لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بریده.


[بُ دَ / دِ] (ن مف / نف) مقطوع. قطع شده. (ناظم الاطباء). أجذّ. جَذیذ. جَزیز. صَریم. ضَنیک. قَطیل. مَجزوز. مَحذوذ. مَحذوف. مَشروص. مَصروم. مَفروض. مَفصول. مَقطول. مَمنون. مَنجوّ. موضَّع. هِبِرّ :
که چون برد خواهد سر شاه چین
بریده بر شاه ایران زمین.فردوسی.
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید.فردوسی.
بدو گفت آن خون گرم منست
بریده ز بن بار شرم منست.فردوسی.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.(ویس و رامین).
در سایهء رکابت دلها نگر فتاده
بر پایهء سریرت سرها نگر بریده.خاقانی.
لحم خَرادیل؛ گوشت بریدهء پاره پاره. خُزاعة؛ قطعهء بریده از چیزی. (منتهی الارب).
- امثال: سر بریده سخن نگوید.
- بال بریده؛ پرنده ای که بالش بریده باشند :
باز سفید روضهء انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری.سعدی.
- بریده آمدن؛ پیموده شدن : همه شب براندیم و بیشه ها بریده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دو منزل بود که بیک دفعه بریده آمد. (تاریخ بیهقی ص465).
- بریده آواز؛ آنکه آوازش مقطع باشد. قَطع. (از منتهی الارب).
- بریده بریده؛ قطعه قطعه شده. مقطع.
- بریده بریده سخن گفتن؛ با لکنت زبان ادا کردن سخن.
- بریده بینی؛ آنکه بینی وی بریده باشند. أجدع. أخرم. مشروف الانف. و رجوع به بینی بریده در همین ترکیبات شود.
- بریده پا، بریده پای؛ که پایش بریده باشند. مَجذوف. (از منتهی الارب) :
چو خاک ساکن و منبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو.
؟ (از مقامات حمیدی).
- بریده پر؛ که پرهای او بریده باشند. بریده بال :
اگرچه بریده پرم جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم.خاقانی.
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد.سعدی.
- بریده دست؛ که دستش بریده باشند. أجذم. أشلّ. أقطع. مَیدیّ: مُجذَّم؛ بریده دست و پای. (منتهی الارب).
- بریده دم؛ دم کوتاه شده. (ناظم الاطباء). که دم او بریده باشد. جانوری که دمش را قطع کرده باشند. دم بریده. (فرهنگ فارسی معین). أبتر. بَتراء. محذوف الذنب: تَبتیر؛ بریده دم کردن. (تاج المصادر بیهقی).
- || کنایه از محیل و حیله گر. (فرهنگ فارسی معین).
- بریده دنبال؛ که دنبال نداشته باشد: أبتر؛ بریده دنبال و بی فرزند. (زمخشری) (تاج المصادر بیهقی).
- بریده زبان؛ که زبانش بریده باشد :
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونس است زبان دان صبحگاه.
خاقانی.
گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است
بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان.خاقانی.
در این مقام کسی کو چو مار شد دوزبان
چو ماهی است بریده زبان در آن مأوی.
خاقانی.
زبان ناطقه در وصف شوق نالانست
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست؟
حافظ.
- || کنایه از خاموش و ساکت. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به زبان بریده در همین ترکیبات شود.
- بریده سر؛ که سرش بریده باشند :
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.(ویس و رامین).
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.(ویس و رامین).
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.سوزنی.
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بی زبان ببینم.خاقانی.
- بریده شدن؛ منقطع گشتن. اختزال. اخریراق. انبتات. انبتار. انبتاک. انجذاذ. انجذام. انجزام. انجیاب. انحذام. انخرام. انخزال. انخلاء انغراف. انفصال. انفصام. انقراض. انقضاب. انقطاع. بَلَت. تَخذّم. تَرّ. تُرور. تصرّم. تقطُّل. خَذم. (از منتهی الارب) :
سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت.فردوسی.
انقعار؛ بریده شدن از بیخ. جَذَم؛ بریده شدن دست کسی. سَفاء؛ بریده شدن شیر ناقه. قَطع، قَطَعة؛ بریده شدن دست از بیماری. (از منتهی الارب).
- || منقرض شدن. مقطوع شدن: چنانکه تمامت هلاک شدند و هیچکس نماند و نسل آن قوم بریده شد. (قصص الانبیاء ص95).
- || گسستن. جدا شدن: تَدابر؛ بریده شدن از همدیگر. (از منتهی الارب). تَقاطع، تَهاجر؛ از یکدیگر بریده شدن.
- بریده گوش؛ گوش بریده. (ناظم الاطباء). أصلم: جدّاء؛ زن بریده گوش. شاة جَدفاء؛ گوسپند اندک بریده گوش. جمل مَقصوّ (مَقصیّ)؛ شتر بریده گوش. (از منتهی الارب).
- بریده مو؛ آنکه مویش بریده باشد :
بود که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب.
خاقانی.
مطموم الرأس؛ بریده موی سر. (منتهی الارب).
- بینی بریده؛ مثله شده. که بینی او بریده شده باشد : زن کفشگر... خواهرخوانده را بینی بریده یافت. (کلیله و دمنه). و رجوع به بریده بینی در همین ترکیبات شود.
- حلق بریده؛ که حلق و گلوی وی بریده باشند. گردن زده :
همای شخص من از آشیان شاهی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
- دست وپابریده؛ آنکه دستها و پایهای او را بریده باشند: دست وپابریده ای هزارپایی را بکشت. (گلستان سعدی).
- دنب بریده؛ حیوانی که دنبش بریده باشد. أهلب. (از منتهی الارب).
- زبان بریده؛ که زبانش بریده باشد.
- || خاموش. (آنندراج) :
زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به بریده زبان در همین ترکیبات شود.
|| گسسته. (یادداشت مرحوم دهخدا). جداشده. دورشده :
کجا آنکه در کوه بودش کنام
بریده ز آرام و از کام و نام.فردوسی.
مُقطَع؛ بریده از خانمان. (منتهی الارب).
- پیوندبریده؛ آنکه پیوند خویش گسسته باشد. قطع رابطه کرده :
ای یار جفاکرده و پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو بدیده.سعدی.
|| دورشده. ترک دوست و یار کرده :
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
|| مختون. سنت کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || منقطع. منقرض :
دانی چه گفته اند بنوعوف در عرب
نسل بریده به که موالید بی ادب.سعدی.
|| پارچهء اندازه شده برای لباس و جز آن. (ناظم الاطباء) :
چه جامهء بریده چه از نابرید
که کس در جهان بیشتر زآن ندید.فردوسی.
- جامهء نابریده؛ جامهء بریده نشده : نماز دیگر آن روز صلتی ازآن وی رسولدار برد دویست هزار درم... و پنجاه پارچه جامهء نابریده. (تاریخ بیهقی).
|| شکسته :
سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر
روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر.
سعدی.
|| کلچیده. خاثر. دفزک شده. خفته. رائب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بریدن در «شیر» خوراکی شود. || پیموده. طی شده. درنوردیده.
- نابریده؛ طی نکرده. نپیموده :
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.خاقانی.
|| معین کرده : هر روز هزار دینار بریده به اسم حویج بها به خزانهء او می فرستاد. (جهانگشای جوینی). || (اِ) نوعی حلوا. پیش پاره. پیش یاره. حلوای بریده. شفارج. (زمخشری). رجوع به پیش پاره و پیشیاره و شفارج شود.


برید ها برید.


[بِ بِ] (فعل امر، اِ مرکب)(از: برید، بروید + ها + برید، بروید) مخفف بروید ها بروید. بردابرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). امر مؤکد به دور شدن. امر بر از سر راه کسی برخاستن.


بریده کردن.


[بُ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) بریدن. تقریض. (از منتهی الارب). || تعیین کردن : فرمان شد تا باز وضع قوبجور کنند و مستظهران را از پانصد دینار و بنسبت تا درویشی را یک دینار بریده کنند تا با خراجات وافی شود. (جهانگشای جوینی).تَکاتب؛ بریده کردن بهای بنده بر وی. (از منتهی الارب).


بریده گردیدن.


[بُ دَ / دِ گَ دی دَ](مص مرکب) بریده گشتن. بریده شدن. منقطع شدن. اِختضار. انجذار. انخزاع. انکراث. تجذّم. تقضّب: انجذاذ؛ بریدن و پاره گردیدن. انخزال؛ بریده گردیدن در سخن. تهدّج؛ بریده گردیدن آواز با لرزه. (منتهی الارب). رجوع به بریده گشتن شود.


بریده گشتن.


[بُ دَ / دِ گَ تَ] (مص مرکب) بریده گردیدن. بریده شدن. منقطع شدن :
ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم.خاقانی.
انقطاع؛ بریده گشتن و گسستن رسن. (از منتهی الارب). || منقرض گشتن : بر دست ماهویه مرزبان مرو کشته شد و نسل ملوک فرس بریده گشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص26). و رجوع به بریده گردیدن شود.


بریدی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به برید، به معنی چاپار. (از الانساب سمعانی). رجوع به برید شود. || (حامص) شغل برید. صاحب بریدی. مقامی معادل ریاست پست امروز : بریدی سیستان که در روزگار پیشین به اسم حسنک بود شغلی بزرگ با نام به طاهر دبیر دادند. (تاریخ بیهقی). اختیار او را کردند خلعتی بسزا یافت [ خواجه بونصر ] و امروز که این تصنیف می کنم با این شغل است و بریدی بر این مضموم. (تاریخ بیهقی).


بریدی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به سکة البرید خوارزم. (ناظم الاطباء). و رجوع به سکة البرید شود.


بریدی.


[بُ رَ] (ص نسبی) منسوب به بریدة بن حصیب اسلمی، از صحابه. (از الانساب سمعانی). و رجوع به بریة شود.


بریر.


[بَ] (ع اِ) نخستین برِ پیلو. بَریرة، یکی. (منتهی الارب). اولین چیزی که از میوهء اراک آشکار میشود. (از اقرب الموارد). و رجوع به اراک و پیلو شود.


بریر.


[بُ رَ] (اِخ) ابن الخضیر همدانی. یکی از شهدای کربلا بروز عاشورا در رکاب حسین بن علی علیهماالسلام، و او اول کسی است که بعد از حر شهید شد. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 215).


بریران.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن. سکنهء آن 420 تن. آب آن از رودخانهء جمعه بازار معروف به قلعه رودخان و محصول آن برنج، توتون سیگاری، کنف و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بریرة.


[بَ ری رَ] (ع اِ) یکی بَریر. یک میوه از پیلو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بریر شود.


بریرة.


[بَ ری رَ] (اِخ) بنت صفوان، مولاة عائشه رضی اللهعنها، صحابیه است. (یادداشت مرحوم دهخدا). وی را عقل و تیزهوشی بسیار بود و عبدالملک بن مروان حدیثی از او نقل کرده است. (از اعلام النساء ج 1 ص 129).


بریره.


[بَ ری رَ / رِ] (اِ) راه و طریق. (ناظم الاطباء). و در دیگر مآخذی که در دسترس بود یافت نشد.


بریز.


[بِ] (ص مرکب، ق مرکب) (از: ب، حرف اضافه + ریز، اصطلاح حساب یعنی فهرست و سیاهه و ارقام هزینه) با اجزاء خرج. مشتمل بابت های خرج یا دخل هزینهء تعمیرات بریز تهیه شده است؛ یعنی ریز و جزءجزء هزینه تهیه شده است. || پیوسته. پیاپی. متصل. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک ریز. یک بند. || (اِمص) هزینه و خرج با گشاده دستی. و این در ترکیب «بریز و بپاش» متداول است، نظیر ریخت و پاش: فلان بریز و بپاش کرد؛ در هزینه گشاده دستی کرد.


بریز.


[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان لار. سکنهء آن 299 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بریزاننده.


[بِ نَنْ دَ / دِ] (نف) (از مادهء ریز و بریزه) ریزاننده: مفتّت؛ بریزانندهء حصاة. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بریزانیدن شود.


بریزانیدن.


[بِ دَ] (مص) (از مادهء ریز و ریزه)(1) تفتیت. خرد کردن. ریزریز کردن. ریزه ریزه کردن. خردمرد کردن. و این کلمه را در سنگ گرده و سنگ مثانه و امثال آن اطبای فارس در کتب بسیار استعمال کرده اند و شباهت غریبی مابین آن و بریزهء(2) فرانسه هست که معنی همین کلمه است: تفتیت حصاة کلیه؛ بریزانیدن سنگ گرده. (از یادداشت مرحوم دهخدا). اندر داروها که سنگ مثانه بریزاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و خون «ایل» چون بیاشامند حصاة مثانه بریزاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به ریزانیدن شود.
(1) - مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین آرند: من گمان می کنم این کلمه از مادهء ریختن نیست بلکه از ریز و ریزه کردن است.
(2) - Briser.


بریزبریز.


[بِ بِ] (ص مرکب) مغلوب شده. شکست خورده. منهزم. رو بفرار نهاده. (ناظم الاطباء). || (فعل امر) در دعا و درخواست استعمال شود، یعنی ترحم کن و یاری نما و خدا حافظ شما. (ناظم الاطباء). اما در این دو معنی جای دیگر دیده نشد. || (اِمص مرکب) اسراف. بریز و بپاش.


بریزن.


[بَ زَ] (اِ) بریجن. تنور کماج پزی. (برهان) (آنندراج). و رجوع به بریجن شود.


بریزن.


[بِ زَ] (اِ) پرویزن، که به عربی غربال و هلهال گویند. || ترشی پالا. || تابه که از گل ساخته باشند و بر بالای آن نان پزند. (برهان).


بریز و بپاش.


[بِ زُ بِ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) مخارج گزاف. مانند تبذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). خرج زیاد. هزینهء بسیار بسبب آمد و رفت بسیار یا گشاده دستی کردن. ریخت و پاش.
- با بریز و بپاش؛ با دم و دستگاه. (از فرهنگ لغات عامیانه).


بریزه.


[بِ زَ / زِ] (اِ) صمغی است دوایی شبیه به مصطکی و آن سبک و خشک و بدبوی می باشد و معرب آن بارزد و ببرزد بود. (برهان). صمغی است شبیه به مصطکی و سبک و خشک بود و مانند عسل صاف و تیزبو باشد. (الفاظ الادویة). و رجوع به ببرزد شود. || چیزی که رویگران بجهت لحم کردن و وصل نمودن برنج و مس و امثال آن بکار برند و بر دمیدگیها نیز مالند. (برهان). || مرهمی که بر روی زخم رفاده کنند. (ناظم الاطباء).


بریزه.


[بِ زَ / زِ] (اِ)(1) گیاهی از تیرهء گندمیان که شامل 30 گونه است و در آسیا و اروپا و آفریقای شرقی و آمریکای شمالی و مرکزی میروید. در اروپا این گیاه را بمناسبت شکل خوش آیندی که دارد گل عشق می نامند. کوچوک. چایرگوزلی. بریزهء صغیر. (فرهنگ فارسی معین).
Brize ,(لاتینی)
(1) - Briza gracilis .
(فرانسوی)


بریزیدن.


[بِ دَ] (مص) تفتّت. خردمرد شدن. ریزه ریزه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا): تمرّد؛ موی بریزیدن. (از دستوراللغة). و رجوع به بریزانیدن شود. || متلاشی شدن. از هم پاشیدن. پوسیدن: تناثر لحم؛ بریزیدن گوشت. (از یادداشت مرحوم دهخدا). از هم فروریختن : آن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار و جمله بریزیدند و خاک شدند. (ترجمهء تفسیر طبری). التهرؤ؛ از هم بریزیدن گوشت. (از مجمل اللغة). و رجوع به بریزانیدن شود.


بریس.


[بِ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنهء آن 777 تن. آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بری ساختن.


[بَ تَ] (مص مرکب) ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان : چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمهء عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود.


بریستول.


[بْری / بِ تُلْ] (اِخ)(1) نام شهری در انگلستان (کنت نشینهای گلوسستر و سامرست)، در ساحل آون(2)، حد فاصل دو کنت نشین. دارای 442هزار تن سکنه. شهری بندری است و مرکز صنایع مکانیکی و هواپیماسازی و کشتی سازی و نساجی و صنایع شیمیایی و غذایی و تنباکو و کاغذسازی است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bristol.
(2) - Avon.


بریسته.


[بِ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنهء آن 126 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و میوهء جنگلی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بریش.


[بَ] (اِ) اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج). به معنی أبرش است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابرش شود.


بریش.


[بَ](1) (اِ) مخفف ابریشم. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه). و رجوع به بریشم شود.
(1) - در آنندراج بکسر «ب» ضبط شده است.


بریش.


[بِ] (اِمص) پاشیدن و فرونشاندن. (برهان). تبدیل بریز است. (آنندراج). پاشیدگی و فرونشاندگی. (ناظم الاطباء).


بری شدن.


[بَ شُ دَ] (مص مرکب) بیزار شدن. (ناظم الاطباء). مبارات :
چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.
خاقانی.
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو زحمت بری.سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.سعدی.
- بری شدن از کسی؛ در تداول عوام، از او بیزار شدن. یکباره او را مکروه و منفور دیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بری شود.
|| دور شدن. برکندن :
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشقت بری توانم شد.خاقانی.


بریشم.


[بَ شَ] (اِ) ابریشم. افریشم. (آنندراج). ابریسم. قز. رجوع به ابریشم شود :
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرْش بوم.فردوسی.
کرم کز توت بریشم کند آن نیست عجب
چه عجب از زمی ار دُر دهد و گوهر بر.
فرخی.
بهمه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.عنصری.
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود.منوچهری.
شده از غیرتش بریشم تن
زَهرهء زهرهء بریشم زن.سنائی.
کرا بنده کو بار مردم کشد
گهی شم کشد گه بریشم کشد.نظامی.
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند.نظامی.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.هاتف.
نقّاض؛ بریشم گزار. (دهار). و رجوع به ابریشم شود.
- بریشم خور؛ که ابریشم را بخورد. کرم خورندهء ابریشم مانند بید و جز آن :
گرچه یکی کرم بریشم گر است
باز یکی کرم بریشم خور است.نظامی.
- بریشم طناب؛ طناب از ابریشم :
زده بارگاهی بریشم طناب
ستونش زر و میخش از سیم ناب.نظامی.
- بریشم لب؛ که لبی نرم چون ابریشم دارد. نازک، و آن صفتی نیکوست اسب را :
بریشم لبی بلکه لؤلؤسمی
رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی.نظامی.
|| تار ساز، چه بجای زه یا سیمِ امروزین، در قدیم ابریشم بر رود و ساز و دیگر آلات زهی می کشیده اند :
خری ماند اکنون بنه برنهید
بسازید رود و بریشم دهید.فردوسی.
وآن سرانگشتان او را بر بریشمهای او
جنبشی بس بلعجب وآمدشدی بس بیدرنگ.
منوچهری.
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب.سوزنی.
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گر نه با ایام در یک پرده ای.انوری.
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست.خاقانی.
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندرهاوی برفت، رفت بریشم ز تاب.
خاقانی.
عندلیب از نوای تیزآهنگ
گشته باریک چون بریشم چنگ.نظامی.
نوای جهان خارج آهنگی است
خلل در بریشم در چنگی است.نظامی.
زآن هر دو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز.نظامی.
می بآواز بریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی بچنگ.
کمال خجندی.


بریشم پوش.


[بَ شَ] (نف مرکب)بریشم پوشنده. ابریشم پوش. آنکه لباس از ابریشم در بر دارد. پوشندهء جامهء ابریشمین. || کنایه از وشاق و ساقی. (خسرو و شیرین چ وحید ص452) :
بریشم زن نواها برکشیده
بریشم پوش پیراهن دریده.نظامی.


بریشم زن.


[بَ شَ زَ] (نف مرکب)بریشم زننده. ابریشم زن. سازنده. چنگ زن. نوازنده. مطرب. نوازندهء ذوات الاوتار :
شده از غیرتش بریشم تن
زَهرهء زُهرهء بریشم زن.سنائی.
عددْش گرچه شود زهرهء بریشم زن
چو کرم پیله هم اندر حصار خواهد بود.
مجیر بیلقانی.
حلقهء ابریشم اینک ماه نو
لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟خاقانی.
گر حور بریشم زن خفته ست چو کرم قز
از بانگ قنینه ش کن بیدار بصبح اندر.
خاقانی.
بریشم زن نواها برکشیده
بریشم پوش پیراهن دریده.نظامی.
بریشم زن ره عشاق میزد
سرورش بر دل عشاق میزد.میرخسرو.
و رجوع به ابریشم زن شود.


بریشم زنی.


[بَ شَ زَ] (حامص مرکب)عمل و شغل ابریشم زن. (فرهنگ فارسی معین).


بریشم کشی.


[بَ شَ کَ / کِ] (حامص مرکب) ابریشم کشی. عمل تبدیل پیلهء ابریشم به تارهای ابریشمی :
دو کرم است کآن در بریشم کشی
کند دعوی آبی و آتشی.نظامی.
جهان چون دکان بریشم کشی است
ازو نیمی آبی دگر آتشی است.نظامی.


بریشم گر.


[بَ شَ گَ] (ص مرکب)ابریشم گر. ابریشم ساز. (ناظم الاطباء) :
گرچه یکی کرم بریشم گر است
باز یکی کرم بریشم خور است.نظامی.


بریشم نواز.


[بَ شَ نَ] (نف مرکب)بریشم نوازنده. بریشم زن. ساززن. چنگی. پردازندهء ساز رشته دار. (ناظم الاطباء) :
یکی سرو سیمین پرورده ناز
برش مشک و شاخش بریشم نواز.اسدی.
مگر زآن نوای بریشم نواز
بریشم کشم روم را در طراز.نظامی.
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود.نظامی.


بریشم نوازی.


[بَ شَ نَ] (حامص مرکب)نواختن بریشم. عمل بریشم نواز. (فرهنگ فارسی معین).


بریشمین.


[بَ شَ] (ص نسبی) ابریشمین :
چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش
چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند.
خاقانی.
- بریشمین کلاه؛ که کلاه ابریشمین دارد :
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.نظامی.


بریشون.


[ ] (اِ) ثمر درختی است شبیه به امرود و منبت آن اسکندریه، و در مصر آنرا تناول می نمایند و در سایر بلاد بعیده سم است. (فهرست مخزن الادویة).


بریشوی.


[بَ شَ] (از یونانی، اِ) عصر روز یکشنبه. || عید پاک، و هر عیدی. || تهیه و تدارک. (ناظم الاطباء).


بریص.


[بَ] (ع اِ) درخش و تابش چیزی. (منتهی الارب). بریق. (از ذیل اقرب الموارد از اساس). || گیاهی است مانند سعد. (منتهی الارب). || (اِخ) موضعی است به دمشق. (منتهی الارب). نام رودی است به دمشق، و گویند همهء غوطه است. (از مراصد).


بریص.


[بُ رَ] (ع اِ) (ابو...) کنیهء وزغ. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابوبریص شود.


بریطانیا.


[بْری / بِ] (اِخ) بریتانیا. انگلستان. رجوع به بریتانیا و انگلستان شود.


بریطانیای کبیر.


[بْری / بِ یِ کَ] (اِخ)بریتانیای کبیر. انگلستان. رجوع به بریتانیای کبیر و انگلستان شود.


بریعة.


[بَ عَ] (ع ص) زن درگذشته به جمال و عقل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن کامل در فضل و جمال و عقل. (ناظم الاطباء).


بریغ.


[بِ] (اِ) خوشهء انگور. (برهان) (آنندراج).


بریق.


[بَ] (ع مص) درخشیدن چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بُروق. و رجوع به بروق شود. || (اِ) درخشندگی. (منتهی الارب). تلالؤ. (اقرب الموارد). درخشندگی و تابش برق که از ابر می جهد. (غیاث): لها [ لصفائح الطلق ] بصیص و بریق. (ابن البیطار). و از صهیل اسبان و بریق اسنان دلها و چشمهای مخالفان کور. (جهانگشای جوینی). || (ص) درخشان. (غیاث) :
زخم تیغ و سنگهای منجنیق
تیغها برکرد چون برق بریق.مولوی.


بریق.


[بَ] (اِ) کشتی دودگله. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بریک شود.


بریق.


[بُ رَ] (اِخ) ابن عیاض بن خویلد هذلی. شاعری است از عرب. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی).


بریقلیمنون.


[بِ] (معرب، اِ)(1) پیچ امین الدوله، که گیاهی است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پیچ امین الدوله شود.
. (یونانی)
(1) - Periklymenon


بریقة.


[بَ قَ] (ع اِ) شیر که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی است که از شیر و روغن کنند. (بحر الجواهر). ج، بَرائق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


بریقة.


[بُ رَ قَ] (ع اِ) نام ماده بز است که وقت دوشیدن شیر بدان خوانند. (منتهی الارب).


بریک.


[بَ] (ع ص) برکت یافته: طعام بریک. (از منتهی الارب). مبارک فیه. (اقرب الموارد). || (اِ) افروشه یا خرمای تر که با مسکه خورند. (منتهی الارب). رطب که با زبد و کره خورند. واحد آن بریکة. (از اقرب الموارد). ج، بُرُک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


بریک.


[بْری / بِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی کشتی با دو دگل. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بریق شود.
(1) - Brick.


بریک.


[بُ رَ] (اِخ) شهری است به یمامه. (منتهی الارب) (از مراصد).


بریکان.


[بُ رَ] (اِخ) دو برادر بودند از فارسان و شجاعان عرب نام یکی بارِک و دیگر بُرَیک. (از منتهی الارب).


بریکتو.


[بْری / بِ تُ] (اِخ)(1) اوگوست مارتن ژولین. (1873- 1930 م.) مستشرق بلژیکی. وی از سال 1900 م. به تدریس در دانشگاه لیژ پرداخت و مقارن زمان مرگش استاد زبان و تاریخ عبری، عربی، فارسی و ترکی در آن دانشگاه بود. او نشان شیر و خورشید از ایران و نشان ستاره از افغانستان داشت. او راست: داستانهای فارسی. نمایشنامه های ملکم خان. رستم و سهراب. ترجمهء خسیس (از آخوندزاده). ترجمهء سلامان و ابسال و یوسف و زلیخای جامی. (از دایرة المعارف فارسی).
(1) - Bricteux.


بری کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب) بیزار کردن. دور کردن :
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را برخ کردی از دل بری.اسدی.
مفلسی من ترا از بر من می برد
سرکشی تو مرا از تو بری میکند.خاقانی.
|| بریدن. برداشتن :
سال تا سال همه مدحت او نظم کنم
نکند میر دل از مهر چنین بنده بری.فرخی.


بریکلا.


[بَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان میانرود سفلای بخش نور شهرستان آمل. سکنهء آن 130 تن. آب آن از رودخانهء بریرود و محصول آن برنج و مختصر غلات و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


بریکة.


[بَ کَ] (ع اِ) واحد بریک. یکی بریک. (از اقرب الموارد). رجوع به بریکة شود. || افروشه. (منتهی الارب). خبیصة. (اقرب الموارد).


بریگاد.


[بْری / بِ] (فرانسوی، اِ)(1) چندین واحد نظامی از یک صنف که تحت فرماندهی یک سرتیپ (ژنرال) باشند. || واحدی مرکب از دو فوج. تیپ. (فرهنگ فارسی معین).
- بریگاد قزاق؛ تیپ مستقل ایرانی، تحت ریاست صاحب منصبان روسی و مرکب از دو فوج سوار و یک دسته موزیک که در سنهء 1296 ه . ق. موجب امتیاز و قرارداد مخصوص تحت نظر مربیان و مشاقان روسی و از روی اصول و نظامات قزاق تزاری، در ایران تشکیل یافت، و بعدها بتدریج تشکیلات آن توسعه پذیرفت، و واحدهای پیاده و آتشبار و افواج مختلف ولایات به آن ضمیمه شد، و عاقبت عملاً تشکیلات آن از صورت بریگاد (= تیپ) به صورت دیویزیون(2) (= لشکر) درآمد. (از دایرة المعارف فارسی). و رجوع به همین مأخذ و نیز رجوع به قزاق شود.
(1) - Brigade. .
(فرانسوی)
(2) - Division


بری گردیدن.


[بَ گَ دی دَ] (مص مرکب) بیزار شدن. پاک شدن. پاک از گناه شدن :
که مجرم بزرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری.سعدی.
و رجوع به بری شود.


بریل.


[بْری / بِ] (فرانسوی، اِ)(1) سیلیکات بسیار سخت بریلیوم و آلومینیوم که میتوان آنرا زمرد نارس نامید. بهادارترین نوع آن زمرد است. (دایرة المعارف فارسی).
. (فرانسوی)
(1) - Bril


بریم.


[بَ] (ع اِ) صبح. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || دو رشتهء سرخ و سپید که زنان با هم تافته بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). || نخی که از رشته های سپید و سیاه تافته باشند. (از اقرب الموارد). || هرچه در آن دو رنگ مختلف باشد. (منتهی الارب). || ریسمان تابیده. (از اقرب الموارد). || ریسمانی است دورنگ مزین به جواهر و جز آن که زنان بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی است زنان را که از دو رنگ تشکیل شده مزین به جواهر است. (از اقرب الموارد). || جامه که ابریشم و کتان در آن بکار رفته باشد. || آبی که با آب دیگر مخلوط شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || حمایل مهره ها که برای دفع چشم زخم در گلوی اطفال کنند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || اشک آمیخته به سرمه. || جماعت از هر جنس مردم. || لشکری که از قبایل شتی گرد آمده باشد. (منتهی الارب). سپاه و لشکر، بجهت رنگهای مختلف شعار قبایل که در آن است. (از اقرب الموارد). || افسون. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || مرد متهم. (منتهی الارب).


بریمان.


[بَ] (ع اِ) تثنیهء بَریم. رجوع به بریم شود. || جگر و کوهان شتر که به درازا بریده به رشته و مانند آن پیچند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || دو سپاه عرب و عجم. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).


بریموطالون.


[] (معرب، اِ) به رومی آذربویه را نامند. (از فهرست مخزن الادویة) (از تحفهء حکیم مؤمن).


بریم وند.


[بِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. سکنهء آن 170 تن. آب آن از چاه و قروسو و محصول آن غلات و حبوب دیمی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


بریم وند.


[بِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. سکنهء آن 165 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


بریمة.


[بَ مَ] (ع اِ) یک قطعه از جگر شتر. || مته و مثقب نجار. (از اقرب الموارد). درفش و برماه و ارهء مدوری که جمجمه را بدان سوراخ کنند. (ناظم الاطباء).


بریمة.


[بُ رَ مَ] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).


بریمی.


[بُ رَ] (اِخ) واحه ای در قسمت شرقی جزیرة العرب، که مرکز آن بهمین نام در فاصلهء 150کیلومتری شمال ابوظبی واقع است. وسعت این واحه در حدود 6 در 9 کیلومتر و جمعیت آن در حدود 10هزار تن است. محصول عمده اش خرما، یونجه، سبزی، انبه، لیموی ترش و شیرین است که از دبی که بندر عمدهء واحه است صادر میشود. بسال 1955 م. انگلیسها این واحه را تصرف کردند و آنرا بین ابوظبی و مسقط تقسیم کردند. (از دایرة المعارف فارسی).


برین.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بر. بالایین، یعنی بلندترین و بالاترین، چه فلک الافلاک را باین اعتبار سپهر برین گفته اند. (از برهان). برتر و بلند. (غیاث). بالایین. بلندترین. بالاترین. برترین. عالی ترین. (ناظم الاطباء). اعلی. علْوی. زبرین. زوَرین. فوقانی. روئین. مقابل فُرودین. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برین آتش است و فرودینْش خاک
میان آب دارد ابا باد پاک.ابوشکور.
جهان برین و فرودین توئی خود
بتن زین فرودین بجان زآن برینی.
ناصرخسرو.
این فرودین بدین دو بازرسید
آن برین را بدین دو بازرسان.ناصرخسرو.
خوق؛ حلقهء گوشواره زیرین باشد خواه برین. (منتهی الارب).
- آسمان برین؛ آسمان اعلی. فلک الافلاک. آسمان نهم. فلک اطلس :
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.فرخی.
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان.فرخی.
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان به آسمان برین میتوان رسید.سوزنی.
کله گوشه بر آسمان برین.سعدی.
- باد برین؛ باد صبا، چنانکه باد دبور فُرودین است. (از برهان) (از آنندراج) :
بزیر چرخ برین بی مثال فرمانش
ز سوی قبله نیارد وزید باد برین.
شمس فخری (از آنندراج).
و رجوع به باد شود.
- برین دائره؛ فلک. (آنندراج).
- || کرهء خاک. (آنندراج).
- برین سفره؛ فلک و دنیا. (آنندراج).
- برین فرهنگ؛ بالاترین دانش، و آن علم الهیات و حکمت است که علم به صانع تعالی و عقول و نفوس باشد. (از آنندراج). و رجوع به علم برین شود.
- || نام کتابی بوده از تصانیف پادشاه کامل خردمند، تهمورث ملقب به دیوبند، و معنی ترکیبی آن یعنی عقل اول، چه فرهنگ به معنی عقل است و بر بالاترین همه عقول و آن نیز اول همه است. (آنندراج).
- برین مرکز؛ کنایه از زمین است. (هفت قلزم).
- بهشت برین؛ بهشت بالایین :
جهان شد ز دادش بهشت برین
به پرویز کردن سزد آفرین.فردوسی.
دل شاه شد چون بهشت برین
همی خواند بر کردگار آفرین.فردوسی.
وز آن چون بهشت برین گلستان
نگردد تهی روی کابلستان.فردوسی.
ابلیس پیر بود بیندیش تا چه کرد
بگزید بر بهشت برین آتش سعیر.فرخی.
بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند
در بهشت برین پیش تو بروز شمار.فرخی.
سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش
ز می اردی بهشت کرده بهشت برین.
منوچهری.
بخت جوان دارد آن که با تو قرین است
پیر نگردد که در بهشت برین است.سعدی.
به دورت جهان چون بهشت برین است
بهشت برین نیز حقا بر این است.
؟ (از شرفنامهء منیری).
و رجوع به بهشت برین در ردیف خود شود.
- پایهء برین؛ بلندترین پله. (ناظم الاطباء).
- جهان برین؛ جهان اعلی :
جهان برین و فرودین توئی خود
بتن زین فرودین بجان زآن برینی.
ناصرخسرو.
- چرخ برین؛ فلک الافلاک. آسمان و کرهء سماوی. (ناظم الاطباء) :
نباید که در کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ برین آفتاب.فردوسی.
چنین است کردار چرخ برین
گهی این بر آن و گهی آن برین.فردوسی.
ز چندان بزرگان مرا برگزید
سرم را به چرخ برین برکشید.فردوسی.
گر از علم و طاعت برآریم پر
از اینجا به چرخ برین برپریم.ناصرخسرو.
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را.انوری.
راست گفتی مظله ایست سیاه
سر برافراخته ز چرخ برین.ظهیر فاریابی.
بزیر چرخ برین بی مثال فرمانش
ز سوی شرق نیارد وزید باد برین.
شمس فخری.
و رجوع به چرخ برین در ردیف خود شود.
- خلد برین؛ بهشت بالایین و ابدی و بهجت و عشرت انگیز. (ناظم الاطباء) :
عید آمد از خلد برین شد شحنهء روی زمین
هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده.
خاقانی.
و رجوع به خلد برین در ردیف خود شود.
- سپهر برین؛ فلک الافلاک که بالاتر از فلکهای دیگر است. (از برهان) (آنندراج) :
خروش سواران ایران زمین
رسیده بگوش سپهر برین.فردوسی.
که آیا بهشت است یا بزمگاه
سپهر برین است یا چرخ ماه.فردوسی.
گر نه سپهر برین آبده دست تست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین؟
خاقانی.
بپای پیل حوادث سرم نگشتی پست
زیادتی نرسیدیم از سپهر برین.ابن یمین.
بکام تو بادا سپهر برین
سپهر برین نیز بادا بر این.
؟ (از شرفنامهء منیری).
و رجوع به سپهر در ردیف خود شود.
- عرش برین؛ فلک الافلاک :
ساخته عرش برین فرش را
فرش قدم کن چو زمین عرش را.جامی.
و رجوع به عرش در ردیف خود شود.
- علم برین؛ علویات : چنان اختیار افتاد که چون پرداخته شده آید از منطق حیلت کرده آید که آغاز علم برین کرده شده و بتدریج به علمهای زیرین شده آید. (دانشنامهء علائی). و رجوع به علم در ردیف خود شود.
- فردوس برین؛ بهشت بالایین و ابدی و بهجت و عشرت انگیز. (ناظم الاطباء) :
نه از این آمد باللَّه نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد.
منوچهری.
قصر جاه و شرف و عمر تو بادا معمور
تا به فردوس برین بر شده در سارد شرف.
سوزنی.
تا نقش تو در دیدهء ما گوشه نشین شد
هر جا که نشستیم چو فردوس برین شد.
مولانا.
و رجوع به فردوس در ردیف خود شود. || بزرگ. بلند :
نخستین برآیم ز جَمّ برین
جهاندار تهمورس بآفرین.فردوسی.
چنین گفت کز گاه جَمّ برین
نیاراست کس لشکری همچنین.فردوسی.
از آن شهره فرزند کو را رسیده ست
بقدر بلند برین محمد.ناصرخسرو.
- برین پادشاه؛ پادشاه بزرگ و بالاترین پادشاه. (آنندراج).
|| دائم و ابدی. || (اِ) مطبوع و نیکوئی هر چیزی، و اعلائی هر چیزی. || قسمت عمده. (ناظم الاطباء). || رخنه و شکاف. || (اِخ) نام آتشکده ای. (برهان) (ناظم الاطباء).


برین.


[بَرْ رَ] (ع اِ) تثنیهء برّ. رجوع به بر شود. || (اِخ) ایالاتی که به بحر ابیض و اسود متصل اند. (ناظم الاطباء). || کنایه از عرب و روم. (غیاث).


برین.


[بِ] (اِ) هر سوراخ را گویند عموماً، و سوراخ تنور را خصوصاً. (برهان) (آنندراج). سوراخ زیر تنور و کوره و دمگاه و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). برینه. || درِ تنور. (ناظم الاطباء). || آب نتن و راه فاضل آب. (ناظم الاطباء).


برین.


[بُ] (اِ) پارچهء کوچک و هلال داری باشد که از خربزه و هندوانه بریده باشند. (برهان) تراشه. قاش. قاچ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکّر خوردش و چون انگبین.
مولوی (از آنندراج).


برین.


[بُ] (اِمص) بریدن پارچه و جامه و امثال آن. برینش. قطع. (فرهنگ فارسی معین).


برین.


[بُ / بِ] (ع اِ) جِ بُرة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برة شود.


برین.


[بُ رَ] (اِخ) عبدالله داری، مکنی به ابوهند. صحابی است. (از منتهی الارب). و رجوع به ابوهند شود.


برین.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان. سکنهء آن 395 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


برینس.


[بِ نُ] (معرب، اِ)(1) ثوبر. زلفنج. شوبر. حرکة، و آن نوعی بلوط است و بزبان عامیانهء اندلس بِهِش نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلوط شود.
.
(یونانی)
(1) - Prinos


برینش.


[بُ نِ] (اِمص) بریدن و برش. (برهان). قطع. (دانشنامهء علائی ص74 س 15) :
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد.نظامی.
چو هرگه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند.
نظامی.
ولی باید اندیشه را تیز و تند
برینش نیاید ز شمشیر کند.نظامی.
اجزاز؛ به برینش آمدن پشم. (زوزنی). || راندن شکم و بریدن آن، به معنی اینکه گویا شکم او را از غایت درد می برند. (برهان) (از شرفنامهء منیری). زحیر. (از آنندراج). || هجرت. دور شدن. جدا شدن. جدائی: هجرة؛ برینش از وطن. (دهار). || (اِ) مقراض. (ناظم الاطباء).


برینک.


[بُ نَ] (اِ مصغر) برینه. قاچ. (یادداشت مرحوم دهخدا). بُرین. رجوع به برین و برینه شود.


برینکه.


[بَ کَ / کِ] (اِ) دانش. (ناظم الاطباء). و در سایر مآخذ که در دسترس بود دیده نشد.


برینگ.


[بِ] (اِخ)(1) (تنگه یا باب...) برنگ. رجوع به برنگ شود.
(1) - Bering.


برینگ.


[بِ] (اِخ)(1) (دریای...) برنگ. رجوع به برنگ شود.
(1) - Bering.


برینه.


[بَ نَ / نِ] (ص نسبی) منسوب به بَر. برین. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بَرین شود.


برینه.


[بِ نَ / نِ] (اِ) هر سوراخ عموماً و سوراخ تنور خصوصاً. (برهان). بِرین. در لهجهء خراسان، منفذ و سوراخی است که در پایین تنور و کندو و «پرخو» می گذارند. و رجوع به بِرین شود. || آلتی مسطح از چوب که در زیر آن خارهای آهنین دارد و آنگاه که باران زمین را سَربَست می کند و زمین سِلّه می بندد به گاو می بندند و بر زمین مرور میدهند تا زمین را کمی خارش دهد و تخمها را که قادر به روئیدن در آن زمین نیستند قدرت سر زدن و بیرون آمدن دهد، بیشتر این کار را برای زراعت پنبه کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


برینه.


[بُ نَ / نِ] (اِ) برینک. برین. قاچ. (یادداشت مرحوم دهخدا): شبطة؛ برینهء خربزه. (مهذب الاسماء). و رجوع به بُرین شود. || کارد (؟). (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از این بدخو بِبُر از پیش آنک او
نهد بر سینه ت آن ناخوش برینه.
ناصرخسرو.


بریو.


[بِ وْ] (اِخ) دهی است از دهستان اشکنان بخش گاوبندی شهرستان لار. سکنهء آن 202 تن. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بریوسیس.


[بَرْ] (معرب، اِ) به لغت یونانی نوعی از لبلاب است و رنگ آن مانند زعفران باشد. (هفت قلزم). برپوسیس. بربوسیوس. و رجوع به بربوسیوس شود.


بریوما.


[ ] (اِ) دوایی درد چشم را. گل سرخ پانزده درهم، زعفران هشت درهم، افیون و سنبل از هر یک دو درهم، صمغ عربی هشت درهم کوفته و پخته و با آب صاف و سفیدهء تخم بسرشند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


بریون.


[بَرْ] (اِ) گرداگرد دهان. (برهان) (ناظم الاطباء). || دیبای تنک و حریر نازک. برنون. (ناظم الاطباء).


بریون.


[بَ ری وَ / بِرْ یَ / یُو / بِرْ] (اِ)علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) :سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شراب استوخودوس ار خورد کس
ز من بشنو حدیث بی ریا را
بواسیر و بریون را دهد نفع
برد هم علت ماخولیا را.
حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج).


بریة.


[بَ ری یَ] (ع اِ) آفریدگان. (منتهی الارب) (السامی). آفریده. (زمخشری). خلق. مردم. ج، بریات، بَرایا. (ناظم الاطباء) : ان الذین کفروا من أهل الکتاب و المشرکین فی نار جهنم خالدین فیها اولئک هم شر البریة. ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات اولئک هم خیر البریة. (قرآن 98/6 و 7)؛ کسانی از اهل کتاب که کافر شدند و مشرکان در آتش جهنم، جاویدان هستند و آنان بدترین خلق هستند. کسانی که ایمان آوردند و کارهای صالح انجام دادند آنان بهترین خلق باشند.


بریة.


[بَرْ ری یَ] (ع اِ) صحرا و زمین بی کشت، خلاف ریفیة. (منتهی الارب). صحرا. (اقرب الموارد). ج، بَراری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


بریة.


[بِرْ ری یَ] (ع ص نسبی) تأنیث بِرّی، منسوب به بِرّ. و رجوع به بِرّ و بِرّی شود.
- وجوه (وجوهات) بریة؛ نقدها که بر سبیل مبرات دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


بریه.


[بُ رَیْهْ] (ع اِ مصغر) مصغر ابراهیم. (منتهی الارب).


بریه.


[بُ رَیْهْ] (اِخ) (نهر...) نهری است به بصره در مشرق دجله. (از منتهی الارب) (از مراصد).


بریه.


[ ] (اِخ) بیره. دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنهء آن 112 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و سیب زمینی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بریهون.


(1) [ ] (اِخ) شهری است چون رباطی [ به هندوستان ] و هر سالی اندرو چهار روز بازار تیز باشد و از آنجا به قنوج نزدیک است و حدود رایست و اندرو سیصد بتخانه است. و اندرو آبیست که گویند که هرکه خویشتن را بدان آب بشوید هیچ آفتش نرسد و هرگه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایهء او باشند خویشتن بکشند. و پادشاه این شهر بر تخت نشیند و هر جا که رود آن تخت را بر کتفها همی برند بسی مرد تا آنجا که او خواهد. میان این شهر و تبت مقدار پنج روزه راهست اندر عقبه های سخت. (حدود العالم).
(1) - در حدود العالم چ سیدجلال الدین تهرانی، برمهیون ضبط شده است.


بریهی.


[بُ رَ هی ی] (ع ص نسبی) منسوب به بریهة که نام مادر منتسب الیه است. (از الانساب سمعانی).


بریهیم.


[بُ رَ] (ع اِ مصغر) مصغر ابراهیم. (منتهی الارب). بُرَیْه. و رجوع به بُرَیْه شود.


بز.


[بُ] (اِ) گوسفند اعم از آنکه دنبکی باشد یا غیردنبکی، و آنرا به عربی تیس گویند. (آنندراج). قسمی از گوسپند بی دنبه که دارای شاخهای راست بدون اعوجاج است و نر و ماده میباشد. (ناظم الاطباء). گوسفند شاخ و ریش دار بی دنبه. (یادداشت مرحوم دهخدا). پستانداری از خانوادهء تهی شاخان جزو زیرراستهء نشخوارکنندگان از راستهء سم داران که جزو دامهای اهلی تربیت می شود و از گوشت و شیر و پشم و کرک آن استفاده می کنند. احتمالاً در ایام باستانی در ایران آنرا اهلی کردند. بزهای حقیقی از نوع کاپرا(1) و از تیرهء بوویده(2) و اصلاً از بر قدیم هستند و در آن بر استعمال شیر بز معمول است. (از فرهنگ فارسی معین) (از دائرة المعارف فارسی). معز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). ماعز. چپش. (یادداشت مرحوم دهخدا). در بعضی لهجات محلی بز تنها بر ماده گوسپند بی دنبهء مودار اطلاق می شود و نر آنرا تیشتر گویند. بز به هیئت وحشی و بنام بز کوهی به صورت دسته های کوچک در کوهستانهای آسیای صغیر و ایران و کوههای هیمالیا و هندوکش فراوان است و غالباً به شکار شکارگران درمی آیند. و اصطلاحاً آن را «شکار» نیز می گویند.
در شواهد ذیل غالباً بز اهلی مراد است :
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش.
ابوالعباس.
کهین بندهء تو بود اورمز
که تو چون شبانی جهانی چو بز.
فردوسی (از فرهنگ میرزا ابراهیم).
میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.فردوسی.
بز و اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین.فردوسی.
چو تنگ اندرآمد شبانان بدید
اَبَر میش و بز پاسبانان بدید.فردوسی.
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
نیابد بز لنگ هرگز نهازی.قطران.
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست.ناصرخسرو.
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بز.سنائی.
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا چو بزان
دیدمت غرق به پشم از سر سم تا بر رو.
سوزنی.
آن بز نگر که در پی طفلی همی رود
بهر مویزکی که جز آنش عزیز نیست.
خاقانی.
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب بِهْ بزی که نر است.خاقانی.
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.مولوی.
شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی.امیرخسرو.
میش کو از گرگ پیش از عدل تو دلریش بود
وه چه بزبازی که اکنون با غضنفر میکند.
؟ (از شرفنامهء منیری).
از ریش و پوستین نشود خواجه کدخدای
بز نیز ریش دارد و سگ نیز پوستین.؟
- امثال: از بز بُرند و بپای بز بربندند.
از بز نر شیر دوشیدن؛ بمعنی امر غریب و ممتنع الوقوع بظهور آوردن. (آنندراج) (بهار عجم) :
نابینا را عشق کند صاحب دید
توفیق ازوست مابقی گفت و شنید
آری مثل است اینکه دلش گر خواهد
شیر از بز نر شبان تواند دوشید.
حاجی قدسی (از آنندراج).
اگر دو بز داشته باشد یکیش را یدک میکشد.
اگر دو بز داشته باشم جلوش نمی اندازم.
بز بستهء ملانصرالدین است.
بز را بپای خود آویزند. (از قرة العیون).
بز را چراغ پا می کند.
بز را غم جانست قصاب را غم پیه.
بز که گرگین شد از گله برون باید کرد.
بز گر از سر چشمه آب می خورد.
بز و شمشیر هر دو در کمرند.
بزی که صاحبش بر سر نباشد نر زاید.
دزد و بز حاضر؛ امری پوشیده در میان نیست.
غم نداری بز بخر.
هر بزی را بپای خود آویزند. (جامع التمثیل).
- بز اخفش؛ اصطلاح است برای کسی که ندانسته بعلامت تصدیق سر بجنباند. (دائرة المعارف فارسی). کسی را گویند که مطلبی را نفهمیده تصدیق کند. (فرهنگ فارسی معین). اصل این ضرب المثل از آنجاست که گویند اخفش زشت چهره بود و کسی با او مباحثه نمی کرد. او بزی داشت که مسائل علمی را مانند همدرس بر او تقریر میکرد و بگفتهء برخی تا بز مزبور آواز نمی کرد همچنان تقریر مینمود و آواز کردن او را دلیل تصدیق می پنداشت. و این معنی مثل شد. (از دائرة المعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). مؤلف ثمارالقلوب آرد: بز اخفش مصحف بز اعمش [ عنز اعمش ]است، بدان مثل آرند برای کسی که در مقامی قرار گرفته که شایستگی آنرا ندارد، بدانجهت که فرد صالح موجود نیست. و اصل آن چنین بود که هر وقت اعمش هیچ کس از یاران خود را برای مباحثه نمی یافت با بز خود به محادثه و مباحثه می پرداخت، زیرا هم از بی کاری بیزار بود و هم از فراموش شدن مطالب می ترسید و هم بر کار تدریس و روایت بسیار مایل بود. بهمین جهت بز اعمش ضرب المثل شد در آنچه ذکر شد و دربارهء مخاطبی که نمی فهمد. (ثمارالقلوب فی المضاف و المنسوب ص131) :
قدرتش را قضا بز اخفش
هرچه گوید هم آنچنان باشد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به بز اعمش در همین ترکیبات شود.
- بز اعمش؛ مثل است برای کسی که مطلبی را نفهمیده تصدیق کند، و بز اخفش مصحف همین کلمه است. (از ثمارالقلوب ص131). بز اخفش. رجوع به بز اخفش در همین ترکیبات شود.
- بزدل؛ ترسو. مرغ دل.
- بزرو؛ جاده ای که بز در آن رود. جادهء کور باریک.
- بز کوهی؛ وعل. صدع. (مهذب الاسماء). بز وحشی. رجوع به شرح کلمهء بز شود.
- بز گرفتن؛ فریفتن. (یادداشت بخط مؤلف). گول زدن و مسخره کردن. (ناظم الاطباء) :
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بز.سنائی.
- بز گیر آوردن؛ بقیمت سخت ارزان خریدن.
- بز نر؛ معز. تیس. شاک. تکه. ماعز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزینه؛ منسوب به بز.
- ماده بز؛ عنز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| مسخره. || (اِخ) کنایه از برج حمل که خانهء زحل است. (آنندراج) (غیاث اللغات). ابوریحان در التفهیم گوید: و آن فروتر که از پس اوست [ پس عیوق ] بز و آن دو که از پس بزند بزغالگان. (التفهیم).
. (فرانسوی) , Chevre(لاتینی)
(1) - Capra .
(فرانسوی)
(2) - Bovides


بز.


[بُ] (اِخ) دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز است، ساکنین آن از طایفهء هفت لنگ بختیاری می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بز.


[بَزز] (ع اِ) جامه. (غیاث اللغات از لطائف). جامهء ریسمانی. (برهان). جامه یا متاع خانه از جامه مانند سلاح. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (منتهی الارب). جامه و سلاح. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). بتازی بمعنی قماش و لباس آمده، و بزاز از آنست :
اکنونْت باید خزّ و بز گردآوریّ و اوعیه.
منوچهری.
شاه چو بر خزّ و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص950).
این جاهل را به بزّ چون پوشی
در طاعت و علم چونْش بگذاری؟
ناصرخسرو.
جان تو برهنه ست و تنت، زیر خز و بز
عار است از این، چون که نپرهیزی از عار؟
ناصرخسرو.
خالد بر بستر خزّ است و بز
جعفر در آرزوی بوریاست.ناصرخسرو.
آزر بتگر توئی کز خزّ و بز
تنْت چون بت پر ز نقش آزر است.
ناصرخسرو.
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب و اطلس و خز و بز و دیباه.
سوزنی.
|| آخر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فی المثل: آخرالبز علی القلوص؛ أی هذا آخر عهدی بهم لاأراهم بعده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) ریش شدن. (المصادر زوزنی). || ربودن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ربودن و گرفتن چیزی. (آنندراج). غالب شدن و ربودن. فی المثل: من عز بز؛ أی من غلب أخذ السلب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نزع. سلب. انتزاع. غصب. غلبه. گرفتن به ستم یعنی بزور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گرفتن چیزی بستم و قهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || (اِخ) از قریه های عراق است. (مراصدالاطلاع) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بز.


[بَ] (اِ) رسم. آئین. قاعده. قانون. طرز. روش. (برهان). رشیدی گفته معنی آئین و روش را از بَزّ که بمعنی قماش و عربی است گرفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
حجره زینسان و ناز زین کردار
شغل زین طرز و حرفتی زین بز.سوزنی.
|| (فعل امر) امر بر بزیدن بمعنی وزیدن است. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری) :
حجرهء ماست بادخانهء بوق
ساعتی باد بوق زین سو بز.سوزنی.
|| (اِ) مخفف بزم که مجلس عیش و میهمانی است. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامهء منیری). || زمین. || پشتهء بلند و تیغ کوه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سر کوه که آنرا تیغ کوه نامند. (شرفنامهء منیری).


بز.


[بِ] (اِ) زنبور. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). چون بَوز بفتح زنبور سیاه است، شاید این بز مخفف آن باشد پس بفتح باید نه بکسر. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین.
خاقانی (از آنندراج).


بز.


[بُزز] (اِخ) لقب ابراهیم بن عبدالله نیشابوری محدث. معرب بز فارسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزآباد.


[بُ] (اِخ) دهی از دهستان زوارم بخش شیروان شهرستان قوچان. محلی کوهستانی، معتدل. سکنهء آن 870 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آنجا غلات و انگور و گردو است. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بز آوردن.


[بُ وَ دَ] (مص مرکب) در قمار، نقش بد آوردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در تداول قماربازان، بد آوردن. بداقبالی آوردن. (فرهنگ فارسی معین).


بزآویز.


[بُ] (اِمص مرکب) واژونه آویختن، چنانکه قصاب بز را بر قناره آویزد. (آنندراج) :
مدعی گرم تلاش نمکین خواهی شد
گر بزآویز شوی بهتر از این خواهی شد.
میرنجات (از آنندراج).
|| نام فنی از کشتی. (آنندراج). نام داو از کشتی و آن واژگون آویختن حریف است چنانکه قصابان ذبیحه را بر قنار بسته پوست کشند. (غیاث اللغات).


بزا.


[بَ] (نف) وزا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به بزیدن و وزیدن شود.


بزا.


[بَ] (ع اِمص) بَزی. کجی پشت، نزدیک سرین و یا مشرف شدن وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و درآمدگی پشت یا بیرون آمدگی سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب).


بزابز.


[بُ بِ] (ع ص، اِ) زورآور بددل. || غلام سبک روح در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بُزبُز. (منتهی الارب). رجوع به بزبز شود.


بزات.


[بُ] (ع اِ) جِ بازی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بزاة. رجوع به بزاة شود.


بزاج.


[بِ] (ع مص) مبازجة. فخر کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


بزاختن.


[بُ تَ] (مص) گداختن. بزازیدن. (آنندراج). گداختن. ذوب کردن. صاف کردن. (ناظم الاطباء).


بزاخة.


[بُ خَ] (اِخ) موضعی است که در آن مسلمانان را در خلافت ابی بکر جنگ واقع شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یوم...؛ نام موضعی است که در آن بعهد ابی بکر مسلمانان را با اسد و غطفان وقعه ای رخ داد. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.


بزادبرآمدگی.


[بِ بَ مَ دَ / دِ] (حامص مرکب) (از: ب + زاد + برآمدگی) کِبَر. بزرگسالی. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). کِبَر. (از دهار). حالت و چگونگی بزادبرآمده. سالمندی.


بزاد برآمدن.


[بِ بَ مَ دَ] (مص مرکب)(از: ب + زاد + برآمدن) بسیارساله شدن. سالخورده شدن. بزرگسال شدن. کهل شدن. مکاهله. تبدین. اسنان. (تاج المصادر بیهقی). تذکیة. کِبَر. (از دهار).


بزادبرآمده.


[بِ بَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) (از: ب + زاد + برآمده) به پیری رسیده. زنی را گویند که بسیار پیر شده باشد و سال بسیار بر او گذشته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کبیر. مسن. (از دهار).


بزادرة.


[بَ دِ رَ] (ع ص، اِ) جِ بازدار پارسی. کسانی که صاحب بازی باشند. (ناظم الاطباء).


بزادن.


[بِ دَ] (مص) (از: ب + زادن) تولید شدن. زادن. تولید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به زادن شود. || تولید کردن. زائیدن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
تا مادرتان گفته که من بچه بزادم
از بهر شما من بنگهداشت فتادم.منوچهری.
رجوع به زادن و زائیدن شود.


بزادی.


[بَ] (اِ) سنگ سبز دریایی و گوهر سبزرنگ که زبرجد نیز گویند. (ناظم الاطباء). زبرجد و بلور را گویند. (آنندراج).


بزار.


[بِ] (ق مرکب) (از: ب + زار) در حالت زاری. نالان. خروشان. زاری کنان :
گرفتش کمربند و افکند خوار
خروشی برآمد ز ترکان بزار.فردوسی.


بزار.


[بَزْ زا] (ع ص) بلغت اهالی بغداد، فروشندهء روغن. (ناظم الاطباء). روغن کتان فروش. فروشندهء روغن بزرک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسم آنکه روغن بزور و دانه میگیرد و می فروشد. (از لباب الانساب).


بزار.


[بُ] (اِخ) ابزار، که قریه ای است در دوفرسخی نیشابور، و عامه آنرا بزار گویند. و نسبت بدان بزاری شود. و ابواسحاق ابراهیم بن احمدبن محمد بزاری محدث منسوب به آنجاست. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص199 شود.


بزار.


[بَزْ زا] (اِخ) احمدبن عمروبن عبدالخالق، مکنی به ابوبکر. از حافظان و علماء حدیث و اصل وی از بصره بود، او را دو مسند است کبیر و صغیر که مسند کبیر «البحر الزاخر» نام دارد. وی بسال 290 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص57).


بزار.


[بَزْ زا] (اِخ) لقب جمعی محدث و شاعر است. رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص33 و تاریخ الخلفاء ص251 شود.


بزاریدن.


[بُ دَ] (مص) گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود.


بزاریدن.


[بِ دَ] (مص) (از: ب + زاریدن) گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز او بزار.مولوی.
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی.سعدی.
و رجوع به زاریدن شود.


بزاز.


[بَزْ زا] (ع ص، اِ) جامه فروش، چرا که بَزّ بعربی جامه را گویند. (از غیاث اللغات از کشف و مؤید). جامه و متاع فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه و متاع فروش و آنکه پارچه های پنبه ای مانند چیت و چلوار و جز آن می فروشد. (ناظم الاطباء) :
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.فرخی.
آب جوئی و سقا را چو سفالست دهان
جامه خواهی تو و شلوار ندارد بزاز.
ناصرخسرو.
بخوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری.
ناصرخسرو.
خواهندهء مغربی در صف بزازان حلب میگفت... (گلستان). مجلس وعظ چون کلبهء بزاز است آنجا تا نقدی نبری بضاعتی نستانی. (گلستان).
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز.
نظام قاری (دیوان ص123).
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ.
نظام قاری (دیوان ص19).


بزاز.


[بَ] (اِ) تسمهء چرمی و بند کفش. (ناظم الاطباء).


بزاز.


[بُ] (اِ) خانهء درودگران یا کفش فروشان. (ناظم الاطباء).


بزاز.


[بَزْ زا] (اِخ) شهرکیست میان مذار و بصره در کنار شهر میسان. (از معجم البلدان).


بزاز.


[بَزْ زا] (اِخ) حسن بن حسین. از شعرا و علمای موصل است. رجوع به الاعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود.


بزازانه.


[بَزْ زا نَ / نِ] (ص نسبی) نسبت است به بزاز. لایق و درخور بزاز. ملاخور. مجازاً عبارتست از فراوان و در دسترس همه. کم بها. مقابل عزیز :
عصمت از محبوب هرجائی مجو رسم وفا
زآنکه بی لذت بود میوه چو بزازانه شد.
عصمت (از فرهنگ ضیاء).


بزازت.


[بِ زَ] (ع اِمص) حرفهء بزاز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بزازة. شغل و حرفهء بزاز. جامه و متاع فروشی. (ناظم الاطباء).


بزازستان.


[بَزْ زا زِ] (اِ مرکب) بازار. (آنندراج). بازار بزازها. (ناظم الاطباء).


بزازنا.


[بُ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش درود (دورود) شهرستان بروجرد. محلی کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 345 تن است و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بزازة.


[بِ زَ] (ع اِمص) جامه و متاع فروشی. شغل بزاز. (ناظم الاطباء). بزازت.


بزازی.


[بَزْ زا] (حامص) حرفت بزاز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شغل بزاز. (ناظم الاطباء). عمل و شغل بزاز. (فرهنگ فارسی معین) :
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی.ناصرخسرو.
|| (ص نسبی) منسوب به بزاز. (ناظم الاطباء). || (اِ) دکان و مغازهء بزاز. پارچه فروشی. (فرهنگ فارسی معین).


بزازی.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیمچه از بخش گتوند شهرستان شوشتر. دشت و گرمسیر است، و 300 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء بختیاری می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بزازی.


[بَزْ زا] (اِخ) محمد بن شهاب بن یوسف الکردری البریقینی الخوارزمی. فقیهی حنفی است. اصل وی از کردر از توابع خوارزم بود و ببلاد دیگر سفر کرد و به کفر امیرتیمور فتوی داد. او راست: 1- الجامع الوجیز در دو جلد و حاوی فتاوی فقه حنفی است. 2- المناقب الکردریه، دربارهء سیرهء ابوحنیفه. 3- مختصر فی بیان تعریفات الاحکام. 4- آداب القضاء. (از الاعلام زرکلی ذیل محمد بن محمد). و رجوع به تلفیق الاخبار و المکتبة الازهریة و معجم المطبوعات شود.


بزازیدن.


[بُ دَ] (مص) همان بزاختن بمعنی گداختن است. (آنندراج). رجوع به بزاختن شود.


بزاستان.


[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سیارستاق قشلاقی بخش رودسر شهرستان لاهیجان. محلی است جلگه و مرطوب و 107 تن سکنه دارد. آب آن از نهر پل رود و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو داد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بزاع.


[بُ] (ع ص) مرد ظریف چرب زبان و زیرک را گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زیرک. (مهذب الاسماء نسخهء خطی).


بزاعت.


[بَ عَ] (ع اِمص) ظرافت. ملاحت. کیاست. ذکاء قلب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بزاعة. و رجوع به بزاعة شود.


بزاعة.


[بَ عَ] (ع مص) ظریف و ملیح و باکیاست گردیدن کودک. (ناظم الاطباء). ظریف و ملیح خاستن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). ظریف شدن. (تاج المصادر بیهقی).


بزاعة.


[بُ / بِ عَ] (اِخ) شهری است مابین حلب و منج. (منتهی الارب). و رجوع به معجم البلدان شود.


بزاغ.


[بَزْ زا] (ع ص، اِ) فصاد. (شرفنامهء منیری). فصدکننده. رگ زن :
قطرهء خون از او بصد نشتر
برنیارد ز لاغری بزاغ.
کمال الدین اسماعیل (از شرفنامهء منیری).


بزاق.


[بُ] (ع اِ) مجموعهء ترشحات غدد بناگوشی و زیرفکی و زیرزبانی و سایر غدد ریز موجود در مخاط دهان که در محیط دهان انجام می گیرد و عمل اصلی آن مرطوب کردن غذا و تأثیر شیمیایی روی مواد قندی و قابل هضم کردن آنست. (فرهنگ فارسی معین). خدو. (منتهی الارب). آب دهان. انجوغ. (ناظم الاطباء). لعاب دهان. کف دهن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بصاق. بساق. (مهذب الاسماء خطی). آب دهان. خیو. تف. خیزی. تفو. قشاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || حلزون. (ناظم الاطباء).


بزاق.


[بَزْ زا] (اِخ) موضعی است از اعمال واسط. (از معجم البلدان).


بزاق القمر.


[بُ قُلْ قَ مَ] (ع اِ مرکب)حجرالقمر. (فهرست مخزن الادویة). گیاهی است در زمین عرب، وقتی که ماه در نقصان باشد آنرا بگیرند. و زیرالقمر نیز گویند و بساق القمر بسین مهمله بمثله. (آنندراج).


بزاقة.


[بَزْ زا قَ] (ع ص، اِ) نام قسمی مار است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


بزال.


[بِ] (ع اِ) آهنی که بدان سوراخ های مبزل شراب و یا سوراخ آوند شراب را گشایند. (ناظم الاطباء). سوراخی که بدان مبزل شراب گشایند. (منتهی الارب). مته که بدان پیت شراب سوراخ کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزال.


[بُ](1) (ع اِ) سوراخی که در آوند شراب کنند تا برآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنجا که سوراخ کنند از چلیک و پیت شراب تا شراب از آن بیرون کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - در ناظم الاطباء بفتح اول نیز آمده است.


بزالة.


[بَ لَ] (ع مص) مستقیم گردیدن رأی. (ناظم الاطباء). استقامت یافتن رأی. (از اقرب الموارد).


بزالة.


[بُ لَ] (ع اِ) صافی هر چیزی: بزالهء خمر؛ صافی باده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزان.


[بَ] (نف، ق) صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده :
و یا خود ز باد بزان زاده اند
بمردم ز یزدان فرستاده اند.فردوسی.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان.فردوسی.
هر اسبی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیزتر.
(گرشاسب نامه ص130).
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد بزان جستمی من ز جای.
(گرشاسب نامه ص204).
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندرآمد بزین.
(گرشاسب نامه ص 162).
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان.مسعودسعد.
نه کشتی است ابریست بارانْش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان.مسعودسعد.
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان بر غبار دارد.مسعودسعد.
نه ابر بهارم که چندین بگریم
نه باد بزانم که چندین بپویم.مسعودسعد.
باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان.
انوری.
|| (اِ) باد. (ناظم الاطباء). این لفظ را بیشتر بر باد اطلاق کنند. (برهان) (آنندراج).


بزان.


[بُ] (ع اِ) شهوت زنان. (غیاث) :
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بیقرار.مولوی.


بزانو درآمدن.


[بِ دَ مَ دَ] (مص مرکب)(از: ب + زانو + درآمدن) بزانو نشستن. (آنندراج). جَثْو. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جَذْو. جَثْی :
بزانو درآمد در آن پیشگاه
که کس را نبودی از آن پیش راه.
هاتفی (از آنندراج).
|| عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن.


بزانوش.


[بَ] (اِخ) نام سردار رومی در زمان اردشیر که برای بستن پیمان آشتی بنزد شاپور آمد. (مزدیسنا ص380) :
بزانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشن روان.
فردوسی.
|| نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص54).


بزانه.


[بَ نَ / نِ] (نف) بزان. وزنده. بزین. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
ولایت دارم و گنج خزانه
سپاهی تیز چون باد بزانه.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بزان شود.


بزانه.


[بُ نَ] (اِخ) دهی است به اصفهان، و از آن است مطهربن عبدالواحد محدث و ابوالفرج بزانی محدث. رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه و محاسن اصفهان و ترجمهء آن و معجم البلدان ج 1 ص199 شود.


بزانه.


[بُ نَ] (اِخ) نام قریه ای به اسفراین. رجوع به معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص199 شود. || نام قصبهء گجرات در هند. رجوع به تحقیق ماللهند ص99 و 100 شود.


بزانی.


[بُ] (ص نسبی) نسبت است به بزان که قریه ای است از قرای اصفهان. ابوالفرج عبدالوهاب بن محمد بن عبدالله اصفهانی منسوب بدانجاست، و ابوبکر خطیب حافظ از او روایت کند. (از لباب الانساب).


بزاواء .


[بَ] (ع ص) زن کوژپشت. (ناظم الاطباء).


بزاة.


[بُ] (ع اِ) جِ بازی. (ناظم الاطباء). جِ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) :
و لاتعدو الذئاب علی نعاج
و لاتهوی البزاة الی حمام.
؟ (از سندبادنامه ص35).
و لهم [ لاهل سیلا ] بزاة بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود.


بزایانیدن.


[بِ دَ] (مص) (از: ب + زایانیدن) کمک کردن مر زن را در زحمت و امداد کردن در زائیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به زایاندن و زایانیدن شود.


بزباز.


[بَ] (اِ) به عربی بسباسه خوانند و بعضی گویند پوست جوز است و بعضی دیگر گویند شکوفه و گل و بهار جوز است. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). بسباسه که قشر دوم جوزبوا باشد. (ناظم الاطباء). بسباس. (شرفنامهء منیری). یک نوع دوائی است. (فرهنگ شعوری) :
فلفل و میخک و بزباز و کبابهء چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار.
بسحاق اطعمه.


بزباز.


[بُ] (نف مرکب) یعنی کسی که بز را تعلیم بازی و جستن و رقاصی دهد، عامل آن عمل را بزباز و آن عمل را بزبازی گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعبده بازی که بز و بوزینه را با هم می رقصاند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
پهلوان طاهر بزباز که چندین زین پیش
دهر دون زاده بدش منصب مخلص خانی.
محسن دباغی (از بهار عجم).
من گرگ پیر فضلم و بزباز این فلک
میراندم بهر طرفی همچو گوسفند.
ملک الکلام بهاءالدین محمد (از بهار عجم).
|| آنکه بازی کردن بز را دوست دارد. (فرهنگ فارسی معین).


بزباز.


[بَ] (ع ص) غلام سبک روح در سفر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزابز. (ناظم الاطباء). || (اِ) نای آهنین که بر دهان دمهء آهنگران باشد. || فرج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزبازی.


[بُ] (حامص مرکب) عمل و شغل بزباز. (فرهنگ فارسی معین). عمل آنکه بازی و جستن و رقاصی به بز یاد میدهد. (انجمن آرای ناصری). رقصانیدن بز و بوزنه. (غیاث اللغات). رقصاندن بز. (آنندراج) :
ای بسا شیر که آموختیش بزبازی
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زود.
مولوی (از آنندراج).
با تو گر این سگ کند عزم بگرگ آشتی
بازی بز میدهد تا کندت خوک بند.
عطار (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
قضا طرح بزبازی جدی کرد
نشد ملتفت شاه افلاک گرد.
ملاطغرا (از بهار عجم).
ز عدلت میش بزبازی کند با شیر همچون سگ
ز بهر پاسبانی گرگ دنبال شبان گیرد.
امیرخسرو (از بهار عجم).
|| حقه بازی. تقلب. انکار مالی بقرض ستده، یا دفع الوقت کردن در اداء آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزبازی درآوردن؛ بز را برقص درآوردن.
- || تقلب کردن. شعبده بازی کردن.


بزباش.


[بُ] (اِ) آبگوشتی که سبزی و پسته داشته باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قسمی آبگوشت که از گوشت و نخود و لپه و تره و قدری اسفناج و شبت و ماش پوست کنده و چند عدد تخم مرغ و ادویه و آلوچه ترتیب دهند. (فرهنگ فارسی معین).


بزبان.


[بُ] (ص مرکب، اِ مرکب) محافظ بز. نگهبان بز. || (اِخ) عیوق را بزبان خوانند. (از التفهیم از یادداشت مرحوم دهخدا). || نام محله ای به مرو. (یادداشت مرحوم دهخدا).


بزبان افتادن.


[بِ زَ اُ دَ] (مص مرکب)(از: ب + زبان + افتادن) بزبانها افتادن. بر زبانها افتادن. مشهور شدن اعم از آنکه بزبونی و عیب باشد یا بخوبی. در زبان افکندن و داشتن نیز بیاید. (آنندراج). رسوا شدن. (بهار عجم) :
راز من از لب خامش بزبانها افتاد
گرچه از خامهء بی شق نتراود سخنی.
صائب (از آنندراج).
از جام نام جم بزبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بی اثر مباش.
صائب (از آنندراج).
خواهم ز پس پردهء تقوی بدر افتم
چندی بزبان همه کس چون خبر افتم.
ابوطالب کلیم (از بهار عجم).
بزبان جهانی افتاده ست
چون سخن هرکه آدمی زاد است.
شفیع اثر (از بهار عجم).


بزبان افکندن.


[بِ زَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) (از: ب + زبان + افکندن) بزبان داشتن. رسوا کردن :
در حسن به او گل سخنی زیر زبان داشت
افکنده دلی زود نشیمن بزبانها.
آصفی (از آنندراج).
رجوع به بزبان داشتن شود.


بزبان برداشتن.


[بِ زَ بَ تَ] (مص مرکب) (از: ب + زبان + برداشتن) بحرفهای ملایم فریب دادن و سخنان نالایق گفتن کسی را. (غیاث اللغات).


بزبان داشتن.


[بِ زَ تَ] (مص مرکب)(از: ب + زبان + داشتن) بزبان افکندن. || کنایه از فریب دادن بحرف و صوت ملایم. (بهار عجم) :
زیر لب میدهدم وعده که کامت بدهم
غالب آنست که ما را بزبان میدارد.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
بلبل گله میکرد ز گل دوش بصد رنگ
گل بود که هر دم بزبان دگرش داشت.
ملا وحشی (از بهار عجم).
بر سر هر مژه لخت دل و جانی دارد
هرکه را سحر نگاهش بزبانی دارد.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
محو دلجوئی پروانه بود روی دلش
شمع دارد بزبان گرچه همه محفل را.
صائب (از بهار عجم).


بزبان گرفتن.


[بِ زَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) (از: ب + زبان + گرفتن) برداشتن بزبان. بزبان آوردن :
چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان
که می توان بزبان چون خبر گرفت مرا.
صائب (از بهار عجم).
|| کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن. (بهار عجم) (آنندراج). || نواختن. (یادداشت دهخدا) :
آن لطف کو که تا ز برش زود نگذرم
از گرمی سخن بزبانم گرفته بود.
شانی تکلو (از بهار عجم).
من چون هدف نمی روم از جای خویشتن
مژگان او عبث بزبانم گرفته است.
صائب (از بهار عجم).
دیگر بطعن عشق بتانم گرفته اند
طوطی نیم، چرا بزبانم گرفته اند؟
محمدسعید اشرف (از بهار عجم).
نرمی ز هرکه دیده گرفتار گشته ام
حرفم که مردمان بزبانم گرفته اند.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
عیشم بزبان گرفته گوئی
کز خاطر غم شدم فراموش.
طالب آملی (از بهار عجم).


بزبان گفتن.


[بِ زَ گُ تَ] (مص مرکب)(از: ب + زبان + گفتن) تصریح کردن. بزبان آوردن :
بر فلکت میوهء جان گفته اند
میشنوش کآن بزبان گفته اند.نظامی.


بزبرگ.


[بُ بَ] (اِ مرکب) نوعی از افرا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزبز.


[بُ بُ] (ع ص، اِ) زورآور بددل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بُزابِز. (منتهی الارب). || غلام سبک روح در سفر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بُزابز. (منتهی الارب).


بزبزة.


[بَ بَ زَ] (ع مص) سخت راندن و شتافتن. || گریختن. || بسیار جنبیدن. || باصلاح آوردن چیزی. || بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بی آرام و تفته کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || ربودن چیزی را و فروانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بزبگیری.


[بُ بِ] (حامص مرکب) خریدن به بهائی سخت ارزان از مغفلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزبها.


[بُ بَ] (ص مرکب) کم قدر. کم بها. پست. بی قدر. (ناظم الاطباء).


بزبیار.


[بُ] (نف مرکب) آنکه در قمار نقشهای بد آرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که ستارهء او در قمار نگردد. که بخت با او در بازی یار نباشد.


بزبیاری.


[بُ] (حامص مرکب) بد آوردن در قمار. رجوع به بز آوردن شود.


بزبیشه.


[بُ شَ] (اِخ) دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران است. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزپار.


[بُ] (اِخ) رشته کوهی است در جنوب فارس که برود «مند» ختم میشود، یعنی یکی از شعب رود «مند» از دامنهء کوههای بزپار سرچشمه میگیرد. (فرهنگ فارسی معین).


بزپشم.


[بُ پَ] (اِ مرکب) مقابل بزموی است که بعربی شِعار گویند. بزوشم. مرعز. مرعزا. مرعزاء. مرعزی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): ما له سبد و لا لبد؛ نیست او را بزموی و بزپشم. (مهذب الاسماء از یادداشت مرحوم دهخدا).


بزپونتن.


[بَ نِ تَ] (هزوارش، مص) بزبان زند و پازند بمعنی دادن باشد و بزپونمی بمعنی میدهم و بزپونید یعنی بدهید. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). دادن. (ناظم الاطباء). هزوارشِ دادن «یهابونیتن» است(1). (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - yehabonitan.


بزج.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. سکنه 416 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و عسل است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و جاجیم و گلیم بافی. راه آن مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بزج.


[بَ] (ع مص) فخر نمودن. || برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بزجامه.


[بَ مَ / مِ] (اِ مرکب) جامهء فاخر و متاع ذیقیمت. (فرهنگ شعوری). لباس باشکوه و گرانبها. (ناظم الاطباء). رجوع به بَزّ شود.


بزجان.


[ ] (اِخ) از دیه های کوزدر. رجوع به تاریخ قم ص141 شود.


بزجانی.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنهء آن 414 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت، باغداری و قالیچه بافی. راه آن مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزجگر.


[بُ جِ گَ] (ص مرکب) ترسان. ضد بهادر. (غیاث اللغات) (آنندراج). بُزدل. مرغ دل. جبان.


بزچران.


[بُ چَ] (نف مرکب) چرانندهء بز. چوپان.


بزچرانی.


[بُ چَ] (حامص مرکب) عمل بزچران. شغل کسی که بز میچراند.


بزچلو.


[بُ چَلْ لو] (اِخ) نام یکی از دهستانهای سه گانهء بخش وفس است. دهستان مزبور بین دهستان های وفس و شراء و فراهان واقع شده و اکثر قرای آن از آب قنات مشروب می شود و هوای دهستان سردسیر و سالم است. این بلوک در ازمنهء قدیم به کهستان درگزین مشهور بود و در اوایل سلطنت صفویه که ایل بزچلو از ایلات آذربایجان باین حدود کوچانده شد بنام آن ایل معروف گردید. دهستان بزچلو از 45 قریه تشکیل شده و در حدود 21000 تن جمعیت دارد. قراء مهم آن عبارتند از کمیجان، سمقاور، خسروبگ آمره، فامرین، نهره پشته، اسفندان، عیسی آباد، محمودآباد سوران. زبان مادری سکنه ترکی است ولی عموماً بفارسی آشنا هستند. مرکز دهستان و بخش قصبهء کمیجان است. صنایع دستی زنان قراء دهستان بزچلو قالیچه بافی با نقشه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بزخ.


[بَ] (ع مص) تمام بردن. || به عصا زدن بر پشت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بزخ.


[بُ] (ع ص، اِ) جِ اَبزخ و بَزخاء. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.


بزخ.


[بَ زَ] (ع مص) برآمدن سینه و درآمدن پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به المعرب جوالیقی ص82 شود. || از عیوب مادرزادی اسب است. رجوع به صبح الاعشی ج2 ص25 شود.


بزخاء .


[بَ] (ع ص) زن برآمده سینه و درآمده پشت. (ناظم الاطباء). رجل ابزخ و امرأة بزخاء، نعت است. (منتهی الارب) (آنندراج). تأنیث ابزخ. رجوع به این کلمه شود.


بزخید.


[بُ] (اِ) مادهء بز. (ناظم الاطباء).


بزد.


[بُ / بُ زَ] (فعل) از مصدر بختن یا بوختن و از مصدر دوم آن بزشن یعنی رهائی بخشیدن: بُزد؛ رهائی می بخشد. مهبزد؛ ماه نجات می دهد. ابوعلی ابزون مهبزد المجوسی شاعر است. ابزون. رجوع به ابوعلی ابزون... شود.


بزدائیدن.


[بِ زَ / زِ / زُ / بِزْ دَ] (مص)(از: ب + زدائیدن) زدائیدن. بزداییدن. زدودن. زایل و پاک کردن رنگ. صیقلی کردن. رجوع به زدائیدن و زدودن شود.


بزداش.


[بُ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. جلگه و معتدل است و 192 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه تأمین میشود و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بزداغ.


[بِ] (اِ) افزاری است که بدان زنگ آیینه و تیغ و امثال آن بزدایند و جلا دهند و لفظ لغت نیز بر این معنی دلالت میکند، و آنرا بعربی مصقلة خوانند. و بزدائیدن بهمین معنی مصدر این لغت است و بزداغیدن تبدیل غین به الف است و بزدودن نیز مثل همانست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان) (شعوری) (شرفنامهء منیری) (مجمع الفرس). مصقل. بُزداغ. پزداغ. (برهان) (ناظم الاطباء) (مجمع الفرس) :
دهد ضیا بمه آئینهء رخت کآن را
بود ز خاطر شاه فلک محل بزداغ.
منصور شیرازی (از شرفنامه و صحاح الفرس و آنندراج).


بزدان.


[بَ] (اِخ) نام قریه ای از قرای صغد. (یادداشت مؤلف).


بزدانیدن.


[بِ زَ / زِ / زُ / بِزْ دَ] (مص)(از: ب + زدانیدن) بزدودن. دور کردن زنگ از آئینه و تیغ و امثال آن. بزداییدن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).


بزداییدن.


[بِ زَ / زِ / زُ / بِزْ دَ] (مص)(از: ب + زداییدن) بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامهء منیری). پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج). جلا دادن. (ناظم الاطباء). روشن کردن. صقل. (مجمل اللغة). صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زدائیدن و زدودن شود.


بزداییده.


[بِ زَ / زِ / زُ / بِزْ دَ / دِ](ن مف) (از: ب + زداییده) زدوده شده. زدوده. زداییده شده. رجوع به زدودن و زداییدن و بزداییدن شود.


بزدرة.


[بَ دَ رَ] (ع مص) مصدر منحوت عربی از بازداری فارسی. بازداری. بازیاری. دانش تربیت طیور و جوارح و علاج بیماری های آنها. دستور معالجهء طیور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزدل.


[بُ دِ] (ص مرکب) ترسان. نامرد. بیدل. (آنندراج). جبان. ترسو. (ناظم الاطباء). کم دل. کم جرأت. آهودل. اشتردل. بددل. کبک زهره. کلنگ دل. گاودل. گاوزهره. مرغ دل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نامرد. بیدل. سیماب دل. اشتردل. (مجموعهء مترادفات ص351).


بزدلی.


[بُ دِ] (حامص مرکب) جبن. ترسوئی. کم جرأتی. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).


بزدن.


[بِ زَ دَ] (مص) (از: ب + زدن) زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نواختن سازی؛ ضرب، دهل، طبل. دمیدن در ذوات الریح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بزد نای روئین و روئینه خم
خروش آمد و نالهء گاودم.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
|| بزدن کاروان؛ کالا و درم و دینار آنرا با زور و اعمال قوت در راه سفر دزدیده و بردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به یسیری بیاوردی؟ (ترجمهء تفسیر طبری از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به زدن شود. || سکه کردن. ضرب : بفرمود [بهرام چوبینه] تا به ری اندر، صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (ترجمهء تاریخ طبری). صدهزار درم بزد بر نقش پرویز. (ترجمهء تاریخ طبری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زدن شود.


بزدودن.


[بِ زَ / زِ / زُ / بِزْ دَ] (مص)(از: ب + زدودن) بمعنی زدودن است. (آنندراج). بمعنی بزدائیدن است که پاک کردن و جلا دادن زنگ باشد از روی آیینه و تیغ و غیره. (برهان). دور کردن زنگ از آئینه و تیغ و امثال آن. (مجمع الفرس). پاک کردن، و در معنویات نیز بکار رود چون پاک کردن غم و اندوه از خاطر و جز آن. محادثة. (المصادر زوزنی). جلا. (دهار). جلاء. زنگ ستردن. جلا دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از ابر بهاری ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود و غم.فردوسی.
خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب.فردوسی.
او خود اندیشهء کار تو برد
دل ز اندیشه بیک ره بزدای.فرخی.
چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی.
منوچهری.
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور.
(ویس و رامین).


بزدوده.


[بِ زَ / زِ / زُ / بِزْ دو دَ / دِ](ن مف) (از: ب + زدوده) زدوده شده. صیقلی شده. رجوع به بزدودن و زدودن شود.


بزدوی.


[بَ دَ وی ی] (ص نسبی) نسبت است به بزده که دهی بوده در شش فرسنگی نسف (نخشب) بر سر راه بخاری. (فیه مافیه ص335). نسبت است به بزده که قلعه ای استوار در شش فرسخی نسف بوده است. (از لباب الانساب). رجوع به بزده شود.


بزدوی.


[بَ دَ وی ی] (اِخ) علی بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی بزدوی، مکنی به ابوالحسن. فقیه قرن پنجم هجری به ماوراءالنهر. رجوع به علی بزدوی شود.


بزدوی.


[بَ دَ وی ی] (اِخ) محمد بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی، مکنی به ابوالسیر و ملقب به صدرالاسلام برادر فخرالاسلام بزدوی. یکی از فقهای بزرگ و فحول مناظرین و از رؤسای حنفیه بوده است. وی بسال 421 ه . ق. متولد شد و در سال 493 درگذشت. نجم الدین ابوحفص عمر بن محمد نسفی و محمد بن ابی بکر مسیحی صابونی و محمد بن طاهر سمرقندی لبادی و ابواسحاق محمد بن منصور معروف به حاکم نوقدی و ابوالمعالی محمد بن نصر مدنی، از شاگردان صدرالاسلام بودند. او راست: شرح جامع صغیر و جامع کبیر. (از حواشی فیه مافیه ص335). و رجوع به انساب سمعانی ذیل بزدوی و الجواهر المضیئة فی طبقات الحنفیه و الفوائد البهیه شود.


بزدوی.


[بَ دَ وی ی] (اِخ) یوسف بن محمد بن آدم بن عیسی بن بزدة قصار، که بزدوی نسبت به جد اعلای وی می باشد. رجوع به لباب الانساب شود.


بزدة.


[بَ دَ] (اِخ) شهرکی است [ به ماوراءالنهر ] کم مردم و بسیارکشت وبرز و ایشان را یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). آنرا بزدوة و منسوب بدان را بزدی و بزدوی گویند. قلعهء مستحکمی است در شش فرسخی نسف. و جمعی از فقهاء بزرگ حنفی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان).


بزدی.


[بَ دی ی] (ص نسبی) نسبت است به بزدة از اعمال نَسف ماوراءالنهر، که آنرا بزدوی هم گویند. رجوع به بزدوی و معجم البلدان و لباب الانساب شود.


بزدیغر.


[بُ غَ] (اِخ) دهی است در تکاب. (تاریخ بیهق ص207).


بزدیغره.


[بُ غَ رَ] (اِخ) از قرای نیشابور است. و بزدیغری فقیه از آنجاست. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص199 شود.


بزدیغری.


[بُ غَ ری ی] (ص نسبی)نسبت است به بزدیغره که قریه ای است از قرای نیشابور. و محمد بن زیادبن یزید نیشابوری بزدیغری مکنی به ابوعبدالله فقیه معروف متوفای 295 ه . ق. منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان و انساب سمعانی).


بزر.


[بَ] (ع اِ) تخم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخمیانه. روغن چراغ. ج، بزور. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). حب. دانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معرب از برز [ بتقدیم راء بر زاء ]فارسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :میگویند بزغاله تا هشتاد رطل و صد رطل برسد و بیشتر نیز و بزر و کتان بسیار باشد، چنانکه به همه جای ببرند. (فارسنامهء ابن البلخی 150).
- بزر اسفیوش؛ بزرقطونا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به بزرقطونا شود.
- بزرالارجوان؛ از ارغوان فارسی است، و آنرا زعیدا گویند و آن غیر تشمیزج است. (مخزن الادویه). و رجوع به ارجوان شود.
- بزرالاسفاناج؛ بهترین وی آن بود که بسرخی مایل بود. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالانجره؛ قریص. (بحر الجواهر). قریص و ساسارکشت گویند و آن کزنه است. بپارسی تخم انجیره گویند. و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالبصل؛ تخم پیاز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالبطیخ؛ بپارسی تخم خربزه گویند. بهترین آن بود که شیرین بود. طبیعت آن گرم و تر است. و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالبقلة (بقلة) الحمقاء؛ تخم خرفه. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بزرالخرفه. (از اختیارات بدیعی). رجوع به بقلة الحمقاء (ذیل بقلة) شود.
- بزرالبنج؛ تخم بنگ. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت مرحوم دهخدا). تخم گیاه بنج که از مخدرات قویه است. (ناظم الاطباء). هندی اجراین خراسانی را نامند. (فهرست مخزن الادویه). بپارسی تخم منگ گویند و به لفظ دیگر صداع الرجال و آن سه نوعست، سیاه، سرخ و سفید و بهترین آن سفید و بعد از آن سرخ، و سیاه آن کشنده بود. (از اختیارات بدیعی). ارماتیقون. ماش عطار. منگ. سیکران(1). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالترنجان؛ بادرنجبویه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالجرجیر؛ بپارسی گیگر خوانند و بشیرازی کهزک گویند. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالجزر؛ تخم زردک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالجزرالبری؛ دوقو است. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
- بزرالجزرالبستانی؛ بپارسی تخم گزر گویند. (از اختیارت بدیعی).
- بزرالحماض؛ تخم ترشک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالجندقوقی؛ بپارسی تخم انده قوقو گویند و دیواسبست گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالحرف المشرقی؛ فلفل الصقالبه، و آن ثمر پنج انگشت است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالحط؛ حب القلقل است. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالحماض؛ حب الرشاد گویند. به پارسی تخم ترشه و بشیرازی تخم توشیشک گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالحناء؛ تخم حنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالخبازی؛ بپارسی تخم خسرو و بکرمانی پنیرک خطمی. رجوع به اختیارات بدیعی شود. تخم نان کلاغ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالخرفه؛ بزر بقلة الحمقاء است. و رجله و فرفخ و بقلة المبارک و بقلة الزهراء و بقلهء لینه نیز گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالخس؛ بپارسی تخم کاهو گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالخطمی(2)؛ تخم خطمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بهترین وی آن بود که سیاه و سفید بود. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالخمخم؛ تودری است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). به پارسی شفترک گویند و به اصفهانی هاکش و به تبریزی سوارون. (از اختیارات بدیعی). خوب گلان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالخمخمه؛ خبه است، بپارسی شفترک گویند. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالدندالاسود؛ جبلهنگ است. (از اختیارات بدیعی). رجوع به جبلهنج و جبلهنگ شود.
- بزرالرازیانج الرومی؛ انیسون است. (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی).
- بزرالرطب؛ بزرالقداح و بزرالفصفصه و بزرالقت و بزرالقتاد و بزرالقضب را گویند. بپارسی تخم اسبست گویند و بهترین وی زرد و فربه باشد. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالرطبه؛ تخم سپست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالرمان البری؛ حب القلقل است. (از اختیارات بدیعی) (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
- بزرالریحان؛ تخم شاهسفرم خوانند. بهترین وی آنست که سیاه و فربه و کوچک و خوشبوی بود. (از اختیارات بدیعی). تخم ریحان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالسداب؛ بپارسی تخم سداب گویند و بهترین آن سیاه و فربه بود. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالسفرجل؛ به دانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالسرمق؛ بزرالقطف بود. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالسلق؛ بپارسی تخم چغندر گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالشاهسفرم؛ تخم ریحان الملک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالشبت؛ بپارسی تخم شبت گویند. بهترین آنست که فربه بود. (از اختیارات بدیعی). تخم شِوِد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بزرالعصفر؛ قرطم است. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالفجل؛ تخم توپزه خوانند. (از اختیارات بدیعی). تخم ترب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالفرفین؛ تخم خرفه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالفقد؛ تخم پنجگشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالفنجشک؛ حب الفقد است. (فهرست مخزن الادویه). بشیرازی تخم دل آشوب خوانند و فلفل کوهی گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالقت؛ بپارسی تخم خیار گویند و بشیرازی خیارهابالنگ. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالقثاء؛ بپارسی تخم خیار زه گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالقطف؛ تخم سرمق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالقنب؛ شهدانج است. (اختیارات بدیعی). و رجوع به شهدانج و شاهدانه شود.
- بزرالکاکنج؛ حب کاکنج است. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالکتان؛ بپارسی تخم کتان گویند و بشیرازی بزرک. (از اختیارات بدیعی). بزرک. (ناظم الاطباء).
- بزرالکراث؛ بپارسی تخم گندنا گویند. (از اختیارات بدیعی). تخم تره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالکرفس؛ تخم کرفس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالکرفس بستانی؛ تخم کرفس بستانی. رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- بزرالکرفس جبلی؛ فطراسالیون است. (اختیارات بدیعی) (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
- بزرالکرنب؛ بپارسی عجم آکرنب گویند و بشیرازی تخم کلم. بهترین آن تازه و فربه بود. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالکشوت؛ زجمول خوانند. (از اختیارات بدیعی). به سریانی دینار گویند. (از برهان).
- بزراللفت؛ بزرالشلجم است، بپارسی تخم شلغم گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالنعنع؛ تخم پودنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزرالورد؛ تخم گل سرخست، و بهترین آن بود که از گل فارسی گیرند. رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
- بزرالهلیون؛ بپارسی تخم مارچوبه گویند و مارگیا خوانند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالهندبا؛ بپارسی تخم کاسنی گویند. (از اختیارات بدیعی).
- بزرالهوة؛ بلغت اهل خراسان تودری گویند. (از اختیارات بدیعی). تودری. (تحفهء حکیم مؤمن).
- بزر بلاسقیس؛ حرف بابلی است. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی).
- بزر لسان الحمل؛ بارهنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بپارسی بارتنگ گویند و به تبریزی تخم بزونه. (از اختیارات بدیعی).
|| زغیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخم کتان. بَزرَک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بیضهء پیله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخم نوغان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || دیگ افزار. توابل. ج، اَبزار، اَبازیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بِزر در تمام معانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بوزار. به این معنی معرب از فارسی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بچه. (منتهی الارب) (آنندراج). فرزند و بچه. (ناظم الاطباء). || آب بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (مص) زدن به عصا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). || تخم ریختن. || آب انداختن. || پر کردن. || توابل در دیگ ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
.
(فرانسوی)
(1) - Jusquiame (2) - کلمه به کسر خاء، اما در تداول بفتح خاء معمولست.


بزرا.


[بَ] (هزوارش، اِ) بلغت زند و پازند، تخم زراعت را گویند مطلقاً، یعنی هر چیز که بجهت خوردن حیوانات کاشته میشود. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). همریشهء بذر عربی. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به بزر و بذر شود.


بزراء .


[بَ] (ع ص، اِ) زن بسیارفرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزرافشان.


[بَ اَ] (نف مرکب) بزرافشاننده. آنکه تخم افکند. آنکه تخم پراکند در مزرعه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب) ظرفیت زمین برای هر مقدار تخم را بزرافشان آن زمین گویند. مساحت و توانائی زمین برای مقدار تخمی که در آن کاشته میشود، یا مقدار تخمی که در مزرعه ای توان کاشتن. مقداری تخم که افشانند در مزرعه: بزرافشان این مزرعه یک خروار است؛ یعنی یک خروار تخم در آن توان کاشت. زمینی با یک خروار بزرافشان. بزرافشان فیروز بهرام صد خروار است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).


بزرپاش.


[بَ] (نف مرکب) بزرپاشنده. آنچه یا آنکه بزر بپاشد. || (اِ مرکب) نام ماشینی برای این کار. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).


بزرج.


[بُ زُ] (معرب، ص) معرب بزرگ. (آنندراج). معرب بزرگ و بمعنی آنست. (ناظم الاطباء).


بزرجسابور.


[بُ زُ] (اِخ) بزرگ شاپور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام قریه ای در غرب دجله از اعمال بصره. و رجوع به معجم البلدان ذیل کلمهء سواد و تجارب الامم ج 2 ص319 شود.


بزرجفرمدار.


[بُ زُ فَ مَ] (معرب، اِ مرکب) بزرگفرمدار. بمعنی بزرگ مأمور، و آن لقب وزیر است که در مرتبهء دوم و بعد از موبدان موبد قرار دارد. (از التنبیه والاشراف). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص1669 شود.


بزرجمهر.


[بُ زُ جُ مِ] (اِخ) معرب بزرگمهر وزیر نوشیروان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وزیر نوشیروان. (شرفنامهء منیری). صاحب غیاث و به تبع او آنندراج گوید: نام وزیر اعظم نوشیروان و این معرب بزرگمهر است و اینکه بضم جیم را غلط دانسته و بسکون راء و جیم خوانند صحیح نیست زیرا در عربی دو ساکن بدون مده بهم نیایند. اما گفتهء او در تداول فارسی بنیانی ندارد : بزرجمهر اصیل بود و از خاندان ملک و اندیشمندی انوشیروان از وی بیشتر از این جهت بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص92).
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون او قباد قادر نوشیروان ماست.خاقانی.
رجوع به بزرگمهر و معجم الادباء ج 1 ص166 و تاریخ الحکماء قفطی ص261 و قاموس الاعلام ترکی و فهرست فارسنامهء ابن البلخی و یشتها ج 2 ص 264 و ایران در زمان ساسانیان و فهرست آن و عیون الاخبار و فهرست آن و تاریخ گزیده و فهرست آن و عقدالفرید و فهرست آن و بیهقی و سبک شناسی ج 2 و فهرست آن شود.


بزرجمهر.


[بُ زُ جُ مِ] (اِخ) نام دانشمندی که کتاب الزبرج فالیس رومی را تفسیر کرده است. (از الفهرست ابن الندیم ص376).


بزرجمهر بختگان.


[بُ زُ مِ رِ بَ تَ](اِخ) بزرگمهر پسر بختگان، حکیم مشهور ایرانی، وزیر انوشیروان که بنابر مشهور بسیارعقل و سدیدالرأی بود، و سخنان حکمت آمیز و فراوان در کتب و اسفار از او منقول است که بظاهر بیشتر آنها منحول است. از آنجمله است : قیل لبزرجمهر: ای شی ء استر للعی؟ قال عقل یجمله... (از البیان و التبیین ج 1 ص20 و حواشی آن). و رجوع به بزرگمهر و نزهة القلوب ج 3 ص157 شود.


بزرجمهر حکیم.


[بُ زُ مِ رِ حَ] (اِخ)بزرگمهر، وزیر دانشمند انوشیروان. رجوع به چهارمقاله ص176 و بزرجمهر بختگان و بزرگمهر شود.


بزرجمهر قاینی.


[بُ زُ مِ رِ یِ] (اِخ)ابومنصور قسیم بن ابراهیم. از شاعران و ادیبان و امیران دورهء سبکتکین و محمود غزنوی، و در شعر عربی و فارسی استاد بود. (از فرهنگ فارسی معین). ثعالبی بیتی چند از اشعار تازی او را نقل کرده است. رجوع به چهارمقاله و لباب الالباب چ اروپا ج 1 ص33 و یتیمة الدهر ثعالبی شود.


بزرجمهر قسیمی.


[بُ زُ مِ رِ قَ] (اِخ) از عروضیان و ادیبان عجم. رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص135 شود.


بزرجمهر قمی.


[بُ زُ مِ رِ قُ] (اِخ) از عروضیان و ادبای ایرانی، از مردم قم. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


بزرجمهری.


[بُ زُ مِ] (حامص) عمل و کار بزرجمهر. دانایی. حکیمی. حکمت دانی:
خصم ار بزرجمهری یا مزدکی کند
تأیید میر باد که حرز امان ماست.خاقانی.


بزرخانه.


[بَ نَ / نِ] (اِ مرکب) شکنجهء عصار و چرخ عصار را گویند که بعربی معصار خوانند و بهندی کولهو گویند. (آنندراج). آسیای عصاری و روغن گیری. (ناظم الاطباء).


بزر فشانیدن.


[بِ زَ فَ / فِ دَ] (مص مرکب) (از: ب + زر + فشانیدن) رجوع به زر فشانیدن و زر فشاندن شود.


بز رقصاندن.


[بُ رَ دَ] (مص مرکب) کنایه از اشکال تراشیدن در کار و حاجت مردم باشد. گربه رقصاندن. سر دواندن.


بزرقطونا.


[بَ رِ قَ / قُ] (ع اِ مرکب)اسفرزه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اسبغول. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). بشولیون. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هری تخم. (مهذب الاسماء). فارسیان آنرا اسیلیوس [ظ: اسفیوش] خوانند. (نزهة القلوب). یَنَمة. (المعرب جوالیقی ص218). بُحدُق. بُحذُف. بُحذُق. (از نشوءاللغة ص29 و حاشیهء آن). معرب از کتان بمعنی تخم کتان. ینم. اسپرزه. بزر اسفیوش. سپیوش. اسفیوش. تخم اسفیوس. تخم فسیلیون. تخم اسفرزه. تخم شکم پاره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسپیغول را گویند. مسکّن تشنگی، محلل، ملین تبهای حاره و غلیان خون و معص و زحیر و نقرس را نافع است. (از ناصرالمعالجین از آنندراج). بپارسی اسفیوش و بیونانی فسلیون و معنی آن برغونی و بشیرازی بنکو گویند، و آن دو نوع است سپید و سیاه، بهترین وی سیاه فربه بود. (از اختیارات بدیعی) :
بمثل بزرقطونا است دل اهل کمال
تا درست است دوا درشکند سم گردد.
؟ (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی و مخزن الادویه و احکام الحسیه ص101 شود.


بزر قنب.


[بَ رِ قُنْ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شاهدانج است. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی).


بزرک.


[بَ رَ] (اِ) دانه ایست که از آن روغن چراغ گیرند و بعربی کتان گویند. (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری) (برهان). تخم کتان و هر تخم خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). بزر کتان. کشدانک. کتان. تخم وش. بذر کتان. زغیر. یانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- روغن بزرک؛ روغن تخم کتان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرکار.


[بَ] (ص مرکب) برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان). برزیگر. (مجمع الفرس). برزیگر و زارع. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بزرکاران جهانند همه روز و همه شب
بجز از معصیت و جور ندروند و نکارند.
ناصرخسرو.
گهی بدرود خوشه ت بزرکاری
گهی بشکست شاخی باغبانت.
ناصرخسرو (از مجمع الفرس).
رجوع به برزگر و برزیگر و زارع شود.


بزرکاری.


[بَ] (حامص مرکب) بزر کشتن. حاصل عمل آنکه بزر کارد. شغل بزرکار.


بزرگ.


[بَ رَ] (اِ) بزرک. تخم کتان. (ناظم الاطباء). دانه ایست که از آن روغن چراغ گیرند و بعربی کتان گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به بزرک شود.


بزرگ.


[بُ زُ] (ص) ضد خرد. (شرفنامهء منیری). ضد کوچک. (آنندراج). نقیض کوچک. (ناظم الاطباء) (برهان). مقابل کوچک، چنانکه کلان مقابل خرد و درشت مقابل ریز و کبیر مقابل صغیر. مقابل خرد. اکبر. جلیل. ضخم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عَبَنبل. نعند. (منتهی الارب). شریف. (المنجد). جحادر. (تاج العروس). عِنک. عَنْجَج. کمرة. ارزب. اجسم. جسیم. جزیل. مثیل. جُلال. اعظم. عظیم. جنادل. (منتهی الارب) :
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگذار بجد و جهد وامش را.ناصرخسرو.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران. (تاریخ بیهقی).
- شاش بزرگ؛ در تداول خانگی، مقابل شاش کوچک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به شاش شود.
|| شریف. رئیس. با شأن و عظمت و شوکت. (ناظم الاطباء). نامور. معنون. رئیس. سر. معظم. جلیل. (یادداشت بخط دهخدا). عظیم. کبیر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) :
بزرگان جهان چون گردبندن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.رودکی.
چون جامهء اَشَن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.رودکی.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.طیان.
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
ابوحنیفهء اسکافی.
به ایرانیان گفت کآن پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن.فردوسی.
بزرگ است و پور جهان پهلوان
هشیوار و بارای و روشن روان.فردوسی.
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگ است و با دانش و آفرین.فردوسی.
دگرباره گفت این بزرگان چین
تگینان و گردان توران زمین.فردوسی.
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ.اسدی.
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان.فرخی.
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار.فرخی.
هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند. (تاریخ بیهقی ص175).
چنین کنند بزرگان، چو کرد باید کار. عنصری (از تاریخ بیهقی ص692).
در این دنیای فریبندهء مردمخوار چندانی بمانم که کارنامهء این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393). اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی بماتم آمدی. (تاریخ بیهقی ص364).
بزرگ نیست بدنیا بنزد او مگر آنک
عِمامه و قصب و اسب و سیم زر دارد.
ناصرخسرو.
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.ناصرخسرو.
بس که بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان. خاقانی.
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
بسرداری از سربزرگان مهی.(بوستان).
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی.(گلستان).
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.(گلستان).
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.(گلستان).
مگر عذرم بزرگان درپذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند.؟
- بزرگ لشکر؛ امیر و فرمانده آن :
بزرگان لشکر همی پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند.فردوسی.
بفرمود تا جهن رزم آزمای
شود با بزرگان لشکر ز جای.فردوسی.
|| مهم. بااهمیت. معتبر :
بزرگ آن کسی کو بگفتار راست
زبان را بیاراست و کژّی نخواست.فردوسی.
کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان. (تاریخ سیستان). حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گرانید. (تاریخ سیستان). فتنه بزرگ شد. (تاریخ سیستان). و ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگ به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). خوردنیها بصحرا... پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). آن معتمد... چیزی در گوش امیر بگفت... و امیر خرم گشت... گمان بردیم که سخت بزرگ چیزیست. (تاریخ بیهقی). و گفتند که امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی). گفته اند هر کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه بصحبت اهل علم. (عقدالعلی).
- اثر بزرگ؛ اثر مهم و عظیم : اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی).
- بزرگ شدن کاری؛ سخت و دشوار شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بلای بزرگ؛ بلای سخت و عظیم و مهم :
دشمن خرد است بلای بزرگ
غفلت از او هست خطای بزرگ.نظامی.
- پادشاه بزرگ؛ پادشاه مهم و باشوکت : از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ص392). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادتر بود. (تاریخ بیهقی).
- خاندان بزرگ؛ خاندان مهم و معتبر و جلیل : عزت این خداندان بزرگ سلطان محمود را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص392).
- خطای بزرگ؛ خطای مهم و عظیم : نصر احمد... گفت می دانم که اینکه از من میرود خطایی بزرگ است. (تاریخ بیهقی).
- خطر بزرگ؛ خطر عظیم. امر بزرگ و مهم :این خواجه... از چهارده سالگی باز... خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی).
- خلل بزرگ؛ خلل عظیم و مهم : چون دانست [ آلتونتاش ] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... (تاریخ بیهقی).
- دائرهء بزرگ؛ دائرهء عظیمه : و بمیان هر دو قطب دائرهء بزرگ است. (التفهیم از یادداشت مرحوم دهخدا).
- روز بزرگ؛ روز قیامت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زَهره و سرگین و خون و پوکان کن.
کسائی.
و بیاموزانند ایمان آوردن به وی و به پیغامبران و به فریشتگان و به کتبها و روز بزرگ. (هدایة المتعلمین).
- سربزرگ (بزرگی)؛ رئیس و ریاست. سرور. سروری. مقابل سرکوچک (کوچکی) :
بدین سربزرگیش نامی کند.نظامی.
- || با کلهء بزرگ :
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بیمغز نیز.سعدی.
- شغل بزرگ؛ اشتغال مهم و عظیم : چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند. (تاریخ بیهقی).
- کار بزرگ؛ کار مهم و عظیم : پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... ازبهر ما جان را بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی ص392).
|| جلیل القدر : خداوند، بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). این پادشاه حلیم و صبور و بزرگ است. (تاریخ بیهقی).
- بزرگ همت؛ بلندهمت. آنکه همت عالی دارد : حاتم طایی را گفتند از خود بزرگ همت تر در جهان کس دیدی؟ (گلستان).
|| بالغ. بحد رشد رسیده. (ناظم الاطباء). || کبیر در سن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مسن. بزادبرآمده :
تهمتن به گرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد.فردوسی.
صفت ضمادی که ملازهء کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
چشم را یوسفند و دل را گرگ.سنائی.
- آقابزرگ، خانم بزرگ؛ شخصی مسن و بزادبرآمده. لقب هر کسی است که هم نام جد اعلای خود باشد، در اصطلاح فارسیها و تهرانیها، مقابل آقاکوچک و خانم کوچک، آنکه هم نام جد خود باشد.
- خرد و بزرگ؛ صغیر و کبیر. عالی و دانی. وضیع و شریف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همهء مردم. عامه :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر رادمردی نباشد سترگ.
رودکی یا فردوسی.
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ.فردوسی.
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
ناصرخسرو.
- نیای بزرگ؛ پدربزرگ. جد. جد اعلا :
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ.فردوسی.
|| مِه: برادر بزرگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || مهین فرزند. || مرشد و ولی. || توانا. (ناظم الاطباء).
- آواز بزرگ؛ صدای بلند و قوی و درشت :
بهاران چو آید بکردار گرگ
بغرند بآوازهای بزرگ.فردوسی.
|| کلان و فراخ. (ناظم الاطباء). وسیع :
برآوردهء سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.فردوسی.
نگه کن که شهر بزرگیست ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.فردوسی.
خواجه گفت ماوراءالنهر و قدس بزرگ است. (تاریخ بیهقی ص343). و ریش بزرگ داشت چنانک همهء سینه بپوشانیدی. (مجمل التواریخ).
- آوردگاه بزرگ؛ آوردگاه وسیع و عظیم :
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ.فردوسی.
- ثغر بزرگ؛ ثغر مهم و وسیع : چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است... و باشد که دیگران تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی).
|| عظیم الجثه. (ناظم الاطباء). جثهء بیش از حد عادی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : عمان مردی بود سفیدروی... فراخ پیشانی بزرگ و درازبالا. (مجمل التواریخ).
- سنگ بزرگ؛ وزنی از اوزان قدیمه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اگر گویم هزارهزار من بسنگ بزرگ زر خدا آفریده بود که زیادت بود. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی).
|| بی پایان. (ناظم الاطباء). فراوان. بسیار :
بکین سیاوش سپاه بزرگ
فرستاد با کینه خواه سترگ.فردوسی.
همان گردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ. فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ.فردوسی.
و غنائمی بزرگ بدست مسلمانان آمد. (تاریخ سیستان). و عبیداللهبن ابی بکر را با سپاهی بزرگ بسیستان فرستاد و مالی بزرگ از ایشان بستد. (تاریخ سیستان). حرمت او بزرگ است. (تاریخ سیستان). و بوشکور خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید و آن بیت اینست:
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم.
(از منتخب قابوسنامه ص42).
به مجلس از کف او خوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میربار خدای.فرخی.
- آفرین بزرگ؛ آفرین فراوان و بسیار :
همه خواندند آفرین بزرگ
سران سپه مهتران سترگ.فردوسی.
|| کبیر. عظیم. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اول. برتر :
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه.فردوسی.
|| خداوند. صاحب. پادشاه :
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و توده.دقیقی.
|| نام مقامی از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام پرده ای از دوازده پردهء موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام یکی از دو نوع مقامهء زیرافکند باشد :
نهاد بزرگ و نوای چکاو
از ایوان برآمد بخرچنگ و گاو.
؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| گاو. (یادداشت بخط مؤلف).


بزرگ.


[بُ زُ] (اِخ) لقب خواجه نظام الملک. (تاج العروس از یادداشت مرحوم دهخدا). لقب محدث جلیل نظام الملک حسن بن علی بن اسحاق بن عباس طوسی، مکنی به ابوعلی، صاحب نظامیهء بغداد، متوفی در سنهء 458 ه . ق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خواجه نظام الملک شود.


بزرگ.


[بُ زُ] (اِخ) (میرزا... قائم مقام) پدر میرزا ابوالقاسم قائم مقام موسوم به میرزا عیسی و مشهور به میرزا بزرگ. وزیر فتحعلی شاه قاجار و از ادیبان و منشیان عصر خود بود. و رجوع به سبک شناسی ج 3 و فهرست آن، و قائم مقام و میرزا بزرگ شود.


بزرگ.


[بُ زُ] (اِخ) ابن شهریار. ناخدا، سیاح و رحاله و دریانوردی ایرانی از مردم رامهرمز که در سدهء سوم هجری میزیسته است. او راست: عجائب الهند بره و بحره و جزائره. این کتاب در لیدن و مصر بطبع رسیده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در معجم المطبوعات، این نام یزدک یا یزرک بن شهریار ضبط شده است. و رجوع به دائرة المعارف فارسی شود.


بزرگ آثار.


[بُ زُ] (ص مرکب) آنکه اثر عظیم و مهم دارد. دارندهء آثار عظیم. با نشانه های نامور :
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلنداختر بزرگ آثار.فرخی.


بزرگ آفرین.


[بُ زُ فَ] (ن مف مرکب)بزرگ آفریده شده. بزرگ خلقت. مخلوق عظیم و بزرگ :
ز هر کشوری کرده شخصی گزین
بزرگ آفرینش، بزرگ آفرین.نظامی.


بزرگ آفرینش.


[بُ زُ فَ نِ] (ص مرکب)بزرگ خلقت. عظیم و مهم در خلقت :
ز هر کشوری کرده شخصی گزین
بزرگ آفرینش، بزرگ آفرین.نظامی.


بزرگ آمدن.


[بُ زُ مَ دَ] (مص مرکب)اکبار. (المصادر زوزنی). عظیم شمردن. عظیم و مهم جلوه کردن : چون خبر به عمرو [ لیث ]رسید آن [ شکست لشکریان وی ] او را بزرگ آمد و دولت دیرینه گشته... (تاریخ سیستان).
به کتّابش آن روز سابق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد.
(بوستان).
|| ناگوار و غیرقابل تحمل آمدن.


بزرگار.


[بَ] (ص مرکب) بزرگر. بُستان کار. برزیگر. زارع. حارث. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگان.


[بُ زُ] (اِ) جِ بزرگ. اعاظم. امجاد. اماجد. اکابر. اشخاص بزرگ و مهم. سران. اعیان. اشراف. امیران. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
همان اندریمان که پیروز گشت
بکشت از بزرگان ما سی وهشت.فردوسی.
همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند. (تاریخ بیهقی).
بزرگانْش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.اسدی.
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.ناصرخسرو.
و بمشایعت او جملهء لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه).
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیاب.
خاقانی.
بباید ساختن با داغ دوری
که عیب است از بزرگان ناصبوری.نظامی.
امراء خراسان و بزرگان اطراف در مجلس او صف کشیدند و پیش تخت او بایستادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 176).
بزرگانِ پس رفته نشتافتند.امیرخسرو.
سخنی بی غرض از بندهء مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.حافظ.


بزرگانه.


[بُ زُ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)بمانند بزرگان. بزرگ در کمیت و کیفیت. درخور بزرگان : خدیجه دیگر روز ترتیب بساخت و مهمانی بزرگانه کرد و همهء مهتران را شراب دادند و خویلد را از مهتران بیشتر دادند. (ترجمهء طبری بلعمی).


بزرگ استخوان.


[بُ زُ اُ تُ خوا / خا](ص مرکب) درشت استخوان. آنکه استخوانهای درشت دارد : [ مردم زنگستان ]مردمانی اند تمام صورت و بزرگ استخوان و مجعدموی و طبع ددگان دارند و سخت سیاهند. (حدود العالم).


بزرگ امید.


[بُ زُ اُ / اُمْ می] (اِ مرکب) امید بزرگ. بزرگ آرزو :
بتا تا مرگ جان تو ببرده ست
بزرگ امید من با تو بمرده ست.
(ویس و رامین).
که ای از تو بزرگ، امید مردان
مرا از خود بزرگ امید گردان.نظامی.


بزرگ امید.


[بُ زُ اُمْ می] (اِخ) نام حکیمی است که استاد و پرورندهء پرویزبن انوشیروان بود. (برهان). بروایت نظامی گنجوی معلم و مؤدب خسروپرویز بود. (فرهنگ فارسی معین) :
بزرگ امید پیش پیل سرمست
بساعت سنجی اصطرلاب در دست.نظامی.
بزرگ امید خردامید گشته
به لرزانی چو برگ بید گشته.نظامی.
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا.نظامی.
بزرگ امید از این معنی خبر یافت
شه نو را بخلوت جست و دریافت.نظامی.


بزرگ امید.


[بُ زُ اُمْ می] (اِخ)کیابزرگ امید. رجوع به کیابزرگ امید و بزرگ امید رودباری شود.


بزرگ امید رودباری.


[بُ زُ اُمْ می دِ رو] (اِخ) معروف به کیابزرگ امید. رئیس اسماعیلیهء الموت، دومین حکمران آنان و جانشین و پیرو حسن صباح. وی در سال 518 ه . ق. بموجب وصیت حسن صباح در الموت بجای او نشست و قبل از آن بحکم حسن صباح بسال 495 ه . ق. قلعهء لمبه سر رودبار را تصرف کرد و 23 سال در آنجا میزیست. وی شیوهء حسن صباح را در نشر دعوت باطنیه و تهدید و تخویف مخالفان ادامه داد. در زمان او فدائیان اسماعیلیه خلیفه مسترشد عباسی را هلاک کردند و پس از وی پسرش محمد بن بزرگ امید بجای او نشست. (از دائرة المعارف فارسی) (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به تاریخ گزیده و تاریخ حبیب السیر و قاموس الاعلام ترکی و غزالی نامه و جامع التواریخ رشیدی (بخش اسماعیلیه چ دبیرسیاقی) شود.


بزرگ اندام.


[بُ زُ اَ] (ص مرکب)ستبراندام. درشت اندام. تنومند.


بزرگ بینی.


[بُ زُ] (ص مرکب) آنکه بینی کلان دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مقابل کوچک بینی. آنَف : و آن شتربان مردی بود سرخ مو، گربه چشم و بزرگ بینی. (قصص الانبیاء ص122).
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است.
خاقانی.


بزرگ پا.


[بُ زُ] (ص مرکب) دارندهء پای بزرگ. || در تداول کفاشان، مقابل کوچک پا: شش خط بزرگ پا (در کفش). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ پای.


[بُ زُ] (ص مرکب) آنکه پای بزرگ دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گنگی بلندبینی، گنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی، زین گردساعدی.
عسجدی.


بزرگ پستان.


[بُ زُ پِ] (ص مرکب) آنکه پستان بزرگ و کلان دارد. زن که پستان بزرگ دارد، و این نزد اروپائیان از حسن باشد برخلاف در ایران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): امرأة طرطبی؛ زن بزرگ پستان. شاة ضریعة؛ گوسفند بزرگ پستان. (منتهی الارب).


بزرگ پستانی.


[بُ زُ پِ] (حامص مرکب)بزرگ پستان بودن. ثدی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ پنداشتن.


[بُ زُ پِ تَ] (مص مرکب) بزرگ آمدن چیزی در نظر و یا گمان.


بزرگ پهلو.


[بُ زُ پَ] (ص مرکب) آنکه پهلوی بزرگ دارد. حجل. جرافش. جرنفش. (منتهی الارب).


بزرگ پیشانی.


[بُ زُ] (ص مرکب) آنکه پیشانی بزرگ دارد. اَجْبَهْ.


بزرگتر.


[بُ زُ تَ] (ص تفضیلی) نقیض کوچکتر. کلان تر. مهتر. باعظمت تر. جسیم تر. مسن تر. (ناظم الاطباء). اکبر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). اعظم. (منتهی الارب). مهتر. مه. مهینه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اینکه [ افشین ] خلیفه و همهء بزرگان حضرت وی چه آنکه از تو بزرگترند و چه آنانکه خردترند مرا حرمت دارند. (تاریخ بیهقی ص 172). مصیبت سخت بزرگ است اما موهبت ببقاء خداوند بزرگتر. (تاریخ بیهقی ص291). هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید. (تاریخ بیهقی ص 339). || رئیس: بزرگتر خانه؛ رئیس خانه. (ناظم الاطباء). || بزرگترین : بزرگتر آثار اسکندر را که نبشته اند آن دارند که وی دارای... (تاریخ بیهقی). و جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود. (تاریخ بیهقی ص99). || بزرگ. عظیم : حکمای بزرگتر که در قدیم بوده اند چنین گفته اند. (تاریخ بیهقی ص94). از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده. (تاریخ بیهقی ص343).
- شغل بزرگتر؛ مقام و سمت برتر : امیرک را سلطان قویدل کرد که شغلی بزرگتر فرمائیم ترا. (تاریخ بیهقی ص362).
- نواخت بزرگتر؛ احسان و بخشش بیشتر و عظیم تر : اینجا سخن نماند و نواخت بزرگتر از این کدام باشد با لفظ عالی رفت. (تاریخ بیهقی ص223).


بزرگ تن.


[بُ زُ تَ] (ص مرکب) جسیم. سمین. عظیم الجثه. (ناظم الاطباء): اضخم؛ بزرگ تن از هر چیزی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ جثه.


[بُ زُ جُثْ ثَ / ثِ] (ص مرکب) عظیم الجثه. جسیم. تناور. ضخم. (ناظم الاطباء).


بزرگ چشم.


[بُ زُ چَ / چِ] (ص مرکب)اعین. (دستور) : مروان مردی بود کوتاه و سرخ و بزرگ چشم. (مجمل التواریخ). و مکتفی مردی بود سپیدلون و ضخم و بزرگ چشم. (مجمل التواریخ).


بزرگ خان.


[بُ زُ] (اِخ) نام یکی از خاقانها و سلاطین تورانی ماوراءالنهر و خوارزم و دشت قپچاق. رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص118 شود.


بزرگ خلقت.


[بُ زُ خِ قَ] (ص مرکب)بزرگ آفرینش. اَبلد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ خوشه.


[بُ زُ شَ / شِ] (ص مرکب) خوشه کلان و بزرگ: گندم یا جاورس یا جو بزرگ خوشه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ خویشتنی.


[بُ زُ خوی / خی تَ](حامص مرکب) تکبر کردن. خود را بزرگ دیدن : اگر کلب غضب را طاعت داری در تو تهور و ناپاکی... و بزرگ خویشتنی... پدید آید. (کیمیای سعادت).


بزرگ دارو.


[بُ زُ] (اِ مرکب) این ازجملهء داروهای پارسیان است برای اخلاط. رجوع به ذخیرهء خوارزمشاهی شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ داشت.


[بُ زُ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) احترام. تعظیم. تجلیل. اعزاز. تبجیل. تکریم. تفخیم. تعزیز به. حرمت. اعظام. تعظیم به. توقیر. اکرام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دو بدر صومعهء من آمدند و من از بهر بزرگداشت ایشان برخاستم و در باز کردم. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و گفت از بزرگداشت خدای تعالی یکی آنست که در بیماری گله نکنی. (کیمیای سعادت). و چنین مرد زود، زود بدست نیامد که دلها و چشمها همه بحشمت و بزرگداشت او آکنده است. (آثارالوزراء). و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس او درویشان چون امیران بودند. (تذکرة الاولیاء عطار).


بزرگ داشتن.


[بُ زُ تَ] (مص مرکب)تعظیم. تفخیم. تجلیل. امجاد. تبجیل. تکریم. تجلیل کردن. اعزاز کردن. تعظیم کردن. احترام کردن. ادب کردن. توقیر. محترم شمردن. اعظام. تعزیز. اکبار. هشم. تهشیم. ترحیب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) : و ایشان [ خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند. (حدود العالم). [ غوزیان ]طبیبان را بزرگ دارند و هرکه ایشان را ببند نماز برند... (حدود العالم). و اندر خره [ بناحیت پارس ] یکی آتشکده است که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند... (حدود العالم). و اندر کاریان آتشکده ایست که آنرا بزرگ دارند. (حدود العالم). جو رسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی. (نوروزنامه).


بزرگ دانه.


[بُ زُ نَ / نِ] (ص مرکب)حبه بزرگ. دانه بزرگ: گندمی که لایق آش پختن باشد بزرگ دانه و فربه باشد. (فلاحت نامه). ضروع؛ انگور سپید بزرگ دانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ دلی.


[بُ زُ دِ] (حامص مرکب)تکبر. (زمخشری). بذخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ دنبه.


[بُ زُ دُمْ بَ / بِ] (ص مرکب) دنبه آور. آلی. الی. الیان (در مذکر). الیانة. الیاء (در مؤنث): گوسفندی بزرگ دنبه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگر.


[بَ گَ] (ص مرکب) برزگر. زارع. کشتکار. (ناظم الاطباء). رجوع به برزگر شود.


بزرگ ران.


[بُ زُ] (ص مرکب) ران کلان. دارای ران ستبر.


بزرگ رای.


[بُ زُ] (ص مرکب) آنکه رای بزرگ دارد. بلنداندیشه. کسی که رای و اندیشهء قوی دارد :
کآن تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است.نظامی.


بزرگ زادگی.


[بُ زُ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی بزرگ زاده. فرزند مردی بزرگ بودن. نژاده بودن. نسب از بزرگان داشتن. نجابت. اصالت. (ناظم الاطباء) : ازبهر بزرگ زادگی تو... ترا حقی گزاریم. (تاریخ بیهقی). که تو سلطان و راعی ما نیستی ازبهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی ص39).


بزرگ زاده.


[بُ زُ دَ / دِ] (ن مف مرکب / ص مرکب) نجیب. اصیل. (ناظم الاطباء). نژاده. شریف زاده. آنکه از نژاد بزرگان باشد :از زنی ترک آمده بود از بزرگ زادگان آن اطراف. (فارسنامهء ابن البلخی ص44). جماعتی از بزرگ زادگان بر وی خواری کردند. (مجمل التواریخ). و بزرگ زادگان بودند هر دو در پیش نصر سیار... (تاریخ بخارای نرشخی ص72). و هر دو بر دست نصر سیار اسلام آورده بودند و بزرگ زادگان بودند. (تاریخ بخارا). اگر آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودی تا همان زمان او را هلاک کردندی. (تاریخ بخارای نرشخی).
بزرگ زادهء نادان بشهروا ماند
که در دیار غریبش بهیچ نستانند.سعدی.


بزرگ زانو.


[بُ زُ] (ص مرکب) آنکه زانوی بزرگ دارد. اَرکب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شخص بزرگ و باعظمت. (ناظم الاطباء).


بزرگ سال.


[بُ زُ] (ص مرکب)سالخورده. مسن. معمر. بزادبرآمده. (آنندراج). مسن و کلانسال. (ناظم الاطباء). مقابل خردسال. سالمند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ سالی.


[بُ زُ] (حامص مرکب)کلانسالی. (ناظم الاطباء). کبرة. مکبرة. مکبر. (منتهی الارب). بزرگ سال بودن. سالخورده بودن.


بزرگ سایه.


[بُ زُ یَ / یِ] (ص مرکب)بلندسایه. باعظمت. بلندپایه. نعمت و راحت و نواخت رساننده به مردمان :
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.فرخی.


بزرگ سپل.


[بُ زُ سَ پَ] (ص مرکب)جمل عیثوم؛ شتر بزرگ سپل. (یادداشت مرحوم دهخدا از منتهی الارب). و رجوع به سپل شود.


بزرگ سرین.


[بُ زُ سُ] (ص مرکب)آلی. الیان (در مذکر). الیانة. الیاء (در مؤنث). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فربه سرین. کلان سرین.


بزرگ شدن.


[بُ زُ شُ دَ] (مص مرکب)بالیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عظم. عظامة. (منتهی الارب). استعظام. (تاج المصادر بیهقی). کبارة. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). از درجات خردی گذشتن و به کلانی رسیدن. از سنین کودکی بالیدن و بزاد برآمدن :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود.(گلستان).
|| محترم شدن. مقام و منزلت یافتن :
تو یاد هرکه کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری.
سعدی.


بزرگ شکم.


[بُ زُ شِ کَ] (ص مرکب)بطین. کلان شکم. شکم گنده. اَبطن. عثجل. اجوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ شمردن.


[بُ زُ شِ / شُ مَ / مُ دَ](مص مرکب) تعظیم. استعظام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بزرگ داشتن. احترام گذاشتن.


بزرگ عطا.


[بُ زُ عَ] (ص مرکب)بزرگ دهش. بسیاربخشش :
صفتش مهتر گشاده کف است
لقبش خواجهء بزرگ عطا.فرخی.
ای ستوده خوی ستوده سخن
ای بلنداختر بزرگ عطا.فرخی.
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن.سوزنی.


بزرگ عفو.


[بُ زُ عَفْوْ] (ص مرکب) آنکه عفو و گذشت او بزرگ باشد. با عفو بسیار :
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نِکوشیَم.فرخی.


بزرگ فرمان.


[بُ زُ فَ] (ص مرکب، اِ مرکب) فرمان عظیم. || با فرمان بزرگ. در سوابق ایام آنرا که اکنون بعربی وزیر خوانند و بعد از شاه حکم او بر همه روان است بپارسی بزرگ فرمان خواندندی، و در تاریخ فارس آمده که کیخسرو چون خدمات گودرز را بدید او را بزرگ فرمان فرمود که هیچ منزلت از آن برتر نبودی و نایب شاه شدی. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). بزرگ فرمای.


بزرگ فرمای.


[بُ زُ فَ] (اِ مرکب) وزیر اعظم. وزیر : و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد و در آن عهد [ عهد کیخسرو ]وزیر را بزرگ فرمای گفتندی. (فارسنامهء ابن البلخی ص46). و رجوع به مجلهء یادگار سال 3 شمارهء 6 و 7 ص102 شود.


بزرگ فرمدار.


[بُ زُ فَ مَ] (اِ مرکب) وزیر اعظم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بزرگ فرماندار.


بزرگ قطره.


[بُ زُ قَ رَ / رِ] (ص مرکب)با دانه های درشت، چنانکه در باران و جز آن از مایعات. قطره عظیم و درشت، چنانکه در باران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ کردن.


[بُ زُ کَ دَ] (مص مرکب)تعزیز. تعظیم. تمجید. (منتهی الارب). تفضیل. تبجیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). احترام کردن. عزیز داشتن :
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
بسی نماند که هر ناقصی کند کامل.سعدی.


بزرگ گردانیدن.


[بُ زُ گَ دَ] (مص مرکب) اعظام. (منتهی الارب). تفخیم. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). ابراح. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || اماله ناکردن در صرف. (مجمل اللغة).


بزرگ گشتن.


[بُ زُ گَ تَ] (مص مرکب)عظیم و کلان گردیدن. || نامور و بلندآوازه گشتن : و نام وی به مردی اندر خراسان بزرگ گشت. (تاریخ سیستان).


بزرگ گوش.


[بُ زُ] (ص مرکب) دارای گوش بزرگ. کلان گوش.


بزرگ محل.


[بُ زُ مَ حَل ل / حَ] (ص مرکب) بزرگ مرتبه. بزرگ مقام. بلندپایه :
زهره و مشتری چنان نگرند
پایهء قَدرت ای بزرگ محل.سعدی.


بزرگ مرتبه.


[بُ زُ مَ تَ بَ / بِ] (ص مرکب) بلندپایه. دارای مقام ارجمند و عالی. مهتر. مرد بزرگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگ مردی.


[بُ زُ مَ] (حامص مرکب)بزرگی. عظمت. سروری. باعظمت بودن :
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری.رودکی.


بزرگ مقدار.


[بُ زُ مِ] (ص مرکب)پرارج. گرانقدر. بلندپایه. بزرگ مرتبه :
قدر زر و سیم کم نگردد
وآهن نشود بزرگ مقدار.سعدی.
کسان بچشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.سعدی.


بزرگ منش.


[بُ زُ مَ نِ] (ص مرکب)بلندهمت. بلندطبع. متکبر. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). مختال. منیع. ابلخ. بَلخ. بطر. و در تداول، آنکه آثار بزرگی نفس از او هویداست : دوم صورت [ از صور جنوبی فلکی ] صورت جبار، ای بزرگ منش. (التفهیم). میان اتباع او [ شیر ] دو شگال بودند یکی را کلیله نام و دیگری را دمنه و هر دو ذکای تمام داشتند و لیکن دمنه حریص تر بود و بزرگ منش تر. (کلیله و دمنه). || معجب. خویشتن بین. بطر. (یادداشت مؤلف). خودخواه. جاه طلب.


بزرگ منشی.


[بُ زُ مَ نِ] (حامص مرکب)بلندهمتی. بلندطبعی. (ناظم الاطباء). بزرگواری. با هیئت و همت بزرگان. برترمنشی. (یادداشت مؤلف) : منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه). || عُجْب. خویشتن بینی. تیه. کبر. خیلاء. اختیال. عتو. تکبر : عماره پسر حمزه بود، آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او... معروف است. (مجمل التواریخ). وکیل دریا... از بزرگ منشی و رعنایی طیطوی در خشم شد. (کلیله و دمنه).


بزرگ مهر.


[بُ زُ مِ] (اِ مرکب) آفتاب بزرگ. (انجمن آرای ناصری). || (ص مرکب) صاحب محبت بزرگ. (انجمن آرای ناصری).


بزرگمهر.


[بُ زُ مِ] (اِخ) نام حکیم بزرگوار و نجیب دانش شعار، پسر بختگان که سالها وزارت انوشیروان دادگر کرد و بحکمت معروف است و بتدبیر مشهور. و در اغلب کتب تواریخ و شهنامهء فردوسی حالات وی مسطور. (انجمن آرای ناصری). معرب آن بزرجمهر. وزیر (شاید داستانی) خردمند خسرو انوشیروان شاهنشاه ساسانی. داستانهای بسیار از خردمندی او گفته اند. و گویند وقتی پادشاه هند دستگاه شطرنج نزد پادشاه ایران فرستاد، بزرگمهر اسرار آنرا کشف کرد و در برابر بازی نرد را اختراع نمود. رساله ای بزبان پهلوی بنام «پندنامگ وزرگمهر بختگان» یعنی پندنامهء بزرگمهر پسر بختگان بدو منسوب است که دارای 430 کلمه است. (از دائرة المعارف فارسی). و رجوع به بزرجمهر و تاریخ کلام شبلی نعمانی ص113 و التفهیم حاشیهء ص318 و ایران در زمان ساسانیان و سبک شناسی ج 1 ص52 و 53 و 271 و دستورالوزراء ص15 شود :
سیصد وزیر گیری بیش از بزرگمهر
سیصد امیر بندی بیش از سپندیار.منوچهری.
بزم نوشیروان سپهری بود
کز جهانش بزرگمهری بود.نظامی.


بزرگمهر.


[بُ زُ مِ] (اِخ) ابن بختگان. همان بزرجمهر حکیم و وزیر نوشیروان است. رجوع به بزرجمهر و بزرگمهر و شرح احوال و آثار رودکی ص286 و 287 شود.


بزرگ نام.


[بُ زُ] (ص مرکب) مشهور. نام آور. با نام و آوازهء بلند :
بنام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چِنال گشتی از آنگه که بوده بودی نال.
صانع فضولی (از لغت فرس اسدی).
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.فرخی.
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی.فرخی.
دو هفته با جملهء حشم مهمان بنده آید بدین جهت بنده بزرگ نام گردد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).


بزرگ نامی.


[بُ زُ] (حامص مرکب)شهرت. نام آوری :
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر.
فرخی.


بزرگ نژاد.


[بُ زُ نِ] (ص مرکب)بزرگ زاده. بزرگ نسب. آنکه نژاد و نسب بزرگ دارد :
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.فرخی.
که سزاوارتر بخلعت میر
از تو ای مهتر بزرگ نژاد.فرخی.


بزرگ نسب.


[بُ زُ نَ سَ] (ص مرکب)طرماح. عصر. (منتهی الارب). بزرگ نژاد. بزرگ زاده. با نسب عالی :
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجهء بزرگ نسب.فرخی.


بزرگ نهاد.


[بُ زُ نِ / نَ] (ص مرکب) با طبع بزرگ. آنکه نهاد و طبع بزرگ دارد :
بخدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
در آن قبیله که خردی بود بزرگ نهاد.
سعدی.


بزرگوار.


[بُ زُرْگْ] (ص مرکب) کبیر و عظیم. شریف. فاضل. باشکوه. توانا. نجیب. مشهور. علی. جبار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مجمل اللغة). متکبر. عالی. متعالی. کبیر. (السامی). ماجد. مجید. (ربنجنی). کریم. (محمودبن عمر). نبیه. (زمخشری). مزیدعلیه بزرگ. (بهار عجم) (غیاث اللغات). مزیدعلیه بزرگ چون قبه و تحفه و درخت و بخت. (آنندراج). جلیل. شریف. گرامی. نجیب. عظیم. خطیر. دور از آفت. عزیز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و این صفت اشیاء و اشخاص و غیر آن آید :
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند.رودکی.
آگه نبود ایچ که دهقان مرا ز دور
با آن بزرگوار عروسان همی بدید.
بشار مرغزی.
[ برمک ] مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره داشت. (تاریخ بخارا).
و افسون این مرد بزرگوار [ خواجه احمد حسن ] بر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی ص144). ندانیم که حکم بزرگوار پدرم امیر ماضی در آن بر چه رفته است. (تاریخ بیهقی). فصلی دراز بیاوردم و در مدح غزنین این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن. (تاریخ بیهقی ص277). و آن کنشت بنزدیک بنی اسرائیل بنای بزرگوار بود. (تاریخ بیهقی). ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آنست که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه). هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست از بهر آنکه در هیچ طعامی و میوه ای این هنر و خاصیت نیست که در شراب است. (نوروزنامه). و از این رهط بزرگوار بوده السید الاجل. (تاریخ بیهق).
|| مهم و معتبر :
سخن ارچه بزرگوار بود
نیکی آن در اختصار بود.؟
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر.فرخی.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.فرخی.
ای یادگار مانده جهان را و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار.فرخی.
مجمع شاعران بود شب و روز
خانهء آن بزرگوار جهان.فرخی.
و این نامی است که بر هر کتاب نجومی بزرگوار افتد. (التفهیم). و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است و او را شب برات خوانند. (التفهیم). ممکن نگردد آنچه اندرین شهر بزرگوار بوده است بعمرهاء دراز گفته آید. (تاریخ سیستان). و آن ریگ ایشان را خزینه ای بزرگوار است که همه چیزی که خواهند بریگ اندر کنند هرچند که سالیان برآید نگاه دارد. (تاریخ سیستان). و اندر زمین ما جای بزرگوارتر نیست زآن جایگاه که او را [ محمد (ص) را ] در کنار گیرد. (تاریخ سیستان).
کسی که از پس احمد روا بود مرسل
بزرگوار امیر امام خاقانی است.
افضل الدین ساوی.
خواجه بزرگوار بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر ببر خسرو خطیر.منوچهری.
نوروز ازین وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.منوچهری.
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.منوچهری.
تاش به حوا ملک خصال همه ام
تاش به آدم بزرگوار همه جد.منوچهری.
چندان، شهریست بزرگوار از شهرستانهای چین. (لغت نامهء اسدی از یادداشت مرحوم دهخدا).
من شیعت حیدرم تو کن عفو
این یک گنه بزرگوارم.ناصرخسرو.
خاطر و دست تو دبیرانند
اینْت کاری بزرگوار و هژیر.ناصرخسرو
بازگو تا چگونه داشته ای
حرمت آن بزرگوار حریم.ناصرخسرو.
قلعه ایست [ ارنبه ] سخت استوار و بزرگوار. (فارسنامهء ابن البلخی ص159). قصری بنا کرد بنام خویش آزرمی دخت اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل و آن اثر هنوز برجایست. (مجمل التواریخ). غرفه ها و بناها بفرمود کردن بزرگوار. (مجمل التواریخ). آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). و همیشه ملوک و امراء و اصفهبدان طبرستان بزرگوارتر از همه بودند. (تاریخ طبرستان).
دیدم شبی بخواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و عدل برو شاخ و برگ و بار
شاها بساز مجلس و می نوش کن که هست
امروز تو ز دی به و امسال تو ز پار
دولت همی ز تهنیت آمد که کرده ای
جشن بزرگوار بروز بزرگوار
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار.امیر معزی.
از تواضع بزرگوار شوی
وز تکبر ذلیل و خوار شوی.سنایی.
شاهی که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم سپهر بزرگوار.عمعق.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بدست برّ تو باشد مبرتی مرسوم.سوزنی.
ذکر این فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص295).
تحفه های بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد.نظامی.
نور نظر بزرگواران
محراب نماز تاجداران.نظامی.
مهتران و بزرگان... نباشد اظهار قوت... تا خصم بزرگوار. (کلیله و دمنه). یکی از ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانند... (گلستان). گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد... (گلستان). || مرد عالم و حکیم و فیلسوف. (ناظم الاطباء).


بزرگوار شدن.


[بُ زُرْگْ شُ دَ] (مص مرکب) بزرگی یافتن. ببزرگی رسیدن. تکبر. مجد. نَوْه. (تاج المصادر بیهقی). جلال. جلالة. مجد. وساطه. استعلاء. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). رجوع به بزرگ و بزرگوار شود.


بزرگوار کردن.


[بُ زُرْگْ کَ دَ] (مص مرکب) تشریف. (تاج المصادر بیهقی). تبارک. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). به بزرگی رسانیدن. رجوع به بزرگ و بزرگوار شود.


بزرگوار گردانیدن.


[بُ زُرْگْ گَ دَ](مص مرکب) تنویه. (تاج المصادر بیهقی). بزرگوار کردن. رجوع به بزرگ و بزرگوار شود.


بزرگواری.


[بُ زُرْگْ] (حامص مرکب)بزرگی. جلال. شکوه. افتخار. نجابت. اصالت. (ناظم الاطباء). عظمت. جلال. دولت. اقبال. (آنندراج). قفوة. خیر. مجد. (منتهی الارب). کبریاء. وقار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). علاء. (دستوراللغة). مکرمت. مفخرت. (مهذب الاسماء). عظمت. عظم. علاء. علو. جبروت. کبر. کبریاء. (السامی فی الاسامی). مأثره. شرف. جلال. کرامت. مجد. مجدت. مکرمت. شرافت. نباهت. عزت. ذکر. عالیجنابی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بزرگ بودن :
بزرگواری و کردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ.فرخی.
گشت بفضل و بزرگواری معروف
همچو بعلم بزرگوار فلاطون.فرخی.
هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار.فرخی.
درخواستی تو شعرم این آمدت ز راوی
اینت کریم طبعی اینت بزرگواری.منوچهری.
و کسری اپرویز به درجتی رسید در بزرگواری... کس ملکی را مانند آن نبود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 102). بفرمود از آن خشم تا کرسی و طلسمها و تخت بدان بزرگواری از جای برکندند و مسجد را خراب کردند. (مجمل التواریخ).
اندر بزرگواری او نیست هیچ شک
وندر بزرگواران مانند او کم است.سوزنی.
کز ملک عرب بزرگواری
بوده ست بخوبتر دیاری.نظامی.
کای در عرب از بزرگواری
درخورد شهی و تاجداری.نظامی.
چون رفت عروس در عماری
بردش ببسی بزرگواری.نظامی.
خدای راست مسلم بزرگواری و حلم
که جرم بیند و نان برقرار میدارد.
(گلستان).


بزرگ همت.


[بُ زُ هِمْ مَ] (ص مرکب)بلندهمت. بلندآرزو. (ناظم الاطباء). آنکه طبع بلند دارد. بعیدالهمة. همام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر
بزرگ همتی و جود را بزرگ پناه.فرخی.
و ذکر بزرگ همتی و سخا و جود ایشان معروف و مشهور است. (مجمل التواریخ).


بزرگی.


[بُ زُ] (حامص) عظمت. (ناظم الاطباء). ابهت. (وطواط). بزرگواری. مکرمة. ملک. ملکوت. کبر. کرامت. اکرومة. کساء. مجد. ذکر. جمخ. تجله. جلال. فخمه. نبل. بنلة. عظم. عظمه. عظامة. جاهه. جاه. (منتهی الارب) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانْت مرگ رویاروی.
حنظلهء بادغیسی.
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی.دقیقی.
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یاوه و گردانستا.دقیقی.
چو تاج بزرگی بسر بر نهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد.فردوسی.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست؟
فردوسی.
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان؟فردوسی.
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.فردوسی.
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی بشمشیر جوید همی.فردوسی.
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار.فرخی.
هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمده همه هنرها و بزرگی ها ظاهر کرد. (تاریخ بیهقی ص387). قوم را سخت ناخوش می آید وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن. (تاریخ بیهقی). سستی بر اصالت رائی بدان بزرگی... دست یافت. (تاریخ بیهقی).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کِت اورنج و چتر و که ات تاج داد.
اسدی.
بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نر اژدهاست.اسدی.
بیاد آمدم فر فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی.
(گرشاسب نامه ص26).
چیست بزرگی همه دنیا و دین
جز که مر او را نشد این هر دو نام.
ناصرخسرو.
گر بنزد تو بپیری است بزرگی، سوی من
جز علی نیست به شابی نه حکیم و نه کبیر.
ناصرخسرو.
اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست.
ناصرخسرو.
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند.
ناصرخسرو.
گفتم از دولت تو آن بینم
که بزرگی تو سزا باشد.مسعودسعد.
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.خاقانی.
دلا تا بزرگی نیاید بدست
بجای بزرگان نشاید نشست.نظامی.
هرکه در کسب بزرگی مرد بلند همت را موافقت ننماید معذور است. (کلیله و دمنه).
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید.(گلستان).
یا رب قبول کن ببزرگی و لطف خویش
کآن را که رد کنی نبود هیچ التجا.سعدی.
خدای راست بزرگی و ملک بی انباز
بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست.
سعدی.
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد بهرچه رسد آشنای اوست.
سعدی.
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی.حافظ.
- امثال: بزرگی بخدا می برازد و بس.
بزرگی بعقل است نه بسال. (سعدی).
بزرگی خرج دارد.
بزرگی دست خود آدم است.
- بزرگی بخش؛ بخشندهء بزرگی و سروری و امارت :
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگست و هم بزرگی بخش.نظامی.
- تاج بزرگی؛ افسر شاهی و سروری :
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی بگیتی که جست.فردوسی.
همی رو چنین تا گه کیقباد
که تاج بزرگی بسر بر نهاد.فردوسی.
- فر بزرگی؛ فر شاهنشهی. فر سروری :
بزرگان بر او گوهر افشاندند
که فر بزرگیش میخواندند.فردوسی.
|| مقابل خردی. مقابل صغر. عظم. کبر. بزادبرآمدگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلانی. (ناظم الاطباء) :
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.(بوستان).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.(گلستان).
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار.سعدی.
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی.سعدی.
|| اندازه. (مهذب الاسماء). || ید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرگی.


[بُ زُ] (اِخ) بانوی شاعری که اصلش از کشمیر است و در عهد جهانگیر پادشاه، ترک پیشهء خود کرد و در گوشهء قناعت خزید. روزی چهار تن شاعر بدیدن او رفتند بار نداد و در همان حال پسربچه ای عرب که خالی از تعشق نبود اجازهء ملاقات یافت و این حال بر شاعران مذکور گران آمد و رباعی زیر را نوشته برایش فرستادند :
ای شیوهء کفر و دین بهم ساخته ای
غم را بوجود خود عدم ساخته ای
آثار بزرگی ز جبینت پیداست
گه با عرب و گه به عجم ساخته ای.
وی بر بداهه بیت زیر را در جواب آنان نوشت و نزد آنها فرستاد:
روزی که نهادیم درین دیر قدم را
گفتیم صلاح است عرب را و عجم را.
(از مرآت الخیال ص335).


بزرگی کردن.


[بُ زُ کَ دَ] (مص مرکب)بزرگواری و سروری کردن. || کنایه از خویشتن را بچشم دیگران بزرگ وانمودن. (از آنندراج) :
اگر کریم بزرگی کند بجای خود است
ز چرخ سفله بزرگی نمیتوان برداشت.
صائب (از آنندراج).
بر خاک آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی بما کسی.
سلیم (از آنندراج).
|| بخشش کردن. عفو کردن :
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای.نظامی.


بزرگین.


[بُ زُ] (ص نسبی / ص عالی)مقابل کوچکین. بزرگترین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اما آن پسر بزرگین در دیه بود. (ترجمهء دیاتسارون ص300).


بزرگی نمودن.


[بُ زُ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تکبر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعظم. (المصادر زوزنی). تکرم. تفخر. (تاج المصادر بیهقی). ناز و نخوت کردن :
بچشم کسان درنیاید کسی
که از خود بزرگی نماید بسی.(بوستان).


بزرمهر.


[ ] (اِخ) نام رئیس فرقه ای از مانویه. (از الفهرست ابن الندیم از یادداشت مرحوم دهخدا).


بزرو.


[بُ رَ / رُو] (ص مرکب) بزرونده. که بز تواند رفت.
- راه بزرو؛ راههای باریک و پرپیچ وخم در کوه. معبری در کوه و جنگل سخت پیچ درپیچ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرو.


[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی از بخش حومهء شهرستان نیشابور. واقع در جلگه و هوای آن معتدل و 428 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزرویه.


[بُ یَ / یِ] (اِ) نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِخ) احمدبن یعقوب اصفهانی که محدث بوده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزرة.


[بُ رَ] (اِخ) نام جایی است. (از آنندراج). نام ناحیه ایست که سه روز راه با مدینه فاصله دارد. (از معجم البلدان).


بزری.


[بَ را] (ع ص) زن سینه برآمدهء پشت درآمده. (ناظم الاطباء).


بزری.


[بَ] (ص نسبی) نسبت به بزر و آن دانه ایست که از آن روغن می گیرند. (از انساب سمعانی).


بزریش.


[بُ] (ص مرکب) آنکه ریش با نوک باریک دارد چون ریش بز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب) نام گیاهی است در کتول.


بزز.


[بَ زَ] (ع اِ) سلاح و جوشن. (ناظم الاطباء). سلاح. (منتهی الارب).


بزسپ.


[بُ زَ] (اِخ) همان بوذاسپ رهبان است. رجوع به بذاسپ و مزدیسنا ص56 و ذیل کلمهء بودا شود.


بزستان.


[بَ زِ] (اِ مرکب) بازار و مخزن پارچه. (ناظم الاطباء).


بزستان.


[بُ زِ] (اِخ) بوزستان. از شهرستانهای باستانی سیستان که سام نریمان آنرا بنا کرد. (از تاریخ سیستان ص24). بهار مصحح کتاب آرد: اصل این لغت در متن بوزستان یا بزستان بوده و مصحح آنرا تراشیده خوزستان کرده و این تراش غلط بنظر میرسد و اصل متن صحیح بوده است. بزستان یا بوزستان ممکن است بژستان و بعدالتعریب بجستان حالیه باشد. (از حاشیهء تاریخ سیستان چ بهار). رجوع به بجستان شود.


بزسک.


[بُ زِ] (اِ) عدس. (ناظم الاطباء). دانه ایست که آنرا بعربی عدس خوانند. (برهان) (انجمن آرا).


بزش.


[بَ زِ] (اِمص) عمل بزیدن. وزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزشتی رساندن.


[بِ زِ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) (از: ب + زشتی + رساندن) درشتی و بی اندامی کردن. (آنندراج) :
برقع از روی نکویش نگشاید آسان
تا بزشتی نرسانم ننماید رو را.
ایماء (از آنندراج).


بزشک.


[بِ زِ] (اِ) طبیب و جراح. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). حکیم و طبیب و جراح را گویند، و با بای فارسی هم آمده است. (برهان). طبیب باشد و او را بجشک نیز گویند. (لغت فرس اسدی). طبیب. (غیاث اللغات). طبیب و بیطار. (ناظم الاطباء). و آنرا با زای فارسی پژشک نیز گویند و چون زا و جیم فارسی بیکدیگر تبدیل می پذیرند بچشک نیز گویند. (از آنندراج) :
باد خوارزمی چو سنگین دل بزشک دستکار
جیب پرمسبار دارد آستین پرنیشتر.
حکیم ازرقی (از آنندراج).


بزشکی.


[بِ زِ] (حامص) طبابت. (ناظم الاطباء) :
اگرچه بود میزبان خوش زبان
بزشکی نه خوب آید از میزبان.
اسدی (از آنندراج).
عرب بر ره شعر دارد سواری
بزشکی گزیدند مردان یونان.ناصرخسرو.


بزشکی کردن.


[بِ زِ کی کَ دَ] (مص مرکب) طبابت کردن. (ناظم الاطباء).


بزشکی نمودن.


[بِ زِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) طبابت کردن. (آنندراج).


بزشم.


[بُ زَ] (اِ مرکب) پشم نرمی را گویند که از بن موی بروید و آنرا بشانه برآرند و بتابند و از آن شال ببافند. (برهان) (آنندراج). و به هر دو کاف عربی کرک خوانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
یارم ز سفر آمد گفتم که بزشم آورد
چون نیک نظر کردم پیش آمد و پشم آورد.
سعدی (از آنندراج).
بزشم نرم که بر پنبه می نهم ترجیح
ز فوطهء برکت گردد این حدیث صریح.
نظام قاری.
بزشم و پنبه را کردند پیدا
جل خر بهر پالان آفریدند.نظام قاری.


بزشم.


[بَ زَ] (اِ) موهای نرم و لطیف بز که تابیده از آن کرک و بعضی پارچه های نازک و لطیف می بافند، و آنرا کلوچه هم می گویند. (مجمع الفرس). و در فرهنگهای دیگر بضم اول (باء موحده) به این معنی ضبط شده است.


بز عایشه.


[بُ زِ یِ شَ] (اِخ) بزیست افسانه ای و معروف که گویند مقداری از قرآن را آن بز ملعون بخورده است. مؤلف النقض آرد: و آنچه گفته است که «بمذهب شیعه چنان است که قرآن بز عایشه بخورد، پس چون قائم بیاید بشرح و راستی املاء کند» عجب آنست که این مزور... این قدر بندانسته است که این نه مذهب شیعه است و کسی نگفته است و از عالمی از علمای شیعه مذکور نیست و در کتابی از کتب ایشان مسطور نه و بر اصل بد که نهادهء باریتعالی را دروغ زن میدارد، بیرون از غفلت رسول (ص) و عایشه. (النقض ص100).


بزغ.


[بَ زَ] (اِ) وزغ باشد و غوک نیز گویند. (مجمع الفرس). بمعنی وزغ است که بعربی ضفدع گویند. (برهان). غوک و وزغ. (ناظم الاطباء). وزغ است و آنرا بلفظ دری بک و وک گویند. (آنندراج). غوک. چغز. (از فرهنگ اسدی). کزو. ضفدع. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). مکل. قاس. غنجموش. قورباغه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز بزغ زنهارخواهی.
نظامی (از آنندراج).
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد کسی از بزغ زینهار.
نظامی (از آنندراج).
و طلسمی ساخته بود که بروز هیچ بزغ و نبات الماء و وحوش و طیور آواز ندادندی. (تاریخ طبرستان). و بدین وزهشت آب بسیار جمع شده بود و مجمع آب بود و بزغهای بسیار در آن بودند و آواز میکردند. (تاریخ قم ص 76).
مختفی گشت تیز در ریشش
چون بزغ در بزغسمه پنهان.
فیروز کاتب (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ماهی از یافه درایی بزغ کم سخن است
کوه از خست آواز صدا خاموش است.
شرف شفروه (از آنندراج).
|| بندی که در جلو آب بندند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اما در این معنی مصحف برغ (ورغ) است. رجوع به برغ و ورغ شود. || جنگ. (ناظم الاطباء).


بزغ.


[بَ] (اِ) گَوی باشد که آب در آن جمع شود. (برهان) (ناظم الاطباء). باین معنی در آنندراج بفتح اول و ثانی آمده است. || رنگ آب. (برهان). || آب راکد و مرداب. || هر سبزی روئیده شده در میان آبهائی که وزغ در آنها زندگانی میکند. (ناظم الاطباء). || شاخ باشد که نشانده باشند و سبز نشده باشد یا دانه ای که کشته باشند و هنوز ندمیده باشد. (مجمع الفرس).


بزغ.


[بَ] (ع مص) برآمدن آفتاب. (ناظم الاطباء). روشن و تابان شدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). طلوع کردن خورشید. (از اقرب الموارد). || برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن انیاب شتر. (از اقرب الموارد). || نشتر زدن حجامت گر و بیطار و خون روان کردن او. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نیش درزدن. (تاج المصادر بیهقی). رگ زدن است و جز آن. (المصادر زوزنی).


بزغاله.


[بُ لَ / لِ] (اِ مصغر) بچهء بز. به تازیش جدی خوانند. (از شرفنامهء منیری) (از ناظم الاطباء). بز خردسال. بز کوچک. بزبچه. بزک. (فرهنگ فارسی معین). جلم. رُبَح. رباح. هلع. عناق. جدی. (منتهی الارب). بزیچه. کره بز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بزغاله گان دیدند که هرچند شیر از پستان مادر میخوردند لاغرتر می شدند. (قصص العلماء ص171).
ماده گاو خجندی رواق
بضعیفی شده ست بزغاله.سوزنی.
امیر اسماعیلی گیلکی که پادشاه طبس بود روزی از دروازهء شهر بیرون آمد یکی را دید که بزغاله ای داشت و بشهر می برد. امیر گفت این بزغاله را از کجا خریده ای؟ گفت ای امیر خانه داشتم به این بزغاله ای بفروختم. گفت سرائی به بزغاله ای دادی؟ گفت ای امیر سال دیگر از دولت تو بمرغی بازخرم. (از عقدالعلی).
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هرچه داشت قاعده عذرا برافکند.
خاقانی.
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم.خاقانی.
دیده مهی بر خوان دی بزغالهء پرزهر وی
زآنجا برون آورده پی خون وی آنجا ریخته.
خاقانی.
چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت
زهر ز بزغالهء خوانش گریخت.نظامی.
من چرا بگذاشتم که بزغاله ای مرا بز گیرد. (مرزبان نامه).
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش ببرد.سعدی.
- امثال: برادری بجا، بزغاله یکی هفتصد دینار.
- بزغالهء زرین؛ کنایه از گوسالهء سامری :
چند بر بزغالهء زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهء پرزهر باشی میهمان؟خاقانی.
- بزغالهء ماده؛ عناق. (منتهی الارب).
- بزغالهء نر؛ عطعط. جدی. (منتهی الارب).
- بزغالهء نوزاد؛ نحل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| بچهء گوسفند کوهی که آنرا بزیچه نیز گویند. (شرفنامهء منیری). بز کوهی، چه غال بمعنی شکاف غار که در کوه باشد و ها برای نسبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). قرمود. غفر. (منتهی الارب). ماده بز کوهی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بچهء گاو. (ناظم الاطباء). || (اِخ) خانهء بزغاله؛ برج قوس. (زمخشری از یادداشت مرحوم دهخدا). || بزغالهء فلک؛ صورت جدی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب
داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته.
خاقانی.
وز بره تا گاو و بزغالهء فلک
گوشتی ساز و بمولائی فرست.خاقانی.


بزغالهء فلک.


[بُ لَ / لِ یِ فَ لَ] (اِخ)کنایه از برج جدی است. (برهان) (آنندراج). و رجوع به بزغاله شود.


بزغام.


[بُ] (اِخ) از قرای نسف است به ماوراءالنهر. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان). و ابوطاهر حمزة بن محمد بن اسد بزغامی منسوب بدان قریه است. وی بسال 412 ه . ق. در جوانی درگذشت. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان).


بزغان.


[بُ] (اِخ) مرکز دهستان تحت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. سکنه 431 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزغسمه.


[بَ زَ سَ مَ / مِ] (اِ مرکب)جل وزغ را گویند و آن چیزی سبز باشد مانند ابریشم که در روی آب بهم میرسد و وزغ در آن پنهان می شود. و معنی ترکیبی آن وزغ پنهانست، چه سمه بمعنی پنهان هم آمده است، و آنرا بعربی طُحلب گویند. (برهان). سبزئی است که بر روی آب مانند ابریشم جمع بایستد و وزغ در آن پنهان شود. و آنرا جل وزغ و جامهء غوک نیز گویند زیرا غوک بمعنی وزغ است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). طُحلب. جامهء غوک. (مجمل). سبزآبه. (تفلیسی). ثور. ثورالماء. جل وزق. چغزپاره. چغزلاوه. چغزواره. خزه. عرمض. غلفق. گاواب. چغرلاوه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
مختفی گشت تیز در ریشش
چون وزغ در بزغسمه پنهان.
فیروز کاتب (از شعوری).
الاصحاب؛ بزغ سمه گرفتن بروی آب. (تاج المصادر بیهقی).
- بزغسمه کردن آب؛ الطحلبة. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزغش.


[بُ غُ] (اِخ) لقب یکی از اولیاءالله است، و طایفهء ایشان را بزغشیه خوانند. (برهان). شیخ نجیب الدین علی بن بزغش. رجوع به نجیب الدین در همین لغت نامه و شدالازار و نفحات الانس و از سعدی تا جامی شود.


بزغشی.


[بُ غُ] (اِخ) ابوالمظفر، وزیر سامانیان. این کلمه در بعضی نسخ تاریخ بیهقی برغشی آمده است. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص83 و حاشیهء شمارهء 2 آن صفحه شود.


بزغم.


[بَ غَ] (اِ) یک علف خارداری است که شیرهء آنرا عقاقیا گویند. (شرفنامه از فرهنگ شعوری).


بزغنج.


[بُ غُ] (اِ) چیزیست که بدان پوست را دباغت کنند. گویند که درخت پسته یک سال میوهء مغزدار بار آورد و یک سال بی مغز، و آنرا که بی مغز است بزغنج گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پستهء بی مغز که پوست را به آن دباغت [ کنند ] و بزغنه نیز گویند. درخت پسته یک سال پسته دهد و سالی بزغنج. (از مجمع الفرس) :
فندق و پسته خنجک و بزغنج
با هلیک مرکب و نارنج.
شیخ آذری (از سروری).
مؤلف مجمع الفرس گوید: از این بیت بفتح غین ظاهر می شود، چه با نارنج قافیه کرده، اما در جمیع نسخ بضم غین آمده است. (از مجمع الفرس سروری).


بزغند.


[بُ غُ] (اِ) بمعنی بزغنج است و آن پسته مانندی باشد که بدان پوست را دباغت کنند، و بعضی گویند نام درختی است. (برهان). قرظ. (زمخشری). نام درختی است. در نسخهء میرزا و در مؤید مسطور که مانند پسته چیزیست که از درخت پسته بهم رسد و مغز ندارد و بآن پوست را دباغت کنند، و بباء فارسی نیز آمده. (مجمع الفرس).


بزغند.


[ ] (اِخ) نام قلعه ایست که سلطان ابراهیم غزنوی در آن محبوس بوده است، و بهمین جهت زندانی بودن مسعودسعد بمدت ده سال در نظر این پادشاه چندان غریب و غیرمعتاد نمی آمده است. ابوحنیفهء اسکافی در ابیات زیر از قصیده ای که در مدح سلطان ابراهیم گفته بدان اشارت دارد:
بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم.
بزگند. نام قلعه ای که فرزندان مسعود قرار گرفته و از طغرل در امان ماندند. و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص34 و حواشی چهارمقاله ص45 و تاریخ بیهقی چ تهران صص389-390 شود.


بزغوزک.


[بَ زِ زَ] (اِخ) بزغوژک. پژغوژک. پژ یا بز بمعنی گردنه و گریوه است و غوزک یا غوژک محلی بوده است که در آنجا جنگی میان سبکتکین و چیپال واقع شده است، اما محل آن در کتب جغرافیایی نیامده است.


بزغه.


[بَ زَ غَ / غِ] (اِ) بمعنی وزغه است که چلپاسه باشد. (برهان). وزغه. چلپاسو. کلپاسو، و معرب آن جلباسة است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سوسمار. وزغه. ضب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزغه.


[بَ غَ / غِ] (اِ) چوبی باشد که شاخ انگور بر بالای آن اندازند تا بزمین نرسد. (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). آنچه بر او شاخ درخت بیفکنند. (شرفنامهء منیری). چوبی که زیر تاک مو تکیه بدهند. (فرهنگ شعوری).


بزغه.


[بُ غَ / غِ] (اِ) دهره را گویند و آن حربه ایست دسته دار و سر آن به داس ماند. و بیشتر مردم دارالمرز درخت بدان اندازند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). امروز در گیلکی داس درو گویند. (حاشیهء برهان چ معین). و آنرا تبر گویند و وتور نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).


بزغة.


[بَ غَ] (ع مص) نشتر زدن حجامت گر و بیطار و خون روان کردن. (ناظم الاطباء). بَزغ. و رجوع به این کلمه شود.


بزق.


[بَ] (ع مص) خدو انداختن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خیو بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بسق. بصک. (آنندراج). || روشن شدن. || تخم ریختن در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزق.


[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 17هزارگزی شمال باختر کدکن سر راه مالرو کدکن به آستایش. سکنهء آن 290 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزقات.


[ ] (ع اِ) جِ بزقة: و یکون فیه [ فی شنج ] حیوان لزج علی شکل البزقات یسمی الحلزون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزقباد.


[بَ قُ] (اِخ) همان ابزقباد است که نام طسوجی است میان بصره و واسط. رجوع به ابزقباد در همین لغت نامه و معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص199 شود.


بزقدم.


[بُ قَ دَ] (ص مرکب) جبان. ترسو. بزدل. (ناظم الاطباء). || حقیر و ناتوان و بطی ءالحرکة. (از مصطلحات از غیاث اللغات) (آنندراج). شخص پست و حقیر و فرومایه. ناتوان. عاجز. (ناظم الاطباء) :
منم باز و این زاغ طبعان چو عصفور
منم شیر و این بزقدمها ثعالب.
فوقی یزدی (از آنندراج).
|| ظاهر آنست که کنایه از مبارک قدم باشد، بحکم الشاة برکة. (آنندراج).


بزقش.


[بُ قُ] (اِخ) بزقوش. اتابک. از امرای کرمان. وجه تسمیهء او را بدین لقب چنین گفته اند : بزقوش از آن میگویند که مکاشفان ایشان را ببازی سفید در عالم ملکوت دیده اند و بزبان ترک به این لقب و اسم مشهور شده اند. و بعضی گویند که بزغوج مشهورند و وجه تسمیهء او به این آنست که هر روز یک سر سبز و یک غوچ از کده می آمدند و مطبخ ایشان می رفتند. (از حواشی تاریخ کرمان ص465). و رجوع به تاریخ افضل شود.


بزقنج.


[بُ قُ] (اِخ) دهی از دهستان ابقورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. سکنه 690 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، زعفران و عناب و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. از کلاته عبدالله میتوان ماشین برد. مزرعهء ده نوک، تزوک، تک لون جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزقند.


[بَ قَ] (ص) سست. کاهل. نامرد. ضعیف. (آنندراج).


بزقوچان.


[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. سکنه 377 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزقوچ بالا.


[بُ چِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. محلی کوهستانی و معتدل و سکنهء آن 12 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی آن زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزقوچ پائین.


[بُ چِ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. محلی کوهستانی و معتدل است و سکنهء آن 105 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزقورمه.


[بُ قُرْ مَ / مِ] (اِ مرکب) قورمه که از گوشت بز کنند. رجوع به قورمه شود.


بزقوش.


[بُ] (اِخ) بزقش. رجوع به بزقش شود.


بزقة.


[ ] (ع اِ) ج، بزقات. رجوع به بزقات شود.


بزک.


[بُ زَ] (اِ) پرنده ایست سیاه رنگ و منقار درازی دارد و بیشتر بر کنارهای آب و گاهی بر سر درخت هم نشیند و آواز بلند کند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آنرا برزه نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
هر شام گرد قلعهء او دولهء شغال
هر صبح گرد خندق او نعرهء بزک.
فلکی (از آنندراج).
|| شاگرد مطبخی. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). || مقابل نهر. در اصطلاح زراعت، حق آبه از شعبه ای از نهر که آن نهر منشعب از رود است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِ مصغر) مصغر بز. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). بزچه. بزغاله. بزیچه :
بزک نمیر بهار میاد
کمبزه با خیار میاد.
|| (اِخ) جدی. (التفهیم).


بزک.


[بَ زَ] (اِ) (شاید از کلمهء ترکی و از مصدر بزمق باشد) و شاید تبزیج عربی بمعنی آراستن از این کلمهء فارسی معرب است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آرایش که زن روی خویش را کند از سفیداب و سرخاب و وسمه و زنگک و خال و سرمه و جز آن. چاسان فاسان. تزین. تحفل. توالت.


بزک خانه.


[بَ زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای توالت و آرایش زنان. رجوع به بزک شود.


بزک دوزک.


[بَ زَ زَ] (اِ مرکب، از اتباع)چاسان فاسان. آرایش زن روی خود را بسرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه و جز آن. بزک. و با کردن صرف می شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به بزک شود.


بزک دوزک کردن.


[بَ زَ زَکْ، کَ دَ](مص مرکب) چاسان فاسان کردن. بزک کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به بزک کردن شود.


بزکش.


[بُ کُ] (نف مرکب) کشندهء بز. آنکه بز بکشد. قصاب : در خدمت شیخ ابوالعباس قصاب بود از ایشان کرامات طلبیدند. فرمودند من بزکشی ام بس این چندین خلق بر من جمع آمده اند. (انیس الطالبین ص74).


بزکشی.


[بُ کُ] (حامص مرکب) حاصل عمل بزکش. رجوع به بزکش شود.


بزک کردن.


[بَ زَکْ، کَ دَ] (مص مرکب)چاسان فاسان کردن. سرخاب و سفیداب بر روی مالیدن و سرمه و وسمه و خطاط و خال کردن و زیر ابرو برداشتن و بند انداختن و گلگونه و غازه و وسمه کردن روی و امثال آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزکوه.


[بُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نرهان بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنه 31 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بز کوهی.


[بُ زِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) رَنگ. (فرهنگ اسدی). صدیع. قفاص. (منتهی الارب). معز وحشیة. تیس جبلی. پازن. اُیَّل. وعل. ثیتل. ارقب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بز وحشی. شکار. پازن. نوع وحشی بز که در کوهستانهای ایران و ترکیه و افغانستان و چین و هندوستان فراوان است و شکارچیان صید میکنند. از صفرایی که در کیسهء صفرای این حیوان است در قدیم بعنوان ضدّسم در تداوی استفاده میکردند بدین ترتیب که پس از کشتن آن صفرای موجود در کیسهء زردابش را خشک و منجمد کرده بنام پازهر و یا پازهر حیوانی ببازار عرضه میداشتند. ولی امروزه میدانیم که عمل ضدّسم سازی کبد در کبد همهء حیوانات صورت می گیرد و از ترشحات صفراوی کلیهء حیوانات میتوان بدین منظور استفاده کرد. در تداول عامه منظور از بز کوهی بیشتر جنس نر حیوان است. (فرهنگ فارسی معین) : گوشت بز کوهی و میش کوهی بدو [ بگوشت گاو کوهی ] نزدیک باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
.
(فرانسوی)
(1) - Chevreuil


بزکویه.


[بُ یَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان پلرودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان، در 180هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 3هزارگزی بی بالان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بزکی.


[بَ زَ کا] (ع اِمص) شتاب روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


بزگاه.


[بُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، در 8هزارگزی جنوب باختر سیاهکل. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بزگر.


[بُ گَ] (ص مرکب) کسی که میش نر جنگی را بجنگاند. (آنندراج) (غیاث اللغات).


بز گر.


[بُ زِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بز که بمرض گری مبتلی باشد. بز جرب دار.
- امثال: بز گر از سرچشمه آب می خورد.


بز گرفتن.


[بُ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کنایه از هزل و تمسخر کردن. (از لطایف از غیاث اللغات) (از آنندراج). استهزا نمودن. ریشخند کردن. خوش طبعی. اردک از کون برآمدن. بناف کسی حرف نهادن. زاغ گرفتن. خاک در ترازوی کسی افکندن. کلاغ گرفتن و زدن. شیشکی کردن. شیشه بند کردن. (از مجموعهء مترادفات ص38). || بکنایه، به بهائی سخت ارزان از غافلی چیزی را خریدن. بقیمت سخت نازل خریدن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چه بزان کآن شهوت آنرا بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت.مولوی.


بزگله.


[بُ گَ لَ / لِ] (اِ مرکب) گلهء بزان. (آنندراج). گلهء بز خواه وحشی و خواه اهلی باشد. (ناظم الاطباء).


بزگوش.


[بُ] (اِ مرکب) در میان دره، سیاه بن را گویند.


بزگوش.


[بُ] (اِخ) یکی از کوههای آذربایجان. رجوع به جغرافیای غرب ایران ص24 شود.


بزگوش.


[بُ] (اِخ) از اشعار شاهنامه برمی آید که محلی بوده است :
ز بزگوش تا شهر مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران.فردوسی.
ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران.فردوسی.
وز آن روی بزگوش تا نرم پای
چو فرسنگ سیصد کشیده سرای.فردوسی.


بزگیر.


[بُ] (نف مرکب) گیرندهء بز. رجوع به بز گرفتن شود.


بز گیر آوردن.


[بُ وَ دَ] (مص مرکب)کنایه از چیزی را سخت ببهای ارزان خریدن. رجوع به بز گرفتن شود.


بزگیری.


[بُ] (حامص مرکب) گرفتن بز. بز گرفتن. رجوع به بز گرفتن شود. || مکر و حیله کردن. (غیاث اللغات). کنایه از مکر و حیله کردن. (آنندراج). || دزدی. (غیاث اللغات). کنایه از دزدی. (آنندراج) :
هرچه بزگیری از اشعار عزیزان کردی
خطبهء دفتر رنگین تو خواهم کردن.
واله هروی (از آنندراج).
نیست از بیع گله اش سیری
که کند همچو گرگ بزگیری.
میریحیی کاشی (از آنندراج).


بزل.


[بَ] (ع مص) شکافتن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شق کردن. منشق کردن. || در آوند شراب سوراخ کردن و برآوردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ شدن ظرف شراب و غیر آن. (آنندراج). || پالودن شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاف کردن شراب. (آنندراج). صافی کردن شراب. (تاج المصادر بیهقی). || یکسو کردن کار و رأی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به انصرام رسانیدن کار. (آنندراج). || بزل داوری و قضائی؛ قطع آن. فصل آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دندان نشتر برآوردن شتر. (آنندراج). || میل زدن و برکشیدن آب از موضعی از تن حیوان. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت مرحوم دهخدا) : و اگر آب بسیار بود [ در قیلة الماء ] صواب آنست که بزل کنند پس داغ کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || (اِمص) سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی و شدت. (ناظم الاطباء). و منه: امر ذوبزل؛ ای ذوشدة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزل.


[بُ] (ع اِ) گوسفند ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بزول. (آنندراج).


بزل.


[بُزْ زَ] (ع ص، اِ) جِ بازل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بازل شود.


بزل.


[بُ] (ع ص، اِ) جِ بَزول، بمعنی شتری که دندان نیش برآورده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بُزُل. (ناظم الاطباء).


بزلاء .


[بَ] (ع ص، اِ) بلای بزرگ. || کارهای سخت. || رأی نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || حظة بزلاء؛ امری که فاصل حق و باطل باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزله.


(1) [بَ لَ / لِ] (اِ) سخنان شیرین و لطیف را گویند. (برهان). سخنان شیرین و زیبا و پسندیده. (آنندراج) (انجمن آرا). سخن شیرین و نیکو و زیبا. لطیفه. (ناظم الاطباء). رجوع به بذله شود.
(1) - مصحف بذله. (حاشیهء معین بر برهان قاطع).


بزله گفتن.


[بَ لَ / لِ گُ تَ] (مص مرکب)بذله گفتن. سخن شیرین گفتن. لطیفه گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به بذله شود.


بزله گوی.


[بَ لَ / لِ] (نف مرکب) کسی که خوش صحبت و لطیفه گوی باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). بذله گوی. رجوع به بذله شود.

/ 53