بهلة.
[بَ لَ / بُ لَ] (ع اِ) لعنت و نفرین، یقال: علیه بهلة الله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
بهله.
[بَ لَ / لِ] (اِ) پوستی باشد که ترکیب پنجهْ دست دوزند و میرشکاران چرغ و باز در دست کشند و آنرا دستک شکاری نیز گویند. (آنندراج). دست کشی که از تیماج و جز آن دوخته و در هنگام بر دست گرفتن چرغ و باز آنرا بر دست کشند. (ناظم الاطباء). دستکش چرمی که میر شکاران بر دست کنند و بدان باز و چرغ و غیره را بر دست گیرند. (فرهنگ فارسی معین). || در هندوستان ضریطه طوری را گویند که همراه اهل دول باشد و زر خیرات و کاغذهای ضروری در آن بود لیکن بدین معنی در کتب لغت و تواریخ یافت نشد. (آنندراج). نکاب و جزودان. (ناظم الاطباء).
بهله دار.
[بَ لَ / لِ] (نف مرکب) آنکه دارای دستکش شکاری بود. (ناظم الاطباء). || در صفات کمر مستعمل است. (آنندراج) :
دست طمع برید ز نخل حیات خویش
هرکس که دور از آن کمر بهله دار ماند.
فطرت (از آنندراج).
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دستی دگر بود کمر بهله دار را.
صائب (از آنندراج).
به لیمو.
[بِهْ] (اِ مرکب)(1) درختچه ای با برگی معطر بته یا درختچه ای است که برگ معطر دارد، با ساقی چون ساق مو و شاخهای سخت باریک و برگهای چون برگ بید ولی درشت یعنی زبر و خشک تر و شکننده تر از برگ بید و خزان کند. || قسمی ریحان و آن بته ای است تا دو ذرع و بیشتر و برگهای چون نعناع دارد و از نعناع باریکتر است برگها بوی خوش دارند و در گلدانها نگاهدارند و پایاست یعنی در یکسال و دو سال خشک شود. (یادداشت مؤلف). || شربتی از آب به با شکر و آب لیمو بقوام آورده. شربتی که از آب جوشانیده و بقوام آمده بهی (به) کنند و چاشنی آن از آب لیمو باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Leppia. citriadara La lippie a odeur de caron.
بهم.
[بِ هَ] (ق مرکب) باهم. (شرفنامه). باهم. همراه. (فرهنگ فارسی معین). باهم و همراه یکدیگر و یکی با دیگری و یکی در میان دیگری. (ناظم الاطباء). باهم. جمعاً. با یکدیگر. فراهم. مجموع. گرد :
همه طرایف اطراف با تو بینم گرد
همه عجایب آفاق با تو هست بهم.منجیک.
چو بینی مرا با سیاوش بهم
ز شرم دو خسرو بمانی دژم.فردوسی.
برآویختند آن دو جنگی بهم
همان پهلوان و دگر پیلسم.فردوسی.
سوی کاخ رفتند هر دو بهم
فرنگیس برجست دل پر ز غم.فردوسی.
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهی را بگونهء پروین.فرخی.
همی روم سوی معشوق با بهار بهم
مرا بدین سفر اندر چه انده است و چه غم.
فرخی.
آب و آتش بهم بیامیزد
پالوایه ز خاک بگریزد.عنصری.
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم بهم راست نیست.اسدی.
از آسوده گردان خنجرگزار
بهم حمله کردند چون سی هزار.اسدی.
میوه های گرمسیری و سردسیری بهم باشد بسیار و مثل آن جایی دیگر نیست. (فارسنامهء ابن بلخی ص130). گویند یکشب با شاپور بهم در جامهء خواب خفته بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص62). و این سردی عارضی که سبب ابلهی و غفلت است سه گونه باشد یا سردی ساده باشد یا سردی و خشکی بهم باشد و یا سردی و تری بهم باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آتشی آمده بود غله های ایشان را با باغ بهم سوخته بود. (قصص الانبیاء).
این جهان است خوب و زشت بهم
و آن جهان دوزخ و بهشت بهم.سنایی.
هر دو بهم بیامدند. (کلیله و دمنه).
در اندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش.
نظامی (خسرو و شیرین ص119).
نخواهم نقش بی دولت نمودن
من و دولت بهم خواهیم بودن.نظامی.
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بهم اند.
سعدی.
در جام جهان چو تلخ و شیرین بهم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام.حافظ.
|| ترجمهء نعم باشد. (برهان) (آنندراج). کلمهء ایجاب یعنی بلی و آری. (ناظم الاطباء). || (ص مرکب) متحد و منطبق : و مجتمع در نظرات کواکب موافق و بهم نباشند. (التفهیم ص221). || تنگدل و محزون. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) خشم و قهر و غضب. (ناظم الاطباء).
بهم.
[بُ] (ع ص، اِ) سواران و لشکر و کسانی که هیچ چیز نداشته باشند. (آنندراج). || ستورهای خرد چون بره و بزغاله و نیز جِ ابهم. (آنندراج). جِ ابهم. (ناظم الاطباء).
بهم آمدن.
[بِ هَ مَ دَ] (مص مرکب) جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) :
و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه.نظامی.
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.نظامی.
|| بیکدیگر متناسب یا شبیه بودن. با یکدیگر برازنده بودن: عروس و داماد و پدر و مادر و نوکر و آقا بهم می آیند. || التیام پذیرفتن. سر زخم بهم آمدن. ملتثم شدن، چنانکه قرحه یا جراحتی. || آرام گرفتن: دیشب چشمهایم بهم نیامد. || منقبض شدن و بروی هم کشیده شدن. || قهر کردن و آزرده شدن. || غضبناک شدن. || متنفر شدن. || رنجیده شدن. || مضطرب و پریشان شدن. (ناظم الاطباء).
بهم آمیختگی.
[بِ هَ تَ / تِ] (حامص مرکب) اختلاط. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
بهم آمیختن.
[بِ هَ تَ] (مص مرکب)درهم و مخلوط شدن. مخلوط کردن. (فرهنگ فارسی معین).
بهم آمیخته.
[بِ هَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)مخلوط. درهم شده. (فرهنگ فارسی معین). درهم و مخلوط و مختلط. (ناظم الاطباء).
بهم آور.
[بِ هَ وَ] (نف مرکب) آنکه فراهم میکند و مرتب می سازد و ترتیب میدهد. (ناظم الاطباء). || (ن مف مرکب) تألیف کرده شده. (آنندراج). مجتمع و مرتب. (ناظم الاطباء).
بهم آوردن.
[بِ هَ وَ دَ] (مص مرکب) گرد کردن. جمع آوردن. فراهم آوردن. پیوستن :
چون سواران سپه را بهم آورده بود
بیست فرسنگ زمین پیش تو لشکرگاه.
منوچهری.
آید فرقش بسلام قدم
حلقه صفت پای و سر آرد بهم.نظامی.
بهمان.
[بَ] (ص مبهم، ضمیر مبهم) مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. (برهان). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند. (از آنندراج). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه «بهمان کس» و «بهمان چیز» نیز گویند. (ناظم الاطباء). متابع فلان است. (شرفنامه). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی. (غیاث). کنایه از شخص مبهم چون فلان. (رشیدی). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. (صحاح الفرس) :
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار(1).
رودکی.
از گواز(2) و تش و انگشتهء بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.کسایی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص390).
نه فلان جرم کرد نه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص388).
گویی که فلان مرا چنین گفت
وآورد مرا خبر ز بهمان.ناصرخسرو.
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست.مسعودسعد.
آواز برآورده که ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
سنایی (از آنندراج).
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا من فلان و بهمانم.
سوزنی.
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
انوری.
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
خاقانی.
حسبة لله نظر کن یک زمان در کار من
تا رهم از منت احسان بهمان و فلان.قواس.
(1) - ن ل:
ای خواجه این همه که تو سر میدهی شماره.
(2) - ن ل: گراز.
بهمان.
[بِ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بهمانی.
[بَ] (ضمیر مبهم) کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا پاستار و پیستار گویند. (آنندراج) :
به تخلص نتوان همسری من کردن
چه اگر نام فلانی شده یا بهمانی.
سنجر کاشی (از آنندراج).
بهماة.
[بُ] (ع اِ) یک بُهْمی. واحد و جمع در وی یکسان است. (منتهی الارب). واحد بُهْمی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بهم افتادن.
[بِ هَ اُ دَ] (مص مرکب) با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن :
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.مولوی.
|| کنایه از مردن. || کنایه از پریشان شدن. (آنندراج) :
در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را.
انوری (از آنندراج).
بهم انداختن.
[بِ هَ اَ تَ] (مص مرکب)جور کردن : خدا نجار نیست اما در و تخته را خوب بهم میاندازد. (یادداشت بخط مؤلف). || به ستیزه واداشتن. رجوع به همین ترکیب شود.
بهم اندر شدن.
[بِ هَ اَ دَ شُ دَ] (مص مرکب) در یکدیگر فرورفتن :
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
بهمئی.
[بَ مَ] (اِخ) شعبه ای از ایل لیراوی از ایلات کوه گیلویهء فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص89).
بهمئی سرحدی.
[بَ مَ سَ حَ] (اِخ)یکی از دهستانهای بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است این دهستان در شمال باختری شهرستان بهبهان واقع و از شمال برودخانه کازرون، از خاور بدهستان طیبی سرحدی، از جنوب بدهستان بهمئی سردسیر، از باختر به ارتفاعات جانکی محدود است موقعیت طبیعی کوهستانی و هوای آن سردسیر و مالاریایی است. این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است جمعیت آن در حدود 9 هزار نفر است و قراء مهم آن عبارتند از پست میر و اچل تلاور. مرکز این دهستان صیدان (صیدون) پا قلعه عباسقلی خان می باشد اهالی این دهستان بنا به مقتضیات فصل ییلاق قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بهمئی سردسیر.
[بَ مَ سَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است. این دهستان از شمال بدهستان بهمئی سرحدی، از خاور به دهستان طیبی سرحدی، از جنوب بدهستان طیبی گرم سیر و از باختر به بخش جانکی محدود است و هوای آن معتدل و اغلب ارتفاعات آن دارای معدن گچ است. رودخانهء علا در این دهستان جریان دارد. از 40 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 6 هزار نفر است. سکنهء این دهستان از دو تیره احمدی و علاءالدین تشکیل میشود. زمستان در قشلاق زندگی میکنند و در تابستان ییلاق میروند. قراء مهم آن عبارت است از قلعه محمود، رود سعه، دره نبیاب و مرکز این دهستان قلعه اعلا می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بهمئی گرمسیر.
[بَ مَ گَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است این دهستان بین رود مارون و دهستانهای حومه طیبی گرمسیر و بهمئی و سردسیر واقع شده است. هوای آن گرمسیر و اهالی در فصل تابستان جهت تعلیف احشام خود به بهمئی سردسیر سرحدی کوچ میکنند. این دهستان از 37 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل و اغلب اهالی در چادر زندگی می کنند سکنه دهستان در حدود 5 هزار نفر است. معدن گچ در این دهستان وجود دارد مرکز آن آبادی لک لک یا لیرکک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بهم بافتن.
[بِ هَ تَ] (مص مرکب) در تداول، سر هم کردن: یک مشت دروغ بهم بافت.
بهم برآمدن.
[بِ هَ بَ مَ دَ] (مص مرکب)کنایه از در غضب شدن. (برهان) (انجمن آرا) (از غیاث) (از رشیدی). خشم گرفتن. (آنندراج). غضبناک شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || برآشفتن. بشوریدن : و همه را دست گیر کردند و ایشان بهم برآمدند و شمشیر در یکدیگر نهادند. (فارسنامهء ابن البلخی ص81). و فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند و برخی از بلاد از قبضهء تصرف او بدر رفت. (گلستان). ملک بهم برآمد و روی در هم کشید. (گلستان). || بیدماغ شدن. (آنندراج). تنگدل شدن. اندوهگین شدن. (فرهنگ فارسی معین). || آشوفته شدن. منقلب شدن : کرمان بوفات او بهم برآمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص6).
بهم برآمده باغ از نهیب باد بهاری
مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را.
سعدی.
قطیفه بر من انداز که بهم برآمده ام و در خود رعشه و لرزیدن سخت می یابم. (تاریخ قم ص286).
بهم برافکندن.
[بِ هَ بَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) در جنگ و ستیز انداختن دو تن یا دو گروه را :
بهمْشان برافکنده یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی.اسدی.
بهم بربسته.
[بِ هَ بَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) موهوم و مشکوک. || (اِ مرکب) گمان و وهم. (ناظم الاطباء).
بهم برزدن.
[بِ هَ بَ زَ دَ] (مص مرکب)شتاب کار و تندمزاج بودن. (آنندراج). شتاب زده شدن و شتابی کردن. (ناظم الاطباء). || خراب و ویران کردن. زیروزبر کردن. زیرورو کردن.
بهم برکردن.
[بِ هَ بَ کَ دَ] (مص مرکب)زیروزبر کردن. || خراب کردن. || پریشان کردن. (آنندراج). آزرده کردن و تصدیع دادن. (ناظم الاطباء).
بهم بستن.
[بِ هَ بَ تَ] (مص مرکب) بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن. (آنندراج). || دارا شدن. بهم زدن مالی. سرمایه بهم بستن: پول و پله ای بهم بست. (یادداشت بخط مؤلف).
بهم بسته.
[بِ هَ بَ تَ / تِ] (اِ مرکب) بهتان و افترا. (آنندراج).
بهم پیوستن.
[بِ هَ پَ / پِ وَ تَ] (مص مرکب) با هم متصل شدن. ملحق شدن. بهم آمدن : و دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل بهم پیوستند. (کلیله و دمنه). هر دو شق بهم پیوست. (کلیله و دمنه).
بهم تاختن.
[بِ هَ تَ] (مص مرکب) حمله کردن بهم. بیکدیگر حمله نمودن.
بهمتان.
[بَ مَ] (اِ) سوسن سفید و سرخ. (آنندراج). سوسن سفید و یا سوسن سرخ. (ناظم الاطباء). مصحف بهمنان. رجوع بدین کلمه و رجوع به بهمن شود.
بهم خوردن.
[بِ هَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) تصادم کردن. برخورد کردن. (فرهنگ فارسی معین): بهم. خوردن دو اتوبوس. || منحل شدن جمعیت خاصه حزب: بهم خوردن تعزیه. بهم خوردن مجلس. بهم خوردن وضع. || آشوب شدن مزاج: بهم خوردن حال شخص. (فرهنگ فارسی معین).
- بهم خوردن مینا؛ کنایه از حرکت یافتن میناست تا آنچه در آن است بسبب آن حرکت برهم خورد. (آنندراج) :
بس که خونم با می گلرنگ می آید بجوش
میخورد بر هم مزاجم گر خورد مینا بهم.
اثر (از آنندراج).
- بهم خوردن وضع؛ دگرگون شدن وضع. (آنندراج) :
دارد همه جا خنده چو ترکیب مفرح
تأثیر بهم خورده ز بس وضع زمانه.
محسن تأثیر (از آنندراج).
بهمدان.
[بَ مَ] (ضمیر مبهم) فلان و بهمان و بیسار، از کلمات و اسماء مهمله است. رجوع به بهمان شود.
بهم در شدن.
[بِ هَ دَ شُ دَ] (مص مرکب)مخلوط شدن و آمیخته شدن و بر هم زده شدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) (زوزنی). انسکاک. اشمئزاز. اختلاف. (ترجمان القرآن).
بهم در شکستن.
[بِ هَ دَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) کنایه از امتزاج دادن و بهم پیوستن. (آنندراج) :
آتش و آبی که بهم درشکست
پیه درو گرده یاقوت بست.
نظامی (از آنندراج).
|| خُرد کردن. بهم کوفتن :
رگها ببردشان ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلوی بهم در شکندشان
از بند شبانروزی بیرون نکندشان
تا خون برود از تنشان پاک بیک بار.
منوچهری.
بهم دوختن.
[بِ هَ تَ] (مص مرکب) یکی کردن. بهم پیوستن :
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
؟ (از یادداشت بخط مؤلف).
بهمدی.
[بَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش جاسک است که در شهرستان بندرعباس واقع است. دارای 350 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بهم رسانیدن.
[بِ هَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) بدست آوردن و حاصل نمودن. (آنندراج). بدست آوردن و میسر کردن. (ناظم الاطباء). بدست آوردن چیزی. دارا شدن آن. (فرهنگ فارسی معین). || شخصی یا چیزی را بشخص یا چیز دیگر رسانیدن. || گرد کردن. فراهم آوردن. || دو تن را به یکدیگر نزدیک کردن. زن و مردی را بوصال یکدیگر رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین).
بهم رسیدن.
[بِ هَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب)التقاء. (ترجمان القرآن) رسیدن به یکدیگر. ملاقات کردن یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین). بیکدیگر پیوستن. دیدن یکدیگر را :
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن.
حافظ.
صحبت غنیمت است بهم چون رسیده ایم
تا کی دگر بهم رسد این تخته پاره ها.صائب.
|| بوصال یکدیگر رسیدن. (فرهنگ فارسی معین). || پیدا شدن. یافت شدن. بدست آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). بوجود آمدن. (ناظم الاطباء). بوجود آمدن. ایجاد شدن. پیدا شدن. بدست آمدن: در این فصل موز بهم نمیرسد. (فرهنگ فارسی معین).
بهم زدن.
[بِ هَ زَ دَ] (مص مرکب) مخلوط کردن و زیر و رو کردن. (فرهنگ فارسی معین). مخلوط کردن و بی ترتیب کردن و آشفته کردن. (ناظم الاطباء): چای را بهم زدن. || خراب و پریشان کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خراب کردن. بی ترتیب کردن. آشفته ساختن. (فرهنگ فارسی معین) :
گر باد فتنه هر دو جهان را بهم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست.
حافظ.
حل رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم.
طالب آملی (از آنندراج).
- دل بهم زدن؛ غثیان و تهوع باشد :
هر دخل که بی جاست بهم زد دل ما را
همچون مگس افتاد در آش سخن ما.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
|| مالی یا اموالی بهم زدن؛ دم و دستگاه بهم زدن. قدرتی بهم زدن. بحاصل کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| باطل کردن. || منحل کردن (جمعیت حزب و غیره). || قهر کردن با کسی. (فرهنگ فارسی معین).
بهم زده.
[بِ هَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مخلوط شده. درهم شده. || واژگون شده و سرنگون و غلبه کرده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || غمگین و دلتنگ. (آنندراج). دلگیر و غمگین. || مغلوب شده و شکست داده شده. (ناظم الاطباء).
بهمزگ.
[بَ هَ زَ] (اِ) خارپشت. (آنندراج). تشی و خارپشت تیرانداز. (ناظم الاطباء).
بهم شدن.
[بِ هَ شُ دَ] (مص مرکب) برابر شدن. مساوی شدن :
بهم شود بزبان برْت لفظ با معنی
اگرْت جان سخنگوی با خرد بهم است.
ناصرخسرو.
- بهم بر شدن؛ مخلوط شدن و آمیخته شدن. (ناظم الاطباء).
بهم کردن.
[بِ هَ کَ دَ] (مص مرکب)پیوستن. جمع کردن. گرد کردن. فراهم آوردن :
هر مال کز ولایت سلطان بهم کند
بر لشکر و خزینهء سلطان برد بکار.فرخی.
به صره زر بهم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را از این آگاه.
فرخی.
چون بهم کردی بسیار بنفشه طبری
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری.
منوچهری.
نکرد از بزرگان عالم جز او
کسی علم و ملک سلیمان بهم.ناصرخسرو.
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوش باش.
نظامی.
به گیتی هر کجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند.
عراقی همدانی.
بهم گذاشتن.
[بِ هَ گُ تَ] (مص مرکب)بر هم نهادن.
بهم گوریدن.
[بِ هَ دَ] (مص مرکب) در یکدیگر داخل شدن. بهم آمیختن چنانکه جدا کردن دشوار و یا ناممکن بود:... نخ ها: ابریشم ها گوریده است. کارها بهم گوریده است. (یادداشت بخط مؤلف)؛ نخ ها بهم شوریده و درهم برهم شده است.
بهم ماندن.
[بِ هَ دَ] (مص مرکب) بهم مانستن. شبیه یکدیگر بودن.
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) در اوستا «وهومنا»(1)پهلوی «وهومن»(2) مرکب از دو جزو «وهو» بمعنی خوب و نیک و مند از ریشهء «من»(3)بمعنی منش پس بهمن بمعنی به منش و نیک اندیش، نیک نهاد. طبری (ج2 ص4) گوید: «تفسیر بهمن بالعربیة «الحسن النیة» وی یکی از امشاسپندان و نخستین آفریده آهورمزداست. در جهان روحانی مظهر اندیشهء نیک و خرد و دانائی خداست. دومین ماه زمستان و یازدهمین ماه سال شمسی بنام او بهمن خوانده میشود. و نیز دومین روز از هر ماه خورشیدی بدو نسبت دارد و همچنین بهمن گیاهی است که بقول بیرونی و اسدی طوسی مخصوصاً در جشن بهمنجنه خورده میشد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - Vehumana.
(2) - Vehuman.
(3) - Man.
بهمن.
[بَ مَ] (اِ) نام ماه یازدهم از هر سال شمسی. (برهان) (ناظم الاطباء). ماه یازدهم است از سال شمسی و آن ماه دوم است از فصل زمستان. (آنندراج). نام ماه یازدهم از سال شمسی. (رشیدی). ماه یازدهم باشد از سال شمسی و آن ماه دوم است از فصل زمستان که مدت ماندن نیر اعظم بود در برج دلو و در دهم این ماه جشن سده بود. (جهانگیری) :
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.فردوسی.
پس آنگه سوی خان قارن شدند
همه دیده چون ابر بهمن شدند.فردوسی.
فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده و بهمنجنه و بهمن ماه.فرخی.
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن.منوچهری.
همی راز گویند تا روز هر شب
ازیرا ز بهمن گل آزار دارد.ناصرخسرو.
ماه بهمن نبید باید خورد
ماه بهمن نشاط باید کرد.مسعودسعد.
نی نی که با غم است مرا انس لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم.خاقانی.
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی.حافظ.
|| نام روز دویم است از هر ماه شمسی و بنا بر قاعدهء کلیهء فارسیان که چون نام روز با نام ماه موافق آید آن روز را عید گیرند و در این روز جشن سازند و انواع غله ها و گوشتها پزند و گل بهمن سرخ و سفید بر طعامها پاشند و هر دو بهمن را میده کرده با نبات و قند بخورند و بهمن سفید را سائیده با شیر بخورند و آنرا مقوی حافظه دانند و گویند این روز را خاصیت تمام است در کندن گیاهها و بیخهای دوایی از کوهها و صحراها و گرفتن روغنها و کردن بخورها، و نیک است در این روز جامهء نو بریدن و پوشیدن و ناخن چیدن و موی پیراستن و عمارت کردن و این روز را بهمنجنه خوانند. (برهان) (جهانگیری). در دهم این ماه جشن عظیم واقع شده... (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نام روز دوم از هر ماه شمسی. (غیاث) (رشیدی) :... چون دو روز از ماه بهمن گذشته بودی بهمنجنه کردندی و این عیدی بودی و بهمن سرخ و زرد بر سر کاسه ها افشاندی. (فرهنگ اسدی).
فرخ است باد و فرخجسته بود
سده و عید فرخ و بهمن.فرخی.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک، بارت، عز و بیداصی تنه.
منوچهری.
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد بهمن و بهمنجنه.
منوچهری.
بهمن روز ای صنم دلستان
بنشین با عاشق در بوستان.مسعودسعد.
|| گیاهی و رستنی بود که در بهمن و زمستان گل کند و بیخ آن سرخ و سفید است و آنرا بهمنین میگویند و بعضی گویند گلی است که زمستان هم میباشد و داروئی است که بدن را فربه کند و باد را دفع سازد و قوت باه دهد. (برهان). نام نباتی است که گل کند و آنرا بهمن سرخ و سفید نامند و فارسیان آنرا بخورند و مفید دانند و چون در بهمن روید و گل کند بدین نام نامیده شده است. (آنندراج). نام دوایی و آن دو قسم باشد یکی بهمن سفید و آن نوعی از زردک صحرائی است و دیگر بهمن سرخ و آن بیخ درخت علی حده است. (غیاث). نباتی است که در بهمن ماه گل کند و بیخش در دواها بکار برند و دو گونه است سرخ و سفید. (رشیدی) (از جهانگیری). گلی است که بزمستان نیز باشد. (صحاح الفرس). بیخ نباتی است مشابه ترب سطبر بیشتر کج میباشد دو قسم است سرخ و سفید. (منتهی الارب). گیاهی که در این ماه یعنی در ماه یازدهم گل میکند و بیخ آن سرخ و سفید است و در روز جشن بهمن که انواع خورشها ترتیب میدهند گل بهمن سرخ و سفید را میده کرده با نبات و قند میخورند. (ناظم الاطباء). در طب این گیاه معروف است و آن بیخی است سپیدرنگ یا سرخ مثل زردک. (تحفه بحر الجواهر). نام این گیاه در پهلوی «وهومن»(1) است. (از حاشیهء برهان چ معین) :
نشگفت اگرچه آهوی چین مشک برد هم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم.
خاقانی.
|| نام پرده ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) :
بجوش اندرون دیگ بهمنجنه
بگوش اندرون بهمن و قیصران.منوچهری.
|| برکنده ها و تخته های برف که از کوه بسبب حرارت آفتاب جدا شده و بیفتد. (برهان) (جهانگیری). برکنده های برف را گویند که بسبب حرارت از کوه ناگاه بر سر آدمی یا حیوانات فروافتد و هلاک کند. (آنندراج). برکنده های برف که بواسطهء حرارت آفتاب ناگاه از بالای کوه سرازیر شده فروافتد. (ناظم الاطباء). برف انبوه و لخت های برف که از کوه بتابش آفتاب، وزش باد یا انعکاس صوت جدا شود و سرازیر گردد. (فرهنگ فارسی معین). تودهء وسیع از برف و یخ در ارتفاعات زیاد که بسبب وزن خود بسرعت بر دامنهء کوه سرازیر میشود. و اغلب هزارها تن سنگ را با خود می آورد. بهمن ممکن است مخاطرات عظیم ببار آورد و دهکده ها و جاده ها و جنگلهای سر راه خود را معدوم سازد. (دایرة المعارف فارسی). || بودن آفتاب در برج دلو. (برهان). ماندن نیر اعظم بود در برج دلو. (آنندراج). || ابر بارنده. (برهان) (آنندراج). || (ص) مخفف برهمن است که بمعنی راست گفتار و راست کردار باشد. (برهان) (جهانگیری). راست گفتار و راست کردار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کوچک بسیاردان. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || درازدست. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || (اِ) عقل اول را گویند. (از برهان). عقل اول است که آنرا صادر اول گویند. (آنندراج). نام عقل اول که فرشته است. (غیاث). جمعی از حکمای فرس گفته اند که نام عقل اول است. (رشیدی). عقل اول چنانچه در شرح دیوان حضرت امیرالمؤمنین (ع) آورده که عقل نزد مشائین ده است و میگویند که خدا واحد محض است و از واحد محض غیر واحد صادر نمی شده و آن واحد که از خدا صادر شده عقل است که حکمای فرس او را بهمن گویند پس بدین اعتبار بهمن عقل اول باشد. (جهانگیری). عقل اول. (ناظم الاطباء).
(1) - Vehuman.
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) پسر پادشاه اردوان. (ولف) :
مر او را خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1939).
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خسته از تیر و تیره روان.
فردوسی (ص1941).
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) نام اردشیر پسر اسفندیار. (برهان). نام بهمن پسر اسفندیاربن گشتاسب که به این صفت متصف بوده بسبب تیمن بهم نامی فرشته ای که مصالح روز بهمن به او متعلق است بدین نام نامیده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). پادشاهی که پسر اسفندیار بود و او را نیز بسبب آن فرشته این نام شده. (غیاث). پسر اسفندیار را بسبب تیمن بهم نامی فرشتهء مذکور بدین نام نامیده اند. (رشیدی). نام پسر اسفندیار پسر گشتاسب که اردشیر نام داشت. مورخان در تسمیهء او به این اسم وجوهی گفته اند. گروهی گفته اند بسبب راست گفتاری و درست کرداری او را بهمن گفتند و جمعی گفته اند که چون در خردسالی بغایت زیرک و عاقل بسیار بود به این اسم موسوم گشت و فرقه ای آورده اند که دست وی بسیار دراز بود که چون بایستادی بزانوش رسیدی و نیز گفته اند چون به اکثر بلاد دست یافت او را به این نام خواندند. (جهانگیری) :
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج6 ص1548).
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد براه.
فردوسی (ایضاً ص1648).
بدو گفت بهمن که من بهمنم
ز پشت جهاندار رویین تنم.
فردوسی (ایضاً ص1649).
شنیدم من که برپای ایستاده
رسیدی تا بزانو دست بهمن.منوچهری.
بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان
سیستان را بهمن آسا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص896).
چو بهمن ز زابلستان خواست شد
چپ آوازه افکند و از راست شد.سعدی.
رجوع به ایران باستان ص2543 و 2530 و 970 و مزدیسنا شود.
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) نام فرشته ای است که تسکین خشم و قهر دهد و آتش غضب را فرونشاند و او را موکل است بر گاوان و گوسفندان و اکثر چهارپایان و تدبیر امور و مصالحی که در ماه بهمن و روز بهمن واقع میشود به او تعلق دارد. (برهان) (جهانگیری). نام ملکی است که تسکین دهد و موکل باشد بر اکثر چهارپایان و تدبیر امور ماه بهمن و روز بهمن کند. (آنندراج) (غیاث). فرشته ای است که موکل بر گاو گوسفند و بیشتر چارپایان باشد و تسکین خشم و قهر کند و آتش غضب را فرونشاند. (ناظم الاطباء).
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) نام قلعه ای است در هندوستان. (برهان) (ناظم الاطباء).
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) نام قلعه ای است در نواحی اردبیل و در قدیم در آنجا ساحران و جادوگران بسیار بوده اند. گویند کیخسرو در اول سلطنت خویش طلسمات آنرا شکسته و آن قلعه را فتح کرد. (برهان) (از غیاث) (جهانگیری). نام قلعه ای بود در حوالی اردبیل که کیخسرو آنرا فتح نمود. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
بمرزی کجا آن دژ بهمن است
همه ساله پرخاش اهریمن است.
فردوسی (از آنندراج).
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) نام چشمه ای است در جرجان که چون آب از آنجا بردارند و بر کرمی که در توابع آنجاست پای نهند تمام آن آبی که برداشته اند شور و تلخ شود اگرچه یک کس پا نهاده و صد کس آب برداشته باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). این نام در معجم البلدان و مجمل التواریخ و حدودالعالم نیست و در قابوسنامه صص28 - 29 آمده: روزی از ولایت ما سخن می پرسید (امیر باالسوار) و عجایب های هر ناحیت می برفت، می گفتم بروستای گرگان دیهی است در کوهپایه و چشمه ای است از دیه دور، و زنان که آب آرند جمع شوند، هرکس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و بازگردند، یکی از ایشان بی سبوی همی آید و بر راه اندر همی نگرد و کرمی است سبز اندر زمین های آن دیه، هرکجا از آن کرم می یافت از راه بیک سو می افکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی از ایشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانکه بباید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) نام کوهی است بس بلند. (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء).
بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان صنعاد است که در بخش مرکزی شهرستان آباده واقع است و 2370 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
بهمن آباد.
[بَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان کشکوئیه است که در شهرستان رفسنجان واقع است. دارای 450 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بهمن آباد.
[بَ مَ] (اِخ) شهرکی است خرد [ از خراسان ] بر راه ری و اندر وی کشت و زرع بسیار است. (حدود العالم).
بهمن آباد.
[بَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان مزینان است که در بخش داورزن شهرستان سبزوار واقع است و 1011 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بهمن آباد.
[بَ مَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان زهان است که در بخش قاین شهرستان بیرجند واقع است و 153 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بهمنا.
[بَ مَ] (اِ) نام دوایی است. || نام دیوی نیز هست. (آنندراج). || بهمن سرخ و بهمن سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به بهمنان شود.
بهمنان.
[بَ مَ] (اِ) نام گلی است مشابه زعفران. (آنندراج). تثنیهء بهمن. بهمن سرخ و سفید. (یادداشت بخط مؤلف). بهمنا. بهمن سرخ و بهمن سپید. (ناظم الاطباء). و رجوع به بهمن و بهمنا شود.
بهمن بیگلو.
[بَ مَ بَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقایی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص85).
بهمن پیچ.
[بَ مَ نِ] (اِ مرکب)(1) کشت بر کشت. پیچک. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Helicteres isara.
بهمن جادویه.
[بَ مَ نِ یَ] (اِخ) رجوع به فرو الحاجب و ذوالحاجبین و رجوع به مجمل التواریخ ص97، 269، 275 و 276 شود.
بهمنجان بالا.
[بَ مَ جا نِ] (اِخ) دهی از دهستان رادکان است که در بخش حومهء شهرستان مشهد واقع است و 226 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بهمنجان پائین.
[بَ مَ جانِ] (اِخ) دهی از دهستان رادکان است که در بخش حومهء شهرستان مشهد واقع است و 226 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بهمنجنه.
[بَ مَ جَ نَ / نِ] (اِ مرکب) نام روز دویم است از ماه بهمن و عجمان در این روز عید کنند و جشن سازند بنابر قاعدهء کلیه که نزد ایشان ثابت است که چون نام روز با نام ماه موافق آید عید باید کردن و آنرا بهمنجه نیز گویند، گویند در این روز سپند را با شیر باید خورد بجهت زیادتی حافظه و در بعضی از بلاد در این روز مهمانی کنند بطعامی که در آن جمیع حبوبات باشد و بعضی گویند نام روز دویم از هر ماه شمسی. (برهان). روز دوم ماه بود بقول پارسیان و بقول دیگر روز دوم بود از بهمن ماه و پادشاهان عجم این روز را بفال نیکو داشتندی و بهمن سرخ و زرد سر همه چیز بیفشاندندی. (صحاح الفرس) :
فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد
عید فرخندهء بهمنجنه و بهمن ماه.فرخی.
بجوش اندرون دیگ بهمنجنه
بگوش اندرون بهمن و قیصران.منوچهری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک، عزت بار و بیداری تنه.
منوچهری.
اندرآمد ز در حجرهء من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دویم از بهمن ماه.انوری.
|| نام آهنگی است. رجوع به آهنگ شود. رجوع به بهمن شود.
بهمنچنه.
[بَ مَ چَ نَ / نِ] (اِ مرکب) رجوع به مادهء قبل شود.
بهمنش.
[بِ مَ نِ] (ص مرکب) وهمنش. دارای منش نیک. دارندهء اندیشهء خوب. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منش شود.
بهمن شیر.
[بَ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آبادان و همچنین نام رودی است که از خاور خرم شهر از رودخانهء کارون جدا شده و از جنوب خاوری خرم شهر و شمال خاوری آبادان به خور بهمن شیر میریزد و در واقع آبادان بوسیلهء این رود و شط العرب تشکیل جزیره را میدهد. هوای آن گرم و مرطوب است آب قراء از رودخانهء بهمن شیر تأمین میگردد این دهستان از 19 قریه بزرگ و کوچک تشکیل شده در حدود هشت هزار سکنه دارد قراء مهم آن عبارتند از طره سنجاخ که قریب سه هزار تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بهمن شیر.
[بَ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان خرم شهر است، این دهستان در خاور و شمال خاوری خرم شهر واقع است هوای آن گرم و مرطوب است و آب قراء آن از رودخانهء بهمن شیر تأمین میشود این دهستان از هفت قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود پنج هزار تن سکنه دارد. قراء مهم دهستان بهمن شیر عبارتند از محرزی که در خاور خرم شهر است و در حدود 1700 تن سکنه دارد و دیگری دهستان حفار خاوری است که در حدود 1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بهمنگان.
[بَ مَ] (اِ مرکب) بهمنجنه. رجوع به بهمنجنه شود.
بهمن گیر.
[بَ مَ] (نف مرکب) جاده یا ناحیتی که از کوه در آن بهمن تواند افتاد. (یادداشت بخط مؤلف).
بهمن میرزا.
[بَ مَ] (اِخ) پسر عباس میرزا ولی عهد. پسر فتحعلیشاه قاجار که از فضلای شاهزادگان قاجار و مربی علم و ادب و صاحب کتابخانهء معروفی بود و بسیاری از کتب نفیسهء فارسی به اسم او تألیف شده یا به تشویق او به چاپ رسیده است و او مؤلف تذکرة الشعرائی است بنام تذکرهء محمدشاهی که آنرا بنام برادر خود محمدشاه قاجار در سال 1249 ه . ق. به انجام رسانده است. بهمن میرزا در اواخر سلطنت محمدشاه چون به توطئه برضد پادشاه متهم گردید از ترس جان به قفقازیه گریخت و در آنجا در شهور سنهء 1301 ه . ق. در شهر شیشهء قراباغ وفات یافت. این بهمن میرزا را که پسر عباس میرزا و عم ناصرالدین شاه است نباید با بهمن میرزا ملقب به بهاءالدوله که پسر بلافصل فتحعلیشاه و عم بهمن میرزای مذکور است اشتباه نمود. (وفیات معاصرین قزوینی).
بهمن نژاد.
[بَ مَنْ، نِ] (ص مرکب) کسی که از خاندان بهمن باشد. (ناظم الاطباء). از خانواده و اصل و تبار بهمن :
فریدون نسب شاه بهمن نژاد
چو برخاست از اول بامداد.نظامی.
بهمنه.
[بَ مَ نَ / نِ] (اِ) همان بادافراه و قیل با بای فارسی (پهمنه) و آن چوبکی تراشیده را گویند که بچگان رشته در آن پیچیده گردانند، هندش لتو نامند. (آنندراج). چرخه. (ناظم الاطباء). و رجوع به بهنه و پهنه شود.
بهمنه.
[بَ مَ نَ] (اِخ) لقب عام ملوک نسا و ابیورد. (آثارالباقیه).
بهمنی.
[بَ مَ] (ص نسبی) منسوب به ماه بهمن :
ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری.فرخی.
بهمنی.
[بَ مَ] (اِخ) سلاطین بهمنی از سال 748 تا 933 ه . ق. در قسمتی از دکن حکومت کردند. مؤسس این سلسله حسن کانگو از افغانانی است که در خدمت یکی از براهمهء دهلی بسر میبرد در سال 748 ه . ق. شروع و آخرین آنها کلیم آشاه است که در سال 933 منقرض گردید. ممالک این سلسله بین پنج سلسلهء دکن تقسیم شد. (از تاریخ طبقات سلاطین لین پول صص28 - 289). و رجوع به بهمنیان و گلبرگه شود.
بهمنی.
[] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان بوشهر است که 2060 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
بهمنی.
[] (اِخ) دهی از دهستان چارکی است که در بخش لنگهء شهرستان لار است و 282 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
بهمنی.
[بَ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش میناب است که در شهرستان بندرعباس واقع است. این دهستان در جنوب خاوری میناب واقع است و محدود است از شمال بدهستان پائین شهر، از خاور بدهستان حومه، از جنوب بدهستان دهو، از باختر بدهستان شمیل و از 9 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن 7890 تن است مرکز دهستان قریهء بهمنی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بهمنیار.
[بَ مَنْ] (اِخ) ابوالحسن مرزبان دیلمی معروف به کیا رئیس. رجوع به ابوالحسن بهمنیار شود.
بهمنیار.
[بَ مَنْ] (اِخ) احمدبن آقا محمدعلی. ادیب و استاد دانشگاه تهران در سال 1262 ه . ق. در کرمان متولد شد و در سال 1334 ه . ش. در تهران درگذشت. وی علوم مقدماتی را در کرمان تحصیل کرد و در نهضت مشروطه در عداد آزادی خواهان در آمد و روزنامهء «دهقان» را انتشار داد سپس از طرف مأموران انگلیسی بشیراز تبعید شد و محبوس گردید. در سال 1335 ه . ق. رهایی یافت و در تهران وارد خدمت وزارت مالیه شد و مأمور خراسان گردید و در مشهد روزنامهء فکر آزاد را منتشر کرد. در سال 1306 وارد خدمت عدلیه شد و مأمور قزوین و سپس همدان گردید و مجدداً در سال 1308 بمعلمی مشغول شد. در سال 1310 برای تدریس دارالمعلمین انتخاب گردید و در سال 1313 تدریس ادبیات عربی مدرسهء معقول و منقول بدو محول گردید و در سال 1315 عنوان استادی دانشگاه و در سال 1321 عضویت فرهنگستان را یافت. از آثار او «تحفهء احمدیه» در شرح الفیهء ابن مالک. تصحیح التوسل الی الترسل. تصحیح تاریخ بیهق. تصحیح اسرارالتوحید. ترجمهء زبدة التواریخ در تاریخ آل سلجوق. صرف و نحو عربی بفارسی (سه دوره). ترجمهء احوال صاحب ابن عباد را باید نام برد. وی در تنظیم و تدوین مطالب مجلدات اول و دوم لغت نامه با مرحوم دهخدا همکاری کرده است.
بهمن یاری.
[بَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان بویراحمدی سردسیر بخش کهکیلویه است که در شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بهمن یاری بالا.
[بَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان حیات داود است که در بخش گناوهء شهرستان بوشهر واقع است و 700 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
بهمن یاری پائین.
[بَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان حیات داود است که در بخش گناوهء شهرستان بوشهر واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
بهمنیان.
[بَ مَ] (اِخ) سلاطین بهمنی شاهاگلبرگه. سلسله ای از سلاطین که در دکن و نواحی مجاور آن (هندوستان) از 748 - 933 ه . ق. حکومت کرده اند و مؤسس این سلسله حسن بود که با عنوان علاءالدین گانگو بهمنی بر تخت سلطنت نشست. (فرهنگ فارسی معین).
بهمنین.
[بَ مَ نَ] (اِ) بهمنان و بهمن سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). تثنیهء بهمن. دو بهمن سرخ و سفید. و رجوع به بهمن شود.
بهمون.
[بَ] (ضمیر مبهم) مرادف فلان است چنانکه گویند فلان و بهمون. (آنندراج). رجوع به بهمان شود.
بهمة.
[بَ مَ] (ع اِ) ستور ریزه مانند بره و بزغاله و گوساله. ج، بَهْم، بَهَم، بِهام. جج، بِهامات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بچهء گوسفند نر و ماده و اول بچه که گوسفند بزاید. (مهذب الاسماء). بچهء گوسفند چون از مادر بر زمین افتد اگر از میش باشد و اگر بز و اگر از نر باشد و اگر از ماده آنرا سخله و بهمه گویند. (تاریخ قم ص187).
بهمة.
[بُ مَ] (ع ص، اِ) دلاوری که کسی بر وی دست نیابد. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلیر. (آنندراج). مرد دلیر که بر او ظفر نباشد. (مهذب الاسماء). || کار سخت و مشکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || سنگ بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لشکر. ج، بُهَم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بهمة.
[بَ هِ مَ] (ع ص، اِ) ارض بهمة؛ زمین بهمی ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بهمی شود.
بهمه.
[بُ مَ / مِ] (ص) چیز بی بها و بی قیمت. || مغلوب نشدنی. (ناظم الاطباء).
بهمی.
[بُ ما] (ع اِ)(1) گیاهی است شبیه به نبات جو، بهماة، یکی یا واحد و جمع در وی یکسان است، و الف آن برای تأنیث، پس منون نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نباتی است شبیه به نبات جو و از آن کوتاه تر و باریکتر و خوشهء آن شبیه به شیلم و منبتش مواقع سایه ناک است. (از تحفهء حکیم مؤمن). نصل. صُفار. دیو گندم.
(1) - Hordeum phoenix.
بهمی.
[بَ] (ق) قدری و اندک. (آنندراج).
بهن.
[بَ] (ع مص) شادان و فرحناک شدن. و منه حدیث الانصار ابهنوا منها آخر الدهر؛ ای افرحوا و طیبوا نفساً بصحبتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بهن آباد.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه است که در بخش قاین شهرستان بیرجند واقع است و 610 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بهنام.
[بِ] (ص مرکب) نیک نام. خوشنام. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) نام نیک و خوب. (آنندراج). نام نیک. شهرت خوب. (فرهنگ فارسی معین).
بهنام پازکی.
[بِ مِ زُ] (اِخ) قریه ای است در بلوک ورامین. (جغرافیای سیاسی کیهان ص356).
بهنام سوخته.
[بِ مِ تَ / تِ] (اِخ) قریه ای است در بلوک ورامین. (جغرافیای سیاسی کیهان ص356).
بهنانات.
[بَ] (ع ص، اِ) جِ بهنانة. رجوع به همین کلمه شود.
بهنانة.
[بَ نَ] (ع ص) زن خوش بوی و خوش نفس. یا زن نرم گفتار خوش کردار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). زن خوش بوی. (دهار). || زن سبکروح خندان. ج، بهنانات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن خندان. (دهار).
بهنانه.
[بَ نَ / نِ] (اِ) میمون که بوزینه باشد. (برهان). بوزینه. (غیاث). جانوری معروف و آنرا کپی نیز گویند و بتازیش قرد خوانند و ابوزنه کنیت او است. (شرفنامه). نوعی از میمون. (آنندراج) (انجمن آرا). بوزینه و میمون. (ناظم الاطباء). و این لغت با بای فارسی اصح است... (آنندراج). پهنانه. بوزینه. میمون. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه.
کسائی(1).
چنبک زند چو بوزنه خنبک زند چو خرس
آن بوزنینه ریشک بهنانه منظرک.
خاقانی (از آنندراج).
دشمنت گرچه آدمی شکل است
هست کمتر بسی ز بهنانه.شمس فخری.
(1) - در بهار عجم و آنندراج این شعر را به ابوشکور نسبت داده اند و شاهد مادهء بعد آورده اند ولی در لغت فرس اسدی چ اقبال ص467 شاهد معنی بوزینه آمده و به کسائی داده شده است. رجوع به پهناله شود.
بهنانه.
[بِ نَ / نِ] (اِ مرکب) کلیچهء سفید و نان قرص را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کلیچهء نان سپید باشد یعنی نان به... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص497). نان میده که به روغن پزند و آن را کلیچه خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کلیچهء سفید و نان قرص. (ناظم الاطباء). کلیچهء سفید. نان سفید. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه.
حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص497).
همچنین در پی یاران می باش
یار یارا زن و بهنانه محوز (1)؟
خاقانی (از یادداشت مرحوم دهخدا).
هست بر خوان سائلان درش
قلیهء خوب و آش و بهنانه.شمس فخری.
(1) - در دیوان خاقانی پیدا نشد.
بهنس.
[بَ نَ] (ع ص، اِ) گران سطبر. || شیر که اسد باشد. || شتر رام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بهنسة.
[بَ نَ سَ] (ع مص) خرامیدن. || برفتار شیر رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
به نشینی.
[بِهْ نِ] (حامص مرکب)خوش نشینی. دوستی و مجالست نیک :
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد.
سیدحسن غزنوی.
بهنک.
[ ] (هندی، اِ)(1) بهندی قنب است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به پهنک شود.
(1) - تحفهء حکیم مؤمن این لغت را پهلک ضبط کرده است.
بهنه.
[بَ نَ / نِ] (اِ) همان بادافره است و با بای پارسی گفته اند. (شرفنامه). چوب مخروطی مر اطفال را که ریسمانی بر آن پیچیده و بر زمین گذاشته آن ریسمان را بکشند تا بچرخد. (ناظم الاطباء). و رجوع به پهنه شود.
بهو.
[بَ] (اِ)(1) صفه و ایوان و کوشک و بالاخانه. (برهان) (ناظم الاطباء). کوشک. (جهانگیری). رواق. (دهار). قصر و ایوان و نشیمن. (غیاث). خانه در پیش سرای جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). خانهء مقدم و پیشگاه سرایها. (از تاج العروس ج10 ص50) (از اقرب الموارد). خانهء پیشگاه سرای. (ناظم الاطباء) : مرا دست گرفت از دهلیز به مقصوره و از مقصوره بدهلیز برد تا سیصد مقصوره بر شمردیم تا به بهوی که چشم من به جهد به آخر آن رسید رسیدیم چون نیک بنگریدم متوکل را دیدم بر سریری زرین نشسته. (تاریخ طبرستان).
گرچه غمخانهء ما را نه مجر ماند و نه بهو
هرچه آرایش طاقست ز بر بگشائید.
خاقانی.
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجره(2) از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.
خاقانی.
(1) - ظ. در عربی و فارسی یکسان است.
(2) - ن ل: هجله.
بهو.
[بَهْوْ] (ع اِ) گاوسار فراخ. ج، اَبهاء، بهو، بهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). ج، اَبهاء، بُهُوّ، بُهیّ. (ذیل اقرب الموارد). || زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد). || فراخ از هر چیز. || جوف سینه یا گشادگی میان دو پستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد). || اعلای سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جایگاه استراحت بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بهو.
[بُ] (اِخ) نام یکی از وزیران هند است. (برهان) (جهانگیری). نام یکی از رایان هند است. (آنندراج). نام یکی از پادشاهان هند. (ناظم الاطباء) :
به یکبار بر قلب لشکر زدند
ربودندشان بر بهو بر زدند.
اسدی (از آنندراج).
بهوء.
[بُ] (ع مص) رجوع به بها و بهاء شود.
بهوت.
[بَ] (ع ص) بسیار دروغ باف. ج، بُهْت، بُهوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بهوتی.
[بَ] (اِخ) منصوربن یونس بن صلاح الدین بن حسن بن احمدبن علی بن ادریس بهوتی حنبلی. از شیوخ حنابله و مردی عالم و عاقل و متبحر در علوم دینی بود و بیشتر اوقات خود را صرف نوشتن مسائل فقهی میکرد و شبهای جمعه مجمعی جهت بحث و گفتگو در منزل خود ترتیب داده بود. او راست: 1- الروض المربع. 2- کشاف القناع عن الاقناع. وی در سال 1051 ه . ق. به مصر درگذشت. (معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج1 ص159 شود.
بهود.
[بُ] (اِ) هر چیزی نیم سوخته که از نزدیک شدن به آتش زردرنگ شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
بهور.
[بُ] (اِ) چشم باشد که بعربی عین گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). || نگاه که بعربی نظر خوانند، و به این معنی نهور نیز آمده است. (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء). رجوع به بهون شود.
بهور.
[بَ وَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بهور.
[بُ] (ع مص) روشن شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). روشن شدن و روشن کردن خورشید. (از اقرب الموارد). || خوشنما نمودن. || غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). برتر شدن از یاران. (از اقرب الموارد). || افزون آمدن روشنی ماه بر فروغ دیگر ستارگان. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
بهور.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان ایوانکی است که در شهرستان دماوند واقع است. 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
بهوغ.
[بُ] (ع مص) بخواب شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بهون.
[بُ] (اِ) بهور و چشم و نگاه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). رجوع به بهور شود.
بهونیه.
[بَ وَ نی یَ] (ع اِ)(1) شتر مجنس میان کرمانی و عربی. (منتهی الارب). شتران مابین کرمانی و تازی. (ناظم الاطباء).
(1) - در ذیل اقرب الموارد بَهنَویَّة بدین معنی آمده و افزاید در اللسان البَهْنَویَّ است و گوید این کلمه دخیل است.
بهی.
[بِ] (حامص) نیکویی و خوبی. (برهان) (غیاث). خوشی و نیکویی و خوبی. (آنندراج). خوبی. (انجمن آرا). نیکویی و خوبی. بهتری. (ناظم الاطباء). پهلوی «وهه»(1). (حاشیهء برهان چ معین). بدین معنی مرکب است از «به» و «یای» مصدر. (آنندراج) (از غیاث) :
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی بادآفراهی.دقیقی.
ز بداصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن.فردوسی.
چو تاریک شد روزگار بهی
از ایشان بهرمز رسید آگهی.فردوسی.
بر فرخی و بر بهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را کرمان دهی آن بنده را کرمانیه.
منوچهری.
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.اسدی.
نشاید بهی یافت بی رنج و بیم
که بی رنج کس نارد از سنگ سیم.اسدی.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست.
ناصرخسرو.
بر تو به امید بهی روز روز
چرخ و زمان میشمرد سالیان.ناصرخسرو.
با بهان رای زن ز بهر بهی
کز دو عقل از عقیله ای برهی.سنایی.
بفرمانبری کوش کآرد بهی
که فرمانبری به ز فرماندهی.نظامی.
بهر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروز گشت.نظامی.
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی.سعدی.
بهی بایدت لطف کن کآن مهان
ندیدندی از خود بتر در جهان.سعدی.
|| ترقی. دولت. (غیاث) :
نشین با اهل علم ای دوست مادام
که از دانش بهی یابی سرانجام.
|| صحت و تندرستی. (غیاث). بهبودی. (انجمن آرا). صحت و شفا و تندرستی. (ناظم الاطباء). بهبود. شفا. صحت. (فرهنگ فارسی معین) :
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی.
رودکی.
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که هرگز نداند بهی را ز رنج.فردوسی.
تو دوری و از دوری تو سخت برنجم
امید بهی نیست چو زینگونه بود کار.فرخی.
امید بهی در شهنشه ندید
در اندازهء کار او ره ندید.نظامی.
بیمار چو اندکی بهی یافت
ور شخص نزار فربهی یافت.نظامی.
خاقانیا ز عارضهء درد دل منال
کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید.خاقانی.
(1) - Vahih.
بهی.
[بِ] (اِ مرکب) به. آبی. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ای است. (برهان). نام میوهء ولایتی که بهیدانه تخم او است و آن دو قسم است شیرین و ترش. شیرین معتدل رطب در درجهء اول و ترش بارد در اول و یابس در دوم. (غیاث) (آنندراج). میوه ای است مشهور به به که آنرا آبی نیز گویند. (انجمن آرا). آبی بود که آنرا بتازی سفرجل خوانند. (اوبهی). میوه ای که آنرا آبی و به و سفرجل نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
آنکه نشک آفرید و سرو بهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی.رودکی.
خم و خنبه پر ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.رودکی.
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.فردوسی.
بخانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی.فردوسی.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را
هستند افلاک شکل و رنگ همیدون.
ناصرخسرو.
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو.
پیش از آنکه خزان پیری گلنار رخسار پژمرده گرداند، انار بهی گردد و ارغوان شنبلید شود. (سندبادنامه ص156).
تا دل بغرور نفس شیطان ندهی
کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی(1).
سعدی.
شاخ خلافت همیشه نار دهد بار
بام رفاقت همه بهی ثمر آورد.
سلمان (از آنندراج).
(1) - بمعنی قبل نیز ایهام دارد.
بهی.
[بِ] (اِ مرکب) کیش یزدان پرستان که آنرا دین بهی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). یزدان پرستی و دین بهی. دین یزدان پرستی. (ناظم الاطباء) :
بیآموز آئین دین بهی
که بی دین نه خوبست شاهنشهی.دقیقی.
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بیرهی.فردوسی.
زن و خواسته باید اندر میان
چو دین بهی را نخواهی زیان.فردوسی.
بهی.
[بِ هی ی / بُ هی ی] (ع اِ) جِ بَهو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بهی.
[بَهْیْ] (ع مص) بهی البیت بهیاً (از باب سمع)؛ خالی و معطل شد خانه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بهی.
[بَ هی ی] (ع ص) روشن و تابان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البرّ فی اتمامه.
مولوی (مثنوی چ خاور ص395).
|| خوب و حسین. (منتهی الارب) (آنندراج). خوب. (ناظم الاطباء) (غیاث) (از اقرب الموارد) :
مر کراهت در دل مرد بهی
چون درآید زآفتی نبود تهی.مولوی.
|| زیبا. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بهی پیکر؛ خوب روی و خوب صورت و نیکوشکل و خوش اندام. (ناظم الاطباء) :
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری.نظامی.
- بهی پیکری:چو آن هر سه پیکر بدان دلبری
که برد از دو پیکر بهی پیکری.نظامی.
- بهی رو؛ خوش رو. خوب رو :
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حلم خدا نوشدارو بچنگ.نظامی.
- بهی طلعت؛ آنکه طلعت و روی زیبا دارد :
ملک زاده ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو.نظامی.
بهیار.
[بِهْ] (ص مرکب) دوشیزه یا زنی که دورهء آموزشگاه پرستاری را بپایان رسانیده و با رتبهء بهیاری در بیمارستانها بسمت پرستار مشغول کار است. (فرهنگ فارسی معین).
بهیاری.
[بِهْ] (حامص مرکب) عنوان و درجهء بهیار. (فرهنگ فارسی معین).
بهیتة.
[بَ تَ] (ع اِ) دروغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || دروغی که به حیرت اندازد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهتان. (مهذب الاسماء). یقال: یاللبهیتة (بکسر لام) و این استغاثه است. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). و در مورد باطلی است که دروغ و نادرستی آن انسان را به تحیر اندازد. (از متن اللغة).
بهیج.
[بَ] (ع ص) شادمان. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خوب و نیکو. قال اللهتعالی: من کل زوج بهیج(1). (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیبا. (ترجمان القرآن). خوب و خوبروی. (زمخشری). || باشکوه. (ترجمان القرآن).
(1) - قرآن 22/5.
بهید.
[بَ] (اِ) سنگ شکن. (آنندراج از لغات الطب). || قسمی از غله. (ناظم الاطباء). نام دانه ای از حبوبات. (اشتینگاس).
بهیدانه.
[بِ نَ / نِ] (اِ مرکب) دانهء بهی که نام میوهء ولایتی است، بارد و رطب در درجهء دوم، سرفهء حاد و تب را مفید و مضعف معده. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بهدانه و به دانه شود.
بهیدن.
[بَ دَ] (مص) فشار دادن و افشردن. || با دو دست چسبیدن. || با پا فشردن و لگد زدن و پایمال کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
بهیر.
[بَ] (ع ص، اِ) زن کلان سرین که وی را در رفتن دمه برافتد. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنکه از گرانی بار تاسه و دمه بر وی افتد. (ناظم الاطباء).
بهیر.
[بَ] (اِ) ثمر درختی در هند که در دباغی و صباغی بکار می برند. (ناظم الاطباء). ثمر هلیله. هلیلج. حلیله.
بهیرة.
[بَ رَ] (ع ص، اِ) زن سست کوتاه خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || زن شریف آزاد. || زن گران کابین. بهیرة مهیرة. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). زن نیکو گران کاوین. (مهذب الاسماء).
بهیره.
[بَ رَ] (اِ) بهندی بلیله است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به بهیر شود.
بهیره.
[بَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 225 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بهیزک.
[بِ زَ] (اِ) پهلوی «وهیجک»(1). خمسهء مسترقه. پنجه دزدیده. اندرگاه. (یادداشت بخط مؤلف). هریک از دوازده ماه ایران باستان دارای 30 روز بود و سال، 12×30 = 360 روز. بنابراین هر سال شمسی پنج روز کم داشت. برای جبران در آخر هر ماه سال پنج روز دیگر می افزودند تا سال شمسی درست داری 365 روز باشد. این کبیسهء سال را در عربی خمسهء مسترقه و در فارسی، پنجهء دزدیده و بهیزک و در پهلوی، وهیجک و پنجه و پنج وه و گاه و اندرگاه نامیده اند. ظاهراً مصحف آن کلمه در فرهنگها بهترک است. (فرهنگ فارسی معین) : و پارسیان را از جهت کیش گبرکی نشایست که سال را بیکی روز کبیسه کنند. پس این چهار روز را یله همی کردند تا از وی ماهی تمام گرد آمدی به صدوبیست سال. و آن گاه این ماه را بر ماههای سال زیادت کردندی تا سیزده ماه شدی و نام یکی ماه اندر او دوبار گفته آمدی. و آن سال را بهیزک خواندندی و سپس نیست شدن ملک و کیش ایشان این بهیزک کرده نیامده است باتفاق. (التفهیم ص222). و رجوع به بهترک شود.
(1) - Vehijak.
بهیصل.
[بُ هَ صِ] (ع ص مصغر) مصغر است، هیچکاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بهیلة.
[بَ لَ] (ع ص، اِ) زن گران کابین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهیرة. (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بهیرة شود.
بهیم.
[بَ] (اِ) صفه و بالاخانه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به بهو شود.
بهیم.
[بَ] (ع ص، اِ) سیاه و تاریک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) :
دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم.
ناصرخسرو.
|| خالص و بی آمیزش چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسب یکرنگ که هیچ یک رنگ دیگر در آن مخالف رنگ وی نباشد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج، بُهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || میش سیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغة). || آواز بی ترجیع، یقال صوت بهیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || انگشت ابهام. (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغة). || لیل بهیم؛ شبی که تا سحرگاهان در آن روشن نباشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
بهیم.
[بَ] (اِخ) نام یکی از رایان هند است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر.
فرخی.
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر.فرخی.
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر.فرخی.
بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم
ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور.
عنصری.
بهیم العجلی.
[بَ مُلْ عِ لی ی] (اِخ)مکنی به ابوبکر. از ابی اسحاق فزاری و داودبن یحی بن یمان و معاویة بن عمر و شهاب بن عباد روایت کرده است. وی از طبقهء هشتم از اهل کوفه بوده است او را امثال و حکایتی است. (از صفة الصفوة ج3 ص109).
بهیمة.
[بَ مَ] (ع اِ) چهارپایه اگرچه آبی باشد یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ستور و هر چهارپایی از حیوان بری و بحری. (بحر الجواهر). چهارپای. ج، بهائم. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). چهارپا اگرچه آبی باشد و یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (ناظم الاطباء) : و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهمیهء مصری ننشستی. (فارسنامه ابن بلخی ص117).
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.خاقانی.
خون بهیمه ریخته هر میزبان بشرط
تو خون نفس ریخته و میزبان شده.خاقانی.
آدمی بحیلت مرغ را از هوا درآرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمهء توسن وحشی را الوف و مرتاض گرداند. (سندبادنامه).
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات.مولوی.
دل می برد بدعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد.سعدی.
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله.ابن یمین.
- بهیمه طبع؛ آنکه همتش صرف خورد و خواب باشد. (انجمن آرا).
- بهیمه وار، بهیمه طبع، بهیمه صفت؛ بمانند حیوان :
چه درختهای طوبی بنشانده آدمی را
تو بهیمه وار الفت به همین گیاه داری.
سعدی.
بهیمی.
[بَ می ی] (ص نسبی) منسوب به بهیمه که بمعنی چارپایه است. (از غیاث) (از آنندراج). منسوب به بهیمه. حیوانی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدان که حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. (سندبادنامه ص114).
پای بگشا از این بهیمی سم
سر برون آر از این سفالی خم.نظامی.
بهین.
[بِ] (ص عالی) بهترین. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). نیکوترین چیز. (شرفنامه). الانتقاء؛ بهین چیزی برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی) :
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندهء کار یزدان بود.ابوشکور بلخی.
بهین زنان در جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود.فردوسی.
کرا جاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هست.اسدی.
سپهبد بهین برگزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان.اسدی.
که کرد بهین کار جز بهین کس
حلاج نبافد هگرز دیبا.ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی بدین و دنیا.ناصرخسرو.
بدترین مرد اندر این عالم به بهین زنان دریغ بود. (سندبادنامه).
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.خاقانی.
دست بر سر زنی گرت گویم
کان بهین عمر رفته باز پس آر.خاقانی.
و مهین توانگران آن است که غم درویش خورد و بهین درویشان آن است که کم توانگر گیرد. (گلستان).
وضع دوران بنگر، ساغر عشرت برگیر
که بهر حالتی این است بهین اوضاع.حافظ.
|| انتخاب کرده شده و برگزیدهء هر چیز باشد. (برهان). انتخاب شده و برگزیده ترین هر چیزی. (ناظم الاطباء). برگزیده. منتخب. (فرهنگ فارسی معین). || توانگری یافتن. (برهان) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). || (اِ) ایام هفته. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به بهینه شود. || حلاج و نداف. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به بهینه شود.
بهینس.
[بُ هَ نِ] (ع اِ مصغر) مصغر بهنس که شیر و اسد باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء).
بهینه.
[بِ نَ / نِ] (ص نسبی) گزیده و انتخاب شده. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). گزیده ترین و بهترین چیز. (ناظم الاطباء). || (ص عالی) بهترین. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). نیکوترین چیز. (شرفنامه) :
بهتر رهی بگیر که دو راه پیش تست
سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر.
ناصرخسرو.
عشق است بتا، بهینه تر کیش مرا
نوش است مرا ز عشق تو نیش بتا.سنایی.
مردمان بدو فرقه شدند، الا من بهینهء ایشان بود. (تفسیر ابوالفتوح). و بهینهء هرکس که او را رها کنم و آن علی بن ابیطالب. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بهینه چیز که آن کیمیای دولت تست
ز همنشینی صهبا هبا شده ست هبا.
خاقانی.
|| (اِ) هفته. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) :
صاحبا صد بهینه و مه و سال
بگذرد کز رهی نیاری یاد.
شاکر بخاری (از آنندراج).
|| حلاج و نداف. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
بهیة.
[بَ هی یَ] (ع ص) تأنیث بهی. (آنندراج). مؤنث بهی، یقال امرأة بهیة. (ناظم الاطباء). || روشن و تابان. (آنندراج) (غیاث). || لقبی است که در وزارت خارجه به دولت روس میدادند: دولت بهیهء روس، مانند سنیه برای دولت انگلیس. (یادداشت بخط مؤلف).
بی.
(پیشوند) حرف نفی. مقابل با که کلمهء اثبات است. بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم بی بصیرت یعنی آدمی که بینایی ندارد و همچنین سایر اسمها خواه فارسی باشد و یا مأخوذ از تازی مانند بی بها و بی پروا و بی ترتیب و بی بهره و بی شغل و بی قاعده و بی کار و جز آنها. (از ناظم الاطباء). || و گاه بر سر اسمی درآید و قید مرکب سازد: بی شک. بی گفتگو. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه با اسم و فعل و ضمایر و کلمات دیگر ترکیب شود: بی آب. بی آبرو. بی آرام. بی آزار. بی آزرم. بی آفرین. بی آگهی. بی آهو. بی اتفاق. بی اثر. بی اجر. بی اجل. بی احترام. بی احتیاج. بی احتیاط. بی اختیار. بی ادب. بی ادراک. بی ارج. بی ارز. بی ارزش. بی اساس. بی استعداد. بی اسم و رسم. بی اشتها. بی اصل. بی اطلاع. بی اعتبار. بی اعتدال. بی اعتقاد. بی اعتماد. بی اعتنا. بی اعراب. بی اغراق. بی افاده. بی اقبال. بی اقتباس. بی التفات. بی اتفاق. بی امان. بی امتیاز. بی امید. بی انباز. بی انتظار. بی انتها. بی انجام. بی انجمن. بی انداختن. بی انداز. بی اندازه. بی اندام. بی انده. بی اندوه. بی اندیشه. بی انصاف. بی انضباط. بی اولاد. بی اهمیت. بی ایمان. بی باب. بی بار. بی باران. بی بازارگرمی. بی باعث و بانی. بی باک. بی باکانه. بی بال. بی بال و پر. بی بام. بی بدیل. بی بر. بی برادر. بی برکت. بی برگ. بی برگشت. بی برگ و نوا. بی برو برگرد. بی بروبوم. بی بر و بیا. بی برهان. بی بصارت. بی بصر. بی بصیرت. بی بضاعت. بی بقا. بی بلا. بی بن. بی بند. بی بندوبار. بی بندوبست. بی بنه. بی بنیاد. بی بنیه. بی بو. بی بوی. بی بها. بی بهره. بی بیم. بی پا. بی پاوپر. بی پاورقی. بی پدر. بی پرده. بی پرستار. بی پروا. بی پروپا. بی پزشک. بی پشت. بی پناه. بی پول. بی پیر. بی تاب. بی تاج و تخت. بی تاروپود. بی تأمل. بی تبعیض. بی تتبع. بی تجانس. بی تجربه. بی تحاشی. بی تخلف. بی تدبیر. بی تربیت. بی ترتیب. بی ترحم. بی تردید. بی ترس. بی ترس و لرز. بی تعارف. بی تعصب. بی تعصبی. بی تعلل. بی تغییر. بی تفاوت. بی تقریب. بی تقصیر. بی تکلف. بی تماشا. بی تن. بی تناسب. بی توان. بی توبه. بی توش. بی توش و توان. بی توشه. بی توقف. بی تیمار. بی ثبات. بی ثمر. بیجا. بی جان. بی جفت. بی جنگ. بی جواب. بی جهت. بی جهیز. بی چارگی. بی چاره. بی چانه. بی چشم ورو. بی چک و چانه. بی چندوچون. بی چون و چرا. بی چیز. بی حاصل. بی حال. بی حرف. بی حرکت. بی حساب. بی حفاظ. بی حق. بی حقیقت. بی حکیم و دوا. بی حواس. بی حیا. بی خانمان. بی خانه. بی خبر. بی خبران. بی خداوند. بی خرد. بی خدیو. بی خواب. بی خود. بی خور. بی خور و خواب. بی خویش. بی خویشتن. بی خیر. بی خیر و برکت. بیداد. بیدادگر. بیدانش. بی دانه. بی درآمد. بی درد. بی درمان. بی درنگ. بی دریغ. بی دست و پا. بی دستیار. بی دل. بی دلیل. بی دماغ. بی دوا. بی دود. بی دوام. بی دین. بی راحله. بی رامش. بی راه. بی راهبر. بی راهه. بیراهی. بی رحم. بی رسم. بی رگ. بی رنج. بی رنگ. بی رودربایستی. بی ریش. بی زاد. بی زاد و راحله. بی زار. بی زاق و زوق. بی زر. بی زمان. بی زمینه. بی زوال. بی زور. بی زیان. بی زین. بی ساز. بی ساز و برگ. بی سامان. بی سپاه. بی سبب. بی سر. بی سررشته. بی سعادت. بی سکون. بی سنگ. بی سواد. بی سود. بی سود و زیان. بی شاخ و برگ. بی شاخ و دم. بی شاهد. بی شایبه. بی شبان. بی شبه. بی شبهه. بی شرم. بی شعور. بی شک. بی شمار. بی شوخی. بی شیله پیله. بی صاحب. بی خبر. بی طاقت. بی طعم. بی طمع. بی طهارت. بی عار. بی عدیل. بی عرضگی. بی عقب. بی عقل. بی علت. بی علم. بی عیب. بی غم. بی غیرت. بی فایده. بی فروغ. بی فریاد. بی فساد. بی فضل. بی فهم. بی قاعده. بی قدر. بی قدرت. بی قرار. بی قوت. بی قیل و قال. بی قیمت. بی کار. بی کام. بی کتاب. بی کران. بی کرانه. بی کس و کار. بی کسی. بی کفایت. بی کمال. بی کینه. بی گار. بی گدار. بی گذاره. بی گریز. بی گرفت و گیر. بی گفت و گوی. بی گناه. بی گنج. بی گنه. بی گوش. بی گیا. بی لجام. بی لگام. بی لنکه. بی مادر. بی مار. بی ماهستان. بی ماه. بی مایه. بی مبالات. بی محابا. بی محل. بی مخمصه. بی مدار. بی مر. بی مروت. بی مرگ. بی مزه. بی مضرت. بی مطالعه. بی مغز. بی معرفت. بی معنی. بی ملجأ. بی منتها. بی منش. بی مو. بی مواظبت. بی مهر. بی میل. بی نام. بی نام و نشان. بی نام و ننگ. بی نتیجه. بی نشان. بی نصیب. بی نظیر. بی نقصان. بی نماز. بی ننگ و عار. بی نوا. بی نهایت. بی نیاز. بی واسطه. بی وسیله. بی وطن. بی وفا. بی وفایی. بی وقار. بی وقت. بی وقوف. بی هال. بی هش. بی همال. بی همتا. بی همه چیز. بی هنر. بیهوده. بی هوش. بی هوشی. بی یاد. بی یاد و هوش. بی یار و یاور.
بی.
(حرف) بجای «ب» که یکی از حروف الفباء است بکار رود :
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
بخط خویش الف را همی بجهد از بی.
ناصرخسرو.
راست از راه تقدم چون الف شد وآنگهی
بدسگالش بازپس افتاده چون بی میرود.
شمس طبسی.
بی.
(اِ) کرم و پروانه. (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس). ظاهراً مصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بی.
[بَی ی] (ع ص) (از «ب ی ی») مرد ناکس و فرومایه و ابن بَیّ مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
بی.
[بَی ی] (ع مص) (از «ب وی») مشابه شدن غیر خود را در کردار. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغة). مشابه شدن غیر پدر خود را در کردار. (ناظم الاطباء).
بی آب.
(ص مرکب) کنایه از بی رونق. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). بی طراوت. پژمرده :
و آن لبان کز وی برشک آمد عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد.
سوزنی.
|| که آب ندارد، چون بعض میوه ها از نوع بد یا محروم مانده از آب کافی. (یادداشت بخط مؤلف). || خشک. عاری از آب و آبادانی :
چو منذر به نزدیک جهرم رسید
بر آن دشت بی آب لشکر کشید.فردوسی.
بیابان بی آب و راه دده
سراپرده ای دید جایی زده.فردوسی.
بیابان بی آب و کوزه شکسته
دو صدره فزونست از شهر و کندر.
ناصرخسرو.
هرچه جز از شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و بیاب.ناصرخسرو.
پس سلیمان گفت شو ما را رفیق
در بیابانهای بی آب ای شفیق.مولوی.
|| عدم جاه و شأن و شوکت. (برهان). || خجل و شرمنده. (برهان) (آنندراج). شرمنده. (شرفنامه).
بی آب.
(اِخ) دهی از دهستان فرقان غربی است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 411 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
بی آبرو.
(ص مرکب) بی عزت و بی حرمت. (آنندراج). بی اعتبار و بی شرف و رسوا و خوار و ذلیل. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود. || معزول. (ناظم الاطباء). || شرمگین. (ناظم الاطباء).
بی آبروی.
(ص مرکب) ناپسند و ناموافق. (ناظم الاطباء). بی آبرو :
یکی خرد گوساله در پیش اوی
تنش لاغر و خشک و بی آبروی.فردوسی.
وگر زین هنرها نیابی دروی
همانا که یابیش بی آبروی.فردوسی.
و رجوع به مادهء قبل شود.
بی آبرویی.
(حامص مرکب) رسوایی و بی شرفی و بی اعتباری. (ناظم الاطباء).
- بی آبرویی کردن؛ دست بکارهایی زدن که موجب رسوایی شود :
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی.سعدی.
که من بعد بی آبرویی مکن
ادب نیست پیش بزرگان سخن.سعدی.
|| حماقت و گولی. (ناظم الاطباء).
بی آب و رنگ.
[بُ رَ] (ص مرکب) هیچ خوبی ندارد. (آنندراج). خالی از لطافت و زیبایی و نیکویی. (ناظم الاطباء).
بی آبی.
(حامص مرکب) خشکی و خشکسالی : در ولایت نسف بی آبی شد همهء زراعات خراب شد. (انیس الطالبین بخاری). || بی رونقی و بی طراوتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را.نظامی.
|| بی آبرویی :
چند بی آبی نمایی تا مگر
کرده های ما بچاهی افکنی.
عمادی شهریاری.
|| تشنگی :
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب.نظامی.
بی آگاه.
(ص مرکب) ناواقف. بیخبر. (آنندراج). بی اطلاع. ناآگاه :
بی خبر باشد از صلح و بی آگاه ز جنگ
هیچ صلحی بجهان بی وی و جنگی سره نی(1).
سوزنی (نسخهء خطی کتابخانه لغتنامه).
|| بی حس : اندامی که درد کند دردش بنشاند که بی آگاه کند آن جای را. (الابنیه عن حقایق الادویه). و اندامها اندک اندک خدر میشود و بی آگاه. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - ن ل:
بی خبر باشد و بی آگهی از صلح و ز جنگ
هیچ جنگی به جهان بی وی و صلحی سره نی.
(دیوان چ1 ص470).
بی آلت.
[لَ] (ص مرکب) بی سلاح. بی ساز جنگ. بی ساز و برگ : تاجیکان سبک مایه بی آلتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص632).
سلاحی و سازی ندارند چست
ز بی آلتان جنگ ناید درست.نظامی.
و رجوع به آلت شود.
بی آلتی.
[لَ] (حامص مرکب) ساز و برگ نداشتن. محروم بودن از وسایل و اسباب :
ز بی آلتی وانماندم بکنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج.نظامی.
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.مولوی.
و رجوع به مادهء قبل شود.
بی آمرغ.
[مُ] (ص مرکب) بی قدر. بی ارزش. بی ارج. بی بها. بی فائده :
جوان تاش پیری نیامد بروی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.ابوشکور.
رجوع به آمرغ شود.
بی آمیغ.
(ص مرکب) روقه. مروق. ساده. صاف. خالص. ناب. صرف. محض. (یادداشت بخط مؤلف): بحت بحوته؛ ساده و بی آمیغ گردید. باحت الماء؛ خورد آب را بی آمیغ چیزی. (منتهی الارب). و رجوع به آمیغ شود.
بی آنکه.
[کِ] (حرف ربط مرکب) بدون :
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه بی آنکه همی غالیه دارند.
منوچهری.
تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
چشمم بزبان حال گوید
بی آنکه به اختیار گویم.سعدی.
سخن عشق تو بی آنکه برآید بزبانم
رنگ رخسار خبر می دهد از سر نهانم.
سعدی.
بی آور.
[وَ] (ص مرکب) بی همال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی چون. بی مانند. بی همال :
در کفایت بی نظیری در مروت بی بدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی آوری.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به «آور» شود.
بیا.
[بَ] (ص، اِ) پر باشد که نقیض خالی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پر. ضد خالی. (رشیدی). پر. نقیض خالی. (ناظم الاطباء). || در خانه و در سرا. (برهان) (ناظم الاطباء). در خانه. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بیا شود.
بیاب.
[بَیْ یا] (ع ص) (از «ب ی ب») سقایی که برای فروخت آب به کوچه ها بگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
بیابان.
(اِ مرکب) پهلوی «ویاپان»(1)، سمنانی «بیه بون»(2)، سنگسری «بیه بن»(3)، سرخه ای «بیه ون»(4)، شهمیرزادی «بیه بون»(5)، بی آب و علف، لاسگردی «بیه بن»(6) گیلکی «بیابان» دشت و صحرا. صحرای بی آب و علف. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بفتح اول هم آمده است و بعضی محققین نوشته اند بکسر اول اصح باشد زیرا که در اصل بی آبان بود یعنی بی آب شونده یعنی صحرای بی آب. چون به الف ممدوده آب که در حقیقت دو الف است لفظ دیگر مرکب شود الف اول ساقط گردد چنانکه در سیماب و گلاب و الف و نون در آخر برای فاعلیت است. (آنندراج) (غیاث). صحرایی که در آن هیچ نروید. (فرهنگستان). فلات. (دهار). بیداء. (دهار). دشت و صحرا و صحرای بی آب و علف و غیرمزروع. (ناظم الاطباء) :
بسا شکسته بیابان که باغ خرم گشت
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.رودکی.
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
بوشکور.
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان بارهء راهبر.دقیقی.
هر زمینی که آنجا ریگ دارد یا شوره و اندر او کوه نباشد و آب روان نباشد و کشت و برز نبود آنجای را بیابان خوانند. (حدود العالم).
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل به گل اندر غژید.
کسایی.
همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب
همه بومره بخوی(7) و همه چون کاک خدنگ.
قریع الدهر.
نشیب و فراز و بیابان و کوه
بهر سو شدند انجمن هم گروه.فردوسی.
دگر سو سرخس و بیابان به پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش.فردوسی.
بیابان از آن آب دریا شود
که ابر از بخارش به بالا شود.عنصری.
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
بروی دشت و بیابان فروشده ست آغاز.
عنصری.
هرچه جز از شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و یباب.ناصرخسرو.
هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را
بو که به پایان رسد راه بیابان من.عطار.
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و باد و گرد و غبار.سعدی.
شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان).
(1) - Viyapan.
(2) - Biabun.
(3) - Biaban.
(4) - Biavan.
(5) - Biaban.
(6) - Biaban. (7) - ن ل:
همه چون زهره بخوی، همه بد زهره به قوی.
بیابان.
(اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیهء مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص101).
بیابان باش.
(نف مرکب) آنکه در بیابان زندگی کند. (یادداشت بخط مؤلف). بدوی. (بحر الجواهر). کسی که در بیابان منزل دارد: تازیان بیابان باش؛ اعراب بدوی. (ناظم الاطباء).
بیابان بر.
[بُرْ] (نف مرکب) بیابان نورد. طی کنندهء بیابان. که در بیابان رود. بسیارسیر :
باد چون عزم اوست در ناورد
زآن بیابان بر است و کوه نورد.مختاری.
بیابانک.
[نَ] (اِ مصغر) صحرای خرد و کوچک. (ناظم الاطباء).
بیابانک.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان سرخه است که در بخش مرکزی شهرستان سمنان واقع و دارای 1200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بیابانک.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان سرخ بخش مرکزی شهرستان سمنان است و دارای 200 تن سکنه است. نام ایستگاه راه آهن نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). || نام موضعی است. از آنجاست علاءالدولهء سمنانی. (رشیدی). ناحیه ای در کویر نمک مشتمل بر چندین قریه مهمترین آنها جندق است.
بیابان گرد.
[گَ] (نف مرکب) کسی که در بیابان زیست میکند. صحراگرد باشد. بدوی. چادرنشین :
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.نظامی.
بیابان گردی.
[گَ] (حامص مرکب)زیستن در بیابان. بدویت. چادرنشینی. بیابان نوردی. عمل بیابان گرد.
بیابان مرگ.
[مَ] (ص مرکب) آنکه در بیابان بمیرد و احوالش کسی را معلوم نشود. (آنندراج). هلاک شده در بیابان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
در جهان یا رب بیابان مرگ باد
هرکه ما را رهنمون کس کند.
ملافوقی (از آنندراج).
بیابان نشین.
[بانْ، نِ] (نف مرکب)صحرانشین و بدوی و مردمانی که در بیابان زندگی میکنند. (ناظم الاطباء). بیابان نشیننده. آنکه در بیابان زیست کند. صحرانشین. بدوی. چادرنشین : حاتم طایی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). || گوشه نشین. (ناظم الاطباء).
بیابان نورد.
[بانْ، نَ وَ] (نف مرکب)بیابان گرد و سفرکننده در بیابانها. (ناظم الاطباء). بیابان نوردنده. بیابان گرد :
تهیدست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله.سعدی.
|| قوی. پرطاقت برفتن در بیابانها :
گزاره برد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بیابان نورد کوه گذار.فرخی.
بیابان نوردی چو کشتی بر آب
که بالای سیرش نپرد عقاب.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص90).
بیابان نوردی.
[بانْ، نَ وَ] (حامص مرکب) بیابان گردی. عمل بیابان نورد.
بیابانی.
(ص نسبی) بدوی و صحرایی. (ناظم الاطباء). بدوی. صحرایی. صحرانشین. (فرهنگ فارسی معین). بادی. (ترجمان القرآن) :
کرد صحرانشین کوه نبرد
چون بیابانیان بیابان گرد.نظامی.
|| وحشی و بی تربیت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه در غانی.
ابوالعباس.
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی.نظامی.
|| در اصطلاح نجوم، ستارگان ثابت یا بعضی از آنها. بیابانیات در کتاب «منتخب الموالید» احمدبن محمد بن عبدالجلیل سجزی نوزده ستاره ثبت شده ولی در رسالهء اصول القوانین و تحصیل القوانین لاستنباط الاحکام از همان مؤلف گوید که بیابانیات کواکب قدر اول و دوم و سوم منازل قمر است. (گاه شماری ص335 متن و شرح از حاشیهء برهان قاطع چ معین). بیابانیات؛ ستاره هایی که در غیر مدار آفتاب و ماه واقع شوند. (ناظم الاطباء). کواکب بیابانی. فرارون. (صحاح الفرس). ستاره :بیابانی ثابت. ستارگان بیابانی را که ثابته خوانند ایشان را یعنی ایستاده. (التفهیم). ستارهء بیابانی. ستارگان ایستاده: آنند که بر همه آسمان پراکنده اند. و دوری ایشان همیشه یکسان است... و بپارسی بیابان خوانند زیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). بطلمیوس اندر مجسطی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو... حساب کواکب بیابانی برین کرده است. (مجمل التواریخ).
بیابانیات.
[نی یا] (ع اِ) رجوع به بیابانیان شود.
بیابانیان.
(اِ مرکب) جِ بیابانی، بمعنی صحرانشین. رجوع به بیابانی شود. || ستاره هایی که در غیر مدار آفتاب و ماه واقع شده اند. (ناظم الاطباء ذیل بیابانیات). کواکب قدر اول و دوم و سوم و منازل قمر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بیابانی شود. || زنان صحرانشین. (فرهنگ فارسی معین).
بیابانیه.
[نی یَ / یِ] (معرب، ص نسبی)مؤنث بیابانی. ج، بیابانیات. (فرهنگ فارسی معین).
بیات.
[بَ] (ع مص) بشب چنین کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بیتوته شود. || شب بروز آوردن. شب زنده داری: پس شبی که آنرا به شب بیات نام نهاده بودند درآمد. (تاریخ قم ص256). || (اِ) شبانگاه. || (ص) نان شبینه. (غیاث). || شب مانده که یک شب بر آن گذشته باشد. (ناظم الاطباء). شب مانده. (فرهنگ فارسی معین): نان بیات. || بیشتر در مورد گوشت یا مرغی بکار برند که دو سه روز در ماست یا سرکه یا نمک یا در زیر برف گذارند تا نازک شود. (از یادداشت بخط مؤلف).
- بیات شدن؛ بیات گردیدن گوشت و امثالهم. (یادداشت بخط مؤلف).
- نان بیات؛ نان شب مانده و شبینه. (ناظم الاطباء).
بیات.
[بَ] (اِ) نام شعبه ای از موسیقی. (آنندراج) (غیاث).
- بیات اصفهان؛ یکی از گوشه های همایون. (فرهنگ فارسی معین).
- بیات ترک.؛ رجوع به شور شود.
بیات.
[بَ] (اِ) غصه و غم و افسوس. || تشویش. || توجه و اندیشه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
بیات.
[بَ] (اِخ) تیره ای از ایل اینانلو از ایلات خمسهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص86).
بیات.
[بَ] (اِخ) دهی از بخش موسیان شهرستان دشت میشان است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیاتان.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان دره صیدی بخش اشترینان است که در شهرستان بروجرد واقع است و 486 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیاتان.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان کاغهء بخش درود شهرستان بروجرد است که 345 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیات ترک.
[بَ تِ تُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به شور شود.
بیات ست علی.
[بَ تِ سَ عَ] (اِخ)طایفه ای از طوایف قشقایی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص80).
بیات شاهوردی.
[بَ تِ وِ] (اِخ)طایفه ای از طوایف قشقایی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص80).
بیاتیون آصف خان.
[بَ نِ صِ] (اِخ)دهی از دهستان بلوک شرقی شهرستان دزفول است که 260 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیاتیون ارشد.
[بِ تی یو اَ شَ] (اِخ) دهی از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول است که 300 سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیاچاریدن.
[دَ] (مص) آچاردن. آچاریدن :
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان
می ببوی و مزه و رنگ بیاچاری.
ناصرخسرو.
رجوع به آچاردن و آچاریدن شود.
بیاح.
[بیا / بَ یْ یا] (ع اِ) شیشک. ماهی شیشک. (مهذب الاسماء). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). نوعی از ماهی خرد به اندازهء یک وجب و آن گواراترین ماهی است و گفته اند کلمهء دخیل است. (از ذیل اقرب الموارد).
بیاحة.
[بَیْ یا حَ] (ع اِ) دام ماهی گیران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بیاد.
[بَ] (ع مص) هلاک گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بیاد.
(اِ مرکب) بیداری و هشیاری که نقیض خواب و مستی است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). این کلمه را سروری بمعنی بیداری مقابل خواب آورده و غلط است چه یاد بمعنی بیداری است و بیاد بمعنی به بیداری و در بیداری است. (یادداشت بخط مؤلف) :
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد.فردوسی.
بیادق.
[بَ دِ] (ع اِ) جِ بَیْدَق. (ناظم الاطباء). رجوع به بیدق شود.
بیاذق.
[بَ ذِ] (ع اِ) جِ بَیْذَق. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بیدق و بیذق شود.
بیار.
(اِخ) دهی از دهستان سملقان، در بخش مانهء شهرستان بجنورد واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9). دهی است میان بیهق و بسطام. (منتهی الارب) : او را از آن حدود ازعاج کردند و او بجانب بیار افتاد و از آنجایگاه به نسا رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص192).
بیار.
(اِخ) نام قصبهء مرکز بخش بیارجمند است که در شهرستان شاهرود واقع است و دارای 2600 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بیارجمند.
[جُ مَ] (اِخ) یکی از بخش های شهرستان شاهرود است و از دو دهستان بنام مرکزی و خارطوران تشکیل شده است و جمعاً دارای چهل قریه و مزارع است و سکنهء بخش بالغ بر ده هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بیاره.
[بَ رَ / رِ] (اِ) ساقهء گیاه. || ریشهء یک قسم گیاه طبی. (ناظم الاطباء).
بیاستو.
(اِ) رجوع به پیاستو شود.
بیاض.
[بَ] (ع اِ) شیر. || سپیدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سفیدی. سپیدی. (فرهنگ فارسی معین). ضد سواد. (اقرب الموارد). || سفیده. سپیده. (فرهنگ فارسی معین).
- بیاض البیض؛ سپیدی تخم مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- بیاض العین؛ سپیدی چشم. (ناظم الاطباء).
|| (اِ مص) درخشندگی. تابش.
- بیاض تیغ؛ درخشندگی شمشیر. (ناظم الاطباء).
- بیاض خور؛ پرتو آفتاب و روز.
|| (اِ) کتابچهء سپید نانوشته. (ناظم الاطباء). کتابچه و دفتر سفید نانوشته. (فرهنگ فارسی معین). || کتابچه ای که جهت یادداشت در بغل گذارند. (ناظم الاطباء). کتابچه ای که در آن مطالبی سودمند یادداشت کنند. دفتر بغلی. || کتاب دعا. (فرهنگ فارسی معین).
بیاضچه.
[بَ چَ / چِ] (اِ مصغر) کتابچه و دفترچه. رجوع به بیاض شود.
بیاضة.
[بَ ضَ] (ع اِ مص) سپیدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بیاضی.
[بَ] (ص نسبی) شعر عالی قابل یادداشت کردن در بیاض. (فرهنگ فارسی معین).
بیاطرة.
[بَ طِ رَ] (ع اِ) جِ بیطار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بیطار شود.
بیاع.
[بَیْ یا] (ع ص) بهاکننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلال خرید و فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). بهاکننده. دلال خرید و فروش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بیاع بر اثر بازرگان برفت. (منتخب قابوسنامه). و بیاعان معتمد باشند که قیمت عدل بر آن نهند. (فارسنامهء ابن البلخی ص146). بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی بی آنکه بگشادندی از آنکه بر بیاعان اعتماد داشتندی. (فارسنامهء ابن البلخی ص146).
سرم زآن جفت زانو شد که از تن حلقه ای سازم
در آن حلقه ترازودار بیاعان روحانی.
خاقانی.
|| خرنده. (غیاث). خریدار :
پس بر شکل بیاعان و هیأت کیسه داران بیرون آمد و قدری چوب صندل با خود آورد. (سندبادنامه ص300).
کاروان جان مرا بیاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه زآن بیاع جان انگیخته.
خاقانی.
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاه بیاعان نهانی.نظامی.
بیاعات.
(ع اِ) جِ بیاعة. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
بیاعة.
[عَ] (ع اِ) متاع و کالای فروختنی. ج، بیاعات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
بیاعی.
[بَ یْ یا] (حامص) فروشندگی و دلالی :
هرکه به بیاعی من کون فروخت
سود کند هر شب با پاره کیر.سوزنی.
بیاغاریدن.
[دَ] (مص) نم کردن و خیسانیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) :
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود خشک زبیب.
منوچهری.
|| آمیختن و سرشتن با آب یا بخون. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). رجوع به آغاریدن و آغشتن و آغالیدن شود.
بیاغالیدن.
[دَ] (مص) تحریک کردن و تحریک نمودن. (آنندراج). تحریک نمودن و تحریض کردن. (برهان). || آمیختن و برغلانیدن، یعنی اغوا نمودن. (غیاث) (آنندراج). || جنبانیدن. (غیاث). رجوع به آغالیدن شود.
بیاغشتن.
[غِ تَ] (مص) نم کردن. خیسانیدن. (برهان) (هفت قلزم). آغشتن. (فرهنگ فارسی معین). بیاغاریدن. (ناظم الاطباء) :
شهنشهی که چو برداشت روز کین خنجر
بخون خصم بیاغاشت خاک را یکسر.
مظفر هروی.
|| سرشتن و آمیختن با آب یا بخون و چرک. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به آغشتن شود.
بیافتن.
[تَ] (مص) یافتن. پیدا کردن :
دوستان را بیافتی بمراد
سر دشمن بکوفتی بگواز.فرخی.
رجوع به یافتن شود. || شنیدن بوی. احساس بو کردن. استشمام :
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت.رودکی.
گوشت بشنفت و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان.ناصرخسرو.
رجوع به یافتن شود.
بیاک الله.
[بَ یْ یا کَلْ لا] (ع جملهء دعائیه) خندان و خوش گرداناد ترا خدای. یا مقرب گرداناد ترا خدای. یا مهربان شواد بر تو و زود رساند تو را بمطلوب. (یادداشت بخط مؤلف).
بیاکندن.
[کَ دَ] (مص) آکندن :
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم.رودکی.
وگر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و بچال.عماره.
رجوع به آکندن و آگندن شود.
بیاگاهانیدن.
[دَ] (مص) تنبیه. (زوزنی) (ترجمان القرآن). تأذن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی) (دهار). تعلیم. (دهار). اعلام. مطلع ساختن. آگاه کردن. آگاهانیدن :ممکن است... بدانچه واقف است از سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه). و معتمدی بنزدیک انوشیروان فرستاد و از صورت حال بیاگاهانید. (کلیله و دمنه). و رجوع به آگاهانیدن شود.
بیامدن.
[مَ دَ] (مص) آمدن :
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.فردوسی.
رجوع به آمدن شود.
بیان.
[بَ] (ع اِ) فصاحت و زبان آوری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). فصاحت. (غیاث) (ناظم الاطباء). حدیث: ان من البیان لسحرا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.ناصرخسرو.
و هرکس در میدان بیان بر اندازهء مجال خویش قدمی گذارده. (کلیله و دمنه).
ره سوی یقین ندارد این حکم
هرچند ره بیان ببینم.خاقانی.
غایت و آیت شناس نامزد حضرتش
غایت نصر از غزا آیت وحی از بیان.
خاقانی.
دزد این درهاست از عقد سخن
هرکه درهای بیان خواهد گشاد.خاقانی.
لیک کسی را ز چنان جوهری
هیچ نه شرح و نه بیان دیده ام.عطار.
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.مولوی.
|| سخن و گفتار :
در بیانم آب و در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید.خاقانی.
بیانی که نغز است فرزانه داند
کمانی که سخت است بازو شناسد.خاقانی.
دزد بیان من بود هر که سخنوری کند
شاه سخنوران منم شاه ستای راستین.
خاقانی.
در بیانت یتیمهء فضلا
در بنانت ولیمهء افضال.(سندبادنامه ص7).
فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قوت بیان ماند.سعدی.
|| شرح. تفصیل. تقریر : بیان مناجات ایشان در قرآن مجید بر این نسق دارد. یا ویلنا من بعثنا(1). (کلیله و دمنه). و آنگاه به انواع بلا مبتلی گردد که بیان آن ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). که ولید و سحبان از بیان آن عاجز و قاصر. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 ص448).
جان و نان داری و عمر جاودان
سایر نعمت که ناید در بیان.مولوی.
در بیان این شنو یکداستان
تا بدانی اعتقاد راستان.مولوی.
آنچه خواهم کرد با نصرانیان
آن نمی آید کنون اندر بیان.مولوی.
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه محتاج بیانم.
سعدی.
دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان
گونهء زردش دلیل نالهء زارش گواست.
سعدی.
- بیان التبدیل؛ نسخ و رفع حکم شرعی است بدلیل شرعی متأخر. (از تعریفات). بیان آنچه در آن خفا باشد، بخاطر مجمل یا مشترک یا خفی بودن لفظ چون، اقیموا الصلاة و آتوا الزکاة(2). (تعریفات).
- بیان التقریر؛ تأکید کلام بآنچه رفع احتمال مجاز و تخصیص کند. (تعریفات).
|| علم بیان، علمی است که بحث میشود در آن از چگونگی ادا کردن معنی واحد به عبارات مختلفه مث در بیان شجاعت زید یکبار گفته میشود «زید کالاسد فی الشجاعه» بار دیگر «زید شجاع» سوم بار «زید کالاسد» چهارم بار «زید اسد» پنجم بار «رایت اسداً غفی الحمام» ششم بار «زید یحطم الفرسان» هفتم بار «زید یفترس اقرانه» و شک نیست آنکه دلالت این عبارات بر این معنی مختلف است بوضوح و خفا همچنانکه متفاوت است در مبالغه. (از هنجار گفتار تألیف نصرالله تقوی ص142). مجموع قواعدی که نشان می دهد چگونه میتوان از معنی واحدی بالفاظ مختلف تعبیر کرد و مباحث آن شامل حقیقت، مجاز، تشبیه، استعاره، کنایه است رجوع به ذیل هریک از این کلمات شود. || (اِ مص) شرح دادگی. || هویدایی. || ظاهرکردگی. || تعبیر و تأویل. || تقریر و تعریف. || توصیف. || اثبات. || اظهار و اقرار. (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 36/53.
(2) - قرآن 2/110.
بیان.
[بَ] (ع مص) پیدا و آشکار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیدا شدن. (ترجمان القرآن). اتضاح. (اقرب الموارد): بانه بیاناً؛ آشکار کرد آنرا. (ناظم الاطباء). || سخن پیدا و گشاده گفتن. || پیدا و ظاهر کردن چیزی. (آنندراج) (غیاث). پیدا کردن. (ترجمان القرآن). || افزون آمدن در فضل (لازم و متعدی). (ناظم الاطباء).
بیان.
[بَ] (اِ) درنده ای است که دشمن شیر باشد. (آنندراج). قسمی از ببر. (ناظم الاطباء). رجوع به ببر بیان شود.
بیان.
[بَ] (اِخ) ابن سمعان تمیمی. وی اول به الوهیت حضرت علی علیه السلام و ائمه و اولادش و سپس به الوهیت خود قائل شد و در نتیجه فرقهء بیانیه را بوجود آورد. (از لباب الانساب) (از لباب الالباب). رجوع به بیانیه شود.
بیان الحق.
[بَ نُلْ حَ] (اِخ) محمودبن احمد نیشابوری. تصانیف او در انواع علوم در اطراف جهان مشهور است، و جمله مقبول و چون بسمع او رسید که در بلاد مغرب تفسیری ساخته اند پنجاه مجلد او در معنی یک آیت که آفریدگار میفرماید «و فی انفسکم أ فلاتبصرون(1)» صد دفتر تألیف کرد. (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص233).
(1) - قرآن 51/21.
بیانک.
[نَ] (اِ) گیاهی باشد که از آن بوریا بافند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). نی که از آن بوریا می بافند. (ناظم الاطباء).
بیان کردن.
[بَ کَ دَ] (مص مرکب)آشکار کردن و واضح کردن. تقریر نمودن. (ناظم الاطباء). بازنمودن. پدید کردن. روشن کردن تعبیر. توضیح :
بیان کن که از چیست ترکیب عالم
جوابم ده از خشک این شعر و از تر.
ناصرخسرو.
بیان کن حال و جایش را اگر دانی مرا ورنه
مپوی اندر ره حکمت ز تقلید ای پسر عمیا.
ناصرخسرو.
بیانلو.
[بَ] (اِخ) دهی جزء بخش خرقان شهرستان ساوه است و 112 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
بیان وار.
[بَ] (اِ مرکب) شرح و تفسیر و شرح اصطلاحات. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
بیانه.
[بَ نَ] (اِخ) نام شهری است در هندوستان که نیل از آنجا خیزد و آن چیزی باشد که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). شهری در هند که نیل در آنجا سازند. (ناظم الاطباء).
بیانی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به بیان، یعنی تفسیری. (ناظم الاطباء). مربوط به علم بیان. رجوع به بیان شود. || منسوب است به بیان بن سمعان تمیمی. (الانساب سمعانی). رجوع به بیانیه شود.
بیانی.
[بَ] (اِخ) از جملهء شعرای زمان سلطان یعقوب خان است و شخص دردمند و مستمند و خوش طبع بود و این مطلع از اوست:
چون کنم کز روزه سرو من خلالی گشته است
روی چون ماه تمام او هلالی گشته است.
هر کجا داغی است تنها بر دل افکار ماست
گلبن دردیم و گلهای ملامت بار ماست.
یکشبی گفتی مرو در خواب بیدارم هنوز
سالها شد کآن سخن را پاس میدارم هنوز.
(مجالس النفائس ص300).
بیانیه.
[بَ نی یَ] (اِخ) از فرق غلاة پیروان بیان بن سمعان تمیمی نهدی که ادعای نبوت کرده و معتقد به تناسخ و رجعت بود، و او در ابتدا خود را جانشین ابوهاشم عبدالله بن محمد بن الحنفیه میدانست بعد راه غلو رفته و امیرالمؤمنین علی را خدا شمرده است. بیان از معاصرین امام محمد باقر (ع) بوده، و در سال 119 ه . ق. به قتل رسید. (از خاندان نوبختی ص252).
بیاوار.
(اِ) شغل و کار و عمل. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شغل و کار. (رشیدی) :
ندارد مشتری بر برج کیوان
جز افزون دگر کار و بیاوار.عنصری.
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار.
ناصرخسرو.
زین بیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری.ناصرخسرو.
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد.ناصرخسرو.
بیاوان.
(اِ مرکب) بیابان و صحرا. (ناظم الاطباء). رجوع به بیابان شود.
بیاور.
[وَ] (اِ) نفع و سود. (آنندراج). سود و نفع و فایده و حاصل. (ناظم الاطباء).
بیاویختن.
[تَ] (مص) رجوع به آویختن شود.
بیاویدن.
[دَ] (مص) سودن. (جهانگیری) :
به صیت عدل تو صیاد وحش می آود
سُروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام.
ابوالفرج رونی.
بیاه.
(اِخ) نام رودخانه ای است بسیار بزرگ در نواحی لاهور. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
با توانایی و قدرت بهراسید همه
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه.
فرخی.
بیاهنجیدن.
[هَ دَ] (مص) آهنجیدن :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.رودکی.
رجوع به آهنجیدن شود.
بی از.
[اَ] (حرف اضافهء مرکب) رجوع به مادهء بعد و رجوع به بی ز شود.
بی از آن.
[اَ] (حرف اضافهء مرکب) بدون. بی آنکه :
بی از آن کاید ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم.
ابوحنیفهء اسکافی (سبک شناسی ج1 ص391).
رجوع به بی ز شود.
بیأس.
[بَ ءَ] (ع ص، اِ) مرد سخت دلاور. (ناظم الاطباء). || شیر. (منتهی الارب).
بیئة.
[ءَ] (ع اِ) (از ب وء) جای دهی و فرودآوری. (منتهی الارب). جای فرودآوری. (ناظم الاطباء). النزول. (اقرب الموارد). || جای باش و منزل. (منتهی الارب). جای باش. (ناظم الاطباء). منزل. (اقرب الموارد). || حال، یقال: فلان ببیئة سوء و انه لحسن البیئة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
بیب.
(ع اِ) ناودان و آبراههء حوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بیب.
(اِ) بیو. جانوری است بنام بید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بید شود.
بی باق.
(ص مرکب) تمام و کامل. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). بی باقی.
بی باقی.
(ص مرکب) بدون باقی. تمام و کمال. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
- بی باقی شدن؛ کامل شدن. (ناظم الاطباء).
بی باک.
(ص مرکب) بی ترس و بیم. دلاور متهور بی ترس باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا). بی ترس و بیم باشد، چه باک بمعنی ترس و بیم هم آمده است و کنایه از شجاع و دلاور و صاحب تهور باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) :
بگو آن دو بی شرم بی باک را
دو بیدادگر مهر ناپاک را.فردوسی.
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ.فردوسی.
دلش تنگ تر گشت و بی باک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد.فردوسی.
بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم
نه نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام.
ناصرخسرو.
ور بدست جاهل بی باک باشد یک زمان
دفتر بیهودگی و سبحهء علیا شود.
ناصرخسرو.
زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است.
ناصرخسرو.
اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم بانیروتر و بی باک تر شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه گفته است دلاورترین اسبان کمیت است و بی باک تر سیاه. (نوروزنامه).
ای اسب هجر انگیخته نوشم بزهر آمیخته
روزم بشب بگریخته زآن غمزهء بی باک تو.
خاقانی.
در این بودم که آن ظالم بی باک چون زبانیه از در درآمد. (سندبادنامه). بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بی باک. (سندبادنامه).
گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع این بی باک کن.مولوی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.سعدی.
بی باکانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) از روی شجاعت. متهورانه. از روی بی پروایی. (از ناظم الاطباء). از روی بی باکی. متهورانه. (فرهنگ فارسی معین).
بی باکی.
(حامص مرکب) شجاعت. دلاوری. تهور :
پادشا گشت آرزو بر تو ز بی باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و ساو.
ناصرخسرو.
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم.مولوی.
چو دانست کز خشم نتوان گریخت
به بی باکی آن تیر ترکش بریخت.سعدی.
|| گستاخی. شوخی :
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آنست که باید به شما بر بگریست.
منوچهری.
|| بی قیدی. پای بند نبودن به دین و رسم :
کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.
ناصرخسرو.
بی بالاد.
(ص مرکب) بی جنیبت :
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.فرالاوی.
رجوع به بالاد شود.
بیبان.
(ع اِ) جِ باب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به باب شود.
بی بدی.
[بی بَ] (ص مرکب) چیزی که دارای بدی نباشد و عاری از عیب و نقص بود. (ناظم الاطباء) :
چو خورشید تابنده او بی بدیست
همه کار و کردار او ایزدیست.فردوسی.
بی بر.
[بی بَ] (ص مرکب) بی ثمر. بی بار. رجوع به بر شود. || (اِ مرکب) سپستان. (از الفاظ الادویه). گیاهی است که از آن ترشی اندازند. (یادداشت بخط مؤلف). فلفل سبز (لهجهء قزوین).
بیبرس.
[بی بَ] (اِخ) ابوالفتح ظاهر... رجوع به ابوالفتح بیبرس و ظاهر بیبرس شود.
بی برگ.
[بی بَ] (ص مرکب) گیاهی که برگهایش ریخته باشد. درختی که برگ نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین). || بمجاز، بی سروسامان مثل بینوا. (آنندراج). بینوا. فقیر. محتاج. (فرهنگ فارسی معین). درویش. فقیر. بی زاد و توشه. بی آذوقه :
همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانهء دودر دارد.
ناصرخسرو.
بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی ص112). گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. (کلیله و دمنه).
این فضیلت خاک را زآن رو دهیم
زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم.مولوی.
بهیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.سعدی.
- بی برگ و بر؛ فقیر و محتاج. (ناظم الاطباء).
- بی برگ و رنگ؛ ضایع و خراب :
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.فردوسی.
بی برگشت.
[بی بَ گَ] (ص مرکب) که نتوان آنرا بازگشت داد. که نتوان برگرداند.
-اعتبار بی برگشت(1)؛ اعتباری است که نمیتوان آنرا برگرداند. اعتبار غیرقابل فسخ. (فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Credit irrevocable
بی برگی.
[بی بَ] (حامص مرکب) فقر. احتیاج. مسکنت. بی نوایی. فقیری. درماندگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است.نظامی.
به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم.نظامی.
بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم.عطار.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.مولوی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.سعدی.
گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.دهخدا.
بیبروز.
[بَ بَ] (ع اِ)(1) تره. گندنا. رطل. قرط. کسراث. (دزی ج1 ص131).
.
(فرانسوی)
(1) - Poireau
بیبس.
[بَ] (ص) بی مدد و عاجز. || بی ضبط و ربط. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
بی بسی.
[بی بَ] (حامص) بی مددی و بی یاوری. || عدم کفایت. (ناظم الاطباء).
بیبط.
[بی بَ] (ع اِ)(1) خروس کولی. مرغ زیبا. (دزی ج1 ص131).
.
(فرانسوی)
(1) - Vanneau
بی بغل.
[بی بَ غَ] (ص مرکب) کنایه از مفلس و تهیدست. مرادف کم بغل. (آنندراج). فقیر و بینوا و تهیدست. (ناظم الاطباء).
- بی بغل بودن؛ بی برگ بودن. (رشیدی).
بی بی.
(اِ) زن نیکو و خاتون خانه را گویند. (برهان). اشکاسمی «بی بی»(1)، طبری «بی بی»(2) ... اص از ترکی شرقی است. (حاشیهء برهان چ معین). زن نیکو و کدبانوی خانه. (آنندراج) (انجمن آرا). خاتون. (منتهی الارب). زن نیکو. (اوبهی). خانم. خاتون. خدیش بانو. کدبانو. بیگم. سیده آغا. ستی. (یادداشت بخط مؤلف):
با زنش گفت خواجه کی بی بی
دل بر این نه که در جهان کیبی.هاتفی.
شیوهء اهل زمانه پیشه کن بگزین غلام
در حضر خاتون و بی بی در سفر اسفندیار.
انوری (از آنندراج).
|| مادربزرگ. مادر مادر یا مادر پدر. جده. (فرهنگ فارسی معین). || بزر. تخم نوغان. (یادداشت بخط مؤلف). || صورتی از صور ورق قمار. ورقی از قمار که بر آن صورت زنی منقوش است. (یادداشت بخط مؤلف). در بازی ورق (گنجفه)، ورقی است که صورت زن (ملکه) بر آن منقوش است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - bibi.
(2) - bibi.
بی بی حکیمه.
[حَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان ماهورومیلاتی است که در بخش خشت شهرستان کازرون واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
بی بی حیات.
[حَ] (اِخ) دهی از دهستان خنامان است که در شهرستان رفسنجان واقع است و دارای 270 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بی بی خاتون.
(اِخ) دهی از دهستان بردخون است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 171 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
بی بی زبیده.
[زُ بَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و 253 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج1).
بی بی شهربانو.
[شَ] (اِخ) زیارتگاهی است در کوهی بجنوب شرقی تهران و گویند مرقد شهربانو دختر یزدجرد است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به شهربانو شود. || شعبه ای از کوههای البرز که در قسمت جلگه ای ایالت تهران پیش رفته است. (جغرافیای طبیعی کیهان).
بی بی شیروان.
[شیرْ] (اِخ) دهی از دهستان آقابالی است که در بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس واقع است و دارای 600 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بی بی طلایی.
[طَ] (اِخ) تیره ای از ایل بیرانوند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص67).
بی بی کلا.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاتجن است که در بخش مرکزی شهرستان قائمشهر واقع است و دارای 285 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بی بی گل مرده.
[گُ مُ دَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه تل است که در بخش جانکی گرم سیر شهرستان اهواز واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بی پایاب.
(ص مرکب) عمیق. ژرف. که عمق آن معلوم نیست :
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان.
فرخی.
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
سعدی.
بی پایان.
(ص مرکب) آنکه نهایت ندارد. (آنندراج). بی انتها و بی کران و لایتناهی و بی آخر. (ناظم الاطباء) :
الحق راه آن را دراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه).
بی پرده.
[پَ دَ / دِ] (ص مرکب)بی حجاب. مکشوف و آشکارا. (ناظم الاطباء). || صریح. آشکار. واضح :
سخن بی پرده میگویم ز خود چون غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی.
حافظ.
بی پروا.
[پَرْ] (ص مرکب) دلیر. شجاع. ناترس :
داد ما آن شوخ بی پروا نداد
بس که بی پرواست داد ما نداد.؟
|| غافل. بی توجه. رجوع به پروا شود.
بی پروائی.
[پَرْ] (حامص مرکب) عمل و حالت بی پروا. رجوع به مادهء قبل شود.
بی پناه.
[پَ] (ص مرکب) که پناه ندارد. رجوع به پناه شود.
بی پول.
(ص مرکب) تهیدست. بی چیز. که پول ندارد. || (ق مرکب) مجانی. بلاعوض. رجوع به پول شود.
بی پولی.
(حامص مرکب) عمل و حالت بی پول. رجوع به مادهء قبل شود.
بیت.
[بَ] (ع اِ) خانه. ج، ابیات، بیوت. جج، ابابیت، بیوتات، ابیاوات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خانه. (ترجمان القرآن). مسکن. (اقرب الموارد). خانه و سرای. بیوت جمع و بیوتات جمع الجمع. (آنندراج). محل سکونت. جای باش، از هرچه ساخته باشند. (از اقرب الموارد). خانه و این مأخوذ است از بیتوته ای که بمعنی شب گذرانیدن باشد چون اکثر اوقات بیتوتت در خانه میباشد لهذا خانه را بیت گفتند. (غیاث). خانه و سرای. ج، بیوت. جج، بیوتات. (آنندراج).
- اهل بیت.؛
- اهل بیت النبوة.؛
- اهل بیت طهارت.؛
- اهل بیت عصمت.؛
- بیت الربة؛ نام بتکده است برای لات. رجوع به لات شود.
- بیت عزی؛ نام بتکده برای عزی. رجوع به عزی شود.
رجوع به هریک از این کلمات شود. || (اِخ) خانهء کعبه. (منتهی الارب). کعبه. (آنندراج). بیت العتیق، کعبه. (اقرب الموارد). خانهء کعبه زادها الله شرفاً. (ناظم الاطباء). رجوع به بیت الحرام و بیت العتیق و کعبه شود. || (ع اِ) قبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گور. (آنندراج). قبر و منه «کیف تصنع اذا مات الناس حتی یکون البیت بالوصیف». اراد ان مواضع القبور تضیق فیبتاعون کل قبر بوصیف ای غلام. (اقرب الموارد). || فرش خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و منه: تزوجها علی بیت؛ ای علی فرش یکفی البیت. (از اقرب الموارد). || عیال و خانگیان مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیال مرد. (از آنندراج). دودمان. (کشاف اصطلاحات الفنون). قول بدوی لاَخر: هل لک بیت؛ ای امرأة. (اقرب الموارد). || شرف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: بیت بنی تمیم فی بنی حنظلة؛ ای شرفهم. (اقرب الموارد). || فلان جاری بیت بیت؛ یعنی همسایهء من است. (از منتهی الارب). || قصر. کوشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شریف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرد شریف. (آنندراج). یقال: فلان بیت قومه؛ ای شریفهم. (اقرب الموارد). || (اصطلاح نجوم) بیت یا خانهء کوکبی در نزد احکامیان، برج یا بروجی است که قوت حال کوکب در آن برج یا برجها باشد. بیت هر سیاره برجی است که بدو منسوب است و هریک از نیرین را برجی و خمسه را هریک دو بیت است. بیت شمس اسد و بیت قمر سرطان و بیت زحل جدی و دلو و بیت مشتری حوت و قوس و بیت مریخ حمل و عقرب و بیت زهره ثور و میزان و بیت عطارد سنبله و جوزا است. (یادداشت بخط مؤلف). || دو مصراع از شعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به اصطلاح شعرا دو مصرع متحدالوزن. (آنندراج). بیت شعر بنائی است از کلام که ملازمت آن به ضبط و اندیشه علی الخصوص در شب که اول خلوت و وقت فراغ است بیش از آن باشد که ملازمت همان مقدار از کلام منثور. و هر بیت را دو نیمه باشد که در متحرکات و سواکن بهم نزدیک باشند و هر نیمه را مصراعی خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص23) :
اگر بازجویی از او بیت بد
همانا که باشد کم از پنج صد.فردوسی.
چون وی را بدیدم این بیت متنبی را که گفته است معنی نیکوتر دانستم. (تاریخ بیهقی ادیب ص277). وقتی بیتی چند شعر فرستاده بود سوی وزیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص421).
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به درّ کس مزین.خاقانی.
تضمین کنم ز شعر خود آن بیت را که هست
با اشک چشم سوز دلت در خور آمده.
خاقانی.
اول بیت ارچه بنام تو است
نام تو چون قافیه آخر نشست.نظامی.
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت.مولوی.
چو بیتی پسند آیدت از هزار
بمردی که دست از تعنت بدار.سعدی.
سر می نهند پیش خطت عارفان پارس
بیتی مگر ز گفتهء سعدی نبشته ای.سعدی.
بیت.
[بَ] (ع مص) به شب کردن چنین. (منتهی الارب). || زناشویی کردن؛ بات الرجل یبیت بیتاً؛ تزوج. رجوع به بیتوتة شود. و فلاناً، زوجه (لازم و متعدی). (از اقرب الموارد). زن کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
بیت.
[] (اِ) در ابیات زیر از نظام قاری آمده است و ظاهراً نام پارچه ای است :
بیت و کتان و زوده و بیرم رود بکرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم.
نظام قاری (دیوان ص26).
سیه گلیمی شده، سفید رویی بیت
دو آیتند بهر دو خطی بمی مسطور.
نظام قاری (دیوان ص33).
سوزن بدرز روسی و والا و بیت کرد
عمری بسر دوید و به آخر محال یافت.
نظام قاری (دیوان ص51).
تکی جامهء فتح کانراست صیت
ز هندوستان هم بیاورد بیت.
نظام قاری (دیوان ص183).
بیتا.
[بَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند بمعنی خانه است که بعربی بیت خوانند. (از برهان قاطع). هزوارش بیتا(1)، پهلوی «خانک»(2) (= خانه)... بیتا(3) (خانه). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - Bita.
(2) - Xanak.
(3) - Byta.
بی تا.
(ص مرکب، ق مرکب) بدون تا و چین. رجوع به تا شود. || یکتا. فرد. بی مانند. (فرهنگ فارسی معین). بی عدیل. بی نظیر. بی همال. بی کفو :
از لئیمان به طبع بی تایی
وز خسیسان بعقل بی جفتی.
علی قرط اندکانی.
بی تاب.
(ص مرکب) بیقرار و بی طاقت. (آنندراج). آنکه آرام و قرار ندارد. بی قرار. بی طاقت. (فرهنگ فارسی معین). ناتوان و ضعیف و زبون و ناشکیبا و بی آرام. (ناظم الاطباء) :
بی رتبت تو گردون بیقدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر.
مسعودسعد.
هم آخر کار کو بیتاب گردد
هم او هم کنگره پرتاب گردد.نظامی.
جان کمست آن صورت بیتاب را
رو بجو آن گوهر کمیاب را.
مولوی (مثنوی چ خاور ص23).
دلم بر شوخی مژگان بی تاب تو میلرزد
که روز و شب بزیر سایهء تیغ اند آن ابرو.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- بی تاب شدن؛ ضعیف و ناتوان و بی آرام شدن. (ناظم الاطباء).
- بی تاب و توان؛ بی آرام و ناتوان.
- بی تاب و توان کردن؛ ناتوان کردن. کم زور کردن. (ناظم الاطباء).
بیتابانه.
[نَ / نِ] (ق مرکب) بزودی و فوراً و بخودی خود. (ناظم الاطباء). بی تحمل. بی توان. رجوع به تاب شود.
بی تابی.
(حامص مرکب) بی صبری و ناشکیبایی و ناتوانی و درماندگی. (ناظم الاطباء). بی قراری. بی طاقتی. (فرهنگ فارسی معین).
بیتانه.
[نَ / نِ] (هزوارش، اِ) بیگانه که نقیض آشنا باشد بلغت زند و پازند. (برهان) (از آنندراج). به لغت زند و پازند، بیگانه و اجنبی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). هزوارش «بیتنه»(1)، پهلوی «بکانک»(2) (= بیگانه)... (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به بیت اخوان شود.
(1) - Bitana.
(2) - Bekanak.
بی تاو.
(ص مرکب) بی تاب. رجوع به تاو و تاب شود.
بیت ابدی.
[بَ / بِ تِ اَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گور. قبر.
بیت احزان.
[بَ / بِ تِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به بیت الاحزان و بیت الحزن شود.
بیت اخوان.
[بَ / بِ تِ اِخْ] (اِخ):
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
بیت اقصی.
[بَ / بِ تِ اَ صا] (اِخ)عبارت است از بیت المقدس و اقصی چه آن مسجدی است که دورتر است از اهل مکه. (از آنندراج) (از غیاث) :
سر نافه در بیت اقصی کشید
ز ناف زمین سر به اقصی کشید.نظامی.
رجوع به قدس شود.
بیت الاَباء .
[بَ تُلْ آ] (اِخ) در علم احکام نجوم برجی پس از بیت الاخوه باشد و آن بیت چهارم است. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت الاحزان.
[بَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب) خانهء غم ها. غم خانه. || (اِخ) خانه ای که یعقوب برای خود گزید و در آن خانه می نشست و در فراق یوسف می گریست : و در بیت الاحزان درآمد و نالید چنانچه هر پرنده بر بالای سر یعقوب بود بنالید. (قصص الانبیاء ص82).
ورا بیت الاحزان نهادند نام
که بد خانهء حزن و انده تمام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پس یعقوب خانه بنا نهاد و آنرا بیت الاحزان نام نهاد. (قصص الانبیاء ص65).
و رجوع به بیت الحزن شود.
بیت الاخوة.
[بَ تُلْ اِ وَ] (اِخ) در علم احکام نجوم، برج پس از بیت المال و آن بیت بیست وسوم است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بیت اخوان شود.
بیت الاصدقاء .
[بَ تُلْ اَ دِ] (اِخ) در احکام نجوم برج پس از بیت السفر والدین باشد و آن بیت یازدهم است. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت الاصنام.
[بَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)بتخانه. بغستان. (مفاتیح). بهارخانه. بتکده. هیکل. بهار. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
بیت الاعداء .
[بَ تُلْ اَ] (اِخ) در احکام نجوم برج پس از بیت الاصدقاء باشد و آن بیت دوازدهم است. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت الاقصی.
[بَ تُلْ اَ صا] (اِخ)بیت المقدس. (ناظم الاطباء). رجوع به بیت اقصی و قدس شود.
بیت الحرام.
[بَ تُلْ حَ] (اِخ) بیت الدعا. کنایه از مکهء معظمه. (آنندراج). کعبه. بیت الله. خانهء خدا. بیت العتیق :
خداوند خواندش بیت الحرام
بدو شد ترا راه یزدان تمام.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1846).
پیاده بیامد به بیت الحرام
سماعیلیان زو شده شادکام.فردوسی.
به قندیل شامی شد آراسته
مساجد ز کردار بیت الحرام.سوزنی.
صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس
بنده از سالی بسالی زایر بیت الحرام.سوزنی.
دیده بردار ای که دیدی شوکت بیت الحرام
قیصران روم سر بر خاک و خاقان بر زمین.
سعدی.
بدو گفت سالار بیت الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام.سعدی.
گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد بسر بپوید باز.حافظ.
رجوع به بیت الحرام شود. || در اصطلاح صوفیه، بیت الحرام کنایت از قلب انسان کامل است، که حرام است بر سوای محبوب که هرکه صاحب دلی چنین باشد طلب و طالب است و هم مطلوب. (اصطلاحات شاه نعمت الله از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی ص92).
بیت الحرم.
[بَ تُلْ حَ رَ] (اِخ) بیت الحرام. بیت العتیق. بیت الله. خانهء خدای :
تا بوستان بسال بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیت الحرم شود.
منوچهری.
تیغ دودستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر ز دست بر در بیت الحرم.
منوچهری.
او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی خلاف
کز جفا بیحرمتی کردند در بیت الحرم.
سنایی.
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهء بیت الحرم است.خاقانی.
رجوع به مادهء قبل و رجوع به ذیل حج شود.
بیت الحزن.
[بَ تُلْ حَ زَ / حُ] (ع اِ مرکب)بیت حزن. بیت احزان. کنایه از خانهء یعقوب پس از آنکه یوسف از او جدا شد. (از آنندراج). خانه و حجرهء یعقوب علیه السلام که در ایام مهاجرت یوسف علیه السلام در آن میماندند. || مجازاً خانهء هر عاشق مهجور را نامند. (غیاث). خانهء غم. خانه ای که در آن اندوه و مصیبت باشد. خانه ای که در آن شادی و خوشی نباشد. (غیاث) :
ای ز وصلت خانه ها دارالشفا
وی ز هجرت سینه ها بیت الحزن.سعدی.
بدین شکستهء بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش.حافظ.
رجوع به بیت الاحزان شود.
بیت الحکمه.
[بَ تُلْ حِ مَ] (اِخ) نام مرکزی علمی است که مأمون عباسی در بغداد تأسیس کرد و در آن کتابخانهء بزرگی فراهم شد و گروهی از مترجمان گرد آمدند و کتب اوایل را به عربی ترجمه کرده مدون می ساختند ضمناً رصدخانه های بغداد و دمشق نیز وابسته بدین مرکز بود. خزانة الحکمة. || (ع اِ مرکب) (اصطلاح عرفان) عبارت از قلبی است که اخلاص بر او غالب شود. (اصطلاحات شاه نعمت الله از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی).
بیت الحیات.
[بَ تُلْ حَ] (اِخ) بیت الحیوة. آن برج که در وقت ولادت طالع مولود بود. (آنندراج) (شرفنامه) :
بس که بیت الحیات را ز نخست
شیر نر دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
باد آن سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته.
خاقانی.
بیت الخلا.
[بَ تُلْ خَ] (ع اِ مرکب)پایخانه. (غیاث). بیت الفراغ. کنایه از متوضا و طهارتخانه و طهارت جای. دارالحدث. مستراح. آفتابه خانه. ادب خانه. آبخانه. جای ضرور. قدم جا. آبشتگاه. آبستگه. آبستگاه :
بود شعر هرکس که خالی ز لطف
مبر نام او را که بیت الخلاست.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
بیت الدعا.
[بَ تُدْ دُ] (اِخ) بیت الحرام. (آنندراج) :
پادشاها بر دعای تست مبنی شعر من
لاجرم چون کعبه هر بیتی از آن بیت الدعاست.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به بیت الحرام شود.
بیت الدوا.
[بَ تُدْ دَ] (ع اِ مرکب) دواخانه یا دارالشفا. (آنندراج). بیت الدواء. داروخانه :
ترتیب کرده است ز بیت الدوا فلک
از خوشه جو، ز صبح سنا، وز حمل لسان.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
بیت السفر و الدین.
[بَ تُسْ سَ فَ رِ وَدْ دی] (اِخ) در احکام نجوم برج پس از بیت الموت باشد و آن بیت نهم است. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت السقر.
[بَ تُسْ سَ قَ] (اِخ) دوزخ. (ناظم الاطباء).
بیت السلطان.
[بَ تُسْ سُ] (اِخ) در احکام نجوم برج پس از بیت السفر والدین باشد و آن بیت دهم است. (یادداشت بخط مؤلف) : که کیوان در میزان اتقان ارکان بیت السلطان او می کند. (جامع التواریخ رشیدی).
بیت الشراب.
[بَ تُشْ شَ] (ع اِ مرکب)شرابخانه : و مرکب راهوار و بغال و جمال بسیار و زرادخانه و آلات بیت الشراب. (جهانگشای جوینی).
بیت الشرف.
[بَ تُشْ شَ رَ] (ع اِ مرکب)خانهء بلندی و بزرگی. (غیاث). || (اصطلاح نجوم) برجی که در آن یکی را از هفت ستارهء سیاره سعادتی و شرف حاصل شود چنانچه شرف آفتاب در برج حمل است و شرف قمر در ثور و شرف مشتری در سرطان و زهره در حوت و عطارد در سنبله و مریخ در جدی و زحل در میزان. (غیاث) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). در نزد احکامیان بیت شرف هر کوکب بیت صعود آن است یعنی خانهء قوت آن چنانکه حمل بیت شرف آفتاب و ثور بیت شرف قمر و سرطان بیت شرف مشتری است. (یادداشت بخط مؤلف).
- بیت شرف الکواکب؛ بیت صعود آن است یعنی خانهء قوت آن کوکب. مث حمل آفتاب را و ثور قمر را و سرطان مشتری را. (منتهی الارب) :
یعنی دو قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیت الشرف مقرر.خاقانی.
خسرو ثوابت و سیار به بیت الشرف خویش خرامید. (حبیب السیر ص125).
بیت الصنم.
[بَ تُصْ صَ نَ] (ع اِ مرکب)بتخانه. (آنندراج) (مهذب الاسماء). بهار. بتکده. بهارخانه. هیکل. فرخار. (یادداشت بخط مؤلف) :
صائب روا مدار که بیت الحرام دل
از فکرهای بیهده بیت الصنم شود.
صائب (از آنندراج).
بیت الطراز.
[بَ تُطْ طَ] (ع اِ مرکب)جایگاهی که در آنجا طراز بافتندی. کارگاهی که در آن پارچهء نفیس می بافتند : ذکر بیت الطراز که به بخارا کارگاهی بوده است و هنوز برجایست و بخارا را کارگاهی بوده است میان حصار و شهرستان نزدیک مسجد جامع و در وی بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص24). رجوع به طراز شود.
بیت العتیق.
[بَ تُلْ عَ] (اِخ) خانهء خدای عزوجل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). کعبه و معنی لفظی آن خانهء قدیم است چرا که اول برای عبادت آدم علیه السلام مقرر بود و بعد طوفان نوح، ابراهیم علیه السلام تجدید آن کردند. و عتیق بمعنی کریم و معزز هم آمده است یا آنکه آزاد کرده شده است از غرق طوفان یا آنکه آزاد است از دست خراب کردن ظالمان. (غیاث) (آنندراج). بیت الحرام. بیت الله :
فطوبی لباب کبیت العتیق
حوالیه من کل فج عمیق.
سعدی (بوستان، کلیات چ مصفا ص152).
بیت العروس.
[بَ تُلْ عَ] (ع اِ مرکب)خانه ای که برای عروس مهیا سازند و تکلفات در آن کنند. (آنندراج) :
ز سودای هند و ز صفرای روس
فروشست عالم چو بیت العروس.
نظامی (از آنندراج).
|| (اِخ) کنایه از مکهء معظمه. (آنندراج). بیت العتیق. (مجموعهء مترادفات ص424).
بیت العزة.
[بَ تُلْ عِزْ زَ] (ع اِ مرکب)عبارت از قلب و اصل مقام جمع است در حال اتصال بحق. (اصطلاحات العرفاء سجادی ص92).
بیت العنکبوت.
[بَ تُلْ عَ کَ] (ع اِ مرکب)نسیج الرطیلا. (اقرب الموارد). خانهء عنکبوت که از تارهای بسیار تنک و باریک و ناپایدار بافته شده است : و اِن اوهن البیوت لبیت العنکبوت. (قرآن 29/41).
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت.مولوی.
بیت الغزل.
[بَ تُلْ غَ زَ] (ع اِ مرکب) بیت انتخابی و بهتر. (غیاث) (بهار عجم). کنایه از بیت منتخب و گزیده است. (آنندراج). شاه بیت. بیتی که در غزل از دیگر ابیات برتر و بهتر باشد :
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست
آفرین بر نفس دلکش و لفظ سخنش.حافظ.
خالش میان ابرو الحق بجا فتاده
بیت الغزل نشانی از انتخاب دارد.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به بیت القصیده شود.
بیت الفراغ.
[بَ تُلْ فِ] (ع اِ مرکب)قدم جا و طهارت. (آنندراج). بیت الماء. آب خانه. (مهذب الاسماء). بیت الخلاء. بیت التخلیه. مستراح.
بیت القصیده.
[بَ تُلْ قَ دَ] (ع اِ مرکب)شاه بیت. بیت القصیده آنست که نخست شاعر را معنی در خاطر آید و آنرا نظم کند و بناء قصیده بر آن نهد و ممکن باشد که در قصیده بهتر از آن بیت بسیار افتد و عامه شعراء بیت القصیده آنرا خوانند که بهترین ابیات قصیده بوده. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). بیت الغزل و بیت القصیده، بیتی که از جمیع ابیات هر دو قسم، لفظاً و معناً دل پسند و مطبوع باشد. (آنندراج) :
بر دو لعل آن دو عنبرین مصرع
هست بیت القصیده ای خط تو.
علی نقی کمره ای (از آنندراج).
رجوع به بیت الغزل شود.
بیت اللحم.
[بَ تُلْ لَ] (اِخ) شهریست به شام فلسطین که مولود عیسی پیغمبر (ع) آنجا بوده است. (حدود العالم). رجوع به اورشلیم و قدس شود.
بیت اللطف.
[بَ تُلْ لُ] (ع اِ مرکب) کنایه از لولی خانه(1). (غیاث) (آنندراج). فاحشه خانه. (یادداشتهای قزوینی ج4 ص72). خرابات. خرابات خانه. (زمخشری). زغا و قحبه خانه. دلال خانه. جای زنان بد :
آنانکه زن خویش نمایند مبدل
جمعند به بیت اللطف انجمن تو.
شفائی (از آنندراج).
هست دیوانخانه و خلوتگه خاتون و تو
آن یکی دارالمقام وین یکی بیت اللطف.
نثاری تبریزی.
دیروز آنکه مرید شیخ دین بود
امروز کله شمار بیت اللطف است.
آقارهی شاپور.
و رجوع به یادداشتهای قزوینی ج4 ص72 شود.
(1) - صاحب بهار عجم به این معنی بیت النطف [ نُ طُ ] نوشته است چه نطف جمع نطفه است. (غیاث) (آنندراج).
بیت الله.
[بَ تُلْ لاه] (اِخ) بیت الحرام. (آنندراج). کعب. بیت الله الحرام زاده الله تشریفاً و تعظیماً. (منتهی الارب). بیت الدعا. (مجموعهء مترادفات ص342). بیت العتیق. خانهء خدای که خانهء کعبه باشد. (ناظم الاطباء) :
بگردانم ز بیت الله قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی.خاقانی.
باقطار خوک در بیت المقدس پا منه
با سپاه پیل بردرگاه بیت الله میا.خاقانی.
از طرف بیت الله بولایت مازندران رسیدند. (انیس الطالبین). رجوع به بیت الحرام و بیت الحرم و کعبه و مکه شود.
بیت الماء .
[بَ تُلْ] (ع اِ مرکب) آب خانه. بیت الخلا. بیت التخلیه. بیت الفراغ. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت المال.
[بَ تُلْ] (ع اِ مرکب)بیت الاموال. (آنندراج). خانه ای که مال غنیمت و مال متوفی بعد از ضبط در آن نگاه دارند. (غیاث). || خزانهء اسلام. (از اقرب الموارد). و در لطائف بمعنی آن مال است که همهء مسلمانان را در آن حق باشد. (غیاث). جایی که در آن مالی را گذارند که همهء مسلمانان را در آن حقی باشد و در عهد خلفای عبارت بود از خزانهء دولت اسلام. (ناظم الاطباء). مرکز اموال و دفاتر دولتی در اسلام. خزانهء خلافت اسلامی. بنابر مشهور نخست کس در تاریخ اسلام عمر بود که بیت المال را تأسیس کرد. و مازاد اموال غنیمت را در آن نهاد و دیوانی مرتب ساخت و نام کسانی را که در بیت المال وظیفه داشتند در آن ثبت نمود. خزانهء دولت :
چون خداوند سخا در کف راد تو بدید
گفت با بخشش تو بس نبود بیت المال.
فرخی.
و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و باز نمایند که از بیت المال بر او چیزی بازنگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص370). اگر این دزدیها و خیانت ها که ابوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و بیت المال بازآری خوب پسندیده کرده باشی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص242). و قرارداد که از آن کوره جمله دوهزار درم خدمت بیت المال کنند. (فارسنامهء ابن البلخی ص11)... و جزیت و حقوق بیت المال بطور استقصاء بشناسند. (کلیله و دمنه).
نماند کس که ز انعام تو بروی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق.
خاقانی.
نداند که خزانهء بیت المال لقمهء مسکین است. (گلستان). || خزانهء دولت : گشتاسب بفرمود تا کبیسه کردند... و گفته این روز را نگاهدارید و نوروز کنید که سرطان طالع عمل است و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه). || مطلق مالیات حقوق دیوانی. || (اِخ) در علم احکام نجوم بیت المال پس از بیت النفس باشد و آن بیت دوم است. (یادداشت بخط مؤلف) :
باز وقت ظفر به بیت المال
سگ تر دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
بیت المالچی.
[بَ تُلْ] (ص مرکب، اِ مرکب) کسی که از طرف سلطان بر بیت المال متصرف باشد. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به بیت المال شود.
بیت المعمور.
[بَ تُلْ مَ مو] (اِخ) مسجدی است بر آسمان چهارم از زمرد یا یاقوت مقابل کعبه، بطوری که اگر از آنجا چیزی بیفتد بر بام کعبه آید و قبل از طوفان بر زمین کعبه بود و معمور از آن نام شد که هر وقت از زیارت ملائک آباد است. (غیاث) (از ناظم الاطباء). مراد آن خانه ای است در آسمان چهارم برابر کعبهء معظمه و آن مسجد ملائکه است علیهم السلام. خانه ای است در آسمان چهارم محاذی مکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (شرفنامه). و فارسیان بدون الف و لام استعمال کنند. (از آنندراج).
بیت المقدس.
[بَ تُلْ مَ دِ / مُ قَدْ دَ] (اِخ)قدس. اورشلیم. (اقرب الموارد). ایلیا. (مفاتیح). مسجد اقصی. (ترجمان القرآن). قبلهء پیشینیان. (شرفنامه) :
به بیت المقدس و اقصی و صخره
بتقدیسات انصار و شلیخا.خاقانی.
که بهر دیدن بیت المقدس
مرا فرمان بخواه از شاه دنیا.خاقانی.
بگردانم ز بیت الله قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی.خاقانی.
چو از قدسیان این حکایت شنید
عنان سوی بیت المقدس کشید.نظامی.
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد.نظامی.
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بیت المقدس آرم روی.
نظامی (هفت پیکر ص200).
چو بیت المقدس درون پرقباب
رها کرد دیوار بیرون خراب.سعدی.
سینهء ریش از عدم آورده و آسوده رفت
عصمتم آمد به بیت المقدس و آسوده رفت.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به قدس شود.
|| (ع اِ مرکب) اصطلاح عرفانی است و عبارت از قلب طاهر از تعلق بغیر است. (کشاف ج2 ص1554 از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
بیت الموت.
[بَ تُلْ مَ] (اِخ) در احکام نجوم برج پس از بیت النساء باشد و آن بیت هشتم است. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت النار.
[بَ تُنْ نا] (ع اِ مرکب) آتشکده. (دهار). آتشگاه گبران. (مهذب الاسماء). رجوع بدان کلمات شود.
بیت النساء .
[بَ تُنْ نِ] (اِخ) در احکام نجوم برج پس از بیت المرض و العبید باشد و آن بیت هفتم است. (یادداشت مؤلف).
بیت النطاف.
[بَ تُنْ نِ] (ع اِ مرکب)بیت النُطَف به اصطلاح لولی خانه که در عرف هند رجواره خوانند و از بعضی بمعنی نجاست خانه مسموع است و این اگر به اثبات رسد مجاز خواهد بود. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص311). رجوع به بیت اللطف شود.
بیت النفس.
[بَ تُنْ نَ] (اِخ) در علم احکام نجوم، طالع و آن بیت اول است. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت الولد.
[بَ تُلْ وَ لَ] (اِخ) در علم احکام نجوم، برج پس از بیت الاباء باشد و آن بیت پنجم است. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت اولاد.
[بَ تِ اَ] (اِخ) اصطلاح نجومی است. خانهء فرزندان و آن قسم پنجم است از دوازده قسمت منطقة البروج :
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
بیت ایل.
[بَ / بِ] (اِخ) عبری، بمعنی خانهء خداست. بیت الله : چون ابراهیم بزمین موعود رفت چادر خود را در اراضی که در حوالی بیت ایل است برپا نمود. (سفر پیدایش 12:8 و 13:3) و یعقوب نیز در وقتی که از حضور برادر خود به الجزیره فرار میکرد در نزدیکی شهر لوز بیتوته نمود در آن شب رؤیای عظیمی مشاهده کرده آنجا را بیت ایل خواند. زیرا که خداوند عیسی مسیح در آن شب بروی نمودار شد. (سفر پیدایش 28:11-29 و 31:13). اما موقع شهر بطرف شرقی راهی است که از اورشلیم بپائین میرود و مسافت راه از این دو شهر به اورشلیم به یک اندازه است و شهر مرقوم در قدیم الایام مسکن پادشاهان کنعانیان بود و چون به حسب قسمت به بنی افرائیم رسید نتوانستند که آنرا مسخر نمایند تا زمانی که جاسوسان ایشان را آگاه ساختند. (سفر داوران 1:22-26). باری تابوت عهد نیز مدت مدیدی در این شهر بود پس از آن سیربعام دو گوساله طلایی ساخته یکی را در آنجا نصب نمود. (اول پادشاهان 12:28-33) و دور نیست که به همین واسطه هوشیع نبی آن را بیت آرن یعنی خانهء بتها خواند. (10:5 و 8). (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
بیت ترح.
[بَ / بِ تِ تَ رَ] (اِخ) نزد احکامیان خانهء مقابل بیت فرح است که هفتم باشد. مانند قمر در خانهء نهم. (یادداشت بخط مؤلف).
بیت حرام.
[بَ / بِ تِ حَ] (اِخ) بیت الله. رجوع به بیت الله شود. || (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دل انسان کامل که بر غیر ذات یگانهء بیچون حرام شده باشد. (اصطلاحات الصوفیه).
بیت حرم.
[بَ / بِ تِ حَ رَ] (اِخ)بیت الحرام :
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم همنشین.
خاقانی.
چند رصدگاه پیل بر ره دل داشتن
چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن.خاقانی.
رجوع به بیت الحرام و کعبه شود.
بیت حزن.
[بَ / بِ تِ حَ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بیت الاحزان :
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن.
حافظ.
رجوع به بیت الاحزان شود.
بیت حکمت.
[بَ / بِ تِ حِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دلی که اخلاص بر آن غلبه یافته باشد. (اصطلاحات الصوفیه). رجوع به بیت الحکمة و خزانه شود.
بیت حوادث.
[بَ / بِ تِ حَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا. (انجمن آرا).
بیت خال.
[بَ / بِ] (اِخ) دهی از دهستان قصبهء نصار است که در بخش معمرهء شهرستان آبادان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بی ترستان.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیت سیحان.
[بِ تِ] (اِخ) دهی از دهستان بهمنشیر است که در بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیت شرف.
[بَ / بِ تِ شَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به بیت الشرف شود.
بیت عزب.
[بَ / بِ تِ عَ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح عرفان) دلی که به مقام جمع رسیده و در دریای نیستی در مقابل هستی ذات حق فرو رفته باشد.
بیت فراغ.
[بَ / بِ تِ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبخانه. (رشیدی). کنایه از متوضأ است. (انجمن آرا). کنایه از متوضأ است که ادبخانه باشد. (برهان). بیت الخلاء :
من چو مرهم نشسته بر سر ریش
او چو محدث فراز بیت فراغ.
کمال الدین اسماعیل.
در بیت فراغ دودهء دود
باقی به بقات باشد و بود.
ملک الشعرا (از آنندراج).
رجوع به هریک از این کلمات شود.
بیت فرح.
[بَ / بِ تِ فَ رَ] (اِخ) نزد علمای احکام، هر سیاره ای را در خانه فرح و مسرت است و از این رو آن خانه را بیت فرح آن ستاره گویند. مث بیت فرح قمر خانهء سیم است مقابل بیت ترح. (یادداشت بخط مؤلف).
بیتک.
[بَ / بِ تَ] (اِ مصغر) مصغر بیت، و در این معنی بیشتر با «چند»، بکار رود :
اندر این حسب رودکی گویی
عاریت داد بیتکی چندم.سوزنی.
در خواه کز آن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند.سوزنی.
کرد آنگهی از نشید آواز
این بیتک چند را سرآغاز.نظامی.
بیتکچی.
[تَ] (ترکی - مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) مأمور مالیات (ایلخانان مغول). (فرهنگ فارسی معین) : و شرف الدین را در خدمت او به اسم الغ بیتکچی نامزد گردانید. (جهانگشای جوینی). در هر جانب دارالاماره دیوانی مرتب جهت اماثل بیتکچیان و کتاب. (ترجمهء محاسن اصفهان ص52). و از بیتک چیان قراتای و سیف الدین بیتکچی که مدبر مملکت بود. (تاریخ رشیدی). در اثنای این حکایت تیری بر چشم هندوی بیتکچی آمد که از اکابر امراء بود. (تاریخ رشیدی).
بیت لاباط.
[بَ / بِ تِ] (اِخ) نام سریانی جندیشابور، جندشاپور و گندیشاپور است. رجوع به جندشاهپور و گندی شاهپور شود.
بیت محارب.
[بَ / بِ مُ رِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بلوک زرگان است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیت مدن.
[بَ / بِ مَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمنشیر است که در بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع است و 550 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیت معمور.
[بَ / بِ تِ مَ] (اِخ)بیت المعمور :
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر.
خاقانی.
سزد گر عیسی اندر بیت معمور
کند تسبیح از این ابیات غرا.خاقانی.
رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور.نظامی.
خرابه ای است که خوشتر ز بیت معمور است
تنی که از طپش دل خراب میسازند.
صائب (از آنندراج).
همین ماییم و یکدل اندر آن دل زخم ناسوری
نباشد چون دل ویرانهء ما بیت معموری.
مسیح کاشی (از آنندراج).
و رجوع به بیت المعمور شود.
بیت مقدس.
[بَ / بِ تِ مَ دِ] (اِخ)بیت المقدس :
شود ز عدل تو گیتی چنان که بام ببام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
سوزنی.
رجوع به قدس شود.
بی تمیز.
[تَ] (ص مرکب) بی بصیرت. بی دانش. که نیک از بد نداند. که خیر از شر نشناسد. بی عقل. بی خرد :
دینت را با عالم حسی بمیزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل و بی میزان کنند.
ناصرخسرو.
مردم بی تمیز با هشیار
بمثل چون پشیز و دینارند.ناصرخسرو.
پسری داشت احمق و جاهل و بی تمیز و غافل. (سندبادنامه ص114).
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.سعدی.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.سعدی.
و رجوع به تمیز شود. || بی سلیقه. || چرکین. (ناظم الاطباء).
بیت نطف.
[بَ / بِ تِ نُ طَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بیت النطاف. بیت النطف :
بابای تو جاروب کش بیت نطف شد
اجداد تو گشتند بتدریج بزرگان(1).
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
رجوع به بیت اللطف شود.
(1) - این بیت در آنندراج شاهد کلمهء بیت النطاف آمده است. و رجوع به بیت النطاف شود.
بیتوتت.
[بَ / بِ تو تَ] (از ع، اِمص)شب باشی کردن در جایی. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به بیتوتة شود.
بیتوتة.
[بَ تو تَ] (ع مص) شب گذاشتن و شب کار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شب گذاشتن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). || به شب کردن چنین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کما یقال: ظل یفعل کذا؛ یعنی بروز کرد چنین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || در شب آمدن. || شب کردن نزد قوم. || شب زنده داری و نخوابیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بیتوتت شود.
- بیتوته کردن؛ شب زنده داری کردن. شب نخوابیدن و تا صبح بیدار بودن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شب ماندن در جایی. (فرهنگ فارسی معین).
بیتة.
[تَ] (ع اِ) قوت شبه. (منتهی الارب). خورد و یکبار در شبانه روزی. (مهذب الاسماء). قوت شبانه. (ناظم الاطباء). || شب گذاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بی تیمار.
(ص مرکب) بی پرستار و غمخوار. (ناظم الاطباء).
بیث.
[بَ] (ع اِ) ترکهم حیث بیث؛ یعنی گردانید ایشان را متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
بیجا.
(ق مرکب) بی هنگام. بی وقت. بی موقع. (ناظم الاطباء).
بیجاد.
(اِ) مخفف بیجاده. یاقوت. و بعضی گویند سنگریزه ای است سرخ مانند یاقوت اما بسیار کم بها و او نیز کاه می رباید و بعضی گویند بیجاده آن است که پر مرغ را جذب کند. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). جوهری است سرخ که مانند کهربا جذب کاه کند و گفته اند که پر مرغ را نیز جذب کند. (رشیدی). سنگی سرخ شبیه بیاقوت :
رخی چون نوشکفته گل همه گلبن برنگ مل
همه شمشاد پرسنبل همه بیجاد پرشکر.
عنصری.
ز کافوری تنش شنگرف می زاد
چنان کز کوه سیمین لعل و بیجاد.
(ویس و رامین).
یک ره که چو بیجاده شد آن دو رخ بیمار
باده خور از آن صافی بر گونهء بیجاد.
خسروی.
رجوع به بیجاده و بیجادق شود.
|| مخفف بیجاده. کاه ربا باشد. کهربا. (ناظم الاطباء) :
شمول معدلت او بغایتی برسید
که از تعرض کاه است در حذر بیجاد.
فخری.
بیجادق.
[دَ] (معرب، اِ) مهره ای است. (مهذب الاسماء). سنگ سرخی است لونش به یاقوت نزدیک بود. (نزهة القلوب). بیجاذق. معرب بیجاده. رجوع به بیجاده شود.
بیجاده.
[دَ / دِ] (اِ) نوعیست از جوهر. طبیعت وی گرم و خشک و معدنش کوههای مشرق و کهربا و کاه ربای است و معنی ترکیبی بیجاده بی راه است چه جاده بتازی زبان راه فراخ است. (شرفنامهء منیری). بیجاده نوعی از یاقوت است. (برهان). بیجاد. (صحاح الفرس). بیجاد. بیجادق. بیجیدق. بجاذة. بجادی : و اندر بدخشان معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد. (حدود العالم). سنگلنج بر دامن کوه است و معدن بیجادهء بدخشی و لعل اندر این کوه است. (حدود العالم).
کجا نام آن رومی آزاده بود
دو رنگ رخانش چو بیجاده بود.فردوسی.
بردست بید بست ز پیروزه دست بند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.فرخی.
تاجی شده ست روی(1) من از بس که تو بر اوی
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.فرخی.
بیشه های کژ روان از لاله و از شنبلید
گاه چون بیجاده گردد گاه چون زر عیار.
فرخی.
به یکساعت او هم دهانش بیاکند
بیاقوت و بیجادهء بهرمانی.منوچهری.
و آن نار بکردار یکی حقهء ساده
بیجاده بهر رنگ بدان حقه بداده.منوچهری.
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
ز زربفت فرش و ز مرجان درخت.اسدی.
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.ناصرخسرو.
در این فیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن.خاقانی.
بیجاده لبی بدان لطیفی
چون باشد چون کند حریفی.نظامی.
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در.نظامی.
چو بیجاده برداشت او از لاَلی
ز مرحل برآمد همه بر مراحل.حسن متکلم.
|| بمعنی بیجاد است که کاه ربا باشد. (برهان). بیجاد. (صحاح الفرس) :
از روی بی نیازی بیجاده که رباید
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی.
سنایی.
کز وجه زمین بوسی ز دیوان سرایت
که ریزه ربایند به بیجادهء جاذب.سوزنی.
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاد نگیرد نشود گیرا بر کاه.سوزنی.
هوا بقوت حلم تو کوه بردارد
چنانکه قوت بیجاده برندارد کاه.انوری.
عقل پیش لب چو بسدشان
راست چون کاه پیش بیجاده.انوری.
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربایی.خاقانی.
ای جهانداری که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیجاده ز کاه.
امامی هروی.
|| کنایه از لب خوبان است :
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که شاد آمدی ای جوانمرد شاد.فردوسی.
گهم به غمزهء زهراب داده خسته کنی
گهم به نوشین بیجاده مرهمی سازی.
سوزنی.
(1) - ن ل: شخص.
بیجاده آب.
[دَ / دِ] (اِ مرکب) شراب زردرنگ. (ناظم الاطباء). شراب گلرنگ. (آنندراج). شراب که برنگ سرخ و کهربا باشد. (هفت قلزم).
بیجاده طبع.
[دَ / دِ طَ] (ص مرکب) کنایه از کسی که از مردمان چیز بحیله برباید. (انجمن آرا).
بیجادهء قلوب.
[دَ / دِ یِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سخنان نغز و نظر اولیا و هم عشق خوبان و آنچه دل کشاند بسوی و جانب خود. (انجمن آرا).
بیجاده گون.
[دَ / دِ] (ص مرکب) برنگ بیجاده. سرخ. یاقوتی رنگ :
گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود
گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود.
فرخی.
می بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که او را شاخ باغ(1) نسترن خواند.
فرخی.
گلنار همچو درزی استاد برکشید
قوارهء حریر ز بیجاده گون حریر.منوچهری.
ز بیجاده گون بادهء دلفروز
فشاندند بیجاده بر روی روز.نظامی.
بیا ساقی از باده جامی بیار
ز بیجاده گون گل پیامی بیار.نظامی.
- بیجاده گون تیغ؛ شمشیر خون آلود خونریز. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: باغ شاخ.
بیجاده لب.
[دَ / دِ لَ] (ص مرکب) کسی که لب وی سرخ مانند مرجان باشد. (ناظم الاطباء). سرخ لب:
نه زال و نه آن ماه بیجاده لب
بخفتند یک هفته در روز و شب.فردوسی.
عنبرین خطی و بیجاده لب و نرگس چشم
حبشی می و حجازی سخن و رومی دیم.
فرخی.
بیجاده لبا من از فراقت
رخساره چو کهربای کردم.سوزنی.
بیجادهء مذاب.
[دَ / دِ یِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خون و می سرخ و زعفرانی. (آنندراج). خون و شراب سرخ و شراب زعفرانی رنگ. (ناظم الاطباء).
بیجاذق.
[ذَ] (معرب، اِ) یک نوع سنگی شبیه به یاقوت. (ناظم الاطباء). بیجادق. معرب بیجاده. رجوع به بیجاده شود.
بیجار.
(اِخ) دهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع و دارای 217 تن سکنه است. مزرعهء یکه درخت، رضا قلی، زیر کوه، مزرعهء برج، رود گز، مزرعهء قیس آباد، خوارستان و غفاریه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
بیجار.
(اِخ) شهرستان بیجار یا گروس. یکی از شهرستانهای یازده گانهء استان پنجم کشور است و حدود و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: از طرف شمال خاور به بخشهای قیدار و ماه نشان از شهرستان زنجان، از طرف شمال باختر به بخش تکاب از شهرستان مراغه، از طرف باختر به بخش دیواندره از شهرستان سنندج، از طرف جنوب به بخش قروه از شهرستان سنندج، از طرف جنوب خاور به دهستان مهربان از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان. سه رشته کوهستان در این شهرستان وجود دارد. 1- کوههای شمالی. در منتهی الیه شمالی شهرستان قرار گرفته بلندترین قلل رشتهء مذکور به ترتیب از باختر به خاور قلهء کوه امامزاده ایوب انصار به ارتفاع 2512 متر، قلهء زرنیخ در شمال آبادی چیچکلویه ارتفاع 3030 متر، قلهء کوه شاه نشین در شمال آبادی شاه نشین به ارتفاع 3200 متر است. 2- کوههای مرکزی. بلندترین قلل رشتهء مرکزی از شمال باختر به جنوب خاور عبارتند از کوه سرقیصه به ارتفاع 2346 متر، کوه نقاره کوب در شمال باختر شهر به ارتفاع 2234 و کوه پنجه علی در باختر شهر به ارتفاع 2407، کوه حمزه عرب در 9 کیلومتری خاور شهر بیجار به ارتفاع 2555، کوه تماشا در 20 کیلومتری جنوب خاور شهر بیجار به ارتفاع 2258 و کوه چنگ الماس بین دهستانهای پیرتاج و گاویازه به ارتفاع 2525 متر است. 3- سومین رشته، کوههای جنوب شهرستان است، مرتفع ترین قلل آن قلهء کوه زیره کوه واقع در جنوب باختری نجف آباد به ارتفاع 2642 متر است. گودترین محل شهرستان آبادی کل قشلاق واقع در کنار رودخانهء قزل اوزان و انتهای رودخانه است که 1372 متر از سطح دریا مرتفع تر است. رودخانه ها: سه رودخانهء مهم در این شهرستان جاری است: رودخانهء قزل اوزان. رودخانه تلوار. رودخانه گوه زن. شهرستان بیجار یا منطقه گروس از 7 دهستان تشکیل شده است. دهستان پیرتاج 40 آبادی 12 هزار سکنه. دهستان خسروآباد 49 آبادی 16 هزار سکنه. دهستان سیلتان 22 آبادی 7 هزار سکنه. دهستان سپاه منصور 35 آبادی 12 هزار سکنه. دهستان کرانی 59 آبادی 19 هزار سکنه. دهستان گاوبازه 15 آبادی 6 هزار سکنه. دهستان نجف آباد 55 آبادی 9 هزار سکنه. شهر بیجار یک آبادی ده هزار سکنه، جمعاً از 276 آبادی و 91 هزار سکنه تشکیل شده است. شهر بیجار مرکز شهرستان گروس است و مرتفع ترین شهر ایران است. جمعیت شهر در حدود ده هزارتن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
بی جامگی.
[مَ / مِ] (ص مرکب) بدون مواجب. بی جیره :
هزارت مشرف بی جامگی هست
بصد افغان کشیده سوی تو دست.نظامی.
بی جامه.
[مَ / مِ] (ص مرکب) بدون لباس. برهنه برهنه :
گدایان بی جامه شب کرده روز
معطرکنان جامه بر عودسوز.سعدی.
بی جامهء نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپردهء هر در نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص24).
بیجان.
(ص مرکب) بی روان. بی حیات. (ناظم الاطباء) :
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند.
ناصرخسرو.
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد. یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا. (نوروزنامه ص95).
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن.
خاقانی.
بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را.نظامی.
کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد.سعدی.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.سعدی.
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم.سعدی.
|| زبون و ناتوان. (ناظم الاطباء). حالت افسردگی مار و حشرات از سرما. (یادداشت بخط مؤلف).
بی جان شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)بی حیات شدن. بی روان گردیدن :
بسا دشمنا کز تو بی جان شده
بسا بوم و بر کز تو ویران شده.فردوسی.
وگر آز ورزیم و پیچان شویم
پدید آید آنگه که بی جان شویم.فردوسی.
اگرچه رشته از تاب گهر بی جان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته.
صائب.
بی جان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)کشتن. از بین بردن. گرفتن :
من او را به یک سنگ بی جان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم.فردوسی.
بفرمود پس تاش بی جان کنند
برابر دل و دیده گریان کنند.فردوسی.
از آن پس که بی توش و بی جانش کرد
بر آن آتش تیز بریانش کرد.فردوسی.
سنگی بر سنگ زد و از جان بی جان کرد. (سندبادنامه ص202).
بی جان گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب)مردن. زندگی را از دست دادن :
از آن ساعت که شیرین گشت بی جان
ز آب چشمه ها برخاست طوفان.نظامی.
بی جانین.
[بَ نَ] (اِخ) قریه ای است از قراء نهاوند. (لباب الانساب).
بیجانینی.
[بَ نَ نی] (ص نسبی) نسبتی است به بیجانین. از آنجاست ابوالعلاء عیسی بن محمد بن علی بن منصور صوفی بیجانینی. (لباب الانساب).
بیجاور.
[وَ] (اِخ) ظاهراً همان پیشاور است. رجوع به الجماهر بیرونی ص43 شود.
بیجدنو.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهستان است که در بخش کلاردشت شهرستان نوشهر واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بی جفت.
[جُ] (ص مرکب) بی عدل. بی نظیر. بی مثل. بی مانند :
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.فردوسی.
چو برداشت از آن دوکدان پنبه گفت
بنام خداوند بی یار و جفت.فردوسی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان به فعل بی جفتی.
علی قرط اندکانی.
بیجک.
[جَ] (هندی، اِ) لفظ هندی است بمعنی آنچه سوداگران قیمت خرید جنس با تمامی اخراجات محصول و کرایه و غیره نوشته نزد خود نگاهدارند تا هنگام فروخت آن ملاحظه نموده سود و منفعت سوای از جمع و سرمایهء خود بگیرند. (غیاث) (آنندراج). بلیط صرافان و سوداگران. و نوشتهء یادداشت در خرید و فروخت و معاملات سوداگری. (ناظم الاطباء). قطعه کاغذی که فروشندهء جنس نوع کالا و کمیت آنرا در آن یادداشت کند و بخریدار دهد. فاکتور. (فرهنگ فارسی معین). حواله یا قبض رسیدی غالباً در کاغذی به قطع کوچک.
بیجگان.
(اِخ) دهی از دهستان جاسب است که در بخش دلیجان شهرستان محلات واقع است و 1195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
بی جگر.
[جِ گَ] (ص مرکب) بی جرأت و بیمناک. (ناظم الاطباء). بزدل. (آنندراج).
بیجگرد.
[] (اِخ) دهی از دهستان کوهپایهء بخش نوبران است که در شهرستان ساوه واقع است و 278 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
بی جگری.
[جِ گَ] (حامص مرکب)بیمناکی. نقیض بهادری. (آنندراج) (غیاث).
بیجمال.
[جَ] (ص مرکب) نازیبا و بدصورت. || بدسیرت. (ناظم الاطباء).
بیجمالی.
[جَ] (حامص مرکب) نازیبائی و بدصورتی. (ناظم الاطباء). زشتی. نارسائی :دیگر عروس فکر من از غایت بیجمالی سر برنیارد... (گلستان).
بیجن.
[جَ] (اِخ) بیژن است که پسر گیوبن گودرز باشد. (برهان) (از شرفنامه) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به بیژن شود.
بیجن آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان ملایر است که دارای 433 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
بیجنوند.
[جِ وَ] (اِخ) یکی از دهستانهای ششگانهء بخش شیروان چرداول است که در شهرستان ایلام واقع است و مرکب از هشت آبادی بزرگ و کوچک میباشد و دارای 1560 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
بی جواب.
[جَ] (ص مرکب، ق مرکب)آنکه قابل جواب نباشد. (آنندراج). بی پاسخ و غیرمقبول. (ناظم الاطباء). سخن که نتوان آنرا جواب گفت. (یادداشت بخط مؤلف) :
عین صواب و مسئله بی جواب.سعدی.
خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنهء دیوار میگردد.
صائب (از آنندراج).
بی جواز.
[جَ] (ص مرکب) بی اجازه. بدون اجازه. بی رخصت :
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از نزد من بی جواز؟
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص2650).
بیجوند.
[جَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان سماق است که در بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
بیجوهر.
[جَ / جُو هَ] (ص مرکب) ناهنرمند و نادان و بی عقل و هیچکاره. (آنندراج). کنایه از مردم بی هنر و بی عقل و هیچکاره باشد. (برهان). نادان و بی هنر و بی عقل. (ناظم الاطباء). بی هنر. هیچکاره. || آنچه جوهر ندارد. (فرهنگ فارسی معین). عاری از جوهر :
چه راحت است مرا بی حضور حضرت تو
چه هستی است عرض را بطبع بی جوهر.
قاآنی.
و رجوع به جوهر شود.
بیجه.
[جَ / جِ] (اِ) معشوقه کلمهء فارسی است و این مصغر و مخفف بی بی است. (غیاث). (از تاج العروس) (یادداشت بخط مؤلف). و هو العرس و العرس حائط بین حائطی البیت الشتوی لایبلغ به اقصی لیکون ادنی و انما یکون ذلک بالبلاد الباردة. (قاموس از یادداشت بخط مؤلف). بمعنی عرس است و آن دیواری است که مابین دو دیوار خانهء سرمایی نهند و بنهایت نرسانند و مسقف سازند تا آنجا گرم تر شود. (منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به بیچه و عرس شود.
بی جهت.
[جَ هَ] (ص مرکب، ق مرکب)بی سبب و بدون دلیل. بیهوده. (ناظم الاطباء). بی علت.
بیجیدج.
[دَ] (معرب، اِ) معرب پیچیده. نام بیماری که عرب آنرا بنام دیگری لوی (اللوی) گوید. (یادداشت بخط مؤلف). این حال را اللوی گویند و بتازی بیجیدج نیز گویند. این لفظ پارسی است معرب کرده. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بیجی کلا.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان جلال ازرک است که در بخش مرکزی شهرستان بابل واقع است. 525 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بی چار.
(ص مرکب) مخفف بیچاره :
هوا پود شد برف چون تار گشت
سپه را از آن کار بیچار گشت.فردوسی.
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بیچارم تو کردی.؟
بیچارگی.
[رَ / رِ] (حامص مرکب)درماندگی. عجز. (فرهنگ فارسی معین). مسکنت. (مهذب الاسماء) :
نه مردم بکار است و نه پارگی
فراز آمد آن روز بیچارگی.فردوسی.
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست
نمودن بما پشت یکبارگیست.فردوسی.
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش.
ناصرخسرو.
ای آنکه تویی چارهء بیچارگیم
از تو صله خواستن بود بارگیم.سوزنی.
جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود. (گلستان).
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار.سعدی.
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است.
حافظ.
|| لاعلاج. (ناظم الاطباء). اضطرار. لاعلاجی. لابدی. (یادداشت بخط مؤلف) :
از آن خانه نزدیک قیصر شدند
به بیچارگی پیش داور شدند.فردوسی.
همه بندهء پرگناه توئیم
به بیچارگی دادخواه توئیم.فردوسی.
به بیچارگی باژ و ساو گران
پذیرفت با هدیهء بی کران.فردوسی.
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته(1) کریغ را هنجار.
عنصری.
ای قطرهء منی سر بیچارگی بنه
کابلیس را غرور و منی خاکسار کرد.
سعدی.
|| احتیاج. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: گرخته.
بیچاره.
[رَ / رِ] (ص مرکب) مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان :
بدگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.کسایی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای.فردوسی.
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت.فردوسی.
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا.بهرامی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر.فرخی.
او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص382).
بیچاره زنده بود ای خواجه
آنکو ز مردگان طلبد یاری.ناصرخسرو.
ناید هگرز از این یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره.ناصرخسرو.
بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه).
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.سعدی.
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری بدار.سعدی.
بیچاره بسویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتمالم.سعدی.
بیچاره آن که صاحب روی نکو بود
هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود.حافظ.
- بیچاره دل:ز کسهای رذل و ز بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل.سعدی.
- بیچاره شدن؛ درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.سعدی.
حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان).
ای گرگ بگفتمت که روزی
بیچاره شوی بدست یوزی.سعدی.
- بیچاره گشتن؛ مضطر و درمانده شدن :
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.دقیقی.
همی زد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.فردوسی.
چنین زار و بیچاره گشتند و خوار
ز چنگال ناپاکدل یک سوار.فردوسی.
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم.نظامی.
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت.مولوی.
- بیچاره ماندن:چه چاره کان بنی آدم نداند
بجز مردن کز آن بیچاره ماند.نظامی.
- بیچاره وار؛ چون بیچاره. مانند بیچاره :
چو چشمش برآمد بر آن شهریار
زمین را ببوسید بیچاره وار.فردوسی.
چو مانده شد از کار رخش و سوار
یکی چاره سازید(1) بیچاره وار.فردوسی.
به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند
ضرورت است که بیچاره وار برگردد.
سعدی.
(1) - سازید بمعنی ساخت.
بی چاک و بست.
[کُ بَ] (ص مرکب، ق مرکب) در تداول، صفت دهان آرند: دهانی بی چاک و بست؛ که بی اندیشه هرچه خواهد گوید. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بی چانه.
[نَ / نِ] (ص مرکب، ق مرکب) در تداول، یک کلام. بی مماسکه. بی چک و چانه. (یادداشت بخط مؤلف). || که چانه ندارد. رجوع به چانه شود.
بی چرا.
[چِ] (ص مرکب، ق مرکب) بی چون و چرا. غیرقابل اعتراض. مسلم :
بسبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون
ملک را در وزارت چون نبی را یار در غارم.
سوزنی.
بیچراغ.
[چِ] (ص مرکب، ق مرکب) کنایه از خراب و ویران و ناآباد. (آنندراج). خراب و ویران و شهر ناآبادان. || بی نظر. (ناظم الاطباء).
بی چشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) کور. (ناظم الاطباء). آنکه چشم ندارد. || مجازاً، بی خُبْرَت. (یادداشت بخط مؤلف) :
آنکه بی چشم است بفروشد به یک جو جوهری.
سنایی.
بی چشم و رو.
[چَ / چِ مُ] (ص مرکب)سخت بی حیا. کسی که هر چیز را روشن و آشکار با بی ادبی تواند گفت. بی شرم. رک گو. (از یادداشت بخط مؤلف). بی حیا. (آنندراج) :
بی چشم و روتری ز تو ای باغبان کجاست
گل چیده ای و شرم ز بلبل نکرده ای.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| نمک ناشناس. ناسپاس. (یادداشت بخط مؤلف).
بی چک و چانه.
[چَ کُ نَ / نِ] (ق مرکب) یک کلام. بی چانه. رجوع به بی چانه شود. (یادداشت بخط مؤلف).