لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بوسه باران کردن.


[سَ / سِ کَ دَ](مص مرکب) بوسه فراوان زدن :
هر دم ز برق خنده ش چون کرد بوسه باران
بر کشت زار عمرم باران تازه بینی.خاقانی.
ز برق خنده های سربمهرت
بمجلس بوسه باران تازه کردی.خاقانی.


بوسه بازی.


[سَ / سِ] (حامص مرکب)بوسه دادن در عشقبازی. (فرهنگ فارسی معین). بوسه در عشقبازی. (ناظم الاطباء).


بوسه بخش.


[سَ / سِ بَ] (نف مرکب)بخشندهء بوس :
چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان.
فرخی.


بوسه جای.


[سَ / سِ] (اِ مرکب) جایی که بر آن بوسه دهند. (آنندراج). لبها. (ناظم الاطباء). بوسه گاه :
ز غیرت دو لب من دو دیده خون گردید
چو آستانهء تو بوسه جای خویش کنم.
امیرخسرو (از آنندراج).
زهره دیداری که آتش عشق او آب حیات جانها بود و خاک درگاه او بوسه جای دلها. (سندبادنامه).


بوسه چین.


[سَ / سِ] (نف مرکب)برگزینندهء بوسه. (ناظم الاطباء). برگزینندهء بوسه. بوسه گیر. (فرهنگ فارسی معین) :
دلهای خون آلود بین بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن را هم همین بوسی تمنا داشته.
خاقانی.
از هم عنانیش نفس برق سوخته است
پایی که بوسه چین ز رکابش شوم کجاست.
صائب (از آنندراج).


بوسه خوار.


[سَ / سِ خوا / خا] (نف مرکب) بوسه گیر. (فرهنگ فارسی معین) :
کند ترک می نرگس پرخمار
که از روی این گل شود بوسه خوار.
ملاطغرا (از آنندراج).


بوسه خواستن.


[سَ / سِ خوا / خا تَ](مص مرکب) تقاضای بوسه کردن. بوسه طلبیدن :
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکّر از نی از او خون برون دمد درحال.
سوزنی.
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه.خاقانی.


بوسه خواه.


[سَ / سِ خوا / خا] (نف مرکب) طالب و خواستار بوس :
زلفش ره بوسه خواه میرفت
مژگانش خدا دهاد می گفت.نظامی.


بوسه خواهی.


[سَ / سِ خوا / خا](حامص مرکب) طلب بوسه کردن :
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکّر از نی از او خون برون دمد درحال.
سوزنی.
رجوع به بوسه خواستن شود.


بوسه خوردن.


[سَ / سِ خُوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) بوسه گرفتن. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ فارسی معین).


بوسه دادن.


[سَ / سِ دَ] (مص مرکب)پیش آوردن صورت، جهت بوسیدن. (ناظم الاطباء). تقبیل. (المصادر زوزنی) :
میلاو منی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان.
رودکی.
بستی قصب اندر سر ای دوست بمشتی زر
سه بوسه بده ما را ای دوست بدستاران.
عسجدی.
|| بوسیدن. ماچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). بوسه زدن :
چو نزدیک شد رستم شیرزاد
برفت و روان دست او بوسه داد.فردوسی.
بپرسید و بر دست او بوسه داد
ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد.فردوسی.
رسول دست بوسه داد و خادم، زمین بوسید و بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص376). از اسب فرود آمد و رکاب او را بوسه داد. (تاریخ بخارا).
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد بجای
دهد بوسه آیینه را رونمای.نظامی.
بوسه دادندی بدان نام شریف
رو نهادندی بدان وصف لطیف.مولوی.
چو بر خاکم بخواهی بوسه دادن
لبم را بوسه ده اکنون همانیم.(دیوان شمس).
بوسه دادن به روی یار چه سود
هم بدان لحظه کردنش بدرود.سعدی.
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست.سعدی.
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش.سعدی.
آنکه بر صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد.اوحدی.
لبش امروز و فردا میکند در بوسه دادنها
نمیداند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد.
صائب.
- زمین بوسه دادن؛ تعظیم کردن. بوسه دادن زمین :
پس آنگهی چو بر او خواند و بوسه داد زمین
گر استماع فتد بعد منتّی بسیار.
کمال الدین اسماعیل.


بوسه دان.


[سَ / سِ] (اِ مرکب) کنایه از دهان. (آنندراج). دهان. (فرهنگ فارسی معین) :
مگر در خلوتی آیینه تنها یافتی خود را
که از نقش حیا ساده است مهر بوسه دان تو.
صائب (از آنندراج).


بوسه دزد.


[سَ / سِ دُ] (نف مرکب) آنکه در پنهانی بوسه کند. بوسه ربا. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بوسه دزدی زده در خواب بر او
مهر تنگ شکرش برجا نیست.
ظهوری (از آنندراج).


بوسه ربا.


[سَ / سِ رُ] (نف مرکب) گیرندهء بوسه. (آنندراج). آنکه در پنهانی بوسه میکند. (ناظم الاطباء). بوسه دزد. (فرهنگ فارسی معین) :
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دستش باد(1).حافظ.
دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است
ورنه لعل لب او بوسه ربا افتاده است.
صائب (از آنندراج).
|| کنایه از لب معشوق. (آنندراج). || لیکن گاهی در صفت لب معشوق آمده و در اینجا (شعر زیر) کنایه از هوس انگیزی بوسه خواهد بود. (از آنندراج) :
از زهر عتاب تو دلم چشمهء نوش است
دادی به شکر غوطه لب بوسه ربا را.
شیخ علی حزین (از آنندراج).
(1) - ن ل: دوشش باد.


بوسه ریز.


[سَ / سِ] (نف مرکب) بسیار بوسنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بوسه زدن.


[سَ / سِ زَ دَ] (مص مرکب)بوسیدن. ماچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). بوسیدن. (ناظم الاطباء) :
از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر
کز سر کین تیر مژگان میزنی.عطار.
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
بمردی که پیش آیدت روشنی.سعدی.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس.
حافظ.
- از دور بوسه زدن؛ کنایه از نهایت ادب و تعظیم. (غیاث). مبالغه در ادب و تعظیم. (آنندراج) :
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم.حافظ.
- بوسه به لب خویش زدن؛ در اصطلاح کشتی گیران، آن است که دست ببازوی خود زنند و آواز برکشند و دست در دست حریف کرده بزور روند. (غیاث). حالتی است که کشتی گیر در اول کشتی گرفتن دستی ببازوی خویش میزند و آوازی که آنرا مچ مچه گویند، برکشد و بعد از آن دست حریف گرفته زور زند. (آنندراج) :
بوسه ای زد به لب خویش دگر مستانه
رفتم از کار از این کش زدن مردانه.
میرنجات (از آنندراج).
- امثال: از ناعلاجی بوسه بر ...ن خر زنند.
برای مصلحت بوسه به دم خر زنند.
رجوع به امثال و حکم شود.


بوسه زن.


[سَ زَ] (نف مرکب) بوسه زننده :
چون عاشق بوسه زن لب خم
در حلق قنینه جان فروریخت.
خاقانی.


بوسه زیب.


[سَ / سِ] (نف مرکب)... و بوسه فریب و بوسه ریز و بوسه ربا اکثر در صفات دهان و لب محبوب مستعمل میشود. (آنندراج). لبهای تازه بوسیده. (ناظم الاطباء) :
چون کنج لب کجاست کزو بوسه زیب نیست
صائب من از کجا کنم آغاز بوسه را.
صائب (از آنندراج).


بوسه ستان.


[سَ / سِ سِ] (نف مرکب)بوسه ستاننده. بوسه گیرنده. ستانندهء بوس :
چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان.
فرخی (دیوان ص275).
این پرده گر نه صخرهء کعبه است پس چرا
لبهای عرشیان همه بوسه ستان اوست.
خاقانی.


بوسه شکار.


[سَ / سِ شِ] (نف مرکب) از اسمای معشوق است که از یک بوسه، شکارکنندهء عاشق است. (آنندراج).


بوسه شکستن.


[سَ / سِ شِ کَ تَ](مص مرکب) کنایه از بوسیدن و بوسه کردن پرصدا باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). بوسیدن و بوسه کردن با ذوق و لذت. (ناظم الاطباء). بوسیدن. بوسه کردن با ذوق و لذت و باصدا. (فرهنگ فارسی معین) :
ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست
که شکّر در دهان باید نه در دست.
نظامی (از رشیدی).


بوسه شمار.


[سَ / سِ شُ] (نف مرکب)بوسه شمارنده. رجوع به بوسه شمردن شود.


بوسه شماری.


[سَ / سِ شُ] (حامص مرکب) کسی که بوسه را میشمارد. (فرهنگ فارسی معین) :
چه حدیث است من این بوسه شماری بنهم
بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر.
فرخی.


بوسه شمردن.


[سَ / سِ شِ مُ دَ] (مص مرکب) شمارش کردن بوسه :
صد بوسهء تر شمرده هر دم
بر دست تو ابر نوبهاری.
طالب آملی (از آنندراج).


بوسه فریب.


[سَ / سِ فَ] (نف مرکب)کسی که بطور مکر و حیله بوسه میکند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || از صفات دهان و لب محبوب. (آنندراج) :
من بسته ام لب طمع اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی که آه از او.
صائب (از آنندراج).
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
ترسم آیینه ز دیدار تو قانع نشود.
(از آنندراج).


بوسه گاه.


[سَ / سِ] (اِ مرکب) بوسه جای. جائی که بر آن بوسه زنند. (آنندراج). جای بوس. لب. بوسگه. بوسگاه. (ناظم الاطباء). محل بوسه. جای بوسه. (فرهنگ فارسی معین) :
از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.سوزنی.
یاد او خورده است خاقانی از آنک
بوسه گاهش دست خمار آمده ست.خاقانی.
جسم تو کو بوسه گاه خلق بود
چون شود در خانهء کور و کبود.مولوی.
رگ دست ترا کز رشتهء جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیشتر کرده.
امیرخسرو (از آنندراج).
- بوسه گاه شناس(1)؛ شناسندهء جای بوسه :
جدا نمیشود از پیش لعل میگونش
چه بوسه گاه شناس است حال موزونش.
صائب (از آنندراج).
(1) - این ترکیب در آنندراج بدون معنی آمده است.


بوسه گرفتن.


[سَ / سِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) مرادف بوسه خوردن. (مجموعهء مترادفات ص66). کسی را بوسیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن
به برگرفتن مُهر گلابدان ماند.سعدی.


بوسه گستاخ.


[سَ / سِ گُ] (ص مرکب)آنکه در بوسیدن گستاخی میکند. (ناظم الاطباء).


بوسه گه.


[سَ / سِ گَهْ] (اِ مرکب) بوسه گاه. بوسگاه :
با چنان بوسه گه آنگاه زمین بوسه کنی
بر وزیری که امام است و امامی که وزیر.
سوزنی.
بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد
نورده آفتاب بخت بلند تو باد.خاقانی.
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم.خاقانی.
رجوع به بوسه گاه شود.


بوسهل.


[سَ] (اِخ) رجوع به ابوسهل شود.


بوسه نهادن.


[سَ / سِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) بوسه زدن :
سعدیا گر بوسه بر دستش نمی یاری نهاد
چاره آن دانم که بر پایش بمالی روی را.
سعدی.


بؤسی.


[بُءْ سا] (ع اِ) (از «ب ءس») سختی. خلاف نعمی. مقابل فراخی و تن آسائی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به بؤس شود.


بوسیام.


(اِ) بوسیاه. گیاهی است بنام افرا. (از فرهنگ فارسی معین).


بوسیاه.


(اِ) بوسیام. رجوع به بوسیام شود.


بوسیدگی.


[دَ / دِ] (حامص) پوسیدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود.


بوسیدن.


[دَ] (مص) بوسه دادن. (آنندراج). بوسه دادن. بوس کردن. ماچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). بوسه زدن. بوسه کردن. (ناظم الاطباء). تقبیل :
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و دو دست و سرش.فردوسی.
ببوسید رستهم تخت ای شگفت
نیا را یکی نو ستایش گرفت.فردوسی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ (دیوان چ غنی ص270).
دست و پای باغبان بوسیدن از دون همتی است
سعی کن تا با کلید این در برویت وا شود.صائب.
- وا بوسیدن؛ اعراض کردن. (آنندراج).


بوسیدنی.


[دَ] (ص لیاقت) درخور بوسیدن. لایق بوسیدن.


بوسیده.


[دَ / دِ] (ن مف) کسی که او را بوسیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). || کهنه و فرسوده و مندرس و در اصل ببای فارسی است و به بای عربی شهرت گرفته. (غیاث) (آنندراج). رجوع به پوسیده شود.


بوسیر.


(اِ) امکان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بوسیر.


(اِ) ماهی زهره. سم السمک. و آن گیاهی است بوصیر و بترکی سقرقویروتی گویند. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به بوصیرا و قلومس شود.


بوسیر.


[بَ] (اِ) بواسیر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بوسیرا.


(اِ) قلومس. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بوسیر شود.


بوسین.


(اِ) ملامت و تهمت. (آنندراج). تهمت و سرزنش و ملامت. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بوسین.


(اِخ) از ولایت عراق عجم و از منطقهء ساوه. چهل ودو پاره دیه است و راودان و ازناوه و شمیرم و مرق و دفس و خیجین معظم قرای آن. و حقوق دیوانی این نواحی چهار تومان و نیم مقرر است. (از نزهة القلوب ص63).


بوش.


[بَ وِ] (اِمص) تقدیر که قدرت داشتن است. (برهان). تقدیر ازلی. (آنندراج) (انجمن آرا). تقدیر و سرنوشت و نصیب. (ناظم الاطباء). تقدیر. سرنوشت(1). (فرهنگ فارسی معین) :
هر آن چیز کو خواست اندر بوش
بر آن است چرخ روان را روش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص194)(2).
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بر این گونه پیش آوریدم روش(3).
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص171).
ببخشود یزدان نیکی دهش
یکی بودنی داشت اندر بوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص134)(4).
|| هستی و بودن. بعربی کَوْن خوانند. (برهان). بودن و هستی. (آنندراج). بودن. کون. وجود. هستی. (فرهنگ فارسی معین). بودن. هستی و وجود(5). (ناظم الاطباء). پهلوی «بویشن»(6)اسم مصدر از بودن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش»(7).
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص244).
(1) - در فرهنگ فارسی معین این معنی ذیل کلمهء بُوِش آمده.
(2) - بمعنی بعد هم ایهام دارد.
(3) - بمعنی بعد هم ایهام دارد.
(4) - بمعنی بعد هم ایهام دارد.
(5) - در ناظم الاطباء ذیل بَوِش آمده.
(6) - bavichen. (7) - بمعنی قبل هم ایهام دارد.


بوش.


[بَ / بُو] (اِ) کر و فر و خودنمایی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
گر زیادت میشود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود.مولوی.
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب.مولوی.
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوا و نیاز.مولوی.
|| شهرت. || توانایی و قدرت. (ناظم الاطباء).


بوش.


(اِ) شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش(1) بهم میرسد. و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند. سرد و خشک است در اول، ورمهای گرم را نافع باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). گیاهی که از آن شیاف سازند و در سابق آنرا از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - ظ: ارس. رجوع به محیط المحیط شود. (از حاشیهء برهان چ معین).


بوش.


[بَ] (ع مص) فریاد کردن و صیحه زدن. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قصد کردن کسی را به چیزی. (از ناظم الاطباء).


بوش.


[بَ / بُو] (ع اِ) مردم درهم آمیخته. و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب. (غیاث). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس. جِ اوباش(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : ابوالحارث، بوشی بسیار فراهم آورد و به جنگ او رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول ص114). || جماعت مردم از یک خاندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غوغای مردم و منه: بوش و بائش بطریق مبالغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوش و زمام.ناصرخسرو.
چون گرگ در رمه آن بوش را به فنا آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول ص58). || طعامی است بمصر که از گندم و عدس ترتیب دهند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || مرد شوریده اخلاط. (منتهی الارب) (از آنندراج). فریاد اختلاط مردمان: ترکتهم هوشا بوشاً؛ یعنی درهم آمیخته و شوریده گذاشت ایشان را. (ناظم الاطباء).
(1) - به قلب.


بوش.


[بُ] (اِخ)(1) ژروم اکن معروف به ژروم بوش. نقاش هلندی (و. بوالودوک حدود 1450 / 1460 م. ف. 1516 م.). وی موضوعات تخیلی یا سمبولیک را با تخیلی عجیب نمایش داده. از آثار او: «ارابهء یونجه» و «وسوسهء سنت آنتوان» را باید نام برد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Bosch, Jerome Aeken.


بوشا.


(اِ) اندیشه و فکر. (آنندراج). تفکر و تخیل. || اشتیاق. || تشویش و پریشانی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بوشاد.


(اِ) بلغت یونانی شلغم خام را گویند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). شلغم خام. (آنندراج). شلغم. (رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به لکلرک ج 1 ص291 شود.


بوشاسب.


(اِ) خواب دیدن باشد و به عربی رؤیا خوانند. (برهان). خواب دیدن. (ناظم الاطباء). بوشباس. بمعنی خواب دیدن باشد که آنرا بتازی رؤیا خوانند. (آنندراج) (از انجمن آرا) (جهانگیری). و گوشاسب به کاف تازی نیز به این معنی در جواهرالحروف نوشته. (آنندراج). بوشاسپ. بشاسب. گوشاسب. پهلوی «بوساسب»(1). خواب دیدن. رؤیا. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بوشیاسته»(2)، دیو خواب سنگین است که در فارسی بوشاسب و گوشاسب (بجای بوشاست) شده. در بندهش فصل 28 بند 26 آمده: بوشیاسپ دیوی است که تنبلی آورد. در بندهش یوستی ص91: بوشاسپ(3) آمده. در لغت فرس اسدی و جهانگیری گوشاسب و بوشاسب بمعنی خواب دیدن گرفته شده... در پهلوی «بوشیاسپ»(4). (حاشیهء برهان چ معین) :
به بوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من در زکار.ابوشکور.
نه در بیدار گفتم نه به بوشاسب
نگویم جز به پیش تخت گشتاسب.
زراتشت بهرام (از انجمن آرا).
|| احتلام. (ناظم الاطباء).
.(کذا)
(1) - buisaisp
(2) - bushyasta. .(کذا)
(3) - busacp
(4) - bushyasp.


بوشاسپ.


(اِ) رجوع به بوشاسب شود.


بوشباس.


(اِ) بوشاسپ. (آنندراج) :
جهاندیدهء پیر اخترشناس
بدو بازگفتم من این بوشباس.
زراتشت بهرام (از آنندراج).
رجوع به بوشاسب شود.


بوشتحقان.


[ ] (اِخ) نام رودی است در خراسان و از حدود چشمه سبز برمی خیزد و تا نیشابور برسد. در آن ولایت منتهی شود، طولش چهار فرسنگ بود. (نزهة القلوب ص227).


بوش دربندی.


[شِ دَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به بوش شود.


بوشعیب.


[شُ عَ] (اِخ) رجوع به ابوشعیب شود.


بوشفاء .


[شِ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالشفاء شود.


بوشقاب.


(ترکی، اِ) بشقاب :
کوزه دارد از بزرگی جای بر بالای خم
می زند بر لنگری صد تکیه هر دم بوشقاب.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
و رجوع به بشقاب شود.


بوشکانات.


(اِخ) ناحیه ای است در فارس. چند ناحیه است و همه گرمسیر و در او خرما بسیار بود و در آن ولایت هیچ شهری نیست و حاصلشان غله و خرما باشد. (نزهة القلوب ص116). رجوع به فارسنامهء ابن البلخی و بوشگان شود.


بوشکرانه.


[کَ نَ] (اِ) گیاهی است بنام شش شاخ. (از فرهنگ فارسی معین).


بوش کردن.


[بَ وِ کَ دَ] (مص مرکب)سعی کردن. کوشیدن. جهد کردن. جد کردن در کار. (یادداشت بخط مؤلف) : جد؛ بوش کردن. (المصادر زوزنی چ بینش ص97). الانکماش؛ شتافتن و بوش کردن. (تاج المصادر بیهقی نسخه خطی ص229).الاغبار؛ بوش کردن در طلب چیزی، یعنی بجد طلب کردن. (مجمل اللغة).


بوشکور بلخی.


[شَ رِ بَ] (اِخ) رجوع به ابوشکور شود.


بوشگان.


(اِخ). یکی از دهستان های نه گانهء بخش خورموج شهرستان بوشهر است که از شمال به ارتفاعات بزپر و کوه گیسگان و سرمشهد و از خاور به ارتفاعات والان و خراشیند و از جنوب به کوههای درویش و دار و رئیس غلام و شنبه و از باختر بدهستان حومهء خورموج و بخش اهرم محدود میشود. این دهستان در شمال خاوری بخش، واقع شده و رودخانهء دشت پلنگ از وسط آن می گذرد. سیزده آبادی، دهستان مزبور را تشکیل میدهد و مجموعاً دارای 600 تن سکنه است و قراء مهم آن عبارتند از: طلعه. فاریاب. کلمه. دهرود علیا و سفلی. تنگ درم. ارغون. مرکز دهستان، قریهء بوشگان میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوشگان.


(اِخ) نام مرکزی از دهستان بوشگان، بخش خورموج است که در شهرستان بوشهر واقع است. دارای 245 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوشن.


[بُ / بَ وِ] (اِمص) اسم مصدر از بودن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بَوِش شود.


بوشناس.


[شِ] (نف مرکب) آنکه شامهء صحیح داشته باشد. (آنندراج). آنکه بخوبی در میان بوها تشخیص میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بخوبی، بویها را تشخیص دهد. (فرهنگ فارسی معین) :
ما بحسن صورت از معنی قناعت کرده ایم
بوشناسان را قماش پیرهن منظور نیست.
صائب (از آنندراج).


بوشنج.


[شَ] (اِخ) نام قصبه ای است از خراسان و معرب آن فوشنج است. (برهان). قصبه ای از خراسان. (ناظم الاطباء). صاحب برهان گفته: نام قصبه ای است از خراسان... و این قول عاری از تحقیق است. مؤلف تاریخ هرات گفته: نخستین شهری که در آن اراضی بنیاد یافت، شهر پشنگ است و آن در چهارفرسنگی هرات بوده و پشنگ را معرب کرده فوشنج خواندند. و جمعی را اعتقاد آنکه: آن شهر را هوشنگ بن سیامک ساخته و هرات بعد از آن آباد شده و بانی آن زنی شمیره نام، از نژاد کیومرث(1) بوده و آن شهر را چنان ساخته که شهر کهن دژ در میان آن واقع شده. تا کنون بارها خراب شده و بار دیگر آباد شده. والله اعلم. (انجمن آرا) (آنندراج). شهرکی نزه و فراوان نعمت در وادی مشجر از نواحی هرات و تا هرات ده فرسنگ است. (معجم البلدان از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - در متن: کیومرس.


بوشنجه.


[شَ جَ] (اِخ) رجوع به پوشنجه شود.


بوشنجی.


[شَ] (ص نسبی) منسوب به بوشنج که شهری است در هفت فرسخی هرات. (الانساب سمعانی). (لباب الانساب).


بوشنگ.


[شَ] (اِخ) قصبهء نزدیک هرات. (ناظم الاطباء). بوشنج. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به بوشنج و بوشنگ و پوشنگ شود.


بو شنیدن.


[شِ دَ] (مص مرکب) بوی بدماغ رسیدن. || مطلع شدن. مرادف بو بردن. || احساس کردن و درک کردن :
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی.سعدی.
رجوع به بوی شنیدن شود.


بوشه.


[شِ] (اِخ)(1) فرانسوا. نقاش فرانسوی. (متولد 1703 م. در پاریس و متوفی 1770 م.) وی صحنه های شبانی و روستایی یا اساطیری را با خامهء تزیینی لطف آمیزی تجسم داده است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Boucher, Francois.


بوشهر.


[شِ] (اِخ) شهرستان بوشهر یکی از شهرستان های هشتگانهء استان هفتم است که از جنوب و باختر به خلیج فارس و از خاور به شهرستان لار و فیروزآباد و از شمال خاوری به شهرستان کازرون محدود میشود. ارتفاعات معروف این ناحیه عبارتند از: قلهء کلات بوریال در ناحیه جنوبی تنگستان (به ارتفاع 830 متر)، قلهء دررنگ در ناحیهء کنگان کو، کجور (به ارتفاع 1603 متر)، کوه بزیر در خاور برازجان (به ارتفاع 1420 متر) و کوه کنیگان در همان ناحیه (به ارتفاع 2600 متر) و کوه سیاه در صحرای دشت پسنگ (به ارتفاع 1500 متر). از رودخانه های مهم این شهرستان میتوان رود مند، رود حله، رود شور و رود اهرم را نام برد. این شهرستان از هفت بخش: بخش مرکزی، برازجان، اهرم، خورموج، کنگان، دیلم، گناوه تشکیل یافته و ک دارای 633 قریه و قصبه و 221000 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوشهر.


[شِ] (اِخ) شهر بوشهر. مرکز شهرستان بوشهر است که در انتهای شمال باختری شبه جزیرهء بوشهر واقع شده است. محل اولیهء شهر مزبور در 12کیلومتری محل فعلی و نام آن ری شهر بوده که در زمان نادرشاه از لحاظ مناسب بودن محل برای بندرگاه و ساختمان شهر، محل فعلی انتخاب گردیده و در زمان کریم خان زند توسعه یافته است. قبل از احداث بندر شاپور و کشیده شدن خط آهن سرتاسری، این بندر از لحاظ نظامی و اقتصادی در درجهء اول اهمیت بوده و حالیه بصورت بندر درجهء دوم درآمده است. فاصلهء این شهر تا شیراز 295 و تا بندر لنگه در حدود 600 کیلومتر است. عمق دریا در اطراف این بندر، کم میباشد و بهمین علت کشتی های بزرگ جنگی و تجارتی، قادر به پهلو گرفتن در بندرگاه شهر نیستند و ناگزیرند بفاصلهء 6 الی 8 کیلومتری بندرگاه لنگر بیندازند. آب مشروب شهر از باران و یک رشته قنات که بوسیلهء لوله وارد شهر میشود، تأمین میگردد. سکنهء شهر 30542 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوشهی.


[شَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالشهی شود.


بوشی.


[بَ شی ی / بو شی ی] (ع ص) مرد ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوشی.


[بَ شی ی / بو شی ی] (ع ص)درویش بسیارعیال(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - غیاث اللغات این معنی را در ذیل بوش آورده است.


بوشیدن.


[دَ] (مص) آغاز کاری کردن. (آنندراج). شروع به هر کاری نمودن. (ناظم الاطباء). || اندیشیدن. (آنندراج). || ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء).


بوشیده.


[بَ / بُو دَ / دِ] (ن مف) کر و فریافته. (آنندراج) (غیاث).


بوص.


[بَ] (ع مص) پیش گرفتن و تقدم نمودن. || بشتافتن. || گریختن. || پوشیده شدن. || ستهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مانده گردیدن. (ناظم الاطباء). || (اِمص) سیر سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). || ماندگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به این معنی به ضم هم آمده. (منتهی الارب). || عجیزة... و منه قوله: عریضة بوص؛ اذا ادبرت. (اقرب الموارد). و رجوع به مادهء بعد شود. || بعد. (اقرب الموارد).


بوص.


(ع اِ) رنگ. یقال: تغیر بوصُهُ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رنگ و لون. (ناظم الاطباء). || سرین و نرمی گوشت آن. (منتهی الارب) (آنندراج). عجیزة. ج، ابواص. (اقرب الموارد). عَجُز و سرین و نرمی پیه عجز. (ناظم الاطباء). || بار نباتی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوع گوسپند و ستور. ج، ابواص. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوصاء .


[بَ] (ع ص، اِ) زن کلان سرین. || بازیی است. و آن چنان است که چوبی را که یک طرف آن آتش گرفته باشد بر سر بگردانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: لعب الصبیان البوصاءَ یاهذا. (اقرب الموارد).


بوصابر.


[بِ] (ع اِ مرکب) نمک. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوصابر شود.


بوصالح.


[لِ] (اِخ) رجوع به ابوصالح شود.


بوصفر.


[صِ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوصفر شود.


بوصفوان.


[صَفْ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوصفوان شود.


بوصلت.


[صَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالصلت شود.


بوصی.


(ع اِ) نوعی زورق. معرب بوزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی خرد. (مهذب الاسماء).


بوصیر.


(ع اِ) لغتی است غیرمعلوم و آن گیاهی باشد دوایی، که بعربی آنرا آذان الدب یعنی گوش خرس نامند، بسبب شباهتی که بدان دارد. و بعضی گویند: نوعی از ماهی زهره است و آن پوست درختی باشد بغایت سیاه و آنرا بعربی شیکران الحوت گویند و بعضی دگر گفته اند: باقلای شامی است والله اعلم. (برهان). نباتی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قسمی از شوکران. (ناظم الاطباء). جورتاق. بربشکة. سیکران الحوت. اقنقن. فلومس. (یادداشت بخط مولف). رجوع به بوسیر شود.


بوصیر.


(اِخ) چهار ده است به مصر. (منتهی الارب) (آنندراج). نام دهی در مصر. (ناظم الاطباء).


بوصیرا.


(اِ) فلومس است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به فلومس و بوسیرا شود.


بوصیری.


(ص نسبی) منسوب است به بوصیر. و رجوع به بوصیر و مادهء بعد شود.


بوصیری.


(اِخ) (608 - 691 ه . ق .) شرف الدین ابوعبدالله محمد بن سعیدبن حماد، معروف به بوصیری. نسبت وی به بوصیر یکی از قراء مصر میباشد. او در شعر و کتابت یگانهء زمانهء خود بود. اوراست قصایدی مشهور من جمله: قصیدهء مشهور به البردة، قصیدهء لامیة، قصیدة المضریة، و قصیدة الهمزه فی مدائح النبویة، و چند قصیدهء دیگر. (از معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی شود.


بوض.


[بَ] (ع مص) مقیم شدن بجایی و لازم گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به شدن روی کسی از کلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوط.


[بَ] (ع مص) محتاج شدن پس از توانگری و خوار شدن پس از ارجمندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوطالب.


[لِ] (اِخ) رجوع به ابوطالب شود.


بوطاموغیطن.


[طُ] (معرب، اِ)(1) جارالنهر. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع بوطاموقیطن شود.
(1) - Potamogeton.


بوطاموقیطن.


[طُ] (معرب، اِ) بیونانی، سلق الماء است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).


بوطانیه.


[نی یَ / یِ] (اِ) پوست درختی است که آنرا بعربی کرمة السودا و بفارسی سیاه دارو خوانند و آن مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان) (آنندراج). پوست درخت کرمة السوداء را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). اینالیس. مالینا. کرمة السوداء. میمون. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به لکلرک ج 1 ص291 شود.


بوطاهر.


[هِ] (اِخ) رجوع به ابوطاهر شود.


بوطق.


[طَ] (معرب، اِ) بوطقه. بوته. بودقة. بوتقه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوته شود.


بوطقة.


[طَ قَ] (معرب، اِ) معرب بوته. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوته شود.


بوطلب.


[طَ لَ] (اِ مرکب) نام آهنگی است. رجوع به آهنگ شود.


بوطمعی.


[طَ مَ] (حامص مرکب) طمع داشتن. حریص بودن :
زآن پس که چار صحف قناعت بخوانده ای
خود را ز لوح بوطمعی عشرخوان مخواه.
خاقانی.


بوطه.


[طَ] (معرب، اِ) بوتهء زرگری. (ناظم الاطباء). بوتقه است و معرب. (از اقرب الموارد). معرب بوته. رجوع به بوته شود.


بوطیب.


[طَیْ یِ] (اِخ) رجوع به ابوطیب شود.


بوطیقا.


(معرب، اِ) معرب یونانی پوئه تیکا(1). شعر. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Poetica.


بوطیور.


[طُ] (اِخ) دهی از دهستان عبیدلی بخش لنگه است که در شهرستان لار واقع است. دارای 117 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوظ.


[بَ] (ع مص) انداختن منی در رحم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || فربه شدن بعد از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوع.


[بَ] (ع مص) قولاچ کردن به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || اندازه گرفتن ریسمان به اندازهء کشیدگی دو دست (باع). (از اقرب الموارد). و رجوع به باع شود. || فراخ دست شدن به مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشاده دست بودن. (از اقرب الموارد). || گام فراخ نهادن اسب در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای هموار در درهء تنگ کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوع.


[بَ / بُ] (ع اِ) و بضم اول نیز ارش. ج، ابواع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باع(1). (اقرب الموارد). و رجوع به باع و مادهء قبل شود.
(1) - در اقرب الموارد این معنی بعد ذیل بُوع آمده.


بوع.


(ع اِ) استخوانی که زیر انگشت ابهام پا است. (از اقرب الموارد). || لایعرف کوعه من بوعه؛ مثل یضرب لتمام الجهل. (از اقرب الموارد).


بوع.


(ع اِ) جِ بائع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به بائع شود.


بوعجرد.


[عَ رَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوعجرد شود.


بوعجل.


[عِ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالعجل شود.


بوعجلان.


[عَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوالعجلان شود.


بوعسکر.


[عَ کَ] (اِخ) رجوع به ابوالعسکر شود.


بوعکرمه.


[عِ رِ مَ] (ع اِ مرکب) رجوع به ابوعکرمه شود.


بوعلی.


[عَ] (اِخ) رجوع ابوعلی شود.


بوعلی دقاق.


[عَ دَ] (اِخ) رجوع به ابوعلی حسن بن محمد شود.


بوعلی سینا.


[عَ] (اِخ) رجوع به ابوعلی سینا شود.


بوعمران.


[عِ] (اِخ) رجوع به ابوعمران شود.


بوعمرو.


[عَ] (اِخ) رجوع به ابوعمرو شود.


بوغ.


[بَ] (ع مص) غلبه کردن خون بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلبه کردن کسی را. (از اقرب الموارد). و یقال: انک لعالم لاتباغ؛ یعنی تو عالمی هستی که از کسی مغلوب نمیشوی... (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوغ.


(اِ) بالاپوشی است از جامه و چرم خصوصاً. (آنندراج). روپوش و لفافه، ویژه لفافهء چرمی و چنته. (ناظم الاطباء).


بوغ.


(اِ) بوق. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بوق شود.


بوغ.


(اِخ) دهی است به ترمذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دهی است به ترمذ. از آنجا است: ابوعیسی محمد بن عیسی بن سورة بن شداد بوغی. (از وفیات الاعیان ج 2 ص59).


بوغاء .


[بَ] (ع اِ) خاک نرم که مذرور ماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خاک بسیار نرم. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) :
لعمرک لو لا هاشم ما تعفرت
ببغدان فی بوغائها القدمان.(اقرب الموارد).
- بوغاءالطیب؛ بوی آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رایحهء خوش بوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مردم سبک مایه و گول. || اختلاط. || شوریدگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوغاز.


(اِ) بغاز. (فرهنگ فارسی معین). مأخوذ از ترکی. به اصطلاح جغرافیایی بازوئی از دریا را گویند که واقع شده است مابین دو زمین و مرتبط میکند دو دریا را بهم. (ناظم الاطباء). گلوگاه. مضیق. ج، بواغیز. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به بغاز شود.


بوغاضة.


[ضَ] (ع اِ) آب قلیایی که از ریختن آب گرم بر وی رختی که پوشیده از ورقهء قلیا و خاکستر باشد، فراهم می آید. تیزآب صابون پزی. ماءالراس. (دزی ج 1 ص128).


بوغ بند.


[بَ] (اِ مرکب) جامه ای که در آن چیزی بندند. (آنندراج). پارچه ای که در آن چیزی پیچند. (ناظم الاطباء).


بوغجه.


[جَ / جِ] (ترکی، اِ) بوغچه. بغچه. بقچه. (فرهنگ فارسی معین). بوغچه. بغچه و لفافه و بسته. (ناظم الاطباء). رجوع به بقچه و بغچه و بوغچه شود.


بوغچه.


[چَ / چِ] (ترکی، اِ) بوغجه. بغچه. بقچه. رجوع به بغچه شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بوغچه و بغچه شود.


بوغدان.


(اِ مرکب) چیزی که قلندران در آن اسباب گدایی نگاه دارند. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).


بوغرا.


(اِ) بوغراق. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). یک نوع نانخورشی. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص126). رجوع به بغرا شود.


بوغلس.


[غُ لُ] (اِ) رجوع به بوغلص و بوغلصن شود.


بوغلصن.


[غُ لُ صُ] (معرب، اِ) لغتی است یونانی(1). و معنی آن بعربی لسان الثور است که گاوزبان باشد و آن دوایی است معروف. و بعضی گویند این لغت، رومی است. (برهان). یونانی گاوزبان. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 1 ص129 شود.
(1) - یونانی Borage = Boughlosson(حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به اشتینگاس شود.


بوغلصین.


[غُ لُ] (اِ) رجوع به بوغلصن شود.


بوغما.


(ص) هرزه و گزاف. بیهوده. (آنندراج). هرزه. (ناظم الاطباء). || چیز بی بها و بی فایده. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || ناچیز و لاشی. (از آنندراج). ناچیز. (ناظم الاطباء). ذره و ریزهء نان. (آنندراج). || تریشه و خرده پاره. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || ریزه های طعام. (ناظم الاطباء). || کهنه و لته. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || زن فربه و بدشکل. (آنندراج). زن زشت فربه. (ناظم الاطباء).


بوغنج.


[غَ] (اِ) شونیز. و آن تخمی است ریزه و سیاه رنگ و بعربی حبة السودا خوانند. (برهان) (آنندراج). سیاه دانه. (رشیدی) (الفاظ الادویه). سیاهدانه. شونیز. (فرهنگ فارسی معین). تخم گشنیز. (ناظم الاطباء).


بوغنج.


[غَ] (اِخ) فوشنج را گفته اند و آن قصبه ای است در خراسان نزدیک قندهار. (برهان) (آنندراج). نام موضعی است. (ناظم الاطباء). رجوع به بوشنج و فوشنج شود.


بوغند.


[غَ] (اِ) عشقه و پیچه. (آنندراج). عشقه و پیچک و لبلاب. (ناظم الاطباء).


بوغی.


(ص نسبی) منسوب است به بوغ که قریه ای است از قراء ترمذ در شش فرسخی ترمذ و از آنجا است: ابوعیسی محمد بن سورة بن شداد البوغی. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب).


بوف.


(اِ) پرنده ای است که به نحوست اشتهار دارد و آنرا بوم نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جغد. (فرهنگ فارسی معین). مرغی است بنحوست معروف و آنرا کوف و بوم نیز گویند و به جغد مشهور است و بیشتر در ویرانه ها آشیانه کند. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا). بمعنی بوم، ظاهراً مصحف کوف است. (رشیدی). در ادبیات زرتشتی نام جغد «بهمن مرغ» آمده. در «صددر» در 14 آمده: «اورمزد به افزونی مرغی بیافریده است که او را «آشوزشت» خوانند و «بهمن مرغ» نیز خوانند. «کوف» نیز گویند و کوف همان بوف است. تغییر کاف یا گاف به یاء نظایر دارد مانند گوشاسب و بوشاسف. (حاشیهء برهان چ معین) :
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چو بوف کنی آشیان بویرانه.ابن یمین.


بوفراس.


[فِ] (اِخ) رجوع به ابوفراس شود.


بو فروختن.


[فُ تَ] (مص مرکب) مصدر بوفروش. (آنندراج). عطاری کردن. || مشک فروختن. (فرهنگ فارسی معین).


بوفروش.


[فُ] (نف مرکب) آنکه عطریات فروشد مثل گلاب و بیدمشک و عطر و ارگچه و مانند آن. (آنندراج). عطار و مشک فروش. (انجمن آرای ناصری) (برهان) (ناظم الاطباء).


بوفروشی.


[فُ] (حامص مرکب)بوی فروشی. شغل عطار و مشک فروش. عمل بوفروش :
در چین سر زلف تو در بوی فروشی
دم جز بخطا می نزند نافهء آهو.ابن یمین.
|| (اِ مرکب) دکان عطار. محل فروش عطرها. و رجوع به بو و بوفروش شود.


بوفل.


[ ] (اِ) اسم خرفه است. (تحفهء حکیم مؤمن).


بوفلان.


[فُ] (ع اِ مرکب) فرزند شخصی مجهول. ناشناخته :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.ناصرخسرو.


بوفه.


[فِ] (فرانسوی، اِ)(1) محل فروش نوشابه و مواد خوراکی در رستورانها و اماکن عمومی. || جای غذا خوردن در باشگاهها، تماشاخانه ها، ایستگاههای راه آهن و غیره. || قفسهء چوبی یا فلزی که لوازم سفره را در آن جای دهند. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Buffet


بوق.


(ع اِ) سفیدمهره باشد و آن چیزی است که حمامها و آسیاها و هنگامه ها نوازند. (برهان). نای است بزرگ که نوازند. ج، ابواق و بیقان. نای مانندی که آسیابانان دمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). صور. (مهذب الاسماء). کرنای. (دهار). شبور. (دهار). بوری. (زمخشری). از عربی، از لاتینی «بوکسینا»(1) (صور، نفیر) و «تفس». (از حاشیهء برهان چ معین). چیزی باشد از مس مانند شهنایی که از آن آواز مهیب و مکروه برمیآید و بهندی بهیر گویند و آنچه در برهان نوشته که بوق، نام مهرهء سفید است که بهندی سنگهه گویند، درست نیست. (غیاث). چیزی است مجوف مستطیل که در آن دمند و نوازند. ج، ابواق، بیقان و بوقات. و منه: زمر النصاری زمرت فی البوق. (از اقرب الموارد). بوغ. معرب لاتینی بوکسینا. صور. نفیر. یکی از آلات ذوات النفخ. نوع قدیمی آن از شاخ بوده و بعد آنرا از استخوان و فلز ساختند و آن برای تقویت صدای شخص نیز بهنگام مکالمه از مسافت دور بکار برند. نفیر. ج، ابواق، بوقات. (فرهنگ فارسی معین) : و مال این ناحیت سپیدمهره است که آنرا چون بوق بزنند. (حدودالعالم).
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم.منجیک.
چنین گفت کآمد سپهدار طوس
یکی لشکر آورد با بوق و کوس.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس.
فردوسی.
چو آمد بگوش اندرش کرنای
دم بوق و آوای هندی درای.فردوسی.
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهء بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب.
فرخی.
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.عنصری.
بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند. (تاریخ بیهقی). و بوق بزدند و آهنگ ری کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص38).
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب.
ناصرخسرو.
جهان در جهان لشکر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته.نظامی.
- بوق اتومبیل؛ نوعی بوق مغناطیسی است که در اتومبیلها از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال: بوق روی حمام است؛ هر کس حمامی را خرد بوق حمام نیز از اوست. (امثال و حکم).
تا بوق سگ بیدار بودن؛ تا نزدیک بامداد بیدار بودن. (امثال و حکم).
بوق زدن در هزیمت؛ گویا بوق به نشانهء پیروزی و ظفر میزده اند. (امثال و حکم). حمام ده را به بوق چه، حکاک را بقم آباد چه کار.|| به استعاره، شرم مرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
پست نشسته تو در قبا و من اینجا(2)
کرده رخم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی (یادداشت بخط مؤلف).
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک (از لغت فرس ص419).
|| چادر بزرگی که رختخواب در آن پیچند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Buccina. (2) - ن ل: بار ببستست در رکوک و من اینجا.


بوق.


[بَ] (ع مص) بدی و خصومت آوردن. || رسیدن قوم را داهیهء سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). داهیه به کسی رسیدن. (المصادر زوزنی). || دزدیدن مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیدا شدن از غیب: باق بک؛ پیدا شد بر تو از غیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || یورش کردن و به ستم کشتن: باق القوم علیه؛ یورش کردند و به ستم کشتند او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فراز کردن: باق به؛ فراز کرد وی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تباه و هلاک شدن مال. || ستم کردن کسی بر کسی. || درآمدن بر قومی بی اجازت ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوق.


(ع اِ) باطل و دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بوقه شود.


بوق.


[بو / بَ] (ع ص) کسی که پوشیدن راز نتواند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوق.


[بُ وَ] (ع اِ) جِ بوقة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بوقات.


(ع اِ) جِ بوق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به بوق شود.


بوقال.


(ع اِ) (از «ب ق ل») کوزهء بی گوشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، بواقیل. (اقرب الموارد).


بوقان.


(اِ) نوعی از سرخ رنگ میباشد. (آنندراج). || حشرات سرخی که در هوا مدت فصل باران پیدا میگردند. (ناظم الاطباء).


بوقبیس.


[قُ بَ] (اِخ) نام کوهی در قرب و جوار مکهء معظمه. (غیاث) (آنندراج) :
شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد برزم.خاقانی.
بهر ثبات ملک چنین کعبهء جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد.
خاقانی.
از سلسلهء مصاف ریزان
شد قلهء بوقبیس ویران.نظامی.
جبل الرحمة زآن حریم دریست
بوقبیس از کلاه او کمریست.نظامی.
رجوع به ابوقبیس شود.


بوقتب.


[قَ تَ] (ع اِ مرکب) کنایه از مردم دنیاپرست و بد و احمق :
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون دادی به گفت بوقماش و بوقتب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص27)(1).
رجوع به ابوقتب شود.
(1) - این شعر در ذیل ابوقتب در همین لغت نامه آمده و حمار و الاغ و خر معنی شده است.


بوق ترکی.


[قِ تُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی بوق است : و سخن تفاخر و حدیث تفوق از کثرت خیل و حشم و تبع و خدم... به حیثیتی میراند که در بوق ترکی نمی گنجد. (ترجمهء محاسن اصفهان).


بوقچه.


[چَ / چِ] (ترکی، اِ) بقچه. بغچه. بوغچه. (فرهنگ فارسی معین). بوغچه. (ناظم الاطباء). رجوع به کلمات فوق شود.


بوقحافه.


[قُ فَ] (اِخ) رجوع به ابوقحافه شود.


بوقحط.


[قَ] (ع ص مرکب) قحطی زده. پرخوار. شکم باره :
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط اعوج ابن غز.مولوی.


بوق زدن.


[زَ دَ] (مص مرکب) از عالم سرنا زدن و نای زدن. (آنندراج). نواختن بوق. (فرهنگ فارسی معین) :
چون بوق زدن باشد در گاه هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری.
(از قابوسنامه).
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب.
ناصرخسرو.
تو نیز اندر هزیمت بوق می زن
ز جاهی خیمه بر عیوق می زن.نظامی.
|| کنایه از گوز دادن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).


بوق زن.


[زَ] (نف مرکب) آنکه بوق زند. آنکه در بوق بدمد : و بفرمایم تا بوق زن بدمد. (مجمل التواریخ).


بوقسطة.


[قَ طَ] (ع اِ مرکب) نوعی از مرغابی خاکستری رنگ. (دزی ج 1 ص129).


بوقشرم.


[ ] (ع اِ مرکب) نوعی از گیاه. (دزی ج 1 ص 129). ابویموت. گیاهی که عصارهء آن برای بیاض عین سود دارد. (یادداشت بخط مؤلف).


بوقلمون.


[قَ لَ] (اِ) دیبای رومی را گویند و آن جامه ای است که هر لحظه برنگی نماید. (برهان) (آنندراج). نوعی از دیبای که هر لحظه برنگ دیگر نماید. (غیاث) (اوبهی). معرب و محرف از «خامائیلئون»(1) یونانی. دیبای رومی که رنگ آن متغیر نماید. (از فرهنگ فارسی معین) :
ز قوقوبی(2) به صحراها فرو افکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها.
منوچهری.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.منوچهری.
روی مشرق را بیاراید ببوقلمون سحر
تا بدان ماند که گویی مسند داراستی.
ناصرخسرو.
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم ز مخفئی بظهور.
نظام قاری.
- فرش بوقلمون؛ فرش رنگارنگ. کنایه از گلهای رنگارنگ باغ :
باغ پر تختهای سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون.سنایی.
باد در سایهء درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون.سعدی.
|| نام مرغی هم هست. (برهان). پرنده ای(3) از راستهء ماکیان ها که دارای گردنی برهنه و گوشتی و پنجه های قوی میباشد. رنگ آن بیشتر سیاه، سر و گردن وی بدون پر است. دارای آویزه های نرم گوشتی است و نر آن دارای دم پهنی است. (فرهنگ فارسی معین). یک قسم مرغ بزرگی از طایفهء ماکیان هاکه بومی هندوستان بوده و از آنجا بسیار جاها برده شده و آنرا یبروح نیز میگویند. (ناظم الاطباء).
|| حربا و آن نوعی از چلپاسه باشد که هر نفس برنگی نماید. (برهان). بعضی گویند: غیر حربا است از حربا بزرگتر که صبح برنگی و شام برنگی نماید. مگر فارسیان بمعنی رنگارنگ مستعمل کنند. (غیاث). نوعی از چلپاسه که رنگ آن متغیر نماید. حربا. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از حیوانات زاحف، شبیه به چلپاسه و دارای قوهء مخصوصی است که بدن خود را متنفخ کرده و باد میکند و بعد کوچک مینماید و رنگ پوست خود را تغییر میدهد. یعنی بالاصاله دارای رنگی است که مخصوص به او است و جلدش دارای نسجی است بی نهایت شفاف، ولی از اثر بعضی اسباب، رنگ خود را تغییر میدهد. چنانکه هرگاه بر روی درخت سبزی باشد، بواسطهء انعکاس نور، متلون بلون سبز میگردد. و این تغیر و تلون که مخصوصاً بشدت موحش است، حاصل میشود از اثر حس جلد این حیوان و برنگ سرخ و زرد و سیاه و سبز و سفید دیده میشود و این حیوان را هربه و اژنیان نیز میگویند. (ناظم الاطباء) :
چرا با جام می، می علم جویی
چرا باشی چو بوقلمون ملون.ناصرخسرو.
یک رهم یکرنگ گردان در فنا
چند گردم همچو بوقلمون ز تو.عطار.
|| جانوری است در آب، چون خواهد که جانوری بگیرد خود را بشکل آن جانور کند. (برهان). || کنایه از کسی است که هر ساعت خود را برنگی وانماید. (برهان). کسی که هر ساعت خود را برنگی وانماید. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از دنیا و عالم است بسبب حوادث. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || هر چیز رنگارنگ. (فرهنگ فارسی معین). متلون. گونه گون :
دورنگی شب و روز سپهر بوقلمون
پرند عمر ترا می برند رنگ و بها.خاقانی.
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجیب.خاقانی.
و به بسبب تغیر روزگار و تأثیر فلک دوار و گردون و اختلاف عالم بوقلمون. (تاریخ جهانگشای جوینی). این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون. (گلستان سعدی). مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون. (ترجمهء محاسن اصفهان ص9). || اهل مشرق سنگ پشت را بوقلمون میگویند. (برهان). || نام گیاهی است. گل بوقلمون. (فرهنگ فارسی معین). || نوعی گل میخک. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Xamaileon. (2) - ن ل: قربوبی.
(3) - Dindon.


بوقلمون باف.


[قَ لَ] (نف مرکب) بافندهء دیبای رومی. || که حوادث گوناگون پدید کند. که هر ساعت حادثه ای پدید آرد :
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.خاقانی.


بوقلمونی.


[قَ لَ] (ص نسبی) رنگارنگ. مختلف اللون. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
خوبتر از بوقلمون یافتم
بوقلمونیها در نوبهار.منوچهری.
|| (حامص) حالت و چگونگی بوقلمون. رنگارنگی :
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند.نظامی.


بوقلن.


[ ] (اِ) خرفه. (فهرست مخزن الادویه).


بوقماش.


[قُ] (اِ مرکب) :
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری به قول بوقماش و بوقتب.
ناصرخسرو.
در فرهنگها قماش را به معنی ردی و هیچکاره از هر چیزی و مردم فرومایه و ناکس آورده اند. و ابوقماش و بوقماش دیده نشد. ظاهراً بوقماش ساختهء خود شاعر است، به معنی خر و گاو یا ستور مطلق و مجازاً احمق و ابله و سفیه به تناسب بوقتب.


بوقة.


[قَ] (ع اِ) باران سخت و درشت که دفعةً ببارد. یقال: اصابتنا بوقة. جِ بُوَق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوقی.


(اِ) قسمی گل زینتی(1). (یادداشت بخط مؤلف).
|| قنطوریون غلیظ است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Arum.


بوقی.


(ص نسبی) بشکل بوق.
-کلاه بوقی؛ کلاه بلند که بن آن گشاده و سر آن تنگ بوده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- || آنکه کلاه بصورت بوق دارد.
- بوقی کردن کلاه کسی را؛ با زدن، شکل کلاه او را تباه و بدصورت و شکسته کردن. (یادداشت بخط مؤلف).


بوقیدانن.


[نُ] (معرب، اِ)(1) اندراسیون. یربطوره. بخورالاکراو. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Peucedanum.


بوقیر.


(ع اِ مرکب) نوعی از پرندگان دریایی. (دزی ج 1 ص129). نوعی پرنده بمصر. (یادداشت بخط مؤلف).


بوقیس.


[قَ] (معرب، اِ)(1) مصحف بوئیس. شمشاد. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - در لکلرک ج 1 ص245 این کلمه بقس Buis = (Boks) آمده است.


بوقیصا.


(معرب، اِ) مأخوذ از یونانی. درخت سفیدار. (ناظم الاطباء). درخت سپیدار باشد و آن نوعی از بید است و بعضی، درخت پده و پشه غال را نیز گفته اند که بعربی شجرة البق خوانند. (برهان) (آنندراج). دروار. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). نشم الاسود(1). (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به نشم و دردار و لکلرک ج 1 ص291 و ج 2 ص83 شود.
(1) - Orme.


بوک.


(صوت)(1) بود که و باشد که، در هنگام تمنا اظهار کنند و در عربی عسی و لعل گویند. (آنندراج). مخفف بود که و باشد که، باشد. کلمهء تمنا است و بعربی عسی و لعل گویند. (برهان). کلمهء تمنا که در مقام آرزو استعمال کنند مانند لیت و لعل در تازی ... کلمهء بوک و مگر را در تمنا بسیار استعمال می نمایند. (ناظم الاطباء). بوکه. بود که. کلمهء تمنی. کاشکی. کاش. (فرهنگ فارسی معین) : نقل است که دو بزرگ دین بزیارت او درآمدند هر دو گرسنه بود. با یکدیگر گفتند بوک طعامی بما دهد که طعام او از جایگاه حلال. (تذکرة الاولیاء عطار).
چونکه بر بوک است جمله کارها
کار دین اولی کز این یابی رها.مولوی.
تو هم ابن یمین بر این میباش
مگذران عمر خود به بوک و به کاش.
ابن یمین (از آنندراج).
|| مگر که کلمهء استثنا باشد. (برهان) (آنندراج). کلمهء استثناء بمعنی مگر. (ناظم الاطباء). شاید دیگر. (غیاث). کلمهء استثناء. مگر(2). (فرهنگ فارسی معین) : عجب در مثال دنیاوی به احتمال خود را در خطر می اندازی که بوک در آخرتی چرا نمی یاری انداخت که بوک. (کتاب المعارف). رجوع به بوک و مگر شود. || (اِ) امید. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در فرهنگ فارسی معین «صوت» معرفی شده است.
(2) - در فرهنگ فارسی معین این معنی قید معرفی شده است.


بوک.


(ع اِ) آتش گیره. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جایی یا چاهی که در آن غله پنهان کنند. (ناظم الاطباء) :
غله کردی به زیر بوک نهان
چون نرانند بوک بر سر تو.
طیان.
|| ترجمهء فرض هم هست. (برهان) (آنندراج). واجب و فرض الهی. (ناظم الاطباء).


بوک.


(ع اِ) در سوریه امروز، مغازهء بزرگ را گویند. (دزی ج 1 ص129).


بوک.


[بَ] (ع مص) برجستن خر نر بر ماده. || گرد ساختن گلولهء گلین را در هر دو کف دست. || فروختن متاع یا خریدن آن را. || کاویدن چشمه را به چوب و مانند آن تا آب برآید. || گائیدن زن را. || مشتبه و شوریده شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || شوریده شدن رأی قوم پس نیافتن مخرج از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || فربه شدن شتر(1). (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب و اقرب الموارد و محیط المحیط این معنی در ذیل بؤوک آمده بدینسان باک البعیر یبوک بُؤوکاً؛ سَمِنَ. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). باک البعیر بُؤوکاً؛ فربه شد شتر. (منتهی الارب).


بوک.


[بَ] (ع اِ) اول بوک؛ اول مرتبه یا اول چیزی. یقال: لقیته اول بوک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


بوکاء.


[بَ] (ع اِمص) شوریدگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بوکان.


(اِ) نعل آهنی باشد که بوقت رفتن بالای برف، در پا کنند. || برف خانه. (آنندراج).


بوکان.


(اِ خ) نام یکی از بخشهای شهرستان مهاباد در جنوب شرقی مهاباد در استان چهارم (آذربایجان غربی). مرکز آن قصبهء بوکان در 56کیلومتری جنوب شرقی مهاباد و در مسیر شوسهء میاندواب و سقز واقع است. سکنهء این قصبه 3074 تن است و آب آن از رودخانهء سیمین رود است. محصولات: غلات، توتون، چغندر قند و غیره. (فرهنگ فارسی معین).


بوکان.


(اِخ) دهی از دهستان کمین است که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است. و 560 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوکان.


(اِخ) دهی از دهستان الموت، بخش معلم کلایه در شهرستان قزوین واقع است و 136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بوکبر.


[کِ] (ع اِ مرکب) درم. درهم. (یادداشت بخط مؤلف).


بوکرد باصری.


[کِ دِ صِ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقایی ایران و مرکب از 400 خانوار است. (جغرافیای سیاسی کیهان).


بو کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج). بوی چیزی را استشمام کردن. بوییدن. (فرهنگ فارسی معین). بوئیدن. استشمام. (یادداشت بخط مؤلف) :
باغبان ورنه گشوده ست گلستان ترا
بو نکرده ست صبا سیب زنخدان ترا.
صائب (از آنندراج).
|| متعفن شدن. عفونت داشتن. (یادداشت بخط مؤلف).


بوکس.


[بُ] (اِ)(1) نوعی ورزش و آن عبارت از مشت زدن دو تن است بیکدیگر، با دستکشهای مخصوص، در زمینی مربع (رینگ). مشت زنی. (فرهنگ فارسی معین). از «باکس»(2) انگلیسی. ضربت. نوعی از ورزش که دو مبارز با ضربات مشت به یکدیگر حمله می کنند و در فرانسه علاوه از ضربات مشت ضربات پا نیز متداول است. (از لاروس).
.
(فرانسوی)
(1) - Boxe
(2) - Box.


بوکسور.


[بُ سُ] (فرانسوی، ص، اِ)(1)بوکس باز. مشت زن. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Boxeur


بو کشیدن.


[کَ / کِ دَ] (مص مرکب) بوی چیزی را از دور استشمام کردن. || دریافتن نشان چیزی. (فرهنگ فارسی معین).


بوکلک.


[کَ لَ] (اِ) میوه ای است مغزدار که آنرا «ون» گویند و ترکان، چتلاقوچ و عربان، حبة الخضراء خوانند. (برهان). بن کوهی است و آن حبه ای است سبز و کوچک و آنرا انجکک نیز گویند و ترکان آنرا چتلاقوج و عربان، حبة الخضرا و بهندی، قهوه خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بَن و میوهء درخت بنه :
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد.منوچهری.
نخوری انجکک و بوکلک بی حاصل
تا به ریش خود و یاران نکنی تف بسیار.
بسحاق اطعمه.
|| میوهء درخت عرعر. (ناظم الاطباء).


بوکند.


[کَ] (اِ) عشقه و لبلاب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). بوغند.


بوک و مگر.


[کُ مَ گَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بمعنی بوک است و مرادف مگر، بمعنی بود که و باشد که و بعربی عسی و لعل گویند. (برهان) (آنندراج) :
چنگ در شاخ هر مهی می زن
تو چه دانی ز بخت بوک و مگر.سنایی.
به یاد بوک و مگر چند سال بردارم
مرا خدای نداده ست زندگانی نوح.انوری.
بر بوک و مگر عمر گرامی مگذارید
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد.
انوری.
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است.
عطار.
رجوع به بوک شود.


بوکه.


[کِ] (صوت) بوک. بود که. (فرهنگ فارسی معین). باشد که. (آنندراج). بود که و شاید که. (ناظم الاطباء) :
دعای من به تو بر، بوکه مستجاب شود
دعا کنم به تو بر، تا بود که سگ گردی.
سوزنی.
هرچه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بوکه در راه گروگان شدنم مگذارند.خاقانی.
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چه کنم بوکه بسر می نرسد.
خاقانی.
بوکه از عکس بهشت و چار جو
جان شود از یاری حق یارجو.مولوی.
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما.
حافظ.
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بوکه برآید.
حافظ (دیوان چ غنی ص156).
و رجوع به بوک شود.


بوگان.


(اِ) رحم بود یعنی زهدان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص356). بچه دان و زهدان را گویند و بعربی رحم خوانند. (برهان). رحم باشد که بچه در آن بود، یعنی زهدان. (اوبهی). زهدان، یعنی بچه دان. (انجمن آرا) (آنندراج). بویگان. پویگان. بچه دان. زهدان. رحم. (فرهنگ فارسی معین) :
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 356).
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوگان کن.
کسایی.
زنان حامله را بیم بد که پیش از وقت
ز مهر او بدر آیند اجنه از بوگان.
شمس فخری (از آنندراج).
|| گلزار هم بنظر آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). در برهان، بمعنی گلزار نوشته و اگر چنین باشد، با کاف عربی خواهد بود. چه بوکان یعنی کان بوی خوش. (انجمن آرا) (آنندراج).


بوگر.


[گَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء جانکی سردسیر هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص75).


بو گردانیدن.


[گَ دَ] (مص مرکب) متعفن شدن. (یادداشت بخط مؤلف).


بو گرفتن.


[گِ رِ تَ] (مص مرکب) بو یافتن چیزی. کسب بو کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهایی چو عنقا خو گرفتم.نظامی.
|| گندیدن. بدبو شدن. (فرهنگ فارسی معین). متعفن شدن. بدبو و عفن شدن. || برشته شدن. قیاس کنید با بو دادن. (فرهنگ فارسی معین).


بوگند.


[گَ] (ص مرکب) در تداول عامه، آنکه بسیار متعفن است. (یادداشت بخط مؤلف).


بوگندی.


[گَ] (ص مرکب) متعفن. دارای بوی بد. || آدم بد سر و وضع و کثیف. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده).


بول.


[بَ] (ع اِ) کمیز. ج، ابوال. (منتهی الارب). آبی که از کلیه ها ترابد و در مثانه جمع گردد و بطور طبیعی دفع شود. ج، ابوال. (از اقرب الموارد). شاش. و فارسیان با لفظ کردن بمعنی شاشیدن استعمال نمایند. (آنندراج). کمیز و شاش. ج، ابوال. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شاشه. (غیاث). پیشاب. کمیز. شاش. ادرار. (فرهنگ فارسی معین) :
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر.مولوی.
جام می مستی شیخ است ای فلیو
کاندر او دردی نگنجد بول دیو.مولوی.
چو بام بلندش کند(1) خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام بر.سعدی.
- بول ابیض؛ بول که برنگ کاغذ باشد. بول که برنگ بلور باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
- بول الدم؛ که آنچه بیرون آید [بجای شاش]خون بود. (بحر الجواهر). بول که خون با آن خارج شود.
- بول الدموی؛ هو المختلط بالدم. (بحر الجواهر). بول بخون آمیخته.
- بول الیرقانی؛ هو الاحمر الضارب الی السودا و الصفرة. (بحر الجواهر).
-امثال: بول و قولش یکی است.
|| ولد. (منتهی الارب). فرزند. (آنندراج). ولد و پسر. (ناظم الاطباء). || عدد بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: بود.


بول.


[بَ] (ع مص) کمیز انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمیز انداختن و شاش کردن. (ناظم الاطباء). کمیز انداختن و شاشیدن. (فرهنگ فارسی معین). || جاری شدن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شکافته شدن. (آنندراج).


بولا.


(اِ) بسریانی باقلی بود. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).


بولاد.


(اِ) بولاذ. ریش تراش. (از دزی ج 1 ص 130).


بولاغ اوتی.


(ترکی، اِ مرکب) آب تره. رجوع به بولاغوتی و گیاه شناسی گل گلاب و کارآموزی داروسازی ص190 شود.


بولاغوتی.


(ترکی، اِ مرکب) گیاهی است که آن را آب تره، شاهی آبی نامند. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است تند و زبان گز و خوردنی که در آب روید. (رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 208).


بولاق.


(اِخ)(1) ناحیه ای است در قاهره بر کنار نیل که مطبعهء رسمی بولاق در آن قرار دارد. و آن مطبعه را ناپلئون در حملهء سال 1798 م. بمصر از واتیکان بدان جا آورد. (از المنجد). شهری است بمصر در ساحل غربی نیل، نزدیک قاهره. (دمشقی). بخشی در خارج شهر قاهره که موزهء مشهوری دارد. (از لاروس).
.
(فرانسوی)
(1) - Boulaq. Bulaq


بول الابل.


[بَ لُلْ اِ بِ] (ع اِ مرکب) نام گیاهی است. (ناظم الاطباء). || قرصی است که از صن الوبر و بول شتر ترتیب دهند. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به لکلرک ج 1 ص292 شود.


بول العجوز.


[بَ لُلْ عَ] (ع اِ مرکب) شیر. (ناظم الاطباء).


بولامونیون.


(معرب، اِ)(1) به یونانی، قسمی از مخلصه است و گیاه آن مابین شجر و حشیش. و شاخ آن باریک و پرشعبه. و برگ آن از برگ سداب طولانی تر و بزرگتر و بر اطراف شاخهای آن چیزی مستدیر شبیه به سرو کوچک میباشد و در آن تخمهای سیاه. و بیخ آن شبیه بدرونج سفید ودراز و باصلابت و منبت آن جبال و زمینهای صلب خشن، سنگ لاخها و مستعمل، برگ و بیخ آن است. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). و رجوع به لکلرک ج 1 ص286 شود.
(1) - Polemonium.


بولان.


(اِخ) دهی از دهستان جمع آبرود است که در بخش حومهء شهرستان دماوند واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بولانی.


(اِ) بورانی :
به بولانی از ماست داد ابرشی
که بودی ز نعلش کماج آتشی.
بسحاق اطعمه.
رجوع به بورانی شود.


بولجار.


(اِ) پناه جای. (ناظم الاطباء). جای پناه و امن. (آنندراج). || میدان جنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به بولحار شود.


بولچ.


[لَ] (اِ) زمین هائی که پیوسته مزروع باشند. (آنندراج). زمینی که همیشه در آن زراعت کنند. (ناظم الاطباء).


بولحار.


(اِ) جایی که سفیران و ایلچیان ممالک، جهت مصالحت امری و معاهده ای، با هم مجتمع و فراهم اند. || میدان کارزار. (آنندراج). و رجوع به بولجار شود.


بولدان.


[بَ / بُو] (اِ مرکب) کمیزدان و ظرفی که در آن بول کنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بولس.


[لَ] (ع اِ) زندانی است در جهنم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بولس.


[لُ] (اِخ)(1) یکی از حواریون. (ناظم الاطباء). یکی از حواریون عیسی. و یکی از بارزترین شخصیت های مسیحیت. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به پولس در همین لغت نامه و عیون الانباء ص 72 و 73 و دائرة المعارف فارسی شود.
(1) - Saint Paul.


بولس.


[لُ] (اِخ) نام طبیبی است که ابن البیطار، از او در کتاب خود نام برده است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تاریخ الحکما ص95 شود.


بولسری.


[سَ] (اِ) نام درختی است که آنرا مردم، مولسری می گویند. ظاهراً در اصل مور بود بمعنی تاج و سری در هندی بمعنی راجه یعنی درختی که گلش لایق سلاطین است. (غیاث) (آنندراج). درخت مشهور هندی است که گل خوشبو دارد. هرچند گلش پژمرده گردد، بسیار بو دهد و ثمرش بعینه ثمر کنار است و دوای عظیم درد دندان است. (الفاظ الادویه).


بولع.


[بَ لَ] (ع ص) مرد بسیارخوار. (منتهی الارب) (آنندراج).


بولکفد.


[کَ] (اِ) رجوع به بوالکفد و ابوالکفد شود.


بولکنجک.


[کَ جَ] (اِ) بلکنجک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ابوالکنجک و بوالکنجک و بلکنجک شود.


بولگاه.


[بَ / بُو] (اِ مرکب) مجرای بول. (ناظم الاطباء).


بولنجک.


[لَ جَ] (اِ) بلکنجک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ابوالکنجک و بلکنجک شود.


بولو.


(اِ) به لغت یونانی، بسیار باشد که عربان، کثیر خوانند. (برهان) (آنندراج). مأخوذ از یونانی. بسیار و کثیر و زیاد. (ناظم الاطباء). یونانی پولو(1) (بسیار). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Polu.


بولوار.


(فرانسوی، اِ)(1) میدان و خیابانی که باغچه ها و چمنها و درختان بسیار دارد و محل گردش عموم است. بُلوار. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Boulevard.


بولوبودیون.


(معرب، اِ) لغتی است یونانی و معنی آن بعربی، کثیرالارجل باشد؛ یعنی بسیارپا. و آنرا بفارسی بسپایک خوانند و معرب آن، بسفایج است و آن دوایی است مشهور و بتازی اضراس الکلب خوانند و بجای بای آخر، یای حطی هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). بسپایه. بسفایج. فولوفودیون. بسپایک و بسفایج و اضراس الکلب. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 1 ص291 شود.


بولودیون.


(معرب، اِ)(1) بولوبودیون. رجوع به کلمهء فوق و تحفهء حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه شود.
(1) - Polypody = polupodhion. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به اشتینگاس شود.


بولوردی.


[وِ / بِ وِ] (اِخ) تیره ای از ایل اینانلو (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).


بولوسیون.


(معرب، اِ) به یونانی، لبلاب سیاه است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).


بولوطریخون.


[طَ رَ] (معرب، اِ)(1) لغت یونانی است و معنی آن بعربی، کثیرالشعر باشد و آن دوایی است که بفارسی پرسیاوشان خوانند. (برهان). پرسیاوشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 1 ص292 شود.
.(اشتینگاس)
(1) - Polutrixon.


بولوقنیمن.


[] (معرب، اِ) درختی است مشهور به علک، دارای میوهء زیاد و میوهء آن شبیه غلیخن است و ساقهء آن دارای گره های متعددی مثل ساق غلیخون است. رجوع به بولوقیمن شود. (از ترجمهء ابن بیطار ص 287 و 288).


بولوقیمن.


[ ] (معرب، اِ) بیونانی قرصعنه است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مادهء قبل شود.


بولوک.


(اِ) در ترکی بمعنی شهر، مجازاً بمعنی فلک نیز آمده است. (غیاث).


بولة.


[بُ وَ لَ] (ع ص) بسیار کمیزاندازنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


بولة.


[بَ لَ] (ع اِ) دختر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بولة.


[لَ] (اِ) لوله و مجرا و قیف. (ناظم الاطباء).


بولهب.


[لَ هَ] (اِخ) ابولهب :
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل از وی آمد نامد ز بولهب.
ناصرخسرو.
بولهب با زن به پیشت میرود ای ناصبی
بنگر آنک زنْش را در گردن افکنده کنب.
ناصرخسرو.
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجأ و منجای من.
خاقانی.
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان.خاقانی.
احمد که سرآمد عرب بود
هم خستهء خار بولهب بود.نظامی.
و رجوع به ابولهب شود.
- بولهبان وقت؛ کنایه از مخالفان و مستبدان و منکران دلایل معقول و منقول و محسوس. (ناظم الاطباء).


بولی.


[بَ / بُو] (ص نسبی) آنچه که مربوط به پیشاب است(1). آنچه از ادرار بدست آید. آلوده به ادرار. منسوب به ادرار. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Urineux.


بولی.


[بَ] (اِ) تیز کردن جانور شکاری بر جانور دیگر و در هند، باولی شهرت دارد. (غیاث). و رجوع به مادهء بعد شود.


بولی.


(اِخ) تیره ای از طایفهء ملکشاهی در پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص68).


بولی دادن.


[بَ دَ] (مص مرکب) تیز کردن جانور شکاری بر جانور دیگر و این جانور، خواه صحرایی باشد، خواه خانگی. و آنرا در عرف هند، باولی گویند و ظاهراً اول مخفف این است. (آنندراج) :
بازدار فلک از بهر تذروافکنی ام
خواست بولی بدهد بر مگس انداخت مرا.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به مادهء قبل شود.


بولیس.


[بُ وِ] (ع اِ) آلتی که حفاران برای تحقیق عمق آب و جنس زمین که در ته آن واقع است بکار برند. (از دزی ج 1 ص131).


بولیصة.


[بُ وِ صَ] (ع اِ) نامهء تجارتی. ج، بوالیص. بوالص. (از دزی ج 1 ص131).


بولیموس.


(ع اِ) بطلان شهوت معده با شدت احتیاج همه اعضاء بغذا. جوع البقر. (بحر الجواهر) (از دزی ج 1 ص131).


بولیون.


(معرب، اِ)(1) جعده. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Polium.


بوم.


(ع اِ) جغد(1) و آن پرنده ای است که به نحوست اشتهار دارد. و بعضی گویند بوم پرنده ای است از جنس جغد، لیکن بسیار بزرگ و سر و گوش و چشمهای او بگربه میماند و شبها شکار کند و روزها پرواز نتواند کرد مگر چند قدمی. و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (آنندراج). بوم و بومة. جغد. و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جغد. بوف. (فرهنگ فارسی معین) :
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.رودکی.
چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال.
معروفی.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته است.
عماره.
هر آن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم.ناصرخسرو.
گر ز خورشید بوم بی نیروست
از پی ضعف خود نه از پی اوست.سنایی.
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز بازخانه نپرد بهیچ حالی بوم.سوزنی.
خاقانیا ز گیتی چون جویی آشنایی
خواهی ز بوم و کرکس تو سایهء همایی.
خاقانی.
و بوم اعتقاد ایشان که در ظلمت کفر، بصدای بدعت، نوحه میکرد در دام اسلام افکند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص348).
ماری تو که هر کرا ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.سعدی.
کس نیاید بزیر سایهء بوم
ور همای از جهان شود معدوم.سعدی.
(1) - Hibou.


بوم.


(اِ) زمین شیارنکرده. (برهان). زمین غیرآبادان و ناکاشته. (رشیدی). زمین شیارنکرده و ناکاشته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل مرز. (فرهنگ فارسی معین). زمین شیارنکرده و غیرآبادان و ناکاشته. ضد مرز که زمین کاشتهء زراعت کرده را گویند و رشیدی گفته که بوم زمین کاشته و مرز و کنارهای آن که قدری بلند کرده اند و این بیت حکیم سنائی در حدیقه شامل هر دو معنی است(1) که گفته:
کشوری را که عدل عام ندید
بوم در بومش(2) ایچ بام ندید.
(آنندراج) (از انجمن آرا).
و تحقیق آن است که بوم میان زمین کاشته و مرز کناره های آن... و پاکیزه بوم؛ از جای پاک و از خاک پاکیزه. (رشیدی). ضد مرز. (ناظم الاطباء). || سرشت و طبیعت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی سرشت و خو گفته، مستند به شعر سعدی: مصراع: «شنیدم که مردیست پاکیزه بوم» و در این تأمل است. (از رشیدی). سرشت و طبیعت و خوی. (ناظم الاطباء). بمعنی سرشت و طبیعت نیز آمده چنانکه گویند پاکیزه بوم؛ یعنی از خاک پاک و خوش سرشت چنانکه شیخ سعدی گفته:
شنیدم که مردیست پاکیزه بوم
شناسا و رهبر در اقصای روم.(آنندراج).
گرت بیخ اخلاص در بوم(3) نیست
از این در کسی جز تو محروم نیست.
سعدی.
|| سرزمین. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بومی»(4)، سانسکریت «بهومی»(5)، پارسی باستان «بوم»(6)، پهلوی «بوم»(7)، بمعنی سرزمین آمده. سنایی غزنوی به دو معنی آورده(8). (حاشیهء برهان چ معین). شهر و بلاد. (ناظم الاطباء) :
سپاهی پر از جاثلیقان روم
که پیدا نبود از پی اسب بوم.فردوسی.
اگر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم.فردوسی.
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را.فردوسی.
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
(ویس و رامین).
فرستادش بهدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.(ویس و رامین).
ز خاور همی آمد این آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم.اسدی.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
دل خزینهء تست شاید کاندر او از بهر وی
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی.
ناصرخسرو.
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم در این نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص268).
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم.
سوزنی.
مناز عیش که نامردی است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
از نرم دلان ملک آن بوم
بود آهن آبدار چون موم.نظامی.
ره پیش گرفت پیر مظلوم
آشفته دوید تا بدان بوم.نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بار.نظامی.
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش سوی روم.نظامی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رویست و نیکوسیر.سعدی.
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بی هنر.سعدی.
- بوم و بار:که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو.فردوسی.
- بوم و بر؛ سرزمین. (آنندراج) :
همش پادشاهی است هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه.
فردوسی.
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.فردوسی.
بر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود ویران ز بیداد بود.فردوسی.
بر این بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان.اسدی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.سعدی.
سبزهء عیش ز بوم و بر هجران مطلب
نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- بوم و رست:بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست.فردوسی.
بدان بوم و رست آتش اندرزنم
زبرشان همه سنگ بر سرزنم.فردوسی.
بخورشید و دین بتان نخست
بگور و پی آدم و بوم و رست.اسدی.
و با کلمات پاک و پاکیزه و بر، بصورت پاک بوم، پاکیزه بوم، بر و بوم و مرز و بوم آمده است. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.
|| قلعه و حصار. (ناظم الاطباء) :
شد آراسته پاک دیوار بوم
همه مصر شد همچو دیبای روم.
(یوسف و زلیخا).
|| جایی که در آن کسی زندگی میکند. (ناظم الاطباء). || جا و مقام و منزل و مأوا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زمینهء آماده شده اعم از پارچه و غیره که بر روی آن نقاشی کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- بوم طلا؛ زمینهء طلاکاری پارچهء زری دوزی شده. (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن زمین زرد و در قماشهای زربفت و غیره، چیزی نقاشی کرده و کوفت ته نشان نموده که زمین آن طلایی باشد. (آنندراج) (از غیاث).
|| زمینهء کتاب. زمینهء کاغذ :
گزارندهء نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.نظامی.
|| متن. مقابل حاشیه. (یادداشت بخط مؤلف). زمینهء پارچهء زردوزی شده. (فرهنگ فارسی معین) :
سرش ماه زرین و بومش بنفش
بزر بافته پرنیانی درفش.فردوسی.
بر آن تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرْش بوم.فردوسی.
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرْش بوم.فردوسی.
در و دیوار و بوم آسمانه
نگاریده به نقش چینیانه.(ویس و رامین).
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده.
(ویس و رامین).
ز خار است دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام.اسدی.
|| در اصطلاح بنایان، گچ بوم گچِ نه شل و نه سفت سفت. (یادداشت بخط مؤلف). || گلولهء خمیر برای نان یا رشته و جز آن: دو تا بوم رشته برید. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - مراد معنی مادهء قبل (بوم = جغد شوم) و همین معنی است.
(2) - بمعنی سوم (سرزمین) نزدیکتر است. و رجوع به همان شود.
(3) - بمعنی قبل هم ایهام دارد.
(4) - bumi.
(5) - bhumi.
(6) - bum.
(7) - bum. (8) - مراد بیتی از سنائی است که در ذیل معنی اول آمده است.


بومادران.


[دَ] (اِ مرکب)(1) نام گیاهی است مایل به کمودت و تیزی و گل کبودی دارد و بعربی، قیصوم خوانند. (برهان). همان برنجاسب است که گلش کبود و مایل به کمودت و تیزبوی است. (رشیدی) (جهانگیری). گلی است بویا که برنجاسب است و بومادران مخفف آن است. (آنندراج) (انجمن آرا). برنجاسف. (فهرست مخزن الادویه). گیاهی دوایی که برنجاسف نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - Achillea millefolium.


بوماران.


(اِ مرکب) بومادران است که نام گیاهی باشد مایل به کمودت و تیزی. (برهان). بومادران. (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). بوی مادران گیاهی است از تیرهء مرکبان، دارای قلمهای بلند و برگهایش بسیار بریده و گلهایش خوشهء مرکب است. ارتفاعش تا 70 سانتیمتر میرسد. رنگ گلهایش سفید یا صورتی و گلبرگ هایش ریز و خوشبو است. زهرة القندیل. علف هزاربرگ. (فرهنگ فارسی معین).


بومارشه.


[بُو شِ](1) (اِخ) (1732 - 1799 م.) پیر اگوستین کارون دُ. نویسندهء فرانسوی. مصنف ریش تراش اشبیلیه(2)، عروسی فیگارو(3)، کمدی های جسورانه و مشحون از حرکت و نشاط. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Beaumarchais, Pierre - Augustin
caron de.
(2) - Barbier de seville.
(3) - Mariage de figaro.


بوماره.


[رَ / رِ] (اِ) پرنده ای است غیرمعلوم. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی است. (ناظم الاطباء). جانوری است پرنده. (رشیدی).


بومالک.


[لِ] (اِ مرکب) رجوع به ابومالک شود.


بومب.


[بُ] (فرانسوی، اِ) غباره و گلولهء خمپاره و نارنجک. (ناظم الاطباء). رجوع به بمب شود.


بومبر.


[بَ] (اِ) سلطنت. || بزرگی و آقایی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بومجکت.


[ ] (اِخ) و بومحکث، نام بخارا. (صورالاقالیم اصطخری). بونجیکث. نونیجکت. (حدود العالم ص111).


بوم جوان.


[جَ] (اِخ) دو غدیر است در «فیروزآباد» یکی بوم پیر و دیگر بوم جوان. و بر هر غدیری آتشگاهی کرده است. (فارسنامهء ابن بلخی ص 138).


بوم خوار.


[خوا / خا] (اِ مرکب) آلتی نازک فلزین برای گچ بریها. آلتی برای هموار کردن متن و زمینهء گچ بریها. قلمی آهنین با نوکی پهن، گچ بران را. (یادداشت بخط مؤلف).


بومره.


[مُرْ رَ] (اِخ) کنیت ابلیس. (غیاث) (آنندراج) :
وین گاوان را بسوی او خواندن
این است همیشه کار بومره.ناصرخسرو.
بار که نهد در جهان خر کره را
درس که دهد پارسی بومره را.مولوی.
رجوع به ابومره شود.


بومسکت.


[] (اِخ) از نامهای بخارا. (تاریخ بخاری نرشخی ص26). رجوع به بومجکت شود.


بومسلم.


[مُ لِ] (اِخ) رجوع به ابومسلم شود.


بومسیلم.


[مُ سَ لِ] (اِخ) در بیتهای زیر ظاهراً مقصود، مسیلمهء کذاب است :
بومسیلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوالالباب ماند.مولوی.
جامه پشمین از برای کد کند
بومسیلم را لقب احمد کند.مولوی.
رجوع به مسیلمه شود.


بومکند.


[کَ] (اِ مرکب) خانه ای را گویند که در زیر زمین کنند بجهت گوسفندان و مسافران. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). جایی که در زیر زمین کنند بجهت مسافران و گوسفندان. (فرهنگ فارسی معین).


بومة.


[مَ] (ع اِ) جغد. بوم. مذکر و مؤنث در هر دو یکسان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به بوم شود.


بومه.


[مَ] (اِ) برق و آتشی که از سم اسب خیزد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بومه.


[مِ] (اِخ) دهی از دهستان شش ده قره بلاغ است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع است. و 366 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بومهن.


[مَ هَ / هَ] (اِ) زمین لرزه باشد که بعربی، زلزله خوانند. زمین لرزه باشد. (برهان). زمین لرزه و آنرا بعربی زلزله گویند. و از این لغت معلوم میشود هن، بمعنی لرزه است. چه بوم، بمعنی زمین است. (آنندراج) (انجمن آرا). زلزله. (رشیدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری). زمین لرزه. (اوبهی). «بومهن»(1)از «بومهن»(2)، زمین لرزه. اشپیگل در کتاب «عصر آریایی ص68» کلمه را مرکب از بوم (زمین) + مثنه (حرکت) دانسته یعنی حرکت زمین. از فرهنگ شاهنامه. (از حاشیهء برهان چ معین) :
یکی بومهن خیزد از ناگهان
بر و بومشان پاک گردد نهان.فردوسی.
برآمد یکی بومهن نیمشب
تو گفتی زمین دارد از لرزه تب.اسدی.
پر از بومهن شد سراسر جهان
ستاره هویدا و گردون نهان.اسدی.
از پریزت چنان بلرزد کوه
که زمین بومهن بلرزاند.علی فرقدی.
|| رودهء گوسفندی را گویند که از سرگین پاک نکرده باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - bumahan.
(2) - bummahan.


بومهن.


[مِ هِ] (اِخ) یا بومهند. دهی از دهستان سیاهرود است که در بخش افجه شهرستان تهران واقع است و 588 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بومهین.


[مَ] (اِ) بومهن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به به بومهن شود.


بومی.


(ص نسبی) منسوب به شهر و بلاد. (ناظم الاطباء). منسوب به بوم. اهل محل. اهل ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به بوم که بمعنی سرزمین و مملکت و کشور است. ساکن اصلی زمینی. (یادداشت بخط مؤلف) : اما عیب این قلعه آن است که بمردم بسیار نگاه توان داشت و چون پادشاه مستقیم قصد آنجا کند، مردم بومی باشند که آنرا بدزدند. (فارسنامهء ابن بلخی ص158).
همان بردهء بومی و بربری
سبق برده بر ماه و بر مشتری.نظامی.
|| مقابل بیرونی و غریب و خارجی. || دائمی. همیشگی. (یادداشت بخط مؤلف).


بومی شاه.


(اِخ) نام اصطخر است. و اصطخر را بومی شاه، نام نهادند؛ یعنی مقام گاه شاه و بلغت بادی زمین را که مقام گاه اصلی باشد بوم خوانند. (فارسنامهء ابن البلخی ص27).


بومیمون.


[مِ] (اِ مرکب) کنیهء شهد. (آنندراج). انگبین.


بون.


[بَ] (اِ) حصه و بهره. (برهان) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهره بود. (اوبهی) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
بچشم اندرم دیده از بون تست
بجسم اندرم جنبش از رون تست(1).عنصری.
(1) - در فرهنگ اسدی پاول هورن، همین شعر را برای رون بمعنی «بهره» شاهد میآورد و در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی رون معنی «سبب» میدهد. و من گمان می کنم بون به معنی بهره، سبب و بهر بمعنی «برای» باشد. در فرهنگ اسدی نخجوانی پاول هورن بهر، «بهره» شد بسهو کاتب و معنی حصه که به بون میدهند ظاهراً غلط است. بهره را بمعنی حصه گرفته اند و حصه برای آن مرادف آورده اند. در صورتی که بهره در این جا بمعنی فائده و نفع است. (یادداشت بخط مؤلف).


بون.


(اِ) زهدان و بچه دان که بعربی رحم گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). زهدان و رحم. (ناظم الاطباء). بچه دان و زهدان. (فرهنگ فارسی معین) :
گر تو شریفی و بهتر است ز تو خویش
چون تو پس خویش خود همی بخوری بون.
ناصرخسرو.
|| بن و نهایت و پایان و انتهای هر چیز. (برهان). بن. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.دقیقی.
دشمن شاه ار بمغرب است ز بیمش
بازنداند به هیچ گونه سر از بون.فرخی.
معدن این چیزها که نیست در این خاک
جز که ز بیرون این فلک نبود بون.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص354).
|| آسمان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) :
برافراز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
|| رودهء گوسفند و گاو و امثال آنرا که پاک نکرده باشند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رودهء گوسفند که سرگین درونش بود. (شرفنامهء منیری).


بون.


[بَ / بُو] (ع مص) افزون آمدن کسی را در فضل. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). فزون آمدن او را در فضل. (ناظم الاطباء). || (اِمص) فضل و فزونی. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || جدائی و دوری. (غیاث). بعد. (از اقرب الموارد) :
جمله مطلوبات خلق هر دو کون
گشت موجود اندر او بی بعد و بون.مولوی.
|| فرق میان دو چیز. (غیاث). || مسافت مابین دوچیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).


بون.


[بَ] (ع اِ) جِ بوان و بون. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


بون.


(اِ) قصبهء بادغیس. (نزهة القلوب ص179). شهری است به بادغیس. (لباب الانساب). شهرکی است بخراسان و قصبهء گنج روستائی است جایی بسیارنعمت است و اندر وی آبهای روان است و از وی دوشاب خیزد. (از حدود العالم).


بون آدو.


(اِخ) دهی از دهستان اندیکا است که در بخش قلعه رزاس شهرستان اهواز واقع است. و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوناز.


(اِ) گیاهی است که هر جا بیخ خشک آنرا نهان کنند، زود سبز شود. (غیاث) (آنندراج).


بونافع.


[فِ] (ع اِ مرکب) نوعی از معجون دوایی. (آنندراج) (غیاث). دریاس. ادریاس. نافسیا. ادریس. حلوا. (یادداشت بخط مؤلف). || مأخوذ از تازی. می و شراب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به ابونافع شود.


بوناک.


(ص مرکب). بوی ناک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بوی ناک شود.


بونانیه.


[نی یَ] (ع اِ) نوعی آرد. رجوع به دزی شود.


بونجار.


[] (اِ) میدان کارزار. || جای ملاقات. (آنندراج).


بونجل.


[جُ] (ص) بنجل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنجل شود.


بونجیر.


[بُو] (اِخ) دهی از دهستان کربال است که در بخش زرقاق شهرستان شیراز واقع است. و 680 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بوند.


[بُ وُ] (اِ) نرمی و ملایمت و مسالمت و حلم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). آهستگی. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا).


بوند.


[بُ وَ / وِ] (ص، اِ) مرد آهسته. || مرد صاحب نخوت و هستی را گویند. (برهان). مردم صاحب نخوت و تکبر و مردم مغرور و خودبین. (ناظم الاطباء). || درختی را گویند که هرگز بار و ثمر نیاورد. (آنندراج). رجوع به بُوَه شود.


بونده.


[بُ وُ دَ / دِ] (ص) آهسته. (رشیدی) (جهانگیری). مرد آهسته و باتمکین. (برهان). مرد آهسته و با هیبت و نخوت. (انجمن آرا). مرد باحیا و باشرم. سلیم و ملایم. باوقار و باتمکین. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بونده.


[بُ وَ دَ / دِ] (ص) مرد با هستی و هیبت و صاحب نخوت. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به کلمات ماقبل شود.


بونش.


[نِ] (اِخ) دهی از دهستان خورشید است که در بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع است. و 162 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بونصر.


[نَ] (اِخ) رجوع به ابونصر شود.


بونفاع.


[نِ] (ع اِ) بلغت اهالی الجزیره، گیاهی دوایی که به لاتینی تاپسیاگارگانیکا نامند. (ناظم الاطباء).


بونواس.


[نُ] (اِخ) رجوع به ابونواس شود.


بونة.


[نَ] (ع اِ) دختر خردسال. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).


بونة.


[نَ] (اِخ) شهری است بساحل آفریقا. (لباب الانساب). وادی و شهری در آفریقا. (ناظم الاطباء).


بونی.


(ع اِ) نوعی از خرما. (تفلیسی). (یادداشت بخط مؤلف).


بونی.


(ص نسبی) منسوب به بونه که شهری است در ساحل آفریقا. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب). || منسوب است به بون که شهرکی است از بادغیس هرات. (لباب الانساب) (الانساب سمعانی). و رجوع به بون شود.


بونی.


(اِخ) از جمله کسانی است که در کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل رأس و اکسیر تام رسیده است. (ابن الندیم).


بونی.


(اِخ) محی الدین یا شرف الدین احمدبن علی القرشی بونی. پیشوایی است متبحر و صاحب تصنیفات بسیار در علم حروف از آن جمله: شمس المعارف الکبری و الوسطی و الصغری و لطائف الاشارات. و او راست: 1 - رسالهء سرالکریم فی فضل بسم الله الرحمن الرحیم. 2 - شرح اسم الله الاعظم. 3 - شمس المعارف الکبری. مقصود از این کتاب اطلاع و علم به شرف اسماء خداوند تبارک و تعالی. 4 - فتح الکریم الوهاب فی ذکر فضائل البسمله. 5 - اللمعة یا اللمعة النورانیه، دربارهء اسماء اعظم. وی بسال 622 ه . ق . درگذشته است. (از معجم المطبوعات).


بونیز.


(اِ) ژوبین. و آن نیزهء کوچکی بود که سر آن دو شاخ دارد. (آنندراج). نیزهء کوتاه و ژوبین. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بونیگ.


(اِ) نام تره است، مثل سپرغم و آنرا بادرویه نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به بوینگ شود.


بونیون.


(معرب، اِ)(1) ارقطیون(2). (ابن البیطار). به یونانی نباتی است ساقش بقدر انگشت و برگش شبیه به برگ کرفس و لطیف تر از آن و گلش شبیه به گل شبت و تخمش ریزه و خوشبو. (از تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Bunium.
(2) - Arktion.


بووائل.


[ءِ] (اِ مرکب) رجوع به ابووائل شود.


بو و برنگ.


[وُ بَ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اثر وجودی. خاصیت. فعالیت. بدرد مردم خوردن. کارآمد بودن. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده).


بؤوح.


[بَ ئو] (ع ص) (از «ب وح») آنکه پوشیدن راز نتواند. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


بؤوخ.


[بُ ئو] (ع مص) (از «ب وخ») متغیر شدن گوشت. (منتهی الارب). متغیر شدن گوشت و مانند آن. (آنندراج). || خاموش شدن و فرونشستن آتش. (از اقرب الموارد).


بؤوز.


[بُ ئو] (ع اِ) (از «ب ءز») جِ باز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جمع باز که مرغی است شکاری. (آنندراج).


بؤوق.


[بُ ئو] (ع مص) (از «ب ءق») رسیدن سختی و بلا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


بؤوک.


[بُ ئو] (ع مص) (از «ب وک») فربه شدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به بوک و بائک و بیک شود.


بوه.


[بُ وَ] (ص، اِ) درختی را گویند که هرگز بار و ثمر نیاورد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || مردم آهسته. (برهان) (آنندراج). مردم باوقار و باتمکین و باشرم. (ناظم الاطباء). رجوع به بوند و بونده شود.


بوه.


[بَ] (ع مص) لعنت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نفرین کردن. (آنندراج). || مجامعت کردن با زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آگاه شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): مابهت لهُ؛ ای مافطنت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).


بوه.


(ع اِ) چرغ افتاده پر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جغد نر یا جغد بزرگ. || مرغی است که به جغد ماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرندهء شبیه به جغد و کوچکتر از آن. (از اقرب الموارد). جوهری گفته است: پرنده ای است شبیه به جغد مگر اینکه کوچکتر از آن و بوهه نیز بدان میگویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 84). و رجوع به بوهة شود.


بوهم.


[بُ هِ] (اِخ)(1) ناحیه ای است در چکوسلواکی. شهر عمدهء آن پراگ است. بوهم شامل یک چهارضلعی متشکل از کوههای منطقهء هرسی نین(2) است. چسکی لس(3) و شوماوا(4)، غربی. کروشنه(5) و استردوهوری(6)در شمال غربی. ارزگبیرگ، کرکنوشه(7)(سودت) در شمال شرقی. و ارتفاعات مراوی در مشرق. مرکز آن مرکب است از نجدهای ابتدایی (طبقات آهن و زغال سنگ). و بسوی شمال دشتهای رسوبی که پوشیده از گل و لای حاصلخیز است. بوهم در قرن پنجم میلادی توسط اسلاوها از دست ژرمنها گرفته شد و در قرن نهم به مسیحیت گرایید و تا سال 1545 م. حکومتی تابع امپراتوری ژرمانی داشت. سپس با سلطنت اتریش متحد گردید (تا سال 1919 م.) معاهدهء سن ژرمن آنرا بخشی از چکوسلواکی قرار داد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Boheme.
(2) - Hercynien.
(3) - Tchesky les.
(4) - Shumava.
(5) - Krushne.
(6) - Stredohory.
(7) - Krkonoshe.


بوهمان.


(اِ) رحم است که زهدان و بچه دان باشد. (برهان) (آنندراج). زهدان و بچه دان و بون و بوگان و رحم. (ناظم الاطباء). || از اسمای مبهمهء فارسی هم هست. همچو: فلان و بهمان. (برهان) (آنندراج). فلان و بهمان. (ناظم الاطباء).


بوهة.


[هَ] (ع اِ) چرغ افتاده پر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤنث بوه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بوه شود. || مرد لاغر و سبک و گول و بی خیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جغد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || صوف واخیدهء دوات که هنوز تر نکرده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). پشم واخیدهء دوات که هنوز تر نکرده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هرچه که آنرا باد در هوا بپراکند از خاک و پر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچه باد در هوا از خاک و پر و جز آن بپراند. (ناظم الاطباء). و قولهم: صوفة فی بوهة، یراد بها الهباء المنثور، الذی یری فی الکوة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بوهین کژ.


[] (اِخ) در اسم کرج اختصار کردند زیرا که در اصل بوهین کره بوده است. و همچنین در ایام فرس آنرا بوهین کره خوانده اند. یعنی خرمنگاه کرج. (تاریخ قم ص23).


بوی.


(اِ) عطریات. (برهان) (انجمن آرا). عطر و شمیم و عطریات و چیزهای معطر. (ناظم الاطباء). بو. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه با کلماتی چون: شب (شب بوی)، سمن (سمن بوی)، غالیه (غالیه بوی)، خوش (خوش بوی)، کافور (کافوربوی)، شیر (شیربوی)، هم (هم بوی)، می (می بوی)، مشک (مشکبوی)، سنبل (سنبل بوی)، یاسمن (یاسمن بوی)، عبیر (عبیربوی)، بد (بدبوی)، بی (بی بوی)، گل (گلبوی)، شاه (شاه بوی)، کم (کم بوی)، پر (پربوی)، نافه (نافه بوی)، غالیه (غالیه بوی)، ترکیب شود(1) :
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.رودکی.
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با رخ طنبور.منجیک.
یک لخت(2) خون بچهء تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهء عقیق.
عماره.
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از درّ خوشاب روی زمین
می و بوی(3) و آواز رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران.
فردوسی (از حاشیهء برهان چ معین).
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار.فردوسی.
باد شبگیری بر زلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی، همه لشکرگاه.
فرخی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.فرخی.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا ببوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی بو ای پسر خاکستر است.
ناصرخسرو.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.خاقانی.
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
حرام است سودای بلبل بر اوی.سعدی.
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست.سعدی.
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- بوی خوش؛ کنایه از عطر و آنچه بوی خوب دهد. عبیر. عطر. ریّا. (دهار). طیب. طاب. عطر. (منتهی الارب) :
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده بکش.فردوسی.
چو لب را بیاراید از بوی خوش
تو از ریختن آب دستان مکش.فردوسی.
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش.فردوسی.
|| رایحه. (برهان). بو و رایحه و هر چیزی که دارای رایحه بود. مانند خوشبوی و بدبوی و عنبربوی. (ناظم الاطباء). || طمع. (برهان) (ناظم الاطباء). || امید و آرزو و خواهش. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). سراغ و امید و آرزو. (آنندراج).
- به بوی؛ به امید. به آرزوی :
چه جورها که کشیدند بلبلان از وی
به بوی آنکه دگر نوبهار بازآید.حافظ.
- بر بوی؛ به امید :
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند بکنارم.حافظ.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.حافظ.
|| محبت. (برهان) (ناظم الاطباء). || خوی و طبیعت. || بهره و نصیب. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تلاش. (ناظم الاطباء). رجوع به بو شود.
(1) - و رجوع به همین کلمات شود.
(2) - ن ل: قحف.
(3) - یعنی بوی خوش. (حاشیهء برهان چ معین).


بوی.


[بَ وی یْ] (ع ص) مرد گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق. (معجم متن اللغة).


بوی آمدن.


[مَ دَ] (مص مرکب) بوی شایع شدن. (مجموعهء مترادفات ص67). رسیدن بوی و عطر بمشام :
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و بوی.
سعدی.
- بوی از چیزی آمدن؛ مجازاً، دلیل چیزی بودن. نشانهء چیزی داشتن :
بوی آلودگی از خرقهء صوفی آید
سوز دیوانگی از سینهء دانا برخاست.سعدی.
- || کنایه از کمال خوف و خطر بودن. (آنندراج) :
که با آنکه پهلو دریدم(1) چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ(2).
نظامی (از آنندراج).
- بوی خون آمدن از چیزی؛ کنایه از کمال خوف و خطر بودن در آنجا. (از آنندراج) :
کی صبا را با شمیمش جرأت آمیزش است
یوسف من بوی خون می آید از پیراهنش.
سالک یزدی (از آنندراج).
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر میکنم.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- بوی شیر آمدن از دهان یا لب کسی؛ کنایه از زمان شیرخوارگی. (آنندراج) :
مگر از همت مردانه سازد کوهکن کاری
وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید.
صائب (از آنندراج).
از لب افلاک بوی شیر می آید هنوز
کاختلاط ما و جانان ربط چندین ساله بود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- بوی مشک آمدن از چیزی؛ کنایه از نهایت خوبی و کمال انتفاع در سودا و معامله بود. (آنندراج) :
بوی مشک از نفس سوخته اش می آید
در دل هر که کند ریشه خط مشکینش.
صائب (از آنندراج).
(1) - در آنندراج: دریدی.
(2) - این بیت در ذیل شرفنامهء نظامی چ وحید ص 216 چنین معنی شده: هر چند پهلویم چون ابر شکافته شده ولی هنوز بوی تیغ برق از پهلویم می آید.


بویا.


(نف) پهلوی «بویاک»(1). (حاشیهء برهان چ معین). چیزهایی را گویند که بوی خوش دهد. (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء). خوشبوی. معطر. (فرهنگ فارسی معین). خوشبودار. (غیاث). بوی خوش دهنده. (رشیدی). طیب. ارج. (نصاب الصبیان). ذورائحه. معطر. خوشبو :
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم، بویا ترنجی بدست.فردوسی.
یکی جام کافور بر پرگلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب.فردوسی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب(2)
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
بویا چون مشک مکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار.منوچهری.
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند.اسدی.
گلش سربسر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود.اسدی.
تن و جامه کردی ز عطر و گلاب
دوصد بار بویاتر از مشک ناب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بویات نفس باید چون عنبر
شاید اگر جسد نبود بویا.ناصرخسرو.
این زشت و پلید و آن به و نیکو(3)
آن گنده و تلخ و این خوش و بویا.
ناصرخسرو.
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا.
قطران.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
مسعودسعد.
به بوی نافهء آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذرو است لالهء سیراب.
مسعودسعد.
بر آن نان که بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود.نظامی.
مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب
مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار.
قاآنی (دیوان چ شیراز ص134).
|| ... که بوی بد دهد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). || دارای بو. (فرهنگ فارسی معین). || چیزی که دارای بوی خوش یا بوی بد بود. که بوی دهد. صاحب بو. بودار. || تخم گشنیز. (ناظم الاطباء).
(1) - buyak. (2) - ن ل: ثرب.
(3) - ن ل: آن زشت و سپید و آن سیه نیکو.


بویائی.


(حامص) رجوع به بویایی شود.


بو یافتن.


[تَ] (مص مرکب) نصیبی یافتن. بهره ای بردن :
منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی از آن سیب زنخدان یافتم.
صائب (از آنندراج).
و بمعنی دوم نیز ایهام دارد. || سراغ یافتن. (آنندراج). || مجازاً، اثری پیدا کردن از چیزی. نشانی از کسی یا چیزی یافتن.


بویاکردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) صاحب بو کردن. بودار کردن :
خاک و باد و آب و آتش کو ندارد رنگ و بوی
نرگس و گل را چگونه رنگی و بویا کند.
ناصرخسرو.


بویان.


(نف) بوی کننده. (برهان) (آنندراج). بوی کننده و دارای بوی. (ناظم الاطباء) :
نور ظلمت ز بویهء قدمت
خاک کویت چو عاشقان بویان.انوری.


بویانس.


[] (اِ) فلفل مویه است. (فهرست مخزن الادویه). فلفلمون است. (تحفهء حکیم مؤمن).


بویانک.


[نَ] (اِ) کرفس بستانی. (آنندراج). یک قسم گیاهی که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء). || بومادران. (ناظم الاطباء).


بویانیان.


(اِخ) آل بویه. بویهیان :
خانهء یعقوبیان و خانهء بویانیان
خانهء چیپالیان و این چنین صد برشمار.
فرخی.
و در این عهد غلبهء دیلم بود و همهء ممالک بویانیان بگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به آل بویه شود.


بویانیدن.


[دَ] (مص) به بوئیدن واداشتن. اشمام. (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : و لخلخلهء سرد می بویانید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). غالیهء مشک و جند بیدستر و مرزنگوش بویانیدن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و کافور و صندل می بویانند تا دل گرم نشود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به اشمام شود.


بویایی.


(حامص) شم. بوییدن :
گر نداری خون مشک آهوان
سنبل تر بهر بویایی فرست.خاقانی.
|| یکی از حواس خمسهء ظاهره.


بوی ابزار.


[اَ] (اِ مرکب) رجوع به بوی افزار شود.


بوی افزا.


[اَ] (اِ مرکب) بوزار و ادویه ای که در طعامها داخل کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به بوی افزار شود.


بوی افزار.


[اَ] (اِ مرکب) ادویهء گرمی که در طعام ریزند، مانند فلفل و دارچینی و امثال آن. (برهان) (آنندراج). بوزار و ادویه. (ناظم الاطباء). گرم مصالح به طعام، مثل زیره و قرنفل و قاقله و دارچینی و غیره. (غیاث): ببوی افزارها، خوش کرده چون زیره و کرویا و دارچینی و نانخواه و زعفران. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || مجمر و بخوردان. (ناظم الاطباء).


بوی بردن.


[بُ دَ] (مص مرکب) باخبر و آگاه شدن و فهمیدن و شنیدن و گمان بردن و از چیزهای پنهان، اطلاعی بهم رسانیدن. (ناظم الاطباء). باخبر و آگاه شدن و دیدن و فهمیدن چیزی. (آنندراج). از امری نهانی، اندکی آگاه شدن. تا حدی از امری نهانی، آگاهی یافتن. (یادداشت بخط مؤلف). درک کردن. فهمیدن :
جستم میان خلق و سلامت نیافتم
ور بوی بردمی به کران چون نشستمی.
خاقانی.
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.مولوی.
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی.
حافظ.
مرد باید که بوی داند برد
ورنه عالم پر از نسیم صباست.
(یادداشت مؤلف، بدون ذکر نام شاعر).


بوی پرست.


[پَ رَ] (نف مرکب، اِ) سگ شکاری را گویند که جانوران را به بوی پیدا میکند. (برهان). سگ شکاری را گویند که کلب المعلم باشد و به بوی، جانوران را پیدا کند و صید کند. و آن را یوزه نیز خوانند. چه یوزه نیز بمعنی جوینده و تفحص کننده باشد. (آنندراج). سگی که بوی کرده، جانور را بیابد و بوزه و بوزک نیز گویند. (رشیدی). سگ شکاری و کلب معلم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || پلنگ. || یوز. (ناظم الاطباء). یوزپلنگ. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از جن. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || کنایه از ملک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرشته. ملک. (فرهنگ فارسی معین).


بوی جهودان.


[یِ جُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) درختی است و نام دیگر آن دَوم است و بهندی آنرا کوکل نامند. مقل. (یادداشت بخط مؤلف): فرض؛ بار درخت بوی جهودان تا وقتی که سرخ باشد. دَوم؛ درخت بوی جهودان و بهندی کوکل است. مِسطَح؛ بوریا که از برگ بوی جهودان بافته باشند. (منتهی الارب).
(1) - Hyphaene crimta.


بوی چکیدن.


[چَ دَ] (مص مرکب)مرادف بوی دمیدن، بوی خاستن، بوی زدن از چیزی، بو دادن، بو بلند شدن، بو ریختن، بو گنجیدن، بوی شایع شدن، بوی تراویدن و بو پریدن. (مجموعهء مترادفات ص 68) :
بوی گلاب از در و دیوار می چکد
ای گل به آه گرم که برخورده ای دگر.
میرنجات (از مجموعهء مترادفات ص68).


بویچه.


[چَ / چِ] (اِ مصغر) گیاهی باشد که مانند ریسمان بر درخت پیچد و بعربی عشقه گویند. (برهان) (آنندراج). عشقه. (فرهنگ فارسی معین). عشقه و گیاهی که مانند ریسمان بر درخت می پیچد. پیچک. (ناظم الاطباء).


بویحیی.


[یَ یا] (اِخ) رجوع به ابویحیی شود.


بوی دادن.


[دَ] (مص مرکب) رایحه داشتن و بیشتر در رایحه های بد و نتن استعمال میشود. (ناظم الاطباء). از خود بوی متصاعد کردن :
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی ندهد بر سان داربوی.رودکی.
نباشد در او زخم دل بی سرشک
که سودای نقدش دهد بوی مشک.
میرزا وحید (از آنندراج).
|| برشته کردن تخمه و پسته و بادام و مانند آنها. (ناظم الاطباء).


بوی دار.


(نف مرکب) دارندهء بوی. (آنندراج). با بو و دارای رایحه. (ناظم الاطباء). دارای بو. دارای رایحه. بابوی. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) سگ شکاری که ببوی، جانور را پیدا کند. (آنندراج). بوی پرست و سگ شکاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به بوی پرست شود.


بوی داشتن.


[تَ] (مص مرکب) دارای بوی بودن. بوی متصاعد کردن :
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بسای از آن طرهء مشکبوی او.
سعدی.
فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو می پیمایی.سعدی.
- بوی داشتن زخم؛ ناسور شدن زخم از رسیدن بوی مشک و گل. (آنندراج).


بوی دان.


(اِ مرکب) ظرفی را گویند که در آن چیزی از عطریات کرده باشند. (برهان). ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند. (فرهنگ فارسی معین). ظرفی که در آن عطر و بوی خوش کنند و آنرا بعربی جونه گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از رشیدی). جونه. سلهء خرد عطاران که چرم بر آن کشیده باشند. (منتهی الارب). جونه. (نصاب الصبیان) (زمخشری). عتیده. (مهذب الاسماء). طبله. عطردان.


بوی دمیدن.


[دَ دَ] (مص مرکب) بوی آمدن... (آنندراج) :
میدمید از دم مشکین صبا بوی بهشت
بوی بردیم از آن زآن سر کوه آمده بود.
کمال خجندی (از آنندراج).
از سبزهء خط تو دمد بوی جان هنوز
بلبل برون نرفته از این گلستان هنوز.
اوجی همدانی (از آنندراج).


بویرات.


[بُو] (اِخ) دهی از دهستان لیراوی بخش دیلم است که در شهرستان بوشهر واقع است. و 389 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بویراحمد سرحدی.


[بُو یِ اَ مَ دِ سَ حَ] (اِخ) یکی از دهستان های بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان و هم چنین نام طایفهء ساکن آن دهستان است. این دهستان در خاور بخش واقع شده، از شمال بشهرستان اصفهان، از خاور به شهرستان شیراز، از جنوب به دهستان پشت کوه باشت بابوئی و چرام، از باختر به دهستان بویراحمد سردسیری و دشمن زیاری محدود است و از 42 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است در حدود 17000 تن سکنه دارد و قراء مهم آن سی سخت، نوداب و سادات محمودی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بویراحمد سردسیر.


[بُو یِ اَ مَ دِ سَ](اِخ) یکی از دهستانهای کهکیلویهء شهرستان بهبهان است. این دهستان در شمال خاوری بهبهان و در جنوب دهستان دشمن زیاری واقع شده است. موقعیت طبیعی دهستان، کوهستانی، هوای آن سردسیر و مالاریایی است. این دهستان از 45 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده. در حدود 8000 تن سکنه دارد. و قراء مهم دهستان، سرفاریاب و روشن آباد است. ساکنین از تیره های مختلف بویراحمدی می باشند و ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بویراحمد گرم سیر.


[بُو یِ اَ مَ دِ گَ](اِخ) یکی از دهستانهای بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است. این دهستان در بین بخشهای گچساران و حومه و دهستانهای بویراحمد سردسیر و چرام، واقع گردیده است. این دهستان از 17 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده. در حدود 7000 تن سکنه دارد. و قراء مهم آن: ویل و یشتر. مرکز دهستان، قریهء آرو است. ساکنین از تیره های مختلف بویراحمدی می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بویراحمدی.


[بُو یِ اَ مَ] (اِخ) تیره ای از چهار بنیچهء جاکی، از ایلات کوه کیلویهء فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص88).


بویرده.


[بُو وِ دِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بوی رنگ.


[رَ] (اِ مرکب) گل سرخ که بعربی ورد گویند و آن صاحب بوی و رنگ نیکو است. (از برهان) (آنندراج). گل سرخ و ورد. (ناظم الاطباء).


بویری.


[بُو] (اِخ) دهی از دهستان شبانکاره است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بویری.


[بُو وَ] (اِخ) تیره ای از شعبهء الیاس از تقسیمات دشمن زیاری ایلات کوه کیلویهء فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص89).


بویری.


[بُو وِ] (اِخ) یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیر، سکنا دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص74).


بویزید.


[یَ] (اِخ) رجوع به ابویزید شود.


بویژه.


[بِ ژَ / ژِ] (قید مرکب) خصوصاً. مخصوصاً. علی الخصوص. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
به هر کار مشتاب ای نیک بخت
بویژه بخون زآن که کاری است سخت.
فردوسی.
بترسم ز آشوب بدگوهران
بویژه ز دیوان مازندران.فردوسی.
که چونین سخن نیست جز کار زن
بویژه زنی کو بود رای زن.فردوسی.
|| امیدوار. (ناظم الاطباء).


بوی سا.


(اِ مرکب) و بوی سای؛ سنگی باشد که عطریات بر آن سایند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). سنگ صلایه. (ناظم الاطباء). مداک. صلایه. صلادة. (زمخشری). صلایه. (منتهی الارب). مدوک. (منتهی الارب) :
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم بدستهء آزارش.ناصرخسرو.


بوی سوز.


(نف مرکب، اِ مرکب) پریخوان. بدین جهت که او وقت احضار پری چیزهای خوشبو را می سوزد. (آنندراج). || مجمر و آتشدان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عودسوز. مجمر. عطرسوز. مجمره. مدخته. مقطر. مقطره. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو پری من بوی سوزم گر بود صد بوی خوش
بوی سوزی میکنم تا بشنوم بوی ترا.
ملاطغرا (از آنندراج).


بویش.


[یِ] (اِمص) بوئیدن و احساس بو. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بوی شنیدن.


[شِ دَ] (مص مرکب)استشمام رایحهء خوب یا بد کردن. (ناظم الاطباء). استشمام بوی کردن. حس کردن بوی : و باشد که منفذ بینی گرفته و بسته شود و بوی و گند نشنود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی.سعدی.
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود.سعدی.
بوی پیراهن گم کردهء خود می شنوم
گر بگویم همه گویند ظلالیست قدیم.
سعدی.


بویط.


[بُ وَ] (اِخ) دهی است به مصر. (منتهی الارب). نام قریه ای است در صعید مصر. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب).


بویطی.


[بُ وَ] (ص نسبی) منسوب به بویط و آن دهی است به مصر. (لباب الانساب).


بویطی.


[بُ وَ] (اِخ) یوسف بن یحیی مکنی به ابویعقوب و او از شافعی روایت کند. ربیع بن سلیمان و ابواسماعیل ترمذی از او روایت کنند. و از اوست: کتاب المختصر الکبیر و کتاب المختصر الصغیر و کتاب الفرائض. (ابن الندیم). رجوع به اعلام زرکلی و نامهء دانشوران ج 4 ص98 شود.


بوی فروش.


[فُ] (نف مرکب)عطرفروش. (ناظم الاطباء). عطار. دارمی. (تفلیسی).


بوی فروشی.


[فُ] (حامص مرکب) عمل بوی فروش. حنّاطی :
طمع به بوی فروشی برافکن از پی شش
اگر به شش یک گندبغل بباشد بوی.
سوزنی (دیوان خطی کتابخانهء لغت نامه ص 169).


بویک.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 440 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بوی کلک.


[کَ لَ] (اِ مرکب) میوه ای است مغزدار که آنرا بترکی چتلاقوچ گویند. (برهان). همان بوکلک است که مغز آنرا خورند و بترکی چتلاقوچ گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). بوی کلک و میوهء درخت بنه. (ناظم الاطباء). بن. حبة الخضراء. بطم. چتلاقوش. مشغلة البطالین. (یادداشت بخط مؤلف). بن کوهی است که پوست نر آن برکنند و چون تخمه و امثال آن بشکنند و مغزش بخورند. (یادداشت بخط مؤلف) :
نخور این(1) انجکک و بوی کلک بی حاصل
تا به ریش خود و یاران نکنی تف بسیار.
بسحاق اطعمه.
رجوع به بوکلک شود.
(1) - ن ل: مشکن این...


بویگان.


(اِ) زهدان و رحم. (آنندراج). بوگان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بوگان شود.


بوی گرفتگی.


[گِ رِ تَ / تِ] (حامص مرکب) تعفن. بدبویی. گند. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).


بوی گرفتن.


[گِ رِ تَ] (مص مرکب)برشته شدن. || متعفن و فاسد و ضایع شدن. (ناظم الاطباء).


بوی گرفته.


[گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)بدبو و گندیده. و متعفن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بوی مادران.


[دَ] (اِ مرکب) رجوع به بومادران و بومدران و برنجاسف شود.


بوی مدران.


[مَ] (اِ مرکب) رجوع به بومادران و بوی مادران و بلنجاسف و برنجاسف شود.


بویناک.


(ص مرکب) دارای بوی بد. بدبو. متعفن. (فرهنگ فارسی معین). عفن. متعفن. گنده. نتن. بدبوی : گوشت تو بویناک و زیانکار است. (کلیله و دمنه).
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بویناکی.
نظامی (خسروشیرین ص282).
|| دارای بوی بسیار. (ناظم الاطباء).


بویناکان.


(ص مرکب) آنکه بو کند و نشناسد، یعنی قوهء شامه نداشته باشد. (ناظم الاطباء).


بویندگی.


[یَ دَ / دِ] (حامص مرکب) بوی داشتن. دارای رایحه و عطر بودن :
در آن گلستان چشمهء روشن است
خوش آبی ببویندگی چون گلاب.اسدی.


بوینده.


[یَ دَ / دِ] (نف) بوی کننده. (فرهنگ فارسی معین). که ببوید. || دارای بوی. آنکه بوی دهد. آنچه بوی دهد. بویا. معطر :
بشمشاد بوینده عنبرفروش
بیاقوت گوینده در خنده نوش.اسدی.
روان را بشمشاد بوینده رنج
خرد را بمرجان گوینده گنج.اسدی.
رخشنده تر از سهیل و خورشید
بوینده تر از عبیر و عنبر.ناصرخسرو.
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت و تمغاج.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص145).
|| حاست (حاسهء) شامه. (فرهنگ فارسی معین).


بوینگ.


[یَ] (اِ) تره ای است شبیه به ریحان و آنرا بعربی بادروج خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بونیگ شود.


بوینه.


[یَ نَ] (اِخ) نام قریه ای است در دوفرسخی مرو. (انساب سمعانی) (مراصد الاطلاع).


بوینی.


[یَ] (ص نسبی) منسوب به بوینه که نام قریه ای است در دوفرسخی مرو. (الانساب سمعانی).


بوی و رنگ.


[یُ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رونق. طراوت. زیب و فر :
در آن شارسان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی و رنگ.فردوسی.
چو خاقان به ایران درآمد بجنگ
نماند بدین بوم و بر بوی و رنگ.فردوسی.
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم.خاقانی.


بویه.


[یَ / یِ] (اِ) آرزومندی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). یوبه :
ز سهم وی و بویهء پور خویش
خرد در سرم جای بگرفت بیش.فردوسی.
مرا بویهء پور گم بود خاست
به دلسوزگی جان همی رفت خواست.
فردوسی.
ترا بویهء دخت مهراب خاست
دلت خواهش سام نیرم کجاست.فردوسی.
خروشان و نوان با بویهء جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت.
(ویس و رامین).
بجان بویهء یار دلبر گرفت
شتابان ره رومیه برگرفت.اسدی.
کهن بویهء جفت نو باز کرد
هم اندرزمان راه را ساز کرد.اسدی.
سوی مولد کشید هوش مرا
بویهء دختر و هوای پسر.مسعودسعد.
ای در حرم عدل تو امنی که نیاید
از بویهء او خواب خوش آهوی حرم را.
انوری.
شاها ز من شنو سخن حکمت
نز شاعران به بویهء سیم و زر.
حاجی سیدنصرالله تقوی.
رجوع به یوبه شود. || رستنی که آنرا شاه تره میگویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).


بویه.


[یَ / بُ وَ] (اِخ) آل بویه. رجوع به همین کلمه شود.


بویهی.


[بُ وَ] (ص نسبی) منسوب به بویه. رجوع به آل بویه شود.


بوییدن.


[دَ] (مص) بوکردن شخص چیزی را. (آنندراج). استشمام کردن. بوی کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
بجای مشک نبویند هیچ کس سرگین
بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک.
ابوالعباس.
جهان را بکوشش چه جویی همی
گل زهر خیره چه بویی همی.فردوسی.
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست.فردوسی.
ببوییدم او را وزآن بوی او
برآمد ز هر موی من عبهری.منوچهری.
جامه ای بفکن و برگرد به پیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی.
منوچهری.
تا همی خوانی تو اشعارش همی خایی شکر
تا همی گویی تو اشعارش همی بویی سمن.
منوچهری.
چون نپوشی چه خز و چه مهتاب
چون نبویی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو.
آن ماهی را که یونس پیغمبر در شکم او بود، میبوییدند. (قصص الانبیاء ص135).
هرکه نشنیده است روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی.سعدی.
کدامین لاله(1) را بویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم.
سعدی.
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می بویم.
حافظ.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.حافظ.
|| بوی دادن غیرمعروف. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بوی آمدن. بو دادن. پراکندن رایحه :
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز.فردوسی.
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید خاک زمین.فردوسی.
همه رنگ شرم آید از گردنت
همه مشک بوید ز پیراهنت.فردوسی.
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر.فرخی.
مردمی آزادمردی(2) زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبهء عطار بوید مشک و بان.
فرخی.
مشک آن است که ببوید، نه آنکه عطار بگوید. (گلستان).
نیاساید مشام از طبلهء عود
بر آتش نه، که چون عنبر ببوید.سعدی.
(1) - ن ل: کدام آلاله می بویم.
(2) - ن ل: طبعی.


بوییدنی.


[دَ] (ص لیاقت) قابل بوییدن. لایق بوییدن. درخور بوییدن. || مشهوم. (فرهنگ فارسی معین).


به.


[بَهْ] (صوت) وه. په. کلمهء تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود. خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). به به. بخ. به. زه. احسنت. آفرین. (یادداشت بخط مؤلف). || کلمهء تعجب. (فرهنگ فارسی معین).


به.


[بِهْ] (ص) در ایرانی باستان «وهیه»(1)(اوستا «ونگه، وهیه»(2). «بارتولمه ص1405» نیز «وهو»(3) صفت است بمعنی خوب و نیک و به. «بارتولمه ص1395». سانسکریت «وسو»(4)، پارسی باستان «وهو»(5)، پهلوی «وه»(6). (از حاشیهء برهان چ معین). خوب و نیک. (برهان). خوب و نیک و پسندیده. (انجمن آرا) (آنندراج). بهتر. نیکوتر. خوبتر :
قند جدا کن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر بِه است جان ترا آن پسند.
رودکی.
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده بِهْ زیغال.رودکی.
باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به.خفاف.
گمان برده کش گنج بر استران
بود بِهْ چو بر پشت کلته خران.ابوشکور.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
بِهْ از بازگشتن ز گفتار خویش.ابوشکور.
نگر ز سنگ چه مایه بِه است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه بِه است شوشتری.
معروفی.
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
بِهْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.
قریع الدهر.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
بِهْ از ذکر باقیست ز ایام فانی.
فریدون العکاشه.
ز زال گرانمایه داماد بِهْ
نباشد همی داند از که و مه.فردوسی.
همی گفت هر کس که مردن بنام
بِه از زنده دشمن بدو شادکام.فردوسی.
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
بِهْ چون بحضر در کف من دستهء شب بو.
فرخی.
بر در تو صد ملک و صد وزیر
بِه ز منوچهر و بِه از کیقباد.فرخی.
بالله نزدیک من، بِه زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم.
منوچهری.
نیست یک تن بمیان همگان ایدر بِهْ
اینچنین زانیه باشد بچهء اهرمنی.منوچهری.
بمردن به آب اندرون چنگلوک
بِه از رستگاری به نیروی غوک.عنصری.
نه از اندوه تو سودی فزاید
نه از تیمار تو فردا بِه آید.(ویس و رامین).
چو امید داری نباشم بدرد
که امید نیکو بِه از پیشخورد.اسدی.
احمد بگریست و گفت بِه از این می باشد که خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص354).
آن بِهْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی بِهْ بود از گفتهء رسوا.
ناصرخسرو.
نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند بِهْ را ز بدتر.ناصرخسرو.
هرچه بر لفظ پسندیدهء او رفت و رود
پادشاهان جهان را بِه از آن نیست تحف.
سوزنی.
ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی بِهْ به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
سخن بِهْ است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما.خاقانی.
حاصل دنیا که یکی طاعت است
طاعت کن کز همه بِهْ طاعت است.نظامی.
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره بِهْ از هزار خورشید نشد.
(از ترجمهء تاریخ یمینی چ اول ص270).
هست تنهایی بِه از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.مولوی.
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر بِهْ.سعدی.
نادان را بِهْ از خاموشی نیست... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی. (گلستان).
چون نداری کمال و فضل آن بِهْ
که زبان در دهان نگه داری.سعدی.
اگرچه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان بِهْ.حافظ.
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من گناه آن بِهْ که پنهانی بود.
حافظ.
- امثال: بِه از راستی در جهان کار نیست. فردوسی.
حدزده بِهْ بود که بیم زده.سنایی.
صحبت نیک را ز دست مده که و مه به شود ز صحبت بِهْ. سنایی.
دلی آسان گذار از کشوری بِهْ.
(ویس و رامین).
بداندیش شاه جهان کشته بِهْ. فردوسی.
راز دوست از دشمن نهان بِهْ. سعدی.
بِه است از روی نیکو نام نیکو.
(ویس و رامین).
به از روی خوب است آواز خوش. سعدی.
با ما بِهْ از این باش.
- به روزگار؛ خوشبخت. آنکه دارای روزگار خوب باشد :
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند بِهْروزگار.فردوسی.
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد بر تخت و بِهْروزگار.فردوسی.
(1) - vahyah.
(2) - vangha, vahyah.
(3) - vohu.
(4) - vasu.
(5) - vahu.
(6) - veh.


به.


[بِهْ] (اِ) نام میوه ای است مشهور. (برهان). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). درختی است از تیرهء گل سرخیان، جزو دستهء سیبها که پشت برگهایش کرک دار است. میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی. آبی. سفرجل. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی «به»(1). رجوع کنید به آبی و فرهنگ روستایی ص 259 و گل گلاب ص227. (از حاشیهء برهان چ معین). میوهء معطر و زرد و گوارا که در پائیز می رسد و آنرا آبی و بهی و بتازی سفرجل گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سفرجل است. (تحفهء حکیم مؤمن). درختی است از تیرهء رزاسه(2) و از جنس «سیدونیا»(3) نام گونه آن «سی اوبلونگا»(4)میباشد. این درخت در سراسر جنگلهای کرانهء دریای مازندران فراوان است. آنرا در آستارا، هیوا، در رامیان و کتول، شغال، به یاشال. به، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه مینامند. درخت به، در خاکهای خشک و خیلی آهکی خوب نمیروید و نیازمند بخاک ژرف است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص242) :
کدو برکشیده طرب رود را
گلوگیر گشته بِهْ امرود را.نظامی.
بِهْ چو گویی براگنیده بمشک
پسته باخنده تر از لب خشک.
نظامی (هفت پیکر ص247).
باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و بِهْ ما نیز هم بد نیستیم.
سعدی.
به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت.
بسحاق اطعمه (دیوان چ قسطنطنیه ص38).
- امثال: به یک دست نتوان گرفتن دو بِهْ.
مثل به پخته.
(1) - beh.
(2) - Rosaceae.
(3) - Cydonia.
(4) - C. Oblonga.


به.


[بَ / بِ] (حرف اضافه) کلمهء رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید و در این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه» یا «به خانه» و «بروید» یا «به روید»(1) و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی «پت»(2)، ایرانی باستان «پتی»(3)، اوستائی «پئیتی»(4)، پارسی باستان «پتی»(5)، پازند «په»(6)، پهلوی تورفان «پده»(7). (حاشیهء برهان چ معین). حرف اضافهء «به» بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند): به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین). || ظرفیت زمانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر :
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین).
|| ظرفیت مکانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر : من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین).
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
بِهْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
|| کلمهء قسم و سوگند و مانند رابطه ای، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت؛ یعنی سوگند به جان خودت. (ناظم الاطباء). قسم. سوگند. (فرهنگ فارسی معین) :
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس» توان گذاشت. (فرهنگ فارسی معین) :
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
سنایی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بمعنی طرف و سوی. (فرهنگ فارسی معین) :
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
|| استعانت را رساند و در این صورت، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است. (فرهنگ فارسی معین) :
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است: به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین). || بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن، مشت مشت و خروار خروار است. (فرهنگ فارسی معین). || در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| سازگاری. توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل. برابر :
میوهء جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهء پروین به دو جو.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
|| پیش. نزد : حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه). || برای: مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گویند دزدی شبی به خانهء توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). || برای ترتیب آید: دم به دم. خانه به خانه. شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین). || بمعنی «را»: به من گفت. به تو داد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حرف «ب» در همین لغت نامه شود.
(1) - در مورد قاعدهء اتصال یا عدم اتصال این حرف به کلمات، بحث های مفصلی شده و نظرهای مفصلی ارائه گردیده است که بطور کلی قاعدهء زیر بیشتر مورد قبول است: «به = ب » حرف اضافه باید به افعال متصل شود و از نامهای خاص جدا نوشته شود و در دیگر کلمات به زیبائی صورت کلمه و سهولت خواندن آنها بستگی دارد که گاه منفصل یا جدا و گاه متصل یا پیوسته نوشته می شوند.
(2) - pat.
(3) - pati.
(4) - paiti.
(5) - patiy.
(6) - pa.
(7) - padh.


به.


[بُ] (اِ) بوم و جغد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)(1).
(1) - در اشتینگاس این کلمه بصورت "buh"آمده است.


به.


[بَ ه ه] (ع مص)(1) خداوند مرتبه و جاه شدن، نزدیک سلطان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - از باب ضرب و سمع. (ناظم الاطباء).


به آئین.


[بِهْ] (ص مرکب) نیک سیر. نیک خصلت :
آن نکوطلعت و فرخنده امیر
آن به آئین و پسندیده سوار.فرخی.


به آفرید.


[ب هْ فَ] (ن مف مرکب)نیکوآفریده. (فرهنگ فارسی معین).


به آفرید.


[بِهْ فَ] (اِخ) ابن ماه فروردین. ایرانی، خراسانی (قرن اول و دوم هجری). وی در زمان ابومسلم خراسانی آیینی جدید آورد و مبنای آن همان دیانت زردشتی بود که با تعلیمات اسلامی مزج شده بود. کتاب مذهبی او بفارسی بود. او دستور داد پیروانش خورشید را پرستش کنند و هنگام نماز بر سمتی که خورشید باشد، متوجه شوند و ثروتشان از چهارصد درهم نمی بایست تجاوز کند. آنان مکلف بودند که در آبادی راهها و پلها کوشش کنند و همیشه یک هفتم دارایی را در این راه صرف نمایند. پیروان او را به آفریدیه گویند. مؤبدان زردشتی با او مخالفت کردند و شکایت نزد ابومسلم بردند و گفتند وی نه مسلمان است و نه زردشتی و موجب اخلال هر دو آیین است. عبدالله شیعه او را در کوههای بادغیس بگرفت و نزد ابومسلم برد و او را کشتند. (فرهنگ فارسی معین). در ابتدای دولت عباسی پیش از ظهور ابی العباس، مردی بنام به آفرید مجدی دینی آورد که نماز پنجگانه به تیاسر از قبله و بدون سجود کردی و نیز کهانت ورزیدی. تا آنکه ابومسلم شبیب بن دراح و عبدالله بن سعید، به او مسلمانی عرضه کردند و او بپذیرفت. سپس او را به تهمت کهانت بکشتند و تا زمان ابراهیم بن عباس صولی جماعتی از پیروان او بخراسان بوده اند. (ابن الندیم از کتاب الدولة العباسیهء ابراهیم عباس صولی یادداشت بخط مولف). رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن بر ادب پارسی ص19 و یشتها ج 1 ص391 و ج 2 ص278 و سبک شناسی ج 1 ص134 شود. و رجوع به بهافرید و دایرة المعارف فارسی شود.


به آفرید.


[بِهْ فَ] (اِخ) به آفرین. نام خواهر اسفندیار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). نام خواهر اسفندیار، دختر گشتاسب :
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای.فردوسی.
ابا خواهر خویش به آفرید
بخون مژه هر دو رخ ناپدید.فردوسی.


به آفریدیان.


[بِهْ فَ] (اِخ) منسوب به به آفرید. به آفریدیه: پرکدر. بر کنار مرورود نهاده است و او را قهندز است استوار و اندر وی گبرکانند و ایشان را به آفریدیان خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه تهران ص94). رجوع به به آفرید شود.


به آفریدیه.


[بِهْ فَ دی یَ] (اِخ) پیروان به آفرید. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.


به آفرین.


[بِهْ فَ] (اِخ) نام خواهر اسفندیاربن گشتاسب است که او را ارجاسب اسیر کرده بود و در روینه دژ محبوس داشت. بعد از آن اسفندیار به آنجا رفت و ارجاسب را کشت و به آفرین را نجات داد و او را به آفرید هم میگویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به به آفرید و دایرة المعارف فارسی شود.


به آمد.


[بِهْ مَ] (مص مرکب مرخم) خوبی و خوشی پیش آمدن. مقابل بدآمد. (فرهنگ فارسی معین) :
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از به آمد کار.
ابوحنیفهء اسکافی.
نیست روزی وگرچه اندیشه
بر به آمد شد از هوا مقصور.مسعودسعد.
نیک آمد و به آمد خلق خدای از اوست
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا.سوزنی.
کنون خود را ز تو بی بیم کردم
به آمد را بتو تسلیم کردم.نظامی.
|| خوبی و خوشی پیش آمدن. (فرهنگ فارسی معین): زنان بی دیانت و امانت باشند... و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. (سندبادنامه ص215).


به آمدن.


[بِهْ مَ دَ] (مص مرکب) خوب شدن. (ناظم الاطباء). خوش آمدن. کامران شدن. (آنندراج). خوب شدن. نیک شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد بر این بر پلنگ.فردوسی.


بها.


[بَ] (اِ) قیمت هر چیز. (برهان). قیمت و ارزش. (از آنندراج). قیمت هر چیزی. (انجمن آرا). قیمت. ارزش. ارز. نرخ. (فرهنگ فارسی معین). ثمن. (ترجمان القرآن). ارز. ارج. قیمت. قدر. آمرغ. آخش.
(یادداشت بخط مؤلف) :
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.ابوشکور.
دانشا چون دریغم آیی از آنک
بی بهایی ولیکن از تو بهاست.شهید بلخی.
بعهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با بها و سامان بود.کسایی.
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال.فردوسی.
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها.فردوسی.
ز دینار و از گوهر پربها
نبودی درم را در آنجا بها.فردوسی.
چون روز شد، خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد و نیافت. مرا سبکتکین بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص199).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که دُر گرچه کوچک، بها بین نه سنگ.
اسدی.
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا.اسدی.
به جوانی که بدادت چو طمع کرد بجانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص220).
مردم بشهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر بکان خویش نیارد بسی بها.معزی.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتش افزون کند بها.
مسعودسعد.
بدی فروشد و نیکی بها ستاند و من
بدین تجارت از او شادمان و خندانم.
سوزنی.
بدان طمع که رسانی بها و دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
جامه هم رها کردم تا بها بازرساند... (سندبادنامه ص 244).
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست.نظامی.
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار.نظامی.
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد.سعدی.
اگر چند از آهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.ابن یمین.
قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید.
حافظ.
ترکیبات:
آب بها. ارزان بها. بی بها. پیش بها. پس بها. بدبها. پوربها. بابها. خلعت بها. خون بها. حلوابها. تعین بها. سربها. شیربها. کم بها. گردن بها. گرمابه بها. نعل بها. نیمه بها. نیم بها. هم بها.
|| فر و شکوه. جلال و عظمت :
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی.
منوچهری.
باشرف ملکت را سیرت خوب تو کند
بابها دولت را فر و بهای تو کند.منوچهری.
چون رسول بهرام را بدید با آن قد و قامت و بها و ارج دانست که... (فارسنامه ابن البلخی ص76).
گفت رگهای منند آن کوهها
مثل من نبوند در فر و بها.مولوی.


بها.


[بِ] (صوت) بمعنی خوشا. نیکا. این کلمه مرکب است از به + الف اکثرت یا اشباع. و در مقام تحسین گفته شود :
خوشا ملکا که ملک زندگانیست
بها روزا که آن روز جوانیست.نظامی.


بها.


[بَ] (از ع، اِ) خوبی و زیبایی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). به این معنی، عربی است. بهاء. (حاشیهء برهان چ معین). خوبی و زیبایی. (ناظم الاطباء). رجوع به بهاء شود. || زینت و آرایش. (ناظم الاطباء). رجوع به بهاء شود.


بهاء .


[بَ] (ع مص) (از «ب ه ء») انس گرفتن. || نفهمیدن: ما بهأتُ لهُ؛ نفهمیدم آنرا. || خالی ساختن خانه را از متاع و معطل ساختن. بها البیت؛ خالی ساخت خانه را از متاع و معطل ساخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (ص) ناقة بهاء(1)؛ آنکه دوشنده را رام باشد. (منتهی الارب). ناقه که دوشنده را رام باشد. (آنندراج). ماده شتری که دوشنده را رام باشد. (ناظم الاطباء). اشتر رام به نزدیک دوختن. (مهذب الاسماء).
(1) - ذیل «ب ه ء».


بهاء .


[بَ] (ع اِ) (از «ب ه ی») خوبی و حسن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زیبایی. نیکویی. (فرهنگ فارسی معین). زیبایی. (مهذب الاسماء). || زینت. آرایش. (فرهنگ فارسی معین). || درخشندگی کفک شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روشنی. درخشندگی. رونق. (فرهنگ فارسی معین). روشنی. (نصاب الصبیان). || عظمت. کمال. || فر. شکوه. فره. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بها شود.


بهاء .


[] (اِخ) دهی از دهستان بخش شهریار است که در شهرستان تهران واقع است. و 194 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بهاءالدوله.


[بَ ئُدْ دَ لَ] (اِخ) ابونصر فیروزبن عضدالدولهء دیلمی از حکمرانان دیالمهء فارس است که در 379 ه . ق . حکومت داشت. (فرهنگ فارسی معین). ابونصربن عضدالدوله پادشاه دهم از سلسلهء دیلمی که از سال 379 تا 403 ه . ق . پادشاهی کرد. (ناظم الاطباء). بهاءالدولهء دیلمی. شهرت بهاءالدوله ابونصر خسروفیروز... پسر عضدالدولهء دیلمی. وی بعد از برادر خویش شرف الدولهء دیلمی در بغداد به سلطنت نشست... و پس از وفات صمصام الدولهء دیلمی بر اهواز نیز دست یافت. عاقبت فارس را نیز از فرزندان عزالدولهء دیلمی بازستاند. آخر در ارجان فارس بمرض صرع وفات یافت و جنازه اش را بنا به وصیت خودش به نجف بردند. (دایرة المعارف فارسی).


بهاءالدوله.


[بَ ئُدْ دَ لَ] (اِخ) علی بن ابوالحسن بن مسعودبن مودود از خاندان غزنویان که در 440 ه . ق . حکومت کرده است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به علی و طبقات السلاطین اسلام لین پول ص259 شود.


بهاءالدوله.


[بَ ئُدْ دَ لَ] (اِخ) علی بن احمد جامجی. از اوایل جوانی در ارتقای مدارج ملک و دولت و ارتفاع اعلام حشمت مجهود خود مبذول فرمود، تا آخر به اولین پایه از مراتب دولت که همت به اکتساب آن مصروف داشت، برسید. آنچه در ایام شهامت او کفایت شده، هرگز در بلاد هند کسی نشان نداده است و در ضمیر هیچ کس نگذشته است و یکی از این جمله فتح جاجنگر است. او راست:
پیش کار تو ای مبارک ایام
وی مقبل روزگار شادی فرجام
مپسند که رانه و مبشر باشند
کز تیغ تو صد رانه مبشر شد نام.
ایضاً:
زین پیش ز ما بود اگر بخشیدن
هر بیتی را خانهء زر بخشیدن
اکنون چو دل و خزینه پر گشت و تهی
مائیم و زبان و ... خر بخشیدن.
(از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص103 - 106).


بهاءالدوله.


[بَ ئُدْ دَ لَ] (اِخ) منصوربن دبیس مکنی به ابی کامل، سومین از امرای بنی مزید درمله متوفی در سال 479 ه . ق . (از طبقات السلاطین اسلام ص 108).


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) زکریا (578 - 661 ه . ق .) معروف به بهاءالحق از مشایخ صوفیه و از خلفای مشهور شیخ شهاب الدین سهروردی و مؤسس طریقهء سهروردیه در هند. نزدیک ملتان بدنیا آمد. برای تحصیل علم بخراسان و بخارا و مدینه سفر کرد. در مراجعت از حج در بغداد بخدمت سهروردی رسید و مرید او شد و به امر وی خانقاهی مجلل در ملتان دایر نمود. هیچ کس را اجازهء اینکه به او تعظیم کند نمیداد. در سند و پنجاب مریدان بسیار و نیز در هرات و بخارا و همدان مریدانی داشت. بنا بر مشهور، فخرالدین عراقی و امیرحسین هروی از مریدان او بودند. (دایرة المعارف فارسی). رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 3 ص99 و 146 و 147 و 194 و ریاض العارفین ص174 و نفحات الانس ص329 شود.


بهاءالدین.


[بَ ئُد دی] (اِخ) کریمی السمرقندی. از اماثل سمرقند بود و لطایف الفاظ او همه شکر و قند بود. اگرچه مرکز دایرهء فضل بود، اما دایره وار بر مرکز خراسان احاطت یافت و چون آفتاب در مملکت نیمروز کمالی حاصل کرد. در آن وقت که در تدوار و تطواف به امید الطاف اشراف به بجستان آمد، ملک شمس الدین رحمة الله در حق او الطاف بسیار فرمود و جنیبت خاصه فرستاد تا او را بحضرت آرند. خواست که جنیبت سوار شود، اسب پای بگرفت و افگار کرد. بر بدیهه این قطعه بگفت. مطلع:
سُرور دل سَروری شمس دولت
قوی دست بادی تو در پادشایی
تویی آنکه از سرفرازان و شاهان
بپای ظفر تارک چرخ سایی.
این قطعه در حق سید اجل نظام الدین گفته. مطلع:
ای زده ناوک مژگان ز کمان ابرو
بر دلی کو سپر صبر فکند از هر سو.
(از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص505 و 506).


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) محمد. سلطان العلماء حسین بن احمد خطیبی از فاضلان و عارفان (فوت 628 ه . ق .). وی از جملهء خلفای شیخ نجم الدین کبری بود و چون از مردم بلخ آزار دید، مجبور به مهاجرت گردید و با پسر خود جلال الدین مولوی از راه بغداد قصد سفر حج کرد. بعد از عبور از نیشابور و ملاقات عطار، از بغداد گذشته به زیارت حج نایل آمد و از آنجا بملاطیه رسید و چهار سال در آنجا اقامت کرد و سپس به لاونده از مراکز حکومت سلجوقیان در آسیای صغیر رفت و هفت سال آنجا مقیم شد. آنگاه بدعوت سلطان علاءالدین کیقباد به قونیه، مقر حکومت او رفت و به نشر فضایل و معارف پرداخت. (فرهنگ فارسی معین).


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) محمد بن حسین عاملی (منسوب به جبل عامل) معروف به شیخ بهایی. دانشمند بنام عهد شاه عباس بزرگ در سال 953 ه . ق . در بعلبک متولد شد و در سال 1031 ه . ق . در اصفهان درگذشت. پدرش عزالدین حسین در سال 966 ه . ق . به ایران مهاجرت کرد و بهاءالدین در ایران نشأت یافت. تألیفاتی بفارسی و عربی پرداخته که مجموع آنها به 88 کتاب و رساله بالغ میشود و از آن جمله: دو مثنوی فارسی «نان و حلوا»، «شیر و شکر»، «جامع عباسی» (در فقه)، «خلاصة الحساب»، «تشریح الافلاک»، «کتاب اربعین» (به عربی) و نیز کشکول که مجموعه ای است از نوادر حکایات و علوم و اخبار و امثله و اشعار عربی و فارسی. وی بفارسی و عربی شعر میسروده. جنازهء او را به مشهد انتقال دادند و در پایین پا دفن کردند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص889 شود. رجوع به مجمع الفصحا ج 2 و ریاض العارفین چ اول ص45 و آتشکدهء آذر چ شهیدی ص 174 شود.


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) محمد بن علی بن عمرالظهیری سمرقندی. مرقد فضل او از اوج فرقد گذشته بود و زبان بیان او بساط ذکر حسان را درنوشته. سوار مرکب بلاغت و سالار موکب فصاحت بود. مدتی صاحب دیوان افشاء قلج طمغاچ خان بود و اکابر آن زمان از بحار فضایل او مغترف بودند و بتقدیم و پیشوایی او معترف و سندباد را به حلیت عبارت تزیینی داده است و آن عروس زیبا را مشاطهء قریحت او به خوبترین دستی برآورده و اغراض الریاسة فی اعراض السیاسة از منشآت او است. (از لباب الالباب ج 1 ص91). از کبار نویسندگان و بلغای پایان قرن ششم و اوایل قرن هفتم است. عوفی او را با لقب «صدرالاجل» یاد کرده و اسم او را در باب «وزراء و صدور» آورده. این قلج طمغاج خان که ظهیری سمرقندی، صاحب دیوان رسایل او بود، در مقدمهء سندبادنامه با این القاب یاد شده است: «جلال الملک رکن الدنیا و الدین الپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلج طمغاج خان بن قلج قراخان برهان خلیفة الله ناصر امیرالمؤمنین». و در جای دیگر تقریباً به همین القاب و صاحب ترجمه در زمان وی که در حدود 600 ه . ق . وفات یافته، می زیسته است. و علاوه بر تعهد امور دیوانی، بتألیف کتب نیز اشتغال داشته است. از آثار او کتب ذیل مشهور است: 1 - اعراض الریاسة فی اغراض السیاسة، مشتمل بر لطایف کلام ملوک از عهد جمشید تا زمان قلج طمغاج خان. 2 - سمع الظهیر فی جمع الظهیر. 3 - سندبادنامه. 4 - او را دیوانی است و این اشعار از او است:
ملک بر پادشا قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
آنکه گنجی به یک سؤال بداد
وآنکه ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانهء زهره زو نگار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا خسروا خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار گشت اکنون
که رکاب تو استوار گرفت.
وله ایضاً:
ای یمین تو مشرب آداب
وی یسار تو مکسب آمال
در بنانت ائمهء فضلا
در بیانت لطیفهء افضال.
رجوع به تاریخ ادبیات صفا از صص999 - 1003 و لباب الالباب ج 1 صص91 - 92 شود.


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) محمد بن مؤید بغدادی. نویسنده و شاعر ایرانی در قرن ششم ه . ق . وی منشی علاءالدین تکش خوارزمشاه بود. و سرانجام بحبس افتاد. بعد از سنهء 588 ه . ق . درگذشت. اثر معروفش التوسل الی الترسل است. (دایرة المعارف فارسی). و نیز رجوع به لباب الالباب چ سعید نفیسی صص634 - 635 و مجمع الفصحا ج 1 ص 172 شود.


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ)محمدالاوشی. مذکری خوش گوی و پیری جوان طبع و فصیحی لطیفه پرداز بود. پیوسته در مخاطبهء خود گفتی: ای بهای اوشی تو بهای اوشی و هر چند نظم او مطبوع و رایق بود ولیکن نثر او بر نظم فایق است و جملهء افاضل عصر انصاف داده اند... قطعه ای از است:
سر کلکت که چنگل باز است
بچه برداشت ز آشیان غراب
از نی کوکنار سیمینت
مانده فتنه برون و شب در خواب.
و در مدح ملک شهید قطب الدنیا و الدین تغمّدهُ الله برحمة گفته است. مطلع:
ای قطب آسمان که ز سهم و ز بأس تو
در روز رزم رستم خونخوار بشکند
از شرم فیض قلزم مواج کف تو
در وقت بزم بحر گهربار بشکند.
(از لباب الالباب چ سعید نفیسی صص161 - 162).


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) محمد جوینی. حکمران فارس و عراق در عهد مغول بود و پسر شمس الدین جوینی است. وی به سن سی سالگی وفات یافت. از حکمرانان جدی و سختگیر بود و نسبت به عمال و رعایا زیاده خشونت و هیبت داشت. از سطوت او نقل کرده اند که طفل خردسال خود را بجرم آنکه ببازی دست در ریش پدر زده بود بدست دژخیم سپرد. مؤلف تاریخ وصاف از شدت سطوت او حکایات چند نقل کرده است. به ادب و هنر علاقه میورزید و در تشویق و حمایت اهل فضل اهتمام تمام داشت. (دایرة المعارف فارسی). رجوع به شمس الدین و محمد جوینی و صاحب دیوان و لباب الالباب چ قزوینی ص592 شود.


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) محمد نقشبند. رجوع به نقشبندیه شود.


بهاءالدین.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) مرغینانی. از فضلا و شعرای زمان خود بود و مداحی سلطان قطب الدین انوشتکین خوارزمشاه نمود. وفاتش سنه 527 ه . ق . است. از اشعار او آنچه بدست آمده منتخب شده است. او راست:
ای زلف تابدار تو پیچیده بر قمر
وی لعل آبدار تو خندیده بر شکر
عمرم بسر رسید و ندیدم امید آنک
بینم رسیده مدت هجران تو بسر
گفتم نهان بماند راز غمت ز خلق
خود این حکایتی است به هر جای و کوی و در
زین پس مرا در آتش هجران خود مسوز
وز سوز سینهء من سرگشته کن حذر.
جرمم همین که جاهل و بداصل نیستم
و امروز جاهلی و بداصلی است معتبر.
(از مجمع الفصحاء ج 1 ص172).


بهاءالدین اربلی.


[بَ ئُدْ دی نِ اَ بِ](اِخ) علی بن عیسی اربلی. از شعرا و محدثین و منشیان شیعی عراقی بود. وی در بغداد مشاغل دیوانی داشت، و در خدمت عطاملک جوینی بود. اثر معروفش کتاب کشف الغمه است بزبان عربی در شرح حال ائمهء اثناعشریه که در 687 ه . ق . آنرا بپایان رسانیده و همین کتاب باعث شهرت او در نزد شیعه است. (دایرة المعارف فارسی). رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 684 شود.


بهاءالدین سام.


[بَ ئُدْ دی] (اِخ) سه تن از امرا و سلاطین آل شنسب در ولایت غور و طخارستان حکومت کردند اولی در 544 ه . ق. به امارت نشست و دومی در 588 ه . ق. و سومی در سن 14سالگی امارت یافت. رجوع به دایرة المعارف فارسی شود. در خاندان غور سه پادشاه بوده اند هر سه موسوم به بهاءالدین سام. یکی بهاءالدین سام بن عزالدین حسین برادر سلطان علاءالدین غزنوی (سنهء 554 - 545)، دوم بهاءالدین سام بن غیاث الدین محمود (سنهء 554 - 545). سوم بهاءالدین بن شمس الدین محمد از ملوک بامیان. (از حدود سنهء 590 - 602) (از لباب الالباب مصحح سعید نفیسی ص574).


بهاءالدین ولد.


[بَ ئُدْ دی وَ لَ] (اِخ)پدر مولانا جلال الدین مولوی بلخی. رجوع به بهاءالدین محمد سلطان العلماء و احمدبن جلال الدین و نفحات الانس شیخ جامی شود.


بهاءالله.


[بَ ئُلْ لا] (اِخ) شهرت میرزا حسینعلی نوری، متولد 1310 ه . ق . مؤسس آیین جدیدی که بنام خود او آیین بهایی خوانده شده. و به اصطلاح پیروانش «امر بهایی» خوانده میشود. میرزا حسینعلی نوری بعد از واقعهء سوء قصد بابیه نسبت به ناصرالدین شاه بزندان افتاد. و پس از آن وی را با میرزا یحیی صبح ازل تبعید کردند، با کسانش به عراق عرب تبعید شد. یک چند در بغداد بین بابیه بسر برد و سپس کسوت درویشی پوشیده، در حدود سلیمانیه و کردستان بسیاحت پرداخت و در مراجعت به بغداد، در باغ نجیب پاشا نزدیک بغداد در پیش عده ای از بابیه دعوی کرد که «موعود» باب، کسی که باب بنام «من یظهره الله» ظهور او را پیشگویی نموده است، او است (1280 ه . ق .) و از اینجا بین پیروان او که «بهایی» و «بهائیه» خوانده شدند و سایر بابیه من جمله برادرش میرزا یحیی صبح ازل تفرقه پدید آمد و بین دو برادر اختلاف افتاد. (از دایرة المعارف فارسی). رجوع به حسینعلی و رجوع به وفیات معاصرین تألیف قزوینی و رجوع به باب در همین لغت نامه شود.


بها افکندن.


[بَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)بقیمت آوردن. ارزش چیزی را تعیین کردن :ده هزار گوسفند از آن من که بدست وی است میش و بره درساعت که این نامه بخواند در بها افکند و به نرخ روز بفروشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص406).


بهائم.


[بَ ءِ] (ع اِ) جِ بهیمة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن). بهایم. حیوانات و ستور و ستور وحشی. (ناظم الاطباء) : وی از شمار بهائم است بلکه بتر از بهائم. (تاریخ بیهقی).
رازیست اینکه راه ندانستند
اینجا در این بهائم غوغا را.ناصرخسرو.
شهوت ار غالب شود پس کمتر است
از بهائم این بشر زآن کابتر است.مولوی.
بهائم خموشند و گویا بَشَر
زبان بسته بهتر که گویا بِشَر.سعدی.
در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی. (گلستان). رجوع به بهایم و بهیمه شود. || (اِخ) کوهها است به حمی، آب آنرا منبجس گویند. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان). || زمینی است. (منتهی الارب).


بهائی.


[بَ] (ص نسبی) بهایی. منسوب به بها. بقیمت. قیمت دار. فروشی. فروختنی :
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهائی و بخشیدنی.فردوسی.
به دو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهائی یکی پر تیر.فردوسی.
ای صورت بهشتی در صدرهء بهائی(1)
هر گز مباد روزی از تو مرا جدایی.فرخی.
عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بقاست.
ناصرخسرو.
من گفتم یا هذا این ناقوس بهائی است. گفت چه خواهی کردن این را. (تفسیر ابوالفتوح).
بوعلی سینا روزی در بازار نشسته بود روستائی بگذشت بره ای بهائی بر دوش گرفته بود. (حدائق السحر).
در خدمت عشق توست ما را
دل عاریتی و جان بهائی.انوری.
|| نوعی پارچه :
یکی را بهائی بتن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران.فرخی.
از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهائی.فرخی.
مرد بحکمت بها و قیمت گیرد
زیّ زنان است ششتری و بهائی.
ناصرخسرو.
و... آورده است که در عهد اول برای اطلس و عتابی بیش بها و انواع دیباج و بهائی و سقلاطون مرتفع و شرب گران قیمت و کافوری به طبرستان آمدند. (تاریخ طبرستان). رجوع به بهایی شود.
(1) - بمعنی نوعی پارچه نیز ایهام دارد.


بهائی.


[بَ] (اِخ) نام پیروان میرزا حسین علی نوری، ملقب به بهاءالله. رجوع به باب و بهاءالله و صبح ازل و حسینعلی بهاء در همین لغت نامه شود.


بهائی عاملی.


[بَ یِ مِ] (اِخ) (شیخ) رجوع به بهاءالدین محمد بن حسین عاملی شود.


بهائی کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب)قیمت کردن :
بهائی کنند آنچه آمد خوشم
درم پیش خواهم به ایشان کشم.فردوسی.
تو با شهریار آشنایی مکن
خرنده نداری بهائی مکن.فردوسی.


بهاباد.


[بِ] (اِخ) دهی از شهرستان یزد است که در بخش بافق واقع است. دارای 26 آبادی و جمعیت آن 1300 تن است. (از دایرة المعارف)(1) : چون از خصم می ترسید... به کرمان آمد و در سرحد بهاباد نزول کرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص40). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص439 و مرآت البلدان ج 1 ص306 شود.
(1) - در دایرة المعارف اسلامیه بهاآباد آمده است. (ص 345).


بهاباد.


[بِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء جویمند است که در شهرستان گناباد واقع و دارای 624 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بهاپیشی.


[بَ] (اِ مرکب) پول پیشکی؛ یعنی پولی که قبل از انجام کار بمزدور دهند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بهات.


[بَهْ ها] (ع ص) دروغ باف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بهتان گوی. (ملخص اللغات). بهتان گوینده. (مهذب الاسماء).


بهاتر.


[بَ تِ] (ع اِ) جِ بُهتُر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بهتر شود.


بهاجة.


[بَ جَ] (ع مص) خوب و نیکو شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بهجة شود.


بهادار.


[بَ] (نف مرکب) دارای قیمت. قیمتی. (فرهنگ فارسی معین).
- اوراق بهادار؛ اوراقی که نمایندهء سرمایه های مولد بهره و درآمد است و این اوراق بمنظور بکار انداختن سرمایه و جلب منفعت، خرید و فروش میشود، مانند سهام شرکتها و اسناد قرضهء دولتی و اسناد خزانه و تمر و برچسب و غیره.


بهادر.


[بَ دُ] (ص)(1) شجاع و دلیر بکمال. (برهان). شجاع و دلیر. (آنندراج). شجاع و دلیر بکمال و آزموده در جنگ و متهور. (ناظم الاطباء). سخت دلاور. (شرفنامهء منیری). دلیر. دلاور. || قوی و پهلوان. زورمند. || سرباز. || سوار. ج، بهادران. (ناظم الاطباء).
(1) - ترکی است. (از غیاث).


بهادران.


[بَ دُ] (اِخ) دهی از دهستان فسارود است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است چهارفرسنگی میانهء جنوب و مغرب شهر داراب. (فارسنامهء ناصری).


بهادرانه.


[بَ دُ نَ / نِ] (قید مرکب) دلیرانه. (آنندراج). متهورانه و دلیرانه. (ناظم الاطباء).


بهادرخان.


[بَ دُ] (اِخ) ابوسعید بهادرخان از پادشاهان ایلخانی (جلوس 716، فوت 736 ه . ق .) وی پس از مرگ پدر خود الجایتو با مساعدت امیر چوپان و امرای دیگر از خراسان بسلطانیه آمد و بر تخت سلطنت نشست و بواسطهء صغر سن او، امیرچوپان زمام امور را در دست گرفت، و در ابتدای امر به ابوسعید خدمت بسیار کرد و بنیاد سلطنت او را مستحکم ساخت. در ایام سلطنت این پادشاه جمعی از درباریان و نیز امرا و حکام مانند امیرچوپان و شیخ حسن بزرگ سر بشورش برداشتند و هر یک به ادعای سلطنت برخاستند و چون ابوسعید از عهدهء دفع این قبیل شورشها و تحولات برنیامد، زمینه جهت پیشرفت مقاصد دشمنان او روز بروز فراهم تر شد و همین که درگذشت، متصرفات ایلخانان رو به تجزیه گذاشت و در هر قسمتی از آن سلسله ای بحکومت پرداختند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تاریخ مغول و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 3 ص58 و سبک شناسی ج 3 شود.


بهادرخان.


[بَ دُ] (اِخ) دهی از دهستان درونگر بخش نوخندان است که در شهرستان دره گز واقع است. دارای 205 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بهادرشاه.


[بَ دُ] (اِخ) نام دو تن از پادشاهان سلسلهء گورکانی هند. اولی بنام قطب الدین محمد که لقب شاه عالم داشت (1118 - 1124 ه . ق .)، و دومی آخرین امپراطور تیموری هند است که بر اثر فشار دولت انگلیس از سلطنت دست کشید و در شورش اهالی هند مداخله کرد و بدستور انگلستان به رانگون تبعید شد و همان جا درگذشت. (1189 - 1279 ه . ق .). رجوع به فرهنگ فارسی معین و دایرة المعارف فارسی شود. || نام چند تن از سلاطین هند که در بنگاله و گجرات حکومت کرده اند. رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام شود.


بهادری.


[بَ دُ] (حامص)(1) شجاعت و دلیری. (ناظم الاطباء). || جرأت و جسارت. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - مرکب از بهادر ترکی و حرف ی مصدری فارسی.

/ 53