لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بستار.


[بِ] (ص، اِ) سست و نااستوار است. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). بمعنی سست و نااستوار است و اصل آن بی استوار بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). سست و نااستوار و بی ثبات. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود :
عروة الوثقی حقیقت مهر فرزندان اوست
شیعتست(1) آنکو(2) که اندر عهد او بستار نیست.
ناصرخسرو.
|| آب سرد. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: شیعه. (از فرهنگ نظام).
(2) - ن ل: آن کس. (از فرهنگ نظام).


بستاق.


[بِ] (اِ) اوستا. اویستا. ابستاق. ابستاغ. ایستا. بستاه. آبستا. افستا. اپستا. ستا. کتاب دینی زردشت. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1326 ه . ق. ص116). وستا : و [ زردشت ] کتاب بستاق که ایشان ابستا و وستا خوانند بر گشتاسب عرضه نمود. (مجمل التواریخ والقصص ص12). و رجوع به هر یک از کلمه های مذکور در جای خود شود.


بستام.


[بِ] (اِ) جوهری باشد سرخ رنگ و به عربی مرجان خوانند. (برهان). مرجان. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 206). بسد. (جهانگیری). صاحب انجمن آرا آرد: در برهان گوید جوهریست سرخ رنگ که به عربی مرجان گویند و این لغت را از جهانگیری نقل کرده و صاحب جهانگیری نوشته بستام باول مکسور به ثانی زده بمعنی بسد باشد و آن را بتازی مرجان خوانند. امیرخسرو فرموده :
جهان که نزد(1) خردمند دفتر ضحک است
به نیم خنده نیرزد از آن لب بستام.
معلوم میشود که جهانگیری سهو کرده، اصل لغت عربی و مشدد بوده یعنی بسیار تبسم کننده و جهانگیری تشدید سین را گمان دو نقطه و تا پنداشته و بدین قیاس بسام را مرجان معنی کرده و بر آیندگان مشتبه و بمعنی مرجان آورده اند چنانکه میرزا مهدی خان استرآبادی منشی نادرشاه از روی لغت فرهنگ معنی غلط یافته و در کتاب موسوم بدرهء نادره گفته است: اسپ سواری شاه را به ستام بستام آراسته بیاوردند و این خطا او را از اشتباه صاحب جهانگیری و اقتفا کردن بدو دست داده است اما رشیدی باین معنی ملتفت شده و پیروی جهانگیری نکرده. (انجمن آرا). و رجوع به آنندراج، که عیناً استنباط مؤلف انجمن آرا را رونوشت کرده است، و رشیدی شود(2) :
می صافی درون ساغر زر
ببوی ضیمران و رنگ بستام.
قاآنی (ازفرهنگ ضیاء).
و هیون هامون نورد همایونی را به ستام بستام آمود ملجم کرد... (درهء نادره چ شهیدی ص186). و رجوع به توضیح ص1049 همین کتاب شود.
(1) - ن ل: پیش.
(2) - همچنین رجوع به: «مقالهء نفیسی، دربارهء چند لغت فارسی. در یادنامهء پورداود» و حاشیهء برهان قاطع چ معین: بستام شود.


بستام.


[بُ] (اِ) نام درخت افرا در طوالش. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص206 شود.


بستام.


[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد در 28 هزارگزی خاور مهاباد و 13 هزارگزی باختر شوسهء بوکان به میاندوآب واقع است منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 82 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش، غلات، توتون، حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی مردمش جاجیم بافی است. و در دو محل بفاصلهء یک هزارگزی بنام بستام بالا و پایین مشهور است. سکنه بستام بالا 26 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). و رجوع به بسطام شود.


بستان.


[بُ] (اِ) گلزار و گلستان را گویند و مخفف بوستان هم هست. (برهان). بالضم معرب بوستان (از منتخب) در سراج اللغات نوشته که: لفظ فارسی است مرکب از کلمهء بست بالضم که بمعنی گلزار و جاییکه میوهء خوشبو در آن باشد و الف و نون زائد مثل شاد و شادان. (غیاث). بمعنی گلزار و باغ که آن را گلستان نیز گویند و بستان مخفف بوستان است و آن جایی را گویند که بوی گل و ریاحین در آنجا بسیار باشد. (انجمن آرا). صاحب آنندراج پس از تکرار عبارت انجمن آرا آرد: در بهار عجم نوشته که بستان باغ را گویند و این فارسی معرب است بساتین جمع و در فرهنگ، بستان، گلزار و جایی که بوهای خوشبو در آن بود، بست مخفف و بسد مبدل و بوستان مشبع آن و با لفظ کردن مستعمل و با لفظ خوردن کنایه از رستنی و نباتات باغ خوردن. شیخ شیراز آرد :
یکی روستایی سقط شد خرش
عَلَم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی (بوستان).
باقر کاشی گوید:
اگر هنگام باغ و راغ نبود
میانه خانه بستان می توان کرد.(آنندراج).
مأخوذ از فارسی باغ و بوستان. ج، بساتین و بساتون. (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. لفظ مذکور مخفف بوستان (جای بو) است که محل چیزهای خوشبو از قبیل گل و میوه می باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 207، 219 شود. الفردوس او البستان، الجنة. (نشوء اللغة العربیة ص94). البستان فارسی، معرب و یجمع بساتین. (المعرب جوالیقی ص53 س 1). حَشّ. حِشّ. حُشّ. (منتهی الارب). جنت. (دهار) (منتهی الارب). حدیقه. (دهار) (تعریفات جرجانی). بستان دیوار کشیده، حدیقه. فردوس. (ترجمان القرآن عادل بن علی). مخرف، مخرفه. جائز. (منتهی الارب). جایی را گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهمرسد. (برهان) (غیاث از سراج اللغات). معرب بوستان. (از ابن درید در جمهره و بنقل سیوطی در المزهر). ج، بساتین. بساتون. (مهذب الاسماء). بهشت. گلزار. توسعاً، باغ. گلشن گلزار و بوستان. (روضة). هر محوطه شامل درختانی که بقدر کافی دور از هم غرس شده باشند تا بتوان در فواصل آنها کشت و کار کرد. ج، بساتین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بوستان شود :
هزار آوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.
رودکی.
و نام او [ دختر نعمان بن منذر ] حدیقه و بپارسی بستان باشد. (ترجمهء بلعمی طبری).
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی.فردوسی.
گذر کرد سوی شبستان خویش
همی گشت بر سوی بستان خویش.فردوسی.
بوستان بانا، حال و خبر بستان چیست
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیلة و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرچیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا رزق یا جوهر... یا بستان یا از این اقسام... از این ملک من بیرونست. (تاریخ بیهقی).
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.ناصرخسرو.
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار
خاک بستان را همی زین زینت بستان کنند.
ناصرخسرو.
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت تست درو میوه و ریحانم.
ناصرخسرو.
و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه).
تیرمه زینت بگردانید بستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزاردستان در بوستان هزار.سوزنی.
نیست بستان خراسان را چون من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته.
خاقانی.
واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسید
ای عجب گویی برای چشم من خاری نماند.
خاقانی.
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم همی خاری نیاید.انوری.
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز.نظامی.
از برگ و نوا بباغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.نظامی.
چون سهی سرو برد از آن بستان
رفت از آنجا بملک هندستان.
نظامی (هفت پیکر).
یکی بر سر شاخ و بن می برید
خداوند بستان نظر کرده دید.سعدی.
بستان بی مشاهده دیدن مجاهده است
ور صد درخت گل بنشانی بجای یار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص474).
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضهء بستان بهشتی.
سعدی (غزلیات).
بستان رخ تو گلستان آرد بار
وصل تو حیات جاودان آرد بار.
سعدی (رباعیات).
تا ببستان ضمیرت گل معنی بشگفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند.
سعدی (غزلیات).
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پر نرگس و بنفشه و گلنار بنگرید.
سعدی (غزلیات).
|| امروز بمعنی پالیز و جالیز و مزارع صیفی باشد. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح فقها، هر زمین که دیواری آن را احاطه کند و در آن درختان خرمای پراکنده و تاک و درختان دیگر باشد چنان که بتوان در میان درختان آن زراعت کرد اما اگر در چنین زمینی درختان درهم پیچیده باشد و کشت و زرع در آن امکان پذیر نباشد آن را کَرم خوانند چنین است در کافی در مبحث بیان. آنچه در آن خراج و ده یک واجب است و همچنین در دررالاحکام و جامع الرموز. (از کشاف اصطلاحات الفنون) و تعریفات جرجانی با این اختلاف که در تعریفات بجای «کرم» «حدیقه» آمده است.
- امثال: بستان بی سر خر؛ بصورت دستور و فرمان یعنی بی سر خر باد، در جایی گویند که جمعی هم ذوق در گرد هم باشند ناگاه مزاحمی ایشان را فرا رسد گویند: بستان بی سر خر :
بستان سر خر یافت هلا بار بخر نهْ
ماهی تو و آن به که رود مه بسفر بر.
قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
کاین سرخر را که راه داد ببستان
قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).
- بستان افروز؛ بهار. (ارمغان آصفی).
- بستان کردن؛ باغ ساختن. بوستان درست کردن :
اگر هنگام باغ و راغ نبود
میان خانه بستان میتوان کرد.
باقر کاشی (از ارمغان آصفی).
- سرابستان یا سرای بستان؛ بستان سرا :
سرابستان درین موسم چه بندی
درم بگشای تا دل برگشاید.سعدی (طیبات).
رجوع به بستان سرا و بستان سرای شود.
-سرای بستان؛ یا سرابستان، بستان سرا :
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان.سعدی (طیبات).
|| بستان معرب و یا محرف بِستان فارسی از ستدن در شعر ابی المهدی آمده است:
ولا قائلا زوذا یعجل صاحبی
و بستان فی صدری علی کبیر(1).
(المعرب جوالیقی ص9).
|| (اِخ) نام کتاب فقیه ابوالکیت. (از آنندراج).
(1) - زوذاً، زود فارسی و بستان بمعنی خُذ از ستدن فارسی است.


بستان.


[بُ] (اِخ) ابن محمد مقتول در 287 ه . ق. او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایة. (یادداشت مؤلف).


بستان.


[بُ] (اِخ) ابوعمرو عراقی از شیوخ ثعلبی است و او راست تفسیری، مرحوم دهخدا در فیشی بی ذکر مأخذ چنین آورده اند: ولیکن چلبی در کشف الظنون چ 1941 م. ستون 441 ج 1 ابوعمرو فراتی آورده است و میگوید ثعلبی نقل کند که وی روایت این تفسیر را از استادش ابوعمرو گرفته است. رجوع به ابوعمرو عراقی و کشف الظنون شود.


بستان.


[بُ] (اِخ) طاق... رجوع به طاق بستان و مرآت البلدان ج 1 صص209 - 210 شود.


بستان.


[ ] (اِخ) بسان. محله ای است در هرات. (مرآت البلدان ج 1: بسان). رجوع به بسان شود. || نام چند موضع. (از ناظم الاطباء).


بستان.


[بَ] (اِخ) یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است. آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رودخانهء کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجهء سانتیگراد میرسد. مرکز بخش قصبه بستان میباشد که در سابق آن را شماریه می نامیدند. این بخش از ده قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12 هزار تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: سیدیهء خرابه، ورمم. محصول عمده اش غلات، لبنیات، برنج و شغل مردمش زراعت، حشم داری و ماهیگیری است. زبان اهالی عربی است و پاره ای مردان به فارسی آشنا هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بستان.


[بُ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش بستان شهرستان دشت میشان است که در 35 هزارگزی شمال باختری سوسنگرد کنار راه نیمه شوسهء سوسنگرد به بستان و همچنین در حاشیه رودخانهء هوفل که شعبه ای از رود کرخه میباشد واقع گردیده است موقع طبیعی دشت: هوایش گرم با چهارهزار تن سکنه که به زبان عربی سخن میگویند و اغلب مردان به فارسی آشنا هستند. آب قصبه از رودخانهء هوفل تأمین میگردد. شغل مردان ماهیگیری و راهش در تابستان ماشین رو است. در این قصبه بخشداری، بهداری، فرهنگ، شعبهء پست، نمایندهء آمار، پاسگاه ژاندارمری و یک باب دبستان وجود دارد. ساکنان آن از عشایر بنی طرف و سواری و سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بستان.


[بَ] (اِخ) نام کوهی در لاریجان که رودخانهء لار از طرف جنوب بدان محدود میشود. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو متن ص141 ترجمه ص67 شود.


بستان آباد.


[بُ] (اِخ) یکی از بخشهای ششگانهء مرکزی تبریز استان سوم آذربایجان و محدود است: از شمال به بخش ورزقان از شهرستان اهر از جنوب به بخش سراسکند، از خاور به بخش آلان براغوش و بخش مرکزی شهرستان سراب و از باختر بشهرستان اسکو. تغییرات جوی این بخش در تابستان بعلاوهء 30 تا 35 و حداقل آن در زمستان منهای 17 تا 18 درجه می باشد. هوای این بخش سرد و سالم و آبش از چشمه سارها و قنوات و رودخانه های محلی به اسم رودشهری در دهستان عباسی و رود اوجان در اوجان و بارنج چای در دهستان سهندآباد تأمین میشود. مقدار باران سالیانه به 320 میلیمتر میرسد. گردنهء شبلی بارتفاع 1654 گز که شوسهء تبریز و تهران از آن میگذرد در دهستان مهران رود این بخش و کوه سهند بارتفاع 3700 گز در جنوب این بخش واقع است. محصول عمده اش غلات، میوه، صیفی، سبزی و درخت تبریزی میباشد. این بخش از چهار دهستان بشرح زیر تشکیل میشود:
دهستان پارچه آبادی جمعیت (نفر)
اوجان 43 17702
عباسی 44 17943
سهندآباد 40 19949
مهرانرود 64 40259
جمع کل 191 95403
قراء مهم آن عبارتند از: لیقوان، بستان آباد، تکمه داش، قبچاق، شنگول آباد، کلوانق، آلانق، بخشایش، کردکندی، باشسیز، حاجی آقا، قره بابا و انباردان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


بستان آباد.


[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز در مسیر شوسهء تبریز، سراب، میانه، قرار دارد. مختصات جغرافیایی آن: طول 46 درجه و 50 دقیقه و 40ثانیه. عرض 37 درجه و 50 دقیقه و 15 ثانیه. ارتفاعش 1679 گز و اختلاف ساعت آن با طهران 18 دقیقه و 16 ثانیه می باشد. منطقه ای است کوهستانی سردسیر با 1007 تن سکنه. آبش از رودخانهء اوجان و محصول آنجا غلات، سیب زمینی، شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش شوسه است. دارای بخشداری، کشاورزی، ژاندارمری، پست، بهداری و دبستان می باشد. چهار باب مهمانخانه و سی باب مغازه و هفت قهوه خانه دارد. در دو محل متصل بهم بنام بستان آباد بالا و پایین معروف و سکنه بستان آباد بالا 459 تن و مرکز بخش است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


بستان آرا.


[بُ] (نف مرکب) بوستان آرای. بستان آرای. رجوع به بوستان آرا و بستان آرای شود.


بستان آرای.


[بُ] (نف مرکب) یا بستان آرا. بوستان آرا. باغبان. (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص57 و بستان آرا و بوستان آرا شود.


بستان ابراهیم.


[بُ نُ اِ] (اِخ) در بلاد اسد است. (منتهی الارب). در بلاد اسد است و ابیوردی آورده است:
و من بستان ابراهیم غنَّت
حمائم تحتها فنن رطیب.(از معجم البلدان).


بستان ابروز.


[بُ اَ] (اِ مرکب) معرب بوستان افروز. جوالیقی در ذیل کلمهء ابرهه آرد: نام نوعی از ریاحین است که به فارسی آن را بستان ابروز نامند. (المعرب جوالیقی ص20 س 6). و رجوع به ابن بیطار و بستان افروز شود.


بستان ابن ابی شوراب.


[بُ نِ اِ نِ اَ شَ وا] (اِخ) محلی بنزدیک بغداد در قنطرهء یاسریة. (از تجارب الامم چ عکسی ج 6 ص554).


بستان ابن عامر.


[بُ نِ اِ نِ مِ] (اِخ) نزدیک مکه است و نخلهای یمانیه و هم شامیه دارد. (منتهی الارب)... و راه بصره در اوطاس یا ذات العرق با این راه پیوندد و از ذات العرق تا بستان ابن عامر درو آب بسیار است، بیست و دو میل و متعشی به غمرذی کنده است بر پانزده میل از بستان ابن عامر تا مکه بیست و چهار میل... (نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ص 168). یاقوت آرد همان بستان ابن معمر است. رجوع به بستان ابن معمر و امتاع ج 1 ص55 شود.


بستان اپروز.


[بُ اَ] (اِ مرکب) رجوع به بستان افروز شود.


بستان ارم.


[بُ نِ اِ رَ] (اِخ) یکی از باغهای معروف شیراز بوده است. و رجوع به تاریخ ادبیات برون ج 3 ص 219 شود.


بستان افروز.


[بُ اَ] (اِ مرکب) بوستان افروز. گلی است سرخ رنگ و بی بوی که آن را تاج خروس و گل یوسف نیز گویند و بعضی اسپرغم را که ضیمران باشد بستان افروز میگویند و بجای فا، بای فارسی هم آمده است. (برهان). سرخ مرد یا سرخ مرز یا گل یوسف. (سروری). گل تاج خروس که بعضی اهل هند آن را کلغا گویند. (غیاث). نام گلی است سرخ رنگ که به تاج خروس اشتهار دارد. (انجمن آرا). گلی است سرخ که خوشبو نیست و نام دیگرش تاج خروس است. (فرهنگ نظام). نام گلی است سرخ رنگ که به تاج خروس اشتهار دارد و مرادف چمن افروز باشد. (از آنندراج). گل تاج خروس. (رشیدی). نام گلی است سرخ رنگ به تاج خروسک اشتهار دارد. (جهانگیری). تاج خروس گیاهی است که گلش مثل گوشت سر خروس است. عبهر. (منتهی الارب). گل حلوا. (تحفهء حکیم مؤمن). اهل بغداد او را باین اسم خوانند و در میافارقین او را زینة الریاحین گویند و در بعضی مواضع داح نیز گویند. و عرب هر چیزی را که بصورت نیکو بود داح و داحه گویند و او نوعیست از بقله یمانی. (ترجمهء صیدنه ابوریحان). و رجوع به فهرست مخزن الادویه ص139 و ابن بیطار ص94 و ترجمهء فرانسوی آن ص225 شود :
گر نخواهی بدم سرد صبا درگیرد
در شبستان چمن شعلهء بستان افروز.
سیف اسفرنگ.
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
همچنانست که بر تختهء دیبا دینار.سعدی.
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار.
سعدی (قصاید).
... رخ بستان افروزش سَنا... (درهء نادره چ شهیدی ص93 ج 9). || ریحان کوهی. (فرهنگ فارسی معین).


بستان افندی.


[بُ اَ فَ] (اِخ) مصطفی بن محمد متوفی 978 ه . ق. او راست: حاشیه بر تفسیر بیضاوی یا انوارالتنزیل (سورهء انعام). رجوع به مصطفی بن پیرمحمد آیدینی و کشف الظنون ج 1 ستون 191 شود.


بستان الشمال.


[بُ نُشْ شَ] (اِخ) یکی از باغهای برآوردهء امیرتیمور بتقلید از باغهای شیراز در سمرقند. رجوع به تاریخ ابن عربشاه و تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 ص219 شود.


بستان الغمیر.


[بُ نُلْ غُ مَ] (اِخ) در دوران جاهلیت آن را غَمرُذی کِندَة میگفتند آنگاه گروهی از بنی مخزوم در آنجا زمین گرفتند و آن را به نام بستان الغمیر خواندند. (از معجم البلدان). و رجوع به حاشیهء المعرب جوالیقی ص77 و الموشح ص 368 شود.


بستان المسناة.


[بُ نُلْ مُ سَ] (اِخ) در بغداد است. (منتهی الارب).


بستان الموما.


[بُ نُلْ] (اِخ) نام بستان معروفی به بصره بوده است. رجوع به تجارب الامم ج 5/7 چ عکسی لیدن 1913 م. ص469 شود.


بستان النجمی.


[بُ نُ نْ نَ] (اِخ) نام بستان معروفی به بغداد بود. رجوع به تجارب الامم چ عکسی لیدن 1913 م. ج5/7 ص311 شود.


بستان الورد.


[بُ نُلْ وَ] (اِخ) نام باغ معروفی از آن عباس بن حسین. در شهر بغداد بوده است. رجوع به تجارب الامم چ عکسی 1913م. لیدن ج 5 و 711 ص61.


بستان بان.


[بُ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1) یا بوستانبان. باغبان و آنکه درختان را پیرایش میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به بوستان بان و بستان پیرا شود. مؤلف نشوءاللغة آرد: عوام مصر باغ بان را جنائنی و مردم عراق بغوان یا بغوان چی (محرف باغبان و باغبان چی) یا باغبان نامند و فصحای دوران عباسی بستان بان می گفتند و «تاجی» در عربی نیز مرادف همین کلمه است:
کلید از دست بستان بان فتاده
ز بستان نارپستان در گشاده.نظامی.
رجوع به بوستان بان شود.
(1) - مرکب از بستان (بوستان) + بان پساوند محافظت و مراقبت.


بستان بدوران.


[بُ نِ...] (اِخ) باغ معروفی به بغداد بود در قرن چهارم ه . ق. رجوع به اخبارالراضی چ 1935 م. ص218 شود.


بستان پیرا.


[بُ] (نف مرکب، اِ مرکب)بوستان پیرا. باغ پیرایش دهنده را گویند که باغبان باشد. (برهان) (هفت قلزم). باغبان و باغ پیرایش دهنده را گویند که گیاهها و شاخه های خشک را زده از باغ بیرون ریزد. (انجمن آرا) (آنندراج). باغبان. (رشیدی). باغبان و آنکه درختان را پیرایش میکند. (ناظم الاطباء: بستان بان). باغبان که کارش پیراستن باغ است. (فرهنگ نظام) :
برده رضوان بهشت از پی پیوندگری
از تو هر فضله که انداخته بستان پیرا(1).
انوری (از آنندراج).
رجوع به بوستان پیرا و بوستان پیرای و باغ پیرا شود.
(1) - ن ل: پیرای. (از فرهنگ نظام، آنندراج و ارمغان آصفی).


بستان پیرای.


[بُ] (نف مرکب، اِ مرکب)بستان پیرا. بوستان پیرا. رجوع به بستان پیرا و بوستان پیرای شود.


بستان جوی.


[بُ] (اِخ) این نام در فهرست نزهة القلوب (ج 3 چ 1331 ه . ق. لیدن) بصورت فوق آمده است ولی در متن ص209 آمده: «سیحان و جیحان دو روداند در ولایت روم و در صورالاقالیم و در مسالک الممالک آمده که سیحان از آنجا برمیخیزد و بر ولایت قسطنطنیه و دیگر بلاد روم گذشته در جوی بستان میریزد.» در متن مسالک الممالک چ 1889 م. لیدن ص177 آمده است: «و مخرج سیحان نهر اذنة من بلادالروم و یصب فی البحر الرومی و مخرج جیحان نهرالمصیصة من بلادالروم و یصب فی نهرالتینات...» و در نسخه بدل البسان آمده است و ظاهراً ترکیب بستان جوی و یا جوی بستان و یا بستان همه تحریف کلمهء «تینات» باشند. و رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص140 و 141 ذیل کلمهء: سیحان و جیحان شود.


بستان جی.


[بُ] (اِ مرکب) رجوع به بستان چی شود.


بستان چه.


[بُ چِ / چَ] (اِ مصغر)(1) باغچه. باغ کوچک. بستان کوچک :
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستانچهء تو گردد همچون بهشت گنگ.
سوزنی.
(1) - مرکب از بستان + چه، پساوند تصغیر.


بستان چی.


[بُ] (ص مرکب، اِ مرکب(1))بستان بان ناطور. باغبان ترک یا محافظ و مراقب باغها، سراها. (دزی ج 1 ص83). || باغبانی که بر اساس مزارعه کار میکند، یا باغبانی که حق برداشت محصول را اجاره میکند. باغبان. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - مرکب از بستان (فارسی) + چی (پسوند ترکی).


بستان چی باشی.


[بُ] (ص مرکب، اِ مرکب(1)) رئیس باغبانان. (فرهنگ فارسی معین). || صاحب اختیار سرای. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - از فارسی و ترکی.


بستان حمید.


[بُ نِ حَ] (اِخ) باغ معروفی به بغداد در قرن چهارم ه . ق. بوده است رجوع به اخبارالراضی چ 1935 م. ص218 شود.


بستان در.


[بُ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان که در 13هزارگزی جنوب شهر تویسرکان و هفت هزارگزی جمیل آباد در کوهستان واقع است. منطقه ای است سردسیر با 100تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، مختصری صیفی، انگور و لبنیات و شغل مردمش زراعت، گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


بستان دره.


[بُ دَ رِ] (اِخ) دهیست از دهستان سیاه منصور شهرستان بیجار که در 15هزارگزی شمال باختری حسن آباد سوگند و 5هزارگزی رستم کندی در کوهستان واقع است. با 470 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش، غلات، لبنیات و شغل مردمش زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان، قالیچه و جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


بستاندن.


[بِ دَ] (مص) ستاندن. ستدن : و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود.
- بده بستان؛ در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود.


بستان رود.


[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان ناوه کش چگنی شهرستان خرم آباد که در 18هزارگزی خاوری سراب دوره و 4هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت در جلگه واقع است. هوایش معتدل با 90 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش، غلات، حبوب، پشم، لبنیات و شغل مردمش زراعت، گله داری، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان آن از طایفهء حاتم وند و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بستان رودشرف.


[بُ شَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 15هزارگزی خاور سرداب دوره و 3 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت در جلگه قرار دارد. هوایش معتدل با 150 تن سکنه، آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوب، لبنیات، پشم و شغل مردمش زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان از طایفهء شرف و چادرنشینند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بستان سرا.


[بُ سَ] (اِ مرکب) بوستان سرا. بستان سرای. خانه و سرایی که در بستان ساخته شده. ممکن است لفظ مذکور قلب سرابستان و به معنی باغچه و صحن خانه باشد. (فرهنگ نظام) :
بلبل بستان سرا صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام.
سعدی (طیبات).
هست تا دامن کشان سروی در این بستان سرا
از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است.
صائب (از فرهنگ نظام).
رجوع به بستان سرای، سرابستان، بوستان سرا و بوستان سرای شود.


بستان سرای.


[بُ سَ] (اِ مرکب)بوستانسرا. بستان سرا. باغی که در صحن خانه سازند. (از سراج اللغات) (غیاث) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بوستان سرای و سرابستان و سرابوستان، خانه ای که باغ داشته باشد. (آنندراج). رجوع به شعوری ج 1 ورق 211 شود :
آورده اند که عابد به شهر اندرآمد و بستانسرای خاص ملک را بدو(1) بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای. (گلستان).
نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوش سرای.
سعدی (بوستان).
در حریم سترش و بستان سرای عصمتش
جز بشرط راستی یک سروبن بالا نکرد.
(از سمط العلی).
و یک در، از آن بر بستانسرای برادر خود عبدالله گشاد. (تاریخ قم ص 37).
(1) - ن ل: برای او.


بستان شاد.


[بُ] (اِخ)(1) قریه ای است بنواحی بیهق (سبزوار) که مسکن خانواده ای از حاتمیان بوده است. (تاریخ بیهق ص124).
(1) - ن ل: تسانساد.


بستان شیرین.


[بُ نِ] (اِ مرکب) نام نواییست از موسیقی. (برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نام نواییست که مطربان زنند. (لغت فرس اسدی ص 404 و حاشیهء نسخهء خطی نخجوانی) (سروری). نام نوایی است از موسیقی آن را باغ شیرین نیز خوانند. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود :
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه به باغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی (از لغت فرس اسدی).


بستان عافیت.


[بُ نِ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب). کنایه از بهشت جاودان است. (انجمن آرا).


بستان فراز.


[بُ فَ] (اِ مرکب) گلستان. (ناظم الاطباء).


بستانک.


[بُ نَ] (اِخ) دهی از دهستان دودانگه بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین در 8هزارگزی جنوب ضیاءآباد و یک هزارگزی راه همدان واقع در جلگه. هوایش معتدل دارای 451 تن سکنه. شیعه مذهب با زبان ترکی و فارسی. آبش از قنات و رودخانهء خررود. محصولش غلات، پنبه، کرچک و شغل مردم آنجا زراعت و جوراب بافی و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


بستانک.


[بُ نَ] (اِخ) دهی به سرحد فارس و خوزستان و از آنجا تا اَرَّجان چهارفرسنگ باشد. رجوع به نزهة القلوب ج 3 چ 1331 ه . ق. لیدن ص189 شود.


بستان کار.


[بِ] (نف مرکب) داین. (واژه های نو فرهنگستان ایران). طلبکار مقابل بدهکار و مدیون و مقروض. (دزی ج 1 ص83).
- بستانکار با وثیقه؛ بستانکاری که طلبش بوسیلهء وثیقه تضمین شده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- بستانکار عادی؛ بستانکاری که وثیقه ندارد و حق تقدمی هم ندارد. غریم. (فرهنگ فارسی معین).


بستان کار.


[بُ] (نف مرکب) باغبان. آنکه مباشر کار باغ، بستان و بوستان باشد. || صیفی کار.


بستان کاری.


[بُ] (حامص مرکب) عمل بُستان کار و باغبان. || صیفی کاری.


بستان کاری.


[بِ] (حامص مرکب)طلبکاری. (فرهنگ فارسی معین).


بستان موسی.


[بُ نِ سا] (اِخ) یکی از باغهای معروف بغداد در دورهء مأمون متعلق به موسی و در عقدالفرید بنام مؤنسة بنت المهدی یاد شده است. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص23 س 5 شود.


بستان موسی بن بغا.


[بُ نِ سَبْ نِ بُ](اِخ) محلی در اسفل واسط. رجوع به ابن اثیر ج 7 ص134 شود.


بستانو.


[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان تمیمی بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 90 هزارگزی جنوب خاور کنگان کنار شوسهء سابق کنگان به لنگه در جلگه واقع است. هوایش گرم با 290 تن سکنه. آبش از چاه، محصول آنجا غلات، خرما، تنباکو و شغل مردمش زراعت میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). چهارفرسنگی میانهء جنوب و مشرق عسلویه است. بندریست در جنوب ایران که محل صید مروارید باشد.


بستانو.


[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان خمیربخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 36 هزارگزی باختری بندرعباس سر راه مالرو بندرعباس به خمیر در جلگه واقع است. آبش از چاه، محصول آنجا خرما شغل مردم زراعت، راه آن مالرو، و مزارع جمالی، لنگر کهنه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


بستانه.


[بُ نَ] (اِخ) به هفت فرسنگی مغرب عباسی باشد. بندریست در جنوب ایران که محل صید مروارید باشد. مشیرالدوله آرد: آپستان، بستانه امروزی ولی چون در کنار خلیج پارس دو بستانه است یکی در مشرق بندرعباس و دیگری در مشرق بندرلنگه، ظن قوی این است که آپستانه، بستانه اولی است. (ایران باستان چ اول ج 2 ص 1509).


بستانی.


[بُ] (ص نسبی) بوستانی. منسوب به بستان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || باغبان. (ناظم الاطباء). || اهلی، مقابل وحشی و بری و صحرایی: خشخاش بستانی؛ خشخاش ابیض، خشخاش سپید. کرفس بستانی.


بستانی.


[بُ] (اِخ) اگوستین (کشیش) او راست: الکواکب السیار که آن را به سال 1906 م. در 312 ص به چاپ رسانیده است. رجوع به معجم المطبوعات شود.


بستانی.


[بُ] (اِخ) امین (وکیل دادگستری). او راست: مختارات، مشتمل بر رسایل و فصول دربارهء اجتماع و قانون و قضا و ادب و سیاست چ مطبعهء الهلال 1919 م. در 248 ص. (از معجم المطبوعات).


بستانی.


[بُ] (اِخ) بطرس، معلم (1819 - 1887 م.) معلم بطرس بن بولس بن عبدالله بن کرم بن شدیدبن ابی شدیدبن محفوظ بستانی از قریهء دبیه از اقلیم خروب جبل لبنان. تحصیلات خود را در مدرسهء عین ورقه (که مدرسهء بنامی است در لبنان) به پایان آورد و سپس مدتی در آنجا بتدریس پرداخت و بعد به بیروت شد و با مبلغان پروتستانی رفت و آمد کرد و از مذهب ایشان پیروی میکرد. در مدرسهء عبیه که دکتر واندیک آن را تأسیس کرده بود بتدریس پرداخت دوباره به بیروت بازگشت و بسمت ترجمان کنسول امریکا انتخاب شد. و شروع به تألیف و وعظ و خطابه کرد و با عالی سمیت و دکتر واندیک در ترجمهء تورات همکاری کرد. سپس به تألیف قاموس معروف خویش محیط المحیط پرداخت و در زمرهء نام آوران بشمار آمد و بسال 1863 م. در بیروت بتأسیس مدرسهء ملی پرداخت که از دیگر نواحی شام و مصر و اسلامبول و یونان و عراق دانشجویان بدان روی آوردند. آنگاه در آغاز سال 1870 م. مجلهء الجنان را که حاوی مقالات مهمی بود دایر کرد. و سپس روزنامهء الجنه را منتشر ساخت و فرزندش سلیم در ادارهء امور مدرسه و انتشار دو مجله وی را یاری میکرد وی را تألیفات سودمندیست که در دیگر نواحی دنیا معروف است بویژه دایرة المعارف وی، و آن کتاب مهمی است که پس از به پایان رساندن محیط المحیط به فکر تدوین آن افتاد. سپس نمونه هایی از آن را بنزد خدیو مصر، اسماعیل فرستاد و خدیو برای تألیف و چاپ و انتشار این اثر وی را کمک کرد و حکومت مصر نیز برای کمک بچاپ و انتشار کتاب مزبور بر آن شد تا هزار نسخه از آن را بخرد و ضمناً کتابخانه ای حاوی کتابهای مفید در اختیارش گذاشت. مؤلف نمونه ای از فضل و اجتهاد و استادی و ثبات و کوشش در راه دانش بود و در بیروت بسال 1887 م. به مرض سکته درگذشت و خطبا و شعرا در رثاء وی مقالات و اشعار زیادی منتشر ساختند. آثارش عبارتند از: 1- آداب العرب در خطبه، چ بیروت 1859 م. 2- تاریخ ناپلئون اول امپراتور فرانسه چ بیروت 1868 م. در 435 ص. 3- دایرة المعارف، که نخستین دایرة المعارف علمی است، در هشت جزء: جزء اول، الف - ابوالاملاک چ 1876 م. در 792 ص. جزء دوم، ابوامیة - ارجوان چ 1877 م. در 800 ص. جزء سوم، ارحوب - اغمنت چ 1878 م. در 800 ص. جزء چهارم چ اغمید - ایونا چ 1881 م. در 806 ص. جزء پنجم، ایوب - بیوس چ 1882 م. در 784 ص. جزء ششم، تأبط شراً - حرب. چ 1882 م. در 784 ص. که پسرش سلیم آن را بپایان آورد. جزء هفتم، حرب بن ابیه - دمتسق چ 1883 م. در 770 ص. جزء هشتم. دمسیس - روستجق چ 1884 م. در 764 ص. سپس مجلدات 9 تا 11 را نجیب و امین بستانی به کمک سلیمان افندی بستانی بپایان رسانیدند.
جزء نهم، رسول - سلیک چ 1887 م. در 762 ص. جزء دهم، سلیسکون - صلاح الدین چ 1898 م. در 759 ص. جزء یازدهم، الصلبة - عثمانیة چ 1900 م. در 755 ص.
4- روضة التجار فی مبادی مسلک الدفاتر چ بیروت 1851 م. 5- قصه روبنسون کروزن ترجمه به عربی از زبان انگلیسی چ بیروت(1). 6- قطرالمحیط که مختصر محیط المحیط است. جزء 2 چ بیروت 1867 - 1871 م. 7- کشف الحجاب فی علم الحساب، چ بیروت 1848 م. 317 ص و چ 1887 م. در 414 ص. 8- الکوثر، اعلانی است برای کتاب دائرة المعارف بمنظور اینکه کتاب را بدین نام بخوانند. چ بیروت 1874 م. در 14 ص. 9- محیط المحیط، در آغاز متذکر میشود مشتمل است بر لغاتی که در محیط فیروزآبادی آمده باضافهء لغات بسیاری که آوردن آنها بر وی دشوار بوده است. فراغ از تألیف 1869 م. جزء 2 چ بیروت 1870 م. 10- مصباح الطالب فی بحث المطالب، شرحی است بر بحث المطالب مطران جرمانوس فرحات. چ بیروت 1854 م. در 425 ص. 11- مفتاح المصباح در صرف و نحو، چ بیروت 1868 م. در 316 ص و آن را برای مبتدیان مختصر کرده است. چ 1862 م. در 144 ص. 12- الهیئة الاجتماعیة و المقابلة بین العوائدالعربیة و الافرنجیة، چ بیروت 1864 م. در 42 ص. (از معجم المطبوعات). و رجوع به اعلام زرکلی، ریحانة الادب و النقود ص25 شود.
(1) - این داستان در مالت یکی از شهرهای اندلس بسال 1835 م. در 252 ص بدون نام مؤلف به عربی درآمده است.


بستانی.


[بُ] (اِخ) خوری، بطرس. لبنانی مارونی مقیم بیروت، متولد بسال 1879 م. و شاگرد مدرسهء عین ورقه. او راست: 1 - آداب المراسلة، برای شاگردان مدارس چ بیروت 1912 م. در 174 ص. 2 - الرسائل العصریه، مجموعه ای است از نامه ها در موضوعهای عادی در فن ترسل. چ بیروت 1910 م. در 344 ص. 3 - روایة داودالملک. چ بیروت 1906م. (از معجم المطبوعات).


بستانی.


[بُ] (اِخ) سعید افندی متوفی 1901 م. او راست: روایة ذات الخدر، که در آن آداب و رسوم مصریان را بشیوهء لطیفی مجسم ساخته است چ اسکندریه 1884 م. (از معجم المطبوعات).


بستانی.


[بُ] (اِخ) سلیم. (1848 - 1884 م.) نخستین فرزند بطرس بستانی است. وی در دهکدهء عبیه متولد شد و علوم عربی را نزد شیخ ناصیف یازجی آموخت و زبانهای ترکی و انگلیسی و فرانسوی را نزد مشهورترین استادان فراگرفت، در سال 1862 م. به سمت ترجمان کنسول ممالک متحده تعیین شد و در کارهای ادبی پدر خود را یاری میکرد بویژه در ادارهء امور مدرسهء ملی و نیز در تنظیم دائرة المعارف و نوشتن مقالات مهم در مجلهء الجنان یار و مددکار وی بود. سپس بشخصه انتشار دو روزنامه، الجنة و الجنان را بعهده گرفت و تعداد بیشماری داستان نوشت. وی به اخلاق خوش و هوش سرشار و علو همت و شهامت نفس و حسن نیت شهرت یافت و به بیماری سکته در دهکدهء بوراج در لبنان درگذشت و جنازه اش را تا بیروت مشایعت کردند. او راست: 1 - تاریخ فرنساالحدیث، متضمن تاریخ امپراتوری ناپلئون اول تا وفات وی بهمکاری شیخ خطارالدحداح، چ بیروت 1884 م. در 1040 ص. 2 - تاریخ ناپلئون بوتابرت فی مصر و سوریا، بنقل از تاریخ فرنساالحدیث چ مطبعهء غرزوزی اسکندریه 1914 م. در 200 ص. (از معجم المطبوعات). و رجوع به الاعلام زرکلی شود.


بستانی.


[بُ] (اِخ) سلیمان بن خطاربن سلوم نادر بسال 1856 م. در دهکدهء بکشتین لبنان متولد شد و بسال 1925 م. درگذشت وی عضو مجلس اعیان قسطنطنیه و بازرس ادارهء کل کار بوده. او راست:
1 - الیاذه، هومیروس، (ایلیاد همر) به نظم عربی با شرح تاریخی و ادبی و مقدمه ای دربارهء شعر و شعرا و ادبیات یونان و عرب چ مطبعة الهلال 1904 م. در 1260 ص.
2 - عبری و ذکری، یا تاریخ الدولة العثمانیة قبل از مشروطه و بعد از آن چ مطبعة الاخبار 1908 م. در 204 ص. (از معجم المطبوعات). و رجوع به اعلام زرکلی شود.


بستانی.


[بُ] (اِخ) عبدالله وی استاد لغت عرب در مدرسهء بطریرکیة و مدرسهء حکمت بیروت بوده. او راست: 1 - خطاب فی التاریخ العام تألیف بوسویه فرانسوی که آن را بهمکاری شاکرعون ترجمه کرده است. چ بیروت 1882 م. در 336 ص. 2 - کتاب النحو، که جزو دوم از کتاب بحث المطالب تألیف مطران جرمانوس فرحات است با اضافاتی بر آن چ. عبدا (لبنان) 1900 م. در 299 ص. 3 - تصحیح کتاب الاقتضاب فی ادب الکتاب تألیف ابن سید بطلیوسی. 4 - البستان، و آن کتاب لغتی است در دو مجلد بزرگ که مجلد اول آن بسال 1927 م. منتشر شده است. (از معجم المطبوعات).


بستانی.


[بُ] (اِخ) میخائیل عید. وی رئیس یکی از محاکم لبنان بوده. او راست: مرجع الطلاب، کتابی است در فقه که در آن مسائل مربوط به معاملات شرعی و فتاوی مشهور را آورده است. چ مطبعهء علمیة بیروت 1914 م. در 717 ص. (از معجم المطبوعات). و رجوع به اعلام زرکلی شود.


بستانی.


[بُ] (اِخ) نجیب. وی سومین پسر معلم بطرس بستانی و متولد در بیروت بوده. علوم ادب را نزد پدر و مادر خود آموخت و مقالات سیاسی در روزنامهء الجنه و الجنان نوشت سپس در قاهره به وکالت دادگستری پرداخت. او راست: ذکری و مشاهدات فی الاستانه اسلامبول، چ مصر 1914 م. (از معجم المطبوعات).


بستانی.


[بُ] (اِخ) ودیع. وی از دانشکدهء آمریکایی بیروت فارغ التحصیل شد. او راست: 1 - البستانی که ترجمهء منتخبی از مجموعهء اشعار عشقی نابغهء معاصر هند «رابند رانات تاگور» است. 2 - ثمرة الحیاة، تألیف لرد اوبری از علمای انگلیس که از متن فرانسوی به عربی درآورده است. چ مصر 1910 م. 3 - رباعیات عمرالخیام؛ از نوابغ شعرای ایران که از روی ترجمهء فیتز جرالد انگلیسی با مقابله با ترجمهء هونیولد نیکلا و کارنرو مکارنی به شعر عربی (هفت مصراعی) درآورده است. چ مطبعهء الاَداب 1912 م. در 142 ص. 4 - السعادة والسلام، تألیف لرد اوبری انگلیسی که به عربی درآورده است، چ مطبعة المعارف 1910 م. 5 - مسرآت الحیاه، تألیف لرد اوبری انگلیسی ترجمه به عربی چ مصر در 205 ص. این کتاب کرت دیگر بقلم خلیل بک ثابت ترجمه شده است. 6 - محاسن الطبیعة و عجائب الکون تألیف لرد اوبری انگلیسی ترجمه به عربی چ مصر 1913 م. 7 - معنی الحیاة ترجمه از متن انگلیسی چ مصر 1910 م. در 150 ص. (از معجم المطبوعات).


بستانی.


[بُ] (اِخ) یوسف افرام، از نویسندگان روزنامهء مصر است. او راست: تاریخ حرب البلقان الاولی و الحرب البلقانیة الثانیة (تاریخ جنگ اول و دوم بالکان) جزء اول دارای چهل تصویر و دو نقشهء جغرافی است چ مطبعة الهلال 1913 و 1914 م. (از معجم المطبوعات).


بستانی.


[بُ] (اِخ) یوسف بن عبدالخالق بستانی از روات حدیث است. (منتهی الارب).


بستانی.


[بُ] (اِخ) یوسف توما، از مردم لبنان بوده و در قاهره کتابفروشی داشته است. او راست: 1 - امثال الغرب و الشرق، مکرر در مصر بچاپ رسیده است. 2 - روض الجنان فی تاریخ جبل لبنان. کتاب مختصریست و در اسکندریه بسال 1908 م. در 160 ص به چاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات).


بستانی اسرائیلی.


[بُ یِ اِ] (اِخ) یَستانی، وی کسی است که از پیامبر (ص) دربارهء اسماء ستارگانی که یوسف (ع) آنها را دیده بود سؤال کرد. رجوع به الاصابة قسم اول ص152 شود.


بستاوند.


[بُ / بَ وَ] (اِ) بست. زمین پشته پشته را گویند که کتل و کریوه باشد. (برهان). زمین پشته پشته را گویند که هموار نباشد و این لغت پشته وند بوده یعنی پشته مانند و شین آن با سین تبدیل یافته و بضم اول بهتر از فتح است. (انجمن آرا). زمین پشته پشته را گویند که هموار نباشد. (آنندراج). زمین پشته پشته. (رشیدی). زمین پشته پشته و کتل و گریوه و زمین ناهموار. (ناظم الاطباء). زمین ناهموار که دارای پشته باشد. (فرهنگ نظام).(1)
(1) - اینکه آقای نفیسی در شرح احوال و اشعار رودکی (چ اول ج 3 ص1182) ذیل کلمهء بستاوند با آوردن شاهدی از طیان آن را بمعنی صفهء ساختهء بالای نی ستو آورده اند دارای دو سهو است زیرا اصل کلمه بنابر نقل برهان و صحاح الفرس با نقل بیت طیان (ستاوند) است بمعنی صفه ایکه بیک ستون و یا به ستونها برافراشته باشد. و آقای نفیسی «ب» حرف اضافه را که بر سر کلمهء ستاوند درآمده (بستاوند) «بِ» جزو کلمه خوانده اند و آن اشتباه ببار آمده است.


بستاه.


[بِ] (اِخ) نام کتاب دینی زرتشت پیامبر باستانی ایران. رجوع به آبستا، ابستاغ، ابستاق، افستا، اپستا، اوستا، اویستا، بستاق. و مزدیسنا چ 1326 ه . ش. دانشگاه تهران ص116، 138، 255 شود.


بست بند.


[بَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 108هزارگزی شمال باختر لار در دامنهء شمالی کوه فلات ونک قرار دارد. هوایش گرم با 104تن سکنه. آبش از چاه. محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری صنایع دستی اهالی قالی بافی و ییلاق طوایف ترک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بستج.


[بُ تَ / تِ] (معرب، اِ). بستخ معرب بستک است و آن صمغی باشد که کندر گویندش و بعضی گویند صمغ درخت پسته است. (برهان). کندر. (ناظم الاطباء). مؤلف انجمن آرا پس از نقل متن عبارت برهان افزاید: و این انسب است زیرا که بستج معرب بسته است اما به کسر اول. (انجمن آرا) (آنندراج). کندر. (ناظم الاطباء). صمغی است که از آن در تصفیهء هوا و بوی خوش بخور کنند و نام دیگرش کندر است. (فرهنگ نظام). رجوع به بِستج شود.


بستج.


[بِ تَ] (معرب، اِ) معرب پسته است که مغز خوراکی دارد. (فرهنگ نظام). ج، بساتج. (مهذب الاسماء).


بستجی.


[بَ تَ] (اِخ) علی بن احمد فقیه. (منتهی الارب). و رجوع به علی بستجی شود.


بستدن.


[بِ تَ دَ] (مص) ستدن. گرفتن :
بیاورد پس نامه مرد جوان
ازو بستد آن نامه را پهلوان.فردوسی.
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی.فردوسی.
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یکدست بستد بدیگر بداد.فردوسی.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.عنصری.
ندادند و بستد بجنگی که خاک
ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان.
فرخی.
من ز همه جهان دلی داشتم
آمدی و ز دست من بستدی.فرخی.
تا دل من ز دست من بستدی
سربسر ای نگار دیگر شدی.فرخی.
و عبدالله بن احمد مالها بستدن گرفت. (تاریخ سیستان). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی).
بچندان که او چشم بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(از لغت فرس اسدی).
گفتند نام تو چیست؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص179). و رجوع به استدن، ستدن و ستاندن شود. || مسخر کردن. تصرف کردن. فتح کردن :
همان رستم است این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران.فردوسی.
و در کرکوی بستدند و بسیار مردم بکشتند، گبر و مسلمان. (تاریخ سیستان). سلطان در یک روز آن قلاع هفتگانه بستد و غارت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص415). سلطان در این مسافت به هر بقعه ای که رسید هر قلعه ای دید بستد و خراب کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص414).


بستر.


[بِ / بَ تَ] (اِ) پهلوی، ویسترک(1). «تاوادیا 166:2» همریشهء گستر. «اسفا 1:2 ص171». جامهء خواب گسترانیده. رختخواب. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ص278). جامهء خواب گسترانیده. (ناظم الاطباء). رختخواب و فراش. (فرهنگ نظام). آنچه گسترانند برای خوابیدن و به عربی فراش گویند. (سروری). رخت خواب و گاهی مضاف میشود بطرف خواب و آسایش و آرام و راحت و آسودگی و با لفظ افکندن و انداختن مستعمل است. (از آنندراج). تشک(2). (ناظم الاطباء). فراش. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (ابوالفتوح رازی). گستردنی. نشستنی. بساط خوابگاه. تختخواب. (فرهنگ فارسی معین). برخوابه. مِهاد. (لغت نامهء مقامات حریری) (منتهی الارب) (تفسیر ابوالفتوح رازی) (ترجمان القرآن عادل بن علی). مثال. (منتهی الارب). وَطاء. (دهار). مَضَجع. (منتهی الارب). مَنامَة. (منتهی الارب). وِثر؛ بستر نرم. وثیر، وثار. (منتهی الارب). اگرچه عادت مشرقیان بر این استمرار یافته بود که فرشهای خود را غالباً بر زمین خانه گسترند لکن بسترها در موضع چندی از کتاب مقدس مذکور است و آنها را از چوب (سفرعزرا 3:9) و یا از عاج و آهن ترتیب میدادند. (سفر عاموس 6:4) (سفر استر: 1:6 و 7:8). چنانکه از بقایای خرابه های مصر و پومپای، به واضحی معلوم میگردد. (قاموس کتاب مقدس) :
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.فردوسی.
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان.فردوسی.
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپرداری بالین.فرخی.
فکندگان سنان ترا بروز نبرد
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین.فرخی.
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری.
ننشیند از پای و نی یک زمان
نهد پهلوی خویش بر بستری.منوچهری.
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
منوچهری.
در بستر بد، یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپایین.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
خالد بر بستر خز است و بز
جعفر در آرزوی بوریاست.ناصرخسرو.
بنگر که مرآن را خز است بستر
وین را بمثل زیر، بوریا نیست.ناصرخسرو.
بیا بقصهء ایوب صابر مسکین
بلای کرم کشید و نخفت بر بستر.
ناصرخسرو.
همی مخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب.
مسعودسعد.
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسار زرد خیزد از بستر آفتاب.خاقانی.
تو بستر من ز خاک رفته
من رفته بترک خواب گفته.نظامی.
دست بر سر پای در گل مانده ای
خشت بالین خاک بستر داشتن.عطار.
خواب از خمار بادهء نوشین بامداد
بر بستر شقایق خود روی خوشتر است.
سعدی (بدایع).
و از بستر نرمش بخاکستر گرم نشانید. (گلستان).
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
حافظ.
و هیچ بستری و فرشی نینداخته بود و ریگها در پشت و پهلوی او کوفته میشدند. (تاریخ قم ص292).
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که خواب پریشان بزیر بالین است.
صائب (از آنندراج).
اگر تو پنبهء غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام میشود فربه.
صائب (ازآنندراج).
بسکه شبها آتشم از تاب دل در بسترست
کس نداند کاین منم یا تودهء خاکسترست.
یغما (از فرهنگ ضیا).
- بر بستر عیش و حضور؛ در رختخواب راحت و بهجت. (ناظم الاطباء).
- بستر آسایش؛ بستر راحت :
بهر وادی که شوقم بستر آسایش اندازد
ره خوابیده پهلو میزند بر خواب مخملها.
فطرت مهدی (از آنندراج و ارمغان آصفی).
- بستر آسودگی؛ بستر استراحت.
- بستر افکندن، افگندن؛ رختخواب انداختن. گستردن :
در میان خلق نتوان بستر راحت فکند
سر نهم بر دامن صحرا چو خواب آید مرا
میرزا رضی دانش مشهدی (از آنندراج و ارمغان آصفی).
و رجوع به فرهنگ فارسی معین: بستر افکندن شود.
- بستر انداختن؛ بستر افکندن. برخوابه گستردن، پهن کردن. و رجوع به فرهنگ فارسی معین: بستر انداختن شود.
- بستر بازکاشت؛ جایی است که نهالها را پس از یک یا دو سال از بستر تخم و گاهی از جنگل بدان منتقل میکنند تا ریشه ها بزرگتر و فراوانتر شود و پس از یک یا دو سال از آنجا بمحل اصلی نقل میگردد. (جنگل شناسی ساعی چ 1329 ه . ش. دانشگاه طهران ص64).
- بستر تخم؛ گاهی تخمدان نیز اصطلاح میشود محلی است که تخم درخت را در آن میکارند. (جنگل شناسی ساعی ایضاً).
- بستر خواب؛ رختخواب و برخوابه :
بزیر اندرون بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد.فردوسی.
بچگانش بنهادند تن خویش در آب
نچمیدند و نجنبیدند از بستر خواب.
منوچهری.
غفلت بیدرد میگردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک.
صائب (از آنندراج).
- بستر خواستن؛ طلب بستر کردن :
بهر صورت که در کوی بتان افتادم افتادم
نخواهم بستر و بالین برنگ خون خوابیده.
آرزو اکبرآبادی (از ارمغان آصفی).
- بستر راحت؛ بستر آسایش :
در میان خلق نتوان بستر راحت فکند
سر نهم بر دامن صحرا چو خواب آید مرا.
میرزا رضی دانش مشهدی. (از آنندراج و ارمغان آصفی).
- بستر رُفتن؛ نظافت کردن رختخواب. تمیز کردن جامهء خواب :
تو بستر من ز خاک رفته
من رفته بترک خواب گفته.نظامی.
- بستر رود؛ آنجا که آب از آن گذرد.
- || رودخانه (بی آب). (فرهنگ فارسی معین). بستر رود را قدما نیاورده اند و بجای آن رودکده استعمال کرده اند رجوع به رودکده شود. وادی. دره. گلال. اودیه. رودخانه. معبر.
- بستر رومی؛ نوعی بستر بوده است : .... چون خلیفهء مقتدر در بغداد در حرم بر بستر رومی و مقراضی خفته باشد و بره و حلوا میخورد و کنیزکان ماهروی ملازمت او کنند... (النقض ص64).
- بستر ساختن؛ بستر فراهم ساختن بستر تهیه کردن : هر که از آتش بستر سازد... خواب او مهنا نباشد. (کلیله و دمنه).
ز آب روشن سازیم بستر و بالین
ز خاک تیره برآریم لؤلؤی شهوار.
ازرقی هروی (از ارمغان آصفی).
- بستر سمندر؛ کنایه از آتش باشد که آن را به عربی نار گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (مجموعهء مترادفات ص6).
- بستر شناختن؛ بر بستر وقوف یافتن :
هیچ عضوی بی بصیرت نیست در ملک جنون
ورنه چون پهلو شناسد بستر بیگانه را.
صائب اصفهانی (از ارمغان آصفی).
- بستر شب خواب؛ بستری که بشب بر او خواب کنند. (آنندراج) :
تا بر سر خاکستر گلخن ننشینم
خورشید من از بستر شبخواب نخیزد.
سنائی (از آنندراج).
- بستر شدن؛ خوابیدن. (ناظم الاطباء).
- بستر شطرنج؛ رُقعَه (زمخشری). صفحهء شطرنج. صحنهء شطرنج.
- بستر کردن؛ بستر فراهم آوردن :
چه باشی بنزد یکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت.فردوسی.
زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.ناصرخسرو.
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خرد مست است و بالین دارد از زانوی نادانی.
خاقانی.
کشان ریش ایشان بود تا بناف
گهی کرده بستر از آن گه لحاف.
قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی).
- بستر گستردن؛ بستر افکندن. انداختن :
از هر آن جانب که رو آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آنجا بگستردست گویی بستری.
جمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی).
- بستر مقراضی؛ نوعی بستر. رجوع به بستر رومی شود.
- بستر ناخوشی؛ رختخواب بیماری: وقتی که بر بستر ناخوشی افتاده بودم شما بعیادت من نیامدید. (فرهنگ فارسی معین).
- بستر نشستن؛ دراز کشیدن روی رختخواب. (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین. (آنندراج).
- بسترنشین؛ بستر نشیننده. گرفتار بستر. در بستر افتاده. مریض. (فرهنگ فارسی معین).
- بستر هجر؛ بستر فراق :
بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم
کای سوخته خرمن، گو، آخر ز چه غمگینی.
سعدی (طیبات).
- بستری بودن؛ بیمار بودن.
- بستری شدن؛ بیمار شدن بدان حد که ملازم بستر شود. مریض شدن و در رختخواب ماندن از شدت بیماری و درد. بستری گشتن.
- بستری کردن؛ مریض را خواباندن. خواباندن بیمار در بیمارستان. (فرهنگ فارسی معین).
- بستری گردیدن؛ مریض شدن و قادر بحرکت نگردیدن. بستری گشتن. بستری شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- بستری گشتن؛ مریض شدن و قادر بحرکت نگشتن. بستری گردیدن. بستری شدن.
- گوش بستر؛ رجوع به این کلمه در جای خود شود.
- هم بستر شدن؛ هم خوابه شدن :
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
فرخی.
- || کنایت از نزدیکی و عمل جنسی کردن.
|| متکا و بالین و بالش. (ناظم الاطباء).
(1) - Vistarak. (2) - رجوع به حاشیه برهان ذیل همین کلمه و توشک شود.


بسترآهنگ.


[بَ تَ هَ] (اِ مرکب) بمعنی لحاف باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری) (جهانگیری). جامهء خواب. دواج. لحاف و روانداز. و رختخواب. (فرهنگ نظام). || نهالی. (برهان) (شرفنامهء منیری) :
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.لبیبی.
|| بعضی چادرشبی را گفته اند که بر روی نهالی پوشند. (برهان). اصل در آن چادریست که بر روی بستر کشند چه آهنگ بمعنی کشیدن است. (انجمن آرا). و بعضی گویند چادری که برای محافظت از گرد و غبار بر روی بستر کشند چه آهنگ بمعنی کشیدن است. (آنندراج). آنچه بروی لحاف و نهالین پوشند تا گرد نگیرد. (سروری). چادری که بالای بستر کشند و بگسترند و بعضی بمعنی چادرشب گفته اند که برای گرد ننشستن(1) بر بستر و لحاف گسترند. (رشیدی). چادرشبی که بروی بستر کشند. (ناظم الاطباء). چادرشبی که روی بستر کشند که کثافت و گرد و خاک بر آن ننشیند. (فرهنگ نظام). || پردهء منقش، پردهء رنگین از پشم که در وی نقش و نگار باشد. مِقرَم. (منتهی الارب). مقرمة. (منتهی الارب). مِحبَر. (مهذب الاسماء).
(1) - در متن «ک» نشستن.


بسترته.


[بِ تُ تَ] (اِ) گیاهی است. رجوع به دزی ج 1 ص83 شود.


بستردن.


[بِ تُ دَ] (مص) محو کردن و پاک ساختن باشد. (برهان). بمعنی ستردن یعنی پاک کردن و تراشیدن و «با» زایده است چون به باء بسیار مستعمل شود. «با» آورده شد. سترد؛ یعنی پاک کند، سترده؛ یعنی پاک کرده. استره؛ آلتی که دلاکان بدان موی سترند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). ستردن. (جهانگیری). حک کردن. تحلیق؛ موی بستردن. (زوزنی). تزلیق. (زوزنی). ازلاق. (تاج المصادر بیهقی). صلمعه. (زوزنی). اطمام؛ بستردن آمدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). محو کردن و حک کردن و پاک کردن. (ناظم الاطباء) :
ورا دید کاوس بر پای جست
بخندید و بسترد، رویش بدست.فردوسی.
چو خاقان ورا دید بر پای جست
ببوسید و بسترد، رویش بدست.فردوسی.
شبی شراب خورد و تافته گشت فرمان داد تا ریش وی بستردند. (تاریخ سیستان). و رجوع به ستردن شود.


بسترس.


[ ] (اِخ) حبیب او راست: ترجمهء تاریخ هرودت به عربی چ 1886 و 1887 م. بیروت در 636 ص. (از معجم المطبوعات).


بسترس.


[ ] (اِخ) سلیم دی. (1883 - 1839م.). سلیم بن موسی بسترس از خاندان معروف بیروت است وی در همان شهر متولد شد و پدرش را بسال 1850 م. از دست داد و در دامان مادر پرورش یافت. ادبیات عرب را فراگرفت و بسال 1855 م. سفری به اروپا کرد و ببرخی از زبانهای اروپایی آشنا شد. در سال 1860 م. سفری به اسکندریه و بار دیگر سفری به اروپا کرد و در لندن تجارتخانه ای تأسیس کرد و همانجا مقیم شد. مورد لطف الکساندر دوم امپراتور و محبت دولت عثمانی قرار گرفت. در شهر ولسکستن (نزدیک لندن) درگذشت و جسدش را به بیروت نقل کردند و در مقبرهء خانوادگی بخاک سپردند. او راست: النزهة الشهیة فی الرحلة السلیمیة، که در آن سفر خود را به اروپا وصف کرده است چ سوریه 1856 م. در 132 ص. (از معجم المطبوعات).


بسترک.


[بِ تَ رَ] (اِ مصغر) بستر کوچک. (ناظم الاطباء).


بسترم.


[بُ تُ] (اِ) بشترم. جوشش و دمیدگی اعضا باشد. (رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به بشترم شود.


بستره.


[بَ تَ رَ] (اِخ) بستیره. شهریست. (از معجم البلدان).


بستره کردن.


[بِ تُ رَ کَ دَ] (مص مرکب)تراشیدن با استره : شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن. (تذکرة الاولیاء عطار).


بستری.


[بَ / بِ تَ] (ص نسبی) در بستر افتاده و گرفتار بستر. (ناظم الاطباء). بیمار و مریض: فلان یک ماه بستری بوده و حالا چاق شده. (فرهنگ نظام).


بستری.


[ ] (اِخ) نام یکی از امرای تیموری معاصر میرزا الغ بیک. رجوع به حبیب السیر چ اول تهران ج 2 ص175 شود.


بستریدن.


[بِ تُ دَ] (مص) ستردن. بستردن. محو کردن :
گرین گفته دادست ره بسپرید
وگر نیست از خاطرم بسترید.فردوسی.
رجوع به ستردن و بستردن شود.


بستقان.


[بُ تَ] (اِ) مالک باغ. نگاهبان آن. (ناظم الاطباء) : باعانت بستقان... (درهء نادره چ شهیدی 1341 ه . ش. ص642).


بست قلات.


[بَ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوده بخش بستک شهرستان لار که در 18 هزارگزی شمال خاور بستک در دامنه ارتفاعات بست فلات قرار دارد. هوایش گرم با 358 تن سکنه، آبش از باران، محصولش، غلات دیمی، لبنیات، شغل مردمش، زراعت، گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بستک.


[بُ تَ] (اِ) صمغ درخت پسته است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). صمغ درخت پسته و یا کندر. (ناظم الاطباء). گیاهی است دارویی، اکلیل الملک. (یادداشت مؤلف). قسط. (فرهنگ فارسی معین). || بعضی گویند کندر است و بعضی دیگر گویند صمغی است مانند کندر و به عربی لبان خوانند. (برهان). و رجوع به کندر شود.


بستک.


[بَ تَ] (اِ) بستو. مرتبان کوچک سفالین و چینی، معرب آن، بُستوقه. (رشیدی). مرتبان کوچک که نام دیگرش بستو است. (فرهنگ نظام). رجوع به بستو و بستوقه شود. || چمچه. || خادم و خدمتکار. (ناظم الاطباء).


بستک.


[بَ تَ] (اِخ) نام ولایتی است از پارس قریب به بحر عمان و لار خارک کرمان که حاکمی خاص دارد. ک اهل سنت اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام ولایتی است در فارس (جنوب ایران). (فرهنگ نظام). در حدودالعالم، بستکان آمده است. رجوع به بستکان شود.
قصبهء مرکزی بخش بستک شهرستان لار و مختصات جغرافیایی آن بقرار زیر است: طول آن 54 درجه و 23 دقیقه و عرض آن 27 درجه و 14 دقیقه. ارتفاع آن از سطح دریا 212 گز میباشد. این قصبه در 120 هزارگزی جنوب شهر لار کنار شوسهء لار به لنگه و لار به بندرعباس واقع است. هوای آن گرم و آب مشروب قصبه از چاه و باران میباشد و بر طبق آخرین آمار دارای 3602 تن سکنه میباشد. شغل مردم زراعت، تجارت و پیله وری و صنایع دستی اهالی عبا و چادرشب بافی است و در حدود 150 باب دکان و یک دبستان و بخشداری، ژاندارمری، دارایی و دفتر پست دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بستک.


[بَ تَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان لار محدود بحدود زیر: از خاور شهرستان بندرعباس، از شمال بخش مرکزی لار، از جنوب بخش لنگه، از باختر بخش گاوبندی و در مرکز شهرستان قرار گرفته است. هوایش در تمام نقاط گرم و خشک و در تابستان با بادهای سوزان. آب مشروبش عموماً از چاه و باران و آبهای جاری موجود شور و دارای مواد گوگردی میباشند. محصولاتش عبارتند از غلات، خرما و جزئی صیفی و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالیش عبا، و چادرشب بافی است. این بخش از شش دهستان بشرح زیر تشکیل شده: حومه. فرامرزان. گوده. لمزان. دژگان. رویدر. و مجموع قراء و قصبات آن 73 و تعداد نفوسش در حدود 31 هزار تن و مرکز بخش قصبهء بستک میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بستک.


[بَ تَ] (اِخ) نام دهستان حومهء بخش بستک شهرستان لار است. این دهستان بین دهستان لمزان و گوده و فرامرزان واقع و زمین آن جلگه ای است. هوایش گرم و خشک آب مشروب آن از چاه و باران و جزئی قنات. زراعت غلات آن بطور کلی دیمی است. محصولاتش عبارتند از غلات، خرما، سبزی، شغل اهالی، زراعت و کسب میباشد. این دهستان از 14 آبادی و مزرعه تشکیل میشود و مجموع نفوس آن در حدود 13500 تن است. روستاهای مهم آن عبارتند از: جناح کوهج، هرنک، کوه خرد و لاور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بستک.


[بَ تَ] (اِخ) دهی است از درهء لار لاریجان آمل با 8500 پا ارتفاع. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص41 و 115 و ترجمهء آن ص67 و 155 شود.


بستک.


[بَ تَ] (اِخ) از توابع طهران و دارای معدن زغال سنگ می باشد.


بستک آباد.


[بَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه در 18هزارونیم گزی شمال هشتیان و 10هزارگزی جنوب خاور راه ارابه رو چهریق به سلماس و در دامنه قرار دارد. سرزمینی است سردسیر با 165تن سکنه. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


بستکان.


[ ] (اِخ) شهرکیست آبادان بناحیت پارس از میان پسا و داراگرد. (حدود العالم). و در آنندراج و فرهنگ نظام بستک، آمده است. رجوع به بستک شود.


بست کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب)منقبض شدن. قبض کردن. چنانکه دوا یا غذایی قابض. شدّ طبیعت. قبض شدن.
- بست کردن شکم؛ (در تداول خانگی) یبوست سخت در معده پیدا شدن.


بستگان.


[بَ تَ] (اِ) جِ بسته :
گو پیلتن نیز پیمان ببست
که آن بستگانرا گشاید دو دست.فردوسی.
پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند آنگهی زینهار.فردوسی.
چو قادر شدی خیره را ریزخون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
|| زندانیان. محجوران:
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چارهء پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (غزلیات).
|| متعلقان و منسوبان نزدیک شخص: عدد بستگان من به ده میرسد. (فرهنگ نظام). وابستگان. خویشان.


بستگی.


[بَ تَ] (حامص) ارتباط و پیوستگی. (ناظم الاطباء). رابطه. ربط :
همی دیر شد سوده آن بستگی
سبک شد دل بسته ز آهستگی.
فردوسی.
این کار بآن بستگی دارد. این دو امر بهم بستگی دارد. || تعلق و نسبت: فلان با من بستگی دارد. (فرهنگ نظام). خویشی. قرابت اعم از نسبی و سببی. انتساب، وابستگی. خویشاوندی. || رابطه (در اصطلاح حساب)(1). (واژه های نو فرهنگستان ایران). || حب. علاقه. دوستی. علقه. عقد. بند. || استواری و استحکام. (ناظم الاطباء). || انجماد و بستن: از زور یخ بستگی عبور از راه ممکن نیست. (فرهنگ نظام). جمود. افسردگی. انعقاد. || سد شدن. مسدود شدن راه. انسداد. مقابل گشادگی. انعقاد: غَلَق؛ بستگی در. (منتهی الارب) : از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود. (تاریخ بیهقی).
دماغ فلک را باندیشه سفت
در بستگیها گشاد از نهفت.نظامی.
که دایم به دانش گراینده باش.
در بستگی را گشاینده باش.نظامی.
چون بستگی رسد بنهایت گشادگیست.
وحید قزوینی.
|| تیرگی. گرفتگی رنگ. ناشفاف بودن : آن سپیدی که خالص نیست از سرخی یا زردی یا تیرگی یا بستگی. (التفهیم ص368). سبب بودن گوناگون صورتهای نور، اندر ماه سه چیز است... یکی بستگی و گرفتگی و دیگر بی نوری. (التفهیم). || قبض (در معده). یبوست. سدّه : و این بود تا سال دیگر که جو رسد از رنج بستگی... (نوروزنامه منسوب به خیام). تغلب(2) گفت: اصل او [ یعنی تفسیر ]من حسرت الفرس اذا رکضتها محصورة لینطلق حصرها؛ اصل او آن باشد که اسب شکم گرفته بتازی تا بستگیش گشاده شود. (ابوالفتوح رازی). || قبض. گرفتگی (در اصطلاح تصوف). || عقده. (ترجمان القرآن عادل بن علی). تعقید. اغلاق. عقد و بند و علاقه. (ناظم الاطباء). || سکر طبع. (فرهنگ فارسی معین). || لکنت و گرفتگی زبان. (ناظم الاطباء). حصر: عقله؛ بستگی زبان. عجمه؛ بستگی در سخن. (منتهی الارب).
- بستگی سخن؛ لکنت زبان. (ناظم الاطباء).
- بستگی بول؛ حبس البول. (ناظم الاطباء).
- بستگی فرج؛ بکارت. (ناظم الاطباء).
|| بندشدگی و مضبوط شدگی. (ناظم الاطباء). حبس. بند :
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.فردوسی.
گره بگشای، با ما بستگی چند؟
شتاب عمر بین آهستگی چند.نظامی.
|| بند و بست عضو شکسته. (ناظم الاطباء). || مضیقه :
زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد بآهستگی.
نظامی (مخزن الاسرار).
- بستگی داشتن به؛ متعلق بودن به. وابسته بودن به.
(1) - Relation. (2) - ظ: ثعلب.


بستم.


[بِ تُ] (ص، ق) ترجمهء عشرین است. (آنندراج). بیستم. (ناظم الاطباء). عدد ترتیبی در مرحلهء بیست.


بستم.


[بَ تَ] (اِخ) یکی از دهات کجور مازندران است. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص109 شود. و در ترجمهء آن ص148 بند «ل» به «بسطام» ترجمه شده است.


بستن.


[بَ تَ] (مص)(1) پهلوی بستن(2). از ریشهء اوستایی و پارسی باستان، بند(3). طبری، دوستن(4). مازندرانی، دوسّن(5) و دَوسن(6). گیلکی، دوستن(7). بند کردن. فراهم کشیدن. پیوستن. ضد گشودن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ص278). مقابل گشادن لازم و متعدی هر دو آمده. (آنندراج). ضد گشادن. (شرفنامهء منیری). خلاف گشودن. (ناظم الاطباء). متصل کردن. پیوستن اشیاء بهم :
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.منجیک.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ.فردوسی.
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست.فردوسی.
که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ.فردوسی.
کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست.فردوسی.
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوههء پیل کوس.فردوسی.
هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست.فردوسی.
هر آنکس که دید از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار. فردوسی.
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان.ازرقی.
بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم.
ناصرخسرو.
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
ناصرخسرو.
بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.ناصرخسرو.
کسی بر گردن خر دُرّ نبندد.ناصرخسرو.
پس لشکر و رعیت باتفاق، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص66).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته.نظامی.
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.
نظامی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. (گلستان).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین.
سلمان ساوجی.
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحهء صددانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- بستن دکان، بازار، مجلس، مدرسه، میخانه -و جز آن؛ تعطیل کردن آنها.
- بستن خانه، در بازی نرد؛ دو مهره و زیاده را در یک خانه نهادن تا مهرهء حریف درآمدن بدان خانه را نتواند. گشاد بازی نکردن. خانه را گرفتن.
- بستن پرونده؛ ختم آن. از گردش و جریان خارج ساختن آن.
- بستن حساب؛ رسیدگی آخری کردن تا دیگر چیزی تازه بر آن داخل نگردد. افزوده و کاسته نشود: حساب سال را بستن؛ جمع زدن آن و بدان خاتمه دادن.
|| در اصطلاح بانکی مجموع آن را بدست آوردن : مجموع معاملات پارس که ببست با عشر کشتیهای دریا سی هزار هزار درم. (فارسنامهء ابن البلخی ص 170 و 171).
- بستن خر و اسب و استر و جز آنها؛ استوار کردن طناب و رسن آنها با خیه و جز آن.
- بستن و باز کردن؛ حل و عقد کردن. رتق و فتق کردن.
- بسته آذین؛ آیین بسته. رجوع به آذین شود.
- بسته کمر؛ کمربسته. مهیای خدمت. آمادهء بندگی :
عید او فرخ و فرخ هر سال
فرخی برد را و بسته کمر.فرخی.
و رجوع به کمر بستن و میان بستن شود.
|| جمع شدن.
- ابر بستن؛ توده شدن آن. رویهم جمع شدن آن. پدید آمدن. پوشیده شدن :
زمین گشت گردان و شد روزگار
یکی ابر بست از بر کارزار.فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.فردوسی.
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد.(ویس و رامین).
و رجوع به هوابستن و میغ بستن شود.
- اجاره بستن به دکان و یا خانه؛ تعیین نرخ و قیمت کردن. اجاره بندی کردن.
- احرام بستن؛ احرام گرفتن. محرم شدن. لباس مخصوص حجاج را هنگام مراسم مذهبی حج در بر کردن :
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ.
و رجوع به لنگ بستن شود.
- بار بستن؛ بار بربستن. صاحب آنندراج در ذیل بستن آرد: بمعنی بار کردن چون خم بستن و بارگاه بستن و بنه بستن :
خروشید [ شاه یمن ] و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.فردوسی.
ستوران تازی غلامان کار
باندازه بخرید و بربست بار.نظامی.
- بارگاه بستن؛ باربستن. (آنندراج، باربستن) :
ببندند بر پیل نر بارگاه
درآرند جنبش باین بارگاه.
ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج).
رجوع به باربستن شود.
-به جای بستن؛ علیل و ناتوان ساختن. از تلاش و کوشش بازداشتن. متوقف و بیحرکت ساختن :
مرا گرنه پیری ببستی بجای
بتنهایی آوردمیشان ز پای.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بچیزی بستن؛ بچیزی وصل کردن. به چیزی پیوستن. بچیزی نسبت دادن. فرموده تا ویرا در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران وی را ببستند. (تاریخ بیهقی).
- || بمجاز بچیزی شمردن. اهمیت دادن :
سخن چند گفتم بچیزی نبست
ز گفتار باد است ما را بدست.فردوسی.
- بربستن؛ رجوع به مدخل بربستن شود.
- بماهی بستن؛ در شکم ماهی کردن. وصل بماهی کردن : چو بی فرمان هجرت کرد [یونس] از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید به ماهی بستمش تا خلق بدانید که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم. (قصص الانبیاء).
- بند و بست؛ نظم و استحکام و بهم پیوستگی :
درِ نگاه به قفل تغافلش بندست
ولی زیاده ازین بند و بست میخواهد.
ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی).
همچو اقلیم سخن کز نظم بند و بست یافت
زیب و آیینی ز موزون ملک بود و هست یافت.
افضل اله آبادی (از ارمغان آصفی).
- || تبانی و توافق در امور و بویژه در سیاست. و رجوع به بست و بند شود.
- تحفه بستن؛ زیور بستن. آراستن :
تحفه ز جان بسته ام نثار پیری را
وز دم روح القدس بهار پیریرا.
واله هروی (از آنندراج).
- جان در چیزی بستن؛ روان در چیزی بستن. کنایه از علاقه مند شدن بدان. شیفته شدن بدان :
عروسی دید زیبا جان در او بست.نظامی.
برآن نیت که بر آن رود پل تواند بست
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
و رجوع به دل و دیده در چیزی بستن شود.
- جبهه بستن؛ در تداول نظامیان نوعی سلام دادن نظامی.
- جبهه را بخاک بستن؛ کنایه از تواضع و فروتنی کردن. سجود کردن :
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- جراحت یا خستگی یا زخمی را بستن؛روی آن پارچهء تمیزی گرفتن. پانسمان کردن :
نیکو و باندام جراحتش ببسته. منوچهری.
- جمع بستن کلمه؛ صیغه مفردی را به صیغهء جمع بدل ساختن.
- خستگی بستن؛ جراحت یا زخمی را بستن :
ببندم همه خستگیهای خویش
نخواهم کسی را ز خویشان به پیش.
فردوسی.
- چشم بستن؛ کور کردن. از بینایی محروم ساختن. بمجاز محروم ساختن از دیدار :
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.سعدی (بوستان).
- || بمجاز فریفتن. نیرنگ زدن حقه بازی کردن :
به ایرانیان بر بخندی همی
دگر چشم ما را ببندی همی.فردوسی.
- چشم بندی؛ نابینا کردن. کور کردن :
چشم باز و گوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا.مولوی.
- || درتداول عوام، حقه بازی. نیرنگ و فریب.
- چشم از جهان بستن یا فروبستن؛ کنایه از مردن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- از عیب کسی چشم بستن یا فروبستن؛اغماض کردن. چشم پوشی :
چشم فروبسته ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش.نظامی.
- حرف بستن؛ اسناد دادن :
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- حکم بستن؛ مترتب شدن. حکم کردن : و او را صبح دروغین گویند و بر وی هیچ حکم نبندد اندر شریعت. (التفهیم).
- حلق و دهان بستن یا فروبستن؛ از گفتن بازداشتن :
خپه گشتم دهن و حلق فروبسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نایید همه.خاقانی.
- خاک بستن؛ خاک ریختن. خاک نهادن :
آن کَرَنج و شکرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
- خرد کسی بستن؛ چشم عقل وی را بستن :
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
رجوع به چشم کسی را بستن شود.
- خواب بستن (فرهنگ نظام)؛ بمجاز دیده و چشم برنهادن. خوابیدن. رجوع به دیده، چشم برهم نهادن شود.
- خواب بر چشم کسی بستن؛ مانع خواب وی شدن. او را از خواب بازداشتن :
گویی دو چشم جادوی عابد فریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.
سعدی (بدایع).
- خیال بستن؛ تصور کردن. خیال کردن. بخیال آمدن. صاحب شرفنامهء منیری آورده است: صورت بستن و نقش و خیال و طمع را بستن استعمال کرده اند : گفتند که تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که به بیداری یافتی. (تاریخ طبرستان). ... این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی). امّا ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص620). حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد... مراو را دشنام داد زشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 198).
بست خیالش که هست همبر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
خاقانی.
بسبب میلی که بمنظوری میداشت به نیشابور رفت و خیال بست که در سر وخفا و کلمهء اختفا بمراد خویش متحظی خواهد شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
(گلستان).
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت.
(گلستان).
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
(گلستان).
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.حافظ.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش بکام ما افتد.حافظ.
رجوع به صورت بستن و نقش بستن شود.
- دامن اندر یکدیگر بستن؛ متحد و یگانه شدن در میدان جنگ. از هم پراکنده نگشتن مبارزان و چون فرد واحدی پیکار کردن :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کین ترک پرخاشخر.فردوسی.
- در بروی کسی بستن؛ فرازکردن در بروی کسی :
میکنی منع سرشک از دیدهء خونبار من
جز تو ای مژگان که در برروی صاحب خانه بست؟
صائب (دیوان ص193).
- در بستن؛ فراهم آوردن دو مصراع در. فراز کردن آن. پیش کردن آن :
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.عنصری.
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام.خاقانی.
نام نکویی چو برون شد بکوی
در نتوانی که ببندی بروی.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به بربستن شود.
- || قطع ارتباط کردن :
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.شهید بلخی.
|| بهم پیوستن. متصل ساختن. وصل کردن.
- در فرابستن؛ مسدود کردن، پیش کردن در. رجوع به فرابستن شود.
- دست کسی را بستن یا فروبستن؛ از فعالیت بازداشتن. ممانعت کردن. بازداشتن از انجام دادن کاری :
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست.
فردوسی.
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی.فردوسی.
بخشکی چو یوزش ببندند دست
برآرند ز ابش چو ماهی به شست.
(منسوب به فردوسی).
- دست کسی را از پشت بستن؛ (در تداول عامه) ازو پیشی جستن در انجام دادن کاری.
- دل بستن بکسی یا چیزی؛ دل باختن بکسی یا چیزی. علاقمند شدن و شیفته شدن به وی و بدان :
یک روز صرف بستن دل شد بآن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.کلیم.
- دل دربستن یا بستن؛ علاقه مند شدن. دلبستگی پیدا کردن :
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست.خاقانی.
- دم کسی بستن؛ جلو زبان، یا سخن او گرفتن. دهان یا زبان او بستن :
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی.
- دهان بستن؛ دهان فروبستن. دهن و حلق کسی بستن. وی را از گفتن بازداشتن :
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی بنیک و بد آبستن است.سعدی.
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
- دیده بستن؛ چشم بستن. دیده برهم نهادن :
امکان دیده بستنم از روی خوب نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاگنم.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- || کنایه از مجذوب و مسحور کردن :
دیدهء این طفل را شیرینی افسانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- دیده بازبستن؛ چشم برهم نهادن. چشم فروبستن بمجاز، چشم پوشیدن. رجوع به فروبستن شود :
همه دیده ها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست.نظامی.
- دیده برهم بستن؛ چشم برهم نهادن. بمجاز خوابیدن : و همه شب دیده برهم نبسته. (گلستان).
- دیده در کسی بستن؛ توجه کردن بدو. مشتاق شدن بوی :
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست.نظامی.
- دیده فروبستن؛ پنهان شدن. از دیده ها نهان شدن و کنایه از مردن باشد :
ز دیده فروبستن روی شاه
بناخن خراشیده شد روی ماه.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- دیده و دل در کسی یا در چیزی بستن؛علاقه مند شدن بدو، بدان : بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته. (گلستان).
و رجوع به جان و دل در چیزی بستن شود.
- رخ بستن یا بربستن؛ بمجاز، رخ پوشاندن. روی نهان کردن :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.نظامی.
و رجوع به رخ و بربستن شود.
- رخت بستن؛ رخت بربستن. رخت دربستن. کنایه از سفر کردن. حرکت کردن :چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.فردوسی.
شدم سیر ازین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت.فردوسی.
برزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بربست رخت.
اسدی (گرشاسب نامه).
اکنون وقت آمد که بازگردی و رخت دربندی و روح خود به ارواح پدر خود پیوندی. (قصص الانبیاء).
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.نظامی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.سعدی.
- رخت سفر آن جهان بستن؛ مردن.
- رده بستن؛ صف بستن. صف کشیدن.
- رصد بستن؛ بنظاره و مطالعه نشستن راصد.
- روزه بستن؛ روزه گرفتن :
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته.نظامی.
و رجوع به روزه و روزه گرفتن شود.
- روی بستن یا بازبستن؛ بربستن. بمجاز، روی نهان کردن. رخ پوشاندن. روی پوشاندن :
چو دزدان ره، روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی بدست.نظامی.
- روی بربستن؛ روی پوشاندن :
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی.
سعدی (مفردات).
و رجوع به روی و بازبستن شود.
- زبان کسی بستن؛ فروبستن آن. خاموش ساختن او :
ز شیرین کاری آن نقش جمالش
فروبسته زبان و دست نقاش.نظامی.
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.سعدی (بوستان).
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را.
سعدی (بوستان).
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.سعدی (بوستان).
- زبان بستن؛ خاموش ماندن. سکوت کردن :
چون نپیچاند بافسون دست گستاخ مرا
زلف طراری که بتواند زبان شانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- زنگوله بستن؛ آویختن آن. آویزان کردن آن: کی زنگوله را بگردن گربه می بندد؟ (مثل). رجوع به زنگوله شود.
- زیور بستن؛ آذین بستن. آراستن. ترتیب دادن. اندازه بستن. تحفه بستن. (از آنندراج) :
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم بدست افتد نگاری خوش.
حافظ.
و رجوع به زیور شود.
- سخن بستن؛ خاموش شدن. سخن نگفتن. از گفتار بازایستادن. و رجوع به فرهنگ نظام شود : خردمند را که در زمرهء اجلاف سخن ببندد شگفت مدار. (گلستان).
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی (غزلیات).
رجوع به سخن و لب از گفتار و لب از سخن بستن شود.
- شوخ بستن؛ پینه بستن. رجوع به آبله و پینه و کبره بستن شود.
- صف بستن؛ رده بستن. صف کشیدن. رجوع به هریک از این لغات در جای خود شود.
- صفحه بستن؛ (در چاپخانه) صفحه بندی کردن. (فرهنگ فارسی معین: بستن صفحه).
- صورت بستن؛ تصور کردن. خیال کردن. خیال بستن. بخیال آمدن. بتصور آمدن. و رجوع به خیال بستن و خیال کردن شود : این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا ویرا صورت دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). و صورت بست که آنچه مازیار می نویسد حقیقت دارد. (تاریخ طبرستان).
خدایا بذلت مران از درم
که صورت نبندد در دیگرم.
سعدی (بوستان).
گفت مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد. (گلستان).
- طمع بستن یا طمع در کسی یا چیزی یا اندر -کسی یا چیزی بستن؛ خواهان و شیفته و شایق و مایل و طالب آن بودن. آزمند شدن :بعد از پدر طمع اندر شیرین بست تا شیرین خود را به زهر بکشت. (مجمل التواریخ والقصص).
طمع بند و حکمت ز دفتر بشوی
طمع بگسل و هرچه دانی بگوی.
سعدی (بوستان).
- عدل بستن؛ در تداول عامه، بستن لنگه های بار. عدل بندی کردن.
- غنچه بستن؛ غنچه ساختن. آفریدن غنچهء گل.
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست.
حافظ.
- || تصویر کردن غنچه.
فروبستن؛ ضد گشادن :
چو بگشایی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- قبا بستن یا دربستن؛ کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن :
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده بده سامان بسامان.نظامی.
رجوع به دربستن شود.
- قصب بستن؛ دستار، عصابه و جز آن بر سرپیچیدن. عمامه و شال و جز آن به دور سر یا کمر بستن :
بستی قصب اندر سر ای دوست بمستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست بدستاران.
فرخی.
- کُستی یا کشتی بستن؛ کمربند مخصوص زرتشتیان بمیان بستن. کمربند بستن :
ببستیم کشتی و بگرفت ساز
کنونت نشاید ز ما خواست باز.فردوسی.
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروی.
و رجوع به کستی و کشتی و مزدیسنا و ادب پارسی چ 2 ص376 به بعد شود.
- کله بستن یا بربستن؛ افراشتن چادر. خیمه افراشتن :
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرایی انجم کله بست.نظامی.
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب.حافظ.
- کمربستن یا کمر بر میان بستن؛ کنایه از آمادهء کار بزرگی گشتن. بکار مهمی دست یازیدن. برای پادشاهی و سروری یا پایه های بلند، همت گماشتن :
کنون تا کسی از نژاد کیان
بباید ببندد کمر برمیان.فردوسی.
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نه در تخمه ام بست چون تو کمر.فردوسی.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمربندد رهی گردن فرازد.نظامی.
و رجوع به میان بستن و میان دربستن شود.
- || مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (ناظم الاطباء). آمادهء نبرد و ستیزه گشتن :
هم از ره که آمد نشد زی پدر
بکین بست برجنگ جستن کمر.
اسدی (گرشاسب نامه).
- || اهتمام نمودن در کاری. (ناظم الاطباء). همت گماشتن به کاری. آماده خدمت کسی شدن :
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمربست در چارهء کار او.نظامی.
- کمر برمیان کسی بستن؛ وی را برای کار مهم یا پیکار و مانند آن برگزیدن و انتخاب کردن :
هر آنکس که زنده است از ایرانیان
بیارم ببندم کمر برمیان.فردوسی.
و رجوع به کمربستن شود.
- کمربسته؛ رجوع به بسته کمر و همین ترکیب در حرف کاف شود.
- کوس بستن شیر، ببر، پلنگ و جز آنها؛حمله آوردن. حمله بردن آنها.
- کیغ بستن؛ پینه بستن. رجوع به آبله و پینه بستن شود.
- گفت کسی را بستن؛ وی را از گفتار بازداشتن. مانع حرف زدن او شدن. نطق وی را کور کردن :
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
و رجوع به دهان کسی را بستن شود.
- گره بستن؛ عقد. (ترجمان القرآن عادل بن علی). اتصال دادن دو قسمت جدا بهم.
- گمان بستن؛ خیال بستن :
ابوعلی گمان بست که برای او فرستاده اند. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به خیال بستن شود.
- گوش بستن یا فروبستن؛ سخن کسی نشنودن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- گویایی بستن یا فروبستن؛ خاموش ماندن. سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبستست گویایی.
سعدی (طیبات).
رجوع به فروبستن شود.
- لب بستن یا لب از گفتار یا سخن بستن؛خاموش شدن. خاموش ماندن. سکوت کردن :
گشاده شد آنکس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.فردوسی.
دگر گفت اگر شاه را لب ببست
نبینم همی تاج و تخت نشست.فردوسی.
- لب را بستن؛ خاموش ماندن. ساکت شدن :
هراسان بگفت این و لب را ببست
بیامد بجایی که بودش نشست.فردوسی.
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسهء زهر یازید دست.فردوسی.
و رجوع به لب بستن شود.
- لنگ بستن؛ آویختن لنگ به خود. پیچیدن لنگ به کمر.
- مشاطه بستن؛ آرایش کردن. زیور کردن :
پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
ببستندی مشاطه چینیانت.ناصرخسرو.
- میان بستن و میان دربستن؛ کمر بستن. همت گماشتن بکاری. مهیا شدن برای امری. مصمم گشتن بکاری. قیام و اقدام کردن بکاری :
خروشی برآمد از ایرانیان
ببستند بر کین برزو میان.فردوسی.
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان.فردوسی.
نریمان میان بسته و جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را.
اسدی (گرشاسب نامه).
بفرمان اگر بست باید میان
چرا باید آمد سوی رومیان.
اسدی (گرشاسب نامه).
دل بسودای بتان دربسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.خاقانی.
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.خاقانی.
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل برو شفقت کن ولی مرو بسرش
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست.نظامی.
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر، دنب خرش.
(گلستان).
و رجوع به بسته کمر و کمربسته و کمر بستن شود.
- میغ بستن؛ ابر بستن. توده شدن آن. روی هم جمع شدن آن. پدید آمدن آن. پوشیده شدن :
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان بست میغ.فردوسی.
یکی میغ بست آسمان لاله گون
درخش وی از تیغ و باران ز خون.
اسدی (گرشاسب نامه ص213).
و میغ در میغ بست و دست به گریه برد. (جهانگشای جوینی).
و رجوع به ابر بستن و هوا بستن شود.
- ناله و سوز بستن؛ خاموش کردن. ساکت ساختن :
بهاری خرمست آخر کجایی
ببستی بلبلان را ناله و سوز.
سعدی (غزلیات).
- نطق بستن یا فروبستن؛ خاموش ماندن. زبان بسته شدن :
دل بشد از دست، دوست را بچه جویم
نطق فروبست حال دل(8) بچه گویم.خاقانی.
رجوع به فروبستن شود.
- نظر بستن؛ چشم برهم نهادن. چشم فروبستن :
ز پرهیزکاری که بود اوستاد
نظر بست هرگه که او رخ گشاد.نظامی.
- نقاب بستن و نقاب بربستن؛ چیزی بر روی کشیدن. در حجاب شدن :
پریروی از نظر غایب نگردد
وگر صدبار بربندد نقابی.سعدی (بدایع).
پری نه ای رخ زیبا بزیر پرده مپوش
تو آفتابی و کی آفتاب بست نقاب.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- ورم بستن؛ برآمدن. باد کردن :
گردید درین بحر گهر چشم حسودان
مانند حبابی که بنظاره ورم بست.
حکیم زلالی (از آنندراج)(9).
- هوا بستن؛ ابرناک و سرد شدن آن. (فرهنگ فارسی معین). گرفتگی هوا. رجوع به ابر بستن و میغ بستن شود.
|| به مجاز بستن مردی را، دامادی را. بعقیدهء قدما بجادویی و افسون مرد را در کار مردی ناتوان ساختن. وی را از تصرف دوشیزه ای که زوجهء اوست بازداشتن : و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را از این علت، زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که «این خداوندزاده را بسته اند». (تاریخ بیهقی چ فیاض ص565).
|| باتعویذ و دعا یا جادویی زیان چیزی را دفع کردن. || از انتشار و انبساط ریش و جراحتی مانع آمدن، شفا دادن بیماری چنانکه: نزله بستن و سالک بستن.
- به افسون بستن؛ بسحر بستن. مقید کردن. بی حرکت ساختن. افسون کردن. سحر کردن :
به افسون همانسنگ بر جای خویش
ببست [ فریدون ] و نغلطید یک ذره بیش.
فردوسی.
برفت [ تهمورس ] اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست.فردوسی.
از ایشان دو بهره بافسون ببست
دگرشان بگزر گران کرد پست.فردوسی.
|| به مجاز، بند کردن. حبس کردن. مقید کردن. توقیف کردن. به زندان افکندن :
همانا دلش دیو بفریفته است
که بر بستن من چنین شیفته است.دقیقی.
تو خاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی.فردوسی.
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانبان به کتر.
فرخی.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نپایی
مگر نذر کردی که هر مه که نوشد
شهی را ببندی و شهری گشایی.زینبی.
اگر خواهد [ امیر یوسف ] که جانب دیگر رود نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. (تاریخ بیهقی). ناگاه بدیشان رسید و چندان بکشت که وصف نتوان کرد و دیگران بگریختند پیمان از ایشان نگرفت و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتوانند گریخت. (قصص الانبیاء ص34).
گراز جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.نظامی.
- بربستن؛ بند کردن. حبس کردن :
آبرا بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه ز آب آید گزند و نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
رجوع به مدخل بربستن شود.
|| چسباندن. چسبانیدن، چنانکه نان به تنور. خمیر گسترده را برای نان شدن به تنور چسباندن. دوسانیدن :
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند بس فطیر.سوزنی.
هر که جوش تنور طوفان دید
نان در او بست احمقش دانید.خاقانی.
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست.نظامی.
هرکسی درین تنور نانی بندید... و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و سلم نیز نانی در آن تنور بستند. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). نان همهء درویشان پخته نشد و نانی که ما بسته بودیم خمیر بود. (ایضاً). و رجوع به دربستن به تنور و نان به تنور بستن شود.
- باز بستن؛ بستن. وصل کردن :
وان پرّ نگارینش بر او باز نبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آذار.منوچهری.
- باز بسته؛ متعلق. مربوط. وابسته :
همه باز بسته بدین آسمان
که بر بُردَه بینی بسان کیان.ابوشکور.
- بربستن؛ بهم پیوند دادن. با هم گرد کردن. بمجاز، نظم کردن :
قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست.
مسعودسعد.
رجوع به مدخل بربستن شود.
- بوسه بستن؛ بوسیدن :
دست او در دست گیر و روی او در روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار.
فرخی.
|| نصب کردن. قراردادن : پس لشکر و رعیت باتفاق تاج بالای سر این زن ببستند. (فارسنامهء ابن البلخی).
- بند بستن؛ بستن طناب و جز آن برای خشکاندن لباس و جامهء شسته.
- بستن یا دربستن نان به تنور؛ نان به تنور زدن :
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.نظامی.
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم چون نان درنبندیم؟نظامی.
و رجوع به بستن به تنور و نان به تنور دربستن شود.
- تپاله بستن؛ مدفوع گاو را بدیوار چسبانیدن خشگاندن را برای سوخت زمستان.
- زنگ بستن؛ جرم گرفتن. غبار گرفتن :
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آینهء زنگ بسته است.
صائب (دیوان ص257).
|| بمجاز، نگاشتن. نقش کردن. (لازم و متعدی): پیکرنگار نقش بست. (متعدی) مطلب در ذهنش نقش بست (لازم). صورتگری کردن. شکل کسی، یا چیزی را ساختن :
شادمان باد و همدمش صنمی
که چنویی نبسته صورتگر.فرخی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.نظامی.
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک بصد چوب نجنبد ز جای.نظامی.
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین و یکی بر یسار.نظامی.
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
سعدی.
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد.حافظ.
و رجوع به صورت بستن و نقش و نگار بستن شود.
- نقش بستن؛ تصویر کردن. حجّاری کردن :
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست.
صائب (دیوان ص282).
رجوع به نگار بستن شود.
- نگار بستن؛ تصویر کردن. نقش و نگار کردن :
فراز آورید آخشیجان چهار
کجا اندرو بست چندین نگار.ابوشکور.
- لب بستن بر چیزی؛ چسباندن لب بدان :
وقت آنکس خوش که لب را بر لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- مهره بست؛ گچ اندود :
چو شد نیمهء زین بنا مهره بست
مرا نیمهء عالم آمد بدست.نظامی.
و رجوع به مهره و مهرهء دیوار در ناظم الاطباء و مهره در همین لغت نامه شود.
- نعل بستن؛ کوفتن با میخ نعل را به سم ستور. نعل زدن. نعل کردن :
که من رخش را بستم امروز نعل
برو کرد خواهم بخون تیغ لعل.فردوسی.
ز لشکرگهش کس نیامد بدست
که بر بارگی نعلی از زر نبست.
نظامی.
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.سعدی.
- نعل بسته؛ نعل شده. نعل کرده رجوع به نعل و بسته شود :
بر سر از سمّ نعل بستهء لعن
می خورد جفتهء خطا و صواب.سوزنی.
|| ساختن. به وجود آوردن چنانکه باغ را. (دزی ج 1 ص83). || بمجاز نسبت دادن. اسناد دادن.
- تهمت و بهتان و دروغ و افترا به کسی یا بر -کسی بستن؛ نسبت دادن آن به دروغ بدو: التقول؛ سخن بر کسی بستن. (زوزنی).
|| نسبت کردن. منسوب ساختن و اغلب به «بر» متعدی شود : سه کار کرد یکی آنکه زکوة نداد، دویم بهتان بر موسی بست... (قصص الانبیاء ص118). و این حکایت در شهنامه بر بهرام گور می بندند و در سیر ملوک بر نوشیروان عادل و خدای علیم تر بدرستی آن. (اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی).
افسانه ها به من بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم.
ناصرخسرو.
این خاتون بر یکی از چاکران شوی خویش عاشق بود و مردمان گفتندی که طغشاده پسر وی از این مرد است و وی این پسر را بر شوی خویش بسته است و این پسر از بخار خدات نیست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 47).
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من.
خاقانی.
پردهء عاشقان درد و آنگه
جرم بر روزگار بندد صبح.خاقانی.
اینچنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست.نظامی.
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست.نظامی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.نظامی.
چون کیانیان را عدد و عدت زیادت نماند آن قوم خویشتن را بر روافض بستند. (جهانگشای جوینی). و وضع آن جدول را که بحر ضلال بود بر ائمهء اهل بیت رضوان الله علیهم بست. (جهانگشای جوینی). قوم مذکور که از کیانیان به روافض نقل کرده بودند خود را بر اسماعیل بستند. (جهانگشای جوینی).
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشناسم که هست.
سعدی (بوستان).
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم بسالوسی و زراقی.
سعدی.
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم.
سعدی (بوستان).
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.
سعدی (بوستان).
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم.
سعدی (طیبات).
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی بر چرخ بندم.
(ویس و رامین).
و برجیس بی تلبیس سجل تملک ممالک ربع مسکون بنام همایون او می بندد. (جامع التواریخ رشیدی).
قضا را دست پیچ خود کند در کج روی نادان
خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد.
(از امثال و حکم ص 141) (از جنگ زهرالریاض).
- بازبستن؛ منسوب کردن. نسبت دادن : هر سال آفتاب را به دوانزده قسمت کرد، هر بخشی سی روز، و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفرشته ای بازبست از آن دوانزده فرشته. (نوروزنامه).
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.خاقانی.
دگرگونه دهقان آذرپرست
به دارا کند نسل او باز بست.نظامی.
رجوع به بازبستن شود.
|| منسوب ساختن. نسبت دادن : و ناسزاوار بود دربستن چیزی بدو (خداوند) و دربستن او بچیزی.... اکنون چیز وچیزی دور است از ایزد و چیزی دربسته شد بآفریده... اگر جایز بودی دربستن چیزی در خدای واجب شدی گفتن، که چیزی آفریدگارست و چیزی آفریده... بلکه او متفرد است و مجرد است از آنکه چیزهای روحانی یا جسمانی که بسیار است در او بندیم. (از کشف المحجوب سجستانی چ کربن ص 4 و 5). رجوع به دربستن شود.
- زلیفن بستن؛ تهدید کردن. ترساندن :
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن.منوچهری.
رجوع به زلیفن شود.
|| بمعنی پوشیدن چون: پیرایه بستن. (غیاث). بمعنی پوشیدن چون: گل بستن و پیراهن بستن و زنار بستن و پوست بستن و جال بستن. (آنندراج) :
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار.نظامی.
قبابست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی (بوستان).
ظهوری دگر راهزن زلف کیست
که زنار می بندد ایمان ما.
ظهوری (از آنندراج).
|| آویختن. || آراستن. زینت کردن : روزی در خانه جامه های دیباش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (از نوروزنامه).
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش.نظامی.
و جواهر و حلی و حلل بسیار بر ایشان بستند. (جهانگشای جوینی).
|| ربط دادن. وصل کردن. پیوند دادن. چسباندن: قداره بستن. شمشیر بستن. خنجر بستن. || بمعنی پیوند نیز آمده، چون آیینه بستن. (غیاث). پیوند کردن و پیوند گرفتن چون آینه بستن. (آنندراج). و بصورت ترکیب با کلمه هایی چون: آذین بستن، آرایش بستن، آینه بستن، نخل بستن، و در تداول عوام تکیه بستن، طاق نصرت بستن، طاق نما بستن، بمجاز آراستن و تزیین کردن و طرازیدن، آراستن بآیینه و سلاح های جنگ و بوق و منتشا و کشکول و جز آنها :
ببستند آذین به بیراه و راه
بجایی که بگذشت شاه و سپاه.فردوسی.
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین همه کشورش.فردوسی.
چو نزدیک شهر اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه.فردوسی.
آنچه بر هفت گنج خانهء راز
بستم آرایشی فراخ و دراز.نظامی.
ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش
آیینهء زر بست برین طاق مقرنس.
بدر چاچی (از آنندراج).
|| در تداول اطفال و یا شعرا، مفحم کردن. مغلوب ساختن. مالاندن. مجاب کردن حریف در مشاعره. || پیوستن. (ناظم الاطباء). وصل نمودن و متصل کردن و پیوند نمودن: لنگ را به کمر بستم. پرده را به دیوار بستم. (فرهنگ نظام). الصاق کردن :
که سهلست لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگر بار بست.
سعدی (بوستان).
- جان و روان در کاری بستن؛ بدان علاقه مند شدن. دل بستن بدان :
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
|| جمع کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به لنگ بستن شود. || فراهم کشیدن. جمع کردن. (ناظم الاطباء). بهم آمدن. ملتحم. ملتئم، متلائم کردن، آلات رویینه و مسینه و مانند آن: [ چون ] به أرزیز بندند و دوسانند آن ارزیز را کفشیر خوانند. (از حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). || به مجاز جوش خوردن. التیام یافتن :
سپاهان بد چو اندام شکسته
شکسته از فر او گشت بسته.
(ویس و رامین).
و چون کس را زخمی آید آن را به سوهان بزنند و بر جراحت کنند در حال ببندد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 126).
- خود را بستن یا بار خود را بستن؛ در تداول عوام، تمولی از کاری پیدا کردن. تمول و سود نامشروعی بدست آوردن. گرد کردن.
- طرف بستن یا بربستن؛ سود بردن. منتفع شدن. جمع کردن مال :
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی برد قصهء من به هرطرف.
حافظ.
کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و ازو خواجه هیچ طرف نبست.
حافظ.
- بربستن؛ بمجاز، بدست آوردن. فایده و سود بردن :
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی (بوستان).
- کار بستن یا به کار بستن یا در کار بستن -نصیحت و پند و فرمان و امثال آن؛ به مجاز استعمال کردن. عمل کردن بدان. انجام دادن آن : چون فیروزبن یزدجرد به پادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمهء طبری بلعمی).
شما گر خرد را نبستید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار.فردوسی.
بطوس آنگهی گفت [ کیخسرو ] کای هوشمند
مر این گفته را سربسر کار بند.فردوسی.
شما هرچه گویم ز من بشنوید
اگر کار بندید خرم بوید.فردوسی.
هر که فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابری کرد و مخالف گشت. (نوروزنامه).
گفت از من و از تو کار بستن
بیگانه نمیتوان نشستن.نظامی.
کسی کو داند و کارش نبندد
بر او بگری که او بر خویش خندد.عطار.
مده ای حکیم پندم که بکار درنبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم.
سعدی (طیبات).
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز.
سعدی (گلستان).
دیدم که نصیحت نمی پذیرد... ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما را کار بستم که گفته اند.... (گلستان سعدی).
- کار بستن چیزی؛ استعمال کردن آن : آنگاه سلیمان آهک نوره به بلقیس فرستاد تا کار بست. (ترجمهء طبری بلعمی).
خنجر بیست منی گرزهء پنجاه منی(10)
کس جز او کار نبسته است مگر رستم زر.
فرخی.
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر.
مسعودسعد.
و رجوع به کار بستن شود.
- بکار بستن دستوری، امری، فرمانی؛ بدان عمل کردن.
- کاربند بودن؛ مجری دستور بودن. عمل کردن به فرمان یا نصیحت و مانند آنها : و احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کاربند باش. (تاریخ بیهقی). و رجوع به کاربستن و کاربند شود.
- مکر بستن؛ به مجاز، پدید آوردن. ظاهر ساختن. ابداع کردن :
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت در خلوت نشست.مولوی.
|| یافتن. (ناظم الاطباء). || بمجاز، مسدود کردن و جلو گرفتن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء).
- بستن یا بربستن یا فروبستن راهی، دری، -گذری، ورغی، رودخانه ای؛ سد کردن آن. گرفتن آن. استوار کردن آن. مانع عبور شدن. مسدود ساختن. بند آوردن آن :
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.رودکی.
کسانی که بودند بر درگهش
همی بسته بودند بر وی رهش.فردوسی.
چو در کارتان کردم اکنون نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه.فردوسی.
نپیچیم دیگر ز فرمانت سر
نبندیم دیگر به هرکس گذر.فردوسی.
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش.
ناصرخسرو.
سمنبر غافل از نظّارهء شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.نظامی.
و بروایتی گفته اند شادروان شوشتر او بست اما درست تر آن است که شاپور ذوالاکتاف بست. (از فارسنامهء ابن البلخی ص63).
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی (بوستان).
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی به نیک و بد آبستن است.سعدی.
و رجوع به بربستن و بازبستن شود.
- در بستن یا بربستن؛ رخنه بستن. مسدود کردن. پیش کردن :
بنه چون جان بباد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند.نظامی.
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.سعدی (طیبات).
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچکس نگشاید اگر تو دربندی.
سعدی (طیبات).
|| بنا کردن، چون حصار بستن. (غیاث). بنا کردن، چون حصن بستن و حصار بستن. (آنندراج). ساختن، برآوردن، نهادن سد، پل رودخانه، حصار و جز آن. پی افکندن. پی بنایی را ریختن :
بر آن نیت که بر آن رود پل تواند بست. [ اسکندر ] . (؟)
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.فرخی.
بر آب جیحون بر هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بوده چنان.فرخی.
دوسال، یا سه سال در آن بود، تا ببست
جسری بر آب جیحون، محمود نامدار.
منوچهری.
در مدت دو هفته ببستی تو این ملک
جسری به آب جیحون به زان هزار بار.
منوچهری.
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست.نظامی.
عکس رخ تو آینه را چون نگار بست
بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست.
صائب (از آنندراج).
- بستن پل؛ ساختن پل. وسیله آمد شدن به روی رودخانه فراهم ساختن.
- بستن قبر؛ گرفتن آن. با آجر و گچ خرپشته کردن روی آن : ایشان را در آن محل که حال، مدفن ایشان است دفن کرده اند و قبر بسته اند. (مزارات کرمان ص 131 س 3).
- آخر بستن؛ آخر ساختن: برای هر خری آخر نمی بندند (از مثل هاست).
- اجاق بستن؛ ساختن آن. برآوردن آن.
- حوض بستن؛ سدبستن. بند آب بستن. حوض ساختن :
خبر بردند شیرین را که فرهاد
بماهی حوض بست و جوی بگشاد.نظامی.
- حوضه بستن؛ رجوع به حوض بستن شود.
چو کار آمد بآخر حوضه ای بست
که حوض کوثرش بوسید مر دست.نظامی.
- راه یا ره یا گذری را بستن یا فروبستن؛مسدود کردن آن :
خورش تنگ شد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را.فردوسی.
یکی کنده سازیم گرد سپاه
برین جنگجویان مبندیم راه.فردوسی.
اگر کافور با قطران ره زادن فروبندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی.
خاقانی.
وی مهرهء امید مرا زخم نهانه
در ششدر عشق تو فروبسته گذرها.خاقانی.
بر او راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را.نظامی.
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامکاران را.نظامی.
شب آمد چه شب کاژدهایی سیاه
فروبست ظلمت پس و پیش راه.نظامی.
|| باز داشتن، چون آب از لب بستن. (آنندراج). || سد کردن: آب حوض را بستن.آب رودخانه یا نهر را بستن؛ جلو آن را گرفتن. قطع کردن جریان آن. بند آوردن آن.
- آب بستن از؛ بند آوردن آن. سد کردن. قطع کردن جریان آن: بستن نهر را :
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی.(گلستان).
آب را از سر بند باید بست.
|| باز کردن. گشادن. روان کردن. (از اضداد) جاری ساختن. چنانکه آب را. گشاده کردن. گشادن آبی را. و بمعنی رسانیدن بچیزی و در چیزی، چون: آب بستن. (از آنندراج).
- آب بستن به جایی یا در جایی؛ پر کردن. مشروب کردن: آب بحوض، به باغ، به مزرعه، به سبزیکاری بستن :
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم.مسعودسعد.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.حافظ.
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بوکه تو چون سرو خرامان به در آیی.
حافظ.
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی.حافظ.
- بستن نیش و دم حیوانات گزنده؛ بمجاز از آزار رساندن بازداشتن :
نیش و دم مار و دم کژدم بستن
بتوان، نتوان دهان مردم بستن.مشربی.
|| صاحب آنندراج شاهد ذیل را بمعنی رام کردن آورده است: بمعنی رام کردن چون: مار بستن. مخلص کاشی گوید :
زبان خصم نتوان کرد کوته جز بخاموشی
بافسون دگر این مار را کی میتوان بستن.
(از آنندراج).
- مرز بستن؛ در زمین زراعتی و باغستانها حدود کرد یا کردها را مشخص ساختن. رجوع به این مدخل شود.
- به سوگند و به قسم بستن کسی را؛ سوگند دادن او را. پای بند ساختن. مقید کردن. ملزم و مأخوذ کردن او را : احمد ایشان را به سوگندان گران بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص359).
ببستن بسوگند و پیمان و کیش
گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش.
(گرشاسب نامه).
|| بند آوردن. جلو گرفتن. بستن طبیعت. یبوست. قبض. قبض کردن. بند آوردن. مقابل راندن و اسهال : مصطکی.... سعالی که از رطوبت بود ببرد و طبیعت ببندد. (الابنیه). ریباس... طبیعت ببندد. (الابنیه عن حقایق الادویه).شراب مویزی ... باد در شکم افکند و شکم برآورد و راههای جگر ببندد. (نوروزنامه). شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد و خون سودایی انگیزد. (نوروزنامه). عقل البطن؛ عقل طبیعت. دارو که شکم را بندد. (دستوراللغه). اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی گیرد و اگر می گشایند سیلان می افتد و ضعف پدید آید. (چهارمقالهء نظامی عروضی). قبج.... چون بریان کنند شکم ببندد. (اختیارات بدیعی).
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست.سعدی.
|| بمجاز، وضع کردن. نهادن. تعیین کردن. منعقد کردن عهد و پیمان و مانند آن در مقابل شکستن پیمان و عهد چنانکه در قمار گویند: دو تومان بستیم :
بسی بسته شکستی پیش من پس چون
نگویی یک شکستهء خویش کی بستی.
ناصرخسرو.
و بصورت ترکیب با کلمات: عهد، پیمان، موافقت، قرار، جناب و جناغ و گرو، سوگند و مانند اینها آمده است.
- بستن با کسی؛ مهر ورزیدن با او. آشتی کردن با وی :
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.منوچهری.
رجوع به دل بکسی یا چیزی بستن شود.
- اتفاق بستن؛ عهد بستن : همگان اتفاق برین بستند و منذر با سی هزار سوار دیگر در خدمت بهرام آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص76). و اتفاق بستند که اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع او مشغول باشند. (ایضاً ص 105).
- اعتقاد بستن؛ گرویدن. معتقد شدن : و آنک مذهب امام معظم شافعی... دارد اعتقاد بندد که راه شافعی سهل تر. (راحة الصدور راوندی).
- اعتماد بستن؛ اطمینان پیدا کردن :
جهان بر آب نهاده است و زندگی بر باد
بر آب و باد کجا اعتماد کس بستست.
سعدی.
- امید بستن؛ امید داشتن، امیدوار شدن :
من امید بسته بَرِ آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
و مرد، منظورتر گشتی و مردمان امیدها در وی می بستند چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پیمان، عقد، عهد بستن؛ قول دادن. تعهد کردن :
جهاندار بگرفت دستش بدست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست.فردوسی.
چو فارغ شد از پند و آموز مرد
ببستند پیمان و سوگند خورد.
(یوسف و زلیخا)(11).
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگر داد بخت ازین پیمان.فرخی.
تا منوچهربن قابوس طاعت دار... سلطان... باشد... و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده... نگاه دارد... من دوست او باشم. (تاریخ بیهقی). چون خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده بستانی، روزی که صواب دیده آید اندر او عهد بستن. (تاریخ بیهقی). و حق تعالی از پیغمبران خود عهد گرفت و پیمان بست. (قصص الانبیاء ص 21).
هزار عهد ببستی و عاقبت بشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و بنشستی.
سعدی.
- تاریخ بستن؛ تاریخ قرار دادن : و از مردن کعب بن لویی مدتی تاریخ بستند که سید عشیرت بود. (مجمل التواریخ والقصص).
- توبه بستن؛ توبه کردن :
حدیث دوستان درست نتوانم شکستن در
ولیکن توبه بتوانم که بازش میتوان بستن.
سلمان ساوجی (از فرهنگ ضیا و شعوری ج 1 ورق 186).
- جان بستن بچیزی یا بکسی؛ رجوع به دل و جان بستن شود.
- جناب بستن؛ جناغ شکستن و آن نذری و شرطی است که با شکستن جناغ مرغ بندند و بردن آن نذر، دادن چیزی بدست حریف باشد با استفاده از نسیان او :
با ما جناب بستی با منعمان دهی
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
- دل و جان بستن و اندربستن در چیزی یا -کسی یا بچیزی و بکسی؛ علاقمند شدن بدان. به وی شیفته شدن. توجه کردن بچیزی یا کسی.
|| صاحب آنندراج بستن تنها را بمعنی تعلق پیدا کردن بچیزی آورده و گوید: در غوامض سخن بمعنی تعلق پیدا کردن بچیزی نیز آمده. فردوسی گوید :
دل رزم جویش ببست اندر آن
که لشکر کشد سوی مازندران(از آنندراج).
ای دلش به لشکرکشی متعلق شد. (آنندراج).
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند.فردوسی.
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج.فردوسی.
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی بدو ایمن اندر نهان.فردوسی.
چو بشنید پیرا سوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت.
فردوسی.
دل بر تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست.
فرخی.
و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل در این اخبار بسته. (تاریخ بیهقی). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی).
جان کندنیست بستن جان اندر انتظار.
مسعودسعد.
دل در سخن محمدی بند
ای پورعلی ز بوعلی چند.خاقانی.
گهی گفتی که دل بر مهر بستم
اگرچه در غم دلبر شکستم.نظامی.
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند.نظامی.
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن.نظامی.
عروسی دید زیبا جان در او بست
تنوری گرم حالی نان در او بست.نظامی.
جان خود را که در جهان بستست
بزر و سیم و خانه پیوستست.(؟)
دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش بدو دهد. (تاریخ بخارای نرشخی).
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.(گلستان).
به یکبار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردی بزودی.(گلستان).
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس.(گلستان).
- صلح بستن؛، منعقد کردن آن: و پس رسولان میان شاپور و لیلیانوس آمد شد میکردند تا صلح بندند. (فارسنامهء ابن البلخی ص71).
- طمع بستن یا در بستن در چیزی و در -کسی؛ آزمند شدن به آن. و رجوع به فرهنگ نظام شود.
- عقد بستن؛ کابین بستن. صیغهء ازدواج جاری کردن. (ناظم الاطباء): عقد پسر عمو و دخترعمو در آسمان بسته شده است : چون مدت عدت به سر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون پدرم مست شود استدعا کن آنگاه اجابت کند در حال عقد بند بعد از مهمانی. (قصص الانبیاء ص317). در حال مستی اجابت نمود عقد بستند. (ایضاً). و رجوع به عهد و پیمان بستن شود.
- عهد بستن؛ پیمان بستن :
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
سعدی (مفاتیح).
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند.حافظ.
و رجوع به عقد و پیمان بستن شود.
- فروبستن عقد و عهد؛ منعقد کردن آن :
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند.خاقانی.
رجوع به فروبستن شود.
- قامت بستن؛ قامت بستن مأموم: ببندید آقا به رکوع رفت.
- قرار بستن؛ قرار گذاشتن :
قراری بسته ام با می فروشان
که روز غم به جز ساغر نگیرم.حافظ.
- قانون یا تقریر بستن؛ وضع کردن. نهادن. تدوین کردن. تنظیم کردن. مقرر داشتن : و این قانون در سنهء مأتین بستند و بعد از آن علی بن عیسی قانونی برین جملت ببست. (فارسنامهء ابن البلخی ص17 و 171). و مجدالملک بپارس بوده بود با جد این بنده که تقریر پارس می بست به ابتدای عهد کریم جلالی رعاه الله. (فارسنامهء ابن البلخی ص118).
- کابین بستن؛ عقد بستن. مهر تعیین کردن :
ماه دوشینه را رساند به مهد
بست کابین چنانکه باشد عهد.نظامی.
- موافقت بستن؛ قرارداد کردن. پیمان بستن :در آن باب با یکدیگر مواضعه نهادند و موافقت بستند تا بوقت امکان از کار او پردازند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- مهر بستن با کسی یا چیزی؛ بر او مهربان شدن :
در این صورت بدانسان مهر بستم
که گویی روز و شب صورت پرستم.نظامی.
دلش چون ز آنهمه گلها بخندد
چه گویی در گلی چون مهر بندد.نظامی.
- مُهر بستن؛ مهر کردن :
بر سر این حُکم نامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان.خاقانی.
- نماز یا عقد نماز بستن؛ قامت بستن. اقتدا کردن و تکبیر دخول بنماز گفتن. از اقامه به درآمدن و داخل نماز گردیدن. الله اکبر آخرین اقامه را گفتن و داخل نماز شدن: ببندید آقا رفت به رکوع : چون در مسجد شد مردی را دید در پیش صف ایستاده نماز بسته گفتند چه بوده است. (قصص الانبیاء ص237).
شب چو عقد نماز می بندم
چه خورد بامداد فرزندم.سعدی.
- نذر بستن؛ شرط بستن. رجوع به شرط بستن شود.
- اندر بستن یا دربستن شمشیر یا سیلی و جز -آن؛ رها کردن آن : آن مرد مسخره چون فروغ شمشیر دید پنداشت که مگر بر عادت او را عذاب می دهند، گفتا این همه نه بس که به تیغ نیز مرا برنجانید. و متوکل همی خندید پنداشت که مزاح همی کنند، تا غلامان اندر آمدند و شمشیر اندر بستند و فتح بن خاقان وزیر آنجا بود خود را بر وی [ بر متوکل ]افکند و هر دو کشته شدند. (مجمل التواریخ والقصص). ابراهیم گفت که چه میخواهید از آن زندیق ایشان در حال سیلی در او بستند. (تذکرة الاولیاء عطار).
- شیشکی بستن؛ در تداول عامه، صدایی چون آوازی از دهان یا میان دو لب برآوردن. رها کردن صدا. آواز.
- غلغل اندربستن؛ فریاد و فغان برآوردن. غلغل سردادن :
برعنایی زبان بگشاد بلبل
چو مست عاشق اندر بست غلغل.
(ویس و رامین).
- فریاد و فغان بستن یا دربستن؛ فغان برآوردن. آوا برآوردن. رجوع به دربستن شود.
- مال بستن...؛ به مزرعه یا مرتعی، سر دادن برای چرا. رجوع به مال بستن شود.
- آب بستن در چیزی؛ آن را آبکی کردن. آن را رقیق ساختن: به سکنجبین آب بست. به آبگوشت آب بست.
- آب بستن یا توپ بستن بمالی؛ در مدت اندک آن را خرج و تلف کردن. به تبذیر صرف کردن تمام آن. رجوع به توپ بستن شود.
- به توپ بستن؛ به گلوله و به مسلسل بستن جایی را. گشاد دادن آنها بقصد تخریب. بوفور ریختن. پیاپی نازل ساختن: محمدعلیشاه مجلس را بتوپ بست.
- به شمشیر، به تیغ بستن؛ بسیار زدن : صد تن از سپاهیان تعبیه کرد تا چون معتصم فرو نشیند از جوانب درآیند و شمشیر در او بندند. (تاریخ طبرستان). و لشکر شمشیرها برآهیختند و در آن زندیقان بستند و جمله را هلاک کردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص91). و روی بر وی نهادند و حبشه را شکسته و شمشیر در ایشان بستند. (ایضاً ص 96). ناگاه در سر ایشان افتاد و شمشیر در ایشان بست. (ترجمهء تاریخ یمینی). اللهاکبر زدند و در سر کفار افتادند و شمشیر در ایشان بستند. (ترجمهء تاریخ یمینی). تیغ در حشم او بستند و برادر او را با هفتصد کس از وجوه افراد... بگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند و شمشیر در او بستند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| پیدا کردن و شدن، چون شکوفه بستن (غیاث: بستن). || برآوردن، چون: آبله بستن. (آنندراج). شوخ، شوره، کبره بستن :
چندان ره انتظار را پیمودم
کز اشک پیاپی مژه ام آبله بست.
محمد میرک نظمی.
نصیرای همدانی گوید:
چو دریا خشک لب باشد ز تخت شور اگر صدره
چو کشکول گدایی خویش را برناخدا بستم.
(آنندراج: بستن).
- کارتنک، داغمه، پینه، کیغ.؛ شوخ بستن؛ گرفتن، پدید آمدن و ظاهر شدن آنها: الاکتاب؛ شقه بستن دست. (زوزنی). شوخ بستن. (از منتهی الارب). شوغ :
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروچفته چو پشت شمن.کسایی.
- پینه بستن؛ در تداول عوام، سخت شدن پوست دست و پا و سر زانو و جز آن بر اثر کثرت کار. و رجوع به آبله بستن، داغمه بستن و کبره بستن شود.
- داغمه بستن لب؛ در تداول عامه، خشک شدن لب. و رجوع به آبله و پینه بستن شود.
- پینه، شوخ، کیغ بستن، پیشانی، کف دست، -پا، سرزانو؛ ظاهر شدن. برآمدن. سخت شدن آن: کیغ رَمَص باشد که بر مژهء چشم بندد. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء خطی نخجوانی).
- زنجره بستن؛ جمع شدن حبابهای خرد گرداگرد ساغر شراب و جز آن.
- کبره بستن؛ جمع شدن چرک و کثافت و جز آن در سطح بدن و یا سطح اشیاء. و رجوع به آبله بستن، پینه بستن و داغمه بستن شود.
|| منعقد شدن بزر و تخم. (ناظم الاطباء).
- کونه بستن؛ دانه بستن، در ترب و چغندر و شلغم و گندم در خوشه و جز آن.
- هاله بستن؛ پدید آمدن هاله در گرد ماه.
|| رُستن. روییدن. بالیدن. (دزی ج 1 ص83). || باردار شدن. (ناظم الاطباء): نطفه بستن؛ انعقاد نطفه. منعقد شدن بزر و تخم. (ناظم الاطباء: بستن). || بمجاز، منجمد شدن. کلچیدن، فسردن، تحجر. متحجر شدن. ماسیدن. لخته شدن. دلمه شدن. انبستن. خود را گرفتن. همگیر شدن. لخته شدن. سفت شدن. ستبر یا سطبر شدن. عقد. منعقد شدن. زفت شدن. انعقاد. مقابل وارفتن چنانکه خون و ماست و شیر و آب و پاچه و یخ و روغن و بستنی و ژلاتین و گچ و جز آن: سرشیر بستن؛ خامه بستن شیر. تغییر شکل دادن مایع به جامد :
برون شد سپاهی که بالا و شیب
بجنبید و دریا ببست از نهیب.اسدی.
|| افسردن و منجمد شدن. (ناظم الاطباء). منجمد شدن و سخت گردیدن: شیر را ماست بستم. آب یخ بست. (فرهنگ نظام). افسردن. منعقد شدن :
تا همی بندد آب در آذر
تا همی بارد ابر در آزار.مسعودسعد.
و اگر در گرده و مثانه نیز حرارتی باشد زودتر تیرگی که در بول بود ببندد و سنگ شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || منجمد کردن. (ناظم الاطباء) : و از بهر آنکه... مثانهء ایشان [ کودکان ] گرمتر باشد آن تیرگی را ببندد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر علاج زنی که شیر اندر پستان او بندد و پنیر شود، سبب بستن شیر اندر پستان از دو بیرون نیست... (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چون من از خوی ستورانهء تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم.
ناصرخسرو.
دریا چو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید.خاقانی.
- ماست بستن؛ منعقد شدن آن. انجماد. سفت شدن آن. تغییر حالت دادن آن از مایع به جامد. رجوع به این مدخل شود.
|| بمعنی ریختن چون توپ بستن. محمد طاهر نصیرآبادی در احوال محمدبیک نوشته که: او تصرفات مرغوب در بستن توپ کرد. (از آنندراج). منظور صاحب آنندراج ریختن و ساختن توپ است. || فراهم آمدن. ایجاد شدن :
ز آن دم که لعل او به شکرخنده باز شد
در نیشکر ز رعشهء غیرت شکر نبست.
صائب (از آنندراج).
شود رزق هما گر استخوان من ز بیتابی
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد.
صائب (از آنندراج).
- ته دیگ بستن؛ سخت شدن برنج قسمت زیرین پلو که به دیگ چسبیده است.
|| بسیار از چیزی در مدتی نسبةً طویل و پیوسته بکسی خوراندن. بسیار از طعامی یا شرابی بدو خورانیدن. یا آشامیدن دارو. قوت غالب از چیزی کردن: طبیب او را به خنکی، به شیر خنک، به کاهو، به کاسنی، به هنداونه بست؛ کاهوی بسیار در مدتی دراز بدو خوراند.
- بستن ستور را به علف؛ رها کردن و سردادن تا به وفور از آن خورد.
- بناف کسی بستن؛ بمقدار زیاد پیوسته بدو خوراندن. در کار او کردن: چند جام شراب به نافش بستند. چند فحش آبدار بنافش بست.
- به چوب، به شلاق بستن کسی را؛ چوب و شلاق فراوان بدو زدن : و چوبهایی که بر دهل بزنند برو بستند. (جهانگشای جوینی).
|| بمجاز، مالیدن. نهادن. طلی کردن تا رنگ دهد: حنا بستن؛ رنگ گذاشتن. خضاب کردن :
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل و می خضابها.منوچهری.
او را حنا بست و دیگر روز بدست ستوربان داد. (تاریخ سیستان).
- نخل بستن؛ آذین بستن نخل :
چو زرّ خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایرهء اشکال.
فرخی.
گر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیست
شمع نخل موم بهر ماتم پروانه بست.
صائب (دیوان ص193).
و رجوع به نخل بستن در ردیف خود شود.
|| در قمار مبلغی جز مبلغ معهود برای برد و باخت تعهد کردن.
(1) - Bastan.
(2) - Bastan.
(3) - Band.
(4) - Davestan.
(5) - Davessan.
(6) - Davessen.
(7) - Davastan. (8) - ن ل: خود.
(9) - صاحب آنندراج این معنی را از آبله بستن جدا کرده است.
(10) - ن ل: هشتاد منی...
(11) - این مثنوی را سرودهء شاعری با تخلص «شمسی» معاصر شمس الدین طغانشاه بن الب ارسلان سلجوقی میدانند. بستناج.
[بَ تِ] (اِ)(1) الخلال. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص78). و این صورت نزدیکتر بحقیقت است از بستیباج برهان و بستیاج فهرست مخزن الادویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دزی ج 1 ص 83 و بستیباج و بستیاج شود.
(1) - Fastinaja. lat. pastinaca gingidium, Fenouil sauvage.


بستناک.


[بَ] (ص مرکب) منجمد. فسرده. (فرهنگ فارسی معین).


بستناکی.


[بَ] (حامص مرکب) انجماد. افسردگی. (فرهنگ فارسی معین).


بستنبان.


[بَ تَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن احمدبن اسد بستنبان حافظ و او را به نام بستانبان نیز خوانده اند. وی از مردم بغداد و در اصل از هرات ملقب به بکران بود دارقطنی از وی روایت کرده وی محدثی ثقه بود. و در رجب سال 323 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب ص122).


بستنبنی.


[بُ سِ تَ بَ] (ص نسبی)منسوب به بستان بان. (سمعانی).


بستنجی.


[بُ تَ] (اِ) باغبان در تداول ترکان. (دزی ج 1 ص83). رجوع به بستان بان و بوستان بان شود.


بست نشستن.


[بَ نِ شَ / شِ تَ] (مص مرکب) پناهنده شدن در مشهد مقدسی یا عتبه ای از اعتاب عالیات یا خانهء یکی از مجتهدان و علمای بزرگ یا اصطبل شاهی یا تلگراف خانه و یا مجلس شورای ملی و جز آن. متحصن شدن. تحصن. پناه بردن به بست. رجوع به بست شود :
ای فکنده امل دراز آهنگ
بست منشین که نیست جای درنگ.
ناصرخسرو.


بست نصب.


[بَ تِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) بند یا گیره ای که برای نگاه داشتن چیزی بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
(انگلیسی)
(1) - Mounting clamp.


بستن قان.


[ ] (اِخ) نام قریه ای مجاور نیشابور. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 410 شود.


بستنگاه.


[بَ تَ] (اِ مرکب) آنجای که کشتی لنگر می اندازد. (ناظم الاطباء). لنگرگاه. (ناظم الاطباء). جای بستن.


بستنگه.


[بَ تَ گَ هْ] (اِ مرکب) تخفیفی است از بستنگاه. رجوع به بستنگاه شود.


بستنی.


[بَ تَ] (ص لیاقت، اِ مرکب)هرچیز درخور بستن. پارچه ای که بدان دستهء کاغذ و کتاب و دفتر و جز آن را بهم می بندند. (ناظم الاطباء). || لنگ حمام. فوطهء حمام. (در اصطلاح حمامیان). || کسی که بستن وی لازم باشد. درخور بستن. لایق بستن. ازدر بستن :
من اینک به پیش توأم مستمند
بکش کشتنی بستنی را ببند.
فردوسی.
|| هر شربت فسردهء یخ بسته. (ناظم الاطباء). مبردی که از شیر و شکر یا آب میوه ها در یخ افسرند و انواع آنها عبارتند از: بستنی شیر و وانیل، توت فرنگی، آلبالو، و جز آن.


بستنی خوری.


[بَ تَ خُ] (اِ مرکب)(ظرف..) ظرف بلورین و جز آن برای خوردن بستنی.


بستنی ساز.


[بَ تَ] (نف مرکب) شخص و دستگاه سازندهء بستنی.


بستنی سازی.


[بَ تَ] (حامص مرکب)عمل ساختن و عمل آوردن بستنی.


بستنی فروش.


[بَ تَ فُ] (نف مرکب)فروشندهء بستنی.


بستنی فروشی.


[بَ تَ فُ] (حامص مرکب) شغل، کار و عمل فروش بستنی.


بستو.


[بَ] (اِ) بستک. بشتک. بستوق. بستوغه. تیریه. مرطبان سفالین کوچک را گویند و معرب آن بستوق باشد. (برهان). مرطبان کوچک. (جهانگیری). و رجوع به شعوری شود. ظرفیکه در آن مربا و روغن و غیره کنند و بستوغه معرب آنست. (انجمن آرا). خمچهء کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند و بستوقه معربش باشد. (سروری) (آنندراج). تیریَه. (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). مرتبان کوچک سفالین و چینی. (رشیدی). کوزه. ملوک. خنبره. خمچهء کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند. و بستوقه معربش باشد. مرتبان سفالین زجاجی. (ناظم الاطباء). کوزهء بلند دهن تنگی است و برای آب و روغن و امثال آنها استعمال میشود. (از فرهنگ نظام). کوزهء دهان فراخ که در آن ماست زنند و پنیر ریزند. تفرشی، بَستولَه(1). (فرهنگ فارسی معین) :
چو گردون با دلم تا کی کنی حرب
به بستوی تهی میکن سرم چرب.نظامی.
ترکمانی با یکی دعوا داشت بستویی پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر گداخت و از بهر قاضی رشوت برد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص159). و رجوع به بستک شود. || چوبی را نیز گفته اند که بدان ماست را بشورانند و بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد. (برهان) (جهانگیری) (از سروری) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). چوب یا قاشق چوبی که با آن گره زنند. (فرهنگ نظام). آنین. (رشیدی). رجوع به آنین در همین لغت نامه و شعوری ج 1 ورق 188 شود. || چمچه که روغن و دوشاب و جز آن بدان کشند. (رشیدی: بستوقه). || در اصطلاح گیاه شناسی اندامی است بشکل کوزهء کوچک در رستنی های بی گل که قسمتهای نر و ماده در آن قرار میگیرند(2). (واژه های نو فرهنگستان ایران). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص153 شود. فرورفتگیهایی بر روی ریشهء بعضی آلکها (فوکوس ها) که اندامهای زایشی نر و ماده در آن قرار دارند. محفظهء اندامهای زایشی فوکوسها. (فرهنگ فارسی معین). || طبق کوچک. (شعوری ج 1 ورق 188). || استخوانی است میان دوش و گردن. (شعوری ج 1 ورق 188بنقل از مجمع الفرس). رجوع به بستوقه شود.
(1) - Bastula.
(2) - Conceptacale.


بست و بند.


[بَ تُ بَ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کنایه از استحکام و ضبط و ربط باشد. (برهان) (آنندراج). استحکام و ضبط. (رشیدی). ترتیب و انتظام و ضبط و ربط. (ناظم الاطباء). || قرارداد و ترتیب: با فلان در باب تجارت بست و بند کردم. (فرهنگ نظام). || بستن جلو آب و سیل آمده. مظفر کرمانی گفته :
سیل از کهسار آمد با شتاب
بست و بند پشته و پل شد خراب.
(انجمن آرا) (آنندراج)(1).
(1) - شاهد با معنی کلمه که بصورت مصدری آمده مناسب نیست، و گویا بست و بند در شاهد به معنی سد و امثال آن است.


بستور.


[بَ] (اِخ) در اوستا بست وایری(1). نام پسر زریر (برادر گشتاسب) این نام در کتب فارسی مانند شاهنامه به نستور تصحیف شده. (مزدیسنا ص252 و صفحات بعد و حاشیهء برهان چ معین ص 278). نام پهلوان ایرانی و پسر خسروپرویز که بلفظ نستور تحریف شده از «وستاورو، وستور، بستور» اوستایی. (فرهنگ شاهنامهء شفق ص 54). رجوع به سبک شناسی ج 1 ص313 و فرهنگ ایران باستان ص260 شود.
(1) - Basta vairi.


بستوقه.


[بُ قَ] (اِ) معرب بستک. مرتبان کوچک سفالین. معرب بستو. (ناظم الاطباء) (سروری). بستق. خنبره. بستک. (مهذب الاسماء). ج، بساتیق. (مهذب الاسماء). کوزه بزرگ گلین لعابدار. (دزی ج 1 ص 83). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 و بستو شود : بر سر دروازهء گرگان بستوقه ای یافتند سبز، سر او بقلعی محکم کرده. (تاریخ طبرستان). || استخوان متصل بگردن. (شعوری ج 1 ورق 195). و رجوع به بستو شود.


بست و گشاد.


[بَ تُ گُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) بستن و باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). نظم و نسق. (فرهنگ نظام). حل و عقد. (فرهنگ نظام). ترجمهء حل و عقد. (آنندراج). رتق و فتق : تا تو در بست و گشاد کارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه).
نیست در بست و گشاد خویش ما را اختیار.
صائب (از فرهنگ نظام).


بستونی.


[بَ] (اِ) از کلمهء ایتالیایی بستونی(1)دلِ سیاه(2) در بازی ورق. (دزی ج 1 ص83).
(1) - Bastoni.
(2) - Pique.


بستوه.


[بِ / بُهْ] (ص مرکب) ستوه. سته. استو. بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد. (برهان). بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد و آن را بحذف واو بِستَه یا بِستُه و، سُتُه نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). ستوه و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء). ستوه. (رشیدی). محزون. غمزده. بجان آمده. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 208 و ستوه شود.


بستوه آمدن.


[بِ سُهْ مَ دَ] (مص مرکب)به تنگ آمدن. و رجوع به ستوه شود.


بستوه آوردن.


[بِ سُ هْ وَ دَ] (مص مرکب) به تنگ آوردن. و رجوع به ستوه شود.


بسته.


[بَ تَ] (ن مف) مقابل گشاده. چون: در بسته و کار بسته و امید بسته و نظر بسته. (آنندراج) (رشیدی). نقیض گشاده. فراز شده. مسدود. مغلق: باب مغلق؛ در بسته. (منتهی الارب). || مقفل. سد شده. عایق شده. جلوگیری شده :
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.فردوسی.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و در بسته دید.فردوسی.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.فردوسی.
چون نتواند گشاد بستهء یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد.
ناصرخسرو.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی.نظامی.
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته.
(ویس و رامین).
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه). || بمجاز، کار مشکل. حل ناشدنی. || بسته به، معلق به، منوط به، مربوط به :
همان نیز من خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام.فردوسی.
و رجوع به باز بسته بودن به...، شود.
- بسته حلق؛ حلق بسته. گلوبسته. سدشده. گرفته شده :
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهء حمرا برافکند.خاقانی.
- بسته خیال؛ کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین. خسته خاطر :
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
- بسته در؛ مقفل :
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن؛ خاموش. ساکت. رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر؛ سربسته، سرپوشیده. مسدود شده :
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته.خاقانی.
- || سربسته. مکتوم. پوشیده :
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.مولوی.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار؛ مقابل گشاده کار، کُندکار مقابل کار بُر و شتابزده. و رجوع به حاشیهء ص337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی). او بسته کار است و من شتابزده. (تاریخ بیهقی). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است. (تاریخ بیهقی).
- بسته کاری؛ کندکار بودن. کاربُر نبودن.
- بسته کردن؛ بستن. مسدود کردن : پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمهء طبری بلعمی).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.مولوی.
- بسته گشا؛ حل کنندهء مشکلات. رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای؛ گشایندهء مشکلات :
ای راهنمای همهء راهنمایان(1)
ای بسته گشای در هر بسته گشایان.
منوچهری.
- بسته گشاینده؛ گشایندهء مشکلات، حل کنندهء مشکلات :
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین.سوزنی.
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی؛ حل مشکل کردن. و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو.؛ کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد :
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته.خاقانی.
- بسته لب یا لب بسته؛ کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش. ساکت :
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب.فردوسی.
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته؛ امید دشوار. امید حل ناشدنی :امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه.سعدی.
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.سعدی.
- بازبسته بودن به؛ وابسته بودن به. منوط به. مربوط به. متعلق به :
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.ابوشکور.
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است. (نوروزنامه).
-بصربسته؛ بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته :
چو شل(2) کرده باشی رگ آب دیده
بصربستهء توتیایی نیابی.خاقانی.
- جریان بسته و رگهای بسته؛ اصطلاح علوم طبیعی(3). رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص187 شود.
- چشم بسته؛ شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم :
مثال اسبِ الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار(4).
سعدی.
- چشم و گوش بسته؛ ساده. بی خبر. بی اطلاع.
- در بسته؛ در مقفل :
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.نظامی.
گشاد از گره چشم در بسته را.نظامی.
اگر در جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته؛ علاقمند. شیفته. خواهان. عاشق :دل در کسی مبند که دلبستهء تو نیست. (گلستان).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بستهء کسی مباش که دل بستهء تو نیست.
سعدی (گلستان).
- دل بسته داشتن بچیزی؛ علاقمند شدن بدان :
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.فردوسی.
- دهان بسته؛ آنکه دهانش بسته باشد. خاموش. ساکت.
- دیده دربسته.؛ چشم پوشیده. صرف نظر کرده :
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.خاقانی.
- راه دربسته؛ مسدود، بسته :
دیده از کار جهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به.خاقانی.
- روبسته؛ نقاب بروی زده. روی پوشیده :
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی.؟
- سربسته.؛ مهر شده :
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.نظامی.
صدش گنج سربسته بخشیدمی.نظامی.
چو سربسته شد نامهء دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.نظامی.
- || کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته؛ یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی(5). رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص191 شود.
- کار بسته؛ کار گره خورده؛ کاری که حل آن مشکل نماید :
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمهء حیوان درون تاریکیست.
(گلستان).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
سعدی (طیبات).
- لب بسته داشتن؛ خاموش بودن. ساکت بودن :
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.فردوسی.
|| متصل شده بچیزی یا جایی بوسیلهء بند. مقید. پهلوی، بستک(6). (فرهنگ فارسی معین). قیدشده. زنجیرشده. به زنجیر بسته، مقابل گشاده. بازشده. آزادشده :
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.فردوسی.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش.منوچهری.
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستهء او را تو پس چگونه گشایی.
ناصرخسرو.
بستهء زلف اوست دل، آخر از آن کیست او
خستهء چشم اوست جان، مرهم جان کیست او.
خاقانی.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.مولوی.
بستهء زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.سعدی.
- بسته بودن به؛ وابسته. پیوسته بچیزی. متصل بودن. بمجاز، مشروط بودن به. منوط بودن به :
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از رادویانی).
بستهء مدت است هرشخصی
ماندهء غایت است هرجایی.
مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستهء زیور نباشد.حافظ.
- بسته زیور؛ زینت شده. آرایش شده :
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچهء لب بسرای غنهء تر.خاقانی.
- بسته داشتن؛ بهم آوردن. روی هم گذاشتن. ضد گشادن و باز کردن :
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت.
عنصری.
- بسته داشتن دل بچیزی؛ علاقه مند بودن بدان :
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.فردوسی.
- بسته دست؛ مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست؛ زنجیرشده. مقید :
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست.مولوی.
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر؛ آماده بخدمت. مهیا :
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.فردوسی.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.فردوسی.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.فرخی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بستهء گهوارهء فنا؛ کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا. (هفت قلزم) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته؛ مستعد و آمادهء خدمت :
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان.فردوسی.
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان.
امیر معزی (از آنندراج).
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.سوزنی.
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام.خاقانی.
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام.
خاقانی.
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته؛ حناگذاشته. کسی که حنا بندد :
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست.
فرخی.
- دست بسته؛ مقید. زنجیر شده :
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن.فردوسی.
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته؛ سر به دستمال بسته. با پارچه پیچیده. باند بسته :
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش.
سعدی (بوستان).
- شکسته بسته؛ عضو مجروح بسته شده. جبیره شده عضو شکسته. (فرهنگ فارسی معین) :
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
ناصرخسرو (دیوان ص162 س 18).
- قبابسته؛ قبا پوشیده.
- || و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن :
بچین در قبابستهء کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش.نظامی.
- قبای بسته؛ قبای پوشیده :
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن.سعدی (طیبات).
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته؛ به مجاز، گرفته. مغموم :
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم.
سعدی (خواتیم).
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته؛ در تداول عوام، شانه بسته دست بسته.
- کمر بسته؛ مهیا. آمادهء خدمت :
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام.نظامی.
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
کمربسته گردنکشان بر درت.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته؛ گره خورده. گره زده.
- || بمجاز، مشکل شده. دشوارشده.
- || دستمال محتوی چیزی.
- میان بسته؛ کمربسته. به مجاز، مهیا. آمادهء خدمت :
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم.
سعدی (طیبات).
آخر آن مور میان بستهء افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت.
سعدی (طیبات).
و رجوع به میان بستن، کمر بسته و بسته میان شود.
|| تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین). || شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج). عنین شده. (فرهنگ فارسی معین). || فسون شده. سحر شده. (فرهنگ فارسی معین). || کَس. یکی از خویشان سببی. خویش. خویشاوند. منسوب. وابسته. ج، بستگان: بستگان من؛ کسان من. خویشان و بستگان. || در تداول عوام، نوکر. ملازم. (یادداشت مؤلف). || مقید. دربند. محبوس. اسیر. مغلول :
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه.رودکی.
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان.فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.فردوسی.
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.فردوسی.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت(7) بازی از باز فکندن نتوان.فرخی.
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خستهء زلف تو بود مرد حکیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص389).
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
طاهر (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
ناصرخسرو.
من بستهء آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حور دیوان.ناصرخسرو.
کز تن بقضا بستهء سپهرم
وز دل به بلا خستهء جهانم.مسعودسعد.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خستهء هر ناحفاظ بستهء هر ناسزا.خاقانی.
بسته و خسته روند تیغ وران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص333).
بهر دل والدین بستهء شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن.خاقانی.
چون شده ای بستهء این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه.نظامی.
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بستهء آن قید شد.نظامی.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم(8).مولوی.
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستهء ابدان شده.مولوی.
- بسته پای؛ پای بسته. مقید :
سیه چال و مرد اندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای.
سعدی (بوستان).
- بسته دست؛ دست بسته. مقید. مغلول :
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست.فردوسی.
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.فردوسی.
- || بمجاز، مطیع. ضعیف.
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست.فردوسی.
- بربسته؛ بمجاز، مقید. دربند. غیرآزاده :
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای.نظامی.
- پای بسته و پابسته؛ مقید. گرفتار. بیچاره. زبون. اسیر. مقید :
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چارهء پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (بدایع).
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری.سعدی.
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام.
سعدی (طیبات).
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی (طیبات).
- دست بربسته؛ مقید شده. دست بند زده شده :
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی (بوستان).
- دست بسته؛ کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند :
سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی (طیبات).
مظلوم دست بستهء مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی (صاحبیه).
- رسن بسته؛ ریسمان بسته. مقید. دربند. گرفتار :
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.نظامی.
|| حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامهء منیری): پرنیان؛ حریر باشد بسته. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامهء منیری). حریر منقش. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها(9)زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست. (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفة الاحباب) :
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
اسدی (لغت فرس نسخهء خطی مدرسه عالی سپهسالار).
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
|| پوشیده. مکتوم. مبهم. سربسته. رازی آرد :کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص358).
سخنها سبک گوی، بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی.فردوسی.
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت.فردوسی.
بُد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
(یوسف و زلیخا).
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری.
خاقانی.
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.مولوی.
- روی بسته؛ روبسته. در حجاب. حجاب دار. محجوب. نقاب زده. پنهان شده. روی پنهان کرده :
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری.سعدی.
- سربسته؛ مبهم. ناروشن :
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.ناصرخسرو.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته؛ سخنی بکنایه. به تعریض :
سخنهای سربسته از هر دری.نظامی.
و رجوع به بسته سر شود.
|| شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمع الفرس). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین). || آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). و رجوع به بسته نگار شود. || منجمد. منعقد. مقبوض. معقود. فسرده. جامد. افسرده: عَلقَه؛ لخت خون بسته. جس؛ آب بستهء منجمد. (منتهی الارب). قَرَس؛ بسته و فسرده از آب و جز آن. (منتهی الارب). تَرَز؛ بسته شد آب. (منتهی الارب). غلیظ. دلمه شده :
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
هرگه بخاری... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری). ... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص83). همهء زاگهای سوخته گداخته شود جز سوزی که آن بسته تر است و از جمله همهء زاگهای، سبز بسته تر از زرد است... (ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 518).
- بربسته؛ منجمد شده. فسرده شده: چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
|| اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند. فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمهء «کلی(10)» فرانسه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران: بسته، شود. بقچه. (غیاث). جوال... شظیظ. (منتهی الارب). پاکت. چنته. خریطهء اسباب. (فرهنگ فارسی معین). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده(11): یک بسته چای. یک بسته سیگار. یک بسته قماش :
همه طاقها بود بسته، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.فردوسی.
بسته حریر دارد و وشی(12) معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده... چ ژیلبرت لازار ص 133).
(1) - ن ل: ای راهنمایی بسر راهنمایان. (دیوان ص 155).
(2) - ن ل: چو سل کرده باشی رگ آب تبره.
(3) - Circulation close. (4) - ن ل: گاو مدار. کلیات فروغی ص28 ح قصاید.
(5) - Endocrines.
(6) - Bastak. (7) - ن ل: شرف.
(8) - ن ل: در شکم.
(9) - ظاهراً شبکه ها.
(10) - Colis.
(11) - Paquet. (12) - ن ل: وشتی بنقل نفیسی در احوال و اشعار رودکی چ اول ص1294 و مصراع دوم بجای مصراع اول قرار دارد.


بسته.


[بِ تُ هْ] (ص مرکب) مخفف بستوه است که بتنگ آمده و ملول باشد. (برهان). بمعنی ستوه است و ستهیدن مصدر آنست و بمعنی ستیزه کردن هم آمده و در منع از ستیزه بفتح میم و کسر تا درست است چنانکه مولوی گفته :
«مَستِهْ صنما چندین می ده بطرب با من».
(انجمن آرا) (آنندراج).
ستوه. (رشیدی). و رجوع به فرهنگ لغات شاهنامهء شفق و سته، بستوه و ستوه شود.


بسته.


[بُ تَ / تِ] (اِ) پشته. کوه : چون لشکر سلطان [ جلال الدین ] در پس لشکر مغول صفی دیگر دیدند پنداشتند مددی رسیده است خایف گشتند و مشورت کردند که بهزیمت روند، کوها و بسته(1) و تیرهی را پناه سازند... (جهانگشای جوینی چ 1334 ه . ق. لیدن ج 2 ص137، 138).
(1) - ن ل: کوههای پشته و تبرهی را.


بسته.


[بُ تَ] (اِ)(1) فندق را گویند و آن مغزی باشد که خورند. (برهان). فستق. (صحاح الفرس).
(1) - بمعنی فندق سهو است بلکه صورتی است از پسته.


بسته بندی.


[بَ تَ / تِ بَ] (حامص مرکب)(1) عمل بستن بسته ها و با شدن و کردن صرف شود.
(1) - Paquetage.


بسته بندی کردن.


[بَ تَ / تِ بَ کَ دَ](مص مرکب) بستن اشیاء متفرق در یک لفاف و یا در یک صندوق.


بسته دیم.


[بَ تِ] (اِخ) دهی است از دهستان خشکبیجار بخش خمام شهرستان رشت که در هشت هزارگزی خاور خمام و چهار هزارگزی خشکبیجار در جلگه واقع است. هوایش معتدل مرطوب و دارای 595 تن سکنه می باشد. آبش از گیشهء دمرده از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و شغل مردمش زراعت و راهش شوسه است و دارای 6 باب دکان میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


بسته رحم.


[بَ تَ / تِ رَ حِ] (ص مرکب)زنی را گویند که هرگز نزاید و او را به عربی عقیمه خوانند. (برهان). یعنی عورتی عقیمه. آنکه از زادن باز مانده بود. (شرفنامهء منیری). عقیم. (رشیدی). کنایه از عقیم و نازاد. (آنندراج) (مجموعه مترادفات ص 249). زن عقیم را گویند. (سروری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 178 شود :
ای در نظر جود تو بیقدر درم
وز زادن شبه تو جهان بسته رحم.
رکن الدین مکرانی (از آنندراج، سروری و شعوری).


بسته زبان.


[بَ تَ / تِ زَ] (ص مرکب)آنکه بر سخن گفتن قادر نباشد. (آنندراج). عَقِد؛ زبان بسته. (منتهی الارب). عاری از گویایی. دم فروبسته. لال :
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم.خاقانی.
در فرقت تو بسته زبان می مانم
تا باز نبینمت زبان نگشایم.خاقانی.
طلب کرد مرد زبان بسته را.نظامی.
چو مرد زبان بسته نالید زار.نظامی.
تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان.
سعدی (بوستان).
|| هنوز زبان نگشوده. بسخن نیامده:
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد بجوفت ز ناف.
سعدی (بوستان).
زبان شکوهء من چشم خون فشان من است
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است.
صائب (از آنندراج).
|| بی زبان. صفت جانوران :
به مرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارینه را ساز ده.نظامی.
احلت لکم بهیمة الانعام. (قرآن 5 / 1)؛ حلال کرده آمد شما را چهارپایان بسته زبان. (کشف الاسرار ج 3 ص1).


بسته صفاهان.


[بَ تَ / تِ صِ] (اِ مرکب)لحنی از الحان موسیقی.


بسته گر.


[بَ تَ گَ] (اِخ)(1) نام مورخ ایرانی که دو مورخ یونانی: مالالاس و تئوفانس مطالب خود را از وی گرفته اند و در جای دیگر باین نام برنخورده ایم. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص383 شود.
(1) - Bastagar.


بسته نگار.


[بَ تَ / تِ نِ] (اِ مرکب) نوعی از سرود وراگنی(؟) (غیاث). نقشی است از موسیقی. (آنندراج) :
ازین ره حور بر صوتش نثار است
که نقش چینیش بسته نگار است.
طغرا (از آنندراج).
از شور سماع، سامعه در حصار صماخ، سرگرم سماع و وجد، و حدی خوانی سرودسرایان دلکش، رقص افکن دلهای لیلی وشان بسته نگار وادی حجاز و نجد. (درهء نادره چ شهیدی 1341 ه . ش. ص273). و رجوع به بسته شود.


بستهء نیشکر.


[بَ تَ / تِ یِ نِ شِ کَ](ترکیب اضافی) آنست که نیشکرهای بسیار را با هم بندند و آن را در عرف هند پهاندی و پوئی نیز خوانند. (آنندراج) :
قلم میشدی ترکش اندر کمر
بیک ضرب چون بستهء نیشکر.
کلیم (از آنندراج).


بستهیدن.


[بِ تِ دَ] (مص) ستیزه و لجاج کردن: ممارات؛ با کسی بستهیدن. مجادله. منازعه. لجاج. تماری؛ با یکدیگر بستهیدن. (زوزنی) :
در کارها بتا ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب.
و رجوع به ستهیدن شود.


بستی.


[بُ] (ص نسبی) منسوبست به بست که شهریست از شهرهای کابل در بین هرات و غزنه و شهری بزرگ پر از اشجار و آبها است و جمعی از ائمهء حدیث از این شهر برخاسته اند. (از سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود. اهل بست. از مردم بست :
ستی پس پشت، پشت بستی بستست
پیش پشتی ستی بسی بنشستست.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص327).
چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر
یکی هند و یکی سکزی یکی بستی.
ناصرخسرو.


بستی.


[بُ] (ص نسبی) باغبان و منسوب به باغ. (آنندراج). مخفف بستانی.


بستی.


[بُ] (اِخ) ابوبکر عبدالله بن محمد بستی ملقب به کامل. وی از فاضل ترین قضات نیشابور و از جوانی بدان سمت منصوب بود و قضای نسا را نیز به عهده داشت و اشعار بسیار دارد. (از یتیمة الدهر ثعالبی ج4 ص303 و 304).


بستی.


[بُ] (اِخ) ابوحاتم محمد بن حبان بن احمدبن حبان تمیمی بستی، وی پیشوای عصر خویش بود. او را تصانیف ابتکاری بود. و به شهرهای مابین چاچ و اسکندریه سفر کرد و نزد ابوبکربن خزیمه در نیشابور فقه آموخت و در سمرقند و جز آن کار قضا را به عهده داشت و در شوال 354 ه . ق. در بست درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 و معجم البلدان: بست، و مرآت البلدان: بست، و ریحانة الادب و طبقات السبکی و طبقات المفسرین سیوطی چ افست کتابفروشی اسدی شود.


بستی.


[بُ] (اِخ) ابوالفتح علی بن محمد بستی که شاعر و کاتبی بی نظیر و در صنعت تجنیس او را یدی طولا بوده و ابوعمران موسی بن محمد بن عمران طولقی در مدح ابوالفتح بستی گفته:
اذا قیل ای الارض فی الناس زینة
اجبنا و قلنا ابهج الارض بستها
فلو اننی ادرکت یوماً عمیدها
لزمت یدا لبستی دهراً و بستها.
مؤلف گوید: ابن خلکان در وفیات الاعیان شرحی از نظم و نثر ابوالفتح بستی توصیف و بعضی از آن را ایراد کرده و گوید در اول دیوان نسبت او را اینطور نوشته دیدم: «انه ابوالفتح علی بن محمد بن الحسین بن یوسف بن محمد بن عبدالعزیز الکاتب الشاعر». و از مشاهیر ابیات بستی است:
اذا حسست فی لفظی فتورا
وحفظی والبلاغة والبیان
فلا ترتب بفهمی ان رقصی
علی مقدار ایقاع الزمان.
(از مرآت البلدان ج1: بست).
و رجوع به لباب الالباب و معجم البلدان و الذریعه ج 9 و ریحانة الادب و معجم المطبوعات و یتیمة الدهر ثعالبی ج4 ص204 و تاریخ گزیده و تتمهء صوان الحکمه و اعلام زرکلی و ابوالفتح بستی شود.


بستی.


[بُ] (اِخ) ابوسلیمان احمد یا حمدبن محمد بن ابراهیم خطابی متوفی بسال 388 ه . ق. او راست کتاب معالم السنن و غریب الحدیث و جز آنها. وی پیشوای عصر خویش بود. (از لباب الانساب). و رجوع به مرآت البلدان ج 1: بست و معجم البلدان، و ابوسلیمان احمد یا حمد شود.


بستی.


[بُ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم بن اسماعیل ابومحمد قاضی بستی وی از هشام بن عمار و هشام بن خالد ازرق و قتیبة بن سعید حدیث شنید. و ابوجعفر محمد بن حیان و ابوحاتم احمدبن عبدالله بن سهل بن هشام بستی و جز ایشان از وی روایت کرده اند و بسال 307 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان: بست).


بستی.


[بُ] (اِخ) شمس الدین حاجی بحه(؟)(1) از مردم بست و از افاضل عراق بود طبعی لطیف و سخنی عالی داشت و نظم و نثر وی را ملکه بود و هنگام آزمودن آنچه به نثر گفته بود بنظم بیان میکرد از لطایف اشعار وی این رباعیست:
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل ازو برکندی
زر کندهء کان و بیوفای دهرست
بر کندهء بی وفا چرا دل بندی.
و این بیت نیز از اوست:
گر هیچ به سیب زنخش بازرسی
باری بررس که نرخ شفتالو چیست؟
(از لباب الالباب چ 1324 ه . ق. لیدن ج 1 ص387).
(1) - در لباب الالباب چ نفیسی بچه؟!


بستی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به کلمهء بست (معرب پست) و شاید این کلمه بمعنی کوتاه قامت است که بزبان فارسی پست میگویند. (از لباب الانساب).


بستی.


[بَ] (اِخ) ابونصر احمدبن محمد بن زیاد زراد بستی دهقان. معروف به ابن ابی سعید از مردم سمرقند. وی محدث بود و ابوسعید ادریسی از وی حدیث نوشت.(1) (از لباب الانساب). و رجوع به بستی، صفت نسبی شود.
(1) - منسوب به بَست معرب پست فارسی.


بستی.


[بَ] (ص نسبی) آنکه به بست نشسته است: شاه بستی ها را از حرم حضرت معصومه (س) بیرون کشید. متحصن.


بستیاج.


[بَ] (اِ) بستیباج. بستیناج و رجوع به بستیباج شود.


بستیباج.


[بَ] (اِ) بستیناج(1). بلغت رومی خسک را گویند و به لغت اهل مغرب حمص الامیر خوانند. طبیعت وی سرد است به اعتدال، و ضماد کردن بر ورمهای گرم نافع باشد. (برهان) (آنندراج). گیاه و علف خلال است که در ترکی قِلَر و در عربی خِلطان گویند. (شعوری). خار خسک. اروپاییان در قرون وسطی آن را فاستیناج مینامیدند. (لکلرک. تاریخ طب ج 1: ابوالقاسم زهراوی) به فارسی خلال مکه و به عربی سدی نامند. نباتی است خاردار و برگ آن با خشونت و ریزه و گل آن سفید و ازرق و شاخه های آن بقدر شبری از بیخ می روید و باریک آن را خلال کنند. (از فهرست مخزن الادویه ص139). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود. در مصر آن را خَسَک و اَخُلَّه یا اُخُلَّه گویند. و انواع گوناگون دارد اگر دانه های آن را بو داده در داروی درد دندان به کار برند مسکن است. (از ابن بیطار ترجمهء فرانسوی ص227). و رجوع به متن عربی ابن بیطار جزءِ اول ص95 شود. نوعی از جلبان است. (تذکرهء داود ضریر انطاکی).
(1) - Fastinadj Tribulus, Ammi.


بستیزیدن.


[بِ دَ] (مص) رجوع به ستیزیدن شود.


بستیغ.


[بِ / بَ] (اِخ) دهی است به نیشابور. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و مرآت البلدان شود.


بستیغی.


[بِ / بَ] (ص نسبی) منسوب است به بستیغ که دهی است در نزدیکی سواد نیشابور. (از سمعانی).


بستیغی.


[بِ / بَ] (اِخ) ابوسعد شبیب بن احمدبن محمد بن خُنشام بستیغی محدث بود. (از معجم البلدان). مؤلف لباب الانساب چنین آرد: ابوسعد مسیب بن احمدبن محمد بن هشام بستیغی. وی کرامی مذهب بود و پس از سال 470 ه . ق. درگذشت. (لباب الانساب).


بستیغی.


[بِ / بَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن احمد بستیغی برادر ابوسعد... وی نیز محدث بود. (از معجم البلدان).


بستیف.


[ ] (اِ) طفیلی(1). ج، بساتفه. (دزی ج 1 ص 83).
(1) - Parasite.


بستیناج.


[بَ] (معرب، اِ). رجوع به بستیباج شود.


بستینج.


[بَ نَ] (معرب، اِ) معرب بستینه. اُخُلَّه. رجوع به بستیباج یا بستیناج و بستیاج شود.


بستینی.


[ ] (اِ) آذان الفار. (تذکرهء داود ضریرانطاکی). و رجوع به آذان الفار شود.


بستیهیدن.


[بِ دَ] (مص) با کسی بستیهیدن. (زوزنی). معانده. (زوزنی). رجوع به ستیهیدن و ستهیدن شود.


بسجاق.


[بُ] (اِخ) تیره ای از عشیرهء هیهاوند چهارلنگ بختیاری. و دارای شعبه های زیر است: بری گرگیوند. جلیلوند. خانه قائد. شهروسوند. ملک محمودی. ادینه وند. سبزه وند. اتابکی. صوفی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص76).


بس جسته.


[بَ جُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)بمعنی محبوب و معشوق است و آن را بس خواسته نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). || بمعنی مطلوب و تمنی نیز آمده است. این لغت از فرهنگ دساتیر نقل شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). مطلوب و معشوق. (ناظم الاطباء). و رجوع به بس خواسته شود.


بسجم.


[ ] (اِخ) حکمای هند بخش ربع مسکون را بصورت سه در سه نهاده اند... بخش غربی را بسجم خوانند، قوم مصر و بربر راست. (نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ج 3 ص20).


بسجین.


[بَ] (اِ) نوعی چوب محکم است که آن را بجای فنر بکار برند. (شعوری ج 1 ورق 186). چوب سختی که از آن کمان میسازند. (ناظم الاطباء).


بس چاره.


[بَ رَ] (صفت مرکب) بسیار چاره جو. چابک و جلد دریافتن چاره :
جوانان [ مه آباد ] بیشتر زن باره باشند
در آن زن بارگی بس چاره باشند
همیشه زن فریبی پیشه دارند
ز رعنایی همین اندیشه دارند.
(ویس و رامین).


بسحاق.


[بُ] (اِخ) رجوع به بسحق شود.


بسحاق اطعمه.


[بُ حا قِ اَ عِ مَ] (اِخ)ابواسحاق شیرازی، حلاج. نام شاعریست که در اشعارش همه بیان طعامها باشد. (غیاث) (آنندراج). جمال الدین ابواسحاق شیرازی. (از الذریعه ج 9). شیخ احمد. (از فرهنگ سخنوران) معروف به حلاج از مردم شیراز و از شعرای عصر تیموریست. براون وی را متوفی بسال 814 ه . ق. می داند و صاحب الذریعه بتردید تاریخ مرگ وی را 814 تا 830 ه . ق. آورده است. از شعرای عصر تیموری و بخصوص اسکندربن عمر شیخ نوهء امیرتیمور بوده است. خدمت شاه نعمة الله کرمانی را درک کرده و به وی ارادت ورزیده است. کاتبی نیشابوری وی را ستوده و شاه داعی الله شیرازی ویرا رثا گفته او بسیاری از ابیات غزلهای حافظ را بتضمین در شعرخود آورده است گورش در تکیهء چهل تنان شیراز باشد. نسخهء خطی دیوانش مورخ 855 ه . ق. در کتابخانهء محمد نخجوانی موجود است. دیوانش دو بار به چاپ رسیده است: چاپ نخستین آن در استانبول بسال 1303 ه . ق. در چاپخانهء ابوالضیا در 184 صفحه و چاپ دوم آن در شیراز بوسیلهء کتابفروشی معرفت در 210 صفحه. رجوع به الذریعه ج 9، مقدمهء چاپ دوم دیوان، فرهنگ سخنوران، هفت اقلیم، تذکرهء دولتشاه سمرقندی، آتشکدهء آذر مجمع الفصحا ج 2، ریاض العارفین، تذکرهء حسینی، صبح گلشن، طرائق الحقایق، فارسنامهء ناصری، شکرستان پارسی، نسخهء خطی کتابخانهء جعفر سلطان القرائی، اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین، مرآة الفصاحه، تاریخ ادبیات ایران براون ترجمهء علی پاشا صالح و علی اصغر حکمت، ریحانة الادب، مرآة الخیال، آثار عجم، ریاض الجنه، قاموس الاعلام ترکی نتایج الافکار، تاریخ ادبیات فارسی اته چ شفق، شعوری ج1 ورق 312، شدالازار ص1، 11، فیه مافیه، تاریخ عصر حافظ و اطعمه در همین لغت نامه، و ناظم الاطباء شود.


بسحاقی.


[بُ] (ص نسبی، اِ) قسمی فیروزه. دمشقی می نویسد: فیروزه... بردو گونه است: بسحاقی(1) و آن گونه نیکوتر است و گونهء بهتر بسحاقی کبود صافی رنگ و تابنده و سخت صیقلدار است... رجوع به ص68 نخبة الدهر و فهرست آن شود. و ابوریحان می نویسد: گونه ای از فیروزه از معدن ازهری و بوسحاقی(2) است. رجوع به ص 170 الجماهر شود. و شعر حافظ بدین معنی ایهام دارد که میگوید :
راستی خاتم فیروزهء بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
|| نوعی جامه که بصورت بسحاق و بسحاقی در البسه نظام قاری آمده و بنام شخص می باشد :
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشهء بسحاق را.
(نظام قاری ص38).
... و ریشهء بسحاقی که همجامهء او بودند... (نظام قاری ص142). و رجوع به ص205 دیوان البسه چ 1 شود.
(1) - ن ل: بسجاقی.
(2) - ن ل: بوشنجانی. بوسحقاقی.


بسختن.


[بِ سُ / سَ تَ] (مص) رجوع به سختن شود.


بسخرة.


[بَ خُ رَ] (اِخ) مرکب از بس بمعنی بسیار و خُرَه یا فُرَّه، لقب والد مهلب بن ابی صفره و عربان آن را معرب کرده، بوصفره و ابوصفره گفتند. (ابوعبیده بنقل معجم البلدان یاقوت). رجوع به المعرب جوالیقی ص137 س 11، ابوصفره و کلمهء خارک در معجم البلدان شود.


بسخندن.


[بَ خَ دَ] (مص) بمعنی خمیر ساختن. (آنندراج). سبب تخمیر شدن بواسطهء خمیر ترش. (ناظم الاطباء). || سبب غلیان شدن. (ناظم الاطباء).


بسخن رسید.


[بِ سُ خَ رَ / رِ] (ن مف مرکب) مرد عاقل و خردمند. (ناظم الاطباء). || مرد شایسته. (ناظم الاطباء).


بسخنز.


[ ] (اِخ) پدر ابوالحارث بن بسخنز. وی از کسانی بود که مهدی خلیفه او را با سنقار کشت. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص153 شود.


بس خواسته.


[بَ خا تَ / تِ] (ص مرکب) کنایه از مطلوب و معشوق باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به فرهنگ دساتیر ص236 و بس جسته شود.


بسد.


[بُ] (اِ)(1) بمعنی بست باشد که گلزار است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). لفظ بسد مبدل بُست بمعنی باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. (فرهنگ نظام: بست). بست و گلزار. (ناظم الاطباء). گلستان. || جایی که میوهء خوشبوی بهم رسد. (برهان)(2). جایی که میوه های خوشبو در آنجا باشد. (ناظم الاطباء).
(1) - هزوارش bast «یوستی. بندهش. 88». (از حاشیه برهان قاطع چ معین).
(2) - هزوارش bast «یوستی. بندهش. 88». (از حاشیه برهان قاطع چ معین).


بسد.


[بُ / بِ س سَ] (اِ)(1) بسذ. وسد. مرجان را گویند و آن را حجر شجری نیز خوانند. (برهان). معرب بُسَد، مرجان. (انجمن آرا) (ذخیره) (فرهنگ خطی). مرجان که به هندی آن را مونگا گویند. (غیاث). آن را کامه نیز گویند. به تازیش مرجان و به هندی بیوالی نامند. (از شرفنامهء منیری). مرجان. (ناظم الاطباء). قورَل. قورالیون. مهرهء سرخ مرجان. بیرونی در کتاب الجماهر گوید: حجر شجری، ریشه اش را مرجان و شاخه هایش را بسد گویند. (از لکلرک در شرح حال بیرونی کتاب چهارم ص 486 س 11) رجوع به بِستام شود. مرجان باشد و آن را کامه نیز خوانند و منبت آن قعر دریاست رسنی افکنند و برکشند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سرخ گردد. کذا فی عجایب البلدان. (از فرهنگ سروری). || بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد.(2) و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان. گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). بیخ مرجان. (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند.
ماهیت آن: آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانهء زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر از سرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مخزن الادویه صص138 - 149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن(3)گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذ از دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد(4) را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است. و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامع خود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه). مؤلف نزهة القلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است. (نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ص205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص139، و ابن بیطار متن عربی ص93 و ترجمهء فرانسوی ص223، نخبة الدهر ص 73، الجماهر بیرونی ص137، 164، 189، تذکرهء داود ضریر انطاکی ص77، المعرب جوالیقی ص 329 س 9، دزی ج 1 ص83، شعوری ج 1 ورق 212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است :
ز بسد بزرینه نی دردمید
بارسال نی داد دم را گذر.لوکری.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالهء شکفته عقیق و خماهنی.خسروی.
چو نر اندر آمد یکی تیغ زد
بشد رنگ رویش چو رنگ بسد.فردوسی.
لب رستم از خنده شد چون بسد
چنین گفته نیکی ز یزدان رسد(5).فردوسی.
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ بمانند خون.فردوسی.
گروهی آنک ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند.
قریع الدهر (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص297).
سوسن چون طوطیی ز بسد منقار
باز بمنقارش از زبانش عسجد.منوچهری.
بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ
زبرجد بمنقار و بسد بچنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
گر داشت بر(6) زمرد و لؤلؤ چرا کنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت یار(7) تیغ.
مسعودسعد.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد
خانهء عقل دو صد کله ببندد ز درر.سنایی.
در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات. (چهارمقاله).
ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین
نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین.
سوزنی.
ای گشته مرا لعل تو مانند بسد
وی گشته به دندان بسد عاشق صد.خاقانی.
بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت
سایه ز شیب و ذره ز بالا گریسته.خاقانی.
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته.خاقانی.
- بسد سوخته؛ صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آنست که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب، و دیگر روز(8) بردارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- بسد ناطق؛ کنایه از لب معشوق. (انجمن آرا).
- بسدنگار؛ به بسد تزیین شده. به بسد نگار یافته :
چراغ فروزنده گردش هزار
به الت همه سیم و بسدنگار.
(گرشاسب نامه ص301).
(1) - Corail. (2) - پهلوی Vussat «تاوادیا 167»، وسذ، بِسد «اسفا 1:2 ص48» رجوع کنید به الجماهر ص189 ببعد. (از حاشیه برهان قاطع چ معین).
(3) - ن ل: قورن. (ترجمهء فرانسوی ابن بیطار ص223).
(4) - در متن: خورد.
(5) - ن ل: سزد. (از شرفنامهء منیری).
(6) - ن ل: پر.
(7) - ن ل: بار.
(8) - ن ل: یک شب و یک روز.


بسدک.


[بَ سَ] (اِ)(1) دستهء گندم و جو درو کرده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). دستهء گندم و جو درو کردهء بسته. (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامهء منیری). دسته جو و گندم دروده باشد. (سروری). دستهء جو و گندم. (رشیدی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 273 شود.
(1) - بفتح با و دال. (رشیدی).


بسدک.


[بَ دَ] (اِ) دارویی است که آن را اکلیل الملک خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی است که آن را بَسیَه نیز گویند و اکلیل الملک هم خوانندش. (شرفنامهء منیری). گیاهی دوایی که اکلیل الملک نیز گویند. (ناظم الاطباء).


بسدین.


[بُ سَ / بُسْ سَ](1) (ص نسبی)منسوب به بسد که مرجان باشد و مراد از سرخی است. (از غیاث) (آنندراج). سرخ به رنگ مرجان. (ناظم الاطباء). قرمزرنگ. به رنگ بسد :
از آن کو ز ابری بازکردار
کلفتش بسدین و تنش زرین.رودکی.
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
ابر بر کار کرده کارگهی
بسدین پود و زمردینش تار.مسعودسعد.
ز بسدین لب لعل شکر سرشتهء او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال.
سوزنی.
فرو گسست بعناب عنبرین سنبل
فرو شکست بخوشاب بسدین شکر.انوری.
و در اشعار فارسی گاهی به تخفیف نیز آمده است :
به سمن زار درون لالهء نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
وان دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار
چون دو انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر شبگیر پگاه.
منوچهری.
(1) - ناظم الاطباء بُسدین و بَسَدین آورده است.


بسدیو.


[ ] (اِ)(1) باسدیو. از اصطلاحات ستاره شناسی هند است. رجوع به ماللهند ص200 س 11 و 17شود.
(1) - Vasudeva.


بسذ.


[بُ سَ / بُسْ سَ] (اِ) تلفظی از بسد فارسی. مرجان و ریشهء مرجان. (ناظم الاطباء). رجوع به بسد شود.


بسر.


[بَ] (ع اِ) آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماء بارد. (از اقرب الموارد). || کلح. قطوب. مقابل بشر. (یادداشت مؤلف).


بسر.


[بَ] (ع مص) خراشیدن سر ریش را پیش از نضج(1). (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسر قرحه؛ باز کردن پوست را از ریش پیش از بهبود یافتن پس چرک بهم رسانیدن. (از اقرب الموارد). کاویدن دملی نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). || شتابی کردن و پیش از وقت گرفتن. (آنندراج) (منتهی الارب). اعجال. (اقرب الموارد)(2) || غلبه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مقهور ساختن. (از متن اللغة). || ترش روی گردیدن. قوله تعالی: عبس و بسر(3). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گشنی کردن نر پیش از رغبت ماده. (آنندراج). جهیدن شتر نر بر شتر ماده پیش از خواهش آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی کردن فحل نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). || گشن دادن خرمابن را پیش از وقت آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بیوقت حاجت خواستن. (آنندراج). حاجت خواستن نه بوقت خویش. (زوزنی). طلب کردن حاجت نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). خواستن حاجت را در غیروقت آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طلب کردن حاجت در جز هنگام آن. (از اقرب الموارد). || در نبیذ خرما، بسر آمیختن. گشنی دادن درخت خرما را پیش از وقت. (آنندراج). بُسر آمیختن در نبیذ خرما. (منتهی الارب). || نوشیدن شیر از خیک پیش از آنکه ماست شود در آن. (آنندراج). خوردن شیر مشکیزه را پیش از آنکه بخسبد و سطبر گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || خواستن قرض پیش از وقت موعود. (آنندراج). تقاضای دین کردن پیش از میعاد. || آغاز کردن به چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابتدا بکاری کردن. (از متن اللغة). || چرانیدن ستور گیاه نارسیده را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || بچشم آغیل دیدن. (یادداشت مؤلف).
(1) - در اقرب الموارد این معنی بدینسان آمده است: بسردمل، فشردن دمل پیش از نضج آن (عصره قبل نضجه) و در متن اللغة آمده: بسر قرحه و دمل؛ فشردن آنها پیش از چرک کردن است.
(2) - در اقرب الموارد، اعجله است که بمعنی پیشی گرفتن است و گویا شتابی کردن و پیش از وقت گرفتن ترجمه اعجله باشد با مسامحه. در متن اللغة چنین است: طلب کردن چیزی در غیر وقت آن واصل معنی شتابی فرمودن پیش از وقت آن است.
(3) - قرآن 22/74.


بسر.


[بُ / بُ سُ] (ع اِ) غورهء خرما و آنچه از شکوفهء خرما اول ظاهر شود آن را طلع خوانند و چون بسته گردد، سَیّاب گویند و هرگاه سبز گردد جَدّال و سَراد و خَلال و چون اندکی کلان گردد آن را بغو خوانند و چون از آن کلان شود بُسر است بعد از آن مَخَطَّم بعد از آن مُوَکِّت بعد از آن تَذنوب. بعد از آن جُمسَه بعد از آن ثَعدَه و خالع و خالعة و چون پختگی آن بانتها رسید رطب نامند و مَعود و بعد از آن تمر. (منتهی الارب). کنک خرما. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). خرمای خام که هنوز پخته نشده باشد. (غیاث) (آنندراج). خارک. (مهذب الاسماء). خرما هنگامیکه هنوز زرد است. (دزی ج 1 ص83). خرما پیش از رطب نشدن و آن هنگامی است که رنگ بگیرد و نرسد. (از اقرب الموارد). خاره خرما. خرمای نرسیده. خرما که هنوز پخته و رطب نشده باشد. خرمای ترش و شیرین. غورهء خرماست که زرد و مایل به شیرینی شده باشد و مرتبهء چهارم از مراتب هفتگانهء خرما باشد و در هر مرتبه حرارت آن می افزاید. (از فهرست مخزن الادویه) و رجوع به ص 140 همین کتاب و شعوری ج 1 ورق 214 شود :
درد عسر افتاد و صافش یسر آن
صاف چون خرما و دردی بسر آن.مولوی.
جالینوس در کتاب اغذیهء خویش گفته است در شهرهای معتدل بسر نمیرسد و خرمای تر نمیشود و بدین جهت نمیتوان آن را در آفتاب خشک کرد و در انبار اندوخت. از این رو در اینگونه شهرها مردم ناگزیر تازهء آن را میخورند. و رجوع به بُسُر و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص78 و دزی ج 1 و فهرست مخزن الادویه ص140 و ابن بیطار متن عربی ص94 و ترجمهء فرانسوی ص226 شود. || تازه از هر چیز. (آنندراج). نو و تازه از هر چیز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || آب باران تازه باریده. ج، بِسار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جوان، مرد باشد یا زن. (آنندراج) (منتهی الارب). جوان خواه مرد باشد و یا زن. (ناظم الاطباء).
- بسرالسکر؛ نوعی مرغوب و شیرین از غورهء خرما. رجوع به جیسوان و دزی ج 1 ص83 شود.
- لک بسر؛ نوعی صمغ. رجوع به دزی ج 1 ص83 شود.
- حجرالبسر؛ نام سنگ سفیدیست که به شکل در بزرگی باشد. رجوع به دزی ج 1 ص83 و کلمهء حجرالبسر شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن ابی بسر مازنی. پدر عبدالله بن بسر از بنی مازن بن منصوربن عکرمه. در صحیح مسلم نام وی در ضمن حدیثی که از عبدالله بن بسر پسر وی نقل شده، آمده است. او دو پسر و دخترش صحبت حضرت رسول (ص) را درک کرده اند. (از الاصابة باختصار). و رجوع به الاصابة ج 1 ص153 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن ارطاة، ابن ابی ارطاة. ابوعبدالرحمن از صحابه ای است که در صحبت وی اختلاف است. بقولی در روزگار معاویه و بقول دیگر در خلافت ولید بسال 86 ه . ق. درگذشته است. (از الاصابة باختصار). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص 152 و 153 و منتهی الارب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و اعلام زرکلی و تاریخ اسلام ص151 والبیان والتبین ج 2 ص43 و تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 82 و عقدالفرید ج 4 ص89 و ج 6 ص125 و حبیب السیر چ خیام ج 1 شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن جِحاش(1)، ابن جَحّاش. از خاندان قرشی بود که به حمص فرود آمد و هم بدانجا درگذشت. مردم عراق او را بسر و مردم شام وی را بشر نامند. گویند بجز جبیربن نفیر کسی از وی روایت نکرد. (از الاصابة باختصار). و رجوع به ج 1 ص153 همین کتاب و تاج العروس شود.
(1) - در منتهی الارب به غلط ابن جحلش آمده است.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن حمید. تابعی است. (منتهی الارب).


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن راعی العیر اشجعی از صحابهء حضرت رسول (ص) بود. دربارهء وی اختلاف نظر است. برخی وی را از صحابه شمرده و گروهی او را منافق خوانده اند و برخی گفته اند ممکن است در آغاز منافق بوده و سپس اسلام آورده باشد. (الاصابة ج 1 ص153 باختصار) و رجوع به همین کتاب و قاموس الاعلام ترکی و منتهی الارب شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن سفیان بن عمرو... خزاعی. ابن کلبی گوید وی از کسانی بود که حضرت پیامبر (ص) در ضمن نامه ای که به خزاعه نوشت نام وی را بدینسان یاد کرد: بسم الله الرحمن الرحیم من محمد رسول الله الی بدیل بن ورقاء و بسرو... و بگفتهء ابوعمرو به سال ششم هجری اسلام آورد و نام وی در حدیبیه و جز آن آمده است. (از الاصابة باختصار) و رجوع به همین کتاب ج1 ص154 و الاستیعاب ص67 شمارهء 204 و منتهی الارب و امتاع و قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن سعید تابعی است. (منتهی الارب). رجوع به تاریخ الخلفا ص163 و المصاحف ص25 شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن سلیمان دختر وی سعید از وی روایت کرده که از پیامبر حدیث شنید و پشت سر وی نماز گزارد. (از الاصابة باختصار). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص154 و قاموس الاعلام ترکی شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن عبدالرحمن حضرمی وی از صحابیانی بود که به حمص فرود آمد و بگفتهء احمدبن محمد بن عیسی، ابوالمثنی از وی روایت کرده است. (از الاصابة باختصار). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص154 شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن عبید. تابعی است. (منتهی الارب).


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن عصمت مزنی از سادات مزینه بود و بگفتهء ابوبشر آمدی از پیامبر (ص) شنید که می فرمود کسی که جهینه را بیازارد مرا آزرده است. ابن عساکر نام وی را در ذیل بشر آورده است. (از الاصابة باختصار) و رجوع به همین کتاب ج 1 ص154 و بشر شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) سلمی پدر رافع است. رجوع به بشر و الاصابة ج 1 ص154 و الاستیعاب شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) ابن محجن دیلی. تابعی است. (منتهی الارب). تابعی مشهوریست بنا به عقیدهء بخاری و جمهور محدثان ولی بغوی و جز او وی را در شمار صحابه آورده اند. رجوع به الاصابة ج 1 ص186 شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) دهیست به حوران. (منتهی الارب). نام قریه ای از اعمال حوران از اراضی دمشق در سرزمینی که آن را لحا گویند... آورده اند که آرامگاه یسع پیغمبر (ص) در آنجاست. (از معجم البلدان ج 1 ص 621). و رجوع به همین کتاب ج1 ص178 شود.


بسر.


[بُ] (اِخ) نام دهی در بغداد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بسر.


[بُ سَ] (ع اِ) جِ بسرة. (ناظم الاطباء). رجوع به بسرة شود.


بسر.


[بُ سِ] (اِخ) نام وزیر نصرانی. (غیاث).


بسر.


[بِ سَ] (ق مرکب)(1) بروی سر. بطرف سر و بسمت سر. || (اِ مرکب) انتها و نوک. (ناظم الاطباء).
(1) - از به + سر. در ناظم الاطباء بدینسان آمده ولی در فارسی کلمهء (بسر) بدین صورتی تنها بکار نمی رود بلکه اغلب جزء فعلهای مرکبی همچون بسر آمدن. بسر بردن و مانند اینها می آید. رجوع به ترکیبات مذکور شود.


بسرآمدن.


[بِ سَ مَ دَ] (مص مرکب) و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و در سر شدن و بسر رسیدن. کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج). به انتها رسیدن. تمام شدن. (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). منقضی شدن مدت. سرآمدن مدت. انقراض. تمام شدن. رجوع به سرآمدن و مجموعهء مترادفات ص137 شود :
رنج و عنای جهان اگرچه دراز است.
با بد و با نیک بی گمان بسر آید.
ناصرخسرو.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه، چو گویم بسرآید.
مسعودسعد.
و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه).
صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید.
انوری (از آنندراج).
... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان).
- با سر آمدن؛ به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن :
چو روز زندگانی با سر آید
بداند کز کدامی در درآید.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سرآمدن؛ به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن :
بر سر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز
وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز.
سعید اشرف (از آنندراج).
وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده
نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سر شدن؛ آخر شدن. پایان آمدن. تمام شدن :
عمر بر سر شد ز رسوایی مرا
این هوس زین جان بی حاصل نرفت.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بسر آمدن یا اندرآمدن؛ بر زمین خوردن سرنگون شدن :
بکردار شیری که هر گور نر
زند دست و گور اندر آید بسر.فردوسی.
تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک
هر که براه حسد رود بسر آید.ناصرخسرو.
- بسر رسیدن؛ به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن :
خنجر بدست بر سرم آن سیمبر رسید
گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید.
قاضی احمد (از آنندراج).
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر شدن؛ بآخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن :
بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ.
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق.
حافظ (از آنندراج).
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر کسی آمدن؛ بسر کسی رسیدن.
- بسر وقت کسی آمدن، رسیدن، افتادن؛بحال او وارسیدن. (آنندراج):
رودم برون ز تن جان چو تو زود خواهد آمد
چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد.
محمد کاظم قمی (آنندراج).
رجوع به بسر کسی رسیدن، بسروقت کسی آمدن، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود.
- بسر نامده یا بسرنیامده؛ به پایان نرسیده باتمام نیامده :
یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده.
مسعودسعد.
بسرنیامده طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده.
صائب.
|| بر باد رفتن. (آنندراج). || کنایه از جوش کردن و این محاوره است. (آنندراج). به غلیان آمدن. (فرهنگ فارسی معین) :
چرخ را آه شرربار من از جابر داشت
دیگ کم حوصلگان زود بسر می آید.
صائب (از آنندراج).
|| مردن. (ناظم الاطباء). به آخر رسیدن.
- عمر یا روزگار بسرآمدن؛ درگذشتن. مردن :
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد بسر. فردوسی.
|| اتفاق افتادن. رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. پیش آمدن حوادث ناگوار :(1)
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت، ما را چه آمد بسر.فردوسی.
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.فردوسی.
(1) - بسیاری از ترکیب ها و شواهدی که ذیل این مدخل آمده در ردیف های دیگر مانند برسر - سر - سرآمدن نیز آمده است. رجوع به این مدخلها شود.


بسرآوردن.


[بِ سَ وَ دَ] (مص مرکب)بپایان آوردن. بآخر رساندن : و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص150).
... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی (گلستان).
رجوع به سرآوردن شود.


بسرات.


[بُ] (ع اِ) جِ بُسرَة. (ناظم الاطباء). رجوع به بسرة شود.


بسراط.


[بِ] (اِخ) شهر تماسیح در مصر نزدیک دمیاط از کوره مهلیة. (از معجم البلدان). شهری نهنگ ناک نزدیک دمیاط. (ناظم الاطباء). و بدانجا نهنگ بسیار باشد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


بسراق.


[بُ] (معرب، اِ) یاقوت زرد که در هند پکهراج گویند. (غیاث). یاقوت زرد و این ظاهراً هندی معرب است و اصلش پُکهراج و پُکهراک است. (از آنندراج). زبرجد. (ناظم الاطباء) :
زردگوشی است آنکه از بن گوش
کرده بسراق زار پیکو را(1).
باقر کاشی (از آنندراج).
(1) - پیکو ببای عجمی و یای حطی مجهول، ملکی است بجانب زیرباد. (آنندراج).


بسراک.


[بِ سُ] (اِ) بیسراک. رجوع به بیسراک، شود.


بس راور.


[ ] (اِخ) نام قلعه ای بهندوستان. رجوع به جهانگشای جوینی چ 1344 ه . ش. لیدن ج 2 ص147 شود.


بسرای دیگر رفتن.


[بِ سَ یِ گَ رَ تَ](مص مرکب) کنایه از مردن باشد. رجوع به مردن و سرای شود.


بسراییدن.


[بِ سَ دَ] (مص) تَغَنّی. (زوزنی). سرودن. رجوع به سراییدن و سرودن شود.


بسر باری.


[بِ سَ] (ص مرکب) حمل شدهء به روی سر و به روی بار. (ناظم الاطباء). باری که بر سر بود. (مؤید الفضلاء).

/ 53