لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بنیوله.


[بَ لَ] (اِ) گیاهی است، بنام هزارچشم. (فرهنگ فارسی معین).


بنی وند.


[بُ وَ] (اِخ) دهی از دهستان نورعلی است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 140 تن سکنه دارد. ساکنین از طایفهء جوادی می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بنیة.


[بُ یَ] (ع اِ) نهاد و آفرینش چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نهاد و آفرینش. (فرهنگ فارسی معین). نهاد. (السامی). نهاد و آفرینش و وجود و سرشت آدمی. (غیاث) (آنندراج).
- بی بنیه؛ ضعیف و لاغر. (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین).
- صحیح البنیه؛ ای فطرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- ضعیف البنیه؛ سست نهاد. (ناظم الاطباء).
- قوی البنیة؛ سخت نهاد. (ناظم الاطباء).
|| ساخت. || توانایی. قوه. نیرو. (فرهنگ فارسی معین).
- بنیهء اقتصادی؛ قوهء اقتصادی. نیروی اقتصادی. (فرهنگ فارسی معین).
- بنیهء عقل؛ سخن حکمت آمیز است. (انجمن آرا).
- بنیهء مالی؛ استطاعت مالی. قوهء مالی. (فرهنگ فارسی معین).


بنیة.


[بَ نی یَ] (ع اِ) کعبه بدان جهت که شرف و بزرگی دارد. یقال لاورب هذه البنیه. (منتهی الارب) (آنندراج). کعبه. قبله. (نصاب الصبیان) (غیاث). کعبه. (دهار). خانهء خدای. (مهذب الاسماء).


بنی هاشم.


[بَ شِ] (اِخ) پسران هاشم. یکی از طوایف عرب از فرزندان هاشم بن عبدمناف از قبیلهء قریش بود که در دورهء قبل از ظهور اسلام در میان تازیان به نجابت و شرافت شهرت داشت. افراد این طایفه غالباً پرده داری (سدانت) خانهء کعبه را که آن زمان بتخانهء بزرگ اعراب بود، در دست داشتند. محمد بن عبدالله (ص) و علی بن ابیطالب از این طایفه اند. (فرهنگ فارسی معین). نسبت است بسوی هاشم بن عبدمناف جد نبی (ص). تمام طایفهء علوی و عباسی از اولاد هاشم بن عبدمناف هستند. رجوع به لباب الالباب و هاشمی و عبدالمطلب بن هاشم عبدمناف و هاشم بن عبدمناف شود.


بنی یعفور.


[بَ یَ] (اِخ) حکامی که از سال 247 تا 345 ه . ق . در صنعا و یمن حکمرانی کردند. اولین آنها محمد بن یعفور (247 ه . ق .) و آخرینشان عبدالله بن قحطان (352 - 378 ه . ق .). این سلسله بتدریج از اهمیت افتاد. (طبقات السلاطین ص81).


بو.


(اِ) بوی. رایحه. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). رایحه و تأثیری که به واسطهء تصاعد پارهء اجسام در قوهء شامه حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). و با لفظ بردن و برداشتن و شنیدن و کشیدن و گرفتن و ستدن مستعمل است. (آنندراج). آنچه بوسیلهء بینی و قوهء شامه احساس شود. رایحه. (از فرهنگ فارسی معین). پهلوی «بوذ»(1)«بوی»(2)...، اوستا «بئوذی»(3)...، ارمنی «بوئیر»(4)...، اورامانی «بو»(5)...، گیلکی «بو»(6)و ختنی «بو». (از حاشیهء برهان چ معین).
- بو به بوشدن؛ سرایت کردن مرضی. (یادداشت بخط مؤلف).
- || بوی دیگری شنیدن؛ بوی دیگری استشمام کردن.
- بو برخاستن؛ پیدا شدن بو بود. (آنندراج).
- بو برداشتن؛ کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج).
- بو برداشتن از گل؛ بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن :
چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت
من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت.
وحید (از آنندراج).
- بو پریدن؛ از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین).
- بو پیچیدن؛ منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین).
|| بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بئوذا»(7) بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی»(8) بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسهء شامه نداشته باشد گوید: «اخشم؛ آنک بوی و گند نشنود»... (از حاشیهء برهان چ معین). در پهلوی «بوی»(9) به دو معنی: بوی خوش... (حاشیهء برهان ایضاً). || مجازاً، اثر و نشان. (فرهنگ فارسی معین) :
آن طره که هر جعدش صد نافهء چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی.
حافظ.
|| ذرهء اقل قلیل از هر چیزی. || گوشت بز کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء). || مخفف بوم که طائر منحوسی است. (آنندراج).
(1) - bodh.
(2) - boy.
(3) - baodhi.
(4) - boir.
(5) - bo.
(6) - bu.
(7) - baodha.
(8) - ganti.
(9) - boy.


بو.


مخفف بود و باشد و بوم و باشم. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
دلی دارم که درمانش نمی بو
نصیحت میکرم سودش نمی بو
ببادش میدهم نش می برد باد
بر آذر می نهم دودش نمی بو.باباطاهر.
امید و آرزو. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). امید و طمع. کاشکی. شاید. (غیاث اللغات). امید. (رشیدی) :
دعای من بتو بو که مستجاب شود
دعا کنم بتو بر بود که سگ گردی.سوزنی.
پای نهم در عدم بو که بدست آورم
همنفسی تا کند درد دلم را دوا.خاقانی.
کژ باخته ام بو که نمانم یک دست
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت.خاقانی.
بپویم بو که درگنجم بکویت
بجویم بو که دریابم جمالت.خاقانی.
زآن همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوهء آن شب کنم.نظامی.
بو که بختت برکند زین کان عطا
ای شه فیروزچنگ درگشا.مولوی.
بو که آن گوهر بدست او بود
جهد کن تا از تو او راضی شود.مولوی.
بو که مصباحی فتد اندر میان
مستقل گشته ز نور آسمان.مولوی.
پیشتر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای.مولوی.
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که بلب رسانمش.
سعدی.
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب برآن لب حالی.سعدی.
وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
سعدی.
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی.
حافظ.
در خیال این همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.حافظ.
تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمرم.
حافظ.


بو.


(ع اِ) مخفف ابو یعنی پدر. (ناظم الاطباء). مخفف ابو در فارسی. مانند بومسلم. بوعلی. بوحنیفه. بولهب. بوجهل. بوبکر. بوسهیل. بوسعید. بوشکور. بونواس. بوالقاسم. بومعشر. بوالحسن... (یادداشت بخط مؤلف) :
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتر بود.فردوسی.


بو.


(ع اِ) مانکن. صورت از انسانی که با چوب یا گچ ساخته باشند. عروسک پشت پرده. (از دزی ج 1 ص 124).


بو.


[بَ] (ع اِ) پوست شتربچهء پرکاه کرده را گویند که پیش ناقهء بچه مرده برند تا بگمان فرزند خود شیر بدهد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.


بو.


[بَوو] (ع اِ) پوست شتربچه که پر از کاه و مانند آن کرده بر آن شتران دوشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): فلان اخدع من البو و انکد من اللو. (اقرب الموارد). || بچهء ناقه. || خاکستر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرد گول. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوآ.


(اِ)(1) مار عظیم الجثه ای از رستهء ماران بی زهر که پنج گونه از آن شناخته شده و در آمریکای شمالی و جنوبی و جزایر آنتیل و هندوستان و هندوچین و مجمع الجزایر مالزی و جزیرهء سراندیب (سیلان) میزیند. بعضی از گونه های این جانور ممکن است بیش از 6 متر طول پیدا کنند. این جانور از پستانداران کوچک دیگر از قبیل خرگوش و غیره تغذیه میکند. ولی هیچ وقت به انسان حمله نمیکند. اژدرمار. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Boa.


بو آمدن.


[مَ دَ] (مص مرکب) بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینهء من
نبود آتش معنی که بو نمی آید.سعدی.
|| احساس کردن. درک. فهمیدن و فهمیده شدن :
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی.
حافظ.
در تداول عامه: به طوری که بویش می آید. رجوع به بوی آمدن شود.


بوا.


[بُ] (فعل دعایی) مخفف بودا باشد؛ یعنی بادا. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کلمهء دعا یعنی بادا. (ناظم الاطباء). و مخفف بواد :
که خرم بوا میهن و مان تو
بگیتی پراکنده فرمان تو.فردوسی.


بوا.


[بَوْ وا] (ع اِ) گویا مخفف بویا بمعنی معطر باشد. گوز بوا. قصب بوا؛ قصب الزیره. قصب الطیب. (یادداشت بخط مؤلف).
جوز بوا؛ جوز هندی. (از ناظم الاطباء).


بوا.


[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر که در بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع است. و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوء .


[بَوْء] (ع مص) اقرار کردن و اعتراف نمودن: باء بذنبه و باء بحقه. || گناه کردن. || برابر ساختن خون قاتل را به خون قتیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): باء دمه بدمه؛ برابر ساخت خون قاتل را به خون قتیل. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (ترتیب عادل بن علی ص28). باؤوا بغضب من الله؛(1) ای رجعوا به؛ ای صار علیهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کشته شدن بدل صاحب خود: و باء بصاحبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(1) - قرآن 2/61.


بواء .


[بَ] (ع ص) برابر. یقال: دم فلان بواء بدم فلان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معادل. (اقرب الموارد). دم فلان بواء لدم فلان؛ ای معادل له و دمه. فان تکن القتلی بواء؛ ای متساوین. (اقرب الموارد). کلمناهم فاجابونا عن بواء واحد؛ ای جواباً واحداً بمعنی انه لم یختلف جوابهم. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || همتا. (از اقرب الموارد). یقال: الناس فی الامر بواء؛ ای اکفاء نظراء و فی الحدیث: «الجراحات بواء»؛ یعنی انها متساویة فی القصاص... (اقرب الموارد). رجوع به بوء شود.


بوائج.


[بَ ءِ] (ع اِ) جِ بائجة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بائجه شود.


بوائق.


[بَ ءِ] (ع اِ) جِ بائقة. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بائقة شود.


بوائک.


[بَ ءِ] (ع اِ) جِ بائکة. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بائکه شود.


بوائن.


[بَ ءِ] (ع اِ) جِ بائنة. رجوع به بائنة شود.


بواب.


[بَوْ وا] (ع ص، اِ) دربان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (غیاث). دربان و نگهبان. (ناظم الاطباء). دربان. جِ بوابان و بوابون. (از اقرب الموارد) :
بلند گردون زیبدت درگه عالی
که زهره حاجب باشدش مشتری بواب.
مسعودسعد.
به سربزرگی جدان من که بودیشان
درازگوش ندیم و درازدم بواب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص54).
هرکه حاجت بدرگهی دارد
لازمست احتمال بوابش.سعدی.
اگر بواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت(1)
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت.
سعدی.
|| دهانهء رودهء اثناعشر که از معده اندر وی گشاده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر آخر معده منفذی اندر رودهء اثناعشری گشاده است و این منفذ را بواب گویند و این بواب، از برای مری تنگ تر است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - ن ل: هم از درگه.


بوابان.


[بَوْ وا] (اِ) جِ بواب :
ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفای بوابان.سعدی.
و از رؤسای فیوج و فراشان و بوابان بسیار و بیحد بوده اند. (تاریخ قم ص 161).
- بوابان زرین سر؛ دربانهایی که کلاه زرین بر سر دارند. (ناظم الاطباء).


بوابة.


[بِ بَ] (ع اِمص) دربانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوابی.


[بَوْ وا] (ص نسبی) منسوب به بواب. (ناظم الاطباء).


بواتر.


[بَ تِ] (ع اِ) جِ باتر. شمشیر. (ناظم الاطباء).


بواجب.


[بِ جِ] (ق مرکب) از روی وجوب. رجوع به واجب شود.


بواجبی.


[بِ جِ] (ق مرکب) رجوع به مادهء قبل و رجوع به واجب شود.


بواح.


[بَ] (ع ص) ظاهر و آشکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ظاهر و آشکار. یقول: امرهم بمعصیة بواحاً. (ناظم الاطباء). یقال: فعله بواحاً؛ ای جهاراً. (از اقرب الموارد).


بواد.


[بُ] (فعل دعایی) بمعنی باشد و این الف، الف تمنا و دعا است چنانکه شواد بمعنی ان شاءالله. و مثال بماناد و نماناد که در دعا و نفرین گویند و بمیراد و نمیراد. (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد.فردوسی.


بوادر.


[بَ دِ] (ع اِ) جِ بادرة. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).


بواده.


[بَ دِهْ] (ع اِ) آنچه از عالم غیب بر دل آدمی بطور ناگهانی رسد و موجب بستگی یا گرفتگی دل شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). ما یفجأ القلب من الغیب علی سبیل الوهله اما موجب فرح او ترح. (تعریفات جرجانی) (از اصطلاحات الصوفیه). آنچه بطور ناگهانی از غیب به قلب برسد خواه موجب فرح باشد و خواه سبب اندوه بواده گویند. (فرهنگ مصطلحات العرفاء سجادی ص91).


بوادی.


[بَ] (ع اِ) جِ بادیة. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). جِ بادیه. صحراها. (فرهنگ فارسی معین) : زنهار خواست تا مگر عواری آن هول و بوادی آن حول بتضرع و ابتهال به زوال رساند. (ترجمهء تاریخ یمینی).


بوادی.


[بَ] (فعل) در غزل حافظ بلهجهء شیرازی قدیم است و «بوادی» یعنی بباید دیدن. و شعری از او است :
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تز اول آن روی نهکو بوادی.حافظ.
و معنی شعر چنین است: ای کسی که بر من انکار کردی از عشق سلمی، تو از اول آن روی نیکو را بایستی دیده باشی. رجوع به دیوان حافظ چ قزوینی ص304 شود.


بواذح.


[بَ ذِ] (ع اِ) جِ باذح: عز باذح و شرف شامخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوار.


[بَ] (ع مص) کاسد شدن بازار یا متاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
- بَوارالاَیَّم؛ کساد زن بیوه که چندی در خانه بی شوهر بماند. یقال نعوذ بالله من بوارالایم... (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
|| هلاک شدن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). هلاکی. (منتهی الارب) (غیاث) : حالی ذات او از... مخافت بوار مسلم گردد. (کلیله و دمنه).
- دارالبوار؛ جهنم. (از اقرب الموارد).
|| (اِ مص) خرابی. (غیاث). زمین خراب و نامزروع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوارج.


[بَ رِ] (ع اِ) جِ بارجة. دریازنان. (یادداشت بخط مؤلف). دزدان دریایی : فقطع میدوهم لصوص الدیبل و البوارج اصحاب بیره. (الجماهر ص48). و بین غب سرندیب فی ارض البوارج من الساحل. (الجماهر ص173). رجوع به بارجه شود.


بوارح.


[بَ رِ] (ع اِ) جِ بارح، باد گرم تابستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اول ریاح مطابق است تقریباً با یازدهم خردادماه جلالی. (یادداشت بخط مؤلف).


بوارد.


[بَ رِ] (ع اِ) جِ بارد و باردة. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || شمشیرهای بران. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- مرهفات بوارد؛ شمشیرهای مرگ دهنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بوارد.


[بَ رِ] (اِ)(1) ترشی باشد که در برابر شیرینی است. (برهان). ترشی و حموضت و تیزی. (ناظم الاطباء) : باب چهارم از بخش نخستین از جزو دوم از گفتار سیوم از کتاب سیوم اندر شناختن منفعت و مضرت بوارد کامه ها و آچالها [آچارها] و آنچه بدین ماند و دفع مضرت آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون از انشاد این قصیده فراغ حاصل آمد مائده نهادند مزین به اصناف مطعوم و بوارد به وی راه گشاده. (تاریخ بیهق ص161). || طبق و دوری. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
(1) - در برهان ضبط این کلمه چنین آمده بکسر اول و ثانی به الف کشیده به را و دال بی نقطه زده. و ناظم الاطباء [ بِ رَ یا بِ ] ضبط داده است و رجوع به اشتینگاس شود.


بوارغ.


[بَ رِ] (اِ) تخت. (شرفنامهء منیری). تختی است که برای زن حامله موقع وضع حمل درست نمایند. (از شعوری ج 1 ص171). تخت آرامش زنان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بوارق.


[بَ رِ] (ع اِ) جِ بارقة. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). جمع بارقه که بمعنی چیز روشن و بمعنی درخشندگی و روشنی باشد. مشتق از بروق که بمعنی درخشیدن است. (غیاث) (آنندراج) : وشایم بوارق لطایف او از اظلال نیل آمال محروم نگردد. (تاریخ بیهق ص1). این رساله... که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او ایراد کرده میشود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص234 چ اول). هذه الاشراقات و البوارق و اللوایح. (حکمت اشراق ص 254). || شمشیرها. (غیاث اللغات) (آنندراج) : به عواعق بوارق صفاع و لوامع شوارع ارماح او را در کورهء ومار و تنور بوار می سوزانید. (ترجمهء تاریخ یمینی).رجوع به بارقه شود.


بواری.


[بَ] (ع ص، اِ) بوریافروش(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - صاحب اقرب الموارد این معنی را در ذیل کلمه بِوَّریّ آورده است.


بواری.


[بَ] (ع ص نسبی) نسبتی است به بوریا که حصیر باشد. (الانساب سمعانی).


بواری.


[بَ] (اِخ) لقب حسن بن الربیع شیخ بخاری و مسلم. (منتهی الارب) (از لباب الانساب) (آنندراج).


بوازل.


[بَ زِ] (ع اِ) جِ بازل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بازل شود.


بوازی.


[بَ] (ع اِ) جِ بازی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به باز و بازی شود.


بوازیج.


[بَ] (اِخ) شهری است نزدیک تکریت و جریر بجلی آنرا بگشاد و از آن شهر است: منصوربن حسن بجلی جریری و محمد بن عبدالکریم بوازیجی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : هشتم ولایت بوازیج است. (تاریخ بیهق ص18). رجوع به نزهة القلوب و مراصدالاطلاع شود.


بوازیج.


[بَ] (اِخ) شهر قدیمی است بر دجله بالای بغداد و از آنجا است: ابوالفرج منصوربن حسین بن عادل بن یحیی بوازیجی. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب).


بوازیجی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بوازیج که دهی است بر دجله بالای بغداد. (از لباب الانساب) (الانساب سمعانی).


بواس.


[بَ] (اِ) محنت و آزار و رنج و سختی. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی محنت و رنج و سختی در برهان آورده و همانا عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج). || آفت و بلا. (ناظم الاطباء).


بواسحاق.


[اِ] (اِخ) بواسحق. (آنندراج). بوسحاق. (برهان) (آنندراج). طایفه ای باشند. (برهان). نام طایفه ای است ظاهراً آن طایفه شریر باشد یا مبغوض. (آنندراج). طایفه ای در نیشابور. (ناظم الاطباء). || نام کانی است از جملهء کانهای فیروزهء نیشابور که فیروزهء آن را بواسحاقی و بواسحاق هر دو میگویند. (برهان). نام کان فیروزه. (آنندراج). نام یکی از کانهای فیروزهء نیشابور. (ناظم الاطباء). رجوع به بواسحاقی و رجوع به فیروزه شود.


بواسحاقی.


[اِ] (ص نسبی) رجوع به ابواسحاق و ابواسحاقی و بواسحاق شود.


بواسق.


[بَ سِ] (ع اِ) جِ باسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به باسق شود.


بواسیر.


[بَ] (ع اِ) جِ باسور، که نوعی از بیماری مقعد و بینی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جِ باسور. بیماریی که در مقعد حادث گردد. (از اقرب الموارد). مرض مشهور و این جمع باسور است و آن گوشت پاره ای باشد که در مقعد یا بینی پیدا شود. (غیاث اللغات). ماده ای که در اطراف مقعد متشکل شده و نوعاً موجب سیلان خون می گردد. (ناظم الاطباء). و آن عبارت از زیادتی است که بر دهانهء مقعد روید و آن از خون سوداوی غلیظ پدید آید و آن دو قسم است: یکی بصورت تکمهء کوچک که پهن گردد و ارغوانی رنگ باشد و هر یک از این دو قسم یا برآمده و آشکار است یا فرورفته و پنهان. و دیگر بواسیر بینی که گوشتی زائد در دماغ پیدا شود و گاه سست و سفید و بدون درد است و معالجهء آن آسان باشد. و گاه سرخ و با درد سخت توأم است و معالجهء آن نیز سخت است. مفرد این کلمه باسور است. و دارویی نیز که بکار برند باسوری میگویند. گاه این بیماری بر لب عارض شود و موجب ستبری و شقاق وسط لب گردد و آن بواسیر لب نامیده میشود. (از بحر الجواهر). بواسیر یا تکمهء اتساع سیاهرگهای دور مخرج نشستن؛ غالباً ناشی از یبوست و ضعف جریان خون و فشار وارد بر جدار امعاء مستقیم (قسمت انتهای قولون نازل) است. (دائرة المعارف فارسی). جِ باسور (مفرد آن در فارسی مستعمل نیست). از نظر پزشکی تورم مخاط و انساج عضلانی و پوششی اعضای داخلی، تورم سیاهرگهای نزدیک به مقعد در راست روده که اغلب دردناک است و ممکن است در نتیجهء فشار، شکاف برداشته و خون دفع شود(1). بواسیر مقعد. (فرهنگ فارسی معین) : پس نالان شد [بغراخان] بعلت بواسیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص196).
اقسام آن:
- بواسیر لحمی؛ پولیپ.
- بواسیر لحمی اذن؛ پولیپ گوش.
- بواسیر لحمی بینی؛ پولیپ بینی.
- بواسیر لحمی رحم؛ پولیپ رحم.
(1) - Hemorroide.


بواسیری.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بواسیر. مربوط به بواسیر. مبتلا به بواسیر.
- هیجان بواسیری؛ از نظر پزشکی تحریکات ناشی از شدت مرض بواسیر در راست روده که تولید درد و خارش در موضع میکند(1). (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Orgasme hemorroidal


بواسی کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب)این کلمه در شاهد زیر آمده و از ریشهء ب و س و و بمعانی درشتی کردن و بزرگی کردن و آزار دادن مردم است : و آن جماعت که از همه بواسی میکردند هر یک با سر پیشهء اول خود رفتند. (تاریخ غازان خان ص318).


بواشق.


[بَ شِ] (ع اِ) جِ باشق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بواشه.


[بَ شَ / شِ] (اِ) چارشاخ دهقان را گویند. و آن چوبی چند باشد به اندام کف دست. و دسته نیز دارد که دهقانان بدان غلهء کوفته را بر باد دهند تا از کاه جدا شود و آنرا بعربی مدری خوانند. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). اوشین. چارشاخ دهقانان که افزاری است چوبین و شبیه به دست و دارای دسته. و غلهء کوفته را بدان بر باد دهند تا کاه از دانه جدا شود. (ناظم الاطباء).


بواشیر.


[بَ] (ع اِ) باستیانها. از لغات مولده است. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بواضع.


[بَ ضِ] (ع اِ) جِ باضعة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بواط.


[بُ] (اِخ) کوههای جهینه که بر چند منزل از مدینه(1) است و از آن است غزوهء بواط که آن حضرت صلی الله علیه و سلم کاروان قریش را متعرض گشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص54 شود.
(1) - در اقرب الموارد مکه آمده است.


بواطن.


[بَ طِ] (ع اِ) جِ باطن. (از منتهی الارب) (آنندراج). جِ باطن و باطنة. (ناظم الاطباء).


بواطنة.


[بَ طِ نَ] (اِخ) جِ باطنی. باطنیان. باطنیه : و همان جایگاه برسق شهید گشت از زخم کارد بواطنه. (مجمل التواریخ). و او را بواطنه بکشتند. (مجمل التواریخ). رجوع به باطنی و باطنیه شود.


بوئطیقا.


[بُ ءِ] (معرب، اِ)(1) رجوع به بوطیقا شود.
(1) - Poetique.


بواعث.


[بَ عِ] (ع اِ) جِ باعث. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).


بوافزار.


[اَ] (اِ مرکب) بوی افزار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به همین کلمه شود.


بواقر.


[بَ قِ] (ع اِ) جِ بقرة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بواقع.


[بَ قِ] (ع اِ) جِ باقعة. (یادداشت مؤلف): ما فلان الا باقعة من البواقع. (اقرب الموارد).


بواقی.


[بَ] (ع اِ) جِ باقی(1). (غیاث) (آنندراج). جِ باقیة(2). (ناظم الاطباء).
(1) - در عربی، بواق.
(2) - در عربی، بواق.


بواکر.


[بَ کِ] (ع اِ) جِ باکرة. (ناظم الاطباء).


بواکی.


[بَ] (ع اِ) جِ باکیة. (ناظم الاطباء).


بواکیر.


[بَ] (ع اِ) جِ باکورة، باکور. (اقرب الموارد) : از اجتناء بواکیر تفاصیل حکمت او فرومانند. (تاریخ بیهقی ص1).


بوال.


[بُ] (ع اِ) علتی است که بول بسیار آرد. یقال: اخذه البوال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از بحر الجواهر). آنکه بول باز نتواند داشت. (مهذب الاسماء). مرضی است که شاش بسیار آرد. (آنندراج). || بیماری دیابیطوس. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بوال.


[بَوْ وا] (ع ص) کسی که بول بسیار کند. || آنکه در جامهء خواب بول کند. || مبتلا به بیماری دیابیطوس. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بوالاخبار.


[بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالاخبار شود.


بوالاخطل.


[بُلْ اَ طَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالاخطل شود.


بوالادهم.


[بُلْ اَ هَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالادهم شود.


بوالارواح.


[بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالارواح شود.


بوالاسود.


[بُلْ اَ وَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالاسود شود.


بوالاشبال.


[بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالاشبال شود.


بوالاشهب.


[بُلْ اَ هَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالاشهب شود.


بوالاصفر.


[بُلْ اَ فَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالاصفر شود.


بوالامن.


[بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالامن شود.


بوالبشر.


[بُلْ بَ شَ] (اِخ) مخفف ابوالبشر. لقب آدم صفی الله :
اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد
جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر.
ناصرخسرو.
بشرح شرع محمد که سیدالبشر است
همال تو کس از ابناء بوالبشر نبود.سوزنی.
بوالبشر کو علمّالاسمابگ است
صدهزاران علمش اندر هر رگست.مولوی.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.مولوی.
رجوع به ابوالبشر شود.


بوالبنات.


[بُلْ بَ] (از ع، اِ مرکب) مأخوذ از عربی یک نوع پارچهء پشمی ظریف و گرانبها. (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالبنات شود.


بوالحارث.


[بُلْ رِ] (ع اِ مرکب) (اِخ) رجوع به ابوالحارث شود.


بوالحر.


[بُلْ حُ] (اِخ) رجوع به ابوالحر شود.


بوالحرث.


[بُلْ حَ] (ع اِ مرکب) (اِخ) رجوع به بوالحارث و ابوالحارث شود.


بوالحرمان.


[بُلْ حِ] (ع اِ مرکب) درویشی و عاجزی. رجوع به ابوالحرمان شود.


بوالحزن.


[بُلْ حَ زَ] (از ع، ص مرکب)مأخوذ از تازی. محزون و اندوهگین و ملول. (ناظم الاطباء) :
اندک اندک نور را بر نار زن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن.مولوی.


بوالحسن.


[بُلْ حَ سَ] (اِخ) کنیت حضرت علی (ع). (غیاث) (آنندراج). حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. (ناظم الاطباء) :
یکی مشکلی برد پیش علی
که تا مشکلش را کند منجلی
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بوالحسن.سعدی.
و رجوع به علی شود.


بوالحسنی.


[بُلْ حَ سَ] (اِخ) نام طایفه ای از طوایف قشقایی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص81).


بوالحکم.


[بُلْ حَ کَ] (اِخ) قبل از انکار اسلام کنیت ابوجهل بود. چون اسلام را انکار کرد کنیت او ابوجهل مقرر کردند. (از آنندراج) (از غیاث) :
دانی کاین قصه بود هم بگه بیوراسب
هم بگه بخت نصر هم بگه بوالحکم.
منوچهری.
غبن بود گنج عرش خازن او اهرمن
ظلم بود صدر عرش حاکم او بوالحکم.
خاقانی.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.مولوی.
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن.مولوی.
اگر تو حکمت آموزی بدیوان محمد رو
که بوجهل آن بود کو خود بدانش بوالحکم گردد.
سعدی.


بوالحکمان.


[بُلْ حَ کَ] (اِ مرکب) مراد از بیدینان، چه ابوالحکم کنیت ابوجهل بود، قبل از انکار اسلام چون از اسلام انکار کرد، کنیت او ابوجهل مقرر کردند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به بوالحکم شود.


بوالحکیمان.


[بُلْ حُ کَ] (ع اِ مرکب)کم خردان و بی شعوران. چه حُکَیم تصغیر حِکَم است جمع حکمت باشد. به این معنی بیدینان باشد. چه ابوالحَکَم کنیت ابوجهل بود از جهت حقارت مصغر کرده، جمع ساختند. (آنندراج) (غیاث).


بوالحیات.


[بُلْ حَ] (اِخ) شش فرسخی شمال کازرون. (فارسنامهء ناصری).


بوالحیوة.


[بُلْ حَ یا] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالحیوة شود.


بوالخجدر.


[بُلْ خَ دَ] (ص مرکب) ملحد و بی دین و بی دیانت. (برهان) (آنندراج). ملحد و ناپاک و بی دین و بدبخت. (ناظم الاطباء).


بوالخلاف.


[بُلْ خَ] (اِخ) مخالفت کننده. کنیت ابلیس :
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.
خاقانی.


بوالعباس.


[بُلْ عَبْ با] (اِخ) تیره ای از بهمئی از شعبهء لیراوی از ایلات کوه کیلویهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص89).


بوالعجب.


[بُلْ عَ جَ] (ع ص مرکب) غریب و عجیب. مسخره و مضحکه. شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب؛ یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج) (غیاث). بازیگر. (شرفنامهء منیری). ابوالعجب :
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت حدیثی ست بوالعجب.
ناصرخسرو.
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کار ما کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب.
ناصرخسرو.
همه افاضل گیتی بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبی.
رشید وطواط.
او چو درآمد ز در بانگ برآمد ز من
کاینت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب.
خاقانی.
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.خاقانی.
شه بیت سرّ عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بوالعجب بطلب از سفینه ای.
عطار.
بوالعجب مرغی است جان عاشقان
کز دو کونش می نیابد آشیان.عطار.
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب.مولوی.
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب.مولوی.
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ورنی چو در کمند بمیرد عجیب نیست.
سعدی.
بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسد
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد.سعدی.
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم.
سعدی.
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی.
حافظ.
رجوع به بلعجب و ابوالعجب شود.


بوالعجب گوی.


[بُلْ عَ جَ] (نف مرکب)سخت شگفت انگیزگوینده. عجیب گوی :
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.سعدی.
رجوع به بلعجب گوی شود.


بوالعجبی.


[بُلْ عَ جَ] (حامص مرکب)چیزهای عجیب و بدیع. هر چیز به شگفت آورنده. شعبده بازی. (ناظم الاطباء). تردستی. چشم بندی :
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهر اشک خود دلدار همی پوشد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص500).
قضا به بوالعجبی تا کی ات نماید لب
به هفت مهرهء زرین و حقهء مینا.خاقانی.
این بوالعجبی و چشم بندی
در صنعت سامری ندیدم.سعدی.
بوالعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.سعدی.
پری نهفته رخ و دیو در کرشمهء ناز
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است.
حافظ.
رجوع به بلعجبی شود.


بوالعرض.


[ ] (اِخ) دهی از دهستان بهنام عرب که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است. و 568 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بوالعلاء .


[بُلْ عَ] (اِ مرکب) رجوع به ابوالعلاء شود.


بوالفرج.


[بُلْ فَ رَ] (اِخ) رجوع به ابوالفرج شود.


بوالفریس.


[بُلْ فَ] (اِخ) چشمه ای است از ناحیهء حومهء بهبهان از بلوک کوه کیلویه از قریهء بوالفریس. (فارسنامهء ناصری).


بوالفضایل.


[بُلْ فَ یِ] (اِخ) لقب خاقانی است :
افضل الدین بوالفضایل بحر فضل
فیلسوف دین فزای کفرکاه.
رشید وطواط.


بوالفضل.


[بُلْ فَ] (اِخ) رجوع به ابوالفضل شود.


بوالفضلی.


[بُلْ فَ] (ص نسبی) نوعی از تراش و اندام قلم. (نوروزنامه، یادداشت بخط مؤلف).


بوالفضول.


[بُلْ فُ] (ع ص مرکب) کنایه از یاوه گو. (آنندراج). بیهوده گوی. (ناظم الاطباء) :
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافه درای و زنخ زنند.
سنایی.
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از جفاش زاستر است.خاقانی.
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران.نظامی.
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود.نظامی.
از آن بوالفضولان بسیارگوی
و از آن بوالحکیمان دیوانه خوی.نظامی.
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول.مولوی.


بوالفنجک.


[بُلْ فَ جَ] (ص، اِ) رجوع به بوالگنجک و بلکنجک و بلفنجک شود.


بوالکفد.


[بُلْ کَ] (اِ) رشوت و پاره باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به بلکفد شود.


بوالکنجک.


[بُلْ کَ جَ] (ص، اِ) رجوع به بلکنجک شود :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم مردمان بوالکنجک.شهید.


بوالگنجک.


[بُلْ گِ جَ] (ص، اِ)(1) هر چیز که آن عجیب و غریب و طرفه باشد و دیدنش خنده آورد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بوالکنجک و بلکنجک شود. || طناز و عشوه گر. (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء به فتح «گ» ضبط کرده است.


بوالمثل.


[بُلْ مَ ثَ] (اِخ) ابوالمثل بخاری :
همی حسد برم و سال و ماه رشک برم
بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
رجوع به ابوالمثل شود.


بوالملیح.


[بُلْ مَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالملیح شود.


بوالمیمون.


[بُلْ مَ] (اِخ) رجوع به ابوالمیمون شود.


بوالو.


[لُ] (اِخ)(1) بوآلو. دپرئو نیکلا شاعر و منتقد فرانسوی متولد در پاریس 1636 متوفی بسال 1711 م. نویسندهء هجویات(2)، مکاتیب (اپیر)(3)، هنر شاعرانه(4) و غیره. وی به تقلید هوراس لاتینی، همّ خود را مصروف شعر اخلاقی و هجایی کرد و مخصوصاً در انتقاد ادبی زبردست بود. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Boileau, Despreaux Nicolas.
(2) - Satires.
(3) - epires.
(4) - L'Art Poetique.


بوالوحوش.


[بُلْ وُ] (اِ مرکب)ابوالوحوش :
یک خرش گفتی که هان ای بوالوحوش
طبع شاهان داری و میران خموش.مولوی.


بوالوفاء .


[بُلْ وَ] (اِخ) نام چشمه ای در تفت یزد. (آنندراج) :
سرچشمهء مهر از صفایش
در عین حیا ز بوالوفایش.
محسن تأثیر (از آنندراج).


بوالهذیل.


[بُلْ هُ ذَ] (ع اِ مرکب) کبوتر. (یادداشت بخط مؤلف).


بوالهوس.


[بُلْ هَ وَ] (ع ص مرکب) بترکیب لفظ «بو» که مخفف ابو باشد بمعنی پدر و صاحب. و الف و لام تعریف غلط است، چرا که هوس لفظ فارسی است بمعنی آرزو. پس داخل کردن الف و لام بر او جائز نباشد بخلاف بوالفضول و بوالعجب و امثال آن که الفاظ عربی است. پس حق آن است که بلهوس بی واو و الف است. مرکب از لفظ بل، که بمعنی بسیار باشد و از لفظ هوس، بمعنی بسیارهوس. چنانکه بلکامه بمعنی بسیارکام و بلغار و بلغاک و بلغند. بمعنی بسیارغار و بسیارشور و بسیارپیچ. (شرح بوستان از میرعبدالواسع هانسوی). و فقیر، مؤلف کتاب آنندراج گوید که آنچه میرعبدالواسع در اینجا نوشته که هَوَس لفظ فارسی است بمعنی آرزو بمقتضای بشریت خطا واقع شد. چرا که از قاموس و صراح و منتخب صریح معلوم میشود که هَوَس لفظ عربی است بمعنی آرزو. در این صورت داخل کردن الف و لام بر او جائز باشد چنانکه ابوالفضل و ابوالعجب و امثال آن. و آنچه برهان و جهانگیری نوشته که بضم واو مجهول بمعنی آرزو و امید است در این صورت لفظ هوس غالباً فارسی الاصل نباشد بلکه نوعی از تفریس باشد که لفظ هوس به فتحتین است، فارسیان به واو مجهول خوانده اند یا آنکه اتفاقاً سادهء لفظ عربی و فارسی متشابه الحروف واقع گشته باشد. پس بلهوس بدون واو و الف چنانچه عبدالواسع فهمیده بر وزن مل نوش و گلدوز ثابت می شود و حال آنکه یکی از شعرا در کلام خود به این وزن نیاورده بلکه همه بر وزن بوالعجب آورده اند. (آنندراج). بلهوس. (ناظم الاطباء). بلهوس. ابوالهوس. پرهوس. هوسکار. (فرهنگ فارسی معین) :
امروز مال و جاه خسان دارند
بازار دهر بوالهوسان دارند.خاقانی.
مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کار و بس
از سینهء بربط نفس در حلق مزمار آمده.
خاقانی.
سعدیا دامن توحید گرفتن کاریست
که نه از پنجهء هر بوالهوسی برخیزد.سعدی.
جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس
ترا خود غم خویشتن بود و بس.سعدی.
توجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس دارد
کریمان دوست تر دارند مهمان طفیلی را.
صائب.
رجوع به بلهوس شود.


بوالهوسی.


[بُلْ هَ وَ] (حامص مرکب)پرهوسی. هوسکاری. گذراندن وقت به آرزو و هوس بسیار. (فرهنگ فارسی معین) :
عمر بگذشته به بی حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی.
حافظ.


بوالهیجا.


[بُلْ هَ] (اِخ) کنیت حضرت علی علیه السلام. (آنندراج) :
جام است یا جوزاست آن یا خود ید بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته.
خاقانی.
رجوع به علی... شود.


بوالهیصم.


[بُلْ هَ صَ] (ع اِ مرکب) کلنگ. (یادداشت بخط مؤلف).


بوالی.


[ ] (اِخ) رجوع به ایل کرد طرهان شود. (جغرافیای سیاسی کیهان ص65).


بوالیع.


[بَ] (ع اِ) جِ بالوعة، بمعنی چاه سرتنگ و دست شوئی. (منتهی الارب). جِ بالوعة. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوعة شود.


بوان.


[بُ] (ع اِ) ستون پیشین خیمه. ج، اَبْوِنَة، بون، بُوَن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوان.


[بَ] (اِخ) محلی است در حوالی دژسفید فارس. بخوبی معروف، چنانکه یکی از جنات اربعهء دنیا شمارند. (انجمن آرا) (آنندراج). بوان، شهر کوچک است و غله بوم و میوه روی و هوای معتدل و آب روان دارد. (نزهة القلوب ص122). نام شهری است که مویز و ناردان در آنجا بسیار باشد. (شرفنامهء منیری). بوان شهرکی است با جامع و منبر. (فارسنامهء ابن البلخی ص125). و رجوع به بوانات و شعب بوان و مرآت البلدان ج 1 ص296 شود.


بوانات.


[بَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده است. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال به ارتفاعات بیخون گون و سرخ زیتون. از جنوب به ارتفاعات بوانات و زایجان و باب الجوز. در شمال بخش بوانات و سرچهان. و رودخانهء بوانات در وسط دهستان جاری است. این دهستان از 43 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میشود و جمعیت آن در حدود 12300 تن است. قراء مهم آن عبارتند از: سوریان، هوابرجان، جشنی یان، مونج، قاضی آباد شیدان و سروستان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8). رجوع به فارسنامهء ناصری و جغرافیای سیاسی کیهان شود.


بوانات و سرچهان.


[بَ تُ سَ چَ] (اِخ)نام یکی از بخش های دوگانهء شهرستان آباده است و در جنوب خاوری شهرستان واقع شده و حدود آن به قرار زیر است: از شمال و خاور به شهرستان یزد. از جنوب به بخش نی ریز و شهرستان شیراز. از باختر به بخش مرکزی شهرستان آباده. از چهار دهستان، بنام قنقری بالا، قنقری پائین، سرچهان و بوانات تشکیل یافته. مجموع قراء و قصبات آن 125 ده است و جمعیت آن در حدود 27600 تن است و مرکز قصبه بخش و قصبهء سوریان است که در دهستان بوانات واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوان بالا.


[بَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوان پائین.


[بَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوانلو.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان اوغاز بخش باجگیران است که در شهرستان قوچان واقع است و 802 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوئنوس آیرس.


[ءِ نُسْ رِ] (اِخ)(1)پایتخت آرژانتین است که بر ساحل راست ریودلاپلاتا قرار دارد و بزرگترین شهرهای نیمکرهء جنوبی و سومین شهر نیمکرهء غربی، و بندر عمده و مرکز عمدهء مالی و صنعتی و اجتماعی آرژانتین است و 2982580 تن سکنه دارد. بزرگترین کارخانه های سردسازی گوشت در جهان در آنجا است. صنایع دیگرش نساجی و طبع و نشر است. کرسی ایالت بوئنوس آیرس، لاپلاتا است که از حیث دام و غلات ثروتمند است. (از دائرة المعارف فارسی).
(1) - Buenos Aires.


بوانی.


[بَ] (ع اِ) (از «ب ن ی») جِ بانیة. مؤنث بان. (از اقرب الموارد). استخوانهای سینه که بکمان زه کرده ماند و دست و پایهای ناقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استخوانهای جناغ سینه و ساق پایهای شتر. (ناظم الاطباء). || القی بوانیه؛ یعنی مقیم شد و ثابت گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوانی.


[بَوْ وا] (ص نسبی) منسوب به شعب بوان، که جایی است در شیراز و قریه ای است نزدیک دروازهء اصفهان. (الانساب سمعانی). نسبتی است به دو موضع، یکی شعب بوان در شیراز که به فراوانی آب و اشجارش معروف است. و دیگر قریه ای است به دروازهء اصفهان. (از لباب الانساب).


بواهد.


[بَ هِ] (ع اِ) (از «ب ه د») بلاها و سختیها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بوئی.


(ص نسبی) بویی. در بیت زیر اشاره به آل بویه است :
چون قصد به ری کرد و به قزوین و سپاهان
شد بوی و بها از همه بوئی و بهایی.
منوچهری.


بوئیدن.


[دَ] (مص) اشمام. اشتمام. شمیم. شمم. (منتهی الارب). شمامه. (دهار). تشمم. (زوزنی). رجوع به بوییدن شود.


بوئیدنی.


[دَ] (ص لیاقت) آنچه لایق بوئیدن باشد. رجوع به بوییدنی شود.


بوئیس.


(اِ) بوویس. شمشاد(1). (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Buis.


بوئین.


(اِخ) قصبه مرکز بخش بوئین، تابع شهرستان قزوین. دارای 2235 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بوئینک.


(اِخ) دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد است که در شهرستان قزوین واقع است. دارای 166 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بؤب.


[بُ ءَ] (ع اِ) (از «ب ءب») اسب نجیب کوتاه قد درشت گوشت گشاده گام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


بوب.


(اِ) فرش و بساط خانه. (برهان) (آنندراج). فرش و بساط که آنرا انبوب نیز گویند. (جهانگیری) (رشیدی). بساط فرش. (صحاح الفرس) (شرفنامهء منیری). فرش که آنرا انبوب نیز گویند. «بوب»(1) در ارمنی. «بوب»(2) پهلوی. «بوپ»(3) فرش. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
شاه دیگر روز بزم آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.رودکی.
|| بلغت رومی، بوب و کوب بمعنی حصیر باشد. (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - bob.
(2) - bob.
(3) - bop.


بوبا.


(اِ مرکب) از «بو» گوشت بز کوهی(1) + با (آش). (حاشیهء برهان چ معین). آشی را گویند که از گوشت بز کوهی پخته باشند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). و رجوع به «بو» و «با» شود.
(1) - آقای دکتر معین در فرهنگ فارسی آرد: آشی که از بن کوهی پزند... و در همین کتاب ذیل بَن «بن کوهی» آرد: (گیاه شناسی) نوعی است از بن بسیار چرب و از آن آشی پزند بنام «بوبا».


بوبارس.


[رِ] (اِخ)(1) پسر مگاباس و ارتاخه(2) پسر آرته(3) بود. اسکندر مقدونی خواهرش را بقول هرودوت به بوبارس پارسی داد. رجوع به ص 624 و 714 و 849 ایران باستان شود.
(1) - Bubares.
(2) - Artachee.
(3) - Artee.


بوباش.


(ص، اِ) قدیم و جاوید و همیشه و سرمد و جاویدان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بود و وجود واجب یعنی هستی خدای که بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). از برساخته های فرقهء آذرکیوان است. و رجوع به فرهنگ دساتیری ص 236 شود.


بوبر.


[بُ] (اِ) بوبرد. بوبردک. بلبل. (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). و رجوع به بوبرد و بوبردک شود.


بوبراقش.


[بَ قِ] (ع اِ مرکب) بوقلمون. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به ابوبراقش در همین لغت نامه و الجماهر بیرونی ص75 شود.


بوبرد.


[بُ] (اِ) بلبل را گویند که بتازی عندلیب خوانند. (برهان). بلبل. (انجمن آرا) (رشیدی). بوبر. بوبردک. بلبل. (فرهنگ فارسی معین) :
نمیدانی که سیمرغم که گرد قاف میگردم
نمیدانی که بوبردم که در گلزار میگردم.
مولوی.
رجوع به بوبر و بوبردک شود.


بوبردک.


[بَ دَ] (اِ مصغر)(1) مصغر بوبرد است که بلبل باشد. (برهان).(2) بوبرد. بلبل. (فرهنگ فارسی معین). مصغر بوبرد یعنی بلبل خرد. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج در ذیل «بوبرد» آرد: و آن را بوبردک و بوبرد نیز گفته اند. کنایه از آنکه بوی گل را استنشاق و استشمام کند - انتهی. رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - در فرهنگ فارسی معین بضم باء دوم ضبط شده و بنا بر قاعده باید چنین باشد.
(2) - در برهان قاطع بودبردک چاپ شده و مبنی بر اشتباه است.


بو بردن.


[بُ دَ] (مص مرکب) احساس کردن و واقف شدن وخبردار گردیدن و پی بردن. (ناظم الاطباء). احساس کردن. ادراک کردن. فهمیدن. واقف شدن. خبردار گردیدن بطور اجمال. پی بردن. نشان یافتن. (فرهنگ فارسی معین) :
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی.مولوی.
شاه بویی برد بر اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من.مولوی.
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد.مولوی.
تا به گفت و گوی پندار اندری
تو ز گفت خوب کی بویی بری.مولوی.
ندانی اگر هیچ بویی بری
مقامات میخوارگان سرسری.
نزاری قهستانی (دستورنامه، چ روسیه ص67).
رجوع به بوی بردن شود.
|| استشمام کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بر نافهء صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرومیبرند.نظامی.
تا ز زهر و از شکر درنگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری.مولوی.


بوبرسطس.


[بِ رِ طَ] (معرب، اِ)(1)نافخ البقر. نوعی از ذراریج. (یادداشت بخط مؤلف). ذروح. رجوع به آله کلو شود.
(1) - Buprestes.


بوبک.


[بَ] (اِ) دختر بکر و دوشیزه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری). پوپک. رجوع به همین کلمه شود. || هدهد که مرغ سلیمان باشد. (برهان) (آنندراج). هدهد است. چه بوبو آواز هدهد باشد. چون کوکو و فاخته و لهذا خودش نیز بدین نام مسمی شده. (از رشیدی). جانوری است تاجدار و آنرا پوپک و پوپو و مرغ سلیمان نیز گویند و بتازیش هدهد خوانند. (شرفنامهء منیری). پوپک. پوپوک. پوپو. پوپویک(1). (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به پوپک شود. || بزبان هند، احمق و نادان. (برهان) (آنندراج).
(1) - Huppe.


بؤبؤ.


[بُءْ بُءْ] (ع اِ) سرمه دان. (آنندراج) (تاج العروس). سرمه دان. (ناظم الاطباء). بعضی آنرا یؤیؤ خوانند. || اصل. (آنندراج): هو بؤبؤالکرم؛ او اصل کرم است. و کذلک هو بؤبؤالمجد؛ او اصل مجد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اصل مردم و جز او. (مهذب الاسماء). || مهتر زیرک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بدن ملخ. (آنندراج). || مردم چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || میانهء چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دانشمند. (ناظم الاطباء).


بوبو.


(اِ) شانه سر و هدهد و آنرا مرغ سلیمان هم گفته اند. (برهان). هدهد. (اوبهی) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). بوبک :
فرق سر او باد به ده شاخ چو بوبو.
سراج الدین قمری.
رجوع به پوپک شود. || در بعضی جاها، زنان، خواهر خود را بوبو خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). || (اِ صوت) صدای شانه بسر :
وصال بلبل با گل هنوز نابوده
بخیره شور برآورده شانه سر بوبو.
نزاری (از رشیدی).
رجوع به پوپک شود.


بوبوک.


[بو بوَ] (اِ) هدهد. شانه سر. شانه سرک. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به پوپک شود. || نام گیاهی است که سیزاب نیز گویند. این گیاه گلدار دائمی از نوع ورونیکا. انواع یکسالهء آن در ایران بنام بوبوک، فراوان است(1). (دایرة المعارف فارسی).
(1) - bubuak.


بوبوکبود.


[کَ] (اِ مرکب) به لاتینی، کراث است. (فهرست مخزن الادویه).


بوبوکوهی.


(اِ مرکب) بفارسی، سلیخه است. (فهرست مخزن الادویه).


بوبونیون.


(اِ)(1) اسطیراطیقوس(2). حالبی. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Bubonion.
(2) - Aster Attikos. Aster Attique.


بوبویک.


[یَ] (اِ) هدهد :
بوبویک پیکی نامه زده اندر سرخویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری.


بوبویه.


[یَ / یِ] (اِ) بمعنی بوبو، که شانه سر و هدهد باشد. (برهان) (آنندراج). هدهد. (ناظم الاطباء). پوپویک. پوپوک. پوپو. پوپک. بوبو. هدهد. (فرهنگ فارسی معین).


بوبه.


[بَ / بِ] (اِ) آرزومندی و آرزو باشد و بعربی تمنی گویند. (برهان). به این معنی، مصحف بویه است. (حاشیهء برهان چ معین). آرزو و آرزومندی و تمنا. (ناظم الاطباء). || هدهد و شانه سر. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). هدهد. (ناظم الاطباء).


بوبین.


(اِ)(1) پیچک. (فرهنگستان). قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بپیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیلهء آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد. پیچک. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Bobine


بوپرست.


[پَ رَ] (نف مرکب) ملائکه و جن. || سگی که جانور را ببوی پیدا کند. (بهار عجم) (آنندراج). سگی را گویند که بوی کرده جانوران را ببوید و آنرا بوره نیز خوانند. (جهانگیری). بوی پرست. (ناظم الاطباء).


بوت.


(اِ) بیونانی، درختی است ثمر آن شبیه زعرور و حکیم میرمحمدمؤمن، نوشته: ظاهراً درخت کنوس طبری، همین باشد. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). درختی است نبات آن بنبات زعرور ماند. (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوت.


(اِخ) شهری است که در مصر بوده و غیب گویان آن شهرتی داشتند. (ایران باستان ج 1 ص518).


بوتا.


(اِ) شتر جوان و شتربچه. (از اشتینگاس) (ناظم الاطباء). و رجوع به بوته شود.


بوتا.


(اِخ)(1) از علمائی است که اکتشافاتی در نینوا کرده و ثابت کرده که خط سوم کتیبه های هخامنشی، همان خط آسور و بابلی است. و دیگر شکی نماند که شاهان هخامنشی بعد از زبان پارسی قدیم و عیلامی، زبان و خط آسور و بابلی را که زبان و خط نخستین مردم متمدن آسیای پیشین بوده، استعمال کرده اند. (از ایران باستان ج 1 ص47). رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
(1) - Bota.


بوتات.


(اِ) حساب مخارج اهل خانه و نیز مخارج بازار. و گفته اند این لفظ مأخوذ از بیوتات تازی میباشد. (ناظم الاطباء). بوتات نویسی غلط است و صحیح، بیوتات نویسی است و این، جمع بیوت است و بیوت، جمع بیت است که بمعنی خانه باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).


بوتاتی.


(ص نسبی) منسوب به بوتات که مخارج اهل خانه باشد. (ناظم الاطباء).


بوتاسپ.


(اِخ) رجوع به بوداسپ شود.


بوتان.


(اِخ) کشوری است در شمال شرقی هندوستان و جنوب تبت. مردم آنجا از نژاد مغول و دینشان بودایی است. این کشور 46440 کیلومتر مربع وسعت دارد و جمعیت آن 700000 تن است. پایتخت آن شهر کوچک «پوناکا» است. محصولات عمده: برنج، ذرت، ارزن و غیره. (فرهنگ فارسی معین). تحت الحمایهء هند. بهوتان. (دایرة المعارف فارسی).


بوت ابر بوت.


[اَ بَ] (اِ مرکب) بوط ابر بوط. بوته بر بوته. رجوع به همین ترکیب شود.


بوتراب.


[تُ] (اِخ) کنیت حضرت علی علیه السلام، چرا که روزی آن جناب در حالت غم و غصه بر زمین مسجد استراحت فرمودند، پیغمبر (ص) آمده رخسار و اندام ایشان را از خاک، گردآلوده دیده، از راه شفقت برای بیدار کردن فرمود: قم یا اباتراب. از آن روز این کنیت مقرر گشت و به آن کنیت تفاخر میکرد. و بوتراب در اصل ابوتراب است که فارسیان الف را اکثر حذف میکنند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب تراب.ناصرخسرو.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
شاه چو صبح دوم هست جهانگیر از آن
هم دل بوالقاسم است، هم جگر بوتراب.
خاقانی.
رجوع به ابوتراب شود.


بوتقه.


[تَ قَ / قِ] (ع اِ) معرب بوتهء فارسی، که بوتهء زرگری باشد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بوته شود.


بوتم.


[تَ] (اِ) بچه و طفل و این لفظ، ترکی است. (آنندراج) (غیاث اللغات).


بوتمام.


[تَمْ ما] (اِخ) رجوع به ابوتمام شود.


بوتمیم.


[تَ] (اِخ) رجوع به ابوتمیم شود.


بوتنگ.


[تَ] (اِ) فوتینج، معرب آن است که تره است. (منتهی الارب).


بوته.


[تَ / تِ] (اِ) رستنی و درخت پر شاخ و برگی را گویند که بسیار بلند نشود و به زمین نزدیک باشد. (برهان) (جهانگیری). رستنی که بسیار بلند نشود و به زمین نزدیک باشد. (فرهنگ فارسی معین). درخت کوچک که بسیار بلند نباشد. (غیاث اللغات). رستنی و درخت پر شاخ و برگی را گویند که پر بلند نشود و بزمین نزدیک باشد چنانکه خار را بوتهء خار گویند و گلها و ریاحین نزدیک بزمین را نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). هر گیاه پر شاخ و برگی که چندان بلند نشود و به زمین نزدیک بود و نوعاً رستنی کوچکتر از درخت را بوته میگویند. (ناظم الاطباء).
- بوتهء خار؛ خار. درختچهء خارناک، چون گون و جز آن :
زمانه بوتهء خار از درشتخویی تست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستانست.صائب.
|| ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمة) ساخته باشند و طلا و نقره و امثال آن در آن بگدازند و معرب آن بوتقه و بعربی خلاص گویند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بوتهء زرگری. (ناظم الاطباء). ظرفی که زرگران، سیم و زر در آن گدازند و گاه نیز گویند. (انجمن آرا). بوته را معرب کرده «بوتقه» گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج). ظرفی که از گل سازند و زر و سیم و مانند آن در آن گدازند و بوتقه، معرب آن است. (رشیدی). ظرف کوچکی که از گل سازند و در آن طلا و نقره گدازند. (غیاث اللغات). در زرگری ظرف گودی است، تا طلا را بخود بکشد و شمش را در آن می نهند و در کوره میگذارند تا ذوب شود. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوای ناله غم اندوته دونو
عیار زر خالص بوته دونو
بوره سوته دلان گرد هم آئیم(1)
که قدر سوته دل، دل سوته دونو.
باباطاهر (دیوان).
اگر نیستم من ستم یافته
چو آهن به بوته درون تافته.
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوتهء زر گدازنده مهر.اسدی.
تو گفتی یکی بوته بُد ساخته
بجوشیدگی سیم بگداخته.اسدی.
پراکنده سیماب در هر مغاک
چو در بوته بگداخته سیم پاک.اسدی.
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بنگدازم.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص463).
نگرفتت عیار اثیر فلک
که مگر بوتهء عیار نداشت.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص62).
تو گویی که در بوتهء کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان.مسعودسعد.
یک من نرم آهن بیاورد... و به آتش اندربرد تا بگدازد و ببوته اندربگردد. (نوروزنامه).
تا خاک مرا بقالب آمیخته اند
بس فتنه که زین خاک برانگیخته اند
من بهتر از این نمیتوانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته اند.
(منسوب به خیام).
بادیه بوته است و ما چون زر مغشوشیم راست
چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم.
سنایی.
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهء عالم نخواهی یافتن.
خاقانی.
زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهء خاک
نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا.
خاقانی.
در بوتهء خاک سازی اکسیر
آتش ز اثیر و آسمان دم.خاقانی.
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوتهء امتحان ما باش.عطار.
چنان نمود مرا بوته های سیم شگفت
که بوته های زر اندر میان آتشدان.
کمال الدین اسماعیل.
کافران قلبند و پاکان همچو زر
اندر این بوته درند این دو نفر.مولوی.
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند.
سعدی.
زین بوتهء پر از خبث و غش گریز از آنک
خوش نیست در بلای سرب مانده کیمیا.
سراج الدین قمری.
بر آن تیر کز شستش آمد به در
سوی بوته شد راست مانند زر.
سلمان ساوجی.
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوتهء هجران کنند.حافظ.
- بوتهء خاک؛ کنایه از بدن و قالب انسان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- بوتهء زرگری؛ ظرفی که از گل حکمت (طین الحکمة) سازند و طلا و نقره و مانند آن را در آن بگدازند. (از فرهنگ فارسی معین).
|| بچهء آدمی و سایر حیوانات را گویند، عموماً و بچهء شتر، خصوصاً. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (جهانگیری) (رشیدی). بچهء اشتر. (غیاث). || نشانهء تیر. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). نشانهء تیر. چه در امثال است که: بوتهء ملامت شدیم؛ کنایه از این باشد که هدف تیر ملامت شده ایم. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). || زلف. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص512) :
بوته بر عارض آن نگار نهاد
دل ما را به عشق خار نهاد.
(لغت فرس اسدی).
|| نقاشی بر صفحهء آئینه و محبره که قلمدان گویند و امثال آن از لباس و شال کنند و آنرا گل و بوته گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش کنند و گل و بته، بته جقه ای... (فرهنگ فارسی معین). گلی که بر روی پارچه و جز آن نقش می کنند. (ناظم الاطباء).
- بوته امیری؛ نقشه ای از نقشه های قالی است. (یادداشت بخط مؤلف).
- بوته جقه ای؛ بته جقه ای. نقشی چون جقه. رجوع به جقه شود.
- گل و بوته؛ نقش گل و گیاه که نقاش میکشد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - ن ل: وا هم نبالیم.


بوته.


[تَ] (اِخ) دهی است بمرو و در نسبت بوتقی گویند و از آن ده است: اسلم بن احمد بوتقی محدث. (از لباب الانساب).


بوته بر بوته.


[تَ / تِ بَ تَ / تِ] (اِ مرکب) بوت ابر بوت. بوط ابر بوط. از آلات کیمیا و آن بوته ای است که آنرا در زیر، سوراخی باشد که آن را بر بوتهء دیگری نهند و نیک به یکدیگر بپیوندند و فلز را در بوتهء زبرین ذوب کنند و ذوب شده، به بوتهء زیرین ریزد و خبث و وسخ آن در بوتهء زبرین برجای ماند. (یادداشت بخط مؤلف).


بوته گز.


[تَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان مشهد ریزه میان ولایت باخرز است که در بخش طیبات شهرستان مشهد واقع و 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوتیمار.


(اِ) نام مرغی است که او را غم خورک نیز گویند و او پیوسته در کنار آب نشیند و از غم آنکه مبادا آب کم شود با وجود تشنگی آب نخورد و او را بعربی یمام و بیونانی شفنین خوانند. گوشتش بیخوابی آورد و مقوی حافظه باشد و ذهن را تند و تیز کند. (برهان). مرغی است سفید که بهندی بکلا نامند و گویند مرغ مذکور بر لب آبها نشیند و از غم آنکه مبادا آب کم شود با وجود تشنگی آب نخورد. بهمین سبب بوتیمار گویند یعنی صاحب غم خواری. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (جهانگیری). مرغی که پیوسته در کنار آب نشیند و آن را غم خورک و ماهیخوار و هوقار نیز گویند. (ناظم الاطباء). غم خورک. (فرهنگ فارسی معین). مالک الحزن. مالک الحزین. بلشون. مالک البحرین. طریقون. ماهی خورک. (یادداشت بخط مؤلف). پرنده ای است(1) از خانوادهء پرندگان بلندپا(2) که در آب و خشکی زندگی کنند، با نوکی بلند و گردنی دراز و باریک که در کنار آب زندگی می کند و حیوانات مختلف آبی را صید کند. درازی نوع خاکستری آن به یک متر و نیم می رسد و هنگام پرواز گردنش را بر روی شانه هایش پیچ و خم داده، جمع می کند. (از لاروس) :
مانده بوتیمار از حسرت با درد و دریغ
درد او آنگه شود روزی او آب غدیر.
لامعی.
در هوای زمانه مرغی نیست
چمن عشق را چو بوتیمار.سنایی.
باز تمکین تو هر جا که بپرواز آید
سر فرودزدد بدخواه تو چون بوتیمار.انوری.
گفت ای انوری آخر چه فتاده ست ترا
که فرورفته ای و غمزده چون بوتیمار.
انوری.
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
بازرگان با هزار تیمار چون بوتیمار، پژمان و اندوهگن بخانه آمد. (سندبادنامه ص305).
مثل جام و پادشاهان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار.خاقانی.
پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش.عطار.
چون نمیداردشان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری.
کمال الدین اسماعیل.
از این درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
بدام دل چه فرومانده ای چو بوتیمار.سعدی.
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم.
سعدی.
مرغکی عاشق آب است که بوتیمارش
نام از آن است که همواره بود باتیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آبی از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار.
قاآنی.
(1) - Heron.
(2) - Echassier.


بوتیمار زدن.


[زَ دَ] (مص مرکب) چون غمگین، چنباتمه نشستن و با گردنی در شانه ها فروشده. و عامه تیمار زدن گویند. (یادداشت بخط مؤلف).


بوتیه.


[یَ] (اِ)(1) نام گیاهی است از تیرهء پروانه واران(2)، جزو دستهء لوبیاها(3)، که بعضی از گونه هایش بشکل درخت و بعضی بشکل گیاهان بالارونده میباشند. اصلش از هندوستان است. از این گیاه، صمغی قرمزرنگ خارج میشود که در ناخوشیهای جهاز هاضمه و همچنین بعنوان قابض، مورد استعمال دارد. صمغ این گیاه در اثر گزش حشرات تراوش میکند. دانه اش نیز بعنوان ضدکرم های روده مورد استعمال دارد. بالاس. درخت لاک. دهاک. پالاس. پولاس. یالان سج آغاجی. پرک هندی. (فرهنگ فارسی معین).
.(لاتینی)
(1) - Butea Frondosa. .
(فرانسوی) Butee
.
(فرانسوی)
(2) - Legumineuses. .
(فرانسوی)
(3) - Phaseolees


بوث.


[بَ] (ع مص) بحث کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کاویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واپژوهیدن. (تاج المصادر بیهقی). || متفرق کردن متاع را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ع اِ) متفرق و پراکنده. یقال: ترکهم حوث بوث و یا حوثاً بوثاً؛ یعنی گذاشت ایشان را متفرق و پراکنده. مانند ترکهم حاث باث. (ناظم الاطباء).


بوثاغورس.


[رِ] (اِخ) صورتی از فیثاغورس است که ابن الندیم در الفهرست بکار می برد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فیثاغورس شود.


بوج.


[بَ / بُو] (اِ) بوچ. تکبر. غرور. || خودنمایی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || کر و فر. (فرهنگ فارسی معین). برای همهء معانی رجوع به بوچ شود. || در لهجه ای از لهجه های ماوراءالنهر، ظاهراً بمعنی بوس و بوسه و قبله است. (یادداشت بخط مؤلف) :
ای فلک بوج داده برکف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج.سوزنی.
|| در لهجهء دیلمان، گندم نارسیده و سبز که ستول کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوچ شود.


بوج.


[بَ] (ع مص) مانده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). درمانده و رنجور شدن. (ناظم الاطباء). مانده شدن شتر. (از ذیل اقرب الموارد). || سخت درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بانگ کردن. || رسیدن بلا و مصیبت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || مغموم کردن. (ناظم الاطباء). || (اِ) بانگ و صیحه. (ناظم الاطباء). صیاح. (ذیل اقرب الموارد).


بوجا.


(اِ) گیاهی است که با بیش روید و تریاق وی است و از جملهء زهرها و بیخ آن جدوار است. (بحر الجواهر). گویند حشیشی است که با بیش میروید. (فهرست مخزن الادویه).


بوجار.


(ص) کسی که شغلش پاک کردن غلات و حبوب است، بوسیلهء غربال. کسی که خرمن را باد میدهد. کمدار. (فرهنگ فارسی معین). کمدار و آنکه غله را از خاک و خاشاک پاک کند. (ناظم الاطباء). کمدار. آنکه غله را از خاک و خاشاک پاک میکند. آنکه با غربالهای بزرگ، گندم و برنج و دیگر دانه ها را از فضول پاک کند و جدا کند و طبق گیرد. (یادداشت بخط مؤلف).
-امثال: بوجار لنجان؛ مثل است برای کسی که هر جا مرکز قدرت و ثروت بیند برای استفاده بدان سو رود و در عقیده پابرجا نباشد، همچنانکه بوجار، که هنگام بوجاری از هر طرف که باد آید روی خود بدان سوی کند. (از فرهنگ فارسی معین): بوجار لنجان از هر طرف باد می آید بادش میدهد. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.


بوجاری.


(حامص) پاک کردن غلات و حبوب از خاک و خاشاک بوسیلهء غربال. (فرهنگ فارسی معین).
- بوجاری کردن؛ گرفتن فضول گندم و جو و برنج با غربال. (یادداشت بخط مؤلف).


بوجان.


[بَ] (ع مص) رجوع به بوج شود.


بوجان.


(اِخ) دهی از دهستان لواسان کوچک که در بخش افجهء شهرستان تهران واقع است و 197 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بوجای.


(اِخ) فرزند دانشمند اولجایتو. رجوع به تاریخ مغول صص376 - 377 و تاریخ رشیدی و حافظ ابرو و حبیب السیر ج 3 ص737 شود.


بوجبله.


[جَ بَ لَ] (اِخ) کنیت بهرام گور. (یادداشت بخط مؤلف) :
منم آن شیر شلنبه منم آن ببر یله
منم آن بهرام گور منم آن بوجبله.
(یادداشت بخط مؤلف بنقل از غرر اخبار ملوک الفرس).


بوجپا.


[جِ] (اِ) بلغت زند و پازند، خیار بادرنگ را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). هزوارش «بوچینا»(1)، «بئوجینه»(2)، پهلوی «خیار»(3)... بوچیناک(4)خیار... بنابراین بوجپا، مصحف بوجینا و بوچینا است. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - bocina.
(2) - baojina.
(3) - xyar.
(4) - bujyna.


بوجخک.


[جَ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع است و 196 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوجعده.


[جَ دَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوجعده شود.


بوجعفر.


[جَ فَ] (ع اِ مرکب) (اِخ) رجوع به ابوجعفر شود.


بوجعفر طیار.


[جَ فَ رِ طَیْ یا] (اِخ) کنایه از مردی است که بال عاریتی از پر مرغان ساخت و بر بازو وصل نمود و بپرید. وقتی از جایی بلند، پریده در نیمهء راه خللی در بال او پیدا شد بیفتاد و بمرد. (انجمن آرا) :
دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم
ما جعفر طیار ز بوجعفر طیار.سنایی.


بوجه.


[بِ وَ هِ] (حرف اضافهء مرکب)(1)بروش. بمنوال. بطور. بطرز: بوجه اتم و اکمل. به این معنی لازم الاضافه است. (فرهنگ فارسی معین). مأخوذ از عربی. بطریق و بروش و بمنوال و بطور و بطرز. (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء آن را معین فعل دانسته است.


بوجه.


[بِ وَجْهْ] (ق مرکب) چنانکه باید. (از فرهنگ فارسی معین).
- بوجه بودن؛ درست بودن. (فرهنگ فارسی معین).


بوجهل.


[جَ] (ع ص مرکب) نادان و جاهل و دارای جهل. (ناظم الاطباء).


بوجهل.


[جَ] (اِخ) ابوجهل :
ولید و حارث و بوجهل و عقبه و شیبه
کجاست آصف و کو ذوالخمار و کو عنتر.
ناصرخسرو.
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن.مولوی.
گر بصورت آدمی انسان بُدی
احمد و بوجهل خود یکسان بُدی
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت.
مولوی.
اگر تو حکمت آموزی بدیوان محمد رو
که بوجهل آن بود کو خود بدانش بوالحکم گردد.
سعدی.
رجوع به ابوجهل شود.


بوجهی.


[بِ وَ] (ق مرکب) بطریقی. به جهتی. (فرهنگ فارسی معین). مأخوذ از تازی. به هر جهت. و به هر طریق و به هر بابت. (ناظم الاطباء). رجوع به «وجه» و «بوجه» شود.


بوجی.


(اِخ) دهی از دهستان طارم سفلی است که در بخش سیروان شهرستان زنجان واقع است و 392 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بوچ.


[بَ / بُو] (اِ) خودنمایی و کر و فر. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) (رشیدی). آنرا بوش هم گویند. (جهانگیری). خودآرایی. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || حشمت. شوکت. || توانایی. || وقار. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). و رجوع به بوج شود.


بوچ.


(اِ) اندرون دهان. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بوح.


[بَ] (ع مص) ظاهر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || باح بسره، بوحاً و بؤوحاً و بؤوحةً؛ ظاهر کرد راز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


بوح.


(ع اِ) اصل. || نره. || فرج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نفس. (منتهی الارب) (آنندراج) (نشوءاللغة ص28). || جماع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اختلاط. (منتهی الارب). اختلاط کارها. المثل: ابنک بن بوحک یشرب من صبوحک. (ناظم الاطباء). || جِ باحة. (منتهی الارب). || نام آفتاب و به این معنی بدون الف و لام است. (از منتهی الارب) (آنندراج). بدون الف و لام، از اسماء شمس است. (ناظم الاطباء). شمس. ذکا. بیضا. شارق. شرق. مهر. خورشید. حور. آفتاب. (یادداشت بخط مؤلف). یوح. رجوع به یوح شود.


بوحا.


(اِ) بلغت یونانی، گیاه ماه پروین را گویند و بیخ آنرا بعربی، جدوار خوانند و گویند با بیش در یک جا روید. (برهان) (ناظم الاطباء). گیاه ماه پروین را گویند که بیخ آنرا بعربی جدوار خوانند و فارسی آن ژدوار است. (آنندراج) (انجمن آرا). ماه پروین. (الفاظ الادویه). حشیشی است که با بیش در یک جا میروید. (فهرست مخزن الادویه). بهندی بیش موش است. (تحفهء حکیم مؤمن).


بوحبیب.


[حَ] (اِخ) رجوع به ابوحبیب شود.


بوحسان.


[حَسْ سا] (اِخ) رجوع به ابوحسان شود.


بوحفص.


[حَ] (اِخ) رجوع به ابوحفص شود.


بوحفصان.


[حَ] (از ع، اِ مرکب) مأخوذ از تازی. معلم و مدرسه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بوحک.


[بَ حَ] (ع اِ) کلمهء ترحم است مانند ویحک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوحمید.


[حَ] (اِخ) دهی از دهستان بنوحی بخش قصبهء معمره است که در شهرستان آبادان واقع است. دارای 700 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


بوحنا.


[حَنْ نا] (اِخ) کنیت یحیی علیه السلام. (غیاث اللغات) (آنندراج).


بوحنیفه.


[حَ فَ] (اِخ) کنیت امام اعظم کوفی رحمة الله علیه. و نام مبارک ایشان نعمان بود. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار.خاقانی.
زآن بوحنیفه مرتبت و شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام.
خاقانی.
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد.خاقانی.
رجوع به ابوحنیفه نعمان بن ابی عبدالله شود.


بوحی.


[بَ حا] (ع ص، اِ) جِ بویح. یقال: ترکهم بوحی؛ یعنی گذاشت آنها را افتاده بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوحیان.


[حَیْ یا] (اِخ) رجوع به ابوحیان شود.


بوخ.


[بَ] (ع مص) فرونشستن آتش و خشم یا حرارت و تب. سست شدن گرما و آتش و خشم و تب. (تاج المصادر بیهقی). || مانده شدن کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بماندن. (تاج المصادر بیهقی). || پدید آمدن راز و یعدی بالباء. (المصادر زوزنی چ بینش ص63).


بوخ.


(ع اِ) درهمی کار. (منتهی الارب) (از آنندراج).


بوخالد.


[لِ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوخالد شود.


بوخت.


[بُ / بُو] (ن مف) بُخت. نجات داده. نجات یافته. در ترکیب اسماء آید: سه بوخت. سبخت(1). چهاربوخت. صهاربخت(2). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بُخت و بوختن شود.
(1) - نجات یافتهء سه رکن (سه رکن زرتشتی: اندیشهء نیک، گفتار نیک، کردار نیک. یا تثلیث عیسوی). (فرهنگ فارسی معین).
(2) - نجات یافتهء چهار (صلیب). (فرهنگ فارسی معین).


بوخت.


(اِ) پسر باشد که برادر دختر است. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). پسر را گویند چنانکه دخت دختر را. (آنندراج) (انجمن آرا) : ماه فروردین روز خرداد، فریدون جهان را بخش کرد. روم را به سلم داد و ترکستان را به تور داد و ایران شهر را به ایرج و سه دختر بوخت خسرو تازیکان شه را بخواست و بزنی به پسران داد. (از سبک شناسی ج 1 ص354). رجوع به بُخت شود.


بوختن.


[تَ] (مص) نجات دادن (مخصوصاً از دوزخ). رهایی بخشیدن. پهلوی «بختن»(1). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بُخت شود.
(1) - boxtan.


بوخدیج.


[خَ] (ع اِ مرکب) لکلک. (یادداشت بخط مؤلف).


بوخل.


[خَ] (اِ) خرفه را گویند که بعربی بقلة الحمقاء خوانند. (برهان). خرفه. بوخله. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرفخ. بقلة الحمقاء. رجله. پرپهن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوخله شود.


بوخلاف.


[خَ / خِ] (اِخ) ابلیس. (غیاث) (آنندراج). شیطان. (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالخلاف شود.


بوخلافی.


[خَ / خِ] (حامص مرکب)شیطنت. (ناظم الاطباء).


بوخله.


[خَ / خُ لَ / لِ] (اِ) بوخل که خرفه باشد. (برهان). بوخل. خرفه. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) : در سند و هند جرب و حصبه باشد. اسافل به آرد جو و بوخله طلا کنند. (تاریخ بیهق ص30). رجوع به بوخل شود.


بوخنو.


[] (اِ) حناء احمر. قطلب(1). (یادداشت بخط مؤلف).
و این درخت آن
(1) - Arbouse. Arbousier است.


بو خوردن.


[خُر / خُوَرْ دَ] (مص مرکب)کسب کردن. بو کردن. (فرهنگ فارسی معین). رسیدن بویی به چیزی.
- بو خوردن زخم؛ رسیدن بوی ناموافق بزخم و بدتر شدن آن: دیروز پیاز سرخ میکردند، زخم بچه بو خورده. (فرهنگ فارسی معین).


بود.


(مص مرخم، اِمص) بودن. وجود. (فرهنگ فارسی معین). هستی. (شرفنامهء منیری). موجود چنانچه معدوم، نابود. (آنندراج) :
چو اندیشهء بود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز.فردوسی.
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.ناصرخسرو.
جان و دل را از من آن جانان دلبر درربود
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.
سوزنی.
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود(1) غمگنند و ز نابود شادمان.خاقانی.
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود(2) یا غم نابود می بریم.خاقانی.
همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر.نظامی.
همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام.نظامی.
گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد.
نظامی (هفت پیکر ص13).
- بود و نابود؛ وجود و عدم. (ناظم الاطباء) :
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت.سنایی.
- || دارایی و تنگدستی و غنا. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز موجود و حاضر. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز آینده. (ناظم الاطباء).
- بود و نبود؛ دارایی و ثروت و مال و آنچه میتواند وجود داشته باشد: بود و نبود او همین یک خانه بود.
- || وجود و عدم. (آنندراج). هستی و نیستی: بود و نبودش یکسان است :
از سرگذشت و بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار.سوزنی.
مر پرتو را احاطه نتواند شمع
هر چند که باشدش از او بود و نبود.
علی اکبر دهخدا.
|| هستی. مال. (فرهنگ فارسی معین) :
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست.مولوی.
به اندازهء بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود، بود.سعدی.
|| پود. حراق. خف. بد. پد. پیفه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به پیفه شود.
(1) - بمعنی بعد هم ایهام دارد.
(2) - بمعنی بعد هم ایهام دارد.


بود.


[بَ] (ع اِ) چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بود.


[بَ] (ع مص) (از «ب ی د») هلاک گردیدن. (منتهی الارب).


بودا.


(اِخ) این لغت از سانسکریت «بودها»(1)(بمعنی بیدار، آگاه، باهوش، زرنگ، خردمند) نام وی سیدارتمه گوتمه(2) و مشهور است به ساکیامونی(3) (حکیم قبیلهء ساکیا) یا ساکیاسینها(4) (و دو نام اخیر نام خانوادگی او بوده)، ولی گویا اسمی است مأخوذ از نام نژادی که خاندان وی بدان تعلق داشت. پدر او سود دنه(5) و مادر وی مایا دوی(6) نام داشت. سود دنه، راجه بود و بر قبیلهء ساکیا در کاپیله وستو(7) (جنوب غربی نپال(8) در هند شمالی) حکومت میکرد و مادر بودا نیز دختر راجه سو پرابودها(9) بود. بنابراین بودا از طبقهء کاشتریا(10) (نجبا و امرا) است و او در حدود 560 ق. م . (بقول ویلیامز حدود 500 ق. م .) متولد شد. وی مؤسس آیین بودایی است. و این آیین مبتنی است بر اینکه: حیات رنج است و رنج از هوس زاید و ترک نفس، تنها وسیلهء رهایی از هوی و هوس است. کمال مطلوب بودایی عبارت است از: وصول به «نیروانا»(11) یا فنای کل. مرگ بودا در هشتادسالگی اتفاق افتاد. امروزه در حدود پانصد میلیون تن در هند و بیرمانی و سراندیب و تبت و چین و ژاپن پیرو آیین بودایی هستند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی بیدار، آگاه خردمند و روشن است. شهرت «گاوتمه یا گوتمه سدهارته»(12)مؤسس آیین بودا. سرگذشت بودا توأم با افسانه ها است. تاریخ تولد او را حدود 563 ق . م . و وفاتش را در 483 ق . م . گفته اند. پدرش از قبیلهء ساکیا و مردی ثروتمند و فرمانروای ناحیهء نزدیک نپال در شمال بنارس کنونی بود. بودا در رفاه میزیست و ازدواج کرد و صاحب پسری شد ولی در 29 سالگی بدبختی نوع بشر را دریافت و بدنیا پشت پا زد و زاهد شد. سرانجام در بوده گایا در زیر یک درخت بو، یا انجیر معبد، اشراق عظیم بر وی تابید. و اصول آیین بودا را به او الهام کرد، نزدیک محلی که بر طبق روایات مولد او بوده است. در 1896 م . یک استل و در 1898 م . ظرفی پیدا شد که هر دو پیش از 250 ق . م. است و گویند آن ظرف محتوی بقایای او است. آئین بودا، یا دین بودایی، یکی از ادیان بزرگ جهان است که مجموعهء اصول فلسفی و اخلاقی بودا است. در آغاز شبیه آئین برهمایی بود و با آن ارتباط نزدیک داشت ولی ظاهرپردازی آن کمتر بود. و بترک نفس و ترحم بیشتر توجه میکرد. چهار اصل مهم بودا این است: زندگی رنج است. منشأ رنج آرزوی نفس است. چون آرزوی نفس زایل شود، رنج بپایان میرسد. راه زائل ساختن آرزوی نفس، سلوک در «طریقت» است. ارکان هشتگانهء طریقت عبارتند از: اعتقاد درست، ارادهء درست، کوشش درست، اندیشهء درست، و فلسفه و حال درست. غایت مرد دین دار آن است که از وجود به نیروانا [ سانسکریت نابودی ] یا عدم سعادت آمیز پناه ببرد. فرد انسانی مرکب از عناصری است که قبل از او بوده است و هنگام مرگش از هم جدا میشوند ولی باز ممکن است بنحو مشابه بیکدیگر بپیوندند. انسان میتواند از این سلسلهء وجود بوسیلهء زندگی دینی رهایی یابد. این تعالیم را رهبانان بودایی بسرعت انتشار دادند، و آن در زمان آشوکا قرن سوم قبل از میلاد در هندوستان به اوج ترقی رسید ولی بعد در آنجا از میان رفت و در سیلان و برمه بشکل اولیه و ساده تر و پاکتر خود که هینیانه نام دارد، باقی ماند. در قرن اول بعد از میلاد به چین رسید و از آنجا از راه کره، ژاپن را فراگرفت. در اینجا تغییر صورت داد. و بنام مهایانه بسیاری از جنبه های ادیان محلی و خدایان آنها را اقتباس کرد. در تبت بشکل مذهب لاماپرستی درآمد. فرقه ها و جنبشهای متعددی در دین بودایی پدید گشت که اهم آنها فرقهء بودایی زِن است که در ژاپن رشد بسیار کرد. در سال 1956 م. گروهی قریب 250000 تن از «نجسهای» هندی یکجا به آئین بودایی گرویدند. تعداد پیروان آیین بودا بر طبق نشریات سال 1962 م. 651810000 تن تخمین زده شده است. (از دایرة المعارف فارسی). رجوع به بوداسپ شود.
(1) - Buddha.
(2) - Siddharta Gautama.
(3) -cakyamuni.
(4) - Sakya sinha.
(5) - Suddhodana.
(6) - Maya - devi.
(7) - Kapila - vastu.
(8) - Nepal.
(9) - Su - Prabuddha.
(10) - Kashatriya.
(11) - Nirvana.
(12) - Gatama, Gotama, seddharta.


بوداپست.


[پِ] (اِخ)(1) پایتخت مجارستان (هنگری)(2) بر کنار شط دانوب واقع است و 1951000 تن سکنه دارد. این شهر از اتحاد «بودا» و «پست» در سال 1873 م . بوجود آمد و یکی از مراکز بازرگانی و صنعتی این کشور است و صنایع فلزسازی، مکانیکی محصولات غذایی و نساجی و شیمیایی آن مهم است. (از لاروس).
(1) - Budapeste.
(2) - Hongrie.


بو دادن.


[دَ] (مص مرکب) پراکندن رایحه. || بوی بد پراکندن. چس دادن. (فرهنگ فارسی معین). || برشته کردن تخمه ها و مغزها. (غیاث). برشته کردن و بریان کردن بادام و پسته و مانند آن. (آنندراج). حرارت دادن و تافتن دانه از قبیل تخمه و فندق و پسته و بادام و ذرت در تابه های گلی پخته یا آهنی و غیره. تخم ها و مغزها را روی آتش برشته کردن. (فرهنگ فارسی معین). برشته کردن. بریان کردن تخمهء هندوانه و انچوچک و تخمهء کدو و خربزه و مانند آن را بر تابه بی آب بر آتش نهاده. بو دادن قهوه. سرخ کردن در غیر روغن و آب و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف). برشته کردن دانه های آجیل و حبوبات در برابر آتش. مانند تخمه و گندم و شاهدانه بو دادن. (فرهنگ عامیانه) :
ز آتش می گشت چشم کافرش دلخواه تر
همچو بادامی که بهر تقویت بو میدهند.
شفیع اثر (از آنندراج).
|| از گفتار کسی وقوع حادثه ای احساس شدن. از گفتهء کسی مطلبی را موافق یا مخالف فهمیدن. چنانکه گویند: این حرف بوی خون می دهد یا گفته هایش بوی موافقت میداد. (از فرهنگ عامیانه).


بوداده.


[دَ / دِ] (ن مف مرکب) برشته. سرخ کرده. تاب داده. بریان. محمص. مشوی. مشویه. (یادداشت بخط مؤلف).


بودار.


(نف مرکب) بوی دار. دارندهء بو. آنچه دارای رایحه باشد. چیزی که دارای بو و رایحه باشد. || سخن کنایه آمیز که دارای معنی غیر معنی ظاهر باشد. (فرهنگ فارسی معین). || سرخ کرده. طعامی که آنرا سرخ کرده یا پیاز و امثال آن در آن کرده باشند. (یادداشت بخط مؤلف).


بوداسب.


(اِخ) رجوع به بوداسپ و بودا شود.


بوداسپ.


(اِخ) بوتاسپ سانسکریت. رجوع به بودا شود.


بو داشتن.


[تَ] (مص مرکب) دارای بو بودن. || نشانه و اثر داشتن :
او ز یکرنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خم عیسی خو نداشت.مولوی.


بودانه.


[نَ / نِ] (اِ) نام تخم دوایی است. دانه و تخمی دوایی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اشتینگاس).


بوداه.


(اِ) نام رز وحشی. رجوع به کرم البری و انگور جنگلی شود. (یادداشت بخط مؤلف).


بودایی.


(ص نسبی) منسوب به بودا. رجوع به بودا شود. || پیرو آئین بودا. || دین منسوب به بودا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بودا شود.


بودباش.


(اِ مرکب) محل سکونت. منزل. (فرهنگ فارسی معین). منزل و مسکن. (ناظم الاطباء). || سکونت. (آنندراج). || خدمت. || خوراک. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).


بودبود.


(اِ) شانه سر. هدهد. پوپو. (یادداشت بخط مؤلف).


بودبوف.


(اِخ) تیره ای از طایفهء کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص76).


بودجه.


[جِ] (فرانسوی، اِ)(1) انگاره. دخل و خرج مملکت. مجموع درآمدها و هزینه های یک کشور، یک وزارتخانه، یک اداره، یک مؤسسه و یا شخص خاص. صورت برآورد جمع و خرج یک وزارتخانه، یک اداره، یک بنگاه. مادهء اول قانون محاسبات عمومی مصوب اسفندماه 1312 بودجه را چنین تعریف کرده است: بودجه لایحهء پیش بینی کلیهء عواید و مخارج است برای مدت یک سال شمسی (سنهء مالی) که بتصویب مجلس شورای ملی رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Budget.


بودردا.


[دَ] (اِخ) نام صحابی است و مناقب او بسیار. (آنندراج) :
از این مشت ریاست جوی رعنا، هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی، درد دین ز بودردا.
سنایی.
فروشد آفتاب دین برآمد روز بی دینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی.
سنایی.
رجوع به ابودردا عویمربن عامر... شود.


بودش.


[دِ] (اِمص) هستی و بود که بعربی کون خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). هستی. بود. (فرهنگ فارسی معین). هستی و بود و وجود. (ناظم الاطباء) :
از علت بودش جهان بررس
مفکن بزبان دهریان سودا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 19).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندر آغاز دفترند.
ناصرخسرو.
از ما بشما شادتر از خلق که باشد
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید.
ناصرخسرو.


بود شدن.


[شُ دَ] (مص مرکب) بوجود آمدن. هست شدن :
آنگهی کآنچه نیست بوده شود
یا چو این بود شد بفرساید.ناصرخسرو.


بودقه.


[دَ قَ] (ع اِ) مخزن پیپ. سر چپق. (دزی ج 1 ص 126). || بوتهء زرگری. (ناظم الاطباء). بوته. بوتقه. مذابه. (یادداشت بخط مؤلف).


بود کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) سوخت را بود کردن؛ مالیات معدوم قریه ای را به قراء دیگر بخشیدن. (یادداشت بخط مؤلف).


بودلف.


[دُ لَ] (اِخ) حکمران اران ممدوح اسدی :
اسدی را که بودلف بنواخت
طالع و طالعی بهم درساخت.نظامی.
رجوع به ابودلف کرکری شود.


بودن.


[دَ] (مص) پهلوی «بوتن»(1) «بوتن»(2)از ریشهء آریایی «بهو - بهاو»(3) بهمین معنی. اوستا «بوئیتی»(4)، سانسکریت «بهاوتی»(5)(سوم شخص)، لاتینی «فوتوروم»(6)، اسلاو «بیت»(7) (مصدر). استن. وجود داشتن. هستی داشتن. وجود. هستی. (از حاشیهء برهان چ معین). وجود داشتن و هستی داشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
از زمی برجستمی تا جا شد آن
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان.رودکی.
رفت آنکه رفت آمد آنکه آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری.رودکی.
چون برگ لاله بودمی و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.بوشکور.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.
شاکر بخاری.
اگر شوخ بر جامهء من بود
چه باشد دلم هست از طمع پاک.خسروی.
چو سام نریمان گه کارزار
نبوده ست و نی هست و باشد سوار.
فردوسی.
هر آنگه که موی سیه شد سپید
به بودن نماند فراوان امید.فردوسی.
و ترتیب و قاعدهء دیوانها او نهاد و بر شکلی که پیش از آن نبوده بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص47).
بود مردی در زمانی پیش از این
علم دنیا بودش و هم علم دین.عطار.
|| وجود. هستی. ثبات. ماندن :
بودنت در خاک باشد عاقبت(8)
همچنان کز خاک بود انبودنت.
رودکی (دیوان چ سعید نفیسی ص1052).
|| گذراندن عمر. زندگی کردن :
شاد منشین که در سرای سپنج
نتوان بود بی کشیدن رنج.اوحدی.
|| گذراندن. سپری کردن (زمان). (فرهنگ فارسی معین). || سپری شدن. گذشتن : از هوش بشد و ما پنداشتیم که بمرد چون ساعتی ببود باز هوش آمد. (تاریخ بخارا).
|| واقع شدن. روی دادن. حادث گشتن :
و این بنا هرمس کرده است پیش از طوفان. چون بدانست که طوفان همی خواهد بود. (حدود العالم).
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسایی.
بدو گفت مادر که ای جان مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام.فردوسی.
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده است به هر کشتگکی.
منوچهری.
بدو گفت ای نگارین زود برخیز
ببود آن بد کز او کردیم پرهیز.
(ویس و رامین).
آخر ببود همچنانکه بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی).
آگاه نیستند که این علم و طاعتست
ای مردمان چه بود که علم از شما شده است.
ناصرخسرو.
لشکر را گفت رویهای شما برنگ نمی بینم شما را چه بوده است. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). و هم در این وقت مرگ سبکتگین بود. (مجمل التواریخ و القصص). حجرالاسود، گویند اول سنگی اسفید بود. چون طوفان بود آنرا بکوه بوقبیس پنهان کردند. (مجمل التواریخ و القصص). و او با شام شد و آنجا وفاتش بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). || شدن. فرا رسیدن :
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی بمرد
بنفشهء طبری خیل خیل سر برکرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.
منجیک.
چون روز چهارشنبه بود یازده روز مانده از جمادی الاخر سنهء هشت. (تاریخ سیستان). چون وقت نماز پیشین بود درهای حصار بگشادند. (تاریخ سیستان). بعد از آن ملک سالی ببرگ راه مشغول شد و چون سه سال بود با هزار... مرد... آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و چون روز وعده بود خلیفه جعفر را گفت برخیز ای برادر تا بمهمانی... شویم. (تاریخ بخارا). چون روز هفتم بود مثال داد علما و اشراف حضرت را حاضر کردند. (کلیله و دمنه). || منتظر بودن. درنگ کردن. صبر کردن : پدرش آذر، ابراهیم را وعده همی کردی و همی گفتی یا ابراهیم باش تا از این پادشاهی بیرون رویم. (ترجمهء تاریخ طبری).
همی بود تا او میان را ببست
یکی بارهء تیزتک برنشست.فردوسی.
باش تا بینی این اختر و این بخت بلند
چه کنند و چه نمایند به ایام اندر.فرخی.
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت بچاکری.فرخی.
باش تا شاه جهان میر مرا امر کند
که سپاه و بنه بردار و ز جیحون بگذر.
فرخی.
باش تا خواجه در این باب چه گوید چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم.
فرخی.
باش که این پادشه هنوز جوانست
نیم رسیده یکی هژبر دمانست.منوچهری.
کنون باش تا جامهء پاکتر
بپوشانمت ای همایون پسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
فردا بامداد جنگ را باش و گرنه این شهر و حصار ویران کنم. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). عمید اسعد گفت: ای خداوند باش تا بهتر بینی. (چهارمقالهء عروضی).
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص37).
روزکی چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش.سعدی.
|| شاید. مگر. محتمل. گاهی بصورت باشد که و گاه بصورت بود که آید :
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر.فردوسی.
می ده مرا و مست مگردان بوقت خواب
باشد بمدح خویش کند خواجه خواستار.
فرخی.
باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. (تاریخ بیهقی). اگر توقف کردمی تا ایشان بدین شغل بردارند، بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی). چون تابستان بر او بگذرد باشد که باقی از آب بماند چون دریاها. و باشد که بتمامی خشک شود چون آبگیرهای خشک. (اسفزاری). شبی ناگاه این اراقیت بیامد و مرا خفته از کنار شوهرم بیاورد تا باشد که شوهرم قصد او کند و با او درسازد. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی).
نه پند و حکمت پیرانه سر بدولت تو
بود که محو شود شعرهای ترفندم.سوزنی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.سعدی.
سنگ بر بارهء حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید.سعدی.
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم.سعدی.
بر خسته ببخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید.
سعدی.
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی.حافظ.
و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین ص118). چون بشهر قم رسیدم تفحص بسیار کردم باشد که کتابی از اخبار قم بدست آرم. (تاریخ قم ص11). ... و دشنام شنیدن تا باشد که از خراج که میرسانند بعضی در ایشان بماند. (تاریخ قم ص161). || حاضر بودن. (فرهنگ فارسی معین). حاضر شدن :
ببودند یکسر بنزدیک او
درخشان شد آن رای تاریک او.فردوسی.
|| پابرجا بودن. استقامت ورزیدن. پایداری کردن :
بدان باش کو گفت زآن برمگرد
چو گفتار و رایت نیارد بدرد.فردوسی.
پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه.فردوسی.
اکنون هرکه میتواند بودن، می باشد و هرکه نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 67). || اقامت داشتن. (فرهنگ فارسی معین). توقف کردن. اقامت کردن : و این ویرانی شمال است که آنجا مردم نتوانند بود از سختی سرما. (حدودالعالم).
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش.فردوسی.
به کابل بباش و بشادی بمان
از این پس مترس از بد بدگمان.فردوسی.
بمازندران نیز بودم بسی
ابا اهرمن دست سودم بسی.فردوسی.
پس آنگه گفت با من کاین زمستان
بباش اینجا مکن راه خراسان.
(ویس و رامین).
هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید دیگران درآمدندی. (تاریخ بیهقی). ما بندگان را ممکن نبود در ماوراءالنهر و بخارا بودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص478). برادر بوالحسن عراقی با همه لشکر کُرد و عرب به هراة میباشد، تا بوالحسن در اثر وی دررسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص506).
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوگ نامه فرستاد زود.اسدی.
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه
بر شکر تو رانم قلم و محبر و دفتر.
ناصرخسرو.
گفتند تو با گوسفندان باش ما برویم. (قصص الانبیاء ص 147). و همانا چنان صوابتر که بندگان را به پیکار فرستد و خود در مملکت و مقر عز خویش میباشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص67). || نگریستن. پائیدن. مراقبت داشتن. مواظبت کردن. بکار خود توجه داشتن : مادر گفت: ای پسر ترا در کار خدای کردم و حق خویشتن بتو بخشیدم. برو و خدای را باش. (تذکرة الاولیاء عطار).
جز «نَفَخْتُ» کان ز وهاب آمده است
روح را باش آن دگرها بیهده است.مولوی.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت.
حافظ.
|| به آخر رسیدن. به انتها کشیدن : چون دانست که کار خداوندش ببود دل در... نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی). || در فکر و اندیشه بودن : گفت از هر چه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش. (تذکرة الاولیاء عطار). || قبول افتادن. قبول کردن : اکنون بگوی تا ما را حج باشد یا نه... گفت شما را حج بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
(1) - butan.
(2) - butan.
(3) - bhu, bhav.
(4) - bavaiti.
(5) - bhavati.
(6) - futurum.
(7) - byt. (8) - ن ل: یافتی.


بودنگ.


[دَ] (اِ) پودنه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بودنه.


[دَ نَ / نِ] (اِ) پرنده ای است که آنرا تیهو میگویند و بعضی گویند پرنده ای است که شبیه به تیهو لیکن کوچکتر از او است و آنرا بعربی سلوی خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). سیرک. بدیده. ورتیج. سمانه. سمانی. بلدرچین. قتیل الرعد. (یادداشت بخط مؤلف) : و طعام، سخت لطیف و نازک و اندک باید و دراج و تیهوج موافق تر و بودنه همهء بیماریهای معده را... سخت سودمند است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


بودنی.


[دَ] (ص لیاقت) درخورِ بودن. لایقِ بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.رودکی.
|| (اِ) چیزی که وجود داشته باشد. موجود. مکون. (فرهنگ فارسی معین). وجود. موجود. چیزی که وجود داشته باشد و ممکن بود. (ناظم الاطباء) :
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی(1) کلک فروایستاد.منوچهری.
- بودنی بود؛ چه چیز است که بوده باشد و یا خواهد بود. (ناظم الاطباء).
|| مقدر. آنچه از بودن ناگزیر است :
بودنی بود(2) می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.رودکی.
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهء اطفال.کسایی.
بخواهد بدن بی گمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.فردوسی.
بباشد همه بودنی بی گمان
نتابیم با گردش آسمان.فردوسی.
کنون بودنی هرچه بایست بود
ندارد غم و درد و اندیشه سود.فردوسی.
امیر گفت بودنی بود. اکنون تدبیر چیست؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص325).
کنون بودنی بود و مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیچ.اسدی.
همانا که خود بناشد این سخن دروغ است و اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمتی نهاده است، کس نتواند که آنرا بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص).
تویی خالق و بوده و بودنی
ببخشای بر خاک بخشودنی.نظامی.
بیچاره آدمی چه تواند بسعی و رنج
چون هرچه بودنی است قضا کردگار کرد.
سعدی.
قلم به آمدنی رفت اگر رضا بقضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.سعدی.
|| حادثه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حوادث و وقایع. ماجری. ماوقع :
که گر بودنی بازگوئیم راست
شود جان بیکبار و جان بی بهاست.
فردوسی.
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
گرامی جهانجوی را پیش خواند
همه بودنی پیش او بازراند.فردوسی.
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن.فردوسی.
سخن هرچه گوید نباشد جز آن
بگوید همه بودنی بی گمان.فردوسی.
می و بربط و نای برساختند
دل از بودنی ها بپرداختند.فردوسی.
|| (اصطلاح فلسفی) لکن مقابل واجب. (فرهنگ فارسی معین). || ماهیت. || آینده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || امکان. (ناظم الاطباء).
(1) - بمعنی بعد هم ایهام دارد.
(2) - بمعنی مقدر هم ایهام دارد.


بود و نابود.


[دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)وجود و عدم. || دارایی و تنگدستی و غنا و فقر. || هر چیز موجود و حاضر. || هر چیز آینده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بوده.


[دَ / دِ] (ن مف / نف) وجودداشته و هستی داشته. (ناظم الاطباء). وجودداشته. موجود. (فرهنگ فارسی معین) :
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.نظامی.
ورای همه بوده ای بود او
همه رشتهء گوهرآمود او.نظامی.
|| واقع شده. حادث گشته. (فرهنگ فارسی معین). شده و گشته. (شرفنامهء منیری) (آنندراج).


بوده نان.


[دَ / دِ] (اِ مرکب) نانی که خمیر آن برنیامده باشد و مدت چهل روز آنرا در آفتاب خشک کرده باشند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بودی.


(حامص) وجود و هستی و حقیقت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بودی.


(اِ) بودنه: السلوی؛ بودی بریان کرده. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی یادداشت بخط مؤلف).


بودیان.


(اِخ) دهی از دهستان تولم که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بودینه.


[نَ] (اِخ) دهی از دهستان حشمت آباد بخش درود است که در شهرستان بروجرد واقع است و 145 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بودیها.


(اِخ) نام یکی از طوایف شش گانهء مادی ها. (ایران باستان ج 1 ص175).


بوذ.


[بَ] (ع مص) ستم کردن بر مردم. || محتاج گشتن. || فروتنی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوذ.


(اِخ) کوهی است به سراندیب که آدم علیه السلام بر وی هبوط کرد. (منتهی الارب) (آنندراج). بعضی جبل نوذ را که بهند است و گویند آدم بدان جا هبوط کرده است، بوذ ضبط کرده اند. رجوع به راهون شود. (یادداشت بخط مؤلف).


بوذرجمهر.


[ذَ جُ مِ] (اِخ) وزیر انوشیروان. رجوع به بزرجمهر و بزرگمهر شود.


بوذرنج.


[ذَ رَ] (ع اِ) بوذازنج. خشخاش قرمز. (از دزی ج 1 ص126).


بوذی.


(اِ) بوذیان. خشخاش ابیض. (دزی ج 1 ص 126).


بور.


(ص) سرخ. (ناظم الاطباء). سرخ قرمزرنگ. (فرهنگ فارسی معین). روباه. اسب. سرخ قهوه ای. سانسکریت «ببهرو»(1)(سرخ قهوه ای، قهوه ای)، اوستا «بوره»(2). اساساً بمعنی سرخ (در تداول عوام، بور شدن بمعنی سرخ و خجل شدن) است. که سپس به جانوری که در فارسی ببر (به دو فتح) گویند، اطلاق شده. پهلوی «بور»(3)، طبری «بور»(4)(زرد). دزفولی «بور - سوار»(5) را بمعنی «لر» بکار برند، چه لرهای خوزستان سوار اسب بور شوند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). واژهء اصل فارسی است به معنی سرخ. و گویا کنایه از سرخ شدن و در نتیجه خجالت کشیدن و دروغ درآمدن حرف یا عقیده است. (فرهنگ عامیانه).
- بور شدن؛ خجالت کشیدن. دروغ درآمدن حرف و نظر کسی. (فرهنگ عامیانه).
|| اسب سرخ رنگ. (برهان) (غیاث) (رشیدی) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). اسبی بود که به سرخی گراید. (اوبهی) :
ز بور اندرافتاد خسرو نگون
تن پاکش آلوده شد پر ز خون.دقیقی.
پس آن شاهزاده برانگیخت بور
همی کشت مرد و همی کرد شور.دقیقی.
دل مرد جنگی برآمد ز جای
ببالای بور اندرآورد پای.فردوسی.
از آن ابرش بور و خنگ سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه.فردوسی.
بفرمود تا بور کشواد را
کجا داشتی روز فریاد را.فردوسی.
عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان بازداد.فردوسی.
به بور نبردی برافکند زین
دوصد گرد کرد از دلیران گزین.اسدی.
تو باید که در کوی بازی کنی
نه بر بور کین رزم تازی کنی.اسدی.
از بوی مشک تبت کآن صحن صیدگه راست
آغشته بود با خاک از لعل بور و چالش.
خاقانی.
خرامنده میگشت بر پشت بور
به گورافکنی همچو بهرام گور.نظامی.
لحیفی برافکند بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور.
نظامی (گنجینهء گنجوی چ وحید ص339).
یک اسب بور ازرق چشم نوزاد
معطرکرده چون ریحان بغداد.نظامی.
|| در ابیات زیر، مخصوصاً در بیت ناصرخسرو و سعدی رنگی خاکستری متمایل به سرخ رنگ :
زنهار تا چنان نکنی کآن سفیه گفت
چون قیر بِهْ سیاه گلیمی که گشت بور.
ناصرخسرو.
کی ببینی سرخ و سبز و بور را
تا نبینی پیش از این سه نور را.مولوی.
دید خود را سرخ و سبز و بور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد.مولوی.
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سفیدی الا گور.سعدی.
- موی بور؛ برنگی روشن تر از خرمایی، نزدیک به سپیدی.
|| تذرو. و آن پرنده ای است مشهور. (برهان) (آنندراج). جانوری است آتشخوار که کبک دری گویند. (شرفنامهء منیری). || آلتی از آلات موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - babhru.
(2) - bavra.
(3) - bur.
(4) - bur.
(5) - bur - suar.


بور.


(ع ص) تباه و هلاک شدهء بی خیر. تثنیه و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). مردم تباه کار که در او هیچ خیر نبود. (مهذب الاسماء). یقال: رجل بور و امرأة بور و قوم بور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و کانوا قوماً بوراً؛ ای هالکین. || زمین خراب و نامزروع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود.


بور.


[بَ] (ع اِ) زمین خراب نامزروع یا زمینی که یک سال بی زراعت گذارند تا در سال آینده بسیار رویاند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین خراب. ابوار و بیران جمع آن است. (مهذب الاسماء). || آزمایش. || هلاکی. || کساد بازار و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بور.


[بَ / بُ] (ع اِ) جِ بائر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).


بور.


(ع اِ) جِ بوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بور.


[بَ] (ع مص) هلاک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آزمودن. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کاسد شدن: بارت السوق؛ کاسد شد بازار و بارت السلعة؛ بواراً کذلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عرضه کردن ماده شتر را بر نر تا ببینند که باردار است یا نه. زیرا که اگر باردار باشد، بر روی نر پیشاب می کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || باطل شدن کار. و قوله تعالی: «و مکر اولئک هو یبور»(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بوئیدن نر شتر ماده را تا بشناسد که بار دارد یا نه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || ادعا کردن فلان فجوری را که کرده بود. (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 35/10.


بور.


(اِخ) دهی از دهستان طبس مسینا که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است. دارای 316 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بورا.


(اِ) کیسه یا جوال. || نوک ناخن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بور ابرش.


[رِ اَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)اسبی که سرخ رنگ و دارای خالهای سفید باشد :
سیه چشم بورابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم.فردوسی.
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گویی بجای.فردوسی.
و رجوع به ابرش شود.


بورات دوسدیم.


[دُ سُ یُ] (اِ مرکب) یا تترابورات دو سدیم یا بی بورات دوسود یا بوراکس 43/381 = o2H 10 و 2Na7o4Bبورات دوسدیم بصورت تبلورات بی رنگ یا گرد سفید با مزهء کمی قلیایی است. این ملح دو نوع متبلور میشود: از محلول های آبی در بالاتر از 60 زینه حرارت، رسوب کند با پنج ملکول آب متبلور میشود و تبلورات آن هشت سطحی است ولی اگر در کمتر از 60 زینه حرارت رسوب کند، با ده مولکول آب متبلور میشود و تبلورات آن منشوری شکل خواهد بود و کدکس نوع دوم را افیسینال میداند. در مقابل هوا کمی شکفته میشود. اثر آن در مقابل تورنسل، قلیایی است. ولی اگر قدری گلیسرین به محلول آن اضافه کنند، اثر آن اسید میشود. (از کارآموزی داروسازی ص141).


بوراق.


(ع اِ) بوره. (ناظم الاطباء). بوراک. بوره. بُراکس. (از اشتینگاس). رجوع به مادهء قبل شود.


بوراک.


(ع اِ) خمیر کوچک. چونه. (دزی ج 1 ص 126).


بوران.


(ترکی، اِ) باران یا برفی که با باد باشد. (فرهنگ فارسی معین). || باد شدیدی که برفهای کوه را از جایی بجایی منتقل کند. (فرهنگ فارسی معین).
- باد و بوران؛ سرما و باد و برف شدید. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده).


بوران.


(اِخ) نام دختر حسن بن سهل که زوجهء مأمون عباسی بوده و بورانیه که طعامی است معروف، منسوب بدو است. اما شیخ الرئیس در شفا گفته: بورانی منسوب است به بوران دخت بنت خسروپرویز که مقدم بوده. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نام زن مأمون خلیفه. (از اشتینگاس). نام زن مأمون عباسی، دختر حسن بن سهل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به تعلیقات چهارمقاله چ معین ص53 شود.


بوران دخت.


[دُ] (اِخ) نام دختر خسروپرویز. (ناظم الاطباء). نام یکی از دختران پرویز. (از اشتینگاس). و رجوع به پوراندخت شود.


بورانی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بورا قریه ای است نزدیک عکبراء. (منتهی الارب).


بورانی.


(ص نسبی) منسوب به پوراندخت پرویز. (مهذب الاسماء).


بورانی.


[بُ وَ] (ص نسبی) انتسابی است به پیشهء حصیربافی. (الانساب سمعانی).


بورانی.


(ص نسبی، اِ) نان خورشی که از اسفناج و کدو و بادنجان با ماست و کشک سازند. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). طعامی است در هندوستان که بادنجان در روغن گاو، بریان کرده، در دوغ اندازند. (آنندراج). و منسوب است به بوران دخت، دختر خسروپرویز یا به بوران دختر حسن، زن مأمون. (ناظم الاطباء) :
ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.ابوالعباس.
ای گشته ترا دل و جگر بریان
بر آتش آرزو چو بورانی.ناصرخسرو.
شخصی با معبری گفت در خواب دیدم که از کشک شتر بورانی میسازم. تعبیر آن چه باشد؟ (منتخب لطایف عبید زاکانی ص125). سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی ص138).
پس از سی سال بر بسحاق شد مکشوف این معنی
که بورانی است بادنجان و بادنجان است بورانی.
بسحاق اطعمه.
به یمینت چه بود کشکنه و بورانی
به یسارت چه بود نان و پنیر و ریچار.
بسحاق اطعمه.


بورانیه.


[نی یَ] (اِ) نوعی، طعام منسوب به بوران دختر حسن بن سهل، زن مأمون خلیفهء عباسی. (منتهی الارب). طعامی منسوب به بوران و همان بورانی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به بورانی شود.


بوربن.


[بُ] (اِخ)(1) خاندانی از اشراف و سلاطین فرانسه که شهرت آن از قرن دهم میلادی شروع شد. لویی اول(2) ملقب به کبیر در 1327 م. دوک دوبوربون(3) خوانده شد. نُه نفر بنام دوک دوبوربون (از لویی اول تا شارل سوم که در 1527 درگذشت) بترتیب جانشین او شدند. از یک شاخهء کوچکتر شعبهء مارش(4)شاخهء واندوم(5) جدا شده که از آن میان آنتوان به سلطنت ناوار(6) 1555 م. و هانری چهارم از همین شاخه بسلطنت فرانسه 1589 م . رسید. پسر هانری مذکور لویی سیزده دو پسر داشت. از شاخهء بزرگ که ناشی از لوئی چهارده، پسر ارشد لوئی سیزده است شعب ذیل نشأت یافته اند: شاخهء فرانسوی که با شخص کنت شامبور(7) (هانری پنجم) در 1883 م . از میان رفته. شاخهء اسپانیولی که به شعبه های متعدد تقسیم شده و شعبه های اصلی آن در عصر ما، خاندان سلطنتی اسپانیا، خاندان سلطنتی در سیسیل و شاخهء دوکی «پارم» را تشکیل می دهند. از شاخهء کوچک ناشی از فیلیپ دوک دوارلئان، پسر دوم لویی سیزده است، لویی فیلیپ اول (1830 - 1847) به سلطنت رسیده. از همین شاخه، شاخهء ارلئان جدا میشود که رئیس کنونی آن هانری(8) کنت پاریس است. شاخهء ارلئان براگانس(9) یا شاخهء امپراتوری برزیل و شاخهء مون پانسیه(10) که اعضای آن شاهدختهای اسپانیا هستند. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bourbon.
(2) - Louis 1.
(3) - Duc de B.
(4) - Marche.
(5) - Vendome.
(6) - Navarre.
(7) - Henri Comte Chambord.
(8) - Henri.
(9) - Orleans Bragance.
(10) - Mont pensier.


بوربور.


(اِخ) تیره ای از ایل بهارلو از ایلات خمسهء فارس و از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین است. ییلاقشان کوههای شمالی البرز. قشلاقشان ورامین میباشد و چادرنشین هستند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 111، 86).


بوربورترک.


[تُ] (اِخ) دهی از دهستان کسبایر که در بخش حومهء شهرستان بجنورد واقع است و 171 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوربورکرد.


[کُ] (اِخ) دهی از دهستان کسبایر که در بخش حومهء شهرستان بجنورد واقع است و 231 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بورجان.


(اِ) در ارسباران نوعی از تمشک. رجوع به تمشک و رجوع به جنگل شناسی ساعی ص270 شود.


بورجانی.


(اِ) خمیری است که بقطعات کوچک برند و میان هر یک سوراخ کنند، در دیگ کنند و چون بپزد بر آن شیر یا ماست ریخته و آشامند. (ابن بطوطه یادداشت بخط مؤلف).


بوردان.


(اِ)(1) گیاهی از تیرهء رامناسه(2) و قسمت قابل مصرف آن پوست ساق و مواد مؤثرهء آن گلوکزیدهای آنتراکینونیک و عصارهء مایع بوردن، تیزان بوردن مورد استعمال است. (از کارآموزی داروسازی ص187).
(1) - Bourdane.
(2) - Rhamnacees.


بورس.


(فرانسوی، اِ)(1) بازاری که داد و ستد و معامله (بخصوص اوراق بهادار) در آنجا انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bourse.


بورسار.


(اِ مرکب) اسبی که رنگ آن بسرخی گراید. بور. (فرهنگ فارسی معین).


بورشسب.


[شَ] (اِخ) بورشسف. پورشسف. پورشسب. نام پدر زردشت. رجوع به پورشسب شود.


بورطخیله.


[طَ لَ] (معرب، اِ) معرب لاتینی بورتیسله(1). نیلوفر باغی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bourticella.


بورق.


[رَ] (معرب، اِ) معرب بوره. یکی از عقاقیر اصحاب صناعت کیمیا. و آن بر چند صفت است: یکی بورق الخیز و قسمی دیگر که آنرا نطرون گویند و بورق الصناعة و زراوندی و این بهترین صنف بورق است. (مفاتیح). چیزی است مانند نمک. معرب بوره. (غیاث). انواع آن: بورهء ارمنی، بورهء زرگری، بوره خبازان و بورهء زراوندی که بسرخی زند. بورهء کرمانی، بورهء مغربی و الوانش بسیار است. (از نزهة القلوب). رجوع به بوره و بورک شود.


بورقان.


(اِخ) دهی از دهستان فراهان علیا بخش فرمهین است که در شهرستان اراک واقع است. دارای 685 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). پوران دختر کسری آن را بنا کرده است. (تاریخ قم ص78).


بورقی.


[رَ] (ص نسبی) منسوب به بورق و بوره : و اگر خلط شور و بورقی بود در مدت یک ماه سمج کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بلغم بورقی، آن است که سخت گرم باشد و طعم او از شوری به تیزی گراید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


بورک.


[رَ] (اِ) نوعی از طعام باشد و بعضی گویند آش بغرا است. (برهان). نوعی از طعام. (غیاث). نوعی از آش ماست. (رشیدی). نوعی از طعام و گویند آش ماست است. (انجمن آرا) (آنندراج). ...گویا بغرا بمرور زمان بورک شده است. (از اصطلاحات و لغات دیوان ابواسحاق اطعمهء) :
بامدادان که بود از شب مستیم خمار
پیش من جز قدح بورک پرسیر مباد.
بسحاق اطعمه.
قدح پر بورک است و قلیه اندک
چه بودی گر چو بورک قلیه بودی.
بسحاق اطعمه.
|| سنبوسه. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). || قطاب. (برهان) (ناظم الاطباء). || زنگاری را نیز گویند که بر روی نان نشیند(1). (برهان). سبزی و زنگاری که بر روی نان نشیند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به بوز و بوزک شود. || شتل و آن زری باشد که در قمار ببرند و به حاضران دهند. (برهان). شتل قمار. (رشیدی). شتل که از زر به قماربرده به حاضران دهند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ندانم چه بردی از این مزد بازی
که برد ترا هردو گیتی است بورک.
عمعق (از آنندراج).
مری کرد ابر سخاپیشه با تو
کف دست برزد که بسم الله اینک
ندانم تو از وی چه بردی ولیکن
کنار جهان پرگهر شد ز بورک.
اخسیکتی (از آنندراج).
|| بوره و شوره. (ناظم الاطباء). || در عربی بمعنی مبارک باد باشد. (برهان).
(1) - بمعنی فوق به فتح اول و زای هوز نیز آمده است. (برهان).


بورکند.


[کَ] (اِ مرکب) بوزکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بوزکند شود.


بورکه.


[رَ کَ] (اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً یکصدوپنجاه خانوار میشوند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص58). رجوع به ببرک شود.


بور گلرنگ.


[رِ گُ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب. خورشید :
چو برزد بامدادان بور گلرنگ
غبار آتشین از نعل بر سنگ.نظامی.


بورمند.


[مَ] (اِ) گیاهی بغایت خوشبو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بورنجان.


[رَ] (اِخ) دهی از دهستان حومه که در بخش مرکزی شهرستان کازرون واقع است. و 555 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بورنجان بالا.


[رَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان بیضا است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است. و 139 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بورنگ.


[رَ] (اِ) نوعی از ریحان کوهی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حوک. (نصاب الصبیان). بادروح. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه). بادرنگ بویه. بارنگ بویه. بادرنجبویه. (یادداشت بخط مؤلف).


بورنگ.


[رَ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است. و 685 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بورو.


(اِ) قرنا [ کرنا ] و شیپور که هنگام صید و شکار می نوازند. (آنندراج). بوق و شیپور شکارچیان. (ناظم الاطباء).
- بوروزن؛ نفیرچی و قرنانواز. (آنندراج).
|| لوله و مجرا. || مذنب. (ناظم الاطباء).


بوروره.


[رَ] (اِخ) نام جزیره ای است در جانب شمالی که شنقار را از آنجا آورند. و شنقار پرنده ای است سفید و شکاری از جنس سیاه چشم، و گویند مردم آن جزیره همه زال و سفیدموی میباشند. (آنندراج) (برهان) (از ناظم الاطباء).


بورون.


(اِخ) تیره ای از طایفهء کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).


بورون.


(اِخ) دهی از دهستان سهرورد که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


بورون قشلاق.


[قِ] (اِخ) دهی از دهستان قزل کچیلو است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع است. و 184 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


بؤرة.


[بُءْ رَ] (ع اِ) (از «ب ءر»)(1) مغاکچه. || آتشدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آتشدان و این کلمه پوریون(2) یونانی و «پور»(3) بمعنی آتشکدهء فارسیان است. یا پورهء یونانی بمعنی آتش. (یادداشت بخط مؤلف). || ذخیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به بوره شود.
(1) - ناظم الاطباء بدون همزه ضبط کرده و در ردیف بورة آورده است.
(2) - Purion.
(3) - Pur.


بوره.


[رَ / رِ] (اِ) چیزی است مانند نمک و آنرا زرگران بکار برند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). نمک تلخ مزه بهندی، سهاگا گویند. (غیاث). ملحی است که از آب دریاچه های آسیا و چین و تبت و هندوستان اخذ میکنند و تنکار و ملح ایرانی نیز نامیده میشود. (ناظم الاطباء).
- بورهء ارمنی.؛
- بورهء سفید؛ اسم فارسی بورهء رومی است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
- بورهء سلمانی؛(1) بفارسی نطرون است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
|| شکر سفید و معرب آن بورق است و بعربی نطرون خوانند و گویند اگر قدری از بوره با صدف بسایند و در بینی زن بدمند، اگر آن زن عطسه کند، دوشیزه بود و اگر نکند دوشیزه نباشد و بورهء ارمنی همان است. (برهان). شکر سفید. و بورق معرب آن است و آنرا بورهء ارمنی نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). در قطرالمحیط آمده: «البورق اصناف: مائی و جبلی و ارضی و مصری و هواالنطرون معرب بوره بالفارسیه.» این کلمهء معرب وارد لاتین قرون وسطی و سپس داخل فرانسه شده، «بوراکس»(2) (برات دوسدیم ئیدراته) گردیده. (حاشیهء برهان چ معین) :
تباین است ز شاخ نبات تا بوره
تفاوت است ز آب حیات تا غسلین.
بدرالدین جاجرمی.
(1) - در تحفهء حکیم مؤمن بوره سلماسی آمده است.
(2) - Borax.


بوری.


[ری ی] (ع اِ) طریق. (از منتهی الارب). راه و طریق. (ناظم الاطباء). || (ص نسبی، اِ) یک نوع ماهی در مصر منسوب به شهر بوره(1). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قسمی ماهی به رود نیل. (دمشقی).
(1) - بورة شهری میان تنیس و دمیاط بوده که اکنون اثری از آن نیست. (از اقرب الموارد).


بوری.


(اِ) شیپور و بوق شکارچیان. || نوک هر چیز، ویژه نوک ناخن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || نی شکافته شده. || حصیر ساخته شده از آن و بوریا. (ناظم الاطباء). بوریا. (نشوءاللغة) (مهذب الاسماء). || نی زرگری. منفاخ. (زمخشری).


بوری.


[بَ] (اِخ) تیره ای از موری هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص73).


بوری.


(اِخ) آل بوری یا اتابکان دمشق از 549 تا 697 ه . ق . حکومت کردند. رجوع به اتابکان و طبقات السلاطین اسلام ص142 و 143 شود.


بوری.


(اِخ) ابن طغتکین. رجوع به تاج الملوک بوری بن... شود.


بوری آباد.


(اِخ) دهی از دهستان پائین ولایت است که در شهرستان تربت حیدریه واقع است و 776 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوریا.


(اِ) مأخوذ از آرامی. حصیری که از نی شکافتهء مخصوص سازند. معرب آن باری است. (ابن درید). در این زبانها از سومری بعاریت گرفته شده. (حاشیهء برهان چ معین). معروف است، حصیری که در خانه اندازند. (انجمن آرا). حصیری است که در خانه اندازند و باریا معرب آن است. (از آنندراج). حصیری که از نیهای شکافته سازند. (ناظم الاطباء) : و از وی [ شهر ترمذ ] صابون و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم). اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفت که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص191).
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش.
ناصرخسرو.
به خدای ار مرا در این زندان
جز یکی پاره بوریا باشد.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 108).
دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده وار
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا.
سنایی.
نی همه یکرنگ دارد در نیستانها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی بوریا.
خاقانی.
بر چنین چاه بوریا بر سر
مرده چون سنگ و باریا مگذر.نظامی.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری.سعدی.
خونت برای قالی سلطان بریختند
ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش.سعدی.
هست زیلو در بساط بوریا
جای گل گل باش و جای خار خار.
نظام قاری.
کنون که وقت حصیر است و بوریا بزمین
چه شد که سبزه به زیلو فکندنست سمر.
نظام قاری.


بوریاباف.


(نف مرکب) آنکه بوریا بافد. (آنندراج). سازندهء بوریا. (ناظم الاطباء). بوریاگیر. حصیرباف :
بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف.نظامی.
بوریاباف اگرچه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر.سعدی.
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است.
حافظ.
|| پتل بند و تپنگوی اسباب. (ناظم الاطباء).


بوریاباف.


(اِخ) دهی از دهستان قلعه حاتم است که در شهرستان بروجرد واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوریابافی.


(حامص مرکب) عمل بوریاباف. بافندگی بوریا. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) محل بافتن بوریا. کارگاه بوریاباف. و رجوع به بوریاباف شود.


بوریاپاره.


[رَ / رِ] (اِ مرکب) حصیرپاره. حصیر. (فرهنگ فارسی معین).


بوریاپوش.


(نف مرکب) کنایه از غایت مفلسی و نکبتی که برای پوشیدن، غیر بوریا نداشته باشد. (آنندراج). کسی که از هر جهت بیچاره و بی نوا باشد. (ناظم الاطباء) :
هوس آتشین رخی دارد
هر کجا رند و بوریاپوشی است.
وحید (از آنندراج).


بوریافروش.


[فُ] (نف مرکب) فروشندهء بوریا. حصیرفروش. که بوریا فروشد.


بوریا کوبی.


(حامص مرکب) کنایه از ضیافتی باشد که در خانهء نو کنند. جشنی که بعد از ساختن خانه و عمارت کنند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). کنایه از آن است که چون خانهء نو بسازند، مردم را به مهمانی طلبند. (انجمن آرا). عذار. عذیر. عذیره. وکیره. حتیره. مهمانی بنا. ولیمهء بنا. ولیمهء خانهء نو: (یادداشت بخط مؤلف) :
مسجدی هرکه ساخت پا کوبی
کند از ذوق بوریاکوبی.
یحیی شیرازی (از آنندراج).


بوریاگر.


[گَ] (ص مرکب) حصیرباف. بوریاباف :
وز قیامت بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.


بوریایی.


(ص نسبی) بوریاباف. بوریافروش. (یادداشت بخط مؤلف).


بوریطس.


[طُ] (معرب، اِ) به یونانی مرقشیشا است. (تحفهء حکیم مؤمن). بوریطش. و رجوع به مادهء بعد شود.


بوریطش.


[طِ] (معرب، اِ) به یونانی جوهر است که آنرا مرقشیشا گویند و آن چند قسم میباشد و بعربی حجرالنور خوانند و در دواهای چشم بکار برند. گویند اگر بر گردهء کودک بندند نترسد. (برهان) (آنندراج). مأخوذ از یونانی. مرقشیشا. (ناظم الاطباء). معرب از «پوریتس»(1) یونانی است. مرقشیشا. مارقشیط. حجرالنور. بوریطس. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Purites.


بورینی.


(اِخ) (963 - 1024 ه . ق .) ابوالضیاء حسن بن محمد بن محمد بن حسن بن عمر بن عبدالرحمن صفوری. ملقب به بدرالدین بورینی در نزدیکیهای صفوریه بدنیا آمد و یگانه در زمان خود بود. او را تألیفات فراوانی است، از جمله: نوشته هایی بر تفسیر بیضاوی و حاشیه بر مطول و شرح دیوان ابن الفارض و مشهورترین تألیفات وی تاریخ معروف به تراجم الاعیان فی ابناءالزمان است. وی در دمشق درگذشت و همان جا نیز مدفون شد. (معجم المطبوعات). رجوع به الاعلام زرکلی شود.


بوریة.


[ری یَ] (ع اِ) حصیر بافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حصیر بافته از نی. و این معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). || راه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوریه.


[یَ / یِ] (اِ) بوریا. (ناظم الاطباء). و رجوع به بوریا شود.


بوز.


[بَ / بُو] (اِ) سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن هم میرسد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). روئیدگی و سبزیی که بواسطهء رطوبت بر روی نان و پنیر و جامه و گلیم و پلاس و جز آنها بهم میرسد. (ناظم الاطباء). بوزک. (از آنندراج). بوزک، بوزه؛ سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان، جامه، گلیم و غیره بهم رسد. (فرهنگ فارسی معین). کفک. و رجوع به بوزک شود. || گرداب. (آنندراج). || زنبور سیاه که بر روی گلها نشیند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام جانور. زنبور سیاه. (فرهنگ فارسی معین). || تنهء درخت. (برهان) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بوز.


(اِ)(1) اسب نیله که رنگش به سفیدی گراید. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اسب جلد و تند و تیز. (برهان). مطلق اسب تند و تیز. (رشیدی). اسب تند و تیز. (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسب تندرو. اسب جلد. (فرهنگ فارسی معین) :
پیش ستمکاره مکن پشت کوز
زآن که فراوان نزید اسب بوز.
امیرخسرو دهلوی.
|| مردم تیزفهم و صاحب ادراک را نیز بطریق استعاره بوز گویند. چنانکه مردم بی ادراک کندفهم را کودن خوانند. و کودن، اسب گمراه پالانی باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). به استعاره مردم فهیم را گویند. چنانکه کودن که اسب پالانی بی ادراک است. (رشیدی). مردم تیزفهم صاحب ادراک. (ناظم الاطباء). مرد تیزهوش صاحب ادراک. مقابل کودن. (فرهنگ فارسی معین) :
شاگرد تو من باشم گر کودن اگر بوزم
تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم.
مولوی.
(1) - بضم اول و ثانی مجهول. (آنندراج). ناظم الاطباء بفتح اول ضبط کرده است.


بوز.


(اِ)(1) گرانی و سنگینی تب و حرارت. (آنندراج).
(1) - بضم اول و ثانی.


بوزا.


(اِ) بوزه. (ناظم الاطباء). مویز. آب بزا. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوزک و بوزه شود.


بوزابه.


[بَ] (اِخ) بزابه. اتابک بوزابه حاکم فارس در زمان الب ارسلان سلجوقی. حکومت بوزابه در فارس به اجماع مورخین فقط ده سال بوده است و ابتدای آن از سنهء 532 ه . ق . است. وی در جنگی که مابین او و سلطان مسعود روی داد بدست همان سلطان در موضعی مابین اصفهان و همدان موسوم به مرج قراتکین کشته شد. (از حاشیهء شدالازار ص 272).


بوزار.


(اِ مرکب) بوی افزار. بواوزار. داروهای گرمی که در طعامها ریزند. مانند فلفل و قرنفل و دارچین و امثال آنها. توابل. (فرهنگ فارسی معین). ادویهء حاره را گویند که در طعامها بپزند مانند دارچین و قرنفل و زیره و فلفل که آنها را به فارسی گرم دارو گویند و بوافزا نیز خوانند که بو و رایحهء طعام را بیفزایند و بعربی این داروها را توابل و ابزار گویند(1). (از آنندراج). ادویهء حاره یعنی داروی گرمی که در طعامها ریزند همچو فلفل و قرنفل و دارچینی و امثال آن. (برهان) (از رشیدی) (جهانگیری). ادویه ای مانند فلفل و میخک و دارچینی و ریشه جوز و هیل و گل سرخ وزیره که در طعامها داخل کنند و بتازی توابل گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به بوی افزار شود.
(1) - آنندراج بوزا ضبط کرده است ولی صحیح بوزار است.


بوزاگر.


[گَ] (ص مرکب) کسی که بوزه میسازد و میفروشد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) (فرهنگ فارسی معین).


بوزاگری.


[گَ] (حامص مرکب) کسی که بوزه میسازد. شغل بوزه سازی و بوزه فروشی. (ناظم الاطباء). عمل و شغل بوزاگر، بوزه سازی و بوزه فروشی. (فرهنگ فارسی معین).


بوزانة.


[نَ] (اِخ) قریه ای است از قرای اسفراین. (مرآت البلدان ج 1 ص297) (مراصد الاطلاع).


بوزانی.


(ص نسبی) منسوب به بوزانه است که قریه ای است از قرای اسفراین. (لباب الانساب) (الانساب سمعانی).


بوزجان.


(اِخ) شهری است بین هرات و نیشابور از شهرهای خراسان. معرب بوزکان. بوزچگان. شهرکی بود از نواحی نشابور و طوس و بر سر راه نیشابور به هرات. مسافت آن تا نیشابور چهار منزل و تا هرات شش منزل بود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مرآت البلدان و لباب الانساب و ابن خلکان شود.


بوزجانی.


(ص نسبی) نسبت است بر بوزجان که شهرکی است مابین هرات و نیشابور و از آنجا است: ابوالوفاء محمد بن یحیی... (از لباب الانساب) (الانساب سمعانی).


بوزچی.


(ص مرکب) سازنده و فروشندهء بوزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوزدگی.


[زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) صفت بوزده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بوزده شود.


بو زدن.


[زَ دَ] (مص مرکب) بو آمدن از چیزی. و بنفسه، بمعنی بو دادن است. (از آنندراج) :
ای فاخته ز ناله زن آتش ببوستان
کآن گل امید نیست که بوی وفا زند.
امیرخسرو (از آنندراج).
ببزم شاه نرگس مست رفت و بو زند ترسم
مگر کو خلق شاه هر دو عالم در دهان دارد.
امیرخسرو (از آنندراج).
- بو زدن زخم؛ بوی بد پیدا کردن زخم و آن علامت بد است برای زخم. (آنندراج) :
گریه کردم داغ طعن دوستداران تازه شد
از شکایت زخم شمشیر زبان بو میزند.
اسیر (از آنندراج).


بوزده.


[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بوگرفته. بوی بد گرفته. آلوده شدن بچیزهای بدبو: علف بوزده را گوسفند نمیخورد. (یادداشت بخط مؤلف).
- بوزده بودن زخم؛ ناسور شدن زخم از رسیدن بوی مشک و مانند آن. (آنندراج) :
باز دارم بتن از تیر نگاهی زخمی
باز زخم کهنم بوزده از بوی کسی است.
ملا تشبیهی (از آنندراج).


بوزرجمهر.


[زَ مِ](1) (اِخ) نام وزیر انوشیروان(2). (از فهرست ولف). بزرگمهر. (فرهنگ فارسی معین) :
برفتند یکسر پرآژنگ چهر
بیامد بر شاه بوزرجمهر.فردوسی.
بیامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل پرآژنگ چهر.فردوسی.
رجوع به بزرجمهر و بزرگمهر شود.
(1) - در فرهنگ فارسی معین بفتح زا [ زَ مِ ]ضبط داده ولی در فهرست ولف به ضم زا [ زُ مِ ]ضبط شده است. بر اساس پهلوی این کلمه "Vuzurgmitr" (بزرگمهر) می باشد.
(2) - بطوری که از فهرست ولف برمی آید در شاهنامهء فردوسی همه جا «بوذرجمهر» و یک بار هم «بوزرچمهر» آمده است.


بوزک.


[بَ زَ] (اِ مصغر) بوز است. و آن سبزیی باشد که بسبب رطوبت بر روی نان و گلیم و پلاس و امثال آن بندد. (برهان). بوز. (آنندراج). سبزیی یا سپیدیی پنبه مانند، که از هوای سرد بر نان کهنه یا آچار نشیند. (غیاث). سبزیی که بر نان و جز آن بواسطهء رطوبت و نم نشیند. (رشیدی) :
تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش
میگذارد تا بر آن از کهنگی بوزک فتد.
(از رشیدی).
رجوع به بوز شود. || مخمر(1). (از فرهنگ فارسی معین). لوور. آب جو (بوزک). (کارآموزی داروسازی ص207).
(1) - Levure.


بوزکند.


[کَ] (اِ مرکب) صفه و ایوان و با رای قرشت هم بنظر آمده است. (برهان). ایوان و خانه است و با رای قرشت هم بنظر آمده. (آنندراج). صفه. و ایوان. (ناظم الاطباء). بوزگند. صفه. ایوان. (فرهنگ فارسی معین).


بوزکی.


[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است. دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوزگان.


(اِخ) رجوع به بوزجان شود.


بوزمند.


[مَ] (اِ) گیاهی باشد بغایت خوشبوی. و با رای بی نقطه هم بنظر آمده است. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاهی بغایت خوشبوی. (ناظم الاطباء).


بوزمه.


[زَ مَ / مِ] (اِ) گیاه خوشبو. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بوزمند شود.


بوزنجرد.


[زَ جِ] (اِخ) قریه ای است از قراء همدان در یک منزلی و آن طرف ساوه است و از آنجا است: ابویعقوب یوسف بن ایوب بن یوسف بن حسن بن وهرة همدانی بوزنجردی. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان).


بوزنجرد.


[زَ جِ] (اِخ) قریه ای است از قراء مرو در طرف دشت. از آنجا است: ابواسحاق ابراهیم بن هلال بن عمروبن سیاوش هاشمی بوزنجردی. (لباب الانساب) (معجم البلدان).


بوزنجردی.


[زَ جِ] (ص نسبی) منسوب است به بوزنجرد از قرای همدان، در یک منزلی و آن طرف ساوه. (از لباب الانساب) (از انساب سمعانی).


بوزنجردی.


[زَ جِ] (ص نسبی) منسوب است به بوزنجرد که قریه ای است از قرای مرو در طرف دشت. (از لباب الانساب) (از الانساب سمعانی).


بوزندان.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان دودانگه بخش ضیاءآباد که در شهرستان قزوین واقع است و دارای 1034 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بوزنشاه.


[زَ] (اِخ) قریه ای است از قرای مرو. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص298). قریه ای است از قرای مرو که در چهارفرسخی مرو قرار دارد و اکنون خراب شده است. (لباب الانساب).


بوزنشاهی.


[زَ] (ص نسبی) منسوب است به بوزنشاه. (لباب الانساب).


بوزنطا.


[زَ] (اِخ)(1) نام قدیم قسطنطنیه. استانبول. اسلامبول. اسطنبول. اسطمبول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به استانبول شود.
(1) - Byzance.


بوزنطه.


[زَ طَ] (اِخ) بیزانطه. بیزانس. قسطنطنیه. استانبول. رجوع به بوزنطا شود. (فرهنگ فارسی معین).


بوزنطین.


[زَ] (اِخ) همان بوزنطا و بوزنطه است. رجوع به النقود ص 32 و 93 و بوزنطه و بیزانس شود.


بوزنگان.


[زَ نَ / نِ] (اِ) جِ بوزنه :
آن یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد بنغمهء طنبور.ناصرخسرو.
و رجوع به بوزنه و بوزینه شود.


بوزنه.


[زَ نَ / نِ / زِ نَ / نِ] (اِ) میمون را گویند و بعربی حمدونه خوانند. (برهان). مخفف ابوزَنَّه که کنیت میمون است و آنرا بفارسی کپی خوانند و گاه تصرف کرده، بوزینه به اشباع بعدالزاء و بوزنینه بزیادت نون نیز استعمال کنند و می تواند که بوزینه مخفف ابوزینه باشد و تحتانی در آن عوض نون اول بود بر قیاس دینار که اصل دنار بتشدید نون بود و بر این تقدیر یای اشباع نباشد، زیرا که تخفیف لفظ عربی در فارسی شایع است بخلاف زیادت در لفظ عربی. (آنندراج). بوزینه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بوزنه. (منتهی الارب) :
مردم نه ای ای خربچه میماند رویت(1)
چون بوزنه ای کو به سگی بازنماید.طیان.
و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را کنار گیرد همی بوسدش. (جامع الحکمتین ص171).
و بفرمود تا همهء مطربان و مسخرگان و هزاران سگان شکاری و بوزنه، از این جنسها که تماشای ملوک باشد، از سرای خلافت بیرون گردند. (مجمل التواریخ و القصص).
هان و هان کم گوی کز خوبی سمر گشتم بخلق
بر دهان همچو کون بوزنه مسمار زن.
سوزنی.
خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک.خاقانی.
در روزگار ماضی عهد گذشته بوزنه ای از دنیا اعراض کرد. (سندبادنامه ص162). بوزنه گرد انجیرستان می گشت و... (سندبادنامه ص 164).
(1) - ن ل: مردم نه ای حیز بچه ماند رویت.


بوزنینه.


[زَ نَ / نِ] (اِ) بوزنه را گویند که میمون باشد. (برهان). جانوری معروف که میمون باشد و بسیار زیرک و هوشیار است. (انجمن آرا). بوزنه. (ناظم الاطباء) :
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینهء لعاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص54).
خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص780).
رجوع به بوزنه و بوزینه و آنندراج شود.


بوزه.


[زَ / زِ] (اِ) شرابی باشد که از آرد برنج و ارزن و جو سازند و در ماوراءالنهر و هندوستان بسیار خورند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (آنندراج). شراب برنج. (رشیدی). اسم مرز است که بعربی فقاع نامند. (فهرست مخزن الادویه) :
چنان باشد سخن در جان جاهل
چو درریزی به خم بوزه ارزن.ناصرخسرو.
ز نور عقل کل عقلم چنان تنگ آمد و خیره
کز آن معزول گشت افیون و بنگ و بوزه و شیره.
مولوی (از آنندراج).
گر از بوزه خانه رسد بوزه کم
چو بوزه کف خویش ساید بهم.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| تنهء درخت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیری). تنهء درخت که نرد نیز گویند. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بوز شود.


بوزه چی.


[زَ / زِ] (ص مرکب) آنکه شراب و بوزه فروشد. (آنندراج) :
شهری خراب بوزه چی و چشم مست اوست
پیر و جوان سبوی کش و می پرست اوست.
سیفی.


بوزه خانه.


[زَ / زِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جایی که در آن بوزه سازند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
گر از بوزه خانه رسد بوزه کم
چو بوزه کف خویش ساید بهم.
ملاطغرا (آنندراج).


بوزه ساز.


[زَ / زِ] (نف مرکب) آنکه بوزه سازد.


بوزه کباب.


[زَ / زِ کَ] (اِ مرکب) کباب بره. (ناظم الاطباء).


بوزی.


(اِ) کشتی و قایق. (ناظم الاطباء). بوصیّ معرب بوزی است و آن نوعی زورق باشد. (منتهی الارب) :
هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن
ایمن است از موج دریا هر که در بوزی نشست.
خواجه عمید لومکی.
سیراف در قدیم شهری بزرگ بوده است. و مشرع بوزیها و کشتی ها. (فارسنامهء ابن البلخی ص136). || بمعنی ملاح نیز آمده است. (یادداشت بخط مؤلف).


بوزی.


(اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش شادگان شهرستان خرم شهر است که در بین دهستان ام الصخر و آبشاه واقع است. و از هشت قریهء کوچک و بزرگ تشکیل شده است. و در حدود 10500 تن سکنه دارد و قراء آن جهانگیری، قطرانی سوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوزی.


[] (اِخ) دهی از دهستان ده ملا بخش هندیجان است که در شهرستان خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوزی.


(اِخ) قصبهء مرکز دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر است که 3434 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوزیدان.


(اِ) دارویی است که از مصر آورند و بعربی مستعجل خوانند و بجهت فربهی استعمال کنند. اگر با شیر گوسفند یا آرد برنج، حلوا سازند و بخورند بدن را فربه کند. (برهان) (آنندراج). بیخی است سپید، درازتر انگشتی. مبهی و محرک جماع و مسهل زردآب و تریاق سموم و بارد و مفتح سده، جگر و سپرز و مسقط جنین. (منتهی الارب)(1). حجرالذئب(2). خرچکوک. شیرزا. فاوانیا. ابوزیدان. عودالکهنیا. عودالصلیب. عبدالسلام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گیاهی است که از آن دارویی بجهت فربهی سازند. مستعجل. مثلب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و دزی ج 1 شود.
(1) - در منتهی الارب این کلمه ذیل «ز ی د» آمده و به کسر و فتح زا ضبط شده است.
(2) - Vithamia sommiera.


بوزیطش.


[طُ] (معرب، اِ) مرقشیشا. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بوریطس شود.


بوزینا.


(اِ) بوزینه. (فرهنگ فارسی معین) :
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبرد بکار بوزینا.ناصرخسرو.


بوزینجرد.


[جَ] (اِخ) رجوع به بوزنجرد و تاریخ غازان ص 20، 141، 251 شود.


بوزینه.


[نَ / نِ] (اِ) میمون را گویند. (برهان). کنیت میمون که آنرا بفارسی کپی خوانند. بوزینه مخفف ابوزینه. (از غیاث) (آنندراج). پهنانه. (فرهنگ اسدی). ابوخالد. ابوحبیب. ابوخلف. ابوزنه. ابوقشه. ابوقیس. (المرصع). کپی. قرد. حمدونه. شادی. بوزنه. (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه بتکلیف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه).
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.مولوی.
پس خدا آن قوم را بوزینه کرد
چون که عهد خود شکستند از نبرد.مولوی.
- امثال: بوزینه را با درودگری چه کار.
رجوع به بوزنه و بوزنینه و امثال و حکم دهخدا شود.


بوژ.


(اِ) گرانی و سنگینی تب و حرارت باشد. (برهان) (آنندراج)(1).
(1) - ناظم الاطباء گرانی و سنگینی و تب و حرارت معنی کرده است.


بوژ.


[بَ] (اِ) گرداب. (برهان) (آنندراج) (مجمع الفرس) (فرهنگ فارسی معین).


بوژآباد.


(اِخ) دهی از دهستان مازول است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع است و 520 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوژآباد.


(اِخ) دهی از دهستان عشق آباد است که در بخش فدیشه شهرستان نیشابور واقع است. و 144 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوژان.


(اِخ) دهی از دهستان مازول است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع است. و 1197 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوژکان.


(اِخ) شهرکی است [ بخراسان ] از حدود نیشابور با کشت و برز و از وی کرباس خیزد. (حدود العالم).


بوژمهران.


[مِ] (اِخ) دهی از دهستان اردوغش که در بخش قدمگاه است و در شهرستان نیشابور واقع است و 1097 تن سکنه دارد.


بوژنه.


[نَ / نِ] (اِ) شکوفه و بهار درخت را گویند که هنوز نشکفته باشد و آنرا بعربی کُم خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).


بوس.


(اِ) مخفف بوسه است و بعربی قبله گویند. (برهان). معروف است و اصل آن بوسیدن است. (از انجمن آرا). اعراب، ضم آنرا(1) فتح کرده، بوس گویند و در خود آورده اند و تصرف کرده اند بر این کار مطبوع راحت انگیز و شیرین بمعنی عذاب و سختی نزدیک شده است. (آنندراج). بوسه. قبله. شفتالو. شکر. (یادداشت بخط مؤلف) :
منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنانچون بشکنی پسته.
رودکی.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عنان.
منوچهری.
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند.سعدی.
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد.
حافظ.
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.
حافظ.
- بوس و کنار؛ بوسیدن و در آغوش کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار.فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
گزیده بهم بزم و دیدار یار
می و رود و بازی و بوس و کنار.اسدی.
بید با باد بصلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید.
ناصرخسرو.
با یار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد.حافظ.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.حافظ.
- دستبوس؛ بوسیدن دست :
بزرگان اگر دستبوس آورند
بدرگاه اسکندروس آورند.نظامی.
به خلوت کند شاه را دستبوس
به تشنیع برنآرد آوای کوس.نظامی.
(1) - بوس: بوسیدن را.


بوس.


[بَ] (ع مص) بوسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آمیختن. || درشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بؤس.


[بُءْسْ] (ع اِ) سختی و بلا. یقال: یوم بؤس و یوم نعم. ج، ابؤس. (منتهی الارب). سختی. (برهان) (مهذب الاسماء) (شرفنامهء منیری) (دهار). سختی و بلا. (آنندراج). بلا و سختی. ج، ابؤس. (ناظم الاطباء). درویشی و شدت احتیاج و سختی. (غیاث). فقر. عسرت درویشی. مسکنت. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزندهء آتش نعم و بوس.فردوسی.
بمرد اندر آن چند گه فیلقوس
بروم اندرون بود یک چند بوس.فردوسی.
ولیعهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس.فردوسی.
پیغام داد که دانم دلت گرفته است از تنگی و بوس حصار. (تاریخ سیستان).
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوس و زحام.
ناصرخسرو.
چون ایام نحوس و ساعت بؤس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و... تقدیم افتد. (سندبادنامه ص70). اصحاب قابوس در آن بؤس، نفوس شریف خویش را به اندک بلغه قانع گردانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول ص 226). || (مص) سخت حاجتمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بئس الرجل بؤساً و بئیساً؛ سخت شدن حاجت کسی. (از اقرب الموارد).


بوسان.


(نف) در حال بوسیدن. (یادداشت بخط مؤلف).


بوسانه.


[نَ / نِ] (اِمص) حقارت و پستی. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بوسایغ.


[یِ] (ع اِ مرکب) پالوده. ابوسایغ. (یادداشت بخط مؤلف).


بوستان.


(اِ مرکب) پهلوی «بوستان». مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداة مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیهء برهان چ معین). مرکب از کلمهء بو و کلمهء ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامهء منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.رودکی.
خزّ بجای ملحم و خرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.رودکی.
چنان بُد که یک روز با دوستان
همی باده خوردند با دوستان.فردوسی.
چنین گفت کاین نو برآورده جای
همه گلشن و بوستان و سرای.فردوسی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.عنصری.
یکی بوستانی پراکنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن نیک بازی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص384).
فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای.
ناصرخسرو.
اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر] بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها و دشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامهء ابن البلخی ص 37).
چون خزاین مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان.
مسعودسعد.
منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین از کوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم.خاقانی.
پندار سر خر و بن خار
در عرصهء بوستان ببینم.خاقانی.
هر آن کسی که تمنای بوستان دارد
ضرورت است تحمل ز بوستان بانش.
سعدی.
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان.سعدی.
از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
|| باغ، مجاز است. (آنندراج). مطلق باغ. (فرهنگ فارسی معین) :
درودت فرستاد و نامه نوشت
یکی نامه چون بوستان بهشت.فردوسی.
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است.
فردوسی.
رجوع به بستان شود. || باغ میوه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بستان شود. || یکی از دستگاههای موسیقی قدیم ایران که صاحب درة التاج آنرا جزو ادوار ملایم موسیقی ایران آورده است. (فرهنگ فارسی معین).


بوستان.


(اِخ) دهی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است. دارای 250 تن سکنه است و ساکنین از طایفهء ماشت بابویی میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوستان آرا.


(نف مرکب) بوستان آرای. آرایندهء بوستان. که بوستان را بجمال خود بیاراید. که از بوستان زیباتر و خرم تر باشد :
سپید برف برآمد بکوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرای.
رودکی.


بوستان افروز.


[اَ / سِ اَ] (اِ مرکب) گلی است که آنرا تاج خروس گویند به سبب شباهتی که بدان دارد. (برهان). همان گل تاج خروس است، بسبب شباهتی که بدان دارد. گل تاج خروس. (رشیدی). دیسم. (بحر الجواهر) (آنندراج). دج الامیر. اماریطن(1):
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.منوچهری.
بوستان افروز تازه در میان بوستان
همچو خون آلوده در هیجا سنان کارزار.
غضایری رازی.
بوستان افروز بنگر رسته با شاه اسپرم
گر ندیدستی خط قوس قزح بر آسمان.
ازرقی (دیوان چ دانشگاه ص71).
فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز
بدین امید کز این ورطه بو که جان ببرم.
انوری.
می چون بوستان افروز ده زانک
سفال دل چو ریحان تازه کردی.
خاقانی.
زآن گلی چند بوستان افروز
که در آن بوستان بدند آن روز.نظامی.
چه خوری خون چو لالهء دلسوز
خوش نظر باش و بوستان افروز.
خواجوی کرمانی.
رجوع به بستان ابروز و بستان افروز شود.
(1) - Amarante.


بوستانبان.


(ص مرکب) حافظ و نگهبان بوستان :
بوستانبانا حال و خبر بستان چیست
و اندر این بستان چندین طرب مستان چیست.
منوچهری.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص157).
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهلست جفای بوستانبان.سعدی.
ندیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش.سعدی.
رجوع به بستان بان شود.


بوستان پیرا.


(نف مرکب) بوستان پیرای. باغبان. (آنندراج). بستان پیرا. بوستان بان. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشد
سر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرون.
صائب.
بسعی بوستان پیرا چه حاجت باغ مینو را.
یغما (از ضیاءاللغة).
رجوع به بستان پیرا و بستان پیرای شود.


بوستان سرا.


[سَ] (اِ مرکب) بوستان. باغ. باغی که در صحن خانه سازند :
درخورد بوستانسرای ترا
زهره و مشتری تماشایی.
سیدحسن غزنوی (دیوان چ مدرس رضوی ص 178).
به هرات رفتند و ببوستانسرای ملک درآمدند. (انیس الطالبین ص134).
در بوستان سرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه بِهْ و سرخ روی سیب.
سعدی.
رجوع به بستانسرا و بستانسرای شود.


بوستان سندس.


[نِ سُ دُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سبزه و گلهای گوناگون. (ناظم الاطباء).


بوستان شیرین.


[نِ] (اِ مرکب) نام نوایی است که مطربان زنند. (اوبهی). نوایی است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بستان شیرین شود.


بوستان گرد.


[گَ] (نف مرکب) گردندهء در بوستان. (آنندراج). که تماشای باغ و بوستان کند :
ایاغی به این بوستان گرد ده
گل سرخ بستان، می زرد ده.
ملاطغرا (از آنندراج).


بوستان گل نمای.


[نِ گُ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان باشد. (برهان) (انجمن آرا). آسمان. (ناظم الاطباء).


بوستانی.


(ص نسبی) منسوب به بوستان است :
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست.سعدی.
رجوع به بوستان و بستانی شود. || (اِ) نوعی از شمشیر یمانی است : چهارم آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند، آنرا بوستانی خوانند. (نوروزنامهء چ اوستا ص86).


بو ستدن.


[سِ تَ دَ] (مص مرکب) کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج) :
خار پهلو کند صحبت گل
گر ز خلق تو بو ستاند باغ.
مجد همگر (از آنندراج).


بوستون.


[بُ تُ] (اِخ)(1) شهری در ایالات متحدهء آمریکا. کرسی ماساچوست. 801000 سکنه دارد. مرکز صنعتی و بندری فعال است. موطن فرانکلین و ادگار پو است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Boston.


بوستین.


(اِمص) بدی و شرارت. (آنندراج).


بوسحاق.


[سِ] (اِخ) ابواسحاق و بسحاق شود.


بوسحاق.


[سِ] (اِخ) ابواسحاق اینجو :
به پیروزهء بوسحاقیش داد
سخن بین که با بوسحاقان چه کرد.نظامی.
رجوع به ابواسحاق اینجو شود.


بوسحاق.


[سِ] (اِخ) ابواسحاق موصلی:
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی
همچو از درگاه هارون، بوسحاق موصلی.
سوزنی.
رجوع به ابواسحاق موصلی شود.


بوس دادن.


[دَ] (مص مرکب) بوسیدن :
دوتایی شد و بر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد.فردوسی.
چو زد تیر بر سینهء اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس.فردوسی.
چو گودرز بنشست بر خاک طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس.فردوسی.
برفتند و بر خاک دادند بوس
فروماند بر جای پیلان و کوس.فردوسی.
بر لاله کند سرخ گل افسوس همی
نرگس گل را دست دهد بوس همی.
منوچهری.
من خدمت کردم بوس بر انگشتری دادم و پیش ملک نهادم. (تاریخ بخارا). رجوع به بوسیدن شود. بوسه دادن. رجوع بدین کلمه شود.


بوسر.


[بَ سَ] (ع مص) بواسیر داشتن. (دزی ج 1 ص 127). رجوع به بوسیر شود.


بوسعد.


[سَ] (اِخ) رجوع به ابوسعد شود.


بوسعید.


[سَ] (اِخ) رجوع به ابوسعید شود.


بوسفاح.


[سَ] (اِ مرکب) رجوع به ابوسفاح شود.


بوسفور.


[بُسْ فُرْ](اِخ) رجوع به بسفر و بسفورس شود.


بوسفیان.


[سُ] (اِخ) رجوع به ابوسفیان شود.


بوسک.


[سَ] (اِ مصغر) مصغر بوسه. (آنندراج). بوسهء کوچک. (ناظم الاطباء). || بال مرغ. || هر چیز مجوف یا معقر. (ناظم الاطباء).


بوس کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب)بوسیدن :
سخنگوی رومی چو پاسخ شنید
زمین بوس کرد آفرین گسترید.فردوسی.
چو رستم به نزدیک مهتر رسید
زمین بوس کرد آفرین گسترید.فردوسی.


بوسکن.


[سَ کَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالسکن شود.


بوسلمه.


[سَ لَ مَ] (اِخ) رجوع به ابوسلمه شود.


بوسلیک.


[سُ لَ] (اِ مرکب) نام مقامی از جملهء دوازده مقام موسیقی. (برهان) (از غیاث) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به آهنگ شود.


بوسلیک.


[سُ لَ] (اِخ) رجوع به ابوسلیک شود.


بوسلیمان.


[سُ لَ] (اِ مرکب) رجوع به ابوسلیمان شود.


بوسنج.


[سَ] (اِخ) معرب پوشنگ. رجوع به پوشنگ شود.


بوسنجان.


[سَ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوسنده.


[سَ دَ / دِ] (نف) آنکه ببوسد. بوسه زننده. (فرهنگ فارسی معین).


بوسنه.


[ ] (اِخ) بوسننه. شهرکی است انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم چ دانشگاه تهران ص 142).


بوسنه.


[بُسْ نِ] (اِخ) یکی از ممالک شبه جزیرهء بالکان که مدتها جزء امپراطوری عثمانی بود و پس از معاهدهء برلن در 1326 ه . ق . از دولت عثمانی منتزع شده و جزء سلطنت اتریش گردید و پس از جنگ 1914 - 1918 م. جزء دولت یوگسلاوی شد. و دارای 1345000 تن جمعیت است. پایتخت آن شهر بوسنه سرای یا سرایوو (سراجوا) بود که 60 هزار تن ساکنین این شهر میباشد. (ناظم الاطباء). جمهوری خودمختار یوگسلاوی دارای 51560 کیلومتر مربع وسعت است. جمعیت آن 2847790 تن و در شمال یوگسلاوی واقع است. کرسی آن سارایوو. به دو واحد تاریخی و جغرافیایی متمایز تقسیم میشود. یکی بوسنی [ ترکی بوسنه ] و دیگری هرزگووین. رجوع به دائرة المعارف فارسی شود.


بوسوئه.


[بُو ءِ] (اِخ)(1) ژاک بنینی. رجوع به بسوئه شود.
(1) - Bossuet, Jacques Benigne.


بو سوختن.


[تَ] (مص مرکب) بخور کردن خوشبوئیها. (آنندراج).
- بوی خوش سوختن؛ عود و جز آن را بر آتش نهادن. خوشبوی ساختن جایی را :
بفرمود شاه آتش افروختن
برسم مغان بوی خوش سوختن.
نظامی (از آنندراج).


بوسه.


[سَ / سِ] (اِ مرکب) مرکب از: بوس + ه (پسوند سازندهء اسم) قبله. ماچ. (حاشیهء برهان چ معین). عملی که حاصل می گردد از انطباق لبها به روی صورت یا دست کسی از روی محبت و یا احترام. و یا انطباق لبها به روی یک چیز مقدس و محترمی مانند قرآن و جز آن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بوس معرب آن. و سیراب تر، شکرآمیز، گلوسوز، جان پرور، بجا، تشنه لب، بکر، سرجوش از صفات، متاع، نم، خیر، شر، نیشکر، قند مکرر، ثمر، حلوا، می، نقل، شراب، شربت، ابریشم، روزی، خراج، گوهر، سیلی، مرکز، مهر، دزد، و گل از تشبیهات او است. (آنندراج) :
با دوسه بوسه رها کن این دل از گُرم و خباک
تا بمنت احسان باشد احسن الله جزاک.
رودکی.
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.رودکی.
بوسهء یک مهه گردآمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص150).
بوسه و نظرت حلال باشد باری
حجت دارم به این سخن ز وچرگر.
زینبی (از لغت فرس اسدی ص162).
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف (از لغت فرس اسدی ص518).
زو بوسه نیابی اگر او را بزنی کارد
هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص526).
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکرریز.نظامی.
عاشقان را بوسه از دشنام باشد خشک وتر
گوهر سیرآب جای آب نتواند گرفت.
صائب.
نه بوسه ای نه شکرخنده ای نه پیغامی
بهیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست.
صائب.
|| نزد صوفیه، بمعنی فیض و جذبهء باطن که به نسبت سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بوسه به پیغام(1)؛ حصول مقصود به وساطت غیر. (آنندراج) :
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه به پیغام گرفته.
کلیم (از آنندراج).
- || کنایه از امر محال(2). (آنندراج) :
باز مشتاق ترا بوسه به پیغام افتاد
گفتگوهای زبانی بلب بام افتاد.
استاد (از آنندراج).
این هر دو ترکیب، مصطلح پارسی زبانان هند بوده است.
(1) - ظ: ... گرفتن.
(2) - مقصود بوسه به پیغام افتادن (گرفتن) است. و این هر دو ترکیب مصطلح پارسی زبانان هند بوده است.


بوسه افشان گشتن.


[سَ / سِ اَ گَ تَ](مص مرکب) بوسه زدن. غرق بوسه کردن :
بوسه افشان گشت بر استاد او
که مرا بهر خدا افسانه گو.مولوی.

/ 53