بارژس کاهن.
[ژِ هِ] (اِخ)(1) دانشمند عربی دان فرانسوی و عضو روزنامهء «برجیس» که در پاریس منتشر میشد. وی «تاریخ بنی زیان تونس»(2) محمد بن عبدالله(3) را با کتاب نظم الدرر و العقیان فی بیان شرف بنی زیان [ملوک تلمسان] در سال 1852 م. ترجمه و چاپ کرد و نیز منتخبات دیگری از کتب عربی از قبیل فیض المدید متوفی و تاریخ بنی جلاب حاج سیدمحمد ادریسی(4) را ترجمه و طبع کرده است. خاورشناس مذکور در ترجمهء کتاب بغیة الرواد فی ذکر الملوک من عبدالواد ابن خلدون با بروسلارد(5)همکاری نمود و اصل عربی و ترجمهء آنرا(6) در سه جزء در دو مجلد در الجزایر از سال 1904 تا 1912 م. منتشر کرد. (از فرهنگ خاورشناسان ص 55).
(1) - Barjes Cahen. (2) - بنی زیان از سلسلهء شاهان اسلامی مغرب زمین بودند که مدتی در تونس حکومت داشتند. (فرهنگ خاورشناسان حاشیهء ص 55).
(3) - محمد بن عبدالله بن عبدالجلیل متوفی 899 م. مؤلف نظم الدرر. (فرهنگ خاورشناسان حاشیهء ص 55).
(4) - حاج سیدمحمد ادریسی محمد بن محمد بن عبدالله (493 - 560 م.). (فرهنگ خاورشناسان حاشیهء ص 55).
(5) - Brosselard.
(6) - Hist. des Beni AbdelWad, Rois Telemsan.
بارژنام.
[رِ] (اِ مرکب) در السامی فی الاسامی چاپی بمعنی زبیبه و حمره تحریفی است از بادژنام. رجوع به بادژنام و بادژفام و بادشفام و بادژکام شود.
بارس.
(ترکی، اِ) به ترکی یوز را نامند و به هندی حجرالمحک. (فهرست مخزن الادویه). یوز. پلنگ. (دِمزن). لغتی است ترکی ریشهء پارس بنا بنقل برهان جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ که همان یوز و یوزپلنگ باشد و با کلمهء «ئیل» بمعنی سال ترکیب شود و سالی را که به روی پلنگ گردش کند «پارس ئیل» گویند. ادگار بلوشهء فرانسوی(1)در توضیحات کتاب جامع التواریخ رشیدی (ص56) قسمت فرانسوی آن آرد: در مغولی کلمهء بارس در موارد مختلف در ادبیات ترکستان شرقی بمعنی ببر بکار رفته که در سانسکریت و لغت چینی نیز بهمان معنی استعمال شده است. از سوی دیگر مقریزی این کلمه را بطور اعم بمعنی سبع [ حیوان درنده ] ترجمه کرده است و بطور اخص بمعنی شیر آورده. تضاد میان این دو تعبیر واضح است زیرا کلمهء بارس در نزد مغولان بمعنی حیوان بسیار بزرگ شکاری بکار رفته که آنرا میشناخته اند یعنی «ببر». مغولان و ترکان که بسوریه و مصر رفتند این کلمه را در محاورات خود بکار برده اند و چون در آن منطقه ببر وجود نداشته لذا بر بزرگترین حیوان درندهء شکاری موجود در آن ناحیه شیر اطلاق شده و معادل ارسلان بکار رفته است. و اما علت اینکه چرا در ایران کلمهء بارس «ببر» بر یوز و یوزپلنگ اطلاق شده و مفهوم اصلی خود را از دست داده با اینکه در این منطقه این جانور و نام آن «ببر» وجود داشته روشن نیست. رجوع به پارس و جامع التواریخ بلوشه چ 1329 لیدن ص55 شود.
(1) - E. Blochet.
بارس.
(اِخ)(1) بارسمبورغ.(2) نام قصبهء مرکز ایالتی به همین نام در مجارستان، بر نهر غران در 6 هزارگزی شمال غربی لونج واقع گشته است. در گذشته موقع بسیار استواری داشته، ایالتش 142000 تن نفوس دارد که از نژادهای مجار و اسلاو و ژرمن ترکیب یافته اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).
(1) - Bars.
(2) - Barsemburg.
بارس.
(اِخ) بابرس. پارس. ابن اثیر در ضمن حوادث سال 295 ه . ق. و مرگ اسماعیل بن احمد سامانی مینویسد: چون ابونصر احمد [ فرزند اسماعیل ] وارد نیشابور شد بارس کبیر از بیم از گرگان بسوی بغداد گریخت و علت بیم وی آن بود که امیراسماعیل هنگامی که گرگان را از محمد بن زید بازگرفت آنرا بپسر خود احمد سپرد و آنگاه وی را از حکومت آن ناحیه عزل کرد و بارس کبیر را بدان شهر فرستاد و در مدتی که بارس فرمانروایی داشت اموال بسیاری نزد وی از بابت خراج ری و طبرستان و گرگان گرد آمده بود که بالغ بر هشتاد بار میشد و او همهء این اموال را برای گسیل کردن نزد اسماعیل حمل کرد ولی همینکه خبر مرگ اسماعیل را شنید آنها را بازگردانید و چون خبر شد که احمد بسوی وی می آمد بترسید و نامه به مکتفی نوشت و اجازه خواست تا نزد وی برود. مکتفی به وی اجازه داد و او با چهار هزار سوار بسوی مکتفی حرکت کرد. احمد سپاهیان خود را بتعقیب بارس فرستاد ولی به او نرسیدند و او از ری گذشته... و ببغداد رسیده بود ولی در این هنگام مکتفی درگذشت و مقتدر جانشین او شد. بارس در نظر مقتدر مردی بزرگ جلوه کرد و رسیدن او ببغداد پس از حادثهء ابن مقسر بود از این رو مقتدر وی را با سپاهیانش نزد بنی حمدان فرستاد و حکومت دیار ربیعه را به او واگذاشت. اما اصحاب خلیفه نسبت به وی بیمناک شدند که مبادا برآنان تقدم جوید ازین رو با یکی از غلامان وی تبانی کردند تا او را زهر بخوراند و غلام مزبور او را مسموم کرد و آنگاه ثروت وی را بچنگ آورد و زن او را بزنی گرفت. و مرگ وی در موصل روی داد. (از کامل ابن اثیر ج 8 ص3). و رجوع به ص 21 همان جلد و تجارب الامم ابن مسکویه ج5 ص 60 و 75 و 76 شود.
بارس.
[ ] (اِخ) (ابن یهودا) بیرس. پشت دهم سلیمان (ع) تا به یعقوب اسرائیل. رجوع به بیرس و ترجمهء مقدمهء ابن خلدون چ 1336 بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص15 شود.
بارس.
[ ] (اِخ) (پرهیزگار) شخصیتی بزمان بهمن. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص92 شود.
بارس.
[رِ] (اِخ) موریس. رجوع شود به باررس.
بارسا.
(اِ) کاری که از روی شتاب کرده شود. (ناظم الاطباء). || آغاز کاری. (دِمزن). شروع در کار. (ناظم الاطباء). بمعنی اول کار است. (شعوری ج 1 ورق 150). اول کار. (دِمزن).
بارسابا.
(اِخ) برسابا. رجوع به برسابا شود.
بارسات.
(هندی، اِ) فصل باران هندوستان. (دِمزن) (ناظم الاطباء).
بار ساختن.
[تَ] (مص مرکب) بار آماده کردن برای حرکت. عدل؛ بستهء بار را مهیا ساختن. || به مجاز آماده شدن :
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت.
سعدی (گلستان).
|| پشتاره ساختن. (ناظم الاطباء: بار).
بارسارغ.
[ ] (اِخ) شهرکی است خرد [ از حدود ماوراءالنهر ] و بسیارنعمت و مردمان جنگی. (حدود العالم).
بارسالار.
(اِ مرکب) سالار بار. حاجب بزرگ. حافظ. نگاهبان. رئیس حفاظ و نگاهبانان :
آن شنیدستم که در صحرای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پرکند یا خاک گور.سعدی.
بارسالاری.
(حامص مرکب) کار و شغل بارسالار.
بارسان.
(اِخ) بارسیان. طایفه ای از کردان. (تاریخ کرد رشید یاسمی صص111-115).
بارس ئیل.
(ترکی، اِ مرکب) سال پلنگ. (ناظم الاطباء). سال پلنگ، سومین سال دوره ای [ گردش ستاره ] مغول. (دِمزن). رجوع به بارس و پارس و پارس ئیل شود.
بارستان.
[ ] (اِخ) (باب) یکی از سیزده ربض زرنج است. (تاریخ سیستان صص159-380) (از مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص239-241).
بارسجی.
(ترکی مغولی، اِ مرکب) پارسچی. نگهبان بارس. مراقب یوز و ببر و پلنگ : در تربیت فرمودن کار قوشجیان و بارسجیان. (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص165). و پیش ازین قوشچیان و پارسچیان جانور و فهد از ولایت به اولاغ می آوردند. (ایضاً ص277). و این زمان بنادر قوشچی یا پارسچی بیراهی میکند. (ایضاً ص345). چنان اندیشید که اول فرمود که یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز کفاف است که از ولایات بیارند و امراء قوشچی و پارسچی را فرمود تا در ولایات کسانی را که لایق دانند معین کنند. (ایضاً ص343).
بارس دیلم.
[ ] (اِخ) سپهسالار امیر طاهر بوعلی به سیستان بود. رجوع به تاریخ سیستان صص333-335 شود.
بارسطاریون.
[رِ] (معرب، اِ)(1)بارسطلارون. لغتی است یونانی و معنی آن به عربی حمامی بود و آن نوعی از غله باشد که مقشر کرده به گاو دهند گاو را فربه کند و به عربی رعی الحمام خوانند و آن را کبوتر بسیار دوست دارد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء: بارسطلارون). نوعی از غله که کبوتران آن را بسیار دوست دارند. (دِمزن). بارسطاریون فرسطاریون گویند و آن نوعی از رعی الحمام است و کفته شود و معنی بارساطاریون به یونانی حمامی است. (اختیارات بدیعی). رعی الحمام. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص71) (لکلرک). به یونانی رعی الحمام را گویند و آن بمعنی حمام(2) است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - در یونانی Peristereon (نقل از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - صحیح «حمامی» است.
بارس طغان.
[رِ طُ] (اِخ) رجوع به بارزطغان شود.
بارسطلارون.
[رِ ؟] (معرب، اِ)بارسطاریون. رجوع به بارسطاریون شود.
بارسطور.
[سَ] (اِ) باسطور. گردِ موجود در درخت بلسان. (دزی ج 1).
بارسقاریقس.
[] (اِ) زنجار معدنی است. (فهرست مخزن الادویه).
بارس کبیر.
[سِ کَ] (اِخ) همان بارس باشد. رجوع به بارس و احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 386-387 شود.
بارسکپ.
[رُ کُ] (فرانسوی، اِ)(1) ترازوی مخصوصی که بوسیلهء اتودو گریک(2)فیزیک دان آلمانی اختراع گردید و از این اسباب در فیزیک برای توزین فشار اجسام غوطه ور در گاز استفاده میشود.
|| نامی است که سابقاً از طرف بعض فیزیک دانها به میزان الهواء داده شده است.
(1) - Baroscope.
(2) - Otto de Guericke.
بارسکث.
[رِ کَ] (اِخ) از شهرهای شاش است. (سمعانی: بارسکثی). از شهرهای چاچ است. (معجم البلدان). از شهرهای چاچ است در ماوراءالنهر. (مراصدالاطلاع).
بارسکثی.
[رِ کَ] (ص نسبی) منسوب است به بارسکث که یکی از شهرهای چاچ است. (انساب سمعانی).
بارسکثی.
[رِ کَ] (اِخ) احمدبن حماد چاچی بارسکثی، مکنی به ابواحمد (از دانشمندان) منسوب به بارسکث است. (انساب سمعانی) (معجم البلدان).
بارسلن.
[سِ لُ] (اِخ)(1) بارسلون. بارشلون. برشلونه. رجوع به برشلونه شود.
(1) - Barcelone.
بارسلون.
[سِ لُ] (اِخ)(1) کرسی کتلونیه به اسپانیا. رجوع به برشلونه شود.
(1) - Barcelone.
بارسم.
[رَ] (ص مرکب) دارای رسم. باآئین :
ز تخم فریدون یل کیقباد
که با فر و برزست و با رسم و داد.
فردوسی.
رجوع به «با» شود.
بارسمیسوس.
[ ] (اِخ) به سریانی نام ملکی از ملائک.
بارسنج.
[سَ] (نف مرکب) وزّان. قپاندار. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 153 برگ ب شود. || (اِ مرکب)(1) بارسنجن. هر چیزی که بدان بار را می سنجند. (ناظم الاطباء). اسبابی که بدان بار را توزین کنند. ترازو. قپان. رجوع به شعوری ج 1 ورق 153 برگ ب شود. رجوع به باسکول شود. || هر چیزی که در پلهء ترازو گذارند تا تعادل حاصل گردد. (ناظم الاطباء). پاسنگ ترازو. (آنندراج) (دِمزن). رجوع به پاسنگ شود.
(1) - Bascule. Peson.
بارسنجن.
[سَ جِ] (اِ مرکب) بارسنج. بارسنجین. (دِمزن). رجوع به بارسنج و ناظم الاطباء: بارسنج و شعوری ج 1 ورق 179 برگ ب شود.
بارسنجی.
[سَ] (حامص مرکب) عمل بار سنجیدن. قپان کردن بار. توزین کردن بار. وزن کردن بار.
بارسور اوب.
(اِخ)(1) (یعنی بار واقع بر کنار اوب) نام قصبهء مرکز ناحیهء اوب کشور فرانسه که بر نهر اوب واقع شده و در 53 هزارگزی مشرق شهر ترویس(2) قرار دارد و در اطرافش شراب سفید بسیار خوب تهیه میکنند، و زمانی کنت نشین بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). دارای 4400 تن سکنه میباشد.
(1) - Bar sur Aube.
(2) - Troyes.
بارسوما.
(اِخ) برسوما(1). یکی از اسقفان ایرانی نژاد است که در اواسط قرن پنجم مدرسهء نصیبین بار دوم بدست وی تأسیس گردید. رجوع به تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر صفا ص 13 و 19 و 20 و 21 شود.
(1) - Barsauma.
بارسیان.
(اِخ) بارسان. طایفه ای از کردان. رجوع به بارسان شود.
بارسین.
(اِ) کدوی تلخ. (آنندراج).
بارسین.
[ ] (اِخ) از رستاق اِلمَر است که آن را اعلم نیز گویند و آن از نواحی همدان باشد. و آن را فارسین و فارسجین نیز خوانند و بارسین در لهجهء خود اهالی متداول است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان ذیل فارسجین). و رجوع به فارسجین و فارسین و اعلم و همدان شود.
بارسین.
(اِخ)(1) نام یکی از زنان ایرانی است که پس از شکست دارا در دمشق به چنگ اسکندر افتاد. وی زوجهء بهمن از سرداران ایران و دختر آردباز بود. اسکندر او را به عقد ازدواج درآورد و پسری بنام هرکول از وی متولد گشت و بعد از وفات اسکندر قساندر وی را با پسرش بقتل رسانید. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barsine.
بارش.
[رِ] (اِمص) اسم مصدر از باریدن. عمل باریدن. ریختن. دَرّ. دُرور. باریدن. (ناظم الاطباء) :
برق وارم به وقت بارش میغ
به یکی دست می بدیگر تیغ.
نظامی (هفت پیکر).
ببارش تیغ او چون آهنین میغ
کلید هفت کشور نام آن تیغ.نظامی.
بر آن تیره دل بارش تیر کرد.نظامی.
رجوع به برهان قاطع چ معین حاشیهء ج 1 ص216 شود. || باران. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دِمزن). مَطَر. ج، امطار.
بارشت.
[] (اِخ) (نهر) نهمین نهری است که از هری رود منشعب شود. رجوع به نزهة القلوب چ 1331 لیدن ص220 شود.
بارشد.
[رَ شَ] (ص مرکب)(1) مجازاً کامیاب. پیروز. موفق. رستگار :
شیر را چون دید کشتهء ظلم خود
میدوید او شادمان و بارشد(2).مولوی.
و رجوع به رشد شود.
(1) - «با» حرف اضافهء فارسی + رَشَد (تازی) راه راست. و ضد شر.
(2) - در مثنوی چ نیکلسون این شعر نیامده است.
بار شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) حمل شدن. (ناظم الاطباء: بار). || گران شدن چیزی بر کسی. (ناظم الاطباء: بار).
- بار شدن بر کسی؛ کل شدن بر کسی، اَنگل شدن بر او. تحمیل شدن بر او. رجوع به «بار» شود.
بار شرم.
[رِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)خایه. بیضه :
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست
بخایه نمک بر پراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
بدو شاه گفت اندرین حقه چیست؟
نهاده برین بند بر، مهر کیست؟
بدو گفت آن خون گرم من است
بریده ز بن بار شرم من است
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بی روان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
ز دریای تهمت بشوید مرا.فردوسی.
بارشک.
[رَ] (ص مرکب) دارای رشک. صاحب رشک. باغیرت. غیرتمند. غیور. غَیران. نیک غیرتمند. (منتهی الارب). رشکین. (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (دِمزن). غیرة؛ بارشکی. (منتهی الارب). رجوع به رشک و «با» شود.
بارشک.
[رِ] (اِ) قسمی بادام کوهی در نزدیک جهرم.
بار شکسته.
[رِ شِ کَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مجلس پادشاهی پایان یافته. بار گسسته. بهم خورده. تمام شده. خاتمه یافته :
هرگز نشود دامن زایر بدر او
از شِستَن(1) و نایافتن بار شکسته.سوزنی.
و رجوع به بار گسستن شود.
(1) - نشستن.
بار شکم.
[رِ شِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حَمل. (ترجمان القرآن). رجوع به «بار» شود.
بارشکن.
[شِ کَ] (اِ مرکب) محل داد و ستد و بازارگانی: استرآباد، شهر بارشکن آبادی است. (تحفهء اهل خراسان).
بارشکنی.
[شِ کَ] (اِ مرکب) خواربار یعنی خوراک اندک که قوت لایموت باشد. (آنندراج). آذوقه ای که مخصوصاً از خارج وارد میشود. (ناظم الاطباء).
بارشلونه.
[شِ نَ] (اِخ) بارسلن. بارسلون. برشلونه(1). رجوع به برشلونه و بارسلون شود.
(1) - Barcelone.
بارشو.
[شَ] (اِخ) نام شهری بود مابین جنوب و مغرب هند که طوایف ایرانی در آن بسر میبردند. رجوع به تحقیق ماللهند ص155 شود.
بارشی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب به بارش: هوای بارشی. ابر بارشی. رجوع به بارش شود.
بارشین.
(اِ) نامی است که در شیراز به بادامک دهند. || درختچه، در اصطلاح مردم فارس.
بارض.
[رِ] (ع اِ) اول گیاه که روید و هنوز شناخته نشود که از کدام جنس است. (منتهی الارب) (آنندراج). اول نبات که پدید آید. (مهذب الاسماء). اول روییدگی گیاه. (از اقرب الموارد). اول روییدگی گیاه که هنوز شناخته نشود از کدام جنس است. (ناظم الاطباء). گیاهی که اول از زمین بدر آید. گیاه نوبار. || گیاه زمین، یقال: اطلعت الارض بارضها؛ ای نبتها. (از اقرب الموارد).
بار طلبیدن.
[طَ لَ دَ] (مص مرکب) بار خواستن. اذن دخول نزد امیر یا شاهی خواستن. رجوع به «بار» شود.
بارطیمی.
(اِخ)(1) (پسرطیمی) ابن طیمی. (ترجمهء دیاتسارون ص234).
fils de Timee. یعنی
(1) - Bartimee
بارطین.
(اِخ) نام قصبه ای است مرکز قضا در سنجاق بولی از ولایت قسطمونی، در 14 هزارگزی شمال ساحل بحر اسود در کنار یسار یعنی در مغرب نهر بارطین، واقع است و نهر دیگر موسوم به «قوجاناز» از طرف مغرب قصبه روان میشود، و در جنوب بارطین بهم می پیوندند. این قصبه در 120 هزارگزی شمال شرقی بولی، و 140 هزارگزی شمال غربی شهر قسطمونی در 41 درجه و 33 دقیقه و 52 ثانیهء عرض شمالی و 29 درجه و 53 دقیقه و 44 ثانیهء طول شرقی واقع گشته. کشتیهایی به وزن متوسط در این نهر آمد و شد کرده و از این رو وضع اسکله به خود گرفته و تجارت پررونقی دارد. از بارطین و زعفرانبولی جادهء شوسه ای احداث و سبب سهولت تجارت شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 شود.
بارطین.
(اِخ) (قضا...) نام قضائی است در ولایت قسطمونی در انتهای شمال شرقی سنجاق بولی، از طرف مشرق و جنوب شرقی با سنجاق نفس قسطمونی، و از جانب جنوب غربی با قضای کرده و از سمت مغرب با قضای ارکلی و از جهت شمال به بحر اسود محدود میشود، و به انضمام دو ناحیهء چهارشنبه و آماصری یکصد قریه و 22600 تن سکنه دارد که به استثنای قریب 100 تن ارمنی و یونانی بقیه مسلمان میباشند. تمام اراضیش کوهستانی است و صحاری حاصلخیزی نیز دارد. نهر فیلیاس در حد جنوبی و غربی جاری است و رودهای دیگری از وسط قضا سرچشمه گرفته بسوی جنوب جاری شده وارد نهر بارطین میگردند. در حد شمال شرقی قضا، در محل نزدیک به ساحل بحر، کوه مرتفعی بنام صاغری طاغی (کوه شبیه به ترک اسب) وجود دارد. محصولاتش عبارت است از: میوه های گوناگون و صنایع اش از مصنوعات چوبین ابزار و ادوات چوبی و طناب کشتی است. جنگلهای زیادی دارد و درخت صنوبر سیاه و زرد و انواع دیگر درختان جنگلی و درختان شمشاد فراوان دیده میشود. درختان این جنگلها را قطع نموده به الوار تبدیل و از آنها در صنایع کشتی سازی دولتی استفاده میکنند. و در نقاط آماصری، تارله آغزی، و زونقولدایق، معدن زغال سنگ موجود است. و اهالی محل از آن بهره برداری میکنند. پاره ای از نقاطش کم محصول میباشند و مردم این مناطق به کارگری در معادن زغال و بریدن چوبهای جنگلی اشتغال دارند و از این راه گذران میکنند. (از قاموس الاعلام ترکی ج2).
بارطین چای.
(اِخ) (رود) نام نهری است در قضای بارطین تابع سنجاق بولی از ولایت قسطمونی که از کوههای جنوب شرقی سرچشمه گرفته به شمال شرقی میرود و چند رود بزرگ و کوچک بدان منضم شده از کنار بارطین جاری میگردد و پس از طی 75 هزار گز به بحر اسود میریزد، قسمت پایین نهر که در قصبهء بارطین جاری است برای کشتی رانی مناسب است. نام قدیمش بارقنبوس است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بارع.
[رِ] (ع ص) نعت از براعت و بروع. آنکه در فضل تمام و کامل باشد و از اصحاب در دانش و مانند آن درگذرد. (از منتهی الارب). آنکه در مهتری زَبَرِ همگنان شده باشد. (مهذب الاسماء). برتری یافته بر همگنان خویش در دانش. (از اقرب الموارد). آنکه در مهتری زَوَرِ همگنان شده باشد. (مهذب الاسماء). فائق و افزون از همسران. (آنندراج) : ابوالفضل در لطایف ادیب بارعی بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به ناظم الاطباء شود. || امر بارع؛ کار نیکو. (منتهی الارب). کار جمیل. (اقرب الموارد). کار عالی. (تاج العروس). نیکو، یقال: امر بارع. (ناظم الاطباء). || سعدالبارع؛ ستاره ای است از منازل. (تاج العروس). || (اِ) در مبحث سبق و رمایهء شرایع نام دو اسب مسابقه یکی سابق و دیگری مصلی آمده است. و کری(1)فرانسوی در ترجمهء شرایع، ج 1 ص603 اسامی اسبهای مزبور را بدین سان آورده است: 1- سابق 2- مجلی 3- مصلی 4- بارع 5- مرتاح 6- خطی 7- عاطف 8- مؤمل 9- لطیم 10- فسکل یا سکیت. و صاحب نصاب اسامی اسبهای مزبور را درین اشعار چنین آورده است :
ده اسبند در تاختن هر یکی را
بترتیب نامیست روشن نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاح و عاطف خطی و مؤمل.
لطیم و سکیت، ارب حاجت عرق خوی...
در قاموس و تاج العروس کلمهء بارع بدین معنی نیامده است. و صاحب تاج العروس در ریشهء «ص ل ی» آرد: سابق اول و مصلی دوم است. ابوعبید گوید: از کسی که به دانش وی اعتماد باشد اسمایی دربارهء اسبهای مسابقه نشنیده ام بجز دوم «مصلی» و «سکیت» و بقیهء نامهایی را که آورده اند غالباً بصورت ثالث و رابع تا تاسع است. و در السامی فی الاسامی نیز نامهای دوازده گانهء اسبان بطریقی است که در نصاب آمده و نامی از بارع نیامده است. || شخصی که در سبق مرکوب او در مرتبهء چهارم است(2).
(1) - A. Querry. (2) - یادداشت بخط مؤلف.
بارع.
[رِ] (اِخ) ابوعبدالله حسین بن محمد بدری بغدادی (443-524 ه . ق.) (1051-1130 م.). یکی از مشاهیر شعر است که در سال 443 در محلهء بدریهء بغداد متولد شد و در سال 524 ه . ق. درگذشت و در اواخر عمر نابینا شد. در ادبیات و نحو و لغت دانشی بسزا داشت و به تدریس و افاضه مشغول بود. از معاصرینش ابن الرومی و ابن الهباریه با وی مداعبه و ملاطفه داشته اند. وی آثاری از خود بجای گذاشته و دیوان مرتبی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). حسین بن محمد بن عبدالوهاب از بنی حارث بن کعب و ادیبی از علمای لغت و نحو بود. خاندان وی غالباً شغل وزارت داشتند. برخی از نیاکان وی به وزارت معتضد و مکتفی عباسی نایل آمدند. او راست دیوان شعر و کتبی در ادب. وی در پایان زندگی کور شد. مولد و وفات او در بغداد بود. وی به بارع دباس نیز معروف است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص258). مؤلف تاج العروس آرد: ابن الندیم نام وی را در «تاریخ حلب» آورده است. رجوع به روضات الجنات ص248 شود.
بار عام.
[رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)پذیرایی عمومی. شرفیابی همگانی، مقابل بار خاص، پذیرایی خصوصی. رجوع به «بار» شود : و آنروز بارعام بود. (کلیله و دمنه).
بارعام است و در کعبه گشاده ست کز او
خاصگان بانگ در جنت مأوا شنوند.
خاقانی.
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن.نظامی.
آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص بار عام نیست.
سعدی (طیبات).
بارع بغدادی.
[رِ عِ بَ] (اِخ) رجوع به بارع، حسین بن محمد و معجم الادباء ج 4 ص 88 و الاعلام زرکلی ج 1 ص258 شود.
بارع بوشنجی.
[رِ عِ شَ] (اِخ) یاقوت در معجم الادباء (ج 2 ص341) آرد: در بعضی از کتب خواندم که فضلای ملقب به بارع در خراسان سه تن بودند نخست بارع هروی مؤلف کتاب طرائف الطرف و دوم بارع بوشنجی که نسبت بدو بارع دیگر در مرتبهء اوسط بود. و رجوع به بارع هروی و معجم الادباء ج 2 ص241 س 17 شود.
بارع دباس.
[رِ عِ دَبْ با] (اِخ) رجوع به بارع و کشف الظنون و روضات الجنات ص248 و معجم الادباء ج 4 ص88 شود.
بارع زوزنی.
[رِ عِ زَ] (اِخ) (متوفی بسال 492 ه . ق. مطابق 1099 م.). ابوالقاسم اسعدبن علی بن احمد زوزنی شاعر و دبیر و اصل وی از زوزن (محلی میان نیشابور و هرات) بود و در نیشابور سکونت داشت، و به عراق رفت و در آنجا شهرتی بسزا یافت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص99 و 138) و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص340 شود.
بارعلی سربد.
[عَ ؟] (اِخ) حاجب سلطان محمد :... و سلطان معظم [ ابوطالب محمد بن میکائیل بن سلجوق ] به اصفهان رفت و احمد بغرا را بکشتند و امیر بارعلی سربد بگریخت و بخوزستان شد و بعد از مدتی گرفتار شد بر دست نورالدوله پسر برسق... (مجمل التواریخ و القصص ص414).
بارعه.
[رِ عَ] (ع ص) تأنیث بارع و براعت. مؤنث بارع. (ناظم الاطباء). || زنی که در فضل تمام باشد و در دانش از سایرین درگذشته باشد. (ناظم الاطباء).
بارع هروی.
[رِ عِ هَ / هِ رَ] (اِخ) یاقوت در معجم الادباء ج 2 ص241 آرد: در بعضی از کتب خواندم که فضلای ملقب به بارع در خراسان سه تن بودند: نخست بارع هروی که کتاب طرائف الطرف از اوست و وی از حیث فضل بر دو بارع دیگر در مرتبهء فروتر بود. دوم و سوم بارع بوشنجی و بارع زوزنی بودند. و رجوع به بارع بوشنجی شود.
بارغر.
[غَ] (اِخ) شهری است به حدود ماوراءالنهر، آبادان و بسیارکشت و برز و بسیارمردم. (حدود العالم).
بارفتن.
[فَ تَ] (اِ)(1) قسمی بلور. نوعی شیشه.
(1) - La porcelaine.
بارفتنی.
[فَ تَ] (ص نسبی)(1) منسوب به بارفتن. از بارفتن. || به رنگ بارفتن، سپید تیره که کمی به کبود زند.
(1) - Translucide. Opaque.
بارفروش.
[فُ] (نف مرکب) آنکه در میدانی واسطهء فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردهء زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطهء فروشنده و خریدار باشد.
بارفروش.
[فُ] (اِخ) بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزههء آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعهء مرتفع داشت فرمود بقعة طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیاربن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد و عمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیهء رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن از سلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقهء طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقهء عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصلهء آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرما و موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبةً وسیع است و قدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص155 و سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو و بابُل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود.
بارفروش ده.
[فُ دِهْ] (اِخ) بارفروشه ده. بابل. بارفروش. مامطیر. نام شهری است از مازندران. در بدو حال دیهی بود که باری از دریای خزر فرود می آوردند در آن ده به فروش می رسیده بنابراین به آن اسم موسوم شده. در تاریخ مازندران نوشته اند که مردابی و صحرائی سبز در آنجا بوده و مرغابیان بسیار در آن جمع می شدند. در زمانی که حضرت امام حسن بن علی علیه السلام به افتتاح ولایت تبرستان توجه فرموده آن محل را تعریف و تحسین نموده همانا فرموده اند ماء و طیر و این اسم باقی مانده تبرستانیان مامطیر خواندند و بتدریج شهری شده موسوم به بارفروش و در میان آن آبگیر قطعهء زمینی خشک بوده صفویه پلی بر یکسوی آن آب بنیان نهادند تا به آن قطعه زمین رسید. در آنجا عمارت ساختند حتی گرمابه و مسجد و سرای رعایا و خدمه در دولت عِلّیهء قاجار بر آبادی آن افزود. خاقان مغفور آن آبگیر را بحر ارم و آن میدان را سبزمیدان نام کردند. وقتی بحکم ضرورت از شهر طهران که مسقط الرأس مؤلف است بدانجا رفته سالی چند متوقف و مراجعت به طهران و شیراز اتفاق افتاد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بارفروش و بابل و مامطیر و سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 45 شود.
بارفروشه ده.
[فُ شَ دِهْ] (اِخ) دهی به مازندران. بارفروش : پس از وصول بدان حدود [ مازندران ] امیر نظام الدین عبدالکریم که ایالت آمل و بارفروشه ده ارثاً و استحقاقاً تعلق به وی میداشت... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص520). و رجوع به همین کتاب ج 3 صص 340 - 341 - 343 - 344 - 347 - 349 - 354 - 355 شود.
بارفروشی.
[فُ] (حامص مرکب) عمل بارفروش. سمت و کار بارفروش. رجوع به بارفروش شود.
بار فکندن.
[فَ / فِ کَ دَ] (مص مرکب)بار افکندن. بار نهادن. بار بر زمین گذاشتن :
چون بار من ای سفله فکندی ز خر خویش
اندر خر تو چون که نگویم که چه بار است.
ناصرخسرو.
رجوع به بار و بار افکندن شود.
بارق.
[رِ] (ع ص، اِ) برق. || هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد). روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص348). || شمشیر درخشان. (دِمزن). || ابر بابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دِمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام).
- سحاب بارق؛ ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء).
بارق.
[رِ] (اِخ) نام پدر قبیله ای است در یمن. (آنندراج). لقب سعدبن عدی که پدر قبیله ای است از یمن. (معجم البلدان) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). ابن درید در الاشتقاق ص282 ذیل عنوان «قبایل بارق و رجال آنان» آرد: بارق سعدبن عدی بن حارثه بود و ازاین رو وی را بارق خواندند که به کوه بارق در سراة فرودآمد. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص301).
بارق.
[رِ] (اِخ) نام شاعری است از عرب که وی را سراقة بن مرداس بارقی اصغر میخواندند و شرح حال وی در المؤتلف و المختلف آمدی (صص 134-135) آمده است. وی کسی است که با جریر مهاجات داشت و اخبار او در اغانی آمده است. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص301). در الموشح مرزبانی آمده است: از جملهء معایبی که بر شعر جریر شمرده اند گفتار او دربارهء بشربن مروان است:
یا بشر حق لوجهک التبشیر
هل غضبت لنا و انت امیر.
قد کان حقک(1) ان تقول لبارق
یا آل بارق فیم سُب جریر.
(الموشح ص119). و رجوع به ص120 و 126 و بارقی و سراقه شود. احمد محمد شاکر محشی المعرب جوالیقی بنقل از ابن درید در الاشتقاق (ص282) آرد: یکی از افراد بنی بارق سراقهء بارقی شاعر بوده. وی پسر مرداس بن اسماءبن خالدبن عوف بن عمر بن سعدبن ثعلبة بن کنانة بن بارق بود که جریر او را هجاء گفت و وی را با مختار حدیثی است. (از حاشیهء المعرب ص301).
(1) - ن ل: نولک.
بارق.
[رِ] (اِخ) ملک... نام والی قلعهء سلم بود. صاحب حبیب السیر آرد: یوشع مدت هفت سال کمر جهاد بر میان بسته بسیاری از اهل کفر و عناد را بقتل رسانید و اکثر بلدان شام و دیار مغرب را مفتوح گردانید و بعضی از حکام آن مواضع مانند ملک بارق که والی قلعهء سلم بود اظهار اسلام نموده به جان و مال امان یافتند. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 105). و رجوع به ص106 همین جلد شود.
بارق.
[رِ] (اِخ) کوهی است در سراة. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص301) (از ابن درید در کتاب الاشتقاق ص282). نام کوهی. (آنندراج). کوهی است که سعدبن عدی بدان فرودآمد و از این رو بدان ملقب شد چنانکه در گفتار مؤرج آمده است. (از تاج العروس). کوهی است در بلاد یمن که چنانکه گمان میکنند قبیلهء ازد، بدان فرود آمد. (از انساب سمعانی). کوهی است به یمن متعلق به قبیلهء ازد. (از تاج العروس). رجوع به برقهء بارق شود. یاقوت در معجم البلدان آرد: بارق در قول مؤرج سدوسی کوهی است که سعدبن عدی بن حارثة بن عمرو مزیقیاءبن عامر ماءالسماءبن حارثة بن امری ءالقیس بن ثعلبة بن مازن بن الازد بدان فرودآمد و ایشان برادران انصارند و از غسان نیستند که در تهامه یا یمن باشند. (از معجم البلدان ج 2).
بارق.
[رِ] (اِخ) موضعی است به تهامه. (از تاج العروس). و رجوع به معجم البلدان ج 2 شود.
بارق.
[رِ] (اِخ) یکی از ارکان عرض یمامه است. (از تاج العروس). رکنی از ارکان عرض یمامه، و آن کوهی است. (معجم البلدان ج 2).
بارق.
[رِ] (اِخ) موضعی است به کوفه. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جائی است نزد کوفه. (آنندراج) :
و ردهم عن لعلع و بارق
ضرب یشظیهم عن الخنادق.
(از المعرب جوالیقی ص132) (از اللسان)
و در حاشیهء همین صفحه آمده است: «لعلع» و «بارق» دو موضع اند. بارق کوفه که ابوطیب دربارهء آن گوید :
تذکرت مابین العذیب و بارق
مجر عوالینا و مجری السوابق.
(از معجم البلدان ج2)
بارق.
[رِ] (اِخ) آبی است به شراة. (از تاج العروس، بنقل ابن عبدالبر). و یاقوت در معجم البلدان از قول ابن عبدالبر آرد: آبی است بسراة و هر آنکه در ایام سیل عرم بدان فرود آمد وی را بارقی خواندند.
بارق.
[رِ] (اِخ) نهری است در باب الجنة در حدیث ابن عباس که ابن حاتم آن را در التقاسیم و الانواع فی حدیث الشهداء آورده است. (از تاج العروس) (معجم البلدان ج2).
بارق.
[رِ] (اِخ) نام آبی است در عراق میان قادسیه و بصره. در اشعار عرب ذکر بسیار از این آب میشود. در جوار این محل در بین بنی تغلب و نمر سانحه ای واقع شده که به «یوم البارق» موسوم است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و یاقوت آرد: آبی است به عراق و آن مرز میان قادسیه و بصره است و از اعمال کوفه باشد و شاعران نام آن را در اشعار بسیار آورده اند. اسودبن یعفر گوید :
اهل الخورنق و السدیر و بارق
و القصر ذی الشرفات من سنداد.
رجوع به عقدالفرید چ 1359 قاهره ج 3 ص236 شود.
بارق.
[رِ] (اِخ) باوق. یارق. یاروق. بخشی ختایی. معلم و مربی فرزند غازان بود:... و چون پنج ساله شد (فرزند غازان) اباقاخان او را به بارق بخشی ختایی سپرد تا او را تربیت کند و خط مغولی و اویغوری و علوم و آداب ایشان بیاموزد... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص8). و رجوع به همین کتاب ص10 شود.
بارق.
[رِ] (اِخ) ذوبارق همدانی. لقب جغونة بن مالک. (تاج العروس) (ناظم الاطباء).
بارقات الالهیه.
[رِ تُلْ اِ لا هی یَ] (ع ص مرکب) رجوع به بوارق الهی شود.
بارق الالهی.
[رِ قِلْ اِ لا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) در تداول حکمت اشراق نوری است که بدنبال ریاضات و مجاهدات و اشتغال به امور علوی روحانی برای دریافت مجردات و احوال آنها بر نفس ناطقه فایز شود و آن اکسیر حکمت است. و بعلت مبتنی بودن این کتاب (حکمت اشراق) بر این بوارق هر آنکه این بوارق برای او حاصل نشود آگاهی وی بر دقایق اسرار آن امکان پذیر نخواهد بود و آنچه را که دربارهء تعریف ذوات مجردات عقلی و صفات آنها گویند درک نخواهد کرد زیرا این بوارق در معرفت نفس و مجردات اصل باشد بلکه از این الفاظ متشابه چون نور و ضوء و اشراق و امثال آنها جز موضوعات اصلی آنها را نباید تصور کنند وگرنه بگمراهی آشکاری دچار شوند، بخلاف صاحب اشراقات عقلی که ذهن او هنگام شنیدن این الفاظ مستقیماً از راه ضوء بنور منتقل میشود و او را به یقین رهبری میکند. (از شرح حکمت اشراق چ 1331 انستیتوی ایران و فرانسه ص307). و رجوع به صص 12-13 متن و بارقه شود.
بارقلیط.
[ ] (اِخ) کلمه ای است یونانی بمعنی روح القدس. (دزی ج 1 ص48).
بارقه.
[رِ قَ] (ع ص، اِ) چیزی که درخشنده باشد و مجازاً بمعنی روشنی و درخشندگی، چه بارقه مأخوذ از بروق است که بمعنی درخشیدن باشد. (غیاث) (آنندراج). هر چیز درخشنده خصوصاً شمشیر درخشنده. (فرهنگ نظام) (دِمزن) : غضوا ابصارکم عن البارقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص188). بارقهء تیغش درس سبکباری برق خوانده بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). || ابر بابرق. (اقرب الموارد) (غیاث). ابر بادرخش. میغ بابرق. ج، بوارق. (مهذب الاسماء). ابر برق دهنده. (فرهنگ نظام). لمعان: السحابة بارقة؛ این ابر بابرق و درخشنده است. (ناظم الاطباء). || طلوع کننده. || شمشیرها. (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج). و بدین سبب بدین نام خوانده شده است که میدرخشد و حدیث عمار از همین معنی است: الجنة تحت البارقة، و آن مقتبس از گفتار پیامبر (ص) است که فرمود: الجنة تحت ظلال السیوف. و لحیانی گوید: رأیت البارقة؛ یعنی بریق سلاح. (از تاج العروس). شمشیرها و منه الحدیث: الجنة تحت البارقة. (منتهی الارب). و رجوع به ناظم الاطباء شود. || شمشیر واحد. (غیاث) (آنندراج). || دوش. دیشب. || نزد صوفیه عبارتست از لائحه که وارد میشود بر سالک از جناب اقدس و بسرعت منقطع میشود. و این اوائل کشف است. کذا فی لطائف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون). و جرجانی آرد: لایحه ای است که از آستان اقدس وارد آید و بشتاب خاموش شود و آن از اوایل و مبادی کشف است. (از تعریفات). و رجوع به بارق الهی شود.
- بارقهء اول؛ همان صادر اول است. (انجمن آرا).
- بارقة الاولی؛ پرندوش. پریشب.
بارقه.
[رِ قَ] (اِخ) یا برقه(1)، نام خاندانی که رئیس آن بنام آمالقار بارقه ای(2) معروف بوده است. آنیبال و اسد روبال مشهور، به این خاندان انتساب داشته اند و شاید وجه تسمیهء بن غازی به اسم «برقه» هم به همین خاندان مربوط باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 شود.
(1) - Barca.
(2) - Amilcar.
بارقی.
[رِ] (اِخ) نسبت به بارق که آبی است به سراة و بر کسی اطلاق شود که در ایام سیل عرم بدان آب فرودآمده است. (از معجم البلدان ج 2). || منسوب است به بارق که جبالی است که منزلگه ازد میباشد که بگمان من در بلاد یمن باشد. (از انساب سمعانی).
بارقی.
[رِ] (اِخ) ابوالنصر عاصم بن هلال بارقی از صحابه و امام مسجد ایوب سختیانی بود. وی از ایوب و غاصرة بن عروه روایت داشت. اهل بصره از او روایت دارند. وی از کسانی بود که به توهم نه به عمد اسانید را زیر و رو میکرد و از این رو استناد به روایات وی باطل بود. (از انساب سمعانی).
بارقی.
[رِ] (اِخ) حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی).
بارقی.
[رِ] (اِخ) سراقة البارقی. دو تن بودند یکی سراقة بن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقة بن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص134-135 آمده است. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص301). و رجوع به بارق و بارقی و سراقة بن مرداس بارقی اصغر و سراقة بن مرداس بارقی اکبر و اغانی شود.
بارقی.
[رِ] (اِخ) سراقة بن مرداس بارقی اکبر. رجوع به بارقی و سراقة بن مرداس بارقی اصغر شود.
بارقی.
[رِ] (اِخ) عبدالله علی بن عبدالله بارقی منسوب به کوهی که بدان قبیلهء ازد، فرودآمد. و از این رو بدان منسوب شد و وی از رهط محمد بن واسع بود. وی از ابن عمر (رض) روایت کرده و قتاده و یحیی بن عطار از وی روایت دارند. مجاهد گوید: علی ازد در رمضان در هر شب قرآن ختم میکرد. (از انساب سمعانی برگ 59 الف).
بارقی.
[رِ] (اِخ) عروة بن جعدبن ابی جعد بارقی منسوب به کوهی که قبیلهء ازد بدان فرودآمد. وی از صحابه بود. در کوفه سکونت گزید و برای اهل آنجا حدیث کرد. (از انساب سمعانی).
بارقی.
[رِ] (اِخ) عمروبن نعجة یشکری بارقی منسوب به کوهی که قبیلهء ازد بدان فرودآمد. وی از علی (ع) روایت کرد و ابواسحاق سبعی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی).
بارقی.
[رِ] (اِخ) معقر بارقی شاعربن حمار. (منتهی الارب).
بارقی.
[رِ] (اِخ) هرثمة بن عرفجهء بارقی. رجوع به هرثمة و اصحاب جزایر شود.
بارقیة.
[رِ قی یَ] (ع ص نسبی، اِ) کاسه های بزرگ بارقییه منسوب به بارق کوفه. ابوذؤیب گوید :
فما ان هما فی صحفة بارقیة
جدید امرت بالقدوم و بالصقل.
(از تاج العروس).
بارک.
[رِ] (ص، اِ) مخفف باریک است که در مقابل گنده باشد. (برهان). مخفف باریک. (رشیدی) (دِمزن). رجوع به بارکک شود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص297). (مخفف باریک) چیز نازک و آن که کلفت نباشد. (فرهنگ نظام) :
خلخیان خواهی و جماش چمش(1)
گردسرین خواهی و بارک میان.رودکی.
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1022 شود. مخفف باریک است. خواجه عمید گفته :
حدیث غزل کم کنم در ثنایت
لطافت کنم درج بارک تر از مو.
(انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج). باریک و دقیق. || پرده ای که احاطه میکند جنین را. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج1 ورق 171 شود.
(1) - ن ل: چمش، لغتی است در چشم (حاشیه).
بارک.
[رِ] (ع ص، اِ) یکی برک(1) بمعنی شتران اهل خباء و غیر آنها که شبانگاه به خوابگاه بازگردند. (منتهی الارب). در اقرب الموارد و تاج العروس شتران اهل هواء آمده است. شتر بزانو خوابیده. (دِمزن). یک شتر. ج، برک، بروک. (ناظم الاطباء). ج، بروک. مؤنث: بارکة است. (اقرب الموارد). و رجوع به برک و بارکة شود.
(1) - رجوع به «برک» شود.
بارک.
[رَ] (ع فعل) مخفف بارک الله. ظهوری در تعریف نور سپور (کذا) گفته :
بر ایوان کند چون سلام آفتاب
دهد ابر و طاق بارک جواب.(آنندراج) .
مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: این لفظ با مشتقات آن در کتاب مقدس بسیار وارد شده است و گاهی قصد از آن آنست که مردم خدا را متبارک میخوانند (مزامیر 103: 1 و 134: 1) و گاهی خدای تعالی ایشان را مبارک میفرماید. (سفر پیدایش 49: سفر تثنیه 33). و مبارک نمودن هارون و پسرانش بنی اسرائیل را (سفر اعداد 6: 23-27). و مبارک نمودن مسیح شاگردانش را نیز از این قبیل است. (انجیل لوقا 24: 50 و 51). اما پیالهء برکت (رسالهء اول قرنتیان 1: 16 ب) میشود که پیالهء نجات باشد. (مزامیر 116: 13). و چون کسی ولیمه ای تدارک می نمود، پیالهء شراب را گرفته خدا را متبارک خوانده و بر مجلسیان میگردانید و هر یک از ایشان از آن می آشامیدند چنانکه فع در عشاء ربانی معمول است. (قاموس کتاب مقدس).
بارکاس.
(اِ) از کلمهء روسی است(1). کشتی های خرد ساحلی که با محرکهء بخار رود.
(1) - Barcaza در رشت و بندر انزلی این کلمه نزد قایق رانان متداول است.
بارکاو.
(ص) موزون. هماهنگ. موافق :
نکرده یکدمی آهنگ موزون
نباشد بارکاو ساز گردون(1).
(شعوری ج 1 ورق 188).
کنسرت موزون و هماهنگ. (دِمزن: بارگاو). این لغت در مآخذ معتبر یافته نشد.
(1) - شعر مخدوش است.
بارک الله.
[رَ کَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی)(1) به محل تحسین و تعجب مستعمل است. (آنندراج) (دِمزن). خدا مبارک کرد یا کند. لفظ مذکور بیشتر در تعجب و تحسین استعمال می شود. (فرهنگ نظام). کلمهء تحسین مأخوذ از تازی یعنی برکت دهد تو را خدای. (ناظم الاطباء). مخفف بارک الله لک؛ برکت دهاد ترا خدای تعالی. زه. افزون باد. بگوالاد. خدای افزونی دهد. آفرین و مرحبا. (ناظم الاطباء). آفرین. احسنت. وه وه. خَه خَه. تبارک الله. تعالی الله. بَخٍ بَخٍ. بَه بَه :
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدایی نیابی.خاقانی.
راویان کآیت انشاء من انشاد کنند
بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند.
خاقانی.
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک الله چه بآیین رفقایید همه.خاقانی.
کلک تو بارک الله، بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطرهء سیاهی.
حافظ.
-امثال: از بارک الله قبای کسی رنگین نشود. (امثال و حکم دهخدا).
بارک الله قبای کسی را رنگین نکند. (امثال و حکم دهخدا).
(1) - فعل عربی است که در فارسی بصورت صوت برای تحسین بکار رود و ضبط کلمه در عربی بفتح «را» است ولی فارسی زبانان عموماً بکسر «را» تلفظ کنند.
بارک الله گفتن.
[رَ کَلْ لاه گُ تَ] (مص مرکب)(1) آفرین خواندن. مرحبا گفتن. تحسین کردن کسی را.
(1)- چنانکه در بارک الله یاد شد در فارسی امروز بکسر راء مستعمل است.
بارکث.
[کَ] (اِخ) قریه ای است از قریه های اشروسنه که بعدها جزو قرای سمرقند شد. (معجم البلدان) (انساب سمعانی)(1). اصطخری در مسالک الممالک چ 1927 م. لیدن یارکث آورده است. رجوع به ص 323 همان کتاب و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 138 شود.
(1) - در متن انساب چاپ عکسی ابارکث آمده ولی در ضبط آن از همزه نام نبرده و گوید بفتح الباءالموحده و سکون الراء و فتح الکاف و فی آخرها الثاءالمثلثة، این نسبت به ابارکث است.
بارکثی.
[کَ] (اِخ) ابوسعید احمدبن حکم بن خداش بن معلم بارکثی از موسی بن هارون قروی سماع کرد. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی شود.
بارکده.
[کَ دَ / دِ] (اِ مرکب)(1) بارانداز. شهری بازرگانی که محل افکندن مال التجاره باشد. موضعی که چون انبار مال التجاره باشد و این کلمه را صاحب حدود العالم در معانی مزبور آورده است : عمان شهری است عظیم... و بارکدهء همهء جهان است و هیچ شهری نیست اندر جهان که در وی بازرگانان توانگرتر از آنجا بود. (حدود العالم). شوش، شهری است [ بخوزستان ] توانگر و جای بازرگانان و بارکدهء خوزستان است و از وی جامه و عمامهء خز خیزد. (حدود العالم). جاجرم... بارکدهء گرگان است. (حدود العالم). بلخ... بارکدهء هندوستان است. (حدود العالم).
رجوع به بارگاه شود.
(1) - از: بار + کده، مزید مؤخر محل و مکان.
بار کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) حمل. (در تداول گناباد خراسان و بسیاری از شهرها نیز به این معنی آمده است). بار بر ستور نهادن. بار بر پشت خر و استر و مانند آن نهادن: قاطرها را بار کردن. حمل کردن. (ناظم الاطباء: بار): کرب الناقة کروباً؛ بار کردن ناقه را. (منتهی الارب) :
شتر بار کرده بدیبای چین
بیاراسته پشت اسبان بزین.
فردوسی.
بیاورد آنگه شتر دو هزار
همه باژ قنوج کردند بار.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام
چنان هم شتروارها بار کرد [ خسرو پرویز ]
از آن ده شتر بار دینار کرد
ببخشید بر فیلسوفان روم
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
شتر سی هزار از درم بار کرد
دگر نیم ازین بار دینار کرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
بفرمود تا خزینه های روی زمین را بر ستوران بار کردند. (قصص الانبیاء).
خواجهء چین که ناقه بار کند
مشک را ز انگژه حصار کند.نظامی.
کنند آن هیونان از آن سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار.
نظامی.
راه در گنجدان غار کنند
گنج بیرون برند و بار کنند.سعدی.
خمدان را بار کرده ایم و کسی نیست که هیزم جمع آرد. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 31).
در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد
چون شام بشکفد سفری بار می کند.
(از مطلع السعدین).
|| تحمیل کردن. || بر دیگدان نهادن و آتش در زیر افروختن طعامی را: دیگ را، دیزی را بار گذاشت.
- بار خود را بار کردن؛ تمتعی هر چه بیشتر بردن. سود بسیار بحاصل کردن. رجوع به «بار» شود.
- بار کردن کسی را؛ سخنان زشت گفتن او را: بارش کرد.
|| لشکر را صف صف کردن. (ناظم الاطباء: بار).
بارکزایی.
[] (اِخ) طایفه ای از افغانیها که رقیب ابدالیها بودند و همیشه سلطان از طایفهء ابدالی و وزیر از طایفهء بارکزایی تعیین میشد و در 1257 ه . ق. دوست محمدخان از طایفهء بارکزایی بر تخت سلطنت دست یافت و حکومت سلسلهء ابدالی یا درانی منقرض شد و تا امروز خاندان او در افغانستان حکومت دارند.
خاندان بارکزایی:
دوست محمدخان1242ه . ق. - 1826 م.
برگشت شاه شجاع به سلطنت
1255 - 1258ه . ق. -
1839 - 1842 م.
شیرعلی خان.1280ه . ق. - 1863 م.
(افضل و اعظم در بلخ و کابل 1282-1284)
یعقوبخان1296ه . ق. - 1879 م.
عبدالرحمن خان1296ه . ق. - 1879 م.
(از تاریخ سلاطین اسلام لین پول ترجمهء عباس اقبال صص302-303).
عیوب (که در هرات انقلاب کرد)
1297-1297
حبیب الله1289-1307
امان الله خان1309-1337
نادرخان-
محمدظاهر شاه
و رجوع به معجم الانساب ج 2 شود.
بار کسی برداشتن.
[رِ کَ بَ تَ] (مص مرکب) وزر. (ترجمان القرآن).
بارکش.
[کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه بارهای گران بردارد. (آنندراج). حمل کنندهء بار. باربر. باربرنده. انسان یا حیوان و یا ماشین که بار حمل کند. باربردار. حمال. (مهذب الاسماء) (دهار) (دِمزن). حَمولَه. رَحول :
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه [ ساسانیان ] هرگز نبد کس برنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.فردوسی.
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی.فردوسی.
یکی نیزهء بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.فردوسی.
|| ستور بارکش. اسب بارکش؛ مقابل برنشست. سواری :
بیامد کمربسته گیو دلیر
یکی بارکش بادپایی بزیر.فردوسی.
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان زید هر که زر خوار کرد.فردوسی.
ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست وشش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی.
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
ز گاوان گردون کش و بارکش
خورش گونه گون بار صد بار شش.
اسدی (گرشاسب نامه).
به یک هفته در هفتصد بار شش
بد از پیش شه مردم بارکش.
اسدی (گرشاسب نامه).
هامون گذاری کوه فش، دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن.
امیر معزی.
بهر چنین هودجی بارکشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان.
خاقانی.
هزار دگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش.نظامی.
خر این جایگه لنگ و تیمارکش
از آن به که پیش ملک بارکش.
سعدی (بوستان).
خری بارکش گفتش ای بی تمیز
ز جور فلک چند نالی تو نیز.
سعدی (بوستان).
|| آنکه غمخوارگی کسی کند و تحمل ایذا کند. (آنندراج). || بمجاز، متحمل درد و اندوه. صبور. شکیبا :
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش.نظامی.
تا زنده بعشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود.نظامی.
دل پادشاهان بود بارکش
چو بینند در گل خر خارکش.
سعدی (بوستان).
حرامست بر پادشه خواب خوش
که باشد ضعیف از قوی بارکش.
سعدی (بوستان).
تو بیکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی (بدایع).
|| مظلوم. (آنندراج). ستم کش. محنت کش. (دِمزن). || (اِ) طناب بزرگ. || صحنک بزرگ. (آنندراج) (دِمزن). || ظرف بزرگ. (دِمزن).
بارکشی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب) عمل بار کشیدن. مجازاً، تحمل رنج و سختی کردن. (دِمزن) :
باز نگویم که ز خامی بود
بارکشی کار نظامی بود.نظامی.
خشت زنی پیشهء پیران بود
بارکشی کار اسیران بود.نظامی.
|| بردن بار از جایی بجای دیگر که پیشتر نقلیه نامیده میشد. (واژه های فرهنگستان).
-بارکشی تند؛ نقلیهء سریع السیر. (واژه های فرهنگستان).
بارکشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب) بار بردن. حمل کردن بار. و رجوع به آنندراج شود :
چو خر تا زنده باشی بار میکش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش.
نظامی.
|| متحمل درد و رنج و غم شدن. تحمل بلا و مصیبت کردن و رنج کشیدن :
همه شب با دل او را بود پیکار
که تا کی زین فرومایه کشم بار.
(ویس و رامین).
آن کسانی که بار خلق کشند
ز آن عمل سال و ماه شاد و خوشند
سال و ماه از برای نیک و بدی
شده راضی بجور همچو خودی.سنایی.
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد.
عبدالواسع جبلی.
کو صبح که بار شب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم.خاقانی.
چون شترمرغی شناس این نفس را
نی کشد بار و نه پرد بر هوا
گر بپر گوییش گوید اشترم
ور بگویی بار، گوید طایرم.مولوی.
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت.
سعدی (ترجیعات).
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
بطاقتی که ندارم کدام بار کشم
چو میتوان بصبوری کشید بار عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم.
سعدی (طیبات).
دل اگر بار کشد بار نگاری باری
سر اگر کشته شود بر سر کاری باری.
؟ (شعوری ج 1 ورق 160).
و رجوع به «بار بردن» شود.
بارکک.
[رِ کَ] (ص مصغر) مصغر بارک بمعنی باریک.
بارکلا.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 44 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و شمال رودخانهء نکا واقع است. منطقه ای است کوهستانی، سردسیر با 400 تن سکنه. آبش از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، عسل است. و شغل مردمش زراعت، گله داری و تهیهء زغال، راهش مالرو است. گله داران زمستان به حدود بندر گز میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در سفرنامهء مازندران و استرآباد چ قاهره 1342 بخش انگلیسی ص122 قریه ای است از دودانگهء هزارجریب و در ترجمهء فارسی کتاب این کلمه حذف شده و در فهرست نیز نیامده است.
بارکلایی.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری ایذه. منطقه ای است کوهستانی و گرمسیر با 210 تن سکنه که به لهجهء بختیاری سخن میگویند. آبش از چشمه، محصول آن غلات است. شغل مردمش زراعت و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بارکوتی.
(اِخ) مارکوتی. از قرای پشتکوه است به آمل. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو چ 1336 بنگاه تألیف و ترجمه ص152).
بارکوسرا.
[سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رودبنه بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، که در 28 هزارگزی شمال خاوری سیاهکل و 16 هزارگزی رود بنه واقع است. سرزمینی است جلگه ای معتدل با 1795 تن سکنه. آبش از چشمه، رودخانهء محلی و استخر. محصولش غلات، برنج، صیفی کاری، صید مرغابی، کنف، ابریشم. شغل مردمش زراعت، پارچه و حصیر بافی است. راهش مالرو است. در حدود 50 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
بارکة.
[رِ کَ] (ع ص، اِ) مؤنث بارک. (اقرب الموارد). رجوع به بارک شود.
بارکیری.
(اِخ) نام قضائی است در شمال ولایت وان، و دارای هشت ناحیه می باشد بشرح زیر: ابنای، لزعی، کتیحان، چیقلی، عثمانلی، کوندرمه، آی بولاق، کورزوت و جمعاً 117 پارچه قریه در بر دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بارکیریفوریوس.
(اِخ) مکنی به ابی الفرج بن هارون المتطبب ملطی نصرانی. او راست: کتاب مختصرالدول، در تاریخ. (الفهرست). این نام مصحف «بار گریفوریوس» (گرگوار)(1) است. رجوع به ابوالفرج بارگریفوریوس شود.
(1) - Gregoire.
بارکیسیمتو.
[مُ تُ](1) (اِخ) نام شهر مرکزی ایالت موسوم به همین اسم در آمریکای جنوبی، در کشور ونزوئلا، در 145 کیلومتری از جنوب غربی النسیه. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Barquisimoto.
بارکین.
(اِخ) در ص 478 ج 2 «شرح احوال و آثار رودکی» نام محلی بصورت بارکین آمده که نشان میدهد نزدیک بست بوده است. مؤلف قریب نیم صفحه از تاریخ سیستان نقل کرده است و این کلمه در دو جا به همان صورت تکرار شده در صورتی که در متن تاریخ سیستان ص309 در هر دو جا بصورت پارگین است. و مؤلف این قسمت را از نسخهء خطی متعلق به مرحوم بهار نقل کرده و چون در نسخهء خطی «پ» را با یک نقطه می نوشتند کلمه را «بارکین» نقل کرده اند. رجوع به تاریخ سیستان ص 309 و احوال و اشعار رودکی ج 2 ص478 و آنندراج و بارگین شود.
بارکین فراخ.
[فَ] (اِخ) مؤلف شرح احوال و آثار رودکی در ج1 ص101 بنقل از تاریخ بخارای نرشخی آرد: نیستانها و آبگیرهای بزرگ پیوسته به بیکند (شهری بر جانب جیحون) بود که آن را «قراکول» و «بحرهء سامجن» نیز میخواندند. در صورتی که در متن تاریخ بخارا پارگین فراخ است. رجوع به پارگین فراخ و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص101 شود.
بارگ.
(اِخ) قریه ای است به چهارفرسنگی میانهء شمال و مغرب اصطهبانات. (فارسنامهء ناصری).
بارگان.
(اِ) خندق و مرداب. (ناظم الاطباء) (دِمزن).
بارگاو.
(اِ) اقرار، و قول و عهد و پیمان. (ناظم الاطباء). || کنسرت موزون و هماهنگ. (دِمزن). و رجوع به بارکاو، شود.
بارگاه.
(اِ مرکب) بارگه. خیمهء پادشاهان و سلاطین را گویند. (برهان). خانه و خیمهء پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند. (آنندراج). نوعی از خیام مراتب ملوک و سلاطین. (شرفنامهء منیری). خیمهء سخت بزرگ که بر در خرگاه(1) ملوک و سلاطین زنند. (صحاح الفرس). در زبان عرف بمعنی اطاق پادشاهان است. (شعوری ج 1 ورق 191). خانه و خیمهء پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند و آن معروف است. رجوع به بارگه شود : پس در خیمهء بارگاه بنشست و عمش را بر دست راست بنشاند. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص 46).
پیش سقف بارگاهش خانهء موری است چرخ
کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند.
خاقانی.
|| در این شعر سعدی بر بارگاه و خیمهء غیر سلاطین نیز اطلاق شده است :
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی.
رجوع به بارجا، بارجاه و بارچا در فرهنگ رشیدی شود. || جای رخصت و اجازت باشد. (برهان). بارگه. (فرهنگ رشیدی). || جای بار دادن پادشاه. (شرفنامهء منیری) (دِمزن). محلی است مخصوص پادشاه که موقع رسیدگی به عرایض مردم در آنجا می نشیند. (شعوری ج 1 ورق 191). آنجا که پادشاه به چاکران بار دهد، یعنی بپذیرد. دربار. (دمزن). قصر شاه. (دِمزن). درگاه. (مجموعهء مترادفات ص59). دربخانه. (ایضاً). در خانه. (ایضاً). رزاق خانه بمعنی دربار پادشاه و سلاطین. (ایضاً) :
همه کاخ گاه و همه گاه شاه
همه بارگاهش سراسر سپاه. فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه.فردوسی.
چو آگاهی آمد بگردان شاه [ کیخسرو ]
خرامان برفتند تا بارگاه.فردوسی.
هرون یکساعتی در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر، وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص361). عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (ایضاً ص374). سعادت خدمت بارگاه عالی یافته. (ایضاً ص379).
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان.اسدی.
خوار که کردت به بارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار.
ناصرخسرو.
و در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود... (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص97).
ببارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.
مسعودسعد.
و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه).
خود تو انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری؟
انوری.
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید.خاقانی.
خاقانی که نائب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است.خاقانی.
ببارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد.خاقانی.
جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را.
ظهیر فاریابی.
بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را بخاک بارگاه او تکحیل داد. (سندبادنامه ص255). خصمان قاضی ابوالعلا را به استحقاق از بارگاه خوش براند. (ترجمهء تاریخ یمینی). چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی.نظامی.
او بتحیر چو غریبان راه
حلقه زنان بر در آن بارگاه.نظامی.
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.نظامی.
ره به گلخن نمی دهند مرا
وین عجب عزم بارگاه کنم.عطار.
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مرتیمم را درید.مولوی.
بی نهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه.مولوی.
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی.
سعدی (بوستان).
کز این زمرهء خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه.
سعدی (بوستان).
تو کی بشنوی نالهء دادخواه
بکیوان برت کلهء بارگاه.سعدی.
چیست به زین دولتی کز کنج عزلتگاه رنج
خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه
خیط صبحت شاید از رفعت طناب چارطاق
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول
ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید.
حافظ.
چو باشد منور ز تو بارگاه
خوشا آنکه بارش دهی گاه گاه.
شرف الدین منیری (شرفنامهء منیری).
|| گاه «بارگاه» استعمال شود و مراد آیین بارگاه است. آئین درباری(2). رسم تشریفات. تشریفات درباری :
همی بود بهمن بزابلستان
به نخجیرگه با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه.فردوسی.
|| صفهء بزرگ که مردمان در آنجا گرد آیند و در خوزستان هر صفه را بارگاه گویند خواه بزرگ و خواه کوچک. (صحاح الفرس). || شکم حیوانات ماده. (برهان) (دِمزن). شکم حیوانات ماده باشد که حامله شده اند. (آنندراج). شکم حیوانات ماده را نیز گویند که حامله شده اند. (انجمن آرا). || آنجا که انگور و سایر میوه ها نگاهدارند یا خشک کنند. || بندر. بارانداز : ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیره، جایی خرم است و بارگاه همهء پارس است. (حدود العالم). و بمیان معموره بزمین سقلاب و روس دریایی است نام او بنطس. و مردمان ما او را دریای طرابزنده خوانند، زیرا که بارگاهی است بر وی نهاده. وز وی خلیجی بیرون آید و تنگ همی شود تا بر بارهء قسطنطینیه گذرد. (التفهیم چ همایی ص168). و نیز بنزدیکی طبرستان دریاء دیگر است. و بارگاه گرگان بر لب او، شهری آبسکون نام. (ایضاً ص170). و اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره های چین بگذرد، و این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون: خانجو و خانفو و مانند آن. (ایضاً ص198). و برابر او [ دریای فارس و بصره ] بر کرانهء مغرب بارگاه عمان بود. (ایضاً ص167). || شهری تجاری محل افکندن مال التجاره : خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبدان و بارگاه سغد و سمرقند است و آن فرغانه و ایلاق است. (حدود العالم). کاژ قصبهء خوارزم است و بارگاه ترکستان و ماوراءالنهر و خزران است و جای بازرگانان است. (حدود العالم). روستابیک شهری است از یک سوی جیحون است و دیگرسو کوه، جایی بسیارنعمت است و بارگاه ختلان است. (حدود العالم). جار، [ به عربستان ] شهرکی است بر کران دریا و بارگاه مدینه است. (حدود العالم). سیراف شهری بزرگ است... و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است. (حدود العالم). و خیس بارگاهی بودست و هوا و آب آن همچنانست کی از آن ارجان. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص149). || دربان سلطان. معرب این کلمه بارجاه است و در المعرب جوالیقی (ص75) کلمهء بارجاه را که در این عبارت: قد سمعتک سعیداً و ولیتک البارجاه... آمده است، احمد محمد شاکر محشی کتاب مزبور بنقل از شهاب در شفاءالغلیل (ص44) چنین تفسیر کرده است: «ای جعلتک بواب السلطان». و رجوع به بارجا و بارجاه و بارچاه شود.
(1) - ن ل: بارگاه.
(2) - Etiquette. ceremonie.
بارگاه.
(اِ) رجوع به بارچا شود.
بارگاه.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 54 هزارگزی جنوب کهنوج سر راه فرعی کهنوج به میناب در کوهستان قرار گرفته است. هوایش گرم و دارای 50 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش خرما است، شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
بارگاه.
(اِخ) مدخل آتشفشان کوه دماوند که از سُلفاتار گرفته شده (3600 گز) و مقدار زیادی گوگرد و بخارات سفید از آن متصاعد می شود.
بارگاه آراستن.
[تَ] (مص مرکب) برپا کردن خیمهء شاهان. بارگاه افراشتن :
خدیو جم آیین داراپناه
برآراست در اصفهان بارگاه.
قاسم گنابادی (از ارمغان آصفی).
رجوع به بارگاه افراشتن و بارگاه زدن و بارگاه کشیدن شود.
بارگاه افراشتن.
[اَ تَ] (مص مرکب) بر پا کردن خیمهء سلاطین. بارگاه آراستن. بارگاه زدن. بارگاه کشیدن :
چو افراشت در غجدوان بارگاه
جهان تیره گشت از غبار سپاه.
قاسم گنابادی (از ارمغان آصفی).
رجوع به بارگاه آراستن و بارگاه زدن و بارگاه کشیدن شود.
بارگاه بستن.
[بَ تَ] (مص مرکب) بار کردن و بستن چادر و خیمه بر ستور. حمل کردن آن بر چارپا :
ببندند بر فیل نر بارگاه
درآرند جنبش به این کارگاه.
هاتفی جامی (از ارمغان آصفی).
بارگاه زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) برپا کردن خیمه. بارگاه افراشتن. بارگاه آراستن. بارگاه کشیدن :
بیا ساقی آن جام چون مهر و ماه
بده تا زنم بر فلک بارگاه.
حافظ (از ارمغان آصفی).
چو در مشهد طوس زد بارگاه...
قاسمی (از ارمغان آصفی).
رجوع به بارگاه افراشتن و بارگاه آراستن و بارگاه کشیدن شود.
بارگاه ساختن.
[تَ] (مص مرکب) ایجاد بارگاه. خیمه و خرگاه زدن. || محل پذیرایی و ملاقات فراهم کردن :
منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی (از ارمغان آصفی).
بارگاه کشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)بر پا کردن خیمه. بارگاه آراستن. بارگاه افراشتن. بارگاه زدن :
در همت گدای تو باشد فر و هنوز
بر عرش اگر کشند شهان بارگاه را.
کمال خجندی (از ارمغان آصفی).
رجوع به بارگاه افراشتن، بارگاه آراستن و بارگاه زدن شود.
بارگاهی.
(اِخ) یک فرسنگی بیشتر شمالی برازجان است. (فارسنامهء ناصری). دهی است از دهستان حومهء بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 9 هزارگزی شمال برازجان و دو هزارگزی راه شوسهء شیراز به بندر بوشهر واقع است. منطقه ای است جلگه ای سردسیر و دارای 136 تن سکنه. آبش از چاه و چشمه شور. محصولش غلات، خرما، تنباکو، صیفی است. و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بار گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) بار گذاشتن دیگ و جز آن، بر روی اجاق یا سه پایه که زیر آن آتش است نهادن پختن را: آبگوشت را بار گذاشتی؟
بار گران.
[رِ گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)ثقل. (منتهی الارب). بار سنگین. وقر. (ترجمان القرآن) :
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده باژ ازدر کارزار.فردوسی.
|| بمجاز، تکلیف شاق :
گر شریعت همه را بار گرانست رواست
بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند.
ناصرخسرو.
بار گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب) بار از گردهء ستور پایین آوردن. (ناظم الاطباء: بار). رجوع به آنندراج شود. || قبول حمل باری از شهری به شهری، یا از محلی به محلی. || دریافت کردن. (ناظم الاطباء: بار) (آنندراج). || آبستن شدن و حامله شدن. (ناظم الاطباء). باردار شدن زن. بچه دار شدن زن. بچه آوردن زن. بار برداشتن. حَمل : پس از آدم حوا بار گرفت و هر شکمی دو کودک بزادن گرفت یکی دختر و یکی پسر... (ترجمهء طبری بلعمی). و مادرش چون به وی بار گرفته بود او را به خدای سپرده بود. (ترجمهء طبری بلعمی). و حوا از آدم بار گرفت و پسری و دختری بیاورد و پسر را قابیل نام کرد. (قصص الانبیاء چ سنگی قدیم طهران ص 24). چنین آورده اند که چون مریم به عیسی بار گرفت از خلق پنهان میداشت. (قصص الانبیاء چ سنگی قدیم طهران ص202). پس چون بخواست رفتن، فرمود که اگر این دختر بار گرفتست و پسری آورد او را انوشیروان نام نهید. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص85).
بار گیرند از نسیم لطف تو ابکار باغ
همچنان کز روح قدسی دختر عمران گرفت.
بدیع سمرقندی (از آنندراج).
|| بمجاز، گرفته و اندوهگین شدن :
چون یار ببوسه دادنم بار گرفت
زلفش بگرفتم از من آزار گرفت
چون یاری من یار همی خوار گرفت
زان خواست بدست من همی مار گرفت.
ابوالفرج رونی.
- بار قبول گرفتن:نهاد نامهء مهرت زمانه بر تارک
گرفت بار قبولت ستاره بر گردون.
امیر معزی (از آنندراج).
- بار گرفتن درخت؛ ثمر آوردن. میوه آوردن آن. بارور شدن :
امروز همی بینمتان بار گرفته
وز بار گران جرم تن اوبار گرفته.منوچهری.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.ناصرخسرو.
بار گسستن.
[گُ سَ تَ] (مص مرکب) پایان یافتن بار. تمام شدن آن. برهم خوردن آن. شکسته شدن آن. خاتمه یافتن آن. رجوع به «بار» شود : دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص330). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (ایضاً ص 372). دیگرروز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست. پیش بردم و بخواجه داد. (ایضاً ص325). و رجوع به بارشکسته شود.
بار گشودن.
[گُ دَ] (مص مرکب) بار از ستور به زمین نهادن و گشودن آن.
بارگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) مخفف بارگاه باشد بمعنی دربار. قصر شاهان. بارگاه. (ناظم الاطباء) (دِمزن) :
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام.فردوسی.
هر آنکس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه بر میان.فردوسی.
به آواز از آن بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست.فردوسی.
از بر ایوان ماه بارگهی خوب بود
ساکن آن خواجهء فاضل و نیکوبیان.خاقانی.
بارگه شمس دین طاهر بوجعفر آنک
از شب گیسوی اوست باد سحر مشکبار.
خاقانی.
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان.
خاقانی.
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام.نظامی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.نظامی.
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور
شدند آن دیگران از بارگه دور.نظامی.
ترا در اندرون پرده ره نیست
که هر سرهنگ مرد بارگه نیست.
عطار (اسرارنامه).
چو تو هادی شدی بر خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن.
عطار (اسرارنامه).
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی (صاحبیه).
|| بندر. بارانداز. بارکده : و این شهر [ ترمذ ]بارگه ختلان و چغانیان است. (حدود العالم). فنصور، شهری است بزرگ جای بازرگانان و ازو کافور بسیار خیزد و بارگه دریاست. (حدود العالم). لمغان، بر کران رود نهاده است و بارگه هندوستان است و جای بازرگانان است. (حدود العالم). هرموز بر نیم فرسنگ دریای اعظم است جایی سخت گرم است و بارگه کرمان است. (حدود العالم). انبیر... بارگه بلخ و با نعمت بسیار است. (حدود العالم).
بارگه عسکری است دو لب شیرینت
پارهء عسکر مگر بلب زده داری.سوزنی.
رجوع به بارگاه و بارجا و بارجاه و بارچاه و رشیدی شود. || این کلمه در تاریخ بیهق آمده است و ظاهراً بمعنی شکوفه و بار درخت است : و اگر دایم آب یابد [ درخت بادام ] سبز بود اما قوی نگردد و بارگه نسازد. (تاریخ بیهق).
بارگی.
[رَ / رِ] (اِ)(1) اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامهء منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دِمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص151-516) (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامهء منیری). بالایی. (شرفنامهء منیری). حَمولَه. حمول. مرکب. وَلیَّه. مَطِیَّه. امطاء، امتطاء؛ بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) :
زمانی برین سان همی بود دیر
پس آن بارگی اندر آورد زیر.دقیقی.
چو زینسان بچنگ آمدش بارگی
دل از غم بپرداخت یکبارگی.
فردوسی (از شرفنامهء منیری).
کشانی بدو گفت بی بارگی
بکشتن دهی تن بیکبارگی.
فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
چو بر تیز دو، بارگی برنشست
برفت اهرمن را به افسون ببست.فردوسی.
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد.فردوسی.
بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا
دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور.
فرخی.
بارگی خواست شاد(2) بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شاه(3).عنصری.
(از اوبهی) (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ.عنصری.
و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان).
برفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.اسدی.
بهمشان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی.اسدی.
دروغ آزمودن ز بیچارگیست
نگوید که را در هنر بارگیست.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیدن ص81). پس بر مطیهء سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه).
شه چون سخنی شنید ازین دست
شد گرم و ز بارگی فروجست.نظامی.
به لشکر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی.نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
بتلخی داد جان یکبارگی را.نظامی.
وانکه در ظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یکبارگی.مولوی.
میی خور که بخشی زر و بارگی
نه آن می که آرد بخونخوارگی.
امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامهء شفق ص38).
کسی را که کم داشت یکبارگی
بدادیش صد باره یک بارگی.
مؤلف شرفنامهء منیری.
مؤلف مجموعهء مترادفات (در ص36) ذیل کلمهء اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعهء مترادفات صص36-37 شود. || و بعضی اسب پالانی بارکش را گفته اند. (برهان) (دِمزن) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب قوی بارکش. (ناظم الاطباء: بارکی). || اسب قوی و نیکو. (ناظم الاطباء). اسب قوی. (دِمزن). || و بعضی گویند نوعی از اسب باشد. (برهان) (دِمزن). || و در این شعر ظاهراً رسم و عادت و طریقه است :
ای آنکه تویی چارهء بیچارگیم
از تو صله خواستن بود بارگیم
گیرم ندهی جامگی و بارگیم
آخر بدهی سیم غلا بارگیم.سوزنی.
|| (حامص) قدرت و توانایی. (برهان) (آنندراج) (دِمزن) (ناظم الاطباء). || روسپیی و قحبگی. (دِمزن). زن سیه روزگار. (دِمزن). روسپی و قحبه. (دِمزن) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || همگی و جمعاً. و یکبارگی، یک مرتبه و ناگاه. (ناظم الاطباء: بارکی).
(1) - شرفنامهء منیری بکسر «را» و بعض فرهنگها با کاف عربی ضبط کرده اند.
(2) - ن ل: شاه.
(3) - ن ل: شار.
بارگی.
[رِ] (اِخ) نام ناحیهء کوچکی است از تنگستان مشتمل بر قریهء بوالخیر و خورشهاب و عامری و عامویی و گاوی. (فارسنامهء ناصری).
بارگیر.
(نف مرکب، اِ مرکب) اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن. (برهان). اسب و شتر و گاو. (غیاث). اسب و شتر و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب. (مجموعهء مترادفات ص 36) (صحاح الفرس: بارگی). اسب سپاهی که عاریت به کسی دهند. (ناظم الاطباء). حیوان که به عاریت دهند. (دِمزن). شتر. (ناظم الاطباء). مرکب. مَحمِل. (منتهی الارب). برنشست. ستور باری. (ناظم الاطباء). اسب و حیوان بارکش. (فرهنگ شاهنامهء شفق) : و گویم که من بارگیر محمد رسول اللهام. (ترجمهء تفسیر طبری).
چون من دوازدهست ترا اسب بارگیر
لیکن ز خلق نیست جز از تو سوار من.
ناصرخسرو.
مرا گفت چون بارگیری نخواهی
چو از خدمتت نیست روی رهایی.انوری.
رخت محنت نهم بمنزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ.مجیر بیلقانی.
بار عتاب او نتوانم کشید از آنک
ما را سزای هودج او بارگیر نیست.خاقانی.
این چه موکب بود یارب کاندر آمد تازیان
بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا.
خاقانی.
خوش سواریست عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیر اوقات.خاقانی.
جهاندار فرمود کآید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر.نظامی.
و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه. (راحة الصدور راوندی). و در اوایل ربیع الاول بطالع مبارک مراکب فتح و ظفر بارگیر مراد ساخت. (جهانگشای جوینی).
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر.
سعدی (بوستان).
و چون مست شوم بر بارگیری از بارگیرهای نوبت سوار شده متوجه خانهء خود گردم. (ترجمهء محاسن اصفهان ص91). و خلعتهای بسیار و بارگیرهای نیکو و چندین تجمل بدو بخشید. (تاریخ قم ص215). ...شش نفر از محرمان را فرمود تا هفت بارگیر از طویلهء خاصه زین کرده به آنجانب دجله برند... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء 3 ص157 س 25). || عموماً بمعنی بارکش از حیوان و انسان و کشتی و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج) : و گفت بار حق جز بارگیران خاص ندارند که مذلل کردهء مجاهده باشند و ریاضت یافتهء مشاهده. (تذکرة الاولیاء عطار).و رجوع به بارکش شود. || بردارندهء بار. || آنکه بار را بروی کسی یا ستور می نهد. || آنکه بار را به روی وی می نهند. || بمجاز آنکه گناه یا تقصیری بر وی وارد می آورند. و مقصر و گناهکار. (ناظم الاطباء). || هودج و عماری. (برهان) (دِمزن) (آنندراج). کجاوه. هودج و پالکی. (ناظم الاطباء): بارگیر بی قبه؛ مَحِفَّه. بارگیر باقُبَّه؛ هودج. هوده و بارگیر که مرکبی است زنان را. سَدَن؛ پرده یا پردهء بارگیر. (منتهی الارب). || اسب نااصل که برای بارکشی بکار میرود. (شعوری ج 1 ورق 161). ستوران باربردار باری، مقابل سواری :
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریة گریزگه باز بازیار.منوچهری.
|| مادهء هر حیوان. (برهان) (دِمزن). ماده از هر حیوانی. (ناظم الاطباء). || مادیان. (دِمزن). || آبستن و حامله. || بارگیرنده. بردارندهء بار. || عاریت دهنده. (ناظم الاطباء). || مظروف. ظرفیت. آنچه در ظرف باشد. آن مقدار که یک یا چند ستور یا عرابه بار تواند داشت: بارگیر این کشتی یکصد خروار است. || نوکر :
مشغول بچوبدار و فراش
مشغول ببارگیر و چیله.
عالی (در هجو خواتین خانجهان بهادر، از آنندراج).
|| لفظی که در تکلم تکیه کلام بعضی اشخاص است مثل «بلی»، «خیر»، «نگاه میکنی» و «عرض میشود» و غیر آنها که بدون مناسبت مکرر در کلام می آید. محسن تأثیر گوید :
هر جا که هست بیهده گو خوار و ابتر است
چون حرف بارگیر زیاد و مکرر است.
(فرهنگ نظام).
بارگیر جم.
[رِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از باد که بساط سلیمان را می کشید و آن را بارگیر سلیمان نیز گفته اند. (انجمن آرا). رجوع به بارگیر و بارگیر سلیمان شود.
بارگیر سلیمان.
[رِ سُ لَ / لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بارگیر و بارگیر جم باشد :
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا(1).
خاقانی (از انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به بارگیر و بارگیر جم شود.
(1) - در آنندراج و دیگر فرهنگ ها شعر فوق شاهد برای بارگیر مطلق آمده است و در انجمن آرا شاهد برای بارگیر جم.
بارگیری.
(حامص مرکب) گرفتن بار خواه برای حمل بر روی ستور و یا حمل در کشتی. (ناظم الاطباء). عمل پر کردن جوالها و غیره از محمولی برای بردن بر ستور و غیره. بار بستن و مهیا نمودن: قافلهء اصفهان هنوز بارگیری خود را نکرده. (فرهنگ نظام). || الزام و اثبات گناه. (ناظم الاطباء).
بارگیری کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)انباشتن و بستن. بر ستور یا کشتی و مانند آن نهادن حمل را. بارگیری کردن کشتی، پر کردن آن به محمولات. || در تداول عامه، بسیار خوردن.
بارگین.
(اِ) آبگیر و تالابی را گویند که در میان شهر و اندرون ده باشد. (برهان). آبگیر و تالاب. (انجمن آرا) (دِمزن) (آنندراج: بارکین). آبگیری بود که اندرون شهر و ده باشد. (فرهنگ سروری). آب انبار. (مهذب الاسماء). بمعنی آبگیر است یعنی راه آب که در عربی قنات است. (شعوری ج 1 ورق 180). آبگیر. تالاب. حوض. (فرهنگ شاهنامهء شفق). آبگیر. آب انبار :
حوض کوثر که مشرب الروح است
ناودانی ز بارگین من است.؟
معرب لفظ مذکور فارقین است. (فرهنگ نظام). آبگیر و تالاب. (ناظم الاطباء). محلی را گویند که آب باران جمع شود. (شعوری ج 1 ورق 180) : و امیر خلف بلب بارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد بزد. (تاریخ سیستان). || جایی را نیز گفته اند که زیرآب حمام و مطبخ و امثال آن در آن جمع شود. (برهان). زیرآب حمام و مطبخ که آب در آن جمع شود و آن را منجلاب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بارگین، گنداب رو. (دِمزن). آبگیری که آب حمام و مطبخ و سایر آب های کثیف و چرکین در آن جمع شود، چه بار بمعنی نجاست است. (رشیدی). آبگیری بود که آب اندرون شهر چون آبهای حمام و آبهای ایستادهء بدبوی در آن گرد آید. (فرهنگ خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). زیرآب حمام و مطبخ و منجلاب را گویند. (فرهنگ شاهنامهء شفق). منجلاب حمام و بالوعهء خانه یعنی گودال و چاه آب کثیف. (فرهنگ نظام). گوی که آب باران و حمام و امثال آن در آن جمع شود :
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب بارگین.
انوری (از انجمن آرا) (آنندراج).
و رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین شود.
غولی است حسودش ببادیه
غوکی است عنودش ببارگین.
(انجمن آرا) (آنندراج).
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز بارگین(1) کردن امید کوثری.
انوری.
خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن
بارگین را ابر نیسانی شمارند از سخا.
خاقانی (از فرهنگ سروری از فرهنگ نظام).
|| آب متعفن و آب راکد متعفن. (ناظم الاطباء). || خندق دور شهر و قلعه :
بسی شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض گه بد و بارگین بحر اخضر.
فرخی (از فرهنگ نظام).
|| آبریز. (ناظم الاطباء).
(1) - در نسخهء چاپ نفیسی: پارگین.
بارلتا.
[لِ] (اِخ) رجوع به بارلته شود.
بارلته.
[لِ تَ] (اِخ)(1) نام شهری مرکز قضای ایالت باری کشور ایتالیا که در 40 هزارگزی شمال غربی باری و ساحل دریای آدریاتیک واقع است. دارای قلعهء مشرف به ویرانی، کلیسای زیبا و یک باب مدرسهء بزرگ و پیکر احتمالی بزرگ و عظیم امپراطور هرقل میباشد. معادن نمک دارد و صید ماهی میشود و شهر بسیار قشنگ و منظمی است. دارای 51530 تن جمعیت و بندر فعالی در کنار دریای آدریاتیک میباشد.
(1) - Barletta.
بارلدوک.
[لُ] (اِخ)(1) نام شهری مرکز ایالت موز(2) کشور فرانسه که در ساحل نهر اورنن(3) در 220 هزارگزی مشرق پاریس واقع شده است. 16370 تن سکنه دارد و دارای مدرسهء ابتدایی، کتابخانه، کارخانهء منسوجات نخی، شراب و شیرینی سازی میباشد.
(1) - Bar-le-Duc.
(2) - Meuse.
(3) - Ornain.
بارلغ.
[ ] (اِخ) نام دهی است به تغزغز از پس کوه طفقان. (حدود العالم).
بارلوو.
(اِخ)(1) ژوئل. شاعر و سیاستمدار بنام آمریکایی است که بسال 1754 م. در ریدینگ(2) متولد شده و در 1812 م. در لهستان(3) درگذشته است. وی در مدت جنگهای آزادی، کشیش نظامی بود و تحصیل حقوق کرد و تمولی بهم رسانید و وجود خود را وقف سیاست کرد و در سال 1787 منظومه ای بنام کلمب(4) منتشر ساخت. مجلس کنوانسیون(5) بپاس خدماتی که در راه آزادی انجام داد وی را بعنوان همشهری فرانسوی مفتخر کرد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Barlow Joel.
(2) - Reading.
(3) - Pologne.
(4) - Colomb.
(5) - La Convention.
بارله.
[لَ] (اِخ) نام قصبهء مرکزی است در ولایت قونیه در سنجاق حمید ملحق به قضای اکردیر که در ساحل شمالی دریاچهء اکردیر، در 20 هزارگزی شمال اکردیر و 40 هزارگزی شمال شرقی اسپارطه واقع شده و 3200 تن سکنه دارد که قریب 700 تن یونانی و بقیه مسلمان و ترک اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بارله.
[لَ] (اِخ) نام ناحیه ای است در ولایت قونیه، و مرکب است از 25 قریه در میان این ناحیه قپوطاغی (کوه قپو) از طرف جنوب غربی بسوی شمال شرقی امتداد پیدا کرده و بشکل دماغه به درون دریاچه پیش رفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بارم.
[رِ] (فرانسوی، اِ)(1) کتاب محتوی محاسبات حل شده. و بمناسبت نام واضع آن بدین نام موسوم شده است. || ریز نمرات مخصوص آزمایش یک پرسش. برای بدست آوردن معدل نمرات یک آزمایش پرسش ها را به اجزایی چند تقسیم و برای هر جزء نمره ای تعیین میکنند، نمرهء مزبور را در اصطلاح بارم خوانند.
(1) - Bareme. Barreme.
بارم.
[رَ] (اِ) بیرم. یکی از اصناف مخل است. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و آن آلت درازی است آهنین و جز آن که بدان سنگ را حرکت دهند. اهرم.
بارما.
[رِمْ ما] (اِخ) قریه ای است در جانب شرقی دجلهء موصل و سن بدان منسوب است و گویند: سن بارما. (معجم البلدان). و رجوع به نزهة القلوب چ 1331 بریل ج 3 ص172 شود.
بارما.
[رِمْ ما] (اِخ) کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این همان کوهی است که بنام جبل حُمرَین نیز معروف است و می پندارند بر گرد گیتی محیط است. ابوزید گوید: کوه بارما را دجله در نزدیکی سن میشکافد و سن در جانب شرقی دجله است و بنابراین دجله در دو کنارهء آن جریان می یابد و در آن چشمه هایی است که دارای قیر و نفت باشند. کوه بارما از وسط جزیره، قسمت نزدیک مغرب و مشرق، امتداد می یابد تا سرانجام به کرمان می پیوندد و در آنجا بنام ماسبذان خوانده میشود. (از معجم البلدان ج2).
بارماس.
[ ] (اِخ) از حکام تولی خان داروغهء مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و بارماس بداروغگی آن دیار بی دیار (مرو) قیام نماید... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص39). و رجوع به صفحهء 40 همین کتاب شود.
بارمان.
(اِ) کلمهء فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ. (یوستی از فرهنگ شاهنامهء شفق).
بارمان.
(اِخ) نام یکی از پهلوانان توران است. (برهان) (رشیدی) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نام پهلوانی بوده تورانی و معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پهلوان تورانی که در جنگ دوازده رخ رهام بن گودرز او را کشته. (شرفنامهء منیری) (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. نام پسر ویس پهلوان توران. (فرهنگ شاهنامهء شفق ص38). و رجوع به دوازده رخ شود :
برفتند یکبارگی در زمان
چه رهام و گودرز با، بارمان.
فردوسی (از جهانگیری) (فرهنگ نظام).
|| نام مردی از بهادران ترکستان که قبادبن کاوه در جنگ افراسیاب با ایران بر دست وی کشته شد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 صص188-189).
بارمبو.
[رَ] (اِ) بارنبو. بارنبوی ریحان. (آنندراج). قسمی از ریحان. (ناظم الاطباء) (دِمزن: بارنبوی). بادرنگبو(؟) (دِمزن). رجوع به بارنبو و بارنبوی شود.
بارمش.
[ ] (اِخ) (جوی) نام جویی است به سمرقند: و آبش (سمرقند) از رودبوی و از نهر برش و بارمش و جوی بزرگ در میان عرصهء آن شهر روانست. (نزهة القلوب چ 1331 بریل ج 3 صص245-246). و رجوع به ص213 همین کتاب شود. نام جویی است که از ورغسر(1) سمرقند منشعب میشده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 صص133-134 شود.
(1) - Varaqsar.
بارمعدن.
[مَ دَ] (اِخ) نام یکی از دهستان های چهارگانهء بخش سرولایت شهرستان نیشابور است که در جنوب دهستان دربقاضی و شمال دهستان طاغنکوه شمال و جنوب شوسهء عمومی نیشابور به سبزوار واقع است و از 21 آبادی تشکیل میشود و دارای 6926 تن جمعیت میباشد. قراء مهمش عبارتند از: معدن، مرکز دهستان با 1412 تن سکنه و سرچاه، با 1127 تن سکنه. معدن سنگ آسیا در قراء تابعه و معدن فیروزه در خود معدن وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بارمن.
[مِ] (اِخ)(1) نام شهری است به آلمان، در ایالت رین(2) از کشور پروس(3) که در کنار نهر ووپر(4) در مقابل شهر البرفلد(5) واقع شده است و دارای 18700 تن جمعیت و مرکز بزرگ صنعتی میباشد. صنایعش عبارتند از منسوجات نخی، قطیفه، انواع نوارها و تهیهء لوازم ماشینی. تجارت بین المللی دارد و در آغاز شهری کشاورزی بود و از قرن نوزدهم در راه پیشرفت صنعتی گام برداشته است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Barmen.
(2) - Rehin.
(3) - Prusse.
(4) - Wupper.
(5) - Elberfeld.
بار منت.
[رِ مِنْ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اضافهء تشبیهی است که منت و سپاس و شکر را به باری تشبیه کرده است :
به نان خشک قناعت کنیم و جامهء دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست.
حافظ.
و رجوع به «بار» شود.
بارمند.
[مَ] (ص مرکب)(1) باردار. دارای بار.
(1) - مرکب از: بار + مند مزید مؤخر مالکیت.
بارمند شدن.
[مَ شُ دَ] (مص مرکب)دارای بار شدن. و صاحب منتهی الارب آن را بمعنی فربه شدن کوهان و نمودار شدن و روی هم قرار گرفتن پیه کوهان بکار برده است: آصی السنام؛ بارمند شد پیه کوهان. (منتهی الارب). ای تظاهر و رکب بعضه بعضاً. (تاج العروس).
بارمو.
(اِ) بهند دو قواست. (فهرست مخزن الادویه).
بارمه.
[مَ] (اِخ) رجوع به برما و بیرما و بیرمانی شود.
بارمیز.
(اِخ) نام محلی در کنار راه تبریز به اهر میان روبیا و اهرچای (رود اهر) در 112200گزی تبریز.
بارن.
[رِ] (اِخ) وارنه. ناحیت البرز.(1)کرزوس چون از کورش شکست خورد شاه ایران جوانمردانه با او رفتار کرد و قسمتی از داراییش را بدو بازگردانید و شهر بارن را نیز به وی بخشید. رجوع به ایران باستان ج1 ص279 و 285 شود.
(1) - Barene.
بارن.
[رُ] (فرانسوی، اِ)(1) بارون. لقبی بوده است که اروپائیان در گذشته آن را به مالک زمین وسیع میدادند. اشراف زمیندار، فروتر از ویکنت(2) و برتر از شوالیه(3).
(1) - Baron.
(2) - Vicomte.
(3) - Chevalier.
بارن.
[رُ](1) (اِ) نام یکی از ارباب منازل قمر در تداول هیئت هندوان بود، چه منجمان آنان می پنداشتند ستارگان را مقامی است که به منزلهء ربوبیت بروج است و ازین رو برای آن ها از روحانیان اربابی قرار دادند چنانکه در کتاب بشن دهرم برای هر یک از منازل قمر رب خاصی است که ابوریحان جدول آن را نقل کرده و بارن رب منزل شدبش، بود. (از تحقیق ماللهند چ لیپزیک ص262). و رجوع به ص 261 همین کتاب شود.
(فهرست ماللهند) (سانسکریت).
(1) - Varuna
بارن.
[رَ] (اِ) پوست پنبه. (الفاظ الادویهء هندی).
بارن.
(اِخ)(1) خاورشناسی است که در 1876 م. ایران و قفقاز و ترکیه را سیاحت کرد و اطلاعات زیادی بدست آورده و سفرنامه ای تألیف و منتشر ساخته است. (از فرهنگ خاورشناسان ص56).
(1) - Barn.
بارناباد.
(اِخ) محله ای است در مرو نزدیک دروازهء شورستان (شارستان). (مرآت البلدان ج 1 ص160) (معجم البلدان)(1) (دِمزن). رجوع به بارناباذ شود.
(1) - در معجم البلدان شارستان و بارناباذ است.
بارناباذ.
(اِخ) همان بارناباد باشد. رجوع به بارناباد و معجم البلدان ج 2 شود.
بارناباذی.
(اِخ) ابوالهیثم و بقولی ابوالقاسم بزیع بن هیثم بارناباذی امام محلهء خود و مولای ضحاک بن مزاحم بود. وی از عکرمه و عمروبن دینار روایت دارد. (از معجم البلدان).
بارنابه.
[بِ] (اِخ) (مقدس) یکی از قدیم ترین تلامذهء حواریون و پسر عموی مارکوس حواری است. اص یهودی و از اهالی جزیرهء قبرس بود و کمی پس از پولس دین مسیح را پذیرفته و به همراه وی آناطولی و یونان را سیاحت کرد و سرانجام در تاریخ 63 م. در قبرس کشته شد، یک انجیل و مطالب دیگر از او بجای مانده است. ذکران وی را در 11 حزیران (11 ژوئن) گیرند. (از قاموس الاعلام ترکی ج2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج2 شود.
بارنامج.
[مَ] (معرب، اِ مرکب) و برنامج، فارسی معرب است بمعنی برگی که حساب را در آن تنظیم کنند. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به برنامج و بارنامه و دزی ج 1 ص48 شود. مأخوذ از بارنامهء فارسی، کتاب حساب و دفتر. (ناظم الاطباء). || نسخه ای که محدث در آن نامهای روات و اسانید کتب خویش را می نویسد. (اقرب الموارد) (المنجد). || فهرست مکاتب و مانند آن. (المنجد).
بارنامجات.
[مَ] (ع اِ مرکب) جِ بارنامجه. رجوع به بارنامجه شود.
بارنامجه.
[جَ] (معرب، اِ مرکب) بارنامچه. بارنامه باشد. (مهذب الاسماء). ج،بارنامجات. و رجوع به بارنامه و بارنامچه شود.
بارنامچه.
[چَ] (اِ مرکب) بارنامجه. بارنامه باشد. رجوع به بارنامه و بارنامجه شود.
بارنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب شود :
ز بارنامهء دولت بزرگی آمده سود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود.
مسعودسعد.
گوئی از بهر حرمت علم است
این همه طمطراق و خنگ و سمند
علم ازین بارنامه مستغنیست
تو برو، بر بروت خویش مخند(1)
چند ازین لاف و بارنامهء تو
در چنین منزل کثیف و نژند
نارنامه گزین که درگذرد
این همه بارنامه روزی چند.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
ز ابتدا کاندر آمدی بعمل
بیش از این بود بارنامهء جاه(2).انوری.
بخدا ار بملک کون زند(3)
قلزم همت تو موج سرور...
نشود هوش تو سلیمان وار
بچنان(4) بارنامه ها مغرور.انوری.
بارنامه بکار آب کنید
کارنامهء خرد به آب دهید.خاقانی.
درکشیده نقاب زلف به روی
سر کشیده ز بارنامهء شوی.نظامی.
گفت کسانی که پیش از شما بودند قدر این نامه بدانستند که از حق با ایشان رسید بشب تأمل کردندی و بروز بدان کار کردندی و شما در این نامه تأمل کردید و عمل بر آن ترک گفتید و اعراب و حروف درست کردید و بر آن بارنامهء دنیا می سازید. (تذکرة الاولیاء عطار).
ضمیر آینه کردار شمس چندین لاف
ببارنامهء این چند بیت غرا زد.شمس طبسی.
|| نازش و مباهات. (برهان). تفاخر و نازش. (سروری) (دِمزن). نازش و مباهات و تفاخر و غرور. (فرهنگ نظام). نازش و مباهات کردن و گفته ام :
زهی بارجای تو در بار هفتم
همی روز بار از پی بارنامه.
(هدایت، انجمن آرا) (آنندراج). تفرعن. کبریاء. (مهذب الاسماء). نازش و تکبر و مباهات و خودبینی و تفاخر. (ناظم الاطباء) :
بتی که در سر او هست بارنامهء حسن
ز سوز عشق شده است این دلم مسخر او
نه بر مجاز است این سوز عشق در دل من
نه بر محال است این بارنامه در سر او.معزی.
تألیف کرده از کف تو کارنامه ها کان
مدروس کرده از دل تو بارنامه ها، یم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص334).
ای حکم ترا قضای یزدان
داده چو قدر گشادنامه
در خاک نهاد آب و آتش
پیش سخط تو بارنامه. انوری.
در دست تو کارنامهء جود
با جاه تو بارنامهء جم.انوری.
دل او برده بارنامهء ابر
کف او کرده کارنامهء جود.انوری.
جانی بهزار بارنامه
معزول کنش ز کارنامه.نظامی.
گفت... چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گردهء نان نه آزمایی چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه و بارنامهء توکل بیکسو نه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو بزمین فرونشود. (تذکرة الاولیاء عطار).
گر نبودی این پلیدیهای ما
کی بدی این بارنامه آب را.مولوی (مثنوی).
|| تفاخر و غرور. (برهان). غرور و تفاخر. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 190). تفاخر کردن. (شرفنامهء منیری). تفاخر و نوازش بود. تفاخر. (رشیدی). غرور و لاف زنی. (ناظم الاطباء). غرور و تفاخر باشد. شیخ ابوسعید ابوالخیر نظم کرده :
عنبرزلفی که ماه در چنبر اوست
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست
زان چندان بارنامه کاندر سر اوست
فرماندهء روزگار فرمان بر اوست.
(جهانگیری).
تا ز اصل است بارنامهء فرع
تا به لوح است بازگشت قلم.ابوالفرج رونی.
آنهمه(5) باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن(6) کل ارزانی.سوزنی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
از آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست حالیا یارم
چو بارنامهء سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم.
سوزنی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ.
سعدی (طیبات).
و برادر کهین آمده است گرسنه و برهنه با هزار خروار بارنامه و رعونت. (تاریخ سلاجقهء کرمان). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
زانکه بوش پادشاهان از هواست
بارنامهء انبیا از کبریاست.مولوی.
|| پروانه و فرمان و رضا و رخصت دادن باشد بدخول خانهء سلاطین. (برهان). پروانهء دخول بسلاطین. (انجمن آرا). پروانهء دخول خانهء سلاطین. (آنندراج) (دِمزن). پروانه و اجازه و رخصت بدخول دربار پادشاهان. (ناظم الاطباء). اجازت نامه ای که سلاطین و امرا به مخصوصان خود میدادند تا بدون اجازه و بار در دربار هر وقت بخواهد حاضر شود. (فرهنگ نظام). || منت نهادن بر کسی. (برهان)(7). منت بود. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب). منت نهادن. (شرفنامهء منیری). منت بر کسی. (ناظم الاطباء). منت و امتنان. (فرهنگ نظام) :
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد(8) بار خدایی که سپهر
هست از پای رکاب پدرش کشته دوتای(9).
انوری (از جهانگیری).
|| لقب نیک. (برهان). لقب نیک یا بد نهادن. در برهان از اولین معنی، معنی مصدری مفهوم نمیشود (یعنی همین معنی). (شرفنامهء منیری). لقب نیک. اما اصح آن است که بمعنی لقب بازنامه (به زای تازی و فارسی) است. (رشیدی). || مدح و نعت هم بنظر آمده است. (برهان). مدح و ثنا و ستایش. (ناظم الاطباء) (دِمزن) :
نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی.
ناصرخسرو (دیوان چ1 طهران ص477).
|| دفتری که تجار تفصیل خرید خود در آن نویسند. (رشیدی). فهرستی که در آن تفصیل بار (حمل) نوشته است و صاحب بار و مال التجاره آن را به چاروادار میسپارد تا مطابق همان فهرست بعد از رساندن بار در محلش تحویل دهد، و نیز نام دفتر خریدوفروش مال التجاره باشد: فلان چاروادار باری را که از شیراز بهاصفهان آورده مطابق بارنامه تحویل نداده است. (فرهنگ نظام). || نامه ای که فرستندهءکالا در آن جنس و وزن یا عدد آن و مبلغ کرایه را نویسد و چاروادار و ساروان را دهد تا در مقصد گیرندهء متاع از مکاری بر طبق آن تحویل گیرد. سندی است که بواسطهء آن بارهای فرستاده شده بتوسط کشتی معلوم میشود. در جنوب ایران عموماً آن را ستمی میگویند ولی لفظ تحریف شدهء خارجی است(10) :
برشک مجلس او کارنامهء مانی
برشک محفل او بارنامهء ارتنگ.فرخی.
|| در بعضی نسخ بمعنی احکام پادشاه و قانون نامه است. (شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب). فرمان و حکم و امر. (ناظم الاطباء) (دِمزن). || صلح و آشتی. || عادت. || رسم و قاعده و قانون و دستور و ترتیب. (ناظم الاطباء). || شفاعت و توسط. (ناظم الاطباء) (دِمزن). || افکندگی و انداختگی و پرتاب. || ساز و سازمان جنگ. (ناظم الاطباء) :
اگر ببندد حساب بارنامهء جنگ
بساعتی ببرد شصت بار از او حُساب(11).
قطران (از امثال و حکم دهخدا)(12).
(1) - ن ل: بخند.
(2) - ن ل: بارنامه و جاه.
(3) - ن ل: بخدا گر بملک گام زند.
(4) - ن ل: بچنین.
(5) - ن ل: این همه.
(6) - بدان.
(7) - در بعض نسخ چاپی برهان بغلط مطبعی «مشت نهادن بر کسی» چاپ شده است.
(8) - ن ل: نکند.
(9) - ن ل: پای و رکاب پدرش اندروای. (فرهنگ خطی). و شعر را شاهد برای تفاخر آورده است. و در فرهنگ سروری برای نازش و مباهات.
(10) - Connaissement. (11) - ن ل: دیوان چ 1333 نخجوانی. بار بار حساب.
(12) - در امثال و حکم دهخدا شاهد برای نازش و مباهات آمده است.
بارنامه کردن.
[مَ / مِ کَ دَ] (مص مرکب)نازش و مباهات کردن : و این لافی نیست که میزنم و بارنامه ای نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص567). کسری بنشست، چنانکه رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می بایست که کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیرست. (منتخب قابوسنامه ص41). و چون بیقین بدانست [ عیبی را در کسی ] باید غیبت نکند ولکن بخلوت نصیحت کند و بارنامه نکند اندر نصیحت بلکه اندر آن نصیحت اندوهگین باشد تا هم بسبب مسلمانی اندوهگین بوده باشد و مزد هر دو بیابد. (کیمیای سعادت). و از شجاعت، کرم و بزرگ همتی و دلیری و بردباری و آهستگی و فروخوردن خشم و امثال این اخلاق خیزد و از تهور، لاف عجب و کبر و کندآوری و بارنامه کردن و اندر کارها با خطر خویشتن اندر کارها با خطر خویشتن اندر افکندن و امثال آن خیزد. (کیمیای سعادت).
چه سگ بود که به پیش تو بارنامه کند
سپهر پیر که همچون پلنگ مغرور است.
نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری).
بارنانه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)شخصی که نفس خود را به مهلکه اندازد. (شعوری ج 1 ورق 179 برگ ب). زود در مخاطره و هلاکت افتادن. (ناظم الاطباء) (دِمزن). رجوع به بارانه کردن شود.(1)
(1) - شاهدی برای بارانه کردن (رجوع به بارانه و بارانه کردن) و بارنانه کردن بدست نیامد، و مورد تأمل است.
بارناو.
(اِخ)(1) ژوزف. خطیب مجلس مؤسسان متولد به گرنوبل(2) (1761-1793 م.). وی طرفدار حکومت پادشاهی مشروطه بود و سرانجام سرش را برداشتند.
(1) - Barnave, Joseph.
(2) - Grenoble.
بارناؤل.
(اِخ)(1) شهری است به روسیه در سیبری به کنار نهر اوب(2) دارای 255000 تن سکنه میباشد. صنایعش، نساجی و محصولات شیمیایی و استخراج و تصفیه و استعمال فلزات و دباغخانه است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Barnaoul.
(2) - Ob.
بارنب.
[نَ] (اِ) تخم شبت، به هندی سویا نامند. (آنندراج). تخم انیسون. (ناظم الاطباء) (دِمزن). تخم شبت. (دِمزن).
بارنبار.
[رَمْ] (اِخ) مردم عامی مصر چنین تلفظ کنند ولی در دیوانها بِیَورونَبارَة نویسند و آن شهر کوچکی است در نزدیک دمیاط به کنار خلیج اشموم و بسراط. (معجم البلدان).
بارنبو.
[رَمْ] (اِ) همان بارمبو و بارنبوی باشد. رجوع به بارمبو و بارنبوی و دِمزن شود.
بارنبوی.
[رَمْ] (اِ) همان بارمبو و بارنبو باشد. یک نوع ریحان خوشبوی است (کذا) فی مجمع الفرس. (شعوری ج 1 ورق 198). رجوع به بارمبو و بارنبو و دِمزن شود.
بارنتوس.
[] (اِخ)(1) نام شهری از یونان بود که اسطیائوس حکیم از آنجا برخاست. (قفطی چ لیپزیک 1320 ص24 س 4).
(1) - Perinthe.
بارنج.
[رَ] (اِ)(1) نارجیل باشد. (مفردات ابن بیطار چ مصر ص83) (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 71) (ترجمهء ابن بیطار به فرانسه ص201) (بحر الجواهر) (فهرست مخزن الادویه) (ناظم الاطباء) (دِمزن). نارگیل. جوز هندی. چودار. رجوع به بادِنج، نارجیل، نارگیل و جوز هندی شود. || نوعی خربزه در خوارزم. (دزی ج 1 ص48).
(1) - Coco.
بارنج.
[رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در هفت هزارگزی جنوب خاوری شهر تبریز و یک هزارگزی شوسهء تبریز به اهر در جلگه واقع است. منطقه ای است ییلاقی و سردسیر با 3613 تن سکنه. آبش از چشمه و رودخانهء بارنج (بارنج چای). محصولش غلات، حبوبات، سنجد. شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
بارنجان.
[رِ] (اِخ) شهری است به بحرین که آن را علاءبن الحضرمی بسال 13 یا 14 ه . ق. به روزگار خلیفهء دوم عمر بن خطاب بگشود. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و مراصدالاطلاع شود.
بارنجان.
[رِ] (اِخ) قریه ای است و در آن کاروانسرا و چشمه ای است نزدیک سنجار. (از معجم البلدان).
بارند.
[رَ] (اِخ) دهی است کوچک از بخش سمیرم بالا شهرستان قمشه که در 40 هزارگزی جنوب خاور سمیرم متصل به راه مالرو بارند به سمیرم در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 100 تن سکنه میباشد که به لهجهء لری تکلم میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
بارندگی.
[رَ دَ / دِ] (حامص) باریدن و بارش. (ناظم الاطباء). حاصل مصدر باریدن. (آنندراج) :
چو ابر بهاران ببارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی.
فردوسی.
بپوشید نوجامهء بندگی
دو دیده چو ابری ببارندگی.فردوسی.
|| (اِ) باران. (آنندراج) (دِمزن) : و چون بارندگی زیادت باشد این بحیره زیادت بود و چون بارندگی نباشد خشک شود. (فارسنامهء ابن البلخی چ لندن ص 153). || هنگام باران. (ناظم الاطباء). فصل باران. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 198 شود(1). || ژاله. شبنم قوی. (دِمزن).
(1) - در دِمزن و ناظم الاطباء و شعوری بدین معنی آمده است ولی در تداول مردم بمعنی فصل باران مستعمل نیست.
بارنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) اسم فاعل از بارش(1). (ناظم الاطباء). رجوع به باریدن شود: ابر بارنده؛ ابری که ببارد. مُمطِر. ماطر. سحابة مذکیه؛ ابر باز بارنده. سحاب هتل؛ ابر نیک بارنده. هاتل؛ ابر پیوسته بارنده. (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود :
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد.فردوسی.
جهان هفت کشور ترا بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد.فردوسی.
ابر بارنده ز بر چون دیدهء وامق شود
چون بزیرش گلرخان چون عارض عذرا کند.
ناصرخسرو.
و اگر زمستان سرد و بارنده باشد سوزش آب تاختن بسیار باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هر گاه که از پس تابستان شمالی خشک خریف جنوبی و بارنده باشد این علت (سل) بسیار افتد. لکن هر گاه که تابستان جنوبی و بارنده باشد و فصل خریف هم چنان جنوبی و بارنده باشد اندر آخر خریف این علت [ ذات الجنب ] بسیار است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
دلم دریای بخشنده است و دستم ابر بارنده
از این ابر و از آن باران بر اهل فضل در بارم.
سوزنی.
ز هر سو قطره های برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران.نظامی.
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ.نظامی.
(1) - اسم فاعل از باریدن.
بارنکومسکون.
[رَ مَ] (اِخ)(1) سلسلهء کوهی است به اسپانیا که آن را بارسیز(2) هم گویند. (الحلل السندسیة ج 2 ص112).
(1) - Barranco de Mascum.
(2) - Berciz.
بارنگ.
[رَ] (ص مرکب) رنگ دار. ملون. || (اِ) بادرنگ. (ناظم الاطباء). بادنگ. بارنج. رجوع به شعوری ج 1 ورق 74 شود. || بند قنداغ. (ناظم الاطباء).
بارنگار.
[نِ] (نف مرکب) بمعنی عارض درگاه شاه که حضور و غیبت مردم خبر دهد و او را به عربی حاجب گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که اجازه نامهء ورود به دربار را صادر می نمود. (فرهنگ نظام).
بارنگ بوی.
[رَ] (اِ مرکب) همان بادرنگبو باشد. (دِمزن). بادروج. حوک. باذروج. بادرنگبوی. بادرنجبویه. (ناظم الاطباء).
بارنگ بویه.
[رَ یَ / یِ] (اِ مرکب)بادرنجبویه. جعفری. (ناظم الاطباء). بادرنگ بویه. (دِمزن). حوک. بادروج. بورنگ. بادرنجبویه. نوعی ریحان خوشبو است که بادرنبو و بادرنبویه و بادرنجبویه و بادرود هم گویند و در عربی بادروج نامند. (شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب). رجوع به هر یک از لغات فوق در جای خود شود.
بارنگنان.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ولوبی بخش سوادکوه شهرستان شاهی که در 6 هزارگزی جنوب آلاشت در منطقهء کوهستانی و سردسیر واقع است. و دارای 250 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات و لبنیات. شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راهش مالرو میباشد. اهالی عموماً زمستانها برای تعلیف احشام خود و کارگری در معدن زغال سنگ به حدود زیرآب میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
بارنگو.
[رَ] (اِ مرکب) بالنگو. (ناظم الاطباء). مخفف بادرنگبو است.
با رنگ و بوی.
[رَ گُ] (ص مرکب) با آب وتاب و کروفر استعداد تمام. (آنندراج) (دِمزن). یعنی داب و داراب. و کروفر. و استعداد تمام :
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بدان گونه با رنگ و بوی.
فردوسی (از شرفنامهء منیری).
بارن منتر.
[ ] (اِخ)(1) کلمه ای است هندی که بر یکی از جهات اطلاق می شده است. (ماللهند چ لیپزیک 1925 ص250 س 1).
(1) - Varunamantra.
بارنولد.
[نُ وِ] (اِخ)(1) بارنولت (ژان). متولد به آمرس فوت(2) به حدود 1549-1619 م. نام یکی از مشاهیر هلند است که برای استقلال کشورش کوشید و یکی از پایه گذاران جمهوری ایالات متحده بشمار است و سرانجام به امر موریس دوناسو(3) اعدام گردید. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Barnevelt. Barneveldt.
(2) - Amersfoot.
(3) - Maurice de Nassau.
بارنویس.
[نِ] (نف مرکب) محاسب علافهای بزرگ میدان. نویسنده و ثبت کنندهء صورت حساب در میدان خواربار و تره بارفروشی.
بارنویسی.
[نِ] (حامص مرکب) شغل و کار بارنویس.
بار نهادن.
[نَ / نِ دَ] (مص مرکب) به زمین نهادن بار. بار بنهادن. (ناظم الاطباء: بار). || کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته :
زمانه حاملهء انده و نشاط آمد
ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست.
(انجمن آرا).
وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن :
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار.فرخی.
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.منوچهری.
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص190 شود :چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخهء خطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامهء ابن البلخی چ لندن ص66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). || و بصلهء «بر»(1)؛ بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید :
بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت.
(آنندراج).
- بار بر دل نهادن؛ رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی :
چو منعم کند سفله را روزگار
نهد بردل تنگ درویش بار.
سعدی (بوستان).
(1) - شاهد آنندراج با صلهء «به» است نه صلهء «بر» هر چند «به» در اینجا بمعنی «بر» باشد.
بارو.
(اِ) حصار. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). دیوار و حصار و آن را باره نیز گویند و این سماع است از خدمت امیرشهاب الدین حکیم کرمانی. (شرفنامهء منیری) (شعوری ج 1 ورق 188) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). باره. (صحاح الفرس). باروی شهر. ربض. (مهذب الاسماء). سور. حصار دور قلعه و باره و شهرپناه. (ناظم الاطباء) :
بر قلهء آن قلعه که قدر تو نشیند
از قلزم قاف است بر آن خندق و بارو.
؟ (از انجمن آرا) (آنندراج).
بود نخست قدم پاسبان قدر ترا
فراز کنگرهء این هفت حصن نه بارو.
منصور شیراز (از شرفنامهء منیری).
مروان... بشهری شد که آنرا اشک گویند و آن قلعه ای بود محکم و استوار. بفرمود تا باروی قلعه خراب کردند و با زمین راست کردند. (ترجمهء طبری بلعمی). و چون عرب به اصفهان آمدند سه شهر مانده بود و در خلافت منصور آن را بارو بکردند و فراخ گشت. (مجمل التواریخ و القصص). شهرها را بعدل محکم کنید و آن باروییست که آب آن را نریزاند و آتش نسوزاند و منجنیق بر وی کار نکند. (منسوب بنوشیروان، از عقدالعلی).
گلین بارویش را ز بس برگ و ساز
بدیوار زرین بدل کرد باز.نظامی.
سبلت تزویر دنیا برکنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند.مولوی.
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و دمش کدامین بهتر است.مولوی.
و ذکر باروی کهنه و نو آن (قم) و ذکر اول مسجدی که بنا نهاده اند. (تاریخ قم ص20).
قلعه را درمساز بی بارو
احتما باید آنگهی دارو.اوحدی.
|| قلعه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری ج 1 ورق 188). و مجازاً در قلعه هم استعمال میشود که دارای حصار است. (فرهنگ نظام). || برج. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 188). || کنگرهء دیوار. (ناظم الاطباء).
بارو.
(از هندی، اِ) ریگ. (ناظم الاطباء).
بارو.
(اِ) بارود. باروت. مخفف باروت است و در این صورت مفرس از سریانی است. (فرهنگ نظام) (آنندراج: باروت). رجوع به باروت و بارود و باروط شود.
بارو.
(اِخ) بازو. از امرای سلاجقه بود. رجوع به بازو شود.
بارو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان یاهوکلات بخش دشت یاری شهرستان چاه بهار که در 28 هزارگزی جنوب خاوری دشتیاری کنار راه مال رو دشتیاری به گواتر واقع است و 2 خانوار ساکن دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بارو.
(اِخ) دهی است از دهستان وادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 67 هزارگزی شمال باختر مشهد و 9 هزارگزی شمال خاوری رادکان در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 53 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
باروا.
[رَ] (ص مرکب)(1) سزاوار. درخور. مقابل ناروا :
بر این بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن بارواست.فردوسی.
نعلین و ردای تو دام دین است
نزدیک من آن فعل باروا نیست.
ناصرخسرو.
|| در شعر زیر بمعنی رایج. سره، ضد ناسره :
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروایی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
رجوع به «با» شود.
(1) - از: با + روا، صفت مشبهه از رفتن.
باروا.
[رَوْ وا] (اِخ) نام سریانی حلب است. (معجم البلدان). رجوع به حلب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و مراصدالاطلاع شود.
بار و بارخانه.
[رُ نَ / نِ] (اِ مرکب) اثاثه و وسایل خانه.
باروبقی.
[ ] (اِخ)(1) ناحیه ای از نواحی نیشابور... در باروبقی از نواحی نیشابور مردم سپاهی جلد باشند یاغی، قصد آنجا کردند و موضعی بغایت محکم است... (تاریخ مبارک غازانی چ 1258 انگلستان ص 29).
(1) - ن ل: باروبقی، بارویقین. (حاشیهء ص 29 تاریخ غازانی) (لکلرک ترجمهء ابن بیطار ج 1 ص200).
بار و بند.
[رُ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)مصالح هر چیز چون رشته برای تسبیح و دوال و امثال آن برای شمشیر. ملاطغرا در قسمیه گوید :
بتسبیح شبنم که بی باروبند
ز گردش بود تا سحر بهره مند.
و در محاوره بند و بار هم گویند. (آنندراج). || منسوب و متعلق به هر چیزی. (ناظم الاطباء).
بار و بندیل.
[رُ بَ] (اِ مرکب، از اتباع)احمال و اثقال. بار و بند. رجوع به باروبند شود.
بار و بنه.
[رُ بُ نَ / نِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) احمال و اثقال. بار و بندیل :
نه لشکر نه کوس و نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه.فردوسی.
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشه است با ما نه بار و بنه.فردوسی.
در شش دیه سراها و مقامها ساختند و منزل گرفتند و بار و بنه بدان نقل کردند. (تاریخ قم ص32). رجوع به بار و بندیل شود.
باروت.
(اِ) بارود. یَمسو. (برهان). بارو. (در کلام قدما و اکابر دیده نشده و مستحدث است). (رشیدی). شوره. دارو. (اسدی). اَشوش. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). ملح البارود. (دزی ج 1). ملح صینی. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). حجر آسیوس. اسیوس(1). اسیوش. حجرالسیوس. (فهرست مخزن الادویه). بارود. و به لغت سریانی شوره را گویند که جزو اعظم باروت باشد و آن را نمک چینی هم گویند. (برهان، ذیل بارود). در اصل بمعنی شوره است و بمعنی داروی تفنگ مجاز است زیرا که جزو اعظم آن شوره باشد. (غیاث). شوره را گویند که جزو اعظم باروت است و آن را نمک چینی هم گفته اند. (انجمن آرا). نمک مخصوص است که نامهای دیگرش شوره و نمک چین است. (فرهنگ نظام). بمعنی باروت که داروی تفنگ است. (انجمن آرا)... و بارو مخفف بارود است. میرزا عبدالقادر تونی در ذکر تسخیر قلعهء بست گوید :
همی سوخت هندو در آن کارزار
چو باروت کاندر وی افتد شرار.
سعید اشرف در تعریف تیغ گوید :
دشمنان را داده از یک جلوه در باد فنا
خرمن باروت را کافی بود برق شرار.
(آنندراج).
به اصطلاح اهل مغرب اسم زهرهء اسیوس(2) و به اصطلاح اهل عراق اسم شوره است و در ابقر مذکور شد و او بخار مائیست که در شوره زار منعقد گردد بعد از رفع اجزاء کثیفه شبیه بنمک سفید میشود و بجهت تحریک اشیاء ثقیله و تغییر معادن، صقلبی (سالبه)(3)استخراج نموده و بالفعل مرکب او را با گوگرد و زغال چوب بید بارود نامند. از سموم و در طب غیر مستعمل است و ذرور او حابس خون جراحات تازه است با کمال سوزش و از خواص ابقر است که چون آهن را به زرنیخ بیالایند و با مثل آن و مس بگدازند و بعد از آن شوره را بدان بپاشند مس از آهن صعود نموده آهن در کمال نرمی گردد. (تحفهء حکیم مؤمن: بارود). مؤلف مخزن الادویه پس از نقل متن تحفه افزاید: و بالفعل اسم چیزی است مرکب از گوگرد و زغال چوب بید و یا بادنجان(4) و یا بید انجیر و یا عشر و یا عروسه و یا امثال اینها و بالجمله چوب هر درختی که زود به آتش درگیرد و آتش آن تند باشد. و شورهء قلمی به اوزان مختلفه مث اگر از برای توپ و تفنگ باشد در یک آثار هندی شوره پنج توله گوگرد و هفت ونیم توله زغال داخل میکنند و بسیار نرم کوبیده و اگر بسیار تند خواهند با بول انسان و یا با شراب دوآتشه یا یک آتشه خمیر کرده میکوبند و حبوب بسیار صغار ساخته خشک کرده استعمال مینمایند والا با آب. طبیعت آن: گرم و خشک در سوم و چهارم نیز گفته اند. افعال و خواص آن: جالی و مقطع و مفتح سدد و جهت طحال و اوجاع ظهر نافع و ذرور آن حابس نزف الدم جروح تازه است فوراً با کمال سوزش، و چون موضع وجع مفاصل را خارها زده بارود را نرم ساییده بر آن بمالند وجع آن را زایل گرداند. مضر گرده و ریه مصلح آن کتیرا و عسل است. (مخزن الادویه ص129). داود ضریر انطاکی در تذکرهء خود گوید: گرم خشک است در چهارم یا در وسط و سوم بهترین آن براق زرین تازه و سفید است که زود از هم بپاشد. بلغم را ریشه کن کند... قدر استعمال آن تا نیم درهم است و بدل آن ملح اندرانی است و نخستین کسی که آن را برای جلا و تقطیع استخراج کرد طبیب «بقراط» و برای تحریک اثقال و تغییر معادن سالیسوس صقلبی است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ص70 همین کتاب شود. || بارود. (برهان). یَمسو. (برهان). بارو. (در کلام قدما و اکابر دیده نشده و مستحدث است) (رشیدی). سُفوف. (شلیمر). گندک. رنجک. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). دارو. داروی تفنگ(5). (برهان) (غیاث) (دزی ج 1) (دِمزن). باروط. ترکیب قابل اشتعال. (دزی ج 1)(6). گردی که از زغال و گوگرد و شوره سازند و در اسلحهء آتشین بکار برند و گندک و یمسو نیز گویند. و هر گردی که در اسلحهء آتشین بکار برده میشود خواه از اجزاء مذکور باشد و یا از چیز دیگر نیز باروت میگویند مانند باروت بی دود و باروت سفید. و اختراع باروت را به حکمای اسلام نسبت میدهند و بعضی گفته اند این گرد را دانشمندان چین در یک قرن قبل از تولد مسیح اختراع نموده اند. و اول طایفه ای که آن را در جنگ بکار بردند در سال 747 ه . ق. انگلیسی ها بودند و طریق ساختن آن تا یک مدتی مخفی بود و جز انگلیسها کسی نمیدانست و تجار آن را از انگستان خریده به سایر جاها حمل میکردند و زیادتر از دو کیلو گرم بکسی نمیفروختند. باری باروت خوب و اعلا مرکب است از 75 جزء شوره و 5/12 جزء گوگرد و همان مقدار زغال. (ناظم الاطباء). ترکیبی است از پنج قسمت شوره و یک قسمت گوگرد و یک قسمت زغال بید. گوگرد و شوره را با هم نرم کوبیده و زغال را در آب شسته که گرد و خاکستر آن برود. سپس هر سه را در هاون سنگی ریخته با دستهء چوبی بکوبند و چون بخشکی گراید با آب رطوبت دهند تا رنگش نیلی شود و پس از آن در ظرف چرمی کنند تا چهار ساعت بسرعت حرکت دهند و چون مخلوط شود به آب رطوبت دهند و مانند خمیر بگسترانند و با چاقو قطعه قطعه سازند و در غربال آهنین بیزند و در ظرفی کنند و حرکت دهند تا دانه دانه و مجلی گردد و در حرارت 66 درجه بتدریج خشک سازند و بکار برند. (از منتخب الخواص: بارود).
از اوایل قرن مسیحی این ماده شناخته شده است. چینی ها از آن در حرارت صنعتی استفاده میکردند. آتش گرگوا(7) در قرن هفتم نوعی آتش انفجاری بود. تا قرن 14 م. اندیشهء بکار بردن آن در تیراندازی هنوز بوجود نیامده بود. انگلیس ها آن را در 1346 م. در جنگ کرسی(8) بکار بردند. اسامی راجر بیکن(9)، آلبرت کبیر(10) و برتولد شواتز(11) مترادف ورود باروت در توپخانهء اروپاست. باروت از چند نوع مواد مختلف ترکیب میشود که نیروی ناگهانی قابل ملاحظه ای بوجود می آورد که از آزاد ساختن گاز فراوان با حرارت زیاد بدست می آید که نتیجهء عکس العمل شیمیایی است. نتایج حاصله از احتراق باروت بستگی بسرعت اشتعال آن دارد اگر سرعت اشتعال زیاد باشد فشار و قدرت حاصله از گاز آنی بوده و ایجاد تخریب بسیار میکند. باروت یا سیاه است و یا قهوه ای. باروت سیاه از دو عنصر سریع الاشتعال ساخته میشود که یکی کربن و دیگری گوگرد به اضافهء جسمی که قبول اکسیژن کند. ازین سه مادهء ترکیبی کربن تأثیرش در ساختن باروت از دیگر مواد بیشتر است. مواد این سه عنصر قابل تمیز است و تابلو زیر بدست می آید و مختص بباروت سیاهی است که در فرانسه بکار میرود. (لاروس کبیر).
جرجی زیدان در تاریخ تمدن خود آرد: فرنگی ها اختراع مهمی را بخود نسبت میدهند در صورتی که این اختراع از عربها بوده است. بنا بگفتهء فرنگیان شخصی بنام شوارتز(12) در سال 1320 م. (719 ه . ق.) باروت را اختراع کرده است اما یک راهب انگلیسی موسوم به راجر بیکن(13) که در قرن 13 م. میزیسته به ترکیباتی اشاره کرده که در زمان وی معمول بوده و به باروت شباهت داشته است. حقیقت مطلب آنست که عربها پیش از دیگران استعمال باروت را میدانستند و اگر آنها باروت را اختراع نکرده باشند لااقل باروت توسط آنان بمردم قرون وسطی منتقل شده است. کوندی خاورشناس اسپانیولی که در سال 1820 در گذشته صریحاً نوشته است که عربها در جنگ سر قوسه در سال 1118 م. اسلحهء آتشین بکار بردند. از آن گذشته مورخین عرب نیز در ضمن تاریخ جنگهای اسلامی در قرن سیزده میلادی (در افریقا) از اسلحهء آتشین نام برده اند چنانکه ابن خلدون راجع بجنگ ابو یوسف سلطان مراکش برای تسخیر سجلماسه(14) و بیرون آوردن آن از دست فرمانروایان عبدالواد (672 ه . ق./ 1273 م.) چنین میگوید: «همین که سلطان ابویوسف بلاد مغرب (افریقا) را گشود شهرها و دژهای آن را بزیر فرمان درآورد و بر مرکز خلافت خاندان عبدالمؤمن دست یافته آثار آنها را برانداخت و شهرهای طنجه و سبته لنگرگاه و سرحد مغرب را گشود آنگاه بطرف بلاد قبله توجه کرده، مصمم شد سجلماسه را از فرمانروایان عبدالواد بستاند و دعوت آنان را برانداخته بنام خود دعوت کند. لذا در ماه رجب 672 ه . ق. لشکر بدانجا کشید و سپاهیانی از عرب و بربر و زناته گرد آورد و منجنیق و تانک چوبی و گردونه های نقب جهنده (آتش یونانی) با ریگ های آهنین و اندام(15) نقب انداز همراه برد و از انباری که با آتش و باروت بطور شگفت آوری مشتعل شده بود بدشمن آتش می افکند و قدرت خداوند از این عملیات هولناک ظاهر میگشت. خلاصه یکسال تمام شب و روز آنجا را حصار داده جنگید تا اینکه روزی دیوارهای برج بر اثر سنگباران کردن از منجنیق فروریخت و سوراخی در آن پدید آمد و سپاهیان از آن سوراخ بشهر هجوم آوردند.» این گفتهء ابن خلدون گواهی میدهد که پیش از شوارتز عربها باروت داشتند، چه شوارتز (مخترع باروت بقول فرنگی ها) در سال 1320 م. میزیسته و عربها در سال 1273 در جنگ مذکور باروت استعمال کرده اند. از آن گذشته عربها در سال 13 م. در کتب مربوطه توصیفی از باروت کرده اند که کام شبیه باروت کنونی می باشد. در کتابخانهء پترزبورگ (لنین گراد) تصویر دو مرد عرب است که اسلحهء آتشین بکار میبرند. (از ترجمهء تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 صص 184-185: اخترع باروت) و متن عربی ص145. || مثل باروت، سخت و تند و تیز. آتشین. رجوع به تذکرة الملوک چ دوم ص29 و مجمل التواریخ گلستانه ص23 و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 156 و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 و اسیوس و دارو و بارود شود.
(1) - Assius. Pierre d' Assos. Assos.
(2) - Fleur d' Assos. (3) - سالیوس سقلبی یا صلقبی.
(4) - شاید مراد بادنجان بری باشد که نباتی است بقدر ذرعی و زیاده.
(5) - Poudre a Canon. Nitre. (6) - مرآن خیمه بد پیش برج حصار
در آن برج بودی شه قلعه دار
بدارو مر آن رعد انباشتند
همه روز تا شب نگهداشتند
ز باره چو آن رعد انداختند
جهان از نریمان بپرداختند.
یکی دیک منجر [ منجن؟ ] در آن قلعه بود
که تیرش بد از سنگ صدمن فزود
وز آن برج آن سنگ آمد رها
بدان آتش و دود چون اژدها. اسدی.
(7) - Gregois.
(8) - Crecy.
(9) - Roger Bacon.
(10) - Albert Grand.
(11) - Berthold Schwartz.
(12) - Berthold Schwartz.
(13) - Roger Bacon. (14) - شهری بود بنزدیکی فاس بندر بنام مراکش و اکنون وجود ندارد. (حاشیهء ص185 ترجمهء تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1).
(15) - اندام یا هندام یک نوع اسباب جنگی بوده. (حاشیهء ص 185).
باروت.
(اِخ) فتنهء. مادر ژاک اول (پسرعم الیزابت) کاتولیک بود و او خود در مذهب پوری تنی(1) تربیت یافت اما چون میخواست پادشاهی مستبد باشد مذهب انگلیکانی را پذیرفت و مخالف کاتولیک ها و پوری تنیها گشت چنانکه در نخستین سال پادشاهی او شش هزار کاتولیک را بمحاکمه کشیدند و محکوم کردند. پس جمعی بر آن شدند که وی را بقتل رسانند و زیر طالار چلیکهای باروت قرار دادند تا روز افتتاح جلسه، شاه و خانوادهء او و لردها و وکلا را یک باره از میان بردارند لیکن شب روزی که باید مقصود انجام یابد (1605 م.) پرده از روی کار برافتاد. این پیش آمد که بنام فتنهء باروت معروف است در تاریخ انگلستان عواقبی وخیم بیادگار گذاشت و تصور اجرای این خیال که ممکن بود خلقی بسیار را نیست و نابود سازد وحشتی عظیم ایجاد کرد. آنگاه جنایت چندین تن از کاتولیک ها را بمذهب کاتولیکی منسوب نمودند و مدتی دراز انگلیس ها دشمن آن بودند و ایشان را بیشتر از دو قرن یعنی تا سال 1839 م. از مشاغل عمومی محروم کردند و مانند پروتستانهای فرانسه بعد از الغای فرمان نانت، کاتولیکهای انگلیسی نیز در پرورش فرزندان خویش مختار و آزاد نبودند و اولادشان به آداب پروتستانها تربیت می یافتند. مذهب انگلیکانی هم که بعضی از ظواهر مذهب کاتولیکی را حفظ کرده بود از آسیب برکنار نماند و جمعی انگلیکانی به پوری تنیها پیوستند و همچنین فکر اتحاد با دول کاتولیکی و علی الخصوص با فرانسه در نظر انگلیسها ناپسند آمد و یکی از علل منفور شدن استوارت ها آن بود که خواهان اتفاق با مملکت فرانسه گشتند. (ترجمهء تاریخ قرون جدید آلبرماله صص 346-347).
(1) - رجوع به پوریتن در همین لغت نامه شود.
باروت آغاجی.
(اِخ)(1) دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 40 هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 41 هزارگزی خاوری راه ارابه رو احمدآباد به تکاب واقع است. منطقه ای است کوهستانی معتدل با 93 تن سکنه. آبش از چشمه. محصولش غلات، نخود و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
(1) - در متن باروت آقاجی ضبط شده است.
باروت آغاجی.
(اِخ)(1) دهی است جزء دهستان حومه، بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 15 هزارگزی جنوب باختر زنجان و 3 هزارگزی راه عمومی واقع است. منطقه ای است کوهستانی، سردسیر با 369 تن سکنه. آبش از قنات و چشمه سار و محصولش غلات، انگور و شغل مردمش زراعت، مکاری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
(1) - در متن باروط ضبط شده است.
باروت آقاجی.
(اِخ) رجوع به باروت آغاجی شود.
باروت پنبه ای.
[تِ پَمْ بَ / بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) نوعی باروت باشد.
(1) - Coton-poudre.
باروت چی.
(اِ مرکب) باروط چی. آنکه باروت سازد.
باروت خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)باروط خانه. خانه ای که در آن باروت نگهدارند. (آنندراج) (دِمزن). جایی که در آن جا باروت میسازند. (ناظم الاطباء).
باروت ساز.
(نف مرکب) باروط ساز. آنکه باروت سازد. سازندهء باروت.
باروت سازی.
(حامص مرکب)باروط سازی. عمل و کار شغل باروت ساز :مشرف توپخانه مبلغ بیست تومان مواجب و از جمله ده یک رسوم باروط سازی دویست وشصت وشش دینار و چهار دانگ رسوم داشت. (تذکرة الملوک چ2 ص63).
باروت کوب.
(نف مرکب) باروط کوب. کسی که باروت میسازد. (ناظم الاطباء). آنکه باروت را کوبد و نرم سازد.
باروت کوب خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)محل باروط کوبی و خانهء کوبیدن باروت بقصد نرم ساختن آن.
باروت کوبی.
(حامص مرکب)باروط کوبی. عمل باروت کوب.
باروتی.
(ص نسبی، اِ) نوعی چای: چای باروتی. || نوعی جامه است با خالهای سیاه خرد چون دانه های باروت. || نوعی توتون است تند در تدخین، توتون باروتی. تنباکوی باروتی.
باروج.
(اِخ) دهی است جزء دهستان یامچی بخش مرکزی شهرستان مرند که در ده هزارگزی شمال باختری مرند و 4 هزارگزی راه آهن جلفا به مرند در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 650 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانه و محصولش غلات، پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باروچ.
(اِخ)(1) نام شهری بهندوستان در حدود بمبئی بر نهر مزبوده، در 100 هزارگزی شمال سورت واقع است و دارای یک دژ میباشد. تجارت منسوجات ابریشمی آن رونق دارد محصولاتش: برنج، پنبه، روغن زیتون و دیگر ذخایر و امتعه است. راجهء این شهر در سال 1782 م. آن را به انگلیسها تسلیم کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
(1) - Baroutch.
باروچ.
(اِخ) رجوع به باروچی شود.
باروچه.
[چَ / چِ] (اِ) پاروچه. نوعی از ظرفی یا آوندی است که در آن گل و لای میبرند. (آنندراج) (دِمزن)(1). آوندی که در آن گل می کشند. گل کش. (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء و دِمزن بکسر «چ» ضبط کرده اند.
باروچی.
(اِخ) باروش(1). نقاش مذهبی معروف ایتالیا که بسال 1535 م. در اوربینو(2)متولد و بسال 1613 درگذشته است، و تابلوهای ارزنده ای از وی بجای مانده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج2 شود.
Baroche, Federico.یا
(1) - Barocci
(2) - Urbino.
باروح.
[رَ / رو] (ص مرکب)(1) باصفا و خوش آیند. (ناظم الاطباء). دلگشا : صحبتی بود بغایت باروح و خوش و مجلس قوی دلکش. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). || گشاده. عریض. پهناور: خانهء باروح. || مسرور. فَرِح. فَرِحَه. (کازیمیرسکی). بشاش. شنگول. بانشاط.
(1) - ترکیبی است از: با + روح عربی بمعانی راحت و فرح و سرور و رحمت. رجوع به رَوح شود.
باروح.
(ص مرکب)(1) جاندار. آنکه روان دارد.
(1) - از: با + روح عربی بمعنی جان، روان.
باروخ.
(اِخ) (مبارک) و او کاتب و دوست و مخلص ارمیای نبی بود. (ارمیا 32: 12). و کلامی را که خدا به ارمیای نبی القا فرمود در طوماری نوشته اولا در هیکل در حضور جماعت و بعد در حضور رؤسای یهود تلاوت نمود، و این معنی جماعت یهود را بشدت مضطرب ساخت بحدی که باروخ و ارمیای نبی را گفتند که خود را از حضور یهویافیم پادشاه پنهان سازند زیرا که چون یهویافیم قدری از مطالب طومار مذکور اصغا نمود فرستاده، آن را گرفته به آتش سوخت. لکن خدای تعالی ثانیاً ارمیای نبی را بنوشتن آن امر فرموده بعضی مطالب دیگر نیز بر آن افزود و از جمله کارهای باروخ که شایستهء ذکر است آنکه رسالهء ارمیای نبی را ببابل برده آن قوم را از عقوبت و قصاصی که از جانب الهی بر آن شهر معلق بود بیاگاهانید و چون مراجعت نمود اورشلیم محاصره شده و او و ارمیا را دستگیر نموده بزندان سپردند و بعد از آنکه شهر مفتوح گردید از زندان آزاد شده بمصر رفتند. رجوع به ارمیا شود. و باروخ را کتابی است که به اسم او مسمی و از جملهء کتب جعلیه میباشد که کاتب آنها معلوم نیست. رجوع به سفر ارمیا شود. (قاموس کتاب مقدس). محبّ صادق ارمیای پیغمبر از انبیاء بنی اسرائیل بود و در نتیجهء سعایت اعدا صدقیا او را با پیغمبر مذکور محبوس ساخت، اما بخت نصر در زمان فتح قدس او را آزاد ساخت. وی با جمعی از یهودان بمصر رفت بقیهء احوالش مجهول است یک سفر از اسفار توراة نگارش وی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج2). و رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج2 شود.
باروخ اسپینزا.
[اِ نُ] (اِخ)(1) (1632 - 1677م.) فیلسوف بنام هلندی است. رجوع به اسپینزا در همین لغت نامه شود.
Spinosa, Baruch. یا
(1) - Spinoza
بارود.
(اِ) بارو. باروت. باروط. رجوع به هر یک از لغات در جای خود شود.
بارود.
[رُ] (اِخ)(1) نام بلدی است در گجرات هندوستان که در 130 هزارگزی شمال شهر سورت واقع است. لنگرگاهی زیبا، آب انبارهای وسیع، بتخانه های باتکلف دارد. آثاری از زمان آل تیمور در این شهر هنوز بجای است. در تاریخ 1819 م. زلزلهء شدیدی بعض قسمتهای این شهر را ویران ساخت. این شهر پایتخت راجه های قدیم کیکوار بود که بعدها تابع دولت انگلستان شدند. انگلیس ها آخرین راجه را به جنایات متعددی متهم ساخته وی را معزول و کشور را تماماً بضبط آوردند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باروده). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 شود.
(1) - Barode.
بارود.
(اِخ) جِ بارودة. (دزی ج 1 ص48). رجوع به بارودة شود.
بارود.
(اِ) حجرالسیوس است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اسیوس و برهان قاطع چ معین شود.
بارودآب.
(اِخ) سراب بارودآب. رودی است در حومهء نهاوند.
بارودة.
[دَ] (ع اِ) مفرد بارود، تفنگ. (دزی ج 1 ص 48).
بارودی.
(اِخ) تونسی (خطیب محمد) امام اول مسجد جامع باردو در تونس بوده. کتب زیر از اوست: تعلیم القاری (رساله در احکام تجوید) که بسال 1293 ه . ق. تألیف کرد و شیخ محمد شاذلی بن اصلح وی را بدین دو بیت:
لقد جمعت وصف الحروف و بینت
مخارجها کل البیان و وضحت
و زادت علی هذا من العلم جملة
لمن یقرأ القرآن حقّا تعینت.
تقریظ گفته. چ تونس 1294 در 94 ص (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 513).
بارودی.
(اِخ) (محمد افندی) یوزباشی. یکی از ضابطان نظمیه (شهربانی) بود: کتاب های زیر از اوست: 1- تاریخ العائلة الخدیویة و تفاصیل الثورة العرابیة. مطبعهء الهلال 1314 ه . ق. 2- دلیل العمدة مطبعهء ترقی 1317 ه . ق. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 514).
بارودی.
(اِخ) (1255-1322 ه . ق.) (1839-1904 م.). محمود سامی باشابن حسن بک حسنی بارودی مصری. از نخستین پیروان نهضت ادبی شعر مصری است. وی در مدرسهء نظامی مصر تحصیل کرد و آنگاه به اسلامبول رفت و زبان فارسی و ترکی را نیک بیاموخت و او را در زبان ترکی و فارسی قصایدی است. سپس بفرانسه و انگلستان شد و تجارب بسیاری در فن لشکری بیندوخت. آنگاه بمصر بازگشت و عهده دار مشاغل بسیاری شد که آخرین آنها ریاست نظار بود. در دورهء انقلاب اعرابی از سران انقلاب بشمار میرفت و پس از آن بجزیرهء سیلان (سراندیب) تبعید گردید و هفت سال در آن جزیره بماند و در آن مدت زبان انگلیسی را بیاموخت. آنگاه بسال 1317 ه . ق. از تبعیدگاه بمصر بازگشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 صص1012-1013). و مؤلف معجم المطبوعات آرد: وی از ارکان نهضت شعری دورهء اخیر مصر بوده و با اسماعیل پاشا هنگام مسافرت او به اسلامبول (1863 م.) همراه بود و وی از زمرهء سپاهیان مصری بود که آنان را برای کمک بدولت عثمانی در خاموش کردن انقلاب کرید بسال 1868 گسیل داشته بودند. در روزگار توفیق پاشا وی عهده دار نظارت اوقاف بود. بارودی در انقلاب اعرابی از مهمترین یاران وی بوده و در اثنای انقلاب مشاغل مهمی داشت و بعداً از جملهء تبعیدشدگان بشمار رفت. کتابهای زیر از اوست: 1- دیوان بارودی- دو جزء که بترتیب حروف هجا مرتب شده است و به آخر حرف لام پایان می یابد. چاپ مطبعهء جریده در مصر، و شرح لغات در ذیل صفحات بقلم مصحح آن شیخ محمود امام منصوری یکی از علمای الازهر نوشته شده است. 2- مختارات بارودی- که اشعار سی شاعر از فحول شعرای مولدین را جمع آوری کرده است که نخستین آنان بشار و آخرین ابن عنین است و آنرا بر هفت باب مرتب کرده است که عبارتست از: ادب. مدیحه. رثاء. صفات. نسیب. هجاء و زهد. و در سالهای آخر یاقوت مرسی آنرا تصحیح و انتخاب کرده و در مطبعهء جریده 29-1327 ه . ق. در چهار جزء بچاپ رسانیده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 514).
بارودی.
(اِخ) اسکندر، دکتر. (1856-1921م.) مؤلف معجم المطبوعات آرد: اسکندربن نقولا (نیکولا)بن سمعان بن مراد بارودی، طبیب مصنف بود. اصل وی از حوران بود و یکی از اجدادش به لبنان منتقل گردید. بارودی در صیدا متولد شد و در مدرسهء امریکایی بیروت بتحصیل طب پرداخت. پس از فراغ از تحصیل بمناصب طبی متعدد نایل آمد و مانند برادرش مرحوم مراد بارودی بجمع آوری نسخ خطی عربی قدیم توجه کرد و مدتی مباشرت ادارهء مجلهء طبیب را بعهده داشت و مرگ وی در سوق الغرب لبنان بود. او توجه زیادی به کتب عربی داشت و بر آن حواشی بسیار نگاشته است و از آن جمله تاریخ ابن خلکانی است که در کتابخانهء من موجود است و او راست تصنیف های بسیار که در بیروت بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 513). و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 و اسکندر بارودی شود.
بارودی.
(اِخ) (کشیش) (بشاره) کتب زیر از اوست: الذمم فی احوال الامم تألیف دکتر ف. ف. کرفتس (ترجمهء بعربی، مطبعهء آمریکایی بیروت 1909 م در 64 ص). (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 513).
بارودی.
(اِخ) عمر افندی. او راست: ماقاله مالک فی الخمر (مطبعهء موسوعات 1903 م.). (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 513).
بارودیه.
[دی یَ] (ع اِ) زاج. (دزی ج 1 ص48).
باروذ.
(اِخ) از قریه های فلسطین نزدیک رمله است. (معجم البلدان ج 2) (انساب سمعانی) (مراصد الاطلاع).
باروذی.
(ص نسبی) منسوب به باروذ که قریه ای است بفلسطین نزدیک رمله. (معجم البلدان) (انساب سمعانی).
باروذی.
(اِخ) ابوبکر احمدبن محمد بن بکر باروذی ازدی از مردم باروذ فلسطین. (معجم البلدان ج 2). وی از ابوالحسین حمیدبن عیاش مسافری روایت دارد و ابوبکر محمد بن ابراهیم بن مقری اصفهانی از وی روایت کرده است. (انساب سمعانی).
بارور.
[وَ] (ص مرکب)(1) درختی که بار دارد و باردهنده بود. شاعر گوید :
زان چنار و سرو را بر نی و شاخ بارور
کز سر بدخواه تو بار آورد سرو و چنار.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص163) (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی- نخجوانی).
درختی که بار آورد و باردهنده بود. (اوبهی). درختی که بار آرد :
بنخل بارور سنگ از در و دیوار می بارد
اگر اهل دلی آماده شو صائب ملامت را.
میرزا صائب.
نمیدانم نهانی را که نامش آرزو کردم
شود روزی ز آب دیدهء من بارور یا نه.
باقر کاشی (از آنندراج).
صاحب بار و ثمر: در باغ من صد درخت بارور است. (فرهنگ نظام). مثمر و باثمر. (ناظم الاطباء). بَروَر. میوه دار. (دِمزن). برومند. باردار. بارآور. صاحب میوه. دارای بر. میوه دهنده. (دِمزن). میوه ده. و رجوع به بارآور شود : و هر کجا درخت بارور بود بر هر درختی چیزی نهاد [ انوشیروان ] و بر جهودان جزیت نهاد. (ترجمهء طبری بلعمی).
خجسته سروش است بر گاه و تخت
یکی بارور شاخ زیبا درخت.فردوسی.
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهان را یکی بارورشاخ باش.فردوسی.
که او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور.فردوسی.
گزیت رز بارور شش درم
بخرماستان بر همین زد رقم.فردوسی.
درختی بدی سال و مه بارور
خرد بیخ و بن برگ و بارش هنر.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز مردم درختی نئی بارور
بلندی و بی بر چو بید و چنار.ناصرخسرو.
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش ترا که گاو تویی و ثمر مرا.
ناصرخسرو.
ز بار انده هجران ضعیف قد ترا
دوتا و لرزان چون شاخ بارور دارد.
مسعودسعد.
مه از اول مه شود بارور
به آخر برآیدش عز و شرف.
مسعود سعد (دیوان ص299).
ای گشته بارور بشرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک.
مسعود سعد.
درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود. (کلیله و دمنه). پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید... چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر نرود(2). (کلیله و دمنه).
آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم
چون درخت بارور گردم من از جان و ز تن.
سوزنی.
چو شد بارور میوه دار جوان
بدست تبر دادنش چون توان.نظامی.
ملک ایمن درخت بارور است
زو قناعت بمیوه باید کرد.سعدی (صاحبیه).
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد.
ابن یمین.
شجر کوتهی که بارور است
بهتر از صد بلند بی ثمر است.مکتبی.
|| آبستن. حُبلی. باردار. حامل. حامله :
بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم.مسعود سعد.
(1) - مؤلف آنندراج بضم واو آورده است و از: بار + ور، مزید مؤخر فاعلی.
(2) - ن ل: بود.
بارورشدن.
[وَ شُ دَ] (مص مرکب) آبستن شدن. حامله شدن. بار برداشتن. باردار گشتن. بار گرفتن. حمل برداشتن. رجوع به مجموعهء مترادفات ص3 شود :
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لؤلؤ.
(ویس و رامین).
روزی زنی را با جمال دید بحرام با او وطی کرد، بارور شد. (قصص الانبیاء ص178). || میوه دار شدن. بردار شدن. باثمر شدن. مثمر گردیدن : شجرهء مشاجرت هر دو برادر بلواقح کوافح بارور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
باروری.
[وَ] (حامص مرکب) عمل بارور. آبستنی. حمل.
باروزنه.
[رَ زَ نَ / نِ] (اِ)(1) نام نوایی است از موسیقی. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (دِمزن)(2) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 191) (فرهنگ نظام) :
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی).
(1) - مؤلف آنندراج آرد: باروژنه هم بنظر آمده.
(2) - نام نتی در موزیک. (دِمزن).
باروزه.
[زَ / زِ] (اِ) خوراک و قوت هرروزه باشد و ضروری. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مخفف بادروزه. قوت لایموت. (فرهنگ نظام). نان روزانه. (دِمزن). || مایحتاج هر روزه را نیز گویند از جامه و زیرجامه و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامهء هرروزه. (دِمزن). مایحتاج هرروزه از خوراک و جامه و غیرهما. (فرهنگ نظام). رجوع به بادروزه و شعوری ج 1 ورق 191 شود. || نفقهء روزانه. (شعوری ج 1 ورق 191). || جامهء کهنه را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج) (دِمزن) (ناظم الاطباء).
باروژ.
(اِخ) دهی است از دهستان باراندوز چای (رود، باراندوز) بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 33 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و ده هزارگزی جنوب باختری شوسهء مهاباد به ارومیه در دره واقع است. هوایش معتدل و 34 تن سکنه دارد. آبش از درین قلعه است و محصولش غلات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باروس.
(اِخ) دهی است از دهستان گوکان بخش خفر شهرستان جهرم که در 20 هزارگزی جنوب باختر باب انار و دو هزارگزی شمال راه عمومی سیکان به گوکان در دامنه واقع است. هوایش گرم و دارای 151 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات، برنج، مرکبات، خرما و شغل مردمش زراعت و باغداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است هفت فرسنگی جنوب شهر خفر. (فارسنامهء ناصری).
باروس.
(اِخ) (چشمهء...) از بلوک خفر مسافت کمی شمالی قریهء باروس است. (فارسنامهء ناصری).
باروس.
(اِخ)قریه ای است از قریه های نیشابور نزدیک دروازهء شهر. (انساب سمعانی) (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص160) (مراصد الاطلاع) (دِمزن).
باروس.
[رُ] (اِخ)(1) ژان دو. ادیب و مورخ بنام پرتقال است که بسال 1496م. در ویزو(2)متولد و در 1570 در ریبئیرا(3) نزدیک پمبال(4)درگذشته است. مدت مدیدی در مستملکات آسیائی و افریقایی پرتقال والی بوده و این سفرها و مطالعات موادی برای نگارش کتابی در تاریخ ضبط و ادارهء مستملکات بوسیلهء پرتقالی ها برای او فراهم ساخت که در ادبیات پرتقالی ارزش و مقامی بسزا دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Barros, Jean de.
(2) - Viseu.
(3) - Ribeira.
(4) - Pombal.
باروسما.
(اِخ) دو ناحیه ای است از سواد بغداد از ناحیهء استان اوسط که آنها را باروسمای اعلی و باروسمای اسفل گویند. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
باروسی.
(ص نسبی) منسوب به باروس، قریه ای از قرای نیشابور نزدیک دروازهء شهر. (معجم البلدان) (انساب سمعانی).
باروسی.
(اِخ) ابوالحسن سلم بن الحسن الباروسی. ابوعبدالرحمن سلمی در تاریخ صوفیه از او نام برده است و گوید وی از قدماء صوفیه نیشابور و مستجاب الدعوه و استاد حمدون قصاب بود. (معجم البلدان: باروس) (انساب سمعانی).
باروش.
(اِخ) فدریگو معروف به باروچی(1)نقاش بنام مذهبی ایتالیا. رجوع به باروچی شود.
(1) - Baroche, Federico Barocci.
باروش.
(اِخ)(1) پیر ژول سیاستمدار فرانسوی متولد بپاریس (1802-1870م.)، وزیر ناپلئون سوم.
(1) - Baroche, Pierre- Jules.
باروش.
[رُ] (اِخ) باروچی. رجوع به باروچی شود.
باروشه.
[شُ] (اِخ) شهری است از قسمت غربی سرقسطه(1) از نواحی اندلس شرق واقع در قسمت شرقی قرطبه(2) نزدیک سرزمین فرنگ... و اکنون این شهر در دست فرنگیان است و دارای وسعت و قلاعی است. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). و چنانکه صاحب قاموس الاعلام ترکی می نویسد در حال حاضر قصبه ای بنام «داروسه» در جنوب غربی سرقسطه موجود است و دور نیست که همان قصبه باشد. مؤلف حلل السندسیه بنقل از یاقوت دربارهء شهر «سالم» گوید: شهری است به اندلس پیوسته به اعمال باروشه و در حاشیه آمده: گمان میکنم باروشه تصحیف اروشه باشد و این شهر را در نزد اسپانیولیها اریزه نامند و من از استاد محقق سید علال فاسی نیای فهری درین باره پرسیدم، وی چنین پاسخ داد: اریزه یا اریسه بعید نیست همان باروشه باشد، چه در دایرة المعارف بستانی چنین است: اریزه شهری است به اسپانیا هفتاد میل بطرف جنوب غربی از سرقسطه دور است. آنگاه متن گفتار یاقوت را دربارهء باروشه نقل کند و گوید بعقیدهء من اریسه (اگر چه نمیتوانم محل آن را تعیین کنم) بهمین صورت در نزد عرب معروف بوده و تحریف نشده است زیرا تاریخ نام دو شخص را که به اریسی خوانده میشدند برای ما حفظ کرده است: یکی ابوعبدالله محمدبن... اریسی معروف بجزایری شاعر شهیر... و دوم نیای وی محمد بن احمد اریسی. پس ظن غالب این است که این خاندان منسوب بشهر اریسه باشند. (الحلل السندسیه ج 2 ص84).
(1) - Saragosse.
(2) - Cordoue.
باروط.
(اِ) باروت. بارو. بارود. رجوع به کلمات مذکور شود.
باروط آغاجی.
(اِخ) رجوع به باروت آغاجی شود.
باروط سازی.
(حامص مرکب) رجوع به باروت سازی شود.
باروق.
(معرب، اِ) بلغت رومی سفیداب قلعی را گویند. (برهان) (آنندراج)(1) (دِمزن). مأخوذ از یونانی سفیداب قلعی. (ناظم الاطباء). غمنَه. (کازیمیرسکی) اسفیداج الرصاص. نام دوائی است که نامهای دیگرش اسفیداج و سفیداب است. لفظ مذکور از زبان عبرانی است که در ترجمهء طب معرب شده. (فرهنگ نظام). بعبرانی اسفیداج است. (فهرست مخزن الادویه). نامی است که در شهر تونس و دیگر نقاط افریقا به سفیداب قلعی دهند. رجوع به ابن بیطار ترجمهء لکلرک ج 1 ص201 و اسفیداج شود.
(1) - Ceruse, blanc de plomb.
باروق.
(اِخ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 52 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 7 هزارگزی شمال خاوری راه ارابه رو میاندوآب به شاهین دژ در جلگه واقع است. هوایش معتدل با 2181 تن سکنه میباشد آبش از قوری چای (رود قوری) و چاه است. محصولش غلات، چغندر، حبوبات، کشمش، بادام، زردآلو. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باروق.
(اِخ) دهی است از دهستان آلان برآغوش بخش آلان برآغوش شهرستان سراب که در 12 هزارگزی شمال باختری مهربان و 23 هزاروپانصدگزی شوسهء تبریز بسراب در جلگه واقع شده است. هوایش معتدل و دارای 658 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و کارگری و صنایع دستی اهالی قالی بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باروق.
(اِخ) دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان ارومیه که در 37 هزارگزی شمال خاوری قره آغاج و 24 هزارگزی جنوب شوسهء مراغه بمیانه در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 45 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات و برنج و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باروق.
(اِخ) دهی است از دهستان دیجویجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل که در 10 هزارگزی باختری اردبیل و 6 هزارگزی شوسهء مشکین به اردبیل در منطقهء کوهستانی واقع است. هوایش معتدل و دارای 2458 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانهء بارقی و چشمه و محصولش غلات، حبوبات، صیفی و شغل مردمش زراعت، گله داری و راهش مالرو میباشد. تیره ای از ایل شاهسون درین دره زندگی میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
باروک.
(ع اِ) ناخوشی سکاچه و کابوس. (ناظم الاطباء). نیدلان. جاثوم. بختک. نسبرک. عبدالجنه. دیونسبرک. (مهذب الاسماء). || مرد بددل. (ناظم الاطباء).
باروک.
(اِخ)(1) شاگرد ارمیا(2) که پیشگوییهایش را بدو املاء میکرده است. (600 ق . م.).
(1) - Baruck.
(2) - Jeremie.
بارولا.
(اِخ) برولا. پسر خواجه بن ییسورنویان از قوم اولقونوت. (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص91، 97، 98 و 99).
باروم.
(اِ) گذرگاه و معبر. (ناظم الاطباء).
بارومتر.
[مِ] (اِ مرکب)(1) میزان الهوا. آلتی است که برای اندازه گیری فشارهای جوی و نیز برای تعیین اندازهء ارتفاع کوه ها بکار میرود. اسبابی است که برای نخستین بار بوسیلهء توریسلی (توریچلی) برای تعیین فشار وارده بر سطح آزاد جیوه بکار رفت. و این نوع بارومتر معمولی است. مأخوذ از فرانسه، آلتی است که در معرفت فشار هوا و بالملازمه در معرفت تغییر جو استعمال میکنند و این آلت را در سال 1053 ه . ق. تریسلی شاگرد گالیله اختراع نمود و در اندازه و تعیین کردن فشار هوا بکار برد چه به اندازه ای که ستون زیبقی را در آتمسفر بالا برند منضعظ میگردد یعنی تعادل میکند مرطبقات کمتر مرتفع و بالملازمه کمتر وزین را و پاسکال آنرا در تعیین ارتفاع جبال استعمال کرد و این آلت تا بیک درجه خبر میدهد صافی هوا و انقلاب آن را زیرا هوای خشک سبک تر است از هوای مرطوب و وقتی نباید باران بارد جیوه صعود میکند و در خلاف این حالت نزول مینماید و نوعاً بارومتر بر دو قسم است: بارومتر جیوه ای و بارومتر بدون جیوه، و استعمال قسم اخیر این ایام متداولتر است. (ناظم الاطباء). و رجوع به بادسنج و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 ذیل بارومتر شود.
(1) - Barometre.
بارون.
(اِ) درختی است. سرد است بدرجهء اول و خشک بسیم، بر قوبا طلا کنند زایل کند. و چوبش در آب بمرور مانند آبنوس شود. سبکتر از مازو است و بوی خوش دارد. (نزهة القلوب).
بارون.
(اِ)(1) معرب آن بارُن است. (دزی ج 1). رجوع به بارن شود.
(1) - Baron.
بارون.
(اِخ) رجوع به بارن و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 2 شود.
بارون.
(اِخ) نام فیلسوفی از یونان قدیم. (ابن الندیم. از اسحاق بن حنین).
بارون.
(اِخ) دهی است در دهستان چالدران بخش سیه چشم شهرستان ماکو که در 16 هزارویکصدگزی شمال خاوری سیه چشمه و 14 هزارگزی شمال خاوری شوسهء سیه چشمه به کلیسای کندی در کوهستان واقع است. هوایش سرد و دارای 162 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و نهر دیبک و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی مردم جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
بارون دوبد.
[ ] (اِخ) نام محققی است که در 1841 م. حجاری های تنک سااولک در کوههای بختیاری را کشف کرد. (ایران باستان ج 3 ص2694 و 2706).
بارون دوسون.
(اِخ)(1) مؤلف «تاریخ مغول از چنگیز تا تیمور»(2). رجوع به تاریخ ادبیات برون ج 4 ترجمهء رشید یاسمی ص107 و ج 3 ترجمهء حکمت ص 13 شود.
(1) - Baron d' Ohsson.
(2) - Histoire des Mongols, depuis Tchingiz Khan jusqu a Timour Bey,
ou Tamarlan.
بارون روزن.
[زِ] (اِخ)(1) ویکتور دانشمند شرق شناس، مؤلف مجموعهء علمی نسخ خطی فارسی(2) چ پطرزبروغ (لنین گراد) و ترجمه های عربی خدای نامک بزبان روسی 1895 م. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی چ 1 صص 31-32 و تاریخ ادبیات برون ترجمهء حکمت ج 3 ص247 و 474 و 477 و روزن شود.
(1) - Baron V. Rosen.
(2) - Collections scientifiques.
بارونق.
[رُ نَ] (اِ مرکب)(1) بازار گرم. دارای رونق. روا. رواج. رونق دار. دررودار. رجوع به «با» شود.
(1) - از: با + رونق.
بارونق.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان نیاسر بخش قمصر شهرستان کاشان که در 48 هزارگزی شمال خاوری کاشان و 12 هزارگزی راوند قرار دارد. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با 75 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات، ابریشم، انار و انجیر و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش فرعی است. مزرعه خنچه جزء آبادی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
بارونی.
(ع ص نسبی) نسبت به بارون و در تعریب نیز بارونیّ آید. (دزی ج 1 ص48). رجوع به بارون شود.
بارونی.
(اِخ) سلیمان بن شیخ عبدالله بارونی نفوسی. او راست:
1- الازهارالریاضیة فی ائمة و ملوک الاباضیة جزء 2 مطبعهء بارونیه. (بی تاریخ).
2- دیوان (سلیمان بارونی) مطبعة الازهار البارونیة مصر 1346 ه . ق. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 515).
بارونی.
(اِخ) شیخ عبدالله بن یحیی بارونی نفوسی. از علمای اباضیة و از مردم طرابلس مغرب است. او راست:
1- دیوان شیخ عبدالله بارونی و دیوان شاگردش شیخ عمروبن عیسی تندمیرتی، چاپ سنگی مصر یا طرابلس غرب.
2- سلم العامة و المبتدئین الی معرفة أئمة الدین، که آن را برای حاج سلیمان بن زیدالیفرنی بحدود 1290 ه . ق. نوشته است. چ مطبعهء نجاح 1324 ه ق. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 515).
بارونیوس.
(اِخ)(1) کاردینال. خطیب بنام ایتالیایی (1538-1607م.) وی برتر از نظم و قانون بود، و مؤلف سالنامهء کلیسایی(2) که حاکی از تبحر کامل اوست، میباشد.
(1) - Baronius.
(2) - Annales ecclesiastiques.
باروو.
[رُ] (اِخ)(1) اسحاق. ریاضیدان، فقیه و لغت شناس بنام انگلیسی است که در 1630 م. در لندن متولد شده و در 1677 درگذشته است. وی از پایه گذاران موارد استعمال حساب دیفرانسیل در هندسه میباشد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Isaac - Barrow.
باروو.
[رُ] (اِخ)(1) جان. سیاح و جغرافیدان بنام انگلیسی است که بسال 1764 م. در نزدیکی اول ورستن(2) متولد شد و در سال 1848 در لندن درگذشت. وی نخستین سفیر انگلیس در چین بود و بهمراهی لرد ماکارتنه(3) بکاپ(4) رفت و در سال 1804 بعنوان منشی دوم دریا بیگی(5) منصوب شد و تا سال 1845 در آن شغل بماند. وی یکی از پایه گذاران مؤسسهء جغرافیایی لندن میباشد و تألیفات بسیاری در جغرافیا دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
(1) - Barrow, Jean.
(2) - Ulverston (Lancashire).
(3) - Lord Macartney.
(4) - Cap.
(5) - Amiraute.
بارة.
[رَ] (اِخ) شهر کوچک و ناحیه ای است از نواحی حلب و در آنجا قلعه ای است که دارای بوستانها است و آنرا زاویة الباره نامند. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: در زمان جنگهای صلیبی این قصبه و نقاط همجوارش پر از باغها و باغچه های خرم و خندان بوده و یک دژ بسیار استواری نیز در اینجا دیده میشده. در تاریخ 546 ه . ق. ملک عادل نورالدین محمودبن زنگی این قلعه را با دیگر قلاعی که در این نواحی بود از چنگ اهل صلیب بدر آورد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
باره.
[رَ / رِ] (اِ) دیوار و حصار قلعه و شهر را گویند. (برهان)(1) (انجمن آرا). بارو باشد. (معیار جمالی). دیوار حصار که آنرا بارو نیز گویند بتازیش رَبَض خوانند. (شرفنامهء منیری). حصار و دیوار قلعه. (غیاث) (دِمزن). دیوار قلعه و شهر و امثال آن. (جهانگیری). حصار باشد. (رشیدی). باروی شهر و قلعه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434) (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (صحاح الفرس) (شعوری ج 1 ورق 191). دیوار حصار قلعه و شهرپناه. (ناظم الاطباء). سور. (تفلیسی): اعراف؛ باره ای است میان جنت و دوزخ. (منتهی الارب). بمعنی حصار حصین باشد. (آنندراج) :
بکوشید باید بدان تا مگر
از آن کوه باره برآرند سر.فردوسی.
سر بارهء دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.فردوسی.
یکی باره ای کرد گرد اندرش [ گرد دژ ]
که بینا بدیده ندیدی سرش.فردوسی.
از تیر تو در بارهء هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی.
برشود بر بارهء سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون بچاه اندر شطن.
منوچهری.
و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص111). غوریان جنگی گرفتند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص113).
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج دز آهنین درنشاخت.
اسدی (گرشاسب نامه).
دراز آهن و باره از سنگ بود
بکین کرد سوی در آهنگ زود.
اسدی (گرشاسب نامه).
ره پیری و مرگ را باره نیست
بنزد کس این هر دو راه چاره نیست.اسدی.
از جنگ جهل چونکه نمیترسی
از عقل گرد خود نکشی باره.ناصرخسرو.
مرغی دیدم نشسته بر بارهء طوس
در پیش نهاده کلهء کیکاوس.خیام.
اقصای بر و بحر بتأیید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر بارهء امان.سعدی.
و گر بینی که باهم یکزبانند
کمان را زه کن و بر باره برسنگ.
سعدی (گلستان).
در آنندراج آمده: بمعنی دیوار و در قلعه که آنرا در تازی فصیل و در فارسی سور و بارو خوانند. هاتفی گوید :
دویدند بالا بباروی و بام
کشیدند شمشیر در قتل عام.
حکیم زلالی در مثنوی میخانه گفته است :
قلعهء قهقهه دهان گیرد
تخته پل بردرش زیان گیرد
باره ای از گهر کشیده برو
زده قفلی ز لعل بر در او.(آنندراج).
|| دیوار درون حصار. فصیل، دیوار کوچک درون حصار یا درون بارهء بلد. (منتهی الارب). || قلعه. (غیاث). دز. دژ. (شعوری ج 1 ورق 191) : قصر شیرین، دهی است بزرگ و باره ای دارد از سنگ. (حدود العالم). و آنرا [ شهر مارده را به اندلس ] حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم). و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم).
یکی نیز دز بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
...بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم.فردوسی.
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
حصاری شد آن پر ز گنج و سپاه
نبردی بر آن باره بر باد راه.فردوسی.
هزار باره گرفته ست به ز بارهء ارگ
هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ.فرخی.
به روی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود ز حصار.
فرخی.
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت.نظامی.
هفت گنبد درون آن باره
کرده بر طبع هفت سیاره.نظامی.
|| برج. برج و دیوار. (فرهنگ شاهنامهء شفق) :
از قلهء قاف سنگش آرند
باره ز ستاره درگذارند
صدباره برآورند بهتر
صد باره ز بارهء سکندر.
خاقانی (از انجمن آرا).
سنگ بر بارهء حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید.
سعدی (گلستان)
(1) - در اوستا vara (دفاع، سد، پشتوانه) از مصدر var، سانسکریت vara (پناه دادن) «بارتولمه 1411» (نقل از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
باره.
[رَ / رِ] (اِ) کرّت و مرتبت و نوبت. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری) (غیاث) (آنندراج) (جهانگیری). نوبت و مرتبه. (رشیدی). دفعه. (دِمزن). بمعنی دفعه آمده مانند دوباره، یکباره. (فرهنگ شاهنامهء شفق). کثرت و نوبت و مرتبه. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 و «بار» شود. این کلمه بمعنی مذکور غالباً با کلمات دیگری از قبیل: این باره. دگرباره. دیگرباره. یکباره. دوباره. سه باره. هزارباره. یکبارگی. بیکبارگی و جز اینها ترکیب شود. و رجوع به ترکیبات مذکور در جای خود شود :
ور باره ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذری است در میان.
فرخی.
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.
منوچهری.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگرباره بباید همگی را کشت.منوچهری.
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه
سر تخت بختش برآمد بماه.عنصری.
دگرباره از این ویرانه گلخن
گراید سوی آن آبادگلشن.ناصرخسرو.
پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند دیگرباره اندیشه کرد که مبادا نیاید. (قصص الانبیاء ص325). دیگرباره ابراهیم بیهوش گشت، جبرئیل بیامد و پری بر آن فرودآورد و بهوش آمد. (قصص الانبیاء ص57). چون بامداد شد دیگرباره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامهء ابن البلخی چ لندن ص101). و از کرمان دیگرباره او را [ یزدجرد را ] بخراسان برد. (فارسنامهء ابن البلخی چ لندن ص112). و ببغداد جو را بجوشانند و آب او بیالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامهء منسوب بخیام). شاه دگرباره باداناآن بدیدار درخت شد. (نوروزنامه منسوب بخیام).
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این باره انسب دیده ام.خاقانی.
ز چین تا دگرباره اقصای چین
بفرمان او باد یکسر زمین.نظامی.
دگرباره چو شیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.نظامی.
دگرباره خاک زمین بوسه داد
وز آن به دعایی دگر کرد یاد.نظامی.
زآن شیفتهء سیه ستاره
من شیفته تر هزارباره.نظامی.
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور(1)بخت و خجل.
سعدی (بوستان).
بسی بر نیاید که خاکش خورد
دگرباره بادش بعالم برد.سعدی (بوستان).
ایزد تعالی در او نظر نکند بازش بخواند دگر باره اعراض کند. (گلستان).
حالیا عشوهء ناز تو ز بنیادم برد
تا دگر باره حکیمانه چه بنیاد کند؟حافظ.
|| و در ترکیب با یک، بصورت یکباره و یکبارگی بمعانی: ناگهان، یکدفعه، غفلةً، یکجا و نیز بمعنی کلاً، طرّاً باشد :
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیک باره بر باد شد.فردوسی.
چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). نصر احمد احنف قیس دیگر شد... اخلاق ناستوده بیکبارگی از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). از آن منشور نسختها نبشته آمد و ظاهر بیکبارگی سپر بیفکند. (تاریخ بیهقی).
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیکباره رست.نظامی.
یکباره بترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.
سعدی (خواتیم).
نه یکباره تن در زبونی نهد.
سعدی (گلستان).
|| و در ترکیب با کلمهء دگر یا دیگر بمعنی دفعهء دوم، بار دوم، کرت دوم آید :
برآمد دگرباره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت [ باربد ] آوای رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
بدینگونه سازند مردان فسون.فردوسی.
دگرباره زی خدمت شاه شد
از او شاه را عمر کوتاه شد.فردوسی.
دگرباره بر شهریار جهان [کاوس]
همی جادوی ساخت [سودابه] اندر نهان
بدان تا شود با سیاوخش بد
بدانسان که از گوهر بد سزد.فردوسی.
(1) - ن ل: شور.
باره.
[رَ / رِ] (پسوند) بصورت پسوند در ترکیب با کلمات به معنی دوست دارنده و حریص آید. غلام باره؛ یعنی پسردوست. بمعنی دوست هم آمده(1). (برهان) (دِمزن) (غیاث). بمعنی دوست که در بار مذکور شد. (انجمن آرا). کلمهء نسبت نیز هست که افادهء معنوی دوست دارندهء چیزی میکند. چون عشقباره و شاعرباره و روسپی باره و اژدهاباره و دخترباره و زن باره و غلام باره و شب باره بمعنی زن بدکاره که شبها را دوست دارد. اشرف گوید :
بر دور او ز خیل غلامان بود حصار
زین رو غلام باره توان گفت خواجه را.
فردوسی گوید :
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشه که زن باره باشد بد است.
مولوی معنوی آرد :
نیست شهرت طلب این خسرو شاعرباره
تا ز(2) بیت و غزل و شعر روان بفریبم.
و بار بدون «ها» نیز بدین معنی است و در این بیت ابن یمین اگرچه بچه باز با زای معجمه درست میشود لیکن ائمهء لغت به رای مهمله آورده اند و هو هذا :
آنکو بچه بار و طفل گایست
ای بس که کشد زحیر و رنجه.(آنندراج).
دوست باشد و آن را بار نیز خوانند. (جهانگیری). باره و بار دوست باشد چون زن بار و باره و غلام بار و باره. (فرهنگ رشیدی). دوست و مصاحب و موأنس. (ناظم الاطباء). دوست و یار و غلام باره و زن باره یعنی بچه دوست و زن دوست. (ناظم الاطباء). بمعنی دوست و مایل و صاحب علاقه آمده مانند عشق باره و شاعرباره یعنی عشقباز و شاعردوست. (فرهنگ شاهنامهء شفق). طالب. خواهان. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود. و در این معنی نیز غالباً با کلمات دیگر ترکیب شده است چون: زناباره. (ناسخ التواریخ). شکرباره. عشق باره. هواباره. شکارباره. سیلی باره. گوباره. سخن باره. جامه باره. اسب باره. گل باره. سماع باره :
در بلخ ایمنند ز هر شری
میخوار و دزد و لوطی و زن باره.
ناصرخسرو.
دلی که عشق ندارد ز سنگ خاره بود
چه دولتی بود آن دل که عشق باره بود.
شرف شفروه (از جهانگیری) (انجمن آرا).
من گر نه همچو ذرهء هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی.اثیر اومانی.
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکرباره کی سوی نقمت بود.مولوی.
هر کجا باشد ریاضت باره ای
از لگدهایش نباشد چاره ای.مولوی.
|| ظاهراً در اشعار زیر بجای وار یا واره بکار رفته است، اژدهاباره :
فریدون بدان اژدهاباره مرد
هم از قوت اژدهایی چه کرد.نظامی.
درآمد چنان اژدهاباره ای
فرشته کشی آدمی خواره ای.نظامی.
و در بیت زیر :
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت باره ای دید از جهان دور.نظامی.
مرحوم وحید آرد: عقوبت باره یعنی باره و حصاری از عقوبت آگنده. (حاشیهء خسرو و شیرین چ وحید دستگردی ص105). || (اِ) زن و بچه. (ناظم الاطباء). || گله و رمه و گاو و گوسفند و اسب و امثال آن. (برهان) (جهانگیری) (دِمزن). بمعنی گله و رمهء گاو و گوسفندان است و آن گله گوباره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رمهء دواب و ظاهراً صحیح «پاده» است (ببای فارسی و دال). (رشیدی) (از جهانگیری). رمهء گاو و گوسفند. (شعوری ج 1 ورق 191). گله و رمه. (ناظم الاطباء). گوباره. رمهء گاو و خر باشد. (معیار جمالی چ دانشگاه طهران ص427). || گاوباره. (ملوک رستمدار و طبرستان) (حبیب السیر چ قدیم طهران جزو 4 از ج 2 ص145).
(1) - در معنی فوق بصورت مزید مؤخر ترکیب شده است.
(2) - ن ل: به.
باره.
[رَ / رِ] (اِ) اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان)(1). اسب که بارگی نیز گویند. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء) (معیار جمالی). اسب. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص435) (انجمن آرا) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (رشیدی) (فرهنگ شاهنامهء شفق) :
شبی دیرباز و بیابان دراز
نیازم بدان بارهء راهبر.
دقیقی (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
ای زین خوب، زینی یا تخت بهمنی
ای بارهء همایون شبدیز یا رشی.
دقیقی (از لغت نامهء اسدی ص 223).
یکی باره ای برنشسته [ شیدسپ ] چو نیل
بتک همچو آهو بتن همچو پیل.دقیقی.
یکی باره پیشش ببالای او
کمندی فروهشته تا پای او.
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص435).
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی باره و رهنمون آمدی.فردوسی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا بارهء رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی؟فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
فرود آمد از بارهء پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.فرخی.
ندانم که باد است یا آتش است
بزیر تو آن بارهء پیلتن.فرخی.
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعرا
چو باره داغ کند داغ اوست للزوار.
عنصری (از انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارهء تند تنگ.عنصری.
براه اندر نه خسبی نه نشینی
به پشت باره ویرو را ببینی.(ویس و رامین).
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ.اسدی.
برانگیخت آن بارهء آتشی
بکف آهنین نیزهء سی رشی.
اسدی (گرشاسب نامه).
روزی که ملک جستی چرخ فلک ترا
از فتح تیغ کرد و ز اقبال باره کرد.
مسعودسعد.
تا بارهء تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد.مسعودسعد.
تو رستمی و بارهء تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست.
مسعودسعد.
بربارهء چون گردون رانده همه شب چون مه
کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین.
مسعودسعد.
آباد برآن بارهء میمون همایون
خوش گام چو یحموم ره انجام چو دلدل.
عبدالواسع جبلی.
زهره چون بهرام چوبین بارهء چوبین بزیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته.
خاقانی
بارهء بخت ترا باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم ترا باد نگونسار زین.خاقانی.
|| اسب تیزرو. (آنندراج). اسب تیزرفتار. (غیاث). اسب نیک. (اوبهی). || کرهء سواری. رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود.
(1) - پهلوی barak (مرکوب) مقایسه شود با asa-bari(اسوار). اوستایی bashar bartarبمعنی اسب سوار، از ریشهء bar بمعنی بردن «بارتولمه 943 نیبرگ 33» «مناس 269، 2» «اونوالا 391». (نقل از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
باره.
[رَ / رِ] (اِ) طرز و روش و قاعده و قانون باشد. (برهان). قاعده. (دِمزن) (غیاث). طرز و روش. (انجمن آرا) (جهانگیری). بمعنی روش آمده. (فرهنگ شاهنامهء شفق). طرز و اسلوب و روش. (شعوری ج 1 ورق 191). منوال و طرز و روش و دستور و قاعده و قانون و رسم و عادت. (ناظم الاطباء). نوع و گونه. (آنندراج). دربارهء. درباب. در امر. در موضوع. در معنی، بجای، در خصوص. در مقولهء :
چینین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا بر دل اندیشه زین باره نیست.فردوسی.
ازین باره گفتار بسیار گشت
دل مردم خفته بیدار گشت.
فردوسی (از انجمن آرا).
ازین باره من پیش گفتم سخن
اگر بازیابی بخیلی مکن.فردوسی.
یاد کردن خوید و آنچه واجب آید. دربارهء او. (نوروزنامه). یاد کردن اسب و هنر او و آنچه واجب آید دربارهء او. (نوروزنامه). || بمعنی حق و شأن هم هست چنانکه گویند دربارهء فلان یعنی در حق فلان و در شأن فلان. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (دِمزن). حق و جانب بود. گویند دربارهء فلان انعام کرد. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص325). بمعنی باب چنانکه گویند دربارهء فلان یعنی درباب چنانکه گویند دربارهء فلان یعنی در باب فلان و در حق فلان. طالب آملی گوید :
دانهء ما بگلو خوشهء پروین دارد
سعی دهقان نبود بیهده دربارهء ما.
ظهوری گوید :
میتوان یافت غرض تربیت رسوایی است
کرده بیطاقتی این فکر که دربارهء ما.
(آنندراج).
حق بود. ملامؤمن حسین یزدی گفته :
یک لطف نکرد یار دربارهء من
کس یاد نکرد از دل آوارهء من
شرمندهء ناصحم که دارد گاهی
حق نمکی بر جگر پارهء من.(جهانگیری).
حق باشد. (اوبهی). بابت. جای. مقوله. جهت. ازین روی. خصوص. موضوع. امر. برای. بمعنی باب در محاورات آمده گویند دربارهء من لطف بکن و از این باره سخن مکن. فردوسی گوید :
ازین باره گفتار بسیار گشت. (رشیدی).
حق و شأن باشد چنانکه گویند فکری دربارهء او باید کرد و در این تأمل است چه باره اینجا بمعنی باب است چنانکه گذشت. (رشیدی). دربارهء؛ در حق. (فرهنگ شاهنامهء شفق) :
شهر هستی شد شهوری را خراب از هجر تو
وقت آن شد کز کرم لطفی کنی درباره اش.
ملامحمد کشمیری شهوری (از شعوری ج 1 ورق 191).
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین باره جوید کسی نام و ننگ.
فردوسی.
مجویید ازین پس کس از من سخن
کزین باره ام دانش آمد به بن.فردوسی.
همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزین باره چندی سخنها براند.فردوسی.
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین باره بر دل مکن هیچ یاد.فردوسی.
ساحری باید نمودن مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری.
سوزنی.
شأن و تکریم و تعظیم و توقیر. (ناظم الاطباء). || مشروبی را نیز گفته اند مست کننده که آنرا از آرد برنج و ارزن و امثان آن سازند و بعربی نبیذ خوانند. (برهان) (دِمزن). مشروبی باشد مسکر که از برنج سازند. (جهانگیری) :
ز نور عقل کل عقلم چنان تنگ آمد و خیره
کزان معزول آمد خمر و تنگ و باره و شیره.
مولوی (از جهانگیری).
و رجوع به رشیدی و شعوری ج 1 ورق 191 شود. نوعی از مسکرات. (رشیدی از جهانگیری). نبیذ و بوزه و مشروب مسکری که از جو سازند. (ناظم الاطباء). بوزه که نشأة میکند. (غیاث). || زلف. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). جعد و گیسو. (رشیدی از سامانی و جهانگیری). زلف و گیسو. (ناظم الاطباء) (دِمزن) :
هر زمان مدعیی را ز غرور دل خویش
تازه خونی هدر اندر خم هر بارهء اوست.
سنایی (از انجمن آرا و جهانگیری).
رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود. || حجره. (شرفنامهء منیری). حجره که بر بالای حجرهء دیگر باشد و پرواره نیز گویند. (فرهنگ خطی نسخهء کتابخانهء مؤلف). || جزا و پاداش. (ناظم الاطباء). مکافات و اجر. (فرهنگ شاهنامهء شفق). مزد :
پدروارش از مادر اندر پذیر
از آن گاو نغزش بپرور بشیر
اگر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص36 س 14).
هر که را زین... سرخ و سخت من درخور بود
رایگان... کنم بی اجرت و بی باره ای.
سوزنی.
|| رشوت و بلکفده و ساره بدین معنی مترادفند. (شرفنامهء منیری)(1). رشوه. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بلکفده. (ایضاً همان کتاب). رشوه. بهره. (فرهنگ شاهنامهء شفق). پاره و رشوه ای که بقاضی دهند. (ناظم الاطباء). || هر چیز زشت را نیز گویند. (برهان). زشت و بدشکل. || خدا. || حضور خدا. (ناظم الاطباء). || مشهور شده. || شهر. || سبوی. (شرفنامهء منیری). || هر آنچه تقسیم کند و جدا سازد دو چیز را. || دو انتهای منحنی شاهین ترازو که پله ها بدان آویخته شده اند. || روی و پیکر و چهره و ابرو. (ناظم الاطباء). ابرو. (شعوری ج 1 ورق 191 از صحاح الفرس) (دِمزن). || اجازه و پروانه و رخصت. || حال و حالت و چگونگی. (ناظم الاطباء). || (ص) آزمند و حریص. (ناظم الاطباء) (دِمزن) (شعوری ج 1 ورق 191 از مجمع الفرس). || خوب و نیک و جمیل و رعنا و راست. || (اِ) ساز سلاح. (ناظم الاطباء). || تحفه :
به از نیکوسخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم باره.
ناصرخسرو.
|| بارهء زبان؛ سفیدی روی زبان که علامت تخمه باشد. رجوع به «بار» شود. || بارهء دندان؛ زنگ دندان. رجوع به «بار» شود. || شوره یا شوخ که در کاسه و جز آن بندد. || معدود و ممیز عدد. در شواهد زیر برای شهر بکار رفته است : و ایشان را دوازده باره شهر بود بر شط آن نهر. (کشف الاسرار چ طهران ج 7 ص34)... و ایشان تخم آن درخت بردند به آن دوازده باره شهر تا در شهری درختی صنوبر برآمد و ببالید. (ایضاً همان صفحه). || زبانه. (شعوری ج 1 ورق 191 از مجمع الفرس) (دِمزن).
(1) - با بای فارسی هم خوانده اند. (شرفنامهء منیری).
باره.
[رَ] (معرب، اِ) معرب پاره بمعنی قطعه یا تکه و آن قطعه ای از مسکوکات است مساوی پنج هشتم قرش. (اقرب الموارد).
باره.
[رَ] (اِخ) اقلیمی است از اعمال جزیرة الخضراء در اندلس که در آن کوههای بلند است و در میان مردم آن فتنه ها و آشوبهایی در قدیم و جدید روی داده است و محصولش بیشتر میوه بود نه کشت و زرع. (از معجم البلدان). و رجوع به مراصدالاطلاع و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
بارها.
(اِ مرکب) جمع بار و نیز بمعنی اکثر. (آنندراج). جمع بار. (دِمزن). مراراً. کراراً. چندین بار. چندین دفعه. مکرر. بمرات. بکرات. (دِمزن). کرات. تارات. غالباً. (دِمزن). جِ بار و در موقع معین فعل بیشتر استعمال میشود(1) مانند بارها بشما گفتم. یعنی چندین بار و مکرراً بشما گفتم. (ناظم الاطباء) :
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم.حافظ.
|| محمولات. احمال. اثقال : و بارها پیش خود گسیل کرد. (کلیله و دمنه). و مکاریان آن بارها را بسوی خانهء خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه).
(1) - معلوم نیست منظور مؤلف از «معین فعل» چیست؟ شاید منظور اینست که بصورت قید بکار میرود!
باره افکن.
[رَ / رِ اَ کَ] (نف مرکب)دیگرگون کنندهء باره. وارون، واژگون کنندهء حصار :
برآمد بادی از اقصای بابل
هوایش(1) خاره دَرّ و باره افکن.منوچهری.
(1) - ن ل: هبوبش.
بارهبرواس.
[هِ] (اِخ)(1) گرگوار (ابوالفرج) ابن العبری متوفی بسال 685 ه . ق. مؤلف تاریخ سیریاکم(2) و تاریخ روحانیت (نصاری). رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ اول ص47 و ابن عبری در همین لغت نامه شود.
(1) - Gregoire, Barhebraeus.
(2) - Syriacum.
باره بند.
[رَ / رِ بَ] (اِ مرکب) جایی که اسب بندند و در عرف این زمان اصطبل و طویله را گویند و باربند مخفف بهاره بند نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). طویله و جای بستن اسب چه باره بمعنی اسب هم هست اکنون در تکلم باربند گویند. (فرهنگ نظام). رجوع به باربند شود. مخفف بهاره بند. (انجمن آرا).
باره کوب.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) آلتی جنگی تخریب باره و حصار و دژ را. منجنیق. ابزاری چون توپ و تانک امروز.
بارهنگ.
[هَ] (اِ)(1) بارتنگ. خِنگ. ذنب الثعلب. خوب کلان. مری زبانک. لسان الحمل. بردوسلام. آذان الجدی. لسان الحمل الکبیر. ذنب الفارة. اسم تخمی است دوایی که نام دیگرش بارتنگ است. (فرهنگ نظام). دانه های قرمزرنگ آن لعاب بسیار دارد. (گیاه شناسی گل گلاب چ 1326 دانشگاه طهران ص251). بلغت مردم طهران بارتنگ و لسان الحمل. (ناظم الاطباء). تخم رکیشه است مصلح سینه و مدر بول. ضماد برگ آن برای ورم چشم مفید است. (منتخب الخواص ص13). رجوع به بارتنگ شود.
(1) - Plantain, Plantago major. (گیاه شناسی گل گلاب ص251).
بارهء نهم.
[رَ / رِ یِ نُ هُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک نهم است که فلک الافلاک باشد و آنرا بعربی عرش خوانند. (برهان) (آنندراج). بارهء نهم و بام نهم یعنی فلک نهم. (رشیدی). کنایه از عرش مجید بود. (انجمن آرا) (شرفنامهء منیری). بارهء نهم، فلک نهم و فلک الافلاک. (ناظم الاطباء: باره). عرش. (دِمزن).
بارهی.
[رَ] (اِ مرکب) باراهی و چگونگی حالت راه راست. (ناظم الاطباء). با راه و با راهی. (دِمزن).
بارهی.
(اِ) جدوار. (ناظم الاطباء) (دِمزن). زدوار. زرنباد(1). زرنب. ماه پروین.
(1) - Zedoaire.
باری.
(1) (ع ص) باری ء. آفریدگار. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، بِراء. (منتهی الارب). خالق. (اقرب الموارد). آفریننده. (ترجمان علامهء جرجانی ص24). خالق و آفریننده: باری تعالی به بندگان خود رحیم است. در این صورت لفظ مذکور عربی و اسم فاعل است بمعنی خالق و با همزه (باری ء) هم استعمال میشود. در زبان مذکور فعل ماضی و مضارع آن استعمال نشده(2). اما در عبرانی افعالش موجود است که «بارا» بمعنی خلق کرد میباشد. در پهلوی بریهینیذن بمعنی خلق کردن موجود است لیکن گمان این است که آنهم از عبرانی گرفته شده است. (فرهنگ نظام). خالق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از فعل برء، ای خلق؛ یعنی آفرید). || (اِخ) نامی است از نامهای خدای تعالی جل جلاله. (برهان). نام حق تعالی. در اصل بارء بود و در کنز بمعنی آفریننده نوشته. (غیاث) (آنندراج). آفریننده. (ناظم الاطباء). بزبان عربی نامی است از نامهای حضرت سبحانه تعالی(3). (جهانگیری). حضرت باری تعالی. (دِمزن). نام خدای تعالی که بار خدایا گویند و یاء آن یای وحدت(4) است که بمعنی بزرگی و رفعت و عظمت است. (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب). مأخوذ از تازی، یکی از نامهای خداوند عالمیان جل شأنه مانند حضرت باری تعالی عظمت قدرته، ترا توفیق دهد. (ناظم الاطباء). خدا. یزدان. ایزد. حضرت باری عز شأنه. باری تعالی. باری عز اسمه. اعلال شدهء باری ء است. و رجوع به مادهء قبل شود :
او را گزید لشکر او را گزید رعیت
او را گزید دولت او را گزید باری.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که بتقدیر و امر باری.ناصرخسرو.
شمع تو راه بیابان برد و دریا
شمع من راهنمایست سوی باری.
ناصرخسرو.
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چو داد خیر خیر ترا باری.ناصرخسرو.
بی بار منت تو کسی نیست در جهان
از بندگان باری عز اسمه و جل.سوزنی.
فان الباری ء جل و علا استعظم کیدهن. (سندبادنامهء عربی ص382).
کودک اندر جهل و پندار و شک است
شکر باری قوت او اندک است.مولوی.
سرشته است باری شفا در نبات
اگر شخص را مانده باشد حیات.
سعدی (بوستان).
نه مخلوق را صنع باری سرشت
سیاه و سفید آمد و خوب و زشت.
سعدی (بوستان).
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فروگیر و دوست.
سعدی (بوستان).
شکر نعمت باری عز اسمه برمن همچنان افزونتر است. سعدی (گلستان). و ثروت و دستگاه او باری عز اسمه تمام و مکمل گرداناد. (تاریخ قم ص4).
(1) - در اقرب الموارد آمده است: برأ اللهالخلق برءاً: خلقهم.
(2) - بعضی آن را از «باری» عربی بمعنی خالق مأخوذ دانند و برخی از «بار» فارسی. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(3) - در عربی باری ء است نه باری.
(4) - ظ. بار خدا مخفف باری خدا و «یا»ی باری مبدل از همزه است نه «یا»ی وحدت.
باری.
(ق) البته. حتماً. ناچار و لاجرم. (ناظم الاطباء) :
فرمان کنی یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری.رودکی.
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
رودکی.(1)
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بِنَمیریم. (ترجمهء تفسیر طبری).
چو رستم دل گیو را خسته دید
به آب مژه روی او شسته دید
به دل گفت باری تباه است کار
به ایران و بر شاه [کیخسرو] و بر روزگار.
فردوسی.
هم بشکند این توبه از اینگونه که دیدم
باری تو شکن تا بتو نیکو بود اینکار.
فرخی.
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن؟
فرخی.
شنیدم که جوینده یابنده باشد
بمعنی درست آمد این لفظ باری.فرخی.
اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص129). هر چند بدرگاه نیاید [ آلتونتاش ]اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نینگیزد. (ایضاً ص 330). که مراد افتاده است بساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید. (ایضاً ص462).
منش بسیار دیدم و آزمودم
چه گویم گویم این مار است باری.
ناصرخسرو.
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من باری می ناخوش و خوار آید.
ناصرخسرو.
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنایی.
ببد، باری ایمن است از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار.
سنایی.
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب.
سوزنی.
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بی گمان باری تویی از خسروان مالک رقاب.
سوزنی.
باری کبوترا تو ز من نامه ای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور بسوی من.
خاقانی.
خواهی که کشی یاری آن یار منم آری
گر کشته شوم باری در پای تو اولی تر.
خاقانی.
زین همه گل بر سر خاری نه ای
گر همه هستند تو باری نه ای.نظامی.
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست.نظامی.
ترس کاری! براست گفتن کوش!
ورنه باری تو خود نداری هوش.اوحدی.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی.
حافظ.
|| (اِ صوت) در مقام تمنی و محل ترجی، گویند باری همچنین باشد. ایکاش :
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
که از گردش روز برگشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از سرم.فردوسی.
که باری یکی تن ز ایران سپاه
بدی یار ما اندرین رزمگاه.فردوسی.
بمی درهمی زد دم سرد و گفت
رخش دیدمی باری اندر نهفت.
اسدی (گرشاسب نامه).
خر بنگ خورد گویی و دیوانه شد بشعر
خر زهره خورده بودی باری بجای بنگ.
سوزنی.
|| (ق) بمعنی تعلیل و اولی بودن : گفت همه نعمتی ما راست اما بایستی که امیر با جعفر را بدیدی اکنون که نیست باری یاد او گیریم... یاد وی گرفته و بخورد... (تاریخ سیستان). مادر موسی (ع) طپانچه بر روی خود زد که این چه بود کردم، فرزند خود را بدست خود در آتش انداختم، باری، استخوانش را از آتش برآرم و با خود دارم تا تسلی باشد. (قصص الانبیاء).
دل اگر بار کشد بار نگاری باری
سر اگر کشته شود بر سر کاری باری.
سلمان.
باری آن بت بپرستید که جانی دارد(2).
؟ (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب)(3).
|| به یای مجهول لفظی است که برای قلت قبول و استدعای قلیل آید. (غیاث). اقلاً. دست کم. (دِمزن). حداقل. (التفهیم) (دِمزن). کمینه. (التفهیم) (گلستان) :
صدبیت(4) مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر سیم نیست باری جفتی شمم فرست(5).
منجیک.
اگر رأی تو بر اینکار مقرر است و عزیمت در امضاء آن مصمم، باری نیک بر حذر باید بود. (کلیله و دمنه). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. (کلیله و دمنه).
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم.
(از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید) (از سندبادنامه).
گر چشم خدای بین نداری باری
خورشیدپرست شو نه گوساله پرست.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
موی روباه خواستم در شعر
تا زمستان بخود فراز کنم
موی داده نشد بده باری
سیم چندانکه موی باز کنم.انوری.
پای اگر در کار من ننهی بوصل
دست شفقت بر سرم باری نهی.خاقانی.
خود را در این شغل افکندم تا اگر از ایشان نیستم باری خود را با ایشان تشبیه کرده باشم. (تذکرة الاولیاء عطار). اگر شادش نتوانی گردانید [ مؤمن را ] باری اندوهگن نکنی و اگر مدحش نگویی باری نکوهش نکنی. (تذکرة الاولیاء عطار).
گر نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد.عطار.
زنبور سیاه بیمروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن.سعدی.
گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست.
سعدی.
خیز ای پس ماندهء دیده ضرر
باری این حلوای یخنی را بخور.مولوی.
|| از برای تقلیل و انحصار هم هست همچو: القصه و به همه حال و به هر حال. (برهان). خلاصه. به هرحال. به هر جهت. بالاخره. (ناظم الاطباء). بهر تقدیر. الحاصل. آخر. در پارسی در جای علی الجملهء عربی می آید و سخن را بدان مختصر کنند. و با آنکه در نظم و نثر شایع است در لغت فارسی نیاورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). مع القصه. بالجمله. مخلص. القصه. (دِمزن). قصه کوته. الغرض. لامحاله. علی ای حال. جان کلام. به هر صورت. مختصر. آخرالامر. عاقبت. به هرحال. سرانجام. (دِمزن). در انجام. بهمه حال. در آخر. به آخر. مختصر و مفید. چه دردسر. خلاصهء کلام. در هر صورت. الحاصل والقصه. و بالجمله که برای مختصر کردن مطلب سابق و شروع بمطلب لاحق استعمال میشود: باری همین قدر شد که بمقصود خود رسیدم. (فرهنگ نظام).
چون راست نمیکنید کاری
شمشیر زدن چراست باری.نظامی.
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را، باری، چه بود.مولوی.
چو شکار گشت باید بکمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید بچنین قمار باری
بمیان این ظریفان بسماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد برسد کنار باری.
مولوی (از انجمن آرا).
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی؟
حافظ.
باری اگر لابد خواهی گشت بتأویل شرع بکش. (گلستان).
گه پیرو کفریم و گهی رهبر دینیم
باری چه توان کرد چنانیم و چنینیم.
(از انجمن آرا).
|| بمعنی مرتبه هم گفته اند همچو یکباری و دوسه باری. (برهان) (دِمزن). مرتبه و دفعه. و یک دفعه. و یک مرتبه. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (دِمزن). بمعنی یک دفعه که در آخر با یاء وحدت است. (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب). کرة. کرتی. نوبتی. مرة. وقتی و نوبتی: باری گفتم و بار دیگر هم میگویم. در این صورت همان لفظ بار (بمعنی نوبت) است که یاء وحدت به آن ملحق شده. (فرهنگ نظام) :
بوسه و نظرت حلال باشد باری
حجت دارم بر این سخن ز دو چرگر.
زینبی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 162).
و آن سیب بکردار یکی گوی طبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد.منوچهری.
بیا تفرج شاخ شکوفه کن باری
که چون بخنده برآورد شکل شعری را.
سلمان ساوجی (از شرفنامهء منیری).
|| چند دفعه. (دِمزن)(6). || بمعنی گاهی و ایامی هم آمده است. (برهان). گاهی و وقتی. یکباری. یک وقتی. یک هنگامی. || اگر. (ناظم الاطباء).
- امثال: باری بهر جهت کردن؛ گفتار یا کرداری را با سرعت و بی دقت انجام کردن. (امثال و حکم دهخدا). سرسری و بیدقت و نه چنانکه باید کاری را انجام کردن.
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن؛ اگر یار شاطر نیستی بار خاطر مباش. (امثال و حکم دهخدا).
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر؛ (امثال و حکم دهخدا). اگر باید در راه مقصود جان فدا کرد بهتر است مقصود عالی باشد.
باری چو گنه کنی کبیره. (امثال و حکم دهخدا)، نظیر: اگر خاک هم بسر میکنی پای تل بلند؛ اگر انسان بکار زشتی دست می آزد بهتر است آن کار زشت بزرگ و باارزش باشد که ببدنامی آن بیرزد.
(1) - ن ل: منجیک.
(2) - مصراع اول چنین است: کافران از بت بی جان چه توقع دارید؟
(3) - شعوری در ج 1 ورق 197 برگ ب بمعنی قبل (در مقام تمنی و محل ترجی) شاهد آورده است.
(4) - ن ل: چند.
(5) - ن ل:
گر زانک نیست سمیت باری شمم فرست.
(6) - برای این معنی که دِمزن نقل کرده است شاهدی در فرهنگها دیده نشد.
باری.
(ص نسبی) منسوب و متعلق به بار. (ناظم الاطباء). منسوب به بار: قاطر حیوان باری است(1). در این صورت همان لفظ بار (بمعنی حمل) است که یاء نسبت به آن ملحق گشته. (از فرهنگ نظام). ستور باری مقابل، سواری. اسب و استر و جز آن که سواری را نشاید و بر آن خواربار و مانند آن حمل کنند. پالانی. یابوی باری. || هر چیزی که پربار و سنگین باشد. (برهان). سنگین و گران بار شده. (ناظم الاطباء). وزین و سنگین. (دِمزن). رجوع به بار شود. || سفیدک دندان. چرک دندان. زنگ دندان. رجوع به بار، شود. || کعبتین قلب را نیز گویند. (برهان) (دِمزن).
(1) - از: بار + ی نسبت.
باری.
(ص نسبی) (منسوب به بار = بارگاه) بر ملوک و سلاطین اطلاق کنند. (برهان). شاه. شاهزاده. (دِمزن).
باری.
(اِ) دیوار و قلعه و حصار شهر باشد. (برهان) (دِمزن) (ناظم الاطباء). بارو و باری حصار باشد. (رشیدی). در آنندراج «باری» بمعنی دیوار حصار آمده است بمعنی بارو باشد. (جهانگیری). بارو. سور و قلعه. (دِمزن). برج و حصار که بارو نیز گویند. (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب). دیوار قلعه و حصار شهر. (فرهنگ نظام از جهانگیری). ممکن است لفظ مذکور در این صورت مبدل باره باشد و یا از زبان ترکی آمده است. (فرهنگ نظام). رجوع به بارو و باره شود.
باری.
(ع اِ) طریق. (آنندراج). طریق و راه. (ناظم الاطباء).