بروگرد.
[بِ گِ] (اِخ) بروجرد، که شهری است نزدیک همدان. رجوع به بروجرد شود.
بروگل.
[بْرو / بُ گِ] (اِخ)(1) خاندانی مشهور از نقاشان فلامانی، که از آن جمله اند:
- پیر(2) مشهور به پیر بروگل قدیم؛ در حدود 1530 م. متولد شد و بسال 1569 م. درگذشت. وی رسام مناظر و نقاشی صحنه های قری و قصبات بود.
- پیر(3) مشهور به پیر بروگل جوان، پسر پیربروگل قدیم؛ وی در حدود سال 1564 م. در بروکسل متولد شد و بسال 1637 یا 1638 م. درگذشت. ذوق وی در تجسم صحنه های موحش موجب شده که او را بنام بروگل جهنم(4) بنامند.
- ژان(5) برادر پیر جوان؛ وی بسال 1568 م. در بروکسل متولد شد و در سال 1625 م. درگذشت. بسبب لطف رنگ آمیزی تابلوهایش بنام بروگل مخملی نامیده شده. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Brueghel.
(2) - Pierre. -.erreiP - (3)
(4) - B. d'Enfer.
(5) - Jean.
برول.
[بِ] (اِخ)(1) پیر دُ. کاردینال فرانسوی. وی بسال 1575 م. متولد شد و در سال 1629 م. درگذشت. او جداً به استقرار فرقهء کارملیط در فرانسه کمک کرد و اجتماع مذهبی «اراتوار»(2) را دایر نمود. برول یکی از عاملان رنسانس کاتولیک در فرانسه در قرن هفدهم م. بشمار میرود. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Berulle, Pierre de.
(2) - Oratoire.
بروم.
[بْرُمْ / بُ رُمْ] (فرانسوی، اِ) برم، که عنصری است نافلز بااثر. رجوع به برم و دایرة المعارف فارسی شود.
برومند.
[بَ مَ] (ص مرکب) (از: بر + اومند، صورت قدیم «مند»، پسوند اتصاف) برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. (برهان). مثمر. صاحب بر : ابوبکر... وصیت کرد و گفت... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. (ترجمهء طبری بلعمی).
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند هم آسیا.فردوسی.
توانگر شود هرکه خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت.فردوسی.
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.فردوسی.
بسان درخت برومند باش
پدر باش گه، گاه فرزند باش.فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش.فردوسی.
برومند باد آن همایون درخت
که در سایهء او توان برد رخت.نظامی.
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.سعدی.
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند؟سعدی.
برومند دارش درخت امید.سعدی.
- نابرومند؛ بی بر. بی میوه :
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟نظامی.
|| حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز :
سیرت او تخم گشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند.رودکی.
زمین برومند و جای نشست
پرستنده و مردم زیردست.فردوسی.
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.فردوسی.
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را.فردوسی.
بدو گفت زن هست و هم بیش از این
درم، هم برومند باغ و زمین.فردوسی.
مه نو درآمد بچرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر.اسدی.
آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص64). أرض زکیة؛ زمین برومند. (مهذب الاسماء).
- نابرومند؛ غیردایر :
وگر نابرومند جایی بود
وگر ملک بی پرّوپایی بود.فردوسی.
|| با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش : شاد شدیم گفتیم الحمدلله که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی [ خضر علیه السلام ] به استقبال ما آمد. (تذکرة الاولیاء عطار). || برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامهء منیری). بهره مند. صاحب بهره :
هیچ خردمند را ندید بگیتی
کز خبک عشق او نبود برومند.آغاجی.
- برومند شدن؛ برخوردار شدن :
به چه تقریب کسی از تو برومند شود
نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی.صائب.
|| باردار. آبستن. بارور. حامل :
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشیدچهره برومند بود.فردوسی.
چو همجفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.اسدی.
|| توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب :
مبادا جهان بی چنین شهریار
برومند بادا ورا روزگار.فردوسی.
که جاوید بادا چنین روزگار
برومند بادا چنین شهریار.فردوسی.
نگه کرد کسری برومند یافت
بهر خانه ای چند فرزند یافت.فردوسی.
زبان هرکه او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند.نظامی.
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.نظامی.
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند.نظامی.
- برومند شدن؛ کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن :
گر دل نهی ای پسر برین پند
از پند پدر شوی برومند.نظامی.
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند.نظامی.
|| باقوت. (ناظم الاطباء). قوی.
- جوان یل و برومند؛ در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و «مند» باشد.
برومند.
[بَ] (ص مرکب) مخفف آبرومند. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آبرو. آبرودار. رجوع به آبرومند شود.
برومندی.
[بَ مَ] (حامص مرکب) برومند بودن. باروری. بارداری :
میوه دارانش از برومندی
کرده با خاک سجده پیوندی.نظامی.
|| برخورداری و کامیابی. (ناظم الاطباء) :
درین گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد.نظامی.
بگفتن تو دادی تنومندیم
تو ده زآنچه کشتم برومندیم.نظامی.
برومندی.
[بَ] (حامص مرکب)آبرومندی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آبرومندی شود.
برومور.
[بْرُ / بُ رُ] (فرانسوی، اِ) ترکیب بروم (برم) با عنصر دیگری. رجوع به برمور و دایرة المعارف فارسی شود.
برون.
[بَرْ رو] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند، گوسفندی و بزی که پیشاپیش گله راه رود. (از برهان). نهاز. || بز کوهی. (برهان).
برون.
[بِ / بُ] (ص، ق، اِ) مخفف بیرون. (برهان). ضد درون. (شرفنامهء منیری). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن. منظر، مقابل مخبر :
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.بوشکور.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.فردوسی.
بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست
پستانی سختست و دراز است و نگونست
زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
برون سرمه ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه سایی نبینم.خاقانی.
دل خاقانی از این درد، برون، پوست بسوخت
وز درون غرقهء خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامهء ریا داری.سعدی.
من ار حق شناسم وگر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای.سعدی.
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری.
سعدی.
- برون آرای؛ که ظاهر را آرایش دهد :
ای درون پرور برون آرای
وی خردبخش بی خردبخشای.سنائی.
- برون دوست؛ ظاهردوست :
چشم و زبانی که برون دوستند
از سر، مویند و ز تن، پوستند.نظامی.
- بی تکلف برون؛ آنکه ظاهرش تکلفی ندارد :
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون.سعدی.
|| خارج. آن سو. برسو :
زین چرخ برون، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
|| خارج :
هرچ آن طلبی و چون نباشد
از مصلحتی برون نباشد.نظامی.
|| خارج. بیرون از خانه :
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن.اسدی.
|| خارج. بیرون از شهر :
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون لشکری چون هزبران جنگی.سعدی.
|| بجز. جز از :
عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود
برون گوهر شمشیر شاه زیور او.ظهیر.
- از برونِ؛ از ورای. از پشت : صورت بستن خط آسان شود به نگریستن از برون شیشه که اندرو آب و روغن کرده باشند. (التفهیم).
- برون از؛ خارج از. جز از. بجز از. علاوه بر. باستثنای. غیر از. بغیر. سوای :
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال.
کسائی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.فردوسی.
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هر فضل یافته ست برون از پیمبری.فرخی.
برون از پی دینْش پیکار نیست
برون از غزاش آنچه کردار نیست.اسدی.
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن.خاقانی.
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.نظامی.
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه.نظامی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.نظامی.
برون زآنکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت.نظامی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.سعدی.
فروماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق.سعدی.
طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی.
سعدی.
مرا بی سر زلفت آرام نیست
برون از تو دل را دلارام نیست.
(همای و همایون).
- برون از جنبش؛ برتر از فلک. (هفت قلزم).
- برون بودن حساب چیزی از چیزی؛ در عداد آن نبودن. جزء آن نبودن. داخل آن نبودن :
خرد ما را بدانش رهنمونست
حساب عشق ازین دفتر برونست.نظامی.
- برون ز اندازه؛ بیش از اندازه. بیش از حد :
دادمش نقدهای روتازه
چیزهایی برون ز اندازه.نظامی.
- برونِ عید؛ پیش از عید. (آنندراج).
|| برای. بجهت. (برهان). ازبهر :
جعدمویانْت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان.رودکی.
|| وحشی. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل اِنسی. || برآمده. بیرون زده از موضع طبیعی بی آنکه منفصل شود. خارج شده، چنانکه چشم از حدقه :
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون(1)
مانند آنکسی که مر او را کنی خپک.دقیقی.
- برون خزیدگی؛ برجستگی. بیرون زدگی عضوی از موضع طبیعی بدون انفصال از مبدأ: رحی؛ برون خزیدگی اشتر آنجا که بر زمین نشیند. (دهار).
(1) - در اصل «بروی» است و برون تصحیح مرحوم دهخداست.
برون.
[بُ] (اِ) مطلق حلقه عموماً، و حلقهء بینی شتر خصوصاً. (از برهان).
برون.
[بُ] (اِخ) یکی از دهستان های ششگانهء بخش حومهء شهرستان فردوس. هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و در جلگه گرمسیر است. این دهستان از 9 ده تشکیل شده و دارای 3496 تن سکنه است. در این دهستان معدن آب گرمی وجود دارد که مورد استفادهء اهالی شهرستان فردوس است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
برون.
[بُ] (اِخ) مرکز دهستان بخش حومهء شهرستان فردوس. سکنهء آن 325 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
برون آباد.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان روداب بخش فهرج شهرستان بم. سکنهء آن 180 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حنا و خرما است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
برون آختن.
[بِ / بُ تَ] (مص مرکب)بیرون آختن. بیرون کشیدن. از نیام برآوردن :
میغ سیه در قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فروکوفته ست خشت بینداخته ست.
منوچهری.
و رجوع به آختن شود.
برون آمدن.
[بِ / بُ مَ دَ] (مص مرکب)بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن :
آن زن از دکان برون آمد چو باد
پُس(1) فلرزنگش بدست اندر نهاد.رودکی.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیَم درنشاختند به لک.آغاجی.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.حکاک.
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون.فردوسی.
نماندند یک تن در آن جایگاه
بیامد برون رستم کینه خواه.فردوسی.
به میدان جنگ ار برون آمدی
به مردی ز مردان فزون آمدی.فردوسی.
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن.فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص330).
دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینیّ سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی.
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر.ناصرخسرو.
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.ناصرخسرو.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.نظامی.
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.نظامی.
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام.نظامی.
بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است
که تیر وهم برون آید از کمان گمان.سعدی.
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست.سعدی.
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی.سعدی.
مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد.
سعدی (گلستان).
اِنسلال؛ پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فَقیر؛ آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار). || ظهور کردن :
ترا آن ستایش بس اندر جهان
که چون تو برون نامدی از نهان.فردوسی.
یکی تنْ وی [ محمد (ص) ] و خلق چندین هزار
برون آمد و کرد دین آشکار.اسدی.
|| ترک اطاعت و انقیاد. (برهان) (آنندراج). بر روی کسی ایستادن. (آنندراج). سر پیچیدن :
هرکه او با علی برون آید
جانب کردگار چون آید؟سنائی.
- از فرمان کسی برون آمدن؛ نافرمانی کردن :
بر آن تیره خاکش بریزند خون
چو آید ز فرمان یزدان برون.فردوسی.
که هر کو ز فرمان و پند پدر
بیامد برون هست جادو پسر.فردوسی.
- بر کسی برون آمدن؛ عصیان کردن به وی. سرپیچی کردن از وی :
کنون سر برآهختی از بند خویش
برون آمدی بر خداوند خویش.اسدی.
|| دمیدن. روییدن :
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.فرخی.
(1) - پُس؛ پسر.
برون آمده.
[بِ / بُ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بیرون آمده. خارج شده. || بیرون زده. بالاآمده. ورغلنبیده. ورقلنبیده :
ای دیده ها چو دیدهء غوک آمده برون
گوئی که کرده اند گلوی ترا خبه.فرخی.
برون آوردن.
[بِ / بُ وَ دَ] (مص مرکب) بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن :
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.خفاف.
چند بُوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از غنگ غم.منجیک.
به گرسیوز بد نهان شاه گفت
که او را برون آورید از نهفت.فردوسی.
بدو گفت ای زن ترا این که گفت
که آورد رازم برون از نهفت؟فردوسی.
مگر با روان یار گردد خرد
کزین مهره بازی برون آورد.فردوسی.
پس آنگاهی برون آور ز خمّم
چو کفّ دست موسی در کُهِ طور.منوچهری.
وای بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد از آن ویران قنات.
ناصرخسرو.
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم.ناصرخسرو.
گفت استاد احولی را کاندر آ
رو برون آر از وثاق آن شیشه را.مولوی.
باری ز سنگ چشمهء آب آورد برون
باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا.
سعدی.
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار.
سعدی.
- از غم برون آوردن؛ آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم :
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را ازین غم.ناصرخسرو.
|| استخراج کردن :
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند.سعدی.
|| عصیان دادن. برانگیختن :
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه.نظامی.
برون آوریدن.
[بِ / بُ آ وَ دَ] (مص مرکب) بیرون آوریدن. بیرون آوردن. خارج کردن :
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید.فردوسی.
دو پاکیزه از خانهء جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید.فردوسی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
برون آورید آنچه بد سودمند.فردوسی.
|| رهایی دادن. خلاص کردن :
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.فردوسی.
و رجوع به برون آوردن شود.
برون آهنجیدن.
[بِ / بُ هَ دَ] (مص مرکب) بیرون آهنجیدن. بیرون کشیدن. خارج ساختن :
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین.
ناصرخسرو.
رجوع به آهنجیدن شود.
برون بردن.
[بِ / بُ بُ دَ] (مص مرکب)بیرون بردن. خارج کردن :
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.
منوچهری.
بعد از هزار سال همانی که اولی
زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
بترسد خردمند ازین بحر خون
کزو کس نبرده ست کشتی برون.سعدی.
این مطرب ما نیک نمیداند زد
زینجاش برون برید و نیکش بزنید.سعدی.
- برون بردن سر از کهتری؛ نافرمانی کردن :
ور ایدونکه نایم بفرمان بری
برون برده باشم سر از کهتری.فردوسی.
برون تاختن.
[بِ / بُ تَ] (مص مرکب)بیرون تاختن. به خارج بردن بسرعت :
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند.فردوسی.
سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تگاور برون تاختند.فردوسی.
ز گردان خاور سواری چو ابر
برون تاخت با خود و با خشت و گبر.
اسدی.
نشان از خانهء چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن بپرداخت.نظامی.
ای بسا خانهء تقوی که رسیده ست بآب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای.صائب.
برونته.
[بْرُنْ / بُ رُنْ تِ] (اِخ)(1) شارلوت. (1816 - 1855 م.) زنی نویسنده، انگلیسی. نویسندهء جین ایر(2). || خواهر وی امیلی(3)(1818 - 1848 م.) مرتفعات بادگیر(4) را نوشته است. || خواهر آن دو، آن(5) (1820 - 1849 م.) نیز رمانهایی برشتهء تحریر درآورده است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bronte, Charlotte.
(2) - Jane Eyre.
(3) - Emily.
(4) - Wuthering Heights.
(5) - Anne.
برونتیر.
[بْرو / بُ نِ یِ] (اِخ)(1) فردینان. (1849- 1906 م.) منتقد ادبی فرانسوی. وی فرضیه هایی درباب ادبیات ایجاد کرده که گاهی بسیار سیستماتیک می باشند. او عضو آکادمی فرانسه بود. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Brunetiere, Ferdinand.
برونجرد.
[بَرْ وَ جِ] (اِخ) قریهء بزرگیست در مرو در طرف بیابان و ریگزار که فع خراب است. (از مراصد) (از الانساب سمعانی) (از مرآت البلدان ج 1 ص 199). برونگرد.
برون جستن.
[بِ / بُ جَ تَ] (مص مرکب) بیرون جستن. خارج شدن بشتاب. برآمدن از محلی :
برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.سعدی.
برون جهیدن.
[بِ / بُ جَ دَ] (مص مرکب) بیرون جهیدن. بیرون جستن :
شب از میان باختر برون جهد
بگسترد بزیر چرخ جای او.منوچهری.
بروند.
[بَرْ وَ] (اِ) طوق. حابول نخل. و هو الکر الذی یصعد به الی النخلة. (یادداشت مرحوم دهخدا).
بروند.
[بَرْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوران شهرستان شاه آباد. سکنهء آن 200 تن است. آب آن از زه آب دره سگر و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، صیفی، توتون و میوه است. این ده در دو محل بفاصلهء یک کیلومتر واقع و مشهور به علیا و سفلی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
برون دادن.
[بِ / بُ دَ] (مص مرکب)بیرون دادن. خارج کردن. برآوردن :
چرا خون نگریم چرا گل نخندم
که بحری فروشد برون داد گوهر.؟
برون دمیدن.
[بِ / بُ دَ دَ] (مص مرکب) بیرون دمیدن. خارج شدن. رُستن :
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید.
منوچهری.
برونده.
[بَرْ وَ دَ / دِ] (اِ) پرونده. سله و سبد و بستهء قماش، که به عربی رَزمة خوانند. (از برهان). سلهء قماش، أی سبد و بغچهء جامه. (شرفنامهء منیری). شملهء قماش. (لغت فرس اسدی) :
خواجه به برونده اندرآمد ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.آغاجی.
و رجوع به پرونده شود.
برونده.
[بُ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. سکنهء آن 281 تن است. آب آن از سه رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
برون رفتن.
[بِ / بُ رو رَ تَ] (مص مرکب) بیرون رفتن. خارج شدن :
رفت برون میر رسیده(1) فرم
پخچ شده بوق و دریده علم.منجیک.
بگفت و برون رفت گرد دلیر
بهمراه میلاد و کشواد شیر.فردوسی.
خروشی برآورد و دل پر ز درد
برون رفت از ایوان دو رخساره زرد.
فردوسی.
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
برون رفت بهرام و گرگین و طوس.
فردوسی.
سپنجی سرائیست دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون.
فردوسی.
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه.منوچهری.
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون.نظامی.
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه می رفت و میگفت.سعدی.
یا از در عاشقان درون آی
یا از در طالبان برون رو.سعدی.
برون رفت و هر جانبی بنگرید
به اطراف وادی نگه کرد و دید.سعدی.
برون رفتم از جامه دردم چو سیر
که ترسیدم از زجر برنا و پیر.سعدی.
(1) - ن ل: و رسیدش.
برون رفتن.
[بِ / بُ رُ تَ] (مص مرکب)بیرون روفتن. روفتن به بیرون. جاروب کردن به خارج :
او را بجای روب هجای من
با خاک ره بکوی برون رُفتی.سوزنی.
برون زد.
[بِ / بُ زَ] (ن مف مرکب)برون زده. بیرون زده. و رجوع به برون زده شود. || (اِ مرکب) (اصطلاح زمین شناسی) قسمتی از یک سنگ یا مادهء معدنی که در سطح زمین نمایان میشود. (دایرة المعارف فارسی).
برون زدن.
[بِ / بُ زَ دَ] (مص مرکب)بیرون زدن.
- خیمه به صحرا برون زدن؛ بدشت آمدن. بخارج آمدن. سراپرده در خارج شهر افراشتن :
خیل بهار و خیمه به صحرا برون زده ست
واجب بود که خیمه به صحرا برون زنی.
منوچهری.
- سر برون زدن؛ سر بیرون کردن :
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی.نظامی.
برون سرا.
[بِ / بُ سَ] (اِ مرکب)بیرون سرا. بیرون سرای. || زری که در غیر دارالضرب و ضرابخانه سکه کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). پول قلب و بد که در غیر دارالضرب سکه زده باشند.
برون سرایی.
[بِ / بُ سَ] (ص نسبی)منسوب به برون سرا :
محک مشاهد حال است عاقلان دانند
که سکهء درم من برون سرایی نه.
نزاری قهستانی.
افسانهء موعظت سرایان
نقدی است ولی برون سرایی.
نزاری قهستانی.
برونسو.
[بِ / بُ] (اِ مرکب) بیرونسو. سوی بیرون. جانب بیرون. جانب وحشی. سمت خارج. مقابل درون سو :
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برونسو باد سرد و بیمناک.رودکی.
نارنج چو دو کفهء سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
اگرچه درون سخن نیک بود از برونسو گمان به زشتی برند. (قابوسنامه).
اگر نه دشمن خویشی چه میباید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن.
خاقانی.
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن.نظامی.
اگر در تنت مزه نماند برونسوی ترا مزه دهیم. (کتاب المعارف).
برونسویک.
[بْرونْسْ / بُ رونْسْ](اِخ)(1) براونشویگ. ناحیه ای در آلمان، که تا سال 1919 م. دوک نشین بود و بعد بصورت جمهوری جزو ساکس سفلی گردید (بسال 1946 م.). پایتخت قدیم براونشویگ دارای 250هزار تن سکنه بود. این شهر مرکز صنعتی (ماشین ها، عینک سازی، کنسروسازی و چاپخانه ها) است. (فرهنگ فارسی معین).
,(املای فرانسوی)
(1) - Brunswick .(املای آلمانی) Braunschweig
برون شد.
[بِ / بُ شُ] (اِ مرکب) مخرج. محل بیرون شدن. بیرون شد :
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
به من نماید راه برون شد و انجام.سوزنی.
برون شدن.
[بِ / بُ شُ دَ] (مص مرکب)بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.فردوسی.
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون.
فردوسی.
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه.فردوسی.
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سِرّ چنین گفت نوح با سام.ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش.
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی.
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.نظامی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک او فسون.مولوی.
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم؟مولوی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.سعدی.
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.سعدی.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.حافظ.
- از شماره برون شدن؛ بی حد و حصر گشتن :
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست؟
فرخی.
- از گوش برون شدن؛ فراموش شدن. از یاد رفتن :
برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
- از یاد برون شدن؛ فراموش گشتن :
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی.
برون شو.
[بِ / بُ شَ / شُو] (اِ مرکب)مخرج :
باب ورا گرامی خوانی و ننگری
تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی.
سوزنی.
کز فلک راه برونشو دیده بود
در نظر چون مردمان پیچیده بود.مولوی.
- برون شو کردن؛ مخلص یافتن :
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برونشو کرد و در لاغش کشید.مولوی.
- || در پنهانی چیزی را تجسس کردن و غیبت کردن. (ناظم الاطباء).
برونشویگ.
[بْرونْشْ / بُ رونْشْ](اِخ)(1) لئون. (1869 - 1944 م.) فیلسوف فرانسوی. وی همّ خود را مصروف فلسفهء علوم کرد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Brunschvicg, Leon.
برونشیت.
[بْرُنْ / بُ رُنْ] (فرانسوی، اِ)برنشیت. از امراض ریه. رجوع به برنشیت شود.
برون کردن.
[بِ / بُ کَ دَ] (مص مرکب)بیرون کردن. خارج کردن. اخراج کردن :
عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب
جگر بیازن و آکنج را بسامان کن.کسائی.
زدش بر زمین همچو شیر ژیان
چنان کز تن وی برون کرد جان.فردوسی.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی.
مشفقی بلخی.
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرهء جانهاشان.
منوچهری.
تعویذ وفا برون کن از گردن
ورنه به جفا گلوت بفْشارد.ناصرخسرو.
به نیسان همی قرطهء سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش.
ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون.نظامی.
کرد چو ره رفت ز غایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون.نظامی.
ای دست ز آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن باز.سعدی.
کنون پخته شد لقمهء خام من
که گرمش برون کردی از کام من.سعدی.
برون کن ز دل دوزخ آز آنگه
نگر کِت درون باغ رضوان نماید.ادیب.
|| گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن :
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان.فردوسی.
ز مردان گرد ازدر کارزار
برون کرد لشکر دو ره صدهزار.فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.فردوسی.
برادرْش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد و مردان مرد.فردوسی.
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی بکین.اسدی.
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و نسپرد نامه بدوی.اسدی.
- برون کردن از تن (بر)؛ درآوردن :
گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.فردوسی.
- شهربرون کرده؛ از شهر خارج شده :
هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.نظامی.
|| بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن :
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.سعدی.
برون کشیدن.
[بِ / بُ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) بیرون کشیدن. بدرآوردن. استخراج :
آنکو ز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز کفّ او نتواند برون کشید.منجیک.
سر مایه کرد آهن آبگون
کز آن سنگ خارا کشیدش برون.فردوسی.
برونگرایی.
[بِ / بُ گَ / گِ] (حامص مرکب) عمل گراییدن به برون. || (اصطلاح روانشناسی) برونگرایی و درونگرایی اصطلاحاتی است که «ک. گ. یونگ» وضع کرده و حاکی از دو نوع شخصیت متناقض است. فعالیت کلی یا شوق و کشش در شخص برونگرا آفاقی (یعنی متوجه دنیای خارج)، و در درونگرا انفسی (یعنی متوجه بدرون شخص) است. هر کس به این هر دو متمایل است، اما همواره بر اثر محیط و خصوصیات خلقی، یکی بر دیگری تفوق دارد و بنحو بارزی آشکار میشود. برونگرایی حاد فرار نامعقول و غیرمنطقی از نفس و نمایش دادن احساسات در جمع است (مانند هیستری و هیجان شدید)، و درونگرایی حاد عبارت از عقب نشینی به دنیای درون است، و درین حال خیالبافی جانشین واقع بینی میشود. «یونگ» بیماری تقسیم خاطر را اختلال مشاعر شخص درونگرا می داند. (از دایرة المعارف فارسی).
برونگرد.
[بَرْ وَ گِ] (اِخ) برونجرد، که قریهء بزرگیست به مرو. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به برونجرد شود.
برونلسکو.
[بْرو / بُ نِلْ لِ کُ] (اِخ)(1)فیلیپو. (1377 - 1446 م.) معمار و حجار ایتالیایی، و بزرگترین معمار رنسانس اول. وی در فلورانس گنبد کلیسای سنت ماری د فلور(2) و قصر پیتی(3) را ساخته است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Brunellesco, Filippo.
(2) - Sainte-Marie des Fleurs.
(3) - Pitti.
برون لنجیدن.
[بِ / بُ لَ دَ] (مص مرکب) بیرون لنجیدن. بیرون کشیدن. خارج ساختن :
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.طیان.
برونمرزی.
[بِ / بُ مَ] (ص نسبی) خارج از مرز.
- حق (حقوق) برونمرزی؛ مصونیت خاصی است که پاره ای اشخاص مانند وزرای مختار و سفرای کبار نسبت به قوانین قضایی کشوری که در آنجا رفته اند دارا میباشند. (لغات فرهنگستان).
برون نهادن.
[بِ / بُ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) بیرون نهادن. بیرون گذاردن.
- پای از منزل برون نهادن؛ خارج شدن از خانه :
بامدادان که برون می نهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر.سعدی.
- پای برون نهادن؛ عدم اطاعت و موافقت کردن. منحرف شدن از امری :
گیرم که به فتوی و خردمندی و رای
از دایرهء شرع برون ننْهم پای.سعدی.
- پی برون نهادن؛ پا فراتر نهادن. خارج شدن :
سرت خاقانیا در نیمه راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن.خاقانی.
|| تجاوز کردن :
درون خانهء خود هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش و سلطان باش.
صائب.
برونو.
[بْرو / بُ نُ] (اِخ)(1) (سن...) (1035 - 1101 م.) مؤسس فرقهء شارترو(2). ذکران وی در ششم اکتبر است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bruno (Saint).
(2) - Chartreux.
برونوس.
[بَ] (اِ) لشکر و لشکری. (برهان) (آنندراج). برونوش. || (اِخ) نام سرلشکری و سپهبدی بوده است. (برهان) (آنندراج). برونوش.
برونوش.
[بَ] (اِ) برونوس. (برهان) (آنندراج). رجوع به برنوس شود. || (اِخ) برونوس. رجوع به برونوس شود.
برونی.
[بِ / بُ] (ص نسبی) منسوب به برون. بیرونی. خارجی. ظاهری. مقابل درونی. مقابل داخلی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بیرونی شود.
برونینگ.
[بْرَ / بِ رَ] (اِخ)(1) براونینگ. الیزابت بارت. (1806 - 1861 م.) بانوی شاعرهء انگلیسی. در آثار وی مانند سونه ها(2)مترجم از پرتغالی، و رمان منظوم بنام اورورالای(3) الهامی عارفانه دارد و از احساسات مشحون است. || شوهر وی رابرت برونینگ(4) (1812 - 1889 م.) نیز شاعری بود با الهامی که گاه مبهم و عجیب می نماید. وی کوشیده است که اعماق روح انسان را تحلیل کند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Browning, Elizabeth Barrett.
(2) - Sonnets.
(3) - Aurora Leigh.
(4) - Browning, Robert.
بروی.
[بَ / بُ] (اِ) ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود :
سوی حجرهء خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.فردوسی.
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.فردوسی.
همه دل پر از کین و پرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی.
فردوسی.
نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی.فردوسی.
بر وی.
[بَ وَ / وِ] (حرف اضافه + ضمیر)(از: بر + ضمیر وی) بر او. (ناظم الاطباء). برو. رجوع به وی شود.
برة.
[بَرْ رَ] (ع ص) مؤنث بَرّ. زن مهربان. (منتهی الارب). || (اِمص) فرمانبرداری، اسم است بِرّ را. (از منتهی الارب).
برة.
[بَرْ رَ] (اِخ) نام عمهء نبی صلی الله علیه و آله و سلم. (منتهی الارب). || نام جایی که در آنجا قابیل هابیل را کشت. || نام چاه زمزم است، و بدین معنی بدون الف و لام آید. || نام دو قریه است در یمامه، برهء علیا و برهء سفلی. (از منتهی الارب) (از مراصد) (از معجم البلدان).
برة.
[بُ رَ] (ع مص) اقامت نمودن. (از منتهی الارب). وَبْر. (از اقرب الموارد). و رجوع به وبر شود.
برة.
[بُ رَ] (ع اِ) هر نوع حلقه از قبیل النگو و گوشوار و خلخال. ج، بُری، بُرین، بِرین، بُرات. || حلقهء مسین یا موئین که در بینی اشتر کنند و زمام در آن بندند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
برة.
[بُرْ رَ] (ع اِ) واحد بُرّ. یک گندم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بُرّ شود.
برة.
[بُرْ رَ] (اِخ) از اعلام است. و برة بن رآب، که جحش بن رآب نیز گویند، پدر ام المؤمنین زینب است. (ناظم الاطباء).
بره.
[بَ رَ / رِ / بَرْ رَ / رِ] (اِ)(1) بچهء گوسفند که آنرا به عربی حمل خوانند. (برهان). بچهء گوسپند و آهو. (آنندراج). در تداول گناباد خراسان گوسپند خردسال میشینه که هنوز به یک سال عمر نرسیده خواه نر خواه ماده. بچهء میش که ازبرای قربانی فصح قرار داده شده و اگر بزغاله هم می بود مقبول می بود. مسیح برهء خدا خوانده شده چونکه قربانی مقبول و پسندیدهء درگاه خدا بود که ازبرای گناهان انسانیان کرده شد. (از قاموس کتاب مقدس). بَذَخ. بَرَق. بَهَمة. جَعدة. حُلاّم. حَمَل. خَروف. رِخل. رَخِل. رِخلة. زِفر. سَخلة. شیشاک. شیشک. طُمروس. عَبور. عُمروس. هِلّع. یَعمور :
بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش
و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
رودکی.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
همه دلْت بگشای تا یکسره
چو گرگ اندرآیند پیش بره.فردوسی.
سوم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره.فردوسی.
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندرآمد به پیش بره.فردوسی.
به خوان برنهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره.فردوسی.
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره.فردوسی.
بره از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته.(ویس و رامین).
گرگ و پلنگ گرسنه میش و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند.
ناصرخسرو.
از بهر آنکه تا بره گیری نگر ترا
ای بی تمیز مر دگری را مشو بره.
ناصرخسرو.
ز عدل شاه، جهان ایمنی گرفت چنان
که گرگ با بره خواهیم هم چرا دیدن.
سوزنی.
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم.خاقانی.
چون بره(2) کآید به مادر گوسپند چرخ را
سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده اند.
خاقانی.
آن مطبخیّ باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مَرعی برافکند.
خاقانی.
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش درزن به نمک سودها.نظامی.
خورده های ملوک وار سره
مرغ و ماهی و گوسفند و بره.نظامی.
بره در شیرمستی خورد باید
که چون پخته شود گرگش رباید.نظامی.
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره.سعدی (گلستان).
در مصیبت ناله کم کن زآنکه این ماند بدانک
بره را می برد گرگ و اشتلم میکرد کُرد.(3)
ابن یمین.
در شبانی کلیم زد چو قدم
بره ای کرد ناگه از رمه رم.جامی.
گریختند همه پیش بره ها چون بز
نایستاد کَوَل نیز گرچه داشت چپر.
نظام قاری.
منش به تیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بماتمش یکسر.
نظام قاری.
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره.نظام قاری.
در عهد تو از گرگ گرسنه دیت میش
بستد بره و بحث نتاج است شبان را.؟
ثَولاء؛ برهء دیوانه. (دهار). شیرمست؛ برهء ششماههء فربه. رجوع به شیرمست شود. مَسموط؛ برهء پاکیزه از موی جهت بریان. (از منتهی الارب). هُلاتة؛ آب شستهء بره و بزغالهء نوزادهء سیاه. (منتهی الارب).
- آهوبره؛ برهء آهو. بچهء آهو :
ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهوبره.نظامی.
نهنگی که او پیل را پی کند
از آهوبره عاجزی کی کند؟نظامی.
آهوبره را که شیر در پی باشد
بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟سعدی.
و رجوع به آهوبره در ردیف خود شود.
- برهء آب؛ موج و طوفان. (ناظم الاطباء). موجهء آب. (مؤید الفضلاء).
- بره پلو؛ پلاو که در میان آن برهء بریان قرار دهند.
- برهء دومادر (دومادره، دومادری)؛ بره که از دو میش شیر مکد و از اینرو سخت فربه است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بره ای را که خواهند فربه کنند از دو میش شیرده او را شیر دهند و آنرا شیرمست نیز گویند. (از برهان) (از آنندراج) :
عشقت برهء دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.عمادی شهریاری.
عشق ترا نواله شد گاه دل و گهی جگر
لاغر از آن نمیشود چون برهء دومادری.
خاقانی.
نانی چو قرص مهر و مه از گندم عرق
رانی ز گوسپند سمین یا که از بره
آن بره پروریده نه از سبزه و تره
بل از نخست شیر مکیده دومادره.ادیب.
- || کنایه از کسی یا چیزی باشد که از حوادث روزگار نقصان و کاهش و آزاری بدو راه نیابد. (برهان). کنایه از چیزی که تقویت او از اطراف باشد، و یا چیزی که از سوانح و حوادث روزگار کاهشی و نقصانی درو راه نیابد. (آنندراج).
- || کمانی که دارای دو زه باشد. (ناظم الاطباء).
- برهء شکمی؛ بچه گوسفند شکمی.
- بره کباب؛ کباب که از گوشت بره کنند.
- بره کشان.؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بره کشی.؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چراغ بره؛ چراغدان و مشکات. رجوع به چراغ بره شود.
- دنبره؛ دنبهء بره.
- || طنبور. رجوع به دنبره شود.
- زبان بره؛ گیاهی است که به تازی لسان الحمل گویند. رجوع به زبان بره شود.
- مثل بره؛ نهایت آرام. (امثال و حکم دهخدا).
- مثل بره بزغاله؛ جمعی پراکنده بر زمین خفته. (امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از عاجز و زبون. (برهان).
- بره گرفتن؛ عاجز و درمانده را امداد کردن. (ناظم الاطباء). عاجز و زبون گرفتن. (برهان).
- || فریفتن. نظیر : بز گرفتن. (امثال و حکم دهخدا):
ازبهر آن که تا بره گیری اگر مرا
ای بی تمیز مر دگری را مشو بره.
ناصرخسرو.
|| (اِخ) برج حَمَل که محل شرف آفتاب است، وقتی که آفتاب در برج حَمَل باشد موسم بهار شروع میشود. (غیاث) :
بفرمود تا بر سر میسره
بتابند چون آفتاب از بره.فردوسی.
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان.فردوسی.
بتابید زآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازو یکسره.فردوسی.
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی
گلها شکفت بر تن گلبن بجای موی.
منوچهری.
جدی مفتون خوشهء گندم
بره مذبوح خنجر بهرام.انوری.
زیر دونان نشین که گاو فلک
به سه منزل فرود گاو و بره ست.خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
بره زینسو ترازوی زآن سو
چرب و خشکی از این میان برخاست.
خاقانی.
این جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
در مرغزار چرخ چراند همی بره.
ظهیر (از شرفنامهء منیری).
آهوی آتشین دم چون از بره برآید
کافور خشک گردد با مشک تر برابر.
فصیحی.
در بر بره ای صنم آهوی زر چراخور است
جام طلب بر قمر بیخ هلال درخور است.
بدر شاشی (از شرفنامهء منیری).
- برهء فلک؛ برج حَمَل. (برهان).
- خانهء بره؛ برج حَمَل.
|| (اِ) ابره و روی قبا و کلاه و امثال آن. (برهان). مخفف ابرهء جامه، که رویهء جامه باشد. (آنندراج) :
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی و فر
جامه ای کآن را بره مشک است و آتش آستر.(4)
عنصری (از آنندراج).
|| کاردی که بدان شاخه های درخت رَز را می برند. (ناظم الاطباء).
(1) - در پهلوی: وَرَّک، ایرانی قدیم: وَرْمَکَ، سنسکریت: وُرَنَ. (از حاشیهء معین بر برهان قاطع).
(2) - ایهام به معنی برج هم دارد.
(3) - از صورت این بیت چنان ظاهر است که مصراع دوم آن اشاره به قصهء مثلی است، لیکن در جایی ندیدم. (امثال و حکم دهخدا).
(4) - ن ل: جامه ای کش ابره از مشک است و زآتش آستر، و در این صورت شاهد نیست.
بره.
[بَ رَ / رِ] (نف، پسوند) از این کلمه که مرکب از بر، یعنی مفرد امر حاضر بردن، و «ه» علامت آلت است چون کلمهء مناسبی قبل از آن درآرند اسم آلت توان ساخت. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مخفف بَرَنده.
- مزدبره؛ اجیر. مزدبر. رجوع به مزد و مزدبره شود.
بره.
[بَ رَهْ] (ع مص) بحال خود آمدن بعد از بیماری و سرخ و سپید گردیدن و پرگوشت و نازک پوست شدن. (از منتهی الارب). بهبود یافتن تن کسی پس از دگرگونی بیماری، و سپید شدن، و چنین کسی را أبرهْ گویند. (از ذیل اقرب الموارد). || «بُرهه»ای از روزگار بر کسی گذشتن. (از اقرب الموارد). رجوع به برهة شود.
بره.
[بِ رَهْ / بَ رَهْ] (ص مرکب) (از: ب + رَهْ) مخفف براه. در راه. مقابل بیراه. غیر سرکش و عاصی. اصولی. سربزیر. درراه راست. در طریق مستقیم. در سبیل مستقیم. مقابل گمراه :
با همه خلق جهان گرچه از آن
بیشتر گمره و کمتر برهند
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند.سنائی.
- بره آوردن؛ به راه راست راهنمایی کردن. در طریق مستقیم داخل کردن :
فرزند تست نفس تو مالش دهش
بی راه را بلی بره آرد بره.ناصرخسرو.
|| خوب و نیک و آراسته. (برهان). در راه و خوبروی و آراسته. || (اِ مرکب) توشهء سفر و آذوقهء مسافر. (ناظم الاطباء). || نهر و آبگذر. (ناظم الاطباء).
بره.
[بِ رَهْ] (ع اِ) جِ بَرهة. (ناظم الاطباء). رجوع به برهة شود.
بره.
[بِرْ رَ / رِ] (از ع، ص) نیک و خوب. (ناظم الاطباء).
- وجوه بره؛ پولهایی که در راه خدا به کسی دهند. (ناظم الاطباء).
بره.
[بُرْهْ] (ع ص، اِ) جِ أبره. رجوع به ابره شود. || جِ بَرهاء. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به برهاء شود.
بره.
[بُ رَهْ] (ع اِ) جِ بُرهة. (ناظم الاطباء). رجوع به برهة شود.
برهاء .
[بَ] (ع ص) مؤنث أبره. بحال خود آمده بعد از بیماری و سرخ و سپید شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، بُرْه. (اقرب الموارد). و رجوع به بَره شود.
برهاره.
[ ] (اِخ) شهری است (به هندوستان) بزرگ و بانعمت. (از حدود العالم).
برهامپور.
[بِ] (اِخ) شهری است در شمال بنگال غربی هندوستان، بر یکی از شعبه های رود گنگ. دارای 55613 تن سکنه. (از دایرة المعارف فارسی).
برهان.
[بَ] (اِ) خوشحالی و شعف. (ناظم الاطباء).
برهان.
[بُ] (ع مص) اقامت کردن حجت. (از ناظم الاطباء). بَرْهَنة. رجوع به برهنة شود.
برهان.
[بُ] (ع اِ) حجت و بیان واضح. (منتهی الارب). حجت روشن. (دهار). حجت. (اقرب الموارد). دلیل قاطع، و فرق در میان برهان و دلیل آنست که دلیل عام است و برهان خاص. (غیاث) (آنندراج). ج، بَراهین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : یا أیها الناس قد جاءکم برهان من ربکم و أنزلنا الیکم نوراً مبیناً. (قرآن 4 / 174)؛ ای مردم حجتی از پروردگارتان شما را آمد و نوری آشکار و پیدا برای شما فرستادیم. و من یدع مع الله الهاً آخر لا برهان له به فانما حسابه عند ربه. (قرآن 23/117)؛ و هر کس با الله خدای دیگری را بخواند که او را حجتی نیست، پس حساب او نزد پروردگارش است. فذانک برهانان من ربک الی فرعون و مَلَئه... (قرآن 28/32)؛ پس آن دو، دو برهانند از خدای تو برای فرعون و جماعتش. قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین. (قرآن 2/111، 27/64)؛ بگو اگر راستگو هستید دلیل و حجت خود را بیاورید. و رجوع به سورهء 21 (الانبیاء) آیهء 24 و سورهء 28 (القصص) آیهء 75 و سورهء 12 (یوسف) آیهء 24 از قرآن کریم شود :
چو برهان ببینم بدو بگروم
وگر بیهده باشد آن نشنوم.دقیقی.
خدایگانا برهان حق بدست تو بود
اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
به برهان صورت چرا بگروی
همی پند دین گستران نشنوی؟فردوسی.
چنان دان که برهان نیاید بکار
ندارد کسی این سخن استوار.فردوسی.
به رادی و به سخا و به مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان.
فرخی.
آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم. (تاریخ بیهقی ص103).
که باشد کاین همه برهان ببیند
نگوید از یقین اللهاکبر.ناصرخسرو.
چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم و از اجزا.ناصرخسرو.
از حق تو بِهْ نگفته برهانی
بر باطل خویش ثابت و قره.ناصرخسرو.
اگر دین از خداوندان گرفتی
بیار از انفس و آفاق برهان.ناصرخسرو.
اندر جهان چو خنجر برهان ملک تست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد.
مسعودسعد.
بیامدم تا... برهان عهد خویش هرچه لایحتر بنمایم. (کلیله و دمنه). وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه).
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم.
خاقانی.
برهان داری مرا به یک لفظ
از پنجهء روزگار برهان.خاقانی.
سه اقنوم و سه قرقف را به برهان
بگویم مختصر شرح موفا.خاقانی.
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.خاقانی.
برهان خلیفة الله ناصر امیرالمؤمنین... (سندبادنامه ص 8).
گر به دین برهان کنی از من طلب
این سخن روشن به برهان کی شود؟عطار.
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودستائی جان من برهان نادانی بود.
حافظ.
- أنار الله برهانه؛ خداوند حجت او را به او روشن کناد (بیاموزاد). رجوع به همین ماده در ردیف خود شود.
- بابرهان؛ بادلیل :
پادشاهیها همه دعویست برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که بابرهان بود.
عنصری.
- برهان قاطع؛ دلیل قطعی. (ناظم الاطباء). حجت قاطع. حجة قاطعة. دلیل قاطع: منکران توحید و تمجید باری تعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص348).
- برهان مسیح؛ کنایه از مرده زنده کردن و شفا دادن بیمار و اجابت دعوات حضرت عیسی علیه السلام. (از برهان) (آنندراج) :
حکم عزرائیل و برهان مسیح
در کف و تیغش عیان بینی بهم.خاقانی.
- بی برهان؛ بدون دلیل.
|| سلطان. قدرت. حقانیت :
رسیده به هر جای برهان تو
نگردد فلک جز به فرمان تو.فردوسی.
|| (اصطلاح منطق و حکمت) قیاسی است که مرکب باشد از مقدمات یقینی تا نتیجه دهد مقدمهء دیگر را که یقینی باشد نه ظنی، چنانچه «کل انسان حیوان» و «کل حیوان جسم»، پس ازین نتیجهء یقینی برآمد که «کل انسان جسم». (غیاث). قیاسی است که از یقینیات تشکیل شده باشد خواه ابتداء باشد که همان ضروریات است و خواه بواسطه باشد که نظریات باشد. و حد وسط در آن باید علتی باشد برای نسبت اکبر به اصغر. (از تعریفات جرجانی). یکی از اقسام پنجگانهء قیاس است و آن چهار دیگر جدل، خطابه، مغالطه و شعر است. یکی از صناعات خمس یا اقسام پنجگانهء قیاس، و مقصود از منطق هم اوست. یکی از ابواب هشتگانهء منطق. انالوطیقای دوم. قیاسی باشد مؤلف از یقینیات تا نتیجه یقینی باشد. آنست که مقدمات قیاس یقینی و راست باشد و قیاس را که از چنین مقدمات کنند آنرا قیاس برهانی یا برهان نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- برهان اَسدّ اَخصر؛ یکی از براهین ابطال تسلسل در وجود است و اساس این برهان بدست فارابی ریخته شده است. مفاد آن اینکه هر واحدی از آحاد سلسلهء مترتبهء موجودهء بالفعل بی نهایت مانند یک واحد خواهد بود. و بعبارت دیگر تمام سلسلهء غیرمتناهی در این حکم که هیچ یک از آحاد آن سلسله موجود نمیشوند مگر آنکه واحدی دیگر قبل از آن موجود باشد مساوی و مشترکند، پس مجموع آنها هم موجود نمیشوند مگر آنکه واحدی دیگر قبل از وجود آنها موجود باشد و آن علت، علت محضه است و تسلسل منقطع. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 1 ص150).
- برهان انّ؛ برهان انی. رجوع به برهان انی در همین ترکیبات شود.
- برهان انضمام؛ یکی از براهینی است که بمنظور ابطال فرضیهء جزء لایتجزا اقامه شده است و بیان آن ازین قرار است: هرگاه چند جزء از اجزاء را ضمیمهء یک جزء کنیم دو فرض میتوان کرد: الف- به جزء اول یعنی منضم الیه، چیزی افزوده شود. ب- به جزء اول چیزی افزوده نشود. این دو فرض را بر پیروان اثبات وجود جزء عرضه میداریم و سؤال می کنیم که آیا به جزء اول چیزی افزوده میشود یا نه؟ در صورتی که جواب منفی باشد تداخل محال لازم می آید که تمام جهان جسمانی یک جزء باشد و در نتیجه جسمی موجود نباشد زیرا آنها جزء را جسم نمیدانند. و اگر جواب مثبت باشد یعنی آنکه بگویند به حجم جسم چیزی افزوده میشود و در نتیجه هر اندازه از اجزاء ضمیمه شود بر حجم جسم هم افزوده میشود (بر حجم منضم الیه) در این صورت قهراً برای هر یک از آن اجزاء حجمی خواهد بود و تجزیه و تقسیم میشوند. (از فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص 104).
- برهان انّی؛ برهان و طریقهء استدلال از راه معلول جهت کشف علت است و این نوع برهان، برهان اکتشافی است. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء ج 1 ص236). هرگاه در برهان برای وجود نسبت اکبر به اصغر در خارج علتی نیز موجود باشد، آنرا برهان لمی گویند مانند هذا متعفن الاخلاط و کل متعفن الاخلاط محموم، فهذا محموم. که تعفن اخلاط همانطور که علتی است برای ثبوت حمی در ذهن، علتی نیز برای ثبوت حمی در خارج است. و هرگاه چنین نباشد و علتی برای نسبت جز در ذهن نباشد آنرا برهان انی گویند مانند هذا محموم و کل محموم متعفن الاخلاط فهذا متعفن الاخلاط، که در این مورد حمی هرچند علتی برای ثبوت تعفن اخلاط در ذهن است ولی علتی در خارج نیست بلکه برعکس است. و گاهی استدلال را از علت به معلول، برهان لمی و از معلول به علت برهانی انی گویند. (از تعریفات جرجانی). برهان لمی، انتقال ذهن باشد از مؤثر به اثر و برهان انی، انتقال ذهن باشد از اثر به مؤثر. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنست که حد اوسط در آن علت حکم بود در ذهن فقط نه در نفس الامر، چنانکه گویند الاربعة منقسم بمتساویین کل منقسم بمتساویین فهو زوج فالاربعة زوج، پس حد اوسط که منقسم به متساویین است علت است برای حکم کردن زوج بر اربعه در ذهن فقط و آنرا برهان انی از آن گویند که دلالت می کند بر انیت ثبوت حکم در نفس الامر نه بر لم و علت حکم. و بعضی به عبارت دیگر چنین تصریح لمی و انی کرده اند: برهان لمی آنست که از علت دلیل گیرند بطرف معلول چنانچه تعفن اخلاط علت است برای حمی درین مثال: زید متعفن الاخلاط و کل متعفن الاخلاط فهو محموم، فزید محموم. برهان انی آنست که از معلول دلیل گیرند بطرف علت چون: الجسم مؤلف، و کل مؤلف له مؤلف فالجسم له مؤلف، پس مؤلف به فتح لام معلول است و به کسر لام علت است. (غیاث). و رجوع به برهان لمی در همین ترکیبات شود.
- برهان برمُلتقی؛ یکی از براهین ابطال جزء لایتجزا است و بیان آن چنین است که هرگاه سه جزء از آن اجزاء را فرض کنیم بنحوی که پهلو به پهلوی هم باشند و یکی یعنی جزء سوم بر ملتقای آن دو قرار گیرد دو شق و فرض پیش می آید: الف- آنکه جزء سوم که برملتقی است مماس دو جزء دیگر یعنی دو جزء پهلو به پهلو باشد. ب- آنکه جزء برملتقی مماس با دو جزء دیگر نشود. شق دوم خلاف فرض است زیرا فرض این است که جزء سوم برملتقی باشد و لازمهء برملتقی بودن مماس بودن با دو جزء دیگر است، و با فرض صحت شق اول تجزیه لازم می آید. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص104).
- برهان ترتّب؛ یکی از براهین ابطال تسلسل می باشد و بیان آن ازین قرار است: سلسلهء غیرمتناهی مفروض از علل و معلول برحسب اقتضای ترتب بایستی بنحوی باشد که هرگاه هر یک از آحاد آن سلسله منتفی گردد مراتب بعدی آن نیز خودبخود منتفی گردد زیرا هر مرتبه از مراتب بعد مترتب بر مرتبهء قبل است والا ترتیبی در کار نخواهد بود. این حکم در تمام مراتب سلسله جاری است بنابراین به حکم عقلی کلی میتوان گفت که تمام مراتب سلسله باید طوری باشد که هر مرتبه از مراتب قبل علت وجود مرتبهء بعد خود باشد و با انتفاء آن مراتب بعدی نیز منتفی شوند و بنابراین ناچار باید مبدئی باشد که با فرض انتفاء آن تمام سلسله منتفی شود و با فرض وجود سلسله (یعنی فرض این است که سلسله موجود است) آن مبدأ ناچار باید طوری باشد که قبل از آن مرتبه و یا واحدی غیر آن نباشد والا باز هم احتیاج به مرتبهء قبل خواهد داشت. و اگر فرض شود که چنین مبدئی اصو موجود نباشد زیرا وجود و عدم سلسله بنا بر آنچه مذکور شد بسته به آحاد مراتب قبل است، و بالاخره هرگاه منتهی به مبدئی که ازلی و ابدی و دائم الوجود باشد نگردد لازم می آید که هیچ یک از آحاد سلسله موجود نباشد و در نتیجه سلسله موجود نباشد و این خلاف فرض است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 1 ص150).
- برهان تُرْسی؛ دلیل ترسی. برهانی است برای اثبات تناهی ابعاد، و چون در این برهان دایره ای را به شکل تُرس (سپر) به شش قسمت متساوی تقسیم کنند لذا بدین نام مشهور شده است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- برهان تضایف؛ یکی از براهینی است که به منظور ابطال تسلسل اقامه شده است و بر اصل تقابل تضایف استوار است به این ترتیب: شکی نیست که تقابل میان علت و معلول تقابل تضایف می باشد، در این صورت اگر فرض شود که سلسلهء علل و معلول منتهی به مبدئی که علت محض باشد نگردند و هر یک از مراتب سلسله را که فرض کنیم معلول ماقبل و علت مابعد خود باشد از دو جهت مورد توجه و نظر قرار میگیرند: الف- نظر به مراتب سلسله در جهت مبدأ و ماقبل خود. ب- نظر به مراتب سلسله در جهت خلاف مبدأ یعنی مابعد خود. هر یک از مراتب سلسله را که از جهت استناد آن به ماقبل خود مورد لحاظ قرار دهیم درمی یابیم که معلول محض است در صورتی که به حکم تضایف محال است که معلول بدون علت باشد و ناچار باید منتهی به علت محض گردد که خود معلول نباشد. در جهت دیگر یعنی از جهت استناد به مابعد خود چون به اعتبار و جهتی علت است لذا ذاتاً معلول است و تضایف حقیقی برقرار میشود میان علة العلل و علت محض و معلول محض که معلول اخیر است. این برهان بطریق دیگر نیز بیان شده است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 1 ص149).
- برهان تطبیق؛ این برهان را فلاسفه برای اثبات تناهی ابعاد اقامه کرده اند و برای ابطال تسلسل نیز بکار برده شده است. ساده ترین روش و طریقهء آن ازین قرار است: دو رشتهء ممتد متوازی فرض میشود و قسمتی از یکی از آن دو رشتهء مفروض قطع و جدا میشود و بعد رشتهء مقطوع و ناقص منطبق بر رشتهء غیرمقطوع میشود (از طرفی که از رشتهء دیگر قسمتی قطع شده است) در این صورت مسلم است که رشته ای که قسمتی از آن قطع شده است بهمان اندازه که جدا شده است در طرف دیگر کوتاهتر از رشتهء دیگر است و آن دیگر بهمان اندازه بزرگتر است و نتوان گفت که با این فرض هم هر دو متساویند زیرا تساوی کامل با ناقص عقلاً محال است و بحکم آنکه زائد بر متناهی به اندازهء متناهی خود متناهی است در نتیجه لازم می آید که رشتهء کامل و ناقص هر دو متناهی باشند. فرض دیگر آنکه بعد از قطع قسمتی از یکی از دو رشتهء سؤال میشود که آیا رشتهء مقطوع مساوی با رشتهء غیرمقطوع است یا نه؟ اگر جواب مثبت باشد تساوی کامل و ناقص لازم می آید و اگر منفی باشد سؤال میشود چه اندازه بزرگتر است، ناچار جواب داده میشود که بمقدار مقطوع و در نتیجه بهمان اندازه بزرگتر است که از رشتهء دیگر قطع شده است و این امر خود مستلزم متناهی بودن است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص8).
- برهان تمانع؛ برهانی است که متکلمان جهت اثبات توحید اقامه کرده اند، باین بیان که هرگاه در جهان وجود دو خدا موجود باشد قهراً هر یک مانع کار دیگری است و هر یک خلاف نظر دیگری میخواهد قدرت نمایی کند و خلاف او را اراده کند و در نتیجه هر یک مانع کار دیگری میشود و لازم آید که هیچ کاری انجام نشود و نظام جهان وجود برهم خورد. این برهان را متکلمان از آیات قرآن «لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا» (21/22) گرفته اند. (فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء ج 1 ص 243).
- برهان جِهات؛ برهان جهات و تحدد یکی از براهینی است که جهت ابطال جزء لایتجزا اقامه شده است و خلاصهء بیان آن اینست که هر یک از اجزاء مفروض ناچار در حیّزی بوده و دارای اوضاعی خاص می باشد و بعبارت دیگر دارای جهات و حدود اوضاعی خواهد بود که عبارت از فوق و تحت و یمین و یسار و غیره باشد و ناچار هر یک از این جهات غیر از جهت دیگر است و این خود نوعی از تقسیم است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 1 ص103).
- برهان چرائی؛ دلیل «لم». (دانشنامهء علائی ص62 س 6). و رجوع به برهان لمی در همین ترکیبات شود.
- برهان حَیثیّات؛ یکی از براهین ابطال تسلسل است و بیان آن بدین ترتیب است که هر یک از سلسلهء علل و معلول را که در نظر قرار دهیم محصور بین دو حاصر است باین معنی که نسبت به ماقبل خود معلول و به مابعد خود علت است و محصور است بین مرتبهء قبل و بعد و در نتیجه متناهی است، پس هر مرتبه و واحدی را که از سلسله مورد لحاظ قرار دهیم همین حال را دارد یعنی محصور بین حاصرین است و چون «حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز» واحد است حکم یک مرتبه در تمام سلسله جاری است و در نتیجه تمام سلسله متناهی است و بعبارت دیگر مجموع آن سلسله از مراتبی تشکیل شده است که هر یک محصور بین حاصرین و متناهی اند و بنابراین مجموع سلسله هم که از امور متناهی تشکیل شده است متناهی است و هر مرتبه ای را که مورد توجه قرار دهیم دارای بدایت و نهایت است و متناهی است، پس مجموع هم متناهی است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 1 ص 150).
- برهان خاصّالخاص؛ این برهان را جهت اثبات وجود هیولی اقامه کرده اند بدین بیان که گویند مبدأ تمام موجودات یک موجود حقیقی است که واحد است و در آن شأنیت کثرت و تعدد نیست و از جملهء موجودات ممکنه که ناشی از وجود واحد بسیطند ممتدند، و چون به حکم تناسب و سنخیت میان علل و معلول باید معلوم مناسب با علت خود باشد و این مناسب میان ممتد و صور جسمیه مفقود است و میان آنها با ذات حق هم هیچ مناسبتی نیست زیرا بیان شد که ذات او منزه از کثرت است و همین طور مابین صورت و عقول این تناسب و مناسبت نیست پس ناچار باید معلولی باشد که مناسب با موجود حقیقی باشد و آن هیولی است که بسیط است و غیرمرکب و مناسب است که از مبدأ فیاض صادر شده و از جهت قبول امتدادش واسطه ای در صدور ممتد است. این برهان را کسانی که قائل به قِدَم هیولی هستند اقامه کرده اند. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص134).
- برهان خُلف؛ قیاس خلف. اثبات یک حکم از طریق اثبات دروغ بودن نقیض آن. رجوع به قیاس خلف در ردیف خود شود.
- برهان سُلَّمی؛ برهانی است که به آن ثابت می کنند در علم حکمت متناهی بودن ابعاد، و آنرا برهان سلمی از آن گویند که در آن شکلی می کشند بصورت سلّم برای اثبات مطلوب. تقریرش بر وجه اجمال آنکه اگر عدم تناهی ابعاد متحقق باشد البته ممکن بود که برآریم از یک مبدأ و خط مانند دو ساق مثلث و هر قدر که آن خطها را بکشیم بعد فیمابین متزاید گردد... و بهمین ترتیب ثابت میگردد که آن بعد غیرمتناهی میان دو حاصر محصور است و این منافی عدم تناهی است زیرا که محصوریت تناهی را میخواهد پس چگونه عدم تناهی انفراج با وصف محصوریت متصور باشد، پس عدم تناهی ابعاد باطل میشود. (از غیاث اللغات). و رجوع به همین مأخذ شود.
- برهان صَدیقَین؛ یکی از براهین اثبات صانع و ذات واجب و توحید خدای عالم است. این برهان طریقه و روش انبیاء و اولیاء است که از وجود اثبات وجود کرده اند و ساده ترین بیان آن اینست: الف- وجود امر واحد عینی حقیقت بسیط است که اختلاف میان افراد آن به کمال و نقص و غنی و فقر است. ب- وجود متأصل در خارج بوده و ذومراتب است به اشدیت و اضعفیت و شدت و ضعف و مرتبت کمال و غایت شدت آن که اکمل و اتمّ از آن نیست و متعلق به آن می باشد، مرتبت فوق التمام مرتبتی است که از لحاظ شدت و قوت و مدت و عدت نامتناهی است. ج- وجود تمام و تام قبل از وجود ناقص، و غنی قبل از فقر، و وجود قبل از عدم و فعل قبل از قوت است. د- مرتبت کمال و تمام هر شی ء عبارت از همان شی ء است با چیزی زیادتر و در حقیقت وجود کامل حاوی تمام مراتب مادون خود است که موجودات ناقصه باشند با امری زیادتر که کمال اوست و در نتیجه مرتبت کمال و تمام هر چیزی محتاج به مراتب ناقصه و مادون خود نیست. ه- موجودات بر دو قسمند، یا ناقصند و محتاج به مرتبت کمال خود و یا کاملند و مستغنی از مراتب ناقصهء مادون خود زیرا واجد تمام مراتب است با امری زیادتر که کمال اوست و آن واجب الوجود است و مراتب ناقصهء دیگر ممکناتند و بالجمله وجود یا تام الحقیقه و واجب الهویه است و یا ناقص و محتاج است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص3). و رجوع به همین مأخذ شود.
- برهان فصل و وصل؛ یکی از براهین اثبات وجود هیولی است و بیان آن مبنی بر مقدماتی چند است: الف- هیچ امری مقابل خود را قبول نمی کند یعنی هیچ امری با مقابل خود جمع نمیشود و بنابراین اتصال که مقابل انفصال است قبول انفصال نخواهد کرد زیرا انفصال اگر وجودی باشد ضد اتصال است و اگر عدمی باشد مقابل اتصال است از باب تقابل عدم و ملکه و در هر حال با اتصال جمع نمیشود. ب- قابل هر چیزی بعد از قبول آن هم باید مانند قبل از قبول موجود باشد و حال آنکه جسم متصل که دارای حالت اتصالی است بعد از انفصال ماندن قبل از انفصال نیست و بعبارت دیگر مانند حالت قبل از قبول نیست زیرا قبل از عُروض انفصال متصل بوده و اکنون منفصل شده است. ج- بالحسّ و الوجدان یک موجود متصل واحد را دونیم می کنیم و از آن دو امر متصل بوجود می آید و نمیتوانیم بگوئیم که امر متصل واحد معدوم شده است و دو امر دیگری بوجود آمده است که مربوط بدان متصل واحد قبلی نیست زیرا همان بوده است که اکنون دونیم شده است و بحکم مقدمهء اول آنچه قبول انفصال کرده است هیئت اتصالیه باشد و نمیتواند هیئت اتصالیه قابل انفصال باشد زیرا بعینه با مقبول خود که انفصال نیست موجود نیست و حال آنکه به حکم مقدمهء دوم قابل باید با مقبول خود جمع شود در حال که اتصال زائل شده است و اکنون دو جسم شده است و در عین حال دو جسم که پدیدآمده است از همان یک جسم واحد قبلی است نه آنکه جسمی معدوم شده و دو جسم دیگر پدید آمده است پس در نتیجه آنچه موجب این همانی است یعنی انتساب دو جسم پدیدآمده به یک جسم قبلی است امری باید باشد که از جسم واحد قبلی در دو جسم پدیدآمدهء بعدی موجود باشد و با اتصال و انفصال هر دو موجود باشد، این امر مسلم صورت جسمیه نیست زیرا صورت جسمیه به حکم مقدمهء دوم قابل انفصال نیست و صورت اتصالیهء جسمیه از بین رفته است و دو صورت جسمیهء دیگر پدید آمده است و بنابراین آن امر باقی را در هر دو حال هیولی می نامیم که با متصل متصل و با منفصل منفصل است و در هر حال باقی است و قابل کون و فساد و اتصال و انفصال و سایر تحولات و تکونات است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار).
- برهان قوّت و فعل؛ برهانی است برای اثبات وجود هیولی، بدین طریق که گویند جسم از آن جهت که جسم است و موجود است و دارای حالت و وجود اتصالی است و دارای صورت نوعیه است که فعلیت آن بدان می باشد و او دارای استعداد قبول فصل و وصل و کون و فساد و حالات طاریهء دیگر است از حالاتی که بالفعل برای او مفقود می باشند و در شرایط خاص زمانی و مکانی و معدّات دیگر بطور متعاقب متوارد بر جسم میشوند و بنابراین هر جسمی را دو جهت است یکی جهت موجود و وضع فعلی آن و دیگر جهات دیگری که متورد بر آن میشوند که جهت قوت و استعداد آن باشد یکی جنبهء وجوب بالفعل و دیگر جنبهء امکان، و شی ء از آن جهت که بالقوه است بالفعل نمی باشد زیرا مرجع قوت به امر عدمی است و مرجع فعلیت به امر وجودی است پس آنچه جنبهء قوت آنست هیولی است و آنچه فعلیت آنست صورت است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص130).
- برهان لِمّی؛ برهانی است که حد اوسط در آن علت حکم بود در ذهن و نفس الامر چنانکه گویند هذا متعفن الاخلاط و کل متعفن الاخلاط فهو محموم فهذا محموم، پس حد اوسط که متعفن الاخلاط است علت است برای حکم محموم بر هذا در ذهن و نفس الامر. و آنرا برهان لمی از آن گویند که دلالت می کند بر لم و علت حکم در نفس الامر. (غیاث). و رجوع به برهان اِنّی در همین ترکیبات شود.
- برهان مرکَّب؛ برهانی است که از دو یا چند قیاس ترکیب یافته مفیدِ یک نتیجهء نهایی باشد و خود منحل به چند برهان بسیط شود، چنانکه دیده میشود که نتیجهء برهانی مقدمهء قیاس دیگر قرار گرفته و همین طور تا بالاخره منتج به یک نتیجهء نهائی شود و گاه در مقام اثبات مطلوب متوسل به برهان و جدل و خط بشوند و گاه قیاسی ترتیب دهند که مقدمات آن مخلوط از یقینیات و مشهورات و فطریات و وهمیات است. (از فرهنگ علوم عقلی از تفسیر مابعدالطبیعهء ابن رشد ص685).
- برهان مُسامَته؛ یکی از براهین اثبات تناهی ابعداد است باین بیان که از مرکز کره یک خط متناهی خارج میشود و موازی با آن خط دیگر غیرمتناهی از خارج کره رسم میشود و کره حرکت می کند بطوری که خط خارج از مرکز مسامت با خط غیرمتناهی خارج از خارج کره قرار گیرد ناچار باید در خط غیرمتناهی نقطه ای باشد که اولین نقطهء مسامته باشد و وجود چنین نقطه ای با فرض غیرمتناهی بودن خط خارج از خارج مرکز کره محال است زیرا هر نقطه ای که در خط غیرمتناهی فرض شود که اولین نقطهء مسامته باشد مافوق آن نقطهء دیگری هست که ممکن است آن اولین نقطهء مسامته باشد و خط خارج از خارج کره در آن نقطه مسامت شده باشد قبل از مسامت شدن آن با نقطهء زیرین و با فرض غیرمتناهی بودن هر نقطه ای که فرض کنیم فوق آن نقطه ایست که ممکن است اولین مسامته باشد و فوق آن نیز، و در نتیجه نمیتوان اولین نقطهء مسامته را تعیین کرد و لازم می آید که مسامته حاصل نشود. (از فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص7).
- برهان مُقابله؛ این برهان برای ابطال وجود جزء بکار برده میشود بدین طریق که فرض می کنیم مقدار زیادی از اجزاء لایتجزا صفحه ای را تشکیل دهند که دارای عمق نباشد (بنابر فرض) و بعد نوری بدان بتابد، قطعاً طرفی که مقابل نور است و نور بدان میتابد غیر از طرف دیگر است و این خود انقسام است. (فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج 2 ص 104).
- برهان وسط و طرف؛ این برهان را گاه برای ابطال جزء اقامه کرده اند و گاه بمنظور اثبات تناهی سلسلهء علل و معلول بکار برده اند و در هر یک از دو مورد بیان و طریقهء آن با مورد دیگر متفاوت است. طریقهء بیان آن بمنظور ابطال وجود جزء لایتجزا چنین است که سه جزء از اجزای لایتجزای مفروض را پهلوی هم می گذاریم، در این صورت دو شق و فرض پیش می آید: الف- جزء وسط حاجب از تماس و برخورد با دو جزء از دو طرف باشد. ب- جزء وسط حاجب و مانع از تماس و برخورد دو طرف نباشد. فرض دوم مستلزم تداخل است و معنای تداخل این است که چند جزء یا جسم در یک جزء داخل شوند بطوری که به حجم جزء یا جسم اول یعنی متداخل فیه هیچ افزوده نگردد. این امر محال است زیرا با این فرض تمام اجسام در یک جزء قرار گیرند و شق اول که فرض حاجب و مانع بودن جزء وسط از تماس است موجب تقسیم و بلکه خود تقسیم است زیرا لازمه اش این است که جزء وسط یک طرفش مماس با یکی از دو جزء در دو طرف باشد و طرف دیگرش با جزء دیگر و این خود تقسیم است. اما طریقهء آن برای ابطال تسلسل چنین است که گویند: هرگاه سلسلهء علل و معلول غیرمتناهی باشند لازم می آید اوساطی باشد بدون اطراف زیرا هر یک از آحاد و مراتب سلسله وسط است میان سابق و لاحق از آن جهت که معلول سابق و علت لاحق است بطور بی نهایت مفروض و هر یک از آنها که بدین سانند یعنی از جهتی علت و از جهت دیگر معلول باشند و در نتیجه لازم می آید که همه اوساط باشند در صورتی که هر وسطی را طرفی است و وجود وسط بدون طرف محال است پس ناچار باید طرفی باشد که خود از جهتی دیگر وسط نباشد یعنی علتی باشد که خود معلول از چیزی دیگر نباشد و طرف همهء اوساط باشد زیرا وسط مضاف طرف است و متضایفان باید متکافئان باشند و محال است وجود وسطی بدون طرف و طرفی بدون وسط. (فرهنگ علوم عقلی از شفا ج 2 ص567 و اسفار ج 2 ص 104).
برهان.
[بُ] (اِخ) چهارمین تن از عمادشاهیان در برار که از حدود 968 تا 976 ه . ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام).
برهان.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد. سکنهء آن 365 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
برهان آوردن.
[بُ وَ دَ] (مص مرکب)استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامهء دلیل کردن :
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش.سعدی.
همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی).
برهان الاسلام.
[بُ نُلْ اِ] (ع اِ مرکب)دلیل اسلام. حجت اسلام. و آنرا لقب اشخاص قرار میدهند بزرگداشت را.
برهان الاسلام.
[بُ نُلْ اِ] (اِخ) لقب عمر بن مسعودبن احمدبن عبدالعزیزبن مازه، از ائمهء بزرگ ماوراءالنهر. رجوع به عمر (ابن مسعود...) شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (ع اِ مرکب)برهان دین. دلیل دین. حجت دین. و آنرا لقب اشخاص قرار میدهند.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) (سید... ترمذی) یکی از مشایخ متصوفه، و محمد بن حسن بهاءالدین ولد پدر محمد جلال الدین صاحب مثنوی از مریدان او بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب ابراهیم بن احمد رقی حنبلی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ابراهیم (ابن احمد...) شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب ابراهیم بن محمد مالکی قیسی، از نحویان بزرگ. رجوع به قیسی (ابراهیم...) شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب ابوسعیدبن فخرالدین کوفی، از علمای بزرگ خراسان. رجوع به ابوسعید (ابن فخرالدین...) شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب ابوالصفابن ابی الوفاء شافعی. رجوع به ابوالصفا شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب ابوعلی حسن نیکبخت است. رجوع به حسن نیکبخت شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب خواجه ابونصر فتح الله، وزیر و قاضی معروف فارس در عهد امیر مبارزالدین محمد است. وی ظاهراً در حق خواجه حافظ عنایت و توجه تمام داشته است و حافظ او را در بعضی غزلهای خود به نیکی یاد کرده و او را «برهان دین و دولت» و «آصف جم اقتدار» خوانده است. وی در اوایل سلطنت شاه شجاع معزول گشت و بسال 780 ه . ق. درگذشت. (دایرة المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ج1 شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب احمدبن عبدالله سیواسی. رجوع به احمد (ابن عبدالله...) شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب احمد ارزنجانی. رجوع به احمد ارزنجانی شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب خواجه عبدالحمید کرمانی، وزیر سلطان ابوسعید. وی در علم حساب و استیفاء سرآمد وزرای عراق عرب بود و سلطان ابوسعید در اواخر عمر خود او را منصب وزارت داد. رجوع به دستورالوزراء خواندمیر ص 377 شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب عبدالعزیز حسام الدین عمر، از رؤسا و بزرگان خاندان آل برهان در ماوراءالنهر. محمد بن زُفَربن عمر تاریخ بخارای نرشخی را در سال 574 ه . ق. بنام او تهذیب و تلخیص نموده است. برهان الدین مانند برادرش لقب «صدر جهان» داشت. (از دایرة المعارف فارسی). و رجوع به آل برهان شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب عبدالعزیزبن مازه، نخستین کس از آل برهان که به ریاست و دانشمندی اشتهار یافت. رجوع به آل برهان شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب علی بن ابی بکربن محمد بن عبدالجلیل مرغینانی، از فقهای قرن ششم هجری. رجوع به علی مرغینانی شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب محمد بن احمد، از رؤسا و صدور معروف خاندان آل برهان در ماوراءالنهر، پسر تاج الاسلام و ملقب به صدر جهان. در بخارا علاوه بر ریاست مذهبی، حکومت و ریاست ظاهری نیز با او بود و حشمت و نفوذ تمام داشت. بسال 614 ه . ق. که سلطان محمد خوارزمشاه عازم جنگ با خلیفهء بغداد شد، او را با پسرانش از بخارا به خوارزم برد تا در غیبت او فتنه ای در ماوراءالنهر برنینگیزند و آنها در خوارزم بودند تا وقتی تَرکان خاتون مادر خوارزمشاه بسال 616 ه . ق. از بیم مغول از خوارزم فرار کرد، و او و پسرانش را با سایر ملوک و امرایی که بر درگاه خوارزمشاه بودند مقتول کرد. (از دایرة المعارف فارسی).
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) لقب نصربن ابی الفرج حصری محدث است. رجوع به نصر (ابن...) شود.
برهان الدین.
[بُ نُدْ دی] (اِخ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج. سکنهء آن 181 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
برهان امیرالمؤمنین.
[بُ نِ اَ رُلْ مُءْ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دلیل امیرالمؤمنین. حجت خلیفه. || (اِخ) لقبی است که قائم خلیفه به الب ارسلان دومین پادشاه سلجوقی داد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || لقب سنجربن ملکشاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
برهان اول.
[بُ نِ اَوْ وَ] (اِخ) دومین تن از نظامشاهیان در احمدنگر، که از سال 914 تا 961 ه . ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام).
برهانپور.
[بُ هامْ] (اِخ) شهری در هندوستان، کنار ساحل شمالی رود تاپتی. جمعیت آن 70066 تن است و پارچه های زری و گلدوزی آن مشهور است. این شهر را ناصرخان فاروقی در حدود سال 801 ه . ق. بنا نهاد. از ابنیهء جالب آن مقبرهء مبارکشاه فاروقی و مسجد جامع است. (از دایرة المعارف فارسی):
هزار حیف که عرفی و نوعی و سنجر
نیند جمع به دارالعیار برهان پور.صائب.
برهان ثانی.
[بُ نِ ثا] (اِخ) هفتمین تن از نظامشاهیان در احمدنگر، که از سال 999 تا 1003 ه . ق. حکومت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام).
برهانج.
[بَ نَ] (اِ) خشتک که زیر بغل پیراهن و زره میدوزند. (از مجمع الفرس). پارچهء مثلثی از جامه که چاپق گویند. (ناظم الاطباء).
برهانراج.
[بُ] (اِ مرکب) کلام الزام آور. (ناظم الاطباء). به معنی کلام و سخن محقق. رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ورق 211 شود.
برهان زائی.
[بُ] (اِخ) طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی یا ناحیهء بمپور که مرکب از 200 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص99).
برهان کردن.
[بُ کَ دَ] (مص مرکب)استدلال. برهان آوردن. اقامهء دلیل کردن. اقامهء بیّنه کردن :
گر این صورتِ کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی.فردوسی.
وندر کتاب بر سخن منطقی
چون آفتاب روشن برهان کنم.ناصرخسرو.
برهانی.
[بُ] (ص نسبی) منسوب به برهان. مدلَّل. مبرهن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
حجتی بپْذیر برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جزین جزوی گوا.
ناصرخسرو.
- دلیل برهانی؛ دلیل الزام آور. (ناظم الاطباء). رجوع به دلیل شود.
برهانی.
[بُ] (اِخ) امیرالشعراء عبدالملک برهانی نیشابوری. از شاعران اوایل عهد سلجوقی و معاصر و مورد علاقهء الب ارسلان و پدر معزی شاعر معروف است. وی در آغاز دولت ملکشاه (جلوس 465 ه . ق.) در قزوین درگذشت. تخلص برهانی ظاهراً از لقب الب ارسلان (برهان امیرالمؤمنین) مأخوذ است. اشعاری از او در تذکره ها و کتب ادبی ثبت است. (از فرهنگ فارسی معین).
برهانیان.
[بُ] (اِخ) آل برهان. خاندانی بزرگ از بخارا معاصر سلاجقه و خوارزمشاهیان. رجوع به آل برهان شود:
وارث صاحب شریعت صاحب درس و سبق
خسرو برهانیان صاحبقران روزگار.سوزنی.
بره انار.
[بَ رَ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 300 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. ساکنان این ده از طایفهء گرمی هستند و در سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بره بره.
[بُرْ رَ / رِ بُرْ رَ/ رِ] (ص مرکب)دارای شیارهای موازی. ناصاف و ناهموار. شکاف دار. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بره بره شدن؛ دارای شیارهای موازی گشتن چنانکه در جاده های خاکی، ابر و شیر و امثال آن. به قطعاتی از هم جدا شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
بره بند.
[بَرْ رَ / رِ بَ] (نف مرکب) آن که یا آنچه بره را بندد. || کسی که گوسفند و قوچ جنگلی را در آخور بندد و او را پروار کند. (فرهنگ فارسی معین). پرواربند. || تجربه کار و ماهر. (غیاث) (آنندراج). کارآزموده. حاذق. باوقوف. (ناظم الاطباء). زبردست. ماهر. (فرهنگ فارسی معین) :
عمریست که در کمند عشقیم
قربانی بره بند عشقیم.
حسن هروی (از آنندراج).
چو گرگت دراند گزند سخن
نباشی اگر بره بند سخن.
ظهوری (از آنندراج).
|| قومی است که قوچ جنگی پرورند و بجنگانند و به بهای گران فروشند و مدار آن جماعت بر بیع و شرای قوچ است. (از غیاث) (از آنندراج). || (اِ مرکب) ریسمان پای خیمه. (آنندراج) :
لقمه اش گوسفند پروار است
چه عجب بره بند این کار است.
میریحیی کاشی (از آنندراج).
از بس که خورده خون دلم را بجای شیر
آهوی چشم او بهمین بره بند شد.
داراب بیگ جویا (از آنندراج).
بره بندی.
[بَرْ رَ / رِ بَ] (حامص مرکب)شغل و عمل بره بند :
بسی سال طبل لوندی زدی
صلا از پی بره بندی زدی.
؟ (از آنندراج ذیل بره بند).
و رجوع به بره بند شود.
بره جیلا.
[بَ رَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوه دشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 240 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. اهالی این ده از طایفهء گومه میباشند و در سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
برهختن.
[بَ هِ تَ] (مص) برهیختن. پرهیختن. فرهختن. ادب کردن. (برهان). تربیت کردن و نیک آموختن. (ناظم الاطباء). رجوع به پرهیختن شود. || برکشیدن. (برهان). برآهیختن. || برآوردن. (برهان). || زخم کردن. (ناظم الاطباء).
برهخته.
[بَ هِ تَ / تِ] (ن مف) ادب کرده. (برهان). فرهخته. مؤدب. و رجوع به برهختن شود.
بره خیره.
[بَ رَ خَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 300 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. ساکنان این ده از طایفهء گومه می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بره ده.
[بَرْ رَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنهء آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
برهرهة.
[بَ رَ رَ هَ] (ع ص، اِ) زن سپید جوان نازک، و زن باگوشت لرزان اندام. (منتهی الارب). زنی که از نازکی و تری می لرزد. (دهار). زن پرگوشت که از تازگی لرزان باشد، و گویند زن سپید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
بره سیله.
[بَ رَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اسلام آباد غرب. سکنهء آن 100 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات دیم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
برهفانج.
[ ] (اِ) برسفانج. رجوع به برسفانج و فرهنگ دزی ج 1 شود.
بره فراخ.
[بَ رَ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند. سکنهء آن 304 تن. آب آن از رودخانهء تویسرکان و قنات و محصول آن غلات و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بره کش.
[بَرْ رَ کُ] (اِخ) دهی از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنهء آن 250 تن. آب آن از قنات و محصول آن حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بره کشان.
[بَرْ رَ / رِ کُ] (اِمص مرکب)بره کشی. رجوع به بره کشی شود.
بره کشی.
[بَرْ رَ / رِ کُ] (حامص مرکب)بره کشتن. عمل بره کشتن.
- بره کشی داشتن؛ در گرمی و رواج بودن بازار کالایی. استفادهء زیاد از میزان کردن. (از فرهنگ عوام).
- بره کشی (بره کشان) فلان دسته است؛ زمان استفاده های مالی آنان و زمان خوش گذرانی آنهاست. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
بره کلک.
[بَ رَ کَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 180 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفهء گرمه می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
برهل.
[بَ هَ] (اِ) نام میوه ای. (ناظم الاطباء).
برهلیا.
[بَ هِلْ] (معرب، اِ) به یونانی رستنیی باشد که آنرا رازیانه گویند و معرب آن رازیانج است. (از برهان). رازیانه. (الفاظ الادویه). بذرالرازیانج. (اختیارات بدیعی). تخم رازیانه. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به رازیانه شود.
برهم.
[بَ هَ] (حرف اضافه + ضمیر مبهم)با هم. (آنندراج). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یکی بالای دیگری. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بگفت این و زآن [ از جام نبید ] هفت برهم بخورد
وز آن می پرستان برآورد گرد.فردوسی.
- برهم آمدن؛ بروی یکدیگر آمدن. بر یکدیگر قرار گرفتن: اغتماض؛ برهم آمدن چشم.
- برهم افتادن؛ بر روی هم قرار گرفتن :
خوشا عشرت که خاطر در هم افتد
غم و اندوه در دل برهم افتد.ظهوری.
- || با یکدیگر گلاویز شدن. جنگ تن به تن کردن : آنجا که تنگ بود زحمتی عظیم و جنگی برپای شد و برهم افتادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص467).
- برهم اوفتادن؛ مجعد شدن. روی هم افتادن و نامنظم شدن :
مویت رها مکن که چنین برهم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- برهم بستن سخن؛ سر هم کردن سخن. بافتن سخن. سخن دروغ بافتن : [ سجاع بنت حارث ] سخنها برهم بستی که از آسمان آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- برهم چیدن؛ بروی هم آوردن. روی هم چیدن و جمع کردن :
ز بس داغ تو برهم چیده ام در سینهء سوزان
چراغ اهل دل روشن شد از کاشانه ام امشب.
علی قلی بیگ (از آنندراج).
- برهم دریدن؛ از هم جدا ساختن. پراکنده کردن :
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ و سر بُد که شد ناپدید.فردوسی.
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید.فردوسی.
- برهم شکستن؛ خرد شدن. تکه تکه گشتن :
کمانها همه پاک برهم شکست
سوی نیزه بردند و شمشیر دست.فردوسی.
- || شکست دادن. از هم پراکنده ساختن:
بسا رزمگاها که آن پیل مست
به حملهء سپه پاک برهم شکست.فردوسی.
- برهم کردن؛ در شاهد ذیل از تذکرة الاولیاء عطار این ترکیب آمده است و علی الظاهر پهلوی هم قرار دادن و درآمیختن و با هم متحد ساختن معنی میدهد : بایزید گفت [ به سگ ] تو پلیدظاهر و من پلیدباطن بیا تا هر دو برهم کنیم تا بسبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سر برکند.
- برهم گذاشتن؛ بروی هم قرار دادن.
|| (ص مرکب) مجتمع. (آنندراج). فراهم آمده و مجتمع. (ناظم الاطباء).
- برهم اندام؛ اندام بهم درآمده و درهم پیچیده و برهم نشسته و مجتمع: فُواق؛ مرد بلندقامت مضطرب و برهم اندام. (منتهی الارب).
|| پریشان و آشفته. (آنندراج). درهم. شوریده. پریشان. مضطرب. مشوش. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) آشفتگی. (آنندراج). پریشانی. (ناظم الاطباء).
- برهمی معامله؛ بند شدن کار و بی رونقی آن. (آنندراج).
|| برِ هم (به اضافه)؛ کنار هم. تنگاتنگ : دبیران و مستوفیان آمده بودند و سخت بر هم نشسته بر این دست و بر آن دست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص3 15).
برهم.
[بَ هَ] (ع اِ) مصحف مرهم. ج، بَراهم. (از دزی ج 1). رجوع به مرهم شود.
برهما.
[بْرَ / بَ رَ] (اِخ)(1) در سنسکریت به معنی ذات واجب الوجود، و قادر مطلق. خدای بزرگ هندوان باستان. او مظهر آفریدگار جهان و خدایان و قادر مطلق است. وی با ویشنو (محافظ) و شیوا (مخرب) تثلیثی را تشکیل میدهد. (حاشیهء معین بر برهان قاطع از ملل و نحل، رشید یاسمی). برهما را بصورت انسانی مجسم می کنند که دارای چهار سر و چهار دست است و در دستهای خود یک کوزه، یک تسبیح، یک قاشق مقدس و نسخه ای از ودا را نگاه داشته است. وی مصنف وداها و قانونگذار هند است و پرستش او قدیمترین آیین پرستش در این کشور می باشد. (دایرة المعارف فارسی).
.(سانسکریت)
(1) - Brahma
برهماپوترا.
[بْرَ / بَ رَ] (اِخ)(1) شطی در آسیا، که از تبت خارج میشود و با آبهای گنگ در مصبی در ساحل خلیج بنگاله مخلوط گردد. طول آن 2900 کیلومتر است. (فرهنگ فارسی معین).
.(املای انگلیسی)
(1) - Brahmaputra
برهمایی.
[بْرَ / بَ رَ] (ص نسبی) منسوب به برهما. پیرو فرقهء برهمائی. رجوع به برهما و برهمایی (اِخ) شود.
برهمایی.
[بْرَ / بَ رَ] (اِخ) (آئین...) دین قدیم هندوان. پیروان این فرقه به سه خدا یا رب النوع معتقدند: 1- برهما، خدای بزرگ. 2- ویشنو (محافظ)، آمر کاینات. 3- شیوا (مخرب)، خراب کنندهء موجودات. پیروان این دین قریب 220میلیون تن است و شهر مقدس آنان «بنارس» می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
برهمپتر.
[بَ رَ مَ پُ تَ] (از سانسکریت، اِ مرکب) پسر برهما. || (اِخ) نام رود بزرگی که در نزدیکی دکا به رود گنگ ملحق میشود. (ناظم الاطباء).
برهم خوردگی.
[بَ هَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](حامص مرکب) پریشانی. درهمی. (فرهنگ فارسی معین). || فساد و فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء). || اضطراب. تشویش. (فرهنگ فارسی معین).
برهم خوردن.
[بَ هَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) پریشان شدن. درهم شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن.
صائب.
باطن آسوده از یک حرف برهم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
میرزا بیدل (از آنندراج).
تَقفقُف؛ برهم خوردن دندان. (از منتهی الارب). || منفسخ شدن. سر نگرفتن. بهم خوردن: معامله شان برهم خورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || به آخر رسیدن: تعزیه برهم خورد؛ یعنی بپایان رسید و مردمش متفرق شدند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مضطرب گشتن. || برپا شدن فساد و فتنه. (فرهنگ فارسی معین).
برهم درهم.
[بَ هَ دَ هَ] (ص مرکب)پریشان. آشفته. زیروزبر. (آنندراج). مضطرب. مشوش. زیر و بالا. سرنگون. (ناظم الاطباء). درهم برهم.
برهم دوختن.
[بَ هَ تَ] (مص مرکب)بهم دوختن. بهم وصل کردن. درزهای چیزی را بستن: قَلف؛ برهم دوختن از برگ خرما و به قیر گرفتن تخته های کشتی و درزهای آنرا. تَقلیف؛ برهم دوختن تخته های کشتی و به قیر اندودن درزهای آنرا. (از منتهی الارب). و رجوع به دوختن شود.
برهمدوزی.
[بَ هَ] (حامص مرکب)بهم دوزی. درزبندی: قِلافة؛ برهمدوزی تخته های کشتی و قیراندودگی درزهای آن. (از منتهی الارب). رجوع به دوختن شود.
- برهم دوزی کردن؛ بستن درزها مانند درز تخته های کشتی. (ناظم الاطباء).
برهم زدگی.
[بَ هَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) عمل برهم زدن: سَطَع؛ دست برهم زدگی. (منتهی الارب). || اغتشاش. پریشانی. آشفتگی. غوغا. فساد. فتنه. آشوب. اضطراب. (ناظم الاطباء).
برهم زدن.
[بَ هَ زَ دَ] (مص مرکب) یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.نظامی.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.مولوی.
اِلتطام، تَلاطم؛ برهم زدن موج. سَلقَمة؛ برهم زدن دندان. (از منتهی الارب).
- پلک برهم زدن؛ چشم برهم زدن :
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
؟ (از لغت فرس اسدی).
- چشم برهم زدن؛ کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت :
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم.فردوسی.
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت.سعدی.
- دیده برهم زدن؛ چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است :
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست.
سعدی.
- مژه برهم نزدن؛ دیده برهم ننهادن :
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم.سعدی.
- || کنایه از تکان نخوردن. فرار نکردن. در یک جا قرار گرفتن :
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم.
سعدی.
|| زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن. (آنندراج). سرنگون کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء). از بین بردن :
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم.فردوسی.
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.فردوسی.
برخیز و بیا به خانهء خویش
برهم مزن آشیانهء خویش.نظامی.
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.مولوی.
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم.مولوی.
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم.مولوی.
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو مویی.
سعدی.
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی، خودی؟سعدی.
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی.سعدی.
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم.
سعدی.
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
محتشم کاشی (از آنندراج).
برهم زدیم دفتر رنگِ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
- کاسه و کوزهء کسی را برهم زدن؛ زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی.
|| نقض کردن :
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست.
صائب.
|| باز کردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره. (ناظم الاطباء). || میان دو تن ایجاد اختلاف کردن. (فرهنگ فارسی معین). || مخلوط کردن. || مداخله کردن و منع کردن. || پایمال کردن. (ناظم الاطباء).
برهمزن.
[بَ هَ زَ] (نف مرکب) برهم زن. برهم زننده. متفرق کننده. پریشان کننده :
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود بچشم و ابرو برهمزن سپاهی.
سعدی.
آن که برهمزن جمعیت ما شد یارب
تو پریشانتر از آن زلف پریشانش کن.؟
برهم شدن.
[بَ هَ شُ دَ] (مص مرکب)پریشان شدن. || افزوده شدن. || تلف گشتن. (ناظم الاطباء).
برهمکار.
[بَ هَ] (ص مرکب) تباه کنندهء کار. (آنندراج) :
عشق بازان را طرف بسیار پیدا میشود
کار اگر عشق است برهمکار پیدا میشود.
میرزا صائب (از آنندراج).
صاحب آنندراج در مورد بیت فوق گوید برخی آنرا پُرهمکار دانند که درین صورت به معنی بسیارحریف و هم پیشه باشد.
برهمن.
[بَ رَ مَ / بَ هَ مَ] (ص، اِ)(1) در سانسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی، یکی از سه طبقهء مردم در آیین برهمایی. (حاشیهء معین بر برهان قاطع). بت پرست و زناربند، و حکما و دانشمندان و پیر و مرشد بت پرستان و هندوان و آتش پرستان. و اصیل و نجیب هنود را نیز برهمن گویند. (از برهان). عالم کافران. (دهار). قومی است از علمای هنود. (غیاث). بت پرست و زناربند، و اصل آنست که بیشتر بر علمای هنود اطلاق کنند چه برهمنه بعقیدهء ایشان فرشته ای بسیار بزرگ است و او را تمجید و نیایش کنند، و انجب هنود را برهمن گویند. و بعضی گفته اند چون نام زردشت براهام بوده و بیاس حکیم از هندوستان به امتحان وی به ایران آمده و بعد از ملاقات و مقالات ره سپر کیش و آیین او گردیده به هندوستان بازگشت، طریقت او را به هندیان بیاموخت، آن طایفه را برهمن لقب شد و براهمة به قانون عرب جمع آن گشت. (از آنندراج). پیشوای روحانی آیین برهمایی، و آنان یکی از سه طبقهء مردم را در آیین برهمایی تشکیل میدهند. (فرهنگ فارسی معین). براهمه طبقهء اعلی در آیین هندو و در نظام طبقاتی هند می باشند و وظیفهء اصلی برهمن مطالعه و تعلیم وداها و اجرای مراسم دینی است. منشأ برآمدن براهمه روشن نیست و از قدیمترین زمانی که از آن خبر داریم برهمنها در هند قدرت داشته اند. برهمن حق پرداختن به کارهایی که هدف آنها بدست آوردن مال است ندارد، و مالک چیزی نتواند بود. زندگی برهمن به چهار مرحله تقسیم میشود و در مرحلهء چهارم بطور کلی از این دنیا و علایق آن منقطع میشود و همّ خود را وقف کارهای نیک و تفکر در امور الهی می کند. (دایرة المعارف فارسی). و رجوع به دایرة المعارف اسلام ذیل براهمه شود: دانشمندان ایشان [ مردم سلابور هند ]برهمن اند. (حدود العالم). جای زاهدان است [ قندهار ] و برهمنانند. (حدود العالم). همانان [ از هندوستان ] جای زاهدان هند است و برهمنانند. (حدود العالم).
ور ایدون که از تو بدشمن رسد
همه بت بدست برهمن رسد.فردوسی.
برهمن فراوان بود نزد رای
که این بازی آرد بدانش بجای.فردوسی.
چو آمد ز ایران بنزدیک رای
برهمن به شادی ورا رهنمای.فردوسی.
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد از آن روی لشکر براه.فردوسی.
سکندر چو روی برهمن بدید
وز آنگونه آواز ایشان شنید.فردوسی.
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز بدی نتابد سر.فرخی.
سخاوت پرستندهء دست اوست
بت است او همانا و آن برهمن.فرخی.
تا می پرستی پیشهء موبد است
تا بت پرستی پیشهء برهمن.فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
ای برهمن آن عذار چون لاله پرست
رخسار نگار چارده ساله پرست
گر چشم خدای بین نداری باری
خورشیدپرست شو نه گوساله پرست.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
برهمنان را با دیگر مردم جنگی نکشتند. (تاریخ بیهقی ص544).
بت نشسته در میان پیرهنْت
تو همی لعنت کنی بر برهمن.ناصرخسرو.
چون مرده مر ترا نگوارد بگو که چون
مرده به هند برهمنان را غذا شده ست؟
ناصرخسرو.
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بنده چون چندال دون از بهر دین شد برهمن.
ناصرخسرو.
رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مثل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله و دمنه).
چه عجب کآمده ست ذوالقرنین
به سلام برهمنی در غار.خاقانی.
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی؟
خاقانی.
چندی نفس به صفهء اهل صفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم.خاقانی.
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن.سعدی.
بنرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من.سعدی.
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی...سعدی.
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند.سعدی.
چون برهمن بدید رخ خوبت ای صنم
زنار را گسست و لگد زد بروی لات.
امیرخسرو.
ز ترک برهمن زنهارگویان
ز کفر رفته استغفارگویان.نوعی خبوشانی.
- برهمن دین؛ آنکه بر دین برهمن بود :
زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبیدآیین، نه حسّان مخبرم.
خاقانی.
.(سانسکریت)
(1) - Brahmana
برهمن آباد.
[بَ رَ مَ] (اِخ) برهمناباذ. نام قدیم شهر منصوره به هندوستان. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به الجماهر بیرونی ص48 و تحقیق ماللهند ص162 شود.
برهمند.
[بَ رَ مَ] (ص، اِ) به معنی برهمن است که پیر و مرشد و حکیم و دانشمند و اصیل و نجیب هنود باشد. (برهان). مزیدعلیه برهمن. (آنندراج). دانشمند هندوان. (اوبهی). رجوع به برهمن شود.
برهمندی.
[بَ رَ مَ / بَ هَ مَ] (حامص)برهمند بودن :
برهمندی را بدل در جای کن
گر همی زایزد بترسی چون شمند.
ناصرخسرو.
برهم نشاندن.
[بَ هَ نِ دَ] (مص مرکب)برهم نشانیدن. یکی را بر زبر دیگری گذاشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اِلباد. (تاج المصادر بیهقی). تَراکب. (ترجمان القرآن جرجانی). تَلبید. رَکم. (تاج المصادر بیهقی).
برهم نشستن.
[بَ هَ نِ شَ تَ] (مص مرکب) روی هم قرار گرفتن. بر روی هم سوار شدن. اِرتکام. (تاج المصادر بیهقی). اِعرنکاس. (منتهی الارب). اِلتباد. (تاج المصادر بیهقی). تَراکم. (المصادر زوزنی). تَعَکبس. تَکاثُف. (منتهی الارب). تکبُّب. تلبُّد. (تاج المصادر بیهقی). کَرثأة. (منتهی الارب). کَرس. (تاج المصادر بیهقی): طَرَق؛ برهم نشستن پر. (تاج المصادر بیهقی). عَسم، عُسوم؛ برهم نشستن پلک. (از منتهی الارب). کَرفأة؛ برهم نشستن موی. || کنایه از کثرت و انبوهی: اِکفهرار؛ برهم نشستن ابر. تَکاوس؛ بسیار برهم نشستن گیاه و علف. تَکرفؤ؛ برهم نشسته گردیدن موی و جز آن. (از منتهی الارب).
برهم نشسته.
[بَ هَ نِ شَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) متراکم. متراکمة. (یادداشت مرحوم دهخدا). هضیم. (ترجمان القرآن جرجانی). || تاریکی هنگفت و ستبر. (ناظم الاطباء).
برهم نهادن.
[بَ هَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)بروی یکدیگر گذاشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی را بر زبر دیگری جای دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اطباق. (منتهی الارب). تَخصیف. تَنضید. (تاج المصادر بیهقی). خَصف. (دهار). رَکم. (ترجمان القرآن جرجانی). ضَمّ. طرقة. (منتهی الارب). قنطرة. (ترجمان القرآن جرجانی). نَضد. (تاج المصادر بیهقی) :
چو برهم نهادند [ سر سرکشان را ] و انبوه گشت
به بالا و پهنا یکی کوه گشت.فردوسی.
رَصف، لَصف؛ برهم نهادن سنگ ازبهر بنا. (از منتهی الارب).
- برهم نهادن پلکها؛ بستن چشم. اِطراف. طَرف. (از منتهی الارب).
- چشمِ برهم ننهاده؛ چشمِ نخفته شب تا سحر :
احوال دو چشمِ منِ برهم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی.
سعدی.
- چشم برهم نهادن؛ چشم بستن. توجه نداشتن :
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز برهم منه ار تیر و سنان می آید.سعدی.
- دست برهم نهادن؛ روی هم گذاشتن دستان بر سینه بعلامت ادب و فروتنی :
گاه برهم نهاده دست ادب
همچو سرو ایستاده بر چمنی.سعدی.
- دهن برهم نهادن؛ خاموش بودن :
گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم.
ناصرخسرو.
|| گرد آوردن. روی هم قرار دادن. انبار کردن :
به سیم و زر نکونامی بدست آر
منه برهم که برگیرندش از هم.سعدی.
تَکویر؛ برهم نهادن کالا. (ترجمان القرآن جرجانی). رَثد، رَدن؛ برهم نهادن کالا. (تاج المصادر بیهقی). || با هم قرار گذاشتن. پیمان کردن. بر آن شدن : کورکوز در خفیه با جنیقای برهم نهاد که... (جهانگشای جوینی). || پریشان ساختن. || آزردن. || آشفتن. (ناظم الاطباء).
برهمنی.
[بَ رَ مَ / بَ هَ مَ] (ص نسبی)منسوب به برهمن. (فرهنگ فارسی معین).
- آیین برهمنی.؛ رجوع به برهمایی شود.
بره موم.
[بَرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) عکبر، که چیزیست شبیه به موم با اندک عسل آمیخته و غیر آن هر دو است که در خانهء زنبور عسل بهم میرسد. و برخی آنرا وسخ کوایرالنحل دانسته اند. (از مخزن الادویة). زنبور عسل زمستان گاه درِ لانهء خود را با آن مسدود کند و آن غالباً سیاه رنگ باشد. و رجوع به عکبر و وسخ الکوایر شود.
بره موم.
[ ] (اِخ) دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنهء آن 533 تن. آب آن از قنات و رودخانهء محلی و محصول آن غلات و سیب زمینی و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
برهمة.
[بَ هَ مَ] (ع مص) پیوسته نگریستن و مژه برهم نازدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || (اِ) غلاف بر درخت و شکوفه یا غنچهء ناشکفته. (منتهی الارب). مجتمع برگ درخت و میوه و شکوفهء آن، چون بُرعمة. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
برهمه.
[بَ رَ مَ / مِ] (ص، اِ)(1) مخفف برهمن است که اصیل و نجیب و حکیم و پیر و مرشد هنود باشد. (برهان). رجوع به برهمن شود.
.(سانسکریت)
(1) - Brahma
برهمی.
[بَ رَ] (ص، اِ) خوارزمی در مفاتیح العلوم (چ مصر) گوید مفرد براهمه است به معنی یکی از اشراف عُبّاد هند.
برهمی.
[ ] (اِ) به هندی قسمی از بیش است. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویة). رجوع به بیش شود.
برهنجیدن.
[بَ هَ دَ] (مص مرکب)هنجیدن. گستردن :
چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج.ابوشکور.
و رجوع به هنجیدن شود.
برهنگی.
[بِ رَ / بَ رَ نَ / نِ / بِ هَ نَ / نِ](حامص) برهنه بودن. رود و روت و لخت بودن. عریانی. (آنندراج). بی پوشاکی. (ناظم الاطباء). بی جامگی. تجرد. تعری. جردة. حسور. روتی. سبلة. شرج. عراء. عری. عوری. لختی. لوتی :
زآنکه برهنگی بود زیور صبح تیغ فش
صبح برهنه می کند بر تن چرخ زیوری.
خاقانی.
چون تن پوشیده گشت اندوه برهنگی مبر. (مرزبان نامه). موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندرشده. (گلستان سعدی).
- برهنگی تیغ؛ بی غلاف بودن آن. عریان بودن آن. بیرون بودن آن از غلاف :
تیغ در برهنگی فاش کند جوهر خویش
مصلحتهاست درین شیوهء عریانی ما.
طالب آملی (از آنندراج).
|| (اصطلاح زمین شناسی) سایش زمین بواسطهء عوامل مختلف طبیعی: آفتاب، باد، باران، یخبندان، آبهای جاری، یخهای متحرک و دریا. (دایرة المعارف فارسی).
برهنة.
[بَ هَ نَ] (ع مص) حجت قائم کردن. (از منتهی الارب). برهان اقامه کردن. (ناظم الاطباء). برهان آوردن. (از اقرب الموارد). دلیل آوردن.
برهنه.
[بِ رَ / بَ رَ نَ / نِ / بِ هَ نَ / نِ](1)(ص) ترجمهء عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت. مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان :
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه باندام او درمخید.بوشکور.
کنون تیر و پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید بکار.فردوسی.
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسبد همی بر زمین برهنه.فردوسی.
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.فردوسی.
پدر گر بدی جست پیچید از آن
چو مردی برهنه ز باد خزان.فردوسی.
چو طایر بیامد برهنه سرش
بدید آن سر تاجور دخترش.فردوسی.
پر از خاک پای و شکم گرسنه
سر مرد بیدادگر برهنه.فردوسی.
خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد [ حسنک ] . (تاریخ بیهقی ص183).
برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان.اسدی.
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون بپای اندر دویدن کشکله.ناصرخسرو.
زمین گاه پوشیده زو گه برهنه
شجر زو گهی مفلس و گه توانگر.
ناصرخسرو.
زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش.
خاقانی.
در خط او چو نقطه و اِعراب بنگرم
خال رخ برهنهء ایمان شناسمش.خاقانی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه).
بی پارهء جگر نبود راه را اثر
از لشکر است فتح لوای برهنه را.
صائب (از آنندراج).
عاریة؛ زن برهنه. (دهار). ضیکل؛ برهنه از فقر. (منتهی الارب).
- اسب برهنه؛ اسب بی زین و یراق : مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه).
- برهنه از؛ عاری از. عری از. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.فرخی.
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامهء ریا داری.سعدی.
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- برهنه استخوان؛ لاغر. (ناظم الاطباء).
- برهنه پا، برهنه پای؛ پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی :
دل بره سبکروان یافته رهنمای را
بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را.
ظهوری (از آنندراج).
حفاء، حفاوة، حفایة، حفوة، حفیة؛ برهنه پای شدن. (دهار). احفاء؛ برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه در ردیف خود شود.
- برهنه پا پا گذاشتن؛ یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج) :
چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم
برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت.
وحید (از آنندراج).
- برهنه پا و سر؛ پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه :
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر
نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده.
خاقانی.
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.نظامی.
- برهنه پایی؛ برهنه بودن پا. حفوة. حفیة.
- برهنه پی؛ برهنه پای :
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه پی و بی کلاه آمدند.فردوسی.
- برهنه تن؛ عریان. بیجامه. لخت و عور :
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با اهرمن یکتنا.فردوسی.
بزد اسپ و آمد بر بیژنا
جگرخسته دیدش برهنه تنا.فردوسی.
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز.فردوسی.
تن آور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و تفت و بالابلند.فردوسی.
گاو عنبرفکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار.خاقانی.
- || به مجاز، فقیر :
برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.سعدی.
- برهنه تن و پای و سر؛ عریان. بی جامه و کلاه و کفش :
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش ببر.فردوسی.
- برهنه جو؛ نوعی از جو باشد بی قشر و پوست. (آنندراج). جو پوست کندهء سپیدکرده. (ناظم الاطباء). جو برهنه. سلت. و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود.
- برهنه خوشحال؛ آدم بی درد و بی غم. کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است. (فرهنگ عوام).
- برهنه رو، برهنه روی؛ بی حجاب و گشاده روی. (آنندراج). بی نقاب. روی گشاده. (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده :
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی.
صائب.
تیغ زبان بدگو هر جوهری ندارد
تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
جالِع؛ زن برهنه روی. (منتهی الارب).
- برهنه رویی؛ برهنه روی بودن. رجوع به برهنه روی در همین ترکیبات شود :
زیبارویی بدین نکویی
وآنگاه بدین برهنه رویی.نظامی.
زهی نقاب جمالت برهنه روییها
خموشی تو زبان بند کامجوییها.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برهنه زدن حرف؛ بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن. (آنندراج) :
برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم
حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- برهنه سخن؛ سخن آشکار و صریح. سخن رک و پوست کنده :
ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن
عفو کن مرا زین برهنه سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برهنه سر؛ عریان سر. (آنندراج). مکشوف الرأس. سرگشاده. بی حجاب :
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه سر و بی کلاه آمدند.فردوسی.
- || کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت :
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سران در معسکرش.
خاقانی.
در پای هر برهنه سری خضر جانفشان
نعلین پای، همسر تاج سکندرش.خاقانی.
- || کنایه از حاجی. (آنندراج). زائر مکه. (ناظم الاطباء) :
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش.خاقانی.
- برهنه سر و پای؛ بی کلاه و کفش :
به دشت آوریدند از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.فردوسی.
و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود.
- برهنه سری؛ بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام. (ناظم الاطباء). محرمی. (آنندراج).
- || امتناع و ممانعت. (ناظم الاطباء).
- || محرومی. (آنندراج). ناامیدی و مأیوسی. (ناظم الاطباء).
- || بی حرمتی. (آنندراج).
- برهنه شاخ؛ شاخ برهنه. بدون برگ: درختی برهنه شاخ.
- برهنه فرق؛ برهنه سر :
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری.
خاقانی.
- برهنه قدم؛ برهنه پا :
طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- برهنه گفتن (بازگفتن)؛ آشکار گفتن. صریح و بی پرده و رک گفتن :
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.مولوی.
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول.مولوی.
- برهنه گو؛ آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رک گو :
گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند
پیراهن تن خود گردان برهنه گو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- برهنه گویی؛ صریح گفتن و فاش گفتن. (غیاث). رک گویی. و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود.
- برهنه ناف؛ با ناف نمایان و مکشوف. که ناف و شکم وی عریان باشد :
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری.
خاقانی.
- پابرهنه؛ بدون پاپوش. حافی. (از دهار). بی کفش :
شه چو عجز آن طبیبان را بدید
پابرهنه جانب مسجد دوید.مولوی.
و رجوع به پابرهنه شود.
- جو برهنه؛ جو بی پوست. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود.
- سربرهنه؛ بی کلاه. بدون کلاه.
- کون برهنه؛ که شلوار ندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره :
محتسب ...برهنه در بازار
قحبه را میزند که روی بپوش.سعدی.
|| مجرد. تنها :
کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام.خاقانی.
|| بی چیز. فقیر. بی معاش. (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده :
بنزد که جوئی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه.فردوسی.
خود دزدان با تو چون ستیزند
دزدان ز برهنگان گریزند.خاقانی.
گفت هان ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟مولوی.
گر گویدم ملک که بود راهزن براه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن.قاآنی.
|| بی غلاف. ازغلاف کشیده. بی نیام :
همان کارد در آستین برهنه
همی دار تا خواندت یک تنه.فردوسی.
سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم. (فارسنامهء ابن البلخی ص90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. (نوروزنامه).
تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر
ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی.خاقانی.
صلت؛ شمشیر صیقل بران و برهنه. (منتهی الارب). مجرد؛ شمشیر برهنه. (دهار). || بی برگ. بی برگ و بر :
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
(گلستان سعدی).
|| بی حجاب. ناپوشیده. (ناظم الاطباء) :
ز پرده برهنه بیامد براه
برو انجمن گشت بازارگاه.فردوسی.
|| صاف. صادق. بی شائبه. دور از آلودگی :
وگر نیست آگاهیت زآن گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه.فردوسی.
|| اطلس. ساده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء). || اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - پهلوی: brahnak به معنی عریان و لخت و بی حجاب. (حاشیهء معین بر برهان). و در تداول امروز به کسر اول و دوم تلفظ شود و در شعر بکسر اول و سکون دوم و فتح سوم و چهارم نیز آید.
برهنه ساختن.
[بِ رَ نَ / نِ تَ] (مص مرکب) عریان کردن. لخت کردن. برهنه کردن. التفاء. (از منتهی الارب).
برهنه شدن.
[بِ رَ نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) عریان شدن. لخت شدن. انحسار. انسراح. انکشاف. تجرد. تعری. تکشف. حسور. عری. کشاط :
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم.فردوسی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن، و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند. (مرزبان نامه). اعوار؛ برهنه شدن جای از سوار چنانکه بر وی زخم توان زدن. (تاج المصادر بیهقی). جَلَع؛ برهنه فرج شدن. (از منتهی الارب).
- برهنه شدن کمر از حلیهء زر؛ جدا شدن زیورهای کمر بسبب نوک سخت خارها :
کمرکشان سپه را جداجدا هر روز
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیهء زر.فرخی.
- برهنه شده؛ عریان. رود :
وآن کوه برهنه شده از برف نگه کن
افکنده پرندین سلبی بر کتف و دوش.
ناصرخسرو.
|| خالی شدن: جلا، جله، جلهة؛ برهنه شدن پیش سر کسی از موی. (از منتهی الارب).
- برهنه شدن سر؛ بی کلاه شدن آن. بی تاج گشتن :
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار.فردوسی.
|| آشکار شدن: تسعسع؛ برهنه شدن دندان از لب. (از منتهی الارب).
- برهنه شدن راز (روی پوشیده راز)؛ آشکار شدن آن. برملا گشتن آن. فاش شدن آن. از پرده بدر افتادن آن :
همی گشت زآنگونه بر سر جهان
برهنه شد آن رازهای نهان.فردوسی.
ببینیم تا چیست آغازشان
برهنه شود بی گمان رازشان.فردوسی.
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده راز.فردوسی.
هم آنگه در دژ گشادند باز
برهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی.
|| بی برگ شدن. بی بر شدن: تمشق؛ برهنه شدن شاخ. (از منتهی الارب). || بی غلاف شدن. از غلاف بدر آمدن :
در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهرهء خورشیدوار تیغ.
مسعودسعد.
اختراق؛ برهنه شدن شمشیر. (از منتهی الارب).
برهنه کردن.
[بِ رَ نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) عریان کردن. (ناظم الاطباء). لخت کردن. عور کردن. لوت کردن. اعراء. تجرید. تعریة. تکشیف. حسر. قشد. قشط. کاشفة. کشط. کشف. کفح. مکاشفة :
چرا خامش نباشی چون ندانی
برهنه چون کنی عورت به بازار؟
ناصرخسرو.
زآنچه دانم که برهنه کندم فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
ناصرخسرو.
استکشاف؛ برهنه کردن خواستن از کسی. (از منتهی الارب). حسر؛ برهنه کردن اندامی از اندامهای خود. سفر؛ موی و روی برهنه کردن. (دهار).
- برهنه کردن راز؛ فاش کردن آن :
کسی کو برهنه کند راز دوست
روا باشد ار بردرانیش پوست.ابوشکور.
- برهنه کردن سر؛ بی کلاه کردن آن. کلاه و دستار و جز آن از سر برگرفتن: سفر؛ برهنه کردن سر و جز آن. (از منتهی الارب).
- || آشکار کردن :
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی.عطار.
|| از غلاف بدر آوردن: اشحان؛ برهنه کردن شمشیر را. (از منتهی الارب). || بی حجاب و بی پرده کردن. (آنندراج). نقاب برداشتن. || غارت کردن. || پوست برگرفتن. (ناظم الاطباء).
برهنه گردیدن.
[بِ رَ نَ / نِ گَ دی دَ](مص مرکب) برهنه شدن. انجراد. تجرد. تعری. عری. عریة: انسفار؛ برهنه گردیدن سر از موی. (از منتهی الارب). و رجوع به برهنه گشتن شود.
برهنه گشتن.
[بِ رَ نَ / نِ گَ تَ] (مص مرکب) برهنه شدن. برهنه گردیدن. لخت شدن :
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور و برهنه گشت جز کَاسما.
ناصرخسرو.
و رجوع به برهنه شدن و برهنه گردیدن شود.
برهنه نمودن.
[بِ رَ نَ / نِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) برهنه کردن. لَفْء. لفاء. (از منتهی الارب).
برهنیا.
[بِ رِ] (اِمص) برهنگی : عمل به اخلاص آن وقت توان کرد که از چهار چیز نترسی گرسنیا و برهنیا و درویشی و خواری. (کیمیای سعادت). یکی از انبیا بیست سال به گرسنیا و تشنیا و برهنیا و بلاء... بسیار مبتلی بود و دعا می کرد اجابت نمی بود. (کیمیای سعادت).
برهوت.
[بَ رَ] (اِخ) چاهی است عمیق در حضرموت که کسی فرود آمدن به تک آن نتواند و گویند ارواح کفار بدانجا جای دارند، و در حدیث است خیر بئر حفرت فی الارض زمزم و شر بئر فی الارض برهوت. و گویند نام وادیی(1) است در حضرموت، گویند در آنجا چاهی است که ارواح کفار و منافقین آنجا جمع شود. (برهان). وادیی است در حضرموت که در جوار آن در دامنهء کوهی آتشفشانی چاه مشهور به بئر برهوت واقع است. (حاشیهء معین بر برهان قاطع از دائرة المعارف اسلام). وادیی در حضرموت، جزیرة العرب. چاهی دارد مشهور به چاه برهوت که از آن بخارهایی با بوی ناخوش برمی خیزد و در روایات صدر اسلام بدترین چاههای زمین و مقر ارواح کفار شمرده شده است. نزدیک آن قبر هود پیغمبر است که معتبرترین زیارتگاه عربستان جنوبی است، و مردم هر سال در ماه شعبان به زیارت آن میروند. (دایرة المعارف فارسی). بلهوت.
- بیابان برهوت، مثل صحرای برهوت؛سخت بی آب و گیاه و گرم. سخت بی آب و علف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - در اصل: دارویی.
برهوتی.
[بَ رَ] (اِخ) کلیب بن اسد (سعد) بن کلیب برهوتی، صحابی و از شاعران حضرموت بود. او چون اسلام آورد با ارمغانی از مادر خود بر پیغمبر وارد شد و آن جامه ای از بافته های مادرش بود و قصیده ای با مطلع زیر برای وی سرایید :
من وشز برهوت تهوی بی عذافرة
الیک یا خیر من یحفی و ینتعل.
رسول (ص) برای خوش آیند او دست خویش بر صورت وی کشید و این از افتخارات بنی کلیب گشت. برهوتی در حدود سال 43 ه . ق. در شهر خود درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص90 از تاریخ الشعراء الحضرمیین و الاصابة).
برهود.
[بَ](1) (ص) چیزی را گویند که نزدیک به سوختن رسیده و حرارت آتش رنگ آنرا گردانیده و زرد کرده باشد. (برهان). بیهو. و رجوع به برهودن و بیهوده شود.
(1) - با «و» مجهول.
برهودن.
[بَ دَ] (مص) سوختن و متغیر شدن رنگ از حرارت آتش. (آنندراج). بیهودن. رجوع به پرهودن شود. || آواریدن. آواره شدن و گشت و گذار کردن. (از آنندراج). گمراه شدن و بیراه شدن. (ناظم الاطباء).
برهوده.
[بَ دَ / دِ] (ن مف / نف)رنگ بگردانیده و نزدیک به سوختگی رسیده از حرارت آتش. پرهوده. رجوع به برهودن و پرهودن و پرهوده شود.
برهون.
[بَ / بُ] (اِ) هر چیز میان خالی، مانند هالهء ماه و طوقی که بر گردن کنند و کمری که بر میان بندند و دایره ای که از پرگار کشند. (از برهان). دایره باشد و پرگار را نیز گویند. (اوبهی). دایره ای که گاهگاه به گرد ماه و آفتاب پدید آید که به تازیش هاله خوانند. (از شرفنامهء منیری). دایره. (لغت فرس اسدی). حلقه :
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد آن آذین
و یا روز تو چون ماهی ز عنبر گرد آن برهون.
رودکی.
چو تازه رو درآید عدل چون مرغ
همان ساعت برون پرّد ز برهون.
ناصرخسرو.
مردم چشمم چو مرکز پلک چون برهون شود
مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود.
عمعق.
و رجوع به پرهون شود.
- برهون بستن؛ دایره زدن. حلقه زدن :
بباغ پرگل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته به شمشاد گرد آن برهون.قطران.
- برهون کشیدن؛ حلقه زدن. دایره زدن. حصار کشیدن.
|| درِ خانه. (آنندراج) (برهان) :
دل به یقین ای پسر خزانهء دینست
چشم تو چون روزنست و گوش چو برهون.
ناصرخسرو.
گوهر دین چون درین خزانه نهادی
روزن و برهونْش هر دو سخت کن اکنون.
ناصرخسرو.
|| حصار. (برهان) (آنندراج). دیوار گرد قلعه :
دل را به دین بپوش که دین دل را
درخورد بام و ساخته برهون است.
ناصرخسرو.
رسته شد از بار جهل هرکه خِرَد
جان و دلش را ستوده برهون شد.
ناصرخسرو.
دل خزینهء تست شاید کاندرو از بهر دین
بام و بوم از علم سازی وز خرد برهون کنی.
ناصرخسرو.
|| چوب بندی و خاربست. || محوطه. || خانهء کوچک. || آرایش و زینت. (برهان). آرایش. (شرفنامهء منیری). || کمرگاه و کمر کوه. (برهان).
برهوه.
[بَ] (اِ) صابون را گویند و آن چیزی است که بدان رخت شویند. (برهان) (آنندراج). صابون. (الفاظ الادویة) (صحاح الفرس). || (ص) مأبون و ملوط و مخنث. (ناظم الاطباء) (از شمس فخری).
برهة.
[بُ / بَ هَ] (ع اِ) روزگار و زمان دراز. (منتهی الارب). پاره ای از روزگار. (دهار) (مهذب الاسماء). قطعه ای از زمان دراز. (از اقرب الموارد). ج، بُرَه. (دهار).
برهیختن.
[بَ تَ] (مص مرکب) (از: پیشوند بر + هیخ = هنگ = تنگ اوستائی به معنی کشیدن + تن، پسوند مصدری) برکشیدن. برآوردن. (برهان). برآهیختن. || تربیت کردن و آموختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به برهختن شود.
برهیون.
[بَ] (اِ) برهون. (ناظم الاطباء). رجوع به برهون شود.
بری.
[بَرْیْ] (ع مص) تراشیدن تیر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تراشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || مانده و لاغر کردن سفر کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نزار کردن ستور از بسیاری راندن و پیش آمدن. (تاج المصادر بیهقی). || عارض شدن. (از اقرب الموارد از تاج).
بری.
[بَرْیْ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).
بری.
[بَ را] (ع اِ) خاک. (منتهی الارب). خاک روی زمین. (دهار). تراب. (اقرب الموارد).
بری.
[بَ] (از ع، ص) بری ء. بریّ. برکنار. دور :
بر حال من گِری که بباید گریستن
بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری.فرخی.
بری دان ز افعال چرخ برین را
نشاید ز دانش نکوهش بری را.ناصرخسرو.
ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص345).
چون فلک از عهد سلیمان بری است
آدمی آنست که اکنون پری است.نظامی.
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری.نظامی.
گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری.نظامی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی.
کسانی که آشفتهء دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.سعدی.
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس. سعدی.
- بری حاجت؛ بی نیاز. دور از حاجت و نیاز :
قوی حجت از هرچه گیری شمار
بری حاجت از هرچه آید بکار.نظامی.
|| پاک. بی گناه. (غیاث). منزه :
بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری.فرخی.
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی.
منوچهری.
تمییز میان بری و مجرم برخاست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص429).
رنج ز فریاد بری ساحت است
در عقب رنج بسی راحت است.نظامی.
|| بیزار :
من نبرم نام تو نامم مبر
من بریَم از تو تو از من بری.ناصرخسرو.
|| (اصطلاح عروض) هر جزو [ از ارکان عروضی ] که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت. (المعجم). و رجوع به معاقبت شود.
بری.
[بَ ری ی] (ع ص) تراشیده یا نیکو تراشیدهء تیر و قلم و مانند آن. (از منتهی الارب). صفت است از مصدر بَرْی به معنی تراشیدن. (از اقرب الموارد).
بری.
[بَ ری ی] (ع ص) به معنی بری ء است. (از اقرب الموارد). بی عیب. (دهار). و رجوع به بری ء و بَری شود.
بری.
[بَرْ ری] (ص نسبی) منسوب به برّ. خلاف بحری. (اقرب الموارد). هر شی ء که در زمین خشک و صحرا باشد. (غیاث). بیابانی. دشتی. || موجود زیست کننده در خشکی. مقابل موجود آبی :
بحر و بر هر دو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش.نظامی.
|| صحرائی. مقابل بستانی (در گیاه). (از اقرب الموارد). مقابل ریفی. خودرو. جنگلی. دهاتی. (ناظم الاطباء). || وحشی. خلاف اهلی (در حیوان). (از اقرب الموارد). || (اِ) قسمی از عود بخور. (یادداشت مرحوم دهخدا).
بری.
[بِرْ ری] (ص نسبی) منسوب به بِرّ، و تأنیث آن برّیة است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بر و بریة شود.
بری.
[بُ را] (ع اِ) جِ بُرة. (منتهی الارب). رجوع به برة شود.
بری.
[بُرْ را] (ع اِ) کلمهء طیبه. (از منتهی الارب). سخن نیک و طیب، و آن مأخوذ از بِرّ است به معنی لطف و شفقت. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). کلام خوب محبت آمیز مطبوع. (ناظم الاطباء).
بری.
[بُ] (حامص) (از: بر، ریشهء بریدن + ی حاصل مصدری) پسوند کلمات قرار گیرد: بله بری. چله بری. راه بری. رشته بری. سنگ بری. شیشه بری. کاربری. گچ بری.
بری.
[بُرْ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به بُرّ، به معنی گندم، که خرید و فروش این متاع را افاده می نماید. (از الانساب سمعانی).
بریات.
[بَ ری یا] (ع اِ) جِ بَریّة. (منتهی الارب). رجوع به بریة شود. || جِ بَرِئة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برئة شود.
بریاجی.
[بَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفتگانهء بخش سردشت شهرستان مهاباد است. از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قرای مهم آن عبارتند از: بیوران پائین، قلعه رشه، درمان آباد بالا، ماراغان، میر شیخ حیدر، بشاسب، دیوالان، بزیلا (مرکز دهستان). سکنهء آن در حدود 6110 تن. آب آن از چشمه سار و آب برف و باران. محصول آن غلات، توتون، میوهء جنگلی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بریاخان.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج. سکنهء آن 145 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بریاخانی.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان گوران شهرستان اسلام آباد غرب. سکنهء آن 175تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب، توتون، میوه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بر یاد گرفتن.
[بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)بیاد داشتن. بخاطر سپردن. از بر کردن :
هر بیت که گفتی آن جهانگرد
بر یاد گرفتی آن جوانمرد.نظامی.
زآن مرحله رفت سوی بغداد
بگرفته بسی قصیده بر یاد.نظامی.
و رجوع به یاد شود.
بریاش.
[بَرْ] (اِ) انتشار و پراکندگی. (آنندراج). تفرقه و پاشیدگی. (ناظم الاطباء). || (ص) پراکنده و منتشر. (آنندراج).
بریان.
[بِرْ] (نف، اِ) صفت بیان حالت از مصدر بریشتن و برشتن. در حال برشتگی. برشته. (آنندراج). کباب شده و پخته شده. (ناظم الاطباء). پخته بر آتش. حَنیذ. شِواء. شَویّ. مُحاش. مَشویّ. مَشویّة :
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند.فردوسی.
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان.
ناصرخسرو.
زَامر حق وَابکوا کثیراً خوانده ای
چون سر بریان چه خندان مانده ای.مولوی.
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپرّ جبرئیل مگس راست آرزوی.سعدی.
صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان). صلیقة؛ گوشت بریان پخته. مدمشق؛ گوشت بریان نیم پخته. (منتهی الارب).
- ماهی بریان؛ ماهی برشته :
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب.خاقانی.
در حریم کعبهء جان محرمان الیاس وار
علم خضر و چشمهء ماهیّ بریان دیده اند.
خاقانی.
- مرغ بریان؛ مرغ برشته و تف داده. خلاف آب پز :
کجا ماه آذر بد و روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می.فردوسی.
بیک تیر پرتاب بر، خوان نهاد
برو برّه و مرغ بریان نهاد.فردوسی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.فردوسی.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ ترّه بر خوان است.سعدی.
|| بوداده. سرخ کرده : محمص، مقلو؛ گندم بریان. گندم برشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). طین مقلو؛ گِل بریان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
یکی مغز بادام بریان گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.فردوسی.
|| کباب. (ناظم الاطباء) :
اگر یک شب به خوان خوانی مر او را مژده ور گردد
بخوانی در بهشت عدن بر حلوا و بریانها.
ناصرخسرو.
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود.نظامی.
- بریان الفقراء؛ در تداول، حسیبک. حسرة الملوک. حسیب بزغاله. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حسیبک شود.
- بریانِ مُحلاّ؛ بریان با تره و پودنه و ترخان و نان و پیاز. (برهان). آن کباب و بریان که با تروپ و تره و سبزی بخورند. (از شرفنامهء منیری) :
وصف بریان محلا چه بگویم با تو
در زمانی که بود سبزی و نانش بکنار.
بسحاق اطعمه.
|| خوراکیی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده و ادویه که آنرا تفت دهند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بریانی شود :
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودهء تر بیشتر است.
خاقانی.
نقلست که مدت چهل سال او را بریان آرزو می کرد و بهای آن او را بدست نیامده بود. (تذکرة الاولیاء عطار). || برهء بریان. بره که بریان کرده باشند: ساطور؛ کارد با دستهء آهن که بدان بریان بکشند. (دهار). || به مجاز، در تب و تاب. در سوز و گداز. سوخته و گداخته :
بجانش پر از بیم گریان بدم
ز بیم جدائیش بریان بدم.فردوسی.
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ایم
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب.
مسعودسعد.
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان؟
خاقانی.
- دل بریان؛ دل سوزان. دل در سوز و گداز :
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان.فرخی.
دیدی مرا به عید که چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان.فرخی.
مرا بچشم بدین وقت پار طوفان بود
ز چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان.
فرخی.
همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
چو بازیگر همی رفتند خم داده میانک را
بحلق اندر یکی حلقه بتن عریان بدل بریان.
عسجدی.
حاصل خاقانی از سودای تو
چشم گریان و دل بریان بماند.خاقانی.
بریان.
[بْریا / بِ] (اِخ)(1) آریستید. سیاستمدار فرانسوی (1862-1932 م.). وی خطیبی ماهر بود و یازده بار نخست وزیر و وزیر امور خارجه شد. او طرفدار سیاست آشتی با آلمان بود. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Briand, Aristide.
بریان ساز.
[بِرْ] (نف مرکب)بریان سازنده. بریانی پز. کباب پز. طاهی. (از منتهی الارب).
بریانسک.
[بْریا / بِ] (اِخ)(1) شهری در اتحاد جماهیر شوروی (روسیه) دارای 206هزار تن سکنه. این شهر مرکز صنعتی است و جنگ بزرگ آلمان و شوروی بسال 1941 م. در آنجا وقوع یافت. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Briansk.
بریان شدن.
[بِرْ شُ دَ] (مص مرکب)برشته شدن. کباب شدن. اِنشواء. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تقلّی. (از تاج المصادر بیهقی). نُضج. (از دهار) :
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.فردوسی.
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.فردوسی.
در دلو نور افشان شده، زآنجا بماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یکماهه نعما داشته.
خاقانی.
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم.
عطار.
و رجوع به بریان شود.
- بریان شده؛ کباب شده. برشته شده. مشوی. مشویة. و رجوع به بریان شود.
|| به مجاز، در سوز و گداز شدن. سخت غمگین و متأثر گشتن :
به ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم.فردوسی.
- جان و تن به مهر کسی بریان شدن؛ در مهر کسی سوختن و زار و ناتوان گشتن در آتش عشق وی :
مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن.
ناصرخسرو.
- دل بریان شدن بر کسی؛ در سوز و گداز شدن :
دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود.فردوسی.
- روان بریان شدن؛ سخت غمگین و در سوز و گداز شدن :
همانا که آن خاک گریان شود
روانش بدین سوک بریان شود.فردوسی.
- سینه بریان شدن؛ سخت متأثر و غمگین و در سوز و گداز شدن :
ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.فردوسی.
بریانک.
[بِرْ نَ] (اِ مصغر) مصغر بریان. || مرادف بریان و بریانی، یا در مقام ارادهء اندکی از بره یا مرغ بریان بکار رود :
یکی روز یعقوب را دل بکاست
وزو طبع، بریانکی خورده خواست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رجوع به بریان شود.
بریانک.
[بِ نَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران. سکنهء آن 100 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بریانک.
[بِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز. سکنهء آن 115 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بریانک.
[بِ نَ] (اِخ) (قنات...) از قنوات شهر تهران، مقدار آب پنج سنگ، مسافت مادر چاه در شهر نیم فرسنگ. در شهر نو مصرف میشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
بریان کردن.
[بِرْ کَ دَ] (مص مرکب)کباب کردن. برشته کردن. پختن. تف دادن. اشتواء. اطباخ. افتئاد. اکشاء. انضاج. حَنذ. تَشویة. شَیّ. طَجن. طَهو. طَهی. طَهَیان. قَلو. قَلی. کَشَی :
از آن پس که بی توش و بی جانْش کرد
بر آن آتش تیز بریانْش کرد.فردوسی.
بر آتش چو یابمْش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم.فردوسی.
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را به شمشیر گریان کند.فردوسی.
اگر بریان کننده [ بط و مرغابی را ] بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند [ گوشت خرگوش را ] هم نیک باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان؟
خاقانی.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری.سعدی.
حَنذ؛ بریان کردن گوسپند اندر زمین. (دهار). خَمط؛ بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. (از منتهی الارب). صلی؛ در آتش بریان کردن. (دهار). || بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تَحمیص :
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن.فردوسی.
عَثلبة؛ در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب).
- بریان کرده؛ برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حَنیذ؛ اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء؛ گوشت نیک بریان کرده. (دهار).
- || بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلهء کابلی و بلیله و آملهء بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزهء پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرهء خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص64). و رجوع به بریان شود.
- بریان ناکرده؛ برشته نشده : غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص64).
|| به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن :
بندهء بد را خداوندان بتشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند.
ناصرخسرو.
|| به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن :
چون دست درازی به لبت دندان کرد
تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟خاقانی.
بریان کننده.
[بِرْ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) برشته کننده. حانذ. خامط. خَمّاط. (منتهی الارب). و رجوع به بریان و بریان کردن شود.
بریانگر.
[بِرْ گَ] (ص مرکب) بریان کننده. بریان پز. شوّا. (از دهار). و رجوع به بریان شود.
بریان گشتن.
[بِرْ گَ تَ] (مص مرکب)بریان شدن. کباب شدن. برشته گشتن :
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان.نظامی.
و رجوع به بریان و بریان شدن شود.
بریانی.
[بِرْ] (ص نسبی) منسوب به بریان. رجوع به بریان شود. || (اِ) کباب. کباب به سیخ کشیده. (یادداشت مرحوم دهخدا). شواء. شوی. صلا. صلاء. صنع. علیس. فئید. مشنط. وزیم. (از منتهی الارب) :
وز پی بریانی و سور بهار
گوسفندان را نشان کرد آفتاب.خاقانی.
جمله بریانی به خوانش برمدام
گاو ماهی اشتر و اسب و غنم.
؟ (از راحة الصدور راوندی).
قرصهء خورشید و مه بر سفرهء گردون نهد
وآنگه از جدی و حمل ترتیب بریانی کند.
نجیب جرباذقانی.
آرزوی شما چیست؟ اصحاب گفتند بریانی... خوان آراسته آورد بریانی و سبزی و سرکه و... (انیس الطالبین ص92). استصلاء؛ بریانی خواستن. (از منتهی الارب). الشواء؛ بریانی دادن. (المصادر زوزنی). تقار؛ بوی بریانی. (دهار). شواء ملهوج؛ بریانی خام. صلاء مکنف؛ بریانی فراهم آورده جوانب. (منتهی الارب). || نوعی از غذاها که اصفهانیان در پختن آن شهره اند و آن از گوشت چرخ کرده و پیاز و ادویه تشکیل شده است. و رجوع به بریان شود. || شکنبهء پخته به آب. سیرابی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی از پلاو نمکین. (غیاث) (آنندراج).
بریانی ساز.
[بِرْ] (نف مرکب)بریانی سازنده. آنکه بریانی و کباب میسازد. بریان گر. صهور. (از منتهی الارب). و رجوع به بریانی شود.
بریای مصری.
[؟ یِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بریا به لغت مصر به معنی بقله است یعنی بقله ای که در مصر به این اسم مسمی است و آن شبیه است به کرفس و خوشبو شبیه به بوی رازیانه و با اندک تندی و تخمش سبز و باریک. (از تحفهء حکیم مؤمن).
بری ء .
[بَ] (ع ص) پاک از چیزی و بیزار. (منتهی الارب). بیزار. (دهار). بی جرم. (نصاب). خِلْو. طِلق. (منتهی الارب). ج، بَریئون، بُرَآء، بِراء، أبراء، أبرئاء، أبریاء، بُراء، بِراء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : اننی بری ء مما تشرکون. (قرآن 6/19 و 78). اَنّی بَری ءٌ ممّا تشرکون. (قرآن 11/54)؛ من بیزارم از آنچه شرک می آورید. انی بری ء منکم. (قرآن 8/48)؛ من از شما بیزارم. ان الله بری ء من المشرکین. (قرآن 9/3)؛ همانا خداوند از مشرکان بیزار است. أنا بری ء مما تعملون. (قرآن 10/41، 26/216)؛ من از آنچه انجام میدهید بیزارم. و رجوع به سورهء 4 (النساء) آیهء 112 و سورهء 11 (هود) آیهء 35، و سورهء 59 (الحشر) آیهء 16 از قرآن کریم شود. بری. و رجوع به بَری شود. || به شده از بیماری. ج، بِراء. (منتهی الارب).
بری ءالذمة.
[بَ ئُذْ ذِمْ مَ] (ع ص مرکب)آنکه تعهدی یا دینی بر عهده ندارد. کسی که ذمهء وی از دین یا تعهد در قبال دیگران فارغ باشد. آنکه تعهد خود را انجام داده و دین خود را پرداخته است. فراغ ذمه یافته. بری ءالساحة. مقابل مشغول الذمة. (فرهنگ فارسی معین).
بری ءالساحة.
[بَ ئُسْ سا حَ] (ع ص مرکب) بی گناه. که ساحت وی از گناه پاک است :
خو نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم
حق همی داند بری ءالساحتم من کل باب.
انوری.
بری ال.
[بَرْیْ اِ] (اِخ) ( ساختهء خدا) و آنرا در شعر بصورت بَریل بن موهب ال (یا موهبل)بن بَتع بن حاشد ذی مَرَع نیز خوانده اند. وی از ملوک و اقیال یمن و و مشهور به ذوبتع بود و گویند یکی از کسانی است که بهمراهی بلقیس به فلسطین نزد سلیمان آمد. و چون بلقیس عزم بازگشت به یمن را کرد با وی ازدواج نمود. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 22 از الاکیل).
بریئون.
[بَ] (ع ص، اِ) جِ بری ء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بری ء شود.
بریئة.
[بَ ءَ] (ع ص) تأنیث بَری ء. ج، بَریات، بَرایا. (از اقرب الموارد). رجوع به بری ء شود.
بریبری.
[بِ بِ] (فرانسوی، اِ)(1) بری بری. بیماری عصبی ناشی از کمبود ویتامین ب در غذا. عده ای هم معتقدند که عفونی است. در نقاطی که سکنهء آن منحصراً برنج پاک کرده میخورند شیوع دارد. (از دایرة المعارف فارسی).
(1) - Beriberi.
بری بیجه.
[بَ جَ] (اِخ) دهی است از بخش موسیان شهرستان دشت میشان. سکنهء آن 300 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و روغن است. ساکنان این ده از طایفهء عرب کعب می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بریت.
[بَرْ ری] (ع اِ) صحرا. لغتی است در بَرّیة. ج، بَراریت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
بریت.
[بَ] (فرانسوی، اِ) به اصطلاح کیمیا، اکسید باریوم. (ناظم الاطباء).
بریت.
[بِرْ ری] (ع ص، اِ) دلیل ماهر. || زمین هموار. (منتهی الارب). || (اِخ) نام دو موضع در بصره. (منتهی الارب) (از مراصد). خریت و بریت دو سرزمینند در ناحیهء بصره. (از معجم البلدان).
بریت.
[بُرْ یَ / بِرْ یَ] (اِخ) از اعلام اسب است. (از منتهی الارب).
بریتانیا.
[بْری / بِ] (اِخ)(1) بریطانیا. بریتانیای کبیر. انگلستان. کشور بریتانیا شامل جزیرهء بریتانیا (ویلز)(2)، اسکاتلند، ایرلند شمالی، جزیرهء من(3) و جزایر دریای مانش (آنگلونرمان) می باشد. مساحت بریتانیا 243239 کیلومتر مربع است و بیش از 50 میلیون تن جمعیت دارد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به انگلستان شود.
(1) - Britannia.
(2) - Wales.
(3) - Man.
بریتانیای کبیر.
[بْری / بِ یِ کَ] (اِخ)(1)بریطانیای کبیر. بزرگترین جزایر بریتانیایی، شامل انگلستان، گال و اسکاتلند. از زمان رومیان این قسمت بنام «برتانی» مطلق نامیده میشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بریتانیا و انگلستان شود.
(1) - Great Britain.
بریتیش میوزیم.
[بْری / بِ زیِ] (اِخ)(1)موزهء بریتانیا. رجوع به موزهء بریتانیا شود.
(1) - British Museum.
بریج.
[بَ] (اِ) فرد حساب مفصل. (آنندراج). حسابی که شامل مقدار وافر باشد. (ناظم الاطباء). || (اِخ) نام قومی است از افغانان. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
بریج.
[بْری / بِ] (انگلیسی، اِ)(1) بازی دسته جمعی با ورق، که در آن هر بازی کن همیشه یک تن شریک روبروی خود دارد و آن دو باید بنفع یکدیگر بازی کنند. در این بازی معمو چهار تن بازی کنند و 52 ورق دارد. نوعی بریج در قرن نوزدهم م. در خاور میانه معمول بود و از آنجا به اروپا و آمریکا وارد شد. اکنون منظور از بریج همان بازیی است که «هرلد س. وندربیلت» از مردم نیویورک در سال 1925 م. آنرا بعمل آورد. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرة المعارف فارسی).
.(انگلیسی)
(1) - Bridge
بریجان.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنهء آن 275 تن. آب آن از رودخانهء نکا و محصول آن برنج، غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
بریجن.
[بَ جَ] (اِ) تنوری که در آن کماج و نان سنگک پزند و به عربی فُرن گویند. (از برهان) (آنندراج). و رجوع به برزن و بریزن شود. || تابه ای که از گل سازند و بر زبر آن نان پزند. (از آنندراج). بَریزَن. برزن.
بریچه.
[بِ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنهء آن 400 تن. آب آن از رودخانهء کارون و محصول آن غلات و صیفی و سبزی است. ساکنان این ده از طایفهء معاوی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بریچه.
[بِ چَ] (اِخ) دهی از دهستان ام الفجر بخش شادگان شهرستان خرمشهر. سکنهء آن 70 تن. آب آن از رودخانهء جراحی و محصول آن غلات و خرما است. ساکنان این ده از طایفهء خنازه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بریح.
[بَ] (ع ص، اِ) شکاری که از دست راست صیاد به جانب دست چپ وی رود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بَروح. و رجوع به بروح شود.
- ابن بریح؛ زاغ. (ناظم الاطباء). غراب. (اقرب الموارد).
- ام بریح؛ زاغ. (ناظم الاطباء).
- || بلا. (ناظم الاطباء).
|| (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
بریح.
[بُ رَ] (اِخ) پدر بطنی است از عرب. (از منتهی الارب).
بریخ.
[بَ] (ع ص) شکسته پشت. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).
بریخ.
[بِ] (ع اِ) پشت و ظَهر، و گویند پشت منحنی و خمیده. (از ذیل اقرب الموارد).
بر یخ زدن.
[بَ یَ زَ دَ] (مص مرکب)کنایه از از خاطر محو نمودن و نام نبردن و فراموش کردن و ناپدید ساختن و معدوم گردانیدن و هیچ انگاشتن. (برهان). و رجوع به یخ شود.
بر یخ نوشتن.
[بَ یَ نِ وِ تَ] (مص مرکب) کنایه از هیچ انگاشتن و کار بی مقدار و بی اثر کردن و ضایع ساختن کاری و کار بیهوده و بی فایده کردن. (برهان). و رجوع به یخ شود.
بریخه.
[ ] (اِخ) بریحه. شهرکی از تبت که به قدیم از چین بود. (حدود العالم). و در حدود العالم (چ دانشگاه) «بریجه» حدس زده شده است.
برید.
[بَ] (ع اِ) ردهء هر چیز بر ترتیب. || استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب). از بریده دنب، به معنی استر که فرستاده را برد. (از مفاتیح العلوم). || پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب). پیک. (دهار). آنکه او را بشتاب جایی فرستند. (شرفنامهء منیری). قاصد و نامه بر، و گویند که آن معرب بریده دم است و آن استری باشد یا اسب که دم او را ببرند برای نشان و بعضی گویند که تیزرفتار میشود و بمقدار دو فرسنگ نگاه دارند بجهت خبر بردن سلاطین، و الحال آن شخص را گویند که بر آن سوار شده خبر برد، بلکه بدین زمان هر نامه بر و قاصد را گویند که چالاک باشد. (از غیاث). فرستاده که بر استر برید است. (از مفاتیح العلوم). سابق بر این مقرر بوده که در فاصلهء دوازده میل برای سواری نامه بران سلطان استری میگذاشتند، چون نامه بر میرسید بجهت نشان که معلوم شود آن استر به نامه بر داده شده دم آن را میبریدند و بریده دم میشد و آن رونده را بتدریج بُرید خواندند و عرب ضم آنرا فتح نموده بَرید بمعنی رسول استعمال کردند و برید معرب است. (انجمن آرا). ظاهراً اصل آن از کلمهء لاتینی وردوس(1) گرفته شده به معنی چارپای چاپار و اسب چاپار و سپس به معنی پیک، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی که بین دو مرکز چاپار است اطلاق گردید و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگِ سه میلی و در ممالک غربی اسلامی چهار فرسنگِ سه میلی است. (از دایرة المعارف اسلام). مؤلف تفسیر الالفاظ الدخیلة فی اللغة العربیة آنرا از «بردن» فارسی گرفته و ابن درید آنرا عربی دانسته و صحیح آن قول دایرة المعارف اسلام است. (از حاشیهء معین بر برهان قاطع). رسول و فرستاده، از آن جمله است که گویند «الحمی بریدالموت»؛ یعنی تب پیک و رسول مرگ است. (از اقرب الموارد). قاصد پیاده. (ناظم الاطباء). پست. پیک مستعجل. چاپار. چپر. سامی. فیج مستعجل. قاصد. نعامة. نوند. راجع به تاریخ برید در جاهلیت و اسلام رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 180 و دایرة المعارف فارسی شود :
ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین.فرخی.
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تَنَد
چون بریدانه مرقع بتن اندر فکند.
منوچهری.
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زی شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند.
خاقانی.
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب دردوید و چو آتش زبان کشید.
خاقانی.
چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمان وار
مبشر دم صبح آمد و برید صبا.خاقانی.
از در سید سوی گبران رسید
نامهء پَرّان و برید روان.خاقانی.
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرمانده آذرآبادگان.نظامی.
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد.
نظامی.
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم.نظامی.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
- برید حضرت؛ جبرئیل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- برید خوش؛ نوید قاصد خوش خبر. (ناظم الاطباء).
- برید فلک؛ کنایه از ماه است که قمر باشد و سریع السیر است. (از برهان) (از غیاث).
- || ستارهء زحل. (از برهان) (آنندراج).
- خیل البرید؛ اسبان چاپاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به خیل البرید شود.
- سکة البرید؛ محله ای در خوارزم، و منسوب به آن را بریدی گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سکة البرید شود.
- صاحب البرید؛ فرستندهء رسول. (منتهی الارب). آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). نظیر رئیس پست در تداول امروز. رجوع به صاحب برید در ردیف خود شود :صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 93).
- صاحب بریدی؛ شغل صاحب برید. منصبی نظیر ریاست پست امروز : که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبدالله به بلخ و صاحب بریدی بروزگار سخت خواجه. (تاریخ بیهقی).
- نائب برید؛ معاون صاحب برید. شغل صاحب بریدی هر شهر بنام یکی از اعیان و رجال بود و او نائبی از جانب خود به آن شهر می فرستاد.
|| متصدی پست. متصدی برید : چون خواجه نامهء برید و نسخت پیغام را بخواند گفت... (تاریخ بیهقی ص 329). نامه رسید از برید وخش... (تاریخ بیهقی ص 569).
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شد برید و تیر دبیر اندر آسمان.سوزنی.(2)
|| دو فرسخ یا دوازده کرده یا مسافت دو منزل. (منتهی الارب). مسافتی بطول دو فرسخ که در آخر آن مرکب را بدل کنند. (از مفاتیح العلوم). اصل آن به معنی رسول و پیک است آنگاه بر مسافتی که پیک طی می کند اطلاق شده است و آن دوازده میل است. (از اقرب الموارد). ج، بُرُد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پروانک، که دو منزل پیشاپیش شیر ندا و انذار کند. (منتهی الارب). فرانق. سیاه گوش. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - Veredus. (2) - و رجوع به برید فلک در ترکیبات برید شود.
برید.
[بُ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم از بریدن. قطع کردن. چیدن :
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.فردوسی.
و رجوع به بریدن شود.
برید.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنهء آن 276 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بریدار.
[ ] (اِ) سرور کشتی بانان : پس بفرمود تا بریدار، یعنی سرور کشتی بانان را با همهء ملاحان که بر دجله کشتی دارند حاضر کنند چنانکه هیچ کس نماند که حاضر نشود. بریدار قریب دوهزار کشتیبان را حاضر کرد. (تجارب السلف نخجوانی ص341).
بری داشتن.
[بَ تَ] (مص مرکب) منزه کردن. پاک داشتن. دور داشتن :
دلقت بچه کار آید و تسبیح و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی (گلستان).
و رجوع به بری شود.
بریدانه.
[بَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)چون بریدان. مانند بریدان.
- بریدانه مرقع؛ جامه ای چون جامهء پیکها و بریدها :
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تَنَد
چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند.
منوچهری.
بریدشاهیان.
[بَ] (اِخ) بریدشاهیه. عنوان سلسله ای از امرای مسلمان ترک نژاد در هند که از اواخر قرن نهم هجری تا سال 1028 ه . ق. در شهر برید (بیدار یا بیدر) کمابیش فرمانروایی داشتند. مؤسس سلسله، قاسم برید، غلام زرخرید محمدشاه سوم سیزدهمین تن از سلسلهء بهمنیه بود که مردی شجاع و باکفایت بوده است. او در زمان محمودشاه جانشین محمدشاه، به وزارت دولت متزلزل بهمنیه رسید و در بیدر استقرار یافت و در تضعیف بهمنیه بنفع خود کوشید و حتی گویند بنام خود سکه زد. پسر و جانشینش امیر برید قدرت خاندان بریدشاهی را حفظ کرد و پس از فرار کلیم الله آخرین شاه بهمنی، فرمانروای بیدر شد. پسر و جانشین وی علی برید اولین کس از خاندان بریدشاهی است که عنوان پادشاهی به خود داد و پس از سلطنت طولانی او دولت بریدشاهی رو بزوال گذاشت و بسال 1028 ه . ق. بیدر ضمیمهء قلمرو سلطان بیچاپور گردید و سلسلهء بریدشاهی منقرض شد. (از دایرة المعارف فارسی). و رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول شود.
بریدشاهیه.
[بَ هی یَ] (اِخ)بریدشاهیان، که سلسله ای بود در هند. رجوع به بریدشاهیان شود.
بریدک.
[بُ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنهء آن 150 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، برنج، ذرت و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بریدگان.
[بَ دَ / دِ] (اِ)(1) مسرعان. قاصدان. پیکان. نامه بران : صاحب خبر و برید... نایبان داشتی در همه ممالک و بریدگان و مسرعان بسیار تا از همه جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او می گردانیدندی. (فارسنامهء ابن البلخی ص93).
(1) - این کلمه در فارسنامهء چ اروپا و تهران با گاف فارسی آمده است اما علی الظاهر باید بریدکان (با کاف عربی) باشد، جِ بریدک مرکب از برید و کاف تشبیه.
بریدگان.
[بُ دَ / دِ] (اِ) جِ بریده. رجوع به بریده شود. || مختون و ختنه شده. (ناظم الاطباء).
بریدگی.
[بُ دَ / دِ] (حامص) شکاف. برش. قطع. جدائی. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا). انقطاع. تشریف. فرض. قصار: أصدف؛ بریدگی کوه. (منتهی الارب). جَدَع؛ بریدگی بینی و جز آن. جَدعة؛ باقیماندهء بریدگی. جذمة؛ بریدگی دست. شَرَص؛ بریدگی بر بینی شتر ماده. صدف؛ بریدگی کوه. (از منتهی الارب). فرضة؛ بریدگی گوشهء کمان. (دهار). قَصا؛ بریدگی اندک در گوش شتر و گوسپند. (منتهی الارب). قَضَع؛ بریدگی و گزیدگی در شکم مردم. (از منتهی الارب). || جایی که آنرا بریده اند، یا چنان نماید که بریده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || تقسیم. (ناظم الاطباء).
بریدن.
[بَ دَ] (مص جعلی) قاصد فرستادن. (ناظم الاطباء). برید فرستادن. و رجوع به برید شود.
بریدن.
[بُ دَ / بُرْ ری دَ] (مص) قطع کردن. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابتات. اترار. اجتباب. اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام. اخترام. اختزال. اختضام. اختمام. اخناب. ارباذ. اطرار. اطنان. اقتباب. اقتضاب. اقتطاط. امتشاق. امتشان. اهتباب. اهتبار. بَتّ. بَتر. بَتّة. بُلت. تَبّ. تَبتیک. تبتیل. تبضیع. تجذیم. تَجواب. تخذّم. تخزیع. تخضید. تَرّ. تُرور. تشریح. تعلیب. تخذّم. تفصیل. تقریص. تقضیب. تِقِطّاع. تقطیل. تقنیف. تَکّ. تکویف. تَلَهذم. تواشق. تَوذیم. جَثّ. جَدّ. جَدف. جَذّ. جَذر. جَذف. جَذم. جَرم. جَزر. جَزل. جَزلة. جَزم. جَلف. جَلم. جَمد. جَوب. جَیب. حَذّ. حَسم. حُسوم. خَذْعبة. خَذم. خَرم. خَزع. خَزل. خُسوف. خِصال. خَصل. خَضد. خَضم. خَلب. خَمّ. خَنْی. سَبّ. سَطر. سَلت. شَرح. شَرز. شَرص. شَرعَبة. شَرم. صَرم. صَرْی. صَیر. طَرّ. عَبل. عَضب. عَلب. غَربلة. غَرف. غَضر. غَلصَمة. فَترصة. فَخت. فَرص. فَرصَمة. فَصل. فَلذ. قَبّ. قَتّ. قَدّ. قَرش. قَرص. قَرصَبة. قَرصَمة. قَرض. قَرضَمة. قَرطَمة. قَصل. قَصلَمة. قَضّ. قَضب. قَطّ. قَطب. قَطع. قَطل. قَطم. قَلم. کَبع. کِداء. کَدش. کَرد. کَسف. کَند. کَیف. لَخم. لَقط. لَهذمة. مَتر. مَتک. مَرد. مَعل. مَقطَع. مَنّ. نَجْو. وَذر. هَبّ. هَبّة. هَدب. هَذب. هَذم. هَزبَرة. (از منتهی الارب) :
جعدمویانْت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان.رودکی.
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنهء آزادگی گلوی سؤال.منجیک.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.ابوشکور.
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.ابوشکور.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش.فردوسی.
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای.فردوسی.
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش.فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ.فرخی.
رگها ببردْشان، ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان.
منوچهری.
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه.
(ویس و رامین).
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سُرُب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش.سنائی.
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست.نظامی.
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
نظامی (از آنندراج).
اگر خاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن؟نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.سعدی.
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.(گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
سعدی (بوستان).
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش.
کمال خجندی.
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشروییّ جانان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
-امثال: مگر پول را از کاغذ می برند، چرا اسراف روا میداری؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن؛ قطع کردن :
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردْشان.منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
خاقانی.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان.نظامی.
- بریدن جسر؛ قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن زبان، زبان بریدن؛ کنایه از ساکت گردانیدن. (آنندراج). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر، سر بریدن؛ جدا کردن سر از بدن. قطع کردن سر از تن :
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.فردوسی.
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپْسندد از تو جهان آفرین.فردوسی.
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خُرَم گردند.
عسجدی.
همواره سیه سرْش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام.
خاقانی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.مولوی.
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت.سعدی.
- بریدن گوش کسی را؛ به مزاح، از او وام گرفتن. از او قرض گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه)؛ قاچ کردن آن. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
|| ختنه کردن. (ناظم الاطباء). سنت کردن. خِتان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || قلم کردن. چیدن. قطع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قلم الظفر؛ ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.فردوسی.
اِجتزار؛ بریدن پشم. جَزّ؛ بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). طَحلبه؛ بریدن پشم شتران را. طَمّ، طُموم؛ بریدن موی. قَصّ، قَصَص؛ بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قَصر؛ بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن. (از منتهی الارب). || گزیدن. شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان. قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حَذق؛ بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی). || بریدن جامه؛ پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامهء نابریده را به قطعات منظور فراکردن، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره. به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختداف. اغتداف. جَدّ. خَدف. شَبْرقة. شَربقة. کَسف. (از منتهی الارب) :
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.(1)منوچهری.
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.منوچهری.
کرا جامهء عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.ناصرخسرو.
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.سعدی.
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی). || دور کردن. جدا کردن. قطع کردن :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونانست.رودکی.
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.منجیک.
جهان را بداریم با ایمنی.
ببرّیم کردار اهریمنی.فردوسی.
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من.فردوسی.
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
آن دوستان که خانهء ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال.
ناصرخسرو.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم.خاقانی.
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت.سعدی.
وظیفهء روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازو به شمشیر برید.
میرباقر اشراق (از آنندراج).
اکداء؛ بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). قَطع، قَطیعة؛ بریدن خویشی، و گسستن پیوند برادری را. مَخْنَبة؛ بریدن خویشی. (منتهی الارب).
- از هم بریدن؛ از یکدیگر جدا کردن :
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی.
منوچهری.
- بریدن آب، آب بریدن؛ آب دریغ داشتن. (آنندراج). آب بستن :
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- || از جریان بازداشتن. در مسیر دیگر انداختن :
آب را ببْرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.مولوی.
- بریدن آواز؛ مقطع کردن آن: جَدف؛ بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب).
- بریدن امید از چیزی؛ قطع امید کردن از آن. مأیوس شدن. ناامید گشتن. شَحط. (از منتهی الارب) :
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.فردوسی.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببْریده اند.فردوسی.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.فردوسی.
صدهزاران بار ببْریدم امید
از که، از شمس، این شما باور کنید.مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.سعدی.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت.سعدی.
- بریدن پای از جائی؛ دیگر بار بدانجا نرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی؛ نیست کردن. محو کردن. برانداختن :
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک.
فردوسی.
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران.فردوسی.
- بریدن خوی، خو بریدن، از خوی بریدن؛ترک عادت کردن :
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.نظامی.
از بس که ددانْش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.نظامی.
- بریدن دل از چیزی؛ دل کندن. دل برداشتن از آن :
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.رودکی.
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.فردوسی.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.فردوسی.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانْت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
ناصرخسرو.
- بریدن رَحِم؛ مقابل پیوستن رَحِم. قطع رَحِم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن شیر طفل، از شیر (پستان) بریدن؛بازداشتن آن. (از آنندراج) :
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده.نظامی.
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- بریدن طمع، طمع بریدن از؛ آیس شدن از. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن قدم، قدم بریدن از جایی؛ ترک رفتن بدانجا :
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.خاقانی.
- بریدن ماهیانهء کسی؛ قطع کردن آن. ندادن آن از این پس. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی؛ ترک دوستی کردن با وی. محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن :
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببْرید مهر.فردوسی.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.فردوسی.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.فردوسی.
- فرابریدن؛ منقطع کردن : یوسف متغیر گشت... و گفت توبه کردم. سلطان گفت بنشین، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص354).
- || بپایان رسیدن. منقطع شدن : از وی [ اموی ] درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
|| دزدیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن خانه؛ نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج) :
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
سعید اشرف (از آنندراج).
- راه بریدن؛ زدن کاروانیان. سرقت از مسافرین در راه. قطع طریق. دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت مرحوم دهخدا). راه زدن : از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم).
|| بریدن کاری را؛ بانجام بردن آن. فصل کردن آن. فیصل دادن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فَصل. (از منتهی الارب) : صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی). ابتات؛ بریدن کار و حکم. (تاج المصادر بیهقی).
- بریدن دعوایی؛ فصل آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| حکم دادن محکمه. (یادداشت مرحوم دهخدا): برای او دو سال حبس بریدند. || به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را؛ قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن. قطع کردن قیمت. طی کردن قیمت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نرخ بریدن؛ تعیین نرخ کردن :
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ.نظامی.
|| پیمودن. نوشتن. طی کردن. قطع کردن. نوردیدن. رفتن راهی را. گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء) : از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن. (حدودالعالم). همهء حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدود العالم). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.فردوسی.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی.فردوسی.
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.فرخی.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری.
منوچهری.
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی.
منوچهری.
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی.منوچهری.
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.منوچهری.
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی.
(ویس و رامین).
گر تو ببرّی به جهد بادیهء جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل.
ناصرخسرو.
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل.ناصرخسرو.
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. (فارسنامهء ابن البلخی ص137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.خاقانی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.نظامی.
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم.نظامی.
ماه عرصهء آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی.مولوی.
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟مولوی.
در سایهء ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم.سعدی.
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت.
حافظ.
اجازة؛ بریدن مسافت. (از منتهی الارب). اجتیاب؛ بریدن بیابان. (تاج المصادر بیهقی). مسافت بریدن. اِجتیاز؛ بریدن مسافت را. خَرق؛ بریدن مسافت زمین را برفتن. دَجل؛ بریدن زمین را برفتن. قَدّ؛ بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب).
- بریدن راه؛ طی کردن راه. قطع کردن راه. (از آنندراج). قطع مسافت. طی طریق. سپردن. بسپردن. پیمودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو یک نیمه فرسنگ ببْرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه.فردوسی.
چو باد هوا گشت و ببْرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه.فردوسی.
بدان رنج و تیمار ببْرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه.فردوسی.
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.فردوسی.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیر او اندر عظام.فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برّد روز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن؟
ناصرخسرو.
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه در خور.
ناصرخسرو.
ره مکه همی خواهی بریدن
که با زادی و با مال و جهازی.ناصرخسرو.
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب.
مسعودسعد.
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده.
سوزنی (از آنندراج).
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.نظامی.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه...نظامی.
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم.نظامی.
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودند در بدایت.
عطار.
- منزل بریدن؛ قطع منزل کردن. طی کردن فاصلهء دو منزل که عادةً 4 فرسنگ است. بارانداز طی کردن. مرحله پیمودن :
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن؟نظامی.
|| حفر کردن. کندن :
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببْرید صد جویبار.فردوسی.
|| نقب زدن :
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.مولوی.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف). || ترک کردن. گذاشتن. (آنندراج) :
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعدهء تریاک تو تریاک بریدم.
ملاعشرتی (آنندراج).
|| بی اثر کردن. ضعیف کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلب و زایل کردن. (آنندراج) : ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیلهء زرین کجا برد صفرا؟خاقانی.
|| شکافتن کشتی آب را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بند آوردن، چنانکه خون را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بریدن ورق بازی؛ بُر زدن آن. زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قطع شدن. (آنندراج). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره. منقطع شدن. انجذاذ :
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه.
کسائی.
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب؟ناصرخسرو.
- از هم بریدن؛ از هم گسستن. از هم گسیختن :
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.اسدی.
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد بر کوه زدی از هم ببریدی. (مجمل التواریخ و القصص).
|| جدا شدن. دور شدن. قطع شدن. گسستن.
- از هم بریدن؛ ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن؛ از همدیگر جدا شدن :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.نظامی.
تَسابّ؛ از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن. تَقاطع؛ بریدن دو گروه از همدیگر. تَهاجر؛ همدیگر بریدن و جدائی کردن. (از منتهی الارب).
- با هم بریدن؛ از هم جدا شدن: تصارم؛ با هم بریدن. (از منتهی الارب).
- بریدن از کسی (چیزی)؛ دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یا علاقهء دیگر با کسی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطع علاقهء خویشاوندی کردن. (ناظم الاطباء). مهاجرة. هجر. هجران. (المصادر زوزنی) :
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کمِ دین گرفت.فردوسی.
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.فردوسی.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.فردوسی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.فرخی.
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببْریدم از او تا دل من بگشاید.فرخی.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش.
ناصرخسرو.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
ناصرخسرو.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانْت نبرّد.ناصرخسرو.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم.ناصرخسرو.
چون ببری زآنچه طمع کرده ای
آن بری از خانه که آورده ای.نظامی.
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببْریده اند.نظامی.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.مولوی.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی.
سعدی (گلستان).
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببْرید از وطن.
ابن یمین.
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است.
حافظ.
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد و پی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق). اِختزاع؛ بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مُهاجرة؛ بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب).
- بریدن تب؛ قطع شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن روشنایی؛ (اصطلاح نجوم) قطع النور. (التفهیم ص494).
- بریدن سودا؛ بر هم خوردن معامله. (از آنندراج) :
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
|| منفصل شدن. فصل پیدا کردن. فاصله افتادن. انفصال :
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
فرخی.
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.فرخی.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان.فرخی.
|| بند آمدن، چنانکه خون و اسهال. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کلچیدن. لور شدن. خائر شدن. دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض. جدا شدن آب شیر از مادهء پنیری آن. بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود. حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جدا و موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت مرحوم دهخدا). لخته لخته شدن. از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار؛ بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب).
- بریدن سرکه؛ به شراب بدل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بریدن رنگی؛ مبدل شدن یا کم شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بریدن از خنده؛ منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بس کردن از سخن، خاصه سخن بد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ببر؛ قطع کن! بس کن! (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بِبُرّی!؛ نفرینی است چون «بمیری». (یادداشت مرحوم دهخدا): ببرّی، چقدر میتوانی حرف بزنی!
|| بریدن سخن؛ قطع کردن آن. دنبال نکردن سخن. خاموشی گزیدن : من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم.
سعدی.
|| در تداول، سخت مانده شدن از بس رفتن. سخت مانده شدن از بسیاریِ رفتن یا گفتن و امثال آن. از بس راه رفتن از حرکت بازماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن. مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن. || فرار کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: از بیرم سبز و از گل خمری.
بریدنگاه.
[بُ دَ] (اِ مرکب) محل بریدن. جای بریدن. مَقطَع. محل تقاطع. (دانشنامهء علائی ص 39): مُشدَّخ؛ بریدنگاه از گردن. (منتهی الارب).
بریدنی.
[بُ دَ] (ص لیاقت) درخور بریدن. || منسوب به بریدن. متعلق به بریدن. (ناظم الاطباء). رجوع به بریدن شود.
بریدة.
[بُ رَ دَ] (اِخ) ابن حُصَیب بن عبدالله بن حارث أسلمی، مکنی به ابوسهل. از صحابیان بزرگ است که پیش از غزوهء بدر اسلام آورد ولی در این غزوه شرکت نداشت و در غزوهء خیبر و فتح مکه شرکت کرد. او عامل رسول (ص) در قبیلهء بنی غفار و اسلم بجهت اخذ زکات بود. ابتدا در مدینه سکونت گزید آنگاه به بصره رفت و سپس به مرو کوچ نمود و بسال 63 ه . ق. در همین شهر درگذشت. بخاری و مسلم 167 حدیث از وی نقل کرده اند. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 22) (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص137 و 140 و 241). و رجوع به تهذیب التهذیب و ذیل المذیل و امتاع الاسماع و العقدالفرید ج 3 شود.
بریده.
[بَ دَ / دِ] (اِ) رهگذر و معبر و تنگ و گدار و پایاب. (ناظم الاطباء).