بسر بردگی.
[بِ سَ بُ دَ / دِ] (حامص مرکب) انجام دادگی. (ناظم الاطباء). اجرا. (فرهنگ فارسی معین). || ایفای وعده و شرط. (ناظم الاطباء).
بسربردن.
[بِ سَ بُ دَ] (مص مرکب)کنایه از وفا کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی). بجا آوردن عهد. (ناظم الاطباء). وفای بعهد :
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده بسر برد در آن عهد.نظامی.
گر سرم میرود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که بسر برد وفا را.
سعدی.
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسر برد وفایی.
سعدی (بدایع).
دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولی
با هر کسی بسر نمی برد او عهد شوهری.
سعدی.
|| به اتمام رسانیدن. (برهان) (از ناظم الاطباء). به آخر رسانیدن چیزی را. (آنندراج) (از انجمن آرا). بانجام رسانیدن. (انجمن آرا) :
سخن چون بسر برد شاه زمین
سپهبدش را خواند و کرد آفرین.دقیقی.
اگر شایدی بردن این ره بسر
بمردی و نام و بگنج و گهر.فردوسی.
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث بسر.فرخی.
چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). شیرویه بن پرویز بر پدر خروج کرد و او را بکشت و سال بسر نبرد. (فارسنامهء ابن البلخی چ 1339 لندن ص24).
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد.نظامی.
کین سر ز فلک برون نبرده ست
وین وقعه کسی بسر نبرده ست.نظامی.
چو ماتم شوی را بسر برد
غمخانه بخانهء پدر برد.نظامی (الحاقی).
چو شاپور این سخنها را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد.
نظامی (از فرهنگ ضیا).
وان دگر پخت همچنان هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی.سعدی.
زلف مشکین را کمند گردن عشاق کن
می بری تا کی بسر تنها شب دیجور را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
سنجر ز سخت جانی یکهفته بی تو زیست
ما را گمان نبود که یکشب بسر برد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به سر بردن شود. || روزگار گذرانیدن. (برهان). گذرانیدن زمان و وقت. (ناظم الاطباء). || زندگی کردن. (ناظم الاطباء) :
ای بسر برده خیره عمر طویل
همه بر قال و قیل و گفتن قیل.ناصرخسرو.
چو عمر خویش بسر برد هفتصدوسی سال
سپرد عمر بسربرده را بدست پسر.
ناصرخسرو.
مدتها آستین او بالین کرده و مدت عمر در خدمت او بسر برده. (سندبادنامه ص151).
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.نظامی.
پشیمانی همی خورد آن دلارام
در آن سختی بسر میبرد ناکام.
نظامی (الحاقی).
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.نظامی.
در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی(1).سعدی.
پدرم بندهء قدیم تو بود
عمر در بندگی بسر برده است.
سعدی (صاحبیه).
من عمر در غم تو بپایان برم ولی
باور مکن که بی تو زمانی به سر برم.حافظ.
دمی باغم بسربردن جهان یکسر نمی ارزد.
حافظ (از انجمن آرا).
از باغ رفتنم نه ز بی مهری گل است
چندان دماغ نیست که با گل بسر برم.
صائب (از آنندراج).
|| سازگاری نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی). موافقت کردن و سازگاری نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بانتها حمل کردن و بردن. (ناظم الاطباء). حمل کردن چیزی تا به مقصد. (فرهنگ فارسی معین). || غمخواری کردن. (برهان). || کشتن. (ناظم الاطباء):
که توانستی که صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز او برد بسر.فرخی.
|| هم طبیعت و هم حواس شدن. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: بیحاصلی.
بسرپا آمدن.
[بِ سَ رِ مَ دَ] (مص مرکب)از مرض شفا یافتن. (غیاث). از مرض شفا یافتن و این محاوره است. (آنندراج) :
عمرها بود که ضعف از شکن زلف تو داشت
زین شکست آمده اکنون بسر پا زنجیر.
مفیدی بلخی (از آنندراج).
بسر پیچیدن.
[بِ سَ دَ] (مص مرکب)الحاح و سماجت کردن. (غیاث) (آنندراج). || نام داوست از کشتی. (غیاث). نام فنی است از کشتی. (آنندراج). و رجوع به بر سر پیچیدن شود. || بسر پیچیدن دستار و مانند آن. (از آنندراج) :
غیرپندارت بسر دستار زر پیچیده ام
این نه دستار است دردسر بسر پیچیده ام.
میرزا امان الله امانی (از آنندراج).
|| باصطلاح لوطیان فعل بد کردن را گویند. (از آنندراج) :
پر مکرر شده دستار زری
ساده باشد بسرش می پیچم.
میرنجات (از آنندراج).
بسر تازیانه بخشیدن.
[بِ سَ رِ نَ / نِ بَ دَ] (مص مرکب) بسر تازیانه دادن. چیزی را سهل و فرومایه دانسته به اشارهء سر تازیانه عطا فرمودن. (آنندراج) :
آوریدی جهان به تیغ فراز
بسر تازیانه دادی باز.نظامی (از آنندراج).
خسرو بسر تازیانه بخشد
چون ملک عراق ار هزار باشد.
انوری (از آنندراج).
بسر تازیانه گرفتن.
[بِ سَ رِ نَ / نِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) بسر سواری بی جدال و قتال گرفتن. (آنندراج). کنایه از بی تیغ و شمشیر و بسر سواری گرفتن باشد. ای بغیر تیغ بیدرنگ بزخم تازیانه فتح کردن. (از مؤید الفضلاء).
بسر تیر رسانیدن.
[بِ سَ رِ رِ / رَ دَ](مص مرکب) بر سر تیر رسانیدن. شکار شدن، تیر خوردن : و هرگاه نخجیر دال طبع خجسته اش هوس شکار کردی غزال غزاله از یکساله بُعد گرم شتاب از خطوط اشعه خود را بر سر تیر رسانیدی. (درهء نادره چ شهیدی چ 1341 ه . ش. انجمن آثار ملی ص536).
بسر چنگ آمدن.
[بِ سَ رِ چَ مَ دَ](مص مرکب) مرادف بسر دست آمدن. کنایه از کمال قریب یا در قبض و تصرف خود آمدن بود. (آنندراج) :
دست در زلف سیاهت من بدروز زدم
آمدم(1) سوی تو چون شب بسر چنگ آید(2).
خواجه آصفی (از آنندراج).
- بسر چنگ آمدن شب؛ کنایه از قریب به آخر رسیدن شب باشد. (از آنندراج).
(1) - ن ل: آمدی. (آنندراج، چ دبیرسیاقی).
(2) - ن ل: آمد. (آنندراج، چ دبیرسیاقی).
بسر چیزی افتادن.
[بِ سَ رِ اُ دَ] (مص مرکب) مطلع شدن : و آنچه ودایع و دفاین و ذخایر بود که بسر آن نیفتاده بودند خدای داند که چند بود. (راحة الصدور راوندی). || بصرافت چیزی بودن. بفکر چیزی بودن.
بسر چیزی نهادن.
[بِ سَ رِ نَ دَ] (مص مرکب) صرف چیزی کردن. (آنندراج) :
از طبع خسیس خویش چون ناف
کون را بسر شکم نهادی.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ای از سر تا پا تن تو چون آینه صاف
چون تیغ مژه برآمدی خوش ز غلاف
رفتی بضیافت حریفان آخر
کون را بسر شکم نهادی چون ناف.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
بسر خامه سخن گفتن.
[بِ سَ رِ مَ / مِ سُ خَ گُ تَ] (مص مرکب) سخن شایسته گفتن از عالمِ بزبان قلم حرف زدن. (آنندراج) :
با عطارد بسرخامه سخن باید گفت
هر دبیری که بدیوان کند آن را تقریر.
فرخی (از آنندراج).
بسر خود.
[بِ سَ رِ خُ] (ق مرکب) بسر خویش. بمعنی بر سر خود. (آنندراج). رجوع به بر سر خود و بسر خویش شود.
بسر خود بودن.
[بِ سَ رِ خُ دَ] (مص مرکب) مطلق العنان. خلیع العذار. (مجموعهء مترادفات ص 336).
بسر خویش.
[بِ سَ رِ خیش] (ق مرکب)بسر خود. باستقلال خود. (شرفنامهء منیری). بر سر خویش. (مؤید الفضلاء) (آنندراج). رجوع به بر سر خویش و بسر خود و مجموعهء مترادفات ص349 شود.
بسر درآمدگی.
[بِ سَ دَ مَ دَ] (حامص مرکب) سقوط و لغزش. (ناظم الاطباء). عمل بسر درآمدن. با سر زمین خوردن. (فرهنگ فارسی معین).
بسر درآمدن.
[بِ سَ دَ مَ دَ] (مص مرکب) پیش پا خوردن. (آنندراج). بزمین افتادن. تعثر. (منتهی الارب). عاثر. عثار. (تاج المصادر بیهقی). با سر به زمین خوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
ناصرخسرو.
از غاشیه داری تو خورشید
از گرم روی بسر درآید.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
بسردرآمده.
[بِ سَ دَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه به روی سر درمی افتد. (ناظم الاطباء). آنکه با سر به زمین میخورد. (فرهنگ فارسی معین). || لغزیده. (فرهنگ فارسی معین).
بسر درآوردن.
[بِ سَ دَ وَ دَ] (مص مرکب) خوار و هلاک گردانیدن. تعثیر. (منتهی الارب). اعثار. (منتهی الارب).
بسر درافتادن.
[بِ سَ دَ اُ دَ] (مص مرکب) به زمین افتادن. عَثر. (منتهی الارب). عثار. (منتهی الارب). عثیر. (منتهی الارب).
بسر دست آمدن.
[بِ سَ رِ دَ مَ دَ](مص مرکب) مرادف بسر چنگ آمدن، کنایه از کمال قرب. || در قبض و تصرف خود آمدن. (آنندراج) :
گو بخت که بیگه مه من مست درآید
زلفش کشم و شب بسردست درآید.
فخرالدین علی (از آنندراج).
بسر دویدن.
[بِ سَ دَ دَ] (مص مرکب)کنایه از دویدن به کمال سرعت و مبالغه کردن در آن. (از آنندراج). به سرعت دویدن. || بعضی از محققین گویند در محل تعظیم مستعمل میشود. (آنندراج). || عجله کردن در اجرای فرمان کسی. (فرهنگ فارسی معین).
بسر رساندن.
[بِ سَ رِ دَ] (مص مرکب)انتها دادن. پایان دادن. رجوع به انتها دادن شود.
بسر رسیدن.
[بِ سَ رَ دَ] (مص مرکب)کنایه از آخر شدن. (آنندراج: بسر رسید) :
خنجر بدست بر سرم آن سیمبر رسید
گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید.
قاضی احمد (از آنندراج).
|| بر باد رفتن. (آنندراج: بسر رسید). بر باد رفتن. نابود شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- بسر کسی رسیدن؛ بحال او وارسیدن. (آنندراج).
- || حاضر شدن بر بالین کسی برای احوالپرسی :
به چه ناز رفته باشد ز جهان نیازمندی
که بوقت جان سپردن بسرش رسیده باشی.
لاادری (از آنندراج).
رجوع به بسر کسی آمدن شود.
بسر رشته رفتن.
[بِ سَ رِ رِ تَ / تِ رَ تَ] (مص مرکب) کنایه از آمدن بسرسخنی بود که در اثنای گفتگو جملهء معترضه ای بیان کنند تا فاصله واقع شود. (برهان). بر سر سخنی آمدن که در اثنای شروع کردن سر رشتهء آن از دست رفته باشد. (آنندراج) (رشیدی) (از انجمن آرا) :
دلا دلا بسر رشته رو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا.
مولوی (از آنندراج).
بسر رفتن.
[بِ سَ رَ تَ] (مص مرکب) بسر افتادن. (آنندراج). || لبریز شدن دیگ جوشان. بجوش آمدن و از سر ریختن آب در ظرف غذا. به غلیان آمدن. (فرهنگ فارسی معین) :
دل نزار و تن بردبار خواهد عشق
که از نسیم بجوش آید و بسر نرود.
نظری (از آنندراج).
ظرفی بهم رسان که مبادا بسر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند.
نظری (از آنندراج).
رجوع به سر رفتن شود.
|| انجام شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- بسر رفتن کار؛ انجام شدن کار. (فرهنگ فارسی معین).
بسر زدن.
[بِ سَ زَ دَ] (مص مرکب) و بسر کردن. بسر بردن. بآخر رسانیدن چیزی را. (آنندراج). || با دست روی سر زدن در موقع پریشانی و بدبختی. (فرهنگ فارسی معین). || موافقت کردن با چیزی. (آنندراج). و رجوع به بسر بردن شود. || فکر و خیالی غفلةً در سر کسی آمدن: فلانی بسرش زد که آن کار را بکند. (فرهنگ فارسی معین). || دیوانه شدن: بسرش زده. (فرهنگ فارسی معین).
بسر زلف حرف زدن.
[بِ سَ رِ زُ حَ زَ دَ] (مص مرکب) بسر زلف سخن کردن. کنایه از به استغنا و بی پروایی سخن گفتن. (آنندراج). استغنای در کاری. (مجوعهء مترادفات ص38). || کنایه از بناز و تبختر حرف زدن. (آنندراج) :
از قرب حسن گرنه دماغش مشوش است
چون حرف میزند بسر زلف شانه اش.
صائب (از آنندراج).
بسر زلف اگر حرف زنی مشکل نیست
مشکل اینست که با چین جبین میگویی.
رفیع (از آنندراج).
بسر زلف سخن کردن.
[بِ سَ رِ زُ سُ خَ کَ دَ] (مص مرکب) بسرزلف حرف زدن. کنایه از استغنا و بی پروایی. (آنندراج). استغنای در کاری. (مجموعهء مترادفات ص38). || کنایه از بناز و تبختر حرف زدن. (آنندراج) :
ناخن چو شانه در جگر زلف میکنم
با نوخطان سخن بسر زلف میکنم.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
رجوع به بسر زلف حرف زدن شود.
بسر زلف صحبت داشتن.
[بِ سَ رِ زُ صُ بَ تَ] (مص مرکب) کنایه از پریشان و تیره روز بودن. (غیاث) (آنندراج). پریشان بودن و کردن. (مجموعهء مترادفات ص76). || اظهار رنجش نمودن. (غیاث) (آنندراج).
بسرشتن.
[بِ سِ رِ تَ] (مص) سرشته کردن یعنی خمیر کردن. (از مؤید الفضلاء). عجین کردن :
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.فردوسی.
و رجوع به سرشتن شود.
بسر شدن.
[بِ سَ شُ دَ] (مص مرکب)آخر شدن. (غیاث). کنایه از آخر شدن. (آنندراج). بسر رسیدن. (آنندراج). بپایان آمدن :
از تو همی بسر نشود این بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی بسر شود.
مسعودسعد.
اول رسن است وانگهی چاه
بی پای کجا بسر شود راه.نظامی (الحاقی).
بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ.
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق.
حافظ (از آنندراج).
درین امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید.
سعدی (گلستان).
|| بر سر راه رفتن. بسر درآمدن:
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن بسر شود نه به سم.
نظامی (هفت پیکر ص23).
بسرعت.
[بِ سُ عَ] (ق مرکب) بشتاب. || بزودی. رجوع به سرعت شود.
بسرفوت.
[بَ سَ] (اِخ) دژیست از اعمال حلب در جبال بنی عُلَیم که نام آن در فتوح نورالدین محمودبن زنگی آمده است و این دژ پس از ویرانی اکنون (زمان یاقوت) بصورت قریه ای درآمده است. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
بسر کردن.
[بِ سَ کَ دَ] (مص مرکب). بسر بردن. (آنندراج). به آخر رسانیدن چیزی را. رجوع به سر کردن شود :
نه یار را ز غم خود خبر توانم کرد
نه با جفای غم او بسر توانم کرد.
زکی همدانی (از آنندراج).
و رجوع به بسر بردن شود.
|| بروی سرکشیدن عبا و جامه. رجوع به بسرکشیدن شود.
بسر کسی رسیدن.
[بِ سَ رِ کَ رَ / رِ دَ](مص مرکب) بحال او وارسیدن. (آنندراج).
بسر کسی گردیدن.
[بِ سَ رِ کَ گَ دی دَ] (مص مرکب) گردش گردیدن. مرادف گرد سر گردیدن. (آنندراج) :
تا آنکه میکشم ستمی را هزار بار
گردم همان بسر صنمی را هزار بار.
محسن تأثیر (از آنندراج).
بسر کشیدن.
[بِ سَ کِ / کَ دَ] (مص مرکب) بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن :
جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید
در خمارم ساغر سرشار میباید مرا.
عالی (از آنندراج).
|| به روی سرکشیدن عبا و جامه. بر سر کشیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بر سر کشیدن و بر سر شود.
و رجوع به بسر کشیدن شود.
بسرم.
[بِ رُ] (اِخ) دهی از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسا در 18 هزارگزی شمال باختر نی ریز، کنار راه فرعی نی ریز به آباده طشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
بسروجان.
[بِ سَ رُ] (ترکیب عطفی، ق مرکب) بسر و چشم. با کمال رضا و خشنودی. (ناظم الاطباء). بسر و دیده.
بسر و چشم.
[بِ سَ رُ چَ / چِ] (ترکیب عطفی، ق مرکب) بسر و دیده. رجوع به بسرو جان شود. بجهت تعظیم امر در وقت قبول کردن کاری گویند. و در این مبالغه زیاده از آنست که تنها در بچشم. (آنندراج). رجوع به بسر و جان، بسر و دیده و مجموعهء مترادفات ص271 شود.
بسر و دیده.
[بِ سَ رُ دی دَ / دِ] (ترکیب عطفی، ق مرکب) رجوع به بسر و چشم شود :
بسر و دیده آمدی پیشت (کذا)
دیده بر پای خواجه مالیدی.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
قدمی نه بسر و دیدهء غمدیدهء ما
که کله داشته باشی بسر و دیدهء ما.
؟ (از آنندراج).
بسر وقت کسی آمدن.
[بِ سَ وَ تِ کَ مَ دَ] (مص مرکب) افتادن یا رسیدن. بحال او وارسیدن. (آنندراج) :
در این غربت شدم غمگین و غمخواری نمی آید
بسروقتم ز یاران وطن یاری نمی آید.
محمدسعید اشرف (از آنندراج: بسر کسی رسیدن).
بسروقت دل من گر چنین مستانه می آیی
نخواهد ماند ای بیرحم دودی از کباب من.
صائب (از آنندراج).
رجوع به بسر کسی آمدن شود. || کنایه از رسیدن در وقت سختی و مصیبت برسر کسی. (آنندراج).
- بسروقت کسی افتادن؛ بحال او وارسیدن. (آنندراج) بسر وقت کسی رسیدن. دربارهء او اندیشیدن :
افتادی اگر دیر بسروقت هلاکش
تأثیر ولی گشت فدای تو بزودی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به بسر کسی آمدن شود.
بسرة.
[بِ رِ] (ترکی، اِ) از این سو. (مؤید الفضلاء).
بسرة.
[بَ رَ] (اِخ) از آبهای بنی عُقیل در نجد. (از معجم البلدان). و رجوع به ص179 همین کتاب شود.
بسره.
[بُ رَ / بُ سُ رَ] (ع اِ) بسرة، یک غورهء خرما. واحد بسر. ج، بُسَرات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || آفتاب بوقت برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مرکب همایون در آغاز بسرهء عین و عین بسره مانند سیل مواج و... (درهء نادره چ شهیدی ص229). || نام مهره ای است و بدین معنی بدون الف و لام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سر نرهء سگ. (منتهی الارب) (آنندراج). || آنچه از گیاه از روی خاک برآید و قد نکشد چه در این حالت هنوز تر است. (از متن اللغة: بسر): و اول ما بدأ من النبات بارض ثم جسیم ثم بسرة ثم صمعا ثم حشیش. (منتهی الارب).
بسره.
[بُ رَ / بُ سُ رَ] (اِخ) بسرة، نام ربیبهء نبی صلی الله علیه و سلم که دختر ابی سلمه بود.و بدین معنی بدون الف و لام است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
بسره.
[بَ رَ] (اِخ) بصره در لغت بمعنی بسیارراه است یعنی کثیرالطرق و آن شهری بود که از اطراف عرب و عجم در آن جمع می شده اند و آخر اعراب غلبه کردند و نام آن را معرب نموده بصره کردند. الان بتعریب مشهور است و منسوب به آنجا را بصری خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به الاصابة ج 1 ص154و بصره شود.
بسری.
[بُ] (ص نسبی) منسوب به بسر. رجوع به بسر شود.(1)
(1) - نسبت به بسربن ارطاة. (لباب الانساب ج 1 ص123).
بسری.
[بُ] (اِخ) ابوعبید(1) محمد بن حسان بن بسری حسانی زاهد، او را گفتاریست در طریقت و کراماتی. وی از سعیدبن منصور خراسانی و دیگران... حدیث کرد. و گروهی از وی روایت دارند. (از معجم البلدان). و رجوع به ص179 همین کتاب شود.
(1) - ابو عبد. (منتهی الارب).
بسری.
[بُ] (اِخ) احمدبن ابراهیم محدث بود. (منتهی الارب).
بسری.
[بُ] (اِخ) احمدبن عبدالرحمن محدث بود. (منتهی الارب).
بسری.
[بُ] (اِخ) عادل، نصرة الدین ملقب به صائن وزیر. وزیر الجایتو سلطان محمد خدابنده. مستوفی آرد: وزارت بر ملک نصرة الدین عادل بسری که نایب امیرچوبان بود مقرر شد و صائن وزیر لقب یافت. (تاریخ گزیده چ عکسی 1328 ه . ق. لندن ص606، 608).
بسری.
[بُ] (اِخ) محمد بن عبدالله عم زاده احمدبن عبدالرحمن محدث بود. (از منتهی الارب).
بسری.
[بُ] (اِخ) محمد بن ولید، محدث بود. (منتهی الارب).
بسریا.
[بِ رِ] (اِ) به لغت زند و پازند گوشت را گویند و به عربی لحم خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). هزوارش، بسریا(1).
(1) - Bsrya؛ گوشت «یوستی. بندهشن. 88» ابن الندیم در «زوارش» گوید: «من اراد ان یکتب گوشت و هواللحم بالعربیة کتب بسرا و یقرأه گوشت. (الفهرست ص21) (از حاشیهء برهان مصحح دکترمعین).
بسزا.
[بِ سِ / سَ] (ق مرکب) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. (تاریخ بیهقی). صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند... دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. (تاریخ بیهقی). همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. (تاریخ سیستان).
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.
بسزیدن.
[بِ سَ دَ] (مص) رجوع به سزیدن شود.
بسس.
[بِ سَ] (ع اِ) جِ بِسَه و بِسَّه. (ناظم الاطباء).
بسس.
[بُ سُ] (ع اِ) پسته های لت کرده شده. || شتر مادگان رام و انس یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شبانان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بس شدن.
[بَ شُ دَ] (مص مرکب) بس و کافی شدن، اِعتِداد. (منتهی الارب). اکتفاء.
بس شماری.
[بَ شُ] (حامص مرکب)(1)عمل ضرب (در اصطلاح حساب). (واژه های نو فرهنگستان ایران).
(1) - Multiplication.
بس شمر.
[بَ شُ مَ] (نف مرکب) مضروب فیه (در اصطلاح حساب). (واژه های نو فرهنگستان ایران).
بس شمرده.
[بَ شُ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مضروب (در اصطلاح حساب). (واژه های نو فرهنگستان ایران).
بسط.
[بَ] (ع اِمص) فراخی. (غیاث اللغات) (مؤیدالفضلاء) (آنندراج). فراخی. وسعت. (ناظم الاطباء). گشادگی. پهن شدن. پهنی یافتن. پهنی. پهنا. (نفایس الفنون). فراخی. حیز میان ذرات. انشراح. (نفایس الفنون). پهن کردگی. (ناظم الاطباء). جای فراخ. (مؤید الفضلاء). || مأخوذ از تازی در اصطلاح جغرافی، وسعت. گسترش. پهناوری شهر یا سرزمین : شهریست (پسا) بزرگ چنانکه بسط آن چند اصفهان باشد. (فارسنامهء ابن البلخی). بسط پارس و اعمال آن صد و پنجاه فرسنگ طول است در صد و پنجاه فرسنگ عرض. (ایضاً). و بسط این کوره (اصطخر). جمله پنجاه فرسنگ طول است در پنجاه فرسنگ عرض (ایضاً).
|| (اصطلاح عرفانی مقابل قبض) در نزد ارباب سلوک انبساطی که سالک را دست دهد. کیفیت و حالتی باشد از حالات سالک، صاحب مجمع السلوک گوید: قبض و بسط و خوف و رجا قریب و نزدیک بهم باشند ولکن خوف و رجا در مقام محبت عام بود. و قبض و بسط در مقام اوائل محبت خاص باشد پس کسی که اوامر و نواهی بجا آرد حکم ایمان دارد ویرا قبضی و بسطی نباشد. بلکه خوفی و رجائی میباشد، شبیه بحال قبض و بسط و آن را گمان برد که آن قبض و بسط است. مثلاً اگر حیرتی و حزنی پیش آید گمان برد آن را بسط. و حزن و حیرت و نشاط و اهتزاز از جوهر نفس اماره است تا چون بنده به اوائل محبت خاص برسد خداوند حال و خداوند قلب و خداوند نفس لوامه گردد. در این وقت قبض و بسط به نوبت حاصل میشود چرا که آن بنده از مرتبهء ایمان به مرتبه ای رفته فیقبضه الحق تارة و یبسط اخری. پس حاصل آنکه وجود بسط به اعتبار و غلبهء قلب و ظهور صفت اوست. و نفس مادام که اماره است قبض و بسط نبود و مادام که لوامه است گاه مغلوب میشود و گاه غالب. و وجود قبض و بسط مر سالک را در این وقت به اعتبار غلبهء نفس و ظهور صفت او میشود. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب و اصطلاحات صوفیه شود. بسط، انشراق قلبست به لمعان نور حال سرور. چنانچه در نفائس الفنون آمده است که: قبض انتزاع حظ است از قلب به امساک حال سرور ازو و مراد از بسط انشراق قلب بلمعان نور حال سرور. سلب وجود قبض ظهور اوصاف نفس است و حجاب شدن آن و سبب بسط رفع حجاب نفس از پیش دل. (از نفائس الفنون) :خوشحال می باید بود صفت بسط در حضرت خواجه پیدا آمد. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص125). و حضرت خواجه بسط عظیم داشتند چنانکه همه را از آن صفت ایشان ذوقی پیدا شده بود. (ایضاً ص95). شیخ شادی بحضرت خواجه رسید قوی در بسط و سرور. (ایضاً ص138). این بسط تو از عالم دیگر است. این بسط شادی از حق است... چون سه قدم گذشتم این صفت بسط در من پیدا شد. (ایضاً). مرا در کنار گرفت و بصفت بسط پیش آمد. (ایضاً ص185).
کشته ای خرکره ام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض.مولوی.
|| (در اصطلاح معانی) آنست که معنی را به الفاظ بسیار شرح کنند و به چند وجه آن را مؤکد گرداند چنانکه اگر لفظی مشترک المعنی باشد بیان مراد خویش از آن بکند و اگر بتفسیر [ ی ] احتیاج افتد در رفع التباس اشباعی بجای آرد. بس استعارات و تشبیهات جمله از باب ایجاز است و ایغال و تکمیل و تبیین تفسیر و تقسیم و استطراد و تفریع و هرچه از این صناعات از بهر زیادت بیانی یا رفع اشتباهی استعمال کنند همه از قبیل بسط سخن است و چنانکه گفتیم در ایجاز و مساوات باید که از اخلال معنی محترز باشد در بسط [ نیز ] باید که از اطناب بی فایده و استعمال الفاظ غیرمحتاج الیه اجتناب واجب داند چنانکه در امثلهء ایغال و تکمیل و تبیین و غیر آن ایراد افتاده است و مثال بسط ناپسندیده. چنانکه شاعر گفته است:
من و توایم من و تو که در جهان نبود
من و ترا به هنر جز من و تو یار و قرین.
(از المعجم فی معاییراشعارالعجم چ 1314 ه . ش. خاور ص280).
|| نزد محاسبان تجنیس را گویند و آن قرار دادن کسور چند باشد از جنس کسری معین و حاصل تجنیس را مبسوط نامند و از اینجاست که منجمان گویند: بسط استخراج تقویم یک روز است از تقویم پنج یا ده روز بنابرآنچه واقع است در حل و عقد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و کلمهء تجنیس شود. || (اصطلاح جفر) بر اشیایی که در انواع بسط است به اشتراک اطلاق شود از قبیل بسط عددی و بسط حروف یا بسط تلفظ یا بسط باطنی و بسط طبیعی و بسط غریزی و جز آنها. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون صص141 - 146 شود.
|| (مص) شرح دادن. طول دادن. طول و تفصیل دادن : و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمهء این کتاب محجوب گردد. (کلیله و دمنه). اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. (کلیله و دمنه). و در بسط سخن و کشف اشارت آن اشباعی رود... (کلیله و دمنه). اگر در شرح معانی... بسطی رود. (ترجمهء تاریخ یمینی). || گستردن. (غیاث) (انجمن آرا) (کشاف اصطلاحات الفنون): بسط چیزی؛ گستردن آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گسترانیدن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). پهن کردن. گسترانیدن تمهید. گسترش : و پادشاهان را در سیاست رعیت و بسط عدل و رأفت... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه) او را (پادشاه را) بخصایص انصاف و معدلت و بسط جناح رأفت و رحمت بر ضعفا... (ترجمهء تاریخ یمینی). و بقوت سرپنجهء جلادت بسط کف ایادی رحمت... (دره نادره چ شهیدی 1341 ه . ش. انجمن آثار ملی ص182).
- بسط کلام یا مقال؛ سخن گستردن. روشن کردن سخن. سخن را به درازا کشاندن. (فرهنگ فارسی معین).
- شرح و بسط؛ تفصیل و توضیح مطلب : و چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... شرح و بسط تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه).
|| انتشار. (ناظم الاطباء). || فراخ گردانیدن خدا رزق را: بسط الله الرزق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دزی ج 1 ص84). ولو بسط الله الرزق لعباده...؛ اگر فراخ کرده بود خدا روزی را برای بندگانش... (قرآن 26/42). || فراخ زبان گردیدن. (از منتهی الارب). || فراخ شدن جای مردم. گنجایش کردن جای قوم را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). وسعت دادن جای کسی را: و هذا فراش یبسطنی؛ یعنی فراخ و پهناست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و هذا فراش یبسطک؛ یعنی گنجایش دارد ترا. (از اقرب الموارد). فراخ شدن جای بر مردم. (آنندراج). || توسعه دادن (دزی ج 1). || عذر پذیرفتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). فراپذیرفتن عذر. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || زیادت کردن کسی را در فضل و هنر. (آنندراج): بسط خدای تعالی کسی را بر دیگری؛ برتری دادن وی را. (از اقرب الموارد). بسط الله فلاناً علیّ؛ تفضیل داد او را خدا بر من. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تازیانه زدن بر کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زوزنی). در تداول امروز عراق، کتک زدن. || شادمان کردن کسی را. حدیث [ در حق ] فاطمه علیهاالسلام: یبسطنی مایبسطها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شادمان کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
- بسط حال؛ نشاط زندگی : ممکن است که خصم را در قوت ذات و بسط حال از من بیشتر یابد. (کلیله و دمنه).
- بسط وجه، بسط روی؛ گشاده رویی: دخلت علیه یوماً فخلابی و بسطنی و ذاکرنی. (دزی ج 1 ص85).
|| شکافتن ریش. (تاج المصادر بیهقی).
|| دست دراز کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گستاخی کردن با کسی: و بسط من فلان؛ گستاخی کرد با وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ازاله کردن احتشام از کسی. (از اقرب الموارد). || گستاخ کردن کسی را. (اقرب الموارد). || بسط شوخی، مسخرگی. حرف غیرجدی: اصحاب الحیل والبسط. (از دزی ج 1 ص 85). || بذل و بخشش کردن. (از دزی ج 1 ص84).
- بسط ایدی؛ هرچند در معنی لغوی دست به یکدیگر دادن و دست یکدیگر را فشردن است ولی در موارد بیعت و بگردن گرفتن تعهدات بکار میرود، بسط یده فبایعوه علی ذلک (هنگام بیعت کردن با امام). (از دزی ج1 ص85).
- بسط ید؛ دراز کردن دست خود را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- بسط ید بکسی؛ دراز کردن آن را بسوی وی. (از اقرب الموارد). دزی کلمهء یبسط را (بدون قید، ید) آورده است: فبسط ارطیاس الی ضیاعهم فقبضها : لئن بسطت الی یدک لتقتلنی ما انا بباسط یدی الیک لاقتلک انی اخاف الله رب العالمین. (قرآن 5/28). || گشادگی دست. گشاددستی دست یازی. فراخ دستی.
بسط.
[بَ] (ع اِ) معجون مسکری. (ناظم الاطباء: بسطی).
بسط.
[بِ / بُ / بَ سُ] (ع ص، اِ) ناقه ای که بچهء وی را با وی گذارند و باز ندارند، ج، ابساط و بُسُط و بِساط و بضم شاذ است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || یده بسط و بسط مطلق دست او گشاده است و از آنست: یدا الله بسطان؛ یعنی دو دست وی منبسط است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست گشاده. دست گشوده. فراخ دست: یده بسط؛ دست او گشاده است. (منتهی الارب). || ج، بساط. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). جِ بسیط. رجوع به دو کلمهء مذکور شود.
بسط.
[بُ سُ] (ع اِ) جِ بساط، گستردنیها. شادروانها. (فرهنگ فارسی معین).
بسطاء .
[بَ] (ع ص) گوش کلان و پهن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گوش عظیم عریض. (از اقرب الموارد).
بسطار.
[بُ] (اِ) پوتین. پوطین. نیم چکمهء روستائیان. (دزی ج 1 ص86).
بسطاسه.
[بُ سَ] (اِخ)(1) شهری به اسپانیا از اعمال قرطبه. (دمشقی).
(1) - Posadas.
بسطاق.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان سرایان بخش حومهء شهرستان فردوس. دارای 398 تن سکنه. آب از قنات، محصول آنجا غلات، زعفران، پنبه، میوه، ابریشم، در سال 1326 ه . ش. در این ده زلزله ای رخ داد و قسمتی از آن را ویران ساخت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بسطام.
[بَ / بِ] (اِخ)(1) نام شخصی. (ناظم الاطباء). نام مردیست. (مؤید الفضلاء). وسطام، وستام، وستان، معرب گستهم(2) خال یعنی دایی خسروپرویز و برادر بندوی است :و او [ اپرویز ] را دو خال بودند یک بندویه نام بود و دیگری بسطام نام. (فارسنامهء ابن البلخی ص100). رجوع به حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص86 شود. وی مدعی پرویز بود و سکه بنام خود زد «فروغ وستهم با ذکر سنه و نقش». رجوع به سبک شناسی ج 2 چ1 صص9 - 14 شود. در ترجمهء طبری بلعمی کلمه محرف گستهم(3) و اصل پهلوی آن وستهم یا ویستهم آمده و بنا بنقل فرهنگ شاهنامه (ص55) شاید بمعنی بس تهم یعنی بس پهلوان باشد.
(1) - مرحوم بهار در سبک شناسی ج 1 بضم آورده است.
(2) - بنا بتحقیق جیمس دار مستتر مستشرق فرانسوی کلمه محرف «و پس تئور» اوستایی است.
(3) - این شخص را (گستهم را) بسطام، وسطام هم ضبط کرده اند و همه یک نام است و طاق وستام، وستان، در کرمانشاهان که طاق بستان خوانند و شهر بسطام به سرحد خراسان بوی منسوبست. (از حاشیهء مجمل التواریخ والقصص ص77 و 96 و متن ص79).
بسطام.
[بَ] (اِخ) مولی صفوان بن امیه بود. و نام وی نسطاس نیز روایت شده. رجوع به الاصابة ج 1 ص 154 و نسطاس شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) طایفه ای از عشیرهء حسنوند ایل کرد پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص63).
بسطام.
[بَ] (اِخ) ابن الجایتو. یکی از چهار پسر اولجایتو و در سن دوازده سالگی در موضع چمخال نزدیک بیستون در راه بغداد درگذشت. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص27 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص70 شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ)(1) ابن قیس (مقتول بحدود 10 ه . ق. / 612 م.) ابوصهبا بسطام بن قیس بن مسعود شیبانی بکری بزرگ شیبان و از مشهورترین سوارکاران عرب در جاهلیت بود چنانکه به سوارکاری وی مثل میزدند. او اسلام را درک کرد ولی اسلام نیاورد و عاصم بن خلیفهء ضبی در جنگ شقیقه (پس از بعثت پیامبر) او را بکشت. رجوع به اعلام زرکلی، بیان والتبیین، المعرب جوالیقی، کامل ابن اثیر، المرصع، عیون الاخبار، عقدالفرید و سمعانی شود.
(1) - ابن درید در جمهره بنقل سیوطی در المزهر آرد: این کلمه عربی نیست و از کلماتی است که اعراب از ایرانیان گرفته اند و اصل آن اوستام است. رجوع به جمهرهء ابن درید، المعرب جوالیقی ص56 س 4 و 18 شود.
بسطام.
[بِ] (اِخ) ابن مصقلة (83 ه . ق. / 702 م.) ابن هبیرة الشیبانی. یکی از امرا و سرداران دلاور اسلام بود که بر ری فرمانروایی داشت. هنگام قیام ابن اشعث بسطام بر او وارد شد تا وی را یاری دهد چون ابن اشعث در دیر جماجم با حجاج می جنگید ربیعه را به بسطام سپرد و سرداری گروه قراء را که از جنگاورترین سپاهیان ابن اشعث بودند به وی واگذاشت و او همچون قهرمانان به جنگ پرداخت و سرانجام در جنگ مسکن (محلی بر کنار نهر دجیل) کشته شد. (از اعلام زرکلی).
بسطام.
[بَ] (اِخ) ابوالحسن محمد. رجوع به بسطام (پدر) شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن محمد بن بسطام. رجوع به بسطام (پدر) شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) ابوالقاسم علی. رجوع به بسطام (پدر) شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) عبدالجلیل رازی گوید: پدر ابوجعفربن بسطام و ابوعلی بن بسطام دبیران درگاه (اسماعیلیان مصر) است. چون ابوالفضل و پسران بسطام و بوسهل نوبختی و قرابات او و پسران سنگلائی همه رافضی بودند یا ملحد و همه مستولی بودند بر خلیفه، و جهان در تصرف ایشان بود. (النقض ص55). مرحوم اقبال در حاشیهء ص232 خاندان نوبختی آرد: خاندان بسطام یکی از خاندانهای قدیمی بوده اند که در دستگاه خلفای بغداد و امرای اطراف در جزء کتاب و عمال دیوانی عهده دار پارهء مشاغل میشده اند و از آن خانواده ابوالعباس احمدبن محمد بن بسطام و پسرانش ابوالقاسم علی و ابوالحسن محمد به آل فرات بستگی داشتند و ابوالحسین محمد داماد حامدبن العباس وزیر بود. این طایفه ابتدا مثل آل فرات از فرقهء امامیه طرفداری میکردند ولی پس از قیام شلمغانی پیرو عقیدهء او شدند و بهمین جهت قاهر خلیفه در سال 321 ه . ق. مأمورینی مخصوص گذاشت تا خانه های ابوالقاسم علی و ابوالحسن محمد را تحت نظر بگیرند. رجوع به خاندان نوبختی ص 232، 234 و 283 شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) جاگیر، امیر. یکی از حکام آذربایجان بوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 جزء 3 ص561 شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) شوذب. رجوع به بسطام شکری شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) یشکری معروف به شوذب (101 ه . ق. / 720 م.) وی در روزگار عمر بن عبدالعزیز در محلی نزدیک کوفه خروج کرد. نامش جوخا بود و هشتاد تن همراه داشت. عمر بن عبدالعزیز در جنگ با وی مسامحه کرد تا درگذشت و پس از وی یزیدبن عبدالملک با وی به جنگ پرداخت و مردم کوفه را به جنگ با وی گسیل کرد اما هزیمت شدند و شوذب آنان را تا کوفه دنبال کرد سپس یزیدبن عبدالملک سه گروه مرکب از شش هزار تن به جنگ با او فرستاد و همهء آنان شکست خوردند و سرانجام کار بسطام بالا گرفت و مردم از وی بیمناک شدند تا سلمة بن عبدالملک لشکری مرکب از ده هزار جنگاور بسرداری سعیدبن عمرو حرشی تجهیز کرد و شوذب را محاصره کردند و وی را به قتل رساندند. (از اعلام زرکلی). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 جزء 2 ص173 شود.
بسطام.
[بِ / بَ / بُ](1) (اِخ) نام شهریست و باین معنی بفتح هم آمده است. در آن شهر کسی را درد چشم و عشق عارض نشود و اگر عاشق وارد آن شهر گردد از عشق تسلی یابد. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهریست که مولد حضرت بایزید است. (از غیاث). نام شهریست مبارک، در آن کسی را رَمَد نبود. (شرفنامهء منیری) (از مؤید الفضلاء). یاقوت گوید: شهر بزرگی است در قومس (کومس) بر جاده ای که به نیشابور منتهی میشود. در دومنزلی پس از دامغان مِسعَربن مُهَلهَل گوید: بسطام قریهء بزرگی است. و از آنجاست ابویزید بسطامی زاهد. (از معجم البلدان). شهری در یک فرسخی شاهرود که مولد عارف مشهور بایزید میباشد. (از ناظم الاطباء). شهریست بر دامن کوه بحدود گرگان پیوسته جایی بسیار نعمت. (حدود العالم چ 1340 ه . ش. دانشگاه طهران ص146). از نیشابور به بسطام رفتم شیخ عارف بایزید بسطامی منسوب باین شهر است و قبرش نیز در آنجا قرار دارد قبر شیخ با قبر یکی از اولاد امام جعفر صادق زیر یک قبه است. مقبرهء شیخ ابوالحسن خرقانی نیز در آن شهر است. (سفرنامهء ابن بطوطه چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص397).
لسترنج آرد: دومین شهر ایالت قومس از حیث وسعت شهر بسطام است... ابن حوقل گوید: روستای آن خرم ترین روستاهای قومس است و در باغهای آن میوهء فراوان حاصل میشود. مقدسی در وصف مسجد آن گوید مسجدی پاکیزه است و مانند قلعه ای است ودر میان بازار قرار دارد. ناصرخسرو علوی بسطام را در سال 438 ه . ق. دیده و آن را مرکز آن ایالت شمرده و شهر قومس نامیده است وی به قبر صوفی بزرگ بایزید بسطامی که در سال 260 ه . ق. وفات یافته و در آن شهر بخاک سپرده شده نیز اشاره کرده است. قبر این صوفی تاکنون همچنان مورد تکریم و تعظیم مردمان است. یاقوت از سیب بسطام تمجید بسیار کرده گوید بر فراز تپه ای در نزدیکی آن شهر کاخی بزرگ قرار دارد که گرداگرد آن بارویی کشیده شده و گویند از بناهای شاپور ذوالاکتاف است. یاقوت از بازارهای بسطام و فراوانی ارزاق آنجا نیز گفتگو کرده است. ابن بطوطه نیز که در قرن هشتم آن شهر را دیده گفتهء یاقوت را تأیید نموده و به گنبدی که بالای قبر بایزید بسطامی افراشته بوده است، اشاره کرده است. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 390 و 418، ترجمهء تاریخ یمینی، مرآت البلدان ج 1، قاموس الاعلام ترکی، نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن، لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی و سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو، متن و ترجمه شود :
دشمن جاه منند اینان که خصمان منند(2)
چون من از بسطام باشم این گروه از دامغان(3).
خاقانی (از مزدیسنا چ1 ص466).
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
باکو بدعای خیرش امروز
ماند بسطام و خاوران را.خاقانی.
فرهنگ جغرافیایی ایران آرد: قصبهء مرکزی دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود است که در 6 هزارگزی شاهرود و هژده هزارگزی جنوب قلعه نو سرراه شوسهء شاهرود به گرگان واقع است. این قریه از قراء بسیار قدیمی کشور است که در گذشته اهمیت بسیاری داشته و در فتنهء مغول ویران شده است. از آثار باستانی آن، بنای مدفن بایزید بسطامی و بقعهء امام زاده محمد و چند ساختمان و برج مربوط به قرون پنج و شش هجری به زمان سلجوقیان را میتوان نام برد. دارای چهارهزار تن سکنه می باشد. آبش از قنات و چشمه و محصولش، غلات و حبوب و میوه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
(1) - در تلفظ امروز بفتح است.
(2) - ن ل:
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست.
(3) - اشاره به آنست که دینور و دامغان از مراکز دعوت اسماعیلیه بوده و بشبهات دینی شهرت داشته و مردم بسطام به ایمان. رجوع بحاشیهء مزدیسنا تألیف دکتر معین چ1 ص 466 شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان پنجکرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، کوهستانی سردسیر با 180 تن سکنه. آب از چشمه و محصول آنجا غلات، ارزن و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
بسطام.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان چایپاره بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی در 6 هزارگزی باختر قره ضیاءالدین و 2 هزارگزی باختر شوسهء خوی به قره ضیاءالدین دره و کنار آقاچای قرار دارد. هوایش معتدل با 428 تن سکنه. آب از آغ چای. محصول آنجا غلات، حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
بسطام.
[بَ] (اِخ) ده مخروبه ای از دهستان خورخورده بخش دیواندره شهرستان سنندج که در 70 هزارگزی باختر دیوان دره و 10هزارگزی مرز ایران و عراق در پیشرفتگی دره شیلر واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
بسطام.
[بَ] (اِخ) (دروازهء...) یکی از پنج دروازهء شهر استرآباد که در مشرق شهر قرار دارد. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو چ 1336 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص104 شود.
بسطام.
[بَ] (اِخ) (جامع...) مؤلف مرآت البلدان آرد: مسجدیست قدیمی و در گنبد شبستان مسجد تاریخی است که از آن چنین مفهوم میشود که در عهد شاه خدابنده این مسجد را مرمت و تعمیر کرده اند. تاریخ تعمیر هفتصد و هفت هجری است. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص98 شود. مسجد شیخ بسطامی که در 514 ه . ق. ساخته شده است. (از تاریخ صنایع ایران).
بسطام.
[بَ] (اِخ) رجوع به طاق بستان و مجمل التواریخ و القصص ص79 شود.
بسطام آباد.
[بَ] (اِخ) دهی است از بخش دره شهر، شهرستان ایلام در 6هزارگزی خاوری دره شهر کنار راه مالرو دره شهر، به ماژین. جلگه، گرمسیر، آب از نهر شیخ مکان. محصول آنجا غلات، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
بسطام آقا.
[ ] (اِخ) در تذکرة الملوک (چ 1323 ه . ش. دبیرسیاقی ص58) این نام به عنوان داروغهء دفترخانه ای که در زمان شاه سلطان حسین صفوی قریب به دویست تومان تیول وی برآورد میشده، یاد شده است. رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود.
بسطام بیگ.
[بَ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد در 45 هزار و پانصد هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 35 هزارگزی باختر شوسهء مهاباد به سردشت کوهستانی سردسیر با 169 تن سکنه. آب آن از رودخانهء بادین آباد، محصول آنجا غلات، توتون و حبوب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
بسطام خان کارخانه.
[بَ نِ نَ / نِ](اِخ) یکی از سرداران زکیخان زند که مأمور خاموش کردن شورش رشیدبیک و جهانگیرخان پسران فتحعلی خان افشار در اصفهان شد. رجوع به حاشیهء مجمل التواریخ گلستانه چ1 ص305 و 308 شود.
بسطام دره.
[بَ دَ رِ] (اِخ) دهی از بخش مراوه تپه شهرستان گنبد قابوس در 12 هزارگزی خاور مراوه تپه، کنار رودخانهء اترک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
بسطامی.
[بَ / بِ] (ص نسبی) منسوب به بسطام که نام مردیست. (سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود.
بسطامی.
[بَ / بِ] (ص نسبی) منسوب به بسطام که شهریست در قومس. (سمعانی) (ناظم الاطباء). رجوع به لباب الانساب شود.
بسطامی.
[بَ] (اِخ) ابن احمدبن بسطام منسوبست بسوی جد خود. (منتهی الارب).
بسطامی.
[بَ] (اِخ) (شیخ) ابویزید طیفوربن عیسی بن سروشان بسطامی. ابویزید بسطامی عارف از شهر بسطام است. (منتهی الارب). رجوع به ابویزید و طیفور و ریحانة الادب و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 ه . ق. چ1 لندن ص768، و سبک شناسی ج 2ص 185، و اعلام زرکلی و حبیب السیر ج 2 و حکمت اشراق و مزدیسنا تألیف دکتر معین چ1 ص505 شود :
بنده بسطامی است و بسیارست
حرمت بایزید بسطامی.
ابوالفتوح جاجرمی (از کتاب النقص ص96).
سوی رندان قلندر، به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجادهء طامات بریم.حافظ.
بسطامی.
[بَ] (اِخ) احمدبن امین الدین فقیه شافعی از اکابر فضلای عامه که در دیار نابلس مفتی شافعیه بوده و شرح اربعین نوویه و شرح قصیدهء برده و کتاب المناهج البسطامیة فی المواعظ السنیه از اوست و در 1157 ه . ق. درگذشته است. (از ریحانة الادب).
بسطامی.
[بَ] (اِخ) احمدبن علی بن حامد. وی ملحد بود و امیر عادل غازی او را بگرفت. رجوع به کتاب النقض ص96 شود.
بسطامی.
[بَ] (اِخ) حسن بسطامی یا نظامی. مؤلف تاج المآثر در تاریخ. رجوع به سبک شناسی چ1 ج 3 ص107 و حسن نظامی در همین لغت نامه، شود.
بسطامی.
[بَ] (اِخ) ابوعلی حسین بن عیسی بن حمران قومسی از محدثان بود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
بسطامی.
[بَ] (اِخ) زین الدین عمر بسطامی از قضات حنفیان بود. وی بسال 742 ه . ق. پس از عزل حسام الدین حسن بن محمد غوری در مصر بمقام قضای حنفیان نایل آمد و در جمادی الاولی سال 748 ه . ق. از این مقام معزول شد. رجوع به حسن المحاضرة فی اخبار مصر والقاهرة ص110 شود.
بسطامی.
[بَ] (اِخ) (الشیخ الامام) عبدالرحمن بن محمد بن علی حنفی بسطامی. تولد وی به خراسانست و او را تصانیف بسیارست که از آن جمله اند: 1 - منهاج التوسل که با کتاب جنان الجناس صلاح الدین صفدی در 1299 ه . ق. در 160 صفحه در چاپخانهء الجوائب به چاپ رسیده است. 2 - شمس الاَفاق علم الحروف والاوفاق. 3 - کتاب الادویة الجامعة. وفات وی بسال 858 ه . ق. در روسا اتفاق افتاده است. (از معجم المطبوعات ص 564، 565)و رجوع به اعلام زرکلی و ریحانة الادب شود.
بسطامی.
[بَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن احمدبن یوسف بن عبدالرحمان بن یوسف بن محمد بن بسطام بسطامی نهروانی از محدثان بود. وی به سال 417 ه . ق. درگذشت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).
بسطامی.
[بَ] (اِخ) عمر پسر محمد محدث و از شهر بسطام بود. (منتهی الارب).
بسطامی.
[بَ] (اِخ) محمد پسر محمد محدث و از شهر بسطام بود. (منتهی الارب).
بسط پیدا کردن.
[بَ پِ کَ دَ] (مص مرکب) توسعه یافتن. امتداد پیدا کردن.
بسطت.
[بَ / بُ طَ] (از ع، اِمص) بسطة. فراخی و گشادگی. (غیاث) (آنندراج). فزونی. (ترجمان عادل بن علی ص26). فراخی و افزونی. (مهذب الاسماء). فراخا. گشادی. || فراخی علم. (ناظم الاطباء). || کنایه از دوستی. (غیاث). کنایه از دوستی و بالضم خطاست. (آنندراج). || فضیلت. || درازی جسم و کمال آن. (ناظم الاطباء). || دست رس. (بحر الجواهر). || بزرگی و وسعت : چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین معنی بس خواست رسید. (تاریخ بیهقی). که بسطت ملک او تاچه حد بوده است. (کلیله و دمنه). و آن پادشاه از ملوک آل سامان به مزید بسطت ملک مخصوص بود. (کلیله و دمنه). و حال علو همت و کمال بسطت ملک او از آن شایع تر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مغرور بحول و قدرت قدرخان و کثرت عدید و باس شدید و حبل متین و بسطت و تمکین. (ترجمهء تاریخ یمینی ص266).
- بسطت ید؛ درازدستی. توسعهء قدرت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بسط ید شود.
بسط دادن.
[بَ دَ] (مص مرکب) گشاد دادن. (آنندراج). شرح دادن. منبسط کردن. توسعه دادن. (فرهنگ فارسی معین). به تفصیل گفتن. به شرح بازنمودن. (فرهنگ فارسی معین) : و مناقب خاندان مبارک شهنشاهی را شرحی و بسطی داده شده. (کلیله و دمنه).
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط
شرط ادب آنست که این نامه کنم طی.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
بسطرما.
[بَ طُ] (ترکی، اِ) پاسطُرمَه. گوشت از استخوان جدا کرده، کوبیده و نمک زدهء خشک کرده در آفتاب. (دزی ج 1 ص86).
بسطرون.
[بَ طَ] (ع اِ) از ابزار خرپاکوبی است. (دزی ج 1 ص86).
بسطورس.
[ ] (اِخ)(1) نام ملک الروم است که جفته بن عمرو نخستین از غسانیان را پادشاهی داد. (مجمل التواریخ و القصص ص174). رجوع به مجمل التواریخ شود.
(1) - ن ل: نسطورس.
بسطة.
[بَ طَ] (اِخ) شهریست به اندلس از اعمال جیان. مصلاهای بسطی بدان منسوبست. (از معجم البلدان). موضعی در کوههای اندلس. (ناظم الاطباء). شهری به اسپانیا در ناحیهء جیان. (دمشقی). رجوع به الحلل السندسیة و فهرست ترجمهء مقدمهء ابن خلدون پروین گنابادی و قاموس الاعلام ترکی شود.
بسطة.
[بَ طَ] (ع اِ) رجوع به بسطت شود.
بسطة.
[بَ طَ / بُ طَ] (اِخ) کوره ای است در مصر. (از معجم البلدان). و رجوع به ص181 معجم البلدان شود.
بسطی.
[بَ طی ی] (ع ص نسبی) فروشندهء معجون مسکری که آن را بسط مینامند. (ناظم الاطباء).
بسعی.
[بِ سَ] (ق مرکب) از بای اضافه + سعی، شتابان و بتعجیل. (ناظم الاطباء). || بزودی. (ناظم الاطباء). و رجوع به سعی شود.
بسعیرا.
[بَ سَ] (اِ)(1) بشعیرا. بسبیلة. سرخس. (ابن بیطار ترجمهء فرانسوی ص226 و متن عربی ص 95) (دزی ج1 ص86). رجوع به بسبیلة و بشعیرا شود.
(1) - Fougere.
بسغ.
[بَ سَ] (اِ) اطاق فوقانی که دارای پنجره های متعدد برای نظاره و دخول هوا باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 170شود. || گنبد و سقف گنبدی. (ناظم الاطباء).
بسغدن.
[بِ سُ / سَ دَ] (مص) آسغدن. ساختن. بسیجیدن. ساختن سازگاری را. تهیه و رجوع به آسغدن و بسغده شود.
بسغده.
[بَ سَ / سُ دَ / دِ] (ن مف) پسغده. آسغده. آماده و ساخته و مهیا. (برهان). آماده و مهیا. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساخته و آماده. بسغدیدن مصدر آن و آسغده نیز گویند. (رشیدی). سازواری. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). ساخته چون سازگاری. (لغت فرس اسدی). آماده و ساخته شده باشد به جهت کاری و شغلی. (سروری). مرد ساخته برای کاری. (مؤید الفضلاء). رجوع به بسیجیده و شعوری ج 1 ورق 195 شود. ساخته شده، بود. (صحاح الفرس). بسیجیده باشد. (اوبهی) :
تن و جان چو هر دو فرود آمدند
به یک جای هر دو بسغده شدند.ابوشکور(1).
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش بازآمدن.ابوشکور.
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل راها(2).رودکی.
که من مقدمهء خویش را فرستادم
بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار.عنصری.
بدانکه چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن وارون کند(3) بسغده سپاه
خجسته بادت فرخنده جشن و فرخ باد
بسغده رفتن(4) و بیرون شدن ز خانه به راه.
فرخی.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسغده دلیران کین.اسدی.
|| شخص که کارها را سامان کند و بسازد. (برهان). انجام دهنده. (ناظم الاطباء). مرد ساخته و آماده برای کاری. (شرفنامهء منیری).
(1) - رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1238).
(2) - ن ل: شغل ها را.
(3) - ن ل: واژون کشد.
(4) - مؤلف انجمن آرا پس از نقل از جهانگیری شرح مفصلی دربارهء سهو مؤلف جهانگیری دربارهء شعر فرخی که بعنوان شاهد برای بسغده آمده است، آورده و متذکر میگردد که از شعر، بسغده، شهر معروف سغد سمرقند مستفاد است و شعر فرخی در وصف رفتن سلطان محمود به سغد است، نه بسغده بمعنی آماده و مؤلف آنندراج مانند همه جا متن انجمن آرا را رونوشت و نقل کرده است. و رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود.
بسغدیدن.
[بَ / بِ سَ / سُ دی دَ] (مص مرکب)(1) ساخته شدن و مهیا گشتن و آماده گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (سروری). ساخته شدن. (شرفنامهء منیری). ساخته شدن و مهیا گشتن. (سروری). ساخته و آماده شدن. (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 186 شود.
(1) - مرکب از (پیشوند) + سغد + یدن (پسوند مصدری) رجوع به بسغده شود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
بسغو.
[بُ] (ترکی، اِ) بسقو. رجوع به بسقو کردن شود.
بسغورقند.
[ ] (اِخ) یکی از بزرگترین شهرهای ولایت بامیان در قرن چهارم ه . ق. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب، شود.
بسغو کردن.
[بُ کَ دَ] (مص مرکب) بسقو کردن. رجوع به بسقو کردن شود.
بسفاتج.
[بَ تَ] (اِ) صورتی از بسفایج. (از دزی ج 1 ص86).
بسفارذانج.
[بَ رَ نَ] (اِ) میوهء مُغاث. (دزی ج 1 ص87).
بسفایج.
[بَ یَ / یِ] (ع اِ)(1) لفظی است معرب پس پایک و آن دارویی است که به عربی اضراس الکلب و کثیرالارجل خوانند گویند اگر قدری از آن در شیر اندازند شیر را ببندد و شیر بسته را حل کند. (برهان) (از آنندراج). مأخوذ از بسپایه فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). معرب بسپایه، نام دوایی که چوب درختی باشد. (غیاث). معرب بسپایه و آن بیخ گیاهی است گره دار و اندرون آن سبز و با عفوصت و حلاوت، نافع مالیخولیا و جذام باشد. (از منتهی الارب). سکی رِغلا. سقی رغلا. تشتیوان. بولوبودیون. فولوفودیون. چوبی است باریک اغبر، به سیاهی و سرخی گراید و شاخها دارد برسان کرمی که او را پایهای بسیار باشد. بسپایج بدین سبب گویند یعنی بسیارپای. ابن معاذ گوید: بولوبودیون نباتیست که به کرم بسیارپای ماند که بتازی دخال الاذن گویند یعنی آنکه بگوش اندر شود و هر که گوید بولوبودیون سرخس است که او را گیل دارو گویند، خطا می گوید. و مهمرین (؟) بسطبری انگشت کهین باشد و به سرخی گراید و اگر بشکند اندرون او بزردی گراید. آنچه تازه و امسالین باشد طعم او را چندگونه است عذب با تلخی اندک و عفوصتی اندک و لختی طعم قرنفل دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به بس پایه و ابن بیطار متن عربی ص92 و فهرست مخزن الادویه ص 140 و رشیدی و گیاه شناسی گل گلاب چ دانشگاه طهران ص166 به بعد و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص76 و ترجمهء صیدنه ابوریحان بیرونی نسخهء خطی کتاب خانهء لغتنامه شود.
(1) - اینکه صاحب قاموس در ذیل کلمهء بسفانج آورده سهو است و تحریف بسفایج معرب بس پایه است و هندی نیست بلکه فارسی است.
بسفتن.
[بِ سُ تَ] (مص) رجوع به سفتن شود.
بسفر.
[بُ فُ] (اِخ) بوغاز... رجوع به بسفور و بسفورس شود.
بسفرجان.
[بَ فُ] (اِخ) کوره ای است در سرزمین ارّان که شهر مهم آن نشوی است(1) که همان «نقجوان یا نخجوان». باشد و همهء آن سرزمین را انوشروان بهنگام آباد ساختن باب الابواب (دربند) آبادان ساخته است و آن را جزو ارمینیهء سوم شمرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به فهرست سرزمینهای خلافت شرقی ذیل نشوی و ارمینیه شود.
.(لسترنج) .
(1) - Nashawa
بسفرخ.
[ ] (اِخ)(1) یکی از بزرگان و محافظان شهربراز، هنگام بیماری، که به دستور بوران دختر کسری اپرویز بر وی گماشته شده بود. رجوع به فارسنامهء ابن بلخی ص109 چ نیکلسون، 1339 ه . ق. کمبریج.
(1) - ن ل: بسفرج.
بسفور.
[بُ فُ] (اِخ) بسفورس(1). بوغاز... از یونانی بس (گاو و فرس) و معبر. گاوگدار مقابل اسکدار (اسب گدار) گدار اسب (اسکوتاری). بنا به روایت تاریخ، داریوش از آنجا گذشت و دو ستون از سنگ سفید برپا داشت. بر روی یکی از آنها نام کسانی را که با او بودند بدو خط آشوری و یونانی نقش کرد... رجوع به فرهنگ ایران باستان ص130 شود.
(1) - Bosphore.
بسفورس.
[بُ رُ] (اِخ) صورتی از بسفر: یکوّن (راوند) فی المواضع التی فوق البلاد التی یقال لها بسفورس. (ابن البیطار نسخهء لکلرک: راوند).
بسق.
[بَ سَ](1) (ع مص) بزق. بضق. خدو انداختن. (منتهی الارب). خبو بیفکندن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تف انداختن. (آنندراج). آب دهن افکندن.
(1) - در ناظم الاطباء و آنندراج بَسق آمده ولی در اقرب الموارد تنها مصدر بسوق نقل شده است.
بسق.
[بَ] (ترکی، اِ) سان. (مؤید الفضلاء).
بسقایه.
[بِ یَ] (اِخ)(1) یکی از سه استان بسکونس یا بشکونس مابین فرانسه و اندلس. رجوع به الحلل السندسیة ج 1 چ 1355 ه . ق. مصر و حدود العالم چ 1340 ه . ش. دانشگاه طهران ص42، 45 شود.
(1) - Biscaye. Vizcaya,
بسقپوس.
[بِ قُ پُ] (اِ) مأخوذ از یونانی اسقف. (ناظم الاطباء).
بسقفیزن.
[بُ قَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. سکنهء آن 949 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بسقو.
[بُ] (ترکی، اِ) بسغو. ظاهراً به محلی اطلاق میشده که عده ای به آنجا کمین میکردند و سپس دسته ای از آنها جدا میشدند و بجنگ خصم میرفتند و با خصم جنگ و گریز می کردند و در حال فریب دشمن دمادم خویش تا بسقو می کشیدند. خصم بی خبر، ناگاه به افراد مقیم در بسقو برمی خورد و دست و پای خود را گم کرده یا مغلوب میشد یا فرار میکرد. (عالم آرای نادری چ عکسی روسیه ص 145 و 147، نقل از تعلیقات جهانگشای نادری چ انوار ص533 چ طهران انجمن آثار ملی 1341 ه . ش.) : آن حضرت بقصد اینکه ایشان را بکمین گاه دلیران کشاند و آن صید خون گرفته را بسر تیر رساند جنگی بگریز آغاز نموده کمیت برق تک را بسمت بسقو گرم عنان و یکران گران رکاب را تا ظاهر قلعهء قازما سبک جولان ساختند. (جهانگشای نادری چ انوار چ طهران 1341 ه . ش. ص48). سیصد سوار را در نزدیکی خندق در بسقو گذاشت. (مجمل التواریخ گلستانه). به طرف کوهی که سمت دست راست پادشاه بود بسقو انداخت... علیمردان خان با سواران غافل از بسقوی کوه برآمده از عقب تاخت. (مجمل التواریخ گلستانه).
بسقو کردن.
[بُ کَ دَ] (مص مرکب) بسغو کردن. در کمین نشستن. پنهان شدن در جایی به قصد اغفال خصم و ناگهان بر وی حمله بردن. || مترصد شکار نشستن چنانکه صیاد در شکارگاه. حالتی که گربه و یوز و امثال آن بخود گیرند پیش از حمله بشکاری و آن گرد کردن تن و دوختن چشم به صید باشد. نشستن چون گربه در کمین موش. (یادداشت مؤلف).
بسقة.
[بَ قَ] (ع اِ) زمین سنگلاخ سوخته ج، بساق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بسک.
[بَ سَ] (اِ) دارویی است که به عربی اکلیل الملک خوانند. (برهان). اکلیل الملک. (از سروری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). دارویی است که آن را بسه نیز گویند و بتازی اکلیل الملک خوانند. (جهانگیری) :
سازمت از بسک زغاره شبی
برمت دوست وار جاره شبی.ابوشکور.
|| زمینی که در آن اکلیل الملک کشته و برداشته باشند پس از آن هرچه در آن بکارند نیکوتر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 173 شود.
بسک.
[بَ] (اِ) دستهء گندم و جو دروکرده باشد. (برهان) (سروری) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 216 شود. || گاورس. (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). || خمیازه. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). دهان دره. دهن دره. خمیازه، مرادف باسک. (رشیدی). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 216 شود.
بسک.
[بُ سُ] (اِ) فتیله ای که زنان بجهت رشتن پیچیده باشند. (برهان). پنبهء پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن. (ناظم الاطباء). فتیله ای که زنان از پنبه پیچند برای رشتن. (سروری). و رجوع به بسه شود. در کردی بیسک(1). موی مجعد. دم. بِشک(2). رجوع به بُشُک شود. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bisk.
(2) - Bishk.
بسک.
[بَ س سَ] (ع صوت) ترکیبی از بس، فارسی به معنی بسیار و کاف ضمیر عربی، بس است ترا. بسیار است ترا :
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خَلّ هذااللعب بسک لاتعد.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر 6، بیت 462) (از فرهنگ فارسی معین).
بسک.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور سکنهء آن 162تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بسک.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار سکنهء آن 244 تن. آب از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بسکاس.
[بَ] (اِخ) قریه ای است از قرای بخارا. (از معجم البلدان) (از سمعانی).
بسکاسی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به بسکاس از قرای بخارا. (سمعانی). رجوع به بسکاس شود.
بسکاسی.
[بَ] (اِخ) ابواحمدنبهان بن اسحاق بن مقداس بسکاسی بخارایی وی از ربیع بن سلیمان حدیث شنید و بسال 310 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب ص124 شود.
بسکام.
[بُ] (اِ)(1) بسکم. بستام. نام درخت افرا در لهجهء طوالش. رجوع به جنگل شناسی ساعی چ 1327 ه . ش. دانشگاه طهران ج 1 ص206 و پلت شود.
(1) - Acer insigne.
بسکام.
[ ] (اِخ) بنقل ابن حوقل نام منطقهء ترک نشین در جنوب خاوری چاچ و نام دیگرش خرلخ باشد که رودخانه ترک که امروز به رودخانهء چرچک موسوم است از آنجا برمیخیزد. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1327 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب شود.
بسکایر.
[بَ یِ] (اِخ) از قرای بخارا است. (از معجم البلدان و سمعانی).
بسکایری.
[بَ یِ] (ص نسبی) منسوب به بسکایر از قرای بخارا. (سمعانی). و رجوع به بسکایر شود.
بسکایری.
[بَ یِ] (اِخ) ابوالمشهر احمدبن علی بن طاهربن محمد بن طاهربن عبدالله از فرزندان یزدگردبن بهرام بسکایری بود. وی مردی ادیب و فاضل بود و به خراسان و عراق و حجاز سفر کرد و حدیث شنید. رجوع به ص181 معجم البلدان و ص 124 لباب الانساب شود.
بسکت.
[بِ کَ] (اِخ) از شهرهای چاچ است و گروهی از دانشمندان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان) (از سمعانی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و تاج العروس شود.
بسکتبال.
[بَ کِ] (انگلیسی، اِ مرکب)باسکتبال. مرکب از باسکت بمعنی سبد و زنبیل و بال بمعنی توپ، نوعی بازی است که حریفان باید توپ را با دست در سبد طرف که بر پایه ای به ارتفاع سه متر قرار دارد بیفکنند تا برنده شوند.
بسکتی.
[بِ کَ] (ص نسبی) منسوب به بسکت. رجوع به بسکت شود.
بسکتی.
[بِ کَ] (اِخ) ابوابراهیم اسماعیل بن احمدبن سعیدبن نجم بن ولاثه بسکتی چاچی از عالمانی بود که درگذشت وی پس از چهارصد هجریست. (از معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس و لباب الانساب ص124 شود.
بسکر.
[بَ کَ] (اِخ) بشکر، بسکو، لسکو(1). قصبه ای به سیستان : و عبدالله بن ناشره ناحیت فراه و قصبهء بسکر مهمل گذاشته بود. (تاریخ سیستان چ1، 1314 ه . ش. محمد رمضانی ص 104، 156، 159، 188، 218، 324، 325 و 364).
(1) - مرحوم بهار در حاشیه ص140 حدس زده است که ممکن است مصحف لشکر و سپه باشد.
بسکر.
[بَ کَ] (اِخ) بسکو. قصبه ای از سیستان. رجوع به بسکو شود.
بس کردن.
[بَ کَ دَ] (مص مرکب)ایستادن و بازماندن. (ناظم الاطباء: بس) بازماندن. متوقف شدن. (فرهنگ فارسی معین). بازایستادن. || کم کردن. (آنندراج)(1). || فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). رها ساختن. || قطع کردن. || تمام کردن. || صرف نظر کردن(2) :
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.فردوسی.
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان.فردوسی.
همی ننگش آمد [ مادر اسکندر ] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس.فردوسی.
بسی آفرین کرد بر خانگی [ فرستادهء قیصر ]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.فردوسی.
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.فرخی.
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس.اسدی.
ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن.اسدی.
بهرهء تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.ناصرخسرو.
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن.
ناصرخسرو.
ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.سنایی.
بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.خاقانی.
مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست.خاقانی.
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.نظامی.
بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی (گلستان).
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی (طیبات).
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.
باقر کاشی (از آنندراج)(3).
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمهء دیاتسارون ص282).
|| به مجاز سیر شدن از کسی :
چنین پاسخ آورد [ اسفندیار را ] پس گرگسار
که بر هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.فردوسی.
- بس کردن به؛ اکتفا کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به :
مگر هرکسی بس کند مرز خویش
بداند سرمایه و ارز خویش.فردوسی.
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش.فردوسی.
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان.فرخی.
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است؟ نیکی و نیکوعطایی.فرخی.
دل، در(4) تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست.
فرخی.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
اگر جبهء خاره را مستحقم
ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی(5).سوزنی.
(1) - شاهدی که مؤلف آنندراج آورده است در همان معانی اصلی است. رجوع به کتاب مزبور شود.
(2) - شواهد زیر مربوط به اکثر معانی مذکور می شود.
(3) - مؤلف آنندراج این شعر را شاهد برای «کم کردن» آورده است.
(4) - ن ل: بر.
(5) - ن ل: پشنک و زندنیجی.
بسکره.
[بِ / بَ کَ رَ] (اِخ) شهریست به مغرب معروف به بسکرة النجیل. (منتهی الارب). شهریست در مغرب از نواحی زاب. و رجوع به ص182 ج 1 معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
بسکری.
[بِ کِ / بَ کَ] (ص نسبی)منسوب به بسکره از بلاد مغرب. (از سمعانی). رجوع به بسکره شود.
بسکری.
[بِ کِ / بَ کَ] (اِخ) ابوالقاسم حافظ علی بن جباره هذلی منسوب به بسکره. (منتهی الارب). ابوالقاسم یوسف بن علی بسکری به شرق سفر کرد و از ابونُعَیم اصفهانی و گروهی از خراسانیان حدیث شنید و در علم کلام و نحو دست داشت و در علم قرائت روش خاصی داشت و نحو تدریس میکرد. (از معجم البلدان). و رجوع به اعلام زرکلی و لباب الانساب ج 1 ص125 شود.
بسکل.
[بُ کَ] (ع ص، اِ) اسب رمان که سپس همه آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بسکله.
[بَ کَ لَ / لِ] (اِ) بشکل. بشکله. بشکنه. چوب پس در خانه و سرا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 شود.
بسکلیدن.
[بَ کَ / کِ دَ] (مص) در آغوش گرفتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || غلغلیج کردن. (ناظم الاطباء). مدغدغ ساختن و به چنگال نواختن. (آنندراج). غلغلک دادن و رجوع به غلغلج و غلغلیج و غلغلیچه در برهان و لغت نامه شود. || نوازش نمودن. (ناظم الاطباء).
بسکم.
[بُ کُ] (اِ) بسکام. بستام(1). نام درخت افرا در لهجهء طوالش. رجوع به پَلَت و جنگل شناسی ساعی چ 1337 ه . ش. دانشگاه طهران ج 1 ص 206 شود.
(1) - Acer insigne.
بسکماج.
[بَ کُ] (اِ) بسکماچ. قسمی از نان گندم. (ناظم الاطباء). و رجوع به کماج و کوماج شود.
بسکنتا.
[ ] (اِخ) نام قریه ای است در جبل لبنان. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
بسکنه.
[ ] (اِ) نوایی از موسیقی :
مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه نوای بسکنه.
منوچهری.
بسکو.
[بَ] (اِخ) بسکر. بشکر. لسکو. قصبه ای به سیستان : بسکو را که او ساخته بود زرنگ گفتند... و چون مردان مرد و کاری و بزرگان همه از بسکو خاستند همهء سیستان را بدان نام کردند و زرنگ خواندند. (تاریخ سیستان). رجوع به بسکر و تاریخ سیستان ص23 چ 1314 ه . ش. شود.
بسکونس.
[ ] (اِخ) بشکونس ناحیه ای است میان فرانسه و اندلس. رجوع به حدودالعام چ 1320 ه . ش. دانشگاه طهران و ص87 الحلل السندسیة چ 1355 ه . ق. مصر، ج 1 ص42، 45 و بسقایه شود.
بسکه.
[بَ کِ] (ق مرکب) چه بسیار که. چندانکه :
بسکه بر گفته پشیمان بوده ام
بسکه بر ناگفته شادان بوده ام.
رودکی (از امثال و حکم دهخدا).
بسکه بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.خاقانی.
گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم.
سلمان ساوجی.
بسکه اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت.مولوی.
بسکه بوسیدم امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت.
(امثال و حکم دهخدا).
- امثال: بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا).
بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا).
- از بسکه؛ چندانکه. آنقدر که. ز بسکه.
بسکیدن.
[بَ دَ] (مص) بستن از رسن و مانند آن. (مؤید الفضلاء).
بسکیر.
[بَ / بِ] (اِ) دستمال بلند و بزرگ سوزن کاری شده ای است (تور مانند) که زنان تونسی قسمت چانه و پایین صورت خود را در آن پیچند و دو سر آن را به پشت سر گره زنند و تا سر زانو آویخته باشد، و گاهی تا زیر چشمان را نیز پوشد. (از دزی ج 1 ص 87).
بس گرفتن.
[بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)بازماندن و بس کردن. (آنندراج) :
مگو کام دل خود را ز حیرت کس نمیگیرد
چه میگویی ترا دیدم زبانم بس نمیگیرد.
وحید (از آنندراج)(1).
(1) - در آنندراج چنین است و ممکن است زبان گرفتن باشد و «بس» قید.
بسگوی.
[بَ] (نف مرکب) یاوه گوی و پرحرف و آنکه سخن را به درازا می انجاماند. (ناظم الاطباء). بسیارگو و پرگو. (آنندراج). مِکثار. رجوع به شعوری ج 1 ورق 199 و بسیارگوی شود.
بسل.
[بَ] (ع اِ) حلال. (برهان) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 87 و شعوری ج 1 شود. || حرام. از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از برهان) (ناظم الاطباء). || هشت ماه حرام قومی از غطفان و قیس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بسل.
[بَ] (ع مص) ملامت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). ملامت و نکوهش. (ناظم الاطباء). || بیختن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیختن با غربال. (ناظم الاطباء). || شتابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سخت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). شدت و سختی. (ناظم الاطباء). || عصارهء کازیره. (منتهی الارب) (آنندراج). عصارهء کافشه. (ناظم الاطباء). عصارهء عصفر. (از اقرب الموارد) (الجماهر بیرونی). || حنا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (الجماهر بیرونی). || مرد زشت روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کریه منظر. (از اقرب الموارد). || گرفتن چیز، اندک اندک. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی را کم کم گرفتن. (ناظم الاطباء): بسل چیزی؛ گرفتن آن را اندک اندک. (از اقرب الموارد). || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). حبس و بازداشت. (ناظم الاطباء). || پرحرفی کردن. (دزی ج 1 ص87). || حلال و حرام کردن خدا چیزی را. (از اقرب الموارد).
بسل.
[بَ] (ع اِ) اسم فعل بمعنی آمین. یقال: بسلا بسلا؛ یعنی آمین آمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || عذاب. گویند: بسلا له؛ ای ویلا له. (منتهی الارب). بسلا واسلا(1)؛ دعای بد است. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(1) - در منتهی الارب «واصلا» با صاد آمده است.
بسل.
[بَ] (اِخ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفهء دویم یسل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اللباب فی تهذیب الانساب).
بسل.
[بُ] (ع ص، اِ) جِ باسل به معنی شیر و شجاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || شیران. || شجاعان. دلیران: با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم... (درهء نادره چ شهیدی چ 1341 ه . ش. ص520).
بسل.
[بَ سَ] (اِ) بسله. غله ای است که آن را گاورس گویند. (برهان). گاورس و بعضی بسله به معنی دانه ای گفته اند که ملک گویند و به عربی خلر خوانند. (رشیدی). گاورس را گویند و جاورس معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). گاورس یعنی ارزن بود. (اوبهی). گاورس. (سروری) (فرهنگ نظام). ارزن بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 176 شود. || به معنی پاشنه هم بنظر آمده است که به زبان عربی عقب خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خود آهنی. (ناظم الاطباء). || در عربی جمع بسبل است که شیطان و دیو باشد. (برهان). در عربی دیوان را گویند. (از جهانگیری). || جِ باسل. (ناظم الاطباء). || (فعل) امر به درآویختن یعنی درآویز. (برهان) (آنندراج). || (ق ایجاب) آری، یعنی همچنانست که گفتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
بسل.
[بَ سَ / بُ سُ] (ع اِ) جِ باسل. (ناظم الاطباء). رجوع به باسل شود.
بسل.
[بُسْ سَ] (ع اِ) جِ باسل. رجوع به باسل شود.
بسل.
[بَ سِ] (ع ص) زشت و ترشروی از خشم یا از شجاعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بسبل. رجوع به بسبل شود.
بسل.
[بَ سَ / بَ] (اِخ) یکی از وادیهای طائف است و آن را بسن هم ضبط کرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به ص182 ج 1 همین کتاب شود.
بسل.
[ ] (اِخ) یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین (پاندوان) که به پادشاهی رسید. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به همین کتاب ص116 شود.
بسلا.
[بِ سِلْ لا] (اِ) بسلة. بسیل رجوع به بسلة و دزی ج 1 ص87 شود.
بسلاء .
[بُ سَ] (ع اِ) جِ بسبل. (ناظم الاطباء). || جِ باسل. (اقرب الموارد). رجوع به بسبل و باسل شود.
بسبس.
[بَ لَن بَ لَن] (ع اِمرکب) اسم فعل (ناظم الاطباء). رجوع به بسل شود.
بسلاماچین.
[ ] (اِخ) نام جزیره ای نامشخص است که در مجمل التواریخ والقصص چ1 ص27 آمده است.
بسلاندن.
[بِ دَ] (مص) مخفف بگسلاندن باشد. رجوع به سروری و جهانگیری شود. و برین قیاس است بسلانیدن. (از رشیدی). گسلاندن و پاره کردن. (فرهنگ نظام) :
هر کس فریباند مرا کز عشق بسلاند مرا
آنکس که فهماند مرا گوید که پیش من بیا.
مولوی (از رشیدی، سروری، فرهنگ نظام).
و رجوع به بسلانیدن شود.
بسلانیدن.
[بِ سِ دَ](1) (مص) بسلاندن. مخفف بگسلانیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). کشیدن و شکستن. (ناظم الاطباء). پاره کردن. گسستن. رجوع به بسلاندن و گسلانیدن و گسیختن و شعوری ج 1 ورق 207 و رشیدی شود.
(1) - ناظم الاطباء بسکون «سین» ضبط کرده است.
بسل کوه.
[ ] (اِخ) نام آبادیی در چالکرود تنکابن مازندران. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو چ 1336 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 143 شود.
بسلمیة.
[بَ لَ مِیْ یَ] (اِخ) خلالیة. از فرق راوندیه یعنی شیعیان بنی عباس، که امامت را بعد از حسنین و محمد بن الحنفیه و ابوهاشم و ابوالعباس سفاح حق ابوسلمه حفص بن سلیمان خلال وزیر و صاحب مؤسس خلافت عباسی میدانستند و هاشم بن حکیم مقنع صاحب ماه معروف نخشب ابوسلمه را خدا میدانست و میگفت که بعد از ابوسلمه روح خدا در او حلول یافته است. (خاندان نوبختی چ 1311 ه . ش. ص 252).
بسلودل.
[ ] (اِخ) امیر خراسان از جانب الجایتو خدابنده. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 ه . ق. لندن ص596 شود.
بسلة.
[بُ لَ] (ع اِ) بسل. اجرت افسونگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مزد افسونگر. (مهذب الاسماء). اجرت راقی. (اقرب الموارد).
بسلة.
[بَ لَ] (اِخ) یکی از رباط های (مرزبانی های) مسلمانان بود که سپاهیان اسلامی در آنجا مرزبانی میکردند. (از معجم البلدان).
بسله.
[بَ لَ / لِ] (اِ)(1) بسیله. بِسلاّ(2). بسیل، دانه ای است مابین ماش و عدس که آن را مُلک خوانند و به عربی خلر خوانند. (برهان). دانهء مابین ماش و عدس که آن را مُلک نیز گویند و بتازی خلر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی نخود. (دزی ج 2ص 87). دانه ای است مانند ماش که در میان باقلا باشد و در حوالی لرستان مانند عدس و باقلا پزند و خورند و آن را ملک خوانند و به عربی خلر خوانند. (سروری) (از رشیدی). رجوع به بسل و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 78 و شعوری ج 1 ورق 195 شود.
(1) - بِسِلّه. (دزی ج 1 ص87).
(2) - هر دو صورت از دزی ج 1 ص87 .
بسلی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به بسل. عصفر و حنا. رجوع به الجماهر چ 1355 ه . ق. حیدرآباد دکن ص 176 شود.
بسلی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به بسل که طایفه ای از قریش بیرون مکه بودند. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به بسل شود.
بسلیدن.
[بَ سَ دَ] (مص) درآویختن :
گر تو خواهیش و گر نه بتو اندر بسلد(1)
زر او چون به در خانهء او درگذری(2).فرخی.
(1) - ن ل: بشلد. (دیوان چ دبیرسیاقی 8110).
(2) - ن ل: برگذری.
بسلیقن.
[بَ قُ] (معرب، اِ) بسلیقون. معرب یونانی باسلی کن(1)، ریحان. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Basilikon.
بسلیقون.
[بَ] (اِ) بسلیقن. ریحان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بسلیقن شود.
بسم.
[بَ] (ع مص) دندان سپید کردن و باسم نعت آن است. (منتهی الارب). نرم خندیدن و دندان سپید کردن. (آنندراج). تبسم کردن. (از ناظم الاطباء). اندک خندیدن بی آواز و گویند بجز خنده است. (از اقرب الموارد). || خنداندن. (دزی ج 1 ص87). || و ما بسمت فی الشیی؛ نچشیدم آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گماریدن یعنی چنان خندیدن که دندان پیشین برهنه شود. (دهار).
بسم.
[بِ] (ع اِ) مخفف بِاِسم یعنی بنام، مانند بسم الله الرحمن الرحیم، بنام ایزد بخشایندهء بخشایشگر. (از ناظم الاطباء). || مخفف بسم الله. (آنندراج):
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا.
خاقانی.
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هم سه حرف و الله چار.خاقانی.
ورق چو کار فروبسته بازنگشاید
بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
بسماط.
[ ] (معرب، اِ)(1) خبز رومی . کمک بقسمات. (یادداشت مؤلف). بسکمات. بسکماج. نان سوخاری. بیسکویت. متداول امروز عراق باسماق، مأخوذ از ترکی.
(1) - Biscuit.
بسمان.
[بَ] (اِ) چیزی را گویند که گرو میگذارند. (شعوری ج 1 ورق 186).
بسم الله.
[بِ مِلْ لا / بِ مِلْ لَ] (ع جمله بحذف فعل)(1) مخفف بسم اللهالرحمن الرحیم که سورتهای قرآن بدان آغاز شود. بنام خدا. (فرهنگ نظام). رجوع به بسمله و باسم شود :
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسم اللهی.منوچهری.
میزدم گام و میبریدم راه
این به لاحول و آن به بسم الله.نظامی.
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی.نظامی.
که بسم الله اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور، سیم کف بشوی.
سعدی (بوستان).
این کلمه را گاهی بر روی سکه ها نقر میکردند از آن جمله حجاج آن را بر روی درهم بغلیه نقر کرد. رجوع شود به النقود العربیة چ 1939 م. قاهره ص13. || لفظ مذکور بجای بسیاری از افعال مثل بکنید و بروید و بخورید و بگویید و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). در زبان فارسی در مورد زیر بکار رود: بفرمایید، درآیید، پیش روید، بپردازید، حمله برید، بخورید، تعجیل کنید، بشتابید، تحقیق کنید، مشغول شوید، شروع کنید، آغاز کنید، مبارک است و جز آن : پس گفت [ عبداله زبیر ] بسم الله، هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). در ساعت بیرون آمد [ حاجب نوبتی مسعود ] و گفتی: بسم الله، بار است درآی. (تاریخ بیهقی). آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم الله اگر دل دارید. (تاریخ بیهقی).
بگشادش در، با کبر شهنشاهان
گفت بسم الله و اندر شد ناگاهان.منوچهری.
گفت بسم الله بیا تا او کجاست
پیشرو، شو گر همی گویی تو راست.مولوی.
کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید.مولوی.
گفتم ای جان بر من باشی روزی مهمان
گفت بسم الله اگر خواهی باشم ماهی.
ظفر همدانی (از آنندراج).
بسم الله ای که منکر شعری بگو جواب
موزون چراست آنچه بقرآن مقدم است.
قبول (از آنندراج).
|| در شروع هر کار بسم الله گفتن :
چو بسم الله آغاز کردند جمع [ بر سر خوان ]
ز پیرش نیامد حدیثی بسمع.سعدی (بوستان).
- امثال: ما غولیم و پول بسم الله؛ پول از ما گریزانست :
پول غول آمد و من بسم الله.ایرج.
مثل دیو از بسم الله گریختن؛ دوری جستن از کسی.
- بسم الله، بسم الله؛ هنگام عبور از محلی تاریک و پست و بلند که گذشتن از آن مشکل باشد گویند.
(1) - در فارسی کلمه «الله» آن بصورت مخفف نیز در شعر آمده است.
بسم اللهالرحمن الرحیم.
[بِ مِلْ لا هِرْ رَ ما نِرْ رَ] (ع جمله با حذف متعلق، اِ مرکب). به اسم الله آغاز میکنم. بنام خدا. بنام خداوند بخشایندهء مهربان. بنام خداوند بخشایندهء بخشایشگر. جمله ای است مذهبی که در آغاز کارها برای دور کردن دیوان و شیاطین، برای تیمن و تبرک و برای اجرای مراسم مذهبی بکار برند. این جمله در اثر کثرت موارد استعمال مذهبی آن، بصورت یک کلمهء مرکب درآمده و در کتب مذهبی آن را بکلمهء «بسمله» تعبیر کرده اند همچنانکه جملهء «لاحول ولاقوة الا باللّه» را کلمهء «حوقله» خوانند، و جملهء «الحمدلله رب العالمین» را «حَمد لَه» گویند. و در تداول شعرای فارسی زبان جملهء «بسم الله الرحمن الرحیم» بصورت یک اسم درآمده و مسندالیه قرار گرفته است و در بسیاری از مثنویهای داستانی فارسی جای یک مصراع را گرفته است :
بسم اللهالرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم.نظامی.
مؤلف تذکرهء هفت آسمان ابیات زیر را از مثنویها یاد کرده است که در آن جملهء کامل بسم اللهالرحمن الرحیم آمده است :
بسم اللهالرحمن الرحیم
حرف نخست است ز نظم حکیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
گیسوی مشکین نگار قدیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
زلف گرهگیر عروس قدیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
گوهر یکدانهء درج قدیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
نغمهء مرغان ریاض نعیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
هست ز گلزار الهی شمیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
مخزن اسرار خدای کریم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
در غم و اندوه و مصیبت ندیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
غنچهء سربستهء راز حکیم.
عاصم (از تذکرهء هفت آسمان ص170).
بسم اللهالرحمن الرحیم
مطلع انوار کلام قدیم.
کامی (از تذکرهء هفت آسمان ص171).
بسم اللهالرحمن الرحیم
وسمهء ابروی عروس قدیم.
وحدت (از تذکرهء هفت آسمان ص171).
بسم اللهالرحمن الرحیم
خال و خط شاهد نظم قدیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
مدّ تفاصیل حساب قدیم.
بسم اللهالرحمن الرحیم
حاصل هر چار کتاب قدیم.
مولوی ذوالفقار علی (از تذکرهء هفت آسمان ص 171).
بسمد.
[ ] (اِخ) شهریست خرد از هند و با نعمت بسیار است. (حدودالعالم چ 1340 ه . ش. دانشگاه طهران ص68).
بسمل.
[بِ مِ] (ص، اِ) معنی کشتن دارد. گویند: بسمل کن یعنی بکش. (فرهنگ اسدی). || هر چیزی که آن را ذبح کرده باشند یعنی سر بریده باشند و وجه تسمیه اش آن است که در وقت ذبح کردن بسم الله میگویند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). بمعنی مذبوح آمده است. (از فرهنگ سروری). نیم کشته را گویند. (اوبهی). کشته را گویند. (معیار جمالی). مذبوح و به معنی ذبح کردن نیز آمده چرا که بوقت ذبح کردن بسم الله میگویند. پس ظاهراً این کلمه فارسی الاصل نیست، لفظ مستحدث است. (غیاث) (از آنندراج). ذبح و حیوان مذبوح تا وقتیکه جان بکلی از بدن او نرفته. (از فرهنگ نظام). کشته. گلوبریده. نیم جان. سربریده. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 205 و مرغ بسمل و مرغ نیم بسمل شود :
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این ز ابتدا نبود چرا(1) بانتها شده است.
ناصرخسرو.
در صف بندگان تو مریخ
روز رزم [ از ] شمار بسمل و فی ء.
ظهیر فاریابی (از شرفنامهء منیری)(2).
که بسم الله بصحرا میخرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم.
نظامی.
کافر بسته دو دست، او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست؟
مولوی (از فرهنگ سروری و دیگران).
اگر ساعتی از بسمل میگذشت آن فراخ شاخ هلاک میشده است. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص144).
بنمای ساعد ز آستین زاندم که خواهی بسملم
چون خواهیم خون ریختن باری بدست آور دلم.
جامی.
از این طرف نیز مبارزان به بسمل نمودن اعدا بسمله کرده هر یک از جام ظفر مُلِ گلرنگ نوشیدند. (درهء نادره چ شهیدی چ 1341 ه . ش. ص520).
قاتل من چشم می بندد دم بسمل مرا
تا بماند حسرت دیدار او در دل مرا.آصفی.
- رگ بسمل؛ رگ جان. رگ گلو. رگی که با بریدن آن موجب مرگ میشود :
مرغ چو در دام برچنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل.
ناصرخسرو.
- نیم بسمل؛ نیم جان. نیمه جان. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.منوچهری.
|| به شمشیر کشته شده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). آن باشد که بتیغ کشته شود. (سروری). || مردم صاحب حلم و بردبار را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: کنون.
(2) - تصحیح شعر از فرهنگ میرزا ابراهیم.
بسمل.
[بِ مِ] (اِخ) نام قصبهء کوچکی است در دیاربکر. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
بسمل اصفهانی.
[بِ مِ لِ اِ فَ] (اِخ) میرزا محمد متخلص به بسمل خلف حضرت میرزا عبدالحسین برادر میرزاعبدمناف. صاحب تذکرهء نصرآبادی آرد: جوانی مستعد است و اوقات خویش را بتحصیل علوم میگذراند و گاهی نیز شعر میگوید و ابیات زیر از اوست:
در تیرگی شب اثر فیض بهار است
لیلی وطنی غیر سیه خانه ندارد
هست خاطرجویی معشوق شرط عاشقی
هر که میخواهد بت خود را فرنگی میشود.
از خویش رفته اند و بهم گرم الفتند
کیفیتی بصحبت مستان نمیرسد.
(از تذکرهء نصرآبادی ص110).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص136 شود.
بسمل بدخشانی.
[بِ مِ لِ بَ دَ] (اِخ)میرمحمد یوسف خان بن میرامام از اعیان بدخشان بود، در دکن ملازمت مبارزخان والی حیدرآباد اختیار نمود و در هنگامهء مبارزات مبارزخان با نواب آصف جاه که در سنهء 1237 ه . ق. برتاخت مبارزان خان والاشان بمصاف رسید و در عین کشش و کوشش در سوم محرم الحرام سنهء مذکور از سیف دستان مخالفین بسمل گردید. او راست :
زاهد تو صبح و شام عبث شور میکنی
الله اکبرست ز اللهاکبرت.
شوخی نخجیر برهم میزند یک دام را
تا نبود ابتر دل من، زلف او ابتر نشد.
(از صبح گلشن).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص136 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
بسمل دامغانی شیرازی.
[بِ مِ لِ یِ](اِخ) حاج محمدتقی پسر حاج مؤمن دامغانی پدرش به تحصیل علم فقه پرداخت و مردی صالح بود و سه حج گزارد در بازگشت به شیراز فوت شد. حاج محمدتقی موطنش به شیراز بود و در آنجا به تحصیل پرداخت و زمانی با میرزاهادی معاشر بود و پس از عزل وی به اصفهان آمد و بخدمت میرزا علی رضا شیخ الاسلام درآمد و بتحریر مراسلات و مکاتبات پرداخت و شعر میسرود و بسمل تخلص میکرد و در سرودن قطعه استاد بود. گویند: برای بزازی نکاح نامه ای نوشت و او در پرداخت اجرت تحریر تغافُل کرد بسمل این قطعه بدو فرستاد:
ای باد سوی(1) فلان بزاز
بگذر دمی از نیابت من
برگو که چو عقد زوجه بستی
منصور شدی بنصرت من
قطع نظر از اجور استاد(2)
بردی ز میانه(3) اجرت من
ترکیب نکاح نامه چون بود
از کاغذ تو و صنعت من
در امر زفاف نیز باید
راضی باشی بشرکت من.
(از تذکرهء نصرآبادی ص354).
و رجوع به صبح گلشن و الذریعه ج 9 ص137. و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - ن ل: سر. (صبح گلشن).
(2) - ن ل: اوستاد. (صبح گلشن).
(3) - ن ل: زمانه. (صبح گلشن).
بسمل شدن.
[بِ مِ شُ دَ] (مص مرکب)ذبح شدن. کشته شدن :
بسمل خنجر اخلاص شو ار میخواهی
که بتیغ ملک الموت نگردی مردار.
مولانا قطب عتیقی.
بسمل شده.
[بِ مِ شُ دَ] (ن مف مرکب)ذبح شده. کشته شده :
از مصحف روی تو به پیشانی پرخون
بسمل شدهء تیغ تو صد بسمله دارد.
علی خراسانی (از آنندراج).
بسمل شیرازی.
[بِ مِ لِ] (اِخ) حاجی علی اکبر ملقب به نواب پسر آقاعلی نقیب بن اسماعیل بن خلیل خراسانی از اکابر فضلای عهد ناصرالدینشاه قاجار بود. شعر خوب میگفت و بسال 1263 ه . ق. در سن هفتاد و شش سالگی درگذشت. این بیت از اوست:
یا نیست شادی در جهان یا خود نصیب ما نشد
هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را.
آثار زیر از اوست: اثبات الواجب. اندرز قابوس. اندرزنامه. تحفة السفر در معانی و بیان. تذکرهء دلگشا. تفسیر قرآن و حاشیه بر تفسیر بیضاوی که ظاهراً غیر از تفسیر مستقل اوست و حاشیه مدارک و نورالهدایة. (ریحانة الادب). و رجوع به الذریعه ج 9 ص 137 و مجمع الفصحا ج 2 ص82 و ریاض العارفین ص243 شود.
بسمل کاشانی.
[بِ مِ لِ] (اِخ)(کرمانشاهی) حسن فرزند ملا سمیع پسر ملا حسین مدرس پسر علم الهدی پسر فیض کاشانی وی برادر ملا محسن صاحب «دررالبهیه» بود احوالش در مرآت الاحوال مفصل یاد شده است. دیوانش را صاحب ذریعه دیده است. (الذریعه ج 9).
بسمل کردن.
[بِ مِ کَ دَ] (مص مرکب)ذبح کردن. (ناظم الاطباء). کشتن. سربریدن، حیوانی حلال گوشت را :
تیغ قهر تو معاذالله، ار آهخته شود
بیم باشد که کند شخص بقا را بسمل.طیان.
و آن فراخ شاخ را بسمل کنید.... در نظر آن جمع فراخ شاخ را بسمل کردیم. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص144).
بسمل کردنی.
[بِ مِ کَ دَ] (ص لیاقت مرکب) ذبیحه. (دهار). کشتنی. سربریدنی.
بسمل کرده.
[بِ مِ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ذبح کرده. سر بریده :
دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده ازو درآویزم.خفاف.
بسملگاه.
[بِ مِ] (اِ مرکب) قصاب خانه و قربانگاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 208 شود. جای ذبح کردن حیوانات. (آنندراج) :
برون از حلقهء بزم طرب غمناک می آیم
ز بسملگاه مینا با دل صد چاک می آیم.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
نه آن هستم که هر دم بی سبب در انجمن رقصم
به بسملگاه می آیم بکام خویشتن رقصم.
ملانصرتی (از فرهنگ ضیا).
بسمل گورکه پوری.
[بِ مِ لِ کَ] (اِخ)خواجه عبدالعزیز گورکهپوری خلف رشید خواجه ابوالفتح خان جنون بود و مشق سخن از شیخ محمد افضل اللهآبادی نمود. در تصوف و فقر مرتبه ای رفیع داشت و به اقطاع قلیل قناعت کرد پا ز گوشهء وطن بیرون نگذاشت. او راست:
گرفتم دامن آن پیشوا از جوش بیتابی
ازین مشت غبار ناتوان دیگر چه می آید.
* * *
باید حکایت از لب دریادلان شنید
گوش حباب جانب دریا گشاده است.
(از صبح گلشن).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص137 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
بسملة.
[بَ مَ لَ] (ع مص) مصدر جعلی مانند حمدله و حوقله. بسم الله گفتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بسم اللهالرحمن الرحیم گفتن. (از زوزنی) (فرهنگ نظام). مصدر منحوت از بسم اللهالرحمن الرحیم گفتن. (آنندراج). بمعنی بسم الله الرحمن الرحیم گفتن. (غیاث). || بر زبان آوردن جملهء بسم الله و از آن است گفتهء شاعر :
لقد بسملت لیلی غداة لقیتها
فیاحبذا ذاک الحدیث البسمل.
(از اقرب الموارد).
|| در نزد مسیحیان: بسم الاب والابن و روح القدس. و در نزد مسلمانان بسم اللهالرحمن الرحیم. (از اقرب الموارد). رجوع به بسم الله الرحمن الرحیم شود.
بسمله.
[بِ مِ لَ / لِ] (ع اِ) مخفف بسم الله. (از غیاث) (از ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی مخفف بسم الله الرحمن الرحیم :
ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.واله هروی.
از مصحف روی تو به پیشانی پرخون
بسمل شدهء تیغ تو صد بسمله دارد.
علی خراسانی (از آنندراج).
برسمت قارآن پنج محل وقف کرد
از زبر بسمله تا به سر نستعین.قاآنی.
|| استعانت بنام خدا در خطابه و هر کاری: کل امرٍ ذی بال لم یبدأ ببسم الله فهو اَبتر. || در تداول فقه و تفسیر اختلاف است که بسم الله در اول هر سوره آیه مستقلی است یا از آیات آن سوره است چنانکه صاحب شرایع بسمله را آیه ای از سورهء حمد میشمارد و قرائت آن را با سورهء حمد واجب میداند. رجوع به شرایع چ 1307 ه . ق. ص21 و بسم الله الرحمن الرحیم شود.
بسمله کردن.
[بِ مِ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) هنگام کشتن بسم اللهالرحمن الرحیم گفتن : از اینطرف نیز مبارزان به بسمل نمودن اعدا بسمله کرده هر یک از جام ظفر بس مُلِ گلرنگ نوشیدند. (درهء نادره چ شهیدی چ 1341 ص 520). و رجوع به بسم اللهالرحمن الرحیم شود.
بسمله گفتن.
[بِ مِ لَ / لِ گُ تَ] (مص مرکب) بسم الله گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به بسم، بسم الله و بسم اللهالرحمن الرحیم شود.
بسمل هندی.
[بِ مِ لِ هِ] (اِخ) منشی امیرحسن خان بن منشی عاشق علیخان مغفور کاکوری(1) از شعرای عهد نصیرالدین حیدرپادشاه و جامع صفات بیشمار و شاگرد رشید غلام مینا ساحر کاکوری بوده است و در نثر و نظم فارسی قویست. او راست:
بدستم داده دستی داده در دست عدو دستی
بچاک سینه ها آورده دستی در رفو دستی
به پیشت آمدن دامن گرفتن آرزو دارم
ولی درناتوانیها کجا پایی و کو دستی.
(از الذریعه ج 9).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - در جای دیگر کاکوردی آمده است.
بسملی.
[بِ مِ] (ص نسبی) منسوب به بسمل. رجوع به بسمل شود.
بسملی قزوینی.
[بِ مِ یِ قَ] (اِخ) شاعر فارسی زبان متوفی 955 ه . ق. در 70 سالگی. شعرش در تذکرهء روز روشن آمده است. (از الذریعه ج 9).
بسمنت.
[بَ مَ] (اِخ)(1) نام شهری بوده است به هندوستان مابین مغرب و شمال. رجوع به ماللهند چ 1925م. لیپزیک ص156 س 22 شود.
(1) - Vasumant.
بسموت سویت.
[ ] (اِخ) لقب پادشاهان صقلاب در قدیم. (حدود العالم).
بسمه.
[بَ مَ / مِ] (ترکی، اِ) باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ را با خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص136) و رجوع به حاشیهء ص145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام). || ورق طلا و نقرهء نقش شده. (ناظم الاطباء). نقش اوراق طلا و نقره که بر جامه بقلم و خواه بقالب کاری بته بطور معهود کنند و باسمه مشبع آنست. (از آنندراج). رجوع به بسمه گر شود :
بسمه اش رنگی ندارد از گل بستان فقر
زانکه سطر چیت او رنگ هوس را مسطر است.
طغرا (از فرهنگ نظام)(1).
(1) - صاحب آنندراج این شعر را بدینصورت برای بسمه چی شاهد آورده است:
بسمه چی رنگی ندارد از گل بستان فقر
زانکه مهر چست او نقش هوس را مظهر است.
ملاطغرا (از آنندراج).
بسمه.
[بَ مَ / مِ] (اِ) وسمه. (آنندراج). بمعنی وسمه است. برگی است که زنان سابیده به ابروان خود بمالند تا سیاه شود. (از شعوری ج 1 ورق 195). و رجوع به وسمه شود. || دوایی که مخصوص بچشم باشد. || تعفین بعضی دواها. (ناظم الاطباء).
بسمه چی.
[بَ مِ / مَ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) کسی که با ورق طلا و نقره نقش میکند. (ناظم الاطباء). آنکه باوراق طلا و نقره بقالب یا بقلم بر جامه نقش کند. (غیاث) (آنندراج). بسمه گر :
دلم ماند از بسمه چی در شگفت
ازو دیده ام نقش حیرت گرفت.
وحید (از آنندراج).
و رجوع به بسمه گر شود.
بسمه چی هروی.
[بَ مَ / مِ هِ رَ] (اِخ)فرزند هرات است. سابقاً بسمه کاری میکرده و حالا بر مالی اشتغال دارد شعر بسیار گفته اما به از این مطلع که بجهت خانه اش که آب ویران ساخته نگفته است:
مدام خانهء چشمم ز آب دیده خرابست
خراب چون نشود خانه ای که بر سر آبست.
(مجالس النفایس ص166).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص136 شود.
بسمه کار.
[بَ مَ / مِ] (ص مرکب) کسی که شغل وی کار با بسمه (باسمه) باشد. بسمه گر. رجوع به بسمه و باسمه شود.
بسمه کاری.
[بَ مَ / مِ] (حامص مرکب)عمل و شغل بسمه کار. رجوع به بسمه کار و بسمه و باسمه شود.
بسمه گر.
[بَ مَ / مِ گَ] (ص مرکب) این کلمه مرکب است از بسمه (باسمه) ترکی و گر فارسی. آنکه بر جامه ها نقوش قالبی چوبین و جز آن زند. بسمه چی. رجوع به بسمه چی شود. || چاپچی. طابع.
بسن.
[بَ سَ] (ع اِ) از اتباع حَسن است. یقال: حسن بسن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دزی ج 1 ص87). و در فارسی حسن مسن گویند. || سنگ افسان. (یادداشت مؤلف).
بسناباد.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بسناج.
[بَ] (اِ) بستناج. رجوع به بستناج و دزی ج 1 ص87 شود.
بسناس.
[بَ] (اِخ)(1) نام استاد و معلم دهریان باشد و او بوجود واجب قایل نیست. گویند طب و نجوم و هیئت و طلسمات و علوم غریبه را خوب میدانسته است. (برهان) (از رشیدی) (از سروری) (ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء) (از شعوری ج 1 ورق 168) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
(1) - ظاهراً بلیناس یا (سیماس). (الفهرست ص497، بنقل حاشیه برهان چ معین).
بسنت.
[ ] (اِ) بهار هندوستان که از تحویل حمل بر برج دلو شروع میشود و هندوها و بعضی از مسلمانان شمال هند در آن روز عید میگیرند. (فرهنگ نظام). در تداول نجوم هندیان، استوای ربیعی یعنی اعتدال فی اسد اس السنة. رجوع به ماللهند چ 1925 م. لیپزیک ص107 س3، ص180 س16، ص288 س6، ص302 س17، ص307 س2 و 13 شود :
تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت
رود بهار بگرد از گل بهار بسنت.
صائب (از فرهنگ نظام).
بسنج.
[بِ سَ] (اِ) خشکی و داغی باشد که بر روی و اندام مردم افتد و آن را به عربی کَلَف خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص78). || (فعل) امر بر سنجیدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
بسنجیدن.
[بَ / بِ سَ دَ] (مص) پرده کشیدن. || پنهان کردن از نظر. || آماده کردن و حاضر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به سنجیدن شود.
بسنخدن.
[بَ سَ نَ دَ] (مص) تخمیر نمودن. || به جوشش آوردن. (ناظم الاطباء).
بسند.
[بَ سَ] (ص)(1) کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی و کافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود :
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.فردوسی.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسند است یار غار مرا.ناصرخسرو.
همینت بسند است اگر بشنوی
که گر خار کاری سمن ندروی.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد
مفرما غمزهء خونریز را کز خط حشم گیرد.
امیرخسرو (از سروری).
|| کفاف و کفایت. (برهان). کفایت. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء). || تمام. (برهان) (سروری). کامل و تمام. (ناظم الاطباء). || سزاوار. (برهان) (مؤید الفضلاء). شایسته.
(1) - هرن آلمانی این کلمه را مرکب از (بس) و (اند) بمعنی مقدار کم دانسته و برخی آن را مخفف بسنده شمرده و برآنند که (نده) فاعلی بآخر کلمه ملحق شده چون: شرمنده و چون «ب» و «پ» در فارسی دری بسیار بدل از هم آمده اند ممکن است در بعضی موارد از ریشهء پسندیدن باشد یا یکی تصحیف دیگری در هر حال شواهدی که در ذیل «بسند» آمده چون در رسم الخط قدیم در کلمه های مختوم به های مختفی (ه) و حتی همزهء «است» را حذف می کردند ممکن است (بسنده) باشد ولی ما از نظر رعایت رسم خط متنهای متقدمان آنها را در ذیل «بسند» آوردیم. و رجوع به بسنده شود. شواهد زیر نیز در نسخه بدلها هم بصورت های بسند و بسنده و پسنده آمده است:
خورم زین بر او و نوشم ز برگ
مرا این بسند است تا روز مرگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسند است ار نباشد نیز پندی
پدر پند تو و تو پند فرزند. ناصرخسرو.
بر سر دیو ترا عقل بسند است رقیب
بر ره خیر ترا علم بسند است نهاز. ناصرخسرو.
من این سخن که بگفتم ترا نکو مثلی است
مثل پسنده بود هوشیار مردان را. ناصرخسرو.
قانع بنشین و آنچه یابی بپسند
کآزادی وبندگی بهم نتوان کرد. ابونصر شادی.
بسند آمدن.
[بَ سَ مَ دَ] (مص مرکب)راضی بودن. (ناظم الاطباء): قدن؛ بسند آمدن چیزی. (منتهی الارب). احساب. (تاج المصادر بیهقی). || کفایت نمودن. (ناظم الاطباء): و گفت این را به بلخان کوه فرست ترا پنجاه هزار سوار مدد آید، گفت اگر بسند نیاید، کمان بداد و گفت بنشان بترکستان فرست اگر دویست هزار سواری خواهی بیاید. (راحة الصدور راوندی).
- بسند آمدن با کسی؛ برابر آمدن با وی، از عهدهء وی برآمدن. مقابله کردن با وی.
بسندکار.
[بَ سَ] (ص مرکب) راضی و خشنود. (ناظم الاطباء). قانع. صبور. خرسند به بهرهء خویش. (یادداشت مؤلف). || کافی. (مهذب الاسماء).
بسندکاری.
[بَ سَ] (حامص مرکب)قناعت. رجوع به بسنده کاری شود.
بسند کردن.
[بَ سَ کَ دَ] (مص مرکب)راضی و خشنود شدن. (از ناظم الاطباء). || اکتفا کردن. اجزاء. (منتهی الارب). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی). اقتصار. (منتهی الارب) :
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن جانت نسپاس و دل را نژند.فردوسی.
چو دیدم ترا زیرک و هوشمند
بیکساله دخل از تو کردم بسند.
نظامی (از آنندراج).
|| برگزیدن :
مخور باده چندان کت آرد(1) گزند
مشو مست از او خرمی کن بسند.اسدی.
(1) - ن ل: آید.
بسندگی.
[بَ سَ دَ] (حامص) مَغنی، مُغنی؛ کفایت و بسندگی. (منتهی الارب). اکتفا. کفاف. || شایستگی. سزاواری.
بسنده.
[بَ سَ دَ / دِ] (ص) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان) (فرهنگ نظام). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است. (آنندراج). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی مقدار کم و اندک است، پس بسنده یعنی کم، کافی شاید هم نون و دال ادات صفت است مانند شرمنده. (فرهنگ شاهنامهء شفق). رجوع به شعوری ج 1 شود. حسیب. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). کفیّ. (منتهی الارب). کافِ. (منتهی الارب). وفق. (منتهی الارب). کافی. (واژه های فرهنگستان)(1) (رشیدی) (سروری). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به بس شود :
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنغکی چند ترا من انبازم.ابوالعباس.
اکنون بازگردید [ اعراب ] و بجای خویش شوید [ گفتار یزدگرد ] تا بفرمایم که شما را طعام دهند که بسنده بود مر شما را و هم از شما بر شما امیر کنم. (ترجمه طبری بلعمی).
مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود
محمد و علی و فاطمه و حسین و حسن.
غضایری رازی.
ترا بسنده بود لالهء تو لاله مجوی
بنفشهء تو، ترا بس بود بنفشه مچین.فرخی.
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ.
فرخی.
گفتم بگنج(2) و مملکتش پاسدار کیست
گفتا مهابتش نه بسنده است پاسبان؟فرخی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
نه بسنده است مرین جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری.منوچهری.
و اگر از این نوشتن گیرم سخت دراز شود و این موعظت بسنده است. (تاریخ بیهقی). اینک سرای تو، که بغزنین می بینید مرا گواه بسنده است. (تاریخ بیهقی). و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندامهای دیگر که گرد معده نهاده آمده است اندر آن یاری دهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). کفی بالموت واعظا؛ مرگ بسنده است که خلق را پند دهد. (کیمیای سعادت).
بسنده نیست ببزم تو گر فلک سازد
ز برگها دینار وز ابرها اثواب.مسعودسعد.
خدایگانا گر برکشند حلم ترا
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ.
مسعودسعد.
کسوت و فرش را بسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر.مسعودسعد.
گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی که ترا بسنده باشدو هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ والقصص). متوکل چندان نفقه کرد و کشتیهای علف فرستاد اندر دریا، که ایشانرا بسنده بود سه ماه. (مجمل التواریخ والقصص).
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده اند
ما و سه پنج کعبتین داو به هفده آوری.
خاقانی.
|| تمام. (برهان). کامل. (ناظم الاطباء) :
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده.منوچهری.
|| سزاوار. (برهان). سزاوار و شایسته. (ناظم الاطباء). || راضی و خشنود : ولیدبن مغیره پیرتر بود ایشان را از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هرکه نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند و به داوری او بسنده باشیم. (ترجمه طبری بلعمی). پس چون مصطفی صلی الله علیه و سلم بنشست او را این قصه بگفتند و گفتند هر داوری که کنی ما بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم. (ترجمه طبری بلعمی).
- بسنده آمدن با کسی؛ برآمدن با او. مقابله کردن با وی. احساب. (تاج المصادر بیهقی) :چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت. (منتخب قابوسنامه ص32).
- بسنده بودن با کسی؛ برابر بودن با وی در چیزی. مقابل بودن. برآمدن با کسی :نجاشی... سوگند خورد بخدای و عیسی و انجیل و چلیپا که خاموش نباشم تا خون ابرهه نریزم و پای بر خاک یمن ننهم و سپاه را گرد کرد، خبر به ابرهه شد دانست که با وی بسنده نباشد و آن سپاه حبشه دل با وی دارند و با ملک خویش جنگ نکنند. (ترجمهء طبری بلعمی). خالد [ مخاعه را ] گفت این دشنام که را میدهند؟ گفت مرا، و بدین کار صلح [ با مسلمانان ] بسنده نیند [ پیروان مسیلمه پس از مرگ او ]. (ترجمهء طبری بلعمی). چون بوجهل سپاه پیغامبر علیه السلام بدید بچشمش اندک آمد، گفت این قدر مردم با مردم من بسنده نباشند. (ترجمهء طبری بلعمی).
چنین آمد و تو نخواهی چنین
بسنده نه ای با جهان آفرین.ابوشکور.
تو با آفرینش بسنده نه ای
مشو تیز چون پرورنده نه ای.فردوسی.
بسنده نباشی تو با لشکرش
نه با چارهء جنگ و با کشورش.فردوسی.
تو با او بسنده نباشی بجنگ
چو او تیغ هندی بگیرد بچنگ.فردوسی.
کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود. (سندبادنامه ص326).
- بسنده داشتن به؛ قناعت کردن به:
چرا بسنده ندارم بنعت زلف و رخت
غزل سرایی بحر روان بلفظ دری.سوزنی.
|| (اِمص) اکتفا. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تقصر. (منتهی الارب). اقتصار. (تاج المصادر بیهقی). کفایت. (ترجمان القرآن). اقتصار کردن. (مجمل اللغة). فروایستادن. (مجمل اللغة). قناعت کردن. بس کردن. قانع شدن.
(1) - Suffisant. (2) - ن ل: بگرد.
بسنده کار.
[بَ سَ دَ / دِ] (ص مرکب)راضی شده و خشنودشده. (ناظم الاطباء). حَسیب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). || کافی. (محمدبن عمر). || قانع :
کس جاه او نجوید و هرکو بزرگتر
دارد بجاه خدمت او دل بسنده کار(1).فرخی.
اگر خواهی بی رنج توانگر باشی بسنده کار باش. (منسوب به نوشیروان، از فارسنامه).
(1) - ن ل: دلپسند کار.
بسنده کاری.
[بَ سَ دَ / دِ] (حامص مرکب) رضایت و خشنودی. (ناظم الاطباء). || قناعت : وان علم است و شجاعت و پاکیزگی و رادی و راستی و امانت و بسنده کاری... (ابویعقوب سجستانی).
بسنده کردن.
[بَ سَ دَ کَ دَ] (مص مرکب) راضی و خشنود شدن. (ناظم الاطباء: بسنده). خرسند بودن :
من بمدح و دعا زدستم چنگ
گر بسنده کنی بمدح و دعا.فرخی.
|| قناعت کردن. اکتفا کردن : بهرام گفت این تاج میان دو شیر گرسنه بنهید اگر او بیاید و این تاج برگیرد او بملک حق تر است و من بازگردم و اگر من بیایم و برگیرم من به ملک حق تر باشم همه بسخن و گفتار او فروماندند و متحیر شدند بر آنچه او گفت بسنده کردند و بپراکندند. (ترجمه طبری بلعمی).
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.فردوسی.
بگفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد.فردوسی.
بسنده کنم زین جهان گوشه ای
بکوشش فراز آورم توشه ای.فردوسی.
این مقدار بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد. (تاریخ سیستان). ما بخطبه ای بسنده کرده ایم که ما از اهل بیت مصطفی ایم و تو قوت دین او کنی. (تاریخ سیستان).
بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.
خجستهء سرخسی.
از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی).
غرض ز مشک نسیم است و رنگ نیست غرض
تو رنگ آن چه کنی زان بسنده کن به نسیم.
ازرقی.
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیش لنگ.
سوزنی.
گفت این دختران را باین پسران خویش دادم هر یکی را ده هزار دینار کاوین کردم تو بدین بسنده کردی؟ گفت کردم. (تذکرة الاولیاء عطار). و چون بخارا را و سمرقند بگرفت [ چنگیزخان ] از کشش و غارت به یک نوبت بسنده کرد. (جهانگشای جوینی). اکنون ای مؤمن صدیق بر حلال بسنده کن فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین. (کتاب المعارف). حق تعالی ترا بدعای درویشان دو پسر دهد و باین دو پسر بسنده کن. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص123). فضل برمکی گفت ای شیخ بسنده کن که امیرالمؤمنین را کشتی. (دولتشاه، ترجمهء شیخ کجج تبریزی). || برگزیدن :
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.
(از کلیله و دمنه).
بسنک.
[بَ سُ] (اِخ) نام کوهی. گویند آن کوه مسکن کبوترانی است که میخوانند و بیان میکنند مقاصد مردم را. (ناظم الاطباء).
بسنک.
[بَ سَ] (اِ)(1) دارویی است که آن را اکلیل الملک خوانند. (برهان). بمعنی بسک است. (جهانگیری) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا) (آنندراج). اکلیل الملک. (ناظم الاطباء). اسپرک و رجوع به شعوری ج 1 ورق 175و 216 شود. || آنچه خرما بر او باشد. (برهان). درخت خرمابن و نخل. (ناظم الاطباء). || اسب رام شده. (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء بکسر باء آورده است.
بسنگ.
[بَ سَ] (اِخ) منتخب کتاب انجیل. (ناظم الاطباء).
بسنگ آمدن.
[بِ سَ مَ دَ] (مص مرکب)سست و ضعیف شدن. (ناظم الاطباء).
- بسنگ آمدن پا و سنگ آمدن؛ کنایه از زخمی شدن پا باشد. (از آنندراج).
بسنگک.
[بَ سَ گَ] (اِ) ژاله بود و آن را تگرک نیز گویند. (اوبهی)(1).
(1) - در فیشی بسنگل بمعنی فوق آمده است.
بسنو.
[بُ] (اِ) آرام یافتن بچیزی و انس گرفتن با کسی بلکه وجود او بسبب وجود چیز دیگری باشد چنانچه بعضی موحدان میگویند که وجود عالم پرتو وجود باریتعالی است، او بذاته وجود ندارد. (مؤید الفضلاء). رجوع به بسو شود.
بسنوقه.
[بُ قَ] (ع اِ) بستوقه. خابیه. رجوع به بستوقه شود.
بسنوی.
[بُ نَ] (ص نسبی) منسوب به بُسنَه. رجوع به بسنه شود.
بسنه.
[بُ نَ / نِ] (اِخ) بسنی. رجوع به بسنی شود.
بسنه.
[بَ نَ / نِ] (اِ) اسب سرکش و رام نشده. (ناظم الاطباء). || گاو جوان. (ناظم الاطباء). || کره اسب. (شعوری ج 1 ورق 195).
بسنه سرای.
[بُ نَ / نِ سَ] (اِخ) شهر پایتخت بسنی. (ناظم الاطباء).
بسنی.
[بُ] (اِخ)(1) یکی از جمهوریهای متحد یوگسلاویست با 52000 متر مربع وسعت و 3101000 تن جمعیت اسلاو. پایتخت آن بسنه سرای یا سراژوو(2) میباشد. این شهر با معاهدهء برلن سال 1878 م. جزو عثمانی بود و سپس بوسیلهء اتریش و هنگری اشغال و منضم بدان کشور گردید. در سال 1918م. مستقل و با صربستان متحد شد و حکومت صرب، کروات و اسلاون(3)«یوگوسلاوی» را تشکیل داد.
(1) - Bosnie et Herzegovine.
(2) - Sarajevo.
(3) - Serbo, Croate, Slovene.
بسو.
[ ] (اِخ) برسو. چمن زاری به حومهء اشرف. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد، رابینو، چ 1336 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 93 شود.
بسو.
[ ] (اِ) از رموز جداولی است که هندیان در حل زیجها بکار می برند. رجوع به ماللهند ص86 س 13 شود.
بسوا.
[ ] (اِخ) پسوا. نام شهری در پنجاه میلی ساحل جنوبی دریاچهء ارومیه. یاقوت این شهر را دیده و حمدالله مستوفی از باغستانهای پرمیوهء آن تمجید کرده است. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب شود.
بسوء .
[بَ] (ع مص) انس گرفتن و آرام یافتن. (منتهی الارب). || خوگر شدن. (منتهی الارب). خو گرفتن. || تهاون نمودن. (منتهی الارب). || آتش گرفتن. (زوزنی). آتش کردن. (زوزنی). || (ص، اِ) آنکه دوشنده را رام باشد. (منتهی الارب). ناقه که دوشنده را رام باشد. (آنندراج). ماده شتری که مر دوشنده را رام باشد. (ناظم الاطباء).
بسوئه.
[بُ ءِ] (اِخ) ژاک بنین(1). کشیش، فیلسوف، نویسنده و خطیب مذهبی فرانسوی متولد به دیژن(2) (1627 - 1704م.). وی در سال 1660 م. زمان لوئی چهاردهم از زادگاه خویش به پاریس آمد. و مواعظ مذهبی بسیاری دربارهء مرگ و عزت نفس کم نظیر فقرا و خطابه های سوگواری در مرگ و در مراسم تشییع جنازهء بزرگانی چون هانریت دوفرانس(3)، ملکهء انگلستان، دوشس اورلئان، شاهزاده کنده(4)، میشل لوتولیه(5)، آن دوگونتزاگ(6) در حضور رجال و اعیان دولت کلیسا ایراد کرد که هر یک از آنها شاهکارهای فن سخنوریست. فروغی چند قسمت از این خطابه ها را در آیین سخنوری به فارسی درآورده است. فضل و تقوی و استادی وی در سخنوری سبب شد که لوئی چهاردهم وی را برای تعلیم و تربیت ولیعهد خود برگزیند. وی بترتیب اسقف شهر کوندوم(7)و در 1681 م. اسقف شهر «مو(8)» گردید و عنوان خود «نابغهء مو» را از آنجا بدست آورد. وی با انتقاد از پرتستانها و مبارزه با فنلن(9)سیاست مذهبی لوئی چهاردهم را در دست گرفت. رجوع به آیین سخنوری محمدعلی فروغی چ 1318 ه . ش. ج 2 ص114 به بعد شود.
(1) - Bossuet (Jacques - Benigne).
(2) - Dijon,
(3) - Henriette de France.
(4) - Conde.
(5) - Michel le Tellier.
(6) - Anne de Gonzague.
(7) - Condom.
(8) - Meaux.
(9) - Fenelon.
بسوت.
[بِ] (اِخ) دهی از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار با دویست تن سکنه. آب آن از باران و محصول آنجا جو، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
بسوته.
[بَ / بُ تَ] (اِ) بوته. زلف را گویند. (برهان) (رشیدی) (سروری). زلف بود. (لغت فرس اسدی) (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء خطی نخجوانی). زلف که موی مرتب سر باشد. (از فرهنگ نظام). زلف و گیسو. (از ناظم الاطباء). مویی از سر که مردم پس و پیش گوش دسته کنند به معنی زلف آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بوته و شعوری ج 1 ورق 195 شود. || بپارسی دری بمعنی بسوخته است که آن را سوخته نیز گویند و سوته نیز مخفف سوخته است(1). شاعر مازندرانی که او را براتی حوالهء بسوته کرده بودند و سوخته و وصول نشده بود این بیت را به تجنیس بلغت دری تبری گفته :
بنوشت برات ما بسوته
آنجا که برات ما بسوته.
(انجمن آرا و آنندراج).
باباطاهر همدانی گفته :
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن واهم کریم غم وانماییم
ترازو آوریم غم ها بسنجیم
هر آن سوته تریم وزنین تر آییم.
(از انجمن آرا) (از آنندراج).
(1) - در لهجهء لری و بعضی لهجه ها سوته آید.
بسوته.
[بَ / بُ تَ] (اِخ) نام دهی است به مازندران. (انجمن آرا) (از آنندراج).
بسوختن.
[بِ تَ] (مص) محترق شدن. سوختن. || سوزانیدن. محترق ساختن. رجوع به سوختن شود.
بسودن.
[بِ دَ] (مص) پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مَسّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی). جسّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن. بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن. ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود :
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.فردوسی.
بگاه بسودن [ جهان ] چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک [ حجرالاسود ] سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی).
- حس بسودن؛ حس لامسه : و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً).
- قوت بسودن، قوهء بسودن؛ قوهء لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
|| سوراخ کردن و سفتن. || دور کردن. || بر پشت زدن. || باطل کردن. || از دست افکندن. || محو کردن. || حرکت دادن. || بلعیدن. || آمیختن. (ناظم الاطباء).
بسودنی.
[بَ / بِ دَ] (ص لیاقت)لمس کردنی. قابل و درخور لمس. ملموس.
بسوده.
[بَ / بِ دَ / دِ] (ن مف) بسفته. سفته. بمعنی دست زده و مالیده و لمس و لامسه باشد. (برهان). دست زده شده. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). بدست زده باشد. (لغت فرس اسدی). بدست زده و مالیده باشد. (اوبهی) (معیار جمالی). دست زده و دست ساییده. (فرهنگ خطی). لمس کرده شده و ساییده و دست نهاده شده. (ناظم الاطباء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده باشد. (سروری). لمس و لامسه. (مؤید الفضلاء). بمعنی دست زده و لمس کرده و مالیده و آن را بسفته و سفته نیز گویند و سوده و سفته تبدیل یکدیگرند و بمعنی ساییده نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 و 221 شود. || سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)(1) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء).
- نابسوده؛ دست نزده، لمس نکرده :
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت.رودکی.
چشمم به وی افتاد برنهادم
دل بر گهر سرخ نابسوده.
خسروانی (از لغت فرس).
(1) - مؤلف انجمن آرا و بتقلید وی مؤلف آنندراج این شعر قطران را شاهد برای بسوده آورده اند:
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های قید بسود.
در حالیکه شعر بمعنی سودن است.
بسودی.
[بَ] (اِ) برزگر. دهقان. حشم دار. این کلمه در فرهنگ ها و متون فارسی به نسودی تصحیف شده است. بسودی از ریشهء فشو(1) اوستایی است بمعنی پرورانیدن چهارپایانست و مصراع فردوسی باید چنین ثبت و خوانده شود:
«بسودی سه دیگر گره را شناس».
(از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی، معین چ 1326 ه . ش. ص407). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود.
(1) - Fshu.
بسور.
[بُ / بَ] (اِ) بسول. پشول. بشور. یشور. نفرین و دعای بد را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). دعای بد باشد و آن را نفرین گویند. (سروری). دعای بد و نفرین. بسولیده و بسوریده، نفرین کرده، و بعضی ببای فارسی و شین معجمه گفته اند. (رشیدی). در برهان بمعنی نفرین و دعای بد آورده و بسوریده بمعنی نفرین کرده و با لام نیز بسولیده آمده و رشیدی ببای پارسی و شین معجمه نیز گفته است. در هرحال بسوریدن و بسولیدن مصدر آنست. (انجمن آرا) (آنندراج). نفرین که دعای بد در حق کسی باشد. (فرهنگ نظام).
بسور.
[بَ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد به علت عبوس و قهر آن.
بسور.
[بَ] (ع ص) تیز و ترش و ترش رو و بداخم. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - در اقرب الموارد صفت آن «باسر» آمده است.
بسور.
[بُ] (ع مص) شتابی کردن و بیش از وقت گرفتن. || غلبه نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). || ترش رو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). روی ترش کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص26).
بسور.
[ ] (اِخ) وادیی است که در جنوب یهودیه واقع شده و داود با چهارصد نفر از بستگان خود از آنجا عبور کرد. (سفر اول سموئیل 30:9 - 21) و همان مکانی می باشد که آن را وادی شریع گویند. (قاموس کتاب مقدس).
بسورغان.
[ ] (اِ) رجوع به سیورغان. شیرقان. اشبورقان، شبورقان و جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی شود.
بسوریدن.
[بُ / بَ دَ](1) (مص) بسولیدن. نفرین و دعای بد کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نفرین کردن. نفرین کنانیدن. (شرفنامهء منیری). نفرین کردن. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء) (سروری: بسورید). بد خواستن. لعنت کردن. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186 و بسولیدن و بشوریدن شود.
(1) - سروری بفتح باء ضبط کرده است.
بسوزانیدن.
[بِ دَ] (مص) رجوع به سوزانیدن شود.
بسوس.
[بَ] (ع ص، اِ) شتر ماده ای که بی گفتن کلمهء بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء).
بسوس.
[بَ] (اِخ) بنت منقذالتمیمیة نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادهء گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادهء بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا الله تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس.
نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادهء بعد شود.
بسوس.
[بَ] (اِخ) نام زنی از عرب که بواسطهء او جنگ عظیم میان دو قبیله واقع شد از این جهت در شآمت ضرب المثل گشت و گویند: هذا اشأم من حرب بسوس. (فرهنگ نظام) (آنندراج). هی خالة جَساس بن مرة الشیبانی کانت لها ناقة یقال لها سراب فراها کلیب وائل فی خماه و قد کسرت بیض طیر کان قد اجاره فرمی ضرعها بسهم فوثب جساس علی کلیب فقتله فهاجت حرب بکر و تغلب ابنی ابی وائل بسببها اربعین سنة حتی ضربت بها المثل فی الشوم و بها مسمی حرب البسوس. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص10و ج 6 صص69 - 70 و مجمع الامثال میدانی ص325 و مادهء قبل شود.
بسوس.
[بَ] (اِخ) (حرب ال ...) یکی از جنگهای معروف عرب. رجوع به مادهء قبل شود.
بسوس.
[بَسْ س] (اِخ)(1) والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن(2)سردار دیگر داریوش و برازاس والی رُخَج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشهء خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن(3) تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثهء شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندر و سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان را نپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنها را ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخهء درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ1 ج 2 ص1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Bassus.
(2) - Nabarzan.
(3) - Melon.
بسوسا.
[بَ] (اِخ) جایگاهی است نزدیک کوفه که مهران بروزگار فتوح بدانجا نزول کرد. (از معجم البلدان). و رجوع به ج1 ص182 همین کتاب شود.
بسوق.
[بَ] (ع اِ) گوسپند درازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بسوق.
[بُ] (ع مص) بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی): النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 50/10). || بالا برآوردن. بالابرکشیدن. بلند شدن. (فرهنگ فارسی معین). || افزون آمدن از کسی بفضل و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). فایق شدن بر اصحاب خود. (آنندراج). فزونی یافتن کسی بر اصحاب خود. (ناظم الاطباء). || ماهر شدن کسی. (ناظم الاطباء). مهارت یافتن کسی در علمش. (از اقرب الموارد).
بسول.
[بُ] (اِ) بسور. نفرین و دعای بد باشد. (از ناظم الاطباء) (رشیدی) (سروری). بمعنی بسور است. (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شعوری ج 1 ورق 217 و بسور شود.
بسول.
[بُ] (ع مص) سخت گردیدن. (از اقرب الموارد). || سخت دلیر شدن. (زوزنی). دلیر و شجاع گردیدن. (آنندراج). || ترش روی گردیدن از خشم و یا از شجاعت. (ناظم الاطباء). زشت و ترشروی گردیدن از خشم یا شجاعت. (منتهی الارب). || ترش و تند شدن شیر و نبیذ. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
بسول.
[بَ] (ع ص، اِ) شجاع پهلوان. دلیر بطل. (از اقرب الموارد).
بسولیدن.
[بُ دَ] (مص) بسوریدن. بشولیدن. پشولیدن. نفرین کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از سروری). رجوع به بسوریدن، بشولیدن، پشولیدن و بسور شود.
بسولیده.
[بُ دَ / دِ] (ن مف) بسوریده. بشولیده. پشولیده. نفرین کرده. (رشیدی) (سروری: بسوریده).
بسومه.
[بَ مَ] (اِخ) ناحیه ای است میان موصل و شهریست که سنگ آسیا را از آنجا می آوردند. (از معجم البلدان).
بسون.
[بَ] (اِ) از اصطلاحات هیئت هندیان. رجوع به بس و ماللهند ص145 س 9 به بعد شود.
بسون.
[بُسْ س] (ع اِ) بسون الملوک. نوعی مشروب مسموم. دوای مایع مسموم برای حیوانات. (دزی ج 1 ص87).
بسونج ملک آغا.
[ ] (اِخ) نام یکی از خواتین و سراری امیرتیمور گورکان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 جزء 3ص 542 شود.
بسونه.
[بَ نَ] (اِ)(1) زلف را گویند. (جهانگیری). رجوع به بسوته شود.
(1) - ظاهراً تحریف و یا صورت و یا لهجه ای است از بسوته.
بسوه.
[بِ] (هندی، اِ) لفظ هندیست بمعنی بستم. حصهء هر چیز عموماً و بمعنی بستم حصه بیگه در پیمایش زمین زراعت خصوصاً (غیاث). لفظ هند بمعنی بستم حصهء بیگه در پیمایش زراعت خصوصاً. (آنندراج).
بسوی.
[بِ یِ] (حرف اضافهء مرکب)(1)بسمت و بطرف و بمقابل. (ناظم الاطباء) : و مَکاریان آن بارها را بسوی خانهء خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه). طلب دنیا بر وجه احسن کنید که هرکه از شما ساختهء آن باشد که او را بسوی آن آفریده اند. (ترجمهء مکارم الاخلاق خواجه). چون بنماز شوند نه سلام بسوی خدا کنند و نه بسوی عبادت خدا. (ایضاً). روباهی سگ می طلبید درو نرسید گفتند سخت بدویدی تا از سگ دور شدی گفت سگ بسوی مزدی میدوید که از غیر بستاند و من بجهت خود میدوم. (ایضاً). || برای. بجهت : قول مشتمل بر زیادت از یک قول بسوی آن گفته اند تا معلوم باشد که قیاس بیرون این قولها که مقدماتست بر ترتیبی مخصوص چیزی دیگر نیست. (اساس الاقتباس چ1 ص187). پس گفتند هیچ طعام داری؟ گفت بجز این بزک هیچ ندارم. او را بکشید تا بسوی شما چیزی سازم که بخورید... مرد خشم گرفت و گفت گوسفند مرا بسوی قومی که ایشان را نمی شناسی کشتی. (ترجمهء مکارم الاخلاق خواجه). بسوی دنیا عمل کن بقدر مقام درو و بسوی آخرت همچنین. (ایضاً).
- بسوی خود؛ حرص و طمع نمودن بچیزی. (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص122 شود.
(1) - از به + سوی.
بسوی.
[بَ وا] (اِخ) شهرکی است در اوایل آذربایجان میان اشنو و مراغه. یاقوت گوید آنجا را دیده ام و بیشتر مردم آن راهزنند. (از معجم البلدان).(1) شهر کوچکی است هوای معتدل دارد و آبش از کوه سهند است و باغستان فراوان دارد. انگورش بی قیاس بود. غله و پنبه و میوه در او نیکو می آید و مردمش سفیدچهره اند و بر مذهب امام شافعی. ولایتش هشت پاره دیه است. حقوق دیوانیش بیست وسه هزار و ششصد دینارست. (نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ج 3 ص86 و 87). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص212 شود.
(1) - مؤلف مرآت البلدان حرامیه را خُرمیَّه خوانده و آرد اغلب سکنهء آن خرمیه اند یعنی معتقد به بابک خرمی.
بسة.
[بَ / بِ س سَ] (ع اِ) یکی بسّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بسّ شود.
بسه.
[بَ سَ] (اِ)(1) بسک. گیاهی است. که آن را اکلیل الملک خوانند. (برهان) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). همان بس است. (شرفنامهء منیری). اکلیل الملک. (ناظم الاطباء). گیاهی است که آن را بسک خوانند و به عربی اکلیل الملک گویند. (سروری) (از فرهنگ نظام). و رجوع به بسک و شعوری ج 1 شود.
(1) - بَسِه. (ناظم الاطباء).
بسهولت.
[بِ سُ لَ] (ق مرکب) بآسانی و بی دشواری. (ناظم الاطباء).
بسی.
[بَسْ سا] (اِخ) رجوع به بُسّ شود.
بسی.
[بَسْ س] (ص نسبی) منسوب به بَسّ که بطنی است از حمیر. (از لباب الانساب) (از سمعانی).
بسی.
[بَسْ س] (اِخ) ابوالحسن توبة بن نمر بسی قاضی مصر بود. (از لباب الانساب).
بسی.
[بُ سَی ی] (اِخ) از جبال بنی نصر و جُمَد است. (از معجم البلدان).
بسی.
[ ] (اِخ) شهریست بترکستان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 جزء 30 ص49، 50، 444 و 531 شود.
بسی.
[بَ] (ق)(1) بمعنی بسیار و زیادتی. (برهان). مزیدعلیه بس. (غیاث). بسیار و بس. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). بمعنی بسیاری و آن را بسا نیز گویند. (انجمن آرا). مرادف بسیار و از شان اوست که چنانکه در اول کلام آید، در آخر و اواسط کلام نیز درآید و بسی را بسا نیز گویند. (آنندراج). بسیاری. (فرهنگ نظام). بسیار و فراوان و کثیر و زیادتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 199 شود. کثیری. فراوانی. زیاده. مقدار زیاد :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگگ بر برده به(2) ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.رودکی.
دیدی(3) تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی بفر و زیب.رودکی.
از فلک نحسها بسی بینند
آنک باشد غنی، شود مفلاک.ابوشکور.
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.فردوسی.
بجستند فرزند شاهان بسی
ندیدند از آن نامداران کسی.فردوسی.
بسی خواستند از یلان زینهار
بسی کشته شد در گه کارزار.فردوسی.
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ.
فرخی.
حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
منوچهری.
تو ز آنچه بگفتند بسی بهتر بودی
بر جان و روان پدرانت بفزودی.منوچهری.
ژاژداری تو هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند(4) سوی ژاژ خران.
عسجدی.
گذشته بر او بر بسی کام و دام
یکی تیزپایی و دانوش نام.عنصری.
بسی خیمه ها کرده بود او درست
مر این خیمه های مرا چاره جست.عنصری.
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
بیشتر اصفر بباشد انگهی احمر شود.
غضایری رازی.
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گویی سخنش نادره شد.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند تا چنان الفتی... بپا شد. (تاریخ بیهقی).
ز نومیدی بسی نومیدی آید.
(ویس و رامین).
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گردآوری.اسدی.
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشی بسی.اسدی.
اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی.اسدی.
خواجه فرموش کرد آنچه کشید
آب فرغولها بسی به دغول.
اسدی (از لغت فرس).
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی ساری و ساریان.
دیباجی (از کتاب شاعران بی دیوان چ مدبری).
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه نادان را بر دانا بسی مقدار نیست.
ناصرخسرو.
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیرپای فرش سندس الوان دیده اند.
خاقانی.
ز خلق ارچه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی.نظامی.
خاک تو آمیختهء رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست.نظامی.
هر که عاشق نیست آن را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر.
عطار (مصیبت نامه).
هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند. (تذکرة الاولیاء عطار). یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد، برخاست و به زیارت او آمد. (ایضاً).
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی.
سعدی (بوستان).
زنده است نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
- امثال: بسی باشد سیه را نام کافور.
ابوالفرج رونی (از امثال و حکم دهخدا).
بسی برنیاید که بنیاد خود بکند آنکه بنهاد بنیاد بد.
(تاریخ گزیده، از امثال و حکم دهخدا).
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخا ابکم.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
بسی جای زشتی به از نیکوییست.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
بسی چاره ها سازی و داوری بری رنج تا گنج گرد آوری.
سرانجام بینی شده باد رنج
بتو رنج مانده به بدخواه گنج.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک همی بینی از پیش و نایدت باک به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد برآرد همان از تو یک روز گرد.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
بسی شاه غافل ببازی نشست که دولت ببازی برفتش ز دست بسی گرد آمیغ خوبان مگرد که تن را کند سست و رخساره زرد.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
بسی فربه نماید آنکه دارد نمای فربهی از نوع آماس.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت بیاید که ما خاک باشیم و خشت.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
بسی دست بردیم بالای دست بر این در کلیدی نیامد بدست کجا دانه داند به خشخاش در که چون میدهد کشت خشخاش بر.
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
بسی خرد و کوچک که چرخ بزرگ بپروردش از بهر کاری سترگ.
حضرت ادیب (از امثال و حکم دهخدا).
بسی نو که خرجش کهن کرد و سود گهی دیر سود و گهی سود زود.
حضرت ادیب (از امثال و حکم دهخدا).
|| چندین بار. (ناظم الاطباء).
(1) - گاه قید زمان و گاه قید عدد باشد.
(2) - ن ل: بر.
(3) - ن ل: بودی.
(4) - ن ل: تازند.
بسیا.
[بَ] (اِ) شراب انگور را گویند بلغت زند و پازند. (برهان) (از هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند شراب انگور و خمر. (ناظم الاطباء). هزوارش، بسی یا(1)پهلوی باتک(2)، باده «یونکر 103» «یوستی بندهش 880» (از حاشیه برهان چ معین).
(1) - B (a) sya.
(2) - Batak.
بسیار.
[بِ] (ق، ص) پهلوی وسیار(1) مرکب از وس(2). ساختمان کلمه واضح نیست. در پارسی باستان وسی دهار(3) «بسیار گرفته، داشته» قیاس کنید با وسی کار(4) پهلوی «نیبرگ 236» و رجوع به اسفا 1:2 ص192 شود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). چندین و زیاد و متعدد و کثیر و فراوان و خیلی و بینهایت. (ناظم الاطباء). کثیر. (ترجمان القرآن). مرادف بسی است مقابل کم و اندک. (آنندراج). وافر. بسی. فراوان و متعدد و زیاد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود :
کس فرستاد(5) بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.رودکی.
رخم بگونهء خیری شده است از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
وان مردگان در آن چهار دیوار بمانند سالیان بسیار. (ترجمهء تفسیر طبری).
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.دقیقی.
مر او را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد.فردوسی.
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.فردوسی.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت و بسیار کردش نگاه.فردوسی.
از خوردن بسیار شود مردم بیمار.فرخی.
بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.فرخی.
زین دست بدان دست بمیراث تو دادند
از دهر بدان شه را این ملکت بسیار.
منوچهری.
دست بر پر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لاقوت.منوچهری.
زهدانکتان بچهء بسیار گرفته.منوچهری.
احمدبن الحسن... به بلخ آمد با خوبی بسیار و نواخت. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی... در آن نواحی... بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. (تاریخ بیهقی). ما بسیار نصحیت کردیم و گفتیم... فرزندان و حشم بسیار دارد. (تاریخ بیهقی). و هرگه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولیکن گفته اند بسیاردان بسیارگوی باشد. (قابوسنامه). بسیار گفتن دوم بیخردیست. (قابوسنامه).
یکی ز ما و هزار از شما اگرچه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم.
ناصرخسرو.
گرچه بسیار بود زشت، همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری.
ناصرخسرو.
تا جاماسب برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار بیامد. (مجمل التواریخ والقصص). و مالی بسیار در آن وجه نفقه کرد. (کلیله و دمنه). و بر گناه اندک عقوبت بسیار فرماید. (کلیله و دمنه). سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه).
تا ترا حلقهء انگشتریی بود دهان
به نگین کردی از آن زمرد بسیاربها.
مختاری.
اندک شمر ار دوست تو را هست هزار
ور دشمن تو یکی است بسیارشمار.یوسفی.
حرف عین را از بسیار گونه نبشته اند. (راحة الصدور راوندی).
- بسیارآب؛ پرآب: شراب هیچکارهء بسیارآب. (منتهی الارب). چاه بسیارآب. مَهو؛ شیر بسیارآب. (السامی فی الاسامی) : و از آن [ از انگور ] دو نوع است... یکی پرنیان دوم کلنجری، تنک پوست، خردتکس، بسیارآب. (چهارمقالهء نظامی عروضی). و این هر دو دیه را کاریزیست بسیارآب... (تاریخ قم ص 68).
- بسیاربر؛ بارآور و مثمر. (ناظم الاطباء).
- بسیار بودن؛ متعدد و بیشمار بودن. (ناظم الاطباء) :
زبان سوسن گفتم سخن نگوید؟ گفت
ثنای خسرو بسیاربخش کم پندار.
عمادی (از سندبادنامه ص126).
بسیار دردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان، نقل از مرزبان نامه). بسیار خون ریختن بود که از بسیار خون ریختن بازدارد. (منسوب به اردشیربابکان، از مرزبان نامه). از بسیار اندکی و از هزاران یکی بیش نیست. (جهانگشای جوینی).
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند.سعدی (بوستان).
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفراللهالعظیم.
سعدی (غزلیات).
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند.امیرخسرو.
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
وین خیالی است که اندر سر بسیارانست.
سلمان (از فرهنگ نظام).
بسوی کعبه راه بسیار است.قاآنی.
|| پُر عدّه : و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان... یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). || طویل. (فرهنگ نظام) : ... سرایت آباد و زندگانی بسیار. (از آفرین موبد موبدان از نوروزنامه). || کثرت مقابل یگانگی و وحدت. || تعدد. (ناظم الاطباء). || درازی زمان و مدت و فاصله. (ناظم الاطباء).
-بسیاربهر؛ آنکه نصیب کامل داشته باشد از چیزی مرادف، شادبهر. (آنندراج) :
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.نظامی.
- بسیارپادشایی؛ آکنده از ممالک. با سلطنت های بسیار : و این [ هندوستان ]ناحیتی است بسیارنعمت و آبادان و بسیارپادشایی. (حدود العالم).
- بسیارپهلو؛ کثیرالاضلاع. (التفهیم چ اول ص 26).
- بسیارتر؛ بیشتر. فراوان تر :
بمن بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیارتر.
اسدی (گرشاسب نامه).
و سبب بسیاری نمک در بول کودکان نه از آنست که اجزاء ارض در بول ایشان بسیارتر است لیکن آنست که حرارت در بول ایشان بسیارتر است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و دهانهء مثانه ایشان تنگ تر بود و تیرگی بول را بسیارتر بازدارد. (ایضاً).
- بسیارتک؛ نیک رونده: اسب بسیارتک.
- بسیارتوش؛ پرزور. پرقوت. پرتوان :
از آن نامداران بسیارتوش
یکی بود بینادل و تیزهوش.فردوسی.
- بسیارحیا؛ شرمگین : و جوانی بس عاقل و نیکخواه و بسیارحیا و از اهل ثروت و املاک بود. (تاریخ قم ص226).
- بسیارخسب؛ بسیارخسپ. آنکه بسیار خسبد. (آنندراج). خواب آلود. (ناظم الاطباء) :
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی (صاحبیه).
- || سست و کاهل. (آنندراج). سست و مایل بخواب. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیار خواب شود.
- بسیارخواب؛ بسیارخسپ. آنکه بسیار خوابد : و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). در حال با حق مناجات کرد گفت بارخدایا پناه میگیرم از چشم بسیارخواب و از شکم بسیارخوار. (تذکرة الاولیاء عطار).
- بسیارخوار، بسیار خواره؛ بسیار خورنده. (فرهنگ نظام). پرخوار و سفره پرداز و لتنبان و لتنبار و معده انبار و کاسه پرداز و شکم پرست و شکم پرور و شکم بنده و گرانخوار از مترادفات آنست و به عربی آن را اکال خوانند. (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص63 شود. پرخوار. (ناظم الاطباء). شکم خواره :
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.فردوسی.
نه گوهر همی کم شود در شمار
نه سیر آید آن مرغ بسیارخوار.
اسدی (گرشاسب نامه).
نگه دار اندر زیان آن خویش
چنان کت بگفته است بسیارخوار.
ناصرخسرو.
اندکی زو عزیز و تندار است
باز بسیارخوار از او خوارست.سنایی.
نه بسیار کین، نه بسیار خوار
کز آن سستی آید وزین ناگوار.نظامی.
همیشه لب مرد بسیارخوار
در آروغ بد باشد از ناگوار.نظامی.
نه بسیارخواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بربسته از خشک و تر.نظامی.
دیر یابد صوفی آز، از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.مولوی.
عصای کلیم اند بسیارخوار
بظاهر نمایند زرد و نزار.سعدی (بوستان).
حکیمی... گفت... آن یکی بسیارخوار بودست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاک شد. (گلستان).
مکن رحم بر مرد بسیارخوار
که بسیارخوارست بسیارخوار.(گلستان).
بسیارخوار لاغر باشد. (امثال و حکم دهخدا).
- || نیز بمعنی بسیار ذلیل و خوار می باشد. شیخ شیراز بهر دو معنی گفته :
که بسیارخوارست بسیارخوار.
(از آنندراج).
- بسیارخواره؛ رجوع به بسیارخوار شود.
- بسیارخواسته؛ سخت غنی. متمول : و مردمانی [ قوم مجفری ] بسیارخواسته اند و سفله. (حدود العالم).
- بسیارخوری؛ بسیارخواری :
عقل ز بسیارخوری کم شود
دل چو سپرغم، سپر غم شود.نظامی.
رجوع به بسیارخواری شود.
- بسیارخون؛ فراوان خون. پرخون : و آن زن که شیر او دهد... شیر او پاک و پسندیده باید و زن تندرست و بسیارخون. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- بسیاردان؛ آنکه بسیار چیز داند. (آنندراج). علامه. (دهار). گربز. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء خطی نخجوانی). عالم. (ناظم الاطباء). علام. علیم :
که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.فردوسی.
بهر سو بشد موبدی کاردان
سواری هشیوار و بسیاردان.فردوسی.
هم از فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی و از مردم کاردان.فردوسی.
و بسیاردان و کم گوی باشی، نه کم دان و بسیارگوی. (منتخب قابوس نامه ص52). بسیاردان بسیارگوی باشد. (قابوسنامه، از امثال و حکم دهخدا).
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیاردان.نظامی.
برآور سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی (بوستان).
بزرگی زبان آور و کاردان
حکیمی سخنگوی و بسیاردان.
سعدی (بوستان).
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی (بوستان).
محمود مردیست داهی و بسیاردان. (آثار الوزراء عقیلی).
- || نوعی از انار نیز آمده است، که دان مخفف دانه می باشد. (آنندراج). قسمی از انار. (ناظم الاطباء).
- بسیاردان تر؛ داناتر، عالم تر : هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی).
- بسیار دانج؛ معرب بسیاردانه و آن ثمر درختی است بسیار مبهی. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی بقولات. (ناظم الاطباء). رجوع به بسیاردانه شود.
- بسیاردانه؛ بسیاردانج. رجوع به بسیاردانج شود.
- بسیاردانی؛ عالم بودن. بسیار دانستن :
نکردندی الا ریاضتگران
به بسیاردانی و اندک خوری.نظامی.
- بسیاردخل؛ فراوان دخل. پردخل :
لطف بسیاردخل اندک خرج
کرده در هر دقیقه درجی درج.
نظامی.
- بسیاردرخت؛ انبوه از درخت: وادِ اشجر؛ رودبار بسیار درخت. (منتهی الارب). زمین بسیاردرخت. وادِ شجیر؛ رودبار بسیار درخت. (منتهی الارب) : و این [ مجفری ]ناحیتی است بسیاردرخت و با آبهای روان. (حدود العالم).
- بسیار دورافتادن؛ فکر دور از کار و طلب متعذر کردن. (آنندراج) :
کرده ام روی چو خورشید ترا نسبت به ماه
مه کجا رویت کجا بسیار دور افتاده ام.
سلطان ابراهیم (از آنندراج).
فکر سامان دارم و از یار دور افتاده ام
من کجا سامان کجا بسیار دور افتاده ام.
غیوری رازی (از آنندراج).
مانده ام از یار دور و ناصبور افتاده ام
من کجا او از کجا بسیار دور افتاده ام.
فارغی استرابادی (از آنندراج).
- بسیاردوست؛ آنکه او را بسیار دوست دارد یا آنکه دوستان بسیار داشته باشد. (از آنندراج). کسی که دارای دوستان بسیار باشد و کسی که محبوب بسیاری از مردم بود. (ناظم الاطباء). بسیار دوست دارنده. (فرهنگ نظام) : فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه).
- بسیاررو؛ بسیار رونده :
هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن.
امیر معزی.
- بسیارزاد؛ مُسِّن. (بحر الجواهر). بسیارعمر. پرعمر.
- بسیارزای؛ ولود. حیوان یا زنی که فرزند بسیار زاید.
- بسیارزر؛ دارای زر فراوان. پرطلا : و [ سجلماسه ] جایی است کم نعمت و بسیارزر. (حدود العالم).
-بسیارزه؛ کثیرالنتاج: ماشیه؛ ستور بسیارزِه. (منتهی الارب). اِمشاء؛ با مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). امتشاء؛ با مواشی بسیارزه شدن. و رجوع به بسیارزای شود.
- بسیارزیست؛ دراززندگانی. طویل العمر. آنکه عمر طولانی کند. رجوع به بسیارسال شود.
- بسیارسال؛ طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی :
فرود آمد از اسب مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیارسال.فردوسی.
کرد ناگه گنبد بسیارسال عمرخوار
فخر آل گنبدی را بیجمال عمر، خوار.
سنایی.
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.نظامی.
- || سال های فراوان. در این شواهد صفت مقدم بر موصوف است نه صفت مرکب :
اگر من زنم پند مردان دهم
نه بسیار سال از برادر کهم.فردوسی.
من این نامه فرخ گرفتم بفال
همی رنج بردم به بسیار سال.فردوسی.
- بسیارسخن؛ پرگوی. پرسخن. مکثار. پرچانه. پرروده. روده دراز. بسیارگوی: رجل هُذرِ؛ مرد بسیارسخن بیهوده گوی. (منتهی الارب). همذانی؛ مرد بسیارسخن. (منتهی الارب) :
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم درّ سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
- بسیارشاخ؛ درختی که شاخسار فراوان دارد :
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.دقیقی.
تو بخواب دیدی که درختی بسیارشاخ و سر اندر آسمان کشیده بودی. (مجمل التواریخ والقصص).
- بسیار شدن؛ افزون شدن. (ناظم الاطباء). وفور. کثرت. (ترجمان القرآن). توافر. (دهار).
- بسیارشیر؛ آنکه شیر فراوان دهد :
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بددل بود گاو بسیارشیر.نظامی.
- بسیارغله؛ زمینی که غله فراوان دهد :غرجستان، جایی بسیارغله و کشت و برز و آبادانست. (حدود العالم).
- بسیارفضل؛ آنکه دانش فراوان دارد :
بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کان خرد محمد بن آصف الامام.سوزنی.
- بسیارفن؛ ذوفنون. (آنندراج). دانای به بسیار از شعب علوم. ذوفنون. (ناظم الاطباء):
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیارفن.
منوچهری.
بترس از جوانان شمشیرزن
حذر کن ز پیران بسیارفن.سعدی (بوستان).
- || کسی که بسیاری از راههای مکر و حیله را بداند. (ناظم الاطباء) :
ز بیداد آن شوخ بسیارفن
بود عقده ها در دلم جوش زن.
وحید (از آنندراج)(6).
- بسیارقبیله؛ آنکه عشیره و تبار بسیار دارد. آن که خویشاوندان و بستگان فراوان دارد :
بسیارقبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات.نظامی.
- بسیارکشت؛ فراوان کشت. پرحاصل. سرزمینی که در آن کشت و ورز فراوان کنند :رامن، شهرکیست کم مردم و بسیارکشت. (حدود العالم). لیشتر، شهرکیست با هوای درست و بسیارکشت و از وی بندق خیزد. (حدود العالم). اوهر، شهرکیست بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جایی بسیارکشت و مردمانی آهسته. (حدود العالم).
- بسیار کردن؛ افزون و متعدد کردن. (ناظم الاطباء). تکثیر. (دهار). توفیر. تکثر. (منتهی الارب).
- بسیار کشتن؛ اتخان. تقتیل. (ترجمان القرآن). تذبیح. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن).
- بسیار گشتن؛ زیاده گردیدن. فراوان چرخ زدن. افزون حرکت کردن :
ز جوی خورابه، چه کمتر بگوی
چو(7) بسیار گردد بیک باره اوی.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 338).
- بسیارکن؛ فعال. آنکه بسیار کار و کوشش کند :
نه بسیارکن شو، نه بسیارخوار
کز آن سستی آید. وزین ناگوار.نظامی.
- بسیار گردانیدن؛ تکثیر. بسیار کردن. (ترجمان القرآن).
- بسیارگفت؛ پرحرف. بسیارگوی. پرگو :گفت برو، ای آزادمرد بسیارگفت. (تاریخ بخارا).
- بسیار گفتن؛ اطناب. (زوزنی). اهذار. (تاج المصادر بیهقی). اسهاب. (زوزنی). اکثار. (زوزنی). پرگوی :
که بسیار گفتن نیاید بکار.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
بسیار گفتن دوم بیخردیست. (قابوسنامه از امثال و حکم دهخدا).
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردنست
وقت عذر آوردنست استغفراللهالعظیم.
سعدی (طیبات).
- بسیارگو؛ آنکه بسیار گوید و پرگو. (آنندراج). پرحرف و بسگو. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیارگوی شود : چون میزبان بسیارگو، به تک و پو مرا درنیافته عنان طلب برتافت. (مقامات حمیدی).
سعدیا چندانکه خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست.
سعدی (طیبات).
-امثال: اندک دان بسیارگوست.
- بسیارگوش؛ کثیرالزوایا. (یادداشت مؤلف).
- بسیارگوشت؛ فربه. فربی. چاق. سمین :
شد بگرمابه درون استاد غوشت
بود فربه و کلان بسیارگوشت.رودکی.
- بسیارگوی؛ پرحرف و بسگوی. (ناظم الاطباء). پرگوی. پرسخن. ثرثره. در تداول عوام، پرحرف. پرروده. جروم. (منتهی الارب). قوام. (فرهنگ خطی بی نام). مکثار :
بر انجمن مرد بسیارگوی
بکاهد ز گفتار خویش آبروی.فردوسی.
ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم براهی که گویی بپوی.فردوسی.
دگر مرد بیکار بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی.فردوسی.
من و نبید و بخانه درون سماع و رباب
حسود بر در، و بسیارگوی بر سکّه.
منوچهری.
و بسیاردان و کم گوی باش، نه کم دان بسیارگوی. (منتخب قابوسنامه ص52).
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیارگوی کشخانیست.
مسعودسعد.
از آن بوالفضولان بسیارگوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی.نظامی.
کسی کو چون منی را عیبجوی است
همین گوید که او بسیارگوی است.عطار.
راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و... مگوی. (مرزبان نامه).
- بسیارلاف؛ آنکه لاف بسیار زند، لاف زن و گزافه گوی :
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بیمغز و بسیارلاف.
سعدی (بوستان).
- بسیارلای؛ تالاب یا نهر یا حوضی که گل و لای بسیار داشته باشد. پُرلوش: عین محرمد؛ چشمهء بسیارلای. (منتهی الارب).
- بسیارمال؛ غنی. متمول. توانگر. باثروت :بازرگانی بود بسیارمال. (کلیله و دمنه). بازرگانی بسیارمال آمده است. (سندبادنامه ص158).
- بسیارمال شدن؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. (تاج المصادر بیهقی). استمالة. (منتهی الارب). اکنار. (منتهی الارب).
- بسیارمایه؛ پرمایه، آنکه مایه و تجربه و دانش فراوان دارد :
بخنده گفت جادوکیش دایه
تو هستی در سخن بسیارمایه.
(ویس و رامین).
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اندر سخن بسیارمایه.
(ویس و رامین).
و رجوع به مایه شود.
- بسیارمحاسن؛ آنکه ریش انبوه دارد : و متوکل مردی بود اسمر و نیکوچشم، نحیف تن، بسیارمحاسن، خفیف عارض. (مجمل التواریخ والقصص). و رجوع به محاسن شود.
- بسیارمر؛ کثیر. بسیارعدد. پرشمار :
ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر
ز گستردنیهای بسیارمر.فردوسی.
بیامد چو شاهان که دارند فر
سپاهی بیاورد بسیارمر.فردوسی.
ببخشم ز هرگونه بسیارمر
ز اسب و ز شمشیر و گرز و کمر.فردوسی.
و رجوع به مر شود.
- بسیارمردم؛ پرجمعیت، پرسکنه، انبوه :بارغر، شهریست آبادان و بسیارکشت و برز و بسیارمردم. (حدود العالم). [ وچگل ] ناحیتی است بسیارمردم. (حدود العالم). و این [ ناحیت شام ] ناحیتی است خرم و آبادان و بسیارمردم و خواسته. (حدود العالم).
- بسیارمغز؛ دانا. پرشعور. در تداول عوام آدم باکله :
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.فردوسی.
- بسیارموی؛ انسان یا جانوری که موی فراوان دارد. اَزَب. (منتهی الارب): علفوف؛ مرد درشت... بسیارموی. (منتهی الارب) :یزید مردی بود درازبالا و ضخیم و بسیارموی. (مجمل التواریخ والقصص). معاویة بن یزید مردی بود به لون اسمر و بسیارموی. (مجمل التواریخ والقصص).
- بسیارنعمت؛ پرحاصل. جایی که نعمت بسیار دارد : بدخشان شهریست بسیارنعمت. (حدود العالم). چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر و توانگر و بسیارنعمت. (حدود العالم). [ بلخ ]جایی بسیارنعمت است و آبادان. (حدود العالم). موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت از بهر ایشان اختیار کرده ام. (تاریخ قم ص 250).
- بسیارنقش؛ پرنقش. پرنگار :
چیست این سقف بلند سادهء بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.
حافظ.
- بسیار نیست و بسی نیست؛ بمعنی راه بسیار نیست. (آنندراج). و رجوع به بسی نیست شود.
- بسیاروام؛ مقروض. و دارای وام بسیار. (ناظم الاطباء).
-بسیارهنر؛ پرهنر. آنکه هنر(8) فراوان دارد کسی که محاسن و نیکوییهای بسیار دارد :
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخاپرور بسیارهنر.فرخی.
- بسیارهوش؛ پرهوش. هوشمند :
بگفت این سخن مرد بسیارهوش
سپهدار خیره بدو داد گوش.فردوسی.
تو ای مهربان باب بسیارهوش
دو کتفم به درع سیاوش بپوش.فردوسی.
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش.فردوسی.
بحمدالله این شاه بسیارهوش
که نازش خر است و نوازش فروش.نظامی.
زنی کار دانست و بسیارهوش
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش.نظامی.
(1) - Vasyar
(2) - Vas.
(3) - Vasi - dhara.
(4) - Vasikar. (5) - ن ل: داد و پیغام.
(6) - صاحب آنندراج این شاهد را در ذیل معنی نخست آورده است.
(7) - ن ل: که.
(8) - هنر در اینجا ضد عیب است نه مرادف. «آر» فرانسوی.
بسیاران.
[بِ] (ص، اِ) جماعت. مردم. (آنندراج). جماعت مردمان و مردمان انبوه. (ناظم الاطباء). کسان بسیار :
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
وین خیالیست که اندر سر بسیاران است.
سلمان (از آنندراج).
بهر آنکه بسیاران خواسته اند که بنویسند داستانها که بدان خبیر بودیم. (دیاتسارون ص6). و بسیاران در زایدن شادناک شوند. (ایضاً ص8). و بسیاران از بنی اسرائیل پیش خدای خود بازگرداند. (ایضاً ص8).
بسیاری.
[بِ] (حامص) بسیار و بمعنی درازی مجاز است. (آنندراج). کثرت و فراوانی و زیادتی. (ناظم الاطباء). وفور. فزونی. بیشی. برکت. انبوهی. فرط. عَمَم. (منتهی الارب). کثرت. (دانشنامهء علایی ص 95). مقابل کمی و قلت. اضعّاف : از بسیاری که بوده اند [ یعنی از کثرتی که داشتند، پَشگان ] چنان شد که سپاه نمرود یکدیگر را نتوانستندی دیدن. (ترجمهء طبری بلعمی).
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
بر این دشت یک مرد را کازه نیست.
فردوسی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پُری و بسیاری.
منوچهری.
از بسیاری آب به بست اندر نیارستند شد. (تاریخ سیستان).
با جود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم به اندکی.سوزنی.
از بسیاری مراعات و اهتمام الیف و حلیف وی شد. (سندبادنامه ص192).
هزار آبله بر دل از این یک آبله است
که گفت آنکه زو حدت نخاست بسیاری.
رفیع الدین ابهری.
از بسیاری دعای و زاری بنده همی شرم دارم. (گلستان). بسیاری دزدان از مسامحت شحنه باشد. (امثال و حکم دهخدا).
بسیان.
[بُ] (اِخ) اصمعی گوید بُس و بسیان دو کوه اند در سرزمین بنی جشم. رجوع به معجم البلدان شود.
بسیان.
[بُ] (اِخ) (یوم...) جایگاهی است که در آن جنگی بنی فزارة را بر بنی جشم بن بکر بوده و درین باره شاعر گوید:
و کم غاورت خیلی ببسیان منکم
ارامل عقری او اسیرا مکفرا.
(مجمع الامثال میدانی).
بسیبس.
[بُ سَ بِ] (اِ) بسیبسة. در مغرب به بسیبس و نُوَیفَع معروف است و مردم بجایه (در اسپانیا) دانهء آن را کمون الجبل (زیره کوهی) نامند و آن را در طبخ و معالجات بکار برند. (از دزی ج 1 ص83). و رجوع به کمون و کمون الجبل و زیره شود.
بسیج.
[بَ / بِ] (اِمص)(1) بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی و آماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج).(2) ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس).
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید برفتن بسیچ(3).فردوسی.
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری.فرخی.
بکس راز مگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ.اسدی.
نه ما راست بر چارهء او بسیچ [ دنیا ]
نه او راست از جان ما باک هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ندارند اسب اندر آن بوم هیچ
نه کس داند اندر سواری بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بسیج آوردن، بسیچ آوردن؛ آماده گشتن :
به بسیارخواری نیارم بسیچ
که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ.نظامی.
- بسیج بودن؛ آماده بودن. ساز داشتن :
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ.فردوسی.
که او را نبینند خشنود هیچ
همه در فزونیش باشد بسیچ.فردوسی.
- بسیچ خواستن؛ آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن :
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در، از من نخواهی بسیچ.
(منسوب به فردوسی).
- بسیچ داشتن؛ مجهز و آماده داشتن :
سپه را چو داری به چیزی بسیچ
رسانشان بزودی و مفزای هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
- || تدارک. ساز کار داشتن :
داری ازین خوی مخالف بسیچ
گرمی و صدجبه و سردی و هیچ.نظامی.
- بسیج شدن، بسیچ شدن؛ آماده شدن :
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.فردوسی.
کوهی از قیرپیچ پیچ شده
به شکار افکنی بسیج شده.نظامی.
- بسیج کردن؛ مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن :
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ.فردوسی.
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ.فردوسی.
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ.فردوسی.
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار(4).فرخی.
چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمین گاهها کرده باش.
اسدی (گرشاسب نامه).
کره تا در سرای بومره است
تا به صد سال همچنان کره است
گر کند کوسه سوی گور بسیچ
جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ.سنایی.
و مصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله).
به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را
که ملک گیری او را خدای کرد بسیج.
(از معیار جمالی).
- بسیج فرمودن؛ بسیج کردن :
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش بسیچ.اسدی.
و رجوع به بسیج کردن شود.
- دانش بسیج؛ آنکه دانش سازد و اندوزد :
شه از گفت آن مرد دانش بسیج.نظامی.
- گردش بسیچ؛ آمادهء گردش :
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ.(5)
نظامی (از سروری).
|| قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی). آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو :
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه.نظامی.
- بسیج آوردن؛ بسیج کردن. قصد کردن :
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بسیج داشتن؛ قصد داشتن. نیت داشتن :
بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ
نگیرد بیک سان برآرام هیچ.اسدی.
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری.خاقانی.
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری.خاقانی.
- بسیج کردن؛ عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن :
که از رای او سر نپیچم به هیچ
باین آرزو کرد زی من بسیچ.فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.فردوسی.
ببخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور برمبخشای هیچ.نظامی.
بسیج سخن گفتن(6) آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن.(گلستان).
- || به مجاز، ساز سفر مرگ کردن :
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ.
سعدی (بوستان).
- بسیج سفر کردن؛ قصد سفر کردن. تصمیم سفر گزیدن :
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس.
سعدی (بوستان).
- بسیج راه سفر کردن؛ آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن :
نماز شام چو کردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سروقد سیمین بر.
انوری (از صحاح الفرس).
- بسیج کنان؛ قصدکنان :
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان.نظامی.
- بسیج گرفتن؛ قصد کردن :
نگویم سخنهای بیهوده هیچ
به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ.
(یوسف زلیخا).
|| (اِ) ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر و اسباب و سامان. (ناظم الاطباء) :
از آن پس بسیج شدن ساختند
به یک هفته زان بار پرداختند.
(یوسف و زلیخا).(7)
اگرچندشان زاب خیزد بسیج
هوا چون نباشد نرویند هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
یگانه فرستش بسیجی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هرگه که بسیج سفر نباشد.ناصرخسرو.
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر.
مسعودسعد.
راه رو را بسیج ره شرطست
ناقه راندن ز بیمگه شرطست.نظامی.
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست.نظامی.
ور منجم گویدت امروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندر بسیچ.مولوی.
|| کنایه از مرگ :
- روزگار بسیچ؛ زمان مرگ:
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ.فردوسی.
|| (نف) بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام). || (ن مف) ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده :
چراغیست(8) مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ.فردوسی.
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج.مولوی.
|| (فعل) امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود. || به مجاز، جنگ :
تو خیره سری کار نادیده هیچ [ گیو به پسرش ]
ندانی تو آیین رزم و بسیچ.فردوسی.
نشاید(9) درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش(10) اندر بسیچ.فردوسی.
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خواب و نه آسایش اندر بسیج.فردوسی.
|| مبیلیزاسیون(11)؛ یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری). || سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء).
- روز بسیج؛ روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ :
دریغش نیاید [ سلطان محمود ] ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ.فردوسی.
- وقت بسیج؛ زمان بسیج. زمان جنگ.
- || هنگام مردن :
گفت اگر بایدت بوقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ.
نظامی (هفت پیکر ص 62).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ.
سعدی (گلستان).
(1) - کلمهء بسیج از نظر دستوری ریشه یا مصدر دوم از بسیجیدن است و به معانی اسم مصدر، مصدری، صفت فاعلی، صفت مفعولی و امر می آید و ما معانیی را که برخی از لغت نویسان بصورت مصدر آورده اند از معانی اسم مصدری جدا نکردیم.
(2) - در سراجست و قوسی گوید که بای موحده بسیچ جزو کلمه ظاهر میشود لیکن بحذف نیز مستعملست، و تحقیق آنست که بای زایده است از جهت آنکه اکثر بیا مستعمل میشود در باب با آورده اند، و عجب از رشیدی که در باب با و سین هر دو جا آورده و دو لغت پنداشته، و الا اشعاری بدان میکرد - انتهی. و در بهارعجم گفته بسیچ قصد و آهنگ مزید علیه سیج یا سیچ مخفف اینست. (بنقل از حاشیهء رشیدی چ بارانی ص308). لفظ سیچ مخفف آن یا سیچ اصل است و بسیج مزید فیه. (فرهنگ نظام).
(3) - شواهد بسیج و بسیچ با هم آمده است.
(4) - ن ل: نهار کرد نهار.
(5) - از ترکیبات مخصوص نظامی است.
(6) - ن ل: کردن. (از ارمغان آصفی).
(7) - در چاپ اول لغت نامه همه جا قید شده منسوب به فردوسی و درست نیست.
(8) - ن ل: چراغست.
(9) - ن ل: نباید.
(10) - ن ل: کجا آمد آسانی.
(11) - Mobilisation.
بسیج.
[بَ] (اِخ) نام شاعری که بنا بنقل مؤلف الذریعه منتخبات دیوانش در هفتاد صفحه در ایران به چاپ رسیده است. رجوع به الذریعه ج 9 ص 137 شود.
بسیجان.
[بَ] (نف، ق) بسیچان. ساز کارکنان. (سروری). بسیج کننده. (فرهنگ نظام) :
ز شرم گنه پاک(1) بیجان(2) شدند
سبک بر زبانه(3) بسیجان شدند.
(یوسف و زلیخا).(4)
(1) - ن ل: پای. (سروری).
(2) - ن ل: پیچان. (سروری).
(3) - ن ل: بهانه. (فرهنگ نظام). نهانه. (سروری).
(4) - فردوسی. (سروری و فرهنگ نظام).
بسیجنده.
[بَ جَ دَ / دِ] (نف) بسیچنده. شخصی را گویند که استعداد و سامان کاری کند و آماده و مهیا سازد. (برهان). آماده و مهیا کننده (ناظم الاطباء). اسم فاعل است از بسیچیدن. یعنی حاضرشونده و حاضر کننده. (مجمع الفرس) :
چو شد هفته و کار شد ساخته
بسیچنده از کار پرداخته.نظامی.
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد بچنگ.نظامی.
|| کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء). || قصد و اراده کننده را گویند. (برهان). || پوشندهء ساز جنگ. (ناظم الاطباء).
بسیجی.
[بَ] (ص نسبی) مُشَمَّر. آماده. مجهز :
بجان تشریف مدح(1) من بسیجد
مرا چون دید در مدحت بسیجی.سوزنی.
|| قابل تجهیزات(2). (واژه های فرهنگستان ایران).
(1) - ن ل: حمد.
(2) - Mobilisable.
بسیجیدن.
[بَ دَ] (مص) بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیا و آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود :
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید(1) همی رزم را روی کار.دقیقی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن.دقیقی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن.دقیقی.
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی.
دقیقی (از سروری).
ز خورد(2) و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.فردوسی.
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.فردوسی.
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.فردوسی.
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.عنصری.
بباید بسیچید این کار را
پذیره(3) شدن رزم و پیکار را.
لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام).
امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی (گرشاسب نامه).
به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست.
ناصرخسرو.
جنگ را می بسیجد [ شتر به ](4). (کلیله و دمنه).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.سنایی.
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آورد با او بکار.نظامی.
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص73).
|| قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامهء منیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری). || ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر :
ابر شاه کرد آفرین و برفت [ رستم ]
ره سیستان را بسیچید تفت.فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد برسر کلاه.فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، -بسیجیدن رفتن؛ برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد :
گفت خیز اکنون و(5) ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ.رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.نظامی.
|| به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.فردوسی.
نمانده است با او مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.فردوسی.
من دل بتو سپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بد را، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی). || سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن. || پوشیدن ساز جنگ. || انجام دادن. (ناظم الاطباء).
(1) - شواهد بسیجیدن و بسیچیدن هر دو در این مدخل و مدخلهای بعدی یکجا آمده است.
(2) - ن ل: خوردن.
(3) - ن ل: جبیره.
(4) - در بعضی متون شنزبه آمده است.
(5) - ن ل: تو.
بسیجیدنی.
[بَ دَ] (ص لیاقت) قابل بسیجیدن. درخور بسیجیدن :
بپیچم سر از هرچه پیچیدنی
بسیچم بکار بسیچیدنی.نظامی.
بسیجیده.
[بَ دَ / دِ] (ن مف) بسیچیده. سامان و کارسازی کرده شده و ساخته و آماده گردیده. (برهان). مهیا شده. (ناظم الاطباء). ساخته. (شرفنامهء منیری). بسغده. (صحاح الفرس). بمعنی ساخته و آماده بود هرچه باشد از شغلها و کارها. (اوبهی). ساز کار کرده. (از سروری). مجهز شده :
به لشگر بگفت آنچه بشنید شاه
بدان تا بسیچیده باشد براه.فردوسی.
بهر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.فردوسی.
هم اندر زمان بیژن آمد دمان
بسیچیدهء رزم با ترجمان.فردوسی.
بفرمود تا صد شتر باروار
بسیجیده کردند و بستند بار.
(یوسف و زلیخا).
دو صد جامه و زیور رنگ رنگ
بسیجیده و ساخته تنگ تنگ.
(یوسف و زلیخا).
یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ را بسیجیده. (تاریخ بیهقی). چون... فضیحت خویش بدید [ شتربه ]... بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقهء آن گردانیده و بسیجیدهء آن شد. (کلیله و دمنه). همه از سر یقین صادق و رغبت تمام بسیجیدهء کار شدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || ساز کرده بسفر. (شعوری ج 1 ورق 196). || ساز سفر کرده شده. (ناظم الاطباء). || قصد و اراده نموده. (ازبرهان). قصد شده. (ناظم الاطباء). قصد کرده. (شرفنامهء منیری). || مرتب شده. || سامان داده شده. (ناظم الاطباء).
بسیدالانام.
[بِ سَیْ یِ دِ ل اَ] (ع جملهء قسمیه) کلمهء سوگند یعنی سوگند به آقای مردمان که آن حضرت، صلی الله علیه و آله باشد. (از ناظم الاطباء). در قدیم هنگام سوگند بنام پیغمبر این لفظ را بر زبان میراندند.
بسیرا.
[ ] (اِخ) ناحیتی است بفارس: مرغزار بید و مشکان ناحیت بسیراست و سردسیر است. طولش هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ و علفزار عظیم دارد. (نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ص135). مرغزار بید و مشکان، مرغزار نیکو است و ناحیتی است آنجا بسیرا گویند سردسیر است. طول آن هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ. (فارسنامهء ابن البلخی چ 1339 ه . ق. کمبریج ص155). کمه و فاروق و بسیرا شهرکی است و دیههاء بزرگ و نواحی و هوای آن سرد است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادانست و بحومهء آن جامع و منبر است. (فارسنامهء ابن البلخی چ 1339 ه . ق. کمبریج ص125).
بسیس.
[بَ] (ع اِ) طعام اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طعامیست که از آرد و روغن بسازند. (مهذب الاسماء).
بسیس.
[بُ سَ] (ع اِ مصغر) مصغر بس. (دزی ج 1 ص 87). رجوع به بس شود.
بسیست.
[بِ سِ یَ] (ع اِ) کبیسه. (دزی ج 1 ص 87).
بسی سر.
[ ] (اِخ) از دهات کتول استرآباد است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد چ 1326 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص171).
بسیسة.
[بَ سَ] (ع اِ) پست یا آرد، و یا قروت مطحون که با روغن یا زیت خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آرد یا سویق یا کشکی که بروغن یا زیت درآمیزند. (از اقرب الموارد). ج، بُسُس. (از متن اللعة). || نانی که آن را خشک کرده کوفته با شیر و مانند آن خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بسیسة.
[بَ سَ] (ع مص) سخن چینی کردن میان مردم و یقال: بس عقاربه؛ ای ارسل نمائمه و آذاه(1). (منتهی الارب). بسّ. (منتهی الارب). رجوع به بسّ شود.
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة فقط مصدر بس آمده و این معنی را در ذیل بسیسهء اسمی آورده اند.
بسیسی.
[بِسْ سی سا] (ع مص) مصدر بَئسَ مرادف بُوس و باس و جز اینها. رجوع به بَاس و ناظم الاطباء شود.