لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بهار.


[بَ] (اِ)(1) فصل ربیع است؛ یعنی بودن آفتاب در برج حمل و ثور و جوزا. (از جهانگیری). فصل ربیع و آن در بلاد اقلیم چهارم و پنجم و ششم، مدت ماندن آفتاب است در حمل و ثور و جوزا و در اقلیم دوم و سوم مدت ماندن آفتاب در حوت و حمل. (غیاث). ترجمهء ربیع. و آن بودن آفتاب در برج بره و گاو و دوپیکر باشد و آن مشهور است. (آنندراج) :
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.ابوشکور.
ز شیراز آن نامهء شهریار
چو رخشنده گل شد بوقت بهار.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2459).
هوا خوش نگار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار.فردوسی.
چنانکه این زمستان، فصل بهار آنجا باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص367).
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش.
(ویس و رامین).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو و صحرا را.
ناصرخسرو.
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را.
ناصرخسرو.
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای و رهگذار تو باد.مسعودسعد.
هرگاه که آفتاب به اول حمل رسد بهار باشد، تا به اول سرطان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). به فصل بهار به بادغیس بود... و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش. (چهارمقالهء نظامی عروضی چ معین صص49 - 50). چون بهار درآمد اسبان به بادغیس فرستادند. (چهارمقاله ایضاً ص51).
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم.خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.خاقانی.
- بهار عمر؛ کنایه از دوران جوانی :
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
حافظ.
- بهار حسن؛ ابتدای جوانی و شادابی و زیبائی :
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
- بهار دل؛ کنایه از شادمانی و سرور است :
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- امثال: با یک گل بهار نمیشود.
سالی که نکوست از بهارش پیداست.
مثل ابر بهار گریستن؛ کنایه از اشک فراوان ریختن.
مثل بهار شوشتر.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. || گل و شکوفهء هر درخت، عموماً و گل و شکوفهء نارنج و سایر مرکبات، خصوصاً. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر گل، عموماً و گل نارنج، خصوصاً. (غیاث) (رشیدی) (آنندراج) :
بدستی گلی داشتی آبدار
بدست دگر دسته ای از بهار.
(یادداشت بخط مؤلف بدون ذکر نام شاعر).
بهار و گلت هر دو با بوی و رنگ
چنان هیچ کس را نیاید بچنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
برفتار و گفتار و بالا و تن
بهار و چمن بود و سرو و سمن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پربهار.فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
باغش پر از بنفشه و راغش پر از بهار.
منوچهری.
چو هر سالی بهار آید بگلزار
بهار من نیارد جز یکی خار.
(ویس و رامین).
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آمد بهار از شاخساران.
(ویس و رامین).
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی.ناصرخسرو.
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری.(از جوینی).
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.نظامی.
گل بی آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی.نظامی.
گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد.سعدی.
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی
پرده برداری بهار و لاله و نسرین من.
سعدی.
|| در شواهد ذیل به معنی گیاه، سبزه و علوفهء سبز ظهور دارد :
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار.فرخی.
چون ستوران بهار نیکو بخوردند و بتن و توش خویش بازرسیدند. (چهارمقالهء نظامی چ معین ص49). لشکر او از سفر مازندران کوفته بودند و سلاحها به نم تباه شده و چهارپای بهار ناخورده. (راحة الصدور راوندی). || گیاهی است از تیرهء مرکبان که چهارگونه از آن شناخته شده. گلهایش زردرنگ و در کوهستانهای اروپای مرکزی و جنوبی و آسیای غربی و مرکزی میروید و بعنوان گل زینتی نیز در باغها کاشته میشود. گل گاوچشم. اقحوان اصفر. (فرهنگ فارسی معین). نام گلی است زرد که آن را گل گاوچشم خوانند و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). گل گاوچشم. (رشیدی). اسم نوع اصفر اقحوان است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). گاوچشم است و از اسفرمها است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اقحوان اصفر. خبزالغراب. مقارجه. املال. گاوچشم(2) و قسم کوچک آنرا عین الحجل گویند. احداق المرض. عین اغلی. (یادداشت بخط مؤلف). || بت که بعربی صنم خوانند. (برهان). بت و صنم. (ناظم الاطباء). بت که ترجمهء صنم است. (آنندراج) :
بهارش تویی غمگسارش تویی
بدین تنگ زندان زوارش تویی.فردوسی.
نیکوانی چو نگار اندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر.فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
|| زیبا. خوش اندام :
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای بهار کوه پیکر.(ویس و رامین).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.اسدی.
|| بتخانه و آتشکده. (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). آتشخانه و نام بتخانه. (غیاث) :
بسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
سرایهای چو آهنگ مانوی پرنقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار.فرخی.
آه و دردا که همه برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار.
فرخی.
وثاق از او چو بهار است و او در او چو صنم
سرای از او چو بهشت است و او در او چو خرد.
فرخی.
زیب معنی بایدت اینک شنیدی زین پسر
نقش باقی بایدت رو معتکف شو در بهار.
سنایی.
بهاری دل افروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود.نظامی.
|| (اِخ) بتخانهء هند. (مفاتیح). || بتخانهء چین. || آتشکدهء ترکستان. || خانهء طلاکاری و منقش. (برهان) (ناظم الاطباء). || حرم پادشاهان و سلاطین. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || درخت خرما، اسم فارسی آن طلع کور است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). || قسم نر خرما اسم قفور است و آنرا کفری نامند. (فهرست مخزن الادویه). قسم نر خرما اسم قفور است و او را کهری نامند. (تحفهء حکیم مؤمن). || جامهء نفیس. (غیاث). || یکی از دستگاهها و ادوار ملایم در موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). || وزنه ای است هندی. (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - پهلوی «وهار» vahar، پارسی باستان «ثوره واهره»thura - vahara (ثوره واهره ماه دوم هخامنشی است). گیلکی «بهار» فریزندی و یرنی بهار. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Buphthalme.


بهار.


[بَ] (ع اِ) هر چیز خوب و خوش نما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر چیز نیکو و روشن. (آنندراج). || سرسینهء اسب و سپیدی در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بهار.


[بِ] (اِ) بمعنی تنگ بار است که عبارت از یک تای بار است. (برهان) (ناظم الاطباء). یک تنگ بار. (آنندراج) (جهانگیری).


بهار.


[بُ] (ع اِ) بت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فرستوک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پرستو. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ماهیی است سپید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پنبهء واخیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنبهء دانه برآورده. (آنندراج). پنبهء حلاجی شده. (از اقرب الموارد). || چیزی است که بدان وزن میکنند، و آن سه صد رطل است یا چهارصد یا ششصد یا هزار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آلتی است از آلات وزن و آن سه صد رطل یا چهارصد یا ششصد یا هزار رطل است. (آنندراج). مقدار سیصد رطل یا هزار رطل. (رشیدی). || تنگ بار که چهارصد رطل باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (رشیدی). || آوندی است که به ابریق ماند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظرفی است مانند ابریق. (آنندراج). || متاع دریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بهار.


[بَ] (اِخ) نام جزیره ای خوش آب و هوا. (برهان) (ناظم الاطباء).


بهار.


[بَ] (اِخ) ملک الشعراء محمدتقی بن ملک الشعراء محمدکاظم صبوری. شاعر بزرگ عصر ما (1266 - 1330 ه .ش.). وی در عین حال شاعر و محقق و نویسنده و استاد دانشگاه و روزنامه نگار و مرد سیاست بود. بهار در شعر شیوهء فصیح قدما را به نیکوترین صورتی بیان کرده. در ضمن از زبان متداول لغات و تعبیرات و اصطلاحاتی را در اشعار خود بعاریت گرفته است. وی شعر را وسیلهء بیان مقاصد گوناگون قرار داده و با اطلاعی که از زبان پهلوی داشت به ایجاد ترکیبات جدید و استعمال مجدد برخی از لغات متروک توفیق یافت. دیوان بهار در دو مجلد بطبع رسیده. از آثار تحقیقی او تصحیح و تحشیهء «تاریخ سیستان» و «مجمل التواریخ والقصص» و تألیف «سبک شناسی» در سه جلد است. (فرهنگ فارسی معین).


بهار.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان است که در بخش حومهء شهرستان مشهد واقع است و دارای 355 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهار.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان فرق است که در بخش مرکزی شهرستان قوچان واقع است. دارای 629 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهار.


[بِ] (اِخ) ایالتی در هند. در شمال شرقی دکن که در بخش شرقی دشت گنگ واقع است و دارای 40219000 تن سکنه میباشد. کرسی آن پتنه. محصول عمدهء آنجا برنج، نیشکر و پنبه است. (فرهنگ فارسی معین). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان). ملکی است معروف در هندوستان. (غیاث). ولایتی است معروف از هندوستان. (رشیدی). نام ولایتی است از ملک هندوستان بر شرقی دهلی که دارالملک آنرا نیز بهار خوانند چون از آنجا بگذرند به بنگاله رسند. (آنندراج).


بهارآب.


[بَ] (اِ مرکب) آبها که در بهار در مسیل ها و آبراهه ها از باران و سیل پدید آید و در دیگر فصول کم یا خشک شود. آب که تنها از بارانهای بهاری روان شود. آبی که دایم نباشد و تنهاگاه آب شدن برفها پیدا آید در رودی یا خشک رودی. (یادداشت بخط مؤلف). || آبی که در بهار به زراعت دهند. (یادداشت بخط مؤلف).


بهارآباد.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان گامکان است که در بخش طرقبهء شهرستان مشهد واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهارآرا.


[بَ] (نف مرکب، اِ مرکب)بهارآرای. آرایش دهندهء فصل بهار. آنکه بهار را آراید. || کنایه از باران بهاری. (آنندراج). باران بهاری. (ناظم الاطباء). || گل و شکوفه و امثال آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بهارآلود.


[بَ] (ن مف مرکب) بهارآلوده. زیبا. (فرهنگ فارسی معین). لطیف :
می به جامم می کند چشم خمارآلود تو
گل به طرحم میدهد روی بهارآلود تو.
صائب (از آنندراج).


بهار آوردن.


[بَ وَ دَ] (مص مرکب) گل دادن. شکوفه کردن :
کجا روز کشتنْش بار آورد
بسالی دو بارش بهار آورد.فردوسی.


بهارافشان.


[بَ اَ] (نف مرکب)شکوفه پاشان. گل افشان. (ناظم الاطباء) :
با گریبان بهارافشان چو پیدا شد ز دور
بر تن مجلس نشینان جامه بوی گل گرفت.
طالب آملی (از آنندراج).


بهاران.


[بَ] (اِ مرکب) هنگام بهار. (ناظم الاطباء). بهار. (آنندراج). هنگام بهار و فصل بهار. (فرهنگ فارسی معین) :
بهاران و جیحون و آب روان
سه اسب و سه جوشن سه برگستوان.
فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.فرخی.
تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو چون که کنشت است و بهاران تو شاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص46).
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
بشهرش نه برف و نه باران بدی
جز اندک نمی کز بهاران بدی.اسدی.
تا زمستان بسی نیاساید
در بهاران جهان نیاراید.سنایی.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
مسعودسعد.
هرچه کاری در بهاران تیر ماهان بدروی.
خواجه عبدالله انصاری.
ز هر سو قطره های برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران.نظامی.
گر بهاران شکوفه میوه کند
من شکوفه کنم ز میوهء تر.خاقانی.
در بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ.مولوی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.سعدی.
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد.
حافظ.
|| گل نارنج. (ناظم الاطباء). مطلق گل و شکوفه :
چو برگاه بودی بهاران بدی
ببزم افسر شهریاران بدی.فردوسی.
اگر روی مرا بیند بهاران
فرو ریزد ز شرم از شاخساران.
(ویس و رامین).


بهاراندام.


[بَ اَنْ] (ص مرکب) زیبااندام. خوش اندام. (فرهنگ فارسی معین) :
بهاراندام سروی پیرهن چاکم چو گل دارد
که رنگ ساعد او آستین را گل بدامان کرد.
محمداسحاق شوکت بخاری (از آنندراج).


بهاربانو.


[بَ] (اِ مرکب) لقبی است مر زنان خوشگل را. (ناظم الاطباء).


بهار بشکنه.


[بَ رِ بَ کَ نَ / نِ] (اِ مرکب)نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه.
منوچهری.


بهاربند.


[بَ بَ] (اِ مرکب) مکان تابستانی که بالای او باز باشد و شبها اسبان در آنجا بندند و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. و در محاوره جایی که اسبان را در موسم بهار در آنجا بندند. (آنندراج). طویلهء بی سقف که در فصل بهار و تابستان چارپایان را در آن بندند. باربند. بهاربند. (فرهنگ فارسی معین). || خانهء هوادار که فصل بهار در آن نشینند. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).


بهار تانیسر.


[بَ رِ سَ] (اِخ) بتخانهء تانیسر. رجوع به تانیسر شود :
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر.عنصری.


بهار چین.


[بَ رِ] (اِخ) بتخانهء چین. بهارستان. (فرهنگ فارسی معین) :
بی آفرین سرایی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گرچه چمن شد بهار چین.
سوزنی.
کآسمان قبلهء زمین خواندش
وآفرینش بهار چین خواندش.
نظامی (هفت پیکر ص63).


بهار چین.


[بَ رِ] (اِخ) جایی که در افسانه ها بمنزلهء بهشت روی زمین است. بهشت گنگ. و آن بدست عده ای از ایرانیان در وسط خاک توران در طرف شمال سیر دریا (سیحون) برپا شده بود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بهشت گنگ شود.


بهارخانه.


[بَ نَ / نِ] (اِ مرکب) بتخانه، چه بهار بمعنی بت هم آمده است. (برهان). بتخانه، و این مجاز است، چه بهار بمعنی بت هم آمده است. (آنندراج). بت خانه. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
آئین عید کردی جشن بهار ساز
اندر بهارخانه چو بتخانهء بهار.سوزنی.
|| بنای رفیع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهارخانهء مشکوی و مشک بوی بهار.
عنصری.
آئین عید کردی جشن بهار ساز
اندر بهارخانه چو بتخانهء بهار.سوزنی.


بهارخانه.


[بَ نَ] (اِخ) آن شهریست خرم به ترکستان. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت بخط مؤلف).


بهارخانهء چین.


[بَ نَ یِ] (اِخ) بتخانهء چین :
بهارخانهء چین است یا شکفته بهار
مه دوپنج وچهار است یا بت فرخار؟
مسعودسعد.


بهارخرم.


[بَ خُرْ رَ] (اِخ) نام خزانهء پرویز پادشاه ساسانی بوده است: و قالوا انه کان فی جملة اموال خزانة ابرویز المسماة بهارخرم بالمدائن... (الجماهر بیرونی ص71).


بهارخواب.


[بَ خوا / خا] (اِ مرکب)ایوان یا هر جای بلند برای خوابگاه تابستان. ایوان و دکان و سکویی که به بهاران در آنجا بشب خسبند. (یادداشت بخط مؤلف).


بهارخوش.


[بَ خوَشْ / خُشْ] (اِ مرکب)گوشتی که آنرا نمکسود نموده خشک سازند و بتازی قدید گویندش. (برهان). گوشتی باشد که آنرا نمکسود نموده خشک نمایند و برای زمستان نگهدارند و بعربی آنرا قدید خوانند در این صورت بفتح «خ» که صاحب برهان گفته غلط است. بهارخوش بمعنی بهارخشک خواهد بود یعنی در بهار خشک میکنند و نمکسود میکنند برای زمستان. (آنندراج) (انجمن آرا). گوشت خشک کرده برای نگاه داشتن که بتازی قدید گویند زیرا در بهار خشک کنند. (رشیدی) (جهانگیری). گوشت قدید و گوشت نمکسود خشک کرده. (ناظم الاطباء) : و قریب صد هزار سر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها به نمک معمول کرده برای سال که آنرا بهارخوش میخوانند قدید کرده اند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص64).


بهار دادن.


[بَ دَ] (مص مرکب) در فصل بهار با اتباع و حشم در جایی اقامت گزیدن. (فرهنگ فارسی معین). || سبزه خورانیدن ستور را. فصل بهار در نزهتگاهی ماندن و ستور را بچرا داشتن. (یادداشت بخط مؤلف): در سنهء عشر و خمسمائهء (510 ه . ق.)... سنجربن ملکشاه... بدشت تروق بهار داد و ماه آنجا مقام کرد. (چهارمقاله).


بهار دارابی.


[بَ رِ] (اِخ) اسمش میرزا محمدعلی بن شیخ اسحاق شیخ الاسلامی دارابجرد فارس. بعد از پدر به دارالخلافه آمد و پس از چندی تأخیر بخدمت میرزا عبدالوهاب اصفهانی معتمدالدوله رفته معروض داشت که شرط کلی شیخ الاسلامی عدم سواد و تدین است و من جامع هر دو شرطم که منصب پدر من بود. دیگری شایسته آن نیست. بالاخره حکمش صادر و روانهء مقصد شد. اگرچه چنین گفته ولی مردی با فضل و اخلاق و دین بوده این دو بیت از او نوشته شد:
پس از عمری بدستم گرمی دیرینه می آید
ز ضعف طالع آنهم در شب آدینه می آید.
* * *
پنداشتم کز آمدنش غم ز دل رود
همراه غیر آمد و دردم فزود و رفت.
(از مجمع الفصحاء ج2 صص81-82).


بهارستان.


[بَ رِ] (اِ مرکب) (از: بهار + ـِستان) جایی که شکوفه و گلهای گوناگون در آن انبوه باشد. (از حاشیهء برهان چ معین). جایی که انبوه از شکوفه و گلهای گوناگون باشد. (ناظم الاطباء) :
همین بس در بهارستان محشر خون بهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش.
خاقانی.
|| بتخانه. بتکده. (فرهنگ فارسی معین).


بهارستان.


[بَ رِ] (اِخ) مجلس شورای ملی. میدان و محله ای است در تهران که مجلس شورای ملی [ سابق ] در شرق و مسجد و مدرسهء عالی سپهسالار در جنوب شرقی آن قرار دارد. (فرهنگ فارسی معین).


بهارستان.


[بَ رَ / رِ] (اِخ) بهار خسرو. قالی بزرگی که در تالار بار یکی از قصور سلطنتی تیسفون مفروش بود و بقول بلعمی آنرا «فرش زمستانی» می گفتند و آن از جنس زربفت بود و 60 ارش طول و 60 ارش عرض داشته در فصل زمستان منظرهء بهار را در برابر شاهنشاه میگسترده است. در متن آن خیابانها و جدولهای آب ساخته بودند و شهرها از میان باغی خرم می گذشت که کشتزارها و باغچه ها پر میوه و سبزی آنرا فرا گرفته بودند. شاخ و برگ درختان آن از زر و سیم و گوهرهای رنگارنگ بود. (فرهنگ فارسی معین).


بهارستان.


[بَ رَ / رِ] (اِخ) بهارستان چین. بهار چین. بهارخانهء چین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بهارخانهء چین شود.


بهارستان چین.


[بَ رَ / رِ نِ] (اِخ)بهارستان. بهار چین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بهارستان شود.


بهار شیروانی.


[بَ رِ شیرْ] (اِخ) نامش میرزا نصرالله و اصلش از شیروان شماخی است و در جوانی بعزم سیاحت و تجارت بمسافرت بلاد پرداخت و بهندوستان افتاد و سالها در آن حدود متوقف بود و در سال 1275 ه . ق. به دارالخلافه آمد طبع خوشی داشت. او راست:
چه شد تأثیر جز این نالهء بی حاصل ما را
که کرد از قتل ما آخر پشیمان قاتل ما را.
و له:
تو داری جای در دل ای جفاجو زآن همی ترسم
که خود آزرده گردی چون بیازاری دل ما را.
(از مجمع الفصحاء ج2 ص81).
و رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.


بهار عنبر.


[بَ عَمْ بَ] (اِ مرکب) نقاط سپیدی زردی آمیز که بعد از شکستن عنبر اشهب پدید می آید. (غیاث اللغات). سفیدی زردی آمیز که از شکستن عنبر اشهب پدید آید و وقت فروختن عنبر نیز مسموع است. (آنندراج). || انتشار بوی عنبر. (غیاث اللغات). کنایه از گداختن عنبر و پراکنده شدن بوی آن. (آنندراج). عطر عنبر گداخته شده. (ناظم الاطباء). || نقطه های سفید که در جوهر عنبر باشد. (آنندراج) :
بهار عنبر شبها سپیدهء سحر است
خوشا کسی که از این نوبهار بهره ور است.
صائب (از آنندراج).


بهار کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب) شکفته شدن گل و شکوفه. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).


بهارگاه.


[بَ] (اِ مرکب) ربیع. (مهذب الاسماء). فصل بهار. مقابل تابستانگاه یا پائیزگاه یا زمستانگاه. (از فرهنگ فارسی معین) :
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با بختو.
رودکی (احوال و اشعار ج3 ص1068).
و بهارگاه سوی غزنین برویم. (تاریخ بیهقی). پژند ... در بهارگاه پدید آید. (فرهنگ اسدی نخجوانی). و چندان مدت که توقف می کرد به انتظار بهارگاه بود در بیابان آب و گیاه بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص80). و پادشاه زادگان و خویشان که در آن نزدیکی بودند تمامت در موافقت بهارگاه قراقورم چون ثریا جمع شدند. (جهانگشای جوینی). و بهارگاه ارغون آقا بارگاهی هزار میخی زر اندر زر و خرگاهی عالی. (تاریخ رشیدی). گوئیم لفظ هوا دلیل بود بر سه معنی، با یکی هوای فصول سال چون تابستان و زمستان و بهارگاه و تیرماه. (هدایة المتعلمین). و آنرا باید به بهارگاه ببرند تا دیگر باره برآید. (فلاحت نامه).


بهار گنگ.


[بَ رِ گَ] (اِخ) بهار چین. بهشت گنگ :
تا چون بهار گنگ شد از بوی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ شد.
ابوطاهر خسروانی.
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تا نیسر.
عنصری (دیوان چ قریب ص113).
ما را بهشت تست بکار و بکار نی
سر بر زدن بخاک بهشت و بهار گنگ.
سوزنی.
رجوع به بهار چین و بهشت گنگ و بهار گنگ شود.


بهارگه.


[بَ گَهْ] (اِ مرکب) بهارگاه. هنگام بهار. موسم بهار :
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.لبیبی.
این زمستان ما به بلخ خواهیم بود بهارگاه چون به غزنین آئیم تدبیر آوردن برادر ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به بهارگاه شود.


بهارلو.


[بَ] (اِخ) ظاهراً با بلوک «بهار» که نزدیک همدان است مربوط میشود و به یکی از ایلات ترک عهد صفویه مربوط است. محتمل است که ایل مزبور در اتحادیهء قراقویونلو عضویت داشته و در قلمرو آنان بوده است. (فرهنگ فارسی معین). از ایلات خمسهء فارس. این ایل به تیره های ذیل تقسیم میشود: ابراهیم خانی، احمدلو، اسماعیل خانی، بوربور، بکله، چام، بزرگی، جرگه، جوقه، حاجی ترلو. حاجی عطارلو. حیدرلو. رسول خانی. سقز. صفی خانی. عیسی بیگ لو. کریم لو. کلاه پوستی. مشهدلو. ناصربیگ لو. ورثه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص86).


بهار نارنج.


[بَ رَ] (اِ مرکب) گل نارنج از اینجاست که عرقش را عرق بهار گویند. (آنندراج). مربای بهار نارنج مربایی مطبوع و معطر است. (یادداشت بخط مؤلف).


بهارنگی.


[بَ رَ] (هندی، اِ) دوای هندیست. (الفاظ الادویه). اسم هندی برنگ، سفید است. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به برنگ شود.


بهاروند.


[بَ وَ] (اِخ) ایل کرد تیره ای از دیرکوند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص66).


بهاره.


[بَ رَ / رِ] (ص نسبی) گندم و غلات دیگر که در فصل بهار کارند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پائیزه... منسوب به بهار. بهاری: کشت بهاره. (فرهنگ فارسی معین).
- بهاره برای کسی کاشتن؛ وعده های بسیار به او دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (اِ) گروه زنبوران عسل. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).


بهاره.


[بَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهمره سرخی است که در بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بهاره کاری.


[بَ رَ / رِ کا] (حامص مرکب)آنچه در بهار کارند. در بهار تخم کاشتن.


بهاری.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بهار که عبارت از موسم گل باشد چنانکه گویند ابر بهاری. (آنندراج). منسوب به بهار. (ناظم الاطباء). منسوب به بهار. ربیعی. (فرهنگ فارسی معین). با کلمات ابر و باد و باران و جز اینها ترکیب شود و گاه هم معنی خوش و با طراوت و دل انگیز دهد :
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر.منجیک.
امید آنکه روزی خواند ملک دو بیتم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص101).
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبت خزانی نیست.
سعدی.
دایهء ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپروراند. (گلستان سعدی).
- ابر بهاری؛ ابری که در فصل بهار در آسمان پدید آید. (فرهنگ فارسی معین).
- اعتدال بهاری؛ اعتدال ربیعی. (فرهنگ فارسی معین).
- باد بهاری؛ باد لطیف و مطبوع بهارگاه.
- باران بهاری؛ بارانی که در فصل بهار بارد. (فرهنگ فارسی معین).
- بهاری کنیز؛ کنیزکی خوبروی و دل انگیز و چون بهار برنگ و بوی مطبوع:
از آن قندهاری بهاری کنیز
سخن راند کاین درخور منت نیز.اسدی.


بهاری.


[بَ ری ی] (ص نسبی) منسوب به بهارة که نام بعض اجداد منتسب الیه است. (الانساب سمعانی) (لباب الالباب).


بهاری.


[بَ] (اِ) نوعی پارچه است :
ز بهاری و گلی آنکه عمامه کرد و جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد.
نظام قاری (دیوان ص66).
رونق حسن بهاریست دگر کتان را
گرم بازار ز شمسی شده تابستان را.
نظام قاری (دیوان ص37).


بهاری.


[بَ] (اِ) رنگی است سفید چرکین مانا به بهار نارنج. (آنندراج).


بهاری.


[بَ] (اِخ) یکی از نجبای آن دیار [فارس] و اسمش نوروزشاه. چندی حکومت قلعهء هرموز به او مفوض بوده و دلیری تیزچنگ و چابک سوار و امیری خوش طبع. از او است :
مه من کند به هرکس که رسد شکایت از من
که کسی ز رحم ناگه نکند حکایت از من.
(آتشکدهء آذر ص305).


بهاری.


[بَ] (اِخ) ابومحمد بهاری، فرزند ابونصر احمدبن حسین بن علی بن احمدبن بهارة بکرآبادی بهاری جرجانی است که در ماه رمضان سال 423 ه . ق. درگذشته است. (لباب الانساب).


بهاری.


[بَ] (اِخ) محب اللهبن عبدالشکور بهاری. وی علوم را نزد شیخ قطب الدین فراگرفت، پس به حوزهء درس قطب الدین شمس آبادی رفت. او راست: 1- رسالة المغالطة العامة الورود. 2- سلم العلوم (منطق). 3- مسلم الثبوت (در اصول و فقه). به سال 1119 ه . ق. درگذشته است. (از معجم المطبوعات).


بهاریات.


[بَ ری یا] (اِ) جِ بهاریه. قصایدی که دربارهء بهار گفته شود. (فرهنگ فارسی معین) :
بهار آمد، بهار آمد بهاریات باید گفت
بگو ترجیع تا گویم شکوفه از کجا بشکفت.
مولوی.
و رجوع به بهاریه شود.


بهارینی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بهارین، و بهارین دهی است به مرو و از اینجاست رقادبن ابراهیم بهارینی. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب).


بهاریه.


[بَ ری یَ / یِ] (ص نسبی) (معرب از فارسی). منسوب به بهار. ربیعیة. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) شعرهایی که در وصف بهار گویند. (یادداشت بخط مؤلف). اشعاری که دربارهء بهار گفته شود. ج، بهاریات. توضیح اینکه، این کلمه مرکب است از «بهار» فارسی که به علامت نسبت عربی ملحق شده و غیرفصیح است. (فرهنگ فارسی معین).


بهاز.


[بَ] (اِ) اسب اصیلی را گویند که در ایلقی بجهت نتاج گرفتن سر دهند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).


بهازر.


[بَ زِ] (ع اِ) جِ بُهْزُرَة و بَهْزَرة و بَهْزَر. (ناظم الاطباء). رجوع به مفردات همین کلمه شود.


بهازرة.


[بَ زِ رَ] (ع ص، اِ) جِ بُهْزورَة (از ذیل اقرب الموارد). شترهای فربه. (ناظم الاطباء).


بهازهیر.


[بَ زُ هَ] (اِخ) بهاءالدین زهیر (581-656 ه . ق.) (الوزیر) ابوالفضل بهاءالدین زهیربن محمد بن علی بن یحیی بن الحسن بن جعفربن منصوربن عاصم المهلبی الازدی الفاتکی المصری. محل تولد وی وادی نخله بنزدیک مکه است وی خدمت سلطان صالح نجم الدین ایوب را کرده است. وی در سال 656 در مصر درگذشته و در محلی بنام القرافة الصغری مدفون است. او راست دیوانی بنام دیوان الوزیر ابی الفضل زهیربن محمد المهلبی. (از معجم المطبوعات).


بهاشتن.


[بَ تَ] (مص) گریه کردن و زاری کردن. (ناظم الاطباء).


بهاطیة.


[بَ طی یَ] (اِخ) از قراء بغداد. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع).


بهاطیه.


[بَ یَ] (اِخ) شهریست در هند که سلطان محمود غزنوی آنرا فتح کرد و نام پادشاه آن «بچهرا» بود. (فرهنگ فارسی معین) :
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد به سفر.
عنصری.


بها کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب) قیمت کردن. (فرهنگ فارسی معین). اثمان. استیام. تساوم. مساومه. (یادداشت بخط مؤلف) :
متاع نیکوی برکار میدید
بها میکرد چون بازار میدید.نظامی.
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت بدو جو پربها کنیم.سعدی.
بوسه ای زآن دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعی است که بخشند و بها نیز کنند.
سعدی.


بهاکن.


[بَ کَ] (ع اِ) جِ بَهْکَن. رجوع به بهکن شود.


بها گرفتن.


[بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)ارزش پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین). قیمت گرفتن. پربها شدن. باارزش شدن :
مرد بحکمت بها و قیمت گیرد
زیّ زنان است ششتری و بهایی.
ناصرخسرو.
و رجوع به مادهء بعد شود.


بهاگیر.


[بَ] (نف مرکب) هر چیز را گویند که قیمت و بهای بسیار داشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). متاع قیمتی و گرانمایه. (آنندراج). هر چیزی که قیمت بسیار داشته باشد. گرانبها. قیمتی. (فرهنگ فارسی معین). ارزنده. پربها :
بگفت و فرود آمد از خنگ عاج
ز سر برگرفت آن بهاگیر تاج.فردوسی.
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بیاویختند آن بهاگیر تاج.
دوباره بهاگیر و دو گوشوار
یکی طوق پرگوهر شاهوار.فردوسی.
ز پیروزه و لعل و رویین دگر
نبد چیزی آنجا بهاگیرتر.اسدی.
هم از هر کجا چیز خیزد دگر
بدین جای باشد بهاگیرتر.اسدی.
نیست جمال و شرف شوشتر
جز به بهاگیر و نکو ششتری.ناصرخسرو.
بهاگیر و درخشانی ای شعر ناصر
مگر خود نه شعری بدخشان نگینی.
ناصرخسرو.


بهالیق.


[بَ] (ع اِ) باطلها. (ناظم الاطباء).


بهالیل.


[بَ] (ع اِ) جِ بهلول. (از اقرب الموارد). رجوع به بهلول شود.


بهام.


[بِ] (ع اِ) جِ بَهْمَة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- سعدالبهام؛ منزلی است از منازل قمر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بهامین.


[بَ] (هزوارش، اِ) فصل بهار را گویند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). هزوارش «بهامین»(1)، پهلوی «وهار»(2) (بهار). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - bahamin.
(2) - vahar.


بهان.


[بَ] (اِخ) بهون. دهی از دهستان قزقانچای است که در بخش فیروزکوه شهرستان دماوند واقع و دارای 400 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


بهانس.


[بُ نِ] (ع ص) شتر رام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) شیر بیشه. (ناظم الاطباء).


بهانستن.


[بَ نِ تَ] (هزوارش، مص) گریه کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هزوارش «بهونستن»(1)، پهلوی «گریستن». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - b(a)honestan.


بهانه.


[بَ نَ / نِ] (اِ) پهلوی «وهان»(1). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عُذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ [ آوردن ]، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج).... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) :
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.رودکی.
ستم را میان و کرانه نبود
همیدون ستم را بهانه نبود.فردوسی.
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار.فردوسی.
تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار.
فرخی.
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زآن بدی بر چرخ بندم.
(ویس و رامین).
چرا داری مر او را تو بخانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه.
(ویس و رامین).
نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص250). تو که بونصری به بهانهء عیادت نزدیک خواجهء بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص368).
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.اسدی.
در این رهگذر چند خواهی نشستن
چرا برنخیزی چه ماندت بهانه.ناصرخسرو.
گوش تو زی بانگ او و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده ای به بهانه.ناصرخسرو.
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنایی.
هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ).
عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر
که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد.
خاقانی.
شکایت کرد از احداث زمانه
که پیش آورد چندانش بهانه.نظامی.
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون.نظامی.
فی الجمله چه جویم و چه گویم
جمله تویی و دگر بهانه.عطار.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانهء بهانهء تست.حافظ.
- امثال: بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند.
حیله جو را بهانه بسیار است.
|| سبب و باعث و واسطه. (ناظم الاطباء). واسطه. (آنندراج). سبب. باعث. (فرهنگ فارسی معین). جهت. علت. دلیل :
بر این گفتها بر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم.فردوسی.
کسی بی بهانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد.فردوسی.
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص96).
گنه کار و مسکین و بد کرده ایم
ترا بی بهانه بیازرده ایم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهانه قضا و قدر دان و بس
همه بیش و کم یکسره در قضاست.
ناصرخسرو.
مایهء عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری.
خاقانی.
روباهی در شارع ماهیی دید با خود اندیشید این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروشان است که ماهی تواند بود این بی بهانه و تعبیه نباشد. (سندبادنامه ص47). و به جانب دیگر تحویل کنی تا من این لشکرها بهانهء نیل مقصود و حصول مطلوب از این ولایت بیرون برم. (ترجمهء تاریخ یمینی). فیلاطس لوح بهانهء مرگ بر سر عیسی نهاد. (ترجمهء دیاتسارون ص352). گفت ندیدم بر وی بهانه که مرگ بر وی واجب کند. (ترجمهء دیاتسارون ص348). || عذر و پوزش و معذرت. (ناظم الاطباء). || بازخواست و ایراد. (فرهنگ فارسی معین). || حیله. (آنندراج).
(1) - vahan.


بهانه آوردن.


[بَ نَ / نِ وَ دَ] (مص مرکب) عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری : اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص343). || سخن بیهوده نمودن.


بهانه افتادن.


[بَ نَ / نِ اُ دَ] (مص مرکب)دست آویز شدن. (فرهنگ فارسی معین). عذر بیجا و ناپسند آوردن :
یاد آوارگی همی خواهد
رفتن حج بهانه افتاده ست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
رجوع به بهانه شود.


بهانه افکندن.


[بَ نَ / نِ اَ کَ دَ] (مص مرکب) عذر بیجا و ناپسند آوردن :
دل از سودای شیرین در غم افکند
بهانه بر فراق مریم افکند.
میرحسن (از آنندراج).


بهانه انگیختن.


[بَ نَ / نِ اَ تَ] (مص مرکب) ایجاد بهانه کردن. عذر انگیختن. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه بسیچ.


[بَ نَ / نِ بَ] (نف مرکب)بهانه بسیج. بهانه پسیج. بهانه جو :
تا نپنداری ای بهانه بسیچ
کاین جهان وآن جهان و دیگر هیچ.نظامی.


بهانه تراش.


[بَ نَ / نِ تَ] (نف مرکب)کسی که برای هر کاری عذری ناموجه آورد. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه تراشی.


[بَ نَ / نِ تَ] (حامص مرکب) عمل بهانه تراش. عذر و بهانهء بی جا آوردن. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه تراشیدن.


[بَ نَ / نِ تَ دَ] (مص مرکب) عذر و بهانهء بی جا آوردن. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه جستن.


[بَ نَ / نِ جُ تَ] (مص مرکب) دست آویز بدست آوردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اعتلال. (منتهی الارب) :
بدو گفت هومان که خیره مگوی
بدین روی با من بهانه مجوی.فردوسی.
همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست.فردوسی.
بدو سام یل گفت با من بگوی
هر آنچت بگویم بهانه مجوی.فردوسی.
گو دگر چون هلاک من خواهی
بی گناهم بکش بهانه مجوی.سعدی.
|| اعتراض بی جا کردن. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه جو.


[بَ نَ / نِ] (نف مرکب)بهانه جوی. بهانه جوینده. آنکه از پی دست آویز می گردد. بهانه طلب. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) :
یاری بود سخت به آئین و به سنگ
همسایهء تو بهانه جوی و دلتنگ.
فرخی.
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
مستی ز جای دیگر و بر من همه خمار.
سوزنی.
بر سر پای بود جان، ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
بهانه جوی تو عرفی نیاز عادت کرد
به آشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است.
عرفی (از آنندراج).
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهان بهانه جوی است.
حمیدالدین بلخی.


بهانه جویی.


[بَ نَ / نِ] (حامص مرکب)عمل بهانه جو. بهانه طلبیدن. (فرهنگ فارسی معین). دست آویزی. عذرطلبی : و از حجت گویی و بهانه جویی او آگاه نه. (سندبادنامه ص289).


بهانه داشتن.


[بَ نَ / نِ تَ] (مص مرکب)عذر بیجا آوردن :
شوری ز تو غائبانه دارد
بلبل گل را بهانه دارد.
جعفربیک ولد بهزادبیک (از آنندراج).


بهانه ساختن.


[بَ نَ / نِ تَ] (مص مرکب) دست آویز کردن. (فرهنگ فارسی معین). عذر تراشیدن : اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص317).


بهانه ساز.


[بَ نَ / نِ] (نف مرکب)بهانه فروش. بهانه سازنده. عذرآورنده. (فرهنگ فارسی معین). || پوزش آورنده. (ناظم الاطباء). || ادعای بی جا کننده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || حیله کننده. (ناظم الاطباء). || سازندهء دست آویز و واسطه و سبب :
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هر دو سخن بهانه ساز است.نظامی.


بهانه شکستن.


[بَ نَ / نِ شِ کَ تَ] (مص مرکب) رفع بهانه و تدارک آن کردن. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از میان دور کردن بهانه باشد. (آنندراج) :
طالب شراب و ساقی و گل هر سه حاضرند
دیگر چه ماند بهر شکستن بهانه است.
طالب آملی (از آنندراج).
سر پیش داشتم ز نیاز آن یگانه را
تیغش بدست داد و شکستم بهانه را.
وحید (از آنندراج).


بهانه شکن.


[بَ نَ / نِ شِ کَ] (اِ مرکب)آنچه از خوردنیهای سبک و ناچیز که اطفال را بدان سرگرم کنند. چیزی کم و ناچیز که به کودک دهند از خوردنی تا گریه نکند. سُکتَه. آنچه بچه را بدان خاموش کنند. صمته. صمات. (یادداشت بخط مؤلف).


بهانه طلب.


[بَ نَ / نِ طَ لَ] (نف مرکب)بهانه جو. (ناظم الاطباء). بهانه طلبنده. آنکه از پی دست آویز گردد. بهانه جو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بهانه جو شود.


بهانه طلبیدن.


[بَ نَ / نِ طَ لَ دَ] (مص مرکب) از پی دست آویز گشتن. بهانه جستن. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه فروش.


[بَ نَ / نِ فُ] (نف مرکب)بهانه فروشنده. عذر بیجا آورنده. (فرهنگ فارسی معین). || پوزش آورنده. || حیله کننده. || ادعای بیجا کننده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بهانه فروشی.


[بَ نَ / نِ فُ] (حامص مرکب) عمل بهانه فروش. || عذر بیجا آوردن. (فرهنگ فارسی معین). عذر بیجا. || فراوانی حیله. (ناظم الاطباء). || ادعای بیجا کردن. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه کردن.


[بَ نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)دست آویز کردن. (فرهنگ فارسی معین). تعلل. (دهار) (زوزنی). دست آویز کردن و حیله کردن. (ناظم الاطباء). اعذار. (منتهی الارب) :
زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک
مغرور نداری بچنین خرد کلان را.
ناصرخسرو.
من دلش برده بصد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از دلال.مولوی.
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد.مولوی.
مستی بهانه کردم و بی حد گریستم
تا کس نداندم که گرفتار کیستم.حافظ.
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز جور زمانه کردم.عارف قزوینی.


بهانه گرفتن.


[بَ نَ / نِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) بهانه گیری. پی موضوع مجعول گردیدن. ایراد گرفتن :
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه.سعدی.
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر.حافظ.
و رجوع به مادهء بعد شود.


بهانه گیر.


[بَ نَ / نِ] (نف مرکب) بهانه جو. بهانه طلب. (فرهنگ فارسی معین).
-امثال: علی بهانه گیر است؛ بر کسی اطلاق کنند که برای انجام هر کاری عذری آورد.


بهانه گیری.


[بَ نَ / نِ] (حامص مرکب)عمل بهانه گیر. بهانه جویی. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه نهادن.


[بَ نَ / نِ، نِ / نَ دَ] (مص مرکب) عذر بیجا آوردن :
خواب خویش اندر غم او چشم روشن بین من
دوش گم کرد و بهانه بر دل مسکین نهاد.
میرمعزی (از آنندراج).
گوش بر نغمهء ترانه نهند
دیدن باغ را بهانه نهند.نظامی (از آنندراج).


بهاور.


[بَ وَ] (ص مرکب) (از: بها + ور، اداة اتصاف) بمعنی بهاگیر است که چیزی بسیارقیمت و پربها باشد. (برهان). متاع قیمتی و گرانمایه. (آنندراج). بهاگیر. پرقیمت. گرانبها :
بهاور درّی از دستم برون برد
به نیرنگ و به افسون دهرغدار.ابوالخطیر.
چون بهاور گهر بیش بها
هنر اندر گهرش تضمین است.
ابوالفرج رونی.
قطره ز سفر شود بگوهر
گوهر به سفر شود بهاور.خاقانی.
رجوع به بهاگیر شود.


بها و نعم.


[بِ وَ نِ مَ] (ع صوت مرکب) که خوب. که بسیار خوب : اگر بار یابمی خود، بها و نعم و اگرنه بازگردم. (تاریخ بیهقی). اگر به آسانی برآید [دندان گاه کشیدن] بها و نعم و اگرنه... (ذخیرهء خوارزمشاهی).


بهایم.


[بَ یِ] (ع اِ) بهائم. جِ بهیمه. چهارپایان مثل اسب و شتر و گاو و غیره. (غیاث). جِ بهیمه. (ناظم الاطباء) : وی از شمار بهایم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص95). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده اید بهایم اندر آن با وی یکسان است. (تاریخ بیهقی). در خزاین ملوک هند کتابی است که از زبان مرغان و بهایم و وحوش و سباع و حشرات جمع کرده اند. (کلیله و دمنه).
بهایم برون اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار.سعدی.
رجوع به بهیمه و بهائم شود.


بهایی.


[بَ] (ص نسبی) گران بها. پرقیمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || فروشی. قابل سودا. (فرهنگ فارسی معین). فروختنی. قیمتی : من گفتم یا هذا این ناقوس بهایی است گفت چه خواهی کردن این را. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به بهائی شود. || نوعی پارچهء بغدادی. ظاهراً منسوب به بهاءالدین نامی. (فرهنگ فارسی معین).


بهایی.


[بَ] (اِخ) رجوع به بهاءالدین عاملی معروف به شیخ بهائی شود.


بهایی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بهاءالله است. رجوع به بهاءالله شود.


به اختر.


[بِهْ اَ تَ] (ص مرکب) نیک اختر. نیک بخت. سعادتمند. خوش بخت :
به اختر کس آنرا(1) که دخترْش نیست
چو دختر بود روشن اخترْش نیست.
فردوسی.
(1) - ن ل: کسی دان.


به اردشیر.


[بِهْ اَ دِ] (اِخ) شهری است در کرمان که بنای آنرا به اردشیر پاپکان نسبت دهند. (فرهنگ فارسی معین) : و به اردشیر که دارالملک کرمان است او بنا کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص60).


به افتاد.


[بِهْ اُ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) بهبود. (فرهنگ رشیدی) :
بحکم نظر در به افتاد خویش
گرفتند هریک یکی راه پیش.
سعدی (از فرهنگ رشیدی).
|| تندرستی.


به افتاده.


[بِهْ اُ دَ / دِ] (اِمص مرکب) کنایه از بهبود باشد و بهبود بمعنی خیریت. (برهان). بهبود بیمار است یعنی خیریت و به بودن. (آنندراج) (انجمن آرا). تندرستی و صحت. || (ن مف مرکب) زورآور و توانا. (ناظم الاطباء).


به افشرده.


[بِهْ اَ شُ دَ / دِ] (اِ مرکب)به افشرج. افشرهء بهی. رب السفرجل. (ابن البیطار از یادداشت بخط مؤلف).


به اوفتاد.


[بِهْ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) به افتاد. تندرستی. صحت. || بهبود. رفاه حال. (فرهنگ فارسی معین) :
ملامتی که کنندم از آن چه خیزد؟ هیچ
اگر بپای تو افتم به اوفتاد منست.
حسن دهلوی.


بهباه.


[بَ] (ع ص) بمعنی بخباخ که شتر بانگ کنندهء از مستی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بهبود.


[بِ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) خیریت و معنی ترکیبی آن به بودن است. (از آنندراج). بهتری. ترقی تدریجی. (فرهنگ فارسی معین) :
ز به بودن فال کان سود تست
که به بود تو اصل بهبود تست.نظامی.
هرکه هست اندر پی بهبود خویش.عطار.
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد.حافظ.
هر کرا روی به بهبود نداشت
دیدن روی نبی سود نداشت.جامی.
پیوند درخت مطلقاً برای بهبود و کثرت خاصیت و منفعت می کنند. (فلاحت نامه).
از پی بهبود ملک و دولت بگزین
مردم دانا بجای مردم نادان.
حاج سیدنصرالله تقوی.
|| عافیت و سلامت و تندرستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص182).
برداشت از او امید بهبود
کآن رشتهء او پر از گره بود.نظامی.
برگ و بار آن درخت می ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می یافت تا در او هیچ امید بهبود نماند. (مرزبان نامه).
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.حافظ.


بهبود.


[بِ] (اِخ) دهی از دهستان گندزلو که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بهبودی.


[بِ] (حامص مرکب) خوبی و خیریت. (ناظم الاطباء). خوبی. نیکی. (فرهنگ فارسی معین). || تندرستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || زور و توانائی. || (اِ) کنایه از خنجر و دشنه. (ناظم الاطباء).


به به.


[بَهْ بَهْ] (صوت) کلمه ای که در خوش آیند و تحسین گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای که برای تحسین و تمجید گویند. (فرهنگ فارسی معین). وه وه. بخ بخ. احسنت. بارک الله. زه. آفرین. (یادداشت بخط مؤلف) :
کام دل و رای تو جود و سخا کرده پست
به به از این رای رای به به از این کام کام.
سوزنی.


به به.


[بَ بَ / بِ] (اِ) ببه. در تداول کودکان ببک (در چشم). ذباب. ذباب العین. مردم. مردمک. نی نی. تخم چشم. انسان العین. کاک. کیک. (یادداشت بخط مؤلف).
-امثال: آن وقت که په په بود، به به نبود حالا که به به هست، په په نیست. (یادداشت بخط مؤلف).


به به.


[بَهْ بَهْ] (ع صوت) کلمه ای است که در وقت فخر و مدح و یا وقت استعظام چیزی گویند، و منه الحدیث «به به انک لضخم». (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بخ بخ. (اقرب الموارد). مأخوذ از په په فارسی. (ناظم الاطباء).


به بها.


[بِهْ بَ] (ص مرکب) بابها. پرقیمت. دارای قیمت. گرانبها :
خود نماند نهان بر اهل هنر
گوهر به بها ز مهرهء خر.سنائی.


بهبهان.


[بِ بَ] (اِخ) نام شهری است از بلاد فارس... که در نزدیکی رودخانهء خیرآباد واقع شده است. و آن ولایت بیشتر کوهستانی و رعایای آن طوایف الوارند و آن کوهستانات را کهکیلویه گویند... و از آن شهر علمای معروف برخاسته اند چون از گرمسیرات است نارنج بزرگ ممتاز در آنجا بعمل می آید و پارسی آن بمعنی به از بهتران است. (از انجمن آرا) (آنندراج). یکی از شهرستانهای ده گانهء استان ششم است که از طرف شمال برودخانهء کارون از باختر به شهرستان اهواز و خرمشهر و از جنوب به خلیج فارس و شهرستان شیراز و از خاور به شهرستان شیراز محدود است. هوای شهرستان بهبهان نسبت به موقعیت محل و بخش ها متفاوت است. بدین ترتیب که هوای شهر بهبهان با حومه و بخش بویراحمد گرم سیری است و بخش آغاجاری و گچساران گرمسیر و بخش کهکیلویه سردسیر است. آب مصرفی این شهرستان از رودخانه ها و چشمه سار تأمین میشود و چون اغلب ارتفاعات شهرستان دارای معادن گچ است لذا آب آشامیدنی آنها دارای املاح و سنگین می باشد. این شهرستان را ارتفات زیادی احاطه نموده که قسمت عمدهء آن در قسمت شمالی شهرستان واقع و مهم ترین آنها بقرار زیر است: 1- کوه پس شانه به ارتفاع 3320 گز. 2- کوه سردوک به ارتفاع 3025 گز. 3- کوه سفید به ارتفاع 2770 گز. مهمترین رودخانه های شهرستان رودخانهء مارون است که از کویر کوه و کوه لخت ده سرچشمه گرفته و پس از مشروب نمودن آبادیهای زیادی از شهر بهبهان گذشته و در محل قامه شیخ با رودخانهء رامهرمز یکی شده و پس از عبور از خلف آباد در باختر بندر معشور به خلیج فارس منتهی میگردد. 2- رودخانهء خیرآباد که از ارتفاعات چلخور سرچشمه گرفته پس از مشروب نمودن خیرآباد و دهستان زیدون برودخانهء هندیجان ملحق و پس از عبور از ده ملا و هندیجان به خلیج فارس میریزد. سازمان اداری شهرستان بهبهان دارای چهار بخش است. 1- بخش حومهء شهرستان دارای دو دهستان مرکزی وزیدون. 2- بخش گچساران که از دو دهستان زیر کوه باشت بابوئی و پشت کوه باشت بابوئی تشکیل شده است. 3- بخش آغاجاری که فقط از لحاظ وجود نفت حائز اهمیت است و فاقد قراء و قصبات است ولی جمعیت آن قابل ملاحظه و عموماً کارگر شرکت نفت می باشند. 4- بخش کهکیلویه که از ده دهستان بشرح زیر تشکیل شده:
1- دهستان بویراحمد گرمسیر. 2- دهستان بویراحمد سرحدی. 3- دهستان بویراحمد سردسیر. 4- دهستان بهمئی گرم سیر. 5- دهستان بهمئی سردسیر. 6- دهستان بهمئی سرحدی. 7- دهستان طیبی گرم سیر. 8- دهستان طیبی سرحدی. 9- دهستان چرام. 10- دهستان دشمن زیاری. جمع قراء این شهرستان 497 آبادی کوچک و بزرگ و جمعیت آن در حدود 155 هزار تن با نفوس شهر بهبهان است. آثار باستانی این شهرستان بشرح زیر است: 1- در شهر بهبهان بنای چندین امامزاده دیده می شود که از همه مهمتر بنای امام زاده شاه فضل است که می گویند برادر حضرت رضا (ع) می باشد و ظاهراً بقعهء آن در حدود یکهزار سال پیش بنا شده است. 2- بین برازجان و رام هرمز خرابه هایی وجود دارد که به عقیدهء کارشناسان مربوط به عهد ساسانیان است. 3- در ارجان خرابه هایی وجود دارد که مربوط به عهد ساسانیان است. 4- بین اسک و ارجان نیز خرابه هائی موجود است که مربوط به عهد ساسانیان است. 5- در خیرآباد محل معروف به چهار طاق باقی ماندهء ابنیهء ساسانیان مشاهده میشود. 6- در میدان نفت محلی را بنام معبد دوره اشکانی نام می برند. معادن: در این شهرستان معادن نسبتاً مهمی بشرح زیر دیده میشود. 1- در بخشهای گچساران و آغاجاری و حومهء بهبهان معدن نفت موجود است که بوسیلهء شرکت نفت ایران و انگلیس بهره برداری می شد. ولی اکنون بوسیلهء شرکت ملی نفت ایران بهره برداری میشود. 2- در اغلب کوه های این شهرستان معدن گچ موجود است. 3- در ارتفاعات تجک و بعضی از ارتفاعات بخش کهکیلویه معادن گوگرد دیده میشود که هنوز بهره برداری نشده است. 4- سنگ جهت تهیهء سیمان در کوههای بیلوان، ماهرو، چشم سیاه وجود دارد. 5- در محلهای تنگ تکا، تنگ دورق و تنگ سبق معدن سنگ مومیائی یافت میشود. بخش حومهء بهبهان از 57 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود پانزده هزار نفر است. اکثر قراء بخش در طول رودخانهء مارون و خیرآباد واقع است. قراء مهم آن عبارتند از: دودانگه کردستان کیکاوس، نشان و یازنان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6). جمعیت حوزهء بهبهان 174415 تن و مرکز آن شهر بهبهان است که 29886 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء بعد شود.


بهبهان.


[بِ بَ] (اِخ) شهر بهبهان در 349 هزارگزی جنوب خاوری اهواز واقع شده است. سکنهء آن در حدود 24هزار تن است و یکی از شهرهای قدیمی کشور میباشد. قبل از تسلط اعراب یکی از پنج قسمت ناحیه شیراز بنام کوره قباد موسوم بوده که حکومت نشین آن را اره کان یا اره جان می نامیده اند (12 هزارگزی بهبهان) و بعدها اهالی از اره جان یا ارغون به محل فعلی انتقال یافته اند. از آثار شهر قدیمی خرابه ای در کنار رودخانهء مارون باقی است، که گویا حمام بوده و وسعت این شهر در حدود چهارهزار متر مربع است راه های شوسهء آغاجاری بهبهان، گچ ساران بهبهان و بهبهان آرو از این شهر می گذرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6). نام قدیم آن ارجان است. و رجوع به مادهء قبل و شدالازار ص245 و مرآت البلدان ج1 ص306 و جغرافیای غرب ایران ص61، 62، 89، 91، 102، 172، 183، 185، 186، 187، 227، 301، 306 و 326 شود.


بهبهانی.


[بِ بَ] (اِ) نام قسمتی از موسیقی. (یادداشت بخط مؤلف).


بهبهانی.


[بِ بَ] (اِخ) سیدعبدالله (آیة الله). از روحانیان طراز اول تهران و رهبر شجاع آزادیخواهان، در انقلاب مشروطیت. وی رهبری مشروطه طلبان را برعهده داشت و با همکاری سید محمد طباطبائی با نیروهای استبداد مبارزه کرد و پس از پیروزی انقلاب و استقرار حکومت مشروطه در تیرماه 1288ه . ش. بوسیلهء چندین ناشناس در خانهء خود بقتل رسید. (فرهنگ فارسی معین).


به به کردن.


[بَهْ بَهْ کَ دَ] (مص مرکب)در تداول، تحسین گفتن. آفرین کردن. تعریف فراوان کردن از چیزی.


بهبهة.


[بَ بَ هَ] (ع مص) بانگ بلند کردن شتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بهبه الرجل به بهبهةً؛ به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


بهبهی.


[بَ بَ] (ع ص) تناور و بزرگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


به به یی.


[بَ بَ] (ص نسبی، اِ مرکب)(قیاس شود با بعبع، صوت گوسفند) به به کننده. در تداول کودکان، گوسفند. (فرهنگ فارسی معین).


به بیوس.


[بِهْ بَ] (ص مرکب) امیدوار. که چشم نیکی دارد. که انتظار خیر می برد :
گربهء به بیوس نتوان برد
هم در این بیشه بود شیر عرین.انوری .
رجوع به مادهء بعد شود.


به بیوسی.


[بِهْ بَ] (حامص مرکب)امیدواری. رجاء واثق. چشم نیکی داشتن. امیدوار به خیر بودن :
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پارگین امید کردن کوثری.
انوری.
به بیوسی چو گربه چند کنم
زآنکه چون سگ ز بد نپرهیزد.انوری.


بهت.


[بَ هَ] (هندی، اِ) نوعی از طعام باشد و بعضی گویند شیربرنج است و بعضی گویند فرنی است که برادر پالوده باشد و بعضی گویند حلوای برنج است و معرب آن بهط است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). مأخوذ از هندی، یک نوع غذایی که شیربرنج نیز گویند. (ناظم الاطباء). نوعی از طعام خوردنی است. (انجمن آرا).


بهت.


[بَ] (ع اِ) سنگی است. (منتهی الارب). نام یک نوع سنگ. || رخنه. || جدایی و افتراق. || حیرت. (ناظم الاطباء).


بهت.


[بَ / بَ هَ] (ع مص) دروغ بستن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ناگاه گرفتن. || غالب شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || متحیر گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قال الله تعالی: بل تأتیهم بغتةً فتبهتهم فلایستطیعون ردها(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 21/40.


بهت.


[بَ] (ع مص) حیران کردن. (ترجمان القرآن). متحیر و سرگشته شدن. (از اقرب الموارد). متحیر ماندن. قال الله تعالی: فبهت الذی کفر والله لایهدی القوم الظالمین(1). (منتهی الارب). مدهوش شدن و تحیر نمودن و منقطع گردیدن و هو الافصح. قوله تعالی: فبهت الذی کفر والله... (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و تأویل آن منقطع گردیدن و مدهوش شدن و متحیر گردیدن است. (از اقرب الموارد). متحیر ماندن. خیره شدن. (فرهنگ فارسی معین). || عاجز شدن. (منتهی الارب). عاجز شدن و درمانده گشتن. (فرهنگ فارسی معین). مانده گردیدن. (از اقرب الموارد). || به دروغ افترا زدن. دروغ بستن بر کسی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - قرآن 2/258.


بهت.


[بُ] (ع اِمص، اِ) دروغ. (منتهی الارب). کذب و دروغ. (ناظم الاطباء). || افترا. (فرهنگ فارسی معین). || (ص، اِ) جِ بَهوت(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - بسیار دروغ باف. (منتهی الارب).


بهت.


[بَ] (هندی، اِ) این نام هندوی است و معنی او رفتن ستاره است به روزی(1). (التفهیم). لفظ هندی است و نزد منجمان حرکت کوکبی بود در زمان معین مثل ده روز یا پنج روز یا کمتر یا بیشتر. چون مطلق گویند مراد مقدار حرکت او بود در یک شبانه روز. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - در ذیل اقرب الموارد آرد: البَهت؛ حساب من حساب النجوم و هو مسیرها المستوی فی یوم. قال ازهری لم اره عربیاً و لااحفظه لغیره. (اللسان).


بهت.


[بَ] (اِخ) قومی از برهمنان و آنرا اهل اردو بهایت نیز گویند... و این لفظ هندی است. (از آنندراج) (از غیاث).


بهتان.


[بُ] (ع مص) دروغ بستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دروغ بستن. دروغ زدن. افترا گفتن. (فرهنگ فارسی معین). افترا و بلفظ نهادن و کردن و بستن بصلهء لفظ «بر» مستعمل میشود. (آنندراج) (غیاث). || زور گفتن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ مص، اِ) زور. دروغ و افترا. (ناظم الاطباء). دروغ و افترا و تهمت. (منتهی الارب). ترفند. دروغ که آدمی را حیران کند. (ترجمان القرآن). تهمت. افترا. افک. (یادداشت بخط مؤلف) :
همه آویخته از دامن بهتان و دروغ
چون کنه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریع الدهر.
که او ز جملهء پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین راست بود یا بهتان.فرخی.
کسی که بیند صنع خدای و نشناسد
بدان که هست بر او نام مردمی بهتان.
عنصری.
و میان زور و بهتان و زرق و دستان فرق میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص10).
بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ
هوا و عقل نگنجد(1) بر سر بهتان.
قطران.
ز بهتان گویدت پرهیز کن وآنگه طمع را خود
بگوید صدهزاران بر خدای خویش بهتانها.
ناصرخسرو.
چرا گویم چو حق و صدق دانم
گرم هوش است خیره زور و بهتان.
ناصرخسرو.
معنی سخن ایزد پیغمبر داند
بهتان بود ار تو بجز این گویی بهتان.
ناصرخسرو.
کس ننگرد همی بسوی دینت
وز راستی نداند بهتانی.ناصرخسرو.
چون بنی اسرائیل آن بدیدند متحیر بماندند بدانستند که آنچه میگفتند بر وی بهتان بود. (قصص الانبیاء).
اندر آن چَهْ همی نگر امروز
کو اسیر دروغ و بهتان است.مسعودسعد.
زبان را از دروغ و فحش و بهتان و غیبت بسته گردانیدم. (کلیله و دمنه).
تصنیف نهاده بر من از جهل
الحق اولی است آن به بهتان.خاقانی.
و بر تعجیلی که از تسویل شیران و تخییل بهتان رفته بود تأسف ها خورد. (سندبادنامه ص153).
گذرگاه قرآن و پند است گوش
به بهتان باطل شنیدن مکوش.سعدی.
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت ببار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم.
حافظ.
(1) - ظ: نجنگند.


بهتان گفتن.


[بُ گُ تَ] (مص مرکب)نسبت دروغ دادن. افترا گفتن. (فرهنگ فارسی معین). نسبت دروغ دادن. (ناظم الاطباء). دروغ گفتن :
که گفت حافظ از اندیشهء تو آمد باز
من این نگفته ام آنکس که گفت بهتان گفت.
حافظ.
|| غیبت کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بهتان گوی.


[بُ] (نف مرکب) دروغ گو و مفتری. (آنندراج).


بهتان نهادن.


[بُ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)افترا بستن. دروغ بستن :
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم.مسعودسعد.
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کاین خیال تست برگردان ورق.مولوی.


بهتر.


[بِ تَ] (ص تفضیلی) (از: بِهْ + تر، علامت صیغهء تفضیلی) نیکوتر. خوبتر. زیباتر. جمیل تر. (فرهنگ فارسی معین). خوبتر و نیکوتر. زیباتر. شایسته تر و پسندیده تر. (ناظم الاطباء) :
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.خفاف.
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.بوشکور.
همانم نه امروز دیگر شدم
ز دی بهترم من نه بدتر شدم.فردوسی.
ستاره شمر اختران را بدید
یکی روز بهتر چنان چون سزید.فردوسی.
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی
از نکوکاران وز شرمگنان باشی.منوچهری.
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر.اسدی.
فرمان خداوند را باشد که وی حال بندگان بهتر داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص229).
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر.مسعودسعد.
پرسید [ بخت النصر دانیال را ] که چون بود در آتش شما را، گفت هرچه بهتر. (مجمل التواریخ و القصص). در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود را بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم
با بدتری بسازم چون بهتری ندارم.خاقانی.
من بدلها انگبینم او چو موم
پس تو زین دو آنچه بهتر برگزین.خاقانی.
ثنا باد بر جان پیغمبرش
محمد فرستادهء بهترش.سعدی.
-امثال: رفت بهترش کند بدتر شد.
همنشینم به بود تا من از او بهتر شوم.
- از ما بهتران؛ جن و پری. (یادداشت بخط مؤلف).


بهتر.


[بُ تُ] (ع ص) مرد کوتاه. ج، بَهاتِر. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج). مرد کوتاه و زن کوتاه. (از ناظم الاطباء). مؤنث: بُهتُرَة. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج).


بهتر.


[بَ تَ] (ع اِ) دروغ. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بهتره شود.


بهترآمد.


[بِ تَ مَ] (ن مف مرکب)بهترآینده. نافع تر. انفع. سودمندتر. به آمد. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) صلاح و مصلحت. عاقبت : و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما دو چون خواهد شد. بهترآمد خویش را می نگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص33).


بهتر آمدن.


[بِ تَ مَ دَ] (مص مرکب)غلبه کردن. فائق شدن : و از وی [ از بلغار ]مقدار بیست هزار مرد سوار بیرون آید که با هرچند که بود از لشکر کافران حرب کنند و بهتر آیند. (حدود العالم). و ایشان [ مردم روس ] با همهء کافران که گرد ایشان است حرب کنند و بهتر آیند. (حدود العالم).


بهترک.


[بِ تَ رَ] (اِ) نام سالی است سیزده ماهه که پارسیان پیش از ظهور اسلام از کبیسه یکصدوبیست سال اعتبار میکرده اند. یعنی بعد از هر صدوبیست سال یک سال را سیزده ماه میشمردند و آنرا بهترک مینامیده اند. و این سال در زمان هر پادشاه که واقع میشد دلیل بر شوکت و عظمت آن پادشاه میداشته اند و او را اعظم سلاطین می دانسته اند. بلکه عقیدهء آنها این بوده که سال بهترک جز در زمان پادشاه ذوشوکت واقع نمیشود، چنانکه در زمان انوشیروان واقع شد و در آن سال دو اردیبهشت وقوع یافت. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از هفت اقلیم) (از ناظم الاطباء) :
ز دور چرخ تو را عمر آنقدر بادا
که بهترک سزدش عمر نوح و صد چون آن.
شهریاری (از انجمن آرا).
مصحف بهیزک است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به بهیزک شود.


بهترک.


[بِ تَ رَ] (ص تفضیلی مصغر، ق مرکب) (از: بِهْ + تر + ـَک) برحسب ترکیب بمعنی بهتر کوچک است... (آنندراج). تصغیر بهتر یعنی کمی بهتر. (ناظم الاطباء). مصغر بهتر :
نباید از منت دامن کشیدن
به حالم بهترک زین بازدیدن.نظامی.
ریش(1) فرهاد بهترک بودی
گرنه شیرین نمک پراکندی.سعدی.
(1) - در آنندراج و بهار عجم: زخم.


بهترة.


[بَ تَ رَ] (ع اِمص، اِ) دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). || (مص) دروغ گفتن: بهتر الرجل بهترةً دروغ گفت آن مرد. (ناظم الاطباء).


بهترة.


[بُ تُ رَ] (ع ص) زن کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به بُهتُر شود.


بهتری.


[بِ تَ] (حامص مرکب) نیکی. نیکویی. زیبایی. خوبی. پاکی :
به فر تو گفتا همه بهتری است
ابا تو همه رنج رامشگری است.فردوسی.
گذشتیم از این سد اسکندری
همه بهتری جو و نیک اختری.فردوسی.
همی گفت کای برتر از برتری
فزایندهء پاکی و بهتری.فردوسی.
سخن به ز شکر کز او مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است.ناصرخسرو.
به شدم و بهتری نصیب تو بادا
چهرهء تو چون گل طری و براورش.سوزنی.


بهترین.


[بِ تَ] (ص عالی) مزیدعلیه «بهتر»، از عالم نوآئین و نوآئین ترین، چه این کلمه نسبت است که گاهی بمعنی مذکور آید چنانکه در کهین و مهین یعنی شخص منسوب به ماهیتی که آنرا «که» یا «مه» توان گفت و گاهی زائد می آید چنانکه در مثالین اولین. (آنندراج) (بهار عجم). خوبترین. (ناظم الاطباء). نیکوترین :
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.رودکی.
سخن بشنو و بهترین یاد گیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر.فردوسی.
بهترین دوستی که بود مرا
بدترین دشمنی بمن بنمود.خاقانی.
|| ستوده ترین. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : و بهترینان بنی اسرائیل اینها بودند. (قصص الانبیاء ص110).
از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
وز نفس بهترین سکناتی صیام دان.خاقانی.
|| زیباترین. جمیل ترین. (فرهنگ فارسی معین). زیباترین. (ناظم الاطباء).


بهترین بخت.


[بِ تَ بَ] (ص مرکب)... و بهترین بخت بمعنی نیکبخت و کسی که بخت او بهتر باشد از بخت دیگران. (آنندراج) (از بهار عجم). نیکبخت و سعادتمند و آنکه بخت و طالع وی از دیگران بهتر باشد. (ناظم الاطباء) :
بدو گفت کای بهترین بخت من
سزاوار پیرایهء تخت من.
نظامی (از آنندراج) (از بهار عجم).


بهترین خلق.


[بِ تَ نِ خَ] (اِخ) کنایه از حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله و سلم. (آنندراج). حضرت پیغمبر، خاتم النبیین صلی الله علیه و آله. (ناظم الاطباء).


بهترینه.


[بِ تَ نَ / نِ] (ص عالی) بهترین. (فرهنگ فارسی معین).


بهتری یافتن.


[بِ تَ تَ] (مص مرکب) به شدن. بهبودی یافتن : چون یعقوب بهتری یافت، مهدی مردی علوی به وی داد و گفت این را بکش. (مجمل التواریخ و القصص).


بهت زدگی.


[بُ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حیرت زدگی. خیره شدگی. درماندگی. دهشت زدگی. سراسیمگی.


بهت زدن.


[بُ زَ دَ] (مص مرکب) متحیر ماندن. مات و مبهوت شدن. (یادداشت بخط مؤلف).


بهت زده.


[بُ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)حیرت زده.


بهتک.


[ ] (اِ) بهندی لسان الثور است. (تحفهء حکیم مؤمن).


بهت معدل.


[بُ تِ مُ عَدْ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فضله ای باشد میان بهت شمس و بهت قمر، چون بهت شمس از بهت قمر کم کنی. و نیز فضله ای باشد میان دو بهت دو ستارهء مستقیم یا راجع. (التفهیم ص138).


به توپ بستن.


[بِ بَ تَ] (مص مرکب)(1)جائی یا چیزی را هدف توپ قرار دادن: محمدعلی شاه قاجار مجلس را به توپ بست؛ یعنی آنجا را با توپ خراب و ویران کرد. || کسی را بر دهانهء توپ بستن و توپ را آتش کردن، چنانکه محکوم پاره پاره شود. و رجوع به توپ شود.
(1) - از: ب + توپ + بستن.


بهتویی.


[بِ] (اِخ) اسم طایفه ای از ایلات کرد ایران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص60). رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص256 شود.


بهث.


[بَ] (ع مص) پیش آمدن کسی را به گشاده رویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهثة.


[بُ ثَ] (ع اِ) گاو وحشی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهثی.


[بُ ثی ی] (ص نسبی) منسوب به بهثة است که بطنی است از قیس غیلان. (لباب الانساب سمعانی).


بهج.


[بَ] (ع مص)(1) بهجة. شادمان گردیدن و مسرور شدن. (ناظم الاطباء). شادمانه شدن. (آنندراج) (منتهی الارب). شاد شدن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). شادمان و مسرور گردیدن. || شاد(2) و مسرور کردن کسی را. (ناظم الاطباء). شاد و مسرور ساختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
(1) - از باب سَمِعَ. (ناظم الاطباء).
(2) - از باب فَتَحَ. (ناظم الاطباء).


بهج.


[بَ هِ] (ع ص) شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


بهج.


[بَ هَ] (اِ) دارویی است که از مصر آورند و بفارسی بوزیدان و بعربی مستعجل خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بوزیدان. (تحفهء حکیم مؤمن) (الفاظ الادویه).


به جان.


[بِ] (اِخ) دهی از دهستان و بخش سیمکان است که در شهر جهرم واقع است و 677 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بهجت.


[بَ جَ] (ع اِمص) شادمانی و تازگی. (غیاث) (آنندراج). سرور و شادی و شادمانی. (ناظم الاطباء) : آن ولایات دیگر بار ببهجت ملک و روای سلطنت او آراسته گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص301). || (مص) شادمان شدن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بهجة شود. || (اِمص) زیبایی و خوبی. (غیاث) (آنندراج). خوبی دیدار. زیبایی. (فرهنگ فارسی معین) :یکی از متعلمان کمال بهجتی داشت و طیب لهجتی. (گلستان). آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت مشتری خمیر ناهیدبهجت. (حبیب السیر). || شوق. (ناظم الاطباء).
- پربهجت؛ با شادمانی زیاد و سرور بسیار. (از ناظم الاطباء).


بهجت آباد.


[بِ جَ] (اِخ) از محلات مشهور تهران در طرف شمال. || از قنوات مشهور تهران بوده است. (از جغرافیای سیاسی کیهان).


بهجت آباد.


[بِ جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان فشگل دره است که در بخش آبیک شهرستان قزوین واقع است و دارای 160 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


بهجت آباد.


[بِ جَ] (اِخ) دهی از دهستان کشکوئیه است که در شهرستان رفسنجان واقع است و دارای 229 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهجت آیات.


[بَ جَ] (ص مرکب)خجسته. (ناظم الاطباء). خجسته. فرخنده. (فرهنگ فارسی معین). || سعادتمند. || شادمان. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).


بهجت افزا.


[بَ جَ اَ] (نف مرکب) افزایندهء شادمانی. زیاده کنندهء سرور. (از فرهنگ فارسی معین).


بهجت شیرازی.


[بِ جَ تِ] (اِخ) اسمش میرزا عبدالحمید بن مولانا عبدالغفار. والدش از علما و مقدسین و فقرا و سالکین آن دیار بود. جوانی است در ریعان شباب و از علوم متداوله فیض یاب. خط نسخ را خوب مینویسد بکتابت اشتغال دارد و از دست رنج نویسندگی اوقات میگذارد. همیشه مایل است به صحبت ارباب کمال و اصحاب حال. مدتها با جناب حاجی زین العابدین شیروانی سیاح معاشرت و اظهار خلوص مینمود. چند بیت از اوست:
رندی براه عشق سبکبار میرود
کاول قدم بخانهء خمار میرود.
اسرار خرابات و رموز دل عشاق
گفتن بر بیگانه سزاوار نباشد.
(ریاض العارفین ص245).


بهجت فزا.


[بَ جَ فَ] (نف مرکب)بهجت افزا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بهجت افزا شود.


بهجرد.


[بِ جِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مشیز است که در شهرستان سیرجان واقع است و دارای 700 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهجردآباد.


[بِ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان نازیل بخش خاش است که در شهرستان زاهدان واقع است و دارای 200 تن سکنه است. ساکنین از طایفهء ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهجة.


[بَ جَ] (ع مص) شاد شدن. (دهار). شادمان شدن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). بهج. (ناظم الاطباء). و رجوع به بهجت و بهج شود. || خوب و نیکو گردیدن(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِمص) حسن و خوبی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ... و انزل لکم من السماء ماء فانبتنا به حدائق ذات بهجة... (قرآن 27/60).
(1) - از باب کَرُمَ. (ناظم الاطباء).


به خواه.


[بِهْ خوا / خا] (نف مرکب)نیکخواه. خواهندهء نیکی و بهی. آنکه نیکی کسان خواهد.


به خور.


[بِهْ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)مناسب و لایق و شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بهدادین.


[بِ دَ] (اِخ) دهی از دهستان پائین خواف بخش خواف است که در شهرستان تربت حیدریه واقع است. دارای 533 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهدار.


[بِ] (نف مرکب) نیکودارنده. || مأمور بهداری که عهده دار رسیدگی به بهداشت مردم مخصوصاً اهالی قرا و قصبات است. (فرهنگ فارسی معین).


بهداری.


[بِ] (حامص مرکب، اِ مرکب)وزارت یا اداره ای که عهده دار رسیدگی به امور بهداشت و صحت مردم است. صحیه. (فرهنگ فارسی معین). اداره ای که برای مواظبت بهداشت مردم تأسیس شده است. این کلمه بجای صحیه اختیار شده است. (فرهنگستان).


بهداشت.


[بِ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) نگاه داشتن تندرستی. حفظ صحت. حفظ الصحه. (فرهنگ فارسی معین). وسیله های نگاهداری سلامت. این کلمه بجای حفظ الصحه پذیرفته شده است. (فرهنگستان).


بهداشتی.


[بِ] (ص نسبی) منسوب به بهداشت: امور بهداشتی. (فرهنگ فارسی معین).


بهدان.


[بِ] (نف مرکب) به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر :
نه با آنْت مهر و نه با اینْت کین
که بهدان تویی ای جهان آفرین.فردوسی.
گرگ ز روباه به دندان تر است
روبه از آن رست که بهدان تر است.نظامی.


بهدان.


[بِ] (اِخ) دهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع است. دارای 502 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهدانه.


[بِ نَ / نِ] (اِ مرکب) تخم بهی. (ناظم الاطباء). دانهء میوهء به (آبی) که در طب قدیم مستعمل بود. تخم بهی. (فرهنگ فارسی معین). دانه میوهء به که به دانه مینامند و در داروسازی و عطرسازی بکار میبرند و جزو صادرات کشور بشمار میرود. (از جنگل شناسی ساعی ج1 ص242). دانهء آبی. هستهء بهی. حب السفرجل. || دانهء بهتر. خال زیباتر :
بر آتش رخ زیبای او بجای سپند
بغیر خال سیاهش که دید بهدانه.حافظ.


بهدری.


[بُ دُ ری ی] (ع ص) کودک شیرزده که جوان نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


بهدل.


[بَ دَ] (ع اِ) بچه کفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). کفتار و سوراخ کفتار و جز آن. (از اقرب الموارد). || مرغی است سبز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).


بهدلة.


[بَ دَ لَ] (ع مص) کلان پستان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سبکی و شتابی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). سبکی و شتابی کردن در رفتار. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهدلی.


[بَ دَ لی ی] (ص نسبی) منسوب به بهدلة که نام قبیله ای است. (الانساب سمعانی).


بهدلی.


[بَ دَ لی ی] (اِخ) عمروبن عامر مکنی به ابوالخطاب و او راویهء فرد و فصیح بود و اصمعی از او لغت و شعر فراگرفت و گفتهء او را حجت قرار داد. (ابن الندیم). رجوع به ابوالخطاب شود.


به ده.


[بِهْ دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش گاوبندی است که در شهرستان لار واقع است و 891 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


به دین.


[بِهْ] (اِ مرکب) دین خوب. و پارسیان آئین و کیش خود را به دین خوانده اند و لغتی است پارسی که عرب نیز بهمین معنی استعمال کرده و عرب و عجم در بعضی لغات مشارکت دارند، از آن جمله دین، تنور، خمیر، دینار، درهم، کفن، و غیره. (انجمن آرا) (آنندراج). دین و آئین حضرت زردشت که دین بهی گویند. (ناظم الاطباء). دین زردشتی. گبر. مجوس. || دین نیک. آئین خوب. (فرهنگ فارسی معین) :
ز گوینده بپذیر به دین اوی
بیاموز از او دین و آئین اوی.دقیقی.
|| (ص مرکب) آنکه دارای آیین نیکوست. (فرهنگ فارسی معین).


بهر.


[بَ] (اِ) حصه. نصیب. حظ. بهره. (برهان). نصیب. قسمت. (آنندراج) (انجمن آرا). حصه. نصیب. بهره. (رشیدی) (جهانگیری). حصه. نصیب. قسمت. بخش. (ناظم الاطباء). بهره. حظ. نصیب. قسمت. (فرهنگ فارسی معین). فرخنج. نیاوه. آوخ. (یادداشت بخط مؤلف) :(1)
بپرسید تا زآن گرانمایه شهر
که دارد همی زاختر و فال بهر.فردوسی.
به جنگ اندرون کشته شد شادبهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.فردوسی.
هرآنکس که درویش بودی بشهر
که او را نبودی ز نوروز بهر.فردوسی.
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کز او چند یابی تو بهر.فردوسی.
فخر است شاعران عجم را بمدح او
بهر است شاعران عرب را از این فخار.
فرخی.
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(از تاریخ بیهقی چ فیاض ص75).
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیست بهرش به هر دوسرای.اسدی.
سه روز از می ناب برداشت بهر
بروز چهارم بیامد بشهر.اسدی.
نبودی از این پیش بهر من از اوی
اگر بودمی من به دین محمد.ناصرخسرو.
ز علم بهرهء ما گندمست و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ما ستور که خواریم.
ناصرخسرو.
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
تکاپوی کن گرد پرگار دهر
که تا خاکیان از تو یابند بهر.نظامی.
ز دلداری ولی بی بهر بودش
ز بی یاری شکر چون زهر بودش.نظامی.
هر زن خوبرو که در شهر است
دیده را از جمال او بهر استنظامی.
گرش حظ و اقبال بودی و بهر
زمانه نراندی ز شهرش بشهر.سعدی.
وگر از حیاتت نمانده ست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر.سعدی.
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.اوحدی.
|| خارج قسمت. (فرهنگستان). || پاره. جزو. قسمت. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی بهره را به سه بهر است بخش
تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش.
ابوشکور.
مردمان به دو هوا سخن گفتندی بهری علی و بهری با ابوموسی از بهر خون عثمان. (ترجمهء تاریخ طبری). مردی بود در آن شهر... و بکنار شهر نشستی و هرچه کسب کردی بهری عیال را نفقه کردی و بهری درویشان را دادی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
جهان را ببخشید بر چهار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر.فردوسی.
دو روز دور نخواهند که باشد از در او
اگر دو بهر مر او را دهند زین عالم.فرخی.
ببخشید بهر دگر بر سپاه
سوی جنگ فغفور برداشت راه.اسدی.
چنین که دو بهر شراب باشد یا سه بهر و یک بهر روغن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر قوت ضعیف باشد اندکی کشکاب دهند و کشکاب از کشک و نخود پزند نیمانیم یا دو بهر کشک و یک بهر نخود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بهری که پیش بودند بشتاب برفتند. (تاریخ بخارای نرشخی). چون رشید بمرد فضل ربیع با بهری خزینه بسوی بغداد آمد. (مجمل التواریخ و القصص). گشتاسف... سپاه برد به هندوستان و بهری بگرفت و از دیگر جایها هرکسی گوشه ای بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص).
گفتم آن مرد را دو بهر دل است
نپذیرم یکی ره آوردی.خاقانی.
بهری خوارج شدند و بهری غالی. (کتاب النقض ص375).
چنین گویند شیرین تلخ زهری
بخوردش داد از آن کو خورد بهری.نظامی.
عراق از ربع مسکون است بهری
وز آن بهره مداین هست شهری.نظامی.
|| در تداول فردوسی، یکی بهر یا بهری یعنی نیم و نصف و دو بهر یعنی دو ثلث و سه بهر یعنی سه ربع و همچنین. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو از پیش دارابشهر آمدند
از آن رفته لشکر دو بهر آمدند.فردوسی.
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج شهر آن تست.فردوسی.
|| قسمتی از شبانروز. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بهری ز تیره شب اندرچمید
کی نامور پیش یزدان خمید.فردوسی.
چون بهری از شب برفت. (مجمل التواریخ و القصص).
(1) - سانسکریت bhadra همریشهء «برخ» barx(سهم، حصه) در پارسی باستان «بختره» baxtraاوستا «بخدره» baxedhra پهلوی «بهر»، «بهرک» از ریشهء بغ. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


بهر.


[بَ رِ] (حرف اضافه) برای. (انجمن آرا) (آنندراج). به جهت. به علت. (رشیدی). کلمهء رابطه از برای بیان علت یعنی برای و از برای و بسبب و بجهت. (ناظم الاطباء). برای. جهت. (فرهنگ فارسی معین) :
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست.
شهید بلخی (از لغت فرس اسدی ص500).
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شورشور اندرگرفت و کاوکاو.رودکی.
این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.رودکی.
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این قنجه کردن ز بهر چراست.خفاف.
خواجهء ما ز بهر گنده پسر
کرده از خایهء شتر گلوند.طیان.
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.فردوسی.
از اشتر همانا هزاران هزار
بنزدت فرستادم از بهر یار.فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکر رزم یوز.فردوسی.
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر تو و کمان تو رنگ.فرخی.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص61).
تا مادرتان گفته که من بچه بزادم
از بهر شما من بنگهداشت فتادم.منوچهری.
چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی). و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی).
بدو گفت گرشاسب مندیش هیچ
تو از بهر شه بزم و رامش بسیج.اسدی.
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
گر ز بهر مردم است این پس چرا
خاک پرمور است و پر مار و ذباب.
ناصرخسرو.
اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود به انتقام. (فارسنامهء ابن بلخی ص100).
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای.
خاقانی.
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتی است آن بهر دعای شاه را.
خاقانی.
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک بیک از بهر تست.نظامی.
دل آن بهتر که بهر یار باشد
ولی یاری که او غمخوار باشد.نظامی.
اکثر اهل الجنة البله ای پدر
بهر این گفته است سلطان البشر.مولوی.
چون در آواز آمد آن بربط سرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای.سعدی.
قدمی بهر خدای ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان).
ماه من بهر خدا بیش مرو بر لب بام
کآفتاب من بیچاره بدیوار آمد.امیرخسرو.
بر پای باز بند نه بهر مذلت است
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس.
ابن یمین.


بهر.


[بَ] (ع مص) روشن شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). غالب آمدن بر کسی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دور شدن مرد. (ناظم الاطباء). || زیان کردن کسی. (ناظم الاطباء). || محزون کردن زید را. || بهتان زدن بر فلان. || تکلیف کردن بر مردی فوق طاقتش. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || خوشنما نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || افزون آمدن نور ماه روشنایی کواکب را. (منتهی الارب) (آنندراج): بهر القمر؛ چیره شد و افزون آمد روشنایی ماه بر فروغ دیگر ستارگان. (منتهی الارب). فایق آمدن روشنی ماه روشنی دیگر ستاره ها را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گذشتن از اصحاب در دانش و فضل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بهرت فلانة النساء؛ غالب آمد فلان زن در نیکویی بر دیگر زنان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تاسه برافکندن، یقال: بهره الحمل و بهر (مجهولاً)؛ تاسه و دمه برافتاد او را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دویدن تا آنکه تاسه و دمه بر وی غالب شود. (از اقرب الموارد). تاسه و دمه افکندن بار کسی را. (از ذیل اقرب الموارد).


بهر.


[بَ] (ع اِمص، اِ) توانگری. || دوری. || درستی. || اندوه. || هلاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هلاک از هلاکت. (برهان) (جهانگیری). || نگونساری، یقال: بهراً له. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بهتان و تهمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تکلیف مالایطاق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجب از تعجب. (برهان) (جهانگیری). || پری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || غلبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || و قولهم الازواج ثلاثة، زوج بهر؛ ای یبهر العیون لحسنه؛ ای یغلبها و یعجبها، و زوج دهر؛ ای یعد لنوائب الدهر، و زوج مهر؛ ای یؤخذ منه المهر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


بهر.


[بُ] (ع اِ) زمین فراخ. || میانهء وادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || تاسه و دمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تتابع نَفَس و انقطاع آن از درماندگی در کار، و به عبارت دیگر آنچه در کوشش شدید و دویدن در تنفس حادث گردد. (از اقرب الموارد). ضیق النفس. تنگ نفس. تتابع نفس. تاسه. دمه. نهج. ربو. نهیج. (یادداشت بخط مؤلف).


بهر.


[بُ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکاره که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بهرآباد.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان نقاب بخش جغتای است که در شهرستان سبزوار واقع است. دارای 350 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهرآباد.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد است و دارای 681 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهرآباد.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان چناران است که در بخش حومهء شهرستان مشهد واقع است. دارای 104 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهرآسمان.


[بَ سِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای نه گانهء بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت است. این دهستان در جنوب ساردوئیه واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال بدهستان ساردوئیه. از خاور بدهستان دلفارد. از جنوب بدهستان اسفندقه. از باختر بدهستان بزنجان. این دهستان از 11 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1884 تن است. و مرکز دهستان قریهء زمین حسین است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهرا.


[بَ] (اِ) از جهت چیزی. ازبرای چیزی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
حاجت عقل اندر او گشت روا ای عجب
ساخت ز بهرای خویش از دل و طبعش بلب.
سنایی.


بهرام.


[بَ] (اِ) نام روز بیستم از هر ماه شمسی. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری) :
نگه دار از ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز.فردوسی.
همی بود تا روز بهرام بود
که بهرام را آن نه پدرام بود.فردوسی.
ای روی تو بخوبی افزون ز مهر و ماه
بهرام روز باده و بهرام رنگ خواه.مسعود.
|| نام ماه شمسی. (رشیدی). || گل کاجیره، که بعربی عصفر خوانند. (برهان). || (اِخ) نام ستارهء مریخ که مکان او آسمان پنجم است و اقلیم سوم را به او منسوب کنند. (برهان) (آنندراج). نام ستارهء مریخ که بر فلک پنجم است. (غیاث) (جهانگیری) (انجمن آرا). ستارهء مریخ. (رشیدی) :
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.ابوشکور.
چشمهء آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام.خسروی.
حسودانت را داده بهرام نحس
ترا بهره داده سعادت زواش.اورمزدی.
برید(1) لشکرش ناهید و هرمز
ز پیش لشکرش بهرام و کیوان.دقیقی.
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره بر گرزمان.دقیقی.
خروش سواران و اسبان بدشت
ز بهرام و کیوان همی برگذشت.فردوسی.
چو شد روی گیتی بکردار قیر
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر.فردوسی.
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام.عنصری.
ز بر باز بهرام و برجیس و باز
زحل آنکه تخم و بلا و جفاست.
ناصرخسرو.
باشد آنجا که پای همت تست
فرق بهرام و گنبد خامس.سوزنی.
گر بزه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی.خاقانی.
خورشید اسدسوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم.خاقانی.
جایی که بأس حسام و صولت بهرام و سورة ضرغام روی نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص265).
(1) - ن ل: بدم.


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام فرشته ای است که محافظت مردم مسافر حواله بدوست و امور و مصالحی که در روز بهرام واقع میشود به او تعلق دارد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). نام ملکی است که امور روز بهرام بدو متعلق است و محافظت مسافران میکند. (رشیدی).


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام پهلوان ایرانی در زمان کاوس. پسر گودرز. (ولف) :
چو گودرز و چون طوس و گیو دلیر
چو گستهم و شیدوش و بهرام شیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج2 ص350).
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو
سرافراز بهرام و گستهم نیو.
فردوسی (ایضاً ص371).


بهرام.


[بَ] (اِخ) پسر زراسب که یکی از نجبای زمان لهراسب بود. (ولف) :
زریر سپهبد سپه را براند
نه بهرام گردنکش و خود براند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج6 ص1489).
ز تخم زرسپ آنکه بودند نیز
چو بهرام شیراوژن و ریونیز.
فردوسی (ایضاً ص1488).


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام یکی از سلاطین اشکانی و لقبش اردوان بزرگ بود. (ولف). پادشاه اشکانی پسر هرمز و ملقب به روشن. (مفاتیح یادداشت بخط مؤلف) :
چو زو بگذری نامدار اردوان
خردمند و بارای و روشن روان
چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص23، 22 و 19).


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام پادشاه ایران پسر هرمز شاپور بود. (ولف). پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشیر بابکان یکی از پادشاهان ساسانی ملقب به بردبار. (مفاتیح یادداشت بخط مؤلف) :
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند او دراز
چو بهرام بنشست برتخت زر
دل و مغز جوشان ز درد پدر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص3015).


بهرام.


[بَ] (اِخ) پادشاه ایران پسر بهرام. (ولف) :
یکی پور بودش دلارام بود
ورا نام بهرام بهرام بود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص3017).


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام موبد انوشیروان که بهرام آذرمهان نیز گویندش. (ولف) :
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذرمهان یاخت دست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2574).


بهرام.


[بَ] (اِخ) یکی از نجبای ایران و معاصر هرمز پسر بهرام که نژادش به سیاوش میرسد. (ولف) :
بیائیم با تو براه دراز
بنزدیک بهرام گردن فراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2718).


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام سردار معروف خسروپرویز است. (ولف) :
نه جای درنگ و نه راه گریز
پس اندر همی رفت بهرام تیز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2783).


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام پادشاهی بوده است در عراق که او را بهرام گور میگفتند بسبب آنکه پیوسته شکار گورخر کردی و او پسر یزدجرد اثیم بود. گویند مدت چهار سال در ملک او کسی نمرد و پادشاهی او در دور زهره بود چه در زمان او ساز و نوا رواجی تمام داشت. (برهان). نام پادشاه عراق که بسیار عادل و سخی بود چون اکثر شکار گورخر میکرد او را بهرام گور گویند. (غیاث) (از رشیدی). نام پادشاهی بود ذوشوکت و مشهور به بهرام گور. (جهانگیری).


بهرام.


[بَ] (اِخ) نام سرلشکر هرمزبن نوشیروان، چون او بغایت لاغر و خشک اندام بود. (برهان). نام ندیم و امیر لشکر هرمزبن نوشیروان چون او بغایت لاغر و خشک اندام بود لهذا به بهرام چوبین مشهور شد. (غیاث). سردار سپاه هرمز که بهرام چوبین خوانند. (رشیدی) :
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین.نظامی.
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین است با بهرام چوبین همعنان.
خاقانی.
رجوع به شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج8 ص2585 - 2654 شود.


بهرام.


[بَ] (اِخ) وهرام (پهلوی). بهرام یا وهرام نام چند تن از شاهان ساسانی است. (فرهنگ فارسی معین).


بهرام.


[بَ] (اِخ) بهرام اول، فرزند شاپور ساسانی و چهارمین پادشاه آن سلسله است. جلوس 272، فوت 276 م. || بهرام دوم پنجمین پادشاه ساسانی و فرزند بهرام اول است. جلوس 276، فوت 293 م. || بهرام سوم. ششمین پادشاه ساسانی فرزند هرمز اول در سال 293 م. فقط چهار ماه سلطنت کرد. || بهرام چهارم. سیزدهمین پادشاه ساسانی مشهور به کرمانشاه. جلوس 388 فوت 399 م. وی پیمان صلح با تئودور امپراطور روم بست و در زمان او ارمنستان بین دو کشور تقسیم شد. (فرهنگ فارسی معین).


بهرام.


[بَ] (اِخ) ابن مافنه مکنی به ابومنصور. وزیر ابوکالیجاربن سلطان الدولة بن بهاءالدوله صاحب شیراز. وی حامی شعراء و ادباء و اهل علم بود و مؤلفین وقت کتب خویش بنام او می کردند و صلات وافره از وی می یافتند و از جمله حسن بن احمد الاعرابی المعروف بالاسود الغندجانیست که کتابهای خود را بنام این وزیر نوشت. وفات بهرام بن مافنه بسال 433 ه . ق. بود. (معجم الادباء چ مارگلیوث ص23).


بهرام.


[بَ] (اِخ) ابن مردانشاه مؤید شهر نیشابور. یکی از نقله و مترجمین کتب فارسی بعربی است. (ابن الندیم).


بهرام آباد.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان شبانکاره است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بهرام آباد.


[بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان قاقازان بخش شمال ضیاءآباد است که در شهرستان قزوین واقع است و 536 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


بهرام آباد.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 164 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


بهرام آباد.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان رودبار است که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 178 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


بهرام آباد بالا.


[بَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان ژان است که در بخش درود شهرستان بروجرد واقع است و 565 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بهرام آباد پائین.


[بَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان ژان بخش درود است که در شهرستان بروجرد واقع است و 257 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بهرام بیگی.


[بَ بِ] (اِخ) دهی از دهستان بویراحمدی سرحدی است که در بخش کهکیلویهء باختری سی سخت واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بهرام بیگی.


[بَ بِ] (اِخ) دهی از دهستان بهمنی بخش میناب است که در شهرستان بندرعباس واقع است و دارای 100 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهرام پژدو.


[بَ مِ پَ] (اِخ) بهرام بن پژدو. شاعر زردشتی قرن ششم هجری. پدر زردشت بهرام چوبینه. (فرهنگ فارسی معین).


بهرام تل.


[بَ تَ] (اِخ) مناره ای است که بهرام چوبینه از سر ترکان ساخته بود. (برهان). تل بهرام است و نام مناره ای است که بهرام چوبینه که بواسطهء بسیاری خشکی و لاغری تن این لقب یافته بود از جانب هرمز بجنگ سپاه ترکستان رفت از سرهای ترکان مناره ساخت و بنام او موسوم و مشهور شد. (آنندراج) (انجمن آرا) :
همانجای را نامداران یل
همی خواندندیش بهرام تل.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2628).


بهرامج.


[بَ مَ] (معرب، اِ) بهرامه است که بیدمشک باشد و آن گلی است معروف. (برهان). بیدمشک و آن دو قسم است سرخ و سبز و هر دو بوی خوش دارد و این معرب بهرامه است. (آنندراج). مأخوذ از پارسی، بیدمشک. (ناظم الاطباء). بید مشک است که خلاف بلخی نامند. (فهرست مخزن الادویه). بید مشک. خلاف بلخی. گربه بید. (یادداشت بخط مؤلف). بهرامه معرب میشود به بهرم و بهرمان و بهرامج و با آن لباس رنگ میکنند. رنگ آن قرمز است و هندی آن زرد است. آنرا رنف(1) نیز گویند که معروف به خلاف بلخی است. رجوع به الجماهر بیرونی ص35 و 36 شود.
(1) - ن ل: ریف.


بهرام جوبینه.


[بَ مِ نَ] (اِخ) رجوع به بهرام و بهرام چوبین و بهرام چوبینه شود.


بهرام چرخ.


[بَ مِ چَ] (اِخ) مریخ، رنگ آن سرخ است، بر فلک پنجم تابد. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بهرام شود.


بهرام چوبین.


[بَ مِ] (اِخ) رجوع به چوبینه و بهرام چوبینه و بهرام شود.


بهرام چوبینه.


[بَ مِ نَ] (اِخ) رجوع به بهرام و بهرام جوبینه و چوبین شود.


بهرام چید.


[بَ] (اِخ) بهرام تل :
همه کشتگان را بهم درفکند
تلی گشت بر سان کوه بلند
همه خواندندیش بهرام چید
ببرّید خسرو ز رومی امید.فردوسی.


بهرامشاه.


[بَ] (اِخ) ابن مسعود سوم ملقب به یمین الدولهء غزنوی (جلوس 512، فوت 547 ه . ق). (فرهنگ فارسی معین). یا بهرامشاه غزنوی ملقب به یمین الدوله بهرامشاه بن مسعود. پادشاه سلسلهء غزنویان آل ناصر پسر مسعود سوم غزنوی به کمک سلطان سنجر برادر خود ارسلانشاه غزنوی را نزدیک غزنه مغلوب کرد (510 ه . ق.) و بر تخت نشست. در 512 ه . ق. دو بار به هند لشکر کشید و محمد حلیم را بگرفت و در بند کرد در حدود 543 ه . ق. کشمکش سختی بین بهرامشاه و غوریان در گرفت. بهرامشاه قطب الدین محمد غوری را بقتل رسانید و سیف الدین سوری به خونخواهی برادرش قطب الدین غزنه را گرفت اما بهرامشاه غزنه را بازگرفت و سیف الدین را به خفت بکشت. در 546 ه . ق. علاءالدین جهانسوز به انتقام برادرش سیف الدین غزنه را گرفت و آنرا بسوخت و خراب کرد. بهرامشاه بهند رفت و بعد از انصراف و مراجعت لشکر غور به غزنه بازآمد. بهرامشاه پادشاهی صاحب حشمت و حامی ادب و ادبا بود و با فضلا از جمله سیدحسن غزنوی، سنایی، مسعودسعد، ابوالمعالی نصرالله منشی مصاحبت داشت. (دائرة المعارف فارسی).


بهرامشاه سلجوقی.


[بَ شا هِ سَ] (اِخ)بهرامشاه بن طغرلشاه. نهمین پادشاه (562-575 ه . ق.) از سلسلهء سلاجقهء کرمان. پسر طغرلشاه بعد از پدر در جیرفت کرمان به سلطنت نشست و منازع و معارض برادر خویش ارسلانشاه دوم گردید. اما بواسطهء افراط در شراب بدخوی و بهانه جوی بود و مردم از او وحشت و نفرت داشتند. وی برادر کوچکتر خود ترکانشاه را بسبب آنکه با ارسلانشاه دوم موافقت داشت کشت. خود او در جوانی به بیماری استسقا وفات یافت. (دایرة المعارف فارسی).


بهرام کرمانشاه.


[بَ مِ کِ] (اِخ) رجوع به بهرام چهارم ذیل بهرام شود.


بهرام گور.


[بَ مِ] (اِخ) بهرام پنجم یا وهرام. شاهنشاه ایران از سلسلهء ساسانیان پسر و جانشین یزدگرد اول. پس از فوت یزدگرد بزرگان ایران شاهزاده ای را بنام خسرو بر تخت نشانیدند اما منذربن نعمان امیر حیره که سرپرست بهرام بود او را یاری کرد و قوایی مجهز بفرماندهی پسر خود نعمان بن منذر بسوی بهرام روانه نمود نعمان بطرف تیسفون راند و بزرگان متوحش شده با منذر و بهرام داخل مذاکره شدند. عاقبت خسرو خلع شد و بهرام بر تخت نشست. بهرام نخست با اقوام وحشی شمالی جنگید و آنان را شکست داد در 421 م. جنگی بین او و تئودوسیوس امپراطور روم درگرفت. فرماندهی سپاه ایران با مهر نرسی بود. رویهمرفته رومیان در این جنگ تفوق داشتند. بموجب صلح نامه ای که در سال 422 م. امضاء شد ایرانیان در کشور خود به عیسویان آزادی دینی دادند و رومیان هم همین حق را برای زردشتیان مقیم بیزانس قائل شدند. هیچیک از شاهنشاهان ساسانی به استثنای اردشیر بابکان و خسرو انوشیروان مانند بهرام گور محبوب عام نبوده است. نسبت بهمه خیرخواهی میکرد و قسمتی از خراج ارضی را به مؤدیان بخشید. داستانهای بسیار در چابکی او در جنگ با اقوام شمالی و دولت بیزانس و عشق بازیها و شکارهای وی نقل کرده اند. این حوادث هم در ادبیات و هم در نقاشی ایران رواج و شهرت یافته است و قرنهای متمادی زیور پرده های نقاشی و قالیها و انواع منسوجات گردیده است... (از دایرة المعارف فارسی). بهرام پنجم مشهور به بهرام گور پانزدهمین پادشاه سلسلهء ساسانی بود که جلوس وی 421 و فوت 438 م. است و در دربار منذر از پادشاهان عرب تربیت شد و بطوری که مشهور است تاج سلطنت را از میان دو شیر ربود. این پادشاه تمامی ارمنستان را ضمیمهء ایران ساخت و در ممالک تابع آزادی مذاهب داد. (فرهنگ فارسی معین) :
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران.
رجوع به شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج7 ص2107 - 2194 شود.
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم بگه اردشیر هم بگه روستهم.منوچهری.
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است.نظامی.
بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکتفش پر از خام گور.سعدی.
رجوع به بهرام شود.


بهرام میرزای صفوی.


[بَ زا یِ صَ فَ] (اِخ) شاهزادهء عظیم القدر و فرزند ارجمند شاه اسماعیل ماضی صفوی و برادر شاه طهماسب اکبر است که در فتنهء القاص میرزا حکمران همدان بوده است و بخلاف القاص میرزا در ارادت کیشی شاه طهماسب مستقیم بوده. الحاصل ملکزاده با کمال جمال و حسن خط و رویت طبع و در سنهء 955 ه . ق. رحلت کرده است. از اوست:
بهرام در این سراچهء پر شر و شور
تا کی بحیات خویش باشی مغرور
کرده ست در این بادیه صیاد اجل
در هر قدمی هزار بهرام بگور.
(از مجمع الفصحا ج1 ص19).


بهرامن.


[بَ مَ] (اِ) نوعی از یاقوت سرخ باشد. (برهان). یاقوت سرخ باشد و آنرا بهرمان نیز گویند. (آنندراج). یاقوت. (رشیدی). رجوع به بهرامج شود. || جنسی از بافتهء ابریشمی هفت رنگ در نهایت لطافت و نازکی. (برهان). بافته ای است ابریشمی لطیف و نازک و بهمه رنگ شود. (آنندراج). نوعی از بافتهء ابریشمی نازک و لطیف و سفید و سرخ و زرد و بنفش و سیاه و رنگ دیگر. (رشیدی). || گل عصفر که گل کاژیره باشد. (برهان) (آنندراج). گل کاجیره و حنا. (رشیدی). || غازه که زنان بر روی مالند و روی را سرخ کنند. (برهان) (آنندراج). رجوع به بهرمان شود.


بهرامه.


[بَ مَ / مِ] (اِ) جامهء سبز. (برهان). جامهء سبز و بهرامج معرب بهرامه است. (آنندراج). || ابریشم. (برهان). ابریشم پیله. (آنندراج) (رشیدی) :
کفن حله شد کرم بهرامه را
که ابریشم از جان کند جامه را(1).
رودکی (از انجمن آرا).
|| بیدمشک. (برهان) (رشیدی). بیدمشک و آنرا کله موش نیز گویند و معرب آن بهرامج است. (جهانگیری). رجوع به بهرامج شود.
(1) - ن ل: کز ابریشم تن کند جامه را.


بهرامی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به بهرام. رجوع به بهرامی شود.


بهرامی.


[بَ] (اِخ) ابوالحسن علی سرخسی. از شاعران عصر اول غزنوی است او در علوم ادبی ماهر و معروف بود. او راست: «غایة العروضین» یا «غایة العروضیین». «کنزالقافیه» و «خجسته نامه»... وفاتش ظاهراً در اوایل قرن پنجم اتفاق افتاده است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ابوالحسن بهرامی در همین لغت نامه و مجمع الفصحا ج1 ص173 و حاشیهء چهارمقالهء عروضی و لباب الالباب ج2 ص55 و 57 شود.


بهرامیان.


[بَ] (اِخ) منسوب به بهرام :
کجا آن بزرگان ساسانیان
ز بهرامیان و ز اشکانیان.فردوسی.
شاه مشرق آفتاب گوهر بهرامیان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته.
خاقانی.
پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانهء اسلامیان عدل تو معمار آمده.
خاقانی.


بهرامیه.


[بَ می یَ] (اِخ) دهی از دهستان نقاب است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهران.


[بُ] (اِ) باد سموم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بهرای.


[بِ] (ص) بااحتیاط. || سزاوار کار. || مخصوص ریاست کارهای عامه. || با هوش و خیال از روی عقل و احتیاط. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || عاقل و نیک رای. (آنندراج)(1) (از اشتینگاس).
(1) - ظ. مرکب از به (= نیک) + رای (= رأی عربی = تدبیر).


بهرج.


[بَ رَ] (معرب، ص، اِ) باطل و کذب. (آنندراج). باطل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || هر چیز باطل و زبون و بد. (غیاث) (آنندراج). || ردی از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || مباح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ناسره. معرب از نبهرهء فارسی و قیل هی کلمة هندیة اصلها بنهلا فنقلت الی الفارسیة فقیل نبهره. (منتهی الارب). درم ناسره. (غیاث) (آنندراج). درهمی که در غیر از دارالملک سکه زده باشند. (از اقرب الموارد) :
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
از این بهرج ناروا میگریزم.خاقانی.


بهرجة.


[بَ رَ جَ] (ع مص) باطل و هدر کردن خون کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه قول ابی محجن لابن ابی وقاص اما اذا بهرجتنی فلااشربها ابداً؛ یعنی الخمر؛ ای هدرتنی باسقاط الحد عنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چیزی را از خوف عشار و جز آن از راه غیرمسلوک آوردن. منه حدیث الحجاج انه اتی بجراب لؤلؤ بهرج؛ ای عدل به عن الطریق المسلوک. (منتهی الارب) (از آنندراج). قاچاق کردن. (یادداشت بخط مؤلف).


بهر داشتن.


[بَ تَ] (مص مرکب) نصیب داشتن. صاحب قسمت بودن :
بدو گفت کسری که آباد شهر
کدام است و ما زو چه داریم بهر.فردوسی.
همه نامداران و گردان شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر.
فردوسی.


بهر رو.


[بَ رِ رو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خوشگلی. جمال. (یادداشت بخط مؤلف).


بهر رو داشتن.


[بَ رِ رو تَ] (مص مرکب) جمیل بودن. خوشگل بودن. (یادداشت بخط مؤلف).


بهر روی.


[بِ هَ] (ق مرکب) بهر صورت. بهر حال :
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
بهر روی کِهْ را ز مِهْ چاره نیست.اسدی.


بهرزام.


[بَ هَ] (اِخ) نام فرشته ای موکل بر سنگهای قیمتی و جواهرات. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بهرستاق.


[بِ رُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش لاریجان است که در شهرستان آمل قرار گرفته است. این دهستان در شمال بخش طرفین رودخانهء هراز واقع است از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 900 تن است. قراء مهم آن عبارتند از نوسر، بایجان و هفت تنان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.


بهرستان.


[بِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان گله دار است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است. و 282 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بهرغ.


[بَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان شمیل است که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است. دارای 264 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهرک.


[بَ رَ] (اِ) پوست دست و پا و اعضا که بسبب کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان) (آنندراج). پوست اعضا که بسبب کثرت کار سخت شده باشد و پینه نیز گویند. (رشیدی). پوست دست و پا و دیگر اعضا بود که بسبب کثرت کار سخت شده باشد و آنرا پینه نیز خوانند. (جهانگیری). پوست دست و پا و سایر اعضاء که بواسطهء کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (ناظم الاطباء). || چرک و ریم. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چرک. (جهانگیری). ریم. (شرفنامه).


بهرگی.


[بَ رَ / رِ] (اِ) دولت و مال. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || (ص) دولتمند و مالدار. (آنندراج). مالدار و دولتمند و توانگر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).


بهرم.


[بَ رَ] (اِ) عُصْفُر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف). || حنا. (منتهی الارب) (آنندراج). حنا که کلمهء دخیل است. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بهرمان شود.


بهرمان.


[بَ رَ] (اِ) بهرامن است که یاقوت سرخ باشد. (برهان) (از آنندراج). یاقوت سرخ گرانمایه. (فرهنگ اسدی) (اوبهی). یاقوت سرخ. (جهانگیری) (غیاث) (صحاح الفرس). یاقوت. (فهرست مخزن الادویه). سنگ نفیسی است که قرمزرنگ میباشد. (قاموس کتاب مقدس) :
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز تو نقش بهرمان بندم.مسعودسعد.
و آن کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان.
امامی هروی.
نور مه از خاک(1) کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان.خاقانی.
گفتی زبرجد گونهء عقیق گرفته بود و یا پولاد برنگ مرجان و بهرمان گشت. (تاج المآثر).
آن آب نیلگون که ز عکسش گمان بری
مالیده قرطه ای است ز پیروزه بهرمان.
(از تاج المآثر).
از... و یاقوتها بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 ص237).
تا بود خورشید و مه برگر زمان
تا بود در کان عقیق و بهرمان
پیش تیغ خسرو گیتی بود(2)
کوه خارا بر مثال بهرمان.شمس فخری.
هست یاقوت بهرمان پرهیخت
ادب آمد که دیو از او بگریخت.
(صاحب فرهنگ یادداشت بخط مؤلف).
|| گل کافیشه که گل کاجیره باشد. (برهان). گل عصفر که در عرف آنرا گل معصفر گویند و بهندی کسنبه گویند. (آنندراج) (غیاث). گل معصفر را گویند و آنرا خسک و کاژیره نیز گویند. (جهانگیری). گل عصفر. (فهرست مخزن الادویه). عصفر. گل قرطم. زرد. زردک. (تذکرهء ضریر انطاکی). گل کاچیره. (بحر الجواهر) (منتهی الارب). بهرمه. کاجیره. گل کاغاله. کافشه. عصفر. گل رنگ. کاغاله. بهرم. احریض. خریع(3) و بزر آنرا قرطم نامند. (یادداشت بخط مؤلف) :
با کوه درج گوهر و با ابر عقد در
با باد مشک سوده و با خاک بهرمان.
(از تاج المآثر).
|| بافتهء ابریشمی الوان باشد. (برهان). نوعی از بافتهء ابریشمی. (آنندراج) (غیاث). نوعی از بافتهء ابریشمی بود و آن بسی لطیف و نازک باشد و سفید و سرخ و زرد و بنفش و سیاه و دیگر رنگها شود. (جهانگیری). حریر رنگارنگ. (صحاح الفرس). جامهء حریر رنگین. (فرهنگ اسدی). حریر سرخ رنگ. حریر تنگ نقش را نیز گویند. (معیار جمالی کیا ص344) (اوبهی) (از کتاب الجماهر بیرونی ص35) :
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی.فرخی.
نوروز نوبهار همی باغ و راغ را
از بهر بزم تو سلب بهرمان کند.مسعودسعد.
درویش کو برنگ و ریایی بسنده کرد
جای گلیم به که ببر بهرمان کشد.
امیرخسرو دهلوی.
|| رنگ قرمز و سرخ مطلقاً :
تا برآید بهرمان از شاخ گل وقت بهار
تا برآید کهربا از برگ رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان.
معزی.
عکس روی سرخ او بر چهرهء چرخ کبود
همچو شنگرفی علم بر لاجوردی بهرمان.
عبدالواسع جبلی.
|| غازه که زنان بر روی مالند. (جهانگیری) :
چنان بکرد چرخ از ولایتش معزول
که بهرمان عروسانت خنجر بهرام.
امیرخسرو (از جهانگیری).
(1) - ن ل: خار.
(2) - ن ل: آفاق باد.
(3) - Carthame.


بهرمان.


[بَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان نوق است که در شهرستان رفسنجان واقع است. دارای 300 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهرمان قدح.


[بَ رِ نِ قَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب لعلی. (انجمن آرا).


بهرمان مذاب.


[بَ رِ نِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شراب لعلی . (انجمن آرا).


بهرمانی.


[بَ رَ] (ص نسبی) یاقوت بهرمانی، شبیه به رنگ بهرمان. از انواع یاقوت سرخ است. (الجماهر صص34-35) :
بیک مدحت(1) او هم دهانش بیا کند
به یاقوت و بیجادهء بهرمانی.منوچهری.
شنیدم که ریگ سیه را بگیتی
نکرده ست کس حمری(2) بهرمانی.منوچهری.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.بهرامی.
سرشک حسودت پراکنده بر رخ
چو بر خاک بیجادهء بهرمانی.امامی هروی.
افضل یواقیت یاقوت احمر است و احمر را انواع بسیار است بهتر از همه بهرمانی است. (خواجه نصیرالدین طوسی).
(1) - ن ل: به یکساعت.
(2) - ن ل: خیری.


بهرمن.


[بَ رَ مَ] (اِ) بتخانه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتکده. (اوبهی). || یاقوت سرخ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یاقوت. (جهانگیری).


بهرمند.


[بَ مَ] (ص مرکب) بهره مند که نصیب باشد. دارای بهره و نصیب. کامیاب. (ناظم الاطباء). مرکب از: بهر + مند (اداة اتصاف) در زبان پهلوی «بهرمند»(1)(قابل تقسیم. قابل قسمت). در فارسی بمعنی متمتع. دارای سهم و حصه. مستفید. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). بهره برنده. متمتع. مستفید. (فرهنگ فارسی معین) : گفت جایی خواهم که هوای آن شمالی باشد و از باد جنوب نیز بهرمند باشد. (مجمل التواریخ).رجوع به بهره و بهره مند شود.
(1) - bahrmand.


بهرمندی.


[بَ مَ] (حامص مرکب)بهره مندی. بهره بری. تمتع. || دارای سهم و حصه بودن. (فرهنگ فارسی معین) .


بهرمة.


[بَ رَ مَ] (ع اِ) شکوفه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: اعجبتنی بهرمة النور؛ ای زهره. (اقرب الموارد). || عبادت برهمنان هند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


بهرمه.


[بَ رَ مَ / مِ] (اِ) افزاری است که درودگران بدان چوب و تخته سوراخ کنند و بعربی مثقب خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برمه، پرمه. پرما. آلتی که نجار با آن چوب و تخته را سوراخ کند. متهء درودگران. (فرهنگ فارسی معین) .


بهروان.


[بَهْرْ] (اِ) گاوبان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص404).


بهروج.


[بِ] (اِ مرکب) نوعی از بلور کبود است در نهایت لطافت و صافی و خوشرنگ و کم قیمت. (برهان). بهروجه. بهروز. بهروزه. نوعی از بلور کبود است که کم بها و برنگ پیروزه است. (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از الجماهر بیرونی ص173). بهروز. پهلوی. «وهروچ»(1). نوعی بلور کبود شفاف و کم قیمت. (فرهنگ فارسی معین). بهروجه. بهروز. بهروزه. رجوع به همین کلمات شود. || کندر هندی. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین) .
(1) - vehroc.


بهروجه.


[بِ جَ / جِ] (اِ مرکب) بمعنی بهروج که بلور کبود کم قیمت است. (برهان). بهروج. بهروز. بهروزه. (آنندراج). بهروج. (ناظم الاطباء). بهروج. بهروز. (فرهنگ فارسی معین). || کندر هندی را نیز گویند. (برهان). و رجوع به بهروج و بهروز شود.


بهروچ.


[هَ] (اِخ) (در انگلیسی: بروچ(1)) شهری است در بخش بهروچ ایالت بمبئی هند، بر ساحل راست رود تربدا. قرنها مهمترین مرکز سیاحت و تجارت سواحل غربی هند و بجهت پارچه و مصنوعات عاجش مشهور بود. شهری قدیم است که از حملات مسلمانان آسیب دیده در 980 ه . ق. اکبرشاه آنرا تصرف کرده است و در 1772 م. بریتانیا آنرا گرفت. در سال 1941 م. دارای 55810 تن جمعیت بوده است. (از دایرة المعارف فارسی).
(1) - Broach.


بهرور.


[بَ رَ / رِ وَ] (ص مرکب) بهره ور :هرکه طاعت شعار و دثار خویش کند از ثمرات دنیا و عقبی بهرور گردد. (کلیله و دمنه). و رجوع به بهره ور شود.


بهر و رو.


[بَ رُ رو] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بهر رو. جمال. وجاهت و صباحت. (از یادداشت بخط مؤلف). به بهر رو و بر و رو رجوع شود.


بهروز.


[بِ] (اِ مرکب) به روز. روز نیک و روز خوش. (فرهنگ فارسی معین). || (ص مرکب) نیک روز. خوش اختر. نیکبخت. (فرهنگ فارسی معین) :
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیده ام.خاقانی.
ز تو بی روزیم خوانند و گویند
مرا آن به که من بهروز اویم.نظامی.
|| (اِ مرکب) بمعنی بهروجه است که بلور کبود و کم قیمت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بهروج. بهروجه. (آنندراج). نوعی بلور کبود و شفاف کم قیمت. بهروزه. (فرهنگ فارسی معین) :
چنان مستم چنان مستم در این روز
که پیروزه نمیدانم ز بهروز.مولوی.
رجوع به بهروج و بهروجه و بهروزه شود.


بهروز.


[بِ] (اِخ) نام پهلوان ایرانی معاصر بهرام گور. (ولف) :
یکی نامه بنوشت بهروز هور
به نزد شهنشاه بهرام گور.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2185).


به روزگار.


[بِهْ زْ / زِ] (ص مرکب)نیک بخت. سعادتمند. خوشحال. شاد :
نخست آفرین کرد بر کردار
کز اویست فیروز و به روزگار.فردوسی.
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان بود و به روزگار.فردوسی.
همیشه بزی شاد و به روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.فردوسی.


بهروزه.


[بِ زَ / زِ] (اِ مرکب) بمعنی بهروز است که بلور کبود صاف کم قیمت باشد. (از برهان). بهروج. بهروجه. بهروز. بلور کبود در نهایت صافی و لطافت و خوش رنگ و بغایت کم بها. (رشیدی) (جهانگیری). بهروجه. بهروز. بهروج. بلور کبود شفاف کم قیمت. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
شاهیم نه شهروزه طفلیم نه بهروزه
عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی.
مولوی.
|| کندر هندی. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). رجوع به بهروج و بهروجه و بهروز شود.


بهروزی.


[بِ] (حامص مرکب) نیک بختی. خوشبختی. سعادت. (فرهنگ فارسی معین). ترقی. روزبهی. خوشبختی :
به پیروزی و بهروزی، همی زی با دل افروزی
بدولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها.
منوچهری.
ز پیروزی بدست آرد همه کام
ز بهروزی بچنگ آرد همه نام.
(ویس و رامین).
به جنگ ارچه رفتن ز بهروزی است
گریز بهنگام پیروزی است.اسدی.
مرا جمال تو هر روز عید و نوروز است
ز عید و نوروزم با فرخی و بهروزی.
سوزنی.
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست
کان ریزه کشی ازدر روزی ده ماست.
خاقانی.
ای درت آن آسمان که از افق تو
کوکب بهروزی کرام برآمد.
خاقانی.
ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد
هرچه پیروزی و بهروزی خدایت آن دهاد.
سعدی.
غبار راه طلب کیمیای بهروزی است
غلام همت آن خاک عنبرین بویم.حافظ.
ز تقویم خرد بهروزیم بخش
بر اقلیم سخن پیروزیم بخش.جامی.
صبوری مایهء فیروزی آمد
قویتر پایهء بهروزی آمد.جامی.


بهروسی.


[بِ] (اِخ) دهی از دهستان دزگاه است که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و دارای 166 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بهروکان.


[ ](1) (اِخ) شهرکی است به کرمان و از وی نیل و زبره و نیشکر خیزد... (از حدود العالم چ دانشگاه ص127).
(1) - ن ل: بهروگان.


بهرون.


[بِ] (اِخ) نام اسکندر ذوالقرنین است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). نام اسکندر فیلقوس مقدونیایی. (ناظم الاطباء).


بهرة.


[بُ رَ] (ع اِ) زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || میانهء وادی. (منتهی الارب) (آنندراج). میان وادی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- بهرة الحلقه؛ میانهء آن . (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- بهرة الفرس؛ میانهء آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- بهرة اللیل؛ میانهء آن. (منتهی الارب). میان شب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
- بهرة الوادی؛ میان آن. (از معجم البلدان).
- بهرة الیوم؛ میان روز. (از ناظم الاطباء).


بهره.


[بَ رَ / رِ] (اِ) حصه و نصیب و حظ و قسمت. (برهان). پهلوی «بهرک»(1) قسمت. (حاشیهء برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف) :
حسودانْت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش.اورمزدی.
یکی بهره را بر سه بهره است بخش
تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش.
ابوشکور.
یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهرهء شیطانی است. (ترجمهء تاریخ طبری).
عدو را بهره از تو غل و پاوند
ولی را بهره از تو تاج و پرگر.دقیقی.
جهان سر بسر حکمت و عبرت است
چرا بهرهء ما همه غفلت است.فردوسی.
بر این بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی.فردوسی.
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام.فرخی.
دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او
اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم.فرخی.
خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهرهء خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی).
سخنهای دانا که نیکو بود
برد بهره هرکس که با او بود.اسدی.
رنج بی مال بهرهء تو رسد
مال بی رنج بهرهء دینار.ناصرخسرو.
ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهرهء خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند.
مسعودسعد.
برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه).
از نسیم انس بی بهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان.
خاقانی.
از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 ص435).
گر بفلک بر شود از زر و زور
گور بود بهرهء بهرام گور.نظامی.
نرفته ز شب همچنان بهره ای
که ناگه بکشتش پری چهره ای.سعدی.
پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضة المنجمین).
با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا
بهرهء مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست.
صائب.
چون تو نیندوختی ذخیره به امروز
چه بود فردات بهره غیر از حرمان.
حاج سیدنصرالله تقوی.
- دوبهره؛ دوطرفه. دوجهته. دونژاد : بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران؛ خزانهء عباسیان او بباد برداد. (ترجمهء تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمهء تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمهء تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمهء تاریخ طبری).
|| (اصطلاح نجوم) خط کوکب: پنج بهره عبارت است از خطوط خمسه ای یعنی بیت و شرف و حد مثلثه دوجه. (التفهیم). || سود و فایده و نفع. (ناظم الاطباء). ربح. (فرهنگستان). سود. نفع. فایده. (ناظم الاطباء). مبلغی که وام گیرنده در ازاء استفاده از پول به وام دهنده می پردازد. و معمو سالیانه براساس صدی چند از سرمایه احتساب میشود. بهرهء ساده فقط براساس پولی که وام گرفته شده و بهرهء مرکب براساس اصل وام بعلاوهء بهرهء پرداخت نشده حساب میشود. (از دایرة المعارف فارسی). || بخت و طالع و توفیق. || حاصل. (ناظم الاطباء). حاصل. محصول. میوه. (فرهنگ فارسی معین). || یک لنگه از بار خر و شتر و یا اسب. (ناظم الاطباء).
- بهرهء وصیت؛ ارث و میراث. (ناظم الاطباء).
(1) - bahrak.


بهره.


[بَ رَ] (اِخ) آخر شهر کرمان است و بر کرانهء بیابان نهاده و از آنجا بسیستان روند. (حدود العالم). شهری به مکران. (معجم البلدان).


بهره.


[بُ رَ] (اِخ) نام طایفه ای است که مولد و مسکن و مقام ایشان در گجرات است. (برهان). نام گروهی از مردم گجرات. (ناظم الاطباء).


بهره.


[بَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان چولایی خانه است که در بخش حومهء شهرستان مشهد واقع است و 213 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهره.


[بَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بادی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد و آبادی مقطوع که متصل به این قریه است جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بهره.


[بُ رَ] (اِخ) شعبه ای است از اسماعیلیهء هند. (فرهنگ فارسی معین).


بهره.


[بِ رَ] (اِخ) نام قصبه ای است که از لاهور تا آنجا شصت کروه است. (برهان) (از ناظم الاطباء).


بهره بر.


[بَ رَ / رِ بَ] (نف مرکب) شریک و انباز. (برهان). شریک و انباز که قسمت خود را برد. (آنندراج) (انجمن آرا). شریک و انباز. بهره ور. (ناظم الاطباء). || آنکه در حاصل زرع یا ثمر باغی سهم و حصه دارد. (یادداشت بخط مؤلف). || تحت اللفظ بمعنی سهم برنده. (حاشیهء برهان چ معین). بهره برنده. سودبرنده. (فرهنگ فارسی معین).


بهره بردار.


[بَ رَ / رِ بَ] (نف مرکب)آنکه از حاصل و سود چیزی استفاده می کند. (فرهنگ فارسی معین).


بهره برداری.


[بَ رَ / رِ بَ] (حامص مرکب) استفاده از سود چیزی. || عمل برداشتن حاصل زراعت. (فرهنگ فارسی معین). برداشت حاصل. برداشت محصول. برخوردن از سود و نفع. عمل برداشتن حاصل از کشتی یا کارخانه ای و غیره. برداشت دخل گرو کردن و حاصل مزرعه یا باغی تمتع بردن از عایدات هر عمل. (یادداشت بخط مؤلف). || سهم گرفتن. || بفروش رساندن محصول کارخانه یا معدن. (فرهنگ فارسی معین). || به انباز بردن یا متصرف شدن محصول اعم از کشت و کارخانه. (یادداشت بخط مؤلف).


بهره برداشتن.


[بَ رَ / رِ بَ تَ] (مص مرکب) استفاده کردن از سود چیزی. || برداشتن حاصل زراعت. || سهم گرفتن. || عمل بفروش رساندن محصول کارخانه یا معدن. (فرهنگ فارسی معین).


بهره بردن.


[بَ رَ / رِ بُ دَ] (مص مرکب)سود بردن. نصیب یافتن. فائده یافتن :
پراکنده در دست هر موبدی
از او بهره ای برده هر بخردی.فردوسی.


بهره بهره.


[بَ رَ / رِ بَ رَ / رِ] (ق مرکب)بخش بخش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).


بهره بهره کردن.


[بَ رَ / رِ بَ رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب) پاره پاره کردن. قسمت کردن. (زمخشری). بخش بخش کردن و قسمت کردن. (ناظم الاطباء).


بهره پذیرش.


[بَ رَ / رِ پَ رِ] (اِمص مرکب) قابلیت تقسیم. (دانشنامهء علایی ص114).


بهره جوی.


[بَ رَ / رِ] (نف مرکب)سودجوی. جویندهء سود. نفع طلب :
دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدرهء زر ملک و از پشیز دند.
؟ (از یادداشت بخط مؤلف).


بهره دادن.


[بَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب)حص. (منتهی الارب). حصه. حص. (دهار). نصیب دادن :
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره داد
کاین گوهر شریف مر آن هدیه را بهاست.
ناصرخسرو.
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی.نظامی.
|| سود دادن. فائده دادن.


بهره دار.


[بَ رَ / رِ] (نف مرکب) حصه دار. (آنندراج). حصه دار و دارای حظ و نصیب. (ناظم الاطباء). || سهیم و شریک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || کسی که به آمال خود رسد و کامیاب شود. (از ناظم الاطباء). دارای حظ و نصیب. (فرهنگ فارسی معین). || پاسبان. نگهبان :
به شب از بیم آن زنهارخواران
مرتب داشت جمعی بهره داران.
نزاری قهستانی.


بهره کاری.


[بَ رَ / رِکا] (حامص مرکب)مرابحه. (فرهنگستان).


بهرهء مرکب.


[بَ رَ / رِ یِ مُ رَکْ کَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) ربح مرکب. (فرهنگستان).


بهره مند.


[بَ رَ / رِ مَ] (ص مرکب)کامیاب. متمتع و دارای حظ و نصیب. (ناظم الاطباء). برخوردار. محظوظ. بهره ور. صاحب حظ. (یادداشت بخط مؤلف) : و از عدل و انصاف خود همگنان را بهره مند گردانید. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
نکردی کسی را چو من بهره مند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند.فردوسی.
به بهرام گفتند کای بهره مند
بشاهی تویی جان ما را پسند.فردوسی.
زمین آمد از اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ز چرخ بلند.اسدی.
گشادن بند هر شغلی توانی
که از انواع دانش بهره مندی.سوزنی.
مبادا بهره مند از وی خسیسی
بجز خوشخوانی و زیبانویسی.نظامی.
تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند
کنار خانه زین بهره مند و من مهجور.
سعدی.
من از این طالع شوریده برنجم ورنی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست.
حافظ.
پس آن قوم که برایشان مال سال گذشته مانده بود بدان بهره مند شد و دیگران محروم شدند. (تاریخ قم ص190).
چو عصا هرکس که باشد بهره مند از راستی
زیر دست خلق شد محکوم نابینا فتاد.کلیم.


بهره مندی.


[بَ رَ / رِ مَ] (حامص مرکب)کامیابی و تمتع و بختیاری و سعادتمندی. (ناظم الاطباء) :
ز تاجت آسمان را بهره مندی
زمین را زیر تخت سربلندی.نظامی.


بهره ور.


[بَ رَ / رِ وَ] (ص مرکب) محظوظ و کامران و نیک بخت و کامیاب. (ناظم الاطباء). سودبرنده. کامیاب. برخوردار. بهره بر. بافایده. (یادداشت بخط مؤلف) :
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
ببودند زو هریکی بهره ور.فردوسی.
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست.
فرخی.
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد
ز عفوش بهره ورتر هرکه او افزون گنه دارد.
فرخی.
خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام
از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور.سوزنی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند.
سوزنی.
که ای بهره ور موبد نیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام.سعدی.
از آن بهره ورتر در آفاق کیست
که در ملک رانی به انصاف زیست.سعدی.
|| بهره دار. بافایده. (فرهنگ فارسی معین).


بهره وری.


[بَ رَ / رِ وَ] (حامص مرکب)بهره بری. (فرهنگ فارسی معین). || بافایدگی. بهره داری. || سودبرندگی. || کامیابی. (فرهنگ فارسی معین).


بهره یاب.


[بَ رَ / رِ] (نف مرکب) کامیاب و متمتع و بهره مند. (ناظم الاطباء). بهره مند. کامیاب. (فرهنگ فارسی معین). || آنکه سود و فایده می برد. (ناظم الاطباء). کسی که سود می برد. (فرهنگ فارسی معین). || بهره دار و شریک. (ناظم الاطباء). شریک. سهیم. (فرهنگ فارسی معین).


بهره یابی.


[بَ رَ / رِ] (حامص مرکب)سود بردن. بهره مندی. کامیابی. || شرکت. (فرهنگ فارسی معین).


بهره یافتن.


[بَ رَ / رِ تَ] (مص مرکب)تمتع یافتن و سود و حاصل بردن. (ناظم الاطباء). فائده بردن. نصیب بردن :
عرش پر نور بلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
نصرت بدین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش.
ناصرخسرو.


بهز.


[بَ] (ع مص) راندن و دور کردن کسی را از خویشتن بدرشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بدرشتی دور کردن کسی را و دفع کردن او را. (ناظم الاطباء). || دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینهء کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بهز.


[بَ] (اِخ) قبیله ای است و از آن قبیله است حجاج بهزی بن علاط و ضمرة بهزی بن ثعلبة که صحابی بوده اند. (از منتهی الارب). قبیله ای است. (آنندراج). قبیله ای از عرب. (ناظم الاطباء).


بهزاد.


[بِ] (ن مف مرکب) نیک ذات و خوش فطرت. (آنندراج) (انجمن آرا). نجیب. اصیل. حلال زاده. (یادداشت بخط مؤلف). نیکوزاد. (حاشیهء برهان چ معین). به زاده. نیکوزاده. نیک نژاد. نیکوتبار. (فرهنگ فارسی معین).


بهزاد.


[بِ] (اِخ) نام یکی از پسران جمشید جم، حکیم و فرزانه خوی. (آنندراج) (انجمن آرا).


بهزاد.


[بِ] (اِخ) یکی از نجبای عصر یزدگرد. (ولف).


بهزاد.


[بِ] (اِخ) نام یکی از نجبای ایران در زمان قباد پیروز. (ولف):
گوا کرد ازمهر و خراد را
فراهین و نیدوی و بهزاد را.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص316).


بهزاد.


[بِ] (اِخ) اسفندیار. (ناظم الاطباء).


بهزاد.


[بِ] (اِخ) نام اسب بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). نام اسب کیکاوس که او را شبرنگ بهزادی گفتندی. (شرفنامه). نام اسب سیاوش. (ناظم الاطباء). نام اسب سیاوش که بمیراث به کیخسرو رسید. (یادداشت بخط مؤلف) :
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص721).
چنین گفت شبرنگ بهزاد را
که فرمان مبر زین سپس باد را.
فردوسی (ایضاً ص721).
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را.
فردوسی (ایضاً ص653).
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
که بگذاشتی روز تک باد را.
اسدی (از آنندراج).


بهزاد.


[بِ] (اِخ) نام اسب گشتاسب. (ولف) :
بدادش بدو شاه بهزاد را
سیه جوشن و خودپولاد را
پسر شاه کشته میان را ببست
سیه رنگ بهزاد را برنشست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج6 ص1535).


بهزاد.


[بِ] (اِخ) کمال الدین. بزرگترین و مشهورترین نقاش مینیاتورساز ایرانی در قرن دهم هجری. تاریخ تولد و وفاتش معلوم نیست، بقولی در 942 ه . ق. درگذشت. استاد او بقولی امیر روح الله معروف به میرک نقاش هراتی کتابدار سلطان حسین بایقرا، و بقول دیگر پیر سید احمد تبریزی بود؛ و کسان دیگری را نیز نام برده اند. چیزی نگذشت که نزد امیر علیشیر نوایی و سپس در دربار سلطان حسین بایقرا در هرات تقرب یافت. و پس از برافتادن سلسلهء تیموریان خراسان بدست شیبک خان ازبک همچنان در هرات ماند و بعد از استیلای شاه اسماعیل اول صفوی بر ازبکان، همراه وی به تبریز رفت. و در 928 ه . ق. به ریاست کتابخانهء سلطنتی منصوب گردید. در دورهء شاه طهماسب صفوی نیز در کمال عزت و احترام میزیست، و سرانجام در تبریز درگذشت. و در همانجا در جوار کمال الدین خجندی شاعر مدفون شد. و نیز گفته اند که در هرات درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. نظر به شهرت بهزاد طی قرنها کسان بسیاری کارهای او را تقلید کرده اند و نامش را بر تصویرهای بیشمار گذاشته اند از اینرو تمیز دادن تصویرهای اصلی او کار دشواری است. این تحقیقات مخصوصاً پس از برپا شدن نمایشگاه هنر ایرانی در لندن (1931 م.) تا حدی به نتیجه رسیده است. اساس اطلاعاتی که از کار او در دست است تصویرهایی است که با امضای اصیل او در نسخه ای از بوستان سعدی نقش شده. و اینک در کتابخانهء ملی قاهره مخزون است. شیوهء بکار بردن رنگهای گوناگون و درخشان تصویرها از حساسیت عمیق بهزاد نسبت به رنگها حکایت میکند. از این تصویرها چنین برمی آید که بهزاد بیشتر برنگهای به اصطلاح «سرد» (مایه های گوناگون سبز و آبی) تمایل داشته، اما در همه جا با قرار دادن رنگهای «گرم» (بخصوص نارنجی تند) در کنار آنها، به آنها تعادل بخشیده است. تناسب یک یک اجزای هر تصویر با مجموعهء آن تصویر شگفت انگیز است. شاخه های پرشکوفه و نقش کاشیها و فرشهای پرزیور زمینهء تصویرها نمودار ذوق تزیینی و ظرافت بی حساب بهزاد است. اما بیش از هر چیز واقع بینی اوست که کارهایش را از آثار نقاشان پیش از او متمایز ساخته است. این واقع بینی بخصوص در تصویرهایی بچشم میخورد که صرفاً جنبهء درباری ندارد و نشان دهندهء زندگی عادی و مردم معمولی است (شیر دادن مادیانها به کره ها در مزرعه، تنبیه کسی که به حریم دیگری تجاوز کرده، خدمتکارانی که خوراک می آورند، روستائیان در کشتزار و غیره). دیگر اینکه صورت آدمها به صورت عروسک وار و یکنواخت نقاشیهای پیش از بهزاد شبیه نیست. بلکه هر صورتی نمودار شخصیتی است و حرکت و زندگی در آن دیده میشود. آدمها در حال استراحت نیز شکل و حالاتی طبیعی دارند. بر کارهای دیگری که به بهزاد منسوب است امضای مطمئنی دیده میشود. به این جهت، تنها سبک تصویرها (ترکیب بیمانند نقشهای تزئینی با صحنه های واقعی) میتواند راهنمائی برای تمیز دادن کارهای اصیل او بشمار آید. در میان تصویرهای بیشماری که در کتابها یا جداگانه بنام بهزاد موجود است اختلاف عقیده میان خبرگان بسیار است. اما بهرحال بسیاری از این کارها اگر ازآن خود استاد نباشند وابسته به مکتب او هستند. برخی از کتابهایی که با تصویرهای منسوب به بهزاد مزین اند ازین قرارند: خمسهء امیر علیشیر نوائی (مورخ 890 ه . ق.، در کتابخانهء بودلیان). گلستان (مورخ 891 ه . ق. جزء مجموعهء روچیلد پاریس). خمسهء نظامی (مورخ 846 ه . ق. موزهء بریتانیائی). نفوذ بهزاد بیش از هر چیزی در کار شاگردان او دیده میشود. برخی از شاگردانش، مانند قاسم علی و آقا میرک، در کار خود بیش و کم به پای استاد رسیدند. با آنکه در زمان صفویه سبک مینیاتورسازی بار دیگر دچار تحول شد، نزدیک نیم قرن پس از بهزاد نفوذ او در کار نقاشان بچشم میخورد. نقاشان هراتی سبک بهزاد را به بخارا بردند و آنرا در دربار خاندان شیبانی پرورش دادند. کتابی بنام مهر و مشتری که در 929 ه . ق. در بخارا استنساخ شده نمودار آن است که سبک بهزاد در بخارا بهتر از تبریز حفظ شده است. مهاجرت برخی از نقاشان سبب اشاعهء سبک بهزاد در هندوستان نیز گردید. (از دائرة المعارف فارسی). رجوع به حاشیهء برهان قاطع و فرهنگ فارسی معین شود.


بهزادآباد.


[بِ] (اِخ) دهی از دهستان چالان چولان است که در شهرستان بروجرد واقع است و 222 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


بهزان.


[بِ] (اِخ) موضعی است نزدیک ری و گویند ری قدیم آنجا بوده و مردم آنجا به موضع امروزی نقل مکان کرده اند و اکنون خرابه های آن باقی است و تا شهر ری شش فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان).


بهزر.


[بَ زَ] (ع ص) خردمند استواررای و شریف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). ج، بَهازِر. (ناظم الاطباء).


بهزرام.


[بَ] (اِخ) نام فرشته ای است که پروردگار گوهر لعل باشد و بعربی پروردگار را رب النوع خوانند و لعل معرب است. و اصل آن بفارسی لال است. (انجمن آرا). از برساخته های فرقهء آذر کیوان است. رجوع به فرهنگ لغات دساتیر ص237 شود.


بهزرة.


[بَ زَ رَ / بُ زُ رَ] (ع ص) ناقهء بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقهء بزرگ فربه بسیارشیر. (از ذیل اقرب الموارد). ناقهء بزرگ فربه. ج، بَهازِر. (مهذب الاسماء). || خرمابن دراز یا آنقدر دراز که بار آن را بدست توان چید. ج، بهازر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهزه.


[ ] (اِخ) شهرکی است سردسیر بر حد میان پارس و بیابان با نعمت بسیار. (حدود العالم).


به ژاپنی.


[بِ هِ پُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) نام گلی است. بوتهء خاردار آسیایی از تیرهء گل سرخیان(2) که در آغاز بهار گلهای سفید تا سرخ میدهد. میوه های زردرنگ آن شبیه به به و ترش است. (دایرة المعارف فارسی).
.
(فرانسوی)
(1) - Cognassier du Japon .
(فرانسوی)
(2) - Rosacees


بهس.


[بَ] (ع مص) دلیری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِمص) دلیری. (منتهی الارب) (آنندراج). دلیری و شجاعت و جرأت. (ناظم الاطباء).


بهستان.


[بِ هِ] (اِخ) موضعی در گیل خواران (فرح آباد مازندران). (فرهنگ فارسی معین).


بهستان.


[بِ هِ] (اِخ) بغستان. بیستون. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بیستون شود.


بهستون.


[بِ هِ] (اِخ) بیستون. (دایرة المعارف فارسی) : و اول شب آدینه از دنیا برون شد بظاهر بهستون اندر راه. (مجمل التواریخ). رجوع به بهستان و بغستان و بجستان و بیستون شود.


بهستون.


[بِ سُ] (اِخ) پسر بزرگ وشمگیر زیاری مکنی به ابومنصور. در طبرستان بجای پدر نشست ولی جمعی از بزرگان با پسر کوچکتر وشمگیر بنام قابوس بیعت کردند. بهستون ناچار به پناه رکن الدولهء دیلمی رفت و از طرف او مأمور طبرستان شد و رکن الدوله دختر بهستون را بزنی گرفت و آن زن مادر عضدالدوله معروف است. (357-366 ه . ق.) (فرهنگ فارسی معین).


به سیمین.


[بِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)قسمی به یا بهره که پوست آن سفید باشد. این کلمه در گفتار ریدک خوش آرزو دو بار آمده است و شعرا نیز به سیمین در اشعار آورده اند. (یادداشت بخط مؤلف).


بهش.


[بِ هُ] (ص مرکب) مخفف بهوش :
چو پاک آفریدت بهش باش پاک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک.سعدی.
اگر در جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری بهش باش و رای.سعدی.


بهش.


[بَ] (اِ) مقل تازه را نامند. (از تحفهء حکیم مؤمن). میوهء درختی است که صمغ آنرا مقل گویند وقتی که تر و تازه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). مقل تر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زلفنج. رطب المقل. (ابن البیطار). میوهء درختی که صمغ آن مقل است. (ناظم الاطباء). || اسم شاه بلوط است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به معنی قبل شود. || خشک آنرا [ مقل را ] فشل گویند. (منتهی الارب). چون خشک [ مقل ] شود قل خوانند و بسیار لذیذ است. (انجمن آرا).


بهش.


[بَ] (ع ص) رجل بهش؛ مرد هشاش بشاش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قوم وجوه البهش؛ یعنی سیاه روی زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گروه سیاه روی زشت. (ناظم الاطباء).


بهش.


[بَ] (ع مص) شتافتن بسوی چیزی یا کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آرزومند کسی یا چیزی شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرزومند گشتن. (تاج المصادر بیهقی). آهنگ کردن و نگرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شاد شدن و اهتزاز نمودن. (آنندراج). شاد شدن و اهتزاز نمودن بچیزی. || آمادهء گریه یا خنده شدن. || دراز کردن دست تا بگیرد آنرا. || فراهم آمدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بهش عنه؛ تفتیش کرد از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بهش.


[بَ] (اِخ) حجاز است بدان جهت که مقل آنجا می روید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلاد حبش [بهش؟] حجاز باشد زیرا که میوهء مقل در وی بسیار می شود. (آنندراج). منه «ان اباموسی لم یکن من اهل البهش»؛ ای الحجاز. (اقرب الموارد). منه الحدیث «انه قال لرجل من اهل البهش انت»؛ ای من اهل الحجاز انت. (منتهی الارب).


بهشت.


[بِ هِ] (اِ) در اوستا «وهیشته» از ریشهء «وهو»(1) صفت تفضیلی است برای موصوف محذوف که «انگهو»(2) (خوب) و «ایشت»(3) (علامت تفضیل) یعنی خوشتر، نیکوتر و آن (جهان هستی) باشد و جمعاً یعنی جهان بهتر، عالم نیکوتر، ضد دژنگهو = دوزخ پهلوی و «وهیشت»(4) فردوس. خلد. جنت. جایی خوش آب وهوا و فراخ نعمت و آراسته که نیکوکاران پس از مرگ در آن مخلد باشند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). دارالجزای مردمان نیکوکار. (آنندراج). جنت. خلد. دارالسلام. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). فردوس. ظلال. یسری. مینو. (یادداشت مؤلف). حظیرهء قدس. (مهذب الاسماء). جایی خوش آب وهوا و فراخ نعمت و آراسته که نیکوکاران پس از مرگ در آن مخلد باشند. جنت. فردوس. خلد. (فرهنگ فارسی معین) :
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسایی.
بهشت است اگر بگرود جای اوی
نگر تا چه آید کنون رای اوی.فردوسی.
فروزنده گیتی بسان بهشت
جهان گشته آباد و هر جای کشت.فردوسی.
سرایی دیدم چون بهشت آراسته. (تاریخ بیهقی). پس بشارت داد پروردگار ایشان را برحمت خود آمرزش و بهشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص311).
نیستی آگاه تو هیچ از بهشت
خود چه کنی گرنه فری راستین.
ناصرخسرو.
هر که رود بر ره خرم بهشت
بی شک جز عقل نباشد عصاش.
ناصرخسرو.
فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم.خاقانی.
از عارض و روی و زلف داری
طاوس و بهشت و مار باهم.خاقانی.
-امثال: بهشت آنجاست کآزاری نباشد.
بهشت به سرزنشش نمی ارزد.
بهشت را به بها نمی دهند ببهانه میدهند.
بهشت را بهشتی اگر دنیا را بهشتی.
بهشت را نتوان یافتن رایگان.
بهشت زیر پای مادران باشد.
سبکباری از بهشت آمده است.
مثل بهشت شداد.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
(1) - Vohu.
(2) - Anghu.
(3) - Isht.
(4) - Vahisht.


بهشت آباد.


[بِ هِ] (اِ مرکب) کنایه از دنیا است :
چو سرو باش تهیدست فارغ از هر بد
چو نخل باش ستوده در این بهشت آباد.
سعدی.


بهشت آباد.


[بِ هِ] (اِخ) دهی از دهستان کشکوئیه است که در شهرستان رفسنجان واقع شده است. دارای 400 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهشت آسا.


[بِ هِ] (ص مرکب)بهشت آئین. بهشت گونه. بهشت مانند : خدم مجلس بهشت آسایش تحیر عقول غلمان دارالسرور. (حبیب السیر).


بهشت آیین.


[بِ هِ] (ص مرکب) مانند بهشت. بهشت آسا. (ناظم الاطباء) :
بهشت آئین سرایی را بپرداخت
ز هر گونه در او تمثالها ساخت.رودکی.
در آن مرغزار بهشت آئین خیمه ها زدند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی).


بهشت برین.


[بِ هِ تِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فردوس برین. بهشت. جنت :
دل سام شد چون بهشت برین
بر آن پاک فرزند کرد آفرین.فردوسی.
یکی چون بهشت برین شهر دید
که از خرمی نزد او بهر دید.فردوسی.
دو کوثر بر آن دو کف دست اوست
بهشت برین را بود کوثری.منوچهری.


بهشت رو.


[بِ هِ] (ص مرکب) بهشت روی. در صفات خوبان ساده روی استعمال کنند. (آنندراج). آسمانی روی. (ناظم الاطباء). زیباروی. که رویش در زیبائی چون بهشت باشد :
مرا بعشق ملامت مکن که عشق مرا
ز روی خوب تو گشت ای بهشت رو، آئین.
فرخی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری.
سعدی.
و رجوع به بهشتی رو و بهشت سیما شود.


بهشت زار.


[بِ هِ] (اِ مرکب) جایی که مانند بهشت باشد. (ناظم الاطباء).


بهشت سیما.


[بِ هِ] (ص مرکب)بهشتی روی. بهشت رو. از اسمای محبوب است. (از آنندراج). بهشت روی. (ناظم الاطباء). زیباروی :
نظر بزلف و خط آن بهشت سیما کن
شکستهء قلم صنع را تماشا کن.
صائب (از آنندراج).
رجوع به بهشت رو و بهشتی روی شود.


بهشت شداد.


[بِ هِ تِ شَدْ دا] (اِخ)رجوع به ارم شود.


بهشت صبوحی.


[بِ هِ صَ] (اِ مرکب)شراب بهشتی که در بامدادان نوشند. (ناظم الاطباء).


بهشت عدن.


[بِ هِ تِ عَ] (اِخ) یا باغ عدن مذکور در عهد عتیق (پیدایش 2) که آدم و حوا در آن میزیستند ولی بجهت نافرمانی از امر خدا از آن طرد شدند. این بهشت بهشت زمینی و دجله و فرات از رودهای آن بوده است. با پیدایش مفهوم مسیح در نزد یهود امید بازیافتن بهشت زمینی ازدست رفته در آنان راه یافت و بهشت را همان مملکت مسیح منتظر دانستند. (از دایرة المعارف فارسی) :
اگر یک شب بخوان خوانی مر او را مژده ور گردد
به خوانی در بهشت عدن بر حلوا و بریانها.
ناصرخسرو (دیوان، چ مینوی - محقق ص444).
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما بمیخانه
که از پای خمت روزی(1) بحوض کوثر اندازیم.
حافظ.
(1) - ن ل: یکسر.


بهشت عدن.


[بِ هِ تِ عَ] (اِخ) مملکت بابل از حیث آبادی و زیادی سکنه و حاصلخیزی زمین چشم سیاحان خارجی را مانند یونانیها و رومیها خیره میکرد و آنرا بهشت عدن میخواندند. (ایران باستان ج1 ص26).


بهشت گنگ.


[بِ هِ تِ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بهشت معلوم. (برهان). رجوع به مادهء بعد شود.


بهشت گنگ.


[بِ هِ تِ گَ] (اِخ) دارالملک افراسیاب. (برهان). نام شهری بوده در دارالملک افراسیاب. (ناظم الاطباء). از کتب تاریخی و ادبی ما برمی آید که در «گنگ دژ» در خوارزم (خیوة حالیه) واقع بوده است. در فصل 29 بند 10 بندهش آمده: کنگه دیز در طرف مشرق واقع است. چندین فرسنگ دور از دریای فراخکرت. در آبان یشت (اوستا) بندهای 54 و 57 دو بار نام «کنگ»(1) یاد شده و یکبار نیز در زامیاد یشت بند 4 «آنتر - کنگه»(2) آمده یعنی (اندر کنگ) این کوه غالباً در شاهنامه «بهشت» گنگ نامیده شده. یوستی(3) نویسد: «بنظر میرسد این محل که چینیان نیز بنام کنگ می شناخته اند و یک قسم بهشت روی زمین ایرانیان محسوب میشده، بدست دسته ای از ایرانیان در وسط خاک توران در طرف شمال سیردریا برپا شده بود» لابد همین گنگ است که برخی از شعرای ما آنرا بتخانه پنداشته و فرهنگها محل آنرا در ترکستان یا در چین قرار داده اند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). در نزهة القلوب گوید موضعی است در مشرق که شب و روز در آن یکسان است و بعضی او را قبة الارض گویند. (رشیدی). نام شهری بوده که افراسیاب تعمیر کرده و دارالملک او بوده و آنجا را گنگ دژ نیز میگفته اند. چون کیخسرو و سپاه ایران بدنبال او بترکستان رفتند، او به گنگ دژ رفته بحفظ خود کوشید. (از آنندراج) (انجمن آرا) :
تضمین کنم بقافیهء تنگ بیتکی
از شعر خویش کان بخوشی چون بهشت گنگ.
سوزنی.
ما را بهشت تست بکار و بکار نیست
سر برزدن ز خاک بهار و بهشت گنگ.
سوزنی.
گر طالب بهشت خدایی چرا نهی
دل بر نگارخانهء چین و بهشت و گنگ.
سلاح الدین سگزی.
(1) - Kanghao.
(2) - Antre - Kangha.
(3) - Justi.


بهشت گنگ.


[بِ هِ تِ گَ] (اِخ) نام قلعه ای است که ضحاک در شهر بابل ساخته بود. (برهان). نام قلعه ای است در شهر بابل و همانا منظور او گنگ دژهیخت [گنگ دژهوخت]بوده که بیت المقدس باشد. (آنندراج) (انجمن آرا).


بهشتن.


[بِ هِ تَ] (مص) فروگذاشتن. رها کردن. از دست دادن. هشتن. رجوع به هشتن.


بهشت نشین.


[بِ هِ نِ] (نف مرکب) از عالم صحرانشین و مسندنشین. (آنندراج). اهل بهشت. || مبارک و خجسته و مسعود و بختیار. (ناظم الاطباء).


بهشت وار.


[بِ هِ] (ص مرکب) بهشت گونه. بهشت آسا :
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص129).
اردیبهشت ماه بسر بر بیک صبوح
کاردیبهشت کرد جهان را بهشت وار.سوزنی.


بهشته.


[بِ هِ تَ / تِ] (ن مف) مطلقه (زن). (یادداشت مؤلف). هشته. و رجوع به هشته شود. || موضوع قرار داده شده و گذاشته شده. (ناظم الاطباء).


بهشتی.


[بِ هِ] (ص نسبی) منسوب به بهشت. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
ای باز بهشتی سپید باز
وز سیم بهشتیت زنگله.خسروی.
درافکند ای صنم ابر بهشتی
چمن را خلعت اردیبهشتی.دقیقی.
چون درآمد در آن بهشتی کاخ
شد دلش چون در بهشت فراخ.نظامی.
|| کنایه از جوانان خوش صورت و خوبروی. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از خوش صورت و خوبروی. (فرهنگ فارسی معین). بهشتی روی. (برهان). || مردمان مؤمن و خداجوی. (انجمن آرا) (آنندراج). ثوابکار. (فرهنگ فارسی معین). || اهل بهشت. آنکه ساکن بهشت شود. (فرهنگ فارسی معین) :
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست بل او کافر است.
ناصرخسرو.
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما.
سنائی.


بهشتی.


[بِ هِ] (اِخ) مولانا بهشتی. از ولایت حصار است. و جهت تحصیل علوم به هری آمد، و طبعی خوب داشت و خلق و خلقی مرغوب، و بالجمله بهشتی خلقتی بود. این مطلع از او است:
هنگام عید و موسم گلها شگفتن است
ساقی بیار باده چه حاجت به گفتن است
(مجالس النفایس ص251).


بهشتیان.


[بِ هِ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان غربی است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 942 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


بهشتی پیکر.


[بِ هِ پَ / پِ کَ] (ص مرکب) آنکه قامتش آراسته باشد. زیبااندام. خوش قامت :
نشسته گوهری در بیضهء سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ.نظامی.
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت.نظامی.


بهشتی خو.


[بِ هِ] (ص مرکب)بهشتی خوی. خوش خوی. خوش خلق. فرشته خو. (فرهنگ فارسی معین).


بهشتی رخ.


[بِ هِ رُ] (ص مرکب)خوش صورت. بهشتی روی :
بهشتی رخی دوزخش تاخته
ز مالک برضوان گذر یافته.نظامی.


بهشتی روی.


[بِ هِ] (ص مرکب) کنایه از خوب رو. (رشیدی) (آنندراج). کنایه از خوش صورت و خوب رو. (برهان). کنایه از ساده رو چرا که در بهشت همهء مردان سوای پیغمبر ما (ص) ساده رو و در حالت نوجوانی خواهند بود. (غیاث) (آنندراج). خوشروی و جمیل و زیبا. (ناظم الاطباء). بهشتی رو. خوبروی. زیبا. جمیل. (فرهنگ فارسی معین) :
گمان مبر که به روی تو ای بهشتی رو
نگه بچشم خیانت کنم معاذ الله.سوزنی.
در آن صحرا که او خواهد بتازید
بهشتی روی را قصری بسازید.نظامی.
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.سعدی.
به هر محفل بهشتی روی من منزل کجا گیرد
که از رضوان بهشت جاودان را رونما گیرد.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به بهشتی رخ و بهشتی سیما شود.


بهشتی سرا.


[بِ هِ سَ] (اِ مرکب) خانه ای چون بهشت :
نهانی در آن قصر زیبنده دید
بهشتی سرایی فریبنده دید.نظامی.


بهشتی سرشت.


[بِ هِ سِ رِ] (ص مرکب)آنکه خوی و طبعش مانند بهشت باشد. (ناظم الاطباء). خوش طینت. پاک سرشت :
نگاری نخواهی بهشتی سرشت
که با روی او باشی اندر بهشت.اسدی.
بشادی در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتی سرشت.نظامی.


بهشتی سواد.


[بِ هِ سَ] (اِ مرکب) جایی که مانند بهشت باشد. (ناظم الاطباء). شهر آباد و معمور :
عجب مانده شد زآن بهشتی سواد
که چون آورد خندهء بیمراد.نظامی.


بهشتی صفت.


[بِ هِ صِ فَ] (ص مرکب)چون بهشتی. بهشتی مانند. خوب :
بهشتی صفت هرچه درخواستند
بر آن مائده خوان برآراستند.نظامی.
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته.نظامی.


بهشتی صورت.


[بِ هِ رَ] (ص مرکب)آنکه صورتی تر و تازه دارد. بهشتی روی. زیبا :
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میانست.سعدی.


بهشتی لقا.


[بِ هِ لِ] (ص مرکب)بهشتی روی. زیباروی :
چون دوزخی گر ابر سیاه و پرآتش است
زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست؟
ناصرخسرو.


بهشتی وار.


[بِ هِ] (ص مرکب) چون بهشتی. بهشتی گونه. مانند بهشتیان :
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته.نظامی.


بهشتی وش.


[بِ هِ وَ] (ص مرکب)بهشتی وار. بهشتی گونه. مانند بهشتیان :
دیده فرودوختم تا نه بدوزخ برد
باز نظر میکنم سخت بهشتی وشی.سعدی.


به شدگی.


[بِهْ شُ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت نقاهت مریض و شفای آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.


به شدن.


[بِهْ شُ دَ] (مص مرکب) به گشتن. شفا یافتن. ابتلال. استبلال تبلل. بلول. ابلال. نیکو شدن. ملتئم گشتن. خوب شدن :باد بر سر حارث دمید و آن جراحت و زخم هم در وقت به شد. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
اگر به شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ.فردوسی.
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست.
ناصرخسرو.
مرا به شد آن زخم و برجانت بیم
ترا به نخواهد شد الا بسیم.سعدی.
رنجور عشق به نشود جز ببوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز بنام دوست.
سعدی.
فکر بهبود خود ایدل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به ز مداوای حکیم.حافظ.
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید بسامان غم مخور.
حافظ.


به شده.


[بِهْ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)خوب شده و شفایافته و از بیماری رسته. (ناظم الاطباء).


بهشمی.


[بِ شَ می ی] (ص نسبی) منسوب به طایفهء بهشمیة. (الانساب سمعانی). رجوع به مادهء بعد شود.


بهشمیة.


[بِ شَ می یَ] (اِخ) گروهی از فرقهء معتزله و از یاران ابوهاشم جبائی میباشد. ابوهاشم از پدرش بچند جهت کناره جویی کرد و به آن مسائل معتقد بود. (از کشف الظنون).


بهشهر.


[بِ شَ] (اِخ) بخش بهشهر در قسمت خاوری شهرستان ساری واقع شده است و حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از طرف شمال خلیج میانکاله، از خاور بخش بندر گز، از جنوب بخش چهار دانگه از بخش مرکزی ساری. قسمت شمال بخش دشتی است که بخلیج منتهی میشود قسمت جنوبی کوهستانی جنگلی است که بین دشت و دهستان نحکش و شهریاری واقع گردیده است. این بخش از سه دهستان بشرح زیر تشکیل گردیده است: 1- دهستان پنجهزاره دارای 16 آبادی و جمعیت آن 16000 تن است. 2- دهستان کلباد دارای 9 آبادی و جمعیت آن 5700 تن است. 3- دهستان بخکش دارای 20 آبادی و جمعیت آن 4500 تن است. جمع آبادی های آن 45 و کل جمعیت 23200 تن است.


بهشهر.


[بِ شَ] (اِخ) نام قدیم آن اشرف در 25 کیلومتری شمال خاوری ساری و 78 کیلومتری باختر گرگان و 8 کیلومتری جنوب خلیج میان کاله. این شهر از بناهای دورهء صفویه است و از بناهای آن دوره قصر صفی آباد واقع در دوکیلومتری جنوب باختری شهر روی ارتفاعات مسلط به شهر است در تحولات بیست سال دورهء رضا شاه مورد توجه واقع شد و قصر صفی آباد و بناهای باغشاه تعمیر اساسی گردید خیابانهای جدید احداث گردید. کارخانهء مهم چیت سازی و کارخانهء پنبه پاک کنی و بناهای متعدد دیگر برای کارمندان و کارگران کارخانه و همچنین بنای ایستگاه راه آهن و لوله کشی آب چشمه عمارت در خیابانها و کارخانه و ایستگاه تغییرات زیادی به آن شهر داده و یکی از شهرهای زیبای شمال محسوب می گردد. جمعیت شهر در حدود دوازده هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). از شهرستان ساحلی استان دوم مازندران جنوب شمالی بحر خزر. فعلاً مشتمل بر سه بخش حومه گلوگاه و پانه سر است در اسفندماه 1333 ه . ش. بخش بهشهر از شهرستان ساری مجزا و به شهرستان تبدیل گردید. مرکز شهرستان بهشهر است. (از دایرة المعارف فارسی).


بهص.


[بَ هَ] (ع اِمص) تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بهص.


[بَ هَ] (ع مص) بَهِصَ بَهَصاً؛ تشنه شدن. (از ذیل اقرب الموارد).


بهصل.


[بُ صُ] (ع ص) مرد سطبر، تناور و سپید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). تناور. ج، بهاصل. (مهذب الاسماء).


بهصلة.


[بَ صَ لَ / بُ صُ لَ] (ع ص) زن کوتاه بالا و سخت سپیدرنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || زن بی شرم بسیارفریاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بهصلة.


[بَ صَ لَ] (ع مص) برکندن جامه از تن و درباختن آنرا بقمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوردن گوشت استخوان از هر طرف آن جداکرده. (منتهی الارب). جدا کردن گوشت از طرف استخوان و خوردن آن. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || خارج کردن قوم را از مال آنها: بهصل القوم من مالهم؛ خارج کرد قوم را از مال آنها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بهصم.


[بُ صُ] (ع ص) بسیار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهصوص.


[بُ] (ع اِ) چیزی، یقال: مااصبت منهُ بهصوصاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قلیل از چیزی. (از ذیل اقرب الموارد).


بهض.


[بَ] (ع مص) گران شدن و گران بار کردن کار کسی را. این لغت به ظاء معجمه بیشتر آمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به بهظ شود.


بهط.


[بَ هَطط] (معرب، اِ) نوعی از طعام که برنج را با شیر و روغن پزند، معرب بهتا که هندی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). شیربرنج. (دهار).


بهطة.


[بَ هَطْ طَ] (معرب، اِ) رجوع به بهط شود.


بهظ.


[بَ] (ع مص) گران و دشوار شدن کسی را کاری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گران بار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گران کردن بار مردم. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || گرانبار کردن و در مشقت انداختن راحله را. || گرفتن زنخ و ریش کسی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بهق.


[بَ هَ] (معرب، اِ)(1) علتی است و آن پیسی ظاهر پوست باشد غیر برص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأخوذ از بهک فارسی، پیسی ظاهر پوست برخلاف برص. (ناظم الاطباء). که بسبب برودت مزاج و غلبهء بلغم بر خون یا آمیزش صفرای سیاه با خون عارض گردد. (منتهی الارب). علتی است که اکثر بر اندام نوجوانان پدید آید و بهندی آنرا چهیب گویند. (آنندراج) (غیاث). خالهای سفید و گاهی تیره که در گردن و بازو و سینه و صورت پیدا میشود. (جهانگیری). کشن بهک. (زمخشری). سفید یا سیاهی باشد به پوست تن و آن غیر برص است. لک و پیس. فرق برص و بهق در آن است که برص اغلب از پوست تجاوز کرده به گوشت میرسد. در حالی که بهق خاص پوست است و عمق ندارد و گاه تمیز آن دو را در آن دانند که رطوبتی که از برص خارج میشود اگر حاوی خون باشد بهق است و اگر رطوبت خالی باشد برص است. (از یادداشت مؤلف). خالها و نقطه های سیاه روی بدن(2). لک و پیس. کک مک. بهک. توضیح در بعضی کتب بهق را مرادف لکه های حاصل از مرض جذام دانسته اند ولی بطور کلی منظور از بهق لک و پیس های روی بدن است و حتی لکه های ناشی از برص را هم بهق گویند. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بهق و وصح و برص. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
گرنه سگش بوده فلک چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود روی عروس خاوری.
خاقانی.
و رجوع به بهک شود.
(1) - Vitiligo.
(2) - Melasme.


بهق.


[بَ] (ع مص) بهق بهقاً (مجهولاً)؛ بهق زده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بهق الحجر.


[بَ هَ قُلْ حَ جَ] (ع اِ مرکب)گیاهی است یا جوز گندم است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوز جندم. (بحر الجواهر) (ابن البیطار) (فهرست مخزن الادویه). و آن گل سنگ است که مانند رنگ چیزی بر سنگ می نشیند. (الفاظ الادویه). گیاهی است که بر صخره ها روید و با طلحب شباهت دارد. (از اقرب الموارد). || گیاهی که به لاتینی «لیکن»(1) نامند. (ناظم الاطباء).
(1) - Lichen.


بهک.


[بَ هَ] (اِ) نام مرضی و علتی است که پوست بدن آدمی سفید شود و معرب آن بهق است. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا) (جهانگیری). نکته های سفید یا سیاه که بواسطهء بلغم رقیق یا سودا بر پوست آدمی پیدا شود و بهق معرب آن و اول را بهق سفید و ثانی را بهق سیاه گویند و چون مطلق ذکر کنند قسم اول مراد باشد بواسطهء شیوع آن. (رشیدی). پیسی ظاهر پوست آدمی که «درد» نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
صد لعنت خدای بمروان و بر یزید
کو داشت علت برص و زحمت بهک.
کمال غیاث (از جهانگیری).
و رجوع به بهق شود.


بهک.


[بِ هَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش باجگیران شهرستان قوچان. 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهکثة.


[بَ کَ ثَ] (ع مص) سرعت نمودن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شتابی در کار. (آنندراج).


بهکل.


[بَ کَ] (ع ص) جوان آگنده گوشت نازک اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غض. (از ذیل اقرب الموارد). || شباب بهکل؛ جوانی تازه و تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.


بهکلة.


[بَ کَ لَ] (ع ص) زن نازک اندام نیکوزندگانی. بهکن. (از ذیل اقرب الموارد). مؤنث بهکل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به مادهء قبل و بهکن شود.


بهکن.


[بَ کَ] (ع ص) جوان پرگوشت نازک اندام. بهکنة مؤنث. ج، بهاکن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غض و غضة. و بعضی بهکل و بهکلة گویند. (از اقرب الموارد). || شبابٌ بهکن؛ جوانی تر و تازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بهکن.


[بَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان گوغر بخش بافت است که در شهرستان سیرجان واقع است و دارای 600 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


بهگت باز.


[بَ گَ] (اِخ) از جزء اول هندی و جزء ثانی فارسی. فرقه ای است در هندوستان که امردان را میرقصانند. (غیاث) (آنندراج).


به گزیده.


[بِهْ گَ دَ/دِ] (اِ مرکب) رنگی است سرخ مایل به بنفشه مانا به لکه واری که آنرا بناخن زده یا بدندان گزیده باشند. (آنندراج) :
تریاق صبر چارهء دردم نمیکند
آن رنگ به گزیده دلم را گزیده است.
حاجی سابق (از آنندراج).


به گزین.


[بِهْ گُ] (ن مف مرکب) انتخاب بر انتخاب را گویند یعنی از چیزهای گزیده بهترها را باز بگزینند. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزهای سره و نیکو که از چیزهای سره بگزینند. (برهان) (از جهانگیری). چیزهای نیکو که برگزیده و منتخب باشد. (رشیدی). انتخاب بر انتخاب گزیده شده. (ناظم الاطباء). چیزهای سره و نیکو که انتخاب شده باشند. (فرهنگ فارسی معین) :
دو صد بار و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه به گزین.اسدی.
ای به گزین حضرت سلطان خسروان
وی جد تو گزیدهء سلطان لم یزل.سوزنی.
چون میدهی مرا ز عطاهای به گزین
جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر.
کمال الدین اسماعیل.
|| (نف مرکب) شخصی که چیزها را انتخاب کند و سیم را سره سازد و او را بعربی نقاد خوانند. (برهان). صراف و نقاد که سیم را بگزیند و بعربی آن را نقاد و ناقد خوانند و بفارسی سیم گزین و درم گزین نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). صراف و نقاد که سیم و زر سره و ناسره را از یکدیگر بازشناسد و بهتر را بگزیند و بتازی نقاد و ناقد گویند. (ناظم الاطباء). شخصی که چیزهای نیک را انتخاب کند. نقاد. ناقد. (فرهنگ فارسی معین) :
جهان را چنین است آئین و دین
نمانده ست هموار بر به گزین.فردوسی.
همه گفتم اکنون تویی به گزین
دل شهریاران نیازد بکین!فردوسی.
گراییده باشی بکردار دین
نباشی برنج از پی به گزین.فردوسی.
بر طالعی بتخت درآمد که آسمان
از چندگاه باز بگردید به گزین.فرخی.
|| فیلسوف و طبیب و سائق پیرو طریقهء به گزینی. ج، به گزینان. (یادداشت بخط مؤلف). || (اِمص مرکب) گزیدن و انتخاب کردن. (برهان). انتخاب. گزینش. (فرهنگ فارسی معین). انتخاب احسن کردن :
به رنج از پی به گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم.فردوسی.
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین.فردوسی.
|| (اِ مرکب) کافور. (ناظم الاطباء).


به گزین کردن.


[بِهْ گُ کَ دَ] (مص مرکب) انتخاب کردن. اختیار نمودن :
ای ماهروی بر سر ما هر زمان ز جور
چون دور آسمان دگری به گزین مکن.
سنایی.


به گزینی.


[بِهْ گُ] (حامص مرکب)گل چینی. (یادداشت بخط مؤلف). || طریقه ای از فلسفه و طب و سیاست که می کوشد از طریقه های مختلف قدما و معاصرین قسمتهایی را که بحقیقت نزدیکتر میشمارد گرد کرده و از مجموعه، طریقهء مستقلی ایجاد کند. (یادداشت بخط مؤلف).


به گو.


[بِهْ] (نف مرکب) خوش سخن. نیکوگفتار :
خردمند به گو ندارد روا
خرد دور کردن ز بهر هوا.فردوسی.


بهل.


[بَ] (ع مص) نفرین کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). لعنت کردن: بهله الله بهلاً؛ لعنه. (از اقرب الموارد). بهله الله؛ ای لعنه الله. (منتهی الارب). لعنت کند او را خدای. (ناظم الاطباء). || گذاشتن کسی را بر مراد خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). || (اِ) مال اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). چیزی اندک. (آنندراج). || آسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی آسان. (از ذیل اقرب الموارد). || نفرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به بهلة شود.


بهل.


[بَ هَ] (ع مص) گشاده شدن پستان بند ناقه. || گذاشته شدن بچهء ناقه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بهلق.


[بَ لَ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بهلقة شود.


بهلق.


[بَ لَ / بِ لِ / بُ لُ] (ع ص، اِ) زن سخت سرخ. || زن بسیارگوی بی عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهلق.


[بِ لِ] (ع ص، اِ) مرد بانگ و فریاد کننده و دلتنگ و بی قرار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهلقة.


[بَ لَ قَ] (ع مص) تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || لاف زدن. || سخن گفتن روباروی. || دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).


بهلگرد.


[بِ هِ گِ] (اِخ) مرکز دهستان نهاجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند است. 922 سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


بهلو.


[بَ] (اِخ) دهی از دهستان جاوید است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 344 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بهلوان.


[ ] (اِخ) شهرکیست بناحیت پارس خرم و آبادان و بدریا نزدیک. (حدود العالم).


بهلول.


[بُ] (ع ص، اِ) مرد خنده رو. (غیاث). مرد خندان رو. (آنندراج). نیکوروی. (مهذب الاسماء). بسیارخنده. (از اقرب الموارد). مرد بسیارخند. (منتهی الارب). مرد بسیارخنده. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (فرهنگ فارسی معین). || پیشوای قوم که سردار باشد. (غیاث). مهتر. (مهذب الاسماء). مهتر جامع هر گونه خیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بزرگ طایفه. مهتر قوم. (فرهنگ فارسی معین). || خوش منش. ج، بهالیل. (مهذب الاسماء). || نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین).


بهلول.


[بُ] (اِخ) ابووهیب بهلول بن عمرو الصیرفی کوفی معروف به بهلول مجنون. وی در حدود 190 ه . ق. درگذشت. وی از عقلاء مجانین خوانده شده و دارای کلام شیرین است و سخنان وی از نوادر خوانده شده است. (از معجم المطبوعات). نام عارفی است مشهور. (غیاث) (آنندراج). نام مردی معروف. (منتهی الارب) :
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت برعارفی جنگجوی.سعدی.
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول.سعدی.


بهلولی حاجی فتحعلی.


[بُ لیِ فَ عَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص81).


بهلولی قره بیک.


[بُ قَ رَ بَ] (اِخ)طایفه ای از طوایف قشقایی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص81).

/ 53