لغت نامه دهخدا حرف ب

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ب

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بار.


(اِ)(1) پشتهء قماش و خروار و آنچه بر پشت توان برداشت. (برهان). پشتواره است و آن پشته ها باشد کوچک از هیزم و علف و غیره که بر پشت بندند. کاره. (برهان: کاره). حمل و بسته و هر چیز که برای حمل کردن فراهم کنند. (ناظم الاطباء). چیزی که بر سر و پشت و مرکب بردارند. (رشیدی). مجموعهء دو لنگه یعنی دو عدل که بر ستور حمل کنند. باری که بر سر و پشت و مانند آن گذارند و با لفظ کشیدن و برداشتن و برتافتن و گرفتن مستعمل است. (آنندراج). پشتهء خروار. (غیاث). باری که به پشت و غیره بردارند. بستهء قماش. (سروری). بمعنی حمل یعنی محمول انسان یا حیوان. (شعوری ج 1 ورق 160). آنچه بر پشت ستور یا آدمی نهند بردن را. حَمْل. (ترجمان القرآن). بُنه(2) :
گُسی کرد [ رستم ] بار و بیاراست کار
چنان چون بود درخور کارزار...
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهر جای گوش.فردوسی.
هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تا پیش او بر گذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.فردوسی.
که گر خر نیاید بنزدیک بار
تو بار گران سوی پشت خر آر.فردوسی.
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.منوچهری.
شب تار و بیابان دور و منزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی.باباطاهر.
نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر با بار.
ناصرخسرو.
چون شترمرغ نه چو مردم حر
بار را مرغ و خایه را اشتر.سنایی.
هستم از استمالت دوران
چون شترمرغ عاجز و حیران
نیستم اندر این سرای مجاز
طاقت بار و قوت پرواز.سنایی.
از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خرترم.سوزنی.
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان.نظامی.
چند دیناری بحضرت خواجه آورد و نیازمندی بسیار کرد خواجه فرمودند که ازین عدلی بوی بار می آید صورت حال را بازنما آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص127). || غله و جز آن. آنچه در دیگ ریزند از حبوب و بُقول و گوشت و جز آن پختن را. مظروف دیگی. مظروف ظرفی. هر چیز که آنرا خورند. (برهان). قوت و خوراک هرچه باشد. (ناظم الاطباء). خوردنی. محصول و بَرِ زمین یا درخت. تره بار. خشکبار. خشکه بار. خواربار. سربار: و کار بر شهر تنگ شده بود چه ارتفاعات نواحی به سلطانیان برمی داشتند یک من بار در شهر نمی شایست بردن. (راحة الصدور راوندی). و محافظت بجائی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند. (تجارب السلف هندوشاه).
- امثال: از این هم بار ما بار نمی شود؛ این هم کفایت نکند.
بار افزونتر کشد چون مست باشد اشتری جز بدین مستی کجا یارم کشیدن بار غم... ادیب نیشابوری (از امثال و حکم دهخدا).
بار ببارخانه گرانتر است؛ غالباً محصول معدن یا کارخانه در خارج کارخانه و معدن ارزانتر باشد. (امثال و حکم دهخدا).
بار بر خر نهادن؛ رخت بربستن. مردن. (امثال و حکم دهخدا) :
بگوش اندر همی گویدْت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی.
ناصرخسرو.
برنه بخرْت بار که وقت آمده ست
دل در سرای و جای سپنجی منه.
ناصرخسرو.
واکنون کافتاد خرت مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش؟
ناصرخسرو.
بار دجال وشان بر خر نه
به بیابان عدم سر درده.
جامی (از امثال و حکم دهخدا).
بار بر گاو و ناله بر گردون؛ زحمت و رنج کار گروهی را باشد، تظاهر بکار و کوشش گروهی دیگر را. (امثال و حکم دهخدا).
بارت چو آرد شد بآسیا چه مانی: سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا مانم؟ صائب (از امثال و حکم دهخدا).
بار را مرغ و خایه را اشتر (چون شترمرغ نه چون مردم حر...).
سنایی (از امثال و حکم دهخدا) :
بار رفتن بر اشتر است ولیک
نالهء بیهده درای کند.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
بار سبک زود بمنزل میرسد. (امثال و حکم دهخدا).
بارش را بار کردن؛ از راهی غالباً نامشروع غنی شدن. (امثال و حکم دهخدا).
بارش کردن؛ بکنایه، سقط و دشنام گفتن. با لاغ و مزاح گفتنیها را گفتن. (امثال و حکم دهخدا).
بار کج بمنزل نمیرسد. (امثال و حکم دهخدا).
چیزی بارش نیست؛ کنایه از اینکه معلومات و لیاقتی ندارد.
که بار محنت خود به که بار منت خلق (بنان خشک قناعت کنیم و جامهء دلق...).
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
- بابار؛ دارای بار. باردار :
نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر بابار.
ناصرخسرو.
رجوع به «بار» شود.
- بار استر؛ بار خر و استر. وِقْر. (منتهی الارب).
- باربار؛ بارهای بسیار. حملهای عدیده.
- بار بیشتر در جای کردن؛ درین مورد تاریخ بیهقی کنایه از شراب بسیار خوردن آورده است: خوارزمشاه بخندید، گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است. (تاریخ بیهقی).
- بی بار؛ بدون بار. ستوری که بار بر پشت نداشته باشد. بمجاز، آنکه سختی و مشقت نکشد.
- پربار؛ آنکه یا آنچه بار بسیار دارد.
- پیلبار؛ بار پیل. پیل وار.
- تای بار؛ نیمهء خروار یعنی یک لنگه بار. (برهان: بار).
- چیزی در بار داشتن؛ چیزی فهمیدن: چیزی در بار ندارد.
- خرکی بار کردن؛ بسیار خوردن.
- سبکبار؛ چارپائی که بارش اندک باشد.
- سربار؛ بار اضافه بر ظرفیت :
اگر باری ز دوشم برنداری
چرا باری بسربارم گذاری؟ناصرخسرو.
وجود خستهء من زیر بار جور فلک
جفای یار بسربار برنمیگیرد.سعدی (بدایع).
- شتربار؛ اشتربار. بار شتر. وسق [ وِ / وَ ] . (منتهی الارب) :
زر و زیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتربارها.نظامی.
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتربار زرینه بیش از هزار.نظامی.
ده شتربار از آن بحضرت شاه
ارمغانی روانه کرد براه.نظامی.
- عدل بار؛ لنگه بار. باری که بر پشت چهارپا نهند.
- کم بار؛ صفت چارپایی که بارش اندک باشد. سبکبار.
- کوله بار؛ پشتاره. پشتواره (بار پشت). مقدار باری که به پشت گیرند یا نهند.
- گرانبار؛ سنگین بار :
سپاه از غنیمت گرانبار دید.نظامی.
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به.سعدی (بوستان).
- یکبار؛ دو عدل. دو لنگه: یکبار هندوانه. یکبار کاه.
|| مجازاً، مسئولیت. تکلیف. دین :
بار ولایت بنه از کتف(3) خویش
نیز بدین بار(4) میاز و مدن.کسائی.
از عشق فکندستی در گردن من طوق
وز رنج نهادستی بر گردن من بار.فرخی.
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
|| تکلیف مالایطاق باشد. (برهان) (ناظم الاطباء).
- بار بر کسی نهادن؛ کنایه از تحمیل تکلیف و فشار خود بر دیگری کردن :
بدان تا بمن بر نهی بار خویش
یکی دیگرت کرد سر زیر بار.ناصرخسرو.
- باری از دوش کسی برداشتن؛ زحمت و رنج کسی را کاستن. از مشقت و سختی کسی کم کردن.
- پشت یا گردن بزیر بار آوردن، یا بزیر بار -منت آوردن یا بودن؛ کنایه از قبول سختی و تحمل مشقت کردن. پذیرفتن پستی :
از بهر خور، ای رفیق چون خر
من پشت بزیر بار نارم.ناصرخسرو.
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زآنک نه منت نهی تو بر کس و نه بار.
سوزنی.
- زیر بار نرفتن؛ متحمل نشدن. زور و فشار و تحمیلی را نپذیرفتن. قبول تحمیل و زور نکردن.
- سبکبار؛ آنکه بار گناه و مسئولیتش کم باشد. وارسته. مهذب. کم گناه :
جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا
عفی الله آنکه سبکبار و بیگناه برست.
سعدی.
سبکبار مردم سبکتر روند.
سعدی (بوستان).
مرد درویش که بار ستم فاقه کشد
بدر مرگ همانا که سبکبار آید.
سعدی (گلستان).
- سبکباری؛ بی گناهی. وارستگی. کم گناهی :
جهانستانی و لشکرکشی چه مانند است
بکامرانی درویش در سبکباری؟سعدی.
دلم ربودی و جان میدهم بطیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری.
سعدی (طیبات).
- سربار کسی شدن؛ تحمیل بر او شدن. کَلّ بر کسی شدن.
- سرباری؛ اضافه باری. کَل بودن. تحمیل شدن بر دیگران :
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد بسرباری از طیره بانگ.
سعدی (بوستان).
- گرانبار؛ بمجاز، کسی که بسیار بار گناه بر دوش دارد :
چون گرانباران بسختی میروند
هم سبک باری و چستی خوشتر است.
سعدی (طیبات).
- || مدیونِ عطای کسی :
شاهی که عطاهاش گرانست ستوده ست
هرچند شوی زیر عطاهاش گرانبار.
ناصرخسرو.
- گرانباری؛ سختی و رنج. زیر بار کسی بودن :
گرانباری از دست این خصم چیر
چنان میبرم کآسیا سنگ زیر.
سعدی (بوستان).
|| وزن و ثقل. (ناظم الاطباء). گرانی. (غیاث). سنگینی :
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگش فزون بود بار.نظامی.
و بند و گشاد مهره های قطن استوارتر از بند و گشاد دیگر مهره هاست بسبب آنکه بار مهره های دیگر بر وی نهاده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و این استخوان را از بهر آن عیرالکتف یعنی خرک کتف گویند که هرچه بر کتف نهاده شود بار آن بر وی باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بار رفتن بر اشتر است ولیک
نالهء بیهده درای کند.سنایی.
چو باد اندر شکم پیچد فروهل
که باد اندر شکم بار است بر دل.
سعدی (طیبات).
|| تحمل سختی، مشقت، رنج، ناراحتی. عدم آرامش خاطر :
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.فرالاوی.
سواران ما گر ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند.فردوسی.
دست زمانه یارهء شاهی نیفکند
در بازوئی که آن نکشیده ست بار تیغ.
مسعودسعد.
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.خاقانی.
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور.
ظهیر فاریابی.
ببر گنج کآن بر تو باری مباد
ترا باد و با مات کاری مباد.نظامی.
شعوری معنی تازهء «ترجی و تمنی» برای «بار» آورده و شعر زیر را بشاهد ذکر کرده است :
دل اگر بار کشد بار نگاری باری
سر اگر کشته شود بر سر کاری باری.
؟ (از شعوری ج 1 ورق 160).
ولی در شعر فوق بار کشیدن بمعنی تحمل سختی است و بار نگار یعنی تحمل رفتار معشوق و باری در هر دو مصراع بمعنی بهرحال و علی ای حال است. || غم و اندوه و گناه بسیار باشد همچون بارگیری محتسب بقال و نان با و قصاب و امثال آنها را و دزد با بار گرفته(5). (برهان). رنج و اندوه و غم. (ناظم الاطباء). غم و اندوه. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار.
انوری (از انجمن آرا).
گناه. (شعوری ج 1 ورق 160). درد. آزار. || بند. فکر :
رحمتی آورده ام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در بار ماست.
انوری.
|| بمجاز، قبض. گرفتگی: در آن حال متوجه ایشان شدم و آن نماز بامداد خواستم که سر راه مسجد ایشان گزارم. رکعت اول را نیز نتوانستم با جماعت ادا کردن آن بار من زیاده شد، بعده بتعجیل روان شدم... بر حضرت ایشان سلام کردم. جواب سلام فرمودند و آهسته در گوش من گفتند که هرچگاه بر کسی قصوری میگذرد از صحبت دوستان حق تعالی و تقدس دور میماند از آن سخن حضرت ایشان اندوه و بار من زیاده از آن شد. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص 225). چند روز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید و کارش تنگ شد تا بدر خواجه التماس عفو نکردند حضرت خواجه از آن درویش عفو نفرمودند. (ایضاً ص262). و تا مدت ده روز در بار قبض عظیم آن کلمه بود تا آنگاه که والاحضرت خواجه او را شفاعت نکردند از او عفو نفرمودند و از آن بار عظیم خلاصی نیافت. (ایضاً ص135). آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ فروآمد. او را گفتند که در این راه امثال این بارها بسیار میباشد. (ایضاً ص149). با وجود آن شکنجه و بار که من داشتم نفس بدفرمای من نمیخواست که آن سِر را گشایم. (ایضاً ص155).
- از بار بیرون آوردن؛ از اندوه و غصه رهائی دادن : باری عظیم بر من مستولی گشت... حضرت خواجه... آن بار مرا بحقیقت دیدند لطف نمودند و مرا از بار آن بی ادبی بیرون آوردند. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص137). و خاطرهای ایشان... در بار می شدند و از دولت آن حضور مردم محروم میشدند و ایشان را از آن بار بیرون می آوردند. (ایضاً ص 49).
- در بار بودن؛ در اندوه، غصه، غم، قبض بودن: خواجهء ما قدس اللهروحه در غدیوت در منزل درویشی بودند من چون بآن منزل درآمدم معلوم کردم که مجلس با خوف و هیبت است و شیخ شادی در بار است زمانی گذشت شیخ شادی در تن شوی افتاد و حال او متغیر گشت. (ایضاً ص136).
- در بار شدن؛ اندوهگین شدن. گرفته شدن: روزی آن وظیفه [ یعنی نماز بامداد جماعت ]قبض کردن از این فقیر فوت شد و بآن سعادت مشرف نشدم که نماز بامداد را در آن جماعت پربرکت حضرت ایشان گزارم در بار شدم. (ایضاً ص222). آن عزیز از عمل آن جماعت در بار شد. (ایضاً ص167). نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم... از حد بیرون در بار شدم. (ایضاً ص127). همهء درویشان در بار آن تقصیر شدند. (ایضاً همان کتاب). خاطر شریف حضرت خواجهء ما قدس اللهروحه از جهت تفرقهء اهل اسلام در بار شده بود. (ایضاً همان کتاب). من او را گفتم که ای مسکین این چه سخن بود... در گریه شد و بر سر و روی خود بسیار طپانچه زد و قوی در بار شد. (ایضاً ص 222). در عمارت فلان تاک و فلان تاک تقصیر کردید... همهء درویشان در بار آن تقصیر شدند. (ایضاً ص 103).
|| مجازاً، کَلّ؛ تحمیل بر کسی شدن: آنکه نه یار تست بارش دان.
- از بار رفتن؛ بچه از مادر افتادن. سقط شدن بچه. بچه از بارش رفتن؛ سقط کردن جنین را. بچه افکندن.
- بار از دوش کسی برداشتن؛ بار گرفتن از کتف و پشت وی. بمجاز، آلام و درد او را تخفیف و تسکین دادن: اگر باری ز دوشم برنداری...
- بار اندوه:ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میرمیران یافتم بار.فرخی.
- بار بر دل بودن؛ غم و اندوه داشتن:
اگرچه نکوهیده باشد حسد
وز او بر دل و جان بود رنج و بار.فرخی.
دویست خدمت تو بار نیست بر یک دل
یکی عطای تو بار است بر دوصد حمال.
عنصری (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- بار بر دل داشتن؛ غم و اندوه داشتن. رنج و درد داشتن :
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی.دقیقی(6).
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی (خواتیم).
- || حامله شدن زن. بچه آوردن زن.
- بار بر دل نشستن؛ هجوم آوردن غم و اندوه. رنج و الم داشتن. دچار مشقت شدن :
بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم
میروم و نمیرود ناقه بزیر محملم.
سعدی (بدایع).
- بار بر دل کسی (بر کسی) نهادن؛ رنج دادن کسی را. اندوهگین ساختن او را :
اگر خزینهء قارون بچنگ او آید
ببخشد و ننهد بر کسی ز منت بار.سوزنی.
چو منعم کند سفله را روزگار
نهد بر دل تنگ درویش بار.
سعدی (بوستان).
- بار ثنا:رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان.مسعودسعد.
- بار جستن؛ اذن ورود گرفتن برای درآمدن نزد پادشاهی.
- بار خاطر؛ نقار و کدورت خاطر : گفتم... که من در نفس خویش اینقدر قوت و سرعت همی بینم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان).
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ار هست ور نیست.
سعدی.
- بار خجالت؛ : و بلطف مرا از بار خجالت بیرون آوردند. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص131).
- بار دل؛ اندوه دل و غم دل و اندیشهء روزگار. (ناظم الاطباء: بار). نقار و گرد بر دل. (انجمن آرا) (آنندراج). خطا و گناه و تقصیر. (ناظم الاطباء).
- بار سفر بستن؛ سفری شدن. راهی شدن :
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند.
سعدی (خواتیم).
- بار غم:ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم
بر دل منه زبهر جهان هیچ بار غم.
منوچهری.
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.سعدی.
- بار فاقه؛ اندوه فقر. ناراحتی و تحمل بی چیزی: و طاقت بار فاقه ندارم بارها در دلم آید که باقلیمی دیگر نقل کنم. (گلستان).
- بار گران؛ بار سنگین :
آری شتر مست کشد بار گران را.سعدی.
- بار منّت:بی بار منت تو کسی نیست در جهان
از بندگان باری عز اسمه و جل.سوزنی.
- بر بار کردن کسی را؛ بار بر پشت آن نهادن: آنهمه نعمت برگرفتند و آن ده مرد را بر بار کردند. (اسکندرنامهء خطی نسخهء سعید نفیسی). آن ده مرد دیگر باره بر بار کرد. (همان نسخه).
|| بوم و بار؛ بوم و بر :
که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژّی و کاستی
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت
که این پند بر تو نشاید نهفت.فردوسی.
- گیله بار؛ (در قفقاز) باد گرم که از بلاد گیلان وزد. مقابل خزری.
|| (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (برهان). نامی است از نامهای خدا و آن عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف بارء عربی بمعنی خدای بیچون(7)، مانند بارخدایا. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). نامی است از نامهای حق تعالی. (غیاث) (جهانگیری). نام شریف خدای تعالی. (شعوری ج 1 ورق 160). || (اِ) بمعنی بزرگی و رفعت و شأن و شوکت باشد. (برهان). بزرگی. (غیاث). بزرگی و رفعت و شأن و شوکت که بخداوند عالم جل شأنه نسبت کنند. (ناظم الاطباء). || (ص) بزرگ و این معنی در ضمن معانی بیستگانه که برای بار ذکر شده در برهان نیست. (شرفنامهء منیری). بمعنی جلیل و بزرگ چنانکه گویند بارخدا. (آنندراج). بزرگ و بارفعت. (فرهنگ خطی نسخهء کتابخانه لغت نامه) (سروری). بمعنی بزرگ است و ظاهراً از کلمهء هندی «بارا» بمعنی بزرگ مشتق باشد و با «بابا» همریشه است و در کلمات «احمدپوربارا» نام شهری بهند بمعنی احمدپور بزرگ مقابل «احمدپورچوتا» نام شهری دیگر بمعنی احمدپور کوچک آمده است. رجوع به احمدپور در همین لغت نامه شود. و در کلمات باراله، بارالها، بارخدایا، خداوند بار و خدای بار بمعنی آفرینندهء بزرگ آید.
- ایزد بار؛ پروردگار بزرگ :
بسرکشان سیه گفت هرکه روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار.فرخی.
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.سنایی(8).
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت از غم ایزد بار.
انوری (از سروری).
رجوع به ایزد بار شود.
- بارخدا؛ حق تعالی را گویند جل جلاله. (برهان). خدای بزرگ. خدای پاک و منزه: چون شب درآمد بخفت حق را تبارک و تعالی بخواب دید گفت ای بارخدای رضای تو در چه چیز است؟ (تذکرة الاولیاء). پادشاهان بزرگ و اولی الامر، و صاحب و خداوند و مولا را نیز گفته اند و شعرا ممدوح را باین معنی خداوند رخصت و بار، و بارخدایا یعنی ای خدای بزرگ. رجوع به بارخدا شود :
بزرگ بارخدایی که [ ممدوح شاعر ] ایزد متعال
یگانه کرد بتوفیقش از جمیع الناس.
منوچهری.
مرغان بر گل کنند جمله بنیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم
بارخدایی که او جز برضای خدا
بر همه روی زمین برننهد یک قدم.
منوچهری.
ای بارخدایی که همه بارخدایان
دادند باصل و شرف و گوهرت اقرار.
منوچهری.
- خالق بار؛ آفرینندهء بزرگ :
ز هست و نیست خداوند هست و نیست بریست
بدین دو، خلق تعلق کند نه خالق بار.
ناصرخسرو.
و رجوع به خالق بار شود.
- ذوالجلال بار؛ خدای بزرگ :
از روی او و روی همه اولیای او
مکروه بازداری ای ذوالجلال بار.منوچهری.
|| حاصل درخت را گویند از میوه و گل و غیره. (برهان). میوه و گل و شکوفه. (ناظم الاطباء). میوهء درخت که آنرا بر نیز گویند. (شرفنامهء منیری). ثمره و میوهء هر درخت. (غیاث). میوه و ثمر درخت. (انجمن آرا) (آنندراج). میوهء درخت. (فرهنگ رشیدی) (سروری). حاصل نباتات را گویند از گل و میوه. (جهانگیری). میوهء درخت که درختش را درخت بارور و شاخش را شاخ بربار گویند. بطور خصوصی میوهء خوردنی را گویند و در عربی فاکهه. حاصل نباتات. (شعوری ج 1 ورق 160). بر. میوه. ثمر، میوهء درخت است و تا بر درخت است بربار گویند. حاصل، محصول درختی. فایده. آنچه درخت آرد بسالی از میوهء خوردنی و ناخوردنی. رجوع به بر شود. تمام شکوفه را گویند. (شعوری ج 1 ورق 160 برگ ب از مجمع الفرس) :
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار.فردوسی.
ز قنوج بر نگذرد نیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت.فردوسی.
تا نبود بار سپیدار، سیب
تا نبود نار بر نارون.فرخی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید(9) درختان او تهی از بار.فرخی.
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فروبارد باری که بر اشجار بود.
منوچهری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیدادی تنه.
منوچهری.
برگهای درختان بیروزه بود یا زمرد و بار آن انواع یواقیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص403).
ستاره چو گلهای بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه پر گل و سبزه و میوه دار
نگردد کم ارچند چینی ز بار.
اسدی (گرشاسب نامه).
همی گفت کای از جهان ناامید
تهی از هنر همچو از بار بید.
اسدی (گرشاسب نامه).
نبینی بر درخت این جهان بار
مگر هشیار مرد ای مرد هشیار.
ناصرخسرو (از آنندراج).
بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان.ناصرخسرو.
اگر شیرین و پرمغز است بارت
ترا خوبست چون گفتار کردار.ناصرخسرو.
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد.
مسعودسعد.
شاخی که از درخت هوای تو بردمد
از رامش نشاط بر و برگ و بار باد.
مسعودسعد.
او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع
نازان بتو چو چشم بنور و شجر ببار.
سوزنی.
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
بباغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم.خاقانی.
زراندود شد سبزهء جویبار
ریاحین فروریخت از برگ و بار.نظامی.
به بار آن امانت و شرایط امامت بوجهی قیام نمود که عالمیان معترف شدند... (ترجمهء تاریخ یمینی ص280).
بار درخت علم نباشد مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی بری.سعدی.
از جور رقیب تو ننالم
خار است نخست بار خرما.سعدی.
-امثال: بار، بد باشد چو بد باشد نهال. ناصرخسرو.
بار، چون بیش شود، شاخ فرودآرد سر.
کمالی.
بار مانند تخم خویش بود. ناصرخسرو.
درخت هرچه بارش بیشتر، سرش خمیده تر.
- بابار؛ باثمر. بامیوه :
بشد مزدک و باغ بگشاد در
که بیند درختان با بار و بر.فردوسی.
- بربار؛ بر درخت :
سایبان یاسمنش را همه از سنبل تر
خوابگه نرگس او را ز گل بربار است.
رضی الدین نیشابوری.
- بی بار؛ بی ثمر. بی حاصل. بی نتیجه :
در دست سخن پیشه یکی شهره درختیست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است.سنایی.
- پربار؛ پرثمر. بسیارمیوه. پربر :
قول تو چو بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش.
ناصرخسرو.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
ناصرخسرو.
بی بر و میوه دار هست درخت
خاص پربار و عامه بی بارند.ناصرخسرو.
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان.مسعودسعد.
بسیار توقف نکند میوهء پربار
چون عام بدانند که شیرین و رسیده ست.
سعدی.
بر او محاسن اخلاق چون رطب پربار
در او فنون فضایل چو دانه در رمان.سعدی.
منم یارب درین دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش ز گل پربار می بینم.
سعدی (غزلیات).
-سبکبار؛ درخت کم ثمر. عیون الدیک؛ بار درخت بقم را نامند. نَبْق؛ بار درخت سدر را گویند. حورالسرو؛ بار درخت سرو را گویند. ابهل؛ بار سرو کوهی را گویند. (از فهرست مخزن الادویه). هرنوه؛ بار درخت عود را گویند. ثمرالطرفا؛ بار درخت گز را گویند. ویسک؛ بار درخت گل صحرائی را گویند. (از مخزن الادویه).
|| شاخ درخت. (غیاث). بمعنی شاخ درخت چون گل بربار و ثمر بربار یعنی بر شاخ. (آنندراج) :
وای کآن غنچهء نوزاد فروریخت ز بار
آه کآن خسرو نوعهد درافتاد ز گاه.
اثیر اخسیکتی.
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند.نظامی.
|| درخت. بُته. بن. بته. بوته. اصله. اصل :
دلا(10) کشیدن باید عتاب و ناز(11) بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر بارا.فرالاوی.
بزیر دیبهء سبز اندر آنَک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر.دقیقی.
اگر نیستی فر این تاجدار
سرت کندمی چون ترنجی ز بار.فردوسی.
چون درختان گشن بودند از دور و به تیر
درفتادند بدانسان که فتد میوه ز بار.فرخی.
بگسلاند سر شیر از تن شیر
هم بدانسان که کسی میوه ز بار.فرخی.
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی(12)
خیکی است پر از باد بیاویخته(13) از بار.
لبیبی.
بچمن زار درون لالهء نعمان ببار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
|| بمجاز، نتیجه. مولود :
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.نظامی.
|| ثروت. تمول :
بود سرمایه داران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار.نظامی.
در تداول گناباد خراسان گویند: فلانی خیلی بار دارد، و اراده کنند بسیار متمول و چیزدار و باثروت باشد. || مطلق اجازه. رخصت و اجازه را گویند عموماً. (برهان). موقع و فرصت. (ناظم الاطباء). وقت ملاقات. رخصت باشد عموماً. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160). و آمدن پیش کسی. و محل یافتن. (شرفنامهء منیری). وقت ملاقات و رخصت درآمدن پیش کسی. (سروری). راه یافتن. اجازهء مطلق دادن. اجازه. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). دستور و پروانگی اجازه. (ناظم الاطباء). رخصت و دخول. (غیاث) :
حسد بر بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار هنگام بار.فرخی.
هرکه درآید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار.فرخی.
غزل رودکی وار خوشتر بود
غزلهای من رودکی وار نیست
اگر چند پیچم بباریک وهم
بدان پرده اندر مرا بار نیست.عنصری.
پند بپذیر و بفکن از تن بار
گر سوی جانْت پند را بار است.
ناصرخسرو.
علم خورد و برد کردن، درخور گاو و خر است
سوی دانا اینچنین بیهوده ها را بار نیست.
ناصرخسرو.
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.سنایی(14).
گر بر در وصالت امّید بار بودی
بس دیده کز جمالت امّیدوار بودی.خاقانی.
چون بدر اختیار نیست مرا بار
گرد سراپردهء مراد چه پویم؟خاقانی.
صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار.نظامی.
چون زلیخا حشمت و اعزاز داشت
رفت و یوسف را بزندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش
پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای
کآن دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد
روی یوسف دید دل بارش نداد.عطار.
|| رخصت و اجازت و راه دخول ملاقات و درآمدن پیش کسی باشد خصوصاً. (برهان). رخصت دخول. (ناظم الاطباء). رخصت رفتن بحضور سلطان که گویند بار نیست یا هست. (انجمن آرا) (آنندراج). رخصت چنانکه گویند فلان را بار دادند و فلان تنگبار است. (رشیدی). رخصت پیش کسی. (سروری). رخصت مجلس خاص خصوصاً. (شعوری ج 1 ورق 160). اذن درآمدن بر شاه یا امیری. پذیرائی. زیارت. بار دادن سلاطین؛ پذیرفتن کسان را و بار عام آن باشد که همهء طبقات خدمتکاران و سفرا را پذیرند و حضور یافتن کسان در نزد شاه. مجلس حضور یافتن. بار خاص؛ آنکه فقط عدهء بخصوصی را پذیرند. اجازهء شرفیابی (در اصطلاح امروز) :
می بینی آن دو زلف که بادش همی برد
مانند عاشقی است که هیچش قرار نیست
یا نه که دست حاجب سالار لشکر است
کز دور مینماید کامروز بار نیست.
خبازی نیشابوری.
باغ ارم شراع تو باشد بروز خوان
بیت الحرم رواق تو باشد بروز بار.
منوچهری.
این چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد
وآن چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار.
منوچهری.
پنجم شعبان امیر از پگاه نشاط شراب کرد. پس از بار با ندیمان و غلامی که او را نوشتکین نوبتی گفتندی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص416). شش روز از جمادی الاَخر گذشته پس از بار، بوسهل حمدونی خلعت بپوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). پس از مجلس بار برنشست [مسعود]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص349).
شاید که ز شهر خویش دورم
یا نیست سوی امیر بارم.ناصرخسرو.
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر نه جاه و نه بار است.
ناصرخسرو.
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز بدر کردگار بار مرا.ناصرخسرو.
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای بار تو باد.
سوزنی.
مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف
هر آنکه دید ببیند بچشم روشن بین.سوزنی.
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار(15).سوزنی.
راست گوئی که ز بسیاری انجم هستی
درگه خواجه ز بسیاری شاهان گه بار.
انوری (از سروری).
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جا و ملجا دیده ام.خاقانی.
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.نظامی.
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.عطار.
وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
حافظ.
|| پذیرائی عمومی. بار عام. مقابل پذیرائی خصوصی و بار خاص. انجمن عام و سلام عام. (ناظم الاطباء: بار). || ملاقات کردن با کسی. (شعوری ج 1 ورق 160 از مجمع الفرس)(16). شعوری جزو معانی بار معنی تازهء «راه» را آورده و این شعر حافظ را بعنوان شاهد ذکر کرده است :
وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
حافظ (از شعوری ج 1 ورق 160).
ولی از شعر فوق همان معنی رخصت و اجازه مستفاد میشود.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندرگذشت.فردوسی.
هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی بار.
فرخی.
پادشاهان را فخری چه برزم و چه ببزم
شهریاران را تاجی چه بصید و چه ببار.
فرخی.
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
بس ببار عام پیش صفه مهمان آمده.
خاقانی.
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام.
نظامی.
- بی بار؛ بی اجازه، بی رخصت، بی اذن دخول :
هرکه درآید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار.
فرخی (از جهانگیری).
از حشمت جاه تو همی پیش نیاید
نور قمر و شمس بنزدیک تو بی بار.
سنایی (از انجمن آرا).
- تنگ بار؛ صفت برای درباریست که کم بپذیرد. مجلس کم جمعیت و خلوت :
دل شه در آن مجلس تنگ بار
به ابروفراخی درآمد بکار.نظامی.
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزید از آن درگه تنگ بار.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص297).
رجوع به تنگ بار شود.
- دارندهء بار؛ سالار بار :
ندا برداشته دارندهء بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار.نظامی.
رجوع به سالار بار شود.
- سالار بار؛ رئیس تشریفات. حاجب :
بفرمود خسرو بسالار بار
از آن پس دو خوان خورش را بیار.
فردوسی.
گرازان بیاورد سالار بار
شگفتی بماند اندرو شهریار.فردوسی.
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار.فردوسی.
چنین داد فرمان بسالار بار
که با من ندارد کس امروز کار.نظامی.
- کلهء بار؛ آنچه هنگام بار دادن برای مردم نصب کنند. (رشیدی). بمعنی سراپردهء شاهان است که هنگام بار دادن برای استادن مردم نصب نمایند. (آنندراج) :
کلهء بارت شده بر اوج میغ
کنگر قصرت زده بر اوج تیغ.
خسروی (از آنندراج).
- || پرده و سراپرده و بارگاه باشد. (برهان).
- || بارگاه. (غیاث) (جهانگیری). بمعنی پرده نیز آورده اند. (از رشیدی). بارگاه و درگاه. (ناظم الاطباء).
- || سراپرده و پردهء در خیمه. (ناظم الاطباء). پرده. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160).
- || قصر. مجلس. کاخ. در جهانگیری آمده است: بار، بارگاه را گویند، و بیت خسرو را سند کرده (کلهء بارت...) و در این تأمل است چه از این بیت بارگاه مفهوم نمیشود، بلکه کلهء بار بمعنی سراپردهء پادشاهان است که هنگام بار دادن برای ایستادن مردم نصب نمایند. (انجمن آرا). قصر و بارگاه و دربار. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). بمعنی بارگاه که بطور اختصار اطلاق کنند. (شعوری ج 1 ورق 160).
|| بمعنی دیوان خانهء شاهان :
بروز بار کو را یار بودی
به پیشش پنج صف در کار بودی.
نظامی (از شعوری ج 1 ورق 160).
|| بمعنی ایوان پادشاهان نیز آمده. (از فرهنگ خطی متعلق بکتابخانهء لغت نامه) :
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان بزرین نیام.فردوسی.
وز آن پس بتخت کئی برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست.فردوسی.
در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها.
منوچهری.
پرده بردار تا فرودآید
هودج کبریا بصفهء بار.سنایی.
مملکت اختیار نامزد عشق و تو
از در بار خیال پرده فروتر گذار.خاقانی.
بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فروبسته را رستگار.نظامی.
|| مجلس و محفل و انجمن. (ناظم الاطباء). رجوع به دربار شود. || جای انبوهی و بسیاری چیزی همچون: هندوبار و دریابار و جویبار و امثال آن. (برهان). جای بسیار انبوهی و چیزها مانند جویبار و رودبار و زنگبار و هندوبار و گنجبار. (انجمن آرا) (آنندراج). و درین معنی غالباً بصورت مزید مؤخر بکار رود. جای انبوهی چیزی چون هندوبار و زنگبار و دریابار. (رشیدی). بسیاری هر چیز و جای انبوه هر چیز چون: زنگبار و دریابار. (غیاث). جای انبوهی و بسیاری چیزی را گویند مانند: هندوبار و گنج بار و دریابار. (جهانگیری). جای جمعیت و محل بسیار که هندوبار و دریابار گویند. (شعوری ج 1 ورق 160) (ناظم الاطباء). جویبار؛ جائی که جویهای بسیار در آن پراکنده شده. و از همین قبیل است زنگبار و مالبار و هندوبار. بمعنی ساحل است و در زبان قدیم اوستائی بهمان معنی آمده. (از فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). || در ترکیبات ذیل بار از پهلوی بمعنی ساحل(17)، کنار، کناره، ناحیه، منطقه، جای، حوالی، اراضی، زمین، مملکت، ملک و محل بسیاری چیز و مزید مؤخر امکنه آید مثل: «پارا» در یونانی. در لغت محلی شوشتر (نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه) بمعنی دریای بزرگ یا شهری در کنار دریا آمده است. در لاروس ذیل کلمهء بار(18) آرد: کلمهء فارسی است بمعنی مملکت چون زنگبار بمعنی مملکت زنگ و مالبار بمعنی مملکت ماله ها.(19) مؤلف گوید: بگمان من بمعنی مطلق زمین باشد چنانکه ارس بار، نواحی ارس. ارسباران. اروندبار. (در کتاب زند و هومن یسن بمعنی ساحل دجله آمده است). || ساحل دریا. کنار دریا: جای بر ایشان ایدون تنگ بکرد که سپاه اردشیر را گذشتن نشایست و اردشیر خود تنها به بار دریا افتاد. (کارنامهء اردشیر پاپکان ترجمهء صادق هدایت ص 20). اردشیر، راه به بار دریا گرفت. (ایضاً همان کتاب). بواک را با اسوباران آنجا هشته خود بر بار دریا شد. (همان کتاب ص16).
- اسفید رودبار؛ یاقوت ذیل این کلمه آرد: معناه ناحیة النهر الابیض.
- اناربار؛ انار در اصل، اناربار بوده است بعد از آن اختصار کردند در او [ اعراب ] و گفتند انار. و انار اسم وادی قم بوده و بار، اسم کنار وادی و رهگذر آن و این رستاق را اناربار، نام کردند از بهر آنک بر کنار وادی واقع شده. (تاریخ قم چ طهران ص23).
- جوبیار:روان آب بسیار در رودبار
لب جویبارش همه گل ببار.
(منسوب به فردوسی).
- دریابار:پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهیّ سریشمی بدریابار است.
منسوب به ابوسعید ابی الخیر (از فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق).
رفتمی گه گهی بدریابار
سودها دیدمی در آن بسیار.نظامی.
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار.
سعدی.
رجوع به دریابار شود.
- رودبار:روان آب بسیار در رودبار
لب جویبارش همه گل ببار.
(منسوب به فردوسی).
ازین سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.نظامی.
شب و روز بر طرف آن رودبار
دواسبه همی راند بر کوه و غار.نظامی.
ز بس رود خیزان لب رودبار
نشانده ز رخسار گیتی غبار.نظامی.
- زان زی بار(20)؛ زره بار (دریاچهء...). زندبار یا زنده بار. ظاهراً مراد ساحل زاینده رود باشد.
-زنگبار(21):به یک جای هم روم و هم زنگبار
فرومانده زنگی و رومی ز کار.نظامی.
تو گفتی که در خطهء زنگبار
ز یک گوشه ناگه درآمد تتار.
سعدی (بوستان).
- کلاه بار؛ ثم تخطف (ای تقلع) المراکب الی موضع یقال له کلاه بار(22) المملکة و الساحل کل یقال له بار. (اخبار الصین و الهند ص8 س 15).
- گنگ بار.؛ رجوع به گنگبار شود :
چو بانگ مرکب تو بر بساط غزو بخاست
نداد گنج همه گنگ بار از آتش و آب.
مسعودسعد.
- مالابار(23) (ملک مالوا)؛ مالبار. ماله بار. ملیبار. ملابار. مالی بار. مینبار (بحرالمینبار). (دمشقی).
- هندبار، هندوبار:چو ماسورهء هندباری برنگ
میان آکنیده بتیر خدنگ.نظامی.
قلم بیمن یمینش چو گرم رو مرغی است
که خط بروم برد دمبدم ز هندوبار.سعدی.
|| حمل زنان و حیوانات دیگر. (برهان). جنین بچه در شکم مادر. (ناظم الاطباء). بچهء شکم آدمی و حیوانات که آنرا بعربی حمل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بچهء در شکم. (رشیدی). حمل زنان. (غیاث). حمل زنان و مادهء چهارپایان. (جهانگیری). حمل زنان و چهارپایان. (شعوری ج 1 ورق 160). آنچه در شکم زن آبستن است از پسر یا دختر: عَقَق؛ بار شکم. عقاق [ عَ / عِ ]؛ بار شکم ناقه. غَدَویّ؛ بار شکم گوسفند خاصةً. (منتهی الارب) :
امروز همی بینمتان بارگرفته
وز بار گران جرم تن ادبار گرفته.منوچهری.
نه شکم آسمان حاملهء بار اوست
بر سر یک مشت از آن مانده چنین بی قرار.
خاقانی.
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.
نظامی (از آنندراج).
|| نطفه. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). || کرت و مرتبت و نوبت و دفعه را گویند. (برهان).(24) دفعه و مرتبه. (ناظم الاطباء). بمعنی کرت و مرتبه است مانند: ده بار و هزار بار. (آنندراج). نوبت و مرتبه. (رشیدی). دفعه. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). کرت و مرتبه. (غیاث) (جهانگیری). نوبت. (سروری). مَرّه. مرّت (ج، مرات). کَرّة. تارة. تارت. سَر. ره. راه. کش [ کَ / کِ ] (تداول عامه). وار. واره. پَی. نیابت. طور (ج، اطوار). (منتهی الارب). باز. از نو. از سر. دَست (در برنشست بیمار). (یادداشت بخط مؤلف). مجدداً. کراراً :
چنین داد پاسخ که بار نخست
دل از عیب جستن ببایدْت شست.فردوسی.
ز قنوج برنگذرد نیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت.فردوسی.
چو این بار آید سوی ما بجنگ
یکی برگرایم ببینمْش سنگ.فردوسی.
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دو بار.فرخی.
همی تا بیک بار بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زرّکانی.فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
معذور همی دار که این بار دگر من
شعر دگرت گویم این باره ازین به.
منوچهری.
در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک
جسری بر آب جیحون به زآن هزار بار.
منوچهری.
... در هفته دو بار برنشستی. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود عادت داشت که هر بار که برنشستی ایشان را میزبانی کردی. (تاریخ بیهقی). اگر هزار بار زمین را ببوسی که هیچ سود ندارد. (تاریخ بیهقی).
می و عنبر و عود و کافور خشک
هم از فرش دیبا و دینار و مشک
فرستاد از این هرچه بد درخورش
یکی بار هر هفته رفتی برش.اسدی.
بمهراج بر شد جهان تنگ و تار
شکستند لشکرْش را چند بار.اسدی.
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار ترا ز شیر مادر.ناصرخسرو.
جهان را نوبنو چند آزمائی
همانست او که دیدستیش صد بار.
ناصرخسرو.
توبه سگالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرْت عافیت دهد این بار.
ناصرخسرو.
... خویشتن بیکبار اندر آب سرد اندازد و زود برآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). قباد هزار بار خرم تر گشت و او را نواختها فرمود. (فارسنامهء ابن البلخی ص87). چون بارها آنرا بیازمود حاصل ندید. (کلیله و دمنه). آنکه... بارها دستبرد زمانهء جافی دیده بود... سبک روی بکار آورد. (کلیله و دمنه). بارها بر سر جمع و ملا با او ثناها گفته ام. (کلیله و دمنه).
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد بهر بار.خاقانی.
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم.خاقانی.
این بار، نار صاعقه افتاد در دلم
وین بار آب واقعه بگذشت از سرم.خاقانی.
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هرچه بادا باد ازین بار.نظامی.
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعدهء مرد نگشت از قرار.نظامی.
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
بنادانی مکن خوارش فلک وار.عطار.
هزار بار بگفتم هزار بار هزار
بدل که ای دل مسکین مرو تو از پی یار.
سعدی.
بتیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زندهء جاوید کن دگربارم.
سعدی (طیبات).
چو باری بگفتند و نشنید پند
بده گوشمالش بزندان و بند.
سعدی (بوستان).
شیخ اجلم بارها بترک سماع فرموده بود. (گلستان).
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود می پویم.
حافظ.
- بیکبار؛ ناگهان. دفعةً :
کیست آن لعبت خندان که پریوار برفت
که قرار از دل دیوانه بیکبار برفت.سعدی.
- یک بار؛ یک دفعه. یک مرتبه.
- || یکبار؛ ناگهان.
|| دیگدان و جای کنده را گویند. (برهان). سه پایه و دیگدان. (ناظم الاطباء). بمعنی دیگدان استنباط میشود چنانکه چون چیزی پزند گویند دیگ بر بار نهادم یا دیگ بر بار دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). دیگ بر بار نهاد و بر بار گذاشت و بر بار دارد یعنی می پزد، لیکن محقق نشد که بار درین ترکیب بچه معنی است و در فرهنگ نسخهء سروری درین ترکیب بمعنی دیگدان گفته اما هیچ جا علیحده بدین معنی یافته نشد. (رشیدی). دیگدان. (سروری) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160) :
یکی دیگ رویین ببار اندرون
که استاد بد، او بکار اندرون.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص1957 س 21).
عشق یخنی دل ما برد بیغما امروز
مطبخی خیز و برو دیگ(25) کلان نه بر بار.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا) (از آنندراج).
خاله بی بی چو ترا میل طبیعت باشد
عمه خاتون بنهد بهر تو دیگی بر بار.
بسحاق اطعمه (از سروری).
|| محصول. کالا. اشیاء و امتعه :
بیابان چو بازار چین شد ز بار
بدانسو که بد لشکر شهریار.فردوسی.
چون بشام رسیدند و بار بخریدند سود بسیار حاصل آمد. (قصص الانبیاء ص215). || رخت و سامان. || کنده و خندق. (ناظم الاطباء).(26) || بیخ و بن هر چیز باشد. (برهان). اصل و ریشه و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء). بمعنی سر و بن است. حکیم سنایی راست :
قفس تنگ چرخ و طبع حواس
پر و بالت بکند از بن و بار.
بیخ و بن درخت. (غیاث). بیخ و بن. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160). بیخ و بار. (جهانگیری).
در عبارت بن و بار و بیخ و بار بمعنی زیر و بالا یعنی از سر تا ته آمده است. (از فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). بن و بار بمعنی زیر و بالا نیز آمده است. (آنندراج). بن و بار یعنی پای تا بسر، چه بن پائین و بار بالا میباشد نه آنکه بمعنی بیخ و بن بود. (رشیدی). پایه و اساس. شالده. بیخ و بار :
بماهی چهار میر بماهی چهارشاه
بماهی چهار شهر بکند از بن و ز بار.
فرخی.
عطار بکلبه در، با عود همی گفت
کاصل تو چه چیز است و چه چیزی ز بن و بار.
فرخی.
میر گرت یک قدح شراب فروریخت
چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟
ناصرخسرو.
رجوع به بر (بن و بر) شود.
- بیخ و بار؛ بن و بار :
عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر
هم از آن شاهان که تو برکنده ای از بیخ و بار.
فرخی.
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم.خاقانی.
ز بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
ستیز فلک بیخ و بارش بکند.
سعدی (بوستان).
|| غشی که در زعفران و مشک و غیر آن کنند. (برهان). فساد و غش. (ناظم الاطباء). غشی که در سیم یا زعفران و مشک کنند. و بار این چار چیز مأخوذ از سبکی و فزونی آنهاست و اصل آن بار بمعنی حمل است چه گوشت گاو را چون زعفران کنند و جگر سوخته را چون مشک، و با یکدیگر مخلوط سازند. (انجمن آرا) (آنندراج). بار مشک و بار زعفران، سنگینی و فزونی مشک از جگر سوخته و زعفران از ریشهای گوشت گاو که اهل غش بدان مغشوش کنند و فروشند. (رشیدی). چیز بدلی که در چیز خالص و پاک داخل کنند. غش و آمیزش که در مشک و زعفران کنند. (غیاث). غشی که میان زعفران و مشک و غیر آن کنند. غش و اختلاط در سیم و زر و غیره. (شعوری ج 1 ورق 160) :
شنیده ام بحکایت که بار مشک کنند
از آن جگر که ز آتش بدان رسیده اثر.
ازرقی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران.خاقانی.
|| آنچه با زر و نقره در گداز نهند. (برهان). بار پول؛ مسی که در طلا و نقرهء مسکوک داخل کنند. (ناظم الاطباء: بار). آنچه بر زر و سیم مسکوک زنند از فلزات کم بها. عیار. حُمْلان که بر زر و سیم زنند. آنچه از فلزی دیگر بر دنانیر و دراهم زنند. عیار :
سیم بی بار اگرچه پاک بود
چون بناگوش آن سمن بر نیست.عنصری.
زر چون بعیار آمد کم بیش نگردد
کم بیش شود زرّی کآن با غش و بار است
کم بیش نگردد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زرّ عیار است.
ناصرخسرو.
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی بار و گل بی خار نیست.
سعدی.
|| یار و دوست را گویند. (برهان). بمعنی دوست و مایل، مانند: عشقبار یا عشقباره بمعنی عشقباز، همچنین گاوباره یعنی گاودوست، گاوباز. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). باره و بار دوست باشد چون زن باره و غلام بار و غلام باره. (رشیدی). بمعنی دوست است و آن بیشتر به ترکیب گفته شود مانند غلام باره و زن باره و گاوباره، چنانگه گفته اند :
آنکو بچه گای و طفل باره(27)ست
ای بس که کشد زحیر و رنجه.
؟ (از انجمن آرا) (از آنندراج).(28)
بمعنی دوست که باره هم گویند، مثلاً زن باره و غلام باره یعنی زن دوست و غلام دوست. (شعوری ج 1 ورق 160). رجوع به باره شود. || انباری را گویند که بجهت قوت زراعت بر زمین کم زور ریزند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبار. (غیاث). کود و سرگین و زبیل. (ناظم الاطباء). رشوت. رشوه. کوت. کود: التعریر؛ بار افکندن زمین را. (منتهی الارب). پارهء نجاست و سرگین مرادف انبار. (رشیدی). سرگین که برای قوت زمین و زراعت بکار آید. (انجمن آرا) (آنندراج). انبار بود که در زراعتها بریزند. (جهانگیری).
- بار زمین؛ کود زمین. (ناظم الاطباء: بار).
|| در جهانگیری بمعنی انبار غله است که اکثر از تخته درست کنند. (شعوری ج 1 ورق 160 برگ آ).(29) انبار. (ناظم الاطباء). || آرد برنج و ارزن(30) باشد که بجهت بوزه مهیا ساخته باشند و هنوز آنرا صاف نکرده باشند. (برهان). برنج و یا ارزن که از آن بوزه سازند. (ناظم الاطباء). ارزن و برنج و جز آن که بجهت بوزه مهیا ساخته اما هنوز صاف از درد جدا نکرده باشند. (رشیدی). برنج و ارزنی که برای بوزه مهیا کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). برنج و ارزنی را گویند که بجهت بوزه مهیا ساخته هنوز صافی را از دردی جدا نکرده باشند. (جهانگیری). برنج پخته که هنوز صاف نشده باشد. (شعوری ج 1 ورق 160). || سازهایی که مطربان نوازند همچون: قانون و طنبور و مانند آن. (برهان). نام سازی. (ناظم الاطباء). بمعنی سازی که مطربان نوازند. (رشیدی). بمعنی پرده و ساز و چنگ و رباب. (انجمن آرا) (آنندراج). سازها را گویند که مطربان نوازند مانند چنگ و رباب و امثال آن. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160). || سپیدی که بر روی زبان بندد در طب بیشتر علامت امتلاء و تخمهء معده باشد :
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان(31).
حافظ.
- بار دندان؛ سفیدک. زنگ دندان. چرک دندان.
|| کرک که بر میوه و برگ بهی و مانند آنست. || بمعنی قلعه. حصار و دیوار. (ناظم الاطباء). بار و دیوار (مخفف باره). حصار و دیوار. (ناظم الاطباء: بار). || در شاهنامه در معنایی قریب بمعنی ترس و احترام هم استعمال شده. (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). || عَرَض، مقابل گوهر، جوهر. || چرخ. آسمان :
ز ششّم بار هرمزد خجسته
وزیرش گشته، دل در مهر بسته.
(ویس و رامین).
|| شش ذراع. || در اصطلاح مردم اصفهان بیست من تبریز است. || آنچه نویسندگان نویسند. (برهان). استدعا و درخواست و عریضه. (ناظم الاطباء). || نصیب. (غیاث). || شاخ را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || پر کردن طبق از طعام باشد. (برهان). طبق پر از خوراک. || درآمد و مدخل. || محکمهء قضا. (ناظم الاطباء). || بار و بارگی اسب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص151). || (فعل امر) امر بباریدن هم آمده است یعنی ببار. (برهان). امر بباریدن. (رشیدی). امر، از باریدن. (غیاث). ببار. (سروری). مختصر ببار هم هست. (برهان).(32) || (نف مرخم) بارنده. (رشیدی). بارنده را گویند، همچو: زلف مشکبار و ابر گهربار و امثال آن. (برهان)(33). بارنده و ریزنده و افشاننده و پاشنده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). بمعنی بارنده مانند ابر گوهربار. (آنندراج). بارنده. (غیاث) (سروری). بارنده را خوانند مانند زلف مشکبار و ابر باران بار. (جهانگیری).
- ارغوان بار:ارغوان بار است چشمم زآن رخ چون ارغوان.
مظفری.
- اشکبار:چو از چشم گریندهء اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.نظامی.
چون چنین دیدند ترسایانْش زار
میشدند اندر غم او اشکبار.مولوی.
- باران بار:چه چیز دانم کرد و چه چیز دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار؟فرخی.
- خون بار:ز رای روشن و شمشیر خونبار
بیک دم عالمی را ساختی کار.
؟ (از حبیب السیر چ خیام ص124).
- دُرّبار:از میغ درّبار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
- درربار:از رشحات خامهء درربار... نضارت یابد. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج3 جزو 4).
- ستاره بار:بدر پر از شفق کند آن دو ستاره را ز غم
گر تو شکرفشان کنی لعل ستاره بار را.
بدر شاشی (از شرفنامهء منیری).
- شکربار:چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.نظامی.
ماهت نتوان گفت بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکربار نباشد.
سعدی (طیبات).
صبر تلخست ولیکن چه کنم گر نکنم
چون گزیر از لب شیرین شکربار تو نیست.
سعدی (طبیات).
- کافوربار:ز باریدن ابر کافوربار
سمن رسته از دشتهای چنار.نظامی.
- گوهربار:چو بحر دانش من جوش کرد موج سخن
زبان من بسخن گشت ابر گوهربار.
ناصرخسرو.
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
- گهربار:نو کن سخنی را که کهن شد بمعانی
چون خاک کهن را ببهار ابر گهربار.
ناصرخسرو.
- مرواریدبار:باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مرواریدگون و ابر مرواریدبار.فرخی.
- مشغله بار:شاخ و شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است.
ناصرخسرو.
- مشکبار:چه باد صبحدم از زلف یار برخیزد
عجب نباشد اگر مشکبار برخیزد.
سیف اسفرنگی (از جهانگیری).
در سمن کس دید جعد مشکبار
در چمن کس دید سرو سیمتن؟سعدی.
- مهبار:هم ماه بارد از لب خندانش
هم مهر ریزد از کف مهبارش.ناصرخسرو.
-یاقوت بار:بیا ساقی آن آب یاقوت وار
درافکن بدان جام یاقوت بار.نظامی.
و در کلمات زیر مخفف بارنده است: آتش بار. اندوه بار. تیربار. دیناربار. رقت بار. رگبار. زربار. سنگ بار. شرربار. عنبربار. غالیه بار. غم بار. فلاکت بار. گل بار. گلوله بار. لعل بار. محنت بار. مرگبار. مرواریدبار. نافه بار.
|| (اِ) گوشت: همسایه گریستن گرفت گفت بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند، امروز خری مریده دیدم، بار از وی جدا کردم و طعام ساختم. (تذکرة الاولیاء عطار). || (اِخ) یکی از هشت گنج خسروپرویز :
دگر گنج کش بار بودیش نام
چنان کس ندیده ست از خاص و عام.
فردوسی.
|| (اِ) بار الکتریکی، مقدار الکتریسته است نسبت بواحد سطح با پتانسیل معین. بار الکتریکی یک خازن، مقدار الکتریسته ای است که بستگی با پتانسیل Vو ظرفیت Cآن خازن دارد طبق فرمول زیر:
V × Q = C
|| مرادف کار است چنانکه گویند «کار و بار». (برهان). از اتباع کار است که آنرا کار و بار گویند با واو عاطفه. (آنندراج). مرادف کار. (غیاث) (جهانگیری). با کار مترادف است که کار و بار گویند. (شعوری ج 1 ورق 160). از اتباع کار است که آنرا کار و بار گویند با واو عاطفه، حکیم سنایی گوید :
بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش
بر در رعناسرای دیو چندین کار و بار.(34)
(از آنندراج).
کار و بار همه وی داشت و مصادرات و مواضعات مردم... او می کرد. (تاریخ بیهقی). چو رفتی بنزدیک او [ سالار بار ] باربد
همش کار بد بد همش بار بد
ندادی ورا بار سالار بار
نه نیزش شدی هیچکس خواستار.فردوسی.
امروز که دانی از امیران جز از ایشان
شایسته بدین ملک و بدین کار و بدین بار.
فرخی.
جهان را دگرگونه شد کار و بارش
برو مهربان گشت صورت نگارش.
ناصرخسرو.
نفع و ضرّ و خیر و شر از کار و بار مردیَست
پس تو چون بی نفع و خیری بل همه شری و ضرّ؟
ناصرخسرو.
ملک سرگشته بود از روزگارش
کزو گشته ست روشن کار و بارش.
(منسوب به نظامی).
هرکه را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار.مولوی.
(1) - در پهلوی bar از مصدر barاوستایی بمعنی بردن، در سمنانی و سرخه ای و لاسگردی و شهمیرزادی bar، گیلکی همچنین. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ازین معنی بار که ظاهراً مفهوم حقیقی آن است معانی مجازی بسیاری از قبیل سنگینی و رنج و مشقت و اندوه و گناه و مسئولیت و تکلیف و دین و جز اینها با اندک تفاوتی در نظم و نثر بکار رفته که لغت نویسان عموماً معنی حقیقی و مجازی را با هم درآمیخته اند و ما تا حد امکان کوشیدیم آنها را از یکدیگر تفکیک کنیم.
(3) - ن ل: دوش.
(4) - ن ل: کار. شغل.
(5) - در فارسی متداول امروز بار در «دزد با بار گرفته» بمعنی لغوی بار است.
(6) - ن ل: فردوسی.
(7) - بار از باری و باری ء عربی مشتق است که بمعنی خالق و آفریننده است نه بیچون.
(8) - ن ل: اثیرالدین اخسیکتی.
(9) - ن ل: رنگ. گاو.
(10) - ن ل: بلی.
(11) - ن ل: رنج.
(12) - ن ل: از گردن او جخش درآویخته گوئی.
(13) - ن ل: درآویخته.
(14) - ن ل: اثیرالدین اخسیکتی.
(15) - ن ل: خورشیدوار فرهء تو نور گسترد
جمشیدوار چون بنشینی بصدر بار.
(16) - این معنی همان رخصت و اذن و درآمدن نزد شاهان و امرا باشد.
(17) - پهلوی نیز bar (ساحل) [ رجوع شود به نیبرگ 32، barدوم ] . (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(18) - Bar.
(19) - Malais. (20) - غیر از زنگبار باشد.
(21) - Zanguebar این نام را ایرانیان داده اند و نام نخستین آن فراموش شده است.
(22) - Kalah - Vara (اخبار الصین و الهند).
.(املای فرانسوی)
(23) - Malabar (24) - در پهلوی نیز bar چنانکه evbar بمعنی یکبار «مناس 273» و dobar بمعنی دو بار است «مناس 272» «نیبرگ 32»، طبری var «واژه نامه 772»، گیلکی var . (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(25) - ن ل: خیز و رو و دیک....
(26) - ظ. معنی کنده و خندق و جای کنده از بأر عربی است. رجوع به بأر شود. و ممکنست در خواندن معنی بنقل از برهان: دیگدان و جای کُنده اشتباهی رخ داده باشد و بفتح کاف خوانده شده باشد.
(27) - ن ل: طفل گای. (از جهانگیری) (از شعوری).
(28) - شعوری شعر را به ابن یمین نسبت داده است.
(29) - این معنی در نسخه های خطی و چاپی جهانگیری یافته نشد.
(30) - ن ل: ارژن.
(31) - در شعر فوق «بار دل» ایهام دارد. و رجوع به بار بمعنی غم و اندوه (معنی ششم) شود.
(32) - گیلکی bavar (ببار). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(33) - از مصدر باریدن. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). صفت فاعلی بعلامت «نده» هرگاه با کلمه ای دیگر ترکیب شود غالباً مخفف گردد و «نده» حذف شود.
(34) - بار ممکنست درین ترکیب بمعنی ثروت و خوردنی و خواربار و مانند آن باشد نه مرادف کار. بار.
[بارر] (ع ص) مهربان و بسیارخیر. (منتهی الارب). ج، بَرَره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).(1) نیکوکار. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث). نکوکار. (غیاث). برکننده. || مطیع پدر و مادر. نیک فرمانبرنده از پدر و مادر و مهربان نسبت به آنان و خیرخواه آنان و نگهبان آنان از بدیها. (از اقرب الموارد).
(1) - در ناظم الاطباء جمع آن ابرار نیز آمده ولی صاحب اقرب الموارد ابرار را جمع بَرّ دانسته است.


بار.


[بارر] (اِخ) ابراهیم بن فضل. راوی دروغگویی بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بار.


(اِخ) نام دهی است از ولایت طوس. (برهان).(1) نام شهری در نزدیکی طوس. (ناظم الاطباء).
(1) - مصحف باژ است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


بار.


(اِخ) از دهات نیشابور است. (مرآت البلدان ج 1 ص 155). از قرای نیشابور است. (معجم البلدان) (سمعانی). قریه ای است از مضافات نیشابور. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی) (شعوری ج 1 ورق 160). رجوع به مراصدالاطلاع شود.


بار.


(اِخ) شهری است مقدم بر توراب و در جانب شرقی شامی است و بنی رازح از خولان قضاعه در آن ساکنند... (از معجم البلدان). || دریاچهء زره بار (در دوهزارگزی مغرب قلعهء مریوان) بمساحت تقریبی 24 کیلومتر مربع (شش هزار گز در چهارهزار گز). رجوع به زره بار شود.


بار.


(اِخ) (سوق البار) شهریست به یمن بین صعده و عثر و آن بین خصوف و مینا است. (از معجم البلدان: بار). و رجوع به سوق البار شود.


بار.


(اِخ) (جزیرهء...) جزیره ای بحدود ولایت فارس و سند: ازو [ از جزیرهء ارموس ] تا جزیرهء بار که حدود ولایت فارس و سند است هفتاد فرسنگ. (نزهة القلوب ج 3 چ لیدن 1331 ه . ق. ص186).


بار.


(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش بستک شهرستان لار که در 36هزارگزی جنوب خاور بستک کنار شوسهء بستک به لنگه واقع است. دارای30 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


بار.


(اِخ) دهی است از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور که در 30هزارگزی جنوب چکنه بالا واقع است. منطقه ای است کوهستانی معتدل با 1671 تن سکنه که بلهجهء کردی و فارسی سخن میگویند. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بار.


(اِخ) (چشمهء...) اسم مزرعه ای است از مزارع بزینه رود زنجان، هوایش ییلاقی محصولش دیمی و آبی از رودخانه مشروب میشود. سکنه اش پنجاه خانوار است. (مرآت البلدان ج 4 ص231).


بار.


(اِخ) سامی بیک آورده: نام قصبه ای است در شمال غربی آرناؤدستان نزدیک ساحل دریای آدریاتیک که طبق معاهدهء برلن به قره طاغ واگذار شده است. در 37هزارگزی مغرب اشقودره (اسکودرا) در مسافتی قریب به چهار میل در داخل دامنهء کوهی واقع گشته و دارای قلعه و بازاری مشتمل بر 140 باب دکان و یک راه آب و چند جامع کوچک است. در زمان ادارهء عثمانی 4000 تن نفوس داشته که 2500 تن آنها مسلمان بودند و بعد از واگذاری به قره طاغ اکثر آنها به اشقودره هجرت کرده اند. در این قصبه مسلمانان بزبان ترکی و کاتولیک ها بزبان آرناؤدی و ارتودوکسها بزبان اسلاو تکلم میکنند و در قرای همجوار هم بزبان آرنؤدی سخن میگویند. چون در مقابل شهر باری واقع در ایتالیا قرار گرفته آنرا آنتی باری(1) نامیده اند یعنی مقابل باری. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Antivari.


بار.


(اِخ)(1) نام قصبه ای است در روسیه در ایالت پودولیه بر نهر روق. در 68هزارگزی شمال شهر موهیلف واقع است و دارای یک قلعه بر تخته سنگ میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Bar.


بار.


بدین صورت شکلی از بئآر است در سمعانی. رجوع به بئآر شود.


بار.


[بارر] (اِخ)(1) نام قصبهء تجارتگاهی است در آلزاس لورن که در 14هزارگزی شمال شلستاد واقع است و در جوار آب معدنی گرم و جنگل بزرگی قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barr.


بارآغوش.


(اِ مرکب) چیزی که انسان بتواند در آغوش خود حمل کند. در بعض نسخ نوشته: مقدار مایحمله الانسان ملاصقاً بجنبیه. (شعوری ج 1 ورق 169). بغل پر. (ناظم الاطباء).


بار آمدن.


[مَ دَ] (مص مرکب) تربیت شدن. پرورده شدن. پرورش یافتن. بزرگ شدن: این طفل بد بار آمده است. مگر پشت تاپو بار آمدی؟


بارآور.


[وَ] (نف مرکب) برور. میوه آور و میوه دار و مثمر. (ناظم الاطباء). باثمر: درختی بارآور. الحُبْلة؛ درختان بارآور :
بره(1) هست چندان که آید بکار
درختان بارآور سایه دار.فردوسی.
سپهبدنژادی و گندآوری
رَزی دید در راه بارآوری.فردوسی.
دوصد میل ره بیشه باشد فزون
درختان بارآور گونه گون.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز ناگه بر مرغزاری رسید
درختان بارآور و سبز دید.
اسدی (گرشاسب نامه).
هوای خوش و بیشه های فراخ
درختان بارآور سبزشاخ.نظامی.
و درخت آن بقوت تر و بانشاط تر و بارآورتر. (فلاحت نامه). || صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایهء من در بانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد. || حامله. باردار :
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.منوچهری.
(1) - ن ل: برو (بر او).


بارآور.


[وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانهء شهرستان سقز که در 12هزارگزی جنوب بانه و 2هزارگزی کوخه مامو واقعست و 35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).


بار آوردن.


[وَ دَ] (مص مرکب) میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمر دادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) :
اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت
هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار.
رودکی.
همه سر آرد بار، آن سنان نیزهء او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
چنین گفت خسرو که گردان سپهر
گهی خشم بار آورد گاه مهر.فردوسی.
چنین تا برآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار.فردوسی.
سرانجام گوهر ببار آورد
همان میوهء تلخ بار آورد.فردوسی.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
فرخی.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار.
(ویس و رامین).
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص210).
تا در نزنی سر بگلش بار نیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار.
ناصرخسرو.
اگر از خار سخن گوید گل روید ازو
وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار.
ناصرخسرو.
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو.
آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص205).
هرکه او تخم کاهلی کارد
کاهلی کافریش بار آرد.سنایی.
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار.سوزنی.
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار.خاقانی.
خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم.
خاقانی.
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.نظامی.
از آن دسته برآمد شوشهء نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.نظامی.
بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.نظامی.
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار.
سعدی (گلستان).
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.سعدی (بوستان).
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار.
سعدی (بوستان).
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.
حافظ.
|| حمل کردن. محمول کردن :
ز خرما هزار و ز شکّر هزار
هیونان بُختی بیارند بار.فردوسی.
نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
جز این پیشکاران بیارند بار.فردوسی.
|| بمجاز، تربیت کردن. برآوردن. پروردن. پروراندن. پرورش دادن. پروریدن : بچه را بد بار آورده اند.
ز انواع هنر پرورده بودش
پدر زین گونه بار آورده بودش.
سعید اشرف (از آنندراج).(1)
رجوع به برآوردن شود.
|| در حالت نسبت بزن، وضع حمل. || در حالت نسبت برجال، پیدا کردن فرزند. || صاحب آوازه شدن. (آنندراج).
(1) - مؤلف آنندراج این شعر را شاهد برای فرزند پیدا کردن آورده است.


بارآوری.


[وَ] (حامص مرکب) مثمری. میوه داری. بارداری.


باراب.


(اِ) زراعتی را گویند که از آب رودخانه و کاریز حاصل شده باشد. (برهان) (آنندراج). زراعتی را گویند که از آب رودخانه و کاریز و غدیر و آبگیر حاصل شده باشد. (از هفت قلزم). زمینی که با آب کاریز و رودخانه مشروب شود، برخلاف زمین دیم. (ناظم الاطباء: فاراب). و رجوع به فاراب شود.


باراب.


(اِخ) فاراب باشد و آن ناحیه ای است مشهور و وسیع در ماوراءالنهر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). نام ایالتی در ترکستان. (ناظم الاطباء: فاراب) (دِمزن). ناحیهء بزرگ و وسیعی است در ماوراء جیحون که فاراب هم گویند. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). ناحیه ای است در ورای نهر سیحون از بلاد مشرق. (انساب سمعانی). اسم ناحیهء بزرگ وسیعیست ورای نهر جیحون و آنرا فاراب نیز گویند، مثالش حکیم سوزنی فرماید :
نیست آن سر، کدوی بارابیست
نه چو آن سر کدوست در باراب.
سوزنی (از سروری).
رجوع به شعوری ج 1 ورق 151، و فاراب شود. || نام شهری در ایالت فاراب که ترکان آنرا سیرام گویند. (ناظم الاطباء: فاراب). رجوع به فاراب شود.


باراباس.


(اِخ)(1) بارّاباس. نام مردی یهود بود که در هنگامی که حضرت مسیح بنزد پونس پیلات(2) هدایت میشد بخاطر جنایت و شورش و عصیان و قتل نفس جبراً بازداشت گردید و بزندان افتاد. وقتی که پونس پیلات به یهودیها تکلیف کرد که بین عیسی و باراباس یکی را برگزینند تا بمناسبت عید پاک یکی از آن دو از مرگ نجات یابد، ملت مرگ بیگناه را ترجیح داد و بدین ترتیب باراباس از شکنجه و عذاب گریخت. نام باراباس در زبان مترادف شخصی است ترشروی با قیافه ای وحشی و شرور. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: باراباس (انجیل متی 27 : 16) و او مردی بود که بخون ریزی و فسق و فجور معروف بود و چون یهود بر منجی و مخلّص ما شکایت مینمودند وی در زندان بود و حکام رومانیان را عادت این بود که همه ساله در عید فصح زندانی را که جماعت بخواهند آزاد نماید تا این معنی سبب استمالت قلوب رعایا شود. پس یکی از بدبختی این طایفه آن بود که در آن وقت باراباس قاتل را بر مسیح منجی ترجیح داده او را آزاد و مسیح را تسلیم نمودند. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Barabbas. Barrabas.
(2) - Ponce Pilate.


بارابی.


(ص نسبی) منسوبست به باراب که ناحیه ای است در پشت نهر سیحون. از بلاد مشرق. (سمعانی).


بارابی.


(اِخ) ابوزکریا یحیی بن احمد ادیب بارابی، منسوب به باراب یا فاراب. یکی از پیشوایان متتبع در لغت. وی کتاب المصادر را در لغت تألیف کرده است و از ابوعبدالرحمن عبدالله بن عبیداللهبن شُریح بخاری حدیث کرد و حسن بن منصور مقری... از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی).(1) رجوع به بارانی شود.
(1) - در معجم البلدان بارانی منسوب به قصبهء باران نزدیک مرو آمده است.


بارات.


(ع اِ) جِ باره، معرب پاره. (اقرب الموارد). || سکهء پول. (ناظم الاطباء).


باراتر.


(اِخ)(1) نام گودالی در آتن که آتنی ها سفرای داریوش را که بدانجا گسیل کرده بود تا برای او آب و خاک بیاورند، افکندند و گفتند در آنجا برای شاه خاک خواهید یافت و هم آب. (از ایران باستان ج 1 ص 753).
(1) - Barathre.


باراتیه.


(اِخ)(1) ژان فیلیپ. نام کودک بنام آلمانی است که در قصبهء اشواباخ تولد یافته و در 5 سالگی بدو زبان آلمانی و فرانسه تکلم میکرد، و در 7 سالگی زبانهای لاتین و یونانی و عبرانی را نیز تحصیل میکرد و علوم دینی و غیره را کاملاً آموخت و در 10 سالگی چند جلد کتاب تألیف کرده و آنگاه بتحصیل علوم ریاضی و هیأت و نجوم پرداخت و قواعد و دساتیر بسیار ایجاد کرد و اصول تعیین عرض در دریا را کشف نموده و در 14 سالگی بعضویت آکادمی فنون برلن نایل گردید. در ادبیات و حقوق و علم آثار باستان نیز صاحب نظر بود و آثار و تألیفات متعدد در این علوم از خود بجای گذاشت و بسال 1740 م. در 19 سالگی درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی شود.
(1) - Baratier.


باراثر.


(اِخ)(1) نام باتلاقهائی و دریاچه ای در سیربونید(2) بین مصر و سوریه که دارای طول و عمق زیاد و عرض بسیار کمی بود و سواحل آنرا بادهای جنوبی از ماسه و ریگ میپوشاند چنانکه دریاچهء مزبور مانند زمین بنظر می آمد و مسافر فریب ظاهر را خورده پا روی ماسه ای که در زیرش آب بود میگذاشت و میدید که هرچند جای پایش زیر زمین نقش می بندد ولی زمین محکم است. بعد که قدری پیش میرفت چون دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش، فرورفته هلاک میگردید و موقعی که اردشیر بقصد تسخیر مصر بدان صوب راند بواسطهء عدم آشنایی محل، عدهء زیادی از سپاهیان او درین باتلاق فرورفته تلف شدند. (از ایران باستان ج2 ص1173).
(1) - Barathres.
(2) - Sirbonide.


باراج.


(اِ) دایه و قابله را گویند. (آنندراج). قابله و ماما و پازاج. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 154 شود. مصحف پازاج است. رجوع به پازاج شود.


باراجین.


(اِخ) باراچین. دهی است جزو دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین. در 9هزارگزی شمال قزوین در کوهستان واقع است و دارای 48 تن سکنه میباشد. هوایش سرد و آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو، و تا بند سپهدار ماشین میتوان برد. امام زاده ای بنام امام زاده باراجین دارد که گویند پسر امام جعفر صادق (ع) است. راهش نیمه شوسه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


باراچوق.


(اِخ) دهی است از دهستان برگشلو بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 9هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و یک هزارگزی جنوب ارابه رو امامزاده بارومیه در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 135 تن سکنه میباشد. آبش از شهرچای و چشمه است. محصولش غلات، چغندر، توتون، انگور، حبوبات. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالیش جوراب بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باراچین.


(اِخ) رجوع به باراجین شود.


باراده.


[] (اِ) نام درمی بوده است در سلابور هند. (حدود العالم).


باراز.


(اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در 26هزارگزی شمال خاوری عجب شیر و 18هزاروپانصدگزی شمال خاوری شوسهء مراغه بدهخوارقان در کوهستان واقع است. هوایش معتدل با 305 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باراز.


(اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 31هزارگزی جنوب باختری قاین در کوهستان واقع است. هوایش معتدل با 680 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، زعفران و شغل مردمش زراعت و مالداری است و راهش مالرو میباشد. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


باراس.


(اِخ)(1) نام یکی از رجال مقتدر و صاحب نفوذ فرانسه است. در زمان بروز هرج و مرج پس از انقلاب کبیر فرانسه وی عصیان هائی را که در سال 1795 م. در برخی از نقاط فرانسه بظهور رسید، فرونشاند و سبب نفی و تبعید بناپارت گردید و بعدها یکی از اعضای مجلس موسوم به «هیأت مدیران» شد و بکمک دو تن دیگر زمام امور کشور را بدست گرفت و سپس دو شریک حکومتی خود را متهم ساخت ولی این هیأت بسال 1799 بدست ناپلیون منکوب و معزول گشت. صاحب ترجمه نخست بملک و مزرعهء خود و سپس به بروکسل رفت در زمان تأسیس پادشاهی اخیر بفرانسه بازگشت و در 1829 درگذشت.
(1) - Barras.


باراس.


(اِخ)(1) پل (ویکُنت دو). رجوع شود به بارراس.
(1) - Barras, Paul (vicomte de).


بار افتادن.


[اُ دَ] (مص مرکب) افتادن بار از مرکوب. سقوط بار از حیوان بارکش :
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد.نظامی.


بارافتاده.


[اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه بار او از حیوان بارکش بیفتد. مجازاً، وامانده از راه :
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی (خواتیم).


بارافکن.


(1) [اَ کَ] (اِ مرکب) بارافگن. لفظاً صفت فاعلی است ولی بمعنی محل نهادن بار و جایگاه خالی کردن بار باشد. طالب آملی گوید :
گلزار عیش و لاله ستان نشاط را
بارافکن قوافل عیش این مشام بود.
(از آنندراج).
رجوع به بارانداز شود. || فروکش شدن. (غیاث). محل فروکش کردن. || مقام گزیدن. (غیاث). رجوع به بارانداز شود.
(1) - در غیاث و آنندراج با گاف آمده است.


بار افکندن.


[اَ کَ دَ] (مص مرکب) بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند [ امیرسبکتکین ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص198).
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدبان ببینم.خاقانی.
بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم.
سعدی (بدایع).
رجوع به بار فکندن شود. || بمجاز، زادن. بار نهادن. وضع حمل. || افتادن میوهء رسیده از درخت. تسخیل: سخلت النحله؛ بیفکند بار را. (منتهی الارب).


بارافکنی.


[اَ کَ] (حامص مرکب)بارافگنی. عمل افکندن بار. || بمجاز، بچه زادن :
چو تنگ آمدش وقت بارافکنی
برو سخت شد درد آبستنی.نظامی.


باراق.


(اِخ) (برق) (سفر داوران 4 : 6). و او پسر ابی نوعم بود که بنی اسرائیل را از دست یابین شهریار کنعان خلاصی داد بعد از آنکه بر سپه سالارش غالب گشت. رجوع به بوره و قاموس کتاب مقدس شود.


بارا کولوس.


(اِخ)(1) معرب پاراکولوس، شهری باسپانیا. رجوع به پاراکولوس و الحلل السندسیه ج 2 ص 94 شود.
(1) - Paracuellos.


باراله.


[اِ لاه] (اِ مرکب) خدا. یزدان. الله. پروردگار. رجوع به بار شود.


بارام.


(اِخ) یکی از شهرهای هند است: بارام داخل هند است و در آن بلده بتی است بر یک پهلو خفتیده و در بعضی از سنوات بی متحرکی بر پای ایستد و ازو صدائی ظاهر میشود و این معنی علامت ارزانی و رفاهیت باشد و در سالی که این حرکت از آن بت صادر نگردد در آن شهر قحط و غلاء وقوع یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص625).


بارام دل بودن.


[مِ دِ دَ] (ص مرکب)آسوده حال بودن. (آنندراج).


باران.


(اِ)(1) ترجمهء مطر و با لفظ باریدن و دادن و زدن و گرفتن و خوردن و استادن و چکیدن و گذشتن مستعمل است. (آنندراج). قطره های آبی که از ابر بر روی زمین میریزد و سبب حصول آن تحثر بخار آبی است که ابر از آن حاصل شده و بادهائی که از روی دریا میوزد چون مقدار زیادی بخار آب با خود دارند موجب باران میشوند. و آب باران جهت آشامیدن بسیار نیکوست و صابون بخوبی در آن کف میکند و برای آشامیدن این آب را نیز با صافی باید صاف کرد. (ناظم الاطباء). قطره های آب که از ابر فروچکد. بارش. کاخ. (برهان). کاخه. اشک ابر. سرشک ابر. رُبْعة. رجوع به ربعه و لغت محلی شوشتر (نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه) ذیل همین کلمه شود. باران ریزه ریزه کم، رِش رِش. (ایضاً همان کتاب: رش رش). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. مَطَر. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). غَیْث. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). عَفاء. قَطْر. قَطْره. رَجْع. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). حَیا. طَفَل. مَصْدة. نَزَل. وَسیق. نضیضة. ماعون. هَفاة. هَلّه. رِزْق. رَشَم. عُرْهوم. قَسْم. خَدَر. صَوْب. صَیوب. صَیّب. کِفَیّ. وَدْق. (منتهی الارب) :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.شهید.
سپیده سیم رده بود و در و مرجان بود
ستارهء سحری قطره های باران بود.رودکی.
آن قطرهء باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.کسائی.
بابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است.عماره.
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زآنکه بارید بر سرْش تیغ.
فردوسی (از اسدی).
چه باران بدی ناودانی نبود
بشهر [ ری ] اندرون پاسبانی نبود.فردوسی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگگ و برف باری و باران.عنصری.
سر و رویم چون نیل، زبان گشته تمنده
ز بالا در باران، ز پس و پیش بیابان.
عسجدی.
صاعقه گردد همی وسیلهء باران.
ابوحنیفهء اسکافی.
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.ابوالعباس.
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و باران ها.
ناصرخسرو.
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی
زآنکه این جهال خود بی ابر می باران کنند.
ناصرخسرو.
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زآن کس
که بر اعدا سراسر میغ و محنت بود بارانش.
ناصرخسرو.
گرچه آبست قطرهء باران
چون بدریا رسد گهر گردد.
عبدالواسع جبلی.
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود.
نظامی (از شعوری).
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.سعدی.
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.سعدی.
- باران تیر:وز آن پس کی نامدار اردشیر
ز کینه بکشتش بباران تیر.فردوسی.
وز آن پس بکشتش بباران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر.فردوسی.
ز باران زوبین و باران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر.فردوسی.
- امثال: باران آمد ترکها بهم رفت؛ بصورت توبیخ و استهزاء بعلت غنای لاحق فقر سابق فراموش شد یا با آرایش و پیرایه زشتیها پوشیده گشت. (امثال و حکم دهخدا).
باران از سنگ دریغ نیست و صحبت از ناپذیر دریغ است. (خواجه عبدالله انصاری، از امثال و حکم دهخدا).
باران بصبر پست کند گرچه نرم است رویْ آن کُهِ خارا را.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
|| (نف) بارنده. در حال باریدن. در حال بارانیدن: اشک باران. بمباران. تیرباران. تیغ باران. چراغ باران (تداول عوام). سنگ باران. گل باران. گلوله باران. مرواریدباران. نورباران. غالباً جزو مؤخر ترکیبات آید :
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیدهء باران چه کنم؟خاقانی.
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم بغفلت گذشت ای دریغ.
سعدی (بوستان).
خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.
سعدی.
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.
سعدی (طیبات).
چنان در حصارش گرفتند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و جنگ.
سعدی (بوستان).
چشمی که بدوست برکند دوست
بر هم ننهد به تیرباران.سعدی (طیبات).
رجوع به آنندراج شود.
(1) - پهلوی varan «نیبرگ 282»، اورامانی waran«کتاب اورامان 127»، فریزندی و یرنی varun ، نطنزی varan«کتاب 1 ص285»، گیلکی varan، از مصدر باریدن. قطره های آب که از ابر بر زمین ریزد. مطر. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


باران.


(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش گاوبندی شهرستان لار که در 3هزارگزی جنوب گاوبندی و 2هزارگزی شوسهء سابق لار به بندر بوشهر واقع است و 12 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


باران.


(اِخ) (چشمهء...) از مزارع چولاتی از بلوکات مشهد مقدس است. (مرآت البلدان ج 4 ص231).


باران.


(اِخ) دره باران. دزه باران. قصبه ای نزدیک مرو. (دِمزن). قریه ای است در مرو آنرا ذره باران گویند. (مرآت البلدان ج 1 ص155). از قریه های مرو است که دزه باران گویند. (معجم البلدان). از قریه های مرو است که آنرا دره باران گویند. (سمعانی).


باران آمدن.


[مَ دَ] (مص مرکب) نزول باران. فرود آمدن باران. باریدن باران. فروریختن باران. باران باریدن.


باران باریدن.


[دَ] (مص مرکب) نزول باران. فرود آمدن باران. باریدن باران. فروریختن باران. باران آمدن :
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق میبارم.
سعدی (طیبات).


باران خواستن.


[خوا / خا تَ] (مص مرکب) طلب باران کردن. استسقاء. استمطار. (منتهی الارب).


بار انداختن.


[اَ تَ] (مص مرکب) افکندن بار. انداختن بار، چنانکه کرایه کشان در محلی. رجوع به بار افکندن شود.


بارانداز.


[اَ] (اِ مرکب)(1) قسمتی از ساحل و یا بندرگاه و یا منزلی از راه که چارواداران یا کشتی ها و یا دیگر وسایل حمل و نقل مال التجاره و بار خود از ستور فروگیرند. قدسی گوید :
از خس و خار درین دشت صدا می آید
که درین منزل پرخوف مکن بارانداز.
(از آنندراج).
رجوع به بارافکن شود.
|| فروکش شدن. (غیاث). فروکش کردن. || مقام گزیدن. (غیاث). رجوع به بارافکن شود.
(1) - لفظاً صفت فاعلی است و در معنی بر اسم مکان دلالت کند.


باراندن.


[دَ] (مص) بارانیدن: و گفت گرسنگی ابریست که جز آن باران حکمت نباراند. (تذکرة الاولیاء عطار).


باراندوز.


[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 18هزارگزی جنوب ارومیه و 5500 گزی باختر شوسهء ارومیه بمهاباد در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 426 تن سکنه میباشد. آبش از باراندوزچای و محصولش غلات، انگور، توتون، چغندر، حبوبات، برنج و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جوراب بافی است و راهش ارابه رو می باشد. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باراندوز.


[اَ] (اِخ) نام رودی که از کوه سرحدی جمال الدین سرچشمه گرفته بطرف شمال جاری میشود و از قریهء باراندوز گذشته از ماشقان بطرف مشرق رفته شعبه ای از باغ شیرِنی ضمیمهء آن شده در جیران وارد دریاچهء ارومیه میشود.


باراندوزچای.


[اَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای شش گانهء بخش حومهء ارومیه است که در جنوب خاوری ارومیه واقع است. موقعیت آن در قسمت خاوری و کنار دریاچه جلگه ای و مابقی کوهستانی میباشد. حدود آن از شمال محدود است بدهستان برگشلو از جنوب دهستان دول، از خاور بدریاچهء ارومیه، از باختر بدشت و مرگور. هوایش معتدل ولی کنار دریاچه نسبت بقسمتهای کوهستانی گرمسیر است. آبش بوسیلهء رودخانهء باراندوز و برگشلو و بعضی قراء آن از آب برف و باران تأمین میگردد. از 102 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میشود و نفوس آن در حدود 16830 تن میباشد، زبان آنها کردی و کلدانی است. محصولات عمدهء آن غلات، حبوبات، توتون، چغندر، کشمش، برنج است و چون بیشتر قراء این دهستان دارای باغات انگور میباشد بیشتر مالکین در 15 مردادماه بباغات عزیمت و در 15 مهرماه پس از برداشت محصول مراجعت مینمایند. قراء عمدهء آن عبارتند از بالانج، اردشاد، قره آغاج، بابارود، باراندوز، توماتر، دیزج تکه. شوسهء ارومیه و مهاباد از این دهستان میگذرد ولی اکثر راههای این منطقه ارابه رو است و در فصل تابستان میتوان اتومبیل برد. شغل بعضی از ساکنین کنار دریاچه استخراج نمک از آب دریاچه میباشد و نام این دهستان بواسطهء وجود رودخانهء باراندوز معروف بدهستان باراندوزچای میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باراندوزچای.


[اَ] (اِخ) نام رودی به آذربایجان غربی. خره های مرگور و باراندوز را آب میدهد و فاضل آن بدریا میریزد.


باران دیده.


[دی دَ / دِ] (نف مرکب) آنچه باران بدان رسیده و تر کرده باشد، چون کشت باران دیده. میرزا رضی دانش :
در پناه چشم تر دانش ز آتش ایمنم
نیست از آفت زیانی کشت باران دیده را.
قپلان بیگ، رباعی :
خون گشته مرا ز هجر یاران دیده
زین غم شده چون سیل بهاران دیده
گر دست بمن زنند میریزد اشک
مانند درختهای باران دیده.(از آنندراج).
- گرگ باران دیده؛ گربزی مجرب و آزموده. گرگ باران دیده صحیح است نه بالان دیده یعنی فرهنگ اشتباه کرده:
ز باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد بجای حریر.نظامی.
رجوع به بالان دیده و گرگ بالان دیده شود.


باران رسیده.


[رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)باران دیده. آنچه باران آنرا تر کرده باشد. متمطِّر. (منتهی الارب). باران زده. (دِمزن) :
شه چو باران رسیده ریحانی
کرد بر تشنگان گل افشانی.نظامی.


باران روز عید.


[نِ زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بارانی که در روز عید بارد. میرزا رضی دانش :
وصل یاران چون دهد رو اشک ریزی بدنماست
گریهء شادی کم از باران روز عید نیست.
(از آنندراج).


باران ریختن.


[تَ] (مص مرکب) فرود آمدن باران. نازل شدن باران. استهلال. باران ریختن آسمان :
شنیدم که ذوالنون بمدین گریخت
بسی برنیامد که باران بریخت.
سعدی (بوستان).


باران ریز.


(اِ مرکب) بمعنی آبریز و میزاب و ناودان. (آنندراج). ناودان و میزاب. (ناظم الاطباء). مدرار. (ترجمان القرآن).


باران زائی.


(اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیهء سراوان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص97). از طایفهء ناحیهء سراوان، از طوایف کرمان و بلوچستان، و مرکب از 3000 خانوار است که در قلاع وزک، شستون، هاشک سکونت دارند.


باران زده.


[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)باران دیده. میرحسن دهلوی :
با رخ خوی کرده بر بام آمدی
چون گل نوخاسته باران زده.(از آنندراج)
و رجوع به دِمزن شود.


باران زده شدن.


[زَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) بباران، بی پناهگاهی تر و خیس شدن.


باران سنج.


[سَ] (اِ مرکب)(1) آلتی است که برای سنجش و اندازه گیری مقدار بارانی که در محل و زمان معین نازل میشود، بکار می رود.
.
(فرانسوی)
(1) - Pluviometre


بارانسی.


[نَ] (اِخ) شهری است بهند که ظاهراً بنارس باشد. از شهرهای اقلیم دوم باشد: و اقلیم دوم از شهرهای چین آغاز وز زمین هندوان بر کوههای قامرون گذرد و بر بارانسی و...آنچه بدریا بار است... (التفهیم چ همائی ص198). رجوع به ماللهند ص75 س 3 و ص82 س 9 و ص375 س 10 ، 12 شود.


باران شتاب.


[شِ] (اِ مرکب) باران قوی. (دِمزن). رگبار. باران شدید و وافر. (شعوری ج 1 ورق 150).


باران عید.


[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مرادف باران روز عید که گذشت. (آنندراج). رجوع به باران روز عید شود.


بارانک.


[نَ] (اِ)(1) گونه ای از غُبیرا و پِسْتَنَک است و آنرا در نور و گرگان بارانک، در طوالش می اَنْز، در کوهپایهء گیلان (زمک) راج اربو، در کلارستاق اَلَم دَلی، در کجور اَلَنْدَری، در رامسر گارِن و در خلخال مله، مُلَج میخوانند. این درخت در همهء جنگلهای دریای خزر، طوالش، گیلان، کلارستاق، نور، کجور و گرگان یافت شود. در ارتفاع 500 گزی در دینوچال طالش تا2400 گزی آستارا. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص233).
.(لاتینی)
(1) - Sorbus terminalis (جنگل شناسی ساعی ج 2 صص119 - 129).


باران کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) باران آوردن. باران باریدن و بمجاز بمعنی نزده رقصیدن آید :
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی
زآنکه این جهال خود بی ابر می باران کنند.
ناصرخسرو.


باران کمان.


[نِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرادف باران تیر. تیر بسیار. رجوع به باران تیر شود. در آنندراج این ترکیب بدینسان آمده: بمعنی خود، اوحدالدین انوری گوید :
نگهای علم در سپهر پیچد
باران کمان بی بخار باشد (؟).
(از آنندراج) (از بهار عجم).


بارانگرد.


[گِ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه تل بخش جانکی شهرستان اهواز که در 24هزارگزی شمال باغ ملک و 3هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفت گل به ایزه (ایذه) در کوهستان واقعست. هوایش معتدل و دارای 170 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، حبوبات و میوه است. شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


باران گریز.


[گُ] (اِ مرکب) چتر. سایه بان: آنچه از چوب و خشت مثل سایبان سازند. بهندی چهجه گویند، از شرح قران السعدین. (غیاث) (آنندراج). عاله. (منتهی الارب). و در المنجد ذیل عاله آمده است: شبه الخیمه یسویها الرجل من الشجر للاستتار من المطر. (المنجد). و صاحب منتهی الارب آرد: و آن خانه از چوب و شاخ درخت کرده است که گاه باران بدان پناه گیرند: عوّل علیه؛... باران گریز ساختن. (منتهی الارب). و مؤلف منتهی الارب ذیل وَلَجه آرد: سمج کوه که رَوَنده در باران و جز آن در آن درآید. سایهء کنار دیوار و پشت بام که از باران بزیر آن پناه میبرند. (شعوری ج 1 ورق 165). || ساباط جلو عمارت. (ناظم الاطباء). رجوع به باران گیر شود.


باران گیر.


(اِ مرکب) بمعنی سایبانی که برای پناه بردن از باران سازند. (آنندراج) (دِمزن). ساباط جلو عمارت. (ناظم الاطباء). رجوع به باران گریز شود.


بارانگیز.


[اَ] (اِ مرکب) آلتی که بوسیلهء آن بار و عدلها را از جایی بجایی منتقل کنند. جرثقیل. رجوع به جرثقیل شود.


بارانلو.


(اِخ) دهی از دهستان خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز در 9هزارگزی شمال باختری مرکز اسکو و 2هزارگزی شوسهء تبریز به اسکو در جلگه واقع است. هوایش معتدل و 270 تن سکنه دارد. آبش از آجی چای و چشمه و محصولش غلات، بادام و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باران ناک.


(ص مرکب)(1) بارانی و منسوب به باران. (ناظم الاطباء). رجوع به ناک شود.
(1) - مرکب است از باران + ناک، مزید مؤخر (پسوند) اتصاف.


بارانه.


[نَ / نِ] (اِ) شه تیر که چوب کلان مکان باشد. (آنندراج) (دِمزن). ترهء [ ظ: طرهء ]جلو عمارات. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود. || نام رستنی است. (آنندراج). بادرنجبویه. (ناظم الاطباء). بادرنگبویه. باردو. پاردو. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود.


بارانه کردن.


[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)بمخاطره افتادن. (شعوری ج 1 ورق 180). بخطر و در مخاطره افتادن. (ناظم الاطباء: بارانه). || از یک جا پریدن. (شعوری ج 1 ورق 180) (دِمزن). || دور انداختن. (ناظم الاطباء: بارانه). || تفاخر کردن. (شعوری ج 1 ورق 180). لاف زدن. (ناظم الاطباء: بارانه).


بارانی.


(اِ) نام کلاهی است که در روزهای باران بر سر گذارند. (برهان) (ناظم الاطباء). کلاهی است هنگام باران پوشندش تا بآب باران جامه ها تر نشوند. و آن طریقه چهری (کذا) میباشد، خواجه فرماید :
چرا باید که وامانی بملبوسی و مأکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی.
(از شرفنامهء منیری).
نمد یا سقرلاتی جامه و کلاهی که در بارش پوشند. (غیاث). کلاه و لباسی که موقع باران می پوشند. (شعوری ج 1 ورق 97). کلاه برای حفظ از باران. (دِمزن). || هر چیزی که بجهت مانع باران پوشند. (از برهان). لباس برای حفظ از باران که بترکی یاغمورلِق گویند. (دمزن). لباسی که برای حفظ تن از باران پوشند. شیخ نظامی گفته:
ز بس تیر باران که آمد بجوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش.
و آنرا چوخای نیز گویند و برهان بمعنی کلاه نیز گفته. (از انجمن آرا) (از آنندراج). لباس مشمع و مانند آن که بر روی لباسهای دیگر پوشند تا باران نفوذ نکند :
من بر تو فکنده ظن نیکو(1)
وابلیس ترا زره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
؟(2) (از لغت نامهء اسدی) (از صحاح الفرس).
جامهء از مشمع و جز آن که بروز باران پوشند تا آب بر جامه های دیگر نرسد. رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 شود: و از روذان [ به دیلمان ] جامهء سرخ خیزد پشمین که از وی بارانی کنند و بهمهء جهان برند. (حدود العالم). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده بنزدیک امیرمسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص128). و من که بوالفضلم بر آنجمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی (کذا). (تاریخ بیهقی چ ادیب صص456- 457).
بارانی تنْت اگر گلیم آمد
مر جان ترا تنست بارانی.ناصرخسرو.
بارانی پوشیده بر عادت مسافران. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
تا چو ابریست کمانْشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی.
انوری (از شعوری ج 1 ورق 197).
بارانی آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغ تر هواست همه کشور سخاش.
خاقانی.
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.سعدی.
پس از سی چلهء دی این مقرر گشت بر قاری
که بارانی سقرلاط و سقرلاطست بارانی.
نظام قاری (دیوان ص128).
پیشک آفتاب و بارانیست
بقچه دانست و جامه و ایزار.
نظام قاری (دیوان ص34).
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل از سر
که در گرمای تابستان بتن بار است بارانی.
قاآنی.
لُباده؛ بارانی نمدین. برکس؛ جامهءکلاه دار از پیراهن و جبه و بارانی. (منتهی الارب).
(1) - ن ل: ظن به نیکو.
(2) - در نسخه ای بنام لبیبی آمده.


بارانی.


(ص نسبی) منسوب به باران. (دِمزن). مُمْطِر. ممطرة. (منتهی الارب) (دهار): هوائی بارانی. موسمی بارانی.
- روز بارانی؛ روزی که باران آید.
-امثال: پیرزن نمرد تا روز بارانی. (امثال و حکم دهخدا).
- شبی بارانی؛ لیلة ممطره.
|| بمجاز، گریان. اشکبار :
تا بخرمن برسد کشت امیدی که تراست
چارهء کار بجز دیدهء بارانی نیست.سعدی.


بارانی.


(اِخ) نام شاعری باستانی و از او بیتی چند در لغت نامهء اسدی بشاهد آمده است :
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا.
بر من ای سنگدل وروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن
هرچه بینی ز مردمان مستان (بستان)
هرچه یابی ز حرص کوت مکن.


بارانی.


(اِخ) نام قبیله ای است از ترکان. (برهان) (ناظم الاطباء) (دِمزن).


بارانی.


(ص نسبی) منسوب است به باران که قریه ای است از قرای مرو که دره بارانش خوانند. (سمعانی) (حبیب السیر چ خیام ج2 صص655 - 658).


بارانی.


(اِخ) ابوذکریا یحیی بن احمد. (از معجم البلدان). رجوع به بارابی... شود.


بارانی.


(اِخ) ابونصر اسماعیل بن حمّاد الجوهری. صاحب کتاب الصحاح در لغت. منسوب به باران قصبه ای نزدیک مرو. (معجم البلدان).


بارانی.


(اِخ) اسحاق بن ابراهیم. صاحب دیوان الادب اللغویان. دائی ابونصر اسماعیل بن حماد الجوهری، منسوب به باران قصبه ای نزدیک مرو. (معجم البلدان).


بارانی.


(اِخ) حاتم بن محمد بن حاتم، منسوب به باران مرو. محدث بوده و از عمر بن سرسیل (کذا) و اسحاق بن منصور و عقبة بن عبدالله سماع کرد. نام وی را ابودرعهء مسیحی در تاریخ مرو بدینسان آورده است. (از انساب سمعانی). رجوع به معجم البلدان شود.


بارانیا.


(اِخ)(1)نام ایالتی است در مجارستان که مابین دو نهر دراوه و دانوب واقع گشته است. طولش 88 و عرضش 66 هزارگز میباشد. و مرکزش قصبهء فنف کیرْش (یعنی پنج کلیسا) میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Baranya.


بارانیدن.


[دَ] (مص مرکب) باراندن. اِمطار. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فروریختن باران و چون باران. (منتهی الارب). ریختن و ریزانیدن باران. بارانیدن باران. (ترجمان القرآن). سبب باریدن شدن. (ناظم الاطباء) :
ز ابر تیره بارانی بهر جائی همی لؤلؤ
بباغ و راغ از آن لؤلؤ یمانی لاله حمرائی.
سنایی.


بارانی عجم.


[عَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش نقدهء شهرستان ارومیه که در 12500 گزی شمال خاوری نقده و یک هزارگزی باختر شوسهء ارومیه بمحمدیار در دره واقع است. هوایش معتدل و دارای 175 تن سکنه میباشد. آبش از نهر یادگارلو و محصولش غلات، برنج، چغندر، توتون، حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالیش جاجیم بافی و راهش شوسه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بارانی کرد.


[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه که در 13500 گزی شمال خاوری نقده در مسیر شوسهء محمدیار به ارومیه در دره واقع است. هوایش معتدل و دارای 209 تن سکنه از نژاد کرد میباشد. آبش از نهر یادگارلو و محصولش غلات، توتون، چغندر، حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالیش جاجیم بافی و راهش شوسه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باراه.


(ص مرکب) بارَهْ. (دِمزن). آنکه در راه راست میرود. (ناظم الاطباء) (دِمزن). مقابل بیراه. (دِمزن).


باراه.


(اِخ)(1) از بتهای هند قدیم بود با بدنی چون انسان و سری چون سر خنزیر. (از ماللهند ص58 س 7).
.(سانسکریت)
(1) - Varahi


باراهی.


(حامص مرکب) بارهی. (دِمزن). حرکت در راه است. (ناظم الاطباء) (دِمزن).


باراهی کند.


[کَ] (اِ مرکب) بارای کند. گیاهی هندی. (ناظم الاطباء). بیخی است هندی. (الفاظ الادویهء هندی) (دِمزن).


بارای.


[کذا] (اِ) جانوریست که از آتش خیزد(1). (فرهنگ اسدی چ اقبال ص529) (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
(1) - آیا مصحف یا صورت دیگری از پری مراد است؟ و یا بمعنی سمندر است. (یادداشت مرحوم دهخدا).


بارای.


(ص مرکب) در اصل: بارأی. دانشمند. خردمند. صاحب رای نیکو :
دلارای و بارای و با ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.فردوسی.
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه باداد و با رای و مهر.فردوسی.
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هزبر ژیان را بدام آورد.فردوسی.
سام نریمان را پرسیدند که... آرایش جنگ چیست، جواب داد که فرّ ارجمند شاه و دانش سپهبد بارای و مبارز هنری. (نوروزنامه).
نخواهم شدن زو جهانگیرتر
نه زو نیز با رای و تدبیرتر.نظامی.
رجوع به «با» شود.


بارای کند.


[کَ] (اِ مرکب) رجوع به باراهی کند شود.


بارب.


(اِ) زراعتی را گویند که از آب رودخانه، کاریز، غدیر و آبگیر حاصل شده باشد. (آنندراج).


بارب.


(اِخ)(1) (سنت) از معصومات نصاراست و دختر مشرکی از اهالی ازمید [ بعلبک ] بود، وی بکیش نصرانی درآمد، و با وجود اصرار و ابرام پدرش دست از این آئین نکشید و در نتیجهء این سماجت از دست پدر آنقدر کتک خورد تا مرد و در زمرهء شهدا درآمد. ذکران وی روز 4 کانون اول است. نصاری تصویر او را بر برجی نقش کرده حافظ و حامی توپچیانش میدانند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 : باربه). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی شود.
(1) - Ste. Barbe.


بارب.


(اِخ) چشمه ای است مشهور و وسیع در ماوراءالنهر. (آنندراج).


باربا.


(اِ)(1) چغندر. لبو. لب لبو. پابخار. پنجار. شوندر. سوندر. شمندر. جغندر. رجوع به دزی ج1 ص48 شود.
(1) - Betterave.


بارباد.


(اِخ)(1) بزرگترین جزایر آنتیل کوچک و متعلق بدولت انگلیس و دارای 1700000 تن جمعیت و حاکم نشین آن شهر بریجتون(2)است. (ناظم الاطباء). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی شود. نام یکی از جزائر آنتیل واقع در امریکا است که در 130 درجهء عرض شمالی و 62 درجهء طول غربی واقع گشته. طولش 32 هزار و عرضش 18 هزار گز است و 162هزار تن نفوس دارد و دارای اراضی حاصلخیز می باشد. مرکزش قصبهء بریجتون و محصول نیشکر آن فراوان میباشد. این جزیره را پرتقالیها کشف کرده اند و از تاریخ 1625 م. به تصرف دولت انگلیس درآمده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).
(1) - Barbade. مؤلف قاموس الاعلام ترکی بارباده آورده است.
(2) - Bridgetowm.


باربار.


(اِ) متواتر و پی درپی. (آنندراج). مکرراً. || بسیار بار و چندین بار. (ناظم الاطباء). بارهای بسیار. || ناله کنان و فریادکنان. (ناظم الاطباء).


باربار.


(اِخ) نام پیغمبری. (ناظم الاطباء) (دِمزن).


بارباروس.


(اِخ) رجوع به بابروس شود. (لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2).


بارباری.


(اِخ)(1) نامی است که در گذشته به ناحیه ای از افریقای شمالی داده اند و شامل: مراکش، الجزیره، و تونس میشده است. مرکز نیابت حکومت طرابلس (تری پولی) بوده است.
(1) - Barbarie. etats Barbaresques .
(فرانسوی)


بارباسترو.


(اِخ)(1) نام قصبه ای است در خطهء قطالونی از اسپانیا. در 48هزارگزی جنوب شرقی هوئسقه (وسقه) بر نهر سینقه واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barbastro.


باربان.


(اِ مرکب)(1) عشار. مکاس. (زمخشری). راه دار. گمرکچی.
(1) - از: بار + بان، مزید مؤخر (پسوند) محافظت.


باربد.


[بَ] (اِ مرکب) (از: بار، رخصت، اجازه + بد، حاجب) خداوند بار. پرده دار. سالار بار. رئیس تشریفات.


باربد.


[بُ / بَ] (اِخ) جهرمی یا باربُذ(1). نام مطرب خسروپرویز است. گویند اصل او از جهرم بوده که از توابع شیراز است و در فن بربط نوازی و موسیقی دانی عدیل و نظیر نداشته و سرود مسجع از مخترعات اوست و آن سرود را خسروانی نام نهاده بود. (برهان). گویند باربد جهرمی که در فن بربط نوازی استاد بوده بنای لحون و اغانی خود را در مجلس خسروپرویز بر نثر نهاده بود یعنی نظم نمینواخت، و آن مسجع بود مبتنی بر مدح و آفرین خسرو، و این قسم اغانی و لحون را خسروانی خوانند چه خسرو را پسند خاطر شده باین نام موسوم ساخت. (از برهان: نوای خسروانی). مطرب خسروپرویز بوده است. (معیار جمالی ص115 : باربذ). مطرب پرویز که جهرمی بود یعنی از توابع جهرم بود و سرود خسروانی که سرودی است مسجع در بزم خسرو گفتی، و بضم باء خطاست و این مرکب است از بار بمعنی رخصت دادن و بد بمعنی خداوند و دارنده زیرا که پرویز او را اذن دخول در مجلس به جمیع اوقات داده بود. و سامانی گوید که او را صاحب بار گردانیده بود یعنی وزراء و امراء رخصت دخول بارگاه ازو ستادندی. (رشیدی). نام مطربی که از مقربان خسروپرویز بود و در فن موسیقی مهارت عظیم داشت و این مرکب است از بار که بمعنی در و رخصت است و بد بالفتح بمعنی خداوند و دارنده. چون پرویز او را حکم دخول مجلس بجمیع اوقات داده بود لهذا باین لقب ملقب گردید. (از رشیدی) (از کشف) (از برهان). و صاحب برهان نوشته که بضم موحده و فتح آن نیز درست باشد و در رشیدی نوشته که ضمه خطاست. (غیاث). نام مطربی. سلمان گوید :
از پی خسرو گُل بلبل شیرین گفتار
نغمهء باربد و صوت نکیسا آورد.
(از شرفنامهء منیری).
نام مطرب پرویز که سرود مسجع گفتی و آنرا سرود خسروانی گویند. ازرقی فرماید :
بشاخهای سمن مرغکان باغ پرست
بلحن باربدی برکشیده اند آهنگ.
(از فرهنگ سروری).
نام مطرب خسروپرویز بود. گویند که اصل او از جهرم که از توابع شیراز است بوده و در فن بربط نواختن و علم موسیقی شبیه و نظیر نداشته و سرود مسجع از مخترعات اوست و آن سرود را خسروانی نام نهاد. امیرخسرو فرماید :
گرش شیرین بخوانی باربد هست
وگر جان نیست باری کالبد هست.
(از جهانگیری).
نام مردی بوده از اهل شهر جهرم فارس که در خدمت خسروپرویز منصب حجابت داشته بدین سبب او را باربد یعنی بزرگ بار خوانده اند و بتوسط او مردم بحضور پرویز بار می یافتند. وی در مقامات موسیقی مهارتی کامل داشت. در بزم خسرو او و نکیسا اسباب طرب بوده اند و تصرفات داشته اند. شیخ نظامی گفته :
ستای باربد دستان همی زد
به هشیاری ره مستان همی زد
نکیسا چنگ را کرده خوش آواز
فکنده ارغنون را پردهء ساز.
(از انجمن آرا) (از آنندراج).
... و همانا ازین افتاده است که باربد جهرمی که استاد بربطی بود بناء لحون و اغانی خویش در مجلس خسروپرویز که آنرا خسروانی خوانند با آنک سربسر مدح و آفرین خسرو است بر نثر نهاده است و هیچ از کلام منظوم در آن بکار نداشته. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 طهران ص150). نام آوازه خوان و چنگزن دربار خسروپرویز (شاید از کلمهء بار بمعنی اجازه و بد یا پت بمعنی رئیس آمده. باربد یعنی وزیر دربار، بارسالار، حاجب. بعضیها بین باربد و بربط ارتباطی میدانند و... بعضیها بربط را از باربیتون یونانی میدانند). (فرهنگ شاهنامهء رضازادهء شفق). مطرب پرویز که در فن بربط نوازی و موسیقی عدیل نداشته و سرود مسجع که سرود خسروانی نام نهاده از مخترعات اوست و موطن این دانشمند جهرم فارس است. (ناظم الاطباء). رجوع به سی لحن شود. راجع باستادی او در فن بربط نوازی در کتب داستانهای بسیار آمده است. از آن جمله مؤلف تاریخ ایران در زمان ساسانیان بنقل از همدانی و ثعالبی و دیگران آورده است: نام شبدیز اسب معروف خسرو را اکثر مورخان و شاعران ایران و عرب ذکر کرده اند. گویند خسروپرویز چنان این اسب را دوست داشت که سوگند یاد کرده بود هر کس خبر هلاکتش را بیاورد او را بقتل خواهد رسانید. روزی که شبدیز مُرد میرآخور هراسان شد و به باربد رامشگر پادشاه پناه برد. باربد در ضمن آوازی واقعهء اسب را با ایهام و تلویح گوشزد خسرو کرد. شاه فریاد برآورد که «ای بدبخت مگر شبدیز مرده است!» خواننده در پاسخ گفت: «شاه خود چنین فرماید». خسرو گفت: «بسیار خوب، هم خود را نجات دادی و هم دیگری را». خالد الفیاض شاعر عرب (متوفی در حدود 718 م.) این داستان را بنظم آورده است. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 1 طهران ص325). ثعالبی گوید: باربد در ملاقات اول دستان یزدان آفرید را برای خسرو خواند. بعد دستان پرتو فرخار را بسمع او رسانید که همان شادمانی را می بخشد، که توانگری از پس درویشی می بخشد. پس از آن دستان سبزاندرسبز را خواند و نواخت چنانکه شنوندگان از آهنگ زارزار ابریشم رود و از زیر و بم سرود او مجذوب و مبهوت شدند. فردوسی گوید:
سرودی بآواز خوش برکشید
که اکنون تو خوانیش دادآفرید
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود
که پیکارگردش همی خواندند
همی نام از آواز او راندند
برآمد دگرباره آواز رود
دگرگونه تر ساخت بانگ سرود
همان سبزدرسبز خوانی کنون
برین گونه سازند مکر و فسون.
(ایضاً از همان کتاب صص343 - 344).
نام نوازندهء مشهور دورهء خسروپرویز که بصورت پهلبد و در عربی فهلبد تصحیف شده است و بنا بنقل ثعالبی روزی به سرکش رئیس و سردستهء رامشگران مجالس خصوصی خسروپرویز خبر رسید که جوانی مروی که زبردست ترین نوازندگان عود است و صدائی خوش دارد بدربار آمده تا بعنوان رامشگر بحضور شاه بار یابد. سرکش از این خبر پریشان خاطر گردید و بهر وسیله ای متشبث شد تا وی را از مجامع نزدیک بشاه دور سازد. پیشخدمتان و درباریان را تطمیع نمود و از دوستان و میهمانان شاه درخواست کرد که از وی سخنی بمیان نیاورند. باربد چون این دید بفراست تدبیری اندیشید و با تطمیع نگهبان باغی که شاه گاهی برای گردش و باده نوشی بدانجا میرفت اجازه یافت که بر بالای درختی رود که بر محوطهء بزم مسلط بود. روزی که شاه بباغ آمد، باربد که جامه ای سبز بتن کرده و عودی سبزرنگ نیز بدست داشت بر بالای سروی رفت و در میان شاخ و برگ آن مخفی گشت. هنگامی که شاه جامی بدست گرفت، باربد عود را بصدا درآورد و بخواند. آواز ساده و دل انگیزی پرداخت که بسیار مؤثر افتاد. این آواز «یزدان آفرید» نام داشت. شاه از شنیدن آن بسیار مسرور گردیده بود، نام رامشگر را پرسید، به جستجوی او برخاستند ولی به نهانگاهش پی نبردند، شاه جام دومی بدست گرفت و در این بین باربد بسرودن آواز دیگری پرداخت که بسیار پرمایه و مسرت انگیز بود و «پرتو فرخار» نام داشت. خسرو چنان شیفتهء آن گشته بود که میگفت «همهء اعضای بدن میخواهند برای بهره بردن از آن سراپا گوش گردند». و امر داد تا بار دیگر بجستجوی رامشگر پردازند ولی این بار هم بازش نیافتند. سرانجام خسرو سومین جام خود را بدست گرفت، این بار باربد با نوای شکوه آمیز ساز و صدای گرم خود شنوندگان را مبهوت ساخت، آهنگی که او میخواند «سبزاندرسبز» نام داشت و بداهه سرائی بود که در آن بمخفی گاه خود اشاره می نمود. خسرو بپا خاست و گفت این آواز بی شک از فرشته ای برمیخیزد که پروردگار برای تهییج و خوشی من فرستاده است و از رامشگر درخواست کرد که خود را بنمایاند. باربد از درخت پائین آمد و بسجده بر پای خسرو افتاد. شاه مقدم او را گرامی داشت و جویای ماجرای او شد و از آن پس او را از نزدیکان خود ساخت و در مقام ریاست رامشگران جایش داد. و اما از پایان زندگی باربد روایات متفاوتی نقل می شود. ثعالبی نقل میکند که سرکش و باربد هر دو از رامشگران خسروپرویز بودند ولی سرکش که به برتری باربد و توجه شاه نسبت بدو حسادت می ورزید وی را مسموم ساخت، خسرو از مرگ وی بسیار اندوهناک گشت و چون دریافت که سرکش موجب مرگ او گردیده است بدو گفت من از شنیدن آواز باربد پس از او از تو لذت میبردم و میخواستم که در پی آواز او بآواز تو گوش دهم و تو از اینکه نیمی از لذت مرا از بین برده ای شایستهء مجازات مرگ هستی. سرکش پاسخ داد: شاها اگر بخواهی نیمی از لذتی را که برایت باقی مانده است از بین ببری، تو خود همهء آن را از بین برده ای، و بدینگونه شاه از سر تقصیر او درگذشت. ولی ظاهراً فردوسی این داستان شوم را نمیشناخته است. در روایتی که وی نقل میکند هنگامی که خسرو بوسیلهء فرزند خود شیرویه بزندان افتاده باربد هنوز زنده است و با رنگی پریده و قلبی اندوه بار بدرون خانه ای که خسرو محروم از تاج و تخت در آن زندانی است میرود و در برابر او آهنگی نوحه آمیز که خود ساخته است میخواند، سپس چهار انگشت خود را بریده بمنزل برمیگردد، آتشی میافروزد و همهء سازهای خود را در آن میسوزاند. (از مجلهء موسیقی دورهء 3 شمارهء 6). از رامشگران زبردست دورهء ساسانیان و در فن موسیقی سرآمد دهر بوده. اختراع اغلب نغمات و ترانه های موسیقی را به وی نسبت میدهند. گویند حوادث و اتفاقات مهمه را باربد بصورت نغمات نغز و نواهای دلفریب درآورده بسمع خسروپرویز میرسانیده، مثلاً فوت [ شبدیز ] اسب خاص پرویز را که دیگران یارای اظهار آن نداشتند وی بقالب نوای موسیقی ریخته و به عرض خسرو رسانید. باربد چون شنید که خسروپرویز در اصطناع رامشگران و نوازندگان میکوشد خواست خویشتن بدرگاه پرویز رساند ولی سرکش [ رامشگر خاص پرویز ] سالار بار را محرض آمد که از راه جستن باربد بدربار ممانعت نماید. باربد از بارگاه نومید برگشت تا روزی که خسرو بباغ رفته و بعیش و نوش می پرداخت، باربد از درخت سروی که قبلاً بتدبیر باغبان در آن جای کرده بود رود خود را بصدا درآورد و پرویز را دل بفریفت. باربد چون خسرو را مجذوب نغمات نغز خویش دید:
فرودآمد از شاخ سرو سهی
همی رفت با رامش و فرهی
پرویز از دیدار وی شاد شد و او را شاه رامشگران خواند. فردوسی گوید :
بشد باربد شاه رامشگران
یکی نامداری شد از مهتران
باربد پس از تقرب یافتن در حضرت پرویز برای هر روزی از ایام هفته نغمه ای ساخته بود که این هفت نغمه بنام «طرق الملوکیه» معروفست. و نیز برای هر روز از سی روز ماه لحن مخصوصی ساخته بود که بنام «سی لحن باربد» مشهور است و هم برای 360 روز سال [ بدون خمسهء مسترقه ] 360 نوای خاص ساخته بوده است. در خصوص مرگ باربد اقوال مختلف است ولی فردوسی گوید :
چو آگاه شد باربد زآنکه شاه [ خسروپرویز ]
بپرداخت بیرای و بیکام گاه...
ببرّید هر چار انگشت خویش
بریده همی داشت در مشت خویش
چو در خانه شد آتشی برفروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت.فردوسی.
ز رامشگران سرکش و باربد
که هرگز نگشتیش بازار بد.فردوسی.
بلبل همی سراید چون باربد
قالوس و قفل رومی و جالینوس (کذا).
عنصری (از حاشیهء فرهنگ خطی اسدی نخجوانی).
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید او را مزن ای باربد رودنواز.
منوچهری.
خاصه که بهر طرف نشسته ست
صد باربد از هزاردستان.خاقانی.
هان شاخ دولت بنگرش کامیال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته.
خاقانی.
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نغمهء اوست.خاقانی.
از آن برقص درآید فلک که در گوشش
سریر کلک تو هم چون نوای باربد است.
ظهیر فاریابی (از فرهنگ ضیاء).
طلب فرمود کردن باربد را
وزو درمان طلب شد درد خود را
درآمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست.نظامی.
چو شیرین دستبرد باربد دید
ز دست عشق خود را کار بد دید.نظامی.
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه بشهرود.نظامی.
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان وآل سامان
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان.
شریف مجلدی گرگانی (از چهارمقالهء نظامی عروضی چ معین چ 4 ص44).
مغنی نوایی بگلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن.حافظ.
رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص157 و جهانگشای جوینی ج 1 ص207 و تاریخ گزیده چ 1331 ه . ق. بریل ص122 و احوال و اشعار رودکی ص 538، 793، 804 ، 890 ، 891 ، 1134، 1219 و مجمل التواریخ و القصص ص81 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص250 و شعوری ج 1 ورق 156 و تکملهء مقالهء ادوارد براون در مجلهء انجمن سلطنتی آسیائی شمارهء ژانویهء 1899 م. صص 37 - 69 دربارهء «باربد و رودکی» شود.
(1) - باربذ و فهلبذ و فهربذ و فهلوذ و پهلبذ نیز ضبط کرده اند. کریستنسن گوید: باربد در خط پهلوی ممکن است Bahl(a)badh خوانده شود و چون در نسخ فارسی غالباً ب و پ تشخیص داده نمیشود، این کلمه را پهلبذ خوانده اند، و با وجه اشتقاق غلط آنرا بکلمهء pahlav (پارت، پهلوان) نزدیک کرده اند. باید دانست که «پهلبذ» در خط پهلوی ممکن نیست «باربذ» خوانده شود، پس صحیح همین شکل اخیر است. «ساسان 484 حاشیهء 2». (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).


باربدی.


[بَ] (ص نسبی) منسوب به باربد یا آهنگ منسوب به وی :
سرکش بر پشت رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسائی.


باربذ.


[بَ / بُ] (اِخ) رجوع به باربد شود.


باربر.


[بَ] (نف مرکب) حمال و فعله و مزدور. (ناظم الاطباء). بارکش. آنکه بار برد. حامل. باربردار :
خری دید پوینده و باربر
توانا و زورآور و کارگر.سعدی (بوستان).
و باتفاق خر باربر به که شیر مردم در. (گلستان).
رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود. || ستور باری. || گمراهی. (ناظم الاطباء). این معنی برای این لغت قیاساً نادرست مینماید و مأخذ ناظم الاطباء هم معلوم نشد.


بار برتافتن.


[بَ تَ] (مص مرکب) بمعنی خود، طالب آملی گوید :
از آن مقفا سر کردم این غزل طالب
که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف.
(از آنندراج).
و آن بمعنی تحمل کردن بار و طاقت باربرداری است. رجوع به برتافتن شود.


باربردار.


[بَ / بُ](1) (نف مرکب) باربر. (ناظم الاطباء). بارکش. بردارندهء بار. حمال. رجوع به آنندراج، شعوری و دِمزن شود. || حیوان بارکش. باربر :
گاوان و خران باربردار
به زآدمیان مردم آزار.سعدی (گلستان).
رجوع به بارکش و باربر و «دِمزن» شود. || حامل. حامله. زن و مادهء حیوان که حامله شود و بار گیرد. || راه بن بست. (شعوری). راه سخت و صعب (طریق غیرنافذ یعنی چقمز یول [ ترکی ]). (دِمزن).
(1) - ناظم الاطباء بفتح بای دوم آورده، ولی باید دانست که هم باربُر صحیح است بقیاس فرمانبردار و نامبردار از مصدر بار بردن، و هم باربَر از مصدر بار برداشتن. (محمد معین).


باربرداری.


[بَ / بُ] (حامص مرکب)عمل باربردار. || مخارج سفر و لوازم سفر و کرایهء بار. (ناظم الاطباء).


بار برداشتن.


[بَ تَ] (مص مرکب) بلند کردن باری را از دوش یا گردن و یا پشت کسی. تحمل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ازدفار. (تاج المصادر بیهقی). احتمال. مقعَّط. (منتهی الارب). رجوع به بار برتافتن شود. (آنندراج). || بمجاز، کنایه از تخفیف دادن آلام و رنجهای کسی. کاستن از غم و اندوه کسی. بار از روی دوش کسی برداشتن؛ بدو کمک کردن. او را یاری کردن:
اگر باری ز دوشم برنداری
چرا باری بسربارم گذاری؟ناصرخسرو.
|| حامله شدن. بارور شدن. بار گرفتن. آبستن شدن :
خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
وآن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟
منوچهری.


بار بردن.


[بُ دَ] (مص مرکب) حمل بار و نقل کردن آن :
حاجی تو نیستی شتر است ازبرای آنک
بیچاره خار میخورد و بار می برد. سعدی.
برد هر کسی بار درخورد زور
گرانست ران ملخ پیش مور.
سعدی (بوستان).
|| بمجاز، رنج کشیدن. تحمل مشقت کردن :
همانا زمان آمدستم فراز
وزین بار بردن نیابم جواز.فردوسی.
برند ازبرای دلی بارها
خورند از برای گلی خارها.
سعدی (بوستان).


بار برگرفتن.


[بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)بار برداشتن از حیوان بارکش. || حامله شدن. آبستن گشتن. باردار گشتن. باردار شدن: مادر موسی بار برگرفت. (ابوالفتوح). || بمجاز بار از دل کسی برگرفتن؛ کنایه از کاستن رنج و اندوه کسی. تخفیف دادن آلام و رنجهای او :
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی (خواتیم).
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار.
سعدی.


باربرگیر.


[بَ] (نف مرکب) کسی که بار از بارکش فرونهد. بمجاز، کسی که رنجی از کسی برگیرد :
خمخانهء خرسرای خرپیر
نه راه بری نه باربرگیر.سوزنی.


باربرنه.


[بَ نِهْ] (نف مرکب) آنکه بار بر ستور نهد :
سالار بار مَطْران مه مرد جاثلیق
قسیسْ باربرنه(1) و ابلیسْ بدرقه.سوزنی.
(1) - یعنی باربرنه قسیس و بدرقهء ابلیس.


بار برنهادن.


[بَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)بار گذاشتن بر ستور. تحمیل. (ترجمان القرآن) (دهار) (تاج المصادر بیهقی).


باربروس.


[بِ] (اِخ)(1) از بابا اوروج تحریف شده است. این نام را اروپائیان بکاپیتن مشهور اوروج رئیس و برادرش خیرالدین رئیس اطلاق نمایند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به خیرالدین و بارباروس و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی شود.
(1) - Barberousse.


باربروس.


[بِ] (اِخ) فردریک (یعنی فردریکِ ریشدار). از امپراطوران آلمان باشد. رجوع به فردریک شود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


باربری.


[بَ] (حامص مرکب) عمل باربر. کار حمال. || حمل و نقل: تعمیم وسایل باربری برای توسعهء زراعت نهایت ضرور است. || اداره ای که مباشر امور حمل و نقل است. ادارهء حمل و نقل.


باربزیو.


[بِ یُ] (اِخ)(1)نام قصبهء مرکز قضائی است در ایالت شارانت(2) فرانسه. در 34هزارگزی جنوب غربی شهر آنگولم(3) واقع است و دارای یک حمام معدنی میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). 4100 تن نفوس دارد.
(1) - Barbezieux.
(2) - Charente.
(3) - Angouleme.


باربست.


[بَ] (مص مرکب مرخم) بار بستن :
کنون کاوفتادت ز غفلت بدست
طریقی ندارد بجر باربست.سعدی (بوستان).


بار بستن.


[بَ تَ] (مص مرکب) بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن :
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم، کنمْتان بیکباره پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
صد رزمهء فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان.خاقانی.
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟
سعدی (خواتیم).
|| کنایه از سفر کردن و تهیهء سفر کردن. واله هروی گوید :
شد یار و دل بتفرقه مشغول کار ماند
او بار بست و خاطر ما زیر بار ماند.
مولانا وحشی گوید :
ای رفیقان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کارسازی می کنم.
نظری راست :
مسافران چمن نارسیده در کوچ اند
شکوفه میرود و شاخ بار می بندد.
(از آنندراج).
رجوع به مجموعهء مترادفات ص17 شود.
ز کهرمْش کهتر پسر بد چهار
بنه برنهادند و بستند بار.فردوسی.
بیاورد ازین هر یکی دوهزار
خردمند گنجور بربست بار.فردوسی.
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گو رخت منه که بار میباید بست.
سعدی (صاحبیه).
|| مردن. درگذشتن. رخت بربستن :
منوچهر را سال چون شد دوشست
ز گیتی همه بار رفتن ببست.فردوسی.
بِکْشید سوی احمد مرسل رخت
بربست زآن دیار کرم بارش.ناصرخسرو.
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت.
حافظ.


بار بستن زبان.


[بَ تَ نِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ظهور کردن رنگ از جهت غلبهء یکی از اخلاط چهارگانه. درین حال گویند زبان بار بست، و عدم اقتدار بر گفتار که آن نوع بیماری است. فائده: از اهل زبان بتحقیق پیوسته که حالتی است در مرض که از غلبهء بلغم بار سپیدی بر روی زبان می بندد و در غلبهء صفرا بار زردی، و بار بستن زبان نیز کنایه از فروماندن و بیکار شدن زبان. تأثیر گوید :
جهان ز رفتن صاحب سخن ذلیل شود
زبان چو بار به بندد بدن علیل شود.
و له:
وضع ناخوش بر سخنور سخت باشد ناگوار
بار می بندد زبان هرگه بدن رنجور شد.
(از آنندراج).


باربغه.


[بُ غَ / غِ] (اِ) بنه و سامان و اسباب سفر. || اسباب خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). باین معانی مصحف «باربنه» است. || باملایمت و آهستگی. (ناظم الاطباء). مأخذ معلوم نیست و شاهدی هم در دست نمیباشد.


باربک.


[بَ / بِ] (اِ مرکب) بمعنی امیر اعظم که او هر وقت که خواهد بدرگاه پادشاه بار یابد، و این مرکب است از بار که بمعنی دخل است و از بگ بالکسر که مخفف بیگ است بمعنی صاحب و امیر، و این لفظ را بفتح بای ثانی نیز نوشته اند که بگ بالفتح بمعنی امیر و صاحب است در ترکی و این لفظ بمعنی عرض بیگی که عرض مردم بحضور پادشاه میبرد نیز آمده. (از کشف و شرح قران السعدین). (غیاث) (آنندراج).


باربک.


[بَ] (اِخ) رجوع به سلطان شاهزاده باربک شود.


باربکی.


[بَ] (حامص مرکب) نظارت و داروغگی. (غیاث) (آنندراج).


باربند.


[بَ] (نف مرکب) آنکه بارها را بندد. || (اِ مرکب) نواری که بدان بار بر ستور استوار کنند. قسمی تنگ که بدان بار بر ستور استوار کنند. طناب. بارپیچ. عِکام. (منتهی الارب):
گر اشتلمی نمیزد آن کرد
خر میشد و باربند میبرد.نظامی.


باربندی.


[بَ] (حامص مرکب) عمل بستن و تهیه کردن بارها. || بسیارخوردگی.


باربندی کردن.


[بَ کَ دَ] (مص مرکب)بارها را آماده برای حمل و نقل کردن. || در تداول عوام، پرخوری کردن.


باربنگاه.


[بُ] (اِ مرکب) باربنه. جائی که در آن بار می ریزند. (ناظم الاطباء). بترکی، یوک یاب. (دِمزن). رجوع به فرهنگ رازی و شعوری ج 1 ورق 191 شود.


باربنه.


[بُ نَ / نِ] (اِ مرکب) باربنگاه. رجوع به باربنگاه و شعوری ج 1 ورق 191 (باربنگاه) شود.


باربو.


[بُ] (فرانسوی، اِ)(1) باربیون(2). نوعی ماهی از انواع سیپرینیده(3) که در آبهای شیرین زندگی میکند.
(1) - Barbeau. .
(فرانسوی)
(2) - Barbillon .
(فرانسوی)
(3) - Cyprinides


باربو.


(فرانسوی، اِ)(1) نوعی ماهی مسطح و بسیار قیمتی از نوع ماهی های سپردار. [ توربو(2) ]، باربوهائی که در سواحل فرانسه وجود دارند طولشان تا 60 سانتیمتر می رسد.
(1) - Barbue.
(2) - Turbot.


باربود.


(اِخ)(1) نام یکی از جزائر آنتیل واقع در آمریکا در 30هزارگزی شمال شهر آنیتفوآ. در 17 درجه و 40 دقیقهء عرض شمالی و 64 درجه و 10 دقیقهء طول غربی واقع گشته، طولش به 30 هزار و عرضش به 16 هزار گز بالغ است. اراضی آن پست و مسطح است، لنگرگاهی ندارد و سواحلش خطرناک میباشد. خاکش حاصلخیز و محصولاتش عبارت است از: پنبه، نیل، تنباکو، نیشکر و غیره. از سال 1628 م. در ید تصرف دولت انگلیس میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barboude.


باربون.


(اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش شهرستان ارومیه که در هزاروسیصد گزی شمال باختری ارومیه و یک هزارگزی باختر شوسهء ارومیه بسلماس واقع است. منطقه ای است جلگه و معتدل با 130 تن سکنه. آبش از نازلوچای و محصولش غلات، توتون، چغندر، کشمش، حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جوراب بافی و راهش ارابه رو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


باربه.


[بِ] (فرانسوی، اِ)(1) نژادی از سگ.
(1) - Barbet.


باربی.


(اِخ)(1) نام قصبه ای است در ایالت ساکس پروس که در 25هزارگزی جنوب شرقی ماگدمبورگ در محل اتصال دو نهر ساله و الب واقع گشته است. (از قاموس اعلام ترکی ج 2).
(1) - Barby.


باربیکی.


[بِ] (حامص مرکب) عمل و شغل باربک بزرگ دربار. (از دمزن). رجوع به باربک شود.


باربیون.


[بی یُنْ] (فرانسوی، اِ)(1) رجوع به باربو شود.
(1) - Barbillon.


باربیه د سویل.


[یِ دُ سِ] (اِخ)(1) نام نمایش نامهء کمدی است در چهار پرده به نثر که بومارشه(2) نویسندهء فرانسوی بسال 1775 م. آنرا نوشته، و حسن ره آورد آنرا بفارسی درآورده و بسال 1327 ه . ش. بنام «ریش تراش اشبیلیه» یا «احتیاط بیفایده»(3)در طهران منتشر کرده است. از روی این اثر اپرا هم تهیه شده است.
(1) - Le Barbier de Seville.
(2) - Beaumarchais.
(3) - La Precaution inutile.


باربیه د منار.


[یِ دُ مِ] (اِخ)(1) (1827 - 1908 م.) خاورشناس بنام فرانسوی که در 1827 در مارسی متولد شد و بسال 1908 درگذشت. وی زبانهای فارسی، عربی و ترکی را فراگرفت و خدمات گرانبهائی بمعارف اسلامی و تاریخ و علوم و ادب شرق کرد، ازجملهء آثارش: فرهنگ ترکی و فرانسه که بچاپ رسیده است، فرهنگ تاریخی و جغرافیائی ادبی از کشور ایران و نواحی آن(2)بفرانسه که بسال 1861 در پاریس منتشر شده و اصل آنرا از معجم البلدان یاقوت و آثار دیگران ترجمه و اقتباس کرده است. کتابی در اشعار فارسی که بچاپ رسیده است، مطالعه و بررسی در احوال شیخ سعدی شیرازی. ترجمه ها: تصحیح و ترجمهء تاریخ مروج الذهب مسعودی بفرانسه بسال 1861 - 1878 که در پاریس بچاپ رسیده است. رسالهء المنقذ من الضلال محمد غزالی، تاریخ هرات معین الدین که در مجلهء آسیائی(3) طبع شده است. بوستان شیخ شیراز و مقالات بسیاری دربارهء تاریخ و ادب و فرهنگ ایران و شرق در مجلهء آسیائی. (از فرهنگ خاورشناسان ص54). رجوع به ترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ج 1 و 3 و 4 و احوال و اشعار رودکی ج 3 صص 865 - 901 شود.
(1) - Barbier de Meynard.
(2) - Dictionnaire geographique, historique et litteraire de la Perse.
Paris. MDCCCLX 1.
(3) - Journal Asiatique.


بارپروردگار.


[پَرْ وَ دْ / دِ] (اِخ)بارخدای. خداوند. خدای تعالی.


بارپوست.


(اِ مرکب) نوعی از مرکبات است که پوست میوهء آن چون پوست لیموی شیرین زرد و شکل آن چون گلابی کشیده و دراز باشد، بزرگتر از گلابی.


بارپوش.


(اِ مرکب) جامه که بر بار پوشند تا از صدمت باران و آفتاب مصون ماند. || ظاهراً بالاپوش : و سواران بر عقب می آمدند و موضعی که جواز تعذر زیادت داشت بارپوشها می انداخت. (جهانگشای جوینی).


بارپیچ.


(نف مرکب) آنکه بارها پیچد. || (اِ مرکب) جامه ای که عدل را در آن پیچند. پارچهء ضخیمی که بعدلها پیچند. آنچه بار در آن پیچند.


بارت.


(اِخ)(1) هاینریش. یکی از مشاهیر سیاحان جغرافی دان آلمان است. وی در سواحل ایتالیا و بحر سفید مدت مدیدی سیاحت کرد و دربارهء دریای مذکور اثری منتشر ساخته آنگاه جزو گروه سیاحانی که بریاست ریچاردسون بافریقا میرفتند درآمده از سال 1849 تا 1854 م. پنج سال در صحاری و میان اقوام وحشی بسیر و سیاحت پرداخت تا آنجا که همسفرانش درگذشتند و او تنها بازگشت، و دربارهء افریقا سیاحت نامهء مفیدی موسوم به «افریقای وسطی و شمالی» در 5 مجلد بدو زبان آلمانی و انگلیسی منتشر ساخت، و نیز کتابی دربارهء لغات افریقای میانه منتشر کرد. وی بسال 1821 در هامبورگ تولد یافت و بسال 1865 درگذشت.
(1) - Barth, Heinrich.


بارتاتوی.


(اِخ) نام پادشاه سکاها که در آذربایجان دولتی تشکیل داده بودند و آسورحیدین پادشاه آسور بخاطر دوستی با او دختر خویش را به وی داد. هرودوت اسم این پادشاه را پروت ثی یوس نوشته است. (ایران باستان ج 1 ص173).


بارتاس.


(اِخ)(1) دو بارتاس (گیوم). نام شاعر فرانسوی است متولد در من فور(2)نزدیک اوش(3) (1544 - 1590 م.). مؤلف «هفته»(4) یا «آفرینش جهان»(5) که از کتاب مقدس ملهم است.
(1) - Bartas - Du Bartas, Guillaume.
(2) - Montfort.
(3) - Auch.
(4) - Semaine.
(5) - Creation du Monde.


بارتز.


[تِ] (اِخ)(1) پل ژزف. یکی از مشاهیر اطبای فرانسه است. وی در تاریخ 1734 م. در مونپلیه(2) تولد یافته و در سنهء 1806 درگذشته است. مدت مدیدی در مدرسهء طبی میهن خویش مدرس علم طب بود و سفری بپاریس رفت. با دالامبر و دیگر معاصران از علما روابطی دوستانه پیدا کرد. در تحریر اثر مشهور به مجموعهء فنون اشتراک قلمی داشته است. او بتمام زبانهای اروپایی آشنا بوده آثار معتبر چندی در طب و مخصوصاً دربارهء بدن انسانی تألیف کرد و مدتی پزشک دربار بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barthez, Paul Joseph.
(2) - Montpellier.


بارتلد.


[تُ] (اِخ)(1) بارتولد. خاورشناس بنام روسی است که کتاب علمی و نفیسی در جغرافیا و تاریخ ترکستان روس در 1900 م. نوشته و در 1928 م. به انگلیسی درآمده است.(2) وی با مراجعه به تاریخ دورهء مغول و تحقیق در گزارش آسیای مرکزی و ترکستان در دورهء استیلای مغول تألیفی ارزنده از زمان چنگیز و فتوحات و یاسای او و دورهء تیموریان ساخته(3) که دایرة المعارف اسلام از آن نقل کرده است. همچنین کتابی در جنگهای آتسز و سنجر نگاشته که مواد آن را از نسخهء خطی بنگاه زبانهای شرقی پطرگراد ترتیب داده و دربارهء آتسز تحقیقاتی نموده است. رجوع به دایرة المعارف اسلام شود. و نیز مقالات باارزشی دربارهء تاریخ ایران در مجلهء آشورشناسی(4) نگاشته است. (از فرهنگ خاورشناسان ص57).
(1) - W. Barthold.
(2) - Turkestan down to the Mongol invasion. London 1923.
(3) - Turkestan wepokhu Mongolsh Nashnstw.
(4) - Zeitschrift fur Assyrologie.


بارتلمه.


[تُ لُ مِ] (اِخ)(1) کریستیان. متولد در قرب بیروت 1855 م. و متوفی به سال 1925 م. از علمای لغت شناس و زبان دان آلمانی است و از سال 1909 م. استاد سانسکریت در هیدلبرگ بود. آثار مهم او عبارت است از: دستور لهجه های ایران قدیم(2)، تحقیقات درباب سکه شناسی اشکانی(3)، خاطره های مجمع آثار عتیقه ج 2، ترجمهء پنج گاتها،(4) ترجمهء ارت یشت(5)، فرهنگ لغات قدیم ایران(6). رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1570 و 1571 و ج 3 ص2673 و یشتها ج 1 و 2 شود.
(1) - Bartholomae, Christian.
(2) - Handbuch der Altiranischen Dialekte. Leipzig. 1883.
(3) - Recherches sur la numismatique Arsacide. (Mem. de la Soc. d Archeol.
t. II).
(4) - Die Gatha's des Avesta. Zarathushtra s verspredigten
ubersetzt, Strassburg 1905.
(5) - Beitrage zur Kenntniss des Avesta II. von Chr. Bartholomae. Der, Asi Yast
(Yt. 17) S. 560 - 585.
(6) - Altiranisches Worterbuch, Strassburg 1904.


بارتلمی.


[تِ لِ] (اِخ)(1) آبه ژان ژاک. یکی از مشاهیر علمای آثار عتیقه است. وی بسال 1716 م. در کاسیس(2) متولد شد و به سال 1795 م. درگذشت. السنهء لاتین، یونانی قدیم، سریانی، کلدانی و عربی را می دانست و خدمات مهمی به پیشرفت علم آثار عتیقه نمود، به ایتالیا سفر کرد، آثار عتیقهء بسیاری جمع آورد. دربارهء آثار قدیمهء فنیقی فلسطین و غیره کتابهای چندی تألیف کرد که مشهورترین آنها «سیاحت نامهء آناکارسیس جوان در یونان»(3) می باشد، که در آن احوال و اوضاع یونان قدیم را تصویر کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). وی الفبای زبان فینیقی را به دست آورد و معلوم کرد که این زبان کاملاً سامی است. (از ایران باستان ج 1 ص49).
(1) - Barthelemy, abbe Jean - Jacques.
(2) - Cassis.
(3) - De Voyage du jeune Anacharsis en Grece.
این کتاب بسال 1788 منتشر شده است.


بارتلمی.


[تِ لِ / تُ لُ] (اِخ) (سَن)(1) یکی از حواریون دوازده گانه است. گویند نصرانیت را وی در هندوستان و حبشه نشر و ترویج کرد و در سال 71 م. نصارا وی را در ارضروم (ارزنة الروم) زنده پوست کندند و به صلیب به چهارمیخ کشیده به قتل آوردند. ذکران او را روز 24 اوت می گیرند.
(1) - Brathelemy. Bartholome (Saint).


بارتلمی.


[تِ لِ] (اِخ)(1) مارکی فرانسوا دُ. یکی از مدیران جمهوری اول فرانسه است و پسر آبه بارتلمی میباشد. او در سال 1750 م.(2) در اوبنْی(3) تولد یافته و در سال 1830 در پاریس درگذشت. وی متصدی برخی از سفارتها از طرف جمهوری گردید، با دول پروس، اسپانیا، و غیره معاهداتی امضا کرده در سنهء 1797 م. نظر به مسلک معتدلش به عضویت هیأت مدیره(4)پذیرفته شد. بعداً به جانب داری از پادشاه متهم گردید و با چند تن دیگر به صحرای سیناماری واقع در گویان فرانسه از آمریکای جنوبی تبعید شد. مدتی بعد از آنجا فرار اختیار و به گویان هلند التجا برد و از آنجا به انگلستان رفت و در زمان پادشاهی به فرانسه بازگشت و به لقب مارکی و برخی از مأموریتهای بزرگ نایل آمد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). در 1795 م. معاهدهء صلح بال(5) را امضا کرد.
(1) - Barthelemy, Francois (marquis de).
(2) - در فرهنگ وبستر این عدد با علامت استفهام مشخص گردیده (مشکوک است).
(3) - Aubagne. .
(فرانسوی)
(4) - Directoire
(5) - La paix de Bale.


بارتلمی.


[تِ لِ] (اِخ)(1) هیلر (سَن) (ژول). سیاستمدار و خاورشناس مشهور فرانسوی و مورخ نامی تاریخ اسلامی است. وی در پاریس به سال 1805 م. متولد شد و در 1895 م. درگذشت. تحصیلات عالی کرد و به فراگرفتن زبانهای شرقی توجه مخصوص داشت و از همین رو استاد فلسفهء یونان در کلژ دو فرانس گردید و به مقام وزارت امور خارجهء فرانسه نایل آمد(2). از آثارش کتاب محمد و قرآن است که در پاریس به سال 1865 م. به چاپ رسید. نیز آثار ارسطو و دیگران را به فرانسه درآورده است. وی کتاب علم الطبیعهء ارسطو را از یونانی به فرانسه برگردانید و مقدمهء مفصلی در نودوپنج صفحه بر آن افزود و احمد لطفی وزیر معارف سابق مصر آن را به عربی ترجمه کرد و در مطبعهء دارالکتب مصری قاهره بسال 1935 م. / 1353 ه . ق. به چاپ رسانید. نوشته های او نزد نویسندگان ارزنده است. (از فرهنگ خاورشناسان صص56 - 57).
(1) - Barthelemy - Saint - Hilaire (Jules).
(2) - سالهای 1880 - 1881.


بارتلمی.


[تِ لِ] (اِخ)(1) پیر. نام راهبی متعصب از مردم مار. در سال 1096 م. به معیت اهل صلیب به محاصرهء انطاکیه رفت و مدعی بود که حربه ای که حضرت عیسی علیه السلام را بدان کشته اند نزد وی موجود است و با این حربه مسلمانان را مغلوب خواهد ساخت اما ادعایش باطل بود و کاری از پیش نبرد لذا به شکنجه و آزارش پرداختند و به سال 1099 م. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barthelemy, Pierre.


بارتلمی.


[تِ لِ] (اِخ)(1) (سَن) (واقعهء...) پس از پیدایش نهضت مذهبی در نیمهء اول قرن شانزدهم م. به وسیلهء لوتر(2) در کشور آلمان و کالوَن(3) در سرزمین فرانسه وحدت مسیحیت در اروپای غربی از میان رفت و سه طریقت جدید لوتر و کالوَن و مذهب آنگلیکن برابر آئین کاتولیک بوجود آمد و لذا آتش جنگهای مذهبی زبانه کشید. صدور فرمان سن ژرمن در 1570 م. به مدت دو سال مابین کاتولیکها و پروتستانها صلح و آشتی برقرار نمود و کشور فرانسه را بطور موقت در آرامش نگه داشت. برای پایداری این صلح چاره ای اندیشیدند و آن چنین بود که مارگریت دو والوا(4) خواهر شارل نهم را به عقد هانری دو ناوار پیشوای جوان پیروان کالوَن درآورند. اما ضعف ارادهء شاه جوان بیست و دو ساله شارل نهم و اعتماد بینهایت او به [ کولین یی امیرالبحر ] و جاه طلبی ملکهء کاترین دو مدیسی و ترس از اینکه قدرت و نفوذی را که در فرزندان خود دارد از دست بدهد وی را به طرح نقشهء شومی واداشت و برای از بین بردن کولین یی مرتکب مخوفترین جنایات شد. بدین ترتیب که روز جمعهء 22 اوت 1572، یعنی چهار روز پس از عروسی مجلل هانری دو ناوار و مارگریت، کولین یی بین ساعت ده و یازده از قصر لوور بخانهء خود میرفت و در راه کتاب میخواند ناگاه گلوله ای از پنجرهء اطاقی باو رسید، یکی از انگشتان دست راست او را برد و بازوی چپش را خرد کرد. چون این خبر را بشارل نهم رساندند بینهایت برآشفت و درزمان شتابان بخانهء کولین یی رفت و وی را گفت: «مجروح شمائید ولی درد و الم را من حس میکنم، بخدا چنان انتقامی سخت بگیرم که در داستانها بازگویند». پادشاه بی درنگ بتحقیق پرداخت و نخستین مجرمی که شناخته شد دوک دو گیز بود. ملکه ازین تحقیق و کنجکاوی بیم داشت و یگانه راه نجات را در قتل عام دانست و نقشهء شیطانی خود را با دو فرزندش دوک دان ژو، و دوک دو گیز در میان نهاد و همان روز بنزد شاه رفت و بگناه خود اعتراف کرد و با این اعتراف شاه را سخت بحیرت فروبرد و در چنین حالی افزود که اکنون هوگنوها سلاح برداشته و انتقام را آماده اند، اگر رؤسای پرتستانها بجای مانند، امنیت کشور و زندگانی پادشاه در خطر است. شاه پس از اندکی مخالفت ناچار تسلیم شد و گفت: «همه را بیجان کنید تا برای سرزنش من یک تن هم بروی زمین باقی نماند». دوک دو گیز درحال دست بکار شد و اوامر و احکام را با موافقت شهرداری پاریس ابلاغ کرد و همان نیمه شب قرار قتل عام را بفردا صبح یکشنبه 24 اوت 1572 که روز عید سن بارتلمی بود گذاشتند. قبل از سپیده دم دوک دو گیز بخانهء کولین یی رفت و یکی از نوکرانش که آلمانی و موسوم به بسم(5) بود با سه تن سویسی بدرون اطاق رفتند. بسم پرسید: «آیا تو امیرالبحری؟» وی گفت آری. بسم خنجر را بشکم او فروبرد و جسدش را بکوچه افکند. دوک دو گیز پس از اطمینان از مرگ امیرالبحر خود بقتل عام پرداخت. نخست قرار بر این بود که رؤسای پرتستان را از دم تیغ بگذرانند، اما اندکی بعد اراذل و اوباش بقصد قتل و غارت بسربازان پیوستند و قتل عام کردند حتی کودکان را نیز بجای نگذاشتند، و البته کوشش شاه و کارکنان شهرداری که سخت بوحشت افتاده بودند بجایی نرسید و آتش مشتعل را نتوانست خاموش سازد. آنقدر سوخت تا خود خاموش شد و کشتار تا روز سه شنبه 26 اوت ادامه یافت. دیگر شهرها نیز بپایتخت پیوستند و همین تراژدی را بازی کردند و بنا بروایات مختلف در این حادثهء غم انگیز بین بیست تا شصت هزار تن بهلاکت رسیدند، فقط چند استان محدود از اجرای حکم سر باززد، و نامهء یکی از استانداران خطاب بشاه بدین مضمون است: «سپاهیانی که زیر فرمان من انجام وظیفه میکنند مردمانی شجاع و دلیرند و از آب و آتش پروا ندارند، ولی در میان آنان کسی را نیافتم تا بدست او فرمان ظالمانهء شاه را اجرا کنم». البته پس از انجام عمل به وسیلهء اعلانات و مراسلات برؤسای کشورهای خارج و فرانسویان خواستند بدروغ بنمایانند که قتل عام بامور مذهبی مربوط نبوده بلکه تدبیری بود برای جلوگیری از آتش فتنهء امیرالبحر که در شرف اشتعال بوده است. و باید دانست که نه تنها این واقعهء ننگین نتوانست از پیشرفت پرتستان جلوگیری کند بلکه برعکس موجب تقویت آن و تشدید منازعات مذهبی گردید. رجوع به ترجمهء تاریخ قرون جدید آلبر ماله صص147 - 150 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Barthelemy (Saint).
(2) - Luther.
(3) - Calvin.
(4) - Marguerite de Valois.
(5) - Besme.


بارتنگ.


[تَ] (اِ)(1) (لغت محلی گناباد) بارهنگ باشد بلغت مردم طهران. (ناظم الاطباء). لسان الحَمَل. (فهرست مخزن الادویه) (دِمزن). بزر لسان الحمل. (بحر الجواهر). تخم لسان الحمل. (ناظم الاطباء). آذان الجدی. (منتهی الارب). برد و سلام. ذنب الفاره. سپندان تلخ را گویند. (آنندراج). خرگوش. خرگوشک. خرغول. (دِمزن). خرغوله. خرقوله. خرقول. چرغول. چرغوله. جرغول. جرغوله. تخم سفید. بَزْوَشه. مری زبانک. خِنْگ. زبان بره. کاردی. ریم آهنگ. ریم آهنج. خِمْخِم. خوبکلا. خونکلا. جُنَیْده. بترکی باغ پریاغی نامند. دوائی است. و رجوع به بارهنگ شود.
(1) - Plantain. Plantago.


بارت و بورت.


[تُ] (از اتباع) در تداول عامه به معنی هارت و هورت. رجوع به هارت و هورت شود.


بارتولد.


[تُ] (اِخ) رجوع به بارتلد شود.


بارتولدی.


[تُلْ] (اِخ)(1) فردریک اگوست. مجسمه ساز فرانسوی متولد در کلمار(2). (1834 - 1904 م.) مؤلف کتابهای «آزادی، منورکنندهء جهان»(3) و «شیر بل فور»(4).
(1) - Bartholdi, Frederic - Auguste.
(2) - Colmar.
(3) - La liberte eclairant le monde.
(4) - Le Lion de Belfort.


بارتولو.


[تُ لُ] (اِخ)(1)قهرمان پیِس «ریش تراش اشبیلیه»(2) اثر بومارشه(3) که مظهر کسانی که قیم و در عین حال حسود و با سوءظن هستند میباشد.
(1) - Bartholo.
(2) - Le Barbier de Seville.
(3) - Beaumarchais.


بارتولومه.


[تُ لُ مِ] (اِخ) رجوع به بارتلمه شود.


بارتیماوس.


(اِخ) پسر تیماوس و او شخصی کور بود که عیسی او را در نزد اریحا بینائی بخشید. (مزامیر 10 : 46) (از قاموس کتاب مقدس).


بارث.


(اِخ)(1) خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی(2) شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 م. در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است. (از فرهنگ خاورشناسان ص56).
(1) - M. Barth. (2) - عمر بن شیم بن عمرو تغلبی، معاصر اخطل و عبدالملک مروان متوفی 710 م. (از فرهنگ خاورشناسان، حاشیهء ص56).


بارج.


[رَ] (اِ) سگ انگور باشد و آنرا بتازی عنب الثعلب گویند. (برهان). بلغت مردم اصفهان و طهران تاجریزی گویند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). عنب الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه). سگ انگور باشد. (جهانگیری) (دِمزن). عنب الثعلب. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 154 و سگ انگور شود. || نام میوه ای. (ناظم الاطباء).


بارج.


[رِ] (ع اِ) ملاح ماهر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


بارجا.


(اِ مرکب) بارجای. بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد. (برهان) (هفت قلزم). یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند. مثالش امیرخسرو فرماید :
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارجا موم.(از سروری).
بارگاه است. (انجمن آرا) (دِمزن). مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل. امیرخسرو گوید :
چو هنگام آن شد که از بارجای
کند میهمان عزم خلوت سرای
ز اسباب کار آنچه میخواستند
بآئین شاهان برآراستند.
سایهء حق علاء دین تاجور جهان گشا
کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند.
(از آنندراج).
سرای شاهان. (دِمزن).


بارجات.


(اِ) خریداری چیزی از روی اجبار و تحکم علاوه بر قیمت بازاری. (ناظم الاطباء) (دِمزن).


بارجاخ.


(اِخ) گویند تلی است که بین آن و شهر چاچ در ماوراءالنهر از اطراف بلاد ترک چهل فرسخ است، در پیرامون آن هزار چشمهء آب است که از مشرق بسوی مغرب جاری میشوند و موسوم است برکوب آب یعنی آب مغلوب و در آن دراج صید میشود. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).


بارجامه.


[مَ / مِ] (اِ مرکب) جوالی را گویند که دهن آن از پهلو باشد و بر بالای چاروا اندازند و هر چیز خواهند در آن کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). جوالی را گویند که دهن آن در پهلو باشد و بر پشت خر افکنند و هر چه خواهند در آن پر کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). صندوق رخت. خورجین. خرجین. (دِمزن).


بارجان.


(اِخ) از قرای خانلنجان از اعمال اصفهانست. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 155) (دِمزن).


بارجان.


(اِخ) کوهی است بکرمان و شهرکهای کفتر و دهک بر این کوه است. (حدود العالم) : امیر جلال الدین سالار بلند که در کوه بارجان بود عصیان نموده بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص49).


بارجاه.


(معرب، اِ مرکب) معرب بارگاه فارسی است بمعنی جایگاه اذن یا بار، حجاج بن یوسف این کلمه را بکار برده و احمد محمد شاکر در حاشیهء المعرب ص75 آرد: و صاحب کتاب الفاظ فارسی این کلمه را در مادهء بارجه آورده و گوید محتمل است از کلمهء بارگاه فارسی که بمعنی دربار پادشاه و پرده سرای اوست معرب شده باشد و بنابراین کلمهء بارجاه از فارسی گرفته شده است. رجوع به المعرب جوالیقی ص75 شود.


بارجای.


(اِ مرکب) رجوع به بارجا شود.


بارجای.


(اِ) بخشش زمین دار زمین معینی را بیکی از کسان خود. (ناظم الاطباء).


بار جستن.


[جُ تَ] (مص مرکب) رخصت یافتن. اجازت گرفتن برای دخول بنزد شاه یا امیری :
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
ازبهر بار جستن و بر ما گشاده در.فرخی.


بارجلیغ کنت.


[] (اِخ) بارجین لیغ کنت. قریه ای بر ساحل جیحون نزدیک جند و فناکت و پروسک(1) حالیه : و لشکر گرد بر گرد حصار چند حلقه ساختند و چون تمامت لشکرها جمع شدند هر رکنی را بجائی نامزد کرد پسر بزرگتر را با چند تومان از سپاهیان جلد و مردان مرد بحد جند و بارجلیغ کنت و جمعی امرا را بجانب خجند و فناکت و بنفس خود قاصد بخارا شد. (جهانگشای جوینی چ 1329 ه . ق. بریل ج1 ص 64). و رجوع به ص 66، 67، 72 و 97 همان جلد و بارجین لیغ کنت شود.
.(از تاریخ مغول اقبال ص34)
(1) - Perovsk.


بارجو.


(نف مرکب) بارجوی. آنکه بار جوید. کسی که رخصت شرفیابی خواهد. رجوع به بارجوی شود.


بارجوق.


(اِخ) ایدی قوت، امیر ایغور: اتراک ایغور امیر خود را ایدی قوت خوانند و معنی آن خداوند دولت باشد و در آن وقت ایدی قوت بارجوق بود. (جهانگشای جوینی چ 1329 ه . ق. لیدن ص32).


بارجوق.


(اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. در 6هزاروپانصدگزی جنوب خاوری قره آغاج و 31هزارگزی جنوب شوسهء مراغه بمیانه در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 298 تن سکنه می باشد. آبش از چشمه، محصولش غلات، نخود، بزرک، زردآلو و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالیش جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بارجوی.


(نف مرکب) بارجو. جویندهء بار. خواهان شرفیابی بحضور شاه یا امیری. رجوع به بارجو شود.


بارجة.


[رِ جَ] (معرب، اِ) کشتی بزرگ جنگی. (منتهی الارب). ج، بوارج. جهاز یا کشتی بزرگ جنگی. (آنندراج). ساختمان بزرگ جنگ. (دِمزن). بیرونی گوید: کلمهء هندیست از ریشهء «بیره» تعریب شده است و آنرا بر بوارج جمع بسته اند. و چون راهزنان دریائی در ساحل هند کشتی ها را غارت میکردند آنان را بدین نام خواندند چنانکه یاران همین دسته را در دریای روم قرصان خواندند. (ماللهند).


بارجة.


[رِ جَ] (ع ص، اِ) مرد بسیارشرّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


بارجین.


(اِخ) دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد. در 24هزارگزی جنوب اردکان متصل براه فرعی بارجین به میبد و اردکان در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 456 تن سکنه میباشد. آبش از قنات و محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


بارجین.


(اِخ) پارچین. بنابر نوشتهء احمد محمد شاکر محشی المعرب جوالیقی در حاشیهء ص322 کلمهء بارجین خندق باشد و فارقین جزء دوم شهر میافارقین معرب آنست.


بارجین لیغ کنت.


[ ](1) (اِخ) بارلیغ کنت. رجوع به بارجلیغ کنت شود.
(1) - بنا بضبط اقبال در تاریخ مغول ص33، 35، 36.


بارچا.


(اِ) بارگاه است. بمعنی ایوان و دربار سلطنتی است که از معانی بار، یکی بارگاه است. میرخسرو گوید :
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارچا موم(1).
(شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب).
رجوع به بارگاه شود. دیوان عدالت و مقر عدالت. (ناظم الاطباء).
(1) - همین شاهد را برای بارجا آورده اند.


بارچان.


(اِخ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان در 20هزارگزی جنوب خاور فلاورجان و یکهزارگزی شمال شوسهء مبارکه به اصفهان. در جلگه واقع است. هوایش معتدل است و 319 تن سکنه دارد. از زاینده رود مشروب میشود. محصولش غلات، برنج، صیفی و پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


بارچاه.


(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش لنگهء شهرستان لار. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


بارچه.


[چَ] (اِ) در لغت جغتایی بمعنی دیگرانست. نظامی فرماید:
بلبل عرشند سخن پروران
بارچه مانند همه دیگران.
(از شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب).
معنی و شاهد مشکوکست. || نام بعضی از اولیای مشهور ماوراءالنهر که بلقب آتا نیز معروف اند. (ایضاً همان کتاب ورق 190).


بارچینلو.


(اِخ) نام عشیرتی است در سنجاق «قره حصار صاحب» از ولایت خداوندگار (عثمانی). (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بارح.


[رِ] (ع اِ) باد گرم تابستان. (منتهی الارب). باد گرم که از جانب راست آید و این کلمه از برح گرفته شده که بمعنی امر شدید شگفت آور است. (المعرب جوالیقی ص65). و احمد محمد شاکر در حاشیه آرد: برح بمعنی شدت و اذیت است و آنچه جوالیقی نوشته پیروی از استادش تبریزی است. و من در آثار گذشتگان این معنی را نیافتم. || باد تند گردناک. ج، بوارح. (منتهی الارب): ریح بارح؛ شدید. (از اقرب الموارد). باد شدیدی که غبار برانگیزد. (از جمهرهء ابن درید 1 : 218). طوفان. (دِمزن). || بمعنی بروح ضد سانح و العرب تتطیر بالبارح و تتفأل بالسانح لانه لایمکنک ان ترمیه حتی تنحرف. (منتهی الارب). || و در مثل است: انما هو کبارح الاروی؛ در حق کسی گویند که از او احسان بندرت بوقوع آید، زیرا که اروی یعنی بز کوهی که بر قلهء جبال سکونت دارد و کسی او را نبیند مگر گاهی در سالهای دراز. (منتهی الارب). صیدی که از جانب راست آدمی میآید مانند بروح. ج، بوارح و عرب بدان فال بد زند زیرا نمیتوان بدان تیر انداخت جز هنگامی که انسان منحرف شود. (از اقرب الموارد). مقابل سانح. صید که از جانب راست صیاد درآید و عرب آنرا شوم دارد. شکاری که از جانب راست صیاد بسوی چپ گذرد. خلاف سانح. (آنندراج). بداقبال. از بخت بد. (دِمزن): و در انتظار سانح و بارح و نازح و سارح مانده. (سندبادنامه ص259).
- بنت بارح؛ بلا و سختی. ج، بنات بارح. (منتهی الارب).
|| (اصطلاح نجوم) طلوع ستارهء منزل از موقع روشنائی بامداد در غیر موسم باران، کذا ذکره عبدالعلی البرجندی فی بعض الرسائل و در لفظ طلوع شرح آن بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون).


بارح.


[رِ] (اِخ) ابن احمدبن بارح هروی. محدث بوده است. (منتهی الارب).


بارحم.


[رَ] (ص مرکب) رحیم دل. رحمان. راحم. غافر. غفور. غفار. (کازیمیرسکی). رجوع به «با» شود.


بارحمت.


[رَ مَ] (ص مرکب) دارای رحمت. بخشایش گر. بخشایش کننده :
وگر بارت ندادند اندرین در
بر ایشان ابر بارحمت مباراد.ناصرخسرو.
رجوع به «با» شود.


بارحة.


[رِ حَ] (ع، تأنیت بارح، اِ) دوش. (مهذب الاسماء). شب گذشته. (آنندراج). دیروز. (دِمزن). لیلة بارحه؛ دوش. شب گذشته. و تقول العرب بعد الزوال فعلنا البارحة کذا و قبل الزوال فعلنا اللیلة کذا. (منتهی الارب). قسمت آخر روز. (دِمزن). بارحة الاولی؛ پرندوش. (مهذب الاسماء). پریشب. دیشب. (منتهی الارب).


بارح هروی.


[رِ حِ هَ رَ] (اِخ) احمدبن بارح. محدث بوده است. (منتهی الارب).


بارحین.


[] (اِخ) از دیه های خوی. (تاریخ قم ص 141). از رستاق خوی. (ایضاً 118).


بار خاطر.


[رِ طِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مخل صحبت، واقف گوید :
بار خاطر شدیم یاران را
چو ثمر داد نخل یاری ما.(از آنندراج).
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص324 و «بار» معنی 6 شود.


بارخانه.


[نَ / نِ] (اِ مرکب) خانهء بار. انبار. جای محصول. تجارتخانه. مغازه ای که در آن مال التجاره نگه میدارند. || کیسه ای که خریداران اشیاء خریده شدهء خود را بدان جای دهند. (دِمزن). || سرزمینی که چیزی از آنجا خیزد.
-امثال: بار ببارخانه گرانتر است. (امثال و حکم دهخدا).
|| آنچه از شهری بشهری یا از قریه ای بشهری بر استر و اشتر و جز آن فرستند کسی را از خوردنی و پوشیدنی. || چیزی که در آن پلیدی و نجاست پر کرده از خانه بیرون کشند، فوقی یزدی گوید :
من هم از روی طنز فرمودم
کاینچنین بارخانهء جاوید
باد وقف بروت آنکه بمن
از ره کینه دشمنی ورزید.
چه بار بمعنی نجاست است ازین جهت آبگیری را که آب حمام و مطبخ و مزبله در آن فراهم آرند بارگین گویند، حکیم صادق:
حوض کوثر که مشرب الروح است
ناودانی ز بارگین من است.
|| بستهای امتعه که آنرا در هند اتاله گویند، واله هروی گوید :
در بارخانهء دل ما غیر داغ نیست
این کاروان قافله سالار آتش است.
سعید اشرف در مزاحمت تمغاچیان بتاجر گوید :
همه در بستهای بارخانه
بکاوش کرده کار موریانه.
|| نفائس اقمشهء امتعه که ملوک و امرا با هم بتحفگی فرستند و آن در هند به چره خانه شهرت دارد. (آنندراج). و رجوع به شعوری شود.


بارخدا.


[خُ] (اِخ) حق تعالی را گویند جل جلاله. (برهان) (هفت قلزم). حق تعالی. (دِمزن). خدای تعالی بزرگ و نیکوکار، چه لفظ بار بمعنی نیکوکار و بزرگ است و بعضی نوشته اند که حق تعالی را از آن بارخدا گویند که هر کسی را بار میدهد یعنی هر کس هر وقت ازو عرض حاجت خود میتواند کرد. (غیاث). باری تعالی که همه را بار دهد. خدای تعالی بزرگ و نیکوکار چه لفظ بار بمعنی نیکوکار و بزرگ است. (آنندراج). حق تعالی را گویند. (انجمن آرا) (جهانگیری). خداوند. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی نسخهء کتابخانهء لغت نامه). خدا. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 150 شود. || خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد. (آنندراج) :
کریم بارخدائی کز او هر انگشتی
هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال.
منجیک.
هیچ شنیدی که چه گفته رسول
بارخدا و شرف المرسلین؟ناصرخسرو.
حکیم بارخدائی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
سعدی.
سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزة تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال. (صفة الصفوة ج 4 ص92).
|| پادشاهان بزرگ و اولی الامر. (برهان). پادشاه بزرگ را گویند. (آنندراج). بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند. (انجمن آرا). پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند. (هفت قلزم). پادشاهان بزرگ. (جهانگیری). شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوند رخصت و بار. (برهان) (هفت قلزم). شعرا ممدوح خود را بمجاز بارخدا و خداوند گفته اند. (انجمن آرا). شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند. (شرفنامهء منیری) :
خواجهء سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم.فرخی.
این مهتر است و بارخدایی که مال خویش
بر مردمان برد همی از مردمی بکار.فرخی.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لَطَفَت بار زمانه.منوچهری.
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم.
منوچهری.
چون راه نجویی سوی آن بارخدایی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟
ناصرخسرو.
تو بارخدای جهان خویشی
از گوهر تو بِهْ گهر نباشد.ناصرخسرو.
اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت
گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است.(1)
انوری (از فرهنگ سروری).
به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد
بفرق حاجب بارش نثار بارخدا.خاقانی.
لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند. (دمزن).
|| صاحب و خداوند و مولا. (برهان). خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند. (سروری). در اجمال حنفی ترجمهء مولی، بارخدا آورده است. (شرفنامهء منیری) (هفت قلزم). مولی. (مهذب الاسماء).
(1) - ن ل: ور تو گوئی که ز من درگذرد عین خطاست. (از فرهنگ خطی نسخهء کتابخانهء لغت نامه).


بارخداه.


[خُ] (اِ مرکب) لغتی در بارخدا یا معرب آن: فسمعته یقول : اندک اندک یا بارخداه ارفق بی یا مولای! قال ثم خرجت نفسه... (صفة الصفوة). رجوع به بارخدا و بارخدای شود.


بارخدای.


[خُ] (اِ مرکب) بارخدا. نامی از نامهای خدای تعالی. حق تعالی. باری تعالی. پروردگار. باری تعالی که همه را بار دهد. (آنندراج: بارخدا). خداوند. (شرفنامهء منیری): و دعا میکردند که بارخدایا تو یونس را بما بازده پس خداوند یونس را فرمود... (قصص الانبیاء ص136).
ای بارخدای عالم آرای(1)
بر بندهء پیر خود ببخشای.سعدی (گلستان).
|| مولی. (السامی فی الاسامی) (ترجمان القرآن) (محمودبن عمر ربنجنی). مهتر. بزرگ. حاجب. خداوند بار. (التفیهم). رجوع به بارخدا شود. و در اجمال حسینی و نسخ لغات ترجمهء مولی ایک (؟) بمعنی بارخدا نبشته است. و شعرا هم بدین معنی ممدوح را بارخدای و بارخدایا گفته اند. انوری فرماید :
عالم مجد که بر بار خدایان ملک است
مجد دین آن بسزا بر ملکان بارخدای
خواجهء کل جهان آنکه خدایش کرده ست
جاودان بر همه احرار جهان بارخدای.
و له ایضاً:
ای بر اشراف دهر فرمانده
وی بر ابناء عصر بارخدای.
(از شرفنامهء منیری).
خنک آن میر که در خانهء آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.فرخی(2).
می خوردن و می دادن و شادی و بزرگی
از بارخدایان همه او راست سزاوار.فرخی.
در دل بارخدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفْزاید فر.فرخی.
ایزد آن بارخدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانائی جم.فرخی.
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی.منوچهری.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.منوچهری.
این جوی معنبر بر و این آب مصندل
پیش در آن بارخدای همه احرار.منوچهری.
بارخدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی.
قطران (از انجمن آرا).
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
این تنگ دلان تنگ دران تنگ سرایان.
سوزنی.
او را در دستور خداوند جهان بس
بی حشمت و بی منت این بارخدایان.
سوزنی.
بارخدایا این چه دادی بازبر، و مرا بدین دلیری معفو و مغفور گردان. (سندبادنامه ص233).
(1) - ن ل: گیتی آرای.
(2) - ن ل: رودکی.


بارخدایا.


[خُ] (اِ مرکب)(1) یعنی ای خدای بزرگ! (برهان: بارخدا) (هفت قلزم: بارخدا) (دِمزن). اللهم! : گفت بارخدایا من میدانم که تو خدای بر حقی. (قصص الانبیاء ص89). بارخدایا تو یونس را بما بازده. بارخدایا بتو گرویدیم. (قصص الانبیاء ص136).
بارخدایا اگر ز روی خدایی
طینت انسان بآخشیج سرشتی.
(منسوب به ناصرخسرو).
گفتیم بارخدایا این چیست؟ گفت آن همه منم نه غیر من. (تذکرة الاولیاء). داود بگریست و گفت: بارخدایا آنکه معجون طینت او از آب نبوتست... (تذکرة الاولیاء).
بارخدایا مهیمنی و مقدر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا.سعدی.
(1) - بار + خدای + الف ندا.


بارخدایی.


[خُ] (حامص مرکب)پادشاهی. بزرگی. مولایی. امیری. سروری :
حقشناسی است که از بارخدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر.فرخی.
اینت آزادگی و بارخدایی و کرم
اینت احسانی کآن را نه کنار است نه مر.
فرخی.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.منوچهری.
گفتم [ احمدبن ابی دواد ] یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمده ام تا بارخدایی کنی و وی را [ افشین را ] بمن بخشی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص172).


بارخوار.


[خوا / خا] (اِ مرکب) خواربار باشد :
ز کنعان کشیدیم لختی جهاز
کز این بارخوار است ما را نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).


بار خواستن.


[خوا / خا تَ] (مص مرکب)اجازه، اذن، دستوری، رخصت دخول و ورود طلبیدن. دستوریِ درآمدن نزد شاه یا امیری کسب کردن :
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست.فردوسی.
ز دربان نباید ترا بار خواست
بنزد من آی آنگهی کِت هواست.فردوسی.
بآواز از آن بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست.فردوسی.
یعقوب بن لیث رسولی بنزد محمد بن طاهر فرستاد چون رسول یعقوب بیامد و بار خواست، حاجب محمد گفت بار نیست که امیر خفته است. رسول گفت کسی آمد کش از خواب بیدار کند. (زین الاخبار). مرا [ احمدبن ابی دواد ] بار خواست [ خادم خلیفه ] و دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
وزین ایستادن بدرگاه شاه
وزین خواستن سوی دهدار بار.
ناصرخسرو.
که بر در، بار خواهد بنده شاپور
چه فرمایی، درآید یا شود دور؟نظامی.
خیمه ای دید از دیبا زده و کرسی در میان خیمه نهاده و آن پسر بر آن کرسی نشسته و قرآن میخواند و میگریست، آن یار ابراهیم بار خواست و گفت تو از کجایی گفت من از بلخ... (تذکرة الاولیاء عطار).


بارخواه.


[خوا / خا] (نف مرکب) آنکه رخصت دخول خواهد. طالب اجازهء دخول. بارجوی. آنکه از شاهی یا امیری بار طلبد. خواهندهء بار. طلب کنندهء اجازه برای شرفیابی بحضور امیر یا شاهی :
چو آمد بنزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه از آن بارخواه.فردوسی.
بآرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه.فردوسی.
نیارست کس رفت نزدیک شاه
مگر زادفرخ بدی بارخواه.فردوسی.
بر بساط بارگاه و ساحت درگاه او
گاه قیصر بارخواه و گاه خاقان دادخواه.
محمدبن نصیر.


بارخواهی.


[خوا / خا] (حامص مرکب)عمل بارخواه. بار خواستن. رجوع به بارخواه و بار خواستن شود.


بارخیز.


(نف مرکب)(1) شاخه هائی از گیاهان که ممکن است بر روی آنها میوه ای پیدا شود.
(1) - Fertile.


بارخیزی.


(حامص مرکب) حاصل خیزی. باروَری.


بار خیمه.


[رِ خَ / خِ مَ / مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قرارگاه باج گیران در راهها و گذرگاهها. میرنظمی گوید :
خیال غمزه ها در دل نشسته
بجان آمد شدن را راه بسته
بخواهد بار خیمه از دل و جان
گذرگاه نفس بندید هر آن.
(از شعوری ج 1 ورق 190 برگ آ).
باجگاه. گمرکخانه. (دِمزن). || بکثرت استعمال بخود باج گیر هم اطلاق شده است. باجدار. (دِمزن). جمع کنندهء مالیات و گمرک. (ناظم الاطباء).


بارد.


[رِ] (ع ص) سرد. ضد حار، خواه بقوه باشد یا بفعل.(1) براد. (از قطر المحیط). سرد و سردی کننده. (غیاث). سرد و خنک. (آنندراج). سرد. (دِمزن).
- عیش بارد؛ زندگانی گوارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
- ماء البارد؛ آب سرد و خنک. (منتهی الارب).
- مغنم بارد؛ غنیمت بی رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بارده شود.
- یوم بارد؛ روزی سرد. (مهذب الاسماء).
|| شمشیر بران. ج، بوارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
- حجت بارد؛ یعنی ضعیف. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) :
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در سر آور و با خویش آ.مولوی.
|| فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند. (غیاث). و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند. سعید اشرف گوید :
نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو
چون گفتن لطیفهء مشهور بارد است.
(از آنندراج).
خنک و بیمزه در رفتار و گفتار :
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است.مولوی.
|| بی ذوق. بی لطف :
وآن توهمها ترا سیلاب برد
زیرکیّ باردت را خواب برد.مولوی.
آنچه ما را در دلست از سوز عشق
می نشاید گفت با هر باردی.
سعدی (طیبات).
|| ثابت: لی علیه الف بارد؛ یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد؛ ای ثابت لایزول. (منتهی الارب) (آنندراج). || بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد. (غیاث). || یکی از امزجهء نه گانهء طب قدیم. سرد. ج، بوارد. (بحر الجواهر). و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی. (مفاتیح). سرد و تر. سرد و خشک.
- بارد بالفعل؛ سردی که با لمس سردی آن را دریابی. (بحر الجواهر).
- بارد بالقوه؛ سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند. (بحر الجواهر).
.
(فرانسوی)
(1) - Algide. Apyretique


بارد.


[رِ] (اِخ) لقبی که بغلط و عداوت به حمادبن اسحاق بن ابراهیم ماهان ارجانی فارسی معروف بموصلی داده اند.


بارد.


[رِ] (اِخ) (سرد) و آن مکانی است که در جنوب فلسطین در نزدیکی چاه لحی رائی واقع است. (سفر پیدایش 16 : 14). و بعضی بر آنند که الخلاصة حالیه که تخمیناً 12 میل بطرف جنوب بئر شبع واقع میباشد همان بارد است و دیگران، بر اینکه البرید بارد است. (قاموس کتاب مقدس).


بارد.


[رِ] (اِخ) ابواحمد قاسم بن علی بن جعفر بزاردوری، معروف به بارد. از مردم بغداد بود و در زمرهء محدثان بشمار میرفت و در ماه ربیع الاول سال 367 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).


بارد.


[رِ] (اِخ) ابوالفرج محمد بن عبیدالله، شاعر بغدادی معروف به بارد. از محدثان بود. وی از ابوبکر شبلی حکایاتی روایت کرد و ابوالحسن احمدبن علی طوری ازو روایت دارد. (از انساب سمعانی).


بارد.


[رِ] (اِخ) لقب محمد ابوجعفربن احمدبن محمد بن یحیی بن عبدالجباربن عبدالرحمن قاری مؤذن، اصلاً از مرو اهل بغداد بود و به بارد شهرت داشت. از اسماعیل بن محمد بن اسماعیل مولی بنی هاشم و جماعتی از مردم کوفه حدیث کرد و محمد بن مظفر حافظ ابوالحسین محمد بن جمیع غسانی و دیگران از وی روایت دارند. وی بسال 329 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).


بار دادن.


[دَ] (مص مرکب) اذن دادن. رخصت دخول دادن. (ناظم الاطباء: بار). بمعنی رخصت و دستوری. (آنندراج: بارداد). رخصت دخول دادن. اذن دخول دادن. اجازهء درآمدن دادن. دستوری ورود دادن. اجازهء ورود دادن. اجازهء دخول ببارگاه دادن. اجازهء ورود به نزد شاهی یا بزرگی دادن. پذیرفتن شاهی یا امیری چاکران را. پذیرفتن در بارگاه. بار عام دادن. رجوع به شعوری ج 1 ورق 126 شود :
گزینان لشکرْش را بار داد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد.دقیقی.
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال.
منجیک.
یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآئین نهادند و دادند بار.فردوسی.
زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار.
فرخی.
کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآئید نکونام و نکوکار.منوچهری.
دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص140). باقی مانده از این ماه اند روز، سلطان بار داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 266). دیگر روز باری داد [ مسعود ] سخت باشکوه و اعیان بلخ که بخدمت آمده بودند... با بسیار نیکویی بازگشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص88). بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد. (ایضاً همان کتاب ص377).
هر کرا قولش با فعل نباشد راست
در دَرِ دوستی خود ندهد بارش.
ناصرخسرو.
گر من بسلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز بارم.ناصرخسرو.
وگر بارت ندادند اندرین در
بر ایشان ابر بارحمت مباراد.ناصرخسرو.
آن روز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مر شعرا را ندهد بار بدهلیز.سوزنی.
بر در پیر شاه مرو بری
آمد الب ارسلان، ندادش بار.خاقانی.
من در کعبه زدم کعبه مرا در نگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا.
خاقانی.
رسولان را بار دادند. (ترجمهء تاریخ یمینی). زمین را زیر تخت آرام داده
برسم خاص بار عام داده.نظامی.
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.نظامی.
عام را بار داده خود بنشست
خاصگان ایستاده تیغ بدست.نظامی.
صدر عالم چو بار داد در او
آسمان گفت للبقاع دول.کمال اسماعیل.
گفتا بتجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان). || ثمر دادن. میوه دادن. بر دادن. گل دادن. میوه آوردن. ببار آمدن. ببار نشستن : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد. (ترجمهء طبری بلعمی).
رطب هائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد.نظامی.
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق میبارم.سعدی.
|| اجازه دادن. رخصت حضور دادن :
از آستانهء خدمت کجا توانم رفت
اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم.
سعدی (طیبات).
|| بار دادن زمین؛ کود دادن زمین. (ناظم الاطباء: بار).


باردار.


(نف مرکب) میوه دار. (دِمزن). باثمر. درخت میوه دار. (آنندراج). مثمر. مثمره. باروَر. رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود : و ایشان [یأجوج و مأجوج] هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه و درختان باردار بخورند... (ترجمهء طبری بلعمی).
از درخت باردارش بازنشناسی ز دور
چون فرازآیی بدو در زیر برگش بار نیست.
ناصرخسرو.
درختی است صاحب کرم باردار
وز او بگذری هیزم کوهسار.
سعدی (بوستان).
|| آبستن. حامل. حامله. حبلی. جنین دار. زن حامله. (آنندراج). زن باردار. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود: مضمان، ضامن، ضماد؛ ناقهء باردار. (منتهی الارب). ناقهء لاقِح؛ اشتری باردار. (زمخشری) :
بارداری چون فلک خوشرو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرقین او را دو زهدان دیده اند.
خاقانی.
روز و شب آبستن و تو بسته امّید
کز رحم این دو باردار چه خیزد.خاقانی.
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد؟
خاقانی.
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت(1) مار زایند
از آن بهتر بنزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند.سعدی (گلستان).
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادهء دیوسار.سعدی (بوستان).
|| مخلوط با فلز کم بها. مغشوش. نبهره: سیم و زر باردار. || زبانی باردار؛ زبانی که قشر سفید بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد. رجوع به «بار» شود.
(1) - ن ل: تحمل.


باردار شدن.


[شُ دَ] (مص مرکب) حامله شدن. بچه در شکم داشتن. دارای جنین شدن. آبستن شدن. بار گرفتن. حمل گرفتن. باردار گشتن. و رجوع به باردار گشتن شود : و چنین گویند که چون آمنه باردار شد آوازی شنید. (قصص الانبیاء ص214).
اکنون که باد و باغ زناشوهری کنند
از نطفه های باد شود باغ باردار(1).خاقانی.
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.نظامی.
شد از ابر نیسان صدف باردار
پدیدار شد لؤلؤ شاهوار.نظامی.
(1) - ایهام دارد بدو معنی.


باردار گردیدن.


[گَ دی دَ] (مص مرکب) حامله شدن. رجوع به باردار شدن شود: عِلْق، عَلاقة، عَلَق، عُلوق، تَلَقّی، عُقوق، عَقَق؛ باردار گردیدن زن. (منتهی الارب). رجوع به باردار گشتن و باردار شدن شود: فرعون بر تخت و در خواب بود، هر دو خلوت کردند زن باردار گردید. (قصص الانبیاء ص90).


باردار گشتن.


[گَ تَ] (مص مرکب)میوه دار شدن. ثمر آوردن. حَمْل؛ باردار گشتن درخت. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود. || حامله شدن. آبستن شدن. باردار شدن. بار گرفتن. بار برگرفتن: حَمْل؛ باردار گشتن زن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود.


بارداری.


(حامص مرکب) آبستنی. حَمْل. جنین داری.


بارداس.


(اِخ)(1) فوقاس (فوکاس). نام یکی از سرداران دولت بیزانس است که با سردار دیگر موسوم به بارداس اسقلروس همدست بوده و در زمان واسیل دوم و قسطنطین نهم بکرات و مرات عصیان و طغیان ورزیده و موقتاً بحکومت رسید ولی تاب مقاومت نیاوردند و سرانجام توطئه ای علیه قسطنطین نهم چیدند و چون دست بکار شدند بارداس فوقاس در جنگ مسموم شده درگذشت و دیگری تسلیم شد و بمقامات عالیه رسید. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).
(1) - Bardas.


بارداس.


(اِخ) نام برادر ملکهء تئودوره زوجهء اتئوقل (؟) امپراطور قسطنطنیه است. تئوفیل وی را بسال 442 م. نایب السلطنه گردانید. پسرش میخال در نتیجه حکومت را ضبط و خواهرش تئودوره را از حرم بیرون کرد و 24 سال فرمانفرمایی داشت و سرانجام میخال وی را بقتل رسانید. وی بعلوم و معارف خدماتی نمود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


بار داشتن.


[تَ] (مص مرکب) حامله بودن. بچه در شکم داشتن :
یکی خوب چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماه آفرید
که ایرج بدو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت.فردوسی.
ز سام نریمان همو بار داشت
ز بار گران تنْش آزار داشت.فردوسی.
و مادر یحیی گفت من چنین میدانم که مریم بار دارد. (قصص الانبیاء ص202). || میوه داشتن. ثمر داشتن :
شرف دارد درخت از میوه آری
که باشد تا ندارد هیچ باری؟
ناصرخسرو.
|| بمجاز، درد و رنج داشتن.


باردان.


(اِ مرکب) خرجین(1) و جوال و هر ظرفی که در آن چیزی کنند. (برهان). آوند و ظرف که در آن چیزی نهند، از برهان و شروح نصاب، و در رشیدی نوشته که جوال و خرجی. (غیاث). خرجین. (جهانگیری). خورجین و جوال و ظروف از قبیل شیشه و سبو و قرابه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). اِناء. حَقیبة. وِعاء. (زمخشری) (دهار) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). خَنور. آوند. جامه دان. جوال. (فرهنگ خطی نسخهء کتابخانهء لغت نامه). رخت دان. ظَرْف. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ربنجنی). آنچه از چوب خرما و مانند آن بافند جهت بار خربزه و مانند آن، شریجه. رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بمعنی جوال، حکیم سنائی فرماید :
چو اندر باردان او یکی ذره نمیگنجد
چگونه کل موجودات را در آستین دارد؟
(از فرهنگ سروری).
در بازار آنجا [ مصر ] از بقال و عطار و پیله ور هرچه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ. فی الجمله احتیاج نباشد که خریدار باردان بردارد. (سفرنامهء ناصرخسرو).
محنت اندر سینهء من ره ندانستی کنون
شاهراه سینهء من بار دانست از غمت.
خاقانی.
|| صراحی شراب. (برهان). صراحی. (غیاث) (جهانگیری) (فرهنگ خطی نسخهء کتابخانهء لغت نامه) (شرفنامهء منیری). ظرف بزرگ با گردن طویل که برای نگهداری شراب بکار میرود. (دِمزن) : و منع شراب فروختن و خوردن و سایر ملاهی را بحدی رسانند... که قرابها و خمها و باردانها را نیز میریختند. (از تاریخ فیروزشاهی).
(1) - ن ل: خورجین.


باردان بزرگ.


[نِ بُ زُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) اریسا از تیرهء سینانتره. قسمت قابل مصرف آن ریشه (بنام ریشهء باباآدم) است. از مواد مؤثر وی رزین و املاح است. مورد استعمال آن گرد باردان استابیلیزه عصارهء باردان استابیلیزه است. (کارآموزی داروسازی چ 1329 ه . ش. دانشگاه طهران ص185).
.
(فرانسوی)
(1) - Grande bardane


بار دریا.


[رِ دَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بمعنی ساحل دریا. کنار دریا. در پهلوی آمده: جای به ایشان ایدون تنگ بکرد که سپاه اردشیر را گذشتن نشایست و اردشیر خود تنها به بار دریا افتاد. (کارنامهء اردشیر پاپکان ترجمهء صادق هدایت ص20). رجوع به «بار» (اروندبار) شود.


باردزان.


[دِ] (اِخ)(1) باردسن. همان ابن دیصانست نزد اروپائیان. رجوع به ابن دیصان در همین لغت نامه و دایرة المعارف اسلام (ابن دیصان) و لاروس قرن بیستم و ایران باستان ج 1 ص96 و ج 3 ص 2181 ، 2182 ، 2587 ، 2590 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 (باردسان) شود.
(1) - Bardesane.


باردسان.


[دِ] (اِخ) رجوع به باردزان و ابن دیصان شود.


باردست.


[دَ] (اِ) آبنوس. (ناظم الاطباء) (دِمزن).


باردسن.


[دِ سَ] (اِخ) باردزان. همان ابن دیصان باشد. رجوع به ابن دیصان و باردزان شود.


بار دل.


[رِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غم و اندوه دل و اندیشهء روزگار باشد. (برهان). کنایه از اندوه دل و اندیشهء روزگار است. (انجمن آرا) (آنندراج). غصه. (دِمزن). و رجوع به شعوری و «بار» و ناظم الاطباء شود.


باردنگ.


[دَ] (اِ) بادنگ. بنا بنقل شعوری سینه بند اطفال باشد. رجوع به شعوری ج 1 ورق 173 برگ ب شود.


باردو.


[رِ] (اِ) چوبی را گویند که در زیر درخت میوه دار گذارند تا از سنگینی میوه نکشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی که در زیر درخت میوه دار برپا دارند تا بر آن تکیه کرده و نشکند. (ناظم الاطباء). دِعْمه. (السامی فی الاسامی) (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 2 ورق 188 شود. چوبی که زیر شاخهء درخت پربار که از گرانی میوه خم شده است برای نگهداری شاخه میگذارند. || داربست. پاردو. پارود. || پاردو. بادرنگبو. بادرنگبویه باشد. (دِمزن). رجوع به بارانه و بادرنگبویه شود.


بارده.


[رِ دَ] (ع ص) تأنیث بارد. (منتهی الارب). مؤنث بارد. || سرد و خنک. (ناظم الاطباء): اوجاع بارده. امراض بارده.
- حجة (حجت) باردة؛ یعنی ضعیف. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
- غنیمة البارده؛ غنیمتی که بی جنگ بدست آید. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
|| زمینی باشد که آب داده باشند، و در شرح سامی فی الاسامی مسطور است که باردة هی الارض التی ارسل فیها الماء. || از اعلام زنان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بارده.


[] (اِخ) نام ام ولد مادر واثق بن هرون الرشید است: معتصم روز پنجشنبه بمرد... و پسر خود را واثق ولیعهد کرد، نسب و حلیت: ابواسحاق ابراهیم و محمد نیز گویند، بن هرون الرشید، و مادرش ام ولد نام او بارده(1)از مولدات کوفه... (مجمل التواریخ و القصص ص358).
(1) - ن ل: مارده.


بارده.


[دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 84هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 25هزارگزی شمال راه مالرو سبزواران - کروک در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 100 تن سکنه می باشد. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی قالی بافی بدون نقشه و راهش مالرو است. مزرعهء بندر جزء این ده است. ساکنین از طایفهء رئیسی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


بارده.


[دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد. در 42هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 30هزارگزی راه عمومی نافچ به سامان در دامنهء کوه واقع است. هوایش معتدل و دارای 2158 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی می باشد. در حدود 25 باب دکان و یک زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


بارده او.


[دَ] (اِخ) یکی از حکمرانان مشهور هند است. وی پس از تسخیر شهر قانوج واقع در شمال نهر هندو آنجا را پایتخت خود قرار داد و پس از آن بسایر کشورهای هند نیز نفود کرد و عنوان «مهراچه»(1) یعنی ملک الملوک بخود گرفت. اخلاف وی تا سال 400 م. این عنوان را حفظ کردند ولی پس از آن بعلت دوام اختلالات 150ساله قدرت و شوکت خود را از دست داده منقرض شدند. (از لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2).
(1) - مهاراجه.


باردهی.


[دِ] (حامص مرکب)(1) میوه آوردن درخت. بارآوری. حاصل دادن درخت. رجوع به جنگل شناسی ساعی چ 1327 ه . ش. دانشگاه طهران ج 1 ص 162، 166، 169 شود.
(1) - Fructification.


باردی.


(اِخ) یا جان اوغلان باردی. فرزند شاهرخ بود که در صغر سن درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص639 و جان اوغلان شود.


باردیچ.


(اِ) قسمی از صوف پشمی تر کرده شده که بر چوبی پیچند و نان پزان تنور را صاف و پاک کنند و برای منع افروختگی آتشی بکار برند. (آنندراج). چوب درازی که در سر آن پارچهء مرطوبی پیچیده اند و خبازها با آن تنور نانوائی را پاک کرده و یا سرد می کنند. (ناظم الاطباء) (دِمزن).


باردیز.


(اِخ) باردیس. نام قصبهء کوچکی است در طول حدود روسیه، در سنجاق چلدیر قدیم، و بر نهری از انهار تابع چوروق صو واقع گشته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).


باردیزه.


[زَ] (اِخ) از قرای بخارا بود. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی: باردیزی).


باردیزی.


(ص نسبی) منسوب به باردیزه، یکی از قرای بخارا. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی).


باردیزی.


(اِخ) ابواسحاق یعقوب بن اسرائیل بن شمیدع، از قریهء باردیزهء بخارا بود. سفری بخراسان کرد و در زمرهء محدثان بود و در جمادی الاولی سال 309 ه . ق. درگذشت. رجوع به انساب سمعانی شود.


باردیزی.


(اِخ) ابوعلی حسن بن ضحاک بن مطربن هناد باردیزی بخاری، منسوب به باردیزهء بخارا. وی در شعبان 326 ه . ق. درگذشت و ظاهراً از محدثان بود. رجوع به معجم البلدان ج 2 و انساب سمعانی و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص450 شود.


باردیس.


(اِخ) باردیز. رجوع به باردیز شود.


باردین.


(اِخ) نام شهر. (از لطایف) (غیاث). || (قلعهء...) (از تاریخ گزیده چ عکسی 1328 ه . ق. کمبریج ص 397). و ظاهراً مصحف ماردین باشد. رجوع به ماردین شود.


بارر.


[رِ] (اِخ)(1) یکی از طرفداران انقلاب کبیر فرانسه و از رفقای روبسپیر و دیگر انقلابیون بوده که در محاکمهء لوئی شانزدهم سمت ریاست داشت ولی انقلابیون وی را نفی و تبعید کردند. پس از واقعهء 1830 م. بفرانسه بازگشت و در سال 1841 در 86 سالگی درگذشت. پاره ای از خطابه ها و آثار سیاسی از وی بجای مانده و در زمان انقلاب روزنامه ای بنام «شفق»(2) منتشر میساخت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barere de Jieuzac, Bertrand.
(2) - Le point du jour.


بارراس.


[بارْ را] (اِخ)(1) پل (ویکنت دو) (1755 - 1829 م.). سیاستمدار فرانسوی، متولد به فوکس آمفو(2). وی عضو مجلس مؤسسان(3) بود و سپس بعضویت هیئت مدیره(4) درآمد. اثر مشهورش «خاطرات» مفید(5) است.
(1) - Barras, Paul (vicomte de).
(2) - Fox - Amphoux. .
(فرانسوی)
(3) - Conventionnel .
(فرانسوی)
(4) - Directoire
(5) - Memoires.


باررس.


[بارْ، رِ] (اِخ)(1) موریس (1862 - 1923 م.). نویسندهء فرانسوی، متولد در شارم(2). وی در نوشته های خود تحلیلی دقیق و ظریف بکار میبرد و نویسندهء لیریسم عالی مقامی بود. آثارش عبارتند از: آموری و دولوری ساکروم(3)، و مرگ(4) و غیره. وی از مرحلهء خودبینی پا فراتر گذاشته، به ستایش زمین و گذشتگان و وطن پرستی قدم نهاد.
(1) - Barres, Maurice
(2) - Charmes.
(3) - Amori et Dolori Sacrum.
(4) - Du sang, de la Volupte et de la Mort.


باررنگ.


[بارْ، رَ] (اِ) دست پیچ اطفالی که در گهواره می خوابانند. (ناظم الاطباء). سینه بند اطفال. بادنگ. باژرنگ. باردنگ. (دِمزن). || بند قنداق. || طناب و بارپیچ و تنگ حیوانات باری. || کمربند. || نوار. (ناظم الاطباء).


باررو.


[بارْ رُو] (اِخ)(1) اسحاق (1630 - 1677 م.). زبانشناس، عالم ریاضی و حکیم الهی انگلیسی، متولد در لندن. وی موارد استعمال دیفرانسیل را در هندسه بدست آورد.
(1) - Barrow, Isaac.


بارروج.


(اِخ) نام شهری در هند. (دِمزن) (ناظم الاطباء).


بارریز.


(اِخ) دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 48هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 7هزارگزی جنوب راه فرعی بندرعباس - میناب در جلگه واقع است. هوایش گرم و دارای 450 تن سکنه میباشد. آبش از قنات و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. مزارع قاسم آباد، میتو، خوش آمد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


بارریکاد.


(اِخ)(1) (روزهای سنگربندی) نخستین بار در دوازدهم ماه مهء 1588 م. اتفاق افتاد و آن تظاهرات لیگورها(2) علیه هانری سوم بود. کرت دوم، بیست وهفتم ماه اوت 1688 و آغاز اغتشاشات فرند(3)بود. چون آن دوتریش خبر فتح لانس را شنید خود را قوی پنداشت و فرمان داد تا چند تن از اعضای پارلمان را توقیف کنند. در میان توقیف شدگان پیرمردی بود بروسل(4) نام از مخالفان پرشور که در نزد مردم محبوبیت بسیار داشت. لذا درین روز شورش و غوغائی وحشت انگیز برپا شد. مردم از چلیک و ارابه و سنگهای کوچه، چند ساعت سنگرهای فراوان ساختند و مانع حرکت سربازان شدند و مدت دو روز عمارت پاله رویال(5) (قصر سلطنتی) در محاصره بود. سرانجام آن دوتریش بحکم احتیاط بروسل را آزاد کرد. باریکادها در کوچه های پاریس و در عصیان های سالهای 1830 ، 1848 و 1851 برپا شد و از کومون(6) (1870 - 1871) تا آزادی(7) اوت 1944 ادامه داشت. رجوع به ترجمهء تاریخ قرون جدید آلبر ماله ص222 شود.
(1) - Barricades (Journees des).
(2) - Ligueurs.
(3) - Fronde.
(4) - Broussel.
(5) - Palais - Royal.
(6) - La Commune. .
(فرانسوی)
(7) - Liberation


بارز.


[رِ] (ع ص) نمایان شونده. (از منتهی الارب). ظاهر و پیدا شونده و آشکارا. (غیاث) (آنندراج). ظاهر و آشکارا و نمایان و هویدا. (ناظم الاطباء) (دِمزن). نمودار. روشن. پدیدار. پدیدشونده. ظهورکننده. لامح. رجوع به بارز شدن شود. || برآینده بسوی فضا. (ناظم الاطباء). آنکه میجهد. || برجسته. برآمده. || برون. خارج. (دِمزن). || (اصطلاح حساب) جمع کل. (ناظم الاطباء). || ضمیر بارز (در صرف عربی) در مقابل ضمیر مستتر است و عبارتند از ضمایر متصل مرفوع:
1 - در ماضی، الف: کتبا، کتبتا (تثنیه). واو: کتبوا (جمع). ت ساکن: کتبت (مفرد غایب مؤنث). نَ: کتبنَ (جمع غایب مؤنث). تَ: کتبت (مفرد مخاطب مذکر). تُما: کتبتما (تثنیهء مخاطب مذکر و مؤنث). تُم: کتبتم (جمع مخاطب مذکر)، تِ: کتبتِ (مفرد مخاطب مؤنث). تُنّ: کتبتن (جمع مخاطب مؤنث). تُ: کتبت (متکلم وحده). نا: کتبنا (متکلم مع الغیر).
2 - در مضارع و امر: الف: یکتبانِ، تکتبانِ، اُکتبا (تثنیه). واو: یکتبون، اکتبوا (جمع). ی: تکتبین، اُکتبی (مفرد مخاطب مؤنث). نَ: یکتبن، تکتبن، اُکتبنَ (جمع). چنانکه ملاحظه شد الف و واو و نون میان ماضی و مضارع و امر مشترک اند و «ی» برای مضارع و امر است و بقیه بماضی اختصاص دارند. و این ضمایر را بدان سبب مرفوع خوانند که همیشه بجای فاعل باشند و معادل این ضمایر در زبان فارسی عبارتند از: م، ی، د، یم، ید، ند. ضمایر متصل بفعل یا ضمایر فاعلی: م، ت، ش، مان، تان، شان. ضمایر متصل بفعل و اسم که آنها را ضمایر مفعولی و اضافی خوانند. || آخرین رقانه از چهار رقانهء ورق کاغذ نویسندگان. رقانهء اول را صدر و آخر را بارز و میانه را وسط گویند. (ناظم الاطباء) (دِمزن). رجوع به رقانه شود :
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را دهد ترقین.انوری.
کرده ترجیع حشو اشعارت
بارز صیت دیگران ترقین.انوری.
بر اهل عقل چو کردند عرض دفتر تو
نبود بارز اعداء تو گل ترقین.
(محمدعوفی صاحب لباب الالباب).
و بر بارز روایات سلف که سربسر سهو بوده ترقین مینهاد. (جهانگشای جوینی).


بارز.


[رِ] (اِخ) نام شهر و کوهی است بکرمان که به جبال بارز معروف است. رجوع به جبال بارز شود. نام شهریست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بارز.


[رِ] (اِخ) از بلوک بشاگرد فارس است. (فارسنامهء ناصری ص181).


بارز.


[رِ] (اِخ) نام اسب بیهس جرمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


بارزآباد.


[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز که در 64هزارگزی جنوب خاور اردکان کنار راه فرعی زرقان به بیضا در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 155 تن سکنه میباشد. آبش از رود کر و محصولاتش غلات، برنج، چغندر و شغل مردمش زراعت میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). از بلوکات رامجرد است به چهارفرسنگی جنوب جشنیان. (فارسنامهء ناصری ص214).


بارزانی.


(اِخ) نام تیره ای از کردان مغرب ایران.


بارزد.


[زَ] (اِ)(1) بمعنی بیرزد است و آن صمغی باشد مانند مصطکی و بعربی قِنّه خوانند. دو درم آنرا بآب بنوشند بواسیر را سود دارد. (برهان) (آنندراج). تره ای است چون اسپرغم که اطبا بادرونه نویسند و آنرا از ادویهء طبی نامند و بادرنجویه نیز گویندش. (اوبهی). صمغ درختی است در شام. صمغ درخت ماطونیون است. صمغی که پیرزد نیز گویند و حسن لبه. (ناظم الاطباء). لغت فارسی است بعربی قنه و بترکی قاسنی(2)گویند. (از تحفهء حکیم مؤمن). بریزه. صمغ محلل که در طب بکار است. (دِمزن). صاحب ذخیره گوید: کمافیطوس، گفته اند برگ و شاخ درخت بارزد است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صمغ گیاه راب یعنی کماه است. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). بعربی قنه و بیونانی خلبانی و بترکی قاسنی و بهندی بربجا و بلغتی کنده بهروزه نامند و باین نام معروف است. ماهیت آن: صمغ نباتی است، برگ آن شبیه ببرگ چنار مشابه نبات سکبینج و ساق آن باریکتر از آن و سفید مایل بزردی و شبیه بکندر بهتر از سرخ و زرد آن است و ثقیل الوزن و آنچه به تحقیق پیوسته و دیده شده لبن درختی است عظیم بقدر سرو، که تنهء آنرا بتیشه و غیر آن جابجا خراشیده از آن تراوش مینماید و برمی آید و مانند لبن بلسان که دهن بلسان نامند می باشد. در اول سفیدرنگ اندک رقیق ولیکن نه به رقت دهن بلسان و بتدریج منجمد و زردرنگ پس زرد تیره پس سرخ و اندک خشک و صلب مانند کندر میگردد و چون بر آتش گذارند گداخته میگردد و تازهء آن زردتر و رقیق تر و کهنهء آن دیرتر و غلیظ تر میباشد و در بنگاله از کوهستان مورنگ بسیار می آورند و بقیمت ارزان میفروشند... و گفته اند سه نوع میباشد یکی سبک بسیار سفید و خشک و یکی کثیف صلب زرد سنگین و سوم زردرنگ نرم صافی بسیار تندبو و این بهترین همهء انواع است. (از مخزن الادویه ص129). مؤلف اختیارات بدیعی آرد: قنه است بپارسی بیزد (بیرزد) و بشیرازی پرز خوانند و آن سه نوعست برّی و بحری و جبلی و گویند دو نوع است یکی سفید سبک و آن خشک بود و یکی نرم بود و زردرنگ مانند عسل صافی تیزبوی و این نوع بهتر بود و طبیعت آن گرم است در سیم و خشک است در دویم و گویند تر است جهت عرق النسا و نقرس بغایت مفید بود. مقدار دو درم چون زن بخود برگیرد و در شیب خود نیز بخور کند(3)حیض براند و بچه بیندازد و چون با شراب و مر صافی بیاشامند بچه مرده بیندازد و دفع زهرها بکند خواه مار و خواه عقرب، و اگر دو درم بآب بیاشامند بواسیر ببرد و چون سه نوبت بیاشامند دیگر هرگز عود نکند البته. رازی گوید محرورمزاج نشاید که استعمال کند و شیخ الرئیس گوید سودمند بود جهت صداع سرد و درد گوش که از سردی بود و ورم آن تحلیل یابد بی اذیتی و جهت جرب چشم نافع بود. رازی گوید محلل ریاح و منبت لحم بود. و شیخ الرئیس گوید مفسد لحم بود و اگر حل کنند بعسل و لعق کنند سدهء گرده بگشاید و سنگ بریزاند و زائیدن را آسان کند اما مضر بود بسر و مصلح آن آشق است. و جالینوس گوید بدل آن دو وزن آن سکبینج است و اسحاق بن عمران گوید بدل آن بوزن آن سکبینج است و نیم وزن(4) آن جاوشیر است. والله اعلم. رجوع به اختیارات بدیعی، تحفهء حکیم مؤمن، تذکرهء داود ضریرانطاکی، بحر الجواهر و ترجمهء فرانسهء ابن بیطار ج 1 ص201 و بیرزد شود.
(1) - Galbanum و این کلمه بصور برزد و بازرود و پیرزد نیز آمده است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: قاسی. (مخزن الادویه).
(3) - ن ل: دود کند.
(4) - ن ل: هم وزن.


بار زدن.


[زَ دَ] (مص مرکب) حمل کردن بار. چیدن بار. پر کردن وسیلهء نقلیه از بار. بار کردن چارپا: بارها را بکامیون بزن. || قپان کردن بار. || آنچه از فلز کم بها در زر و سیم کنند. عیار. || خریدن بار.


بارز شدن.


[رِ شُ دَ] (مص مرکب) پدیدار شدن. نمایان شدن. هویدا شدن. نمودار گردیدن. آشکارا شدن. ظاهر شدن : هیچکدام به میدان مبارزت بارز نشوند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به بارز شود.


بارزشوار.


[شُ] (اِخ) دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد که در 40هزارگزی باختر لردگان، کنار راه بارز به لردگان در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 745 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و رودخانهء خرسان و محصولش غلات، ارزن، تنباکو، بادام، برنج و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


بارزطغان.


[رِ طُ] (اِخ) (قطب الدوله) یکی از والیان فاطمیون بدمشق که در شعبان سال 460 ه . ق. حکومت داشت. (از معجم الانساب ج 1 ص45). و در حاشیهء ج 2 همین کتاب ص322 دربارهء انقلاب باریستغان بخاطر ابوکالیجار می نویسد: در روز جمعهء این سال (428) در بغداد چهار خطبهء مختلف خوانده شد، یکی برای خلیفه دیگری برای جلال الدوله (ابوطاهر متوفی به شعبان 435 از خاندان بویه) و سومی برای ابوکالیجار (عمادالدین [ محیی الدین ]ابوکالیجار مرزبان) و چهارمی قرواش بن مقلد عقیلی که ابن اثیر (کامل ج 9 ص286) وی را بارس طغان نامیده است.


بار زمان.


[رِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از حوادث و جفاهای روزگار و زمانه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). جفای روزگار و سختی روزگار. (ناظم الاطباء). انقلاب زمان. بدبختی. (دِمزن).


بارزند.


[زَ] (اِخ) صورتی است از برزند در نزهة القلوب چ 1331 ه . ق. لیدن ص181 و 182. رجوع به برزند شود.


بارزون.


[رِ] (ع ص) جِ بارز، در حال رفع: یوم هم بارزون. (قرآن 40 / 16).


بارزة.


[رِ زَ] (ع ص) تأنیث بارز. آشکار : و تری الارض بارزة. (قرآن 18 / 48). || (اِ) در تداول طبی، قسمت بیرونی مخرج. و اذا احرق (الشعر) و نثر علی مقعدة البارزة... (ابن البیطار)(1). رجوع به بارز شود.
.(لکلرک)
(1) - Anuis en providence.


بارزی.


[رِ] (اِخ) رجوع به هبة الله و رجال حبیب السیر صص41 - 42 شود.


بارزیل.


(اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر که در 8هزارگزی شمال مشکین شهر و 6هزارگزی شوسهء مشکین شهر - اهر در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 233 تن سکنه می باشد. آبش از چشمه و خیاوچای (رودخانهء خیاو). محصولش غلات، حبوبات. شغل مردمش زراعت و گله داری. راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

/ 53