لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بزلیانة.


[بِ زِ نَ] (اِخ) شهرکی است نزدیک به مالَقه در اندلس که احمدبن محمد بن عبدالرحمان بن الحسن بن مسعود جذامی بزلیانی مکنی به ابوعمرو، بدان جا منسوب است. وی اهل فضل بود و ابومحمدبن خزرج از او روایت کرد. ابن بشکوال گوید او بسال 360 ه . ق. متولد شد و بگفتهء ابومحمدبن خزرج در هلال جمادی الاولای سال 461 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).


بزم.


[بَ] (اِ) مجلس شراب و جشن و مهمانی. (برهان). مجلس شراب و عیش و عشرت و مهمانی. (مجمع الفرس) (از انجمن آرای ناصری). مجلس عیش و نشاط بخصوص، و بدین معنی مقابل رزم است. (آنندراج). مجلس شراب و طرب و مهمانی و ضیافت و مجلس انس. (ناظم الاطباء). مجلس شراب خوردن. (اوبهی). مقابل مجلس رزم. مجلس باده پیمایی و کامرانی. سور. ضیافت. مجمع و مجلس شراب و خوشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.رودکی.
که یاد آمدش بزم زابلستان
بیاراسته تا بکابلستان.فردوسی.
بزد گردن مهتر نامدار
برآمد بر او بزم و هم کارزار.فردوسی.
سر ماه را روی برتافتند
سوی باده و بزم بشتافتند.فردوسی.
به ایران مدارید دل را ببزم
بتوران رسانید جان را برزم.فردوسی.
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرام است بر جان من جام بزم.فردوسی.
بزم خوب تو جنة المأوی
مثل ساقی تو حور آیی.خفاف.
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بُوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان.عنصری.
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دوصد چرگر(1).
؟ (از لغتنامهء اسدی).
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه).
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زدند.
خاقانی.
ساقی بزم چون پری جام بکف چو آینه
او نرمد ز جام اگر زآینه می رمد پری.
خاقانی.
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز بخیر و بشر آمیخته اند.
خاقانی.
تو بدیدستی که در بزم شراب
مست آنکه خوش شود کو شد خراب.مولوی.
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت.
سعدی.
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده.سعدی.
یکی آنجا که عاشق بیند از دور
ز شمع خویش بزم غیر پرنور.وحشی.
می حرامست در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخست در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
به بزم یار هم دم گرچه جانست
حضور غیر بر عاشق گرانست.یغما.
- بزم انداختن؛ بزم چیدن و آراستن :
شب که از یاد لبش بزم شراب انداختم
اهل عالم را در آتش چون کباب انداختم.
؟ (از آنندراج).
- بزم برهم زدن؛ متفرق کردن و پراکندن مجلس سور :
صبح است و مؤذن پی برهم زدن بزم
برده قدحی رغم تنک ظرفی مهتاب.
واله هروی (از آنندراج).
- بزم بر یکدیگر زدن؛ برهم زدن بزم :
بشکسته شیشه ریخته می باز تا فلک
بزم نشاط کیست که بر یکدگر زده ست؟
علی خراسانی (از آنندراج).
- بزم چیدن؛ آراستن بزم. بزم نهادن :
بخلوت خوش بود با محرمان بزم طرب چیدن
غزلهای مناسب خواندن و با یار فهمیدن.
مخلص کاشی (از آنندراج).
نچیده است فلک بزم عشرتی هرگز
کسی بیاد ندارد جوانی این پیر.
قاسم (از آنندراج).
- بزم درهم شکستن؛ درهم ریختن بزم :
از طپیدنهای دل درهم شکستم بزم را
کرد فریادی سپند امشب که صد فریاد داشت.
قاسم (از آنندراج).
- بزم ساختن؛ آراستن بزم. مجلس سور نهادن :
دردی کشان عشق چو سازند بزم خویش
الماس در پیالهء زهری فروکنند.
طالب آملی (از آنندراج).
- بزم کردن؛ بزم نهادن. مجلس عیش و طرب کردن :
پس از تو یکی بزم کردند باز
ببازی گر و می ده و چنگ ساز.فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازی گری می ده و چنگ ساز.اسدی.
بزمی نکرده یار که حاضر نگشته غیر
هرگز جدا نبود ز دوزخ بهشت ما.
رفیع (از آنندراج).
- بزم کشیدن؛ عرضه کردن بزم و به رخ کشیدن آن :
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسهء زانوی ما.
صائب (از آنندراج).
- بزم نهادن؛ مجلس ساز و آواز و شراب آراستن :
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه).
وقت گل خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند
عاشقان تازه داغی بر دل شیدا نهند.
امیر شاهی (از آنندراج).
- بزم و رزم؛ جنگ و سور :
وز آن مشت بر گردن ژنده رزم
کز آن پس نیامد برزم و ببزم.فردوسی.
- به بزم نشاندن؛ به مجلس دعوت کردن و پذیرائی کردن :
نه افضلم تو خوانده ای ببزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.
خاقانی.
|| هر مجلس عموماً. (آنندراج) محفل و انجمن. (ناظم الاطباء). مجلس. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب آنندراج گوید: بز مخفف آن و دلفروز و نامور از صفات او و با لفظ چیدن و کشیدن و نهادن و آراستن و کردن و ساختن و انداختن و درهم شکستن و برهم خوردن و برهم زدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. شواهد ذیل به معنی مطلق مجلس و مجلس بزم هر دو ایهام دارد :
برآشفت با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور؟
فردوسی.
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.فردوسی.
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
ببزم آمدندی بر شهریار.فردوسی.
بزم دو جمشید مقامی که دید
جای دو شمشیر نیامی که دید؟(از العراضه).
نبردم و نبرم جز ببزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز بصدر خواجه ایاب.
خاقانی.
ببزم احمد و جلاب خاص و خلق خواص
بسی ستارهء پاکش گذشته بر جلاب.خاقانی.
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهء حیوانم از لفظ و لسان افشانده اند.
خاقانی.
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی.نظامی.
کو کریمی که ببزم کرمش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
حافظ (از شرفنامهء منیری).
در رزم بدست آرد در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسؤالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی.
سخا را نه مثل تو مظهر بود
که در بزم تو زهره مزهر بود
زند گر ببزم تو زهره کران
نباشد ورا هیچگه سر گران
سپاهت چنان شاد باشد برزم
که طبع همه اهل معنی به بزم.
؟ (از شرفنامهء منیری).
|| خیمه و سراپرده. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ: و وچرگر.


بزم.


[بَ] (ع مص) گزیدن با دندان پیشین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). دندان پیشین بر جای نهادن. (تاج المصادر بیهقی). || دوشیدن شتر را به انگشت سبابه و انگشت نر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دوشیدن شتر. (تاج المصادر بیهقی). دوشیدن شتر به انگشت سبابه و وسطی. (شعوری) (برهان). || ربودن جامهء کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || بار برداشتن. (ناظم الاطباء). برداشتن چیزی را. (منتهی الارب). || شکستن چیزی را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || زه کمان به انگشت سبابه و ابهام گرفته گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن زه را به انگشت سبابه و انگشت نر سپس ول کردن آنرا. || سخن درشت گفتن. || عزیمت کردن بر کاری. (ناظم الاطباء). || (اِمص) عزیمت بر کاری. || (اِ) سخن درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بزم.


[بَ] (اِخ) نام قریه ای است از بوانات که یکی از امامزادگان در آنجا مدفونست. (برهان) (آنندراج) (شعوری). قریه ای است سه فرسنگی مشرق سوریان. (فارسنامه).


بزم آرا.


[بَ] (نف مرکب) بزم آرای. آنکه آرایندهء مجلس عیش و مهمانی است. (از ناظم الاطباء). مجلس آرا. آرایندهء بزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه مایهء طرب و رونق و شکوه مجلس بزم شود :
جمالش را که بزم آرای عید است
هنر اصلی و زیبائی مزید است.نظامی.
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی.حافظ.
|| (اِ مرکب) نامی از نامهای زنان سیاه. از نامهای کنیزکان سیاه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به دده بزم آرا شود.


بزم آراستن.


[بَ تَ] (مص مرکب)مجلس عیش برپا ساختن :
صد بزم بیارائی هر جا که تو بنشینی
صد شهر بیاشوبی هر جا که تو برخیزی.
خاقانی.
اسباب طرب جمع کن و بزم بیارای
اطباق سموات چه گسترده و چه طی.
نزاری (از انجمن آرا).


بزم آرای.


[بَ] (نف مرکب) کنایه از صاحب مجلس. (آنندراج). آرایندهء بزم. بزم آرا. مجلس آرا :
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای.نظامی.
چه شهرآشوبی ای دلبند مقبول
چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی.سعدی.


بزم آرایی.


[بَ] (حامص مرکب)مجلس آرایی. حاصل عمل آنکه بزم را آرایش کند. و رجوع به بزم آرا شود.


بزم آورد.


[بَ وَ] (اِ مرکب) بزماورد. زماورد. نواله. میسر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سنبوسک. (تذکرهء ضریر انطاکی). رجوع به بزماورد شود.


بزمات.


[ ] (اِ) ظاهراً نوعی پارچه و جامه بوده است :
سقرلاط و بزمات و آن نبات
چو شاماک و تفتیک و عین ثبات.
نظام قاری.


بزماقان.


[بَ] (اِخ) از قرای مرو است. (مرآت البلدان ص199) (مراصدالاطلاع). ابراهیم بن احمدبن عبدالواحد کاتب بزماقانی منسوب بدانجاست. وی بعد از سال 300 ه . ق. درگذشته است. (از معجم البلدان).


بزماقانی.


[بَ] (ص نسبی) نسبت است به بزماقان که از قرای مرو است. (از انساب سمعانی). و رجوع به بزماقان شود.


بزمان.


[بَ / بُ] (اِ) میل. خواهش. (ناظم الاطباء). || (ص) مخمور و بیدماغ. (آنندراج). مست و اندوهگین. (ناظم الاطباء). مخمور. غمگین، و قیل با باء و زای فارسی یعنی پژمان. (از شرفنامهء منیری) :
کدام روز بمستی گذاره خواهم کرد
کسی که او ببهار چنین بود بزمان.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
و رجوع به پژمان شود.


بزمان.


[ ] (اِخ) (کوه...) در مشرق بم و نرماشیر است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزمان.


[ ] (اِخ) طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی به ناحیهء بمپور. این طایفه مرکب از 40 خانوار است که در کوه بزمان سکونت دارند. مذهبشان شیعه است و فقیر و بی بضاعت هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص99).


بزمان.


[بِ زَ] (ق مرکب) (از: ب + زمان) درزمان. فی الفور. درساعت. دردم. فوراً. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خبر شنید که شیری براه دید کسی
ز جنگ روی بدان صید کرد هم بزمان.
فرخی.
ساقی طرفه که گر دست بزلفش ببری
دست و انگشت تو پرحلقه شود هم بزمان.
فرخی.
صفی که خواجه بدو رو نهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان.فرخی.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
لبیبی یا عنصری.


بزماورد.


[بَ وَ] (اِ مرکب) گوشت پخته و تره و خاگینه باشد که در نان تنک پیچند و مانند نواله سازند و با کارد پاره پاره کنند و خورند. و بجای حرف ثانی، رای بی نقطه هم بنظر آمده است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان) (از مجمع الفرس) (از شعوری) (ناظم الاطباء). مهنا. مُیسّر. (مهذب الاسماء). در پهلوی «بَژْماوُرْت»، بنابراین برماورد با دو راء غلط است. و معرب آن زُمّاوَرْد است. (از حاشیهء برهان چ معین). بخراسان آنرا نواله گویند. ازجمله طعامهای سنگی [ سنگین ] است و بهتر آنست که از گوشتی لطیف سازند چون گوشت بزغاله و بره و زردهء خایهء مرغ. و سداب و کرفس بسیار کنند و طرخون و کوک نکنند و با سرکه و آبکامه خورند. مزاجهاء معتدل را بدینگونه بهتر باشد و مردم سردمزاج را به راسن و اشترغاز و زردهء خایه و سداب و گوشت بره بهتر باشد و با آبکامه یا سرکه و اشترغاز خورد، و مردم گرم مزاج را بسینهء مرغ مصوص و زردهء خایه و کوک و گشنیز و اندکی طرخون بهتر باشد، و با سرکه خورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زماورد. نواله. نرگس خوان. نرگسهءخوان. نرجس المائده. لقمهء خلیفه. لقمهء قاضی. ساندویچ است و سلاطین ایران در هنگام جنگ غذا را منحصر بدان می کرده اند. و رجوع به نامهء تنسر شود. ابوجامع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زماورد معرب آنست و بفتح باء و ضم آن هر دو آمده و در لسان و قاموس ذیل مادهء «ورد» آمده و از کتب ادبی نقل شده طعامی است از گوشت و تخم مرغ که آنرا «لقمة القاضی» گویند. (از المعرب جوالیقی و حواشی آن ص173) : و علی بن کامه بزماورد ترش دوست داشتی. (تاریخ بیهق ص132). و رجوع به تاج العروس ذیل مادهء «ورد» شود.


بزمایون.


[بَ] (اِخ) مصحف برمایون باشد به رای مهمله. نام گاوی است که فریدون شیر او را میخورد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). و بجای یای حطی، نون هم بنظر آمده است. (برهان). مصحف برمایون. (حاشیهء برهان چ معین). نام گاو که فریدون بشیر آن گاو پرورده بود. (فرهنگ خطی). رجوع به برمایون شود.


بزم افروز.


[بَ اَ] (نف مرکب) افروزندهء بزم. روشنی ده بزم. مجلس افروز :
شمعهای بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبرسوز.نظامی.
او همه شب به باده بزم افروز
عاملانش بکار خود همه روز.نظامی.
در چنین روزهای بزم افروز
عیش سازد بگنبدی هر روز.نظامی.
بتانی دید بزم افروز و دلبند
بروشن روی خسرو آرزومند.نظامی.


بزم جرد.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. جلگه، معتدل. سکنهء آن 308 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و انگور و چغندر است. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بزمجوی.


[بَ] (نف مرکب) جویندهء بزم. جویای بزم و عیش و طرب. اهل مجلس طرب و شراب :
برفتند از آن پس بنخجیرگاه
همه بزمجوی و همه رزمخواه.فردوسی.


بزمجه.


[بُ مَ جَ / جِ] (اِ) حیوانی قدری از سوسمار بزرگتر. کَرتَن کَله. بزمژه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پژمژه. سوسمار. (فرهنگ فارسی معین).
- بزمجهء آبی؛ کروکدیل(1). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - Crocodile.


بزمچه.


[ ] (اِ) اسم فارسی ورل است. (فهرست مخزن الادویه).


بزمخة.


[بَ مَ خَ] (ع مص) تکبر کردن. (از ناظم الاطباء). بزرگی کردن. تکبر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزم دار.


[بَ] (نف مرکب) بزم ساز. مجلس دار. مجلس آرا :
از آن بزم داران که من داشتم
وزیشان سر خود برافراشتم.نظامی.


بزمرگی.


[بُ مَ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنهء آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزمزه.


[بُ مَ زَ / زِ] (اِ) سوسمار که بعربی ضب گویند. (فرهنگ ضیاء). از جنس چلپاسه است که بزرگ شود. گویند بزیر بز آید و پستان او را بمکد و بعد از خوردن شیر سم او در بز اثر کند. معنی این اسم مکندهء بز است چه مزیدن مکیدن است. و بزمجه تبدیل آنست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).


بزمژه.


[بُ مَ ژَ / ژِ] (اِ) بزمجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به بزمجه شود.


بزمساز.


[بَ] (نف مرکب) تهیه کنندهء مهمانی. (ناظم الاطباء). سازندهء بزم عیش و عشرت. ضیافت دهنده. || بزم آرا. مجلس آرا :
سوی تخت پیروزه بازآمدند
گشاده دل و بزم ساز آمدند.فردوسی.
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزم ساز آمدند.فردوسی.
|| (ن مف مرکب) تهیه کرده شده برای مهمانی. (ناظم الاطباء).


بزم سنگین.


[بَ مِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بزمی که در آن مردم کثیر جمع باشند. (از مصطلحات از غیاث اللغات) (آنندراج) :
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این محفل
که باشد چون رگ یاقوت عیسی بزم سنگینش.
داراب بیگ جویا (از آنندراج).


بزم عالم.


[بَ مِ لَ] (اِخ) نام مادر سلطان عبدالمجیدخان، پادشاه عثمانی. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


بزم کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب)احتفال. مجلس عیش ساختن. رجوع به بزم شود.


بزمگاه.


[بَ] (اِ مرکب) مجلس شراب و جشن و جای عیش و مهمانی باشد. (برهان). جای که در آن بزم واقع شود. از عالمِ [یعنی از قبیلِ] منزلگاه و مجلسگاه. (آنندراج). مجلس شراب. (انجمن آرای ناصری). بزمگه. بزم. مجلس شراب. جای مهمانی و باده پیمایی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ.فردوسی.
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را ببزمست راه.فردوسی.
شما را از آسایش و بزمگاه
گران شد بدینسان سر از رزمگاه.فردوسی.
به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمْش کردن تباه.فردوسی.
باغ شکفته ای چو درآئی ببزمگاه
شیر دمنده ای چو درآئی بکارزار.فرخی.
همین بزمگاه دلارای اوست
در این نغز تابوت هم جای اوست.
(گرشاسب نامه ص134).
در بزمگاه مالک ساقی زمانه اند
این ابلهان که در طلب جام کوثرند.
ناصرخسرو.
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدّام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حُجّاب.
مسعودسعد.
وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار همچو قدر کامران.
خاقانی.
بفرمود تا بزمگاه او به تعبیهء خیول و تغشیهء فیول بیاراستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص332).
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.نظامی.
مرا در بزمگاه شاه بردند
عطارد را ببرج ماه بردند.نظامی.
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه.نظامی.
چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقهء بزمگاه.
نظامی (از آنندراج).
بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضهء دارالسلام.
حافظ.
عرصهء بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال.حافظ.
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصهء این بزمگاه از او.حافظ.
تو شمع مهر فروغی و بزمگاه وجود
فلک همیشه چو فانوس پاسبان تو باد.
کلیم (از آنندراج).
- بزمگاه آراستن؛ بزم آراستن. مجلس عیش و عشرت و مهمانی ساختن :
بپخت و بخوردند و می خواستند
یکی بزمگاه نو آراستند.فردوسی.
بیاراست خرم یکی بزمگاه
بسر برنهاد آن کیانی کلاه.فردوسی.
- بزمگاه روشن ساختن؛ روشن کردن بزم. مجلس عیش را روشن ساختن :
درفش بزرگان و پیل و سپاه
بسازید روشن یکی بزمگاه.فردوسی.
- بزمگاه ساختن؛ مجلس بزم آراستن. مجلس عیش و عشرت و مهمانی چیدن :
بروز نخستین یکی بزمگاه
بسازد شما را دهد پیشگاه.فردوسی.


بزمگه.


[بَ گَهْ] (اِ مرکب) بزمگاه. مجلس سور. مجلس طرب و مهمانی. مجلس شراب و طرب :
به گشتاسب گفت آنگه اسفندیار
که در بزمگه این مکن خواستار.فردوسی.
شوم بزمگه شان ببینم ز دور
که تورانیان چون بسیجند سور.فردوسی.
چو زین بزمگه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز بشتافتم.فردوسی.
بگنجور گفت آن کلاه پدر
که در بزمگه برنهادی بسر
درین بزمگه بر تو فرخ کند
ثنا گفتن فرخی کردگار.فرخی.
ایا برزمگه اندر چو ببر شورانگیز
ایا ببزمگه اندر چو ابر گوهربار.فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.اسدی.
یکی بزمگه بود گفتی ز رزم
دلیران در او باده خواران بزم.
(گرشاسب نامه ص128).
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان.
خاقانی.
وآنچه در بزمگه حریفانند
رخ ز می گلستان کنند همه.خاقانی.
چو زین بزمگه بازپرداختم
شکرریز بزمی دگر ساختم.نظامی.
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.نظامی.
وز آن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست.نظامی.
بسا خودنمایان بیهوده گوی
که باشند در بزمگه رزمجوی.امیرخسرو.
یاد باد آنکه در آن بزمگه خلق و ادب
آنکه او خندهء مستانه زدی صهبا بود.حافظ.
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر.حافظ.
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایهء ابر است و بزمگه لب کشت.
حافظ.
و رجوع به بزم و بزمگاه شود.


بزمو.


[بُ] (اِ مرکب) موی بز. قاتمه (ترکی). ریسمانی که از موی بز کنند. رجوع به بزموی شود.


بزمونه.


[بَ نَ / نِ] (اِ) نام روز دوم است از ماههای ملکی. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری) (آنندراج).


بزموی.


[بُ] (اِ مرکب) سَبَد. (السامی). شَعر. (مجمل اللغة) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (السامی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مقابل پشم. مقابل بزپشم. صوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قاتمه. بزمو: ما له سبد و لا لبد؛ نیست او را بزموی و بزپشم. (مهذب الاسماء) : و اگر نخست پای را بروغن زیتون گرم کرده بمالند... و لختی بزموی برنهند و بکاغذ اندر گیرد و پس پایتابه برپیچیدن و بموزه فروکند از سرما سلامت یابد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو میخورد و پیشش پارهء بزموی بود.
انوری.


بزموی فروش.


[بُ فُ] (نف مرکب)شعّار. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).


بزمه.


[بَ مَ / مِ] (اِ) گوشه و طرفی از بزمگاه. (برهان) (شرفنامهء منیری). طرفی و گوشه ای باشد از بزم و مصغر اوست. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بمعنی بزم، و سیف الله نوشته که ها برای تصغیر است، و در سراج اللغات نوشته گوشه ای از بزم. در اینصورت «هاء» برای نسبت است. (غیاث اللغات). گوشهء بزمگاه است. (فرهنگ شعوری) :
در آن بزمهء خسروانی خرام
درافکن می خسروانی بجام.نظامی.
رومی و زنگیش چو صبح دورنگ
رزمهء روم داد و بزمهء زنگ.نظامی.
حجله و بزمهء بزرکاری
حجله عودی و بزمه گلناری.نظامی.
ارم نقشی از بزمهء بزم اوست
قیامت نموداری از رزم اوست.
(همای و همایون خواجوی کرمانی، از شرفنامه و آنندراج).


بزمة.


[بَ مَ] (ع اِ) یک بار خوردن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). خوردن یک بار در شبانروزی. (از مهذب الاسماء نسخهء خطی). || وزن سی درم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


بزمی.


[بَ] (ص نسبی) نسبت است به بزم. اهل بزم. مقابل رزمی. اهل عیش و نوش.


بزمی.


[بَ] (اِخ) غیاث الدین محمد. از مردم معروف استراباد بود و دوبیتی خوب میساخت. ابیات زیر از اوست:
از ناوک غمت دل بیحاصلم پر است
پیشت چگونه زار نگریم دلم پر است.
رحم کن بر بزمی مسکین که امشب تا سحر
با وجود بیگناهی کارش استغفار بود.
این رباعی نیز از اوست:
جانا غم نیکخواه می باید داشت
فکر دل بیگناه می باید داشت.
دل از کف عاشقان برون آوردن
سهل است ولی نگاه می باید داشت.
(از مجمع الخواص ص229).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و آتشکدهء آذر ص 155 شود.


بزمی.


[بَ] (اِخ) (میر...) پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست:
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم.
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشهء عیشم بسنگ آمد.
(از مجمع الخواص ص87).


بزمی.


[بَ] (اِخ) ملا شاه حسین. از مردم خراسان و به بزمی تخلص میکرد. طبع خوش داشت. این مطلع از اوست:
خشک سال هجر را باور اگر میداشتم
تخم مهر دلبران در سینه کی میکاشتم؟
(از مجالس النفائس ص162).


بزمیری.


[بُ] (حامص مرکب) مرگامرگی بز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزمینیه.


[ ] (اِخ) شهرکیست [ از حدود ماوراءالنهر ] و اندروی مردمانی اندک و جائی با کشت و بزر. (حدود العالم از یادداشت مرحوم دهخدا).


بزمی همدانی.


[بَ یِ هَ مَ] (اِخ)میرعقیل. از شعرای همدان است. و رجوع به مجمع الخواص ص 87 و قاموس الاعلام ترکی و بزمی در همین لغت نامه شود.


بزن.


[بَ زَ] (اِ) مالهء برزیگران را گویند و آن چوبی یا تخته ایست که زمین شیارکرده را بدان هموار کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مالهء برزگری و آهن قلبه. (ناظم الاطباء). مَیکَعة. (منتهی الارب). بمعنی برن است یعنی تخته ای که با آن زراعت هموار کنند. (شعوری).


بزن.


[بِ زَ] (فعل امر) امر به زدن باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی آن قحبه را به تیر بزن.
سنائی (از آنندراج).


بزن.


[بِ زَ] (ص مرکب) (از: ب + زن) نیکوزننده. چابک و پردل و توانا و چیره بر زدن. دلاور شجاع. (ناظم الاطباء). که سخت و بسیار تواند زدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزن بهادر؛ بسیار شجاع. مردانه. (ناظم الاطباء). شجاع. قولچماق. زورمند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزن آباد.


[بُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزن آباد.


[بُ] (اِخ) دهی از دهستان قاین بخش قاین شهرستان بیرجند. محلی دامنه و معتدل است و 604 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزناباد.


[بُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزناباد.


[بُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزنان.


[بُ] (اِخ) یکی از قرای مرو. آنقدر نزدیک بشهر بوده که داخل در محلات شهر محسوب میشده، و اینک خراب است. (از لباب الانساب) (از مرآت البلدان ج 1 ص199) (از معجم البلدان). و رجوع به بزنانی شود.


بزنانی.


[بُ] (ص نسبی) نسبت است به بزنان که قریه ای است به مرو نزدیک بشهر و بمنزلهء محله ای از آن، و فعلاً خراب است. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی). جماعتی از بزرگان بدانجا منسوب هستند ازجمله: احمدبن بندون بن سلیمان که از روات بود ولی در ادب تبحری بیشتر داشت. وی از اصمعی روایت میکرد. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان).


بزن بزن.


[بِ زَ بِ زَ] (اِمص مرکب) (از: ب + زن...) زد و خورد. نزاع. درگیری.
- بزن بزن درگرفتن؛ نزاع درگرفتن. زد و خورد شدن.


بزن بشکن.


[بِ زَ بِ کَ] (اِمص مرکب)(از: ب + زن + ب + شکن) عمل ساز و آواز و رقص بسیار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (ص مرکب) زنی بسیار مایل به طرب و لهو و غناء و رقص. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزنج.


[بُ زَ] (اِخ) دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. محلی است در دامنه و گرمسیر. 206 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بنشن و زیره و میوه جات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزنجان.


[بُ زَ] (اِخ) نام بلوکی و قریه ای از اقطاع کرمان است. (یادداشت مؤلف). || نام مردی بهمان ناحیت. (یادداشت مؤلف).


بزنجرد.


[بُ زَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان شش تراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر. محلی جلگه و گرمسیر است و 796 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و میوه جات و زیرهء سبز است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است و راه مالرو دارد. مزرعهء اسدآباد و فتح آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزنجرد.


[بُ زَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. دامنه و معتدل است و سکنهء آن 212 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زیره است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزند.


[بَ زِ] (اِ) گیاهی خوشبوی بهاری. (شرفنامهء منیری). || بستان. (مفاتیح).


بزندار.


[بَ زِ] (اِ) بلغت زند و پازند پنجره و محجری باشد که در پیش آستان در سازند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پنجره و تاری که پیش آستان در سازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزندگی.


[بَ زَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی بزنده. رجوع به بزنده و بزیدن شود.


بزنده.


[بَ زَ دَ / دِ] (نف) وزنده. رجوع به بزیدن و وزیدن شود.


بزنر.


[بَ نَ] (اِخ) قریه ای است از قرای غرناطه به اندلس که ابوالحسن هانی بن عبدالرحمان بن هانی غرناطی منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان).


بزنطی.


[بَ زَ] (اِخ) احمدبن محمد بن ابی نصر. عالمی شیعی از اصحاب موسی علیه السلام بود. کتاب الجامع و کتاب المسائل از اوست و نیز کتاب روایات او از رضا علیه السلام است. (از الفهرست ابن الندیم). مؤلف ریحانة الادب آرد: کنیت وی ابوجعفر یا ابوعلی و از اکابر محدثین و علمای شیعه که در آغاز واقفی مذهب بود و بعدها مستبصر شد. بگفتهء علمای رجال وثاقت و فقاهت وی مسلم و از اصحاب امام موسی (ع) بود و در خدمت حضرت رضا و حضرت جواد (ع) رتبتی بلند داشت. و کتاب النوادر و کتابهائی که ابن ندیم آورده از تألیفات اوست. وی بسال 221 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب).


بزنطیه.


[بَ زَ یَ] (اِخ) (از یونانی بوزانتیون(1)) نام شهر قدیم در محل استانبول حالیه که در 667 ق. م. بدست یونانیان بنا شد. بیزانس. رجوع به بیزانس شود. دارالملک فرنگ که آنرا قسطنطنیه خوانند. مؤلف نزهة القلوب آرد: فرنگ مملکتی بزرگ است از اقلیم پنجم و ششم و هفتم و خلف آن و دارالملکش شهر بزنطیه که اکنون آنرا قسطنطنیه خوانند. (نزهة القلوب ج 3 ص275).
(1) - Buzantion.


بزنغره.


[بُ زُ غُ رَ / رِ] (اِ) تش. خارپشت کلان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزنگ.


[بَ زَ] (اِ) غلق در خانه. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). دربند و قفل. (ناظم الاطباء). || کلید که بعربی مفتاح خوانند. (برهان). بمعنی کلید است و مصحف شده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کلید. (ناظم الاطباء). بژنگ. (برهان). || ذخیره. (شرفنامهء منیری). اما به این معنی جای دیگر دیده نشد.


بزنگ.


[بُ زُ] (اِخ) ولایتی است که قطب جنوبی آنجا نموده می شود. (شرفنامهء منیری). اما جای دیگر دیده نشد.


بزنگان.


[بَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان مزدوران بخش سرخس شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. سکنه 650 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بنشن و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزنگاه.


[بِ زَ] (اِ مرکب) (از: ب + زن + گاه) جای مخوف و محل دزدان و رهزنان. (آنندراج). جائی که خوف رهزنان داشته باشد. (از مصطلحات از غیاث اللغات). جای قطع طریق. (فرهنگ فارسی معین). جای سرقت. جای قطاع طریق در راه ها. گزک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
لب شکوه را کی دهد راه حرف
هجوم سخن در بزنگاه حرف.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
|| جای زدن. || گاه زدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین).
- سر بزنگاه؛ درست در مکان مساعد و لحظهء مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطهء ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد.
|| کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) :
هرکه را شوق صحبتت چسپید
بوصالت چو احتلام رسید
نیست دشوارتر از این راهی
کس ندیده چنین بزنگاهی.
شفیع اثر (از آنندراج).


بزن مزن.


[بِ زَ مَ زَ] (اِمص مرکب، از اتباع) تلون در رأی. تناقض در فرمان و امر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزن و برقص.


[بِ زَ نُ بِ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و آواز و پای کوبی.


بزن و بشکن.


[بِ زَ نُ بِ کَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) که همیشه خواند و رقصد و بشکن زند. || (ترکیب عطفی، اِ مرکب) هیاهو و شلوغی از مستی و طرب. بزن و بکوب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزن و بکوب.


[بِ زَ نُ بِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و آواز. بزن و بشکن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به بزن و بشکن شود.


بزنوبیدن.


[بِ زُ دَ] (مص) زنوبیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنوبیدن شود.


بزنوید.


[بَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. محلی کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 1456 تن است. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و برنج و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بزنیان.


[ ] (اِخ) نام کوهی در اطراف خانقین. رجوع به جغرافیای غرب ایران ص135 شود.


بزنیروز.


[بُ] (اِخ) ناحیه ایست در همدان صاحب قرای عدیده که از آن جمله ولیدآباد است. (مرآت البلدان ج 1 ص199).


بزو.


[بَزْوْ] (ع مص) گردن کشی کردن. (آنندراج). || قهر کردن. (آنندراج). تطاول کردن. (از اقرب الموارد). تطاول کردن و غالب شدن بر کسی. (ناظم الاطباء). || سخت گرفتن. (آنندراج). || مقهور کردن و دارگیر نمودن. (ناظم الاطباء). مقهور کردن. (المصادر زوزنی). || کار کردن. (آنندراج). || بزا (کجی پشت) گردیدن. (ناظم الاطباء). مبتلا به بیماری بزا شدن. (از اقرب الموارد).


بزو.


[بِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزواء .


[بَزْ] (ع ص) زنی که پشت او نزدیک کج باشد یا وسط پشت براست وی مشرف گردیده یا سینه اش بیرون آمده باشد. (آنندراج). نعت مؤنث اَبْزی از بَزا بمعنی برآمدگی سینه و فرورفتگی پشت. (از معجم البلدان). مؤنث اَبْزی یعنی زنی که پشت از نزدیک سرینش کج باشد، و یا سینه اش بیرون آمده و پشت وی درآمده باشد، و یا سرینش بیرون آمده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به بَزا و اَبْزی شود.


بزواء .


[بَزْ] (اِخ) زمینی است مابین مکه و مدینه زادهماالله شرفاً. (آنندراج). موضعی است در راه مکه نزدیک بجحفه، و گفته شده که بزواء شهرکی بود بنزدیک مدینه که از ساحل ارتفاع داشت و پرنور بود و مابین جار و ودان و غیقه قرار داشت و گرمترین شهرهای خدای بود که بنوضمرة از طائفهء بنی بکربن عبدمناة بن کنانه در آن سکونت داشتند. (از معجم البلدان).


بزوار.


[ ] (اِخ) نام موضعی است به مازندران. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران رابینو ص200 شود.


بزوالک.


[بُزْ لَ] (اِ مرکب) (از: بز، جدی + والک، صورتی از برگ) نام درخت شیردار است در میاندره و گرگان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شیردار. گونه ایست از درخت که تقریباً در تمام جنگلهای شمال از جلگه تا ییلاق می روید، و در گرگان آنرا بزوالک و بزبرگ گویند. (از جنگل شناسی ج 2 ص207).


بزوان.


[بَ زَ] (ع مص) تطاول کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || انس گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). || غلبه کردن بر کسی و داروگیر نمودن او را. (آنندراج) (از منتهی الارب).


بزودی.


[بِ] (ق مرکب) (از: ب + زود + ی) بعجلت و شتاب. (آنندراج). با شتاب و سرعت. شتابان. (ناظم الاطباء) :
اگر من بزودی بیایم براه
چه گوید مرا آن خردمند شاه؟فردوسی.
من از پس بزودی بیارم سپاه
سپاهی بکردار ابر سیاه.فردوسی.
پدر نام ساسانْش کرد آن زمان
مر او را بزودی سر آمد زمان.فردوسی.
- بزودی زود؛ بسیار زود. بسیار سریع. (فرهنگ فارسی معین).


بزور.


[بُ] (ع اِ) جِ بزر. تخم زعیر. بیضهء پیله. (آنندراج). تخمها. بیضه های پیله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تخمهای سبزی. (فرهنگ فارسی معین). تخم نباتات است، و بزر هر نباتی در ضمن آن نبات ذکر شده است. (از فهرست مخزن الادویه).


بزور.


[بِ] (ق مرکب) (از: ب + زور) بطور اجبار و زیردستی. جبراً. با قوت و زور. (ناظم الاطباء). به کره. زورکی. کرهاً. بکراهت. قهراً. به عنف. به اکراه. قهراً. مکرهاً. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).


بزوری.


[بُ] (ص نسبی) سبزی فروش یا میوه فروش، ای بزرفروش. (ناظم الاطباء). نسبت است به بزور که جمع بزر است و تخم فروش را میرساند. و ابوعبدالله احمدبن عبدالرحمان معروف به ابن ابی عرف، بدین نسبت مشهور است. او اهل بغداد و ثقه ای جلیل بود و بسال 297 ه . ق. در ماه شوال وفات یافت. (از لباب الانساب).


بزوش.


[بُزْ وَ] (اِ مرکب) پشم موی و پشم بز را گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). || (ص مرکب) بزمانند. مثل بز. (ناظم الاطباء).


بزوشا.


[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان غنی بیگلوی بخش ماه نشان شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 577 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، انگور، و میوه جات. شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).


بزوشک.


[بُ] (اِخ) دهی از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل است و 797 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه جات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بزوشم.


[بُزْ وَ] (اِ مرکب) پشم بز. (ناظم الاطباء) (مجمع الفرس). و در فرهنگ بزشم آورده [ بحذف واو، بوزن گذشت ] بمعنی پشم نرمی که در تحت موی بز می باشد و این بیت شیخ سعدی را مثال آورده :
یارم ز سفر آمد دیدم که بزشم آورد
چون نیک نگه کردم میش آمد و پشم آورد.
(مجمع الفرس).
موی و پشم بز را گویند. (برهان). مرعزی. (السامی). مِرعِز. مَرعَزا. مَرعَز. پت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به بزپشم شود.


بزوشه.


[بُ زَ / زُو شَ / شِ](1) (اِ) رستنی باشد که آن را بعربی لسان الحمل گویند و تخم آن را بارتنگ خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خسک. تخمش سرد و خشک است. (نزهة القلوب از یادداشت مرحوم دهخدا). لسان الحمل و بارتنگ. (ناظم الاطباء).
(1) - در انجمن آرا و آنندراج بفتح اول ضبط شده است.


بزوغ.


[بُ] (ع مص) روشن و تابان شدن آفتاب یا ابتدای طلوع است. (آنندراج) (منتهی الارب). برآمدن آفتاب و ماه و ستاره. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). برآمدن آفتاب و ماه. (المصادر زوزنی). تیغ زدن آفتاب. طلوع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
گم نکردی راه چندین فیلسوف.مولوی.
|| برآمدن دندان نیش شتر. (آنندراج) (از اقرب الموارد): بزوغ ناب؛ نیش زدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || نشتر زدن و روان کردن خون. (از اقرب الموارد). || (اِمص) روشنی و طلوع. (از لطایف از غیاث اللغات). || ابتدای طلوع آفتاب. || ابتدای عرق. (ناظم الاطباء).


بزوغانی.


[بُ] (ص نسبی) نسبت است به بزوغا، قریه ای از قرای بغداد که در دوفرسخی آن قرار داشته و جمعی از علما از آنجا برخاسته اند. از آنجمله ابویعقوب اسحاق بن ابراهیم بن حاتم بن اسماعیل. او نوهء دختری ابوموسی محمد بن مثنی است. وی از جد مادری خود و جز او روایت دارد. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان). و رجوع به الاوراق ص98 شود.


بزوفری.


[بَ زَ فَ] (اِخ) ابوالعلاء محمد بن علی. از بزرگان امامیه در بغداد که در زمان مقتدر خلیفهء عباسی از طرف ابن الفرات وزیر المقتدر عامل واسط شد. و رجوع به خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال صص99-100 شود.


بزول.


[بَ] (ع ص) شتری که دندان نیش برآورده باشد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج، بُزْل، بُزُل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بزول.


[بُ] (ع مص) برآمدن نیش شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برآمدن دندان نیش شتر. (المصادر زوزنی). برآمدن دندان نیشتر شتر. (تاج المصادر بیهقی).


بزولین.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین. در دامنه واقع شده و معتدل است. سکنهء آن 209 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و جاجیم و جوراب بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بزونه.


[بُ نَ / نِ] (اِ) بلغت زند و پازند بمعنی زانو باشد که بعربی رکبه خوانند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بلغت زند، رکبة. زانو. (ناظم الاطباء).


بزة.


[بِزْ زَ] (ع اِ) سلاح و هیئت، یقال: هو حسن البزة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جامهء خلعت و سلاح. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). شارة. لبسه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزه.


[بَ زَ / زِ](1) (اِ) گناه و خطا باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ شعوری). گناه. خطا. تقصیر. (ناظم الاطباء). در پهلوی بَچَک و در پازند بَژَه. (حاشیهء برهان چ معین). اثم. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). حابه. گناه. وزر. حوب. حوبه. جناح. جرم. عصیان. ذنب. مأثم. معصیت. ناشایست. حنث. جریره. سیئة. اصر. نافرمانی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کس برنداشته ست بدستی دو خربزه
ای خون دوستانْت بگردن مکن بزه.
(منسوب به رودکی).
چو فرزند باشد بیابد مزه
زبهر مزه دور گردد بزه.فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه؟فردوسی.
ز کار بزه چند یابی مزه
بیفکن مزه دور باش از بزه.فردوسی.
عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزهء بزرگست. (تاریخ بیهقی ص172).
اگرچه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم وِزْر و بزه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای یاوه کاران دزد
شما را بزه خوشتر آید ز مزد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون بزه خواهی کرد باری بزه بی مزه نباشد. (از قابوسنامه).
هرکه مر نفس را بآتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.ناصرخسرو.
سبک بسوی در طاعت خدای گریز
اگرچه از بزه بر تو گران شده ست ثقَل.
ناصرخسرو.
در مزرعهء معصیت و شرّ چو ابلیس
تخم بزه و بار بد و برگ وبالی.ناصرخسرو.
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گرانبار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است.
ناصرخسرو.
اثمهما اکبر من نفعهما(2)... ولیکن بزهء او از نفع بیشتر است. (نوروزنامه).
یک گره را خانها پر غیبت و وِزْر و بزه
یک گره را کنجها پر طاعت و اعمال ماند.
سنائی (از انجمن آرا).
در آن میانه نام ائمه سنت است که برخوانند وگر نخوانند بزه نباشد و نقصانی نکند. (کتاب النقض ص468).
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وزبرای کیک را ننهاد آتش در گلیم.
سوزنی.
هر ضیافتی که اطعمهء آن کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر وبال و بزه بود. (سندبادنامه ص168).
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زین جنایتش خواندند.نظامی.
خلق خود را پاک دار از هر مزه
تا نیفتی در وبال و در بزه.
عطار (از شعوری).
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه وْ خوف و بزه.مولوی.
چون به این نیت خراشم بزّه(3) نیست
گر بزخم این روی را پوشیدنیست.مولوی.
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بوده ست و ایشان دُمْغَزه.مولوی.
این عقوبت مرا در یک نفس بسر آید و بزهء جاوید بر تو بماند. (گلستان). و بزهء آن بر من ننوشتند و شما را زیانی نرسید. (گلستان). گفت ای دوستان مرا در این که کردم قصدی نبود بزه بر من متوجه نمی شود. (گلستان).
- بزه کار؛ گناه کار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزه کاری؛ گناهکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| ظلم. جور. ستم. (ناظم الاطباء). جور. حیف.(4) || (ص) مردم نامراد و مسکین. (برهان). محروم. بی بهره. مسکین. (ناظم الاطباء).
(1) - در تداول امروز، گاه «بِزِهْ» (با «ه» ملفوظ) نیز گویند.
(2) - قرآن 2/219.
(3) - بضرورت وزن، با تشدید آمده است.
(4) - بعض شواهد معنی اول، موهم این معنی نیز هست.


بزه.


[بُ زَ / زِ] (اِ) زمین پشته. (شرفنامهء منیری) (برهان):
الا تا زمی از کوه پدید است و ره از سد
بکوه اندر شَخّ است و بزه بر شخ و راود.
عسجدی.
|| میوه ایست گرد و خوشبو که مزهء خوب دارد. (شرفنامهء منیری). نوعی از میوهء خوشبوی. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). || جدی. بزغاله. بزیچه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اما گوشت بزه، آن خون که از وی خیزد نیک بود، از قبل آنکه اندر مزاج وی حرارت و رطوبت کمتر است که اندر گوشت بره. (الابنیه عن حقایق الادویه از یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِخ) برج بزه؛ برج جدی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.ابوشکور.
|| (پسوند) این کلمه مزید مؤخر آید چنانکه در کلمات توبزه، تربزه (هندوانه)، خربزه (بطّیخ)، کمبزه.


بزهش.


[بُ هِ] (اِمص) بمعنی مقابله باشد که در برابر مقارنه است. (برهان) (آنندراج).


بزه کار.


[بَ زَ / زِ] (ص مرکب) مأثوم. عاصی. مذنب. بزه مند. آثم. تبه کار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گناهکار. مجرم. (ناظم الاطباء). گناه کننده را گویند و بعربی اثیم نامند بوزن جسیم. (مجمع الفرس). گنه کار. خطاکننده، و آنرا به عربی اثیم خوانند، و با کاف فارسی هم گفته اند. (برهان). ج، بزه کاران. (ناظم الاطباء).


بزه کار.


[بَ زَ] (اِخ) لقب یزدجرد. (آنندراج). پدر بهرام گور را که یزدگرد نام داشت به سبب سوء اعمال بزه کار و بزه گر نام نهادند. (انجمن آرا).


بزه کاری.


[بَ زَ / زِ] (حامص مرکب)عصیان. گناهکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، بزه کاریها، بمعنی مآثم. (تاریخ بیهقی) :
من بجرمی نکرده معذورم
کز بزه کاری پدر دورم.نظامی.


بزه کردن.


[بَ زَ / زِ کَ دَ] (مص مرکب)گناه کردن. خطا کردن. عصیان کردن :
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زین جنایتش خواندند.نظامی.
بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.سعدی.
و رجوع به بزه شود.


بزه گار.


[بَ زَ / زِ] (ص مرکب) بزه کار. گناه کار. خطاکار : و اگر دختر آید باری بزه گار نشود. (فارسنامهء ابن البلخی ص31). اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نمایند و در حق فرزند خویش بزه گار شوی. (فارسنامهء ابن البلخی ص99). رجوع به بزه کار شود.


بزه گر.


[بَ زَ / زِ گَ] (ص مرکب) اثیم. مجرم. بزه کار :
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زین جنایتش خواندند.
نظامی.


بزه گر.


[بَ زَ گَ] (اِخ) لقب یزدگرد پدر بهرام گور پادشاه ساسانی است. و رجوع به بزه کار و مجمل التواریخ ص35 و مفاتیح العلوم خوارزمی شود.


بزهل.


[بُ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان آبسردهء بخش چغلوندی شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 120 تن. آب آن از سراب آب سرده است. ساکنین از طایفهء زعلی میرانوند می باشند و در ساختمان سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام ییلاق قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بزه مند.


[بَ زَ / زِ مَ] (ص مرکب) گناه کار. ملامت پذیر. (ناظم الاطباء). اثیم. خطاکار. گنه کار. (آنندراج). عاصی. موزور. مذنب. مجرم. گنه کار. اثیم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و بنظر حقارت بدیشان نظر نکنی که بزه مند و گرفتار آیی. (تاریخ قم ص 212).


بزه مند شدن.


[بَ زَ / زِ مَ شُ دَ] (مص مرکب) عنت. حنث. اثم. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). گناهکار گشتن. تحرج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزه مندی.


[بَ زَ / زِ مَ] (حامص مرکب)گناهکاری. خطاکاری. عصیان.


بزی.


[بُ] (ص نسبی) نسبت به بز، یعنی همانند و شبیه بز.
- ریش بزی؛ ریش شبیه بریش بز، یعنی دراز با نوکی تیز. نوعی از نزدن ریش که نوک تیز دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) در تداول و زبان کودکان بمعنی بز. || کلمه ایست برای اظهار رأفت و عطوفت. || (حامص) بچگی. کودکی. جوجگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزی.


[بَ زی ی] (ع ص، اِ) همشیر، یقال: هذا بزیی؛ ای رضیعی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزی.


[بَ زا] (ع مص) برابری کردن. (از منتهی الارب). || (اِمص) کجی پشت نزدیک سرین یا اشراف وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و درآمدگی پشت با بیرون آمدگی سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزی.


[بَزْ زی ی] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالله بن قاسم بن نافع بن ابی بزة مکی، مکنی به ابوالحسن، و نسبت وی به ابوبزة جد اعلای اوست. از قراء معروف است و قرائت ابن کثیر را داشته است. (از لباب الانساب). و رجوع به تاریخ الخلفاء ص239 و المعرب جوالیقی و فهرست آن و اعلام زرکلی شود.


بزیان.


[بُزْ] (اِخ) قریه ای است از هرات. (مرآت البلدان ج 1 ص199). از قراء هرات است و ابوبکر عبدالله بن محمد بزیانی کرامی مذهب متوفای 526 ه . ق. از آنجاست. (حاشیهء بیهقی) (از معجم البلدان).


بزیانی.


[بُزْ] (ص نسبی) نسبت است به بزیان که قریه ای است از قراء هرات و ابوبکر عبدالله بن محمد بزیانی کرامی مذهب بدین نسبت شهرت دارد. (از لباب الانساب). و رجوع به بزیان شود.


بزیب.


[بِ] (ص مرکب) (از: ب + زیب) زیبا. جمیل :
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورْد بزیب
این همه یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.رودکی.


بزیبیدن.


[بِ دَ] (مص) (از: ب + زیبیدن) زیبیدن. زیبا شدن. شایسته و سزاوار شدن. رجوع به زیبیدن شود.


بزیج.


[بَ] (ع ص) جزادهندهء احسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


بزیجان.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان حمزه لوی بخش خمین کمرهء شهرستان محلات. سردسیر. سکنه 131 تن. آب آن از قنات و محصول آن نخود و انگور و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی. راه آن مالرو است. مزرعهء امیریه و سعادت آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بزیجه.


[بُ جَ / جِ] (اِ مصغر) بزغاله. (شرفنامهء منیری). بزیچه. رجوع به بزیچه شود.


بزیچه.


[بُ چَ / چِ] (اِ مصغر) (از: بز + ـیچه، علامت تصغیر چون دریچه). (حاشیهء برهان چ معین). بزغاله را گویند، و بعربی حلان و حُلام خوانند و حلوان غلط است. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بزغاله و بچه بز و کفجول. (ناظم الاطباء). نحله. بز خرد. عناق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
این بزیچه که آن گیاه بچرد
بدل شیر، خون خورد هموار.
مختاری (از فرهنگ ضیاء).
ازین بزیچهء بسته دهن چرا ترسی
که هرگزش نه چراخور بود نه آبشخور.
مسعودسعد.
مخالفان ترا چون بزیچهء سلاخ
سه پایه از علمت باد و چارسو مسلخ(1).
عمید.
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بزیچه ساخته وز صید خنجر سوخته.
مجیر بیلقانی.
|| (اِ مرکب) سه پایهء قصاب و سلاخ را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). کندهء قصابان. (ناظم الاطباء) :
مخالفان ترا چون بزیچهء سلاخ
سه پایه از علمت باد و چارسو مسلخ.
عمید لومکی.
|| (اِخ) برج جدی. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزغالهء فلک. برج تیس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - شاهد به معنی سه پایهء قصاب نیز آمده است.


بزیدن.


[بَ دَ] (مص) وزیدن. (برهان) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) :
ای نقش مهر بر همه دلها نشسته ای
وی باد لطف بر همه تنها بزیده ای.
اثیرالدین اخسیکتی.
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل بعادت بزیده ام.خاقانی.
|| زدن پنبه و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): الحلیج؛ پنبهء بزیده. الحلاج؛ پنبه بز. (مهذب الاسماء خطی از یادداشت مرحوم دهخدا).


بزیدنی.


[بَ دَ] (ص لیاقت) شایستهء بزیدن. رجوع به بزیدن شود.


بزیده.


[بَ دَ / دِ] (ن مف / نف) وزیده. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بزیدن شود.


بزیذج.


[بَ ذَ] (معرب، ص) بزیدج. اص فارسی پهلوی است از فژیذک یا ویژیدک بمعنی مختار و برگزیده. و کلمهء ویژه نیز از همین ریشه است. (از حاشیهء جلال همائی بر التفهیم ص318).


بزیذی.


[بِ ذی ی] (ص نسبی) نسبت به بِزیذی که قریه ای است از قراء بغداد. و ابومسلم جعفربن بابی جیلی در آنجا سکونت گزید و بدان نسبت شهرت یافت. وی از ابوبکر محمد بن ابراهیم بن مقری و ابوعبدالله بن بطه روایت دارد. و فقه را نزد ابوحامد اسفراینی آموخت و بسال 417 ه . ق. در همان قریه وفات یافت. (از لباب الانساب). و رجوع به الاوراق راضی ص284 شود.


بزیر.


[بِ] (ق مرکب) محرمانه. آهسته. نرم :
ز پیر عقل سؤالی بزیر می کردم
که اوست آنکه دوای دل حزین داند.
کمال اسماعیل.


بزیر آمدن.


[بِ مَ دَ] (مص مرکب) (از: ب + زیر + آمدن) پیاده شدن. فرود آمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : پس از منبر بزیر آمد و بخانه اش بردند. (قصص الانبیاء ص238). پس از منبر بزیر آمد و اسامه را بخواند و امیر کرد. (قصص الانبیاء ص233). داود از کوه بزیر آمد و در میان لشکر خویش و آن مسلمانان وی را دعا گفتند. (قصص الانبیاء ص 148). || سرنگون شدن. به پستی رسیدن :
بزیر اندرآمد سر راستی
پدید آمد از هر سوئی کاستی.فردوسی.


بزیر آوردن.


[بِ وَ دَ] (مص مرکب) (از: ب + زیر + آوردن) فرود آوردن. بزمین افکندن. از بالا بپائین انداختن :
گرفت آن بر و یال گرد دلیر
که آرد مگر پهلوان را بزیر.فردوسی.
بزیر آورد دشمنی را ز تور
درفشش ببالا برآرد ز دور.فردوسی.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.ناصرخسرو.


بزیزی.


[بِزْ زی زا] (ع اِمص) غلبه و دست درازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزیست.


[بِ] (اِ) نامی است پارسی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). نامی بود در قدیم مانند نامهائی که اکنون بشگون گذارند تا فرزند دیر بزید، مانند: ماشاءالله، ماندنی و غیره. ماندگار.


بزیست.


[بِ] (اِخ) نام منجمی بود پسر پرویزنام تبرستانی. وی بعد از مهارت در این علم بمأمون خلیفه رسید و منجم مخصوص گردید. مأمون نام او را از پارسی به عربی ترجمه کرد. چون زیستن بمعنی حیات است او را یحیی خواند و چون پیروز بمعنی مظفر و منصور است او به یحیی بن منصور موسوم گردید، و زیج مأمونی را او بسته. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و در تاریخ طبرستان آمده: و ببغداد مأمون را منجمی بود، بزیست بن فیروزان نام که خلیفه نام او معرب کرده بود، یحیی بن منصور خواند. مؤلف تتمهء صوان الحکمه آرد: یحیی بن منصور حکیم، در علوم هندسه متبحر و در ایام مأمون صاحب رصد بود. او میگفت چون قوای غضبانی و شهوانی بر عقل چیره شود آدمی صحت را تنها در سلامت بدن طولانی سازد و امنیت را در غلبه کردن بر مردم و بی نیازی در کسب مال می بیند، در حالی که همهء اینها مخالف مقصود وی و مقرب هلاک است. (از تتمهء صوان الحکمه ص15). و رجوع به یحیی بن منصور و مقدمهء تاریخ طبرستان و فهرست آن شود.


بزیستن.


[بِ تَ] (مص) (از: ب + زیستن) زیستن. زندگانی کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمرد و بیمار بزیست.
سعدی (گلستان).
رجوع به زیستن شود. || رفتار کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
با خلق راه دیگر هزمان میاز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.اسدی.


بزیشه.


[بُ شَ / شِ] (اِ) آرد کنجد. (برهان) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || ثفل کنجد روغن کشیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء).


بزیع.


[بَ] (ع ص، اِ) کودک که بی حجابانه حرف زند. || کودک ظریف و ملیح. || مرد ظریف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- قصر بزیع؛ قصری ظریف، و فی الحدیث: مررت بقصر مشید بزیع. قال صاحب النهایة: البزیع؛ الظریف من الناس. شبه القصر به لحسنه و کماله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بزیع.


[بَ] (اِخ) ابن حسان، مکنی به ابوالخلیل. غوث است و ابن المصطفی از او روایت کند.


بزیع.


[بَ] (اِخ) ابن یونس. رئیس صنف بزیعیه از فرقهء غالیه. (مفاتیح العلوم از یادداشت مرحوم دهخدا). و نیز رجوع به بزیغ شود.


بزیع.


[بَ] (اِخ) نام چند تن از محدثان است بدین شرح: بزیع عطار. بزیع ضبی. بزیع ازدی. بزیع کوفی. بزیع لحام. بزیع مخزومی و جز آنها. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ سیستان و ذکر اخبار اصفهان و تنقیح المقال شود.


بزیعه.


[بَ عَ] (ع ص، اِ) دختربچهء ملیح و ظریف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تأنیث بزیع. (منتهی الارب). و رجوع به بزیع شود.


بزیعی.


[بَ] (ص نسبی) نسبت به بزیع، و هارون بن داودبن فضل بن بزیع بصری باعتبار انتساب بجد خودش بدین نسبت مشهور است. وی از محدثان است و از ابوعاصم و غیر او روایت کند. (از لباب الانساب).


بزیعیه.


[بَ عی یَ] (اِخ) صنفی از فرقهء غالیه منسوب به بزیع بن یونس. (مفاتیح از یادداشت مرحوم دهخدا). بزیغیه. رجوع به بزیغیه شود.


بزیغ.


[بُ زَ] (اِخ) ابن موسی الحائک. رئیس فرقهء بزیغیه از فروع خطابیه، که بزیغ را رسول می پنداشتند و امام جعفر صادق را خدا میدانستند. (از خاندان نوبختی چ اقبال ص251).


بزیغ.


[بُ زَ] (اِخ) ابن یونس. رئیس فرقهء بزیغیه که از غُلات هستند. (بیان الادیان ص36). و رجوع به بزیع شود.


بزیغیه.


[بُ زَ غی یَ] (اِخ)(1) یکی از فرق هشتگانهء غُلات که اصحاب بزیغ بن یونس بودند. (از کتاب بیان الادیان ص36). از فرق غُلاة و از فروع خطابیه، اصحاب بزیغ بن موسی الحائک که بزیغ را رسول ابوالخطاب محمد می پنداشتند و امام جعفر صادق را خدا می دانستند و میگفتند که آن حضرت در اختیار صورت فعلی بمردم تشبه کرده و معتقد بودند که در میان ایشان مردمانی وجود دارند که از جبرائیل و میکائیل و حضرت رسول افضلند و میگفتند که هیچکس از ایشان نمی میرد. (از کتاب خاندان نوبختی عباس اقبال ص251). و رجوع به مقالات اشعری و ملل و نحل شهرستانی و خطط ابن حزم و رجال ابوعلی، و بزیعیه شود.
(1) - بزیغیه در بیان الادیان منسوب به بزیغ بن یونس و از فرق غُلات ذکر شده و در متن بنقل از خاندان نوبختی از پیروان بزیغ بن موسی الحائک ذکر شده است.


بزیل.


[] (اِخ) بریل. در لغت نامهء اسدی (ص 333) صورتی بدین گونه آمده و گوید کوهی است عظیم، و شاهد آن بیت ذیل است :
هر قطره ای ز جودت رودی است همچو جیحون
هر ذره ای ز حلمت کوهیست چون بزیّل.
رفیعی.
چنین کوهی را در اعلام جغرافیایی نیافتیم و البته «بِزْیَلّ» معجم البلدان یاقوت نیز نیست چه بریل کوه نیست و یاء هم خفیفه است نه مشدد. (یادداشت مؤلف). و نیز رجوع به بذیل شود.


بزیم.


[بَ] (ع اِ) بند تره و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخهء نازکی که با آن دستهء سبزی را می بندند. (ناظم الاطباء). || فضلهء زاد. (منتهی الارب) (آنندراج). مازاد توشه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شوربای باقی در تک دیگ بی گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). باقی مانده در تک دیگ از شوربا و جز آن. (ناظم الاطباء). || دستهء تره. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). دستهء سبزی. (ناظم الاطباء). || اول بار خرما. طلع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزین.


[بَ] (ص) وزنده. (ناظم الاطباء). بزنده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). بزان. بزانه. بمعنی وزان. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بزیدن و وزیدن شود :
با ایاز آن زمان چنین فرمود
که سخن بیش از این ندارد سود
زین غلامان ما یکی بگزین
که زود زینسا چو باد بزین.
سنائی (از فرهنگ شعوری).


بزین.


[بَ] (اِخ) نام آتشکده ای بود در روستای نیشابور، و باین معنی با رای قرشت هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). محمد معین در مزدیسنا آرد: و هم فرهنگ نویسان آتشکدهء برزین را بتصحیف بزین بر وزن خزین نوشته آنرا آتشکده ای جداگانه محسوب داشته مقر آنرا روستای نیشابور نگاشته و گفته اند باین معنی با رای قرشت هم آمده است. (مزدیسنا ص217).


بزین.


[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار از شهرستان زنجان. محلی است کوهستانی و سردسیر و 602 تن سکنه دارد. محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و قالیچه، گلیم، جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بزین.


[بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ایجرود از بخش حومهء شهرستان زنجان. محلی است کوهستانی و سردسیر و 235 تن سکنه دارد. آب آنجا از رودخانهء قره داغ و چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور، میوه جات، و شغل اهالی زراعت و قالیچه، گلیم، جاجیم بافی است. این ده سابق جزء دهستان خدابنده بود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بزین.


[بِ زَ] (اِخ) نام دو قریه است به فارس: 1- قریه ای است دوفرسنگی میانهء شمال و مغرب شیراز. 2- قریه ای است یک فرسنگی مغرب خشت. (فارسنامه).


بزینه.


[بُ نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب) نوع بز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از نوع بز. || منسوب به نوعی از گوسپند اطلاق می شود که بجای پشم مو دارد و در زیر مو کرک است که اسامی آنها از دو جنس ذیل کلمهء میش آمده است. رجوع به میش شود.


بزینه رود.


[بُ نَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای پنجگانهء بخش قیدار شهرستان زنجان و همچنین نام رودخانه ایست که از این دهستان سرچشمه گرفته به قزل اوزن منتهی می شود. دهستان بزینه رود از 3 بلوک بنام بزینه رود، گرماب، شیوانات تشکیل شده است. این دهستان در قسمت جنوب بخش قیدار واقع و دارای 63 آبادی بزرگ و کوچک است، جمعیت آن در حدود هزار تن و قراء مهم آن عبارت است از: زرین آباد، گرماب، کیلا، توزاو، ملابداغ، محمدخلج، غلام ویس، حی تخت و گوگرچینک. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بزیون.


[بُزْ] (اِ) یک نوع پارچهء گلابتون دوزی و زربفت و کیمخواب. (ناظم الاطباء). نوعی از ابریشم نفیس. (آنندراج). سندس. دیبا. و احتمال دارد معرب پرنون باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بزیون.


[بِزْ یَ / یُو] (اِ) همان بُزیون است. رجوع به بزیون شود.


بژ.


[بَ / بُ](1) (اِ) برف و دمه. (برهان). || سرماریزه را گویند و آن چیزیست که در وقت شدت سرما بمانند زرک و زرورق از هوا ریزد. (برهان) (ناظم الاطباء). برف ریزها که از هوا بارد در حین شدت سرما. (مجمع الفرس) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). || پشته، کذا فی شرفنامه. (فرهنگ شعوری). کوه و پشته. (ناظم الاطباء). دک بلند. (شرفنامهء منیری). || گردنه. عقبه. بند :
تا بنه ها و ثقل و پیلان از بژ غورک بگذشتند. پس از بژ بگذشت و بچوگانی شراب خورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص286).
ببزم و بنخجیر بر کوه و دشت
چنین تا بژی برز دیدار گشت.
(گرشاسب نامه).
و رجوع به پژ شود.
(1) - در مجمع الفرس و انجمن آرا و آنندراج به ضم اول آمده است و در برهان و ناظم الاطباء به فتح اول.


بژج.


[بَ ژُ] (اِمص) در فرهنگ میرزا ابراهیم بمعنی پیدا کردن چیزی نوشته است، و بژوج با واو معروف هم گـویند. رجوع به بژوج و برهان قاطع شود.


بژرفی.


[بِ ژَ] (ق مرکب) (از: ب + ژرفی) با تعمق. با بصیرت و آگاهی. با فِراست و زیرکی. (ناظم الاطباء). با احتیاط تمام. (شرفنامهء منیری) :
سپه را بیاری ز سالار خویش
بژرفی نگه دار پیکار خویش.
فردوسی (از شرفنامهء منیری).


بژرنی.


[بَ ژَ] (اِ) شعوری و به تبع او ناظم الاطباء این کلمه را آورده و بدان معنی شکوه و جلال و حشمت و وقار و تجمل داده است و مصراع ذیل از فردوسی را شاهد آورده: «بژرنی نگه داری آن مرز و بوم». اما گذشته از آنکه چنین لغت و ترکیبی در فرهنگها و فهرست لغت و لغت شاهنامه نیست پیداست که کلمه دگرگون شدهء بژرفی است بمعنی با دقت و احتیاط. رجوع به بژرفی شود.


بژکم.


[بَ کَ] (اِمص) بژگم. بازداشتن. منع کردن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). منع و بازداشت. || (ص) بازدارنده. (ناظم الاطباء).


بژکول.


[بَ] (ص، اِ) شخصی را گویند که قوی هیکل و جلد و رنج کش باشد. (برهان) (آنندراج). مرد قوی هیکل و زحمت کش. (فرهنگ شعوری). || آنکه حریص در کارها بود. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عمله و حریص. (فرهنگ شعوری). و ظاهراً به معنی اول صورتی از بشکول باشد بمعنی چابک، از مصدر بشکولیدن بمعنی بانیرو بودن. (از حاشیهء برهان).


بژکیدن.


[بِ ژَ / ژُ دَ] (مص) (از: ب + ژکیدن) ژکیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ژکیدن شود.


بژگ.


[بِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طاغنکوه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بژگان.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، سر راه مالرو عمومی تربت جام به قلعه حمام. محلی جلگه و معتدل است و 325 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به شوسه دارد. در تداول محلی بژکان هم می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بژم.


[بَ] (اِ) شبنم. (برهان) (ناظم الاطباء). بشم. بمعنی شبنم است که بشک هم گویند. (فرهنگ شعوری). شبنم و بخار بامداد که روی زمین را بپوشد. گفته اند صحیح نِزْم است بکسر نون و زای تازی که بشک نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بَشْک. بشم. صقیع. (برهان). و رجوع به بَشْک و بشم شود.


بژم.


[بَ] (اِ) پژم. پژ. رجوع به پژ و پَژْم شود. این کلمه مزید مؤخر امکنه آید مانند: بیرون بژم، میان بژم، کوه بژم، کیوان بژم، کوهستان دوبژم، و مزید مقدم: بژم عباس کوتی و بژم موسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بژمان.


[بَ / بُ] (ص) غمگین. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پژمان. غمنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده. (ناظم الاطباء). غمخوار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسرده. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). «هدایت» گمان می برد که تبدیل پشیمان بوده باشد، شین بزای پارسی بدل شده است چه پژمان و پژمند و پژمرده و پژمریده هر چهار لغت بالکسر و قیل بالفتح بمعنی افسرده و بی رونق و بی قدر آمده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
بژمان تر از چراغ بروزم زمان زمان.
سیف (از انجمن آرای ناصری).
|| زبون. ناتوان. عاجز. (ناظم الاطباء). و رجوع به پژمان شود.


بژمژه.


[بُ مَ ژَ / ژِ] (اِ) آفتاب پرست را گویند، و آن جانوری است از جنس چلپاسه لیکن از چلپاسه بزرگتر می باشد، و آنرا بسریانی حربا خوانند. (برهان). بزمجه. آفتاب پرست. بوقلمون. (ناظم الاطباء). همان بزمزه است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
ازرق دیوچهر بژمژه رنگ.
شیخ سودان (از فرهنگ جهانگیری).


بژن.


[بَ ژَ] (اِ) گِل و لای تیره و متعفن باشد که در بن حوضها و جویها بهم رسد. (برهان) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (اوبهی) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). آن را لای، لجن، لژن گویند. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). خرد. خر. خره. و رجوع به لای شود.


بژند.


[بَ ژَ] (اِ) گیاهی باشد خوشبوی. بعضی برغست را گویند. و آن گیاهی باشد خودروی شبیه به اسفناج که در غله زارها و کنارهای جوی آب روید و در آشها کنند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). بعضی به معنی چوب بقم دانسته اند که آن را پزند و سرخ رنگ کنند و به زای عجمی اصح از عربی است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بچند. قنابری. پژند. هجند. مچه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || حنظل. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عملول. بجند. غملول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به پژند شود.


بژندی.


[بَ ژَ] (اِ) نامرادی. دردمندی. بیچارگی. تنگی معیشت. (برهان) (ناظم الاطباء). همانا نژندی را بژندی دانسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعوری گوید: حرکت اول کلمه درست معلوم نیست. (فرهنگ شعوری).


بژنگ.


[بَ ژَ] (اِ) کلید و به عربی مفتاح خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). کلید و آن مصحف است و اصل مدنگ است. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). بزنگ. (برهان). || دوائی است که رطوبات را نشف کند. (نزهة القلوب، یادداشت مرحوم دهخدا).


بژوال.


[بَ] (اِ) صدایی را گویند که برگردد، مانند صدای کوه و گنبد و امثال آن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). صدائی را گویند که معکوس شود یعنی برگردد مانند صدای کوه و گنبد و امثال آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). صدا. عکس صوت. (مجلهء موسیقی). اما کلمه دگرگون شدهء پژواک و بژواک است. (پژ، بژ = کوه + واک = آوا).


بژوج.


[بَ] (مص) پیدا کردن و به هم رسانیدن. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پیدا کردن. (شرفنامهء منیری) (مجمع الفرس). اختراع. انکشاف جدید و پیدا کردگی. (ناظم الاطباء). همانا پژوه است و مصدر آن پژوهش یعنی پیدا کردن و جویا شدن و پژوهنده یعنی جوینده. و طالب دانش را دانش پژوه و همچنین حکمت پژوه و خردپژوه گویند و پژه به کسر مخفف پژوه است و بر این قیاس می آید در صیغه ها. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج).


بژول.


[بُ] (اِ) بجول است که استخوان شتالنگ باشد و بتازی کعب خوانند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). شتالنگ. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). بجول. کعب. (مهذب الاسماء). قاب. غاب. پچول. اشتالنگ: کاعب؛ بژول پستان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نه اقعس سرون و نه پایش نفور
نه اکمس بژول است و نه زاستر.
ابوعلی الیاس (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
رجوع به پژول شود.


بژولیدن.


[بِ دَ] (مص)(1) ژولیده شدن. || ژولیده ساختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ژولیده و ترکیبات مصدری آن شود.
(1) - از: ب + ژولیدن.


بژوینده.


[؟] (اِ) قماش خانه. این لغت بدین صورت و با آن معنی در حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است اما آیا کلمه مبدل «پرونده» است که به غلط کاتب بدین صورت درآمده است؟ و آیا قماش خانه هم ممکن است «قماشجامه» باشد؟ (از یادداشت مؤلف).


بژه.


[بَ ژَ] (اِ) صبر (داروئی تلخ). وج. فریز. حذل. ابوالحُضض. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بژهان.


[بُ] (اِ) غبطه و آن صفتی است در آدمی که چون چیزی پیش کسی ببیند آرزو کند که مثل آن چیز او را باشد بی آنکه از آن شخص زایل شود. و این محمود است برخلاف حسد چه حسود خواهد که آن چیز او را باشد و آن شخص محروم ماند. (برهان) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و در ادات الفضلاء به بای فارسی آمده است. (مجمع الفرس) :
بر پیچش زلف تست شب را غیرت
بر تابش روی تست مه را بژهان.
بهرامی (از مجمع الفرس).
پژهان. و رجوع به پژهان شود. || میل شدید. (ناظم الاطباء).


بژهان بردن.


[بُ بُ دَ] (مص مرکب)الغبطة؛ بژهان بودن. یعنی آرزو بردن به نعمت کسی که این چنین نعمت مرا باشد. (مجمل اللغة، از یادداشت مرحوم دهخدا). غِبطة. (تاج المصادر بیهقی، از یادداشت مرحوم دهخدا).


بژیر.


[بَ] (اِ) بازو و جناح. (آنندراج). بال. (ناظم الاطباء). || پروپشم و صوف. (آنندراج). پروپشم. (ناظم الاطباء).


بژیشه.


[بُ شَ / شِ] (اِ) بزیشه. اردهء کنجد و ثُفل کنجد روغن کشیده را گویند و آن به ارده مشهور است و از آن حلوا سازند: الراشی؛ بژیشهء کنجد در روغن نشسته. (مهذب الاسماء نسخهء خطی)(1).
(1) - چنین است در دو نسخهء خطی مهذب الاسماء کتابخانهء مؤلف. در نسخهء خطی دیگر: اموالشی، بزیشه. و دنبالهء مطلب را هم ندارد.


بس.


[بَ] (ص، ق)(1) پهلوی، وس(2). پارسی باستان، وسئی، وسی(3). و رجوع کنید به اسفا؛ فهرست لغات پارسی نو. (حاشیهء برهان قاطع، چ معین) بمعنی بسیار باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (دِمزن) (غیاث). بسی. افزون. فراوان. (ناظم الاطباء) (دِمزن). بسیار که لفظ های دیگرش بسا و بسی است. (فرهنگ نظام). مخفف بسیار است. || به مجاز، چندان. زمان دراز. روزگار طولانی. مدت کافی. بقدر کفایت. به مقدار لازم. مدتی از زمان. هیچ. (شعوری ورق 168) :
یا فتی! تو(4) به مال غرّه مشو
چون تو بس دید و بیند این دیرند.رودکی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.رودکی.
بس عزیزم بس گرامی سال و ماه(5)
اندر این خانه بسان نوبیوک.رودکی.
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک.
ابوالمؤید.
درد گرفت و بس ثفل از زیر او بیرون آمد. (ترجمهء تفسیر طبری).
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.دقیقی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کارگست کنی.عماره.
به بهرام گفتند اندر سخن
چو پرسد ترا بس دلیری مکن.فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بس است
ولیکن پراکنده با هرکس است.فردوسی.
نقش فلک چو می نگری پاکباز باش
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سراج الدین قمری.
ای خجسته پی وزیر از فرّ تو ایوان ملک
بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود.
فرخی.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادرست
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریع.
حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است. (تاریخ بیهقی).
ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید
گویی خلاشمه است ز گردن برآمده.طیان.
خرآس و آخر و خنیه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان(6).طیان.
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست.
مسعودسعد.
و خداوند این علت اندر آیینهء چینی نگاه میکند و فایده اندر این آنست که آیینهء چینی بس(7) روشن نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). از بازگفتن آن فصل در این جای، بس درازی نیفزاید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پس از آن بس روزگار نیامد که بمرد و ملک از خاندان او برفت. (نوروزنامه). گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بس از آن برخورداری نبود(8). (نوروزنامه).
بس غنچهء ناشکفته بر خاک بریخت.خیام.
کار بی علم بار و بر ندهد
تخم بی مغز بس ثمر ندهد.سنایی.
بس فروتن سروری ناخویشتن بین مهتری
سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن.سوزنی.
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته بهْ
آن جام گوهری که در او خون خود خورم.
مجیر بیلقانی.
بس محرومم ز آستانهء تو
سگ محروم آستانه بایستی.خاقانی.
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا.
خاقانی.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.نظامی.
مگر میرفت استاد مهینه
خری می برد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری.عطار.
قبه ای برساختستی از حباب
آخر آن خیمه است بس واهی طناب.مولوی.
گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم.مولوی.
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب میدریدی حلق خود.مولوی.
بس نامور بزیر زمین دفن کرده اند. (گلستان سعدی).
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی (ترجیعات).
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار.سعدی.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.حافظ.
ما می ببانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد.
حافظ.
روزگار و هرچه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی.
|| عدد بسیار. (ناظم الاطباء).(9) :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند. (تاریخ بیهقی).
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد.(گرشاسبنامه).
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی.
سوزنی.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که برو کس نگریست.
سعدی.
- از بس و ز بس؛ در شواهد ذیل چنانکه صاحب آنندراج نوشته است کلمهء از بس قید فعل یا اجزای فعل است، مرکب از: «از سببی + بس»(10) بمعنی از بسیاری. از کثرت. از فراوانی. از فزونی یا بسبب و بعلت بسیاری. صاحب آنندراج آرد: و گاه با کاف بیانیه نبود و گاه چنان است که حکم قید به هم رساند و شرط و جزا نبود چنانچه گویی: از بس دیوانگی سر بصحرا زدم. (آنندراج) :
ز بس بر سختن زرش(11) بخان مردمان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
دقیقی.
ز بس غارت و کشتن و تاختن
سر از باد توران برافراختن.فردوسی.
دست و کف پای پیران پیر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.طیان.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
(ویس و رامین).
و سپاه از بس تاختنهای او ستوه شدند و رنجیدند. (مجمل التواریخ والقصص). در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد که بعد از صحابهء نبی... هیچکس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده. (چهارمقالهء نظامی عروضی).
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی.نظامی.
|| در شواهد ذیل از بس، و ز بس با «که» آمده است. صاحب آنندراج آرد: چون کلمهء «از»، بر آن «بس» داخل شود معنی شرط بهم رساند در این صورت جملهء دیگر که حکم جزا دارد بعد از آن می آید و آن با کاف بیانیه بود(12) :
در کارها بتا ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من، از بس که بستهی.
بوشعیب.
تاجی شده است روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.فرخی.
ز بس عطا که دهد هر که زو عطا بستد
گمان بری که مر او را شریک و برخوار است.
فرخی.
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
و پیغامبر ما، علیه السلام، او را خطیب پیغامبران خواند از بس سخنان بلیغ و موعظت که قوم خویش را گفتی. (مجمل التواریخ والقصص).
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم.حافظ.
حوضی ز خون ایشان پر شد میان روز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
- ز بس؛ رجوع به از بس، و بس شود.
- نه بس و نه بس مدت و نه بس روزگار و نه -بس دیر؛ زود. مدتی اندک. زمانی نزدیک. زمانی کم. مترادف، دیری نه. اندکی روزگار :و بعد حالها [ حسن بن علی علیه السلام ] سوی مدینه رفت و نه بس مدت به زهر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص). پس پیغامبر شاد گشت سوی مسجد آمد و شکر کرد... و مؤمنان را بشارت داد که مسیلمة الکذاب را بکشتند و طلحه را نیز، تا نه بس مدت، کار سپری شد و نالان بخانه اندررفت و بر وی رنج زیادت گشت تا ربیع الاوّل درآمد. (مجمل التواریخ والقصص).
گر ملک این است نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.نظامی.
اقلیمی بدین شگرفی در ممالک موروث و مکتسب، زادهاالله بسطةَ، افزود تا نه بس دیر زود ممالک شام و روم در تصرف... (جهانگشای جوینی). || (ص) بسنده. سمنانی، سرخه ای، لاسگردی و شهمیرزادی: وس(13). سنگسری: وستا(14). گیلکی: بستا(15). (از حاشیهء برهان چ معین: بس) (غیاث) (دِمزن). بس و بسنده بهمین معنی کافی است. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی کافی یعنی کفایت کننده نیز بسیار است. (انجمن آرا). کافی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بقدر کفایت. (ناظم الاطباء). و در عربی نیز بمعنی بس به فارسی استعمال شده. (انجمن آرا) (آنندراج). صاحب بهار عجم آرد: که بس بمعنی کافی در عربی بتشدید مستعمل است. (آنندراج). کافی. بسّ. (دزی ج1). و رجوع به بَسّ. شود. مغنی. کافیه. بحد کافی. مقنع. رسا. معتد. معتد به. وافی. وافیه. وفی. وفیه :
با ادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست.شهید بلخی.
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس.فردوسی.
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه، او بس است.
فردوسی.
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است.فردوسی.
ترا بسنده بود لالهء تو، لاله مجوی
بنفشهء تو ترا بس بود، بنفشه مچین.فرخی.
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر وی
چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای.
منوچهری.
سوار ترک بودش صدهزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری.
(ویس و رامین).
رسول ویس پیشش با چهل کس
که بودی هر یکی با لشکری بس.
(ویس و رامین).
بس است ما را خدای بتنها. (تاریخ بیهقی). خدا را از جهت خود بس دانست. (تاریخ بیهقی).
بگیتی ندانم پناه تو کس
همه دشمنندت منم دوست بس.
(گرشاسبنامه).
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار.اسدی.
کزین ره سوی یزدانست راهت
ترا بس باشد این معنی گواهت.ناصرخسرو.
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشکری را یک امیر.
امیر معزی.
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»
یعنی اندر، ره دین رهبر تو قرآن بس.
سنایی.
از عشوهء آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس.خاقانی.
رفتم که مباد بی تو خوش یک نفسم
وز گردش روزگار این داغ بسم.
(از سندبادنامه).
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.نظامی.
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کانرا.نظامی.
و گفتی الهی ما را از دنیا هرچه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هرچه از آخرت قسمت کرده ای به دوستان خود ده که مرا تو بسی. (تذکرة الاولیاء عطار).
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس.مولوی.
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی (گلستان).
قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی (رباعیات).
بدیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس.
سعدی (گلستان).
شراب خانگیم بس، می مغانه بیار
حریف باده رسید، ای رفیق توبه، وداع.
حافظ.
- بس آمدن با کسی یا بر کسی؛ کافی بودن در زور و قوت با حریف. (فرهنگ نظام) :
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده... و بحجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت. (گلستان).
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خود کام بس نمی آیم.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
-بس آمدن بکس؛ توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). از عهده برآمدن.
-بس بودن؛ کافی بودن. (ناظم الاطباء).
- با کسی بس بودن؛ با او بر مقاومت توانا بودن. برآمدن با او. برابری توانستن با کسی :
همی بگفت که با من که بس بود بسپاه
به گنج خانه و پیلان آهنین دندان.عنصری.
نصیحت کنندگان مرا گفتند مرو آنجا که تو با خدای بنی اسرائیل نه بسی. (تفسیر ابوالفتوح ص327).
بجهد و کوشش با خویشتن برآی و بایست
اگر بکوشش با گردش فلک نه بسی.
ناصرخسرو.
با خدا هیچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست.سنایی.
با تو کجا بس بود خصم که اندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چربتر.
عمادی شهریاری.
|| و گاه با حرف اضافه «از» ترکیب شود و بمعنی بسنده از چیزی باشد : پس عباد [ بن زیاد ] او را [ ابن مفرّغ را ] مالی داد و بسوی عرب بازگردانید، گفتا مرا از تو بس. (تاریخ سیستان).
مکن مدح خود و عیب دگر کس
وگر گوید کسی گو زین سخن بس.
ناصرخسرو.
|| بمجاز، مهم. ارزنده. نیکو. لایق. باکفایت. کارآمد : امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش، آن قلعت و مردان آن بس چیزی. (تاریخ بیهقی).
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند بخلق خدای.نظامی.
|| (ق) ترجمهء فقط و حسب باشد. (برهان). فقط. (دِمزن) (دُزی) کافی و فقط. (فرهنگ نظام). و ترجمهء فقط و حسب چنانکه گفته اند: بس بمعنی حسب و آن کلمهء مولده است و نیست از کلام عرب. (انجمن آرا) (آنندراج). تنها. مخصوص. منحصر. لاغیر. بمعنی حسب یا لغتی پست است و این گفتهء ابن فارس است و در «المزهر» آمده است که: بس بدین معنی عربی نیست شیخ ما گفت، آن را برخی از ائمهء لغت صحیح دانسته اند و در «کشکول» شیخ بهایی عاملی است که بعضی از ائمه گویند که کلمهء بس فارسی است و عامهء عرب آن را بکار برند و در آن تصرف کنند و گویند: بسک و بسی و در فارسی در این معنی تنها همین کلمه است اما در عربی مترادفات آن عبارتند از: حسب، بجل، قط (مخفف)، امسک، اکفف، ناهیک، مه، مهلا، اقطع، اکتف. (از تاج العروس). و در این معنی اغلب با «و» آید : و ایشان را یکی خشک رود است... و بوقت آبخیز اندر او آب رود و بس. (حدود العالم). من بهر سه روز سه قدح نبید خورم و بس. (حدود العالم). و ایشان را یک شهر است و بس. (حدود العالم).
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس.نظامی.
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.نظامی.
- و بس؛ بس بمعنی فقط. صاحب آنندراج از بهار عجم آرد: که بس؛ عندالتعطیف بدون واو عطف هم استعمال می یابد مثلا انوری در مدح پادشاه گفته:
سؤال ار میکند او میکند بس
سؤال او هم از بهر سؤال است.
و رجوع به بس، بمعنی فقط شود :
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس.دقیقی.
چو تو نیست اندر جهان هیچکس
جهاندار دانش ترا داد و بس.دقیقی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.فردوسی.
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس.فردوسی.
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس.فردوسی.
خشمگین بودن تو ازپی دین باشد و بس
کار و کردار ترا بر دین باشد بنیاد.فرخی.
جهان جاودانه نماند به کس
همین جاودان نام نیک است و بس.اسدی.
نبد چیز از آغاز و او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچکس.اسدی.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرّخا فرخار.سنایی.
آینهء خدای شناسی دل است و بس
و آیینهء خدای شناسی گرفته زنگ.سوزنی.
اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی، یکی آمد به ابتدا.
خاقانی.
از خط هستی نخست نقطهء دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهء پنهان او.
خاقانی.
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس.نظامی.
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچکس.مولوی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
برین است بنیاد توحید و بس.
سعدی (گلستان).
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعد است و بس.
سعدی (بوستان).
ترک دنیا و شهوت است و هوس
پارسایی، نه ترک جامه و بس.
سعدی (گلستان).
ندارم دگر جز تو کس والسلام
امیدم همین است و بس والسلام.
نزاری قهستانی.
قدر مجموعهء گل مرغ سحر داند و بس
که نه هرکو ورقی خواند معانی دانست.
حافظ.
حافظ وظیفهء تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.حافظ.
|| (فعل امر) امر بر قطع کردن یعنی قطع کن. (برهان). کلمهء امر یعنی قطع کن و بایست. (ناظم الاطباء). افادهء معنی خاموش کند نیز بامر یعنی خاموش شو. (انجمن آرا). گویا منظور قطع سخن است. بس است. کافی است. بیش مگوی. ساکت شو. بس کن. دیگر مگو. دیگر مده. دیگر مکن. دیگر مریز. کوتاه کن :
رو رو که شکایت تو ناگفته به است
بس بس که حکایت تو نشنفته نکوست.
(از آنندراج)(16).
- آتش بس؛ قطع آتش. در تداول نظامیان هنگام جنگ این ترکیب متداول شده است و گویند قرارداد آتش بس منعقد شد یعنی از مخاصمه با سلاح دست بازداشتند.
|| (ق) آری. بلی. البته. حقیقةً. یقیناً. بلاشبهه. بی شک. (ناظم الاطباء). || بیشتر اوقات. (ناظم الاطباء).
|| یکی از حروف تشبیه. (غیاث) (آنندراج).
- شیربس؛ مانند شیر. (غیاث) (آنندراج).
(1) - گاه قید فعل و گاه صفت اسم و گاه مسند واقع شود.
(2) - Vas
(3) - Vasaiy, Vasiy. (4) - ن ل: شو
(5) - ن ل: شادباش.
(6) - ظاهراً بمجاز بمعنی هیچ باشد.
(7) - بقدر کفایت، بمقدار لازم.
(8) - یعنی زمان طولانی. روزگاران. چندان.
(9) - در این معنی همواره با معدودگونه آید.
(10) - و توان گفت بس صفت مقدم بر موصوف باشد و صفت و موصوف متمم فعل اند.
(11) - ن ل: آزش. تصحیح متن حدس مؤلف است و رجوع به «گنج بازیافته» شود.
(12) - در اینجا بجای شرط و جزا، اصطلاح جملهء ناقص و مکمل مناسب تر است زیرا در جمله های شواهد، ادات شرط دیده نمی شود بلکه جمله بسبب «که» ناقص میشود و نیاز به جملهء مکمل دارد و این «که» گاه بدنبال «بس» آید و گاه میان آن فاصله افتد. و جملهء مؤخر جزای جملهء اول است. توضیح آنکه بین دو جمله عبارتی که در آن «از بس» میاید ملازمه وجود دارد.
(13) - Vas.
(14) - Vasta.
(15) - Basta. (16) - بس در این موارد باقی ماندهء جمله امری: بس کن و مانند آنست که در محاوره برای اختصار جزء دوم حذف شده و قید فعل بجای مانده است و اکنون کلمه صورت اسم فعل یا صوت بخود گرفته است.


بس.


[بُ] (اِ) سیخی باشد آهنی که بر آن گوشت کباب کنند و به عربی سفود خوانند. (برهان). سیخ آهنی که بر آن گوشت کشند و کباب کنند و بتازی سفود خوانند. (ناظم الاطباء). سیخ آهنی. سفود. (دمزن). سیخ کباب است که به عربی سفود گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سیخی که کباب بر آن کشند و بلسک نیز گویند و به عربی سفود خوانند. (فرهنگ سروری). سیخ کباب که نام عربیش سفود است. (فرهنگ نظام). || (لهجه)(1) مخفف بوس هم هست که عرب، قبله میگویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بوس و بوسه و ماچ. (ناظم الاطباء). بوسه. (دِمزن).
(1) - لهجه ای است.


بس.


[بَ س س] (ع اِ) گربهء خانگی و عامه به کسر «با» خوانند یکی آن، بسة است. (از منتهی الارب). ج، بِساس. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بِسَسْ. (ناظم الاطباء). بِساس. (اقرب الموارد). || تمام کوشش و طاقت: جاء به من حسه و بسه یعنی؛ آورد آن را بتمام کوشش و طاقت خویش و همچنین است: لاطلبنه من حسی و بسی(1) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جهد. (از اقرب الموارد). جهد و طلب. (متن اللغة). || کافی و بس و آن لغت دری است. (منتهی الارب). مأخوذ از فارسی، کافی و بس و بسنده. (ناظم الاطباء). رجوع به بس شود. || و با ضمایر «ک» و «ه» بسه و بسک و با فعل مضارع که پس از آن آید ترکیب و صرف شود. (دزی ج 1).
- بسک تتهزا علی.؛ و رجوع به بسه شود.
|| درختی است. (از تاج العروس).
(1) - بتثلیث حرف اول در هر دو کلمه یعنی: حَس و بَس و حِس و بِس و حُس و بُس.


بس.


[بَ س س] (ع مص) دور کردن و راندن کسی را. (از متن اللغة). || نرم راندن و زجر کردن شتر را در وقت راندن. (تاج المصادر بیهقی). نرم راندن شتر را. (زوزنی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). راندن شتر را بنرمی و رفق. (از متن اللغة). راندن شتر را و گفتن او را بَس بَس و بِس بِس. (از متن اللغة). شتر را بنرمی راندن و زجر کردن آن را به بِس بِس. (از اقرب الموارد). || خرد و مرد کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص26): بس الرجال فی ماله؛ یعنی پاره ای از مال وی رفت. (منتهی الارب). || خرد کردن و شکستن. (از متن اللغة). || ریزه ریزه و خاک کرده شدن کوهها(1). (آنندراج). || آمیختن و بسیسه ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتخاذ بسیسه. (از متن اللغة). آمیختن سبوس یا آرد با روغن یا زیت. (از اقرب الموارد). تر کردن بسیسه و آنچه بدان ماند. (زوزنی ص42) (تاج المصادر بیهقی).(2) || جهد و کوشش کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || سخن چینی کردن.(3) (تاج المصادر بیهقی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). سعایت: بس عقارب؛ گسیل کردن سخن چینها و اذیت کردن آنها را. (از منتهی الارب). || بسّ بالغنم؛ خواندن گوسپند را برای دوشیدن. (از متن اللغة). || گستردن کره و عسل بر روی نان: بسست العیش بالسمن و العسل. (دزی ج 1). || پریشان رها کردن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پراکنده کردن شتران. (تاج المصادر بیهقی): بس مال در بلاد؛ رها کردن آن و پراکنده شدن در آن همچون «بث». (از اقرب الموارد). پراکندن چیزی را. (از متن اللغة). || افزودن بیماری را میان مردم. (از متن اللغة).
(1) - چون فعل آن بصورت مجهول آید صاحب آنندراج معنی مصدر را چنین آورده است.
(2) - در متن اللغة بدو معنی آمده است، یکی بسیسه ساختن و دیگری خرد درآمیختن چیزی با روغن و زیت.
(3) - ناظم الاطباء شاهد معنی سخن چینی کردن، «بس عقارب» را بصورت معنی مستقل دیگری آورده است. در متن اللغة بصورت یک معنی آمده است.


بس.


[بَ سُ] (اِ)(1) (در اصطلاح هیئت) نام یکی از جهات، بزعم هندوان. رجوع به ماللهند ص145 س 19، ص173 س 8 و ص197 س 13 شود.
(1) - Vasu.


بس.


[بِ س س] (ع اِ) گربهء خانگی. رجوع به بَسّ شود. || (اِمص) کوشش و جهد و رجوع به بس شود.


بس.


[بَ س س] (اِخ) بطنی است از حمیر. (منتهی الارب) (تاج العروس).


بس.


[بَ س س] (اِخ) ابومحجن ثوبة(1)بن نمربسی. رجوع به ابومحجن ثوبة بن نمر، شود.
(1) - در متن منتهی الارب توبة است، از تاج العروس تصحیح شد.


بس.


[بُ س س] (اِخ) زمینی است مر بنی نصربن معاویه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است متعلق به بنی نصربن معاویة بن بکربن هوازن نزدیک حنین و آن را بُسّی نیز گویند و آن نام کوههایی است در سرزمین ایشان و عباس بن مرداس سلمی در این شعر از آن یاد کرده است:
رکضت الخیل فیها بین بس
الی الاوراد تحنط بالنهاب.
و عاهان بن کعب گوید:(1)
بنیک(2) و هجمة کاشاء بس
غلاظ منابت القصرات کوم(3).
(از تاج العروس).
و رجوع به معجم البلدان شود.
(1) - یاقوت این بیت را بنقل از غوری دربارهء موضعی پرنخل آورده است.
(2) - یاقوت: بنون
(3) - در معجم البلدان مصراع دوم چنین است: صفا یا کنة الابارکوم.


بس.


[بُ س س] (اِخ) بساء. خانه ای است از غطفان بن سعدبن قیس غیلان که آن را عبادت میکردند و ظالم بن اسعدبن(1) ربیعة بن مالک بن مرة بن عوف آن را بنا کرد هنگامیکه دید قبیلهء قریش کعبه را طواف میکنند و بسعی بین صفا و مروه می پردازند وی آن را ذم کرد و این خانه را بساخت. و صاحب عُباب آرد: وی سنگی از صفا و سنگی از مروه برداشت و بسوی قوم خود بازگشت و گفت: ای گروه غطفان، قریش را خانه ای است که در گرداگرد آن طواف میکنند آنانرا صفا و مروه است و شما را هیچ نیست آنگاه خانه ای باندازهء کعبه بنا کرد و آن دو سنگ را بر آن نهاد و گفت اینها صفا و مروه اند بدین از کعبه کفایت کنید. آنگاه زهیربن خباب بن هبل بن عبدالله بن کنانه کلبی آن را غارت کرد و ظالم را کشت و بنای آن را ویران کرد. (از تاج العروس). و یاقوت آرد: خانه ای است که غطفان آن را مشابه کعبه بنا کرد و گویند نام آن بُسّاء است. (از معجم البلدان). و رجوع به منتهی الارب، ناظم الاطباء و آنندراج شود.
(1) - در منتهی الارب: اشعث.


بس.


[بُ س س] (اِخ) کوهی است نزدیک ذات عرق. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از تاج العروس).


بس.


[بُ س س] (اِخ) کوهی است در بلاد محارب بن خصیصه. (از معجم البلدان). و گفته اند آبی است غطفان را. (از معجم البلدان).


بس.


[بِ س س] (اِخ)(1) نام قومی قدیمی است که در جنوب خطهء قدیم تراکی نزدیک سلسلهء رود «وب» سکونت داشته و به خونخواری و توحش شهرت یافته اند و مرکز ایشان قصبهء «بسایار» بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Besses.


بس آمدن.


[بَ مَ دَ] (مص مرکب) کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است.
- بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از -کسی؛ کافی بودن در زور و قوت با حریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن :
حرب دعوی کرد که من حرب حمزة الخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان).
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه).
گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ.سوزنی.
صبر با عشق بس نمی آید
یار فریاد رس نمی آید.انوری.
خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم
که هیچ با چو تویی همنفس نمی آیم.
امیرخسرو.
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خود کام بس نمی آیم.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
پس با خود بس آی و ترک آرزوانهء خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص43).
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعلهء خوی تو که بس می آید.
صائب.
- بس آمدن با چیزی؛ کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین).


بسا.


[بَ] (ق)(1) بمعنی ای بس و بسیار باشد. (برهان) (سروری) (هفت قلزم) (دِمزن). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی ای خوش. (انجمن آرا). ای بس و بسیار. (ناظم الاطباء). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی آن خوش. و مزید علیه بس و از بعضی مواقع مستفاد میشود که الف درین ترکیب برای افادهء معنی رابطه است مثل الف دریغا و دردا و حسرتا و زودا و غیر آن. (آنندراج). بمعنی بسیار و الف برای کثرت یا زاید است. (غیاث). ای بس. بسیار. (فرهنگ نظام). بسیار. (شرفنامهء منیری). چند و چندی. (ناظم الاطباء). مدتی. زمانی دراز. چه بسیار. چقدر کثیر. کم. (ترجمان القرآن عادل بن علی). و رجوع به «آ» در همین لغت نامه شود :
بسا مرد بخیلا(2) که می بخورد
کریمی بجهان درپراکنید.رودکی.
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا که بره و فرخشه است بر خوانش.
رودکی.
بسا خان و کاشانه و باد غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
خماروار همه ساله با کبار بود(3)
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.دقیقی.
بسا طبیب که مایه نداشت و درد فزود
وزیر باید ملک هزارساله چه سود.منجیک.
نهادند بر دشمنان تیغ کین
بسا سر که افکنده شد بر زمین.فردوسی.
بسا پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند.فردوسی.
بحمله پلنگ و بدل نرّه شیر
بسا سر که او اندر آرد بزیر.فردوسی.
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
بچاشتگاه غمین، شادمان شدند بشام.
فرخی.
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزهء او از وجود سوی عدم.فرخی.
بساکسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس بخواست عذر گناه.
فرخی.
گفت شاهان این مگو که هنوز جوانی و بسا سالها که تو در جهان خواهی بودن. (اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی).
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج .اسدی.
نه هرگز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت.اسدی.
بسا حیلت که بر بهتال وبال گردد. (کلیله و دمنه).
بسا محنت که دولت آخر اوست
که دیمه را نتیجه نوبهار است.خاقانی.
اگر فساد کند هرکه او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثرب است و در مکه.
منوچهری.
بسا راز که آشکار خواهد شد در قیامت. (تاریخ بیهقی).
بهشتاد و نود چون دررسیدی
بسا سختی که از گیتی بدیدی.نظامی.
بسا کارا که شد روشن تر از ماه
بهمت خاصه همت، همت شاه.نظامی.
بسا دهقان که صد خرمن بکارد
ز صد خرمن یکی جو برندارد.نظامی.
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست.
سعدی (بوستان).
بسا تیر و دیماه و اردی بهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت.سعدی.
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست.
حافظ.
بجبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد.حافظ.
- بسا بزرگ؛ بسیار بزرگ. بسیار نجیب و بزرگوار. (ناظم الاطباء). خیلی بزرگ. (دِمزن).
- بسا بسا؛ بمعنی بساست در موقع تأکید و مبالغه گفته میشود. (شعوری ج 1 ورق 150). بسابسا و چندچندبسا؛ خیلی. بسیار. (دِمزن).
- بساکه؛ چه بسیار که. چه مدتها که(4).
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
بسا که خندان کردست چرخ گریان را
بسا که گریان کردست نیز خندان را.
ناصرخسرو.
- ای بسا؛ چه بسیار.
ای بسا شور کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کدخدای.
منوچهری.
ای بسا شیرکان ترا آهوست
وی بسا در دکان ترا داروست.سنایی.
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نشاید داد دست.مولوی.
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
سعدی (گلستان).
ای بسا توبه که چون توبهء حافظ بشکست.
حافظ.
- چه بسا؛ چه بسیار: چه بسا نیرو که هدر شد. چه بسا گفتم و نشنید.
|| وای. (ناظم الاطباء).
(1) - بسا = بس (ظاهراً: وسا. اثر بعض لهجات قدیم است).
(2) - ن ل: دون.
(3) - ن ل: خمار دارد و همواره با کبار بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص128).
(4) - و در این شواهد برای گذشته بکار رفته است.


بسا.


[بَ] (اِخ) پسا. فسا. نام شهری است در فارس که آن را فسا میگویند. (برهان) (فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء) (دِمزن). نام شهری است در فارس که آن را معرب کرده فسا خوانند و منسوب بدانجا را فسایی وفسوی گویند چنانکه هراتی و هروی. (انجمن آرا) (ابن بطوطه) (آنندراج). معرب فسا و شهریست به فارس در چهارمنزلی شیراز. اصطخری گوید: بزرگترین شهر کورهء دارابگرد، فساست. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (هفت قلزم). رجوع به فرهنگ شعوری ورق 1511 و مجمل التواریخ والقصص ص52 و تاریخ سیستان. و فسا و پسا، شود.


بسا.


[بَ] (اِ)(1) اصطلاح نجومی هندیان است. رجوع به ماللهند ص316 س 2 جدول مذنبات عالیه شود.
(1) - Vasaketu.


بساء .


[بَ] (اِخ) معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود.


بساء .


[بُ سا] (اِخ) رجوع به بُسّ شود.


بسائط.


[بَ ءِ] (ع اِ) جِ بسیط. (غیاث) (آنندراج) (دزی ج 1).
- بسائط اربع؛ مراد از بسائط اربع عناصر خاک و باد و آتش و آب است. (غیاث).


بساب.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوه بنان بخش راور شهرستان کرمان که در 85 هزارگزی شمال باختری راور در کنار راه فرعی راور به یزد در جلگه واقع است. هوایش سرد با 280 تن سکنه آبش از قنات و محصولش غلات، پسته، پنبه، و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


بسابس.


[بَ بِ] (ع اِ) جِ بَسبَس زمین بی آب و گیاه. (آنندراج). || اباطیل؛ والترهات البسابس علی الوصف، والترهات البسابس علی الاضافه. (از ناظم الاطباء). || کذب. (ذیل اقرب الموارد. از تاج العروس).


بساپاره.


[بِ رَ] (اِخ)(1) نام قدیم تاتار بازارجغی است که به فلبه منضم گردیده و از قدیم مرکز قوم «بس» بوده است. رجوع به قوم «بس» و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Bessapara.


بسات.


[بَ] (اِخ)(1) از اصطلاحات علم هیئت در تداول هندوان است. رجوع به جدول ماللهند ص 156 س 13 شود.
(1) - Vasati.


بساتین.


[بَ] (اِ) جِ بستان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). جِ بستان بمعنی باغ. (دِمزن). جِ لفظ بستان. باغها و بوستانها. لفظ مذکور جمع عربی است از لفظ بستان که معرب بوستان است. (فرهنگ نظام) :
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن آن تازه شود روی بساتین.فرخی.
شاید اگر ز جسم بزندانم
کز علم درشکفته بساتینم.ناصرخسرو.
ابر نایافته از کف جوادش تعلیم
لؤلؤافشانی بر باغ و بساتین نکند.سوزنی.
و منازل وباغات و بساتین ایشانرا بسوزانید. (تاریخ قم ص163). و در مساحت صیمری در باغات و بساتین مشجرهء معینه. (تاریخ قم ص106).


بساتین.


[بَ] (اِخ) سه فرسخ میانه جنوب و مشرق عسلویه است. (فارسنامهء ناصری). دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 84 هزارگزی جنوب خاور کنگان و دو هزارگزی جنوب شوسهء سابق کنگان به لنگه در جلگه واقع است. هوایش گرم با 112 تن سکنه. آبش از چاه و محصولاتش، غلات، خرما و شغل مردمش، زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بساتین.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر که در 54 هزارگزی شمال خاوری شادگان، و 3 هزارگزی شمال رودخانهء جراحی در دشت واقع است. منطقه ای است گرمسیر با 100 تن سکنه. آبش از رودخانهء جراحی و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و حشم داری است. ساکنان آن از طایفهء آل ابوشوکه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بساتینی.


[بَ] (ص نسبی) باغبان. (ناظم الاطباء) (دُزی ج 1).


بساتینیة.


[بَ نیْ یَ] (ع اِ) باغبانان. (ناظم الاطباء).


بساج.


[بَ] (اِ) فتنه و فساد. (ناظم الاطباء) (دِمزن). بساخ. (ناظم الاطباء). رجوع به بساخ شود.


بساخ.


[بَ] (اِ) بساج. تباهی و بدی و فساد. (ناظم الاطباء: بساج). بدبختی. بدی و اغتشاش و آشوب و بی نظمی و فتنه و فساد. (دِمزن: بساج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154 - 155 شود :
همه را همت ماخ(1) و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ.
قریع الدهر.
|| آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج).
(1) - ن ل: باخ.


بسادست.


[بَ دَ] (اِ مرکب) بیعانه و پول پیشکی. (ناظم الاطباء). اعتبار. (دِمزن). وعده ای را گویند که در خرید و فروش و اخذ و اعطا داده میشود: بسادست داد؛ یعنی وعده داد. (شعوری ج 1 ورق 152) :
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که بسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور (از شعوری).


بسار.


[بِ] (ع اِ) جِ بُسر. نو و تازه از هر چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جِ بسر. (اقرب الموارد). رجوع به بسر شود.


بسارابه.


[بِ بَ] (اِخ)(1) نام خانواده ای است که دیرزمانی در رومانی و بسارابی تسلط و فرمانروایی داشته اند و وجه تسمیه خطهء بسارابی از ایشانست آنان مدعی بودند که نژادشان به کانتاکوزن از قیاصرهء قسطنطنیه میرسد و قره رودلف یکی از اعضای این خانواده بود که از غلبه و تسلط بایدوخان چنگیزی استفاده کرد و از اطاعت مجارهای افلاق سرپیچید و پرنس نشینی تشکیل داد و بخارست را تأسیس کرد.
(1) - Bessaraba.


بسارابی.


[بِ] (اِخ)(1) ناحیه ای از سرزمین سکائیهء اروپایی بنقل هرودوت. (از ایران باستان ص 615). نام کشور اروپای شرقی و یکی از ایالات رومانی(2) است که مابین دنیستر(3) و پروث(4) و دریای سیاه(5) قرار دارد. دارای 44 هزار کیلومتر مربع مساحت و 2345000 جمعیت میباشد. تا چندی پیش جزو رومانی بوده است و امروز منسوب به اوکراین(6) و ملداوی است(7). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Bessarabie.
(2) - Roumanie.
(3) - Dniestre.
(4) - Pruth (Prut).
(5) - Mer nior.
(6) - Ukraine.
(7) - Moldavie.


بسارجان.


[بَ] (اِخ) قریه ای است در یک فرسنگی میانه جنوب و مشرق تل بیضا. (فارسنامهء ناصری). دهی است از دهستان بیضا بخش اردکان شهرستان شیراز که در 62 هزارگزی جنوب خاور اردکان و هفت هزارگزی راه فرعی زرقان به بیضا در جلگه قرار دارد. هوایش معتدل با 212 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات، برنج، چغندر و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بسار دادن.


[بِ / بَ دَ] (مص مرکب)بساردن. قلبه راندن و شخم کردن. (ناظم الاطباء). شخم کردن. شکافتن زمین. (دِمزن). شیار کردن زمین. (آنندراج). || بیل زدن و هموار کردن زمین شخم کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به بساردن و شعوری ج 1 ورق 207 شود.


بساردن.


[بِ / بَ دَ] (مص) رجوع به بساردادن و شعوری ج 1 ورق 207 شود.


بسارده.


[بَ دَ] (ن مف) زمینی را گویند به جهت چیزی کاشتن آب داده باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (فرهنگ نظام) (سروری) (ناظم الاطباء). زمین آب داده و آمادهء کشت. (دِمزن). زمینی که برای زراعت شخم و آبیاری شده باشد. در کتاب «السامی فی الاسامی»: هی الارض التی ارسل فیهاالماء. همینطور در «مجمع الفرس»: زمین که آب داده باشند. در بعضی از نسخ زمینی است که شخم زنند و بماند و در عربی فلحان گویند. (از شعوری ج 1 ورق 195). || شخم شده. (دِمزن) (ناظم الاطباء).


بسارنگ.


[ ] (اِخ) نام سلطانی در شعر رودکی که در دلداری ممدوح از بند گوید :
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام
سلطان بسارنگ شنیدی که چه کردست
کو را به مصاف اندر بگرفته به صمصام
او عاصی و بداصل و تو با اصل و اطاعت
او دشمن و تو دوست وی از کفر و تو ز اسلام.
(احوال و اشعار رودکی ج 2 ص698).


بساروب.


[بَ] (اِ) خوشه چینی پس از درو کردن. (ناظم الاطباء). خوشه چینی. (دِمزن) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152).


بسارة.


[بِ رَ] (ع اِ) برسات و آن بارانی است که در ایام گرما، پی هم بر ملک هند، و سند بارد و یک ساعت قطع نگردد. (از قاموس المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و زبیدی از صغانی نقل کند که بشارة مصحف آنست و خود مردم هند آن را برساة نامند. (از تاج العروس).


بساره.


[بَ / بِ رَ / رِ] (اِ) ایوان و صفه. (برهان) (آنندراج). صفه و سکو. (شعوری ج 1 ورق 195) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (رشیدی) (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ایوان. رواق. (دِمزن). بیساره. (دِمزن). نام صفه بود. (اوبهی). ایوان و صفه که اطاق مسقفی است از سه طرف دیوار و یک طرف باز. (فرهنگ نظام از سروری) :
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
(لغت فرس، ص511 چ اقبال: ساره).
|| بارگاه. (ناظم الاطباء).


بساریا.


[ ] (اِ) ماهی خرد به لغت اهل مصر. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص78). رجوع به بساریه و ابساریه شود.


بساریه.


[ ] (اِ) ابساریه. ماهی خرد. ماهی کوچک. ریزه ماهی.(1) (دزی ج 1 ص2، 82: ابساریه، بساریه و بسّا. رجوع به بساریا و ابساریه شود.
(1) - Fretin. Poissonaille.


بساز.


[بِ] (اِ) روز. (ناظم الاطباء). || (فعل امر) امر از ساختن. (دِمزن) (شعوری ج 1 ورق 203). رجوع به ساختن شود. || (ص مرکب) آماده و درست، کوک و مجهز برای نواختن :
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم بنالهء بم و زیر.حافظ.
|| سازگار: زنی بساز؛ زنی سازگار و نجیب. رجوع به ساختن شود.
- بساز آمدن؛ مجهز و مکمل آمدن. با ساز آمدن :
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.صائب.
و رجوع به ساختن شود.
- بساز آوردن کار کسی؛ رو به راه کردن. رونق دادن. درست کردن کار او :
کار بی رونقان بساز آورد
رفتگان را بملک بازآورد.نظامی.
و رجوع به ساختن شود.
- بساز گشتن کار کسی؛ با ساز شدن. مرتب گشتن. روبراه و منظم شدن :
تا کارت ازو بساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.نظامی.
رجوع به ساختن شود.


بساس.


[بَ] (اِ) طول و درازی. (ناظم الاطباء).


بساسة.


[بَ سَ] (اِخ) نام مکهء معظمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از نام های مکه در جاهلیت است زیرا هرآن کس در آنجا پرهیزگار نبود شتران را بس بس میکرد و بس بس کلمه ای است که در راندن ناقه گویند هنگامیکه بخواهند آن را برانند :
بساسة تبس کلّ منکر
بالبلد المحفوظ ثم المَعشر.(از معجم البلدان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


بساسیری.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بسا یعنی فسا واقع در فارس. (از معجم البلدان). عربان نسبت بدان شهر را فسوی و فارسیان بساسیری گویند و نویسند. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی) (لباب الانساب). معرب بساشیری است. (ناظم الاطباء).


بساسیری.


[بَ] (اِخ) ارسلان. نام یکی از امرای عباسی حاکم و از مردم بسا یا فسای فارس. مؤلف تاریخ گزیده در شرح حال القائم بامرالله آرد: در اول دولت او کار دیالمه سست شد و سلجوقیان خروج کردند و پادشاهی از دست دیلمیان و غزنویان بیرون بردند و تا رسیدن ایشان به بغداد در بغداد فتنه ها پیدا شد و غلامان بر دیلمیان مستولی شدند و بر ایشان مصادرات و غارت کردند... بدین سبب خلیفه بحضور طغرل بک استعجال نمود و قاضی هبة الله هاشمی را به طلب او فرستاد. سلطان طغرل بک در ثانی عشرین رمضان سنهء سبع و اربعین و اربعمائه، به بغداد رفت. ملک الرحیم دیلم او را استقبال کرد. سلطان او را بگرفت و بند کرد و به قلعهء ری فرستاد. لشکر سلطان، شرقی بغداد را غارت کردند. مردم در حرم باب الخلیفه گریختند. سلطان لشکریان را از غارت منع کرد. ترکان بغداد بعضی با پیش بساسیری رفتند که سرهنگی بود از سرهنگان دیلمیان و او در رحبهء شام بود و دعوت اسماعیلیان پذیرفته از مصر او را امیرخلیل سیدمعتمد نوشتندی. بساسیری به مصر پیش المنتصر باللّه فرستاد و از او مدد خواست و او را به قائم خلیفه و سلطان طغرل بک تخویف داد سلطان طغرل بک در کار بساسیری تهاون نمود تا از مصر او را مدد رسید و اموال و اسلحه و اسباب فراوان آوردند و دبیس بن صدقه و گروه بنی اسد بدو پیوستند و او قوی حال شد. از کرد و ترک و اعراب بنی کلاب، لشکر فراوان برو جمع شد. آهنگ جنگ سلطان کرد. سلطان طغرل بک قتلمش بن اسرائیل را که عم زاده اش بوده با قریش بن بدران عقیلی بجنگ او فرستاد. بنی عقیل با قریش بن بدران غدر کردند و با طرف بساسیری رفتند. بدین سبب شکست بر لشکر سلطان افتاد. قتلمش منهزم پیش سلطان آمد. سلطان بنفس خود بدان جنگ رفت. بساسیری به رحبه گریخت. لشکر سلطان از عقبش برفتند. خلقی عظیم از لشکر بساسیری کشته شد سلطان مراجعت نمود و بکنار آب فرات نزول فرمود. بساسیری بازگشت و به سخار رفت. از سلطانیان خلقی بی شمار بکشت چنانکه از دفن عاجز شدند و در چالها می افکندند و خاک بر سر میکردند. بساسیری با امرای شام و قریش بدران و بنی نمیر و بنی کلاب به جنگ سلطان آمد و در منزلگاه سلطان قحطی عظیم شایع شد چنانکه رطلی گوشت به یک دینار رسید. سلطان بفرمود تا کمین کردند و در روز حرب از ایشان منهزم شد. چون از کمینگاه درگذشت معاودت کرده خلقی بسیار از قوم بساسیری به تیغ گذرانیدند و اسیر بی شمار گرفت. از اسیران آنچه از بنی عقیل بودند دست بازداشت و گفت ایشان از این مخالفت معذورند که جهت خانه و زن و بچه کردند اما آنچه از بنی نمیر و بنی کلاب و شامیان بودند به سیاست رسانید... چون سلطان طغرل بک از جنگ بساسیری مراجعت نمود، بساسیری قوت گرفت در ذی حجهء سنه خمسین و اربعمائه به بغداد رفت و جانب غربی بگرفت و جسر ببست و بطرف شرقی آمد، عمیدالعراق احمدالمقبول با پنج هزار بر در حرم با بساسیری جنگ کرد و مقهور شد. لشکر بساسیری در حرم رفتند و قائم خلیفه را با وزیر ابومسلم و قاضی القضاة علی دامغانی و رئیس الرؤسا ابن شروان و بقیة النقباء هاشمیان را بگرفت و بر شتران نشانده گرد بغداد به رسوایی گردانیدند. پس ایشان را بکشتند و قایم خلیفه را به مهارش عجلی سپردند و در خانه ای محبوس کردند... فتنهء بساسیری یک سال و چهار ماه در بغداد قائم بود و خطبه و سکه بنام اسماعیلیان خواند و این همه فتنه بواسطهء مخالفت ابراهیم ینال بود. قائم خلیفه از عانه رقعه بسلطان نوشت و گفت مسلمانی را دریاب که شعار قرامطه آشکارا شد و کار اسلام سست گشت. سلطان وزیر را فرمود که جواب مناسب بنویس صفی[ الدین ] ابوالعلاء منشی بجواب بر پشت رقعهء خلیفه این آیت بنوشت: «ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لاقبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون». (قرآن 27/37). سلطان را خوش آمد و گفت امیدوارم که چنین باشد.
سلطان تا آتش فتنهء ابراهیم ینال در این ملک منطفی نمیگرداند، عزیمت بغداد متعذر بود بدین سبب فتنهء بساسیری امتداد یافت. چون سلطان طغرل بک کار دارالملک با نسق آورد عزیمت بغداد کرد. چون به پول علی(1) رسید، مهارش عجلی قائم خلیفه را بخدمت سلطان آورد. سلطان شرایط احترام به تقدیم رسانید و زمین بوس کرد و پیاده در رکاب خلیفه روان شد. خلیفه گفت ارکب یا رکن الدین. خطاب سلطان را از دولت به دین آورد. سلطان خلیفه را بدارالخلافه رسانید و کار خلافت باز از سر رونق یافت. غلامان سلطان اردم، و خمارتکین و طغراک به حکم سلطان به جنگ بساسیری به اعمال فراتی رفتند. بساسیری بگریخت و در بطایح رفت. ایشان بر سبیل شکار(2) به بطایح رفتند ناگاه بر او افتادند جنگ کردند بساسیری کشته شد و سرش بسلطان فرستادند. سلطان گفت که می خواستم تا او را زنده بدست آورند تا با او اکرام کنم بمکافات بدکرداری او تا جهانیان بازگویند. بساسیری را نام ارسلان بوده، جهت آنکه اول حاکم بساسیر فارس بود بدین نام مشهور شد. (تاریخ گزیده چ عکسی 1328 ه .ق. لیدن ص354، 358 و چ 1339 ه .ش. امیرکبیر صص352 - 355). و رجوع به ابوالحرث در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی و از سعدی تا جامی ص462 و تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد برون ج4 ح ص43. والنقض ص104 و غزالی نامه ص29 متن و حاشیه و ص43 متن. و مجمل التواریخ والقصص ص383 و 407 و معجم الادباء ج1 ص246 و 248 واللباب فی تهذیب الانساب و کامل ابن اثیر ج9 صفحات 231، 232، 248، 250، 252، 266، 267، 271 و تاریخ اسلام صفحات 222، 223 و حبیب السیر چ قدیم طهران صفحات 308، 360، 371 و تجارب السلف ص253 و تاریخ بغداد و اخبارالدولة السلجوقیه چ 1933 لاهور ص18. اللباب ص121. و الاعلام زرکلی، و ریحانة الادب شود.
(1) - ن ل: علیین. (نسخهء چاپی ص355).
(2) - ن ل: پیکار (نسخهء چاپی ص355).


بساط.


[بِ / بَ] (ع اِ)(1) گستردنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه) دراز کم عرض. ج، بُسُط. (از اقرب الموارد). جِ بُسُط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساط افکنده. فرش. (منتهی الارب). فرش. (غیاث). فرش و گستردنی... چون متاع خانه و اثاث البیت. (آنندراج). فرش و اثاثه. (از فرهنگ نظام). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن، افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن و چیدن مستعمل است. (غیاث). و با لفظ افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن، چیدن، برچیدن، گشادن، افشاندن، ریختن، درنوردیدن، طی کردن، طی شدن، هم پیچیدن، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. (آنندراج) : و از وی [ از ناحیت پارس ] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). و از وی [ از چغانیان ] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم). و از او [ از بخارا ] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی، پشمین. (حدود العالم).
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان.
فرخی.
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.منوچهری.
تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت.خاقانی.
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.خاقانی.
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.نظامی.
این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر(2) بود سم الخیاط.مولوی.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
سعدی (غزلیات).
پای گو بر سر و بر دیدهء ما نه چو بساط(3)
که اگر نقش بساطت(4) برود ما نرویم.
سعدی (غزلیات).
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد.سعدی.
و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص24).
- بساط آراستن؛ آراستن فرش و اثاث خانه.
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیرست برخاستن.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساط آرای؛ صاحب صدر. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آنکه مکان عزت و احترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء).
- بساط افشاندن؛ بساط گستردن :
فشاندی بر دلم پیرایهء حسن
بساط حسن بر خرمن فشاندی.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط افکن؛ فراش را گویند. (آنندراج) (ارمغان آصفی). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص115 شود.
- بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن؛ فرش گستردن. گستردنی پهن کردن :
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
به عمر کوته، دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
بگرداگرد آن ده سبزهء نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.نظامی.
باغ را چندان بساط افکنده اند
کادمی بر فرش دیبا میرود.
سعدی (غزلیات).
- بساط الغول؛ طُرنَة(5). (یادداشت مؤلف). رجوع به طرنة شود.
- بساط انداختن؛ فرش انداختن.
- بساط اوکندن؛ رجوع به بساط افکندن شود :
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله.
عسجدی.
- بساط برچیدن؛ بساط جمع کردن :
بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساط بوس؛ بمجاز کنیزک. آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند :
در صفهء تو دختر قیصر بساط بوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.خاقانی.
- بساط پیچیدن؛ بساط برچیدن :
مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط
که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط.
صائب (از ارمغان آصفی).
- بساط چیدن؛ بساط گستردن :
حریف بین چه براحت بساط می چیند
ز زیرپایی افلاک غافل افتادست.
نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط خاک؛ بمعنی فرش زمین. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء) :
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سرآید زمان آب.خاقانی.
- بساط خانه؛ متاع و اسباب خانه. (آنندراج). متاع خانه. (غیاث).
- بساط داشتن؛ فرش و گستردنی داشتن :
نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط
نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن
ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوردیدن؛ بساط درنوشتن :
بساط عیش یاران درنوردید
طرب در خانهء ما بدشگون است.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط درنوشتن؛ جمع کردن بساط :
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بساط ریختن؛ دور افکندن آن :
بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم
به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی).
- بساط ساختن از رخسار؛ سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن. (ناظم الاطباء).
- بساط سپردن؛ بساط درنوردیدن. بساط سپریدن :
مقام غوانی گرفته نوائح
بساط عنادل سپرده عناکب.
حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی).
- بساط کشیدن؛ بساط گستردن. پهن کردن :
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است.
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی).
- بساط فلک یا بساط فلکی؛ کنایه از کرهء زمین باشد. کرهء زمین. (ناظم الاطباء) :
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد.نظامی.
- بساط گستراندن؛ فرش افکندن :
سپهر از برای تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار.سعدی (بوستان).
و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود.
- بساط گسترانیدن؛ فرش افکندن. و رجوع به بساط گستراندن شود.
- بساط گستردن، فرش گستردن.؛ فرش افکندن :
به صحرا بگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش.
ناصرخسرو.
بفرموده تا درمیان سرای او بساطی بگستردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
از دامن کُه تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد.
سعدی (غزلیات).
- بساط گشادن؛ بساط گستردن. بساط پهن کردن :
لبم چون بساط شکایت گشاید
توان درد رفت از ادای کلامم
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
- بساط گل فروشان؛ پارچهء گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج) :
جبین، صبح بهار باده نوشان
کفش روی بساط گلفروشان.
دانش (از آنندراج).
- بساط مقراضی؛ بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
|| سفرهء چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرهء چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) :
پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان.
خاقانی.
پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
می سرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد.نظامی.
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم.
سعدی (غزلیات).
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی (طیبات).
هر کرا بر بساط بنشانی
واجب آمد بخدمتش برخاست.
سعدی (گلستان).
- بساط افکندن؛ بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن :
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سربسر.فردوسی.
- بساط الرحمة؛ سفره. (مهذب الاسماء).
- بساط کشیدن؛ سفره گستردن :
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.نظامی.
- بساط گستردن؛ سفره گستردن : چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- بساط گشودن؛ سفره گستردن : ... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمهء طبری بلعمی).
- امثال: آه در بساط نداشتن؛ کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام).
بساطک مدّ رجلیک؛ خرجت را باندازهء دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازهء گلیمت دراز کن.
|| نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج). || رخت و قماش. (آنندراج): بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام). || اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند.
- بساط انداز؛ شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد.
- بساط اندازی؛ عمل بساط انداز: فلان مفلس شده بساط اندازی میکند. (فرهنگ نظام).
- بساط برچیدن؛(6) جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت.
-بساط چیدن؛ بساط پهن کردن. بساط گستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساط برچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود.
|| عرصهء شطرنج. (غیاث). تختهء مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله و دمنه).
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز.
سوزنی.
بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر.
خاقانی.
با حریفان دُرد مهرهء مهر
بر بساط قلندر اندازیم.خاقانی.
- بساط لهو؛ مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب :
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
بزیر سایهء رز بر کنار شادروان.
سعدی (قصاید).
|| دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) :
بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک.
خاقانی.
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی(7)
گوهرفروش من بهْ محمود محمدت خر.
خاقانی.
بسا بساط خداوند ملک دولت را
که آب دیدهء مظلوم در نورداند.
سعدی (قطعات).
گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست
بندهء شاه شماییم و ثناخوان شما.
حافظ.
|| برگ درخت سَمَر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد). || ج، بِسط و بُسط و بُسُط. (ناظم الاطباء).
(1) - در تداول فارسی زبانان [ بَ ].
(2) - ن ل: ور.
(3) - ن ل: نشاط.
(4) - ن ل: بساطش.
(5) - Polygonum aviculare. (6) - در هر سه معنی فرش و سفره و اسباب خانه بکار رود.
(7) - ایهام به معنی نطع جواهرفروش نیز هست.


بساط.


[بَ] (ع اِ) زمین هموار و زمین فراخ. (منتهی الارب). زمین هموار و فراخ. (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید :
و دون یدالحجاج من ان تنالنی
بساط لایدی الناعحات عریض.
(از اقرب الموارد).
زمین هامون. (مهذب الاسماء). زمین وسیع :
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
گر ایدونکه پیروز گردم بجنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسب تنگ
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط.فردوسی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی دید مزور بساط.نظامی.
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.نظامی.
- بساط کون و مکان؛ سطح کرهء زمین و تمام دنیا و گیتی و همهء عالم. (ناظم الاطباء).
- بساط نورد؛ زمین نورد. طی کنندهء زمین درهم نوردندهء زمین :
دید کین گنبد بساط نورد
از همه گنبدی برآرد گرد.نظامی.
- بساط درنوردیدن؛ زمین سپریدن. زمین درنوردیدن.
|| متاع و سرمایه. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لفظ مذکور مجازاً بمعنی سرمایه اطلاق می شود. (فرهنگ نظام).
- ته بساط؛ از مایه اندکی باقی مانده.
|| جامه خانه. (دهار). رجوع به جامه خانه شود. || دیگ کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (حامص) فراخی میدان. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


بساط.


[بُ / بِ] (ع اِ) جِ بِسط و بُسط و بُسُط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


بساط.


[بَ] (اِخ) توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 ه .ق. / 1926 م.) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شد و در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیة العربیة الفتاة (عربی جوان) بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد. (از اعلام زرکلی).


بساط آباد.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان یوسف وند بخش سلسله شهرستان خرم آباد که در 21 هزارگزی باختر الشتر و 5 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه در جلگه واقع است. منطقه ای است سردسیر با 180 تن سکنه. آبش از رودخانهء کهان، محصول آنجا غلات، حبوب، شغل مردمش زراعت، گله داری و راهش مالرو است. ساکنان آن از طایفهء یوسف وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بساطت.


[بَ طَ] (ع اِمص) سادگی. (ناظم الاطباء). رجوع به بساطة شود.


بساطة.


[بَ طَ] (ع مص) فراخ زبان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشاده زبان و مازح گردیدن یا بسیط و ساده بودن. (از اقرب الموارد). فراخ زبان گردیدن و بی پروا سخن گفتن. (ناظم الاطباء). || چگونگی جسم مفرد. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1).


بساطی.


[بِ] (ص نسبی، اِ) خرده فروش و خرازی فروش. (ناظم الاطباء).


بساطی.


[بَ] (اِخ) قاضی القضاة شمس الدین محمد بن احمدبن عثمان شیخ الاسلام متولد 756 ه . ق. در فنون مختلف استاد شد و به شیخونیه و فراس تدریس کرد و عهده دار قضای مالکیه شد و کتبی تصنیف کرد و در رمضان 842 ه . ق. درگذشت. (از کتاب حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 213).


بساطی افشار.


[بَ یِ اَ] (اِخ)محمدباقربیک برادر احمدبیک اختر شاعر فارسی گوی قرن سیزدهم. رجوع به حدیقة الشعراء احمدبن ابی الحسن شیرازی نسخهء خطی کتابخانهء سلطان القرائی و فرهنگ سخنوران شود.


بساطی سمرقندی.


[بَ یِ سَ مَ قَ] (اِخ)شاعر پارسی گوی قرن نهم بود در ایام خلیل بهادر پسر میرانشان گورکان متوفی 840 ه . ق. شهرت یافت نخست حصیری تخلص میکرد و چون نزد عصمت بخاری تلمذ کرد وی را بدین لقب ملقب ساخت. دولتشاه در تذکره و میرعلیشیر در مجالس النفایس او را یاد کرده اند. نسخهء دیوانش در کتابخانهء دانشگاه طهران موجود است. (فهرست دانشگاه ج 2 ص242 و الذریعه ج 9). صاحب قاموس الاعلام ترکی رباعی زیر را از او آورده است :
شاه اسبی بشاعری بخشید
که چو تندیش چشم چرخ ندید
بود تند این قدر که از دنیا
نفسی تا بآخرت برسید.
(قاموس الاعلام ترکی ج 2).
مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا بساطی از سمرقند بوده و در طبع شوخی تمام داشته اما بغایت عامی بوده است. این مطلع از اوست:
دل شیشه و چشمان تو هر گوشه برندش
مستند مبادا که بناگه شکنندش.
قبرش در سمرقند است. (مجالس النفایس ص13).
و رجوع به ترجمهء مجالس النفایس از فخری هراتی و حکیم شاه محمد قزوینی معروف به حکیم، آتشکدهء لطفعلی بیک آذر، تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3، شمع انجمن امیرالملک سیدمحمد صدیق خان بهار، بحرالعلوم محمدحسن بن عبدالرسول الحسینی الزنوزی، نسخهء خطی کتابخانهء نخجوانی، ترجمهء تاریخ ادبیات فارسی هرمان اته از رضازاده شفق، خزانه عامره غلامعلی آزاد بلگرامی و فرهنگ سخنوران خیامپور شود.


بساطی شافعی.


[بَ یِ فِ] (اِخ) شیخ محمد بن علی بن بدرالدین بن محمد بن عبدالعزیز بساطی شافعی از مؤلفان قرن یازدهم هجری بوده و او راست: التالد والطریف فی فن جناس التصحیف (در علم بلاغت). و شیخ احمد جمالی آن را مختصرکرده است. (از معجم المطبوعات).


بساطی شوشتری.


[بَ یِ تَ] (اِخ)سرایندهء پارسی گوی قرن دهم بود سفری به ماوراءالنهر کرد و بخدمت عبدالله ازبک درآمد و بسال 955 ه . ق. درگذشت. شعرش در تذکرهء روز روشن آمده است. (از الذریعه ج 9). و رجوع به تذکرهء روز روشن محمد مظفر و حسین صبا و فرهنگ سخنوران خیامپور شود.


بساعت.


[بِ عَ] (ق مرکب) در ساعت. فوراً :
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند بساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر
کند بساعت زنار بر میانش تار.(1)مسعودسعد.
رجوع به ساعت شود.
(1) - ن ل: کند بساعت زنار بر میانش مار. (از یادداشتهای مؤلف).


بساق.


[بِ] (ع اِ) جِ بَسقَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ بسقه بمعنی زمین سنگلاخ سوخته. (آنندراج). و رجوع به بسقة شود.


بساق.


[بُ] (ع اِ)(1) خدو. (منتهی الارب). خدو و اخ. (ناظم الاطباء). تف و لعاب دهان بیرون انداخته و آنچه در دهان باشد ریح خوانند. (آنندراج). خیو چون برآید. آب دهان. بزاق. بصاق. تفو. خیزی.
(1) - لغت یا لهجه ای است از بزاق. رجوع به بزاق شود.


بساق.


[بُ] (اِخ) بصاق. کوهی است بعرفات. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء) (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به مراصد الاطلاع شود.


بساق.


[بُ] (اِخ) نام قصبه ای است میان تیه و ایله. (از معجم البلدان) (از قاموس الاعلام ترکی). || وادیی است بین مدینه و جار. (از معجم البلدان). || شهری است بحجاز. || نام آبی است که در بین مکه و جار واقع شده است. (از قاموس الاعلام ترکی).


بساق.


[بَ س سا] (اِخ) نام نهریست در عراق که آن را بزّاق نیز خوانند به زبان نبطی بساق میخوانند و بساق در نبطی بمعنی کسی است که آب را از مجرا قطع کند و برای خود جاری سازد. در نهر بساق فاضل آب سیل فرات گرد می آید و از این رو آن را بزاق گویند. (از معجم البلدان).


بساق القمر.


[بُ قُلْ قَ مَ](1) (ع اِ مرکب)بساقة القمر. سنگی است سپید صاف متلالا. زبدة القمر. رغوة القمر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دزی: زبد و رغو شود.
(1) - Selenite.


بساقة القمر.


[بُ قَ ةُ ل قَ مَ] (ع اِ مرکب)بساق القمر. رجوع به بساق القمر شود.


بساک.


[بَ] (اِ) تاجی را گویند که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد سازند و پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی بر سر گذارند. (برهان) (فرهنگ نظام). چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (لغت فرس اسدی) (رشیدی). تاجی که از گلها بافند، هندش سپهر خوانند. (شرفنامهء منیری). تاجی گویند که از گلها و ریاحین و مورد ساخته در روز اعیاد یا دامادی بر سر کسی نهند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چون تاجی بود از ریاحین و ازهار و انوار و اسپرغمها کنند که در روز عشرت بر سر نهند. (اوبهی) (جهانگیری) (سروری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 173. و کلمهء پساک شود :
هر یک بر سر بساک مورد نهاده(1)
آبش می سرخ و زلف و جعدش ریحان.
رودکی.
من بساک از ستاک بید کنم
با تو امروز جفت سبزه منم.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی چ 1 ص 1194).
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتهء آسیاست.
رودکی(2) (از احوال و اشعار رودکی چ 1 ص1211).
همه امیدش آنکه خدمت تو
بسرش بر نهد ز بخت بساک.ابوالفرج رونی.
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بساکی ز گل برنهاده به سر.اسدی.
همچو خاک جناب شاه جهان
خاک پایت مراست تاج بساک.
شمس فخری.
(1) - ن ل: هر یک بر سر بساک مورد نهاده
روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان.
(بنقل از احوال و اشعار رودکی چ 1 ص1011).
(2) - در فیشی بنام کسایی آمده است،


بساکدان.


[بَ] (اِ مرکب)(1) کیسه ای که در آن بساکه ها تشکیل میشوند. (گیاه شناسی گل گلاب چ 1326 ه . ش. دانشگاه طهران ص118 و 151). و رجوع به بساکه شود. || بجای آنتر(2) بکار رفته است و آن قسمت بالای پرچمهای گل باشد. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب چ 1326 ه . ش. دانشگاه طهران ص 178 و گیاه شناسی حبیب الله ثابتی چ 1328 ه . ش. دانشگاه طهران ص416 و 460 شود.
(1) - Antheridie مرکب از بساک + دان پساوند موضع.
(2) - Anthere.


بساکس.


[بَ کِ] (اِخ)(1) پسر اردوان و فرمانده تراکیها. (ایران باستان چ 1 ج 1 ص736).
(1) - Bassaces.


بساکه.


[بَ کِ] (اِ)(1) برجستگی روی جلبک که اندکی نازکتر است، دراز میشود و نوک آن خم گشته پرتپلاسم درونی آن به قطعاتی چند تقسیم میگردد که هر یک از آنها دو تاژک دارند. (گیاه شناسی گل گلاب چ 1326 ه . ش. دانشگاه طهران ص117). و رجوع به بساک شود.
(1) - Antherozoide.


بسال.


[بَ] (ع مص) شجاع و دلیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دزی ج 1) (از متن اللغة). رجوع به بسالت شود.


بسالت.


[بَ لَ] (ع مص) مأخوذ از تازی شجاعت. (اقرب الموارد). شجاعت و دلیری. (غیاث) (فرهنگ نظام). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. (ناظم الاطباء) : فضیحت آن اقوام و بسالت آن مقام دید که عرصهء زمین به عفاریت انس... موج میزد. (ترجمهء تاریخ یمینی) بعد از چند روز بی محابا و درنگ برخلاف راه رای و فرهنگ خنگ بسالت به میدان جنگ رانده تا پای قلعه عنان بازنکشیدند. (درهء نادره چ شهیدی، 1341 ه . ش. ص290). و رجوع به بسالة شود.


بسالمی.


[ ] (اِخ) ادیب امیرمسعود غزنوی بود. بیهقی آرد: و من سخت بزرگ بودم، بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی، و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند و بازگشتمی تا چنان شد که ادیب خویش را که وی را بسالمی گفتندی امیرمسعود گفت: عبدالغفار را از ادب چیزی بباید آموخت...(1) (تاریخ بیهقی چ ادیب ص106 چ فیاض ص112). و شاید تصحیف سالمی باشد.
(1) - ن ل: بیاموز.


بسالة.


[بَ لَ] (ع مص) شجاعت. (اقرب الموارد). شجاعت و دلیری. (غیاث اللغات). شجاع و دلیر گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت دلیر شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. (ناظم الاطباء). دلیر شدن در سختی. و رجوع به بسالت شود. || کراهت. (اقرب الموارد).


بساله کردن.


[بَ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب)سودن و صلایه کردن. (ناظم الاطباء).


بسام.


[بَسْ سا] (ع ص) بسیار تبسم کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خندان و شکفته. (غیاث). خندنده. خنده رو. خوشرو :
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهرهء شمشیر تو بسام.
مسعودسعد.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.
سعدی (صاحبیه).


بسام.


[بَسْ سا] (اِخ) نام جد ابوالحسن علی بن محمد بن منصوربن نصربن بسام. شاعر مشهور بسامی از مردم بغداد است. محمد بن یحیی صولی از وی روایت دارد. (از لباب الانساب ص121). و رجوع به المصاحف ص6 و ابن بسام شنستری و علی بن محمد بن نصر بسام در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی شود.


بسام.


[بَسْ سا] (اِخ) ابن ابراهیم قهری. ابن اثیر در ذیل حوادث سال 1314 ه. ق. دربارهء خلع بسام بن ابراهیم آرد: درین سال بسام بن ابراهیم بن بسام خلع شد. وی از مردم خراسان بود و از لشکریان سفاح با جماعتی خودسرانه و در نهان بمداین رفت. سفاح، خازم بن خزیمه را بسوی وی گسیل کرد و میان آنان نبرد شد. و در نتیجه بسام و همراهانش منهزم شدند و بیشتر کسانیکه به وی پیوسته بودند در حال هزیمت به قتل رسیدند. (از کامل ابن اثیر ج5 ص214، 215).


بسام.


[بَسْ سا] (اِخ) (ابو...) موسی بن عبدالله بن یحیی بن جعفر مصدق حسینی کوفی چنانکه در تاریخ ذهبی آمده است با جنگجویان به اندلس رفت و بسال 486 ه . ق. در بلاد بنی حماد شهادت یافت. (از تاج العروس).


بسام.


[بَسْ سا] (اِخ) سیستانی. ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان [فضل بن یحیی] و ابراهیم، بسام بن زیاد را اینجا [بسیستان] فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنهء تسع و سبعین. (تاریخ سیستان چ 1 ص154).


بسام.


[بَسْ سا] (اِخ) سیستانی از علما و بزرگان ایران و سیستانی الاصل است صاحب تاریخ سیستان آرد: و از پس وی [یحیی بن معاذبن مسلم] بسام مولی لیث بن بکربن عبدمناف بن کنانة [ که ] از بزرگی درجات و علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را بصدهزار دینار بازخرید از مولای خویش، گفتند که خیری خط(1) نخواهی؟ گفت نه که من خویشتن را بیش از این ارزم و نیک نقد برکشید و بداد. و ابراهیم بن بسام با بزرگی او، پسر او بود. (تاریخ سیستان چ 1 ص18). و رجوع به ص82 همین کتاب شود.
(1) - کذا و ظ: خیار غبن.


بسام.


[بَسْ سا] (اِخ) کُرد. کورد خارجی، قدیم ترین شاعر پارسی گوی فارس. بهار آرد: لیکن قدیمترین اشعار فارسی که در خراسان و سیستان از طرف حنظلهء بادغیسی، و محمد بن وصیف سگزی و بسام کرد خارجی و غیرهم گفته شد، بزبان فصیح دری بود. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 21). و رجوع به همین کتاب ج 2 ص ج شود: و بسام کورد از آن خوارج بود که بصلح نزد یعقوب آمده بودند، چون طریق وصیف بدید اندر شعر، شعرها گفتن گرفت و ادیب بود. و حدیث عمار اندر شعری یاد کند:
هر که نبود او(1) به دل متهم
بر اثر دعوت تو کرد هم (کذا)
عمر ز عمار بدان شد بری
کاوی خلاف آورد تا لاجرم
دید بلا بر تن و بر جان خویش
گشت بعالم تن او در الم
مکه حرم کرد عرب را خدای
عهد ترا کرد حرم در عجم
هر که درآمد همه باقی شدند
باز فنا شد که بدید(2) این حرم.
(تاریخ سیستان چ 1 ص211).
(1) - «هر که نبود اوی بدل متهم» بتصحیح بهار در حاشیهء ص211.
(2) - « که ندید این حرم» بتصحیح بهار در حاشیهء ص 211.


بسامان.


[بِ] (ص مرکب، ق مرکب)(1) نیک و خوب و راست. (ناظم الاطباء) :
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی (بوستان).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است.
سعدی (بوستان).
بسامانم(2) نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.(3)
حافظ.
|| با سامان؛ منظم، مرتب :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشد کارها.
سعدی (بوستان).
و رجوع به شعوری، ج 1 ورق 186 شود. || خوش حالت. || آسوده خاطر. (ناظم الاطباء).
(1) - مرکب از: به ادات صفت + سامان.
(2) - ن ل: ز سامانم. بسامانی. (آنندراج). و صورت متن از حافظ چ قزوینی است.
(3) - صاحب آنندراج دربارهء این بیت چنین آرد: بسامان پرسیدن، بطرز دلخواه پرسیدن و پس از نقل شعر حافظ آرد و جناب سراج المحققین میفرماید که غالباً ز سامانم، بزی تازی باشد چرا که صلهء پرسیدن همی می (ظ: ز) آید و این ترجمهء من است. - انتهی. و ظاهراً نظر مؤلف آنندراج درست نیست و «به» بسامان در این شعر از نوع بای ادات بنظر نمی رسد.


بسام الصیرفی.


[بَسْ سا مُصْ صَ رَ](اِخ) ابوالحسن. تابعی است. (یادداشت مؤلف).


بسامد.


[بَ مَ] (مص مرخم، اِ مرکب) حرکت رفت و آمد متوالی. (واژه های نو فرهنگستان). ترجمهء فرکانس(1). تردد.
(1) - frequence.


بسامة.


[بَ سْ سا مَ] (ع ص) تأنیث بسام. || (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به بسام شود.


بسامی.


[بَسْ سا] (ص نسبی) نسبتی است به بسام، نیای ابوالحسن علی بن محمد... بسام. (از لباب الانساب ص121). و رجوع به بسام شود.


بسامی.


[بَسْ سا] (اِخ) بشامی. بسبامی. بنا بنوشتهء بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع) بوده است. (از ریحانة الادب).


بسامی.


[بَسْ سا] (اِخ) بغدادی(1) ابوالحسن علی بن محمد بن منصوربن نصربن بسام بسامی. شاعر بغدادی بود و در زمان مقتدر عباسی میزیست. محمد بن یحیی صولی از وی روایت کرد و بسال 302 ه .ق. درگذشت. (از تاج العروس). مؤلف ریحانة الادب آرد: ابوالحسن علی بن محمد بن نصربن منصوربن بسام بغدادی که به ابن بسام نیز معروف است از اعیان شعرای عرب و محاسن ظرفای ایشان و به هجوگویی مشهور بود و کسی از امیر و وزیر و صغیر و کبیر و برنا و پیر از آسیب زبان وی ایمن نبود بلکه پدر و خانوادهء خود را نیز هجو گفتی چنانکه در هجو پدر خود گفته:
هبک عمرت عمر عشرین نسرا
أ تری اننی اموت و تبقی
فلان عشت بعد موتک یوما
لاشقن جیب مالک شقا.
و ابن خلکان گوید: متوکل عباسی از کثرت عداوتی که دربارهء حضرت علی و حسین (ع) داشته، در سال 236 ه . ق. قبر حضرت حسین (ع) را با اصول و ابنیه اش منهدم ساخته و مردم را از زیارت آن مرقد مانع گشت و به شخم کردن و آب بستن به آن فرمان داد پس بسامی اشعاری در این موضوع انشا کرد که از آن جمله است:
تاللّه ان کانت امیة قد اتت
قتل ابن بنت نبیها مظلوما
فلقد اتاه بنوابیه بمثله
هذا لعمرک قبره مهدوما.
باری بسامی در ماه صفر 302 یا 303 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج 1). سمعانی آرد: بسامی چارپایی به امانت از بعضی همسایگان خویش خواست وی امتناع ورزید آنگاه بدو نوشت:
بخلت عنا بادهم عجف
لست ترانی ماعشت اطلبه
فلاتقل صنة فما خلق ال
له مصوناً و انت ترکبه.
وی در ماه صفر 302 ه . ق. درگذشت. و رجوع به ابن بسام و ابوالحسن علی بن محمد بن نصر در همین لغت نامه و بسامی در انساب سمعانی شود. و ابوریحان در الجماهر داستان بسامی را با عبیداللهبن سلیمان بن وهب وزیر معتضد نقل کرده و گوید بسامی هنگام درگذشت یکی از دو فرزند عبیدالله این ابیات را سرود:
قل لابی القاسم المرجی
قابلک(2) الدهر بالعجائب
مات لک ابن و کان زینا
و عاش ذوالنقص و المعائب
حیاة هذا کموت هذا
فلست تخلو من المصائب.
و چون ابیات به عبیدالله رسید ویرا بخواند و گفت: ای علی چه ابیاتی سروده ای؟ بسامی از زیان رساندن وی بهراسید و به ارتجال گفت این ابیات را سرودم:
قل لابی القاسم المرجی
لن یدفع الموت کف غالب
لئن تولی بما تولی
و فقده اعظم المصائب
لقد تخطت لک المنایا
عن حامل عنک للنوائب.
(از الجماهر بیرونی ص59).
و رجوع به ص 60 و 61 همان کتاب شود.
(1) - در لغت نامه ذیل ابن بسام و ابوالحسن علی بن محمد و علی بن محمد و در ریحانة الادب محمد بن نصربن منصوربن بسام آمده است.
(2) - ن ل: قاتلک.


بسامی.


[بَسْ سا] (اِخ) طبسی. محمد بن احمد بسامی. محدث است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: در نسخ چنین است و صحیح بنابر نوشتهء صاحب التفسیر و دیگران، ابومحمد احمدبن محمد بن حسین طبسی بسامی محدث بود. و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از وی روایت کرد. گویا نسبت وی به جدش بسام است. (از تاج العروس). و رجوع به ریحانة الادب ج 1 شود.


بسان.


[بِ] (حرف اضافهء مرکب) از ادات تشبیه است(1). مانند و مثل. (ناظم الاطباء). مانند و مشابه و آن یکی از حروف تشبیه باشد. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186 شود. بر سان. بگونه. بکردار. چون. نظیر :
بس عزیزم، بس گرامی سال و ماه(2)
اندر این خانه بسان نوبیوک.رودکی.
پدید(3) تنبل او(4) ناپدید مندل او(5)
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.رودکی.
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
بیاستو نبود خلق را مکر بدهان
ترا بکون بود، ای کون بسان دروازه.
معروفی بلخی.
کافر نعمت بسان کافر دین است.
معروفی بلخی.
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.ابوشکور.
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال، نال وار نویده.عماره.
جدا گشت از او [ مادر سیاوش ] کودکی چون پری
بچهره بسان بت آذری.فردوسی.
بدامم نیاید بسان تو گور
رهایی نیابی بدین سان مشور.فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.فردوسی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
نرگس بسان کفهء سیمین ترازوییست
چون زرّ جعفری بمیانش درافکنی.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرهء نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی قلی مسکه.حکاک.
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
(از تاریخ بیهقی).
بسان بتکده شد باغ و راغ کانون گشت
در آن ز نور تصاویر و اندرین از نار.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
بروز هیچ نبینم ترا بشغل و بساز
بشب کنی همه کاری بسان خر بیواز
خباز قاینی (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).(6)
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمانرا.ناصرخسرو.
بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیدهء شیدا شد.ناصرخسرو.
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهء آبدار و سرخ گل و ز لاله بستانها.
ناصرخسرو.
چشمه های روان بسان گلاب
در میانش عقیق و درّ خوشاب.نظامی.
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد.نظامی.
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند.نظامی.
دل ز افکار دقیق افگار و من در کار خود
روز و شب نالان و سرگردان بسان آسیا.
سلمان ساوجی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186).
و رجوع به فسان شود.
(1) - مرکب از به + سان.
(2) - ن ل: شادباش.
(3) - ن ل: ندید.
(4) - ن ل: وی.
(5) - ن ل: وی.
(6) - ن ل:
نکنی هیچ کار روز دراز
کار تو شب بود چو خر بیواز.
(از فرهنگ اسدی چ اقبال ص173).


بسان.


[بَسْ سا] (اِخ) بستان محله ای است در هرات. (مرآت البلدان ج 1) (معجم البلدان). رجوع به بستان و مراصدالاطلاع شود.


بساناییدن.


[بَ دَ] (مص) بسانائیدن. بسانیدن. کنانیدن و مشروب کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به بسانیدن شود.


بسانج.


[بَ نَ] (اِ) گیاهی است به هیأت هزارپای و رنگش مانند روناس سرخ میباشد و بر پوست آن گره ها بود. چون آن را بشکنند درونش زرد برآید. (برهان) (جهانگیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل عبارت برهان می افزاید: اصح بسبایج است و بسفایج معرب آن و اصل اسم او بس پایه یعنی بسیارپایه و این خطاست. مؤلف آنندراج پس از نقل عبارت انجمن آرا افزاید و این خطای برهان است که بسایج نوشته. (آنندراج). نام گیاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 154 و کثیرالارجل شود.


بسانی.


[بَ] (ص) بسیار و فراوان افزوده و متزاید. (ناظم الاطباء).


بسانیدن.


[بَ دَ] (مص) مشروب کردن و آب دادن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بساناییدن شود.


بساو.


[بَ] (فعل امر) از مصدر بساویدن. (لغت فرس اسدی ص416) :
بجانم که آزش همان نیز هست
ز هر سو بیارای و ببساو دست(1).اوبهی.
رجوع به بساویدن، پساویدن و بساییدن شود.
(1) - ن ل: ز هر سو بیابی بساود بدست.


بساوایی.


[بِ / بَ یی] (حامص) لامسه. (واژه های نو فرهنگستان ایران).


بساوش.


[بِ / بَ وِ] (اِمص) لمس. پرواس. پرماس. ببساوش. مجش. || (اِ) لامسه. قوهء لامسه. حس لامسه. و رجوع به پسودن و بسودن شود.


بساوند.


[بَ وَ] (اِ) پساوند. قافیهء شعر. (برهان) (اوبهی) (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) (فرهنگ سروری). در اصطلاح عروض، قافیه. (ناظم الاطباء). قافیهء شعر باشد و چون در دنبال شعر است پساوند خواندن بهتر است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
همه باد و همه بند(1) و همه سست
معانی بازگونه با بساوند.
لبیبی (از فرهنگ سروری).
و رجوع به پساوند و شعوری ج 1 ورق 158 شود. || هر دو چیز را گویند که با یکدیگر مناسبتی داشته باشند. (برهان). هر دو چیز که با هم مناسبت و مشابهتی داشته باشند. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: خام. (از فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف).


بساونده.


[بَ وَ دَ / دِ] (نف) لمس کننده. (فرهنگ فارسی معین).


بساویدن.


[بَ دَ] (مص) پساویدن. تماس پیدا کردن. بسودن. لمس کردن(1). (واژه های نو فرهنگستان ایران). متعدی آن بسایانیدن. امساس. (منتهی الارب) : بروغن و آب که اندر جام کنی یک با دیگر نیامیزد و لکن ببساوند بر سطح میان ایشان. (التفهیم).
مر گوهر خرد را نبساود
نه هیچ مدبری و نه شیطانی.ناصرخسرو.
چنان درشت مباش که هرگزت بدست نبساوند. (منتخب قابوسنامه ص40).
(1) - Toucher.


بساویده.


[بَ دَ / دِ] (ن مف) لمس شده. بسوده. دست مالیده. (فرهنگ فارسی معین).


بساهنگ.


[بَ هَ] (اِ) آهن پارچه بافی برای سفت کردن آن. (شعوری ج 1 ورق 173). رجوع به پساهنگ شود.


بسایط.


[بَ یِ] (ع اِ)(1) بسائط. جِ بسیطه. مقابل مرکبات. امهات. چیزهای مفرد بدون ترکیب. عناصر اربعه. (فرهنگ نظام). چیزهای مفرد بدون ترکیب: قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار می آوردند. (فرهنگ فارسی معین). || ادویهء مفرده. گیاهان طبی. (فرهنگ فارسی معین). || اصطلاح منطقی، قضیه های بسیطه.
(1) - Les elements.


بساییدن.


[بَ دَ] (مص) رجوع به بسودن و پسودن و پسائیدن شود :
یکی شارسان کرده دارد ز سنگ
که نبساید آن را به چنگل پلنگ.فردوسی.


بسأ.


[بَ ءْ] (ع مص) رجوع به بس ء شود.


بسأ .


[بَ سَ ءْ] (ع مص) رجوع به بس ء شود.


بس ء .


[بَ ءْ] (ع مص) بس ء بچیزی؛ انس گرفتن بدان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خوگر شدن. (ناظم الاطباء). بسوء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). انس گرفتن و آرام گرفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || تمرین کردن هر چیزی. (از اقرب الموارد). || بس ء بچیزی؛ سهل انگاری کردن بدان. تهاون. (از اقرب الموارد). تهاون نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بسوء. (اقرب الموارد).


بس انبار.


[بَ اَ] (اِخ) دهی به چهارده فرسنگ و نیمی شمال احمد حسین. (یادداشت مؤلف). رجوع به احمدحسین و لیراوی، شود.


بسباس.


[بَ] (ص) بسباش. هرزه و بی معنی. (برهان) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی سخن هرزه و بی معنی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 168) (سروری) :
ای(1) گران جان قلتبان بس بس
زین فضولی و حکمت بسباس.
مختاری غزنوی (از انجمن آرا، آنندراج، جهانگیری، رشیدی و فرهنگ نظام).
ضمیرش وعاء انیسون و قرفه و بسباس و شیرین کاری اعمالش تشریب شربت ریواس... (درهء نادره چ شهیدی چ 1341 ه . ش. طهران ص 97).
(1) - ن ل: که. (رشیدی).


بسباس.


[بَ] (ع اِ) در عربی بزباز. (برهان)(1). یک نوع گیاه معطر. (ناظم الاطباء). به عربی دوایی است که آن را بزباز و بسباسه هم گویند. (شعوری ج 1 ورق 168). بسباس، بسباسه، بسبس، رازیانج. (دزی ج 1 ص 83). رازیانه. رازیانج(2) انکزان. نامی است که در مغرب و اسپانیا به رازیانج میدهند. (ابن بیطار ص 95 و ترجمهء فرانسوی آن ج 1 ص227). لفظ مذکور معرب بزباز است نه فارسی. (فرهنگ نظام). در صیدنهء ابوریحان آمده است که برگ جوز بویا را چون از درخت جدا سازند بسباس گویند و بگفتهء دیگر جوز بویا و بسباس از یک درخت است که در اقاصی بلاد هند بود برخی منبت آن را سور و برخی زمین جاوه دانسته اند. بسباس را به رومی زادیقوس گویندو به سریانی بسباس. و منقول مخلصی آورده اند که او را به یونانی طریفولیا و طریفولین گوید. و فرازی گوید اهل هند و سند آن را جادوبوی گویند و به پارسی سبزدار نامند و بقول بعضی به هندی آن را ابرسناروا (کذا) گویند. (از ترجمهء صیدنه نسخهء خطی کتابخانه مؤلف). و رجوع به بسباسه شود.
- بسباس صخری؛ بسباس بحری. بسباس هند. (دزی ج 1).
(1) - بسباس بمعنی Fenouil در مغرب و اسپانی این کلمه را به رازیانج اطلاق کنند در الجزایر Besbes گویند. («لک ص 227» نقل از حاشیهء برهان قاطع چ معین: بسباس). و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.
(2) - Myristica moschata.


بسباسا.


[بَ] (معرب، اِ) به سریانی نوعی از حرمل عربی است و آن دوایی باشد که برگ آن مانند برگ بید بود لیکن کوچکتر از آن است و گل آن مانند یاسمن سفید و خوشبو میباشد و حرمل عربی را به یونانی مولی بکسر لام و به فارسی صندل دانه خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از حرمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسباس شود.


بسباسة.


[بَ سَ] (اِخ) نام زنی از بنی اسد. (منتهی الارب). و امرؤالقیس در این شعر از وی نام برد:
الا زعمت بسباسة الیوم اننی
کبرت و أن لایشهد اللهو أمثالی.
(از تاج العروس).


بسباسة.


[بَ سَ] (اِخ) دخت ابرههء حبشی. او و برادرش مسروق بن ابرهة از ریحانة دختر علقمه باشند که سابق زن ابومُره بود و ابرهه به زور از وی بستد. (طبری ج 1 ص550).


بسباسه.


[بَ سَ] (معرب، اِ) پسپاسه(1) و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث) (آنندراج). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار. (ناظم الاطباء). ابن ماسویه گوید پوست کوزبو است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بمعنی رافه باشد. (جهانگیری). حرمل عربی است. (مخزن الادویه). پوست دوم جوزبو است. دارکیسه. جارکون. چارگون. (فرهنگ فارسی معین). قشرالعفص. جوز بویا. || گل درخت جوز بویا که سابقاً در تداوی مورد استعمال داشته است. (فرهنگ فارسی معین). گل درخت قرنفل است و میوهء درخت قرنفل جوز بویاست که آن را جوزالطیب نیز گویند (ابن بطوطه). و رجوع به فهرست مخزن الادویه و ابن بیطار و ترجمهء فرانسوی آن ص 222 و نخبة الدهر ص154 و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص77 و دزی ج 1 و اختیارات بدیعی و بسباس شود.
(1) - Macis.


بسباسی.


[بَ] (اِخ) ابن ابی اصیبعه در ذیل شرح حال ابن جلجل و دربارهء ترجمان کتب یونان به عربی گوید: در آن زمان (340 ه . ق.) در قرطبه گروهی از اطبا بودند که در زمرهء محققان بشمار میرفتند و دربارهء استخراج مجهولات ادویه (عقاقیر) کتاب دیسقوریدس و برگرداندن آن به عربی بسیار کوشا بودند که از آن جمله اند: محمد معروف به «شجار» گیاه شناس و نیز مردی معروف به بسباسی و دیگران. (از عیون الانباء ب 47).


بسباش.


[بَ] (اِ) رجوع به بسباس و فرهنگ جهانگیری شود.


بسبامی.


[بَ] (اِخ) بسامی یا بشامی. رجوع به بسامی شود.


بسبایج.


[بَ یَ] (معرب، اِ) بسپایه. اضراس الکلب. بسفایج(1). رجوع به بسپایه، بسپایک و ابن بیطار و ترجمهء فرانسوی آن ص220 شود.
(1) - Polypod e, Fougere.


بسبب.


[بِ سَ بَ] (حرف اضافه مرکب)بجهت و بدلیل. (ناظم الاطباء). و رجوع به سبب شود.


بس بر.


[بَ بَ] (اِ) در تداول عوام چوبی پهن افقی که بر سربیل و زیر دسته گذارند تا بیل زن پای بر آن نهد و فشار پای را بر فشار دو دست در فروبردن بیل به زمین مزید کند. (یادداشت مؤلف).


بسبر.


[بَ بَ] (اِخ) دهی است به همدان. و رجوع به صائن الدین عبدالملک بن محمد بسبری شود.


بسبس.


[بَ بَ] (ع اِ) زمین بی آب و گیاه ج، بسابس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیابان خالی. (مهذب الاسماء). بیابان خشک. زمین خالی. (دزی ج 1 ص83). || درختی است که از آن پالان سازند یا باین معنی صواب سَبسَب است. (منتهی الارب). درختی که از آن پالان سازند. (ناظم الاطباء). || در حاوی نقل میکند: که او را از بلاد هند نقل کنند به اطراف و به هیئت به پوست درخت ماند و او را بجهت بوی خوش در مجمرها بسوزند و این تعریف کافی نیست و این صفات دلالت کند بر آنکه او بسباس است. (ترجمهء صیدنه ابوریحان نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ورق 24 ب).


بس بس.


[بُ بُ / بَ بَ / بِ بِ] (ع اِ)کلمه ای است که بدان گوسفندان را خوانند و شتران را زجر کنند و ناقه را انس دهند برای دوشیدن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بس بس.


[بَ بَ] (اِخ) ابن عمروجُهنی هم سوگند بنی ساعدة بن خزرج. (از الاصابة ج 1 قسم اول ص186). یکی از انصار و صحابه است و در غزای بدر حضور داشته. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به منتهی الارب و الاستیعاب و امتاع الاسماع ص 63، 65، 76 و بسبسة شود.


بسبسة.


[بَ بَ سَ] (ع مص) سرعت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بلفظ بس بس خواندن. (منتهی الارب). بلفظ بس بس خواندن ناقه را. (آنندراج). و بسبسة بالغنم او الناقة؛ بلفظ بسبس خواندن گوسپند یا شتر را. (ناظم الاطباء). || مداومت کردن بر چیزی. (منتهی الارب). مداومت کردن ناقه بر چیزی. (آنندراج): بسبسة الناقه؛ مداومت کردن ماده شتر بر چیزی. (ناظم الاطباء).


بسبسة.


[بِ بِ سَ] (اِ) گیاهی است. مو. تامساورت تامشاورت.(1) کمون الجبل. (یادداشت مؤلف). رجوع به مو، کمون الجبل و تامساورت شود.
(1) - Meum.


بسبسة.


[بَ بَ سَ] (اِخ) بسبسة بن عمروبن ثعلبة بن خرسة بن زید... هم سوگند بنی طریف بن الخزرج بن ساعدة... بود و بگفتهء ابن اسحاق وی را بسبس نیز گویند. رجوع به الاصابة ج 1 ص152. و بسبس بن عمرو والاستیعاب ص71. و امتاع الاسماع ص63 شود.


بسبط.


[بَ بَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بسبة شود.


بسبط.


[بَ بُ] (اِخ) کوهی است از کوههای سراة و تهامه. (معجم البلدان).


بسبة.


[بَ بَ] (اِخ) رجوع به بسبط شود.


بسبة.


[بَ بَ] (اِخ) نام یکی از قرای بخارا است. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب). رجوع به بَسبَط شود. || بسبهء سفلی؛ بگفتهء اصطخری از اعمال فرغانه است. (از معجم البلدان). || بسبهء علیا؛ این محل نیز بگفتهء اصطخری از اعمال فرغانه است و نخستین ناحیه از نواحی فرغانه است هنگامی که از سوی خجندة بدان درآیند. (از معجم البلدان).


بسبی.


[بَ بی ی] (ص نسبی) منسوب به بسبة از قرای بخارا. (لباب الانساب) (سمعانی) (معجم البلدان). و رجوع به بسبة شود.


بسبی.


[بَ بی ی] (اِخ) احمدبن محمد بن ابی نصر بسبی (از محدثان بود) و بر حسب نقل سمعانی از ابوکامل بصیری منسوب به بسبة از قرای بخاراست. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب ص 121شود.


بسبیلة.


[بَ لَ] (اِ) نوعی جُلبان (دانهء خلر) بزرگ جثه، سبزرنگ و در نزد مردم مصر بهتر از جلبان باشد. (مفردات ابن بیطار ص95) صحیح کلمه چنانکه لکلرک آرد بِسیلَه است. رجوع به بسیله شود.


بس پایک.


[بَ یَ] (اِ مرکب) رجوع به بسپایه شود.


بسپایه.


[بَ یَ] (اِ)(1) بسپایج. دارویی باشد و آن بیخ گیاهی است گره دار شبیه به هزارپا و معرب آن بسفایج است و بتعریب اشتهار دارد و بتازی اضراس الکلب و ثاقب الحجر خوانند. مسهل سوداست. (برهان) (منتهی الارب) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (سروری). گیاهی است بر هیئت هزارپا و بر پوست آن گره ها بود و رنگش به روناس ماند و چون بشکنند درونش زرد بود، بسفایج معرب آن و بعضی بسپایج فارسی دانسته اند. (رشیدی).
گیاهی گره دار و شبیه به هزارپا که بسفایج معرب آنست. (ناظم الاطباء). ریشه ای است دوایی که از آن شعب متعدد میروید. معنی لفظی آن بسیارپایه است بجهت شعب و شاخهای آن و معرب آن بسفایج است. (فرهنگ نظام). بس پایک. بس پایه. کثیرالارجل. بس گوی. پرگوی. تشتیوان. بولوبودیون(2) فولوفودیون. سقی رغلا. سکی رغلا. سرخسی از نوع سرخسیان. از گروه سرخسها جزو دستهء نهانزادان آوندی، تقسیم برگ این گیاه فقط یکبار انجام میشود ولی عمیق است. در ایران در نواحی مازندران و گیلان و گرگان فراوان است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - معرب از بس بمعنی بسیار، و پایه = پای بمعنی بسیار پای. Polypode = Polypodium vulgare.. (گیاه شناسی گل گلاب). در یونانی Polupodhionبهمین معنی. («لک 1 ص 220» حاشیه برهان قاطع چ معین: بسپایه).
(2) - ظ: پولیدیون.


بسپورس.


[بُ پُ رُ] (اِخ)(1) شهر باستانی به کرانهء شرقی شبه جزیرهء کریمه که بر روی آن بندر کنونی کرچ(2) بنا شده است. (فرهنگ ایران باستان ص240 ح).
(1) - Bosporos.
(2) - Kerch.


بست.


[بَ] (اِ) سد. (برهان) (هفت قلزم). بند و سد. (ناظم الاطباء). || (مص مرخم) بستن. سد نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بستن و سد کردن. (فرهنگ نظام) :
و حصارها بر آمل و ساری بست فرمود و بکهستانها قلعه ها ساخت. (تاریخ طبرستان).
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست.
سعدی (بوستان).
- بست و بند؛ یعنی استحکام و ضبط. (رشیدی).
- || در تداول عامه، اصلاح کردن: بست و بند این کار با شماست.
- || زد و بندهای سیاسی و اداری. (فرهنگ فارسی معین). و بیشتر بند و بست معمول است. رجوع به بند و بست شود.
- بست و گشاد؛ رتق و فتق. اصلاح امور : و کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته اند که تا تو در بست و گشاد کارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه). || بسته.
- بن بست؛ جاییکه تنها از یکسو آمد شدن توان کردن: کوچهء بن بست.
-پای بست؛ پای بند، مقید :
که چون ملک ایرانم آمد بدست
نخواهم بیکجا شدن پای بست.نظامی.
درین بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست.
نظامی.
از ایشان بما یک یک آید بدست
بپرسیم ازو چون شود پای بست.نظامی.
- || پایه و اساس بنا :
خواجه در بند نقش ایوانست
خانه از پای بست ویرانست.(1)
سعدی (گلستان).
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام.
سعدی (بوستان).
- چوب بست؛ چوبها و تیرهای بهم بسته که برای صعود بنّا و عمله در ساختن عمارت نصب میشود. (فرهنگ نظام).
- داربست؛ محوطه ای که دارای ستونهای چوبی و سقف مشبک چوبی است که بر آن شاخهای درخت انگور و امثال آن می بالد. (فرهنگ نظام).
- دربست؛ تمام خانه و دکان و غیره: من یک خانهء دربست خریدم. (فرهنگ نظام). ماشین را دربست کرایه کردیم.
- سنگ بست؛ بنای سنگی. دژ مستحکم و استوار :
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست.نظامی.
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست
بدولت توان آوریدن بدست.نظامی.
دو برج رزین زین دژ سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست.نظامی.
- شکست و بست؛ رتق و فتق : و او کسی است که در حکم بر او غلبه نتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص310).
- مهره بست؛ گچ اندود :
چو شد نیمه ای زین بنا مهره بست
مرا نیمهء عالم آمد به دست.نظامی
و رجوع به مهره و مهرهء دیوار در ناظم الاطباء شود.
|| اسیر کردن. بندی کردن : با لشکری جراره در کثرت ستاره و صولت سیاره از پهلوانان گزیده و مردان پسندیده روی به ری آورد [ آلب ارسلان ] و بظاهر آن در حق کسر و شکست شیاطین جبابره و قهر و بست ملاعین فراعنه کرد، آنچه کرد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص97). || محکم کردن. مهر و موم کردن.
- بست کردن؛ در شاهد زیر ظاهراً به معنی آغشتن است :
نخستین که بر نامه بنهاد دست
به عنبر سر خامه را کرد بست.
فردوسی.
|| رفتن و فراخ گام رفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سبقت نمودن در دویدن. (آنندراج). سبقت نمودن در دویدن و پیشی گرفتن. (ناظم الاطباء). || عاشق و کسی که دلش گرفتار دیگری بود. (ناظم الاطباء). || عمامه ای که به روی سر پیچند. (ناظم الاطباء). || عدد یکصد. (ناظم الاطباء)(2). || قسمت آبی را نیز گویند که برزیگران در میان خود کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمت آبی را که برزیگران در میانه خود تقسیم کرده اند نیز گویند و منشأ آن بستن و گشادن آب بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (از هفت قلزم). قسمت آب که برزگران برهم بخشند. (فرهنگ اسدی). قسمت آبی که به هر برزگر در آب مشترک میرسد، در این صورت از مصدر بستن است که در اینجا از باب آب بستن به زمین استعمال شده. (فرهنگ نظام) :
و گرش آب نبودی و حاجتی(3) بودی
ز نوک هر مژهء آب راندمی صد بست.
خسروانی (از فرهنگ اسدی ص47).
|| کوه. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). || شهرپناه. (ناظم الاطباء).
- دیواربست؛ حصار شهر : و از پشت دیواربست شهر و حوالی و حوائل با احزاب حراب جرأت مناحرت و مناجزت نکرد... (درهء نادره چ شهیدی چ تهران 1341 ه . ش. ص283).
|| دری که بطور عمودی بالا و پایین رود و در مصب رود یا نهر برای سد کردن آب یا رها کردن آن بکار رود. ج، بستان. (از دزی ج 1 ص83). || گره. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). عقده. گره. (فرهنگ فارسی معین). || پناه گاه: در این زمان اصطلاح شده مردی که از بیم به اصطبل پادشاه گریزد یا در مرقد امامزاده پناه برده بنشیند تا بحقیقت امر او برسند گویند بست نشسته. (انجمن آرا) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که: بر دور مزارات حضرات بفاصلهء یک کروه کمابیش از جهت منع درآمدن دواب چوب بست کنند و بر گنهکاری یا دادخواهی که در آن بست درآید کسی مزاحم حال او نمیتواند شد و خدمهء مزارات مقدسات به حمایت دادخواه فراهم آمده داد او از بیدادگر ستانند و بجای چوب بست زنجیربست هم کنند. (آنندراج). پناه گاه و جایی که مردم بآن پناه آورده متحصن شوند. (ناظم الاطباء). محوطه ای که اگر مقصر در آن وارد شود حکومت باو دست نمی یابد مثل مساجد بزرگ و مزارهای مقدس و سرطویله شاه و اعیان بزرگ: فلان قاتل در مسجد شاه بست نشسته. عموماً در جلو محوطهء بست زنجیرکشیده است که زنجیر بست نامیده می شود... لفظ مذکور مأخوذ از بستن است چه در بست مذکور پناه گیرند محفوظ و راه مخالفین او به او بسته است. (از فرهنگ نظام). و رجوع به بست شکستن و بست نشستن شود. پناه جای گناهکاران را، از امکنهء مقدسه و بقاع متبرکه چون مکه یا روضهء رسول (ص) و مقبرهء امامان و امامزادگان و در خانهء شاهان و مردمان بزرگ و در زمان قاجاریه تلگرافخانه، اصطبل همایونی و خانهء مجتهدین که بدان جای پناه برند تا از تعقیب مصون مانند و پلیس و ضابطین و عمال قضا، یا حکام عادةً بآنان تعرض نتوانند کرد و از آنجا بیرون نتوانند آورد. مأمن. ملجاء :
خرد از هر خللی بست و ز هر غم فرج است
خرد از بیم، امانست و ز هر ورد، دعاست(4).
ناصرخسرو.
بست اطراف صحن حضرت رضا (ع). (مجمل التواریخ گلستانه ص332).
ز بست عشق اگر عاقلی بیا بیرون
حصار عافیتی نیست بهتر از زنجیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- بست بالا خیابان؛ قسمتی از خیابان معروف به بالا خیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع که نهر بزرگ چشمه گیلاس، چشمهء گُلَسب از وسط آن میگذرد و رفتن حیوانات بدانجا ممنوع است و در قدیم مقصران در آنجا بست می نشستند. رجوع به مطلع الشمس ج 2 ص238 شود.
-بست پایین خیابان؛ قسمتی از خیابان معروف به پایین خیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع است و مانند بست بالا خیابان نهر چشمه گیلاس از میان آن میگذرد و هر دو بست جزو خیابان علیا و سفلای مشهد است و صحن کهنه فاصلهء میان دو بست است. رجوع به مطلع الشمس ج 2 ص238 شود.
- بست شکستن؛ از حد تجاوز کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). شکستن و از بین بردن مانع :
برده از دل که خیال بت بدمست ترا
که شکست است ندانم دگر این بست مرا.
(آنندراج).
دست بپایین نبری دست را
نشکنی از بیخردی بست را.
ایرج میرزا (از مثنوی زهره و منوچهر، از فرهنگ فارسی معین).
- || شخص بست نشسته را از بست بزور بیرون آوردن: فلان حاکم بست مسجد شاه را شکست. (فرهنگ نظام).
- بست نشستن؛ در جای بست رفتن و ماندن: فلان شخص را حاکم می خواست بگیرد رفت بست نشست. (فرهنگ نظام). رجوع به بست به معنی پناهگاه شود :
گریزگاه دل خسته، زلف چون شست است
ستم رسیده علاجش نشستن بست است.
میرنجات (از آنندراج).
بسته است به مردم سر ره چشم سیاهش
خون کرده و در بست نشستست نگاهش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| پارهء فلزی است که برای استحکام به صندوق و غیره می کوبند: صندلی ما، شکسته بود بست زدیم. (فرهنگ نظام).
- بست زدن؛ پارهء مفتول یا تختهء آهنی را برای وصل نمودن چینی یا ظروف دیگر شکسته و استحکام صندوق و غیر آن بآنها زدن: کاسه چینی ما را بندزن چهار بست زد. (فرهنگ نظام: بستن).
|| در تداول امروز تکهء کوچک تریاک که به حقهء وافور چسبانند کشیدن را. رجوع به فرهنگ نظام شود.
- بست چسباندن؛ چسباندن بست تریاک بر سر حقهء وافور. (فرهنگ فارسی معین).
- بست زدن؛ کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بزنیم.
- بست کشیدن؛ کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بکشیم.
|| و در این کلمات بصورت مزید مؤخر امکنه آمده است! جربست. سنج بست. مج بست. (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: پای بند.
(2) - ظ: عدد بیست و در این صورت بکسر بِ مخفف بست باشد رجوع به بِست شود.
(3) - ظ: حاجتش.
(4) - ن ل: شفاست.


بست.


[بِ] (عدد، اِ) مخفف بیست که ترجمهء عدد عشرین است. (غیاث) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 200). بیست. دو دفعه ده. (ناظم الاطباء). عدد بیست که لفظ دیگرش عشرین است لفظ مذکور مخفف بیست است و در فارسی هندوستان همان مخفف (بست) در تکلم و نثرهم استعمال میکنند که غلط است. (فرهنگ نظام).


بست.


[بَ / بِ] (اِخ) وادیی به سرزمین اربل از ناحیهء آذربایجان در جبال. (از معجم البلدان). نام وادیی در اربل. (ناظم الاطباء). رودی است در اربل از ناحیهء آذربایجان. (مرآت البلدان ج 1 ص200).


بست.


[بِ] (اِخ) نام دیهی است به کردستان سزاردلان. (انجمن آرا) (آنندراج). دهی است از دهستان خورخوره دیواندره شهرستان سنندج که در 42 هزارگزی باختر دیواندره در دره شمالی کوه چهل چشمه در کوهستان واقع است. سرزمینی است سردسیر با 308 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوب و شغل مردمش زراعت، گله داری و صنایع دستی زنانش جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


بست.


[بُ] (اِ) گلزار. (برهان). به معنی گلزار نیز آمده که آن را بستان گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد در این صورت لفظ مذکور مخفف بوستان (جای بو) است که در معنی باغ استعمال میشود چه در باغ چیزهای خوشبو از میوه و گل هست، لفظ بُسَّد مبدل بست مذکور است. (فرهنگ نظام). || جایی را نیز گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهم رسد. (برهان)(1) (ناظم الاطباء). جایی را گویند که میوه های خوش بو در آنجا بسیار باشد. (جهانگیری) (هفت قلزم). رجوع به بُسَّد شود. جوالیقی در المعرب آرد: و از لفظ بستان کلمهء بَست آمده و آن فارسی است چه هیچیک از ثقات کلمهء عربی مرکب از «ب س ت» نیاورده است. (جوالیقی ص 54 س 1).
(1) - بست bact و بسد (باغ). («یوستی بندهش 88» حاشیهء برهان قاطع چ معین: بست).


بست.


[بَ] (اِ) بستاوند. پشته. گریوه. زمین ناهموار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بستاوند شود. || وقتی است منحوس به مقدار دوازده ساعت که بعد از سه شبانه روز به سبیل دور میاید مبدأ آن از هنگام ابتداءِ اجتماع شمس و قمر است، به هندی آن را بهدرا گویند. (غیاث) (آنندراج). باصطلاح نجوم وقت نحسی را گویند که ابتدای آن از اجتماع شمس و قمر است و دوازده ساعت امتداد دارد و بعد از سه شبانه روز بر سبیل دور برمیگردد. || محور سنگ آسیا. || گندم بریان. (ناظم الاطباء).


بست.


[بُ] (اِخ)(1) آبست، نام ولایتی. (برهان). مملکتی. (ناظم الاطباء). نام ولایتی است از خراسان و از آنجاست ابوالفتح بستی وزیر سلطان محمود. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری. (شرفنامهء منیری) (هفت قلزم). شهری است از ایران. (غیاث). نام ولایتی است در خراسان ایران. (فرهنگ نظام). شهری بزرگ است. [ از حدود خراسان ] با باره ای محکم بر لب رود هیذمند نهاده با ناحیتی بسیار و «دَرِ» هندوستان است و جای بازرگانان است و مردمانی اند جنگی، دلاور و از او میوه ها خیزد که خشک کنند و بجایها برند و کرباس و صابون خیزد. ابوالفتح بستی از این شهر است. (حدود العالم). از اقلیم سیم است... شهری وسط است و هوایش معتدل و آبش از رود، ارتفاعاتش خرما، غله و اندکی میوه باشد. (نزهة القلوب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. مؤلف معجم البلدان آرد، شهری است میان سجستان و غزنین و هرات و گمان من اینست که از اعمال کابل باشد زیرا که اخبار و فتوحی که ما از او یافته ایم و بما رسیده مقتضی این قیاس و صحت آن میباشد شهریست که مزاجاً گرم و هوایش حدتی دارد و امروزه آن را گرمسیر مینامند انهار و باغات زیاد دارد ولی خرابست از بعضی فضلا پرسیده اند که بست چگونه است گفته است مثل تثنیهء اوست یعنی بستان است. رجوع به معجم البلدان شود. مؤلف مرآت البلدان آرد: بست از شهرهای سیستان و در دویست و بیست هزار ذرعی قندهار و در نقطهء غربی جنوبی واقع شده و رود هیرمند از حوالی آن میگذرد و مسافت آن تا غزنین سیصد میل است مدتی آن را بست مینامیده اند و در اوایل دولت امیر سبکتکین مقارن 367 ه . ق. طغان نامی حصار بست را مسخر داشت و در آن زمان بای توزنامی قصد طغان نموده او را از بست بیرون کرد و طغان ملتجی به امیر سبکتکین شده و وی بای توز را منهزم و طغان را به امیری بست منصوب کرد اما طغان پس از چندی خراج نگزارد و میان وی و سبکتکین جنگ درگرفت و طغان به هزیمت شد و قلعهء بست امیرسبکتکین را شد و بطوریکه از تواریخ مستفاد میشود در زمان شاه عباس ثانی هنگامی که متوجه فتح قندهار بود یکی از سرکردگان وی محراب خان قلعهء بست را بسال 1058 تنگوزئیل بگشود. (از مرآت البلدان) :
ز زابلستان تا بدان روی بست
بنوی نوشتند عهد درست.فردوسی.
ز زابلستان تا بدریای بست(2)
بدو داد بنوشت عهد درست.فردوسی.
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست.فردوسی.
بدو بخشید مال خطهء بست.
فرخی (از انجمن آرا).
تا بود سیستان برابر بست
تا بود کش برابر نخشب.فرخی.
امیرمحمود از بست تاختن آورد. (تاریخ بیهقی). ناحیتی است از غور پیوسته به بست. (تاریخ بیهقی). بست بدو مفوض شد. (تاریخ بیهقی).
بده ار پخته شد وگر نی نی
نه تو در بصره ای نه من در بست.
انوری (از انجمن آرا).
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمهء و نشر کتاب صص 369 - 386 و بعد و معجم البلدان، مراصدالاطلاع، دزی ج 1، شعوری ج 1 ورق 212، رشیدی ص168، الجماهر ص207، روضات ص262، تاریخ سیستان، نزهة القلوب ج 3 ص 178، مجمل التواریخ والقصص ص334، حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص 252، 276، 331، 335، 339،و 330، 411و، 412، تاریخ مغول عباس اقبال ص50، التفهیم ص199، ماللهند ص 297 س 13، تاریخ بیهقی ص67، 101، 125، تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص194و معرب جوالیقی ص 54 س 11، تاریخ کرد ص207، تتمهء صوان الحکمه ص35، اخبارالدولة السلجوقیه ص7، 15، 92، وفیات الاعیان ج 2 ص129 س 12 و حاشیهء همان صفحه، دیوان رودکی و ایران باستان ج 3 ص 2679 شود.
(1) - در پهلوی Bust , Bast. (مارکورات شهرستانهای ایران 17). و Bustik، بستی منسوب به بست. (اونوالا 398).
(2) - شاید رود هیرمند باشد؟


بست.


[بُ] (اِخ) نام قلعه ای است مشهور. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). قلعه ای است به حدود افغانستان. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب صص 369 - 368 و بعد شود.


بست.


[بُ] (اِخ) بشت. از بلوک نیشابور است. مرحوم قزوینی در تعلیقات لباب الالباب ج 1 ص30 دربارهء کلمهء دوغ آباد می نویسد: قصبه ای است از محال نیشابور، در کتب جغرافیای عرب یافت نشد ولی در دمیة القصر در طبقات شعراء نواحی نیشابور در ترجمهء ابومحمد دوغبادی گوید، دوغباد قریه ای است از ناحیهء بست و واضح است که مقصود بست سجستان نیست بلکه بست در اینجا لغتی است در بشت و آن از بلوک معروف نیشابور است مشتمل بر قرای بسیار. یاقوت در معجم الادبا گوید: دوغاباد قصبه ای است از اعمال زواره و زواره از رساتیق نیشابور است. بست و دوغ آباد هم اکنون در خراسان هست و جزء توابع تربت حیدریه می باشد. و رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص440 شود.


بست.


[بُ] (اِخ) از توابع بادغیس است. رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص153.


بستا.


[بِ] (اِخ) اوستا. رجوع به اوستا و اوستاک شود.


بستا.


[بَ] (اِ) بوقچه. (ناظم الاطباء). بغچه. || لفافه. (فرهنگ فارسی معین).


بستاخ.


[بُ / بِ] (ص) بیستاخ. استاخ. بی ادب و لجوج باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 212). بوزن و معنی اَستاخ. (سروری). گستاخ باشد. (رشیدی). بی ادب و لجوج باشد و آن را بیستاخ باضافهء یا نیز گفته اند و بکسر نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی گستاخ است و آن را استاخ نیز گویند. (جهانگیری). گستاخ و جسور لفظ مذکور مخفف بیستاخ است، بی پروا. (فرهنگ نظام). دلیر. رجوع به استاخ و گستاخ شود : محمد بربطی این بشنود گفت و سخت خوش استاد بود و به امیر بستاخ. (تاریخ بیهقی).
بزرگی کردن ارچه نارواییست
نه کبر است این که فر پادشاییست
اگر نبود بچشم خاصکان ناز
ز بستاخی که دارد عام را باز.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بعهد عدل تو بستاخ ننگرد بلبل
بروی عارض گلبرگ و طرهء شمشاد.
کلامی اصفهانی (از فرهنگ نظام).
و رجوع به بیستاخ و استاخ شود.


بستاخ وار.


[بُ] (ق مرکب) گستاخ وار. گستاخانه. دلیرانه. جسورانه : اگر تکلیف از میان برخیزد بستاخ وار یکدیگر را بتوانند دید. (کیمیای سعادت). و رجوع به گستاخ وار شود.


بستاخی.


[بُ / بِ] (حامص) گستاخی. بی پروایی. جسارت. دلیری : و هیچ آفریده ای از حیوانات را قوت و قدرت آن نبود که با ملک این بستاخی اندیشد. (سندبادنامه ص222، 223).

/ 53