بادآورد.
[وَ] (اِ مرکب) بمعنی بادآورد است که بوتهء خار شوکة البیضاء باشد. (برهان). نام بوتهء خاریست سفید و دراز بقدر یک ذرع در نهایت خفت و سبکی که بیشتر در زمین ریگ بوم و دامن کوهها روییده و خارش انبوه شود و گل آن بنفش و سرخ و سفید هم میباشد و تخمش بخسک میماند و بعربی شوکة البیضاء خوانند. (برهان: بادآور). و رجوع به غیاث و آنندراج و جهانگیری شود. گیاهی است که بتازی شوکة البیضاء خوانند، بواسطهء سبکی آنرا بادآورد گویند. (فرهنگ سروری). خاریست که بوتهء آن در زمین ریگ و دامن کوهها بیشتر بود و ساقش بسطبری انگشت و قد آن بمقدار یک گز بود، اول که برگ بیرون آورد چون گیاهی باشد و در آخر خار گردد و خارش انبوه و دراز و سفید باشد و گل او بنفش و سرخ و سفید. منجیک گوید :
گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل
آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان.
(از فرهنگ رشیدی).
گیاهی است داروئی از تیرهء سینانتره(1) و از جنس کنگر و خاردار و قمهء آن سفید و بتازی شوکة البیضاء و بادآور نیز گویند. (ناظم الاطباء). مانند خسک است و خارش از خسک درازتر است. (نزهة القلوب). سفیدخار. سپیدخار. اسفیدخار. اسپیدخار. خِنگ بید. کنگر سفید. اشترگیاه. سَزَد. جاورد. گوالفت. حباورد. رأس القنفذ. اقنثالوقی(2). اقنتالوقی. اقنیتون. خسک. شوک الدواب. خارخسک. حسک. شویکه. شوکة. خرشف. حکه. شوکة المبارکه. رأس الشیخ. باذآور. رجوع به ذخیرهء خوارزمشاهی و قانون ابوعلی سینا چ طهران ص237 و الفاظ الادویه و تحفهء حکیم مؤمن شود. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی، ذیل). و رجوع به اشترغاز شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: بادآورد را شوکة البیضاء گویند و نبات وی در زمین ریگ، دامن کوهها بیشتر روید و ساق وی بستبری انگشت بود و قد آن مقدار یک گز باشد و کمتر باشد و بیشتر در روی زمین پهن باشد، رنگ وی بسپیدی زند و گل وی بنفش و سفید رنگ بود و سرخ و سفید نیز بود و تخم وی مانند تخم خسک دانه بود و نبات وی خارناک بود خارهای دراز و سفید و بهترین وی آنست که ورق وی سفید بود و تازه و طبیعت آن گرم و خشک در درجهء اول و گویند سرد است در اول و بیخ وی سرد و خشک است و منفعت وی آنست که مسهل بلغم لزج بود و در وی قوهء محلل و مفتح هست خاصه تخم وی و نافع بود جهت اورام بلغمی و نفث دم و تبهاء بلغمی کهن و ضعف درد دندان چون بطیخ آن مضمضه کنند و گزندگی جانوران و عقرب چون بر وی ضماد کنند نافع بود و دیسوقوریدوس گوید: بیخ وی چون بجوشانند جهت نفث دم و درد معده و اسهال کهن نافع بود و بول براند و بر اورام بلغمی ضماد کنند نافع بود و اگر تخم وی بیاشامند کزاز را نافع بود و گزندگی جانوران، و اگر داءالثعلب به بیخ آن حک کنند بغایت سودمند بود و مجرب و شربتی از وی یک درم و نیم بود اما مضر بود بشش و مصلح وی افسنتین بود و شیخ الرئیس گوید بدل وی در تبهای بلغمی شاه ترج بود، روستائیان شیراز آنرا بدرود خوانند. (اختیارات بدیعی).
ابوریحان بیرونی آرد: او را بلغت رومی لوفیلقی خوانند و بسریانی ساناحور گویند و بعربی شکاعی گویند و بپارسی بادآورد و این نوع دلیل کند بر اینکه این دارو بوزن سبک بود و شاخهای بادآورد بیکدیگر نزدیک باشد. و رای گوید: شکاعا را در بادیه دیدم و او از انواع ترهائیست که بیخ او در تابستان خشک نشود. و جان گوید: بعضی از اطبا بادآورد را نوعی دیگر اعتقاد کرده اند و رای، شکاعی، و رازی گوید: بادآورد خاریست که بخسک مشابهت دارد و رنگ او سفید باشد و خار او کمتر باشد از خارخسک، و ابوالمعاذ و ابوالخیر گویند: بادآورد خاریست که رنگ او سفید است و بتازی او را شکاع گویند و در سیستان او را جولاه کش گویند و ترنگبین بر وی فرودآید، و جان گوید: گمان من آنست که ابومعاذ درین که گوید ترنگبین بر شکاعی فرودآید صادق نیست زیرا که ترنگبین بر خاری فرودآید که او را بلغت عرب حاج گویند و میان حاج و شکاعی مباینت است و بعضی از اطبا گویند: بادآورد بیونانی تعریفی کرده اند که معنی او بپارسی خارسفید است و منبت او در کوهها و غارها باشد و خار او بخارخسک مشابهت دارد جز آنکه رنگ خسک سفید نیست و خار بادآورد کمتر باشد از خارخسک و برگ او ببرگ حماما ماند، جز آنکه برگ بادآورد تنک تر باشد و برگ او را مویکها باشد چنانکه بر برگ خس الحمار و ساق او باندازهء دکر (کذا) ببالد و ساق او میان تهی باشد و سطبری او بمقدار انگشت بود بر طرف او و خاری باشد دراز چنانکه بر معصفر دشتی و شکوفه های او بنفشجی باشد. بعضی گفته اند این صفات نباتیست که بعربی او را هیشر گویند صفت او گرمست در اول خشک است در سوم سودمند بود مر تبهای کهنه را و معده را تقویت کند و سده ها بگشاید و خون آمدن از معده دفع کند و بطیخ او مضمضه کردن درد دندان را سودمند بود و چون بخایند و بر موضع لسع عقرب طلا کنند نافع بود و بدل او در دفع تبهای بلغمی کهنه شاهتره بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه). و رجوع به بحر الجواهر و مفردات ابن البیطار و تذکرهء داود ضریر انطاکی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Synantherees
(2) - Acanthe. Akantha.
بادآورد.
[وَ] (اِ مرکب) نام نوائی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری) (فرهنگ نظام). رجوع به بادآور شود.
بادآورد.
[وَ] (اِخ) نام موضعی است نزدیک بشهر واسط. (آنندراج) (انجمن آرا). نام موضعی است نزدیک واسط لیکن اصح آنست که بادرایه موضعی است حوالی بغداد. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بادرایه و بادرایا شود.
باد آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب)باستسقای لحمی مبتلا شدن. به ورم آماس دچار شدن. به اَودما(1)، اوذیما، اِدِم(2) گرفتار شدن. آماس و ورم کردن: دست فلانی این روزها باد آورده. (فرهنگ نظام).
adema.
(1)
ademe.
(2)
بادآورده.
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنچه باد با خود آورد. آب آورده. بادآورد. خودرو :
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
خوش نمی آید بگل این های های عندلیب.
صائب (از آنندراج).
|| مالی که بی تحمل رنجی بدست آید.
- امثال: بادآورده را باد می برد : که بادآورده را بادش برد باز، نظیر: هر آنچه آسان یافتی آسان دهی. (مولوی از امثال و حکم دهخدا).
بر باد رود هر آنچه از باد آید. رجوع به بادآورد شود.
بادآوله.
[وِ لَ / لِ] (اِ مرکب) بادآبله است که آبلهء هلاک کننده باشد. (برهان) (آنندراج). همان بادآبله است. (شرفنامهء منیری). بادآبله. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآبله و بادلوطه شود.
بادآهنج.
[هَ] (اِ مرکب) دریچه یا روزنی که برای آمدن هوای تازه سازند. (آنندراج). دریچه و روزنه. (ناظم الاطباء). رجوع به بادخان و بادگیر شود.
بادآهنگ.
[هَ] (اِ مرکب) صوت و نقش خوانندگی و گویندگی را گویند. (برهان). صوت و نفس خوانندگی و گویندگی را گویند.(1) بادنوا که بمعنی خوانندگی است. (آنندراج). || باد بیش وز یعنی باد سخت و تند وزنده و باد کم و زیاد سست و آهسته وزنده. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). || انعکاس صدا. (ناظم الاطباء).
(1) - در فرهنگ دساتیر ص234 بمعنی آواز و صوت و صدا آمده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
بادا.
(فعل دعایی) دعای مغایبه و معنی آن «بُوَدا»ست و چون دعا بخطاب کنند بادی گویند و معنی آن با شماست. (آنندراج). در مقام دعا آرند و مقام آن آخر کلامست. (هفت قلزم). کلمهء دعا بمعنی باد. (ناظم الاطباء). مدح و ثنا و ستایش: هرچه باداباد من این کار را میکنم. (فرهنگ نظام). بادا مخفف «بودا» فعل مضارع از مصدر بودن است که متقدمان بعنوان دعا الفی بوسط افعال می افزودند مانند «کند»، «کناد» و «شود»، «شواد» و غیره. بنابراین الف وسط این کلمهء «بادا» حرف دعاست و واو «بود» حذف شده است و الف آخر الف اشباع یا اطلاق است از قبیل :
روزه بپایان رسید و آمد نوعید
هر روز بر آسمانْت بادا مروا.رودکی.
نه آرام بادا شما را نه خواب
مگر ساختی کین افراسیاب.فردوسی.
بگفت این و بدرود کردش بمهر
که یار تو بادا برفتن سپهر.فردوسی.
و مؤلفان کتب هفت قلزم و آنندراج که الف آخر کلمه را بمعنی دعا آورده اند اشتباه کرده اند. || گاهی شعرا بجناس در اشعار خود آرند بمعنی پاداش باشد :
دهانت پسته و چشمانْت بادام
فدای آن دهان و چشم بادام(1).
؟ (از شرفنامهء منیری).
دهنت پستهء شور است و لبت تنگ شکر
من فدای تو و آن پسته و شکّر بادام.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
(1) - «بادام» مصراع ثانی هر دو بیت بمعنی «من باشم» است.
بادا.
(اِخ) نسبتی است که ابوالحسن احمدبن علی بن حسن بن هیثم طهمان بغدادی معروف به ابن الباد بدان شهرت داشت. وی مردی ثقه و فاضل بود و در علوم قرآن و ادب دست داشت و از فقه مالکی آگاهی داشت. وی از ابوسهل احمدبن محمد بن عبدالله بن قطان و ابومحمد دعلج بن احمدبن دعلج سجزی و ابوبکر محمد بن عبدالشافعی و دیگران حدیث استماع کرد و ابوبکر احمدبن علی بن ثابت خطیب و جماعت دیگری از وی روایت دارند و در ذی الحجهء سال 420 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 57 برگ ب).
بادا.
(اِخ) ابوعبدالله حسن بن علی بن باد، نیای ابوالحسن احمدبن علی بن حسن بن هیثم بغدادی (264 - 371 ه . ق.). وی محدثی ثقه بود و از ابوشعیب حرانی و دیگران سماع دارد و احمدبن علی بن حسین بادا فرزندش و قاضی ابوالفرج بن سمیکه و دیگران ازو روایت دارند. وی پانزده سال آخر عمرش را نابینا بود و در انزوا بسر برد. (از انساب سمعانی ورق 57 برگ ب).
بادا.
(اِخ) تیره ای از طایفهء ممزاتی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص75).
باداباد.
(جملهء دعایی) کلمهء فعل یعنی شدنی میشود. (ناظم الاطباء). یعنی هرچه میشود بشود. (آنندراج). هرچه باید بشود میشود. (ناظم الاطباء). هرچه باداباد. علی الله. فرخی گوید :
چنان نمود ملک را که ره بدست چپ است
برفت سوی چپ و گفت هرچه باداباد.
حافظ فرماید :
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد.
باد و ابر است این جهان افسوس
باده پیش آر هرچه باداباد.رودکی.
بگیرم پند تو بر یاد از این بار
بکوشم هرچه باداباد از این بار.
نظامی.
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم (مثل). (از فرهنگ نظام). این ترکیب غالباً با هرچه استعمال میشود. || سخت علنی. آشکارا. سخت فاش. علی الرؤوس. بمشهد خلق. با هیاهو. با تشهیر. این کلمه نخستین کلمه ای است از تصنیف معروف که خنیاگران در شب عروسی خوانند.
- با گفتن بادابادا مبارکبادا آوردن؛ با تشهیر آوردن: جهاز بی ارز عروس را در خوانچه ها با بادابادا بخانهء داماد بردند.
باداب رنگ.
[رَ] (اِ مرکب) بادرنگ و بادرنج. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرنگ شود.
باداجز.
[جُ] (اِخ)(1) شهریست در اسپانیا (اندلس) که معرب آن بطلیوس است و در لهجهء ترکی آنرا بادایوز خوانند. رجوع به بطلیوس شود.
(1) - Badajoz.
بادارنگ.
[رَ] (اِ)(1) ترنج را گویند وآن میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و آنرا بادابرنگ هم میگویند. (برهان). بمعنی ترنج است و آنرا بحذف الف دوم بادرنگ نیز گویند و رنگ آن زرد می شود. مسعودسعدسلمان گفته:
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کی ازینگونه شود بادرنگ؟
(آنندراج) (انجمن آرا).
بادرنگ و بادرنج. (ناظم الاطباء). بالنگ. در تداول گناباد بر خیار اطلاق شود. رجوع به بادابرنگ و بادرنگ شود.
(1) - طبری varang «واژه نامه 774». گیلکی badarang. رجوع به بادرنگ شود. (حاشیهء برهان چ معین).
باداش.
(اِ) سزا. مکافات و جزای نیکی را گویند و ببای فارسی هم آمده است. (برهان). مکافات و جزای نیکی را گویند و ببای فارسی هم آمده است و آنرا پاداشن بزیادتی نون در آخر نیز گفته اند، فرخی گفته:
شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته وقت بادافراه.
ازین بیت معلوم شد که بادافراه مکافات بدی است بخلاف پاداشن که مکافات نیکی است و پاداشت ببای فارسی و بزیادتی تای قرشت در آخر نیز آمده و پادش بحذف الف دوم نیز دیده شده چنانکه فخر گرگانی گفته: ترا پادش دهد ایزد بمینو. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به پاداش شود.
باداشن.
[شَ] (اِ) جزای نیکیست ضد بادافراه که جزای بدیست. ناصرخسرو گوید :
آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم
چون به بینیش در آن معدن باداشن(1).
و جمال الدین عبدالرزاق نیز فرماید :
وگر به لذت مشغول احتلامست آن
جنب ز خواب درآئی بروز باداشن.
و ببای فارسی نیز بنظر رسیده. (فرهنگ سروری خطی). باحتمال قوی درین شواهد پاداشن صحیح است. رجوع به شعوری ج 1 ورق 179 و پاداشن در همین لغت نامه شود.
(1) - در دیوان ناصرخسرو ص311 : پاداشن، و همان صحیح است.
بادافرا.
[اَ] (اِ مرکب) جزای فعل بد را گویند مقابل پاداش. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب شود. مکافات و عقوبت و انتقام. (ناظم الاطباء). سزا. رجوع به بادافراش، بادآفراه، باداشن، پاداشن، باداش، پاداش، بادافراه، بادافره، بادان، پادآفراه، پادافراه و پادافره شود.
بادافراش.
[اَ] (اِ مرکب) صاحب فرهنگ شعوری این ترکیب را بدین معنی آورده است: ضد پاداش و جزای بد و عقوبت که بادافراه هم گویند و شعر بی وزنی از شمس فخری نقل کرده است. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 168 برگ ب شود. مکافات و عقوبت و انتقام. (ناظم الاطباء: بادافرا). رجوع به بادآفراه، بادافره، بادان، باداشن، باداش، پاداش، پاداشن، پادآفراه، پادافراه و پادافره شود.
بادافراه.
[اَ] (اِ مرکب) مخفف بادآفراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادآفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان). عقوبت باشد و پاداش ضد بادافراه است. (معیار جمالی). مکافات بدیست. (آنندراج). عقوبت و پاداش بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص423). مکافات و عذاب و شیان. (شرفنامهء منیری). هروانه. (لغت فرس اسدی ایضاً ص423). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست. (ناظم الاطباء). پادافراه. سزا. بادفراه. بادفره. شکنجه :
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی بد بادافراه.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 423).
شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه.فرخی.
شتابکارتر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه.فرخی.
لاجرم شاه جهان بارخدای ملکان
آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه.(1)فرخی.
هرچه واجب شود ز بادافراه
بکنید و جز این ندارم راه. عنصری.
هزار گردون باشد بوقت بادافراه
هزار دریا باشد بروز پاداشن.مسعودسعد.
موافقان ترا و مخالفان ترا
ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه.
معزّی.
بباغ دولت و ملکت ببادافراه و پاداشن
عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم.
سوزنی.
ز شیر کین بستاند بشیر شادروان
ز آب گرد برآرد بباد بادافراه.انوری.
گفتم آخر نه همانا که من آنکس باشم
که بپاداش چنین سعی کنم بادافراه.
انوری (از فرهنگ اوبهی).
دست عدلت دراز کردستی
هم بپاداش و هم ببادافراه.انوری.
شاه از سخط یزدان و بادافراه آن جهان اندیشه کرد. (سندبادنامه ص256). روزی که عقوبت، خشم خدای و زندان درک اسفل، و زندانبان مالک دوزخ و بادافراه آتش دوزخ... (سندبادنامه ص249).
ز بادافراه ایزد رسته گردد
باقبال ابد پیوسته گردد.نظامی.
دراندیشید و بود اندیشه را جای
که بادافراه را چون دارد او پای.نظامی.
رجوع به بادآفراه، بادافره، بادان، بادافرا، بادافراش، بادافراه، باداشن، پاداشن، بادافراش، باداش و پاداش شود. || بازیچهء اطفال. (برهان). بادبره و بادفره. (شرفنامهء منیری). بازیچه ای مر کودکان را که فرفره نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافره، بادفره، بادفر، فرفره، پهنه، فرموک، گردنای، بادبر، بادبیزن شود.
(1) - آنکه پاداش شهان را بدهد بادافراه. (فرخی چ عبدالرسولی ص349).
بادافراهی.
[اَ] (حامص مرکب) بادافرا. جزا و مکافات و انتقام. (ناظم الاطباء). رجوع به بادافرهی شود.
بادافره.
[اَ رَهْ] (اِ مرکب) مخفف بادافراه. مکافات بدی. (فرهنگ نظام): بمعنی بادافراه است که مکافات بدی باشد. (برهان). مکافات بدیست. (آنندراج). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست. (ناظم الاطباء: بادافراه) :
ببادافره این گناهم مگیر
تو ای آفرینندهء ماه و تیر.فردوسی.
ببادافره بی گناهان مکوش
بگفتار بدگوی مسپار گوش.فردوسی.
کنون روز بادافره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست.فردوسی.
که از یک گناه ار برفتم(1) ز راه
فتادم ببادافره صد گناه.اسدی (از آنندراج).
گرت جان گرامی است پس داد کن
ز یزدان و بادافرهش یاد کن.اسدی.
برش نیز یک هفته نگذاشت کس
ببادافرهش بد همین کعبه بس.اسدی.
ترا زین پیش بسیار آزمودم
چه پاداش و چه بادافره نمودم
نه از پاداش من رامش پذیری
نه از بادافرهم پرهیز گیری.(ویس و رامین).
و عدل شاه بادافره کردار نامحمود او در تأخیر می افکند. (سندبادنامه ص248). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفره، پادآفراه، پادافراه، پادافره، بادان، بادافراش، باداشن، پاداشن، باداش، پاداش شود. || فرفرک اطفال باشد. (برهان). بادبره و بادفره. (شرفنامهء منیری). بازیچهء اطفال. فرفره. رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادفره، بادفر، فرفره، بادبیزن، بادبر، بادبره، پهنه، فرموک، گردنای شود.
(1) - ن ل: بگشتم.
بادافره نمای.
[اَ رَهْ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) نمودارکنندهء مکافات بدی. عامل جزای بدی :
بآتشمان چه سوزد نه خدایست
که آتش کار بادافره نمایست.
(ویس و رامین).
بادافرهی.
[اَ رَ] (حامص مرکب) جریمه کردن. جزا دادن :
یکی ترک بد نام او گرگسار
گذشته بر او بر بسی روزگار...
شب و روز کارش بدی سوختن
همان نام بادافرهی توختن.دقیقی.
رجوع به بادافره و بادافراهی شود.
بادافزا.
[اَ] (اِ مرکب) جزا و مکافات و انتقام. (ناظم الاطباء: بادافراهی). رجوع به بادافراهی و بادافرهی شود.
بادافشان.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودخانهء بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 94هزارگزی شمال میناب و 4هزارگزی باختر راه مالرو میناب - گلاشکرد قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی و گرمسیر با 230 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش خرما و شغل اهالیش زراعت و راهش مالرو میباشد. مزارع زر، پیزگان، سرآب، جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بادافشان.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان در 26هزارگزی خاور کوهپایه، کنار شوسهء اصفهان به یزد. منطقه ای است کوهستانی و معتدل با 220 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش جوال بافی میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
بادام.
(اِ)(1) ترجمهء گوز(2) باشد. (آنندراج). لَوز. (منتهی الارب) (دهار). ابوالمثنی. نوع بادام «آمیگ دالوس(3)» که میان بَرِ آنها خوراکی نیست ولی مغز هستهء آنها که درشت میشود گاهی تلخ و در بعضی از جنس ها شیرین است. نوع خودروی آن را که هسته های کوچک دارد اَرْژَن(4) مینامند. (از گیاه شناسی گل گلاب چ 1321 ه . ش. دانشگاه طهران ص 226). ارژن درختچه ای است که در نقاط خشک و کوهستانی اطراف طهران و کرج در ارتفاعات 1300 گزی روید. گونه های دیگر این درختچه نیز در فارسی وجود دارد که با گونهء فوق شباهت دارند ولی تاکنون نامگذاری نشده اند. (از درختان جنگلی ایران ثابتی ص 37). درخت بادام از تیرهء روزاسه آ(5) و از جنس آمیگدالوس(6)میباشد. یک گونهء آن که بنام آمیگدالوس روتری(7) نامیده میشود، درختی است که همراه پستهء وحشی در جنگلهای فارس، کرمان، مکران و خراسان فراوان است و در جنگلهای خشک کرانهء شمال نیز میروید و آنرا بنامهای ارژن، ارجن، ارجنک و بخورک در فارس، بادامشک در خراسان و تنگرس در کلاک کرج میخوانند. سه گونهء دیگر آن درختچه از قرار ذیل است:
1 - ابورنه آ(8) در راه قم و طهران دیده میشود. 2 - سکوپاریا(9) در اطراف کرج میروید و آنرا بادامک میخوانند. 3 - سپارتیوئید(10) در اطراف کرج و پشند میروید و آنرا بادامچه گویند. گونه های دیگر در جنگلهای فارس و کرمان و مکران و همچنین در گرگان هست که از نظر گیاه شناسی هنوز مشخص نگردیده و نامهای بومی آن با گونهء روتری(11) متمایز میباشد.
خواص و مصرف: درخت بادام مانند پسته دارای ریشه های ژرف است و از نم خاک بخوبی بهره مند میگردد از اینرو در خاکهای خشک خوب میروید. خاکهای آهکی را بهتر می پسندد ولی در خاکهای رستی نمناک و سرد خوب ایستادگی نمیکند. به بلندی هفت یا هشت متر میرسد. چوب آن سخت است و خوب رنده میشود. رنگ آن خرمائی و چوب برون آن سفید و مشخص است. بمصرف سوخت میرسد. درخت بادام وحشی دارای میوه ای ریز است که بوسیلهء پیوند مانند پسته محصول خوب و فراوانی میدهد. ریشهء بادام در رنگرزی مصرف میشود. (جنگل شناسی ساعی چ 1327 ه . ش. دانشگاه طهران ج 1 صص227 - 229 و ج 2 صص130 - 131). بادام دارای گونه های وحشی مختلفی است و همهء آنها مخصوص نواحی خشک و استپی میباشد. گونه هائی که در ایران دیده ایم عبارتند از: بادامک، وامچک، بادامک. به درختان جنگلی ایران ثابتی چ دانشگاه طهران ص36 رجوع شود. بادام بر دو نوع است: بادام شیرین: لوز حُلْو(12) که گرم و تر است در اول و گفته اند معتدل بود میان حرارت و برودت و بادام شیرین غذائی تمام است و نفث الدم و سرفهء کهنه و ربو و ذات الجنب را سودمند بود و سنگ مثانه بریزاند. بادام تلخ، لوز مُر(13) گرم و خشک است و جَلاّء، و یک نوع آن بادام کاغذی معروفست که در قزوین بدست شود و در هیچ جای دیگر یافته نگردد.
در قاموس کتاب مقدس آمده است: درختی معروف است. (سفر پیدایش 30 : 37 و 43 : 11). و ثمرش بسیار خوب میباشد و پیاله های چراغدان هیکل بادامی شکل بودند. (سفر خروج 25 : 33). و عصای هارون هم که شکوفه نمود شاخه ای از درخت بادام بود و درخت مذکور ازجملهء درختهائی است که پیش از سایرین شکوفه میکند چنانکه معنی اسم عبرانیش مستعجل اشاره بهمین مطلب میباشد چنانکه در صحیفهء ارمیای نبی مذکور است که خداوند ارمیا را گفت: ای ارمیا چه می بینی؟ گفتم: شاخه ای از درخت بادام، خداوند مرا گفت: نیکو دیدی زیرا که من بر کلام خود دیده بانی میکنم تا آنرا بانجام رسانم. لفظ «درخت بادام» و لفظ «دیده بانی میکنم» در عبرانی تماماً یکی است نهایت اینکه یکی اسم و دیگری فعل بمعنی شتاب و تعجیل میباشد. (ارمیا 1 : 11). و بعضی بر آنند که قصد صاحب کتاب واعظ یا جامعه در فصل 12 : 5 که میگوید: «و درخت بادام شکوفه آورد»، از سفیدی موی اشخاص مسن میباشد لکن بواضحی معلوم است که قصد وی از عجلهء آمدن پیری و مرگ میباشد. (قاموس کتاب مقدس) :
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار(14).
رودکی.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری.
چند گوئی که چو هنگام بهار آید
گل ببار آید و بادام ببار آید؟ناصرخسرو.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام؟
خاقانی.
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد. سعدی.
و دیگر سه درم را بادام و سه درم رسته و سه درم مژانه شور بمن دهند. (انیس الطالبین نسخهء خطی لغت نامه ص83).
از مشک و قند و روغن و بادام و تخمکان
این رمز بر ترک بخطی تر نوشته اند.
بسحاق اطعمه.
به پیش چشم تو مغزی ندارد
اگر گیرند گاهی نام بادام.
؟ (از شرفنامهء منیری).
|| کنایه از چشم محبوب و گاهی بر چشم محب نیز اطلاق کنند. واله هروی گوید :
محبت پیشه را از گریه منع از دوستی نبود
شود زین روغن بادام تر طیب دماغ او.
(از آنندراج).
|| بکنایت شاهدان را گویند(15). (شرفنامهء منیری) :
دهانت پسته و چشمانْت بادام
فدای آن دهان و چشم بادام(16).
؟ (از شرفنامهء منیری).
مغزک بادام بودی با زنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی.
؟ (از فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بگفت این و شد بر رخش اشک درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
ز بادام بر ماه مرجان خرد
گهی ریخت گاهی بفندق سترد.اسدی.
تا کرد مرا بستهء بادام دو چشم او
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم.
خاقانی.
فندقهء شکّر و بادام تنگ
سبزخط از پستهء عناب رنگ.نظامی.
از حیاهای دو بادام خودی سر در پیش
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد.
کاتبی.
|| در تداول عوام، مقدار اندک. اندازهء کم: یک بادام نان.
- امثال: اولاد بادام است، اولاد اولاد مغز بادام.
دو بادام در پوستی؛ دوستی و صمیمیت بنهایت.
قربان چشمهای بادامیت، نه نه، نه نه، من بادام.
(1) - پهلوی vatam «اونوالا 44». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - گوز معرب جوز است و آن جز بادام باشد. باحتمال زیاد کلمهء مزبور تصحیف شدهء لوز است.
(3) - Amandier. Amygdalus. (گیاه شناسی گل گلاب ص226).
(4) - Amygdalus Reuteri Boiss. et Bh = A. borrida sp. Var. Reuteri Boiss.
(درختان جنگلی ایران ثابتی ص37).
(5) - Rosaceae.
(6) - Amygdalus.
(7) - Amygdalus reuteri.
(8) - Amygdalus eburnea.
(9) - Amygdalus scoparia.
(10) - Amygdalus spartioides.
(11) - Amygdalus reuteri.
(12) - Amande douce.
(13) - Amande amere. (14) - ن ل: ای خواجه این همه که تو بر میدهی شمار. (از صحاح الفرس).
(15) - در اینجا نیز کنایه از چشم محبوب باشد.
(16) - «بادام» در مصراع ثانی بمعنی «من باشم» است.
بادام.
(اِخ) ابن عبدالله. نام مأموری که بفرمان هارون الرشید، یحیی برمکی را قید و بند کرد. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص240).
بادام.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14هزارگزی خاور شوسهء بم و سبزواران. دارای 50 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بادام.
(اِخ) دهی است از دهستان شهرویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. در 23500گزی شمال خاوری مهاباد و 4هزارگزی جنوب شوسهء مهاباد به میاندوآب. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوای معتدل و سالم و دارای 145 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه. محصولش غلات، توتون. شغل مردمش زراعت و گله داری است. صنایع دستی اهالی جاجیم بافی. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بادام.
(اِخ) (آب...) آبی است بنزدیکی محال قبی میتن، نزدیک شهر کَش ترکستان و در کنار آن مابین قوای امیرتیمور و دشمنان جنگی درگرفته و غلبه با امیرتیمور بوده است: بیکبار مردان میدان پیکار تیغ و خنجر در یکدیگر بسته ابواب کشش و کوشش برگشادند و کنار آب بادام را از خون نوش لبان گل اندام عنابی ساخته... و دلیران جانبین در کنار آب بادام باستعمال آلت کارزار پرداخته بباد حمله آتش قتال التهاب یافت... (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص404 - 405 و ج 1 ص 438).
باداما.
(اِخ) قریه ای است از قریه های حلب از نواحی عزیز که در حدیث آدم علیه السلام یاد شده است. (معجم البلدان).
بادام بن.
[بُ] (اِ مرکب) درخت بادام :
آستین نسترن پر بیضهء عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.
منوچهری.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری.
بادام بوره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) قسمی شیرینی.
بادام تر.
[مِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کنایه از چشم :
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت.
نظامی (خسرو و شیرین).
بادام تره.
[تَ رَ / رِ] (اِ مرکب) از نوع ریحان، قسمی علف خوشبوست. بقلهء خراسانی. (بحر الجواهر).
بادام تک.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس که در 123هزارگزی شمال طبس واقع است. سرزمینی است جلگه ای و گرمسیر دارای 88 تن سکنه. آبش از قنات است. محصولش غلات، انگور، ذرت، گاورس و شغل مردمش زراعت است. راهش ماشین رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادام تلخ.
[مِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(درخت) مِزْج. (منتهی الارب). مَزَگ(1). رجوع به بادام تلخه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Amandier amere
بادام تلخ.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند. در 30هزارگزی جنوب خاوری بیرجند در دامنه واقعست. آب و هوایش معتدل و دارای 27 تن سکنه میباشد. آبش از قنات و محصولش میوه و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. مزارع خارستان، چشمه روی گدار، چشمه فریزک جزء این ده می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادام تلخه.
[تَ خَ / خِ] (اِ مرکب) بادامی که مغزش تلخ باشد. رجوع به بادام تلخ شود.
بادام توأم.
[مِ تَ / تُو اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادام دومغز. رجوع به بادام دومغز شود :
فلک از رشک نگذارد بحال خود دو همدم را
بسنگ از یکدگر سازد جدا بادام توأم را.
اثیر شیرازی (از فرهنگ ضیاء).
|| کنایه از اندام نهانی زن باشد. توفیق گوید :
مپرس از من از آن بادام توأم
دل عاشق دونیم آنجاست از غم.
(از آنندراج) (از مجموعهء مترادفات ص52).
بادام چالوق.
(اِخ) دهی است جز دهستان کوهپایهء بخش نوبران شهرستان ساوه در 32هزارگزی شمال خاور مرکز بخش و 18هزارگزی راه عمومی بردسیر. دارای 400 تن سکنه است. آبش از چشمه سار و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالیش قالیچه و جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بادام چشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) آنکه چشمان کشیده همچون بادام دارد :
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چارهء این مستمند؟
سوزنی.
بسی بادام چشمانند بدام مرغ حیرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی.
خاقانی.
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی (طیبات).
بادام چنگ.
[مِ چَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) این لغت در فرهنگ بهار عجم و آنندراج آمده بدون ذکر معنی و در فرهنگهای دیگر نیافته ایم :
پسته لبی را نشان در پس بادام چنگ
تا دهد ابریشمش فندق تر را نوا.
بدر چاچی (از آنندراج) (از بهار عجم).
بادامچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) بادام خرد. درختچه ای است که در اطراف کرج و پشند میروید(1). رجوع به بادام و بادامک شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص227). || در تداول عوام، آهک با پاره های خرد از جنس خوب. || پیله ای که ابریشم از آن گیرند.
(1) - Amygdalus spartioides.
بادامچه.
[چَ] (اِخ) قریه ای است بسه فرسنگ مشرق شهر خفر. (فارسنامهء ناصری).
بادام دره.
[دَ رِ / دَرْ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند در 51هزارگزی شمال باختری قاین. منطقه ای است کوهستانی با آب و هوائی متعدل و 40 تن سکنه. آبش از قنات است. محصولش غلات و زعفران میباشد. شغل مردمش مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادام دومغز.
[مِ دُ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادامی که دو مغز دارد و چنانکه مؤلفان آنندراج و هفت قلزم آورده اند: کنایه از ترقیده است از غایت پری و پر بودن. (آنندراج)(1) (هفت قلزم) :
همه تن دل چو بادام دومغزی.نظامی.
(1) - مؤلف آنندراج «بادام دومغز است» آورده.
بادام زار.
(اِ مرکب)(1) جائی که در آن بادام کارند. بادامستان. رجوع به بادامستان شود.
(1) - مرکب است از: بادام + زار، مزید مؤخر (پسوند) مکان.
بادام زار.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خورموج شهرستان بوشهر در 5هزارگزی خاور خورموج و 6هزارگزی راه فرعی خورموج به کنگان. سرزمینی است جلگه با آب و هوائی گرم و صد تن سکنه. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت میباشد. راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بادام زمینی.
[مِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) گیاهی از خاندان پاپی یوناسه (پروانه واران)(2)، معمولاً پستهء زمینی(3) نامیده میشود. این گیاه بومی برزیل است. گلهایش پس از تلقیح در زمین برای رسیدن فرومیرود.
.
(فرانسوی)
(1) - Arachide .
(فرانسوی)
(2) - Papillonacees .
(فرانسوی)
(3) - Pistache de terre
بادام زنجیر.
[مِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تکمهء حلقهء زنجیر. (غیاث). گرهی است در میان ده حلقهء زنجیر که بشکل بادام میباشد و آنرا دانهء زنجیر گویند. (از آنندراج).
بادام ساقی.
[مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از چشم معشوق. (آنندراج).
بادامستان.
[مِ] (اِ مرکب)(1) بادام زار. باغی که در آن بادام کارند. مَلازه. (منتهی الارب) (دهار). رجوع به بادام زار شود.
(1) - مرکب از: بادام + ستان، مزید مؤخر (پسوند) مکان.
بادامستان.
[مِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان طارم علیای بخش سیروان شهرستان زنجان واقع در 53هزارگزی باختر سیروان و 18هزارگزی راه مالرو طارم بزنجان. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر با 278 تن سکنه. آبش از رودخانهء خان چائی و محصولش غلات، بنشن، عسل و شغل مردمش زراعت و مکاری و صنایع دستی اهالی قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. راهش مالرو و صعب العبور میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
بادامستان.
[مِ] (اِخ) ده کوچکیست از دهستان سبلوئیهء بخش زرند شهرستان کرمان در 30هزارگزی جنوب باختری زرند و 10هزارگزی خاوری راه مالرو زرند به رفسنجان. دارای ده تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بادامستان.
[مِ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز در چهل هزارگزی جنوب دهدز و کنار راه مالرو بادلان به زیتی. منطقه ای است کوهستانی معتدل با 76 تن سکنه. مردمش از تیرهء بختیاری هستند. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و لبنیات است. شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنانش گیوه بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بادامستان.
[مِ] (اِخ) ده کوچکیست از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند در 174هزارگزی جنوب قاین. منطقه ای است کوهستانی با آب و هوائی گرم و 12 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادامستان.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهربابک شهرستان یزد، در 20500گزی شهربابک و 2500گزی راه جوزم بشهربابک. منطقه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 158 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات، پشم، روغن، کتیرا، بادام، کشک و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنانش کرباس و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
بادام سفال.
[سُ] (اِ مرکب) پوست زبرین بادام. بخش قشری و ظاهری میوهء درخت بادام که خوراکی نیست. در صورتی که میوهء بادام نارسیده باشد (اوائل بهار) میوهء نارس را بنام چغاله بادام عرضه میکنند که در اینصورت قسمت قشری سبزرنگ آن نیز خورده میشود.
بادامسک.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 42هزارگزی باختر قاین و 40هزارگزی باختر شوسهء عمومی قاین به بیرجند واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 460 تن سکنه. آبش از قنات و محصولاتش غلات و زعفران است. شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالی بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادام سوخته.
[تَ / تِ] (اِ مرکب) قسمی شیرینی و آن مغز بادام آلوده به نبات سوخته باشد.
بادام سیاه.
[مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بادامهائی که بر تابوت مرده اندازند. میرخسروی گوید :
دو بادام سیه هر سو میفکن در نظربازی
نگه دارش که روزی بر سر تابوتم اندازی.
(آنندراج).
|| کنایه از چشم معشوق باشد. جامی گوید :
چشم تو جادوست یا آهوست یا صیاد خلق
یا دو بادام سیه یا نرگس شهلاست این؟
(آنندراج).
در غیاث بهمین معنی بادام سیه آمده است. رجوع به بادام سیه شود.
بادام سیه.
[مِ یَهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مخفف بادام سیاه. بادامهائی که بر تابوت مرده اندازند. (غیاث). رجوع به بادام سیاه شود. || کنایه از چشم محبوب باشد. (غیاث). رجوع به بادام سیاه شود.
بادامشک.
[مِ / مُ] (اِ مرکب) نام نوعی درخت بادام در تداول خراسان(1). (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 227). رجوع به بادام شود.
(1) - Amygdalus reuteri.
بادام شکوفه شدن.
[شِ / شُ فَ / فِ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از گریان شدن چشم. (آنندراج).
بادام شکوفه فشان.
[مِ شِ / شُ فَ / فِ فَ / فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از چشم گریان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعهء مترادفات ص299).
بادام شیرین.
[مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی بادام که مغز آن شیرین باشد. مقابل بادام تلخ.
بادام شیرین.
(اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد در 3هزارگزی شمال الشتر و 3هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به الشتر. در دامنه واقع است. هوایش سرد با 150 تن سکنه. آبش از سراب و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت، گله داری و راهش مالرو است. ساکنین از طایفهء حسنوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بادام شیرین.
(اِخ) دهی است از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 30هزارگزی شمال باختری نورآباد و 15هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به هرسین کرمانشاه واقع است. منطقه ای تپه ماهوریست. آب و هوایش سرد و دارای 60 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانهء دیزه و محصولش غلات و لبنیات است. شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفهء تیوندند که در ساختمان و چادر زندگی میکنند و برای تعلیف احشام به الوار گرمسیری ییلاق و قشلاق مینمایند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بادام شیرین.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. در 60هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 5هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه - دارزین واقعست و دارای 27 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بادام صفت.
[صِ فَ] (ص مرکب، ق مرکب) مانند بادام. همچون بادام :
بادام صفت ز سرخ بیدی
یابم به برهنگی سپیدی.(منسوب به نظامی).
بادامغز.
[مَ] (اِ مرکب) مخفف بادام مغز باشد. مغز بادام :
چون بوقت(1) خنده بگشاید نمکدان حیات
در میان پسته ای(2) سی و دو بادامغز بین.
شرف شفروه.
(1) - ن ل: برای.
(2) - ن ل: پسته اش.
بادام فروش.
[فُ] (نف مرکب) فروشندهء بادام. آنکه بادام فروشد. لَوّاز. (منتهی الارب).
بادام قندی.
[مِ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از حلویات است. (فرهنگ نظام).
بادامک.
[مَ] (اِ مصغر) مصغر بادام. بادام کوچک. || قسمی از بید (صفصاف)(1) است که آنرا باندلس بی بُن یا ونبر یا ینبر خوانند و از آن زنبیل و طبق بافند. (ابن البیطار). نوعی از خِلاف. || قسمی سبزی صحرائی بهارهء خوردنی که در آشها کنند. || بیماریی در ستور.
.
(فرانسوی)
(1) - Espece de saule
بادامک.
[مَ] (اِ مصغر) نام نوعی درخت بادام که در اطراف کرج میروید(1). (درختان جنگلی ساعی ج 1 ص227). بارشین. جرگه.(2) || گونه ای از بادام وحشی که در کوههای اطراف کرج در ارتفاعات 1400 گزی روید.(3) (درختان جنگلی ایران ثابتی ص36). درختچه ای است در دامنه های اطراف جادهء طهران به کرج در «وردآورد» و «دره وردی» روید. (درختان جنگلی ایران ثابتی ص36).(4) رجوع به بادام و بادامچه شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص227). || لوزه. (واژه های نو فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Amygdale
(2) - Amygdalus scoparia. (درختان جنگلی ساعی ج 1 ص227).
(3) - Amygdalus scoparia spach. (درختان جنگلی ایران ثابتی ص36).
(4) - Amygdalus salicifolia Boiss = A. Webbii. Sp. Var. Salicifolia Boiss.
بادامک.
[مَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان طهران در 36هزارگزی شمال باختری مرکز بخش و 5هزارگزی جنوب راه قزوین. آب و هوایش معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کرج و محصولش غلات، صیفی، باغات و چغندرقند و شغل مردمش زراعت و گاوداری میباشد. دبستان دارد و از راه شوسهء قزوین ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام قریه ای نزدیک طهران براه قزوین. در این قریه برای آخرین بار سپاهیان محمدعلی شاه از آزادیخواهان شکست یافتند و سردار محی و میرزاکریمخان درین قسمت سرداری سپاه آزادیخواهان داشتند.
بادامک.
[مَ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان طهران در 10هزارگزی باختر مرکز بخش، سر راه علیشاه عوض بطهران. هوایش معتدل میباشد و 120 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، باغات، حبوبات، چغندرقند میباشد و شغل مردمش زراعت است. راهش ماشین رو است و پل آجری از آثار قدیم دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بادامک.
[مَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان افشاریهء بخش آوج شهرستان قزوین در 45هزارگزی شمال خاوری مرکز بخش و 5هزارگزی راه عمومی. هوایش معتدل و 5 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بادامک.
[مَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کزاز سفلی بخش سربند شهرستان اراک در 41هزارگزی شمال باختر آستانه. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 363 تن سکنه. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
بادامک.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان که در 15هزارگزی جنوب خاوری شهر تویسرکان و 3هزارگزی شمال راه شوسهء تویسرکان بملایر قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 252 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، انگور، صیفی، مختصری میوه و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
بادامک.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند در 50هزارگزی جنوب باختر قاین، در دامنه واقعست. هوایش معتدل و دارای 51 تن سکنه میباشد. آبش از قنات و محصولش غلات، زعفران، و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بادام کاغذی.
[مِ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی بادام که قسمت چوبی شدهء روی مغز استحکام زیادی ندارد و با فشار انگشت نیز شکسته شود. بادام منقی(1). رجوع به بادام شود.
(1) - Amande des dames. = Amande fragile.
بادام کوهی.
[مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) قسمی از بادام است که در کوهسار پیدا می شود بغایت گرم و ترش است. (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 197). همان بخورک است. (شرفنامهء منیری). ارژن. رجوع به ارژن شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Amandier sauvage
بادام لق.
[لُ] (اِخ) دهی است از دهستان نوده چناران بخش حومهء شهرستان بجنورد در 30هزارگزی جنوب خاوری بجنورد سر راه شوسهء قدیمی بجنورد به قوچان. منطقه ای است کوهستانی، سردسیر با 403 تن سکنه. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، بنشن و شغل مردمش زراعت و مالداری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
باداملو.
(اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 51هزارگزی جنوب باختری قره آغاج و 24هزارگزی شمال خاوری شوسهء میاندوآب به صائین دژ قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 150 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، نخود، کرچک. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باداملو.
(اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه در 77هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 35هزارگزی شمال خاوری شوسهء صائین دژ به میاندوآب. منطقه ای است کوهستانی و معتدل با 129 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، نخود، کرچک. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی مردمش جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بادام مشکی.
[مِشْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان که در 67هزارگزی شمال باختری رفسنجان و 13هزارگزی راه مالرو رفسنجان - بافق واقعست و دارای سه خانوار میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بادام منقی.
[مِ مُ نَقْ قا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادام کاغذی. رجوع به بادام کاغذی و بادام شود.
بادامن.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 64هزارگزی جنوب خاوری راین و 16هزارگزی خاور شوسهء جیرفت به بم قرار گرفته است. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با صد تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بادام نو.
[ ] (اِخ) منزلی است بنزدیکی قریهء کرخ. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزو 3 شود.
باداموئیه.
[ئی یِ] (اِخ) دهی است از دهستان رفسنجان که در 69هزارگزی خاور و 12هزارگزی شمال شوسهء رفسنجان بکرمان قرار دارد. سرزمینی است کوهستانی و سردسیر، با 260 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت است و دارای راه فرعی و معادن زغال سنگ میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باداموئیه.
[ئی یِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. در 64هزارگزی شمال کرمان و 4هزارگزی خاور راه مالرو کرمان قرار دارد. راهش فرعی است و دارای 25 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باداموئیه.
[ئی یِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان. در 30هزارگزی شمال خاوری زرند و 15هزارگزی راه مالرو زرند قرار دارد و دارای 4 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باداموک.
(اِخ) دهی است از دهستان مهوید بخش حومهء شهرستان فردوس. در 25هزارگزی شمال خاور فردوس و 2هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی گناباد بفردوس واقع است. سرزمینی است جلگه ای و معتدل با 435 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، زیره، پنبه و شغل مردمش زراعت میباشد. مزرعهء انگستان، سرخ آوخ، تک شاه ولی، تک مراد، سربیشه، جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب)(1) پیلهء ابریشم را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند. (غیاث). فیلق. بادامچه :
ای که ترا به ز خشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست.
نظامی (از آنندراج).
کرم بادامه شو و هرچه خوری پاک برآر
تا لعاب دهنت بر سر افسر گردد.نظامی.
همه رخ، گل، چو بادامه ز نغزی
همه تن، دل، چو بادام دومغزی.نظامی.
|| جنسی از ابریشم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). و نیز جنسی از ابریشم کمینه. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی متعلق بکتابخانهء لغت نامه). || قسمی از پارچهء نفیس. (غیاث). || کرمی بود که ابریشم ازو گیرند. (اوبهی). دودالقَز :
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تند جامه را.نظامی.
|| خرقهء مرقعه را هم میگویند یعنی خرقه ای که از پاره های رنگین فراهم دوخته شده باشد. (برهان) (غیاث). مرقع درویشانه که از چند رنگ بهم دوخته باشند. (فرهنگ خطی). آن خرقه که از پر گالهای سه گوشه یا چهارگوشه خردخرد بدوزند برای نشان و زیبائی. (شرفنامهء منیری). مرقع درویشان است که چند رنگ بهم دوخته باشند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نوعی از نقشهای خرقهء تصوف که بشکل بادام است. || خال گوشتی را هم گفته اند و آن اژخ مانندی است که بیشتر از بشرهء مردم برمی آید. (برهان). بمعنی خال گوشتی که از بشره برآمده باشد نیز گفته اند چنانکه سیفی گفته :
میان ابرو بادامهء سیاه چنانک
بقبضه برده یکی تیر پله(2) تا پیکان.
(از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (از ناظم الاطباء).
|| چشم مانندی باشد که از طلا و نقره سازند و بر کلاه طفلان دوزند. (برهان). بمعنی گلی که بر کلاه کودکان از طلا و نقره و ابریشم دوزند و چون اغلب آن شبیه به پیلهء کژ ابریشمی از یکدیگر نگشاده است و ببادام و چشم نیز مشابهت دارد باین اسم موسوم شده و گفته اند :
از بسکه بر کلاهش بردوختم دو دیده
بادامه برنشاندم بر بستهء کلاهش.
(از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام).
چشم آسا از فلز است که چشم زخم را بر کلاه کودکان دوزند. (آنندراج) (انجمن آرا). گلی که بر کلاه کودکان از طلا و نقره نصب کنند و یا از ابریشم دوزند. (ناظم الاطباء). و رجوع بفرهنگ نظام شود :
آن غنچه های نستر، بادامه های کژ شد
زرّ قراضه در وی چون کرم پیله مضمر.
خاقانی (از آنندراج).
|| بمعنی نگین و مهر انگشتری هم آمده است. (برهان). بمعنی نگین و مهر انگشتری و نگینی که بصورت بادام باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (خسرو و شیرین نظامی چ وحید). و انگشتری اهلیلجی را باعتبار شباهت ببادام، بادامه گفته اند و شباهت بادام و چشم واضح است. (آنندراج) (انجمن آرا). نگین و مهری که بشکل بادام باشد که نامهای دیگرش مهرلوزی و بادامی است. (فرهنگ نظام) :
بخندی پیش هر چشمی ز چشم خسروت شرمی
بسنده(3) نیست آخر بر یکی خاتم دو بادامه.
امیرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
|| هر جنس مطبوع را نیز گفته اند. || رقعه و پنبه را نیز گویند که درویشان بر خرقه دوزند. (برهان) (ناظم الاطباء). || هر دانه و حلقهء زنجیر. (برهان). هر دانه از زنجیر. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مؤلف آنندراج معتقد است که بمعنی انجیر است نه زنجیر. مؤلف برهان در قرائت دچار سهو شده است. || بمعنی انجیر نیز ذکر شده آنهم بملاحظهء شباهت با چشم ولی صاحب برهان انجیر را زنجیر دانسته و گفته بمعنی هر دانه و حلقه نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - مرکب است از بادام و ها که افادهء تشبیه کند و از اینجاست که پیلهء ابریشم را باعتبار شباهت ببادام، بادامه خوانده اند. (آنندراج). مؤلف فرهنگ نظام «ها» را علامت نسبت دانسته است.
(2) - ن ل: پیله. (انجمن آرا).
(3) - ن ل: پسنده. (انجمن آرا).
بادام هندی.
[مِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) از درختان میوه و زینتی است که از خارج وارد کشور شده و در باغهای بندرعباس و چاه بهار کاشته شده است. (درختان جنگلی ایران ثابتی چ 1326 ه . ش. دانشگاه طهران ص 49). کارون زنگی. لوز هندی. بیدام.
(1) - Terminalia Catappa. Amandier desindes. Badamier.
بادامی.
(ص نسبی)(1) بصورت بادام: چشمان بادامی؛ چشمان بشکل بادام. ملوَّز. ملوزه. || گاه آنرا بمعنی لوزی یعنی چهارضلع لوزی بکار برند. || لوزینج، معرب لوزینه. (منتهی الارب). || قسمی از حلویات، نان بادامی. || رنگیست معروف. || خواجه سرا و خایه کشیده. (آنندراج). || منسوب به درخت بادام که دستهء بادامیها را تشکیل میدهند. رجوع به بادامیها شود.
(1) - مرکب از بادام + ی نسبت یا تشبیه.
بادام یار.
(اِخ) دهی است جزء دهستان گاوگان بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، در 12هزارگزی جنوب خاوری دهخوارقان و 12هزارگزی شوسهء تبریز - دهخوارقان قرار دارد. منطقه ای است جلگه ای و معتدل با 252 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، توتون، بادام، کنجد و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بادامی ها.
(اِ مرکب) دسته ای از تیرهء گل سرخیان(1) هستند که دارای مادگی ساده میباشند و در مادگی آنها دو تخمک دیده میشود. میوهء آنها شفت یعنی دارای میان بر آبدار و هستهء سخت است، و در این هسته معمولاً یکی از دو تخمک از میان میرود و دیگری بزرگ شده هسته را میسازد. انواع عمدهء دستهء بادامیها عبارتند از: 1 - نوع آلو (زردآلو و هلو نیز جزء این نوع است). 2 - نوع بادام. رجوع به بادام شود. 3 - نوع گیلاس (آلبالو جزء همین نوع است). (از گیاه شناسی گل گلاب چ دانشگاه طهران 1326 ه . ش. ص225).
.
(فرانسوی)
(1) - Rosacees
بادان.
(ص) مخفف آبادان است که نقیض خراب باشد. (برهان). رجوع به بادان فیروز در برهان شود. || (اِ) پاداش و جزای نیکی. (برهان)(1). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافره، بادافرا، بادافراش، باداش، پاداش، باداشن، پاداشن شود.
(1) - باین معنی ظاهراً مصحف «باداش - پاداش» است. رجوع به باداش شود. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
بادان.
(اِخ) حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم در حکمت معروف و باردان حکیم از شاگردان او بوده و سخنان ایشان در نامهء باستان آمده و برخی را دیده ام. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به باذان شود.
بادان.
(اِخ) نام ایرانی معروف بزمان هرمز. (فرهنگ شاهنامه): و اپرویز نامه نبشت ببادان کی عامل او بود بیمن کسی رسول فرست بدین مرد کی بتهامه است... بادان چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر (ص) فرستاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص106).
بادان.
[بادْ دا] (ع اِ) تثنیهء بادّ. دو درون ران. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || جای بودن هر دو ران سوار از پشت اسب. (منتهی الارب).
بادان پیروز.
(اِخ) باذان پیروز. بادان فیروز. نام شهر اردبیل است و چون فیروز آن شهر را بنا کرد باین نام موسوم ساخت چه بادان بمعنی آبادان است. (برهان). نام اردبیل شهر مشهور آذربایجان که فیروز یکی از پادشاهان باستانی ایران بنا کرده است. (معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 150، آنندراج، انجمن آرا، فرهنگ سروری و جهانگیری شود. در معجم البلدان باذان فیروز، و نیز در متن برهان و سروری «فیروزگرد» و در شاهنامه «پیروزرام» و بقولی بادان پیروز یا آبادان پیروز نام قدیم اردبیل است که فیروز ساسانی در قرن پنجم م. آنرا بنا کرده است. (دائرة المعارف اسلام). اردبیل. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). نام شهریست که پیروز یزدگرد ساسانی آن را ساخت و اردبیل کنونی باشد. باذان پیروز یا باذن پیروز نام شهریست (بنا بقول بعضی بادان پیروز یا آبادان پیروز نام قدیم اردبیل در آنسیکلوپدی اسلام). (فرهنگ شاهنامه) :
دگر کرد بادان پیروز نام
همه جای شادی و آرام و کام.فردوسی.
بادانجیر.
[اَ] (اِ مرکب) نوعی از درخت انجیر است که پیش از همهء درختان میوه دهد و انجیر آن کاواک و پرباد میباشد. (برهان) (جهانگیری). انجیر بادی. قسمی از درخت انجیر که پیش از سایر درختان انجیر بار آورد و انجیر آن کاواک و کم شیرینی است. (ناظم الاطباء) :
گه ز ناپاکی ز بادانجیر بید انگیختند
گه ز خودرائی ز بیدانجیر عرعر ساختند.
خاقانی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام).
بادان فیروز.
(اِخ) رجوع به بادان پیروز شود.
بادانگیز.
[اَ] (نف مرکب) چیزهای نفاخ. (آنندراج) (انجمن آرا): داروئی بادانگیز؛ مولدالریاح. مقابل بادشکن و بادکش، بمعنی کاسرالریاح، هر چیز که در معده تولید نفخ کند: و فقاع و... بادانگیز باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پیاز گرم و ترب بادانگیز بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || پراکنده کننده. انتشاردهنده :
بشاعری چو کنم بوق هجو بادانگیز
مرا چه ماده خر مغ چه نرّخر ترسا.سوزنی.
|| غرورآور. تکبرآور :
سخنهای فسون آمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن.نظامی.
بادانگیز.
[اَ] (اِ مرکب) نام گلی است که هرگاه مزارعان خواهند که غله را از کاه جدا کنند و باد نباشد آن گل را بدست مالند و برگ آنرا بر هوا پاشند باد بهم رسد. (برهان). رجوع به آنندراج و انجمن آرا و شعوری و جهانگیری و فرهنگ نظام و ناظم الاطباء شود. || زعفران. (ناظم الاطباء).
باداة.
(ع اِ) صحرا. (منتهی الارب). صحرا و دشت. (ناظم الاطباء).
بادئه.
[دِ ءَ] (ع ص، اِ) سخن بکر که کس نگفته باشد. (منتهی الارب).
بادایوز.
(اِخ) لهجهء ترکی بطلیوس یا باداجز است. رجوع به بطلیوس شود.
بادبا.
(اِ) بادپا. بادپای. هر چیز تیز و تندرو عموماً و اسب خصوصاً. (آنندراج). رجوع به بادپا و بادپای شود.
بادباد.
(اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 12هزارگزی خاور الیگودرز و یک هزارگزی خاور راه مالرو اسماهور بالا به دره سفید در جلگه واقعست. هوایش معتدل و دارای 338 تن سکنه میباشد که بلهجهء لری و زبان فارسی سخن میگویند. آبش از قنات و محصولش غلات، لبنیات، پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بادبادک.
[دَکْ] (اِ مرکب)(1) کاغذی بشکل مربع باندازه های مختلف که بروی آن کمانی از نی چسبانند و بکمک دنباله ای بوسیلهء نخ هنگام جریان هوا کودکان بهوا پرواز دهند سرگرمی را: مثل بادبادک؛ سخت نزار.
.
(فرانسوی)
(1) - Cerf - volant
بادبادک بازی.
[دَکْ] (حامص مرکب)بازی با بادبادک. بهوا کردن بادبادک.
بادبار.
(اِ) بادباز. بمعنی بادکش. (آنندراج). رجوع به بادباز شود. بادزن. مروحه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ شعوری نیز بمعنی بادبزن و بادبیزن و بادزن که بعربی مروحه گویند، آمده است.
بادباز.
(اِ) بادکش. بادزن. || (ص) آسان. || مقبل. بختیار. (ناظم الاطباء). رجوع به بادبار شود.
بادبان.
(اِ مرکب) پرده ای باشد که بر تیر کشتی بندند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). جامه ای که در رخ باد در جهاز و کشتی بندند از جهت سرعت سیر. (شرفنامهء منیری). تیر که بوقت جستن باد در کشتی راست دارند و جامه بر آن آویزند تا در رفتن خطا نکند و بشتاب رود. (صحاح الفرس). جَلّ. شراع. قِلع. (منتهی الارب) :
سخن لنگر و بادبانش خرد
بدریا خردمند چون بگذرد.فردوسی.
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته.فردوسی.
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.فردوسی.
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است.
ناصرخسرو.
اندرو غواص فکرت گوهر آورده بکف
اندرو ملاح دولت برکشیده بادبان.
معزی (از آنندراج).
دامنش بادبان کشتی شد
گر گریبانْش تر شود شاید.خاقانی.
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانْشان ز گریبان بخراسان یابم.خاقانی.
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرونگذاشتی لنگر.
(از سندبادنامه ص16).
فلک برکرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی.نظامی.
چو شد پرداخته آن نامهء شاه
ز شادی بادبان زد بر سر ماه.
(منسوب به نظامی).
کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی
فتاده زورق صبرم ز بادبان فراق.حافظ.
|| تیر کشتی. (ناظم الاطباء). || کشتی را نیز گفته اند. (برهان). || دست زیر و دست بالای قبا را هم گویند که از دو طرف بر زیر بغل چپ و راست بسته میشود. دو رویهء قبا که در زیر بغل چپ و راست بسته میشود. (برهان) (ناظم الاطباء). پردهء قبا که بر زیر سینه واقع شود، و آنرا از جانب چپ براست و از راست بچپ بندند و دست زیر و دست بالا هم خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). || گریبان قبا. (برهان) (ناظم الاطباء). جیب و گریبان. (آنندراج) :
ازبهر بوی خوش چو یکی پاره عود تر
دارد همیشه دوخته بر پیش بادبان.
منوچهری.
دشت از حریر سبز بپوشید کرته ای
پرعنبر آستینش و پرمشک بادبان.
ازرقی (از انجمن آرا).
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در بادبان
ازبرای توتیا سنگ سپاهان داشتن.
سنائی (از انجمن آرا).
|| پس و پیش گریبان. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامهء منیری). || آستین قبا. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
زآبگینه عکس او چون نور بر دست افکند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان.
ازرقی.
|| سرآستین. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ سروری). || کنایه از شخص سبکروحی باشد که با مردم مؤانست کند. (برهان). شخص سبکروحی که با مردم مؤانست کند بر خلاف لنگر که شخص ناگوار باشد. || پیاله و ساغر و جام. (ناظم الاطباء).
بادبان اخضر.
[نِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان و فلک و عرش و کرسی باشد. (برهان) (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص10). آسمان و عرش. (ناظم الاطباء) :
چون آه عاشق آمد صبح آتش معنبر
سیماب آتشین زد در بادبادن اخضر.
خاقانی.
رجوع به بادبان سبز شود.
بادبان چرخ.
[نِ چَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مهتاب و روشنی ماه. (ناظم الاطباء).
بادبان سبز.
[نِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) :
اینْت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست.خاقانی.
رجوع به بادبان اخضر شود.
بادبان کشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب) شراع افراشتن و کشتی راندن. (ناظم الاطباء).
بادبانه.
[نَ / نِ] (اِ) گیاهی است. (ناظم الاطباء).
بادبانی.
(حامص مرکب) همچون بادبان بودن و عمل کردن. مجازاً، بسرعت بردن :
آسمان در کشتی عمرم کند دائم دو کار
گاهِ شادی بادبانی وقت انده لنگری.
انوری (از شرفنامهء منیری).
|| کشتی رانی. (ناظم الاطباء).
بادبانی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)شراع کشیدن و کشتی راندن. (ناظم الاطباء).
بادبدست.
[بِ دَ] (ص مرکب) مردم بیحاصل و هیچکاره و تهی دست و مفلس را گویند. (برهان). || بدبخت و بی طالع. (ناظم الاطباء). رجوع به باد شود.
باد بدست بودن.
[بِ دَ دَ] (مص مرکب) باد در دست بودن. کنایه از بیهوده و بی نتیجه بودن کار کسی :
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد باشد بدست.فردوسی.
سخن چند گفتم بچندین نشست
ز گفتار باد است ما را بدست.
فردوسی (از آنندراج).
رجوع به باد در کف، باد بمشت، باد در مشت داشتن و باد شود.
دردا و دریغا که درین خورد و نشست
خاکی است مرا بر کف و بادیست بدست.
محمد غزالی (از انجمن آرا).
بادبر.
[بَ] (اِ مرکب) کاغذ باد باشد. (برهان) (انجمن آرا). رجوع به بادبرک شود. || کسی را گویند که همه روزه فخر کند و منصب خود بمردم عرض نماید و هیچ کار ازو نیاید و او را بعربی فیاش میگویند. (برهان). کسی را گویند که دعوی بی معنی کند و با جبن، خود را شجاع داند. (انجمن آرا). رجوع به ناظم الاطباء شود.
بادبر.
[بَ / بُ] (اِ مرکب) چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تا بر زمین گردان شود. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود(1). بازیچه ای است طفلان را. (انجمن آرا).
(1) - صاحب برهان در این معنی بضم با آورده است ولی ظاهراً درست نیست زیرا این کلمه همان بادفر و بادپر باشد، و انجمن آرا نیز در این معنی بفتح آورده است.
بادبر.
[بُ] (نف مرکب) هر چیزی که نفخ را برطرف کند آنرا بادبر گویند. (برهان). کاسرالریاح. (ناظم الاطباء).
بادبرک.
[بَ رَ] (اِ مرکب) کاغذباد را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). بادپرک. (رشیدی). رجوع به بادبر شود.
باد برگ ریزان.
[دِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به باد خریف، باد خزان و باد پائیز شود.
بادبرنگ.
[ ] (اِ مرکب) داروئی است که هندش باد بهرنگ گویند. بادابرنگ. (آنندراج).
باد بروت.
[دِ بُ / بادْ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از عجب و تکبر و غرور باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مردم صاحب تکبر و خداوند غرور را گویند. (برهان). متکبر و مغرور و لاف زن و آنکه بر خود نازد و فخر کند و فیاش و بادبر. (ناظم الاطباء) :
گر باد بروتم بجز از خاک در تست
چون شانهء نو سبلت و ریشم همه برکن.
سنائی.
چیست این باد بروت خواجگی
سیم دارم فاضلم باری کیم؟
جمال الدین عبدالرزاق.
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد.نظامی.
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی (مفردات).
کیست آن ظالم که از باد بروت
ظلم کرده ست و خراشیده ست روت؟مولوی.
من ترک هند و جیغهء چیپال گفته ام
باد بروت جونه بیک جو نمیخرم.شیخ آذری.
رجوع به باد شود.
باد برود.
[دِ بُ / بادْ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) محرف یا لغتی در باد بروت. رجوع به باد بروت شود.
بادبره.
[بَ رَ / رِ] (اِ مرکب) نام روز بیست ودویم بهمن ماه باشد. گویند هفت سال در ایران باد نیامد. درین روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید، پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
بادبره.
[بُ رَ / رِ] (اِ مرکب) پارچهء گرد و کوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آنرا بروی دوک نصب کنند. || چرخ. (ناظم الاطباء).
باد بری.
[دِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)مخفف باد برین. باد صبا باشد. (اوبهی). رجوع به باد برین شود.
باد برین.
[دِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)باد صبا را گویند و آن از مابین مشرق و شمال وزد. (برهان). باد صبا چه بر بمعنی بالاست و باد صبا محل وزیدن آن از مطلع ثریاست تا بنات نعش، چون قطب شمال را نسبت بقطب جنوب در اکثر معموره برتریست بدین سبب آنرا باد برین خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (صحاح الفرس). باد صبا. (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (معیار جمالی). نسیم الصبا :
گیتیت چنین آمد(1) گردنده بدینسان
هم باد برین آمد هم باد فرودین.رودکی.
و رجوع به باد بری، باد فرودین، باد صبا، باد فروردین، باد فوردین شود. || و بعضی باد دبور را باد برین گویند چنانکه شمس فخری گفته است :
بزیر چرخ برین بی مثال فرمانت
ز سوی غرب نیارد وزید باد برین.(از برهان).
فرهنگ جهانگیری و سروری و آنندراج شعر فوق را شاهد برای باد صبا آورده اند. بادی که از سوی مغرب جهد و آنرا باد فرودین و باد خوردین(2) نیز گویند. (شرفنامهء منیری). مؤلف آنندراج گوید: «اینکه بعضی باد جنوب گفته اند که ضد شمال است سهو کرده اند و آن باد فرودین است برخلاف باد برین». رجوع به باد دبور شود.
(1) - ن ل: آید.
(2) - در متن نسخهء خطی چنین است، ظاهراً فَرْوَدین یا فوردین است.
بادبز.
[بَ] (اِ مرکب) فصل خزان. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). تیر. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). پائیز. خریف. رجوع به بادبیز شود.
بادبزرگ.
[بُ زُ] (اِخ) دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان. در 85هزارگزی جنوب خاوری سراوان نزدیک مرز پاکستان در کوهستان واقعست. هوایش گرم و دارای 100 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات، خرما. شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بادبزن.
[بِ زَ] (اِ مرکب) بادبیزن. مروحه. بادزن. بادکش. رجوع به بادبیزن شود.
بادبمشت.
[بِ مُ] (ص مرکب) امر لغو و بیفایده. (آنندراج). بی بر و بی ثمر و بی حاصل. (ناظم الاطباء). رجوع به باد شود.
باد بمشت پیمودن.
[بِ مُ پَ / پِ دَ](مص مرکب) کوشش بیفایده و امر لغو کردن. (آنندراج). رجوع به باد شود.
باد بمشت داشتن.
[بِ مُ تَ] (مص مرکب) رنج و کوشش کسی هدر رفتن. رجوع به باد شود.
بادبند.
[بَ] (نف مرکب) نَزْله بند. معزمی که پاره ای دردها را چون سردرد و غیره با عزیمت علاج کند.
بادبندی.
[بَ] (حامص مرکب) عمل بادبند. عملی که معزمان کنند برای رفع و معالجهء پاره ای بیماریها مانند نزله و درد چشم و درد دندان و غیره که گمان میکردند از باد تولید شود. عمل بستن اوجاع و دردها با اوراد و ادعیه و جز آن.
بادبن فیروز.
[دِ نِ] (اِخ) از همراهان خسروپرویز بود که هنگام مقابله با بهرام چوبین با بندویه و بسطام و چند تن دیگر از همراهان خسروپرویز در گرد او بماند و به بهرام چوبین نپیوست. رجوع به اخبارالطوال چ مصر 1330 ه . ق. ص86، و باذان بن فیروز شود.
باد بواسیر.
[دِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ورمی عسیرالحلل با دردی چون درد قولنج که گاهی تا کمر و سراسیف کشد و نیز در گند و قضیب و قطن و پیرامون مقعده درد پیدا آرد.
باد بود.
(جمله) گوئی هیچ نبود. هیچ بود. (آنندراج)(1). رجوع به باد شود.
(1) - صاحب آنندراج این ترکیب را بعنوان کنایه مستقلاً آورده است در صورتی که معنی مجازی در خود کلمهء باد است نه ترکیب «بادبود».
باد بهار.
[دِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)نسیم بهار. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد بهاران شود.
باد بهاران.
[دِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد بهار. نسیم بهار :
آب حیوان تیره گون شد، خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
حافظ.
رجوع به باد بهار شود.
باد بهاری.
[دِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بادی که بموسم بهار وزد :
باد بهاری بآبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عمارهء مروزی.
گرمای حزیران را، مر سردی دی را
مر باد بهاری را، مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
بادبیز.
(اِ مرکب) فصل خزان. پائیز. تیر. خریف. برگ ریزان. رجوع به بادبز شود.
بادبیزن.
[زَ] (اِ مرکب)(1) بادزن را گویند و بعربی مروحه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). مِنْفَض. (منتهی الارب). بمعنی بادشکن که بعربی مروحه باشد. (آنندراج). مروحه. (دهار). بادبزن. بادبیزان. بادْزَنه. آنچه از جامه و برگ خرما و نی سازند و بدان باد کنند [ظ: زنند] و آنرا بادکش و بادزن و بادزنه نیز گویند، بتازیش مروحه خوانند. (شرفنامهء منیری) : و از وی [ از ترمذ ] صابون نیک و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم).
بر(2) کرده پیش جوزا وز پس بنات نعش
این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن.
عسجدی (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
ز هر سو یکی بادبیزن زبر
فروهشته از پرّ طاوس نر.
اسدی (گرشاسب نامه).
... بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد. (سندبادنامه ص96).
شیرین بدر نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزنست.سعدی.
شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی میکند
او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس.
سعدی (طیبات).
چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجادهء زردک بمرشدی اشهر.
نظام قاری.
|| فرفره. بادفر.
.
(فرانسوی)
(1) - eventail. Ventilateur (2) - ن ل: من. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 401). رجوع به بادبزن شود.
بادبین.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. در 12هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 125هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و 8 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بادپا.
(ص مرکب) کنایه از سریع السیر و تیزتک و تندرو باشد و اکثر صفت اسب واقع شود. (برهان). سخت تیزرفتار. سخت سریع السیر. (شرفنامهء منیری) (غیاث) (انجمن آرا):
بدینگونه تا برگزید اشقری
یکی بادپادئی گشاده بری.فردوسی.
الا کجاست جَمْلِ بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او.منوچهری.
روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی، گران انجامی، بادپایی. (سندبادنامه ص56).
اشقری بادپای بودش چست
بتک آسوده و بگام درست.نظامی.
اگر بادپایست خنگ ملک
کمیت مرا نیز پالنگ نیست.
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد.
سمند بادپا از تک فروماند
شتربان همچنان آهسته میراند.
سعدی (گلستان).
|| (اِ) اسب تندرونده. (انجمن آرا). رجوع به ناظم الاطباء شود :
فرودآمد از دژ بکردار شیر
کمر بر میان بادپائی بزیر.فردوسی.
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن بادپایان باآفرین.فردوسی.
سم بادپایان پولادنعل
بخون دلیران زمین کرده لعل.نظامی.
بجز صرصر بادپایان شاه
کس این گرد را برندارد ز راه.نظامی.
... هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپائی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان).
گر آن بادپایان برفتند نیز
تو بی دست و پا از نشستن بخیز.
سعدی (بوستان).
شنیدم در ایام حاتم که بود
بخیل اندرش بادپائی چو دود.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بادبا شود.
باد پائیز.
[دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)رجوع به باد خزان، باد خریف، بادبز و بادبیز شود.
بادپالا.
(اِ مرکب) چیزی که شراب بدان صاف کنند و باده پالا نیز گویند. (ناظم الاطباء).
بادپای.
(ص مرکب، اِ مرکب) سریع در رفتار (اسب یا مرکوبی دیگر). سخت تندرو. سخت تیز در رفتن. بادپیکر. بادپیما. رجوع به بادپیکر و بادپیما شود :
اگر خواهی این بادپای دوان
دو دستت ببندم به بند گران.فردوسی.
هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رعد غران ز جای.فردوسی.
همه لشکر ما بکردار شیر
دوان و دمان بادپایان بزیر.فردوسی.
برانگیخت که پیکر بادپای
بگرز گران اندرآمد ز جای.
اسدی (گرشاسب نامه).
روز گذشته را و شب نارسیده را
در هم زنی بپویهء اسبان بادپای.سوزنی.
ز تیزی که شد مرکب بادپای
رساند آن تن سفته را باز جای.نظامی.
بر پیم بادپای را میران
در دل خود خدای را میخوان.نظامی.
- بادپای وهم؛ یعنی در سرعت سیر مانند وهم و خیال است. (ناظم الاطباء).
|| اسب: مر اسب را پارسیان بادجان خوانده اند و رومیان آنرا بادپای. (نوروزنامه). اسب خوب. اسب تندرو. تکاور.
بادپر.
[پَ] (ص مرکب) شخصی باشد که پیوسته حرفهای دلیرانه گوید لیکن کاری ازو نیاید. (برهان). کسی که بر خود فخر کند و چیزی که در وی نباشد ادعا کند. (ناظم الاطباء). رجوع به بادبر و بادپران شود. || (اِ مرکب) چوبی را گویند که سر آن از دیوار و عمارت بیرون باشد. || و بعضی چوبی را گفته اند که دو سر آن در دو دیوار عمارت نصب کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). || چوبکی باشد که طفلان ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا در زمین گردان شود. (برهان). دُوّامه. (منتهی الارب). رجوع به دوامه شود، بمعنی بادفر. (برهان جامع). || کاغذ باد باشد. (سروری). رجوع به بادبرک و بادپرک و بادبر و بادفر و فرفره و بادآفراه و بادافره و بادفر و بادبیزن شود.
بادپران.
[پَ] (نف مرکب) بمعنی بادپر است و آن شخصی باشد که پیوسته از خود گوید. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بادپر و فیاش. (ناظم الاطباء). لاف زن. رجوع به بادبر و بادپر شود :
هرکجا بادپرانی است درین جزو زمان
بمیان سنگ قناعت چو فلاخن دارد.
شفیع اثر (از آنندراج).
این آه کشان در دل افسرده بتزویر
در دعوی آتش نفسی بادپرانند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به بادفر و بادبر شود. || کنایه از خوشامدگوی باشد :
در کوی تو پروازکنان بلبل و قمری
گل بادپران سرو هوادار ندارد.
ظهوری (از آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعهء مترادفات ص150).
|| گذرگاه باد و روزنی را گویند که بجهت آمدن باد گذارند. (برهان) (هفت قلزم). جائی که گذرگاه باد بود. رجوع بفرهنگ سروری شود. روزنی که در عمارت بر رخ باد نهندش و آنرا بادگیر نیز گویند. (شرفنامهء منیری). دریچه ای را گویند که برای آمدن باد گشاده باشند. (غیاث). رجوع به بادگیر، بادخان، بادخن، بادخوانی، بادپروا شود. || روزنی که در عمارت بطرف باد کنند و گاهی دو چوب بشکل صلیب در آن گذارند تا حیوانات درون نیایند.
بادپرانی.
[پَ / پَرْ را] (حامص مرکب)خوش آمد کردن، گفتن. || ضراط زدن یعنی گوز کردن، چه باد بمعنی ضراط است، طغرا گوید :
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند.
(آنندراج).
بادپرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) پرستندهء باد. مجازاً، هوی پرست. هوسباز :
پیش آن بادپرستان بشکوه
کوه ثهلان شوم انشاءالله. خاقانی.
بادپرستی.
[پَ رَ] (حامص مرکب) باد پرستیدن. هوسبازی. هوی پرستی.
بادپرک.
[پَ رَ] (اِ مرکب) رجوع به بادبرک و کاغذ باد شود.
بادپروا.
[پَرْ] (اِ مرکب) خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باد در آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود. || گذرگاه باد و روزنی که بجهت آمدن باد گذارند. (برهان). خاقانی گوید :
ز خط استوا و خط محور
ملک را تا صلیب آید هویدا
ز(1) تثلیثی کجا سعد(2) فلک راست
به تربیع صلیب بادپروا.(از جهانگیری).
|| (ص مرکب) بی تفاوت یعنی شخصی که پیش او همه چیز مساوی باشد. (برهان). رجوع به ناظم الاطباء شود.
(1) - ن ل: به.
(2) - ن ل: دور. (فرهنگ سروری).
بادپرور.
[پَرْ وَ] (نف مرکب) پرورندهء باد. موزون کنندهء باد (نفس)، و آن صفت نی باشد :
مار زبان بریده نگر نای روز عید
سوراخ مار در شکم بادپرورش.خاقانی.
باد پروردین.
[دِ پَرْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد دبور باشد. رجوع به باد فروردین و باد برین و باد دبور شود.
بادپره.
[پَ رَ / رِ] (اِ مرکب) تراشهء چوب را گویند که در وقت تراشیدن چوب بریزد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی: بادفر) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر شود.
بادپزان.
[پَ] (نف مرکب) متملق و خوش آمدگوی. (ناظم الاطباء).
باد پس پشت.
[دِ پَ سِ پُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد مغربی را گویند. (آنندراج). باد غربی است که بتازیش دبور گویند. ضد صبا. (هفت قلزم). باد پس پشت یا شمال بدان جهت که ابر را برد و محو کند. مَحْوة. (منتهی الارب). رجوع به باد پس دست، باد دبور و باد مغربی و باد شود.
باد پس دست.
[دِ پَ سِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بادی که از سوی قُبُل آید و بتازیش دبور خوانند و در صراح اللغه ترجمهء دبور باد پس پشت گفته و در تاج اسامی معنی دبور، بادی که سوی قبله آورده است. پس باد پس پشت بدین طریق بود که روی سوی مشرق آورده باشد و آنرا باد غربی نیز گویند چنانکه در صراح معنی صبا باد برین میگویند و در تاج اسامی ترجمهء صبا آورده است، بادی که از پس پشت آید چون روی به قبله آری. (آنندراج).
باد پسین.
[دِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بمعنی ضرطه. بادی که از مقعد بیرون آید. ابوالمعالی در هجا گوید :
وقت گفتن از دهانش آنچنان آید نفس
ترب میخورده که بویش آمد از باد پسین.
(فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179).
رجوع به باد شود. || اقبال و سعادت آینده. (ناظم الاطباء: باد). || باد دبور. (ناظم الاطباء).
بادپی.
[پَ / پِ] (ص مرکب) بادپای باشد.
بادپیچ.
(اِ مرکب) ریسمانی باشد که در ایام عید و جشن از جائی آویزند و زنان و کودکان بر آن نشینند و در هوا آیند و روند و بارپیچ هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). بازپیچ و وازپیچ. (اداة الفضلا). کاز. کواچو (کرمان). چنجونی یا چنچولی (اصفهان). بادپیچ. (صراح). ریسمانی است که در عروسیها از جای آویزند و زنان و کودکان در آن نشسته حرکت کنند و در هوا آیند و روند و بعضی آنرا اورک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمانی باشد که کودکان هر دو سر وی بر درخت بندند و یکی در میان نشسته و می جنباند، تا باد گیرد. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ریسمانی باشد که روز نوروز از بام درآویزند تا بر آن نشینند و در هوا آیند و روند و در کرمان آنرا گواچو گویند و در اصفهان چنجیل(1) خوانند. (معیار جمالی). ریسمانی که در ایام نوروز از بام آویزند و کودکان و زنان برو نشینند و در بعضی زبانها کاز خوانند و بکرمانی گواجو و باصفهانی جنجولی گویند ابوالمثل گوید(2) :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان(3)
چو زنگیانند(4) بر بادپیچ بازی گر.(5)
(از فرهنگ سروری).
دوادة. (منتهی الارب). و در اداة الفضلا بازپیچ و وازپیچ آمده است.
(1) - اکنون در اصفهان چنگولی [ چَ گُ ] مینامند. (معیار جمالی حاشیهء ص51).
(2) - ابوشکور. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
(3) - ن ل: توان.
(4) - ن ل: هندوانی.
(5) - ز تاک خوشه فروهشته روز باد نوان
چو هندوانی بر بادپیچ بازیگر.
(از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1167).
باد پیش.
[دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بادی که از مشرق وزد. (ناظم الاطباء: باد). باد مشرقی را گویند و بعربی قبول خوانند.
بادپیکر.
[پَ / پِ کَ] (ص مرکب) تندرو. سریع. صفت اسب و مرکوب تیزرفتار باشد. بادپای. بادپیما. رجوع به بادپای و بادپیما شود: اراقیت را بر هوا دیدم [ اراقیت پری بود ] بر اسبی بادپیکر نشسته بر بالای سر شاه ایستاد و جنگ می کرد. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی).
بادپیما.
[پَ / پِ] (نف مرکب) بادپیمای. مردم مفلس لاابالی بی فایده گوی و بی ماحصل و دروغ گوی را گویند. (برهان) (آنندراج). بیحاصل. بیفایده. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ سروری). آنکه کار بیهوده کند. آنکه عملی عبث کند. بادسنج. باددرکف. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص74). رجوع به بادسنج و باددرکف شود :
یکی بادپیمای کم زن بود
که از کینه با خویش دشمن بود.لبیبی.
خاک پاشان دیگرند و بادپیمایان دگر
کی توان مر ساسیان را زاهل ساسان داشتن؟
سنایی.
بادپیمای تر از من نبود در ره عشق
گر پی دیدهء خود سرمه کنم خاک درش.
سنایی.
شرم بادت چو کلک بی باکی
آب ساقی و بادپیمائی.سیدحسن غزنوی.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک که را رسد پای؟
(منسوب به نظامی).
ببوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگرچه عیب کنندم که بادپیمائیست.
سعدی (بدایع).
بلبل بیدل نوائی میزند
بادپیمائی هوائی میزند.سعدی (طیبات).
رجوع به باد شود. || محروم :
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد دار محبان(1) بادپیما را.حافظ.
|| کنایه از اسب و استر و شتر تیزرفتار. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). بادپای. بادپیکر. بادجان. || کنایه از مردم سیاح بیابان گرد باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع بهمین لغات شود. || مردم پرخور. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: حریفان.
بادپیمائی.
[پَ / پِ] (حامص مرکب)رجوع به بادپیمایی شود.
بادپیمای.
[پَ / پِ] (نف) یاوه گوی. بیهوده گوی. || مردم پاده پرست. (ناظم الاطباء). || زلف تابدار. (ناظم الاطباء). رجوع به بادپیما و باد شود.
بادپیمایی.
[پَ / پِ] (حامص مرکب)عمل بادپیما. باد پیمودن :
زحل از دلو با قوی رائی
خصم را داده بادپیمایی.نظامی.
رجوع به بادپیما و بادپیمای و باد پیمودن شود.
باد پیمودن.
[پَ / پِ دَ] (مص مرکب)کنایه از کارهای بی نفع و بیهوده و بیفایده کردن. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). کار بی منفعت کردن. (شرفنامهء منیری). کار بی نتیجه کردن. کار عبث کردن. عملی بیهوده کردن. بادپیمائی :
تو تا می بادپیمائی شب و روز
درین خانه برآمد سال هفتاد.ناصرخسرو.
تو باد می پیمودی چو غافلان و فلک
بکیل روز و شبان عمر بر تو بر پیمود.
ناصرخسرو.
برمکش و بازمده دم تهی
باد مپیمای چنین بردوام.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص306).
خدای داند من دل بر او [ عمر ] نمی بندم
که باد پیمود آنکس که آسمان پیمود.
مسعودسعد.
بآتش اندری از آب روی رفتهء خویش
مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای.
سوزنی.
چو مدتی بکشیدم عنا بدانستم
که خاک خوردم چون مار و باد پیمودم.
ظهیر فاریابی.
بر من چون روز روشن شد که تو باد پیموده ای و گوز پوده شکسته ای. (سندبادنامه ص98).
سعدیا آتش سودای ترا آبی بس
باد بیهوده مپیمای که مشتی خاکی.
سعدی (بدایع).
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک می نتوان بستن آب طبع روان.سعدی.
وگر عنایت توفیق حق نگیرد دست
بدست سعی تو باد است تا نپیمائی.سعدی.
پدر مدتی آهن سرد کوفت [ داود (ع) ]
تو [ سلیمان ] در باد پیمودنی صبح و شام.
ابن یمین.
رجوع به باد بدست بودن و باد شود. || سخن غیر تحقیق گفتن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دعوی بیجا کردن. کسی را بوعده های دروغین و گفتار خوش میان تهی فریفتن :
رگ [ یا: دل ] تو تا پیش یار بنمائی
دل تو خوش کند بخوش گفتار
باد یک چند بر تو پیماید
اند کو را روا بود بازار.رودکی.
|| شراب خوردن. (برهان) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شراب آشامیدن :
بیا ساقی از باده بردار بند
بپیمای پیمودن باد چند.نظامی.
بادتخم.
[تُ] (اِ مرکب) رازیانه و بادیان را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). تخم رازیانه. بادیان را گویند. (آنندراج). رازیانه را گویند و بعربی رازیانج گویند. (فرهنگ سروری). رازیانه و بادیان. (از ناظم الاطباء).
باد تند.
[دِ تُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بمعنی طوفان و تندباد و گردباد. (آنندراج). ریح. دعبیة. زِهْلِق. عَصوف. ریح لِباع. (منتهی الارب).
باد تنگ بسته.
[دِ تَ بَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از اسب باشد چنانکه امیرخسرو گفته :
چو خسرو دید باد تنگ بسته
صبا را گونه گونه رنگ بسته.(از انجمن آرا).
بادجان.
(اِ مرکب) لقب اسب باشد: مر اسب را پارسیان بادجان خوانده اند و رومیان آنرا بادپای و هندوان تخت پران و تازیان براق زمین. (نوروزنامه). رجوع به بادپای و بادپیکر شود.
بادجان آخوره.
[دِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان گرجی بخش داران شهرستان فریدن در 22هزارگزی باختر داران و دوازده هزارگزی راه ازنا باصفهان. سرزمینی است جلگه و سردسیر با 1117 تن سکنه. آبش از قنات و رودخانه و چشمه است. محصولش غلات، حبوبات، عسل و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنانش قالی و جاجیم بافی میباشد. راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
بادجان ورزق.
[دِ وَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن در 13هزارگزی شمال داران و 2هزارگزی شوسهء ازنا باصفهان در دامنهء کوه. سرزمینی است سردسیر با 1117 تن سکنه. آبش از قنات و محصولاتش غلات، حبوبات، سیب زمینی است. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش جاجیم بافی می باشد. راهش مالرو است و در حدود ده باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
بادجر.
[جِ] (اِخ) رجوع به باجر شود. (معجم المطبوعات).
باد جستن.
[جَ / جِ تَ] (مص مرکب)هیجان. || بمجاز، خطری پیش آمدن. اشکالی ایجاد شدن:
چو فرمان خسرو نیاورد یاد
نگر تا سرانجام چون جست باد.فردوسی.
- باد جستن کسی را؛ اقبال کردن بخت بدو. روی آوردن خوشبختی به وی :
بیک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کردن اندیشه پست
ز هر سو سلاح و سپاه آوریم
بنوّی یکی تازه راه آوریم.فردوسی.
رجوع به باد شود.
باد جنوب.
[دِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد نکبا. بادیست مخالف مزاج آدمی چنانکه در کتب طبیه مذمت آن بسیار مسطور است. (غیاث) (آنندراج): دِج، اَزیَب، حَزرَج؛ باد جنوب. اُوار، نُعامی؛ باد جنوب یا باد مابین جنوب و صبا. (منتهی الارب). رجوع به باد شود.
باد جنوبی.
[دِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد منسوب بجنوب :
با باد جنوبی شوی جنوبی
با باد شمالی شوی شمالی.ناصرخسرو.
و رجوع به باد جنوب و باد شود.
بادجواد.
[ ] (اِخ) از آثار قباد، ارجانست و حلوان و شهر بادجواد. (تاریخ گزیده ج 1 ص115).
بادجیج.
(اِ)(1) ماهی قود. ماهی روغن. مورینا. (دزی ج 1 ص47).
.
(فرانسوی)
(1) - Morue
بادحرکت.
[حَ رَ کَ] (ص مرکب) تندرو. تیزرفتار. بادپیما. بادپیکر. رجوع به بادپیما، بادپای و بادپیکر شود : یا سحابی که بمجاورت شهابی از اوج هوا بنشیمن خاک آید، چنانک هرکه او را در فضای صحرا بدیدی گفتی:
بر آمد پیل گون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رأی عشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.
بادحرکت، آتش سرعت، کوه پیکر... (سندبادنامه ص 56).
بادحکه.
[حِکْ کَ / کِ] (اِ مرکب) بمعنی شهوت و باه زنان، و این مرکب است چه حکه بمعنی خارش است چون باد و روح در عروق و اعصاب اندام زن ممتلی میشود حالتی مثل خارش بهم میرسد. (غیاث) (آنندراج).
باد خاستن.
[تَ] (مص مرکب) پدید آمدن باد. انگیخته شدن باد.
باد خامه.
[دِ مَ / مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد خامه و باد گرز و باد تیر و باد کمان و باد تفنگ و باد شمشیر و باد رمح و باد سم و باد رکاب و باد تازیانه و باد پشت دست و باد سیلی و باد نگاه و باد سنگ یعنی صدمه و آسیب [ آنها را ] باشد چه باد بمعنی آسیب و صدمه باشد. (آنندراج).
بادخان.
(اِ مرکب) بادخوان. بادگیر و گذرگاه باد باشد مطلقاً خواه در بلندی و خواه در پستی. (برهان) (ناظم الاطباء). جای بادگزار[ گذار ] و ظاهراً باصطلاح مکان اسفل را گویند و در اصل خانهء باد بود که بقلب استعمال کرده اند. کسائی گوید :
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخان؟
(از آنندراج) (انجمن آرا: بادپروا).
تا دیو فتنه در دل او بیضه نهاد و هوای عصیان بر سر او بادخان ساخت. (کلیله و دمنه).رجوع به بادخوان، بادخانه، بادگیر، بادپرانی، بادآهنج، بادپروا، بادآهنگ شود.
بادخان.
(اِخ) (عین...) چشمه ای در حدود دامغانست، و هرگاه نجاستی در آن افکنند باد و طوفانی قوی پدید آید و صحت این خبر بتواتر پیوسته و چنین گویند که در نواحی غزنین نیز مثل این چشمه ای است. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 665).
بادخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) بادگیر. مثل بادخان. (آنندراج) : چون آفریدگار تعالی او را [نمرود را] چنین ملک ارزانی داشت خویشتن را فراموش کرد و سر پرسودای وی بادخانهء نخوت گشت. (تیسیر التفسیر امام نجم الدین عمر نسفی).
همی خواهی که جاویدان بمانی
درین پربادخانه سست بنیاد...
ازین پربادخانه هم بآخر
برون باید شدن ناچار با باد.ناصرخسرو.
عقل اگر در میانه کشته شود
دست از بادخانه بستانیم.خاقانی.
مرغ تیر را از خانهء کمان بادخانهء دماغ و آشیانهء چشم بدل میداد. (از تاج المآثر).رجوع به بادخان شود. || قله و بلندی. (ناظم الاطباء).
بادخانه.
[نَ] (اِخ) نام چشمه ای است در ملک دامغان. (آنندراج). رجوع به بادخان و بادخانی شود.
بادخانی.
(اِخ) بادخوانی. نام چشمه ای است در قریهء هوا که یکی از قراء دامغانست. گویند اگر اندک چیزی مردار در آن چشمه افتد باد و طوفان بمرتبه ای شود که آدم را ببرد و اسب را بیندازد. (برهان). رجوع به آنندراج و انجمن آرا شود. نام چشمه ای است که در یکی از قرای دامغان بود و نام آن قریه هوا باشد و اگر زن حایضه لتهء نجس خود را در آن چشمه افکند باد طوفان تند بهم رسد چندانکه اسب و آدم را رباید. شیخ آذری در کتاب غریب الدنیا و عجایب العلیا نظم کرده :
شهر قومس که دامغان نامند
قریه ای هست کش هوا خوانند
هست مشهور زآن مزار مقام
چشمهء آب بادخانی نام
ار زنی حایض از رکوی پلید
اندر آن افکند کسی که رسید
از حوالیّ آن برآید باد
برکند باد خاک زآن بنیاد.(از جهانگیری).
و رجوع به شعوری شود.
در عجایب المخلوقات آمده: به پنج فرسنگی دامغان چشمه ای است که آنرا بادخانی خوانند اگر از نجاسات چیزی درو افکنند باد و سرما و بارندگی پیدا شود و چون بردارند تمام فرونشیند و چنانکه نجاست بیشتر بود باد و سرما بیش باشد و این معنی در آن ولایت مشهور است. (نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص277). مؤلف مرآت البلدان آرد: چشمه ای است در کوههای حوالی دامغان در طرف جنوب دره ای که بسمت چشمه علی می آیند و در جانب راست واقع؛ محوطه و حصار کوچکی در دور این چشمه ساخته اند و چشمه در وسط محوطه است. آب چشمه غلیظ و بدرنگ و باعفونت و دو ذرع پائین تر از سطح زمین جریان دارد. این آب مرکب است از گوگرد و آهن و چنین معروفست که اگر چیزی از قاذورات و کثافات میان آن بیندازند باد و طوفان عظیمی برمیخیزد. مورخین قدیم در فقرهء این چشمه اغراقات نوشته اند و گویند تا کثافات را پاک نکنند و از چشمه خارج نسازند باد و طوفان رفع نمیشود و هوا آرام نمیگیرد، بالجمله چشمهء بادخانی در دامنهء کوهی است که پشت آن محال هزارجریبی مازندرانست. (و پس از نقل مطالب مندرج در نزهة القلوب آرد): صاحب عجایب المخلوقات گوید: زکریابن محمود الغزنوی از قول صاحب تحفة الغرایب نقل میکند که در جبل دامغان چشمه ای است که اگر در او نجاست بیندازند هوا بشدت مختلف میشود که بیم انهدام ابنیه هست. آنچه محققین بدقت نظر معلوم کرده اند چشمهء بادخان عملی خارق عادت و خارج از دایرهء طبع و طبیعت نیست، باد تندی که از بحر خزر برمیخیزد و غالباً هبوب این باد از نقطهء شمال مغربی بجنوب شرقی است و مواضعی که در محوطهء بحر خزر واقع شده اغلب دوچار بادهای سخت پی درپی میباشند و چون دره ای که آب چشمه علی از آن جریان دارد و بسمت شهر دامغان و جلگه ای که این شهر در آن واقع شده امتداد دارد و چشمهء بادخان نیز در محاذات این دره میباشد، گاهی افتادن کثافتی درین چشمه برحسب اتفاق مقارن شده است با زمان وزیدن بادهای سختی که از بحر خزر برمیخیزد و عوام الناس از قدیم الایام تاکنون چنین تصور کرده اند که وزیدن باد شدید در جلگهء دامغان یا اختلاف هوا بهر نوع بعلت انداختن نجاست در چشمهء بادخانی بوده و هست تا مصمم برفع و پاک کردن آن میشوند البته مدتی طول میکشد و ازبرای وزیدن بادهای تند انتها و حدیست پس چنین گمان میکنند که ابتدای وزیدن باد بواسطهء نجاست در چشمهء بادخانی و قطع آن بجهت پاک و تمیز کردن آنست و اگر غیر از این که گفتیم باشد مسئله از قاعدهء طبیعت خارج است و تعبداً نمیتوان قبول کرد و عقلاً در امثال و نظایر این امور که مطلقاً دخلی بدین و مذهب ندارد براه تعبد نمیتوانند رفت، آنچه را مأخذ و دلیل عقلی است میپذیرند و آنچه برخلاف است رد مینمایند. (مرآت البلدان ج 4 صص 230 - 231). رجوع به بادخان، بادخوان و بادخوانی شود.
بادخایگی.
[یَ / یِ] (ص نسبی) اُدره. دبه خایگی. غُری. فتق. رجوع به باد خصیه، بادخایه، بادخوار، بادخور شود.
بادخایه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) آدَر. (مهذب الاسماء) (نطنزی). دبه خایه. غُری. بادگُند. دِمّ. فتق. معروفست و آن مرضی است. (آنندراج). باد فتق است و در بعض نسخه ها باد قولنج. (شعوری ج 1 ورق 19). رجوع به باد خصیه، بادخایگی، بادخوار، بادخور، غری، فتق و دبه خایگی شود. || کیسهء مملو از دَم (گاز) که در شکم بعض ماهیان نهاده است و آن برای نگاه داشتن تعادل آنانست در اعماق مختلف آب(1). || استسقا. (آنندراج). || بادکنک گوسفند (مثانهء گوسفند) (در گیلان). || بادکنک ماهی (در گیلان). رجوع به بادکنک شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Vessie natatoire
بادخرام.
[خَ / خُ] (نف مرکب)شتاب رونده. تندرونده :
هر دو در پویه گشته بادخرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام.نظامی.
بادخرید.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش تکاب شهرستان مراغه که در 6هزارگزی شمال تکاب و 2هزارگزی خاور راه ارابه رو تکاب بصائین دژ در دره قرار دارد. هوایش معتدل و سالم است. دارای 204 تن سکنه میباشد که بزبان کردی سخن میگویند. آبش از چشمه و محصولش غلات، بادام، حبوبات، کرچک و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باد خریف.
[دِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد خزان. باد پائیز. باد برگ ریزان. رجوع به باد خزان شود.
باد خزان.
[دِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)باد خریف. باد پائیز. باد برگ ریزان :
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست؟
حافظ.
رجوع به باد، باد پائیز و باد برگ ریزان شود.
باد خزانی.
[دِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) منسوب بباد خزان. باد فصل خزان :
چو برگ باغ گیرد ناتوانی
خبر پیشین برد باد خزانی.نظامی.
رجوع به باد خزان و باد شود.
باد خصیه.
[دِ خُصْ یَ / یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبدر خصیه. اُدْره. قیل الماء. استسقاء خصیه. آماس مائی در ضفن. (شلیمر). رجوع به بادخایگی، بادخایه، بادخوار، بادخور، غری، فتق و دبه خایگی شود.
بادخن.
[خَ] (اِ مرکب)(1) رهگذر باد. (برهان) (ناظم الاطباء). جای گذار باد. سوراخی که از آن باد درون خانه درآید چه خن و خون بمعنی سوراخ بود. (از فرهنگ خطی متعلق بکتابخانهء مرحوم دهخدا). جای بادگذار. (تاج المآثر). باجه. بادهنج :
او آتش تیز است بر تیغ کوه
وآن دگران چون شمع بر بادخن.فرخی.
وقت سحر بقطب فلک بر بنات نعش
چون غنچهء(2) شکفته ورا گلستان وطن(3)
گردان بدان مثال که از کاغذ آسیا
آرند کودکان سوی بالا ز بادخن.(4)
لامعی(5) (از شرفنامهء منیری).
چون صوفیان بخانگه و شاهدان ببزم
چون سعتری بباغ و معاشر ببادخن.
حکیم شمالی دهستانی (از انجمن آرا: بادپروا).
دانی آخر(6) کاین رعونت بود خواب بیهشان
دانی آخر کاین ترفع بود(7) باد بادخن.
سنائی (از آنندراج) (از انجمن آرا: بادپروا).
رجوع ببادخوان، بادخون، بادپروا و بادگیر شود. || بادگیر و خانهء بادگیر. خن بمعنی خانه آمده است. (برهان). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد چه خن مخفف خانه است. (آنندراج). بادگیر. خانهء بادگیردار. || تندباد و طوفان و گردباد. (ناظم الاطباء). || چوبیست مجوف که اطفال در دهن گیرند و باد دردَمند و چرخ و آسیای کاغذ را به گردش آرد. (از فرهنگ خطی متعلق بکتابخانهء مرحوم دهخدا).
(1) - مرکب از: باد + خن بمعنی خانه. (از برهان). خن و خون بمعنی سوراخ هم آمده است.
(2) - ن ل: نافهء.
(3) - ن ل: عطن.
(4) - در فرهنگ خطی متعلق بکتابخانهء لغت نامه این شعر شاهد معنی چهارم (چوب مجوف که اطفال در دهن گیرند) آمده. رجوع بمعنی چهارم شود.
(5) - ن ل: سنائی (از تاج المآثر از جهانگیری).
(6) - ن ل: آنگه.
(7) - ن ل: بود و.
بادخنده.
[خَ دَ / دِ] (اِ مرکب) خندهء تلخ. زهرخند. خندهء بدرد :
یکی بادخنده بخندید شاه(1)
نیابم همی اندر آن هیچ راه.دقیقی.
(1) - ن ل: یکی درد واری بخندید شاه.
باد خنک.
[دِ خُ نُ / نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تغییری که در اواخر ماه تابستان در هوا پیدا آید و سورت گرما بشکند، گویند باد خنک زده است. باد خنک دزده در یازدهم امرداد است و باد خنک آشکارا در بیستم امرداد.
باد خنک زدن.
[دِ خُ نُ / نَ زَ دَ] (مص مرکب) خنک شدن هوا پس از گرما.
بادخوار.
[خوا / خا] (ص مرکب) بادخایه را گویند. (آنندراج). بادخایه است یعنی فتق. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 159). رجوع به باد خصیه، بادخایه، بادخایگی، غری، بادخور، فتق و دبه خایگی شود. || (اِ مرکب) نام طائریست. (آنندراج). بادخورک. (ناظم الاطباء). رجوع به بادخور و بادخورک شود.
بادخوان.
[خوا / خا] (اِ مرکب) کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر. || معرف را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معرف که بادفروش نیز گویند. رجوع به بادپران، بادفروش، بادخان و بادپر شود. || جای گذار باد در فراز و نشیب، اعنی بادگیر. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باد در آن درآید. (آنندراج). رجوع به بادپروا، بادخن، بادخان و بادگیر شود :
برگذار حملهء او بوقبیس
تودهء خاکی شمر در بادخوان.
اثیر اخسیکتی (از آنندراج: بادپروا).
بادخوانی.
[خوا / خا] (اِخ) چشمه ای است که در یکی از ده های دامغان بود که نام آن ده هوا بود و اگر لتهء زن حایض و امثال آن از قاذورات در آن چشمه بیفکنند باد سخت و طوفان عظیم بهم رسد چنانکه درختان و عمارات عالیه بیفکند و تا آنرا برنیارند فروننشیند و این معنی به تواتر ثابت شده و ارباب مسالک و ممالک بر آن متفق اند. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به بادخان، بادخوان و بادخن شود.
بادخور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) دریچه ای باشد برای گذر باد خصوصاً در سقف خانه برای کسب باد. (آنندراج). دریچه ای که در بالای عمارت جهت تجدید هوا قرار دهند. (ناظم الاطباء). سوراخ و مدخل برای درآمدن هوا، سوراخی برای تجدید هوا. بادرو. بادگیر. منفذ. مجرای هوا. رجوع به بادگیر شود. || خانهء تابستانی. (آنندراج). || هما را گویند که استخوان میخورد. || طایریست که پیوسته در هوا میباشد. (آنندراج). ظاهراً مرادف بادخورک است. رجوع به بادخورک و بادخوار شود. || دقیقهء زمان. || بادخایه. (آنندراج). رجوع به بادخایه، بادخایگی، باد خصیه، بادخوار، غری، فتق و دبه خایگی شود. || مرضی است که از آن موی اسب بریزد که آنرا بادخور و بادخوره گویند. باقر کاشی گوید :
اسپت گیرم که رخش رستم گردد
چون پیر شود بلای مبرم گردد
هرچند که باد میخورد روزبروز
عمرش بسیار و قیمتش کم گردد.(1)
میریحیی شیرازی...:
شکم فیل از هوا چون چرخ پر کرد
گرانی اشتها را بادخور کرد.
؟ (از آنندراج).(2)
رجوع به شعوری ج 1 ورق 159 شود.
(1) - این شعر برای «باد خوردن» شاهد است.
(2) - ازین شعر معنی مزبور بادخور مستفاد نمیشود.
بادخور.
[خوَرْ / خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان. در 13هزارگزی شمال خاوری قوچان و 11هزارگزی خاور شوسهء عمومی قوچان و باجگیران واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 391 تن سکنه. لهجهء آنان کردی قوچانی میباشد. آبش از رود اترک و محصولش غلات انگور و شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی اهالی قالیچه بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادخورا.
(اِ مرکب) کچلی و اطلسی سر. (ناظم الاطباء).
بادخوران.
[خوَ / خُ] (اِخ) دهی است از دهستان فتح آباد بخش بافت شهرستان سیرجان. در 59هزارگزی شمال باختری بافت و یک هزارگزی جنوب راه فرعی بافت - سیرجان، در کوهستان واقعست. منطقه ای است سردسیر با 59 تن سکنه. آبش از رودخانه و محصولش غلات، حبوبات و راهش فرعی است. ساکنین آن از طایفهء افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
باد خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب)کنایه از اکتساب هوا کردن. میرخسرو گوید:
سحرگه غنچه بنگر بادها خورده ست در پرده
بر آن سرخیّ رو بدْهد گواهی گر نهان دارد.
(از آنندراج).(1)
خنک شدن در مجاورت هوا. از هوا متأثر شدن. || بمعرض هوا درآوردن، چنانکه غلهء رطوبت یافته یا جامهء پشمین و موئینه: پس از آنکه پارچه ها خوب باد خوردند تا کن و به بقچه به پیچ. رجوع به باد و باد دادن شود. || در تداول گناباد خراسان، از ریسمانی مخصوص در هوا رفتن و آمدن و آن نوعی بازیست که در ماه نوروز و مخصوصاً سیزده عید اغلب دختران و زنان بدان علاقه دارند.
- پشت کسی باد خوردن؛ کنایه از پس از استراحتی تن بکار ندادن: پشتش باد خورده است.
(1) - شاهد صاحب آنندراج با مطلق اکتساب هوا درست نیست بلکه اکتساب هوای سرد (سحر) به غنچه سرخی دهد.
بادخورک.
[خوَ / خُ رَ] (اِ مرکب)(1)پرنده ای است حشره خوار و کوچک و پیوسته در پرواز میباشد و در حال پرواز حشرات را شکار می کند. گویند غذای او باد است و اگر در جائی نشیند دیگر نتواند برخاست و بعضی گویند ابابیل همانست. (برهان) (آنندراج). مرغکی سیاه و کوچک و بیشتر در پرواز و از طیور مسافر و گفته اند که ابابیل همین مرغ است و آنرا بفارسی زازال نیز گویند. (ناظم الاطباء). پرستو. و رجوع به بادخور و بادخوار شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Engoulevent
بادخوره.
[خوَ / خُ رَ / رِ] (اِ مرکب)بادخور. مرضی است که از آن موی اسب بریزد. رجوع به بادخور شود.
بادخوره.
[خُ رَ / رِ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبهء اسدآباد و 3هزارگزی جنوب شوسهء اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
باد خوش.
[دِ خوَ / خُشْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نسیم. (دهار) (دستور اللغه) (زمخشری). طَلّة. طِلا. (منتهی الارب).
بادخون.
(اِ مرکب) راه گذر باد. (برهان) (ناظم الاطباء). جائی بود که باد برو گذارنده بود یعنی بادگیر. (اوبهی). جای گذار باد بود. (لغت فرس اسدی). بادگیر باشد. (معیار جمالی). رهگذار باد باشد یعنی بادگیر. (سروری) :
بر گذار حملهء او بوقبیس
تودهء حلقان شمر در بادخون.(1)
اثیر اخسیکتی.
دشمن درگاه بواسحاق را
دیده و دل دایم از غم باد خون
گردد الحق چون سموم از باد صبح
بگذرد اعداش را بر بادخون.
شمس فخری (از معیار جمالی).
|| منظره ای که باد در او سخت بزد :
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخون؟
کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص362).
رجوع به بادخن، بادخوان، بادگیر و آنندراج و شعوری (ج 1 ورق 179) شود. || خانهء بادگیردار. (برهان). || خانهء ییلاقی. || جریان آب. || متاع و اسباب خانه. || رسم و نشان خانه. || شکل خانه. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: تودهء خاکی شمر در بادخون. (آنندراج: بادپروا، بادخوان. ن ل: بادخون).
بادخون.
(اِخ) یکی از قراء فراش بند شهرستان فارس است. (جغرافیای غرب ایران ص112).
بادخیز.
(نف مرکب) که باد در آنجا بسیار وزد. بسیارباد. مهب ریاح: منجیل و نواحی آن بادخیز است.
|| (اِ مرکب) محل وزش باد.
- ببادخیز بودن؛ ببادی از جای رفتن :
بازار جهان اگرچه تیز است
کاسدشده ای ببادخیز است.نظامی.
بادخیز.
(اِخ) ناحیه ای است قریب بهرات که معرب آن بادغیس است و سبب تسمیه کثرت باد است در آن ناحیه. (آنندراج) (انجمن آرا). ناحیه ای از اعمال هرات که اکنون معروف به بادغیس است. (ناظم الاطباء). این وجه اشتقاق بر اساسی نیست. رجوع به بادغیس و بادغیش شود.
باد دادن.
[دا دَ] (مص مرکب) جامه های پشمینه و موئینه را بمعرض هوای آزاد گستردن تا بیدها بمیرد و غلهء تر را برای منع از کپک زدن و خشکیدن و زوال رطوبت. رجوع به باد خوردن شود.
- باد دادن خرمن و جز آن؛ با افشاندن کاه را از گندم و جو جدا کردن. پیش زدن. پاتی کردن. نَسْف. (منتهی الارب).
- پنبهء لحاف کهنه باد دادن؛ کنایه از به پدران مردهء خود افتخار کردن.
|| نابود ساختن خود یا کسی را، یا از دست دادن چیزی را :
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا بباطل گوش و بینی باد داد.مولوی.
|| بیرون کردن باد، چنانکه با دَمِ آهنگران.
بادداده.
[دا دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنچه در معرض باد قرار گرفته باشد چون خرمن و جز آن. || آنچه بباد داده شده. بربادرفته. تلف شده. ازدست رفته. نیست و نابود شده.
باددار.
(نف مرکب) پرباد و آماس کرده. (برهان). نفاخ. منفخ. نفخ آور. پرباد. آماس کرده و آماسیده. (ناظم الاطباء).
- غذاهای باددار، غذا یا داروئی باددار؛ آنچه تولید نفخ کند: شلغم و چغندر و کلم باد دارند. رجوع به شعوری ج 1 ورق 159 شود.
|| مردم بی تعلق و هیچ انگار. (برهان) (آنندراج). هیچ انگار. (شرفنامهء منیری). مردم متملق و هیچ انگار. (ناظم الاطباء). هیچ انگار و پرباد. (سروری). || مردم متکبر و صاحب غرور. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
دلا از تکبر مشو باددار
همه ملک این خاک را باد دار.
؟ (از فرهنگ سروری).
|| کنایه از مردم دنیادار. || کسی را گویند که جن داشته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
باد داشتن.
[تَ] (مص مرکب) بهیچ شمردن. بی ارزش داشتن :
گر این درخورد با خرد یاد دار
سخنهای ایرانیان باد دار.فردوسی.
منیژه بدو گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.فردوسی.
باد دبور.
[دِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بادی باشد که از مابین مغرب و جنوب وزد. (برهان) (آنندراج). باد فرودین. (صحاح الفرس). بمعنی باد جنوب است و باد برین بمعنی باد شمال است چه قطب شمال بلند است و جنوب فرود و باد جنوب و دبور مضر است و باد صبا و شمال نافع. (آنندراج: باد فرودین). باد پس پشت. خلاف صبا. (منتهی الارب). بادی که از جنوب غربی وزد. (ناظم الاطباء: باد): ادبار؛ در باد دبور درآمدن. دبر؛ باد دبور گردیدن هوا. (منتهی الارب). رجوع به باد، باد پس پشت، باد مغربی، باد پس دست، باد غربی، باد فرودین شود.
باد در بروت انداختن.
[دَرْ بُ اَ تَ](مص مرکب) تکبر و غرور و لاف زدن. (غیاث) (مجموعهء مترادفات ص256) (آنندراج): بزرگ مجلس از عذوبت آب قهوه و سرور باد نخوت و غرور در بروت انداخت و آتش افتخار در خاک استظهار زد. (ترجمهء محاسن اصفهان). رجوع به باد، باد به بروت انداختن، باد در سبلت افکندن و باد در بینی افکندن شود.
باد در بینی افکندن.
[دَرْ اَ کَ دَ] (مص مرکب) تکبر و غرور و لاف زدن. رجوع به باد، باد به بینی افکندن، باد به بروت افکندن، باد در بروت افکندن و باد در سبلت افکندن شود.
باد در تام.
[دَرْ] (اِ مرکب) زکام. (ناظم الاطباء).
باد در دست داشتن.
[دَرْ دَ تَ] (مص مرکب) کنایه از تهیدست و مفلس و بی چیز بودن. رجوع به باد و باد بمشت داشتن شود. || کنایه از عنان اسب در دست داشتن باشد.
باد در دماغ نشستن.
[دَرْ دِ نِ شَ تَ](مص مرکب) رجوع به باد در مغز نشستن شود :
منت ایزد را که شه بر تخت سلطانی نشست
در دماغ مملکت باد سلیمانی نشست.
امیرخسرو.
باد در زیر دامن داشتن.
[دَرْ، رِ مَ تَ] (مص مرکب) کنایه از مغرور و متکبر بودن. رجوع به باد، باد در کلاه بودن، باد در کلاه افکندن، باد در کلاه داشتن، باد سنجیدن، باد در سر افکندن، باد در سر داشتن، باد در سر کردن و باد در سر شدن شود. || خیال فاسد و اندیشهء تباه کردن. (آنندراج). رجوع به باد در سر کردن، باد در سر داشتن، باد در سر افکندن، باد سنجیدن، باد در کلاه داشتن، باد در کلاه افکندن، باد در کلاه بودن، باد در سر شدن و باد شود.
باد در سبلت افکندن.
[دَرْ سِ لَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) تکبر و غرور و لاف زدن. (غیاث) (آنندراج). رجوع به باد، باد به بروت افکندن، باد در بروت انداختن و باد در بینی افکندن شود.
باد در سر.
[دَرْ سَ] (اِ مرکب) غرور و تکبر و خودبینی. || اندیشهء فاسد. (ناظم الاطباء).
باد در سر افکندن.
[دَرْ سَ اَ کَ دَ](مص مرکب) کنایه از مغرور و متکبر بودن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 256). رجوع به باد در زیر دامن داشتن، باد در کلاه بودن، باد در کلاه داشتن، باد در کلاه افکندن، باد در سر بودن، باد در سر داشتن، باد در سر کردن، باد در سر شدن، باد سنجیدن و باد شود. || خیال فاسد و اندیشهء تباه کردن. (آنندراج). رجوع به باد در سر کردن، باد در سر داشتن، باد در سر بودن، باد در کلاه افکندن، باد در کلاه بودن، باد در کلاه داشتن، باد در زیر دامن داشتن، باد سنجیدن، باد در سر شدن و باد شود.
باد در سر بودن.
[دَرْ سَ دَ] (مص مرکب) کنایه از مغرور و متکبر بودن. (آنندراج). رجوع به باد در زیر دامن داشتن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در کلاه افکندن و باد در سر کردن و باد در سر داشتن و باد در سر افکندن و باد در سر شدن و باد سنجیدن و باد شود. || خیال فاسد و اندیشهء تباه کردن. (آنندراج). رجوع به باد سنجیدن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر کردن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در سر شدن و باد در زیر دامن داشتن و باد شود.
باد در سر داشتن.
[دَرْ سَ تَ] (مص مرکب) کنایه از غرور و تکبر داشتن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به باد در زیر دامن داشتن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه داشتن و باد در سر بودن و باد در سر کردن و باد در سر افکندن و باد در سر شدن و باد سنجیدن و باد شود. || اندیشه های فاسد داشتن. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به باد در سر کردن و باد در سر بودن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر افکندن و باد در سر شدن و باد سنجیدن و باد شود.
باد در سر شدن.
[دَرْ سَ شُ دَ] (مص مرکب) باد چیزی در سر کسی شدن؛ کنایه از مغرور و متکبر شدن: و یوسف را بدان بهانه فرستادند و گفتند باد سالاری در سر وی شده است. (تاریخ بیهقی). رجوع به باد در سر داشتن و باد در سر افکندن و باد سنجیدن و باد در کلاه داشتن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر بودن و باد شود.
باد در سر کردن.
[دَرْ سَ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از مغرور و متکبر شدن.(1)(آنندراج): و هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). رجوع به باد در سر داشتن و باد در سر افکندن و باد سنجیدن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر بودن و باد در سر شدن و باد شود. || خیال فاسد و اندیشهء تباه کردن. (آنندراج). رجوع به باد در سر بودن و باد در زیر دامن داشتن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در کلاه افکندن و باد سنجیدن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر شدن و باد شود.
(1) - ... گشتن، گردیدن.
باد در قفس بودن.
[دَرْ قَ فَ دَ] (مص مرکب) رجوع به باد در قفص بودن و باد شود.
باد در قفص بودن.
[دَرْ قَ فَ دَ] (مص مرکب) کنایه از امر محال بودن باشد :
چو باد در قفص انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال.انوری.
رجوع به آب در غربال شود. || تهی دست و مفلس و گدا بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به بادبدست و بادبمشت و باددرمشت و بادپیما و بادسنج شود.
باددرکف.
[دَرْ کَ] (ص مرکب) کنایه از بی ماحصل و تهی دست و مفلس باشد. (برهان). کنایه از مفلس و هرزه کار باشد و با لفظ شدن و بودن مستعمل است. (از آنندراج). کنایه از کسی باشد که تهی دست بوده یا کار بیحاصل کند. (انجمن آرا).
- باد در کف... بودن؛ بیحاصل بودن :
باد از آن در کف آبست بزندان حباب
که بعهد تو بر ابکار چمن پرده در است.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
باد در کف داشتن.
[دَرْ کَ تَ] (مص مرکب) کنایه از بی ماحصلی و مفلسی و تهی دستی باشد. (برهان). رجوع به باددرکف شود.
باد در کلاه افکندن.
[دَرْ کُ اَ کَ دَ](مص مرکب) کنایه از مغرور و متکبر بودن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 256). رجوع به باد در زیر دامن داشتن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در سر کردن و باد در سر داشتن و باد در سر افکندن و باد سنجیدن و باد در سر شدن و باد شود. || خیال فاسد و اندیشهء تباه کردن. (آنندراج). رجوع به باد سنجیدن و باد در سر کردن و باد در سر داشتن و باد در سر افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر شدن و باد شود.
باد در کلاه بودن.
[دَرْ کُ دَ] (مص مرکب) کنایه از مغرور و متکبر بودن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 256). و رجوع به باد در زیر دامن داشتن و باد در سر کردن و باد در سرداشتن و باد در سر افکندن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه داشتن و باد سنجیدن و باد در سر شدن و باد شود. || خیال فاسد و اندیشهء تباه کردن. (آنندراج). رجوع به باد سنجیدن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه داشتن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر کردن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر شدن و باد شود.
باد در کلاه داشتن.
[دَرْ کُ تَ] (مص مرکب) کنایه از مغرور و متکبر بودن. (غیاث) (مجموعهء مترادفات ص 256). رجوع به باد در زیر دامن داشتن و باد در سر کردن و باد در سر داشتن و باد در سر افکندن و باد در کلاه افکندن و باد سنجیدن و باد در سر شدن و باد شود.
باد در کله داشتن.
[دَرْ کُ لَهْ تَ] (مص مرکب) رجوع به باد در کلاه داشتن شود.
باددرمشت.
[دَرْ مُ] (ص مرکب) کنایه از بی ماحصل و تهی دست و مفلس باشد. (برهان) (غیاث) (مجموعهء مترادفات ص74). تهی دست و مفلس و گدا. (ناظم الاطباء: باددرکف). رجوع به باددرکف شود.
باد در مشت داشتن.
[دَرْ مُ تَ] (مص مرکب) رنج و کوشش کسی هدر رفتن. رجوع به باد شود.
باد در مغز نشستن.
[دَرْ مَ نِ شَ تَ](مص مرکب) باد در دماغ نشستن. غرور و تکبر در سر پدید آمدن. عظمت و بزرگی در آن پدید آمدن و این استعاره است :
باد سحر ز پاس تو در مغز خفتگان
چون می بدستیاری خواب گران نشست.
علی خراسانی.
باددره.
[بادْ، دَ رَ / رِ] (اِخ) ده کوچکیست از دهستان دیناران بخش اردل شهرستان شهرکرد. در 16هزارگزی باختر اردل واقع است و دارای 19 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
باددژم.
[بادْ، دُ ژَ] (اِ مرکب) ناخوشی که بسبب برخورد باد ببدن عارض شود. (ناظم الاطباء) :
بود ز باددم حادثه چو نای انبان
وجود خصم تو پیوسته پر ز باددژم.
علی خراسانی (از آنندراج).
باددژنام.
[بادْ، دِ] (اِ مرکب)(1) غلبه و بسیاری خون را گویند در اعضا که بسبب آن ریشها و دملها تولد کند. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن یعنی باد زشت و بد و آن سرخی مفرط است که بسبب غلبهء صفرای محرق و خون صفراوی سوخته بر روی مردم عارض شود. اگر شدت کند آن روی ورم کند سرخ بادش گویند و اگر شدت بیشتر دارد مقدمهء جذام است و اگر این خون در تن محرق شود مایهء جروح و دمامیل خواهد بود و آنرا با تغییر و تبدیل، بادژنام و بادژفام و بادژکام و بادژبام و بادشفام و بادشوام و بادشم و بادشنام نیز گفته اند.
(1) - مرکب از: باد + دژ (= دش بمعنی بد) + نام (اسم). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
باددست.
[بادْ، دَ] (ص مرکب) کنایه از مردم تهی دست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامهء منیری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مفلس. (غیاث) :
بر خاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باددستیم.سیدحسن غزنوی.
رجوع به باد شود. || مسرف و هرزه خرج و تلف کننده را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مسرف و کسی که مال را جلد خراب و پریشان کند. (غیاث). هزره خرج و تلف کننده و مسرف را گویند. (هفت قلزم). مُتْلِف. مبذّر :
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای.سنائی.
ملامت گری(1) گفتش ای باددست
بیک ره پریشان مکن هرچه هست.
سعدی (بوستان).
جان بدْهم و بندْهم خاک درت ز دست
هرچند باددست بود مرد لشکری.
مکی طولانی.(2)
|| بیفایده. (شرفنامهء منیری). بیحاصل. (فرهنگ سروری).
(1) - ن ل: کنی.
(2) - ن ل: خالدبن ربیع.
باددستی.
[بادْ، دَ] (حامص مرکب) عمل باددست. اتلاف کار. تبذیر. اسراف. (غیاث) (آنندراج) :
به نیکوئی آگن چو گنج آگنی
بدانش پراگن چو بپْراگنی
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.اسدی.
سه چیز آورد پادشاهی بشور
کز آن هر سه شه را بود بخت شور
یکی باددستی دوم کاهلی
سوم زفت کاری سر بددلی.اسدی.
باددستی و راد، و کاری نیست
بهتر از باددستی و رادی(1).سوزنی.
جانی بباددستی بر خاک پایش افشان
کاندر مزید بر سر صد جان تازه بینی.
خاقانی.
و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر. (مرزبان نامه)... چون برادرش [ ابراهیم خان ]مانند نسیم در افشاندن زر و سیم باددستی کرده... (مجمل التواریخ گلستانه ص30). || سرعت و چالاکی. (غیاث) (آنندراج).
(1) - درین شعر سوزنی باددستی را برخلاف عقیدهء اسدی مرادف رادی آورده است.
باددم.
[دَ] یا [دِ دَ] (ص مرکب) کنایه از کسی است که خود را پر از باد نخوت و غرور کند و متکبر و متجبر نشیند. (برهان) (ناظم الاطباء). || بعضی از افاضل به اضافه بمعنی دمهء آهنگران نوشته اند به استناد این بیت حکیم فردوسی :
بدانگاه با کیلهء باددم
کنونست در بزم بابا بهم.
علی خراسانی آرد :
بود ز باددم حادثه چو نای انبان
وجود خصم تو پیوسته پر ز باددژم
لیکن ظاهر آنست که بدون اضافت باشد. (از آنندراج).
- باد دم داشتن؛ کنایه از مرد متکبر و بانخوت و خودپسند بود(1). (انجمن آرا).
(1) - معنی صحیح چنین است: کنایه از تکبر و نخوت و خودپسندی داشتن یا خودپسند بودن.
بادده.
[] (اِخ) ظاهراً دهی بهندوستان...: حاکم آن ولایت [ بدادن ] هژبرالدین حسن او را [ محمدبختیار را ] بملازمت قبول نمود و برای سرانجام بادده فرستاد. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص216). در فهرست حبیب السیر چ خیام نیامده است.
باد دیو.
[دِ دیوْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)دم دیو. افسون شیطان: اینهمه باد دیو بر جان تست. (تاریخ بیهقی ص372). رجوع به باد شود.
باددیه.
(اِخ) (فهرست نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ص174 و 177). رجوع به دیه باد شود.
بادر.
[دَ] (اِ) مرضی است که آنرا سرخ باده(1)گویند. (آنندراج). سرخباد که تب هم گویند. رجوع به شعوری ج 1 ورق 159 شود. باد سرخ. رجوع به باددژنام و مترادفات آن شود. || روز بیست ونهم از هر ماه شمسی. || کاهو. (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج چنین است ولی صحیح سرخباد است.
بادر.
[دَ رَ] (اِخ)(1) موضعی بهندوستان. رجوع به ماللهند چ لیپزیک ص155 س 17 شود.
(1) - Badara.
بادر.
[دَ] (ص) تازه و سبز. || مرطوب. (ناظم الاطباء).
بادر.
[دِ] (ع ص، اِ) ماه تمام. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || غلام تمام در جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شتابنده. (غیاث). مسرع و سبقت گیرنده. (قطر المحیط). ج، بوادر. (قطر المحیط). || میوهء رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || راست گوی بود. (نسخهء خطی فرهنگ اوبهی).(1)
(1) - در دیگر متون دیده نشد.
بادرائی.
[دَ] (اِخ) ایل کرد از طوایف پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان).
بادرات.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ بادرة. در تداول فارسی قدیم بمعنی انجام یافته و صادرشده بکار رفته است: و در جملگی احوال از حضرت ذوالجلال از بادرات اعمال و صادرات اقوال استغفار میکند. (جهانگشای جوینی). و تداق از خوف بادرات سخنهای نافرجام و اندیشه های ناتمام بر اندیشهء مخالفت موافقت داشت. (جهانگشای جوینی). و از جرائمی که سبب خذلان حادث شده است التماس صفح جمیل نماید و از بادرات زلات استغفار کند. (جهانگشای جوینی).
بادراغه.
[دِ غَ] (اِ) باد مختلف. صُوّة. (منتهی الارب).
بادرام.
(ص) بادرم بود. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرم شود.
بادران.
(نف مرکب، اِ مرکب) نام فرشته ای است که باد را حرکت دهد و از جایی بجایی برد. (برهان)(1) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام سروش است که باد را بحرکت آورد و از جائی بجائی برد. (جهانگیری). رجوع به شعوری ج 1 ورق 179 شود :
که هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود بادران.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1101).
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران.مولوی.
کل باد از برج باد آسمان
کی جهد بی مروحهء آن بادران.
مولوی(2) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از جهانگیری).
|| مردم متکبر و صاحب نخوت و طالب سری و سروری. || بادزن و مروحه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رانندهء باد. (برهان). کسی که باد میزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || که نفخ بشکند. || (فعل امر) باد را بران، بصیغهء امر. (از برهان) (آنندراج).
(1) - باد خود فرشته است. رجوع به «باد». در حاشیهء برهان قاطع چ معین شود.
(2) - مثنوی چ کلالهء خاور ص218.
بادران.
[دَ] (اِخ) از قریه های اصفهان و از اعمال نائین. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (سمعانی: بادرانی) (مرآت البلدان ج 1 ص150).
باد راندن.
[دَ] (مص مرکب) موجب اخراج ریح شدن.
بادرانی.
[دَ] (ص نسبی) منسوب به بادران که قریه ای است از قرای واقعه بین نائین و بادران از نواحی اصفهان. (سمعانی) (معجم البدان) (مرآت البلدان ج 1).
بادرانی.
[دَ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالله بن محمد البادرانی، مکنی به ابواسحاق. متوفی در ذی حجهء سال 516 ه . ق. از دانشمندان است. (از معجم البلدان).
بادرانی.
[دَ] (اِخ) مکنی بابوالمکارم مبارک بن محمد بن معمر بادرانی. وی از ابوالخطاب نصربن احمدبن بطر و ابوالحسن علی بن محمد بن علاف و جز آنان حدیث کرد. شیخی صالح بود و سماع صحیح داشت و بسال 522 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان).
بادرانی.
[دَ] (اِخ) جمیل بن یوسف بن اسماعیل ابوعلی بادرانی. نزیل اکواخ بانیاس از شهر دمشق بود. در دمشق از ابوالقاسم بن ابی العلا و طاهربن برکات خشوئی سماع کرد و از ابوالحسن محمد بن محمد بن حامد قاضی بادرانی و ابوبکر زکریابن عبدالرحیم بن احمد بخاری حدیث کرد. غیث بن علی در بانیاس از وی سماع دارد و جمیل بن یوسف بسال 465 ه . ق. به دمشق آمد و در ماه ربیع الاَخر سال 484 در اکواخ درگذشت. غیث گوید: جمیل بن یوسف مادرایی برای ما حدیث کرد. محمد بن محمد بن حامدبن بنبق در مادریا برای ما حدیث کرد، در کتاب حافظ چنین است یک بار با «ب» (بادرانی) و بار دیگر با «میم» (مادرایی) آمده و پیداست که مادرایا و بادرایا یک شهر نیستند و معلوم نیست وی بکدام یک ازین دو شهر منسوبست. (معجم البلدان).
بادرانی.
[دَ] (اِخ) یوسف بن سهل. از محدثان بود. ابوالفرج احمدبن علی حنوطی و دیگران از او روایت کرده اند. (معجم البلدان).
بادرایا.
[دَ] (اِخ) قریه ای است از اعمال واسط. (سمعانی). رجوع به بادرایایی شود. قریه ای است به نهروان و آن شهر کوچکی است نزدیک باکُسایا میان بندنیجین و نواحی واسط و محصولش خرمای قسب خشک است که در نهایت خوبی و خشکی است. گویند نخستین قریه ای که از آن برای آتش ابراهیم علیه السلام هیزم گرد آوردند این قریه بود. (معجم البلدان). بادرایا و باکسایا، دو قصبهء دیگر است و با چند موضع از توابع بیات است و در محصول و آب و هوا مانند دیگر ولایات عراق عرب است و در بیات آب روان نیز تلخ است اما آب کاریزش که بر یک فرسنگی بیات است، خوش طعم بود و حقوق دیوانی آن چهار تومان و شش هزار دینار رایج است و در بادرایا قسب بسیار است. (نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ص39). از آنجاست کامل الفتح بن ثابت بن شاپور، ابوتمام الضریر. (مجمل التواریخ ص208). رجوع به بادآورد و بادرایه شود.
بادرایائی.
[دَ] (ص نسبی)(1) منسوب است به بادرایا که بگمان من قریه ای است از اعمال واسط. (سمعانی). رجوع به بادرایا شود.
(1) - در متن سمعانی (چ عکسی ورق 57 ب) بصورت بادرای آمده است، قیاساً بادرایائی تصحیح شد.
بادرایه.
[دَ یَ] (اِخ) رجوع به بادرایا و بادآورد شود.
بادرد.
[دَ] (ص مرکب) موجع. وَجِع. دارای درد. || مردم با رحم و مروت. (ناظم الاطباء). رجوع به با شود.
بادردو.
(1) [رُ دُ] (کذا) (اِ) چوبی که در زیر درخت شاخ میوه دار گذارند تا از گرانی بار نشکند. (فرهنگ رشیدی).
(1) - کذا.
بادرس.
[رَ / رِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)خانه ای را گویند که از چهار طرف آن باد آید. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جائیست که از هر طرف باد به آنجا رسد. (فرهنگ سروری). جای بادگذر. (شرفنامهء منیری). || بادگیر و بادغس. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 166). رجوع به بادغد، بادغر، بادغرا، بادغس و بادگیر شود. || نفس کش. || دودکش. (ناظم الاطباء).
بادرساد.
[ ] (اِخ) تیره ای از طایفهء سهونی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان).
بادرفتار.
[رَ] (ص مرکب) اسبی که مثل باد تیز رود. (آنندراج). کسی که تند و بسرعت چون باد رود یا دود :
چنین گویند کاسب بادرفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار.(1)نظامی.
گوری برخاست، براق سیرت، برق صورت، بادرفتار. (سندبادنامه ص252).
من آن بادرفتار گردون شتاب
زبهر شما دوش کردم کباب.
سعدی (بوستان).
(1) - ن ل: گرانبار.
بادرقیه.
[ ] (اِ) آن بود که زنان بر دوک کنند و بتازی آنرا فلکه خوانند. (اوبهی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه).
بادرم.
[رُ / رَ] (ص) بیهوده بودن چون کار بیهوده. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی، فرهنگ اسدی چ اقبال ص342). بیهوده و تباه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 176). بیهوده و هرزه و هذیان باشد. (اوبهی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه). رجوع به فرهنگ شاهنامه شود :
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
شمس فخری با زاء معجمه (بادزُم) نقل کرده است:
هرکه جز مدح ذات او گوید
قول و فعلش تباه و بادزُم است.
(از شعوری ج 1 ورق 176).
در واژه نامهء فارسی معیار جمالی ص326 باذرم آمده است. رجوع به بادزم و باذرم شود. || از کار بازمانده را گویند. (برهان). || مردم رعیت. (برهان) (ناظم الاطباء). رعایا. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری):
جلد بشکول دان و خوش پدرام
بادرم شد رعیتان را نام.
(صاحب فرهنگ منظومه) (از آنندراج و انجمن آرا و شعوری ج 1 ورق 176).
|| مطیع.
بادرنبو.
[رَمْ] (اِ) این کلمه در فرهنگ شعوری بمعنای چشمک آمده است و شعری از ابوالمعالی شاهد آورده است. رجوع به شعوری ج 1 ورق 188 شود.
بادرنبویه.
[دَ رَمْ یَ / یِ] (اِ مرکب) یک قسم ریحانست که معرب آن بادرنجبویه است. (شعوری ج 1 ورق 190). رجوع به تذکرة داود ضریر انطاکی، و بادرنگ بویه، بادرنج بویه، باذرنجویه شود.
بادرنج.
[دَ رَ] (اِ)(1) گیاهی است از تیرهء سدابیان(2) و از نوع مرکبات(3) که میوه اش بزرگ و بوزن بالغ بر یک کیلوگرم میرسد و منحصراً جهت تهیهء مربا و غیره مورد استفاده قرار میگیرد. ترنج. بالنگ. بادرنگ. رجوع به ترنج و بالنگ و بادرنگ شود. (از گیاه شناسی گل گلاب) (از گیاهان داروئی ج 1).
.(لاتینی)
(1) - Citrus medica .
(فرانسوی)
(2) - Rutacees .
(فرانسوی)
(3) - Aurantinees
بادرنجبویه.
[دَ رَ بو یَ / یِ] (اِ مرکب)معرب بادرنگبویه است. (برهان). رجوع به بادرنگبویه شود.
بادرنجین.
[دَ رَ] (اِخ) خانواده ای از ملوک فارس که ساسان جد اردشیر ساسانی از آن خانواده زن گرفته است. (کامل ابن اثیر ج 1 ص167).
بادرنگ.
[رَ] (اِ) خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامهء منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامهء منیری) (ریاض الادویه). قَثَد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثدة. ضُغبوس. شُعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان و شیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گناباد بر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود :
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کیم از گونهء چون بادرنگ؟
مسعودسعد.
و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ (1) و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت [ شراب مویزی با ] سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا)(2) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه).
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
تا بادساریش بسر آید ادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
با جهل بساز کاندرین راه
بر بید همیشه بادرنگ است.
انوری (از شرفنامهء منیری).(3)
دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ
فکنده برو گیسوی مشک رنگ
اگر بهر تسکین صفرا کسی
بلیمو مرکب کند بادرنگ
ز ترکیب دست شه و تیغ او
فلک کرد دفع غم و آذرنگ.
شمس فخری (از فرهنگ سروری).
|| ترنج را نیز گویند و آن میوه ای است که پوست آنرا مربا سازند. (برهان)(4). نوعی از ترنج که بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ترنج را گویند و آن میوه ای است معروف. (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 174). ترنج. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (معیار جمالی) (رشیدی). از انواع مرکبات است و در ولایات ساحلی بحر خزر عمل می آید. هر درخت آن 30 الی 50 عدد بار میدهد. در فرهنگها بمعنی خیار و ترنج آمده ولی در پهلوی واترنگ فقط بمعنی ترنج است. (فرهنگ لغات شاهنامه). مؤلف فرهنگ رشیدی بنقل از سامانی گوید که مراد از باد اینجا غبار است و معنی ترکیبی آن غباررنگ است چه غبار زردرنگ است و رنگ ترنج زرد میشود :
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند(5) و شکستند سپاه بادرنگ(؟).
منجیک.
بابک او را [ افشین را ] از حصاری خروارها ماست و روغن گاو و خیار بادرنگ بفرستاد و او را رسولان فرستاد و گفت افشین را بگوئید که شما بمهمان من آمدید. (ترجمهء طبری بلعمی).
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ.
فردوسی.
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
زبان تیز و رخسار چون بادرنگ.
فردوسی (از شرفنامهء منیری).
گوئی دیباباف رومی در میان کارگاه
دیبهی دارد بکار اندر برنگ بادرنگ.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه.
منوچهری.
|| بیماریی باشد که بسبب غم و غصه خوردن عارض شده باشد، و آن چنان بود که در روده دردی و نفخی و قراقری بهم رسد و ناف پیچش کند. (برهان). بیماریی در روده با نفخ و قراقر و پیچش ناف که سببش غصه و اندوه بود. (ناظم الاطباء) (آنندراج). غم باده. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 174). بیماری که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود و قراقر و پیچش ناف بهم رسد و غم باده نیز گویند و به هندی بادگوله گویند. (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ شعوری باین کلمه از روی این بیت سراج سگزی معنی نوعی بیماری میدهد :
دارد غم بادرنگ عشقت
در بردن جان من شتابی.
سراج الدین (از آنندراج).
و این سهو است چه کلمه مرکب است از با بمعنی مع و درنگ بمعنی بطوء بقرینهء شتاب در مصراع دوم. || کنایه از اسب جلد و تند و تیز. (برهان) (ناظم الاطباء). اسب تند و تیز. (آنندراج) (انجمن آرا). اسب تیزرفتار. (فرهنگ رشیدی) (شعوری ج1 ورق 174) :
با درنگ آمد نگارم با عذاری باده رنگ
بادرنگی زیر ران در کف گرفته بادرنگ.
؟ (از آنندراج) (از انجمن آرا).
|| سینه بند اطفال :
نام ورا بسینهء اطفال شیعه بر
تا برکشیده نقش نبندند بادرنگ.
سوزنی (از جهانگیری) (از شعوری ج 1 ورق 173).
سینه بند طفلان باشد، کذا فی التحفه. حکیم سوزنی فرماید :
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ
در عمر خویش در تو نیاورده ایم شک
در مهد بسته اند بدینگونه بادرنگ.
(از فرهنگ سروری).
|| گیاهی است که ترنجبویا و بادرنجبویه گویند. (صحاح) (از شعوری ج 1 ورق 173). || نوعی از گهواره باشد که آنرا بیاویزند و طفل در آن خوابانند و حرکت دهند. (برهان). گاهواره که بیاویزند. (آنندراج) (انجمن آرا). گاهواره که بیاویزند و سامانی گوید بدین معنی مخفف باددرنگ است (بدالین) مرکب از باد بمعنی هوا و درنگ بمعنی لبث و وقوف. حاصل معنی آن «متوقف در هوا» میشود. رجوع به ناظم الاطباء شود.
(1) - در اینجا منظور بادرنج یا بالنگ است که گیاهی از نوع مرکبات است و بصورت درخت است (گیاه خیار علفی است و جزء صیفی جات است).
(2) - ظ: با. یا.
(3) - در آنندراج و انجمن آرا شعر چنین است:
«با جهل پناه کند این باغ (؟)
بر بید همیشه بادرنگ است.
(4) - پهلوی vatrang «تاوادیا 166 : 2» «اونوالا 44 ب و 273»، طبری varang «واژه نامه 774»، در فارسی بادرانگ، بادرنج، بالنگ، و در اصطلاح علمی .Citrus cedra یکی از مرکبات که میوه اش درشت و بیضی و دارای برجستگی های بسیار است و از میوهء آن مربای بادرنگ تهیه میکنند و در طب هم استعمال می شود. درخت بادرنگ شبیه درخت لیمو است لیکن شاخه و برگش بزرگتر از شاخ و برگ لیمو است. «فرهنگ روستایی صص230 - 231». «گل گلاب 215». (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
Gurke citrone. .
(گل گلاب)Citrus medica.
.(کازیمیرسکی)Concombre citron cedrat.
.(لکلرک) Citron.
(5) - ن ل: بردند.
بادرنگ.
[دِ رَ] (ص مرکب، ق مرکب)باتمکین و باثبات. استاد گوید :
با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ
بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ.
(از رشیدی).
|| کُند. بطی ء :
بود راه روزی بر او تار و تنگ
بجوی اندرون آب او بادرنگ.فردوسی.
بکارآگهان گفت راز از نخست
ز لشکر همی کرد باید درست
که با او یکی اند لشکر بجنگ
کزو گردد این کار ما بادرنگ.فردوسی.
رجوع به «با» شود.
بادرنگ.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودخانهء بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بادرنگبو.
[رَ] (اِ مرکب) بادرنگبویه. گیاهی معطر و در خواص شبیه به نعناع. (ناظم الاطباء). علفی است که معرب آن بادرنجبویه است. (شعوری ج 1 ورق 188).
بادرنگ بویه.
[رَ یَ / یِ] (اِ مرکب) معنی آن بعربی اترجیة الرائحه است. (ابن بیطار). گیاهی است که عقرب را هلاک کند و امراض سوداوی و بلغمی را نافع باشد، و بادرنجبویه معرب آنست و در عربی بقلهء اترجیه گویند. (برهان). گیاهی است خوشبوی و ازجملهء ریاحین و آنرا بادرود و بادرونه نیز گفته اند و مهلک عقرب است و دافع سم است و معرب آن بادرنجبویه است و آن امراض سوداوی و بلغمی را نافع. (آنندراج). از نوع سپرغم خوب و خوشبو است، بستانیست. (نزهة القلوب). گیاهی است معطر و در خواص شبیه به نعناع. (ناظم الاطباء). ارض مضغبه؛ زمین بادرنگ ناک. (منتهی الارب). بادرنجبویه. (برهان) (ترجمهء صیدنهء ابوریحان) (آنندراج) (تحفه). بادرنبویه. (اختیارات بدیعی). بقلهء اُتْرُجیّه. (تحفه) (برهان) (اختیارات بدیعی). بادرنگبویه. (تحفه) (مفردات ابن بیطار) (بحر الجواهر) (اختیارات بدیعی). تُرَنجان. (تحفه) (اختیارات بدیعی). بادروم. (ناظم الاطباء).بادرو. (برهان). بالَنگو. (اختیارات بدیعی). بادرویه. (لغت فرس اسدی) (رشیدی). باذروج. (برهان: بادرو) (نزهة القلوب) (منتهی الارب). نوعی خیار. (برهان: بادرو). باذروج. (رشیدی). بادرنگ. (اختیارات بدیعی). بستان افروز. (سروری). ضَوْمَر. (برهان: بادروج) (قاموس). بادرنگ ریزه. (صراح). بادروی کوهی. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). باذرنبویه. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). ریحان کوهی. (ناظم الاطباء: بادروج، بادروم). ترهء خراسانی. (ناظم الاطباء). باذرنجویه. بذرنبوذه. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). مال بوفلون (یونانی). (تذکرهء داود ضریر انطاکی). ترجان. (در تداول ابن بیطار). مالونان(1). (ابن بیطار). مالیطانا. (ابن بیطار).(2) بادرونه. (برهان). مفرح القلب. (تحفه) (صیدنهء ابوریحان) (ابن بیطار). ترنجبویا. (صحاح). حَوک. (منتهی الارب). مفرح قلب محزون. (برهان: بادرو) (اختیارت بدیعی). کَزْوان. حبق ترنجان. اترجیه. بورنگ. بارنگ بویه. کتروان. فرنجمشک. افرنجمشک. بادرنگویه. برگهای آن پرآبله و سبز تیره و توده های گلهای بنفش در بغل برگهاست، برگ آن بوی اسانس بادرنج میدهد. (گیاه شناسی گل گلاب چ 1326 ه . ش. دانشگاه طهران ص 248)(3). صاحب اختیارات بدیعی آرد: گیاهی است که بادرنبویه گویند و بادرنگ و ترنجان و بقلهء اترجیه نیز گویند، بپارسی بالنگو گویند و بهترین آن تازه بود و طبیعت آن گرم و خشک است در دویم سودمند بود جهت علتهای بلغمی و سودائی و بوی دهان خوش کند و نافع بود جهت سدهء دماغ و جرب و قوت دل و جگر بدهد و مفرح تمام بود و در تقویت دل و تفریح آن نظیر ندارد و خفقان زایل کند و ذهن صافی گرداند و مقدار شربتی از آب وی بیست درم بود. و اسحاق گوید: مضر بود بورک و مصلح وی صمغ عربی است و اگر با شراب ورق آن ضماد کنند بر گزندگی عقرب و رتیلاء و سگ دیوانه نافع بود و اگر بیاشامند همین عمل کند و اگر بیخ آن مضمضه کنند جهت دندان نیکو بود و اگر با نمک ضماد کنند بر خنازیر تحلیل یابد و همچنین بر درد مفاصل ضماد کنند ساکن گرداند. و از خواص وی آنست که چون قدری از ورق وی و تخم آن و بیخ آن مجموع خشک کرده در خرقه ای کنند و بابریشم محکم ببندند و در جیب نگاه دارند مادام که با خود داشته باشند هر کس که وی را بیند دوست دارد و محبوب خلق گردد و دایم شادمان بود. و مؤلف گوید بغایت مجربست و بکرات امتحان کرده اند و خوردن وی مقوی دل و جگر و معده بود و جهت خفقان سودائی و خفقان که از بلغم سوخته بود بغایت نافع بود و آنرا مفرح قلب المحزون خوانند، و بدل وی در تفریح بوزن آن ابریشم و چهار دانگ وزن آن پوست اترج. (اختیارات بدیعی). حکیم مؤمن در تحفه آرد: بادرنگبوئه فارسی است و بعربی مفرح القلوب گویند نباتیست در بو شبیه به بادرنگ خودرو و بستانی میباشد، نوعی را برگش لطیف و طولانی و اطراف برگ مثل اره و ساقش پرشعبه و شبیه بریحان و گلش بنفش مایل بسرخی و بجای سبزی با طعام میخورند و ربیعی و صیفی میباشد و هر سال تخم او سبز می شود نه ریشه، و تخمش شبیه تخم کتان و اغبر و بقلهء اترجیه و ترنجان نامند و نوعی دیگر در بوی باو شبیه و از آن تندبوتر و برگش مایل بتدویر و صحرائی و بستانی میباشد بی ساق و شاخهای بسیار از یک بیخ میروید و برگش با خشونتی و عریض و از برگ نعناع بزرگتر و گلش سفید و کم تخم. در دارالمرز، او را بادرنجبویه میدانند و ریشهء او مثل نعناع هر سال سبز می شود و گربه این نوع را دوست دارد و جمعی که هر دو را یکی میدانند آنچنان نیست و آنچه مؤلف اختیارات بدیعی گفته که آن بالنگو است غلط است چه تخم بادرنجبویه باریکتر از تخم ریحان و اغبر است و حقیر تخم او را کشته و گیاه او را از جملهء ریحان مشاهده نموده و آن ریحان سبزبرگ است و در بوی مثل شاهسفرم، بادرنجبویه در دوم گرم و مقوی دل و دماغ و حواس و معده و جگر و مفرح و مفتح و ملطف طعام غلیظ و هاضم و مورث ذکا و حفظ و جهت عسرالنفس و خفقان و غشی و فواق و تحلیل سودا و امراض بلغمی و کابوس و مغص و امراض ورکین و گرده و رفع سموم مطلقاً و سوداوی و سدهء دماغی نافع و برگ مسحوق او از پنج درهم تا ده درهم با شراب جهت گزیدن سگ دیوانه و رتیلا شرباً و ضماداً مفید و خائیدن او جهت ازالهء بوی شراب و بدبوئی دهان بسیار مؤثر و مضمضهء طبیخش جهت فساد دندان و جلوس در آن جهت احتباس حیض و ضمادش جهت درد مفاصل و طلاء آب او جهت جرب سوداوی و نمله و نار فارسی و آکله و رفع لرز و قشعریره و با نمک جهت خنازیر و سه درهم او با نیم درهم نطرون جهت قرحهء امعا و با یک مثقال نطرون جهت رفع ضرر قطران و سماروغ و لعوق او با عسل جهت عسر نفس انتصابی نافع و مضر ورک و مصلح او صمغ عربی و کندر و بدلش دو وزن آن ابریشم و دو ثلث آن پوست ترنج و قدر شربتش از خشک او تا ده درهم و از تازه اش تا بیست درهم است و گویند چون یک ساق او را با ریشه و تخم خشک کرده در پارچه ای با ریسمان ابریشم بسته با خود نگاه دارند باعث محبت دلها میگردد و تخمش در افعال ضعیف تر از برگش و یک مثقال او جهت رفع لرز و قشعریره و مغص نافع و قدر شربتش تا دو مثقال است. رجوع به مفردات ابن بیطار و تذکرهء داود ضریر انطاکی و ترجمهء صیدنهء ابوریحان شود.
.(لکلرک).
(فرانسوی)
(1) - Melisse .
(فرانسوی)
(2) - Melisse de Moldavie (در لکلرک نیامده است).
(3) - Dracocephalum Citronella. .(گل گلاب ص228)
Asperugo procumbens. MelisseTurque.
باد رنگین.
[دِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کنایه از شعر و بیت است که قصیده و غزل و قطعه و رباعی باشد. (برهان). کنایه از شعر و غزل. (شرفنامهء منیری). کنایه از شعر نوشته اند لیکن چنین نیست بلکه اطلاق آن بر سبیل تخیل است و درین هر دو معنی فرقی است جلی. سنائی گفته :
باد رنگین است شعر و خاک رنگین است زر
خاک رنگین می فروش و باد رنگین می ستان(1).
(از شرفنامهء منیری) (از انجمن آرا).
شعر، چه قصیده و غزل باشد و یا قطعه و دوبیتی. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 179 شود. || نوعی از خیار باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرنگ شود. || عرق النساء که پشت و کمر بگیرد.
(1) - ن ل: خاک رنگین می ستان و باد رنگین میفروش. (انجمن آرا). مصراع دوم در آنندراج چنین است:
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بی قرار. شرفنامهء منیری شعر را به تاج المآثر نسبت داده است.
بادرو.
[رَ / رُو] (اِ مرکب) مکانی که برای تابستان سازند که از هر طرف باد در آن درآید. بتازی غرفه گویند. طغرا گوید :
غیر از قفس کز هر طرف دارد هزاران بادرو
نتوان شمردن خوش هوا خشخانهء دربسته را.
(از آنندراج).
گذر باد. سوراخ. معبر باد. منفذ. منفذ باد. مدخل برای درآمدن هوا. بادخور. (اصطلاح بنّایی) فاصلهء قطر یک ریسمان.
بادرو.
(اِ) ریحانی است که آنرا بادرنجبویه گویند. و بعضی گویند بادرو تره ای است که برگش بسپرغم میماند و بوی ترنج میدهد. (برهان). بادرنجبویه. (ناظم الاطباء). تره ای است، برگش چون برگ شاهسپرم باندک وقت پژمرد.(1) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص409). ترهء خراسانی که ریحان کوهی نیز گویند، باذَروج معرب آن، و در فرهنگ بمعنی بادرنگبویه گفته و سهو کرده. (رشیدی). تره ای است همچو ریحان که آنرا بادرویه و بادرنجبویه نیز گویند. تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آنرا از ادویهء طبی نهند. (معیار جمالی). بترکی بیلقوتره گویند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 188 شود :
گر بدر کونْت موی هر یک چون بادروست
خواهم از تو خدو که درمانش خدوست(2).
حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409).
کیوان برای ترهء(3) شیلانْت روز بار
از کشت زار اجرام آورده بادرو.
شمس فخری.
|| نوعی از خیار است که بعربی بادروج گویند. (برهان). نوعی از خیار. (ناظم الاطباء). تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آن را از ادویهء طبی نهند(4). (معیار جمالی چ 1337 ه . ش. دانشگاه طهران)(5).
(1) - ن ل: تره ای بود برگ او همچون شاه سفرغم و زود باندک بادی بپژمرد. رجوع به حاشیهء لغت فرس اسدی چ اقبال ص409 شود.
(2) - ن ل: موی در کون تو گر بادروست پی خدوش ده که در آن جای خدوست(؟).
رجوع بحاشیهء لغت فرس اسدی چ اقبال ص409 شود.
(3) - ن ل: سبزهء.
(4) - ن ل: نامند.
(5) - ظ. بادرو معرب باذروج و بجز بادرنگبویه است و گفتهء رشیدی در این باره صحیح تر بنظر میرسد.
بادروج.
(اِ) گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است. (برهان). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و ترهء خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فرهنگ سروری). ضومر. (قاموس). حَوک. (منتهی الارب). بادروک. (ناظم الاطباء: بادروک). بادروج سفید ریحان کوهی است. (فرهنگ روستائی ص 231). گل بستان افروز باشد و بوئیدن آن عطسه آورد و نافع گزیدن عقرب است. (آنندراج) (انجمن آرا). بورنگ. (اختیارات). بارنگ بویه. بادرنگ بویه. (السامی). بادرنجبویه. اوقیمون.(1) و آب بادروج خوردن و بادروج را بتازی الحوک گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حوک است که ریحان معروفی است. (مفردات ابن بیطار).(2) داود ضریر انطاکی ذیل بادروح آرد: این کلمه نبطی است بیونانی أفیمن و بعبری حوک است و تره ای است که زنان آنرا در خانه ها پرورش میدهند و گاهی هم خودروست و ما آن را ریحان سرخ مینامیم و بعضی آنرا سلیمانی خوانند زیرا جن آنرا برای سلیمان آورد و بدان باد سرخ را معالجه کنند (!). (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص68). حکیم مؤمن در تحفه آرد: بادروج(3) لغت نبطی است و بعربی حوک و بفارسی ریحان کوهی نامند. نوعی از ریحان و برگش ریزه و ساقش مربع و پرشاخ و کم بوی تر از ریحان و گلش مایل بسرخی و در مصر ریحان احمر نامند و بری و بستانی میباشد و خریفی است نه ربیعی و ظاهراً تخمش شربتی است که از شیراز می آورند و با شربت قند میخورند. در دوم گرم و در اول خشک و با رطوبت فضلی و مفرح و مقوی دل و فم معده و مبهی و مدرّ شیر و بول و حیض و عرق و منضج و محلل اورام و استنشاق کوبیدهء او معطس قوی و ملین طبع و جهت خفقان و غشی و عسرالنفس و ضعف جگر بارد و سدهء سپرز و تقویت قوهء شامه و ریزانیدن سنگ مثانه و سعوط آب او با سرکه و کافور جهت رعاف و قطور عصارهء آن جهت جلاء بصر و دمعه و طلاء او جهت ورم چشم و منع نزلات و گزیدن عقرب و زنبور و تنین بحری و با آرد جو و روغن گل و سرکه جهت اورام حاره نافع و تضمید او بر پستان رادع اورام او و مولد شیر است و خائیدن او جهت رفع کندی دندان و زایل کردن رطوبات عارضی سینه و شش و در گوش گذاشتن او جهت درد آن مؤثر و اکثار او مولد خلط مراری و ظلمت بصر و باعث سدر و دوار و گویند مولد کرم معده است و مصلح او خرفه و خیار و سرکه و قدر شربتش از آبش تا ده مثقال و بدلش بوزن او سوسنبر است و از خواص او است که چون خائیده در آفتاب بگذارند کرم از او متولد شود و چون در اول نزول آفتاب بحمل بخایند تا یک سال درد دندان نکشند و تخمش مانع تولد سودا و جهت عسر بول و تحلیل نفخ نافع و ضماد او بر پستان مولد شیر و قدر شربتش تا سه مثقال و روغن او که آب او را با مثل آب روغن زیتون جوشانیده باشند تا روغن باقی ماند گرم و تند و جالی و نصف اوقیهء او با آب گرم جهت اخراج کرم معده و طلاء او جهت مواد بارده و تحلیل رطوبات و تقویت اعصاب نافع. مؤلف اختیارات بدیعی گوید: حوک خوانند و آن نوعی از ریحان کوهی است و در دامن کوهها باشد طبیعت وی گرم است در دویم و خشک است در اول و گویند رطوبت فضلی در وی هست و بهترین وی آنست که خوش بوی بود و دیگر منفعت وی آنست که از ادویهء قلبی بود و اگر عصارهء وی در چشم کشند چشم را جلاء دهد و رطوباتی که در چشم روانه بود خشک گرداند و اگر بسیار بخورند تاریکی چشم آورد و شکم نرم دارد اما باه را برانگیزد و مولد ریاح بود و بول براند اما دشخوارهضم بود و اگر بر گزندگی زنبور و عقرب ضماد کنند نافع بود و اگر با روغن گل و سرکه و پوست جو بر ورم گرم ضماد کنند نافع بود و خوردن وی گویند کرم در شکم پیدا کند و چون بخایند در آفتاب نهند کرم از آن تولد کند. و شریف گوید: چون آفتاب بحمل نزول خواهد کرد چون وی را بخایند پیاپی در آن سال از درد دندان ایمن باشند البته. و اگر بخایند و در گوش نهند درد گوش ساکن گرداند البته. و صاحب کامل آورده است که در خوردن وی هیچ منفعتی نیست. ضماد کردن [وی] منضج و محلل بود. از خوردن وی هیچ منفعتی نیست. خلطی سوداوی بد تولد کند و چشم تاریک کند ومصلح وی بقلة الحمقا است و بدل آن دو وزن سیسنبر. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی و ترجمهء صیدنهء ابوریحان و مفردات ابن بیطار و شعوری ج 1 ورق 153 شود. || نوعی از ریحانست چون قلب محزون را تفریح دهد و مانع غم گردد، آنرا سپرغم نیز گویند. رشیدی گفته: بادرویه ترهء خراسانی است که ریحان کوهی گویند و بادروج معرب آن و در فرهنگ جهانگیری بمعنی بادرنگبویه سهو شده. (آنندراج) (انجمن آرا).(4)
(1) - Ocymum. .(لکلرک)
(2) - Basilic. (3) - در تذکرهء ضریر داود انطاکی در بادروح آورده است.
(4) - از آنچه از کتب طبی مفردات ابن بیطار و تذکرهء داود ضریر انطاکی و اختیارات بدیعی و غیره استنباط شد بادروج یا بادروح و بادرو، حوک است که بجز بادرنگبویه است و بنابراین لغت نویسانی که آن را مرادف بادرنگبویه آورده اند سهو کرده اند.
بادروج ابیض.
[جِ اَبْ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تخم شربتی. تخم ریحان جبلی. رجوع به ریحان جبلی شود. دانه های سیاه ریحان سبز(1) بنام تخم شربتی یا بادروج ابیض مشهور است. (گیاه شناسی گل گلاب چ 1324 ه . ش. دانشگاه طهران ص249).
.(لاتینی)
(1) - Ocymum basilicum
بادروج بویه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) رجوع به بادروزبویه شود.
بادروچه.
[چَ / چِ] (اِ) گیاهی است. (ناظم الاطباء).
بادروح.
(اِ) رجوع به بادروج و بادرو و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص68 شود.
بادرود.
(اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. در 14هزارگزی شمال باختر مرکز بخش و 14هزارگزی فیروزکوه واقع است. منطقه ای سردسیر و دارای 375 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، سیب زمینی، حبوبات، گردو و شغل مردمش زراعت و صنایعش کرباس بافی و جاجیم بافی میباشد. اهالی در زمستانها برای سفیدگری بمازندران میروند. راهش مالرو است. از آثار قدیم قلعه ای خرابه و بنای دو امام زاده دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بادرود.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش نطنز شهرستان کاشان است که در شمال نطنز و حاشیهء کویر و ابتدای شنزار واقع است و هوایش تابستان گرم و زمستان معتدل میباشد. آب قراء آن از قنواتست. محصول عمدهء آن غلات، تنباکو، پنبه، انار، میوه جات میباشد. این دهستان از 5 قریه و 11 مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8400 تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: قصبهء باد که مرکز دهستان است، خالدآباد که در 3هزارگزی باد و ده آباد که در 6هزارگزی باد قرار دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
بادروز.
(اِ مرکب) بادروزه. روزگذار از طعام :
کسی را نبد بادروز نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد.
فردوسی.
رجوع به بادروزه، و شعوری ج 1 ورق 164 شود. || تحفه و هدیه و بخشش. || گیاهی خوشبو که ریحان نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به بادروزه شود.
بادروزبویه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) گیاهیست که بوی ترنج میدهد و برگهایش شکافته میباشد. (ناظم الاطباء). || نوعی علفی است طبی تلخ. بقلة الملک. شیطرج. شاه تره. (فرهنگ دمزن). بادروج بویه.
بادروزن.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 33هزارگزی شمال باختری نورآباد و 9هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به هرسین کرمانشاه واقعست. سرزمینی است تپه ماهوری و سردسیر و دارای 300 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، لبنیات و پشم و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفهء مظفروند هستند و در ساختمان و چادر زندگی میکنند و عده ای برای علوفهء احشام بگرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بادروزه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزهء من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایهء همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی).
مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین
که شد مدیح تو تسبیح بادروزهء من.سوزنی.
رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود. || قوت که مردم بکار دارند در هر روز پیوسته. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص427). خوراک و قوت هرروزه. (برهان) (آنندراج)(1). طعامی که بدان تنها از مردن توان رست. قوت لایموت :
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد بادروزهء نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد.
فردوسی(2).
یکی جامه وین بادروزه ز(3) قوت
دگر این(4) همه بیشی و برسریست.
کسائی(5). (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص428).
تنی درست و هم قوت بادرروزه فرا
که به ز منت(6) بیغاره کوثر و تسنیم.
کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص428).
|| جامهء کهنه و لباسی که هر روز پوشند. (برهان) (آنندراج). لباس هرروزه. (انجمن آرا). جامهء کهنه، بتازیش بذله خوانند. (شرفنامهء منیری): الابتذال؛ باد روزه کردن جامه را و جز آن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامه برای کار پوشیدن. (مجمل). الامتِهان؛ بادروزه داشتن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامهء کار داشتن ای جامهء خدمت. (مجمل). بِذله؛ جامهء بادروزه. (زمخشری). جامهء همه روزه. (ربنجنی). و جامهء خدمت. (مجمل). التَّبَذُّل؛ بادروزه داشتن جامه و خود را. بادروزه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل). جامهء خانه و بی زینت در بر کردن. بادروزه داشتن خویش را. (زوزنی). متبذل [ مُ تَ بَذْ ذَ / ذِ ] ؛ بذله پوش و کسی که عمل نفس خود کند و بادروزه دارد خود را. (منتهی الارب). تفضل؛ جامهء بادروزه پوشیدن برای کار. فُضُل؛ جامهء بادروزه که زنان در وقت عمل و کار پوشند. (منتهی الارب). فَضَله؛ بادروزه که در وقت کار و خواب پوشند. مُبذَل؛ جامهء کهنه و جامهء بادروزه. (منتهی الارب). مُبذَله؛ جامهء بادروزه و کهنه. (منتهی الارب). مذَیَّل؛ آنکه در بادروزه دارد خود را و کار نفس خود کند. (منتهی الارب). مِفضَل؛ جامهء بادروزه. (ربنجنی). جامهء بادروزهء زن. مِفضَله؛ جامهء بادرزوهء بی آستین که زنان وقت کار و خدمت پوشند. (منتهی الارب). || چیزی را گویند که مردم را همیشه در کار باشد. (برهان) (آنندراج). هرچه آنرا اکثر بکار بسته باشند. (شرفنامهء منیری). آن بود که مردم را پیوسته هر روز بکار آید. (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (اوبهی). آن بود که مردم مدام چیزی را بکار دارند (کذا). (فرهنگ اسدی چ اقبال صص427 - 428).
(1) - اگرچه بعض فرهنگ ها بادروزه را قوت نوشته اند ولی بگمان من بادروزه منزل کوچک و چون کلبه باشد. (مؤلف).
(2) - برودکی هم نسبت داده اند.
(3) - ن ل: که.
(4) - ن ل: زین.
(5) - سروری به سنایی نسبت داده است.(6) - ن ل: به ار بمنت. که به بجنت و.
بادروژه.
[ژَ / ژِ] (اِ مرکب) رجوع به بادروزه شود.
بادروغوغیا.
(اِخ) قفطی ذیل باذروغوغیا آرد: هندی رومی جیلی است. او راست: کتاب استخراج المیاه، و آن سه باب است، هر بابی را مقالاتی است(1)؛ و ابن الندیم آرد: بادروغوغیا. او راست: کتاب استخراج المیاه، و آن سه باب است، باب اول مرکب از سی ونه قول، باب دوم سی وشش قول، باب سیم سی قول. (فهرست ابن الندیم). و ذبیح الله صفا در تاریخ علوم عقلی ص112 ذیل عنوان «کتب و علمای فلسفه» آرد...: «در آبیاری کتاب استخراج المیاه در سه باب از بادروغوغیا». لیکن این کلمه (بادروغوغیا) مصحف لفظ یونانی هیدراغوغیا(2) یعنی صنعت استخراج میاه است و قفطی و ابن الندیم آنرا مصنف کتابی گمان برده اند.
(1) - ثلث مقالات E ؛ مقالتان M (حاشیه).
(2) - Hydragogia.
بادرو غونزالز د مندوزا.
[غُ لِ دِ مِ](اِخ)(1) (کاردینال) این نام معرب پدرو گنزالس دو مندوزا است که از رجال بزرگ و نامور عصر نصرانیت شهر طلیطله بود و در برافروختن آتش جنگ ضد غرناطه تأثیر بسزایی داشت و بسال 1495 م. درگذشت. (الحلل السندسیه ج 2 ص42).
(1) - Pedro Gonzales de Mendoza.
بادروک.
(اِ) بادروگ. اصل کلمه بادروج یا بادروح است. رجوع به بادروج، و شعوری ج 1 ورق 171 و ناظم الاطباء شود.
بادروم.
(اِ) بادرونه. بادرنجبویه و ریحان کوهی است. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرونه شود.
بادرونه.
[نَ / نِ] (اِ) بادرنجبویه را گویند و آن ریحانی است معروف. (برهان) (ناظم الاطباء: بادروم) (شعوری ج 1 ورق 190). رجوع به بادرنگ بویه و بادروم شود.
بادرویه.
[یَ / یِ] (اِ) رجوع به بادرو شود. (معیار جمالی) :
ببادرویهء نخشب دو زلف بر رخ زن
که تا دمد همه جا عنبر و گل خود روی.
سوزنی.
بادرة.
[دِ رَ] (ع ص، اِ) بادره. تأنیث بادر. (قطر المحیط). تیزی خشم و شتابزدگی و خطا در قول یا فعل که از خشم پدید آید، یقال اخشی علیک بادرته. (منتهی الارب)(1) (ناظم الاطباء). تندی یا خطا و لغزشهائی که از انسان هنگام تندی و خشم صادر میشود، یقال: انا اخاف بادرته. (اقرب الموارد). تندی و تیزی در کارها. (برهان). تیزی خشم. (آنندراج) (انجمن آرا). شتابزدگی. خطای در قول و فعل که از خشم پدید شود. (آنندراج): اما قضای حق برادرش اقچه که بهیچ وقت ازو بادرهء بدخدمتی صادر نشدست، جان او ببخشیدم. (جهانگشای جوینی). فرمود که هر بادره ای که تا بروز جلوس مبارک ما از کسی صادر شده باشد در مقابلهء آن عفو و اقالت مبذول داشتیم. (جهانگشای جوینی). بی بادرهء حرکتی چگونه بر نقض آن اقدام روا میدارد. (جهانگشای جوینی). || برگ گیاه خُوّاءة. (منتهی الارب).(2) برگ حواءه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). || آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه. || اسیرک(3) تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). وَرْس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود. || گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر. || تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج). || کنارهء تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد). || سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکر و تأمل زدن. (جهانگیری). || تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی).
(1) - در منتهی الارب چنانکه ملاحظه میشود تیزی و خطای در قول دو معنی فرض شده است.
(2) - کلمهء حواءه در منتهی الارب چ 1 طهران خواءه شده است.
(3) - در متن منتهی الارب چ 1 طهران اسیرک آمده و صحیح آن اسپرک است. رجوع به اسپرک شود.
بادره.
[دَ رَ / رِ] (اِ) پاچهء شلوار و تنبان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 189 ص ب شود. پاچهء زیرجامه. (سروری) (رشیدی).
بادری.
[دَ] (معرب، اِ) از ایتالیائی پادر(1)(پدر، لقب مذهبی. کشیش(2)). (دزی ج 1 ص47).
(1) - Padre. .
(فرانسوی)
(2) - Pretre
بادریس.
(اِ مرکب) بادریسه. چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یک جا جمع شود و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چرمی مدور که در دوک بود. (شرفنامهء منیری). چرم یا چوب مدور میان سوراخ که در دوک کنند. (رشیدی). برخاج. (فرهنگ دمزن) :
فکرتش علم خانهء شبلی
منطقش وعظ نامهء ذوالنون
پرده دوز محلت علمش
بادریس خلافت مأمون
کرده فیض انامل کرمش
خاک بر فرق دجله و جیحون.
؟ (از عقدالعلی).
با آبروی عدل تو ای بادریس آسمان
از کرده های خویشتن خود را پشیمان ساخته.
شمس طبسی (از جهانگیری).
حَرْت؛ گرد بریدن چیزی مانند بادریس. (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 1 ورق 166 شود. || تختهء گرد میان سوراخی باشد که بر سر چوب خیمه گذارند. (برهان). کلیچهء ستون خیمه را نیز بنابر مشابهت بدان بادریسه گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) (رشیدی). آن گردهء چوبین میان سوراخ کرده که بر ستون خیمه کنند. (شرفنامهء منیری). کماچهء دیرک خیمه. (ناظم الاطباء). بعربی فلکه خوانند. (رشیدی). مهچهء خیمه. کَرَبه. سپندوز. چناب. جاناغ. (دِمزن). || بادکش. (از آنندراج از قول برهان).(1) || تابی را گویند که زنان بدوک دهند. (برهان). تابی که بدوک میدهند. (ناظم الاطباء). || بادزن. (برهان) (ناظم الاطباء). || گردش و دوران. (ناظم الاطباء).
(1) - در برهان یافته نشد.
بادریس.
(اِخ) (شاعر کتلونی) معرب پادریس. از شاعران و رجزسرایان اندلس ناحیهء کتلونیه(1) بود. (الحلل السندسیه ج 2 ص228).
(1) - کاستلانی یا گوتی آلانی (Gothi - Alani).
بادریسکی.
[سَ] (اِ) بعربی آنرا فلکی نامند، چه فلکهء دوک بفارسی قسمی مروارید بادریسه است. (از الجماهر بیرونی ص125).
بادریسه.
[سَ / سِ] (اِ) چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان). آن مهره بود که زنان بر دوک زنند بوقت رشتن، بتازی آنرا فَلَکه خوانند. لبیبی گفت:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد.(1)
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 441).
رجوع به فلکه شود.
وآن بادریسه هفتهء دیگر غضاره شد
واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.(2)
لبیبی (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
آن باشد که زنان در دوک کنند. (صحاح الفرس). آن چیزی مدور بود که زنان در گلوی دوک کنند که منع ریسمان کند تا پراکنده بر دوک پیچیده نشود و آنرا بعربی فلکه گویند. خاقانی گوید :
سر گشته گرد چرخم چون چرخ بادریسه
فریاد ازین فسونگر زن فعل سبزچادر.
(از فرهنگ خطی از ضیاء).
مثل بادریس. (آنندراج). فلکه. (دهار). در لهجهء شیرازی مدیسه گویند. فلکهء مِغْزَل. (الجماهر بیرونی ص125). جُعموره؛ بادریسه بر سر چوبی. (منتهی الارب). التفلیک؛ چیزی را بر سان بادریسه کردن. (زوزنی). او را فلک نام کردند ازبهر حرکت او که کرده است همچون حرکت بادریسه. (التفهیم). و رجوع به ص52 همان کتاب شود.
فلک فضل را تو گردانی
دوک را بادریسهء افلاک.ابوالفرج رونی.
نشود مرد پردل و صعلوک
پیش مامان(3) و بادریسه و دوک(4).سنائی.
زن پرور است عالم ازین شد سپهر و نقش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان.
مجیر بیلقانی.
بادریسه ست آسمان در همت من وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند.
مجیر بیلقانی (دیوان ص72).
پرّان فلک پیرامنش چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته.
خاقانی.
ای در قمار چرخ مسخر بدستخون
از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری.خاقانی.
دهر است پیرمردی زال عقیم دنیا
چون بادریسه یک چشم این زال بدفعالش.
خاقانی.
گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات
در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک.
ظهیر فاریابی.
فلاک؛ بادریسه فروش. فلاک؛ بادریسه گر. (ربنجنی). رجوع به فرهنگ سروری و شعوری ج 1 ورق 190 شود. || کماج خیمه را نیز بمشابهت بدان بادریسه گویند. (برهان). چوب مدور یعنی قرص چوبین سوراخ دار که بر ستون خیمه نهند. (غیاث). || گوی پستان. برآمدگی پستان. تکمهء پستان: حَجْمه. بادریسهء پستان. (بحر الجواهر). التفلیک؛ بادریسه در پستان دختر پدید آمدن. (زوزنی). مفلَّک؛ پستانی چندِ بادریسه شده. (السامی فی الاسامی). ثدی مفلک؛ پستانی بادریسه شده. (ربنجنی). تفلک؛ بادریسه شدن پستان زن. (تاج المصادر بیهقی): و گاه باشد که مردم جوان را که بوقت بلوغ رسد شیر اندر پستان پدید آید و درد خیزد خاصه در آن وقت که اندر پستان چون بادریسه پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || برجستگی اندام: و اندر خایه غلوله های سخت پدید آمده بود چون بادریسه. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - ن ل: دیگ ریسه. دیگ ریسه = دیگ هریسه (ظ: دیگ رشته). دوک رشته. آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد. (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1217).
(2) - ن ل: ایزغنج.
(3) - ن ل: ماما.
(4) - ظ: بادریسهء دوک.
بادریسه چشم.
[سَ / سِ چَ / چِ] (ص مرکب) کنایه از مردم یک چشم باشد که بعربی اعور خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از یک چشم باشد زیرا که بادریسه یک چشم بیشتر ندارد. (انجمن آرا) :
زآن بر که بادریسه هنوزش نخسته بود
ای بادریسه چشم بگو تا چه خواستی.
خاقانی.
|| کنایه از شیطان و دجال هم هست. (برهان) (آنندراج). جن و شیطان و دجال. (ناظم الاطباء).
بادریش.
(اِ) بادریشه. غرور و لاف. (غیاث) (آنندراج). || خیار. || برنج. || ناخوشی و بیماری. (ناظم الاطباء).
بادریشه.
[شَ / شِ] (اِ) رجوع به بادریش و مجموعهء مترادفات ص290 و ناظم الاطباء شود.
بادریه.
[یَ / یِ] (اِ) نوعی از بادکش چوبین که در سقف خانه بیاویزند. (آنندراج). بادزن بزرگی از چوب که بسقف آویزان کنند و چون آنرا بجنبانند مگسها را بیرون کرده و هوای آنجا را تجدید نماید و آنرا بادفر نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر و بادآفراه و مترادفات آن شود.
بادزد.
[زَ] (اِ مرکب) گردباد و طوفان و تندباد. (آنندراج). گردباد و تندباد سخت. (ناظم الاطباء).
بادزدگی.
[زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی بادزده: بیماری بادزدگی نباتات و صیفی.
باد زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) با بادبیزن و امثال آن هوا را بقصد خنک شدن بجنبش آوردن، یا تیز کردن آتش. ترویح :
هر آنکسم که نصیحت همی کند بصبوری
بهرزه باد هوا میزند بر آهن سردم.
سعدی (طیبات).
رجوع به باد شود. || سوختن و تباه شدن زراعت یا میوه یا صیفی بر اثر وزیدن باد گرم ناملایم. در بوته ترنجیده و بی آب شدن آن: خیارها را امسال باد زد. بادنجانها را باد زده است.
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش.
سعدی (بدایع).
بادزده.
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آفت زده. آسیب رسیده. تباه شده در اثر وزیدن باد گرم در تنه و بتهء خود چون خیار و کدو: خیار و بادنجان بادزده و امثال آن. رجوع به بادزدگی و باد زدن شود.
بادزم.
[زَ] (اِ مرکب) کار عبث و بی نفع را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). بیهوده. (شرفنامهء منیری). بیهوده بود چون کار بیهوده. عنصری گوید :
چون بایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادزم(1).
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 342).
کارهای عبث و بی نفع را گویند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بادرم شود. || از کار بازمانده. (شرفنامهء منیری). || معجون تریاق. (ناظم الاطباء).
(1) - با راء مهمله نیز آمده است. رجوع به بادرم شود.
بادزن.
[زَ] (اِ مرکب)(1) همان بادبزن است. (شرفنامهء منیری). مِروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید :
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد بدست بادزن نیست.
تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او
نالهء من بادزن شد زلف او را باد کرد.
(از آنندراج).
مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) :
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من.
خاقانی.
بارگی از شهپر جبریل ساخت
بادزن از بال سرافیل ساخت.نظامی.
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد.
قاآنی.
رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود. || بادکش که بهندی نپکها گویند. (غیاث).
.
(فرانسوی)
(1) - eventail. Ventilateur
بادزنام.
[دَ] (اِ مرکب) عمود خیمهء سیاه است. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 176). تیرک و عمود چادر. (ناظم الاطباء).
بادزنه.
[زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) بادزن را گویند و بعربی مِروحه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). بادزن و بادبیزن باشد :
بادزنه دست بدست همه
وز دم او باد بدست همه.
امیرخسرو (از جهانگیری) (از آنندراج).
بادبیزن باشد. (از شرفنامهء منیری). رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادبزن و بادبیزن و بادزن شود. || سوارخ کوچک تنور.
بادزهر.
[زَ] (اِ مرکب) بمعنی فادزهر است که عوام پازهر(1) گویند و بعربی حجرالتیس خوانند. (برهان). پازهر که بتازی حجرالتیس نامند. (ناظم الاطباء). معرب پادزهر باشد. فادزهر. مسوس. (نشوءاللغة ص 94). لفظ پارسی است و معنای آن مقاومت کنندهء با سمیاتست. نیروی روح را حفظ کند. و هرچند این لفظ برای هر داروئی که دافع زیان اقسام زهرهاست بطریق عام وضع شده ولی بطور خاص برای سنگ مار استعمال میشود. و آن سنگی است که در مار یافت میشود. کذا فی المنهاج. شیخ گوید: اطلاق نام پادزهر بر مفرداتی که از طبیعت پدید آیند اولی است و اطلاق نام تریاک بر مصنوعات شایسته تر است تا گفته شود. پادزهر تریاق طبیعی و تریاق پادزهر صناعی است و بهتر آنست که چیزهای نباتی طبیعی را بنام تریاک و معدنیات را بنام پادزهر بخوانند. و برخی هم پندارند میان آنها تفاوت بسیاری نیست، در بحر الجواهر چنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به پادزهر و فادزهر در لغت نامه و ترجمهء صیدنهء ابوریحان شود. ابوریحان در الجماهر ذیل عنوان «فی ذکر حجرالبادزهر» آرد: آنچه بدین نام معروف است برحسب گفتهء متقدمان سنگی است معدنی، هرچند صفات و علامات آنرا جدا نساخته اند ولی حق اینست که پادزهر بر همهء گوهرها برتری دارد چه گوهرهای دیگر مایهء لهو و لعب و مایهء زینت و تفاخرند و هیچ سودی به بهبود امراض ندارند ولی پادزهر بدن و نفس را از امراض حفظ میکند و آنرا از زیان ها رهائی می بخشد... محمد بن زکریا گفته است آنچه از صفات آن مشاهده کردم سستی [ رخو ] است مانند شَبّ یمانی است [ نوعی زاک ] که ورقه ورقه شود و توبرتو است و من از شرف خاصیت آن در شگفت شدم. ابوعلی بن مندویه گوید: پادزهر برنگ زرد است که بسفیدی و سبزی زند و نصر و حمزه اصل معدن آنرا باقصی هند و اوایل چین دانسته اند. و صاحب کتاب النخب آرد: معدن آن در کوه زرند نزدیک کرمان است و حمزه و نصر آنرا بر پنج گونه تقسیم کرده اند: سپید و سبز و زرد و خاکی [ اغبر ] و خالدار [ منکت ] و نصر خالدار آنرا برگزیده و آشامیدن آنرا برای شخص مسموم بمقدار دوازده شعیره تعیین کرده است. صاحب النخب گوید رنگهای دیگر نیز بر آن افزوده از قبیل سبز سلقی و زرد و نوعی که بسفیدی و سرخی زند و نوعی دیگر میان تهی است و در میان آن چیزی است که آنرا مخاط شیطان و غزل سعائی نامند و در آتش نمیسوزد. ابوالحسن طبری ترنجی(2) گوید قسمی از آن چنانست که گوئی از شمع و آهک و خاک ترکیب شده است و از هر یک از مواد مزبور درخشندگی آن پدید آید و هرگاه آنرا با عروق صُفر(3) بر صلایه بسایند برنگ قرمزی چون خون تازه درآید و این گونه را هرگاه بر گزیدگی بمالند بسیار سودمند افتد. از طوس سنگهایی بدلی شبیه پادزهر بطور آشکار صادر میشود و از آن دستهء کارد میتراشند ولی سودی ندارد. در کتب برای امتحان اصل و بدل آن مطالبی آورده اند که نمیتوان از لحاظ تشخیص بدانها استناد جست... و هم بیرونی ذیل عنوان (فی ذکر اخبار البادزهر) آرد: مخاط شیطان و هر آنچه را در درون نوع میان تهی پادزهر هست بیرون می آورند و از غزل «رشتهء» آن شستکه ها(4) درست میکنند که سلاطین ساسانی آنها را آذرشست(5)مینامیدند و اکنون کلمهء «شست» را بر نوع معمولی آن که در آتش نمیسوزد اطلاق کنند. استاد هرمز(6)سردار جنگ کرمان بسال 390 ه . ق. از ناحیهء زرند(7) و کوبونات شستکهء سپیدی بدست آورد که هرگاه روی آن چرکین میشد آنرا در آتش میافکندند تا چرک آن زایل و شسته شود. آنگاه دربارهء خواص شستکه گفتگو میکند و گوید که در آتش نمیسوزد و برای گزیدن زنبور و دیگر گزندگان سودمند افتد و در پایان، حکایت نیرنگسازی را یاد میکند که بر آن شد وشمگیر را با پادزهری ساختگی بفریبد ولی او دریافت و گفت: اگر این دافع زهر باشد نخست بتو زهر مینوشانم تا بدان زهر را از خویش دفع کنی و آنگاه بتو پاداش و جایزه می بخشم. مرد حقیقت را بازگفت و پوزش خواست و گفت این پادزهر ساختگی را با خویش بدار زیانی بتو نمیرساند ولی هرگاه دشمنان بدانند ترا پادزهری است از دادن زهر بتو نومید میشوند و ترا سود بخشد. وشمگیر این خیرخواهی را بپذیرفت و از کیفر دادن وی درگذشت. رجوع به الجماهر بیرونی صص200 - 202 شود. و صاحب صبح الاعشی آرد: پادزهر سنگ سبک نرمی است و اصل تکوین آن در حیوانی معروف به ایّل است که در مرزهای چین بسر میبرد. و آن حیوان در آن سرزمین مارها را میخورد و مار غذای عادی او باشد و در نتیجه این سنگ در وجود آن پدید می آید و دربارهء اینکه سنگ در چه جای بدن حیوان بوجود می آید اختلافست، برخی گویند سنگ از اشکهایی که هنگام خوردن مارها از دیدگان آن فرومیریزد، در گوشه های چشم حیوان تکوین میگردد و رفته رفته بزرگ میشود و پس از چندی فرومیافتد و برخی گویند سنگ در دل حیوان تکوین میشود و از اینرو آنرا شکار کنند و سنگ را از دل آن برآورند و دسته ای گفته اند سنگ در زهرهء حیوان تکوین شود... آنگاه انواع سنگ را از قول ارسطو نقل میکند و گوید: بزرگترین آن از یک تا سه مثقال است و بهترین آن خالص زرد سبک و نرم است و نشانهء خالص بودن آن اینست که مانند لؤلؤ دارای طبقه های نازک توبرتو باشد و بر روی آن نقطه های کم رنگ سیاه دیده شود و ساییدهء آن سپید و مزهء آن تلخ باشد. سپس بخواص و منافع آن میپردازد و گوید: ساییده شدن آن با اجسام خشن رنگ و دیگر صفات آنرا تغییر میدهد چنانکه شناخته نمیشود. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص111 شود.
-بادزهر کیاش؛ حجرالتیس. رجوع به حجرالتیس و الجماهر ص 203 و پادزهر در همین لغت نامه شود.
|| مهرهء مار که حجرالحیه باشد. (برهان). مهرهء مار. (ناظم الاطباء).
(1) - پادزهر. مرکب از پاد (از ریشهء paiti بمعنی ضد) + زهر بمعنی سم، جمعاً بمعنی ضد سم، معرب آن بادزهر. در فرانسه Bezoard و این لغت در قرن چهاردهم م. از «بازهر» معرب وارد زبان فرانسه شده. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: نرنجی، و در نسخه ای بدون نقطه. ترنجی، نسبتی به ترنجه، شهر کوچکی است بین آمل و ساری.
(3) - گیاهی است که رنگرزان بکار برند.
(4) - شُستکه از کلمهء فارسی شسته مأخوذ است و بر نوعی جامه که در آتش نمیسوخت نیز اطلاق میشد.
(5) - آذرشست، یعنی بآتش شسته.
(6) - یکی از سرداران شرف الدولهء بویهی که بسال 384 ه . ق. ببعد در کرمان بود.
(7) - نام شهری قدیم بکرمان.
بادزهره.
[زَ رَ / رِ] (اِ مرکب) نام مرضیست و آنرا بعربی خناق گویند. (برهان) (ناظم الاطباء).نام مرضی است که گلو ورم کند و نفس گرفته شود و آنرا زهرپا نیز گویند و بتازی خناق خوانند و بادزهر بمعنی فادزهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام مرضی است که در گلو ورم کند و نفس آدمی گرفته شود و آنرا زهرباد نیز گویند و بتازی خناق خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ شعوری). رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود.
بادزهریه.
[زَ ری یَ] (معرب، اِ مرکب)مأخوذ از پارسی، تریاقیست و خاصیت دفع سم دارد. (ناظم الاطباء).
بادزین.
(اِ مرکب) باد صبا. (ناظم الاطباء). نسیم. باد ملایم.
بادژ.
[دِ] (اِ) سرخی مفرطی باشد مایل به بنفشی و کمودت و کدورت که بر روی مردم عارض شود و سبب آن خون سوخته بود که بر روی آدمی دوَد و بعضی گویند صفرای سوخته است و روی خداوند بادژ شبیه بود بروی کسی که ابتدای علت جذامش باشد و بعضی این علت را مقدمهء جذام میدانند و بعضی گویند بادژ سرخ باد است. (برهان) (آنندراج). بنفشی و کدورت و کمودتی که بر روی آدمی ظاهر شود. باد سرخ. (ناظم الاطباء). سرخ باده. (منتهی الارب). حُمْره. سرخ باده که آنرا پت گویند. (شرفنامهء منیری). رجوع به بادش، بادژ، بادژفام، بادژکام، بادژنام، بادشنام، بادژوام شود. || ورم خونی. (برهان). هر نوع آماس و ورم خونین. (ناظم الاطباء). || شراب لعلی. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بادژبام.
[دِ] (اِ مرکب) بادژ باشد. رجوع به بادژ، بادش، باددژنام، بادژفام، بادشکام، بادشفام، بادشوام، بادشم شود.
بادژدام.
[دِ] (اِ مرکب) سرخ باد باشد. (فرهنگ سروری: بادژنام).
بادژفام.
[دِ] (اِ مرکب) بمعنی بادژ است و سرخی و بنفشی و کدورت و کمودت روی باشد. (برهان) بمعنی باد دژفام است. (آنندراج). سرخی مفرطی مایل به بنفش و کبود و کدورت بود که عارض روی مردم شود بسبب خون سوخته که بر روی دوَد، روی خداوند بادژ شبیه شود به روی کسی که ابتدای جذامش باشد و اکثرش منجر بجذام شود. (از جهانگیری). بنفشی و کدورت و کمودت روی. باد سرخ. (ناظم الاطباء). رجوع به بادژ، بادژکام، بادژنام، بادژوام، بادش، بادشکام، بادژبام، بادشفام، بادشنام، بادشوام، بادشم شود.
بادژکام.
[دِ] (اِ مرکب) بمعنی بادژفام است که سرخی و بنفشی و کمودت روی باشد و بعضی آنرا سرخ باد گویند. (برهان). بنفشی و کدورت و کمودت روی. باد سرخ. (ناظم الاطباء: بادژکام). رجوع به بادژ، بادژفام، بادژنام، بادژوام، بادش، بادشکام، بادژبام، بادشفام، بادشوام، بادشنام، بادشم شود.
بادژنام.
[دِ] (اِ مرکب) بمعنی بادژکام است که سرخی و بنفشی و کمودت روی باشد. (برهان). بادژفام. (ناظم الاطباء). سرخی مفرط که از غلبهء خون بر رخ و سایر اندام ظاهر شود و سرخ باد نیز گویند. (رشیدی). رجوع به بادژ، بادژفام، بادژکام، بادژوام، بادش، بادشکام، بادژبام، بادشفام، بادشنام، بادشوام، بادشم شود. || شراب لعلی. (برهان) (ناظم الاطباء). سرخ باد. (شرفنامهء منیری). شراب سرخ. (فرهنگ سروری). || صفرا. (برهان) (ناظم الاطباء). سرخ باده و صفرا که بهندش پت گویند. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ سروری).
بادژوام.
[دِژْ] (اِ مرکب) بمعنی بادژفام است که سرخی بسیاهی مایل و کدورت و کمودتی باشد که در روی مردم بهم رسد. (برهان). رجوع به آنندراج، و بادژ، بادژفام، بادژکام، بادژبام، بادش، بادشکام، بادشفام، بادشنام، بادشوام، بادشم شود.
بادس.
[دِ] (اِخ) نام دو موضع است در مغرب یکی بادس زاب و دیگری بادس فاس بکنار دریا نزدیک فاس است. (از معجم البلدان). رجوع به الحلل السندسیه جزء 1 ص63 و 68 و قاموس الاعلام ترکی و مراصد الاطلاع شود.
بادس.
[دِ] (اِخ) ابن حیوس. فرزند حیوس صنهاجی، از امرای اندلس بود که بناهای شهر اغرناطه در زمان او آباد و تکمیل شد و این شهر در روزگار انقلاب اندلس ضد اعراب احداث شد. (از الحلل السندسیه ج 1 ص129).
بادسار.
(ص مرکب)(1) سبک سیر و رونده باشد. (برهان). سبک سیر و تندرو. (ناظم الاطباء). || مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی) (صحاح الفرس). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخهء کتابخانهء لغت نامه). بی سنگ. سبک سر و بی وقار. (فرهنگ سروری). سبکسار. (شرفنامهء منیری). بی تمکین و متکبر بی معنی. (آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعهء مترادفات ص25). بادسر. بی مغز. سبک مغز. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). بادسر. رجوع به بادسر شود :
ستوده نباشد سر بادسار
برین داستان زد یکی هوشیار.فردوسی.
بدو [ به طوس ] گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
مرا نیست زآهنگری ننگ و عار
خرد باید و مردی ای بادسار.فردوسی.
یکی بادسار است ناپاک رای
نه شرم از بزرگان نه ترس از خدای.
فردوسی.
ازین پس علی تکین دگر ارسلان تکین
سه دیگر طغان تکین قدرخان بادسار.
فرخی.
نگوید تا برویش ننگرم من(2)
نه چون هر ژاژخای بادساری.
ناصرخسرو [در وصف کتاب].
پر از باد است کُه را سر، دگربار
گرانتر زآن ندیدم بادساری.ناصرخسرو.
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام.
امیرمعزی.
دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل.سوزنی.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی و معتوه بادسار.سوزنی.
جز آتشی که در گل آدم دمید عشق
آبی دگر نبود درین خاک بادسار.
ادیب پیشاوری.
|| سربهوا. (آنندراج). || جای پرباد. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق).
(1) - مرکب از: باد + سار، مزید مؤخر (پسوند) شباهت، بادمانا.
(2) - ن ل: بگوید تا برویش بنگرم من. نگوید تا برویش ننگرد کس. (فرهنگ خطی).
بادساری.
(حامص مرکب) کیفیت و حالت بادسار. سبکسری. بادسری. تهور :
کس از بادساری دلاور مباد
که بدْهد سر از بادساری بباد.اسدی.
فکندی بمردی(1) تن اندر هلاک
نه مردیست، کز بادساریست پاک.اسدی.
چنین گفت کز رای مرد خرد
ره بادساری نه اندرخورد.اسدی.
آن بادساری از دل بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته.ناصرخسرو.
ای کرده سرت خو به بی فساری
تا کی بود این جهل و بادساری؟
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص29).
تو اندر حصار بلندی و بی در
ولیکن نئی آگه از بادساری.ناصرخسرو.
هرکه با او بادساری کرد بر روی زمین
گشت در روی زمین از بادساری خاکسار.
امیرمعزی (از آنندراج).
دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل.
سوزنی.
تا بادساریش بسر آید ادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
بتیزدستی نار و بکندپائی خاک
بخاکپاشی باد و ببادساری آب.
خاقانی.
رجوع به بادسار شود.
(1) - ن ل: فکندن بعمدا.
باد سام.
[دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد سموم. سعیر.
باد سبلت.
[دِ سِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از نخوت و غرور مخصوص مردانست. (آنندراج: باد بروت، باد سبلت). رجوع به باد شود.
بادستر.
[دَ تَ] (اِ)(1) بیدستر. قاسطر. قُضاعه. سَگلابی. سگ آبی. (برهان). بادُستر. (دزی ج 1 ص47). حیوان آبی که جند را از آن گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به بیدستر شود.
(1) - Kastor. Castor.
بادستگاه.
[دَ] (ص مرکب) دارای دستگاه. صاحب جاه و جلال و شکوه. باعظمت :
شنیدند مردم سخنهای شاه
از آن بی هنر مرد بادستگاه.فردوسی.
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران بادستگاه.فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان بی گناه
کرا دانی ای مرد با دستگاه؟فردوسی.
رجوع به با شود.
باد سحرگاهی.
[دِ سَ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادی که در سحر وزد. رجوع به باد شود.
بادسخا.
[سَ] (ص مرکب) مردم صاحب همت و کریم طبع. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). آزاده. (دِمزن). || (اِ مرکب) عالم و دنیا. (ناظم الاطباء) (دِمزن). کنایه از دنیا باشد. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم).
باد سخت.
[دِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد شدید. باد تند. باد پرطوفان. ریح عاصف. (منتهی الارب) (دهار). ریح صَرْصَر. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن): ریح زَعْزَع؛ باد سخت جنباننده. (منتهی الارب) (دهار). ریح زعازع. ریح زعزعان. طَیْسَل. خَجوج. خجوجی. زِهْلِق. هَجوم. ریح ساهکة؛ باد سخت. ریح سیهک؛ باد سخت. ریح سهوک. تایب؛ باد تندی که پیش از باران وزد. ریح قاصف؛ باد سخت شکننده. (منتهی الارب).
باد سخت جستن.
[دِ سَ جَ تَ] (مص مرکب) باد سخت وزیدن. عُصوف. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عَصْف. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). خَجْخَجة. (منتهی الارب). رجوع به باد شود.
بادسر.
[سَ] (ص مرکب) بادسار. صاحب نخوت و گردنکش و متکبر. (برهان). خداوند نخوت و گردنکش و متکبر. (ناظم الاطباء). بانخوت. معجب. متکبر. (فرهنگ سروری). خودبین :
مرا پیش کاوس بردی نوان(1)
یکی بادسر نامور پهلوان.فردوسی.
بادسر خاکسار خواهد بود
بادخور خاکخوار خواهد بود.اوحدی.
رجوع به باد شود. ج، بادسران (2). (شرفنامهء منیری). مغروران. گردنکشان :
ما که و اختیار چه کاین شجره ست آنِ ما
بد پسران خانه کن بادسران سرسری.
خاقانی.
(1) - ن ل: دمان.
(2) - مرکب از: بادسر + الف و نون جمع.
بادسرخ.
[دِ سُ](1) (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(2) مرضی است معروف. (غیاث). مرضی است معروف، سلیم گوید :
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری.
(از آنندراج).
حُمْرة. حُمْرهء مبارکه. باد مبارک. باددژنام. بادژنام. بادژ. بادژفام. بادژوام. بادشفام. بادشکام. بادشوام. رجوع به لغات یادشده در جای خود شود. سرخ باد. (سروری: بادژنام) (برهان: بادژکام).
.elepisyre - (1) .
(فرانسوی)
(2) - erysipele
بادسرد.
[دِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)باد خنک. بادی که با سرما همراه باشد. مقابل باد گرم و سوزان. ریح خازِم؛ باد سرد. ریح خارِم؛ باد سرد. هوف [ هَ / هو ]؛ باد سرد. (منتهی الارب):
بس باد جهد سرد ز کُه لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانی.
ناصرخسرو.
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب.
انوری (از آنندراج).
|| آه. حسرت. ناامیدی. (شرفنامهء منیری). کنایه از آه سرد و دم سرد. (آنندراج). رجوع به باد شود:
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
مر آن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
شد اندوهگین شاه چون آن بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
گاه بخائید همی پشت دست
گاه برآورد همی باد سرد.فرخی.
سحاب او بسان دیدگان من
بسان باد سرد من صبای او.منوچهری.
ز خونین جامه سازم بادبانم
بباد سرد خود کشتی برانم.(ویس و رامین).
باز بشراب درآمد [محمدبن محمود غزنوی در حبس] ولکن خوردنی بودی با تکلف، و نقل هر قدحی باد سرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص5).
بلب باد سردی برآورد و گفت
که ای پاک دادار بی یار و جفت.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوارزن
باد سرد از درد ریش آوردگی دی وارزن (؟).
سوزنی.
بادسره.
[سَ رَ / رِ] (اِ) نوعی از آزار باشد که اسب را بهم رسد. (برهان) (آنندراج). آزاری که در اسب پدید آید. (ناظم الاطباء). علتی است که اسب را میشود. (رشیدی). بیماری است. (دمزن).
بادسری.
[سَ] (حامص مرکب) کیفیت و حالت بادسر. عجب و تکبر کردن و مغرور و گردنکش بودن باشد. (برهان). عجب و تکبر و غرور و گردنکشی. (ناظم الاطباء). کله پربادی. کبر. نخوت. خودپسندی. خودبینی. ازخودپری. خودخواهی و غرور و سبک سری. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق) :
آنکه درو بادسری راه کرد
هم ز بریدن سرش آگاه کرد.
امیرخسرو (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 197 ص آ).
رجوع به بادساری شود. (آنندراج). || بیقیدی. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق).
باد سلیمان.
[دِ سُ لَ] (اِخ) کنایه از دولت و حشمت سلیمان باشد. رجوع به باد شود. || بمعنی بادی که تخت آن حضرت را و لشکر و مردم ایشان را از جای بجای میبرد. (آنندراج).
باد سموم.
[دِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد سام. رجوع به باد سام و باد شود.
بادسنج.
[سَ] (نف مرکب) مردم متکبر و خام طمع را گویند. (برهان). متکبر. (شرفنامهء منیری) (انجمن آرا). معجب و متکبر. (فرهنگ شعوری ورق 153 ص آ). خام طمعی. متکبر. (سروری). متکبر و خام طمع. (ناظم الاطباء). بادپیما. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص74). مردم خام طمع. (برهان) (غیاث) (شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). مرد خام کار. (آنندراج). رجوع به باد پیمودن شود :
جانْشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.نظامی.
که چند از مقالات آن بادسنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج.
سعدی (بوستان).
بود یکی هرزه گر و بادسنج
برده بسی در طلب گنج رنج.
میرنظمی (از شعوری).
|| کنایه از هرزه گو و هرزه کار باشد و این فعل را باد سنجیدن گویند. (آنندراج). || کسی را گویند که خیالها و اندیشه های باطل کند. (برهان). کسی که فکر و آرزوی بیحاصل و بی اصل کند. (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامه). امید محال. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). کسی که اندیشه های خام کند. (سروری). کارهای خام کننده. (انجمن آرا). خداوند اندیشه های باطل و فاسد. (ناظم الاطباء). || کار بیفایده کننده. (غیاث). || غافل. (شرفنامهء منیری).
بادسنج.
[سَ] (اِ مرکب)(1) آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن معین کند و درجهء آن را مشخص نماید. (انجمن آرا). میزان الریاح. آلتی است که برای شناختن سنگینی و فشار و اندازه گیری ارتفاع هوا به کار میرود و بوسیلهء آن میتوان بطور تخمین تغییرات جوی را پیش بینی کرد. بادسنج نخستین بار در 1643 م. بتوسط توری چِلّی(2)شاگرد گالیله(3) اختراع شد.
.
(فرانسوی)
(1) - Barometre
(2) - Torricelli, Evangelista. .(املای فرانسوی)
(3) - Galilee
بادسنجاب.
[سَ] (اِ مرکب) گیاهی است که آنرا آفتاب پرست گویند. بتازی خبازی و خباز(1) و شکاعی و هندیش هلهل نامند. (آنندراج). نام گیاهی است که آنرا آفتاب پرست گویند. و به هندیش هلهل نامند. (هفت قلزم). آفتاب گردان (در تداول). بهندی هلهل. (دمزن).
(1) - در اصل چاپی: خیاری و خیار.
بادسنجی.
[سَ] (حامص مرکب) عمل و کیفیت بادسنج. تکبر. غرور. رجوع به بادسنج (مادهء نخست) شود.
باد سنجیدن.
[سَ دَ] (مص مرکب) کنایه از تکبر کردن باشد. (انجمن آرا). رجوع به باد در زیر دامن داشتن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در کلاه افکندن و باد در سر بودن و باد در سر داشتن و باد در سر افکندن و باد در سر کردن و باد در سر شدن شود. || کنایه از اندیشه های باطل و فاسد کردن باشد. (انجمن آرا). رجوع به باد در سر کردن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر بودن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر شدن شود :
گر آنی که بدخواه گوید مرنج
وگر نیستی گو برو باد سنج.
سعدی (بوستان).
بادسوار.
[سَ] (ص مرکب) سوار. (ناظم الاطباء). اسپ سوار. (آنندراج). || چابک سوار. || اسب تیزرو. (آنندراج). اسب تندرو و تیزرفتار. || (اِ مرکب) بادزن و مروحه. (ناظم الاطباء). بادزن بزرگی که بسقف آویزند و بوسیلهء طنابی بحرکت درآورند. (دمزن).
بادسی.
[دِ] (اِخ) ابومحمد. از محدثان بود، وی از ابوعبدالله محمد بن محمد بن بسطام مجالسی را که عبدالله بن محمد بن ابراهیم بن عبدوس بر او املاء کرد روایت دارد. ابوبکر احمدبن عبدالرحمن از بادسی روایت دارد. (از معجم البلدان: بادس).
بادسی.
[دِ] (اِخ) ابویعقوب. سرور اولیای متصوفهء مغرب است که در آغاز قرن هشتم هجری میزیسته. رجوع به ترجمهء مقدمهء ابن خلدون چ 1336 ه . ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص658 شود.
بادسیر.
[سَ / سِ] (ص مرکب) از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریع السیر. (آنندراج). چابک از آدم و حیوان. (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن). || مرد متکبر. || کبر. (آنندراج).(1)
(1) - این معنی محتاج بتأیید شواهد است.
بادسین.
(ص مرکب، اِ مرکب) زن شیرده. (ناظم الاطباء). زن مُرْضِعه. (شعوری ج 1 ورق 180) (دمزن).
بادش.
[دِ] (اِ) بمعنی بادژ است و آن سرخی بسیاهی مایل باشد که در روی مردم بهم رسد و آنرا بعضی سرخ باد میگویند و بعضی مقدمهء جذام میدانند. (برهان) (آنندراج). بادشکام. بادشنام. بادشفام. بادژو. سرخی و کمودتی که در روی پدید آید مانند جذام. (ناظم الاطباء). رجوع به بادژفام و بادژکام و بادژ و باددژ شود.
بادشاه.
[دِ] (اِ مرکب) مرکب است از باد یا پاد و شاه، لفظ اول که پاد است بمعنی تخت باشد چه در اصل پات بود تای فوقانی را بدال بدل کردند و لفظ پاد بمعنی پاسبانی و پائیدن نیز آمده، و لفظ شاه بمعنی خداوند است. (آنندراج).(1) پادشاه. (ناظم الاطباء). رجوع به پادشاه شود.
- بادشاه جهانگیر عالم بالا؛ کنایه از آفتاب باشد. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص13).
(1) - ببای فارسی صحیح است (پادشاه) نه ببای عربی (بادشاه) و اینکه در هندوستان ببای عربی شهرت دارد ظاهراً از جهت استکراه جزو اول است از کلمهء مذکوره که بزبان هند قبیح است. (آنندراج). برای اطلاع از وجه اشتقاق کلمه، رجوع به پادشاه در همین لغت نامه و برهان قاطع چ معین شود.
بادشاهت.
[هَ] (اِ مرکب) سلطنت و حکومت. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - ظ: بادشاهیة (معرب پادشاهی).
بادشاهی.
(حامص مرکب) پادشاهی. (ناظم الاطباء). رجوع به پادشاهی شود.
باد شبگیری.
[دِ شَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد سحرگاهی. باد پگاه :
او خرامان چو باد شبگیری
به هیونی چو شیر زنجیری.نظامی.
بادشتاب.
[شِ] (ص مرکب) تندرو. سریع السیر :
چو وقت حمله بود آفتی است بادشتاب
چو وقت علم بود رحمتی است کوه درنگ.
فرخی.
کوه درنگ است و نیز بادشتابست
آن چه رکابست یارب آن چه عنانست؟؟