لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پرویختن.
[پَرْ تَ] (مص) فروبیختن با پرویزن و جز آن :
تو خسروی و من از صدق دل نه از پی زر
بر آستانهء قدر تو خاک پرویزم.نزاری قهستانی.
پرویز.
[پَرْ] (ص، اِ) اصل آن ابهرویز است بمعنی پیروز و مظفر(1). معرب آن اَبَرویز و ابرواز. فاتح. منصور. و رجوع به پروز شود. || مخفف پرویزن. غربال. رجوع به خاک پرویز شود. مؤلف فرهنگ جهانگیری گوید: پرویز... هفت معنی دارد اول: صاحب کامل التواریخ(2) این لفظ را به مظفر تعبیر کرده. دوم: مصنف مفاتیح العلوم(3) خسرو پرویز را به ملک عزیز تفسیر کرده هرگاه خسرو ملک باشد پرویز بمعنی عزیز(4) تواند بود. سیم: جامع تاریخ مجمع الانساب آورده که خسرو را بدان سبب پرویز گفتندی که ماهی دوست داشتی چه به لغت پهلوی ماهی را پرویز گویند(5). چهارم: چنانکه شیخ نظامی در بیت ذیل آورده است، پرویز آلتی است که بدان شکر بیزند :
از آن بد نام آن شهزاده پرویز
که بودی در سخن گفتن شکربیز.
پنجم بمعنی بیختن باشد. حکیم نزاری قهستانی راست:
تو خسروی و من از صدق دل نه از پی زر
بر آستانهء قدر تو خاک پرویزم(6).
ششم پروین را خوانند. همو راست:
زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن
فروگذارد اگر ماورای پرویزی(7).
هفتم جلوه کردن باشد. مولوی راست:
شمس الحق تبریزی آنجا که تو پرویزی
از تابش خورشیدت هرگز خطر دی نی(8).
مؤلف برهان قاطع گوید: ...بمعنی سعید باشد... و بمعنی همت و سخاوت و خوش رفتاری هم آمده است. مؤلف مجمل التواریخ پرویز را بمعنی بخشنده چون ابر دانسته است.(9)
پرویز.
[پَرْ] (اِخ) لقب خسرو دوم بیست و سومین پادشاه ساسانی است. پرویز در اصل ابهرویز بمعنی پیروز و مظفر باشد. در ترجمهء طبری بلعمی آمده است: «هرمز را پسری بود پرویز نام و او را ولیعهد کرده بود و ملک از پس خویش بدو داده بود بهرام و آن سپاه که با وی بودند از هرمز بیزار شدند و او را به بلخ اندر خلع کردند و بهرام سپاه برگرفت از بلخ و به ری آمد و هرمز تدبیر کرد که پرویز را با سپاه بسیار بجنگ بهرام فرستد بهرام خواست که میان پرویز و هرمز بد گوید [ ظ: کند ]بفرمود سپاه را تا دعوی کردند و خبر افکندند که ما را ملک پرویز است و از هرمز بیزاریم و مردم [ ظ: مردی ] را بفرمود از سرهنگان بزرگ که سپاه او را نشناختند، غریب، تا سوی بهرام آمد که من رسول پرویزم ترا چنین میفرماید مرا بیعت کن با همهء سپاه که با تواند و هرمز پدرم را خلع کن و پرویز خود از این آگاه نبود هر روز بوقت بار دادن خاص و عام بانگ کردند که کجاست آنکه رسول کسری پرویز است او را بیارید و بفرمود تا به ری اندر صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند و بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یکروی درم پیکر ملک را نقش کردندی چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی مینویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست (؟). صدهزار درم بزد بر نقش پرویز و بازرگانان را بفرمود تا به مداین بردند، به هر شهری هرمز(1) چون مردمان درم دیدند به نقش پرویز خبر به هرمز بردند بازرگانان را بخواند و گفت این درم از کجا آوردید گفتند این درم بهرام همی زند اندر ری و همی گوید که این مرا پرویز فرموده است هرمز گفت که شما را گناهی نیست بروید. پس پرویز را بخواند و گفت بزندگانی من اندر [ در ملک ] طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو میزند و ترا دعوی همی کند به ملکی. پرویز زمین را بوسه داد و گفت ای ملک این مکر و دستان بهرام است و بهرام مردی مکار و پرفریب است و میخواهد که مرا بر دل ملک سرد کند و با من دشمنی کند هرمز گفت نشاید بودن و پرویز را استوار نداشت و پرویز از پدر بترسید و بشب بگریخت و بسوی آذربایجان شد خبر به هرمز بردند که پرویز بگریخت پس آن تهمت بر پرویز درست شد و پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و به زندان کرد و گفت که شما کردید تا پرویز بر من تباه شد اکنون مرا بگوئید که وی کجاست گفتند ما ندانیم و پرویز به آذربایجان رسیده بود و به آذرگشنسب اندر شده و عبادت همیکرد و هیچکس پرویز را نشناخت که پسر هرمز است و بهرام چون بشنید که پرویز بگریخت دانست که حیلت وی کار کرد و بهرام از پرویز همی ترسید که با وی جنگ کند که دانست که سپاه هوای وی کنند و جنگ نکنند و بهرام سپاه را گفته بود که ولایت پرویز راست چون دانست که پرویز بگریخت ایمن شد و سپاه را گرد کرد و گفت هرمز چون دانست که ما مخالف وی شدیم و پرویز را به شاهی پذیرفتیم او را بکشت پس این سپاه بر هرمز تباه شدند و گفت چه بینید که ما برویم و با هرمز جنگ کنیم و او را بکشیم و پسریست خرد، شهریار نام، او را به ملک اندر بنشانیم همه سپاه بهرام را گفتند صواب این است که تو گفتی بهرام سپاه از ری برگرفت و روی به مدائن نهاد... پس همهء مهتران تدبیر کردند و باهم گفتند تا کی بود بلای این ترک بر ما و خون ریختن او و همه را دلها برو تباه شده بود و بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید بپادشاهی بنشانید و ما هر دو شما را فرمانبرداریم و پذیرفتاریم از پرویز به همه نیکوئی و داد. پس مردمان را از این سخن خوش آمد و اجابت کردند و روزی را میعاد نهادند که گرد آیند پس چون روز میعاد ببود همهء سپاه گرد آمدند و در زندان بشکستند و بندوی و بسطام را از زندان بیرون آوردند و از آنجا برفتند و سوی هرمز شدند و تاج از سر وی برگرفتند و او را از تخت نگونسار کردند و هر دو چشمش کور کردند و دیگر روز تاج بدست بندوی سوی پرویز فرستادند به آذربایجان به آتشکدهء بزرگ و او را بازخواندند به ملک و پرویز در آتش خانه عبادت همی کرد بندوی تاج بر سر پرویز نهاد. مردمان آگاه شدند و شکر کردند خدای را و همه پرویز را سلام کردند و زمین را بوسه دادند. دیگر روز بندوی پرویز را برگرفت و به مدائن آمد و بر تخت پادشاهی بنشاند. پس چون پرویز به ملک بنشست و تاج بر سر نهاد و همهء خلق بر وی ثنا کردند و همه را بحرمت جواب داد و نیکوئی کرد و خطبه کرد و به داد و عدل امیدوار گردانید و خلق بپراکندند و پرویز از تخت فرود آمد و نزد پدر شد پیاده و هرمز را زمین بوسه داد و بسیار جزع کرد و بگریست بدانکه به وی رسید و سوگند خورد که از آن حدیثها که بتو برداشتند و از آن درمها که بهرام زده بود آگاه نبودم و ندانستم و نفرمودم و آن بهرام کرد و خواست که مرا از تو ببرد و از این کار که مردمان کردند من نپسندیدم و نخواستم ولیکن اگر ملک نپذیرفتمی مردمان ملکی از این خاندان بیرون بردندی و از فرزندان تو بشدی پس هرمز عذر وی بپذیرفت و گفت دانستم که از آن کار که بهرام کرد تو خبر نداشتی و این بدی که مردمان با من کردند نپسندیدی و نیک کردی که ملک بپذیرفتی و من با تو تدبیر کنم بملک اندر ولیکن حاجت من بتو آن است که این مردمان که مرا از تخت نگونسار کردند و حق من نشناختند و چشم من کور کردند داد من از تن و جان ایشان بستانی پرویز گفت فرمانبردارم ولیکن بر ایشان شتاب نتوانم کردن که مردمان از من متنفر شوند و دشمنی کنند چون بهرام نزدیک من است و طمع به مملکت کرده است تا کار من با وی نکو شود و من از وی ایمن شوم و ملک بر من راست بایستد داد تو بستانم هرمز را دل خوش شد و او را شکر کرد و خبر به بهرام شد که مردمان هرمز را چشم کور کردند و ملک به پرویز دادند بهرام دل بر آن نهاده بود که با هرمز صلح کند و بطاعت وی بازآید از برای این کار دل از صلح برگرفت و با پرویز دل بد کرد و تهمت کرد پرویز را بدین بدی که با هرمز کردند و نیت کرد که با پرویز جنگ کند و ملک از وی بستاند و بهرمز دهد و خود پیش هرمز بایستد و سپاه گرد کرد و خبر هرمز بگفت ایشان را که بر وی چه رسید مردمان را دل بسوخت و بگریستند و بهرام نیز بگریست و گفت ای مردمان اگر هرمز بدل نیکوئی کرده بود ما را از در خویش با چندان سپاه و خواسته گسی کرد و آن بد نه از هرمز بود که از یزدان بخش بود پس به آخر وی را سوی ما فرستاد به عذر و حق وی بر ماست که ما برویم و با پرویز جنگ کنیم که او ستمکار است و این همه وی ساخت تا ملک هرمز را چنین افتاد که ما با وی جنگ کنیم و ملک از وی بستانیم و باز به هرمز دهیم مردمان گفتند فرمان تراست و صواب آن است که تو دیدی و همه با وی بیعت کردند و بهرام بساخت و سپاه از در ری برگرفت و روی به مدائن نهاد پس خبر به پرویز رسید که بهرام آمد و کین هرمز طلب میکند و ملک به هرمز باز خواهد داد پرویز سپاه را گرد کرد و پیش بهرام شد و بهرام به عقبهء حلوان فرود آمد و هر دو سپاه بدشت حلوان فرود آمدند دیگر روز پرویز از سپاه تنها جدا شد و سوی لشکرگاه بهرام آمد و با بندوی و بسطام برابر لشکرگاه بایستاد و گفت بهرام را بگوئید تا تنها بیرون آید با سلاح تمام بهرام بیامد و بهرام سیاوشان و مردانشاه با وی بودند و هردو برادر برابر یکدیگر ایستادند پرویز گفت با بهرام که یا سپهبد خراسان و سالار لشکرهای ملکان، من دانم که ترا با من چه دوستی است و دانم که ترا در این خاندان چه رنج است و هرمز حق تو نشناخت تا خدای تعالی او را چنان کرد و پاداش داد و ملک از وی بگردانید و اگر تو به طاعت من بازآیی ترا به مرتبهء برادران رسانم و حق تو بشناسم. بهرام گفت تو کیستی که مرا به مرتبهء بزرگان رسانی؟ گفت من کسری پرویزم گفت دروغ میگوئی اگر پسر هرمز بودی مر پدر را آن نیندیشیدی و مردمان را برگماشتی تا او را کور کردند و از تخت نگونسار کردند و خود ملک بگرفتی و هرگز پسر با پدر این معاملت نکند که تو کردی پرویز را خشم آمد گفت مردمان دانند که من این نکردم و اگر خواهی که بهانه جوئی تو بهتر دانی بنگرم تا چه خواهی کردن گفت داد هرمز از تو بستانم و از بندوی و بسطام و از آن کسان که بر هرمز ستم کردند و ملک به هرمز بازدهم که حق وی است و خود پیش وی بایستم پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است و تو از اهل ملک چه باشی و این همه شفقت تو بر هرمز تا اکنون کجا بود که با وی عاصی شدی و دست از طاعت وی بداشتی بهرام گفت از تو بود که من او را عاصی شدم که مرا حسد کردی و او را از من بد گفتی و نگذاشتی تا حق من بشناسد من اکنون حق وی بشناسم و ستم از وی بردارم و ملک از تو بستانم و بدو بازدهم پرویز گفت لا و لاکرامة یا فاسق و هم برین وجه بازگشتند و چون روز دیگر هر دو سپاه برابر به یکجا فرود آمدند بهرام از سپاه خویش بیرون آمد و نزدیک سپاه پرویز شد و گفت شرم ندارید ای سرهنگان عجم و بیم از خدای ندارید که ملک خویش هرمز را با آن همه سیرت نیکو و با آن همه داد او را از ملک بازکردید و خویشتن را رسوا کردید اکنون من از خدای نصرت خواهم پس همهء لشکر گفتند بهرام راست میگوید که این کار [ که ] ما کردیم هرگز کس نکرد پس لشکر پرویز روی بگردانیدند و بخشم برفتند و پرویز متحیر بماند با ده تن و دو خال خویش. خراد برزین و بزرگ دبیر او را گفتند که ای ملک بی این سپاه چه ماندی که جنگ نتوانی کردن و می بینی که همهء سپاه از تو بشدند بازگرد پرویز بازگشت و روی به مدائن نهاد بهرام از پس او اندر همی تاخت و چون نزدیک رسید پرویز روی بازپس کرد بهرام را دید تنها که از پس او همی آید پرویز تیر در کمان نهاد و بهرام با سلاح بود و گفت اگر تیر بر بهرام زنم هیچ کار نکند بنگریست سینهء اسبش برهنه بود و برگستوان [ ن ]داشت و کمان بکشید و تیر بر سینهء اسبش زد اسب بیفتاد بهرام از اسب جدا شد و با وی جنیبت نبود بایستاد تا اسب جنیبت فرازرسید پرویز از بهرام میانه کرد بهرام نعره ای بزد و گفت ای حرامزاده بنمایم ترا تا چه بینی پرویز به مدائن درآمد و پدر را گفت همه سپاه سوی بهرام شد و من تنها بماندم با ده تن چاره نیافتم از بازگشتن و نگفت که بهرام ترا به مملکت خواهد نشاند پس گفت ای پدر اکنون کجا روم تا مرا نصرت دهد سوی نعمان روم یا نه هرمز گفت سپاه عرب درویش است و نعمان را خواسته نیست که بتو دهد و یاران تو. و ایشان دزدانند از ملک نیندیشند بسوی قیصر رو و ملک روم که با وی هم سپاه است و هم خواسته و هم سلاح و او ترا یاری کند و ملک بتو بازدهد و مرا با وی دوستی است که ملک شام بوی بازدادم و با وی صلح کردم حق تو بشناسد پرویز پدر را بدرود کرد و بیرون آمد و خالان را گفت روی به قیصر نهیم که پدر چنین فرمود و برفت و خالان را ببرد و آن ده تن با وی برفتند و خالانش بایستادند و گفتند این نه تدبیریست که ما کردیم اکنون بهرام به مدائن اندرآید و هرمز را بپادشاهی بنشاند و خود کار بگیرد و از پس ما کس فرستد و ما را بگیرد و اگر نیابد هرمز به قیصر کس فرستد صواب آن است که ما هرمز را از پشت زمین گم کنیم ایشان پرویز را گفتند تو برو که ما به شهر بازخواهیم شدن تا کاری سازیم و آنچه باید کردن آنرا بکنیم و عیالان را بدرود کنیم و از پس شما بیائیم و نگفتند که ما چه خواهیم کردن پرویز پنداشت که ایشان از وی بازهمی ایستند و سوی بهرام خواهند شدن اسب براند و برفت با آن دو تن و از خالان آزرده بود ایشان بازگشتند و بشهر اندرآمدند و بکوشک اندرشدند زنان و کودکان را دیدند بگریستن مشغول شده از بهر رفتن پرویز و هر کسی بشغلی ایشان گفتند ما را با شاه حدیث است تنها و پیامی آورده ایم از پرویز و اندرشدند و کس اندر سرای از زاری و مصیبت بایشان نپرداخت و هرمز را دستها ببستند و عمامه [ کذا ] بگردن اندرافکندند و او را قتل کردند و بیرون آمدند و از پس پرویز برفتند و او را دریافتند پرویز به آمدن ایشان شاد شد و ایشان او را گفتند ما از خانه نفقات برگرفتیم و عیالان را بدرود کردیم پس بشتاب برفتند تا به سه روز از عراق بیرون شدند و روز و شب همی تاختند تا به حد شام برسیدند پاره ای ایمن تر شدند و پرویز از دور صومعهء راهبی را دید آنجا شد و با یاران فرودآمد راهب ایشان را نشناخت لختی نان خشک آورد ایشان آن نان به آب تر کردند و بخوردند پرویز را خواب گرفت که سه روز بود تا نخفته بود سر بر کنار بندوی نهاد و بخفت و هرکسی بخفتند و از این سوی بهرام چوبین به مدائن اندرآمد چون شنید که هرمز را بکشتند تدبیر وی تباه شد و پرسید که پرویز از کدام سوی رفت گفتند از سوی شام به روم رفت و نزدیک قیصر و ولایت او، بهرام چوبین به مداین اندر یکساعت ببود پس بهرام چوبین بهرام سیاوشان را بخواند و چهارهزار مرد بوی داد و گفت از پس پرویز برو و برین اسبان آسوده بتاختن هرکجا او را بیابی با یاران او را بازگردان و پرویز با یاران در صومعه راهب خفته بود راهب ایشان را بیدار کرد که برخیزید که سپاه آمد گفتند کجاست گفت به دو فرسنگی همی بینم ایشان هم برجای بر دست و پای بمردند و دانستند که به طلب ایشان آمدند دل به مرگ بنهادند پرویز گفت چه کنیم مشورت کنید که خداوند عقل هرچند متحیر شود تدبیر کار با وی بماند بندوی گفت من یکی حیلت دانم کردن که ترا برهانم و خود ایدر بمانم و کشته شوم پرویز گفت ای خال باشد که کشته نشوی که جان بدست خداست اگر کشته شوی و من برهم ترا خود این فخر است تا جاودان و اگر برهی ترا عزت بیش باشد بندوی گفت همه جامهای خویش بیرون کن و مرا ده و خود برنشین با یاران و برو و ایشان را بمن بازگذار پرویز جامهای شاهانه از تن برکند و بندوی را داد و خود با بسطام و یاران برفت بندوی جامهء پرویز درپوشید و راهب را گفت اگر این سخن بگوئی بکشمت راهب گفت هرچه خواهی بگوی که من نگویم بندوی جامهای گرانمایهء زربفت درپوشید و عصابه بربست و به بام صومعه بایستاد و در صومعه ببست تا سپاه فراز رسید بنگریستند او را دیدند با آن جامهای زربفت که اندر آفتاب همی تافت شک نکردند که وی ملک است سپاه گرد صومعه برآمدند پس بندوی از بام به زیر شد و جامهء خویش درپوشید و بر بام آمد و بانگ کرد بر سپاه که منم بندوی امیرتان [ را ]بگوئید تا ایدر فراز آید تا پیامی از کسری به وی دهم که فرمانی همی فرماید. بهرام سیاوشان از میان لشکر بیرون آمد و نزدیک صومعه شد بندوی برو سلام کرد و سلام پرویز رسانید و گفت کسری ترا سلام همی دهد و میفرماید که الحمدالله که تو آمدی از پس ما که تو از مائی بهرام او را بشناخت و گفت من رهی پرویزم. بندوی گفت پرویز چنین همی گوید که امروز سه روز است تا من اسب همی تازم و غمگین شده ام و دانم که با تو بباید آمدن و خویشتن به قضای خدا سپردن اگر مصلحت بینی یک امروز فرود آی تا شبانگاه تا ما بیاساییم و تو نیز با مردان خویش بیاسائی چون شب اندرآمد برویم بهرام سیاوشان گفت نعم و کرامة کمترین چیزی که ملک پرویز از من درخواسته این است و فرمانبردارم و ملک او را حق است آن روز بگذشت چون آفتاب فروشد بندوی بسر دیوار صومعه برآمد و بهرام را بخواند و گفت پرویز ایدون همی گوید که تو امروز با ما نیکوئی کردی و صبر کردی تا شب اندرآمد و تاریک شد باید که امشب نیز صبر کنی تا بامداد پگاه برویم بهرام گفت روا باشد و سپاه را گرد صومعه بخوابانید چون سپیده دم بهرام سیاوشان سپاه را برنشاند و بندوی را آواز داد که بباید رفتن بندوی گفت اینک همی آید تا آفتاب فراخ برآید و خواست که نیمروز شود بهرام تنگ دلی کرد بندوی در صومعه بگشاد و بیرون آمد و گفت اینجا منم شاه پرویز از دی روز بازرفته است و من خواستم تا یک شبان روز شما را بدارم تا او دورتر شود اکنون اگر شما بر اثر وی شوید او را نیابید هرچه خواهید با من کنید بهرام متحیر بماند و با خود گفت اگر من بندوی را بکشم چه سود دارد او را نزدیک بهرام برم پس او را سوی بهرام آورد بهرام گفت ای فاسق آن نه بس بود که پادشاه هرمز را بکشتی که آن حرامزاده [ را ] نیز از دست من برهانیدی من ترا چنان بکشم که هرچه زارتر و بدتر که همه خلق از تو عبرت گیرند لیکن آنگاه بکشم که پرویز و بسطام را گرفته باشم پس همه را بیک جای بکشم بهرام چوبین بندوی را به بهرام سیاوشان سپرد و گفت این را به زندان همی دار بتنگ تر جائی تا خدای تعالی ایشان را بدست من بازآرد و بهرام سیاوشان بندوی را بخانهء خود برد و آنجا بازگذاشت و نیکوئی با او همی کرد پرویز [ ظ: بهرام ] او را بخانه اندر همی داشتی و بشب با وی بمجلس شراب بنشستی و می خوردندی و حدیثها همی کردندی به امید آنکه مگر روزی پرویز بازرسد و او را نیکو دارد پس چون ماهی چند برآمد بهرام به ملک اندرهمی بود و هرمز را پسری بود نام او شهریار، بهرام ملک خویش را دعوی نکرد گفت این ملک بر شهریاربن هرمز نگه میدارم تا وی بزرگ شود آنگاه بوی سپارم. یکشب بندوی با بهرام سیاوشان می میخوردند و حدیث همی کردند بندوی گفت من یقین دانم که این ملک بر بهرام نپاید و راست نشود که وی بغضب این ملک گرفته است خدای تعالی داد از وی بستاند بهرام سیاوشان گفت من نیز دانم و خدای او را عقوبت کنم [ ظ: کند ] و من امیدوارم که خدای مرا نیرو دهد تا بهرام را بکشم بندوی گفت این کار کی خواهی کردن گفت هرگاه که وقت باشد و راه یابم گفت فردا وقت است بندوی [ ظ: بهرام سیاوشان ] گفت راست میگوئی و بر آن بنهادند که فردا این کار بکنند دیگر روز بهرام سیاوشان برخاست و زره اندرپوشید و بر زبر وی صدره، چوگانی برگرفت که به مدائن شود بندوی گفت اگر این کار خواهی کردن بند از دست من بردار و سلاح به من ده که من ترا بکار آیم اگر کاری افتد بند از بندوی برداشت و او را اسب و سلاح داد و خود برنشست و برفت با چوگان و بندوی خود بخانهء بهرام سیاوشان همی بود و خواهرزادهء بهرام چوبین زن بهرام سیاوشان بود این زن کس فرستاد سوی بهرام چوبین که شوهرم امروز جامه چوگان زدن پوشید و با چوگان بیرون شد و در زیر صدره زره دارد ندانم این چیست خود را از وی نگاه دار بهرام چوبین ازو بترسید پنداشت که بهرام سیاوشان با همهء سپاه بیعت کرده است بر کشتن وی برنشست و چوگان بر دست گرفت و بر سر میدان بایستاد و هرکه بر وی گذشتی چوگانی نرم بر پشت وی زدی با هیچکس زره نیافت دانست که تدبیر وی تنها ساخته است و شمشیر بر میان داشت چون بهرام سیاوشان رسید بهرام چوگان بر پشت وی زد آواز زره یافت گفت ای روسپی زاده در میان چوگان زدن چرا زره پوشیده ای شمشیر برکشید و سرش بینداخت چون خبر به بندوی رسید که او کشته شد از آنجا به اسب برنشست و بگریخت و به آذربایجان شد بهرام دیگر روز بندوی را طلب کرد گفتند بگریخت بهرام دریغ بسیار بخورد بناکشتن او پس دیگر روز بهرام بشنید که اندر سپاه گفت و گوی بسیار است و هر کسی همی گوید که ملک بهرام را نه سزاوار است بفرمود تا سپاه گرد کردند و بالشهای دیبا بر یکدیگر نهادند بر آنجا بهرام بنشست تا همهء سپاه او را دیدند و تاج بر سر نهاد و خدای را حمد و ثنا گفت و بر انوشروان و ملکان دعا گفت پس گفت ای مردمان شما هرگز شنیده اید که کسی با پدر آن کند که پرویز کرد با هرمز که چنان پدری را بکشت و خدای تعالی ملک ازو بازگرفت و بدان جهان نیز عقوبت کندش و هیچکس هرگز کس را بدان نیکوئی نداشت که من بهرام سیاوشان را داشتم با من غدر کرد و خواست که مرا بکشد تا خدای تعالی او را بر دست من هلاک کرد ای مردمان من این ملک نه خود را خواهم و اما پرویز که پدر را بکشت او را اندر ملک پدر بهره نیست و در میراث پدر حق ندارد و مردمان غلغل اندرگرفتند گروهی گفتند پسندیدیم بهرام را ملک تا شهریار بزرگ شود و گروهی گفتند پرویز به ملک اندر احق است که وی را در کشتن هرمز گناه نبود و پرویز نخواست و نفرمود که هرمز را بکشند چون بهرام دید که مردمان اختلاف کردند ایشان را گفت خاموش باشید تا من یک سخن بگویم بداد، همه خاموش شدند بهرام گفت این ملک شهریار راست بدو سپارم چون بزرگ شود و پرویز را در ملک پدر حق نشناسم و بدو ندهم و شما که هوای پرویز همی کنید نکشم و با شما جنگ نکنم و شما اندرین معذورید هرکسی که هوای وی خواهد و ملک شهریار را نپسندد از ملک وی بیرون روید بسلامت و هرکجا که خواهید بروید و سه روزتان زمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم پس مردمان همه برین سخن بپراکندند و روز سیم بیست هزار مرد از مخالفان بهرام از مداین بیرون شدند و روی به آذربایجان نهادند سوی بندوی و با وی گرد آمدند و بندوی ایشان را گفت پرویز سوی ملک روم شده است و من او را چشم همیدارم زمان تا زمان که با سپاه فرازآید و جنگ کند با بهرام شما نیز بنشینید و چشم همیدارید سپاه آنجا بنشستند و بهرام ملک گرفت و ایمن بنشست و کارداران به شهرها فرستاد و بر تخت زرین بنشست و تاج بر سر نهاد و خلق را بار داد و شهریار را بخواند و بخانه اندر همیداشت و بخلق ننمودی تا بزرگ شد و خویشتن را ملک نخواندی سوی عمال چنین نوشتی من بهرام بن بهرام بن حیسس [ ظ: جشنف ] القیم بالملک و همه خراجها بگرفت و روزیها بداد و همه مملکت بسیاست و داد همیداشت و هیچ کس بر وی عیبی نتوانست کردن تا آن روز که پرویز از روم بیامد و با وی جنگ کرد. پس چون پرویز از آن صومعهء راهب جامه بندوی را داد و برفت با آن دو تن و با بسطام خال خود سه شبانه روز همی تاختند تا مانده و گرسنه شدند به مرغزاری رسیدند بر لب آب فرات پرویز یاران را گفت در این مرغزار بگردید مگر صیدی یابید که همه گرسنه شده ایم یاران در آن مرغزار بپراکندند و کمانها به زه کردند هرچند که بگشتند هیچ چیز نیافتند و بیرون آمدند گرسنه و ضعیف شده اعرابی را دیدند بر شتری نشسته و برراه همی رفت پرویز او را بخواند و گفت تو از کجائی گفت از بنی طی پرویز زبان تازی خوانده و کتب عربی دانسته بود گفت از کدام قبیلهء طی گفت از بنی حنظله گفت چه نامی گفت ایاس بن قبیصه و مردی بزرگ بود از بزرگان گفت نام تو شنیده ام پرویز را گفت تو کیستی گفت من پرویزم ابن هرمز ایاس فرود آمد و زمین را بوسه داد گفت ای ملک تو را چه بوده است گفت سرهنگی از سرهنگان پدر بر من بیرون آمد و سپاه را بر من تباه کرد و من از بیم او بگریختم و من و این یاران چنان گرسنه ایم که نتوان گفت امروز ما را بطعام مهمان دار ایاس گفت نعم و کرامة بیائید با من به حی طی گفت حی تو کجاست گفت نزدیک است وی برفت و یاران از پس او میرفتند تا حی طی پس قبیله ای دید و مردمان بزرگوار ایشان را فرود آوردند و اسبانشان را زین فروگرفتند و به گیاه بردند پرویز گفت ما ترسیم که از عقب ما کس آید بطلب. ایاس گفت تا در این حی باشی ایمن باش پرویز بخندید و گفت ای اعرابی اگر از پس کس آید اینجا این حی تو با ایشان کجا برآید ما را زود چیزی ده تا بخوریم و برویم ایاس کاسه برگرفت و پر از پست کرد و خرما گفت بخورید ایشان لختی بخوردند پس بفرمود تا خمیر کردند چنانکه شتربانان و شبانان در صحرا پزند و بره ای بکشت و بریان کردند و پیش ایشان آورد تا بخوردند و سیر شدند و بخفتند تا شب پس چون شب درآمد خواستند بروند ایاس گفت از اینجا تا آبادانی سه روز راه است و شما
را چاره نیست از طعام سه روزه و دلیلی که با شما باشد تا به آبادانی برسید و ستوران آسوده باید که این ستوران شما مانده شده اند پرویز گفت این زاد و ستوران چنین ما را که دهد ایاس گفت من دهم امشب اینجا بخسبید تا بامداد این همه نیکو کرده باشم پرویز با یاران آن شب آنجا بخفت ایاس بفرمود تا سه گوسفند بکشتند و بپختند و سه تا نان بکردند بزرگ و دوازده شتر جمازه بیاوردند و بر ده شتر ایشان نشاند و بر یکی آب و علوفه و غلامی برنشاند و بر یکی خود برنشست و هر روز یک نان و یک گوسفند ایشان را همیداد تا روز سیوم به آبادانی رسیدند پس بر اسب خویش برنشستند و اشتران به ایاس بازدادند پرویز گفت تو بجای من نیکوئی کردی باید که چون از در ملک روم بازگردم و این ملک عجم بمن بازآید سوی من آیی تا ترا مکافات کنم ایاس گفت ما مردمان غریبیم [ عربیم؟ ]چون کسی را چیزی دهیم از وی مکافات چشم نداریم و بطلب آن نرویم ولیکن اگر ملک بتو بازآید و تو بمملکت بنشینی من بیایم و حق تو بگذارم پرویز خجل گشت از آن سخن که گفته بود و ایاس بازگشت و به حی خویش بازآمد و ایشان به رقه آمدند و آن در دست ملک روم بود ایمن شدند و سه روز آنجا بود [ کذا ] بیاسودند پس از رقه برفتند در راه صومعه راهبی بود آنجا فرود آمدند تا آسوده شدند راهب به بام صومعه آمد و فرونگریست و گفت شما چه کسانید و کجا میروید گفت من رسول ملک عجمم و سوی ملک روم همی روم راهب گفت تو نه رسولی که خود ملکی و از سرهنگی از آن خود بگریختی و سوی ملک روم همی روی تا نصرت تو کند و سپاه ترا دهد پرویز گفت اگر سوی من فرود آیی ترا چه زیان دارد راهب سوی ایشان آمد پرویز گفت مرا معذور دار که من ندانستم که ترا چندین علم است پس بگو تا کار من با قیصر چگونه بود گفت قیصر دختر خویش را به زنی تو دهد و پسر خویش را با هفتادهزار مرد با یاران تو بفرستد تا با آن هفتادهزار مرد و یاران خود بروی و ملک را بازستانی پرویز گفت کی باشد که من بملک بنشینم گفته هفده یا هشتده ماه پرویز گفت چند باشد این مملکت بر من گفت سی وهشت سال پرویز گفت تو از کجا دانی گفت از کتب دانیال پیغمبر علیه السلم که شما را و ملکان عجم را گفته است که هر یکی از ملک چند بود و به چه وقت بود پرویز گفت از پس من ملک که را بود گفت پسر ترا شیرویه نام ماهی چند نه بسیار پس ازو دختر تو دو سال آنگاه پسر پسرت را بود نام وی یزجرد پس ملک عجم از دست وی بشود و بعرب افتد بفرزندی از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم علیهم السلام و بزمین عجم بنشینند و طعامهاشان شیر بود و خرما و گوشت و تا رستاخیز این ملک و دین ایشان بماند پرویز گفت حال من چگونه بود به آخر در ملک عجم و روم گفت ترا ظفر بود تا سه سال بعد از آن روم را بر عجم ظفر بود پرویز گفت مرا از که حذر باید کردن گفت از خال تو نام وی بسطام از وی حذر باید کرد که او ملک بر تو تباه کند پرویز بسطام را گفت می بینی که این راهب چه میگوید بسطام گفت دروغ میگوید پرویز گفت پس با من عهدی کن که با من خلاف نکنی و سوگند خور که با من غدر نکنی و مکر نسازی بسطام چنان کرد که مراد پرویز بود و از آنجا برفتند و به انطاکیه شدند و نام ملک روم قیصر مورق [ ظ: موریق ] بود پرویز از انطاکیه نامه به وی نوشت و خود آنجا بنشست و بسطام با پنج تن به روم فرستاد و در نامه نوشت که من سوی تو به زنهار آمده ام از سرهنگی نام وی بهرام چوبین که او سپاه را بر من شورید و تباه کرد و ملک از من بگرفت و امید بتو دارم که مرا بسپاه و خواسته یاری کنی تا ملک خویش بگیرم. ایشان برفتند به قسطنطنیه و بدرگاه آمدند و بار خواستند پس قیصر را خبر دادند که رسولان ملک عجم بر درند ایشان را بار داد و هر یکی را کرسی زرین بنهاد ایشان نامهء پرویز بدادند قیصر فرمود که بنشینند گفتند ما خداوندان حاجتیم و خداوندان حاجت را نشستن روا نبود چون حاجت ما روا کنی بنشینیم قیصر به زبان رومی ندماء خویش را گفت مردمان بخردند پس چون نامه بخواند تافته شد از قبل پرویز و ایشان را گفت هرمز برادر من بود و پرویز برادرزادهء من است تا حاجتش روا نکنم نیاسایم و او را سپاه و خواسته دهم ایشان بر قیصر ثنا کردند و بر کرسیها نشستند زمانی پس برخاستند و بیرون شدند قیصر بفرمود که ایشان را به کوشکها هر کدام نیکوتر فرود آوردند پس سرهنگان را گرد کرد و نامه بخواند و گفت چه بینید یکی گفت ای ملک دانی که روم از عجم چه بلاها دیده است از پس اسکندر رومی و چند سپاه بما فرستادند و چند از ما کشتند اکنون ایشان بخویش مشغولند و با یکدیگر کارزار میکنند ما بسلامتیم بگذار تا همچنین باشند تو نه بر این باش و نه بر آن همه مردمان گفتند ای ملک راست میگوید و اسقف بزرگ خاموش همی بود ملک او را گفت تو چه گوئی گفت ملک را شاید که ستم رسیده ای آید بدر او و فریاد خواهد و ملک بناحق از وی رفته باشد و بر تو آید که بفریاد رسی، واجب کند که تو او را نصرت کنی امروز او را بتو حاجت است فردا ترا بدو حاجت آید ملک گفت راست میگوئی پس بفرمود سپاه را که بسازید و هفتادهزار مرد را نامزد کرد و ایشان را همه روزی بداد و پسر خویش بناطوش [ کذا ](2) را گفت ترا بر ایشان سالار کردم و امیری لشکر بتو دادم و نامه کرد پرویز را و او را بخواند تا با وی دیدار کند چون پرویز بیامد قیصر دختر خویش را داد او را بزناشوئی نام آن دختر مریم و آن سپاه با سلاح و خواسته تمام بر وی عرض کرد و اندر جملهء آن سپاه مردمانی بودند که ایشان را هزارمرد خواندندی هر یکی را بهزار مرد نهاده بودند و هر کجا هزارمرد خواستی فرستادن از آن یک مرد بفرستادی به سِر. قیصر دختر را به پرویز سپرد و حال آن سپاه و مردمان هزاره بگفت و ایشان را با او بفرستاد با مال بسیار و قیصر سه منزل به تشییع شد پس بازگشت و پرویز از روم بیرون آمد با پسر و دختر ملک روم و با هفتادهزار مرد و خواستهء بسیار و راه آذربایجان گرفت چون بحد آذربایجان رسیدند بندوی با یک سوار از لشکر خویش بیرون آمده بود و پیش وی همیرفت پرویز با بسطام از پیش لشکر بیرون شدند پرویز بسطام را گفت آن دو سوار که همی آیند چه کسند بسطام گفت آن یکی برادر من است بندوی و آن دیگر ندانم پرویز گفت با تو هوش نیست بندوی را همان ساعت که از بام صومعه راهب فرودآمده یا اسیر یا کشته باشند چون نزدیکتر آمدند بندوی پرویز را بشناخت از اسب فرود آمد و زمین را بوسه داد پرویز چون او را بدید شاد شد و او را برنشاند و هرسه همیرفتند و پرویز احوال ازو همی پرسید وی احوال خویش بگفت از آن وقت باز که او را از صومعه بزیر آوردند و حال بهرام سیاوشان بگفت او را که چه رسید پرویز از بهر او غم بسیار بخورد پس بندوی خبر مخالفان بهرام بگفت که اینک آمده اند بیست هزار مرد بهواداری تو پرویز گفت بتو شادترم از آنکه بدین سپاه، پرویز آمد و به شهر سبز [ ظ: شیز ] فرود آمد و آن شهری است بزرگ از آذربایجان و درو آتشکده است بزرگ و امروز نیز هست و خبر به بهرام آمد سپاه عرض کرد و با صدهزار مرد از مدائن بیرون آمد و روی به آذربایجان نهاد تا به یک فرسنگی لشکر پرویز برابر رسید و صفها راست کردند و جنگ بیاراستند و بهرام به قلب اندر ایستاد بر اسبی ابلق و پرویز او را بشناخت و به لشکر بهرام اندر سه ترک مبارز بود و آن روز که بهرام با سپاه ترک جنگ کرده بود ایشان به زینهار سوی بهرام آمده بودند و اندر لشکر ترکستان از آن سه مرد مردانه تر نبود ایشان از لشکر بهرام بیرون آمدند پرویز را گفتند ما انصاف دهیم و یکان یکان ترا جنگ کنیم بیرون آی تا تو با ما جنگ کنی و مردی ما بیازمائی پرویز بیرون شد بناطوش بگفت بیرون مشو که ملک را بجنگ بیرون نباید شدن پرویز گفت خداوند را بجنگ خوانند نباید که پای بازکشد و چون بار از خر بیفتد خداوند خر را بار بر خر باید نهادن پس پرویز بیرون آمد که یک ترک پیش او آمد و پرویز او را بکشت و دیگر ترک را به نیزه از اسب برگرفت و بیفکند و شمشیر برکشید و او را بکشت دیگر ترک پشت برگردانید و پرویز از پس وی شد و شمشیر بر کتف وی زد و نیمی از تن او جدا کرد و بلشکرگاه خویش بازآمد و مردمان روم و عجم ندانستند که پرویز چندین قوت و مردی دارد شاد شدند و بناطوش از اسب فرود آمد و رکابش ببوسید و همهء لشکر بوسه دادند و از آن ده هزار سوار یکی بیامد و گفت ای ترک [ کذا ] ترا چندین دلیری و مردیست چرا از سرهنگی از سرهنگان خویش بگریختی پرویز را اندوه آمد و خاموش بود این هزارمرد گفت کدام است این سوار که تو از هزیمت وی بروم آمدی تا من ترا از وی برهانم پرویز گفت آن است که اسب ابلق دارد این هزارمرد اسب بیرون افکند و پیش لشکر بهرام شد و او را بجنگ خواند بهرام بیرون آمد و با این هزارمرد بگشت و زخمی بزد این هزارمرد را بر سر و تا کوههء زین ببرید زره و جوشن و خفتان تا شکم اسب مرد نیم از آنسوی افتاد و نیمی از آنسوی پرویز بقهقهه بخندید و نیاطوش و رومیان را از آن اندوه آمد که پرویز بخندید پس نیاطوش گفت چرا خندیدی که چنان مبارزی کشته شد گفت زیرا که مرا سرزنش کرد به بهرام تا خدای تعالی ضربت بهرام او را بنمود پس پرویز بفرمود تا آن مرد را از خون برداشتند و صبر و کافور و زنگار براندودند تا خشک شد بر جمازگان سوی قیصر بردند و نامه نوشت به ملک روم که مردمان تو مرا سرزنش میکردند که من از سرهنگی از آن خویش بگریختم و این مردمان را [ کذا ] بسوی تو فرستادم تا بدانی که آن مرد که من از وی بگریختم ضربت او چنین است خاصه همه لشکر را که دل بر من تباه کرد و روی از من بگردانیدند پس آن روز هر دو سپاه جنگ کردند و بسیار کس کشته و خسته شدند و شبانگاه بازگشتند دیگر روز همچنان برخاستند و بجنگ شدند و بسیار کشته شدند پس روز سیوم پرویز بر رومیان کس فرستاد که شما فردا بیاسائید تا این بیست هزار سوار عجم جنگ کنند و ایشان را مهتری بود نام او موسیل(3) الارمنی و از سرهنگان عجم بود دیگر روز پرویز او را گفت برو و امروز جنگ کن برفتند و جنگ کردند و بسیار خلق از هر دو جانب کشته شدند و شب بازگشتند بهرام سوی پرویز کس فرستاد که فردا جنگ میان ما هر دو است تن به تن یا من ترا بکشم یا تو مرا پرویز اجابت کرد و گفت نعم و کرامة دیگر روز بسطام و بندوی گفتند ما نپسندیم که تو بجنگ بهرام شوی پرویز گفت چه باشد اگر مرا بکشد که من از خویش برهم و هم شما از من برهید که دیر شد که شما از من بعذاب اندرید هرچند خواهش کردند سود نداشت روز دیگر صفها برکشیدند و بهرام از لشکر خویش بیرون آمد و بر یکدیگر حمله کردند بهرام خویشتن را بر پرویز افکند و خواست که ضربت بزند پرویز از پیش او بگریخت و خواست که به لشکرگاه خویش رود بهرام پیش وی اندرآمد و راه وی بگرفت پرویز بمیان دو لشکر اندرماند پس سر بنهاد و بتاخت تا بنزدیک کوهی که از جانب راست لشکر بود چون بنزدیک کوه رسید بهرام بانگ کرد و گفت ای حرامزاده کجا همی روی پرویز از اسب فرودآمد و اسب را بگذاشت و سلاح را بیرون کرد و سر بکوه نهاد و همی رفت چون به نیمهء کوه رسید بماند که بالای بلند بود و نتوانست برشدن بهرام اندر او رسید و کمان به زه کرد که او را تیری زند پرویز سر سوی آسمان کرد و گفت یارب تو همی دانی که بر ستم همی کند مرا فریاد رس از این ستمکاره پس قوتی بتن پرویز درآمد و بشتافت و بر سر کوه برشد تا بهرام کمان به زه برکرد پرویز از چشم وی ناپدید شده بود بهرام خواست که بر سر کوه برشود نتوانست و مغان گویند فرشته ای آمد و دست پرویز بگرفت و او را بر سر کوه برد و این سخن دروغ است پس بهرام فرودآمد از آنجا و برنشست و بسوی سپاه خویش آمد زمانی بود پرویز از کوه فرودآمد و سوار شد و بلشکرگاه خویش آمد و لشکر روم و عجم هر دو یکی کرد و آن روز تا شب جنگ کردند و بسیار کس کشته شد و هر دو لشکر بازگشتند بندوی مرپرویز را گفت ای ملک این سپاه بهرام از سپاه تواند و از آن هرمز بود بهرام از ایشان بیگانه است از بیم سوی تو نیارند آمدن ایشان را زینهار ده گفت روا باشد بندوی اندر شب بیامد و برابر لشکرگاه بایستاد و گفت ای مردمان عجم من بندویم خال کسری پرویز و او شما را همه زنهار داد هر که امشب بزنهار آمد وی ایمن است از همهء گذشتها، بهرام آواز وی بشنید بر اسب نشست و نیزه بر دست گرفت و آهنگ بندوی کرد بندوی چون او را بدید بگریخت و به لشکرگاه پرویز بازآمد و آن شب همهء لشکر بهرام سوی پرویز آمدند چون بامداد بود از آن صدهزار مرد جز چهارهزار مرد با بهرام نمانده بود مردانشاه گفت بباید رفتن بفرمود تا بار برنهادند و راه خراسان گرفت با آن چهارهزار مرد و پرویز به مداین بازآمد و مردی از سرهنگان خویش با سه هزار مرد از پس بهرام فرستاد و آن سرهنگ برفت [ کذا ] و روز سوم مربهرام را بیافت بهرام بایستاد و با وی جنگ کرد و لشکرش را هزیمت کرد و او را اسیر کرد و خواست که بکشد گفت مرا مکش تا هرکجا که باشی با تو باشم بهرام او را یله کرد و گذاشت و گفت بنزد خداوندت بازشو که مرا بتو حاجت نیست و بهرام برفت تا بحدود همدان رسید بدان روستاها به دیهی فرود آمد بخانهء پیرزنی با غلامان خاصهء خویش و آن زن سخت درویش بود و شب تاریک بود و بهرام صندوق خورش خواست و بفرمود تا طعام بیرون آوردند و لختی بخوردند و آنچه مانده بود مر آن گنده پیر را داد و شراب خواست و قدحها بجای دیگر بود گفتند نتوانیم بیرون کردن بهرام گنده پیر را گفت چیزی داری که ما در آن شراب خوریم آن زن یکی کدوی شکسته بیرون آورد و گفت من آب در این خورم بهرام آن برگفت و می در آن کرد و همی خورد پس نقل همی خواست غلام نقل بیاورد و پیش وی بر زمین ریخت گفت طبق نداری گفت بصندوق اندر است نتوانم بیرون کردن بهرام آن گنده پیر را گفت طبقی داری تا این نقل در آن کنیم آن زن طبقی گلین بیاورد با سرگین آمیخته چنانکه زنان درویش کنند و پیش بهرام نهاد و گفت من نان در این خورم بهرام نقل در آنجا کرد و همی خورد و بوی سرگین از آن همی آمد پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود و از آن کدو بوی ناخوش همی آمد و بهرام صبر همی کرد پس بهرام آن را گفت چه خبرداری از کارهای این جهانی گفت چنین شنیده ام که بهرام از سپاهی که از روم پرویز آورده و با بهرام جنگ کرده گریخته است و هزیمت شده است بهرام گفت مردمان چه میگویند که بهرام این خطا کرد یا صواب گفت میگویند خطا کرد بهرام را با ملک چه کار او از اهل و بیت ملک نبود بهرام را همان چاکری بایستی کردن تا خوش زیستی بهرام گفت ای زن از آن است که از نبید بهرام بوی کدو می آید و از نقلش بوی سرگین پس دیگر روز سپاه برگرفت و بری شد و از آنجا بخراسان شد چون بقومس رسید بحدود دامغان کوههاست میان قومس و جرجان و بدو اندر دیه های بسیار است و آنجا مردمان کوهیار باشند و ایشان را آنجا ملکی بود نام او قاران [ ظ: قارن ] و از ملک زادگان بود و نوشیروان آن مملکت را بدو داده بود از آنکه بزرگوار بود به نسب و مال، انوشیروان او را دستوری داده بود که بر تخت زرین نشیند و او پیر بود و آن کوهها را همه بدو بازخواندندی و تا به امروز هم بفرزندان وی بازخوانند بهرام چون آنجا رسید از وی دستوری خواست تا بگذرد قارن او را دستوری نداد با سپاه پیش بهرام بازآمد و راه بهرام بگرفت و پسر را با دوازده هزار مرد پیش بهرام فرستاد بهرام سوی او کس فرستاد که مرا راه ده تا بروم و ترا نیازارم و پاداش من از تو نه این است که من با سپاه بسیار گذشتم و ترا نیازردم قارن گفت ترا راه [ ندهم ] که تو بر خداوند عاصی شده و همه جهان پرآشوب کردی من ترا باز به پرویز فرستم تا بطاعت او آئی با تو جنگ کنم و اسیر کنمت و بفرستمت قاران چون سخن بهرام قبول نکرد بهرام جنگ را بیاراست با چهارهزار مرد و سپاه قاران دوازده هزارمرد بود بهرام همه بشکست و بسیار بکشت و پسر قاران کشته شد و قاران را اسیر گرفت و خواست که بکشد قاران خواهش کرد و گفت مرا بجنگ تو این پسر آورد پسر خود کشته شد و من مردی پیرم مرا عفو کن بهرام او را بگذاشت و بخراسان شد و از جیحون بگذشت و بترکستان اندر ملکی بود نه خویش پرویز بود نام او خاقان بهرام سوی او به زنهار شد و خاقان او را پذیرفت و نیکو همی داشت و بهرام بسیار کارها اندر ترکستان بکرد و پرویز حیلها کرد تا بهرام را بترکستان اندر بکشتند و خواهری بود بهرام را نام او گردیه بیامد و بزن پرویز شد و قتل بهرام پس از این بگوئیم: چون پرویز فتح نامه نوشت سوی قیصر و از نیاطوش و از سپاه روم بسیار آزادی کرد قیصر شاد شد و پرویز را دستی خلعت فرستاد از جامهء خاصهء خویش دیبای نسیج منقش بنقش چلیپا. پرویز آن خلعت را پیش مردمان باز کرد و همه را بنمود نیاطوش گفت ای ملک این خلعت را درپوش تا سپاه و رعیت ببینند پرویز گفت اگر بپوشم سپاه من پندارند که من ترسا شدم و بر من بشورند بناطوش گفت اگر نپوشی قیصر را خوار داشته باشی و حق تو بر وی نه این واجب است پرویز موبدان را پرسید که چه گوئید گفتند مردمان دانند که تو دین خویش را دست بازنداری اگر این جامه بپوشی تا مردمان ببینند حق قیصر گذارده باشی و بناطوش و همه رومیان شاد شوند روا باشد. پرویز دیگر روز طعام ساخت و مهمانی بزرگ بکرد و همهء سپاه عجم و روم را بخواند چون بخوان بنشستند پرویز آن جامه را درپوشید و پیش مردمان بیرون آمد و بر سر خوانها همی گشت و مردمان طعام همی خوردند و بندوی و بسطام و بناطوش برپای بودند و مردمان با یکدیگر میگفتند همانا پرویز به دین قیصر اندرشد که این جامه چلیپا پوشید. بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین همی گویند بر سر خوان رو و کارد بگیر و زمزمه بساز و این نقش چلیپا بازگیر تا مردمان بدانند که تو از دین خویش بدر نشدی و رسم چنان است اهل عجم را که چون جماعتی که نان خورند تا نان خورند سخن نگویند بوقت نان خوردن پرویز بیامد بدان جامهء رومی و بر سر آن خوان بایستاد و خواست که آن نقش [ شاید زمزمه ] بازگیرد بناطوش فرود آمد و آن کارد از دست پرویز بگرفت و بر آن خوان بنهاد و گفت با جامهء چلیپا زمزمه نتوان گرفت بندوی بناطوش را گفت نه که پرویز بدین شما درآمده که او بر دین خویش است و چلیپا را بر چشم وی قدری نیست بناطوش [ کذا ] گفت بچشم من قدر هست با یکدیگر جنگ کردند و بهم برآویختند بناطوش کسری را گفت پاداش من این است که تو کردی بندوی بناطوش را طپانچه زد کسری بدید و نادیده آورد بسطام فراز آمد و ایشان را از یکدیگر جدا کرد بناطوش خشم گرفت و برفت و هر رومی که بر آن خوان بودند برخاستند و با بناطوش برفتند و آن جشن پرویز تباه شد. چون روز دیگر بود همهء سپاه روم به لشکرگاه خویش بازآمد و بناطوش کس فرستاد سوی کسری که بندوی را سوی من فرست تا دستش ببرم که وی طپانچه بر روی من زد و اگر نه جنگ را بیارای و این حال مر کسری را سخت آمد سوی مریم شد و گفت بینی که برادرت پادشاهی بر من تباه کرد و امروز چنین میگوید مریم گفت ای ملک من برادر خویش را دانم و او مهربان و جوانمرد است تو بندوی را بفرست و بگوی که اگر خواهی دستش را ببر و اگر خواهی سرش ببر که وی بندوی را نیازارد و باز نزد تو فرستد بسلامت پس کسری بندوی را بفرستاد و ازو عذر خواست بناطوش همچنان کرد که مریم گفته بود و از بندوی خشنود شد و سپاه را بفرمود تا فرود آمدند. دیگر روز کسری بزرگ دبیر را بفرستاد و درم و دینار بسیار داد و نزد بناطوش هزار دانه مروارید سوراخ ناکردهء روشن و تابان چون آفتاب و خوشاب و هزار جامهء زربفت هر تاری [ شاید: تائی ] ده هزار درم و هزار اسب نجاره و هزار اسب تازی و هزار استر بردعی و هزار شتر بختی بنام قیصر فرستاد و بناطوش را چندان خواسته داد که متحیر شد و آن نه سوار که هزارمرد خواندندی همچنین و آن یکی که کشته شده بود بهرهء وی بوراث وی داد و بناطوش را گسیل کرد و با ایشان یک میل به تشییع برفت و همه را به نیکوئی عذر خواست و خود به مدائن آمد و به مملکت بنشست و آن ده تن که با وی به روم رفته بودند ولایتهاشان داد و آن بیست هزار مرد که با بهرام مخالفت کرده و بهرام ایشان را از مداین بیرون کرده بود همه را خواسته ای بی عدد داد و بندوی را خواسته ای بیشمار داد و بسطام را بخراسان فرستاد و ملک طبرستان او را داد و خود بر تخت ایمن بنشست.
و چون خاقان بهرام را بترکستان زنهار داد و خاقان را برادری بود نام او بیغو و او بر خاقان زبان درازی کردی و گفتی من به ملک حق ترم که با قوت ترم و خاقان را سخت اندوه آمدی پس بهرام مر خاقان را گفت اگر خواهی من ترا از این برادرت برهانم گفت خواهم ولیکن نباید که بدانند که من فرموده ام پس چون بیغو اندرآمد و زبان درازی همی کرد بهرام گفت چرا چنین بی ادبی بیغو گفت ای گریخته تو باری کیستی بهرام جواب وی بازداد و او را دشنام داد بیغو آهنگ زخم بهرام کرد بهرام گفت این نه جای جنگ است اگر هوس جنگ داری بیرون آی بیغو گفت روا بود هم آنگاه بیرون شدند بیغو اندرآمد و ضربه زد و کار نکرد بهرام تیری زد بر شکم بیغو و از پشت وی بیرون کرد او را بکشت و خاقان از آن سپاس داشت پس برخاست که بر جای خاتون بزرگ کاری کند و خاتون را کنیزکی بود و او را خرس برده بود اندر کوه بهرام برفت و آن کنیزک را بیاورد و خاتون نیز بهرام را بزرگ داشتی پس پرویز آگاه شد که ملک ترک بهرام را نکو همی دارد از وی بترسید و سرهنگی را بفرستاد نام او خراد برزین و گفت حیلت کن و او را بکش خراد برزین بیامد و خلعتها آورد مر خاقان را بنهانی بهرام، و نامه بداد خاقان گفت من هرگز این نکنم خراد برزین نزد خاتون آمد و آن هدیه ها آورد دبیری ترک خون خواره ناباک بود خاتون او را بخواند و بیست هزار درم داد آن ترک درمها را بخانه برد و کودکان خود را داد و ایشان را بدرود کرد دیگر روز نزد بهرام آمد با دشنهء زهرآب داده و بار خواست و آن دشنه پنهان در آستین همی داشت بهرام بار دادش و گفت خلوت کن که از خاتون پیغامی آورده ام باید که هیچ کس را اندرین پیغام وقوف نباشد بهرام همچنان کرد آن ترک(4) نزدیک بهرام شد و آن دشنه به پهلوی بهرام زد بهرام او را بگرفت و آواز داد گروه بهرام اندرآمدند و او را بگرفتند و پیش خاقان بردند خاقان از وی پرسید که تو بهرام را کشتی آن ترک گفت مردی مرا بیست هزار درم داد که بخاتون آمده بود خراد برزین را طلب کردند وی گریخته بود پس آن ترک را بکشتند و چون شب درآمد و بهرام بمرد و کردیه که خواهرش بود و زنش بود و بمردی چون بهرام بود او را بتابوت اندر کرد و بزمین قومس آورد و آنجا بخاک سپرد بعد از آن کردیه بمداین آمد و پرویز او را بزنی کرد و از غم بهرام برست پس چون بهرام را بکشتند پرویز سی وهشت سال ملک بود و هیچ ملک اندر عجم چندان خواسته نداشت که او و از همه بیشتر او را جمع آمده بود و او را تختی زرین بود بالای آن صد ارش و او را تخت طاقدیس خواندندی و آن را چهارپایه از یاقوت سرخ بود و در هر پایه صد دانه مروارید هر یکی مقدار بیضهء گنجشکی و او را اسبی بود شبدیز نام از همهء اسبان جهان به چهار دست [ شاید، بدست ] افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود و چون نعل بستندی بر دست و پای وی هر یکی به هشت میخ زر بستندی و هر طعام که خسرو خوردی شبدیز را همان دادی و چون آن اسب بمرد بفرمود تا صورت آن بر سنگ نقش کردند و پرویز را هرگاه که آرزوی دیدن شبدیز خاستی آن نقش را بدیدی و همی گریستی و امروز همچنان هست به کرمانشهان و پرویز را بر آن شبدیز نقش کرده اند و او را زنی بود شیرین نام کنیزکی از روم که اندر همهء ترک و روم ازو نیکوتر و خوشخوی تر نبود و خسرو صورت وی نقش کرده بود و بترک فرستاده بود و به همهء ترکستان چون او نیافتند و این شیرین آن بود که فرهاد برو عاشق بود و از بهر شیرین بیستون بکند و از هم پراکند و هر پاره که فرهاد از آن کوه بکنده است به ده مرد بلکه به صد مرد از جای برنتوانند داشت و امروز آن همچنان هست و پرویز را نیز گنجی بود که آن را گنج بادآورد گفتندی و این آن بود که ملک روم به حبشه همی فرستاد و سبب آن بود که ملک را ملک بر وی بشورید و خزانه ها گرد کرد که بفرستد به حبشه که بدانجا ایمن بود هزار کشتی بار بود و همه زر و گوهر و مروارید و یاقوت و دیباهای گوناگون آن کشتی ها را باد برهم زده بود و موج آورده بود و بدست پرویز افتاده و آنرا گنج بادآورد نام کرده بود و پرویز گفت من بدین گنج سزاوارترم که باد این را سوی من آورد و پرویز را پنجاه هزار اسب بود و استر که توبره بر سر ایشان آویختندی و از جملهء آن اسبان هشت هزار اسب مرکب ساخته بود و هزار پیل بودش و بکوشک او را دوازده هزار کنیزک بود و هزار آزاد و رامشگر و دوازده هزار استر سفید بودش که آنرا ترکی خوانند و دیگر چیزها بود او را که هیچ ملک را نبود. دستاری داشت که دست ستردی بر وی و بر آتش افکندی و نسوختی و هر چه بدان آلوده بودی آنرا بسوختی و پاک شدی و مطربی داشت باربد نام که هرگز کس چون او ندیده بود(5) و چون از ملک پرویز بیست وپنج سال بگذشت پیغمبر ما صلی الله علیه و سلم به مکه اندر، بیرون آمد و چون سی وهشت سال تمام شد هجرت فرمود و از آیات و علامات معجزات او بعضی بگویم. نخستین علامات آن بود که طاق ایوان مداین دو بار بشکست و هر باری پانصدهزار درم آنجا خرج شد و صفت آن همچون صفت تاج و تخت طاقدیس است پس پرویز منجمان را گفت این چه شاید بود گفتند خبری نو پدید آید اندر عالم و نیز پلی بود بر کنارهء مداین و آن پل را نیز آب برد و پرویز آنرا دو بار عمارت کرد و برآورد و بر آن پل نیز پانصد هزار درم خرج کرد دیگر روزی پرویز بخانه اندر نشسته بود تنها وقت قیلوله مردی از در خانه اندرآمد چوبی بدست او را گفت ای [ ظ: این ] محمد پیغمبری حق است اگر بدو نگروی دین ترا بشکنم چنانکه این چوب را بشکنم و آن فریشته ای بود و دو بار بازآمد و دیگر علامت پیغمبر صلوات الله و سلامه علیه آن بود که مردمان روم گرد آمدند و ملک روم مورق را بکشتند و مورق آن بود که بجای پرویز آن نیکوئی کرده بود و پسر خویش را با سپاه بوی فرستاده بود تا بهرام را بکشت و ملکی دیگر را بنشاندند نام او قوفا [ ظ: فوقاس ] این بناطوش بگریخت و بسوی کسری آمد و بگفت که بهر [ ظ: بر ] پدر من چه رسید و پرویز دوازده هزار مرد بیرون کرد با سرهنگی نام وی فرخان تا با بناطوش برود و ملک بدو سپارد و سرهنگی دیگر بفرستاد نام او صدران [ کذا ] تا به بیت المقدس رود و باز به روم آید سوی فرخان بناطوش برفت و این ترسایان چلیپا پنهان کرده بودند زیر زمین پس صدران بجای آورید و سه هزار ترسا از علما بکشت تا بیامدند و آن چلیپا بازآوردند و آنرا پیش پرویز فرستادند و پرویز آن را در خزانه نهاد و فرخان برفت و همهء روم بگرفت و به بناطوش سپرد رومیان گرد آمدند و گفتند ما پسر مورق نخواهیم که وی فردا همچون پدر بود و خون پدر طلب کند و از آن خویشان، پس این فرخان همی بود به مملکت از دست رومیان، و کافران مکه برین شادی همی کردند و گفتند عجم اهل کتاب نیستند و ما نیز اهل کتاب نیستیم و عجم با ماست اکنون روم را غلبه کردند هرگز هیچ کس به روم دیگر پادشاه نگردد و آن وقت که این جنگها بود پیغمبر صلی الله علیه و سلم دعوت همی کرد و خلق را بخدای همی خواند و مسلمانان و یاران پیغمبر صلی الله علیه و سلم از آن اندوهگین بودند خدای عز و جل آیه فرستاد بسم الله الرحمن الرحیم. الَم غُلبتِ الرُّومُ فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون، فی بضع سِنین(6). و البضع فی اللغة فوق الثلاثه الی العشرة. پس بدین آیت یاران پیغمبر صلی الله علیه و سلم شاد گشتند و ابوبکر صدیق بمزگت آمد و این آیه بر قریش خواند ابی بن خلف گفت این خبری نیست و محمد دروغ میگوید و هرگز روم بر عجم غلبه نتوانند کرد ابوبکر گفت من با تو پیمان بندم پس پیمان بستند تا سه سال پیغمبر صلی الله علیه و سلم آگاه شد گفت یا ابابکر تا سه سال مبند که بضع از سه بود تا ده ابوبکر برفت و گرو افزون کرد و روزگار افزون تا هفت سال پیمان بستند پیغمبر صلی الله علیه و سلم گفت یا ابابکر زد فی الخطر و ابعد فی الاجل پس اجل نه سال کردند و شتر صد کردند بگرو و ابی بن خلف گفت شرم داشت از دروغ خویش و این گرو ایشان پیش از آن بود که قمار و گرو حرام گردد و پیغمبر صلی الله علیه و سلم پنج سال به مکه بود پس به مدینه شد چون دو سال ببود روم بر عجم غلبه کرد و ملک روم از دست عجم بشد و باز به هرقل افتاد پس چون هرقل را روم صافی شد و فرخان از روم هزیمت شد و هرقل بیامد از پس فرخان و با ملک عجم جنگ کرد و ملک عجم هزیمت شد و هرقل بیامد و ملک عجم بگریخت و به دسکره ای آمد آنکه به راه حجاز است و آن را دسکره ملک خوانند و آنجا حصاری بزرگ استوار بود و بسواد عراق اندر از آن شهر بزرگتر نبود پس قیصر با پرویز صلح کرد(7) و قیصر به روم بازگشت خدای تعالی فرمود: و یَومَئذٍ یَفرَحُ المُؤمنونَ بنصرالله(8). و معنی این آیه چنان است که چون ترسایان به روم غالب شدند مؤمنان شاد شدند از بهر آنکه کافران قریش را دل بشکست و بدان ایام که رومیان غلبه کرده بودند کافران سپاه آوردند بچاه بدر چون خبر رومیان بشنیدند اندوهگین شدند و خدای تعالی ایشان را مقهور کرد و سبب غلبهء رومیان آن بود که فرخان هفت سال روم را بداشت پس آنگاه هرقل وقتی به کلیسا اندر خفته بود بخواب دید که مردی پیش او بر تخت نشسته بود گفتند او ملک عجم است پرویز، یکی فریشته از آسمان فرود آمدی و این ملک عجم را که پرویز بود رسن بگردن اندر کردی و بدست هرقل دادی و گفتی هرچه خواهی بکن پس هرقل از خواب بیدار شد و هفتادهزار مرد عرض کرد و همهء عجم را از روم بیرون کرد و هزیمت کرد و منجمان پرویز را گفته بودند که از پشت پسری از پسران تو فرزندی آید ناقص الخلقه و این ملک بر دست او برود پرویز بفرمود تا همهء پسران او بحصار بازداشتند و موکلان برگماشتند و هیچ زن بنزدیک ایشان نگذاشتند تا دل ایشان بر پرویز تباه شد پس پرویز دو سرهنگ از مهتران عجم یکی را نام فرخان و دیگری شهربراز(9) هر دو را بجنگ روم فرستاد و ملک روم ایشان را هزیمت کرد و ایشان ملک خبر کردند پرویز همه را بازداشت و بزندان کرد و گفت چرا جنگ نکردید و بهزیمت شدید و دل ایشان نیز بر پرویز تباه شد پس پرویز با ملک روم صلح کرد برآنکه شام و روم ملک روم را باشد و صلحنامه بنوشتند بر آن(10) و ملک روم بازگشت و بروم شد. و دیگر علامت پیغمبر صلی الله علیه و سلم جنگ ذی قار بود که گفته آید: و سبب این جنگ آن بود که بر در خسروپرویز از وقت انوشیروان باز و پیش ازو نیز بر در هر ملک عجم که بود ترجمانی فیلسوف [ بود ] و هر ملکی که نامه نوشتی به ملک عجم او برخواندی و جواب باز کردی [ کذا ] نامه هم او نوشتی و در عرب مردی بود که هم زبان تازی و هم زبان پارسی میدانست و پیوسته در خدمت پرویز بود تا چون از ملک عرب نامه آمدی و رسول او، سخن رسول بشنیدی و به پارسی پرویز را ترجمه کردی و نامه را بپارسی برخواندی و همچنین از بهر ملک روم ترجمانی و از خزران و ترکستان و هندوستان هر ملکی را ترجمانی داشته بودند و این ترجمان که از بهر ملک عرب بود او را عدی بن زیدالعبادی خواندندی و مردی هم از اهل و بیت ملوک و دبیر بود و او را شعرها بسیار است و خان و مانش بحیره بود آنجا که ملک عرب نشستی نعمان بن منذر، و هر سالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی و کدخدائی خویش راست کردی و با نعمان بن منذر همی بودی و پدرش زیدبن ایوب هم ترجمان پرویز بوده بود و آن کار ایشان را میراث گشته بودی و او را برادری بود ابی نام. چون عدی از در کسری بخانه بازشدی این برادر را خلعت دادی و بترجمانی بداشتی بخلافت خویش و مردی بود در حیره نام او اوس بن مقرن و با عدی دشمنی داشت و تعصب و نعمان بن منذر این اوس را نیکو داشتی یک روز این اوس با نعمان نشسته بود و حدیث کسری همی کردند اوس مر نعمان را گفت عدی بن زید بدر کسری چنین همی گوید که من این ملک بر نعمان راست کردم و کسری را مشورت کردم تا نعمان را ملک داد و اگر خواهم ملک از وی باز ستانم نعمان گفت این مر ترا که گفت اوس گفت من از وی شنیدم نعمان این سخن به دل اندرگرفت چون عدی بیامد بخانه نعمان او را بزندان کرد عدی ندانست که چه گناه کرده است و دو بیت شعر گفت سخت نیکو و سوی او فرستاد:
ابا منذر کافیت بالود سخطه
و هذا جزاءالحسن مثل کرامة
وان جزاءالحسن منک کرامة
فلست بود منک المتعرض(11).
و نعمان از این سخن نیندیشیده او را در زندان همی داشت و تدبیر کشتن او همی کرد پس عدی نامه کرد سوی برادر خود تا کسری را آگاه کند ابی مر کسری را آگاه کرد کسری بر نعمان خشم گرفت و هم آنگه رسولی بیرون کرد از سرهنگان خویش مردی بزرگ و سوی نعمان فرستاد و نامه نوشت که عدی را از زندان بیرون کن و سوی من فرست نعمان چون دانست که رسول همی آید و او نامه و فرمان کسری مخالفت نتواند کردن کس فرستاد بزندان و عدی را به خبه بفرمود کشتن پس عدی را بکشتند و هم در زندان یله کردند دیگر روز چون رسول کسری بیامد و نامه بنعمان داد نعمان گفت من او را بمزاح بازداشته بودم چرا بایست بدین سخن کسری را آگاه کردن پس رسول را گفت تو بزندان رو و او را با خویشتن بیرون آور رسول چون بزندان آمد او را مرده یافت زندان بان گفت او از دی بازمرده است و ما نعمان را نیارستیم گفتن رسول سوی نعمان آمد و او را جنگ کرد و گفت تو او را کشتی و من کسری را بگویم نعمان رسول را هزار دینار بداد و گفت کسری را نگوئی و نیکوئی گوئی که عدی را بنامهء تو از زندان بیرون آورد و در بیرون بمرد رسول بازگشت و پرویز را همچنین بگفت و عدی را پسری بود بحیره نام او زیدبن عدی از پدر ادیب تر و فصیح تر زبان تازی و پارسی آموخته و دبیر بود هم بتازی و هم بپارسی چون نعمان مرعدی را بکشت زیدبن عدی بترسید و از حیره بگریخت و به در کسری شد و عمش حال او با کسری بگفت و او را پیش کسری برد پرویز او را بجایگاه پدر بنشاند و خلعت داد و بنواخت و سالی دو سه برین برآمد و زید راه همی جست که چگونه نعمان را بدگوئی کند و کسری هر سالی سه خصی را بفرستادی یکی به روم و یکی بخزران و یکی بترکستان تا از بهر وی کنیزک می آوردندی کسری صفت آن کنیزکان را بنوشتی از سر تا پای فرمودی که بدین صفت خواهم آن کنیزک که او را این صفت باشد ترا پدید باید کردن آن خصی برفتی اگر کنیزک بدان صفت بدیدی بخریدی اگر آزاد و اگر بنده و اگر درویش و اگر توانگر یا دختر ملکی هر که بودی بیاوردندی تا کسری او را بزنی کردی و رسم ملوک عجم که پیش از پرویز بودند از وقت نوشروان باز، همچنین بود و اصل این صفت آن بود که آن منذر که او را ابن ماءالسمآء خواندندی که ملک عرب بود از قبل انوشروان او بشام شد و شام را غارت کرد و ملک شام حارث بن ابی شمر غسانی بود او را بکشت و در سرای او کنیزکی یافت از ملک زادگان و بدست او به بندگی افتاده بود، اندر همهء عجم و روم زنی از او نیکوروی تر [ نبود ] و منذر آن کنیزک را به انوشروان فرستاد و صفت بتازی نوشت و ترجمهء آن صفت را به پارسی کرد از بهر انوشروان و انوشروان صفت وی بشنید و خوش آمدش و سخت جایگیر بود و بموقع بود. انوشروان صفت آن کنیزک نوشت و بخزانه اندرنهاد هرگه که انوشروان را کنیزکی طلب خواستی کردن خصیان را فرستادی و آن نسخه به ایشان دادی تا بدان صفت کنیزک آوردندی و این رسم بماند و هرمز چنین کردی و صفت کنیزک بپارسی چنین بود... که کنیزکی راست خلقت تمام بالا نه دراز و نه کوتاه سفیدروی و بناگوش و همه تن تا بناخن پا سفید. سفیدی گونهء او بسرخی زده و غالب، بگونهء ماه و آفتاب. ابروان طاق چون کمان و میان دو ابرو گشاده و چشمی فراخ سیاهی [ سیاهی ] سیاه و سفیدی [ سفیدی ] سفید مژگان سیاه و دراز و کش بینی بلند و باریک روی نه دراز و نه سخت گرد موی سیاه و دراز و کش سرش میانه نه بزرگ و نه خرد گردن نه دراز و نه کوتاه که گوشواره بر کتف زند. بری پهن و گرد. پستانی کوچک و گرد و سخت سر. کتفها و بازوان معتدل و جای دست اورنجن فربه. انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست دو کونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک جای گردن بند بر گردن باریک رانها فربه و آکنده و زانوها گرد و ساقها سطبر شتالنگهای پای [ کذا ] خرد و گرد و انگشتان پای خرد و گرد چون رَوَد کاهل بود از فربهی. فرمانبرداری که جز خداوند خود را فرمان نبرد هرگز سختی ندیده و بعز و جاه برآمده شرمگین و با خرد و با مردمی و به نسبت از سوی پدر پاک و از جانب مادر کریم اگر به نسب او نگری به از وی و اگر برویش نگری به از نسب و اگر بخُلقش نگری به از خلق با شرف و بزرگی به کار کردن حریص، بدست پرهیزگار و حریص بپختن و شستن و دوختن و نهادن و برگرفتن و بزبان خاموش و کم سخن و خوب سخن و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد اگر آهنگ او کنی آهنگ تو کند و اگر ازو دور شوی از تو دور شود اگر با وی نباشی رویش و چشمهاش سرخ شود از آرزوی تو پس انوشیروان این صفت ها در خزانه نهاده بود تا کنیزکی بدین صفت بخرد و این نسخه بتازی نوشته بود و بدست زیدبن عدی بود پس روزی کسری خواست که کنیزکی بدین صفت بخرد و نسخه کردن مر زید را فرموده بود به پارسی نوشتن پس زیدبن عدی مر کسری را گفت من در جهان کس ندانم و ندیدم بدین صفت مگر دختر نعمان بن منذر نام او حدیقه و بپارسی بستان باشد و روی آن دختر چون بستانیست و او دانستی که دختر بدین صفت نیست ولیک او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که او دروغ زن شود و هرگز نعمان آن دختر را بزنی بکسری ندهد که عرب هیچ دختر هرگز بعجم ندهد پس کسری را دل به دختر نعمان میل کرد و زیدبن عدی را گفت نامه بنویس بنعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من فرستد پس خادم را گفت چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو به روم رو تا تو بازآئی او برگ دختر ساخته باشد و تو او را با خویشتن بیاوری پس زید مر کسری را گفت این چنین کنیزک در روم بسیار است و اگر تو دختر نعمان را نخواهی روا باشد که عرب مردمانی بی ادب اند و دختر را بعجم ندهند و خداوند مملکت را زشت باشد و اگر نخواهد بهتر باشد پس کسری پنداشت که زید میل بنعمان دارد گفت من بجز دختر نعمان را نخواهم و تو به روم مرو و ازینجا سوی نعمان رو اگر دختر دهد بیاور و اگر نه زود بازگرد و زید [ ظ: به زید یا زید را ] گفت تو نامه بنویس چنانکه من گویم و زید نامه بنوشت بنعمان و خصی برفت و نامه بداد نعمان جواب داد که دختران عرب سیاه روی باشند و بی ادب و بی [ کذا ]خدمت ملوک را نشایند و در جواب نامه الطاف نوشت و خصی [ را ] گفت ملک را بگوی که این دختر را نه چنان یافتم که شایستهء ملک بود و اندر نامه نوشت ان فی مهاالعراق لمندوحة لملک عن سواد اهل العرب. و این سخنی لطیف و نیکوست ولیکن زید به ترجمه کردن زشت گردانید از بهر آنکه مها بتازی گاو کوهی باشد و نیز گویند که اندر جهان از مردم و چهارپای هیچ چیز را چشم از چشم گاو کوهی نیکوتر نباشد و عرب زنان گاوچشم را مها گویند و بچشم گاو اضافت کنند بدین معنی اسود آن سیاهان باشند و سودد مهتری باشد و سید مهتران باشند و معنی سخنان نعمان آن باشد که ملک را بعراق اندر چندان فراخ چشمان و سیاه چشمان هستند که او را به سیاهان عرب حاجت نیست زید این معنی را بترجمه بگردانید و [ گفت ] مها ماده گاوان باشند و سواد آن مهتران و چنان بازنمود که ایدون همی گوید که ماده گاوان عجم ملک را چندان هستند که مهترزادگان عرب او را بکار نیاید. پس زید گفت که نعمان بی ادب است و فضول شده است تا چه اندر سر دارد و من دانستم که او آن دختر را ندهد کسری را خشم آمد و سوگند خورد که نعمان را از ولایت معزول کنم و ملک عرب کس دیگر را دهم و نعمان را بکشم یا بخدمت خویش خوانم و اگر نیاید به ستم بیارمش پس بر در کسری بود مردی نام او ایاس بن قبیصة الطائی با چهارهزار مرد معین کرد تا برود و نعمان را پیش کسری آورد و این ایاس مردی بود که چون کسری از پیش بهرام بگریخت و بزمین شام همی شد و براه اندر گرسنه ماند این ایاس او را پیش آمد و کسری را به مهمانی برد و توشهء بیابان دادش و خود برسم دلیل با او برفت و این قصه گفته شده است پیش از این و چون کسری به مملکت اندر بنشست این ایاس را بدرگاه خواند ایاس با پنجاه تن از اهل و بیت خویش بخدمت کسری آمد و کسری او را با چهارهزار مرد که بر درگاه او بودند سالار کرد و مهتری داد و چون پرویز بر نعمان خشم گرفت ایاس را بخواند و او را سپاه بسیار از عرب و عجم داد و گفت برو و ملک حیره را بگیر و آنجا بنشین و نعمان را گردن ببند و بفرست چون نعمان این خبر بشنید از پیش ایاس بگریخت با عیالان و اهل و بیت و زنان خویش و اسب و سلاح و آنچه داشت و آن دختر بمردی سپرد نام او هانی بن مسعود از بنی شیبان به بادیه اندر و اندر آن قبیله از آن بزرگتر مردی نبود و از آن بیشتر مردمان در آن [ کذا ] قبیله نبودند گفت این عیال و خواسته و فرزند به زنهار آوردم پیش تو و اندر سلاح خانهء او چهارصد پاره جوشن بود و در اصطبل او چهارصد اسب تازی و خواسته ای بسیار از هرگونه جمله به هانی بن مسعود سپرد و خود با زنش جریده برفت و به قبیلهء خویش شد به طی و او را به طی دستگاه بسیار بود بزنهار ایشان شد ایشان او را نپذیرفتند و از بیم کسری و نعمان در کار خود متحیر بماند و ندانست که کجا رود زنش گفت برخیز و بدر کسری شو از وی عذر خواه و تو گناهی نکرده ای که او ترا بکشد پس اگر بکشد بهتر بود از این ذل و خواری که از هرکسی همی بینی نعمان گفت راست میگوئی برخاست و بدرگاه کسری شد و دانست که کار او زیدبن عدی پیش کسری تباه کرده است پس چون پیش کسری آمد زمین بوسه داد و آفرین کرد و عذرها خواست و کسری را گفت این غلام یعنی زید نامه بتو جز آن ترجمه کرده است که من نوشته بودم و دروغ گفت بر من. زید گفت هرگاه که بر تخت نشیند و تاج بر سر نهد و نبید خورد پندارد که دوست اوئی نه خداوندگار. نعمان را گفت تو گفته بودی بحیره که بر تخت نشسته بودی که ملک عجم بمن آید یا بر فرزند من و بر این سوگند خورد در پیش کسری که او چنین گفت. کسری فرمود تا نعمان را بازداشتند سه روز و روز چهارم در پای پیلان انداختند. حدیقه دختر نعمان چون این خبر بشنید دلتنگ و غمگین شد و نعمان و فرزندانش همه ترسا شده بودند و دین عرب رها کرده بودند پس چون حدیقه بشنید که پدرش را بکشتند برخاست و به صومعهء هند شد و هند دختر منذر بزرگ بود آنکه او را ابن ماءالسما خواندندی و ترسا شده بود و صومعه ای کرده بود و هم آنجا عبادت همی کرد تا بترسائی بمرد و امروز آن صومعه را دیر هند خوانند این حدیقه آنجا پیر شد و تا آخر عمر ترسائی همی کرد پس چون کسری نعمان را هلاک کرد به ایاس بن قبیصه نامه کرد که ترکهء نعمان را طلب کن و بفرست ایاس کس بفرستاد به هانی بن مسعود و گفت باید که ترکهء نعمان را بفرستی جواب داد که تا جان دارم ترکهء نعمان کس را ندهم ایاس نامه کرد به کسری و گفت گروه بنی شیبان و گروه بنی بکر و بنی عجل مردمانی بسیارند و حربی و مبارز و ملک را معلوم باشد و اگر با ایشان جنگ کنم سپاه بسیار باید کسری چون این بشنید خواست که سپاه بفرستد مردی بود بر در کسری نام او نعمان بن زرعه گفت ای ملک ایشان اندر زمستان بپراکنند و دشوار ایشان را توان یافتن و این هانی تابستان بسر آبی آید نام آن ذی قار با همهء بنی شیبان و این آب به میان بصره و مداین است و چاره نیست هم بنی شیبان و هم بنی بکر را و هم بنی عجل را و این همه قبایل بر سر آن آب همه را بیک جای توان یافت آنگاه سپاه بفرست کسری گفت راست [ است ] پس کس فرستاد سوی ایاس که جنگ عرب را آراسته باش که سپاه خواهم فرستادن پیش تو. ایاس را این سخن سخت آمد از جنگ کردن با عرب و نیارست چیزی گفتن پس مردی بود از بنی شیبان نام او قیس بن مسعود و کاردار کسری بود بر سواد عراق و مهتر بود اندر همه عرب و با سپاه بسیار بود کسری به او نامه کرد که سپاه را گرد کن و همهء عرب را که با تواند از سواد عراق برگیر و سوی ایاس شو که خلیفهء من است بر ملک عرب و او را یاری کن بجنگ کردن با بنی شیبان و بنی بکر و هانی بن مسعود. چون این نامه به قیس بن مسعود رسید او را سخت آمد با همه قبایل عرب و خویشان خود جنگ کردن و از بیم کسری هیچ نیارست گفتن. پس دوهزار مرد از عرب گرد کرد و سوی ایاس رفت بحیره کسری مردی بیرون کرد از بزرگان عجم نام او هامرز [ کذا ] با دوازده هزار مرد و بسوی حیره فرستاد و از پس او سرهنگی دیگر بیرون کرد نام او هرمز خراد با هشت هزار مرد و او نیز سوی ایاس بن قبیصه آمد و همه بحیره گرد آمدند و ایاس را بر همه سپاه مهتر کرد و جنگ او را داد و بفرمود که لشکر بکش و بجنگ رو ایاس لشکر بکشید و برفت و سوی ذی قار شد و هانی بن مسعود با بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل به ذی قار نشسته بودند چون خبر سپاه بشنیدند هانی مردم خویش را گرد کرد و گفت چه بینید کسری این سپاه را که فرستاد از بهر زنهاریان و ترکهء نعمان که با منست و با ایشان چهل هزار مرد است و ما کم از ده هزاریم و ایشان را مهتری بود نام او حنظلة بن ثعلبة بن شیبان، هانی را گفت تو زینهاری بدار و ما جانها بدهیم و زینهاری ندهیم چون ایاس فرود آمد هر دو لشکر برابر هم بنشستند و عجم آب دو روزه داشتند و ایشان خود بر سر آب بودند پس ایاس حیلت کرد و از چاه آب فراز آورد و دیگر روز جنگ کردند و لشکر عجم تیرباران کردند و عرب هزیمت شدند و آن مال و خواسته هم چنان با خود ببردند لشکر عجم چون آب یافتند و مانده شده بودند از پس ایشان نرفتند هم آنجا فرود آمدند و آب چاه همه بخوردند و آن شب بر سر چاه ذی قار بماندند پس چون هانی یک روزه رفته بود دانست که کسی از پی ایشان نمیآید فرود آمد و جملهء قبیلهء خویش را گرد کرد و گفت ما کجا همیرویم پیش ما بیابان و بادیه ای بی آب و همه از تشنگی بمیریم من این خواستهء نعمان بایشان سپارم شما خویشتن در بادیه هلاک مکنید ایشان را از این سخن عار آمد گفتند که تو زینها را مشکن که بازگردیم و تا جان داریم جنگ کنیم پس بازگشتند و پیش سپاه ایاس آمدند و آن روز جنگ کردند و عجم و سپاه ایاس همه تشنه شدند و هرکه از عرب با سپاه ایاز [ ظ: ایاس ]بود همه را اندوه آمد که هانی و سپاه عرب همه هزیمت شده بودند و ایاس از چاه دیگر آب طلب کرد و هیچ نیافت و سپاه عرب و عجم همه گرد آمدند ایاس پیش هانی کس فرستاد و گفت از سه کار یکی بکنید یا ترکهء نعمان بازدهید تا بازگردیم و من از کسری گناه شما بخواهم تا این کردارهای شما عفو کند یا چون شب درآید بگریزید و هر کجا خواهید بروید تا ما بهانه کنیم که همه بگریختند و ایشان را درنیافتیم یا جنگ را آراسته باشید ایشان همه با هانی و حنظله گرد آمدند و گفتند اگر زنهار بسپاریم تا باشیم اندر میان عرب سر برنتوانیم آوردن و تا جهان باشد از این عار نرهیم و اگر بگریزیم عاری عظیم تر باشد دیگر آنکه بادیه است همه هلاک شویم و دیگر آنکه رهگذر ما بر بنی تمیم است و میان ما و ایشان عداوت هاست و ما را همه بکشند پس ما را جز جنگ کردن روی نیست سوی ایاس رسول فرستادند و گفتند ما جنگ خواهیم کردن تو نیز جنگ را مهیا باش که اگر در جنگ کشته شویم دوست تر داریم که در بادیه هلاک شویم از تشنگی و آن شب حنظلة بن ثعلبة رسنهای هودج پاک ببرید از بهر آنکه سپاه هانی به تابستان به ذی قار بودندی و زن و عیال آنجا داشتندی چنانکه رسم عرب باشد در عماریها و هودجها و آن رسن که عماری بدان بازبندند بتازی وطین خوانند و حنظله آن رسنها ببرید تا عرب بیکبارگی دل بر جنگ نهند و حنظله را از آنگاه منقطع الوطین نام کردند و هانی آن شب چهارصد اسب و چهارصد زره بر قوم خویش ببخشید و گفت اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو چون دیگر روز ببود همه سپاه صف برکشیدند و میمنه و میسره راست کردند و ایاس بر میمنهء خویش هامرز را بداشت با عجم و بر میسره هرمز خراد برپای کرد و خود اندر قلب بایستاد و هانی بر میمنهء خویش یزیدبن هاشم الشیبانی را به پای کرد و او مهتر بنی بکر بود و بر میسره حنظلة بن ثعلبة را و او مهتر بنی عجل بود و خود اندر قلب بایستاد و اول کسی که خود را از میمنهء ایاس بیرون افکند و به میان هر دو صف ایستاد هامرز بود و مبارز خواست بزبان پارسی مردی بر میسرهء هانی بود نام او زیدبن سهیل گفت مایقول هذاالکلب یعنی این سگ چه میگوید گفتند میگوید رجل برجل فذا نصفة و عدل پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز نام او مزیدبن حارث البکری مردی مردانه و دلیر اندر جنگ با یکدیگر بگشتند پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش و همه تن از وی جدا شد و هامرز از اسب بیفتاد و بمرد و نخستین کسی از لشکر عجم او کشته شد و هانی و لشکر عرب شادی کردند و فال زدند مر ظفر را و آن روز جنگ کردند و اندر عجم تیراندازان بسیار بودند تیرباران کردند و به تیر بسیاری از عرب بکشتند و عجم همه تشنه بودند و آب نیافتند و صبر همی کردند تا شب اندرآمد و هر دو سپاه فرود آمدند و این قیس بن مسعود که با ایاس بود دلش با هانی بود از بهر آنکه قرابت یکدیگر بود [ ند ]خواست که ظفر ایشان را بود پس به شب اندر سوی ایشان کس فرستاد و هانی و حنظله و عرب را گفت مرا از دل و جان با شما پیوند است و میخواهم که ظفر شما را بود نه ایاس را و نه عجم را که ایشان بیگانه اند و شما قرابت ولیکن بسوی شما بزنهار نتوانم آمدن که ندانم که ظفر که را بود و آن دوست تر دارم که امشب بگریزیم تا گروه عجم بهزیمت شوند یا آن خواهید که چون فردا صف جنگ راست شود و جنگ درپیوندد ما پشت بدهیم و روی بهزیمت نهیم تا عجم جملگی عاجز و حیران شوند و ایشان نیز بهزیمت روند هانی و حنظله و جملهء عرب گفتند ما آن خواهیم که فردا در صف جنگ هزیمت شوید و عرب بدین خبر شاد شدند و نشاط کردند و فال زدند بر کشتن هامرز سالار لشکرعجم که ظفر مر عرب را باشد... پس لشکر عرب چون خبر قیس بن مسعود بشنیدند بر جنگ حریص شدند و دل بر مرگ نهادند که فردا از جان گذشته بزنیم پس حنظله هانی را گفت که فردا پانصد مرد را در کمین گاه بنشانیم جائی که کس نبیند و ما بجنگ رویم و جنگ درپیوندیم پس ایشان خویشتن را بر عرب افکنند تا مگر هزیمت شوند و هانی مردی را از بنی بکر بخواند نام او زیدبن حان و او را پانصد مرد بداد و در کمین گاه بنشاند و این جنگ در آن وقت بود که مصطفی صلی الله علیه و سلم به مدینه آمده بود و هجرت کرده و با مشرکان روز بدر جنگ کرد و ظفر و نصرت او را بود و هانی و حنظله با همه سپاه گفتند شنیدیم که از عرب پیغمبری بیرون آمده است نام او محمد و او را دو سه جنگ بوده است و همه ظفر او را بوده است و میگویند که هر که نام او می برد حاجتش روا می شود و کسی که در بیابان هلاک میشود یا شتری گم میکندو نام او می برد باز راه می یابد و آن گم شده را بازمی یابد شما فردا در این جنگ نام محمد علامت دارید تا نصرت ما را بود و همهء لشکر عرب این سخن را بجان قبول کردند چون روز دیگر صف برکشیدند لشکر هانی بیکباره نعره برآوردند و گفتند محمدنا منصور یعنی محمد با ماست (؟) و نصرت و فیروزی و ظفر ما را بود و چون این بگفتند حنظله بفرمود که حمله کنند لشکر هانی بیکبار حمله کردند و خویشتن را با لشکر عجم زدند و آن پانصد مرد نیز کمین بگشادند و نام پیغمبر صلی الله علیه و سلم بگفتند و آن لشکر عرب که با ایاس بودند هزیمت شدند و ایاس تنها بماند و عجم چون هزیمت ایشان بدیدند [ و ] از تشنگی بیطاقت بودند و دل شکسته چون آن پانصد مرد کمین بگشادند و عجم را اندر میان گرفتند و شمشیر اندر ایشان نهادند از پیش و پس عجم روی بهزیمت نهادند و لشکر عرب از ایشان میکشتند تا چندان کشته شدند که بهیچ جنگ و حرب این مقدار کشته نشده بودند اندر آن روز هانی مر ایاس را دریافت و خواست که او را بکشد حنظله او را رها کرد و ایاس بهزیمت میشد تا به در کسری و آن حکایت نام پیغمبر(ص) با کسری بگفت کسری کین آن حضرت در دل بگرفت و بخبر اندر ایدون است که پیغمبر علیه الصلواة و السلام از پس ذی قار که کار کسری ضعیف شده بود و عرب بر آن لشکر عجم غلبه کرده بودند نامه ای نوشت و به پرویز فرستاد و آن نامه این بود بسم الله الرحمن الرحیم من محمد رسول الله الی پرویزبن هرمز اما بعد فانی احمدالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم الذی ارسلنی بالحق بشیراً و نذیراً الی قوم غلب علیهم الشقاء و سلب عقولهم و من یهدی الله فلامضل له و من یضلل فلا هادی له و ان الله بصیر بالعباد لیس کمثله شی ء و هوالسّمیع العلیم اما بعد اسلم تسلم و ایذن بحرب من الله و رسوله و لم یعجزهما.(12) چون آن نامه بکسری رسید خشم آمدش گفت این کیست که نام خویش پیش از نام من نوشته است و آن نامه را بدرید و رسول را خوار داشت چون این خبر به پیغمبر (ص) رسید فرمود که او ملک خویش درید و ایدون خواندم اندر اخبار مغازی که چون کار پیغمبر (ص) قوی شد کسری دو رسول بیرون کرد و نزد پیغمبر فرستاد از مهتران عجم و نامه کرد به باذان که ملک یمن بود از دست کسری و این رسولان را یکی نام بابویه بود و یکی خرخسره و اندر نامه باذان نوشت که چون این نامه برخوانی کس فرستی بزمین یثرب سوی آن مرد که آنجا دعوی پیغمبری میکند و نام وی محمد و بفرمای تا او را به آهن بندند و سوی من آرند و بسوی پیغمبر (ص) نامه نوشت و رسولان بیرون کردند و بفرمود که نخست به مدینه روید و آن مرد را سوی من خوانید تا من سخن او بشنوم و اگر بیاید با او بازگردید و اگر نیاید ازو بگذرید و بیمن شوید و نامه به باذان دهید تا کس فرستد و او را ببندد و نزد من فرستد و این نامه در آخر عمر کسری بود پس هر دو رسولان برفتند پیش پیغمبر (ص) آمدند و ریشها سترده و سبلتها دراز کرده بودند پیغمبر (ص) چون ایشان را بدید عجب آمدش گفت چرا چنین کردید گفتند خدایگان ما ما را چنین فرمود که ریش بتراشید و سبلت بجای رها کنید و ترجمان سلمان فارسی بود میان ایشان و پیغمبر، پس پیغمبر (ص) از سلمان پرسید که چه میگویند گفت میگویند امرنا ربنا ان ننقص اللحیة و نعفوا عن الشوارب(13) مصطفی (ص) فرمود امرنی ربی ان اقص الشوارب و اعفواللحیة گفت مر خدای من چنین فرمود تا سبلت بسترم و ریش عفو کنم پس ایشان پیغام کسری به پیغمبر (ص) بگفتند ایشان را اجابت نکرد و رد کرد و ایشان را بخانهء سلمان فرود آورد و قوت ایشان فراخ کرد از پست جو و خرما و هر روزی پیش پیغمبر (ص) میرفتند و شتاب میکردند و آن حضرت ایشان را وعدهء نیکو همیداد و به مدارا همیداشت تا ششماه آنجا بماندند و رسولان کسری بعد از شش ماه دلتنگ شدند پس جبرئیل در نیمشب آمد و پیغمبر (ص) را آگاه کرد که شیرویه مر کسری را بکشت و دیگر روز با سلمان بیامدند و گفتند ما را بیش از این صبر نماند یا با ما بیا یا ما را دستوری ده تا برویم سلمان مر آن حضرت را ترجمه کرد پس پیغمبر (ص) گفت لختی صبر کنید ایشان برپای خاستند و دلتنگی نمودند و گفتند خدایگان ما از ما چندین درنگ نپسندد و این سخن سلمان با آن حضرت ترجمه کرد و فرمود که بگو ان الله ربی عزوجل قد قتل ربکما سلط الله علیه ابنه شیرویه حتی قتله البارحة. سلمان ایشان را گفت پیغمبر (ص) میگوید که خدای تعالی خدایگان شما را بکشت و شیرویه پسرش را برو مسلط کرد تا او را بکشت دوش بشب. ایشان بازگشتند و گفتند ما را روی نیست با این مردمان بودن و او را استوار نداشتند و سوی کسری نیارستند شدن نزد باذان رفتند به یمن و نامهء کسری بدادند و نامهء شیرویه بوی آمده بود که پرویز بمرد و من بملک بنشستم هرچند سپاه با تو است اندر یمن بیعت من از ایشان بستان و آن مرد را که بزمین یثرب دعوی پیغمبری میکند و کسری در حق او نامه ای بتو کرده بود که او را سوی من فرست او را مجنبان تا امر من بتو آید و آن رسولان بنزدیک باذان بماندند و آخر کسی که از جهت ملک عجم به یمن آمد باذان بود و از پس او هیچکس دیگر از عجم نیامد. پس چون کار پرویز به آخر رسید و کارهای خطا همی کرد و سپاه و رعیت و همه خلق را دل بر خود تباه کرده بود و آن سپاه که از هزیمت قیصر روم باز پس شده بودند همه پیش او گرد آمدند و او همه را بگرفت و بزندان کرد با فرزندان بر آنکه همه را بکشد و گفت من شما را سی سال پروردم و اندر نعمت من همی بودید از بهر این روز شما را همی داشتم و با من وفا نکردید و خون شما بر من حلال است و مقداری نیست شما را بیست هزار مرد از ایشان همی داشت و هر شب امیر جرس مهتران را نمی کشت و تأخیر همی کرد و کهتران را در پیش همی داشت و میکشت تا سپاه نشورد و دل سپاه برو تباه شد و آن مرد را که نام او فرخ زاد بود بر بقایای خراج موکل بود تا باقیهای خراج بیست ساله و سی ساله بخواری همی گرفت و دل رعیت نیز بر پرویز تباه شد و فرزندان را در خانه همی داشت محبوس کرده از بهر آنکه منجمان او را گفته بودند که تو را [ پسر ] پسری بود و اندامی ازو ناقص بود و ملک تو از اهل و بیت تو از دست او بیرون شود و این یزدجرد پسر شهریار بود و کسری پسران خویش را در حصار کرده بود و موکل بر ایشان گماشته تا هیچ زنی پیش ایشان نشود و ایشان سیزده تن بودند پسر، و گروهی گفتند هفده تن پسر بودند و همه بزرگ شده بودند و ایشان را بزن حاجت افتاد و تنگدل شدند و از همه پسران مهتر شهریار بود سوی شیرین فرستاد و از پنهانی زن خواست که نزد او فرستد هر کس که باشد و شیرین را پرستاری بود و حجامت کردی اندر سرای و کنیزکان شیرین را حجامت همی کرد پس شیرین آن سیاه پیش شهریار فرستاد تا شهریار بدو نزدیکی کرد و آن سیاه حجام ازو بارگرفت و گروهی گویند او را از بهر حجامی فرستاده بود و گفته بود تا با وی سخن نگوید تا شهریار نداند او زن است چون دست بر سر و گردن شهریار بنهاد بدانست که او زن است که نرمی دست زنان نه چنان باشد که آن مردان پس شهریار دست باو دراز کرد چون شیرین بدانست آن کنیزک را بخانه بازداشت او را پسری آمد یزدجرد نام کرد و بفرمود تا او را از مداین بیرون بردند و دایگان برو گماشت تا او را همی داشتند چون پنج ساله شد او را به شیرین بازآوردند شیرین او را در خانه پنهان همی داشت یک روز پرویز با شیرین حدیث همی کرد پس گفت به هرزه نسل خود را ببریدم و فرزندان را زنان ندادم و از آن کار ایشان پشیمان شده بود شیرین گفت خواهی تا از نسل خود پسری بینی ازآن پسران، گفت خواهم. یزدجرد را پیش پرویز برد پرویز گفت این پسر کیست شیرین گفت این پسر از پشت شهریار است و من از پنج سال [ باز ] او را همی پرورم پرویز برو شادی کرد و او را بر کنار خویش نشاند و بنواخت و بسیار خواسته او را داد پس آن سخن منجمان او را با یاد آمد که او را پسر پسری بود و بر اندام وی نقصان بود و ملک عجم بر دست او برود پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم او را برهنه کرد همهء اندام او درست بود مگر که گونهء چپ او کهتر از آن راست بود گفت این است که مرا از وی حذر باید کردن و او را اندر ربود و خواست که بر زمین زند شیرین او را بگرفت از وی و گفت اگر ایزد تعالی قضائی کرده است تو آنرا باز نتوانی داشتن و باشد که آنکه تو از وی میترسی نه این باشد پرویز گفت راست این است اکنون این را از پیش من ببر که هرگز نخواهم که چشم من بر وی افتد شیرین او را بسواد فرستاد و پرویز کار بر آن پسران سخت تر گرفت و موکلان را بیشتر داشت و همهء پسران را دل برو تباه شد و از خطاهای او یکی آن بود که او را سرهنگی بود بزرگوار و بطاعت او بود و خدمت او کرده بود و از آن پدرش نیز کرده بود بسیار سال و مردمان عجم او را بزرگ داشتندی هم سپاه و [ هم ] رعیت. نام او مردانشاه و پرویز او را امیری بابل داده بود و شهرهای عراق و شهری است در آن بیابان نام آن بابل همه در شهر نیمروز نشستندی (؟) و این مردانشاه آنجا امیر بود پرویز به آخر عمر به دو سال پیش از آنکه بمرد منجمان را پرسید که آخر کار من چگونه بود ایشان گفتند مرگ تو بر دست مردی بود که از سپاه تو بود و او امیر بابل و نیمروز بود پرویز براندیشید و از مردانشاه بترسید که مردانشاه مردی مردانه بود و پرویز دل بر آن نهاد که مردانشاه را بکشد نامه کرد بدو که سپاه را آنجا گذار و خود با خاصگان بیا تا چیزی که گفتنی است با تو بگویم مردانشاه بیامد پرویز به روی او درنگریست و پیری و خدمتها و نصیحت های وی یادش آمد و نیز گناهی نکرده بود شرم داشت از وی و از آن مردمان که او را بکشد پس تدبیر کرد که دست راستش ببرد و او را خواسته ای بسیار دهد و باز جای خویش فرستد تا بی دست همی زید و کسری ازو ایمن شود و او بسر ولایت بازرود پس بفرمود تا دستش ببریدند و بخانه بازفرستاد و مردانشاه دست بریدهء خویش بر کنار نهاد و همی گریست و همی گفت الهی بفریاد بیگناهان رس و میخروشید و سه روز طعام نخورد و نخفت کسری بخانهء او کس فرستاد و از وی عذر خواست و خواسته ای بسیار داد و گفت این قضا بود و برفت و من دانم که ترا هیچ گناه نیست و بعد از این ترا چندین خواسته دهم که خشنود شوی مردانشاه گفت مرا هیچ خواسته نمی باید مرا بتو یکی حاجت است اگر روا کنی دل من خوش گردد کسری گفت روا کنم گفت مؤبد بزرگ را بخوان و بر خویشتن گواه کن و عهدی کن که آن حاجت که مرا بتو است اگرچه گران باشد روا کنی کسری از شرم آنکه چنان معاملت با وی کرده بود مؤبد مؤبدان را بخواند و سوگند خورد و عهد کرد پس گفت حاجت خواه که سوگند خوردم گفت حاجت من آن است که مرا بکشی کسری از بهر آن سوگند چاره ندید بفرمود تا او را بکشتند پس پسر او را که نام او مهرهرمز بود خواست که بعوض پدر به بابل فرستد هرچند گفت او نرفت و از همه لشکری توبه کرد و از آن سبب دل همهء عجم بر کسری تباه شد از بهر مردانشاه و همه گرد آمدند و از کسری حاجت خواستند که بیست هزار مرد محبوس را یله کن اجابت نکرد گفتند اگر ایشان را رها نکنی این هزار مرد که سرهنگان اند یله کن هم نکرد و سوگند خورد که همه را بکشم پس لشکر و سرهنگان همه متفق شدند و تدبیر کردند که ملک از وی باز ستانند و یکی از پسران وی را دهند پرویز را پسری بود از مریم دختر قیصر نام او شیرویه اجابت کرد و پرویز خال خود را کشته بود با چندان رنجها و محنت ها که او از برای پرویز کشیده بود و نیز بسطام را از خراسان بازخواند تا بکشد بسطام عاصی گشت و نیامد و او بندوی را بکشت بعوض آنکه پدرش را کشته بود تا مردمان را معلوم شود که او بکشتن پدر راضی نبوده است و پسر بندوی با پرویز بد بود مردمان او را نیز با خود یکی کردند و ملک پرویز سی وهشت سال تمام شده بود پس شبی تدبیر کردند باتفاق و چون نیمشب بود همه سپاه گرد آمدند و در زندان بشکستند و آن بیست هزار مرد محبوس را بیرون آوردند و آنگاه نزد شیرویه رفتند و او را به ملک بنشاندند و خواستند که همان شب پرویز را از سرای بیرون آورند شیرویه گفت رها کنید که شب است تا بامداد مردمان بر شیرویه گرد آمدند و هم در آن شب با او بیعت کردند روز آذر اندر آذرماه و همه بازگشتند و بر در آن سرای بایستادند بر پشت اسبان که پرویز اندر آنجا بود تا روز گشت در بگشادند و عجم را عادت چنان بود که همه شب پاسبانان بانگ کردندی بر بام کوشک ملک و نام ملک میبردندی تا مردمان دانستندی که ملک بسلامت است پس در این شب که بانگ همی کردند که پرویز شاهنشاه. و همه ملوک عجم را رسم چنان بود چون ملک بشیرویه آمد امیر جرس پاسبانان را گفت نام شیرویه بگوئید هر چند وی اندر کوشک نیست پاسبانان بانگ کردند که شاد باد ملک شیرویه شاهنشاه. پرویز سحرگاه از خواب بیدار شد و این حدیث بشنید دانست که وی معزول است و ملک به شیرویه داده اند و با وی بیعت کرده اند هم اندر شب با کنیزکان بر بام کوشک برآمد و بفرمود تا او را بدیوار فروهشتند و پیاده برفت و بدان باغ خویش شد از شهر بیرون و پنهان شد چون روز بود در کوشک بگشودند و مردمان دررفتند که پرویز را بیرون آورند او را نیافتند پس او را طلب داشتند اندر باغ یافتند بگرفتند و طناب در گردن وی کردند و شیرویه را دادند و شیرویه فرمود تا او را اندر خانه بازداشتند و شیرویه او را جامهای پادشاهانه فرستاد و فرش زربفت در زیر او افکند و موکلان بر وی به پای کرد و از وی عذر خواست که من طلب ملک نکردم و ملک نه برضای من بمن دادند از بهر آنکه از تو آزرده بودند و من از بهر آن پذیرفتم تا از خاندان ما بیرون نرود و سه روز بود مردمان چنان دانستند که او پدر را بکشد چون نکشت مردمان گرد آمدند و گفتند دو ملک در یک کوشک روا نباشد تو او را بکش و اگر نه ملک بوی باز دهیم تا او ترا بکشد شیرویه تافته شد و سه روز زمان خواست گفتند او را بزندان فرست که دو ملک در یک جای خوب نباشد شیرویه پرویز را یکی جامه بسر اندر کشید و بر اسبی نشاند و سرهنگی را با پانصد مرد بر وی موکل کرد و گفت او را هم چنین سرپوشیده بخانهء سرهنگی نام او ماه اسفند برید پرویز را سرپوشیده بیرون بردند اندر راه به دکان کفشگری رسیدند آن کفشگر دانست که او پرویز است و دشنام داد برو و کالبدی بدو انداخت بر سر او آمد و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبد اندازی شمشیر زد و سر کفشگر بدور انداخت و پرویز را ببردند و بخانهء ماه اسفند بنشاندند و شیرویه او را جامهء زربفت فرستاد و سرهنگی بر وی موکل کرد نام او جالینوس مردی مردانه و بزرگ و با قدر و او را بفرمود تا بر در خانه ماه اسفند بنشیند با پانصد مرد با سلاح تمام چون میعاد که کرده بود بگذشت مردمان شیرویه را گفتند اگر تو ملکی بفرمای تا پرویز را بکشند و اگر نه دستوری ده تا ما برویم و او را بکشیم شیرویه گفت یک امروز دیگر زمان دهید تا نزد او پیغامی چند بفرستم و سرزنش کنم او را بدان گناهان که کرده است تا چه حجت آورد و چه جواب دهد شیرویه مردی را بخواند نام او را اسعاد حسیس [ کذا(14) ] با علم و حکمت و از مهتران دبیران بود او را گفت کسری را از من پیام ده و بگوی این بلا [ که ] بتو رسید از تو بود و نه از من و نه از کسی دیگر گناه تو کردی و خدای ترا گفت [ ظ: بگرفت ] و ملک از تو ستانید اول آن بود که پدرت را کور کردی و بکشتی دوم فرزندان بزرگ را بخانه اندر کردی و نسل از ایشان بازداشتی و آنچه خدای تعالی بر خلق حلال کرده است بر ما حرام کردی سیوم بیست هزار مرد را بزندان اندر بازداشتی و بخواستی کشتن ببهانهء آنکه از در روم بازگشتند ایشان و به ذی قار توقف نکردند و هزیمت شدند و جنگ گاه برین بود و گاه بران و اگر خدای تعالی ترا نصرت نداد ایشان را چه گناه بود و اندر سیاست آن واجب بودی که ایشان را بنواختی و همه را درم و سلاح دادتی تا برفتندی و جنگ کردندی. چهارم آنکه در زندان تو هر کس که بود بخواستی کشتن و هر شبی پنجگان و ششگان همی کشتی و ایشان را آن ذل و سختی بود که در زندان تو بودند کشتن [ ظ: کشش ] نمی بایست کردن و هرچه اندر جهان خواسته بود همه را در خزانهء خویش نهادی و کس را هیچ ندادی تا خزانه از زر و سیم پر شد و چندان جواهر و گونه گونه خواسته بنهادی که عدد آن کس ندانست و نه هیچ کس را چندان خواسته گرد آمد که ترا. پنجم چندین هزار زن آزاد در کوشک خویش بازداشتی و بهمه نرسیدی و به نیمی و سه یک آن نتوانستی رسیدن و ایشان را از آرزو بازداشتی و خود را به شیرین مشغول کردی. ششم مردی ظالم را برگماشتی بر رعیت تا بقایای خراج بیست ساله و سی ساله بضرب و زخم و شکنجه ستانند. هفتم ملک روم با تو چندان نیکوئی کرد و ترا سپاه داد و پسر خود را با تو فرستاد تا بهرام را هزیمت کردی و دختر خویش را بتو داد بزنی و چون ترا دست بود بروم غلبه کردی و چوب چلیپا بدست تو افتاد و از تو بازخواست آنرا نفرستادی و حق نعمت او نشناختی. هشتم پسر شهریار یزدجرد را بخواستی کشتن و بر بالای سر بردی تا او را بزمین زنی تا شیرین از تو بگرفت و پنهان کرد. نهم نعمان بن منذر را بیاوردی و بی گناه او را بکشتی از بهر زنی و جد او منذربن امرءالقیس کندی بود که بهرام گور پرورده بود و پادشاهی بهرام گور بوی داده بود و آبا و اجداد ما نعمان را حق می شناختند و تو حق او نشناختی و بدروغ دبیری، او را بکشتی از بهر آنکه دختر بتو نداد و خدای تعالی ترا بدین گناهان بگرفت. دهم مردانشاه امیر بابل بخواستی کشتن بی گناه دست او را ببریدی تا او از غایت آنکه خواست تا خود را از تغابن تو برهاند مرگ خویشتن از بتو بمواثیق و عهود خواست تا او نیز کشته شد این همه بی حسابیها در عالم کردی تا بافعال سیئهء خود مأخوذ گشتی و ملک از تو بشد و خدای عز و جل خلقی را گماشته کرد تا امروز مرا میگویند اگر تو او را نکشی ما نخست تو را بکشیم اگر حجت داری بگوی تا من ایشان را بگویم تا از کشتن برهی و مرا حجت باشد و جواب ایشان به آن بازتوانم دادن دبیر برفت که پیغامها بگذارد چون بزندان پرویز رسید آن پانصد مرد با سلاح که موکل بودند چون رسول را دیدند برخاستند و رسول بنشست و آن سرهنگ را که سر موکلان بود گفت خویشتن را با سلاح گران رنجه چه داری که نه کسی با تو جنگ خواهد کردن و ملک بر شیرویه راست بایستاد و همه خلق او را مطیع شدند موکل گفت ای رسول راست گفتی ولیکن این محبس است نه مجلس ملکه [ ظ: ملک ] این مجلس سلاح است چنین باید که ادب این مجلس نگاهداشته باشیم و بهر مجلسی که باشی آلت آن مجلس را با خویشتن داری نیکوتر بود و مردم چون به مجلس شراب نشینند توانند که بی نقل و آلت آن شراب بخورند ولیکن اسپرغمها و میوه ها برای جمال مجلس را بنهند تا حق آن مجلس گذارده شود مجلس سلاح نیز همچنین است چون رسول بنشست موکل را گفت از ملک شیرویه بسوی پرویز پیغامی دارم در رو و از وی دستوری خواه موکل درآمد و دستوری خواست پرویز گفت اگر ملک شیرویه است مرا حجابی نباشد و اگر حجابی هست پس ملک منم پس رسول را بار داد رسول درآمد و پرویز را سجده کرد پرویز او را گفت سر برگیر و آبئی در دست داشت و آن را بر بالش نهاده خود راست بنشست از آن تکیه که کرده بود آن آبی از بالش درگذشت و از مصلی [ کذا ]درگذشت و بر بساط بگذشت و بخاک افتاد و پرویز آنرا به فال بد داشت و غم آمدش پس رسول آن آبی برگرفت و از خاک پاک کرد و پیش پرویز بنهاد پرویز گفت این آبی از نزدیک من دور بر و رسول را گفت بنشین رسول بنشست پرویز سر برآورد و گفت هر کاری که بازگردد آنرا حیلت و چاره سود ندارد و این به فال مرا چنان بنمود که این ملک از من برود و بدانکس که از من بدو برسد نماند و بدیگر کس و به سه دیگر کس هم نماند و از فرزندان من بیرون شود و بکسانی رسد که ایشان نه از اهل بیت مملکت باشند پس رسول را گفت که بگو که چه گفتند رسول آن پیغامها را بداد پرویز گفت شیرویه را بگوی که ای مسکین کوته زندگانی! مرا بر این کارها که گوئی حجت است و اگر حجت نبود ترا نبایستی که بر من از این گناهها برشمردتی که هیچ کس را نرسد که گناه دیگری برشمارد الا آنکه خود معصوم بود و کس معصوم نیست اما آنچه گفتی از گناهان پدرم هرمز نه چنان است که گفتی و تو هنوز از مادر نیامده بودی که میان من و پدر جدائی افتاد و من هنوز به روم نرفته بودم که بهرام چوبین بر من حیلت کرد و بنام من درم زد و نقش من بر درم کرد تا پدر مرا تهمت کرد و من از پدر بگریختم و به آذربایجان رفتم و آنجا در آتش خانه بنشستم و بعبادت خدای مشغول شدم و همه مردمان دانستند که آن محنت که به پدرم رسید نه تدبیر من بود و نه بهوای من چون خود غایب بودم و چون بازآمدم پدر را بر حالی دیدم که ملک را شایسته نبود چشم برفته و تن تباه شده و اگر او تن درست بودی من هرگز بملک او ننشستمی چون از پیش بهرام چوبین برفتم و به روم شدم خال من بندوی بازگشت من ندانستم و نفرمودم و نپسندیدم که او پدر مرا بکشت و چون ملک بمن باز آمد و کار بمن راست شد من خال خویش بندوی را بکشتم و اهل و بیت ایشان ناچیز کردم و از ملک خود دور کردم و مردمان آن حال میدانند اما آنچه از بهر خویش و برادران خویش گفتی که شما را اندر خانه بازداشتم بدان بازداشتم تا ادب آموزید و کار ملک را شایسته شوید شما را ادب میبایست آموخت نه لهو و طرب و بر شما اجری تمام داشتم از خوردنی و پوشیدنی و آنچه شما را به کار می بایست و زن از شما از بهر آن بازداشتم که منجمان مرا گفته بودند که از اهل و بیت تو و فرزندان تو فرزندی آید که مملکت عجم بر دست وی برود و خواستم که آن نسل نیاید تا من زنده باشم و منجمان اندر مولود تو مرا گفته بودند که تو باشی که ملک از من بستانی روز آذر اندر ماه آذر در سال سی وهشتم از ملک من در مولود تو چنین حکم کرده اند و به مهر من است و بدست شیرین داده ام اگر خواهی بخواه از وی. چنان واجب کردی که چون این بدانستمی ترا بکشتمی ولیکن نکشتم از بهر فرزندی و از پس آنکه تو بزرگ شدی ملک هندوستان بمن نامه کرد و هدیه فرستاد و شما را هر یک جداجدا نوشته بود و من آن نامه را برخواندم و از بهر تو نوشته بود که این ملک بدست تو آید به روز آذر اندر ماه آذر و آن نامه را مهر کردم و شیرین را دادم اگر خواهی بستان و آنرا بخوان و چندان علامتها مرا از تو پدید آمد و ترا نکشتم و بتنگ و بند نداشتم و ترا از این آگاه نکردم از بهر پدرفرزندی. و دیگر آنکه دانستم که قضای خدای تعالی را کس نتواند گردانیدن و دیگر از شفقت پدری دلم را [ ظ: راه ] نداد که ترا بکشتمی و دریغ نیامدم که این ملک بتو رسد. اما آنچه گفتی که بیست هزار مرد از سپاه اندر زندان بازداشتی بدان که این مردمان بودند که من ایشان را پروردم سی سال اجر او عطا دادم تا روزی با دشمن من جنگ کنند ایشان آن روز که مرا بدیشان حاجت افتاد هزیمت شدند و مرا یاری نکردند و حقوق مرا نشناختند و خون ایشان بحکم سیاست حلال باشد که مرا به ایشان هیچ امید نماند عالمان را گرد کن و بپرس تا ترا معلوم کنند که خون ایشان حلال است یا نه و من همی شنوم که تو ایشان را عفو خواهی کردن و نام ایشان در دیوان خواهی آوردن و تو هرگز از ایشان منفعت نبینی و بر زندانیان از آن رحمت نکردم که من هیچ کس به زندان بازنداشتم الا که کشتن برو واجب بود و جریدها و قصهء گناهان ایشان بخوان تا بدانی که ایشان اهل کشتن اند و هر روزی که من در کشتن ایشان تقصیر کرده ام فضلی بوده است که من با ایشان کرده ام. اما آنچه گفتی که خواسته گرد کردی هم چندان که هیچ ملک را نبود بدان و آگاه باش که ملک بی سپاه نتوان داشتن و سپاه بی بسیاری مال نتوان داشتن و توانگری سپاه عز ملک بود و توانگری ملک قوت دل سپاه بود و قوت سپاه آبادانی ملک و بر ملک سپاه آنگهی دل نهد که او را دوست دارند و امید دارند و ملکان دیگر از وی بترسند و به پادشاهی او نتوانند آمدن هرگاه که کاری افتد دست بدان خواسته کند و ملک درویش را هیچ مقداری نباشد به میان سپاه و رعیت و هیبت نبود ازو در دل دشمن و تو جهد آن کن که آن خواسته نگاه داری و دگر فراز آوری و نگر تا آنرا نپراکنی میان اهل غوغا که ترا به ملک بنشاندند و نگر تا به سخن ایشان فریفته نشوی تا تهی دست و درویش نمانی که آن خواسته ها بروزگار بسیار و قصه های عجیب گرد آمده است و تو چنان نتوانی کردن که ترا نه چندین قوت و چندین روزگار بود. اما آنچه از بهر زنان گفتی که بسیار اندر سرا گرد کردم و لذت مردان از ایشان بازداشتم بدانکه من ایشان را بداشتم بنعمت و کامرانی و خواستهء بسیار که ایشان هیچ مرد بر من نگزیدند و نیز هر سالی شیرین را بفرمودمی تا همه را گرد کردی و هر که از ایشان شوی خواستی و رغبت کردی که از سرای من بیرون آید او را جهاز کردمی و بشوهر دادمی و خود کس نخواست که از سرای من بیرون رود از بسیاری نعمت من بر ایشان و امروز که من هلاک شوم و ایشان شوهران کنند هم بدان حال که با من بوده اند دوست تر دارند. اما آنچه گفتی که مردی بر بقایای خراج برگماشتی و بیست ساله و سی ساله بستدی این خراج چیزی واجب است مُلک بخراج درست شود و این واجب است بر رعیت و بیت المال را و این نه بدعت است که من آورده ام و این خراج بر خلق انوشروان نهاد که ملک را از خواسته چاره نیست و رعیت همه را گرد کرد و همه زمین ها مساحت کرد و بهمداستانی رعیت آن خراج نهاد که هر سال به سه بار یا چهاربار بدهند بهر سه ماه ربعی یا بهر چهارماه ثلثی و از بهر آن بود که این خراج را خراج همداستانی نام کردند یعنی مال الرضا و این نام انوشیروان نهاد و این مهر درم او بود شاهنشاه ملک دادگر انوشروان. و آن سرای که خراج اندرو ستانند آنرا سرای شمرده نام کردند و آن کس که خراج نداد و بخویشتن جمع کرد حق است بر ملک که جان او بستاند و او را عقوبت کند که ویرانی بیت المال خواسته است و من حق ایشان بستدم و کسی را عقوبت نکردم که اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا بنشستمی و در قضاء حاجتهای خلق همی نگرستمی و نگه کردمی تا هر دادخواهی میگفتی و می شنیدمی و هر که داد نخواست ستم او بر خویشتن کرد نه من بر وی. اما آنچه گفتی که حق ملک روم نشناختم اگر مرا سپاه داد و با من پسر فرستاد و دخترش مریم را بمن داد من چون بهرام چوبین هزیمت کردم چندان مال و نعمت بوی فرستادم که هرگز چشم وی ندیده بود و نه به دل اندیشیده و پسرش را چندان خواسته دادم که متحیر بماند و هر کسی از سپاه او هم چنین و چون چلیپا بدست من افتاد مرا بر ایشان چیرگی بود از بهر آن بدیشان بازندادم که تا آن چوب بدست ما بود و به خزانهء ما ما را بر ایشان دست بود و ایشان ذلیل و مقهور باشند و نگر تا آن چوب بدیشان بازندهی که تو ایشان را بر مملکت خویش مسلط کنی. اما آنچه گفتی که من یزدجرد شهریار را بخواستم کشتن و او را برگرفتم که بر زمین زنم و بکشم بدان سبب بود که منجمان مرا گفته بودند که از فرزندان تو فرزندی آید که این ملک عجم بر دست او برود و بر عرب افتد و علامتی که گفته بودند بدین یزدجرد پیدا بود چون من او را بدیدم یقینم شد که این است و واجب بود مرا که او را بکشتمی که بر روی زمین فرزندی نزاد شومتر از آن فرزند که ملک چندسالهء پدر بر پدر از دست او برود و شما هم چنین باید که او را دشمن دارید و هرکجا یابید او را بکشید. اما آنچه گفتی از نعمان بن منذر که او را کشتم و حق او و پدران او نشناختم از بهر زنی بدروغ دبیری او را هلاک کردم من او را نه از بهر زن کشتم و نه بگفتار دبیر ولیکن من آن وقت که از دست بهرام چوبین بگریختم و به روم شدم براه اندر که همی رفتم راهبی را دیدم و این همه کارها که تا امروز دیدم مرا گفته بود که این ملک از خاندان ما برود و بدست مردی بزرگ شود از عرب و نگفت که آن مرد کیست و من اندر عرب ازو بزرگتر کس ندیدم و نمیدانستم به دلم چنان بود که این عرب او بود و بر آن بهانه جستم و او را از بهر صیانت ملک بکشتم و نگاه داشتن ملک بر اهل و بیت خویش و بدین معنی کردم جائی که تهمت کردن ملک بود آنجا هیچ حقی را جای نماند و من این همه که کردم بحجت کردم اکنون من دانم که کار من بکرانه رسید و روزگار من تباه شد ولیکن خواستم که ترا آگاه کنم تا بنادانی من حمل نکنی و مرا ملامت بهرزه کردی و حجت من ندانستی و مرا بر تو دل همی سوزد که چون تو مرا بکشی از ملک بر نخوری که همهء خلق جهان اندر همه دنیا متفق اند چون جهودان و ترسایان و مغان که هر که پدر خود بکشد میراث پدر بر وی حرام شود و اگر بگیرد از آن برنخورد و کمترین روزگار ملکی کردن تو باشد. پس آن رسول بازگشت و آن پیغام حرفاً بحرف به شیرویه گفت و حدیث آبی نیز بتمامی با او شرح داد شیرویه بگریست و درد آمدش از کشتن پدر. دیگر همه سپاه نزدیک او گرد شدند و رسول بخواندند و [ گفتند ] عرض کن آنچه در جواب و سؤال شیرویه پرویز گفته است رسول همچنان که او گفته بود پیش سپاه و بزرگان عجم بازگفت شیرویه گفت هرآنچه ما پنداشتیم که او خطا کرده است همه حجت پیش آورد و خون او ریختن حلال نیست او را هم آنجا می باید داشتن مردمان سپاه این سخن نپسندیدند و گفتند پادشاهی به دو ملک راست نشود و اندر میان رعیت بیشتر آنند که پدرت را میخواهند اگر تو او را نکشی ما این ملک بدو بازدهیم از بهر آنکه ایشان خلاف کنند و حیلت انگیزند بمیان مردمان اندر و این ملک بر تو راست نشود و چون ملک بدو بازدهند تو دانی که او در کشتن تو با کسی مشورت نکند و نگذارد که بر تو یکروز بگذرد تا ترا نکشد شیرویه متحیر شد و دانست که اگر در ملک بنشیند هم در ساعت او را بکشد از آن سرهنگان بزرگ یکی را بفرمود که برو و او را هلاک کن آن مرد با سلاح رفت و اندر پیش پرویز ایستاد پرویز گفت ترا به چه فرستاده اند گفت مرا فرستاده اند تا ترا بکشم پرویز گفت برو که تو آن [ ظ: نه آن ] مردی که مرا بتوانی کشتن و کار مرگ من بدست تو نیست آن سرهنگ بازگشت بسوی شیرویه و آن سپاه همچنان نشسته بودند شیرویه مردی دیگر را بفرستاد پرویز او را هم چنین بگفت پس شیرویه بمیان مردمان اندر نگریست پسر مردانشاه را دید آن مردانشاه که پرویز دست او بریده بود او را گفت برو و پرویز را بکش و نام پسر مردانشاه مهر هرمزد بود پس آن مهرهرمزد پیش پرویز رفت و پرویز گفت تو مرا خواهی کشت که منجمان مرا گفته بودند که مرگ من بر دست کسی باشد از ولایت نیمروز و ندانستم که تو خواهی بودن و ترا نشناختم و پدرت را بکشتم و تو پسر اوئی و هر که کشندهء پدر را نکشد حرامزاده بود و من پدرت را بدین تهمت کشتم و ندانستم که این بر دست تو خواهد بود مهرهرمزد تبرزینی بر کتف او زد کار نکرد که بازوی پرویز مهره ای بسته بود که آهن بر وی کار نکردی پرویز دانست که تبرزین بر وی کار نکند مهره بینداخت مهر هرمزد به تبرزینی دیگر کار او آخر کرد و پیش شیرویه آمد و گفت کشتمش گفت ترا چه گفت گفت کشندهء من تو خواهی بودن که هر که کین پدر باز نخواهد حرامزاده بود و سپاه همه آفرین کردند و بازگشتند و شیرویه گریستن گرفت و آن روز تا شب همی گریست چون شب اندر آمد مهرهرمزد را بخواند و او را بکشت و گفت کشندهء پدر را نتوانم دید خاصه پیغام آورده باشد که هر که کشندهء پدر نکشد حرامزاده بود پس روز دیگر شیرویه بر تخت بنشست و تاج بر سر نهاد و سپاه را گرد کرد و بزرگان را بار داد و آنکسان را که پدرش نام ایشان از دیوان افکنده بود همه را بنوشت و خواسته داد و زندانیان را دست بازداشت و برمک بن ضروز [ کذا شاید: فیروز ] که جد برامکه بود وزیر کرد و خراج آن سال از رعیت بازداشت و عدل و داد کرد و گفتند که او را شانزده برادر بود همه پسران پرویز و شیرویه هفدهم بود و مهتر ایشان بود همه را بکشت تا ملک بدو بماند... پس چون شیرویه برادران بکشت هیچ فرزندی از فرزندان پرویز نمانده بود مگر دو دختر یکی را نام توران دخت و یکی را آذرمی دخت هر دو دختر پرویز بودند و توران مهتر بود... - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ آورده است: «کسری پرویز پسر هرمزد نوشروان بود. پارسیان او را خسروپرویز خواندندی یعنی بخشنده چون ابر، پیراهن مورّد وشی داشت و شلوار آسمان گون و تاج سرخ(15) نیزه در دست بندوی را خالش [ را ] به کینهء پدر بکشت و گستهم از این کار بترسید و عاصی گشت و خواهر بهرام چوبین را کردیه بزن کرد و آن سپاه بهرام که با وی از ترکستان بازگشتند با گستهم یکی گشتند، و آخر کار گستهم بر دست زنش کردیه خواهر بهرام چوبینه کشته شد بفرمان شاه [ خسرو ]وخسرو او را بزن کرد از وی پسر زاد، و شیرین را پیش از این بشبستان آورده بود پس کار خسرو سخت بزرگ شد، و هیچ پادشاه را چندان خواسته و گنج و زینت نبود و تعظیم که او را، و تفصیل آنچ از وی بازماند در خزینه در آخر نویسیم بجایگاهی، مالی که آنرا اندازه پیدا نبوده است. اما مختصری از دیگرها ذکر کنیم:تخت طاق دیس بودش و او تمام بساخت و آن را قصه درازست که ابتدا بعهد جمشید کردند و افریدون بر آن زیادتها کرد و از آن بهری به روم افتاد و بترکستان. گستاسف از جنسی دیگر بساخت و خسرو از همه جای آن را بازجست و تمام کرد چنانکه اهل عالم اندران خیره بودند، و روایت است که هزار خروار زر تمامت در آنجا کرده بود [ بیرون ]از جواهر که قیمت آن بی غایت باشد و دوازده هزار زن در شبستان او بودند از بنده و آزاد و در جمله مریم دختر ملک روم و بهرام دخت و کردیه و شیرین که تا جهان بود کس به نیکوئی او صورت نشان نداده است و فرهاد سپهبد او را عاشق بوده است و آن کارها کرد بر بیستون که اثر آن پیداست و هجده هزار اسب بر آخور بودش و در جمله خاصگان چون شبدیز آنک بکرمانشاهان صفت او بر نقش کرده است. نزدیک دیهی که آنرا بسطام(16) خوانند و بسطام گستهم بود خال خسرو و در سرورنامه(17) چنان خواندم که این صنعت ها بر سنگ کیطوس کرد پسر سمسار(18)رومی، آنک سدیر و خورنق کرده است و فرهاد سپهبد فرمودش با استادان دیگر، و چون بپرداخت بفرمان خسرو بدان سرچشمه ایوان بود و قصری بالای این صفهء سنگین که هنوز بجایست و شاه آنجا شراب خورد با بزرگان و سپاهان بفرهاد داد و آنجا صفت پرویز و شبدیز و شیرین و موبد و شکارگاه همه بجایست، نگاشته بر سنگی، و نهصد پیل بودش بروزگار، و در جمله پیلی که آنرا کذیزاد(19) خواندندی که به ایران زاده بود و این از عجایب بود که ایدر پیل هرگز بچه نکرده است، چنانک به روم شیر و به چین گربه و به هندوستان اسب و این از خاصیت [ اقلیم ] است و دوازده هزار استر بارکش بودش و در بیروزنامه(20) گفته است و والله اعلم، که قیمت آنچ هر روز خسرو بخوردی دوازده هزار درم بود، و یک لون بودی، از جهت آنک جوهری قیمتی کفته و در آن حل کردندی موافق طبع او، و علتی را شایسته که بودش (؟) و از آن پس شصت رطل شراب سوری بازخوردی، و بوقت بایست. و در شبانه روزی شصت بار مباشرت کردی و هم چنین هر روز بیرون از دریزها(21) و غالیه(22)، شصت رطل مشک (؟) وظیفهء بودش از جمله بیست رطل خوردنی و شراب خاصه ندیمان را. و بیست رطل از بهر بیت الشراب و فراشخانه و شستن اوانی، و ده رطل آب رو شستن را، و ده رطل وظیفهء کنیزکان و چون به شکار بیرون شدی از چپ و راست پانصد کنیزک به مجمرهای زرین اندر عود همی سوختندی، و هزار مرد فراش با مشک پیرامون آب همی ریختندی تا باد گرد نینگیزد، و هزار استر و عماری نشست مطربان را که جفت جفت در عماری ساخته بودندی و از آنچ سواران و شکره بودی، و دیگر زینت های بی نهایت و خسروپرویز را زانچ هیچ ملوک دیگر را نبود کوزابری [ کذا ]بود هرچند از آن شراب و اگر آب فروکردندی هیچ کم نیامدی، و دستارچهء آذرشب(23) و آن از موی سمندر بافته بود، و زرمُشت افشار که بر آن مهر نهادی و بر سان موم بود(24) و از جملهء گنجها، چون گنج عروس و گنج بادآورد، و گنج کاووس، و گنج افراسیاب، و دینار خسروانی، و این هر یک را قصه ای هست که چگونه بوده است و چگونه بدست افتاد و رامشگر چون سرگیس رومی و باربد که این همه نواها نهاده است و دستانها هیچ پادشاهی را این دستگاه و کامرانی نبود... و از عمارتها قلعهء کنگور کرد و قصر شیرین در راه بغداد و اثر هر دو ظاهر است و مطبخ او در ناحیت اسدآباد بود و اکنون دیهی است آنرا صبخ(25)خوانند و به تابستان بیشتری بر کوه اروند همدان و آن نواحی آنجا که دکان خسرو خوانند، و خم خسرو، و دیگر جایها و در سیرالملوک چنان خواندم که از این مطبخ تا آنجا که وی بودی به کنگور تا اروند همدان خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی و ظرفهای زرّین و مکبهای بجوهر تا گرم بوی رسیدی، از بسیاری بندگان که برسم این کار بودند سبب تعظیم را، که از آن عهد بازهمی گویند. اندر عهد خسروپرویز دستور خرّاد برزین بود و مهتران بندوی و گستهم خال وی بودند و سپهبد فرهاد بود و سمرگوی به روز و منجم برزین و حاجب اونوش [ ظ: انوش ] بود و گنجور خورشید، و نوشین بازدار و فریبرز جاندار بودش و طبیب هاهوی خراد(26)... و پرویز به مدائن مدفون است. - انتهی. چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر رسید گفت من استخلفوا؟ قالوا ابنته بوران دخت قال (ص) لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة(27). و مرحوم پیرنیا در ایران باستان آورده است که: «خسرو بعد از هرمز به تخت نشست او را رومیها خسرو دوم و مورخین ایرانی خسروپرویز گفته اند نامه به بهرام چوبین نوشته او را به دربار خود احضار کرد(28) و بلندترین مقام دولتی را به او وعده داد بهرام جواب توهین آمیزی فرستاد و گفت خود خسرو باید نزد او رفته عفو خود را بخواهد خسرو باز درصدد استمالت برآمد و نتیجه نگرفت بالاخره قشون برداشته بجنگ او رفت و شکست خورده فرار کرد و با وجود اینکه عده ای از سپاهیان بهرام او را تعقیب میکردند از دجله عبور کرده بشهر رومی سیرسزیوم(29) رفت رومیها با احترام او را پذیرفته دستور از قسطنطنیه خواستند بعد مذاکرات او با مُریس(30) امپراطور روم بدین جا رسید که امپراطور مزبور حاضر شد خسرو را پسر خود دانسته از او حمایت نماید تا به تخت ایران برگردد بشرط اینکه خسرو در ازای این همراهی ارمنستان ایران را با شهر دارا به روم واگذار کند... پس از آن خسرو با قشون رومی عازم ایران گردید و از طرف دیگر بهرام چوبین بعد از شکست خسرو وارد تیسفون شده بتخت نشست ولی وقتی که خبر آمدن خسرو به ایران با قشون رومی منتشر شد مقام او سست گردید در سنه 591 م. خسرو از دجله گذشت و جنگی مابین قشون رومی و سپاهیان بهرام روی داد اگرچه قشون بهرام پافشاری زیادی نشان داد ولی بالاخره قلب قشون او شکست خورده و بهرام عقب نشینی کرده بطرف کردستان رفت در آنجا فیلهای جنگی به قشون بهرام ملحق شدند و کمکی هم به رومیها با سردار نامی آنها نرسس(31) رسید جنگ در اینجا دو روز طول کشید بالاخره بهرام شکست خورده و فرار کرده نزد خاقان ترکستان رفت لازم است توضیح شود که قشون آذربایجان که عموی [ ظ: خال ] خسرو جمع آوری کرده و به میدان جنگ آورده بود به قشون رومی کمک میکردند خسرو بعد از این فتح به تیسفون رفته بر تخت نشست و بعد قشون رومی را با هدایای فراوان مرخص کرد ولی چون مقام خود را متزلزل میدید هزار نفر از سپاهیان زبدهء رومی را نگاه داشت. خسرو پس از این فتح اشخاصی را که باعث خلع و کشته شدن پدرش شده بودند تعقیب کرد یکی از آنها که بیستام نام داشت و حاکم خراسان بود بدست نیامد حاکم مزبور با ترکها و دیلمی ها(32)همدست شده در ماد چهار سال پادشاهی کرد (از 592 تا 596 م.) و بعد که از پرویز شکست خورد نزد ترکها رفته در آنجا خائنانه کشته شد.(33) تا وقتی که مریس امپراطور روم بود روابط مابین دو دربار کام صمیمانه بود ولی در 603 م. مریس را کشتند و پسر او به ایران آمده به خسروپرویز پناهنده شد و او بپاس حقوق امپراطور مقتول جانشین او فُکاس(34)را به امپراطوری نشناخت این بود که جنگ مابین دولتین شروع شد(35). خسرو با لشکری جرار وارد بین النهرین گردیده با بهره مندی پیشرفت و شهر دارا را محاصره کرده بعد از سه ماه آنرا گرفت (605) بعد آمد (دیاربکر) و ادس و حرّان و سائر استحکامات رومی ها را تسخیر کرد پس از آن قشون ایران از فرات گذشته (هیریوپولیس) و سایر شهرهای رومی را گرفته اردوی دیگر ایران از طرف ارمنستان حمله به کاپادوکیه برده فریژیه و دو ولایت دیگر آسیای صغیر را غارت کرد و در آسیای صغیر بقدری پیش رفت که اهالی قسطنطنیه مضطرب شدند اوضاع دولت روم در این زمان قرین هرج و مرج بود فکاس که تخت سلطنت را غصب کرده بود نتوانست در مقابل فتوحات خسرو کاری کند از طرف دیگر فشار ایرانیها باعث وحشت و اضطراب در ممالک روم شده بحرانی تولید کرد این بود که هراکلیوس که در تاریخ ایران معروف به هرقل است از افریقا با کشتی هائی به قسطنطنیه آمد و با همراهی مردم زمام امور را بدست گرفت (610). از طرف دیگر خسرو بجهانگیری خود ادامه داده در 611 به شامات تاخت و انطاکیه و دمشق را گرفته غارت کرد پس از آن به کمک 26 هزار نفر یهودی بیت المقدس را محاصره کرده گرفت و صلیب حضرت عیسی را به ایران فرستاد این فتوحات پی درپی خسرو اثر غریبی در عالم آن روزی کرد بخصوص تصرف بیت المقدس و آوردن صلیب که در انظار عالم مسیحیت چیزی مقدس تر از آن نبود پس از آن خسرو به این فتوحات خود اکتفا نکرده شهربراز را که یکی از سرداران نامی ایران بود با قشون به طرف مصر فرستاد و او از کویری که مابین شامات و مصر حائل است گذشته وارد مصر شد و اسکندریه را که شهر نامی تجارتی آن زمان بود گرفت این فتح سردار ایران باز اثر بزرگی در عالم آن روزی کرد زیرا مدت نه قرن بود که مملکت مصر از تصرف ایران خارج شده و شاهان ساسانی همواره در این صدد بودند که حدود ایران را به حدود زمان هخامنشیها برسانند و برقرار شدن سلطهء ایران در مصر توسعهء روزافزون ایران را می رساند (616 م.). «از طرف دیگر در 617 م. شاهین سردار نامی دیگر ایران از کاپادوکیه گذشته ممالک آسیای صغیر را یک بیک گرفت و به کالسدن(36) نزدیکی قسطنطنیه رسید در اینجا هرقل با سردار ایرانی ملاقاتی کرده به صلاح دید او سفیری نزد خسروپرویز برای مذاکرات صلح فرستاد ولی مذاکرات بجائی نرسید زیرا فتوحات خسرو او را بسیار مغرور و متکبر کرده بود خسرو نه فقط برای مذاکرات صلح حاضر نشد بلکه سفیر را در حبس انداخته او را تهدید به قتل کرد که چرا هرقل را در غل و زنجیر در جلو تخت او حاضر نکرده پس از آن کالسدون به زودی تسخیر شد و ایران تقریباً بحدود زمان هخامنشی ها رسید. اوضاع روم در این وقت بسیار بد بود از یک طرف فتوحات ایران برای روم تقریباً ممالکی باقی نگذاشته بود زیرا ارمنستان روم و شهرها و قلاع رومی در بین النهرین و تمام ممالک آسیای صغیر و شامات و فلسطین و مصر در تصرف ایران و از طرف دیگر خود قسطنطنیه در تحت تهدید ایران و (آوار)ها بود اینها مردمی بودند که از طرف شمال به روم فشار می آوردند تهدید ایران نسبت به قسطنطنیه بقدر تهدید آنها مؤثر و خطرناک به نظر نمی آمد زیرا خسرو بحریه نداشت ولی آوارها می توانستند از راه خشکی این پایتخت معظم را تصرف کنند اوضاع روم در این زمان بقدری بد بود که هرقل در ابتداء خواست از پای تخت فرار کرده به قرطاجنه واقع در افریقا برود و با این مقصود خزانهء روم را از قسطنطنیه حمل کرد(37)ولی روحانیون مسیحی و مردم بصدا درآمدند بالاخره او راضی شد بماند و قرار شد که خزائن و نفائس کلیساها به مصرف تهیهء اردوهای نظامی و جنگ برسد برای امپراطوری روم فقط شهر قسطنطنیه و قسمتی از یونان و ایطالیا و چند شهر در افریقا باقی مانده بود(38). هرقل با قشون خود در 622 م. از بوغاز هلس پنت(39) یا داردانل امروزی گذشت و در ایسوس(40) یعنی در آنجائی که اسکندر در 950 سال قبل دارا را شکست داده بود پیاده شد در نزدیکی ارمنستان جنگی مابین او و شهربراز درگرفت که به فتح رومی ها تمام شد پس از آن هرقل به قسطنطنیه مراجعت کرد در سال بعد با مردمان شمالی مثل خزرها و غیره همدست شده از طرف لازیکا به طرف ایران قشون کشی نمود و خسرو با قشونی مرکب از چهل هزار نفر به شیز واقع در آذربایجان (گنزک)(41) شتافته به اردوهای خود امر کرد که نیز بطرف دشمن بشتابند ولیکن قبل از اجتماع اردوها هرقل جنگ کرده فاتح شد و پس از آن به غارت شهرهای ایران پرداخته آتشکده ها را خراب نمود (623 م.) در سال بعد خسرو خواست حمله به ارّان (البانی) برده قوای هرقل را معدوم کند و به سه اردوی ایران امر کرد که بدان طرف بشتابند ولیکن هرقل پیشدستی کرده به ارمنستان وارد شد و قبل از اینکه اردوهای ایران به هم ملحق شوند با هر یک جداگانه جنگ کرده اول دو اردو و بعد اردوی سوم را شکست داد و پس از آن ناگهان حمله به اردوی شهربراز برده آنرا هم درهم شکست در 625 هرقل آمد را پس گرفت و جنگی مابین او و شهربراز روی داد که باز به فتح هرقل تمام شد(42). «خسروپرویز که از فتوحات روم مضطرب شده بود خواست یک ضربت قطعی به رومیها وارد آرد و با این مقصود آخرین جدّ خود را به کار برده دو اردوی بزرگ تشکیل داد یک اردو در تحت سرداری شاهین مأمور شد که قسطنطنیه را محاصره کرده و با آوارها متحد شده آنرا تسخیر نماید و اردوی دیگر بر ضد خود هرقل عملیات کند (626 م.) هرقل قوائی برای محافظت قسطنطنیه گذاشته خود به طرف لازیکا روانه شد و از آنجا به تفلیس حمله برد ولی موفق نشد از طرف دیگر ساخلو قسطنطنیه با شاهین جنگ کرد و بواسطهء تندبادی که بر ضد قشون ایران می وزید موفق شد آنرا عقب بنشاند و شهر کالسدن را پس بگیرد شاهین بعد از این جنگ بواسطهء اینکه مورد غضب خسرو واقع شده بود از غصه بمرد آوارها هم حمله به قسطنطنیه بردند ولی موفق به تسخیر آن نشدند زیرا ایرانی ها نتوانستند به آنها کمک کنند جهة موفق نشدن ایران در این جنگهای هرقل با خسرو نداشتن بحریه بود و بعکس هرقل در تمام جنگهای مذکور از اینکه دریاها در تصرف او بوده است استفاده کرد. در سال 627 م. هرقل مصمم شد که به طرف دستگرد برود این محل تقریباً در بیست فرسخی تیسفون واقع و اقامتگاه خسرو بود در نزدیکی نینوای قدیم جنگی مابین رومیها و ایرانیها وقوع یافت در این جنگ اگرچه سردار ایرانی کشته شد ولی قشون ایران پافشاری کرد تا آنکه بالاخره به طرف سنگرهای خود عقب نشینی کرد و پس از آنکه به آن کمکی رسید به طرف کانال برازرود رفته و آن را سنگر خود قرار داده برای جنگ حاضر شد ولیکن در این حیص و بیص ترسی بر خسرو مستولی شد که در نتیجهء آن قشون ایران را رها کرده فرار کرد با وجود این لشکر ایران مقاومت کرد تا قوای ایران در نهروان بهم ملحق و دویست فیل جنگی به قشون ایران ضمیمه شدند هرقل چون استقامت لشکر ایران را دید و از آمدن فیلهای جنگی مطلع شد نقشهء اولی خود را که تعقیب خسرو و محاصره تیسفون بود تغییر داده به گنزک یعنی به طرف شمال رفت (627 م.). شکست خسرو در دستگرد و مخصوصاً فرار او از قشون باعث هیجان نجباء و مردم تیسفون گردید رفتار بد خسرو با شهربراز و توهینی که به نعش شاهین کرده بود بر تنفر مردم افزود نوشته اند که خسرو تمام سرداران خود را از این جهت که فاتح نشده بودند کشت و می خواست شهربراز را هم به قتل رساند و حال آنکه شهربراز و شاهین بواسطهء فتوحات سابقشان خیلی محبوب القلوب بودند در اثر این تنفر خسرو را از سلطنت خلع نموده و در محبس تاریک انداخته بعد از چندی کشتند (628 م.). در این قضیه فرماندهء ساخلو تیسفون پیشقدم بود و نجباء و مردم با او همراهی کردند تنفر و کینهء دشمنان خسرو به اندازه ای بود که در محبس مهرداد پسر او را در جلو چشم او سر بریدند از وقایع مهمهء سلطنت خسرو یکی طغیان آب فرات و دجله است که تمام بین النهرین را فراگرفته آن را مبدل به باطلاقی کرد و دیگر طاعونی است که بروز و کشتار زیادی کرد(43) جنگ ذوقار که اول جنگ عرب با ایرانیهاست در زمان خسروپرویز واقع شد این جنگ اگرچه کوچک بود ولی اثرات مهمی داشت(44) جهات و کیفیات این جنگ این است: خسروپرویز در زمان قشون کشی به روم (تقریباً در حدود 610 م.) شنید که نعمان ملک حیره دختر بسیار وجیهه ای دارد و خواست او را ازدواج کند ولی نعمان بواسطهء دسیسه ای که شده بود راضی نشد از این جهت خسرو در غضب شده در صدد برآمد که قشون برای تنبیه او بفرستد نعمان همین که از این قضیه اطلاع یافت فرار کرده نزد طائفهء شیبانی رفته و تمام دارائی خود را به رئیس آن سپرده نزد خسرو آمد که پوزش بخواهد ولی خسرو قبول نکرد و او را کشت پس از آن خسرو از رئیس شیبانیها خواست که تمام اموال نعمان را تسلیم کند و او قبول نکرد خسرو قشونی مرکب از ایرانی و عرب بعدهء چهل هزار نفر حرکت داد که امر او را اجراء نمایند مابین قشون ایران و اعراب چند دفعه جنگ شد در جنگ ذوقار اعرابی که در قشون ایران بودند ایرانیها را گذاشته فرار کردند و سپاهیان ایرانی شکست خورده معدوم شدند این جنگ اگرچه کوچک بود ولی نخستین مرتبه ای بود که اعراب ایرانیها را شکست داده دانستند که با حملات بی باکانه میتوان قشون منظم ایران را درهم شکست(45). خسروپرویز بعد از انوشیروان معروفترین شاه ساسانی است از قصور عالی و حرم سرا و تجملات دربار او حکایتها مانده ادباء و شعرای دوره های اسلامی داستانها نوشته یا سروده اند و غالب آنچه گفته یا نوشته اند واقع امر بوده زیرا خزانه ها و گنجها و تجملات او را احدی از شاهان سابق ساسانی نداشته... عدهء زنهای این شاه را مورخین سه هزار نفر نوشته اند و علاوه بر آنها چندهزار کنیزک برای خواندن و نواختن جزو حرم سرای او بودند(46) از اینجا میتوان استنباط کرد که مخارج دربار ایران در آن زمان چه بوده و اگر درنظر آریم که خسروپرویز وقتی که در محبس بود در مقام مدافعه از خود گفته بود که موجودی خزانهء ایران را چهاربرابر کرده و مخارج جنگهای 27 سالهء ایران را با روم نیز علاوه کنیم به سهولت میتوان دریافت که چه تحمیلاتی در زمان او بمردم ایران میشده جنگهای او با روم قوای ایران را تحلیل برد. خسرو در سالهای اول فتوحات نمایانی کرد و این فتوحات بواسطه ورزیدگی لشکر ایران در زمان شاهان قبل و اصلاحات انوشیروان در امور لشکری و لیاقت شهربراز و شاهین، دو سردار نامی ایران آن زمان بود در اثر فتوحات مزبوره موقعی رسید که پرویز میتوانست منتی بر هرقل نهاده پیشنهاد او را راجع به صلح قبول کند و با شرایط بسیار مفیدی عهدنامه ای منعقد و دست دولت روم را از بقیهء بین النهرین و ارمنستان و لازیکا کوتاه نماید زیرا حدود طبیعی ایران ساسانی از طرف غرب و شمال و غرب رود فرات و دریای سیاه و جبال قفقاز بود این مسئله را شاهان سابق ساسانی خوب دریافته بودند چنانکه عملیات آنها شاهد این مدعا است تاخت و تاز آنها تا انطاکیه و آسیای صغیر شرقی برای آوردن غنایم و تضعیف روم بود نه برای تسخیر ممالک مذکوره مسئله ای که در نظر آنها نهایت اهمیت را داشت تصرف ارمنستان و بین النهرین و قفقازیه بود یعنی داشتن سنگرهائی در مقابل امپراطوری روم و مردمان قوی و وحشی آن طرف جبال قفقاز که غالباً بتحریک روم و گاهی از پیش خود بحدود ایران تجاوز میکردند خسروپرویز بواسطهء غرور و خودپسندی نخواست این نکات را درک کند و قوای خود را بیهوده در جاهائی صرف کرد که حفظ آنها برای ایران آن روزی بواسطهء فقدان بحریهء قوی مشکل بود و به این نتیجه رسید که وقتی که هرقل از طرف شمال به طرف ایران حمله ور شد قشون ورزیدهء سابق بواسطهء جنگهای متمادی از میان رفته و سرداران نامی او یکی بواسطهء حق ناشناسی خسرو از غصه مرده و دیگری آزرده خاطر و دل سرد شده بود باز باید پافشاری لشکر ایران را در دستگرد قدردانی کرد که با وجود فرار خسروپرویز مقاومت کرده هرقل را از تسخیر تیسفون منصرف کرد کلیةً خسروپرویز شاهی بوده است خودپسند، ستم کار، شهوت ران و حق ناشناس. سلطنت او تماماً بجنگ گذشت و جنگهای او نه فقط چیزی به ایران نداد بلکه آنرا بی اندازه ضعیف کرده با سرعت تعجب آوری بطرف انحطاط برد در واقع امر از حیث جهات ظاهری خسروپرویز بانی انحطاط ایران آن زمان و باعث انقراض ساسانیان است(47). پروفسور آرتور کریستن سن در کتاب معروف خود بعنوان «ایران در زمان ساسانیان(48)» دربارهء خسرو آورده است: «هرمزد با طرزی موهن وهرام چوبین را از فرماندهی [ کل نیروی ایران در برابر رومیان ] خلع کرد چون وهرام از لشکریان خود اطمینان داشت رایت خلاف برافراشت این واقعه آتش فتنه را از هر سوی کشور مشتعل کرد ویستهم که از دودمان بزرگ اسپاهبذان بود و خویشاوند خانوادهء سلطنتی بشمار میرفت (زیرا که خال خسرو دوم بود) موفق شد که برادر خود بندوی را از زندان پادشاه بیرون کشد. دو برادر به کاخ سلطنتی درآمدند و هرمزد را خلع کرده بزندان افکندند و کور کردند و پسرش خسرو دوم را که بعد ملقب به ابهرویز شد (یعنی مظفر) بسلطنت برداشتند. خسرو در این وقت در آذربایجان بود شتابان به تیسفون رفت و در سال 590 م. تاج بر سر نهاد چندی بعد هرمزد را هلاک کردند بنابر رأی تئوفیلاکت این کار به امر خسرو واقع شد و بعضی گویند خسرو رضایت ضمنی در قتل او داده بود. اما وهرام چوبین حاضر نبود که بفرمان پادشاه جدید درآید زیرا که خود سودای پادشاهی داشت. دودمان مهران(49) مدعی بودند که از نسل ملوک اشکانی اند و وهرام تکیه به این ادعا کرده در دعوی خود ابرام نمود در تاریخ ساسانیان چنین ادعائی تازگی داشت. از آنجا که سپاه وهرام نیرومند بود خسرو رو به هزیمت نهاد و وهرام فاتحانه بپایتخت درآمد و علی رغم جماعتی از بزرگان بدست خود تاج بر سر گذاشت و بنام خود سکه زد در این اثنا خسرو از سرحد روم گذشت و به پناه امپراطور موریس درآمد. دولت مستعجل بهرام چوبین (وهرام ششم) عبارت از یک سلسله شورش و فتنه بود. طبقهء روحانی و قسمتی از اشراف با او مخالفت داشتند و تحمل پادشاهی او را نمی کردند. ولی از عقیدهء تودهء ایرانیان یعنی طبقات عامه اطلاعی نداریم. یهود وهرام را حامی و نگاهبان خود شمرده او را بمال مدد میدادند و بندوی که دستگیر و زندانی شده بود بیاری چند تن از بزرگان رهائی یافت و پیشرو مخالفان وهرام شد. این توطئه بجائی نرسید رؤسای شورشیان را هلاک کردند و یندوی به آذربایجان گریخت و نزد برادر خود ویستهم شد که بیاری خسروپرویز علم برداشته بود. قیصر موریس خسرو را با سپاهی مدد کرد بشرط آنکه شهرهای دارا و مایفرقط (میافارقین(50)) را که از رومیان در جنگ گرفته بودند به روم واگذارد این پیش آمد به نتیجهء مطلوب منتهی شد بسی از بزرگان که هواخواه وهرام محسوب میشدند او را ترک کردند. پس از جنگهای خونین سپاه روم و ارامنه اتباع موشل و ایرانیانی که به خسرو پیوسته بودند وهرام را در حوالی گنزک آذربایجان منهزم کردند. وهرام بترکان پناه برد و در بلخ بیاسود و در آن شهر چندی بعد ظاهراً بتحریک خسرو بقتل رسید(51). موبدان چندان از بازگشت خسرو شادمان نشدند زیرا که این پادشاه از روم این ارمغان را همراه داشت که نسبت به اوهام و خرافات نصاری میلی حاصل کرده بود و مؤید او در این عقاید زنی عیسوی شیرین نام بود که سوگلی حرم او گردید با وجود این کامیابی خطری که از جانب بزرگان خسرو را تهدید میکرد هنوز مرتفع نشده بود شاه آن دو شخص را که در استرداد تاج و تخت بیش از همه به او یاری کرده بودند یعنی و یندوی و ویستهم را مورد خشم خویش قرار داد در آغاز بپاداش این یاوری درجات عالیه به آنان وعده داده بود بنابر قول مورخان شرق خسرو ویستهم را بفرمانفرمائی خراسان و بلاد مجاور آن نصب کرد ولی از خاطر نمی برد ویستهم و برادرش بر هرمزد شوریده اند و بیم داشت که عمل آنان در آتیه سرمشق دیگران شود. پس ببهانه ای ویندوی را هلاک کرد لکن ویستهم که از سرنوشت برادر عبرت گرفته بود سر بطغیان برافراشت و به وهرام چوبین تأسی کرده تاج بر سر نهاد و بیاری افواج دیلمی و جنگجویانی که در سپاه وهرام چوبین خدمت کرده بودند مدت ده سال پایداری کرد و در سلطنت خراسان باقی ماند چنانکه از سکه های او آشکار است و دو تن از پادشاهان کوشانی را که شاوگ(52) و پاریوگ(53) نام داشتند بفرمان خویش آورد. خسرو چون خبر طغیان ویستهم را شنید هراسان و بیمناک شد ولی یکی از کشیشان عیسوی سبهریشوع(54) نام او را تسلی داد و تشجیع کرد عاقبت ویستهم پس از جنگها و دسیسه هائی که ما از جزئیات آن اطلاعی نداریم مغلوب شد(55) خسرو این سبهریشوع را بجای یشوع یابه که بدرود جهان گفته بود بمقام جاثلیقی نصب کرد چند سال پس از واقعهء قتل موریس امپراطور روم که بدست فوکاس اتفاق افتاد بهانه بدست خسرو داد تا جنگی جدید با روم شروع کند. فوکاس بدست هرقل (هراکلیوس)(56) خلع شد ولی جنگ بپایان نرسید. سرداران ایران در آسیای صغیر فتوحاتی کرده ادس و انطاکیه و دمشق را تسخیر کردند سپس اورشلیم را گرفته دار مقدس را از آنجا به تیسفون فرستادند عاقبت اسکندریه و بعض نواحی مصر را فروگرفتند این قسمتها از عهد هخامنشیان به بعد از تصرف ایران خارج شده بود در این تاریخ یعنی 615 م. قدرت و شوکت خسرو به اوج تعالی رسید. در سرحدات شرقی مهاجمات پادشاه کوشانیان که نسبش به هفتالیان می پیوست و تابع خاقان ترک بود به پایمردی یکی از سرداران خسرو موسوم به سمبات باگراتونی(57) ارمنی دفع شد و پادشاه کوشان بخاک هلاک افتاد(58). قسمتی از شمال غربی هندوستان طوق اطاعت شاهنشاه ایران را بگردن نهاد و وجود سکه های خسرو در این نواحی شاهد این مدعاست(59). بزرگترین سرداران لشکر ایران دو تن بودند یکی شاهین وهمن زاذکان(60) که سمت پادگوسپانی غرب داشت دیگر فرخان که او را رومیزان(61) هم می گفتند و او دارای لقب شهروراز بود یعنی «خوک کشور» شهرین(62) در آسیای صغیر فتوحات بسیار کرد و شهر کالسدن را در برابر قسطنطنیه بتصرف آورد و پس از آن از میان رفت ظاهراً بفرمان خسرو او را بهلاکت رسانده اند اما شهروراز که بلاد عظیمهء شامات و بیت المقدس را گرفته بود به محاصرهء قسطنطنیه همت گماشت ولی وسیلهء عبور از بسفور و ورود بساحل اروپائی را نداشت. عاقبت هراکلیوس موفق شد که از پیشرفت سپاه فاتح ایران جلوگیری کند و افواج شاهنشاه را بازپس راند آسیای صغیر و ارمنستان را فتح کرد و به آذربایجان درآمد و در 623 یا 624 شهر گنزک را تسخیر و آتشکدهء بزرگ آذرگشنسب را ویران کرد خسرو در موقع فرار از این شهر آتش مقدس را بهمراه برده بود. در سالهای بعد قوم خزر از نژاد ترک که در ظرف نیمهء اخیر قرن ششم در قفقاز مسکن گزیده بودند دربند را بچنگ آورده با قیصر روم عقد مودت بستند(63). قیصر در این وقت لشکر به بین النهرین (ناحیهء دجله) کشید و در 628 کاخ سلطنتی را در دستگرد بتصرف آورد و مهیای محاصرهء تیسفون شد خسرو پایتخت را ترک کرده خود را به مأمنی کشید(64)... «بعد از سی وهفت سال پادشاهی خسرو همان عاقبتی را یافت که برای پدر خود فراهم کرده بود. چون از دستگرد بیرون رفت و پیشنهاد صلح هرقل را رد کرد بقصر تیسفون درآمد و بیدرنگ از آنجا خارج شده از شط دجله گذشت و با شیرین در وه اردشیر (سلوسی) مقام گزید. سرداران ایرانی که از لجاج خسرو در ادامهء جنگ بجان آمده بودند سرکشی آغاز نهادند شهروراز شنید که خسرو از او بدگمان شده و یکی از افسران زیردست او را وادار بکشتنش کرده است پس شرایط احتیاط را بجا آورد و گردن از زیر پیمان خسرو کشید. خسرو در این وقت مبتلای اسهال شد و امر داد که او را به تیسفون بازگردانند تا ترتیبی برای جانشینی خود بدهد شیرین و دو فرزندش مردانشاه و شهریار هم با او بودند. چون کواد ملقب به شیرویه که پسر خسرو از مریم دختر قیصر بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند فرمانده کل نیروی کشور گشنسب اسپاذ(65) که بنابر روایت تئوفان برادر رضاعی او بود بیاری او کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز بشیرویه پیوستند از جمله شمطا پسر یزدین و نیوهرمزد(66) فرزند پاذگسپان مردانشاه که خسرو او را بقتل آورده بود. پس بفرمان شیرویه قلعه فراموشی را گشودند جماعتی بسیار از زندانیان سیاسی نجات یافته از هواخواهان شیرویه شدند. پس شیرویه خود را پادشاه خواند همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بودند بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست «کواذ شاهنشاه!» خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را یافته دستگیر کردند و در خانه ای که موسوم به کذگ هندوگ (خانه هندو) و انبار گنج محسوب میشد جای دادند ساکن این خانه مردی مهرسپند نام بود گویند یکی از پیشه وران (کفشگری) در راه با آن جماعت که خسرو را می بردند مصادف شد و شاه را در زیر روپوشی که بر او افکنده بودند شناخت و با قالب کفشی که در دست داشت ضربتی بر او نواخت اما سربازی که همراه شاه مخلوع بود از این کار بخشم آمد و شمشیر کشید و سر از تن کفشگر برداشت. در روایات ساسانی کفشگر نمونهء پست ترین افراد طبقات عامه محسوب میشده است. بنابر قول سبؤس(67) ارمنی خسرو در بامداد همین روز کشته شد. شیروی فرمود که دست و پای برادرانش را ببرند و میخواست بهمین اکتفا کرده آنان را زنده بگذارد ولی پس از اندک زمانی مجبور شد آنان را هلاک کند. تئوفان گوید شیرویه نخست مردانشاه را کشت بعد به سایر برادران پرداخت و خسرو را در انبار گنج خانه نگاهداشت که از گرسنگی بمیرد ولی چون دیدند بعد از پنج روز هنوز زنده است او را به ضرب تیر از پای درآوردند. بنابر کتاب گمنام گویدی شمطا و نیوهرمزد با اجازهء شیرویه خسرو را کشتند و برادران شیرویه بدست گروهی از بزرگان که بریاست شمطا طغیان کرده بودند به هلاکت رسیدند. در کتب ایرانی و عرب تفصیل بیشتر است گویند شیرویه در قتل پدر تردید داشت ولی بزرگان او را در این دو کار مخیر کردند که یا پدر را بکشد یا از تاج و تخت بگذرد شیرویه درصدد دفع الوقت برآمد و پرسش نامه ای ترتیب داد حاوی مطالب ذیل(68): علت قتل هرمزد شاه، سخت گیری خسرو نسبت به فرزندانش، بدرفتاری با زندانیان سیاسی، رفتار مستبدانهء خسرو نسبت به زنانی که آنها را جبراً از محل خود آورده در حرم خانه نگاه میداشت، ظلم و تعدی به رعایا با وضع خراجهای گزاف، جمع خزائن از مال رعیت، جنگهای بی پایان و بی وفائی نسبت به قیصر روم. صورت استنطاق را گشنسب اسپاذ به خسرو داد و پاسخ مفصلی از جانب او به شیرویه آورد این جواب شاه مخلوع اگرچه غرورآمیز بود ولی با مهارت از خود دفاع کرده پسر را مورد ملامت قرار داده بود که خیانت کرده و از معنی سؤالهای خود نیز آگاه نیست به اعتقاد نولدکه تفصیل این استنطاق (اگر بتوان آنرا به این نام خواند) بنحوی که مورخان شرقی آورده اند چندان قابل قبول نیست بلکه میتوان گفت که این گفتگو را چندی بعد از قتل خسرو و شیرویه یکی از رجالی نوشته است که کاملاً در قضایا وارد بوده و میخواسته است از خسرو دفاع کند ولی به اعتقاد من این روایت کاملاًصحیح است، و نمی توان باور نمود که در چنین موضوع بی سابقه یعنی استنطاق پادشاه مخلوع یکی از نویسندگان بصرف خیال قلم فرسائی کرده باشد. باری بنابر تواریخ عربی خسرو با رخصت شیرویه بدست مهرهرمزد مقتول شد (و این همان است که در کتاب گمنام گویدی بنام نیوهرمزد موسوم است) و شیرویه برادران خود را که 17 تن بودند بتحریک شمطا و سایر بزرگان هلاک کرد اما با وجود این مؤلفان شرقی که مأخذشان کتب پهلوی بود با کتاب گمنام گویدی در این خصوص موافقت دارند که شیرویه از کشتن پدر پشیمان شد و اظهار ندامت کرد این حوادث در سال 628 اتفاق افتاد. روایتی جالب توجه در دو منبع مستقل می بینیم یکی در تاریخ طبری و دیگری در کتاب گمنام گویدی از این قرار که: شیرویه جسد پدر را به مقبرهء سلطنتی فرستاد (در کتاب اخیر آمده که خسرو را در آنجا دفن کردند) بنابر این یا باید گفت که جسد خسرو را بنابر رسم زردشتیان در دخمهء مخصوص خانوادهء سلطنتی نهادند یا باید گفت که او را در مقبرهء خاصی قرار دادند [ این دو تعبیر از لحاظ مراسم دفن ساسانیان فرق میکند...(69) ] . «این است بطور خلاصه کیفیت حوادثی که در عهد خسرو دوم اتفاق افتاد یعنی شهریاری که خود را چنین میخواند: «انسانی جاویدان در میان خدایان و خدائی بسیار توانا در میان آدمیان صاحب شهرت عظیم. شهریاری که با خورشید طالع میشود و دیدگان شب عطاکردهء اوست»(70). «این شاهنشاه دولت ایران را چند سالی بشوکت و جلالتی رسانید که تا آن وقت در دورهء ساسانی بخود ندیده بود عبارتی که طبری در ستایش خسرو آورده ناظر بهمین مطلب است: «از همه پادشاهان در دلیری و نفاذ رأی و فرط احتیاط بیش بود بنابر آنچه از وی روایت کرده اند در نیرو و شهامت و کامیابی و جهانگشائی و گرد آوردن خواسته و گنج و یاری بخت و مساعدت روزگار کار او بجائی رسید که هیچ پادشاهی نرسیده بود از این رو او را ابهرویز خوانند که در عربی به معنی مظفر است». با وجود این جای تردید است که آیا خسرو از حیث شجاعت شایستهء چنین ستایشی بوده است یا نه. خسرو در مصافهائی که با وهرام چوبین داد این هنر خود را نتوانست به اثبات رساند و چون بر مرکب سلطنت سوار شد در جنگهای گوناگون کشور وجود خود را هیچگاه بخطر نیفکند و قدم در میان ننهاد اما در باب احتیاط او هم باید گفت که بیشتر بصورت تدابیر مزورانه بروز کرده است که منجر به قتل بزرگانی میشد که وجودشان را مظنهء خطری میشمرد. چه بخوبی میدانست که هرچند وسعت قدرت او وابسته به تأسیسات لشکری است که انوشروان دایر نموده از خطر ایمن نباید بود. در سالف زمان امرای ملوک الطوایفی بعضی از سلاطین ساسانی را عزل کرده بجای آنان شاهزادگان مساعد با خود را بر سریر سلطنت نشانده بودند اما از عهد هرمزد به بعد سردارانی که افواج دائمی و قابل انتقال در اختیار خود داشتند دم از پادشاهی زدند نخست وهرام چوبین در این میدان پای نهاد پس آنگاه نوبت به ویستهم رسید.(71) «محققاً قول اوتیکیوس که گوید خسروپرویز آئین نصاری گرفت اصلی ندارد(72) ولی روابط این پادشاه با قیصر موریس که او را در گرفتن تاج و تخت یاری کرد و مزاوجت او با شاهزاده خانم رومی موسوم به ماریا و نفوذ محبوبهء او شیرین که کیش عیسوی داشت، او را وادار میکرد که لااقل ظاهراً نسبت به رعایای عیسوی خود نظر مرحمتی داشته باشد. اما شخص خسرو هم ممکن است بعضی از خرافات عیسویان را بر موهومات سابقهء خود افزوده باشد زیرا که بنابر روایات موجوده مبنای ایمان او بر خرافات بوده است و مؤید این قول وجود جماعت کثیری غیب گو و جادوگر و منجم است که پیوسته در پیرامون او جای گرفته اند. پس عیسویان با جلوس خسروپرویز به آزادی دینی نایل شدند ولی حق نداشتند که زردشتیان را به کیش خود دعوت کنند زیرا که هر کس از زردشتیان دین رسمی ملی خود را ترک میگفت علی الاصول مستحق قتل می شد(73) اگرچه در عمل غالباً اغماض میکردند(74). خسرو به کلیسا بخشش بسیار میکرد چندین عبادتگاه بنام سن سرجیوس که او را در ایام جنگ یاری کرده بود ساخت و خاجی از زر به کلیسای سر جیوپولیس شام عطا کرد(75) کشیشان نصاری بنابر میل شاهنشاه در سال 596 م. سبهریشوع را که اصلا چوپان بود و در زجر کردن کفار تعصبی فوق العاده داشت بمقام جاثلیقی برگزیدند... طایفهء یعقوبی هم که در این عهد نیرومند شده بود بشدت هرچه تمامتر طایفهء نسطوری را متهم میکرد. نزاع یعقوبی و نسطوری شعله ور شد و یعقوبیان برتری یافتند. هواخواه و پشتیبان غیور این فرقه «درستبذ» گابریل رئیس پزشکان خسرو بود که از کیش نسطوری بعقیدهء یعقوبی منتقل شد میان گابریل و سبهریشوع شکرآبی رخ داد زیرا که سبهریشوع او را بسبب طرز زندگی خصوصی که داشت تکفیر کرده بود خسرو گابریل را بسیار گرامی داشت خاصه پس از آنکه شیرین طالب فرزند بود و معالجات این پزشک و دعاهای سن سرجیوس موجب شد که فرزندی یافت و او را مردانشاه نام نهاد مرتبهء گابریل بالاتر رفت وقتی که شیرین تابع عقیدهء یعقوبیه شد این فرقه کاملا تسلط یافت. بعد از فوت سبهریشوع، شیرین از پادشاه درخواست کرد که گرگوار معلم مدرسهء سلوسی را مقام جاثلیقی بدهد انجمنی که علی الرسم دعوت شد با نهایت اطاعت امر شاه را شنیده گرگوار را انتخاب کردند این مردی فقیه و دانا ولی حریص و شکمخواره بود پس از چهار سال ریاست در سنهء 608 یا 609 م. وفات کرد و مالی بسیار بجا گذاشت که خسرو آن را ضبط کرد. بعد از او مقام ریاست کل نصاری سالی چند بی شاغل ماند زیرا که خسرو بنابر نفوذ گابریل و شیرین اجازه نمیداد که از نسطوریان کسی بمقام جاثلیقی انتخاب شود این دو طایفه چندی بمنازعه پرداختند... نسطوریان مهران گشنسپ را که از دودمانی بسیار عالی بود طرفدار خود کرده و او را بنام ژرژ (گیورگیس) تعمید داده بودند و او حتی المقدور در حمایت آنان میکوشید(76) اما درستبذ گابریل که یعقوبی مذهب بود برای پامال کردن این نسطوری متعصب تدبیری نمود و او را متهم به انکار دین زرتشتی کرد و چندان کوشید که شاه او را محکوم و مصلوب فرمود... پس از وفات گابریل یزدین و استریوشان سالار... از عیسویانی بود که بعد از شیرین در حضور پادشاه مقرب تر از همه محسوب میشد وی مذهب نسطوری داشت و سعی بلیغ میکرد که فرقهء خود را یاری کند و اجازه بگیرد که نسطوریان جاثلیقی انتخاب نمایند اما کوشش او در حضور پادشاه بجائی نرسید و ظاهراً علت آن مخالفت محبوبهء شاه یعنی شیرین بوده است(77) روحانیان زردشتی چندان قدرت نداشتند که از مخالفت این دو فرقهء عیسوی با یکدیگر فایده ببرند درست است که این طبقه نمایندهء دیانت رسمی ایران محسوب میشدند و در تعصب شدید خود باقی بودند ولی چنان ضعفی در قدرت آنان راه یافته بود که در پیش چشم آنها خانوادهء یزدین نصرانی به بلندترین مقامات مالیه رسیدند. در سابق هم عیسویان را وارد کارهای دیوانی کرده بودند ولی مشاغل آنها چندان اهمیتی نداشت مثل منصب گاروگ بذ یعنی رئیس کارگران سلطنتی و غیره(78)هم چنین اقدام خسروپرویز در تعیین یکنفر بیگانه موسوم به فرخ زاد برای وصول خراج چندان موافقتی با سنت باستانی نداشت. انحطاط طبقهء روحانی حتی در اخلاق و ایمان و عبادات مجوسان و مؤبدان هم سرایت کرده بود... در این عهد علماء دین زردشت سعی جمیل کردند تا مجدداً اصول ایمانی را نیروئی ببخشند در دینکرد اشارت رفته است که خسروپرویز هوشیارترین موبدان را فرمود تا تفسیری نو بر کتاب اوستا بنگارند. مارکوارت(79) در تفسیر فصل اول وندیداد اشاراتی راجع به احوال سیاسی ایران بعد از سال 591 یافته است یعنی پس از آنکه حدود ایران و روم را خسرو و قیصر معین و ثابت کردند ابداً نمی توان گفت که خسروپرویز شخصاً علاقهء تامی راجع به مباحث الهی و مسائل دینی داشته است ولی ممکن است برای مقاصد سیاسی لازم دیده باشد که اهتمامی در باب دین زردشتی نشان بدهد و بدگمانی روحانیان را نسبت به اعتقادات خود برطرف کند. طبری گوید(80) خسرو آتشکده ها ساخت و در آنها 12000 هیربذ برای تلاوت ادعیه جای داد ولی این قبیل اعداد کامل که مورخان آورده اند مبنای تاریخی ندارد. «هجوم رومیان در زمان هرقل بخاک ایران در احوال عیسویان اثر بخشید موافق روایت کتاب گمنام گویدی(81) خسرو سوگند خورد که اگر در این جنگ فیروز شود در سرتاسر کشور کلیسائی یا «ناقوس کلیسائی» برپای نخواهد گذاشت. در هر حال هم نسطوریان و هم یعقوبیان قتل عام شدند در این وقت بود که بفرمان خسرو یزدین را بدار آویختند و زنش را شکنجه کردند و اموالش را بتصرف آوردند. یکی از فرزندان یزدین شمطا نام در شورشی که منتهی به خلع و قتل پرویز شد از پیشقدمان بود. «حوادث طبیعی که در این ایام رخ داد بر مصائب جنگ افزود... در اواخر عهد خسروپرویز در فرات و دجله طغیانی عظیم رخ داد (سال 627-628) و چندین سد را در هم شکست. گویند خسروپرویز خرمنی از زر و سیم بر روی فرشی نهاد و کارگران را تشویق کرد تا یک روزه چهل سد ساختند. اما این کوشش بیفایده بود دنبالهء خسارات قطع نمیشد چندی بعد هجوم اعراب کار مرمت سدها را معطل گذاشت و مزارع پهناور مبدل به مرداب و نیزار شد(82) شکستن سد بزرگ دجلة العوراء یعنی شعبه ای از شط که از مکان فعلی شهر بصره میگذشت و کوشش های بیفایده و مخارج هنگفت خسرو برای اصلاح سدها در اذهان خلایق تأثیری عمیق کرد مقارن این احوال قسمتی از ایوان کسری ویران شد مورخان این حوادث را علائم سقوط سلسلهء ساسانی(83) و فیروزی اسلام شمرده اند(84)». «خسروپرویز با وجود معایب و اشتباهاتش شاهنشاهی بااراده و نیرومند بود و در مدت سلطنت دراز خود توانست از حرص و جاه طلبی بزرگان جلوگیری کند اما تعدیات و جنگهای او کشور را فقیر کرد و شکست های سنوات اخیر جنگ ایران و روم ضربتی هولناک بر این کشور وارد آورد.مرگ خسرو موجب غلیان هوی و هوس و طغیان حرص و آز شد و قدرت دودمان پادشاهی بعلت سلطنت بی دوام و مستعجل جانشینان خسرو، ضعیف و بی مایه گشت»(85). «در تاریخ طبری چند روایت مختلف ایرانی می بینیم که از روی کمال دقت ضبط شده و بعضی از صفات خسروپرویز را ذکر میکند که برای تکمیل اطلاع ما راجع به شخص این پادشاه بسیار سودمند است. گوید: بخت و اقبال او را متکبر و مغرور کرد خودخواهی و استبداد و آزمندی او بنهایت رسید. یکی از مردان بیگانه را که پسر سمی؟ بود و نام ایرانی گرفته فرخزاد یا فرخان زاد خوانده میشد به گردآوردن خراج پس افتاده برگماشت و او ظلم بی پایان میکرد و اموال رعیت را میگرفت این قبیل کارهای خسرو که موجب صعوبت زندگی مردم شد خلق را بر او بددل کرد و نیز طبری گوید: خسرو مردمان را حقیر میشمرد و چیزهائی را خوار میداشت که هیچ شهریار عاقلی خوار نمیدارد در جرم و عصیان به باری تعالی بجائی رسید که برئیس نگاهبانان خاصه خود زاذان فرخ فرمان داد تا همهء زندانیان را که عددشان به 36000 تن میرسید(86) هلاک کند. زاذان فرخ در اجرای امر تعلل کرد و امرار وقت نمود و در حضور خسرو عذرها آورد. از این گذشته خسرو میخواست افواجی را که از هرقل شکست یافته بود بقتل آورد. «اگر هرمزد چهارم به بزرگان سخت گیری میکرد و رعیت را می نواخت خسروپرویز بالعکس هم رعایا و پیشه وران را می آزرد هم بزرگان را رنجیده خاطر میکرد از فرط بدگمانی و کینه وری این شهریار همواره مترصد فرصت بود تا خدمتگزاران مظنون و خطیر را از دم تیغ بگذراند نخست چنانکه گفتیم از ویندوی و ویستهم بدگمان شد و شخص اخیر زحمت بسیار برای او فراهم کرد پس نوبت به مردانشاه پادگسپان نیمروز رسید که از خدام باوفای او بود. بنابر قصه ای که در کتب آمده منجمان خسرو را گفته بودند که مرگ او از جانب نیمروز است و این نکته خسرو را نسبت به مردانشاه که فرمانفرمائی مقتدر بود بدگمان کرد. پس بر آن شد که او را بهلاکت رساند ولی چون خدماتش را بخاطر آورد مصمم شد که فقط به بریدن دست راست او اکتفا کند تا در نتیجهء این سیاست از اشتغال بخدمات عالیهء کشوری بازماند چون سیاست اجرا شد خسرو خواست با دادن مال بسیار او را راضی و خوشدل کند ولی مردانشاه گفت بجای مال خواهشی دارم و آن این است که سرم را از تن جدا کنید زیرا که در چنین وضع شرم آوری زندگی بر من حرام است باری بر فرض که تفصیل این قصه صحیح نباشد قدر متیقن این است که پرویز مردانشاه را بهلاکت رساند و فرزند او مهرهرمزد یا نیوهرمزد را در دشمنی خویش ثابت قدم کرد. پس آنگاه نوبت به دیگری از بزرگان رسید یزدین نام که دین نصاری داشت... و خانوادهء او که اصلاً شامی بود در کرخای بیت سلوخ (کرکوک فعلی) املاک پهناور داشت این یزدین ظاهراً در دیوان خراج دارای مقامی عالی بوده است او را مقام واستریوشان سالار دادند و وصول عشریه را به او محول کردند هنگام لشکرکشی همراه سپاه میرفت تا از غنیمت جنگ و خراج رعیت پیوسته خزانه را سرشار بدارد گویند هر بامداد هزار سبیکه زر بخزانه می فرستاد(87) یزدین نظیر این جهدی را که در انباشتن خزاین پادشاه بکار می بست در حمایت هم کیشان خود نیز مبذول میداشت از این جهت مورخان عیسوی از او جانبداری کرده از استفاده ها و حیف و میلهائی که برای پر کردن کیسهء خویش میکرد چشم پوشیده در ستایش احسان و قوت ایمان او داد سخن داده اند. یزدین صومعه ای را که شیرین محبوبهء خسرو بنا نهاده بود از خواسته و اثاثهء گرانبها بی نیاز کرد و «در همهء جهان کلیساها و دیرها ساخت مانند بیت المقدس آسمانی [ مسجد اقصی؟ ] و چنانکه یوسف در چشم فرعون عزیز بود یزدین نیز در نظر خسرو عزت داشت بلکه بیش از یوسف محبوب بود»(88) در آن وقت که ایرانیان به بیت المقدس دست یافتند یزدین غنیمتی گزاف به تیسفون فرستاد من جمله از چیزهائی که در انظار عیسویان بسیار عزت داشت قطعه ای از دار عیسی بود که خسرو آنرا با تشریفات عظیمه در گنج تازه که در پایتخت ساخته بود قرار داد. یهود بیت المقدس که موقع را برای کشیدن انتقام از عیسویان مغتنم شمرده و کلیساها را آتش زده بودند بنابر پیشنهاد یزدین و فرمان پادشاه به دار آویخته شدند و اموال آنان ضبط شد. پس یزدین بعضی از کلیساها را از نو بنا نهاد. منزلت این واستریوشان سالار دوامی نیافت و علت سقوط او معلوم نیست اما هنگامی که سپاه هرقل بنواحی مغرب ایران روی نهاد خسرو فرمان داد تا یزدین را کشتند و زنش را شکنجه نهادند شاید بگوید که شویش گنجهای گردآورده را در کجا نهفته است(89). نعمان سوم پادشاه حیره که بدین عیسوی گرویده بود هم چنین فدای کینه جوئی خسرو شد گویند هنگامی که خسرو از پیش وهرام چوبین گریزان بود نعمان را نزد خود خواند و او فرمان نبرد و از دادن دختر خود بخسرو امتناع ورزید در فاصلهء سنوات 595 و 604 م. خسرو نعمان را به زندان انداخت و امارت را از دودمان لخمی گرفته به ایاس طائی داد و یک نفر بازرس ایرانی بر او گماشت که در تاریخ او را نخویرگان مینویسند. قساوت قلب خسرو گاهی چاشنی مزاح دهشتناکی هم داشت ثعالبی گوید خسرو را گفتند که فلان حکمران را بدرگاه خواندیم و تعلل ورزید پادشاه توقیع فرمود که: «اگر برای او دشوار است که بتمام بدن نزد ما آید ما بجزئی از تن او اکتفا میکنیم تا کار سفر بر او آسانتر شود بگویید فقط سر او را بدرگاه ما بفرستند» در کتب عربی روایات مختلفی در باب مجرمیت شهروراز سردار لشکر در حضور خسرو نقل شده است. جاحظ(90) گوید که شهروراز فرماندهء کل سپاه ایران در مقابل لشکر روم بود و خسرو به او نامه ها مینوشت با اوامر متضاد این سردار چون از کید خسرو اندیشناک شد به قیصر پیوست و راه را برای او باز کرد که تا نهروان پیش آمد پس پرویز یکی از نصاری را بخواند که انوشیروان جد او را در فتنهء مزدک از قتل نجات بخشیده بود و او را نسبت به خود صدیق میدانست پس او را نامه داد که در عصائی نهفته بودند و گفت نزد شهروراز برد در این نامه شهروراز را فرمان داده بود که قصر قیصر را بسوزد و لشکریان او را هلاک کند. چون نصرانی بنهروان رسید(91) بانگ ناقوسها شنید و از کرده پشیمان شد که چرا به قیصر نصرانی خیانت کرده است پس مستقیماً بدرگاه امپراتور رفت و راز را فاش کرده عصا را به او داد. قیصر هراسان و بدگمان شد و پنداشت که شهروراز او را فریفته است پس لشکر را بازپس برد و خسرو که این واقعه را پیش بینی کرده بود به این ترتیب از دشمنی صعب رهائی یافت.(92) برجسته ترین صفات خسرو میل بخواسته و تجمل بود در سی وهشت سال ایام سلطنت خود گنجها آکند و تجملات فراهم آورد در سال هجدهم سلطنت (سنهء 607-608) مالی که خسرو به گنج جدید خود در تیسفون نقل کرد قریب 468 میلیون مثقال زر بود که اگر هر درهم (؟) ساسانی را یک مثقال بگیریم تقریباً معال 375 میلیون فرانک طلا میشود. از این گذشته مقدار کثیری جواهر و جامه های گرانبها داشت که بیشتر از عجایب روزگار بود بنابر تخمینی که خسرو بعد از سقوطش از مال و گنج خود کرده است و تفصیل آن بعداً خواهد آمد دارائی او خیلی بیش از میزانی بوده که فوقاً مذکور افتاد بعد از سیزده سال سلطنت در گنج او 800 میلیون مثقال نقود جمع شده بود و چون پادشاهی او به سی سال رسید با وجود جنگهای طولانی و پرخرجی که کرد میزان نقود او به 1600 میلیون مثقال بالغ گردید که تقریباً معادل 1300 میلیون فرانک طلا است و این علاوه بر غنایم جنگ بود، افزایش ثروت او در سالهای اخیر بسبب وصول بقایای مالیاتی بود که بدون اندک ترحم و رعایتی از مردم میگرفتند از این گذشته مبلغی کثیر بعنوان غرامت اموالی که از خزانه او سرقت شده یا بطرق مختلفه تلف گشته بود از مردمان گرفت بالجمله روایاتی که در منابع مختلفه راجع به احوال و اطوار خسروابهرویز نقل شده هیچیک محرک محبت خواننده نسبت به او نیست در خصال این پادشاه کینه توز و درون پوش و عاری از دلیری و شهامت چیزی نمیتوان یافت که کاملا شخص را به او علاقمند کند اما اگرچه آزمند بود امساک نداشت در موقع لزوم برای ابراز شوکت سلطنت و اظهار بزرگی شخصی خود، از بس تجمل فراهم میکرد و عجایب و غرایب نشان میداد دیدهء بینندگان خیره میشد. اگر بخواهیم بدرستی سنگینی بار رعیت را بدانیم کافی نیست که خرمن های زر و سیم و جواهر را در گنجهای خسرو بنگریم بلکه باید مبالغ هنگفتی را که در راه عیش و عشرت خود و درباریانش بمصرف میرسانید در نظر بگیریم تنها چیزی که عصر خسروپرویز را ممتاز کرده است همین شکوه و جلال دربار است که در نفوس معاصران او تأثیری عجیب نموده است. هرچه مورخان ایران و عرب راجع به عظمت و جلوهء دربار پادشاهان ساسانی از منابع قبل از اسلام نقل کرده اند اکثر مربوط به دربار خسروپرویز است. با مطالعهء این روایات و ملاحظهء نقوشی که خسرو بر کوه طاق بستان کنده است می توانیم تا اندازه ای به احوال این دوره که آخرین عصر باعظمت تمدن ساسانی است پی ببریم. «چون غیب گویان به خسرو گفته بودند که اقامت تیسفون بر او نامبارک خواهد بود از سال 604 م. تا زمانی که هراکلیوس بر او تاخت (628-627) به تیسفون نرفت اقامتگاه مطبوع او قلعهء دستگرد یا دستگرد خسرو بود که نویسندگان عرب او را الدسکره یا دسکرة الملک میخوانده اند این محل در کنار شاهراه نظامی بود که از بغداد به همدان میرفت در مسافت 107 کیلومتر تقریباً از پایتخت بطرف شمال شرقی نزدیک شهر قدیم ارتمیته(93) قرار داشت. هرتسفلد عقیدهء بعضی از مورخان(94) راکه بنای این شهر را به هرمزد اول نسبت داده اند رد کرده است بسیار ممکن است که شهر و کاخ دستگرد قبل از خسروپرویز هم وجود داشته ولی مسلماً از زمان انوشروان به بعد پادشاهان ساسانی توقف در عراق را بر سایر نقاط ترجیح داده و مخصوصاً در ناحیه ای بین تیسفون و حلوان مقام کرده اند هرتسفلد شرحی در وصف ویرانهء دستگرد که امروز موسوم به زندان است می نویسد(95) در زمان جغرافی نگار عرب موسوم به ابن رسته (حدود سال 903 م.) حصار آجری دستگرد سالم بوده است. ولی امروز جز یک قطعه بطول 500 متر تقریباً از این دیوار برجای نیست دوازده برج سالم و چهار برج خراب در آن جا دیده میشود. بنابر رأی هرتسفلد حصار دستگرد محکمترین حصار آجری است که از عهود قدیمه در آسیای غربی باقی مانده است باستثنای دیواری که بانی آن نبوکدونصر(96) است حتی در زمان ابن رسته هم در داخل این حصار آثار ویرانه دیده نمیشده است و سبب آن، خرابی همهء ابنیهء آنجا بدست هراکلیوس بوده است که میخواست از این راه انتقام بلادی را بکشد که لشکر ایران در ممالک روم ویران کرده بود قدری بالاتر در طریق نظامی بین خانقین و حلوان خرابهء قصر دیگری نمایان است که در تاریخ خسروپرویز ظاهراً دارای تأثیری بوده است آنجا را قصر شیرین میگویند و بنابر قصص رایجه که ممکن است صحیح باشد شیرین محبوبهء پرویز در آنجا اقامت داشته است در آنجا قلعهء مربعی است موسوم به قلعهء خسروی که چند برج دارد و خندقی آنرا احاطه کرده است و پلی طاق دار بر آن خندق زده اند. در زمین مسطحی که قلعهء خسروی بر آن مشرف است محوطهء وسیعی که دیوارهایش بجای شترگلو (؟) محسوب میشده با کاخ مجللی که امروز حاجی قلعه سی میخوانند و عمارتی عظیم که چوارقاپو (چهاردروازه) می نامند وجود داشته است. این بنای اخیر تا اندازه ای شباهت به کاخ تیسفون دارد(97). همه ابنیهء ساسانی که تا زمان ما برجای مانده طاق دارند ولی در ایران خاصه در عراق بناهای سلطنتی و کوشک های سبکتری هم بوده که سقف آنها بر ستونهای چوبین قرار داشته است تقریباً مثل کاخ چهل ستون صفویه در اصفهان. اما چون مصالح این قسم ابنیه بی دوام بوده فعلا چیزی از آنها برجای نیست(98) باوجود این اگر بخواهیم از سبک ساختمان آنها آگاه شویم باید بدقت در جزئیات معماری طاق بستان بنگریم. در کنار غاری که شاهپور سوم در کوه معروف طاق بستان کنده بود غار دیگری است خیلی بزرگتر(99) که بفرمان خسروپرویز ساخته اند طاقی که بشکل نیم دایره در مدخل این غار زده اند به سبک درگاه قصور سلطنتی است. پایه های اطاق بر دو ستون قرار دارد که نقوش بسیار ظریفی بر آنها رسم کرده اند این نقش درختی است که شاخسار منظم و مرتب آن بر ستون پیچیده است برگ آن مثل برگ کنگر است (شوک الیهود) و در بالای آن گل شگفت انگیزی دیده میشود، به اعتقاد هرتسفلد این درخت نمونه ای از درخت زندگانی است که در افسانه های عتیق ایران مذکور شده و در روایات و اساطیر مزدیسنی بصورتهای گوناگون درآمده و نامهای مختلف گرفته است از قبیل درخت گوکران(100) و درخت ون یوذبیش (101)که شفابخش هر مرض بشمار میرفته است. بر فراز ستون آنجائی که پایهء طاق شروع شده از دو طرف سر نوار چین داری دیده میشود که جزء لباس رسمی پادشاهان ساسانی است در بالا یعنی دو زاویه که در کنار نیم دایرهء طاق واقع شده تصویر دو فرشته نیسه(102) دیده میشود که به سبک یونانی خالص حجاری شده و هر یک از طرفی تاج افتخاری با نوارهای مواج بجانب دیگری دراز کرده اند درست در وسط طاق شکل هلالی ساخته اند که شاخ های آن بجانب بالا است این هلال هم با نوارهای شاهانه زینت یافته است(103). جدار عقب غار مربع و دارای دو نقش برجسته است که در دو طبقه قرار داده اند. در دو جانب نقش زیرین دو ستون از سنگ بیرون آورده اند که گوئی طبقهء دوم کتیبه بر آنها قرار دارد در این دو ستون جدولهای مقعری رسم کرده اند سر ستونها که بوسیلهء رشته ای از برگ تاک بیکدیگر متصل شده اند دارای همان نقشی هستند که در درختهای مدخل غار تعبیه شده است(104) تحقیقات عالمانه هرتسفلد رابطهء تاریخی این ستونها را که نمونهء منحصر ستون سازی عهد ساسانی محسوب میشوند با ستونهای چوبین نواحی کردستان که حافظ رسم معماری روستائی قدیم هستند واضح و روشن کرده است(105). نقش بالا مجلس تاجگذاری را نشان میدهد پادشاه در وسط ایستاده و با دست راست تاجی را میگیرد که اوهرمزد (خدا) که در طرف چپ او ایستاده به او عطا میکند. از طرف دیگر الاهه اناهیذ (اناهیتا) هم افسری به او میدهد. این سه صورت از روبرو دیده میشوند پادشاه همان تاجی را بر سر دارد که در سکه های خسروپرویز معمولا رسم میکرده اند یعنی تاجی بزرگ که دو رشته مروارید در زیر و هلالی در پیش دارد. شاخه ای که بر فراز تاج نهاده اند در میان دو بال عقاب واقع شده و بر روی آن هلالی است که قرص خورشید را در آن رسم کرده اند جامهء پادشاه که بطرز معمول دارای نوارهای مواج است عبارت است از قبائی آستین دار که از زانو میگذرد و شلواری گشاد و چین خورده قبا و شلوار غرق جواهر است حاشیهء قبا و غلاف و کمر شمشیر حتی شلوار او مزین به رشته های مروارید است علاوه بر اینها چند رشته مروارید غلطان از گردن پادشاه آویخته است و نقوش لباس نیز همه شبیه مروارید ساخته شده یعنی بصورت قطره های نازلی که هر یک به حلقه ای آویخته است. خداوند اوهرمزد نیز جامهء بلند دربر دارد ولی عبائی بدوش افکنده که حاشیهء آن مروارید نشان است. سر موزه هائی که در پای دارد در زیر شلوار پنهان است. ریش بلند نوک دار و تاج نواربستهء او نظیر نقوش ازمنهء عتیق است. زنی که در جانب راست خسرو ایستاده بنابر عقیدهء هرتسفلد از روی سبوی دسته داری که در دست گرفته شناخته میشود که کیست. از عهد باستان نقش سبو را نمایندهء آبهای آسمانی که منبع فیوض نازلهء بر زمین و بارورکنندهء خاک است، قرار داده اند بنابر این آن زن اناهید است که الاههء آب محسوب میشده است قبای او به سبک یونانی است و در روی آن عبائی ستاره نشان پوشیده و تاجش شبیه تاج اوهرمزد است و از زیر آن چهاررشته گیسو بر دوش و سینه اش افتاده است و این بنابر شیوهء عادی زنان عهد ساسانی است(106) در همهء این تصاویر آثار خشکی و فقدان حیات آشکار است.
«گوئی شخص در برابر تصویر مجسمه هائی ایستاده» یا نقوشی را می نگرد که از روی پردهء نقاشی تقلید و ترسیم کرده اند(107). خلاصهء توصیفی که هرتسفلد از صنعت حجاری طاق بستان کرده این است که این نقوش گوئی از روی پردهء قلمی در سنگ حجاری شده است(108). ... طبقهء زیرین کتیبهء جدار عقب غار مذکور خسروپرویز را مسلح و سوار بر اسب نشان میدهد این مجسمه که از سنگ بیرون آورده اند متأسفانه در اثر سوء رفتار مهاجمین شکسته است پادشاه کلاه خودی بر سر نهاده که تاج بالدار با هلال و قرص خورشید بر آن قرار دارد (بالهای تاج را شکسته اند و فعلاً پیدا نیست) جوشنی با حلقه های آهنین پوشیده که تا کلاه خود میرسد و چهره پادشاه را می پوشاند و تن را تا ران فرومیگیرد از زیر این جوشن جامهء پادشاه نمایان شده است که دارای تصاویری است شبیه ماهیانی که اصطلاحاً آنهارا اسب آبی خوانند نیزه ای در دست راست گرفته و آن را بر دوش تکیه داده است ولی مسلمانان بت شکن آن دست را چنان قلم کرده اند که اثری از آن پدیدار نیست در دست چپ آن سوار سپری مدور دیده میشود کمربندی مزین و ترکشی پرتیر سلاح این سوار را کامل کرده است. اسب در کمال آرامی بر روی قوائم درشت خود ایستاده سر و سینه اش را برگستوانی منگوله دار پوشیده است دو طرف کفل اسب دارای علامتی است که گویا حلقه ای باشد که نواری به شکل (کراوات، دستمال گردن) از آن گذرانده اند و این نشان در بعض مسکوکات ساسانی هم دیده شده و ظاهراً از علائم سلطنتی است از دو جانب کفل دوگوی بزرگ که گویا از پشم است در حریر پیچیده بشکل امرودی آویخته است و این قسم گوی در اکثر زین و برگهای سلاطین ساسانی بنظر میرسد. این مجسمهء سوار که بنابر روایات اسلامی(109) خسروپرویز و اسب او شبدیز (یعنی شب رنگ) را نشان میدهد از حیث ظرافت و سلامت اندام و تناسب و حسن ترکیب شاهکار حجاری محسوب میشود موافق روایت ابن الفقیه الهمدانی این پیکر را استادی بنام قطوس(110)پسر سنمار(111) ساخته است. البته سنمار معمار قصر خورنق حیره وجودش در تاریخ ثابت نیست و انتساب این حجار به آن معمار هم از حیث زمان تناسبی ندارد ولی ظن قوی میرود که در زیر این کلمهء معرب (یعنی قطوس) اسمی از اسامی رومی نهفته باشد چنانکه آقای هرتسفلد گفته است احتمال دارد که تعلق حجار مزبور به این شاهکار صنعتی مبنای تاریخی داشته باشد(112) نام شبدیز اسپ معروف خسرو را اکثر مورخان و شاعران ایران و عرب ذکر کرده اند گویند خسروابهرویز چنان این اسپ را دوست داشت که سوگند یاد کرده بود هرکس خبر هلاکتش را بیاورد او را بقتل خواهد رسانید. روزی که شبدیز مرد میرآخور هراسان شد و به باربذ رامشگر پادشاه پناه برد باربذ در ضمن آوازی واقعهء اسب را با ایهام و تلویح گوشزد خسرو کرد شاه فریاد برآورد که: «ای بدبخت مگر شبدیز مرده است!» خواننده در پاسخ گفت: «شاه خود چنین فرماید» خسرو گفت: «بسیار خوب هم خود را نجات دادی هم دیگری را.». این قصه را که الهمدانی و ثعالبی روایت کرده اند پیش از آنها خالد الفیاض شاعر عرب (متوفی در حدود 718 م.) آنرا بنظم آورده است در اروپا هم به اشکال مختلف روایت شده است مشهورترین آنها قصه ملکهء تیر دانبود(113) است که بهمین طریق شوهر خود گُرم(114) پادشاه دانمارک را از مرگ فرزندش کنود دانیست(115) مستحضر میکند. در برابر غار نزدیک چشمه ای بزرگ مجسمه ای از خسروپرویز قرار داشته است در قرن دهم میلادی مسعربن المهلهل آنرا در همان مکان دیده است(116) بعد آن مجسمه در دریاچه ای که نزدیک کوه است افتاده و در قرن نوزدهم تنهء آنرا بدون پا از آب بیرون کشیده در بالای سد نصب کرده اند اگرچه این پیکر را آب ضایع کرده و وحشیگری روستائیان آسیب بسیار به آن وارد آورده ولی هنوز هیئت شاهنشاه را نشان میدهد که ایستاده و دست ها بر قبضهء شمشیر نهاده است(117) در کنار این پیکر یک جفت سرستون دیده میشود که در یک سمت آنها تصویر خسرو دوم را بواسطهء شکل تاجش میتوان تشخیص داد و در سمت دیگر تصویر الاهه ای نقش شده که در دست راست حلقه یا افسری گرفته و در دست چپ شاخهء سدری. یک جفت سرستون دیگر که بهمین قسم حجاری شده در قریهء بیستون موجود است و یک جفت دیگر سابقاً در اصفهان بوده و فلاندن(118) نقش او را برداشته است(119). اشکال الاهه ها از حیث جزئیات نقاشی و علائم خدائی باهم اختلاف دارند اما تصویر پادشاه در همهء آن سرستونها یکی است و خسروپرویز را نشان میدهد.
بعقیدهء هرتسفلد این سه جفت سرستون متعلق به جلوخان عمارتی بوده که سه طاق داشته است و این سرستونها را بقسمی قرار داده بودند که تصویر پادشاه در سمت چپ و نقش الاهه در جانب راست واقع میشده به این ترتیب از جفت شدن تصاویر دو بدو سه مجلس کامل تشکیل می یافته است(120). در نقش قسمت فوقانی دیوار عقب غار بزرگ طاق بستان، خسروپرویز را با لباس روز بار می بینیم یعنی همان جامه که در مواقع مهمه می پوشیده و سراپا غرق جواهر الوان بوده است. اگر رنگ البسه و جواهرات را در سنگ معین کرده بودند تصویر کامل شاهنشاه را در دست داشتیم. حمزه بنابر مجموعهء تصاویر شاهان ساسانی که دیده است الوان مخصوصهء خسرو را چنین ذکر میکند «خسروابرویز پسر هرمزد جامه اش گلفام و شلوارش آسمانی و تاجش سرخ بود و نیزه در دست داشت». امرای بزرگ و سفرای دول خارجه در قصر دستگرد که معرض شکوه و جلال سلطنتی بوده شاهنشاه را در همین لباس میدیده اند. موافق روایت بی پیرایهء طبری خسرو در حرم خویش سه هزار زن داشته است. غیر از دخترانی که خدمتکار یا مغنی و مطرب او بوده اند سه هزار خادم مرد و 8500 مرکب و 760 فیل و 12000 استر برای حمل بنه داشته است(121) طبری گوید این پادشاه بیش از هر کس بجواهرات و ظروف و اوانی گرانبها و امثال آن مایل بود. باری عجایب بارگاه خسروپرویز ورد زبان مورخان ایرانی و عرب است. بلعمی و ثعالبی دوازده چیز شگفت از خسرو حکایت کرده اند من جمله:
قصر تیسفون. درفش کاویان. زن او شیرین. رامشگران و مغنیان دربار سرکش و باربذ (یا پهلبذ). ریدک خوش آرزو. شبدیز. فیل سفید. هرتسفلد گوید(122) این طرز شماره تقلیدی است از هندیان چنانکه قصهء هفت گوهر بودائیان شباهت تمام بنفایس دوازده گانهء خسروپرویز دارد. فردوسی جداگانه با توصیفات شاعرانه از این نفایس سخن میراند و هفت گنج خسرو را بتفصیل میشمارد که در آن ضمن فقط نام دو شگفتی از شگفتیهای ثعالبی مندرج است. مسلماً این شرح را از خوذای نامک نقل نکرده اند زیرا که فقط در شاهنامه فردوسی و کتاب ثعالبی دیده میشود و بلعمی هم از آن استفاده کرده است. مأخذ این روایت تحقیقاً آن قسمت از منابع عهد ساسانی است که تأثیر ادبیات هند در آن آشکار است و نفوذ ادبیات هند در قرن اخیر سلطنت ساسانیان پیدا شده است(123). در این روایت نام چند گنج را ذکر کرده اند از قبیل «گنز واذآورد» «گنز گاو» گویند هنگامی که ایرانیان اسکندریه را در حصار گرفتند رومیان درصدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند و آنرا در چند کشتی نهادند اما باد مخالف وزید و سفاین را بجانب ایرانیان راند این مال کثیر را به تیسفون فرستادند و بنام گنج بادآورد موسوم شد(124). ثعالبی قصهء گنج گاو را چنین روایت میکند «کشاورزی مزرعهء خود را بوسیلهء دو گاو شیار میکرد ناگاه گاوآهن که آنرا بفارسی غباز خوانند در ظرفی پر از مسکوک زر فروشد کشاورز به بارگاه پادشاه رفت و واقعه را عرض کرد شاه فرمان داد تا آن کشت زار را کندند و مالی که در آن نهفته بود بیرون کشیدند صد کوزه پر سیم و زر و گوهر بدر آمد که مهر اسکندر داشت و جزء گنجهای او بود چون خسرو آن مال بدید خدای تعالی را سپاس گزارده یکی از کوزه ها را به کشاورز داد و باقی را در محلی نهاد که به گنج گاو موسوم شد. فردوسی گنجهای خسرو را چنین میشمارد:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و درماندند
دگر آنکه نامش همی بشنوی
تو خوانی ورا دیبهء خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته
دگر گنج کز در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان نامور کاردان بخردان
دگر آنکه بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ(125).
از عجایب و نفایس دستگاه پرویز یکی شطرنجی بود که مهره هایش را از یاقوت و زمرد ساخته بودند دیگر نردی از بسد و فیروزه دیگر قطعهء زری به وزن 200 مثقال (مشت افشار) که چون موم نرم بود و میتوانستند آنرا به اشکال مختلف درآورند(126). دیگر دستاری که شاه دست را با آن پاک میکرد، چون چرکین میشد آنرا در آتش میافکندند آتش چرک را پاک میکرد ولی آن را نمی سوخت(127)» ظاهراً این دستار از پنبهء کوهی بوده (حجرالفتله) است. خسرو تاجی داشت که 60 من زر خالص در آن بکار برده بودند و مرواریدهای آن تاج هر یک مقدار بیضهء گنجشک بود یاقوت های رمانی آن «در شب چون چراغ روشنائی میداد و آنرا در شبان تار بجای چراغ بکار می بردند». زمردهایش «دیده افعی را کور میکرد» زنجیری به طول 70 ذراع از سقف ایوان آویخته بود و تاج را به قسمی به آن بسته بودند که بر سر پادشاه قرار میگرفت و از وزن خود آسیبی به او نمیرسانید(128) بی شبهه این همان تاجی است که در بارگاه تیسفون می آویختند و طبری نیز از آن نام برده است(129). اما بزرگترین نفایس خسروپرویز تخت طاقدیس بود (یعنی تختی که بشکل طاق است) و ثعالبی آنرا چنین وصف کرده است: «این سریری بود از عاج و ساج که صفائح و نرده های آن از سیم و زر بود 180 ذراع طول و 130 ذراع عرض داشت روی پله های آنرا با چوب سیاه و آبنوس زرکوب فرش کرده بودند. آسمانهء این تخت از زر و لاجورد بود و صور فلکی و کواکب و بروج سماوی و هفت کشور و صور پادشاهان و هیئت های آنان را در مجالس بزم و ایام رزم و هنگام شکار بر آن نقش کرده بودند در آن آلتی بود برای تعیین ساعات روز، چهار قالی از دیبای بافته مرصع به مروارید و یاقوت در آن تخت گسترده بودند که هر یک تناسب با یکی از فصول سال داشت.» اما فردوسی وصف مشروح تری از طاقدیس بنظم آورده است و گوید این سریری کهن بود که در عهد خسروپرویز آن را از نو ساختند و شرحی هم از کیفیات نجومی این تخت بیان کرده است:
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ز برجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بپای
بدیدی بچشم سر اخترگرای
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت...»
هرتسفلد(130) که رسالهء بدیعی در باب تخت طاقدیس نگاشته اشاره به قول یکی از مورخان رومی کدرنوس(131) نام کرده که او هم روایت از یکی از کتب تئوفان (نیمهء دوم قرن هشتم میلادی) نموده است. کدرنوس گوید: قیصر هرقل پس از انهزام پرویز در سال 624 وارد کاخ گنزک شده بت خسرو را دید که هیئتی هولناک داشت و تصویر پرویز را نیز مشاهده کرد که در بالای کاخ بر تختی قرار گرفته بود این تخت به کرهء بزرگی شباهت داشت مانند آسمان و در پیرامون آن خورشید و ماه و ستارگان بودند که کفار آنها را می پرستند و تصویر رسولان پادشاه نیز در اطراف آن بود که هر یک عصائی در دست داشتند در این گنبد بفرمان دشمن خدا (یعنی خسرو) آلاتی تعبیه کرده بودند که قطراتی چون باران فرومیریخت و آوائی رعدآسا بگوش میرسانید عجب این است که قصهء تخت طاقدیس در کتابی بدست آمده است که هیچکس باور نمیکرد در آن باشد یعنی تاریخ عمومی ساکسون(132) و رأی هرتسفلد این است که طاقدیس تختی مثل سایر تختها نبوده بلکه ساعتی بزرگ بوده است شبیه ساعت غزه(133) که ه . دیلس(134) آنرا مورد تحقیق قرار داده است و میان طاقدیس و ساعت غزه، از حیث زمان و مکان چندان فاصله نبوده است. باری طاقدیس مثل تختهای سلاطین مشرق عبارت بوده است از سکوئی در زیر و سقفی شبیه تخت بر فراز آن و در این سقف تصویر پادشاه و خورشید و ماه منقوش بوده است. هرتسلفد نمونهء این قسمت از طاقدیس را در یکی از مصنوعات آن عهد یافته است و آن جام نقرهء (کلیموا) محفوظ در موزهء ارمیتاژ لنینگراد است حجاران قندهار و نقاشان غارهای ترکستان چین کاملاً با سرمشق ارّاده و ماه و خورشید آشنا بوده اند در یکی از مهره های عهد ساسانی و بعضی قطعات منسوجه که تقلید پارچه های ساسانی است نظایر این صورتها دیده میشود. باری صورت طاقدیس در جام مذکور نقش شده است با این تفاوت که سکو و تخت را شبیه ارّاده ای ساخته اند که چهار گاو آنرا میکشد. بطوری که در صور نجومی معمول است ماه را در حال هلال نشان داده اند در زیر تخت کمانداری ایستاده که بی شبهه هیکلی مصنوع بوده و در زدن زنگ ساعت دخالتی داشته است همانطور که در ساعت غزه هیکل هرکول(135)کارش این بوده که در سر وقت ناقوس بنوازد. اما در جام سابق الذکر (کلیموا) همهء اجزاء ساعت دیده نمی شود. از روایات مورخان شرق و غرب که اسنادی مستقل از یکدیگر محسوب میشوند میتوان استنباط کرد که در کاخ گنزک صورتی از مجلس تاجگذاری شاهنشاه هم بوده است و در پیرامون آن نقش بزرگان و اشراف کشور در حال سلام دیده میشده است این کاخ گنبدی متحرک داشته که بر سقف آن سیارات هفتگانه و دوازده برج و اشکال مختلفه قمر را نقش کرده و آلتی تعبیه نموده بودند که در اوقات معین باران می باریده و بانگ رعد میکرده است. این ساعت عجیب در قصر شاهی گنزک نزدیک آتشکدهء شاهنشاهی آذرگشنسب واقع بود هرقل آن کاخ و ساعت و آتشکده را ویران کرد(136). غنیمتی هنگفت در سال 628 هنگام غارت دستگرد نصیب هرقل شد. بنابر روایت تئوفان قیصر در آن جا سیصد لوای رومی که در جنگها بدست ایرانیان افتاده بود با مقداری کثیر سیم غیرمسکوک و میزهای مخصوص عبادت و فرش های گلابتون دوز و پارچه های ابریشمی و جامه های حریر و پیراهن سفید بیشمار و قند و زنجبیل و خردل و غیره بدست آورد و مقدار بسیار عود و مواد معطره دیگر یافت. در حیاط بزرگی که جزء قصر خسرو بود و آنرا پارادیس میگفتند شترمرغ و غزال و گورخر و طاوس و تذرو و شیر و پلنگ بسیار دیدند(137). این محوطه ظاهراً شکارگاه خسرو بود که نقش آنرا در جدار جنبین طاق بزرگ طاق بستان می بینیم بنابر مقیاس هرتسفلد این دو تصویر که مختصراً برآمدگی دارند ارتفاعشان 8/3 گز و عرضشان 7/5 گز است. در دیوار راست طاق شکار گوزن را نشان داده اند قسمت میانی این نقش را در خطوطی محصور کرده اند که شبیه حصاری شده است. صیادان گوزنان را تعاقب کرده اند و آن جانوران هراسان و گریزان از مخرجی که در جانب راست حصار تعبیه شده بیرون میجهند. پادشاه که سوار بر اسب است در سه جای این حصار ترسیم شده است در سمت بالا پادشاه سواره ایستاده و اسبش مهیای جهیدن است زنی در بالای سر او چتری افراشته است که علامت شوکت سلطنتی است. در پشت سر او صفی از زنان بعضی در حال احترام ایستاده و برخی مشغول رامشگری هستند. دو تن از آنان شیپور در دست دارند و یکی طنبور می نوازد برروی چوب بستی که پلکانی بر آن قرار داده اند زنانی نشسته اند که بعضی چنگ می نوازند و برخی کف میزنند. در زیر آن تصاویر صورت پادشاه دیده میشود که کمان را به زه کرده و در پی جانوران گریزان اسب می تازد. در قسمت زیرین آن نقش تصویر دیگری از پادشاه هست که اسب را بحالت یورتمه میراند. و ترکش در دست از شکار بازمی آید در سمت چپ حصار مذکور اشتران دیده میشوند که گوزنان کشته را می برند، نقش دیوار چپ که با دقت فوق العاده ساخته شده شکار گراز را نشان میدهد... درست در وسط تصویر پادشاه با قدی فوق اندازهء طبیعی حجاری شده که در قایق ایستاده و کمان را به زه کرده است زنی در یسار او ایستاده تیری به او تقدیم میکند زنی دیگر در یمین او بنواختن چنگ مشغول است. قایق دیگر که در پشت واقع شده پر از نوازندگان چنگ است. شاه دو گراز بزرگ را با تیر از پای درآورده است. باز همان دو قایق در سمت راست تصویر دیده میشود. در این جا پادشاه که هاله ای بر گرد سر دارد در دست خود کمانی سست شده نگهداشته است معلوم میشود که شکار بپایان آمده است در قسمت زیرین این نقش فیلان مشغول جمع آوری شکار هستند و اجساد جانوران را با خرطوم گرفته بر پشت خود می نهند... در حجاری مزبور پادشاه که در قایق ایستاده لباسش دارای نقش اژدهاست که آنرا هیپوکامپ میخوانند. این حیوانی خیالی است که مأخوذ از اژدهای صنایع چینی است. همین نقش در جامهء خسروپرویز که سوار بر اسب است دیده میشود... معروف ترین قالی های عهد خسروپرویز که در کتب قدیمه شرقی شرح آن مذکور است از جنس ابریشم زربفت بوده است ثعالبی گوید طاقدیس (سابق الذکر) از چهار قالی زربفت مرواریددوز و یاقوت نشان پوشیده بود و هر یک از این فرشها فصلی از سال را نشان میداد. قالی بزرگی که در تالار باریکی از قصور سلطنتی تیسفون بوده و وهارخسرو (بهارکسری) نام داشته یا بقول بلعمی آنرا (فرش زمستانی) میگفته اند از همان جنس زربفت بوده است... در نقش شکار طاق بستان فقط چند تن از سه هزار زنی که خسرو در حرم داشت می بینیم این شهریار هیچگاه از این میل سیر نمی شد دوشیزگان و بیوگان و زنان صاحب اولاد را در هر جا نشانی میدادند بحرم خود می آورد هر زمان که میل تجدید حرم میکرد نامه ای چند به فرمانروایان اطراف می فرستاد و در آن وصف زن کامل عیار را درج میکرد پس عمال او هرجا زنی را با وصف نامه، مناسب میدیدند بخدمت می بردند(138) گویا وصفی که از زن تمام عیار در نامه های عجیب خسروپرویز درج بوده شباهتی با بیانات (ریدک) دارد آن غلامی که گفتگوی او را با پادشاه در یک رسالهء پهلوی درج کرده اند و امروز در دست است... گوید: «بهترین زن آن است که پیوسته در اندیشه عشق و محبت مرد باشد امّا از حیث اندام و هیئت نیکوترین زنان کسی است که بالائی میانه و سینه ای فراخ و سر و سرین و گردنی خوش ساخت و پاهائی خرد و قامتی باریک و کف پائی مقعر و انگشتانی کشیده و تنی نرم و استوار دارد باید که پستانش چون بهی و ناخنش چون برف سفید و رنگش سرخ چون انار و چشمش بادامی و مژگانش بنازکی پشم بره و دندانش سفید و ظریف و... (؟) و گیسوانش دراز و سیاه مایل به سرخی باشد و هرگز گستاخ سخن نراند...»(139) «محبوبهء خسرو، شیرین نام داشت که بقول ثعالبی: بوستان حسن و رشک ماه تمام بود» چون شیرین عیسوی بود بعضی از مورخان غربی و شرقی(140) او را از رومیان دانسته اند اما اسم او ایرانی است بنابر قول سبئوس(141) شیرین از مردم خوزستان بود در اوایل سلطنت خسرو به عقد او درآمد و با اینکه منزلتی فروتر از مریم دختر قیصر داشت که پادشاه او را به علل سیاسی گرفته بود(142) از حیث منزلت در وجود خسرو نفوذی تمام داشت. مطابق افسانهء وهرام چوبین خسروپرویز خواهر بهرام را که گردیک نام داشت و زنی مردانه بود بعقد خود درآورد و این پس از آن بود که گردیک ویستهم را هلاک کرد(143) اگر تفصیل این قصه را نتوانیم باور کنیم ظاهراً مزاوجت خسرو و گردیک را باید مبتنی بر حقایق تاریخی بدانیم شیرین خسرو را خبر داد که از کید این زن دیوسار برحذر باشد(144) از زمان بسیار قدیم افسانه هائی در باب معاشقهء خسرو با شیرین نوشته اند ظاهراً قبل از سقوط دولت ساسانی هم یک یا چند افسانهء عامیانه راجع به این مطلب وجود داشته است و پاره های آن افسانه را در بعضی از متون عربی و فارسی خوذای نامک وارد کرده اند. ثعالبی و فردوسی شرح تدابیر شیرین را که در جلب عاشق بیوفای خود بکار می برده و تفصیل عروسی او را با خسرو نقل کرده اند و تدبیر ماهرانهء پادشاه را که در اسکات بزرگان بخرج داد تا توانست دختری از طبقهء فروتر را بعقد خود درآورد ذکر نموده اند بلعمی قصهء معاشقهء فرهاد و شیرین را آورده است و چنین گوید: «فرهاد فریفتهء این زن شد و خسرو او را به کندن کوه بیستون گماشت فرهاد در آن کوه به بریدن سنگ مشغول شد و هر پاره که از کوه می برید چنان عظیم بود که امروز صد مرد آنرا نتواند برداشت.» قصهء فرهاد و شیرین و خسرو و شیرین موضوع بسی از منظومات عشقی و حماسی ایرانیان شده است(145). فردوسی قصهء کشته شدن ماریا (مریم) را بدست شیرین چنین بنظم آورده است:
ز مریم همی بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
بفرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد
از آن کار آگه نبود ایچکس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد.
پرویز همهء اقسام لذایذ را استقبال میکرد. ذوق او را نسبت به عطریات در روایت بلاذری دریافتیم(146) که چون بوی پوست های تحریر را دوست نداشت مقرر فرمود که نامه ها را بر کاغذی که به گلاب و زعفران آغشته باشد بنویسند. مسلماً در قصور و کاخهای خسرو بوی عود و عنبر اشهب و مشک و کافور و صندل پیوسته هوا را معطر میداشته است چنانکه در عهد خلفا چنین بود. بنابر روایت ثعالبی ریدک خوش آرزو غلام خسرو که از لطایف مشمومات وقوفی کامل داشت در جواب خسرو گفت: «بهترین عطرها شاهسپرم آمیخته با ندّ(147) است که بر آن گلاب پاشیده باشند دیگر بنفشه با بخور عنبر و نیلوفر با بخور مشک و باقلای معطر با بخور کافور. بوی نرگس چون رائحهء جوانی است و بوی گل سرخ چون رائحهء یاران است و عطر شاهسپرم چون نکهت اولاد است و بوی خیری چون رائحهء دوستان صدیق است.» خسرو باز پرسید که بوی بهشت چگونه است ریدک جواب داد: «اگر بوی شراب خسروانی و سیب شامی و گل فارسی و شاهسپرم سمرقندی و طرنج طبری و نرگس مسکی و بنفشهء اصفهانی و زعفران قمی و بونی [ بوانی ]و نیلوفر سیروانی و [ ند ] که مخلوطی از سه چیز معطر است (عود هندی و مشک تبتی و عنبر شحری) را فراهم آوری از بوی بهشت بوئی توانی برد». خسرو جامهای گرانبها را دوست داشت اکثر ظروف نقرهء عهد ساسانی که امروز در موزه ها دیده میشود تعلق به این دوره دارد. در روسیه مقدار کثیری از آن بدست آورده اند... باعتقاد داره(148) این قبیل جامهای منقوش را در کارخانهء پادشاهی ساخته و به حاضران شکار یا میهمانی شاهنشاه یا امراء و سلاطین بیگانه هدیه میداده اند... نمونهء بسیار زیبائی از ظروف عهد خسروپرویز جام نقره ای است که در کتابخانهء ملی پاریس مضبوط است و خسرو را هنگام شکار تقریباً چنانکه در طاق بستان دیدیم نشان میدهد خسرو دیهیم بالدار بر سر و جامهء بسیار گرانبها در بر و رشته های مروارید به گردن دارد کمان به زه کرده چهارنعل از پی جانوران گریزان می تازد و نوارهای سلطنتی او از اثر باد در اهتزاز است چند گراز و گوزن و یک گاو وحشی به تیر او از پای درآمده است(149) ... شکارگاه خسرو در طاق بستان ظاهراً حاکی از این است که در آن عصر چنگ آلت درجهء اول موسیقی ساسانی بوده است اما آلات دیگر مطابق آثار آن عصر که مسلماً در عهد پرویز وجود داشته عبارتند از شیپور و طنبوره و نای (رجوع شود به شکارگاه گوزنان طاق بستان) در روی بعضی از ظروف نقره تصویر نای زنانی بنظر میرسد(150). «نام عدهء کثیری از آلات موسیقی در رسالهء خسرو و غلامش مسطور است از جمله عود هندی موسوم به ونَ و عود متداول موسوم به دار و بَربُط و چنگ و طنبور و سنطور موسوم به کنار و نای و قره نی موسوم به مار و طبل کوچکی موسوم به دُمبلگ و آلتی بنام زنگ که دارای هفت تار بوده است: معروفترین رامشگران و سازندگان الحان موسیقی دربار خسروپرویز سرگش (یا سرکش) و باربذ بوده اند(151) آنچه از احوال این دو استاد بما رسیده مأخوذ از خوذای نامک نیست بلکه از بعضی کتب عامیانهء اواخر عهد ساسانی نقل شده است تفصیلی که در کتاب فردوسی و ثعالبی آمده تا اندازه ای افسانه آمیز است گویند سرکش در آغاز حائز مقام اول بود و برای حفظ پایگاه خود پیوسته باربذ را که رامشگری جوان و بنابر عقیدهء ثعالبی از مردم مرو بود از حضور شاهنشاه دور میداشت اما باربذ حیله کرد و آواز خویش را بگوش خسرو رسانید و از آن پس مقرب شد... ثعالبی گوید باربذ در ملاقات اول دستان یزدان آفرید را برای خسرو خواند بعد دستان پرتو فرخار را به سمع او رسانید... در برهان قاطع نام سی لحن باربذ که برای بزم خسروپرویز ساخته مسطور است و با مختصر اختلافی نام آنها در خسرو و شیرین نظامی نیز ضبط است... مطابق روایتی که برون(152) نقل کرده باربذ برای بزم خسرو 360 دستان ساخته بود چنانکه هر روز دستانی نو می نواخت... بعض دستانها در وصف قدرت و ثروت خسروپرویز بوده است مثل باغ شیرین و باغ شهریار و اَورنگیگ (یعنی سرود تخت) و تخت طاقدیس و هفت گنز (گنج) و گنز وادآورد و گنز گاو و شبدیز»(153). تاج خسروپرویز و قبای او که از پارچهء زربفت مرصع بجواهر و مزین به مروارید بود... زره و خود و ران بند و بازوبند و شمشیر وی که همه از طلا بود بدست عرب افتاد... شمشیرها و تاج خسرو را نزد خلیفه عمر بردند عمر تاج را در کعبه آویخت(154).
(1) - ایران در زمان ساسانیان، تألیف آرتور کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی ص312.
(2) - ظ. مقصود ابن الاثیر است.
(3) - ظ. خوارزمی منظور است.
(4) - در برهان قاطع و سراج اللغات و غیاث اللغات نیز این قول آمده است.
(5) - این مطلب در برهان قاطع و سراج اللغات و غیاث اللغات نیز آمده است.
(6) - این قول در برهان قاطع نیز آمده است و بحقیقت همان معنی چهارم است که پرویزن باشد. و رجوع به پرویختن شود.
(7) - این معنی در برهان قاطع نیز آمده است لیکن در استشهاد به این بیت تأمل است چه اینجا «خسرو پرویز» مراد است، یعنی اگر مافوق خسرو پرویزی.
(8) - این معنی در برهان قاطع نیز آمده است ولی در استشهاد به این بیت نیز تأمل است چه ممکن است پرویز امالهء پرواز باشد، و به معنی خسرو پرویز نیز راست می آید با اندک تکلفی.
(9) - ص37.
(1) - ظ. هرمز زائد است.
(2) - فردوسی: نیاطوش. دینوری: ثیاذوس. طبری: ثیادوس. (حواشی مجمل التواریخ والقصص ص78). صحیح: تیاطوس.
(3) - موشل. (ایران در زمان ساسانیان ص312).
(4) - صاحب مجمل التواریخ نام وی را قلون آورده است (ص 78) و فردوسی در شاهنامه نیز قلون فرماید: «قلون رفت با کارد در آستی...»
(5) - و در عهد پرویز نوای خسروانی که آنرا باربد در صوت آورده است بسیار است فاَما از وزن شعر و قافیت و مراعات نظایر آن دور است، بدان سبب تعرض بیان آن کرده نیامد. (لباب الالباب ج 1 ص20).
(6) - قرآن 30 / 1-3.
(7) - این مطلب صحت ندارد چنانکه بعد بیاید.
(8) - قرآن 30 / 3-4.
(9) - شهربراز یا شهروراز (گرازکشور) همان فرخان است که او را رومیزان نیز می گفتند. (ایران در زمان ساسانیان).
(10) - این مطلب صحت ندارد چنانکه بیاید.
(11) - چون یک نسخه بیشتر از ترجمهء تاریخ طبری در دست ما نیست و در متن طبری نیز این قطعه نبود از اینرو تصحیح و اصلاح آن میسر نشد.
(12) - رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص250 شود.
(13) - رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص251 و بعد شود.
(14) - ظ: گشنسب اسپاذ. (ایران در زمان ساسانیان).
(15) - مجمل التواریخ صص36-37.
(16) - امروز به طاق بستان معروف است.
(17) - ظ: پرویزنامه. (حاشیهء ناشر و مصحح).
(18) - ظ: سنمار. (حاشیهء مصحح).
(19) - یعنی خانه زاد.
(20) - مراد پرویزنامه است. (حاشیهء مصحح).
(21) - دریز، دزیر، دژیز هم خوانده میشود. معنی آن معلوم نشد. (حاشیهء مصحح). شاید: ذریره ها.
(22) - و پرویز هر روز یک کاسه طعام خوردی که ده هزار دینار قیمت آن بودی از بس جواهر مقوی که در آن بود و او را جواهری بود که بریسمان محکم کرده بدریا انداختی هر گوهری که در دریا بودی بسان مغناطیس با خود گرفته بیرون آوردی.
(23) - دستارچهء پرویز را که ظاهراً از پنبهء نسوز بوده بدین نام خوانده اند. (حاشیهء مصحح). مجمل التواریخ - انتهی. صحیح این کلمه آذرشست است و آن نام جامه ای بوده است که از حجرالفتیلة (پنبهء کوهی) کردندی. (در معنی کلمهء آذرشب و آذرشین پیروی از دواوین و لغت نامه ها شده است که باید تصحیح شود و شعر منوچهری را نیز باید بصورت ذیل خواند:
درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشست به آتش همچو مرغابی بجوی.
منوچهری (در صفت اسپ، از یادداشت مرحوم دهخدا).
(24) - و گوئی داشت از طلای دست افشار دویست مثقال.
(25) - ظ: مطبخ. (حاشیهء مصحح).
(26) - مجمل التواریخ والقصص چ ملک الشعراء بهار صص36-37 و 76-84 و 96 و 172 و 249-252 و 419 و 464.
(27) - تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 379).
(28) - بهرام چوبین در حال شورش با لشکر همراه خود بطرف تیسفون می آمد.
(29) - Circesium
(30) - Maurice
(31) - Narses. (32) - دیلمیها مردمی بودند که در حوالی گیلان سکنی داشتند.
(33) - ایران باستان صص343-345.
(34) - Phocas. (35) - این جنگها از 603 تا 627 م. امتداد یافت.
(36) - Calcedon (37) - این خزانه چنانکه در ذیل بیاید بدست سردار خسروپرویز افتاد و موسوم به گنج بادآورد شد.
(38) - ایران باستان صص345-347.
(39) - Hellespont
(40) - Issus (41) - کرسی قسمتی از آذربایجان به این اسم موسوم بوده و مورخین عرب آن را جنزق نوشته اند (تخت سلیمان کنونی).
(42) - ایران باستان صص348-349.
(43) - ایران باستان صص349-350.
(44) - ایران باستان صص357-358.
(45) - ایران باستان ص358.
(46) - تاریخ طبری. بعضی از مورخین عدهء زنهای حرم سرای او را از ده الی دوازده هزار نوشته اند.
(47) - ایران باستان صص 351 - 352
(48) - ترجمهء رشید یاسمی.
(49) - وهرام از مردم ری پسر وهرام گشنسب از دودمان بزرگ مهران بود فرماندهی قادر و محبوب سربازان خویش و پر از کبر و ادعا بود و از این حیث شبیه بزرگان عهد ملوک الطوایفی قدیم محسوب میشد. (ایران در زمان ساسانیان ص311).
(50) - Martyropolis (51) - راجع به این حوادث منبع عمده تاریخی است که تئوفیلاکت نوشته است.
(52) - Chavagh
(53) - Paryogh
(54) - Sabhrisho (55) - بنابر افسانهء بهرام چوبینه ویستهم بدست زنش گردیک خواهر بهرام کشته شد. این زن بعدها زن خسرو دوم گردید.
(56) - Heraclius
(57) - Sombat Bagratuni. (58) - مارکوارت: ایرانشهر.
(59) - مارکوارت: ایرانشهر.
(60) - Chahen Vahmanzadhaghan.
(61) - Romezan (62) - ظ: شاهین.
(63) - مارکوارت: ایرانشهر.
(64) - ایران در زمان ساسانیان صص311-315.
(65) - Gushnasp Aspadh. (66) - در تاریخ بی نام گویدی، نام او را نیوهرمزد نوشته اند.
(67) - Sebeos (68) - رجوع به کتاب نولدکه دربارهء ساسانیان (مبتنی بر روایات طبری) شود. فردوسی و ثعالبی و دینوری و صاحب نهایه و غیرهم با اختلافاتی این مطلب را آورده اند. مطالب مذکور به اغلب احتمالات از کتاب تاجنامک گرفته شده که تفاصیل بسیاری راجع به مدت حبس خسروپرویز و روابطی که با پسرش شیرویه داشته حاوی بوده است.
(69) - تئوفیلاکت ج 4.
(70) - ایران در زمان ساسانیان صص350-353.
(71) - ترجمهء ایران در زمان ساسانیان صص315-316.
(72) - نولدکه، طبری.
(73) - دینکرد، کتاب 9 (بغ نسک).
(74) - ایضاً.
(75) - لابور.
(76) - لابور.
(77) - لابور.
(78) - نولدکه، طبری: لابور. راجع به کلمهء کروگ بذَ رجوع شود به مقالهء بیلی در مجلهء مدرسهء السنهء شرقی و افریقائی لندن 1934 م.
(79) - ایرانشهر ص163.
(80) - نولدکه، طبری.
(81) - ترجمهء نولدکه.
(82) - ابن خردادبه.
(83) - نولدکه، طبری. رجوع شود به طبری راجع به علائمی که در شب تولد حضرت رسول ظاهر شد.
(84) - ایران در زمان ساسانیان، ترجمه، صص346-350.
(85) - ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص354.
(86) - حاجت به ذکر نیست که این عدد مبالغه آمیز است، زاذان فرخ را میتوان احتمال داد که همان فرخ زاد باشد.
(87) - تاریخ بی نام گویدی.
(88) - تاریخ بی نام گویدی.
(89) - تاریخ بی نام گویدی.
(90) - تاج ص180.
(91) - بنابر قول مسعودی (مروج الذهب) اسقفی از خراجگزاران ایران بوده است.
(92) - افسانه های دیگری نیز راجع به خسرو و شهروراز در طبری نولدکه و بیهقی مذکور است. بین پادشاه و سردار بزرگش اختلافاتی موجود بود که جزئیات آن بر ما مجهول است و منتهی به عصیان شهروراز گردیده است. خسرو بوسیلهء جاسوسان یکی از روحانیان را که در پایتخت مردم را بر دولت ساسانی میشورانید شناخت و او را نزد حاکم شهر دیگری فرستاد تا پس از تسکین شورش پایتخت او را بهلاکت رساند. (کتاب التاج جاحظ صص98-99). در کتب عربی که نوع آنرا ادب گویند قصصی راجع به خسرو دوم دیده میشود که صحت آن مشکوک است، مث رجوع کنید به تاریخ بیهقی ص155 و 490 و محاسن منسوب به جاحظ.
(93) - Artamita. (94) - حمزه و ابن قتیبه.
(95) - سفر باستان شناسی.
(96) - Nabuchodonosar. (97) - رجوع شود به دمرگان، هیئت علمی در ایران و هرتسفلد، نقوش ایران.
(98) - هرتسفلد، دروازهء آسیا.
(99) - هرتسفلد، دروازهء آسیا.
.(تلفظ آن است)
(100) - Gokran .(تلفظ آن است)
(101) - Van i yudhbesh
(102) - Nicee. (103) - هرتسفلد، دروازهء آسیا.
(104) - هرتسفلد، دروازهء آسیا. رجوع کنید به دمرگان.
(105) - هرتسفلد، دروازهء آسیا.
(106) - هرتسفلد، دروازهء آسیا.
(107) - هرتسفلد، دروازهء آسیا.
(108) - مقایسه شود با هرتسفلد، خراسان (مجلهء اسلام).
(109) - ابن حوقل (قرن دهم م.) از روی کتاب عمروبن بحرالجاحظ. رجوع شود به هرتسفلد، دروازهء آسیا.
(110) - Quattus.
(111) - Sinimmar. (112) - هرتسفلد، دروازهء آسیا. مقایسه شود با زاره در «زاره، هرتسفلد» نقوش ایران.
(113) - Tyre Danebode.
(114) - Gorm.
(115) - Knud Daneast. (116) - عبارت یاقوت که هرتسفلد در ص82 دروازهء آسیا ذکر کرده است.
(117) - هرتسفلد، دروازهء آسیا.
(118) - Flandin. (119) - فلاندن و کست.
(120) - دروازهء آسیا. مقایسه شود با دمرگان.
(121) - طبری، نولدکه. در نهایه تقریباً همین اعداد ذکر شده و هر دو از یک منبع گرفته شده. مقایسه شود با بلعمی.
(122) - رسالهء تخت خسرو، سالنامهء پروس.
(123) - در رسالهء روز خوردادِ ماه فروردین (روز نوروز) که از رسالات پهلوی است به هیجده چیز عجیب که در مدت هیجده سال سلطنت بدست خسرو افتاد اشاره شده است. رجوع شود به تذکرهء مدی، نامه های آسیائی.
(124) - تاریخ بی نام گویدی. مقایسه شود با طبری، نولدکه و ثعالبی [ شهربراز آنرا به ایران فرستاد. ایران باستان ص 379 ] .
(125) - ن ل: که خوانند نامش کران سترگ.
(126) - ثعالبی.
(127) - بلعمی. و این نوع جامه را آذرشست می گفتند.
(128) - ثعالبی.
(129) - ثعالبی.
(130) - رسالهء تخت خسرو در سالنامهء پروس. متمم این مطالب در باستان شناسی هرتسفلد مذکور است.
(131) - Kedrenos.
(132) - Sachsische Weltchronik.
(133) - Gaza. (134) - H. Dielsمقاله ای راجع به پروکوپ در تحقیقات آکادمی پروس.
(135) - Hercule. (136) - راجع به اشیاء قیمتی که به گنجهای خسرو دوم تعلق داشته توصیفاتی که کم و بیش صحیح است در دست هست. رجوع شود مثلاً به کتاب المحاسن منسوب به جاحظ.
(137) - زاره. هرتسفلد، سفرنامهء باستانشناسی.
(138) - طبری، نولدکه. مقایسه با چهارمین گناهی شود که به خسرو دوم نسبت داده اند.
(139) - خسرو و غلامش چ اونوالا. مقایسه شود با عبارت ثعالبی.
(140) - تئوفیلاکت و بلعمی.
(141) - Sebeosمجلهء آسیائی سال 1866 م. بعضی بر این عقیده اند که در مزن بدنیا آمده. (لابور).
(142) - بعقیدهء طبری ماریا دختر موریس امپراطور روم بود. منابع روم شرقی دربارهء این عروسی ذکری نکرده اند. رجوع شود به نولدکه، طبری.
(143) - نولدکه، طبری.
(144) - کتاب محاسن منسوب به جاحظ ص169 (چ محمد امین).
(145) - Herb W. Dudaفرهاد و شیرین.
(146) - خسرو دوم که بوی اوراق پوستی را دوست نداشت امر داد تا صورت حساب را روی کاغذهائی که به زعفران و گلاب آغشته باشد بنویسند. (ایران در زمان ساسانیان، ترجمهء ص276).
(147) - ندّ؛ مخلوطی از مشک و عود و عنبر اشهب.
(148) - صنایع ایران باستان.
(149) - بابلن، رهنمای شعبهء مسکوکات.
(150) - زاره، صنایع ایران باستان.
(151) - باربد که مؤلفین عرب و ایرانی آنرا معرب نموده فهلبد نوشته اند، پهلوی آنرا پهلبد دانسته اند، باربذ را در خط پهلوی میتوان بهلبذ خواند و چون در نسخ خطی فارسی غالباً بین حرف ب و پ امتیازی نمیگذارند این کلمه پهلبذ نیز خوانده شده است و بغلط آنرا از ریشهء پهلو که بمعنی پهلوانان است شمرده اند، از طرف دیگر اگر در اصل پهلبذ میبود هرگز آنرا باربذ نمیتوانستند بخوانند پس صحیح ترین صورت این اسم باربذ است.
(152) - Browne. (153) - ترجمهء ایران در زمان ساسانیان صص316-345.
(154) - راجع به تاج خسرو در مکه صاحب نهایة (چ برون ص 257) گوید: «امروز هم در همانجاست». (ایران در زمان ساسانیان، ترجمه، ص360).
پرویز.
[پَرْ] (اِخ) نام فرزند اصغر احمدشاه دُرّانی. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه صص 117-118).
پرویز.
[پَرْ] (اِخ) سلطان. مؤلف قاموس الاعلام گوید پسر جهانگیر از ملوک تیموریهء دهلی هندوستان. وی در سال 1025 ه . ق. بر پدر عصیان آورد و دستگیر شد و به امر جهانگیر برادر بزرگ او میرزاشاه جهان وی را به دکن برده بدانجا بکشتند. او را طبع شعر نیز بوده است و بیت ذیل ازوست :
خونم بجرم دوستی خویش ریختی
این خون بیک حساب به صد خون برابر است.
پرویز.
[پَرْ] (اِخ) (مولی...) رومی. متوفی به سال 987 ه . ق. او راست ترجمه هیئت مولی علی قوشچی از فارسی بترکی در سال 987 ه . ق. برای ابراهیم پاشا. و نیز او راست رسالة فی الولاء و تلخیص تلخیص المفتاح و شرح آن.
پرویزخاتون.
[پَرْ] (اِخ) رجوع به پروین خاتون شود.
پرویز فلک.
[پَرْ زِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خورشید است. (برهان قاطع).
پرویز لارستان.
[پَرْ زِ رِ] (اِخ) (قلعهء...) فرسخی بیشتر جنوبی قریهء مربوت از ناحیهء مضافات شهر لار، کوه کوچکی افتاده آنرا قلعه پرویز و پرویزن گویند به ده نفر مستحفظ محفوظ بماند آبش از آب انبار بارانی و چاهی عمیق دارد آبش شور است. (فارس نامهء ناصری نسخهء خطی).
پرویزن.
[پَرْ زَ] (اِ) آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند. پرویز (مخفف آن). پروزن. آردبیز. ماشو. ماشوب. گرمه بیز. گرمه ویز. تنگ بیز. غِربال. اَلک. پالونه. پالوانه. ترشی پالا. مسحَل. مُنخُل. سماق پالا. هلهال :
گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن.ناصرخسرو.
آب به پرویزن در چون بود
جان تو آب و تن پرویزن است.ناصرخسرو.
دهر به پرویزن زمانه فروبیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله.ناصرخسرو.
خلق را چرخ فروبیخت نمی بینی
خس بمانده ست همه بر سر پرویزن.
ناصرخسرو.
کرده از گرز و نیزه بر دشمن
استخوان آرد پوست پرویزن.سنائی.
بریش خویش چرا گوی می فروبیزی
اگر نه ریش تو پرویزنیست گه پالای.
سوزنی.
تا چه پرویزن است او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد.انوری.
هزار دام نبینی، چو دانه ای آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن.
جمال الدین عبدالرزاق.
همی پالید خون از حلقهء تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب نار پالائی به پرویزن.
شهاب مؤید نسفی (از المعجم).
در تنم یک جایگه بی زخم نیست
این تنم از تیر چون پرویزنیست.مولوی.
در ره این ترس امتحانهای نفوس
همچو پرویزن به تمییز سبوس.مولوی.
به پرویزن معرفت بیخته
بشهد عبارت(1) برآمیخته.سعدی.
زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن
فروگذارد اگر ماورای پرویزی.
نزاری قهستانی.
پرویزن گر.
[پَرْ زَ گَ] (ص مرکب)غربالی. (دهار).
(1) - ن ل: ظرافت.
پرویزی.
[پَرْ] (ص نسبی) منسوب است به پرویز (خسرو دوم) پادشاه ساسانی، و شاید از اولاد وی. و بدین نسبت مشهور است: عبدالله احمدبن محمد بن الفضل البرویزی السرخسی. وی ساکن مرو بود و مولدش به سرخس... (سمعانی).
پرویش.
[پَرْ] (اِ) فرویش. کاهلی. سستی درکار. عطلت. تقصیر در کار. کوتاهی. تنبلی به کار. اهمال :
اژدها پیش است و تیغ اندر عقب ایام شد
ره مده ای دوست سوی خویشتن پرویش را.
امیرخسرو.
و این کلمه در غیر این شعر یافته نشد.
پروین.
[پَرْ] (اِخ) نام یکی از دیه های فرح آباد مازندران. (مازندران و استراباد رابینو).
پروین.
[پَرْ] (اِخ)(1) شش ستاره است یک به دیگر خزیده مانند خوشهء انگور. (التفهیم بیرونی). چند ستارهء کوچک باشد یکجا جمع شده در کوهان ثور و آنرا بعربی ثریا خوانند و نام منزلی است از جملهء 28 منزل قمر و بعضی گویند این ستاره ها دنبهء حمل است نه کوهان ثور و اول اَصح است. (برهان قاطع). شش ستارهء کوچک که با هم مجتمع اند و در ایام زمستان از اول شب نمایان باشند. (غیاث اللغات). پروین را بعربی ثریا، هم چنین النجم گویند. در منظومهء ستاره های برج ثور دو گروه ستاره موجود است که یکی همین پروین است و به یونانی پله ایادس(2) گفته اند یعنی انبوه که ثریا بعربی هم همان معنی را دارد و از ستاره های شفاف ثریا یکی را هادی النجم و دیگری را تالی النجم و سومی را که از پشت سر اینها می آید دبران گویند. گروه دوم را به مناسبت ستارهء شفاف بزرگ آن بعربی الفنیق (شتر نر، حیوان نر) و ستاره های اطراف آن را القلاص (شتران کوچک) و به یونانی هیادس(3) گفته اند. پروین چند ستارهء خرد باشد نزدیک هم و مردم آن را بیکدیگر بسیار نمایند چه گویند بر اجتماع دلالت دارد برخلاف بنات النعش که بر تفرقه دلیل کند و بدین سبب به یکدیگر ننمایند. (صحاح الفرس). پرو. پروه. پَرَن. پَرَند. نرگسَه. نرگسهء چرخ. نرگسهء سقف لاجورد. رفه. رمه. و رجوع به ثریا شود :
هست پروین چو دستهء نرگس
همچو بنات نعش رنگینان.
فیروز مشرقی (از فرهنگ رشیدی).
ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ
چو پروانه پروین و مه چون چراغ.
فردوسی.
در و دشت گفتی که زرین شده ست
کمرها ز گوهر چو پروین شده ست.
فردوسی.
بت آرای چون او نبینی بچین
بر او ماه و پروین کنند آفرین.فردوسی.
دو لشکر بناگه بهم باز خورد
به پروین برآمد خروش نبرد.فردوسی.
وز آنروی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به پروین کشید.فردوسی.
ازینسان یکی شارسان ساختم
سرش را به پروین برافراختم.فردوسی.
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه.فردوسی.
کسی کش پدر ناصرالدین بود
سر تخت او تاج پروین بود.فردوسی.
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو.
کسائی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی.
بجای نعل نوَمَه بسته برپای
بجای دُرّ پروین بفتَه بر بش.اسدی.
نادان اگر نیاید پیشم عجب چه داری
پروانه چون برآید هرگز بچرخ پروین.
ناصرخسرو.
آنگه یقین بدان که برون آید
از کوه تن بجای گهر پروین.ناصرخسرو.
چشم و دهن و دو بینی و گوش
پروین تو است خود همی بین.ناصرخسرو.
صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست
کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی.
ناصرخسرو.
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.ناصرخسرو.
پروین بجای قطره ببارد ز میغ
گر میغ بگذرد ز بر برزنش.ناصرخسرو.
جمع برآمد همی شکوفه چو پروین
باز شود چون بنات نعش پریشان.
عثمان مختاری.
آن قوم که بودند پراکنده تر از نعش
گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین.سنائی.
گاویست در آسمان سنامش پروین(4)
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت گشای ای مرد یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.خیام.
که تا مهد بر پشت پروین کشم
بیاد شه آن جام زرین کشم.نظامی.
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وانچه در خواب نشد چشم من و پروین است.
سعدی.
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر برنداری ز بالین گور.
سعدی (بوستان).
اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفت آنک ماه و پروین.
سعدی (گلستان).
مگر پروین نماید بر سواد شب که این خازن
بروی نطع مشکین ریخت مشت لولوء لالا.
نظام استرابادی.
گه ز پروینْش چون بنات النعش
جمع دشمن همه پریشان باد.؟
مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آنرا ز هم نکرد جدا؟
پروین اعتصامی.
[پَرْ نِ اِ تِ] (اِخ)مسمّاة به رخشنده. شاعرهء ایرانی. دخت مرحوم یوسف اعتصامی (اعتصام الملک آشتیانی). وی در 25 اسفندماه 1285 ه . ش. در تبریز متولد گردید. در کودکی با پدر به تهران آمد و بقیهء عمر خود را در این شهر گذرانید. ادبیات فارسی و عرب را نزد پدر آموخت و دوره و مدرسه اناثیهء امریکائی تهران را در خرداد (جوزا) 1303 بپایان رسانید. در تیر 1313 با پسرعموی پدر خود ازدواج کرد.و او را شوهر به کرمانشاهان برد لیکن این وصلت نامتناسب بیش از دوماه ونیم نپائید و به خانهء پدر بازگشت و تقریباً نه ماه بعد رسماً تفریق کردند. چندی در کتابخانهء دانش سرای عالی تهران سمت کتابداری داشت و در شب شنبهء 16 فروردین 1320 پس از 12روز ابتلاء به مرض حصبه نیمه شب در تهران درگذشت و به قم در صحن جدید در مقبرهء خانوادگی پهلوی قبر پدر خود مدفون شد. او از طفولیت (در حدود هفت سالگی) به شعر گفتن آغاز کرد قریحهء سرشار و استعداد خارق العادهء وی همواره مورد استعجاب فضلا و دانشمندانی که با پدر او خلطه داشتند می بود. (رجوع شود به دیوان پروین چ 1323 ه . ش. ص371). دیوان وی تاکنون هشت هزار نسخه (بسال 1314 و 1320 و 1323 ه . ش.) بچاپ رسیده است طبع اخیر قسمت عمدهء قصائد و مثنویات و تمثیلات و مقطعات و مفردات را شامل است. پروین یک قسمت از اشعار خود را که مطبوع طبع وقّاد وی نبود چند سال پیش از مرگ خود بسوخت و بعض اشعار وی پیش از آنکه بصورت دیوان منتشر شود در مجلد دوم مجلهء بهار که به قلم پدر والاگهر او مرحوم یوسف اعتصام الملک انتشار می یافت چاپ میشد (شعبان 1339 جمادی الاول 1341 ه . ق.). آقای ملک الشعراء بهار را در چاپ اول دیوان(1) دیباچه ای است که قسمتی از آنرا ذیلا نقل می کنیم: این دیوان ترکیبی است از دو سبک و شیوهء لفظی و معنوی، آمیخته با سبکی مُستقل؛ و آن دو، یکی شیوهء شعراء خراسان است خاصه استاد ناصرخسرو و دیگر شیوهء شعراء عراق و فارس بویژه شیخ مصلح الدین سعدی؛ و از حیث معانی نیز بین افکار و خیالات حکما و عرفا است و این جمله با سبک و اسلوب مستقلی که خاص عصر امروزی و بیشتر پیرو تجسم معانی و حقیقت جوئی است ترکیب یافته و شیوهء بدیع بوجود آورده است. قصائد این دیوان، بوئی و لمحه ای از قصائد ناصرخسرو دارد و در ضمن آنها ابیاتی که زبان شیرین سعدی و حافظ را فرایاد می آورد بسیار است، و بالجمله در پند و اندرز و نشان دادن مکارم اخلاق و تعریف حقیقت دنیا از نظر فیلسوف عارف و تسلیت خاطر بیچارگان و ستمدیدگان و مفاد «قُل متاعُالدنیا قلیل» و «نجی المخفون» دل خونین مردم دانا را سراسر تسلیتی است، در همان حال، راه سعادت و شارع حیات و ضرورت دانش و کوشش را نیز بطرزی دلپسند بیان میکند و میگوید در دریای شوریدهء زندگی با کشتی علم و عزم راهنورد باید بود و در فضای امید و آرزو با پروبال هنر پرواز باید کرد:
علم سرمایهء هستی است نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گردد.
میتوان گفت در «قصاید» طرز گفتارش طوریست و در «قطعات» طوری دیگر. زیرا چنانکه خواهیم گفت بیشتر قطعات بطرز «سؤال و جواب» یا «مناظره» بسته شده و گویا این شیوه از قدیم الایام خاص ادبیات شمال و غرب ایران بوده و در آثار پهلوی قبل از اسلام هم «مناظرات» دیده شده و در میان شعرای اسلامی نیز بیشتر «مناظرات» به شاعران آذربایجان و عراق اختصاص داشته است... در اینجا باز استقلال فکر خانم پروین روشن میشود، زیرا اگر تنها پای بند تتبع شده بود چون مناظرات بندرت از اساتید باقی مانده و بیشتر اسلوب شعرای خراسان در مد نظر بوده و کتب چاپ شده هم از همان جنس بیشتر در دسترس میباشد بایستی این قسمت یعنی قطعات مناظره از این دیوان حذف میشد و از اصل به خیال گوینده نمیرسید. لکن پیداست که شاعرهء ما میراثِ قدیم نیاکان عراقی خود را در گنجینهء روح ذخیره داشته و با وجود تأثیر مطالعهء قصاید شاعران خراسان یا کلیات شیخ شیراز باز نخبه و جلّ گفتارش در زمینهء عادات و رسوم زادبوم اصلی است... بالجمله، آنچه معلوم است خانم پروین از روی فطرت و غریزهء خویش، بار دیگر این شیوهء پسندیده را در قطعات جاوید خود احیاء کرده است. باری، از قرائت قصائد پروین لذتی بردم و دیگر بار نغمات دلفریب دیرینه با گوشم آشنا شد. در خلال این نغمه های موزون و شورانگیز که پرده و نیم پردهء قدیم را فرایاد می آورد. آهنگهای تازه نیز بگوش رسید که دل شکسته و خاطر افسرده را پس از آن بیانات حکیمانه و تسلیت های عارفانه به سوی سعی و عمل، امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال و هنر، همت و اقدام، نیکبختی و فضیلت، رهنمائی میکند:
دیوانگی است قصهء تقدیر و بخت نیست
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
در آسمان علم، عمل برترین پر است
در کشور وجود هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست.
خواننده در این قصائد خود را یکبار در عوالمی رنگارنگ که بصورت یک عالم مستقل درآمده باشد می بیند. طرز بیان ناصرخسرو را در تمثیلات سنائی و استغنای حافظ را در فصاحت و صراحت سعدی مینگرد. حکیمی عارف و عارفی حکیم و ناصحی پاک سرشت جای بجای در خودنمائی و جلوه گری است، و عجب آنکه اینهمه ساز و برگ و آراستگی و ترکیبات مختلف را چنان در یک کالبد جای داده و قبلاً در ضمیر مرکب ساخته است که گوئی این اشعار همه در یک ساعت گفته شده است. احساسات متضاد و احوال و حوادثی که شاعر را برانگیخته، هیچوقت طرز و سبک خاص او را از اختیارش بیرون نیاورده است:
با خبر باش که بی مصلحت و قصدی
آدمی را نبرد دیو به مهمانی
اژدهای طمع و گرگ طبیعت را
گر بترسی، نتوانی که بترسانی
گر توانی،به دلی توش و توانی ده
که مبادا رسد آن روز که نتوانی
خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل
مشتریهاست برای گهر کانی.
خواننده همین که خواست از خواندن قصاید خسته شود بقسمت «قطعات» که روح این دیوان است میرسد. اینجا دیگر خستگی نیست لطف بیان و دقت معانی و ذوق ابتکار در اینجا اتفاق و امتزاجی بسزا دارد. گویندهء ماهر، خود را در این قسمت زیادتر نشان میدهد، یا بقول مخفی زیادتر پنهان میکند:
در سخن مخفی شدم چون رنگ و بو در برگ گل
هر که خواهد دید گو اندر سخن بیند مرا.
از پنج شش غزل (که چون غزل سازی ملایم طبع پروین نبوده، قصاید کوتاهش باید خواند) چون بگذریم، میرسیم به مثنویهای کوتاه و مختلف الوزن و قطعه های زیبای دلپذیر و طرزهای کهنه و نو، که پروین زیادتر استقلال و شخصیت خود را در آنها بکار برده؛ عالم خیال و حقیقت و عواطف رقیقه را در هر قطعه، ماهرانه بهم آمیخته و ریخته کاری کرده است. خانم پروین در «قطعات» خود مهر مادری و لطافت روح خویش را از زبان طیور، از زبان مادران فقیر، از زبان بیچارگان بیان میکند. گاه مادری دلسوز و غمگسار و گاه در اسرار زندگی با ملای روم و عطار و جامی سر همقدمی دارد:
مرغک اندر بیضه چون گردد پدید
گوید اینجا بس فراخ است و سپید
عاقبت کان حصن سخت از هم شکست
عالمی بیند همه بالا و پست
گه پَرَد آزاد در کهسارها
گه چمد سرمست در گلزارها.
ولی بیشتر خود پروین است که اینجا به خانه داری پرداخته است و افکار لطیف و پرشور اوست که به صدهزار جلوه بیرون آمده و سزاوار است که با صدهزار دیده آنرا تماشا کنند. هنر آنجاست که از زبان همه چیز سخن میگوید: چشم و مژگان، دام و دانه، مور و مار، سوزن و پیرهن، دیگ و تاوه، خاک و باد، مرغ و ماهی، صیاد و مرغ، شبنم، ابر و باران، کرباس و الماس، کوه و کاه، بالاخره جماد و نبات و انسان و حیوان و معانی مانند امید و نومیدی و لطائف و بدایع دیگر... و عاقبت، خواننده را در عالم «الف لیله» و «کلیله و دمنه» و عوالم طفولیت و جوانی و پیری و هزاران احوال درونی و برونی سیر میدهد و تسلیت می بخشد. ماکیان، کبوتر، گنجشک، گربهء دزد، روباهی که در کمین ماکیان است، جوجه های مرغ، کودک فقیر، عجوز مسکین ناتوان، گل پژمرده، مرکب از قسمتی از خیالات گوینده بوده و ما را در زیر غرفه ای مینشاند و با این اسباب و ابزارها به صد رنگ آمیزی و افسونگری اندوهگین میکند و متفکر میدارد و بندرت میخنداند. دائماً در فکر است، بیشتر نگران وظائف مادری است. وقتی که از این اندیشه ها خسته میشود به یاد لطف خدا میافتد و قطعهء «لطف حق» را مردانه میسراید و خواننده را با حقایق و افکاری بالاتر آشنا میسازد و در همان حال نیز از وظیفهء مادری دست برنمیدارد و باز هم مادری است نگران:
مادر موسی چو موسی را به نیل
درفکند از گفتهء رَبّ جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزندِ خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب، خاکت را دهد ناگه بباد.
نفس را مطابق تعبیر عرفا میشناسد. اهریمن را که روح آریائی با آن وجود دوزخی کینهء دیرینه دارد، همه جا در کمین جان پاک آدمی میداند. مهر و عاطفت و اشفاق و علم و فضائل اخلاق را طریقهء رستگاری دانسته و تشکیل خانوادهء مهربان و کودکان نورس و سعادت آرام و بی سر و صدا را نتیجهء حیات می پندارد. این دیوان از افکار و خیالات و تعبیرات دیگران خالی نیست. ممکن است تتبع خانم پروین با حافظهء قوی و ادراک پاک او بر مأخذ و مصدر فلان تعبیر یا تشبیه آگاه نباشد: لکن هر چه هست، نتیجه از خود اوست. فی المثل، اگر اختلاف و گفتگوی دل و دیده را در رباعی سعدی دیده است:
تقصیر ز دل بود و گناه از دیده
آه از دل و صدهزار آه از دیده.
و همین معنی را باز از زبان باباطاهر عریان شنیده:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد.
نخواسته است از سر این مضمون درگذرد و قطعهء «دیده و دل» را ساخته، اما تمامتر و لطیف تر و با نتیجه ای که خواننده قانع و راضی شده فراموش میکند که این معنی را پیش از این باختصار شنیده است:
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
شما را قصه، دیگرگون نوشتند
حساب کار ما با خون نوشتند
هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من هزاران قصه میگفت
مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد اما مرا کشت
اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا برپای و ما را بر سر آمد
ترا یک سوز و ما را سوختن هاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست.
... در ایران که کان سخن و فرهنگ است اگر شاعرانی از جنس مرد پیدا شده اند که مایهء حیرت اند جای تعجب نیست؛ اما تاکنون شاعری از جنس زن که دارای این قریحه و استعداد باشد و با این توانائی و طی مقدمات تتبع و تحقیق، اشعاری چنین نغز و نیکو بسراید، از نوادر محسوب و جای بسی تعجب و شایستهء هزاران تمجید و تحسین است. خانم پروین بتمام شرایط شاعری عمل کرده است اگر احیاناً بقول نظامی عروضی، دوازده هزار بیت شعر از اساتید حفظ نداشته باشد باز بقدری که وی را بتوان با کلمات و اصطلاحات و امثال متقدمین تا درجه ای که ضرورت دارد آشنا خواند، آشناست. هرگاه تنها غزل «سفر اشک» از این شاعرهء شیرین زبان باقیمانده بود، کافی بود که وی را در بارگاه شعر و ادبیات حقیقی جایگاه عالی و ارجمند بخشد؛ تا چه رسد به «لطف حق»، «کعبهء دل»، «گوهر اشک»، «روح آزاد»، «دیده و دل»، «دریای نور»، «گوهر و سنگ»، «حدیث مهر»، «ذرّه»، «جولای خدا»، «نغمهء صبح» و سایر قطعات که هر یک برهان آشکار بلاغت و سخندانی اوست. شاید خوانندهء شوریده سری از ما بپرسد: پس این دیوان دربارهء عشق که تنها چاشنی شعر است چه میگوید؟ آری نباید این معنی را از یاد برد، زیرا هرچند شاعرهء مستوره را عزت نفس و دورباش عصمت و عفاف رخصت نداده است که یک قدم در این راه بردارد؛ اما باز چون نیک بنگری صحیفه ای از عشق تهی نمانده است، لکن نه آن عشقی که در مکتب لیلی و مجنون درس میدادند عشقی که جور یار، زردی رخسار، جفای رقیب، سوز و گداز فراق و هزاران افسانهء دیگر جزو لاینفک آن میبود، عشقی که اتفاقاً امروز مفهوم حقیقی خود را از کف داده و جز الفاظی چند بر زبان مقلدان مکتب قدیم از آن برجای نیست. چنین عشق و طریقهء مبتذل، در این دیوان نمیتوانست بوجود آید، زیرا با حقیقت گوئی مخالف و با شخصیت گوینده نیز مُغایر بود. از این معنی که بگذریم، میرسیم به عشق واقعی: آن عشقی که شعرای بزرگ بدان سر نیاز فرود آورده اند، عشقی که به حقایق و معنویات و معقولات وابسته است، عشقی که بنیان آفرینش انسان بر آن نهاده شده. چنین عشقی، همان قسم که گفتیم، اساس این دیوان است. هنر بزرگ شاعرهء ما در همین جاست که توانسته است این معنی بزرگ را همه جا در گفتار خود بشکلی جاذب و اسلوبی لطیف بپروراند و حقیقت عشق را مانند میوهء پاک و منزّهی که از الیاف خشن و شاخ و برگ بیهوده و مسموم جدا ساخته باشند، با صفای اثیر و رخشندگی نور و چاشنی روح بر سر بازار سخن رواج دهد(2).
(1) - Les Pleiades.
(2) - Pleiades.
(3) - Hyades. (4) - به تصحیح قیاسی مؤلف. و در نسخ: گاویست در آسمان و نامش پروین. («گاو پروین» خود نام ثور است و بیت به صورت متن نیز درست است).
(1) - مورخ 1314 ه . ش. در زمان حیات شاعر.
(2) - دیوان قصائد و مثنویات و تمثیلات و مقطعات خانم پروین اعتصامی چ 3 صص7-14.
پروین خاتون.
[پَرْ] (اِخ) شاعره ای است باستانی که از شعر او در لغت نامهء اسدی به شاهد آمده است و در بعض نسخ پرویزخاتون ضبط شده و ظاهراً پروین خاتون درست باشد این دو بیت از اوست:
طفل را چون شکم بدرد آید
همچو افعی ز رنج، او برپیخت(1)
گشت ساکن ز درد چون دارو
او(2) بماچوچه(3) در دهانش ریخت(4).
بیت ذیل نیز در موضعی از لغت فرس (ص506) بنام پرویز [ ظ: پروین ] خاتون برای لغت دنه به شاهد آمده است لکن در دیوان منوچهری نیز همین بیت دیده میشود(5):
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه.
(1) - برپیختن؛ برپیچیدن.
(2) - ظ: زن.
(3) - ماچوچه؛ داروریز که در گلوی کودکان بدان دارو ریزند. (اسدی). نایژه. انبوب.
(4) - کتاب لغت فرس اسدی چ تهران صص 505-506.
(5) - Euphorbia Larica.
پروین گسل.
[پَ گُ سِ / سَ] (نف مرکب) پروین شکن. شکنندهء پروین در زیبائی :
اینْت لطف دل که از یک مشت گل
ماهِ او چون می شود پروین گسل.مولوی(1).
پره.
[پَرْ رِ / پِ رِ] (اِ) درختکی کائوچوکی دشتی نام آن در بندرعباس پره است و بسواحل عمان تا 1300 گزی ارتفاع دیده شود و نام دیگر آن پرخ است. رجوع به پرخ شود. (گااوبا).
(1) - مثنوی چ نیکلسن دفتر یک ص245.
پره.
[پَ رَ / رِ / پَرْ رَ / رِ] (اِ) حلقه و دایرهء لشکر از سوار و پیاده. خطی که از سوار و پیاده کشیده شود و آنرا بعربی صف خوانند. (برهان). حلقهء زدهء لشکریان سوار و پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن :
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پرّه زدستی بدشت بهر شکار.فرخی.
مرغ از آن پرّه برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پرّه زدند آن لشکر.
فرخی.
در میان پره در تاخت کمان کرد به زه
جفت با عزت و با دولت و با فتح و ظفر.
فرخی.
گرد ایشان پره ای بستی مانند عقاب
زان برون رفت ندانست همی زایچ کنار.
فرخی.
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصدره نپرد مرغ به پر.فرخی.
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره.منوچهری.
سپه پره زده همچون حصاری
حصاری گشته در وی هر شکاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
همه لشکر پره داشتند و از ددگان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص513). چون پره تنگ شد نخجیر را در باغی راندند. (تاریخ بیهقی ص513).
دو لشکر زدند از دو سو پره باز
ببد دست جنگ دلیران دراز.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف، ص 177).
پرنده جهان ز تو و در پیشت
دایم زده آز و آرزو پره.ناصرخسرو.
بزمی است این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده بگرد بساط تو چون خیم.
مسعودسعد.
در درون پرّه افتد از برون نی
شیر و گاو آسمان روز شکارت.انوری.
ور پره زند لشکر عزمت نبود تک
جز داخل آن نیز ردیف سرطان را.انوری.
از سواران پرّه بسته بدشت
رمهء گور سوی شاه گذشت.نظامی.
|| دامن. کناره. طرف :
همیدون پرّه های کوه قارن
به پیشش هم چنان آید که گلشن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بدین خیمه های تهی و چهارپای و شبانی چند منگرید که خصمان در پرهء بیابان اند و کمین ها ساخته تا خللی نیفتد. (تاریخ بیهقی ص493). بکتغدی حاجب و غلامان در پرّه بیابان میراندند بر اشتر. (تاریخ بیهقی ص38). اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پرهء بیابان اند. (تاریخ بیهقی ص618). چون بمرو رسیدیم شهر و غلات بدست ما افتد و خصمان به پره های بیابان افتند. (تاریخ بیهقی ص 631).
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهء بیابان برفشاند.مولوی.
چو لشکر جمع شد در پرّهء کوه
زمین بر گاو مینالید ز انبوه.
شرف یزدی (از فرهنگ شعوری).
|| دندانهء چرخ و دولاب. دندانهء آسیا. پر آسیا. بال آسیای بادی. ناعره. هر یک از تخته های پهن متصل به ستونهء آسیا که آب بدانها خورد و گردند :
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّهء آسیا.فردوسی.
نرگس بسان چرخ یکی «پرّهء» آسیاست
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی.
منوچهری(1).
[ صفّ ستارگان ز ] بَر چرخ زود گرد
چون پرّه های سیمین بر چرخ آسیا.معزی.
بارّه پدر و مثقب و کمانه و مقل
بخط مهرهء گردون و پرهء دولاب.خاقانی.
آبی است زیر پره که میگردد آسیا
سرّیست زیر پرده که میگردد آسمان.قاآنی.
|| دُکلان را گویند که دوک پشم رشتن باشد. || نرمهء چپ و راست بینی. جانب وحشی هر یک از منخرین از جهت سفلی. پرهء بینی. ارنبه. بَچَش. (برهان). پشک. کِنفِرة :
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّهء بینیش پیل وار.سوزنی.
|| جزوی از قفل را گویند که قفل را بدان محکم و مضبوط سازند. (جهانگیری). پرهء قفل. گِره قفل. دندانهء قفل. فراشه. گِرژ. شب پَرَه. دندانهء کلید. (فرهنگ اوبهی). شباة. شَباه، افراش؛ پره در قفل کردن :
دو دوست چون بهم آیند همچو پرّهء قفل
که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید.سنائی.
گر رای روشنت نه کلید جهان بود
در کام قفل شب شکند پرّهء نهار.
اثیرالدین اخسیکتی.
چون قفل و پرّه آلت بند است روز و شب
زان لاجرم کلید در غم نیافت کس.خاقانی.
چو پیغام شه با تو کردم پدید
مزن پرّهء قفل را بر کلید.نظامی.
ناطقه بی اختیار مدح تو سازد
پرهء قفل سخن کلید زبان را.سیف اسفرنگ.
|| فراشهء در. کوژابند. کوژانوک. || برگ خرد :
برنتوانم گرفت پرهء کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
از بهر جذب خنجر بیجاده رنگ تست
در آخر مجره اگر پرهء کهست.ظهیر فاریابی.
|| پهلو. جنب. (برهان) :
همی پَرّ(2) بشکافت بر تیز تیر
بدان سان زند مرد نخجیرگیر.فردوسی.
این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهره و پرّه.ناصرخسرو.
هر یک از خانه های مرکبات که با پرده و غشائی از دیگران ممتاز است: یک پره پرتقال. یک پره توسرخ. || تَشَنّج. || در بعض لغات چون مزید مؤخری آمده است مانند: بادپره. || پره زدن، پره کردن، پره داشتن، پره بستن. پره کشیدن؛ بمعنی گرداگرد گرفتن و حلقه زدن و چنبره زدن، و دور کردن و دایره بستن است. پرّه پرّه کردن، به پره ها جدا کردن لیمو و نارنگی و پرتقال و امثال آن.
(1) - چ جدید تهران 1326 ه . ش. ص76.
(2) - ن ل: پَرّ. بیت فوق را بعض لغت نویسان شاهد معنی مزبور آورده اند و صحیح نمینماید.
پره.
[پِ رِ] (اِخ)(1) ناحیه ای در فلسطین قدیم، واقع در مشرق اُردن و پایتخت آن پلا(2)نام داشت.
(1) - Peree.
(2) - Pella.
پرهء آسیا.
[پَ ر رَ / رِ یِ] (ترکیب اضافی، اِمرکب) رجوع به پرّه شود.
پرهازه.
[پَزَ / زِ] (اِ) رکوی سوخته و چوب پوسیده که بر زبر سنگ چخماق نهند و چخماق بزنند تا آتش در آن درگیرد و آنرا پده و خف و پود نیز گویند. (جهانگیری) (برهان قاطع).
پرهام.
[پَ] (اِخ) نامی است پارسی باستانی (کذا) و معرب آن براهیم است. (برهان قاطع).
پرهء بیابان.
[پَرْ رَ / رِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به پَرّه شود.
پرهء بینی.
[پَرْ رَ / رِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به پره شود.
پرهختن.
[پَ هِ تَ] (مص) پرهیختن. ادب کردن. فرهنجیدن.
پره دار.
[پَ رَ / رِ / پَرْ رَ / رِ] (نف مرکب)دارندهء پره و دندانه. || جنسی از قفل که صاحب انواعی است، مقابل پیچ.
پرهراس.
[پُ هَ ] (ص مرکب) پرترس. پربیم :
همی بود ازیشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس.فردوسی.
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس.فردوسی.
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس.فردوسی.
به یزدان نباید شدن ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس.فردوسی.
ز دیوان هر آنکس که بد ناسپاس
وزیشان دل انجمن پرهراس.فردوسی.
بیامد، به یزدان شده ناسپاس
سری پر ز کین و دلی پرهراس.فردوسی.
از آن رقعه بودی دلش پرهراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس.فردوسی.
جهان را ازو بود دل پرهراس
همی داشتندی شب و روز پاس.فردوسی.
ز نوشین روان شد دلش پرهراس
همی رای زد روز و در شب سه پاس.
فردوسی.
پره زدن.
[پَ رَ / رِ / پَرْ رَ / رِ] (مص مرکب) رجوع به پَرَه شود.
پره سنگ.
[پَرْ سَ] (اِخ) نام یکی از دیه های آمل مازندران. (مازندران و استراباد رابینو).
پرهء قفل.
[پَرْ رَ / رِ یِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به پره شود.
پره کوه.
[پَ رَ] (اِخ) نام یکی از دیه های هزارجریب مازندران. (مازندران و استراباد رابینو).
پره لا.
[پِ رِ] (اِ) قسمی مرغابی است.
پر هما.
[پَرْ رَ / رِ هُ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کلغی که از پرهای بعضی مرغان سازند اتاقه یا اتاغه نیز گویند. (غیاث اللغات). قدما چون سایهء هما(1) را میمون و مبارک میشمردند پر آنرا بر کلاه و مغفر و امثال آن میزدند و نیز پر هما صورتی از فر هما است. رجوع به فر شود.
(1) - هما را استخوان خوار و استخوان ربا و استخوان رند نیز نامند و آن را به لاتینی Pandion haliaetosو به فرانسه Orfraieگویند که از لفظ لاتینی Ossifragaمشتق است.
پرهمت.
[پُ هِمْ مَ] (ص مرکب)بزرگ همت. جوانمرد. دلیر. باعزم. کوشا. پرخواهش. قوی. پراستقامت.
پرهنر.
[پُ هُ نَ] (ص مرکب)(1) پرفضیلت. پرفضل. کثیرالفضل. صاحب فضیلت بسیار. صاحب صنایع :
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
رودکی (از سندبادنامه).
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.فردوسی.
شنیدند مردم سخنهای شاه
از آن پرهنر مرد با دستگاه.فردوسی.
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر.فردوسی.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پرهنر مهتر دادجوی.فردوسی.
چو بشنید شاپور کرد آفرین
بر آن پرهنر دختر پیش بین.فردوسی.
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان.فردوسی.
نگه کرد پس ایرج پرهنر
بدان مهربان شاه، فرخ پدر.فردوسی.
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار.فردوسی.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او یکی بردمید.فردوسی.
که بخشود بر ما جهاندار ما
شد اغریرث پرهنر یار ما.فردوسی.
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبانان بدارد بزیر.فردوسی.
بگفتا نکوهش کند زال زر
همان نیز رودابهء پرهنر.فردوسی.
در ایوان آن پیره سر پرهنر
بزایی به کیخسرو نامور.فردوسی.
کجا پیلسم بود نام جوان
گوی پرهنر بود و روشن روان.فردوسی.
چنین گفت از آن پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب.فردوسی.
به ایران و توران تویی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار.فردوسی.
بجوئیم رخشت بیاریم زود
ایا پرهنر مرد کارآزمود.فردوسی.
وزان پس چنین گفت با پیلتن
که ای پرهنر مهتر انجمن.فردوسی.
برو شهر ایران کنند آفرین
همان پرهنر سرفرازان چین.فردوسی.
بگیتی نداری کسی را همال
مگر پرهنر نامور پور زال.فردوسی.
از این پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته.فردوسی.
فرورفت رستم ببوسید تخت
که ای پرهنر شاه بیداربخت.فردوسی.
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم.فردوسی.
هم اندر زمان رستم پرهنر
کشید اندر ایشان ز خون جگر.فردوسی.
که او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور.فردوسی.
نه زو پرهنرتر بمردانگی
به تخت و به دیهیم و فرزانگی.فردوسی.
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.فردوسی.
بزین برنشستند هر دو سوار
همان پرهنر لشکر نامدار.فردوسی.
چنان شادم اکنون به پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو.فردوسی.
چو شد مست برزین بدین دختران
چنین گفت کای پرهنر کهتران.فردوسی.
چنین پاسخ آورد منذر بر اوی
که ای پرهنر خسرو نامجوی.فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین.فردوسی.
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
که آید بنزدیک اسب سیاه.فردوسی.
بکوشی و او را کنی پرهنر
تو بی بر شوی چون وی آید به بر.فردوسی.
نیاز است ما را بدیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو.فردوسی.
فراوان بگفتند با یکدگر
از آن پرهنر شاه و آن بوم و بر.فردوسی.
مرا شاد کردی بدیدار خویش
بدین پرهنر جان بیدار خویش.فردوسی.
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر با گهر سروران.فردوسی.
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی...فردوسی.
کم آمد ز لشکر یکی نامور
که بهرام بد نام آن پرهنر.فردوسی.
فرستادهء قیصر آمد بدر
خرد یافته موبد پرهنر.فردوسی.
زبان برگشادند از آن پس ز بند
که ای پرهنر شهریار بلند.فردوسی.
بخندید از آن پرهنر مرد شاه
نهادند زیرش یکی زیر گاه.فردوسی.
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشکار.فردوسی.
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرهنر بخردان.فردوسی.
بدو گفت خسرو که ای پرهنر
همیشه تویی پیش هر بد سپر.فردوسی.
نگه کن تو او را بخوبی نگر
که بابت فرستاده ای پرهنر.فردوسی.
وزان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر خسرو تاجدار.فردوسی.
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر.فردوسی.
بیاید بنزد تو ای پرهنر
مپیچان ز گفتار او هیچ سر.فردوسی.
ز تو پرهنر پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان گزید.فردوسی.
دل شاه پرویز از آن شاد گشت
کزان پرهنر دشمن آزاد گشت.فردوسی.
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچهء تیزچنگ.فردوسی.
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پرهنر پر ز تیمار شد.فردوسی.
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست او خورد می که با زیب و فر(2).
فردوسی.
پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس.مولوی.
ساعد آن به که بپوشی(3) تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران میداری.حافظ.
پرهودن.
[پَ دَ] (مص) برهودن. بیهودن. (لغت نامهء اسدی ص 111). پیهودن(1). (لغت فرس اسدی ص476). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود گویند بیهود و برهود نیز گویند. (لغت فرس اسدی ص111). بگردانیدن آفتاب و آتش رنگ چیزی را. داغ دار شدن از تابش آتش. زردرنگ شدن از اثر حرارت. تلویح. قشف. قشافت :
جگر بخواهم پرهود من به باده چنانک
ترا روان و دل از عشق آن کمین [ کذا ] پرهود.
ابوشکور (از فرهنگ شعوری).
آب کز آتش است جنبش او
بس کزو سوخته ست یا پرهود.خسروی.
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم آنجای پرهودم(2).
کسائی (از نسخه ای از لغت نامهء اسدی).
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی
بسوز دست مر آنرا که مر ترا پرهود.
ناصرخسرو.
پرهودنده.
[پَ دَ / دَ] (نف) که تواند پرهودن.
(1) - هنر معادل لفظ فرانسوی Vertuو گاهی Talentاست.
(2) - ن ل: نخست آن خورد می که پرمایه تر.
(3) - ن ل: نپوشی.
(1) - جوانی رفت پنداری نخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم آنجای بیهودم.
کسائی (نسخه ای دیگر از فرهنگ اسدی).
(2) - ن ل: هم اینجا بپیهودم. (لغت نامهء اسدی ص 476).
پرهودنی.
[پَ دَ] (ص لیاقت) قابل پرهودن.
پرهوده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) جامه ای باشد که از تابش آتش رنگ بگرداند و نزدیک سوختن بود. جامهء داغدار شده از تابش آتش. || سخن لغو. سخن بیهوده.
پرهوس.
[پُ هَ وَ] (ص مرکب) کسی که نفس وی بسیار خواهشهای سبک و بیجا دارد. دارای آرزوی بسیار. بوالهوس. بلهوس. مقابل کم هوس :
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
پرهول.
[پُ هَ / هُو] (ص مرکب) مهیب. سخت سهمناک. سخت ترس آور :
میان دو کوه است پرهول جای
نپرد بر آن آسمانش همای.فردوسی.
پرهون.
[پَ] (اِ) دایره و هرچیز میان تهی را گویند مانند چنبر و طوق و هالهء ماه و امثال آن. (برهان قاطع). هرچیز گرد میان تهی. چنبرماه. خرمن ماه :
آنچ بعلم تو اندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.دقیقی.
گاه چون ایوان پرهون گرد گردد سر بسر
گاه چون کاخ عقیقین بام و زرین در شود.فرخی.
ای شده غافل ز علم و حجت و برهان
جهل کشیده بگرد جان تو پرهون.
ناصرخسرو.
پرهیاهو.
[پُ هَ یا] (ص مرکب) پرآوا. پر داد و قال. پرآواز. پر قال و قیل.
پرهیاهوئی.
[پُ هَ یا] (حامص مرکب)پرآوازی. بسیاری داد و فریاد. بسیاری آوازهای درهم.
پرهیختن.
[پَ تَ] (مص) پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن. ادب کردن :
هست یاقوت بهرمان، پرهیخت
ادب آمد که دیو از او بگریخت.
(صاحب فرهنگ منظومه از جهانگیری).
|| پرهیز کردن. احتراز کردن. دور شدن. || رها کردن. || خالی کردن.
پرهیز.
[پَ] (اِمص) حَذر. حِذر. احتراز. تحرّز. اجتناب . تجنب. خودداری. خویشتن داری. دوری. نگاه داری خود از... تَحفظ. امساک. اِتقاء. تَوَقّی. کفّ نفس. تحمّی. احتماء. حِمیة. شحشحه :
ز بدها نبایدت پرهیز کرد
چو پیش آیدت روزگار نبرد.فردوسی.
چهل روز با لشکر آویز بود
گهی رزم و گه روی پرهیز بود.فردوسی.
وزو هر که داندش پرهیز به
گلوی ورا دشنهء تیز به.فردوسی.
چنین گفت کز دور چرخ بلند
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
بپرهیز چون بازدارد کسی
اگر سوی دانش گراید بسی.فردوسی.
که پرهیز از آن کن که بد کرده ای
که او را به بیهوده آزرده ای.فردوسی.
از او گر نوشته بمن بر بدیست
نگردد بپرهیز کان ایزدیست.فردوسی.
نوشته نگردد بپرهیز باز
نباید کشیدن سخنها دراز.فردوسی.
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.فردوسی.
زمانه چو آید به تنگی فراز
همانا نگردد به پرهیز باز.فردوسی.
چو هنگامهء رفتن آید فراز
زمانه نگردد بپرهیز باز.فردوسی.
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام.فرخی.
نکوروئی نکوخوئی نکوطبعی نکوخواهی
ترا پرهیز پیران داده یزدان در ببرناهی.
فرخی.
چو مرگ آمد و گاه رفتن ببود
نه دانش نماید نه پرهیز سود.اسدی.
چون کنند از نام من پرهیز آخر، چون خدای
در مبارک ذکر خود گفته ست نام بولهب.
ناصرخسرو.
چو خشم آری مشو چون آتش تیز
کز آتش بخردان را هست پرهیز.
ناصرخسرو.
از ایذاء مردمان پرهیز واجب دیدم. (کلیله و دمنه). و چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب و محنت دارو و پرهیز... افتد. (کلیله و دمنه).
بگفت طفل جستی راه پرهیز
بگفت انبیا از خواب برخیز.(اسرارنامه).
که گفت پیره زن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد بدرخت.
سعدی.
-امثال: مَشکِ خالی و پرهیز آب!.
|| تقوی. تُقی. اِتقاء. تقیّه. بازایستادن از حرام. پارسائی. عفت. وَرَع :
بمردی و پرهیز و فرهنگ و رای
جوانان با دانش و دلگشای...فردوسی.
برین هم نشانست پرهیز نیز
که نفروشد او راه یزدان بچیز.فردوسی.
سپهر گزارنده یار تو باد
همه داد و پرهیز کار تو باد.فردوسی.
خداوند فرهنگ و پرهیز و دین
ازو باد بر شاه روم آفرین.فردوسی.
برزم و ببزم و به پرهیز و داد
چنو کس ندارد ز شاهان بیاد.فردوسی.
تو دانی که سالار توران سپاه
نه پرهیز دارد نه ترس از گناه.فردوسی.
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و داد(1) و به دین و به رای.
فردوسی.
فزون کرد خوبی و پرهیز و داد
همه پادشاهی بدو گشت شاد.فردوسی.
چه نیکو زد این داستان هوشیار
که نیکوست پرهیز با شهریار.فردوسی.
چو باشد فزایندهء نیکوئی
بپرهیز دارد دل از بدخوئی.فردوسی.
سخت کوش است بپرهیز و بزهد
تو مر او را بجوانی منگر.فرخی.
عادت خود طاعت و پرهیزدار
تا فلک و خلق بر این عادت است.
ناصرخسرو.
چون نیز هیچ خدمت بر گردنت نماند
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی.
ناصرخسرو.
مریم عمران نشد از قانتین
جز که بپرهیز برو بر زنی.ناصرخسرو.
دست بر پرهیز دار و خوب گوی و علم جوی
تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی.
ناصرخسرو.
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور.ناصرخسرو.
با زخم تیغ دنیا بس باشد
پرهیز جوشن و زره دینم.ناصرخسرو.
نه مالی دیدم افزون از قناعت
نه از پرهیز برتر احتیالی.ناصرخسرو.
پرهیز تخم مایهء دین است زی خدای
پرهیزکار مردم با دین و بی ریاست.
ناصرخسرو.
تو باز دعوی پرهیز میکنی سعدی
که دل بکس ندهم، کل مدّع کذاب.سعدی.
هر که پرهیز و علم و زهد فروخت
خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت.(گلستان).
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. (گلستان).
|| تفاوت. (برهان قاطع). || احتیاط. || قناعت (؟). || اعتدال (؟). || روزهء ترسایان(2). روزهء نصاری: ایام پرهیز. || نزد محققین اجتناب از ماسوی الله نمودن باشد. (برهان قاطع).
(1) - ن ل: رادی.
.
(فرانسوی)
(2) - Diete
پرهیزانه.
[پَ نَ / نِ] (اِ مرکب) روزه. || غذا که برای مریضان بنوی شفایافته کنند. خوراکی که بیمار یا تازه شفایافته مأذون بخوردن آن است.
پرهیزانیدن.
[پَ دَ] (مص) پرهیز دادن. تجنیب.
پرهیز جستن.
[پَ جُ تَ] (مص مرکب)دوری کردن. اجتناب کردن. حذر نمودن. تحرز. احتراز کردن. توقی. اتقاء. اشاحه :
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت.فردوسی.
پرهیز شکستن.
[پَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) ترک پرهیز کردن. بترک پرهیز گفتن. قطع پرهیز. بریدن پرهیز بیمار را.
پرهیزکار.
[پَ] (ص مرکب) پارسا. تقی، متقی. باتقوی. دوری کنندهء از حرام. خویشتن دار (از حرام). بارّ. زاهد. ناسک. مرتاض. صالح. برز. برزیّ. وَرع. عفیف. عفیفه. پاکدامن. آبدست. هیرسا. (برهان قاطع) :
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نُسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی.
خسروانی (از فرهنگ اسدی).
دوان خود بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار.فردوسی.
شو او را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزکار.فردوسی.
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز با مرد پرهیزکار.فردوسی.
همه پاک بودند(1) و پرهیزکار
سخنهایشان برگذشت از شمار.فردوسی.
دبیری نگه کرد پرهیزکار
بدانسان که دانست کردن شمار.فردوسی.
بر این و بر آن بگذرد روزگار
خنک مردم پاک پرهیزکار.فردوسی.
به دل گفت کین مرد پرهیزکار
همی از لب آب گیرد شکار.فردوسی.
گشادی سر بدرها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزکار.فردوسی.
بدو گفت کای مرد پرهیزکار
نهانی چه داری بکن آشکار.فردوسی.
چو دانست کان مرد پرهیزکار
ببخشید بر نالهء شهریار.فردوسی.
از آن سوگواران پرهیزکار
بیامد یکی تا لب رودبار.فردوسی.
یکی روز پیران پرهیزکار
سیاوخش را گفت کای شهریار.فردوسی.
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.فردوسی.
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند بر شهریار.فردوسی.
برین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزکار.فردوسی.
خنک مرد بیرنج و پرهیزکار
بویژه کسی کو بود شهریار.فردوسی.
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و چون به تنهائی خود نقل فرمود [ باری تعالی ] امام پرهیزکار القادر بالله را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زندگی. (تاریخ بیهقی ص309). و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند. (مجمل التواریخ والقصص ص53).
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.عطار.
خداترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزکار.
سعدی (بوستان).
نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند.
سعدی (بوستان).
اگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار.سعدی (بوستان).
خردمند و پرهیزکارش(2) برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی (بوستان).
|| قانع. || بااحتیاط. ج، پرهیزکاران. پارسایان. اتقیاء. صلحاء. مرتاضان. برَرَة :
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزکاران سخن.فردوسی.
- پرهیزکار بودن؛ ورع داشتن. پارسا بودن. پاکدامن بودن. اتّقاء. تقیه.
- پرهیزکار شدن؛ تقوی گزیدن. پارسائی کردن. پارسا گردیدن. دوری از حرام و منکَر. اِحصان. تورّع.
- پرهیزکار گردانیدن؛ بازگردانیدن کسی را از حرام. پارسا کردن. اعفاف.
(1) - یاران پیغمبر.
(2) - یعنی پسر را.
پرهیزکاری.
[پَ] (حامص مرکب)پارسائی. بازایستادن از حرام. خویشتن داری از حرام. تقوی. تُقی. اِتّقاء. تقیه. تُقاة. دین. (منتهی الارب). عفت. عفاف. اعفاف. وَرَع. توَرُّع. کفّ نفس. زهد. شرف. (منتهی الارب) :
چو پرهیزکاری کند شهریار
برآساید از کینه و کارزار.فردوسی.
و تناسخیان گویند که وی (جمال) خلعت آفریدگار است که به مکافات آن پاکی و پرهیزکاری که بنده کرده بود اندر پیش... او را کرامت کند. (نوروزنامه).
جهان آفرین گرنه یاری کند
کجا بنده پرهیزکاری کند.(بوستان).
پرهیزکاری کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب) پارسائی کردن. پارسا گردیدن. تورع. تعفف. استعفاف. نساکة.
پرهیز کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)دوری کردن. خودداری کردن. حذر کردن. حِذر. حِذار. محاذره. احتراز. تحرز. اجتناب کردن. مجتنب بودن. مجانبت. تجنیب. تجنب. تحفظ. اِلاحة. امساک. استتار. تطرّس. (منتهی الارب). نَستُّر. اکتلاء. احتماء. تحمی. تحاشی. اشاحة :
که پرهیز از آن کن که بد کرده ای
که او را به بیهوده آزرده ای.فردوسی.
ز بدها نبایدت پرهیز کرد
چو پیش آیدت روزگار نبرد.فردوسی.
پرهیز کن از کسی که نشناسد
دنیا و نعیم بی قوامش را.ناصرخسرو.
گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن.
ناصرخسرو.
چون نیز هیچ خدمت بر گردنت نماند
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی.
ناصرخسرو.
یا عاقلی که از عواقب غفلت پرهیز کند. (کلیله و دمنه).
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به است از داروی بسیار خوردن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان که هرچه از ایشان درنظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم. (گلستان).
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
(گلستان).
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان.
حافظ.
|| ترسیدن. || پارسائی کردن. تقوی پیشه ساختن. توقّی. اِتِّقاء. تقیّه. تُقی. تطهر. (منتهی الارب). شدّالمئزر.
پرهیزکرده.
[پَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)اجتناب کرده. دوری کرده. حذرکرده.
پرهیزنده.
[پَ زَ دَ / دِ] (نف) دوری کننده. مُجتَنِب. حَذَرکننده. محتذر. محتاط. آژیر. || نگهبان. حافظ.
پرهیزی.
[پَ] (ص نسبی) منسوب به پرهیز. || (حامص) در مرکبات، مجموع مرکب معنی مصدری دهد: لقمه پرهیزی :
مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم.حافظ.
پرهیزیدن.
[پَ دَ] (مص) پرهیز کردن. دور شدن. دوری کردن. دوری جستن. اجتناب. تجنب. مجانبت. تحرّز. احتراز. حَذَر کردن. تحذیر. خودداری کردن. اِتقاء. امساک. اشاحه. مَأن :
بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردَدْش چنگ.فردوسی.
که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر.
فردوسی.
از ایشان مپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه و کارزار.فردوسی.
تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی
که ما را دگرگونه گشته ست رای.فردوسی.
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو درد و رنج و گزند.فردوسی.
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیداد برخیره خون ریختن.فردوسی.
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد و گنج.فردوسی.
کسی کو نپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما...فردوسی.
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.فردوسی.
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر زاهنی زو نیابی رها.فردوسی.
کسی کو بپرهیزد از بدکنش
نیالاید اندر بدیها تنش.فردوسی.
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای.فردوسی.
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز.فردوسی.
بپرهیز تا بد نگردَدْت نام
که بدنام گیتی نبیند بکام.فردوسی.
سدیگر که بر بد توانا بود
بپرهیزد و ویژه دانا بود.فردوسی.
اگر بد بود گردش آسمان
بپرهیز بیشی نگیرد زمان.فردوسی.
بپرهیز و تن را بیزدان سپار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار.فردوسی.
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد.
فرخی.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود و بپرهیزد. (تاریخ بیهقی).
مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در رهگذار.
اسدی (گرشاسب نامه).
تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامهء اسدی نخجوانی).
به بیوسی چو گربه چند کنم
زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد.انوری.
تو و من گمرهیست زو پرهیز
در من و تو به ابلهی ماویز.مولوی.
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی.سعدی.
پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت
بگریزم از آن مگس که بر مار نشست.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
|| تقوی جستن. پارسائی کردن.اتّقاء. تقیه. بازایستادن از حرام. تَورّع. || حفظ کردن. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن:
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
که این بنده را اندر آن قعر چاه
بپرهیز و از آب دارش نگاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپرهیز ز اهریمن بیرهم
همی داردست از بدی کوتهم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پری.
[پَ] (اِ) موجود متوهم صاحب پر که اصلش از آتش است و بچشم نیاید و غالباً نیکوکار است بعکس دیو که بدکار باشد. فرشته، مقابل دیو. همزاد. جان. جن. جنی. جِنَّة. خافی. خافیه. خافیاء. حوری. مَلک. روحانی. خندله. (منتهی الارب). نوعی از زنان جن که نهایت خوبرو باشند. (غیاث اللغات). بعضی از ثقلان که جن و انس باشد :پس هفت تن از پریان بر پیغمبر صلی الله علیه و سلم بگذشتند و بایستادند و آواز قرآن خواندن او بشنیدند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). این خلق ها از آدمیان و پریان. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمهء تفسیر طبری).
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.فردوسی.
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فرّ چهر پریست.فردوسی.
که جمشید با تاج و انگشتری
بفرمان او مرغ و دیو و پری.فردوسی.
جدا گشت از او کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری.فردوسی.
زمانه برآسوده از داوری
بفرمان او دیو و مرغ و پری.فردوسی.
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری.فردوسی.
سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهبدار با کبر گندآوری.فردوسی.
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش.فردوسی.
همان تازی اسبان همچون پری.
فردوسی.
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم.
عنصری (از حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی).
پری خواندم او را و زآنروی خواندم
که روی پری داشت آن پرنیان بر.فرخی.
گریزان همی شد جم اندر جهان
پری وار گشته ز مردم نهان.
اسدی (گرشاسب نامه).
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را برخ کردی از دلبری.
اسدی (گرشاسب نامه).
دیوش مطیع گشته بمال و پری بعلم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده است.
ناصرخسرو.
بچهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.ناصرخسرو.
چون پری جمله پرنده ند گه صلح ولیک
بگه شر همه ابلیس لعین را حشراند.
ناصرخسرو.
اگر دیو را با پری دیده ای
وگر نی تنت دیو و جانت پریست.
ناصرخسرو.
پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز ششتریست.ناصرخسرو.
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون به زرگیری کمر گردد دوال.
ناصرخسرو.
گرچه نهان شد پری از چشم ما
زین نکند عیب کسی بر پری.ناصرخسرو.
چرا گر خداوند قولی و فعل
پری باشی از قول و دیو از فعال.
ناصرخسرو.
تا روزی گفت خدایا زمین را همه پریان دارند و فساد می کنند. (قصص الانبیاء).
گفت ای چو پری نشسته دلشاد
از صحبت دیو مردم آزاد.
امیر حسینی سادات.
جمشیدی و حشم چو پری مر ترا مطیع
خورشیدی و عدو ز تو چون دیو در فرار.
سوزنی.
جان و انسان بندهء فرمان برش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری...
سوزنی.
بطبع بینم آتش صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم.
خاقانی.
نیست مانندای آتش آن پری
گرچه اصلش اوست چون می بنگری.
مولوی.
هرچه بدهر آدمی است و پری
نیست مگر بهر پرستش گری.
امیرخسرو دهلوی.
می چنانت کند بنادانی
که بز ماده را پری خوانی.اوحدی.
پری نهفته رخ و دیو در کرشمهء حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است.
حافظ.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری.حافظ.
تذعُّب، ترسانیدن کسی را پری. (منتهی الارب).
-امثال: مثل پری از آتش گریختن.
ترسنده را چه پری چه عفریت. (از مجموعهء مختصر امثال چ هند).
|| در آخر بعض اسماء مرکبه آمده است مانند ناف پری (نوعی شیرینی). نازپری نام دختر پادشاه خوارزم که در حبالهء بهرام گور بود. (برهان قاطع). || آدمی را از بسیاری خوشگلی و تر و تازگی و لطافت گاه پری گویند. || نوعی از قماش است در نهایت ملائمی بسان مخمل، خوابکی هم دارد و رنگارنگ می باشد و از آن مسند و فرش سازند. (غیاث اللغات از بهار عجم).
پری.
[پَ] (ق) دوهنگام پیش. دوبار پیش. مخفف پریر است که پریروز (کذا) باشد که روز پیش دیروز است. (برهان قاطع)(1). پری، روز گذشته است (کذا) که مخفف پریر باشد و پریر نیز به یای مجهول است چون یای مجهول و واو مجهول در روزمرهء عراقیان بلکه اکثر اهل ایران نمانده و همه معروف شده بمعنی روز گذشته هم به یای معروف خوانند. (غیاث اللغات از سراج اللغات و بهار عجم) :
حمام بکام انوری بود پری
در وی صنمی بدلبری بود پری.انوری.
مرد امروزی هم از امروز گوی
از پریّ و دیّ و فردا دم مزن.مغربی.
-پریدوش؛ دو شب پیش از امشب.
-پریروز، دو روز پیش از امروز.؛
-پریشب؛ دو شب پیش از امشب.
(1) - ظ. پری مستقلاً و برأسه بمعنی دو بار پیش، دو هنگام پیش باشد و با الفاظ روز و شب و دوش جمع شود و مخفف پریر نیست.
پری.
[پُ / پُرْ ری] (حامص) حالت و چگونگی پر. آکندگی. زفتی. مملوی. اِمتلاء. مِلاء. مِلائة. انباشتگی. بَشم. کظة :
نیشکری باش ز پُرّی خموش
چند زدن چون نی خالی خروش.
امیرخسرو.
- || امتلاء معده:
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بدمزاجان را قی افتد در مجالس از پری.
انوری.
|| کثرت :
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پُرّی و بسیاری.
منوچهری.
- پری باکمال زمان؛ وقتی را گویند که خدای تعالی بر حسب مشیت و تقدیر خود معین فرموده است که مطالب لازمة الوقوع در آن وقت بوقوع پیوندد. (قاموس کتاب مقدس).
پری.
[پَ] (اِخ) نام کاریزی در ملایر.
پری.
[ ] (اِخ) مؤلف قاموس الاعلام گوید: نام نهری است در منتهای شمال شرقی دَرسم و بطرف جنوب غربی جریان دارد طول آن تقریباً صدهزار گز. آنگاه که رود موزور و چند آب دیگر به وی پیوندد در نزدیکی خرپوت به رود مراد ریزد در سابق وادی این نهر نیز بنام پری قضائی بود تابع سنجاق مازگرد.
پری.
[پْری / پِ] (اِخ)(1) (مارکیز دو...) محبوبهء دوک دو بوربن، وزیر لوئی پانزدهم. وی بسال 1698 م. در پاریس متولد و در 1727 م. درگذشت.
(1) - Prie.
پری.
[پِ] (فرانسوی، اِ)(1) لقب و منصب پر(2). || اقطاع و تیولی که متعلق به مقام پر بود. || مقام اعضاء مجلس لردها در انگلستان معاصر. || مقام اعضاء مجلس عالی فرانسه از 1815 تا 1848 م.
(1) - Pairie.
(2) - Pair.
پریاب.
[پَ] (اِخ) نام رودخانه ای در فارس در ناحیهء رستم از بلوک ممسنی. پریاب از چشمهء مودکان برخاسته از کنارهء قلعهء طوس گذشته به آب چشمهء اسری و آب چشمهء حاجت پیوسته رودخانهء چال موره گردد. (فارسنامهء ناصری نسخهء خطی).
پریاپ.
[پْرْیا / پِ] (اِخ)(1) در اساطیر یونان نام خدای باغها و تاکستانها.
(1) - Priape.
پریاپول.
[پْرْیا / پِ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از کرمهای ژفیری. فرد کامل خانوادهء پریاپولیده ها(2) که بالاخص در دریاهای شمالی منتشرند. پریاپول کرمی است کوتاه و ضخیم بشکل استوانه و در لجن زیست میکند.
(1) - Priapule. .
(فرانسوی)
(2) - Priapulides
پریاخته.
[پُ تَ / تِ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1) موجوداتی که چند یاخته دارند. (از لغات فرهنگستان).
(1) - Pluricellulaires.
پریام.
[پْرْیا / پِ] (اِخ)(1) پریاموس. آخرین پادشاه تروا(2) فرزند لائومِدون(3) و پدر هکتور(4) و پاریس و کساندر(5) و جز آنها. اخیلوس(6) بتقاضای او جسد هکتور را به وی بازداد. پس از آنکه یونانیان بر شهر تروا غلبه یافتند پیروس او را سر برید.
(1) - Priam.
(2) - Troie.
(3) - Laomedon.
(4) - Hector.
(5) - Cassandre.
(6) - Achille.
پریان.
[پَ] (اِ) جِ پری. جِنَّة. رجوع به پری شود. || مخفف پرنیان است. (شعوری). ابریشم و حریر و ململ. || چرم شتر.
پریان.
[پَ] (اِخ) موضعی است به نزدیکی پل سالار بر راه هرات و ماوراءالنهر(1).
(1) - این کلمه بهمین صورت در حبیب السیر چ طهران جزو 4 از ج 3 ص380) آمده است.
پریاندر.
[پِ] (اِخ)(1) نام جبار کورنت(2)که از 625 تا 585 ق.م. فرمان رانده است. وی را یکی از حکماء سبعهء یونان بشمار آرند.
(1) - Periandre.
(2) - Corinthe.
پری افسا.
[پَ اَ] (نف مرکب) پری افسای. افسونگر یعنی صاحب تسخیر یا کسی که از برای تسخیر جن افسون خواند. (برهان قاطع). پریسای. پری بند. پریخوان. جادو. عزائم کنندهء پری.
پری بند.
[پَ بَ] (نف مرکب) شخصی که تسخیر جن کرده باشد. افسونگر. جن گیر. پری خوان. پری سای. پری افسای. افسونگر:
پری بندان و زرّاقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دلشکسته.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چون پریداران درخت گل همی لرزد ز باد
چون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند.
قطران.
پری بوی.
[پْری / پِ بُیْ] (اِخ)(1) قصبه ای است کوچک در ساحل رود لیم نزدیک سرحد بوسنی، در شمال شرقی سنجاق طاش لیجه از ولایت قوصوه. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Priboj.
پری پت.
[پْری / پِ پِ] (اِخ)(1) شعبه ای از رود دنیپر(2) که از مردابهای پینسک(3)میگذرد و 810 هزار گز طول دارد.
(1) - Pripet.
(2) - Dnieper.
(3) - Pinsk.
پریپ لوس.
[پْری / پِ] (اِ)(1) لفظ یونانی بمعنی نوردیدن دور دریا یا کشور یا قسمتی از زمین. کتاب آریان(2) مورخ یونانی راجع به دریانوردی دور دریای سیاه بهمان مناسبت پریپ لوس نام دارد(3).
(1) - Priploos.
(2) - Arrien. (3) - بفرانسه Periple(لغت نامهء لاروس مصور) (ایران باستان ج 1 ص86 )
پری پولیه.
[پْریِ / پِ ریِ پُ یِ] (اِخ)(1)به ساحل نهرالیم قصبهء کوچکی در شمال شرقی سنجاق طاش لیجه از ولایت قوصوه. او را مسجد جامعی و مکتبی و قراولخانه ای و بیمارستانی است و قضائی که بهمین نام مشهور است مرکب از سی قریه و از شمال به بسنی و از جانب شرق به صربستان محدود است و حیوانات اهلی در آنجا بسیار باشد و 30 هزار تن سکنه دارد مرکب از مسلم و مسیحی و هر دو طائفه بزبان بوشناق تکلم کنند.
(1) - Priepolie.
پری پوی.
[پَ] (ص مرکب) که پویه ای چون پری دارد :
سیه چشم و گیسوفش و مشک دم
پری پوی و آهوتک و گورسم.
اسدی (گرشاسب نامه)
پری پیکر.
[پَ پَ / پِ کَ] (ص مرکب) که اندامی چون پری دارد :
فریب پری پیکران جوان
نخواهد کسی کو بود پهلوان.فردوسی.
... و غلام پری پیکر... بالای سر بخدمت ایستاده. (گلستان).
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست.(بوستان).
... برقص اندر آمد پری پیکری.(بوستان).
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهء ناب.حافظ.
پریتانوم.
[پْری / پِ نُمْ] (اِخ)(1) رجوع به پروتانه یون شود.
(1) - Prytaneum.
پریتان.
[پْری / پِ] (اِخ) رجوع به پریتانه شود.
پریتانه.
[پْری / پِ نِ] (اِخ)(1) پروتانه یون (یعنی خانهء پریتانیها(2)، خانهء مردم). رجوع به پروتانه یون شود.
(1) - Prytanee.
(2) - Prytanes.
پری تکان.
[پَ رَ تَ] (اِخ) نام فریدن اصفهان بپارسی هخامنشی(1). پری تکان قدیم با ولایت اصفهان تطبیق میشود و قسمتی را از آن اکنون فریدن گویند(2). هرودوت آنرا پریکان آورده است.
(1) - ایران باستان ج 2 ص1430.
(2) - همان کتاب ص1473 و 1491 و 1492.
پری تی وی.
[پْری / پِ] (اِخ)(1) نام الههء هندی تشخص زمین در رگ ودا. او زوجهء دیوس(2) (آسمان) است و مادر موجودات. بعدها پوراناها(3) او را زوجهء سیوا(4) شمردند و مظهر نیروی خیر و الههء زمین.
(1) - Prithivi.
(2) - Dyos.
(3) - Pouranas.
(4) - Civa.
پری جان.
[پَ] (اِخ) نام یکی از دیه های سوادکوه مازندران(1).
(1) - مازندران و استراباد رابینو ص116.
پری جهان خانم.
[پَ جَ خا نُ] (اِخ) نام دختر کریم خان زند. مادرش خواهر ندرخان زند بود. وی در 1196 ه . ق. به نکاح علی مرادخان زند درآمد.(1)
(1) - مجمل التواریخ گلستانه. نام پریجهان در فهرست اعلام پریچهر آمده است.
پریچاکلا.
[پَ کَ] (اِخ) نام یکی از دیه های ساری مازندران.(1)
(1) - مازندران و استراباد رابینو ص120.
پریچه.
[پَ چَ / چِ] (اِ مصغر) پوست و پوشال خرما که ریسمان تابند. لیف خرما. پیشن. پیشند. آژوغ. آزغ. آزوغ.
پریچه.
[پَ چَ] (اِخ) یکی از مسلحه های مازندران(1)، ولی در تاریخ طبرستان ابن اسفندیار (چ طهران صص 73-74 و 180 و...) تُریجه آمده و صحیح همین است. تُریجه مشتق از توران جیر است. (تاریخ طبرستان ص73).
(1) - مازندران و استراباد رابینو ص136 و 165.
پریچهر.
[پَ چِ] (ص مرکب) که چهره و سیمای پری دارد. پریچهره. پریروی :
پریچهر هرچ اوفتادش بدست
همه در سر و مغز خواجه شکست.
(بوستان).
پریچهره.
[پَ چِ رَ / رِ] (ص مرکب) که چهره و سیمای پری دارد. پریچهر. پریروی. بسیارزیبا. بسیارجمیل. خوبروی :
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرید دل از سرای سپنج.رودکی.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی.ابوشکور.
نیابم همی زین جهان بهره ای
بدیدار فرخ پریچهره ای.فردوسی.
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.فردوسی.
پریچهره را بچه بد در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان.فردوسی.
پریچهره را بچه بد در نهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان.فردوسی.
پریچهره سیندخت در پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام.فردوسی.
بپاسخ سیاوخش نگشاد لب
پریچهره برداشت از رخ قصب.فردوسی.
پریچهره بر گاه بنشست پنج
همه در سران تاج و در زیر گنج.فردوسی.
ز رومی همان نیز خادم چهل
پریچهره و شهره و دل گسل.فردوسی.
وزان پس بیامد بشادی نشست
پریچهره پیش اندرون می بدست.فردوسی.
که ترکان بدیدن پریچهره اند
بجنگ اندرون پاک بی بهره اند.فردوسی.
که آرد پریچهرهء می گسار
نهد بر کف دادگر شهریار.فردوسی.
بیامد پریچهرهء می گسار
یکی جام بر کف بر شهریار.فردوسی.
پریچهره هر روز صد چنگ زن
بشادی بدرگه شدی انجمن.فردوسی.
بگیریم ازیشان پریچهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند.فردوسی.
پریچهره بینی همه دشت و کوه
بهر سو بشادی نشسته گروه.فردوسی.
همه خوردنی شان ز مردم بدی
پریچهرهء هر زمان گم بدی.فردوسی.
چو رستم بدان سان پریچهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید.فردوسی.
بر آن انجمن شاد بنشاندند
وزان پس پریچهره را خواندند.فردوسی.
پریچهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت.فردوسی.
کجا آن پریچهرگان جهان
کز ایشان بدی شاد جان مهان.فردوسی.
کجا آن پریچهرگان جهان
کزیشان نبینم بگیتی نشان.فردوسی.
پریچهرگان رد برد داشتند
بشادی شب و روز بگذاشتند.فردوسی.
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشک سای.فردوسی.
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی.فرخی.
که هست این عروسی بمهر خدای
پریچهره ای سعتری منظری.منوچهری.
سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پریچهرهء سیم بر.
اسدی (گرشاسب نامه).
نگاری پریچهره کز چرخ، ماه
نیارد درو تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
پریچهره را دید جم ناگهان
بدو گفت: ماها چه بینی نهان؟.
اسدی (گرشاسب نامه).
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت.
سعدی (بوستان).
پریچهره را هم نشین کرد و دوست
که این عیب من گفت و یار من اوست.
سعدی (بوستان).
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پریچهره در زیر لب خنده کرد.
سعدی (بوستان).
نرفته ز شب هم چنان بهره ای
که ناگه بکشتش پریچهره ای.
سعدی (بوستان).
طبیبی پریچهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود.
سعدی (بوستان).
پریچهره ای بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من.
سعدی (بوستان).
ببرد از پریچهرهء زشت خوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی (بوستان).
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت.حافظ.
پریچهره.
[پَ چِ رَ] (اِخ) نام دختر زابل شاه. همسر جمشید و مادر ثور(1).
(1) - مجمل التواریخ والقصص چ طهران ص25.
پریخان.
[پَ] (اِخ) موضعی است به سرحد ایران و ترکیه که خط سرحدی از آن میگذرد.
پریخوان.
[پَ خوا / خا] (نف مرکب)شخصی که تسخیر جن کند. جن گیر. پری افسای. پری سای. پری بند. عزائم کنندهء پری. معزّم. افسونگر. افسون خوان. جادو : و هرکس را که رنجی باشد یا بیمار شود ضیافت کنند و پری خوان را بخوانند و رقصها کنند. (جهانگشای جوینی).
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آنکه کار پریخوان همیشه افسون است.
مولوی.
من شخص پریدارم من مرد پریخوانم.
مولوی.
هم چنانکه پریخوان در حال که افسون در شیشه خواند پری در شیشه رونماید. (بهاءالدین ولد). مرا بر خاتونی تعلق شده بود و خود را بر صفت پریخوانان می کردم و چشم می پوشیدم و میگفتم ارواح چنین میگویند. (انیس الطالبین و عدة السالکین صلاح بن مبارک بخاری).
پری خانه سازیم بتخانه را
پریخوان در آن پیر کاشانه را.هاتفی.
پریخوانی.
[پَ خوا / خا] (حامص مرکب) تسخیر جن. افسونگری. عزیمت خوانی :
در پریخوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سُم.مولوی.
پریدار.
[پَ] (نف مرکب) آنکه جن داشته باشد. کسی که جن او را گرفته باشد. پری گرفته :
چون پریداران درخت گل همی لرزد ز باد
چون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند.
قطران.
چون خواهر او بهر نوع از هذیانات پریداران با او سخنی میگفت تا او اشاعت میکرد. (جهانگشای جوینی).
من شخص پریدارم من مرد پریخوانم.مولوی.
ساغر بزم پری جام پریدار بود
چون پریدار کف آورده بلب زان باشد.
سلمان ساوجی.
|| دختری دوشیزه که زنان جادو افسانه ها خوانده بر او دمند تا پری در بدن او درآید و آن دختر شروع در رقص کند و در آن اثنا از مغیبات خبر دهد. || دیوانه. مجنون. || (اِ مرکب) جا و مقام دیو. (برهان قاطع).
پری داری.
[پَ] (حامص مرکب)چگونگی پریدار : و عبادتی آغاز نهاد و دعوی پریداری کرد یعنی جنیان با او سخن میگویند. (جهانگشای جوینی).
پریداس.
[پِ] (اِخ)(1) نام یکی از صاحب منصبان اسکندر مقدونی که وی را نزد سکاهای اروپائی فرستاد تا به آنها بگوید که بی اجازهء اسکندر از رود تاناایس، که سرحد آنها بود بطرف آسیا نگذرند. این شخص مأمور بود مملکت سکائی را تا بوغاز بوسفور تفتیش کرده نتیجهء تحقیقات را به اسکندر عرضه دارد.(2)
(1) - Peridas. (2) - ایران باستان ج 2 ص1702.
پریدخت.
[پَ دُ] (اِخ) در داستانهای ملی ایران نام دختر پادشاه چین است که سام پسر نریمان عاشق او شد و زال پدر رستم ازو زاد.
پریدگی.
[پَ دَ / دِ] (حامص) پرش. طیران.
- رنگ پریدگی؛ رنگ باختگی.
پریدگی.
[پُ دَ / دِ] (حامص) پرشدگی.
پریدن.
[پَ دَ] (مص) با پر سوی هوا اوج گرفتن و مسافت پیمودن. حرکت کردن صاحبان بال در هوا با بالهای خویش. برپریدن. پرواز کردن. طیران کردن. طیرورت. طیر. استطاره. خفوق. تَمرُّص. و رجوع به پریدن شود :
آن زاغ را نگه کن چون پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.عماره.
اگر بازی اندر چکک(1) کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.ابوشکور.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از لغت نامهء اسدی).
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جائی که باز باشد پرید ماغ را.دقیقی.
بدو گفت از ایدر برو تا بمرو
بدانسان که در باغ پرد تذرو.فردوسی.
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ
که بر سر نیارست پرید زاغ.فردوسی.
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی.فردوسی.
نیارد پریدن بسر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب.فردوسی.
نپرد ببالای آن که عقاب
نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب.فردوسی.
بجائی کز او دور باشد گذر
نپرد بر او کرکس تیزپر.فردوسی.
چنان برپریدند از آن جایگاه
که از سایه شان دیده گم کرد راه.فردوسی.
عقاب دلاور بر آن راه شیر
نپرد اگر چند باشد دلیر.فردوسی.
وز آنجایگه خیره شد ناپدید
هش و رای او همچو مرغان پرید.فردوسی.
جغد که با باز و با کلنگان پرد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.عسجدی.
ور مرغ بپرد از برش گوید
پرّی برکن به پیش من بفکن.ناصرخسرو.
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید کز حجاز
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید.
ناصرخسرو.
روزی بپر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چو مرغ بپر مرا.
ناصرخسرو.
|| بدر رفتن. بیرون رفتن. خارج شدن :
بدو گفت کانکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید.فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.فردوسی.
- برپریدن؛ بیرون رفتن:
چو سهراب رستم بدانسان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید.فردوسی.
چو آواز رستم بگوشش رسید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید.
فردوسی.
چو افراسیاب این سخنها شنید
تو گوئی که هوش از سرش برپرید.
فردوسی.
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.فردوسی.
بزد دست رامشگر و برکشید
نوائی کزو دل ز بر برپرید.فردوسی.
- پریدن جان؛ مردن. درگذشتن:
جوانی که جانش بخواهد پرید
کجا می تواند به پیری رسید؟.فردوسی.
|| یک جزء از ظرفی چینی و امثال آن به صدمتی شکسته و افتادن: کاسه لبش پرید. شمشیر لبش پرید. زانوی اسب پرید. || متصاعد شدن، تبخیر شدن: الکل و بنزین می پرد. || از جائی بجائی جستن. فروجستن. برجستن: سوار و پیادگان قلعت بر اسبان پریدند و به یک ساعت جماعتی از ایشان برگرفتند. (تاریخ بیهقی). || برجستن. حمله کردن. وَثب. وَثبان. وِثاب. وثوب. وثیب: غلامان حصیری در این مرد پریدند. (تاریخ بیهقی). || (در اندامها) جنبیدن و حرکت کردن بی ارادهء عضوی چون چشم و لب و جز آن. تشنج خفیف. پرش. اختلاج. خلجان. مختلج شدن. خلوج: چشمم می پرد. || پریدن (از خواب)؛ بیدار شدن فجائی در اثر آوازی سخت یا خوابی آشفته و امثال آن.
- پریدن رنگ؛ زائل شدن، نابود شدن آن. رفتن رنگ. پریدن رنگ روی، کاهی شدن آن. سفید شدن رنگ از بیماری یا ترس و جز آن :
از پریدنهای رنگ و از طپیدنهای دل
عاشق بیچاره هرجا هست رسوا میشود.؟
- خواب از سر کسی پریدن؛ میل بخواب در صورتی که گاه خواب نیز هست زائل شدن. دور شدن خواب.
|| تفاخر کردن. تکبر نمودن.(غیاث اللغات). فعل پریدن یک مصدر بیش ندارد.
(1) - ن ل: چغو. (لغت نامهء اسدی ص414).
پریدن.
[پُ دَ] (مص) پرشدن. امتلاء. مملو شدن. انباشته شدن :
تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر کی پرد.
سعدی (بوستان).
دعدعه؛ جنبانیدن پیمانه تا بیشتر پرد. (صراج اللغة).
پری دنت.
[پْریُ / پِ یُ دُ] (فرانسوی، اِ)(1) پریودنت. جنسی از تاتوهای عظیم الجثهء مخصوص در امریکای جنوبی که سیاه رنگ است و قدش به یک متر میرسد.
(1) - Priodonte.
پریدنی.
[پَ دَ] (ص لیاقت) که پریدن تواند. قابل پریدن.
پریدنی.
[پُ دَ] (ص لیاقت) پرشدنی. مملوشدنی. قابل پرشدن. انباشتنی. که پریدن او ضرور است.
پریدوش.
[پَ] (ق مرکب) شب پیش از دوش. پریشب. این لفظ قیاساً باید چنین باشد. مرکب از دو جزء پری و دوش اما در فرهنگها پرندوش است و پریدوش دیده نشده است. مرحوم ادیب پیشاوری راست:
پریدوش چون جنبش چرخ سنج
بود پنجمین نوبت از هفت و پنج.
پریده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) پروازکرده. طیران کرده. || تبخیرشده. متصاعدشده. || زائل شده. نابودشده.
-رنگ پریده؛ رنگ باخته. رنگ رفته. کم رنگ شده.
پریده.
[پُ دَ / دِ] (ن مف) پرشده. مملو. ممتلی. انباشته.
پری دیدار.
[پَ] (ص مرکب) پری پیکر. پری رخسار. پری مَنظَر.
پری دیده.
[پَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب)جن دیده. پری گرفته.
پریر.
[پَ] (ق) مخفف پریروز. روز پیش از روز گذشته. روز قبل از دی. دو روز پیش. اوّل مِن اَمسٍ :
بر مراد دل من بود او از دیّ و پریر
بر مراد دل او باشم از امروز فراز.فرخی.
گر نبودم به مراد دل او دیّ و پریر
بمراد دل او باشم زامروز فراز.فرخی.
پریر قبلهء احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را.
ناصرخسرو.
گر شکر خوردی پریر و دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
ناصرخسرو.
چون دی و پریر و پار و پیرار گذشت
شادی و غم و صحت و تیمار گذشت...
خیام (از فرهنگ شعوری).
میزد پریر سخت ز تیمار... نفیر
بگذشت از پریر خروشی که دوش کرد.
سوزنی.
پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال
همی رساند به ارواح بوی عنبر تر.انوری.
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر.
مولوی.
او پریر از دار دنیا نقل کرد
مرد و زن از واقعه یْ او روی زرد.مولوی.
مردمان را بچشم وقت نگر
از خیال پریر و دی بگذر.وصفی کرمانی.
پریر ابلیس با جمعی ز اتباع
بلفظی دلگشا میکرد تقریر.
رکن الدین بکرانی.
پریر پریر.
[پَ ری رِ پَ] (اِ مرکب، ق مرکب) روز پیش از پریر. (فرهنگ شعوری).
پریرخ.
[پَ ری رُ] (ص مرکب) که روی چون پری دارد. پریرخسار. پریچهره. پریروی. خوبروی. بسیارزیبا. فرشته روی :
خردمند را گردیه نام بود
پریرخ دلارام بهرام بود.
فردوسی.
پریرخ شده شادمان نوید
همی بدنهان را ز دل بد امید.
اسدی (گرشاسب نامه).
بتی پریرخ و آهن دلی و بی رخ تو
چنین پریزده کردار و شیفته ست شَمن.
سوزنی.
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری رخ زبان برگشود.
سعدی (بوستان).
پریرو.
[پَ] (ص مرکب) پریروی. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو :
ز هر شهری سپهداری و شاهی
ز هر مرزی پریروئی و ماهی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پریرو تاب مستوری ندارد
چو در بندی ز روزن سر برآرد.
شیخ محمود شبستری.
پریروز.
[پَ] (ق مرکب) پریر. یک روز پیش از دیروز. روز پیش از روز گذشته. روز قبل از دی. روز پیش. اوّل مِن اَمسٍ.
پریروی.
[پَ] (ص مرکب) پریرو. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو :
پریروی دندان بلب برنهاد
مکن گفت از این گونه بر شاه یاد.
فردوسی.
ده اسب گرانمایه با تاج زر
پریروی ده با کلاه و کمر.فردوسی.
برآمیز دینار و مشک و گهر
پریروی ده با کلاه و کمر.فردوسی.
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی بیداربخت.فردوسی.
همی لختکی سیب هر بامداد
پریروی دختر بدین کرم داد.فردوسی.
قباد آن پریروی را پیش خواند
بزانوی کندآورش برنشاند.فردوسی.
پریروی گلرخ بتان طراز
برفتند و بردند پیشش نماز.فردوسی.
ده اسب آوریدش بزرین لگام
پریروی زرین کمر ده غلام.فردوسی.
دو پنجه پریروی بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر.فردوسی.
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت.فردوسی.
ز ساقیان پریروی پرنیان برگیر
میی چنانکه چو جان در بدن بود در دن.
سوزنی.
صف زده بینم پریرویان به پیش صدر او
چون سلیمانست گویی خواجه و ایشان پری.
سوزنی.
مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی
جز از عشق پریرویان نباشد در دلت سودا.سوزنی.
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند.
سعدی (گلستان).
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند.
حافظ.
نه بزم باده ای نی شوخ چشمی نی پریروئی
بدین آشفتگی چون بشکفانم چین ابروئی.
طالب آملی.
پریری.
[پَ] (ص نسبی) منسوب به پریر. پریرینه.
پریرینه.
[پَ نَ / نِ] (ص نسبی) منسوب به پریر. پریری.
پریز.
[پَ] (اِ) فریاد. فغان. نعره :
از پریزت چنان بلرزد کوه
که زمین بومهن بلغزاند.
حکیم علی فرقدی (از جهانگیری).
|| بیدگیا. (کازیمیرسیکی) (شلیمر). || سبزه ای که در کنار جوی و رودخانه و تالاب و جائی که آب بسیار باشد بروید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). || مخفف پرویزن. آردبیز. غربال.
پریزاد.
[پَ] (ن مف مرکب) پریزاده. فرزند پری. پری نژاد.
پریزاد.
[پَ] (اِخ) رجوع به پاریزاتیس و پروشات شود.
پریزاد.
[پَ] (اِخ) نام کنیزک شیرین است.
پریزاده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) پریزاد. فرزند پری. پری نژاد :
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ پریزاده چنگ.فردوسی.
پریزاده ای یا سیاوخشیا
که دل را بمهرت همی تخشیا.فردوسی.
سیاوش نیم نز پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان.فردوسی.
پریزادگان رزم را دل پسند
بپولاد پوشیده چینی پرند.عنصری.
پریزپ.
[پْری / پِ زُ] (فرانسوی، اِ)(1)پریوزوپ. جنسی از حشرات اورتوپتِر(2). راه رونده، از دستهء(3) فاسمیده(4) که در نواحی گرمسیر مرطوب(5) یافته میشود.
(1) - Prisope. .
(فرانسوی)
(2) - Orthopteres .
(فرانسوی)
(3) - Famille .
(فرانسوی)
(4) - Fasmides .
(فرانسوی)
(5) - Tropicales
پری زدگی.
[پَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)جن زدگی. سفع. صرع.
پری زدن.
[پَرْ ری زَ دَ] (مص مرکب) در تداول اطفال پریدن و پرواز کردن است.
پری زده.
[پَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مصروع. جن زده. مجنون. مسفوع. شَبزَق :
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن.سوزنی.
بتی پری رخ و آهن دلی و بی رخ تو
چنین پریزده کردار و شیفته است شمن.
سوزنی.
پریزن.
[پَ زَ] (اِ) مخفف پرویزن است که آردبیز باشد. غربال. هلهال.
پریزه.
[ ] (اِخ) در چهار فرسخ و نیم غربی دشت است. (فارسنامهء خطی ناصری).
پریسا.
[پَ] (نف مرکب) مخفف پریسای. رجوع به پریسای شود.
پریسای.
[پَ] (نف مرکب) مخفف پری افسای. کسی که افسون پری خواند. تسخیرکنندهء جن. افسونگر. پریخوان. پری بند. عزیمت خوان. عزائم کنندهء پری :
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینهء لبلاب(1).
لبیبی (از صحاح الفرس).
پریستری.
[پِ تِ] (اِخ)(1) نام قله و ذروهء کوهی میان مناستر و پرسپه کولی به ارتفاع 2359 گز. و آن قلعهء کوه سوهاغوره است و نام دیگر این کوه ترجقه باشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - ن ل: همی نماید از این بند آبگینه قباب.
(1) - Peristeri.
پریستلی.
[پْری / پِ] (اِخ)(1) (جوزف...) شیمی دان و عالم فیزیک و فیلسوف و متأله انگلیسی. متولد بسال 1733 م. وی ازت را کشف کرد و امر تنفس نباتات را دریافت و اکتشافات دیگر نیز دارد و بسال 1804 م. درگذشت.
(1) - Priestley.
پریستنی کوس.
[پْری / پِ تُ](فرانسوی، اِ)(1) جنسی از حشرات کولئوپتر(2). گوشتخوار از خانوادهء کارابیده(3). مخصوص نواحی معتدل غربی دنیای قدیم.
(1) - Pristonychus. .
(فرانسوی)
(2) - Coleopteres .
(فرانسوی)
(3) - Carabides
پریستی پم.
[پْری / پِ پُ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از ماهیان. آکانتوپتر(2). نوع کامل تیرهء(3)پریستی پوماتینه(4). مشتمل بر انواع متعدد که در دریاهای گرم منتشر است.
(1) - Pristipome. .
(فرانسوی)
(2) - Acanthopteres .
(فرانسوی)
(3) - La tribu .
(فرانسوی)
(4) - Pristipomatines
پریستیور.
[پْری / پِ یُ] (اِ)(1) جنسی از ماهیان سلاسین(2) از خانوادهء سیلی ئیده(3) که نوع کامل آن در دریاهای اروپا زیست میکند.
(1) - Pristiure. .
(فرانسوی)
(2) - Selaciens .
(فرانسوی)
(3) - Scylliides
پریستیوفر.
[پْری / پِ تیُ فُ] (اِ)(1)پریستی یوفور. نوعی اره ماهی که در دریاهای استرالیا و ژاپن منتشر است.
(1) - Pristiophore.
پریسکلا.
[ ] (اِخ) زوجهء اکیلای یهودی متقی معروف بود و همواره زوج خود را در امور خیر و ضیافاتی که با سدنهء کلیسا در خانهء خود مینمود کمک میکرد. (قاموس مقدس).
پری سلطان.
[پَ سُ] (اِخ) پیری سلطان. وی در عصر شاه اسماعیل بهادرخان داروغهء ولایت فوشنج بود و هنگام فتنهء ابوالقاسم از امراء بخشی در بیرون هرات، با سیصد تن از غازیان به هرات آمده با مدد مردم شهر در کوچه باغ سرفراز (به نیم فرسنگی هرات) با ابوالقاسم جنگ کرد و ابوالقاسم مغلوب شد و به حدود غرجستان گریخت.(1)
(1) - حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 365 و 380.
پریسوار.
[پِ] (فرانسوی، اِ)(1) قسمی زورق باریک و طویل که در رودها بکار برند.
(1) - Perissoire.
پریسوز.
[پَ] (اِخ) نام دیری و معبدی در زمان خسروپرویز و بعضی گویند نام مقامی است که شیرین از دشت انجوک به آنجا رفت. (برهان قاطع) :
از آنجا تا در دیر پری سوز
پریدندی پریرویان در آن روز.
نظامی (از فرهنگ جهانگیری).
پری سیرت.
[پَ ری رَ] (ص مرکب) که روش و طریقهء پری دارد.
پریش.
[پَ] (ن مف مرخم) پریشان. پریشیده. پراکنده. تار و مار. متفرق. جداکرده. پراشیده. بازپاشیده. || (ن مف) فروفشانده. بیفشانده. افشانده. ببادداده: زلف پریش (بصورت اضافه) :
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم.
فرخی.
|| (نف مرخم) در کلمات مرکبهء ذیل مخفف پریشنده، بمعنی پریشان کننده، پراکننده است: خاطرپریش. خاک پریش. و شاید دندان پریش نیز از این قبیل باشد :
در خموشی نبود لهواندیش
گاه گفتن نبود لغوپریش.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
باد بر سدهء تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش.انوری.
پریشان.
[پَ] (نف، ق) در حال پریشانی. در حال پریشیدن. || پریش. پریشیده. پراشیده. پراکنده. متفرق. منتشر. متشتت. متخلخل. متقسم. صعصع: قردحمة؛ رای پریشان. فکر پریشان :
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان. (کلیله و دمنه).
گفت لیلی را خلیفه کاین توئی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی.مولوی.
گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی. (گلستان). و دفتر از گفته های پریشان بشویم. (گلستان).
در هیأتش نظر می کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان. (گلستان).
مرا ز مستی و عشق است نام زلف تو بردن
که قصه های پریشان ز عشق خیزد و مستی.
اوحدی.
|| درهم و برهم شده. بهم برآمده. مختلط. ژولیده. گوریده. پشولیده. بشوریده. شوریده. وژگال. آلفته. آشفته: از هم فروفشانده و از هم بازکرده و بیفکنده و بباد برداده. افشانده. شعواء (در موی و زلف) :
سیه گلیم شریعت سهیل زین زنیم
که هست ریش پریشان او چو سرخ گلیم.
سوزنی.
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما.حافظ.
آن ولایت را چون زلف بتان پریشان و مانند چشم خوبان خراب یافت. (روضة الصفا از کاترمر).
آنکه برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشان تر از آن زلف پریشانش کن.؟
|| مضطرب. متوحش. بدحال. بی حواس. سرگردان. سرگشته. متردد. مغموم. غمناک. المناک. دلتنگ. محزون. || تنگدست. تهی دست. فقیر. بی چیز. بی مکنت. بی بضاعت. بدبخت.
- پریشان حدیث؛ حدیث پراکنده و بی اساس.
- پریشان خوردن؛ خوردن نه به اوقات معینهء آن و آن مضر باشد. بی ترتیب خوردن.
- بختِ پریشان؛ بخت بد. طالع بد. تقدیر ناسازگار :
اگر بزلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست.
حافظ.
- خوابهای پریشان؛ اضغاث احلام. که تأویل و تعبیر آن برای اختلاطها راست نیاید. خوابهای آشفته. خوابهای درهم و برهم.
- سخنِ پریشان؛ سخن بیهوده و بی معنی. هذیان. کلام مهجور. کلام بی ربط.
-گفتار پریشان؛ کلام هجر. کلام بی ترتیب. سخن بی نظام.
پریشان.
[پَ] (اِخ) نام دریاچه ای است در سه فرسخی مشرق شهر کازرون فارس میانهء بلوک کازرون و بلوک نامور. طول آن گاه از یک فرسخ و نیم بگذرد و پهنای آن نزدیک به نیم فرسخ است. در سال تقریباً پانصد من ماهی از آن صید کنند.
پریشان بودن.
[پَ دَ] (مص مرکب)متفرق بودن. پراکنده بودن. || درهم بودن. ژولیده بودن. آشفته بودن. || اضطراب داشتن. متوحش بودن. خیالات واهی داشتن. سرگردان بودن. || غمناک بودن. دلتنگ بودن. || فقیر و تهی دست بودن. بدحال بودن. || افشانده بودن. از هم باز و پراکنده و متفرق بودن.
پریشان حالی.
[پَ] (حامص مرکب)اضطراب. بدحالی. بدبختی. تنگدستی. تبه روزگاری :
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی.سعدی.
|| ملالت. دلتنگی.
پریشان حواس.
[پَ حَ] (ص مرکب)مضطرب. پراکنده فکر.
پریشان خاطر.
[پَ طِ] (ص مرکب)مضطرب. مشوش. آشفته خاطر. || دلتنگ. مغموم.
پریشان خیال.
[پَ] (ص مرکب)مضطرب. پراکنده فکر.
پریشان دل.
[پَ دِ] (ص مرکب)پریشان خاطر. آشفته خاطر. پراکنده فکر :
دو درویش در مسجدی خفته یافت
پریشان دل و خاطرآشفته یافت.(بوستان).
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد.
حافظ.
پریشان رو.
[پَ رَ رو] (نف مرکب)خودسر. بی فرمان. خلیع.

/ 27