی مژه را ] بریزانیدی و باطل کردی و ممکن نگشتی که اندر وی موی رستی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
و بر بدیهه بر سر شراب دو سه درج بنوشتم و بعد باطل کردم. (مجمل التواریخ و القصص). تگرگی بارید چنانکه غله ها را باطل کرد. (جهانگشای جوینی).
طوطئی را بهوای شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.حافظ.
|| از حیز انتفاع انداختن : چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشته و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص50). || از یاد بردن. فراموش کردن :
هر پارسا را کان صنم در پیش خاطر بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را.
سعدی.
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
که ذکر حاتم و امثال او کند باطل.سعدی.
- باطل کردن حق؛ ناحق جلوه دادن آن. دگرگون کردن آن :
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ورحقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله و دمنه).
- باطل کردن عزم؛ فسخ عزیمت : عمر خطاب عزم کرد که بشام رود بیرون آمد باز باطل کرد که آنجا رود که وبا بود و طاعون. (مجمل التواریخ). پس ملک حبشه از این خبر تافته شد و خواست که بیمن آید ابرهه رسول فرستاد و عذر خواست و بندگی و طاعتداری پیدا کرد. ملک حبشه رفتن بیمن باطل کرد. (مجمل التواریخ).
- باطل کردن نماز و روزه و توبه؛ شکستن آن :
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من.
خاقانی.
باطل گرداندن.
[طِ گَ دَ] (مص مرکب)باطل کردن : همگان بگریستند و زاری کردند تا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامهء ابن بلخی). || محو کردن. تباه کردن. باطل کردن :مردم محله آن نقش را سترده بودند و باطل گردانیده. (تاریخ طبرستان).
باطل گردانیدن.
[طِ گَ دَ] (مص مرکب) باطل گرداندن. باطل کردن. || محو کردن. نابود کردن : بعد از آن آنرا دیواری ساختند و چهار دروازه و بمدتی نزدیک آنرا باطل گردانیدند و عمارت در افزودند. (مجمل التواریخ و القصص).
باطل گردیدن.
[طِ گَ دی دَ] (مص مرکب) باطل گشتن. باطل شدن. محو شدن. از میان رفتن. زُهوق. (ترجمان القرآن) : اگر سوءالمزاج سرد باشد اندر هوای سرد و خنک بامداد لبها کبود گردد و حس او باطل گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). امیر بدین نامه بیارمید و رفتن سوی غزنین باطل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص516).
آخر به سحاب بین که هر قطرهء آن
در بحر گهر گشت و به صحرا باطل.
حاجی محمد علی اصفهانی (از آنندراج).
پاکان سبب فساد هرگز نشوند
از آب دهن روزه نگردد باطل.
محمد طاهر آشنا ملقب به عنایت (از آنندراج).
باطل گفتن.
[طِ گُ تَ] (مص مرکب)بیهوده گفتن. ناحق گفتن. ژاژخایی. پراکنده گویی :
بلی مرد آنکس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید.
سعدی (گلستان).
باطل نیوش.
[طِ نِ] (نف مرکب) یا گفتار باطل نیوش؛ باطل شنو. حق نشنو. آنکه به سخن بیهوده گوش فرادهد :
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش.سعدی.
باطله.
[طِ لَ / لِ] (از ع ص) مؤنث باطل :
لاحاجب است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را میزند قفا.خاقانی.
|| به اصطلاح اهل دفاتر ایران، فرد باطل، منسوخ. (آنندراج).
- داغ باطله؛ نشان بیهودگی و از کار افتادگی.
- داغ باطله به اسپی یا کسی زدن؛ او را از جرگه بیرون کردن. از زمرهء کار آمدان بیرون راندن. رجوع به داغ شود.
|| کاغذ یا نوشته ای باطله که بکار نیاید.
باطلینوس.
[طِ] (ع اِ) و بطلینوس. حلزون دریایی. اصل کلمه یونانی است. (از قطر المحیط).
باطلیة.
[ ] (اِخ) محلتی است به قاهره. (تاج العروس).
باطن.
[طِ] (ع اِ) پنهان. (آنندراج) (منتهی الارب). خلاف ظاهر. (تاج العروس). نهان. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، بَواطِن. (مهذب الاسماء). ناپیدا. مقابل ظاهر :
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین.
منوچهری.
هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیی ء علیم؛ اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و اوست بهمه چیز دانا. (قرآن 57/3). فضرب بینهم بسور له باب باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب؛ پس کشیده شد میان ایشان دیواری که مر او راست دری که باطنش در اوست رحمت و ظاهرش از پیش آن است عذاب. (قرآن 57/13). و ذروا ظاهر الاثم و باطنه، ان الذین یکسبون الاثم سیجزون بما کانوا یقترفون؛ و واگذارید بیرون گناه و درونش را بدرستیکه آنها که کسب میکنند گناه را زود باشد که جزا داده شوند بآنچه که کسب میکردند. (قرآن 6/120). واسبغ علیکم نعمه ظاهرة و باطنة، و تمام گردانید بر شما نعمتهایش را ظاهری و باطنی. (قرآن 31/20). || اصل. (ناظم الاطباء). || راز. (یادداشت مؤلف). ضمیر. || فلسفهء پنهانی. (ناظم الاطباء). اما او در این قول منفرد است. || اندرون هر چیز. به مجاز، وقتی که باطن و حقیقت هر چیز شناخته شود گویند: بطن الامر. (تاج العروس). اندرون شکافی: استبطن امره؛ ای عرف باطنه. (تاج العروس). ج، اَبطِنَة و بُطنان. (اقرب الموارد). داخل هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). درون. (ناظم الاطباء). اندرون : بزبان گویم خلاف آنچه در دل است یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن کردارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص319). بباطن چو خوک پلید و گرازی. (همان کتاب ص384).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.(گلستان).
- باطن البلد؛ اندرون شهر. (مهذب الاسماء). در مقابل ظاهر بلد، خارج شهر. و رجوع به باطنه و باطنة البلد شود.
- باطن خوردن؛ بکسی بد کردن و صدمهء آنرا در اثر حسن طویت او خوردن. معنویت و حقیقت کسی زدن کسی را :
غفلت شبها به این روزم نشاند
باطن شب زنده داری خورده ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
- باطن زدن؛ معنویت کسی، دیگری را صدمه زدن(1) :
ساقی نه سیه مستیت از میکده باشد
گویا که ترا باطن زاهد زده باشد.
تأثیر (از آنندراج).
- باطن مرفق؛ گوز بر زانو. (مهذب الاسماء).
- بدباطن؛ بدنیت. ناپاک. بداندیش. دارای درونی پلید.
- به باطن کسی یا چیزی گذاشتن؛ بمعنویت و حقیقت کسی واگذار کردن. دعای بد. (آنندراج) :
دل کار خود بدامن پاک دعا گذاشت
اغیار را بباطن مهر و وفا گذاشت.
صائب (از آنندراج).
- خوش باطن؛ آنکه دلی پاک دارد. باصفا. خوش قلب. خوش نیت.
- ظاهر و باطن یکی بودن (در تداول عامه)؛بی غل و غش بودن. بی ریا و بی مکر بودن. چیزی از کسی نهان نداشتن.
- علم الباطن؛ باطن شناسی و آن معرفت به احوال قلب و تخلیه و سپس تحلیه است و از این علم به علم طریقت و حقیقت نیز تعبیر میشود و آنرا علم تصوف نیز خوانند. و اما دعوی تقابل بین ظاهر و باطن، آن طور که مردم عامی بدان ادعا دارند، بشهادت عموم و خصوص باطل است. (از کشف الظنون).
- کور باطن؛ بی بصیرت. بی حقیقت. آنکه درک واقعیت و حقیقت نکند.
|| مَخبَر. (یادداشت مؤلف). مَحسِر. (یادداشت مؤلف). سریرت. (اقرب الموارد). ضمیر. دل. (ناظم الاطباء) : درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است باظاهرم [ مسعود ] . (تاریخ بیهقی ص315).
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
و وزیر پدرش از وی [ دارا ] نفور شد و مستشعر، و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص55).
باطن تو حقیقت دل توست
هر چه جز باطن تو باطل توست.سنائی.
ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته شود. (کلیله و دمنه). و ظاهر و باطن در خدمت ایشان برابر دارد. (کلیله و دمنه). خردمند بمشاهدت ظاهر هیأت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه).
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یکجا برآورم.
خاقانی.
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه درو سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم. (گلستان).
آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید.
سعدی (بدایع).
|| خاطر :
باطن آسوده از یک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
بیدل (از آنندراج).
|| از اسماء خداوند عز و جل، باطن یعنی عالم سر و خفیات و بقولی باطن پوشیده از دیدگان خلایق و اوهام ایشان است چنانکه هیچ دیده او را نبیند و هیچ وهمی بدان احاطه نیابد. (از تاج العروس). نامی از نامهای خدای تعالی عز و جل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نهان از وهم و چگونگی. (مهذب الاسماء). || زمین پست. (منتهی الارب). ج، اَبِطنَه و بُطنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مسیل. رهگذر سیل. (تاج العروس). مسیل آب. ج، بُطنان. (از اقرب الموارد). آبراهه در زمین درشت. (منتهی الارب).
- باطن زمین؛ آنچه از آن پست یا مغاک باشد. (تاج العروس) (المنجد). مغاک. (منتهی الارب).
(1) - این معنی را آنندراج ذیل دعای بد آورده است.
باطن.
[] (اِخ) شهری است در طرف شرقی عکا، در قسمت اشیر. (از قاموس کتاب مقدس).
باطناً.
[طِ نَنْ] (ع ق) مقابل ظاهراً. در باطن. بباطن : در ظاهر برای رفتن بخدمت برادر قبول نموده و باطناً بقتل او مصمم و منتظر فرصت میبود. (حاشیهء مجمل التواریخ گلستانه ص24). || حقیقت. در حقیقت. (ناظم الاطباء).
باطن بین.
[طِ] (نف مرکب) مقابل ظاهربین. (آنندراج). مقابل قشری. آنکه بظاهر اکتفا نکند. || باریک بین. (آنندراج).
باطنوز.
[] (اِخ) باطنوس. ولایتی است از روم در قضای عنتاب واقع در 98 هزارگزی جنوب غربی بایزید و در 21 هزارگزی از شمال غربی ساحل دریاچهء وان. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 شود.
باطنوز.
(اِخ) تلفظ دیگری از پاتموس(1)، جزیره ای است در بحر ابیض (مدیترانه) که محیط آن 26 هزارگز است. در نزدیکی مرکز این جزیره کوهی است که گویند یوحنای حواری در آنجا زندانی بوده و کتاب مکاشفات را که از ملحقات انجیل است در آنجا نوشته است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 شود.
(1) - Patmos.
باطنة.
[طِ نَ] (ع اِ) تأنیث باطن. اندرون. سریرة. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود.
- اوجاع باطنة؛ دردهای درونی. (یادداشت مؤلف).
- باطنة البلد؛ اندرون شهر. باطن البلد. مجموعهء خانه ها و بازارهای داخلی شهر [ در برابر ضاحیة ] . (تاج العروس). مجموعهء بازارها و خانه های داخلی شهر: «هم اهل باطنة الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها» (اقرب الموارد).
|| خانه و بازارهای بصره و کوفه که با هم اتصال دارند. (منتهی الارب) (آنندراج). || کنارهء نمایان شهر دور از خانه ها. (منتهی الارب)(1).
(1) - ظاهراً این معنی اشتباه و بجای ضاحیه گرفته شده است.
باطنة.
[طِ نَ] (اِخ) قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب).
باطنی.
[طِ ] (ص نسبی) منسوب به باطن. مقابل ظاهری. درونی. داخلی. ذاتی. جوهری.
باطنی.
[طِ ] (ص نسبی) منسوب است به فرقهء موسوم به باطنیه. آنکه بطریقهء باطنیه گرویده باشد. سَبعی. قرمطی. هفت امامی. اسماعیلی. تعلیمی. فاطمی. رفیق. (النقض حاشیهء ص93). ج، باطنیان و باطنیون :
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگر است
گویی شده ست این گل دوروی باطنی.
منوچهری.
|| باطنی. باطنیه. اینان گویند ظواهر آیات قرآن را بواطنی هست غیر از آنچه در عرف لغویون است. (از الانساب سمعانی) : و بعهد با کالیجار مذهب سبعیان ظاهر شده بود چنانک همهء دیلمان سبع مذهب بودند چنانک در این وقت آنرا مذهب باطنی گویند و مردی بود باطنی، نام او ابو نصربن عمران کی سری بود از داعیان سبعیان. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص119). و رجوع به باطنیه و همچنین غزالی نامه، صص24 - 30 - 262 شود.
باطنی.
[طِ] (اِخ) از شعرای بخارا و بروایتی دیگر از بلخ بوده است. امیر علیشیر نوائی آرد: مرد فقیر و ساده است و در بلخ میباشد و بقدم توکل بزیارت مکه معظمه مشرف شده، این مطلع ازوست:
بسکه داری تنگدل ای غنچهء خندان مرا
جان ز دل آمد به تنگ و دل گرفت از جان مرا.
رجوع به مجالس النفائس ص82 و 256 و 306 و هم چنین قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1199 و صبح گلشن ص50 شود.
باطنیون.
[طِ نی یو] (اِخ) نام سلسلهء حکامی که در سوریه بدین عنوان حکومت کرده اند. در سال 520 ه . ق. بهرام داعی، بانیاس را اشغال کرد و در سال 522 ه . ق. وفات یافت، خلیفهء او اسماعیل، شهر را در 15 رمضان سال 523 ه . ق. به سربازان صلیبی تسلیم کرد. راشدالدین ابوالحسن سنان بن سلیمان بن محمد در 557 ه . ق. و 560 ه . ق. حکومت را به دست آورد و پس از او کمال الدین حسن بن مسعود و مجدالدین و سراج الدین مظفربن حسین و تاج الدین ابوالفتوح بن محمد و رضاءالدین ابوالمعالی و نجم الدین اسماعیل و شمس الدین بن اسماعیل و صارم الدین مبارک بن الرضا تا سال 668 ه . ق. بتدریج حکومت راندند و سرانجام در سال 671 ه . ق. در زمان بیبرس تسلیم شدند. (از معجم الانساب زامباور ص 161 و 162).
باطنیه.
[طِ نی یَ] (اِخ) اسماعیلیه. اسماعیلیان. تعلیمیه. سبعیه. هفت امامیان. فاطمیان. باطنیان. حشاشین. ملاحده. فدائیان. فرقه ای از شیعه که سلسلهء ائمه را به اسماعیل فرزند مهتر امام جعفر صادق ختم کنند و اسماعیل را امام هفتم دانند. تعلیمیان. اصحاب جبال. اصحاب قلاع. فرقة من اهل الاهواء. (تاج العروس) :وقتیکه رای سوختن اصحاب جبال و قلاع از فرقهء باطنیه مورد تصویب قرار گرفت و سلطان محمد [ سلجوقی ] از این امر استقبال کرد، معموری درجهء طالع خود را در درجات نحس دید. (از تتمهء صوان الحکمة، ص 163). در این ایام [ اواخر زمان نظام الملک ] اصحاب قلاع به قتل و احراق مبتلا بودند. (همان کتاب ص 213). احراق اصحاب الجبال، در راحة الصدور ص 158 ذکر احراق چند تن از باطنیه آمده است اما از سیاق عبارت آن موضع گمان میشود که این احراق بعد از سنهء 485 ه . ق. واقع شده بود. (همان کتاب ص 214). گروهی از منتسبان به شیعه، از آن آنانرا باطنیه نامند که هر امر شرعی در اعتقاد ایشان باطنی دارد و ظاهری، مثلا باطن صوم پنهان داشتن مذهب است و باطن حج رسیدن به امام و باطن نماز فرمانبرداری امام و ازینجا است که امام مالک بن انس گفته که توبهء فرقهء باطنیه مقبول نباشد چرا که توبهء ایشان را هم باطنی خواهد بود. (منتهی الارب) (آنندراج). فرقه ای که اعتقاد به معنی باطن قرآن دارند و برای هر آیتی تأویلی قائلند، مسلمانان این عنوان را به فرق مختلفی که اغلب جنبهء سیاسی داشتند داده اند، از آنجمله خرمیان و قرمطیان و اسماعیلیه. (از اعلام المنجد). این اسم را به آن جهت بر این فرقه نهاده بودند که ایشان میگفتند هر چیزی از قرآن و حدیث را ظاهری هست و باطنی، ظاهر بمنزلهء پوست است و باطن به مثابهء مغز و این آیه را دلیل سازند که: «لَهُ باب باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب» (قرآن 57/13). و میگفتند که ظاهر قرآن و حدیث در نظر جهال بشکل صوری جلی جلوه میکند، در صورتیکه عقلا آنها را رموز و اشاراتی بحقایق نهانی میدانند و کسی که عقلش از غور در مسائل نهانی و اسرار و بواطن خودداری کند و بظواهر قانع شود در زنجیر تکلیفات شرعی مقید میماند ولی اگر کسی به علم باطن راه یابد تکلیف از او ساقط میگردد و از زحمات آن میرهد، و میگفتند غرض خداوند از این آیه: «و یضع عنهم اصرهم و الاغلال الَّتی کانت علیهم» (قرآن 7/157). ایشانند. و بیشتر در عراق ایشان را به این اسم میخوانده اند. (خاندان نوبختی ص 251) در عهد المستظهر باللّه خلیفهء عباسی کار ملاحده قوت گرفت و قلعه های حصین در خراسان و قومس و عراق و شام و دیلم به دست آوردند و خوف ایشان در دل مردم افتاد و بسیار کس از اکابر در باطن مذهب ایشان گرفتند و مقدم ایشان حسن بن الصباح بود که اصلش ازمرو(1) است، بمصر رفت و از دعاة مغرب آن مذهب بگرفت و خلقی انبوه را استغوا کرد(2)... گویند باطنیان از اتابک سعد شیرازی برنجیدند، باو نوشتند که کشتن تو پیش ما آسانتر است که شربت آب خوردن و اگر باور نداری از رکابدار بپرس... و رکابدار از کودکی باز خدمت اتابک میکرد... و اتابک بر او اعتقاد تمام داشت، از او حال پرسید. گفت راست میگویند و من از آن ایشانم و اگر در باب اتابک حکمی فرمایند نتوانم که بجای نیاورم. اتابک سعد را نزدیک بود زهره آب شود، بباطنیان نامه نوشت و عذرها خواست و اموال و هدایا و طرف بسیار بفرستاد... و چون رایات... هلاگوخان به ایران زمین آمد حق تعالی بر دست لشکر او مادهء شر را منقطع گردانید. (از تجارب السلف ص288 و 289). ابوالمعالی در بیان الادیان آرد: مردی بود او را بومیمون(3) قدّاح خواندند و دیگر آن را عیسی چهار لختان و دیگر آن را فلان دندانی و هر سه کافر و ملحد بودند و با یکدیگر دوستی داشتند و بوقت طعام و شراب باهم بودندی. بومیمون قداح روزی گفت مرا قهر می آید از دین محمد و لشکر ندارم که با ایشان حرب کنم و نعمت هم ندارم امّا در مکر و حیل چندان دست دارم که اگر کسی مرا معاونت کند من دین محمد را زیر و زبر کنم. عیسی چهار لختان گفت من نعمت بسیار دارم در این صرف کنم و هیچ دریغ ندارم. در این قرار دادند. بومیمون قداح پسری داشت که سخت نیکو روی بود و معروف بجمال چنانکه با آن پسر فساد کردندی. بومیمون قداح دعوی طبیبی و رستگاری(4) (؟) داشتی این پسر خویش را موی نهاد چنانکه علویان را و عیسی چهار لختان مالی بداد تا از جهت این کودک اسباب و سازهای تجمل ساختند و خبر در افکندند که علوی است و ایشان خدمتکاران اواند و او را بتجملی عظیم بمصر آوردند و پیش او ننشستندی و بتعظیم و حرمت با او سخن گفتندی و هر کسی را بدو راه ندادندی تا کار او بالا گرفت. آنگاه این مذهب بیرون آوردند و گفتند شریعت را ظاهریست و باطنی، ظاهر اینست که مسلمانان بدان تعلق کردند و میورزند و هر یک را باطنی است که آن باطن رسول صلواة الله علیه دانست و جز باعلی بکسی نگفت و علی با فرزندان و شیعه و خاصگان خویش گفت و آن که آن باطن را دانست از رنج طاعت و عبادت برآسود. و پیغامبر صلواة اللهعلیه را ناطق گویند و علی رضی الله عنه را اساس خوانند و میان ایشان مواضعات است و القاب چنانکه عقل را سابق خوانند و اول یعنی آنکه گویند نفس از عقل پدیدار آمد و همه چیزها را در جهان نفس پدیدار آورد و در تفسیر این آیت: والتین و الزیتون و طُور سینین (قرآن 95/2-1) گویند تین عقل است که همه مغز است و نفس زیتون است که همه لطافت است با کثافت آمیخته چنانکه زیتون با دانه، و طور سینین ناطق است یعنی محمدصلواة الله علیه که بظاهر چون کوه درشت بود و باخلق بشمشیر سخن گفت و بباطن در او چیزها بود چون کوه که در او جواهر باشد، و بلدالامین اساس است یعنی علی که تأویل شریعت از او ظاهر شد و مردمان از بلا ایمن شدند. و همچنین چهار جوی بهشت را همین تأویل کردند. غرض ایشان همه ابطال شریعت است که لعنتها بر ایشان باد. و گویند پیغامبر علیه السلام پدر مؤمنان است و علی مادر که پیغامبر باعلی از روی علم و معرفت فرازآمد تا از هر دو علم باطن متولد شد و گویند اول چیزی که بوجود آمد عقل بود پس عالم نفس پدید آمد آنگاه این همه مخلوقات بوجود آمدند و آدمی بنفس جزوی زنده است چون بمیرد آن جزو بکل خویش بازرود. اگر کسی پرسد ایشان را که عالم عقل از چه چیز پیدا آمد گویند بامر پدید آمد، چون بپرسی بامر که پدید آمد گویند ما ندانیم و هم ما را طاقت آن نیست که حق را وصانع را بتوانیم دریافت کنیم نه گوئیم که هست و نه گوئیم نیست بلکه محققان توحید چنین گویند که اعتماد بر آن است یعنی نیست [ کذا ] تعالی الله عما یقولون علواً کبیراً. بدین طریق مسلمانان را از دین بیرون بردند بعد از آنکه سخن همه از آیت و خبر رسول گویند و چون نگاه کنی معجزهء مه [ کذا ] را منکرند و گویند آنچه پیغمبر را صلواة الله علیه پیش رفته است از سه چیز بود جد و فتح و خیال. و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل بنزدیک ایشان اینست و گویند پیغامبر صلواة الله علیه این شرایع از بهر ابلهان و نادانان پیدا آورد تا ایشان را همیشه مشغول و زیر و زبر دارد و بهیچ فضول نپردازند والا از این شریعتها هیچ نیست. و هر یکی را از احکام شریعت تأویل نهاده اند و باطنی. چون بتحقیق نگری همه در ابطال شریعت کوشیده اند لعنهم الله، چنانکه گویند در معنی این خبر که پیغامبر صلواة الله علیه گفت: القبرُ رَوضة مِن ریاض الجنةِ او حفرةُ من حُفرالنیران. معنی این گور تن آدمی است که گور شخص اوست و نفس اندروست اگر این کس باطنی باشد و خویشتن را بگزارد احکام شریعت رنجه ندارد تن او روضهء بهشت باشد پس اگر باطن و تأویل شریعت نداند بطاعت و عبادت رنج کشد تن او از کندهء دوزخ باشد. و گویند درخت طوبی که گویند درختیست در بهشت هیچ جای نباشد که شاخ آن درخت آنجا نرسد و گویند تأویل این چیز آفتابست که هر روز همهء عالم را بگیرد و بهر سرائی جائی نباشد که از او شاخی فرو نیاید، و مانند این تأویلها ساخته اند قرآن و شریعت و نماز و روزه و حج و ایمان را و اگر هر یک را شرح دهیم کتاب دراز گردد اینقدر که یاد کردیم نمودار را بسنده باشد و بنای مذهب ایشان بر هفت گانه است و بهفت پیغامبر مقرند بظاهر، هر چند بباطن همه را منکرند، و امام هفت گویند و آن که هنوز بیرون نیامده است و منتظر است ولی الزمان خوانند و روز عید ماه رمضان از هر سری درمی و دانگی بستانند یعنی هفت دانگ. و ایشان را به هر شهری کسی است که خلق را بدین مذهب دعوت کند، آن کس را صاحب جزیره خوانند و از دست وی به هر شهری داعیان باشند و آن کس را که دین بر او عرضه کنند مُستجیب خوانند. و دو تن بودند معروف در روزگار ما که ایشان بمحل صاحب جزیره رسیده بودند یکی ناصرخسرو که بیمگان مقام داشت و آن خلق را از راه برد و آن طریقت او (از) آنجا برخاست و دیگر حسن صَباح که باصفهان مینشست و از آنجا به ری آمد و متواری گشت و خلقی مردم را از خراسان و عراق بی راه کرد و بدین مذهب خواند و یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود و خلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است، و این قدر بدان نبشته آمد تا اگر کسی از این جنس سخن شنود بداند که سخن ایشان است و بدان التفات نکند وزرق ایشان نخرد. (بیان الادیان). استرن، که مطالعاتی در باب اسماعیلیه داشته است مقالتی در مجلهء دانشکدهء ادبیات تهران نوشته که قسمتی از آن مقاله نقل میشود و البته با مقایسهء مطالبی که در این باب، ذیل لغت اسماعیلیه آمده است اطلاعاتی به دست خواهد داد. استرن گوید: در باب ظهور اولین فرقهء باطنیه در ایران باید گفت که اولین داعی اسماعیلی در نیمهء قرن سوم به نزدیکیهای ری وارد شد و در سالهای آخر این قرن به نیشابور رسید. و در باب پیدایش باطنیه باید اضافه کرد که در دورهء حیات امام جعفر صادق (ع) (وفات 148 ه . ق.) دسته هایی بودند که از ادعای پسر او اسماعیل و نوهء او محمد بن اسماعیل به جانشینی امام پشتیبانی میکردند، مشهورترین این فرق «خطابیه» هستند، یعنی پیروان ابوالخطاب که از مریدان امام جعفر صادق بود. فرق دورهء اول گمنام بودند، در حالیکه فرقهء اسماعیلیه را جنبشی عظیم بود و مقاصد جامع سیاسی داشت و بین اعتقادات پیروان آن و فرق اولیه وجه اشتراکی نبود مگر در اهمیت خاصی که هر دو گروه برای اسماعیل بن جعفر الصادق و خاندان او قائل بودند. در سال 260 ه . ق. ناگهان داعیان در بلاد مختلف اسلامی پدید آمده و آراء انقلابی خود را ترویج کردند. در سال 261 ه . ق. در جنوب عراق مرکزی برای اسماعیلیه تأسیس یافت که رؤسای محلی آن «حمدان قرمط» و «عبدان» بودند، پس از اندک مدتی اسماعیلیه در بحرین تحت صدارت «ابوسعید الجنابی» و در یمن بریاست «منصور الیمن» و «علی بن الفضل» مستقر شدند. داعی مشهور «ابو عبدالله الشیعی» که فاطمیان خلافت خود را مدیون او هستند در سال 280 ه . ق. از یمن به افریقای شمالی آمد. دشمنان فاطمیان منکر این بودند که سلسلهء فاطمی از محمد بن اسماعیل سرچشمه گرفته است و تأسیس این فرقه را به عبدالله بن میمون القداح که در پایان قرن سوم میزیست نسبت میدادند و ادعای آنانرا به تعلق به خاندان حضرت علی (ع) باطل میدانستند. دربارهء آراء اسماعیلیهء اولیه شهادت کتاب «فرق الشیعه» را (که قبلا به نوبختی نسبت داده شده بود و اکنون معلوم شده است که از عبدالله الاشعری القمی است) در دست داریم که متعلق به دورهء قدیم یعنی قبل از تحولات سیاسی این فرقه است. بنابر قول آن مؤلف اسماعیلیه به هفت پیامبر شارع معتقد بودند که عبارتند از: نوح، ابراهیم، موسی، عیسی، محمد، علی و محمد بن اسماعیل که وفات نیافته و در انتظار رجعت او بعنوان مهدی یا قائم هستند. گروه وابستهء دیگری نیز وجود داشت که به اینکه سلسلهء امامان از اولاد محمد بن اسماعیل بودند معترف بود، لکن مؤلف فرق الشیعه که از آن نامبرده است آن را از قرامطه ممتاز دانسته و تأکید کرده است که قرامطه (که در اصل نام شعبهء عراقی این نهضت بود ولی در بسیاری از مواقع به شعب دیگر نیز اطلاق شده است) معتقد بوجود امامانی بعد از محمد بن اسماعیل نبودند و فقط هفت امام را یعنی علی و حسن و حسین و علی بن حسین و محمد بن علی و جعفر و محمد بن جعفر را میشناختند. از چند نفر از مؤلفین مانند ابن الندیم صاحب الفهرست و عبدالقاهر بغدادی صاحب الفرق بین الفرق و نظام الملک مؤلف سیاستنامه و رشیدالدین در جامع التواریخ و المقریزی میتوان اطلاعی در این باب به دست آورد. اولین داعی ایالت جبال «خلف» نام داشت و شغل او حلاجی بود، تاریخ فعالیت او به دست نیامده ولی از آنجا که پنجمین داعی «ابوحاتم الرازی» در حدود سال 300 ه . ق. شروع به انجام وظیفه نمود، خلف لابد فعالیت خود را مدت مدیدی قبل از آن یعنی در حدود اواسط قرن سوم شروع کرد. بنا بقول نظام الملک او به حوالی ری آمد و قریهء «کلین» واقع در پشاپویه را موطن خود قرار داد. دعوت خلف دربارهء ظهور قریب الوقوع قائم بود و گویا یک ده متروک را مرکز اجتماع خود قرار داده بود و هنگامیکه کدخدای دهکده آوازهء او را شنید، خلف تصمیم گرفت بسوی شهر مجاور ری بگریزد و در همان شهر وفات یافت. برای مدت طویلی خلف به عنوان مؤسس نهضت اسماعیلیه در آن ایالت مشهور بود و آن فرقه را در ری «خلفیه» مینامیدند. پس از خلف پسر او جانشین وی گردید و مهمترین مرید او «غیاث» از قریهء کلین بود. الزعفرانی که رئیس فرقهء متکلمین زعفرانیه (شعبه ای از مکتب النجار) در شهر ری بود مردم شهر را علیه اسماعیلیه برانگیخت و آنانرا متفرق کرد. غیاث به خراسان فرار کرد. لکن بعداً به ری بازگشت و ابوحاتم را که اول از ناحیهء پشاپویه بود به معاونت برگزید. در اثر آزار مخالفین، غیاث مجدداً ری را ترک گفت و کس ندانست به کجا رفته است. ابوحاتم رازی از بزرگترین شخصیت های این فرقه است، او مریدان خود را در طبقهء حاکم میجست و کسانی مانند احمدبن علی را که از 307 تا 311 ه . ق. فرماندار ری بود به کیش خود در آورد. ابوحاتم در حدود 322 ه . ق. درگذشت. پس از وفات ابوحاتم ریاست نصیب دو نفر شد، یکی «عبدالملک الکوکبی»، دیگر «اسحاق» که در ری میزیست. بنا بقول رشیدالدین، عبدالملک ساکن قلعهء «گردکوه» بود، اما اسحاق داعی ری، ممکن است همان ابو یعقوب السجزی باشد که بعداً بعنوان یکی از رؤسای معتبر اسماعیلیه در شرق ایران با او مواجه میشویم. در پایان قرن سوم، عقیدهء این نهضت در بارهء امامت کاملا تغییر یافت. دیگر گفته نمیشد که محمد بن اسماعیل قائم است، بلکه او یکی از امامان محسوب میشد و بعد از او امامان دیگری نیز بودند مانند فاطمیان که در افریقای شمالی استقرار یافتند و قائم زمان بعنوان آخرین امام این سلسله شمرده میشد. لکن تمام اسماعیلیه این نظر جدید را نپذیرفتند و اعتقاد خود را به قائم غایب حفظ کردند. بنابه شواهد موجود سلسلهء مسافری وابسته باین دسته بودند. محمد بن مسافر حاکم تارم و فرمانروای قلعهء شمیران در آغاز قرن چهارم، دو پسر داشت؛ المرزبان که آذربایجان را فتح کرد و «وهسودان»، که هر دو اسماعیلی بودند. ابن مسکویه گوید که المرزبان و وزیرش «علی بن جعفر» اسماعیلی بودند. صدق این امر در مورد برادر او وهسودان نیز طبق سکه ای که در سال 544 ه . ق. در جلال آباد ضرب شده ثابت میشود، در این سکه بعد از ذکر شهادتین اضافه شده است: علی خلیفة الله، و این نکته بکلی مربوط به تشیع است. در مورد خراسان بنظر میرسد که اولین داعی آنجا ابو عبدالله الخادم در سالهای آخر قرن سوم در نیشابور ظهور کرده باشد و جانشین او ابوسعید الشعرانی در سال 307 ه . ق. وارد آن شهر شد. سپس حسین بن علی بن مروزی بدین مقام رسید و بعد محمد بن احمد النسفی، او اولین کسی بود که عقاید اسماعیلیه را بصورت فلسفهء نو افلاطونی که در آن زمان بین فلاسفهء اسلامی اشاعه داشت درآورد و افکار او جایگزین عقاید اساطیری اولیهء اسماعیلیه گردید. هم او بود که امیر نصربن احمد را به کیش اسماعیلیه درآورد. ولی در ایام پسرش نوح، بخت اسماعیلیه در ماوراءالنهر برگشت والنسفی و همکاران اصلی او در فاجعهء سال 332 ه . ق. از بین رفتند. پس از النسفی، ابویعقوب السجزی بریاست دعوت رسید، اگر این نظر که او قبلا داعی ری بوده باشد صحیح تلقی شود، لابد او از آنجا بشرق انتقال یافته و بالاخره به سیستان رفته و در آنجا به دست خلف بن احمد بقتل رسیده است. پس از او مسعود ملقب به دهقان پسر النسفی جانشین وی گردید. اسماعیلیه در تمام ایران با شکست مواجه بودند، تنها سرزمینی که توانستند خود را در آن برای مدتی مستقر سازند و آنرا مرکز خود قرار دهند ایالت سند در شرقی ترین ناحیهء عالم اسلام بود. در طی قرن چهارم هجری تبلیغات اسماعیلیه رو بزوال میرفت ولی در قرن پنجم بتدریج احیاء شد و پس از اینکه اشخاصی مانند المؤیدلله داعی شیراز و ناصرخسرو را ببار آورده تحت ریاست ابن العطاش و مخصوصاً حسن صباح نیروی مهیبی گردید. (از مقالهء اولین ظهور اسماعیلیه در ایران بقلم استرن، مجله دانشکدهء ادبیات تهران، شمارهء اول سال نهم). در باب باطنیه همچنین رجوع به اسماعیلیه و جهانگشای جوینی در ذکر تقریر مذهب باطنیان ج 3 صص142 تا 170 و تاریخ الحکماء ص15 و اخبارالدولة السلجوقیه ص67 - 81 - 82 - 87 - 104 - 113 - 114 و چهار مقاله ص 111 و غزالی نامه ص24 - 42 - 110 - 228 - 237 - 316 - 327 و الکامل ابن اثیر ج 10 ص132 - 133 - 164 - 180 - و ج 12 ص91 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 ص33 و تلبیس ابلیس ص108 شود.
(1) - صحیح: ری.
(2) - تاریخ فرقهء باطنیه بر زمان حسن صباح بسیار مقدم است و قول صاحب تجارب السلف را اساسی نباشد.
(3) - کذا، صحیح میمون است نه بومیمون.
(4) - ظاهراً صحیح آن دستکاری است بمعنی جراحی.
باطو.
[] (اِخ) ضبط دیگری از کلمهء باتو (باتوخان)، از سران طوایف مغول. رجوع به از سعدی تا جامی ص 59 و 374 شود.
باطوس.
(اِخ) ظاهراً مصحف از ناطوس است که بگفتهء دسلان، منظور آناطولی است و وی بنقل از ادریسی مینویسد این کلمه بمعنی خاور است. (از حاشیهء مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ج 1 ص141) و رجوع به ناطوس شود.
باطوقان.
(اِخ) محلتی به اصفهان. در مجمل التواریخ و القصص آمده است : و شهر [ اصفهان ] فراخ گشت در خلافت منصور، و این پانزده پاره دیه بود که همه صحرای آن خانه ها ساختند و بهم پیوست و محلتها را بدان نام دیها بازخوانند چون باطوقان، فرسان، یوان، جرمان و... (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص524). مصحح اظهار نظر کرده اند که شاید مقصود از باطوقان همان محلهء طوقچی (؟) باشد. (حاشیهء همان صفحه). اما احتمال میرود که این نام ضبط دیگری از کلمه «باطرقان» باشد که یاقوت از قرای اصفهان آورده است و گوید اکثر اهالی آنجا بافنده هستند. رجوع به باطرقان شود.
باطولی.
(اِخ) دهی است از دهستان آسیاب بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 57 هزارگزی شمال باختری هندیجان و در کنار راه اتومبیل رو بهبهان بخلف آباد در دشت واقع است. ناحیه ای است گرمسیر دارای 100 تن سکنه و آب آن از چاه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و حشم داری و راه آنجا در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن بیشتر از طایفهء کعبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
باطوم.
(اِ) باتوم. تلفظ عامیانه کلمهء فرانسوی باطون. چوبدستی مخصوص صاحب منصبان نظامی و پاسبانان. رجوع به باطون شود.
باطوم.
(1) (اِخ) شهر و بندر معروف روسیه در ساحل شرقی دریای سیاه که دارای 78000 سکنه و آب و هوای معتدل و بارندگی فراوان است. شهری تجارتی و در عین حال سوق الجیشی است. صادرات نفت استخراجی باکو قسمتی از آن شهر خارج میشود. این شهر در قدیم الایام از پایگاههای نظامی رومیها بود، در فاصلهء قرون 15 تا 19 م. به ترکها تعلق داشت. و در سال 1878 م. قرارداد معروف برلن آنرا از ترکیه انتزاع کرد. این شهر در زمان سلطان عبدالعزیزخان عمارت فراوان یافت و مسجد جامع معروف به «عزیزیه» در آنجا بوجود آمد. در عهد نامه برلن قرار بر این بود که این شهر بندری آزاد باشد ولی چندی بعد به این تعهد وفا نشد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص1198 و همچنین ایران باستان پیرنیا ج 1 ص184 و ج 2 ص 1648 و 1649 و ج 3 ص2615 و اعلام المنجد شود.
(1) - Batoum.
باطون.
(1) (فرانسوی، اِ) باتون. چوب قانون. باتوم (در تداول عامه). چوبدستی صاحب منصبان نظامی و پاسبانان. در اصطلاح امروز چوبدستی پاسبانان و مأموران انتظامی شهربانی و آن معمولا حدود نیم گز طول دارد و غالباً از لاستیک درست شود.
(1) - Baton (.... de marechal).
باطون.
(اِخ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 18 هزارگزی باختر فهلیان در دامنهء شمالی بست ماهور و جنوب رودخانهء فهلیان واقع است. ناحیه ای است گرمسیر با 286 سکنه و آب آن از رودخانهء فهلیان و کنی تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و برنج و تنباکو و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باطون.
(اِخ) قصبهء ناحیهء لازستان در ولایت طرابزون (نزدیک دریای سیاه)، از نظر موقعیت جغرافیایی و استحکام طبیعی بسیار ممتازست، در حدود 2000 سکنه از مسلمانان و نصاری و چرکس دارد و دارای مدارس و مساجد جامع و کلیساهای متعدد است. قضای باطون مرکب از 35 قریه است و جمعیت حوزهء آن در حدود 16 هزار تن میشود، صنایع عمدهء مردم آن پارچه بافی و ساختن ادوات فلزی است. دولت روسیه در طی جنگهایی خواست بر آنجا دست یابد ولی امکان آنرا نیافت و ضمن قرارداد صلح 1295 ه . ق. مجدداً به ترکیه بازگشت. (از ذیل معجم البلدان ص120).
باطیسه.
[سَ / سِ] (اِ) باطسه. مزرعه. || جلگه. (ناظم الاطباء).
باطیه.
[یَ / یِ] (اِ) بادیه. کاسهء بزرگ. (آنندراج) (منتهی الارب). و آن ظرفی باشد مقعر و عرب آن را ناجود گوید. معرب پاتیله. (بحر الجواهر). اعجمی، مشهور است و در عربی ناجود و راووق گویند. (نشوءاللغة ص94). حربی گوید: باطیه کلمه ای فارسی است و آن ظرفی است که قسمت بالای آن گشاده و بزرگ و قسمت پایین آن تنگ و کوچک است. (المعرب جوالیقی ص83). ناجود. ابی عمر گوید: و آن ظرفی باشد بلورین که از شراب پر کنند و در جمع شرابخوران نهاده شود و از آن شراب برگیرند. ج، بَواط. (از اقرب الموارد). ظرفی که در او شراب کنند. خنور شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). پیالهء بزرگ. جام شراب. ساتگینی. (زمخشری). ازهری گوید ظرفی است از آبگینهء بزرگ که بشراب پر کنند و از آن برگیرند آشامیدن را. آوند شراب. ظرفهای سفالین شراب. (ناظم الاطباء) :
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه.
منوچهری.
برخیز هان ای جاریه می درفکن در باطیه
و آراسته کن مجلسی از بلخ تا ارمینیه.
منوچهری.
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وانگه بیاید با فدم(1)، آنگه بیارد باطیه.
منوچهری.
قدح بکار نیاید برطل و باطیه(2) خور
چنانکه گر بخرامی، نمی نوی بخزی.
منوچهری.
هر جان که ز خم ستد قنینه
در باطیه جان کنان فروریخت.خاقانی.
و رجوع به غرائب اللغة العربیه ص218 شود. || (اِخ) صورتی از صور فلکیه از ناحیهء جنوبی و آن را بر مثال سری یا باطیه ای توهم کرده اند و کواکب آن هفت و نام دیگرش رأس است. (یادداشت مؤلف). یکی از صور جنوبی فلک که بصورت قدحی با کعب تخیل شده و مرکب از سی و یک کوکب است. شش از قدر چهارم و آنرا معلف نیز خوانند. (یادداشت مؤلف).
(1) - یعنی پایان و انجام کار.
(2) - ن ل: باطله (و در این صورت شاهد لغت باطیه نخواهد بود).
باظرنوح.
[] (اِخ) شهری کوچک است. حقوق دیوانیش پانزده هزار دینار. این نام در حاشیهء نزهة القلوب چاپ لیدن بصورت «ناظربوح» نیز آمده ولی صحیح ضبط فوقست در نسخهء خطی قدیم ضبط باطونوح نیز دیده شد. (نزهة القلوب چ دبیرسیاقی ص121).
باع.
(ع اِ) اَرَش. رَش. اندازهء گشادن هر دو دست. (اقرب الموارد). ج، اَبواع و بیعان و باعات. (از اقرب الموارد). بوع. (اقرب الموارد). مقدار دراز کردن هر دو دست. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقدار کشش هر دو دست، و آنمقداری باشد معین از سر انگشت میانهء یکدست تا سرانگشت میانهء دست دیگر چون کسی دستها را از هم گشاده دارد. ارش که مقداری باشد معین و آن از سرانگشت میانهء دست راست است تا سر انگشت میانهء دست چپ چون دستها را از هم گشاده دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قدر مد الیدین؛ اندازهء گشادن دو دست. (تاج العروس). وِشمار. مَرَّه. (یادداشت مؤلف). قُلاّج. (یادداشت مؤلف). باز. ج، ابواع. (مهذب الاسماء). و رجوع به باز شود : چنانک هر نیزه سه باع باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص36). از این اجناس از هر کدام که اختیارست چندانک در حوصلهء باع او میگنجد بردارد. (جهانگشای جوینی). || مجازاً، بازو.
- طویل الباع؛ (لقب اردشیر)، درازدست. درازانگل.
- || گاهی از طویل الباع بشرف و فضل و بزرگواری نیز تعبیر میشود : فلان طویل الباع و حب الباع است؛ یعنی بخشنده و نیک خلق و مقتدر است و در برابر آن قصیرالباع و ضیق الباع و قاصرالباع، بمعنای بخیل و قاصر آمده است. (از اقرب الموارد). طویل الباع؛ اَی ذوبسطة و کرم. (منتهی الارب) (آنندراج).
- || طویل الباع؛ توانا. مقتدر. مسلط : ان ابن درید قصیرالباع فی التصریف و ان کان طویل الباع فی اللغة. (المزهر).
|| بزرگواری. بزرگی. کرم (منتهی الارب). شرف. (تاج العروس) :
اذا الکرام ابتدروا الباع بدر
تقضی البازی اذا البازی کسر.
عجاج (از تاج العروس).
و رجوع به ترکیبات باع شود.
- بسطت باع؛ بخشندگی. ثروت. مکنت : در جملگی دیار خراسان از اشراف سادات بمکنت و یسار... و بسطت باع... درگذشته... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 250).
- تنگ باع؛ خسیس. بخیل :
جهان نیز چون تنگ چشمان دورست
از این تنگ چشمی، از این تنگ باعی.
خاقانی.
- قصیرالباع؛ کوتاه دست. عاجز. ناتوان.
باعث.
[عِ] (ع اِ) جهت . شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بَواعِث : حرام است بر من آنگه برگردد همهء آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی).
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| برانگیزنده. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (آنندراج). محرض : چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید آنگه دیگران را بر آن باعث باید بود. (کلیله و دمنه). || فرستنده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). بعث به؛ ای ارسله مع غیره؛ فرستاد او را با دیگری. (از اقرب الموارد). || ایجادکننده. پدیدآورنده. || مصنف. (ناظم الاطباء). || کس. پناه :
کس نیست باعث من خواهم که بی تکلف
در خدمت تو یابم از خدمت تو باعث.
علی خراسانی (از آنندراج).
- باعث و بانی؛ حامی. پناه. کس. (یادداشت مؤلف).
- بی باعث و بانی؛ بیکس: دختری بی باعث و بانی. (یادداشت مؤلف).
|| (اِخ) یکی از نامهای خدای تعالی: و هوالذی یبعث الخلق؛ ای یحییهم بعدالموت. برانگیزندهء مردگان. فرستندهء رسولان. (مهذب الاسماء). یکی از نامهای ایزد تبارک و تعالی (ناظم الاطباء).
- باعث لیل و نهار؛ کنایه از حق سبحانه تعالی. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || مجازاً، آفتاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
باعث.
[عِ] (اِخ) (جفر...) جفر(1) باعث در سرزمین بکربن وائل و منسوب به باعث بن حنظلة بن هانی الشیبانی است. (از معجم البلدان).
(1) - جفر یعنی، چاه نابر آوردهء فراخ یا اندک برآورده. (منتهی الارب).
باعث بن صریم.
[عِ ثِ نِ صَ] (اِخ) نام مردی از یمامه. ابوعبیده گوید: وائل بن صریم البشکری در «یوم الحاجر» بااسیدبن عمروبن تمیم بجنگ پرداخت و در آن روز اسیر شد و سرانجام کشته گشت سپس برادر او باعث بن صریم در همان جنگ حاجر با دشمنان بجنگ پرداخت. (رجوع به عقدالفرید ج 6 ص68 شود).
باعثة.
[عِ ثَ] (ع اِ) مؤنث باعث، رجوع به باعث شود : چه کلی داعیهء همت و باعثهء ضمیر بر آن مقصورست. (جهانگشای جوینی).
باعثیة.
[عِ ثی یَ] (ع مص جعلی) سببیت. موجبیت. (ناظم الاطباء).
باعج.
[عِ] (ع ص) شکافنده با کارد و غیر آن از مصدر بَعج. (از اقرب الموارد).
- ابن باعج؛ نام مردی است. راعی گوید :
کان بقایا الجیش جیش ابن باعج
اطاف بر کن من عمایة فاخز.
(از تاج العروس).
باعجة.
[عِ جَ] (ع اِ) جای فراخ از وادی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متسع الوادی الذی ینبعج فیه السیل؛ جایی گشاده که در آنجا آب و سیل راه افتد. ج، بَواعِج. (از اقرب الموارد). آنجا که وادی گشاده شود. و گفته شده است که باعجه پایان ریگ باشد و بواعج اماکنی است در ریگزار. (از تاج العروس).
باعجة.
[عِ جَ] (اِخ) موضعی معروف است و باعجة القِردان نیز گویند. (معجم البلدان) (آنندراج). نام جایی است. (از اقرب الموارد). نام موضعی است. (ناظم الاطباء). اوس بن حجر گوید :
و بعد لیالینا بنعف سویقة
فباعجة القردان فالمتثلم.(از تاج العروس).
باعد.
[عِ] (ع ص) برابر قریب، دور. (آنندراج). ج، بَعَد. || دورشونده. || هالک. (اقرب الموارد). ظاهراً از بُعد بمعنی هلاک چنانکه در صحاح و غیره آمده است. قال تعالی: الا بعد المدین کما بعدت ثمود. (قرآن 11/95) (از تاج العروس).
- بعد باعد؛ بر سبیل مبالغه، یعنی بسیار دور. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). دوری بسیار دور. (ناظم الاطباء).
باعذرا.
[عَ] (اِخ) از قرای موصل است. (معجم البلدان). و رجوع به باعذری شود.
باعذری.
[عَ] (اِخ) باعذرا. (معجم البلدان). ناحیتی در کردستان. در فتوح البلدان آمده است: عمر بن خطاب، عتبة بن فرقد سلمی را بر موصل فرمانروا کرد در سال بیست هجری، مردم نینوی با او به مقابله پرداختند، او قلعهء نینوی را گشود و از دجله گذشت و آنگاه مرج و ارض بانو هذری و باعذری و حبتون و ... کلیهء پناهگاههای اکراد را گشود. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص176).
باعربای.
[عِ] (اِخ) شهری است به ناحیهء نصیبین. (منتهی الارب). از شهرهای معروف. (از اقرب الموارد). || دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود.
باعربایا.
[عِ] (اِخ) شهری است بناحیهء نصیبین. (منتهی الارب). شهری جزء اعمال حلب از توابع اِفامیه. (معجم البلدان). || دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود.
باعرضه.
[عُ ضَ / ضِ] (ص مرکب) (از با + عرضه). کاربر. با جربزه. با کفایت.
باعز.
[عِ] (اِخ) از اجداد سلیمان نبی علیه السلام. (از تاج العروس). نسبت او [ سلیمان ] چنین است : سلیمان بن داودبن ایشابن عوفید و بقولی ابن عوفدبن باعز. و گویند بوعزبن سلمون بن نحشون... (ترجمهء مقدمهء ابن خلدون ص15).
باعشن.
[] (اِخ) شهاب الدین احمدبن عبدالقادر ملقب به باعشن. او راست: البیان والمزید، المشتمل علی معانی التنزیه و حقایق التوحید. این کتاب شرحی است بر انس الوحید و نزهة المرید فی التوحید ابی مدین مغربی. (از معجم المطبوعات).
باعشن.
[] (اِخ) شیخ سعیدبن محمد. او راست: بشری الکریم در شرح مسائل تعلیم. (از معجم المطبوعات).
باعشیقا.
[عَ] (اِخ) از قرای موصل، در نزدیک نینوی و مشرق دجله، باغهای آن از رودی که از وسط شهر میگذرد مشروب میشود، بیشتر درختان آن زیتون و نخل و نارنج است. دارای حمامها و کاروانسراها و همچنین مسجد جامع بزرگی است و قبر شیخ ابی محمد راذانی زاهد در آنجا است. از آن جا تا شهر موصل سه یا چهار فرسنگ راه است و مردم آن بیشتر نصاری هستند. (از معجم البلدان). این نام در قاموس الاعلام بصورت باغشیقا (باغین) آمده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
باعق.
[عِ] (ع ص، اِ) سخت آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سیل بزرگ. (منتهی الارب). توجبهء بزرگ. (ناظم الاطباء). توجبه. || باران شدید و سخت.
باعقوبا.
[عَ] (اِخ) قریه ای است در بالای نهروان. خطیب گوید گمان کنم این آبادی غیر از بعقوبا باشد که قریه ای مشهور در ده فرسخی بغداد است. و اگر همان قریه باشد لابد الف بدان الحاق شده است. (از معجم البلدان). در ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی آمده است: باعقوبا در ده فرسخی شمال بغداد واقع بود که کرسی نهروان علیا بشمار میرفت. (ص 64). ولی در صفحه 67 همان کتاب بنقل از حمدالله مستوفی گوید :نهروان شهر بزرگ است و از مداین سبعهء عراق است... بر کنار آب تامره افتاده است و آن آب را آنجا نهروان خوانند و آن شهر اکنون به کلی خرابست و آن زمین از حساب جلولا و توابع بعقوبا باشد. (ترجمهء سرزمین های خلافت شرقی ص67). و رجوع به بعقوبا شود.
باعقوبی.
[عَ] (ص نسبی) منسوب است به باعقوبا که قریه ای است در سمت بالای نهروان. (از الانساب سمعانی).
باعقوبی.
[عَ] (اِخ) ابوهشام الباعقوبی از رواة است و از عبدالله بن داود خُریَبی روایت کند. (از معجم البلدان و الانساب سمعانی ورق 60).
باعک.
[عِ] (ع ص، اِ) احمق. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) (مهذب الاسماء). نادان. (ناظم الاطباء). || متهالک. (تاج العروس).
باعلوی.
[عَ لَ] (ص نسبی) نسبتی است خاندان سید ابوبکربن احمدبن ابی بکر از فقها را. و علوی نام سه تن از اجداد سید ابوبکر علوی بوده و اعقاب علوی را بنی علوی گفته و منسوب به بنی علوی را با علوی گویند و این نسبت اگر چه مخالف قیاس و خارج از قانون شایع زبان عرب است لکن نزد مردمان حضرموت شایع و متعارف است که منسوب به بنی علوی را باعلوی گفته و در مقام نسبت به بنی حسن و بنی حسین، باحسن و باحسین گویند، صحت نسبت سادات باعلوی نزد ارباب تحقیق جای تردید نبوده و مجمع علیه است. (از ریحانة الادب ج 1 ص136).
باعلوی.
[عَ لَ] (اِخ) ابوبکربن احمدبن ابی بکر عبدالله بن ابی بکربن علوی بن عبدالله بن علی بن شیخ الامام عبدالله بن علی بن محمد بن علی العروضی بن جعفر الصادق...، کنیتش با علوی است. طریقهء محمد بن ادریس شافعی را اختیار کرد. در کتاب مشرعة الردی که از مصنفات محمد پسر اوست آمده است: ولادت والدم در سال نهصدونود اتفاق افتاد. و در محضر عبدالرحمان بن شهاب الدین تربیت شد و صحبت گروهی از مشایخ طریقت را درک کرد و اجازهء خرقه پوشیدن دریافت، چندی بعد حج بجای آورد و چهار سال در مدینه مقیم گشت و در محضر علما از آنجمله عمروبن عبدالرحیم و احمدبن علان و شیخ احمدخطیب و شیخ عبدالقادر طبری و شیخ محمد منوفی و شیخ ابوالفتح بن حجر تلمذ کرد. سپس به عدن مسافرت نمود و بعد بر سرزمین خود تریم در سال 1014 ه . ق. بازگشت و تزویج نمود. (از نامهء دانشوران ج 2 ص 306). زرکلی گوید: ابوبکربن احمدبن ابی بکربن عبدالله باعلوی از علماء یمن بود، در تریم بسال 990 ه . ق. متولد شد و در همانجا بسال 1053 ه . ق. در گذشت. از اوست: «معجم لغوی» بترتیب «نهایهء» ابن اثیر و «مجموع فی تاریخ عصره» که ناتمام است. (اعلام زرکلی ج 1 ص151).
باعلوی.
[عَ لَ] (اِخ) ابوبکربن عبدالرحمان بن محمد بن شهاب الدین، معروف به باعلوی از فقها بود و در حضرموت بسال 1262 ه . ق. تولد یافت و شهرهای عربستان را سیاحت کرد و سپس به حیدرآباد دکن رفت و در آنجا شهرت یافت و سپس بجاوه و مالایا شد و سرانجام در حیدرآباد درگذشت، حدود 30 کتاب در فقه و اصول و منطق و کیمیا و نجوم و حساب و ادبیات تألیف کرده که از آن جمله است «ذریعة الناهض» و «دیوان شعر» و «اقامة الحجة علی ابن حجة». باعلوی در 1341 ه . ق. وفات یافت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص152).
باعلوی.
[عَ لَ] (اِخ) ابوبکربن عبدالله الشاذلی باعلوی عیدروس، از متصوفان و اهل حضرموت بود. در سال 851 ه . ق. در تریم متولد شد و 25 سال در عدن اقامت داشت و در همانجا وفات یافت. از کتب او «الجزءاللطیف فی علم التحکیم الشریف» و «ثلاثة اوراد» و «دیوان شعر» را میتوان نام برد. او در سال 914 ه . ق. وفات یافته است. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 2 ص 41).
باعلوی.
[عَ لَ] (اِخ) عبدالرحمان بن محمد بن حسین بن عمر باعلوی مفتی سرزمین حضرمیه (متوفی بسال 1251 ه . ق.). او راست: بغیة المسترشدین فی تلخیص فتاوی بعض الائمة من العلماء المتأخرین. که در سال 1251 ه . ق. تألیف آن اتمام یافت و هم چنین غایة تلخیص المراد من فتاوی ابن زیاد، که گردآوری اوست و با بغیة المسترشدین یکجا چاپ شده است. (از معجم المطبوعات).
باعلوی.
[عَ لَ] (اِخ) (السیدالشریف) عبدالله بن الحسین بن طاهربن محمد بن هاشم باعلوی الجاوی. او راست: سلم التوفیق الی محبة الله علی التحقیق، در فقه شافعی، و مجموعه ای دارد شامل 23 رساله، هم چنین دیوان شعری نیز از او باقی است. (از معجم المطبوعات).
باعلوی.
[عَ] (اِخ) عبدالله بن علوی بن محمد یا احمد حسینی شافعی یمنی معروف به حدادی. از کودکی نابینا بود. بسال 1132 ه . ق. در گذشت. او راست: اتحاف السائل باجوبة المسائل. الدرالمنظوم لذوی العقول و الفهوم. الدعوة التامة و التذکرة العامة. مذاکرات الاخوان. المعاونة و المظاهرة. النصائح الدینیه و الوصایا الایمانیه. (از ریحانة الادب ج 1 ص 314).
باعلوی.
[عَ لَ] (اِخ) (الحسینی الحضرمی) فضل بن علوی بن محمد بن سهل مولی الدویلة که حدود 1283 ه . ق. درگذشته است. او راست: سبیل الاذکار و الاعتبار بما یمر بالانسان و یتقضی له من الاعمار. و همچنین عقد الفرائد من نصوص العلماء الاماجد و اهل المذاهب الاربعه. که این رساله در باب خروج زنان در شوارع است. (از معجم المطبوعات).
باعلوی.
[عَ لَ] (اِخ) (شیخ) محمد بن ابی بکر الشیلی. او راست: المشرع الروی فی مناقب السادة آل ابی علوی. (از معجم المطبوعات).
باعلی آباد.
[عَ] (اِخ) نام آبادی است نزدیک کرمان که ایجاد آن منسوب به ابوعلی بن الیاس حاکم زمان سامانی در کرمان است. رجوع شود به به علیاباد و همچنین به تاریخ کرمان چ باستانی پاریزی ص قیا - 61 - 86 - 93 - 180 - 463.
باعو.
(اِخ) (رود...) نام رودی بجانب شرقی آمل و مجاور دهکدهء هند و کلا. رجوع به ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص70 شود.
باعوباب.
(اِ) ضبط دیگری از «بااوباب»(1). از انواع درختهای استوایی آسیا و افریقا، نوع مخصوصی نیز در استرالیا و ماداگاسکار دارد. ارتفاع این درخت با همهء تنومندی، از 9 یا 10 گز تجاوز نکند ولی گاهی اوقات اطراف تنهء آن به 23 گز رسد. کلمهء بااوباب معنی «هزار ساله درخت» میدهد، رجوع به بااوباب و همچنین لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص 33 شود.
(1) - Baobab.
باعوث.
(سریانی، اِ) اسم سریانی است و آن ترسایان را بمنزلهء استسقاست مر مسلمانرا. (منتهی الارب). نماز باران. ج، بَواعیث. (از اقرب الموارد). در ترسایان بمنزلهء استسقا میباشد مرمسلمانانرا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عیدیست ترسایانرا یا همان باعوت است باعین مهمله و تاء مثناة. (بیرونی، یادداشت مؤلف). در المعرب جوالیقی آمده است: الباغوث، کلمهء عجمهء معروف و آن عید نصاری است. ولی در حاشیه مینویسد که باغوت صورت تصحیف شده ای است که ابن درید آن را در ذیل مادهء «بغت» آورده است، ولی صورت دیگر کلمه باعوث است و در اللسان آمده است: «الباعوث برای مردم مسیحی در حکم استسقاء است برای مسلمانان و آن اسمی سریانی است» (المعرب جوالیقی ص57). باعوث را باغوث نیز نوشته اند. (نشوءاللغه ص69): ولا نظهر النیران فی شی ء من طرق المسلمین و الاسواقهم و لا نظهر باعوثا؛ در راهها و بازارهای مسلمانان آتش را ظاهر و روشن نکنیم و باعوث نیاوریم. (از نامهء نصارای مدینه به عمر بنقل معالم القربه فی احکام الحسبه ص 41). و رجوع به غرائب اللغة العربیه، ص173 شود.
باعور.
(اِخ) پدر بَلعَم. و او زاهدی بود مستجاب الدعوة در زمان موسی علیه السلام و عاقبت ایمان بر باد داد، و بلعام نیز گویند. رجوع به باعورا شود :
پیرهن عصیان بنداز اگر
آیدت از بلعم باعور عار.ناصرخسرو.
بلعم باعور را خلق جهان
سغبه شد مانند عیسی زمان.
مولوی (مثنوی چ خاور ص65 س28).
بلعم باعور و ابلیس لعین
زامتحان آخرین گشته مهین.
مولوی (همان کتاب ص149 س 3).
بلعم باعور و ابلیس لعین
سود نامدشان عبادتها و دین.
مولوی (مثنوی چ خاور ص214 س21).
باعورا.
(اِخ) باعور. پدر بلعم که در زمان موسی علیه السلام بود. (ناظم الاطباء). پدر بلعم که او زاهدی بود مستجاب الدعوات در زمان موسی علیه السلام و عاقبت ایمان برباد داد. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم).
باعوض.
(ع اِ)(1) و آن غیر بق(2) است. (یادداشت مؤلف). بعوضة.
(1) - Cousin.
(2) - Moucheron.
باعون.
(اِخ) از قراء عجلون در مشرق اردن. (الاعلام زرکلی ج 2 ص458).
باعونی.
(ص نسبی) منسوب به باعون.
باعونی.
(اِخ) محمد بن احمدبن ناصر، ملقب به شمس الدین دمشقی شافعی. او راست: «ینابیع الاحزان» و «نظم سیرة مغلطای» و «ارجوزة فی الخلفاء العباسیین». او بسال 871 ه . ق. در دمشق درگذشت. رجوع شود به الاعلام زرکلی ج 3 ص 856 و معجم المطبوعات.
باعونی.
(اِخ) محمد بن یوسف بن احمد باعونی ملقب به بهاءالدین از فضلای دمشق بود. چند ارجوزه در تاریخ دارد که از آنجمله ارجوزه در «سیرة الملک الاشرف قایتبای» را میتوان نام برد. وی بسال 910 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 1007).
باعونیه.
[نیْ یَ] (اِخ) منسوب به باعون از قرای عجلون در شرق اردن است. عائشه دختر یوسف بن احمدبن ناصربن حلیفة الباعونیه، اصلاً از دمشق بود. صاحب دیوان الاسلام گوید: عائشه دختر یوسف بن احمد، زنی دانشمند و ادیب و خردمند و صوفی و مادر عبدالوهاب دمشقی شافعی بود و مؤلفاتی دارد. او در دمشق تولد یافت و ادب و لغت در آنجا آموخت و بسال 919 ه . ق. بمصر مهاجرت کرد و چندی بعد بازگشت و سپس در سال 922 ه . ق. حلب را دید. از آثار او «بدیعیة» و «الفتح الحقی من منح التلقی» را میتوان نامبرد، کتاب اخیر در باب صوفیه است. هم چنین «الملامح الشریفة فی الاَثار اللطیفة» در اشارات متصوفه و «در الغائص فی بحر الخصائص» منظومه و «اشارات الخفیة فی المنازل العلیة» ارجوزهء صوفیانه را باید نامبرد. این زن در حدود 925 ه . ق. در قاهره وفات یافت(1). مطلع بدیعیهء باعونیه این است:
فی حسن مطلع اقمار بذی سلم
اصبحت فی زمرة العشاق کالعلم.
(1) - در معجم المطبوعات سال وفات او 922 ذکر شده است.
باعة.
[عَ] (ع اِ) صحن سرای. (آنندراج).
- باعة الدار؛ صحن سرای. (منتهی الارب). ساحتها. (تاج العروس).
|| ناودان بام خانه. (ناظم الاطباء).
باعة.
[عَ] (ع ص، اِ) جمع بایع بمعنی فروشنده.
- باعة العطر؛ بوی فروشان. (یادداشت مؤلف) : و باعة العطر بالدیار المصر یعرفونه بکف النسر. (ابن البیطار). و باعة العطر بالاندلس و بمصر ایضاً یعرفون ورقه [ ورق اکلیل الجبل ] . (ابن البیطار).
باعیناثا.
[عَ] (اِخ) نام جایی است. (آنندراج). دهی است ببغداد. (منتهی الارب). دهی است بزرگ شهر مانند در بالای جزیرهء ابن عمر که رودخانه ای نیز از کنار آن میگذرد و به دجله میریزد. باغهای بسیار دارد و از دلگشاترین نقاط دمشق است. ابوتمام در شعر خود از آن یاد کرده گوید :
لولا اعتمادک کنت ذامندوحة
عن برقعید و ارض باعیناثا.
(از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
باغ.
(اِ) بستان. روضه. مشترک است در عربی و فارسی و جمع آن در عربی بیغان است. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). گلستان. صاحب آنندراج گوید: از مولوی حبیب اللهخان شنیده شد که باغ لغت عربی است و بیغان جمع آن... در عرف هندیان به کاف فارسی خوانند و این از توافق لسانین بود - انتهی. محوطه ای که نوعاً محصور است و در آن گل و ریاحین و اشجار مثمر و سبزی آلات و جز آنها غرس و زراعت میکنند. (ناظم الاطباء). آبسالان. (برهان). بوستان. ج، باغات و این جمع تراشیدهء فارسی زبانان متعرب است. (از آنندراج). در پهلوی: باغ(1)«مناس 269» سغدی: باغ، گیلکی: باک(2). فریزندی: باک، نطنزی: باگ.(3) سرخه ای و شهمیرزادی: باک. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). حدیقه. (انجمن آرای ناصری) (برهان). جایی که در او درختان میوه دار و گل آور باشد. (هفت قلزم). عُلجوم؛ باغ بسیاردرخت. (منتهی الارب). مَغلوبَه؛ باغ بهم نزدیک و درهم و پیچیده درخت. (منتهی الارب) :
ببگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و بیاران او شد نفاغ.ابوشکور.
کجا باغ بینی همه راغ بود
کجا راغ بینی همه باغ بود.ابوشکور.
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.رودکی.
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.رودکی.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در صراف.
ابوالمؤید.
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.دقیقی.
سروتن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ.فردوسی.
سوی میوه و باغ بودیش [ خسروپرویز ] روی
بدان تا بیابد زهر میوه بوی.فردوسی.
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ.فردوسی.
دگر شارسان برکهء اردشیر
پراز باغ و پر گلشن و آبگیر.فردوسی.
خداوندا یکی بنگر بباغ و راغ و دشت اندر
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی.
منوچهری.
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیرسفین.
منوچهری.
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر شود.
عنصری.
بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص116). چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت: بایستی این باغ دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346).
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
ابونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بود جغد خرم به ویرانه زشت
چو بلبل بخوش باغ اردی بهشت.اسدی.
شهری نه یکی باغ پر از میوه، پر از گل
دیوار مزین همه و خاک مشجر.
ناصرخسرو.
گرنه چو یوسف شده ست گل چو زلیخا
باغ چرا باز شد دوازده ساله.ناصرخسرو.
تین و زیتون ببین در این باغ
وان شهر امین و طور سینین.ناصرخسرو.
ای باغ جان کزان لب به نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم.
خاقانی.
گویی از باغ جان رسد خبرت
بویی ای مه نمیرسد چه رسد.خاقانی.
برسد میوه بست در باغت
که بهیچ آفتاب می نرسد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص783).
عروس باغ مگر جلوه میکند امروز
که باد غالیه سای است و ابر لؤلؤ بار.
ظهیر فاریابی.
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن باشد از باد خزانی.نظامی.
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه هاست.
مولوی.
سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید.
سعدی.
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست.
سعدی.
بلبل بیدل تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید.حافظ.
باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بارگل.
کاتبی ترشیزی.
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت.
محمد قلی سلیم (از شعوری).
در باغ طبیعت نفشردیم قدم را
چیدیم و گذشتیم گل شادی و غم را.عرفی.
چندانکه بهار است و خزان است در این باغ
چشم دل شبنم نگرانست در این باغ.
صائب.
گشته دستم شاخ گل از بسکه دارد داغها
یادگار باغ نومیدیست بر سر میزنم.
میرزا فصیح (از شعوری).
|| کنایه از چهرهء محبوب. (ناظم الاطباء). || (ص) دلگشای. دلفریب. آراسته. (آنندراج). || (اِ) ظاهراً فردوسی در بیت ذیل باغ را بمعنای محوطه ای وسیع نظیر میدانهای ورزشی آورده است :
بباغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هر گونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.فردوسی.
|| کنایه از بهشت. (هفت قلزم). || بهشت اصلی که خداوند تبارک و تعالی برای آدم قبل از سقوطش ترتیب داد. (فرهنگ قاموس مقدس).
ترکیب ها:
- باغ ابراهیم؛ در بیت ذیل شاید کنایه از گلستانی باشد که از آتش نمرود بر ابراهیم پیدا آمد :
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم.نظامی.
- باغ باغ؛ کنایه از بسیار شکفته و خرم. (آنندراج) :
چمن را تا نسیمت در دماغ است
ز شادی غنچه را دل باغ باغ است.
خیالی خجندی (از آنندراج).
هوس از ریاحین معطر دماغ
ز بوی چمن آرزو باغ باغ.
(اکبرنامه، از آنندراج).
- باغ بالا و آسیای پائین داشتن؛ کنایه از ثروتمند بودن.
- باغ بدیع؛ کنایه از بهشت. اشارهء به بهشت. (ناظم الاطباء). کنایه از جنت المأوی. (هفت قلزم).
- باغ پر ستاره؛ پر از گلهای شکفته. (ناظم الاطباء).
- باغ در باغ؛ باغی بدنبال باغ دیگر :
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد موسی و روضه شاگردش.
نظامی (هفت پیکر ص114).
- باغ دیدن؛ گردش کردن در باغ. تفرج در گلستان :
باغ دیدن غذای روح بود.سنائی.
- باغ رفیع؛ بهشت.
- باغ رنگین؛ گیتی و جهان. (ناظم الاطباء).
- باغ سخا؛ گیتی و جهان و روزگار. (ناظم الاطباء).
- || مردم صاحب همت. (ناظم الاطباء).
- باغ فردوس؛ باغ بهشت که هشت باب یا در دارد :
باغ فردوس است، گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرین است، خورشیدش نگویم یا قمر.
سعدی.
- باغ قدس؛ بهشت. (ناظم الاطباء).
- باغ لیل و نهار؛ اشاره به باری تعالی و آفتاب. (ناظم الاطباء).
- باغ وسیع ؛ بهشت. (ناظم الاطباء).
- چهار باغ؛ خیابانی که به دست ور شاه عباس کبیر در سال 1005 ه . ق. در اصفهان احداث گردید، ابتدای این خیابان در آن عهد، عمارت منهدم شدهء جهان نما (در محل دروازه دولت فعلی اصفهان) بود و انتهای آن باغ و قصر هزار جریب، در محل فعلی دروازهء شیراز. از قصر جهان نما تا پل اللهوردی خان بنام چهارباغ پائین و از پل مزبور تا قصر هزار جریب چهار باغ بالا نام داشته است. وجه تسمیهء آن باین علت بوده که در هر یک از اضلاع شرقی و غربی دو چهار باغ پایین و بالا، چهار باغ بزرگ وجود داشته و هر باغ دارای دو عمارت بوده. دیوار باغها نیز صورت مشبک داشت و از خیابان، فضای مشجر باغها نمایان بود. (از گزارشهای باستانشناسی ج 3 ص 204). و رجوع به اصفهان و همچنین آثار ایران جزو اول از ج2 ص67 تا 74 شود.
|| تره کاری. (هفت قلزم). || آبگیر. (هفت قلزم). || کنایه از روزگار و دنیا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). باغ جهان. روزگار. دنیا. || زراعت. (هفت قلزم).
- در باغ سبز نشان دادن؛ وعده های امیدبخش دادن. وعده های خوش بی اساس کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به در باغ سبز نمودن شود.
- هشت باغ؛ کنایه از بهشت :
ز نه خراس برون شو بکوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا.
خاقانی.
داده ست قضا بهای قدرت
نه گلشن و هشت باغ درهم.خاقانی.
(1) - Bagh.
(2) - Baq.
(3) - Bag.
باغ.
(ترکی، اِ) بند که از آن چیزی را بندند. (غیاث اللغات). در ترکی بمعنی بند که از آن چیزی را بندند. (آنندراج).
باغٍ.
[غِنْ] (ع ص) طلب کننده. طالب. ج، بُغاة و بُغیان. (تاج العروس) (اقرب الموارد).
- جمل باغ؛ لایلقح. (از اصمعی بروایت تاج العروس). شتری که باردار نگرداند ناقه را. (ناظم الاطباء).
|| ستم کننده. تجاوزکننده. تجاوزکننده از حق بسوی باطل. (از تاج العروس). ظالم. (اقرب الموارد). سرکش. عاصی بر خداوند و مردم. (از اقرب الموارد) : انما حرم علیکم المیتة والدم و لحم الخنزیر و ما اهل به لغیرالله فمن اضطر غیر باغ ولاعاد فلا اثم علیه ان الله غفور رحیم؛ جز این نیست که حرام کرده بر شما مردار و خون و گوشت خوک و آنچه را صدا بلند کرده شد به آن از برای غیر خدا، پس کسی که ناچار شد باغی و تجاوز کننده نیست، پس نیست گناهی بر او بدرستی که خدا آمرزنده است. (قرآن 2/173). فانه رجس او فسقاً اُهِلَّ لغیرالله به، فمن اضطر غیر باغ ولاعاد...؛ پس آن [ مردار و خون و گوشت خوک ] پلید است و فسقی که بانگ زده شده از برای غیر خدا، پس کسی که مضطر شد، غیر باغی و نه تجاوز کننده است... (قرآن 6/145) انما حرم علیکم المیتة والدم ولحم الخنزیر... فمن اضطر غیر باغ ولاعاد... (قرآن 16/115).
باغ.
(اِخ) دهی است به مرو. قریه ای است در دو فرسخی مرو که آنرا باغ و برزن نیز گویند. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (مرآت البلدان ج 1 ص 161) (انساب سمعانی ج 1 ورق 61).
باغ.
(اِخ) دهی است جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 46 هزارگزی شمال باختر زنجان و در 2 هزارگزی راه عمومی خلخال به زنجان واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 300 سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء محلی تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و میوه خصوصاً انگور و شغل مردمش زراعت و قالیچه و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
باغ.
(اِخ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در 3 هزارگزی خاور سردشت و یک هزارگزی جنوب شوسهء سردشت به مهاباد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی و سردسیر با 98 تن سکنه و آب آن از رودخانهء سردشت تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و توتون و کتیرا و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باغ.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شاهیندژ شهرستان مراغه که در 26 هزارگزی جنوب خاوری شاهیندژ و 11 هزارگزی جنوب باختری راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 309 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن: غلات، کرچک و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. در این محل دو قریه بفاصلهء 2 هزارگز بنام باغ بالا و باغ پائین مشهور است و سکنهء باغ پایین 186 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
باغ.
(اِخ) دهی است از دهستان قائد رحمت بخش زاغهء شهرستان خرم آباد که در 20 هزارگزی شمال خاوری زاغه و 11 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به بروجرد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 215 تن سکنه و آب آن از چشمه عوض تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفهء قائدرحمت میباشند و ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغ.
(اِخ) دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار که در 60 هزارگزی جنوب باختر لار در کنار راه فرعی لار به بیرم در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر با 337 تن سکنه و آب آن از قنات و چاه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و صیفی و شغل مردمش زراعت است. این قریه مرکز دستهء ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باغ.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 150 هزارگزی جنوب کهنوج و 10 هزارگزی باختر راه مالرو انگهران به کهنوج واقع و دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ.
(اِخ) دهی است از دهستان قوشخانه بخش باجگیران شهرستان قوچان که در 70 هزارگزی شمال باختر باجگیران واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 238 سکنه و آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و میوه و شغل مردمش زراعت و قالیچه و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغ آخوندلی لی.
(اِخ) نام محلی کنار راه زاهدان به بیرجند میان مور و حیدرآباد. (یادداشت مؤلف).
باغ آسیا.
[غِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش جویمند شهرستان گناباد که در 40 هزارگزی شمال جویمند بر سر راه شوسهء عمومی بجستان در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیربا 698 سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و زعفران و شغل مردمش زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغ آقا.
[غِ] (اِخ) باغی در زریسف کرمان از بناهای سیدابوالحسن بیگلربیگی. حکام کرمان خلعت دولتی را در آن باغ می پوشیدند. این باغ بعدها مقر قونسلگری انگلیس در کرمان شد. (از تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص353).
باغ آهو.
[غِ] (اِخ) باغی است از باغهای هرات. (آنندراج).
باغابر.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 65 هزارگزی جنوب خاوری مشیز و 5 هزارگزی جنوب لاله زار واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 650 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغات.
(اِ) جِ باغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : [ قزوین ] باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ مانعی از دخول در باغات نبود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص4). از این شط العرب دو جوی عظیم بر گرفته اند... و از این نهرها جویهای بیحد برگرفته اند... و بر آن نخلستان و باغات ساخته. (همان کتاب ص113). در انجمن بساتین و باغات و چمن حدائق و جنات که هر یک بهشت را بحقیقت از نزاهت و خوشی چشم و چراغ است. (از ترجمهء محاسن اصفهان آوی). تا معتصم، علی بن عیسی را بالشکری چند بر سر ایشان فرستاد. و سراها و منازل و باغات و بساتین ایشان را بسوزانید. (تاریخ قم).
که ناگاه از طرف باغات شهر
برآمد یکی گردآشوب دهر.
هاتفی (از آنندراج).
باغات.
(اِخ) نام محله ای در صفاهان که اکثر ساکنانش رند واوباش بوده باشند. (آنندراج) (غیاث اللغات).
باغات.
(اِخ) دهی است از دهستان درآگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 50 هزارگزی شمال حاجی آباد بر سر راه شوسهء کرمان به بندرعباس واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغات.
(اِخ) دهی است از دهستان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 6 هزارگزی خاور ساردوئیه و یک هزارگزی شمال راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 450 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغان.
(اِخ) دهی است از دهستان صوغان بخش بافت شهرستان سیرجان که در 189 هزارگزی جنوب خاوری بافت بر سر راه فرعی کهنوج و دولت آباد در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر دارای 100 تن سکنه و آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
باغان.
(اِخ) قریه ای است هفت فرسنگی میانهء جنوب و مغرب خنج. (فارسنامهء ناصری). دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 132 هزارگزی شمال باختر لار در دماغهء خاوری کوه هنا در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و مالاریایی دارای 277 تن سکنه وآب آن از چاه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
باغان.
(اِخ) قریه ای است پنج فرسنگی میانه جنوب و مشرق شنبه. (فارسنامهء ناصری). دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 78 هزارگزی جنوب خاور خورموج در دامنهء خاوری کوه نمک واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر با 356 تن سکنه و آب آن از چشمه و چاه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و برنج و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باغان.
(اِخ) دهی است از دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز که در 92 هزارگزی باختر سروستان و یک هزارگزی شوسهء شیراز به فیروزآباد در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 362 تن سکنه دارد و آب آن از رودخانه قره آغاج تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و چغندر و صیفی کاری و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
باغان.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای هفت گانهء بخش شیروان شهرستان قوچان که در جلگه واقع است و راه شوسهء عمومی قوچان به بجنورد از وسط آن عبور میکند. ناحیه ای است سردسیر و آب آن از رودخانه و قنات تأمین میشود. این دهستان دارای 12 آبادی بزرگ و کوچک است و جمع نفوس آن به 6293 تن میرسد. بزرگترین آبادی این دهستان اللهآباد است که 1017 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
باغان.
(اِخ) دهی است از دهستان خوسف شهرستان بیرجند که در یک هزارگزی باختر خوسف بر سر راه شوسهء عمومی خوسف به بیرجند در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر دارای 98 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و پنبه و انار و شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغان.
(اِخ) مرکز دهستان قصبهء شهرستان سبزوار که در 12 هزارگزی خاور شهرستان سبزوار بر سر راه شوسهء قدیمی سبزوار به نیشابور در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 548 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغان.
(اِخ) مرکز دهستان بخش شیروان شهرستان قوچان که در ناحیه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 672 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و بنشن و میوه و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغایه.
[یَ] (اِخ) شهری است بزرگ در اقصای مغرب افریقا بین مَجّانَه و قسطنطنیه. (از معجم البلدان و مراصد الاطلاع). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
باغایی.
(ص نسبی) منسوب به باغایه از شهرهای افریقا.
باغایی.
(اِخ) احمدبن علی بن احمدبن محمد بن عبدالله الربی باغایی مقری، مکنی به ابوالعباس. وی بسال 376 ه . ق. باندلس آمد و در مسجد جامع قرطبه به قرائت قرآن پرداخت. محمد بن ابی عامر ملقب به منصور او را برای تربیت پسرش عبدالرحمن انتخاب کرد، اما چندی بعد بر او خشم گرفت و ویرا تبعید کرد. باغایی در سال 345 ه . ق. در باغایه متولد شده و در ذیقعدهء 401 ه . ق. در گذشته است. (از معجم البلدان).
باغ ابراهیم.
[غِ اِ] (اِخ) دهی است از دهستان بهر آسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 24 هزارگزی جنوب ساردوئیه و 25 هزارگزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 57 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ ابریشم.
[غِ اَ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 6 هزارگزی خاور فلاورجان متصل به شوسهء مبارکه به اصفهان در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 502 تن سکنه. آب آنجا از قنات و زاینده رود تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و صیفی و میوه و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
باغ ابهل.
[ ] (اِخ) نام محلی از رستاق قاسان. رجوع به تاریخ قم ص118 شود.
باغ اتابک.
[غِ اَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه شهرستان اهواز که در 60 هزارگزی شمال خاوری ایذه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر و دارای 70 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغ احمد.
[غِ اَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 53 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 5 هزارگزی خاور راه مالرو ساردوئیه به جیرفت واقع است و 5 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
باغ احمددیل.
[غِ اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیلائی بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز. رجوع به کنجدکار شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغ احمدسیاه.
[غِ اَ مَ] (اِخ) یکی از باغات چهارگانهء اصفهان. صاحب ترجمهء محاسن اصفهان آرد : هر قصری از آن [ باغ احمدسیاه ] مانند حصن حرم بر صحن ارم رفیع و بلند و هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند... (ترجمهء محاسن اصفهان ص 27).
باغ ادریس.
[غِ اِ] (اِخ) از دیههای الجبل. (تاریخ قم ص136).
باغ ادریس.
[غِ اِ] (اِخ) نام محلی از طسوج لنجرود. (از تاریخ قم ص113).
باغ ارسلان.
[غِ اَ سَ] (اِخ) نام دیهی به بخارا. صاحب انیس الطالبین آرد : خواجهء(1)ما قدس الله روحه به دیه باغ ارسلان میرفتند. (انیس الطالبین ص 184). حضرت خواجه بدیه باغ ارسلان روان شدند. و آن ابراهیم غدیوتی در عقب خواجه بباغ ارسلان آمد... درویشان باغ ارسلان را بر حال او ترحم آمد. (انیس الطالبین ص179). از غدیوت بطرف باغ ارسلان میرفتند چون نزدیک به آن دیه رسیدند بمجذوبی ملاقات شد. (انیس الطالبین ص172).
(1) - منظور از خواجه، شیخ بهاءالدین نقشبندی است.
باغ ارسلانی.
[غِ اَ سَ ] (ص نسبی)منسوب به باغ ارسلان : هزار دینار میباید که درویش باغ ارسلانی دهد... باغ ارسلانی یکدینار از دنیاوی ندارد... آن باغ ارسلانی هزار دینار است. (انیس الطالبین ص159 و 160). و رجوع به باغ ارسلان شود.
باغ ارم.
[غِ اِ رَ] (اِخ) باغ اساطیری معروف به دمشق. باغ شدادبن عاد. (ناظم الاطباء). بهشتی که شداد ساخت. (هفت قلزم). و رجوع به شداد شود :
تا به باغ ارم از خوشی و خوبی مثل است
باد بزمت به خوشی خوبتر از باغ ارم.
معزی.
تا بباغ ارم زنند مثل
باد بختت به فر باغ ارم.مسعود سعد.
دمشق از اقلیم چهارم است... در اول ارم بن سام بن نوح بر آن زمین باغی ساخت، آن را باغ ارم خواندند و ذکرش در جهان مشهور است و بخوشی مثل بود. پس شدادبن عاد بر آن موضع عمارت فراوان افزود چنانکه بهشت و دوزخ ساخت، آنرا ارم ذات العماد گفتند و مصدق این معنی کلام مجید است. قوله تعالی : ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد (قرآن 89/7-8)؛ باغ ارم که ستونها داشت و چون او در بلاد پدید نیامد. پس تارح [هوآذر] که پدر ابراهیم خلیل الله بود و وزیر نمرود بود در آن حدود شهر دمشق بساخت. (نزهة القلوب چ لیدن ص249).
باغ ارم.
[غِ اِ رَ] (اِخ) باغی معروف در شیراز. یکی از چهار باغ معروف شیراز و آن چهار عبارتند از باغ تخت قراچه و باغ جهان نما و باغ دلگشا و باغ ارم. (از سعدی تا جامی ادوارد برون ص219). این باغ در میانهء مغرب و شمال شیراز بمسافت یک میل بیشتر، مبذر دویست و نود من بذر گندم است، عمارتی مرغوب دارد. از بناهای مرحوم جانی خان ایلخانی قشقایی است. (فارسنامهء ناصری بخش 2 ص 164).
باغ استلک.
[ ] (اِخ) نام محلی از طسوج جبل. (تاریخ قم ص118).
باغ استه.
[] (اِخ) از دیههای الجبل. (تاریخ قم ص 136).
باغ اسحاق بن عمران.
[غِ اِ قِ نِ عِ](اِخ) از طسوج لنجرود. (تاریخ قم ص113).
باغ اقبال آباد.
[غِ اِ] (اِخ) باغی بوده است بحدود شیراز، صاحب روضة الصفا گوید: [ در سال 776 ه . ق. شاه شجاع ] از شیراز بیرون آمده در باغ اقبال آباد نزول فرموده بود و میخواست که بجانب کرمان نهضت فرماید، در این اثنا سر پر نخوت پهلوان اسد را آوردند. (از تاریخ عصر حافظ ج 1 ص286).
باغ اقبال آباد.
[] (اِخ) از طسوج و ناحیهء رودآیان. (تاریخ قم ص113).
باغ الماس.
[غِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهار فرسخ بخش شهداد شهرستان کرمان که در 12 هزارگزی باختر شهداد بر سر راه مال رو شهداد به راور در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر دارای 120 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ امیر.
[اَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 70 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و بر سر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ امیربکنده.
[اَ بِ کَ دِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خشکبیجار بخش خمام شهرستان رشت که در 12 هزارگزی شمال خاور خمام و 6 هزارگزی خشکبیجار در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و مرطوب و 364 تن سکنه. استخر محلی دارد و محصول عمدهء آن برنج و کنف و صیفی کاری و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. از کناره میتوان ماشین برد. حدود 8 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
باغ امیرشاهی.
[غِ اَ] (اِخ) نام باغی به یزد : [ این باغ را ] صاحب سعید خواجه امیر شاه که اباً عن جد از بزرگان این دیار بوده اند استحداث کرد و عمارات و خانه و درگاه و کوشک بر بالای آن [ سازداد ]، چون امیرزاده اسکندر به یزد آمد، آن باغ را به سلطان شاه چهره بخشید. و او در میان باغ قصری عالی... ترتیب داد... و عمارت آن باغ در سال تسع و ثمانمائه بود. (از تاریخ یزد چ ایرج افشار ص146).
باغ انار.
[اَ] (اِخ) از قراء کوار فارس و در نیم فرسخی مغربی کوار است. (از فارسنامهء ناصری ص 262). دهی است از دهستان کواربخش سروستان شهرستان شیراز که در 110 هزارگزی جنوب باختر سروستان و یک هزارگزی شوسهء شیراز به فیروزآباد در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 73 تن سکنه و آب آن از رودخانهء قره آغاج تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و چغندر و صیفی و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باغ انار.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 36 هزارگزی خاور فهلیان و حاشیهء جنوبی رودخانهء شیرین واقع است و 42 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باغ انجیر کوره.
[اَ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 60 هزارگزی خاور شوسهء بم به سبزواران واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
باغ انگوری.
[غِ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تاکستان. موستان. رزستان.
باغ انگوری.
[اَ] (اِخ) نام تاکستانی میان کرج و قزوین بر کنار شوسهء قزوین به تهران.
باغ اوجان.
[غِ اَ] (اِخ) محلی به تبریز. چمن اوجان معروف است. (از ناظم الاطباء) :طوی عام فرمودن پادشاه اسلام در اردوی زرین به موضع باغ اوجان و ختم کردن قرآن در آنجا و بذل عام فرمودن. (تاریخ مبارک غازانی ص137). و رجوع به اوجان شود.
باغ بابائی.
(اِخ) دهی است از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان که در 75 هزارگزی جنوب خاوری بافت و 4 هزارگزی خاور راه فرعی بافت به اسفندقه واقع است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ بابوئیه.
[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 8 هزارگزی جنوب سبزواران و 2 هزارگزی باختر راه فرعی کهنوج به سبزواران در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر دارای 80 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شلتوک و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. در دو محیط واقع و باغ بابوئیهء بالا و پایین نامیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغباد.
(اِخ) محلی بحدود نسای خراسان :حاجی محمدخان ولایت نساو درون و باغباد را از تصرف نور محمدخان بیرون آورده به معتمدان سپرده بود. (عالم آرای عباسی ص452). و رجوع به باغباده و فهرست امکنهء عالم آرا شود.
باغباده.
[دَ] (اِخ) آبادیی در 20 هزارگزی دره گز خراسان. (از نادرنامه ص16) و رجوع به باغباد شود.
باغ باشوئیه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 9 هزارگزی شمال مسکون و یکهزارگزی خاور شوسهء بم به سبزواران واقع است و 45 تن سکنه دارد. مزارع رز جمهوری و پشت قلعه، و برآب، و روگود، و ده بگ جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ بالا.
[غِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی جنوب ملاوی و 6 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک در تپه ماهور واقع است، ناحیه ای است گرمسیر با 120 تن سکنه و آب آن از چشمه باغ تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و پشم و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان فرش بافی و راهش مالرو و در مواقع خشکی اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفهء هفت تخمه و کپرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغ بالا.
(اِخ) دهی است از دهستان گور بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 45 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 8 هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه به دارزین واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 47 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ بالا.
(اِخ) ده کوچکی از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان که در 85 هزارگزی شمال کرمان بر سر راه مالرو شهداد به راور واقع است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
باغبان.
[غْ / غِ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1)نگاهدارندهء باغ باشد. (هفت قلزم). در پهلوی باغبان، آنکه حفاظت باغ و پرورش گلها و درختهای میوه دار کند. (از حاشیهء برهان چ معین). کسی که پرستاری از باغ میکند. (ناظم الاطباء). باغ پیرا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سَحّاء. ناحی. (منتهی الارب) (نشوءاللغة). محافظ باغ. (شعوری ج 1 ورق 180). کدیور. اَکّار. پالیزبان. جنائنی، در زبان مصر. بَغوان، در عراق: بَغوانجی، بستان بان. (نشوءاللغة ص90). بوستان بان. ناطور. ناطر. (منتهی الارب). نگهبان باغ. (ناظم الاطباء). ناظر. ناظور. (منتهی الارب) :
سبک باغبان می بشاپور داد
که بردار از آن کت آید بیاد.فردوسی.
چنین گفت با باغبان شهریار
که این مهره امروز آید بکار.فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا باغبان
که ای نامور مرد شیرین زبان.فردوسی.
باغبانی بباید آن بت را
با یکی پاسدار چوبک زن. فرخی.
بشب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گوئی بت لاغر میانستی.
فرخی.
یکی باغبان اندر آن باغ بود
دل سختش و دیدهء زاغ بود.اسدی.
من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن. خاقانی.
چو گردد باغبان خفته بیدار
بباغ اندر نه گل بیند نه گلزار.نظامی.
شاهد باغ است درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان.نظامی.
بلبلان نیک زهره میدارند
با گل از دست باغبان گفتن.
سعدی (طیبات).
باغ بین را چه غم که شاخ شکست
باغبان راست غصه ای گر هست.اوحدی.
چو گل بدامن از این باغ میبری حافظ
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری.حافظ.
چو دید روی تو نرگس ز باغبان پرسید
شقایقست که بشکفت یا گل رخسار. عماد.
|| کلمهء باغ در این بیت بمعنی نگهدارندهء باغ و اسم فاعل از بغی آمده است و شاعر بتکلف خواسته است صنعت جناس بیاورد :
دل باغی باغیم باغ دایم
تو در باغ بانی و در باغبانی.
کمال الدین خواجو (از شرفنامهء منیری).
- امثال: صورت حال و خصم خاقانی مثل مار و باغبان افتاد. خاقانی.
باغبان را وقت میوه گوشها کر میشود.
(از جامع التمثیل).
|| منسوب به نگاهداران باغ و بستان. (از الانساب سمعانی).
(1) - از باغ + بان، پسوند نسبت و حفاظت.
باغبان.
(اِخ) غیاث الدین محمد باغبان از ملازمان دربار گورکانی بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص379 شود.
باغبان.
(اِخ) ابوبکر محمد بن احمد باغبان صوفی. از شیوخ بود و حدیث بسیار روایت کرد. (از الانساب سمعانی ج 1 ورق 60).
باغبان.
(اِخ) احمدبن محمد بن عمر بن قاسم بن اسحاق باغبان اصفهانی، مکنی به ابوالقاسم یا ابوالعباس. از صلحای اصفهان و در طلب حدیث بود. او در بغداد، بشعبان سال 493 ه . ق. درگذشت. (از الانساب سمعانی ج 1 ورق 60).
باغبان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش کرج شهرستان تهران که در 10 هزارگزی باختر مرکز بخش و 50 هزارگزی شمال راه کرج به قزوین در کوهپایه واقع است، ناحیه ای است سردسیر با 35 تن سکنه و آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و لبنیات و شغل مردمش زراعت است و در راه آن از طریق میان جاده میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
باغبانان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فومن که در 7 هزارگزی باختر فومن و 2 هزارگزی راه فرعی لولمان به ماکلوان در جلگه واقع است. ناحیه ای است معتدل و مرطوب با 530 سکنه و آب آن از ماسوله رودخان تأمین میشود. محصول عمدهء آن برنج و توتون و سیگار و مختصری ابریشم و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
باغبانان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان شهرستان هروآباد که در 22 هزارگزی شمال آغ کند و 13 هزارگزی راه شوسهء هروآباد به میانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با 168 سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و سر درختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی و راهش مالرو است، دو ده در دو محل بفاصلهء یک هزارگز بنام باغبانان بالا و پایین معروف است. سکنهء باغبانان پائین 68 نفر میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باغبانان.
(اِخ) دهی است از دهستان کریت بخش پاپی شهرستان خرم آباد که در 45 هزارگزی باختر ایستگاه راه آهن سپیددشت در جلگه واقع است. ناحیه ای است معتدل با 40 تن سکنه و آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفهء پاپی هستند و برای تعلیف احشام ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغبانان بالا.
(اِخ) رجوع به باغبانان (هروآباد) شود.
باغبانان پایین.
(اِخ) رجوع به باغبانان (هروآباد) شود.
باغبان باشی.
[غْ / غِ](اِ مرکب) (از: باغبان فارسی + باشی، سر ترکی) سر باغبانان. رئیس باغبانان. || خطابی به ملایمت و تفقدآمیز مردی باغبان را.
باغبان کلا.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان برغان و لیان بخش کرج شهرستان تهران، که در 30هزارگزی شمال باختر مرکز بخش و یک هزارگزی راه کردان به برغان واقع است، ناحیه ای است سردسیر و دارای 81 سکنه، و آب آن از رودخانهء اغشت تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و لبنیات و عسل و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
باغبان کلا.
[کَ] (اِخ) از دهات ناتل رستاق نور. (مازندران و استرآباد رابینو ص149). دهی است از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل که در 20هزارگزی جنوب خاوری سولده در دشت واقع است. ناحیه ای است معتدل و مرطوب با 180 تن سکنه و آب آن از وازرود تأمین میشود. محصول عمدهء آن برنج و مختصری غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
باغبان محله.
[غِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان برکار از توابع چهاردانگهء هزارجریب. (از مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص165). دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان قائمشهر که در یک هزارگزی باختر جویبار در دشت واقع است. ناحیه ای است معتدل و مرطوب با 1200 سکنه و آب آن از چاه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و پنبه و کنجد و صیفی و شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
باغبان محله.
[غِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) محله ای از محلات بابل که ملگونف از آن نام برده است. رجوع بمازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص 208 شود.
باغبانی.
[غْ / غِ] (حامص) عمل باغبان. نِطارة. (منتهی الارب). محافظت و نگهبانی باغ. پرستاری باغ. (ناظم الاطباء). باغ پیرائی. بستان بانی :
همی تا کند بلبل اندر بهاران
بباغ اندرون روز و شب باغبانی.فرخی.
نهالی که باغش دل تست وز ایزد
بر او مر خرد را رود باغبانی.ناصرخسرو.
باغبانی کردن.
[غْ / غِ کَ دَ] (مص مرکب) پرستاری از باغ. بستان بانی. باغ پیرایی کردن.
باغبانی نمودن.
[غْ / غِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) پرستاری کردن از باغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به باغبانی کردن شود.
باغ بخشی.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء زوزن بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 115 هزارگزی جنوب باختر خواف و 7 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی زوزن به چاه باغ در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر با 89 سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمدهء آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
باغ بدره.
[ ] (اِخ) نام آبادی بین تخت جمشید و سیوند که آتشکده ای در آنجا برجای مانده است. (از گزارشهای باستانشناسی ج 4 ص96).
باغ برآفتاب.
[بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کزاز علیای بخش سربند شهرستان اراک که در 18هزارگزی شمال خاور آستانه و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 631 سکنه وآب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و بنشن و انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
باغ برج.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندقه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 112 هزارگزی جنوب ساردوئیه و 3 هزارگزی جنوب راه فرعی بافت به جیرفت واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 200 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ بزرگ.
[غِ بُ زُ] (اِخ) باغی بوده است به بلخ بعهد غزنویان : [ مسعود ] به کوشک در عبدالاعلی مقام کرد یکهفته و پس به باغ بزرگ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص287 و چ فیاض و غنی ص285).
باغ بزم.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 18 هزارگزی جنوب باختری مشیز و 3 هزارگزی باختر راه مالرو طویل چمن به مشیز واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 141 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ بکر.
[غِ بَ] (اِخ) باغی به اصفهان و یکی از چهار باغ معروفی که در محاسن اصفهان ذکر آن آمده است : باغ بکر همچون دختر بکر آراسته به زر و زیور... کنارش همه نرگس و ارغوان ... (ترجمهء محاسن اصفهان ص27).
باغ بلبل.
[غِ بُ بُ] (اِخ) باغی است در صفاهان. (آنندراج). باغی بمساحت هشتاد و پنجهزار گز مربع که در مشرق چهارباغ قدیم اصفهان بوده و هشت بهشت نیز خوانده میشده است. (از گزارشهای باستانشناسی ج 3 ص205). شاردن در سیاحت نامهء خود از این باغ نامبرده است.
باغ بمید.
[بَ] (اِخ) نام آبادیی نزدیک سیرجان قدیم. سیرجان قدیم در محل قلعه سنگ بود و بفرمان ایدکو آن شهر خراب و مردمش به باغ بمید که تا قلعه چهار فرسنگ فاصله داشت منتقل شدند. حافظ ابرو مینویسد : اوکو [ ایدکو ] فرمان داد تا قلعهء سیرجان را خراب کردند و شهر را به سمید [ صحیح: بمید ] آوردند و حکم شد تا رعایا خانه های خراب را عمارت کنند و اهل سیرجان در سمید متوطن گشتند. (نسخهء خطی ملک ورق 160). در حاشیهء تاریخ کرمان چ باستانی پاریزی آمده است: کلمهء «بیمنذ» که در بلاذری آمده برخلاف تصور بعضی از مورخان میمند نیست، بلکه این شهر همان محل «باغ بمید» است که از آبادیهای مهم سیرجان بود و هنوز هم هست. این محل در تاریخ ابن خلدون بصورت «همید» ذکر شده. در معجم البلدان آمده است : مجاشع بن مسعود سلمی را ابن عامر به تعقیب یزدگرد بکرمان فرستاد. لشکر ابن مجاشع در بیمنذ دچار شکست شد. بلاذری گوید لشکر مجاشع در بیمنذ دچار گرفتاری و هلاک شد. آبادی شهر فعلی سیرجان از حدود سالهای 796 ه . ق. ببعد است. رجوع شود به حواشی تاریخ کرمان ص29 و 30 و 239 و مقدمهء آن ص نح. این کلمه در فرهنگ جغرافیایی بصورت به بین آمده است. رجوع به باغ به بین شود.
باغ بندادی.
(اِخ) نام دهی از دیه های طبرش (تفرش). (تاریخ قم ص139).
باغ بهادران.
[بَ دِ] (اِخ) قصبه ای از دهستان آید غمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 27 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان در کنار زاینده رود واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 3000 سکنه و آب آن از قنات و زاینده رود تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و برنج و پنبه و سردرختی مثل انار و هلو و آلوچه و زردآلو و به و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راه آن ماشین رو است. دارای تلفن و پست و پاسگاه و بهداری و 2 دبستان دخترانه و پسرانه است. و در حدود 30 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
باغ بهارستان.
[غِ بَ رِ] (اِخ) باغی بوده است در تهران متعلق به میرزا حسین خان سپهسالار که قمرالسلطنه عمهء ناصرالدین شاه و متعلقهء سپهسالار در آن میزیست. بعداً قسمتی از این باغ تبدیل به عمارت مجلس شورای ملی شد. (از مجلهء اطلاعات ماهانه شمارهء 98 ص8).
باغ به بین.
[بِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 2 هزارگزی سعیدآباد و بر سر راه فرعی سعیدآباد به زیدآباد واقع است و 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). و رجوع به باغ بمید شود.
باغ بهجت آباد.
[غِ بِ جَ] (اِخ) باغی است به شیراز که در پشت باروی شهر در میانهء دروازهء کازرون و دروازهء باغ شاه است. میرزا فتحعلی خان شیرازی صاحبدیوان در جوار آن کاروانسرائی بساخت که در سال 1301 ه . ق. بانجام رسید. (فارسنامهء ناصری چ سنگی ص164).
باغ بهزاد.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان خان میرزا بخش لردگان شهرستان شهر کرد که در 38 هزارگزی خاورلردگان و 33 هزارگزی راه عمومی لردگان به پل کش در جلگه واقع است. ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 557 سکنه و آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
باغ بهشت.
[غِ بِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بهشت. روضهء رضوان :
در زمینی درخت باید کشت
کآورد میوه ای چو باغ بهشت.نظامی.
|| مجازاً، باغ بسیار باصفا و نزه و باطراوت و سبز و خرم که از خرمی همانند بهشت باشد.
باغ بهشت.
[غِ بِ هِ ] (اِخ) باغی بوده است به سمرقند که توسط امیر تیمور آبادان شد. خواندمیر گوید : هم در این سال [ 778 ه . ق. ]صاحبقران بی همال [ امیرتیمور ] مهد علیا تومان آغا بنت امیر موسی را در حبالهء نکاح کشید و در جانب غربی سمرقند باغ بهشت را جهت او معمور گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص428).
باغ بهشتی.
[غِ بِ هِ] (اِخ) باغی نزدیک یزد : محمد بن مظفر در سال سبع و اربعین و سبعمائه بعضی عمارات بیرون در شهر بگرفت مثل محلهء صندوقیان و سنبلان و باغ بهشتی و مدرسهء اتابک سام... (از تاریخ یزد چ ایرج افشار، ص33). آب [ خواجه صواب ] تا باغ بهشتی بیشتر نمی آید. (همان تاریخ ص154).
باغ بهلگرد.
[بِ هِ گِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند که 24 هزارگزی جنوب خاور بیرجند واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 18 تن سکنه. مزرعهء محمدحسین خان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغ بیابان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهن اسفندقه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 107 هزارگزی جنوب ساردوئیه و 9 هزارگزی جنوب راه فرعی بافت به جیرفت واقع است و 7 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ بید.
(اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد که در 24 هزارگزی شمال باختر نیر و در 20 هزارگزی شمال جادهء نیر به ابرقو واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 596 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و بادام و زردآلو و هلو و توت و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
باغ بیدادی.
(اِخ) نام محلی از رستاق طبرش (تفرش). (تاریخ قم ص120).
باغ بیرام آباد.
[غِ بَ] (اِخ) باغی در حومهء کرمان منسوب به گنجعلی خان حاکم صفوی کرمان. این باغ اکنون از موقوفات گنجعلی خان است. در افواه هست که شاه عباس در سفر کرمان به این باغ هم رفته است. رجوع به حاشیهء تاریخ کرمان، چ باستانی پاریزی ص280 شود.
باغ بیشه.
[ ] (اِخ) ده فرسخ میانهء شمال و مغرب خنج [ لار ] است. (فارسنامهء ناصری).
باغ بیگلربیگی.
[بَ لَ بَ] (اِخ) باغی است به شیراز از بناهای میرزا محمدخان بیگلربیگی فرزند حاجی قوام الملک میرزا علی اکبر شیرازی که حدود سال 1260 ه . ق. بنا شده است. (از فارسنامهء ناصری ص165).
باغ بین.
(نف مرکب) بینندهء باغ. تماشاگر باغ. آنکه بدیدن باغ رود :
باغ بین را چه غم که شاخ شکست
باغبان راست غصه ای گر هست.اوحدی.
باغ پاسلاد.
(اِخ) دهی است در فارس که چهار فرسخ میانهء شمال و مغرب قیر است. (از فارسنامهء ناصری).
باغ پایین.
(اِخ) دهی است از دهستان بالا گریوهء بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی جنوب ملاوی و 7 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک در تپه و ماهور واقع است. ناحیه ای است گرمسیر با 120 سکنه که آب آن از چشمه باغ تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است و راه آن مالرو و در مواقع خشکی اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفهء هفت تخمه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغ پشم.
[پَ] (اِخ) دهی است از دهستان قائد رحمت بخش زاغه شهرستان خرم آباد که در 15 هزارگزی شمال خاوری زاغه و 3 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به بروجرد در دامنه واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 260 سکنه و آب آن از سراب باغ پشم تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه آن اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفهء قائد رحمت می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغ پشمی.
[پَ] (اِخ) دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 78 هزارگزی شمال خاوری بندرعباس بر سر راه مالرو میناب به احمدی واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر با 50 تن سکنه و آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول عمدهء آن خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
باغ پیر.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش کرج شهرستان تهران که در 5 هزارگزی شمال خاور مرکز بخش و در کنار راه چالوس واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 70 سکنه و از رودخانهء کرج مشروب میشود. باغهای میوه و قلمستان دارد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. زیارتگاهی بنام پیر دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
باغ پیرا.
(نف مرکب) باغبان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه باغ را پیراید :
چمن حسن تو هر روز بهی چون ندهد
باغ پیرای نگه بر در و دهقان نیاز.
واله هروی (ازآنندراج).
|| در این بیت نظامی کنایه است از مادر عروس که پرورندهء عروس باشد :
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص253).
باغ پیروزی.
[غِ] (اِخ) باغی به غزنین که محل نشاط و شراب و هم چنین انجام تشریفات رسمی زمان غزنویان، خصوصاً سلطان مسعود غزنوی بوده است. مقبرهء سلطان محمود نیز بر طبق وصیت خودش در آن باغ است : و نماز خفتن آن پادشاه را [ محمود را ] بباغ پیروزی دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص13). و چهار پسرش را [ پسران امیر محمد را ] که همراه آورده بودند احمد و عبدالرحمن و عمر و عثمان، در شب بدان خضراء باغ پیروزی فرود آوردند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 659).
آه و دردا که بی او هرکس نتواند دید(1)
باغ پیروزی(2) پرلاله و گلهای ببار.فرخی.
و رجوع به باغ فیروزی شود.
(1) - ن ل: هرگز نتوانم دید.
(2) - ن ل: فیروزی.
باغ تاج.
[غِ] (اِخ) قریه ای است پنج فرسنگی مشرق برازجان. (از فارس نامهء ناصری). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است جزء دهستان گیلکان بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 21 هزارگزی خاور برازجان در دامنهء جنوب باختری کوه گیسکان در جلگه واقع است، ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 381 سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و مرکبات و بادام و گردو و شغل مردمش زراعت و قالی و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باغ تاج آباد.
[غِ] (اِخ) باغی به اصفهان. رجوع به عالم آرای عباسی ص776 شود.
باغ تاج آباد.
[غِ] (اِخ) باغی به نطنز از محدثات شاه عباس. رجوع به عالم آرای عباسی ص1111 شود.
باغتان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین که در 24 هزارگزی جنوب باختر مرکز بخش و در 30 هزارگزی راه عمومی واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 167 سکنه و آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و گردو و شغل مردمش زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. اهالی آن از طایفهء رشوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
باغ تخت.
[غِ تَ] (اِخ) یکی از باغهای مشهور اصفهان درعصر صفوی که چهل هزار گز مربع وسعت داشته است. (از گزارشهای باستانشناسی ج3 ص205). شاردن سیاح دورهء صفوی از باغ تخت در سفرنامهء خود نام میبرد.
باغ تخت قاجاریه.
[غِ تَ تِ ری یَ](اِخ) باغی است در جانب شمال شیراز به مسافت یک میل، در کنار تپه ای که اتابک قراچه والی مملکت فارس در سال 480 ه . ق. بر پشتهء این تپه عمارتی ملوکانه ساخته نامش را تخت قراچه گذاشت و جدولی را از نهر اعظم شیراز جدا کرده از دامنهء کوه شمالی شیراز در برابر این پشته رسانیده «شتر گلوئی» را از زیرزمین گذرانیده داخل این عمارت نموده حوض و باغچهء آنرا آب داد و بعد از سالها خراب گشت. در 1208 ه . ق. آقا محمدخان قاجار بنائی بجای آن ساخت و به تخت قاجار معروف شد و بعدها فتحعلی شاه قاجار به دست خود سروی در آن باغ کاشت. (از فارسنامهء ناصری ص165). در ظفرنامه آمده است که امیرتیمور در یورش اول خود به شیراز در باغ تخت قراچه منزل گزید «ج 1 ص437» و نیز در همین کتاب است که امیر در راه مابین سمرقند و شهرکش در هفت فرسخی سمرقند باغی در سرکوه بنا نمود و آنرا بتخت قراچه موسوم نمود. (از سعدی تا جامی ص 219).
باغ تخت قراچه.
[غِ تَ تِ قَ چَ] (اِخ)باغی به شیراز. رجوع به باغ تخت قاجاریه شود.
باغ تخت قراچه.
[غِ تَ تِ قَ چَ] (اِخ)باغی به سمرقند که امیر تیمور به تقلید از باغ تخت قراچهء شیراز در سمرقند ساخت. ابن عربشاه گوید : انشأبستانا فی ضواحی سمرقند علی طریق کش و بنا به قصراً سماه تخت قراجا... (عجایب المقدور بنقل از سعدی تا جامی ص220). علی اصغر حکمت آرد: باغ تخت قراچه در 40 هزارگزی سمرقند موجود و تفرجگاه ییلاقی مردم سمرقند است. رجوع به حاشیهء از سعدی تا جامی، ص220 شود.
باغ تخته.
[تَ تَ] (اِخ) باغی در سر ریگ یزد : تقی الدین دادا محمد... ساباطی نقشین بر در باغ تخته و خانقاه ابرندآباد و... بساخت. (از تاریخ یزد چ افشار ص87).
باغ ترنجی.
[تُ رَ] (اِخ) از قراء فامور یکی از بلوک چهارده گانهء ولایت قشقایی. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص121).
باغ تره.
[تَرْ رَ] (اِ مرکب) باغ یا قطعه زمین محصوری که در آن سبزی کارند. (لغت محلی گناباد، خراسان).
باغ تیر.
(اِخ) دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز که در 74 هزارگزی خاور زرقان و یک هزارگزی راه فرعی ارسنجان به کربال در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 56 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و چغندر و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
باغج.
[غَ] (اِ) انگور نیم رسیده. (شعوری ج 1 ورق 153) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). غوره. انگور نیم پخته باشد. (فرهنگ جهانگیری) :
چو نیک و بد همه از همنشین بیاموزد
شود برفته سیه همچو یکدگر باغج.
ابوالمعانی (از شعوری).
و رجوع به باغچ و باغنج شود.
باغجان.
(اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور که در 15 هزارگزی شمال باختر فدیشه در جلگه واقع است. ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 89 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغ جانی.
(اِخ) نام محلی از رستاق طبرش (تفرش) [ قم ] . (تاریخ قم ص119).
باغ جایدر.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا گریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 18 هزارگزی خاور ملاوی و 6 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک در تپه و ماهور واقع است. ناحیه ای است گرمسیر با 50 تن سکنه و آب آن از چشمه باغ تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و پشم و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جل بافی و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفهء هفت تخمه جودکی و کپرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
باغ جدید.
[غِ جَ] (اِخ) همان محلت باغ نو است به شیراز : مدفن شیخ غازی بن عبدالله در پشت دروازهء باغ نو (درب الباغ الجدید) است. (از شدالازار چ قزوینی ص271).
باغجر.
(1) [جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سلطان آباد بخش حومهء شهرستان سبزوار که در 18 هزارگزی شمال خاوری شهرستان سبزوار بر سر راه شوسهء عمومی سبزوار به نیشابور در دامنه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 116 سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است. معدن سنگ آسیا دارد و دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
(1) - این نام در فرهنگ آبادیهای ایران بصورت باغ جرد آمده است.
باغ جزنوئیه.
[جَ یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اسفندقه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 117 هزارگزی جنوب ساردوئیه بر سر راه فرعی بافت به جیرفت واقع است و 4 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغ جعفر.
[غِ جَ فَ] (اِخ) نام محلی از طسوج لنجرود. [ قم ] (تاریخ قم ص113).
باغ جعفری.
[جَ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 44 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 4 هزارگزی راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
باغجقاز.
[جِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد که در 16 هزارگزی شمال باختری آغکند و 4 هزارگزی شوسهء میانه به زنجان واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل مایل بگرمی و 428 سکنه و آب آن از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و گلیم بافی و راهش مالرو است. این آبادی در دو محل بفاصلهء 2 هزار گز بنام باغجقاز بالا و پایین معروف است و سکنهء باغجقاز بالا 350 تن است و محل سکنای ایل قاجیکانلو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
باغ جلودار.
[غِ جُ] (اِخ) از آثار دورهء صفوی در شهر اصفهان است.
باغ جمال.
[جَ] (اِخ) دهی در دو فرسنگی میانهء جنوب و مغرب میناب است. (فارسنامهء ناصری).
باغ جمال.
[غِ جَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سربند سفلی بخش سربند شهرستان اراک که در 42 هزارگزی جنوب باختر آستانه و 27 هزارگزی ایستگاه دو رود واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 194 تن سکنه و آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و بنشن و پنبه و انگور و شغل مردمش زراعت و گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. در کوههای این ده بادام کوهی، گل بنفشه و شکار بسیار وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
باغ جنت.
[غِ جَنْ نَ] (اِخ) نام محلتی در جنوب تهران نزدیک باغ فردوس.