باجغلو.
[جُ] (اِ) نام سکهء طلای عثمانی. رجوع به باج اوقلی شود.
باج قپان.
[قَ] (اِ مرکب) قپانداری. (واژه های نو فرهنگستان ایران 1319ه . ش. ص 65).
باجقلی.
[جُ] (اِ) نام سکهء طلای عثمانی. رجوع به باج اوقلی شود.
باج کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) (در لاریجان و مازندران) مرتعی را برای چرای احشام اجاره کردن.
باجگاه.
(اِ مرکب) گمرک خانه. راهدارخانه. رصدگاه. رجوع به رصدگاه شود : ... اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود رضی اللهعنه پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن سوی قلعت سکاوند دیگر روز از بلخ برداشت و بکشید و بباجگاه رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
باجگاه.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش بافق شهرستان یزد در 67هزارگزی خاور بافق و 9هزارگزی خاور راه کوشک به خبرستان. کوهستانی، سرد معتدل. سکنهء آن 38 تن و آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی کرباس بافی و گیوه چینی. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
باجگاه.
(اِخ) نام محلی کنار راه کازرون به بهبهان میان نوبندگان و فهلیان در 66650گزی کازرون.
باجگاه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز در 38هزارگزی شمال شیراز، کنار شوسهء شیراز باصفهان. سکنهء آن 38 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
باج گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)گمرک، خراج، راهداری گرفتن.
باج گزار.
[گُ] (نف مرکب) باج دهنده. (آنندراج).(1) مالیات بده. آنکه بکسی باج میدهد. (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج باجگذار آمده است.
باج گزاری.
[گُ] (حامص مرکب) عمل باج گزار. پرداخت باج. تأدیهء مالیات. چیزی که قابل دادن باشد.
باجگیر.
(نف مرکب) گیرندهء باج و خراج. باژبان. عشار. زباب. مکّاس. گمرکچی. ساعی. باجدار. (آنندراج). رجوع به قاموس کتاب مقدس ذیل باجگیر شود.
باجگیران.
(اِخ) دهی جزء دهستان سربند سفلی بخش سربند شهرستان اراک در 33000گزی جنوب آستانه و 15000گزی ایستگاه فوزیه. کوهستانی، سردسیر. سکنهء آن 362 تن و آب آن از قنات و رودخانه است. محصول آن غلات، بن شن، پنبه، انگور و میوه جات. شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه بافی. راه مالرو دارد و از طریق ایستگاه فوزیه اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
باجگیران.
(اِخ) نام یکی از بخش های سه گانهء شهرستان قوچان است. این بخش در قسمت شمال شهرستان قوچان و کنار مرز ایران و شوروی واقع است و محدود است از طرف شمال بخاک شوروی، از طرف جنوب به بخش شیروان، از طرف باختر به دهستان کیفان، از طرف خاور به بخش نوخندان از شهرستان دره گز. بطور کلی این بخش کوهستانی و کلیهء آبادیهای آن در نزدیکی مرز ایران و شوروی قرار دارد. هوای آن سرد، آب کلیهء آنها از چشمه سار و رودخانه و قنات است. بخش باجگیران از چهار دهستان بشرح زیر تشکیل شده: دهستان جیرستان، بیچرانلو، قوشخانه، اوغاز. جمع قراء 83 و کلیهء نفوس آنها 2441 تن است. مشخصات هر یک از دهستانهای تابعهء بخش در جای خود شرح داده شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
باجگیران.
(اِخ) قصبهء مرکزی بخش تابع شهرستان قوچانست، سر راه شوسهء قوچان - عشق آباد واقع، فاصلهء قوچان به باجگیران 83هزار گز است. مشخصات جغرافیائی آن بشرح زیر است: طول 13 درجه و 85 دقیقه، عرض 18 درجه و 27 دقیقه. کوهستانی، سردسیر. سکنهء آن 1965 تن و آب آن از قنات میباشد. محصول آن غلات دیمی و آبی است. در سابق بواسطهء تجارتی که ایران با شوروی داشت کلیهء مال التجاره از شوروی بگمرک باجگیران وارد و در موقع خروج هم از گمرک باجگیران حمل میشد، در واقع مرکز تجارت بوده باین جهت مراکز گمرکی مفصلی دارد. فعلاً تجارت محدود گردیده از اهمیت باجگیران کاسته شده. وضعیت مردم بواسطهء معاملات خوب بوده اینک اغلب دکانها بسته شده فعلاً دارای 50 الی 60 باب دکان مختلف و یک رشته قنات و یک آب انبار عمومی و دو حمام است. آب این قصبه شور است. ادارات بخشداری، گمرک، دو دبستان دخترانه، پسرانه، پست و تلگراف، شهربانی، پادگان مرکزی، ژاندارمری، دارائی، شهرداری درین قصبه متمرکز است. در قسمت شمال این قصبه یک رشته ارتفاعات است، نگهبانان ایران و شوروی در فاصلهء کمی با هم قرار دارند، فقط سیم خاردار حد فاصل دو نگهبانست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
باجگیران.
(اِخ) دهی از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد در 8هزارگزی جنوب خاور اردل، در مسیر راه اردل واقع شده. دامنهء کوه، معتدل. سکنهء آن 532 تن و آب از قنات، چشمه و رودخانه. محصول آن غلات، برنج، انگور، زردآلو، سیب و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
باجگیرخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) محل گرفتن باج. باجگاه.
باجل.
[جِ] (ع ص) مرد زشت نیکوحال باپیه شادمان. (منتهی الارب) (آنندراج). الحسن الحال المخصب والفرحان. (اقرب الموارد).
باجل.
[ ] (اِخ) قصبهء مرکز قضائی است در سنجاق حدیده از ولایت یمن در 38هزارگزی شمال شرقی حدیده و 4هزارگزی شمال نهر سهم. در دامنهء کوه، بر جاده ای که از حدیده بصنعا میرود واقع است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
باجل.
[ ] (اِخ) (قضای...) قضائی است در ولایت یمن و از جهت شمال شرقی بدو قضای کوکبان و حراز از لوای صنعا و از جانب جنوب شرقی بقضای ریله و از جهت جنوب غربی به قضای حدیده و از سمت شمال غربی بقضای زیدیه محدود و محاط میباشد و در دامنه های سفلای نزدیک تهامه واقع است، و از این رو هوایش گرم و محصولاتش عبارت است از قهوه و نیل و دیگر محصولات یمنی. این قضا دو ناحیهء حفاش و ملحان را نیز شامل است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
باجلان.
[جِ] (اِخ) (ایل...) طایفه ای از ایلات کرد ایران که 150 خانوارند و در قورقو و جگرلوی زهاب سکونت دارند و مذهب آنان تسنن است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 60). و رجوع بهمان کتاب ص 112 و مجمل التواریخ گلستانه ص 253 شود.
باجمال.
[جَمْ ما] (اِخ) عمر بن عبدالله بن ابراهیم باجمال. یکی از فقهای شجاع صوفیه از مردم شبام به یمن. او راست: «تحفة الزاهد و غنیة العابد» و «نوازع القلوب الی لقاء المحبوب» در حدیث و «الکتاب الجامع» در حدیث که ناقص مانده است. آل باجمال قبیله ای مشهور به حضرموت هستند و حکام شهر بور بوده اند و سپس آل بانجار حکومت از ایشان بستدند و ایشان بشهر شبام منتقل شدند. نسبت ایشان به کنده میرسد. (از السناالباهر خطی از الاعلام زرکلی ج 2 ص 717).
باجمیرا.
[جُ مَ] (اِخ) موضعی پائین تکریت. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). پس از فراغت از کار شام عبدالملک جنگ با ابن زبیر را آغاز کرد و در سال 71 ه . ق. بعراق لشکر کشید، مصعب بن زبیر بمقابلهء او آمد، عبدالملک نامه ها بسران عراق نوشت تا از دور مصعب پراکنده شدند ولی مصعب که مرد شجاعی بود با عدهء کمی که داشت در باجمیرا بمقاومت ایستاد تا آنکه بزخم تیرهائی که بر او وارد شده بود از پا درآمد. (تاریخ اسلام فیاض چ دانشگاه طهران 1327 ه . ق. ص 159).
باجناغ.
[جَ] (ترکی، اِ) باجناق. شوهر خواهر زن نسبت بشوهر خواهر دیگر. نسبت دو مرد با یکدیگر که هر یک شوهر یکی از دو خواهر باشد. هم پاچه. هم ریش. هم زلف. هم داماد. هم دندان. سِلف.
باجناغ شدن.
[جَ شُ دَ] (مص مرکب)ظأم. مظائمة. هم زلف شدن. در نکاح آوردن دو مرد دو خواهر را.
باجناغی.
[جَ] (حامص) قرابت شویان دو خواهر با هم. اُسلوفه.
باجناق.
[جَ] (ترکی، اِ) رجوع به باجناغ شود.
باج نامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) باژنامه. نامهء خراج :
دل او برده باج نامهء بحر
کف او کرده کارنامهء جود.
انوری (از شعوری ج 1 ص 189).
|| اسباب خانه و خدمت و خدمتگزار و نوکری و جاه و جلال و نخوت و غرور. (ناظم الاطباء).
باجنگ.
[جَ] (اِ) روزنه و دریچهء کوچک را گویند، و ظاهراً این لغت باجهک است که مصغر باجه باشد و باجه مخفف بادجه و بادجه بمعنی بادگیر و بادگیر جائی و روزنی را گویند که باد از آن آمد و شد نماید، والله اعلم. (برهان) (آنندراج). دریچهء خرد. (شرفنامهء منیری). درکی خرد باشد که بیک چشم از او بتوان نگرید :
مال فراز آوری نگاه نداری
تا ببرند از در دریچه و باجنگ.
ابوعاصم (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ص77).
بمعنی پنجره های قصر و عمارت است. (شعوری) :
هزار گونه گل از شاخ چهره بنمودند
چو لعبتان گل اندام نازک از باجنگ.
شمس فخری (از شعوری).
باجنید.
[جُ نَ] (اِخ) احمدبن عبدالرحمن باجنید الخضرمی. او راست: غایة المطلوب فیما یتعلق بفعل النسک عن المیت والمغضوب، که بسال 1329 ه . ق. در 50 صفحه در جده در مطبعة الاصلاح الاهلیة بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 507).
باجنیس.
[جُ نَ] (اِخ) یاقوت گوید: بخط ابوالفضل العباس بن علی الصولی معروف به ابن برد الخباز یافتم که چنین ضبط شده بود: و آن شهر قدیمی است که با ارجیش از اعمال خلاط از ارمنیهء چهارم است، عیاض بن غنم آنرا بگشود و آن در اقلیم پنجم است، طولش 70 درجه و نیم و عرضش 40 درجه و یک ششم. مسعربن مهلهل گفته است: باجنیس شهر بنی سلیم است و در آن معدن نمک اندرانی و معدن مغنیسیا و معدن مس هست و بدانجا گیاه درمنه(1) (شیح که از درون آن کرم و مار بیرون آید) میروید ولی نوع ترکی آن بهتر است. و افسنتین و اسطوخودوس نیز بدانجا روید. (معجم البلدان).
(1) - شیح؛ بکسر، گیاهی است بفارسی درمنه. (منتهی الارب).
باجوا.
[جَوْ وا] (اِخ) موضعی است در بابل از زمین عراق در ناحیهء قف. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
باج و خراج.
[جُ خَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) باج. ساو. عوارض. مالیات. رجوع به باج شود.
باج و خراج گرفتن.
[جُ خَ گِ رِ تَ](مص مرکب) مکس. (منتهی الارب). باج، ساو، عوارض، مالیات گرفتن. رجوع به باج گرفتن شود.
باجور.
(اِخ) از دیه های منوفیهء مصر.
باجوری.
(اِخ) شیخ ابراهیم بن محمد بن احمد باجوری (بیجوری) شافعی (1198 - 1277 ه . ق.)(1). وی در باجور که از دهات منوفیه (مصر) است متولد شده و نزد پدر خود تربیت یافته و قرآن مجید را ازو آموخت. وی در سال 1212 بجامع ازهر رفت و تا سال 1213 که فرنسیس به ازهر آمد در آنجا ماند. سپس از آنجا خارج شد و به جیزه رفت و مدتی در آنجا بماند و سپس بزمانی که فرنسیس از ازهر خارج شد به ازهر بازگشت و بتحصیل علم پرداخت و محضر دانشمندان بزرگی را چون شیخ محمد امیرکبیر و شیخ عبدالله شرقاوی و جز آنان را دریافت و در مدتی کم آثار نجابت و بزرگی در او هویدا شد و بتدریس پرداخته کتب متعددی تألیف کرد. ریاست جامع ازهر در سال 1263 به او واگذار شد، و وی پیوسته قرآن را تلاوت مینمود. و در زمان ریاست خویش با وجود وظائف ریاست همچنان بتدریس مشغول بود و عباس پاشا در مجلس درس او در جامع ازهر حاضر میشد و برای وی صندلی در خارج مجلس میگذاشتند تا بر روی آن بنشیند. باجوری تا زمان پیری بدین شغل اشتغال داشت. سپس بعلل حوادثی که در الازهر ظاهر شد چهار تن به نیابت او زیر نظر شیخ مصطفی عروسی امور جامع ازهر را اداره کردند. کتابهای ذیل از تألیفات اوست:
1- التحفة الخیریة، و آن حاشیه ایست بر الفوائدالشنشوریة (فرائض المذاهب الاربعة)، اول آن: الحمدلله الذی یرث الارض و من علیها و هو خیرالوارثین که آنرا بسال 1236 ه . ق. بپایان برد و آن در سال 1282 در مطبعهء شاهین و در سال 1300 در چاپخانهء محمد مصطفی و در سال 1306 در مطبعة الازهریة و در سال 1308 در چاپخانهء المیمنیه بچاپ رسیده است.
2- تحفة المرید علی جوهرة التوحید، تألیف برهان الدین اللقانی. و در حاشیهء آن جوهرهء مذکور طبع شده، چ بولاق بسال 1293 و نیز در مطبعهء وادی النیل بسال 1279 و در المیمنیه بسال 1306 و در الازهریة بسال 1310 بچاپ رسیده است.
3- تحقیق المقام علی کفایة العوام فیما یجب علیهم من علم الکلام، و آن حاشیه ایست بر کفایة العوام فضالی. آغاز حاشیه: الحمدلله العالم بالکلیات و الجزئیات... که آنرا به اجازهء شیخ خویش «فضالی» تألیف کرده و بسال 1223 از تدوین آن فراغت یافته است و در حاشیهء آن کفایة العوام مذکور چاپ شده و بسال 1285 و 1291 و در 1309 در بولاق و در 1298 در مطبعة الازهریة و در 1298 در مطبعة الوهبیة و در 1303 در مطبعة الخیریة و در 1306 در مطبعهء عبدالرزاق و در 1328 در مطبعة المیمنیه بچاپ رسیده است.
4- حاشیة الباجوری علی أم البراهین و العقاید تألیف سنوسی (توحید)، در حاشیهء آن تقریر الشیخ احمد الاجهوری که بسال های 1293 و 1300 و 1301 و 1302 در بولاق مصر چاپ شده و در حاشیهء آن تقریر شیخ الانبابی بسال های 1279 و 1283 و 1289 و 1298 و 1304 و 1307 و 1310 و 1318 در حجر مصر بچاپ رسیده است.
5- حاشیة (الباجوری) علی شرح ابن قاسم الغزی علی متن ابی شجاع (در فقه شافعی)، جزء دوم آن بسال های 1273 و 1285 و 1298 در بولاق و در 1303 در مطبعهء شرف و در 1303 و 1326 در مطبعة المیمنیة بچاپ رسیده است.
6- حاشیة (الباجوری) علی رسالة فی لااله الاالله، تألیف شیخ وی محمد الفضالی چ مطبعهء عبدالرزاق بسال 1301.
7- حاشیة (الباجوری) علی رسالة الفضالی فی کلمة التوحید، که در حاشیهء آن رسالهء مذکور چاپ شده و بسال 1320 در مطبعة المیمنیه بچاپ رسیده است.
8- حاشیة (الباجوری) علی شرح السنوسی، مختصری است در علم منطق، ضمن مجموعه ای در مصر بسال 1292 و 1321 بچاپ رسیده است.
9- حاشیة علی متن البردة للبوصیری چ بولاق 1302، مصر 1304. در حاشیهء آن شرح الشیخ خالد الازهری علی البردة طبع شده. چ مطبعة المیمنیة 1308 و مطبعة الازهریة 1308 و مطبعة الشرفیة 1311.
10- حاشیة علی متن السلم المرونق للاخضری (در منطق)، در حاشیهء آن متن السلم چاپ شده در مطبعة الکاستلیة بسال 1282 و بضمیمهء تقریر الشیخ الانبابی در بولاق در سالهای 1286 و 1297 و مطبعة الخیریة 1304 و مطبعة المیمنیة 1306 و مطبعة الازهریة 1308 بچاپ رسیده است.
11- حاشیة علی متن السمرقندیة فی الاستعارات (بلاغت) چ مطبعة المیمنیة بسال 1324.
12- حاشیة علی متن الشمائل النبویة للترمذی. رجوع به المواهب اللدنیة علی الشمائل المحمدیة (شمارهء 17) شود.
13- حاشیة علی مولد الشیخ احمد الدردیر چ مطبعة الخیریة 1304.
14- رسالة فی علم التوحید چ مطبعة المدارس بسال 1289 و مطبعهء شرف بسال 1307.
15- فتح الخبیر اللطیف بشرح متن الترصیف، و آن شرحی است بر الترصیف ابن عیسی عمری معروف به مرشدی (صرف)، چ مطبعة المیمنیة بسال های 1310 و 1332 و در سال 1313 در مصر طبع شده است.
16- فتح رب البریة علی الدرة البهیة نظم الاجرومیة للعمریطی. در حاشیهء آن الدرة البهیة مذکور در مطبعهء محمد مصطفی بسال 1302 و مطبعة المیمنیة بسال 1309 چاپ شده است.
17- المواهب اللدنیة علی الشمائل المحمدیة، و آن حاشیه ایست بر شمائل الترمذی، و در حاشیهء آن متن شمایل چاپ شده است. طبع بولاق بسال های 1276 و 1302 و مطبعهء محمد مصطفی 1301 و مطبعة المیمنیة 1309 و 1330.
(1) - الخطط الجدیده 9-2.
باجوری.
(اِخ) امین افندی، عمر. عضو نظارت معارف عمومی مصر بوده است. از اوست: المنتخبات العربیة، که بمعاونت محمد حسن محمود جمع و مرتب کرده است و محتوی منتخبات شعر و نثر از آثار پیشینیان و فضلای منشیان معاصر است چ مصر 1903 - 1904 م. و در 1325 ه . ق. نیز تجدید طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 510).
باجوری.
(اِخ) محمد. رجوع به محمد باجوری، و معجم المطبوعات ج 1 ستون 510 شود.
باجوری.
(اِخ) محمود... محمودافندی عمر. نمایندهء مصر در مؤتمر علمی منعقد بسال 1889 م. در سوئد و نروژ. یکی از اساتید زبان عربی در مدرسهء خدیویهء سابق بود. ترجمهء احوال وی در آغاز کتاب الدرر البهیة او آمده است. او راست: 1- ادب الناشی ء، و آن رساله ایست در تربیت اطفال چ مصر بسال 1300 ه . ق. 2- امثال المتکلمین من عوام المصریین، مؤلف آن را به مؤتمر علمی مذکور تقدیم کرده است، چ مطبعة الشرفیة 1311. 3- التذکرة فی تخطیط الکرة چ مصر 1300. 4- تنویر الاذهان فی الصرف والنحو والبیان چ مطبعة الاعلام بسال 1303. 5- الدرر البهیة فی المرحلة الاوروباویة چ مطبعهء محمد مصطفی بسال 1309 ه . ق. / 1891 م. 6- الفصول البدیعة فی اصول الشریعة، و آن خلاصه ایست از جمع الجوامع ابن السبکی چ مطبعة التمدن بسال 1323. 7- القول الحق فی تاریخ الشرق. 8- المنتخبات الادبیة چ مصر. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 510 - 511).
باج و ساو.
[جُ] (اِ مرکب) باج و خراج. رجوع به باج شود.
باجول.
(1) (اِخ) ابونصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان از تیرمردان بوده اند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 144). و ابونصر تیرمردانی پدر باجول در روزگار فتور آنرا [اسپیدز را] عمارت کرد. (ایضاً ص 158).
(1) - ن ل: یاحول.
باجول.
(اِخ) دهی از دهستان دنباله رود بخش ایذهء شهرستان اهواز در 240هزار گزی جنوب باختری ایذه. کوهستانی، گرمسیر. سکنهء آن 200 تن است. آب از رودخانهء کارون و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
باجوند.
[باجْ وَ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد در 25هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 14هزارگزی باختر شوسهء بوکان بمیاندوآب. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنهء آن 134 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، حبوبات است. شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باجة.
[جَ] (معرب، اِ) نوعی از طعام. «با». آش. نانخورش. ج، باجات.
باجة.
[جَ] (اِخ) نام پدر اسماعیل شیرازی محدث است. (منتهی الارب).
باجة.
[جَ] (اِخ)(1) شهریست به اسپانیا. (دمشقی). شهریست به اندلس. (منتهی الارب). رجوع به باجه شود.
(1) - Beja.
باجة.
[جَ] (اِخ) شهریست به افریقیه، و از آن شهر است عبدالله بن محمد و صاحب تصانیف ابوالولید سلیمان بن خلف. (منتهی الارب). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 284، و باجه شود.
باجة.
[جَ] (اِخ) قریه ای از قریه های اصفهان. (روضات الجنات ص 322). رجوع به باجه شود.
باجه.
[جَ / جِ] (اِ) دریچه. روزنهء بزرگ. (آنندراج). باجیک. بادگیر. درِ خرد. روزن. روزنه. برین. برینه. پیش در. بادهنج. بعضی این کلمه را فارسی دانسته اند. لغتی از بازه (رجوع به بازه شود). ولی باجه در ترکی نیز بمعنی پنجره و روزنهء دیوار آمده. رجوع به برهان قاطع چ معین شود. || جای بلیط فروشی (در ترکی: باجا): باجهء بروات در بانک. باجهء پاکت های سفارشی در پست خانه. این کلمه را فرهنگستان ایران بجای لفظ گیشه(1) اختیار کرده است. || ترکی بمعنی سوراخ و بیشتر بر سقف اطاق اطلاق شود. سوراخ بام بخانه. || ناوچهء آهنی که سیم و زر گداخته در آن ریزند.
.
(فرانسوی)
(1) - Guichet
باجه.
[جَ] (اِخ) نام پدر اسماعیل شیرازی. رجوع بباجة شود.
باجه.
[جَ] (اِخ) نام شهریست به افریقا معروف به باجة القمح و این نام را از بسیاریِ کشت گندم بآن دادند. میان آن و تنیس دوروزه راه است. گویند گندم در آنجا هر چهارصد رطل (به رطل بغداد) بیک درهم نقره بفروش میرفت. ابوعبید بکری گوید باجهء افریقا شهری است با رودهای بسیار در دامنهء کوه عین شمس، و بهیئت طیلسانی اطراف آنرا فراگرفته. چشمه های گوارا دارد و یکی از آنها به عین شمس معروف است که از زیر دیوار شهر نزدیک دروازه ای بهمین نام بیرون آید. و دروازه های دیگر نیز دارد و در شهر هم، چشمه های دیگری هست و دیوار آن قدیمی است که به بهترین شکل با سنگ ساخته اند و گویند در زمان عیسی(ع) برآورده اند. درین شهر چشمه هائی برای استحمام هست و مسافرخانه های بسیار دارد. هوای شهر همیشه ابری و بارانی و مرطوب و کمتر هوایش صاف است و بدان، در بسیاریِ باران مثل زنند. نهری از طرف مشرق و جنوب از سه میلی بطرف قبله سرازیر میشود و اطراف آن باغهای بزرگ است که در آنها آب جاری است. زمینش همواره از سبزه پوشیده است و همه نوع کشت در آن بعمل آید. نخود هم عمل آید و سیر آن، در جای دیگر کمتر یافته شود. این شهر را بسبب بسیاری مزارع و ارزانی محصولات خواه در خشکسالی و خواه در غیر آن «هری» نامند و اگر ارزاق در قیروان ارزان شود گندم در این شهر بی ارزش میگردد. و بسا بار شتری از خرما بدو درهم بفروش رود و روزانه بیش از هزار چارپا برای حمل خواربار بدین شهر وارد میشود. و در قیمت اجناس تغییری حاصل نمیگردد. مردم باجه در ایام ابویزید مخلدبن یزید گرفتار کشتار بیرحمانه و اسارت گردیدند و شاعر در این مورد گوید:
و بعدها باجة ایضاً افسدا
و اهلها اجلی و منها شرّدا
و هدّم الاسوار و المعمورا
و الدور قد فتش و القصورا.
میان سران قوم برای حکومت این شهر مبارزاتی وجود داشته و خاندان بنی علی بن حمید وزیر، غالباً حکومت را در دست داشتند و همین که یکی از ایشان معزول میگردید دیگری با وعده و وعید و فرستادن هدایا و تحف جای او را میگرفت و چون از یکی از آنان سؤال شد که چرا تا این اندازه بحکومت این شهر دلبستگی دارید گفت ما بچهار چیز آن چشم داریم: بگندم عندة و آبیِزانه و انگور بلطة و ماهی درنة و در آن نوعی ماهی بنام حوت بوری یافته شود که در جهان مانند ندارد. یک دانهء آن ده رطل پیه دارد و برای عبیدالله مهدی جد 8پادشاهان مصر ماهی آنرا می آورند و جهت آنکه فاسد نگردد آنرا در عسل محفوظ میداشتند. (از معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 24 شود.
باجه.
[جَ] (اِخ) شهری به افریقا. (روضات الجنات ص 322). قصبه ایست در افریقا و بر کوهی مسمی بعین الشمس واقع در 88هزارگزی مغرب تونس است و قلعه ای در آنجاست که بر روی صخره ای ساخته شده، میاه جاریه و بارانش فراوان است، باغها و باغچه های سبز و خرم گرداگرد آنرا فراگرفته و اراضی همجوار آن بسیار حاصلخیز میباشند، گندم و حبوبات فراوان دیگری در این محل بعمل می آید و از این رو به باجة القمح شهرت یافته است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
باجه.
[] (اِخ) موضعی بهندوستان: چون آفتاب اقبال ملک ناصرالدین بسرحد زوال رسید، سلطان شمس الدین ایلتمش (التتمش) فی سنة اربع و عشرین و ستمائه (624 ه . ق.) لشکر بباجه کشید و ناصرالدین فرار بر قرار اختیار کرده بقلعهء کجو گریخت. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص219).
باجه.
[جَ] (اِخ)(1) شهری قدیم است اندر اندلس و باخواسته. (حدود العالم). نام قصبه ایست در ایالت آلمتیو از کشور پرتقال در جهت جنوب، در 120هزارگزی جنوب شرقی شهر لیسبون (لشبونه). در جلگه ای بسیار دلکش بر تپهء فرحبخشی واقع گشته، دارای ده هزار جمعیت. در زمان اعراب بسیار آبادان بود و مولد جمعی از مشاهیر علمای اسلام است. در افریقا هم چند قصبه باین نام هست و از این رو باجهء مورد بحث به باجهء اندلس شهرت یافته است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به روضات الجنات ص 322 شود. شهری در پرتغال، دارای 10000 جمعیت و اسقف نشین است.
(1) - Beja (Pax Jubia).
باجه.
[جَ] (اِخ) قصبه ایست در تونس و در ساحل دریا واقع است و آن موضعی پرزیتون میباشد. این قصبه را باجة الزیت مینامیدند. شاعر هجاگوی مشهور، محمد بن ابی معوج از این جا برخاسته است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
باجه.
[جَ] (اِخ) قریه ای از قریه های اصفهان. رجوع به باجة شود.
باجة الزیت.
[جَ تُزْ زی] (اِخ) شهری است در افریقا. بخط حسن بن رشیق قیروانی ازدی شاعر افریقی خواندم که محمد بن ابی معتوج از مردم این شهر است. (معجم البلدان).
باجة الغرب.
[جَ تُلْ غَ] (اِخ) ناحیه ای به اندلس، و از آنجاست عبدالعزیزبن مسلمة الباجی طبیب. (عیون الانباء ج 2 ص 79).
باجة القمح.
[جَ تُلْ قَ] (اِخ) شهری به مغرب تونس. (دمشقی). رجوع به باجه شود.
باجه جی زاده.
[جَ جی دَ] (اِخ)عبدالرحمان بک، پسر سلیم بغدادی، معروف به باجه جی زاده. رئیس محکمهء تجارت بغداد. متوفی در حدود سال 1500 م. از اوست: الفارق بین المخلوق والخالق و آن در تحقیق عقاید مسیحیان است. بر حاشیهء آن دو کتابست: یکی الاجوبة الفاخرة عن الاسئلة الفاجرة از امام شهاب الدین احمدبن ادریس المالکی المعروف بالقرافی، و دیگری هدایة الحیاری من الیهود والنصاری از ابن قیم الجوزیة و در ذیل کتاب ردودی بر بعض مؤلفات نصاری است و بر حاشیه ذیلی است که بقیهء کتاب هدایة الحیاری مذکور آمده است و در مطبعهء تقدم بسال 1322 ه . ق. در 408 و 120 صفحه چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 507).
باجهر الهندی.
[جَ رُلْ هِ] (اِخ) او را کتابی است در فراسات سیوف و نعت و صفات و رسوم و علامات آن. (فهرست ابن الندیم چ مصرص 437).
باجه وجه.
[] (اِخ) نام راجه نشینی در ناحیهء مولتان هندوستانست بحدود 414 ه . ق. / 1120م. پس از این تاریخ از آن خبری بدست نیست و بنا به روایت بعضی تواریخ، بدست راجهء گجرات و مسلمانان افتاده است. (لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2).
باجی.
(ص نسبی) لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده. (غیاث). باجگزار. (آنندراج). || (اِ) باج و خراج نامعین. (ناظم الاطباء).
باجی.
(ترکی، اِ) در ترکی بمعنی خواهر و همشیره. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواهر (خراسان). از ثقات ایران مسموع شده که این لفظ مخصوص خطاب بخواهر است نه مرادف آن، چنانکه بعضی گمان برده اند. اشرف گوید :
بر تو زیبد که خراج از همه خوبان گیری
شاه حسنیّ و ترا لیلی و شیرین باجی.
نواب که باشد بجهان تاراجی
چسپان شده اختلاط او با باجی
زرها گیرد ز وجه فرج لولی
هستند این قوم ازبرایش باجی.
(از آنندراج).
|| زنی ناشناس. (خطاب): باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده! || خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران. خادمهء مسلم نزد غیرمسلم.
باجی.
(هندی، اِ) لفظ هندی بمعنی حصهء طعام که بتقریب شادی یا ماتم بخانهء مردم میفرستند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شوره. (ناظم الاطباء). القرف، شوره. (الفاظ الادویهء هندی).
باجی.
[جی ی] (ص نسبی) منسوبست به باجه که جایگاهی است از نواحی افریقا در دومنزلی تونس. (سمعانی). منسوبست به باجه که نام دو قصبه واقع در افریقاست. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). || منسوبست به باجه که از شهرهای اندلس است. || منسوبست به باجه که قریه ایست از قریه های اصفهان. (سمعانی).
باجی.
(اِخ) (الباجی) (القاضی) (403 - 474 ه . ق.)(1) ابوالولید سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث التجیبی المالکی الاندلسی الباجی. وی از علما و حفاظ اندلس بود و در مشرق اندلس ساکن میبود و در حدود سال 426 ه . ق. بمشرق سفر کرد و با ابوذر هروی در مکه سه سال بماند و چهار بار اعمال حج را بجای آورد. آنگاه ببغداد شد و در آنجا سه سال بماند و بتدریس فقه و قرائت حدیث پرداخت. در آنجا گروهی از بزرگان علما مانند ابوطیب طبری و شیخ ابواسحاق شیرازی را ملاقات کرد و یک سال در موصل با ابوجعفر سمنانی اقامت گزید و فقه را بدو می آموخت و رویهمرفته وی در مشرق 13 سال بماند و کتابهای بسیار تصنیف کرد، از آنجمله اند: کتاب المنتقی، احکام الفصول، التعدیل والتجریح، سنن المنهاج و غیره. وی یکی از پیشوایان مسلمین است. زادگاهش بشهر بطلیوس است و در المریة بمرد و در رباط که بر ساحل دریاست مدفون گردید. کتاب المنتقی وی، شرحی است بر موطأ امام مالک که در آن احادیث موطأ را شرح کرده و بر آن فروع نیکو افزوده است. جزئی از این کتاب به اهتمام ابن شقرون در مصر در هفت جزء بسال 1914 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 511 - 512). و رجوع به ابوالولید سلیمان شود.
(1) - ابن خلکان ج 1 ص 269، الدیباج المذهب ص 120، نفح الطیب ج 2 ص 504، فوات الوفیات ج 1 ص 175. و مؤلف این کتاب وفاتش را سال 494 قید کرده است و گمان میکنم درست نباشد زیرا ابن خلکان حتی روز وفات او را هم تعیین کرده است.
باجی.
[جی ی] (اِخ) علی بن محمد بن عبدالرحمان باجی ملقب به علاءالدین (631 - 714 ه . ق./ 1234 - 1315م.). عالم علم اصول و منطق و از مردم مصر. وی در عصر خود در فن مناظره قویترین افراد بود و در هیچ بحثی فرونمی ماند. او راست مختصراتی در علوم متعدد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 695).
باجی.
[جی ی] (اِخ) ابومروان محمد بن احمدبن عبدالملک لخمی باجی. رجوع به ابومروان محمد در همین لغت نامه و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 67 - 68 شود.
باجی.
[جی ی] (اِخ) عبدالعزیز مسلمة بن الباجی. اصل وی از مردم باجهء مغرب و از بزرگان و اعیان اندلس بشمار و معروف به ابن الحفید است. وی در طب و ادب شهرتی بسزا داشت و او را شعری نیکو بود و شاگرد مصدوم و طبیب بارگاه مستنصر بود و در خدمت دولت وی در مراکش درگذشت. (عیون الانباء ج 2 صص 79 - 80). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
باجی.
(اِخ) ابومحمد، محمد بن عبدالله بن محمد بن علی باجی اندلسی. اصلش از باجهء افریقاست. در اشبیلیه سکونت گزید. ابوموسی محمد بن عمر حافظ اصفهانی و ابوبکر حازمی در «فیصل» فرزند او ابوعمر احمدبن عبدالله را باین شهر نسبت داده است. اما ابوالفضل محمد بن طاهر او را به شهر «باجهء» اندلس نسبت داده و سپس ابومحمد عبدالله بن عیسی حافظ اشبیلی آنرا رد کرده گوید از باجهء افریقاست و حافظ عبدالغنی بن سعید او را در حرف «ن» در کلمهء «ناجی» ثبت کرده است و گوید اندلسی از اهل علم بود و از وی حدیث نوشتم و او نیز از من بگرفت و نوشت. وی ساکن اشبیلیه بود. و دیگری گفته است ابوعمربن عبدالبر، و جز وی از او روایت کرده اند و در حدود سال 400 ه . ق. درگذشته است. (معجم البلدان).
باجی.
(اِخ) محمد بن ابی معتوج، از مردم باجة الزیت در ساحل و از خرهء رصفه است. در آن نشو و نما کرده و از شاگردان محمد بن سعید ابروطی بوده است. حاضرجواب و بدیهه گو و شجاع بود و در حق ابوحاتم زینی و هجاء او گفته است:
ابا حاتم سدّ من اسفلک
بشی ءٍ هو الشطر من منزلک.
(از معجم البلدان).
باجی.
(اِخ) ابوالولیدبن فرضی. رجوع به ابوفرضی و عبدالله بن یوسف بن نصر، معجم البلدان و فهرست الحلل السندسیه ج 2 و سمعانی ورق 57 الف شود.
باجی.
(اِخ) مسعودی. رجوع به مسعود البیجی شود.
باجی.
(اِخ) ابوحفص عمر بن محمودبن غلاب مقری باجی. ابوطاهر سلفی گوید: از باجهء افریقا و اهل قرآن و صالح بود. مولدش را پرسیدم گفت رجب 434 ه . ق. بباجة القمح بود نه در باجهء اندلس، و در صفر 520 درگذشت. (از معجم البلدان).
باجیان.
(اِ) کسی که باج و خراج میگیرد. (ناظم الاطباء).
باجیک آباد.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان رودشت بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان در 31هزارگزی جنوب باختری کوهپایه و 15هزارگزی راه فرعی ورزنه به اصفهان. جلگه، معتدل. سکنهء آن 71 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
باجیکه.
[ ] (اِخ) باغ باجیکه، از دیههای وازکرود. (تاریخ قم ص 137).
باجی گوابر.
[گَ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 24هزارگزی جنوب خاور رودسر و 5هزارگزی شوسهء رودسر به تنکابن. دامنه، معتدل، مرطوب. سکنهء آن 75 تن و آب آن از نهر سیاهکلرود است. محصول آن برنج، مرکبات، چای، عسل، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
باجیلان.
(اِخ) در شمال ماسوله واقع است و مرتفعترین قلهء کوههای طالش به ارتفاع 2402 گز در حوالی آن قرار دارد.
باجی یاسمن.
[سَ مَ] (اِخ) یکی از ائمهء فقه کتاب کلثوم ننه.
باچنگ.
[چَ] (اِ) دریچهء خرد. رجوع به باجنگ شود.
باچو.
[چُ](اِخ) یکی از نقاشان معروف ایتالیاست. وی بسال 1469 م. در فلورانس متولد شد و در 1517 درگذشت و به «باچو دِلاّ پورتا»(1) شهرت دارد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Baccio della Porta.
باچو.
(اِخ) یکی از پیکرنگاران فلورانس است و به «باچو دا مونته لوپو»(1) شهرت پیدا کرده. (1445 - 1523م.). (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Baccio da Montelupo.
باچو.
(اِخ) لقبی است مر شاهان تاتار را. (آنندراج). لقب شاهزادگان تاتار. (ناظم الاطباء). لقب خانهای تاتار است مثل لفظ گرای. (کذا فی وسیلة المقاصد). (شعوری ج 2 ص 188).
باچو.
(اِ) گهواره. نه نی (گناباد خراسان). و در مشهد بانوچ گویند.
باچوکی.
[چُ](اِخ)(1) الیزا نام خواهر ناپلئون بزرگ است. در تاریخ 1777 م. در آیاچو متولد شده و در سال 1797 با فلیکس باچوکی ازدواج نموده و بعد از دو سال بپاریس رفته و با مشهورترین ادبای عصر مناسبات دوستانه داشته، در سنهء 1805 شوهرش به پرنسی «پیومینو ولوکه» نایل گشت ولی در واقع فرمانفرمایی در ید اقتدار این بانو بود. وی در تاریخ 1809 سمت شاهزاده خانم بزرگ طوسکانه را پیدا کرده و در سال 1814 خلع شده، اول به بولونی و بعد به آلمان رفته و در سنهء 1830 در تریست درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Bacciochi, elisa.
باچوکی.
[چُ](اِخ) (پرنس) نام شوهر خواهر ناپلئون است. وی با زوجهء خود متارکه کرده در سال 1841م. در رم درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
باچون.
(اِخ) دهی از دهستان فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد در 35هزارگزی شمال باختر فیروزآباد، کنار راه عمومی فراشبند بفیروزآباد. دامنه، گرمسیر. سکنهء آن 356 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، انجیر، خرما، لیمو و شغل اهالی زراعت و باغداری و صنایع دستی زنان، گلیم بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
باچه.
[چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومهء شهرستان اصفهان در 23هزارگزی جنوب خاور اصفهان و 15هزارگزی جنوب شوسهء اصفهان به یزد. سکنهء آن 62 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
باح.
(اِخ) ابوعبدالله محمد بن عبدالله غالب اصفهانی کاتب، ملقب به باح، خود گوید: باح بما فی الفؤاد باحاً. وی ببغداد شد و کاتب ابولیلی یکی از بزرگان دیلم گردید، و او را رسایلی است که عبیداللهبن احمدبن ابی طاهر در کتاب بغداد یاد کرده است و گوید وی مترسل و شاعر مجید بود و او را درباب معتمد و موفق و جز آنان مدایحی است و دارای تصانیف است ازجمله کتاب جامع الرسائل در هشت جزء، و کتاب الخطب والبلاغة، و کتاب الفقر، و کتاب التوشیح والترشح. (از وفیات صفدی). و نیز او راست: الرسالة الباحیة. (تاج العروس: بوح).
باحاما.
(اِخ)(1) باهاما. مجموعهء جزایر باحاما، یا جزایر لوکی(2). مستعمرهء انگلستان در اتلانتیک در شمال آنتیل بزرگ که بوسیلهء کانال باحاما جدا میشود. بطول تقریبی هزار کیلومتر دارای 53800 تن جمعیت و در یکی ازین جزایر بود (سان سالوادور) که کلمب بسال 1492 م. بدنیای جدید رسید. رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 ص 12 شود.
(1) - Bahama.
(2) - Lucayes.
باحث.
[حِ] (ع ص) کاوندهء زمین و کاوندهء سخن. (غیاث). بحث کننده. کاونده. تفتیش کننده. پژوهنده.
- امثال: کالباحث عن الشفره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کالباحث عن حتفه بظلفه. رجوع بفرائدالادب در آخر المنجد شود.
باحثاء .
[حَ] (ع اِ) خاکی که بخاک سوراخ موش دشتی ماند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
باحثة.
[حِ ثَ] (ع ص) تأنیث باحث. رجوع به باحث شود.
باحثة البادیه.
[حِ ثَ تُلْ یَ] (اِخ) باحثة فی البادیة. رجوع به ملک بنت حفنی، و اعلام زرکلی ج 3 ص 1068 و معجم المطبوعات ج 1 ستون 512 شود.
باحر.
[حِ] (ع ص) مرد گول. (منتهی الارب). احمق. نادان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرد بسیار دروغگوی. || فضول. || حیرت زده. || (اِ) خون سرخ خالص. || خون زهدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
باحر.
[حَ] (اِخ) باجر. نام بتی. (ناظم الاطباء). باحر، کهاجر، نام بتی و بجیم هم مروی است. (منتهی الارب). رجوع به باجر شود.
باحرب.
[حَ] (اِخ) مخفف اباحرب (ابوحرب) است.
باحرب.
[حَ] (اِخ) مسعودبن یمین الدوله. رجوع به ابوحرب شود.
باحرب.
[حَ] (اِخ) بختیار. رجوع به ابوحرب بختیار شود.
باحرب.
[حَ] (اِخ) ابن علاءالدوله. رجوع به ابوحرب بن علاءالدوله شود.
باحرب.
[حَ] (اِخ) (امیر...) یکی از امرای لاریجان که در 512 ه . ق. به حکومت رسید. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 147).
باحرب.
[حَ] (اِخ) سیف الدولة بن زرین کمر. یکی از امرای خاندان پادوسبان طبرستان که 27 سال حکومت کرد. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 145).
باحرب.
[حَ] (اِخ) ابن منوچهر. یکی از امرای لاریجان، پدر کین خوار و اسپهبد علاءالدوله حسن. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی صص 147 - 166).
باحرة.
[حِ رَ] (ع اِ) درختی است خاردار. || ناقهء بسیارشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
باحری.
[حِ ری ی] (ع اِ) خون خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
باحسیثا.
[حَ] (اِخ) محلهء بزرگیست از محله های حلب در شمال آن، گروهی بدان نسبت دارند و مردمانش سنی مذهبند. (معجم البلدان).
باحفص.
[حَ] (اِخ) (تل...)(1) تلی به تاراب در سه فرسنگی بخارا: ... و داروغه و امراء فرصتی می جستند که شیخ رزاق را از میان بردارند اما بسبب کثرت آمدشد خلق بمقصود فایض نمی گشتند. در آن اثنا یکی از مریدان او را از قصد امراء آگاه ساخت و تارابی (محمود) از در غیرظاهر از سرا بیرون رفته پای در رکاب آورد و بسرعت هرچه تمامتر خود را به تل باحفص رسانید و عوام بخارا چون شیخ را در آنجا دیدند آغاز غوغا کرده گفتند خواجه از خانه بیرون پرید و بطرفة العین به تل باحفص رسید. (حبیب السیر چ1 تهران ج 3 جزو1 ص27).
(1) - در چ خیام ج 3 ص 78: «باحفض».
باحفصان.
[حَ] (اِ مرکب) بوحفصان. کنایه از معلم صبیان، چه حفص ماکیانی را گویند که بچگان را در زیر بال خود آورده دانه بخوراند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کنایه از سخن طفلانه و مبتدیانه کردن. (آنندراج). و رجوع به مادهء بعد شود.
باحفصانه.
[حَ نَ / نِ] (ص نسبی) سخن کردن مبتدیانه و طفلانه. (ناظم الاطباء).
باحمشا.
[حَ] (اِخ) قریه ایست بین اوانا و حظیرة و بدانجا واقعه ها برای مطلب بن عبدالله بن مالک خزاعی در ایام هارون الرشید اتفاق افتاد. گروهی از متأخران بدان نسبت دارند. (معجم البلدان).
باحمشی.
[حَ ی ی] (ص نسبی) منسوب به باحمشا. (معجم البلدان).
باحمشی.
[حَ] (اِخ) احمدبن علی ضریر مقری. وی از ابومحمد عبدالله بن هزارمرد صریفینی سماع دارد و از او حدیث کرده و در 20 ذی الحجهء 525 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان).
باحور.
(ع اِ) بخاری را گویند که در هوای گرم از زمین برخیزد. (برهان). بخاری را گویند که زبر زمین خیزد. (شرفنامهء منیری) (شعوری). || بسیاری و سختی گرما. (برهان). گرمای سخت. تموز. شدت گرما. (قطر المحیط). ایام باحور، ایام باحورا؛ روزهای گرم. هفت روزند اولشان نوزدهم تموز و این نام از بحران شکافته است و بحران حکم بود زیرا که خداوندان تجربت از آن حکم کنند بر حال هوا اندر ماههای زمستان و نخستین روز از باحور دلیل تشرین اول و دوم روز دلیل تشرین آخر و همچنین تا بآخر هرچه اندر هر روزی پدید آید از میغ یا از باران یا باد ماه او همچنان باشد نیز. (التفهیم). هفت روز از برج اسد است که هوا در غایت گرما باشد. || سختی گرما در ماه تموز و ایام مقرری آن هشت روز است از نوزدهم تموز تا بیست وششم ماه مذکور و این هشت روز اگر به غایت بگرمی بگذرند علامت ارزانی است و اگر بسردی بگذرند علامت قحط باشد. و نزد بعضی این لفظ مأخوذ است از بحران که به معنی حکم باشد یعنی هشت روز مذکور حاکم اند بر احوال هشت ماه از اول امرداد تا آخر اسفندارمذ. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). صاحب فرهنگ ناصری نوشته که سختی گرما و آن بیست روز است از تموز و این عربی است بعکس باحورا به الف است فارسیان حذف الف نموده استعمال کنند چون عاشور و عاشورا. (از آنندراج). دوازده روز تابستانست که گرمتر از آن دوازده روز در سه ماه تابستان نیست، و باحورا هم گویند.(از فرهنگی خطی). آن پانزده روز که در ایام سال سخت گرم است. (شرفنامهء منیری، ذیل باحورا) : دیگر آنکه از خانهء کمتر کدخدائی و بی نواتر اهل آن تمامت توالی شهور صیفی یخ که بحقیقت در گرمای تموزی و ایام باحور جان از آن حیات می یابد منقطع نشود بلکه او را هر روز وظیفهء معین باشد تا روز دیگر و انصاف که با وجود چنین جان بخشی در چنان فصل نام شهری دیگر بردن بخوشی و دلکشی نفس افسرده میگردد.
خشخشه زاو از یخ باحور در سقراق نو
خوشتر از بغداد و مافیها و قد سبق البیان.
(از ترجمهء محاسن ص 65).
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 1061 شود. لغتی است یونانی بمعنی روزگارآزموده آمده و ایام آن هفت روز است و بعضی بر آنند که هشت روز. ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود. و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی بر آنند که این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم کنند بر احوال ماههای خزان و زمستان و روز اول آن دلیل تشرین اول و روز دوم آن دلیل تشرین آخر تا بآخر هرچه در آن روزها واقع شود از گرما و سرما و باران و میغ در آن ماهها نیز چنان بود، و جمعی گویند روز اول آن دلیل ماهی است که آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم در سنبله و روز سوم در میزان و روز چهارم در عقرب و روز پنجم در قوس و روز ششم در جدی و روز هفتم در دلو و روز هشتم در حوت بر حکم مذکور از باد و باران و امثال آن. (هفت قلزم). قال الجوهری: والاطباء یسمون التغیر الذی یحدث للعلیل دفعة فی الامراض الحادة بحراناً. یقولون هذا یوم بحران، بالاضافة و یوم باحوری علی غیر قیاس. فکأنه منسوب الی باحور، و هو شدة الحر فی تموز. و جمیع ذلک مولد. (بحر الجواهر) :
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور؟مسعودسعد.
در ثناها به تَفّ اندیشه
بخزان در صمیم باحور است.مسعودسعد.
باغ دولت را که آن آب(1) لعاب کلک تست
با نمای(2) عهد نیسان حاصل باحور باد.
انوری (از شعوری).
در ایام باحور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم.نظامی.
ز دم سردی، حسودش چون خزانست
ولی در دم تف باحور دارد.کمال اسماعیل.
جمال جاه تو چون لاله باد در نیسان
دل حسود تو چون غنچه باد در باحور.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
و رجوع به باحورا شود. || قمر. ماه. (قطرالمحیط). (شعوری ج 1 ص 159).
(1) - ن ل: آب آن.
(2) - ن ل: نوای.
باحورا.
(اِ) لفظی است یونانی بمعنی روزگارآزموده و ایام آن هفت روز است و بعضی گویند هشت روز ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود، و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی گویند این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم کنند بر احوال ماههای خزان و زمستان و روز اول آن دلیل تشرین اول و روز دوم آن دلیل تشرین آخر تا بآخر هرچه در آن روزها واقع شود از گرما و سرما و باران و میغ در آن ماهها نیز چنان بود، و جمعی گویند روز اول آن دلیل ماهی است که آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم در سنبله و همچنین تا بحوت که هشتم است بحکم مذکور از باد و باران و امثال آن. (برهان). و رجوع به باحور شود :
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98).
گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چون نکهت حورا بینند.خاقانی.
فصل باحورا آهنگ بشام
وصل باحوران بهتر به خمند(1).
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص785).
هوای روضه باحورا شود از نالهء گرمم
گَرَم در روضه بنشانند یک دم بی تو با حورا.
؟ (از آنندراج) (انجمن آرا).
|| بمعنی شدت حرارت در تموز است. (قطر المحیط).
(1) - ن ل: به مجند.
باحوری.
(ص نسبی) منسوبست به باحور یا باحورا، شدت گرمای تموز. روز بسیار گرم.
- یوم باحوری؛ روز بحران، و مراد از آن بیست وچهار ساعت باشد. مولد است. روزی که بیمار را تغییری پدید آید. (ناظم الاطباء) :
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک ترّی سترد.نظامی.
رجوع به باحوریّة شود.
باحوریة.
[ری یَ] (ع ص نسبی) ایام باحوریة؛ روزها باشد که در آن بحران واقع شود. قسمی از آن بحران تام است و آن در این بیت مذکور است :
در یدک و کا کدو کز میدان یقین
لابالد و لزم ایام بحارین را گزین(1).
و قسمی غیرتام و آنرا ایام روز و واقع در وسط نیز گویند. و آن در این بیت مذکور است: ج ده و وط و یا بازیج است ویز همچنین(2). (بحر الجواهر).
(1)- در نسخه ای خطی:
و زیدک و کاکد کز میدان یقین
لابالد و لزم ایام بحارین را گزین.
(2) - در نسخه ای خطی: جَ وه دو یازبایج است و نیز همچنین. و هر دو صورت متن و حاشیهء هر دو شعر غلط است. و اصل آن روشن نیست.
باحة.
[حَ] (ع اِ) میانهء دریا و معظم آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بوح. میان سرای. (مهذب الاسماء).
-باحة الطریق؛ وسط راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان راه. || نخلستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
باخ.
(اِ) بمعنی راه باشد که عربان طریق گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تاریک. (فرهنگ ضیاء). || شعوری بمعنی زیبایی و حسن و جمال گرفته و بیت ذیل را از ابوالمعالی شاهد آورده است :
نکردی چرا عاشقان دل فراخ
خدا آفریده ترا حسن و باخ (؟)
|| هم شعوری بمعنی سیم و زر ناسره گرفته و بیت ذیل را از ابوالمعالی شاهد آورده :
سرشکم مگر بوده است کم عیار
قبولش نکردند چون نقره باخ (؟)
این لغت ظاهراً مصحف «ماخ» است. رجوع بماخ شود. || نیز شعوری بمعنی ایلچی و قاصد گرفته بیت ذیل را از میرنظمی شاهد آورده است :
نشسته شد آن عز و دولت بکاخ
در آن دم بخدمت رسیده ست باخ (؟)
|| هم شعوری بمعنی دون همتی گرفته مصراع ذیل را از قریع الدهر شاهد آورده :
همه را همت باخ و همه در راه بساخ (؟)
این کلمه هم مصحف «ماخ» است و همین بیت در لغت فرس اسدی شاهد ماخ بمعنی نبهره از سیم و زر آمده است. رجوع بلغت فرس چ اقبال ص 78، و ماخ شود.
باخ.
(اِخ) در حدودالعالم (چ تهران ص 62) آمده: «سکیمشت» ناحیتی است که اندر وی کشت و غله بسیار است و از پس این سکیمشت پادشاییست خرد اندر شکستگیها و کوهها، آنرا یون خوانند، و دهقان او را باخ خوانند و قوتش از امیر ختلان است». در فهرست «انواع الملوک» بیرونی در آثارالباقیه (صص 100 - 102) این نام نیامده است.
باخ.
(اِخ)(1) یوهان سباستین (1685 - 1750). باخ، نام خانواده ای آلمانی است که در هنر موسیقی شهرت بسزائی داشتند و مشهورترین آنان یوهان سباستین میباشد که آثار موسیقی مذهبی او مورد توجه اهل فن است. وی بسال 1685 م. در روز 21 مارس در شهر آیزناخ(2) متولد شد. پدرش یوهان آمبروزیوس باخ(3) فرزند موسیقیدانی بنام کریستوف باخ(4) (1612 - 1661) و جزو موسیقیدانان دربار بود. آمبروزیوس باخ بسال 1645 متولد گردید و در 22 سالگی بعضویت دستهء موزیک شهر ارفورت(5) درآمد و یک سال بعد با الیزابت لمرهیت(6) ازدواج کرد و چندی بعد بشهر آیزناخ منتقل گردید. نتیجهء این ازدواج شش پسر و دو دختر بود که یوهان سباستین آخرین آنان بود. دوران کودکی باخ در شهر آیزناخ گذشت. این شهر سرزمین موسیقی بود و موسیقی دانان بسیاری را در دامن خود پرورده بود. از اینرو احساسات لطیف و استعداد هنری باخ از دوران کودکی با موسیقی، شعر، دین، طبیعت پرورش یافت. نخستین معلم او پدرش آمبروزیوس باخ ویولونیست بود، اما یوهان نتوانست مدت زیادی از تعلیمات پدر بهره مند شود و او را در سال 1695 در سن دهسالگی از دست داد و مادرش نیز سال پیش از آن درگذشته بود. سباستین یتیم ناچار همراه برادر بزرگش یوهان یاکوب به برادر بزرگترش یوهان کریستوف که درین وقت 24 سال داشت و ارگ نواز شهر اوردروف(7) بود پناه برد. این(8) هر دو برادر با هم وارد مدرسهء شهر «اوردروف» شدند. یوهان سباستین در مدرسه شاگردی منظم و جدی بود بطوری که وقتی در کلاس سوم بود جوانترین محصل کلاس و در عین حال شاگرد اول کلاس بشمار میرفت. در ضمن کارهای موسیقی خود را نیز با ذوق و عشق بسیار دنبال میکرد و برای این کار مشقتها میبرد. داستانی از خاطرات این زمان او نقل میکنند که معرف پشتکار و علاقهء شدید او در کار موسیقی است. خلاصهء داستان چنین است: برادرش «یوهان کریستوف» کتابی از قطعات آثار بزرگترین اساتید موسیقی زمان برای کلاوسن(9) داشت و معلوم نیست به چه دلیل آنرا به باخ جوان که مشتاق آن بود نمیداد، اما این کتاب را در اشکافی میگذاشت که با میله های ساده بسته میشد بطوری که جوان میتوانست دستهای خود را از لای میله ها بگذراند و کتاب را با جلد مقوائی نازکش بیرون بکشد. به این ترتیب باخ در مدت شش ماه شبها وقتی که در منزل همه کس بخواب میرفت کتاب را از اشکاف بیرون میآورد و در روشنائی ماهتاب از روی نت ها و آهنگهای آن کپیه برمیداشت. پس از شش ماه این کار دشوار و طاقت فرسا بپایان رسید و باخ تمام کتاب را کپیه کرده بود اما از بخت بد برادرش از موضوع اطلاع یافت و در کمال بیرحمی نسخهء کپیه شدهء کتاب را از او گرفت. بخوبی میتوان اثر این رفتار ظالمانه را در روحیهء حساس باخ جوان و اندازهء درد و حرمانی را که در او بوجود آمد تشخیص داد. در سال 1700 که باخ پانزده سال داشت از شهر اوردروف بشهر لونبورگ(10) رفت تا تحصیلاتش را که با عشق و شوق دنبال میکرد در مدرسهء سن میشل آنجا بپایان رساند. در این مدرسه بشاگردانی که در دستهء آواز شرکت میکردند و در مواقع تشریفات مذهبی، بهنگام مراسم تدفین یا ازدواج آواز میخواندند حقوقی پرداخت میشد و باخ نیز از این حقوق استفاده میکرد. ظاهراً یکی از علل آمدن او باین شهر همین امر بود که بتواند شخصاً هزینهء زندگی خود را تأمین کند و سربار زندگی برادر ارشدش که بار تأمین زندگانی خانواده را بدوش داشت نباشد. باخ بهمراه یکی از دوستان جوان خود بنام «گئورگ اردمان»(11) از شهر اوردروف به لونبورگ آمد و هر دو با هم در دستهء آواز مدرسهء سن میشل که جمعاً پانزده تن عضو داشت شرکت میکردند و این دوستی بعدها هم تا مدتها ادامه یافت. میگویند که باخ در این زمان صدای سوپرانوی خوبی داشت اما چندی بعد صدایش تغییر کرد و خراب شد بطوری که از دستهء کسانی که سوپرانو میخواندند خارج شد. در لونبورگ باخ با اساتید و نوازندگان مختلفی آشنائی پیدا میکرد که در مدرسهء سن میشل تدریس میکردند و یا در کلیساهای شهر اُرگ مینواختند و هنر نوازندگی و تعلیمات آنها در پرورش و تکامل باخ اثر بسیار داشت. در همین شهر لونبورگ بود که باخ با موسیقی فرانسوی آشنائی یافت زیرا «گئورگ ویلهلم» دوک ناحیه که در این شهر اقامت داشت با یک شاهزاده خانم فرانسوی ازدواج کرده بود و برای خود درباری فرانسوی تشکیل داده بود. بعلاوه عدهء زیادی از فرانسویانی که بعلل مذهبی و بخاطر داشتن عقاید پروتستان مجبور به ترک فرانسه شده بودند در آنجا بسر میبردند و باین ترتیب یک محیط فرانسوی در لونبورگ بوجود آمده بود که از نظر موسیقی هم، رنگ فرانسوی داشت و برای باخ جوان نیز این خاصیت را داشت که او را به این نوع موسیقی و صفات و حالات آن آشنا میساخت. در همین زمان بعلت همین اقامت در شهر لونبورگ و مسافرتهائی که باخ بیکی دو شهر دیگر کرد با موسیقی ایتالیائی نیز تماس و آشنائی یافت و باین ترتیب پرورش او از نظر موسیقی توسعه و تکامل مییافت. وقتی که تحصیلات مدرسهء باخ بپایان رسید در شهر ویمار(12) بعنوان موزیسین وارد خدمت در دستگاه یوهان ارنست برادر ویلهلم ارنست دوک حاکم ویمار شد و در این وقت هیجده سال داشت. باخ در ویمار نیز با اساتید هنرمندی آشنائی یافت که دیدار و تعلیمات آنها برای پیشرفت موسیقی او اهمیت داشت. گرچه باخ ابتدا بعنوان ویولونیست استخدام شده بود ولی بزودی عنوان ارگ نواز دربار را پیدا کرد و در یکی از اسنادی که از این زمان باقی است نام او با عنوان «ارگ نواز دربار سلطنتی ساکس در ویمار» ثبت شده است و یک بار از او خواهش کردند که ترمیم و تعمیر ارگ کلیسائی را که خراب شده بود زیر نظارت خویش قرار دهد و از همین زمان است که شهرت باخ در نوازندگی ارگ بوجود میآید. باین ترتیب با وجود اینکه باخ هیجده سال بیشتر نداشت سمتهای موزیسین دربار و ارگ نواز کلیسا را بدست آورد که هر دو واجد اهمیت بسیار بود. برای اینکه زندگانی باخ را بهتر درک کنیم باید کمی بمطالعهء محیط زندگانی و اوضاع دوران او بپردازیم.
اواخر قرن هفدهم و نیمهء اول قرن هیجدهم که دوران زندگانی باخ میباشد زمانی است که در اروپا سلطنتهای مطلقهء بزرگ و دربارهای پر جلال و شکوه تشکیل شده بود. در فرانسه خاندان بوربن سلطنت میکرد و باخ در روزگار جوانی معاصر با لوئی 14 و بقیهء عمر معاصر لوئی 15 بود. در پروس خاندان هوهنزولرن پایه های سلطنت نیرومندی را میگذاشت که مرکز آن در برلین بود و باخ با سه نفر از بزرگترین پادشاهان این سلسله همزمان بود و ازجمله با فردریک کبیر بزرگترین پادشاه آنها که در اواخر عمر باخ بروی کار آمد روابطی داشت که خواهیم دانست. در اتریش و هنگری خاندان هابسبورگ سلطنت داشت و باخ سی وسه سال آخر عمر خود را همزمان با ملکهء معروف اتریش ماری ترز گذرانید. در روسیه خاندان رومانف حکومت میکرد و باخ تا چهل سالگی با پطر کبیر همعصر بود. در سوئد باخ با پادشاه معروف آن شارل 12 همزمان میشد. در تاریخ ایران زمان زندگانی باخ همعصر با اواخر عهد شاه سلطان حسین صفوی و فتنهء افغانها و سلطنت نادرشاه میشود. به این قرار می بینیم که باخ با بزرگترین پادشاهان اروپا در قرن هیجدهم همعصر و همزمان بود اما باخ در ایالت آلمانی ساکس و ایالات مجاور آن زندگی میکرد و در شهرهای آنجا تغییر مکان میداد و هرگز از این نواحی بکشورهای دیگری نرفت. وضع ایالات آلمانی در روزگار باخ مانند کشورهای بزرگی که نام بردیم نبود زیرا آلمان در آن روزگار مانند زمان ما نبود که حکومت واحد و متحدی داشته باشد و بطوری که میدانیم این کاریست که در نیمهء قرن نوزدهم انجام گرفت. در دوران زندگانی باخ در هر ناحیه و هر ایالت آلمان یک پادشاه یا شاهزاده یا امیری حکومت نیمه مستقلی داشت که مجموعاً با هم «اتحاد مقدس ژرمانیک» را تشکیل میدادند که زیر ریاست عالیهء امپراطوری اطریش بود. هر یک از این امرا و شاهزادگان برای خود کاخ و دستگاهی اختصاصی داشتند که کمابیش شبیه دربارهای بزرگ بود. این دربارها که مراکز اشرافیت آلمانی قرن هیجدهم بود در ضمن کانونهائی برای پرورش هنرمندان و موسیقیدانان زمان بشمار میرفت که در مطالعهء زندگانی باخ نباید اهمیت آنها را فراموش کرد. بعلاوه در این زمان هنوز مذهب رواج بسیار داشت. در آلمان مذهب جدید پروتستان شیوع یافته بود و در این آئین همه جا مراسم مذهبی با موسیقی آمیخته و توأم است. خود مارتین لوتر(13) پیشوای معروف این فرقه شخصاً موزیسین بود و از تأثیر عظیم موسیقی در روحیهء مردم اطلاع داشت و از همین رو توصیه کرده بود که مراسم مذهبی همراه با موسیقی اجرا شود و بهمین جهت هنگام دعا و مناجات در کلیساها، موقع انجام دادن مراسم ازدواج و زمان اجرای مراسم تشییع جنازه و تدفین و در هر موقع دیگر سرود و موسیقی نقش عمده ای را بعهده داشت و این رسم و سنت نه تنها منحصر به پروتستانها بود بلکه کاتولیکها هم از قدیم باین امر اهمیت میدادند. کسانی که اروپا و کلیساهای معروف و بزرگ آن را دیده اند میدانند که در هر کلیسا آلات موسیقی عظیمی بنام ارگ تعبیه شده است که معمولاً در موقع اجرای مراسم مذهبی این ارگ با نواهای شورانگیز خود باید روح شنوندگان و مؤمنین را زیر نفوذ بگیرد. در کلیساهای بزرگ مقام و منصب ارگ نواز مقام مهمی بود که معمو در اختیار موسیقدانان معروف و بزرگ نهاده میشد و بسیاری از موسیقی دانان در قرن هیجدهم و قرن پیش از آن ارگ نوازان کلیساها بوده اند و در میان پدران باخ هم کسانی این سمت را داشتند، خود باخ هم این سمت را بدست آورد. بسیاری از آثار معروف موسیقی قرن هفدهم و هیجدهم و حتی قرن نوزدهم آثاری است که برای ارگ و نواخته شدن با ارگ تهیه شده است. ارگ نوازان و سرپرستان دسته های سرود جزو خادمین رسمی کلیساها بودند و از کلیسا حقوق و مقرری دریافت میداشتند و در مواقع مراسم فوق العاده از اعانات و هدایائی که بکلیسا تقدیم میشد سهمی دریافت میداشتند و این موضوع هم در زندگانی باخ تأثیر و اهمیت قابل ملاحظه ای داشت. یوهان سباستین باخ اگرچه بعنوان ویولونیست خدمات خود را در شهر ویمار شروع کرد ولی بطوری که دیدیم بزودی سمت ارگ نوازی شهر آرنشتات(14) را بدست آورد. وظایف او در این زمان این بود که هر یکشنبه از ساعت 8 تا 10 صبح و هر پنجشنبه از ساعت 7 تا 9 صبح و هر دوشنبه در موقع مراسم دعا در کلیسا ارگ بنوازد و این وظیفهء دشواری نبود و باخ میتوانست بکارهای دیگری هم بپردازد. ازجمله بمسافرتهائی در شهرهای مجاور میپرداخت و بملاقات موسیقی دانهای معروف زمان خود میرفت. یک بار شورای شهر «آرنشتات» او را بازخواست کرد که بجای چهار هفته مرخصی چهار ماه غیبت کرده است و او این مدت بمسافرت پرداخته بود. باخ گاهی با مشکلاتی روبرو میشد که از نظر موسیقی قابل ملاحظه است مثلاً از او ایراد میگرفتند و انتقاد میکردند که در موقع نواختن ارگ یا تعلیم سرود واریاسیون(15)های عجیب و غریبی مینوازد و میآموزد در حالیکه همین واریاسیون ها و همین ابتکارات که محصول نبوغ و استعداد باخ بود، امروز موجب شهرت جهانی او شده است. یک بار هم شورای شهر او را بازخواست و توبیخ کرد بدین جهت که میگفتند او دختر جوانی را در کلیسای شهر آرنشتات با خود بمحل ارگ برده است که اقدامی بکلی ممنوع بود. در 29 ژوئن 1707 باخ از خدمت کلیسای شهر آرنشتات استعفاء داد و بشهر مولهوزن رفت که در آنجا بسمت ارگ نواز «کلیسای بلازیوس» (بلازیوس کیرشه) منصوب گردید. در این کلیسا باخ بجای یوهان گئورگ آهل(16) (آل) ارگ نواز معروفی منصوب شده بود که مدت سی سال این مقام را داشت و باخ که در این زمان بیست ودو سال بیشتر نداشت بزودی لیاقت خود را برای جانشینی چنین استادی ثابت کرد. در 17 اکتبر 1707 باخ با دخترعموی خود ماریا - باربارا باخ(17) دختر میشائل باخ(18)ارگ نواز شهر گهرن(19) ازدواج کرد. این ازدواج در «کلیسای دورنهایم(20)» نزدیک آرنشتات صورت گرفت. محققین زندگانی باخ عقیده دارند دختری که باخ با خود بمحل ارگ کلیسای شهر آرنشتات برده بود و بخاطر او مورد توبیخ قرار گرفت همین دختر بوده است. در ژوئن سال 1708 باخ یک بار دیگر تغییر شغل داد و از خدمت کلیسای شهر مولهوزن استعفا کرد و بخدمت پرنس ویلهلم ارنست دوک شهر ویمار پرداخت که تا ده سال بعد ادامه داشت. در این زمان در ویمار یک رشته مجادلات مذهبی جریان داشت که باخ نسبت بآنها بیطرف ماند. پرنس ویلهلم ارنست هم شخصاً مردی نیک نفس و نیکوکار بود که از هنر و هنرمندان حمایت میکرد. در سال 1696 تئاتری در شهر ویمار ساخته بود که مورد علاقه اش بود و اغلب به امور دستهء ارکستری که خود او را فراهم آورده بود میپرداخت. همچنین موسیقی ارگ را نیز بسیار دوست میداشت. باخ یک بار در مقابل او ارگ نواخته بود و در نتیجه او شخصاً باخ را بعنوان ارگ نواز انتخاب کرد. در ویمار و در همین دوران بود که باخ معروفترین آثار خود را برای ارگ بوجود آورد. در همین شهر بود که باخ با «یوهان گوتفرید والتر»(21) ارگ نواز کلیسای بزرگ شهر دوستی صمیمانه ای برقرار کرد و از نظر موسیقی با یکدیگر همکاریهای گرانبهائی میکردند. در ویمار روزبروز بر شهرت نوازندگی و هنرمندی باخ افزوده میشد و احترام بیشتری پیدا میکرد بطوری که گاهگاه شهرهای مجاور و کلیساهای بزرگ از او دعوت می نمودند که بآن شهرها برود و یا سمتهای ارگ نوازی را در آن شهرها بپذیرد. بالاخره در سال 1717 اتفاقی روی داد که مایهء شهرت فوق العاده برای باخ گردید و استادی او را بر همه کس مسلم ساخت. در این سال لوئی مارشان(22) که از مشهورترین نوازندگان ارگ و کلاوسن در فرانسه بود و در این وقت چهل سال داشت بشهر درسد(23) مرکز حکومت ساکس آمده بود و در آنجا در حضور پادشاه هم ارگ و کلاوسن نواخته بود و خیلی میل داشت که او را با حقوق هنگفتی برای خدمت در دربار ساکس استخدام نمایند. یوهان باپتیست ولومیه که در آن وقت رئیس کنسرت های دربار ساکس در شهر درسد بود نامه ای برای باخ که هنرمندی و استادی او را خوب میشناخت نوشت و از او درخواست کرد که بشهر درسد بیاید تا ترتیب مسابقه ای با موسیقی دان مغرور فرانسوی را بدهند. باخ با کمال میل این دعوت را پذیرفت و بشهر درسد آمد. ولومیه ترتیبی داد که باخ توانست مخفیانه نوازندگی رقیبش را ببیند. آنگاه باخ با نامهء بسیار مؤدبی به مارشان نوشت که حاضر است هر قطعه ای را که مارشان پیشنهاد کند و نت آنرا بدهد فوراً و فی المجلس بنوازد و در مقابل او هم چنین توقعی خواهد داشت. ظاهراً مارشان این پیشنهاد را پذیرفت. روز و محل مسابقه هم تعیین گردید و حتی به اطلاع پادشاه هم رسید. در موعد مقرر باخ در محل مسابقه که منزل یکی از وزیران بود حضور یافت ولی مارشان مدتی دیر کرد و بالاخره هم نیامد. عاقبت صاحبخانه کسی را بجستجوی او فرستاد، اما همه با کمال تعجب خبر یافتند که آقای مارشان صبح زود با یک ارابهء فوق العادهء پستی از درسد رفته است. برای باخ که حریف از مقابله با او گریخته بود فرصتی بود تا هنرمندی و استادی خویش را بهمه بنمایاند و نشان بدهد که اگر حریف بمسابقه هم حاضر میشد باز شکست او در مقابل قدرت هنری باخ مسلم بود. پادشاه ساکس بپاداش این لیاقت 500 تالر که مبلغ هنگفتی بود برای او فرستاد اما پولها به باخ نرسید و یکی از مستخدمین که ظاهراً مصارف لازم تری برای این وجه داشت آنرا ربود و فقط شهرت و افتخار نصیب باخ شد. بعد از مراجعت از درسد باخ مدت زیادی در ویمار و در خدمت پرنس ویلهلم ارنست نماند. هفته های آخر اقامت او در ویمار با حوادث کدورت آمیزی آمیخته بود. نخستین مایهء کدورت این بود که باخ میخواست مقام استادی کلیسای شهر به او واگذار شود و نشد، این مقام بعهدهء پیرمرد محترم و بیماری بود بنام ساموئل درزه(24) که موزیسین بود و مدتی باخ سمت معاونت او را داشت. درزه در سال 1716 درگذشته و مقام او خالی مانده بود، باین جهت باخ میخواست که این مقام به او واگذار گردد ولی مورد موافقت قرار نمیگرفت. یک مایهء دیگر کدورت این بود که در دربار ویمار دودستگی و نفاق ایجاد شده بود. دوک حاکم شهر با دوک ارنست اگوست که از هواداران بزرگ باخ بود مخالفت داشت و این وضع برای باخ تحمل ناپذیر بود. خود باخ هم وضع راحتی نداشت و کم کم بفکر عزیمت از این شهر افتاده بود و سرکشی و نافرمانی میکرد و میخواست استعفای خود را بقبولاند. در یادداشتهای یکی از منشیان دربار ویمار اکنون این جمله دربارهء باخ باقی است که می نویسد «در 6 نوامبر باخ رئیس کنسرتها و ارگ نواز دربار که تا این زمان بر سر کار بود بعلت گستاخی و اصراری که برای استعفای خود داشت و میخواست بزور مستعفی شود، در عمارت دادگستری بازداشت شد. در دوم دسامبر آزاد شد و عدم رضایت دربار هم به او ابلاغ گردید». به این ترتیب دوران اقامت باخ در ویمار به سر رسید و در این موقع نزد شاهزاده لئوپلد، حاکم آنها لت کوتن رفت که قب هم با هدایائی که به باخ اهداء میکرد و با علاقه ای که بموسیقی نشان میداد باخ را برای ترک گفتن ویمار تشویق میکرد. لئوپلد که در سال 1696 متولد شده بود و در این وقت بیست ویک سال داشت شاهزاده ای سفرکرده و هنرمند و هنردوست بود. شخصاً چند ساز را مینواخت و صدای تمرین کردهء خوبی هم داشت. لئوپلد با باخ بمهربانی و محبت بسیار رفتار میکرد و چند سالی را که باخ در کوتن و نزد این شاهزاده گذراند از بهترین سالهای عمرش بود. در این دوران کارها برایش بسیار مطبوع بود و فقط به تنظیم موسیقی برای دربار شاهزاده میپرداخت. دیگر با ارگ، با سرودهای کلیسا، با مجادلات و کشمکشهای مذهبی و با این قبیل امور سر و کار نداشت و میتوانست موافق میل و آرزوی شخصیش بکار موسیقی بپردازد و آرامش زندگانی او جز با مسافرت هائی که گاه بگاه برایش پیش میآمد مختل نمیشد. بسیاری از آثار عالی غیرمذهبی باخ از این زمان و از دوران اقامت او در این شهر است که بیشتر آنها را باخ برای خاطر شاهزاده لئوپلد ساخته و به او اهدا کرده است. در ژوئن سال 1720 باخ بهمراه پرنس لئوپلد سفری به کارلسباد رفت اما وقتی که به کوتن برگشت متأسفانه دید که همسر گرامیش ماریا باربارا درگذشته است. ماریا در غیاب باخ بیمار شد و درگذشت و باخ حتی از بیماری او هم پیش از بازگشتش مطلع نشده بود. این زن که سیزده سال با باخ زندگی کرد هفت فرزند آورد که از آنها سه پسر و یک دختر در زمان مرگش باقی بودند. چند ماه بعد باخ سفری به هامبورگ رفت و در کلیسای کاترین آنجا که یک ارگ عالی داشت در برابر عدهء زیادی مدت دو ساعت ارگ نواخت و قدرت و هنر نوازندگی خود را نشان داد و هنر او فوق العاده مورد توجه مردم واقع شد. آدام راینکن(25) که در این وقت نودوهفت سال داشت سمت ارگ نواز کلیسا را عهده دار بود و مردی بود که هرگز از کسی تعریف و تمجید نمیکرد ولی از باخ تمجید بسیار کرد و به او گفت «من فکر میکردم که هنر نوازندگی ارگ مرده است و حالا می بینم که این هنر در وجود شما زنده است». در این وقت مقام ارگ نواز کلیسای یاکوب (یاکوب کیرشه) در هامبورگ خالی مانده بود و میخواستند باخ را باین سمت انتخاب کنند ولی برای باخ رقیبی پیدا شد بنام هایتمان که ظاهراً راه موفقیت را بهتر از باخ میدانست زیرا مبلغ چهارهزار مارک به اولیای کلیسا وعده کرد و آنها هم یک نوازندهء عادی و بی هنر پول بده را بر باخ هنرمند و استاد بی پول ترجیح دادند. یکی از اولیای کلیسا که با این امر مخالف بود و برای انتخاب باخ پافشاری میکرد چندی بعد در یک نطق خود گفت «اگر یکی از فرشتگان از آسمان فرود آید تا در کلیسا بشکل الهی ارگ بنوازد اما پول نداشته باشد مسلماً چاره ای جز این نخواهد داشت که دوباره بسوی آسمان پرواز کند». باین ترتیب باخ نتوانست در هامبورگ بماند و به کوتن بازگشت. تقریباً هیجده ماه پس از مرگ نخستین همسرش، باخ برای بار دوم در سوم دسامبر سال 1721 ازدواج کرد. همسر دوم باخ آنا ماگدالنا وولکن(26) نام داشت که دختر یک موسیقیدان بود. آنا ماگدالنا صدای دلربا و زیبائی داشت و در عین حال نسخه های نوتها را خیلی خوب کپیه میکرد و بعلاوه کلاوسن هم مینواخت. باخ آثار زیادی بخاطر این زن که الهام بخش او بود بوجود آورده است که ازجملهء آنها دو دفتر از مجموعهء آثار مختلف میباشد. این زن هم برای باخ سیزده اولاد آورد که عده ای از آنها در کودکی مردند. باخ که در کوتن و در خدمت شاهزاده لئوپلد زندگی راحت و آسوده ای داشت فکر میکرد که تا آخر عمر خود در همانجا بماند ولی بر روی هم مدت شش سال بیشتر در این شهر نماند و به لایپزیک رفت. در نامه ای که باخ چند سال بعد برای گئورگ اردمان همکلاس سابق روزگار جوانیش نوشته است شرح حال خود و علت این انتقال را چنین نقل میکند: «جنابعالی بخوبی میدانید که زندگانی من از دوران جوانی تا وقتی که استادی کلیسای دربار کوتن را یافتم چگونه گذشته است. در این دربار شاهزادهء نیکوکار و مهربانی خدمت میکرد که موسیقیدان قابلی بود و من فکر میکردم که زندگانیم را در خدمت او بسر خواهم رساند اما چنین اتفاق افتاد که این شاهزادهء بااستعداد با یک شاهزاده خانم از خاندان نورنبرگ ازدواج کرد و چون میل داشت که خیلی موافق طبع این شاهزاده خانم باشد که ظاهراً در برابر آثار هنری تأثیرناپذیر بود، آن آتش استعداد موسیقیش فرونشست. آن وقت خداوند چنین مقرر فرمود که من بسمت مدیر موسیقی و آواز مدرسهء سَن توماس در لایپزیک منصوب گردم. از مقام استاد کلیسا به مدیر آواز تبدیل شدن، ابتدا در نظر من خیلی افتخارآمیز نبود، به این قرار تا مدت سه ماه تصمیم نگرفتم. اما جهات مثبت و نیکوئی در این شهر بود، ازجمله اینکه وسایل تحصیلات پسرانم در آنجا آسان تر فراهم می شد. این جهات مرا واداشت که بنام خداوند به لایپزیک بیایم و این تغییر مکان را مورد آزمایش قرار دهم». همانطوری که باخ در نامهء خود مینویسد، برای رفتن به لایپزیک مدتی تردید داشت اما چون در این شهر میتوانست فرزندانش را که امیدوار بود زندگانی بهتری داشته باشند به دانشگاه بفرستد و جهات مثبت دیگری هم در کار بود و بعلاوه دیگر نمیتوانست در کوتن بماند به تغییر مکان تن درداد. اتفاقاً در این زمان استاد مدرسهء توماس که در جنب کلیسای توماس واقع است درگذشته بود، شورای شهر لایپزیک درصدد بود که جانشینی برای او برگزیند و برای این کار شش تن از موسیقیدانهای معروف زمان نامزد شده بودند که هر یک بجهاتی نمیتوانستند این سمت را بپذیرند تا بالاخره باخ هم خود را نامزد این مقام کرد و پس از امتحانی که گذراند پذیرفته شد و در سال 1726 رسماً باین مقام منصوب شد. در ضمنِ قراردادهای او شرط شده بود که برای کودکان مدرسهء توماس مربی خوبی باشد، امور موسیقی دو کلیسای بزرگ شهر را تنظیم کند، با کودکان بخشونت رفتار نکند، در کلاسها تدریس کند، بدون اجازهء شهردار از شهر خارج نشود و حتی المقدور کاروانهای عزادار را بهمراه کودکان سرودخوان بدرقه نماید. اینها وظایف اصلیی بود که برای باخ تعیین گردید، علاوه بر اینها شورای شهر عقاید مذهبی او را هم مورد رسیدگی قرار داد و او نیز سوگند وفاداری یاد نمود و خدمات خود را پس از انجام یک رشته تشریفات رسمی آغاز کرد. باخ برای کارهای خود حقوق خوبی دریافت میداشت، در عمارت مدرسه منزل داشت و 700 تالر هم حقوق میگرفت و عواید و امتیازات دیگر هم داشت اما عنوان او در این شهر از عنوانی که در شهر کوتن داشت پائین تر بود بعلاوه در آنجا باخ فقط تابع شخص شاهزاده بود در حالیکه در اینجا تابع هرکس؛ تابع اولیای کلیساها، تابع شورای شهر و حتی تابع محصلین خود بود و از این جهت وضعش دشوار بود. بهمین جهات و بعلاوه از این جهت که باخ شخصاً هم گاهی تندخو و عصبانی بود اغلب اختلافاتی با مقامات مختلفی که با او در تماس بودند پیدا میکرد که اسباب شکایتها و کدورتها میشد. مشکلات دیگری هم در کار باخ بود، ازجمله اینکه تعداد شاگردان او آنقدر نبود که بتواند دسته های آوازخوان کافی برای کلیساهای مختلف ترتیب دهد. بسیاری از شاگردانش کم استعداد بودند. اولیای شهر از او توقعات زیاد و بیمورد داشتند. افراد موزیسین در دسته های ارکستر به اندازه ای که باخ میخواست نبودند و در نتیجه ارکسترها نمیتوانستند قطعات را موافق دلخواه او اجرا کنند بطوریکه در یکی از گزارشهای خود باخ چنین شکایت میکند: «واقعاً تعجب آور است که از موزیسین های ما توقع دارند که هر نتی از آثار موسیقی ایتالیائی و فرانسوی و انگلستانی و لهستانی را که در برابرشان گذاشتند فوراً و بلادرنگ بخوبی نوازندگانی که آن قطعات برای ایشان و بخاطر ایشان ساخته شده است بنوازند در حالیکه آن نوازندگان مدتها این آثار را مطالعه کرده اند و نواخته اند و تقریباً از حفظ دارند و بعلاوه حقوقهای خوب و کافی دریافت میدارند در صورتی که موزیسین های ما با فقر و احتیاج دست بگریبانند و چنان سرگرم تهیهء نان روزانهء خود میباشند که فرصتی برای تکمیل و ترقی هنری خویش ندارند. بخوبی میتوان دید که در درسد موسیقیدانان اعلیحضرت پادشاه چگونه حقوقهای کافی دریافت میدارند و طبیعی است وقتی که هنرمند غم روزانه و نگرانی خاطر نداشته باشد و بعلاوه جز یک ساز ننوازد میتوان آهنگهای عالی و فوق العاده از او شنید».
باین ترتیب می بینیم که باخ از وضع خود در لایپزیک خیلی راضی نبود بطوریکه حتی باین فکر افتاده بود که کار دیگری برای خود پیدا کند و از لایپزیک برود. در 28 اکتبر سال 1730 باخ نامه ای برای گئورگ اردمان همکلاس دوران کودکی و جوانی خود نوشت که در این زمان از طرف دربار روسیه در دانتزیک کار میکرد و ضمن نقل شرح حال خود از او درخواست کرد که اگر مقدور باشد کار دیگری برایش پیدا کند. در این نامه که قسمتی از آن هم قبلاً نقل شده باخ چنین میگوید: «اکنون من در اینجا موقعیت ثابتی دارم. اما اولاً این کار آنقدرها که گفته میشد اهمیت ندارد. ثانیاً کلیسای اینجا اعانات و درآمد چندانی ندارد. ثالثاً در این شهر هزینهء زندگی خیلی بالا و گران است. رابعاً چون مقامات حکومتی ذوق عجیبی دارند و به موسیقی علاقهء زیادی ندارند من باید همیشه در یک وضع نامناسب که با روحیات من متضاد است زندگی کنم و همواره از کسانی احاطه شده باشم که به من و کار من چندان توجهی ندارند و از این جهت همواره باید شکنجه ببینم. به این جهت ناچارم با کمک الهی فکر جای دیگری برای خود باشم. اگر جناب شما جای مناسبی سراغ داشته باشند یا بتوانند برای یک خدمتگزار پیر و وفادار محلی تهیه فرمایند من با کمال میل و با توصیهء جناب شما به این کار خواهم پرداخت. من در دنبال توصیهء جنابعالی تمام قوای خود را بکار خواهم برد تا موجبات رضایت را فراهم آورم. حقوق کنونی من در حدود 700 تالر است و به تناسب اضافه درآمد کلیسا که با تعداد مراسم تدفین بستگی دارد اضافه هم میشود اما وقتی که روزگار سلامتی است اعانات کلیسا هم کم میشود. سال گذشته نقصان مراسم تدفین سبب شد که از این بابت 100 تالر کمتر درآمد داشته باشم. در «تورینگه»(27)با 400 تالر زندگانیم بهتر از اینجا بود که دو برابر این مبلغ را دارم زیرا در اینجا زندگی خیلی گرانست». و بعد زندگانی خصوصی خود را چنین نقل میکند که: «من برای دومین بار ازدواج کرده ام. زن نخستینم در کمال تقدس در «گوتن» درگذشت. از نخستین ازدواج خود سه پسر و یک دختر دارم که جنابعالی اگر بیاد داشته باشید آنها را در «ویمار» دیده اید، پسر ارشدم دانشجوی حقوق است، دو تای دیگر یکی در کلاس اول است و دیگر در کلاس دوم، دختر ارشدم هنوز ازدواج نکرده است، فرزندان دومین ازدواجم هنوز کوچک هستند، بزرگترین پسر در میان آنها شش سال بیشتر ندارد، اما همه برای موسیقی استعداد فراوان دارند و میتوانم مطمئن باشم که خواهم توانست با خانواده ام یک کنسرت آواز و ساز تشکیل دهم. مخصوصاً که همسرم صدای «سوپرانوی» زیبائی دارد و دختر ارشدم نیز خیلی خوب میخواند».
با تمام این احوال باخ تا آخر عمر خود یعنی مجموعاً بیست وهفت سال در شهر لایپزیک ماند و نتوانست از آن خارج شود. شهرت هنری باخ فوق العاده شده بود بطوریکه او را «سلطان نوازندگان ارگ و کلاوسن» مینامیدند و موسیقیدانان جوان از گوشه و کنار شهرهای مختلف برای دیدن او و شنیدن آثارش به لایپزیک میآمدند. در نوشته های معاصرین باخ متن های جالب توجهی هست که باخ را در موقع رهبری کنسرتها و آوازها و نواختن ارگ توصیف میکند و نشان میدهد که او تا چه اندازه در کار خود استاد بوده است، در اواخر عمر خود باخ سفر مشهوری به برلین رفت. فردریک دوم که ملقب به فردریک کبیر است از سال 1740 بمقام سلطنت پروس رسیده بود و مقر حکومتش پوتسدام، نزدیک برلین بود. پسر دوم باخ بنام کارل فیلیپ امانوئل باخ موسیقی دان هنرمندی بود، با عدهء دیگری از موسیقی دانان مشهور در خدمت دربار و کلیسای این پادشاه بود.
فردریک که پادشاهی هنرمند و هنردوست بود بوسیلهء این پسر از باخ دعوت میکرد که سفری به پوتسدام بیاید ولی باخ بعلت پیری و بیماری تا مدتها نتوانست تصمیم بگیرد. بالاخره در سال 1747 این دعوت را پذیرفت و به اتفاق پسر ارشدش ویلهلم فریدمان به پوتسدام رفت و اتفاقاً موقعی به برلین رسید که فردریک خود را برای اجرای یک کنسرتوی فلوت آماده میکرد که شخصاً قسمتهای عمدهء فلوت آنرا مینواخت. در این وقت لیست نام کسانی را که بتازگی وارد پوتسدام شده بودند پیش او آوردند و همین که در میان آنها نام باخ را دید با مسرت و شادمانی بسیار فریاد کشید که: «آقایان باخ پیر آمده است». و دستور داد که فوراً او را به دربار بیاورند، بطوریکه باخ با همان لباس سفر خود بحضور فردریک آمد و فرصت تغییر لباس پیدا نکرد.
در همین مجلس بود که «باخ» بالبداهه آثار زیبا و دلنشینی ساخت و نواخت بطوریکه فردریک تحسین و ستایش بسیاری از او کرد و گفت: «خداوند یک باخ بیشتر نیافریده است».
پادشاه بزرگ به استاد پیر احترام بسیار میگذاشت و داستان ملاقات آنها که هم نشان علاقمندی او به هنر موسیقی و هم معرف شخصیت بزرگ و محترم باخ بود همیشه جزو مهمترین حوادث زندگی باخ نقل میشود. دو ماه پس از این سفر بود که باخ یک آهنگ عالی خود را بر روی طرحی که در همین ملاقات تهیه شده بود برای فردریک فرستاد و به او اهداء کرد. چشمان باخ که همیشه ضعیف بود و بعلت کار بسیار روزبروز ضعیف تر میشد در سالهای آخر عمرش بشدت او را ناراحت میکرد بطوریکه مجبور شد خود را به دست یک کحال لندنی که به لایپزیک آمده بود بسپارد. دو بار چشمهایش را عمل کردند که سودی نبخشید و تقریباً بکلی کور شد. دیگر هیچ نمیدید و مجبور بود با کمک دیگران راه برود. در ماه ژوئیهء سال 1750 باخ در چشمان خود بهبودی احساس کرد و دیدگانش بآهستگی روشنائی خود را بازمییافتند. ده روز بعد از آنکه اولین علائم روشنائی را در چشمان خود حس کرد میشد امیدوار بود که چشمش بکلی شفا یابد زیرا میتوانست با زحمت ببیند و روشنائی نور را تحمل کند. اما این وضع غیرطبیعی نشانهء مرگ بود که باو نزدیک میشد و در چشمان او میدرخشید. تصور و امید بازگشت حیات بیش از چند ساعت دوام نکرد و باخ بزودی بحال اغماء افتاد که تب شدیدی هم بدنبال داشت و بر اثر آن با وجود مراقبتهای دو نفر از بهترین پزشکان لایپزیک در ساعت نه و ربع بعدازظهر 28 ژوئیهء 1750 درگذشت. در آخرین روز حیات خود هم باخ مشغول کار بود و یک آهنگ مذهبی برای ارگ را بدامادش که یکی از شاگردانش بود دیکته میکرد. سه روز بعد که روز جمعه بود او را در گورستان کلیسای سن ژان در شهر لایپزیک بخاک سپردند. باخ از زن اول خود ماریا باربارا هفت فرزند داشت که سه تای آنها بعد از پدرشان زنده ماندند: دختر ارشدش کاتارینا دورته آ(28) (1708 - 1774). ویلهلم فریدمان (1710 - 1784) که در موقع مرگ پدرش مدیر موسیقی و ارگ نواز کلیسای شهر هال(29) بود. کارل فیلیپ امانوئل (1714 - 1788) که موزیسین دربار فردریک کبیر پادشاه پروس بود. زن دوم باخ آنا ماگدالنا سیزده اولاد آورد که هشت تن آنها در کودکی مردند و سه پسر و دو دختر بعد از پدرشان زنده ماندند بدینقرار: پسر بزرگ او گوتفرید هاینریش(30) (1724 - 1763) یک نابغه بود که شخصیت افسانه آمیزی پیدا کرد. افسانه هائی که از شخصی بنام داوید باخ نقل میکنند در واقع مربوط به اوست. در این افسانه ها نقل میشود که داوید باخ شخص ساده ای بود که با فنون موسیقی آشنائی زیاد نداشت اما با کلاوسن فی البداهه ترانه هائی مینواخت که خوش آهنگ، شگفت انگیز، حزن آلود و عمیق بود و شنونده را بگریه میانداخت. الیزابت ژولین فردریکه(31) دختری بود که در 1749 با یکی از شاگردان باخ بنام یوهان کریستوف آلتنیکول(32) ازدواج کرد. یوهان کریستوف فردریک باخ (1732 - 1795) که بنام «باخ بوکبورک» مشهور است. یوهان کریستوف باخ (1735 - 1782) که بنام «باخ لندن» معروف میباشد. رگینا سوزانا(33) (1742 - 1809) آخرین دختری بود که از باخ باقی ماند و در موقع مرگ پدرش هشت ساله بود. این دختر زندگانی سختی داشت. در سال 1800 عده ای از دوستداران باخ اعانه ای نزدیک به 100 تالر برای او جمع آوری کردند و سال بعد بتهوون که قب هم در پرداختن اعانه شرکت کرده بود یکی از آثارش را به دو نفر از ناشرین خود داد و خواهش کرد که سهم او را از فروش این اثر به رگینا سوزانا دختر باخ بپردازند.
یکی دیگر از موزیسین های وین نیز مبلغ 20 تالر برای او جمع آوری کرد. باخ شاگردان زیادی هم تربیت کرد که چندین نفر آنها از موسیقی دانان مشهور زمان خود شدند. باخ استادی هنرمند و معلمی دقیق بود. همیشه در طرز قرار گرفتن بازوان و انگشت گذاری شاگردان خود دقت فراوانی مبذول میداشت و نواختن گامهای موسیقی بصورتی که او توصیه میکرد در زمان او امر بی سابقه ای بود. آثار باخ هنوز هم برای شاگردان پیانو از عالیترین درسها و تمرین هاست.
شومان موسیقیدان مشهور قرن نوزدهم به موسیقی دانان جوان توصیه میکرد که: «فوگهای باخ را با شوق و با جدیت بنوازید و آنها را نان روزانهء خود بشمارید. فقط اوست که میتواند شما را موسیقی دان خوبی بار آورد». از آنجا که باخ تقریباً تمام عمر خود را در خدمت کلیساها گذراند بیشتر آثار او آثار موسیقی مذهبی میباشد. خود او که مردی مؤمن بود میگفت: «هدف هر نوع موسیقی باید ستایش پروردگار باشد...». آثار مذهبی باخ خیلی زیاد و فراوان است زیرا باخ مردی پرکار بود بطوریکه برای هر روز یکشنبه و برای هر یک از مراسم مذهبی چندین سرود ساخته است که مجموعهء عظیمی را تشکیل میدهد و متأسفانه از آنجا که در زمان خود باخ آنها را خیلی نمی پسندیدند قسمتی از این آثار نابود شده است ولی هنوز هم آثار باخ جزو عالیترین و کاملترین آثار موسیقی مذهبی بشمار است. یکی از موسیقی شناسان معاصر میگوید: «در آثار مذهبی باخ شخصیت های افسانه ای مذهبی بصورت آدمهای متفکر و باقدرتی جلوه میکنند».
قسمتی از آثار مذهبی باخ سرودهای مذهبی است که «کانتات» نامیده میشود. باخ مجموعاً در حدود 250 کانتات نوشته است که امروز قسمت عمده ای از آن باقی است. قسمت دیگر آثار مذهبی باخ قطعات مذهبی برای نواخته شدن با ارگ میباشد. این آثار علاوه بر اینکه از نظر فنی و تکنیکی اهمیت بسیار دارند از نظر لطف و زیبائی شاعرانه نیز بسیار جالب توجه هستند.
باخ غیر از آثار مذهبی خود آثار دیگری نیز بوجود آورده است؛ سوناتهائی برای پیانو و ویولون مقداری کنترپوان و فوگ و سویت و کنسرتو و قطعات دیگری از این قبیل را میتوان نام برد. شش کنسرتو معروف به: «کنسرتوهای برندنبورگی» و در حدود بیست کنسرتو که برای سازهای مختلف نوشته شده از عالیترین آثار موسیقی کلاسیک بشمار میرود که در آنها هم جنبهء تکنیکی و فنی غنی و نیرومند است و هم لحنی ساده و زیبا و لطیف جلوه و خودنمائی دارد. چهل وهشت «فوگ» و «پرلود» که در چند مجله بنام «کلاوسن بین تامپره»(34) برای کلاوسن تصنیف کرد امروز با پیانو نواخته میشود هرگز کهنه نمیشود و از یاد نخواهد رفت. رویهمرفته تمام آثار باخ هر یک در جای خود شاهکاری بزرگ بشمار میروند و بسیاری از آنها در نوع خود بی نظیرند، با وصف این، جالب توجه است که مقام بزرگ باخ نه تنها در زمان خودش بلکه تا مدتی بعد از حیات او نیز آنطور که باید معلوم نبود. در نیمهء اول قرن نوزدهم بود که «مندلسون»(35) آهنگ ساز و موسیقی دان مشهور یکی از شاهکارهای بزرگ باخ بنام «پاسیون اوت ماتیو»(36) را رهبری کرد و ارزش آن را بمردم شناسانید و بعد هم برای شناساندن باخ زحمات بسیار کشید. شومان نیز برای معرفی باخ و ارزش هنری او بسیار کوشید. بطوریکه بر اثر مساعی این دو نفر در واقع باخ در قرن نوزدهم کشف و شناخته شد. بالاخره در نیمهء قرن 19 در سال 1850 که یکصد سال از مرگ باخ میگذشت، در لایپزیک یعنی شهری که باخ در آن زندگی کرد و مرد، انجمنی بنام انجمن باخ (باخ گزلشافت)(37) تشکیل گردید و این انجمن در طول چهل وشش سال هر سال یک یا چند جلد از آثار باخ را منظماً انتشار داد و برای شناسانیدن قدر و مقام باخ کوششهای زیاد بکار برد و بالاخره در قرن ما (قرن بیستم) است که مقام باخ و اهمیت هنری او را آنطور که شایسته است میشناسند و بدان احترام میگذارند و روزبروز هم بر ارزش مقام او افزوده میشود. باخ پدر موسیقی کلاسیک و استاد مسلم هارمونی کلاسیک است که تمام موسیقیدانان بزرگ بعد از او هم استادی او را قبول داشتند و تصدیق میکردند. موتزارت که نخستین موسیقیدان بزرگ بعد از باخ است از نخستین ستایشگران او نیز میباشد. بتهوون میگفت: «قلب من همیشه برای هنر عالی و پرعظمت سباستیان باخ که پدر هارمونی بود در تپش است». شومان، موسیقیدان معروف دیگر میگفت: «باخ کسی است که همه در برابر او جز کودکانی بیش نیستند». شوپن، آهنگساز و پیانیست مشهور قرن نوزدهم میگوید: «باخ هرگز کهنه نخواهد شد. ساختمان آثار او چون اشکال عالی هندسی است که در آنها هر چیز بجای خود قرار دارد و هیچ چیز زائد نیست. اگر باخ در زمانی مورد اهمال و بی اعتنائی قرار گیرد نشانهء کوته نظری و حماقت و کج سلیقگی مردم آن زمان خواهد بود. وقتی که من آثار یکی از آهنگسازان را مینوازم اغلب فکر میکنم که اگر من خود سازندهء آن میبودم برخی از قسمتهای آن را بصورت دیگری میساختم ولی در مورد آثار باخ هرگز چنین خیالی برای من پیش نیامده است. در آثار او هر چیز چنان لاینفک و لایتغیر است که حتی تصور آن بصورتی جز آنچه هست مشکل می نماید».
باخ علاوه بر هنرمندی در موسیقی، ریاضی دان قابلی نیز بشمار میرفت و نظم و ترتیب خاص و منطقی که در موسیقی او بنظر میرسد نشانه ای از این امر است و بهمین جهت است که بتهوون را «فیلسوف موسیقی»، موتزارت را «شاعر موسیقی» و باخ را «ریاضیدان موسیقی»» لقب داده اند.
باخ در علم آکوستیک و مبحث صوت فیزیک نیز مقام شامخی دارد. عمل اعتدال درجات گام توسط او صورت گرفته است و اوست که با در نظر گرفتن حد حساسیت گوش آدمی از برخی فواصل جزئی میان درجات گام که تشخیص آنها برای گوشهای معمولی با اشکال بسیار مقدور است چشم پوشید و فاصلهء مابین دو صدای یکسان (یک اکتاو) را به دوازده نیم پردهء مساوی تقسیم کرد که بعدها بنام نیم پرده های باخ شهرت یافت و «گام باخ» را بوجود آورد و چند اثر معروف خود را بر روی این گام نوشت.
باین ترتیب باخ برای پیشرفت و توسعهء علمی و فنی موسیقی میدان وسیع و جدیدی باز کرد بطوریکه تمام آثار موسیقی بعد از باخ همه بر اساس قواعد و اصولی که باخ بنا نهاد بنیان گذارده شده است.
طبیعی است که برای شناسائی بهتر قدر و مقام باید او را در قالب مجموعهء تاریخ موسیقی قرار داد و سنجید و آن وقت است که معلوم میگردد باخ و کارهای او و آثار او چه اهمیت بزرگی در تاریخ موسیقی جهانی دارد. یک نویسندهء موسیقی شناس آلمانی دربارهء باخ کلامی دارد که برای پایان دادن بمطالعهء شرح حال او جملهء مناسبی بنظر میرسد زیرا یک حقیقت واقع را بدین شکل بیان میکند: «... کاری که باخ انجام داد چنان عظیم و حیرت انگیز است که نه گذشت زمان میتواند بر نام درخشان و پرافتخار او پردهء فراموشی کشد و نه تغییر سلیقه ها و طرز فکرها میتواند خاطرهء او را بفراموشی بسپارد...». (از نامهء موسیقی دورهء 2 شمارهء 6 دیماه 1329 بقلم محمود تفضلی که بمناسبت دویستمین سال درگذشت باخ منتشر شده است).
(1) - Bach, Johann-Sebastian.
(2) - Eisenach.
(3) - Johann-Ambrosius Bach.
(4) - Christophe Bach.
(5) - Erfurt.
(6) - Elisabeth Lammerhit.
(7) - Ohrdruf. (8) - ازین پس نوشتهء محمود تفضلی را نقل میکنیم.
.(سازی است)
(9) - Clavecin
(10) - Luneburg.
(11) - Georg Erdmann.
(12) - Weimar.
(13) - Luther.
(14) - Arnstadt.
(15) - Variation.
(16) - Johann Georg Ahle.
(17) - Maria Barbara Bach.
(18) - Michael Bach.
(19) - Gehren.
(20) - Dornheim.
(21) - Johann - Gottfried Walter.
(22) - Louis Marchand.
(23) - Dresde.
(24) - Samuel Drese.
(25) - Adam Reincken.
(26) - Anna Magdalena Wulken.
(27) - Turinge.
(28) - Katharina - Dorothea.
(29) - Halle.
(30) - Gottfried - Heinrich.
(31) - Elisabeth - Juliane - Friedrike.
(32) - Johann - Christoph - Altnikol.
(33) - Reginna - Susanna.
(34) - Clavecin bien tempere.
(35) - Mendelssohn.
(36) - Passion selon st. Mathieu.
(37) - Bach - Gesellschaft.
باخال.
(ص) اشیم. مشیم. مشوم. مشیوم. (منتهی الارب). اخیل.
باخبر.
[خَ بَ] (ص مرکب) آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. (آنندراج). ملتفت. هوشیار. (ناظم الاطباء) :
نجات آخرت را چاره گر باش
درین منزل ز رفتن باخبر باش.نظامی.
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یُغنی عن قدر.مولوی.
اولیا اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر.مولوی.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر.مولوی.
دمی سوزناک از دل باخبر
قویتر که هفتاد تیر(1) و تبر.(بوستان).
گفتم تعالی الله از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان).
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است.
سعدی (طیبات).
درد نهانی بکه گویم که نیست
باخبر از درد من الا خبیر.سعدی (طیبات).
نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخهء خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک و ملک واقف و باخبر. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 96).
- باخبر ساختن برق؛ سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید :
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامهء آشفتگان هم چون نگهبان آتش است.
(آنندراج).
- باخبر شدن؛ آگاه شدن. مطلع شدن.
- باخبر کردن؛ باخبر ساختن. مطلع کردن.
(1) - ن ل: تیغ.
باخت.
(مص مرخم، اِ) از مصدر باختن. مقابل برد: برد و باخت. مغلوبیت در قمار. غرم. زیان. خیبت : برد قمار باخت است. آخر این باخت... از بهر برد... بود. (کتاب المعارف).
باختر.
[تَ] (اِ) شمال. در اوستا بمعنی شمال است و اصل آن اباختر یعنی ماوراءتر، آنطرف تر. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). در اوستا اَپاخْتَرَ یا اَباخْذَر آمده. در فارسی باختر گوئیم. در مزدیسنا آرامگاه اهریمن و دیوها و جای دوزخ خوانده شده. (خرده اوستا تفسیر پورداود حاشیهء ص 87). شمال را محل آسیب و نحوست دانسته اند. رجوع به یشتها تفسیر پورداود ج 2 حاشیهء ص 168 شود: و اما، حکماء عالم، جهان را بخشش کردند بر برآمدن و فروشدن خورشید به نیمروز، و حد آن چنان باشد که از سوی مشرق از آنجا که خورشید به کوتاه ترین روزی برآید، و از سوی مغرب از آنجا که خورشید به درازترین روزی فروشود و این به علم حساب معلوم گردد [ و این جمله را بچهار قسمت کرده اند: خراسان و ایران (خاوران) و نیمروز و باختر؛ هرچه حد شمال است باختر گویند و هرچه حد جنوب است نیمروز گویند و میانه اندر، بدو قسمت شود، هرچه حد شرقست خراسان گویند و هرچه مغربست ایرانشهر ] والله المستعان(1). (تاریخ سیستان صص 23 - 24)(2). || مشرق. (برهان) (تفلیسی). بمعنی مشرق اکثر است. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). و لفظ باختر مخفف بااختر است و اختر آفتاب را گویند و ماه را نیز اختر میگویند(3). (غیاث). بمعنی مشرق و خاور آید. (شرفنامهء منیری). خراسان. تحقیق آن است که باختر مخفف بااختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت و ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کرده اند لیکن خوار مرادف خور بیشتر آمده ازین جهت خاور بیشتر بمعنی مشرق استعمال می شود و بنابرین آفتاب را عروس خاوری گفته اند چنانکه خاقانی گفته است:
درده از آن چکیده خون زایلهء تن رزان
کابلهء رخ فلک برده عروس خاوری.
در فرهنگ دساتیر آمده که معنی باختر بمشرق کردن خطای بزرگ و غلط محض است(4) که خور نام آفتاب است و شید بمعنی روشنی و همین اصح است. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چو خورشید سر برزد از باختر
سیاهی بخاور فروبرد سر.
فردوسی (از شرفنامهء منیری).
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ(5)
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ.فردوسی.
چو از باختر برزند تیغ هور
ز کان شبه سر برآرد بلور
فردوسی (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر.فرخی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
چو مهر آورد سوی خاور گریغ(6)
هم از باختر برزند باز تیغ.عنصری.(7)
چو برزد درفشنده از باختر
دواج سیه را سپید آستر.
عنصری (از صحاح الفرس).
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب ظَلَم(8).
لامعی (از صحاح الفرس).
خدش بسرو باختری بر فسوس کرد
قدش بسرو غاتفری به مفاخره.سوزنی.
رایت خوبی چو برفروزی رخسار
از بَرِ خورشید باختر زده داری.سوزنی.
فخر من یادکرد شروان به
که مباهات خور بباختر است.خاقانی.
آفتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر اوست.
خاقانی [ در صفت خربزه ] .
همه شب منتظر میبود تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص 183). || مغرب را گویند. (برهان)(9) (اوبهی). غرب، خورپَران، خوربَران. (التنبیه والاشراف چ لندن 1893م. ص 31). بمعنی مغرب و خاور بمعنی مشرق و بخلاف نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چو خورشید در باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه گرد.فردوسی.
چو خور چادر زرد در سر کشید
بشد باختر چون گل شنبلید.فردوسی.
همی بود تا تیره تر گشت روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.فردوسی.
چو از باختر چشمه اندرکشید
شب آن چادر تار بر سر کشید.فردوسی.
چو آمدْش از شهر بربر گذر
سوی کوه قاف آمد و باختر.فردوسی.
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر.فردوسی.
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان و از خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی...فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر.فردوسی.
وز نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر بخاور و از بحر تا برند.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی دو عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور.مسعودسعد.
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گرچه او لشکر سوی خاور کشید.
مسعودسعد.
چرخ را نشرهء نون والقلم است از مه نو
کآنهمه سرخی در باختر آمیخته اند.
خاقانی.
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.نظامی.
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر.بوستان.
من از یمن اقبال این خاندان [ ایلخانیان ]
گرفتم جهان را به تیغ زبان
من از خاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر.
سلمان ساوجی.
(از تاریخ ادبیات برون ج 3 ترجمهء حکمت ص 292).
(1) - بقیهء قول ابوالفرج بغدادیست دربارهء نیمروز در کتاب «الخراج» بنقل مؤلف المسالک والممالک در کتاب خود.
(2) - شاید اختلافاتی که در معنی باختر روی داده از باختریان (بلخ) باشد که مردم در همسایگی جنوب او، او را شمال و در شمال جنوب، در مغرب مشرق و در مشرق مغرب می نامیده اند.
(3) - بر اساسی نیست. رجوع شود به باختر بمعنی شمال.
(4) - ولی استعمال شده.
(5) - افراسیاب از دریای چین پس از رجعت رستم بتوران بازمیگردد، پس باختر در شعر فوق بمعنی مشرق آمده است.
(6) - ن ل:
چو روزی که بودش بخاور گریغ
هم از باختر بر زدش (برزند) باز تیغ.
(از حاشیهء فرهنگ خطی اسدی نخجوانی).
چو روزی که بودش بخاور گریغ
ازو باختر برزند باز تیغ. (از صحاح الفرس).
چو روزی که باشدْش [ شاید: آرد ] خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
(7) - بفردوسی هم نسبت داده اند. (فرهنگ خطی) (شعوری).
(8) - ن ل: علم.
(9) - در زبان فارسی اکثر بمعنی مغرب آمده در برابر خاور، ولی گاهی نیز بعکس، باختر بمعنی مشرق و خاور بمعنی مغرب استعمال شده. (حاشیهء برهان چ معین).
باختر.
[تَ] (اِخ) باختریش. باکتریان. بلخ. آسیای علیا. در قدیم به این اسم مملکت وسیعی را می نامیدند که شامل بود همهء جزء شرقی ایران را و محدود بود در شمال بواسطهء سغدیان و رود آمو و در مشرق بواسطهء سیتی و در جنوب بواسطهء هندوستان و جبال هند و کوه و پایتخت آن شهر باختر بوده که اکنون بلخ میگویند. (ناظم الاطباء، ذیل کلمهء باختریان). سعید نفیسی در شرح باختریان نوشته اند: بناحیتی گفته میشد که در جنوب رود آمویه و در مغرب و جنوب غربی کوههائی بود که از سوی شمال گرد هندوستان را گرفته اند. بهمین جهت این ناحیه اهمیت بسیار در روابط دول داشت زیرا یگانه راه خشکی در میان آسیای غربی و هندوستان از یک سو و تاتارستان و چین از سوی دیگر بود. در همان ناحیه بود که نخست ملت هند و آریائی متوقف گشت و پس از گذشتن از سرزمین کوهستانی شمال شرقی بایران آمد و نژاد ایرانی امروز را تشکیل داد و نیز همان ناحیه سرچشمهء بسیاری از عقاید آئین زردشت بود. شهر باختریا (باکترا)(1) بقول مورخین قدیم پایتخت این ایالت بود و آنرا قدیم ترین شهر جهان میدانستند و آنرا مادر شهرها یا ام القری لقب داده بودند. معمولاً در هر چیز، ایالت باختریان با ایالت سغدیان که در میان جیحون و سیحون بود دوش بدوش راه می رفت و در هر کاری همداستان و انباز بود و هر دو این ناحیه را کورش کبیر و اسکندر مقدونی با رنج بسیار گشادند و در کتیبه های هخامنشیان اسم هر دو ایالت توأم است و مورخین یونانی مخصوصاً هرودت این دو ناحیه را همیشه با هم ذکر کرده اند. بعدها ایالت باختریان ناحیهء بلخ را تشکیل داد و ایالت سغدیان ناحیهء سمرقند و بخارا یا به اصطلاح قدیم تر ناحیهء سغد را. اسم قدیم بلخ در کتب یونانی «باکترا» و در کتیبه های هخامنشی «باختری»(2) است ولی در اوستا در جزء موسوم به وندیداد(3) یا ویدیواد(4) اسم این شهر «بخذی»(5) آمده است(6) و در کتاب «بوندهش»(7) از کتب پهلوی اسم این شهر را «بلخ» ثبت کرده اند(8). جزو کتیبهء بزرگ بیستون داریوش در بند ششم، باختریش جزو ممالک تابعه آمده است: بند ششم: داریوش شاه گوید این است ممالکی که تابع من اند. به ارادهء اهورمزدا من شاه آنهایم: پارس، خوزستان، بابل، آسور، مصر، جزایر دریا، سپرد، یونیه، ماد، ارمن، کاپادوکیه، پارت (خراسان)، زرنگ (سیستان)، هرات، خوارزم، باختر، سغد، گندار، سکائیه، ثات گوش، رخج، مکیا، جمعاً 23 مملکت. باختریش غالباً با مرو یاد شده و مجاور سند بوده و رود آمویه (اوکسوس)(9) از آن میگذشته است. و بنا به روایت کزنفون ولایتی بود که قرون بعد بختیاریها اشغال کرده اند و درین سرزمین مس و سرب و بعض فلزات دیگر و در شمال و مشرق آن فیروزه یافته شود. (ایران باستان ص 1571، 1596، 1619، 1693، 1972، 2188، 1820، 1917، 260، 1511). این ایالت هم تا پایان عهد هخامنشی در تصرف شاهنشاهان ایران بود. پس از حملهء اسکندر در زمرهء مستعمرات یونانی درآمد.
حسن پیرنیا در شرح «باختر» در دورهء اسکندر آرد: نام مملکتی است که پایتخت آن بدین نام خوانده میشود، نام ایالت و شهر از اسم رودی که باختروس(10) نام دارد و از شهر باختر میگذرد گرفته شده است. کنت کورث مورخ معروف باختر را چنین وصف میکند: زمین این صفحه در بعض جاها حاصلخیز است و غلهء زیاد میدهد. چراگاه ها هم کم نیست و بنابراین اهالی حشم زیاد نگاه میدارند ولی قسمت وسیعی از این صفحه از ماسه و ریگ روان پوشیده و بکلی لم یزرع است. این جاها نه سکنه دارد و نه محصولی، وقتی که بادهای شمال میوزد ریگ روان را در جاهائی جمع کرده تل هائی میسازد و راهها را میپوشد. ازین جهت مسافرین مجبورند مانند دریانوردان شب بهدایت ستاره ها راه را بیابند و مسافرت در روز عملی نیست، بخصوص که اگر بادهای شمال بوزد، مسافر را در زیر ریگ روان دفن میکند، ولی جاهائی که چنین نیست خیلی مسکون است و اسبهای زیاد دارد. بهترین دلیل این معنی آنکه باختر میتواند سی هزار سوار بدهد. (ایران باستان ص 1693).
قیام باختر: در سال 256 ق.م. باختر با سغد و مرو متحد گشته از دولت سلوکی جدا شد. قائد این کار دیودوت(11) یونانی بود که در این قسمت ایران دولتی تشکیل داد و این دولت چندی دوام یافته بدولت باختر و یونانی معروف گردید و بعد جزء دولت پارت شد. سلوکیها در ابتداء متعرض این دولت نشدند و بعد که خواستند آنرا باطاعت درآورند، بنای آن محکم گشته بود. بعد از دیودوت اول، دیودوت دوم بتخت نشست. در زمان او اِوتی دِموس(12) جانشین دیودوت دوم با آن تیوخوس سوم سلوکی بباختر قشون کشید و پس از فتحی، اوتی دموس را بپادشاهی ابقاء کرد تا جلو مردمان شمالی را که بباختر هجوم میآوردند بگیرد و با او قراردادی بسته مانند پادشاهان دست نشانده اش شناخت و تقویتی هم از او کرد. در زمان این پادشاه و پسرش دمتریوس باختر از طرف جنوب پاراپامیز و مغرب و شمال توسعه یافت و دولتی بزرگ گردید، چنانکه از سغد تا رخج و از هریرود تا دهنهء رود سند و پنجاب هند عرض و طول این مملکت بود. ولی وسعت مملکت باختر دوام نیافت زیرا در زمان دمتریوس، اوکراتیدنامی در باختر بالاخص قوت یافت و دمتریوس در جنوب و مغرب کوههای پاراپامیز، ولی بعد از چندی اِوکراتید بخیال تصرف رخج و زرنگ (سیستان) و پنجاب هند افتاد و کارهای باختر و صفحات شمالی آنرا رها کرده تمامی حواس خود را بتسخیر این ممالک مصروف داشت. بعد با دمتریوس، که پنجاب هند را داشت در جنگ شد و او را شکست داده پنجاب هند را به مملکت خود ضمیمه کرد. وقتی که او از این سفر جنگی برمیگشت چنانکه ژوستن گوید (کتاب 41 بند 6) پسرش که در اداره کردن مملکت شریک اوکراتید بود پدرش را در راه کشت (147 ق.م.) و بی اینکه پدرکشی خود را پنهان دارد، چرخهای ارابه اش را با خون پدر رنگین کرد، مثل اینکه دشمنی را کشته باشد و حتی جسد پدر را دفن نکرد. معلوم است که تقسیم دولت باختر بدو قسمت و جنگهای خانگی در دولت یونانی و باختری، مبانی این دولت را سست کرد و از طرف دیگر مردمان شمالی که سغد را گرفته همواره بباختر هجوم میآوردند از موقع استفاده کرده باختر را در فشار گذاردند. حتی ظن قوی این است که این مردمان سکائی بعض ولایات شمالی یونانی و باختری را در آن طرف جیحون در تصرف خود داشتند. (استرابون، کتاب 11 فصل 8 بند 2). این بود احوال باختر در زمان اوکراتید، که بقول ژوستن (کتاب 41 بند 6) معاصر مهرداد اول پارت بود و حتی هر دو موافق نوشتهء مورخ مزبور در یک وقت بتخت باختر و پارت نشسته بودند. کلیةً راجع بباختر باید گفت، موافق آنچه که از وقایع این دولت برمیآید، اینجا از ابتدا مرکزیتی چنانکه در پارت وجود داشت دیده نمیشود و از سکه های باختری معلوم است که شاهزادگانی نیز حکومت میکردند و سکه بنام خود میزدند مثلاً در زمان دیودوت دوم اسم دو پادشاه دیگر را می یابیم، یکی آنتی ماخوس(13) است و دیگری آگاتوکل(14). اینها در ابتدا دست نشانده ولی بعد مستقل بوده اند. چنین بود احوال باختر در زمان مهرداد اول (پادشاه اشکان). اکنون باید دید که این شاه چگونه از اوضاع همسایگان خود یعنی دولت سلوکی و یونانی و باختری استفاده کرده است.
حمله بباختر: از شرحی که راجع باحوال دولت سلوکی و باختر گفته شد معلوم است که در سلطنت مهرداد اول موقع برای توسعهء پارت از طرف مغرب و مشرق مناسب بود. مهرداد چنانکه وقایع مینماید، از این موقع استفاده کرد و بدواً توجه خود را به طرف باختر معطوف داشت. جهت اینکه او از سلف خود که حواس خود را به طرف صفحات مردها و ری متوجه داشته بود پیروی نکرد و نظر خود را بمشرق افکند، باید از اینجا باشد که او چون نقشه های پر عرض و طول در طرف مغرب داشته، خواسته است اول از پشت سر خود مطمئن باشد. بهر حال محقق است در زمانی که اِوکراتید مشغول تسخیر پنجاب بود و بدست پسرش نابود میشد، مهرداد بباختر تاخته این مملکت را بپارت ضمیمه کرد. سترابون گوید که دو ایالت را ضمیمه کرد. اولی را نویسندهء مزبور توریئوآ(15)و دومی را آس پیونوس(16) مینامد (کتاب 11 فصل 11 بند 2) ولی محققاً معلوم نیست که این دو ایالت در کجا واقع بوده. حدس میزنند که مقصود از توریئوآ، تورانست و از آس پیونوس، مردمی موسوم به آسپاسیاک و مساکن آنها بین جیحون و سیحون بوده است. بعید نیست که این حدس صحیح باشد، زیرا معلوم است که مردمان شمالی را که در زمان ساسانیان بایران حمله میکردند، ایرانیها، تورانی مینامیدند و شاید درین زمان هم بمردمان سکائی و غیره که از طرف سغد، یا ماوراء سیحون بباختر حمله میکردند، همین اسم را میداده اند، ولی از جهت اجمال مدارک چیزی که محقق باشد، درین باب نمیتوان گفت.
جنگ دوم با باختر: چون پسر اِوکراتید هِلیوکل(17) در اداره کردن دولت باختر با پدرش شریک بود او را کشت. بعضی تصور کرده اند که جهت پدرکشی از عدم رضایت او و یونانیها از سستی اِوکراتید نسبت به پارتیها و واگذاردن چند ایالت بدولت پارت بوده. از کلمات ژوستن (کتاب 41 بند 6) این ظن تأیید میشود، زیرا مورخ مزبور گوید که هِلیوکل پدرش را علانیه کشت و چرخهای ارابه اش را بخون او رنگین کرده جسدش را از دفن محروم ساخت. چنین عملی که شاید در تاریخ از حیث وحشیگری و سبعیت نظیر ندارد، ممکن نبود روی دهد، مگر اینکه یونانیهای باختر اِوکراتید را دشمن خود و مملکت دانسته باشند. بهرحال پس از اینکه هِلیوکل بتخت نشست و کلیهء اقتدارات را بدست گرفت، خواست ایالات ازدست رفتهء دولت باختر را برگرداند. از طرف دیگر مهرداد، که بعد از صلح با اوکراتید دوست او بشمار میرفت، ازین پدرکشی کینهء هِلیوکل را سخت در دل گرفت و با لشکری نیرومند بقصد او بیرون رفته بآسانی او را شکست داد و قسمتی بزرگ از مملکت باختر را صاحب شد. (ژوستن، کتاب 41 بند 6).
دیودور گوید که مهرداد باین بهره مندی اکتفا نکرده بطرف مشرق راند و بهند درآمد تا رود هیداسپ (جلم کنونی که در پنجاب است) راند (قطعه ای از کتاب 33)(18)، ولی نظر باینکه سکه هائی از شاهان پارت در هند نیافته اند و نیز ازین لحاظ، که دولت یونانی و باختری تا 126 ق.م. در کابل و حوالی آن وجود داشت، نویسندگان جدید تصور میکنند که اگر مهرداد تا هند رانده، ممالکی را در هند تسخیر نکرده و سرحد دولت پارت را کوههائی قرار داده که از طرف مغرب وادی سند را محدود میسازد. از چنین حدسی اگر هم صحیح باشد، باز باین نتیجه میرسیم، که تمامی مملکت باختر و پاراپامیزاد (شمال افغانستان) و رخج و سیستان درین زمان جزء دولت پارت گردیده است. (ایران باستان ص 2073، 2082، 2223، 2228). و رجوع به فهرست ایران در زمان ساسانیان شود.
سعید نفیسی در دنبالهء مطالبی که سابقاً نقل کرده ایم آورده اند: تا زمانی که بسط پادشاهی ساسانیان در اکناف ایران پادشاهان کوچک را برنینداخته بود ایالت باختریان و سغدیان در پیروی از یک سلسله پادشاهان محلی همدست بودند. ازین پادشاهان جز چند اسم آنهم بطرزی که مؤلفین لاتین نوشته اند دیگر چیزی بجا نمانده است و حتی سکه و کتیبه ای نیز نیافته اند که اسامی هر یک و مدت پادشاهی ایشان را معلوم کنند ولی آنچه از مورخین یونانی و رومی برمی آید بدین قرار است: در حدود سال 240 ق.م. سپاهیان یونانی که پس از جهانگیریهای اسکندر در ممالک شرق چیره شده بودند ایالت باختریان را از پادشاهان سلوکی گرفتند و پس از آنکه اراضی دو طرف سیحون و جیحون بدست ایشان افتاد از کوه «هندوکش» نیز گذشتند و بسوی دشت سند فرودآمدند. اندکی بعد قلمرو ایشان از یک طرف رود سیحون، از یک سوی رود گنگ و از سوی دیگر خلیج گامبی بود. دستیاران و پایمردان این سلطنت باختریان مخصوصاً یونانیان بودند که از یونان و آسیای صغیر آمده بودند زیرا در دیار خویش یاوری از بخت ندیده بودند و در پی کامیابی بسوی این دیار رهسپار گشته بودند. اندکی بیش از صد سال نگذشت که یونانیان در اثر آب و هوا در خوی و طبیعت نرم تر شدند و آن پادشاهی که نخست رونقی داشت رو به ناتوانی رفت و مردمی از نژاد سَکَ بر آن چیره شدند که از سرحد چین آمده بودند و به همین جهت از آن بعد بطلیموس و دیگر مؤلفین یونانی دولت جدید باختریان را به اسم دولت هندوسکائی نامیده اند و وجه این تسمیه از آنست که از یک سو چند ایالت هندوستان را جزو قلمرو خود کرده بودند و از سوی دیگر اصلاً از نژاد سکها بودند و نیز بهمین جهت است که نویسندگان یونانی و رومی که پس از بطلیموس آمده اند گاهی این دولت را دولت هند و گاهی دولت باختر نامیده اند. در آن زمان دولت چین نیز روابط تجاری با دول آسیای مرکزی و آسیای غربی باز کرد و کم کم سرحدات چین گشاده تر شد و بقلمرو دولت باختریان رسید و چون دولت باختریان در میان قلمرو اشکانیان و هندوستان و چین واقع شده بود استقلال خویش را در معرض خطر دید و سیاست خود را منحصر بدان دانست که موازنتی در میان این سه رقیب برقرار کند ولی چون بخودی خود از عهدهء این کار دشوار برنمی آمد درصدد شد که از دولت روم یاری جوید. از طرف دیگر امپراطوران روم در کشمکش های فراوانی که با اشکانیان داشتند هیچ موقع را از کف نهشتند که از پادشاهان باختریان یاوری کنند زیرا توانائی ایشان را ناتوانی اشکانیان میدانستند. درباب پادشاهان یونانی که در باختریان شهریاری کرده اند مورخین یونانی و رومی هیچ ذکری نکرده اند و تنها چیزی که از کتب ایشان برمی آید چند اسم کسانست و اسامی دیگر از سکه هائی بدست آمده که تقریباً هشتاد سال پیش یافته اند. اما درباب پادشاهان هند و سکائی که جانشین پادشاهان یونانی شده اند باز بیانات نویسندگان یونانی و رومی مختصرتر است. از میان نویسندگان رومی فقط هراس(19) و ویرژیل(20) و پروپرس(21) و تیبول(22) ذکری از پادشاه باختر کرده اند که در زمان ایشان میزیسته است ولی چون بیان ایشان شاعرانه و مبهمست بهیچوجه چیزی نمی توان از آن گفته ها بدست آورد.
نویسندگان چین نیز چیزی دربارهء این پادشاهان نگفته اند، زیرا که در آن زمان هنوز مردم چین پا از دیار خود فراتر نگذاشته بودند و از ممالک بیگانه خبری نداشتند. فقط استرابن(23) میگوید (کتاب 10 فصل 11) که پادشاهان یونانی باختریان تا سرحد چین رفتند و شاید مراد او از سرحد چین جیحون یا سیحون بوده باشد. اما درباب پادشاهان هندوسکائی باختریان، اطلاعات قدری بیشتر است زیرا مؤلفین چینی چند نفر از آنها را ذکر کرده اند. از طرف دیگر چون مردم باختر در آن زمان اغلب بمذهب بودا گرویده بودند طبعاً با همکیشان خود راه داشته اند و گذشته از مؤلفین چینی بعضی از بودائیان نیز درباب باختریان اطلاعاتی داده اند. پادشاه باختریان که با قیصر روم مارک آنتوان(24)روابط داشت و مکرر ویرژیل شاعر به او تاخته است معتقد بمذهب بودا بود و در افسانه های بودائیان بزبان سانسکریت و زبان چینی ذکر مفصلی ازو هست. چندی پس از آن زمان مردمی از نژاد دیگر بر باختریان فرودآمدند و بر آن مسلط شدند که مؤلفین ایرانی و عرب عموماً ایشان را به اسم «ترک» نامیده اند و این کلمه مأخوذ از لفظی است که در کتب سانسکریت هست و در آن کتب توروشکه(25) نوشته شده. هندیان بپیروی ایرانیان قدیم و یونانیان به ایشان اسم «ساس»(26) می دادند ولی چینی ها این نژاد را بجز اسم «یوئئی چی» (27) یا «یوئتی»(28) به اسم دیگر نمی شناسند. نخستین گروه ازین نژاد که به باختریان فرود آمد، آن ناحیه را به پنج قسمت کرد و هر قسمتی استقلال داخلی یافت. از میان این پنج قسمت یک قسمت بود که چینی ها آنرا به اسم «کوئئی شوانگ»(29)می شناختند و نویسندگان ارمنی آنرا «کوشان»(30) نوشته اند و اسم تمام باختریان دانسته اند و نویسندگان سریانی آنرا کشان(31)ضبط کرده اند و شاید این همان کلمه ای باشد که در زمان های اسلام به کشانیه و کشانی و یا کشان(32) تبدیل شده است و یا اسم شهر کش از همان ماده است... چون دولت باختریان از مؤسسات یونانیان بود تمدن مخصوصی در اقصای شرق ایران فراهم ساخت که از تمدن ایران بکلی جدا بود. پادشاهان یونانی باختریان مذهب بودا را بدان جهت که جنبهء اجتماعی بسیار داشت مساعدت کردند و ظاهراً بعضی از آن پادشاهان خود بودائی بوده اند و در اواخر پادشاهان هندوسکائی نیز اوضاع باختریان بهمان حالت باقی ماند.
در زمان پادشاهان یونانی باختریان سپاهان بیشتر یونانی بود و بزبان یونانی سخن میراندند و نیز اغلب عمال دولت باختریان بهمین زبان متکلم بودند و طبعاً بومیان آن دیار بدین زبان خو گرفتند. مردمی که مخصوصاً از یونان می آمدند فرزندان شاهزادگان و توانگران باختر را زبان و ادبیات یونانی می آموختند و جاذبهء تمدن یونان در باختریان به درجه ای بود که در میان همسرهای متعدد شاهزادگان آن دیار زنانی بودند که اصل ایشان از یونان بود و بتمدن یونانی پرورش یافته بودند و حتی بعضی از مورخین رومی تصریح کرده اند که دولت روم دختران جوان زیبائی پرورش میداد که برای پادشاهان باختریان میفرستاد تا بدین وسیله دل ایشان را بخود جلب کند. بهمین جهت در زمان پادشاهان یونانی باختریان رسایل دولت بزبان یونانی نوشته میشد، سجع سکه ها بیونانی بود و حتی در زمانی که زبان بومی را هم بکار می بردند زبان یونانی را از دست ندادند و در سلطنت پادشاهان هندوسکائی همین احوال باقی ماند. (احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 152- 163). || باختر یا باختریش یا بلخ نام پایتخت مملکتی است که بدین نام نامیده میشده و در پای کوه پاراپامیز واقعست و رود باختروس(33) از این شهر میگذرد و نام ایالت و شهر از اسم این رود گرفته شده است.
(1) - Bactra.
(2) - Baxtri.
(3) - Vendidad.
(4) - Videvdad.
(5) - Baxzi.
(6) - Anquetil Dupperron, Zend Avesta. T.I. 2e p. 266, Spiegel, Avesta. T.I. p.
62.
(7) - Bundeheshn. (8) - تا اینجا از سعید نفیسی است.
(9) - Oxus.
(10) - Bactrus. .(تئودوت هم نوشته اند)
(11) - Diodote
(12) - Euthydeme.
(13) - Antimachus.
(14) - Agathocles.
(15) - Turiua.
(16) - Aspionus.
(17) - Heliocles.
(18) - Excerpt, de virt. et vit p. 596 - 597.
(19) - Horace (شاعر معروف رومی، 64-8 ق.م.).
(20) - Virgile (معروفترین شاعر روم،70-19 ق.م.).
(21) - Properce (شاعر رومی، حدود 52-15 ق.م.).
(22) - Tibulle (شاعر رومی، حدود 54-19ق.م.).
(23) - Strabon (جغرافیدان معروف یونانی در قرن اول م.).
(24) - Marc - Antoine. (از 83 تا 30 ق.م.سلطنت کرد).
(25) - Turucka.
(26) - Saces.
(27) - Yuei - ci.
(28) - Yue - ti.
(29) - Kuei - cuang.
(30) - Kucan
(31) - Kacan.
(32) - Kucan.
(33) - Bactrus.
باختروس.
[تَ] (اِخ) نام رودیست که از شهر باختر میگذرد و ایالت و شهر باختر نام خود را ازین رود گرفته اند. (ایران باستان ص1693).
باختری.
[تَ] (ص نسبی)(1) منسوب بباختر و جمع آن باختریان است. رجوع بباختر شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Bactrien (-enne)
باختریش.
[تَ] (اِخ) باختر. بلخ. رجوع به باختر شود. (ایران باستان ص1452).
باختگان.
[تَ] (اِخ) نام دریاچهء بختگان. رجوع به بختگان شود.
باختگی.
[تَ / تِ] (حامص) عمل باخته. رجوع به باخته شود.
باختن.
[تَ] (مص) لازم و متعدی هر دو آمده است. مقابل بردن، در قمار. گم کردن در قمار. زیان کردن در قمار. باختن چیزی بگرو. مقامره. (منتهی الارب). تقامر. (منتهی الارب) (کازیمیرسکی). قمار باختن. یَسْر. یَسَر. مغلوب حریف شدن در قمار. جنسی از قمار که نقد خود را در قمار بحریف داده، عاجز ماندن که بهندی هارنا گویند. (غیاث). || تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هرچه داشتم باختم. (فرهنگ نظام). قزو. (منتهی الارب) :
کم زدیم و عالم خاکی بخاکی باختیم
وآن دگر عالم گرو دادیم وز کم فارغیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 813).
در بیع گاه دهر ببادی بداد عمر
در قمرهء زمانه بخاکی بباخت بخت.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 585).
|| ورزیدن. کردن. || بازی کردن. (غیاث). مشغول شدن. سرگرم شدن: گوی، نرد، شطرنج باختن: قلی قلواً؛ غوک چوب [الک دولک]باخت. (منتهی الارب). گوز باختن؛ گردوبازی کردن :
زمانه اسپ و تو رایض به رأی خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رأی خویشت باز.
رودکی.
بجستند و هر گونه ای ساختند
ز هر دست با یکدگر باختند.فردوسی.
بدرگه یکی بزمگه ساختند
یکی هفته با رود و می باختند.فردوسی.
اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای(1).
منوچهری.
بخواب دیده نبود آنکه با تو دربازد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان.فرخی.
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.فرخی.
گردون میدان شود چو بازی چوگان
دریا صحرا شود چو سازی لشکر.فرخی.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو(2)
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.اسدی.
بجوانمردی گوی از همه اقران ببری
چو بچوگان لَطَف گوی مروت بازی.سوزنی.
و آن شطرنج و نرد است که بنهادند تا ندیمان با پادشاه ببازند. (راحة الصدور راوندی).
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم.نظامی.
فلک بختش براه آورد و نشناخت
چو مست عشق بد بازی غلط باخت.
نظامی.
مهره های چشم گردانیّ و بازیها بری
تو حریف شوخ چشمی با تو نتوان باختن.
کمال اسماعیل (از شعوری).
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد.مولوی.
شاه با دلقک همی شطرنج باخت.مولوی.
دست دیگر باختن فرمود میر.مولوی.
اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن.
سعدی.
در خیال این همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.حافظ.
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال.حافظ.
|| مغلوب و عاجز ماندن در بازی. (فرهنگ نظام). || گاهی مجازاً بمعنی نبرد و ستیزه آید :
یکی تنگ میدان فروساختند
بکوتاه نیزه همی باختند.فردوسی.
|| در کلمات حیله باز و دوالک باز، مجازاً به معنی خوی و صفت و پیشه باشد :
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن؟
ناصرخسرو.
|| ورزیدن: عشق باختن؛ عشق ورزیدن :
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.منوچهری.
چه داری مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا؟
سنائی.
میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک بخاکی بباز مردآسا.خاقانی.
چو ابراهیم با بت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.نظامی.
بگو با آنکه هستی عشق میباز
چو یارت هست با او عشق میساز.
نظامی (الحاقی).
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت.مولوی.
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.
سعدی (بدایع).
هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت
زآن میان پروانه را در اضطراب(3) انداختی.
حافظ.
درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
درین سراچهء بازیچه غیر عشق مباز.حافظ.
عشق بازی کار بازی نیست ای جان سر بباز!
حافظ.
- باختن چشم؛ نابینا شدن آن :
نیست کار هرکسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آنکس که این آیینه را پرداز کرد.
صائب (از آنندراج).
- باختن دل (زهره)؛ مردن از ترس. بازایستادن دل از حرکت. سخت ترسیدن :
بر من باخته دل هرچه توانی بمکن
نه مرا کرده بتو خواجهء سید تسلیم؟فرخی.
- باختن رنگ (رنگ و روی)؛ سپید شدن رنگ و رخسار از ترس. بدل شدن رنگ. کم شدن رنگ و پریدن آن. (ناظم الاطباء). شکستن رنگ. (آنندراج) :
باختم رنگ شب وصل تو چون روی نمود
چهره ام زرد شد از پرتو مهتابی خویش.
میان علی ناصر (از آنندراج).
- خود را باختن (نباختن)؛ از ترس یا یأس یا خجلتی، بیهوش شدن (نشدن). از هوش بشدن (نشدن). سخت ترسیدن (نترسیدن). خود را گم کردن (نکردن). تمییز و عقل و هشیاری خود را از دست دادن (ندادن): با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند.
|| بباد دادن. بخشیدن. (ناظم الاطباء). بذل کردن جان، سر، عمر، زر و امثال آن را. (ناظم الاطباء) :
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند.عطار.
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن.مولوی.
|| چرخ دادن. (ناظم الاطباء).
- باختن ببازیچه؛ تلاهی. (منتهی الارب).
- باختن تیر قمار را؛ اِفاضة. (منتهی الارب).
- درباختن؛ از دست دادن. باختن :
سری چبود برو درباز کاندر کوی وصل او
سری را صد سر است و هر سری را صد کلاه اینک.
خاقانی.
بیفایده هرکه عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت.
سعدی (گلستان).
و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسهء همت همه درباخت و تیر جعبهء حجت همه بینداخت. (گلستان).
کشتی در آب را از دو برون نیست حال
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن.
سعدی (طیبات).
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم.(بوستان).
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت.
سعدی (ترجیعات).
سرا و سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان.
سعدی (طیبات).
- دل باخته، رنگ باخته، دماغ باخته از -مرکبات او [یعنی باختن] است.؛ (آنندراج).
- قافیه را باختن؛ اشتباه کردن و در غلط افتادن و موقع را از دست دادن. (فرهنگ نظام).
(1) - ن ل: ستان.
(2) - ن ل: میار تو. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 305).
(3) - ن ل: التهاب.
باختنی.
[تَ] (ص لیاقت) قابل باختن. لایق باختن.
باخته.
[تَ / تِ] (ن مف) اسم مفعول از باختن است :
هزار کوفتهء دهر گشت ازو بمراد
هزار باختهء چرخ گشت ازو بمرام.فرخی.
-امثال: حریف باخته با خود همیشه در جنگ است.
- باخته دل؛ کسی که دل از دست داده.
- باخته رنگ؛ کسی یا چیزی که لون اصلی خود را از دست داده. رنگ پریده.
- درباخته؛ ازدست داده. باخته :
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پائی.
سعدی (طیبات).
و رجوع به درباخته شود.
باخجوشت.
[خُ] (اِخ) قریه ایست از قرای مرو در چهارفرسخی شهر. (سمعانی).
باخجوشتی.
[خُ] (ص نسبی) منسوب به باخجوشت. (سمعانی). رجوع به باخجوشت شود.
باخدیدا.
[خُ دَ] (اِخ) قریهء بزرگیست مثل شهر از توابع نینوا در مشرق موصل و بیشتر مردم آن مسیحی هستند. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
باخذی.
(اِخ)(1) باختر. یکی از شانزده مملکت اوستائی است بدینقرار: 1- اَیران وَاِجَ= مملکت آریاها. 2- سوغَدَه= سغد. 3- مورو= مرو. 4- باخذی= باختر. 5- نیسایه، بعضی با محلی در دوفرسخی سرخس و برخی با نیشابور تطبیق میکنند. 6- هراَی وَ= هرات. 7- وای کرِتَ= کابل. 8- اورو طوس یا غزنه. 9- وَهرگان= گرگان. 10- هَرهَوواتی= رخج در جنوب افغانستان. 11- ای تومنت= وادی هیلمند. 12- رَگَ= ری. 13- شَخَر یا چَخَر= شاهرود. 14- وَرِنَ= صفحهء البرز یا خوار. 15- هَپت هَیندو= پنجاب هند. 16- ولایاتی که در کنار رودخانهء رنگاست و سر [یعنی مدیر] ندارد و معلوم نیست کجا بوده است(2). (ایران باستان ص 156) (فرهنگ ایران باستان ص 285).
(1) - Bakhdhi. (2) - در مورد «رنگهه» و تحقیقاتی که درین باب شده رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود شود.
باخر.
[خِ] (ع ص) آب دهندهء زراعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اویار. (آبیار).
باخرز.
[خَ] (اِخ) ناحیه ایست دارای قریه های بزرگ که قصبهء آن مالین است بین نیشابور و هرات. و اصل آن به پهلوی بادهرزه باشد زیرا محل وزش بادهاست و دارای 168 قریه است. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). نام قصبه ایست در خراسان. (برهان) (فرهنگ نظام). نام قصبه ایست از خراسان در طرف مشرقی هرات واقع و مسکن ایل هزار (هزاره) است و از آنجاست شیخ سیف الدین از مشایخ صوفیه. (آنندراج) (انجمن آرا) نام شهری. (شرفنامهء منیری). ولایتی است از اقلیم چهارم و ولایتی بسیار دارد و معتبر است و در مجموع مواضع باغات انگور و میوه فراوان باشد بتخصیص قصبهء مالان که جای عظیم و پرنزهت است و خربزهء بلند در جمیع خراسان مشهور است. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 151). ناحیهء بزرگیست میانهء نیشابور و هرات مشتمل بر قرای کثیره. اصل این لفظ بادهرزه بوده زیرا که جای وزیدن و هبوب ریاح است، گویند صد و شصت و هشت پارچه دیه و دارالحکومهء آن مالین است. جماعت کثیری از علمای فقه و ادب و شعر منسوب باین ناحیه میباشند و از آن جمله یکی علی بن حسن بن باخرزی صاحب کتاب دمیة القصر است و پدر او نیز مرد فاضلی بوده. (مرآت البلدان ج 1 ص 150). یکی از ولایات پارت قدیم بوده است. (ایران باستان ص2186). این ولایت از شمال محدود است به جام و از مشرق به هریرود و از مغرب به ترشیز و از جنوب به قاینات. باخرز ظاهراً در اصل بادهرزه بوده زیرا که در محل وزیدن بادهای سخت واقع شده و قرای متعدد حاصلخیز دارد. و جمع کثیری از علما منسوب باین ناحیه اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 197). ناحیهء بزرگی است در بین هرات و نیشابور و بقول یاقوت حموی از 168 پاره ده مرکب بوده، اینجا مسقط رأس تعدادی از علما و ادبای بزرگ بوده مانند علی بن حسن باخرزی صاحب دمیة القصر و غیره. (قاموس الاعلام ترکی) :
... گه بباخرز و گه به باوردم
گه به گرگانج و گه بگرگانم.
روحی ولوالجی (از لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص 167).
دی مرا گفت مردکی در بلخ
من ترا دیده ام نه از قوطی
گفتمش نی ز جام و باخرزم
مردکی شاعر و نه از لوطی.
کوشککی قاینی (از لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص 174).
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد.نظامی.
دیگر کسی از حضرت او مأیوس بازگشته استماع نرفته بود مگر شخصی از مالین باخرز در آفاق مشهور کرد که من گنجی یافته ام و با هیچ کس نخواهم گفت تا وقتی که چشم من بجمال قاآن روشن شود. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص 178). و رجوع به ج 2 ص 26 همین کتاب و مجمل التواریخ گلستانه ص 309 و تاریخ غازانی ص 85 و مجالس النفائس ص 52،74،249 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 1 و 4 شود.
از آنجا [ اخلاط ] ببردع و بیلقان و باخرزان رفت [ هشام بن عبدالملک مروان ] و بحرب بستد از باخرزان دو نوبت لشکر خرزی بر شبیخون کرد و دو نوبت بر خاقان جنگ کرد، دوم شکست بر خاقان افتاد. (تاریخ گزیده چ عکسی لندن ص 282). و شاه سنجان در سنجان است و سلطان سلیمان در ولایت باخرز و در جانب قبلی طوس. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 151). و رجوع به ص 177 همین کتاب شود.
|| نام گوشه ای باشد از چهل وهشت گوشهء موسیقی. (برهان) (غیاث) (آنندراج). نام مقامی از موسیقی. (فرهنگ نظام) :
که بنغمات تر اندوه کاه (کذا)
یافته در عرصهء باخرز راه.
؟ (از جهانگیری) (از شعوری ج 1 ص 164).
باخرز.
[خَ] (اِخ) (رود...) از شعب هریرود است و از شمال جام گذشته در تومان آقا وارد هریرود میشود.
باخرز.
[خَ] (اِخ) (کوههای...) در مشرق شاهرود و جنوب دشت اسفراین واقع و از شعب کوههای واقع بین درهء گرگان و تجن محسوبست که با جبال هشتادان و خراسان در مشرق افغانستان پیش رفته و به هندوکش می پیوندد.
باخرزی.
[خَ] (ص نسبی) منسوب است به باخرز که از نواحی نیشابور و مشتمل بر قراء و مزارع است. (سمعانی). رجوع به باخرز شود :
با خردمند چون توانی زیست
چون ترا گفته اند باخرزی
عهد کردم همیشه با تو زیم
چون مرا گفته اند با خر زی.
سفیهی (از فرهنگ میرزا ابراهیم از شرفنامهء منیری(1))
(1) - ولی مؤلف شرفنامهء منیری به سعدی نسبت داده است.
باخرزی.
[خَ] (اِخ) سیف الدین ابوالمعالی سعیدبن مطهربن سعید باخرزی حنفی، مشهور بشیخ العالم. در 9 شعبان سال 586 ه . ق. در باخرز متولد شد و پس از تحصیل فقه و حدیث و قرائت در نزد مشاهیر علماء آن عصر مانند شمس الائمهء کردری و جمال الدین احمد محبوبی بخاری و رشیدالدین یوسف فیدی و شهاب الدین عمر سهروردی بالاخره بخوارزم بخدمت شیخ نجم الدین کبری رسید و دست در دامن ارادت او زد و بدستور او بخلوت و ریاضت اشتغال جست و سپس شیخ نجم الدین کبری او را ازبهر تعلیم و ارشاد خلق ببخارا روانه گردانید و او در آنجا توطن اختیار نمود و همواره اوقات خود را به افاضهء علم و تربیت مستعدین میگذرانید تا بالاخره در همانجا در 25 ذی القعدهء سال 659 وفات یافت و در فتح آباد از قرای حومهء بخارا مدفون شد و مرقد او که به امر امیرتیمور گورکان در سال 788 ه . ق. بقعه و بارگاهی عالی بر آن ساخته اند هنوز در آنجا زیارتگاه عمومی است، شیخ مزبور معاصر منکوقاآن و هولاکوخان بوده و از قرار تقریر تاریخ جهانگشای جوینی که در حیات خود شیخ (حدود سنهء 658) تألیف شده سرقویتی بیکی مادر دو پادشاه مزبور هزار بالش نقره (هر بالش پانصد مثقال است) برای او ببخارا فرستاد تا در تحت نظر او مدرسه ای در آن شهر بنا نمودند و چندین ده خریده بر آن وقف کردند و مدرسان و طلاب علم در آن بنشاندند. شیخ سیف الدین را سه پسر بوده است: بزرگتر جلال الدین محمد که در 16 جمادی الاولای سنهء 661 در چندفرسخی بخارا کشته شد، و میانه، برهان الدین احمد که در مراجعت از حج در سنهء 658 بکرمان آمده در آنجا در کنف حمایت عصمة الدین قتلغ ترکان خاتون از ملوک قراختای کرمان (655 - 681) سکنی اختیار نمود و در سنهء 696 وفات یافت، پسر این برهان الدین احمد ابوالمفاخر یحیی در سنهء 712 از کرمان ببخارا آمد و ترتیب سفره و خرقه و حجرات فقرا بر سر تربت شیخ سیف الدین او نهاد و در سنهء 736 وفات یافت و در همان فتحاباد مدفون شد، و این ابوالمفاخر یحیی هموست که ابن بطوطه در شهور سنهء 733 یا 734 که ببخارا رسیده بود در همین فتح آباد او را ملاقات کرد، و شرح ممتعی از پذیرائی و ضیافتی که او از وی نموده در سفرنامهء خود نگاشته است، و پسر سوم شیخ سیف الدین باخرزی مظهرالدین مطهر است که از سوانح احوال او چندان اطلاعی نداریم. رجوع شود به تاریخ جهانگشای جوینی ج 3 ص9، جامع التواریخ چ طهران ج 2 ص 172، سمط العلی للحضرة العلیا در تاریخ قراختائیان کرمان ورق 93 ب، تاریخ گزیده 791، یافعی ج 4 ص151، ابن بطوطه ج 1 ص238، جواهر المضیئه ج 1 ص249، 337، ج 2 ص56، 82، 136، 233، 285، 368، 374، مزارات بخارا تألیف احمدبن محمود معروف بمعین الفقرا در حدود 814 ه . ق. نسخهء مدرسهء سپهسالار تهران ورق 20، مجمل فصیح خوافی در حوادث سنوات 576، 646، 648، 658، 660، 696، نفحات ص493، 496، حبیب السیر جزو 1:3:36، مجالس المؤمنین ص438 در اواخر مجلس دهم استطراداً، ریاض العارفین ص84، مجمع الفصحا ج 1 ص242، طرایق الحقایق ج 2 ص152 و ج 3 ص326. (شدالازار حاشیهء ص 121، 122): در وقت شیخ عالم شیخ سیف الدین باخرزی قدس الله روحه همین نوع قصه واقع شده است. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 97). بر کنار آن جوی که در مقابلهء مزار شیخ سیف الدین باخرزیست. (همان کتاب ص 109).
باخرزی.
[خَ] (اِخ) ابوالحسن، علی بن الحسن بن ابی الطیب (437 ه . ق. / 1074 م.). مورخ، و از ادباء و شعراء و نویسندگان و از مردم باخرز خراسان است و در اندلس کشته شد. از دبیران بود، اطلاعاتی از فقه و حدیث داشت. او راست: دمیة القصر و عصرة أهل العصر، نسخهء خطی که در آن شرح ادبای عصر خویش را آورده است و نیز او را دیوانی است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 664). و عوفی آرد: الرئیس الشهید ابوالقسم علی بن الحسن بن ابی طیب الباخرزی. حَسَن خلق و عالی سخن بود، آسمان مجد و بزرگی و آفتاب فضل و بزرگواری، عرصهء فصاحت او با فساحت و شیوهء دست راد او بذل و سماحت، نظم او از مقام ایام جوانی خوشتر و نثر او از طراوت عهد شباب دلکش تر، در میدان بیان سابق و بر فضلاء جهان فایق، در هر دو قلم در عالم علم گشته و بهر دو زبان از فضلاء زمان قصب سبق درربود و برهان فضل و شاهد بزرگی او کتاب دمیة القصر است که جمع آورده است بلغت عربی و در معنی این تألیف داد سخن داده است و از رگ اندیشه خون چکانیده هر خاطری که سکندروار در سواد حروف آن بیاض جولان کند همه پر درر و جواهر گردد و هر ناقد که آن نقود رایج را بر محک سواد قلب زند همه عیار آب زر یابد و در اقبال سنّ شباب کاتب حضرت سلطان رکن الدین طغرل بک بود و در آن خدمت محلی عالی و رتبتی سامی داشت، اسبابی مهیا و عیشی مهنا و چون ببصر ثاقب و بصیرت ناقد بدید که همهء سعادتها در عزلتست که تمامت عزّ و تتمهء دولتست انزوا اختیار کرد و عزلت گزید و دست از کار بکشید و روز و شب با حریفان اهل و ظریفان بافضل بمعاقرت عقار و معاشقت دلدار مشغول شد و میان او با پیوند والی ابخاز که نام آن ماه بود بَدوِ پیوند افتاد:
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی.
و آن پیوند بند راه عافیت او شد و عاقبت سر در کار دل کرد و تیغ آن ظالم بخون او رنگین شد و چنان هنرمند نیک سخن را چشم بد دریافت و ماه آسمان هنر او بخسوف مبتلا شد و حدوث این حادثه در تاریخ سنهء ثمان و ستین و اربعمائه (468) بود و اشعار تازی او بسیار است در غایت سلاست و نهایت لطافت و درین وقت در خدمت صدر اجل کبیر تاج الملک شرف الدولة والدین عمدة الوزرا محمد بن حسن رفع الله قدره بودم که دیوان شعر تازی او که موسومست بالاحسن فی شعر علی بن الحسن مطالعه افتاده بود و از آن لطایف اقتباس میرفت که ناگاه آفتاب جلال صدر کبیر ملک النواب نصیرالملک طلوع کرد آن نسخه بخدمت او پیش کشید و از آنجا بیتی چند تازی به خاطر مانده بود. در قصیده ای می گوید در مدح طغرل بک:
سرنا و مرآةُ الزمان بحالها
فالاَن قد محقت و صارت منحلا
[ تخد ] الرکاب فلا تعوجُ بنا علی
طلل الحبیب و لا تحیی المنزلا
و تحرک الاعطاف تشمیراً بنا
تتیمم الملک المظفر طغرلا.
و در قطعه ای می گوید:
و لقد جذبت الی عقرب صدغها
فوجدتها جرارةً مجرورة
و کشفت لیلة وصلها عن ساقها
فرأیتها مکارة ممکورة.
و از عربی بپارسی میگوید:
چون تو یارا گزیده یار که دید
همبرِ روی تو نگار که دید
مشک بر برگ تازه گل که شنید
ماه بر سرو جویبار که دید
صدفی خردک از عقیق یمن
سر بسر دُرّ شاهوار که دید
واوفتاده نگون بر آتش تیز
زنگی سست و بیقرار که دید
نرگسی ناچشیده هرگز خمر
روز و شب مانده در خمار که دید؟
و له ایضاً:
خال ماشورهء سیمین تو دیدم صنما
بزدم از طرب و شادی صد نعره برو
ظن چنان بردم کز غالیهء سنبل خویش
بچکانید سر زلف تو یک قطره برو.
و او را طرب نامه ایست رباعیات بر حروف معجم و معروفست، وقتی در بخارا در کتابخانهء سرندیبی این نسخت در نظر آمده است و بیتی چند از آن یادبود نوشته آمد:
پیرامن روز قیرگون شب دارد
زیر دو شکر سی ودو کوکب دارد
بر سرخ گل از غالیه عقرب دارد
وز نوش دو تریاک مجرب دارد.
همو راست رباعی:
بر گردن خویش بسته ای عقد گهر
وز گوش بیاویخته ای حلقهء زر
گوئی غم عشق جلوه کرد ای دلبر
زاشک و رخ من بگردن و گوش تو در.
رباعی:
بر ماه دو هفته مشک پرتاب تراست
ماشورهء سیم سر بعناب تراست
............................
............................
رباعی:
زآن می خواهم که خرمی را سبب است
نامش می و کیمیای شادی لقب است
سرخست چو عناب و ز آب عنب است
آبی که برخ بر، آتش آرد عجب است.
رباعی:
ای غالیه شوریده بماشورهء سیم
وز غالیهء تو سیم را رنگ وسیم
بر رغم مرا نهادی ای درّ یتیم
ده تاج سیه بر سر ده ماهی شیم.
رباعی:
خصم تو اگر بازندارد ز تو چنگ
صد گونه برای تو برآمیزم رنگ
بنشینم اگر کار بنامست و به ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چو زنگ.
و در آن وقت که حیات مستعار را وداع میکرد و نفس بازپسین در مهب حلق او تردد میکرد در آن حالت بی حیلت این رباعی بسوز دل و درد جان گفته است. رباعی:
من می بروم بیا مرا سیر ببین
وین حال بصدهزار تشویر ببین
سنگی زبر و دست من از زیر ببین
وز یار بریدنی بشمشیر ببین.
و چون از این بناء فنا رخت بعالم بقا برد عیاضی در مرثیت آن کان مرتبت این ابیات پرداخت:
مسکین علی حسن که از آن شوم کارزار
بی جرم چون حسین علی کشته گشت زار
شیری بُد او که بود ادب مرغزار او
گر کشته شد عجب نبود شیر مرغزار.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 68، 71).
و رجوع به ص 307 و 340 همین جلد شود... و رای هند رأی بندگی او [ملکشاه] مصمم میکرد چنانکه رئیس شهید علی بن الحسن الباخرزی درین معنی نطقی زده است و این بیت در مدح او گفته:
خاقان علم و کوس ملکشاه کشد
فغفور بساط شاه بر ماه کشد
چیپال سراپرده و خرگاه کشد
قیصر بستورگاه درگاه کشد.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 34).
... و دمیة القصر که تاج الرؤساء الحسین (؟)بن علی الباخرزی پرداخته. (همان کتاب ج 1 ص 10)... بمناسبت فضل و کرم [ابوبکر قهستانی] عده ای از شعرای آن عصر او را مدحها گفته و از خوان نعمت و صلات او بهره ها برده اند از آن جمله است علی بن حسن باخرزی (متوفی بسال 467) مؤلف کتاب دمیة القصر که در سال 435 خدمت او را درک نمود و او را مدحها گفته و از او تربیت ها و نواخت یافته است. برای شرح حال و اشعار او رجوع شود به دمیة القصر باخرزی (القسم الخامس) و تتمة الیتیمهء ثعالبی نسخهء خطی کتابخانهء ملی پاریس ورق 574 - 575 (تحت نشانهء arabe 3308که با یک دورهء کامل از یتیمة الدهر در یک جا جمع آوری و نمره شده است). و معجم الادباء یاقوت حموی ج 5 صص 116 - 121 و کتاب قابوسنامه چ طهران صص 186 - 187 و حدائق السحر چ اقبال ص 95. علی بن حسن باخرزی صاحب کتاب دمیة القصر است و پدر او نیز مرد فاضلی بود. (مرآت البلدان ج1 ص150). و رجوع به سبک شناسی بهار ج1 ص23 و روضات الجنات ص 462 و فرهنگ جهانگیری ذیل کلمهء «باهمان» شود.
باخرزی.
[خَ] (اِخ) شیخ سیف الدین. یکی از مشایخ اسلام است. وفاتش در سنهء ثمان و خمسین و ستمائة (658 ه . ق.) بعهد هولاکوخان و در آنجا [باخرز] مدفونست. سخنان شورانگیز دارد و او را شیخ عالم میگویند. بیت:
ای مردان هو، و ای جوانمردان، هو
مردی کنید و نگاه دارید سَرِ کو (کذا)
ور تیر آید چنانکه بشکافد مو
زنهار که از دوست نگردانی رو.
(تاریخ گزیده چ عکسی لندن ص 789، 791).
باخرزی.
[خَ] (اِخ) ابونصر احمدبن حسین. ادیبی موجه بود. صاحب دمیة القصر دربارهء وی گوید ابونصر از مفاخر باخرز است، او را شعر لطیف و ادبی نغز بود. امیر بیغوا حسن بن موسی در خراسان وی را بوزارت برگزید و در قریهء بنداشیر کشته شد. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 37).
باخرم.
[خُرْ رَ] (اِخ) دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج در 42هزارگزی شمال خاوری کامیاران، یک هزارگزی شمال رودخانهء گاورود. کوهستانی، سردسیر. دارای 177 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه است. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
باخره.
[] (اِ) چینه. لاد. رهص. (دهار). در نسخهء خطی دهار چنین است. محتمل است باخزه باشد. رجوع به باخه زن و باخسه شود.
باخره گر.
[؟ گَ] (ص مرکب) رَهّاص. (دهار). چینه گر. دای گر (گناباد خراسان).
باخریق.
[خَ] (اِخ) نام دهی است و از آنجاست فقیه متورع عبدالرحیم بن عمروبن عثمان باخریقی که بر قتل پسر خود که مرتکب قبایح شده بود فتوی داد.
باخس.
[خِ](ع ص، اِ) ظالم. کم کنندهء حق کسی. (آنندراج). باخسة.
-امثال: تحسبها حمقاء و هی باخس، و بروایتی باخسة؛ در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید و اصل مثل آنست که شخصی زنی را گول پنداشته از فرط طمع مال خود را بمالش آمیخت تا در وقت تقسیم مال جید ستاند. زن عندالمقاسمه راضی نشد و شکایت پیش قاضی برد. قاضی مال زن بزن رهانید و بر آن مرد عتاب کرد و تاوان فرمود و گفت تو زن را فریب میدهی آن مرد در جوابش گفت: تحسبها حمقاء و هی باخس؛ ای و هی ظالمة. (منتهی الارب).
باخسه.
[خِ سَ / سِ] (ع ص، اِ) تأنیث باخس. در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید. رجوع به باخس شود.
باخسه.
[سَ] (اِ) راهی باشد بغیر از راه متعارف خانه ای که از آن راه نیز آمد و رفت توان کرد. (برهان) (جهانگیری). راهی که غیر در، برای درآمدن خانه بود و آنرا برباره و برواره هم گویند. بتازیش رق خوانند.(1) || گداره ای(2) چهارپهلو. (شرفنامهء منیری). || مهرهء دیوار. (شعوری ج 1 ص 189) :
یکی بتکده دید ساده ز سنگ
چهل باخسه هر یک از رنگ رنگ
بهر باخسه(3) بر چهل لاد نیز
ز جزع و رخام و ز هر گونه چیز.
اسدی (از شعوری).
باخره. (دهار). این کلمه و معنی مورد تأمل است. || نشتر حجام. (برهان) (جهانگیری). و بمعنی نشتر حجام که آنرا شست خوانند آمده. (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - رق در عربی بدین معنی نیامده. در کتاب السامی فی الاسامی گوید: الروافد. فرواز. آنگاه در برهان آمده فرواز خانهء تابستانی و بالاخانه را گویند. در جای دیگر در برهان آمده: برواره بالاخانه و راه غیرمتعارف خانه را گویند.
(2) - گداره بالاخانه است. (شرفنامهء منیری).
(3) - ن ل: ناخشه.
باخع.
[خِ] (ع ص) اسم فاعل از بخع. مبالغت کننده در امری. کشنده و مبالغه کننده در کشتن، قوله تعالی : فلعلک باخع نفسک(1)،و اقرارکننده. (آنندراج). بخع بالشاة؛ مبالغه کرد در ذبح آن تا از حد ذبح درگذشت و به رگ نخاع رسید، هذا اصله، ثم استعمل فی کل مبالغة، و منه قوله تعالی فلعلک باخع نفسک(2)؛ ای مهلکها مبالغاً فیها حرصاً علی اسلامهم. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 18/6.
(2) - قرآن 18/6.
باخق.
[خِ] (ع ص) مرد یک چشم. یک چشم. اعور. منجوق العین. ابخق. بخیق: رجل باخق العین؛ مرد یک چشم. مرد یک چشمه. (منتهی الارب).
باخقة.
[خِ قَ] (ع ص) مؤنث باخق: عین باخقه؛ چشم کور. (منتهی الارب).
باخل.
[خِ] (ع ص) نابخشنده و شوم. (آنندراج). زفت. بخیل. ج، بُخَّل. (منتهی الارب).
باخله.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج در 6هزارگزی شمال کامیاران، کنار شوسهء کرمانشاه - سنندج. دامنه، سردسیر. دارای 163 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء مروارید است. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاه میان بوانه بیدبار، در 80500گزی سنندج.
باخمرا.
[خَ] (اِخ) باخمری. محلی است بین کوفه و واسط و واقعهء معروف ابوجعفر منصور و ابراهیم بن عبدالله نوهء امام حسن علیه السلام در این مکان بوقوع پیوسته و ابراهیم پسر امام بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب(ع) در اینجا بدرجهء شهادت فائز شده و حال آرامگاهش زیارتگاه انام است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به معجم البلدان و مراصدالاطلاع و ضحی الاسلام ص 286، 293 و تاریخ اسلام علی اکبر فیاض ص 184 شود.
باخمس.
[مِ] (فعل) در ترکی بمعنی دیده که صیغهء ماضی است. (غیاث) (آنندراج).
باخواجه.
[خوا / خا جَ / جِ] (اِ مرکب) جد اعلی :
نه بابا و نه باخواجه نه پور است
دراز و خشک و لاغر چون پنور(1) است.
مبرایل؟ (از جهانگیری).
(1) - ظ: نپور. رجوع به نپور شود.
باخوخا.
(اِخ) قلعه ایست از اعمال زوزان تابع حاکم موصل. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
باخور.
(اِخ) نام پدر آزر پدر ابراهیم که جد ابراهیم علیه السلام است که پدر تارخ و پسر ساروغ باشد. گویند سکهء درم در زمان او بهم رسید. (برهان) (آنندراج)... و پدر آزر را باخور(1) صد و چهل و هشت سال... (مجمل التواریخ و القصص ص 193). باید دانست که «ناحور» با نون، برادر «تارح» یا «ترح» پدر ابراهیم بود. (قاموس کتاب مقدس) (برهان قاطع چ معین).
(1) - مضبوط: ناحور، و بقول طبری: ناحور پدر تارخ و تارخ پدر ابراهیم است که او را آزر هم گفته اند.
باخوس.
(اِخ) یوسف حبیب. از اوست: مقالات علمیة که در روزنامهء الروضة چ لبنان بسال 1898 م. در 32 صفحه بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 516).
باخون.
(اِ) نام ماهیست در تاریخ قبط قدیم. (کشاف اصطلاحات الفنون).
باخونس.
[نُ] (اِخ)(1) نام کوهی نزدیک سوراقوسا.
(1) - Pachinos.
باخویش.
[خوی / خی] (اِ مرکب) سر بآب فروبردن و غوطه خوردن باشد. (برهان). غوطه وری. || تنهائی. (برهان). و بمعنی تنهائی و بخود مشغول بودن آمده و ضد بی خویش است. (آنندراج) (انجمن آرا).
باخه.
[خَ / خِ] (اِ)(1) کاسه پشت را گویند. (برهان). کاسه پشت و لاک پشت را گویند که آنرا سنگ پشت میخوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). جانور آبی است که بهندی کچهوه گویند و این لفظ ترکی است. (غیاث). جانوریست آبی در غایت شهرت که آنرا سنگ پشت و کاسه پشت و کَشَو نیز گویند. بتازیش کشف و بهندی کجهوا نامند. (شرفنامهء منیری). سوراخ پا. سولاخ پا. سُلَحفات. (دهار). سلحفیّه. حنفاء. عاج. اَنْقَد. انقدان. (منتهی الارب). ذَبَل دریائی، از آن دست برنجن و شانه ها سازند پوست باخه ای. (منتهی الارب، ذیل ذبل). هرهیر؛ نوعی از خبیث ترین مار مرکب میان باخه و سیاه مار که شش ماه خواب کند و گزیده اش جان برنشود. (منتهی الارب) :
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا بیک شور
نه باخه، کش چنان برگستوانی
سر اندر سینه دزدد هر زمانی.
امیرخسرو دهلوی.
ضربت گرز نهنگان سپاهت در وغا
خصم را چون باخه سر در سینه پنهان میکند.
امیرخسرو (از آنندراج).
بسا پردل نهنگ از تیغ کینه
که سر دزدید چون باخه بسینه.
امیرخسرو (از آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - Caret
باخه زن.
[خَ / خِ زَ] (نف مرکب) باخیزان. هر دو بمعنی درست کنندهء دیوار و بنا و خانه. باخسه هم گویند و کسی را که سنگ را بردیف روی دیوار چیند باخه زن گویند. (شعوری ج 1 ورق 179). و رجوع به باخره شود.
باخی.
(اِخ) دهی از دهستان بخش گیلان غرب شهرستان اسلام آباد غرب در 3هزارگزی شمال باختری گیلان، کنار شوسهء گیلان بقصرشیرین. دشت، گرمسیر، مالاریائی. دارای 125 تن سکنه و آب آن از رودخانهء گیلان. محصول آن غلات، برنج، توتون، تریاک، حبوبات، لبنیات، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
باخیزان.
(اِ) رجوع به باخه زن شود.
باد.
(اِ)(1) هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح. ج، ریاح. ریحه. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). تُرهة. رکاب السحاب. اَوب. سُمَهی. سمهاء. واد: مُشتَکِره؛ باد سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سَیهَک، سَهوک، سَکینَه؛ باد تیزرو. هَراءَة؛ سخت سرد گردیدن باد. وَرهاء؛ باد تند و شتاب. خَجَوجاة؛ باد پیوسته وزان. رخاوة، رخامی، نَسیم؛ باد نرم. نَیسَم، رَیده، رَیدانه، رادَه، رَخاوَه، عَیهَل؛ باد تند. نَعَب، مُعصِف، مُعصِفة، صِندید، جَفجَف، دَروج؛ باد تند و تیز. نَئوج؛ باد وزان. هَلاّب؛ باد سرد باباران. هَلاّبة. (منتهی الارب). یوم هلاب؛ روز باد و باران ناک. وَعک؛ ایستادن باد. تَهم، لَواقح؛ بادهائی که درختان را آبستن کند. مَعاجیج؛ بادهای تند گردانگیز. هَوجاء؛ باد سخت تند که از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. تَهویش؛ گرد و خاک آوردن باد. خَرقاء؛ باد سخت که بر یک مهب مداومت نکند. اِنْساب؛ سخت وزیدن باد و برداشتن آن خاک و سنگریزه را. خِبراق؛ باد که از راه دیر برآید. اِعصار؛ باد آتش دار. عقیم؛ باد که نه ابر آورد و نه باردار کند درخت را. بادی که برانگیزد ابر و رعد و برق را. باد سخت گردآمیز. هَیرَع؛ باد شتاب و تند بسیارغبار. هَبیب؛ باد گردانگیز. هَبوب، هَبوبة، هَبیبة، سَوهَق، سافٍ، سافیاء، مُسفی، مُسَفْسِفَة، سَفون؛ باد خاک روب. سافنة، نَفح؛ باد سرد، قال الاصمعی: ما کان من الریاح نفح فهو برد و ما کان لفح فهو حسر. خارِم، صُنبور، خَریق؛ باد سرد که سخت وزد. خَروق، نسنسة؛ سرد وزیدن باد. شَفیف؛ باد سرد و خنک. شَفشاف، نَحس؛ باد سرد. دبور، حَرور؛ باد گرم که شب وزد. (منتهی الارب) صُنبور؛ باد گرم. عجوز؛ باد گرم که چشم را بشکند از گرما. خوصاء. لفح. (منتهی الارب) :
میغ مانندهء پنبه ست و ورا باد نَداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز درون سو باد سرد و بیمناک.رودکی.
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.رودکی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردان بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 208).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.ابوشکور.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزعست رنگ رنگ.
خسروانی.
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخون؟کسائی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.فردوسی.
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد.فردوسی.
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد.فردوسی.
برین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی گشت باد نبرد.فردوسی.
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بدو بر وزد.فردوسی.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم.فردوسی.
هزاروصدوهژدهم سال گشت
چو بادی که آید بکوه و بدشت.فردوسی.
اگر تاب تیغم بجیحون رسد
وگر باد گرزم بهامون رسد...فردوسی.
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد.فردوسی.
بباد حمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ.فرخی.
رادمردیّ و نیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.فرخی.
در آخر روزگار آن باد جود لختی سست وزید. (تاریخ بیهقی).
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب.
انوری.
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون از او نیز گرد.نظامی.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.مولوی.
روح بیعلم چیست بادی سرد.اوحدی.
باد در نظر بنی اسرائیل. (سفر خروج 15:10). بدانکه باد شرقی اولاً برای نباتات مضر و کشتیها را نیز آفت رساند. (مزامیر 48:7). اما باد شمال سرد. (کتاب ایوب 37:9). و باد جنوب گرم. (انجیل لوقا 12:55). و باد جنوب مغرب زمین باران آور اما باد شمال آنرا قطع و دفع نماید. (امثال سلیمان 25:23). و توصیف باد شرقی در سفر پیدایش 41:6 و کتاب ایوب 1:19 و اشعیا 27:8 و ارمیا 4:11 - 13 و حزقیال 17:10 و 19:12 و 27:26 و هوشع 13:15 با کمال وضوح بیان گشته است.(2) و در بعضی از آیات کتاب مقدس لفظ باد وارد گشته و قصد از فانی نمودن و خشکانیدن میباشد چنانکه در مزامیر 103:16 وارد است «زیرا که باد بر آن می وزد و نابود میگردد» و بادهای گرم شرقی را باد شرقی گویند و عامیان آنرا شلوق نامند. منجمله باد سام است (مزامیر 11:6) که بسیار مضر و حرارتش با حرارت تنور افروخته لاف همسری و برابری زند و چون وزد هوا را با ذرات ریگ و خاک نرم تیره و تار گرداند و همواره مرگ از او بارد و شخص مسافر کمال سعی را بجا می آرد که از محل وزیدن آن باد دور باشد. و دور نیست که همین باد بود که عساکر شنخاریب را هلاک نمود زیرا که خداوند میفرماید: «اینک من گردبادی را می فرستم». و عدم تعیین محل وزیدن باد در یوحنا 3:8 مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس).
- مثل باد و پشه؛ دو چیز غیرمتعادل در قوت و ضعف.
- امثال: بادآورده را باد می برد؛ آنچه بسهولت و رایگان بدست آید، زود تباه شود و از دست برود: که بادآورده را بادش برد باز.
|| مجازاً، بمعنی سرعت و سخت تند رفتن: مثل باد، چو باد، چون باد، مثل باد صرصر؛ عظیم بشتاب. بتندی. سخت تند. تند. زود. فی الفور :
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.رودکی.
چو این مژده بشنید ازو کیقباد
بفرمود تا لشکرش همچو باد...فردوسی.
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.فردوسی.
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.
فردوسی (از اسدی).
ز میلاد چون باد لشکر براند
بقنوج شد گنجش آنجا بماند.فردوسی.
وز آن سوی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان.فردوسی.
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را.فردوسی.
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان.فردوسی.
تو با لشکرت جنگ را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن...
من اینک پس نامه بر سان باد
بیایم دهم هرچه دارم بباد.فردوسی.
بزد کوس روئین و روزی بداد [قیصر روم]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.فردوسی.
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بدو دررسید.فردوسی.
بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافکند بر سان باد.فردوسی.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر براه.فردوسی.
هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
بیامد سواری ورا مژده داد.فردوسی.
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان
همی راند چون باد لشکر براه
به رخشنده روز و شبان سیاه.فردوسی.
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسب سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ببالای زین اندر آمد چو باد.فردوسی.
فرنگیس ترکی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد.فردوسی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشهء کندا.عنصری.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد.
مولوی.
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی بگرد.بوستان.
- با باد جفت گشتن؛ با باد همباز گشتن.
- با باد همبر شدن؛ سخت تند رفتن. بشتاب هرچه تمامتر رفتن :
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ [با ترکان] ما را نیامد زیان...
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بگوئید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای.فردوسی.
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرْش بندوی ناگه بکشت...
خروشان از آنجایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.فردوسی.
گرانمایه اسبی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت.فردوسی.
- چون باد؛ بی اثر :
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت.فردوسی.
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانْش بر تیر چون باد بود.فردوسی.
|| یکی از چهار عنصر باشد. (برهان)(3)(جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). یکی از آخشیجان چهارگانه. یکی از عناصر اربعهء قدما. هوا. دم. عناصر اربعه آتش است و باد و آب و خاک (یعنی هوا و آب و خاک و آتش) :
کوزهء سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت.مولوی.
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 209).
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بَرِ تیره خاک.فردوسی.
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.فردوسی.
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید.فردوسی.
ز خورشید وز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.فردوسی.
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
بدریا درون موج و بر باد میغ.اسدی.
هر مفلسی نشسته بصرافی
پرباد کرده مشکی و انبانی.ناصرخسرو.
آنکه تاند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن.
سنائی (از انجمن آرا).
گفت بر باد نه پی خاکی [براق]
تا زمینیت گردد افلاکی.نظامی.
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم.
سعدی (بدایع).
|| باد. نفحة. (منتهی الارب). پفو. فوت. پف :در این حدیث بود که تیری بیامد بر چشم فتاده... و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد، بنشست و آن چشم فتاده بر دست گرفت پیغمبر صلی اللهعلیه وسلم بدست مبارک خویش آن چشم فتاده باز جای نهاده و باد به وی دمید چشم وی درست شد. (بلعمی ترجمهء طبری). || نخوت و غرور و خودبینی. (برهان). نخوت و تکبر. (شرفنامهء منیری). نخوت و خودبینی و تکبر باشد. (جهانگیری). لیکن بمعنی تکبر و نخوت باد و بروت است نه مطلق باد چنانکه بعضی گفته اند. (آنندراج). نخوت. غرور. مفخرت. عجب. خودپسندی. فیس. کبر. تفرعن. بزرگ منشی: باد به بروت افکندن؛ تکبر و از خود گفتن. (لغت محلی شوشتر خطی). کبر نمودن: کلهء پرباد؛ متکبر. مغرور. ازخودراضی :
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم.فردوسی.
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد.فردوسی.
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد.فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد.فردوسی.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم.فردوسی.
مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.فردوسی.
نشست از بر اسب جنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ.فردوسی.
چو سهراب بازآمد او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید.فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّد بدو پوست از باد جنگ.فردوسی.
کاندر فتد بجیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان.فرخی.
در سر شاه ملک این باد تکبر و تصلف احمد عبدالصمد نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست ولکن آبش ریخته و باد بنشسته که نیز زهره نداشت سخن فراخ تر گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچند پوشیده باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر دیگر روز بار داد و سپاهسالار غازی با بادی دیگر بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص224). گفتم به ازین باید سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). پس از وفات پدر بر آنجمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر گوهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). راه رشد خود را بندید و آن باد در او شده بود و از آنجا دور نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چونکه نه مشغول کار خویش بُوی
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
ناصرخسرو.
بنشاند خاک حضرت تو باد مشک و بان
بشکست بار نعمت تو پشت حرص و آز.
روحی ولوالجی.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است آن آوا.
سنائی.
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی.سوزنی.
نه مرا باد حشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی.سوزنی.
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان پاکان خاک تو.
خاقانی.
آن باد که در دماغشان بود.
خاقانی (از آنندراج) (از انجمن آرا).
باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرون کنیم. (ترجمهء تاریخ یمینی). ما اگر باد غروری در سر داشتیم بیرون کردیم و سر با بندگی نهادیم. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چند حدیث فلک و باد او
خاک تهی بر سر پرباد او.نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.نظامی.
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد شاهان بشکنم(4).
مولوی (از جهانگیری) (از آنندراج).
عاقل از سر بنهد این مستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد.مولوی.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بدفرجام را.حافظ.
|| نسیم :
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر وزید گل بگل اندر غژید.کسائی.
ای باد بوی یوسف دلها بما رسان
یک نوبر از نهال دل ما بما رسان.خاقانی.
|| شکوه. ابهت. اهمیت(5) :
فزایندهء باد آوردگاه
فشانندهء خون ز ابر سیاه(6).فردوسی.
|| تندی. شدت. حدت :
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.فردوسی.
سخن چند بشنید و پاسخ نداد
دلش بود پر خشم و سر پر ز باد.فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.فردوسی.
همیشه از ایران بری یاد اوی
کجا شد کنون آتش و باد اوی.ناصرخسرو.
پند همی نشنوی و بند نبینی
دِلْت پر آتش که کرد و سَرْت پر از باد؟
ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
|| نام فرشته ایست موکل بر تزویج و نکاح. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نام فرشتهء موکل بر تدبیر مصالح روز باد. (جهانگیری) (شعوری). واتَ(7) یا وایو،(8) در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص پروردگار و ایزد مخصوص عنصر باد است و نخستین پروردگاریست که نذور را میپذیرد. در وید (ودا) گاهی برای اسم خاص ایزد باد آمده است. در یشتها سه بار وات بمعنی فرشته آمده (مهریشت، فقرهء 9 و رشن یشت، فقرهء 4 و فروردین یشت فقرهء 47) (یشتها ج 2 ص 136). این کلمه از وا(9) بمعنی وزیدن مشتق است. و دو «ویو» هست: یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیویست مظهر هوای ناپاک و زیان آور و در فرگرد وندیداد صراحةً ازین دیو یاد شده و با دیو مرگ یکجا نام برده شده است. (یشتها ج 2 ص 137). || روز بیست ودویم از هر ماه شمسی باشد و تدبیر و مصالح آن روز بدو تعلق دارد. نیک است درین روز نو بریدن و نو پوشیدن و بر اسب نو سوار شدن. (برهان)(10)(جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بود از پیش رش مهر و سروش
چنانکه از پس بهرام، رام باشد و باد.رافعی.
می خور کت باد نوش بر سمن و پیل گوش
روز رش و رام و گوش روز خور و ماه و باد.
منوچهری.
بهنگام آبان مه و روز باد
فلک داد مر باب او را بباد.
زرتشت بهرام (از انجمن آرا).
چون بادروز، روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار.
مسعودسعد.
و بمبارک روز سه شنبه دهم ماه صفر سنهء عشر و ستمائة (610 ه . ق.) موافق با روز باد ماه تیر سنهء ثلاث و ستمائة (630 ه . ش). در شهر بردسیر دارالملک آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 48).
|| آه و ناله. (برهان). آه. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) :
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.فردوسی.
چو خسرو گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
غمین گشت و برزد خروشی بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.فردوسی.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.فردوسی.
بچنگ اندرون گرز و پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت.فردوسی.
پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم.فردوسی.
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و لب پر ز باد.فردوسی.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد.فردوسی.
بیاورد یکسر بشاپور داد
همی زیست یکچند لب پر ز باد.فردوسی.
برفتند از ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم.فردوسی.
ورا زآن سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و لب پر ز باد.فردوسی.
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد.فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و لب پر ز باد.فردوسی.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
که دل پر ز کین داشت و لب پر ز باد.
فردوسی.
فرستاده آمد لبان پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد.فردوسی.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.فردوسی.
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.فردوسی.
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
چو خسرو بدانگونه مهرش بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید.فردوسی.
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.فردوسی.
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
منه دل بدین گیتی(11) چاپلوس
که جمله فسونست(12) و باد و فسوس.
(گرشاسبنامه ص 181).
دو لبم از باد خشک، دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد، پیکرم از غم نزار.
مسعودسعد.
و چشم و روی بدستارچه پاک کرد و بادی سرد برکشید. (تاریخ بخارا).
بر ره کربلا باستادی
برکشیدی ز درد دل بادی.
سنائی (از آنندراج).
که دارد زهره در وادیّ تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهء آهی نداریم.
عطار (اسرارنامه).
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف سینه جان در خروش آورد.(بوستان).
|| تعجب :
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدیده ندیده نه از کس شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد.فردوسی.
|| بمعنی نابود و هیچ باشد. (برهان) (جهانگیری). بمعنی نابود و شوم باشد. (آنندراج). بمعنی نابود و معدوم باشد. (انجمن آرا). هدر. باطل. بیهوده. هبا. تلف :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.رودکی.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.فردوسی.
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر دگر باد باد(13).فردوسی.
هر آنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان.فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همه باد گردد بدشت.فردوسی.
کنون آنهمه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی.فردوسی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.فردوسی.
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد بباد.فردوسی.
بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد.فردوسی.
بخاکش سپردند و شه نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.فردوسی.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر باد شد.فردوسی.
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی بباد.فردوسی.
بسی رنج بردیم هر دو بهم
کنون دادی آنرا بباد و بدم.فردوسی.
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت.فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد.فردوسی.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.فردوسی.
که این تخت شاهی فسونست و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.فردوسی.
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.فردوسی.
بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.فردوسی.
خردمند بهرام از آن شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد.فردوسی.
چو بهرام بشنید از آن شاد گشت
همه رنجها بر تنش باد گشت.فردوسی.
بدو گفت کین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوی را باد دار.فردوسی.
نه بر باد شد کشته پیروز شاه
کز اختر سر آمد برو سال و ماه.فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.فردوسی.
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنجست و پر باد و دم.فردوسی.
کنون کار طلحند چون باد گشت
بنادانی و تیزی اندرگذشت.فردوسی.
چو بشنید برزوی ازو شاد گشت
همه رنج بر چشم او باد گشت.فردوسی.
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد بیاد.فردوسی.
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت.فردوسی.
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.فردوسی.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.فردوسی.
هر آنکس که ایمن شد و شاد گشت
غم و رنج او سربسر باد گشت
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت.فردوسی.
اگر بخت مان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ.فردوسی.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.فردوسی.
شود رنج این تخمهء ما بباد
بگفتار تو کهتر بد نژاد.فردوسی.
چو بشنید خسرو [پرویز] بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.فردوسی.
بگفتند کاین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.فردوسی.
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت.فردوسی.
چو بشنید شاه آن سخن شاد گشت
گذشته سخن بر دلش باد گشت.فردوسی.
منیژه بدو [به بیژن] گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.فردوسی.
ز باد اندر آرد دهدْمان بدم
همی داد خوانیم و پیداستم.فردوسی.
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد.
فرخی.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکر بدان بزرگی بباد شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
همه دانند(14) کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.خطیری.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت.
(گرشاسبنامه).
چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی بباد آیدت.(گرشاسبنامه).
همه غم بباده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
(گرشاسبنامه).
بدیهای ایشان بیاد آمدش
اگر چند بدها بباد آمدش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وعدهء این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.
ناصرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.سنائی.
زآنکه از قاعدهء قسمت در پردهء راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه باد است حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده خوران.
سنائی.
چون تو زآن فارغی تو را باد است.سنائی.
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
میاجق با وی حیلتی کرد، گفت من دختر پسر تو میدهم... و او را خود دختر نبود... و آن وصلت محال بود و باد. (راحة الصدور راوندی).
تو نزادیّ و آن دگر [دیگران] زادند
تو خدائیّ و آن دگر [دیگران] بادند.نظامی.
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد.نظامی.
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است.عطار.
گفت قول تست برهان و درست
خصم من باد است و او در حکم تست.
مولوی.
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آن که در طلبش سعی میکند باد است.
سعدی.
باد است بگوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند.سعدی (ترجیعات).
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسونست و باد.(بوستان).
چند ببال پدر و جد پری
باد بود هرچه نه از خود بری.امیرخسرو.
هرچه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد باد.اوحدی.
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آنست سلیمان که ز بند آزاد است.
حافظ.
|| تیز. گاز. ضرطه. فسوة. (منتهی الارب). آنچه از مخرج از هوا بیرون شود: بادی از او جدا شد.
باد اگر کونْت را بفرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست.سنائی.
چو باد اندر شکم افتد فروهل
که باد اندر شکم باریست بر دل.سعدی.
|| نفخ، نفخی که قدما معتقد بودند بسبب خوردن بعضی اغذیه یا وجود برخی از بیماریها در اندرون بدن حاصل گردد : شراب نو نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامه). خداوند معدهء سودائی را از [ شراب سپید و تنک ] شکم پرباد گردد و درد مفاصل آرد. (نوروزنامه). شراب خداوندان باد و بلغم را نیک است. (نوروزنامه). شراب تلخ و تیره باد بشکند و بلغم را ببرد. (نوروزنامه). شراب ممزوج خداوندان باد و بلغم را نیک است و معده و جگر را بنشاید. (نوروزنامه). شراب ریحانی... بادها بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه). || (اِخ) گنج دویم است ازجملهء هشت گنج خسروپرویز و گنج بادآورد همین است. (برهان). گنجی است از گنجهای خسرو که آنرا بادآور نیز میگفتند. (جهانگیری). و گنج بادآورد پرویز است که آنرا گنج باد نیز گویند. باد، تنها نیست، بلکه گنج بادآورد و گنج باد است. (آنندراج). رجوع به بادآورد شود. || آهنگی است در موسیقی، و بعضی آنرا همان «باد نوروز» دانسته اند :
پردهء راست زند ناژو بر شاخ چنار
پردهء باد زند قمری بر نارونا.منوچهری.
|| کنایه از حرف و سخن. (برهان) (آنندراج). سخن و مطلق صدا، کنایه از سخن باشد. (جهانگیری) (انجمن آرا) (شعوری) :
خداوندی که چون او باد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار.
فرخی (از جهانگیری).
تو داده شعاری بمن و یافته شعری
این یافته جاویدی و آن داده فنائی
من نفخ پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکرسرائی.
سنائی (از جهانگیری).
|| کنایه از تند و تیز هم هست. (برهان). تندی اسب و تندی سوار. (آنندراج) (انجمن آرا) :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.
امیرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
|| بمعنی صدمه و آسیب مجاز است چنانچه باد تیر و باد دشنام و باد سیلی و باد خامه و باد تازیانه و باد رکاب و باد تفنگ و باد شمشیر و باد رمح و باد گرز و باد سم و باد نگاه و باد پشت دست و باد سنگ. وحشی گوید :
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان.
بگاه مدح تو از باد خامهء خسرو
هزار زلزله در خوابگاه خاقانی است.
امیرخسرو.
همچو سیمرغ که طوفان نبرد از جایش
نه چو گنجشک که افتد بدم باد تفنگ.
ابن یمین.
باد تیرت غنچهء دل را نواخت
رو ظهوری در جگر پیکان شکن.ظهوری.
پیشت کشدت بباد سیلی
پروانه که کشتهء چراغ است.ظهوری.
آن دم قیامت است که آری بجست و خیز
از باد تازیانه چو آتش سمندرا.شانی تکلو.
آب سنان و باد رکابش بروی دین
بسترد رفضها و بشست اعتزالها.مولانا مظهر.
بیابان نوردی که از باد سم
پریشان کند جاده را همچو دم.طغرا.
اگر می ترسی از باد نگاه بوالهوس واله
پر پروانه حرز شمعهای این شبستان کن.
واله هروی.
از باد پشت دست تو بر سینهء جهان
نُه آسمان فتاد بیکبار از قفا.سنجر کاشی.
موی عدو که راست شد از باد رمح تو
اظهار زهر چون سر دندان مار کرد.
محمدقلی میلی.
چنان باد شمشیر دستی فشاند
که در خرمن عمر بادی نماند.
حاجی محمدجان قدسی.
گلشن عیش آب و رنگی دارد از موج جنون
غنچهء مینا چو گل از باد سنگم بشکند.
شوکت (از آنندراج).
|| اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان). || تندی اسب. (آنندراج). بادپا. رهنورد. راهوار. تیزتک. تکاور.(15) یک ران. نوند. راه گستر. چارکامه. شولک :
فرودآمد از پشت بادی چو باد.امیرخسرو.
تندی سوار. (آنندراج). || بمعنی شراب هم بنظر آمده است. مخفف باده نیز هست. (برهان). بمعنی باده نیز آمده (آنندراج) (انجمن آرا). || آفت گرمازدگی صیفی. || اتفاق. حادثه : احمد گفت: روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). || مدح و ثنا. (برهان) (آنندراج). مدح و ثنا و تعریف. (جهانگیری) (انجمن آرا) (شعوری) :
گر کند بلبل به الحان در سر او را باد چیست
باد اصل او خدای عرش در فرقان کند.
قطران (از جهانگیری) (از آنندراج).
|| میل. هوی :
نبودم تا ترا دیدم بدل شاد
نجست اندر دل مسکین من باد.
(ویس و رامین).
|| دم. نفس :
بهر نیک و بد شاه آزادمرد
بفرزند برنا زده باد سرد
همی پروریدش بناز و برنج...فردوسی.
نه مسیح است ولیکن نفسش(16) باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم.
فرخی.
مخالفان را چون چوب موسی عمران
موافقان را چون باد عیسی مریم.
قطران (در صفت کلک).
خداوند لقوه آب از دهان بیرون نتوان انداخت و اگر خواهد که بادی دردمد راست نتواند دمید، هم آب و هم باد از یک جانب بیرون آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
مرفق دهم بحضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
خاقانی.
|| مجازاً، امید :
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
سخنهائی چنین زیبا و درخور
یکی بادش بدل برجست چونان
که خوشتر زو نبادش باد نیسان.
(ویس و رامین).
|| ریسمانی که زنان و دوشیزگان در فصل نوروز بر درختان یا پیش ایوان دو سر آنرا بندند و بر روی چوبی که بپائین آن پیوسته است نشینند و بهوا آیند و روند. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). و عمل آنرا در گناباد خراسان باد خوردن گویند. رجوع به باد خوردن شود. || مرضی است که از فساد خون پیدا میشود و تن از آن می پاشد. (آنندراج):
- باد گرفتن عضوی را؛ درد ناگهانی پدید آمدن :
چنان آمد گمان هر خردمند
که وی را باد صرع از پای افکند.
(ویس و رامین).
|| نفخ. پف کردگی. آماس. آماه(17): فلانی باد آورده. انگشتم باد کرده. باد گرفتن گلو یا زیر دنده و غیره. دردی ناگهانی بدانجا پیدا آمدن. || جوشش خون که آنرا سرخ باد(18) نیز گویند. (غیاث). || اودما. اوذما(19). ورم رخو. اورام بلغمیه :
آن شنیدم که رفت نادانی
بعیادت بدرد دندانی
گفت باد است زین مباش غمین
گفت آری ولی بنزد تو این
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است.عطار.
|| باد نزد صوفیه نصرت الهی است که ضروری کافّهء موجوداتست و هیچ اسم موافقتر ازین اسم نیست مر سالک را. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- امثال: آتش از باد تیزتر شود : شیخ ما گفت، سری سقطی که خال جنید بود قدس الله روحهما بیمار شد. جنید بعیادت او درشد مروحه ای برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید) (از امثال و حکم دهخدا).
از باد آمده به دم شود؛ از هیچ آمده بهیچ منتهی گردد :
ز باد آمده بازگردد به دم
یکی داد خوانَدْش دیگر ستم.فردوسی.
از باد فرازآمد و به دم شد
از مال حرامی چه باد و چه دم.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
بادآورده را بادش برد باز (که...). رجوع به مثل بعد شود.
بادآورده را باد می برد : که بادآورده را بادش برد باز، نظیر: هرچه آسان یافتی آسان دهی.(مثنوی مولوی).
پول حرام یا صرف شراب شور میشود یا شاهد کور. (امثال و حکم دهخدا).
-آتش از باد جنبیدن؛ درگرفتن آتش بر اثر وزش باد و سرایت آن :
تو لشکر بیارای و چندی مپای
که از باد آتش بجنبد ز جای.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
-از باد سبق بردن؛ در نهایت شتاب و تندی رفتن. در دوندگی و اسب تاختن پیشی گرفتن :
چه عجب گر برد از باد سبق چون باشد
از دعای و ز ثنای تو بر این باره لگام.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
-با باد راز نگشودن؛ حتی با باد و هوا سخن نگفتن. به احدی افشای سر نکردن :
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وز این نیز با باد مگشای راز.فردوسی.
- با باد راست شدن چیزی؛ محو، نابود، نیست و باطل شدن آن :
سخن گر نیفزائی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست.
فردوسی.
- با باد گردیدن؛ مصاحب باد (هوا) بودن :
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من ننالم.
ناصرخسرو (دیوان چ طهران ص 302).
- با باد یکی شدن؛ چیزی محسوب نشدن. اهمیتی نداشتن :
... کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرگهر بخردان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفاپیشه شد جان تاریک اوی.فردوسی.
- باد آمدن؛ وزیدن باد.
- باد آوردن؛ مبتلی به اذیما شدن. ورم آوردن. رجوع به باد شود.
-باد از جانبی آمدن؛ آغالش و انگیزش را سبب شدن : قاید جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد انداخت احمد گفت این باد از حضرت(20) آمده است. (تاریخ بیهقی) (از امثال و حکم دهخدا).
- باد از سر (ز سر) بیرون کردن؛ ترک تکبر گفتن. غرور از سر بیرون کردن. باد از سر نهادن :
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
و رجوع به باد... از سر نهادن شود.
- بادِ... از سر نهادن؛ ترک تکبر گفتن. غرور از سر خارج کردن. باد از سر بیرون کردن :آنچه دزدیده ای بازدهی و باد وزارت از سر نهی، کسی را با تو کاری نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). رجوع به باد از سر (ز سر) بیرون کردن شود.
- باد اندر بروت افکندن؛ ببروت افکندن. اظهار کبر کردن. خودپسندی. نخوت. تکبر. (ناظم الاطباء) :
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت.جلال فراهانی.
- باد اندر سر بودن؛ متکبر بودن. غرور داشتن : در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی خواجهء بزرگ بدین جای نیستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص936).
- باد بآستین (در آستین) (انداختن)؛ مغرور شدن. بخود فریفته شدن. کبر کردن.
- باد بآستین کسی افتادن؛ تکبر کردن. (فرهنگ نظام: باد).
- باد ببینی افکندن (انداختن، در بینی -افکندن)؛ پره های بینی را گشاده تر کرده نفس کشیدن. مجازاً، تکبر کردن. باد بدماغ انداختن.
- باد بپشت کسی خوردن؛ پس از مدتی کاهلی و بیکاری شروع کار بر او گران آمدن. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به «پشت کسی باد خوردن» شود.
- باد بچنبر بستن؛ کنایه از امر محال کردن. کار محال کردن :
بزرق می نتوان بست باد در چنبر
بکید می نتوان سود آب در هاون.قاآنی.
باد نبندد کسی ز حیله بچنبر
آب نساید تنی بخدعه بهاون.قاآنی.
رجوع به آب در غربال پیمودن و آب بهاون سودن و آب در چنبر بستن شود.
- باد بچنگ کسی ماندن؛ از زحمت نتیجه ای بدست نیاوردن :
اگر گم شود زین میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد.فردوسی.
بانبوه جستن نه نیکست جنگ
شکستی شود باد ماند بچنگ.فردوسی.
- باد بخود انداختن (کردن)؛ کنایه از مغرور و متکبر بودن و خیال فاسد و اندیشهء تباه کردن. شفائی در هجو ذوقی گوید :
ذوقی خونت بگردن بینی تست
البرز جوی ز خرمن بینی تست
چون باد بخویشتن بروتت نکند(21)
پروردهء زیر دامن بینی تست.
(از آنندراج) (از مجموعهء مترادفات ص256).
رجوع به «باد اندر بروت افکندن» شود.
- باد بدامان کردن؛ کنایه از غرور و رعنائی و بعضی گویند که عبارتست از امر غیرممکن بظهور آوردن. (غیاث). کنایه از امر غیرممکن بظهور آوردن و هذا هو الاصح، و در اصطلاحات، غرور و رعنائی. واله هروی گوید :
بر باد دهد خرمن بد (کذا) صبر و سکون را
زلفت چو ز نیرنگ کند باد بدامان.
(از آنندراج).
- بادبدست؛ مردم بیحاصل و هیچکاره و تهیدست و مفلس را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (شعوری). بی چیز. مسکین :
همچو عطار مانده بادبدست
کمترین سگ ز خاکدان تواَم.عطار.
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و بادبدست.اوحدی.
تکیه بر چار چیز می نکند
که شوی زآن امید بادبدست.
ابن یمین.
رجوع به باد بدست داشتن شود.
- باد بدست بودن؛ از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن. هیچ نداشتن. محروم بودن :
سخن چند گفتن بچندین نشست
ز گفتار باد است ما را بدست.فردوسی.
که بختش پس و پشت او درنشست
ازین تاختن باد باشد بدست.فردوسی.
بحسرت من بسایم دست بر دست
که چیزی نیستم جز باد در دست.
(ویس و رامین).
دردا و دریغا که درین خورد و نشست
خاکیست مرا در کف و بادیست بدست.
محمد غزالی.
چون نیست ز هرچه هست جز باد بدست
چون هست بهر چه هست نقصان و شکست.
خیام.
باد است ز عشق تو بدستش
گور است و گوزن هم نشستش.نظامی.
ای حسود ار نشوی خاک، تو در خدمت او
دیگرت باد بدستست برو، می پیمای.
سعدی (طیبات).
بادت بدست باشد اگر دل نهی بهیچ
در عرصه ای(22) که تخت سلیمان رود بباد.
حافظ.
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کاینجا همیشه باد بدست است دام را.(23)
حافظ.
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد بدست.
حافظ.
- باد بدست پیمودن؛ کوشش بیفایده کردن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات).
- باد بدست داشتن؛ از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن :
اگر صد سال دیگر مهر کاریم
از او در دست جز بادی نداریم.
(ویس و رامین).
نهد گنج و سازد سرای نشست
چو دید آنگهی باد دارد بدست.اسدی.
- باد بدست ماندن؛ از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن :
که ما را کنون جان به اسب اندر است
چو سستی کند باد ماند بدست.فردوسی.
بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست.فردوسی.
رجوع به باد در چنگ کسی ماندن شود.
- باد بدماغ انداختن؛ عجب. کبر کردن. تکبر کردن. باد در بینی افکندن. باد ببروت افکندن.
- باد بر کسی وزیدن؛ کنایه از نیازاردن، نرنجاندن کسی را. آسایش و رفاه او را فراهم کردن :
همی آن کنم کار، کز من سزد
نمانم که بادی بر او بر وزد.فردوسی.
- باد بروت، باد سبلت؛ کنایه از نخوت و غرور مخصوص مردان است چنانکه باد گیسو نخوت و غرور مخصوص زنان. شیخ شیراز گوید :
ای باد بروت نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
نظامی آرد :
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد.(از آنندراج).
من ترک هند و جیفهء چیپال گفته ام
باد بروت جو، نه بیک جو نمیخرم.
شیخ آذری (از امثال و حکم دهخدا، ذیل باد به بروت افکندن).
- باد بروت بخویشتن افکندن؛ کنایه از مغرور و متکبر بودن. رجوع به باد بخود انداختن (کردن) و باد اندر بروت افکندن شود.
- باد برین؛ باد مشرقی. باد صبا. رجوع به باد مشرقی در همین ماده شود. بادی که از شمال شرقی و یا از جنوب غربی وزد. (ناظم الاطباء) :
گیتیت چنین آمد گردنده بدین سان
هم باد برین آمد و هم باد فرودین.رودکی.
- باد بزخم کسی خوردن؛ پس از گذشتن جوش و خروش جنگ، احساس رنج جراحتی را کردن. و در نظایر این مورد استعمال شود: اموال موروثه را در اندک مدتی بباد داد و اینک تازه باد بزخمش خورده است. (امثال و حکم دهخدا).
- باد بزرگی بر کسی وزیدن؛ درخور، لایق، سزاوار بزرگی گشتن :
که فرزند من چون بمردی رسد
که باد بزرگی بر او بر وزد.فردوسی.
- باد بزیر بغل کسی افتادن؛ کبر کردن. خود گرفتن. نخوت کردن. (فرهنگ نظام، ذیل باد).
- باد بمشت؛ امر لغو و بیفایده. (آنندراج).
- باد بمشت پیمودن؛ کوشش بیفایده کردن و امر لغو کردن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص292).
- باد بمشت داشتن (بودن، اندرآمدن)؛ رنج و کوشش کسی هدر رفتن :
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت.فردوسی.
قلون دلاور که رستم بکشت
کنون بادمان هست از آنها به مشت.
فردوسی.
دلیران به دشمن نمودند پشت
از آن کار باد اندرآمد به مشت.فردوسی.
رجوع به باد در مشت داشتن شود.
- باد بمغز افکندن (اندرافکندن)؛ متکبر گردیدن. غرور ورزیدن :
وز آن پس بمغز اندر افکند باد
بدشنام و سوگند لب برگشاد.فردوسی.
- باد بهار؛ نسیم بهار. (ناظم الاطباء: باد).
- باد بهاری؛ بادی که بموسم بهار وزد :
باد بهاری بآبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
گرمای حزیران را، مر سردی دی را
مر باد بهاری را، مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
رجوع به مادهء باد بهاری شود.
- باد به پیمانه پیمودن؛ کار عبث و بیهوده کردن :
حاصلی نیست زین درآمودن
جز به پیمانه باد پیمودن.نظامی.
- باد بی منفعت؛ باد عقیم. (ترجمان القرآن).
- باد بی هنر؛ ریح عقیم. (ترجمان القرآن).
- بادِ پائی دادن؛ گردش کردن. گَشتی زدن. هوا خوردن. هواخوری کردن. بادی خوردن.
- باد پس پشت؛ بادی که از جانب مغرب وزد. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به مادهء باد پس پشت شود.
- باد پسین؛ اقبال و سعادت آینده. (ناظم الاطباء: باد). رجوع بهمین ماده در موضع خود شود.
- باد پیدا کردن؛ باد گرفتن. غرور ورزیدن. متکبر شدن : گفت چون قاید بادی پیدا کند او را بازباید داشت، گفتم به از این باید. (تاریخ بیهقی).
- باد پیش؛ بادی که از مشرق وزد. (ناظم الاطباء: باد). بعربی قبول خوانند. رجوع به دو مادهء باد پیش و باد صبا شود.
- بادپیما؛ آنکه کار بیهوده و عبث کند. رجوع به مادهء بادپیما شود.
- بادپیمای؛ یاوی گوی. بیهوده گوی. رجوع به مادهء بادپیمای شود.
- باد پیمودن؛ کاری عبث و بیهوده کردن. اقدام کردن بکاری از روی دیوانگی. (ناظم الاطباء: باد).
- باد پیمودن بر کسی؛ او را به وعده های دروغین و گفتار خوش میان تهی فریفتن.
- باد تنگ بسته؛ اسب. (ناظم الاطباء: باد).
- باد جستن [ جَ / جِ تَ ]؛ مجازاً، خطری پیش آمدن. اشکالی ایجاد شدن :
چو فرمان خسرو نیاورد یاد
نگر تا سرانجام چون جست باد.
فردوسی (شاهنامه ج 2).
رجوع به مادهء باد جستن شود.
- باد جنوب (جنوبی)؛ بعکس باد شمال است :
با باد جنوبی شوی جنوبی
با باد شمالی شوی شمالی.ناصرخسرو.
- || بادیست مخالف مزاج آدمی چنانکه در کتب طبیه مذمت آن بسیار مسطور است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مادهء باد جنوب شود.
- باد چیزی در سر کسی شدن؛ در طمع آن بودن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته. (تاریخ بیهقی). یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده تا یک چندی از درگاه غایب باشد. (تاریخ بیهقی).
- باد خزان، باد خزانی؛ باد مهرگان. بادی که بموسم خزان وزد: مقابل باد بهاری و باد نوروزی :
گرمای حزیران را، مر سردی دی را
مر باد بهاری را، مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
چه خوش باغی است باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی.نظامی.
رجوع به مادهء باد مهرگان شود.
- باد خوردن؛ تاب خوردن.
- || هوا خوردن (تداول): چلچله شده باد میخورد، کف...، رجوع به باد شود.
-باد دادن؛ جامهء پشمین و موئینه و جز آن را، هوا دادن تا از بیدخوردگی و تباهی محفوظ باشد.
- باد داشتن؛ بهیچ شمردن. بچیزی نشمردن :
بیا تا این جهان را باد داریم
ز روز رفته هرگز یاد ناریم.(ویس و رامین).
رجوع به باد شمردن شود.
- باد دانستن؛ بهیچ شمردن. بچیزی نشمردن :
جهان باد دان باده برگیر شاد
که اندر کفت باده بهتر ز باد.اسدی.
- باد دبور، دبور؛ باد پس پشت خلاف صبا. (منتهی الارب). بادی که از جنوب غربی وزد. (ناظم الاطباء: باد). ادبار؛ در باد دبور درآمدن. دبر؛ باد دبور گردیدن هوا. (منتهی الارب).
- باد در آستین انداختن؛ مغرور شدن. بخود فریفته شدن. کبر کردن. رجوع به باد بآستین انداختن شود.
- باد در آستین کسی کردن؛ کسی را غره ساختن. نظیر: هندوانه زیر بغل کسی دادن. پاشنه های کسی را کشیدن. (امثال و حکم دهخدا). او را بدروغ و بقصد فریب ستودن. پیزر بپالان او گذاشتن.
- باد در انبان بودن؛ با یافه و گزافه دل خوش داشتن :
گر بباد تو دهم خرمن خود بر باد
نبود فردا جز باد در انبانم.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
حاصل و نتیجه بدست نداشتن.
- باد در چنگ داشتن (بچنگ آوردن)؛بمحال و باطلی راضی بودن :
تو بر کار او گر درنگ آوری
مگر باد زآن پس بچنگ آوری.فردوسی.
رجوع به «باد بدست داشتن» شود. (امثال و حکم دهخدا).
- باد در چنگ کسی ماندن؛ زحمتش بهدر رفتن. رجوع به باد بدست ماندن و باد بچنگ کسی ماندن شود.
- باد در چنبر بستن؛ امر محال را انجام دادن :
ای که گفتی باد در چنبر نبندد هیچ کس
بادپایش را ندیدستی مگر بر سر لگام؟
قاآنی.
رجوع به باد بچنبر بستن، و آب با غربال پیمودن شود.
- باد در دست داشتن؛ تهی دست بودن. (ناظم الاطباء: باد).
- || گرفتن عنان اسب. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد بدست داشتن شود. (امثال و حکم دهخدا).
- باد در (اندر) سر بودن؛ متکبر بودن. غرور داشتن :
ای بباد هوس درافتاده
بادت اندر سر است یا باده؟
سعدی (غزلیات).
- باد در سر داشتن؛ تکبر کردن. عجب، کبر داشتن : و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ. (تاریخ بیهقی).
- باد ... در سر... شدن؛ طمع آن ورزیدن. غروری از... به دل کردن : احمد را گفت خوارزمشاه که بادی از حضرت وی در سر قاید شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص327). چون رسول بغزنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته. (تاریخ بیهقی ص 74). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است. (تاریخ بیهقی).رجوع به باد گرفتن شود.
- باد در سر کردن؛ متکبر شدن. غرور ورزیدن. تکبر کردن : او باد در سر کرده و خویشتن را نمی شناسد. (تاریخ بیهقی). فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگرگونه شده است، او باد در سر کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص135).
نشاید بنی آدم خاک زاد
که در سر کند کبر و تندیّ و باد.
سعدی (گلستان).
- باد در سر گرفتن؛ متکبر شدن. غرور ورزیدن :
از بنده وزارت نیاید که نگذارند، چه هر کسی بادی در سر گرفته است. (تاریخ بیهقی).
- باد در قفس بودن:نصیحت همه عالم چو باد در قفس است
بگوش مردم نادان و آب در غربال.سعدی.
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
- باد در قفس کردن؛ بعملی بیفایده مشغول شدن. آب در غربال کردن :
مگوی آنچه هرگز نگفته ست کس
بمردی مکن باد را در قفس.فردوسی.
و رجوع به آب در غربال کردن شود.
- باد در (بر) کف؛ بی چیز. تهی دست :
رسولان زآن تمنی درگذشتند
ز پیشش بادبر کف بازگشتند.جامی.
رجوع به باد بدست داشتن شود.
- باد در کلاه افکندن؛ معجب بودن. متکبر شدن :
نرگس و سوسن که افکندند بادی در کلاه
هر دو کورند و کبود امروز با عیبی تمام.
سلمان ساوجی.
رجوع به باد اندر بروت افکندن شود. (از امثال و حکم دهخدا).
- باد در مشت داشتن (بودن)؛ رنج و کوشش کسی هدر رفتن :
شکسته شد ای نامور پشت تو
ازین پس بود باد در مشت تو.فردوسی.
بگیرند گردنکشان پشت اوی
نماند بجز باد در مشت اوی.فردوسی.
سپاه اندرآید پس و پشت من
نماند بجز باد در مشت من.فردوسی.
رجوع به باد بدست داشتن و باد بمشت داشتن شود.
- باد در مشت ماندن؛ رنج و کوشش هدر رفتن. تباه شدن :
همی گفت گودرز گر جای خویش
سپارم بدیشان [ ترکان ] نهم پای پیش
سپاه اندرآید پس پشت من
نماند بجز باد در مشت من.فردوسی.
- باددست؛ مسرف و فضول خرج :
کرم نتیجهء جمعیتست ای طالب
چه سود خرمن گوهر که باددست نه ای؟
طالب.
چمن بریزد سیم شکوفه و زر گل
که باددست چنین روز کم خورد غم مال.
رفیع الدین لنبانی (از مجموعهء مترادفات ص58).
از معانی اشعار فوق کرم و بذل و بخشش هم مستفاد میشود.
- باددستی؛ اسراف. تبذیر :
باددستی از سخا مشمار. و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر. (مرزبان نامه).
چون صدف دل را به هر دو دست می دارم نگاه
تا مباد از باددستی آید از چنگم بدر.
اثر (از مجموعهء مترادفات).
رجوع به «اسراف حرام است» در امثال و حکم دهخدا شود.
- باد دیو؛ دم دیو. افسون شیطان :
اینهمه باد دیو بر خوابست
خواب را حکم نی مگر بمجاز.رودکی.
- باد رنگین؛ کنایه از خودستائی کردن. تفاخر به پدران کردن. رجوع به پنبهء لحاف کهنه باد دادن شود :
باد رنگین است شعر و خاک رنگین است زر
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار...
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه مخر
خاک رنگین می ستان و باد رنگین می سپار.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- باد زدن آتش؛ وزش هوا بر آتش دادن. آتش را بباد برافروختن.
- بادسار؛ متکبر. معجب. بانخوت. رجوع به بادسر شود.
- باد سبلت؛ کنایه از نخوت و غرور مخصوص مردانست. قاسم انوار گوید :
در مصطفی گریز که دریای رحمت است
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را.
(آنندراج : باد بروت و باد سبلت).
- باد سحرگاهی؛ بادی که در سحر وزد :
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحرگاهی و نم.
فرخی.
- بادسر؛ متکبر. معجب. بانخوت. رجوع به بادسار شود :
بادسر خاکسار خواهد بود
بادخور خاکخوار خواهد بود.اوحدی.
رجوع به «سبکسر سبکتر درآید» در امثال و حکم دهخدا شود.
- باد سرد؛ آه سرد. ناامیدی. (ناظم الاطباء: باد). آه. حسرت.
- باد سرد بر کسی وزیدن؛ خطری برای او پیش آمدن :
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوشید جز با کسی همنبرد.فردوسی.
- باد سرد در آهن کسی دمیدن؛ نصایح و اندرز کسی در دیگری مفید نیفتادن :
درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی میدمم در(24) آهنت.
سعدی (خواتیم).
- باد سلیمان؛ باد (ریح) که منسوب بسلیمان است بسبب تسخیر ریاح در دست او :
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.نظامی.
- || عظمت و بزرگواری. (ناظم الاطباء: باد).
- باد سموم؛ باد گرم و ناموافق. (ناظم الاطباء: باد). آنکه مسموم کند. آنکه میراند.
- باد سنجیدن؛ بیهوده گفتن. (ناظم الاطباء: باد).
- باد شدن؛ جزء هوا شدن. ناپدید شدن. پریدن. (ناظم الاطباء: باد). هدر شدن. باطل شدن. هلاک شدن. باد گشتن. رجوع به باد گشتن شود.
- باد شُرطه؛ باد موافق. (ناظم الاطباء: باد) :
کشتی شکستگانیم(25) ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را.حافظ.
- باد شمال؛ بادی باشد که از جانب شمال وزد. هَیِر. شَمْل. جِرْبیاء. (منتهی الارب) :
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من چو زی کوه باد شمال.
ناصرخسرو.
بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.
ناصرخسرو.
ببالید روز و درازی گرفت
شب تیره گون زودیازی گرفت
قوی یال شد روز فرسوده زآن
که باد شمال است پیوند جان.
ادیب پیشاوری.
- باد شمردن؛ بهیچ شمردن. بچیزی نشمردن. رجوع به «باد داشتن» شود.
- باد صبا؛ باد مشرقی. باد شمال شرقی و نسیم بامدادی. (ناظم الاطباء: باد). قبول، بدانجهت که ضد دبور است. (منتهی الارب) :
بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.
ناصرخسرو.
بُاردیبهشت باد صبا کوه و دشت را
بر زخمهای باد مه دی دوا شده ست.
ناصرخسرو.
رجوع به صبا شود.
- باد صرصر؛ به کنایه، عظیم بشتاب. بتندی. سخت تند و شکننده. بسرعت :
باد صرصر کو درختان میکند
با گیاه پست احسان میکند.مولوی.
- باد عیسی، باد مسیح؛ دم عیسی. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد مسیح شود.
- باد فرنگ؛ حُمْره. (ناظم الاطباء: باد).
- باد فروردین؛ باد جنوب غربی. (ناظم الاطباء: باد).
- بادِ کار، باد ردیف کار؛ در اصطلاح بنایان، خط مستقیم افقی کنار بنائی. توازی. موازات: یکباد، همباد؛ هم طراز. برابر. برابر یکدیگر.
- باد کردن؛ دمیدن. (ناظم الاطباء: باد).
- || ورم کردن. آماس کردن.
- || تکبر و غرور کردن. فیس کردن.
- || تند و تیز کردن :
بگفت این و پس بارگی باد کرد
سبک دست زی گرز فولاد کرد.
اسدی (از فرهنگ نظام).
- باد کردن چشم؛ غرور و نخوت. (مجموعهء مترادفات ص256).
- باد کژ؛ بادی که بتازی نکبا خوانند. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به نکبا شود.
- باد کسی بنشستن؛ از کبر و غرور و غرگی بازآمدن : و سخن امیر همه با وی [ بوسهل زوزنی ] می بود و باد طاهر [ دبیر ] و از آنِ دیگران همه بنشست. (تاریخ بیهقی).
- باد کسی را خواباندن؛ وی را از غرور و تکبر فرود آوردن.
- باد کشیدن چیزی؛ بعلت نفوذ هوا فاسد گشتن آن: روغن یا پنیر بادکشیده.
- باد کنُجی؛ قولنج. (ناظم الاطباء: باد).
- باد گرفتن؛ باد در سر گرفتن. باد در سر کردن. متکبر شدن. غرور یافتن :
من از تو نه ترسم نه جنگ آورم
نه بر سان تو باد گیرد سرم.فردوسی.
بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هولتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص149).
- باد گشتن؛ هبا، هدر، باطل شدن. هلاک شدن :
بدو گفت یزدان که آن درگذشت
گذشته سخنها همه باد گشت.فردوسی.
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
همه رنج ما باد گردد بدشت.فردوسی.
سیاوش بگفتار او سر بداد
چو او باد گشت این شود نیز باد.فردوسی.
و رجوع به باد شدن شود.
- باد گُند؛ باد فتق. (ناظم الاطباء: باد).
- باد گیسو؛ نخوت و تکبر و عظمت. (ناظم الاطباء: باد). کنایه از نخوت و غرور مخصوص زنانست. (آنندراج : باد بروت و باد سبلت).
- بادمجرا؛ محلی که باد از آن گذرد. کنایه از آستین مریم :
بمهد راستین و حامل بکر
بدست و آستین بادمجرا.خاقانی.
- باد مخالف؛ بادی که مخالف جهت حرکت کشتی و قایق وزد : اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتیها را بکنار لشکرگاه شهر براز افکند. (فارسنامهء ابن البلخی ص104).ضد باد موافق.
- باد مسیح، باد عیسی؛ دم عیسی. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد عیسی و باد مسیحا شود.
- باد مسیحا؛ نفحهء مسیح. دم عیسی :
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش.نظامی.
رجوع به باد عیسی و باد مسیح شود.
- باد مشرقی؛ آنکه از جانب مشرق وزد و آنرا صبا و برین نیز گویند. خُضاخِض. (منتهی الارب).
- باد مغربی؛ آنکه از جانب مغرب وزد و آنرا دبور نیز گویند.
- باد مقابل؛ موافق :
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برسانَدْش، اگرچه دیر، بساحل...
ناصرخسرو.
- باد موافق؛ بادی که موافق جهت کشتی و قایق وزد. مقابل باد مخالف.
- باد مهرگان؛ باد خزان. باد خزانی :
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست.
ناصرخسرو.
رجوع به مادهء باد خزان شود.
- بادِ ... نشستن؛ از اندیشهء آن منصرف شدن. طمع آنرا از دل بیرون کردن. از غرور آن دل پرداختن : آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجهء بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص326). هر کسی نسختی کرد [ دبیرانی که از عراق آورده بودند و بروی بونصر میکشیدند ] و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت... تا باد حاسدان بیکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی ص71).
- باد نوروز؛ نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء: باد).
- || بادی که بموسم نوروز وزد :
ز بس نارنج و نار مجلس افروز
شده در حقه بازی باد نوروز.
- باد نوروزی؛ بادی که بموسم نوروز وزد. مقابل باد خزانی :
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا).
- باد وزیدن؛ برخاستن باد.
- بادی در میانه جستن؛ زمان کوتاه بین دو کار فاصله شدن : و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
- باد یمانی؛ باد منسوب به یمن، اشاره بحدیث: انی اشم رائحة الرحمن من جانب الیمن (اشاره به اویس قرنی) :
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
- بباد آمدن؛ با باد پدید آمدن. از هیچ پیدا شدن :
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم بازپس.نظامی.
- بباد آوردن؛ بیهوده شمردن. بچیزی نشمردن. باطل دانستن. بی ارزش داشتن. باطل، خراب کردن.
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار
که خون برادر [ چوبینه ] بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد.فردوسی.
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری.اسدی.
- بباد دادن؛ بباد عرضه کردن تا ببرد. در معرض باد افشاندن تا باد ببرد: بر باد دادن گندم و جز آن، با آلتی چوبین بنام شانه یا پنجه. برافشاندن گندم کوبیده و جز آن در معرض باد تا کاه آن از دانه جدا شود.
- بباد دادن (بر باد دادن) مال، ثروت، آبرو، -نام، دل، جان، دودمان، تخت، پادشاهی را؛تلف کردن آن. بمجاز، بیهوده تلف کردن. باسراف تباه کردن. بکشتن دادن. نیست و نابود کردن. محو ساختن. تلف کردن. از دست دادن. هبا، هدر دادن (کردن). ضایع کردن :
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد.فردوسی.
همی داد خواهند تختت بباد
بدان تا نباشی بگیتی تو شاد.فردوسی.
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه بباد.فردوسی.
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد.فرخی.
و گفت خداوند را بباید دانست که این پیری سه چهار که اینجا مانده اند از هزار جوان بهترند... ایشان را زودزود بباد نباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 332). خداوند بگفتار بدگویان وی را بباد ندهد که چنو دیگر ندارد. (تاریخ بیهقی). گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321).
بسا کس که داد از طمع جان بباد.اسدی.
عمر پیری چو جوانی مده ای پور بباد
تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز.
ناصرخسرو.
بچندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را بباد.نظامی.
تنم بپوسد و خاکم بباد داده شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست.
سعدی (بدایع).
باده کم خور خرد بباد مده
خویش را باد او بیاد مده.اوحدی.
اگرچه خرمن عمرم غم تو داد بباد
بخاکپای عزیزت که عهد نشکستم.حافظ.
- بباد دادن سر (بر باد دادن سر)؛ خود را بکشتن دادن :
نگر تا سیاوش ز افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد.فردوسی.
... که هر کو نبیذ جوانی چشید
بگیتی بجز خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد.فردوسی.
دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص361).
سر دهد بر باد وز پای اندرآید زین سپس
هرکه پای از خط خود بیرون و درد سر دهد.
معزی.
رجوع به سر بباد دادن در همین ماده شود.
- بباد رفتن؛ بی نتیجه تباه شدن، هلاک شدن. بباطل صرف شدن. بیهوده تلف شدن. نیست و نابود گشتن. فانی شدن. معدوم شدن :
اگر خلافی رفت اندر این سخن بادا
بباد رفته ثواب نماز و روزهء من.
سوزنی.
نه خود سریر سلیمان بباد رفته(26) و بس
که هر کجا که سریریست میرود بر باد.
سعدی.
ای دل به هرزه، دانش و عمرت بباد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی.حافظ.
- بباد رفتن سر؛ بکشتن رفتن. نیست شدن :روزی اندر پایت افتم ور ببادم میرود سر
کآنکه در پای تو میرد جان بشیرینی سپارد.
سعدی (طیبات).
- بباد شدن؛ تباه شدن. هلاک گشتن. مردن. بیحاصل بودن. بر باد رفتن: بباد شدن؛ الضیعه و الضیاع. (تاج المصادر بیهقی) :
یکی ترک تیری بر او [ شیدسپ ] بر گشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد.دقیقی.
ز شاهان نبد زنده کس جز قباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد.فردوسی.
بیاورده آن رنجها شد بباد
کجا خیزد از کار بیداد داد.فردوسی.
آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی). گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی... (تاریخ بیهقی). رجوع به بر باد (بباد) رفتن شود.
- بباد فحش، استهزاء، نقادی، ملامت گرفتن -کسی را؛ ناسزا و استهزاء... بسیار گفتن او را. دشنام و فحش بسیار گفتن. ملامت بسیار کردن.
- بباد فنا دادن؛ نیست و نابود کردن.
- بباد فنا رفتن؛ نیست و نابود شدن.
- بباد کتک گرفتن؛ بسیار زدن. تنبیه کردن.
- بخواهش باد را گرفتن؛ باد را التماس و تمنی تصرف کردن (از محالات) :
بخواهش باد را نتوان گرفتن.
(ویس و رامین).
- بر باد چیزی نوشتن؛ کار عبث و بیهوده کردن :
چرا خیره بر باد چیزی نوشت
که بار آورد رنج و گفتار زشت.فردوسی.
- بر باد دادن؛ محو کردن. از بین بردن. نابود کردن :
چو بر باد دادند گنج مرا
نبد حاصلی سی وپنج مرا.فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باد
توبه نسک تکژی(27) نان ندهی باب ترا.لبیبی.
وقف رشیدی را بر باد داد
داد بهر شهری و هر رهگذر.سوزنی.
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد.نظامی.
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرده زر در زمین
ز خاکش برآورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آنجا نهاد(28).
سعدی (بوستان).
چون زهرهء شیران بدرد نعرهء کوس
بر باد مده جان گرامی بفسوس.
سعدی (صاحبیه).
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی.
سعدی (خواتیم).
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم.حافظ.
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش گل فروخوان تا زر نهان ندارد.
حافظ.
- بر باد رفتن؛ سوار باد شدن چنانکه سلیمان :
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.سعدی (بوستان).
- بر باد (بباد) رفتن؛ بی نتیجه تباه شدن، هلاک شدن. بباطل صرف شدن. بیهوده تلف شدن. نیست و نابود گشتن. فانی شدن :
ز بس گنج کآن روز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت.نظامی.
بآخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت.سعدی.
بیا ای که عمرت بهفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت؟
سعدی (بوستان).
- بر باد رفتن سر؛ هلاک شدن. نابود گشتن :
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم درین سفر بر باد.
سعدی (طیبات).
- بر باد شدن؛ نابود شدن. هلاک گشتن. مرادف بر باد رفتن :
از آن باد بر باد شد رخت باغ
فرومرد بر دست گلها چراغ.نظامی.
رجوع به بر باد رفتن شود.
- بر باد کسی بازو زدن؛ بال و پر زدن باتکاء وی :
قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
سوزنی.
- بهر بادی از جای جنبیدن؛ بهر علتی کوچک بجنبش افتادن :
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک یک بپاسخ زبان
که ما همگنان آن به بینیم رای(29)
که هر باد را تو نجنبی ز جای.فردوسی.
- پرباد شدن سبلت؛ متکبر و مغرور شدن :
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شد پرباد آخر سبلتت؟مولوی.
- پشت کسی باد خوردن؛ تنبل و بیکاره شدن. باد به پشت کسی خوردن.
- تندباد؛ باد سریع :
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است و هوس تندباد.
سعدی (بوستان).
بهیچ باغ نبودی درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش.سعدی.
- جَستن باد کسی (قومی)؛ مساعد بودن بخت و پیش آمدها با او (آنان) :
بیک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کردن اندیشه پست.فردوسی.
- || ذلیل و زبون گشتن.
- خانهء باد؛ کنایه از برج میزان است که بعقیدهء منجمان از بروج هوایی (بادی) است :
سنبلهء چرخ را خرمن شادی بسوخت
کآتش خورشید کرد خانهء باد اختیار.
خاقانی.
- درنگنجیدن باد؛ نظیر باد به درز چیزی نرفتن (در تداول عامه نیز مستعمل است). سخت بهم پیوسته بودن :
چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر
بیکدگر بردوزم که درنگنجد باد.سوزنی.
- دست بباد؛ مبذّر. متلف.
- دیوباد؛ گردباد باشد. نَوجة. (منتهی الارب) :
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیوباد.نظامی.
معلق زن از رقص چون دیوباد.نظامی.
بگردندگی کنیتش دیوباد.نظامی.
- راز به باد هوا نگفتن؛ سخت پوشیده داشتن آن :
هم آنکس که بودی هم آواز اوی
نگفتی به باد هوا، راز اوی.فردوسی.
- سر از باد پرداخته کردن؛ کنایه از ترک غرور کردن. غرور از سر برون کردن :
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.فردوسی.
- راه نبردن باد بجائی؛ سخت مستحکم بودن آن :
نبردی بر آن باره بر باد راه.فردوسی.
رجوع به نجنبیدن باد گرد جائی شود.
- سر به باد دادن؛ خود را نیست و نابود کردن : دیو راه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر به باد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص361).رجوع به بباد دادن سر در همین ماده شود.
- سر پر باد بودن، سر پر از باد بودن؛ تکبر داشتن. متکبر بودن. مغرور بودن :
از آن کار گشتاسپ ناشاد بود
که لهراسپ را سر پر از باد بود.فردوسی.
- سر پرباد کردن؛ ایجاد غرور و نخوت کردن :
سر ماه نو لشکر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد.فردوسی.
- || خوشحال کردن؛ دلشاد کردن :
بدینارشان یکسر آباد کرد [ سپاه را ]
سر نامداران پر از باد کرد.فردوسی.
- سر پر ز باد؛ سرِ مغرور و متکبر :
برادرْش مرده بزین در نهاد
دلی پر ز کینه سری پر ز باد.فردوسی.
- گردباد؛ بادی که در حال وزیدن دور میزند. (فرهنگ نظام: باد). دیوباد. نوجه.
- لنج پرباد کردن؛ تکبر نمودن :
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی، نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی (از حاشیهء فرهنگ خطی اسدی نخجوانی).
- نجنبیدن باد گرد چیزی؛ سخت مستحکم بودن آن :
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد.فردوسی.
رجوع به «راه نبردن باد به جایی» شود.
- امثال: باد اگرچه(30) خوش آمد و دلکش
از حدث بگذرد نیاید خوش.(31)
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
باد باران آورد بازیچه جنگ مرد مهمان آورد نامرد ننگ. ؟
شوخی نتیجهء نیکو ندهد. رجوع به «شوخی شوخی آخرش...» در امثال و حکم دهخدا شود.
باد پیمود آنکس که آسمان پیمود؛ کسی که جز بکارهای اطراف و محیط خود توجه داشته باشد کار لغو کرده است :
مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد
ز عمردوستی امید من بر آن افزود
خدای داند من دل بر او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود.
مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).
باد در چنبر نبندد هیچ کس؛ امر محال را کس نتواند انجام دهد :
ای که گفتی باد در چنبر نبندد هیچ کس
بادپایش را ندیدستی مگر بر سر لگام؟
قاآنی.
رجوع به آب به چنبر بستن در امثال و حکم دهخدا شود.
باددستی از سخا مشمار؛ اسراف و تبذیر جز سخا باشد : و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر. (مرزبان نامه). رجوع به «اسراف حرام است» در امثال و حکم دهخدا شود.
بادسر خاکسار خواهد بود بادخور خاکخوار خواهد بود. اوحدی.
متکبر و مغرور خوار و خفیف باشد. رجوع به «سبکسر سبکتر درآید» در امثال و حکم دهخدا شود.
باد شمال است پیوند جان؛ چون نسیمی فرح بخش است نیرو دهد و جان بخشد :
چو خورشید ره بر دوپیکر کشید
شب از ناف تا پای دامن درید
ببالید روز و درازی گرفت
شب تیره گون زودیازی گرفت
قوی یال شد روز فرسوده زآن
که باد شمال است پیوند جان.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد؛ نیروی خرد و ناچیز با نیروی بیشتر و قویتر برابری نتواند کرد.
زلف کآن از رعشه جنبد پای بند دل نگردد.
سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا).
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان سخن راست توان دانست از لفظ دورغ.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا).
ندانند درمان آنرا به بند اگر بد نخواهی تو منیوش پند. فردوسی.
بر این داستان زد یکی رهنمون که بادی که از خانه آید برون. فردوسی.
اختلافات خانگی را درمان نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا).
بهر طرف که باد آید بادش میدهد؛ منافع شخص هر جانب که تأمین گردد بدان سوی شتابد.
هر کجا باد آنجا بر باد؛ باد خرابی و نیستی آورد. (امثال و حکم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(1) - Vent (2) - رجوع به اوروکلیدون در قاموس کتاب مقدس شود.
(3) - در اوستا vata (بارتولمه 1408)، پهلوی vat(نیبرگ 237) (تاوادیا 166:22، گیلکی bad، فریزندی و یرنی و نطنزی vaj «کتاب. 1ص 285»، سمنانی bad, ba، سرخه ای va، شهمیرزادی bad«کتاب. 2 ص 180». (از حاشیهء برهان قاطع چ معین: باد).
(4) - ن ل: باد ایشان. (آنندراج) (انجمن آرا).
(5) - رجوع به چهارمقالهء نظامی چ معین، کتابفروشی زوار ص 76 شود.
(6) - ن ل: فشانندهء تیغ از ابر سیاه. (از نسخه ای خطی).
(7) - vata.
(8) - vayu.
(9) -va. (10) - واته در اوستا مانند ودا بمعنی باد، و گاه اسم خاص ایزد باد است. در یشتها سه بار واته بمعنی فرشته آمده. محافظت روز بیست ودوم هر ماه شمسی با اوست. ابوریحان در فهرست روزهای ایرانی این روز را «باد» و در سغدی و خوارزمی «واذ» یاد کرده. زرتشتیان امروز نیز این روز را «باد» خوانند. (روزشماری صص53 - 54). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین: باد).
(11) - ن ل: گنبد.
(12) - ن ل: که گیتی فسانه ست.
(13) - این شعر در نسخهء خطی نیست.
(14) - ن ل: می بدانید.
.
(فرانسوی)
(15) - Coursier (16) - ن ل: نظرش.
.
(فرانسوی)
(17) - Bouffissure (18) - در آنندراج رج باد ضبط شده است.
(19) - adema. ademe. (20) - مراد از حضرت در اینجا حضرت غزنین است.
(21) - ظ: فکند. و باد بروت به خویشتن افکندن، کنایه از مغرور و متکبر بودنست.
(22) - ن ل: معرضی.
(23) - مؤلف آنندراج شاهد مزبور را ذیل «بادبدست» آورده است.
(24) - ن ل: بر.
(25) - ن ل: نشستگانیم.
(26) - ن ل: رفتی.
(27) - ن ل: توبه نسک و تکژی.
(28) - ن ل: بجایش نهاد.
(29) - ن ل: این نه بینیم رای.
(30) - ن ل: گرچه.(31) - ن ل: بر حدث بگذرد نباشد وش.
ر
باد.
[بادد] (ع اِ) اندرون ران. (مهذب الاسماء). اصل الفخذ. بیخ ران. درون ران. و منه حدیث ابن الزبیر: انه کان حسن الباد اذا رکب، و هما بادان. (منتهی الارب). درون ران. (ناظم الاطباء).
باد.
(پسوند) مزید مؤخر امکنه: زیرباد. برباد. مجیرباد. دین باد. زیادباد. سایرباد. ابرقان باد. || مزید مؤخر اسماء و آن همان بد (پهلوی پت) است: آذرباد [ نام موبد ] . گل باد :
سپهبد گزین کرد گلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را.فردوسی.
باد.
(اِخ) دهکده ای است از اصفهان و بعضی گویند از قرای گلپایگانست. (مرآت البلدان ج 1 ص150). رجوع به باذ شود.
باد.
(اِخ) نام قصبه ای است مرکز دهستان بادرود بخش نطنز شهرستان کاشان در 27هزارگزی شمال خاوری نطنز و 24هزارگزی خاور پل هنجن و راه شوسه واقع است. در دشت قرار دارد. هوایش معتدل است و دارای 4250 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانهء هنجن است و 19 رشته قنات دارد. محصولش غلات، تنباکو، پنبه، حبوبات، انگور، انار و انجیر است. شغل مردمش زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان قالی بافی میباشد. راه فرعی قصبه از نزدیکی پل هنجن منشعب میگردد. از آثار قدیمه قلعه ای خرابه معروف به قلعه گبری دارد. مزارعش عبارتند از: اللهآباد، عباس آباد، مبارک آباد، علی آباد، رحمت آباد، عیسی آباد، احمدآباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
باد.
(اِخ) قریه ای سر راه بلخ: ... و در اواخر ماه مذکور بقریهء باد رسیدند در آن موضع بآداب و سنن عید فطر پرداختند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 397).
باد.
(اِخ) (چشمهء...) صاحب مرآت البلدان آرد: در جبالبارز کرمان چشمه ای است که از او بخار متعفن خارج شود و آن چشمه را چشمهء باد مینامند. حیوانات از قبیل طیور و مار و هوام اگر از آنجا عبور کنند میمیرند. (مرآت البلدان ج 4 ص231).
بادٍ.
[دِنْ] (ع ص) بیابان نشین. رجوع به بادی شود.
باد آبستنی.
[دِ بِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادی که درخت را باردار کند. (آنندراج).
بادآب سر.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری واقع در 48هزارگزی شمال خاوری کیاسر. سرزمینی کوهستانی و دارای جنگل میباشد. منطقه ای است سردسیر با 360 تن سکنه. آبش از چشمه و رودخانهء زارمرود است و محصولش غلات و لبنیات. شغل مردمش زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنانش شال و کرباس بافی است. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
بادآبله.
[بِ لَ] (ترکیب اضافی)(1) آبلهء هلاک کننده را گویند و بعربی جدری خوانند. (برهان) (آنندراج). آبلهء هلاک کننده و آنرا باد آوله و باد لوطه نیز گویند. (شرفنامهء منیری). حُماق. حُمَیقاء. (ربنجنی). آنَک. آبَک. (برهان). مرض اطفال. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه). ابن التلمیذ گوید: نوعی از آبله است بدان اهمیت ندهند و شیخ گوید مرضی است بین جدری و حصبه. (از بحر الجواهر). باد آبله یا سرخک یا امثال آنها، از امراض اثر بدی که از درست معالجه نشدن امراض مذکور در بدن باقی ماند، درین مورد باد بمعنی عنصری که محیط به کرهء زمین است، باشد چه بعقیدهء مردم قدیم بعد از بعضی امراض بادی که از آن مرض در بدن تولید شده میماند. (از فرهنگ نظام). رجوع به بادآوله و آبله و آبله کوبی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Petite verole
باد آتشین مخلب.
[دِ تَ مِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب باشد. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص13).
بادآس.
(اِ مرکب) آس بمعنی آسیا که با باد گردد. آسیای بادی. مرکب از دو کلمهء آس و باد. رجوع به این دو کلمه شود.
بادآشیان.
(اِخ) دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 20هزارگزی باختر ششتمد و 5هزارگزی شمال خاوری استاج. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 511 تن سکنه. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات، پنبه، ارزن، کنجد، میوه و ابریشم است. شغل مردمش زراعت، باغداری. صنایع دستی اهالی آنجا کرباس و چادر بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بادآفراه.
(اِ مرکب)(1) بمعنی عقوبت و جزای گناه و مکافات بدی باشد. (برهان). بمعنی مکافات بدی است. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) :
ای کرده سعی و مکرمت خوان عدل تو
پاداش خوار معدهء بادآفراه را.
اثیر اخسیکتی (از آنندراج).
رجوع به بادافرا، بادافراه، بادان، باداش و پاداش شود. || بادفرا نیز گویند که بازیچهء اطفالست و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدائی از آن ظاهر شود. (برهان) (آنندراج). رجوع به بادافراه، بادافره، بادفره، بادفر و فرفره شود.
(1) - پهلوی patifras (پاداش) مرکب از pati -frasa. جزو دوم مشتق از fras همریشه و بمعنی پرسیدن. «نیبرگ 179». جمعاً یعنی بپرسیدن، بازخواست. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
بادآلو.
(ن مف مرکب) در تداول عوام، متورم. ورم کرده. بادکرده. پف کرده. باورم. دارای آماس: چشمهای بادآلو. ظاهراً تخفیفی است از بادآلوده.
بادآلونا.
[لُ] (اِخ)(1) شهری است به اسپانیا واقع در شهرستان برشلونه(2) که دارای سی هزار جمعیت و صنایع مختلف میباشد.
(1) - Badalona.
(2) - Barcelone.
باد آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) وزیدن باد :
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد.سعدی.
مؤلف آنندراج ذیل این کلمه مصادری را که با باد ترکیب شود چون وزیدن، دمیدن، کردن، جستن، جهیدن، دویدن، پیچیدن، و فروهشتن، آورده و برای هر کدام شاهدی یاد کرده است ولی باید دانست که غالب مؤلفان دستور و لغت نویسان و از آنجمله مؤلف آنندراج در افعال مرکب باشتباه افتاده اند زیرا افعال مرکب افعالی هستند که فعل نتواند فاعل یا مفعول برای کلمهء ماقبل خود واقع شود مانند «باد کردن» یا «باد آمدن»، کنایه از بیهوده شمردن. ترکیبات فوق و ترکیباتی که باد فاعل باشد از ترکیبات مصدری بیرون اند، مثلاً در این شعر سعدی که مؤلف آنندراج بجای مصدر مرکب آورده است باد فاعل است نه مصدر مرکب:
چو باد اندر شکم پیچد فروهل
که باد اندر شکم باری است بر دل.
یا این بیت خواجهء شیراز از همان قبیل است :
باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه
نیست از سودای زلفت بعد ازین تأثیر باد.
|| بیهوده، عبث، باطل بنظر آمدن :
جهان تاختن باز باد آمدش
خطرناکی رفته یاد آمدش.نظامی.
بادآور.
[وَ] (ن مف مرکب) مخفف و مرخم بادآورد.کنایه از چیزی باشد که مفت و بی تعب بدست آید. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادآورد شود. مالی که بدست آید. آنچه را باد با خود آورد. (شعوری) (فرهنگ لغات شاهنامه). رجوع به بادآورد شود. || قلم. این معنی در هیچیک از فرهنگها نیامده است. (شرفنامهء منیری). || سخن. این معنی در هیچیک از فرهنگها نیامده است. (شرفنامهء منیری). || چون باد: اسب بادآورد :
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
به گل گون بادآورش برنشاند.فردوسی.
|| شوکة البیضاء. رجوع به بادآورد شود.
بادآور.
[وَ] (اِخ) مخفف و مرخم بادآورد، گنج خسروپرویز :
دگر گنج کش نام بادآور است
فراوان درو زیور و گوهر است.
فردوسی (از آنندراج).
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند(1) و درماندند. فردوسی.
(1) - ن ل: گرفتند.
بادآورد.
[وَ] (اِخ) نام گنج دویم(1) است از هشت(2) گنج خسروپرویز. گویند قیصر گنجی از زر و گوهر بیکی از جزایر حصینه میفرستاد اتفاقاً باد کشتی را بحوالی اردوی خسروپرویز آورد و او آنرا متصرف شد و باین نام موسوم گشت.(3) (برهان: بادآور) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا) (سروری) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء) :
گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل
آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان.
منجیک.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری.
و ازجملهء گنجها چون... و گنج بادآورد... (مجمل التواریخ و القصص ص81).
بخدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج بادآورد گنجور.نظامی.
رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص250 و گنج بادآورد شود.
(1) - ن ل: دوم.
(2) - ن ل: هفت.
(3) - مؤلف فرهنگ شاهنامه آرد: «اینکه بادآورد را نام گنج هم دانسته اند اشتباهی است که از عبارت گنج بادآورد روی داده».