لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

باد شدن.


[شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از ناپدید گشتن باشد. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن :
کنون باد شد آنهمه پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی.فردوسی.
ترا دل بآن خواسته شاد شد
همه جنگ در پیش تو باد شد.فردوسی.
کف دست بر پشت وی برنهاد
شد آن خشم شمعون بیک باره باد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| پریدن. (آنندراج) (دمزن). رجوع به باد شود.


باد شرط.


[دِ شُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)باد شرطه. باد مساعد. (ناظم الاطباء). باد موافق، چون شُرْط در اصل بمعنی نشان و علامت است باد موافق را که باد شرط گویند از همین جهت است که علامت روان شدن جهاز و دور شدن طوفانست. و صاحب تاریخ ولایت نامه که بشهر لندن دارالسلطنهء انگریز رفته بود چنین نوشته که باد شرط باد نرم است چون نسیم موافق که بعد فروشدن طوفان وزیدن گیرد. باین باد اگرچه اهل جهاز را بعد تصدیعات طوفان راحتی حاصل شود لیکن در روش جهاز قصور راه یابد زیرا که جهاز هر قدر زودتر که بمنزل مقصود رود بهتر است. (غیاث). شُرْطَ، هندی «شرتا» (باد موافق، مطلق باد) «عجایب الهند بزرگ بن شهریار الناخداه الرام هرمزی چ لیدن ص36 و 38 و 130 - 232» و «شرته» «احسن التقاسیم مقدسی چ لیدن ص31». باد موافق، بادی که مساعد کشتی رانی باشد و کشتی را مخصوصاً کشتی های شراعی را بطرف مقصد مسافران سوق دهد. رجوع به باد شرطه بقلم محمد قزوینی (مجلهء یادگار سال 4 شمارهء 1 - 2 صص63 - 68) شود.(1) || باد شمال شرقی. (دمزن). رجوع به باد و باد شرطه شود.
(1) - از حاشیهء برهان قاطع چ معین: شرزه.


باد شرطه.


[دِ شُ طَ / طِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد شُرط. باد موافق :
با طبع مخالف چه کند دل که بسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.سعدی.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را.حافظ.
|| باد شمال شرقی. (دِمزن). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 190 ص آ، و باد شرط شود.


بادشفام.


[دِ] (اِ مرکب) بمعنی بادژفام است که سرخی و کمودتی باشد که در روی مردم بهم میرسد. (برهان) (آنندراج). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 176 ص آ و به بادشنام، بادشکام، بادشوام، بادژفام، بادژنام، بادژبام، باددژنام، بادشم، بادش شود. || شراب سرخ. (آنندراج).


بادشکام.


[دِ] (اِ مرکب) بمعنی بادشفام است که سرخی بسیاهی مایل روی مردم باشد. (برهان). بادشفام است. (آنندراج) (ناظم الاطباء: بادشفام). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 176 ص آ و به باددژنام، بادژکام، بادژفام، بادژبام، بادشفام، بادشوام، بادشم، بادش شود.


بادشکن.


[شِ کَ] (نف مرکب)(1) دارو که نفخ معده بنشاند، که آروغ آرد و باد معده بیرون کند. بادکش. محلل ریاح. کاسرالریاح. طاردالریاح. تمام دانه های چتریان بواسطهء اسانس های خود بعنوان بادشکن بکار میروند. (گیاه شناسی گل گلاب ص234): زیرهء سبز بادشکن است. || حائل، حاجز برای باد: کوهها بادشکن باشند.
.(فزانسوی)
(1) - Carminatif


بادشم.


[شَ] (اِ) بادژفام است. رجوع به باددژنام، بادژفام، بادشکام، بادشفام، بادژبام، بادشوام، بادشنام، بادش و بادژ شود.


باد شمال.


[دِ شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بادی که از شمال وزد. مَحْوة. شَمَل. مِسْع. (منتهی الارب). اَوْر. (منتهی الارب). جَرْبیا. اُمّمَرْزَم. (منتهی الارب) (دهار) :
بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.
ناصرخسرو.
فخر ببسیاری ای عدو ز چه دارید
برگ درختید و ما چو باد شمالیم.
ناصرخسرو.
باد شمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه).
خجسته نائب صدرالخلافه عون الدین
که از شمایلش آبستن است باد شمال.
خاقانی.
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز
منتظر باد شمالم هنوز.نظامی.
از خدمت امیرشهاب الدین حکیم محقق است که در هریو موازنه هفت هشت ماه بتواتر باد شمال میوزد بغایت لطیف و موافق مزاج خلایق است. (از شرفنامهء منیری). رجوع به باد و بادفراه شود.


باد شمردن.


[شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) بهیچ شمردن. بچیزی نشمردن. رجوع به باد و باد داشتن شود.


بادشنام.


[دِ] (اِ مرکب) بمعنی بادشفام است. (برهان) (آنندراج). بادشفام و بادژنام سرخی مفرط که از غلبهء خون بر رخ و سایر اندام ظاهر شود و سرخ باد نیز گویند، و گفته اند که آن مقدمهء جذام است و در اصل باددشنام و باددژنام بوده یعنی زشت نام چه دش و دژ بالضم در لغت فرس بمعنی زشت آمده و چون این باد به حسب نمود هم زشت است بدین نام موسوم شده،... و بادژفام و بادژوام نیز آمده یعنی باد زشت رنگ بواسطهء سرخی تیره برنگ زشت سودائی و یک دال نیز حذف کرده اند و بادش و بادژ (بضم دال و حذف نام) نیز آمده. (از فرهنگ رشیدی). جذام باشد. (غیاث). سرخی ای است منکر که بر روی و اطراف پدید می آید همچون لون ابتداء جذام و در زمستان بسیار افتد بسبب آنکه بخار دموی اندر زیر پوست محتقن شود و باشد که ریش گردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حُمْرهء زشتی شبیه بحمره ای که در ابتدای جذام پیدا آید بر روی و بر اطراف خاصه در زمستان و گاهی با ریشها باشد :
آنها که گرفتار ببادشنامند
گر رگ نزنند درخور دشنامند
مطبوخ هلیله بعد از این گر بخورند
در طور و طریق پخته کاران خامند.
یوسفی طبیب (از جهانگیری) (از رشیدی).
رجوع به بادژ، باددژفام، بادژفام، بادژبام، بادشفام، بادژکام، بادشوام، بادشم، بادشکام، بادژوام، بادژنام شود.


بادشوام.


[دِشْ] (اِ مرکب) بادشنام است که مقدمهء جذام باشد. (برهان). رجوع به بادژ، باددژفام، بادشفام، بادژکام، بادشکام، بادژوام، بادشوام، بادژبام، بادشم شود.


بادشه.


[دِ شَهْ] (اِ مرکب) مخفف بادشاه است. (آنندراج). پادشه. (ناظم الاطباء). رجوع به پادشه و پادشاه شود.


باد صبا.


[دِ صَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بادیست که از مابین شرق و شمال وزد و باد برین همین است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بادی که از مابین مشرق و شمال وزد. (ناظم الاطباء). باد صبا و شمال نافع است. (آنندراج: باد فرودین). باد برین. (صحاح الفرس). هیرایر [ اِ ] . اور. اَوور. قَبول، بدان جهت که ضد دبور است یا آنکه مقابل در کعبه شرفهااللهتعالی میوزد یا آنکه مقبول طبایع و نفوس است. که جای وزیدن آن از مطلع ثریا تا بنات نعش است. (منتهی الارب). باد شرقی: و از بندگی شیخ واحدی محقق است که بشیراز اکثر اوقات باد صبا میوزد و بغایت لطیف و موافق طبایع خلایق است، چنانچه سمارا (کذا) باد دبور سبب آن صفت کرده اند. (شرفنامهء منیری). بادی است که از مابین مشرق و شمال وزد و بعضی باد شرقی را گفته اند و بعضی بر آنند که بدان گل بشکفد. و در تاج مینویسد بادی که از پشت آید چون روی قبله آری. و در تذکرة الاولیاء مذکور است، صبا بادی است که از زیر عرش برمیخیزد و آن وقت صبح میوزد و بمعنی باد خزان هم آمده لیکن استعمال این کمتر است. (هفت قلزم). رجوع به باد برین، باد فروردین، باد فرودین، باد فوردین، باد و صبا شود. لفظ پارسی است، عبارت از باد شرقی و برخی گفته اند بادی که بدان گل بشکفد. و در تذکرة الاولیاء مذکور است: صبا بادیست که از زیر عرش خیزد. و آن در وقت صبح وزد. بادی لطیف و خنک است. و خوش دارد. و در اصطلاح سالکان باد صبا، اشارتست از نفحات رحمانیه که از طرف مشرق روحانیات می آید. چنانکه حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: انی وجدت نفس الرحمان من جانب الیمن، مراد از نفس الرحمان، بندگی خواجه اویس قرنی است، کذا فی کشف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به فرهنگ شعوری ج1 ورق 150 شود :
بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.
ناصرخسرو.
طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست.
ناصرخسرو.
بشکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو
چو خاک ساکن و سنبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو
کلیم وار قدم بر فراز طور گذار
ز عجز معتکف سایهء کلیم مشو.
(از مقامات حمیدی).
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان). || نوعی از والای بسیار نازک و باریک:
نوع والا که ورا باد صبا میخوانند
بادت آن آتش والای برنگ گلنار.
نظام قاری.


باد صدوبیست روزه.


[دِ صَ دُ زَ / زِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام بادی است موسمی که از نیمهء جوزا (خرداد) وزد.


باد صرصر.


[دِ صَ صَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صرصر. عاصف. عاصفه. باد تند. باد سخت. باد شدید. تندباد :
هر دم بزند بعادیان بر
از مضرب حق باد صرصر.ناصرخسرو.
|| اسب :
شه چو چوگان زند سلیمان وار
زین بران باد صرصر اندازد.خاقانی.
رجوع به باد شود.


بادصولت.


[صَ / صُو لَ] (ص مرکب)آنکه حملهء او در جنگ آوری بسبکی و شتابی همچو باد است. (آنندراج). حمله آوری را نامند که در حمله کردن شتابی همچون باد دارد. (هفت قلزم). هجوم آورندهء مانند طوفان و باد سخت. (ناظم الاطباء).


بادعنان.


[عِ] (ص مرکب) اسب تیز و تندرو. (آنندراج). اسب تندرفتار و تیزرو. (ناظم الاطباء).


باد عیسی.


[دِ سا] (اِخ) معجزهء مسیح علیه السلام. (شرفنامهء منیری). دم عیسی یعنی قم باذن الله گفتن عیسی علیه السلام. (غیاث). کنایه از دم مسیح که بدان احیای موتی میکرد. واله هروی گوید:
چه آب خضر و چه باد مسیح هر دو یکی است
دواست مرگ اگر درد انتظار اینست.
(از آنندراج).
رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 197 شود.


بادغد.


[غَ] (اِ مرکب) جائی را گویند که از همه طرف باد بدانجا آید. (برهان). جائی است که از همه طرف باد بدانجا رسد. (لغت فرس اسدی). جائی که درو باد گذرد و مقامی که در آن باد از هر جانبی برسد و آن عمارتی است مخصوص و مشهور و اصح بادغر است. (آنندراج). جائیست که از همه طرف باد به آنجا رسد. (فرهنگ سروری). بادگیر. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرس، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 شود. || خانهء تابستانی. (برهان) (شعوری ج 1 ورق 155 ص ب) (ناظم الاطباء). || خانه ای که در اطراف آن بادگیر ساخته باشند. (برهان). خانهء بادگیردار. (ناظم الاطباء).


بادغد شدن.


[غَ شُ دَ] (مص مرکب)بادزده شدن. فاسد شدن. تباه شدن. روغن و مانند آن تند و تیز شدن، بعلت مجاورت هوا. باد کشیدن. رجوع به باد کشیدن شود.


بادغر.


[غَ] (اِ مرکب) بمعنی بادغد است که خانهء تابستانی و بادگیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). جایی بود که در او باد جهد. خسروی(1) گوید :
و(2) هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود بادغر(3).
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 135).
خانهء تابستانی بود که دریچه های بسیار دارد تا باد درجهد و بادغرد نیز گویند. (حاشیهء لغت فرس ایضاً) (لغت فرس اسدی خطی نخجوانی). خانهء تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد بجهد. (معیار جمالی). خانهء تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد خنک بجهد. جائی است که از هر طرف باد به آنجا رسد. (سروری). بادگیر که در سقف اطاق هاست. (جهانگیری) :
بهر مجلسی کونت ای زشت خر
چو در باغ خانه شدی بادغر.
ابوشکور (از شعوری ج 1 ورق 159 ص ب).
جای بادگذر. (شرفنامهء منیری). بادگیر خانهء تابستانی است و گذرگاه باد و بادغس و بادغن بهمان معانی است. (آنندراج) (انجمن آرا). خانهء تابستانی که در آن باد خنک وزد. طَنَبی. (صحاح الفرس). بادرس. بادغد. بادغرا. بادغرد. بادغس. بادغن. بادغند. بادگیر و غرد. رجوع بهر لغت در جای خود و فرهنگ شاهنامه شود. || بادگیر. (برهان). بادگیر باشد. شاعر گوید:
از آتش حرص و حسد ای خاک ساز آبکش
بر باد دادی خویش را پیوسته همچون بادغر.
؟ (از سروری).
|| خانهء بادگیردار. (ناظم الاطباء). رجوع به بادگیر شود.
(1) - ن ل: خسروانی.
(2) - ن ل: که.
(3) - ن ل: بسوزد که دوزخ بود بادغر.


بادغرا.


[غَ] (اِ مرکب) جائی که درو باد گذرد و مقامی که در آن باد از هر جانبی برسد و آن عمارتی است مخصوص. (آنندراج). رجوع به بادرس، بادغد، بادغر، بادغرد، بادغس، بادغن، بادغند، بادگی شود.


بادغرد.


[غَ] (اِ مرکب)(1) بادگیر باشد. (برهان) :
بسا جای(2) کاشانهء بادغرد
بدو اندرون شادی و نوش خورد.
ابوشکور(3) (از لغت فرس اسدی).
بادگیر خانه ای که از همه طرف باد بآن وزد. (رشیدی). لغتی است در بادگرد یعنی بادگیر و آن مرکب است از باد معروف و غرد که لغتی است که بعض عجمان در گرد خوانند و گرد در لغت عجم مشترک است میان فعل ماضی و اسم مفعول و مصدر و معنی ترکیبی بادغرد، بادگر جاعل باد است و چون مهب باد است به مجاز توان گفت که بادگر است. (رشیدی). خانهء تابستانی باشد و نشستنگاه که در زیرزمین سازند چون غرد و بادغرد. (لغت فرس اسدی: بجکم). بادغر. طنبی. (صحاح الفرس). زیرزمین. سردآب. خم. رجوع به شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب و فرهنگ جهانگیری و لغات بادرس، بادغد، بادغر، باغرا، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر در جای خود شود. || خانهء تابستانی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (سروری). رجوع به بادغد و بادغر شود. || جائی که از همه طرف باد بدانجا آید. (ناظم الاطباء). رجوع به بادغر و بادغد و غرد شود.
(1) - شاید اصل کلمه غِرد (گِرد) بود بمعنی محل و شهر مانند دستگرد و دارابگرد و بروگرد (؟). (از فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق).
(2) - ن ل: بساخان و. (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1234). ن ل: خوش آن جای.
(3) - رودکی. (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1234).


باد غریب درکن.


[دِ غَ دَ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول مردم شمیران و طهران، بادی که در آخر موسم ییلاق وزد و شهریان بمنازل خود بازگردند.


بادغس.


[غَ] (اِ مرکب) بادگیر و گذرگاه باد را گویند. (برهان). بادگیر بود. (اوبهی) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به لغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغن، بادغند، بادگیر در جای خود شود.


بادغن.


[غَ] (اِ مرکب) بادگیر را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به لغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس.، بادغند و بادگیر در جای خود شود. || کسی را گویند که همه روز فخر بمنصب و جاه خود کند و عرض تجمل نماید و بعربی او را فَیاش خوانند. (برهان) (آنندراج). بادفرا. بادفروش. بادبر. بادپر. بادپران. لاف زن. بادفر. بادغن. رجوع بهر یک از لغات در جای خود شود.


بادغند.


[غَ] (اِ مرکب) بادگیر. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب). خانهء تابستانی. (ایضاً). رجوع بلغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادگیر در جای خود شود.


بادغنده.


[غَ دَ / دِ] (اِ) پنبهء زدهء گردکرده ازبرای رشتن و باغنده و بندک و کندش نیز گویند. (سروری).


بادغیس.


(اِخ) بادغیش. بادقیس. ناحیه ای است مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات و اصل آن بادخیز بوده است که محل هبوب ریاح باشد. (برهان). تبدیل بادخیز است که ناحیه ای است در خراسان مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات. (آنندراج) (انجمن آرا). نام بلوکی است از ولایت هرات خراسان که اکنون در حکومت افغانستان شامل است. (فرهنگ نظام). ولایتی است از هرات. و گویند اصلش بپارسی بادخیز و معنی آن قیام ریح یا هبوب ریح است بجهت کثرت بادهای آن(1). (از معجم البلدان). شهرکها و قراء زیادیست در نواحی هرات گویند، دارالملک هیاطله بوده و بفارسی بادخیزش گویند برای کثرت بادها. (سمعانی: بادغیسی). و باذغیس (معرب بادخیز) نام ناحیه ای از هرات. (قاموس). ابراهیم پورداود در یشتها ج 2 ص 325 و 326 آورده اند: وائیتی گس نام دوازدهمین کوهیست که از زمین برخاسته، این نام در بندهش فصل 12 فقرهء 2 واتگیس نامیده شده و در فقرهء 19 آن چنین شرح داده: «واتگیس کوهی است در سرحد واتگیسان. جائی است پر از دار و پر از درخت». این محل همانست که بعدها بادغیس نامیده شد. کوهی است در طرف شمال هرات. (یشتها ج 2 صص325 - 326). حنظلهء بادغیسی که بقول مؤلف لباب الالباب نخستین کس است که بزمان آل طاهر شعر فارسی سروده است ازین سرزمین است. رجوع به لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص2 شود. ناحیه ای است مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات و مروالرود، دو قصبهء او، بون و باسین باشد که دو بلده اند قریب به یکدیگر و گفته اند اصل او در فارسی بادخیز بوده یعنی محل هبوب ریاح. (سروری). بادغیس بنا بنقل تاریخ سیستان بروزگار عبدالله بن طاهر از کوره های خراسان بوده است. (تاریخ سیستان ص26): و پس از آنکه این نامه گسیل کرده آمد امیر [ امیر مسعود ] حرکت کرد از هرات روز دوشنبهء ذی القعدهء این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جملهء لشکرها و حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص84). و از هرات روز یکشنبهء ششم ذی الحجه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت [ امیرمسعود ]. (ایضاً ص494). چنانک شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص98). بفصل بهار ببادغیس بود. [ نصربن احمد ] که بادغیس خرم ترین چراخوارهای خراسان و عراق است قریب هزار ناو هست پر آب و علف که هر یکی لشکری را تمام باشد. (چهارمقاله چ معین چ 3 ص49). حمدالله مستوفی آرد: بادغیس از اقلیم چهارم طولش از جزایر خالدات صه ل و عرض از خط استوا، له ک، قصبات کوه نقره و کوه غناباد و بزرگترین و بست و لب و حاد و از کایرون و کالون و دهستان از توابع آن است. حاکم نشین کوه غناباد و بزرگترین و دهستان و کاریز که مقام حکیم برقعی که سازندهء ماه نخشب است هم از توابع آنجاست و در آن ولایت بیشه ای است پنج فرسنگ در پنج فرسنگ تخمیناً که مجموع درخت فستق است و از هرات و دیگر ولایات بموسم محصول فستق در آنجا روند و هر کس ازبرای خود حاصل کند و بولایت برند و بفروشند و بعضی مردم باشند که معاش ایشان ازین حاصل شود و از عجایب حالات آنکه اگر کسی قصد کند و از فستق کس دیگری که حاصل کرده باشد بردارد خر او را همان شب گرگ خورد و اگر خیانت نکند سالم بماند.(2) (نزهة القلوب چ 1331 ه . ش. لیدن ص 153). و رجوع به ص 179 و 216 شود. مؤلف مرآت البلدان آرد: ناحیه ای است از اعمال هرات و مرودالرود، چندین قریه دارد حاکم نشین آن دو شهر نزدیک هم است یکی موسوم به بون و یکی معروف به بامئین. مکرر این دو شهر را دیده ام. خیرات این دو شهر بسیار و نعمت بیشمار، درخت پستهء زیادی در اینجا هست. گویند بادغیس وقتی دارالملک هیاطله بود (هیطل ماوراءالنهر و پادشاهان آنجا را هیاطله نامند)(3). بعضی گفته اند اصل بادغیس بادخیز بوده زیرا که در بادغیس باد زیاد می آید. مؤلف گوید: بادغیس از شهرهای خراسان و تقریباً تا هرات دوازده فرسخ مسافت دارد. بعضی بر این اند که بادغیس را قدما بی تاک می نامیده اند هنگامی که غلبهء اسکندر بر ایران و تسلط یونانیان درین مملکت از چیزهائی که بطور هدیه از ایران به یونان میبرده اند پستهء بادغیس بوده. حمدالله مستوفی گوید: جنگل پسته در بادغیس پنج فرسخ در پنج فرسخ است. حکیم برقعی که ماه نخشب ساخت در بادغیس بوده. (مرآت البلدان ج 1 ص 150): بنفس نفیس [ سلطان سعید ] روی به ییلاق بادغیس نهاد... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 77). در شهور سنهء 868 (ه . ق.) که میرزا سلطان ابوسعید از بلاد ترکستان و ماوراءالنهر با سپاهی پر خشم و قهر مراجعت کرد، ییلاق بادغیس را مضرب سرادقات و عزت و حشمت گردانیده بود... (ایضاً ج 4 ص129). رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی چ 1334 ه . ق. لیدن ج 2 ص54 ، 221 ، 249 و تذکرة الملوک چ 2 صص 79 - 82 و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 ه . ق. لندن ص298 و مجالس النفائس چ 1 ص کب و ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 طهران صص35 - 55 و ابن اثیر ج 4 صص240 - 243 و ذیل جامع التواریخ رشیدی و اخبار الدولة السلجوقیه و فارس نامهء ابن البلخی، و تاریخ مبارک غازانی چ 1358 ه . ق. انگلستان و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و تعلیقات تاریخ بیهقی چ نفیسی ج 3 ص1025 و بادخیز و بادغیس و بادغیش شود.
(1) - در اوستا Vaiti gaesa نام کوهی است، در بندهشن 2012، 19 Vatges آمده و همین کلمه است که در فارسی بادغیس شده و معنی حقیقی آن معلوم نیست. (بارتولمه، فرهنگ لغات ایران باستان صص 1409 - 1410) (از حاشیهء چهارمقاله چ معین چ 3).
(2) - بر اساسی نیست.
(3) - رجوع به هیاطله و هیتال در برهان قاطع چ معین شود.


بادغیسی.


(ص نسبی) منسوبست به بادغیس. رجوع به بادغیس شود.


بادغیش.


(اِخ) بادغیس باشد: خانه های خود را بحدود بادغیش در درهء محکم بنشاندند... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 ه . ق. انگلستان ص21)... و اردوی معظم ببادغیش فرستادند. (ایضاً ص22)... طوفان تا حدود بادغیش برفت و بازآمد. (ایضاً ص 23). رجوع به ص 26، 29، 34، 49، 140 و بادغیس شود.


بادفت.


[دَ] (اِ) درخت معطر خوشبوئی. (ناظم الاطباء). درختی است که به وزش باد عطر خوب از آن متصاعد میشود. (شعوری) :
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
جزیری همه عود و بادفت شاخ.
اسدی (از شعوری).


باد فتق.


[دِ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مرضی است که خایه بزرگ شود. (غیاث) (آنندراج) :
بباد فتق براهیم و غلمهء عثمان
بدبهء علی موش گیر وقت دباب.خاقانی.
رجوع به بادگن و بادگند شود.


بادفر.


[فَ] (اِ مرکب) جزا و مکافات بدی را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). پاداش. (هفت قلزم). مکافات بد که بادافرا گویند. (شعوری ج 12 ورق 160). جزا و مکافات بدی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه و بادافرا و بادفراه شود. || بازیچهء اطفال است و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذرانند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدایی از آن ظاهر شود. (برهان: بادآفراه و مترادفات آن). و بادبر را گویند و آن چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن می پیچند و از دست رها میکنند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان). یکی از بازیچه های اطفال که بهندی پهرکی گویند و آنرا از کاغذ میسازند. (غیاث). بازیچهء اطفال که آنرا فرفره گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). فرفره. (شعوری ج 1 ورق 160). چوبکی یا چرمی مدور که میان آن سوراخ کنند و ریسمانی در آن گذارند و چون بکشند بگردش درآید و بعربی خَذروف خوانند. چیزی که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر زمین گردان شود و گردنا نیز گویند. (رشیدی) :
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.خاقانی.
یَرْمَع. (اقرب الموارد). بادفر که بازیچهء اطفالست. خَرّاره. (از اقرب الموارد). چوبی باشد مدور که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). دَوّامه. (اقرب الموارد). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند، می افکنند آنرا بر زمین، پس میگردد و آواز میکند و بفارسی بادپر است. مِرْصاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرمی را نیز گفته اند مدور که ریسمانی بر آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی ظاهر گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرمی باشد مدور به دو سوراخ که برشته سفته بدو دست در کشاکش آرند. (غیاث). بازیچهء کودکان از چرم مدور، بفارسی بادفر گویند. خُذْره. چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفر گویند. قِرْصافه. بادفر، بازیچه ای است مر کودکان را از چرم مدور و جز آن که گرد گردد. (منتهی الارب). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن و بادافراه، بادافرا، بادفراه، بادفِرَنگ، بادفره، بادبر، بادبره، بادبرک، بادفرک، فرفر [ فَ فَ / فِ فِ ] ، فَرْموک، فَرْفَروک، فرفره [ فَ فَ رَ / فِ فِ رَ / رِ ] ، بهنه، پهنه، گردنای، شیربانگ، گِلْگیس (گناباد)، پِل، خرّاره، دوامه، خذروف شود. || کاغذ باد که اطفال ریسمانی بر آن بندند و بر هوا کنند. (رشیدی). || بمعنی خشت باد است و آن بادزنی باشد بزرگ که از سقف خانه آویزند و در کشاکش آورند تا باد بهمه جای خانه برسد. (برهان). بادبیزن بزرگ که بریسمان بسته بسقف بیاویزند و بجنبانند. (شرفنامهء منیری). بادزنی از گلیم که در سقف خانه آویزند و ریسمانی بر کمر آن بندند که چون آنرا بکشند آن گلیم بر آن خانه باد زند. (آنندراج) (انجمن آرا). بادبیزن بزرگ که از سقف خانه آویزند. (فرهنگ سروری). بادزن و خشت باد. (شعوری ج 1 ورق 160). بمعنی بادزن که از سقف خانه آویزند. (رشیدی). بادریه که عبارت از بادزن بزرگی باشد که از سقف خانه آویزند و چون آن را در کشاکش آورند باد وزیدن گیرد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادریه، خشت باد، بادزن، بادبیزن شود.


بادفرا.


[فَ] (اِ مرکب) بادافراه. پاداش و مکافات بدی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود. || بازیچهء اطفالست و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدائی از آن ظاهر شود. (برهان). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادفرا، بادفراه، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادبر، بادپر، بادبره، بهنه، پهنه، فرموک، فرفروک، گردنای، فرفره، فرفر، شیربانگ، خذروف، خراره، دوامه، پِل، گِلْگیس شود. || کسی که قادر بکار کردن نباشد و لاف و گزاف گوید. (شعوری ج 1 ورق 160). کسی که حرف بسیار زند و هیچ کار از او نیاید. (رشیدی). کسی که فخر کند و منصب خود بر مردم عرض کند و بعربی فَیّاش و بدین معنی بعضی بادبر گفته اند. (رشیدی). رجوع به بادغن، بادفر، بادبر، بادپر، بادفروش، بادپران، بادفراه، بادخوان شود. || بمعنی بادپَره یعنی تراشهء چوب که در وقت تراشیدن چوب ریزند، گفته اند. (رشیدی).


بادفراه.


[دَ فَ] (اِ مرکب) مخفف بادافراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادفراست که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان). جزای گناه و مکافات بدی. (غیاث) (آنندراج). بمعنی بادافراه است. (جهانگیری) :
پاداشن نیکان همه نیکیست درین ملک
چونانکه بدان را ز بدی بادفراه است.سوزنی.
ای ز تو زنده سنت پاداش
وی ز تو زنده رسم بادفراه.
انوری (از فرهنگ نظام).
رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود.
|| بازیچهء اطفال را گویند و آن چوبی یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا صدایی از آن ظاهر گردد و آنرا در خراسان بادفِرَنگ خوانند. (برهان). بادفر که بازیچهء کودکان بود خواه چوبی باشد و یا چرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادفر، بادفره، بادبرک، بادبر، بادبره، بادپر، گردنای، پِل، گلگیس، خذروف، فرفره، بادفرک، فرفروک، خَرّاره، بادبره، پهنه، بهنه، فرموک، فرفر، شیربانگ، دوامه شود.


بادفراه.


[دِ] (اِ مرکب) باد شمال. (سروری). رجوع به باد هرات شود.


بادفرک.


[فَ رَ] (اِ مرکب) بازیچهء اطفال باشد. بادآفراه. بادافراه. بادافرا. بادفرا. بادفراه. بادفرنگ. بادفرنک. بادفر. بادفره. بادبر. بادبره. بادبرک. (محمودبن عمر ربنجنی). بادپر. فرفر. فرموک. فرفروک. فرفره. بهنه. پهنه. گردنای. شیربانگ. گِلگیس. پِل. خراره. دوّامه. خذروف. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود.


بادفرنگ.


[فَ رَ](1) (اِ مرکب) بازیچهء اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا صدایی از آن ظاهر گردد. (برهان) (آنندراج). خراره، چوبی باشد مدور که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). بادآفراه. بادافراه. بادافره. بادفرنک. بادفر. بادفرا. بادبر. بادپر. فرفر. فرفروک. فرفره. بادفره. بادبرک. بادفرک. بادبره. بهنه. شیربانگ. گلگیس. پِل. پهنه. فرموک. گردنای. خذروف. دوّامه. و رجوع به باد شود.
(1) - برهان در «بادفرنگ» نویسد: بسکون ثالث و فتح نون... و در «فرنگ» آرد: بکسر اول و سکون ثانی بر وزن خشتک...


بادفرنگ.


[فِ نَ] (اِ مرکب) در خراسان بادفراه را گویند. (از برهان: بادفراه). رجوع به بادآفراه، بادافره، بادافرا، بادفرا، بادفرنگ، بادبر، بادپر، فرفر، فرفروک، بادفر، بادفره، بادفرک، بادبره، خذروف، شیربانگ، گلگیس، پِل، دوّامه، بادفرک، بادبره، بهنه، پهنه، فرموک، گردنای، خراره، فرفره شود.


باد فرنگ.


[دِ فَ رَ](1) (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جوششی باشد بغایت سوزان و دردناک و رنگ آن بزردی مایل و صاحب این مرض بیشتر اوقات با حرارت و تب میباشد و علاج آن را به چیزهای سرد باید کرد. (برهان) (آنندراج).
(1) - در برهان بکسر ثالث و رابع و فتح رای قرشت و سکون نون و کاف فارسی آمده.


باد فرودین.


[دِ فُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد دبور و به معنی باد جنوب است و باد برین به معنی باد شمال چه قطب شمالی بلند است و جنوبی فرود و باد جنوب و دبور مضرّ است و باد صبا و باد شمال نافع و شعر فخری که بعضی سند خلاف این معنی کرده اند خطاست و به همین معنی انسب است که گفته است:
بیاد خلق شه در باغ و بستان
دم عیسی بود باد فرودین.
و این که صاحب برهان نوشته باد فروردین به معنی باد مغرب باشد که آنرا به عربی باد دبور خوانند خطاست باد فرودین را فروردین نوشته. (آنندراج) :
گیتیت چنین آمد گردنده بدینسان
هم باد برین آمد و هم باد فرودین(1).رودکی.
خلقانْش کرده جامهء زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا(2).
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص365).
بیاد خلق شه در باغ بستان
دم عیسی بود باد فرودین.
شمس فخری (از جهانگیری) (از آنندراج).
رجوع به باد برین شود.
(1) - فوردین. (فرهنگ سروری).
(2) - فوردین. و شعر را به یوسفی عروضی نسبت داده است. (سروری).


باد فروردین.


[دِ فَرْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی باد برین است که باد مغرب باشد و بعربی باد دبور میخوانند و بعضی باد برین را باد صبا میدانند. (برهان). مؤلف آنندراج گوید: «اینکه صاحب برهان نوشته باد فروردین بمعنی باد مغرب باشد که آنرا بعربی باد دبور خوانند خطاست باد فرودین را فروردین نوشته. (آنندراج: باد فروردین). باد دبور. (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (صحاح الفرس) (جهانگیری). باد دبور و بمعنی باد جنوب است و باد برین بمعنی باد شمال است چه قطب شمالی بلند است و جنوبی فرود و باد جنوب و دبور مضر است و باد صبا و شمال نافع. (آنندراج). رجوع به باد برین و باد صبا و باد فرودین و صبا شود.


بادفروش.


[فُ] (نف مرکب) بمعنی بادپر است. آنچه بعضی محققین گمان برده اند که بادفروش فارسی تراشیدهء اهل هند است از عدم اعتنا بود، چرا که شاعر مذکور به هند نیامده و بدخشانی الاصل و همدانی المولد است. نصیرای بدخشانی گوید :
بسان بادفروشان چه بادپیمائی
که در شرافت ذات از گروه ابراری.
(از آنندراج: بادپران).
متکبر. لاف زن. رجوع به بادبر، بادپر، بادغن، بادفر، فیاش، بادپران، لاف زن، بادفرا و بادخوان شود. || آنکه انساب مردم نام بنام یاد کند بر سبیل مدح و آنرا در عرف بهک خوانند به های تازی مخلوط التلفظ به ها و الف و تای هندی و رشیدی ترجمهء بادخوان بلفظ بادفروش کرده و در این صورت بینهما ترادف بود. (آنندراج: بادپران).


بادفره.


[دَ رَهْ] (اِ مرکب) مخفف بادفراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان) (آنندراج). بمعنی بادافراه است. (اوبهی) :
گر نعمهای او چو چرخ دوان
همه خوابست و باد بادفره(1).
رودکی (از احوال و اشعار رودکی ص1069).
رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود.
(1) - ن ل: که بغمهای او چو چرخ دوان
همه خوابست باد بادفره.
(احوال و اشعار رودکی ص1204).
ن ل: که بغمهای او چو چرخ روان. (کسائی).


بادفره.


[فِ رَ / رِ] (اِ مرکب) بازیچهء اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا صدائی از آن ظاهر شود. (برهان). بازیچهء اطفال است. (آنندراج). چوبکی باشد، رشته در میان، کودکان آنرا تاب دهند. (صحاح الفرس). چوبکی باشد که رشته ای بر آن بسته باشند و کودکان آنرا تاب دهند تا در گردش آید و آوازی از آن برآید و آنرا فرفره نیز گویند. چوبکی باشد تراشیده که بچگانش برشته پیچیده گردانند و آنرا بادبره و بهنه و پهنه و فرموک و گردنای نیز گویند. بهندیش لَتو خوانند. (شرفنامهء منیری). بمعنی بادافراه است. (جهانگیری). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادفراه، بادفرا، بادافرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادبرک، بادفرک، بادبر، بادپر، بادبره، بهنه، فرفروک، گِلگِیس، پل، پهنه، فرموک، گردنای، فرفره، خذروف، خَرّاره، فرفر، شیربانگ، دوّامه شود.


باد فوردین.


[دِ فَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی باد فروردین است که باد دبور باشد و آن تموج هواست از جانب مغرب بطرف مشرق و مهب آن میان سهیل و مغرب است و هنگام آن آخر روز میباشد برعکس باد صبا، و ضرر این باد زیاده از نفع است. (برهان). باد برین است و آنرا باد فروردین و باد خوردین(1) نیز گویند و بتازیش دبور نامند. (شرفنامهء منیری: باد برین). باد دبور که از مغرب وزد ضد صبا و صبح، باد فرودین است لیکن در جهانگیری بمعنی باد دبور گفته مستند بشعر فخری، بیت:
بیاد خلق شه در باغ و بستان
دم عیسی بود باد فرودین.
و صحیح قول سامانی است که باد فرودین باد شمال است چنانکه باد برین باد جنوب و در باد برین گذشت و حق آن است که باد فرودین جنوب است و باد برین شمال چه قطب شمال بلند است و جنوبی فرود، و نیز باد جنوب مضر است بخلاف شمال. (رشیدی).
(1) - ظ: فوردین.


بادفوز.


(ص مرکب) شخصی که به دیگران نصیحت کند و خود بر آن عمل نکند. (آنندراج). کسی که پند میدهد دیگران را ولی خودش غفلت دارد. (ناظم الاطباء). کسی که بقول خود عمل نکند :
پند خود هرگز نگیری ای خر کرسی نشین
وعظ تا چند میکنی ای بادفوز لاف زن؟
نظمی هروی (از شعوری ج 1 ورق 164).


بادفیس.


(اِ مرکب) با باد و فیس (در گناباد خراسان). لاف زن. رجوع به باد و فیس شود. لاف زدن و خود را پرباد کردن. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه).


باد قبله.


[دِ قِ لَ / لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد جنوب. (زمخشری). دبور.


باد قبول.


[دِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)باد صبا بدان جهت که ضد دبور است. (منتهی الارب): امروز که باد قبول فضل را گذاشت... (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص9). رجوع به باد پیش و صبا شود. || آنکه [بادی که] مقابل در کعبه شرفهاالله میوزد. || آنکه [بادی که] مقبول طبایع و نفوس است. (منتهی الارب).


بادقین.


(اِخ) بابون. دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. در 30هزارگزی شمال خاور مرکز بخش و 18هزارگزی راه عمومی در کوهپایه واقعست. منطقه ای است سردسیر با 338 تن سکنه. آبش از رودخانهء کلنجین و محصولش غلات، حبوبات، انگور، سیب زمینی، جالیز. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی قالی و جاجیم بافیست. راهش مالرو و از طریق آب گرم ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بادک.


[دَ] (اِ) کودک ساقی باده دهندهء زنان سلاطین پارسی، و رودک و ریدک ساقی باده ده مردان کمتر از ده سال داشته باشد و ببلوغ نرسیده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا).


بادک.


[دَ] (اِخ) قریه ای است بیک فرسنگی ابرقوه. (فارسنامهء ناصری).


باد کار.


[دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ردیف کار. در اصطلاح بنایان، خط مستقیم افقی کنار بنائی. توازی. موازات. یکباد. همباد. هم طراز. برابر. برابر یکدیگر. رجوع به باد شود.


بادکان.


(اِ مرکب) رجوع به بادگان شود.


بادکان.


(اِخ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج. در چهارهزاروپانصدگزی جنوب خاوری پاوه و پنج هزارگزی باختر قلعهء جوانرود در کوهستان واقعست. هوایش سردسیر و 253 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


بادکردار.


[کِ] (ص مرکب) کنایه از تیز و تند. (آنندراج). شتابان و شتاب رونده. (ناظم الاطباء).


باد کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) نفخ کردن. ورم کردن. آماس کردن. منتفخ شدن. انتفاخ. آماهیدن. آماسیدن. تنفخ. متورم شدن. برآماسیدن. تورم. ورم پیدا کردن. || باد زدن :بر سر بالین شیخ نشسته با مروحه در دست و شیخ را باد میکرد. (اسرار التوحید ص 171).
وآن سیه زلف بر آن عارض گوئی که همی
بپر زاغ کسی آتش را باد کند.
ادیب نیشابوری (تضمین از ابوعبدالله محمد بن صالح نوایحی).
|| تکبر کردن. کبر فروختن. کبر کردن. فیس کردن. عجب و نخوت نمودن. || باد کردن در چیزی؛ دمیدن در آن. دمیدن. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد شود. || در تداول بازی ورق (بمزاح)، باطل شدن ورق. || تند و تیز کردن. رجوع به باد شود.


بادکرده.


[کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آماسیده. ورم کرده. || با نخوت و تکبر. کبرکرده.


باد کژ.


[دِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بادیست که بعربی آنرا نکبا گویند و محل وزیدن آن میان هر دو باد باشد عموماً و میان باد شمال و باد صبا بود خصوصاً. (برهان) (آنندراج). نکبا. (زمخشری). بادی است که از چهار جهت مختلف بجهد. نکبا. (دهار). باد کج.


باد کسی یا چیزی نشستن.


[دِ کَ نِ شَ تَ] (مص مرکب) از غرور و تکبر فرودآمدن. فروکش کردن: بادش نشست.


بادکش.


[کَ / کِ] (اِ مرکب) خشت باد را گویند. و آن نوعی از بادزن باشد بسیار بزرگ که در میان خانه آویزند و با طناب و ریسمان در کشاکش آرند. (برهان) (آنندراج). بادزن بزرگ. (ناظم الاطباء). خشت باد بود و بعضی از صاحب فرهنگان بمعنی بادبیزن نوشته اند. (جهانگیری). بدانچه (کذا) باد کنند و آنرا بادبیزن و بادزن و بادزنه نیز گویند و بتازیش مروحه خوانند. (شرفنامهء منیری). بادزن باشد که آنرا بادبیزن نیز گویند و بعربی مروحه خوانند. (فرهنگ سروری). بادفر. بادریه. مروحة. مروح. (منتهی الارب). رجوع به بادزن، خشت باد، بادبیزن، بادریه، بادفر، بادزنه شود. || شاخی را گویند که بر دست صاحب باد بجنبانند و شاخ کشیدن نیز گویند. (آنندراج). مِحْجَم. کپه. سمیرا.(1) محجمه. || حجامتی را گویند که بر آن تیغ زنند. (برهان) (آنندراج). حجامت. (ناظم الاطباء). بادکش نیز یکی از متصرفات قدیمی است که همیشه متداول بوده و امروزه نیز زیاد بکار برده میشود. احتقاق پوست ناشی از بادکش به اندازه ای است که خون مردگی حاصله از آن تا چندین روز باقی می ماند. بادکش برای آرام کردن دردهای لومباگو، نورالژی، درد پهلو، نفریت و در بیماریهای حاد ریوی بکار برده میشود. (درمانشناسی ج 1). || دم زرگری و آهنگری. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مجرای هوا.
.
(فرانسوی)
(1) - Ventouse


بادکش.


[کُ] (نف مرکب) بادشکن. داروئی که نفخ شکم بنشاند، چون انیسون، بادیان و زیرهء سبز. ضد نفخ که سبب آروغ شود. که رفع نفع معده و جز آن کند (دارو). طارد ریاح(1). کاسرالریاح. محلل اورام ریاح. رجوع به بادکن و بادشکن شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Carminatif


بادکش فراشی.


[کَ / کِ شِ فَرْ را](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از بادکش بزرگ. (آنندراج).


بادکش کردن.


[کَ / کِ کَ دَ] (مص مرکب) کشیدن خون را بسوی جلد بوسیلهء بادکش یا شاخ یا استکانی که هوای آنرا بیرون کرده باشند، با مکیدن یا سوختن پنبه و یا چیز دیگر در آن. || حجامت کردن.(1)
.
(فرانسوی)
(1) - Ventouser


باد کشیدن.


[کَ / کِ دَ] (مص مرکب) تیز شدن روغن و پنیر و جز آن بعلت مجاورت هوا. فاسد شدن. رجوع به باد و بادغد شدن شود. || رنج و محنت کشیدن. میرمعزی گوید :
تو نوش خوری دایم و بدخواه خورد زهر
تو باده کشی دایم و بدخواه کشد باد.
(از آنندراج).
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص181 شود.


بادکلاه.


[کُ یا دِ کُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غرور، مثل باد بروت و باد گیسو :
گرچه آتش سرم و بادکلاه
نه پی تاجوری خواهم داشت.خاقانی.
من که آتش سرم و بادکلاه
خاک درگاه توام آبخور است.خاقانی.
رجوع به بادکلاهی شود.


بادکلاهی.


[کُ] (حامص مرکب) صفت بادکلاه :
بس کز آتش سری و بادکلاهیّ فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه.
خاقانی (از آنندراج).


باد کله.


[دِ کُ لَهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)ضربت جماع. (غیاث) (آنندراج).


بادکن.


[کَ] (نف مرکب) گسیختگی و پارگی و دریدگی. (ناظم الاطباء). || آنچه آروغ آرد. رجوع به بادکش و بادشکن شود.


باد کنجی.


[دِ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)باد کنج. قولنج و نفخی را گویند که در پشت آدمی بهم رسد و بسبب آن پشت خم گردد. (برهان). قولنجی که در پشت آدمی بهم رسد و بسبب آن پشت خم گردد. (ناظم الاطباء: بادگنجی(1) و باد). قولنج و نفخی را گویند که در پشت آدمی حادث شود و خمیده کند چه کنج بمعنی خمیده پشت باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 شود.
(1) - ناظم الاطباء بگاف ضبط کرده است.


باد کندن.


[کَ دَ] (مص مرکب) تیز دادن، اعم از باآواز و بی آواز. اخراج ریح. بیرون کردن باد از زیر. رجوع به شعوری ج 1 ورق 156 شود.


بادکنک.


[کُ نَ] (اِ مرکب) مثانهء گوسفند و گاو و مانند آن که بمالند تا نازک شود و باد در آن دمند و سر آن محکم کنند بازیچهء کودکان را. || شاشدان. رجوع به بادخایه شود.


باد کنکو.


[دِ کَ کو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به باد کهنکو شود.


بادکوبه.


[بَ] (اِخ) باکوبه. باکو نام بندری است در ساحل دریای شور از شهر شماخی سه مرحله دور آنرا باکو... نیز گویند و پیوسته باد در و دیوار آن بلد را میکوبد لهذا خانه های بندر و شهر همه از سنگ و سطح خانه ها قیراندود است. گویند: از بناهای پادشاه دادگر انوشیروان عادل بوده، چون ملوک شیروان خود را از اولاد و احفاد او میدانسته اند در تعمیر آن ساعی بوده اند و در جانب شرقی آن ولایت آتشکده ای از قدیم بوده و هنوز آثار آن باقی است، چنانکه اگر خواهند آتش اشتعال یابد اندکی آن زمین را حفر کنند و شعله از خارج بر زمین نمایند فوراً از زمین مشتعل شود چنانکه اگر در آن اراضی زراعتی باشد تمامی خواهد سوخت و چون خواهند خاموش شود قدری خاک بر آن ریزند منطفی گردد و عجب تر آنکه اگر خواهند آن آتش را بجائی نقل کنند نیم زرع آن زمین را کنده انبانی را محاذی آن کنده دارند چون پرباد گردد سر انبان را محکم کرده هر جا که ضرورت افتد لولهء آهنی بر لب انبار گذارند و شعله خارج بر لب لوله نمایند مادامی که باد در انبان است سر لوله مانند چراغ روشن و تابان خواهد بود و هنوز آتش پرستان از هندوستان نذر کرده پیاده بزیارت این آتشکده آیند و جمعی این معنی را دیده اند چون از غرایب بود نگاشته شد، والله اعلم. ساغری گفته است:
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
میخورد خون جهانی و ندارد باک او.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
بادکوبه یعنی «بادکوبیده» وجه تسمیهء مردم پسندی است برای نام باکو. (تذکرة الملوک چ 2 ص 196). شهری در کنار دریای آسگون در شبه جزیرهء آپشرون دارای هشتصدهزار تن جمعیت و از متصرفات دولت روس(1) (پایتخت فعلی جمهوری آذربایجان) و گویند این شهر را انوشیروان بنا کرد و دارای آتشکدهء معتبری بود و معادن نفت آنجا مشهور است. (از ناظم الاطباء). رجوع به باکو و فرهنگ نظام و تاریخ رشیدی ص96 و سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص104 شود.
(1) - تا قبل از عهدنامهء گلستان متعلق به دولت ایران بوده است.


بادکوبه.


[بَ] (اِخ) (جامع...) مسجدی از بناهای شیخ خلیل الله است. در مسجد نوشته اند السلطان بن السلطان شیخ خلیل الله تاریخ بنای آن هفتصدوهشتاد هجری میباشد وضع آن غریب و بطور شبستان ساخته شده تمام حیاط و مقصوره مسقف است. میان مسجد محوطهء مربعی است که سقف ندارد. آنچه از قراین معلوم و مستفاد میگردد این محوطه از بنای مسجد قدیمتر است و بطرز سوریخانه که در حوالی بادکوبه و معبد هندوهاست بنا شده احتمال میرود که این نقطه در قدیم الایام معبد آتش پرستان بوده بعدها حکام یا سلاطین اسلام مسجد را دور معبد ساخته اند. (مرآت البلدان ج 1 ص98).


بادکوچک.


[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان. در 82هزارگزی جنوب خاوری سراوان نزدیک مرز پاکستان در کوهستان واقع است. منطقه ای است گرمسیر با 60 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، خرما. شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


باد کوه.


[دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام بادی که در بابل سر و نواحی آن از آغاز شبانگاه تا بامداد وزد و در اول گرم و سپس خنک باشد. در تابستان هوا را خنک و در زمستان سرد کند.


باد کهنکو.


[دِ کَ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد کنکو. مرض عرق النسا که در پای مردم پیدا شود. (آنندراج). || باد کنکو (کهنکو) مادهء ریحی است که در آن رگ انتصاب یابد و موجب مرض گردد. محمد سعید اشرف گوید :
گران خیز است همچون درد زانو
زمین گیر است چون باد کهنکو.
(از آنندراج).
|| بگفتهء صاحب اصطلاحات الشعر بنقل از جهانگیری نام رگی است که آنرا در تازی عرق النسا گویند.


بادکی.


[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان چایپارهء بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی. در ده هزاروپانصدگزی باختر قره ضیاءالدین و یک هزارگزی خاور شوسهء قره ضیاءالدین بخوی در جلگه واقعست. هوایش معتدل و دارای 310 تن سکنه میباشد. آبش از آغ چای و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی است. راهش ارابه رو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بادکی.


[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان روضه چای بخش حومهء شهرستان ارومیه. در چهارهزاروپانصدگزی شمال باختری ارومیه و سه هزارگزی باختر شوسهء ارومیه به سلماس در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 131 تن سکنه می باشد. آبش از شهرچای و محصولش غلات، توتون، حبوبات و انگور. و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جوراب بافی و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج4).


بادکی.


[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز. در 23هزارگزی شمال زرقان و 7هزارگزی شوسهء شیراز باصفهان در جلگه واقعست. هوایش معتدل میباشد و 168 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات، چغندر و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بادکی.


[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرمیان بخش مرکزی شهرستان آباده. در 36هزارگزی باختر اقلید نزدیک راه فرعی ده بید به خسروشیرین در جلگه واقعست. هوایش سرد و جمعیتش 50 تن میباشد. آبش از رودخانهء شادکام و قنات و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بادکی کوه سبز.


[دَ سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز. در 77هزارگزی جنوب خاور اردکان کنار راه فرعی زرقان به کام فیروز واقعست و 36 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بادگان.


(ص مرکب، اِ مرکب)(1) حافظ و حفظ کننده. (برهان) (انجمن آرا).(2) حافظ و نگاهدار. (ناظم الاطباء). حافظ خانه. (آنندراج). || خازن و خزانه دار. (برهان). خازن و خزینه دار. (ناظم الاطباء). پاسبان گنجینه. گنجور. خزانه. (آنندراج از برهان. در برهان خزانه نیامده است). || (اِ مرکب) پیش و پس گریبان جامه را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - بادگان و پادگان، مرکب از پاد و پای (از مصدر پاییدن) + گان (پسوند نسبت و حفاظت)، جمعاً بمعنی محافظ. امروزه، پادگان بمعنی ساخلو یعنی گروهی از سربازان که برای محافظت محلی در آنجا متوقف میشوند، بکار میرود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به پادگان در همین لغت نامه شود.
(2) - مؤلف آنندراج بادکان با «کاف» هم ضبط کرده است.


بادگانه.


[نَ / نِ] (اِ مرکب) دریچهء مشبکی را گویند که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید. (برهان). دریچه ای باشد مشبک و آنرا پالکانه نیز خوانند. (جهانگیری). دریچهء مشبکی که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید و چنین درها در بنادر فارس خاصه بوشهر که بگرمی هوا معروف است بسیاراند که از بیرون درون را نبینند ولی باد آید و خانه را خنک کند و آن درها مانع باد نباشند و آن در را کرکری گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). پنجره. رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 و ناظم الاطباء شود :
از برون تابخانهء طبع یابی نزهتم
وز برای بادگانهء(1) چرخ بینی منظرم.خاقانی.
و رجوع به پالکانه و کرکره شود.
(1) - در دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص252: پالگانه.


بادگاه.


(اِ مرکب)(1) بیت الخلا و طهارت جای را گویند. (آنندراج). مستراح و کنارآب. (ناظم الاطباء).
(1) - مرکب از: باد، ضرطه + گاه، مزید مؤخر (پسوند) مکان.


بادگذار.


[گُ] (اِ مرکب) روزن باد که گذرگاه باد باشد. (آنندراج). روزنی که روی بر باد بود و بادگیر. (ناظم الاطباء: بادگزار (کذا)). آنجا که همیشه باد درگذرد. منخرق الریح. بادگذر. (منتهی الارب). || افسانه گو و داستان گو را گویند. (آنندراج). قصه خوان. (ناظم الاطباء: بادگزار).


بادگذر.


[گُ ذَ] (اِ مرکب) رجوع به بادگذار شود.


بادگر.


[گَ] (اِ مرکب) بادگرد. گردباد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادگرد، و شعوری ج 1 ورق 160 شود.


بادگرد.


[گَ / گِ] (اِ مرکب) گردباد و طوفان و بادگر. (آنندراج). گردباد. (ناظم الاطباء). و رجوع به بادگر، و شعوری ج 1 ورق 156 شود.


بادگرد.


[گَ] (نف مرکب) سریع چون باد. صفت اسب و دیگر چارپایان دونده باشد :
ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
پیل گام و سهل برّ(1) و شخ نورد و راهجوی.
منوچهری.
(1) - ن ل: سیل برّ.


باد گردیدن.


[گَ دی دَ] (مص مرکب)باطل، هباء، هدر، باد شدن. هیچ شدن. رجوع به باد و باد گشتن شود.


باد گرفتن.


[گِ رِ تَ] (مص مرکب) باد در سر کردن. باد در سر گرفتن. متکبر شدن. مغرور شدن. رجوع به باد شود. || در تداول عوام، بدرد آمدن عضوی از اعضای آدمی. عضوی را باد گرفتن: زیر دنده هایم را باد گرفت. گلویم را باد گرفت. || برای دفع گرمی هوا گرفتن. باد خوردن. (از مجموعهء مترادفات ص58).


بادگرفته.


[گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)متکبر. مغرور: وی از خشم برآشفت [ قاید ] و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص337).


باد گرم.


[دِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بادی مانند سموم که بعض میوه ها را تباه کند: خیارها را باد گرم زد. بادی حار که صیفی را تباه کند. هوف [ هَ / هو ] . سَهام. باد سَموم. حَرور. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن): بارِح؛ باد گرم تابستان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مُذْبِلة؛ باد گرم پژمرده کنندهء گیاه. (منتهی الارب). رجوع به بادزدگی و باد زدن شود.


بادگزار.


[گُ] (اِ مرکب) رجوع به بادگذار و ناظم الاطباء شود.


باد گشتن.


[گَ تَ] (مص مرکب) هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن :
بکشتی بر آب زره برگذشت [ افراسیاب ]
همه سربسر رنج ما باد گشت.فردوسی.
کنون آنچه بد بود بر ما گذشت
گذشته همه نزد من باد گشت.فردوسی.
بداراب گفت آنچه اندرگذشت
چنان دان که یکسر همه باد گشت.فردوسی.
کنون کار آن نامداران گذشت
سخن گفتن ما همه باد گشت.فردوسی.
کنون سال بر پنجصد برگذشت
سر و تاج ساسانیان باد گشت.فردوسی.
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
زبهر تو پیکار من باد گشت.فردوسی.
و رجوع به باد و باد گردیدن شود.


بادگلو.


[گَ] (اِ مرکب) آروغ. آرغ. آروق. بادی که بصدا از گلو برآرند. در تداول مشهد و گناباد خراسان، اُرُغ. جُشاء. (منتهی الارب).


بادگلو زدن.


[گَ زَ دَ] (مص مرکب) آروغ زدن. آروق زدن. بادگلو کردن. بادی بصدا از گلو برآمدن.


بادگن.


[گُ] (اِ مرکب) بمعنی باد گند یعنی باد فتق است. (شعوری ج 1 ورق 180. و برای این معنی شعر مخدوشی شاهد آورده است). و رجوع به باد فتق و باد گند شود.


باد گنج.


[دِ گُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)رجوع به باد کنجی و شعوری ج 1 ورق 154 شود.


باد گنجی.


[دِ گُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)رجوع به باد کنجی شود.


باد گند.


[دِ گُ](1) (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(2)بادیست که در خصیهء مردم پدید آید و بسبب آن خصیه بزرگ شود و درد کند و آنرا بعربی فتق گویند. (برهان). فتق. (ناظم الاطباء). بادی که در شکم و خصیه پیچد و خصیه ازو ورم کند. (سروری). بادیست که در خصیهء مردم پدید آید، خصیه ورم کند و خصیه را بپارسی گند خوانند و این مرض را بعربی فتق گویند بمعنی گشادگی که آن پرده ای است برخلاف فتق. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به باد فتق و بادگن شود.
(1) - در ناظم الاطباء بفتح کاف آمده است.
(2) - مرکب از: باد + گند (= جند = خایه). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


باد گنده.


[دِ گَ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد بویناک. باد متعفن. الریح المنتنة. (اقرب الموارد). زُهْم. زهمة. (منتهی الارب).


بادگندی.


[گُ] (اِ مرکب) فتق. قیله. اَدْره. (مهذب الاسماء). تن آس. غُری.


باد گور.


[دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اسم باد سردی است که از شمال غربی به بلوک اسدآباد میوزد.


بادگی.


(اِ مرکب) مخفف بادگیر است. رجوع به بادگیر شود.


بادگیر.


(اِ مرکب)(1) دریچه و روزنی که برای باد در خانه سازند. (غیاث). رجوع به بادخور و بادپروا شود. || خانه ای که از هر چهار طرف بادگیر بجهت وزیدن باد داشته باشد. (غیاث). || در قوسی خانه که از هر چهار طرف بادگیر جهت رسیدن باد داشته باشند. حکیم شفائی راست :
بینیّ تو سر بریده... عجبی است
دندان گراز را نظیر عجبی است
از چار طرف تیز درو می پیچد
ازبهر سبیل بادگیر عجبی است.
مسیح کاشی :
تا کردیَم در آتش دل در سرای خویش
دامن زند بر آتش من بادگیر من.
محسن تأثیر راست :
دلم فرح ز سخنهای آشنا دارد
ز بادگیر نفس خانه ام هوا دارد.(از آنندراج).
عمارتی بسیار مرتفع که بر بالای خانه ها سازند و رخنه ها بهر طرف گذارند تا از هر طرف که باد آید در آن خانه داخل گردد. (ناظم الاطباء). مخرجی بلند چون تنوره بر بالای بنا و عمارتی بسبک خاص که باد از آن پیوسته بزیر فرود شود و هوا برای تهویه و خنک کردن جریان داشته باشد. جای گذار باد. محلی بادگیر. جائی که بیشتر باد در آنجا افتد. محلی که باد بر آن مستولی باشد. بادْگی. (ناظم الاطباء). بادرس. بادغر. بادغرا. بادغد. بادغرد. بادخوان. بادخن. بادغن. بادغس. بادغند. رجوع به شعوری ج 1 ورق 160 شود. || حلقهء فلزین که بر بالای سر قلیان نهند نگاه داشتن تنباکو و آتش را. حلقه مانندی دیواره دار و مشبک که بر بالای سماور و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). || حلقهء دیواره دار که بر سماور نهند.
.
(فرانسوی)
(1) - Belvedere


باد گیسو.


[دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از نخوت و تکبر و عظمت باشد مر زنان را چنانکه باد بروت مردان را. (برهان). کنایه از نخوت و تکبر زنان صاحب حسن است چنانکه باد بروت منسوبست به مردان. (آنندراج) (انجمن آرا). نخوت و تکبر و عظمت. (ناظم الاطباء: باد).کنایه از نخوت و غرور مخصوص زنانست. (آنندراج: باد بروت، باد سبلت). رجوع به باد در زیر دامن داشتن و باد و مجموعهء مترادفات ص256 شود.


بادل.


[دِ] (ص مرکب)(1) شجاع و دلاور و صاحبدل. (ناظم الاطباء). پردل. دلیر :
همه بتیغ گرفته ست وز شهان ستده ست
شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ.
فرخی.
پادشاه بادل و جگردار، بدو دست بر سر و روی شیر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص120).
و رجوع به «با» در همین لغت نامه شود.
(1) - مرکب از: با (حرف اضافه) + دل.


بادل.


[ ] (اِ) بهندی ابر را گویند. (فهرست مخزن الادویه).


بادل.


[دِ] (اِخ) نام مبارزی هندی. (ناظم الاطباء).


بادلان.


[دِ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. در 36هزارگزی جنوب خاوری دهدز در کنار راه مالرو بادامستان به زیتی در جلگه واقعست. هوایش سرد و دارای 128 تن سکنه میباشد که بلهجهء لری بختیاری سخن میگویند. آبش از چاه و قنات و محصولش غلات، لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بادل پوش.


[دِ لَ / لِ] (نف مرکب) پوشندهء لباس و جامهء بادله. (آنندراج: بادله).


بادلج.


[لَ] (اِ) بادلیج باشد. رجوع به بادلیج شود: از صدای های و هوی دلیران عرصهء میدان از غرش توپ و بادلج پرآشوب گردید. (مجمل التواریخ گلستانه).


بادلجان.


[دِ] (اِ) بادنجان. (ناظم الاطباء). رجوع به بادنجان شود.


با دل زدن.


[دِ زَ دَ] (مص مرکب)مشورت کردن و نیکو اندیشیدن، و میتواند که زدن در اینجا بمعنی گفتن باشد. میرخسرو گفته :
ملک هرچند میزد با دل ریش
که در صحرا نهد سوز دل خویش.
(از آنندراج).
رجوع به مجموعهء مترادفات ص336 شود.


با دل گفتن.


[دِ گُ تَ] (مص مرکب)سخن بآهستگی و بآرامی گفتن. پنهانی سخن راندن :
چنین گفت [ سیاوش ] با دل که از کار دیو
مرا دور داراد کیوان خدیو
نه من با پدر بیوفائی کنم
نه با اهرمن آشنائی کنم.فردوسی.


بادلو.


[دِلْ لو] (اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. در 18هزارگزی شمال باختری آغ کند و ششهزاروپانصدگزی شوسهء میانه - زنجان در منطقهء کوهستانی قرار دارد. هوایش گرم و دارای 159 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات، سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بادلوطه.


[لَ / لُو طَ / طِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بادآبله باشد. رجوع به بادآبله و بادآوله شود.


بادلة.


[دِ لَ](1) (ع اِ) گوشت میان بغل و آنِ پستان. ج، بادل. (مهذب الاسماء). گوشت پاره ای است مابین بغل و بن پستان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بادل شود. (ناظم الاطباء). || گوشت درون ران. (از تاج العروس). و رجوع به بَأدِلة شود.
(1) - در قطر المحیط ضبط کلمه بفتح دال است.


بادله.


[دِ لَ / لِ] (از هندی، اِ) لفظ هندی است بمعنی تار نقره که با طلا اندوده پهن سازند و جامه ها بدان بافند و پوشندهء این قسم جامه را بادله پوش خوانند. سیدحسین خالص گوید :
برخورد چنان گرم که آتش بدلم زد
چون شعله سراپا ز طلا بادله پوشی.
(آنندراج).
قسمی از پارچهء زری. اثر شیرازی گوید :
سبز من شمع برافروخته آید بنظر
چیرهء بادله هرگاه گذارد بر سر.
لفظ مذکور هندی است چه پارچهء مذکور را در زمان صفویه از هند به ایران میبردند و بهمان اسم در ایران مشهور بوده و در اشعار آمده است. (فرهنگ نظام). || قسمی یراق کم عرض به پهنای دو قیطان که بحاشیهء جامهء زنان دوختندی زینت را.


بادله.


[دِ لَ] (اِخ)(1) نهریست به مازندران نزدیک شاطرگنبد و محلهء لالم و فولادمحله. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو چ 1342 ه . ق. ص58 و 123 و 162). رجوع به باوَل شود.
(1) - در معجم البلدان باوَل، نهری کبیر بطبرستان ضبط شده.


بادله دره.


[دِ لِ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 39هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و 3هزارگزی جنوب رودخانهء نکا واقعست. سرزمینی است کوهستانی دارای جنگل با هوائی معتدل مرطوب. دارای 50 تن سکنه میباشد که به لهجهء مازندرانی سخن میگویند. آبش از چشمه و محصولش غلات، ارزن، لبنیات و شغل مردمش زراعت و مختصری گله داری است. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


بادله دوز.


[دِ لَ / لِ] (نف مرکب) آنکه با تار نقره (بادله) لباس دوزد.


بادله دوزی.


[دِ لَ / لِ] (حامص مرکب)یراق بادله به جامه دوختن. یراق دار کردن جامه.


بادله کوه.


[دِ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه سورتجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری. در 36هزارگزی خاور کیاسر قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی سردسیر با 640 تن سکنه که بلهجهء مازندرانی تکلم میکنند. آبش از چشمه سار و محصولش غلات و ارزن و شغل مردمش زراعت و حشم داری و مکاری و صنایع دستی زنانش شال و کرباس و گلیم بافی و راهش مالرو میباشد. عده ای از مردان زمستان برای تأمین معاش بحدود نکا و بهشهر بکارگری میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو چ 1342 ه . ق. ص123 شود.


بادلیان.


(اِخ)(1) بادلیِن (کتابخانهء...). نام کتابخانهء معروفی است در اکسفرد (انگلستان) که توسط سر تامس بادلی(2) در 1595 م. بنیاد نهاده و در 1602 افتتاح شد و آن دارای نسخ بسیار قدیم و معتبر است و اته(3) دانشمند بنام آلمانی فهرستی برای آن تألیف کرده است.
.(املای فرانسوی)
(1) - Bodleienne
(2) - Sir Thomas Bodley.
(3) - Ethe.


بادلیج.


(اِ) نوعی از توپ که آلت جنگ است. ظاهراً بادلیج معرب بادلِش است و بادلش در ترکی توپ را گویند چنانکه در لغات ترکی مسطور است. (از غیاث). نوعی از توپ. ملاطغرا گوید :
ببادلیج سحر چرخ چون گلوله گذارد
شود خزینهء باروت بی درنگ ستاره.
و در فرهنگ فرنگ بادلیچه بزیادتیِ «ها» نیز باین معنی نوشته. (از آنندراج). نوعی از توپ قدیم است. لفظ مذکور هندی است، مأخوذ از بادل بمعنی ابر که در فارسی مفرس شده چه در کلام شعرای ایرانی که بهند نیامدند دیده نشده. تشبیه توپ به ابر، از بابت غرش هر دو است. (فرهنگ نظام). آلتی بوده است برای پرتاب کردن گلوله. منجنیق : مستحفظین قلاع... بخالی کردن توپ و بادلیج غریو رعد بهاری... درافکندند. (روضة الصفا ج 8). توپخانهء نادری را در قلعهء کرمانشاهان که زیاده از هزاروپانصد توپ کلان و نیم کلان و کوچک و بادلیج(1) و بقرب ششصد خمپارهء کلان... (مجمل التواریخ گلستانه ص23).رجوع به بادلج و بادلیجه شود.
(1) - ن ل: بادلج.


بادلیجه.


[دَ جَ / جِ] (اِ) بادلیج بود. (آنندراج: بادلیج). یک قسم توپ. (ناظم الاطباء). رجوع به بادلج و بادلیج شود.


بادلیکاه.


[دِ] (اِخ) (کوه...) نام کوهی است بخراسان بحوالی هرات. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 62 شود.


بادلیه.


[دِ لی یَ] (اِخ) نخلستانی است متعلق به بنی عنبر در یمامة. (از تاج العروس).


بادم.


[دَ] (اِ) مخفف بادام است. (آنندراج). بادام. (ناظم الاطباء).


بادماغ.


[دِ / دَ] (ص مرکب) زیرک و بافِراست. (ناظم الاطباء). رجوع به با شود.


بادمجان.


[دِ] (اِ) در تداول عامه، بادنجان. رجوع به بادنجان شود.


بادمجان.


[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز. در 56هزارگزی جنوب سقز و 8هزارگزی شمال بیان دره در کوهستان واقع است. هوایش سرد و دارای 100 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و رودخانه و محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


بادمجرا.


[مَ] (اِ مرکب) محلی که باد از آن گذرد. رجوع به باد شود. || (اِخ) کنایه از آستین مریم باشد. رجوع به باد شود.


بادمحمود.


[مَ مو] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش تکاب شهرستان مراغه. در دوهزاروپانصدگزی شمال باختری تکاب و یک هزاروپانصدگزی باختر راه ارابه رو تکاب به صائین دژ، در دامنه واقعست. هوایش معتدل است و 416 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات، بادام و کرچک و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باد مخالف.


[دِ مُ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادی که مخالف جهت حرکت کشتی و قایق وزد. ضد باد موافق. بادی که کشتی را زیان دارد و این مقابل باد مراد و باد موافق است و گاهی در غیر کشتی نیز اطلاق کنند. محتشم کاشی گوید :
برهم زده دارد گل نازک ورقت را
آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد.
(از آنندراج).
چون باد مخالف آید از دور
افتادن برگ هست معذور.نظامی.
رجوع به باد و باد شرطه و شرطه شود.


باد مراد.


[دِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد موافق بود. (آنندراج: باد مخالف).


باد مسیح.


[دِ مَ] (اِخ) باد مسیحا. کنایه از نفس عیسی علیه السلام است که مرده را زنده میکرد. (برهان). کنایه از دم مسیح که اموات را حیات می بخشید. (غیاث). کنایه از نفس عیسی علیه السلام است و آن معجزه ای بود که مرده را زنده میکرد. (هفت قلزم). بمعنی باد عیسی. واله هروی گوید :
چه آب خضر و چه باد مسیح هر دو یکی است
رواست مرگ اگر درد انتظار اینست.
(از آنندراج).
باد عیسی. دم عیسی. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به باد عیسی و باد مسیحا و باد شود :
باد مسیح از نفس دل دمید
آب حیات از دهن گل چکید.
نظامی.
نکتهء بادی بزبان فصیح
زنده دلم کرد چو باد مسیح.نظامی.
رجوع به باد مسیحا شود.


باد مسیحا.


[دِ مَ] (اِخ) و باد مسیح. کنایه از نفس عیسی علیه السلام است که مرده را زنده میکرد. (برهان). معجزهء حضرت عیسی علیه السلام. (شرفنامهء منیری). کنایه از نفس یعنی معجزهء عیسی علیه السلام است که مرده را زنده میکرد و باد مسیح هم بدین معنی آمده. (هفت قلزم). دم مسیحا. نفخهء مسیح. دم عیسی :
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش.
نظامی.
رجوع به باد و باد عیسی و باد مسیح و شعوری ج 1 ورق 150 شود.


باد مشرقی.


[دِ مَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آنکه از جانب مشرق وزد و آنرا صبا و برین نیز گویند. خُضاخِض. (منتهی الارب). قَبول. رجوع به باد، باد صبا، و باد برین شود.


بادمشکی.


[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان نیگنان بخش بشرویهء شهرستان فردوس. در 50هزارگزی شمال باختری بشرویه و 7هزارگزی شمال باختری نیگنان در دامنه واقع است. منطقه ای است گرمسیر با 106 تن سکنه. آبش از قنات است. محصولش پنبه، غلات، گاورس و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی کرباس بافی. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


باد مغرب.


[دِ مَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد مغربی. دَبور. رجوع به باد و باد مغربی شود.


باد مغربی.


[دِ مَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادی که از جانب مغرب وزد و آن را دبور نیز گویند. رجوع به باد و باد مغرب شود.


باد مفاصل.


[دِ مَ صِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) درد مفاصل. وجع محرک. ریح طیار. درد خله. داءالمفاصل. رتیه. شوصه. رماتیسم.(1)
.
(فرانسوی)
(1) - Rhumatisme


باد مقابل.


[دِ مُ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد موافق. رجوع به باد و باد موافق شود.


باد موافق.


[دِ مُ فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادی که موافق جهت کشتی و قایق وزد. مقابل باد مخالف. رجوع به باد و باد مقابل شود.


باد مهرگان.


[دِ مِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد خزان. باد خزانی. رجوع به باد، باد خزان و باد خزانی شود.


بادمهره.


[مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) بادمهرج. مهرهء مار است که آنرا از قفای سر افعی برمی آورند و آن سیاه رنگ میباشد. گویند اگر بر صوف سیاه یا کبود مالند سفید گردد. هرچند بشویند نرود و همچنان صوف داغدار بماند و امتحان آن به این است. و گزندگی مار را نافع است چون بر جائی که مار گزیده باشد بگذارند فی الحال بچسبد. (برهان) (آنندراج). و مؤلف انجمن آرا گوید: این موهومات برهانست. فادزهر. سم مار. (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). رجوع به مهرهء مار شود. || نام معجونی است از زرنباد، افیون، جندبیدستر، عاقرقرحا، پلپل، دارپلپل، هوم المجوس، بزر النبج الابیض و غیره. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || عوام مهرهء سفیدی را گویند به اندام بلیله که شاطران بر پای خود بندند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سفیدمهره. گوش ماهی. (بحر الجواهر).


بادن.


[دِ] (ع ص) تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بُدُن، بُدَّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم.


بادن.


[دَ] (اِخ) از قریه های سمرقند است و گویند از قریه های بخاراست. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). دهی است در بخارا. (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بادن.


[دِ] (اِخ)(1) باد. از دوک نشین های(2)بزرگ کشور آلمان است مشرف برودخانهء رن(3) دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادهء بعد شود.
(1) - Baden. Bade.
(2) - Duche.
(3) - Rhin.


بادناک.


(ص مرکب)(1) باددار: روزی بادناک. اندر شناختن غذاهای بادناک. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نَفّاخ. اسباب این علت [علت باد که در مثانه افتد] خوردن میوه ها و طعامهای بادناک بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نخود و باقلی و عدس و لوبیا و ماش و جو با پوست بادناک بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به باد شود.
(1) - مرکب از: باد + ناک (مزید مؤخر اتصاف).


بادن بادن.


[دِ دِ] (اِخ)(1) باد. نام شهری از دوک نشین بزرگ بهمین نام دارای 15730 تن جمعیت و بواسطهء حمامهای معدنی معروف و مشهور است. رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Baden-Baden. Bade.


بادنج.


[دِ] (اِ) نارگیل است و آن را جوز هندی گویند. (برهان). به معنی نارجیل است و آن را جوز هندی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). جوز هندی و نارگیل و ناریل و گهوپره. (الفاظ الادویه). نارگیل. (ناظم الاطباء). میوهء درختی است که در مملکت گرم و تر می روید و نامهای دیگرش نارگیل و نارجیل و جوز هندی است. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154، و جوز هندی شود.


بادنج.


[دَ] (اِ) رجوع به بادهنج شود.


بادنجان.


[دَ / دِ] (اِ)(1) بمعنی بادنگانست. (برهان) (شرفنامهء منیری). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج). باتِنگان. (محمودبن عمر). معروف است، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهة القلوب).(2) مَغْد. (المعرب جوالیقی ص314) (منتهی الارب). حَیْصَل. (تاج العروس) (بحر الجواهر). کَهْکَم. قَهْقَب. (منتهی الارب) (تاج العروس). کَهْکَب. (منتهی الارب) (تاج العروس). بطلجان. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). اَنَب. (بحر الجواهر). حدق، یا حَذَق. (المعرب جوالیقی ص314) (برهان). بادنگان. (منتهی الارب). وَغْد. شرجبان. انفحة. (نشوءاللغه). گیاهی از طایفهء سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشود و چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشود و نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است. لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگر در سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّهء جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کَلَف و سدهء جگر بود. بسرکه پزند سدهء جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین و میان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی، و مجربست، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره). (اختیارات بدیعی). و رجوع به صیدنهء ابوریحان و تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویه، و بادنجان شود :
دوغبائی در میان پای او
سهمگین باشد ببادنجان من.
سعدی (هزلیات).
بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید
از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار.
بسحاق اطعمه.
- بادنجان دورقاب چین؛ چاپلوس. متملق. نظیر سبزی پاک کن. (امثال و حکم دهخدا).
- امثال: بادنجان باد دارد، بلی، ندارد بلی؛ بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن. (امثال و حکم دهخدا).
بادنجان بد آفت ندارد؛ بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا).
مگر من نوکر بادنجانم، نوکر بادنجان بودن؛تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن. (فرهنگ نظام).
(1) - Aubergine. Solanum melongena. Oesculentum.
(2) - بادنجان - باتنگان. بادنگان. در طبری vingum. «واژه نامه 818»، گیلگی badenjan ، فریزندی vajaemjun ، یرنی و نطنزی badenjun، طهرانیbademjun. نباتی است یکساله دارای گلهای بنفش و برگهای دراز و تخم کوچک زردرنگ و میوهء درازاندام یا بیضی یا گرد بنفش و سفید و غیره. میوهء آن خوراک انسانست. (از برهان قاطع چ معین).


بادنجان.


[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان وبخش سیمکان شهرستان جهرم. در 25هزارگزی شمال باختر کلاکلی کنار راه عمومی سیمکان به میمند، در دامنه واقعست. هوایش گرم و دارای 241 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، خرما، لیمو و شغل مردمش زراعت و باغداری و صنعت دستی زنانش گلیم بافیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بادنجان بری.


[دَ / دِ جا نِ بَرْ ری](ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) بادنجان صحرائی. حَدَق. عِرْصِم. بهندی بهت کتائی و بزرگ آنرا بهرنا و بیونانی کفیشون نامند. ماهیت آن: نبات آن بقدر ذرعی و زیاده بر آن و پرشعبه و خاردار و مزروع و خودرو و استاده و مفروش بروی زمین و صغیر و کبیر میباشد. منبت آن کنار رودخانه ها و صحراها و مواضع سیلها و ثمر آن بقدر زیتون و گردکان و پرخار و در خامی سبز و بعد رسیدن زرد میگردد. و طعم آن بسیار تیز و مایل بتلخی و با بورقیت. طبیعت آن گرم و خشک تر از بستانی و منسوب بمشتری است. افعال و خواص آن: ضماد ثمر آن جهت اورام بلغمی و سیاه کردن موی و خوردن آن جهت سرفه و ضیق النفس و اصلاح فساد بلغم و صفرا و تب و درد پهلو و عسرالبول و بطلان حبس شامه و قتل دیدان و دفع بیماری زنان عقیمه نافع است. (از مخزن الادویه).
(1) - Solanum cordatum.


بادنجان بیک.


[دَ بَ / بِ] (اِخ) یکی از امرا و ارکان دولت بابری (ظهیرالدین محمد). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص524 شود.


بادنجان ترشی.


[دَ / دِ تُ] (اِ مرکب)بادنجان که در سرکه نگه دارند و پس از مدتی بمصرف رسانند.


بادنجان دشتی.


[دَ / دِ جا نِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادنجان صحرائی. بادنجان بری. به هندی کتائی بزرگ. (الفاظ الادویه). بهت کتائی. و بزرگ آنرا بهرتا گویند. (مخزن الادویه). و رجوع به بادنجان بری و صحرائی شود.


بادنجان سفید.


[دَ / دِ جا نِ سَ / سِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادنجان ابیض. نوعی از بادنجان است که ثمرهء آن دراز و نرم است. رجوع به بادنجان و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 69 شود.


بادنجان صحرائی.


[دَ / دِ جا نِ صَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادنجان دشتی. بادنجان بری. عَرْصَم. کَفیشون. و رجوع به بادنجان بری و بادنجان دشتی(1) شود.
(1) - Solanum cordatum.


بادنجان فرنگی.


[دَ / دِ فَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از پاگوشتی است که بعد از کشف آمریکا پیدا شده و نام دیگرش تماته(1) است. (فرهنگ نظام). گوجه فرنگی. تمات. طماطم.
(1) - Tomato.


بادنجان کشک.


[دِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خوراکی است که از بادنجان با کشک فراهم آرند.


بادنجانه.


[دَ / دِ جا نَ / نِ] (اِ) باذنجانه. پادنگان. باتنگان. بادنجان. لهجه ای است در بادنجان. رجوع به بادنجان شود.


بادنجانی.


[دَ / دِ] (ص نسبی) سیاهی مخلوط بکبودی. (بحر الجواهر). رنگ بنفش که بسیاهی زند.


بادنجانیه.


[دَ / دِ نی یَ] (ص نسبی)مذهب محدث چون مذهب اعتزال باشد... و چون مذهب بادنجانیه که واضعش بادنجان فروش است. (کتاب النقض ص 17).


بادنجیر.


[دَ] (اِ مرکب) نوعی از درخت انجیر است که پیش از همهء درختان انجیر دهد و انجیر آن کاواک است و حلاوتی چندان ندارد. حکیم خاقانی گفته :
گه ز ناپاکی ز بادنجیر بید انگیختند
گه ز خودرائی ز بیدانجیر عرعر ساختند.
(از انجمن آرا).
رجوع به بادانجیر شود.


باد نرم.


[دِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد اندک. نسیم. رُخاء. (ترجمان القرآن): خَریق؛ باد نرم آدمی. فَسْو. فسا فسواً؛ تیز داد بی بانگ. (منتهی الارب).


بادنگ.


[دَ] (اِ) قسمی لباس بلند و گشاد. (از ناظم الاطباء). بادنج. رجوع به باداهنگ و بادآهنج شود.


بادنگان.


[دَ] (اِ) بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) :
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر.سوزنی.
رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود.


بادنگون بالا.


[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان. در 6هزارگزی شمال باختری سی سخت و 5هزارگزی شمال باختری راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز واقع است. سرزمینی است کوهستانی و سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آبش از رودخانه و چشمه و محصولش غلات، برنج، گردو، انار، انجیر، پشم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی قالی و قالیچه و جوال و جاجیم بافی است. بادنگون پائین نیز جزء این آبادی منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


بادنگون پائین.


[دَ] (اِخ) دهی از دهستان بویراحمدی سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان. رجوع به بادنگون بالا شود.


بادنما.


[نُ / نِ / نَ] (اِ مرکب)(1) آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان یا پرده ای که ازو سمت وزیدن باد مشخص و معلوم شود. (آنندراج). صفحهء سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی متحرک است و برای تعیین جهت وسمت باد در محل مرتفعی نصب میکنند.
.
(فرانسوی)
(1) - Girouette


باد نوا.


[دِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)صوت و نفس و خوانندگی و گویندگی را گویند. (برهان)(1) (آنندراج) (انجمن آرا). صوت و خوانندگی و گویندگی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). ساز و نغمه و نقاره. (فرهنگ ضیاء). صوت و صدا. (فرهنگ دساتیر از آنندراج). رجوع به بادآهنگ شود.
(1) - در فرهنگ دساتیر (ص 234) بهمین معنی آمده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).


باد نوروز.


[دِ نَ / نُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی باد بهار است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نام لحنی باشد از موسیقی. (برهان) (آنندراج). نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء: باد). نام صوتیست از موسیقی. (جهانگیری). نام نوائی از نواهای باربد. (فرهنگ خطی متعلق بکتابخانهء لغت نامه). یکی از لحن های سی ودوگانهء باربد خسرو است. (شعوری ج 1 ورق 164). رجوع به باد شود.


باد نوروزی.


[دِ نَ / نُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادی که بموسم نوروز وزد، مقابل باد خزانی. رجوع به باد و باد بهاری شود :
بقول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز درپوشند بستان و بیابانها.ناصرخسرو.
تا توانم چو باد نوروزی
نکنم دعوی کهن دوزی.نظامی.
گه بود باد باد نوروزی
به که پیشش چراغ نفروزی.نظامی.


بادنة.


[دِ نَ] (ع ص) زن تناور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || (اِخ) نام زنی است. || نام بادیه ای است. (منتهی الارب) (آنندراج).


بادنی.


[دَ] (ص نسبی) منسوب به بادن که قریه ای است از قرای بخارا. (سمعانی).


بادنی.


[دَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن حسن بن جعفربن غزوان بادنی بخاری. متوفی در سال 267. از شاعران بادن بود. (از معجم البلدان).


بادنیان.


(اِخ) ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 36هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقعست. منطقه ای است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 20 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو می باشد. مزارع اسپرگ، زینسان، میان، سیامی پورک، کلاته غلام و حاجی قربان جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بادوام.


[دَ] (ص مرکب) پایدار و استوار و ثابت. (ناظم الاطباء). رجوع به با شود.


بادوان.


[بادْ] (اِ مرکب) مبدل بادبان است. (آنندراج). بادبان. (ناظم الاطباء). رجوع به بادبان و شعوری ج 1 ورق 179 شود.


بادوایه.


[بادْ یَ / یِ] (اِ)(1) مرغکی چون گنجشک، سیاه و سفید و کوتاه پای که چون بر زمین نشیند دشوار تواند خاست و بدین سبب بیشتر بر درخت و دیوار نشیند :
آب و آتش بهم نیامیزد
بادوایه ز خاک بگریزد.عنصری.
ممکنست این کلمه لهجه ای در بالوایه بمعنی پرستوک باشد.
(1) - به این صورت نقل از فیشی است که بخط مؤلف است ولی در دیوان عنصری چ یحیی قریب «بالوایه» آمده است. رجوع به بالوایه و بلوایه شود.


بادوبان.


(اِ) پیش و پس گریبان جامه. (ناظم الاطباء).


باد و برف آوردن.


[دُ بَ وَ دَ] (مص مرکب) کنایه از امر محال انجام دادن :
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد.فردوسی.


باد و بروت.


[دُ بُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) باد بروت. کنایه از عجب و تکبر و غرور و نخوت و کبر و پندار و اعجاب و طنطنه و طمطراق باشد. رجوع به باد بروت شود.


باد و بفش.


[دُ بَ] (اِ مرکب، از اتباع) کرّ و فرّ و شکوه و جلال :
بدین باد و بفش و سر و ریش گوئی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم.سنایی.
و رجوع به «باد و بوش» و «بفش» و «بوش» شود.


باد و بود.


[دُ] (اِ مرکب، از اتباع) روزگار و زمانه. حکیم سنایی فرماید :
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد.
سنائی (از شرح حدیقه) (از آنندراج).
ظاهراً مرادف بود و نبود، هست و نیست، گذشته و آینده هم باشد.


باد و بوران.


[دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)سرمای شدید و همراه با باد و طوفان.


باد و بوش.


[دُ] (اِ مرکب، از اتباع) کرّ و فرّ و شکوه و جلال :
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان.سنایی.
رجوع به «باد و بفش» و «بفش» و «بوش» شود.


باد و بید.


[دُ] (ص مرکب، از اتباع)بی فایده و ناسودمند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده و بی سود. (ناظم الاطباء). هدر :
که بهرام دادش به ایران نوید(1)
سخن گفتن او(2) شود باد و بید.فردوسی.
(1) - ن ل: امید.
(2) - ن ل: وی.


باد و دم.


[دُ دَ] (اِ مرکب، از اتباع) غرور و تکبر باشد. (لغت فرس اسدی). غرور و تکبر و عجب و تجبر و خودستایی و خودنمایی باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). تکبر و عجب و خودستایی. (شرفنامهء منیری). غرور و تکبر. (فرهنگ سروری). عظمت. اقتدار. عجب و غرور و خودستایی و خودنمایی. (ناظم الاطباء). رجوع بشعوری ج 1 ورق 176 و فرهنگ لغات شاهنامه شود :
بیاراست این جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم.فردوسی.
پسر با برادرْش هر دو بهم
سراندیب دارند با باد و دم.
اسدی (گرشاسب نامه).
بمردی و گنج و سپاه از تو کم
نیم، چیست این طَمْع پر باد و دم؟
اسدی (گرشاسب نامه).
|| طمطراق و رجزخوانی :
یکی نامه بنوشت پر باد و دم
سخن گفت هر گونه از بیش و کم.فردوسی.
یکی نامه بنوشت باباد و دم
که قیصر چرا کرد با من ستم.فردوسی.
کجا خواهران جهاندار جم
کجا نامداران با باد و دم؟فردوسی.
|| لاف. دعوی باطل :
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مریست.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
|| اشتلم:
فریدون فرخ که با داغ و درد
بگیتی درون دیده پرآب کرد...
ز تور و ز سلم آمد این باد و دم
که بر ایرج آمد از ایشان ستم.
فردوسی.


باد و دمه.


[دُ دَ مَ / مِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) باد همراه با مه.


بادور.


[بادْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بوانات بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده. در 31هزارگزی جنوب خاور سوریان کنار راه فرعی بوانات به قنقری در دامنه واقعست. هوایش سرد و دارای 98 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانهء مزایجان و محصولش غلات، گردو، بادام، انگور، سنجد و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بادور.


(اِخ)(1) قریه ای بمازندران. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزو 2 ص 116 شود.
(1) - ن ل: باذور. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص362).


بادوری.


(اِخ) ابوالحسن علی بن احمدبن سعید. از محدثان بود و از مقاتل از ذوالنون مصری حدیث کرد. و ابوجهضم از وی روایت دارد و در بادوریا از وی حدیث نوشت. (از معجم البلدان).


بادوریا.


[رَ] (اِخ) قطعه ای است از کورهء استان در سوی غربی بغداد که اکنون از کورهء نهر عیسی بن علی بشمار میرود و نحاسیه و حارثیه و نهر ارما از آن ناحیه است و در کنارهء آن قسمتی از بغداد بنیان نهاده شده است از قبیل قُرَیّة و نجمی و رقة... گویند هر آنچه را در جانب شرقی سراة باشد بادوریا و آنچه را در سوی غربی آن باشد قطربل خوانند و ابوالعباس احمدبن محمد بن موسی بن فرات گفته است هر یک از کاتبان که بدبیری بادوریا اختصاص یابد، دیوان خراج به وی واگذار میشود و دبیری که عهده دار دیوان خراج گردد سرانجام بوزارت میرسد زیرا معاملات آن ناحیه مختلف است و قصبهء آن حضرت محسوب شود و معامله در آن با امرا و وزرا و سرداران و کاتبان و اشراف و بزرگان است و کسی که بضبط اختلاف این معاملات نایل آید و در استیفای معاملات طبقات مزبور مهارت یابد برای امور بزرگ شایسته باشد. و در تعریب این کلمه دو تغییر روی داده است: یکی کسر راء و دیگر آوردن همزه ای به آخر آن، چنانکه شاعر گوید :
فداء ابی اسحاق نفسی و اسرتی
و قلت له نفسی فداء و معشری
اطبت و اکثرت العطاء مسمّحا
فطب نامیاً فی نصرة العیش و اکثر
و ادّیت فی بادوریاء و مسکن
خراجی و فی جنبی کنار و یعمر.
(از معجم البلدان).
و رجوع به تجارب الامم ج 2 صص95-97 و فتوح البلدان ص258 و 263 شود.


بادوریاء .


(اِخ) رجوع به بادوریا شود.


باد وزیدن.


[وَ دَ] (مص مرکب) برخاستن باد. جریان یافتن هوا. رجوع به باد شود.


بادوسبان.


(اِخ) پادوسبان. پادوسپان. فاذوسفان (معرب). رجوع به بادوسپان و پادوسبان و صور دیگر شود. بادوسبانان و صور دیگر آن، نام سلسله ای است که گویند تا سال 881 ه . ق. 35 تن از آنان حکومت کردند، مدت دولت آنان 841 سال بود. زامباور در معجم الانساب این سلسله را به چهار بخش تقسیم کرده است که مجموعاً شامل 51 تن باشند و نخستین آنان بادوسبان (اول)بن گیل در سنهء 40 ه . ق. بحکومت رسید و آخرین آنان ملک محمد بن جهانگیر از عمال طهماسب صفوی است.
بنی بادوسپان(1)
رستمدار (روبان، نور، کجور)
گیل...
1- بادوسپان [اول]خورشید دابویه
استندار شهریار 2- خورزاد
(روبان)
3- بادوسپان [دوم]
؟ نامور 5- ونداد امید 4- شهریار اول
سحراب رستم 6- عبدالله
قارن
7- فریدون حیان محمد سپهسلار
(سال 260)
شیرزاد 8- بادوسپان سوم
9- شهریار دوم
دیوبند بندار
جمشید
(دختر)؟(2)10- هزارسندان
11- شهریار [سوم]
فرامرز 12- محمد
13- استندار ابوالفضل
گروه اول:
1 - بادوسپان (اول)بن گیل... (سنهء 40 ه . ق.) از ملوک رستمدار طبرستان پسر جیل گاوباره که بسال 40 از برادر خود دابویه پادشاه جیلان جدا شد برویان رفت و سی وپنج سال پادشاهی کرد. آورده اند که چون گاوباره(3) در چنگ گرگ اجل گرفتار گشت پسر بزرگ او دابویه قایم مقام او شد و چون به درشت خوئی و ظلم نفس و سفک دماء اتصاف داشت برادرش بادوسپان از صحبتش متنفر شده از گیلان برویان رفت (در سال 40) و در آن بلده توطن نموده بخلاف برادرش در استمالت خاطر و دلجوئی اکابر و اصاغر مساعی جمیله بتقدیم رسانید... و بخلاف برادر طریق عدل و انصاف سلوک فرمود لاجرم صغار و کبار رستمدار سر بر خط اطاعتش نهادند و او سی وپنج سال باقبال گذرانید. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج2 جزو 4 صص 146 - 147). رجوع به پادوسپان در همین لغت نامه و مجمل التواریخ والقصص ص276 و حبیب السیر شود.
2 - خورزادبن بادوسپان... (75 ه . ق.).
3 - بادوسپان (دوم)بن خورزاد (105 ه . ق.) پسر بادوسپان بن گاوباره، از حکمرانان رویان رستمدار بوده است. مورخان طبرستان آورده اند: چون بادوسپان بن گاوباره در چنگ اجل بیچاره گشت پسرش اصپهبد خورزاد سی ودو سال در رستمدار فرمان فرما بود و با رعیت بر نهج عدالت سلوک نمود و پس از وی ولدش بادوسپان خورزاد چهل سال تاج ایالت بر سر نهاده او بصفت عدل و مکارم اخلاق و سنن آداب اتصاف داشت و همواره همت بر اشاعهء بذل و سخا و جود و عطا و اطعام مساکین و فقرا میگماشت و بیمن شجاعت و فرط جلادت با بعض از سروران مازندران اتفاق نموده لشکر عرب را از جیلان و رستمدار اخراج نموده تمامی مملکت موروث را بحیطهء ضبط درآورد. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 صص146-147).
4 - شهریار (اول)بن بادوسپان (145 ه . ق.).
5 - وِنداد امیدبن بادوسپان (175 ه . ق.).
6 - عبدالله بن ونداد امید (207 ه . ق.).
7 - افریدون بن قارن(4)بن سهراب(5)بن ناموربن بادوسپان اسپهبد، از امرای گاوباره است که پس از مرگ اسپهبد عبدالله بن ونداد بجای او بمسند ریاست نشست و مدت دولت او بنا بروایت سیدظهیرالدین هجده سال بوده است (241 ه . ق.). رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص 148 شود.
8 - بادوسپان (سوم)بن فریدون.
9 - شهریار (دوم)بن بادوسپان (259 ه . ق.).
10 - هزارسندان بن بنداربن شیرزاد (274 ه . ق.).
11 - شهریار (سوم) جمشیدبن دیوبند (286 ه . ق.).
12 - شمس الملوک محمد بن شهریار (327 ه . ق.).
13 - استندار ابوالفضل بن محمد (340 - 354 ه . ق.).
گروه دوم:
14 - حسام الدین زرین کمر (اول)بن فرامرزبن شهریار (سوم) (354 ه . ق.).
15 - سیف الدین باحرب بن زرین کمر (386 ه . ق.).
16 - حسام الدین اردشیر (اول)بن باحرب (413 ه . ق.).
17 - فخرالدوله نامور (اونماور) (اول)بن شهریار (438 ه . ق.).
18 - عزالدولة هزارسپ (اول)بن نامور (470 ه . ق.).
19 - شهریواش بن هزارسپ (510 ه . ق.).
20 - کیکاوس بن هزارسپ (523 ه . ق.).
21 - هزارسپ (دوم)بن شهریواش (560 ه . ق.).
22 - حسام الدین زرین کمر (دوم)بن جستان (606 ه . ق.).
23 - شرف الدین بیستون بن زرین کمر (610 ه . ق.).
24 - فخرالدوله نامور (دوم)بن بیستون (620 ه . ق.).
25 - حسام الدوله اردشیر (دوم)بن نامور.
26 - شهراکیم گاوباره بن نامور (633 ه . ق.).
27 - فخرالدوله نامور (سوم)بن گاوباره (671 ه . ق.).
28 - ملک شاه کیخسروبن گاوباره (701 ه . ق.).
29 - شمس الملوک محمد بن کیخسرو (711 ه . ق.).
30 - ناصرالدین شهریاربن کیخسرو (717 ه . ق.).
31 - تاج الدوله زیاربن کیخسرو (725 ه . ق.).
32 - جلال الدوله اسکندربن زیار (734 ه . ق.).
33 - فخرالدوله شاه غازی بن زیار (761 ه . ق.).
34 - عضدالدوله (عزالدوله) قبادبن شاه غازی (870 ه . ق.).
35 - سعدالدوله طوس بن زیار (801 ه . ق.).
36 - کیومرث بن بیستون بن گستهم بن زیار (807 ه . ق.).
گروه سوم (در شهر نور [ شمال غرب آمل ]):
37 - کیکاوس بن کیومرث (در نور جانشین پدر گردید، 857 ه . ق.).
38 - جهانگیربن کیکاوس بن کیومرث (881 ه . ق.).
39 - کیومرث بن جهانگیر (914 ه . ق.).
40 - بهمن (اول)بن جهانگیر.
41 - بیستون بن جهانگیر.
42 - بهمن (دوم)بن بیستون (916 ه . ق.).
43 - کیومرث بن بهمن (دوم) (956 ه . ق.).
44 - اویس بن فلان بن بیستون.
گروه چهارم (در کجور [یا کُدجود در مغرب نور]):
45 - اسکندربن کیومرث (857 ه . ق.).
46 - تاج الدولة بن اسکندر (880 ه . ق.).
47 - ملک اشرف بن تاج الدوله.
48 - کیکاوس بن اشرف.
49 - کیومرث بن کیکاوس (متوفی بسال 963 ه . ق.).
50 - جهانگیربن کیکاوس بن اشرف (963 ه . ق.).
51 - ملک محمد بن جهانگیر.
مآخذ: ابن اسفندیار: تاریخ طبرستان (ترجمهء برون) مجموعهء جب (گیب) التذکاریة و نسخهء دیگری که عباس اقبال آنرا منتشر کرده است.
Melgunoff: Das sudliche Ufer des
Kaspischen meeres.
Dorn: Memoire de l Ac. Imp. St .Pet.
XXXIII (1877) 103.
Justi: Iranisches Namenbuch, p. 433,
434.
Sachau: Verzeichnis, Nos. 7, 8 et 9 d.7 - 9.
Barthold: Musulmanskia Dynastii, p.292.
(از زامباور).
(1) - بادوسپان لقب است و از اسماء اعلام نیست.
(2) - با مرادویج بن زیاد ازدواج کرد.
(3) - ن ل: گاوپاره. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص405).
(4) - ن ل: قارون. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص411).
(5) - ن ل: شهریار. (از زامباور).


بادوسپان.


(اِخ) بادوسبان. پادوسپان. پادوسبان. رجوع به التدوین فی احوال جبال شروین ص103، 147، 268، 286 شود.


بادوستان.


(اِخ) تصحیفی است از پادوسبان در حبیب السیر چ خیام ج 2 ص408.


بادوستیان.


(اِخ) تصحیف بادوسبان و پادوسبان و پادوسپان است. رجوع به همین کلمات شود.


بادوش.


(اِخ) (گردنهء...) گردنه ای است که مابین قلیان کوه و اشتران کوه از انشعابات جبال پیشکوه بارتفاع 3040 متر واقع و محل عبور طوایف لر است. رجوع به جغرافیای غرب ایران ص29 شود.


بادوله.


[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر. در 30هزارگزی جنوب خورموج و 4هزارگزی خاور رودمند در جلگه واقعست. هوایش گرم و 328 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است بیک فرسنگی شمال کاکی. (فارسنامهء ناصری).


بادولی.


[دَ / دو] (اِخ) موضعی است در سواد بغداد که اعشی نام آنرا بدینسان آورده است:
حَلّ اهلی مابینُ درتا فبادو -
لی و حلّت علویة بالسخال.
|| بقولی موضعی است در بطن فلج از یمامه و آنانکه بر این عقیده اند در بیت اعشی، بجای درتا درنا خوانده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به المعرب جوالیقی ص79 : 3، 4، 12، 17 شود.


بادون.


(ع ص، اِ) جِ بادی. بیابانیان. (ترجمان علامهء جرجانی ص25) (منتهی الارب).


بادویز.


[بادْ] (اِ مرکب) بادویزن. بمعنی بادبیزن است که بادکش باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 165). رجوع به بادزن و بادبیزن شود.


بادویزن.


[بادْ زَ] (اِ مرکب) بادبیزن باشد. (ناظم الاطباء: بادویز). مروحه. (زمخشری) :
راست گوئی که باد رفتارش
خاستی از دو بادویزن گوش.
مسعودسعد (در تعریف فیل) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179).
رجوع به بادبیزن شود.


باده.


[دَ / دِ] (اِ)(1) شراب، چه باد غرور در سر می آورد. (رشیدی). شراب، چه باد بمعنی غرور آمده و هاء نسبت است. (غیاث). شراب. (ناظم الاطباء). بمعنی مسکری است که از انگور تازه بگیرند و در عربی خمر گویند. (شعوری ج 1 ورق 190). شراب و می را گویند. (شرفنامهء منیری). لفظ باد را هاء نسبت و مشابهت افزوده بنابر لطافت او را تشبیه بباد کرده اند(2) :
باده را باد نام کرد استاد
زآنکه آبی بود لطیف چو باد.
ادیب صابر گفته :
ز باد نام نهادند باده را یعنی
چو باد صبح دمیدن گرفت باده بخواه.
(از انجمن آرا).
|| شرابی که خام از خم برآورده استعمال نمایند و بر عرق نیز اطلاق کنند و این منسوب بباد است چه باد غرور را گویند و خوردن شراب نیز غرور می آورد(3). (غیاث از بهار عجم). شراب که همچنان از خم برآورده استعمال نمایند و این مقابل عرق است که جز بر کشیده اطلاق نکنند و شرابی که یکباره کشیده باشند آنرا می یک آتشه و آنچه باز در قرع و انبیق انداخته کشند می دوآتشه گویند. یک آتشه و دوآتشه کردن در هندوستان رواج دارد و در ولایت نیست مگر شراب قندی که آنرا شراب شکری هم خوانند پس می بمعنی شراب انگوری چنانکه صاحب فرهنگان نوشته اند درست نباشد بهر تقدیر معنی ترکیبی آن منسوب بباد است زیرا که خوردنش اکثر باد غرور در سر می آرد.(4) (از آنندراج). مَی. (ناظم الاطباء). مُل. نبید. آب انگور. خَمر. مُدام. مدامه. عُقار. اسفند [ اِ فَ / فِ ] . خَندَریس. قَهوَه. بُکماز. راح. چرخی. اَویژَه. بُلبُلی. طِلا. وَطَلَه، می خوش مزه. شَمول. راهِنَه. رَحیق. رَهیق. قَرقَف. (منتهی الارب). شمله. دختر تاک. دختر رز. دخت خم. دختر خم. نوشدارو. شاهدارو. عیسی نه ماهه. تریاق. (جوهری). چراغ مغان. خاتون خم. پردگی رز. عیسی هر درد. اشک تلخ. انوشه. عیسی عِنبی. صَهبا. (منتهی الارب). بنت العِنب. ابوالمهنا. بنت الکَرم. ماءالعِنب. (لغت نامه). ابومطرب. ابوالسمح. مُجاج العِنَب. رَأف. سُلافَه. سُلاف. سَویق. (منتهی الارب). بِتع. بِتَع. نبیذ. جِریال. جِریالَه. (منتهی الارب). از صفات او: روشن. حوصله پرداز. عقل سوز. مردآزمای. مردافکن. طاقت گداز. خام شوخ. پرزور. پیر کهنه. جوان. (آنندراج) :
بد ناخوریم باده که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم.رودکی.
بآواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام.فردوسی.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری.
ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز تست همه راحت و روح بدن من.
منوچهری.
نمودند قهر و فزودند کام
گزیدند باده گرفتند جام.اسدی.
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار.
مسعودسعد.
من از باده گویم تو از توبه گوئی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم.خاقانی.
حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار
سرم کدو چه کنی یک کدوی باده بیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).
بباده دست میالای کآنهمه خونی است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور.
ظهیر فاریابی.
پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق باده ها؟
مولوی (مثنوی).
قلزم توحید ندارد کنار
بادهء تحقیق ندارد خمار.خواجو.
|| بمعنی پیالهء شراب خوردن هم می آید. (غیاث). دو باده و سه باده یعنی دو بار باده و سه بار باده که معنی دو پیاله و سه پیاله لازم است و در فرهنگ بمعنی پیاله نیز گفته و گمان برده که دو باده و سه باده بمعنی دو پیاله و سه پیاله است و دور نیست چنانکه کاس در لغت عرب بمعنی شراب آمده و در اصل بمعنی کاسه است، باده نیز در لغت فرس بمعنی پیاله تواند بود. (رشیدی). پیالهء شراب. (جهانگیری). بمجاز پیالهء شراب را گویند مثل کاس در لغت عرب که بمعنی کاسه است و بر شراب اطلاق کنند از قبیل تسمیة المحل باسم الحال. (آنندراج). جام شراب و کاسه و ساغر و پیاله. (ناظم الاطباء) :
یکره بدو باده دست کوته کن
این عقل درازقد احمق را.
سنایی (از جهانگیری).
گاه خوردن دو باده کمتر نوش
تا نیاید بدست رفتن دوش.
اوحدی (از جهانگیری).
- بادهء انگور؛ شرابی که از انگور بدست آرند. (از آنندراج).
- باده با پنبه چیدن؛ کنایه از تنگی و قلت شراب، ملا قاسم مشهدی گوید :
بس که اسباب نشاط ما [به؟](5) تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشهء ما باده را.
(آنندراج).
- بادهء پخته؛ شراب مثلث یا شرابی که از جوشاندن، دو ثلثش بخار شده و یک ثلث باقی مانده باشد. معرب آن میفختج است. رجوع به سیکی شود :
بادهء پخته حلالست بنزد تو
گر تو بر مذهب بویوسف نعمانی.
ناصرخسرو.
- باده تا بسر کشیدن؛ شراب به افراط خوردن. میرمعزی گفته :
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
وی پسر ماه روی باده بکش تا بسر.
(از آنندراج).
- بادهء جوان؛ شراب نورسیده. مقابل بادهء پیر که شراب کهن است. میرمعزی :
چه باک از آنکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مغنی خوش است و باده جوان.
و له :
آنکه در پیرانه سر دارد جوانی آرزو
بادهء پیرش ز ساقیّ جوان باید کشید.
(از آنندراج).
- بادهء خام؛ در برابر بادهء پخته است که در یکی از چهار مذهب سنی حلال بوده است :
دو روز و دو شب بادهء خام خورد
بر ماه رویانش آرام کرد.فردوسی.
- بادهء خسروان؛ شراب ناب. شرابی که سلاطین و بزرگان نوشند :
یکی جام پربادهء خسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.فردوسی.
- امثال: باده از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی با علی در بیعت آئی زهر پاشی بر حسن سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
بادهء تحقیق ندارد خمار.
خواجو (از امثال و حکم دهخدا).
باده خاک آلودتان مجنون کند صاف اگر باشد ندانم چون کند.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده خوردن و سنگ بجام انداختن.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده نی در هر سری شر میکند آنچنان را آنچنانتر میکند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
(1) - در پهلوی batak، معرب آن بادق. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ظ. بر اساسی نیست.
(3) - ظ. بر اساسی نیست.
(4) - ظ. بر اساسی نیست.
(5) - با تصحیح قیاسی.


باده.


[دَ / دِ] (اِ) چوبدستی.
- کُردباده؛ چماق کردان. باهوی کردها :
کسی باید آنگه که تو باده خوری
که آرد سوی مرز تو کردباده.سوزنی.
رجوع به باهو و باهوی کرد شود.


باده.


[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان سگوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد. در 19هزارگزی باختر زاغه و 6هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به بروجرد در دامنه واقعست. هوایش معتدل و دارای 572 تن سکنه میباشد که بلهجهء لری فارسی سخن میگویند. آبش از سراب باده و رودخانهء آبستان و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنانش قالی بافی و راهش مالرو می باشد. ساکنین آن از طایفهء سگوند میباشند که عده ای در ساختمان و برخی در سیاه چادر بسر میبرند و برای تعلیف احشام در اطراف ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


باده.


[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد. در 30هزارگزی شمال خاوری بروجرد بکنار راه مالرو پیری در، به بیدکلمه در جلگه واقعست. هوایش معتدل و دارای 217 تن سکنه میباشد که بلهجهء لری فارسی سخن میگویند. آبش از رودخانه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


باده.


[ ] (اِخ) بادای(1). نام کودکی از ملازمان اونک خان که موجب نجات چنگیزخان از مرگ حتمی شد. رجوع به جهانگشای جوینی چ 1329 ه . ق. لیدن ج 1 ص 27 شود.
(1) - ن ل: باده. ماده. تازه. تاده. (حاشیهء جهانگشا ص72)


باده انداختن.


[دَ / دِ اَ تَ] (مص مرکب)می گساردن. شراب خوردن. می خوردن :
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.رودکی.


باده برگرفتن.


[دَ / دِ بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) می خوردن. می گساردن. شراب خوردن :
جهان باد دان باده برگیر شاد
که اندر کفت باده بهتر ز باد.اسدی.


باده پالا.


[دَ / دِ] (اِ مرکب) بمعنی پالونهء شراب باشد یعنی چیزی که شراب بدان صاف کنند. (آنندراج). بادپالا. (ناظم الاطباء). رجوع به بادپالا شود.


باده پرست.


[دَ / دِ پَ رَ] (نف مرکب)بسیار میخواره. (ناظم الاطباء). کنایه از دائم الخمر. (آنندراج). بسیار میخوار را گویند. می پرست. بندهء می :
بپیری بمستی میازید دست
نه نیکو بود پیر باده پرست.فردوسی.
شه بامّید ماست باده پرست
من قلم دارم و تو تیغ بدست.نظامی.
عاشقی را که چنین بادهء شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست.حافظ.
کمر کوه کمست از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست.
حافظ.


باده پرستی.


[دَ / دِ پَ رَ] (حامص مرکب)بسیار می خوارگی. بسیار شراب خواری :
کار صواب باده پرستی است حافظا
با ما بجام بادهء صافی خطاب کن(1).حافظ.
(1) - ن ل: برخیز و عزم جزم بکار صواب کن.


بادهء پشت دار.


[دَ / دِ یِ پُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شرابی که چیزهای قوت دهندهء مستی در آن آمیخته باشد. مقابل بادهء بی پشت. رجوع به آنندراج شود.


باده پیما.


[دَ / دِ پَ / پِ] (نف مرکب)شراب خوار و شرابخواره. (شرفنامهء منیری). شراب خواره را گویند. (هفت قلزم). باده خوار. (آنندراج). پیمایندهء شراب را گویند. شرابخوار. (شعوری ج 1 ورق 150). || اندازه کنندهء باده و شراب. (ناظم الاطباء).


باده پیمائی.


[دَ / دِ پَ / پِ] (حامص مرکب) قدح پیمائی. تعاطی اقداح. باده گساری. می گساری.


باده پیمائی کردن.


[دَ / دِ پَ / پِ کَ دَ](مص مرکب) می گساری کردن. می گساردن.


باده پیمان.


[دَ / دِ پَ / پِ] (نف مرکب)باده پیما. شراب خواره. (ناظم الاطباء). رجوع به باده پیما شود.


باده پیمای.


[دَ / دِ پَ / پِ] (نف مرکب)باده خوار. شرابخوار. (آنندراج) :
من از رنگ صلاح آن دم بخون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد.
حافظ.
رجوع به باده پیما شود. || یک قسم ناخوشی. (ناظم الاطباء).


باده پیمودن.


[دَ / دِ پَ / پِ دَ] (مص مرکب) شراب بکسی دادن. (ناظم الاطباء: باده). شراب خوردن. (شرفنامهء منیری). می گساردن. می گساری کردن :
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد دار محبان(1) بادپیما را.حافظ.
(1) - ن ل: حریفان.


باده خانه.


[دَ / دِ نَ / نِ] (اِ مرکب)می خانه. میکده :
عقل اگر در میانه کشته شود
دیت از باده خانه بستانیم.
خاقانی (از آنندراج).
ما هم بباده همدم خاقانییم و بس
کو راه باده خانه که جویای باده ایم.خاقانی.


باده خایه.


[دَ / دِ یَ / یِ] (اِ مرکب) چیزی در اندرون ماهی چون بادکنک ساخته و مهیاکرده برای بازی اطفال، و باده خایه را مردم گیلان خورند. بادخایه. کیسهء هوائی. رجوع به بادخایه (معنی دوم) شود.


باده خوار.


[دَ / دِ خوا / خا] (نف مرکب)شرابخوار. (آنندراج). شرابخواره. می خواره :
چون دل باده خوار گشت جهان
با نشاط و کروز(1) و خوش منشی.خسروی.
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و می گسار.
اسدی (گرشاسب نامه).
(1) - ن ل: کروژ.


باده خواری.


[دَ / دِ خوا / خا] (حامص مرکب) عمل باده خوار. می خوردن. شراب خوری. می گساری.


باده خواه.


[دَ / دِ خوا / خا] (نف مرکب)خواهندهء شراب. خواهان می. طالب شراب :
وز آنجایگه شد بنزدیک شاه
ز شادی شده رای او باده خواه.فردوسی.


باده خوردن.


[دَ / دِ خوَرْ / خُرْ] (مص مرکب) می خوردن. شراب خوردن. می گساردن :
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.ابوشکور.
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد.فردوسی.
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید بکار.فردوسی.
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور ورد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور.
خیام.
همه باده بر یاد او میخورند
خراج ولایت بدو میبرند.نظامی.
بیاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد.نظامی.
باده کم خور خرد بباد مده
خویش را یاد او بباد مده.اوحدی.
نه شب عیش و باده خوردن تست
کآبروی جهان بگردن تست.اوحدی.
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم.
حافظ.
ساقی ار باده باندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشهء این کار فراموشش باد.حافظ.


باده دادن.


[دَ / دِ دَ] (مص مرکب) می دادن. شراب دادن. ساقیگری :
بیاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد.نظامی.
رجوع به آنندراج شود.


باده ده.


[دَ / دِ دِهْ] (نف مرکب) می دهنده. شراب دهنده. می گسار. ساقی :
پرستندهء باده را پیش خواند
بچربی فراوان سخنها براند
بدو گفت کامشب توئی باده ده
بطائر همه بادهء ساده ده.فردوسی.


باد هرات.


[دِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)باد شمال را گویند و آن از طرف مشرق است بجانب مغرب برخلاف باد دبور. (برهان). باد صبا. (ناظم الاطباء). باد شمال را گویند و آن از جانب مشرق است بمغرب و بخوبی معروف است. حکیم ازرقی هروی گفته :
مرا شمال هری بی هری نیاید خوش
از آنکه خواجه و مخدوم من بود بفراه.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
مر رعیت را صبای عدل لطف آمیز تو
خوش نسیم آید چو مشک تبت باد هرات.
سوزنی.
رجوع به هفت قلزم و شرفنامهء منیری و شعوری شود.


بادهرزه.


[هَ زَ / زِ] (اِ مرکب) افسونی را گویند که دزدان بر صاحب کالا بدمند تا خواب گران برو مستولی شود. (برهان) (ناظم الاطباء). افسونی را گویند که دزدان بر صاحب کالا میدمیدند تا خواب گران بر او مستولی میشد و اسباب او را می بردند. (آنندراج) (انجمن آرا). فسونی که دزدان بر صاحب کالا دمند تا خواب گران برو مستولی شود(1). (رشیدی) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 190) :
بچارپارهء زنگی ببادهرزهء دزد
ببانگ زنگل نبّاش و کُم کُم نقّاب.
خاقانی (قسمیات).
|| سخن بیهوده. || وعدهء خلاف. (رشیدی). وعدهء دروغ.
(1) - به اعتقاد قدما.


باده رنگ.


[دَ / دِ رَ] (ص مرکب) برنگ باده. برنگ شراب. گلگون. سرخ رنگ. میگون :
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
یوسف من گرگ مست باده بکف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب.
خاقانی.


بادهء ریحانی.


[دَ / دِ یِ رَ / رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شرابی که در آن اقسام گلهای خوشبودار انداخته بکشند. (غیاث) (آنندراج).


باده ریختن.


[دَ / دِ تَ] (مص مرکب) می در جام ریختن. می دردادن کسی را. و رجوع به آنندراج (باده دادن) شود.


باده زدن.


[دَ / دِ زَ دَ] (مص مرکب) باده خوردن. می خوردن. می زدن. و رجوع به آنندراج شود. باقر کاشی گوید :
ما ز روز ازل از عشق و جنون دم زده ایم
بادهء عشق ز پیمانهء آدم زده ایم.
میرزا معز فطرت گوید :
دگر کجا زده ای باده ای قیامت حسن
که کرده محشر گلها بهشت رنگ ترا.
(از آنندراج).


بادهء سرجوش.


[دَ / دِ یِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شراب صاف و این مقابل دُرد است. (آنندراج).


بادهء شبگیر.


[دَ / دِ یِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی صبوحی. حافظ گوید :
عاشقی را که چنین بادهء شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نبود باده پرست.
(از آنندراج).


بادهء شفقی.


[دَ / دِ یِ شَ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شراب سرخ برنگ شفق. میرزا صائب گوید :
قسم بساقی کوثر که از شراب گذشتم
ز بادهء شفقی همچو آفتاب گذشتم.
(از آنندراج).


باده شیر.


(1) [دَ] (اِخ) نام مردیست که طبق روایات، اسدآباد همدان را بنا کرده است: و در کتاب عجایب العلوم چنین خواندم که اسدآباد مردی کرده است که او را باده شیر خواندندی. مردی شجاع و دلیر بود بروزگار یزدجردبن شهریار آخر ملوک عجم... (مجمل التواریخ و القصص ص520).
(1) - ظ: با دو شیر یا ماده شیر. (مجمل التواریخ، حاشیه). ظ. متن صحیح است، یعنی برابر و مساوی با ده شیر. (لغت نامه).


بادهء شیراز.


[دَ / دِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بادهء شیرازی. بمعنی شرابی که در شیراز اندازند. مخلص کاشی گوید:
غربت افتاد چو دلخواه وطن میگردد
باده را شیشهء شیراز کند شیرازی.
ملا مقیما گوید :
پیاله نوش که خواهد شکست بر جنت
خمار بادهء شیرازت از شراب طهور.
محسن تأثیر یزدی گوید :
حسن و عشق و عاشق و معشوق هم شهری خوش است
بادهء شیراز باید شیشهء شیراز را.
(از آنندراج).


بادهء شیرازی.


[دَ / دِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به بادهء شیراز شود.


باده فرسا.


[دَ / دِ فَ] (ن مف مرکب)باده فرسای. کنایه از دائم الخمر یعنی آنکه از افراط خوردن شراب مضمحل و فرسوده شده باشد. شیخ ابوالفیض فیاضی راست :
خوش وقت حریف باده فرسای
بر تارک آسمان زده پای.(از آنندراج).


باده فرسای.


[دَ / دِ فَ] (ن مف مرکب)رجوع به باده فرسا شود.


باده فروش.


[دَ / دِ فُ] (نف مرکب)فروشندهء باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نَبّاذ. شراب فروش :
در حیرتم از باده فروشان کایشان
زین به که فروشند چه خواهند خرید!(1)
خیام.
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی.حافظ.
سِرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
حافظ.
آمد افسوس کنان مغبچهء باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده.حافظ.
تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش
پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت.
حسین ثنایی(2) (از آنندراج).
(1) - ن ل: من در عجبم ز می فروشان کایشان - به زآنکه فروشند...(خیام چ فروغی ص89).
(2) - در آنندراج چ قدیم «حسین سنائی» آمده است.


باده فروشی.


[دَ / دِ فُ] (حامص مرکب)عمل باده فروش. کار فروشندهء باده. || (اِ مرکب) دکان یا محل باده فروش.


بادهء قرمزی.


[دَ / دِ یِ قِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شراب سرخ رنگ قرمز (تحقیق قرمز در اصطلاح قرمز در مبحث قاف بیاید). ملاطغرا در توحید گوید :
ازو جوش در بادهء قرمزی
وزو دیگ خم گرم لعلی پزی.(از آنندراج).


باده کان.


[دَ] (اِخ) قریه ای است به شش فرسنگ ونیمی جنوب شهر خفر. (فارسنامهء ناصری).


باده کش.


[دَ / دِ کَ / کِ] (نف مرکب)باده خوار. باده پیما. می گسار. می خورنده. شراب خوار :
شه اگر باده کشان را همه بر دار زند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد.؟
|| در تداول عامه، مرادف عرق کش.


باده کشی.


[دَ / دِ کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل باده کش. || (اِ) محل باده کش.


باده کشیدن.


[دَ / دِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) باده نوشیدن. باده خوردن. باده گرفتن :
باده گر اندک وگر بسیار می باید کشید
گر کمان صد من بود یک بار می باید کشید.
ملا قاسم (از آنندراج).
و رجوع به باده گرفتن شود.


باده کی.


[دَ] (اِخ) تیره ای از ایل نفر از ایلات خمسهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص87).


باده کی.


[دَ] (اِخ) قریه ای است به شش فرسنگی در جانب شمال اسپاس. (فارسنامهء ناصری).


باده گرفتن.


[دَ / دِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)شراب خوردن. می خوردن. باده کشیدن. باده نوشیدن. می زدن. می گساردن. باده خوردن. باده گساردن. و رجوع به آنندراج، و باده گساری و باده گساری کردن شود :
چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان.
فرخی.
دو جهان را کند از گردش یک ساغر مست
چشمت این باده ندانم ز کجا میگیرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).


باده گسار.


[دَ / دِ گُ] (نف مرکب) می گسار و شراب خواره. (ناظم الاطباء). باده نوش. (شعوری ج 1 ورق 160). باده خوار. (آنندراج). باده کش :
چو شب دو بهره گذشت از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار.
فرخی.
بود بهرام روز و شب بشکار
گاه بر باد و گاه باده گسار.نظامی.


باده گساردن.


[دَ / دِ گُ دَ] (مص مرکب)باده خوردن. باده نوشیدن. می زدن. می گساردن. باده کشیدن. می گساری.


باده گساری.


[دَ / دِ گُ] (حامص مرکب)می خوارگی. باده پیمائی. شرابخوارگی. باده نوشی. می گساری. باده خواری. و رجوع به باده پیمائی شود.


باده گساری کردن.


[دَ / دِ گُ کَ دَ](مص مرکب) می خواری کردن. باده پیمائی کردن. می گساردن. شرابخواری کردن. باده خواری کردن. باده نوشیدن. می زدن.


باده گیر.


[دَ / دِ] (نف مرکب) شراب خوار. می خوار. میگسار. شرابخواره. باده نوش. باده خوار. باده کش :
نیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد
نیستم لت خوارگیر و قمْرباز و باده گیر.
سنایی.


بادهلج.


[هِ] (اِ مرکب) بادهنج. بادگیر خانه یعنی آن قسمت از اطاق را که بشکل مربع مستطیل چند گزی از بام بالاتر برند و طرفی از وی را که نسیم گیر است بازگذارند و آنرا خانه خانه کنند تا بدین تدبیر هوای آن اطاق خنک گردد. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 154). ظاهراً این کلمه تحریفی از بادهنج (دودکش) است که معنی آن نیز اندکی تغییر یافته(1) یا بادهنج هم بدین معنی می آمده ولی رفته رفته در معنی دودکش معروف شده است. رجوع به بادهنج و بادنج و بادنگ شود.
(1) - درین صورت بفتح هاء باید خوانده شود.


بادهء لعلی.


[دَ / دِ یِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شراب سرخ. (آنندراج). می گلگون.


باده لونی.


[دَ لَ] (اِخ) تیره ای از ایل بویراحمدی کوه گیلویهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص88).


بادهء مست.


[دَ / دِ یِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادهء مست کننده :
آنچه او ریخت به پیمانهء ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گر بادهء مست.
حافظ.


بادهء ممزوج.


[دَ / دِ یِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شراب که گلاب یا آب و مانند آن در آن آمیخته باشد. میرزا صائب راست :
عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار
بادهء ممزوج چندین نشأه هم میداشته ست؟
(از آنندراج).


بادهء ناب.


[دَ / دِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادهء خالص. بادهء صافی :
ز زهد خشک ملولم کجاست بادهء ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد.حافظ.


بادهء ناهار.


[دَ / دِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از امر ناگوار، چه خوردن شراب در خلو معده مضر است. ملا شانی تکلو :
سیر آمدند مدعیان از می مراد
مسکین هنوز بادهء ناهار میزند.
و عجب از صاحب مصطلحات الشعرا که همین بیت را مستند می ناهار آورده و حال آنکه موقعش نیست. (آنندراج).


بادهنج.


[هَ] (اِ مرکب) دودآهنگ. معرب بادآهنگ مرکب از کلمهء باد و آهنگ بمعنی کشیدن. دودکش. هواکش. و رجوع به بادآهنج شود. دزی آرد: مرادف بادنج است بمعنی هواکشی که شبیه به دودکش بخاریست و برای تصفیهء هوا بکار رود: بادهنج الی جانب المطبخ. (دزی ج 1 ص47). و بعث الیّ ببیت یسمی عندهم الخرقه [ خرگاه ] و هو عصی من الخشب تجمع شبه القبة و تجعل علیها اللبود و یفتح اعلاه لدخول الضوء و الریح مثل البادهنج و یُسد متی احتیج الی سَده و اتوا بالفروش و فرشوه. (ابن بطوطه، در ذکر سلطان برکی). رجوع به آهنگ شود. (شاید باجه از این کلمه شکسته ای است). للبرهان القیراطی فی بادهنج:
بنفسی امذی بادهنجاً موکلا.(از کشکول).


بادهء نو.


[دَ / دِ یِ نَ / نُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل بادهء کهنه. (آنندراج). شراب نو. (ناظم الاطباء: باده).


باده نوش.


[دَ / دِ] (نف مرکب) میخواره. (ناظم الاطباء). شرابخوار. می خوار. می گسار. شرابخواره. باده نوش. باده خوار. باده کش :
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
(منسوب به ناصرخسرو).
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده.سعدی (بدایع).
باده نوشی که درو روی و ریائی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست.
حافظ.


باده نوشی.


[دَ / دِ] (حامص مرکب) عمل باده نوش. میخواری. شرابخواری. میخوارگی. باده پیمائی. شرابخوارگی. می گساری. باده خواری. باده گساری کردن. باده گرفتن. می خوردن. باده کشیدن. باده نوشیدن. می زدن. می گساردن. باده خوردن. باده گساردن.


باده نوشیدن.


[دَ / دِ دَ] (مص مرکب) می خوردن. شراب خوردن. می گساردن. میخواری. شرابخواری. میخوارگی. باده پیمائی. شرابخوارگی. می گساری. باده خواری. باده گساری کردن. باده گرفتن. باده کشیدن. باده نوشیدن. می زدن. باده خوردن. باده گساردن :
وگر بجام برم دست بی تو در مجلس
حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن.
سعدی (بدایع).
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی.
حافظ.
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟
حافظ (دیوان چ قزوینی ص187).


باده نوشیده.


[دَ / دِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آنکه شراب خورده باشد. ج، باده نوشیدگان :
باده نوشیدگان جام الست
نشوند از شراب دنیا مست.اوحدی.


بادهء نوشین.


[دَ / دِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نامی از نامهای موسیقی. رجوع به آهنگ در لغت نامه شود.


باد هوا.


[دِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)وعدهء دروغ. هرچه وجود ندارد. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص366) (هفت قلزم). عهد و پیمان دروغ و ناراست و هر چیز که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء).


بادهوائی.


[هَ] (حامص مرکب) بی ثمری و بی حاصلی. || ویرانی. خرابی. (ناظم الاطباء).


بادی.


(ص نسبی) آنچه منسوب به باد باشد از فلکیات همچو: برج جوزا و دلو و میزان(1). (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). || منسوب به باد (نفخ) در اصطلاح موسیقی. از ذوات النفخ در برابر زهی (ذوات الاوتار). رجوع به آهنگ شود. || (فعل دعایی) یعنی همیشه و دایم باشی. (برهان). همیشه و دایم باشی.(2) (ناظم الاطباء). همیشه باشی. یعنی باشی تو در حال خطابست، چنانچه در مغائبه گویند بادا. (آنندراج) (انجمن آرا). بوادی. باشی تو :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.فردوسی.
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی.فردوسی.
که جاوید بادی تو با تاج و تخت
همیشه بهر جای فیروزبخت.فردوسی.
همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کِت ببندد ابله چشم.سنائی.
تا که باشد در مثل کالیأس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کآن را نباشد بیم یاس.
انوری.
و رجوع به باد شود.
(1) - رجوع به «شمارهء هفت و هفت پیکر نظامی» تألیف محمد معین شود.
(2) - مرکب از باد و بودی سوم شخص مضارع فعل دعا با علامت «الف» و «ی» خطاب که متقدمان بکار میبردند.


بادی.


(ع ص) (از «ب دء») آغازکنندهء به چیزی. (از منتهی الارب). آغازکننده. (غیاث) (آنندراج). ابتداکننده. آغازنده. پیشدست :
گفت آری آنچه کردم اِستم است
لیک هم میدان که بادی اظلم است.مولوی.
سهم بسهم والبادی ء اظلم. بادی الرأی؛ در اول دیدار دل. (ترجمان علامهء جرجانی تدوین عادل ص25).
- بادی نظر؛ اول نظر و آغاز آن. (ناظم الاطباء). اول رأی. ابتدای رأی. رائی که بار اول دست دهد پیش از امعان نظر. (از تاج العروس).
|| آفریننده. || نو بیرون آورنده. (از منتهی الارب).
- بادی الرأی؛ اول فکر. بدان که بادی اسم فاعل است از بدایت که بمعنی آغاز و اول است چون این را مضاف کردند بسوی الرأی الف در درج کلام افتاد ضمه بر یا ثقیل بود انداختند التقای ساکنین شد میان یا و لام یا افتاد در تلفظ مگر این یا را در رسم الخط می نویسند و در حالت جری نیز همین حکم است مگر در صورت نصب یا را حذف نکنند و مفتوح خوانند. (غیاث) (آنندراج). بادی الرأی؛ ظاهره و من همزه جعله من بدأت و معناه اول الرأی . (اقرب الموارد).
- بادی بدی؛ اسم للداهیة. (منتهی الارب). و مانراک اتبعک الا الذین هم اراذلنا بادی الرأی. (قرآن 11/27).


بادی.


(ع ص) (از «ب دو») پیدا و آشکار شونده. (از منتهی الارب).
- بادی الرأی؛ ظاهر رای و آنانکه آنرا مهموز دانند آنرا از بدأت گیرند، و آن بمعنی اول رأی است. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). ظاهر رأی یا اول آن. (منتهی الارب).
|| برآینده بسوی بادیه و مقیم در آن. (از منتهی الارب). آنکه در بادیه نشیند. (محمودبن عمر ربنجنی). بیابانی. (ترجمان علامهء جرجانی ص24). مردم صحرائی. (آنندراج). صحرانشین. بادیه نشین. اهل بَدْو. مقابل قاری، حاضر، عاکف. خلاف محتضر. ج، بادون، بُدّی، بُدّاء. (از منتهی الارب): و بلغت بادی زمین را که مقام گاه اصلی باشد بوم خوانند. (فارسنامهء ابن البلخی ص37)(1).
(1) - ظ. بمعنی اقامت کنندهء در بادیه یا ده و مرادف روستائی است.


بادی.


(ص نسبی) منسوب به باد.
- انجیر بادی، تین بادی؛ انجیر پیش رس و انجیر بادی در فارس معدودی ثمر انجیر است که پیش از رسیدن دیگر انجیرهای درختی پوچ و پرباد و کم مزه رسد.
- بواسیر بادی؛ نوعی از بواسیر.
- چراغ بادی؛ چراغ سیمی (در تداول عامه). چراغ فنری.
-کشتی بادی؛ کشتی دارای بادبان. کشتی با شراع.


بادی.


(اِخ) ابوالحسن احمدبن علی بادی یا بادا. عامه وی را ابن البادا خوانند. (از انساب سمعانی). رجوع به بادا شود.


بادی.


(اِخ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز. در 40هزارگزی جنوب ایذه در کوهستان واقعست. منطقه ای است گرمسیر با 105 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ضمیمهء صفحهء مقابل 32).


بادی آباد.


(اِخ) نام محلی در کنار راه نطنز بمورچه خورت میان حسن آباد و رحمت آباد در 18500 گزی نطنز.


بادیا ئی لبلیش.


[لِ لی] (اِخ)(1) دُمینگو. یکی از مشهورترین سیاحان اسپانیاست (1767 - 1822 م.). که بنام مستعار «علی بک» نیز شهرت یافته است و دیرزمانی در افریقا و جزیرة العرب مانند یک مسلمان سیاحت کرد و احوال و حقایق بسیاری که تا آن زمان برای اروپائیان مجهول بود گرد آورده و بنام سیاحت نامه در سه جلد منتشر ساخته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Badia y Leblich, Domingo.


بادیات.


(ع اِ) جِ بادیه. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به بادیه شود.


بادیات الجن.


[تُلْ جِن ن] (ع اِ مرکب)منزل و مأوای پریان. (ناظم الاطباء).


بادیار.


(اِ) باز و شاهین شکاری. (آنندراج). قوش شکاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 160 شود.


بادیان.


(اِ)(1) بادیانه. تخمی است دوائی، بعربی آنرا شَمار و رازیانج گویند. گرم و خشک است در دوم. (آنندراج). تخم نباتی است بلندتر از زرعی، ساقش مربع و برگش باریک و خوشبو و گلش مایل بسپیدی و آن را انیسون گویند. مصلح ضرر چائی ختائی است که استعمال و شرب آن متداول شده. (انجمن آرا). گیاه معطری از طایفهء چتریان که رازیانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. رازیانج. (محمودبن عمر ربنجنی) (بحر الجواهر). بادتخم. وادیان. (شعوری از اختیارات). رازیانه. (محمودبن عمر ربنجنی) (بحر الجواهر). چارتخم :
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکندش این شکر و بادیان.ناصرخسرو.
[ تر آن ] گرم است بدرجهء دوم و خشک بدرجهء اول و خشک [ آن ] گرم و تر باشد سده را بگشاید و ادرار کند و رطوبتها را بگدازد و بادها را بشکند و آب او اندر چشم کشند چشم را روشن کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
.
(فرانسوی)
(1) - La badiane


بادیان.


(اِخ) رشته کوهی است در مغرب خونسار که از جنوب شرقی بکوههای دالان و حوازدان و سفیدکوه و قمشه متصل گردیده و پس از آن در همان امتداد کوه دمبالار و کوههای بوانات کشیده شده قلهء مرتفع آن در جنوب آباده موسوم به بل 4320 گز است.


بادیان.


(اِ)(1) از تیرهء ماگنولیاسه(2). منبتش چین، هند، فیلیپین، ژاپن و آمریکای شمالیست. قسمت قابل مصرف، میوه و مادهء مؤثره، اسانس. رجوع به کارآموزی داروسازی ص200 شود.(3) اسم تازی رازیانج است و بفارسی رازیانه گویند. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Badiane. Badian. Badianier (Illicium).
.
(فرانسوی)
(2) - Magnoliacees (3) - در کارآموزی داروسازی بادیان چین ضبط شده است.


بادیان ختائی.


[نِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بادیان خطائی(1). میوهء درخت قشنگی است همیشه سبز و از طایفهء ماگنولیاسه(2) و از محصولات چین و ژاپون و از ادویهء محرکه است و اهل چین این ثمر را محترم می دارند و پس از صرف غذا می خورند و در محضر بت می سوزانند. (ناظم الاطباء: بادیان و بادیان خطائی). از تیرهء ماگنولیاهاست که دانه های آن معطر است و در داروسازی بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص201). و رجوع به ص235 همین کتاب شود. از ادویهء جدید است. ماهیت آن: ثمریست جوزی رنگ و هشت پره و بعضی هفت پره و هر پره ای دو پارچه پیوسته بهم. بالای آنها منشق و در اندرون آن تخم کوچک نیز جوزی رنگ و طعم آن فی الجمله شبیه به رازیانه است و لهذا آنرا بادیان ختائی نامند از جهت آنکه شکل آن مانند رازیانه است و از جبال نیپال و چین و زیربادرات هند آورند. بهتر و مستعمل آن تازه و تندطعم و پُررائحهء آن است و کهنهء آن که سیاه رنگ و طعم و رائحهء آن برطرف شده باشد غیرمستعمل. طبیعت آن: در دوم گرم و خشک و منسوب بمشتری. افعال و خواص آن: محلل و مفتح و مقوی معده و هاضمه و دافع ریاح و ثقل طعام و درد احشا و تحلیل بلغم و ریاح و مدر بول، و نصارا جهت امور مذکوره با چای خطائی طبخ نموده بدستور مذکور در چای مینوشند. مضر عضل و عصب، سلیم و مصدع و مورث تشنگی. مصلح آن بریان نمودن آن است. (مخزن الادویه چ هند صص128 - 129 : بادیان خطائی).
.(لاتینی)
(1) - lllicium verum .
(فرانسوی)
(2) - Magnoliacees


بادیان خطائی.


[نِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به بادیان ختائی شود.


بادیان رومی.


[نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دانه های بسیار معطر است ولی با دانه های رازیانه غالباً مخلوط میشود. دانه های رازیانه دارای هشت شیار و دانه های انیسون که معمولاً آنرا بادیان رومی میگویند دارای ده شیارند (بادیان ختائی غیر از آنست). (از گیاه شناسی گل گلاب ص235). اَنیسون.(1) (فهرست مخزن الادویه). حب الحلوه. رجوع به انیسون شود.
(1) - Anisun.


بادیان شامی.


[نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) انیسون است. (فهرست مخزن الادویه).


بادیانه.


[نَ / نِ] (اِ) بادیان :
چند با دانهء هل بریان
گل بریان و بادیانه خورم؟خاقانی.
رجوع به بادیان شود.


بادیاوند.


[وَ] (ص) بسیار قوی و فربه. (آنندراج). قوی و پرقوت. (ناظم الاطباء). || (اِ) قوت و دلیری. (آنندراج). زور و قوت. (ناظم الاطباء).


بادیاوندی.


[وَ] (اِ) قوت بدنی و زور و طاقت. (آنندراج). قوت جسمانی و قوه. (ناظم الاطباء).


بادی النظر.


[یَنْ نَ ظَ] (ع اِ مرکب) بمعنی ظاهر نظر. (آنندراج). رجوع به بادی شود.


بادیج.


(اِ) چیزی باشد مانند ساق چاقشور که آنرا از پارچهء رنگین قلمی آجیده کنند و بیشتر شاطران و پیاده روان بر پای کشند. (برهان). لباسی مانند تنبان که از پارچه های الوان ترتیب داده و زنان در قدیم پا میکردند و اکنون شاطران و پیاده روان بر پای میکشند. (ناظم الاطباء). پوششی شلواروار و پنبه دار بوده که زنان پوشیدندی اکنون نیز شاطران و پیاده روان از پشت پای تا ساق بندند. (انجمن آرا) (آنندراج). پاتابه. پاپیچ. شلواری بود از پارچهء منقش. شبارق.


بادید.


(ص) آشکارا و هویدا و ظاهراً و بطور وضوح. (ناظم الاطباء). بمعنی پدید یعنی ظاهر و نمایان. (شعوری ج 1 ورق 156): اما بعد از آن از آل بوبکر و آل عثمان و آل عمر هرگز هیچ بادید نیامد. (کتاب النقض ص 477). کاروانهای تجار و ارباب بضاعت روی بکار آوردند و از آفت و مخافت راه ایمن یافتند و نعمت و خصبی تمام بادید آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی).


بادید آمدن.


[مَ دَ] (مص مرکب) پدید آمدن. ظاهر شدن. آشکار شدن. رجوع به بادید و شواهد آن شود.


بادید آوردن.


[وَ دَ] (مص مرکب)مشهود ساختن. ظاهر ساختن. نمودار کردن: منصور فرمود تا مهندسان خطها درکشیدند و کویها و بازارها و مسجد جامع بادید آوردند... و قصرها و ایوانها و روستایها از بیرون شهر رقم زدند و باغها و آسیاها همچنین بادید آوردند. (مجمل التواریخ و القصص).


بادیدار.


(ص مرکب) خوش منظر و خوش آیند در دیدار. (ناظم الاطباء). رجوع به با شود. پدیدار. روشن: هبرزی؛ هر چیزی خوب و بادیدار. (منتهی الارب). و باشد که آن نفس مقهور شده باز با دیدار آید. (کیمیای سعادت). || مواجهه. لقا: حاجبی از آن عبدالرزاق غلامی درازبالای بادیدار مردی ترکمان درآمد و او را نیزه بر گلو زد و بیفکند و دیگران درآمدند اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638).


بادید کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب)آشکار کردن. نمودار کردن. ظاهر ساختن.


بادیر.


(اِ) پادیر. بادیز. چوبی که در میان دیوار و بر پشت دیوار شکسته نهند. (آنندراج). چوبی باشد که ازبرای استحکام بر پشت دیوار شکسته کشند تا نیفتد. (اوبهی). چوبی که در میان دیوارها جهت استحکام نهند. (ناظم الاطباء). رجوع به پادیر و پادیز در همین لغت نامه شود.


بادیز.


(اِخ) دهی است از دهستان سبلوئیهء بخش زرند شهرستان کرمان. در 36هزارگزی جنوب زرند سر راه مالرو عمومی زرند - رفسنجان در کوهستان واقعست. منطقه ای است سردسیر با 289 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


بادیز.


(اِ) بادیر باشد. رجوع به بادیر شود.


بادیز.


(اِخ) ده کوچکیست از دهستان تمین بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان. در 44هزارگزی جنوب باختر میرجاوه در 15هزارگزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش واقعست. دارای 50 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


بادیژ.


(اِ) بادیر باشد. رجوع به بادیر شود.


بادیس.


(اِ) لهجه ای از پاتیس که نوعی پارچه است.


بادیس.


(اِخ) ابن حبوس بن ماکسن بن زیری بن مناد صنهاجی. یکی از ابناء طوایف ملوکی است که در اندلس ظهور کرد، و پس از وفات پدرش حیوس در سال 429 ه . ق. حاکم غرناطه شد و عامری حاکم مریه را در بیرون غرناطه بقتل رسانید، و غرناطه را بوسیلهء قلاع و استحکامات چندی تشیید و با انبارهای عالی بسیار تزیین کرد، در موقع انقراض بنی حمود مالقه را نیز تحت تصرف خود درآورد و کشور پهناوری تشکیل داد و در سال 467 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 137 (مظفر الصنهاجی) و حلل السندسیه ج 1 ص 190 شود.


بادیس.


(اِخ) ابومنادبن منصوربن بلکین بن زیری بن مناد حمیری صنهاجی (374 - 406 ه . ق.). یکی از امرای آل زیری است که در افریقیه یعنی تونس و جزائر و در قسمتی از طرابلس غرب، تحت تابعیت ملوک فاطمی فرمان فرمائی میکردند، در سال 286 ه . ق. بادیس پس از درگذشت پدر بمقام اقتدار نشست و در زمان حاکم بامرالله فاطمی 20 سال فرمانفرمائی نمود، با عم خود و با قوم زناته محاربات چندی کرد، در این وقت طرابلس غرب از اطاعت وی سر باززده بود از اینرو برای سرکوبی آنان روان شد و در همین اوقات وفات یافت و پسرش معز جانشین وی گردید. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص137 و ترجمهء مقدمهء ابن خلدون چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب 1336 ه . ش. ص 583 و معجم الانساب ج 4 ص464 شود.


بادیس.


(اِخ) نام شهری از اقلیم سوم در افریقیه. رجوع به بادس و الحلل السندسیة ج 1 صص63 - 69 و مقدمهء ابن خلدون ص113، 124 و 316 شود.


بادیلوفالن.


(اِ)(1)بلغت اندلسی عینیه گویند و آن نباتی است بی ساق و برگش شبیه به برگ لبلاب کوچک و در شعب برگش ثمری شبیه بدبق و با رطوبتی بسیار چسبنده و مزغب و تندبوی و بر جامه و سایر اشیاء میچسبد. گرم و محلل و مقطع و مجفف قوی و تخم و برگش مدر بول و اکثار او مدر خون و یک مثقال او با شراب جهت سپرز و ضیق النفس و ضماد ثمر کوبیدهء او بر اعضاء مانع قشعریرهء تبها و بحدی مجفف منی است که چون سی وهفت روز تناول نمایند قطع نسل کند و طلای او محلل مواد بلغمی و سوداویست. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - بنقل مؤلف الاعلام زرکلی ص465.


باد یمانی.


[دِ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)باد منسوب به یمن. ریح یمانیه. یعنی بادی که از جانب یمن آید چنانکه حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: انی وجدت نفس الرحمن من الیمن؛ یعنی بدرستی که یافتم نفس رحمان را در یمن، بعضی گویند مراد از آن خواجه اویس قرنی است و بعضی گویند همین باد یمانی مراد است و آن بادی لطیف است و بعضی باد بهار مراد دارند. || در اصطلاح سالکان، عبارت از نفس روحانی است، زیرا که روح طرف راست است و در شرح مخزن میگوید باد بهار اوست. (آنندراج) :
باد یمانی بسهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم.نظامی.
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
و رجوع به باد شود.


بادیمه.


[مَ] (اِخ) نام محلی کنار راه بروجرد و خرم آباد میان وزیرآباد و دولت آباد در 448600 گزی طهران.


بادین آباد.


(اِخ) رجوع به بادین آوا شود.


بادین آباد منگور.


[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد. در 58هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 49هزارگزی باختر شوسهء مهاباد بسردشت در جلگه واقع است. هوایش معتدل و سالم است و 44 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء بادین آباد و محصولش غلات، توتون، حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش ارابه رو است و در تابستان میتوان اتومبیل راند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بادین آوا.


(اِخ) بادین آباد. دهی است از دهستان پیران بخش حومهء شهرستان مهاباد. در 57هزارگزی جنوب خاوری شوسهء خانه - نقده در کوهستان واقع است. هوایش سردسیر و سالم و دارای 129 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانهء بادین آباد و محصولش غلات، توتون، حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بادینان.


(اِخ) ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. در 36هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 20 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. مزارع اسپرک، زینسان، میان، سیان، پورک، کلاته غلام و حاجی قربان جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بادیوس.


(اِخ)(1) ژوزه. یکی از طباعان معروف قرن 16 م. است. مطبعهء بزرگی در پاریس تأسیس کرد، و بطبع و نشر مقدار کثیری از آثار نافعه خدمت کرده و بترقی فن طبع کوشیده است. رجوع به مادهء بعد شود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Badius, Jodocus.


بادیوس.


(اِخ) کُنراد. پسر ژوزه بادیوس. از طباعان معروف است و مانند پدرش بترقی و پیشرفت فن طبع خدماتی کرد. رجوع بمادهء قبل شود. (قاموس الاعلام ترکی).


بادیة.


[یَ] (ع اِ) بدو. صحرا. خلاف حضر. ج ، بادیات، بَوادٍ. (قطر المحیط). بوادی. (مهذب الاسماء). صحرا و بیابان. (غیاث) (آنندراج). خرابه. دشت بی آب وعلف: بادیهء تیه؛ صحرای تیه. (ناظم الاطباء). تأنیث بادی. صحرا. اهل البادیه؛ تازیان چادرنشین صحراگرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود. و به اماله بیدیه گویند. (آنندراج). و نسبت به آنرا بدوی گویند: حیره، شهرکیست بر کران بادیه. (حدود العالم). قادسیه، شهرکیست بر راه حجاز و بر کران بادیه. (حدودالعالم).
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته ست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانْش حی.
منوچهری.
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
امیر [ مسعود ] گفت: پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص179). و خرامان و نازان همیشه در بادیه. (منتخب قابوسنامه ص21).
رفته و مکه دیده آمده باز
محنت بادیه خریده بسیم.ناصرخسرو.
چند در این بادیهء خوب و زشت
تشنه بتازی بامید سراب؟ناصرخسرو.
بشناس حرم را که هم اینجا بدر تست
با بادیه و ریگ مغیلانْت چه کار است؟
ناصرخسرو.
گر دلم سوزد سموم بادیه
بس مفرح کز لب و خالش کنم.خاقانی.
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده.خاقانی.
خضر لب تشنه در این بادیه سر گردان داشت
راه ننمود که بر چشمهء حیوان برسم.خاقانی.
و لشکر فرستاد تا ناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص103).
بپایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید.نظامی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.نظامی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند.نظامی.
عزت کعبه بود آن ناحیه
دزدی اعراب و طول بادیه.مولوی.
هرکه گستاخی کند اندر طریق
گردد اندر بادیهء حسرت غریق.مولوی.
کاروان در کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه.مولوی.
ببوی آنکه شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند.
سعدی (بدایع).
خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی (گلستان).
در بادیه تشنگان بمردند
از حِلّه بکوفه میرود آب.
سعدی.
خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را
ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد.
(از حاشیهء خطی احیاءالعلوم).
|| بترکی، پیالهء بزرگ. (غیاث) (آنندراج). || جام شراب. ساتکینی. خنور شراب. ظرفهای سفالی شراب و کوزه های شراب. (ناظم الاطباء). اصل آن باطیه است یا باطیه معرب آنست و عرب آنرا ناجود گوید و در تداول عامه آنرا بادیه گویند. ظرفی مقعر از آبگینه یا مس و مانند آن. کاسهء مسین. ظرفهای مسین بزرگ جهت غذاخوری. (ناظم الاطباء). و رجوع به باطیه شود. || (اصطلاح طب) اسباب بادیه؛ علل آغازی. نشستن اندر آفتاب یا حرکتی سخت یا چیزی گرم خوردن چون پلپل و سیر سبب تب گردد و چون زخمی که بر سر افتد سبب فرود آمدن آب اندر چشم یا سبب علت انتشار گردد. این سبب ها و مانند این را طبیبان اسباب بادیه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-امثال: خانهء خرس و بادیهء مس.


بادیه.


[یَ / یِ] (ع اِ) رجوع به بادیة شود.


بادیة.


[یَ] (اِخ) بنت غیلان ثقفی. از صحابه بود. صاحب الاصابه آرد بادیة بنت غیلان بن سلمة الثقفی بود و چون پدرش اسلام آورد او نیز مسلمانی گزید و روایت کرد و ابن منده از طریق احمدبن خالد وهبی از محمد بن اسحاق الزهری از قاسم بن محمد از وی روایت کرد. رجوع به الاصابة ج 7 کتاب النساء ص26 و رجوع به امتاع اسماع ص419 شود.


بادیه آشام.


[یَ / یِ] (نف مرکب) نوشندهء ساتگین. آشامندهء بادیهء شراب. در شعری که صاحب آنندراج آورده شاعر صنعت ایهام بکار برده و معنی بیابان را نیز در نظر گرفته است. صاحب آنندراج آرد: از عالم دوزخ آشام است. نورالدین ظهوری گوید :
کعبه را تشنه تری نیست ظهوری از من
شاهد من قدم بادیه آشام من است.
(از آنندراج).


بادیة الشام.


[یَ تُشْ شا] (اِخ) صحرائی است وسیع در جهت شمالی جزیرة العرب میان سوریه و عراق و در جانب شرقی حاد و جانب غربی شراران و طرف جنوبی آن اراضی و بیابانهای شمار است. در جانب جنوبی آن قصبه ای است بنام جوف. (لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 ص13). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص57 و تاریخ اسلام تألیف فیاض ص3، 7 و 10 و النقود ص187 شود.


بادیة العرب.


[یَ تُلْ عَ رَ] (اِخ) جبال و صحاری بسیار است و از اقلیم دویم و سیم. طولش از حدود شام تا بحر فارس و عرض از مکه تا نجف، و هر یک کمابیش دویست فرسنگ مسافت دارد و سکانش اعراب صحرانشین اند و قبایل بیشمار و اگرچه آن دیار گرمسیر عظیم است و بی آب اما در غایت خوشی هوائی دارد و از خوشی هواش گفته اند: قالت الطاعة انا أنزل بالشام فقال الطاعون أنا معک و قال الخصیب أنا أنزل بالعراق فقال النفاق انا معک فقالت الصحة أنا أنزل بالبادیة فقال الشفاء أنا معک، و بنابرین سکان آنجا را رنجوری کمر بود و درین معنی گفته اند: قیل لحکیم ما بال أهل البادیة لایحتاجون الی الاطباء قال لان الجسم الوحش لایحتاج الی البیطارة، و در آن مقام زرع و غرس به نادر بود و عمارات در موضع چند معدود است و بنیاد و معاش ایشان بر نتایج شتران و سایر دواب و مواشی و معاش ایشان لحوم وحوش صحرایی مثل سوسمار و غیر آن باشد و بدان سبب دایم ناپاک باشد. (نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ص267).


بادیة النمل.


[یَ تُنْ نَ] (اِخ) نام بیابانی به اندلس: اندلس مملکتی است عظیم در جانب مغرب مشتمل بر عجایب و غرایب. در عجایب المخلوقات مذکور است که در آن ولایت بر سر بیابانی که آن را بادیة النمل خوانند، بطلسم اسبی و مردی ساخته اند و روی آنرا بآبادانی کرده. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص657).


بادیة بنی اسد.


[یَ تُ بَ اَ سَ] (اِخ) نام یکی از بادیه های عرب است. (الوزراء و الکتاب چ مصر 1357 ه . ق. ص65).


بادیه پیمائی.


[یَ / یِ پَ / پِ] (حامص مرکب) عمل بادیه پیما. بادیه پیمودن. بادیه طی کردن. بادیه درنوردیدن :
رهروی روی به تنهائی کرد
بهر حج بادیه پیمائی کرد.
جامی (از فرهنگ ضیا).


بادیه پیمای.


[یَ / یِ پَ / پِ] (نف مرکب) آنکه بادیه پیماید. روندهء در بادیه. صاحب آنندراج آرد: از عالم دوزخ آشام است. نورالدین ظهوری گوید :
جرس محمل مقصود چنین نغمه سرا
به ثنای قدم بادیه پیمای من است.
(از آنندراج).
صیدگری بود عجب تیزبین
بادیه پیمای و مراحل گزین.نظامی.
|| اسب تندرو. (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. || مسافر. (ناظم الاطباء). مردم سیاح و بیابانگرد.


بادیهء حجاز.


[یَ / یِ یِ حِ] (اِخ) بیابانی بحجاز. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو 4 ص193 شود.


بادیه خردک.


[یَ / یِ خُ دَ] (اِخ) کرمینیه یا کرمینه. ازجمله روستاهای بخارا باشد. رجوع به کرمینیة و کرمینه شود. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص104).


بادیهء غول.


[یَ / یِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیای فانی باشد. (برهان) (آنندراج).


بادیهء غول دار.


[یَ / یِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) این جهان. (ناظم الاطباء: بادیه). کنایه از دنیای فانی باشد. (آنندراج).


بادیه گرد.


[یَ / یِ گَ] (نف مرکب)بیابان گرد. بیابان پیما. (آنندراج: بادیه آشام). و رجوع به بادیه آشام و بادیه پیمای شود.


بادیهء محن.


[یَ / یِ یِ مِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا است. (انجمن آرا).


بادیه نشین.


[یَ / یِ نَ / نِ] (نف مرکب)مردم چادرنشین صحراگرد. (ناظم الاطباء). صحرانشین. بدوی. بادی. چادرنشین. وبری. اهل وَبَر. اعرابی. (ترجمان القرآن). مقابل تخته قاپو، حضری، مدری، قراری، شهرنشین.


بادیه نشینی.


[یَ / یِ نَ / نِ] (حامص مرکب) چادرنشینی. صحرانشینی. تبدّی.


باذ.


[باذذ] (ع ص) بدحال. (از منتهی الارب). بدحال و بدهیأت. (از قطر المحیط). بد و زشت. (آنندراج). یقال رجل باذالهیئة و بذالهیئة؛ بدحال و بدهیأت. (منتهی الارب). مرد بدحال. (مهذب الاسماء). بدحال و بدصورت. (ناظم الاطباء).


باذ.


(اِخ) ابوعبدالله حسین بن دوستک دائی بن مروان. از اکراد حمیدیه و بسیار قوی و تنومند بود و در روزگار عضدالدولهء بویهی در دیار بکر خروج کرد و پس از درگذشت وی قدرت یافت و نصیبین را بچنگ آورد، و در سال 373 ه . ق. لشکر صمصام الدولهء بویهی را تار و مار ساخت و پیروزمندانه بموصل درآمد، ولی سال بعد سعدالدولة بن سیف الدوله موصل را ضبط کرد، از اینرو باذ بدیار بکر رفت و تا سال 380 با آل بویه و آل حمدان زدوخورد داشت و عاقبت در همان سال بقتل رسید. (از قاموس الاعلام ترکی). مؤلف تاریخ کرد آرد: باذ چون بخدمت عضدالدوله رسید پادشاه را از او هراسی در دل افتاد و درصدد دستگیری او برآمد، باذ بگریخت و در موصل نیرو گرفت، از ناحیهء میافارقین و دیار بکر مقداری بدست آورد. بعد از مرگ عضدالدوله، صمصام الدوله ده بار لشکر بمقابلهء باذ فرستاد. هر ده بار مغلوب شد و موصل بدست باذ افتاد. ابن الیر گوید: چنین روایت کرده اند که کنیهء باذ ابوشجاع بود. ابوعبدالله کنیهء برادر اوست که حسین بن دوستک باشد. در هر حال مردی سخی بود، در زمانی که چوپانی میکرد گوسفندان را برای فقراء و دوستان خود سر میبرید و اطعام میکرد، از این جهت سپاهی بر او گرد آمد، ارمنستان و دیار بکر را فروگرفت. چون پسران حمدان مجدداً موصل را گرفته بودند در سال 379 باذ از دیار بکر لشکری گرد آورد که بیشتر از اکراد بشنوی بودند. در ظاهر موصل جنگ مشتعل شد، اما باذ در گرمگاه مصاف هنگام عوض کردن اسب فروافتاد و استخوان پشت او شکست. جسدش را بموصل بردند و بدار آویختند. چون اهالی خبر شدند به ممانعت پرداختند و گفتند این شخص از مجاهدان و غازیان اسلام است و جایز نیست که با پیکر او این معامله برود. حسین بن بشنوی شاعر کرد خطاب به طایفهء اکراد مروانیه گوید :
البشنویة انصار لدولتکم
و لیس فی ذا خفاً فی العجْم و العرب
انصار باذ بأرجیش و شیعته
بظاهر الموصل الحدباء فی العطب
بباجلایا جلونا عنه غمغمة
و نحن فی الروع جلائون للکرب.
(تاریخ کرد رشید یاسمی صص185 - 186).
و رجوع به ابن اثیر چ مصر ج 9 ص14، 16، 22 و 29 شود.


باذ.


(اِخ) باد. از قرای اصفهان، و گفته اند از قرای گلپایگان است. حسن بن ابی سعدبن حسن فقیه باذی که پس از سال 330 ه . ق. درگذشته است بدان منسوب است. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).


باذآورد.


[وَ] (اِ)(1)یک قسم بتهء خاردار سفید که بادآورد نیز گویند. (ناظم الاطباء). اسپیدخار. فارسی نبطی است بمعنی خار سپید و بیونانی آنرا فراسیون یا افتنالوفی خوانند و نوعی از آنرا که شبیه به اشترغار است مردم مصر لحاح خوانند. رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص68 و بادآورد شود.
(1) - Cirsium.


باذآورد.


[وَ] (اِخ) (گنج...) همان بادآورد باشد. رجوع به بادآورد و گنج بادآورد و فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص 104 شود.


باذآورد.


(اِخ) بادآورد. نام شهری نزدیک واسط. رجوع به بادآورد و تجارب الامم ج 2 ص468 و ابن اثیر ج 7 ص101 شود.


باذابرنگ.


[رَ] (اِ) ترنج که میوهء مشهور است. (آنندراج). رجوع به بادابرنگ، بادرنگ، بادرنج، بادارنگ و ترنج شود. || بازیچهء روم و زنگ، یعنی مسخرهء روزگار. (آنندراج).


باذار.


(اِخ) (بند...) ظاهراً بندی به یمن از ساخته های بهمن: از آثار او [ بهمن ] بند کوارفارس و باذار در یمن. اکنون آنرا تماشا خوانند... (تاریخ گزیده چ عکسی ص98).


باذارنگ.


[رَ] (اِ) بادرنگ. ترنج. (فرهنگ سروری). لیمو و بهی و آبی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرنگ، بادابرنگ، بادرنج و شعوری ج 1 ورق 174 شود.


باذافراه.


[اَ] (اِ مرکب) بادافراه: و باداش این حقوق و باذافراه این نفاق و شقاق... تقدیم افتد. (سندبادنامه ص70). رجوع به بادافراه، بادافره، بادفره شود.


باذام.


(معرب، اِ) بادام. در المعرب جوالیقی ذیل لوز، بنقل از ابن درید آمده است: لوز معروف و معربست و احمد محمدشاکر محشی کتاب در حاشیه، بر جوالیقی خرده گرفته و گفته است: مؤلف در تعبیر از گفتهء ابن درید سهو کرده است زیرا عبارت ابن درید چنین است: «واللوز، الباذام» و مقصود این است که بادام نام لوز در سریانی است که عرب آنرا نقل کرده است نه خود لوز را. این کلمه فارسی است و ریشهء پهلوی دارد نه سریانی، بنا باظهار نظر محشی المعرب. رجوع به بادام و رجوع به المعرب جوالیقی ص299 س 20 شود. علم معرب از بادام. (از ناظم الاطباء).


باذام.


(اِخ) نام تیراندازی مشهور پسر شمیران از خاندان جمشید: اندر تواریخ نبشته اند که به هرات پادشاهی بود کامکار و فرمانروا با گنج و خواستهء بسیار و لشکری بیشمار، و هم خراسان در زیر فرمان او بود، و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران، و این دز شمیران که بهراست و هنوز برجاست آبادان او کرده است، و او را پسری بود نام او باذام، سخت دلیر و مردانه و بازور بود، و در آن روزگار تیراندازی چون او نبود. مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش باذام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت، پاره ای دورتر بریز آمد و بزمین نشست. شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای بپیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد، شاه گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد؟ باذام گفت: ای ملک کار بنده است. تیری بینداخت چنانکه سر مار در زمین بدوخت. و بهمای هیچ گزندی نرسید، همای خلاص یافت و زمانی آنجا میپرید و برفت. (نوروزنامهء خیام از سبک شناسی ج2 صص169 - 170). رجوع به مزدیسنا ص270 شود.


باذام.


(اِخ) باذان. ابومهران، پس از گذشت بیست سال از سلطنت خسروپرویز پسر هرمز پسر انوشیروان فرمانروای یمن از جانب شاه ایران بود. و ظاهراً همین است که در سال دهم هجرت اسلام آورده است. (امتاع الاسماع ج 1 ص12 و 535). رجوع به باذان شود.


باذام.


(اِخ) باذان. ابوصالح، مولای ام هانی که مفسر و محدث بود و حکم بضعف وی کرده اند. و آن غیرمنصرف است از جهت عجمه و علم و معرب از بادام فارسی است. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس آرد از مولای خود ام هانی و علی روایت کرده است و سدی و ثوری و عمر بن محمد از وی روایت دارند. ابوحاتم گوید به وی استدلال نمیتوان کرد. (تاج العروس). و رجوع به ناظم الاطباء شود.


باذامک.


[مَ] (اِ) یکی از انواع صفصاف است. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص71). خِلاف. نوعی درخت باشد. رجوع به خلاف و صفصاف شود. || قسمی از بید. (ناظم الاطباء).


باذان.


(اِخ) باذام. ابومهران. مردی پارسی نژاد است که از طرف کسری حاکم یمن بود. این پادشاه بعد از پاره کردن نامهء حضرت محمد (ص) وی را مأمور ساخت تا پیغمبری را که در حجاز ظهور کرده دستگیر کرده روانهء حضور نماید، وقتی که صاحب ترجمه مأموریت خود را کتباً بعرض رسانید، حضرت نبوی در جواب وی را به اسلام دعوت و ارشاد فرمودند. پس او در سال 10 هجری بشرف اسلام مشرف شد و ایمان آورد و در قتل اسود عنسی خدمت نمود، و چون در اواخر عمر آن حضرت در یمن ایمان آورده بود بشرف دیدار آنجناب نایل نشد. (از قاموس الاعلام ترکی). عامل کسری ابرویز بر یمن بزمان رسول صلوات اللهعلیه اسلام آورد و او را بسال یازدهم هجرت ذوالحمار متنبی بکشت. رجوع به حاشیهء لغت ابناء در همین لغت نامه شود. گویند که باذان صاحب یمن از اهل طخرود بوده است و سراها و بناهای او بطخرود بدو معروف و مشهورند. (تاریخ قم صص83 - 84). رجوع به باذان و فهرست مجمل التواریخ و القصص و العقد الفرید ج 3 ص13 و ج 5 ص335 و حبیب السیر چ خیام ص 374، 375، 406 و 448 شود.


باذان.


(اِخ) ابواسحاق. تابعی است.


باذان.


(اِخ) باذام. ابوصالح، مولی ام هانی. مفسر و محدث است. رجوع به باذام شود.


باذان الکتاب.


[ ] (اِخ) نام ناحیه ای از اعمال اهواز. (تاج العروس).


باذان بن ساسان.


[نِ نِ] (اِخ) ظاهراً همان باذان حاکم یمن است که بسال دهم هجرت اسلام آورد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص281).


باذان فارسی.


(اِخ) همان باذان باشد. رجوع به باذان و الجماهر ص67 شود.


باذان فیروز.


(اِخ) بادان فیروز. اسم اردبیل که شهر مشهوریست بآذربایجان که فیروز یکی از ملوک فارس آنرا بنا نهاد. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). آنرا در قدیم فیروزآباد میخواندند. رجوع به بادان پیروز و تاج العروس شود.


باذانی.


(ص نسبی) منسوب به باذان. رجوع به باذان شود.


باذبین.


(اِخ) نام مردی که رسول حجاج بود. ثعلب دربارهء مردی از بنی کلاب انشاد کرد :
نشدتک هل سیرک ان سرجی
و سرجک فوق بغل باذبینی.
و این گفته نسبت باین مرد است. (از تاج العروس).


باذبین.


(اِخ) قریهء بزرگی است نظیر شهری در پائین واسط بر ساحل دجله که گروهی از بازرگانان توانگر و جمعی از روات علم بدان منسوبند. (از معجم البلدان). رجوع به باذین و باذن و باذنه و الاوراق ص 196 و تجارب الامم ص542 و الوزراء و الکتاب ص 27 شود. در تاج العروس باذبینی آمده است.


باذبینی.


(اِخ) ابوالرضا احمدبن مسعودبن الزقطر باذبینی. از محدثان بود و از ابوالبرکات یحیی بن عبدالرحمن بن حُبَیش فارقی قاضی مارستان سماع کرد و بسال 592 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس شود.


باذبینی.


(ص نسبی) نسبت به باذبین که نام مردی بود. رجوع به باذبین و تاج العروس شود.


باذبینی.


(اِخ) باذبین. شهری است زیر واسط. رجوع به باذبین و تاج العروس شود.


باذپیچ.


(اِ مرکب) در نسخهء خطی فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است و همان بازپیچ و بادپیچ باشد. رجوع به بادپیچ و بازپیچ شود.


باذخ.


[ذِ] (ع اِ) کوه سخت بلند. (مهذب الاسماء). کوه بلند. (قطر المحیط). جبال بواذخ. (منتهی الارب). کوههای بلند. || گردن افراز. ج، بُذَّخ، بَواذِخ. (منتهی الارب). رجوع به ناظم الاطباء شود. || شرف بلند، یقال شرف باذخ. (منتهی الارب). مجازاً، شرف شامخ. عزت بلند. (اقرب الموارد).


باذذم.


[باذْ ذَمْ] (ص) چیز جزئی و غیرقابل و بدون اهمیت. (ناظم الاطباء).


باذرم.


[رَ] (ص) همان بادرم بمعنی بیهوده و هرزه و هذیان باشد. باطل. رجوع به بادرم شود.


باذرنبویه.


[ذَ رَمْ یَ / یِ] (معرب، اِ) (از دزی ج 1 ص 47). همان بادرنبویه باشد. رجوع به بادرنبویه شود.


باذرنجبویه.


[ذَ رَ یَ] (معرب، اِ)بادرنگبویه. بادرنجبویه. (از ناظم الاطباء). رجوع به بادرنگبویه و تذکرهء داود ضریر انطاکی شود.


باذرنجویه.


[ذَ رَ یَ] (معرب، اِ) رجوع به بادرنگبویه و تذکرهء داود ضریر انطاکی و لکلرک شود.


باذرنجه.


[ذَ رَ جَ] (معرب، اِ) بادروج. باذرنجویه. رجوع به دزی ج 1 شود.


باذرنگ.


[ذَ رَ] (اِ مرکب) همان بادرنگ باشد بمعنی سینه بند طفلان. رجوع به بادرنگ شود.


باذرو.


[ذَ] (اِ) همان بادرو باشد. باذروج. باذروق. (ربنجنی). گیاهی از طایفهء چتری و معطر که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به بادروج و بادرو و شعوری ج 1 ورق 188 شود.


باذروج.


[ذَ] (معرب، اِ) گیاهی معطر و بادروج. (ناظم الاطباء). ریحان کوهی. باذرنجبویه. بادروج. بارنگ. حوک. ریحان جبلی. باذروق. باذرو.


باذروغوغیا.


(اِخ) رجوع به بادروغوغیا و تاریخ الحکماء قفطی ص100 شود.


باذزم.


[ذَ] (ص) کار عبث و بیهوده. (شعوری ج 1 ورق 177). تحریفی از بادرم و باذرم است.


باذش.


[ذِ] (اِخ) ابوعبدالله بن باذش. از نحویان مغرب بود. (منتهی الارب).


باذشفام.


[شَ] (اِ) (از دزی ج 1 ص48). همان بادشفام است. رجوع به بادژنام و مترادفات آن شود.


باذغاش.


(اِخ) بادغاش. یکی از سرداران سلطان سنجر بود: قارن بن گرشاسف در سال 521 ه . ق. از دژ اروهین در برابر حملهء بادغاش که یکی از سرداران سلطان سنجر بود دفاع نمود. (ترجمهء سفرنامهء استراباد و مازندران رابینو ص195).


باذغس.


[غَ] (اِ) بادگیر. (از سروری). رجوع به بادغس، بادغد و بادغر شود.


باذغیس.


(اِخ) بادغیس. جائی آبادانست [ بخراسان ] و با نعمت بسیار و او نزدیک سیصد ده است. (حدود العالم):
سموم مرگ چون غیشه کند خشک
اگر پیش شمال باذغیسم.
سوزنی (از سروری).
رجوع به بادغیس، بادخیز و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و فرهنگ سروری و معجم البلدان شود.


باذغیش.


(اِخ) همان بادغیس باشد. (از ناظم الاطباء). رجوع به بادغیس شود.


باذفت.


[ذَ] (اِ) نام درختی که چون باد بر وی وزد بوی خوشی از آن برآید. (ناظم الاطباء).


باذق.


[ذَ] (معرب، اِ) شیرهء انگور تند و تیز اندک طبخ یافته، معرب باده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). در عرف فقها، شرابی جوشانیده که کمتر از نصف آن تبخیر شده باشد. مأخوذ از بادهء فارسی، شیرهء انگور تند و تیز اندک طبخ یافته. (ناظم الاطباء). باذه. (المعرب جوالیقی ص81 س 5). آب انگور پخته شده را گویند که کمتر از نیمهء آن بر اثر پخته شدن بخار شده باشد و اگر نیمهء آن بخار و نیمهء دیگر باقی مانده باشد آنرا منصف نامند. و اگر دو ثلث بخار و یک ثلث باقی مانده باشد آنرا مثلث خوانند. و کلمهء باذق معرب باده است.


باذق.


[ذِ] (ع ص، از اتباع) حاذق باذق، از اتباع است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). رجوع به بحر الجواهر شود.


باذل.


[ذِ] (ع ص) بخشنده و سخی. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام). ج، بُذل. عطادهنده. بسیارعطا. جوانمرد معطی. دهنده. بذل کننده و جودکننده. سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء).


باذلی ساوجی.


[ذِ یِ وَ] (اِخ) مردی بسیار افتاده و کم آزار است و نستعلیق را بد نمی نویسد. چنان بی باک و دلیر است که وقتی شب و روز از درد دندان بیقرار بود چند بار مرا بدستگاه حجامتی آورد و نتوانست بکشیدن دندان قرار بدهد. بالاخره روزی دستهایش را محکم گرفته و دو دندانش را کشیدم. و آن مکافات چنین شعر گفتنش بود :
دور از بزم وصالت می کند در بزم غم
برق آهم خانه سوزی درّ اشکم گوهری
کرد اگر تاراج دین و دل بافسون غمزه اش
باذلی آن غمزه را عادت بود غارتگری.
(از ترجمهء مجمع الخواص ص307).


باذن.


[ذَ] (اِخ) از قرای خاوران از اعمال سرخس است. (از معجم البلدان). و سمعانی باذنه آورده است و گوید یکی از قرای خاوران در نواحی سرخس است. (الانساب سمعانی). از قرای خابران از اعمال سرخس است. (مرآت البلدان ج 1 ص164). رجوع به باذبین و باذین و باذنه و الوزراء و الکتاب ص27 و تاج العروس شود.


باذنجان.


[ذَ / ذِ](1) (معرب، اِ) معرب باذنگان. ترکاری معروف که بهندی بیگن گویند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از بادنجان فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). باتنگان. بادنجان. و رجوع به بادنجان و بادمجان و المعرب جوالیقی ص314 و نشوءاللغه صص 88 - 98 شود. جیم آن معرب از کاف فارسی است و آنرا مَغْذ. و وَغْذ نیز نامند، و آن بر دو گونه است، سپید که ثمرهء آن دراز و نرم است و طول آن قریب بیک وجب میرسد، و سیاه که مستدیر است و گاهی هم اندکی دراز میباشد و نوع نخست، نیکوتر و لطیف تر است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ج 1 ص69 همان کتاب شود. || ابوجراده (نوعی پرندهء طعمه خوار). و در شام البصیر خوانند. (دزی ج1 ص48).
(1) - در اللسان بفتح «ذال» و در قاموس بکسر آنست و فیومی در مصباح آرد بکسر ذال و برخی از ایرانیان بفتح تلفظ کنند، فارسی معربست. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص 314).


باذنجانی.


[ذَ] (اِخ) یاقوت گوید محمد بن حسن باذنجانی نحوی، از مردم مصر بود و بروزگار کافور می زیست. و گوید گمان میکنم وی بقریهء باذنجانیه منسوب باشد. (معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس شود.


باذنجانیه.


[ذَ نی یَ] (اِخ) از قریه های مصر است در ناحیهء قوسنیا(1). (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). || قریه ای است از دجیل. (مراصد الاطلاع).
(1) - ن ل: قویسنا. (تاج العروس).


باذنة.


[ذَ نَ] (ع اِ) خضوع و انقیاد و فروتنی. (ناظم الاطباء). رجوع به بَأذَنة شود. || اقرار بکاری و معرفت بآن کار. (ناظم الاطباء). رجوع به بِأذَنة شود.


باذنه.


[ذَ نَ] (اِخ) یکی از قرای خاوران (خابران) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. (الانساب سمعانی). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود.


باذنی.


[ذَ] (ص نسبی) منسوب به باذنه که قریه ای است از قرای خابران در نواحی سرخس. (سمعانی). رجوع به باذن و باذنه شود.


باذنی.


[ذَ] (اِخ)(1) ابوالحسن بن باذنی (باذانی) سمعانی گوید: جوان صالحی است، از ابوبکر احمدبن خطیب مهنه ای و دیگران باتفاق من حدیث سماع کرد و در فتنهء غز در ماه رمضان سال 549 ه . ق. کشته شد. (از انساب سمعانی).
(1) - در متن سمعانی چ عکسی باذانی آمده است.


باذنی.


[ذَ] (اِخ) ابوعبدالله باذنی نیشابوری شاعر که نیکو شعر میگفت و بلعمی و دیگران را مدح میکرد. وی نابینا بود. حاکم ابوعبدالله در تاریخ نیشابور نام وی را آورده است. (از معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس و انساب سمعانی شود.


باذور.


(اِخ) قریه ای بمازندران. رجوع به بادور و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص362 شود.


باذورد.


[ذَ وَ] (اِخ) نام شهری است در نزدیکی واسط که میان آن شهر و بصره واقع بود و هم اکنون ویرانه است و شاید بدین سبب دجلهء بزرگ بصره را باذورد میخوانند. (از معجم البلدان).


باذوق.


(اِ) نوعی سنگ قیمتی. (دزی ج 1 ص48).


باذه.


[ذَ] (اِ) باده. ریشه و اصل بادق. رجوع به باذق و المعرب جوالیقی ص81 س 5 شود.


باذی.


(ص نسبی) منسوب به باذ. رجوع به باذ شود.


باذی.


(اِخ) حسن بن ابی سعدبن حسن، فقیه که پس از سال 330 ه . ق. درگذشته است.


باذین.


(اِخ) همان باذبین و باذن باشد. رجوع به باذبین و باذن و باذنه و الوزراء و الکتاب ص27 شود.


باذینوس.


(اِخ) از حکمای روم بود و دربارهء علم هیئت و آنچه ستارگان احداث میکنند سخن گفت. او راست: کتاب طوفان و کتاب کواکب مذنیه. (تاریخ الحکماء قفطی صص99 - 130).


باذینه.


[نَ] (اِ) نوعی از حلویات. (تاج العروس). شاید پفک یا نوعی از آن باشد.

/ 53