بابک خرم دین.یا خرمی
[بَ کِ خُ ر رَ](اِخ) ابن الندیم در الفهرست آرد: واقدبن عمرو تمیمی که تاریخ بابک کرده است گوید: پدر بابک روغنگری از مردم مدائن بود وقتی جلای وطن کرده به ثغر آذربایجان شد و در روستای میمذ به ده بلال آباد مسکن گزید بر پشت روغن می کشید و ازدهی بدهی بفروختن می برد تا اینکه بزنی بلایه شیفته گشت و با او دیری به ناشایست بگذرانید. روزی آن دو در بیشه دور از قریه به شراب و عشرت میگذاشتند زنان که به آب بردن بیرون شده بودند، آوازی نبطی بشنودند دنبال آواز بگرفتند و آن دو را در آنحال بیافتند و برآنان هجوم کردند و گیسوان زن را گرفته کشان بده بردند و بر سر جمع او را تفضیح و رسوا کردند سپس پدر بابک پیش پدر زن شد و دست او بخواست و با او ازدواج کرد و بابک از این زن بزاد. پدر بابک را در یکی از سفرها بکوه سبلان با مردی نزاع درگرفت مرد او را با هوئی بزد مجروح کرد پدر بابک مرد را بکشت و خود او نیز از زخم باهو، پس از مدتی بمرد و مادر بابک بمزدوری دایگی کودکان میکرد تا بابک ده ساله شد وگاوهای ده بچرا می برد. روزی مادر به سراغ پسر رفت او را زیر درختی برهنه به خواب قیلوله دید و در بن هر موی سر و سینهء او خون یافت بابک بیدار گشت و بر پای ایستاد چون مادر پژوهش کرد اثری از خون بر تن پسر نیافت. مادر بابک گوید از آن روز دانستم که پسر مرا بزرگ کاری بطالع است. و باز واقدبن عمرو گوید بابک زمانی نیز در روستای سرات ستوربانی شبل بن المنقی الازدی می کرد و از شاگردان او طنبور نواختن می آموخت پس از آن به تبریز، شهری از اعمال آذربایجان شد و دو سال خدمت محمد بن رواد ازدی کرد سپس در هیجده سالگی به بلال آباد نزد مادر بازگشت و مقیم شد. واقدبن عمرو گوید در کوه بذ و کوههای دیگر پیرامون آن دو مرد توانگر از ملحدین متخرمین بودند یکی موسوم به جاویدان بن سهرک و دیگری مشهور به کنیت ابوعمران و میان آن دو برای ریاست حرمیان آن نواحی جدال و مشاجرهء ممتد بود و هریک از آندو میخواست به تنهائی دارای این مقام باشد و همه ساله به تابستان میان این دو جنگ درمی گرفت و به زمستان که برف گریوه و گردنه ها می بست از جنگ باز می ایستادند. جاویدان بن سهرک وقتی با دوهزار گوسفند به شهر زنجان که یکی از بلاد ثغور قزوین است رفت و گوسفندان خویش بدانجا بفروخت آنگاه که به خانهء خویش به کوه بذ باز می گشت شبانگاه او را به روستای میمد برف دریافت او به ده بلال آباد پناه برد و از گزیر ده منزل خواست او در جاویدان به چشم حقارت دید و وی را به خانهء مادر بابک فرود آورد. زن را از تنگ دستی و فقر قوت شبانه نبود تنها آتشی برفروخت و بابک نیز به خدمت پرستاران و ستور جاویدان ایستاد و آب بدانان داد و ستور را سیراب کرد جاویدان او را به خریدن طعام و شراب و علف فرستاد و او بخرید و نزد او برد، جاویدان با او به سخن درآمد و او را با سوء حال و کندی و لکنت زبان زیرک و گربز و مزور یافت به مادر بابک گفت من از مردم کوه بذ هستم و مرا بدانجا مال و فراخی است بابک را به من ده تا به بذ برم و او را موکل اموال و ضیاع خویش کنم و هرماهه پنجاه درم مزد او ترا فرستم، زن گفت من ترا مانند نیکمردان یافتم و نشان توانگری بر تو پیداست و دل من بر تو بیارامید پسر خویش ترا دادم چون رفتن خواهی او را با خویش ببر. چندی نگذشت که ابوعمران به جاویدان تاخت و میان آن دو جنگ درپیوست و ابوعمران در جنگ کشته و جاویدان نیز در معرکه مجروح گشت و پس از سه روز بدان خستگی درگذشت. زن جاویدان از پیش ببابک شیفته بود و بابک نهانی با او می آرمید چون جاویدان بمرد زن بدو گفت جاویدان بمرد و من آواز مرگ او بلند نکردم تو مردی تیزهوش و زیرکی خویشتن را برای فردا آماده دار. صباح اینان را بر تو گرد کنم و چنین گویم که: دوش جاویدان گفت من امشب خواهش مردن دارم جان من از تن برآید و به بدن بابک درشده با روح او انباز گردد و بابک و شمایان بدانجا رسید که کس تاکنون نرسیده است. او را پادشاهی زمین دست دهد و گردنکشان را بکشد و دین مزدکی بازگرداند، خواران شما بدو ارجمندان و افتادگان، بلندمرتبگان گردند. بابک به گفتار زن شادان و امیدوار و مهیا گشت. بامدادان زن لشکر و حشم جاویدان را گرد کرد. آنان گفتند از چه جاویدان بگاه مرگ ما را نخواند و وصیت خویش نگفت؟ زن گفت سبب جز پراکندگی شما در خانه ها و قراء خود نبود و نیز بر شما از آز و فتنهء شبانهء عرب بیم داشت از اینرو با من پیمان کرد که بشما بازرسانم تا اگر خواهید بپذیرید و کار بندید، لشکریان گفتند پیمان او بازگوی چه هیچگاه به زندگی ما از فرمان او سر نپیچیدیم اکنون که بمرده است باز از امر بیرون نشویم. زن گفت او به گاه مردن گفت من هم امشب بخواهم مردن روان من از قالب بیرون شود و به تن این جوان که غلام من است درآید و اندیشیده ام که او را بر یاریگران خویش سری دهم چون من بمیرم این پیام من بدانان بازرسان و بگوی آن کسی از شما که از این عهد سر باززند و راهی دیگر گیرد از دین بیرون شده باشد. همگان گفتند ما عهد او به باب این جوان بپذیرفتیم، پس زن فرمان کرد تا گاوی بکشتند و پوست از وی باز کردند و پوست بگسترد و تشتی پر از شراب و نان بسیاری اشکنه کرده در کنار آن نهاد و حشم را یکان یکان بخواند و گفت پای بر پوست نه و پاره ای نان برگیر و در شراب فروزده بخور و بگوی ای روح بابک بتو گرویدم همچنانکه به روح جاویدان گرویده بودم و سپس دست بابک بدست گیر و دست دیگر بر سینه نه و دست او ببوس. همگان چنین کردند تا طعام و شراب آماده گشت و آنان را بخواند و بخوردن نشاند و خود بی پرده بنشست و بابک را بر بساط و طنفسهء خود نزد خویش نشانید و چون سه گان سه گان بنوشیدند لاغی اسپرم برگرفت و ببابک داد و بابک اسپرم از دست او بستد و این نشان نامزدی زناشوئی باشد پس همهء حاضران به علامت خرسندی از این مزاوجت برخاستند و دست به بر زدند و مسلمانان و موالی از حضار نیز چنین کردند. (از الفهرست ابن الندیم صص 480 - 481). در زمان خلفای بنی عباس نیز مردی از عجم خروج کرده بابک نامش بوده و او را بابک خرم دین گفتندی از جانب خلیفه افسنتین (افشین) بحرب او مأمور شده و او را مغلوب کرده لقب این بابک خرم دین بوده که این دین را اختراع کرده. (آنندراج) (انجمن آرا).
... و در آذربایجان بابک، دشمن دین لعنه الله دعوت دین مزدکی آشکارا کرد. مأمون، محمد بن حمید طوسی را به جنگ او فرستاد بابکیی او را بکشت و کار بابک قوت گرفت. مأمون پیش از آنکه تدارک کند در سابع رجب سنهء ثمان و عشرین و مأتین (228 ه . ق.) درگذشت. (تاریخ گزیده چ عکسی لندن 1328 ه . ق. ص 316).
در عهد او [معتصم] کار بابک خرم دین قوت گرفته بود و تمامت آذربایجان و ارمن و بعضی از عراق مسخر او شده معتصم اسحاق بن ابراهیم بن مصعب را که امیر بغداد بود بجنگ او فرستاد، فریقین مدتی بحرب مشغول بودند و ظفر روی نمی نمود. اسحاق از خلیفه مدد خواست حیدربن کاوس را که از ماوراءالنهر به اسیری آورده بودند و در حضرت خلافت مرتبهء بلند یافته و به نیابت حجابت رسیده و افشین لقب یافته بمدد او فرستاد و در همدان جنگ کردند، قریب چهل هزار بابکی کشته شد بابک اسیر گشت در ثالث صفر سنهء ثلاث وعشرین ومأتین (223) در ساوه دست و پایش مخالف ببریدند و بر دار کردند مدتی مدید بران درخت بماند از اسرای بابکی یکی جلادش بود خلیفه ازو پرسید چند آدمی کشته ای؟ گفت ما ده جلاد بودیم و من زیادت از بیست هزار کشته ام از آن دیگران ندانم و عدد مقتولان حروب خدای تعالی داند. (همان کتاب ص 318). جرجی زیدان آرد: در سال 218 که معتصم خلیفه شد چنانکه گفتیم دستگاه خلافت نظر بجهات مذکور در آن قسمت رو بضعف گذارد و معتصم ترکان و فرغانی ها و مغربی ها را دور خود جمع کرده و در نتیجه نفوذ و قدرت بدست لشکریان افتاد و آغاز استیلای لشکریان بواسطهء ظهور بابک خرمی در آذربایجان و ارمنستان پدید آمد. بابک خرم دین در زمان مأمون خروج کرده آئین تازه ای بر اساس اباحه(1) آورده مأمون مکرر سپاهیان بجنگ او فرستاد که جمله شکست خورده بازآمدند، معتصم که بخلافت رسید کار بابک را بسیار خطرناک دید و به سرکوب او همت گماشت و سپاهیان ترک خود را بسرکردگی ترکی موسوم به حیدربن کاووس افشین بجنگ وی فرستاد (220 ه . ق.) و پس از وی سردار ترک دیگری را بنام بغای بزرگ مأمور آن مهم نمود بعد از آن جعفر خیاط و سپس ایتاخ را با سی میلیون درهم برای مخارج قشون کشی روانه داشت. افشین پس از دو سال کارزار با پول و حیله بر بابک دست یافت و او را به سامرا آورد. واثق بن معتصم و سایر افراد خاندان خلافت پیشواز افشین آمدند و باور نمیکردند که از خطر بابک نجات یافته اند، چه بابک سراسر امپراطوری اسلام را بوحشت انداخته بود و در ظرف بیست سال شورش 255500 تن کشته اموال بسیاری را بغارت و یغما برده بسیاری از سرداران مأمون و معتصم را شکست داده بود، از آنرو گرفتاری بابک برای معتصم پیروزی بزرگی بشمار میرفت و دستور داد بابک را که مرد تنومندی بود سوار فیل کنند و در شهر گردانیده نزد او بیاورند و همین که بابک فیل سوار بر معتصم وارد شد به امر معتصم، شمشیردار بابک دست و پای بابک را برید، پس از آنکه بابک از فیل بزمین افتاد معتصم بشمشیردار فرمان داد تا سر بابک را ببرد و شکمش را پاره کند، آنگاه سرش را بخراسان فرستاد و تنش را در سامرا بدار آویخت. معتصم آن روز را جشن گرفت و به افشین و همراهان او محبت ها کرد و از روزی که افشین از سامرا رفت تا روزی که به سامراء برگشت هر روز یک دست خلعت و یک اسب برای افشین میفرستاد و علاوه بر انعام و خواربار و غیره هر روزی که افشین در برابر بابک سواره جنگ میکرد ده هزار درهم و روزی که سوار نمیشد پنج هزار درهم فوق العاده می پرداخت و همین که افشین به سامراء رسید معتصم بدست خود دو نشان جواهری به وی آویخت و بیست میلیون درهم به او انعام داد تا نصف آنرا برای خود بردارد و نصف دیگر را میان سپاهیان خود تقسیم کند، هم چنین فرمان حکومت سند را برای وی امضاء کرد و شاعران را وادار ساخت بخدمت افشین بروند و او را مدح بگویند. البته افشین هم برای این همه پول و خلعت و جاه و مقام بجنگ بابک رفت و آنچه را هم که از نقدینه و جنس در میدان کارزار به افشین میرسید مرتباً بشهر خود میفرستاد. ابن طاهر والی خراسان بخوبی ازین جریان آگاه بود و هر موقع که پولها و هدیه های افشین از راه خراسان بطور محرمانه بشهر اشروسنه موطن افشین در ماوراءالنهر حمل میشد جاسوسان چگونگی آنرا بوالی خبر میدادند، والی خراسان هم مراتب را به معتصم گزارش میداد، معتصم هم از والی تقاضا داشت که باکمال دقت مراقب این ارسال و مرسول باشد تا آنکه موقعی افشین اموال بسیاری توسط دوستان خود در انبان ها انباشته بمقصد اشروسنه حمل کرد، والی خراسان عبدالله طاهر که مراقب کار بود مأمورینی فرستاد آن اموال را ضبط کردند و همین که مأمورین اظهار داشتند این اموال متعلق به افشین میباشد ابن طاهر گفتهء آنها را رد کرده گفت افشین بچنین عملی مبادرت نمیکند شما به او تهمت میزنید و این اموال را بدزدی میبرید. از همان موقع میان ابن طاهر و افشین کدورت سختی پدید آمد که بالاخره به حبس افشین منتهی گشت و در محاکمهء وی (بنابه گفتهء ابن اثیر) محقق گشت که افشین بدروغی و برای پول درآوردن از خلیفه مسلمان شده و باطناً بدین مجوس باقی مانده است. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمهء علی جواهرکلام ج 2 صص 178 - 180). سعید نفیسی نوشته اند: در میان کسانی که علمدار جنبش های ملی ایران بوده اند چند تن هستند که ایشان را زنده دارندهء ایران باید شمرد و جای آن دارد که ایرانی ایشان را پهلوانان داستان و تاریخ خود نام نهد و با رستم دستان و اسفندیار روئین تن و یا با کورش و داریوش و اردشیر بابکان و شاپور و خسرو و انوشیروان همدوش بشناسد و حماسه های بسیار وقف سران این مردم بزرگ چون ماه آفرید و سنباد و مقنع و ابومسلم و استاذسیس و مازیار و افشین و بابک و مردآویز و عمرولیث و اسماعیل بن احمد سامانی کند. در میان این گروه مردان بزرگ بابک خرم دین از حیث مردانگی های بسیار و دلاوریهای شگفت مقام دیگری دارد، تنها کسی که میتواند تا حدی با وی برابری کند مازیار است. بدبختانه جزئیات زندگی این مرد بزرگ در پس پردهء تعصب دینی مورخین از ما پنهان مانده و این سطور برای آنست که آنچه تا این روزگاران رسیده است در جائی گرد آمده بماند تا در روزهای حاجت ایرانیان را بکار آید و اگر خدای ناکرده روزی ایران را چنین دشواریها پیش آمد سرمشقی برای پروردن چون بابک کسی در میان باشد. طبری می نویسد که: بابک از نسل مزدک بود که بزمان نوشین روان بیرون آمده بود. ابن الندیم در کتاب الفهرست گوید: واقدبن عمرو تمیمی که اخبار بابک را جمع کرده است، گفته است پدرش مردی از مردم مداین و روغن فروش بود، به سرحدات آذربایجان رفت و در قریه ای که بلال آباد نام داشت از روستاهای میمد سکنی گرفت و روغن در ظرفی بر پشت می گذاشت و در قراء روستای میمد می گشت، زنی اعور را دلباخته شد و این زن مادر بابک بود، با این زن مدتی بحرام گرد می آمد. وقتی با این زن از قریه بیرون رفته بود و ایشان تنها بودند و شرابی داشتند که می خوردند گروهی از زنان قریه بیرون آمدند و خواستند آب از سرچشمه ای بردارند و بآهنگ نبطی ترنم می کردند و بسرچشمه نزدیک شدند و چون ایشان را با هم دیدند بر ایشان هجوم بردند، عبدالله (پدر بابک) گریخت و موی مادر بابک را کشیدند و او را بقریه بردند و رسوا کردند. واقد گوید که این روغن فروش نزد پدر این زن رفت و پدر، آن دختر را بزنی به وی داد و بابک از او زاد. در یکی از سفرها که بکوه سبلان رفته بود کسی از پشت برو حمله برد و برو زخم زد و وی نیز برو زخمی زد ولیکن کشته شد و آن کس که وی را زخم زده بود نیز پس از چندی مرد و پس از مرگ وی مادر بابک کودکان مردم را شیر میداد و مزد میستاند تا اینکه بابک ده ساله شد. گویند روزی مادر بابک بیرون رفت و در پی پسر میگشت و بابک در آن زمان گاوهای مردم را میچرانید، مادر، وی را زیر درختی یافت که خفته و برهنه بود زیر هر موئی از سینه و سر وی خون بیرون آمده بود و چون بابک بیدار شد و برخاست دیگر خونی ندید، دانست که بزودی کار پسرش بالا گیرد. نیز واقد گوید که: بابک در خدمت شبل بن منقی ازدی در روستائی بالای کوهی بود و چارپایان وی را نگاه میداشت و از غلامان او طنبور زدن آموخت، پس از آنجا به تبریز از اعمال آذربایجان رفت و دو سال نزد محمد بن رواد ازدی بود، سپس نزدیک مادر بازگشت و نزد وی ماند و درین هنگام هیجده ساله بود. هم واقدبن عمرو گوید: در کوههای بذ و در کوهستان نزدیک آنجا دو مرد بودند از کافران راهزن و مالدار که در ریاست بر گروهی از خرمیان که در کوههای بذ هستند با یکدیگر زد و خورد میکردند، یکی از آن دو را جاویدان بن سهرک نام بود و دیگری تنها بکنیهء ابوعمران معروفست، این دو تن تابستانها با یکدیگر میجنگیدند و چون زمستان میرسید برف در میان ایشان حایل میشد و راهها بسته میشد و دست از جنگ برمیداشتند. جاویدان که استاد بابک بود با دوهزار گوسفند از شهر خود بیرون آمد و آهنگ زنجان از شهرهای سرحد قزوین داشت، بدان شهر رفت و گوسفندان را فروخت و چون میخواست به کوهستان بذ بازگردد در روستای میمد برف و تاریکی شب او را درگرفت و بقریهء بلال آباد رفت و بزرگ آن قریه از وی درخواست کرد که بخانهء او فرودآید ولی چون در حق او تخفیفی روا داشت جاویدان بخانهء مادر بابک رفت که باآنکه در سختی و بی چیزی زندگی میکرد او را پذیرفت و مادر بابک برخاست که آتش افروزد زیرا که بجز آن استطاعت دیگر نداشت و بابک بخدمت غلامان و چهارپایان او برخاست و آب آورد جاویدان بابک را فرستاد که طعامی و شرابی و علوفه ای بخرد و چون وی بازآمد با او سخن گفتن گرفت و وی را با اینهمه دشواری و سختی زندگی دانا یافت و دید با آنکه زبانش میگیرد زبان ایران را بخوبی میداند و مردی باهوش و زیرکست. مادر بابک را گفت که: من مردی ام از کوه بذ و در آن دیار مال بسیار دارم و این پسر ترا خواهانم، او را بمن ده تا با خود ببرم و بر زمین و مالهای خود بگمارم و در هر ماه پنجاه درهم مزد وی را نزد تو فرستم، مادر بابک وی را گفت: تو مردی نیکوکار مینمائی و آثار وسعت از تو پیداست و دلم بر سخن تو آرام گرفت. چون براه افتاد، بابک را به او گسیل کرد. پس از آن ابوعمران از کوه خود بر جاویدان برخاست و جنگ کرد و شکست خورد، جاویدان ابوعمران را کشت و بکوه خود بازگشت ولی زخم نیزه ای برداشته بود و سه روز در خانهء خود ماند و از آن زخم بمرد. زن جاویدان که دلباختهء بابک شده بود و با هم گرد میآمدند و چون جاویدان مُرد آن زن بابک را گفت که تو مردی زیرک و دلیری و این مرد اکنون بمرد من بمرگ شوی خود بانگ بلند نکنم و سوی هیچیک از پیروان وی آهنگ نکنم. فردا را آماده باش تا ایشان را فراهم آورم و گویم که جاویدان دوش گفت که: من امشب بمیرم و روح من از پیکر من برون آید و به پیکر بابک رود و با روان بابک انباز شود و نیز گویم که دیری نکشد که بابک شما را بجائی رساند که تاکنون هیچکس بدانجا نرسیده و هیچکس پس ازو بدانجا نرسد و بابک خداوند روی زمین شود و گردنکشان را براندازد و مذهب مزدک را دیگربار زنده کند و بدست بابک ذلیلِ شما عزیز و پستِ شما بلند گردد. بابک از شنیدن این سخنان بطمع افتاد و آنرا بشارتی دانست و آمادهء کار شد، چون بامداد برآمد سپاه جاویدان گرد آمدند و گفتند چه شد که ما را نخواست تا وصیتی کند. زن گفت چیزی او را از این کار بازنداشت جز آنکه شما در روستاها و خانه های خود پراکنده بودید و اگر میخواست کسی فرستد و شما را گرد آورد، این خبر منتشر میشد و ایمن نبود که در انتشار این خبر تازیان بر شما زیانی نرسانند، با من بدین چه اکنون میگویم عهد کرده است باشد که بپذیرید و بدان عمل کنید گفتند: بازگوی عهدی که با تو کرده است چگونه است زیرا که تا زنده بود ما از فرمان وی سر نمی پیچیدیم و پس از مرگ نیز با وی خلاف نکنیم، زن گفت که: جاویدان مرا گفت امشب میمیرم و روح از پیکرم بیرون رود و در پیکر این جوان درآید و رأی من چنین است که وی را بر پیروان خویش خداوند کنم و چون من بمردم این سخن ایشان را بگوی و بازگوی که هرکس در این باب با من خلاف کند و اختیار مرا نگزیند دین ندارد. گفتند که ما عهد وی را دربارهء این جوان پذیرفتیم سپس آن زن گاوی خواست و فرمود که آنرا بکشند و پوست آنرا بکنند و آن پوست را گشاده کنند و از هم بدرند و آن پوست را بگسترد و طشتی پر از شراب بر آن گذاشت و نانی را بشکست و در اطراف پوست گاو بنهاد و آن مردم را یک یک همی خواند و میگفت که: بر آن پوست پای بکوبند و پاره ای از نان بردارند و در شراب فروبرند و بخورند و بگویند: ای روح بابک بر تو ایمان آوردم همچنان که بروح جاویدان ایمان آورده بودم و سپس دست بابک را بگیرند و دست بر دست وی زنند و ببوسند. آن مردم همه چنین کردند و چون طعام آماده شد، ایشان را بطعام و شراب خواند، سپس آن زن بر بستر خویش نشست و بابک را بر آن بستر نشاند و پشت بر آن مردم داشت و چون سه بسه شراب خوردند دسته ای ریحان برگرفت و بسوی بابک انداخت. بابک آن دستهء ریحان را برگرفت، و آداب زناشوئی ایشان چنین است و مردم برخاستند و دست بدست ایشان زدند و بدین زناشوئی رضا دادند. محمد عوفی در جوامع الحکایات و لوامع الروایات این نکات را با اندک تغییراتی آورده و چنین گفته است: «گویند او را پدر پدید نبود و مادر او زنی بود یک چشم از دیهی از دیهای آذربایجان و گفته اند مردی از متطببان(2) سواد عراق با وی نزدیکی کرد و بابک از وی متولد شد و مادر او بگدائی او را میپرورد تا آنگاه که بحد بلوغ رسید و یکی از مردم آن دیه او را بمزد گرفت، ستوران او را بچرا میبرد و گویند روزی مادر برای او طعام آورده بود او را دید زیر درختی خفته و مویهای اندام او بپای خاسته و از هر بن موئی قطرهء خونی میچکد و در آن کوه طایفه ای بودند از خرم دینان و زنادقه و ایشان را دو رئیس بود هر دو با یکدیگر خصومت بود یکی را نام جاویدان و دیگری را عمران، روزی آن جاویدان بدان دیه که بابک آنجا ساکن بود گذر کرد و بابک را بدید و علامات جرأت و آثار شهامت در وی تفرس کرد او را از مادر بخواست و با خود ببرد. بابک با زن جاویدان عشقبازی آغاز کرد تا زن را صید خود کرد و آن زن او را بر اسرار شوهر خویش آگاه گردانید و خزاین و دفاین بدو نمود و بابک کار بخود گرفت و بعد از مدتی جنگی افتاد در میان آن جماعت و جاویدان در آن جنگ کشته شد و زن جاویدان با آن جماعت گفت که جاویدان بابک را خلیفهء خود کرده است و اهل این نواحی را به پیروی او وصیت کرده و روح جاویدان به وی تحویل کرده است و شما را وعده داد که بدست او فتح و ظفر یابید و آن جماعت به پیروی او تن دردادند و بابک یاران خود را گرد آورد و ایشان عُدّتی و عددی نداشتند. بابک جمله را سلاح داد و ایشان را گفت صبر کنید چندان که ثلثی از شب برآید و برون آئید و بانگ کنید و هرکس را که بر کیش ما نیست از زن و مرد و کودک جمله را بشمشیر بگذرانید، پس جمله برین قرار بازگشتند و نیم شب خروج کردند و اهل آن دیه را از مسلمانان بکشتند و کس ندانست که ایشان را که فرمود و خوفی و هراسی در دلهای مردم جای گرفت و بی توقف ایشان را بنواحی دورتر فرستاد و هرکه را یافتند بکشتند، و ایشان مردمانی بودند دهقان و کشتن و جنگ کردن عادت نداشتند و بدین دو جنگ که کردند کشتن عادت گرفتند. و برین دلیر شدند و خلقی از دزدان و بددینان و ارباب فساد روی به وی نهادند تا او را بیست هزار سوار گرد آمد بجز پیادگان. و گروهی از مسلمانان را مثله کردند و بآتش سوختند و آن فساد پیش گرفت که هرگز پیش ازو و پس ازو کسی نشان نداده است و چند بار لشکر خلیفه را منهزم کرد و فتنهء او بیست سال کشید. ابوحنیفهء دینوری در اخبارالطوال مینویسد: مردم در نسب و مذهب بابک اختلاف کرده اند و آنچه بر من درست آمد و ثابت شد اینست که او از فرزندان مطهربن فاطمه دختر ابومسلم بوده است و طایفهء فاطمیه از خرمیه به وی منسوب اند. سمعانی در کتاب الانساب نام او را بابک بن مردس [ مرداس ] می نویسد و اینکه در کتاب های عربی بنام بابک خرمی و در کتابهای فارسی به اسم بابک خرم دین خوانده میشود از آن جهت است که وی معروفترین کسی است که در ترویج مذهب خرم دین با خرمیان کوشیده است. درباب تاریخ این مذهب اطلاع کافی بدست نیست و آنچه در عقاید ایشان در کتابها نوشته اند آلوده به غرض و تهمت است، چیزی که ظاهراً مسلم است اینست که مذهب خرمیان یکی از فروع مذهب مزدک بوده و خرمیان را مزدکیان جدید باید دانست. ابن عبری در مختصرالدول مینویسد که شمارهء پیروان بابک بجز رجاله بیست هزار بود و پیروان وی هیچ زن و مرد و جوان و کودک مسلمان نمی یافتند مگر آنکه آنرا پاره پاره کنند و بکشند و شمارهء کسانی که بدست ایشان کشته شد 2555 تن رسید. عوفی در جوامع الحکایات گوید: در تاریخ مقدسی آورده است که حساب کردند کشتگان او را، هزارهزار (یک میلیون) مسلمانان را کشته بود. ابومنصور بغدادی در کتاب الفرق بین الفرق گوید شمارهء پیروان بابک از مردم آذربایجان و دیلمانی که بدو پیوسته بودند به سیصدهزار تن میرسید. نظام الملک در سیاست نامه مینویسد که یک تن از جلادان بابک گرفتار شده بود او را پرسیدند که تو چند کس کشته ای؟ گفت: بابک را جلادان بسیار بود اما آنچه من کشته ام سی وشش هزار مسلمان است بیرون از جلادان دیگر. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده و قاضی احمد غفاری در تاریخ نگارستان نوشته اند که این جلاد گفت: ما ده تن بودیم و آنچه بدست من کشته شد بیست هزار کس بوده اند. مؤلف روضة الصفا نیز همین نکته را آورده و در پایان آن گوید: و در بعضی از روایات وارد شد و العهدة علی الراوی که عدد مقتولان بابک در معارک و غیر آن بهزارهزار رسید. مؤلفین تاریخ نگارستان و مجمل فصیحی نام این جلاد را نوذر ضبط کرده اند. مؤلف زینة المجالس شمارهء جلادان را ده و شمارهء کشتگان بدست یک تن از ایشان را بیست هزار نوشته است. فزونی استرآبادی در کتاب بحیره شمارهء جلادان را بیست نوشته و گوید وی گفت: ما بیست جلاد بودیم اما بمن کمتر خدمت میفرمود، آنچه بدست من کشته شده اند شاید از بیست هزار کس زیاده باشد از دیگران خبر ندارم. اعتمادالسلطنه در منتظم ناصری گوید: شمارهء کسانی که در ظرف بیست سال بدست اتباع بابک کشته شدند به 2555 تن رسید. ابن خلدون مینویسد شمارهء کسانی که بابک در بیست سال کشته بود صدوپنجاه وپنج هزار بود و چون بابک شکست خورد شمارهء کسانی که از وی نجات یافتند فقط از زن و بچه هفت هزاروششصد تن بودند. مسعودی در کتاب التنبیه والاشراف گوید: آنچه بابک در مدت بیست ودو سال از سپاهیان مأمون و معتصم و امراء و سران و دیگران از سایر طبقات مردم کشت کمترین شماره ای که گفته اند پانصدهزار است و بیش ازین هم گفته اند، شمارهء آن ممکن نیست. طبری و ابن اثیر شمارهء کسانی را که بابک در مدت تسلط خویش کشته است 2555 تن نوشته اند. فصیحی خوافی در حوادث سال 139 ه . ق. درباب ابومسلم خراسانی مینویسد: چهار کس اند در زمان اسلام که بر دست هر چهار، هزارهزار مردم زیادت بقتل آمده اند، اول ابومسلم، دوم حجاج بن یوسف، سوم بابک الخرمی، چهارم برقعی (که مراد مقنع) است. آغاز ظهور مذهب خرمیان معلوم نیست و مورخین را درباب اینکه این مذهب را بابک رواج داده یا پیش از آن هم بوده است و وی بدان گرویده اختلافست ولی چیزی که تقریباً مسلم میشود اینست که پیش از بابک این کیش در میان بوده و بابک در ترویج آن کوشیده و آنرا به منتهای قوت خود رسانده است، نخستین بار که اسمی از خرمیان در تاریخ ظاهر میشود در سال 162 ه . ق. است که بنابر گفتهء نظام الملک در زمان خلافت مهدی باطنیان گرگان که ایشان را سرخ علم میخواندند با خرم دینان همدست شدند و گفتند: ابومسلم زنده است، ملک بستانیم، و پسر او ابوالغرا را مقدم خویش کردند و تا ری، آمدند و حلال و حرام را یکی کردند و زنان را مباح دانستند و مهدی نامه نوشت به اطراف بعمروبن البلا که والی طبرستان بود فرمان داد که بجنگ ایشان رود و آن گروه پراکنده شدند و بار دیگر در زمانی که هارون الرشید در خراسان بود (یعنی از سال 192 تا سال 193) خروج کردند از ناحیت اصفهان ترمدین و کاپله و فایک و روستاهای دیگر و مردم بسیاری از ری و همدان و دسته و لره بیرون آمدند و به این قوم پیوستند و شمارهء ایشان بیش از صدهزار بوده، هارون عبدالله بن مبارک را از خراسان با بیست هزار سوار بجنگ ایشان فرستاد، ایشان بترسیدند و هر گروه بجای خود بازگشتند، عبدالله بن مبارک نامه نوشت که: از ابودلف قاسم بن عیسی عجلی چاره نیست هارون جواب مساعد داد که ایشان همه دست یکی کردند و خرم دینان و باطنیان بسیار جمع شدند و دیگربار دست بغارت و فساد بردند و ابودلف عجلی و عبدالله بن مبارک ناگاه بریشان تاختند و خلقی بی حد و بی عدد از ایشان کشتند و فرزندان ایشان را ببغداد بردند و فروختند. پس از آن چون نه سال ازین واقعه گذشت در زمان مأمون بابک از آذربایجان خروج کرد. در مجمل فصیحی در حوادث سال 162 مذکور است: ابتدای خروج خرم دینان در اصفهان و باطنیان با ایشان یکی شدند و از این تاریخ تا سنهء ثلثمائه (300 ه . ق.) بسیار مردم بقتل آوردند. خاتمهء کار خرم دینان نیز بدرستی معلوم نیست چه قطعاً پس از کشته شدن بابک و برچیده شدن دستگاه وی در آذربایجان نابود نشده اند و در زمان های بعد گاهی خروج کرده اند، چنانکه در زمان واثق (227 - 232) بار دیگر خروج کرده اند. و نظام الملک درین باب در سیاست نامه آورده است: خرم دینان در ناحیت اصفهان فسادها کردند. تا سنهء ثلثمائه (300) خروج میکردند و در کوههای اصفهان مأوی میگرفتند و دیهها می غارتیدند و پیر و جوان و زن و بچهء مردمان را می کشتند و هر سال فتنهء ایشان در میان بوده هیچ لشکر با ایشان موافقت نتوانست کرد عاجز آمده بودند، بدان جایهای حصین و محکم که داشتند بآخر گرفتار شدند و سرهاشان در اصفهان بیاویختند و بدین فتح بهمه بلاد اسلام نامه نبشتند. پس از آن تا اوایل قرن ششم نیز حتماً بوده اند و در زمان مسترشد (512 - 529 ه . ق.) بار دیگر خروج کرده اند. و محمد عوفی درین باب مینویسد: در عهد مسترشد جماعتی خرم دینان در بلاد آذربایجان نشسته بودند و فساد میکردند و نوایر شر و فتنه می افروختند، مسترشد از جهت جهاد و قطع فساد ایشان بنفس خود حرکت فرمود با لشکری جرار بطرف آذربایجان رفت و طایفه ای از ملاحده ناگاه بر وی پیدا شدند و او را بگرفتند و کارد زدند و هلاک کردند، روز پنجشنبه هفدهم ماه ذیقعدهء سنهء تسع وعشرین وخمسمائه (529) رایت حیات او سرنگون گشت و دامن دیدهء اعیان و ارکان دولت او پرخون گشت. درباب کلمهء خرم دینی بعضی از مورخین اشتباه کرده اند و آن را فقط نام اتباع بابک دانسته اند ولی از قراین کام پیداست که خرم دینی اسم عامی است برای پیروان مذهب جدیدی که در قرن دوم هجری در ایران ظاهر شده و شاید بازماندگان مزدکیان زمان ساسانیان در دوره های اسلامی باین نام خوانده شده باشند و خرم دین نام مسلک و مذهب ایشان بوده و ظاهراً این ترکیب «خرم دین» تقلیدیست از ترکیب «به دین» که درباب مذهب زرتشت گفته میشده است. و خرم دینان بدو طایفه منقسم میشده اند: نخست جاویدانیان یا جاویدانیه که اتباع جاویدان سلف بابک بوده اند و دوم بابکیان یا بابکیه که پیروان بابک باشند، از جزئیات عقاید خرم دینان مطلقاً آگاهی بما نرسیده و اگر کتابهای مذهبی داشته اند نابود شده است و آنچه از ایشان میدانیم اشارت مختصریست که آلوده بتهمت و غرض در اقوال مورخین میتوان یافت و درین اقوال نیز اختلافست زیرا که بعضی ایشان را از مزدکیان نوشته اند و بعضی از اسماعیلیه و باطنیان شمرده اند و بعضی از فروع مسلمیه یا ابومسلمیه پیروان ابومسلم خراسانی شمرده اند و بعضی از صوفیان اباحیه دانسته اند و گفته اند که: بتناسخ قائل بوده اند و محرمات اسلام را مباح میدانسته اند و بعضی دیگر از غُلات یا غالیه شمرده اند ولی چیزی که درین میان تا درجه ای بوی حقیقت میدهد این است که بتناسخ قائل بوده اند و مانند مزدکیان بعضی چیزها را مباح میشمرده اند و در ضمن برای رواج مذهب و مسلک خویش از هیچگونه کشتار و خونریزی دریغ نمیکرده اند و مخصوصاً تعصب بسیار شدیدی بر تازیان و عقاید ایشان داشته اند و از این حیث با محمره یا سرخ علمان گرگان و طبرستان هم عقیده بوده اند و شاید در میان ایشان و مخصوصاً در میان بابک پیشرو خرم دینان و مازیار پسر قارن پیشرو سرخ علمان طبرستان اتحادی بوده است. قطعاً بابکیان یا خرم دینان منحصر به اتباع بابک در آذربایجان نبوده اند، بلکه در سایر نواحی مخصوصاً در مرکز ایران و در اطراف اصفهان و ناحیهء جبال یعنی تمام قلمروی که میان آذربایجان و طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و کاشان و خوزستان واقعست و شامل ناحیهء نهاوند و همدان و ری و اصفهان و کاشان و قم و سمنان و قزوین است خرم دینان بوده اند و بیشتر در روستاها و کوهستانها زندگی میکرده اند و هرگاه که فرصت می یافته اند خروج میکرده اند و مخالفین خود را چه بیخبر و چه در میدان جنگ میکشته اند و چون ازین حیث و بیشتر از آن جهت که قلمرو ایشان همان قلمرو باطنیان در قرن پنجم و ششم بوده است ایشان را جزو باطنیان شمرده اند، از قراین میتوان حدس زد که مذهب خرم دین از دو عنصر اصلی مرکب بوده است نخست یک عنصر ایرانی پیش از اسلام که شاید بعضی از عقاید مزدک جزو آن بوده و دوم یک عنصر ارتجاعی ایران بعد از اسلام که مانند تمام نهضتهای دیگری بوده است که در گوشه و کنار ایرانیان وطن پرست برای کوتاه کردن دست توانائی خلیفهء عرب پیش آورده اند و این نهضت جاویدان و بابک هم مانند نهضت های ابومسلم و ماه آفرید و مقنع و سنباد و قرمطیان و صاحب الزنج و کرامیان و سایر شعب خوارج ایران و شعوبیهء ایران بوده است و بهمین جهت است که مورخین و دیگر کسانی که درباب ایشان سخن رانده اند درست نتوانسته اند حقیقت را بدست آورند. ابومنصور بغدادی در کتاب الفرق بین الفرق درباب مزدکیان مینویسد که: صنف اول از اصحاب اباحه مزدکیان بودند و صنف دوم خرم دینان که در دولت اسلام ظاهر شدند و ایشان دو طایفه اند، بابکیان و مازیاریان و هر دو بمحمره معروفند و بابکیان پیروان بابک خرمی اند که در کوهستان بذین در ناحیهء آذربایجان خروج کرد و پیروان بسیار یافت و محرمات را مباح میدانست و مسلمانان بسیار را کشتند و خلفای بنی العباس سپاه بسیار بریشان فرستادند با افشین حاجب و محمد بن یوسف ثغری و ابودلف عجلی و دیگران و این سپاه مدت بیست سال با ایشان روبرو بود تا اینکه بابک و برادرش اسحاق بن ابراهیم را گرفتند و در سرّمن رآ در زمان معتصم بدار کشیدند. همین مؤلف جای دیگر درباب باطنیان گوید که: دعوت باطنیان نخست در زمان مأمون آشکار شد و سپس در زمان معتصم انتشار یافت و گویند افشین که صاحب سپاه معتصم بود دلش گروگان بابک خرمی بود و دعوت وی را پذیرفته بود و این خرمی در ناحیهء بذین خروج کرد و مردم آن کوهستان خرمی بر طریقهء مزدکی بودند و خرمیان و باطنیان همداستان بودند و خلیفه افشین را که دوستدار مسلمانان شناخته شده بود بجنگ وی فرستاد و او در باطن با بابک دست یکی داشت و در کشتار و هتک زنان او را یار بود پس افشین را یاری فرستاد و محمد بن یوسف ثغری و ابودلف قاسم بن عیسی عجلی به وی پیوستند و سپس سران سپاه عبدالله طاهر نیز ایشان را یاری کردند و شوکت بابکیان و قرمطیان بر سپاه مسلمانان افزون شد تا این که شهری که معروف بود به برزند از ترس بابکیان برای خود ساختند و چند سال جنگ در میان بود تا خدای مسلمانان را یاری کرد و بابک اسیر شد و در سرّمن رآ بسال 223 او را بدار آویختند و برادرش اسحاق نیز گرفتار شد و او را در بغداد با مازیار خداوند سرخ علمان (محمره) طبرستان و گرگان بدار زدند. صرف نظر از خطاهای فاحشی که در بسیاری از کلمات روی داده و تحریف شده است این مؤلف در این سخنان دو اشتباه بزرگ کرده، نخست آنکه نام برادر بابک را اسحاق بن ابراهیم نوشته و در تمام مراجع دیگر همه جا نام برادر بابک عبدالله ضبط کرده اند، چنانکه پس از این خواهدآمد، هرچند که ابن الندیم در کتاب الفهرست نام پدر بابک را عبدالله آورده است. اسحاق بن ابراهیم بن مصعب پسرعم طاهر ذوالیمینین (طاهربن حسین بن مصعب) از رجال معروف خاندان طاهری است که امیر بغداد بوده. عبدالله، برادر بابک را از سامرا نزد وی فرستاده اند و او در بغداد وی را بدار آویخته است، دیگر آنکه برادر بابک را در بغداد با مازیار بدار نزدند چه عبدالله برادر بابک را در سال 223 در بغداد بدار آویختند و مازیار را در سال 225 دو سال پس از آن در بیرون شهر سامرا بر تلی که به اسم کنیسهء بابک معروف شده و پس از این ذکر آن خواهدآمد در جوار دو چوبهء دار دیگری که بر یکی از آنها جسد بابک و بر دیگری پیکر یاطس رومی، بطریق عموریه را آویخته بودند بدار زده اند. نظام الملک در سیاست نامه گوید: بهر وقتی خرم دینان خروج کرده اند و باطنیان با ایشان یکی بوده اند و ایشان را قوت داده که اصل هر دو مذهب یکی است. و جای دیگر گوید: اما قاعدهء مذهب ایشان آن است که رنج از تن خویش برداشته اند و ترک شریعت بگفته چون نماز و روزه و حج و زکات و حلال داشتن خمر و مال و زن مردمان هرچه فریضه است از آن دور بوده اند و هرگه که مجمعی سازند تا جماعتی بهم شوند یا بمهی بنشینند و مشاورت کنند ابتدای سخن ایشان آن باشد که بر کشتن ابومسلم صاحب دولت دریغ خورند و بر کشندهء او لعنت کنند و صلوات دهند بر مهدی فیروز و بر هارون پسر فاطمه دختر ابومسلم که او را کودک دانا خوانند و بتازی الفتَی العالم و از اینجا معلوم گشت اصل مذهب مزدک و خرم دین و باطنیان همه یکی است. یاقوت در معجم البلدان در کلمهء «بذ» گوید: در آنجا محمره معروف بخرمیه آشکار شدند و بابک از آنجا بیرون آمد و منتظر مهدی بودند. ابن اثیر در وقایع سال 201 گوید: درین سال بابک خرمی بر مذهب جاویدانیه بیرون آمد و ایشان پیروان جاویدان بن سهل خداوند بذ بودند که دعوی کرد که روح جاویدان درو رفته و ایشان از فروع مجوس اند و مردانشان مادر و خواهر و دختر را نکاح کنند و بهمین جهت ایشان را خرمی خوانند و بمذهب تناسخ معتقد بودند و میگفتند روح از حیوان بغیر حیوان میرود. اعتمادالسلطنه در منتظم ناصری در همین مورد گوید: ابتدای امر بابک خرمی و ظهور او در میان طایفهء جاویدانیه بود که معتقد بتناسخ بودند، وی میگفت: ارواح نقل به ابدان مینمایند. سیدمرتضی داعی رازی در کتاب تبصرة العوام درباب فرق غالیان گوید: بدان که این قوم را در هر موضعی به لقبی خوانند، در اصفهان و نواحی آن خرمیه، در قزوین و ری مزدکی و سنبادی و در آذربایجان ذقولیه و در ماوراءالنهر مغان، و سپس درباب فرق اسمعیلیه مینویسد: چهارم بابکیه اند و بابک ملعونی بود از آذربایجان قوم بسیار بر وی جمع شدند و در زمان معتصم خروج کرد و بعد از مصاف بسیار او را گرفتند و هلاک کردند، و اندکی بعد گوید: فرقهء هیجدهم اسماعیلیه، و ایشان را باطنیه و قرامطه و خرمیه و سیفیه و بابکیه و محمره خوانده اند. شهرستانی در کتاب الملل والنحل درباب هاشمیه گوید: اتباع ابی هاشم محمد بن حنفیه و از پیروان امامت عبدالله بن معاویة بن عبدالله بن جعفربن ابی طالب و خرمیه و مزدکیه در عراق از ایشانند. و نیز جای دیگر درباب غُلات گوید: غالیه، هر کدام را لقبی است، در اصفهان خرمیه و کودکیه و در ری مزدکیه و سنبادیه و در آذربایجان ذقولیه و در جای دیگر محمره و در ماوراءالنهر مبیضه خوانند. سمعانی در کتاب الانساب گوید: بابکیه منسوب ببابک بن مرداس اند و او مردی بود که در زمان مأمون در آذربایجان بیرون آمد و در زمان معتصم کار او بالا گرفت و سپاه بسیار از مسلمانان بجنگ وی فرستادند و افشین سپهسالار معتصم برو ظفر یافت و او را بسامرا برد و معتصم گفت که او را زنده بدار زنند و علمای سامرا او را سبّ کردند و از بابکیان تا امروز گروهی در کوههای بذین مانده اند و دست نشاندهء امرای آذربایجانند و ایشان خرمیه اند و هر سال شبی دارند که زنان و مردان گرد آیند و چراغ را خاموش کنند و هر مردی که بزنی دست یافت از آن اوست، و مردی داشته اند پیش از اسلام که او را شروین نامند و از محمد و پیامبران دیگر بالاتر میشمارند و تا این زمان در محافل و خلوتها و مناجاتهای خود برای وی نوحه میخوانند، و در کوههای همدان جائی است که آن را شهر شروین نامند که باو نسبت دهند. پس از آن در جای دیگر گوید: خرمیه طایفه ای از باطنیان اند که ایشان را خرم دینیه نامند یعنی هرچه خواهند و میل ایشان بدان باشد بکنند و این لقب از آن است که محرمات را مباح دانند و از خمر و سایر لذات و نکاح ذوات المحارم و آنچه لذت برند روا دارند و از این جهت بمزدکیان از مجوس شبیه اند که در ایام قباد بیرون آمدند و تمام زنان را مباح کردند و محرمات دیگر را نیز مباح دانسته اند تا اینکه انوشیروان بن قباد ایشان را کشت. نکتهء مهمی که از این گفتار سمعانی برمیآید اینست که خرم دینان تا اواسط قرن ششم هجری که زمان زندگی سمعانی بوده است در همان نواحی که بابک بوده و پس از این توضیح خواهم داد بوده اند زیرا که سمعانی در شهر مرو روز دوشنبه 21 شعبان 506 ولادت یافته و در همان شهر شب اول ربیع الاول 562 رحلت کرده است. اما جاویدان استاد بابک که نام وی را به اختلاف جاویدان بن سهل یا جاویدان بن شهرک یا جاویدان بن سهرک نوشته اند پیشوای خرم دینان پیش از بابک بوده و نام پدر وی ظاهراً شهرک بوده است. و سهرک و سهل هر دو تحریفی است از کلمهء شهرک که گویا از کاتب و ناسخ ناشی شده است. یعقوبی در کتاب البلدان مینویسد که مردم شهرهای آذربایجان مخلوطی هستند از عجم آذری و جاویدانیه که مردم شهر بذ باشند که بابک در آنجا بود. طبری در وقایع سال 201 مینویسد درین سال بابک خرمی بر مذهب جاویدانیه بیرون آمد و ایشان پیروان جاویدان بن سهل خداوند بذ بودند و دعوی کرد که روح جاویدان درو دمیده شده است و فتنه آغاز کرد. قلمرو خرم دینان و پیروان این مذهب تقریباً تمامت ایران بوده است: از یک سو بطبرستان میرسیده چنانکه درباب مازیار مینویسند که چون بر معتصم خروج کرد تمام مسلمانان را از کار دور کرد و بجای ایشان زرتشتیان و خرم دینان را گماشت و بر مسلمانان مسلط کرد و ایشان را گفت که مسجدها را ویران و نشانهء اسلام را نابود کنند، از سوی دیگر به بلخ میرسیده است چنانکه ابن الندیم در کتاب الفهرست گوید: بعضی از مردم بومسلمیه را خرم دینیه مینامند. گویند در بلخ جماعتی از ایشان هست، از سوی دیگر در آذربایجان و نواحی اصفهان و کرج و لرستان و خوزستان و همدان و بصره و ارمنستان و قم و کاشان و ری و خراسان نیز بوده اند چنانکه مسعودی در کتاب التنبیه والاشراف گوید: درباب جاودانیه که پیروان جاودان بن شهرک خرمی استاد بابک بودند در کتاب خود فی المقالات فی اصول دیانات و در کتاب سرالحیات گفته ام که مذاهب خرمیه و کوذکیه و کوذک شاهیه و غیره ازیشان در نواحی اصفهان و برج و کرج ابی دلف و زرین یعنی زر معقل و زر ابودلف و روستای ورسنجان و قم و کوذشت از اعمال صیمره از مهرجان قذق(3) و بلاد سیروان و اربوجان از شهرهای ماسبندان و همدان و ماه کوفه و ماه بصره و آذربایجان و ارمنستان و قم و کاشان و ری و خراسان و سایر نواحی ایران بوده اند. در میان صاحبان مذاهب در ایران بجز بابک خرم دین، دیگری هم بنام بابک بوده است که بعضی از مؤلفین این دو را اشتباه کرده اند و ابن الندیم در کتاب الفهرست درباب این بابک دوم گوید: خولانیه پیروان ملیح خولانی اند و او شاگرد بابک بن بهرام بود و بابک شاگرد شیلی بود و او با شیلی موافقت داشت و بر مذهب یهود میایستاد. ناحیه ای که بابک خرم دین در آن فرمانروائی میکرده و دین خویش را در آن رواج داده است ناحیهء وسیعی است در شمال غربی ایران که قسمتی از آن جزو آذربایجان قفقاز (اران) و قمستی جزو آذربایجان ایران است، از جانب جنوب بحدود اردبیل و مرند، از جانب مشرق بدریای خزر و ناحیهء شماخی و شیروان و از جانب شمال بدشت مغان و سواحل رود ارس و از سمت مغرب بنواحی جلفا و نخجوان و مرند میرسیده یعنی شامل ناحیهء اردبیل و دشت مغان و ارس و اردوباد و جلفا و نخجوان و مرند بوده و محل اقامت وی در قسمت شمالی کوهستان سیلان بوده است و بواسطهء دشواری راهها و سردی این ناحیه و کوههای بلند مدتهای مدید کسی بریشان دست نیافت و بیش از 30 سال هرچه سپاه بجنگ ایشان فرستادند کاری از پیش نبرد و عاقبت بخیانت بر بابک دست یافتند.
مورخینِ زمان اقامتگاه بابک را کوهستان بَذّ نام برده اند و بعضی به تثنیه «بذین» مینویسند و ظاهراً کوهستان بذ یا بذین همان ناحیهء کوهستانی جنوب دشت مغان بوده است. ابن خردادبه در کتاب المسالک والممالک مسافات را از اردبیل تا شهر بذ که اقامتگاه بابک بوده است چنین مینویسد: از اردبیل تا خُشْ هشت فرسنگ و از آنجا تا برزند شش فرسنگ (پس از اردبیل تا برزند چهارده فرسنگ بوده)، برزند ویران بود و افشین آنرا آبادان کرد از برزند تا سادراسب که نخستین خندق افشین آنجا بود دو فرسنگ (پس از اردبیل تا سادراسب شانزده فرسنگ بوده)، از آنجا تا زهرکش که خندق دوم افشین بود دو فرسنگ (پس تا اردبیل هیجده فرسنگ مسافت داشته)، از آنجا تا دوال رود که خندق سوم افشین بود دو فرسنگ (پس از اردبیل تا دوال رود بیست فرسنگ بوده است)، و از آنجا تا بذ شهر بابک یک فرسنگ، ازین قرار از اردبیل تا بذ شهری که بابک در آنجا می نشسته بیست ویک فرسنگ مسافت بوده است. از این آبادانی ها که ابن خردادبه نام میبرد امروز فقط دو آبادی باقیست، نخست خش که امروز در آذربایجان به اسم کُشا معروفست و دوم برزند و این هر دو آبادی در شمال غربی اردبیل بر سر راه مغان واقع است و ظاهراً از شهر بذ و کوهستان بذ یا بذین بهیچ وجه اثری نیست. ناحیهء بذ همان ناحیهء جنوبی مغان است که رود ارس از آن جاری است چنانکه مسعودی در مروج الذهب مینویسد که جریان رود ارس از بلاد بذین است که بلاد بابک خرمی در آذربایجان بوده منتهی مورخین عرب اغلب ارس را «الرس» نوشته اند. یاقوت در معجم البلدان در کلمهء بذ مینویسد ناحیتی در میان آذربایجان و اران و بابک خرمی در زمان معتصم از آن جا برون آمد، مسعر شاعر گفته است: در بذ محلی است که نزدیک سه جریب مساحت دارد و گویند آنجا جایگاه مردی است که هرکس خدای را دعا کند او را اجابت بخشد و پائین تر از آن نهر بزرگی است که کسانی که تب مزمن دارند در آب آن خود را بشویند شفا یابند و در کنار آن رود ارس است و انار خوب دارد که در همهء جهان مانند آن نیست و انجیر نیکو و انگوری دارد که باید در تنور خشک کنند زیرا که آن دیار همیشه پوشیده از ابر است و آفتاب در آن نمیتابد. نیز یاقوت در معجم البلدان در کلمهء ابرشتویم گوید: بفتح و سپس سکون و فتح را و سکون شین و فتح تا و کسر واو و یاء ساکن، کوهی در بذ از قلمرو موقان در نواحی آذربایجان که بابک خرمی آنجا بود... درباب برزند ابن الفقیه مینویسد که قریه ای بود که در زمان افشین، بابک آنرا لشکرگاه ساخت و حصار کرد و بنا نهاد. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب در «تومان اردبیل» مینویسد: «و از شیدان که مقابل بابک خرم بوده در کوه اردبیل است بجانب جیلار». از اینقرار ناحیهء بذ و شهر بذ و کوهستان بذ در جانب شرقی دشت مغان نزدیک ناحیهء طالش و سواحل و مجاورت سواحل غربی دریای خزر بوده است ولی چنانکه پیش از این هم اشارت رفت بابک از یک سو تا اردبیل و مرند و از سوی دیگر تا شماخی و شروان، از یک سو تا اردوباد و جلفا و نخجوان را بدست خویش داشته است و درین ناحیهء وسیع که قسمتی از مغرب و مرکز آذربایجان امروز و جنوب غربی اران قدیم باشد حکمرانی میکرده و دین خود را درین ناحیه رواج داده است. مدت تسلط بابک را درین نواحی مورخین عموماً بیست سال نوشته اند و طبری سی سال مینویسد. مدت جنگهای خرم دینان بشمار درست 61 سال بوده است زیرا که در سال 162 ه . ق. خروج کرده اند و در سال 223 بابک دستگیر و کشته شده است. مأمون و معتصم کوشش های بسیاری در دفع ایشان کردند و مدت سی ونه سال چندین بار سپاه فراوان بجنگشان فرستادند و تمامی کسانی که درین مدت بلشکرکشی و کارفرمائی در دربار بغداد معروف بوده اند هریک بنوبت خویش با ایشان جنگ کرده ناکام بازگشته اند و بعضی در زد و خورد با ایشان کشته شده اند و سبب ناکامی این همه لشکرکشان در جنگ بابک در ظاهر چنین مینماید که سرمای سخت و تنگی راههای ناحیهء شرقی آذربایجان و کوهستان سبلان بوده ولی اندک تأملی در باطن امر معلوم میکند که سبب کامرانی بابک و ناکامی دشمنان وی اتفاق کلمهء مردم آذربایجان و همداستانی ایشان در پیروی نکردن از سلطهء تازیان بوده و حکمرانی بابک در حقیقت جنبش ملی ایرانیان در برابر تازیان بوده است. ابوعلی بلعمی در ترجمهء تاریخ طبری در سبب برخاستن بابک چنین مینویسد: «و این بابک مردی بود که خرم دینی در آن عصر پدید کرد و مذهب او مذهب زنادقه بود و اندر آن هیچ مقالت نبود جز دست بازداشتن مسلمانی حلال داشتن نبید و زنا و خواسته و هرچه بمسلمانی اندر حرام بود او حلال کرد بر مردمان و مر صانع را و نبوت را انکار کرد تا امر و نهی از خلق برداشت و خلق بسیار از اهل ارمنیه و آذربایجان هلاک کرد و بکفر خواند و مسلمانان را همی کشت و سپاههای سلطان را همی شکست و سی سال هم بدین مذهب بماند و خلق بسیار تباه کرد. و سبب دراز ماندن بابک آن بود که مردمان جوان و دهقانان و خداوندان نعمت که ایشان را از علم نصیب نبود و مسلمانی اندر دل ایشان تنگ بود و شرایع اسلام را از نماز و روزه و حج و قربان و غسل جنابت بریشان گران بود و می خوردن و زنا کردن و از لواطه و مناهی خدای عزوجل دست بازداشتن ایشان را خوش نمیآمد چون در مذهب بابک این همه آسان یافتند او را اجابت کردند و تبع او بسیار شد. دیگر سبب آن بود که چند کرت سپاه سلطان هزیمت کرده بود و مأوی گاه او در کوههای ارمنیه و آذربیجان بود جایهای سخت دشوار که سپاه آنجا در نتوانستی رفتن که صد پیاده در گذاری بایستادندی اگر صدهزار سوار بودی بازداشتندی و کوه ها و دربندها سخت بود اندر یکدیگر شده در میان آن کوهها حصاری کرده بود که آن را بذ خواندندی و او ایمن آنجای درنشسته بودی چون لشکری بیامدی گرداگرد آن کوهها فرودآمدندی و بدیشان راه نیافتندی و او آنجا همی بود تا روزگار بسیار برآمد. چون سپاه امن یافتندی یک شب شبیخون کردندی و خلقی را هلاک کردی و سپاه اسلام را هزیمت کردی تا دیگرباره سلطان بصد جهد لشکر دگرباره گرد کردی و بفرستادی و بدین جملت بیست سال بماند و آن مردمان که در آن کوهها بودند از دهقانان و دیگران همه متابع او بودند گروهی از تتبع و گروهی از بیم.
رویهمرفته مورخین ایرانی و عرب که در دوره های اسلامی تألیفات کرده اند در هر موردی که یک تن از پیشوایان ملت ایران جنبشی برپای کرده و بر تازیان بیرون آمده است نتوانسته اند کنه مقصود وی و حقیقت نهضت او را بدست آورند و بهمین جهت جنبش وی را جنبهء بدمذهبی و بی دینی و زندقه داده اند و هرکس را که بر خلیفهء تازی برخاسته است زندیق و ملحد و کافر و بددین خوانده اند و نام شریف و خاطرهء گرامی او را به تهمت و افترا آلوده اند، دربارهء بابک خرم دین نیز همین معاملت را روا داشته اند ولی درین زمان که ما از آن تعصب خلیفه پرستی و قبول سلطهء بیگانگان وارسته ایم و بدیدهء تحقیق بر تاریخ دیار خویش مینگریم بر ما آشکار میشود که این مردان بزرگ را اندیشه ای جز رهائی از یوغ بیگانگان نبوده و این همه طغیانهای پیاپی که مخصوصاً در سیصد سال اول دستبرد تازیان بر ایران در تاریخ نیاکان خویش می بینیم جز برای نجات ایران نبوده است. از سال 162 که خرم دینان بخروج آغاز کرده اند تا سال 223 که بابک کشته شده است پیوسته با اعمال بغداد در زد و خورد بوده اند، تا سال 217 با فرستادگان مأمون میجنگیده اند و تا سال 223 با سپاه معتصم در جنگ بوده اند. مؤلف مجمل فصیحی آغاز خروج خرم دینان را در سال 162 مینویسد و گوید: ابتدای خروج خرم دینان در اصفهان، و باطنیان با ایشان یکی شدند و از این تاریخ تا سنهء ثلثمائه (300) بسیار مردم بقتل آوردند. ظاهراً سال 162 نخستین سالیست که خرم دینان در ایران ظاهر شده اند و در حدود اصفهان بیرون آمده اند و سپس سی سال بعد یعنی در سال 192 خرم دینان آذربایجان جنبشی کرده اند و سپس نه سال بعد یعنی در سال 201 بابک به پیشوائی ایشان بیرون آمده است. گویا نه سال اول یعنی از 192 تا 201 مدت پیشوائی جاویدان بن شهرک است که پیش ازین ذکر او رفت و از آن پس تا 223 مدت بیست ودو سال بابک پیشوای ایشان بوده است و اینکه طبری مدت استیلای ایشان را سی سال مینویسد از آغاز خروج جاویدان شمار کرده است و مورخین دیگر که بیست سال نوشته اند مدت پیشوائی بابک را تخمین کرده اند. از این قرار تقریباً مسلم میشود که خرم دینان نخست در نواحی اصفهان ظاهر شده اند و پس از آن در نتیجهء سختگیریهای خلفا یا تمام آن گروهی که در حدود اصفهان بوده اند بدین نواحی آذربایجان گریخته اند و در کوهستان سخت خود را پناه داده اند یا اینکه تنی چند از ایشان بدان ناحیت رفته و مردم آن دیار را بآئین و مسلک خود جلب کرده اند. تا زمانی که مأمون زنده بود چندان بریشان سخت نگرفتند زیرا که مأمون از میان خلفای بنی العباس این امتیاز را داشت که سلیم النفس و مهربان بود و از خونریزیها و سخت گیریهای بی حد که دیگران از خاندان وی بدان بدنام شده اند پرهیز میکرد و چون از مادر ایرانی زاده شده بود و بکوشش ایرانیان بر برادر خود چیره شده و بخلافت رسیده بود و رجال بزرگ دربار وی فضل و حسن پسران سهل و احمدبن ابی خالد و خاندان حسین مصعب یعنی طاهر و برادران و پسران و برادرزادگان وی که رشتهء سلطنت او بدست ایشان بود همه ایرانی بیدار و دلسوز نسبت بهموطنان و آب و خاک پدران خود بودند او را هم بدین خوی و خصلت برانگیخته بودند ولی چون معتصم بخلافت رسید و آن سیاست دگرگون شد و چند تن از پیشوایان ترک چون اشناس و ایتاخ و بوغای کبیر در دربار وی راه یافتند و آن یکرنگی و اتحادی که خانوادهء برمکیان در میان ایرانیان دربار بغداد اساس نهاده بودند و پس ازیشان مانده بود پس از مأمون بنفاق بدل شد و میان افشین و خاندان طاهریان رقابت شدیدی آشکار گشت. افشین خیدربن کاوس شاهزادهء ایرانی بود که از ماوراءالنهر به اسیری ببغداد آورده بودند و تعصب ایرانی شدید داشت و از آئین و آداب پدران خویش دست نشسته بود، حتی قراین در میان هست که مذهب مانی داشته و در تمام مدتی که در بغداد بوده همواره اندیشهء دیار خویش می پخته و از دور بودن از خانهء پدران خود دلگیر بوده و آرزو داشته است که بخراسان و ماوراءالنهر بازگردد و قلمرو پدران خود را بدست گیرد و چون عبدالله بن طاهر حکمرانی خراسان داشت و او را از این اندیشه مانع بود و پسرعم پدرش اسحاق بن ابراهیم بن مصعب امیر بغداد و یکی از متنفذترین رجال دربار معتصم بود و وی نیز رقیب بزرگ افشین بشمار میرفت درصدد برآمد که عوامل ایرانی دیگر را بخویش جلب کند و از یک سوی بابک خرم دین و از سوی دیگر مازیار پسر قارن حکمران طبرستان را با خویش همدست و با طاهریان دشمن کرد، و ایرانیان دیگری هم در بغداد متنفذ بودند چون محمد بن حمید طوسی، یحیی بن معاذ و عیسی بن محمد بن ابی خالد و علی بن صدقه و علی بن هشام، گاهی بسوی طاهریان و گاهی بسوی افشین مایل میشدند و آن اتحادی که در دربار بغداد در میان ایرانیان بود به نفاقی بدل شد که از یک سوی طاهریان و از سوی دیگر افشین و از یک سوی ترکان با هم کشمکش داشتند و ازین حیث زیان بسیار به ایران رسید و چون در میان ایرانیان نفاق افتاد قهراً تازیان بریشان غلبه کردند. حاجی خلیفه در تقویم التواریخ آغاز کار خرم دینان را در جبال آذربایجان بسال 192 مینویسد و میگوید: هلاکی آن قوم بدست حازم، ظاهراً این سال همان سالیست که جاویدان بن شهرک خروج کرده است. آغاز کار بابک در سال 201 بوده است چنانکه در مجمل فصیحی و تقویم التواریخ آمده و فصیحی مینویسد: خروج بابک الخرمی در جاودانیه و جاودانیه را بجاودان بن سهل بازخوانند که صاحب بذ بود و بابک دعوی میکرد که روح جاویدان در وی ظهور کرده است و در اطراف ممالک دست بفساد آورد. طبری گوید: درین سال بابک خرمی بر مذهب جاودانیه بیرون آمد که اصحاب جاویدان بن سهل صاحب بذ بودند و دعوی کرد که روح جاویدان در او حلول کرده و آغاز فتنه کرد. ابن اثیر و مؤلف تاریخ نگارستان و مؤلف منتطم ناصری نیز این نکته را تأیید کرده و خروج بابک را در سال 201 نوشته اند. ابن قتیبه در کتاب المعارف در سبب خروج بابک چنین نوشته است که چون خبر مرگ هرثمة [بن اعین] بپسرش حاتم بن هرثمة که در ارمنستان بود رسید و دانست که بر سر پدرش چه آمده است به احرار آن دیار و پادشاهان آن نواحی نوشت و ایشان را بخلاف با مأمون خواند و درین میان او مرد و گویند سبب خروج بابک همین بود و بابک بیست و چند سال باقی ماند، ابتدای دعوت بابک بر دین جاویدانیان و آغاز جنگ با خلیفه را ابن عبری نیز در سال 201 نوشته است. ابن خلدون آغاز کار بابک را در سال 202 نوشته و گوید: بابک در سال 202 بدعوت جاویدان بن سهل آغاز کرد و شهر بذ را گرفته بود، آن شهر بر جای بلند بود و مأمون بجنگ با وی پرداخت و سپاه فرستاد و جمعی از لشکریان بابک را کشتند و قلعه هائی که در میان اردبیل و زنجان بود ویران کردند. پس از آن جنگ دیگری که در میان سپاهیان مأمون و لشکر بابک شده در سال 204 بوده است و طبری درین باب گوید: درین سال یحیی بن معاذ با بابک جنگ کرد و هیچ یک را پیشرفت نبود. ابن اثیر نیز همین نکته را آورده است. ابن قتیبه در کتاب المعارف گوید: در سال 204 چون مأمون ببغداد آمد یحیی بن معاذ را بجنگ بابک فرستاد. و یحیی شکست خورد. در سال 205 نیز جنگ دیگری روی داده و ابن اثیر گوید: مأمون عیسی بن محمد بن ابی خالد را حکمرانی ارمنستان و آذربایجان داد و بجنگ بابک فرستاد. مؤلف منتظم ناصری گوید: دادن مأمون ولایت جزیره را به یحیی بن معاذ و ولایت آذربایجان و ارمنیه را بعیسی بن محمد بن ابی خالد و مأمور کردن او را بجنگ بابک خرمی، و پیداست که خلطی کرده و دو واقعهء مربوط به دو سال را با هم آمیخته است. فصیحی همان گفتهء ابن اثیر را تأیید کرده است. در سال 206 بار دیگر عیسی بن محمد بن ابی خالد مأمور جنگ با بابک شد و بابک را شکست داد. در سال 208 علی بن صدقه معروف به زریق از جانب مأمون حکمران ارمنستان و آذربایجان و مأمور جنگ با بابک شد. در سال 209 احمدبن جنید اسکافی بجنگ بابک رفت و بابک وی را اسیر کرد و ابراهیم بن لیث بن فضل را حکمرانی آذربایجان دادند. در سال 211 محمد بن سیدبن انس حکمران موصل بدست ملازمان زریق علی بن صدقة ازدی موصلی کشته شد و مأمون از این واقعه خشمگین گشت و محمد بن حمید طوسی را بجنگ زریق و بابک خرمی فرستاد و او را حکومت موصل داد. مؤلف شاهد صادق خروج بابک را در حدود تبریز درین سال مینویسد: در سال 212 بنابر ضبط ابن اثیر محمد بن حمید طوسی از جانب مأمون مأمور بجنگ بابک شد و او را فرمان داد که از راه موصل رود و کار آن دیار را راست کند و با زریق علی صدقه جنگ کند، محمد بن حمید بموصل رفت و سپاه خود را بدانجا برد لشکر دیگر از مردم یمن و ربیعه جمع کرد و بجنگ زریق شتافت و محمد بن سیدبن انس ازدی با وی بود. چون خبر به زریق رسید آهنگ ایشان کرد و در زاب دو سپاه بیکدیگر رسیدند. محمد بن حمید نزد زریق فرستاد و او را بطاعت خود خواند و وی از پذیرفتن آن طاعت سر پیچید و در میان ایشان جنگ سخت درگرفت و زریق و سپاهیانش در هم شکسته شدند و از محمد امان خواست و چون وی را امان داد نزد او رفت و محمد او را نزدیک مأمون فرستاد و مأمون به محمد فرمان داد که تمام دارائی زریق را بستاند و روستاهای او را ضبط کند، محمد فرزندان و برادران زریق را بخواند و با ایشان آن فرمان را در میان نهاد و ایشان فرمان خلیفه را پذیرفتند، پس محمد بن حمید بآذربایجان رفت و محمد بن سید را از جانب خود در موصل گذاشت و چون بآذربایجان رسید با مخالفین جنگ کرد و لیلی بن مره و کسانی را که از در مخالفت درآمده بودند گرفت و نزد مأمون فرستاد و خود بجنگ بابک رفت. ابن قتیبه در کتاب المعارف جنگ محمد بن حمید را با بابک در سال 210 نوشته است. نظام الملک در سیاست نامه جنگهای محمد بن حمید را چنین روایت میکند: «در سال دویست و دوازده از عرب در عهد مأمون چون خرم دینان خروج کردند از ناحیت اصفهان در وند و کابله و قومی از باطنیان با ایشان پیوستند و فسادها کردند و به آذربایگان شدند و به بابک پیوستند و مأمون محمد بن حمید الطائی را بحرب بابک فرستاد تا با خرم دینان حرب کردند و فرموده بود تا با زریق علی بن صدقه حرب کند که او عاصی شده بود و در کوهستان عراق میگشت و غارت میکرد و کاروان ها میزد و محمد بن حمید بتعجیل رفت و از خزینهء مأمون چیزی نخواست و لشکر را از خزانهء خویش مال داد و بحرب زریق شد و زریق را بگرفت و لشکر او را هلاک کرد، مأمون شهر قزوین و مراغه و بیشتر آذربایگان او را داد، پس بحرب بابک رفت میان او و میان بابک شش حرب عظیم ببود و آخرالامر محمد بن حمید کشته شد و کار بابک بالا گرفت. مؤلف مجمل فصیحی مأمور شدن محمد بن حمید را بجنگ بابک در سال 213 ه . ق. ضبط کرده است. در سال 214 باز جنگ دیگر در میان محمد بن حمید و بابک درگرفت و درین جنگ محمد بن حمید کشته شد و سبب این بود چون محمد بن حمید کسانی را که به راهها مسلط شده بودند شکست داد بسوی بابک رفت و سپاه و آذوقه فراهم آورد و جمع کثیری سپاهیان داوطلب از شهرهای دیگر برداشت و از راههای تنگ و گردنه ها گذشت و چون از هر کتلی میگذشت کسانی را از همراهان خود در آنجا بپاسبانی میگذاشت تا اینکه بمحل هشتادسر فرودآمد و خندقی کند و برای ورود بقلمرو بابک با کسان خود مشورت کرد و ایشان رأی دادند که بدان دیار داخل شود و سمتی را معلوم کردند که از آنجا وارد شود و وی رأی ایشان را پذیرفت و سپاه خود را تعبیه کرد، محمد بن یوسف بن عبدالرحمن طائی معروف به ابوسعید را در قلب و سعدی بن اصرم را در میمنه و عباس بن عبدالجبار یقطینی را در میسره گذاشت و محمد بن حمید خود با جمعی در عقب ایشان قرار گرفت و مراقب ایشان بود و ایشان را گفت که اگر در صفوف رخنه ای افتد آنرا سد کنند و بابک از کوه بریشان مسلط بود و مردان خود را بکمین ایشان گماشت و در زیر هر تخته سنگی گروهی جا داد و چون سپاه محمد بن حمید پیش رفت و از کوه بالا رفتند و تا سه فرسنگ رسیدند آن جمع از کمین گاه خود بیرون آمدند و بابک با سپاه خود بر سر ایشان تاخت و ایشان را در هم شکست و ابوسعید و محمد بن حمید سپاه خود را بپایداری فرمان میدادند ولی سودی نبخشید و آن لشکر هزیمت گرفت و محمد بن حمید بجای خود بود ولی سپاه وی فرار میکردند و جان خود را بدرمیبردند و چون خرم دینان وی را دیدند و از جامه و رفتار او دانستند که پیشوای ایشان است بر او تاختند و زوبینی بر اسب او زدند و او بزمین افتاد و وی را کشتند، و این محمد مردی پسندیده و بخشنده بود و شعرای بسیار وی را مرثیت گفتند و چون این خبر بمأمون رسید هراسان شد و عبدالله بن طاهر را بجنگ بابک مأمور کرد و او در دینور ماند و سپاه خویش را آراست. نظام الملک در سیاست نامه در بیان این واقعه مینویسد: «خرم دینان به اصفهان بازشدند و مأمون از کشتن محمد عظیم دلتنگ شد و درحال عبدالله بن طاهر را که والی خراسان بود نامزد کرد و بحرب بابک فرستاد و همه ولایت کوهستان و آنچه گشاده بودند و آذربایجان بدو داد و عبدالله برخاست بآذربایجان شد، بابک با او مقاومت نتوانست کردن در دره ای (یا دزی) گریخت سخت محکم و لشکر او و جمع خرم دینان بپراکندند». ابن قتیبه در کتاب المعارف در همین باب مینویسد که چون محمد بن حمید در 214 کشته شد مأمون عبدالله بن طاهر را که در دینور بود حکمران جبل کرد که بخراسان رود و علی بن هشام را بجنگ بابک فرستاد. ابن طیفور در تاریخ بغداد در همین سال مینویسد مأمون عبدالله بن طاهر را ولایت خراسان داد و او را مأمور جنگ با بابک کرد و او در دینور ماند و سپاه فرستاد، سپس مأمون علی بن هشام را بجنگ بابک فرستاد. مؤلف منتظم ناصری نیز ولایت علی بن هشام را در جبل و قم و اصفهان و آذربایجان درین سال مینویسد. درباب مأموریت عبدالله بن طاهر ابوحنیفهء دینوری در کتاب اخبارالطوال چنین مینویسد که: چون کار بابک بالا گرفت مردم پریشان شدند و فتنه دامنه گرفت و آغاز کار وی این بود که هرکه در اطراف بذ بود میکشت و شهرها و قراء را ویران میکرد تا اینکه کار وی بزرگ شد و رسیدن به وی دشوار بود و شوکت او بسیار شد و چون این خبر بمأمون رسید عبدالله بن طاهربن حسین را با سپاه فراوان به وی فرستاد و عبدالله بجنگ او رفت و در اطراف دینور جا گرفت، در محلی که امروز بقصر عبدالله بن طاهر معروفست، پس از آنجا رفت تا نزدیک بذ رسید و کار بابک سخت شد و مردم ازو هراسان شدند و با او جنگ کردند و دست بر وی نیافتند و گروهی از پیشوایان کشته شدند و از آنجمله محمد بن حمید طوسی بود که ابوتمام در مرثیت او قصیده ای گفته است، در سال 217 بنابر ضبط ابن طیفور مأمون حکمرانی جبال و جنگ با خرم دینان را بطاهربن ابراهیم رجوع کرد و وی پنج روز مانده از شعبان از بغداد بیرون شد. در همین سال 217 مأمون علی بن هشام را کشت و سبب آن بود که مأمون وی را عامل آذربایجان و غیره کرده بود و چون دانست که ستم میکند و مال میستاند و مردم را میکشد عجیف بن عنبسه را بر او فرستاد و او دانست که علی بن هشام در اندیشهء آنست که وی را بکشد و ببابک ملحق شود و چون برو دست یافت او را نزد مأمون برد و مأمون وی را بکشت و برادرش حبیب را نیز کشت در جمادی الاولی آن سال، و سر علی را در عراق و خراسان و شام و مصر گرداندند در سال 218 بنابر گفتهء ابن اثیر جمعی کثیر از مردم جبال و همدان و اصفهان و ماسبندان و غیره دین خرمی را پذیرفتند و جمع شدند و در همدان لشکرگاه ساختند و معتصم بر ایشان سپاه فرستاد و اسحاق بن ابراهیم مصعب با آن سپاه بود و او را در ماه شوال این سال مأمور جبال کرد و اسحاق در اطراف همدان با این مردم روبرو شد و شصت هزار تن ازیشان را کشت و کسانی که مانده بودند به روم فرار کردند. نظام الملک درسیاست نامه درباب حوادث این سال چنین مینویسد: و چون سال دویست وهژده درآمد دیگرباره خرم دینان به اصفهان و پارس و آذربایگان و جمله کوهستان خروج کردند، بدانکه مأمون به روم شده بوده و همه بیک شب وعده نهاده بودند و بهمه ولایت ها و شهرها کار راست کرده شب خروج کرده شهرها غارت کردند و در پارس بسیار مسلمانان کشتند و زن و فرزندان بَرده بردند و در اصفهان سر ایشان مردی بود علی مزدک از در شهر بیست هزار مرد عرض داد و با برادر بکوه شد و بودلف غایب بود و برادرش معقل بکوه بود با پانصد سوار، مقاومت نتوانست کرد بگریخت و ببنهء او رفت، علی مزدک کوه بگرفت و غارت کرد و هرکه را یافت از اهل اسلام بکشت و فرزندان عجلیان را برده کرد و بازگشت و بآذربایگان شد تا ببابک پیوندد و از جوانب خرم دینان روی ببابک نهادند، اول ده هزار بودند بیست وپنج هزار شدند و میان کوهستان شهرکی هست آنرا شهرستانه خوانند آنجا جمع شدند و بابک بدیشان پیوست، پس معتصم اسحاق را با چهل هزار مرد بجنگ ایشان فرستاد و اسحاق ناگاه بسر ایشان شد و جنگ درپیوست و همه را بکشت. چنانکه بحرب اول از خرم دینان صدهزار مرد کشته شد و جمعی قصد اصفهان کردند و قرب ده هزار مرد با برادر علی مزدک سراها و روستاهای اصفهان را غارت کردند و زن و فرزندان بَرده بردند و امیر اصفهان علی بن عیسی غایب بود قاضی و اعیان بحرب ایشان شدند و از جوانب فروگرفتند و ظفر یافتند و بسیار بکشتند و زن و فرزندان ایشان بَرده بردند». ابتدای این فتنه خرم دینان در زمان مأمون و در اواخر زندگی وی بوده و او درصدد برآمده است که ایشان را دفع کند ولی در همین میان درگذشته و پس از وی معتصم بدفع ایشان پرداخته است چنانکه حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید: «در آذربایجان بابک دشمن دین لعنه الله دعوت دین مزدکی آشکارا کرد مأمون محمد بن حمید طوسی را بجنگ او فرستاد، بابک او را بکشت و کار بابک قوت گرفت مأمون پیش از آنکه تدارک کند در سابع رجب سنهء ثمان عشر و مأتین (7 رجب سال 218) درگذشت.
در سال 219 اسحاق بن ابراهیم در جمادی الاولی وارد بغداد شد و از اسیران خرم دینان گروه بسیار با وی بودند و گویند بجز زنان و کودکان صدهزار تن از ایشان را کشت. در همین سال 219 بود که جمعی از خرم دینان که در جنگ همدان جان بدر برده بودند ببلاد روم گریختند و به «تئوفیل»(4)امپراطور قسطنطنیه پناه بردند و چندی بعد که بابک را سپاه بغداد محاصره کردند و کار برو تنگ شد نامه ای باین امپراطور نوشت و ازو یاری خواست و او نیز وعدهء مساعدت داد و بتهیهء سپاه و تجهیزات پرداخت، در همین زمان مازیار نیز در طبرستان آغاز مخالفت با دربار بغداد گذاشت و چنانکه پس از این خواهد آمد افشین هم در باطن با ایشان همداستان بود و از چهار سوی هر چهار تن یعنی تئوفیل و بابک و مازیار و افشین در برانداختن اساس خلافت بغداد میکوشیدند و اتحادی با یکدیگر داشتند و در سال 223 تئوفیل بنا به وعده ای که به بابک داده بود به همراهی وی سپاه بقلمرو خلافت کشید و جمعی از مسلمانان را کشت و گروهی از ایشان را که از آن جمله بیش از هزار زن بودند به اسیری برد، معتصم برای دفع این فتنه نخست بقلع و قمع بابک پرداخت، چنان که بتفصیل ذکر خواهم کرد، افشین را مأمور جنگ وی کرد، با وجود آنکه در خفا افشین با بابک همدست بود و در میان ایشان مکاتبات بوده است، عاقبت افشین برای دلجوئی معتصم بابک را بخدعه اسیر کرد و سپس معتصم تئوفیل را نیز شکست فاحشی داد آن فتح معروف در عموریه روی داد. تئوفیل دومین پادشاه سلسلهء «فریژی» از امپراطوران بیزانس بود پسر میخائیل بن جورجس معروف بمیخائیل دوم که در سال 193 ه . ق. به امپراطوری رسید و دو سال بعد در 195 او را عزل کردند و بار دیگر در سال 200 بمقام خود بازگشت و در 213 مرد و پس ازو پسرش تئوفیل به پادشاهی رسید و تا سال 235 امپراطور بود، همین پناه دادن به ایرانیان و طرفداری از بابک سبب یک سلسله جنگهای متمادی میان وی و سپاه معتصم شد و بالاخره بفتح عموریه منتهی گشت که پس از پنجاه روز محاصرهء سپاه بغداد آن شهر را گرفتند و سی هزار مردم آن شهر را کشتند و شهر را چنان ویران کردند که تا این اواخر محل آن نیز معلوم نبود و درین فتح بطریق شهر عموریه را که یاطس نام داشت اسیر کردند و به سامرا آوردند و چون وی در زندان مرد پیکر او را نزدیک پیکر بابک بدار آویختند. در سال بعد یعنی در سال 220 معتصم افشین را مأمور بجنگ بابک کرد، نام افشین خیدر پسر کاوس بود که بعضی از مؤلفین بخطا «حیدر» ضبط کرده اند. افشین از زمانهای قدیم لقب و عنوان پادشاهی امرای محلی اسروشنه در اقصای ماوراءالنهر بود که حکومت آن دیار را پدر بر پسر داشتند در سال 207 که مأمون حکومت خراسان را بطلحه پسر طاهر ذوالیمینین داد احمدبن ابی خالد را به پیشکاری او بخراسان فرستاد و احمد به ماوراءالنهر رفت و با کاوس پسر سارخره افشین آن دیار جنگ کرد و او را با دو پسرش خیدر و فضل اسیر کرد و ببغداد فرستاد. طلحه ازین فتح چنان شادمان شد که سه میلیون (سه هزارهزار) درم به احمدبن ابی خالد بخشید کاوس پسر سارخره در بغداد ماند و همانجا مرد و دو پسر وی نزد مأمون ماندند و تربیت یافتند و کم کم از نزدیکان دربار خلافت شدند و افشین در زمان معتصم بزرگترین امیر دربار بغداد بود، از نخست که کار افشین بالا گرفت میان وی و خاندان طاهریان که در آن زمان در دربار خلافت بسیار متنفذ بودند و مخصوصاً عبدالله بن طاهر که بزرگترینِ امرای دربار بود و اسحاق بن ابراهیم بن مصعب پسرعم پدرش که امیر بغداد بود و از طرف دیگر میان وی و اشناس ترک که وی نیز از عمال دربار بود رقابت شدید درگرفت و افشین برای اینکه آل طاهر را ناتوان کند و از پای درآورد بدشمنان خلافت متوسل میشد چنانکه منکجور اسروشنی از خویشان وی در سال 217 در آذربایجان بتحریک وی بنای مخالفت گذاشت و درین سال گرفتار شد و بقتل رسید. مازیار نیز با افشین همداستان بوده است چنانکه خود در زمان گرفتاری گفته است که من و افشین خیدربن کاوس و بابک از دیرباز با یکدیگر پیمان کرده بودیم که ملک را از عرب بازستانیم و بخاندان ساسانیان نقل کنیم. پس از کشته شدن بابک و شکست تئوفیل امپراطور روم در 223 و کشته شدن مازیار در 225 دشمنان افشین عاقبت برو غالب آمدند و در همان سال 225 معتصم افشین را نیز کشت. آغاز مأموریت افشین بجنگ بابک در سال 220 بود، وی تا 223 مدت سه سال در آذربایجان با بابک میجنگید تا بالاخره وی را بحیله گرفتار کرد. سبب اینکه افشین از بابک دست شست و بگرفتاری او راضی گشت این بود که پس از آنکه مدتی افشین با بابک جنگ کرد و در برانداختن او کوتاهی میکرد معتصم تصور کرد که وی از عهدهء بابک برنمیآید و خواست طاهریان را نیز در این کار دخالت دهد و از ایشان کمک بخواهد و چون افشین دید که اگر طاهریان بر بابک غالب شوند، باز بر قدرت ایشان نزد خلیفه افزون خواهد شد برای اینکه این توانائی نصیب طاهریان نشود و خود ازین کار بهره یابد ناچار شد بابک را فدای توانائی و قدرت خویش و ضعیف کردن رقیبان خود کند. طبری درباب جنگهای افشین با بابک مینویسد که: چون معتصم در کار بابک بیچاره شد اختیار بر افشین افتاد و در آن وقت که مهدی سپاه از ماوراءالنهر خواسته بود افشین و برادرش فضل بن کاوس و پنج تن از خویشان ایشان که یکی را دیوداد نام و ابوسیاح کنیت بود با چهار کس دیگر با آن سپاه آمده بودند، پس معتصم سپاه بسیار به وی داد و سرهنگان بزرگ را در خدمت او گماشت و حکمرانی ارمنستان و آذربایجان به او داد و هرچه خواست از خواسته و وظیفهء سپاه و چهارپایان و آلات جنگ برو مقرر کرد و افشین در سال 220 از بغداد عازم جنگ شد و پیش از آن معتصم ابوسعید محمد بن یوسف را فرستاده تا شهرها و دیه ها و حصارهائی را که بابک ویران کرده بود از نو بسازد و او را پیرو فرمان افشین ساخته بود و محمد بن یوسف پیش از افشین بآذربایجان رفت و آبادانی میکرد و بابک سپهسالار خود را که معاویه نام داشت با هزار سردار فرستاده بود تا بر ابوسعید شبیخون کنند او را بکشند و مالی را که با او بود غارت برند، معاویه از کوهها و کتلهائی که بود گذشت و بر سر تنگه ای میان دو راه بنشست و بابک جاسوس نزد او فرستاد و خبر داد که ابوسعید بیامد و گفت در فلان جاست معاویه شب تاختن کرد و از آنجا که بود بجای دیگر رفت و جای ابوسعید را یافت و چون روز شد بازگشت پس به ابوسعید خبر رسید که دوش معاویه در فلان ده بطلب وی آمده است ابوسعید سوار شد و بطلب معاویه رفت و او را در بیابانی بیافت و با وی جنگ کرد و سیصد تن از سپاهیان او بکشت و پانصد مرد اسیر کرد و معاویه با اندکی از لشکریان خود رهائی یافت و خویش را بدان تنگه ها افکند و ابوسعید آن سرها و اسیران را نزد معتصم فرستاد و معتصم فرمان داد تا ایشان را گردن زدند. پس از این واقعه افشین خود بآذربایجان رسید و درین هنگام محمد بن بعیث را قلعه ای بود به اسم شاهی، که آن را از وجناءبن رواد گرفته بود و نزدیک دو فرسنگ عرض داشت و در تبریز نیز حصنی دیگر داشت ولی قلعهء شاهی بلندتر بود و محمد بن بعیث با بابک در صلح و سازگاری بود و سپاهیان وی را که از قلمرو او میگذشتند مهمان میکرد و لشکریان بابک عادت داشتند که همواره نزد وی میرفتند، چون معاویه شکست خورد بابک سپاه دیگری بفرماندهی عصمت نام از سپهسالاران خود فرستاد و وی با سه هزار مرد آمد و در حصار محمد بن بعیث فرودآمد و آنجا منزل کرد و محمد بن بعیث را از آمدن افشین و سپاه وی خبر رسیده بود، چون عصمت بدر حصار فرودآمد محمد بن بعیث برای لشکر او علف فرستاد و چون شب شد خود آمد و عصمت را با ده تن مهمان کرد و چون ایشان مست شدند محمد بن بعیث آن ده تن را کشت و عصمت را دست ببست و او را گفت: تو جان خویشتن را دوستر داری یا آن مردمان و یاران خود را؟ وی گفت: جان خویشتن را، گفت: سران سپاه خود را یک یک آواز ده تا درآیند و اگرنه ترا بکشم، عصمت سر از حصار بیرون آورد و یک تن از سرهنگان خود را آواز داد و بر بالا خواند و گفت: بیا نبیذ خوریم، آن سرهنگ تنها بیامد و محمد بن بعیث کمین کرده بود تا هرکس بحصار میآمد او را بکشد و همچنین میکشتند تا به بازماندهء سپاه خبر رسید و ایشان بگریختند، پس محمد بن بعیث آن سرها که بریده بود نزد معتصم فرستاد و عصمت را نیز نزد معتصم روانه کرد. و این محمد بن بعیث از دست نشاندگان پسر رواد بود. معتصم از عصمت از بلاد بابک و راههای آن پرسید و او وی را از وسایل جنگ و راههای جنگ با بابک خبر داد و عصمت تا زمان واثق بالله محبوس ماند. اما افشین چون بآذربایجان رسید در برزند فرودآمد و لشکر خود را آنجا بنشاند و حصن هائی را که در میان برزند و اردبیل بود تعمیر کرد و محمد بن یوسف را به محلی که نام آن «خش» بود فرستاد و در آنجا خندقی کندند و هیثم غنوی از سران سپاه را که از مردم جزیره بود بدهی فرستاد که آن را «ارشق» میگفتند و حصار آنجا را تعمیر کرد و در اطراف آن خندقی کند و علویهء اعور را که از سرهنگ زادگان بود بحصنی که پس از اردبیل بود و آنرا حصن النهر میگفتند فرستاد و پیادگان و قافله ها را که از اردبیل بیرون میآمدند دیده بانی میکردند تا اینکه بحصن النهر میرسیدند و صاحب حصن النهر دیدبانی میکرد تا نزد هیثم غنوی میرسیدند و هیثم هرکس را بناحیهء وی میرسید نزد صاحب حصن النهر میفرستاد و هرکس از اردبیل میآمد دیدبانی میکردند تا نزد هیثم میرسید و صاحب حصن النهر در میان راه بود و وی هرکسی را که با او بود به هیثم میبرد و هیثم هرکه را با او بود بصاحب حصن النهر میسپرد و بدین نهج هرکس که درین راه آمدوشد میکرد وی را دیده بانی میکردند تا به اردبیل و از آنجا بلشکرگاه افشین میرسید و هیثم غنوی نیز کسی را که نزد وی میرسید دیدبانی میکرد تا نزدیک ابوسعید میشد و ابوسعید هم ایشان را نزد هیثم میفرستاد و هیثم ایشان را بابوسعید میسپرد و ابوسعید و کسان وی قافله را به خش میفرستادند و هیثم ایشان را به ارشق روانه میکرد و از آنجا آنرا نزد علویهء اعور میفرستاد که هرجا که باید برود آن را برساند و هرچه به ابوسعید میرسید به خش و از آنجا بلشکرگاه افشین میفرستاد و کسان افشین آنچه که رسیده بود میگرفتند و بلشکرگاه میبردند و همواره همچنین بود و هرکسی از جاسوسان و دیگران نزد ابوسعید میآمدند ایشان را نزد افشین میفرستاد و افشین جاسوسان را نمیکشت و ایشان را نمیزد بلکه در حق ایشان بخشندگی میکرد و از ایشان میپرسید که بابک چه بایشان میداد و دو برابر آنرا عطا میکرد و ایشان را بجاسوسی خود میگماشت. درین هنگام افشین با سپاه خود به اردبیل فرودآمده بود، یک ماه آنجا ماند و از همه راهها و تنگه ها پرسید و جاسوسان بفرستاد. ایشان بازآمدند و احوال آن دیار به وی گفتند، پس از اردبیل براه افتاد و سوی دیار بابک رفت، چون بر سر دره ای رسید که در میان کتلها بود بر سر دره جائی فراخ دید و سپاه خود را آنجا فرود آورد و محمد بن بعیث را نزد خود خواند و او را بنواخت و با او تدبیر کردن گرفت، هرچه پیش از آن افشین از راهنمایان و مردم دیار پرسیده بود، به وی گفته بودند صلاح نیست بدین دره ها شدن و باید بر سر کوهها رفت، زیرا که درین میان کمین گاه بسیار است که سپاه را زیان آورد در همین جای فراخ که هستی باید صبر کرد تا مگر بابک سپاهی بفرستد و جنگ کند و روز و شب خود را از شبیخون باید ایمن داشت، پس افشین لشکر بر سر دره فرود آورد و گرداگرد لشکر خود خندق ساخت و مراقب میبود و از شبیخون در آن خندق امان یافتند و بابک نیز از وی نمی اندیشید و افشین هفت ماه در آن جایگاه میبود و از سوی بابک کسی بیرون نمی آمد و افشین سوی او نمیتوانست رفتن و زمستان فرارسید و افشین و لشکریان او را ملامت میکرد که با بابک محابا میکنی مگر سر با او یکی داری و چرا ما را نزدیک حصار او نبری تا جنگ کنیم و بکوشیم تا چاره ای پدید آید و درین سرما درین جایگاه چگونه باشیم و سپاهیان وی از هرگونه میگفتند چنانکه بیم غلبهء ایشان میرفت و او را ملامت میکردند. وی میخواست که حیلتی کند تا مگر بابک را از آنجا بیرون آورد، نامه ای بمعتصم نوشت و معتصم فرمان داد که از آنجا تا بغداد شتران برید در راهها نگاه دارند و دو ماه در میان ایشان راه بود و آن نامهء افشین باشتران برید دوازده روزه ببغداد بردند. و هر زمان که تعجیل میکردند این دوماهه را بچهار روز میرفتند، پس افشین بعد از هفت ماه نامه بمعتصم نوشت که کار این مردم را پایان پدیدار نیست و سپاه مرا بسوی ایشان راه نیست و اینک من اندیشیده ام که مگر بحیلتی او را بیرون آورم، اکنون خلیفه را باید که درم و عطا و نفقات برای سپاه فرستد و آن کس را که این درم میآورد بفرماید تا بفرمان من کار کند، پس معتصم صد شتروار درم با بغای کبیر [یا بوغا] و سیصد غلام ترک از بزرگان غلامان خود فرستاد و چون بغا آن درم را به اردبیل آورد میان لشکر افشین تا اردبیل سه روز راه مانده بود، افشین به بغا نامه نوشت که آنجا یک ماه بنشین و آشکارا همی گوی که من این درم فلان روز نزد افشین خواهم بردن تا چون جاسوسان بابک این خبر بنزد او برند و او بداند که تو بکدام روز درم بر خواهی گرفت قصد تو کند و تو از آنجا بیرون میای تا نامهء من بتو برسد. پس افشین سپاه را از آن سر دره برگرفت و آن سوی تر شد، نه از سوی اردبیل بلکه از سوی دیگر و آن سر دره رها کرد و لشکر را بجائی فرودآورد که نام آنجا برزند بود و دهی بود بزرگ و سپاه را گفت: شما را آنجا درم بدهم زیرا که چون درم از اردبیل بلشکرگاه افشین میبردند گذرش برین ده برزند بود که از آنجا بر سر آن دره که افشین بود گذر کردندی، پس جاسوسان بابک از اردبیل نزد وی شدند و گفتند که بغاکبیر با صد خروار درم سوی اردبیل فرودآمد و فلان روز از آنجا خواهد گذشت و آن جاسوسان که در میان لشکر افشین بودند خبر آوردند که افشین سپاه از سر دره برگرفت و به برزند شد و لشکر را درم آنجا خواهد دادن و آن حصار را آبادان خواهد کردن و برین راه که میآورند راه گذار ایشان است. بابک با پنج هزار مرد از حصار بیرون آمد و بدان میان در کوهها و دیه ها میگشت و چشم همی داشت تا آن درم بسر دره کی رسد و جاسوسان افشین به وی خبر بردند که لشکر بابک از سر دره بیرون آمد و بابک خود از حصار بیرون شد و با لشکر خویش منتظر رسیدن آن درمهاست تا ببرد و غارت کند. افشین دانست که مکر و حیلت او بر بابک کارگر آمده، نامه فرستاد نزد بغا که آن درم فلان روز از اردبیل برگیر و بیرون آور و به نخستین منزل فرودآی و چون شب رسید درم باز بشهر فرست و در جای استوار بنه و شتران تهی با خویشتن بیاور و چنان کن که فلان روز چاشتگاه بسر دره، آنجا که لشکرگاه من است رسیده باشی، باشد که بابک با سپاه بیرون آمده است و در راه چشم بر تو میدارد. چون نزدیک رسی از دره بیرون آید و با تو جنگ کند و من درزمان با سپاه خویش بیرون آیم و او را در میان گیریم و جنگ کنیم باشد که او را بگیریم یا هلاک کنیم. بغا نیز چنین کرد و با قافلهء خویش نزدیک حصن النهر رسید و جاسوسان بابک به وی خبر بردند که مال را بیرون آوردند و آن را دیده اند که بنهر رسیده است درین میان بغا با مال به اردبیل بازگشت و افشین عصر آن روزی که بغا قرار گذاشته بود از برزند سوار شد و هنگام غروب آفتاب به خش رسید و بیرون خندق ابوسعید لشکرگاه ساخت و چون صبح شد پوشیده سوار شد و طبل نزد و رایت نیفراخت تا کس نداند که او بیرون آمده است و تاخت تا بقافله ای رسید که آن روز از نهر بسوی ناحیهء هیثم غنوی میرفت و افشین از خش آهنگ ناحیهء هیثم کرده بود تا اینکه در راه به وی برسد و هیثم نمیدانست و با قافله ای که همراه وی بود آهنگ نهر داشت و بابک با کسان خویش بر راه نهر رسید و گمان میبرد و درین هنگام پاسبان نهر برای پیشباز هیثم بیرون آمده بود و سپاه بابک بر او تاختن گرفت نمیدانستند که آن درم با وی نیست و جنگ در میان ایشان درگرفت و پاسبان نهر را با کسانی که با وی بودند کشتند و آنچه بدست ایشان بود گرفتند و دانستند که آن درم با ایشان نبود و از دست سپاه بابک رفته است ولی جامه ها و ساز و آلات سپاه صاحب نهر را گرفتند و بر خود پوشیدند تا اینکه هیثم غنوی و کسان او را فریب دهند و بر ایشان نیز دست یابند ولی چون جایگاه صاحب نهر را نمیدانستند در جای دیگر ایستادند و چون هیثم رسید و ایشان را دید پسرعم خویش را فرستاد ازیشان بپرسد که چرا آنجا ایستاده اند و چون وی رفت بازگشت و گفت این گروه را نمی شناسم و هیثم پنج سوار از جانب خود فرستاد که ببیند این گروه آنجا چه میکند و چون آن سواران نزدیک رسیدند دو تن از خرمیان بیرون آمدند و ایشان را کشتند و چون هیثم دانست که خرم دینان کسان علویه راکشته اند و جامه ها و رایت های ایشان را بخود بسته اند هیثم بازگشت و بقافله ای که با او آمده بود رسید و ایشان را گفت بازگردند و او با کسان خود اندک اندک میرفتند تا خرمیان را با خود مشغول کنند و قافله را از آسیب ایشان نجات دهند، تا اینکه قافله بحصنی رسید که جایگاه هیثم در ارشق بود و یک تن از کسان خود را نزد ابوسعید و افشین فرستاد که ایشان را از آن واقعه آگاه کند و خود داخل حصن شد و بابک نزدیک آن حصن آمد و کرسی نهاد و روبروی آن حصن بر کرسی نشست و نزد هیثم فرستاد که اگر آن حصن را واگذار نکند آن را ویران خواهد ساخت ولی هیثم نپذیرفت و جنگ در میان ایشان درگرفت و در اندرون حصن با هیثم ششصد پیاده و چهارصد سوار بود و خندقی استوار داشت و در میان جنگ بابک نشسته بود و شراب میخورد، درین میان دو تن از سواران افشین از دور پدیدار شدند که ایشان از یک فرسنگی ارشق نظاره میکردند و چون بابک دانست که لشکر افشین به وی نزدیک شده است سپاه خود را برداشت و بموقان رفت و افشین نیز بدنبال وی رفت و یک شب با سپاه خود در آنجا ماند، پس به برزند لشکرگاه خود بازگشت و بابک چند روز در موقان ماند و بشهر بذ فرستاد و سپاه خویش را بخود خواند و شبانه آن لشکر به وی رسید و با ایشان از موقان عزیمت کرد و به بذ رسید و افشین همچنان در لشکرگاه خود در برزند بود و چون چند روز گذشت قافله ای از خش رسید و با آن قافله مردی بود از جانب ابوسعید که او را صالح آب کش میگفتند و سپهبد بابک بدیشان رسید و بر آن قافله حمله برد و آنچه با ایشان بود گرفت و تمام آن کسان را کشت و چون این قافله آذوقه برای سپاه افشین میبرد لشکر افشین در تنگی افتاد و چون تنگی و گرسنگی بمنتهی رسید افشین بحکمران مراغه نوشت و ازو آذوقه خواست و او قافله ای فرستاد که نزدیک هزار گاو بجز چهارپایان دیگر با آن بود و آذوقهء بسیار همراه داشت و سپاهی پاسبان ایشان بود و باز دسته ای از سپاه بابک بفرماندهی طرخان یا آذین نام بریشان دستبرد کرد و آن آذوقه را بغارت بردند و درین هنگام تنگی و بی آذوقگی سپاه افشین بغایت رسید و افشین بحکمران شیروان نوشت و ازو آذوقه خواست و وی آذوقهء بسیار فرستاد و درین هنگام جمعی از مردم به افشین پناه بردند و ازو امان یافتند. در سال 221 ه . ق. در میان بابک و سپاه بغای کبیر در ناحیهء هشتادسر جنگی درگرفت و بابک نیز با افشین جنگ کرد و او را شکست داد. تفصیل این واقعه بدین قرار است که بار دیگر در میان لشکر افشین و بابک جنگ درگرفت و از دو سوی بغا و افشین برو تاختند و بابک از میان گریخت و در میان کوهها و دره ها شد و از کسان او هزار تن کشته شدند و بابک با آن دیگران که زنده مانده بودند بحصار خود گریخت و از سر این دره تا حصار بابک سه روز راه بود، همه جای های تنگ و کوههای دشوار، چون بابک بحصار خود رسید ایمن شد و سپاه را عرض داد هزار مرد کم آمده بود و افشین هم آنجا که بود بر سر دره فرودآمد و سپاه خود را بنشاند و درم از اردبیل آوردند و بسپاه داد و لشکر افشین پانزده هزار کس بود، ایشان را بپانزده گروه کرده گروهی هزار مرد، و ده گروه با خویشتن نگاه داشت که ده هزار مرد باشد و پنج گروه شامل پنج هزار مرد ببغای کبیر داد و سپس پیش راند و وارد دره شد و فرمان داد تا هر گروهی جداجدا نزدیک یکدیگر میرفتند چنانکه از سر کوهها یکدیگر را می دیدند و با هر گروهی راهنمائی فرستاده بود و بغا با آن پنج گروه خود پیش روی ایشان بود و محمد بن بعیث با راهنمایان بسیار با او بود تا بر سر آن کوهها راه برند و گروهی از راهنمایان پیشاپیش سپاه در آن راههای تنگ میرفتند تا چون کمینی ببینند ایشان را آگاه کنند و لشکر هم بدین تعبیه نرم نرم و آهسته پیش میرفت، چنانکه تا نماز دیگر دو فرسنگ رفته بودند، آنگاه افشین فرمود تا همچنان بر سر آن کوهها فرودآمدند و هر گروهی را راه برآمدن یک جای بود و آن یک راه را استوار کردند. روز دیگر هم بدین تعبیه برفتند و شبانگاه هم بر سر کوهی فرودآمدند، سه روز بدین تعبیه میرفتند و چون شب چهارم فرودآمدند بر سر کوهی رسیدند و سرمای سخت بود، چنانکه چیزی نمانده بود همه از سرما بمیرند. روز دیگر افشین از آنجا برفت و کس نزد بغا فرستاد که مرو و همانجا باش تا آفتاب برآید و گرم شود و برف بگدازد، چون روز برآمد سرما افزون شد و آن روز هم آنجا بودند و لشکر افشین آشوب کردند که مگر با بابک دست یکی کرده ای که ما را درین کوهها بسرما بکشی، ما را بزیر فروبر که اگر ما را بابک بکشد دوستر داریم که برین سر کوه از سرما بمیریم و چون چنین باشیم سپاه و کمین را از خود باز نتوانیم داشتن، افشین از ایشان پذیرفت و اجابت کرد که فرورویم و بمیان همین کوهها رویم و هرچند راهها تنگ است باحتیاط پیش رویم. آن شب هم آنجا بودند، نیم شب بابک با دوهزار مرد بر ایشان تاخت و شبیخون زد و بکوههائی که بغا آنجا بود نرفت و آنجا رفت که افشین بود و میان ایشان نیم فرسنگ بود و بر سر کوهها علامت یکدیگر میدیدند پس بابک خویشتن بر سپاه افشین افکند و ایشان همه هزیمت یافتند و لشکر بابک شمشیر در ایشان نهاد و بسیار کس از دو سوی کشته شدند و بغا و سپاه وی ازین پیش آمد آگاه نبودند. چون سپیده بدمید، بابک سپاه خویش را بازداشت و گفت: از پس ایشان مشوید که از پس ما سپاه ایشان است و بازگشت، چون بدان کوهها رسیدند که بغا در آن جا بود روز روشن شده بود. بابک لشکر را دونیم کرد تا آنکه آن روز آنجا باشد و چون شب برسد بر سپاه بغا شبیخون برد. چون روز برآمد بغا از این کار آگاه شد و بر آن کوهها فروشد و هم بدان راه که آمده بود بازگشت و مردی از مبارزان سپاه خود را پیشرو ساخت و خود با محمد بن بعیث و برادر افشین که فضل بن کاوس باشد از پس آن سپاه همی رفتند و با آن پنج هزار تن بآهستگی همی رفتند. بابک دانست که بغا بازگشت و سپاه بابک بر سر کوهها پراکنده در قفای ایشان همی رفت، پس چون نماز خفتن رسید بغا ایشان را گفت: ما را واجب نکند بشب رفتن، صواب آن است که کوهی استوار بجوئیم که بر آنجا یک راه بیش نبود و شب آنجا گذرانیم. گفتند صواب همین است و چون بسیار بودند بر یک کوه نتوانستند رفت، سه گروه شدند و هریک نزدیک یکدیگر ماندند و آن شب تا بامداد بیدار بودند و باآنکه همه درمانده بودند شب نخفتند و چون سپیده بدمید خوابشان بربود، بابک با سه هزار مرد شبیخون زد و هنوز تاریک بود و شمشیر دریشان نهاد و کشتن گرفتند و ایشان گروهی سواره و گروهی پیاده از بالای کوه خود را بزیر می افکندند و میگریختند و فضل بن کاوس برادر افشین را جراحت رسید و بغا پیاده خود را نجات داد وخویشتن را از سر کوه فروافکند و چون بپایان کوه رسید اسبی بی خداوند یافت، بر آن اسب برنشست و براند و آن روز همی رفتند تا بسر دره ای بجائی فراخ آمدند، چون از دره بیرون آمد بغا خبر افشین پرسید، گفتند چون از دره بیرون شد یکسر براند و به اردبیل رفت بغا نیز سوی افشین به اردبیل شد و آن زمستان آنجای بودند، پس از آن افشین سران سپاه خود را فرمود که بسوی بابک پیش روند و کار را بر وی در قلعهء بذ تنگ گیرند و ایشان در شش میلی بذ فرودآمدند بغا پیش رفت تا قلعهء بذ را محاصره کرد و با بابکیان جنگید و مردان بسیار از لشکر او کشته شدند، پس عقب نشست تا خندق محمد بن سعید رسید و کس نزد افشین فرستاد و از وی یاری خواست و افشین برادر خود فضل و احمدبن خلیل بن هشام و ابوخوس حسن بن سهل صاحب شرطه را به وی فرستاد و به ایشان فرمان جنگ داد و روزی را معین کرد که در آن روز بجنگ آغاز کنند و ایشان در همان روز آهنگ شهر بذ کردند ولی سرمای شدید و باران سخت ایشان را درگرفت و ایشان همچنان میجنگیدند و باران سخت تر میشد و بغا راهنمائی گرفت و براهبری او بر سر کوهی که مشرف بر جایگاه بابک بود رفت و چون باران بیشتر شد سپاه افشین بجایگاه خود فرودآمدند و بابک بر ایشان تاختن کرد و ایشان را شکست داد و از جایگاهی که در کوه داشتند راند و بغا نیز با سپاه خود هزیمت کرد و نمیدانست که بر سر افشین چه آمده است و آهنگ حصن بذ کرده درین میان از افشین به وی خبر رسید و ناچار شد از راه دیگر بازگردد زیرا که آن راه که از آن آمده بودند تنگه ها و کتلهای بسیار داشت و پیشروان لشکر بابک او را دنبال کردند ولی به ایشان التفات نکرد زیرا که شب نزدیک بود و میخواست زودتر از کتلها بگذرد و میترسید اموالی را که با خود دارد از دست دهد، پس ناچار سپاه خود را بر سر کوهی جای داد و ایشان مانده بودند و توشهء راه نداشتند، بابک شبانه بریشان تاخت و آنچه با ایشان بود غارت کرد و گروهی ازیشان را کشت و بغا برنج بسیار خود را بخندقی که در پای آن کوه داشت رساند. بار دیگر جنگ میان سپاه افشین و بابک بواسطهء پیش آمدن زمستان در وقفه ماند. درین میان بابک را سرهنگی بود نام او طرخان و دهقانی بود از دهقانان آن دیار و زمستان به دیه خویش میبود و چون زمستان درآمد از بابک دستوری خواست و به دیه خویش رفت که در ناحیهء هشتادسر در مراغه بود و با افشین غلامی ترک بود از غلامان اسحاق بن ابراهیم بن مصعب و افشین او را فرستاد تا بر طرخان تاختن کرد و او را کشت و سر وی را بیاورد. بابک ازین خبر سست شد و دلش بشکست و چون زمستان بگذشت باز معتصم سپاه خود را خواسته فرستاد و سرهنگی را با سپاه بسیار که ده هزار مرد بود روانه کرد نزد افشین و نام آن سرهنگ جعفربن دینار بود معروف بجعفر خیاط که از عمال بزرگ زمان مأمون بود و غلام خویش را که ایتاخ ترک معروف و مطبخ سالار او بود با سی هزارهزار درم (سی میلیون درم) روانه کرد و سوی قاسم العیسی بکوفه نامه فرستاد تا با سپاه خود بیاری افشین حرکت کند و به افشین نوشت که بجنگ رو و مپندار که من و سپاه من از بابک بازگردیم و تا بابک زنده باشد دست از وی بداریم و ترا جز آن کار نیست و با ایتاخ ده خروار خسک آهنین فرستادم، چون لشکر جائی فرود آیند این خسک ها را در پیرامون لشکر پراکنده کن تا از شبیخون ایمن باشی و خندق نباید کندن چون خبر آمدن جعفر خیاط و ایتاخ مطبخ سالار و آن سپاه و درم ببابک رسید بر معتصم افسوس خورد و گفت: کار وی بجائی رسید که درزی و طباخ خویش را به جنگ من فرستاد و دیگر با او کس نماند، در این هنگام چون بابک با قلمرو روم همسایه بود و در میان ایشان رسولان و هدایا ردوبدل میشد بابک تئوفیل (توفیل) پسر میخائیل امپراطور روم را بفریفت و او را پیغام داد که من به اصل ترسازاده ام و در پنهان دین ترسایان دارم و این همه پیروان خویش را به دین ترسایان خواهم آورد، اما ایشان را یک باره نتوان گفت که بدین کیش بگروند که دانم ایشان اجابت نکنند ولیکن این مذهب ایشان را از مسلمانی بیرون آورد که ایشان را این مذهب من خوش همی آید، پس چون بریشان غالب شوم و ایشان و خلیفه همه مذهب من گرفته باشند بهر راهی که ایشان را بخواهم بیایند و آنگاه ایشان را بدین ترسایان خوانم تا همه ترسا شوند. پادشاه روم ازین سخن با او گرم شد پس چون معتصم ایتاخ و جعفر خیاط را فرستاده بابک نیز کس نزد امپراطور روم فرستاد که پادشاه عرب هرچه لشکر داشت بجنگ من فرستاد تا درزی و خورشگر خویش دیگر کس با او نمانده است، اگر رای آمدن داری با سپاه خویش اکنون هرچه خواهی کردن بتوانی و اگر خواهی جنبیدن اکنون بجُنب که چون تو بر زمین ایشان بیرون شوی کس پیش تو نیاید و بدین تدبیر میخواست که ملک روم بجنبد و معتصم را حاجت بسپاه آید و آن لشکر را بخواند، پس امپراطور روم بطرسوس شد و هفتادهزار مرد با خود داشت و طرسوس را حصاری سخت استوار بود از آنجا بشهر زیطره شد و تاخت وتاز بسیار کرد ولی چون خبر بدو رسید که معتصم با سپاه داوطلب خود آهنگ وی دارد بقلمرو خویش بازگشت. در سال 222 ه . ق. معتصم نامه فرستاد به افشین که میباید کار بابک را پیش گیری، افشین سپاه از اردبیل بیرون آورد و بدان لشکرگاه پیشین فرودآمد، بابک یکی از سرهنگان خود را با ده هزار سوار بجنگ فرستاد و آن سرهنگ آذین نام داشت و مردی مبارز بود و وی از میان کوهها بیرون آمد و بر سر دره بنشست و زنان و فرزندان وی با او بودند و از لشکر وی بسیاری زن و فرزند همراه داشتند، بابک او را گفته بود که زنان و فرزندان را بحصاری استوار فرستد و او گفته بود: «من ازین جهودان میترسم»، پیش از آنکه آذین از دره بیرون آید کوهی استوار بدست گرفته بود و آن زنان و فرزندان را آنجا رها کرد و خود بدشت بیرون آمد و چون خبر بافشین رسید او سرهنگی با دوهزار مرد فرستاد و نام آن سرهنگ ظفربن عبدالله بود و بفرمود تا براهی دیگر در میان کوهها شود و با وی راهنمایان فرستاد تا بسر زنان و فرزندان سپاه آذین شوند و ایشان را بیاورند، ظفر بدان کوه رسید و جنگ کرد، از آن مردم بسیاری بکشت و آن همه زنان و کودکان را برده کرد و فرودآورد و خبر بآذین رسید، همه سپاه از سر دره برگرفت و بازگشت و همچنان با آن لشکر بسر آن کوهها رفت تا با ظفر جنگ کند و زنان و کودکان را بازستاند. این خبر به افشین رسید سرهنگ دیگر را که ابوالمظفربن کثیر نام داشت با پنج هزار مرد فرستاد تا آذین را بیابد و او را مشغول کند. ابوالمظفر در پی آذین رفت و در دره در میان کوهها آذین را بیافت و با او جنگ پیوست و آذین با ظفر جنگ کرده و بسیاری از زنان و کودکان را بازگرفته بود، ابوالمظفر او را مشغول کرد تا ظفر بازماندهء آن زن و فرزند را از راه بدر برد و پیش افشین رسید و با افشین تدبیرکرد و سپاهی دیگر برگرفت و بدان دره شد و آذین به هزیمت از پیش ابوالمظفر بازگشته و شکست یافته نزد بابک میرفت و ابوالمظفر با فتح و غنایم نزد افشین رفت و افشین تدبیر آن کرد که بدان کوهها تا حصار بابک رود و معتصم برو نامه نوشته بود و گفته بود خطا کردی که بر سر کوهها رفتی و راه زمین و دشت بدست دشمن سپردی و راه دشت اگرچه تنگ است سپاه را از راه کوهساران آسان تر باشد، ازین پس بر راه دره شو و راهنمایان و جاسوسان بر سر کوه بدار تا اگر کسی آید ترا آگاهی دهند و تیراندازان را در پیش لشکر بدار و هرجا که فرودآئی خسک پیرامون خویش بریز، تا از شبیخون ایمن باشی و وی را هزار خروار خسک آهنین فرستاد و افشین سپاه را به دره اندر آورد و همچنان که معتصم گفته بود میرفت، چون بدان جای رسید که از آنجا سال پیش بابک شبیخون کرده بود سپاه بسیار از لشکریان بابک بر سر کوهها دید، افشین با ایشان کارزار کرد و بسیاری بکشت و دیگران بهزیمت شدند و بسوی بابک رفتند، افشین هم برین حال سپاه همی برد تا روزی دو فرسنگ میرفت، روز دهم بحصار بابک رسید و بیک فرسنگی آن حصار فرودآمد. بابک از حصار خویش او را بس خروارها ماست و روغن و تره و برهء شیرمست و خیار و بادرنگ فرستاد و گفت: شما مهمان مائید و ده روز است که بدین راه درشت ناخوش میآئید و دانم که خوردنی نیافته اید و ما را بحصار جز این قدر چیز دیگر نبود. افشین گفت تا آن را نستدند و بازپس فرستاد، پس بخندید که ما مهمانی پذیرفتیم و دانم که این چیزها بدان فرستاده است تا سپاه ما را شمار کنند و بنگرند که چند است و بفرمود تا آن فرستادگان را گرد همه سپاه وی بگرداندند و سپاه افشین بیشتر در تنگها و دره ها فرود آمده بودند و پیدا نبودند، چون ایشان را گردانیدند بفرمود پیش وی آوردند و گفت: شما شمارهء این سپاه را ندانید و من دانم، بابک را بگوئید که این سپاه سی هزار مرد جنگی است جز کهتران و چاکران و با امیرالمؤمنین سیصدهزار مرد مسلمان است که همه با اویند و تا یک تن زنده باشد از تو بر نخواهند گشت، اکنون تو بهتر دانی و تدبیر کار خویش همی کن اگر دانی که بزنهار بیرون آئی بیای و اگر دانی که آنجا بایدت بودن میباش تا جان تو و کسانی که با تواَند در سر این کار نرود از آنجا باز نخواهند گشت. رسولان نزد بابک رفتند و این سخنان بگفتند و روز دیگر افشین سپاه را بدان راههای تنگ پیش برد تا بیک میل از حصار فرودآمد و محمد بن بعیث را گفت: آنجا ما را روزگاری باید ماند، بر سر آن کوهها رو و ما را جائی استوار بنگر تا بر آنجای گرد آئیم و گرداگرد سپاه کنده کنیم و بروز بر درگه حصار باشیم و شب باز جای شویم تا ایمن باشیم. محمد بن بعیث از آن کوهها جائی استوار بجست و فرمود تا کنده کردند و دیوارهای کنده استوار کردند و لشکر را در میان کنده فرود آوردند و همه روزه از حصار بابک آواز نای و چنگ و رباب آمدی و می خوردن و پا کوفتن و نشاط کردن ایشان میدیدند، یعنی ما خود از سپاه دشمن نمی اندیشیم و هر شب بابک سپاه به شبیخون میفرستاد و لشکر افشین بیدار میبود و بدان دیوارها هیچ نتوانستند کردن، و افشین را سرهنگی بود بزرگوار از سرهنگان معتصم و پیش از آن از سرهنگان مأمون بود و امیر بخارا بود و او را محمد بن خالد بخارا خداه گفتندی، یک شب افشین او را بفرمود که از کنده و دیوارها بگذشت و بر سر کوهی با همراهان خویش پنهان شد و گفت این سپاهیان بابک چون امشب از لب کنده بازگردند تو پیش ایشان بازآی تا ما از پس آئیم و در میانشان گیریم و دست بکشتن نهیم، پس چنین کردند و آن شب چون گروه بابک بیرون آمدند ایشان از کمین بیرون جستند و از آن مردم بدین حیله بسیاری بکشتند و از شبیخون رستند، پس افشین هر روز از بامداد تا شبانگاه بر در حصار می شد و چون شب میرسید بکنده بازمیآمد و بابک روزی، پیش از آنکه افشین بیرون آید فرمود تا سپاه او از حصار بیرون شد و جاسوسان آمدند و افشین را خبر کردند که بابک سپاه خود را در کمین گاه نشانده است، چون افشین آگاه شد فرمود تا سپاه او آن شب بجنگ حصار شدند و از حصار دورترِ آنجا ایستادند که هر روز میایستادند و هرجا گروهی فرستادند تا بداند که لشکر بابک کجا کمین کرده اند، آن گروه چندانکه جستند چیزی نیافتند، پس شبانگاه بازگشتند و روز دیگر بیامدند و هم از دور می نگریستند و کسان را بجستن کمین فرستادند، آنجا بر سر کوهی تنگه ای بود و بر آن دهی بود افشین بخارا خداه را گفت تو بر سر آن کتل با یاران خویش بایست تا از آن راه کس آهنگ ما نکنند که من همی دانم که بر سر کتل کس نیاید اما در زیر کتل کمین کرده اند و چون ما بگذریم از پس ما آیند. چون بخاراخداة بدانجا شد و بایستاد تدبیر ایشان باطل شد، پس افشین هر روز چنین میکرد و از بامداد با سپاه میآمد و بر سر کوه یک میل دورتر از حصار میایستاد و بخاراخداة بر سر آن کتل میبود و میگفت: تا ما جای کمینگاه ایشان ندانیم نشاید پیش حصار رفتن ولیکن کمین گاه ایشان نتوانستی دانستن و چون افشین از حصار بازگشتی ایشان از کمین بحصار بازشدندی. پس یک روز چون وقت بازگشتن شد افشین بازگشت و آخر همه لشکر جعفربن دینار بازمیگشت چون جعفر این روز بازگشت با او سه هزار مرد بود و گروهی بازپس مانده بودند، سپاه بابک از حصار بیرون آمدند و ده هزار سوار بر سپاه جعفر زدند و مردمان جعفر بازگشتند و جنگ درپیوست، جعفر بانگ بشنید و بازگشت و افشین پیشتر رفته بود. چون جعفر بازگشت سپاه وی نیز بازگشتند و مردمان بابک بیشتر از حصار بیرون آمدند و با جعفر جنگ درگرفتند و نماز دیگر فرازآمد، خبر به افشین رسید و او با همه سپاه بازگشت و هم بجای خویش بایستاد و هر سرهنگی را بجای خود بگماشت و جعفر از مردمان بابک بسیاری بکشت و ایشان را بحصار اندر افکند، ایشان به حصار رفتند و درِ حصار بستند و جعفر بازنگشت و جنگ همی کرد و بر دیوار حصار حمله همی برد، چون بانگ جنگ بر در حصار برخاست آن مردم که در کمین گاه بودند از کمین گاه خویشتن را بدان کتل درافکندند و بخاراخداة هنوز بدان کتل ایستاده بود، با کمین داران جنگ درگرفت افشین او را پنج هزار مرد دیگر فرستاد و خود در جای بایستاد و کس نزد جعفر فرستاد که تاریک شد هنگام جنگ کردن نیست. جعفر بازآمد و افشین با سپاه بازگشت و به لشکرگاه رفت و سه روز از آنجا بیرون نیامد و جاسوسان فرستاد که تا خبر آوردند که چقدر از لشکر بابک کشته شد و نیز بدانند که کمین گاه کجاست و سپاه ندانست که او چرا آنجا مانده است و علف بریشان تنگ شد و سپاهیان مزدور نزد افشین شدند و گفتند که ما را علف و زاد تنگ شده است، افشین گفت: هرکه از شما صبر نتواند کردن بازگردد که با من سپاه خلیفه بسیار است و مرا هیچ حاجت بشما نیست و من ازین جا نخواهم رفت تا برف ببارد و سپاه خلیفه با من در گرما و سرما صبر کنند و اگر صبر نتوانند کردن بازگردند، این مزدوران از نزد افشین بازگشتند و گفتند افشین، سر با بابک یکی دارد و جنگ نخواهد کردن. افشین آگاه شد و دیگر روز جنگ را بساخت و با همه سپاه برفت و هم بر آن کوه که جای او بود بایستاد و بخاراخداة را هم بر سر آن کوه بگماشت تا راه کمین نگاه دارد پس جعفر را خواند و گفت سپاه پیش تست هر که را خواهی از سوار و پیاده و تیراندازان را در پیش دار و جنگ کن، جعفر گفت با من سوار و پیاده بسیار است و چندان که هست مرا بس باشد و اگر مدد بکار باید خود بخواهم، جعفر با سپاه بر در حصار شد و افشین مزدوران را بخواند و گفت: از هر گوشه از حصار که خواهید یکی کرانه شما بگیرید و ابودلف را با ایشان بفرستاد و ایشان از یک سوی دیگر بجنگ شدند و بدیوار بارهء حصار نزدیک آمدند و جعفر با یاران بدر حصار شد و مردان بابک بدر حصار بدیوار آمدند و جنگ درپیوستند و از هر سوی تیر و سنگ انداختن گرفتند و افشین بدره های زر[ ؟ درم ]، نزد جعفر فرستاد و گفت: از یاران تو هرکه کاری نیک کند این درم به وی ده، بدرهء درم دیگر بابودلف فرستاد و او را نیز چنین گفت و شرابداران خود را گفت تا با جلاب و شراب و شکر به حربگاه روند و مردم را می دهند و مردم بابک از حصار بیرون آمدند و جنگ کردند و تا نماز دیگر پای بفشردند، تا آنگاه که افشین بلشکرگاه بازگشت و فرودآمد و یک هفته بجنگ نشد و بگفت تا علف بسیار بیاوردند و تدبیر جنگ همی کرد، تا او را خبر آوردند که بر در حصار کوهی هست و هر روز بابک سرهنگ خویش آذین را بزیر آن کوه در راههای تنگ پنهان میکند و بکمین مینشاند و چون آذین از حصار بیرون آید بابک در حصار بی کس بماند. افشین جاسوسان را بفرستاد تا درست خبر بیاورند که چنانست که بدو گفته اند پس سپاه را آگاه کرد که فردا سحرگاه ساخته باشید تا بجنگ رویم. چون نماز خفتن شد دوهزار پیاده را بخواند که تیراندازان نیک بودند و ایشان را علم سیاه داد و گفت: درین تاریکی بروید و از آنجا که کمینگاه آذین است بیک میل راه از آن سوی در میان کوهها کمین کنید، چون بامداد شد و بانگ طبل شنیدید علمها بپای دارید و از آن محل درآئید تا ما نیز ازین سو درآئیم و آذین را بمیان بگیریم. ایشان برفتند و افشین با ایشان راهنمایان و علف فرستاد و چون نیم شب شد سرهنگی را از مردم فرغانه با هزار مرد از سپاه فرغانه که با وی بود گفت بدانجا که کمین گاه است بر یک میل خاموش بنشیند تا بامداد من بیایم و چنان کنید که کسی اثر شما نداند و ایشان برفتند چون هنگام سحرگاه شد افشین با همه سپاه رهسپار شد و بفرمود تا طبل نزنند و همچنان خاموش برفتند، تا آنجا که هر بار افشین بدانجا میرفت و افشین جعفر را فرمود آنجا رو که بشیر ترکی با فرغانیانست و از در با سپاه خویش بایست تا فرغانیان بگردند و کمین گاه بجویند و اگر کسی بکمین گاه باشد بیایند و جنگ کنند و شما بیاری ایشان روید و احمدبن خلیل را و سرهنگان دیگر را یک از پس دیگر میفرستاد و بشیر را کس فرستاد که تو با فرغانیان و دلیل درین راه پراکنده شوید و زیر این کوهها کمین بجوئید و بشیر و فرغانیان برفتند و کوهها جستن گرفتند و هنگام چاشتگاه آذین را بیافتند که در کمین گاه در میان آن کوهها با هفت هزار مرد بر سه گروه در سه موضع ایستاده بودند، بر آن قوم که با آذین بودند بتاختند و جنگ کردند و آن دو گروه دیگر از کمین بیرون آمدند و با فرغانیان جنگ درپیوستند و خبر به افشین رسید، فرمود که جعفر با سپاه خویش بجنگ شود و از پس او بخاراخداة را بفرستاد و سرهنگی را همی فرستاد تا همه را بجنگ آذین مشغول کرده خود با خواصگان خویش همی بود. چون همه سپاه بجنگ ایستادند افشین بفرمود تا همه طبلها بیکبار فروکوفتند آن گروه پیادگان که نماز خفتن فرستاده بود آواز طبل شنیدند و دانستند که افشین آمد و بجنگ آمدند و علمها بیرون کشیدند و هم آنجا که بودند از پس حصار طبلها بزدند و بسر کوه آمدند و بدره فرودآمدند و با طبل و علم پدیدار شدند. افشین کس فرستاد نزد جعفر و مردمان وی که این کمین ماست، شما مترسید که ایشان میآیند، ایشان را دوش فرستاده بودم تا امروز از پس دشمن درآیند و ایشان را در میان گیرند و جنگ کنید تا خدای شما را فرصت دهد و افشین نیز نزدیک رسید و شمشیر دریشان نهادند. بابک دانست که کار او ساخته شد، بدیوار حصار آمد و گفت: منم بابک، افشین را بگوئید تا نزدیک تر آید با وی سخنی گویم. افشین نزدیک دیوار آن حصار شد بابک چون او را بدید گفت: ایها الامیر الامان الامان، گفت: مرا زنهار ده. افشین گفت: ترا زینهار است اگر این سخن که اکنون گفتی پیش ازین گفته بودی بِهْ بودی و اکنون چون امروز گفتی بِهْ که فردا. بابک گفت زینهار خلیفه خواهم. گفت: زینهار او آورم بخط و مهر او ولیکن مرا گروی بده تا من صبر کنم و بخلیفه نامه کنم و زینهارنامهء تو بخواهم. گفت: گروگان من پسر مهتر است و با آذین است و آنجا جنگ کند او را بتو دهم. افشین اجابت کرد و بجای بازآمد و بجعفر کس فرستاد که جنگ نکنید. ایشان آذین را کشته بودند و سپاه او را هزیمت کرده و باقی را همی کشتند تا فرستادهء افشین فرازآمد که نکشید و هرکه را بتوانید اسیر کنید و دو پسر بابک آنجااند ایشان را مکشید و اسیر کنید که بابک زینهار میخواهد و نباید که چون پسرش را بکشید پشیمان شود و جعفر و سپاه همه از کشتن بایستادند و پسر بابک را و بسیاری مردم دیگر را اسیر کردند و بدو بازگشتند. نماز دیگر از لشکرگاه بازآمدند ولی آن خبر بمعتصم فرستادند و بابک را زینهار خواستند و آن هزیمتیان بابک بدان کوهها پراکنده شدند و هرکس بجائی گریختند و کس بحصار بازنشد و چون شب درآمد بابک عیال برگرفت و با پنجاه مرد که مانده بودند در حصار بگشادند و بیرون آمدند و برفت و میان آن کوهها اندر شد و از آنجا بیرون شد و بسوی ارمنستان رفت. پس از آنکه بابک خرم دین در شهر بذ از لشکر معتصم که بفرماندهی افشین آمده بود شکست خورد دو پسر بابک با خاندان وی بدست افشین افتاد بابک راه را از هر سوی بر خویش بسته دید و چاره ای جز فرار نیافت. نظام الملک در سیاست نامه سبب فایق آمدن افشین را بر بابک چنین مینویسد: «پس از این [یعنی پس از فتنهء خرمیان در سال 218 ه . ق. ] بشش سال معتصم بشغل خرم دینان پرداخت و افشین را نامزد بحرب بابک کرد، افشین لشکر برداشت و روی بحرب نهاد و هرچه خرم دینی و باطنی بودند بمدد بابک شدند و دو سال حرب کردند و میان افشین و بابک در مدت دو سال بسیار مصافهای سخت افتاد و از هر دو جانب بسیار مردم کشته شدند تا آخرالامر چون افشین از کشتن او عاجز ماند بحیلت مشغول گشت و لشکر خویش را در شب بفرمود تا خیمه ها برکندند و پراکنده شدند و ده فرسنگ پس تر بازآمدند، افشین ببابک فرستاد که مردی خردمند بمن فرست تا با او سخن گویم که مصلحت ما هر دو در آنست، بابک مردی به وی فرستاد، افشین گفت بابک را بگوی هر ابتدائی را انتهائیست سر آدمی گندنا نیست که باز بروید، مردان من بیشتر کشته شدند و از ده یکی نماند و حقیقتی است که از جانب تو هم چنین بود، بیا تا صلح کنیم، تو بدین ولایت که داری قانع باش و بصلاح بنشین تا من بازگردم و از امیرالمؤمنین ترا ولایت بستانم و منشور بفرستم و اگر نصیحت من قبول نکنی بیا تا بیک بارگی بهم درآویزیم تا دولت که را یاری کند. رسول از پیش او بیرون آمد، افشین دوهزار سوار و پنج هزار پیاده در غارها و کوهها پنهان و پراکنده کرد تا در کمین بنشینند بر مثال هزیمتیان، چون رسول پیش بابک شد و پیغام بداد و کمیِ لشکر بازنمود و جاسوسان همین خبر آوردند بر آن اتفاق کردند که بعد از سه روز حرب سخت بکنند، پس افشین کس بدان لشکر فرستاد که باید که روز مصاف در شب بیائید در دست راست و چپ در مسافت یک فرسنگ و نیم کوهها و دره ها بود آنجا پنهان شوید چون بهزیمت بروم و از لشکرگاه بگذرم و از ایشان بعضی در قفای من بایستند و بعضی بغارت مشغول شوند شما از دره ها بیرون تازید و راه بریشان بگیرید تا باز در دره نتوانند شد، من بازگردم و آنچه بباید بکنم، پس روز مصاف بابک لشکر بیرون آورد از دره زیادت از صدهزار سوار و پیاده و لشکر افشین بچشم ایشان حقیر آمد از آنچه دیده بودند و لشکر زیادتی ندیدند، پس جنگ عظیم کردند و بسیار کس کشته شد و وقت زوال افشین بهزیمت برفت، و از یک فرسنگ لشکرگاه درگذشت پس علم دار را گفت علم بدار و عنان بازکشید و لشکر هرچه آنجا میآمدند می ایستادند و بابک گفته بود که بغارت مشغول مشوید، تا یکباره دل از افشین و لشکر او فارغ کنیم. پس هرچه سوار بودند با بابک در قفای افشین شدند و پیاده بغارت مشغول شدند، پس این بیست هزار سوار از دره ها و کوهها بیرون آمدند و همه صحرا پیادهء خرم دینی دیدند، راه دره بر ایشان بگرفتند و شمشیر درنهادند و افشین نیز با لشکر بازگشت و بابک را در میان گرفتند، هرچه کوشید بابک راه نیافت. افشین دررسید و او را بگرفت و تا شب میتاختند و می کشتند، زیادت از هشتادهزار مرد آنجا کشته شد. پس افشین غلامی را با ده هزار سوار و پیاده آنجا گذاشت و خود بابک و اسیران دیگر را ببغداد برد...».
گذشته از مؤلف سیاست نامه که شرح گرفتاری بابک را بدین نهج نوشته است مورخین همه نوشته اند که بابک پس از آنکه کار بر آذین سپهسالار وی تنگ شد و بیشتر سپاه وی [ کشته شد ] از افشین زینهار خواست که پسر خود را که در میان سپاه آذین بود به وی گروگان دهد و بدین بهانه افشین را خام کرد و خود شبانه از قلعهء خویش با چند تن از نزدیکان خود گریخت. طبری در این باب می نویسد: «از آنجا بیرون شد و به ارمنستان رفت و آنجا بیشه ها بود و درخت بسیار پیوسته با یکدیگر با کوهها که سوار آنجا نتوانستی آمدن، بابک با پنج کس مردمان که با وی بودند آنجا رفت و آن پنج تن سه مرد و دو زن بودند یکی برادر بابک بود عبدالله و یکی سپهسالاری از آن او نامش معاویه و یکی غلام از آن بابک و از زنان یکی مادرش و دوم زنش که او را دختر کلدانیه می گفتند و دیگران همه از او پراکندند. دیگر روز افشین را خبر آمد که بابک بگریخت. با همه لشکر سوار شد و بیامد و بحصار اندر شد کس را نیافت، بفرمود تا آن حصار را ویران کردند و با زمین برابر ساختند. افشین سپاه خود را آنجا فرودآورد و اثر بابک بجست اندر آن درختان یافت. ابودلف را بفرمود با جوقی از سپاه تا بر پی او برفت و آن روز و آن شب بگردید و بازآمد و گفت اندر آن بیشه هیچ روی اندرشدن نیست. افشین لشکر هم بر در آن بیشه فرودآورد و بدان همه دهقانان که اندر آن کوهها بودند بحدود ارمنستان، بهر یکی نامه کرد که بابک از آنجا بجست و رهگذر او بر شماست و هرکه او را بگیرد و یا سر او پیش من آرد صدهزار درم به وی دهم و خلعت دهمش بیرون از آنکه امیرالمؤمنین دهدش و بیرون از صلت امیرالمؤمنین. پس یکی از این دهقانان یکی نامه کرد به افشین و او را راهی درین بیشه بنمود که سوار بتوانست رفتن. افشین سرهنگی را بفرستاد، آن سرهنگ برفت و سپاه را گرد آن درختان فرودآورد و بابک را در درختان بمیان اندرگرفت و هرجا که راه بود سپاه دویست و پانصد بگماشت و راهها را استوار بگرفت و کس فرستاد تا سه لشکر را طعام و علف بدادند و بابک طعام و علف بسیار برگرفته بود و آنجا صبر همی کرد، پس چون دو روز ببود از پیش معتصم زینهارنامه آوردند بخط و مهر امیرالمؤمنین و برو مهر زرین بود و رسم چنان بود که هر نامه که درو زینهار بودی و بخط امیرالمؤمنین بود مهرش زرین بودی. افشین بدان شاد شد و پسر بابک را که اسیر گرفته بود بخواند، گفت من به امیرالمؤمنین این امید نداشتم اکنون این برگیر و با کس من پیش پدرت شو. پسر گفت من پیش پدر نیارم شدن که هرکجا که بیند مرا بکشد که چرا من خویشتن را به اسیری پیش شما افکندم که او مرا گفته بود که چون اسیر گردی خویشتن را بکش. آنگه افشین آن اسیران دیگر را بخواند، گفت: از شما کیست که این نامهء من و آن امیرالمؤمنین پیش بابک برد؟ همه گفتند ما نیاریم بردن. افشین گفت چرا نیارید بردن که او بدین نامه شاد شود؟ گفتند ایها الامیر تو او را نشناسی و ما دانیم. افشین گفت چاره نیست بباید بردن و دو تن را بفرستاد، یکی از آن اسیران و یکی از مردم و پسرش را گفت تو نامه کن از زبان خویش. پسرش نامه نبشت، افشین نامه کرد که این نامهء امیرالمؤمنین است که سوی تو آوردند اگر بیرون آئی ترا بهتر بود و ما را. آن هر دو مرد بدرختان اندرشدند و ببابک رسیدند، آن مرد اسیر نامهء پسرش پیش او بنهاد، او بخواند و بینداخت و گفت او نه پسر منست که اگر پسر من بودی خویشتن به اسیری درندادی و بآن مرد که نامهء پسرش آورده بود گفت ای سگ تو که باشی که نامهء آن سگ پیش من آری؟ برخاست و آن مرد را بدست خویش بکشت و آن مرد دیگر نامهء امیرالمؤمنین پیش او بنهاد، او برگرفت و مهر بگشاد و بخواند و گفت: این پیش افشین ببر و بگوی که این ترا بکار آید نه مرا. آن مرد پیش افشین آمد و آن زنهارنامه بازآورد و بابک در آنجا همی بود و از آن راهها که لشکر گرفته بودند یکی راه بود که در آن آب نبود و لشکر آنجا فرود نتوانستند آمدن و برخاسته بودند و بیکی زمین دورتر شده بودند. و مرد دلیل بر سر آن راه نشانده بودند. چون ده روز برآمد یک نیم روز این دلیلان خفته بودند و بابک ایشان را نگاه همی داشت. چون ایشان را خفته یافت با پنج تن که با وی بودند بیرون آمد، چون دلیلان بدیدند که بابک رفت سپاه را آواز دادند که پنج سوار از اینجا بیرون آمدند و ازیشان سه مرد و دو زن و ما ندانستیم که ایشان که بودند. آن سپاه که بآن گذر بودند همه برنشسته و مهمتر ایشان دیوداد بود، ابوالساج و خویش نزدیک از آنِ افشین بود و بر پی آن پنج سوار برفتند و بابک چون فرسنگی دور رفت چشمه ای آب بود آنجا فرودآمد تا چیزی بخورد سپاه اندررسیدند، چون سپاه را بدید زود اسب برنشست و بتاخت و برادر و غلام با او برفتند، سپاهسالار دیرتر بر اسب نشست او را با آن دو زن بگرفتند و پیش افشین فرستادند در پی بابک برفتند تا بمیان کوهها اندرشد، جائی که سواران سپاه را آنجا راه نبود، سپاه افشین بازگشتند و بابک میان آن کوهها فرودآمد و آن روز با او طعام نبود و آن دهقانان همه راه او نگاه میداشتند تا از کجا بیرون آید. دیگر روز بابک را طعام بایست، پس بسر کوه برشد، از بیرون تنگه ها دیهی دید و آن دیه را دهقانی بود نام او سهل بن سنباط و از آنها بود که مساعد بود مر بابک را و بمذهب او بود و افشین نامه کرده بود به وی بگرفتن بابک و طلب کردن او، پس بابک نگاه کرد بزمین آن، مردی را دید که گاو میراند، غلام را گفت درم برگیر پیش آن مرد رو اگر نان دارد بهر بها که خواهد از وی بخر و بیاور. غلام پیش آن مرد شد و نان خواست، آن مرد گفت نان ندارم. پس غلام بدان دیه اندرشد و از مردمان نان خواست و مردی او را نان فروخت. غلام آنجا نشست که لختی بخورد و لختی ببابک برد. آن مرد انبازی بود و تخم میافکند، چون غلام را دید با سلیح و با شمشیر بر انباز او نشسته و نان میخورد و نیارست برِ او شدن بدوید و سهل دهقان را آگاه کرد. سهل هم آنگاه برنشست و بیامد. غلام را دید بشناخت که [ از ] متابعان بابک بود و غلام نیز او را بشناخت، سهل او را گفت بابک کجاست؟ گفت: آنک بمیان کوهها اندر است. گفت با او کیست؟ گفت: برادرش. گفت: رو و مرا بسوی او بر. غلام سهل را بسوی بابک برد، سهل چون بابک را بدید از اسب فرودآمد، دست و پای او را بوسه داد و گفت: تنها کجا همی شوی؟ گفت بزمین روم خواهم شدن، پیش ملک روم که مرا به وی عهد است که هرگاه برِ او شوم بپذیرد و نصرت دهد. سهل گفت او با تو عهد آنگاه کرد که تو ملک بودی و چون امروز تنها ترا بیند کی وفا کند؟ بابک گفت: شاید بودن که همی راست گوید، اکنون چه تدبیر بود بما؟ گفت دانم که مرا از نصیحت خویش و متابعت خویش هیچ تهمت نبری و تو دانی که از همه حصارها هیچ حصار نیست از آن من استوارتر و سلطان را بر من کاری نبود و مرا نشناسد بیا بحصار من و این زمستان آنجا همی باش تا تدبیر کنم و من جان و مال فدای تو کنم و ازین دهقانان که متابع تواَند یاری خواهم و ما ترا بهیم از سپاه روم. بابک گفت: راست گوئی و خود برنشست با برادر و غلام از آن کوهها بیرون آمدند و بحصار سهل اندر آمدند و سهل هم آنگاه کس به افشین فرستاد که بابک را بحصار خویش اندر کردم کس بفرست تا بدو سپارمش. افشین شاد شد و مردی را فرستاد که بابک را دیده و می شناخت و گفت شو و بنگر او بابک هست یا نه. آن مرد بیامد و نامهء افشین بیاورد و بسهل داد. سهل گفت اگر او کسی بیگانه بیند ازیدر بیرون شود و من او را باز نتوانم آوردن، یا خویشتن را بکشد ولیکن چون ایدر بنشیند تو جامهء طباخان اندرپوش و کاسهء طعام همی آور تا او را ببینی و اگر پرسد که این کیست گویم که طباخست و تو نیز هم چنین گوی. آن مرد همچنین کرد و مردی خراسانی بود از شهر اسروشنه. پس چون بابک او را بدید گفت این کیست؟ گفت: این مردیست خراسانی و دیرسالست تا طباخ ماست. بابک پرسید که چند سالست تا اینجاست؟ گفت: سالهاست و اینجا زن کرده و خانه ساخته است و اکنون از اینجاست... بابک گفت راست گوئی که مرد از آنجاست که آنجا زن دارد. چون طعام بخوردند آن مرد سوی افشین شد و گفت: بابکست بدرست که آنجاست. پس بابک گفت: برادر مرا عبدالله اینجا مدار و اگر آگه شوند ما را هر دو نگیرند، باری یکی از ما بماند. سهل عبدالله را بحصاری فرستاد سوی دهقانی دیگر، ابن اصطفانوس. پس افشین دو سرهنگ بفرستاد با او دوهزار مرد یکی ابوسعید محمد بن یوسف و دیگر سرهنگی نام او بوزباره، گفت بروید و بنگرید تا سهل شما را چه فرماید و چنان کنید که بابک را زنده بمن آورید. ایشان بیامدند، بر یک فرسنگی حصار سهل فرودآمدند و به سهل کس فرستادند. سهل گفت: من نخواهم که از خانهء خویشتن بشما سپارم که اگر افشین او را نکشد و باز بر ما مسلط شود کینه از من بازخواهد، من او را به بهانهء شکار بفلان جای میان کوه آورم و شما را بخوانم، یک سرهنگ با سپاه خویش از آن سو آید و یک سرهنگ ازین سوی، تا من گویم که این سپاه افشین را خبر بوده است و بر ما تاختن کردند و او نداند که من آوردمتان. ایشان بنشستند دیگر روز بامداد سهل بابک را گفت تو چنین رنجور و غمگینی و آنجا بدین نزدیکی اندر شکارگاهست و با ما یوز و باز است اگر خواهی تا یکی زمان بگردیم تا دلت بگشاید. پس بابک برنشست و سهل او را بیاورد تا بدانجا که وعده کرده بود و شکار همی کردند آنگه بسرهنگان کس فرستاد ایشان بسر کوه برآمدند هر یکی از سوئی و بابک باشه بر دست داشت چون ایشان را بدید، دانست که سپاه آمد، باشه از دست بیفکند و از اسب فرودآمد و بزمین بنشست، هر دو سرهنگ فرازآمدند و او را بگرفتند. بابک سهل را دشنام داد و گفت ارزان فروختی مرا بدین یهودان. پس او را سوی افشین آوردند، افشین بفرمود تا او را بند کردند و او را بموکلان سپرد و آن روز هفدهم ماه شوال بود، سال دویست وبیست ودو. کس فرستاد تا برادر بابک را بیاوردند و او نزد دهقانی دیگر بود نام او عیسی بن یوسف بن اصطفانوس...».
ابوحنیفهء دینوری در اخبارالطوال روز بیرون آمدن افشین را بجنگی که از آن جنگ بابک فرار کرد و بدست سپاه معتصم افتاد سه شنبه 27 شعبان 222 ه . ق. مینویسد و گوید: در غرّهء رمضان حصار بذ را با منجنیق محاصره کردند و روز پنجشنبه 23 رمضان افشین نزد بابک کس فرستاد و خواستار صلح شد و بابک مردی را که موسی الاقطع میگفتند نزد وی روانه کرد و آن فرستادهء بابک خواستار شد که افشین و بابک با یکدیگر سخن گویند و افشین پذیرفت و در بیابانی با یکدیگر روبرو شدند و بالاخره هنگامی که شهر بذ را گرفتند در کوی و برزن شهر با سپاه عبدالله برادر بابک جنگ کردند، و آن روز گرما بمنتهی درجه رسیده بود و عاقبت پس از جنگهای بسیار که در کوی و برزن شهر بذ روی داد بابک شکست خورد. سهل بن سنباط صاحب ناحیهء رود ارس بود و افشین بدهقانان و کردهای ارمنستان و بطریقها نوشته بود که وی را بگیرند و چون سهل بن سنباط نزد بابک رسید بابک جامهء خود را عوض کرده بود ولی با آن همه سهل او را بشناخت. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده مینویسد که: نخست معتصم اسحاق بن ابراهیم بن مصعب را بجنگ بابک فرستاد و چون وی از عهدهء این کار برنیامد و یاری خواست معتصم افشین را بیاری اسحاق فرستاد و شمارهء خرمیان را که در همدان کشته شده اند چهل هزار ضبط کرده است. مؤلف روضة الصفا شمارهء این کشتگان را شصت هزار ضبط کرده و پس از آن سبب گرفتاری بابک را بدینگونه نوشته است که چون بابک و همراهان وی نزدیک قلعهء سهل بن سنباط که یکی از بطریقان بود فرودآمدند بر کنار آبی نشستند، رمه ای دیدند و از چوپان گوسفندی خریدند، شبان درحال پیش سهل رفت و گفت جمعی در فلان محل فرودآمده اند، سهل گفت: بی شک آن جماعت بابک و پیروان اویند، آنگاه سوار شد و با جمعی متوجه آن جانب گشت و چون از دور چشم سهل بر بابک افتاد فرودآمد، پیش رفت و گفت: ایها الملک خاطر جمع دار که بخانهء خویش آمده ای اکنون ملتمس آن است که بقلعه درآئی و در قصر شاهی بفراغ بال بنشینی... بابک با همراهان بحصار رفت و سهل در اعزاز و اکرام او مبالغه داشت و پیروان بابک را در خانه های مناسب فرودآورد و او را بر تخت نشاند و بخدمت او کمر بست و چون طعام آماده کردند سهل در خدمتش طعام خوردن آغاز کرد و بابک او را از کمال تبختر و نادانی مخاطب و معاتب گردانید و گفت ترا چه میرسد که با من طعام خوری، سهل از سر سفره برخاست و گفت: ایها الملک خطا کردم چه مرتبهء من از آن نازل تر است که با پادشاهان چیزی خورم و چون بابک از طعام دست کشید سهل آهنگری آورد و گفت ایها الملک پای خود دراز کن تا استاد زنجیری بر آن نهد و آهنگر بندی گران بر پای نهاد. بابک با سهل گفت: غدر کردی و سهل او را دشنام داد و گفت : تو راعی بقر و غنم بودی و شبان را بتدبیر جیوش و سیاست و اجرای حکومت هیچ نسبت نیست . پس از آن متعلقان او را هم بند کرد و خبر به افشین فرستاد، افشین سرهنگی را با چهارهزار مرد روانه کرد تا بابک و سهل را نزد او بردند و دربارهء سهل عنایت کرد و به وی خلعت داد و خراج از مملکت وی برداشت و رقعه ای نوشت و به بال کبوتر بست و بمعتصم مژده داد. مؤلف حبیب السیر عزیمت افشین را بآذربایجان در اوایل جمادی الاولای سال 220 ه . ق. ضبط کرده و سهل بن سنباط را از رومیان شمرده و همان داستان روضة الصفا را نقل کرده است. مسعودی در مروج الذهب گوید که: بابک از شهر بذ متنکر با برادر و پسران و خانواده و خواص و نزدیکان خود با جامهء مسافران و بازرگانان فرار کرد و چون در کنار آب در محلی از ارمنستان فرودآمد، از شبانی گوسفندی خرید و چون بهای آنرا بیش از آنچه می ارزید داد شبان نزد سهل رفت و خبر داد که آن کسی که با وی معامله کردم بابک است و سپس گوید: افشین به بطریقانی که در حصون و مواضع و شهرهای آذربایجان و ارمنستان و اران و بیلقان بودند نوشته بود که وی را دستگیر کنند و ایشان را جایزه وعده کرده بود و سپس همان داستان طعام خوردن سهل را با بابک و بند نهادن بر پای او را آورده و گوید: افشین بوزباره را با چهارهزار سوار آهن پوش برای گرفتاری بابک فرستاد و وی را با سهل بن سنباط نزد افشین بردند. ابن عبری می نویسد که: چون سهل بن سنباط از بابک خبر یافت او را اسیر کرد و بابک میخواست خویشتن را بمال بسیار از وی بخرد و او نپذیرفت و پس از آنکه ارمنیان با مادر و خواهر و زن او گرد آمدند او را نزد افشین فرستاد.
قاضی غفاری در تاریخ نگارستان تاریخ گرفتاری بابک را در هفدهم شوال 222 ضبط کرده است. محمد عوفی در جوامع الحکایات و لوامع الروایات گوید که: چون معتصم افشین را مأمور جنگ کرد بلاد آذربایجان و جبال به وی داد و در تقرب و تعظیم او مبالغت نمود و او را بر جملهء ملوک بزیادت قربت بتربیت مخصوص گردانید و او را وظیفه کرد که هر روز که برنشیند ده هزار درم او را خلعت فرماید و روزی که برننشیند پنج هزار درم و آن روزی که روی بحرب بابک نهاد هزارهزار درم او را عطا فرمود. سپس سهل بن سنباط را نصرانی شمرده و گوید اگرچه ترسا بود، اما بدست او افتاده بود و بمالی بسیار خود را بازخریده بود و گویند تا آنگاه که با زن و مادر و خواهر او سفاح نکرد او را اطلاق نکرد و با جمله اسیران آن ملعون چنین کردی و بعد از آن نزدیک افشین فرستاد و معتصم قبول کرده بود که هرکه او را زنده بیاورد، ده هزار درم او را دهد و هرکه سر او را بیاورد، هزارهزار درم به وی رساند و چون آن ترسا او را زنده بنزدیک افشین فرستاد، هزار درم بنزدیک او فرستاد. جنگهائی که بابک با سپاه معتصم کرد از سال 220 تا سال 222 دو سال طول کشید، در سال 220 محمد بن یوسف مأمور شد که بآذربایجان رود و شهرهائی را که بابک در میان اردبیل و زنجان ویران کرده بود، آبادان سازد و میان او و بابک سه جنگ روی داد، در همین زمان افشین مأمور جنگ شد و وی پس از چند بار که با بابک روبرو شد از معتصم یاری خواست و وی بغای کبیر را بیاری او فرستاد و درین سال در ناحیهء هشتادسر میان سپاهیان بابک و بغا جنگ درگرفت و بغا شکست خورد و آنچه با او بود بتاراج رفت و سپس بابک از افشین شکست خورد و بمغان فرار کرد. در سال 221 بابک در جنگی از بغا شکست خورد و نیز در جنگی که با سپاه افشین در برزند روی داد هزیمت یافت. در سال 222 جعفر خیاط با آذوقه و سپاه بیاری افشین رفت و بار دیگر در میان سپاه بابک و بغا جنگ درگرفت و سپس ایتاخ ترک با سی هزارهزار درم بجهت ارزاق لشکر مأمور شد و دوباره ببغداد بازگشت و پس از چند جنگ عاقبت افشین شهر بذ را گرفت و بابک گریخت و در ارمنستان گرفتار شد. اما سهل پسر سنباط که باعث گرفتاری بابک شد از شاهزادگان ارمنستانست و مورخین ارمنی درباب وی اطلاعاتی میدهند، در کتابهای ارمنی نام بابک را «بابن» ضبط کرده اند و بابک در زمانی که «پاکراد پاکرادونی» حکمران ارمنستان بوده است بارمنستان حمله برده است، پاکراد مزبور از خویشان سنباط بوده و پس از هاول(5) حکمران ارمنستان شد. هاول از 203 تا 220 ه . ق. (818 تا 835 م.) حکومت ارمنستان داشته. بنابر گفتهء مورخین ارمنی هنگامی که بابک بر ارمنستان تاخت مأمون سپاهی شامل صدهزار تن بجنگ او فرستاد و سپاه مأمون شکست خورد و سی هزار ازیشان کشته شدند و پس از آن بابک اندیشهء گرفتن ارمنستان کرد درین ضمن سنباط با سپاه تازیان اتحاد کرد و بیاری ایشان برخاست و دوباره جنگی نزدیک کوه آرارات روی داد و پس از زد و خوردهای بسیار و کشته شدن بسیاری از لشکریان بابک فرار کرد و سهل پسر سنباط وی را اسیر کرد و نزد افشین برد. این سهل پسر سنباط را سابقاً در بغداد بگروگان برده بودند و چون خزیمة بن خازم تمیمی که بار دوم حکمران ارمنستان شده بود در سال 192 از حکومت خلع شد هاول از جانب خلیفه مأمور ارمنستان شد و سنباط را از دربار بغداد بسرداری سپاه ارمنستان منصوب کردند و به وی اجازه دادند که بدیار خود بازگردد و او با هاول به ارمنستان بازگشت. ابن سنباط [یا سمباط]پسر آشوت اول نخستین پادشاه سلسلهء باگراتی یا پاگراتی ارمنستان بود. آشوت از سال 885 تا سال 890 م. پادشاهی کرد و در تاریخ ارمنستان به اسم آشوت مساگر(6)معروفست. پس ازو پسرش سنباط اول بپادشاهی رسید و از 890 تا 914 م. پادشاه بود. در زمان پادشاهی او ناحیهء وان و تمام جنوب ارمنستان بدست عمال دربار بغداد بود و افشین که از جانب خلیفه حکومت آذربایجان و ارمنستان داشت سنباط را بپادشاهی شناخت ولی اعتماد بدو نداشت و از پیشرفت های او در جنوب ارمنستان اندیشمند بود. چون سنباط اتحادی را که پدرش آشوت با رومیان داشت تجدید کرد افشین در خشم شد و در اندیشهء آن بود که ارمنستان را بگیرد و بر تخت پادشاهی ارمنستان در شهر آنی بنشیند ولی خلیفه اکراه داشت که دوباره بر سر ارمنستان با روم جنگ کند و بهمین جهت نه با اندیشهء افشین مخالفت میورزید و نه آشکارا او را یاری میکرد و برای وی سپاه میفرستاد. پیشرفت های افشین بسوی نخجوان و سواحل رود ارس سنباط را در اندیشه افکند و آمادهء جنگ شد ولی چون امیدوار بود که بتواند از در صلح درآید گرگی [ژرژ] جاثلیق ارمنستان را نزد افشین فرستاد که صلح را برقرار کند. افشین گفت که بصلح آماده است ولی پادشاه باید خود نزد وی آید تا با یکدیگر گفتگو کنند و چون این حیله بجائی نرسید جاثلیق را بند کرد و دشمنی در میان افشین و سنباط آشکار شد. سپاه آذربایجان تا مرکز ارمنستان پیش رفتند و جنگی نزدیک ده دولس در مجاورت آلاگوز آغاز شد، افشین شکست خورد و بازماندهء سپاه خود را برداشت و بدیار خویش گریخت. پس از این سرشکستگی چون حکمران بین النهرین احمد بر ناحیهء تارن چیره شد و سنباط در کنار دریاچهء وان شکست خورد و خبر به افشین رسید وی نیز به ارمنستان حمله برد و شهر فارس را محاصره کرد و گرفت و درین فتح ملکهء ارمنستان و زن موشغ ولیعهد و چند زن دیگر از شاهزادگان ارمنستان را به اسیری به شهر دبیل (دوین) برد و سنباط ناچار شد که نه تنها برادرزاده اش که او هم سنباط نام داشت و پسرش آشوت را به افشین تسلیم کند، بلکه ناچار دختر برادرش شابوه (شاپور) را نیز بزنی به افشین داد. با وجود این فداکاریها باز سنباط آسوده نماند. برای مصالح سیاسی خود سنباط ادرنرسه را پادشاهی گرجستان داده بود و این واقعه شاهزادگان ارمنستان را بخشم آورد و ایشان در سال 898 م. از افشین یاری خواستند که با سنباط جنگ کنند. افشین دلگیری دیگر نیز از سنباط داشت و آن این بود که رئیس خواجه سرایان وی را سنباط بواسطهء عطاهای بسیار بخود جلب کرده بود و زنانی را که نزد افشین اسیر بودند گریزانیده و به سنباط رسانیده بود و بهمین جهت افشین دعوت شاهزادگان ارمنی را پذیرفت و میخواست که به ارمنستان بتازد که در همین حین روزگار او سر آمد. افشین پس از دستگیری بابک او را نزد معتصم برد و بابک را در سرمن رآ کشتند، و طبری در بیان این واقعه چنین مینویسد: «افشین به معتصم نامه فرستاد بگرفتن او [عبدالله برادر بابک] معتصم بفرمود که هر دو را [بابک و برادرش را] بیارید. افشین بازگشت و ایشان را بیاورد بسامره روز پنجشنبه، سه روز گذشته از ماه صفر سال 223 و تا افشین از گرفتن بابک بازگشت و بسامره شد هر روزی بمنزلی او را خلعتی از امیرالمؤمنین میرسید و چون بسامره آمد افشین بابک را بخانهء خویش برد و روز دوشنبه معتصم بار داد و همهء سپاه را بپای کرد و مجلس بیاراست و بفرمود که بابک را از سرای افشین تا سرای معتصم بر پیل نشاندند و بیاوردند تا همه کس او را بدید، پس از پیل فرودآوردند و پیش معتصم بردند و جلاد را بیاوردند تا دست و پایش را ببرید، بعد از آن گلویش ببرید و شکمش بشکافت و بر سامره بر دار کردند و سرش در همه شهرهای اسلام بگردانیدند. آنگاه بنشابور فرستاد، سوی عبدالله طاهر تا آنجا بر دار کرد و برادرش ببغداد فرستاد سوی اسحاق امیر بغداد تا او را هم بر آن صفت کشت که معتصم برادرش را کشته بود و او را همچنان کردند و بجسر بغداد بدارش کرد. بابک را سیافی بود که او را «نودنود» خواندندی و افشین او را اسیر کرده بود با اسیران دیگر و معتصم آن سیاف را بفرمود تا بابک را بکشت و هم او را بفرستاد ببغداد تا برادرش را نیز بکشت. پس معتصم آن سیاف را پرسید که بابک درین بیست سال بدست تو چند کس فرمود کشتن؟ گفت: آنچه بر دست من رفته است دویست وپنجاه وپنج هزار و پانصد مرد است. معتصم بفرمود تا او را بکشتند و افشین سه هزار و سیصد و نه اسیر آورده بود معتصم بفرمود تا مسلمانی بریشان عرضه کردند، هرکه می پذیرفت و از مذهب بابک بازمی گشت رها میکردند و اگرنه میفرمود کشتن و آن روز که افشین بحصار بابک اندر شد آنجا اسیران یافت بسیار که بابک آورده بود از مسلمانان هزاروسیصد تن همه رها کرد و نفقات داد تا بشهر خویش رفتند و پسران و دختران آنکه خرد بودند جمله هفت پسر و بیست وسه دختر بودند، همه از آن زنان که اسیر آورده بودند و در پیش معتصم بر پای کردند. پس معتصم از آن زنان پرسید که خانه های شما کجاست، هر یکی جای خویش بگفتند. معتصم ایشان را بخانه ها بازفرستاد و خواست که فرزندان بابک را بکشد، احمدبن ابی داود القاضی حاضر بود، گفت بریشان کشتن نیست معتصم هر کودکی بمادر خویش بازداد. پس معتصم حاضربودگان را خلعت برافکند از جامهء خویش و هفت مرکب با ساخت و هر دو دست او را باره ای مرصع درکرد و تاجی مرصع بر وی نهاد که قیمت آن خدای تعالی دانست و بیست بار هزار درم بر سر آن نهاد و بخانهء افشین فرستاد. افشین گفت: من آن سهل دهقان که او بابک را گرفته است صدهزار درم پذیرفته ام، معتصم گفت: من آنِ خود بفرستم پس معتصم مرسهل را هزار دینار و صدهزار درم بفرستاد و خلعتی نیکو و آنِ عیسی که برادر بابک را بازداشته بود هم چندین درم و دینار بفرستاد و این دهقانان که در آن حوالی بودند و نواحی، همه را خلعت داد و بنواخت و ایشان را امیدها کرد...». از زمانی که افشین از برزند با بابک و برادرش بسوی معتصم رهسپار شد تا آن روز که بسامراء رسید هر روز خلیفه اسبی و خلعتی به وی میفرستاد و چندان معتصم بکار بابک دلبستگی داشت که برای نگاه داشتن راهها و دفع آفت برف و سرما از سامراء تا عقبهء حلوان سواران و سپاهیان گماشت و در هر فرسنگی اسبی با ساخت نگاه میداشتند و ایشان اخبار بیکدیگر میرسانیدند تا بمعتصم میرسید و از حلوان تا آذربایجان در هر منزلی فرسنگ بفرسنگ چهارپایان نگاه داشته بودند و هر یک روز یا دو روز چهارپایان را عوض میکردند و در هر فرسنگی مأموری بود که چون خبری از رسیدن ایشان به او میرسید بانگ میکرد و بکسی که بفرسنگ بعد بود خبر میداد و همچنین از هر فرسنگ شبانه روز خبر بمعتصم میرسید و چون افشین به قناطر حذیفه رسید هارون پسر معتصم و خاندان معتصم نزد او آمدند و چون افشین به سامراء رسید بابک را در قصر خود در مطیره فرودآورد و چون شب فرارسید احمدبن ابی داود متنکر نزد او رفت و با وی سخن گفت و نزد معتصم بازگشت و اوصاف بابک با وی بگفت و معتصم چندان شکیب نداشت و خود برنشست و متنکر بدانجا رفت و بابک را بدید و چون فردا رسید که روز دوشنبه یا پنجشنبه بود مردم شهر از باب العامه تا مطیره ازدحام کردند و معتصم میخواست که مردم وی را ببینند، گفت: او را چگونه آورند که همه کس بیند؟ خرام گفت: پیل بِهْ باشد، و پیلی آماده کردند و بابک را قبای دیبا پوشاندند و بر پیل نشاندند و محمد بن عبدالملک الزیات این دو بیت گفت:
قد خضب الفیل کعاداته
یحمل شیطان خراسان
والفیل لاتخضب اعضاؤه
الی لذی شأن من الشأن.
و این ابیات را به مردم آموخته بودند و مردم در پی ایشان این ابیات را میخواندند و کف میزدند و میرفتند و از مطیره تا باب العامه مردم با ایشان رفتند. چون بابک را در دارالعامه نزد معتصم بردند فرمان داد که سیاف بابک را بخوانند. حاجب خلیفه از باب العامه بیرون آمد و بانگ برداشت که: «نودنود» و این نام سیاف بابک بود و بانگ از هر سو به «نودنود» برخاست تا او را بیاوردند و بدارالعامه آمد. معتصم فرمود که دستها و پاهای بابک را ببرد و او از پای درافتاد سپس فرمان داد که گلوی او را ببرد و شکم او را بدرد و سر او را بخراسان فرستاد و پیکر او را در سامراء نزدیک عقبهء شهر بدار افکندند و آن جایگاه در سامراء معروف بود و برادرش عبدالله را با ابن شروین طبری نزد اسحاق بن ابراهیم به بغداد فرستاد و فرمود که گردن وی را بزند و با او هم چنان کند که با بابک کرده است چون ابن شروین طبری به «بردان» رسید او را در قصر بردان فرودآورد و عبدالله برادر بابک از ابن شروین پرسید تو از کجائی؟ گفت از طبرستان. عبدالله گفت: سپاس خدای را که یک تن از دهقانان را بکشتن من گماشت. ابن شروین گفت: این مرد را بکشتن تو گماشته اند و «نودنود» که بابک را کشته بود و با وی بود بدو نمود. پس عبدالله را گفت چیزی خواهی خورد؟ گفت: مرا پالوده آورید، و او را نیم شبان پالوده آوردند و چندان خورد که سیر شد، پس شراب خواست و او را چهار رطل شراب دادند و تا نزدیک بامداد بشراب خوردن نشست. بامداد رهسپار شدند و به بغداد رسیدند و او را به رأس الجسر بردند و اسحاق بن ابراهیم فرمود که دستها و پاهای وی را ببرند و او هیچ سخن نمی گفت، و سپس فرمود که او را بدار افکنند و در جانب شرقی بغداد در میان دو جسر او را بدار افکندند. از طوق بن احمد حکایت کرده اند که چون بابک بگریخت نزد سهل بن سنباط رفت و افشین ابوسعید و بوزباره را بگرفتن او فرستاد و سهل او را با معاویه پسر خویش نزد افشین فرستاد و افشین معاویه را صدهزار درهم داد و سهل را هزارهزار درم و از خلیفه برای او گردن بندی گوهرنشان و تاج بطریقان گرفت و سهل بدین جهت بطریق شد و کسی که عبدالله برادر بابک نزد وی بود عیسی بن یوسف معروف بخواهرزادهء اصطفانوس پادشاه بیلقان بود. از محمد بن عمران کاتب علی بن مر، آورده اند که او گفت: ابوالحسن علی بن مر از مردی از صعلوکان که او را مطر میگفتند حکایت کرد که گفت: ای ابوالحسن بخدای که بابک پسر منست. گفت چگونه؟ گفت ما با ابن الرواد بودیم و مادر او، برومید زنی یک چشم بود از خدمتگران ابن الرواد و او خدمت من کرد و جامهای من می شست و من روزی برو نظر افکندم و از دوری سفر و غربت بدو نزدیک شدم و پس از مدتی از وی دور ماندم، نزد من آمد و گفت آن روز که با من نزدیک شدی این پسر از آن زاد و بابک پسر منست. چون افشین مأمور جنگ بابک شد بجز ارزاق و جامگی و جز آن خلیفه با وی قرار داد هر روز که برنشیند وی را ده هزار درم و هر روز که برننشیند پنج هزار درم بدهد و تمام کسانی که بابک در بیست سال کشته بود دویست وپنجاه و پنج هزار و پانصد تن بودند و بابک یحیی بن معاذ و عیسی بن محمد بن ابی خالد و زریق بن علی بن صدقه و محمد بن حمید طوسی و ابراهیم بن لیث را شکست داد و احمدبن جنید را دستگیر کرد و با بابک سه هزاروسیصدونه تن را اسیر کردند و بجز ایشان از زنان مسلمان و فرزندانشان هفت هزاروششصد تن از دست بابک رها کردند و از خاندان بابک آنها که بدست افشین افتادند هفده مرد و بیست وسه زن و دختر بود. معتصم افشین را تاج بر سر نهاد و دو شاح گوهرآگین بر وی پوشاند و بیست هزارهزار درم به وی صلت داد و ده هزارهزار درم بلشکریان وی بخشید و شاعران نزد وی میرفتند و او را مدح می سرودند و او بشاعران صلات میداد، از آن جمله ابوتمام طائی بود که قصیده ای در ستایش وی سرود و این واقعه در روز پنجشنبه سیزده شب مانده از ربیع الاَخر بود. محمد عوفی در جوامع الحکایات و لوامع الروایات کشته شدن بابک را چنین آورده است: «افشین بابک را بنزدیک معتصم فرستاد و معتصم بفرمود تا هر دو دست و هر دو پای وی بیرون کردند در سنهء ست وعشرین ومأتین (226)(؟) و سر او ببغداد فرستادند تا بر سر جسر بیاویختند، و جماعتی گویند که چون دست او را ببریدند روی خود را از خون خویش بیآلود و بخندید و گفت: «آسانیا» و بمردمان چنان نمود که او را از آن المی نیست و روح او از آن جراحت المی ندارد و این بزرگترین فتحی بود، و آن روز که او را گرفتند عیدی بود مر مسلمانان را. آن روز آدینه بود چهاردهم رمضان سنهء ثلث وعشرین ومائه (123)(؟) و معتصم افشین را برکشید و او را به اوج رفعت رسانید و تاج مرصع داد و قبای مرصع کرم فرمود و دو سوار مرصع و بیست هزارهزار درم. و وی چون این همه کرامات بدید اصل بد خود را ظاهر گردانید... و خواست که بر معتصم خروج کند و پادشاهی بر ملوک عجم مقرر گرداند، پس او را بگرفتند و بیاویختند و او ختنه نکرده بود و در خانهء او بتان یافتند...». مؤلف زینة المجالس این مطالب را از جوامع الحکایات عیناً نقل کرده فقط کلمهء بابک را هنگامی که روی خویش را بخون آلوده است «زهی آسانی» نوشته. نیز محمد عوفی در جوامع الحکایات و لوامع الروایات آورده است: «ابن سیاح گوید: چون بابک خرمی را بگرفتند من و چند کس دیگر موکل او بودیم و او را براه کرده بودیم و گفتند که: چون ترا پیش خلیفه برند و از تو پرسد که بابک توئی بگوی آری یا امیرالمؤمنین بندهء تواَم و گناهکارم و امیدوارم که امیرالمؤمنین مرا عفو کند و از من درگذرد. و معتصم را گفته بودند که افشین بابک را شفاعت خواهد کرد، معتصم خواست که افشین را بیازماید، گفت: درباب بابک چه می بینی؟ مصلحت باشد که او را بگذاریم چه او مردی جلد است و قوی رای و در کارهای جنگ و لشکرکشی نظیر ندارد و باشد که ما را از خدمت وی راغی(؟) باشد. افشین گفت: یا امیرالمؤمنین وی که چندین هزار مسلمان را خون ریخته باشد، چرا زنده باید گذاشت؟ معتصم چون این سخن بشنید دانست که آنچه بدو رسانیده اند دروغست. بابک را پیش خود خواند و چون بابک را مقید در پیش او بردند گفت: بابک توئی؟ گفت آری، و خاموش شد. وی را بچشم اشارت کردیم و بدست بفشردیم که آنچه ترا تلقین کرده بودیم، بازگوی، البته هیچ سخن نگفت و روی ترش نکرد و رنگ روی او نگشت و چون سر او باز کردند، معتصم فرمود تا پرده برداشتند، مردمان چون او را بدیدند تکبیر کردند و درآمدند و خون او را در روی می مالیدند. راوی میگوید که: مرا فرمودند که برادر او را ببغداد بر و بر سر پل بغداد هم عقوبت کن، چون روان شدم گفتم: یا امیرالمؤمنین اگر ابراهیم اسحاق [ ظ: اسحاق ابراهیم ] مرا چیزی دهد آنرا قبول کنم؟ گفت قبول کن، و بفرمود تا بجهت اخراجات من پنجاه هزار درم بدادند. چون او را ببغداد بردم و دست و پای او را ببریدم در آن حالت مرا گفت: فلان دهقان را از من سلام برسان و بگوی که درین حالت ما را از شما فراموش نیست و درین همه عقوبت که با وی کردم یک ذره گونهء او نگشته بود و سخنان که با وی میگفتم پنداشتی که وی میخندد و چون بازآمدم معتصم را حکایت میکردم، از کشتن او پشیمان شد و گفت: قوی مرد را بکشتم. نیز محمد عوفی در همان کتاب این حکایت را آورده است: «آورده اند که در عهد معتصم چون فساد بابک خرم دین از حد بگذشت، معتصم نیز افشین را برکشید و برای دفع کار بابک خرم دین نامزد کرد. افشین با لشکر جرار روی بدان مهم نهاد و بابک خرم دین از خانهء خود برخاست و بکوهی تحصن نمود، افشین در بدست آوردن او تدبیر کرد و نامه بدو فرستاد و او را استمالت کرد و بخدمت حضرت خلافت استدعا نمود. بابک جواب نوشت و عذر عثراتی که رفته بود ممهد گردانید. افشین بظاهر آن فریفته شد و عاقبت آن ندانست. نامه را نزد معتصم فرستاد و بر آن محمدت طمع میداشت، معتصم از وی برنجید و فرمود که تیغ از نیام بیرون باید کشید و قلم از دست بباید نهاد که کفایت این کار بخدمات اعلام دارند نه بخطرات اقلام، اگر بقلم راست شدی دبیران فرستادمی که قوت فضل و هنر دارند، چون بتیغ تعلق میدارد راه مکاتبات مسدود باید داشت.
اما در کشته شدن بابک نظام الملک در سیاست نامه چنین آورده است: «بابک را در بغداد بردند، چون چشم معتصم بر بابک افتاد گفت: ای سگ، چرا در جهان فتنه انگیختی؟ هیچ جواب نداد. فرمود تا هر چهار دست و پایش ببرند، چون یک دستش ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی خود را از خون سرخ کرد. معتصم گفت: ای سگ، این چه عمل است؟ گفت: درین حکمتی است. شما هر دو دست و پای من بخواهید برید و گونهء روی مردم از خون سرخ باشد، خون از روی برود زرد باشد، من روی خویش از خون خود سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود نگوئید که رویم از بیم زرد شد. پس فرمود تا پوست گاوی با شاخها بیاورند و همچنان تازه بابک ملعون را در میان پوست گرفته چنانکه هر دو شاخ گاو بر بناگوش او بود در وی دوختند و پوست خشک شد، همچنان زنده بر دارش کردند...».
مؤلف تاریخ نگارستان روز دار زدن بابک را بنابر گفتهء صاحب تاریخ عباسیه جمعهء چهاردهم رمضان نوشته است. حاج سیدابوالقاسم کاشانی در زبدة التواریخ در حوادث سال 223 ه . ق. مینویسد: درین سال بابک را در جنگ بگرفتند و پیش معتصم فرستادند تا دستها و پاهای او ببرید و بیاویخت و او را با برادر و جمعی یاران سوزانیدند. ابن خلدون درباب دستگیری عبدالله برادر بابک مینویسد که: افشین کمربندی گوهرنشان بعیسی بن یوسف بن اصطفانوس پادشاه بیلقان فرستاد و عبدالله برادر بابک را که بقلعه ای پناه برده بود ازو خواست، هنگامی که بابک را در سامرا نزد معتصم میبردند در راه از دو سوی سپاهیان صف کشیده بودند. مؤلف بحیره مینویسد که: پس از گرفتاری بابک معتصم چنان در کار وی دلبستگی داشت که مأمورینی که در راه از سامره تا عقبهء حلوان گماشته بود در چهار شبانروز مکاتیب افشین را از آذربایجان بسامره میرسانیدند. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده مینویسد که: بابک را در 3 صفر 223 بر دار کردند و پیکر او مدتی بر آن درخت بماند.
مؤلف روضة الصفا مینویسد که افشین با بابک در پنج فرسنگی سامره فرودآمدند و معتصم فرمود تا پیل اشهب را که یک تن از پادشاهان هند فرستاده بود بدیبای سرخ و سبز و انواع حله ها برنگهای دیگر آراستند و نیز فرمود تا شتری آراستند و فرمان داد تا قلنسوة عظیم مکلل به درّ و جواهر مرتب گردانیدند و دو جامهء فاخر باین اشیاء منضم نمودند و همه را به اردوی افشین فرستادند و پیغام داد که بابک را بر فیل و برادرش عبدالله را بر ناقه نشانده و تاجها بر سر ایشان نهاده و جامه ها را بریشان پوشانیده و بسامره آورند و چون بابک فیل را دید متعجب شده پرسید که این دابهء قوی جثه چیست و این جامه از کجاست؟ شخصی گفت که: این کرامتی است از ملک جلیل ازبرای پادشاه اسیر که بعد از عزیزی ذلیل [ شد ] و امید است که عاقبت کار تو بخیر و خوبی مقرون گردد. معتصم چون اشیاء مذکور را بلشکرگاه افشین روانه کرد حکم کردند متجنده و سایر خلایق بزینتی هرچه تمامتر سوار شوند و از سامره تا اردوی افشین دورویه صف کشیدند و بابک و برادرش را بر شتر نشانده بمیان هر دو صف درآوردند و بابک چون آن کثرت مشاهده میکرد تأسف میخورد که چون این همه مردم مفت از تیغ من جان بردند. بالجمله چون بابک را نزد معتصم آوردند، از وی پرسید که بابک توئی؟ گفت: بندهء امیرم و مالی عظیم قبول کرد تا از سر خون او درگذرند، مقبول نیفتاد، معتصم فرمود تا او را برهنه کردند و دست و پایش از مفصل جدا کردند، آنگاه فرمان داد تا جلاد میان دو ضلع از اضلاع اسفل او شمشیری فروبرد و تنش از بار سر سبک گردانیده بدنش بی دست و پای بیاویختند و سر او را با عبدالله برادرش بدارالسلام بغداد بردند و اسحاق بن ابراهیم والی آن ولایت بموجب فرموده عبدالله را بدان سان که بابک را کشته بودند بکشت و سر بابک را از بغداد بعراق عجم برد و گرد تمامت امصار و قصبات گردانید. مسعودی در مروج الذهب مینویسد: افشین با بابک و سپاه خود بسرمن رآ رسید و هارون بن معتصم و خاندان خلیفه به پیشباز افشین آمدند و رجال دولت نیز بملاقات وی رفتند و به محل معروف بقاطول در پنج فرسنگی سامرا فرودآمد و فیل نزد او فرستادند و این فیل را یکی از شاهان هند برای مأمون فرستاده بود و فیل بزرگی بود که بدیبای سرخ و سبز و انواع حریر رنگارنگ آراسته بودند و با این فیل ناقهء بزرگ نجیبی هم بود که بهمان گونه آرایش داده بودند و افشین را دراعه ای فرستادند از دیبای سرخ زربفت و صدرش به انواع یاقوت و جواهر مرصع بود و نیز دراعه ای که اندکی از آن پست تر بود و کلاه بزرگی بُرْنُس مانند که نگین ها داشت برنگهای مختلف و درّ و گوهر بسیار بر آن دوخته بودند و افشین دراعه را ببابک پوشانید و آن دیگر را در بر برادرش کرد و کلاه را بر سر بابک گذاشت و کلاهی مانند آن بر سر برادرش نهاد بابک را بر فیل و برادرش را بر ناقه نشاند، چون بابک فیل را دید بسیار بزرگ شمرد و گفت این جانور چیست؟ و از آن دراعه شاد شد و گفت این کرامتی است که پادشاه بزرگواری در حق اسیری محروم از عزت و گرفتار ذلت کرده است و قضا و قدر با وی بازی کرده و مقام از دست وی رفته و او را بورطهء محن افکنده است. سواران و پیادگان با سلاح و بیرقها از قاطول تا سامرا بیک رده بهم پیوسته صف کشیده بودند و بابک بر فیل نشسته و برادرش در پی او بر ناقه روان بود و ایشان از میان این دو صف میگذشتند و بابک بچپ و راست مینگریست و مردم را شماره میکرد و پشیمانی در این میخورد که این گروه مردم از چنگ وی رسته اند و بدست وی کشته نشده اند و انبوه مردم را بزرگ نمی شمرد و این واقعه در روز پنجشنبه دو شب گذشته از ماه صفر سال 223 بود و مردم نه چنین روزی دیده بودند و نه چنین آرایشی. چون افشین بر معتصم وارد شد، معتصم او را بسیار بزرگ داشت و بابک پیش روی معتصم طواف کرد و گرد او گشت، معتصم گفت: بابک توئی؟ چون پاسخ نداد، مکرر کرد، بابک هم چنان خاموش بود. افشین برو نگریست و گفت: وای بر تو امیرالمؤمنین ترا خطاب کند و تو خاموشی؟ گفت: آری بابک منم. معتصم درین هنگام سجده کرد و فرمود که دو دست و دو پای او را ببرند. مسعودی گوید که: من در کتاب اخبار بغداد دیدم که چون بابک برابر معتصم بایستاد معتصم تا دیری با وی سخن نگفت، پس او را گفت: بابک توئی؟ گفت: آری من بنده و غلام تواَم. نام بابک، حسین بود و نام برادرش عبدالله. معتصم گفت او را برهنه کنند، خادمان زیورهای او برون آوردند و دست راست او را بریدند، با دست دیگر بر روی خویش زد، دست چپ او را نیز افکندند و پای او را هم ثلث کردند و وی در خون می غلطید و پیش از آن سخن بسیار گفته بود و مال بسیار وعده کرده بود و کسی بدو گوش نداده بود، بازماندهء دست خود را از جایگاه زند بروی میزد، معتصم شمشیردار را فرمود که شمشیر را در میان دو دنده از دنده های او پائین تر از قلبش فروبرد تا عذاب وی افزون باشد و چون این کار کردند فرمود زبان وی را ببرند و پیکر او را بدار آویختند و سرش را ببغداد فرستادند بر جسر بغداد نصب کردند، سپس سر او را بخراسان بردند و در هر شهری و قصبه ای از خراسان گردانیدند، زیرا که در دلهای مردم جای بزرگ داشت و کار وی بالا گرفته بود و چیزی نمانده بود که خلافت را از میان ببرد و ملت را پریشان و منقلب کند. برادرش عبدالله را با سر بابک ببغداد فرستادند و اسحاق بن ابراهیم با او همان کرد که با بابک در سامرا کرده بودند: پیکر بابک را بر چوب بلندی در اقصا نقاط سامره بدار آویختند و آن جایگاه تا اکنون هم معروفست و اینک به اسم «کنیسهء بابک» خوانده میشود، اگرچه درین زمان سامرا از مردم تهی شده و ویران گشته و اندکی از مردم در آن سکونت دارند چون بابک را کشتند خطیبان در مجلس معتصم برخاستند و سخن گفتند و شاعران نیز شعر گفتند و از کسانی که درین روز سخن گفتند ابراهیم بن مهدی بوده که بجای خطبه اشعاری گفت... و بر سر افشین تاجی زرین گوهرنشان و مکلل گذاشتند که جز یاقوت سرخ و زمرد سبز گوهر دیگر نداشت و این تاج بزر مشبک بود و بر وی دو وشاح پوشاندند و معتصم حسن پسر افشین را اترجه دختر اشناس به زنی داد و زفاف کردند و داماد از شکوه و جلال بیرون بود و این دختر بزیبائی و کمال نامزد بود و چون زفاف فرارسید سرور و شادی آن شب خواص و بسیاری از عوام را فراگرفت و معتصم اشعاری سرود که در آن از زیبائی و کمال عروس و داماد سخن رانده است». بر فیل نشاندن بابک و بردن او نزد معتصم با آن جامه های فاخر و جلال عادتی بود که در میان خلفای بغداد رواج داشت که اینگونه مقصرهای بزرگ و کسانی را که با خلفا دشمنی بسیار کرده بودند چون گرفتار میکردند و بشهر میآوردند فیلی را که در پای تخت داشتند میآراستند و زینت میکردند و اسیر را بر آن می نشاندند و از دروازه بشهر میآوردند و اشعاری ترانه مانند و تصنیف مانند بعوام و کودکان کوی و برزن می آموختند و ایشان شادی کنان و هلهله گویان و دست زنان و پای کوبان میخواندند و ترنم میکردند و در پی آن اسیر میرفتند، چنانکه بابک را بهمین نهج بسامره آوردند و دو سال بعد مازیار پسر قارن پادشاه طبرستان را که نیز گرفتار کرده بودند، بهمین روش بشهر سامره بردند و آن دو بیت را که محمد بن عبدالملک زیات در حق بابک در روز ورود بابک سروده بود اندک تغییری دادند و برای مازیار نیز بکودکان و مردم کوچه گرد آموختند. در سال 225 ه . ق. که پیکر مازیار پسر قارن را در محل معروف بکنیسهء بابک در شهر سامره در عقبهء بیرون شهر بدار آویختند استخوانهای بابک از سال 223 هنوز بر سر دار باقی بود و مازیار را نزدیک وی بدار آویختند و پیکر یاطس رومی بطریق عموریه نیز که در سال 224 مرده بود و مردهء او را در جوار بابک بدار کرده بودند همچنان بر آن وضع مانده بود، و از عجایب وقایع اینست که هر سه چوبهء دار که نزدیک یکدیگر بودند کج شده و خمیده و بسوی یکدیگر مایل شده و سرهای ایشان بیکدیگر نزدیک شده بود. اما افشین خیدربن کاوس که ابن بطریق نام وی را کندرا (کیدرا؟) ضبط کرده، گرفتاری بابک او را آمد نکرد و همان که با بابک کرده بود گریبان گیر وی شد هرچند که در خفا با بابک همداستان بود چنانکه خاش برادر وی در نامه ای که بکوهیار برادر مازیار نوشته بود میگفت که این دین سفید (دین سفیدجامگان و مبیضه) را جز من و تو و بابک دیگر کسی یاری نمیکرد اما بابک از نادانی خویش را بکشتن داد و من بسیار کوشیدم که از مرگش بجهانم، از پیش نرفت و نادانی وی او را بچاه افکند با اینهمه افشین او را بامید پیشرفت اندیشه های خویش بکشتن داد و بحیلت برو دست یافت و چندان نکشید که افشین نیز در ماه شعبان سال 226 در زندان از گرسنگی مرد. خواجه ابوالفضل بیهقی در تاریخ مسعودی حکایتی بسیار مناسب این مقام آورده است: «در اخبار رؤسا خواندم که اشناس که او را افشین خواندندی [ابوالفضل بیهقی درین جا اشتباهی کرده و اشناس ترک، غلام معتصم و افشین شاهزادهء اسروشنه را که معاصر بوده اند یکی دانسته است] از جنگ بابک خرم دین بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیرالمؤمنین رضی اللهعنه فرمود مرتبه داران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد، حسن سهل با بزرگی که او را بود در روزگار خویش مر اشناس را پیاده شد و جمله بزرگان درگاه پیاده شدند، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش در هم میآمد و میآویخت. بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت، چون بخانه بازآمد حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمی توانستم دید. گفت: ای پسر پادشاهان ما را بزرگ گردانیدند و بما بزرگ نشدند و تا ما با ایشانیم از فرمان برداری چاره نیست».
پس از کشته شدن بابک بازماندگان وی در دربار خلفا اسیر مانده اند چنانکه نظام الملک در سیاست نامه گوید: «روزی معتصم بمجلس شراب برخاست و در حجره ای شد، زمانی بود، بیرون آمد و شرابی بخورد، باز برخاست و در حجره ای دیگر شد و باز بیرون آمد و شرابی بخورد و سه بار در سه حجره شد و در گرمابه شد و غسل بکرد و بر مصلی شد و دو رکعت نماز بکرد و بمجلس بازآمد و گفت قاضی یحیی را که دانی این چه نماز بود؟ گفت: نه. گفت: این نماز شکر نعمتی از نعمت هائی است که خدای عزوجل امروز مرا ارزانی داشت که این سه ساعت سه دختر را دختری ببردم که هر سه دختر سه دشمن من بودند: یکی دختر ملک روم و یکی دختر بابک و یکی دختر مازیار گبر». یاقوت در معجم الادبا گوید: حمدون بن اسماعیل گفت که: در مجلس معتصم سه کنیزک بودند، مرا پرسید که: ایشان را می شناسی؟ گفتم: نه. گفت: یکی از آن ها دختر بابک خرمی و دیگری دختر مازیار و سومی دختر بطریق عموریه است. (از مجلهء مهر سال 1 شماره های 9،10،12 و سال 2 شمارهء 1 و 3):
با خلق راه دیگر هزمان میار تو
یکسان بزی تو(7) اگرنه ز اصحاب بابکی.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص305).
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته.
خاقانی.
منابع تحقیقات درباب بابک خرم دین:
1- تاریخ الامم والملوک تألیف ابوجعفر محمد بن جریرطبری چ مصر. 2- ترجمهء تاریخ طبری از ابوعلی محمد بن محمد بلعمی. 3- تاریخ الکامل تألیف ابن اثیر جزری چ مصر ج6 ص134، 182، 186، 188. 4- سیاست نامه تألیف نظام الملک چ طهران. 5- حبیب السیر تألیف غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر چ بمبئی و چ خیام ج 2 ص252، 262، 266. 6- روضة الصفا تألیف محمد بن خاوندشاه میرخواند چ طهران. 7- جوامع الحکایات و لوامع الروایات تألیف محمد عوفی. 8- نگارستان تألیف قاضی احمد غفاری چ بمبئی. 9- مجمل فصیحی خوافی. 10- منتظم ناصری تألیف محمدحسن خان اعتمادالسلطنه چ طهران. 11- زبدة التواریخ تألیف ابوالقاسم عبدالله علی بن محمد کاشانی. 12- کتاب الفهرست تألیف ابن الندیم چ مصر. 13- کتاب العبر تألیف عبدالرحمان بن خلدون چ مصر. 14- معجم الادباء تألیف یاقوت حموی چ اوقاف گیب. 15- معجم البلدان تألیف یاقوت حموی چ مصر. 16- تقویم التواریخ تألیف حاجی خلیفه چ استانبول. 17- تاریخ مجموع تألیف یحیی بن سعیدبن بطریق انطاکی چ بیروت. 18- تاریخ مسعودی تألیف ابوالفضل بیهقی چ طهران و کلکته. 19- تاریخ طبرستان و رویان و مازندران تألیف سیدظهیرالدین مرعشی چ پطرزبورغ. 20- مازیار بقلم مجتبی مینوی و صادق هدایت چ طهران.21- بحیره تألیف فزونی استرآبادی چ طهران. 22- زینة المجالس تألیف مجدالدین حسینی چ طهران. 23- کتاب بغداد تألیف ابوالفضل احمدبن ابی طاهر طیفور چ لایپزیک. 24- کتاب المعارف تألیف ابن قتیبهء دینوری چ مصر. 25- اخبارالطوال تألیف ابوحنیفه احمدبن داود دینوری چ لیدن. 26- مروج الذهب تألیف ابوالحسن علی بن حسین مسعودی چ مصر و پاریس. 27- تاریخ مختصرالدول تألیف ابوالفرج بن عبری چ مصر. 28- تاریخ گزیده تألیف حمدالله مستوفی چ اوقاف گیب. 29- نزهة القلوب تألیف حمدالله مستوفی چ بمبئی و چ اوقاف گیب (لیدن ج3 صص81 - 141). 30- طبقات الامم تألیف ابوالقاسم صاعدبن احمد اندلسی چ بیروت. 31- الفرق بین الفرق تألیف ابومنصور عبدالقاهربن طاهر بغدادی چ مصر. 32- کتاب الانساب تألیف عبدالکریم بن محمد سمعانی چ اوقاف گیب. 33- کتاب الملل والنحل تألیف محمد شهرستانی چ لایپزیک. 34- تاریخ الفی تألیف احمدبن نصرالله تتوی دیلمی. 35- کتاب المسالک والممالک تألیف ابن خردادبه چ لیدن. 36- کتاب البلدان تألیف احمدبن ابی یعقوب یعقوبی چ لیدن. 37- کتاب التنبیه والاشراف تألیف ابوالحسن علی بن حسین مسعودی چ لیدن. 38- تبصرة العوام تألیف سیدمرتضی بن داعی حسنی رازی چ طهران (ضمیمهء قصص العلماء). 39- کتاب البلدان تألیف ابوبکر احمدبن محمد بن فقیه همدانی چ لیدن. 40- مفاتیح العلوم تألیف ابوعبدالله محمد بن احمد خوارزمی چ مصر. 41- تاریخ ارمنستان تألیف ژاک درایساوردنس چ ونیز. 42- تاریخ طبرستان تألیف بهاءالدین محمد کاتب معروف به ابن اسفندیار. 43- خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال چ طهران ص254. 44- مراصدالاطلاع. 45- تاج العروس ذیل کلمهء «قرّ» ص127. 46- البیان والتبیین ج2 ص172 و ج3 ص41. 47- مزدیسنا ص19. 48- مجمل التواریخ والقصص صص353 - 359. 49- بابک خرم دین دلاور آذربایجان تألیف سعید نفیسی. 50- قاموس الاعلام ترکی ج2. 51- تاریخ تمدن از جرجی زیدان ج2 ص152. 52- فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق ص34. 53- سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو چ قاهره 1342 ه . ق. ص14 (بخش انگلیسی). 54- تاریخ اسلام علی اکبر فیاض چ 1327 ه . ش. ص198. 55- تاریخ ارمنستان(8). 56- تاریخ ملت آرمن(9) تألیف ژاک دو مرگان چ پاریس.57- دائرة المعارف اسلامی(10). 58 - رسالهء نسب نامه. 59- سالنامهء تاریخ اسلام چ هانور(11). 60- نام نامهء ایرانی تألیف فردیناند یوستی چ ماربورگ(12).
(1) - مترجم در حاشیهء ص 178 آرد: بابک خرم دین اصلاً اهل مداین بود و با پدرش به آذربایجان رفته در محلی به نام بلال آباد اقامت گزیدند. سپس در خراسان قیام کرده ادعای نبوت نموده و تعلیماتی حاکی از تناسخ حلول و رجعت انتشار داد و در زمان معتصم عباسی با حیله و مکر افشین، سردار ترک عباسیان کارش ساخته شد.
(2) - نسخهء جوامع الحکایات که هنگام تحریر این کلمات بدستست درین مورد «متطببان» دارد، مؤلف زینة المجالس که این حکایت را از جوامع الحکایات نقل کرده درین موضوع «مردی نبطی» نوشته و ازین قرار نسخهء مرجع او «مردی از نبطیان» بوده است ولی بعید می نماید که نبطیان درست باشد زیرا که نبطی منسوب به «نبط» نام یکی از پسران اسماعیل طایفه ای از عربان بیابان گرد بودند و با کسی که در ایران از پدر و مادر ایرانی ولادت یافته است نسبتی ندارد.
(3) - تقریباً در تمام کتابهای فارسی و عربی نام این محل را که در حدود خرم آباد امروز بوده است بخطا «مهرجان قذف» ضبط کرده اند و مسلمست که باید «مهرجان قذق» نوشت زیرا که معرب کلمهء فارسی «مهرگان کده» است.
.(املای فرانسوی)
(4) - Theophile
(5) - Haul.
(6) - Messaguere. (7) - «تو» زائد است. (لغت نامه).
(8) - Histoire de I'Armenie. R.P. Jacques Der Issaverdens, Venise
1888, 2 V.
(9) - Histoire du peuple Armenien, Jacques de Morgan, Paris 1919.
(10) - Encyclopedie de l'Islam.
(11) - Manuel de genealogie et de chronologie pour l histoire de lcIslam.
E. de Zambaur, Hanovre, 1927.
(12) - Iranisches Namenbuch, Ferdinand Justi, Marburg 1895. بابک خرمی.
[بَ کِ خُرْ رَ] (اِخ) رجوع به بابک خرم دین شود.
بابکر.
[] (اِخ) یکی از امراء نوروز: نوروز بهزیمت میرفت چون به در هرات رسید فخرالدین پسر شمس الدین کرت او را بشهر دعوت کرد. نوروز در آن باب متفکر شد امراء او بابکر و ساربان و سدوم گفتند: ای امیر... (تاریخ مبارک غازانی چ انگلستان 1358 ه . ق. ص112).
باب کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) مرسوم کردن. مد کردن. روائی دادن. رایج کردن. متداول کردن. تبویب. رجوع به باب شود.
باب کرفس.
[کَ رَ] (اِخ) دهی مرکز دهستان هنزا بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 25هزارگزی شمال باختری ساردوئیه، 5هزارگزی شمال راه مالرو بافت - ساردوئیه. کوهستانی، سردسیر، سکنهء آن 100 تن است و آب از رودخانه میباشد. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان برک بافی. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء مهنی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب کس.
[بِ کِس س] (اِخ) محلهء بزرگیست به سمرقند و به فارس دروازهء کس خوانند. ابواسحاق ابراهیم(1)بن اسماعیل بن جعفربن داود زاهد بابکسّی سمرقندی که در رمضان سال 257 ه . ق. درگذشته از آنجاست. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
(1) - ابوابراهیم اسحاق. (انساب سمعانی ورق 56 الف) (احوال و اشعار رودکی ج1 ص453).
باب کسی.
[بِ کِسْ سی] (ص نسبی)منسوب به «باب کس» که محلهء زیبایی است بسمرقند و بفارسی آنرا دروازهء کس خوانند. (الانساب سمعانی). از آنجاست ابوابراهیم اسحاق بن اسماعیل بن جعفربن داودبن یوسف و یا سیف بن جبلة بن حسین بن معد زاهد بابکسی سمرقندی، از زهاد و دانشمندان بنام. (از احوال و اشعار رودکی ج1 ص453).
بابکلو.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه در 24هزارگزی جنوب باختری مرکز بخش، 15هزارگزی راه عمومی. معتدل. دارای 170 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره چای. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه، جاجیم بافی. راه آن مالرو است. مزرعهء خانقلی آباد جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
باب کلواذا.
[بِ کَ] (اِخ) از درهای دارالخلافهء بغداد بوده است مقابل باب الخاصة. رجوع به باب الخاصة شود. (معجم البلدان).
باب کنده.
[کِ دَ] (اِخ) دروازه ای بکوفه. (تجارب الامم چ عکسی لیدن ج2 ص47).
بابک نژاد.
[بَ نِ] (ص مرکب) منسوب به نژاد بابک. بابکی :
که هرکس که هستیم بابک نژاد
بدیدار چهر تو گشتیم شاد.فردوسی.
باب کوچ.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرشک بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 36هزارگزی شمال باختری ساردوئیه، 9هزارگزی شمال راه مالرو بافت - ساردوئیه. سکنه یک خانوار. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب کورک.
[] (اِخ) یکی از دروازه های شهر شوشتر. (ابن اثیر ج7 ص128).
باب کوسک.
[بِ] (اِخ) تصحیفی است از باب کوشک که محلهء بزرگیست باصفهان. (مراصد الاطلاع).
باب کوشک.
[بِ] (اِخ) محلهء بزرگیست در اصفهان. مؤلف گوید: این محله هم اکنون آباد و اهل اصفهان آنرا در کوشک گویند. (مرآت البلدان ج1). و رجوع به معجم البلدان شود.
بابکوشکی.
[بِ] (ص نسبی) منسوب به باب کوشک که محلهء بزرگیست باصفهان. (الانساب سمعانی). رجوع به باب کوشک شود.
بابکوشکی.
[بِ] (اِخ) احمدبن ابراهیم بابکوشکی. متوفی بسال 278 ه . ق. (از معجم البلدان).
باب کهکین.
[کَ کی] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان در 67هزارگزی شمال خاوری رفسنجان بکرمان. سکنه 35 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب کهن.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان هنزا بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 20هزارگزی شمال باختری ساردوئیه، 8هزارگزی شمال راه مالرو بافت - ساردوئیه. دارای 28 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب کهنوج.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان در 90هزارگزی جنوب خاوری مشیز، 3هزارگزی جنوب راه مالرو و چهارطاق شیرنیک. کوهستانی، سردسیر. دارای 324 تن سکنه. آب آن از چشمه است. محصول غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بابکی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب ببابک جدّ مادری اردشیر مؤسس سلسلهء ساسانی :
هر آنکس که بد بابکی در ستخر
بآگاهی شاه [اردشیر] کردند فخر.
فردوسی.
تخت کیان بابک است سعد فلک بابکی
من ز پی فال سعد بابکیم بابکی(1).
خاقانی.
(1) - ن ل: تخت کیان ناتل است سعد فلک بابک است. تخت کیان مانکست سعد فلک مانکیست. من ز پی مال سعد مانکیم مانکی.
مانک بمعنی قمر است. (دیوان خاقانی حاشیهء ص681).
بابکی.
[بَ] (ص نسبی) نسبت به بابکیه و ایشان طایفه ای از پیروان بابک بن مردس [ مرداس ]اند و هم اکنون از فرقهء بابکیه جماعتی بجبال بذین زندگی میکنند و تابع مقررات ناحیهء آذربایجانند و موسوم به خرمیه میباشند و آنها در هر سال شب خاصی دارند که در آن شب زنان و مردان گرد هم آیند و چراغ ها را خاموش کنند و در هم آویزند و هر مردی بر هر زنی ظفر یابد با او آرام گیرد و با این تبه کاری مدعی نبوت مردی شروین نام از پادشاهان خویش اند که پیش از اسلام میزیسته و معتقدند که وی از محمد مصطفی (ص) و دیگر پیغمبران برتر بوده است و تا هم اکنون در محافل و خلوت و مناجات نام او را بر زبان میآورند. رجوع به بابکیه شود. (از انساب سمعانی برگ 59 الف).
باب کی کی.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 7هزارگزی جنوب ساردوئیه، 6هزارگزی جنوب راه مالرو جیرفت - ساردوئیه. دارای 3 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب کیل.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 36هزارگزی جنوب ساردوئیه، 13هزارگزی خاور راه مالرو بافت - ساردوئیه. دارای 5 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بابکیه.
[بَ کی یَ] (اِخ) گروهی از فرقهء سبعیه باشند. رجوع به «سبعیه» خرمیه شود. بابکیه یا خرمیه یا خرم دینان یا محمره، اصلاً نام اصحاب بابک خرمی است که در عصر مأمون خروج کرد و بدست افشین سردار معتصم دستگیر و مقتول شد. چون بعضی از مقالات بومسلمیه و اسماعیلیه و غُلاة بمعتقدات این فرقه شبیه بوده ایشان را هم مخالفین باین اسم خوانند. رجوع به بابکی و شهرستانی ص113 و 132، تبصره ص423، فرق ص32، تلبیس ابلیس ص109 و 112، انساب f. 196aبنقل خاندان نوبختی اقبال صص254 - 255 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج2 شود.
باب گرگ.
[گُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 18هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه، سر راه مالرو جیرفت - ساردوئیه. دارای 8 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب گرگی.
[] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 31 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه، سر راه مالرو ساردوئیه - دارزین. دارای 21 تن سکنه. مزرعهء حیدرآباد جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب گروه.
[گُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گروه بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 18هزارگزی شمال ساردوئیه، 15هزارگزی باختر راه مالرو ساردوئیه - راین. دارای 25 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب گزک.
[گُ زَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان در 67هزارگزی باختر راه فرعی کوهبنان بکرمان. دارای 30 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب گلوئیه.
[گَ ئی یِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بحرآسمان بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 20هزارگزی جنوب ساردوئیه، 19 هزارگزی جنوب راه مالرو بافت - ساردوئیه. دارای 17 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب گوریان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان در 20هزارگزی شمال زرند، 15هزارگزی خاور راه فرعی زرند - راور. دارای 5 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب گونگنبد.
[] (اِخ) رجوع به بگونکنبد شود. (تتمهء صوان الحکمه).
باب گهر.
[گُ هَ] (اِخ) دهی از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان در 28هزارگزی شمال خاوری زرند و 12هزارگزی خاور راه مالرو زرند - راور. کوهستانی، سردسیر. دارای 342 تن سکنه است. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت، صنایع دستی قالی بافی با نقشه است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب گهر.
[گُ هَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان در 90هزارگزی شمال باختری کرمان، 5هزارگزی خاور راه مالرو کرمان - شاهزاده محمد. دارای 25 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بابل.
[بِ] (اِخ) بلغت یونانی نام ستارهء مشتری باشد(1). (برهان) (عجائب البلدان از شرفنامهء منیری). رجوع به مشتری شود. || (اِ) مشرق را نیز گویند. (برهان). || ظاهراً بمعنی مغرب آمده است. || فرقه. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).
(1) - در سریانی Bil یا Bel ستارهء مشتری است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
بابل.
[بُ] (اِ)(1) مؤلف کتاب جنگل شناسی آرد: نام درختی است. این درخت که در نوشهر بنام بابل(2) و در بندرعباس بنام درمان عقرب معروف میباشد چون بسیار خوب در برابر خشکی مقاومت میکند برای جنگل کاری صفحات گرم و خشک شایستگی دارد. (جنگل شناسی کریم ساعی چ دانشگاه 1327 ه . ش. صص 289 - 290). درختی زینتی است که از بلاد دیگر به ایران آورده و در بندرعباس غرس کرده اند. رجوع به سیسبان شود. (گااوبا). در هند کرت آکاسیا آرابیکا ویلد(3). (درختان جنگلی ایران ثابتی ص165). و در هند و بوشهر بنام بابل مشهور است. (همان کتاب ص165).
.(لاتینی)
(1) - Parkinsonia aculeata
(2) - Babol.
(3) - Acacia arabica willd.
بابل.
[بِ] (اِخ)(1) بابلستان. خطه ای قدیمی است در قسمت جنوبی جزیره و یک قسمت از عراق عرب را در بر داشته و از جوار بغداد و کربلا تا خلیج بصره امتداد می یافته، این خطه مسکن کلدانیها بوده که یکی از قدیمترین اقوام سامی بشمار میرفته اند و نظر به روایت کتب بنی اسرائیل ناحیهء مزبور قدیمترین موطن نوع بشر است. کلدانیها مدت درازی در آن سرزمین فرمانروائی کردند. قدیمترین فرمانروایان آنان نمارده بودند و سلاطین بسیار از نسل این ملوک ظهور کردند تا در سال 1270 ق.م. آشوریان که با آنها قرابت نژادی داشتند بابل را ضبط و تا 536 ق.م. فرمانروائی کردند و بابل را مرکز حکومت خویش قرار دادند. بخت نصر از حکمرانان و جهانگیران بسیار مشهور از آن قوم بود. وی سلوکیه، جزیره، سوریه، فلسطین و نواحی فنیقی را هم ضبط و مصریان را مغلوب کرد، و در خلال حکومت آشوری، کلدانیها با آشوریها اختلاط و امتزاج یافتند و بمنزلهء قوم واحدی شدند. بعدها بابل بدست ایرانیان و پس از اسکندر بچنگ مقدونیها افتاد سپس باز به تابعیت ایرانیان درآمد و در خلال این احوال اعراب بنواحی فرات و دجله آمدند و با تصرف دجله و انتشار در آن ناحیه نفوذ بسیار یافتند، و گروهی اندک از کلدانیها باقی مانده بود که اعراب «کلمهء نبط» را بر آنها اطلاق میکردند و سرانجام در موقع انتشار عقاید اسلامی اینان نیز آن آیین را پذیرفته و رفته رفته بزبان عربی تکلم کردند. رجوع به کلدانی و عراق شود. (قاموس الاعلام ترکی ج2). و در قاموس کتاب مقدس آمده است: بابل نام مملکتی است که در میانهء دجله و فرات واقع است و تخمیناً 400 میل طول و 100 میل عرض دارد. زمینهایش هموار و در زمان جلال و عظمت اهالی آن این مملکت را اصیلها و چراگاههای وسیع بود که آب از آنها بتمامی اطراف مملکت جاری میشد و از این جهت زمینهایش به باروری مشهور بود. انواع حبوب و میوه جات در آنها بعمل میآمد علی الخصوص گندم و درخت خرما، که گندم گاهی از اوقات به دویست برابر میرسید. لکن چون آفتاب تمدن این شهر بچاه نکبت و بدبختی متواری شد آن اصیلها پر شده آبهایش نقصان پذیرفت لهذا اکثر زمینهایش مخروبه و بی ثمر گردید تا نبوت ارمیای نبی کامل گردد که فرمود «حرارتی بر آبهایش آمده آنها را خواهد خشکانید زیرا که غضب خداوند بر آن افروخته شده ابداً مسکون نخواهد شد». (از 50:50 و 62). و اشعیای پیغمبر نیز در فصل 14:23 از صحیفهء خود میفرماید «آن را نصیب خارپشتها و خلابهای آب خواهم گردانید و آنرا با جاروب هلاکت خواهم رُفت». یهوه صبابوت میگوید: و هرگاه شخصی در آن مملکت سفر نماید خواهد یافت که حالت حالیه اش مطابق نبوت دو نبی مرقوم میباشد زیرا بعد از پر شدن اصیلهای فوق آبهای آنجا بیک طرف رو آورده قدری از اراضی محل فاضل آب شده در آنها می ایستد و فاسد میشود و سایر اراضی آن کلیةً خشک و بی علف می ماند. اسم قدیم این مملکت شنعار بوده (پید 10:10 و 11:2) که عبرانیان آن را آرام النهرین میگفتند و در بعضی از اسفار مقدسه زمین کلدانیان خوانده شده است. ازجمله اشخاصی که در زمان قدیم در بابل سکونت میداشتند نمرود بود و او پسر کوش است. اما زمان بنای این مملکت معلوم نیست. ازجمله علومی که اهالی بابل در آن مهارت تام داشتند علم هیئت و نجوم بود چنانکه این مطلب از وضع بنای عمارات ایشان معلوم میشود. آلات و اسباب حربیهء این طایفه کلیةً از سنگ خارا بود لکن در این اواخر گرزها و نشانهای برنجی و بعض آلات طلا از آن مملکت یافته اند اما بهیچوجه ظروف نقره در مصنوعات ایشان دیده نشده است. طریقهء ایشان بت پرستی بوده، اجرام سماویه را پرستش مینمودند، تمثالهای متعدد ذکور و اناث برای آنها میساختند. و مدت دولت کوشیان 70 سال بود. پس از آن چنانکه مذکور شد طوایف مختلفه بر ایشان دست یافتند، منجمله اعراب که مدت دو قرن و نیم در آنجا حکمرانی نمودند تا زمانی که آشوریان بر اعراب حمله آورده آن مملکت را متصرف گشتند و نبوپلصر که از سلاطین این طایفه بود با سیاکسارس هم عهد شده نینوا را مفتوح ساخت، پس از آن شهر بابل را برای خود برگزید و پسرش نبوکدنصر جانشین او شد. رجوع به کلده شود. (قاموس کتاب مقدس چ 1928م.).
(1) - Babylonie. Babylone.
بابل.
[بِ] (اِخ)(1) بابلستان. خطه ای قدیمی است در قسمت جنوبی جزیره و یک قسمت از عراق عرب را در بر داشته و از جوار بغداد و کربلا تا خلیج بصره امتداد می یافته، این خطه مسکن کلدانیها بوده که یکی از قدیمترین اقوام سامی بشمار میرفته اند و نظر به روایت کتب بنی اسرائیل ناحیهء مزبور قدیمترین موطن نوع بشر است. کلدانیها مدت درازی در آن سرزمین فرمانروائی کردند. قدیمترین فرمانروایان آنان نمارده بودند و سلاطین بسیار از نسل این ملوک ظهور کردند تا در سال 1270 ق.م. آشوریان که با آنها قرابت نژادی داشتند بابل را ضبط و تا 536 ق.م. فرمانروائی کردند و بابل را مرکز حکومت خویش قرار دادند. بخت نصر از حکمرانان و جهانگیران بسیار مشهور از آن قوم بود. وی سلوکیه، جزیره، سوریه، فلسطین و نواحی فنیقی را هم ضبط و مصریان را مغلوب کرد، و در خلال حکومت آشوری، کلدانیها با آشوریها اختلاط و امتزاج یافتند و بمنزلهء قوم واحدی شدند. بعدها بابل بدست ایرانیان و پس از اسکندر بچنگ مقدونیها افتاد سپس باز به تابعیت ایرانیان درآمد و در خلال این احوال اعراب بنواحی فرات و دجله آمدند و با تصرف دجله و انتشار در آن ناحیه نفوذ بسیار یافتند، و گروهی اندک از کلدانیها باقی مانده بود که اعراب «کلمهء نبط» را بر آنها اطلاق میکردند و سرانجام در موقع انتشار عقاید اسلامی اینان نیز آن آیین را پذیرفته و رفته رفته بزبان عربی تکلم کردند. رجوع به کلدانی و عراق شود. (قاموس الاعلام ترکی ج2). و در قاموس کتاب مقدس آمده است: بابل نام مملکتی است که در میانهء دجله و فرات واقع است و تخمیناً 400 میل طول و 100 میل عرض دارد. زمینهایش هموار و در زمان جلال و عظمت اهالی آن این مملکت را اصیلها و چراگاههای وسیع بود که آب از آنها بتمامی اطراف مملکت جاری میشد و از این جهت زمینهایش به باروری مشهور بود. انواع حبوب و میوه جات در آنها بعمل میآمد علی الخصوص گندم و درخت خرما، که گندم گاهی از اوقات به دویست برابر میرسید. لکن چون آفتاب تمدن این شهر بچاه نکبت و بدبختی متواری شد آن اصیلها پر شده آبهایش نقصان پذیرفت لهذا اکثر زمینهایش مخروبه و بی ثمر گردید تا نبوت ارمیای نبی کامل گردد که فرمود «حرارتی بر آبهایش آمده آنها را خواهد خشکانید زیرا که غضب خداوند بر آن افروخته شده ابداً مسکون نخواهد شد». (از 50:50 و 62). و اشعیای پیغمبر نیز در فصل 14:23 از صحیفهء خود میفرماید «آن را نصیب خارپشتها و خلابهای آب خواهم گردانید و آنرا با جاروب هلاکت خواهم رُفت». یهوه صبابوت میگوید: و هرگاه شخصی در آن مملکت سفر نماید خواهد یافت که حالت حالیه اش مطابق نبوت دو نبی مرقوم میباشد زیرا بعد از پر شدن اصیلهای فوق آبهای آنجا بیک طرف رو آورده قدری از اراضی محل فاضل آب شده در آنها می ایستد و فاسد میشود و سایر اراضی آن کلیةً خشک و بی علف می ماند. اسم قدیم این مملکت شنعار بوده (پید 10:10 و 11:2) که عبرانیان آن را آرام النهرین میگفتند و در بعضی از اسفار مقدسه زمین کلدانیان خوانده شده است. ازجمله اشخاصی که در زمان قدیم در بابل سکونت میداشتند نمرود بود و او پسر کوش است. اما زمان بنای این مملکت معلوم نیست. ازجمله علومی که اهالی بابل در آن مهارت تام داشتند علم هیئت و نجوم بود چنانکه این مطلب از وضع بنای عمارات ایشان معلوم میشود. آلات و اسباب حربیهء این طایفه کلیةً از سنگ خارا بود لکن در این اواخر گرزها و نشانهای برنجی و بعض آلات طلا از آن مملکت یافته اند اما بهیچوجه ظروف نقره در مصنوعات ایشان دیده نشده است. طریقهء ایشان بت پرستی بوده، اجرام سماویه را پرستش مینمودند، تمثالهای متعدد ذکور و اناث برای آنها میساختند. و مدت دولت کوشیان 70 سال بود. پس از آن چنانکه مذکور شد طوایف مختلفه بر ایشان دست یافتند، منجمله اعراب که مدت دو قرن و نیم در آنجا حکمرانی نمودند تا زمانی که آشوریان بر اعراب حمله آورده آن مملکت را متصرف گشتند و نبوپلصر که از سلاطین این طایفه بود با سیاکسارس هم عهد شده نینوا را مفتوح ساخت، پس از آن شهر بابل را برای خود برگزید و پسرش نبوکدنصر جانشین او شد. رجوع به کلده شود. (قاموس کتاب مقدس چ 1928م.).
(1) - Babylonie. Babylone.
بابل.
[بِ] (اِخ) قریه ایست دو فرسنگی بیش تر جنوب رامهرمز. (فارسنامهء ناصری). دهی از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز در 16هزارگزی جنوب رامهرمز، 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز - نجف آباد. دشت، گرمسیر، مالاریائی و دارای 60 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء رامهرمز و محصول آن غلات، برنج، کنجد، بزرک و شغل اهالی زراعت میباشد. راه مالرو دارد و ساکنین از طایفهء عرب گاومیشی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بابل.
[بُ] (اِخ) شهرستان بابل یکی از شهرستانهای دوازده گانهء استان دوم کشور، حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از طرف شمال دریای مازندران، از جنوب سلسله جبال البرز، از شمال خاوری شهرستان ساری، از جنوب خاوری شهرستان قائمشهر و از باختر شهرستان آمل. موقعیت طبیعی آن: قسمت شمال و مرکز شهرستان دشت و قسمت جنوبی آن کوهستانی است. هوای دشت مانند سایر نقاط دیگر مازندران معتدل مرطوب مالاریائی و هوای قسمت ساحلی بواسطهء وجود مرداب و آبهای راکد و کشت برنج ناسالم و هوای منطقه کوهستانی مخصوصاً از 1200 گز ببالا. سردسیر، خوش آب و هوا و از ییلاقات خوب نواحی مازندران محسوب میگردد.
میزان باران و سایر اوضاع جوی مانند سایر نقاط مازندران است. آب قراء جلگهء شهرستان از رودخانه های کاری که از رودخانهء هراز منشعب میشود، کلارود که از ارتفاعات میان بند سرچشمه میگیرد، سجادرود و بابل رود که از سلسلهء اصلی البرز سرچشمه میگیرند تأمین میگردد. رودهای مذکور عموماً قبل از رسیدن به پل قدیمی محمدحسن خان بیکدیگر متصل و در بابلسر بدریای مازندران منتهی میشوند.
محصول عمدهء شهرستان در قسمت دشت عبارت است از برنج، غلات، حبوبات، صیفی، سبزیجات، سیب زمینی، بادام زمینی، نیشکر، کنجد، پنبه، کنف، ابریشم، کتان و در کوهستان لبنیات و مختصر غلات است. سازمان اداری شهرستان بابل از سه بخش بنام مرکزی، بابلسر، بندپی تشکیل شده. تعداد دهستان و جمعیت بخش مرکزی بشرح زیر است:
نام قدیمی شهر بابل بارفروش بوده و در سال 1306 ه . ش. بابل نامیده شد. نام جدید نام رودخانه ایست که از ارتفاعات جنوبی شهرستان سرچشمه گرفته از کنار شهر عبور می کند و در بابلسر به دریای مازندران منتهی میشود. مختصات جغرافیائی شهر بابل بشرح زیر است:
طول 52 درجه و 44 دقیقه و 20ثانیه، عرض 36 درجه و 34 دقیقه و 15ثانیه، اختلاف ساعت با طهران 5 دقیقه و 15 ثانیه، طهران ساعت 12 بابل ساعت 12 و 5 دقیقه. بابل پرجمعیت ترین شهر مازندران در 25هزارگزی قائمشهر و 36هزارگزی آمل و 18هزارگزی دریا واقع گردیده است. این شهر قبل از انقلاب کبیر روسیه یکی از مراکز بازرگانی مهم شمال کشور و محل واردات خارجی بعلاوه مرکز خرید محصولات طبیعی و مصنوعی قراء و قصبات عمدهء مازندران محسوب و بلحاظ فوق بارفروش نامیده شده بود.
در تحولات بیست سالهء اخیر برای آبادی این شهر اقدامات مفیدی از قبیل احداث خیابانهای مستقیم و عریض و بناهای مهم ادارات دولتی، بیمارستان، دبیرستان، بانک ملی، کارخانجات، باغ ملی و غیره بعمل آمده که هر یک دارای اهمیت است. قصر سلطنتی شاهپور که یکی از بناهای زیبای مازندران بشمار میرود در جنوب شهر واقع گردیده است.
جمعیت شهر طبق آخرین صورت آمار بشرح زیر است. مرد 18657، زن 20439، جمع 39096 تن. در حدود صد خانوار مسیحی نیز در این شهر ساکن هستند. روشنائی بوسیلهء دو موتور مولد برق تأمین میگردد. تلفن شهری بابل 350 شماره است. آب شهر از چاههای خانه که به عمق 5 الی 10 متر است تأمین میگردد، این چاهها علاوه بر آنکه محل تولید پشه میباشد آب آنها قابل شرب نیست و اکثر بواسطهء داشتن مواد آهکی و املاح دیگر شور و برای شرب ناگوار و مضراست. بااینکه استفاده از رودخانهء مهم بابل چندان هزینه و اشکالی ندارد معهذا تاکنون در این امر حیاتی اقدامی بعمل نیامده است. در این شهر دو دبیرستان (یک پسرانه و یک دخترانه)، ده دبستان (5 دخترانه و 5 پسرانه)، یک بیمارستان 50 تختخوابی، یک کارخانهء پنبه پاک کنی، یک کارخانهء روغن گیری و صابون پزی، یک کارخانهء یخ سازی، 2هزار باب مغازه و دکان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
نام قصبه ای بمازندران در ساحل جنوبی بحر خزر بمشرق آمل در راه قائمشهر بچالوس، میان پل نوری کلا و همزه کلا در 275300متری طهران و 36000گزی آمل و 15000گزی حالیدشت، دارای پست و تلگراف. و سابقاً بنام بارفروش معروف بوده است. و رجوع به فهرست سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو چ قاهره 1342 ه . ق. شود.
بابل.
[بِ] (اِخ) رودیست بطول 78 کیلومتر، از سوادکوه سرچشمه میگیرد و از مغرب بارفروش میگذرد و در مشهدسر وارد دریا میشود، عرض آن در مصب 79 متر و عمقش 5 متر است. معروفترین پل آن، پل بارفروش است که دارای ده طاق میباشد، آب بابل بسیار و دارای ماهی آزاد فراوان است. (جغرافیای طبیعی کیهان ص 70). رودی که از فیروزکوه سرچشمه گرفته و بنام کاری سر نامیده شده و سپس در بابلسر به رود بابل موسوم گشته و پس از پیمودن مسیری نزدیک 120 کیلومتر بدریا میریزد.
بابل.
[بِ] (اِخ) نام کوهی است که در غار آن به امر پروردگار هاروت و ماروت را سرنگون آویختند: ... القصه چون این افعال سیئه (مستی و آدم کشی) از هاروت و ماروت صدور یافت... چون از خواب مستی بیدار گشتند بهلاکت خود متیقن شده آغاز گریه و زاری نمودند... جبرئیل امین نزد ایشان رفته... گفت باری سبحانه وتعالی شما را مخیر گردانید میان عذاب دنیا و عقاب عقبی، ایشان تعذیب دنیوی را اختیار کرده هر دو را در غار کوه بابل سرنگون آویختند. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 28).
بابل.
[بِ] (اِخ) رجوع به بابل قُله سی شود.
بابل.
[بِ / بُ] (اِخ) نام مردی ابله که گویند روزی آهویی بده درم خریده بود، ازو پرسیدند که بچندش خریده ای، ده انگشت را وا کرده آهو را گذاشت، آهو برجست رو بصحرا آورد.
بابل.
[] (اِخ) جد شیخ زاهد گیلانی است... و شیخ زاهد ولد شیخ روشن امیربن بابل بن شیخ پندار الکردی السبحانی بود و تاج الدین ابراهیم نام داشت. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزوهء 4 ص 325).
بابل.
[] (اِخ) ابن قیس الجذامی. کسی است که روح بن زنباع الجذامی را که از مردان بنی امیه بود و در سال 64 ه . ق. از جانب خلیفه مروان بن الحکم والی فلسطین شد از آن شهر بیرون راند و با ابن زبیر که برای خلافت در حجاز قیام کرده بود بیعت کرد. (رجوع به کتاب التاج چ قاهره 1322 ه . ق. حاشیهء ص 60 قمری شود).
بابلا.
[بِ] (اِخ) قریه ایست بخارج حلب بفاصلهء یک میل. (مراصدالاطلاع).
باب لاتینه.
[بِ نَ] (اِخ)(1) از دروازه های مادرید (مجریط) است. (الحلل السندسیه ج 1 ص246).
(1) - Latina.
بابل السوق.
[بِ لِسْ سو] (اِخ) محلی نزدیک دمشق.
باب لامکان.
[بِ مَ] (اِخ) رسالت مآب صلی اللهعلیه وآله وسلم. (آنندراج).
بابلان.
[بُ] (اِخ) دهی جزء دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل در 5هزارگزی شمال اردبیل، 3هزارگزی شوسهء اردبیل - آستارا. جلگه، معتدل، دارای 87 تن سکنه. آب آن از رودخانهء بالخلو و چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باب لاینصرف خواندن.
[بِ یَ صَ رِ خوا / خا دَ] (مص مرکب) کنایه از امساک و بخل نمودن باشد :
نخوانده بجز باب لاینصرف.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به لاینصرف شود.
بابلبام.
[] (اِخ) قریه ایست به نیم فرسنگی میانهء شمال و مغرب تل بیضا. (فارسنامهء ناصری).
بابل پشت.
[بُ پُ] (اِخ) یکی از نواحی مشهدسر. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 116 قسمت انگلیسی چ قاهره 1342 ه . ق.). دهی از دهستان پازوار بخش بابلسر شهرستان بابل در 3هزارگزی جنوب بابلسر، کنار شوسهء بابل به بابلسر. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی. دارای 515 تن سکنه. آب آن از چاه است. محصول آن صیفی، پنبه، غلات، کنجد و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
باب لت.
[بُ لُ] (اِخ) قریه ایست در جزیره بین حران و رقه. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
بابلتی.
[بَ لُ] (ص نسبی) منسوبست به بابلت که بگمان من جایگاهی است در جزیره، والله اعلم. (سمعانی). رجوع به مادهء فوق شود.
بابل خانه.
[بُ نَ / نِ] (اِ مرکب) لولی خانه و خرابات. (آنندراج). فاحشه خانه و جنده خانه. (ناظم الاطباء).
بابل خواجه.
[بُ خوا / خا جِ] (اِخ)رودیست بسرزمین فارس آبش شیرین و گوارا از چشمهء مورد برخاسته در کوشک قاسم بلوک خواجه بآب چشمهء زنجیران خواجه پیوسته رودخانهء هُنیفقان شود پس از تنگ فیروزآباد گذشته رودخانهء فیروزآباد شود. (فارسنامهء ناصری ص 323).
بابلرم.
[] (اِخ) قلعه ایست بساحل رود جیحون. (مراصدالاطلاع).
بابلس.
[لَ] (اِ)(1) بیونانی خشخاش زبدیست. (مخزن الادویه). هو الخشخاش البری. حار جداً، مسهل بقوة. (بحر الجواهر). سوقی. تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) . رجوع به بابلص شود.
(1) - Pavot ecumeux. Euphorbia
Pehlos.
بابلسر.
[بُ سَ] (اِخ) بندر بابلسر که نام قدیم آن مشهدسر بوده در 18 هزارگزی شمال بابل کنار دریای مازندران و مصب رودخانهء بابل واقع گردیده، مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است:
طول 52 درجه و 39 دقیقه و 30 ثانیه، عرض 36 درجه و 43 دقیقه، اختلاف ساعت با طهران 4 دقیقه و 54 ثانیه است، طهران 12 بابلسر 12 و 4 دقیقه و 54 ثانیه. مشهدسر بواسطهء موقعیت بندری خود در عصر قاجاریه و ماقبل آن مرکز تجارت مازندران مخصوصاً بابل بوده و اهمیت داشته است. بعداً که تجارت بین ایران و شوروی تقلیل یافته بعلاوه بندرشاه، نوشهر و بندر انزلی آباد گردید، این بندر موقعیت خود را از دست داده ولی در دورهء تحول ایران بیشتر از نقاط دیگر شمال مورد توجه رضاشاه واقع شده و شهر کوچک زیبای بابلسر احداث گردید که اکنون بهترین و زیباترین گردشگاه و آسایشگاه کشور بشمار میرود. ایام عید و تابستان از نقاط مختلف کشور و خارجه جهت استحمام و هواخوری باین بندر آمده در مهمانخانهء باشکوه آن، که یکی از مهمانخانه های مهم دنیا بشمار میرود و ویلاهای متعدد آن استراحت می نمایند. 17 باب ویلا، 200 باب ساختمان روستائی، 200 باب مغازهء دولتی باضافهء عمارات شیلات گمرک، بندر، شهربانی، شهرداری، بخشداری و شعب ادارات دیگر در این شهر وجود دارد. روشنائی شهر بوسیلهء چهار موتور مولد برق تأمین میگردد. فرودگاه طیارهء بابلسر در اراضی احمدکلا واقع است. جمعیت بابلسر در حدود شش هزار تن، تابستان دو الی سه برابر میشود. از آثار باستانی بابلسر بنای مزار امامزاده ابراهیم واقع در یک هزارگزی جنوب خاوری شهر است. تاریخ بنا معلوم نیست ولی تاریخ دربهای چوبی آن مورخ به 841، 858 و 906 ه . ق. است. 3 آبادی فریدون کنار، کاله عرب خیل، باقرتنگه دهستان حومهء بابلسر را تشکیل میدهند. جمعیت دهستان باضافهء شهر در حدود 11هزار تن است. بخش بابلسر طبق تقسیمات وزارت کشور از چهار دهستان بنام حومه، بانصر، رودبست و پازوار تشکیل شده است. جمع آبادیهای بخش 43 و جمعیت آن در حدود 35 هزار تن است. شرح هر یک از دهستانها در جای خود داده شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
بابلص.
[لَ] (اِ) رجوع به بابلس شود.
بابلقانی.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان ملایر در 27هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و 15هزارگزی شمال راه شوسهء ملایر به اراک. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 1089 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی زنان قالی بافی است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بابل قله سی.
[بِ قُ لَ] (اِخ)(1) (برج بابل) نامی است که در توراة بیک برج آسمانخراشی داده شده که اولاد نوح در وادی سنجار شروع بساختن آن کردند و میخواستند آنرا تا آسمان ها بلند کنند، حق تعالی برای مجازات این گستاخی خودپسندانه زبان کارگران این بنا را چنان تغییر داد که زبان همدیگر را نمی فهمیدند و در نتیجهء تبلبل لسان، 72 زبان در بین آنها پدید آمد، کلمهء بابل هم در لسان عبرانی این معنا را افاده می کند و مسلمانان این قله را برج بابل مینامند و چنین شهرت دارد که نمرود این برج را بخیال رفتن بآسمان و مشاجره با جناب حق (العیاذبالله) میساخت.
نظر بروایت مبتنی بمشاهدهء هرودت، معبد بعل در بابل در شکل برج آسمانخراشی بنا شده بود و یک راه مارپیچ در آن ساخته بودند که قابل عبور و مرور با ارابه بود و وسعت زیادی داشت، و مرتبهء فوقانی آنرا برای رصدخانه بکار می بردند، این مطالب افسانه های راجع ببرج بابل را شرح و تفسیر نمیکند همین معبد اساس اقوال و روایات میباشد، ظاهراً مسئلهء مرصد بودن طبقهء فوقانی حکایت نمرود را بوجود آورده باشد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به بابل و برج بابل شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Tour de Babel
بابلکان.
[بُ] (اِخ) خاصهء بالکانی. مرکز بلوک لاله آباد در ناحیهء بارفروش. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 118 قسمت انگلیسی چ 1342 ه . ق. قاهره). دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی بابل در 10هزارگزی جنوب باختری بابل، 2هزارگزی شمال شوسهء بابل به آمل. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی و دارای 770 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء کاری است. محصول آن برنج، کنف، صیفی، مختصر غلات، پنبه، نیشکر و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. این ده از چندین محل بنام انگرتپه و ورمه تان و بابل کان تشکیل شده. مرکز حوزهء 3 آمار شهرستان آمل است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
بابل کنار.
[بُ کِ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء بارفروش، دارای پانزده قریه. مساحت آن یک فرسنگ در یک فرسنگ، مرکز آن درازکلا، حد شمالی آن بلوک گنج افروز و حد شرقی آن بلوک شیرگاه و حد جنوبی آن بلوک لفور و حد غربی آن بلوک بندپی باشد. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 129 قسمت انگلیسی چ قاهره 1342 ه . ق. شود.
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان قائمشهر. این دهستان در 18 الی 24هزارگزی جنوب باختری قائمشهر، طرفین رودخانهء بابل و دامنهء ارتفاعات واقع شده. هوای آن معتدل، مرطوب، مالاریائی و قراء آن از رودخانهء بابل مشروب میگردد. محصول عمدهء آن نیشکر، غلات، ابریشم، کتان و صیفی جات است. مرکز دهستان درازکلا و راه نیمه شوسه ای از بابل به این ده کشیده شده است. این دهستان از 16 آبادی تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 12200تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: درازکلا، کبیریاکلا، کاردرکلا، سیدکلا، گاوانکلا و شیردارکلا. (فرهنگ جغرافیائیی ایران ج 3).
بابلور.
[ ] (اِخ) موضعی است در میان رود، از فرح آباد مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 120 قسمت انگلیسی چ 1342 ه . ق. قاهره).
بابلون.
[ ] (اِ) ایلواست. رجوع به ایلوا شود. (مخزن الادویه).
بابله.
[بُ لَ] (اِخ) شهرستان بابل.
بابله.
[بَ لِ] (ع اِ) میعهء سائله. (ناظم الاطباء).
بابلی.
[بِ] (ص نسبی) منسوب بشهر بابل :
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال.نظامی.
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن.نظامی.
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت.حافظ.
- اِذخِر بابلی؛ قسم متوسط اذخر.
- کمان بابلی؛ کمان ساختهء بابل :
کمان بابلیان دیدم و طرازی تو
که برکشیده شود بَابْروان تو ماند.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1275).
- هاروت بابلی؛ نام فرشتهء معروف که با ماروت غالباً اسم برده شوند و آورده اند که در چاه بابل معلق باشند :
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت.حافظ.
بابلی.
[بِ] (اِ) می. باده. || سحر. جادو. (منتهی الارب) (دزی ج 1 ص 47).
بابلی.
[بُ] (ص نسبی) منسوب بشهر بابل مازندران.
بابلی.
[بِ] (اِخ) رجوع به محمد بن علاءالدین شود. (اعلام زرکلی ج 1 ص 137).
بابلیان.
[بِ] (ص نسبی)(1) منسوب ببابل. بابلیها.
(1) - مرکب از بابل نام شهر معروف و یاء نسبت و الف و نون جمع.
بابلی خوردن.
[بِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) بسحر بابلی فریفته شدن :
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن.نظامی.
بابلی دادن.
[بِ دَ] (مص مرکب) تخفیفی است از باولی دادن. رجوع به باولی دادن شود.
بابلی دادن.
[بِ دَ] (مص مرکب) بولی دادن. باوِلی دادن. سر کردن جانور شکاری بر جانور دیگر خواه خانگی باشد خواه صحرائی، سیفی گوید:
زبهر بابلی چرخ خویش شاه این را
نگاه دار چو مرغ دلم شود شنقار.
طغرا گوید:
بازدار فلک ازبهر تذروافکنی ام
خواست بولی بدهد بر مگس انداخت مرا.
امین مستغنی گوید:
شاهین بخت خصم شکار ترا نیافت
دست زمانه هرگز محتاج باولی.
(از آنندراج).
رجوع به باولی شود.
بابلیون.
[بِ] (اِخ)(1) نام قصبه ای قدیمی است در مصر، در ساحل یمین رود نیل، نزدیک جدول ترایان، و مهاجران بابل این شهرک را بنا نهاده و بدین نام خوانده اند. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). بابلیون یا بابِ الیون یا بابِاللیون. قصرالشمع. شهری بر ساحل شرقی نیل بجنوب عین شمس و ایرانیان را بدانجا آتشکده ای بوده که عرب آنرا قبة الدخان نامند. (دمشقی). اسم عام است برای مصر به لغت قدما و گویند نام خاص است برای موضع فسطاط. اهل توراة گویند که آدم علیه السلام در بابل ساکن بود و چون قابیل، هابیل را کشت مورد غضب آدم واقع شد و با خانوادهء خود بکوههای بابل گریخت و بدین جهت بابل نامیده شد زیرا که بابل در لغت بمعنی افتراق و جدائی باشد. چون آدم درگذشت و ادریس بنبوت رسید فرزندان قابیل فزونی یافتند و از کوهها بیرون آمدند، با مردم درآمیختند و موجب فساد شدند بدین جهت ادریس از پروردگار خواست که او را بسرزمینی مانند بابل که دارای آب جاری باشد برساند، پس سرزمین مصر بدو نموده شد و چون بدان سرزمین رسید و سکونت گزید و آنجای را نیکو یافت نامی از کلمهء بابل که بمعنی افتراق است مشتق ساخت و آن سرزمین را بابلیون نامید که بمعنی افتراق نیکوست. || عبدالملک بن هشام صاحب «السیره» در کتاب «التیجان فی النسب» از تألیفات خود آرد: بابلیون پادشاهی بود از قوم سبا و عمر بن امرؤالقیس از فرزندان وی در زمان ابراهیم خلیل پادشاه مصر بود. (از معجم البلدان). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک 1320 ه . ق. ص2 و 3 شود.
(1) - Babylone.
بابلیه.
[بِ لی یَ] (ص نسبی) نسبت آن ببابل مثل نسبت سحر و شراب بدانست. (تاج العروس ج7). شرابیست منسوب ببابل. (مهذب الاسماء). می. || (اِخ) اسم موضعی. (مهذب الاسماء).
باب ماران.
[بِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سریزن بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 15هزارگزی جنوب راه مالرو جیرفت به ساردوئیه. سکنهء آن 5 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب ماه.
[بِ] (اِخ) آنرا باب اسفیش نیز نامند. یکی از چهار دروازهء جی اصفهان است. رجوع بباب اسفیش شود. (محاسن اصفهان چ طهران ص92 و 93).
باب محمد.
[بِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) از درهای مسجد بیت المقدس است. (عقدالفرید چ مصر 1359 ه . ق. ج 7 ص 298).
باب محول.
[بِ مُ حَوْ وَ] (اِخ) محلهء بزرگیست از محال بغداد متصل به کرخ و فعلاً قریهء مستقلی است دارای مسجد جامع و بازار بمغرب کرخ مشرف بر سَرّاة. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). و رجوع به اخبار الراضی بالله و المتقی لله چ 1935 م. مصر ص 81 شود.
باب مردوئیه.
[بِ مَ ئی یَ] (اِخ) ده کوچکیست از بخش راین شهرستان بم در 24هزارگزی جنوب باختری راین و 9هزارگزی جنوب راه فرعی راین به قریة العرب. سکنهء آن 3 خانوار است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب مردوم.
[بِ ؟] (اِخ) یکی از ابواب جامع صغیر در طلیطله است که در آن آثاری از مسلمین بجایست. (الحلل السندسیه ج 2 ص 464).
باب منذر.
[بِ مُ ذِ] (اِخ) دروازه یا کوئی بشیراز بوده است. (شدالازار ص 134).
باب موروئیه.
[بِ ئی یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرشک بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 40هزارگزی شمال باختری ساردوئیه و 12هزارگزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. سکنهء آن 23 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب مویس.
(1) [بِ مُ وَ] (اِخ) یکی از دروازه های بصره. (عیون الاخبار چ 1346 ه . ق. مصر ج 2 ص 52).
(1) - ن ل: مونس.
باب میشان.
[بِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 12هزارگزی جنوب ساردوئیه، سر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه. سکنهء آن 7 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب نامدار.
[بِ] (اِخ) کویی است در شیراز که بنام بانی آن نامدار نامیده شده است و گویند وی در زمان خود از وزراء بوده است که کوی به وی نسبت داده شده است. شیخ مؤیدبن محمد بن احمد معروف به نامدار در رباط خویش واقع در باب نامدار مدفون شده است. (شدالازار ص 84).
بابنای.
[] (ص نسبی) در انساب سمعانی ذیل کلمهء بابنای آرد: گروهی از روات و محدثین بدین کلمه منسوبند از قبیل ابوبکر عمر بن نوح بن عباد نحروانی معروف بابن بابنای از مردم بغداد. رجوع به انساب سمعانی برگ 56 ب شود.
باب نجاش.
[بِ نَ] (اِخ) در فهرست نزهة القلوب (چ لیدن 1331 ه . ق. ج 3) چنین نامی آمده است ولی در متن دیده نشد.
بابندن.
[بَ دَ] (مص) بمعنی بخشیدن باشد. (فرهنگ ضیاء). عطا کردن. بخشیدن. دادن. (ناظم الاطباء).
باب نم.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 8هزارگزی جنوب ساردوئیه و 3هزارگزی جنوب راه مالرو جیرفت به ساردوئیه. سکنهء آن 22 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب نو.
[بِ نَ] (اِخ) یکی از نه دروازهء شهر شیراز: ... شهر شیراز هفده محله است و نه دروازه دارد، اصطخر و دراک(1) موسی و بیضا و کازرون و سلم و فسا(2) و باب نو و دولت و سعادت...
(1) - ن ل: دارک.
(2) - ن ل: فنا ویال، قباوبات.
باب نوبی.
[بِ] (اِخ) دروازه ای ببغداد : ... امیر قتلغ شاه فرمود تا او را [نوروز را]فروکشیدند و میان او بدونیم زدند و سر او را بر دست پولادقیا ببندگی حضرت فرستاد و از آنجا ببغداد فرستادند و چند سال بر در باب نوبی بر سر چوب بود... (تاریخ غازانی چ انگلستان 1358 ه . ق. ص 116).
باب نوند.
[بِ نُ وَ] (اِخ) محله ایست بسمرقند، از آنست احمد نوندی محدث. (منتهی الارب).
بابنیه.
[بِنْ / بُنْ یَ / یِ] (ص مرکب)تنومند. باقوت. (ناظم الاطباء).
بابو.
(اِخ) دهی از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول در 12هزارگزی شمال باختری شوشتر و 4هزارگزی باختر راه شوسهء اهواز به دزفول. دشت، گرم سیر مالاریائی. دارای 200تن سکنه است. آب آن از رودخانهء کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد و شغل اهالی زراعت میباشد. راه در تابستان اتومبیل رو. ساکنین از طایفهء لر هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بابو.
(اِخ) فوت کیومرث در سر راه بابو(1) در ماه رجب سنهء 757 ه . ق. دست داده... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء2 ص 105).
(1) - معلوم نیست این بابو همان دهی است که در شهرستان دزفول است یا محل دیگری بوده است.
بابو.
(اِ) پدر و بزرگ قلندران و رند و پیشوای ایشان: از شاه عادل که نبیرهء شاه نعمة الله ولی رحمة اللهعلیه بود مسموع دارم که محمد قلندر و بابو قلندر این هر دو خلیفهء شاه نعمة الله ولی اند، العلم عندالله. (آنندراج). نام قسمی از قلندران سیار. || مصغر باب. (ناظم الاطباء). لفظ مذکور مأخوذ از باباست به تبدیل الف به واو، یا در اصل باب بوده و او نسبت بآن ملحق گشته مثل هندو. (فرهنگ نظام).
بابوائی.
[بُ] (اِخ)(1) نام جاثلیق نصیبین بزمان پیروز پادشاه ساسانی: پیروز بلاشک نه روحانیون لجوج و سوداوی عیسوی را دوست میداشت و نه دیانت آنها را محترم میشمرد لکن میدید که از اصول نسطوری استفادهء سیاسی بسیار میتوان برد زیرا عیسویان ایرانی را از هم کیشان آنها که در آن سوی سرحد غربی ایران بودند دور میکرد. وقتی امپراطور زنون(2) سیاستی در پیش گرفت که مذهب یعقوبی را در زیر پردهء بیطرفی پنهان مینمود یعنی وانمود کرد که از دو مذهب فوق هیچیک را تقویت نخواهد کرد، برصوما که درین وقت مطران نصیبین و مفتش افواج سرحدی شده بود به اتفاق چند نفر از مطرانهای دیگر انجمنی در نصیبین تشکیل دادند. درین انجمن چنین تصمیم گرفته شد که جاثلیق موسوم به بابوائی را خلع کنند چه عدم کفایت او مشهور خاص و عام بود. بابوائی در عوض برصوما و پیروان او را تکفیر کرد. مجادله شدت یافت و عاقبت بابوائی محبوس شد و او را به انگشت بنصر آویزان کردند و آنقدر تازیانه زدند تا مرد. بین برصوما و رفیق او آگاس (خفه کننده پشیز) هم که پس از بابوائی بمقام جاثلیق رسید توافق کاملی وجود نداشت. برصوما به بهانه های گوناگون از حضور در مجمعی که آگاس میخواست در سلوکیه منعقد کند عذر آورد. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 طهران ص 315).
(1) - Babowai.
(2) - Zenon.
باب وادی الحجاره.
[بِ دِلْ حِ رَ](اِخ) از دروازه های مادرید (مجریط) بوده است. (الحلل السندسیه ج 1 ص 346).
بابوار.
(ص مرکب) دارای باب و فصل و مرتبت. (ناظم الاطباء).
بابواری.
[بابْ] (اِ) ترتیب. (ناظم الاطباء).
باب والابواب.
[وَلْ اَبْ] (اِخ)(1) رجوع به باب الابواب شود.
(1) - Derbend.
بابوئی.
(ص نسبی) منسوب به بابو، و جمع آن را بابوئیان میگویند : ... و این معنی مقالت بوجعفر بابویه قمی و همهء بابوئیان است. (کتاب النقض ص 574).
بابوتاربیخزن متر.
[ ] (اِخ) یکی از مصححان برهان قاطع چ کلکته 1818 م. (فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج 2 ص165).
بابوته.
[تَ / تِ] (اِ)(1) کوزهء پرآب را گویند، و باین معنی باتوته هم آمده است. (برهان). کوزهء پرآب را گویند. باتوته و بابوجه نیز دیده شده. (آنندراج) (انجمن آرا).
.
(فرانسوی)
(1) - Cruche
بابوج.
(معرب اِ) بابوجه. ج، بوابیج. شکل معمولی کلمهء فارسی است که در زبان عرب داخل شده است همچنانکه، بگ،(1) در زیر کلمهء پانتوفل(2) بدست میدهد. (دزی ج 1 ص 47).
(1) - Bg. .
(فرانسوی)
(2) - Pantoufle
بابوجه.
[جَ](معرب، اِ) رجوع به بابوج شود.
بابوخ.
(اِخ) قریه ایست به یک فرسنگی مغربی شهر داراب. (فارسنامه).
بابوده.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر در 21هزارگزی جنوب خاوری حسن کیف، متصل به مرزن آباد. کوهستانی، معتدل. دارای 65 تن سکنه. و آب آن از چشمه و نهر محلی است. محصول آن غلات، ارزن و شغل اهالی زراعت، تهیهء چوب و زغال است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی چ قاهره صص 27 - 107شود.
بابورس.
[رُ] (اِ) بروی. فافیر. بَبیر.(1) پیزُر.
(1) - Papyrus.
بابوس.
(اِ) بلغت رومی، کودک و کودک شیرخواره و بچهء ناقه. (آنندراج). و لغویین عرب گویند لغت رومی است(1).
(1) - شاید مصحف Filius (بیلیوس؟) باشد. (لغت نامه).
بابوس بیک.
(1) [بُ بَ] (اِخ) یکی از جنگجویان قلعهء ظفر کابل که با همایونشاه پادشاه افغانستان میجنگیدند: ... میرزای مذکور [میرزا کامران حاکم قندهار] از ازبکان مدد طلبید. چون از ایشان نومید شد بغایت مضطرب گشته از در عجز درآمد و رخصت مکهء معظمه درخواست. آن حضرت [همایونشاه] به او ترحم نمود، ملتمس او را قبول نمود اما بشرط آنکه امرای بلغغی [ظ: یاغی] را بدرگاه فرستد. میرزا کامران گناه بابوس بیک را درخواست نمود و دیگر امرا را بملازمت فرستاد، ایشان خجل و شرمسار بدرگاه آمدند. (تاریخ شاهی چ کلکته 1358 ه . ق. ص 324)... چون امرای الوس چغتائی بگرفتاری میرزا کامران بجهت گرمی بازار خود راضی نبودند به او پیغام کردند که پادشاه درین دو روز بر قلعه [قلعهء ظفر در کابل]جنگ میاندازد دیگر توقف مصلحت نیست. میرزا کامران از قاموس بیک(2) و قراچه خان آزرده خاطر بود، سه پسر خردسال قاموس بیک بقتل آورد و از دیوار قلعه پائین انداخت. (همان کتاب ص 319).
(1)- ن ل: ناموس بیک. پابوس بیک. (تاریخ شاهی ص319 و حاشیهء آن).
(2) - ن ل: بابوس بیک. پابوس بیگ.
بابوسر.
[سَ] (اِ) کافور مصنوعی. (ناظم الاطباء).
بابوشیه.
[شی یَ] (اِخ) فرقه ای از شیعه. ابن الندیم در ترجمهء ابوطالب عبیداللهبن احمدبن یعقوب انباری مقیم واسط گوید او از شیعهء بابوشیه است و صاحب تصانیف کثیره. (ابن الندیم چ مصر ص 279).
بابوف.
[بُفْ] (اِخ)(1) فرانسوا نوئل معروف به گراک شوس(2) (1760 - 1797م.). عوامفریب فرانسوی متولد به سن کانتن(3). او بمخالفت با دیرکتوار(4) با عده ای از ژاکوبن ها(5) متفق شد و محکوم به مرگ گردید. وی قبل از اعدام با خنجر خودکشی کرد. اصول عقیده اش که یک نوع کمونیسم است بنام بابوویسم(6) نامیده میشود.
(1) - Babeuf, Francois-Noel.
(2) - Gracchus.
(3) - Saint-Quentin.
(4) - Directoire.
(5) - Jacobins. .
(فرانسوی)
(6) - Babouvisme
بابوک.
(ص) دیوانه. احمق. || (اِ) گل بابونه و لبلاب زمینی و یک قسم گلی که بواسطهء گردیش سیب زمینی نیز گویند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 171).
بابوکان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش شهرستان شهرضا در 7هزارگزی باختر شهرضا و 1500گزی راه فرعی شهرضا به علی آباد دهاقان. جلگه، معتدل. سکنهء آن 1477تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک، انگور، خشکبار و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه فرعی دارد. دبستان و در حدود 8 باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
بابوکان.
(اِخ) دهی از دهستان ماربین بخش سدهء شهرستان اصفهان در 5هزارگزی شمال خاور سده و 20هزارگزی باختر شوسهء اصفهان به تهران. جلگه، معتدل. سکنهء آن 596 تن و آب از قنات و محصول آن غلات، صیفی، پنبه، تریاک، حبوبات و شغل اهالی زراعت است، صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه فرعی و دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
بابول.
(اِخ) بابل. (ناظم الاطباء). رجوع به بابُل شود.
باب ولی.
[بِ وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرمشک بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت در 38هزارگزی شمال باختری ساردوئیه و 12هزارگزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. سکنهء آن 7 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بابون.
(اِخ) نام قریه ای به بغداد، و از آنجاست ابوعبدالله بابونی یکی از شیوخ تصوف. و رجوع به بابونیا شود.
بابون.
(اِ) بابونه. (دزی ج 1 ص 47). زنبور درشت. صقیع. علفج. زنبور. دبور. زنبور زرد. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی، زیر کلمهء فرلون(1)).
(1) - Frelon.
بابونج.
[نَ] (اِ) معرب بابونهء فارسی است. قرّاص. قحوان. اقحوان. (منتهی الارب). بابونک. بابونق. (دزی ج 1 ص 47). نورالاقحوان. (بحر الجواهر). اربیان. کافوری. رَبل. مقارجه. رجل الدّجاجه. حبق البقر. (منتهی الارب). تفاح الارض. خامامیلن(1). گلش سفید و زرد میباشد. (نزهة القلوب). سبزه ایست که کافوری نیز گویند، بتازی اقحوان خوانند. شکوفه (این معنی در سایر فرهنگ ها ضبط نشده است). (شرفنامهء منیری، ذیل بابونه). رجوع به دزی ج 1 ص47 و رجوع به بابونه شود. گیاهی است معروف که آنرا اقحوان گویند و بابونج معرب آنست. بوئیدن آن خواب آورد. اگر آب آنرا بگیرند و بر دو خصیه و ذکر بمالند قوت تمامی در مجامعت دهد و اگر در خانه بگسترند جمیع گزندگان بگریزند، و آنرا بعربی تفاح الارض خوانند. (برهان، ذیل کلمهء بابونه).گیاهی است معروف که آنرا بعربی اقحوان خوانند، بوئیدن آن خواب آورد، اگر آب آنرا بگیرند و بر دو خصیه و ذکر بمالند قوت تمامی در مجامعت دهد و اگر در خانه بگسترند جمیع گزندگان بگریزند، و بابونهء گاو با کاف فارسی به الف کشیده به واو زده گلی است بیرونش سفید و اندرونش زرد می باشد و بعربی حبق البقر و احداق المرض خوانند. (آنندراج، ذیل کلمهء بابونه). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و شعوری ج 1 ص 189 شود. بوزن وارونه گیاهی است معروف و بابونج معرب آنست و آنرا بعربی اقحوان خوانند. بابونهء گاوی گلی است بیرونش سفید و اندرونش زرد. (انجمن آرای ناصری، ذیل بابونه).
بابونج که بابونق و بابونک نیز گفته می شود و بیونانی اوتیتمن خوانند و نزد ما معروف به «البیون» است گیاهی است که به روی دیوارها و منازل روید و گل آن بیشتر زرد و گاهی ارغوانی و سفید است و زودتر از تمام گیاهان خشک شود و بهتر است که در ماه آذار چیده شود. گرم و خشک و محلل و تلطیف کننده است و در گشودن بینی و برطرف ساختن سردرد و اقسام تب ها و تب لرز و چشم درد خوردن و مالیدن و بخور دادن مخصوصاً با سرکه مفید است. و مقوی باه و کبد میباشد و سنگ ریزه ها را مطلقاً می شکند و مدر فضولات و پاک کنندهء کثافات سینه است و بثورات را از بین برد و جوشیدهء آن رنج و خستگی ها و صلابات و نزولات و درد رحم و مقعد را زایل کند و دود آن سموم را سودمند بود و هوام را براند، روغن آن برای کری و جراحات و درد کمر و عرق النسا و درد مفاصل و نقرس و جرب مفید است و در معالجهء اشخاص محروری بهتر آنست که جو بآن اضافه کنند و با روغن زیتون کهنه اشخاص سردمزاج را تقویت میکند و بهترین راه نگهداری آن این است که بصورت قرص درآورند، و برای گلو مضر است و مصلح آن عسل است و شربت را سه مثقال و بدل آن قیصوم و مرنجاسب میباشد. (تذکرهء داود انطاکی ص 71). بفارسی بابونه گویند. در جمیع اجزاء مثل اقحوان است مگر در گل که کوچک تر از اقحوان است. در دوم گرم و در آخر اول خشک و لطیف و محلل بی جذب و مفتح و مدر بول و حیض و عرق و شیر و مقوی دماغ و اعصاب و باه و با تریاقیه و جهت تب بلغمی و سوداوی و مرکبه و تنقیهء سینه و درد سر و نزلات و امراض دماغی و تحلیل بقایای رمد و ریاح گوش و درد جگر و احشا و مقعد و رحم و احتباس حیض و عسر بول و عسر ولادت و اخراج سنگ مثانه و تسکین دردها و ورم جگر و ربو و یرقان و اعیا و عفونت سودا و بلغم و قولنج ایلاوس شرباً و ضماداً نافع و طلای او ملین اورام صلبه و نشستن در طبیخ او و به دستور نطول آن در اکثر علل مفید و مضر حلق و مصلح او عسل و شربت و انار و خائیدن او جهت قلاع و ذرورا و جهت غرب منفجر بغایت نافع و قدر شربتش تا سه مثقال و بدلش قیصوم و برنجاسف و اقحوان و بیخ او گرم و خشکتر و در افعال قوی تر از گل او و یک مثقال او با شراب العسل بسیار محرک باه است و روغن بابونه که بدستور روغن گلسرخ ترتیب دهند گرم و محلل اورام بارده و مخفف و طلاء او جهت رفع لرزتب بلغمی و سوداوی و ادرار عروق و رفع اعیا و تسدید مسام که از سرما باشد و تمدد و تحلیل ریاح اعضا و گرانی سامعه و درد کمر و مفاصل و نقرس نافع است و گویند بخور بابونج باعث گریزانیدن هوام میشود. بپارسی بابونه گویند. گرم و خشکست در اول، محلل بلاجذب و مفتح بود و تلطف ماده کند و ورم صلب را نرم گرداند و تب بلغمی و سوداوی را سودمند آید و سنگ گرده و مثانه بریزاند و حیض و بول براند و بچه بیندازد و اعصاب و دماغ را قوت دهد و چون به آب سرکه جوشانیده در آخر رمد چشم را به بخار آن دارند از اخلاط ردیه پاک سازد و مضر است به حلق و مصلحش عسل است و شربتی ازو پنج مثقال تا سه مثقال. (تحفهء حکیم مؤمن). به پارسی بابونه گویند و بهترین آن بود که گل وی زرد بود و بزرگ و طبیعت وی گرم و خشک است در اول و منفعت وی آنست که مفتح و ملطف بود و محللی بی جذب بود و ورمهای صلب نرم گرداند و جهت صرع سرد نافع بود و همهء تبها را خاصه که از عفونت سودا و بلغم بود و ورمهاء احشاء و اگر بجوشانند و در آب آن بنشینند سنگ گرده بریزاند و حیض و بول براند و بچه بیندازد و اگر بیاشامند بول و حیض براند و بچه در وقت بیرون آمدن سهل بیرون آید و بدن را پاک گرداند تنقیهء تام و اگر بر جرب تر ضماد کنند ببرد و قوهء اعصاب و دماغ بدهد و بر ورم جگر ضماد کردن نافع بود و بخار وی در آخر نزلها بغایت سود دهد و اگر بآب و سرکه بزند و در آخر رمد سر بر بخار آن دارند چشم را پاک گرداند و درد زایل کند اگر ادمان کند اگر چشم بآب بابونه تنها بشویند درد ساکن کند اما اسحاق بن حنین گوید: مضر است بحلق و مصلح آن عسل است و بدل آن در تقویت دماغ و زایل کردن صداع سرد برنجاسف است. ناظم الاطبا آرد: گیاه معطری که گل آنرا در طب استعمال میکنند و برگ تازهء آن یکی از سبزیهای قرمه سبزی میباشد و نیز در آشها و پلاوها این برگ را داخل مینمایند و یک قسم از آن بابونهء گاوچشم باشد بتازی اقحوان گویند. (ناظم الاطباء، ذیل بابونه). نباتی است پربرگ، گلش سفید است و گل وحشی آن کم پر است. نباتی است طبی و در زمینهای شن زار ایران میروید(2). (فرهنگ روستائی ص 229 ذیل کلمهء بابونه، از حاشیهء برهان قاطع چ معین، ذیل بابونه گاو).
.
(فرانسوی)
(1) - Camomille
(2) - Chamomelum. Anthemis nobilis .(لاتینی)
بابونج ابیض.
[نَ جِ اَبْ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) کرکاش.
.
(فرانسوی)
(1) - Camomille blanche
بابونج خرد.
[نَ جِ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اُقَیْحی (تصغیر اقحوان).
بابونج رومی.
[نَ جِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) دارای برگهای بسیار بریده و ساقه های نازک که بخور آن برای تسکین سرفه بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب چ دانشگاه طهران ص 264 ذیل بابونهء رومی). کامومیل رومن(2) (بابونهء رومی). تیره: سینانتره رادیه(3). قسمت قابل مصرف: گل. مواد مؤثره: اسانس، گلوکزید. مورد استعمال: روغن کامومیل. (کارآموزی داروسازی ص 199 ذیل کلمهء کامومیل رومن یا بابونهء رومی). بابونهء شیرازی.
.(لاتینی)
(1) - Anthemis nobilis .
(فرانسوی)
(2) - Camomille romaine .
(فرانسوی)
(3) - Radiees
بابونق.
[نَ] (اِ) از گیاهان افریقائی و نوعی بانونج است. (دزی ج 1 ص 47). رجوع به بابونج شود.
بابونک.
[نَ] (اِخ) معرب بابونهء فارسی. رجوع به بابونج شود.
بابونک.
[نَ] (اِخ) قریه ایست سه فرسنگی مشرق شیراز. (فارسنامهء ناصری).
بابونه.
[نَ] (اِ) رجوع به بابونج شود.
بابونه.
[نَ] (اِخ) نام کوهی است در ولایت سناستر در جهت شمالی قصبهء پرلپه در حال تمایل بمشرق بسوی مجرای رود واردار امتداد مییابد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بابونه.
[نَ] (اِ) کوزهء پر از آب. (ناظم الاطباء). رجوع به بابوته شود.
بابونه.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 21هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 44هزارگزی جنوب خاوری شوسهء مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنهء آن 206 تن و آب آن از رودخانهء آیدوغمیش تأمین میشود. محصول آن غلات، بزرک، زردآلو و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. در سه محل بفاصلهء یک هزار گز بنام بابونهء پائین و بالا و وسط مشهور است، سکنهء پائین 30 تن و وسط 64 تن میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بابونه پلو.
[نَ / نِ پُ لَ / لُو] (اِ مرکب)پلوی که با بابونه پزند.
بابونهء شیرازی.
[نَ / نِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بابونج رومی. رجوع به بابونج رومی شود.
بابونه گاو.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) رجوع به بابونه گاوی شود.
بابونه گاوی.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)(1) گلی است بیرونش سفید و اندرونش زرد میباشد و آنرا بعربی حبق البقر و اصداق المرض گویند. (برهان). گاوچشم. اقحوان البقر. کافوری. دارای ساقه های بلند و معطر که بر ضد کرم بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 265). تیره: سینانتره - رادیه. قسمت قابل مصرف: گل. مادهء مؤثره: اسانس. (کارآموزی داروسازی ص 199). دارای برگهای سفید وسط زرد و پُرپَر است. بوتهء آن بزرگتر از بابونهء معمولی است و به ارتفاع نیم متر میرسد. بعض اقسام آن در گل کاری بکارمیرود. (فرهنگ روستائی ص 299).
.(از کارآموزی داروسازی)
(1) - Matricaire.
بابونیا.
(اِخ) قریه ایست به بغداد. و رجوع به بابون شود.
بابوی.
[] (اِخ) نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابوَیَة و کلمهء ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبُوَیْه که اصلش سیبوَیْه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق ص 34).
بابویه.
[بُ وَیْهْ] (اِخ) رجوع به ابن بابویه، ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی در همین لغت نامه شود.
بابویه.
[بُ وَ] (اِخ) ابوجعفر محمد بن علی بن حسین، فرزند مهتر ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی: ... و این معنی مقالت بوجعفر بابویه قمی و همهء بابوئیان است. (کتاب النقض ص 574). رجوع به ابن بابویه در همین لغت نامه شود.
بابویه.
[بُ وَیْهْ] (اِخ) لقب جد علی بن محمد اسوازی.
بابویه.
[بُ وَیْهْ] (اِخ) لقب جد والد احمدبن حسین بن علی حنائی.
بابویه.
[بُ وَیْهْ] (اِخ) ابن سعدبن محمد بن الحسن بن الحسین بن علی بن الحسین بن بابویه اول. محدث است. رجوع به روضات الجنات ص512 شود.
بابویه.
[بُ وَیْهْ] (اِخ) ابوجعفر بابویه. ملک سجستان. ابوسلیمان سجزی گوید: ابوجعفر ملک سیستان در کشورداری متین و باکیاست و در ادارهء مهمات مملکتی بصیر و عاقبت بین بود و بهوای نفس در مراتب امور رعیت تقدیم و تأخیر نمی فرمود، و من این دو بیت را مکرر از او شنیدم که میخواند:
فتی لم یتبع نعمة بعد ما مضت
بمنّ و لا مطل وعید و لا وعدا
هواه له عبد و لم یکمل الفتی
اذا لم یکن یوماً هواه له عبدا.
وی گذشته از حسن اخلاق و سیرت پاک بحری مواج بود و کلمات و امثال حکمای یونان و نوادر و سیَر احوال آنان را از بر داشت چنان که چون او نه دیده و نه شنیده ام. وی گفتار ارسطو به اسکندر را بیاد داشت و با مفاهیم کلمات حکیمانه سلطنت می کرد.
میفرمود آنچه که آن حکیم دانشمند به اسکندر یادآور شده بود از میان رفته و مردم از قید دیانت که موجب خیر دنیا و عقبی است رسته اند و عقل را که بنور هدایت آن بنظم و صلاح توانند رسید زیر پا گذاشته اند و حیا را که مانع گمراهی است و رهبری رشد و کمال است بیک سو نهاده اند. شک نیست مردمی که شعائر دینی را فراموش کنند و صفات نیکوی عقل و حیا را فروگذارند فساد اخلاق در میان آنها رواج یابد و جز بزور شمشیر آنان را براه راست هدایت نتوان کرد. و چه نیکو گفته است زیاد: مردم بحدی فاسد شدند که جز بتازیانه و زندان و شمشیر هدایت نشوند. اما من مخالف وسیلهء نخستین هستم و فقط شمشیر را در محو فساد و شر سودمند میدانم. ابوسلیمان گوید: شبی جماعتی از بزرگان و علما در خدمت ابوجعفر بودند شاه از معنای این کلام «اصدق الحدیث ماعطس عنده» (یعنی چون گفتگوء حدیثی در میان آید و کسی عطسه کند دلیل گیرند بر صدق آن حدیث) پرسش کرد، جماعت مدتی سکوت کردند و از تفسیر آن فروماندند چه عطسه از آثار طبیعت است و تابع بسیاری و نقصان اخلاط و بعید است که علت تامه باشد. ابوجعفر پاسخ داد که کلام شما گریز از مطلب است و پاسخ من نیست چه طبیعت رأساً انذار و اخبار کننده نیست و این انذار و اخبارها بواسطهء وقوف نفس بطبیعت و اظهار طبیعت بنفس حاصل میشود. و نفس مبدأ حس و حرکت ارادیست و القاآت او ناشی از نفس است و سپس بطبیعت بازمیگردد و چون طبیعت او را مشاهده و محسوس می بیند حرکت و اهتزاز بدو دست میدهد و اگر اخبارات از جانب نفس نبود توهم و تردیدی برای شنونده از جهت عطسه حاصل نمیگردید. و چون میدانند که نفس آمر و اشاره کننده است پس هرگاه در ضمن نقل حدیث، طبیعت عطسه بوجود آورد آنرا بر صدق عاقبت و حسن خاتمت آن کار دلیل گیرند پس در واقع انذار حق نفس است که بطبیعت واگذار شده است برحسب زیادی و نقصان و قوت و ضعف آن. ابوسلیمان گوید: چون ابوجعفر این سخنان بگفت من بدو گفتم ای ملک ترا تهنیت گویم بدانکه خدای تعالی در وجود تو این همه فضایل و حکمت بودیعه نهاده و ترا بفضل و دانش و بردباری از دیگر مردم ممتاز ساخته است. ابوجعفر گفت ای اباسلیمان این سخنان را بر زبان مران و من تو را بعلت اینکه در توصیف من غلو کردی مؤاخذه نمیکنم لیکن از جهت اینکه بواسطهء این تمجید و توصیف مرا در نفس خود مشتبه میسازی بازخواست میکنم چه انسان چون وصف خود را بشنود بفضل خویش فریفته و مغرور گردد و از رشد و هدایت بازماند.
ابوسلیمان گوید: من سکوت کردم و بسیار خجل و شرمسار شدم و ندانستم چه بگویم و بابوتمام نیشابوری اشارت کردم تا بسخن آید. ابوتمام گفت: ای پادشاه هرچند بنا به امرت ساکت باشیم تا بتوانیم با اطاعت بمقام و منزلتی رسیم لیکن بحقیقت، جلال و بزرگی و معرفت و دانائی که پروردگار بتو و به رعایای تو از قبل تو ارزانی داشته بر ما پوشیده نیست و بیان از تقریر و قلم از تحریرش قاصر است و بوصف درنیاید و بقلب درنگنجد و به وهم سنجیده نشود. ای پادشاه ما را بخود واگذار تا از توصیف تو لذت بریم و خدای تعالی را شکر گزاریم که نعمت وجود ترا بر ما ارزانی داشته است. ای پادشاه تو آن کسی هستی که علم حکمت را نو ساختی و طلاب را که از آن روگردان بودند بسخنان حکیمانه بدان تشویق کردی و آنان را به احسان و نعمت خود سرشار ساختی، قسم بخدا من و ابوسلیمان هر آنچه گفتیم از روی خدعه و تملق نیست چه این صفت رذیله از سیرت ما بیرونست و بخوبی واقفیم که این متاع درین بازار کاسد است و صاحبش بی وقر و ارز. ملک گفت ای ابوتمام من ابوسلیمان را از سخن مختصر بازداشتم و تو باشباع سخن راندی بخدا سوگند که من او را از بیم اینکه خوش آمدگوئیش نفس مرا بفریبد بازداشتم چه انسان خواهان هوای نفس است و چگونه نباشد که بوسیلهء آن هر لذتی را درمی یابد و هر حاجتی برآورده میشود چه نفس ببدن اتصال دارد و بدن فرمان او را گردن مینهد و اگر این قبیل گفتار بقلب آدمی برسد لانه میکند و جوجه میگذارد و صاحبش را به پستی و رذالت میکشاند... و ما بغیر از پیروی از هوای نفس وظایف دیگری داریم و آن طلب حکمت و فراگرفتن احکام شریعت است تا نفس خود را در خواسته هایش تعدیل نمائیم. ابوسلیمان گوید: شبی در خدمت امیر ابوجعفر بودیم و از او سخنان حکمت طلب نمودیم فرمودند که افلاطون گفته شرافت بر سه گونه است: اول شرف نفس است، دوم شرف حکمت، سوم شرف آباء و امهات. اما شرف نفس بالطبع است نه به اکتساب و باقی سرمدی است و نفس را به بلندترین درجات معنوی رساند. و اما شرف حکمت بر اثر کوشش و اجتهاد است برای راهنمائی و هدایت نفس ببقاء ابدی و حیات سرمدی. و اما شرف آباء پست ترین شرافت هاست هرچند که بظاهر بر وقار و مقدار و ارزش صاحبش می افزاید و بباطن بواسطهء کبر و نخوت او را بفریبد و فاسد سازد. و اما شرف آباء و امهات گفتن برحسب عادت و اصطلاح عوام است و گرنه شرف حقیقی نیست. و فرمود کسی که شرافت نفس را فاقد بود شرافت حکمت بحال او مفید نباشد زیرا که حکمت، حیوان را به انسان و شیطان را بفرشته بدل نمیسازد لیکن حکمت برای نفس متاعی و برای روح استراحتی و برای قلب اطمینان و برای تنهائی مونسی و برای رشد و هدایت راهی و میان انسان و گمراهی سدیست. ابوسلیمان گوید: ازجملهء کلماتی که از سلطان شنیدم یکی این بود که میفرمود: قیصر روم بکسری نوشت کشور خویش را بچه وسیله منظم ساختی و بچه چیز رعیت تو استقامت یافت؟ کسری نوشت به هشت خصلت: اول آنکه بهیچ امر و نهی بیهوده اقدام ننمودم و کار ملک را بازیچه نگرفتم. دوم در هیچ وعد و وعیدی تخلف نورزیدم و دروغ نگفتم. سوم مجرم را بخاطر جرمش عقاب کردم نه بجهت کینه و سبک عقلی. چهارم سلطنت را اختیار کردم و پادشاهی را پذیرفتم از جهت رنج کشیدن و تعب بردن نه برای هوای نفس و استراحت. پنجم از رعایا بطیب خاطر دلجوئی کردم. ششم رعیت را برای عدالت و دادخواهی بحضور پذیرفتم نه از راه ضعف و سستی. هفتم با وقوف تمام بر کشور خود مسلط بودم. هشتم اشخاص فضول را دور ساختم. وقتی که قیصر از مضمون نامهء کسری آگاه شد گفت سخنانیست که باید بآب طلا نوشت و از آن در علم سیاست کتابی استخراج کرد. ازجمله سخنان ملک این بود که میگفت نفس خود علیل و ناتوان سازید نه گمراه چه ناتوانی او باب علم را بر شما میگشاید و گمراهیش شما را از کسب کمال و دانش بازمیدارد. و میفرمود شنیدن موسیقی بواسطهء ظرافت و لطفی که در آنست وجدی در حواس انسان پدید می آورد، شریعت منطویست در نفوس فاضله و خیر است بر نفوس قابله و تأدیب است بر نفوس جاهله. (نقل بمعنی از ترجمهء کتاب کنزالحکمهء دری صص 87 - 94): ... و فضل و بزرگی شیخ کبیر ابوجعفر بابویه رحمة اللهعلیه را خود چگونه انکار توان کرد از تصانیف و وعظ و درس، و از ری تا بلاد ترکستان و ایلام اثر علم و فضل ایشان در جهان ظاهر است. (کتاب النقض ص 51).
بابة.
[بَ] (ع ص) لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). || وجه و جهت. ج، بابات. || در حساب و حدود بمعنی غایت است. (منتهی الارب). || هذا بابته؛ ای یصلح له. || هذا بابته؛ ای شرطه. (منتهی الارب). و رجوع به بابت شود.
بابة.
[بَ] (اِخ) یاقوت آرد: ازهری گوید: البابة، سرحدی است از ثغور روم. (از معجم البلدان). و رجوع به آنندراج شود.
بابه.
[بَ] (اِ) بمعنی دوشک و متکا و بالش و امثال آن که با پشم پر کرده باشند. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 189). آکنده از پشم. (ناظم الاطباء).
بابه.
[بَ] (اِ) اسم ماهیست در تاریخ قبط جدید: و یقطف ببابه. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص 140 ذیل کلمهء خرنوب).
بابه.
[] (اِخ) از دیه های جهرود. (تاریخ قم ص 139).
بابه.
[بَ] (اِخ) دهی است از قرای بخارا. (منتهی الارب) (آنندراج). دهی است از قرای بخارا، ولی ازمیری گفته است یکی از مرزهای روم است و گمان نمیکنم مقصودش بجز بابه ای (پاپ) باشد که در نزد نصارا بمنزلهء خلیفهء امامست که طاعت او واجب است و جایگاه وی در شهر رومیه (روم) می باشد و فرمان وی در سراسر بلاد فرنگ جاریست. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
بابه.
[بَ] (اِخ) دربندیست بروم. (منتهی الارب).
بابهائی.
(اِخ) در نصیبین مردی بابهای(1) نام که از دودمان سلطنتی بوده افتخاراً برای امنیت سرحد سمت استانداری یافت. (ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 86).
(1) - Babhai.
بابهائی صغیر.
[ئی صَ] (اِخ) بابهای کبیر... بابهای صغیر را تکفیر کرد. رجوع به بابهائی کبیر شود. (ایران در زمان ساسانیان چ 1 صص 348 - 349).
بابهائی کبیر.
[ئی کَ] (اِخ) بابهائی کبیر که از روحانیون بزرگ جبل ایزلا(1) بود در شمال نصیبین و در مذهب نسطوری قدمی راسخ و تعصبی سرشار داشت، بابهائی صغیر را تکفیر کرد. این بابهائی نیز از کشیشان محترم عیسوی بشمار میرفت و در کتاب گمنام گویدی(2) این عبارت در حق آنان آمده است: «سخن کوتاه میکنیم زیرا که اعمال آنان درخشان تر از خورشید نبود و بسی از مؤلفات آنان گواهی میدهد که دارای ایمانی پاک بوده اند». (ایران در زمان ساسانیان چ 1 صص 348-349).
(1) - Izla.
(2) - Guidi.
باب هرمز.
[بِ هُ مُ] (اِخ) بابی بین خلیج فارس و بحر عمان.
باب هزار.
[هِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان در 48هزارگزی شمال کرمان و 4هزارگزی باختر راه مالرو شهداد. سکنهء آن 28 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
باب همایون.
[بِ هُ] (اِخ) دربار. قصر شاهی. مقابل باب عالی (عالی قاپو) سلاطین عثمانی. || و اکنون نام خیابانی است در تهران که بمناسبت یاد کرده، بدین نام خوانده اند.
باب هوتک.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان دشت خاک بخش زرند شهرستان کرمان در 45هزارگزی شمال زرند و 10هزارگزی خاور راه فرعی راور به زرند. کوهستانی، سردسیر. سکنهء آن 200 تن. آب از قنات و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باب هویزه.
[هَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان حصن بخش زرند شهرستان کرمان در 35هزارگزی باختر زرند و 13هزارگزی باختر راه مالرو زرند به رفسنجان. جلگه، معتدل. سکنهء آن 212 تن و آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوبات، پسته، پنبه است. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بابی.
(اِخ) حلبی، احمد. احمد بابی حلبی، عموی آقایان مصطفی و عیسی، بابی حلبی صاحبان کتابخانهء مشهور در قاهره میباشد که بسال 1276 ه . ق. بنام احمد بابی حلبی تأسیس گردید. تاکنون کتابهای دینی بسیاری در نتیجهء زحمات وی منتشر شده است ازجمله: تقریرات علی حاشیة السجاعی علی شرح القطر لابن هشام. رجوع به حاشیة السجاعی علی شرح القطر لابن هشام (مطبعهء میمنیه 1325 ه . ق.) شود. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 505).
بابی.
[ ] (اِخ) مصطفی. حلبی. بابی مصطفی بن عثمان، شاعری زبردست حنفی مذهب و قاضی شهر مدینه بود و در مکه بسال 1091 ه . ق. درگذشت. در خلاصة الاثر آمده است: ادیبی فاضل و از بزرگان دهر بشمار است و بر علوم روز مسلط بود. در حلب نشأت یافت و علم آموخت و به دمشق شد و بسال 1051 صحبت ابن حسام قاضی القضات دمشق را دریافت و از عبدالرحمان عمادی و نجم غزی علم آموخت و اجازه گرفت و بدیار روم رفت و بتدریس پرداخت و گروهی از فضلا از محضرش استفاده کردند و بقضای طرابلس و مغنیسا و بغداد و مدینه منصوب شد و در مکه بسال 1091 درگذشت. اشعارش همه دلپذیر و زیباست. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 506). شیخ مصطفی بن عبدالملک از شعرای متأخر حلب، در 1091 وفات یافت. دیوان مرتبی دارد که در بیروت طبع و منتشر گردید. اینک دو بیت از اشعار وی:
أ فی کل یوم لوعة و حنین
و من کل فج للفراق کمین
اکلّ طریق هکذا غیر موعر
فلی طرق کانت الیک تهون.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بابی.
(اِخ) ابن سعید. یکی از سرکردگان رستم بن مرزبان والی کوه شهربار که در نهان قابوس را یاری میکرد: ... چون دانست [قابوس] که کار آل سامان روزبه روز در نقصانست... بتدبیر کار خویش مشغول شد و اصفهبد شهریاربن شروین را بناحیت کوه شهربار فرستاد به استخلاص آن ولایت و رستم بن مرزبان خال مجدالدوله ابوطالب رستم بن فخرالدوله آن جایگاه مقیم بود و اصفهبد با او مصاف داد و او را بشکست و از لشکر او غنیمت فراوان حاصل کرد و در آن نواحی خطبه بنام شمس المعالی بکرد و بابی بن سعید در میان جمعی از جیل استداری(1) مقیم بود و با ایشان بظاهر تودد مینمود و دل و اندرون او بهوای شمس المعالی مشحون بود و نصربن الحسن فیروزان بسبب قحطی که در ولایت دیلم حادث شده بود بولایت ایشان افتاد و در ولایت طامع شد و لشکری بسر ایشان افتاد و همه را آواره کرد و اصفهبد(2) کلاذ خال خود را بگرفت و محبوس ساخت و در حبس او بود تا وفات یافت و نصر، با بابی دوست شد و هر دو دل بر استخلاص آمل نهادند و ابوالعباس حاجب بآمل بود با دوهزار مرد لشکری و چون بآمل رسیدند ابوالعباس از مقاومت ایشان عاجز آمد و بهزیمت شد و ایشان آمل بتصرف گرفتند و بابی بقابوس نامه بنوشت و از حال آن فتح خبر داد و بطاعت او تظاهر نمود و از صدق موالات در انتظار وصول رایات او اعلام داد و بابی از نصر جدا شد و به استرآباد رفت و دعوت قابوس اظهار کرد و از لشکر جیل(3) هرکس که بر هوای قابوس بود پیش او رفت و قابوس به اصفهبد بنوشت تا پیش بابی رود و در سعت ولا(4) و سلک هواء جانب او دست با بابی یکی دارد و اصفهبد بحکم مثال قابوس با بابی پیوست و چون فیروزان بن الحسن خبر اجتماع و اتفاق ایشان بشنود از جرجان روی به ری و بمحاربت ایشان نهاد و بر ظاهر استرآباد جنگی سخت کردند و نزدیک بود که بابی شکسته شود اما جمعی از کرد و عرب از لشکر فیروزان بشعار شمس المعالی ندا کردند و در جانب گردیدند و لشکر بابی از پی او برفتند و او را با بیست کس از وجوه قُوّاد او بگرفتند و باقی لشکر او روی بجرجان نهادند و چون آن جایگاه رسیدند سالاربن خرکاش ازجملهء اقارب قابوس آن جایگاه رسیده بود روی بمقاومت ایشان نهاد و ایشان از پیش او هزیمت شدند و این بشارت بقابوس رسید و بدان خوشدل شد... (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی صص 261 - 262).
(1) - ن ل: خیل اسفنداری. (نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 217).
(2) - ن ل: اصفهبد ابوالفضل. (نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 217).
(3) - ن ل: جبل. (نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
(4) - ن ل: شعب هوا. (نسخهء چاپی ص 262).
بابی.
(ص نسبی) منسوب به باب، سید علیمحمد. رجوع به باب در همین لغت نامه و سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 14 شود. || کسی که از آئین سید علیمحمد باب پیروی کند.
بابی.
(ص نسبی) منسوب است به باب الابواب. (سمعانی). رجوع به باب الابواب شود.
بابی.
(ص نسبی) منسوب است به بابه که نام قریه ایست. (سمعانی). رجوع به بابه شود.
بابی.
(ص نسبی) منسوبست به باب، قریه ای از قرای حلب. رجوع به معجم المطبوعات ج 1 ستون 506 ذیل کلمهء «البابی الحلبی» شود.
بابی.
(اِخ) ابراهیم بن محمد بن اسحاق اسدی بخاری بابی. وی از نصربن حسن حدیث کرده و خلق بن محمد خیام از وی حدیث دارد. (از معجم البلدان، ذیل کلمهء بابه) (منتهی الارب).
بابی.
(اِخ) شهری [ به هندوستان ] بانعمت است و پادشای وی مسلمان است و عمر بن عبدالعزیز که خروج کرد و منصور بگرفت ازین شهر بود. (حدود العالم).
بابی.
(اِخ) دهی جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل در 11هزارگزی شمال خاوری گرمی و 3هزارگزی شوسهء گرمی به بیله سوار. کوهستانی، گرمسیر. سکنهء آن 200 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بابیافت.
(ص مرکب) بابوار و دارای باب و فصل. (ناظم الاطباء).
بابیان.
(اِخ) دهی جزء دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر در 24هزارگزی جنوب خاوری مشکین شهر و 10هزارگزی شوسهء مشکین شهر به اردبیل. جلگه، معتدل. سکنهء آن 121 تن و آب آن از چشمه (کوه سبلان). محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
بابی بگیری.
[بی بِ] (حامص مرکب)دستگیری بابی ها یعنی پیروان سیدعلیمحمد باب و آن چنانست که پس از سوءقصد به ناصرالدین شاه از طرف طرفداران باب، بنا بفرمان شاه برای تعقیب و محاکمه و مجازات آنان بدستگیری ایشان اقدام شد و این اصطلاح از آنجا بوجود آمد. رجوع به باب، سید علیمحمد شود.
بابیتور.
(اِخ) رجوع به بایتوز شود.
بابیرس.
[ ] (اِ) معرب پاپیروس(1). رجوع به پاپیروس و نشوء اللغة العربیه چ قاهره 1938 م. ص 80 شود.
(1) - Papyrus.
بابیرس.
[ ](اِخ) رجوع به کلده شود.
بابیروسا.
(فرانسوی، اِ)(1) (از مالزیائی) پستانداری از نوع پاکیدرم ها(2) از تیرهء خوکها(3) و همسایهء خوک و منشأ آنها از مالزی(4) است. دارای پوستی ضخیم و مایل به قهوه ای که با موهای کمی پوشیده است. دندانهای نیش فوقانیش رشد یافته و از دهان خارج و بطرف بالا پیچ خورده است. جثهء این حیوان باندازهء جثهء الاغ کوچکی بنظر میرسد.
(1) - Babiroussa. .
(فرانسوی)
(2) - Pachydermes .
(فرانسوی)
(3) - Suides .(املای فرانسوی)
(4) - Malaisie
بابیروش.
(اِخ) نام باستانی مملکت بابل با ضمائم آن که جزو متصرفات داریوش بوده است. رجوع به بابل شود. (ایران باستان ج 2 ص 1452).
بابیزان.
(اِ) بابیزَن. کفیل و ضامن و میانجی(1)، را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). میانجی، و آنرا بابیذان نیز گویند. بتازیش ضمان [ظ: ضامن] خوانند. (شرفنامهء منیری) (شعوری ج 1 ص 179). || مخفف بادبزن هم هست که بادزن باشد. (برهان). مخفف بادبیزن است. سعدی فرماید :
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
(1) - بمعنی ضمین و شفیع مصحف پایندان است و قاآنی نیز که ظاهراً دوبار آنرا در شعر استعمال کرده از گفتهء لغت نامه ها به غلط افتاده است و سروری و جهانگیری و برهان نیز اشتباه کرده اند. (لغت نامه).
با بی زبانی ساختن.
[زَ تَ] (مص مرکب) خموشی گزیدن. (آنندراج). کنایه از سکوت ورزیدن و حرف نزدن باشد.
بابیزن.
[زَ] (اِ) بمعنی بابیزان است که ضامن و کفیل باشد. (برهان) (شعوری) (مجمع الفرس). بابزن و سیخ کباب. (ناظم الاطباء). رجوع به بابیزان شود.
بابیک.
[بِ] (اِخ) امیربابیک: آمدن خداوند شاه شمس الدین علی کرتِ دویم ببندگی مخدوم ملک اسلام خلد ملکه، جهت آمدن ده هزار سوار بقهستان و هم امیر بابیک و تودکان و آنجا مقام ساختن و از بندگی مخدوم ملک خلد ملکه لشکر طلبیدن و فرستادن لشکر بمصاحبت او و آن ده هزار سوار را از قهستان بیرون کردن هم درین سال. (تاریخ سیستان ص408).
بابیل.
(اِ) پرستو. مخفف ابابیل و همان مرغی است که خدای تعالی ابرهه و سپاه او را که با پیلان برای خرابی خانهء خدا بمکه آمده بودند بدان مرغ بسنگ انداختن هلاک کرد و در قرآن مجید در سورهء فیل بدین نحو آمده است : «اَلَم تر کیف فَعل ربک باصحاب الفیل. اَلَم یَجعل کیدهم فی تضلیل. و ارسل علیهم طیراً ابابیل. ترمیهم بحجارةٍ من سجیل. فجعلهم کعصفٍ مأکول(1)»؛ آیا ندیدی که چگونه کرد پروردگار تو بیاران فیل. آیا نگردانید حیلهء ایشان را در گمراهی و فرستاد بر ایشان مرغان را گروه گروه از ابابیل که می انداخت آنها را بسنگ از گل. پس گردانید آنها را مانند کاه خردشده. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 580). مولوی نیز بدین حکایت تمثل کرده است :
در ضعیفی تو مرا بابیل گیر
هر یکی خصم مرا چون پیل گیر.
مولوی (مثنوی).
قوت حق بود مر بابیل را
ورنه مرغی چون کُشد مر پیل را؟
مولوی (مثنوی).
وآنچه آن بابیل با آن پیل کرد
وآنچه پشّه کلهء نمرود خورد.مولوی (مثنوی).
(1) - قرآن 105/1 - 5.
بابیل.
(اِخ) جد سوم شیخ زاهد گیلانی. نام شیخ زاهد بنحوی که در صفوة الصفا مسطور است تاج الدین ابراهیم بن روشن امیربن بابیل بن شیخ پندار (یا بندار) الکردی السنجانی است. و گویند مادرجدش بابیل از جن بوده. لقب زاهد را پسرش سید جمال الدین به جهاتی که در آن اختلاف است به او عطا کرد. (تاریخ ادبیات برون ترجمهء رشید یاسمی چ 1316 ه . ش. ص33).
بابی لاس.
(اِخ)(1) (سَن) اسقف آنتیوش(2)، جانشین زبن(3) بحدود قرن سوم م. وی رنج شهادت را بهنگام زجر دس(4) بجان خرید. ذکران وی در 24 ژانویه است.
(1) - Babylas (saint).
(2) - Antioche.
(3) - Zebin.
(4) - Dece.
بابیلنی.
[لُ] (ص نسبی)(1) منسوب به بابیلون، بابل، بابلستان. رجوع به بابیلون، بابل و بابلستان شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Babilonie
بابیلو.
[لُ] (اِخ) معتبرترین ساتراپهای ایران باستان. رجوع به بابل و بابلستان شود.
بابیلون.
[لُنْ] (اِخ)(1) رجوع به بابل، بابلستان شود.
(1) - Babylone.
بابیلونه.
[لُ نِ] (اِ) در قاموس الاعلام ترکی بجای منسوب به بابل آمده است. رجوع به بابل و بابلستان شود. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بابیلونیاکا.
[لُ] (اِخ)(1) نام کتابی است تاریخی راجع ببابل از بروسوس(2) مورخ بابلی: ... بروسوس مورخ و پیشوای معروف بابل که در قرن سوم ق.م. میزیسته تاریخ بابل و آشور او که قدما خلدئیکا(3) یا بابیلونیاکا نامیده اند در عهد سلطنت انتیوخس اول (280 - 261 ق.م.) تألیف شده است. چون بروسوس پیشوای معبد بل، پروردگار بزرگ بابل بوده بکتابخانهء پرستشگاه راه داشته و اسناد بسیار قدیمی در دست داشته است. این کتاب نفیس بدبختانه از میان رفته، فقط قطعاتی از آن در کتب مؤلفین بعد بجا مانده است. ازجمله نویسندگانی که از کتاب مذکور مطالبی حفظ کرده بودند الکساندر پولی هیستور(4) بوده است که در قرن اول ق.م. میزیسته و از یونانیان آسیای صغیر از شهر میله(5) بوده است، ازین مورخ قطعاتی در کتب نویسندگان دیگر مانده است. یکی از آنان ازبیوس(6) اسقف معروف فلسطین است که در سنوات 264 - 340 م. میزیسته و دیگری گئورگیوس سینکلوس(7) که در حدود 775 - 800 م. بسر میبرده است. (یسنا ج 1 صص 94 - 95).
(1) - Babyloniaka.
(2) - Berosos.
(3) - Xoldaika.
(4) - Alexander Polyhistor.
(5) - Milet.
(6) - Eusebius.
(7) - Georgios Synkellos.
بابین.
[بَ] (اِخ) تثنیهء باب. موضعی است به بحرین. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (آنندراج).
بابین.
(اِخ) نام عشیره ای از اکراد شهرزور: پس از آنکه بغداد بدست هلاکو افتاد اکراد شهرزور راه فرار پیش گرفتند، جماعتی بمصر رفتند و از آن میان عشیرهء لاوین و بابین به الجزایر (شمال آفریقا) افتادند. (تاریخ کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 197 از دائرة المعارف اسلام، ذیل کلمهء کرد از ابن خلدون).
بابینگر.
[گِ] (اِخ)(1) فرانز. مؤلف کتاب شیخ بدرالدین پسر قاضی سیماوی چ برلین و لایپزیک 1921م. (تاریخ ادبیات برون ترجمهء رشید یاسمی ص 34 و 36 - 38).
(1) - Babinger.
بابینه.
[نِ] (اِخ)(1) ژاک (1794-1872م.). فیزیک دان و منجم فرانسوی متولد به لوزین یان.(2) آلت اندازه گیری زاویه های زمین(3) و آلت تشخیص اینکه نوری مستقیماً از منبع آمده یا بر اثر تقطب نور حاصل شده است(4)، از اوست.
(1) - Babinet, Jacques.
(2) - Lusignan. .
(فرانسوی)
(3) - Goniometre
(4) - Polariscope.
بابیه.
[بی یَ] (ع اِ) اعجوبة. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
بابیه.
[بی یَ / یِ] (ص نسبی) منسوب به باب سید علیمحمد. رجوع به باب شود. (ضحی الاسلام ج 3 ص 224). || (اِخ) گروه و طایفهء پیرو سیدعلی محمد باب. رجوع به باب، و فهرست تاریخ ادبیات برون ج 1و2و3 شود.
بابیهء حشویه.
[بی یَ / یِ حَ وی یَ] (اِخ)فرقه ای از فرق مسلمین قائل بکلام الله هوالله، و از آنانست ابن کلاب مجدالدین محمد قطان.
باب یهودیه.
[بِ یَ دی یَ] (اِخ) رجوع به باب جوش شود.
با پادشاه دست زدن.
[دِ دَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از برابری با پادشاه کردن باشد در همه چیز. (برهان). و آنرا «دست با پادشاه زدن» نیز گویند. (انجمن آرا).
باپایان.
(اِ) شتران. || (ص مرکب) کوتاه و قصیر. محدود. دارای انتها. (ناظم الاطباء).
باپ تانه.
[نَ] (اِخ) مصحف باستانه. نام شهری قدیم در بهستان (بغستان) در بیستون بنا بعقیدهء راولین سن(1): بیستون محلی است تقریباً در شش فرسنگی کرمانشاه در سر راهی که بهمدان میرود. اسم این محل را یاقوت بهستان نوشته ولی دیودورِ سیسیلی این محل را بغستان، یعنی محل خدایان نامیده. (کتاب 2 بند 13 و کتاب 17 بند 110). بنابراین بهستان باید مصحف بغستان باشد. راولین سن گوید (پنج دولت بزرگ دنیای شرق قدیم ج 2 ص 274): ایزیدور خاراکسی، اسم شهری را که در اینجا واقع بوده، باپ تانه(2) نوشته و تصور میکرده که سمیرامیس ملکهء داستانی آسور در اینجا مجسمه ای داشته(3). خود راولین سن حدس زده که باپ تانه مصحف باستانه بوده. (ایران باستان ج 2 ص 1568).
(1) - Sir H. C. Rawlinson.
(2) - Baptana.
(3) - Mans. Parth. p. 6.
باپیر.
(اِخ) رجوع به کورکور شود.
بات.
[بات ت] (ع ص) لاغر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه بر نتواند خاست از نزاری. || منقطع، و منه طلاق بات و بیع بات. (آنندراج) (ناظم الاطباء). طلاق بات یعنی طلاق بائن که رجعت در آن روا نباشد. و بیع بات، معامله ای که اختیار فسخ در آن نبود. || سخت گول. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احمق.
بات.
(ع اِ) کاروانسرا. مهمانخانه. (ناظم الاطباء).
بات.
(اِخ)(1) بَث. باث. نام شهریست در انگلستان که در ناحیهء سمرست(2) بر نهر آون(3) در 17هزارگزی مشرق بریستول و در 160هزارگزی جنوب غربی لندن واقع شده و یکی از شهرهای زیبای اروپا میباشد. جمعیت آن 52800 تن است و دارای کلیسائی است که در آن آثار هنری بکار رفته و انجمن فلسفه و هیئت موسیقی، و پاره ای از آثار باستانی مربوط بزمان رومیان و حمامهای معدنی بسیار مشهور دارد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Bath.
(2) - Somerset.
(3) - Avon.
بات.
(اِخ) نام شهر و بندری در ممالک متحدهء آمریکای شمالی است در جمهوری مِین(1)، بر نهر کنبک(2)، دارای 14700 تن نفوس و مرکز ساختن کشتی های جنگی است.
(1) - Maine.
(2) - Kennebeck.
باتا.
(اِخ) نام یکی از دو کودک روستائی که از دسیسهء اونک خان بر قتل چنگیزخان آگاه شد و به اطلاع وی رسانید. صاحب حبیب السیر آرد: اونک خان خاطر بر آن قرار داد که سحرگاهی که چنگیزخان در خواب غفلت باشد بر سرش تازد و مهم او را بر طبق دلخواه حُسّاد بسازد، قضا را در آن روز یکی از امراء صورت آن اندیشه را در خلوتی پیش خاتون خود حکایت میکرد و دو کودک که از رمه شیر آورده بودند و باتا و قیشلیق نام داشتند از بیرون خرگاه آن سخن را شنیده علی الفور متوجه اردوی چنگیزخان گشتند و کماهی حالات را بعرض رسانیدند... در وقت ظلام لیل که هر یک از آن دو خیل بمنزل خویش فرودآمدند... چنگیزخان نام کسانی را که در آن جنگ در ملازمتش بودند بر دفتر نوشته هر یک را منصبی مناسب مقرر فرمود و آن کودک را که خبر قصد اونک خان به وی رسانیده بود ترخان گردانید... و جمیع ترخانیان که در زمان سلاطین چنگیزخانی و خواقین تیمور گورکانی در بلاد ماوراءالنهر و خراسان اقامت داشتند از نسل باتا و قشلیق اند، و نسبت باتا و قشلیق [ به ]تکلبیکوت بن اوزناوت میرسد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 19 و 20).
باتا.
(اِ) گیشدر. و باتا در پنجاب متداول است. رجوع به گیشدر شود.
باتاب.
(ص) مساوی. مشابه. مقابل. (ناظم الاطباء).
باتاب.
(اِ) مقابلی و ضدیت. || یک قسم از دراویش. (ناظم الاطباء).
باتاو.
(اِخ)(1) نام یکی از اقوام قدیم ژرمن است که در طرف مغرب رود رین و جهات هلند ساکن بودند و به جسارت و دلاوری معروف بودند و محاربات بسیار با رومیان کردند، حتی پس از قبول تابعیت هم بشورش و بلوا میپرداختند. سرانجام در قرن سوم م. فرانکها آنان را مغلوب و منکوب ساختند تا آنجا که بمرور زمان نامشان هم از بین رفت. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Bataves.
باتاویا.
(اِخ)(1) معرب آن بطاویه است. اکنون این شهر را جاکارتا نامند و پایتخت جزیرهء جاوه میباشد. جمعیت آن 435هزار تن است و سابقاً این نام بر مستملکات هلند اطلاق میشده است. (اعلام المنجد). و رجوع به جاکارتا و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Batavia.
باتب.
[تَ] (ص) بنا بنقل شعوری، لغتی است در بابت بمعنی لایق، سزاوار، و آنرا باب هم گویند :
یار چو گل در صفا عاشق بلبل نوا
خنده باد را سزا باتب من گریه است.
عبدالباقی هروی.
(شعوری ج 1 ص 151) (ناظم الاطباء).
بات تا.
[] (اِخ) نام پدر فری تیما مادر آرک زیلاس، پادشاه سیرن که مردم وی را بواسطهء سخت گیریها بیرون کردند و او به برقه رفته در آنجا کشته شد. و مادرش فری تیما انتقام فرزند خود را از مردم سیرن و برقه بازستاند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 563 و 565 شود.
باتر.
[تَ / تِ] (اِخ) نام مردی مجهول. (برهان) (شرفنامهء منیری). نام پهلوانی مبارز است. (شعوری).
باتر.
[تِ] (ع ص) اسم فاعل از بتر. بُرنده. بران. بتار: سیف باتر؛ شمشیر بران. شمشیر برنده. (آنندراج). ج، بواتر.
باتر.
[تِ] (اِ) کلنگ، و آن پرنده ایست معروف. (برهان) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (انجمن آرا). طورنه (مرغی) است. (شعوری). کلندوز. (شرفنامهء منیری). رجوع به کلنگ شود.
باترژک.
[تِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. 20هزارگزی خاور خوسف. جلگه، گرمسیر. سکنهء آن 65 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
باتره.
[تَ رَ / رِ] (اِ) دف و دایره را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری) :
خوابت همی ببرد من(1) انگشت از آن زدم
پیش تو بر کنارهء خوشبانگ باتره.
ناصرخسرو.
(1) - ن ل: خوابت همی برد و من.
باتری.
[ ] (اِخ) نام ناحیتی از خوار ورامین.
باتس.
[تُ] (اِ) باتش. به لغت اهل شبانکاره، ترنج باشد و آن میوه ایست معروف که پوست آنرا مربا کنند. و با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری) (جهانگیری). باتو. رجوع به باتش شود.
باتس.
[تُ] (اِخ)(1) بانی شهر سیرناست که آن شهر را در سال 631 ق.م. بنا نهاد و سلاطین سیرنا نیز همگی پس از وی نام او را اتخاذ کردند. (تمدن قدیم ترجمهء فلسفی ص 459).
(1) - Battus.
باتش.
[تُ] (اِ) ترنج. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ص 168). رجوع به باتس شود.
باتک.
[تِ] (ع ص) برّان: سیف باتک؛ شمشیر برّان. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز.
باتک.
[تِ] (اِخ) نام شمشیر مالک بن کعب همدانی. (منتهی الارب) (آنندراج).
باتک.
[تَ] (اِخ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر در 13هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابلی. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. سکنهء آن 300 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، خرما، برنج کاری و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باتکرو.
[تِ رُ] (اِخ) (قلعهء...) قلعهء استواری بر شط جیحون. (معجم البلدان). محمودبن ابی توبه بدانجا زندان شد. (لباب الالباب عوفی چ لیدن ج 1 ص 75). و رجوع به ص 77 همان کتاب شود.
بات کیلکای.
(اِخ) نام یکی از اجداد مادری قتلق. صاحب حبیب السیر آرد: ... پدر قتلق سلطان بیگم امیرزاده علی بن امیرزاده اسکندر بود از قوم ایلچکدای که بشش واسطه بچنگیزخان میرسد و مادر قتلق سلطان بیگم بی بی فاطمه بود بنت امیر کیخسروبن خطل بن سودرون بن بات کیلکای بن تومنه خان... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزء 3 ص 241).
باتکین.
[تَ] (اِخ) رجوع به ابوالفضائل امیر شمس الدین باتکین شود.
باتلاق.
(ترکی، اِ) کلمهء ترکیست، بمعنی زمینی که آب بسیار همیشه آنرا گلناک دارد بدان حد که پای یا تن آدمی و ستور در آن فروشود. لجن زار. مرداب. زمین پر گل و لای که عبور کاروان از آن مشکل بود. (ناظم الاطباء). رجوع به باطلاق شود.
باتلاقی.
(ص نسبی) منسوب به باتلاق: اراضی باتلاقی.
باتمان.
(ترکی، اِ) از بت (بط) بمعنی مرغابی و مان (علامت تشبیه) مرکب است. وزنه. سنگ ترازو (سنگ های ترازوی قدیم بصورت بَت بوده است). || من. رجوع به باتمن شود.
باتمان.
(اِخ) دهی از دهستان میاندربند بخش مرکزی کرمانشاه در 72هزارگزی شمال کرمانشاه و 5هزارگزی خاور شوسهء سنندج. دامنه، سردسیر. سکنهء آن 500 تن و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات، حبوبات، میوه جات، تریاک، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. از طریق قلعهء شاخانی اتومبیل میتوان برد.(فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
باتمانقلیج.
[قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز در 44هزارگزی باختر مرکز بخش و 27هزارگزی خط آهن میانه - مراغه. کوهستانی، معتدل. سکنهء آن 536 تن و آب آن از چشمه و رودخانه است. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باتمانقلیج بالا.
[قِ جِ] (اِخ) دهی جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز در 47هزارگزی باختر سراسکند و 32هزارگزی شوسهء تبریز - میانه. کوهستانی، معتدل. سکنهء آن 18 تن است. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات، حبوبات، پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داری می باشد و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باتمجین.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکز شهرستان قزوین در 15هزارگزی شمال باختر مرکز بخش و 12هزارگزی راه عمومی. معتدل. سکنهء آن 202 تن است. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، گردو و شغل اهالی زراعت، گلیم و جوراب بافی است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
باتمن.
[مَ] (ترکی، اِ) کلمهء ترکی است بمعنی مَن. رجوع به باتمان شود.
باتنجل.
[تَ جَ] (اِخ)(1) معرب پاتنجل. نام کتابی است در رهائی نفس از رباط بدن که ابوریحان بیرونی در مقدمهء تحقیق ماللهند از آن نام برده است. (فهرست تحقیق ماللهند چ لیپزیک).
(1) - Patanjali (Patanjali?).
باتنگان.
[تِ] (اِ)(1) بادنجان بود، بوشکور گوید :
سروبُن چون سر و بُن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397).
حبیب کاسنی ای کاسهء سرت پنگان
که عاشق کله کون شدی چون باتنگان.
سوزنی.
رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود.
بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته :
پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی
که بورانی است بادنگان و بادنگانْست بورانی.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
ریش چون بوکانا(2) سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.ابوالعباس.
و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر.
سوزنی.
حَدَق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار).
(1) - در طبری vingum (واژه نامه 818)، گیلکی badamjan. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: یوکانا. ریش بوکانا، بدون چون.
باتنگل.
[تَ گَ] (اِخ) نام کتاب معتبر کفرهء هند است. (برهان)(1) (آنندراج). کتاب معتبر هنود. (ناظم الاطباء).
(1) - در سانسکریت Patanjala و ظاهراً نظام یوگی Yoga(پاتنجلی) مراد است. (اشتینگاس) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
باتنه.
[ ] (اِخ)(1) محلی در حدود نصیبین: تراژان از دو سمت بنای تعرض را گذارد. اول از صفحه ای که معروف به آن ته می سیا، و بین فرات و رود خابور واقع بود و دوم از طرف باتنه و نصیبین. (ایران باستان ج 3 ص 2479).
(1) - Batnae.
باتنی.
[تَنْ نی] (اِخ) نام جد محمد بن مهناست. (منتهی الارب). و محمد از روات است. نام مردی که نبیره اش محمد بن مهنا از روات حدیث است. (ناظم الاطباء).
باتنیر.
(اِخ)(1) یکی از شهرهای هندوستان است و درین شهر امیر تیمور ده هزار تن را قتل عام کرد. (از سعدی تا جامی براون ترجمهء حکمت ص 221).
(1) - Batnir.
باتو.
(اِ)(1) بمعنی باتس باشد که ترنج است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری) (دمشقی). اترج. (دمشقی). اترنج. (دمشقی) (الفاظ الادویه). || حب السلاطین. (برهان). حب السلاطین که او را دند نیز نامند. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) (شعوری). رجوع به کرچک هندی شود. بهندی جمال گور گویند. (الفاظ الادویه).
.
(فرانسوی)
(1) - Citronelle
باتو.
(اِخ) یا صاین خان. نام یکی از پادشاهان چنگیز. (برهان)(1). نام یکی از خوانین مغول که او را باتوخان گفتندی و شهر سرای که از بلاد ترکستانست سرای باتو خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا): در سال 642 ه . ق. اوگتای قاآن بعد از مراجعت از چین در نتیجهء قوریلتای جدید باتو پسر جوجی خان و گیوک پسر خود و منگو پسر جغتای را مأمور تسخیر ممالک روس و چرکس و بلغار کرد و بسرداری ایشان اردوی عظیمی بطرف اروپای شرقی فرستاد، ریاست کلی درین اردوکشی با باتوخان پادشاه دشت قبچاق بود... پس از مرگ اوگتای قاآن باتو با جانشین او، گیوک، روی خوش نشان نداد و چون گیوک خان رسماً بمقام قاآنی رسید تصمیم بسرکوبی باتو گرفت و خود بعزم دفع او عازم قلمرو وی، دشت قبچاق شد ولی در بیش بالیغ درگذشت و باتو منکوقاآن را برای رسیدن بمقام خانی حمایت کرد و همواره مورد قبول خانان مغول بود. رجوع به فهرست تاریخ مغول اقبال و دائرة المعارف اسلامی و فهرست جهانگشای جوینی ج 1 و 2 و حاشیهء برهان قاطع چ معین و سبک شناسی بهار ج 3 ص 54 و 67 و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 و تاریخ گزیده ص567 و 578 شود.
باتو فرزند جوجی خان بن چنگیزخان، چون مدت حیات گیوک خان در حدود سمرقند بنهایت رسید اختلاف بقوائد تورهء چنگیزخان راه یافته هر یک از شاهزادگان بخیالی متوجه یورت خود گردیده بنا بر آن که در آن زمان باتوبن جوجی خان که او را صاین خان میگفتند از سایر شاهزادگان الوس چنگیزخان به مزید شوکت و ابهت امتیاز تمام داشت ایلچیان به اطراف و اکناف مملکت فرستاده فرمان داد که جمیع اولاد چنگیزخان و امراء و نوئینان بدشت قبچاق حاضر شوند تا به اتفاق هر یک از شاهزادگان را که شایستهء سلطنت دانیم بر مسند کامرانی بنشانیم و بعضی از آن طایفه در مقام تمرد و عصیان آمده گفتند... ما را هیچ ضرورت نیست که بدشت قبچاق رویم و زمره ای بدان جانب رفته جمعی از قِبَل خود کسان فرستادند و سور توقبی بیکی که خاتون تولی خان بود... در آن اوان پسر ارشد خود، منکوقاآن را گفت که چون اکثر بنی اعمام تو از فرمان باتوآقا تخلف ورزیده اند انسب چنان می نماید که تو با برادران بدانجای روی و شرف ملازمتش دریابی، و منکوقاآن بسخن مادر عمل نمود، خود را ببارگاه باتو رسانید و لوازم خدمت بجای آورده پیشکش کشید و باتو آثار اقبال در ناصیهء احوال منکو مشاهده کرد و گفت که از میان شاهزادگان قابلیت سلطنت این جوان دارد و اکثر حاضران را با خود متفق ساخته در ساعت مناسب کلاه از سر برداشته و کمر از میان گشاده منکو را زانو زد و کاسه داشت و چنان مقرر ساخت که در سال آینده در الغ یورت قوریلتای سازند و منکو را بار دیگر به اتفاق سایر اقاوانی بر مسند قاآنی بنشانند. آنگاه طایفه ای که از اطراف و جوانب در دشت قبچاق جمع آمده بودند بمنازل خود مراجعت نمودند و باتو برادران خود برکه اغول و توقاتیمور را با سپاه گران در مصاحبت منکوقاآن بموضع کلوران فرستاد تا به تشیید بناء دولت او قیام نمایند و چون ایشان بمقصد رسیدند به احضار شاهزادگان و امراء و نوئینان فرمان دادند و جمعی از آن طبقه مانند یسومنکا، بیسومنکا ولد جغتای خان و شیرامون بن کوجوی و باتواغول ولد گیوک از امتثال آن مثال سر باززده گفتند که شایستهء سریر خانی کسی است که از نسل اوکدای قاآن باشد و رسولان پیش صاینخان فرستاده پیغام دادند که ما بر سلطنت منکو راضی نیستیم و بنابراین مضایقه و مناقشه قریب چهار سال قریلتای در حیز تأخیر افتاده هرکه از طول مکث ملول شد و کسی نزد باتو ارسال داشته استفسار نمود که صلاح مهم منکوقاآن چیست؟ باتو جواب داد که اگر شاهزادگان راضی شوند و اگر نشوند منکوقاآن را بر سریر دولت می باید نشاند و هرکس خلاف ورزد سرش از تن بر میباید داشت... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 58 و 59).
(1) - در ترکی بمعنی قوی، سخت. (جغتایی 145) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
باتو.
(اِخ) در مغرب کوش، نواحی شمالی عشق آباد.
باتو اغول.
[](اِخ) باتو فرزند گیوک خان بن اوکدای قاآن: ... و باتو برادران خود برکه اغول و توقاتیمور را با سپاه گران در مصاحبت منکوقاآن بموضع کلوران فرستاد تا به تشیید بناء دولت او قیام نمایند و چون ایشان بمقصد رسیدند به احضار شاهزادگان و امراء و نوئینان فرمان دادند و جمعی از آن طبقه مانند یسومنکا، بیسومنکا ولد جغتای خان و شیرامون بن کوجوی و باتواغول ولد گیوک از امتثال آن مثال [قبول سلطنت منکوقاآن] سر باززده گفتند که شایستهء سریر خانی کسی است که از نسل اوکدای قاآن باشد.. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 55، 58، 60).
باتوته.
[تو تَ / تِ] (اِ) کوزهء پر از آب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بالاور. رجوع به بابوته شود.
باتور.
(اِ) در زبان مادی بمعنی زیر است، و پادیر یا پاتیر نام باستانی زهاب را ازین کلمه میدانند و چون دشت زهاب نسبت بفلات ایران پست تر است شاید این حدس دور از حقیقت نباشد. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 26 شود.
باتوری.
[تُ](اِخ)(1) استفان. یکی از سلاطین لهستان و بیک خانوادهء اصیل مجاری منسوب است. وی بسال 1532 م. تولد یافته و در سال 1571 امیر ترانسلوانیا یعنی ارول گردید و در سنهء 1575 تحت حمایت سلطان مراد ثالث پادشاه لهستان شد و بر اتریش و روسیه ظفر یافت و برخی اراضی را بچنگ آورد و قوانینی وضع کرد. نظامات و اصلاحاتی به موقع اجرا گذارد و در شهر وینه دانشگاهی تأسیس کرد و بسال 1586 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی ج2).
(1) - Ei. Bathori. Bathory.
باتوری.
[تُ](اِخ)(1) کریستوف. نام برادر پادشاه لهستان، معاصر با سلطان مراد ثالث و در ارول خلف وی بود. او با دولت عثمانی متفق گردید. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - K. Bathori Bathory.
باتوری.
(اِخ)(1) سکموند. پسر کریستوف باتوری پادشاه ارول بود و هنگام ولایت عهدی جانشین پدر خود شد. مردی دلیر و جسور بود اما تلون مزاج داشت، گاه با دولت عثمانی و گاه با دولت اتریش اتفاق میکرد و سه بار استعفا کرد و از نو بولایت عهدی عودت کرد، سرانجام در سال 1602م. کشور خویش را به امپراطور رودلف تسلیم کرد و پس از سالی در پراگ درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی ج2).
(1) - Bathori (Bathory), Sigismond.
باتوری.
(اِخ)(1) گابریل. برادر سکموند باتوری ولیعهد ارول بود. وی در سال 1607م. امیر ارول گشت ولی از عهده برنیامد و حرکات زشتی از وی بروز میکرد لذا اهالی وی را خلع کردند و سپس کشور او از تصرف این خاندان بیرون آمد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Bathori (Bathory), Gabriel.
باتورینه.
[نِ] (اِخ)(1) قصبه ایست در ایالت چرنیکوف از روسیه در جهت شرقی شهر چرنیکوف و مرکز قدیمی قزاقها میباشد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Batourine.
باتوغن.
[ ] (اِ) از آلات غناست : ... و در مقابل کورکهء پادشاهی که بر موضعی مرتفع نهاده بودند خمها و خمچهاء چینی و صراحیهای خرد و بزرگ بعضی نقره و بعضی چینی موضوع بود و در چپ و راست کورکه، مطربان و اهل ساز ایستاده بودند و باتوغن و کمانچه و نی و موسیقار و صنج و چهارپاره و دهل بنوازش درآورده. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 خاتمه ص 401 س 1).
باتولی.
(اِخ) تیره ای از ایل بویراحمدی کهکیلویهء فارس. رجوع به بویراحمدی شود. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 88).
باتون.
(اِ) قسمی از مرغهای شکاری. (ناظم الاطباء).
باتون روژ.
[تُنْ](اِخ)(1) بَتن روژ. یکی از شهرهای ممالک متحدهء آمریکا در ساحل رود میسی سی پی، دارای 21800 تن جمعیت و مرکز لویزیانا(2) است. این شهر در نیمهء اول قرن هیجدهم م. بوسیلهء فرانسویان ایجاد گردید و در طی جنگ سسسیون(3) (1862م.) بتصرف گروه متحدهء آمریکا درآمد.
(1) - Baton Rouge.
(2) - Louisiana.
(3) - Secession.
باتونه.
[نِ] (اِ) کوزهء پر از آب که باتوته و بابوته نیز گفته اند. (ناظم الاطباء). بالادر. (جهانگیری) (شعوری).
باتویه.
[ ] (اِخ)(1) نام یکی از دو تن که بنابه امر خسروپرویز بدست باذان، حاکم یمن برای دستگیری حضرت رسول به حجاز گسیل شدند: ... و پرویز [خسروپرویز] به ارتکاب آن سوء ادب [دریدن نامهء حضرت رسول (ص)] قانع نگشته نشانی به باذان که از قِبَل او حاکم یمن بود ارسال نمود. مضمون آنکه چنان معلوم شد که شخصی در دیار حجاز دعوی نبوت میکند باید که دو کس را بدان جانب فرستی تا او را گرفته نزد من آورند و باذان بموجب فرموده عمل نموده باتویه و خرخسره را جهت آن مهم بمدینه فرستاد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 374).
(1) - بلعمی: بانومه. باقور. ظ: بانویه. (از حاشیهء حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 600).
باتیال.
(اِ)(1) ژرفی. مربوط بقسمت های عمیق دریا. (واژه های نو فرهنگستان 1319 ه . ش.).
(1) - Bathyal.
باتیر.
(اِخ) بقول مروج الذهب باتیر (ن ل: مامیر) نام جد ششم زرتشت است و اصل این نام پاترسپ(1) یا پائیتی رسپ(2) است. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ج 1 ص 69 شود.
(1) - Paetrasp.
(2) - Paitirasp.
باتیر.
(اِخ)(1) نام کوهی است در مغرب ایران و بقولی نام قدیم زهاب است. (تاریخ کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 25).
(1) - Batir.
باتیس.
(اِخ) به تیس. نام کوتوال غزه (قلعه ای بکنار دریای مغرب بمسافت 150 میل در جنوب صور) هنگام محاصرهء نیروی اسکندر که نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با ساخلو کمی خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ کرد. (ایران باستان ج 2 ص 1347).
باتیکه.
[کَ] (اِخ) معرب بتیک.(1) رجوع به بتیک شود. در دایرة المعارف اسلامی ج 1 ص 354 آمده است که بلاد جنوبی اسپانیا را باتیکه می نامیدند. (الحلل السندسیه ج 1 ص 32).
(1) - Betique.
باتیل.
(اِخ)(1) نام جوانی مشهور به حسن و جمال از اهالی جزیرهء سیسام، پولیکراتس فرمانفرمای جزیرهء نامبرده و شاعر مشهور آناکرئون عاشق وی بودند و اولی مجسمه ای برای او ساخته و دومی هم غزلهای بسیار در حق وی سروده است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Bathylle.
باتیلد.
(اِخ)(1) (سنت) ملکهء فرانسه. وی با کلویس دوم(2) ازدواج کرد و در دوران کودکی فرزندانش کلویس سوم و شیدریک دوم(3) و تیِری(4)حکومت داشت و در سال 680 م. در صومعهء شهر شل(5) درگذشت. ذکران وی در 30 ژانویه است.
(1) - Bathilde (sainte).
(2) - Clovis II.
(3) - Childeric II.
(4) - Thierri III.
(5) - Chelles.
باتیله.
[ ] (اِخ)(1) نام دیگر کوه استو(2): کوه استو در راه شبانکاره در راست قبلهء آن بلوک واقع است و بکوه باتیله نیز مشهور است. بلندی آن کوه کمابیش سه فرسنگ بود بر مثال قبه افتاده است مدور، دور آن شانزده فرسنگ و قلهء آن کوه در اکثر ولایات فارس دیدار دهد و در آن کوه ادویه بسیار است و دره ها بسیار از قلهء کوه تا دامن کشیده و در دامن کوه همواریست و مار هر روزه بر آن کوه ظاهر میشود و اگر [ اکثر ] اوقات بر آن کوه برف است و مارها عظیم باشد چنانکه مار پنجاه منی و شصت منی تقریباً می یابند. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 195).
(1) - ن ل: بانیله. باتیل. پاتیله.
(2) - ن ل: دستو. دستور. ستور. رستق.
باث.
(ع ص) پراکنده و متفرق: ترکهم حاث باث (مکسورتین)؛ گذاشت ایشان را پراکنده، و متفرق و در آن دو لغت دیگر هم آمده: ترکهم حوث بوث (مفتوحتین) و حوثاًبوثاً (منوّنین). (منتهی الارب).
باثر.
[ثِ] (ع ص، اِ) آبی که ناکنده ظاهر و نمایان باشد. || حاسد. (منتهی الارب).
باثع.
[ثِ] (ع ص) اسم فاعل از بثع. رجوع به بثع و باثعه شود.
باثعه.
[ثِ عَ] (ع ص) تأنیث باثع: شفة باثعه؛ لب سرخ و سطبر از غلبهء خون نزدیک به انشقاق رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج).
باثق الکرم.
[ثِ قُلْ کَ رَ] (ع ص مرکب)مرد بسیارعطا. (منتهی الارب).
باثقه.
[ثِ قَ] (ع ص): بئر باثقه؛ چاه بسیارآب. (منتهی الارب).
باج.
(اِ) باج و باژ و باز از ریشهء باجی(1)پارسی باستان مشتق است، و آن از ریشهء بج(2) اوستائی بمعنی بخش کردن و قسمت کردن است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) (مزدیسنا بقلم معین ص 253 و 254). باژ و پاژ. خراج. (منتهی الارب). سا. (حاشیهء فرهنگ خطی اسدی نخجوانی). ساو. مالیات. اَتاوه. جباوه. جبوه. جبایه. جبیً. ج، جبایات. (منتهی الارب). مکس. (منتهی الارب) (مجمل). خرج. (منتهی الارب). مال و اسبابی باشد که پادشاهان بزرگ از پادشاهان زیردست گیرند و همچنین سلاطین از رعایا ستانند. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). رصد و خراج و جزیه که بحکام دهند. (اوبهی). زری که از سوداگران بطریق محصول میگیرند. (غیاث). هرچه زیاده بر زکوة از تجار و جز آن ستانند. (مجمل) : ایشان تدبیر کردند که سوی خاقان رسول فرستند و هدیه و ساو و باج بپذیرند تا او بازگردد و در مملکت ایشان فساد نکند. (ترجمهء طبری بلعمی).
سلیح و هیونان و اسبان و باج
به ایران فرستاد با تخت عاج.فردوسی.
تو تخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آیدت لشکر و مرز و باج.فردوسی.
همه چرم گاوان سراسر دهم
اگر بشمری باج بر سر نهم.فردوسی.
بدو بود آراسته تخت و عاج
ز روم و ز چین بستد او ساو و باج.فردوسی.
بدیشان بورزید و زیشان خورید
همی باج را خویشتن پرورید.فردوسی.
هر زمان تاجش فرستد پادشاه قیروان
هر نفس باجش فرستد شهریار قندهار.
منوچهری.
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.عسجدی.
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیهء بیکران.اسدی.
تا بدرقهء دوستی آل علی نیست
بر قافلهء دین هدی دیو نهد باج.سوزنی.
باکو ببقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را.خاقانی.
از چنین گوهر زکوتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان بباج ترکمان آورده ام.
خاقانی.
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست.خاقانی.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟بوستان.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج؟بوستان.
سزد که از همهء دلبران ستانی باج
از آنکه بر سر خوبان عالمی چون تاج.
حافظ.
ایمنی جستم ز ویرانی ندانستم که چرخ
گنج میخواهد بجای باج از ملک خراب.
صائب.
-باج بشغال ندادن؛ کنایه از بزور و قلدری و اشتلم تسلیم کسی نشدن. رشوه بکسی ندادن. به کمتر از خود پول مفت، زورکی ندادن. (فرهنگ نظام): در اردستان باج بشغال میدهند.
- باج رعنائی گرفتن از کسی؛ در رعنائی غالب آمدن بر وی. دانش گفته :
سایه رنگین جابجا افتد ز حسن جلوه اش
باج رعنائی ز سرو آن قامت رعنا گرفت.
این تخصیص بیجاست بلکه مطلق باج گرفتن از لوازم غلبهء خود است. (آنندراج). || زری که راهداران از سوداگران بگیرند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). زری بود که گذربانان از آینده و رونده بستانند. (جهانگیری) (شعوری). راه داری :
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی.نظامی.
|| گمرک. || جزیه. || زکوة.
(1) - baji.
(2) - baj.
باج.
(اِ) باژ که باج و باز و واج و واژ هم گفته میشود، از ریشهء اوستائی وچ(1) است که در سانسکریت واچ(2) و در پهلوی واج(3) یا واجک(4) آمده است. همین ریشه در لاتینی وکس(5) و در فرانسه ووا(6) و در انگلیسی وُیس(7) شده. باژ به معنی کلمه و سخن و گفتار میباشد. از همین ریشه است کلمات آواز، آوازه(8)، آوا(9)، گواژ، گواژه(10) و واژه که امروز بمعنی لغت و کلمه استعمال میشود. (از مزدیسنا بقلم معین ص 253) (برهان قاطع چ معین). خاموشی باشد که مغان و آتش پرستان در وقت بدن شستن و چیز خوردن و پرستش و عبادتی که معمول ایشانست بجا آورند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) :
پرستندهء آذر زردهشت
همی رفت با باژ و بَرْسَم بمشت.
فردوسی.
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج و بَرْسَم
بهر خوردی که فرّ و دستگه داشت
حدیث باج و بَرْسَم را نگه داشت
حساب باج و بَرْسَم آنچنانست
که او بر چاشنی گیری نشانست
اجازت باشد از فرمان موبد
خورش ها را که این نیک است و آن بد.
نظامی.
(1) - vaci.
(2) - vaci.
(3) - vaj.
(4) - vajak.
(5) - Vox.
(6) - Voix.
(7) - Voice. (8) - مغنی دف و چنگ را ساز ده
بیاران خوش نغمه آواز ده. حافظ.
(9) - ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح [را] با ما ده. رودکی.
(10) - بضم اول بمعنی نکوهش و سرزنش:
گواژه همی زد چنین بر فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس.
اسدی (از حاشیهء مزدیسنا بقلم معین ص 253).
باج.
(اِ) معرب «با» و «وا» در سکبا و آش با. ج، باجات. رجوع به «با» و «وا» در همین لغت نامه شود.
باج.
(ع اِ) در اصطلاح موسیقی، بم. (دزی ج 1 ص 47).
باج.
(پیشوند) لغتی است در باز به زای عربیه بمعنی مقلوب، و از اینجاست باژگونه و باژ. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً در بعضی از لهجه های ماوراءالنهر بمعنی باز و صورتی از باز بوده است(1).
(1) - ای فلک بوج داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج. سوزنی.
یعنی: ای فلک بوس داده بر کف پات
هیچ نیکی ز تو نداشته باز.
باج.
(اِخ) رب النوع جهت، بین مغرب و شمال. (تحقیق ماللهند چ لیپزیک ص 233 و 262). و رب «سوات» از منازل قمر.
باج.
(اِخ) موضعی است به انبار. احمدبن یحیی بن جابر گوید بر علی بن ابیطالب علیه السلام در انبار گذشتم، پس مردم ده با هدایا به استقبال وی آمدند، حضرت فرمود هدایا را گرد آورید و باجی واحد سازید. چنان کردند و آن موضع بدین خوانده شد. (از معجم البلدان).
باج.
(اِخ) دهی است از طوس مولد فردوسی. (آنندراج). رجوع به باژ شود.
باجاباج.
(اِخ) دهی جزء دهستان مواضع خان بخش ورزقان شهرستان اهر در 175هزارگزی جنوب ورزقان و ده هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل. سکنهء آن 645 تن. آب از چشمه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی میباشد. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باجات.
(معرب، اِ) مؤلف بحر الجواهر گوید معرب باهان. یعنی الوان الاطعمه. واحدها باج. رجوع به باج شود.
باجات.
(معرب، اِ) جِ باج و باجه (معرب با). باها. واها. (ربنجنی).
باجاخسرو.
[خُ رُ] (اِخ) کوره ای از کوره های بغداد در شرقی دجله، و از آنست نهروانات. (معجم البلدان).
باج اوقلی.
[اُقْ] (ترکی، اِ مرکب) باجُغلو. باجُقلی. قسمی مسکوک طلای ترکان عثمانی.
باجباره.
[جَبْ با رَ] (اِخ) قریه ای در مشرق شهر موصل در حدود یک میل. شهریست آباد و بزرگ و دارای بازار و نهر خوسر در قدیم از زیر پلهائی که هنوز بجاست میگذشت و مسجد جامع آن نیز به روی همین پلها بنا شده است و من مکرر آن را دیده ام. (از معجم البلدان).
باجبان.
(ص مرکب، اِ مرکب) باجگیر. باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است. کالرصد الذی علی طریق القافلة؛ بمانند باجبان که بسر راه باشد. (فتوح البلدان ص 411 س 11): مرصاد و مرصد جای رصد باشد که باجبان بایستد. (فتوح البلدان ص 257 س 13). باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است. (آنندراج).
باج پران.
[پَ] (اِخ) از سانسکریت وایوپرانا(1) پران بمعنی «اول القدیم» است، و هندوان به هیجده پران قایل بودند و اکثر آنها به اسماء حیوان و انسان و فرشتگان مسمی بودند، یکی از آنها باج پران است بمعنی ریح (باد). رجوع به تحقیق ماللهند صص 62-63 و فهرست همان کتاب شود.
(1) - Vayupurana.
باج تپه.
[تَپْ پَ] (اِخ) محلی در استرآباد، قرب فوجرد، شغال تپه. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 85).
باج خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) گمرکخانه. محل وصول عوارض.
باج خواه.
[خوا / خا] (نف مرکب) آنکه باج را از بازرگانان گیرد و بسر کار رساند :
اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند براه.
نظامی (از آنندراج).
باجخوست.
[جَ] (اِخ) قریهء بزرگیست از قریه های مرو در دوفرسخی آن، و منسوب بدان باجخوستی است. (از معجم البلدان).
باجخوستی.
[جَ] (ص نسبی) منسوب به باج خوست. || (اِخ) ابوسهل نعمان اکابر باجخوستی مصری، زاهد و عابد بود و ابوسعد در کتاب شیوخة خویش آرد که وی در رمضان سال 549 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (مرآت البلدان).
باجدا.
[جَدْ دا] (اِخ) دهی بزرگ میان رأس عین و رقة. احمدبن طیب گوید: دیواری دارد. مسلمة بن عبدالملک زمین آنرا بمردی بنام اسیدسلمی به اقطاع داد و او دیواری بر آن بساخت. باغهائی در آنست و چشمه ای که در وسط قریه است آنرا آبیاری کند و مردم از آن چشمه نوشند و باقی آن کشت زارها را مشروب کند و آن نزدیک حصار مسلمة بن عبدالملک است. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
باجدا.
[جَدْ دا] (اِخ) یکی از قریه های بغداد است و منسوب بدان باجدائی است. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
باجدائی.
[جَدْ دا] (اِخ) ابوالحسین سلامة بن سلیمان بن ایوب بن هارون سلمی باجدائی، منسوب به باجدا از قرای بغداد است. وی از ابویعلی موصلی و علی بن عبدالحمید غضایری و ابوعروبهء حرانی روایت دارد و ابوالحسن بن رزقویه از وی روایت کند. (معجم البلدان).
باج دادن.
[دَ] (مص مرکب) پرداخت باج. || در صفحات لاریجان و مازندران، اجاره دادن مرتع بحشم داران. || در تداول طهران و بعض شهرها، رشوه دادن: ما باج نمیدهیم. ما باج بشغال نمیدهیم.
باجدار.
(نف مرکب) جمع کنندهء باج را گویند. (آنندراج).
باجدان.
(اِ مرکب) ظرفی که زر باج در آن گذارند، و آنرا در هندوستان غولک گویند. (آنندراج).
باج دنباله.
[جِ دُمْ لَ / لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از باجهای رسوم ایران و از بعضی بتحقیق رسیده که بمعنی حراج زیادت باشد، پس بمجاز بمعنی کمال زیادت آمده. تأثیر گوید :
باج دنباله مه از روز قیامت گیرد
سرمهء دیده کند گر شب کوتاه مرا.
(از آنندراج).
باج ده یک.
[جِ دَهْ یَ / یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از باژ که آنرا باج عشر خوانند :
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج ده یک چرا میخورد؟
سعدی (از آنندراج).
باجدی.
[جَدْ دی] (اِخ) محمد بن ابی القاسم خضربن محمد حرانی، معروف به ابن تیمیه و آن نام جدهء وی بوده است. باجدی شیخ و خطیب و واعظ و مفتی حران و مورد بزرگداشت حرانیان بود و مردم بدو اعتقاد پاک و نیکو داشتند و امر وی در آنان نافذ بود. حدیث شنید و روایت کند و یاقوت گوید من ازو اجازه دارم و مکرر او را دیده ام. وفات وی بسال 621 ه . ق. است و عمر دراز یافت. (معجم البلدان).
باجر.
[جِ] (اِخ) نام مردی است.
باجر.
[جِ] (اِخ)(1) بادجِر. جرجس (جرج) پرسی. مستشرق انگلیسی. او راست: الذخیرة العلمیة فی اللغتین الانکلیزیة والعربیة، و آن بزرگترین قاموس انگلیسی بعربی است و در هرتفرد (انگلستان) بسال 1298 ه . ق. / 1881 م. در 1244 صفحه بطبع رسیده است. (از معجم المطبوعات).
(1) - G. P. Badger.
باجر.
[جِ] (ع ص) کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب). المنتفخ الجوف. ج، بجرة. (اقرب الموارد).
باجر.
[جَ / جِ] (اِخ) نام بت قبیلهء ازد. (منتهی الارب). صنم عبدته الازد. (اقرب الموارد). || نام بتی. رجوع به باحَر شود.
باجرا.
[جَرْ را] (اِخ) از قریه های جزیره است. (معجم البلدان).
باجرا.
(اِ) غله ایست مشهور، فارسی آن گاورس است. (الفاظ الادویه). مأخوذ از هندی، قسمی از ذرت. (ناظم الاطباء).
باجرای.
[جَرْ را] (ص نسبی) منسوب به باجرا، قریه ای از قریه های جزیره. (معجم البلدان). رجوع به باجرا شود.
باجرای.
[جَرْ را] (اِخ) ابوشهاب عبدالقدوس بن عبدالقاهر الباجرای. از سفیان بن عیینة روایت دارد (ابوسعید چنین آورده است). (معجم البلدان).
باجربق.
[جُ بَ] (اِخ) قریه ایست از قریه های بین النهرین، خره ایست بین بقعاء و نصیبین. (معجم البلدان).
باجرگه.
[جِ گِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه در 21هزارگزی شمال خاوری هشتیان در مسیر راه ارابه رو سلماس، دره، سردسیر، سکنهء آن 132 تن و آب آن از چشمه است. محصولات آن غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باجرما.
[جَ] (اِخ) قریه ایست از اعمال بلیخ نزدیک رقه از زمین جزیره. (معجم البلدان) و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 112 س 17 شود.
باجرمق.
[جَ مَ] (اِخ) خره ایست نزدیک دقوقا. (معجم البلدان).
باجرمی.
[] (اِخ) مولد و مسقط رأس سرافیون (سرابیون)(1)، طبیب معروف. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 431 س 7). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 109 شود.
(1) - Serapion.
باجروان.
[جَرْ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: یزدگرد پدر بهرام گور که او را بزه گر خوانند، پدرش هم یزدگرد نام بود، مردی بزرگ و با سیاست و عدل، خلاف پسرش و چنان گویند که وفا و امانت او بدان جای بود که ملکی در روم بمرد بعهد او اندر، و پسری طفل داشت او را وصیت کرد و به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد، پس از این یزدجرد شروین پرنیان را که رئیس روستای دشتوه(1) بود، بحد قزوین به روم فرستاد بیست سال، تا پادشاهی نگاه داشت و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجا آورد و بدو باز فرمود دادن، و شروین را باز(2)خواند و او آنجا شهری بنا کرده است ناوی(3) شروین نام و اکنون معرب آنرا باجروان خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 86).
(1) - سنی چ برلن: دستنی. پاورقی: دستنبی. دینوری: شروین الدشتبای (ص 71) و دشتوه و دستنبی و دستبی یکیست. یاقوت گوید: دستبی بفتح اوله و سکون ثانیه ... کورة کبیرة بین الری و همدان ... و ربما اضیف الی قزوین.
(2) - اصل: از
(3) - ناوی. بالای خط نوشته شده. حمزه: و سماها باشروان و هی التی لما عرّب اسمها قبل لها باجروان، و ظ: کردست با شروین نام... و شروین و شروان یکیست. مانند شیر و شار و جمشید و جمشاد.
باجروان.
[جَرْ] (اِخ) قریه ایست از دیار مصر در جزیره از اعمال بلیخ. (معجم البلدان). || شهریست از نواحی باب الابواب نزدیک شیروان که عین الحیاة نزدیک آنست و گویند خضر از آن خورده است و گویند آن همان قریه است که موسی و خضر از مردم آن طعام خواستند. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). باجروان(1) از اقلیم چهارم است، طولش از جزایر خالدات فج نط و عرض از خط استوا لح. در اول شهرستان موغان بود و اکنون خرابست و بقدر دیهی معمور. در مسالک الممالک آمده آنچه حق تعالی در کلام مجید در قصهء موسی و خضر علیهماالسلام میفرماید: «و اذ قال موسی لفتاه لاابرح حتی ابلغ مجمع البحرین او امضی حقباً» تا اینجا که «فانطلقا حتی اذا لقیا غلاماً فقتله قال اقتلت نفساً زکیةً بغیر نفس لقد جئت شیئاً نکرا(2)»، آن صخره، صخرهء شیروان است و آن بحر، بحر جیلان است و آن قریه دیه باجروان و آن غلام را در دیه خیزان(3) کشته اند. در صورالاقالیم آمده که صخرهء موسی در انطاکیه بوده است. و در کتب تفاسیر این حکایت را در مجمع البحرین میگوید و این روایت سیم درست است. هوای باجروان بگرمی مایل است و آبش از جبالی که در حدود آن است برمیخیزد، حاصلش غیر از غله چیز دیگر نمی باشد. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 90). رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 150 و وفیات الاعیان ج 2ص 229 س 3 شود.
(1) - ن ل: ماجروان.
(2) -«18/ 60 و 74».
(3) - ن ل: جبران. (یاقوت ج 3 ص 282). باجروان. جیلان. چندان.
باجریقی.
[ ] (اِخ) ابن خلدون مینویسد: در شهر دمشق بتاریخ ابن کثیر دست یافتم و در ذیل حوادث سال 724 ه . ق. شرح حال باجریقی را بدین سان دیدم: شمس الدین محمد باجریقی کسی است که فرقهء گمراه باجریقیه به وی منسوبست و شهرت دارد که ایشان منکر صانع اند. پدر باجریقی جمال الدین عبدالرحیم بن عمر موصلی مردی شایسته و از علمای شافعی بود و در بعضی مدارس دمشق تدریس میکرد و پسر او در میان این فقیهان پرورش یافت و اندکی به کسب علم مشغول گردید سپس بطریقت سلوک روی آورد و گروهی که معتقد بطریقت او بودند ملازمت وی را اختیار کردند، سپس قاضی بریختن خون او فتوی داد و او بسوی مشرق گریخت. آنگاه دلایلی اقامه کرد بر اینکه میان او و گواهانی که بر خلاف وی گواهی داده اند دشمنی و عدوات خصوصی بوده است و در نتیجه قاضی حنبلی بمنع کشتن او رای داده است. و پس از آن مدت چند سال در قابون(1) اقامت گزید و در شب چهارشنبه شانزدهم ربیع الاَخر سال 24 (724) زندگانی را بدرود گفت. و ابن کثیر گوید: این ابیات از قصیدهء باجریقی دربارهء جفر منظوم است:
«بشنو و حرف و حساب جمل و وصف را،
از روی فهم مرد ماهر هوشیار از بر کن
بیبرس بعد از خمسهء آن از جام سیراب میشود
و حا و میم دلاور حمله وریست که بر روی خشت و آجر خوابیده است
دریغا بر جلّق (دمشق)که مصائبی بساحت آن میرسد
و مسجد جامع خدا را که چگونه بنیان نهاده اند ویران میسازند
دریغا بر آن شهر چقدر دشمنان دین پدید میآیند، چقدر میکشند
و چه بسیار خون عالمان و مردم عامی که ریخته میشود، و چه زاریها و شیونها و چه اسارتها و تاراجها روی میدهد
و شهر را میسوزند و چه کسانی از جوان و پیر که دستخوش حریق میشوند و سراسر جهان و نواحی بسبب ایشان تیره و تاریک است، حتی کبوتران بر شاخه های درختان نوحه سرائی میکنند
ای مردمان آیا دین یار و یاوری ندارد؟
برخیزید و از هر سوی خواه دشت و خواه سنگلاخ بسوی شام بشتابید
ای مردم عرب عراق و مصر و صعید بشتابید، و کفر را با عزمی استوار در آن شهر نابود سازید».
و همان مؤلف در ضمن بحث از ملاحم گوید: و نیز در مشرق بر ملحمهء دیگری دربارهء اخبار آیندهء دولت ترک آگاهی یافتم که منسوب به یکی از صوفیان موسوم به باجریقی است و سراسر آن دارای لغزهائی است از حروف مقطع و آغاز آن چنین است: ای همدم من! اگر بخواهی اسرار جفر بر تو کشف شود که دانش وصی پدر حسن است(2)بفهم و حرف و حساب جمل و وصف آنرا حفظ کن مانند یک آموزندهء چابک و هوشمند...(3)
و دارای ابیات بسیاریست که بظن قوی ساختگی است و نظیر اینگونه اشعار ساختگی در روزگار قدیم فراوان بوده است که کسانی آنها را بنام دیگری میسروده اند... و من از شیخ کمال الدین پیشوای حنفیه که از بیگانگان ساکن مصر بود دربارهء این ملحمه و باجریقی که صوفیان را به وی نسبت میدادند پرسش کردم و شیخ که بطریقت های آنان آگاه بود گفت: باجریقی از فرقهء معروف قلندریه(4)بوده است که تراشیدن ریش را بدعت کرده بودند، او دربارهء پادشاهان همعصر خود بطریق کشف سخن میگفته و بمردانی که آنها را میشناخته اشاره میکرده است و هریک از آن مردان را میدیده است برای آنکه بطور لغز از آنان تعبیر کند حروف معینی در ذهن خود می اندیشیده است و بوسیلهء آن حروف بآنها اشاره میکرده است و چه بسا که با آنان قرار میگذاشته است منظور خود را در چند بیت کوتاه بسراید و آن وقت کسانی ابیات مزبور را از وی نقل میکرده و مردم با دلبستگی و علاقهء فراوان آنها را فرامیگرفته و بمنزلهء ملحمهء مرموزی تلقی میکرده اند و سپس دروغگویان و جعل کنندگان در هر عصر بهمان سبک بر ابیات آن میافزوده و مردم را بگشودن رموز آنها سرگرم میساخته اند، در صورتی که حل رموز مزبور امری ممتنع است زیرا هر رمزی بوسیلهء قانونی کشف میشود که قبلاً آنرا بشناسند و برای همان رمز وضع کنند و حال اینکه دلالت اینگونه حروف را بر مقصودی که از آنها اراده شده تنها همان گوینده میداند و مخصوص به اوست. من سخنان این مرد (شیخ کمال الدین) را همچون درمان شفابخشی یافتم که حالت تردیدآمیز مرا نسبت به ملحمهء باجریقی بیقین مبدل ساخت. (از مقدمهء ابن خلدون ترجمهء محمد پروین گنابادی ج 1 ص 685، 687، 690، 691). و رجوع به اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 526 شود.
(1) - دهکده ایست در نزدیکی دمشق.
(2) - منظور وصی حضرت علی (ع) یعنی امام جعفر صادق (ع) است.
(3) - رجوع به ترجمهء مقدمهء ابن خلدون ج 1 ص 686 و 687 شود.
(4) - ن ل: فرندلیه.
باجریقیه.
[قی یَ] (اِخ) فرقه ای از متصوفه منسوب به باجریقی. رجوع به باجریقی شود.
باجس.
[جِ] (ع ص) اسم فاعل از بجس.
باجس.
[ ] (اِخ) نام موضعی به اندلس. (الحلل السندسیه ج 2 ص 200).
باج ساروق.
[ ] (اِخ) نام محلی کنار نیشابور و مشهد و مشهد به تربت حیدریه میان سیاه سر و طرق. فاصلهء آن تا طهران 904900 و تا مشهد 15050 گز است.
باج سبیل.
[جِ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پول، وجه، جنس و امثال آن که از کسی با زور و قلدری گیرند. و آن با «گرفتن» و «دادن» استعمال شود.
باج ستان.
[سِ] (نف مرکب) باج گیرنده. عشار. ساعی. (دستوراللغه) :
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در او یافت عقل خط امان از عقاب.
خاقانی.
واو بخوبی ز روم باج ستان
بنکوئی ز چین خراج ستان.نظامی.
باج ستاندن.
[سِ دَ] (مص مرکب) گرفتن باج. باج ستدن :
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج.اوحدی.
... تاج بخش خسروان روی زمین، باج ستان سلطان روم و خاقان چین [شاه اسماعیل صفوی]. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج3 جزو 4 ص 322).
باجسرا.
[جِ] (اِخ) شهرکی است در مشرق بغداد و بین بغداد و حلوان است و در ده فرسنگی بغداد قرار دارد. یاقوت گوید: آن نزه و پرنخل و سکنهء آن بسیار است. و جماعتی از اهل علم و روایت از آنجا برخاسته اند. (معجم البلدان). منسوب بدان باجسری است. (سمعانی).
باجسری.
[جِ] (ص نسبی) منسوبست به باجسرا. (سمعانی). رجوع به باجسرا شود : و مجاهدالدین ایبک دواتدار که سرلشکر خلیفه بود و ابن کر پیشتر میان بعقوبه و باجسری لشکرگاه ساخته بودند. (رشیدی).
باجسری.
[ ] (اِخ) شهری بعراق عرب... هوای آن [طریق خراسان از اعمال عراق عرب] مانند بغداد است اما بسبب بسیاریِ نخلستان بعفونت مایل است و شهرهای باجسری و شهرابان(1) که دختری ابان نام(2) از تخم کسری ساخته. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 صص 42 - 43).
(1) - ن ل: شهربان.
(2) - ن ل: کلبان. کله بان. کله بانی.