لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پریشان روزگار.


[پَ زْ / زِ] (ص مرکب)بد حال. بی سرانجام. تبه روزگار. لهیف : هرگاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت بدرگاه حق تعالی بردارد. (گلستان).
پریشان شدن.
[پَ شُ دَ] (مص مرکب)پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسُّم. تَفَّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تَبَدُّد. تَحَتْرُف. برقَشَه. اصداع. تصدّع :
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانهء نار.فرخی.
حکیما ز بهر تو شد در طبایع
جواهر نه از بهر ایشان پریشان.ناصرخسرو.
|| تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام. || مضطرب شدن. لمط.


پریشان فکر.


[پَ فِ] (ص مرکب)پراکنده فکر. سرگشته. || مضطرب.


پریشان فکرت.


[پَ فِ رَ] (ص مرکب)پراکنده فکر. سرگشته. مضطرب. آشفته :پریشان فکرت در کارها حیران بود. (کلیله و دمنه).
پریشان کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)پراکندن. متفرق کردن. متشتت و تار و مار کردن. ثَرّ. ثَرثَرة. طحطحه. صعصعه : درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و بازآمد. (گلستان). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو چرا خلق را پریشان میکنی. (گلستان). || افشاندن. پراکندن (دانه): تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (گلستان).
- پریشان کردن موی یا زلف؛ از هم باز کردن تارهای آن :
پریشان کرده ای زلف دو تار را.
|| گوراندن. آشفتن. آلفتن. آشفته و آلفته ساختن.


پریشان کننده.


[پَ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) پریشنده.


پریشان گفتار.


[پَ گُ] (ص مرکب)پریشان گوی. یاوه گوی. یاوه سرا. یافه سرا. بیهوده گوی. باطل گوی. پراکنده گوی.


پریشان گفتن.


[پَ گُ تَ] (مص مرکب)هذیان گفتن. هجر. یاوه گفتن. بیهوده گفتن. یافه سرائی کردن. پراکنده گفتن. باطل گفتن :گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی. (گلستان). و من بعد پریشان نگویم. (گلستان).
پریشانی.
[پَ] (حامص) پراکندگی. پاشیدگی. تفرقه. تفرق. تَبدّد. تَذَعذُع :
چون بدو بنگری آنگاه بصلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی.
ناصرخسرو.
آبادی میخانه ز ویرانی ماست
جمعیت کفر از پریشانی ماست.خیام.
وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست.(بوستان).
تو کی بدولت ایشان رسی که نتوانی
جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی.
سعدی.
|| آشفتگی. شوریدگی. اختلاط. ژولیدگی. بی نظمی. بی ترتیبی. || اضطراب. تشویش. بیقراری :
عارفان گرد نکردند و پریشانی نیست.سعدی.
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی (گلستان).
|| فقر. تنگدستی. تهی دستی. بی چیزی. بی سامانی.
- پریشانی حواس؛ ناجمعی و تفرقهء حواس. پراکندگی فکر.
- پریشانی خاطر؛ اضطراب. تشویش. آشفتگی خاطر. دلتنگی :
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.(بوستان).
پریشانیدن.
[پَ دَ] (مص) پراکندن. متفرق کردن. متشتت کردن. تار و مار کردن. || بدحال و پریشان گردانیدن. بیخود گردانیدن. مضطرب کردن. || تنگدست کردن.


پریشب.


[پَ شَ] (ق مرکب) دو شب پیش. شب پیش از شب گذشته. پرندوش (پریدوش؟). پردوش. بارحهء اولی.


پریش کردن.


[پَ کَ دَ] (مص مرکب)رجوع به پریشان کردن شود.


پری شکم.


[پُ یِ شِ کَ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) بطنة. کظّة. سیری. || آبستنی. حاملگی.


پریشم.


[پَ شَ] (اِ) ابریشم.رجوع به ابریشم شود.


پریشن.


[پَ شَ] (ص) مخفف پریشان باشد. (برهان). || افشاندن (؟). فشاندن (؟). (اوبهی). پریشان کردن. (برهان قاطع).


پریشندگی.


[پَ شَ دَ / دِ] (حامص) عمل پریشیدن. عمل پریشان کردن.


پریشنده.


[پَ شَ دَ / دِ] (نف) آنکه یا آنچه پریشان کند.


پریشیدگی.


[پَ د / دِ] (حامص) حالت پریشیده. پریشان شدگی.


پریشیدن.


[پَ دَ] (مص) پراشیدن. پریشان کردن. پراکنده ساختن. متفرق کردن. پخش کردن. پاشیدن. طحطحه. صعصعه. ثَرثَر. ثَرثَرة :
ز چندین مال و چندین زر که برپاشی و بپریشی
عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی.
فرخی.
مرد بددل خیانت اندیشد
راز خود پیش خلق بپریشد.سنائی.
|| افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن :
بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت
تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم.(1)
منوچهری.
پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن. || بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن.
(1) - ظ. این مصراع چنین باشد: تا به دو دست و به دو پای بنفشه سپریم.


پریشیدنی.


[پَ دَ] (ص لیاقت) قابل پریشیدن.


پریشیده.


[پَ دَ / دِ] (ن مف) پراشیده. پریشان شده. متفرق گشته. متفرق ساخته. پراکنده شده :
گفت بر پرنیان ریشیده
طبل عطار شد پریشیده.عنصری.
پریشیده عقل و پراگنده هوش
ز قول نصیحت گر آکنده گوش.
سعدی (بوستان).
|| افشانده. برباد داده:
برون آمد از خیمه و زان دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن.
(از لغت نامهء اسدی).
من عاشق آن ترک پریزاد که او را
هم جعد پریشیده و هم زلف خمیده ست.
معزی.


پری صورت.


[پَ رَ] (ص مرکب) که چهره و سیمای پری دارد. پریروی. پری پیکر. پریرخ. پری رخسار. خوبروی. زیباروی.


پری فش.


[پَ فَ] (ص مرکب) پری وش :
کنیزان یکی خیل پیشش بپای
پری فش همه گلرخ و دلربای.
(گرشاسب نامه).
پریکا.
[پَ] (اِ)(1) لفظ زندی بمعنی پری.
(1) - parika.


پریکان.


[پَ رَ] (اِخ) رجوع به پری تکان شود.


پری کانت.


[پْری / پِ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از ماهیان اکانتوپتِر(2) از خانوادهء پرسیده(3) مشتمل بر ماهیان متوسط مستطیل و از فلس های بزرگ مستور و مخصوص دریاهای منطقه حاره اند.
(1) - Priacanthe. .
(فرانسوی)
(2) - Acanthopteres .
(فرانسوی)
(3) - Percides


پری کلا.


[پَ کَ] (اِخ) از دیه های مجاور بارفروش (بابل) مازندران. (مازندران و استراباد رابینو ص 119).


پریکلس.


[پِ لِ] (اِخ)(1) از مردان سیاسی و خطبای بزرگ و جنگاوران قدیم آتن است که در سال 494 ق.م. متولد شد و در 429 ق.م. درگذشت. پریکلس در جوانی نزد آناگزاگراس(2) و جمعی دیگر از دانشمندان زمان به تحصیل علوم وقت پرداخت. پس از آن چون سیمون پسر میلتیادس سردار معروف آتن بر طبقهء اشراف ریاست داشت پریکلس بر آن شد که ریاست عوام را بدست آورد و سرانجام به نیروی کوشش بدین امر نائل آمد و به مقام استراتگوس(3) رسید و سیمون(4) را تبعید کرد (460). سپس به ازدیاد قوای بحری آتن همت گماشت و بر متصرفات آن شهر بیفزود و جزائر ابوئا(5) و ساموس(6) را تصرف کرد و در جنگهای پلوپونزوس(7) مداخله کرد. (از 440 تا 431 ق.م.) ولی در جنگهای اخیر شکست یافت و آتنیان احضار سیمون را لازم شمردند و اندکی از اقتدارات پریکلس بکاست. پس از مرگ سیمون (449) پریکلس مجدداً قدرت یافت و توسیدیدس(8) را تبعید کرد (444) و جزیرهء شامس را که سر از اطاعت آتن پیچیده بود مجدداً تسخیر و مردم آنرا تنبیه کرد سپس برای آنکه اقتدارات خود را در جمع عوام محفوظ دارد از اهالی آتیکا(9) آنان را که از پدر و مادر آتنی متولد نشده بودند از حقوق سیاسی محروم کرد و جمعی از مردم بیکار را بکار گماشت و برای انجام این مقصود به بنای ابنیه ای مانند پارتنون(10) و ادئون(11) و معبد الوزیس(12) و غیره پرداخت. در زمان وی شعرائی مانند سوفوکلس(13) و اری پیدوس(14)پدید آمدند و دورهء حکومت او از جهت ادبیات و صنایع به پایه ای رسید که آنرا از سایر ادوار برتر شمرده قرن پریکلس خواندند(15). از خطابه های پریکلس چیزی بر جای نیست لکن او در این فن مهارت بسیار داشته است چنانکه حتی رقیب وی توسیدیدس نیز مهارت او را کتمان کردن نتوانست. (فرهنگ اعلام و اصطلاحات تمدن قدیم). در تاریخ ایران باستان آمده است(16): پریکلس پسر کسان تیپ و از طرف مادر از خانوادهء الکمئونید(17) یعنی نجیب زاده بود کسان تیپ همان کسی است که در جدال میکال فرماندهی لشکر آتن داشت. پریکلس مدت سی سال در مشاغل مختلف بود و حکمران واقعی آتن بشمار میرفت، چنانکه توسیدید گوید: که این مدت را باید سلطنت پریکلس نامید. نظر و عمل او را مورخین بسیار ستوده اند این ناطق معروف، آتن را اول دولت دریائی یونان ساخت و پایهء بحریهء آنرا بر مبنائی محکم نهاد و بعد به مستملکات آتن توسعه داد و شهر آتن را با عمارات و ابنیهء تاریخی بیاراست و ادبیات و صنایع را بدانجا تشویق کرد. و قسمتی از جنگهای آتن با ایران در زمان او روی داد. این جنگها اگرچه بگفتهء یونانیها برای آتنی ها درخشان بود، ولی فایده ای برای آتن نداشت زیرا دولت هخامنشی دارای وسایل بی حد و حصر بود و میتوانست جنگها را بدرازا بکشاند. از طرف دیگر آتن مجبور بود همواره پول و سپاه بخارج یونان بفرستد بالاخره چون دیدند که نهایتی برای این جنگها نیست عقد عهدی را استقبال کردند و هم در زمان او آتن در جنگهای درونی یونان شرکت جست و بواسطهء سیاست دربار ایران با حال فلاکت باری از این جنگ بیرون آمد. باوجود این جنگها پریکلس در بستر مرگ میگفت: «یک زن آتیکی بواسطهء من عزادار نشد». و مقصودش این بود که تمام این جنگها را من به اقتضای سیاست و دولت کردم، نه از غرض شخصی و نفعی خصوصی.
(1) - Pericles.
(2) - Anaxagore.
(3) - Stratege.
(4) - Simon.
(5) - Eubee.
(6) - Samos.
(7) - Peloponese.
(8) - Tucidide.
(9) - Attique.
(10) - Parthenon. (11) - پلوتارک گوید (پریکلس، بند 22): اُدِاُن (Odeon) یکی از بناهای معروف آتن موافق نقشه ای که پریکلس کشیده بود ساخته شده و او چنانکه گویند نقشهء کوشک خشایارشا را در نظر داشته است. (ایران باستان ج 2 ص 1600).
(12) - Eleusis.
(13) - Sophocle.
(14) - Euripide. (15) - قرن پریکلس را قرن طلائی آتن خوانده اند. (ایران باستان ج 2 ص1945).
(16) - ج 2 صص924-926.
(17) - Alcmeonides.


پری گرفته.


[پَ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) کسی را گویند که جن با او یار شده باشد و او را از مغیبات خبر دهد و از ماضی و مستقبل گوید و دزدبُردَه پیدا کند و هرچیز که در خاطر میگذرانی و ازو بپرسی بگوید و اگر خوابی دیده باشی و آنرا فراموش کرده باشی از او بپرسی جواب گوید و تعبیر نماید و از احوال غایب نیز خبر دهد و بعربی او را کاهن خوانند. (برهان قاطع). جن زده. پریدار. مصروع : یزدان بخش بسرائی فرود آمد، خداوند سرای را گفت بدین شهر شما هیچ کاهن هست یا هیچ پری گرفته ای او را بخوانید، گفت زنی هست او را بیاوردند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
خُم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف
خطِّ مُعزّمان شده برگ رز از مزعفری.
خاقانی.
پریگو.
[پِ گُ] (اِخ)(1) پایتخت ولایت(2)دوردونْی(3) و پایتخت قدیم پریگور(4) بر کنار ایزی(5). دارای راه آهن، به 472 هزارگزی جنوب غربی پاریس.
(1) - Perigueux. .
(فرانسوی)
(2) - Departement
(3) - Dordogne.
(4) - Perigord.
(5) - Isie.


پریگور.


[پِ گُرْ] (اِخ)(1) نام قدیم بخشی از کشور فرانسه در شمال گوین(2) که بسال 1589 م. در عصر هانری چهارم به قلمرو سلطنت پیوست و اکنون ولایت دوردونی و قسمتی از ولایت لُت و گارون(3) را تشکیل میدهد.
(1) - Perigord.
(2) - Guyenne.
(3) - Lot et Garonne.


پری لائوس.


[پِ] (اِخ)(1) نام سردار آنتی گون یکی از سرداران اسکندر و والی سوریه. وی در کاریه از پولی کلیت سردار سلکوس و بطلمیوس در خشکی و دریا شکست یافت.(2)
(1) - Perilaus. (2) - ایران باستان ج 2 ص2033.


پریلاس.


[پِ] (اِخ)(1) نام رئیس یونانی دستهء یونانی از سی سی نیان که در جدال میکال(2) که بین ایرانیان و یونانیان روی داد کشته شد.
(1) - Perilas.
(2) - Mycale.


پریلیپ.


[پْری / پِ] (اِخ)(1) رجوع به پرلپه(2) شود.
(1) - Prilip.
(2) - Perlepe.


پریم.


[پَ] (اِخ) فریم. قصبهء ناحیت کوه قارن است [ به دیلمان ] و مستقر سپهبدان بلشکرگاهی است بر نیم فرسنگ از شهر. و اندر وی مسلمانان اند و بیشتر غریب اند پیشه ور و بازرگان زیراک مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشد. (حدود العالم).


پریم.


[پِ] (اِخ)(1) (کوه...) کوه مرتفعی است در ولایت سالونیک از سلسلهء کوههای ورودوب در حدود بلغارستان و قلهء آن بنام یل تپه دارای 2681 گز ارتفاع است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Perim.


پریم.


[پِ] (اِخ)(1) جزیره ای است در منتهای جنوبی بحر احمر در بغاز باب المندب بدرازای 12000 گز و پهنای 5000 گز و آنرا بندری زیباست و انگلیسان در 1857 این جزیره را غصب کردند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Perim.


پریم.


[پْری / پِ] (اِخ)(1) نام یکی از ژنرالهای اسپانیا در زمان ایزابل. او یکی از طرفداران تجدد بوده است پس از آنکه به او لقب کنتی و مقام ژنرالی داده بودند در 1844 م. او را حبس کردند و در 1853 م. آنگاه که میان روسیه و دولت عثمانی در کریمه جنگ پیوست به طرفداری عثمانیان در جنگ شرکت جست و پس از فتحی که در مراکش نصیب وی گردید عنوان مارکی به او دادند و آنگاه که اسپانیا به مکزیک سپاه فرستاد او سالار سپاه بود و وی در مقابل سیاست ناپلئون سوم ایستادگی کرد و از تأسیس امپراطوری مکزیک ممانعت کرد و در 1870 م. شخصی از هواخواهان جمهوریت او را بکشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Prim.


پریم.


[پْری / پِ] (اِخ)(1) (دن ژوان)(2) مرد سیاسی و سردار اسپانیولی. متولد در رس(3)بسال 1814 م. وی یکی از مسببین سقوط ایزابل(4) دوم است چون اختیار امور ملکی را بدست گرفت درصدد برآمد که پادشاهی برای اسپانی بیابد و به خاندان هوهن زولرن(5)رجوع کرد این اقدام سبب بروز جنگ 1870 م. گردید. پریم بسال 1870 درگذشت.
(1) - Prim.
(2) - Don Juan.
(3) - Reus.
(4) - Isabelle.
(5) - Hohenzollern.


پریماتیس.


[پْری / پِ] (اِخ) فرانچسکو پری ماتیک چیو (معروف به لُ پریماتیس). نقاش و حجار و معمار ایتالیائی. متولد در شهر بولونی بسال 1504 م. وی در تزیین قصر فونتن بلو و شامبر شرکت داشت. او به امر فرانسوای اول پادشاه فرانسه مجسمه ها و پرده های بسیار از عهد قدیم در فرانسه گرد کرد و بسال 1570 م. درگذشت.


پری ماه.


[پُ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مص مرکب) حالت بدر: و پری ماه را استقبال خوانند. (التفهیم ابوریحان).


پرین.


[پْری / پِ یِ] (اِخ)(1) نام شهری از آسیای صغیر قدیم (یونیه) مقابل جزیرهء شامُس، بین کوه میکال و مصب مآندر(2) در ساحل دریا. این شهر دو بندر معمور داشت و اطلال آن اکنون نزدیک دهکدهء سامسون بجانب شمال غربی دیده میشود.
(1) - Priene.
(2) - Meandre.


پرین.


[ ] (اِخ) (ده...) قریه ای بر شش فرسخ و نیم شمال فهلیان است.


پرین.


[پْریُ / پِ یُ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از طیور پالمی پد(2) از خانوادهء پوفی نیده(3) که در دریای جنوبی منتشرند.
(1) - Prion.
(2) - Palmipedes.
(3) - Pufinides.


پرین.


[پْریُ / پِ یُ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از حشرات کُلئوپتر درازشاخ(2). نوع کامل تیرهء پریونینه(3) که در نیمکرهء شمالی منتشرند.
(1) - Prione. .
(فرانسوی)
(2) - Longicornes .
(فرانسوی)
(3) - Prionines


پرین.


[پْریُ / پِ یِ] (اِخ)(1) نام شهر قدیم یونیه زادبوم بیاس فیلسوف که غالباً او را بنام فیلسوف پری ین خوانند. این محل اکنون سامسون(2) نام دارد.
(1) - Priene.
(2) - Samsoun.


پری نبیوس.


[پْری / پِ نُ] (فرانسوی، اِ)(1) جنسی از حشرات کُلئوپتِر(2)، درازشاخ(3)، از خانوادهء پریُنیده(4)مخصوص ناحیهء مدیترانه.
(1) - Prinobius. .
(فرانسوی)
(2) - Coleopteres .
(فرانسوی)
(3) - Longicornes .
(فرانسوی)
(4) - Prionides


پرینت.


[پِ] (اِخ) نام قدیم قصبهء ارکلی بر ساحل روملی به مرمره که بعدها به هراکلیا موسوم شد. این ناحیه از متفقین جمهوری آتن بود و در برابر فیلیپ مقدونی دیری مقاومت کرد و در آخر بسال 341 م. فیلیپ آنجا را تسخیر کرد. الکبیادس در دومین تبعید و نفی خویش بدانجا اقامت داشت. (قاموس الاعلام ترکی).


پری نژاد.


[پَ نِ] (ص مرکب) که اصل و تبار از پری دارد. پری زاد. پری زاده (کنایه از معشوق) :
گوری کنیم و باده کشیم و بُویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
یاری گُزیدم از همه گیتی(1) پری نژاد
زآن شد ز پیش چشم من امروز چون پری.
فرخی.
پرینه.
[پَ نَ / نِ] (ص نسبی) (از پری بمعنی پریر و اینه که علامت نسبت است چون ی و یین) پریروزی. پریروزینه.
(1) - ن ل: مردم.


پری نیا.


[پْری / پِ] (فرانسوی، اِ)(1)پرنده ای از تیرهء گنجشکان(2) دانتی رستر(3) از خانوادهء لوسی نیده(4) که در آسیای شرقی و گنگبار (بحرالجزائرهای) این حدود منتشرند.
(1) - Prinia. .
(فرانسوی)
(2) - Passereaux .
(فرانسوی)
(3) - Dentirostres .
(فرانسوی)
(4) - Lussinides


پری وار.


[پَ] (ص مرکب) مانند پری. چون پری. پریوش:
یکی خوی و لطفی پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت.
سعدی (بوستان).


پریواس.


[پْری / پِ] (اِخ)(1) مرکز ولایت اردش(2) بر کنار رود اووز(3). سکنهء آن 7230 تن و در 608 هزارگزی جنوب شرقی پاریس واقع است.
(1) - Privas.
(2) - Ardeche.
(3) - L'Ouveze.


پریوت.


[پَ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری بنقل از لغت نعمت الله گوید: بیماری ای است که در زیر ناخن پیدا آید و بترکی آنرا قورل غان گویند یعنی داخس. و ظاهراً این کلمه مصحف پریون است و پریون نیز بمعنی قوباء است نه بیماری ناخن.


پریوتل.


[پْریُ / پِ یُ تِ] (اِ)(1) جنسی از طیور بالارونده(2) از خانوادهء ترُگُنیده(3)مخصوص جزیرهء کوبا(4).
(1) - Priotele. .
(فرانسوی)
(2) - Grimpeurs .
(فرانسوی)
(3) - Trogonides
(4) - Cuba.


پریور.


[پْریُ / پِ یُ] (اِخ)(1) متیو. شاعر و مرد سیاسی انگلیسی متولد در ویمبورن(2)بسال 1664 م. شعر وی دلپسند و ظریف است و بسال 1721 درگذشته است.
(1) - Prior , Mathew.
(2) - Wimborne.


پریورت.


[پُرْ یُرْتْ] (ص مرکب) خانهء پریورت؛ خانهء صاحب اطاق های بسیار.


پریورد.


[پُرْ یُرْدْ] (ص مرکب) پریورت. رجوع به پریورت شود.


پریوسل.


[پْریُ / پِ یُ سِ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از حشرات کُلئوپتِر هترومر(2) از تیرهء هِلوپینه(3) که مشتمل حیوانات کشیده قامت سیاه یا خرمائی و درخشنده(4) است. این حشرات در مناطق حارّهء آفریقا زیست می کنند.
(1) - Prioscele.
(2) - Coleopteres heteromeres (فرانسوی).
(3) - Helopines.
(4) - Luisants.


پریوش.


[پَ وَ] (ص مرکب) مانند پری. پری وار. چون پری :
گاه به الحان ثناسرای تو باشم
گاه غزل گوی بر بتان پریوش.سوزنی.
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم.
حافظ.
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست.
حافظ.
پریون.
[پَ] (اِ) علتی باشد با خارش که آنرا «گر» گویند و بعربی جرب خوانند. (برهان قاطع). خارش. قوباء. (زمخشری). پریون: پارسی قوباپریون باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید. از آن خراشیده شود. چون پریون که بتازی قوبا گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون گر و خارش و پریون و آبله. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صاحب فرهنگ شعوری گوید پریون بیماری باشد که در زیر ناخن پیدا آید و بترکی آنرا قورل غارن گویند و در بعض نسخ به آن معنی تمرکو داده اند. رجوع به پریوت شود.


پریونت.


[پْریُ / پِ یُ نُ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از ماهیان آرکانتوپتر(2) از خانوادهء تریگلیده(3) که در دریاهای آمریکا و ژاپن منتشرند.
(1) - Prionote. .
(فرانسوی)
(2) - Arcantopteres .
(فرانسوی)
(3) - Triglides


پریونتک.


[پْریُ / پِ یُ نُ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) جنسی از حشرات کُلئوپتِر(2) هترومر(3)مخصوص شمال آفریقا.
.
(فرانسوی)
(1) - Prionotheque .
(فرانسوی)
(2) - Coleopteres .
(فرانسوی)
(3) - Heteromeres


پریونور.


[پْریُ / پِ یُ] (فرانسوی، اِ)(1)جنسی از ماهیان آکانتوپتر(2) از خانوادهء تُتی دیده(3) که در دریاهای ژاپن و آمریکای جنوبی منتشرند.
(1) - Prionure. .
(فرانسوی)
(2) - Acantopteres .
(فرانسوی)
(3) - Teuthidides


پریه.


[پِ یِ] (اِخ)(1) کازیمیر پیر. بانکدار ثروتمند و سیاستمدار فرانسوی. متولد در گرنبل(2) بسال 1777 م. وی از پاریس بنمایندگی مجلس انتخاب گردید و در سال 1831 م. وزیر کشور شد و شورشهای پاریس و لیون را با شدت فرونشاند و بلژیک را بر ضد هلند حمایت کرد و اطریشی ها را با اعزام دستهء جنگی به شهر آن کُن(3) متوقف ساخت و در سال 1832 م. بمرض وبا درگذشت. برادر او کامیل ژزف(4) پریه نیز سیاستمدار بود (1781-1844). و اگوست کازیمیر، پسر وزیر مزبور است.
(1) - Perier , Casimir-Pierre.
(2) - Grenoble.
(3) - Ancone.
(4) - Camille-Joseph.


پریه.


[پِ یِ] (اِخ)(1) نام مرکز بلوک مانش(2)در 16 هزارگزی کوتانس،(3) دارای 2202 تن سکنه. و راه آهنی از آن میگذرد.
(1) - Periers.
(2) - Manche.
(3) - Coutances.


پز.


[پُ] (فرانسوی، اِ)(1) بمعنی وضع و تظاهر و ادعا. در زبان فارسی بمعنی ریخت و هیأت و شکل و صورت : پزش را باش! یعنی هیأت و ظاهر او را نگر.
- بدپز؛ بدشکل. بدریخت.
- خوش پز؛ خوش هیأت. خوش ریخت. زیبا.
- امثال: پُزِ عالی جیبِ خالی.
(1) - Pose.


پز.


[پَ] (نف مرخم) مخفف پزنده و این لفظ چون مزید مؤخر در آخر بسیاری از کلمات درآید: آجرپز. آشپز. آهک پز. پاچه پز. پی تی پز. پلوپز. چای پز. چلوپز. حلواپز. حلیم پز. خاصه پز. خرجی پز. خرده پز. خشت پز. خشکه پز. خوراک پز. خوردی پز. دست پز. دستی پز. دیزی پز. دیگ پز (طباخ). شُله پز. شیره پز. شیرینی پز. صابون پز. فرنی پز. قابلمه پز. قلیه پز (قلاء). کاشی پز. کباب پز. کله پز. کوزه پز. کوفته پز. کیپاپز. گچ پز. گِردَه پز. گنده پز. لواش پز. مزدی پز. هریسه پز. یخنی پز. || (ن مف مرخم) پخته: ناپز. نیم پز. || در بعض کلمات مرکبه بمعنی به آب پخته آید چون آب پز: تخم مرغ آب پز. گوشت آب پز. || (اِ مص) گاه بصورت مصدر استعمال شود: پخت و پز. || (فعل امر) امر است از پختن.
- امثال: آنقدر بپز که بتوانی بخوری.


پز.


[پَ] (اِ) پژ. عَقبة. کُتل. پشتهء بلند و نیز رجوع به پژ شود.


پزا.


[پَ] (نف) صفت فاعلی دائمی از پزیدن. که زود پزد. آنچه که در حرارت کم پخته شود و بیشتر در حبوبات گویند: لپهء پزا. نخود پزا. (مقابل ناپز و ناپزا). || در کلمات مرکبه مانند ناپزا بمعنی ناپزنده یا دیرپزنده و دست پزا بمعنی دست پخته است.


پزائی.


[پَ] (حامص) حالت و چگونگی آنچه زود پزد. پزا بودن: این نخود را بشرط پزائی خریدیم.


پزاختن.


[پَ تَ] (مص) گداختن.


پزارو.


[پِ رُ] (اِخ)(1) شهری است به ساحل ادریاتیک در 240 هزارگزی شمال شرقی روم نزدیک مصب رود پولیا، دارای 20 هزار تن سکنه و بدانجا موزه ای و چندین کلیساست و این شهری قدیم است و کارخانه های چینی و بلور و شمع و پارچه های نخی دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pesaro.


پزان.


[پَ] (نف، ق) صفت فاعلی بیان حالت از پختن. در حال پختن. || پزاننده: گرمای توت پزان. آش برگ پزان.


پزاندن.


[پَ دَ] (مص) پزانیدن. پختن.


پزاننده.


[پَ نَ دَ / دِ] (نف) آنچه پزد. منضج : و ضمادها و طلیهاء پزاننده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و داروهای پزاننده که اندر آن وقت بکار دارند تا سر کند و ریم بپالاید، نطرون است و بوره و انگزد و مر و سرگین خطاف و سرگین خروس و بلبل و جندبیدستر و نوشادر و هزاراسفند و خردل و تخم ترب... (ذخیرهء خوارزمشاهی). حب الصنوبر و لعوق او پزاننده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نضج ماده امّا پزانیدن مادهء زکام گرم و رقیق را کشک آب باید فرمود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و لعوق او پزاننده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
پزانیاس.
[پُ] (اِخ)(1) از سرداران نامی اسپارت(2) بود که به کمک آریستیدس(3)ماردُنیوس(4) سردار سپاه ایران را در محل پلاته(5) شکست داد (479 ق.م.) لکن پس از چندی بر آن شد که در اسپارت حکمران مستبد گردد و با خشایارشا که بدو در عوض خیانتی وعدهء سلطنت یونان را داده بود همداستان شد و سنای اسپارت او را به مرگ محکوم ساخت. و او به معبد می نروا(6) پناه برد و چون مردم اسپارت درهای معبد را از هر سو مسدود ساختند وی در آنجا از گرسنگی بمرد (477 ق.م.). معروف است که برای مسدود کردن درهای معبد اولین سنگ را مادر او نهاد. (شرح اعلام کتاب تمدن قدیم).
(1) - Pausanias.
(2) - Sparte.
(3) - Aristide.
(4) - Mardonius.
(5) - Platee.
(6) - Minerve.


پزانیدن.


[پَ دَ] (مص) پزاندن. پختن. انضاج. (زوزنی). || رسانیدن دمل و امثال آن :چون گندم که اندر شکم غذاست... و چون بر بیرون نهی جراحتها را بپزاند. (الابنیة). و اگر بپزانیدن حاجت آید علاج پزانیدن خناق کنند و چون پخته شد... (ذخیرهء خوارزمشاهی). حرارت غریزی همیشه به اندازهء خویش رطوبتها را می جنباند و می پزاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آماس را نرم کند و بپزاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تا مؤنت پزانیدن بر وی سبک تر آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر روزی چند بگذرد بچیزهای پزاننده و تحلیل کننده حاجت آید... (ذخیرهء خوارزمشاهی).
پزاوه.
[پَ وَ / وِ] (اِ) پژاوه. داش و کوره را گویند که در آن ظروف سفالین و خشت و گچ و آهک پزند. (برهان قاطع). آوه. و عوام آنرا پجاوه گویند. (غیاث اللغات).


پزتا.


[پِ زِ] (اسپانیایی، اِ)(1) نام مسکوکی در اسپانیا.
(1) - Peseta.


پزد.


[پَ] (اِ) خون باشد که بعربی دم گویند و بعضی بمعنی جان گفته اند که بعربی روح خوانند. (برهان قاطع). روان.


پز دادن.


[پُ دَ] (مص مرکب) (از پز فرانسه) به کبر نمودن شأن و منزلت یا جامه های قیمتی خود را. به هیأت و لباس خود تظاهر کردن. خودنمائی کردن. تکبر نمودن.


پزداغ.


[پَ / پِ / پُ] (اِ) مصقله که بدان آینه و شمشیر و جز آن زدایند و روشن کنند. (شعوری از شرفنامه). رجوع به پزلاغ شود.


پزدک.


[پَ دَ] (اِ) کرمکی باشد که گندم را خورد و خراب کند. (برهان قاطع). شپشه.


پزش.


[پَ زِ] (اِمص) اسم مصدر پختن. عمل پختن.


پزشک.


[پِ زَ / زِ] (اِ) کسی که بدرد بیماران رسیدگی کند و بتدبیر و دارو شفا بخشد. پزشک. بجشک. طبیب. متطبب. حکیم. آسی. مُعالج :
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست بیسیارت.رودکی(1).
و ابرص همچنین است زیرا که مرض برص چیزی است که پزشکان همه مقرند که علاج نپذیرد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
همه دیده ها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد نه پیدا پزشک.فردوسی.
چو زین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.فردوسی.
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.فردوسی.
هر آنگه که دل تیره گردد ز رشک
مر آن درد را دیو گردد پزشک.فردوسی.
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخنگوی تا دیگر آرم پزشک.فردوسی.
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.فردوسی.
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت.فردوسی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیل سم درگذشت از پزشک.فردوسی.
پزشکی که باشد بتن دردمند
ز بیمار چون بازدارد گزند.فردوسی.
ز بینیش بگشاد یک روز خون
پزشک آمد از هر سوئی رهنمون
به دارو چو یک هفته بستی پزشک
دگر هفته خون آمدی چون سرشک.
فردوسی.
سه دیگر پزشگی که هست ارجمند
ز دانندگان نام کرده بلند.فردوسی.
سوم آنکه دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک.فردوسی.
سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک.فردوسی.
نه آن خستگان را به بالین پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک.
فردوسی.
بگرییم چونین بخونین سرشک
تو باشی بدین درد ما را پزشک.فردوسی.
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خون سرشک.فردوسی.
همیشه همی ریخت خونین سرشک
بدان درد شطرنج بودش پزشک.فردوسی.
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک بیک داستانها زدند.فردوسی.
پزشکان گیتی بسام انجمن
همی چاره سازند از مرد و زن.فردوسی.
پزشکان که دیدند کردند امید
بخون دل و مغز دیو سپید.فردوسی.
به ایران زمین باز بردندشان
بدانا پزشکان سپردندشان.فردوسی.
بپزشکانت احتیاج مباد.
لبیبی (از فرهنگ خطی).
مثل زنند که آید پزشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص281).
دار نکو مر پزشک را گه صحت
تات نکو دارد او به دارو و درمان.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص650).
چون زدستی خود تبر بر پای خود
خود پزشک خویش باش ای دردمند.
ناصرخسرو.
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد بگنج و سپاه.
اسدی (گرشاسب نامهء کتابخانهء مؤلف ص54).
بیدوائی که دید آن بیمار
گشت چندین پزشک در تیمار.نظامی
-امثال: بزاهد فربه و پزشک نزار مگروید.
عقاقیریّ با سرمایه جراح جوان باید پزشک پیر کارافتاده می شاید مداوا را(2).
|| عرّاف.
-سرآمدن روزگار پزشک کسی را؛ از پزشک درگذشتن او. لاعلاج و بی درمان بودن درد او :
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.فردوسی.
سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک.فردوسی.
پزشک.
[پَ زَ] (اِ) جغد باشد و آن پرنده ای است معروف. (برهان قاطع).
(1) - این بیت به لبیبی نیز منسوب است.
(2) - Il faut avoir jeune chirurgien. Vieux medecin et riche apothecaire.


پزشک خانه.


[پِ زِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای پذیرائی پزشکان خارج از بیمارستان. (فرهنگستان). مطب. کلینیک(1).
(1) - Clinique.


پزشک دستیار.


[پِ زِ دَ] (اِ مرکب) طبیب معاون. (فرهنگستان).


پزشکی.


[پِ زِ] (حامص، اِ) پجشگی. طب. معالجه. اِساء. اَسو. مواسات :
اگر در پزشکیت بهره بدی
وگر نامت از دور شهره بدی.فردوسی.
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند.فردوسی.
پزشکی چون کنی دعوی که هرگز
نیابد راحت از بیمار بیمار.ناصرخسرو.
جز که گمراه و بتن رنجه نباشی چو همی
رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم.
ناصرخسرو.
عرب بر ره شعر دارد سواری
پزشکی گزیدند مردان یونان.ناصرخسرو.
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کز این کم خور و زان فزون
اگرچه بود میزبان خوش زبان
پزشکی نه خوب آید از میزبان.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء کتابخانهء مؤلف ص21).
پزشکی آزمایشی.
[پِ زِ یِ یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) طب تجربی. (فرهنگستان).


پزشکی کردن.


[پِ زِ کَ دَ] (مص مرکب)تطَبُّب. (زوزنی). اِسا. اِسو. مواسات.


پزغند.


[پُ غَ] (اِ)(1) بمعنی پزغنج است و آن پسته مانندی باشد بی مغز که بدان پوست را دباغت کنند. (برهان قاطع). بزغند. بزغنج. بزغن. بزغش. || صاحب فرهنگ شعوری آنرا بمعنی برگ سماق و برگی که با آن دباغت کنند آورده و گوید در بعض نسخ بمعنی آواز استر آمده است.
.
(فرانسوی)
(1) - Galle de pistachier


پزگر.


[پَ گَ] (ص) صاحب فرهنگ شعوری این کلمه را با شعر ذیل آورده و به آن معنی طباخ و آشپز و پزنده داده است:
تو را مهمان نوآیین(1) برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری و هم خرگوش کهساری.
شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری).
ولیکن صاحب فرهنگ شعوری غلط خوانده است. «بپز» امر است از پختن و «گر» حرف شرط است و پروری بمعنی پرواری.
(1) - اصل: تو مهمانان نورآئین، و تصحیح متن حدسی است.


پزلاغ.


[ ] (اِ) مِشحذ. فسان. سنگ سو. رجوع به پزداغ شود.


پزناس.


[پِ زِ] (اِخ) کرسی کانتن هرولت در ساحل یمین رود هرولت، دارای 7364 تن سکنه.


پزندگی.


[پَ زَ دَ / دِ] (حامص) عمل پختن. عمل پزنده.


پزنده.


[پَ زَ دَ / دِ] (نف) طباخ. طأهی. خوالیگر. دیگ پز. آشپز. باورچی. خوراک پز. || آنچه بر زخم و جراحت نهند. پختن مادّه را مرهم(1). ملهم. (برهان).
.
(فرانسوی)
(1) - Onguent . Cataplasme


پزوائی.


[پُزْ] (ص) پزوایی. (در تداول عوام) سست. ضعیف به تن و بفکر و عقل. سخت ضعیف. بی حرکت و بی عمل. || بی حمیت.


پزوایی.


[پُزْ] (ص) رجوع به پزوائی شود.


پزوی.


[پَزْ / پَ] (ص) پژوی. فرمایه ترین مردمان را گویند و بعربی ارذل ناس خوانند. (برهان قاطع). و در فرهنگی بی نام پُزوی آمده است به ضمّ پی و به فتح واو، پست طبع. دنی طبع. مجهول النسب. (مؤید الفضلاء از فرهنگ شعوری).


پزه.


[پَ زَ / زِ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری این صورت را آورده است و به آن معنی ریشهء اَگیر و «وُج» میدهد. رجوع به پژ شود. والله اعلم. || پیدا کردن باشد. (فرهنگ اوبهی).


پزهان.


[پُ] (اِ) رجوع به پُژهان شود.


پزی.


[پَ] (حامص) مزید مؤخر که بدنبال بعض کلمات آید از فعل پختن و به کلمه معنی عَمَل پختن و محل پختن دهد: آجرپزی. کوره پزی. صابون پزی. کله پزی. شیرینی پزی. حلواپزی.


پزیدگی.


[پَ دَ / دِ] (حامص) حالت آنچه پخته باشد. پخته شدگی.


پزیدن.


[پَ دَ] (مص) پختن. پخته شدن:
هر میوه که در باغ جهان بد همه پخته ست
ای غورهء چون سنگ نخواهی تو پزیدن.مولوی.


پزیدن.


[پُ دَ] (مص) نشکنج گرفتن. (فرهنگ شعوری).


پزیدن.


[پُ زِ دُ] (اِخ) رب النوع دریا در اساطیر یونان قدیم و آن با نپتونس رومیان یکی است.


پزیدنی.


[پَ دَ] (ص لیاقت) قابل پختن. که پختن او ضرور است.


پزیلو.


[پِ یِلْ لُ] (اِخ)(1) جووانّی. آهنگساز ایتالیائی. مولد او به تارانت بسال 1741 م. و بسال 1816 م. درگذشته است.
(1) - Paisiello , Giovanni.


پزیونتن.


[پَ نِ تَ] (مص) بزبان زند و پازند بمعنی دادن باشد که در مقابل گرفتن است ویزیونمی یعنی میدهم و پزیونید یعنی بدهید. (برهان قاطع). و مراد صاحب برهان از کلمات زند و پازند غالباً هزوارش هاست.


پژ.


[پَ] (اِ) سر عقبه بود. (لغت نامهء اسدی). کُتل. بَش. گردنه. گریوه. بند. سرِ کوه :
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی (از لغت نامهء اسدی).
پنج روز ببود با شکار و پیلان از پژ غورک بگذشتند پس از بژ بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). و امیر بتعجیل برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص570).
ببزم [ کذا ] و به نخجیر بر کوه و دشت
چنین تا پژی بُرز دیدار گشت
بر آن تیغ پژ از بر کوهسار
تکین تاش با جنگیان ده هزار
ز تیغ پژ آمد بپائین کوه
بصد؟ صف کین با سپه هم گروه.اسدی.
در جناب تو وهم خاطر کژ
راست چون لاشه بر گریوه و پژ.عمید لوبکی.
پژ چو عقبه است و بوم و بر چو زمین
چو زمین لرز بومهن می بین.
(صاحب فرهنگ منظومه).
|| زمین پست و بلند. || کوچه :
از نشان دو کونهء منِ غُر
همه پژ پرنشان پای شتر.
سنائی (از فرهنگ شعوری).
اگر سنائی چنین شعری دارد معنی کوچه بخصوص از آن مفهوم نمیشود. || گل کهنه و نرم. (برهان قاطع). || کهنه. مندرس. || فژ. چرک. ریم. پلیدی.
- سر پژ گرفتن؛ ظاهراً بصورت سخریه و استهزاء کار را به کمال رسانیدن باشد از خوب یا زشت. مثل اینکه امروز گویند، معرکه کردی :
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سَر پژ.منجیک.
پژ.
[پُ] (اِ) برف ریزها که از شدت هوای سرد مانند زرک از آسمان بریزد. (برهان قاطع). پشک و شبنم که بر زمین افتد. سقیط. (منتهی الارب). بشک. جلید.صقیع. || چوبی باشد زرد که بدان مداوا کنند و آن را بعربی وج خوانند(1). (برهان قاطع).
.(لاتینی)
(1) - Calamus Asiaticus


پژاگن.


[پَ گِ] (ص مرکب) فژاگن. پژوین. ناشسته. آلوده به ریم. پلید. چرکن. زشت. دَنِس:
لطیف و جوانم چو گل در بهار
پژاگن نیم سالخورده نیم.ابوشکور.
و رجوع به فژاگن شود.


پژاون.


[پَ وَ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری آنرا بمعنی پژاوند آورده است. رجوع به پژاوند شود.


پژاوند.


[پَ وَ] (اِ) چوبی ستبر باشد که از پس در افکنند. (لغت نامهء اسدی). چوبی بود که از جهت محکمی از پس در اندازند تا کس نتواند باز کرد. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). چوبی باشد که از پس در افکنند و بوقت جامه شستن جامه را بدو کوبند و آن را سکنبه(1) و جلنبه(2) و فدرنگ نیز گویند. (حاشیهء لغت نامهء اسدی). چوبی که پشت در برای باز نشدن اندازند و این مرکب است از پژ و آوند یعنی نسبت دارد بکوه در قوت و محکمی. آوند کلمه نسبت است و حسین وفائی پژوند به این معنی آورده... (فرهنگ رشیدی) :
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
دَرِ خانه فروبند(3) به فلج(4) و به پژاوند.
رودکی.
لیکن این گفتهء رشیدی بر اساسی نیست. || چوبی که جامه را بوقت شستن بر او زنند. (صحاح الفرس). چوب گازران. کدین.
(1) - در بعض نسخ: تنبهء در. تنددر.
(2) - در بعض نسخ: چنبه.
(3) - ن ل: فرابند دَرِ خانه.
(4) - ن ل: فلخ.


پژاوه.


[پَ وَ / وِ] (اِ) رجوع به پزاوه شود.


پژپژ.


[پُ پُ] (اِ صوت) کلمه ای باشد که شبانان بز را بدان نوازش کنند و بسوی خود خوانند و آنرا پژپژی هم گویند. پچ پچ :
نشود دل بحرف قرآن بِهْ
نشود بز به پژپژی فربه.سنائی.
و رجوع به پج پج شود.
پژخور.
(ص) یعنی سرخ رو. (لغت نامهء اسدی)(1). شاید مصحف فرفور و پرفور یا فرفیر باشد.
(1) - این لغت فقط در یک نسخه (ع) هست بدون مثال. ضبط آن معلوم نشد و در فرهنگها هم آنرا به این هیئت نیافتم. (حاشیهء لغت نامهء اسدی چ عباس اقبال).


پژردگی.


[پِ ژُ دَ / دِ] (حامص) پژرده شدگی.


پژردن.


[پِ ژُ دَ] (مص) (در تداول عامه) مروسیدن بیمار را. طفل را و پیر را پرستاری کردن. تر و خشک کردن طفل یا بیمار. تیمارداری. (و لفظ بَجرَمق آذری از این کلمه آید).


پژردنی.


[پِ ژُ دَ] (ص لیاقت) قابل پژردن.


پژرده.


[پِ ژُ دَ / دِ] (ن مف) پرستاری یافته.


پژرندگی.


[پِ ژُ رَ دَ / دِ] (حامص) عمل پژرنده.


پژرنده.


[پِ ژُ رَ دَ / دِ] (نف) آنکه بُپژرَد و پرستاری کند.


پژغند.


[پَ غَ] (اِ) بژغند. (شرفنامه از فرهنگ شعوری). عشقه. (تحفة السعاده). رجوع به پزغند شود.


پژ غورک.


[پَ ژِ رَ] (اِخ) بژ غورک. عقبهء غورک. و آن موضعی است نزدیک پروان بحوالی غزنی: امیر [ مسعود ] از این نامه اندیشمند شد جواب فرمود که اینک آمدیم و از راه پژ غورک می آئیم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص569). و امیر [ مسعود ] بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت چون بچوگانی رسید دو سه روز مقام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص570). و رجوع به پَژ شود.


پژگاله.


[پَ لَ / لِ] (اِ) پرگاله. حصه و بهره و لخت و پاره باشد از هر چیز و پاره و وصله را نیز گویند که بر جامه دوزند و در عربی رقعه خوانند. (برهان قاطع). و رجوع به پرگاله شود و ظاهراً یکی از این دو صورت تصحیف دیگریست. یا صحیح همان پرگاله است.


پژم.


[پَ] (اِ) بمعنی کوه باشد که بعربی جبل خوانند. (برهان قاطع). || پژ. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به پژ شود.


پژم.


[پُ ژُ] (ص) مردم فرومایه که بتازی رذل گویند. (فرهنگ رشیدی). این کلمه در جای دیگر دیده نشد.


پژم.


[پَ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری از المشکلات نقل میکند: هو مایسقط من الثلج فی اللیل. ظاهراً مصحف نزم است. ژاله. شب نم. صقیع. و رجوع به نزم شود.


پژم.


(اِخ) ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه. (حدود العالم).


پژمان.


[پَ / پُ / پِ] (ص) مرکب از پژم که بمعنی کوه است و الف و نون نسبت. (بهار عجم از غیاث اللغات). و این دعوی بر اساسی نیست. پژمرده. افسرده. غمناک. غمنده. غمگین. مغموم. از غم فروپژمرده. اندوهگین. اندوهگن. اندوهناک. بی رونق. دژم. اَسی. (نصاب الصبیان). آس. اسیان :
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری (از اسدی در نسخهء خطی لغت نامهء اسدی).
از این هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان(1) مباش اندکی.فردوسی.
چنان چون فرستاده پژمان(2) شود
ز دیدارتان سخت ترسان شود.فردوسی.
بدان ملک فرمانت هزمان روان
که دشمنت را دوست پژمان روان.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء خطی مؤلف ص360).
همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدی
اگر دیدی بصفّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
حمل سرود نوا شد [ کذا ] بمن همی شب و روز
چنانکه بختم از او گشت رنجه و پژمان.
مسعودسعد.
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم
گه ز عشق خانمان چون غافلان پژمان شویم.
سنائی.
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو پژمان است.سوزنی.
تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان.
سوزنی.
در انتظار عهد شب قدر زلف تو
پژمان تر از چراغ به روزم زمان زمان.
سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری).
|| پشیمان. || ناامید. || مخمور. (برهان قاطع). رجوع به بی پژمان شود.
(1) - در نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف که در حدود 850 ه . ق. کتابت شده است بجای پژمان «ویژه» آمده است.
(2) - و من گمان میکنم فردوسی این کلمه را نمی شناخته است و این دو بیت و دو سه بیت دیگر که ولف در نسخ دیگر از آن خبر میدهد مجعول یا مغلوط است.


پژمانی.


[پَ / پُ / پِ] (حامص)اندوهگینی. وحشت. نفرت. غمگینی. مسائه. خدوک. رجوع به بی پژمانی شود.


پژمایون.


[پَ] (اِخ) گاوی بوده است مر شاه افریدون را. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی) :
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش پژمایونا.دقیقی.
و ظاهراً پژمایون تحصیف پرمایون است و رجوع به برمایون و برمایه و پرمایه شود.
پژمران.
[پَ مُ] (نف) صفت فاعلی بیان حالت. در حال پژمریدن.


پژمراندن.


[پَ مُ دَ] (مص) پژمرانیدن. پژمرده کردن. اِذواء. اِذبال. اِلواء(1) :
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن روان.فردوسی.
پژمراننده.
[پَ مُ نَ دَ / دِ] (نف) که بپژمراند. پژمرده کننده.
(1) - الواء در معنی متعدی در کتب معتبره دیده نشده، معهذا یادداشتی در یادداشتهای من بود که بخاطر ندارم از کجا نقل کرده ام.


پژمرانیدن.


[پَ مُ دَ] (مص) پژمراندن. پژمرده کردن. اِذواء. اذبال. اِلواء(1) :
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن روان.فردوسی.
پژمردگی.
[پَ مُ دَ / دِ] (حامص) حالت آنکه پژمرده باشد.افسردگی. ذبول. || غمناکی :
بکار اندرآی این چه پژمردگی است
که پایان بیکاری افسردگی است.نظامی.
پژمردگیست در پی هر تازگی که هست
پیوسته روی تازه نباشد عروس را.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
پژمردن.
[پَ مُ دَ] (مص) پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. (لغت نامهء اسدی). اِلواء. ذَبّ. ذُبوب. ذَوی. ذبول. ذبل. کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن :
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ.فردوسی.
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.فردوسی.
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن.فردوسی.
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.فردوسی.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ(1) و تیره روان.فردوسی.
چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان.فردوسی.
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.فردوسی.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.فردوسی.
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.فردوسی.
چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش.فردوسی.
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.فردوسی.
از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت.فردوسی.
چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.فردوسی.
ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است.فردوسی.
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان.فردوسی.
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای.فردوسی.
هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم.فردوسی.
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب(2) بازار اوی.فردوسی.
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد(3).فردوسی.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.فردوسی.
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد.مسعودسعد.
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.سنائی.
|| تبه گونه شدن. دگرگونه شدن :
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من.فردوسی.
|| بی رونق شدن :
پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی
«این گنبد گردان که برآورد بدین سان».
ناصرخسرو.
پژمردن یک مصدر بیش ندارد.
پژمردنی.
[پَ مُ دَ] (ص لیاقت) که پژمرده تواند شد. قابل پژمردن. پژمرده شونده. افسردنی. ذاوی.
(1) - رجوع به پاورقی قبل شود.
(1) - ن ل: کند.
(2) - ن ل: بر جای.
(3) - ن ل: بنگرد، و ظاهراً«بنگرد» اصح است.


پژمرده.


[پَ مُ دَ / دِ] (ن مف) روی بخشکی آورده. خشک شده. پلاسیده. ترنجیده. چین و شکم بهم رسانیده. خوشیده. ذَبِب. بی طراوت :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.رودکی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگِ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از لغت نامهء اسدی).
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.فردوسی.
گیاهان ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و هرچه رخشنده دید.فردوسی.
چو اندر کنارش پسر مرده شد
گل زندگانیش پژمرده شد.فردوسی.
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.اسدی.
هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص295). روضهء مکارم پژمرده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان) و گاه پژمرده. (گلستان). || پژمان. افسرده. مغموم. غمناک. غمگین. اندوهگن. اندوهگین. بی رونق. نژند. خسته دل :
به ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی.فردوسی.
تو در جنگ مردان بسنده نه ای
که پژمردهء هیچ زنده نه ای.فردوسی.
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود.فردوسی.
چنان گشته بی خواب و پژمرده ام
تو گوئی که من زندهء(1) مرده ام.فردوسی.
ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیبای زربفت برداده جان [ کذا ] .فردوسی.
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.فردوسی.
چو دانا رخ شاه پژمرده دید
روانش بدرد اندر آزرده دید.فردوسی.
برادر چو طلحند را مرده یافت
رخ لشکر از درد پژمرده یافت.فردوسی.
چو باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد رخ شهریار.فردوسی.
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.فردوسی.
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی.فردوسی.
وزآن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همی گونه(2) پژمرده دید.فردوسی.
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.فردوسی.
چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو
روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا.
ناصرخسرو.
- پژمرده دل؛ افسرده. خسته دل. اندوهگن. پژمان.
(1) - ظ: زنده نه.
(2) - ن ل: همه گونه.


پژمرده شدن.


[پَ مُ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) و پژمرده گشتن. پژمردن. پژمریدن. افسرده شدن. فسردن. پژولیدن. پخسیدن. ذبل. ذبول. پلاسیدن. خوشیدن. درهم کشیده شدن. ترنجیدن. الواء. ذَبّ. ذَوی. کبو. کُبو. ذَأو. ذَأی. قَبوب. کدء. کُدوء :
چو پژمرده شد چهرهء آفتاب
همی ساخت هر مهتری جای خواب.
فردوسی.
چو پژمرده شد روی رنگین تو
نگردد کسی گرد بالین تو.فردوسی.
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راه گذاریست.
فرخی.
تا گل رخسارها پژمرده شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص295).
پژمرده کردن.
[پَ مُ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) پژمراندن. پژمرانیدن. فسردن. افسرده کردن. اِذبال. کاهیده گردانیدن. تشزیب. || خشکاندن. خشک کردن (نبات). اِذواء. تَکدِئة.


پژمرده گردانیدن.


[پَ مُ دَ / دِ گَ دَ](مص مرکب) پژمرده کردن.


پژمرده گردیدن.


[پَ مُ دی دَ / دِ گَ دَ](مص مرکب) پژمرده شدن :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.رودکی.
پژمرندگی.
[پَ مُ رَ دَ / دِ] (حامص)چگونگی و حالت پژمرنده.


پژمریدگی.


[پَ مُ دَ / دِ] (حامص) پژمرده شدگی. حالت آنچه پژمرده باشد.


پژمریدن.


[پَ مُ دَ] (مص) پژمردن. پژمرده شدن :
ندانم چه چشم بد آمد بر اوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی.فردوسی.
بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی
چرا پژمریدت دو گلبرگ روی.فردوسی.
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگرئی بی دیدگان و بازخندی بی دهن.
منوچهری.
پژمریدنی.
[پَ مُ دَ / دِ] (ص لیاقت) قابل پژمریدن. که تواند پژمریدن. که باید پژمردن او را.


پژمریده.


[پَ مُ دَ / دِ] (ن مف) روی بخشکی آورده. خشک شده. خوشیده. افسرده. پلاسیده. بی طراوت. ذَبِب. ذباب :
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.
از این دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده برگ و بار.فردوسی.
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید.فردوسی.
روی تو چون سنبل تر برشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
چو کشتی بود مهرش پژمریده
امید از آب و از باران بریده.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.ناصرخسرو.
پژن.
[پَ ژَ] (اِ) زغن. غلیواژ. گوشت ربا.


پژند.


[پَ ژَ] (اِ) در لغت نامهء اسدی آمده است: برغست باشد و آن گیاهی بود که خر بیشتر خورد و آنرا بتازی قنّابری خوانند و گلکی زرد دارد. و صاحب مهذب الاسماء در معنی قنابری پجند آورده است و صاحب برهان گوید: برغست و آن گیاهی است خودروی و خوشبوی مانند اسفناج که داخل آش کنند و آنرا عرب قُنّابری خوانند. بژند. موُجَه. (تحفهء حکیم مؤمن). مچه. و رجوع به این لفظ شود. || خیار. (لغت شاهنامهء عبدالقادر) (لغت شاهنامهء ولف). || خیار صحرائی. قِثاءالحمار. (فرهنگ نعمة الله). غملول. کملول. هجند. (فرهنگ رشیدی در لفظ پژند و هجند). و این سه کلمه اخیر بمعنی برغست است :
نه هم قیمت لعل باشد بلور
نه همرنگ گلنار باشد پژند.عسجدی.
پیرزنی دید و چیزی در بغل گرفته، گفتا زالا چه داری؟ گفت نکانک(1) و پژند. (تاریخ سیستان ص270). خصمان را بخواند و به دوازده هزار درم مرد را بازخرید. ازهر گفت من نکانک و پژند زال خورده ام عمرو سیم از خزینه بداد. (تاریخ سیستان ص 271). و چنان شد که عمرو را با همه لشکر به پژند مهمان کرد. (تاریخ سیستان ص271). بیرون شد پیرزن سوی سبزه (یا تَرّه) و آورد پژند چیده برتریان. (اسماعیل رشیدی از نسخه ای از لغت نامهء اسدی). || حنظل. (برهان قاطع) (جهانگیری) :
بوی خُلقت به هر زمین که گذشت
نیشکر آورد بجای پژند.
(از فرهنگ نعمة الله).
و رجوع به هجند شود.
پژواک.
[پَژْ / پِژْ] (اِ) آوازی که در کوه و گرمابه و دره و گنبد و مانند آن پیچد. صدا. آواز منعکس. عکس الصوت.
(1) - نکانک؛ معرّب آن نقانق است و آن رودهء آکنده بگوشت و پیه است. و مرادفها و یا انواع آن است: جهودانه و سختو و زونج و چرغند و چرب روده و زناج و جگرآکند و سغدو و ولوالی و زیجک و غازی و کدک و گاشاک و عصیب، و معادل Cervelas, Saucisson, Saucisseو غیره. رجوع به معالم القربة فی احکام الحسبه ص 94 شود.


پژول.


[پَ] (اِ) بژول. بجول. پجول. شتالنگ. اشتالنگ. کعب. غاب. قاب. قاپ. چنگالهء کوب. (زمخشری ص40) :
نه اقعس سرون و نه نقرس دوپای
نه اکفس پژول و نه شُم [ شاید: سم ] ز استر.
بوعلی الیاس (از لغت نامهء اسدی).
چه که بر تخت ناز خسبی خوش
چه که بر گل نهی دو دست و پژول.
|| پستان زنان. پستان نرم. || فندق. بندق. || گلوله ای که طفلان بدان بازی کنند. (برهان قاطع).


پژولانیدن.


[پَ دَ] (مص) رنجه کردن :
گر روان من پژولانند زود
صد در محنت بر ایشان برگشود.مولوی.
پژول باز.
[پَ] (نف مرکب) قاب باز. (فرهنگ شعوری).


پژول بازی.


[پَ] (حامص مرکب) بازی قاب. قاب بازی.


پژولش.


[پَ لِ] (اِمص) بژولش. پشولش. بشولش. و صاحب فرهنگ رشیدی گوید: صحیح در این کلمات بای تازی است و زایده است و اصل کلمه ژولش و ژولیدن است و شولش و شولیدن است... لیکن چون حرف با بسیار مستعمل شده گویا از اصل شده، بنابر آن در بای تازی مذکور شد و در پای فارسی خطاست - انتهی. (فرهنگ رشیدی). درهم شدگی. پریشانی. || پژمردگی.


پژولیدن.


[پَ دَ] (مص) پژمرده شدن. پژمرده کردن. || درهم شدن. درهم آمیختن. پریشان شدن. تداخل :
یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن
ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری در لغت پژولش).
|| نرم شدن. (مؤید الفضلاء از فرهنگ خطی). || نصیحت کردن. (برهان قاطع). || جستجو و بازپرسی و تفحص کردن. (برهان قاطع)(1).
(1) - ظ. معانی اخیر برای پژوهیدن است.


پژولیده.


[پَ دَ / دِ] (ن مف) پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته :
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی.سنائی.
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید.مولوی.
نبرده آن هوا آب گلش را
پژولیده نکرده سنبلش را.
جامی (از فرهنگ شعوری).
|| نرم گردیده. || ابترشده. || نصیحت کرده شده. || بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع).


پژوم.


[پَ] (ص) درویش. گدا. فقیر. مسکین. بی چیز. بی نوا. || بی اعتبار. خوار. ذلیل.


پژوند.


[پَ وَ] (اِ) چوبی باشد که در پس در گذارند تا در گشوده نگردد و چوب گازران را نیز گویند و کنایه از مردم پس درنشین و دیوث باشد و به این معنی به فتح اول و ثانی هم آمده است. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پژاوند شود.


پژوه.


[پِ / پَ] (اِمص) بازجستن بود. (لغت نامهء اسدی). تفحص. تجسس. || پرسش. بازخواست. || (نف) جوینده. طالب. خواهنده. تفحّص کننده. و به این معنی چون مزید مؤخر استعمال شود: افسون پژوه. دین پژوه. کین پژوه. گیتی پژوه. دانش پژوه. نهفته پژوه. خبرپژوه. لشکرپژوه :
یکی جادوی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.دقیقی.
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
بیامد سبک مرد دانش پژوه.فردوسی.
بیامد یکی مرد دانش پژوه
کز ایشان خبر آورد زی گروه.فردوسی.
جام گیر و جای دار و نام جوی و کامران
بت فریب و کین گذار و دین پژوه و ره نمای.
منوچهری.
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانش پژوه.
(از لغت نامهء اسدی چ طهران ص514).
|| (فعل امر) امر از پژوهیدن یعنی بخواه و بطلب. || (اِ) پشتهء بلند. || آستر قبا و مانند آن. (برهان قاطع). و ظاهراً این صورت به معانی پشته و آستر قبا و مانند آن به فتح پی و فتح واو باشد.


پژوه.


[ ] (اِخ) صاحب ریاض الشعراء آنرا نام دهی از مضافات اصفهان دانسته و نام دیگر آن بقول مؤلف مذکور شقر است (؟). (تعلیقات لباب الالباب ج 1 ص359).


پژوهان.


[پِ / پَ] (نف) صفت فاعلی بیان حالت. در حال پژوهیدن. جویان.


پژوهش.


[پِ / پَ هِ ] (اِمص) اسم مصدر پژوهیدن. عمل پژوهیدن. پژهش(1). پی جوئی. جویائی. بازجستن. جستجو. بازجوئی. بازجست. فحص. تفحص. بحث. تجسس. رسیدگی. بررسیدن. تحقیق. استفسار. تتبع. تنقیب. تَفقه. تَعرّف. تَفقد :
اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.ابوشکور.
دو دیگر که در جای ننگ و نبرد
پژوهش نجویند مردان مرد.فردوسی.
نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود.فردوسی.
ز کردار خوب ار پژوهش بود
ترا این ستایش نکوهش بود.فردوسی.
همی جان من در نکوهش نهی
چرا دل نه اندر پژوهش نهی.فردوسی.
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هرچه باشد بژرفی ببین.فردوسی.
جز از موی بر وی نکوهش نبود
بدی دیگرش را پژوهش [ کذا ] نبود.
فردوسی.
بپرسید کار سپه شاه ازوی
چنین گفت کای شه پژوهش مجوی [ کذا ] .
اسدی (گرشاسب نامه ص219).
پژوهش کنان پهلوان بلند
چه مردی، بدو گفت، سال تو چند؟.
اسدی (گرشاسب نامه ص233).
بجز بخدمت تو بنده التجا نکند(2)
به هر کجا که پژوهش رود به اصل و نژاد(3).
کمال اسماعیل.
|| سرپرستی. تیمار :
بدین بندگان نیز کوشش نبود
هم از شاه ما را پژوهش نبود.فردوسی.
|| بازپرسی. مؤاخذه. عِقاب :
بدین گیتی اندر نکوهش بود
بروز شمارت پژوهش بود.(4)فردوسی.
|| جاسوسی. خبرچینی.
- پژوهش حال؛ استفسار حال. احوالپرسی. استعلام حال.
(1) - آنکه او این سخن شنید ازش
باز پیش آر تا کند پژهش.
در حاشیهء لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی این لفظ بمعنی مقابله و روبرو کردن آمده لکن محتمل است که بمعنی خود کلمهء پژوهش باشد.
(2) - ن ل: بغیر خدمت من بنده انتما نکند.
(3) - ن ل: پژوهش کنند زاصل و نژاد.
(4) - ن ل:
همین را بدان سر پژوهش بود
بدان در چو رفتی پژوهش بود.


پژوهش کردن.


[پِ / پَ هِ کَ دَ] (مص مرکب) پژوهیدن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن. جستجو کردن. تفحص کردن. تجسس کردن. تحقیق کردن. کاویدن. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش :
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سر بسر مهتران را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی.فردوسی.
وزین هرچه گویم پژوهش کنید
اگر خام باشد نکوهش کنید.فردوسی.
که گر بازیابی بپیچی ز درد
پژوهش مکن گرد رازش مگرد.فردوسی.
که دانم که چون این پژوهش کنید
بدین رأی بر من نکوهش کنید.فردوسی.
که دانم که چون این پژوهش کنید
وزین بند رأی گشایش کنید...فردوسی.
کنند انجمن پیش تخت بلند
ز کار سپهری پژوهش کنند.فردوسی.
همانا که ما را نکوهش کنند
چو از رزم جوئی پژوهش کنند.فردوسی.
پژوهش همی کرد و نگشاد راز
چنین تا ز خوان خوردن آمد فراز.
اسدی (گرشاسب نامه ص21 نسخهء خطی متعلق به مؤلف).
ز هر کدام پژوهش کنی ز باب و نیا
جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفت که تفاخر بنام مام کند
کس ار ز باب پژوهش نماید از استر.قاآنی.
پژوهشگر.
[پِ / پَ هِ گَ] (ص مرکب)پژوهش کننده.


پژوهندگی.


[پِ / پَ هَ دَ] (حامص) عمل پژوهنده. تفحص. تجسس. جستجو :
در او کرد باید پژوهندگی
که از ما ندارد شکوهندگی.نظامی.
پژوهنده.
[پِ / پَ هَ دَ / دِ] (نف)پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس :
پژوهندهء نامهء باستان
که از مرزبانان(1) زند داستان.فردوسی.
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان.فردوسی.
اگر در نهانی سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است.فردوسی.
پژوهندهء روزگار نخست
گذشته سخنها همه بازجست.فردوسی.
یکایک بدین بارگاه آمدند
پژوهنده نزدیک شاه آمدند.فردوسی.
شدند اندر آن مؤبدان انجمن
ز هر در پژوهنده و رای زن.فردوسی.
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آکنده را برفشاند.فردوسی.
چو یکسر بر این بارگاه آمدند
پژوهنده نزدیک شاه آمدند.فردوسی.
بگوهر سوی بچگان آمد او
ز تخم پژوهندگان؟ آمد او.فردوسی.
پژوهندهء رای شاه عجم
نصیحت گر شهریار زمن.فرخی.
پژوهنده ای بود و حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای.نظامی.
همه کودکان را بیاموخت زند
به تندی و خشم و ببانگ بلند
یکی کودکی مهتر اندر برش
پروهندهء زند و استا سرش.فردوسی.
|| طالب. خواهان :
ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام
نه از بهر شاهی پژوهنده ام.فردوسی.
همی برد با خویشتن شست مرد
پژوهندهء روزگار نبرد.فردوسی.
|| جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی :
پژوهندهء راز پیمود راه
ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه.فردوسی.
کدام است مردی پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز.فردوسی.
پژوهندگان دار بر راهرو
همی دان نهان جهان نو به نو.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء کتابخانهء مؤلف ص197).
پژوهندهء دیگر آغاز کرد
که دارا نه چندان سپه ساز کرد.نظامی.
|| حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع).
(1) - ن ل: پهلوانان.


پژوهندهء اختر.


[پِ / پَ هَ دَ / دِ یِ اَ تَ](ترکیب اضافی) منجم. ستاره شناس :
بجوید سخنگوی و دانش پذیر
پژوهندهء اختر و یادگیر.فردوسی.
پژوهیدگی.
[پِ / پَ دَ / دِ] (حامص)حالت آنچه پژوهیده باشد.


پژوهیدن.


[پِ / پَ دَ] (مص) پژوهش کردن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن دانستن را. جستجو کردن. فحص. تفحص. جسّ. (تاج المصادر بیهقی). تجسس. بحث. تحقیق. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش کردن. کاویدن زمین و سخن و جز آن. تنقیر :
چنین گفت پرسنده را راهجوی
که بپژوه تا دارد این ماه شوی.فردوسی.
یکایک ز ایران سر اندر کشید
پژوهید و هرگونه گفت و شنید.فردوسی.
بسی رایزن موبد نیکرای
پژوهید و آورد بازی بجای.فردوسی.
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت.فردوسی.
پژوهید بسیار و پرسید چند
نیامد ز خوبان کس او را پسند.فردوسی(1).
چنین گفت کاندر جهان این سخن
پژوهیم تا برچه آید ببن.فردوسی.
گمانی چنان برد کو را پدر
پژوهد همی تا چه دارد بسر.فردوسی.
سبک سوی خان فریدون شتافت(2)
فراوان پژوهید کس را نیافت.فردوسی.
ولی گر ترا رأی جنگ است و کوه
از ایدر برو پیش زال و پژوه.فردوسی.
جام گیر و جای دار و نامجوی و کامران
بت فریب و کین گذار و دین پژوه و رهنمای.
منوچهری.
در پژوهیدن اسرار علوم
شوی از کاهلی آخر محروم.مؤیدالدین.
|| طلب کردن :
بدو گفت اگر نیستش بهره زین
نه دانش پژوهد نه آئین و دین.فردوسی.
|| پرسیدن به جِد. (فرهنگ اوبهی). || خواستن. (برهان قاطع).
-با یکدیگر پژوهیدنِ علم؛ مباحثه. مفاقهه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به واپژوهیدن شود. این فعل یک مصدر بیش ندارد.
(1) - این بیت در گرشاسب نامهء اسدی نیز آمده است (نسخهء خطی مؤلف ص156).
(2) - سوی خانهء آفریدون شتافت.


پژوهیدنی.


[پِ / پَ دَ] (ص لیاقت) قابل پژوهیدن. سزاوار پژوهیدن. لایق پژوهیدن. که پژوهیدن آن ضروری است.


پژوهیده.


[پِ / پَ دَ / دِ] (ن مف) پژوهش کرده. بازجسته. کاویده :
سخن شد پژوهیده از هر دری
ز شاهی و تاج و ز هر کشوری.فردوسی.
|| خردمند. عاقل. دانا. زیرک:
پژوهیده سودابه را شاه گفت
که این رازت از من نباید نهفت.فردوسی.
بعض فرهنگها معانی فوق را آورده و بیت مذکور را هم شاهد آن قرار داده اند لیکن هم معنی و هم شعر درست نمی نماید.


پژوی.


[پَ ژَ] (ص) پزوی. مردم فرومایه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). و امروز پُزوائی گویند.


پژوین.


[پَژْ] (ص) چرگن. چرکین. شوخگن :
پیشم آرد دوات بن سوراخ
قلم سست و کاغذ پژوین.سنائی.
|| چرکین داشتن؟. || چرکین شدن؟. (برهان).


پژه.


[پَ ژَ] (اِ) گریوه. گردنه. سرکوه. کُتل. عقبه. و رجوع به پَژ شود. || زمین پشته. (برهان قاطع). || آستر جامه و غیره.


پژه.


[پَ ژُهْ] (نف) مخفف پژوه است.


پژهان.


[پُ] (اِ) پزهان. آرزو. خواهش دل. آرزوی نیکیهای دیگران بی بریده شدن از او. غبطه. ظاهراً این صورت مصحف پُردهان (بمل ء فیه) است. رجوع به پروهان شود.


پژهان بردن.


[پُ بُ دَ] (مص مرکب)اغتباط. غبطه خوردن. رجوع به پژوهان شود.


پژهش.


[پُ هِ ] (اِمص) پژوهش. مقابله :
آنکه او این سخن شنید ازش
باز پیش آرد تا کند پژهش.
در حاشیهء لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی این لفظ بمعنی مقابله و روبرو کردن و شعر رودکی به شاهد آمده است در فرهنگ اوبهی نیز لغت پژهش بمعنی مقابله آمده است. لکن ظاهراً کلمه مخفف پژوهش است در همهء معانی آن.
پژیدن.
[پَ دَ] (مص) در فرهنگ شعوری بمعنی پزیدن و پختن و طبخ آمده است. و آن ظاهراً صورتی از پزیدن است.


پس.


[پَ] (اِ) پشت (مقابل پیش). پشت سر. از پشت. عقب. در عقب. دنبال. بدنبال. پی. در پی. خلف. وراء. ظهر :
چون رسنگر ز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر(1) مانم کو بازپس اندازد(2) تیر(3).
ابوشکور.
ما برفتیم و شده نوژان و کحلان (؟) از پس ما
بشبی گفتی تو کش سلب از انقاس است.
منجیک.
مجاشع بن مسعود السلمی را پس یزدجرد بفرستاد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). چون لشکر از بیابان بیرون آمد بازرگانان هنوز از پس بودند و راه بیمناک نبود. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود و خلق از پس وی سر بیرون نهادند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). اردشیر سپاه برگرفت و از پس اردوان برفت و او را اندر یافت. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). مروان از سپاه خود سرهنگی را بیرون کرد و چهل هزار مرد بدو داد و بدان راه فرستاد که هزار طرخان همی آمد و خود از پس او همیرفت. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
بیامد پس او گزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار.دقیقی.
به ایران شویم از پس کار اوی
نترسیم از آزار و پیکار اوی.دقیقی.
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی.دقیقی.
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید(4)
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشهء ماه.
کسائی.
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخ ها تنگ بسته میان.فردوسی.
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر شیر جنگی بدرند چرم.فردوسی.
پس اندر دلیران زابلستان
برفتند با شاه کابلستان.فردوسی.
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی.فردوسی.
براز ستاره چنو کس نبود
ز رای و بزرگی ز کس پس نبود.فردوسی.
پس هریک اندر دگرگون درفش
همه با دل (؟) و تیغ و زرینه کفش.
فردوسی.
گر او رفت ما از پس او رویم
بداد خدای جهان بگرویم.فردوسی.
همان تختِ[ طاقدیس ] پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ.فردوسی.
یلان سینه آمد پس او دوان
بر اسب تکاور ببسته میان.فردوسی.
بیامد پسش لشکر بی شمار
نشستند جمله بگرد حصار.فردوسی.
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.فردوسی.
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن.فردوسی.
پس ساوه بهرام چون پیل مست
کمانی به بازو کمندی به دست.فردوسی.
بیاورد چون آگهی یافت شاه
فرستاد مردم پس ما براه.فردوسی.
چو بشنید کامد پس او سپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه.فردوسی.
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند بر جای ناکام و بس.فردوسی.
ورا گفت بردار پا این زمان
بیا از پس ما به دل شادمان.فردوسی.
سپه رانی و ما ز پس برشویم
بگوئیم و زان در سخن بشنویم.فردوسی.
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب از پس او دوان.فردوسی.
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است.
فردوسی.
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.فردوسی.
شب آمد بر آن دشت سندی نماند
سکندر سپاه از پس اندر براند.فردوسی.
بر آئین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه و دین رویم.فردوسی.
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.فردوسی.
بگفت این و زان پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب.فردوسی.
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن.فردوسی.
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان.فردوسی.
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.فردوسی.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم بنزد تو ای پاکزاد.فردوسی.
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه.فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا برق شمشیر و باران تیر.فردوسی.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان.فردوسی.
پس رومیان در همی تاختند
در و دشت از ایشان بپرداختند.فردوسی.
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنائی ببرد.فردوسی.
هر آنکس کز ایشان گریزان برفت
پس اندر همی تاخت بهرام تفت.فردوسی.
پس اندر همی آمد اسفندیار
زره دار با گرزهء گاوسار.فردوسی.
پس لشکر اندر همی راندند
ابر شهریار آفرین خواندند.فردوسی.
چو هشیار گردد پدر بی گمان
سواران فرستد پس من دوان.فردوسی.
پس او سپاهی بکردار آب
سپهدارشان شاه افراسیاب.فردوسی.
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان.فردوسی.
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.فردوسی.
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و بخوردن نشست.فردوسی.
سپهدار با چار پیل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه.فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه.فردوسی.
همیرفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر.فردوسی.
فرستاد سوی دژ گنبدان
گرفته پس و پیش اسپهبدان.فردوسی.
پس ما بیاید سپاهی گران
همه نامداران و جنگ آوران.فردوسی.
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان.فردوسی.
پس از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام.فردوسی.
بفرمودمش تا بود بنده وار
چو آید پس پردهء شهریار.فردوسی.
من اینک پس نامه بر سان باد
بیابم دهم هرچه دارم بیاد.فردوسی.
زواره در این بود کز پس دوان
سواری درآمد چو شیر ژیان.فردوسی.
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش.فردوسی.
جائی که برکشند مصاف از پی مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان.فرخی.
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل اینک تن من را بره خویش بیار.
فرخی.
جهان را ز پس انداز و ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی بحلالی.فرخی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
سر و رویم شده چون نیل زبان گشت تمنده
ز بالا در باران ز پس و پیش بیابان.
عسجدی.
برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش
این همچو باد بیزن و آن همچو باب زن.
عسجدی.
در رز بست بزنجیر و بقفل از پس و پیش.
منوچهری.
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند.
منوچهری.
دیگر خدمتکاران او را [ احمد ارسلان را ]گفتند... که هرکس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی ص68).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان.
اسدی (گرشاسب نامهء خطی کتابخانهء مؤلف ص55).
بامروز ما باز کی در رسیم
که تا بیش تازیم بیش از پسیم.
اسدی (گرشاسب نامه).
هر کز پس تو آید، از مکر و از مرائی
گوئی که من تراام چونانکه تو مرائی.
ناصرخسرو.
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست.مسعودسعد.
و همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه). پس آن شب غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل. (مجمل التواریخ والقصص).
حکیم نو زده چون پیر خفته پشت شود
گهی که از پس خود کندهء جوان بیند.
سوزنی.
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.نظامی.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش.
سعدی (بوستان).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی (بوستان).
برگ عیشی بگور خویش فرست
کس نیارد پس تو پیش فرست.
سعدی (گلستان).
و لذت عیش دنیا را لذعة اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش. (گلستان). گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس. (گلستان). ما در این حالت بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان).
-امثال: آدمیان را سخنی بس بود گاو بود کش خله از پس بود.
امیرخسرو دهلوی.
از پا پس میزند با دست پیش میکشد.
بعد نومیدی بسی امیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست.
در پس هر گریه آخر خنده ایست. مولوی.
گفتند کی آمدی گفت پس فردا، گفتند پس فردا هنوز نیامده گفت پیش افتادم تا پس نیفتم.
مال مرده پس مرده میرود. (از مجموعهء امثال چ هند).
یک خواب و ز پس اینهمه بیداریها! - پس بودن هوا؛ مساعد نبودن اوضاع و احوال و حوادث با مقصودی.
|| (ق) کلمهء موصول بمعنی بعد. گاهی برای تعقیب آید... و تعقیب آن است که ثانی را محض، تأخر در زمان باشد و اول را مدخلی در وجود ثانی نبود چنانکه گوئی اول زید آید پس مفرد پدرش پس برادرش. (غیاث اللغات). سپس. از پس. بعد از. من بعد. ثُمّ. مُؤخّر. آخر. (زمخشری) :
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.رودکی.
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت.رودکی.
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.رودکی.
این آتش و این باد و سیم آب و ز پس خاک
هر چار موافق نه بیک جا و نه هامال.
خسروی (از لغت نامهء اسدی).
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.نجیبی.
پس از پسِ داود پسرش سلیمان بپادشاهی بنشست. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). جرجیس هم بایام ملوک طوایف بود از پس عیسی. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). و گویند که نخستین بنائی که از پس طوفان کرده اند این [ صنعا ] است. (حدود العالم).
بیامد پس از سروران سپاه
پس تهم جاماسپ دستور شاه.دقیقی.
از آن پس نشستند شاه و سپاه
بدیدار رستم یل رزمخواه.فردوسی.
بدان اژدها گفت برگوی نام
کزین پس نبینی تو گیتی بکام.فردوسی.
ز تختی که هستی فرود آرمت
از این پس بکس نیز نشمارمت.فردوسی.
نهادند خوان پیش یزدان پرست
گرفتند پس باژ و برسم بدست.فردوسی.
پس اندر نهادند ایرانیان
بدان لشکر بیمر چینیان.فردوسی.
بیادش یکی جام می درکشید
پس آن چرخ زه را به زه درکشید.فردوسی.
پس سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یکروز روشن روان.فردوسی.
بدرّند بر تنت بر پوست و رگ
سپارند پس استخوانت به سگ.فردوسی.
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم.فردوسی.
ز من هرچه گویند از این پس همان
ز تو بازگویند بر بدگمان.فردوسی.
بپوشید پس جامه را شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار.فردوسی.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کز این پس مبیناد خود روی بخت.
فردوسی.
بدان تا زن و کودکانشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه.فردوسی.
که من از پس پور کاوس شاه
فریبرز نازان بدو تاج و گاه.فردوسی.
از آن پس بپرسیدش از رنج راه
از ایران و از شاه و کار سپاه.فردوسی.
نخواهند از آن پس بشاهی ترا
بره و گاو او را و ماهی ترا.فردوسی.
ز پیشین سخن وانکه گفتی ز پس
بگفتار دیدم ترا دسترس.فردوسی.
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند.فردوسی.
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کافرینش چه بود.فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.فردوسی.
پس از تو هر آنکس که قیصر شود
جهانگیر و با تخت و افسر شود.فردوسی.
پس از هر دوان [ بوبکر و عمر ] بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین.فردوسی.
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که آمد سیاوش از این روی آب.فردوسی.
نگه کرد پس شاه هاماوران
همه کشته دید از کران تا کران.فردوسی.
پس ارجاسب شاه سواران چین
بیاراست لشکرش را همچنین.فردوسی.
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز بند غمان پس دل آزاد کرد.فردوسی.
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بر آن نامور تخت شاهی نشاند.فردوسی.
به ایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه.فردوسی.
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان.فرخی.
همی از پس رنجهای دراز
بطرطاینوش اندر آمد فراز.عنصری.
بشب از پس رنجهای دراز
بیکّی جزیره رسیدند باز.عنصری.
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی.
منوچهری.
امیر مسعود... زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت... (تاریخ بیهقی). پس از آنکه چون این سخنان به امیرمحمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان که وی زنده بود هنوز و پس از این به دوسال گذشته شد. (تاریخ بیهقی). پس از وفات سلطان محمود صاحب دیوانی غزنه بدو داده آمد. (تاریخ بیهقی). پس اگر بگویند اینک جواب آنچه ترا باید داد در این مشافهه فرمودیم نبشتن. (تاریخ بیهقی). بدرون میدان شدم... پس دویت و کاغذ آوردند. (تاریخ بیهقی). و پس از او مثال داد آن مدت که بر درگاه بودیمی تا یکروز مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. (تاریخ بیهقی). بیاورم پس از اینکه بر هر یکی از اینها چه رفت. (تاریخ بیهقی). پس از وی [ اسکندر ] پانصد سال که ملک یونان در امان بماند در روی زمین از یک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد. (تاریخ بیهقی). پس از وفات وی (پیغمبر ص) چه کردند و اسلام را به کدام درجه رسانیدند. (تاریخ بیهقی). چون... شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه بنویسم پس براندن تاریخ مشغول شوم اکنون آن شرط نگاه دارم. (تاریخ بیهقی). مودّب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود پس از آن به یک ساعت. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی). آنجا دو روز ببود... پس از آنجا ببار رفت. (تاریخ بیهقی). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی). قراتگین... بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد. (تاریخ بیهقی). ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی. (تاریخ بیهقی). پس از این سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید. (تاریخ بیهقی). خواجه بوسعید... آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). باید بیننده تأمل کند احوال مردمان را هرچه از ایشان وی را نیکو می آید بداند که نیکو است و پس حال خویش را با آن مقابله کند. (تاریخ بیهقی). پس از این عصر مردمان دیگر عصرها به آن رجوع کنند. (تاریخ بیهقی). بیاورده ام... آنچه بر دست وی رفت... پس از آنکه امیرمحمود از ری بازگشت. (تاریخ بیهقی). من [ مسعود ]میخواستم که وی را [ التونتاش را ] به بلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). از نشابور حرکت کردیم پس از عید دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید. (تاریخ بیهقی). گفته آمد تا... جملهء لشکر بدرگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد پس مرا بخواند و... گفت چنین مینماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است. (تاریخ بیهقی). پس از آن چون خواجه بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). آنچه... بفراغ دل بازگردد بباید نبشت... پس بسر کار شویم. (تاریخ بیهقی). پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام راست شد و پس از آن... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی). بیاورده ام... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... پس از وفات پدرش. (تاریخ بیهقی). قصد شکارگاه کردم... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده پس بخرگاه رفته. (تاریخ بیهقی). ایشان را به حرس بردند پس از آن نان خواست. (تاریخ بیهقی). خواجه... دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر نشست. (تاریخ بیهقی). امیر سبکتکین مدتی بنشابور ببود... پس بسوی هرات بازگشت. (تاریخ بیهقی). امام بوصادق را نگاه داشتند... پس از آن به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان وی را داد. (تاریخ بیهقی). پس از این مجلس نیز بوسهل البته باز نایستاد از کار. (تاریخ بیهقی). پس از برافتادن آل برمک جریدهء کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته... (تاریخ بیهقی). پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم. (تاریخ بیهقی). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی). دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. (تاریخ بیهقی). فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قضیه تمام کنم. (تاریخ بیهقی). پس از این هشیارتر و خویشتن دارتر باش. (تاریخ بیهقی). ایزد... سبکتکین را... مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی). اردشیر بابکان... سنتی از عدل میان ملوک بنهاد و پس از وی گروهی بر آن رفتند. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت... پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم... (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه این نامها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). پس از این آشکارا گردید کار رضا علیه السلام. (تاریخ بیهقی). عاقبت وی آن حق را فراموش کرد پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی). مردیها و جدهای وی را اندازه نبود و پس از این بیاورم بجای خویش. (تاریخ بیهقی). آنرا خداوند بخط خویش جواب نویسد و پس از جواب توقیع کند. (تاریخ بیهقی). انگشتری... ملکست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان و مثالهای ما مثالهای خواجه است. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشتند... پس خواجه بر آن خط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). یکی(5) بود از ندیمان این پادشاه... بگریست و پس بدیههء نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). امیر... چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت. (تاریخ بیهقی). و هم از استاد عبدالرحمن قوال شنودم پس از آنکه این تاریخ شروع کرده بودم. (تاریخ بیهقی). و پس از این بیارم آنچه رفت در باب این بازداشتن بجای خویش. (تاریخ بیهقی). آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع را بخواند و وزارت او داشت از پس آل برمک. (تاریخ بیهقی).
پس تیرگی روشنی گیرد آب
برآید پس تیره شب آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه ص31).
نشود غره خردمند بدان کز پس من
چو پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر.
ناصرخسرو.
تو که ندانی همیش روز پس او
من که بدانسته ام چگونه ندانم.ناصرخسرو.
و از پس او طهمورث بنشست. (نوروزنامه).
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان بسلسلهء او مرا اسیر.سوزنی.
من غریب خواهم بود کز پس یک ماه
بر آن رباط مرا نیز میهمان بیند.سوزنی.
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرّمی صفر است.خاقانی.
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت.نظامی.
پس بگفتندش امیران کاین فنی است
از عنایتهاست، کار جهد نیست.مولوی.
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه بصدق آمده بود آنکه به آزار برفت.
سعدی.
نوشیروان اگرچه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشیروان نماند.سعدی.
|| حرف عطف برای بیان نتیجه. گاه برای تفریع آید و تفریع آن است که اول را با وجود تقدم ذاتی و زمانی دخل در وجود ثانی بود چنانکه گفته شود که زید به اکل سقمونیا مبادرت کرد پس او را اسهال شد اکل سقمونیا علت و سبب است برای اسهال. (غیاث اللغات). از این رو. بنابراین. لذا. لهذا. بناء علیهذا. بناء علیه. علیهذا. معادل فاء تفریعیّهء عرب. در این صورت، در این حال :
گر او شهریار است پس من کیم
بدین تنگ زندان ز بهر چیم.فردوسی.
چرا پس تو ما را نجوئی همی
بشاهی ز خسرو نگوئی همی.فردوسی.
چو از یک تن این رنج شاید ترا
پس این پادشاهی چه باید ترا.فردوسی.
شنیدی که او گفت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست.
فردوسی.
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست.
؟ (از حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی).
از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد... اسکندر... وی را بزد و بکشت پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض. (تاریخ بیهقی). بازگرد و کار راست کن تا به نزدیک سلطان روی پس بازگشتم و کار رفتن ساختم. (تاریخ بیهقی).
ما را ز غم عشق تو ای دوست بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر بازنگردد بکند روی پس آخر.سوزنی.
حسن [ بصری ] مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قران بشنودی خویشتن را بر زمین زدی، یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ می کنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معاملهء جملهء عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی. (تذکرة الاولیاء ج 1 ص28). هر کس که او را هرچه آید باید، پس هرچه او را باید آید. (اوصاف الاشراف خواجهء طوسی). || آنگاه. آنگه. آن وقت. آن زمان. اذن :
پس آمد بدان پیکر پرنیان
که یال یلان داشت و فر کیان.فردوسی.
رسیدند پس پیش سام سوار
بزرگان ابا نوذر نامدار.فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه.فردوسی.
بدیشان چنین گفت پس پیلتن
که با هم چه گفتید از من سخن.فردوسی.
بدان نامداران چنین گفت پس
کزینسان دلاور ندیده ست کس.فردوسی.
|| عاقبت. آخرالامر. بعد از همه. آخر کار. || (اِ) یکی از نهایت های طول را پیش نام است و دیگری پس. (التفهیم). || دُبُر. کون. عَوّاء. شرج :
آهی کن و ز جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر، بر پس ایزار.
حقیقی صوفی (از لغت نامهء اسدی نخجوانی).
|| چون مزید مقدم در اسماء و افعال بکار رود بمعنی عقب و پشت یا بعد: پس افتادن، پس افکندن، پس انداختن، پس رفتن، پس نشستن، پس گرفتن، پس انداز، پس اندیش، پس خورده، و از خواص لفظ پس یکی آن است که مقطوع الاضافت هم می آید چون پس کوچه و پس دیوار و پس فردا و پس نگاه. (غیاث اللغات).
- پس و پیش نگر؛ محتاط، حَذُور :
تا همی ساده دل خویش نگهداشتمی
بخدا بودمی از عشق پس و پیش نگر.
فرخی.
- از پس افکندن؛ بدنبال انداختن. بتأخیر انداختن.
- از پس انداختن؛ بدنبال انداختن.
-از پس کسی برنیامدن؛ از عهدهء او برنیامدن. با او برنیامدن. طاقت و توانائی مقاومت با کسی نداشتن.
- باز پس تر؛ عقب تر.
-بازپس دادن؛ بازگرداندن. رد کردن بدو :
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر بازپس نخواهد داد.سعدی.
- بازپس شدن؛ بازگشتن.
- بازپس نهادن؛ بجا نهادن، ماندن چیزی را پس از خود.
- پای پس؛ عوض : ضیافت پای پس هم دارد.
پس.
[پُ] (اِ) مخفف پسر، چه پسر به ضم «پ» باشد چنانکه در سامی معرب بنظر رسیده. (فرهنگ رشیدی). پور. ابن :
آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک
این زن از دکان فرودآمد چو باد
پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد.رودکی.
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی.
نخستین کی نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر.دقیقی.
بیامد پس از سروران سپاه
پُس تهم جاماسب دستور شاه.دقیقی.
پس آگاه کردند زان کارزار
پس شاه را فرخ اسفندیار.دقیقی.
پُس شاه لهراسب گشتاسپ شاه
نگهدار گیتی سزاوار گاه.دقیقی.
بیامد پس او گزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار.دقیقی.
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر.فردوسی.
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش را و دو پُس رزبان.
منوچهری.
پس آب.
[پَ] (اِ مرکب) مقابل سرآب، آب دوم که از انگور فشرده یا گوشت پخته و غیر آن گیرند که آنرا مزه و قوتی یا بوئی کم مانده باشد: پس آب گلاب.
(1) - ن ل: بشکر. شاید: بشتر.
(2) - ن ل: اندازم.
(3) - شاید: میز.
(4) - ن ل: از پس پرده نهانی سوی چاکر نگرید.
(5) - ظ. مکی بود، و این مرد قول سرای، بگمان من، آن است که منوچهری در بیت ذیل از او یاد کرده است:
یکی چون معبد مطرب دوم چون زلزل رازی
سیم چون ستّی زرین چهارم چون علی مکی.
منوچهری.
ستّی، ستّی زرین کمر است که ابوالفضل بیهقی در تاریخ ذکر او آورده است.


پس آمدن.


[پَ مَ دَ] (مص مرکب) پس آمدن با...؛ غلبه کردن بر. حریف شدن به. برابری کردن با : من از پس او برنمی آیم.
-پس آمدن (مطلق)؛ بازگشتن.
-امثال: سکهء شاه ولایت هرجا رود پس آید.


پس آنگاه.


[پَ] (ق مرکب) سپس :
برو کرد جوشن همه چاک چاک
پس آنگاه بر تارکش ریخت خاک.
فردوسی.
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب
نشستند با جنگجویان بر اسب.فردوسی.
پس آوردن.
[پَ وَ دَ] (مص مرکب)مراجعت دادن چیزی. رد کردن چیزی خریده به مالک اوّلی آن.


پس آهنگ.


[پَ هَ ] (اِ مرکب) ساقه و مؤخرهء لشکر. فوج پسین. (بهار عجم). و بیت ذیل را که معنی آن مفهوم نیست شاهد آورده است :
جناح از هوا در زمین برد بیخ
پس آهنگ شد در زمین چارمیخ.نظامی.
|| آهنی باشد که کفشگران در پس کفش نهند تا به آن کفش را فراخ کنند آنگاه که قالب را در کفش کنند و به تازی موئل گویند.


پسا.


[پَ] (ق) این پسا :
تا نسوزد نیز گیرد رنگِ کَش
این پسا از هیمه ها نیمی بکش.
دهخدا (دیوان ص51).
آن پسا. در این وقت. در آن وقت. در این نوبت. بدان نوبت.
پسا.
[پَ] (اِخ) نام شهری است به فارس و فسا معرب آن است. مؤلف حدود العالم آورده است: پسا شهری است بناحیت پارس خرم و بزرگ و او را قهندز است و ربض است و جای بازرگانان است و با خواستهء بسیار است و شهرکهای کردیان و خیر (؟) از پساست. و نیز رجوع به فسا شود.


پساپیش.


[پَ] (اِ مرکب) پس و پیش. قبل و بعد. اطراف. جوانب: چگونه است که کار خود را جد دانی و پساپیش کارهای خود را نگاه میداری. (کتاب المعارف).


پساپیش شدن.


[پَ شُ دَ] (مص مرکب)تغییر محل دادن.


پساچین.


[پَ] (اِ مرکب) میوه ای که در باغها پس از چیدن میوه جابجا بر سر درخت ماند. سبدچین(؟). (برهان قاطع در ذیل کلمهء سبدچین).


پسادست.


[پَ دَ] (اِ مرکب) نسیه باشد (مقابل دستادست و پیشادست(1)، نقد) که بهاء متاع خریده در زمان خرید ندهند و بوقتی دیگر محوّل کنند :
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت(2) ببرد.
ابوشکور.
پساروس.
[پْسا / پِ] (اِخ)(1) نام رودکی به ده فرسنگی تارس کرسی کیلیکیه(2).
(1) - پیشادست؛ نقد:
ستد و داد جز به پیشادست
داوری باشد و زیان و شکست. لبیبی.
(2) - ن ل: الفت.
(1) - Psarus. (2) - ایران باستان ج 2 ص1005.


پساسیری.


[پَ] (اِخ) رجوع به بساسیری شود.


پساک.


[پَ] (اِ) بساک. عمار. اکلیل ریحان. تاجی که از گلها و اسپرغمها و ریاحین ساختندی و پادشاهان و بزرگان بروزهای عید و جشن ها و دیگر مردمان روز دامادی و یا بازگشتن از فتحی و ظفری بر سر زدندی :
همه امیدش آنکه خدمت تو
بر سرش می نهد ز بخت پساک.
ابوالفرج رونی (از فرهنگ شعوری).
و فرهنگستان این کلمه را بجای آنتر(1) بمعنی قسمت بالای پرچمهای گل گرفته است. و رجوع به بساک شود.
پساکو.
[پَ] (اِخ) یکی از بلوک کلات خراسان است.
.
(فرانسوی)
(1) - Anthere


پساکلا.


[پَ کَ] (اِخ) نام دهی در سواد کوه مازندران. (مازندران و استراباد رابینو).


پسامتیک اول.


[پْسا / پِ مِ کِ اَوْ وَ](اِخ)(1) فرعون سائیس و منفیس. وی بیست و ششمین سلسلهء فراعنهء مصر را بسال 666 ق.م. تأسیس کرد و در 611 ق. م. درگذشت. کار عمدهء او احیاء قدرت نظامی مصر است.
(1) - Psammetique.


پسامتیک دوم.


[پْسا / پِ مِ کِ دُوْ وُ](اِخ) پادشاهی از بیست و ششمین سلسلهء فراعنهء مصر. وی از سال 594 تا 589 ق.م. از میلاد فرمانروائی مصر داشته است.


پسامتیک سوم.


[پْسا / پِ مِ کِ سِوْ وُ](اِخ) مؤلفین قدیم وی را پسامنیت(1) نیز نامیده اند. او فرعون مصر بود و بسال 525 ق.م. چون ایرانیان بر مصر دست یافتند خلع شد و نام این پادشاه در منابع شرقی فسمتیخ آمده است(2). هنگامی که کبوجیه به مصر حمله کرد آمازیس فرعون مصر بود ولی دیری نگذشت که وی وفات کرد و پسامتیک جانشین او شد. «این پادشاه کسی نبود که بتواند مصر را در این موقع مشکل و باریک از چنگ دشمنی نیرومند مانند کبوجیه، برهاند»(3). لشکر ایران از غَزَه که در ساحل دریای مغرب واقع است داخل کویر شد و در مدت سه روز آن را به کمک اعراب پیمود و پس از گذشتن از کویر به پلوزیوم(4) رسید و در مقابل قشون مصر صفوف خود را آراست... این جنگ به اعلی درجه سخت بود و هر دو طرف تلفات زیاد دادند ولی بالاخره مصریها روی بهزیمت نهادند... پس از تسخیر ارگ منفیس، کبوجیه پسامتیک را که فقط شش ماه سلطنت کرده بود در حومهء شهر نشاند و خواست مردانگی او را امتحان کند، توضیح آنکه دختر او را بر آن داشت که رخت کنیزان پوشد و با دختران خانواده های معروف، که نیز همان لباس را دربر داشتند، فرستاد آب بیاورند. وقتی که دختران مزبور از پیش پدران خود با ناله و زاری میگذشتند، این ها از مشاهدهء وضع ننگین دختران خود صبر و شکیبائی را از دست داده سخت می نالیدند و صدای ضجه و شیونشان بلند میشد فقط پسامتیک ساکت ایستاده به این وضع نظاره میکرد و بعد سر خود را بزیر می افکند. پس از آنکه دختران گذشتند، کبوجیه پسر پادشاه مصر را با دوهزار مصری دیگر که همسن او بودند به قتل گاه فرستاد این ها را با ریسمان به یکدیگر بسته بودند و میبایست بتلافی قتل سفیر کبوجیه و اهالی می تی لن کشته شوند... پسامتیک دید که پسر او را به مقتل می برند با وجود این خودداری کرد... پس از آن یک نفر مصری پیر، که ثروت خود را از دست داده و به فقر افتاده بود و از سربازان تکدی میکرد از پیش چشم پسامتیک گذشت. این شخص سابقاً از دوستان پادشاه مصر بود و وقتی که پسامتیک او را دید، سخت گریست و بسر خود زده او را به اسم بخواند. در اطراف پسامتیک مستحفظینی بودند، که از احوال او کبوجیه را آگاه میکردند این قضیه باعث تعجب او شد و پیامبری نزد پسامتیک فرستاد، تا این سؤال را بکند، شاه کبوجیه می پرسد: چرا، وقتی که دختر خود را به آن وضع دیدی و از بردن پسرت به قتل گاه آگاه شدی، گریه و زاری نکردی و وضع این مرد فقیر تو را برقت آورد، و حال آنکه او از اقربای تو نیست؟ پسامتیک جواب داد: مصائب و محن خود من نه به اندازه ای است که بتوانم گریه کنم، ولی وضع این مرد، که در پیری از سعادت و ثروت محروم و دچار فقر گشته، مرا برقت آورد.این جواب را کبوجیه صحیح دانست... و برقت آمده امر کرد پسر پادشاه را از دست جلاد نجات دهند و خود او را از حومهء شهر نزد وی آرند... پسامتیک را نزد کبوجیه آوردند. از این زمان او با کبوجیه بود و بی اعتدالی نسبت به او نمیشد، حتی اگر توانسته بود ساکت بنشیند و کنکاش بر ضدّ پارسیها نکند حکمرانی مصر به او برمیگشت، زیرا پارسیها عادتاً با نظر احترام به اولاد شاهان مینگرند اینگونه رفتار در نزد آنها قاعده ای است و موارد زیاد آنرا تأیید میکند... پسامتیک از جهت کنکاشی که برای شورانیدن مصریها کرد کشته شد، یعنی پس از این که کبوجیه بر قضیه اطلاع یافت، امر کرد به او خون گاو نر را خورانیدند و او فوراً بمرد(5).
(1) - Psammenite. (2) - ایران باستان ج 1 ص488.
(3) - ایران باستان ج 1ص 488.
(بر مصب اول شعبهء نیل از طرف
(4)
Pelusium
مشرق واقع بود.)
(5) - تاریخ هرودوت از ایران باستان ج 1 صص 488-491.


پسام من.


[سامْ مُ] (اِخ)(1) نام کاهنی مصری که در معبد آمون خدمت میکرد. (ایران باستان ج 1 صص488 -492). وی هنگامی که اسکندر به آن معبد رفت با وی ملاقات کرد و گفت: که خدا پادشاه مردمان است و بنابراین هر موجودی که بر مردمان حکم میکند، موجودی الهی است. اسکندر از این عقیده بسیار مشعوف شد بخصوص که خود نیز نظری در این باب داشت(2).
(1) - Psammon. (2) - ایران باستان ج 2 ص1356.


پسامنیت.


[مِ] (اِخ) رجوع به پسامتیک شود.


پسان پریروز.


[پَ پَ] (ق مرکب) سه روز پیش از دیروز.


پسان پریشب.


[پَ پَ شَ] (ق مرکب) سه شب پیش از شب گذشته.


پسان پیرارسال.


[پَ] (ق مرکب) سه سال پیش از پار.


پسانتن.


[پَ تَ] (مص) بلغت زند و پازند بمعنی افشاندن باشد و به این معنی به اضافهء ها نیز بنظر آمده است که پسهانتن باشد و پسانمی و پسهانمی بمعنی افشانم و پسانید و پسهانید یعنی بیفشانید. (برهان قاطع). ظاهراً این صورت تصحیف فشاندن است.


پسان فردا.


[پَ فَ] (ق مرکب) دو روز بعد از فردا.


پسان فرداشب.


[پَ فَ شَ] (ق مرکب)دو شب بعد از فرداشب.


پسانیدن.


[پَ دَ] (مص) آب دادن کشت و باغ. سقایت. مشروب کردن :
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاری و باغی پسان هموار و ناهمواره ای.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
پساوند.
[پَ وَ] (اِ مرکب) قافیهء شعر را گویند. (برهان قاطع). و بیت ذیل را مثال آورده اند :
همه یاوه(1) همه خام و همه سست
معانی باژگونه(2) تا پساوند.لبیبی.
لکن در این بیت که در لغت نامهء اسدی به شاهد آمده است پساوند بمعنی مقطع قصیده و غزل و غیر آن بنظر می آید و مصراع ثانی نیز ظاهراً بدین صورت بوده است: معانی از چکاده تا پساوند. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: معنی ترکیبی [ پساوند ] آنکه نسبت به آخر دارد چه آوند کلمهء نسبت است چنانکه در مقدمه گذشت. || مزید مؤخر. پسوند.
(1) - ن ل: پوچ. برج.
(2) - ن ل: معانی با حکایت. ن ل: معانی با چکامه:
همه باد و همه خام و همه سست
معانی با چکامه تا پساوند. (از صحاح الفرس).
شاید:
همه یافه همه خام و همه سست
معانی از چکاده تا پساوند.


پساویدن.


[پَ دَ] (مص) بساویدن. دست مالیدن. دست سودن. لمس کردن :
مر گوهر خرد را نپساود
نه هیچ مدبّری نه شیطانی.ناصرخسرو.
|| مستی کردن. (برهان قاطع). اما در این معنی ظاهراً مصحف مس کردن است.


پس استاندن.


[پَ اِ دَ] (مص مرکب)بازپس گرفتن. واستدن.


پس استدن.


[پَ اِ تَ دَ] (مص مرکب)مخفف پس استادن. واستدن.


پس افت.


[پَ اُ] (ن مف مرکب) ذخیره. یخنی. اندوخته. || آنچه از اقساطِ بدهی و قرضی در موعد خود پرداخته نشده باشد.


پس افتادگی.


[پَ اُ دَ / دِ] (حامص مرکب) عقب افتادگی. تأخیر. || نُکس. بازگشت بیماری در حال نقاهت. || غش کردن یا مردن. افتادن به پشت و مردن.


پس افتادن.


[پَ اُ دَ] (مص مرکب) عقب افتادن. تأخیر :
چونکه گله بازگردد از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.مولوی.
|| نکس. عود مرض در حال نقاهت. || غش کردن یا مردن. افتادن به پشت و مردن.


پس افتاده.


[پَ اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کسی را گویند که در راه از رفقا بازمانده باشد. (برهان قاطع). || پس افت. اندوخته. پس انداز. ذخیره. پس افکند. پس اوگند.


پس افکند.


[پَ اَ کَ] (ن مف مرکب)پس اوگند. پس افگند. ذخیره. پس افتاده. پس انداز. اندوخته. مانید. یخنی:
هم بعلم خودش بده پندی [ کذا ]
که ندارد جز این پس افکندی.اوحدی.
|| میراث. (برهان قاطع).


پس افکندن.


[پَ اَ کَ دَ / دِ] (مص مرکب) چیزی از درآمد خود ذخیره کردن. اندوخته ساختن. ذخیره کردن. || تأخیر. بعقب انداختن. || میراث گذاشتن. (برهان قاطع). || پس افکندن کار را، مساوَفه.


پس افکنده.


[پَ اَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)چیزی که از درآمد و دخل کنار نهاده باشند برای زمانهای دیگر. ذخیره. اندوخته. پس انداز. پس افتاده. || پیخال طائران و سرگین دواب. (غیاث اللغات).


پس انداختن.


[پَ اَ تَ] (مص مرکب)تعویق. تأخیر. تَلکُّؤ. || قسطی از دین را بموعد ندادن. || ... زن، حیض را دیر کردن. || در تداول عوام، بلغت اهریمنی، زادن. زائیدن. تولید کردن : سه بچه پس انداخته است. سه تا کره پس انداخته است.
پس انداز.
[پَ اَ] (ن مف مرکب) ذُخر. ذخیره. پس افکند. پس اوگند. یخنی. نهاده. چیز نهادن کرده. اندوخته. الفغده. دست پس. پس دست. پستائی.
-صندوق پس انداز(1)؛ صندوقی که در آن نقد حاصل از صرفه جوئی در خرج نهند.
.
(فرانسوی)
(1) - Caisse d'epargne


پس انداز کردن.


[پَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) یخنی نهادن. ذخیره کردن. اندوختن. پس دست نگاه داشتن. پستائی کردن. پس افکندن. اذّخار.


پس اندازی.


[پَ اَ] (حامص مرکب)عمل پس انداختن و پس انداز کردن.


پس اندوز.


[پَ اَ] (ن مف مرکب)پس اندوخته. پس انداز :
گر ملک فریدونت پس اندوز بود
روزت ز خوشی چو عید نوروز بود
در کار خود ار بخواب غفلت باشی
ترسم که چو بیدار شوی روز بود.
وزیر سلطان طغرل بن ارسلان بن طغرل (از تاریخ گزیده).
پس اوفتادن.
[پَ دَ] (مص مرکب)رجوع به پس افتادن شود.


پس اوگند.


[پَ اَ گَ] (ن مف مرکب) رجوع به پس افکند شود.


پس باختن.


[پَ تَ] (مص مرکب) در قمار برده را باختن.


پس بال.


[پَ] (اِ مرکب) پری که در عقب شهپر است. خافیه.


پس بردار.


[پَ بَ] (نف مرکب) پَسه بردار. خادمه که دامان بلند خاتون را گاه رفتن بدست برداشتی تا بزمین نساید.


پس برداری.


[پَ بَ] (حامص مرکب)عمل پس بردار.


پس بردن.


[پَ بُ دَ] (مص مرکب) بعقب بردن. || بازگردانیدن. رجعت دادن.


پس بودن.


[پَ دَ] (مص مرکب) عقب بودن. || دون مرتبه یا درجهء کسی یا چیزی بودن.


پس پا شدن.


[پَ سِ شُ دَ] (مص مرکب)پس پایکی رفتن. بقهقرا رفتن. پس پسکی رفتن. پس رفتن. نکص. نکوص. منکص: اَحجم عَنه؛ پس پا شد از بیم. (منتهی الارب).


پس پای.


[پَ سِ] (اِ مرکب) پشتِ پای یا شاید بمعنی تیپا و اردنگ : در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند و به یک پس پای در موج ضلالت افکند. (کلیله و دمنه).
پس پایگی.
[پَ یَ / یِ] (حامص مرکب)پس پسکی. بقهقرا.


پس پایگی رفتن.


[پَ یَ / یِ رَ تَ](مص مرکب) پس پا شدن. پس پسکی رفتن. (منتهی الارب). نکص. نکوص. منکص.


پس پرده.


[پَ سِ پَ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پشتِ پرده. شبستان. سرای. خانه. حَرَم :
پس پردهء ما یکی دختریست
که از مهتران در خور مهتریست.فردوسی.
کرا در پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود.فردوسی.
پس پردهء شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان.فردوسی.
پس پردهء نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای.فردوسی.
پس پردهء او یکی دختر است
که رویش ز خورشید روشن تر است.
فردوسی.
پس پردهء او بسی دختر است
که با برز و بالا و با افسر است.فردوسی.
|| عالم غیب :
ناامیدم مکن از سابقهء لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت.
حافظ.
|| در نهان :
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود.سعدی.
پس پرس.
[پَ پَ رَ] (اِخ) نام دهی در کجور مازندران. (مازندران و استراباد رابینو).


پس پریروز.


[پَ پَ] (ق مرکب) دو روز پیش از دیروز.


پس پریشب.


[پَ پَ شَ] (ق مرکب)پرندوش. دو شب پیش از شب گذشته.


پس پسان پریروز.


[پَ پَ پَ] (ق مرکب) چهار روز پیش از دیروز.


پس پسان پریشب.


[پَ پَ پَ شَ] (ق مرکب) چهار شب پیش از شب گذشته.


پس پسان پیرارسال.


[پَ پَ] (ق مرکب) چهار سال پیش از پار.


پس پسان فردا.


[پَ پَ فَ] (ق مرکب)سه روز بعد از فردا.


پس پسان فرداشب.


[پَ پَ فَ شَ] (ق مرکب) سه شب پس از فرداشب.


پس پسکی.


[پَ پَ سَ] (حامص مرکب)قهقرا. عقب.
-پس پسکی رفتن؛ پس پایگی رفتن. پس پا شدن. سپسایگی رفتن. (منتهی الارب در لغت نکص). نکص. نکوص. مَنکص.


پس پشت.


[پَ سِ پُ] (اِ مرکب) عقب. دنبال. پشت سر. عقب سر. در عقب. ظهریّ. (مهذب الاسماء) : مروان را سپاه صدوپنجاه هزار تمام شد و با سپاه اندر تعبیه همیرفت تا به شهرستان سمندر آنکه ملک خزران آنجا نشستی و خاقان بگریخت و مروان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد و به رود سقلاب فرود آمد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
پس پشت لشکر به نستور داد
چراغ سپهدار فرخ نژاد.دقیقی.
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب.فردوسی.
پس پشت او چند از ایرانیان
به پیکار آن گرگ بسته میان.فردوسی.
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست.فردوسی.
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و در پیش پیل.فردوسی.
پس پشت و پیش اندر آزادگان
بشد تیز تا آذر آبادگان.فردوسی.
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
از آن چار، بهرام را دید پیش.فردوسی.
غلامی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی.فردوسی.
بدست اندرون نیزهء جان ستان
پس پشت خود کرد آنگه سنان.فردوسی.
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود.فردوسی.
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد بکردار شیر شکار.فردوسی.
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفتگوی.فردوسی.
برفتند سوی سیاوش گِرد
پس پشت و پیشش سپه بود گِرد.فردوسی.
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار.فردوسی.
به پیش سپه رستم پهلوان
پس پشت او سرکشان و گوان.فردوسی.
پس پشت پنجه هزار از یلان
پیاده همه تنگ بسته میان.فردوسی.
وزانجا بیامد سوی طیسفون
سپاهی پس پشت و پیش اندرون.فردوسی.
پس پشت لشکر گیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه.فردوسی.
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماند بدست.فردوسی.
کنیزک پس پشت ناهید شست
از آن هر یکی جام زرین بدست.فردوسی.
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود.فردوسی.
بدام آیدش ناسگالیده میش
پلنگ از پس پشت و صیاد پیش.فردوسی.
پس پشت گرسیوز کینه خواه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه.فردوسی.
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان دریا پس پشت کرد.فردوسی.
به پیش اندرون کاویانی درفش
پس پشت گردای زرینه کفش.فردوسی.
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد.فردوسی.
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد.فردوسی.
یکی مؤبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت لشکر نماند.فردوسی.
به پیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند.فردوسی.
دلیران ایران پس پشت او
بکینه دل آکنده و جنگجوی.فردوسی.
فریبرز را داد پس میمنه
پس پشت لشکر هجیر و بنه.فردوسی.
درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی.فردوسی.
وزان روی کندر سوی میمنه
پیاده پس پشت او با بنه.فردوسی.
پس پشت شاه اندر ایرانیان
یکایک بکردار شیر ژیان.فردوسی.
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هر یک چو شیر ژیان.فردوسی.
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ.
فردوسی.
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد بگردنش بر پالهنگ.فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه.فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عنان دار با نیزه های دراز.فردوسی.
پس پشت شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر بنفش.فردوسی.
درفش از پس پشت آن شیر [ گودرز ] بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود.فردوسی.
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.فردوسی.
همی گرز بارید گفتی ز ابر
پس پشت پرجوشن و خود و گبر.فردوسی.
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفت و گوی.فردوسی.
دمان از پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته ز جای.فردوسی.
پس پشتشان زال با کیقباد
بیکدست آتش بیکدست باد.فردوسی.
دوان بیژن اندر پس پشت اوی
یکی تیغ برّنده در مشت اوی.فردوسی.
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه.فردوسی.
پس پشت و دست چپ و دست راست
همیرفت با او از آنسو که خواست.فردوسی.
همه کوه یکسر سپاه است و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس.
فردوسی.
بیکروی گودرز و یکروی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس.فردوسی.
پس پشت ایشان سواران جنگ
بیاکنده ترکش به تیر خدنگ.فردوسی.
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و از پیش پیل.فردوسی.
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل.فردوسی.
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه.فردوسی.
تلی بود خُرّم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه.فردوسی.
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش.فردوسی.
ز ترکان بسی در پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی.فردوسی.
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او خود نماند ایچ گرد.فردوسی.
به پیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس.
فردوسی.
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر، همه جان خویش.فردوسی.
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار.فردوسی.
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب.فردوسی.
پس پشت او پور گشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود.فردوسی.
پس پشت او را نگه داشته
همی نیزه از میغ بگذاشته.فردوسی.
به آئین پس پشت لشکر چو کوه
همی رفت گودرز خود با گروه.فردوسی.
پس پشتش اندر سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.فردوسی.
بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران به پیش.فردوسی.
عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته.فردوسی.
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست.فردوسی.
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.فردوسی.
نبینی مرا جز بروز نبرد
درفشی پس پشت من لاجورد.فردوسی.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر براه.فردوسی.
پس پشت بد شارسان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری.فردوسی.
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.فردوسی.
که من بی گمانم که پیران بجنگ
بیاید پس پشتمان بیدرنگ.فردوسی.
بدینسان همی تاخت فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی.فردوسی.
ز هر سو سپه بازچید اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر.فردوسی.
چو بهرام یل گشت بی توش و تاو
پس پشت او اندرآمد تژاو.فردوسی.
امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست. (تاریخ بیهقی ص441). و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص351). و زن و بچه... گسیل میکردند بحصاری قوی و حصین که داشتند در پس پشت. (تاریخ بیهقی). حسن [ بصری ] مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ میکنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معاملهء جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی. (تذکرة الاولیاء عطار ج 1 ص28).
پس پشت افکندن.
[پَ سِ پُ اَ کَ دَ](مص مرکب) فراموش کردن. اِظهار. اظّهار. تظهیر. || ترک گفتن. مهمل گذاردن. اهمال کردن. از دست نهادن.


پس پشت افکنده.


[پَ سِ پُ اَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) فراموش کرده شده. || ظِهْریّ.


پس پشت انداختن.


[پَ سِ پُ اَ تَ](مص مرکب) رجوع به پس پشت افکندن شود.


پس پشت انداخته.


[پَ سِ پُ اَ تَ](ن مف مرکب) رجوع به پس پشت افکنده شود.


پس پشت گذاشتن.


[پَ سِ پُ گُ تَ](مص مرکب) بعقب گذاشتن: پس پشت گذاشتن دشمن را.


پس پیرار.


[پَ] (ق مرکب) سال پیش از پیرار. دو سال پیش از پار. سه سال پیش.


پست.


[پَ] (ص) مقابل بالا. پائین. تحت. سفل. زیر. مقابل بالا و روی. مقابل علو و فوق :
بیامد چو گودرز را دید، دست
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست.فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.فردوسی.
پراندیشه بنشست بر سان مست
بکش کرده دست و سرافکنده پست.
فردوسی.
کسی کو جوان بود تاجی بدست
بر قیصر آمد سرافکنده پست.فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
بر تخت شاهی بزانو نشست.فردوسی.
توانا خداوند بر هر چه هست
خداوند بالا و دارای پست.فردوسی.
گرفته سپر پیش و ژوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست.فردوسی.
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست.فردوسی.
همه دستهاشان فرومانده پست
در زور یزدان بریشان ببست.فردوسی.
برستم درآویخت چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست.فردوسی.
فرویاختی سوی خورشید، پست
سر خویش، چون مردم خورپرست.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء خطی مؤلف ص117).
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست.
اسدی (ایضاً ص81).
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست.
اسدی (ایضاً ص222).
فراوان کس از پیل افتاد پست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص183).
سپر نیمی و سرش با کتف و دست
بزخمی بیفکند هر چار پست.
اسدی (ایضاً ص77).
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمهء تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی...
اسدی (ایضاً ص75).
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرودوید و به پست آمد از بلند حصار.
مسعودسعد.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.مولوی.
بعزت هر آنکس فروتر نشست
بخواری نیفتد ز بالا به پست.سعدی.
اگر بصورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح.؟
|| (اِ) پستی. فرود :
چون آب ز بالا بگراید سوی پستی
وز پست چو آتش بگراید سوی بالا.
عنصری.
|| نشیب. قنوع. (منتهی الارب). || (ص) دون. دانی :
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی است نابوده پست.ابوشکور.
ابا سپهر کجا همت تو باشد پست
ابا بهشت کجا مجلس تو باشد خوار.فرخی.
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه.
فرخی.
جدا مانده بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.عنصری.
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست.
سوزنی.
|| (ص) کوتاه. کوتاه و پهن شده. (لغت نامهء اسدی). کم ارتفاع. قصیر :
چراش ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک (از لغت نامهء اسدی).
بپرسیدند صفت پیغامبر. علی گفت : ببالا میانه بود نه درازی دراز و نه کوتاهی کوتاه پست. (مجمل التواریخ والقصص).
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست.حافظ.
از این رباط دودر چون ضرورتست رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست.
حافظ.
قُرزُحة؛ زن پست قد. قَرارَة؛ مرد پست قامت. اَهنع؛ پست گردن و خمیده قامت کوتاه. (منتهی الارب). || آنچه با زمین راست باشد. هموار. یکسان با خاک. برابر با خاک. برابر با زمین :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.رودکی.
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست.فردوسی.
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست.فردوسی.
اگر تان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمین تان همانگاه پست.فردوسی.
سرانشان بگرز گران کرد پست
نشست از بر تخت جادوپرست.فردوسی.
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین بضحاک بر.(1)فردوسی.
فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص114).
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست.
اسدی (گرشاسب نامهء خطی مؤلف ص82).
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای.
اسدی (ایضاً ص174).
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمه ها گشته پست.
اسدی (ایضاً ص67).
بهر سو نگون هندوئی بود پست
چه افکنده بی سر چه بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص79).
گیابد که چون سوی او مرد دست
کشیدی شدی خفته بر خاک پست.
اسدی (ایضاً ص113).
یکی را فکنده ز تن پا و دست
یکی را سر و مغز از گرز پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
یکی درع در بر سر از گرز پست
یکی را سر افتاده خنجر بدست.
اسدی (گرشاسب نامه)
زمانی بکردار مست اشتری
مرا پست بسپرد زیر سپل.ناصرخسرو.
|| (اِ) زمین هموار. (برهان قاطع). || گو. مغاک. منخفض. فیج؛ گو پست و نزدیک تک از زمین. حَیر؛ جای پست. قرار، قرارة؛ زمین پست هموار. هبطه؛ زمین هموار پست. خَبز؛ جای پست و هموار. هبر؛ هموار و پست از زمین. هجل؛ زمین هموار پست میان کوه یا عام است. هضم؛ زمین پست و هموار. (منتهی الارب) || گودی. گو. || (ص) خراب (در مقابل آباد). (برهان قاطع) :
بگودرز فرمود پس شهریار [ کیخسرو ]
که رفتی کمربستهء کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست.فردوسی.
جهانی ز بیداد او گشت پست
ز دستش بسر برنهاده دو دست.فردوسی.
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست.فردوسی.
بند گسسته گشت و سیل اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون و هیچ عمارت نماند مگر جائی که بر بلند بود. (مجمل التواریخ والقصص).
نگر تا نیازی به بیداد دست
که آباد گردد ز بیداد پست.
سراج الدین سکزی (از فرهنگ خطی).
|| ذلیل. زبون. بیمقدار. بی اعتبار. خوار. مغلوب :
کنون کین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بدارید دست.دقیقی.
ورا بر زمین هوم افکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست.فردوسی.
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست.فردوسی.
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افکند پست.فردوسی.
هر آنکس که شاعر ورا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست.
فردوسی (نسخهء خطی مؤلف؟).
کنون بندهء ناسزاوار پست
بیامد بتخت کیان برنشست.فردوسی.
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست.فردوسی.
برآشفت و گیسوی او را بدست
گرفت و بروی اندر افکند پست.فردوسی.
به تخت من و جای من برنشست
مرا سر بخاک اندرون کرد پست.فردوسی.
جزین تا بخاشاک ناچیز و پست
نیازد کسی ناسزاوار دست.فردوسی.
بینداختندش بشمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست.
اسدی (گرشاسب نامهء خطی مؤلف ص179).
|| نابود. معدوم :
سپهری که پشت مرا کرد گوز
نشد پست گردون [ ووارون؟ ] بجایست نوز.
فردوسی.
سخنها که گفتی تو بر گست باد
دل و جان آن بدکنش پست باد.فردوسی.
|| سفله. فرومایه. لئیم. خسیس. بخیل. (لغت نامهء اسدی و برهان قاطع). خس. دون. دون همت. دنی. دنیه. رذیل. رذل. مرذول. رُذال. ماخ. بی ارج. حقیر. ناکس. رَدّی. هیچکاره. مهین. بی سروپا. درخور استخفاف و توهین. توهین کردنی. || تنگ چشم. اندک بین. کاسد. کاسده. || نزد محققین آنکه نتواند به بال همت پرواز عروج به مدارج کمالات حقانی یا مرتبه ای از مراتب دیگر کند. (برهان قاطع). || نبهره. || (ق) از بن و بیخ :
فرستاده را سر ببرید پست
ز گردان چینی سواری بجست.فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سران شان ببرم بشمشیر پست.فردوسی.
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست.فردوسی.
که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست.فردوسی.
بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن تن و تیغ و دست.
فردوسی.
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست.فردوسی.
سرش را بفرجام ببرید پست
بیفکند پیش و بخوردن نشست.فردوسی.
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و بر بارگی برنشست.فردوسی.
سر کرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت.فردوسی.
که بودند با من همه دوش مست
سران شان بخنجر ببرید پست.فردوسی.
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بریده ورازاد را یال پست.فردوسی.
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسب را دم بریدند پست
فردوسی.
چو ببرید رستم سر دیو پست [ اکوان ]
بر آن بارهء پیل پیکر [ رخش ] نشست.
فردوسی.
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرند شهر و برآرند دست.
اسدی (گرشاسب نامهء خطی مؤلف ص227).
|| آسان. سهل. تند. چابک. چالاک :
گرازه چو از باد بگشاد دست
بزین بر شد آن ترک بیدار پست.فردوسی.
|| ساده. سهل التناول. آسان :
پست میگویم به اندازه یْ عقول
عیب نبود این بود کار رسول.مولوی.
|| فارغ بال. آسوده. مستریح. راحت. آرام. بی حرکت:
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
فروبند در خانه(2) به فلج و به پژاوند.رودکی.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل برو بر بخست.فردوسی.
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی.
ابر کوههء پیل در قلب گاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بَهو از بر تخت بنشسته پست
بسر بر یکی تاج و گرزی بدست.
اسدی (گرشاسب نامهء خطی مؤلف ص80).
دویدند هر کش همی دید پست [ زنگی را ]
گرفت آفرین بر چنان زور دست
اسدی (ایضاً ص174).
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جست و بفراخت دست.
اسدی (ایضاً ص225).
بیفشرد با دشنه چنگش بدست
بیک مشتش از پای بفکند پست.
اسدی (ایضاً ص84).
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی.ناصرخسرو.
پست منشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر بر باید خاست.
ناصرخسرو.
بمن بر گذر داد ایزد ترا
تو در رهگذر پست بنشسته ای.ناصرخسرو.
بخانه یْ کسان اندری پست منشین
مدان خانهء خویش خانه یْ کسان را.
ناصرخسرو.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم.
ناصرخسرو.
ای فکنده امل درازآهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ.
ناصرخسرو.
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمکان
همی آید سوی من یک بیک هر چم همی باید.
ناصرخسرو.
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ.ناصرخسرو.
پست بنشستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اجلی.ناصرخسرو.
جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان
پست نشستستی و کنار پر ارزن.
ناصرخسرو.
شکم مادرت زندان اول بودت
که آنجا روزگاری پست بنشستی.
ناصرخسرو.
من بکنجی در، پست خفته بودم سرمست
... در زده دست از برای جلقو.سوزنی.
در بحر بلا فتاده ام پست
حیران چو صدف نه پا و نی دست.
خاقانی (تحفة العراقین).
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرودآ والسلام.مولوی.
|| هراسان. مضطرب. مشوش :
همان جام زرین گرفته بدست
همه دل ز بیم شهنشاه پست.فردوسی.
|| ناگوار. تلخ :
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
به ایران یکی لشکر آرد بجنگ
بیابد بر آن پیر کاوس دست
شود کام و آرام ما جمله پست.فردوسی.
|| سست. ضعیف :
شگفت است کامد بر ایشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست.فردوسی.
|| بیهوش. بی خبر از خود :
بفرمود [ منیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند و چون خورد و شد مرد [ بیژن ] مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست.فردوسی.
برین گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل بر او بر بخست.فردوسی.
چون بلندیِّ سخن میداد دست
مستمع بیهوش می افتاد و پست.عطار.
|| سخت خرد و ریزه و نرم (لِه در تداول عوام) :
چو بگرفت شاه اردشیر آن [ جام ] بدست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست.فردوسی.
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست.فردوسی.
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر یاقوت عنبر.عنصری.
پیلان جنگی بخرطوم سواران درمی ربودند و در زیر پای پست می کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص121). || در اصطلاح موسیقی، بم (مقابل زیر و تیز) :
زخمهء رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.فرخی.
|| بیزار. نفور :
که پشت سپه شان بهم برشکست
دل پهلوانان شد از جنگ پست.فردوسی.
- اندیشه پست کردن؛ مأیوس و ناامید شدن :
به یک رزم اگر باد ایشان بجست(3)
نشاید چنین کرد اندیشه پست.فردوسی.
- پست بالا، پست قامت، پست قد؛ کوتاه بالا. کوتاه قامت. کوتاه قد: امرأةُ ضِررة؛ زن پست بالای ناکس. سِنداو؛ مرد پست بالا، باریک تن، پهناسر. ضکضاک و ضکضاکة؛ پست بالای فربه پرگوشت. قلهمَس؛ پست بالا گرداندام. (منتهی الارب). قزعملة؛ زن پست بالا. (دهار). قُلّی؛ دختر پست بالا. کعنب؛ پست بالا. کُواکیة و کوکاة؛ پست بالا. قُنبُع، قُفعدَد، قَنثر، کرتَع، کُنتع، کُنافث، کُنفُث، کَوالَل؛ پست قامت. قَلیل؛ پست قامت لاغر. قُفّة؛ مرد ریزه اندام یا پست قد. (منتهی الارب).
- پست پریدن؛ نزدیک زمین پریدن: اسفاف؛ پست پریدن مرغ. سف الطائر علی وجه الارض سفیفاً؛ پست پرید مرغ و مرور کرد بر روی زمین و رفت. (منتهی الارب).
- پست رفتار؛ سست رفتار: بعج؛ پست رفتار. مرد سست رفتار گویا معوّج البطن است. (منتهی الارب).
- پست سرین؛ آنکه سرین کوچک دارد. ثَطّاء؛ زن پست سرین. (منتهی الارب).
- پست همت؛ کوتاه همت. سست عنصر.
- پست و بلند دنیادیده؛ مجرب و آزموده. صاحب تجربت. سرد و گرم چشیده.
(1) - ن ل:
نهاد آن دو رخساره بر خاک بر
همی خواند نفرین بضحاک بر.
(2) - ن ل: در خانه فروبند.
(3) - یعنی ایرانیان غالب شدند.


پست.


[پِ / پَ] (اِ) هر آردی را گویند عموماً و آردی که گندم و جو و نخود آن را بریان کرده باشند خصوصاً و آنرا بعربی سویق خوانند چه سویق الشعیر آرد جو بریان کرده و سویق الحنطه آرد گندم بریان کرده را گویند... (برهان قاطع). کبیدهء آرد. آرد گندم یا جو یا نخود. صویق. (منتهی الارب). آرد بریان کرده که بترکی تلقان گویند و به لهجهء مازندرانی پیه خوانند. و بهندی ستو. (غیاث اللغات) (رشیدی). تلخان. قاووت. آرد بوداده با شکر و هردانه و مغز کوبیده. جشیش. قَمیحَة. قِلدَة. (منتهی الارب) : ابوسفیان چون بگریخت با گروه قریش زادی که از مکّه برگرفته بودند و انبانهای ایشان، پست که داشتند چون میگریختند می افگندند از بهر سبکباری و بتعجیل که میکردند پس مسلمانان انبانهای ایشان پر از پست می یافتند و از راه برمیگرفتند و این غزو را از بهر آن غزوالسویق گفتند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). پس ایشان پیغام کسری به پیغمبر صلی الله علیه و سلم بگفتند ایشان را اجابت نکرد و رد کرد و ایشان را بخانهء سلمان فرود آورد و قوت ایشان فراخ کرد از پست جو و خرما... (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). پرویز گفت... ما را زود چیزی ده تا بخوریم و برویم، ایاس کاسه ای برگرفت و پر از پست کرد و خرما و گفت بخورید ایشان لختی بخوردند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). و اگر کسی اندر حج بماندی او را اجری داد و بر قبائل عرب توزیع کردی و نفقه دادی و نیز از آن خویش خرما در شیر افکندی یا بشیر بیامیختی و عرب آنرا جشیش خوانند و نیز طعام بسیار بساختی و پست و خرما بیک جای بیامیختی بسیار... (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). بابک او (افشین) را از حصار خروارهای ماست و روغن گاو و خیار بادرنگ (قثد) بفرستاد و او را رسولان فرستاد و گفت افشین را بگوئید که شما بمهمان من آمدید و از ده روز باز، براهها اندر رنجه باشید و دانم که جز کعک و پست چیزی دیگر نخوردید و ما را بحصار اندر جز این چیزی نبود. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
بیاور جامی ز یاقوت زرد
پر از شکر و پست با آب سرد
بیامیخت با شکر و پست زهر
که بهمن مگر یابد از کام بهر.فردوسی.
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار
چون آن مرغ بر پست بگذاشتند
گمانی همی خیره پنداشتند
هم آنگاه مرغ آن بخورد و بمرد
گمان بردن از راه نیکی ببرد.فردوسی.
والله که همی نخورد خواهم
با شکر بت پرست پستم.ناصرخسرو.
هر گه که مرا شکر شماری
من پِست از آن پَست شمارم.ناصرخسرو.
و اگر تب نباشد آشامه ای از کشک بریان کرده سازند یا از پست جو. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و پست غبیر او پست نبق و پست اناردانک سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). یا با کشکاب که از پست جو پخته باشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر پست جو و پوست عدس بدین آبها بسرشند روا باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پست جو. پست عدس؟. پست گاورس؟. (ذخیرهء خوارزمشاهی).عبدالله دانست که حجاج با وی چنان خواهد کردن چهل روز طعام از خویشتن باز گرفته بود و بقدر اندکی پست قناعت کرده بود با مشک و عبیر آمیخته تا اندامش بوی نکردی و چون بیاویختندش هیچ اثر نمی کرد از بوی ناخوش. (مجمل التواریخ والقصص).
داغ داری بسرین بر نتوانی شد حُر
پست داری بدهان در نتوانی زد وای(1).
انوری.
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم و پستی نگذرد از نای من.خاقانی.
چاره نداشتم الاّ آنک با من بقایای قدری پست که بهر ذخیرهء مطبخ داشتم مانده بود آن جماعت را در آن مساهم و مشارک کردم... (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء مؤلف ص17).
منم روی از جهان یک گوشه کرده
کفی پست جوین را توشه کرده.نظامی.
تن اینجا به پست جوین ساختن
دل آنجا به گنجینه پرداختن.نظامی.
چون خلافت به ابوجعفر منصور رسید از ابوالجهم کینه ای در دل داشت. در پست بادام او را زهر داد. (تجارب السلف هندوشاه). خُرنوب، نباتی است بری خاردار ثمر آن مانند سیب لیکن بدمزه باشد و قسم دیگر آن بستانی است ثمر آن مانند خیار شنبر، مگر نسبت بخیار شنبر اندک عریض باشد و از آن رب گیرند و پست سازند. سویق الرمان؛ پست انار. سختیت؛ پست ناآمیخته و کم روغن. خضخضه؛ جنبانیدن آب و پست و مانند آن. قشدة؛ و قشاده؛ دُردِ مسکه و ته نشین آن چون با پست و خرما پخته شوند. سویقُ قفازُ؛ پست ناشورانیده. مهمق؛ پست سائیده. (منتهی الارب). || سبوس. سبوسه. نخاله.
چه کردم چون نسازد طبع تو با من
بدان ماند که گوئی آبم و پستی.ناصرخسرو.
|| مرکبی باشد که بعضی از چله نشینان و فقیران و جوکیان هندوستان از جگر آهو و مغز بادام و امثال آن سازند که هرگاه مقدار پسته ای از آن بخورند تا چند روز محتاج بطعام نشوند. (برهان قاطع).
- پست سنجد؛ سویق الغبیرا. آرد سنجد.
- پست سیب؛ سویق التفاح.
- پست فروش؛ آنکه پست بمعرض بیع گذارد. سَواق. (دهار).
- پست کورَ؛ سویق کَبر.
(1) - ن ل: نای.


پست.


[پُ] (اِ) مخفف پوست. رجوع به پوست شود:
ناخن ز دست حرص بخرسندی
چون نشکنی و پُست نپیرائی.ناصرخسرو.


پست.


[پُ] (فرانسوی، اِ) اداره ای که نامه ها و امانات از جائی بجائی برد و رساند. چاپارخانه. || شخصی که نامه ها و امانات رساند: چاپار. چپر. پیک. برید. || منازلی در راه شهرها که در آن مرکوب برای حمل مسافر و بار نگاه دارند. || محل خدمت مأمورین انتظامی. || شغل. پایگاه. در ادارات دولتی. || پاسگاه. (از لغات فرهنگستان).
- غلام پُست؛ مأموری که با بسته های پستی و نامه ها از شهری به شهری همراه رود.
- فراش پست؛ آنکه نامه و بسته های امانات به صاحبان آن برد. پیک. گسی بنده. و رجوع به گسی بنده شود.


پست.


[پَ] (اِخ) نام وادئی به اربل.


پست.


[پِ] (اِخ) پایتخت مجارستان که اردوی مغول در عصر اوکتای قاآن (متوفی بسال 639 ه . ق.) آنرا گشودند و تا نزدیک وینه از طرفی و تا سواحل بحر ادریاتیک از طرفی دیگر پیش رفتند ولی از آن جهت که مردم مجارستان یعنی مجارها (هنگریها) با مغول از یک نژاد بودند پس از یک سال [ مغول ] مملکت ایشان را رها کرده بهمان تبعیت رسمی قناعت کرد. (تاریخ مغول عباس اقبال ج 1 ص148). پایتخت مجارستان بوداپست است و آن دو جزء است: بودا و پست و مجموع آن دو را چون مفردی استعمال کرده بوداپست گویند و رود دانوب این دو جزء را از هم جدا کند. رجوع به بوداپست شود.


پستا.


[پَ] (اِ) بر سر کاری رفتن که قبل از این شروع در آن شده باشد. (برهان قاطع). || ذخیره. اندوخته. || بار. کرت. دفعه: این پستا سیرآهک بساز. || نوبت: من از آسیا می آیم تو می گوئی پستا نیست؟. آسیا و پستا.


پستائی.


[پَ] (اِ)(1) اندوخته. ذُخر. ذخیره. یخنی. دستِ پس. پس انداز.
(1) - این لفظ در تکلم عوام «پسا» گفته میشود.


پستائی کردن.


[پَ کَ دَ] (مص مرکب)برنهادن. اندوخته کردن. پس انداز کردن. ذخیره کردن.


پستادست.


[پَ دَ] (اِ مرکب) بمعنی نسیه باشد و آن خریدن اسباب و اجناس است که بعد از چند روز قیمت بدهند. (برهان قاطع). خریدی که پول آنرا بهنگام دیگر گذارند نسیه باشد و پیشادست نقد بود... (فرهنگ خطی). پسادست.


پستالوجی.


[پِ لُ] (اِخ)(1) یا پستالودزی (ژان هانری). یکی از علمای تعلیم و تربیت از مردم سویس. متولد در زوریخ بسال 1746 م. وی به اصلاح و بهبود تعلیم و تربیت کودکان فقیر همت گماشت و بسال 1827 م. درگذشت. یکی از علمای نوع دوست سویس است او را در بسیاری از علوم و فنون و بالخاصه در السنهء مختلفه و امر زراعت یدی طولی بود. در یکی از مزارع ارگویا با خرج شخصی خویش مکتبی تأسیس کرد و اطفال فقرا و ایتام را در آن گرد آورد و خود بشخصه بی عوضی بتعلیم و تربیت آنان پرداخت و او را در فن تربیت و تعلیم اصولی مخصوص بود علوم ریاضیه و طبیعیه و السنه و زراعت و پاره ای صنایع با یکدیگر در یک وقت بطفل تعلیم میداد و پیش از شروع به هر علمی سعی میکرد تا غایت و مقصود آن علم را برای طفل روشن کند. دولت سویس حسن طریقهء او را دریافت و تقدیر کرد لکن از سوء حظ این مؤسسه در زمان خود او از میان برفت. او را در فن تربیت اطفال بعض تحقیقات فنیه هست و تألیفاتی نیز دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pestalozzi. Pestalodzi.


پستان.


[پِ] (اِ) دو غدهء بزرگ بر سینهء آدمی که نزد زنها بزرگتر است و از آن شیر برای بچه می تراود. غده های برآمده بر شکم حیوانات که از آن شیر بیرون می آید. عضوی از حیوان ماده که شیر دهد «پستانها دو عضو غددیند مخصوص بترشح شیر که در قدام و وسط صدر مابین ضلع سیم و هفتم در قدام عضلهء کبیر صدر واقع نسج حجروی رخوی که دارای صفات کیسهء مصلی است میان آنها و عضلهء مذکوره فاصله شده است (شاسیناک) در دختران قبل از بلوغ و در مردان مادام العمر کوچک در هنگام حمل و مخصوصاً پس از وضع حمل بسیار بزرگ میشوند حجمشان نسبت به اشخاص و اسنان زیاده مختلف است به اعتقاد «ساپی» حد وسط آن قطر عرضی یازده تا دوازده عمودی ده قدام و خلفی پنج تا شش صد یک مطر است بعضی هم در زن و هم در مرد پستانهای اضافیه قائل شده اند. جلد ساتر پستانها از بابت شدت لطافت شایان ملاحظه و دقت است. در دور حلمه های ثدی قرصی است که در دختران کوچک گلی و در زنان زائیده اسمر است و آنرا هاله یا دائر نامیده اند عرض آن چهار الی پنج صد یک مطر است پست و بلندی آن بواسطه غده های شحمیهء عدیده و اغلب بسبب بعض جرابهای شعری است. (تشریح میرزاعلی ص685) بر. دیس، لغت عراقی است. ثَدی. ثِدی. ضرع.کُعب. ضَرّه. لابنة. عدانه (در زن). خلف (در شتر). ثندوه، گوشت پستان مرد و بن آن. (منتهی الارب) :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده ستان
جعد مویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان.رودکی.
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پرکند پستان.
ابوشکور.
چگونه جدری (؟) جدری کجا ز پستانش
هنوز هیچ لبی به وی ناگرفته لبن.منجیک.
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
تهی دید پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر.فردوسی.
ببرّد ز پستان نخجیر شیر
شود آب در چشمهء خویش قیر.فردوسی.
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.فردوسی.
پرورده اندر خانهء مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن.فرخی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار.
ابوحنیفهء اسکافی.
شیر عاشقت به پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.طیان.
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان اوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند بقهر پستان را.
ناصرخسرو.
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی.ناصرخسرو.
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمیگردد روان.مولوی.
عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته ست
ورنه هر انگشت پستانی است طفل شیر را.
صائب تبریزی (از فرهنگ شعوری).
اجماع؛ جملهء پستان اشتر ببستن. (زوزنی).
ز شیر ابر شود غنچه سیر و خنده زند
به روی مادر بستان چو طفل پستان خوار.
طاهر دکنی.
طِبی، طُبی؛ سر پستان مادیان سباع و خر و اسب و ناقه و جز آن. ثَدیُ مُکعب، ثَدیُ کاعبُ؛ پستان برآمده. خنضرف؛ زن سطبر پرگوشت کلان پستان. ذأر. ذئار. مالیدن پستان ناقه را. ذمیم؛ شیری که از پستان گوسپند چکد. عزّ؛ پستان شتر. (تاج المصادر بیهقی). مُقعد؛ پستان فرونشسته. ناقّةُ مجددُالاخلاف؛ ناقه ای که پستانش از پستان بند ریش گردیده. لَهس؛ پستان لیسیدن کودک بی مکیدن. مرد؛ پستان مالیدن کودک بدست. ثدیُ مُتکعب؛ پستان نو برآمده. اهتجام؛ همهء شیر پستان دوشیدن. طَرُطب و طُرُطب؛ پستان بزرگ فروهشته. ضرعٌ لحضٌ؛ پستان بسیارگوشت که شیرش بدشواری برآید. تهکک؛ کلان گردیدن پستان زن چون بزادن نزدیک گردد. اهتشام؛ همه شیر پستان دوشیدن. لفاع؛ پستان پیشین ستور. نهود ثدی؛ برخاستن و بیرون آمدن پستان زن. (منتهی الارب). || برآمدگی جای برگ در شاخ : و یک پستان ببرند از آنکه [ از پوستی که ] در کاسه ای آب انداخته باشند [ پیوند کردن درخت را ] . (فلاحت نامه). چنانکه حوالی پوست آن پستان در زیر پوست آن شکافته بود. (فلاحت نامه).
- پستان دادن؛ شیر دادن.
- پستان سر دست گرفتن؛ عملی است که زنان گاه دعا یا نفرین کردن کنند.
- پستان سفید کردن؛ بازکردن طفل از شیر. فطام. بر روی پستان چیزی بدمزه مالیدن :
الفتی میدید با بخت سیاهم زان سبب
کرد در روز نخستین دایه ام پستان سفید.
قاسم مشهدی.
- پستان سیاه کردن؛ سر پستان را رنگ سیاه زدن با اندک تلخی گاه بازگرفتن طفل از شیر (فطام) تا طفل به شیر بی رغبت گردد.
- پستان مادرش را گاز گرفته یا پستان مادر -را گزیده یا پستان مادر بریده؛ کنایه از ناسپاس و حق ناشناس و کافرنعمت و حریص و بی حمیت و بی وفا. (برهان قاطع).
- سر پستان؛ نوک پستان. قُراد. اَسحم. (منتهی الارب).
- سگ پستان؛ سپستان. رجوع به سپستان شود.
- سیه پستان؛ فرزندکش :
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سیه ابرو وین مام سیه پستان.خاقانی.
- شش پستان؛ زنی را گویند که پستانهای او نرم و بزرگ و افتاده باشد و کنایه از زن پیر هم هست و بفتح اول دشنامی باشد زنان را چه ایشان را به سگ نسبت کنند و سگ را نیز گویند که بتازی کلب خوانند. (برهان قاطع).
- نارپستان؛ آنکه پستان برآمده و سخت و خوش هیئت دارد :
بتی نارپستان بدست آورد
که بر نار بستان شکست آورد.فردوسی.
کاعب؛ دختر نارپستان. (منتهی الارب).
پستان بند.
[پِ بَ] (اِ مرکب) جامه ای که زنان پستان را دارند و آنرا به بر سوی بندند، تا پستان کلان نماید. پارچه ای که پستان را زنان زیر پیراهن بدان بندند تا برجسته نماید. پیراهن کوتاهی بی آستین که زنان بر روی تن پوشند و جای پستان در آن برجسته باشد :
چون یکی چغبوت(1) پستان بند اوی
شیر دوشی زو، بروزی یک سبوی(2).طیان.
صرار؛ پستان بند ناقه. (منتهی الارب).
پستان دار.
[پِ] (نف مرکب)(1) (حیوان...) جانوری که صاحب پستان است و بچهء خود را بدان شیر دهد. پستانداران. دودهء حیواناتی که بچه های خود را شیر دهند. ذوات الثدی.
(1) - ن ل: جغبوت.
(2) - یعنی از او شیر توانی دوشیدن هر روزی به مقدار سبوئی.
.
(فرانسوی)
(1) - Mammiferes


پستان درد.


[پِ دَ] (اِ مرکب) بیمارئی که پستان را رسد و آنرا دردناک کند.


پستانک.


[پِ نَ] (اِ مصغر)(1) ظرفی از بلور یا غیر آن شبیه به پستان که مادران بی شیر، شیر حیوان یا زنی دیگر در آن کرده بدهان طفل نهند. || پستنک. جیلان. سنجد گرگانی. سنجد. غبیراء. غبیده بادام(2). || پستانک تفنگ(3)؛ آهنی سوراخ دار که بر روی انتهای سفلای تفنگ و امثال آن است و چاشنی بر وی نهند که با تصادم شیطانک آتش از آن بر باروت جهد.
.
(فرانسوی)
(1) - Biberon
(2) - Elaeagnus angustifolia Sorbus .(لاتینی)
.
(فرانسوی)
(3) - Chien de fusil


پستان کردن.


[پِ کَ دَ] (مص مرکب)برآمدن و آماسیدن پستان زن یا حیوان آبستن از شیر، کمی پیش از زادن: ارداد؛ پستان کردن گوسپند و جز آن پیش از زادن. (منتهی الارب). زَهو، ... و پستان کردن میش نزدیک زادن. (صراح اللغة). رمدّت الناقه ترمیداً؛ پستان کرد شتر ماده. الماع؛ پستان کردن مادیان و ماده خر و ماده شتر. (منتهی الارب). || شیر به پستان آوردن. پرشدن پستان از شیر.


پست امدادی.


[پُ تِ اِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یاریگاه. (از لغات فرهنگستان). پست امدادی آموزشگاهها، شفاخانه. (از لغات فرهنگستان).


پست بادام.


[پُ تِ] (اِخ) موضعی در جنوب بیابانک. ظاهراً صورتی از پشت بادام باشد. رجوع به پشت بادام شود.


پست بالا.


[پَ] (ص مرکب) رجوع به پست شود.


پست بریدن.


[پَ بُ دَ] (مص مرکب) از بن و بیخ بریدن. رجوع به پست شود.


پست پست.


[پَ پَ] (ق مرکب)نرم نرمک. آهسته آهسته:
عشق میگوید بگوشم پست پست
صید بودن بهتر از صیادی است.مولوی.


پستچی.


[پُ] (ص مرکب، اِ مرکب) پیک. برید. فراش. پست. نامه رسان.


پستخانه.


[پُ نَ / نِ] (اِ مرکب) محل صدور و ورود نامه ها و بسته های امانات. اداره ای که مراسلات و امانتها را گرفته به مقصد میرساند. ادارهء پست. پیک خانه. پیک کده. بریدخانه. بریدکده. چاپارخانه. چپرخانه. چپرچی خانه.


پست دادن.


[پُ دَ] (مص مرکب) کشیک دادن بنوبت.


پس تر.


[پَ تَ] (ص تفضیلی) دیرتر. عقب تر. از عقب. از دنبال. اختباء؛ تعمیه کردن بر کسی چیزی پس تر؛ پرسیدن او را از آن. (منتهی الارب) :
سپه رانی و ما ز پس تر شویم
بگوئیم و زین در سخن بشنویم.فردوسی.
|| ادنی.


پس ترک.


[پَ تَ رَ] (اِ مصغر، ص، ق مرکب) بُعیدَ هذا. اندکی متأخر : و او (یعنی کوکب علوی) مستقیم است تا آنگاه که بوقت برآمدن آفتاب آنجا رسد که اگر آفتاب آنجا بجای او بودی از پس ترک از نماز پیشین بودی. (ابوریحان از التفهیم). || هر چیز صیقلی که در لای کاغذ گذارند تا محفوظ ماند. || فواتی که شخص در دم مردن زند. (ناظم الاطباء).


پسترم.


[پَ تُ رَ / رُ] (اِ) یخ. || ژاله. || زاغ. کلاغ. (ناظم الاطباء).


پس ترین فردا.


[پَ تَ فَ] (ق مرکب)سه روز بعد.


پست شدن.


[پَ شُ دَ] (مص مرکب)فرود شدن. سَفال. سُفول. هُفات. انهفات. (منتهی الارب). || ویران شدن. منهدم گشتن. فرود آمدن. خراب شدن :
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر(1)
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
شدی بارهء دژ هم آنگاه پست
نماندی در او جایگاه نشست.فردوسی.
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن.فرخی.
پست شمردن.
[پَ شِ مُ دَ] (مص مرکب)تحقیر. ترذیل.
(1) - ن ل: پادیز.


پست شور.


[پَ] (نف مرکب) کبچه ای که بدان پست آشورند: مِجدَح؛ کبچهء پست شور. مخوض؛ کبچه یا چیزی که بدان شراب زنند تا آمیزد و مِجدَح پست شور باشد. نبّاج؛ کبچهء پست شور. مِزهَف؛ کبچهء پست شور. (منتهی الارب).


پست فطرت.


[پَ فِ رَ] (ص مرکب)ناکس. دون. دنی. سفله. فرومایه. رذل.


پست فطرتی.


[پَ فِ رَ] (حامص مرکب)پستی. فرومایگی. ناکسی. دنائت.


پست قامت.


[پَ مَ] (ص مرکب) رجوع به پست شود.


پست قد.


[پَ قَ] (ص مرکب) رجوع به پست شود.


پستک.


[پَ تَ] (ص مصغر) کوتاه قد. کوتاه بالا. قصیر. قُصقُص. قُصقُصه. قَلاش؛ پستک ترنجیده. قَلمّزَه؛ زن پستک ناکس. کعل؛ مرد پستک ناکس. وَحرَه؛ زن سرخ رنگ پستک. قَعْل؛ پستک زفت نافرجام. کیص و کیّص؛ پستک نازک اندام پرگوشت. اکوئلال؛ پستک شدن. مُکعَظّ؛ پستک سطبراندام. کوَألل؛ پستک مع فحج گه رفتاریست یعنی پیش پایها نزدیک و پاشنه ها دور. (منتهی الارب). || (اِ مرکب) قسمی نیم تنه از نمد خشن که بیشتر ستوربانان یعنی مهتران اصطبل و چابک سواران پوشند. جامه ای از نمد بی آستین یا از پارچهء پشمین زفت. نیم تنهء نمدین سخت خَشن. نیم تنه. یَلک. اشتربانه. زُرمانِقه.


پست کردن.


[پَ کَ دَ] (مص مرکب)فرود آوردن. فرود افکندن. پائین آوردن. بزیر افکندن. تنزل دادن. هبت. (منتهی الارب): خداوند این علت را باید که... در خواب بقفا بازخسبد و بالین پست کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و امروز زیر سر را کوتاه کردن گویند: تدمیح؛ فرود آوردن و پست کردن سر خود را. تَطأطُؤ؛ پست کردن سر را. طَأْطَأَة. طَأْطَأَ رَأسَهُ؛ پست کرد سر را. طَمأنَ ظَهرهُ؛ پست کرد پشت سر را. قَبع؛ پست کردن سر در سجده. (منتهی الارب). || آهسته گردانیدن: استهلال؛ پست کردن متکلم آواز را. (منتهی الارب). || خوار کردن. ذلیل و زبون کردن. بی قدر و بی اعتبار کردن :
که رستم که باشد که پیمان من
کند پست و پیچد ز فرمان من.فردوسی.
|| بریدن :
بخنجر زبانش ز بن پست کرد
ز مویش زنخ چون کف دست کرد.
اسدی (گرشاسب نامهء خطی مؤلف ص216).
|| با زمین یکسان کردن. با زمین هموار کردن. با زمین مساوی کردن :
به تیغ، طرّه ببرّد ز پنجهء خاتون
بگرز پست کند تاج بر سر چیپال.منجیک.
شغ گاو و دنبال گرگی بدست
بکوپال سر هر دو را کرد پست.فردوسی.
چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست
همی کشتشان و همی کرد پست.فردوسی.
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه.فردوسی.
بشمشیر بران چو بگذاشت دست
سر سرفرازان همی کرد پست.فردوسی.
ازیشان [ از دیوان ] دو بهره به افسون ببست
دگرشان بگرز گران کرد پست.فردوسی.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.عنصری.
فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی).
صف زنده پیلان همه کرد پست
سوار و پیاده بهم برشکست.
اسدی (گرشاسب نامه ص64).
ترا به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگرچه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوئیشان
دوند پست کنان کوه و کر در، آتش و آب.
مسعودسعد.
چون اردشیر او را [ اردوان را ] بدست خویش بکشت اندر حرب خونش بخورد و بر گردنش بایستاد بعد از آنکه سرش به لگد پست کرد. (مجمل التواریخ والقصص). آنگاه [ متوکل ]بفرمود تا گور حسین بن علی رضی الله عنهما با زمین پست کردند چنانکه هیچ اثرش نماند. (مجمل التواریخ والقصص). و امان طلبید بجهت اصحاب قلعه و تسلیم کردند، اصفهبد آنرا خراب و پست کرد. (تاریخ طبرستان). و کوشک جاولی من دیدم شاه اردشیر پست کرد. (تاریخ طبرستان).
که چرا بر من زد و دستم شکست
یا چرا بر من فتاد و کرد پست.مولوی.
قولهم، طَاً بن هَذِه الحَفیرة، علی صیغة الامر؛ یعنی پست کن گو آتش خوابانیدن را. (منتهی الارب). || کوتاه کردن. کاستن: گفتند اَمَرنا خدایگان بقص اللحیّ و عفو الشارب؛ یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ والقصص). || خراب کردن. زائل کردن. نابود کردن. معدوم کردن. از میان بردن. دور کردن :
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن.فردوسی.
که از تف آن کوه آتش برست [ سیاوش ]
همه کامهء دشمنان کرد پست.فردوسی.
سپاهی ز توران بهم برشکست [ رستم ]
همه کامهء دشمنان کرد پست.فردوسی.
بگیو آنگهی گفت مندیش از این
که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
به نیروی یزدان و فرمان شاه
برآرم من او را ز تاریک چاه.فردوسی.
روز و مه و سالش نکند پست ازیراک
پاینده بدویست شده روز و مه و سال.
ناصرخسرو.
|| کشتن :
چو آمد بر آن مرز بگشاد دست [ ارجاسب ]
کسی را که دیدی همی کرد پست.فردوسی.
فرود آوریدش شه تازیان
بدان تا کند پست شاه کیان.فردوسی.
دو کس را بزخم لگد کرد پست
یکی را سر از تن بدندان گسست.فردوسی.
خبر شد بضحاک بد روزگار
ازان بیشه و گاو و آن مرغزار
بیامد پر از کینه چون پیل مست
مر آن گاو پرمایه را کرد پست
همه هرچه دید اندرو چارپای
بیفکند وزیشان بپرداخت جای.فردوسی.
بدین برز و بالا و این زور دست
کنی اژدها را بشمشیر پست.فردوسی.
- پست کردن آتش؛ فرونشاندن آن :
آتشی را که همه روزه کند روزه بلند
شامگاهان بیکی لحظه کند پست فقاع.
سوزنی.
پستگان.
[پُ تَ] (اِخ) نام قریه ای به مرو فستقان.


پست گردیدن.


[پَ گَ دی دَ] (مص مرکب) پائین آمدن. تنزل یافتن :
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار.
سنائی.
|| خراب شدن :
که گفتی جهان سر بسر گشت پست
پس آنگه یکی گفت کایوان شکست.
فردوسی.
|| با زمین هموار شدن. یکسان شدن با زمین.


پست گشتن.


[پَ گَ تَ] (مص مرکب)پست گردیدن. || تنزل کردن :
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای.مسعودسعد.
پستم.
[پِ تُ] (اِخ)(1) نام شهر قدیم ایتالیا در 40 هزارگزی ناپل دارای اطلال تاریخی ازجمله معبد زیبای نپتون(2).
(1) - Pastum.
(2) - Neptune.


پست نشستن.


[پَ نِ شَ تَ] (مص مرکب)آسوده نشستن. راحت بودن. آرام داشتن. فارغ بال بودن. مستریح بودن. و نیز رجوع به پست شود.


پستنک.


[پِ تَ نَ] (اِ) پستانک. سنجد. سنجد گرگان. جیلان. غبیده بادام. غبیرا. سه گونه از این درخت در ایران یافت شود، دو گونه در جنگلهای خزر و یک گونه در نواحی خشک. و نیز رجوع به غبیرا و پستانک شود.


پستو.


[پَ] (اِ مرکب) صندوق خانهء کوچک.


پسته.


[پِ / پُ تَ / تِ] (اِ)(1) نام میوه ای است که درخت آن در نقاط مختلف ایران ازجمله دامغان و قزوین و رفسنجان و اردستان غرس شود و در مراوه تپه بحال وحشی است و پوست آن برای رنگ کردن مصرف میشود. مؤلف قاموس مقدس گوید که آن در اصل از آسیای صغیر بسایر امکنهء مشرق و اروپای جنوبی انتشار یافت. فِستق. بُطم اخضر :
دهان دارد چو یک پسته لبان دارد به می شسته
جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد.(2)
شهید(3) (از لغت نامهء اسدی).
منم خوکرده با بوسش چنان چون باز برمسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته.
رودکی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر، چو مغز پسته، سفال.
منجیک.
هم از خوردنیها و هر گونه ساز
که ما را بباید بروز دراز...
همان ارژن و پسته و ناردان
بیارد یکی مؤبد کاردان...فردوسی.
دو چشمش چو دو نرگس آبگون
لبانش چو پسته رخانش چو خون.
فردوسی.
جز خوی بد فراخ جهانی را
بر تو که کرد تنگ تر از پسته.ناصرخسرو.
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژ پشت
حاشا که مثل پستهء خندان شناسمش.
خاقانی.
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را.(مثنوی).
نخود و کشمش و پسته خرک و میوهء تر
قصب انجیر(4) و دگر سرمش اسفید بیار.
بسحاق.
|| دهان معشوق.
- پسته بن(5)؛ درخت پسته.
- پستهء خندان؛ پستهء دهان باز :
مهرزن بر دهن خنده که در باغ جهان
سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد.
صائب (از فرهنگ شعوری).
- پسته دهان؛ لقب معشوق :
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چارهء این مستمند.؟
سوزنی.
- پستهء زمینی(6)؛ کازو.
- پستهء شکرفشان؛ کنایه از لب و دهان معشوق است. (برهان قاطع).
- پستهء غالیه؛ حب البان. (بحر الجواهر).
- پسته لب؛ کنایه از معشوق.
- پسته مغز؛ مغز پسته.
(1) - Pistacia vera. Pistacia Narbonensis pistacia reticielata
.
(فرانسوی)Pistache ،(لاتینی)
(2) - این بیت در لغت نامهء اسدی چ پاول هورن به ابوشکور منسوب است.
(3) - در متن چاپی: چو یک بسته آمده است، و صورت متن تصحیح مؤلف است.
(4) - این کلمهء قصب انجیر که شاید بمعنی انجیر به رشته کشیده باشد در غیر این بیت بسحاق دیده نشده است و احتمال قوی میرود که قصب الجیب گلستان سعدی در جملهء «ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که چون نیشکر میخورند» همین قصب انجیر باشد. و این حدس را دوست فاضل من آقای دکتر صدیقی در این مورد زدند.
.
(فرانسوی)
(5) - Pistachier .(گل گلاب)
(6) - Arachis


پسته.


[پُ تِ] (اِ) حریر بود که عطاران مشک در او بندند :
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
پستهء حریر دارد و وشی معمدا(1).معروفی.
پسته ای.
[پِ تَ / تِ] (ص نسبی) منسوب به پسته. از پسته. مثل پسته. فِستقی. || برنگ درون مغز پسته. سبزی روشن چنانکه سبزهء اول بهار. سبزی خوش. رنگی سبز که کمی بزردی زند. سبز پسته ای. || پسته فروش. || (اِ) دکان پسته فروش.
(1) - در متن چ طهران مغمد آمده و آن خطاست. وشی مُعَمَّد نوعی است از نگار جامه. (منتهی الارب).


پستهء وحشی.


[پِ تَ / تِ یِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) بَنَه. بَن. وَن. دو گونه از این درخت در ایران یافت شود که بعلت شباهت تمامی که باهم دارند به هر دو نامهای زیرین دهند: خجک. بطم. حبة الخضراء. بانقش. بوکلک. کلخنگ. نانکش(2). بنک. چتلانقوش.
.
(فرانسوی)
(1) - Terebinthe pistacia (2) - ظ. مصحف بانکش باشد که معرب آن بانقش است.


پستی.


[پَ] (حامص) پائینی. فرود. سِفل. سُفل. سفح. حضیض. مقابل بالا و بالائی :
چو آگاه شد رستم نامجوی
ز پستی ببالا نهادند روی.فردوسی.
ز جنگش به پستی بپیچید [ گیو ] روی
گریزان همی رفت پرخاشجوی.فردوسی.
کمی و فزونی و نیک اختری
بلندی و پستی و کندآوری.فردوسی.
وگر خوار گیرد تن ارجمند
به پستی نهد روی، سرو بلند.فردوسی.
چون آب ز بالا بگراید سوی پستی
وز پست چو آتش بگراید سوی بالا.
عنصری.
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست.فرخی.
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
فرخی.
آخر فزون شود که فزونی ز کاستی است
وز پستی آردش به بلندی ده و چهار.
مسعودسعد.
هدهدة؛ فرود آوردن چیزی را از بلندی به پستی. (منتهی الارب).
-امثال: هر پستی یک بلندی دارد.
|| انحطاط. انخفاض. || نشیب. قنوع. (منتهی الارب). || گودی. لحج، پستی و تک چاه و پستی وادی. (منتهی الارب). || کوتاهی. کم ارتفاعی. || همواری زمین. مسطح بودن. جای مسطح. || خواری. زبونی. ذلت. بی اعتباری :
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زرّ ز بخشیدنت فتاده بخواری.فرخی.
|| دنائت. رذالت. سفالت. خست. خساست. لاَِمت. پست فطرتی. نانجیبی. ناکسی. هیچ کسی. فرومایگی. دونی :
نکند مستی دانا نخورد عاقل می
ننهد مرد خردمند سوی پستی پی.سنائی.
|| کوته نظری. تنگ چشمی.


پس تیکر.


[پَ سِ رَ] (اِخ) پاسی تیکریس. نام رود کارون در نزد پارسیان قدیم، معنی آن پس دجله است زیرا چنانکه از کتیبهء بیستون داریوش معلوم است دجله را پارسی های قدیم تیگر میگفتند. (کتیبه های بیستون چ موزهء بریطانی، ستون 6 بند 18)(1).
(1) - ایران باستان ج 2 صص1409-1410 و 1546 و ج 3 ص 2012 و 2020.


پستی گرفتن.


[پَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)فرود آمدن. تنزل. نزول کردن. نازل شدن :
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
نالم به دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلندجای.
مسعودسعد.
|| پست گشتن(1). کوتاه شدن. انحطاط. دنائت.
(1) - امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غم زدای.
مسعودسعد.


پس جانشین.


[پَ نِ] (نف مرکب) کنایه از شخصی است که چون صاحب دکان برخیزد او بجای صاحب دکان بنشیند و کالا بفروشد. (برهان قاطع).


پسچنیوس نیژر.


[پِ چِ ژِ] (اِخ) یکی از سرداران روم. او در ابتدا والی سوریه بود و پس از مرگ پرتی ناکس در 193 م. سپاهیان او را به امپراطوری برگزیدند و در ایلیریا، سپتیم سور نیز بهمین دعوی برخاست و مدتی برای جمع بین این دو دعوی مساعی بکار رفت لکن موافقتی دست نداد و کار به محاربه کشید و صاحب ترجمه هرچند در چند نوبت در میدان جنگ غالب آمد ولی در آخر مغلوب شد و در ابتدا به آنتیکوس و سپس به شاهنشاه ایران پناهنده شد و در 195 م. یکی از کسان وی او را بکشت. (از قاموس الاعلام ترکی). و نیز رجوع به پس سن نیوس نیگر شود.


پس خانه.


[پَ نَ / نِ] (اِ مرکب) پشت خانه. داخل و اندرون سرای. || بُنه و اسباب شاهی یا امیری که از پس آرند، از آنکه در راه محتاج الیه نباشد. مقابل پیشخانه.


پس خریدن.


[پَ خَ دَ] (مص مرکب) باز خریدن چیز فروختهء خویش.


پس خزیدن.


[پَ خَ دَ] (مص مرکب)واپس خزیدن. خزیدن بعقب:
برگرفت آن آن آسیاسنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس واپس خزد.
مولوی.


پس خم زدن.


[پَ خَ زَ دَ] (مص مرکب)گریختن. فرار. دررفتن (در تداول عوام). (غیاث اللغات).


پس خم گرفتن.


[پَ خَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) پس سر کردن. روگردانیدن. (از مصطلحات از غیاث اللغات).


پس خواستن.


[پَ خوا / خا تَ] (مص مرکب) باز خواستن. خواستن چیزی را داده. طلبیدن فرستاده ای را.


پس خواندن.


[پَ خوا / خا دَ] (مص مرکب) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
- پس خواندن صیغه؛ فسخ کردن عقدی. فسخ کردن با عبارات رسمی.


پس خور.


[پَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)آنکه بازماندهء غذای دیگران خورد. || (ن مف مرکب) مخفف پس خورده یا بازمانده یا فضلهء طعام و غذا. سُؤر.


پس خورد.


[پَ خوَرْ / خُرْ] (ن مف مرکب)رجوع به پس خورده شود.


پس خورده.


[پَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) پس مانده. باقی ماندهء طعام یا شراب پس از خوردن و آشامیدن کسی آنرا. سُؤر. نَغبه. غُمجَه، اسار: پس خورده بازگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). اِشتفّ فی الاناء کله؛ خورد تمامهء آب آوند را که پس خورده نماند. دِعِرم؛ شتری که آب پس خوردهء شتران را خورد. (منتهی الارب).


پس خیز.


[پَ] (نف مرکب) شاگرد و نومشق کشتی گیران چرا که بعد از تعلیم همهء شاگردان استاد بجهت تعلیم با او کشتی گیرد. (بهار عجم و شرح از غیاث اللغات).


پس دادن.


[پَ دَ] (مص مرکب) بازدادن چیزی را که از کسی گرفته باشند. رد کردن چیزی گرفته از کسی را به او. خریده را بفروشنده بازگردانیدن و بهای داده را ستدن. ردّ. باز او دادن. وادادن. (زوزنی). استرداد. (زوزنی). || زهیدن. از برون سوی بیرون دادن به تراوش: این کوزه آب پس میدهد. این مشک نم پس میدهد. || خواندن متعلم درس فراگرفته را نزد مُعلم تا معلم داند که او آموخته است. درس را روان کرده به استاد خواندن. مقابل پیش دادن.

/ 27