لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پس داکوه.
[پَ] (اِخ) نام قسمتی از مصیف (ییلاق) مردم نِشتر و زوار و لنگا از توابع تنکابن مازندران. پس داکوه و پیش داکوه دو جزء داکوه شمرده میشود. (مازندران و استراباد رابینو ص25).
پس درد.
[پَ دَ] (اِ مرکب) اوجاعی که زن را پس از وضع حمل پدید آید و آنرا عرب حِسّ گوید. دردی که زاهو را باشد پس از ولادت.
پس دست.
[پَ سِ دَ] (اِ مرکب) ذخیره. پس انداز. یخنی. ذخر.
- پس دست خود داشتن و پس دست نگاه -داشتن؛ ذخر. اذخار. ذخیره کردن برای موقع احتیاج. پس انداز کردن. یخنی نهادن.
- پس دست کردن؛ پنهان کردن. اندوختن. ذخیره نهادن:
وگر بخانه زری ماند زن کند پس دست.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ رشیدی).
پس دوزی.
[پَ] (حامص مرکب) دوخت پشت لباس و امثال آن با دست و آن نوعی دوختن باشد در اصطلاح خیاطان.
پسر.
[پُ / پَ سَ] (اِ)(1) پور. پوره. (برهان قاطع). پُس. فرزند نرینه. ریکا. ابن. ولد. ریمن؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم. (منتهی الارب) :
پسر بُد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی.فردوسی.
بخوردن نشستند با یکدگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر.فردوسی.
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت.فردوسی.
پدر کشته گردد بدست پسر
پسر هم بدانسان بدست پدر.فردوسی.
چنین گفت مر زال را ای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر.فردوسی.
چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کئی برنهاده بسر.فردوسی.
خنک آن میر که در خانهء آن(2) بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.فرخی.
پسر آن ملکی تو که بمردی بگشاد
ز عدن تا جروان و ز جروان تا ککری.
فرخی.
سوی پسر کاکو و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و نیکوئی. (تاریخ بیهقی). و پسر علی را و سرهنگ محسن را بمولتان فرستادند(3). (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود. (تاریخ بیهقی).
که پسر بود دو، مر آدم را
مِه قابیل و کهترش هابیل.ناصرخسرو.
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است.
ناصرخسرو.
پسر گرچه کور است زین خانه دور
بچشم پدر شب چراغست و نور.
مذکار؛ زن که همه پسر زاید و عادتش پسر زادن باشد. (منتهی الارب). اذکار؛ پسر زادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). مُذکِر؛ زن که همه پسر زاید. اِطابَة؛ پسران نیک سیرت زادن. دعوة؛ بپسری خواندن. اِستلاطَة؛ پسر خواندن غیری را. التیاط؛ پسر خواندن کسی را. (منتهی الارب). || فرزند. طفل. صَبیّ. جوان. غلام. خطاب است به کودکی یا جوانی خواه پسر متکلم باشد یا پسر دیگری :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.رودکی.
اُترور؛ پسر خرد. کودک. طِشَّة؛ پسر خردسال. (منتهی الارب). || یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. عیسی. یکی از اقانیم ثلثه نزد نصاری. ابن.
- پسران؛ ابناء. ذکره. (منتهی الارب). بنین. بنون. اغلمه.
- پسران خدای؛ بعضی برآنند که قصد از این لفظ یا ملائکه یا ارواح طاهره می باشند لکن بعضی دیگر گویند که قصد از این لفظ اشخاص مقدس و محترمی هستند که پسران اشخاص مقدس و محترم بوده در تقوی و پرهیزکاری و خداشناسی شهرت داشتند. (قاموس کتاب مقدس).
- پسران عنبر؛ بلعنبر یعنی بنوالعنبر و آن قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب).
- پسراندر، پسندر؛ پسر شوی از زن دیگر یا پسر زن از شوی دیگر. ربیب.
- پسربچه؛ پسری که از مرحلهء طفلی گذشته و به مرحلهء جوانی نرسیده باشد. مراهق. مؤلف فرهنگ شعوری بنقل از مؤیدالفضلا گوید (ج1 ص269): بمعنی پسران بدکار و ناخلف باشد.
- پسر برادر؛ برادرزاده. فرزند برادر.
- پسرِ پسر؛ نوه. سبط.
- پسرچه؛ پسر کوچک.
- پسرخواندگی؛ متقدمین و اشخاص زمان حال را عادت این بوده و هست که بچگان غیر را برای خود برمیگزیدند و بجای اولاد خود شمرده حقوق وراثت و غیره را آن طرز که باید در حق ایشان مرعی میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). قوم اسرائیل لفظ پسر را بسیار توسیع داده اند چنانکه گاهی برای نبیره و گاهی برای خویش بسیار دور استعمال کرده اند. - انتهی. (قاموس کتاب مقدس).
- پسرخوانده؛ آنکه بجای پسر گیرند. متبنّی. دَعیّ. زنیم. مزنَّم. مزنَد. ازیب. مُسبع. مُلَصَّق. مُلَسَّق. سنید. مُسند. لموس. مُدخل. مُذعذع. حمیل. (منتهی الارب)(4).
- پسر خواهر؛ خواهرزاده.
- پسرزاده؛ پسر پسر. دختر پسر. اَمرد؛ پسر ریش نیاورده.
-پسرزن (با سکون راء) ناپسری؛ پسندر. ربیب. مادرش را بگیر تا پسرش به دو معنی پسرزنت باشد.
- پسرشوهر (با سکون راء پسر)؛ ناپسری. پسندر.
- پسرگیر؛ پسرخوانده را گویند.
- پسرمرده؛ آنکه پسر وی درگذشته است.
(1) - اصل این لفظ پوثره است و امروز به کسر «پ» مستعمل است جز نزد مردم آذربایجان که اصل آنرا محفوظ داشته اند و پُسر به ضم «پ» تلفظ کنند.
(2) - ن ل: خانهء تو.
(3) - در چ فیاض: و پسر علی را، سرهنگ محسن بمولتان فرستادند.
(4) - در مرادف های عربی که برای پسرخوانده آمده است با آنکه در لغت نامه های عربی بفارسی از قبیل منتهی الارب و غیره ضبط شده است لکن جز در کلمهء متبنّی، در دیگر کلمات معنی زشتی نیز در آنها ملحوظ است.
پسراک.
(اِ) لفظ ترکی است بمعنی استر که از جفت شدن خر نر و اسب ماده پیدا میشود. (از مصطلحات از غیاث اللغات).
پس ران.
[پَ] (اِ مرکب) جانب پسین ران. گوشت پسین ران.
پس ران.
[پَ] (نف مرکب) حادّ. رانندهء شتر.
پس راندن.
[پَ دَ] (مص مرکب) بعقب راندن. عقب زدن.
پسرانه.
[پِ سَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق)منسوب به پسر.
پسر بکر.
[پِ سَ رِ بَ] (اِخ) ابن حمران.(1)بروایت اصح وی مسلم بن عقیل را در کوفه شهید کرده سرش را به پیش عبیداللهبن زیاد حاکم کوفه برد و تنش را از بام قصر بزیر انداخت. (روضة الشهداء از حبیب السیر جزء 1 از ج 2 در حالات امام حسین علیه السلام).
(1) - این نام بهمین صورت در حبیب السیر آمده است.
پسرخالو.
[پِ سَ] (اِ مرکب) پسر برادر مادر. پسردائی. پسرخال. دائی زاده.
پسرخاله.
[پِ سَ لَ / لِ] (اِ مرکب) پسر خواهر مادر. خاله زاده.
- پسرخالهء دسته دیزی؛ در تداول عوام به مزاح و سخریه، خویشاوند نزدیک : او پسرخالهء دسته دیزی من نیست.
پسردائی.
[پِ سَ] (اِ مرکب) پسر برادر مادر. پسر نیا. (نیا بمعنی خالوست. برهان قاطع). پسرخال. پسرخالو. || پسر نیای پدری.
پسر داود.
[پِ سَ رِ وُو] (اِخ) مؤلف قاموس کتاب مقدس گوید: این لغت بواسطه نبوّات وارده در عهد عتیق قصد از نسل داود است که سلطنت پایدار مستقبل [ ظ: مستقل ]و با جلالی داشته باشد - انتهی.
پسر درغوش.
[ ] (اِخ) یکی از شعرای دربار خضرخان بن طفغاج خان ابراهیم از ملوک ترک خانیهء ماوراءالنهر بوده است. آقای قزوینی حدس میزنند که کلمهء درغوش چنانکه صاحب میزان الافکار شرح معیارالاشعار خواجهء طوسی گفته است لحنی است از درویش. - انتهی. ولی کتیبهء داریوش و صور آن را اهالی آن نواحی نام صورت درویشان دهند و از مجموع این دو روایت بگمان من مانند میرزاآقاخان کرمانی باید گفت درویشان سکنهء نواحی کتیبهء داریوش و هم چنین درغوش در پسر درغوش شاید صورت مصحف و مکسّر نام دارایاوش باشد. والله اعلم.
پسر رامی.
[پِ سَ رِ] (اِخ) قَصّار اُمّی. شاید یکی از این دو تصحیف دیگری است و آن نام شاعری است باستانی و از او ابیات ذیل در فرهنگ اسدی شاهد آمده است از جمله: در لفظ قُبا که نام شهری است:
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن (؟).
و در لفظ رکوک (کرباس) گوید:
بار ببسته ست در رکوک من اینجا
کرده رخم چون رکوک و بوق (؟) چو آهن.
در لغت کفا (بمعنی سختی و رنج) بیت ذیل بنام قصار(1) امی بشاهد آمده است:
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شاد است او و دور است از همه رنج و کفا(2).
(1) - ن ل: فصار.
(2) - ن ل: آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا. و مراد از ابواحمد ظاهراً محمد بن محمود سبکتکین باشد چه کنیت محمد، ابواحمد بوده است. والله اعلم.
پسر رومی.
[پِ سَ رِ] (اِخ) نامی است که ابوالفضل بیهقی به علی بن عباس بن الرومی شاعر معروف داده است(1). رجوع به ابن رومی شود.
(1) - چ ادیب ص371.
پس رس.
[پَ رَ] (نف مرکب) آنچه از میوه که دیررسد. میوه ای که دیر بدست آید (مقابل پیش رس).
پسر عباس.
[پِ سَ رِ عَ ب ب] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ (ص 12) عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب را چنین نامیده است. رجوع به ابن عباس شود.
پسرعم.
[پِ سَ عَ] (اِ مرکب) پسر نیای پدری. عم زاده. پسرعمو. عموزاده. ابن عَمّ. قِتل. (منتهی الارب): کلاله؛ پسران عم دورتر. (منتهی الارب).
پسرعمو.
[پِ سَ عَ] (اِ مرکب) رجوع به پسرعمّ شود.
پسرعمه.
[پِ سَ عَ م مَ] (اِ مرکب) پسر خواهر پدر. عمه زاده.
پس رفتن.
[پَ رَ تَ] (مص مرکب) عقب رفتن. || تنزل (مقابل پیش رفتن و پیش آمدن، ترقی): دَعَسقَة...؛ پس رفتن. دغنجة؛ پس رفتن. (منتهی الارب).
پسر فولاد.
[پِ سَ رِ] (اِخ)(1) رجوع به ابن فولاد شود.
(1) - ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء چاپی ص385.
پسرک.
[پِ سَ رَ] (اِ مصغر) فرزند خرد. بُنَیّ: یا بُنَیّ؛ پسرک من.
پسرک.
[پِ سَ رَ] (اِخ) نام یکی از دیه های کوهسار استراباد. (مازندران و استراباد رابینو ص129 و 162).
پسر کاکو.
[پِ سَ رِ] (اِخ) محمد بن ابوالعباس دشمنزیار کاکویه مکنی به ابی جعفر و ملقب به علاءالدوله از دیالمهء کاکویه صاحب اصفهان و مضافات. وی پسرخال والدهء مجدالدولة بن فخرالدوله بود و کاکویه بفارسی خال است(1). وی در زمان سلطان محمود غزنوی از جانب سیده مادر مجدالدوله حکومت اصفهان داشت چون مادر مجدالدوله از پسر جدا شد در کار ابوجعفر خللی پدید آمد و او قصد بهاءالدولهء دیلمی کرد و مدتی نزد وی بماند آنگاه که سیده مادر مجدالدوله با پسر اصلاح کرد و به ری بازگشت ابوجعفر از نزد بهاءالدوله بگریخت و نزد سیده آمد و او وی را دیگر بار به اصفهان فرستاد(2). ابوجعفر در آنجا استقرار یافت و شأن و اعتبار حاصل کرد و ابتداء دولت دیالمه کاکویه چنان بود که محمد بن دشمنزیار یکی از نزدیکان خویش ابوالفضل بن نصرویه را به رسالت بخدمت خلیفه القادر بالله فرستاد و رسول در سال 409 ه . ق. از بغداد بیامد و از خلیفه تاج و طوق و لوا و لقب علاءالدوله آورد و منشور بمخاطبت عضدالدین علاءالدولة و فخرالملة و تاج الامة ابی جعفر محمد بن دشمنزیار حسام امیرالمؤمنین(3). علاءالدوله در سال 414 ه . ق. بر همدان استیلا یافت و آن شهر و حوالی آنرا تملک کرد و سبب این که سماءالدوله ابوالحسن بن شمس الدوله بن بویه صاحب همدان بقصد فرهادبن مرداویج دیلمی که اقطاع بروجرد داشت برخاست و او را محاصره کرد پس فرهاد به علاءالدوله پناه برد و علاءالدوله او را حمایت کرد و هر دو بسوی همدان رفتند و آن شهر را محاصره و خواربار را بر مردم شهر تنگ کردند پس لشکریان از شهر بیرون شدند و جنگ درگرفت بعد علاءالدوله به گلپایگان (جرفاذقان) رفت و سیصد تن از لشکر وی بسبب شدت سرما هلاک شدند تاج الملک(4)کوهی رئیس (مقدم) لشکر همدان بسوی وی آمد و علاءالدوله را در گلپایگان محاصره کرد علاءالدوله با کردانی که همراه تاج الملک بودند بساخت، کردان از گرد او بپراکندند و علاءالدوله از حصار رهائی یافت و بار دیگر به آرایش لشکر برای محاصرهء همدان پرداخت و سوی آن شهر حرکت کرد سماءالدوله با تاج الملک و لشکریان خویش با لشکر علاءالدوله تلاقی کرد و دو گروه جنگ کردند و عسکر همدان منهزم گشت و تاج الملک به قلعه(5) پناه برد و علاءالدوله سوی سماءالدوله رفت. سماءالدوله از اسب فرود آمد و وی را خدمت کرد و به خیمهء خویش فرود آورد و مال و مایحتاج لشکر را نزد وی آوردند و هر دو به سوی پناهگاه تاج الملک رفتند. علاءالدوله تاج الملک را محاصره کرد و آب را بر قلعه ببست بعد تاج الملک امان خواست و علاءالدوله وی را امان داد و او نزد وی آمد و با وی به همدان رفت علاءالدوله پس از تصرف همدان به دینور و سپس به شاپورخواست رفت و آن دو شهر را بقلمرو ملک خویش افزود و بر امراء دیلم که به همدان بودند دست یافت و آنان را در قلعه ای نزدیک اصفهان زندانی کرد و اموال و اقطاع دیلمیان را بگرفت و هرکس از آنان را که اهل شر بود دور گردانید و آنان را که اهل شر نبودند نزد خویش نگاهداشت و چون بسیاری از مردم را بکشته بود هیبت وی در دلها جا گرفت و مردم از وی بترسیدند و مملکت به ضبط درآمد و قصد حسام الدوله ابوالشوک کرد و او سلطان مشرف الدوله ابوعلی بن بهاءالدوله را بشفاعت نزد علاءالدوله فرستاد و وی شفاعت مشرف الدوله بپذیرفت(6). در سال 415 ه . ق. سلطان مشرف الدوله دختر علاءالدوله بن کاکویه را بزنی خواست بصداق پنجاه هزار دینار و سید مرتضی خطبه نکاح بخواند(7). در سال 417 میان لشکر علاءالدوله و کردان جوزقان جنگی شدید روی داد و سبب آن که علاءالدوله پسرعم خویش ابوجعفر را بر شاپورخواست و آن نواحی عامل گردانید و کردان جوزقان را به وی منضم ساخت و ابوالفرج البابونی را که منسوب به بطنی از آن کردان بود بر آنان رئیس گردانید و با وی همراه کرد سپس میان ابوجعفر و ابوالفرج مشاجره درگرفت و کار به منافرت کشید پس علاءالدوله آنان را آشتی داد و هر یک را بکار خود فرستاد اما کینه قوی گشت و شر تجدید شد و ابوجعفر ابوالفرج را به لتی که در دست داشت بزد و بکشت. کردان جوزقان بجملگی برآشفتند و به نهب و فساد پرداختند. علاءالدوله لشکری به ریاست ابومنصور پسرعم خویش که برادر مهتر ابوجعفر بود به دفع آنان فرستاد و فرهادبن مرداویج و علی بن عمران را همراه کرد. چون کردان جوزقان این امر بدانستند بنزد علی بن عمران فرستادند و از وی درخواستند تا میان آنان را با علاءالدوله بصلاح آرد و جماعتی از کردان پیش علی رفتند و او به امر اصلاح آغاز کرد پس ابوجعفر و فرهاد از علی بن عمران خواستند که جماعتی را که نزد وی رفته بودند به آنان تسلیم کند و خواستند که آنان را به قهر از وی بازگیرند پس علی بن عمران به جوزقان رفت و میان دو طایفه چند بار جنگ روی داد و آخر کار فتح علی بن عمران و کردان جوزقان را بود پس فرهاد منهزم گشت و ابومنصور و ابوجعفر پسران عم علاءالدوله اسیر گردیدند و ابوجعفر را بقصاص ابوالفرج بکشتند و ابومنصور را بزندان افکندند پس چون ابوجعفر کشته شد علی بن عمران دانست که میان او با علاءالدوله کار تباه گشته است و اصلاح بار دیگر میسر نتواند بود پس با وی راه حزم و احتیاط پیش گرفت(8) و در ربیع الاول سال 418 ه . ق. بین علاءالدوله و اسپهبد جنگی سخت درگرفت و سبب آن که علی بن عمران از طاعت علاءالدوله بیرون شد و به اسپهبد صاحب طبرستان که در ری با ولکین بن وندرین مقیم بود نامه نوشت و او را به تسخیر بلاد جبل تحریض کرد و مکتوبی نیز به منوچهربن قابوس بن وشمگیر نگاشت و ازو استمداد کرد و به آنان چنان نمود که بلاد مذکور را در تصرف خویش دارد و آنها را مدافعی نیست. اسپهبد که با علاءالدوله دشمن بود با ولکین بسوی همدان رفت و آن شهر و اعمال جبل را بتصرف آورد و عمال علاءالدوله را از آن نواحی براند و لشکر منوچهر نیز با علی بن عمران به آنان پیوست و قوت اسپهبد افزون گشت و همگی بجانب اصفهان رفتند علاءالدوله در شهر متحصن گشت و آنان وی را محاصره کردند و بین آنان قتال روی داد و علاءالدوله به کسانی که از لشکر مخالف نزد وی می آمدند مال فراوان می بخشید و به ایشان احسان میکرد اسپهبد و یاران وی چهار روز بماندند و خواربار بر ایشان تنگ شد سپس بازگشتند و علاءالدوله آنان را دنبال کرد و از کردان جوزقان استمالت کرد و بعض آنان بوی پیوستند علاءالدوله بدنبال دشمنان بنهاوند شد و نزدیک آن شهر جنگی سخت درگرفت که بسیاری کشته و اسیر شدند و علاءالدوله پیروز گشت و دو پسر ولکین در جنگ کشته شدند و اسپهبد با دو پسر وی و وزیرش اسیر گردیدند و ولکین با چند تن بجرجان رفت و علی بن عمران به قلعهء کنگور پناهنده شد پس علاءالدوله بسوی وی حرکت و او را محاصره کرد و اسپهبد نزد علاءالدوله محبوس بماند تا آنکه در رجب سال 419 ه . ق. بمرد و ولکین بن وندرین پس از خلاصی از آن وقعه نزد منوچهربن قابوس شد و او را بگرفتن ری تطمیع کرد و امر تصاحب بلاد را خاصه با اشتغال علاءالدوله بمحاصرهء علی بن عمران سهل و آسان جلوه داد و چیزی که بر این مزید شد این بود که پسر ولکین شوی دختر علاءالدوله بود و علاءالدوله شهر قم را بوی به اقطاع داده بود پس وی عصیان آورد و با پدر همرای شد و نزد وی فرستاد و او را به تسخیر بلاد تحریض کرد پس ولکین با لشکر خویش و آن منوچهر قصد بلاد کردند و به ری آمدند و با مجدالدوله و یارانش بجنگیدند و میان دو گروه حوادثی روی داد و اهل ری ظفر یافتند پس چون علاءالدوله چنین دید با علی بن عمران صلح کرد ولکین این خبر بشنید و بدون کامیابی بترک ری گفت و علاءالدوله سوی ری آمد و بمنوچهر نامه نوشت و وی را سرزنش و تهدید کرد و اظهار قصد بلاد وی کرد لکن چون شنید که علی بن عمران بمنوچهر نامه فرستاده و او را تطمیع کرده و وعدهء یاری داده و به بازگشت ری تشجیع کرده است علاءالدوله از حرکت بسوی بلاد منوچهر درگذشت و خود را بدفع علی بن عمران آماده ساخت علی از منوچهر استمداد کرد و منوچهر ششصد تن سوار و پیاده با قائدی از قائدان خویش بمدد وی فرستاد و علی بن عمران جملهء ذخائر خویش گرد کرد و در کنگور متحصن گشت علاءالدوله او را محاصره کرد و بر وی سخت گرفت علی صلح خواست و علاءالدوله شرط کرد که او قلعهء کنگور و کشندگان ابوجعفر (پسرعم علاءالدوله) و قائدی را که منوچهر نزد علی فرستاده بود تسلیم کند علی آن شروط بپذیرفت و آنان را نزد وی فرستاد علاءالدوله قاتلان پسرعم خویش را بکشت و قائد را بزندان افکند و قلعه را بتصرف آورد و بعوض آن شهر دینور را به اقطاع به علی سپرد منوچهر سوی علاءالدوله فرستاد و صلح خواست پس علاءالدوله قائد وی را آزاد گردانید(9). در سال 420 ه . ق. پس از آنکه سلطان محمود ری و بعض بلاد جبل را بتصرف آورد علاءالدوله در اصفهان خطبه بنام سلطان خواند و محمود به خراسان بازگشت و امیر مسعود را در ری بجانشینی خویش بگذاشت پس مسعود قصد اصفهان کرد و آنرا از علاءالدوله بگرفت و یکی از کسان خویش را آنجا بنشاند و اهل اصفهان بر او بشوریدند و او را بکشتند پس مسعود بازگشت و جمعی از آنان را قریب به پنج هزار تن بکشت و به ری رفت و آنجا مقام کرد(10). در همین سال محمود غزان را از خراسان براند و دوهزار خرگاه از آنان به اصفهان رسیدند پس محمود به علاءالدوله مکتوبی فرستاد که آنان یا سر آنان را نزد وی فرستد علاءالدوله به نائب خویش دستور داد که طعامی بسازد و آنان را بخواند و بقتل رساند. پس نزد غزان فرستاد و گفت که وی قصد دارد اسامی آنان را برای دخول به خدمت خویش ثبت کند و دیلمان در بستانها کمین کردند پس جمعی کثیر از غزان حاضر شدند و مملوکی ترک از آن علاءالدوله آنان را بدید و حقیقت حال را به آنان اعلام کرد غزان بازگشتند و نائب علاءالدوله خواست آنان را از مراجعت بازدارد غزان نپذیرفتند. یکی از قائدان دیلم به یکی از آنان حمله برد وی او را با تیر بزد و بکشت دیلمان بشنیدند و خروج کردند و اهل شهر نیز به آنان پیوستند و جنگ میان غزان و دیلمان درگرفت پس دیلمان غزان را منهزم ساختند و ایشان خیمه های خویش بکندند و بشدند و بر هر ده که بگذشتند آنرا غارت کردند تا به آذربایجان به وهسودان پیوستند(11). در سال 420 چون علاءالدوله دانست که طائفهء غز از ری بسوی آذربایجان رفته اند به ری شد و به امیرمسعود اظهار اطاعت می کرد و نزد ابوسهل حمدوی فرستاد و از وی درخواست که مالی را که وی باید [ در ازای عمل ری ] بپردازد معلوم کند تا وی به تأدیه آن اقدام کند ابوسهل از ترس [ تخلف و غدر ]او به وی پاسخ نداد پس علاءالدوله نزد غزان فرستاد و از آنان خواست که اقطاعاتی به ایشان بدهد و آنان وی را به ضد ابوسهل حمدوی مدد کنند قریب به هزاروپانصد تن از غزان به ریاست قزل بازگشتند و بقیه به آذربایجان رفتند چون آن گروه به نزد علاءالدوله رسیدند او به آنان احسان کرد و آن قوم نزد وی بماندند سپس بر یکی از قائدان خراسانی که نزد علاءالدوله بودند معلوم شد که علاءالدوله غزان را برای خروج و عصیان بر بوسهل خواسته است علاءالدوله او را حاضر کرد و بگرفت و در قلعهء طبرک بزندان افکند پس غزان از این امر بترسیدند و از وی دور شدند علاءالدوله در تسکین آنان بکوشید ولی سود نبخشید و آنان به فساد و غارت و راهزنی پرداختند وی بار دیگر به بوسهل حمدوی که در طبرستان بود نامه نوشت و دربارهء ری با وی قرار داد که آن ناحیت به اختیار او باشد و او به امیرمسعود اطاعت کند ابوسهل به این امر رضا داد و به نیشابور رفت و علاءالدوله در ری بماند(12). طائفه ای از غزان که به آذربایجان رفته بودند به ریاست منصور و گوکتاش به همدان شدند و آن شهر را که در اختیار ابوکالیجاربن علاءالدولة بن کاکویه بود محاصره کردند ابوکالیجار با اهل بلاد بر دفع آنان متفق گشت و جنگ میان آنان درگرفت و جماعتی کثیر از دو جانب کشته شدند و غزان همچنان در همدان باقی ماندند پس چون ابوکالیجار ضعف خویش را در برابر آنان بدید نزد گوکتاش فرستاد و با وی صلح و خویشی کرد و طائفه ای دیگر از غزان که قصد ری کرده بودند آن شهر را که علاءالدولة بن کاکویه در وی بود محاصره کردند و فناخسروبن مجدالدوله و کامرو دیلمی صاحب ساوه نیز بغزان پیوستند و جمع آنان فزونی یافت و شوکتشان بسیار شد پس چون علاءالدوله قوت آنان و ضعف خویش بدید بترسید و در رجب این سال شبانه از شهر بیرون شد و به فرار سوی اصفهان رفت(13). چون غزان بر ری دست یافتند از ری به همدان رفتند تا بحصار آن شهر پردازند ابوکالیجار این بشنید و در خود تاب مقاومت ندید و از شهر با وجوه بازرگانان و اعیان به کنگور رفت و آنجا متحصن گشت. غزان به سال 430(14) ه . ق. بهمدان شدند و از مقدمان آن قوم گوکتاش و بوقا و قزل آنجا جمع آمدند و فناخسروبن مجدالدلة بن بویه با عده ای کثیر از دیلم با آنان بود چون داخل شهر شدند آنرا بصورتی منکر غارت کردندد بنحوی که در جای دیگر آن چنان نکرده بودند... پس به ابوکالیجاربن علاءالدوله پیغام فرستادند و با وی صلح کردند و از وی خواستند که نزد آنان آید تا به تدبیر کار ایشان پردازد و زوجهء وی را که از غزان به زنی گرفته بود نزد او فرستادند ابوکالیجار نزد آنان شد پس به وی حمله بردند و مال و دواب او را غارت کردند و او بگریخت چون این خبر به علاءالدوله رسید از اصفهان بجبال رفت و با طائفه ای کثیر از غز ملاقی شد و با آنان جنگ کرد و فاتح شد و جماعتی از آنان را بکشت و اسیر کرد و پیروز به اصفهان بازگشت(15). در سال 421 مسعودبن محمود با لشکری به همدان رفت و آن شهر را بگرفت و نواب علاءالدوله را از آنجا خارج کرد و روی به اصفهان نهاد و چون به اصفهان نزدیک شد علاءالدوله از شهر بیرون رفت و مسعود ذخائر و دواب و سلاح وی را بغنیمت گرفت زیرا علاءالدوله چون در ترک شهر عجله داشت نتوانست جز قسمتی از اموال خود را با خویش ببرد علاءالدوله به شوشتر (تستر) رسید تا از ملک ابوکالیجار و از ملک جلال الدوله یاری خواهد و به بلاد خویش بازگردد و آنرا مستخلص سازد پس مدتی نزد ابوکالیجار ببود و ابوکالیجار با آنکه پس از انهزام از جلال الدوله ضعیف شده بود وعده داد که پس از صلح با جلال الدوله با علاءالدوله یاری کند و لشکر دهد در همین وقت خبر مرگ یمین الدوله محمود (ربیع الاول 421 ه . ق.) و حرکت مسعود به خراسان به وی رسید(16). هنگام مرگ محمود، مسعود به اصفهان بود چون آن خبر بشنید یکی از کسان خویش را با دسته ای از لشکر بجانشینی به اصفهان گذاشت و آن شهر را ترک کرد اهل شهر به والی حمله کردند و او را با لشکریان وی بکشتند این خبر به مسعود رسید و به اصفهان بازگشت و آنرا محاصره کرد و به قهر بگشود و جمعی را بکشت و اموال را غارت کرد و مردی کافی بدانجا بنشاند و قصد خراسان کرد(17). علاءالدوله که در خوزستان بود و لشکریانش پراکنده شده بودند و خود می ترسید که مسعود از اصفهان قصد وی کند چون خبر مرگ محمود بشنید شاد شد و آنرا فرجی شمرد و قصد اصفهان کرد و آن شهر بگرفت و همدان و بلاد دیگر را تا ری و حدود ملک انوشیروان(18)بن منوچهربن قابوس مسخر کرد و خوار ری و دماوند را نیز از قلمرو حکومت وی بتصرف آورد پس انوشیروان به مسعود مکتوبی فرستاد و به وی تهنیت گفت و در امر مالی که بایست به وی فرستد بپرسید امیرمسعود به او پاسخ نوشت و لشکری از خراسان به مدد وی فرستاد و آنان دماوند را بازپس ستدند و عازم ری شدند و به ایشان مدد رسید از آن جمله علی بن عمران بود چون جمع آنان بسیار شد ری را که علاءالدوله در آن بود محاصره کردند و جنگی شدید روی داد و لشکر به قهر با فیلان وارد شهر شدند و جماعتی از اهل ری و دیلم را بکشتند و شهر را غارت کردند و علاءالدوله منهزم گشت و جمعی از لشکر بدنبال وی رفتند و سر و شانهء او را زخم زدند وی مبلغی دینار سوی آنان پراکند بجمع آن مشغول شدند و او نجات یافت و به قلعهء فردجان به پانزده فرسنگی همدان رفت و آنجا بماند تا جراحت وی بهبود یافت و در ری و ملک انوشروان بنام مسعود خطبه خواندند(19). ابوالفضل بیهقی در تاریخ خویش آورده است: امیرمسعود [ هنگام مرگ پدر خویش محمود بسال 421 در اصفهان بود ] رسولی نامزد کرد سوی بوجعفر کاکو علاءالدوله فرستاده آمد و مسافت نزدیک بود سوی وی و پیش از آنکه این خبر [ مرگ سلطان محمود ] رسد امیرالمؤمنین [ القائم بالله ] بشفاعت نامه نوشته بود تا سپاهان بدو [ پسر کاکو ] بازداده آید و او خلیفت شما [ سلطان ] باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد، و نامه آور برجای بماند و اجابت می بود و نمی بود بدو، لکن اکنون بغنیمت داشت امیرمسعود این حال را، و رسولی فرستاد و نامه و پیغام بر این جمله بود که ما شفاعت امیرالمؤمنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوند بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمات بزرگتر از مهمات سپاهان در پیش داشتیم، و هیچ خلیفه شایسته تر از امیرعلاءالدوله یافته نیاید و اگر اول که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی، این چشم زخم نیفتادی لیکن چه توان کرد، بودنی میباشد، اکنون مسئله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو، یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد... اکنون باید که امیر [ علاءالدوله ] این کار را سخت زود بگذارد و در سؤال و جواب نیفکند تا بر کاری پخته ازینجا بازگردیم. پس اگر عشوه دهد کسی نخرد که او را گویند با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد، نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. والسلام. این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و به غنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانک وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد و هر سالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیهء نوروز و مهرگان از هر چیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی و امیر رضی الله عنه عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بوجعفر کاکو منشوری نبشتند به سپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند. و پس از گسیل کردن رسول امیر [ مسعود ] از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت پنج روز باقی مانده بود از جمادی الاخر [ سال 421 ه . ق. ] »(20). بعد از چندی نامه از ری رسیده بود که اینجا سالاری باید محتشم و کاردان امیرمسعود با خواجه احمد حسن و اعیان و ارکان دولت در این باب رای زدند خواجه احمد حسن گفت: «بنده را خوش تر آن آید که آن نواحی [ ولایت ری ] را به پسر کاکو داده آید که مرد هرچند نیم دشمنی است از وی انصاف توان ستد و به لشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی میدهد و قضات و صاحب بریدان درگاه عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی، امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی به رنج و دردسر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جملهء آن نواحی بدست وی افتد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید. و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدائی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد خواجه گفت اندرین رای حق بدست خداوند است...»(21). در سال 422 مسعودبن محمود امارت ری و همدان و جبال را به تاش فراش داد و وی به محل حکومت خویش رفت و آنجا سیرت بد گردانید(22) پس از آنکه علاءالدوله از ری منهزم شد و به قلعهء فردجان رسید و آنجا چندی برای التیام جراحت بماند بسال 423 فرهادبن مرداویج به مدد وی آمد و هر دو از قلعه به بروجرد رفتند پس تاش فراش رئیس لشکر خراسان سپاهی به ریاست علی بن عمران به دفع علاءالدوله فرستاد چون علی نزدیک بروجرد رسید فرهاد به قلعهء سلیموه [ کذا ] رفت علاءالدوله بشابورخواست نزد کردان جوزقان شد لشکر خراسان بروجرد را تصرف کردند و فرهاد نزد کردانی که با علی بن عمران بودند پیغام فرستاد و آنان را بخویش مایل گردانید و آنان با وی یار شدند و خواستند که علی را بناگاه بگیرند و کارش را بسازند علی از این قصد آگاه گردید و شبانه با خاصان خویش بسوی همدان رفت و در راه به دیهی منیع بنام «کسب» فرود آمد و آنجا استراحت کرد فرهاد و لشکریان وی با کردان که به وی پیوسته بودند دررسیدند و او را در قریه محاصره کردند علی چاره ندید پس امان خواست و به هلاک خویش یقین کرد قضا را در این روز باران و برف ببارید و برای فرهاد و همراهانش مقام در آنجا دشوار گشت زیرا چادر و خرگاه و لوازم زمستانی نداشتند پس علی را بگذاشتند و برفتند و علی با میرتاش فراش پیغام فرستاد و از وی خواست تا لشکری بمدد وی به همدان فرستد فرهاد و علاءالدوله به بروجرد آمدند و هر دو قصد همدان کردند علاءالدوله به اصفهان فرستاد و برادرزادهء خویش را که آنجا بود بخواند تا با سلاح و مال نزد وی آید برادرزادهء علاءالدوله دستور عم خویش را اطاعت کرد و براه افتاد علی بن عمران چون این خبر بشنید از همدان بجریده قصد وی کرد و بناگاه در گلپایگان بر وی درآمد و او را با بسیاری از لشکریانش اسیر کرد و بکشت و آنچه از صلاح و مال و غیر آن با ایشان بود بغنیمت بگرفت هنگامی که علی از همدان بیرون شد علاءالدوله بشهر درآمد و آنرا تصرف کرد و چنان پنداشت که علی از آن شهر گریخته است علاءالدوله از همدان به کرج رسید و آنجا خبر برادرزادهء خویش بشنید و سست گشت. علی بن عمران بعد از آن وقعه به سوی اصفهان رهسپار شد به طمع آنکه بر آن شهر و بر مال و اهل علاءالدوله دست یابد لکن اهل شهر و لشکری که در آن بود وی را منع کردند و او از آنجا بازگشت. علاءالدوله و فرهاد با وی تلاقی کردند و جنگی درگرفت و علی شکسته شد و اسیران را از وی بگرفتند جز ابومنصور(23)برادرزادهء علاءالدوله را زیرا علی او را نزد تاش فراش فرستاده بود علی از میدان جنگ به فرار سوی تاش فراش رفت و با او در کرج تلاقی کرد و به وی در تأخیر عتاب نمود و هر دو بسوی علاءالدوله و فرهاد حرکت کردند علاءالدوله به کوهی نزدیک بروجرد تحصن جسته بود پس تاش و علی از دو سو یکی از پشت و دیگر از راه مستقیم قصد وی کردند و علاءالدوله این ندانست تا هنگامی که لشکر در وی افتادند پس او با فرهاد بگریختند و جمعی بسیار از مردان آن دو فریق کشته شدند علاءالدوله به اصفهان رفت و فرهاد بر قلعهء سلیموه صعود کرد و آنجا متحصن گشت(24). در سال 424 ه . ق. مسعود بسبب گرفتاری در خراسان و هند نزد علاءالدوله فرستاد و امارت اصفهان را به وی داد بشرط آنکه هر سال مالی به سلطان بپردازد و علاءالدوله نیز از وی همین را خواسته بود(25). و نیز در این سال مسعود ابوسهل حمدوئی را به ری فرستاد تا به امور آن بلاد رسیدگی و به حفظ آن قیام کند و چون ابوسهل به ری آمد به مردم عدل و نیکی نمود و اقساط و مصادرات را برداشت و پیش از وی تاش فراش بلاد را پر از ظلم و جور کرده بود تا آنکه مردم رهائی از آنان و از دولت آنان را تمنا میکردند شهرها خراب شده بود و اهل آنها بپراکنده بودند چون حمدوی(26) ولایت یافت و بساط احسان و عدل بگسترد شهرها آبادان شد و مردم ایمنی یافتند. ابوالفضل بیهقی در این باب آورده است: «سال اربع و عشرین و اربعمائه درآمد، غرهء ماه و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامهء صاحب برید ری رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند سردرکشیدند... و هیچ خللی نیست.»(27) چون در همین سال (424 ه . ق.) «نامه ها پیوسته گشت از ری که طاهر دبیر کدخدای ری و آن نواحی بلهو نشاط و آداب آن مشغول می باشد... و اگر این اخبار به مخالفان رسد که کدخدائی اعمال و اموال و تدبیر برین جمله است و سپاه سالارتاش نیز و دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا می کنند چه حشمت ماند و جز در درد و شغل دل نیفزاید... امیر [ مسعود ] سخت تنگدل شد... امیر خادمی را که پرده نگاه میداشت آواز داد و فرمود که بوسهل حمدوی را بخوان، بر حکم فرمان بخواندند و بیامد و پیش رفت و بنشست امیر گفت ما ترا آزموده ایم در همه کارها و شهم و کافی معتمد یافته، شغل ری و آن نواحی مهم تر شغلهاست و از طاهر آن می نیاید، و حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد، بازگرد و کار بساز تا بروی، آنچه باید فرمود تا بفرمائیم...(28). دیگر روز امیر رضی الله عنه بار داد و پس از بار خالی کرد با وزیر و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، امیر بوسهل را گفت دوش در حدیث ری و جبال عراق اندیشه کردیم صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا تا وی نشانه بود و تو بکدخدائی قیام کنی چنانکه حل و عقد و خفض و رفع و امر و نهی بتو باشد و فرزند گوش به اشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد بوسهل گفت رأی عالی برتر رأیهاست و خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است و فرمان خداوند راست، اگر دستوری باشد بنده به مقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند بازگوید و پس از آن بفرمان عالی کار میکند. امیر گفت بشرح بازباید نمود که مناصحت تو مقرر است، گفت زندگانی خداوند دراز باد، حال ری و جبال امروز برخلاف آن است که خداوند بگذاشته بود و آنجا فترتها افتاده است و بدین قوم که آنجا رفتند بس قوتی ظاهر نگشت چنانکه مقرر است که اگر گشته بودی بنده را بتازگی فرستاده نیامدی و ری و جبال پر از مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند و خزائن آل سامان همه در سر ری شد تا آنگاه که بوالحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدتی مخالفت برخاست و شمشیرها در نیام شد. و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد مخالفی داهی است و گربز، هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیلت و مکر، تا دندانی بدو نموده نیاید چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمت ولایت نماند و یا سر بر خط آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعت دار باشد و مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحاب اطراف بدو نگرند و دم درکشند؛ جز چنین کار ری و جبال نظام نگیرد. و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته کار چون پیش رود؟ و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به ری ننهم، و اگر خداوندزاده با من باشد بهیچ حال روا ندارم که وی را به ری مانم که بر رازیان اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی برنتوانم داشت، و چون روی بخصمی نهاده ندانم که صلح باشد یا جنگ اگر صلح باشد خود نیک و اگر جنگ باشد چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد (؟) ندانم تا حال خداوندزاده چون شود، و ازان مسافت دور تا به نشابور رسد صدهزار دشمن بیش است، اگر خداوند بیند نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده شود و بنده به خلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال بر کار شوند و کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد و هم چنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود، و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را به صلح یا بجنگ بر قاعدهء راست بداریم و فارغ دل سوی ری بازگردیم و خداوند را آگاه کنیم آنگاه خداوندزاده بر قاعدهء درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد، بنده را آنچه فراز آمد بازنمود رأی عالی برتر است. امیر خواجهء بزرگ و بونصر را گفت شما چه گویید؟ احمد گفت رأی سخت درست است و خود جز این نشاید، واجب است امضا کردن، بونصر گفت هرچند این نه نبشتهء(29) من است من باری از این سخن بوی فتح سپاهان یافتم. امیر بخندید و گفت رأی من هم چنین بود که بوسهل گفت و صواب جز این نیست، و آنجا لشکر قوی است و زیادت چند باید و عمال را اختیار باید کرد از این قوم که بدرگاهند. بوسهل گفت هرچند آنجا لشکری بسیار است بنده باید که ازینجا ساخته رود با لشکری دیگر [ تا ] هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل موافق و مخالف و هم پسر کاکو و دیگران بدانند که از جانب خراسان لشکری دمادم است و حشمتی تمام افتد. امیر گفت نیک آمد، و اعیان و مقدمان لشکر را شناسی، نسختی کن و در خواه تا نامزد کنیم، بوسهل دوات و کاغذ خواست، از دیوان رسالت بیاوردند، بوسهل نبشتن گرفت، پسر ارسلان جاذب را بخواست و گفت هم نام دارد و هم بتن خویش مرد است، اجابت یافت. و دو سرهنگ سرایی محتشم نیز بخواست با دویست غلام سرایی گردن کش مبارزتر بریش نزدیک، اجابت یافت، و بوسهل بگرم، ساختن گرفت و تجمل و آلت بسیار فراز میاورد و کار میساخت... تا باری رفت... و دیگر روز امیر... بار داد اولیا و حشم بخدمت آمدند و خواجه بوسهل حمدوی و قومی که با وی نامزد بودند جامهء راه پوشیده پیش آمدند و خدمت وداع کردند امیر ایشان را نیکوئی گفت و تازه بنواخت و سوی ری برفتند پس از نماز روز آدینه غرهء رجب این سال اربع و عشرین و اربعمائه (424 ه . ق.). و کارها رفت سخت بسیار در این مدت که این مهتر بزرگ به ری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند تا آنگاه که بنشابور بازآمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثهء دندانقان اتفاق افتاد(30)...» در سال 425 علاءالدوله و فرهادبن مرداویج بجنگ با لشکر سلطان مسعود اتفاق کردند و لشکرهای سلطان بریاست ابوسهل حمدوی از خراسان بیرون آمدند و جنگی شدید بین دو گروه روی داد و از هر دو جانب پایداری شد سپس علاءالدوله منهزم گشت و فرهاد کشته شد علاءالدوله بجبال میان اصفهان و گلپایگان پناه برد و لشکر مسعود بکرج رسید و ابوسهل نزد علاءالدوله فرستاد که مالی بدهد و بطاعت بازگردد تا بر حکومت بقیت بلاد مستقر گردد و رابطه اش با مسعود اصلاح شود رسولان از دو جانب آمد و شد کردند ولی کار بجائی نرسید پس ابوسهل به اصفهان رفت و اصفهان را تصرف کرد و علاءالدوله چون از بازجست وی بترسید از پیش او بگریخت و به ایذج که متعلق به مَلِک ابوکالیجار بود برفت و چون ابوسهل بر اصفهان مستولی گشت خزائن و اموال علاءالدوله را غارت کرد و ابوعلی بن سینا در خدمت وی بود کتب وی را بغنیمت بگرفتند و بغزنه حمل کردند و در خزائن کتب آن شهر نهادند تا آنکه لشکریان حسین بن حسین غوری آنرا بسوختند(31). در ربیع الاول سال 426 امیرمسعود بدهستان رفت تا بخوارزم و بلخان کوه نزدیک باشد و به ری و جبال خبر رسد که امیر از نشابور بر آن جانب حرکت کرد و بوسهل و تاش و حشم که آنجا بودند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش تا همدان برود که آنجا منازعی نبود و آنچه گرد شده بود به ری از زر و جامه بدرگاه آرند(32) و در جمادی الاخری سال 426 ه . ق. «ملطفه ای از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید... نبشته بود در ملطفه که سپاه سالارتاش فراش را مالشی رسید از مقدمهء پسر کاکو، و جواب رفت که «در کارها بهتر احتیاط باید کرد و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند می آییم سوی ری که بخراسان هیچ دل مشغولی نیست و این از بهر تهویل نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند که بخراسان چندان مهم داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیامد»(33). در سال 427 طائفه ای از لشکریان خراسانی که با وزیر ابوسهل حمدوی در اصفهان بودند بطلب خواربار پرداختند علاءالدوله کس بگماشت که آنان را بجمع آوری غله در نواحی نزدیک مقام وی تطمیع کند آنان بی آنکه بدانند که علاءالدوله به آنان نزدیک است بحوالی محل اقامت وی رفتند چون علاءالدوله این بشنید بر آنان بتاخت و آنچه با ایشان بود بغارت ببرد و جمع وی افزون گردید و دسته ای از دیلم و دیگر مردم را گرد کرد و بسوی اصفهان آمد. ابوسهل با لشکریان مسعود از شهر بیرون آمد و با وی بجنگید پس ترکان به علاءالدوله غدر کردند و او منهزم گشت و متاع و اسباب وی را غارت کردند او به بروجرد و از آنجا به طارم [ در متن الطرم ] رفت ابن السلار او را نپذیرفت و گفت من قدرت مخالفت با خراسانیان ندارم پس علاءالدوله از نزد وی بازگشت(34). «و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده [ سال 427 ] نامه رسید از ری با سه سوار مبشر که علاءالدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند و جوابها نبشته آمد با حماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا به هرات آییم و حالها دریافته آید، و مبشران بازگشتند.و وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق نیفتد»(35). «در صفر سال 428 نامه ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق که چون پسر کاکو را سر بدیوار آمد و بدانست که بجنگ می برنیاید عذرها خواست و التماس میکند تا سپاهان را بمقاطعه بدو داده آید و بنده بی فرمان عالی این کار برنتوانست گزارد رسول او را نگاه داشت. و نامه ها که وزیر خلیفه راست محمد ایوب به مجلس عالی و به بنده که در این باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد و بنده منتظر است فرمان عالی را در این باب تا برحسب فرمان کار کرده آید. بونصر این نامه ها را بخط خویش نکت بیرون آورد تا این عارضه [ بیماری امیرمسعود ]افتاده بود بیش چنین میکرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی نبود میفرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاجی خادم میدادم و خیرخیر جواب میاوردم و امیر را هیچ ندیدمی، تا این نکته بردم و بشارتی بود آغاجی بستد و پیش برد پس از یک ساعت برآمد و گفت ای بوالفضل ترا امیر می بخواند پیش رفتم...
و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی [ بر تن ] و مخنقه در گردن، عقدی همه کافور، و بوالعلاء طبیب [ را ] آنجا زیر تخت نشسته دیدم گفت «بونصر را بگوی. جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت را امضا باید کرد سپس آنکه احکام تمام کرده آید و حجت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را و اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد، و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت چنانکه رسم است به نیکوئی در این باب، آن نامه که به بوسهل نبشته آید تو بیاری تا توقیع کنیم که مثال دیگر است.» من [ بوالفضل ] بازگشتم و اینچه رفت با بونصر بگفتم سخت شاد شد و سجدهء شکر کرد خدای را عز و جل بر سلامت سلطان و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند دیگر باره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و بمن انداخت و گفت دو خیلتاش معروف را باید داد تا ایشان با سوار بوسهل بزودی بروند و جواب بیارند»(36). «و روز یکشنبه بیست و یکم این ماه [ جمادی الاولی ] نامه ها رسید از بوسهل حمدوی و صاحب برید ری که سخن پسر کاکو زرق و افتعال بود و دفع الوقت، و مردم گرد کرد از اطراف و فراز آمدند و بعضی از ترکمانان قزلیان و یغمریان و بلخان کوهیان نیز که از پیش سلجوقیان بگریخته اند بدو پیوستند که مرد زر بسیار دارد و خزانه و اصناف نعمت، و ساخته روی به ری نهاد و بیم از آن است که میداند که خراسان مضطرب است از سلجوقیان و مدد بما نتوانند رسانید و آنچه جهد است بندگان می کنند تا ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است امیر سخت اندیشمند شد و جوابها فرمود که «وزیر و حاجب بزرگ و لشکرها بخراسان است کفایت کردن کار سلجوقیان را و ما نیز قصد خراسان داریم، دل قوی باید داشت و مردوار پیش کار رفت که بدین لشکر که با شماست همهء عراق ضبط توان کرد و این جوابها به اسکدار و هم با قاصدان برفت و در بابی فرد بحدیث ری این احوال بتمامی شرح کنم»(37). «و روز شنبه نیمهء رمضان وزیر بغزنین رسید و امیر را بدید و خلوتی بود با وی و صاحب دیوان رسالت تا نماز پیشین، هرچه رفته بود و کرده همه باز نمود و امیر را سخت خوش آمد و وزیر را بسیار نیکویی گفت و وزیر بازگشت و دیگر روز خلوتی دیگر کردند وزیر گفته بود که اگر خداوند بهرات آمدی در همهء خراسان یک ترکمان نماندی و مگر هنوز(38) مدتی سپری نشده است بودن ایشان را باری تا حاجب بزرگ و لشکرها در شهرها باشند از ایشان فسادی نرود اما دل بنده بحدیث ری و بوسهل و آن لشکر و حمل زر و جامه که با ایشان است و خصمی چون پسر کاکو سخت مشغول است که از ناآمدن رایت عالی بخراسان نتوان دانست تا حال ایشان چون شود. امیر گفت نباشد آنجا خللی که آنجا لشکری تمام است و سالاران نیک و بوسهل مردی کاری، ندارند بس حمیتی پسر کاکو و دیلمان و کردان، ایشان را دیده ام و آزموده و آن احوال پیش چشم من است وزیر گفت انشاءالله که به دولت خداوند همه خیر و خوبی باشد»(39). در ذوالحجهء 428 «امیر [ مسعود ] گفت... چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است پسر کاکو را بس قوتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتماد نمی کنند، نباشد آنجا خللی...»(40). «و روز سه شنبه سوم جمادی الاَخر (429) نامه ها رسید از خراسان و ری سخت مهم و در این غیبت [ امیرمسعود ] ترکمانان در اول زمستان بیامده بودند و طالقان و فاریاب غارت کرده... و ری خود حصار شده بود و امیر رضی الله عنه پشیمان شد از رفتن بهندوستان و سود نداشت... دیگر روز نامه رسید از نشابور که بوسهل حمدوی اینجا آمد که به ری نتوانست بود چون تاش فراش کشته شد و چندان(41) از اعیان بگرفتند و مدتی دراز وی بحصار شد(42) و ترکمانان مستولی شدند... تا فرصت یافت و بگریخت و در این وقت که بوسهل بنشابور رسید حاجب بزرگ سباشی آنجا بود(43). - انتهی. در سال 432 مهلهل برادر ابوالشوک نزد علاءالدوله رفت و از وی از تعدی برادر خویش دادخواهی و استعانت کرد علاءالدوله با وی حرکت کرد و چون به کرمانشاه رسید ابوالشوک بحلوان بازگشت. علاءالدوله وی را دنبال کرد تا به مرج و نزدیک ابوالشوک رسید پس ابوالشوک عزم قلعهء سیروان کرد تا بدانجا تحصن جوید و به تجلد نزد علاءالدوله فرستاد که من از نزد تو برای نگاهبانی تو و اعظام قدر تو و استعطاف از تو بازگشتم پس اگر مرا وادار بکاری کنی که مرا از آن چاره نباشد معذور خواهم بود اگر من بر تو ظفر یابم دشمنان در تو طمع کنند و اگر تو بر من ظفر یابی قلاع و بلاد خویش را بملک جلال الدوله تسلیم خواهم کرد. پس علاءالدوله با وی صلح کرد بشرط آنکه دینور از آن وی باشد و خود از آنجا بازگشت و در راه بیمار گردید و در محرم سال 433 درگذشت و پسر بزرگ وی ظهیرالدین ابومنصور فرامرز در اصفهان جانشین پدر گردید(44). دو پسر دیگر او ابوکالیجار گرشاسب و ابوحرب نام داشتند علاءالدوله محمد بن دشمنزیار کاکویه همان امیر است که خواجه ابوعلی سینا یک چند در دربار وی میزیست ولی بخلاف آنچه در بعض مآخذ آمده است هیچگاه وزیر وی نبوده است(45). و نیز رجوع به ابن کاکویه و ابوعلی بن سینا شود.
(1) - و خال را بلغت دیلم کاکو یا کاکویه گویند. (حواشی چهارمقاله ص251).
(2) - ابن الاثیر، حوادث سال 398 ه . ق. (جزء 9 ص86).
(3) - مجمل التواریخ والقصص صص402-403.
(4) - در ذیل ترجمهء ابوعلی سینا در همین لغت نامه تاج الدوله آمده و آن خطاست.
(5) - نام این قلعه در ترجمهء ابوعلی سینا بردان ذکر شده است و صحیح آن فردجان است و ذکر آن بیاید.
(6) - ابن الاثیر، حوادث سال 414 ه . ق. (جزء 9 ص137).
(7) - ابن الاثیر، حوادث سال 415 (جزء 9 ص141).
(8) - ابن الاثیر، حوادث سال 417 (جزء 9 ص146).
(9) - ابن الاثیر، حوادث سال 418 ه . ق. (جزء 9 صص 148-149).
(10) - ابن الاثیر، حوادث سال 420 (جزء 9 ص 155).
(11) - ابن الاثیر، حوادث سال 420 (جزء 9 ص 157).
(12) - ابن الاثیر، حوادث سال 420 (جزء 9 صص 158-159 چ مصر).
(13) - ابن الاثیر، حوادث سال 420 (جزء 9 ص 159).
(14) - ابن الاثیر، حوادث سال 420، و عجیب است که مؤلف در حوادث این سال ذکر وقایع سال 430 کرده است.
(15) - ابن الاثیر، حوادث سال 420 (جزء 9 ص 160).
(16) - ابن الاثیر، حوادث سال 421 (جزء 9 ص 165).
(17) - ابن الاثیر، حوادث سال 421 (جزء 9 ص 166).
(18) - منوچهربن قابوس بن وشمگیر در سال 420 بمرد و پسر وی انوشیروان بپادشاهی رسید. (ابن الاثیر، حوادث سال 420).
(19) - ابن الاثیر، حوادث سال 421 (جزء 9 ص 168 چ مصر).
(20) - تاریخ بیهقی چ فیاض صص 15-17.
(21) - تاریخ بیهقی صص262-264.
(22) - ابن الاثیر، حوادث سال 422 (جزء 9 ص 176).
(23) - ابومنصور کنیهء فرامرز پسر علاءالدوله نیز هست و از مطالبی که بیهقی در حوادث سال 431 ه . ق. آورده است معلوم میشود که فرامرزبن علاءالدوله در زمان حیات پدر در لشکر سلطان مسعود به اسیری بسر می برده، بنابراین ممکن است که این ابومنصور همان فرامرز پسر علاءالدوله باشد نه برادرزادهء وی، خاصه که بگرفتاری فرامرز در لشکر سلطان ابن الاثیر اشارتی نکرده است. از طرف دیگر ملاحظه میکنیم که ابومنصور فرامرز هنگام مرگ پدر بسال 433 جانشین وی گردید پس محتمل است که بعد از وقعهء دندانقان (431) چنانکه در تاریخ بیهقی اشاره شده است ابومنصور فرامرز بوسیلهء لشکریان طغرل آزاد گشته باشد.
(24) - ابن الاثیر، حوادث سال 423 (جزء 9 صص 176-177).
(25) - ابن الاثیر، حوادث سال 424 (جزء 9 ص 178).
(26) - در اصل همه جا حمدونی آمده است و آن خطاست. رجوع به تاریخ بیهقی شود.
(27) - تاریخ بیهقی ص361.
(28) - تاریخ بیهقی صص387-389.
(29) - ظ: پیشه. (حاشیهء مصحح).
(30) - تاریخ بیهقی صص392-395.
(31) - ابن الاثیر، حوادث سال 425 (جزء 9 صص 181-182).
(32) - تاریخ بیهقی ص444 (نقل باختصار).
(33) - تاریخ بیهقی صص466-467.
(34) - ابن الاثیر، حوادث سال 427 (جزء 9 ص 186).
(35) - تاریخ بیهقی چ فیاض ص 501.
(36) - تاریخ بیهقی صص510-511.
(37) - تاریخ بیهقی ص521.
(38) - شاید: که هنوز.
(39) - تاریخ بیهقی ص523.
(40) - تاریخ بیهقی ص530.
(41) - شاید: چند تن. (حاشیهء مصحح).
(42) - در تاریخ بیهقی (ص 546) آمده است که پسر کاکو در اواخر رمضان در ری بود.
(43) - تاریخ بیهقی ص535.
(44) - کتاب الکامل تألیف ابن الاثیر، حوادث سال 432 و 433 (جزء 9 صص205-206).
(45) - حواشی چهارمقاله ص251. و آنچه در لغت نامه در ذیل نام ابوعلی در این باب آمده است باید اصلاح شود.
پسر کاکو.
[پِ سَ رِ] (اِخ) فرامرزبن محمد بن دشمنزیاربن کاکویه مکنی به ابی منصور و ملقب به ظهیرالدین از امرای دیالمهء کاکویه. که از 433 تا 443 ه . ق. در کردستان و اصفهان حکومت میکرد و چون در سال 443 سلاجقه این نواحی را مسخر کردند دیالمهء کاکویه از استقلال افتادند(1). در تاریخ بیهقی آمده است: «... به غور آمدیم [ در رمضان 431 ه . ق. ] و بر منزلی فروآمدیم گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه تر می آوردند اینجا آشنایی را دیدم [ یعنی مؤلف کتاب، بیهقی ] سکزی مردی جلد هرچیزی می پرسیدم، گفت آنروز که سلطان برفت [ بفرار از دندانقان ] و خصمان [ ترکمانان ]چنان چیره شدند و دست بغارت بردند... میان دو نماز علامتها دیدم که دررسید گفتند طغرل و یبغو و داود است و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فروگرفتند و بندش بشکستند و بر اشتری نشاندند که از آن خواجه عبدالصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند(2)». و نیز مؤلف تاریخ بیهقی گوید: «آنجا که این حال افتاده بود خیمه ای بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت رنجها دیدی دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید»(3). چون علاءالدوله محمد بن کاکویه پدر وی بسال 433 درگذشت ابومنصور فرامرز جانشین او شد فرامرز فرزند ارشد وی بود ابوکالیجار کرشاسف فرزند دیگر علاءالدوله محمد به نهاوند رفت و به ضبط اعمال ولایت جبال پرداخت. فرامرز او را در کار خویش آزاد گذاشت و نزد مردی که از جانب پدر او مستحفظ قلعهء نطنز بود کس فرستاد و چیزی از اموال و ذخائر که پیش وی بود درخواست مستحفظ مذکور از دادن امتناع کرد و عصیان آورد فرامرز با برادر کوچک خود ابوحرب سوی قلعهء نطنز رفت که آنرا متصرف شود ابوحرب به قعله شد و با مستحفظ به ضد برادر سازش کرد فرامرز به اصفهان بازگشت و ابوحرب به ری نزد غزان سلجوقی فرستاد و از آنان مرد و لشکر خواست طائفه ای از آنان به قاجان [ ظ: قاسان = کاشان ] آمدند آن شهر را غارت کردند و به ابوحرب دادند و خود به ری بازگشتند فرامرز لشکری فرستاد که شهر را از برادر بازگیرد ابوحرب از کردان و غیرآنان جمعی به اصفهان فرستاد تا آن شهر را تصرف کنند فرامرز نیز لشکری به دفع آنان فرستاد. شکست بر لشکر ابوحرب افتاد و جماعتی از آنان اسیر شدند لشکر فرامرز پیش رفتند و ابوحرب را محاصره کردند چون وی چنین دید بترسید و بخفا از قلعه بزیر آمد و به شیراز نزد ملک ابوکالیجار صاحب فارس و عراق رفت و او را برفتن اصفهان و گرفتن آن شهر از برادر خویش ترغیب کرد ابوکالیجار به اصفهان رفت و آنرا محاصره کرد فرامرز سر از تسلیم باززد و آخر کار ابوکالیجار و فرامرز صلح کردند مشروط بر اینکه فرامرز به اصفهان بماند و مالی به ملک ابوکالیجار بدهد و ابوحرب به قلعهء نطنز بازگشت و محاصره بر او تنگ و سخت گردید پس پیش برادر فرستاد و از وی صلح خواست دو برادر با یکدیگر صلح کردند مشروط بر اینکه ابوحرب بخشی از آنچه در قلعه گرد آمده بود به برادر دهد و در قلعه باقی ماند. بعد سیف الدوله ابراهیم ینال [ برادر طغرل بیک ][ از خراسان(4) ] به ری آمد [ و بر آن مستولی شد ] و نزد فرامرز فرستاد و از وی صلح و آشتی خواست لکن فرامرز دعوت وی نپذیرفت و به همدان و بروجرد رفت و آن دو شهر را تصاحب کرد بعد با برادر خویش ابوکالیجار کرشاسپ صلح کرد و همدان را به اقطاع به وی داد و بر منابر بلاد کرشاسپ بنام فرامرز خطبه خواندند و میان دو برادر یگانگی و اتفاق حاصل شد و در حصول این اتفاق کیا ابوالفتح حسن بن عبدالله کوشش کرد و او مدبّر کار آنان بود.(5) در سال 435 فرامرز پیمانی را که با ملک ابوکالیجار دیلمی داشت بشکست و لشکری بنواحی کرمان فرستاد لشکر دو حصن آنجا را بگرفتند پس ابوکالیجار پیش وی فرستاد که آنها را بازپس دهد فرامرز نپذیرفت ابوکالیجار لشکری بیاراست و به ابرقوه فرستاد و آن جا را بگرفت فرامرز مضطرب گشت و لشکری بزرگ بیاراست و بسوی آنان فرستاد ملک ابوکالیجار لشکری دیگر به مدد لشکر اول گسیل کرد میان دو قوم جنگ درگرفت و پس از قتال و پایداری، مقدم لشکر فرامرز امیراسحاق بن ینال اسیر شد و نوّاب ابوکالیجار آنچه را که فرامرزیان از کرمان گرفته بودند بازستدند(6). در سال 437 بنام ملک ابوکالیجار دیلمی به اصفهان و اعمال آن خطبه خواندند و امیر ابومنصور فرامرز بطاعت وی درآمد و سبب آن بود که چون فرامرز بر ابوکالیجار عصیان آورد و قصد کرمان کرد و بطاعت طغرل بک التجاء نمود آنچه که از طغرل بک چشم داشت بدو نرسید پس چون طغرل به خراسان بازگشت فرامرز از ابوکالیجار بترسید و بازگشت به طاعت به وی نامه نوشت ابوکالیجار بپذیرفت و صلح میان آن دو برقرار گردید(7). در سال 438 طغرل مدینهء اصفهان را محاصره کرد و فرامرز به اصفهان بود طغرل بر او تنگ گرفت لکن بالاخره بر شهر دست نیافت و آن دو با یکدیگر صلح کردند مشروط بر آنکه فرامرز مالی به طغرل دهد و در اصفهان و اعمال آن بنام طغرل خطبه بخوانند(8). لکن فرامرز با طغرل بر طریق ثابت سلوک نمیکرد گاه به اطاعت می پرداخت و گاه خلاف میورزید چون طغرل بیک بسال 442 از خراسان به بلاد جبال آمد که آن شهرها را از برادرش ابراهیم ینال بازگیرد و آن کار را انجام داد به اصفهان رفت تا آنجا را از ابومنصور فرامرز بستاند. فرامرز این خبر بشنید و در شهر متحصن شد و به باره های آن حمایت جست و طغرل در محرم سال مذکور به اصفهان رسید و قریب به یک سال به محاصره پرداخت و جنگهای متعدد میان آن دو وقوع یافت. طغرل بر سواد شهر مستولی شد و چون حصار بطول انجامید و اعمال شهر ویران گشت کار بر فرامرز و اهل شهر سخت شد سوی طغرل فرستادند و بطاعت و پرداخت مال رضا دادند اما طغرل خواهش آنان را اجابت نکرد و جز به تسلیم شهر قانع نشد آنان پایداری کردند تا آنکه خواربار و توشه نماند و صبر و توان مردم بپایان رسید و مواد منقطع گردید و مردم مضطر شدند تا آنجا که چوبهای مسجد جامع را از شدت حاجت بکار سوختن بردند چون حال سختی به این پایه رسید سر به اطاعت فرود آوردند و شهر را به وی تسلیم کردند طغرل با مردم بخوشی رفتار کرد و ناحیت یزد و ابرقویه را به اقطاع به فرامرز داد و خود در اصفهان تمکن جست و در محرم سال 443 به شهر درآمد و مال و ذخائر و سلاح وی را از ری به اصفهان آوردند(9) و کار ابومنصور فرامرز و دولت دیالمهء کاکویه در آن شهر پایان پذیرفت. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آورده است: رایت سلطان معظم ابوطالب محمد بن میکائیل بن سلجوق پیدا شد بخراسان از جانب شمال مشرق، و لقب او طغرل بک و از آن وقت باز که ابتداء دولت بود و سلطان مسعودبن محمود را به دندانقان بشکست، در سنهء احدی و ثلاثین و اربعمائة (431 ه . ق.)، از آن پس ری و اصفهان بگرفت بعد از انک با فرامهر [ ظ: فرامرز ]بن علاءالدوله صلح کرد، و او را اقطاعی معین کرد در جملهء یزد و ابرقوه، که آنجا مقام گرفت. - انتهی(10). و نیز رجوع به ظهیرالدین فرامرز شود.
(1) - ترجمهء طبقات سلاطین اسلام تألیف استانلی لین پول ص 130.
(2) - تاریخ بیهقی چ فیاض صص 626-627.
(3) - تاریخ بیهقی ص628. و از این مطالب معلوم میشود که او قبلاً در لشکر سلطان مسعود به اسیری بسر میبرد لکن چنانکه در کتاب الکامل ابن الاثیر دیده میشود علاءالدوله محمد پدر وی در 433 ه . ق. درگذشت و فرامرز پس از او جانشین وی گردید. (ابن الاثیر، در وقایع سال 433).
(4) - الکامل ج 9 ص211.
(5) - الکامل ج 9 صص206-207.
(6) - الکامل ج 9 ص216.
(7) - الکامل ج 9 ص220.
(8) - الکامل ج 9 ص222.
(9) - الکامل ج 9 ص234.
(10) - مجمل التواریخ والقصص ص407.
پسرکشته.
[پِ سَ کُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آنکه فرزند ذکور وی بقتل رسیده باشد.
پسر مهران.
[پِ سَ رِ مِ] (اِخ) وزیر ابواحمد محمد بن سلطان یمین الدوله محمودبن سبکتکین. سلطان در حیات خویش پسر مهران را بوزارت محمد معین کرد(1) و ظاهراً محمد هنگامی که بجوزجان رفت وزیر را با خود بدانجا برد.
(1) - ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص397.
پسر نوح.
[پِ سَ رِ] (اِخ) پسران نوح چند تن بودند بنام سام و حام و یافث و کنعان و کنعان کافر بود و چون پسر نوح مطلق در شعر و غیر آن گویند غرض کنعان است. مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: پس طوفان برآمدن گرفت از بالا و زیر پسر نوح، کنعان و بدیگر روایت نام او یام، در کشتی ننشست و با خود گفت چون آب غلبه گیرد، بر کوه گریزم، نوح گفت: لاعاصم الیوم من امرالله الا من رَحِم، اندرین سخن بود که موج آب طوفان او را درگردانید - انتهی :
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.سعدی (گلستان).
و نیز رجوع به حام و سام و یافث و کنعان و یام شود.
پسرنیا.
[پِ سَ] (اِ مرکب) پسرنیای پدری. ابن عم. پسرعمو. || پسرنیای مادری. ابن خال. پسرخاله. || پسرنیای نزدیک. ابن عم لحّ. || پسرنیای دور. ابن عم کلاله. (مهذب الاسماء در لفظ ابن). صاحب برهان قاطع در لفظ نیا گوید: بمعنی جد باشد مطلقاً خواه پدر پدر و خواه پدر مادر و بمعنی برادر مادر که خالو باشد و برادر بزرگ هم بنظر آمده است... - انتهی.
پس رو.
[پَ رَ / رُ] (نف مرکب) مخفف پس رونده. پی رو. تَبع. تابع. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (صراح اللغة). تبیع. (دهار) (منتهی الارب). آثف. (مهذب الاسماء). تألی. (منتهی الارب). مقتدی، مأموم :
همه گر پس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم.عطار.
سَتِه. پس رو قوم. استتلاء؛ پس رو چیزی شدن خواستن کسی را. تلو؛ پس رو چیزی. (منتهی الارب). || دنبال :
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا.خاقانی.
- پس روان؛ اتباع. اخلاف. قَطین. حشم. (دهار). امت. توابع. اعقاب. آل. تبع. سَتل. داجَة؛ پس روان لشکر. (منتهی الارب).
پسرو.
[پِ سَ] (اِ مصغر) مصغر پسر. پسرک. پسر خرد. پسر کوچک. پسرچه. نیمچه پسر :
چشم خوش تو که آفرین باد بر او
بر ما نظری نمیکند ای پسرو.
پسروار.
[پِ سَ] (ص مرکب) مانند پسر. || (اِ مرکب) سهم پسری (در ارث).
پس رودک.
[پِ] (اِخ) (ده...) قریه ای در هجده فرسخی میانهء شمال و مغرب کله وار است. (جغرافیای سیاسی کیهان).
پس رونده.
[پَ رَ وَ دَ / دِ] (نف مرکب)پس رو. پی رو. تَبع. تابع. تبیع : و دبران را نیز تابع النجم خوانند، ای پس رونده پروین. (التفهیم).
پسروی.
[پَ رَ] (حامص مرکب) پیروی. اِتباع. اتبّاع. تبعیت. متابعت :
نیکخو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع
پیشرو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی.
ناصرخسرو.
پسروی کردن.
[پَ رَ کَ دَ] (مص مرکب)پیروی کردن. تابعیت کردن. متابعت. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تبع. اتباع. اتبّاع. تباعة. اقتداء. اقتفاء. مساتلة: استتباع؛ پس روی کردن خواستن. تباع؛ پس روی عمل کسی کردن. تتابع؛ پس روی کردن با یکدیگر. تکاتع؛ پس روی کردن با یکدیگر. (منتهی الارب).
پسر هند.
[پِ سَ رِ هِ] (اِخ) معاویه :
داستان پسر هند مگر نشنیدی
که از سرکشی او به پیمبر چه رسید.
پسرهندو.
[پِ سَ رِ هِ ] (اِخ) پسر هند. نام وی در ترجمهء یمینی آمده است: ابونصربن محمودالحاجب به سببی از اسباب به ولایت شمس المعالی افتاد و شمس المعالی او را به مال مدد کرد و به مناصبت نصربن الحسن بن فیروزان به قومس فرستاد و او بارها بر سر نصر دوانید تا او را و سپاه وی را متفرق و آواره کرد و جستان بن داعی و پسر هند(1) را با چند کس از اخوان او بگرفت و نصر از پیش او بهزیمت به سمنان افتاد.(2)
(1) - در نسخهء خطی مؤلف: پسر هندو.
(2) - نسخهء چاپی ص269.
پسری.
[پِ سَ] (حامص) حالت و چگونگی پسر. بُنوَّت.
پسریچه.
[پُ / پِ چَ /چِ / پُ / پِ سَ چَ / چِ] (اِ مصغر) پسر کوچک. || پسر بدکاره. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ پسریچه بوزن جنبیده آورده بمعنی پسران بدکار. (در لغت نامهء خطی مجهول). || مردم سفله. (برهان قاطع). بدکار و سفله باشد. کذا فی المؤید. مردم پست فرومایه. دون. رذل.
پسری کرده.
[پِ سَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) پسرخوانده. دَعیّ: پسر و دختر بر حقیقت آنرا باشد که آنرا اهل و آفریده باشد و پسری کرده آن گیرد که او محتاج باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج3 ص34).
پسرینه.
[پِ سَ نَ / نِ] (ص نسبی)منسوب به پسر، نرینه در فرزند آدمی: چنین گویند که در این ایام حمزه آذرک در سبزوار زیادت از سی هزار مرد و کودک پسرینه بکشت. (تاریخ بیهق). اطفال پسرینه را جمله خارجیان بکشتند. (تاریخ بیهق). و آنچ پسرینه بودند از فرزندان سلطان هرچند خرد بودند بکشتند. (جهانگشای جوینی).
پس زانو نشستن.
[پَ سِ نِ شَ تَ](مص مرکب) زانوها را به سینه چسبانیده و نشیمن بر زمین نهاده هر دو زانو را در میان دو دست محاط کردن. چمباتمه نشستن و مجازاً اندوه بردن و غم خوردن :
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش.
؟
پس زدن.
[پَ زَ دَ] (مص مرکب) دور کردن چنانکه خاشاک را از روی آب و امثال آن عقب زدن. || بدنبال گذاردن. پیش افتادن از همکاران: همهء هم درسان خود را پس زده است.
-امثال: از پا پس میزند با دست پیش میکشد؛ چیزی را که بزبان از قبول آن سر میزند در معنی طالب آن است و با کنایات و دیگر کارها خواستاری خود را می نماید. و نیز رجوع به پس... شود.
پس ستاندن.
[پَ سِ دَ] (مص مرکب)پس ستدن. بازپس گرفتن.
پس ستدن.
[پَ سِ تَ دَ] (مص مرکب)رجوع به پس ستاندن شود.
پس سر.
[پَ سِ سَ] (اِ مرکب) پشت سر. عقب سر. قفا. قذال. قمحدوه. ذِفری؛ پس سر و گردن. (منتهی الارب).
- پس سر کسی بد گفتن؛ غیبت او کردن.
پس سر نمودن.
[پَ سِ سَ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) کنایه از روگردانیدن بخجالت باشد و کسی را که مخل طبیعت باشد بلطایف الحیل از سر وا کردن. (برهان قاطع). روگردانیدن از خجالت. (فرهنگ رشیدی).
پس سرین.
[پَ سِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کفل. (منتهی الارب).
پس سن نیوس نیگر.
[پُ سِ گِ] (اِخ)(1)نام سردار رومی که پس از قتل پِرتی ناکس(2)امپراطور روم خود را امپراطور خواند و تفصیل آن بدین قرار است که کمودوس(3)قیصر روم را در 192 م. کشتند و پس از او پرتی ناکس نامی امپراطور شد، ولی چون میخواست اصلاحاتی در دولت روم کند، سلطنتش بیش از سه ماه اول سال 193 م. طول نکشید و او را نیز بکشتند. جانشین او تازه معین شده بود که سه سردار رومی در جاهای مختلف ممالک روم نخواستند از او تمکین کنند و هر یک خود را امپراطور خواند یکی از آنها کلودیوس آلبی نوس بود که در بریطانیا اقامت داشت، دیگری سپتیموس سوروس در پان نونینا بود و سومی پس سن نیوس نیگر در سوریه. وقتی که نیگر خود را امپراطور خواند و قبل از اینکه معلوم شود که او باید با اسلحه این مقام خود را به رومیها بقبولاند دولت پارت و پادشاهانی که دست نشاندهء شاهان اشکانی بودند سفرائی نزد نیگر فرستاده او را تبریک گفتند و نیز اظهار داشتند که اگر کمکی لازم داشته باشد حاضرند قوه ای برای او بفرستند. نیگر، چون تصور میکرد، که او بی جنگ به امپراطوری روم شناخته خواهد شد، این تکلیف را با ادب رد کرد ولی پس از آن بزودی دانست که مدّعی پرزوری دارد و سِوروس که به امپراطوری شناخته شده است با لشکری نیرومند به آسیا می آید، تا او را از میان بردارد. بنابراین او سفرائی نزد شاه اشکانی و پادشاهان ارمنستان و الحضر، که تابع شاهان اشکانی بودند، فرستاده کمک آنها را طلبید. (هرودیان کتاب 3، بند 1). در این وقت بلاش در موقع مشکلی واقع شد، زیرا نمیخواست کمکی به نیگر بکند و از طرف دیگر ملاحظه داشت جواب ردّ بدهد. بالاخره او جواب داد که به وُلات خود امر خواهد کرد قوائی جمع کنند ولی عجله در اجرای این وعده نکرد و از طرف دولت پارت قوه ای برای نیگر فرستاده نشد. پس از آن مشاهده میشود که برسمیوس پادشاه الحضر فرستادگان نیگر را می پذیرد و دسته ای از کماندارانش را به کمک او میفرستد. (هرودیان، کتاب 3، بند 1 و 27). چون الحضر در این وقت دست نشاندهء پارت بود و بی اجازه یا تصویب بلاش نمی توانست چنین اقدامی کند باید به این عقیده باشیم که چون شاه اشکانی در موقعی مشکل واقع شده، به این پادشاه دست نشانده اجازه داده است کمکی به نیگر بکند با این مقصود که اگر نیگر فائق آمد، بگوید به وعده اش وفا کرده و اگر شکست خورد و سِوروس بهره مند گردید، در مقابل شکایت یا خصومت او بتواند اظهار کند که دولت پارت بیطرف بود و پادشاه الحضر از پیش خود بی اجازهء بلاش اینکار کرده... جنگ بین نیگر و سِوروس یعنی بین دو مدعی امپراطوری روم بطول انجامید و در 194 م. هنوز دوام داشت لکن عاقبت در همین سال سوروس بر رقیب خود یعنی نیگر غالب آمد(4).
(1) - Pescennius Niger.
(2) - Pertinaxe.
(3) - Commode. (4) - ایران باستان ج 3 ص2176 و 2504-2506.
پس شاشیدن.
[پَ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام، تنزل کردن. عقب رفتن. بد شدن پس از نیکوئی: مثل شتر پس میشاشد. روز بروز پس میشاشد.
پس شام.
[پَ] (اِ مرکب) بمعنی سحور باشد و آن طعامی است که در ایام رمضان نزدیک به صبح خورند. (برهان قاطع). طعام سحری که بتازی سحور گویند. (فرهنگ رشیدی). چیزی که روزه گیران پیش از بامداد خورند.
پس طلبیدن.
[پَ طَ لَ دَ] (مص مرکب)بازخواستن داده ای یا فرستاده ای را.
پسغده.
[پَ سَ دَ / دِ] (ص) آماده و مهیا ساخته باشد. (برهان قاطع). آراسته.ساخته. سیجیده. چیره. (لغت نامهء اسدی نخجوانی). بسیجیده. (برهان قاطع در همین لفظ).
پس غیژیدن.
[پَ دَ] (مص مرکب)بسوی عقب غیژیدن.
پس فتادن.
[پَ فُ / فِ دَ] (مص مرکب)مخفف پس افتادن. عقب ماندن. بدنبال افتادن :
چونکه گله بازگردد از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.مولوی.
|| بازگشتن مریض به مرض پس از آنکه رو به بهبود نهاده بود. رجوع به پس افتادن شود.
پس فردا.
[پَ فَ] (ق مرکب) یک روز بعد از فردا. بعد غَد.
پس فرداشب.
[پَ فَ شَ] (ق مرکب)یک شب بعد از فرداشب.
پس فرستادن.
[پَ فِ رِ دَ] (مص مرکب)عودت دادن. بازگردانیدن.
پس فروختن.
[پَ فُ تَ] (مص مرکب)فروختن خریده ای را به فروشنده.
پس فکند.
[پَ فَ / فِ کَ] (ن مف مرکب)مخفف پس افکند. پس انداز. ذخیره. ذخر. یخنی :
زر و درم بنماند نظر بمعنی دار
که پس فکند بزرگان بجز ثنا نبود(1).
کمال خجندی یا کمال اسماعیل؟.
و نیز رجوع به پس افکند شود.
پس فکندن.
[پَ فَ / فِ کَ دَ] (مص مرکب) رجوع به پس افکندن شود.
(1) - ن ل: که پس فکند بزرگان به از ثنا نبود.
پس قراول.
[پَ قَ وُ] (اِ مرکب) (مقابل پیش قراول) مُؤَخرةُالجیش. بنگاه لشکر و مؤخر آن. (منتهی الارب در کلمه ساقه). ساقه.
پس قلعه.
[پَ قَ عَ] (اِخ) نام قریه ای محقر در کوهستان شمالی تهران از دیه های شمیران و اکنون از ییلاقهای پایتخت است و آبشار آن معروف میباشد. کوههای پس قلعه دارای معدن سرب است. سابقاً اطلاع بر وجود این ده بعلت کوچکی و دورافتادگی و صعوبت طریق مشکل بود و بهمین سبب در مَثَل گویند: اگر فضول نباشد شاه چه میداند پس قلعه کجاست(1)؛ مراد اینکه اگر شاه بر این قریهء محقر و صعب الطریق خراج نهاده به سعایت نمامان است.
(1) - نظیر این مثل است نزد مردم اصفهان: اگر فضول نباشد شاه چه داند گج و هاردنگ کجاست.و گج و هاردنگ نیز گویا اسم دو قریه در حوالی اصفهان است بهمین صفت. (امثال و حکم).
پسقوپی.
[پِ] (اِخ) نامیست که ترکان به اپیسکوپی دهند و آن قصبهء کوچکی است در ساحل جنوب غربی جزیرهء قبرس، در مصب رودی کوچک. (از قاموس الاعلام ترکی).
پسک.
[پَ] (اِخ) موضعی نزدیک ماکوی آذربایجان.
پسکادر.
[پِ دُ] (اِخ)(1) نام گنگباری به مغرب فُرمز که فرانسویان آنرا در 1885 م. اشغال کردند و از 1895 م. ژاپون آن را بتصرف آورد و دارای 54 هزار تن سکنه است.
(1) - Pescadores.
پس کار بنشستن.
[پَ سِ بِ نِ / نْ شَ تَ] (مص مرکب) ترک مقصود خود کردن و از کار درگذشتن. (سراج اللغات از غیاث االلغات).
پس کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب) بعقب گذاردن. طی کردن. پیمودن :
راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک
تا من بکام دل برسیدم بدین مکان.فرخی.
|| کنار زدن. یکسو کردن.
-پس کردن برگها و خاشاک را از روی آب -و غیره.؛
-پس کردن لحاف از رو.؛
- پس کردن مردم را برای پیش رفتن.؛
پس کشیدن.
[پَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) بعقب بازگشتن. بقهقرا شدن.
پسکلایه.
[پَ کَ یَ] (اِخ) نام یکی از دیه های تنکابن مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص107).
پسکل تارکی.
[پِ کَ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری گوید نوعی پسته در دیار مغول (؟)(1).
(1) - صاحب فرهنگ شعوری برحسب غالب احتمالات بازیچهء چند تن ایرانی مقیم ترکیه شده است و این اشخاص برای او لغات و شواهد مجعول بسیار ساخته اند و او با سادگی و سلیم دلی همهء آنها را پذیرفته و در تألیف خویش آورده است بحدی که هیچ صفحه از چندین کلمهء مجعول با اشعاری مجعول تر که نه وزن و نه قافیه و نه معنی دارد خالی نیست و شعرهای امیرنظمی و ابوالمعالی و امثال آن چند شاعر منحوت و مصنوع این کتاب را پر کرده است، عجب تر اینکه مننسکی و لکلرک و حتی دزی در دام سلامت نفس این ترک افتاده اند.
پسکله.
[ ] (اِخ) ظاهراً نام محلی است: و از عباس آباد کوچ کرد و به پسکله نزول فرمود. (جهانگشای جوینی)(1).
(1) - از سوءحظ یادداشت فوق بهمین صورت بود و از جوینی ظاهراً مراد جهانگشاست لکن چون شمارهء صفحهء آن نوشته نشده بود تحقیق میسر نگردید.
پسکو.
[پِ کُ] (اِخ) نام شهری است کرسی و مرکز ایالتی بهمین نام در ملتقای رود پسکوه و لیکایه دارای 52 هزار تن سکنه. خانه های این شهر از چوب است و ایالت پسکو از شمال به ایالت پطرزبورگ و نووگراد محدود است و از جانب شرق به توار و اسملینسک و از سمت جنوب به ایالت وی توسک و از غرب به ایالت ریگا، طول آن 340 و عرض 225 هزارگز است و سکنهء آن نزدیک 800 هزار تن است. و چون اراضی آنجا نهایت حاصل خیز است می توان محصولات بسیار از آنجا بدست آورد. (از قاموس الاعلام ترکی).
پس کوچه.
[پَ چَ / چِ] (اِ مرکب) کوچهء کوچکتری که به کوچهء دیگر پیوسته است.
پسکوه.
[پَ سِ] (اِخ) نام یکی از دیه های ناحیهء سراوان بلوچستان. (جغرافیای سیاسی ایران کیهان). و آن در مغرب دزک مکران واقع است. و نام شعبه ای است از طائفهء ناحیهء سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان، مرکب از پانصد خانوار.
پس کوهک.
[پَ هَ ] (اِخ) نام دهی است در حومهء شیراز و در سه فرسنگ و نیمی میانهء شمال و مغرب شیراز واقع است. (فارسنامهء ناصری).
پسکوهه.
[پَ هَ / هِ] (اِخ) عقب زین. قسمت خلفی زین. آخرهء سرج. مؤخره. (مقابل قربوس. پیش کوهه). قیقب.
- پسکوههء پالان؛ عقب پالان. آخرة الرَحل.
پسکی.
[ ] (اِخ) محلی در شمال غربی اوچ آجی حوالی جنوبی چهارجوی.
پسکی ارا.
[پِ اِ] (اِخ)(1) نام شهری مستحکم در ایتالیا واقع در ناحیت ونِسی بر کنار رود مینچیو(2) و دریاچهء گارد و دارای 2800 تن سکنه.
(1) - Peschiera.
(2) - Mincio.
پس گذاشتن.
[پَ گُ تَ] (مص مرکب)بعقب گذاردن: همه مسابقه کنندگان را پس گذاشت.
پس گردن.
[پَ سِ گَ دَ] (ترکیب اضافی)پشت گردن. پس سر. عقب سر. قفا. مؤخر عنق. قفلة. قافیه. قفن. (منتهی الارب). قذال.
پس گردنی.
[پَ سِ گَ دَ] (اِ مرکب) اسم است زخم کف دست را بر قفا. زدن با کف به پشت گردن کسی. پی سر. پشت گردنی. کاج. قفا.
پس گرفتن.
[پَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)گرفتن چیزی بعد از آنکه داده باشند. بازستدن چیزی که داده باشند. فرازگرفتن. بازگرفتن. واستدن. استرداد (ابداً تسترد ماوهب الدهر فیالیت جوده کان بخلا).
- پس گرفتن بایع سلعة را از مشتری و غیره؛بازگرفتن بایع متاع فروخته را از مشتری و ردّ بهای آن.
- پس گرفتن درسِ طفل و غیره؛ شنیدن معلم سبق خوانده و آموخته طفل را از طفل.
|| پاداش و بادافراه یافتن. بمکافات رسیدن.
-امثال: از هر دست بدهی پس میگیری، یا از هر دست دادی پس میگیری.
پس گفتن.
[پَ گُ تَ] (مص مرکب)جواب گفتن. پاسخ دادن، خاصه دشنام را: دشنامهای او را پس گفتن.
پس گوش افکندن.
[پَ سِ اَ کَ دَ](مص مرکب) کنایه از فراموش کردن باشد. (برهان قاطع). فراموش کردن. (فرهنگ رشیدی). گذراندن هنگام در کار و بدور و درازا کشانیدن آن. دفع الوقت. مُماتَله. مَتَل.
پسلس.
[پْسِ / پِ سِ لُ] (اِخ)(1) میشل. مرد سیاسی و نویسنده بیزانسی. مشاور ایساک کمنن و میشل هفتم. مجدّد فلسفهء افلاطونی. مولد بسال 1018 م. و وفات 1078 م.
(1) - Psellos.
پس لشکر.
[پَ سِ لَ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عقبهء سپاه. ساقه:
درفش و پس لشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش.دقیقی.
پسله.
[پَ سَ لَ / لِ] (اِ) در تداول عامه جای نهانی. نهان جای. نهان. پنهان. پشت. نهفت. پشت و پسله و کنج پسله از اتباع است.
- در پسله؛ در خفا. نهانی. سرّاً.
پسله خور.
[پَ سَ لَ / لِ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) آنکه در حضور دیگران کم خورد و به نهانی بسیار.
پسله خوری.
[پَ سَ لَ / لِ خوَرْ / خُرْ](حامص مرکب) حال و چگونگی پسله خور.
پس ماندن.
[پَ دَ] (مص مرکب) سپس ماندن. عقب ماندن. بدنبال افتادن. دیری کردن. (منتهی الارب در لفظ تقاعس). تَقاعس. تأخر. اِلیاء. صری. اِساعة؛ یکساعت پس ماندن. اسرق عنهم؛ پس ماند از آنها. خدر؛ پس ماندن آهو از گله. طَزَع الجندی؛ پس ماند لشکری. (منتهی الارب).
- پس ماندن از قافله یا از لشکر؛ عقب افتادن از آن. تلحّز. (منتهی الارب).
پس مانده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه در عقب ماند. سپس مانده. عقب مانده. بدنبال مانده. دیری کرده :
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر.فرخی.
خیز ای پس ماندهء دیده ضرر
باری این حلوای یخنی را بخور.مولوی.
|| طعامی که پس از سیر خوردن کس یا کسانی برجای ماند. طعام یا شراب که پس از سیری مرد بماند. پس خورده. ته مانده. ته سفره. پیش مانده. نیم خورده. سؤر. فضلهء طعام.
- امثال: پس ماندهء گاو را به خر باید داد. (جامع التمثیل).
|| بقیهء هر چیزی: لُفاظَة؛ پس مانده از هر چیزی. مجاعَة؛ پس ماندهء خرما. (منتهی الارب). || وامانده. ترکَه. مُخلَّفَه.
پس مانده خور.
[پَ دَ / دِ خوَرْ / خُرْ](نف مرکب) آنکه بر سفرهء بزرگان نتواند حاضر آمدن و لکن پس از آنکه آنان صرف طعام کنند جزو چاکران و خدمتکاران بقیهء طعام تواند خوردن. باقی خوار. سؤرخوار.
پس میختن.
[پَ تَ] (مص مرکب) پس شاشیدن. رجوع به پس شاشیدن شود.
پسند.
[پَ سَ] (ن مف مرخم) مخفف پسندیده. مقبول. پذیرفته. قبول کرده. (برهان قاطع). خوش آمد. مطبوع. مرضیّ. خوش آیند :
پسند بزرگان فرّخ نژاد
ندارد جهان چون تو شاهی بیاد.فردوسی.
پسند من آن است کو را پسند.؟
|| ستوده. ممدوح. || نغز. خوب. نیک. نیکو. || پسندافتاده، گزیده. مختار. مجتبی. || دلخواه. قبول. استحسان. (فرهنگ شعوری) :
نگه کن کنون تا پسند تو چیست
وزین خواسته سودمند تو چیست.فردوسی.
به پسند تو سخن گفتن کاریست بزرگ
اندرین میدان این باره نگردد بعنان
وز دبیران جهان هیچ کسی نیست که او
نامه ای را بپسند تو نویسد عنوان.فرخی.
|| مرغوبیت :
هر آن چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند.فردوسی.
|| (نف مرخم) مخفف پسندنده. قبول کننده. (برهان قاطع). پذیرنده. و مخفَّف پسندیده و به این معنی چون مزید مؤخر در بعض الفاظ استعمال شود مانند نعت فاعلی و مفعولی: ایرانی پسند. بازارپسند. بدپسند. جاهل پسند(1). چوپان پسند. خاطرپسند. خبره پسند. خداپسند. خواری پسند. خلق پسند. خودپسند. درشت پسند. دژپسند. دشوارپسند. دنیاپسند. دل پسند. دوست پسند. دیرپسند. رذل پسند. روستائی پسند. شاه پسند. طبع پسند. شرع پسند. عامه پسند. عقل پسند. عوام پسند. فرنگی پسند. قاضی پسند. گوش پسند. محکمه پسند. مشتری پسند. مشکل پسند. نظاره پسند. || (اِمص) اختیار (مقابل آئین یعنی جبر) :
بپرسید مؤبد ز کار جهان
سخن برگشای آشکار و نهان
که آیین گزینیم از او گر پسند
اگر گردش کار ناسودمند.فردوسی.
و شاید در این بیت نیز پسند بمعنی مختار باشد :
بگیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
ولیک از همه، مردم آمد پسند
که مردم گشاده ست و ایشان به بند.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| (فعل امر) امر از فعل پسندیدن.
- پسند دل؛ مطبوع خاطر.
(1) - از جاهل مراد جوان است، عوام گویند بعض حِرَف جاهل پسند است یعنی مردم آن حِرَف همیشه جوان باشند یعنی در جوانی میرند و به پیری نرسند چون طبق کشی و زه تابی و کناسی و شیشه سازی و چینی سازی و سیمان سازی.
پسند آمدن.
[پَ سَ مَ دَ] (مص مرکب)خوش آمدن. مطبوع افتادن. مقبول گشتن. گزیده آمدن. احساب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) :
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.فردوسی.
چو بشنید رومی(1) پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش.فردوسی.
نیاید پسند جهان آفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین.فردوسی.
نگه کن بدین تا پسند آیدت
به پیران سر این سودمند آیدت.فردوسی.
بگیتی نگه کن رستم بسی
ز گردان نیامد پسندش کسی.فردوسی.
همی گشت چندان که آمد ستوه
پسندش نیامد یکی زان گروه.فردوسی.
نگه کرد خسرو به هر کس بسی
نیامد ز گردان پسندش کسی.فردوسی.
از این بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهان آفرین را پسند.فردوسی.
هر آن چیز کانت نیاید پسند
دل و دست دشمن بدان درمبند.فردوسی.
پسند تو آمد؟ [ سیاوش ] خردمند هست؟
از آواز به یا ز دیدن بهست؟.فردوسی.
ندارم من از شاه خود باز پند
وگرچه نیاید مر او را پسند.فردوسی.
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بی گناهان گزند.فردوسی.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند.فردوسی.
از آن گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرهمند آمدی.فردوسی.
چو دید اردوان آن پسند آمدش(2)
جوانمرد را سودمند آمدش.فردوسی.
یکی نامه فرمود پس پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی.فردوسی.
نیامدش [ تور را ] گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.فردوسی.
چو بهرام را آن نیامد پسند
همی بد ز گفتار خواهر نژند.فردوسی.
پسند آمدش سخت بگشاد روی
نگه کرد و بشنید گفتار اوی.فردوسی.
اگر شاه بیند پسند آیدش
هم آواز من سودمند آیدش.فردوسی.
از ایشان پسند آمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد.فردوسی.
فروماند سیندخت زین گفتگوی
پسند آمدش زال را جفت اوی.فردوسی.
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر.فردوسی.
بگیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
ولیک از همه، مردم آمد پسند
که مردم گشاده ست و ایشان به بند.
(گرشاسب نامه نسخهء خطی مؤلف ص8).
کاری که ز من پسند نایدت
با من مکن آن چنان و مپسند.ناصرخسرو.
بر کسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند.ناصرخسرو.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید.
ناصرخسرو.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان).
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم.
ابن یمین.
تقییظ؛ پسند آمدن چیزی کسی را به گرما. (منتهی الارب).
پسند بودن.
[پَ سَ دَ] (مص مرکب)مطبوع بودن. مقبول بودن :
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده و درویش(1).رودکی.
شب تیره و پیل جسته ز بند
تو بیرون شوی کی بود این پسند.فردوسی.
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیارم کسی را همان بد بروی
اگر چند باشد دلم کینه جوی.فردوسی.
نبیند همی دشمن از هیچ سو
پسندش بود زیستن بآرزو.فردوسی.
پسند منست امشب این چنگ زن
تو این فال بد تا توانی مزن.فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین
که بیداد جوید جهاندار و کین.فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین
که تو سر بپیچی ز مهر و ز دین.فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین
نه نزدیک آن پادشاه زمین.فردوسی.
پسندش نبودی جز او در جهان
ز خوبان و از دختران شهان.فردوسی.
کسی کز بدش بر تو ناید گزند
چو با او کنی بد نباشد پسند.اسدی.
پسند داشتن.
[پَ سَ تَ] (مص مرکب)پسندیدن. قبول کردن: و در عقد نکاح و عروسی وی [ طغرل ] تکلف هاء بی محل نمود چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). || ستودن. حمد.
(1) - ن ل: قیصر.
(2) - ن ل: بدید اردوان و پسند آمدش.
(1) - ن ل:
روا مدار که از خدمت تو برگردد
پس از زمانی پیر و پیاده و درویش.
پسندر.
[پُ / پِ سَ دَ] (اِ مرکب) مخفف پسراندر است که پسر زن باشد از شوی دیگر یا پسر شوهر باشد از زن دیگر. (برهان قاطع). پسر پدر باشد یعنی برادر پدری. (اوبهی). ناپسری. پسرشوهر. پسرشوی. پسرزن. ربیب :
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی)(1).
پسندرود.
[پَ سَ دَ] (اِخ) نام یکی از نهرهای مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص6 و 24 و 25).
(1) - در بعض فرهنگها این بیت منسوب به عنصری است.
پسند شدن.
[پَ سَ شُ دَ] (مص مرکب)مقبول افتادن. مطبوع گردیدن :
چو خواهی که بانوی ایران شوی
بگیتی پسند دلیران شوی...فردوسی.
بزد گرز و بشکست زنجیر و بند
چنین زخم زان نامور شد پسند.فردوسی.
پسند کردن.
[پَ سَ کَ دَ] (مص مرکب)پسندیدن. قبول کردن :
ازو هرچه یابی به دل کن پسند
گر ایدون که جان را نخواهی گزند.
فردوسی.
مکن دلت را بیشتر زین نژند
تو داد جهان آفرین کن پسند.فردوسی.
بر این کار باشم ترا یارمند
ز دیوان کنم هرچه باید پسند.فردوسی.
بدین بخششت کرد باید پسند
مکن جانت نسپاس و دل را نژند.فردوسی.
نکردی پسند ایچکس را بهوش
همی داشتی راز این روز گوش.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء کتابخانهء مؤلف ص17).
|| گزیدن. || اکتفا(1).
-پسند کردن بر؛ ترجیح دادن:
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ.فرخی.
(1) - ظ. با این معنی بسنده کردن باشد.
پسندندگی.
[پَ سَ دَ دَ / دِ] (حامص)حالت و چگونگی پسندنده. || عمل پسندنده.
پسندنده.
[پَ سَ دَ دَ / دِ] (نف) آنکه بپسندد.
پسنده.
[پَ سَ دَ / دِ] (ن مف مرخم)پسندیده. مقبول. مطبوع. مرغوب. خوش آیند. سزاوار. برگزیده. (برهان قاطع). مختار :
آن چیست ز کردار پسنده که ترا نیست
آن چیست ز نیکوئی و خوبی که نداری.
فرخی.
به نیزه هر یک از ایشان ستودهء غزنین
به تیر هر یک از ایشان پسندهء بلغار.فرخی.
پسنده ست با زهد عمّار و بوذر(1)
کند مدح محمود مر عنصری را؟.
ناصرخسرو.
نیک بخت آنکسی که بندهء اوست
در همه کارها پسندهء اوست.سنائی.
|| نغز. خوب. نیکو. نیک. || (اِ) نوعی از کباب و آن قرصهای قیمه باشد که در روغن بریان کنند و گاهی بی روغن بریان کنند. (غیاث اللغات).
(1) - ن ل: عمّار یاسر.
پسنده.
[پَ سَ دِ] (اِخ) نام یکی از دیه های تنکابن مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص106)(1).
(1) - در متن انگلیسی «پسندده» آمده است و ظاهراً همین صحیح باشد.
پسندیدگی.
[پَ سَ دی دَ / دِ] (حامص)حالت و چگونگی آنچه پسندیده باشد :
گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو
با پسندیدگی گوهر فخر گهری.فرخی.
پسندیدن.
[پَ سَ دی دَ] (مص) پذیرفتن. قبول کردن. راضی شدن به. رضا دادن. ارتضاء (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رضوان. خوش آمدن. مطبوع داشتن. گزیدن بر. صواب شمردن. تصویب. برگزیدن. (برهان قاطع در لغت پسنده) :
گرنه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.رودکی.
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعهء بنت کعب قزداری.
مخاعه گفت خواسته به چهار یک باید کردن خالد گفت پسندیدم. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
اگر شاه پیروز بپسندد این
نهادیم بر چرخ گردنده زین.فردوسی.
همه کار یزدان پسندیده ام
همان شور و تلخی بسی دیده ام.فردوسی.
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز ما کردگار.فردوسی.
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده ای در همه کار کرد.فردوسی.
برآن است کاکنون ببندد ترا
بشاهی همی بد پسندد ترا.فردوسی.
من این را پسندم که بر تخت عاج
ندارد بتن یاره و طوق و تاج.فردوسی.
پسندیدم آن هدیه های تو [ قیصر ] نیز
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
بشیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج.فردوسی.
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندهء نیکخواه.فردوسی.
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای داور دادپاک
تو دانی که گر من ستمدیده ام
بسی روز بد را پسندیده ام
مکافات کن بدکنش را بخون
تو باشی ستمدیده را رهنمون.فردوسی.
پسندی و هم داستانی کنی
که جان داری و جان ستانی کنی.فردوسی.
سر تاجداری مبر بیگناه
که نپسندد این داور هور و ماه.فردوسی.
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است
ز تو داد و از من پسندیدنست.فردوسی.
وزان پس بدو گفت چون دیدمت
بمشکوی زرین پسندیدمت.فردوسی.
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار.فردوسی.
فرستم به نیکی بنزد پدر
چنان چون پسندد همی دادگر.فردوسی.
مگر نام گرگین تو نشینده ای
کزینگونه خود را پسندیده ای.فردوسی.
بدو گفت بهرام را دیده ای
سواری و رزمش پسندیده ای.فردوسی.
نه از من پسندد جهان آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین.فردوسی.
ببینند گردان لشکر ترا
بمردی پسندند یک یک مرا.فردوسی.
بگیتی همه کام دل دیده ام
به هر رزم میدان پسندیده ام.فردوسی.
تو از ما گسسته بدینگونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر.فردوسی.
بدو گفت این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایهء بدگهر
تو خاقان چین را ببندی همی!
گزند بزرگان پسندی همی!.فردوسی.
اگر داد باید که ماند بجای
بیارای زان پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
بجوی تو در آب چون دیده گشت.فردوسی.
ز خوبیّ خوی و خردمندیم
بهانه چه سازی که نپسندیم(1).فردوسی.
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد.فرخی.
خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید. امیر گفت بوالفتح رازی را می پسندم چندین سال پیش خواجه کار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص341). امیر اندران بدید و آنرا سخت پسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص403). ما [ سه تن از امراء طاهری ]در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزّ ذکره بپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص248). خدای عزّوجل نپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص27). خواست [ خواجه احمد ] که بر جراحت دلش [ احمد ینالتکین ] را مرهمی کند چون امیر وی را پسندید. (تاریخ بیهقی ص268). گفت ایشان را بپسندید. (تاریخ بیهقی ص101). گفتم [ احمدبن ابی دؤاد ] الله الله یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزّ ذکره نپسندد. (تاریخ بیهقی ص170). حضرت رضا علیه السلام از آنچه او بکرد وی را [ طاهر را ]بپسندید و بیعت کردند. (تاریخ بیهقی ص137). پیلان را عرض کردند هزاروششصدوهفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی ص285).
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد.باباطاهر.
پسندید و گفت از تو چونین سزید
که زشتیست بند بدان را کلید.اسدی.
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی.
اسدی (گرشاسب نامهء نسخهء خطی مؤلف ص17).
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه سجستان نه میر ختلان.ناصرخسرو.
گر یار بخون من کمر دربندد
ای دل مکن آنچه اش خرد نپسندد.
مجیر بیلقانی.
گر خود همه عیب ها بر این بنده در است
هر عیب که سلطان بپسندد هنر است.
(گلستان).
حاکم این سخن را عظیم پسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعدهء ماضی مهیا دارند. (گلستان).
کسانی که بد را پسندیده اند
ندانم ز نیکی چه بد دیده اند.سعدی.
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را.حافظ.
|| روا داشتن. سزاوار دانستن : اگر خواهی تمام مرد باشی آنچه بخود نپسندی بدیگران مپسند. (منسوب به انوشروان، از قابوسنامه).
ستم مپسند از من بر تن خویش
ستم از خویش بر من نیز مپسند.
ناصرخسرو.
بر کسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند.ناصرخسرو.
مر مرا آنچه نخواهی که بخرّی مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه).
حسادت را در دل و در پشت شکست است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته.
سوزنی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند
هرچه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند.سعدی.
هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده بمادر من.سعدی.
|| ستودن. حمد. || نیک شمردن. مستحسن داشتن. استحسان : و همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندیدند بدان راستی و امانت و خدمتی که کرد در معنی آن خزانهء بزرگ. (تاریخ بیهقی).
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.مسعودسعد.
|| گزیدن. انتخاب کردن. ترجیح دادن :
قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا، آن پسند(2).
رودکی.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
|| آزمودن؟ :
وگر خود کشندت جهان دیده ای
همه نیک و بدها پسندیده ای.فردوسی.
پسندیده.
[پَ سَ دَ / دِ] (ن مف) پسند. پسنده. مقبول. پذیرفته. خوش آمد. خوش آیند. قبول کرده. (برهان قاطع). مطبوع. مرضی. مرضیه. مرتضی. (مهذب الاسماء). رضیّ. رضیه. راضیه : میان پیغمبر صلی الله علیه و سلم و ابوبکر دوستی بود و ابوبکر اندر میان قریش پسندیده و بزرگوار بود و مال بسیار داشت و مردمان او را استوار داشتندی. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
چنینم گوانند و اسپهبدان
گزیده(1) پسندیده ام موبدان.دقیقی.
چنین دان که آن دختران منند
پسندیده و دلبران منند.فردوسی.
وزانجایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد.فردوسی.
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای.فردوسی.
که خرم بهشت است آنجای او
پسندید هم جای و هم رای او.فردوسی.
همان کین و رشکش بماند نهان
پسندیده او باشد اندر جهان.فردوسی.
بدو گفت ما را ستایش به چیست
بنزدیک هر کس پسندیده کیست.فردوسی.
بر دادگر نیز و بر انجمن
نباشد پسندیده پیمان شکن.فردوسی.
همه ساله خرم ز کردار خود
پسندیدهء مردم پرخرد.فردوسی.
صد و شصت یاقوت چون ناردان
پسندیدهء مردم کاردان.فردوسی.
چو شد هفت سال آمد ایوان [ مدائن ] بجای
پسندیدهء خسرو [ پرویز ] نیک رای.فردوسی.
چو با ما یکایک بگفت این بمرد
پسندیده جانش بیزدان سپرد.فردوسی.
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چو پیوند فرزند پیوند نیست.فردوسی.
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو.فردوسی.
چه گوئی پسندیده آید ترا؟
بجفتی فریبرز شاید ترا؟.فردوسی.
پسندیده باد آن نژاد و گهر
همان مام کو چون تو زاید پسر.فردوسی.
دَ دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدهء نیکخواه.فردوسی.
مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص379). امیر احمد را گفت بشادی خرم و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواختن گردی. (تاریخ بیهقی ص272). اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری خوب پسندیده خدمتی کرده باشی. (تاریخ بیهقی ص342). و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد. (تاریخ بیهقی ص260). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی). بوسعید سهل روزگار گذشتهء وی را خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی). استعانت از دیگران عیب نباشد یاری و مدد به دیگران پسندیده است. عیشة راضیة؛ ای مرضیة یعنی زیست پسندیده و خوش. (منتهی الارب). تقییظ؛ پسندیده بودن چیزی برای گرمای تابستان. || نغز. خوب. نیکو. نیک. مستحسن. زکی :
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.فردوسی.
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شاد است و سپه شاد و جهان آبادان.
فرخی.
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان.فرخی.
پس نیکوتر و پسندیده تر آن است که میان ما دو دوست [ مسعود و قدرخان ] عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص210).
هنر آن پسندیده تر دان ز پیش
که دشمن پسندد بناکام خویش.اسدی.
تا از وی شیری پسندیده تولد کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). شیر پسندیده از خون صافی تولد کند و شیر ناپسندیده یا از خون صفرائی تولد کند یا از خون بلغمی یا از خون سودائی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و بسیار باید نوشت تا خط نیکو و پسندیده آید. (نوروزنامه). شتربه آنرا [ مرغزار را ] پسندیده و لازم گرفت. (کلیله و دمنه). || برگزیده. (برهان قاطع). گزیده. منتخب. مختار. پسند افتاده. ممتاز :
دبیری که کار جهان دیده بود
خردمند و دانا پسندیده بود.فردوسی.
بدو پیرزن گفت کاین مرد کیست
که از زخم او بر تو باید گریست
پسندیده هوش تو بر دست اوست
که نه مغز بادش بگیتی نه پوست.فردوسی.
دبیر پسندیده را پیش خواند
سخن هرچه بایست با او براند.فردوسی.
بروز چهارم چو بر تخت عاج
بسر برنهاد آن پسندیده تاج.فردوسی.
که او بود از ایران سپه پیش رو
پسندیده و خویش سالار نو.فردوسی.
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی پور پسندیده را.فردوسی.
دبیری بلیغی پسندیده ای
خردمند و دانا جهاندیده ای.فردوسی.
جهاندیدگان را منم خواستار
جوان پسندیده و بردبار.فردوسی.
بدین دوده اندر کدامست مه
جز از تو پسندیده و روزبه.فردوسی.
بگشتاسب گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه.فردوسی.
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او ببزم و بخوان.فرخی.
و داود از همهء فرزندان سلیمان را پسندیده تر داشت. (مجمل التواریخ والقصص).
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت.
سعدی (بوستان).
حکایت شنو، کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی.
سعدی (بوستان).
نه همه گفتار ز انسان خوش است
هرچه پسندیده بود آن خوش است
گفته که رمزیش نباشد ز بن
لحن بود زمزمهء بی سخن.امیرخسرو.
|| ستوده (مقابل نکوهیده).ممدوح. محمود. حمید :
ای برآوردهء سلطان و پسندیدهء خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر.فرخی.
چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص385). و او سیرتی سپرد سخت پسندیده. (فارسنامهء ابن البلخی). نیکوئی بهمهء زبانها ستوده است و بهمهء خردها پسندیده. (نوروزنامه).
از همه چیزهای بگزیده
هست جودالمقل پسندیده.سنائی.
بر آنچه ستودهء عقل و پسندیدهء طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). و پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه).
هر چه بر لفظ پسندیدهء او رفت ورود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف.
سوزنی.
کار لشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی.
|| محمود :
بر آن نامها مهر بنهاد شاه
بخواند آن پسندیدهء نیکخواه.فردوسی.
- پسندیده حریم؛ نیک پیرامون :
در حریم تو امانست و ز غمها فرج است
شاد زی ای هنری حُرّ پسندیده حریم.
فرخی.
- پسندیده خوی؛ نیکخوی. پاکیزه خوی. خوشخوی :
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر.فرخی.
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی.سعدی.
رگت در تن است ای پسندیده خوی
زمینی در آن سیصد و شصت جوی.
سعدی (بوستان).
- پسندیده رای؛آنکه رای و عقیدهء وی را تحسین کنند. نیکرای.نیکورای. خوب رای :
پسندیده رائی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
سعدی (بوستان).
- پسندیده سیر؛ آنکه سیرت و کردار وی نیک بود. نیکوسیر :
جاودان شاد و تن آزاد زیاد
آن نکوروی پسندیده سیر.فرخی.
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند
بچنین شاه نکو رسم پسندیده سیر.فرخی.
- پسندیده کار؛ آنکه کارهای وی نیک و مستحسن باشد. نیکوکار :
پسندیده کاران جاوید نام
تطاول نکردند بر مال عام.سعدی.
مُتطرِّس؛ مرد ریزه کار و پسندیده کار. (منتهی الارب).
- پسندیده کیش؛ آنکه رفتار یا آئین نیکو دارد :
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی (بوستان).
- پسندیده گوی؛ آنکه گفتار وی نیکو و مطبوع و خوش آیند باشد.
- پسندیده مرد؛ نیکمرد :
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنهای دانا توان یاد کرد.فردوسی.
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید بدست تو این کار کرد.فردوسی.
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
کلیله روان مرا زنده کرد.فردوسی.
ز لهراسب شاه آن پسندیده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد.فردوسی.
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی و از راه دانش مگرد.فردوسی.
بیامد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشه ها یاد کرد.فردوسی.
- پسندیده هوش؛ عاقل :
چنین گفت پیری پسندیده هوش...
سعدی (بوستان).
پسندیده بودن.
[پَ سَ دی دَ / دِ دَ](مص مرکب) پسند بودن. مطبوع بودن. مقبول بودن :
سخن گرچه دارد ز اختر فروغ
پسندیده باشد چو نبود دروغ.فردوسی.
و نیز رجوع به پسند بودن شود.
پسندیده داشتن.
[پَ سَ دی دَ تَ](مص مرکب) پسند داشتن. پسندیدن. قبول کردن. مصاب شمردن رای او. تصدیق کردن. مقبول شمردن : آن استاد که این عمارت همی کرد چون دیوارها تمام برآورد و بجای خم رسانید اندازهء ارتفاع آن با ابریشمی بگرفت و در حقه ای نهاد و به مهر کرد بخزانه دار شاه سپرد و روی درکشید و پنهان شد... تا بعد از دو سه سال بازآمد و پیش شاه رفت و گفت بفرمای تا حقه ای که به مهر من خزینه دار را سپردم بیارد که آن اندازه و قامت دیوار است چون بیاوردند پیمودند چند ارش از اندازه کمتر بود دیوارها، از آنچه دیوارها در این مدت فرونشسته بود. گفت اکنون از این عیب ایمن شدم و پایه ها قرار گرفت باکی نیست و او را بدان پسندیده داشتند و تمام کرد. (نزهت نامهء علائی). از آنجا که کمال سخن شناسی و تمیز پادشاهانه بود آنرا پسندیده داشت. (کلیله و دمنه). و ملک و جملگی حاضران آنرا پسندیده داشتند. (کلیله و دمنه). و نیز رجوع به پسند داشتن شود.
پس نشاندن.
[پَ نِ دَ] (مص مرکب) پس نشانیدن. لشکر خصم را بعقب نشستن داشتن.
(1) - ن ل: ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
این بیت به اسدی نیز منسوب است. (گرشاسب نامهء خطی نسخهء مؤلف ص25).
(2) - پسند در این بیت امر است از پسندیدن.
(1) - ن ل: ستوده.
پس نشانیدن.
[پَ نِ دَ] (مص مرکب)رجوع به پس نشاندن شود.
پس نشستن.
[پَ نِ شَ تَ] (مص مرکب)بعقب رفتن لشکر در جنگی. عقب نشستن. عقب نشینی کردن.
پس نشین.
[پَ نِ] (نف مرکب) ردیف. (السامی).
پس نشینی.
[پَ نِ] (حامص مرکب)عقب نشینی.
پس نشینی کردن.
[پَ نِ کَ دَ] (مص مرکب) بعقب کشیدن. عقب نشینی کردن چنانکه لشکری از برابر خصم.
پسنگک.
[پَ سَ گَ] (اِ)(1) تگرگ. || ژاله. (برهان قاطع). حب الغمام. سنگچه. شخ کاسه.
(1) - ظ. این صورت مصحف کلمهء بشک، است یا مصحف سنگک و سنگجه.
پسنگیکا.
[پَ سَ] (اِخ) نام محلی در لاریجان مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص115).
پس نماز.
[پَ نَ] (اِ مرکب) آنکه پشت امام یعنی پیشنماز نماز گزارد. مأموم : تقلب تو در نماز جماعت با پس نمازانت. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص141).
پس نهاد.
[پَ نِ / نَ] (ن مف مرکب) ذخیره. پس انداز. یخنی. || میراث. ترکه. تراث. || گنج.
پس نهادن.
[پَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)ذخیره کردن. اندوخته کردن. پس اندازه کردن. یخنی نهادن.
پسنی.
(اِخ) نام موضعی به مشرق بحر عمان.
پسنیوس نیژر.
[پُ سِنْ نیو ژِ] (اِخ)رجوع به پس سن نیوس نیگر شود.
پس وازنک.
[پَ زَ نَ] (اِ مرکب)(1)بازگشت مرض. رجعت بیماری. پس افتادگی. نکس. نُکاس. عود. نکس و عود.
(1) - Rechute. Retour d'une maladie .
(فرانسوی)
پس و پیش.
[پَ سُ] (اِ مرکب) یا پیش و پس. پس و پیش یکی شدن. دو مجرای شرم زن بهم پیوستن. افضاء: اِمراة مفضاة؛ زن که پیش و پس او یکی گردیده باشد. (منتهی الارب).
پس و پیش کردن.
[پَ سُ کَ دَ] (مص مرکب) تغییر جا دادن بصورتی که آنچه پیش است بعقب برند و عقب را پیش آرند. || ... مردم را برکنار کردن. به یکسو زدن راه جستن را.
پس و پیش نگر.
[پَ سُ نِ گَ] (نف مرکب) مآل بین. عاقبت اندیش :
من همه ساله دل از عشق نگه داشتمی
بخدا بودمی از عشق پس و پیش نگر.
فرخی.
پس و پیش نگریستن.
[پَ سُ نِ گَ تَ] (مص مرکب) یا پس و پیش نگه کردن. گذشته و آینده را بنظر داشتن. به قبل و بعد اندیشیدن. عاقبت اندیشیدن :
شنیدم که راهی [ دین زرتشت ] گرفتی تباه
بخود روز روشن بکردی سپاه...
تبه کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را.دقیقی.
بلشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.فردوسی.
پسودن.
[پَ دَ] (مص) دست مالیدن. لمس کردن. دست زدن. (برهان قاطع در لفظ پسوده). ببسودن. ببساویدن. مَس.
پسوده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) دست زده. دست رسیده. و دست مالیده باشد و سوراخ کرده را نیز گویند. (برهان قاطع).
پس وردار.
[پَ وَ] (نف مرکب) پَسه بردار. رجوع به پَس بردار شود.
پسوم.
[پْسُمْ / پِ سُمْ] (اِخ)(1) نام کتابی از عهد عتیق مرکب از 150 مزمور مقدس که کاتولیکها آنرا بداود نسبت کنند و آنها از حیث زیبائی شعر و خیالات عالی شاهکار شعر تغزلی بشمار است و یهود آن مزامیر را هنوز عالیترین سرود مذهبی دانند و در نزد کاتولیکها نیز آن مزامیر اساس ادب و مراسم دینی قرار گرفته است. آن کتاب را بزبان ما زبور خوانند و مزامیر نیز گویند. در قاموس کتاب مقدس آمده است: مزامیر، اشعار روحانی است که با آواز محض تمجید و تقدیس حضرت اقدس الهی بتوسط آواز مزمار و نی خوانده میشد. کتاب مزامیر به پنج کتاب منقسم و در آخر هر قسمتی لفظ آمین مکرر گشته و اغلب برآنند که این لفظ را جمع کنندگان کتاب در آخر هر کتاب افزوده اند. و ابداً دخلی به مصنف ندارد. خلاصه کتاب اول دارای 41 مزمور است که 37 از آنها منسوب به داود و 4 که اول و دوم و دهم و سی وسوم باشد به مؤلفان نامعلوم منسوب است. کتاب دومین دارای 31مزمور است یعنی از 44 الی 72 که 7 عدد از آنها منسوب به بنی قورح و یک مزمور به آساف و 18 به داود و سه مزمور به مؤلفان غیرمعروف منسوب است و یک مزمور از برای سلیمان یا از خود سلیمان است و در آخر همین قسم است که میگوید «و تمامی زمین از جلال او پر بشود آمین و آمین دعاهای داودبن یستی تمام شد». کتاب سومین دارای 17 مزمور می باشد یعنی از 73 الی 89 که 11عدد از آنها به آساف و 3 عدد به بنی قورح و یک مزمور به داود و یکی به هیمان از راحی و بنی قورح و یکی به ایثان از راحی منسوب است. کتاب چهارمین دارای 17 مزمور است یعنی از مزمور 90 الی 106 و باقی به مؤلفان غیرمعلوم منسوب است. کتاب پنجمین دارای 44 مزمور می باشد یعنی از 107 الی 150 که پانزده تا به داود و یکی به سلیمان و باقی به مؤلفان غیرمعروف منسوب است و تمامی سرودهای صعود مخصوصاً به اشخاصی که به شهر مقدس بالا میرفتند اختصاص دارد. در این کتاب است مز 120-134 و نیز تمامی مزامیر تهلیلیه یعنی 146 الی 150 در این کتاب است و همچو خاتمهء کتاب مزامیر می باشد. و تقسیم مزمور فوق به عصر نحمیا منسوب می باشد و در 1 تو 16:35 و 36 از تسبیحات کتاب چهارمین مزامیر اقتباس شده و همین تقسیم در ترجمهء هفتگانه نیز وارد است لکن برخی از مسیحیان متقدمین آنرا رد نموده گفتند چون با آنچه که در اعمال 1:20 میباشد مخالف است لهذا این تقسیم مناط اعتبار نیست چونکه در آنجا نمیگوید (اسفار یا کتابها) بلکه «لفظ در کتاب زبور» نوشته شده است. بعضی از علما عقیده بر این دارند که تقسیم مسطور فوق، محض مشابهت به اسفار خمسهء موسی می باشد و یا بواسطهء نظام تاریخی یا بواسطهء متابعت و پی درپی آمدن مؤلفین و یا بواسطهء موضوعات و منضمات آنها یا بواسطهء مناسبت از برای پرستش و غیره و غیره می باشد اما بخوبی واضح است که این تقسیم بطور محتاج الیه پرستش و عبادت تقسیم یافته. بعضی از مزمورها که اشاره شد مکرر گشته اند مثل مزمور 14 که در 53 تکرار شده و مزمور 40 در 70 و تتمهء 57 و 60 در 108 تکرار شده است و از این دلایل معلوم میشود که کتب منقسمهء پنجگانه بطور مختلف جمع گشته و معین نمودن وقت جمع کردن تمام آنها در یک مجلد خالی از اشکال نیست بلکه امکان ندارد ولی از بعضی از مطالب کتاب چهارم و پنجم مزمور چنان مستفاد میشود که بعد از اسیری بابل جمع شده اند. بهر صورت کتاب مزامیر متدرجاً در یک مجلد جمع و فراهم گشته و متضمن مطالب سالهای عدیده می باشد یعنی از زمان حکومت الهی تا زمان مراجعت نمودنشان از اسیری بابل.
عنوانات: هر مزموری را عنوانی است الا 34 مزمور که تلمود آنگونه مزامیر را مزامیر یتیمه نامیده برخی را عقیده بر آن است که عبارت «هللویا خدا را تسبیح بخوانید» که در ابتدای بعضی از مزامیر دیده میشود همان عنوان آن مزامیر است. در این صورت شمارهء مزامیر یتیمه 24 میشود و اصل این عنوانات بهیچ وجه معلوم نیست لکن بعضی را عقیده این است که جمع کنندگان کتاب آن عنوانات را افزوده اند چنانکه عنوانات اناجیل و تتمهء رساله ها را افزودند. علی ایّ حال عنوانات مزامیر خیلی قدیم و از برای تفسیر مفید و در جمیع نسخه های عبرانی موجود می باشد لکن معنای بعضی بقدری نامعلوم است که ترجمهء هفتگانه آنرا ترجمه نکرده خلاصه آنچه ما از آنها می فهمیم آن است که بر وضع تقالید مشهوره که قبل از ترجمهء مذکوره شهرت تامی داشته و بر وضع آن اسبابی که در وقت خواندن مستعمل بوده و بر طور خواندن و وضع تاریخی و شخصی می آگاهاند و ملاحظات اخیره اختصاص به مزامیر داود دارد و اغلب آنها اشاره به حوادث و وقایع حیات او می باشد و بیشتر آنها حرف به حرف و کلمه به کلمه از اسفار تاریخی استنساخ شده مثل عنوان مزمور 52 که با اشمو 22:9 و مز 54 که با اشمو 23:19 و مز 56 که با اشمو 21:11-15 مطابق است. و علماء در خصوص معنی لفظ سلاه اختلاف بسیار دارند و قول معتبر آن است که اشاره به اسبابی است که مختص خواندن میباشد. امری غریب و بسیار عجیب است که مزامیری را که اسرائیلیان متقی و پرهیزکار قرنهای متعدده قبل از مسیح نگاشتند فع در عبادت کلیسای مسیحی معمول و مناسب ذوق جمیع طوایف مسیحی می باشد و همین مطلب دلیل قوی بر صحت آنها می باشد که الهامی و از جانب خداست(2) و از اعماق قلب انسانی صادر شده از تمامی احساس بنی نوع بشر اخبار می نماید و از شکر و حمد و توبه و حزن و غم و امید و شادی عمومی مطلع میسازد بطوری که در هر زمان و مکان هر نفس ذکیه و متقی مناسبت آنها را ملتفت میشود. و اگر چنانچه بطور شایسته قوت و اثر هر مزموری را احساس نکنیم سببش آن است که جهات و موجبات و اسباب تألیف آنها را ندانسته و نفهمیده ایم چه که مزامیر کلیةً شعر می باشند. علیهذا مفسر شعر نیز باید بطوری احاطه بر احساسات شاعر پیدا نماید که اشعار او را کما هو حقه بتواند تعبیر و تفسیر کند زیرا که بعضی از این مزامیر را جز در اوقات رودادن تجربه و تنگی نتوان فهمید و بعضی را در موقع زحمت و مرارت و غیره و بعضی را در وقت شادی و سرور میتوان فهمید. و هر قدر ما در امر دین اطلاع تام و کامل حاصل نمائیم تعجب و حیرت ما در مناسبت مزامیر میافزاید که چگونه از برای اقسام مختلفهء حیات بنی نوع بشر موافق و مناسب است بدین لحاظ هیچیک از اسفار الهامی جز اناجیل بقدر مزامیر خوانده نمی شود. مزامیر اساس و بنیاد اغلب سرودهای مسیحیان است و در عبادت بالانفراد شخصی و هم در عبادت جماعتی که در تمام جهان بجا آورده می شود مستعمل بوده و هست. و شخص مسیحی بسیار خوشحال خواهد شد وقتی که ببیند که همین مزامیر است که در موسی و داود و آساف مؤثر بوده است. تألیف مزامیر در مدت هزار سال یعنی از ایام موسی تا مراجعت از اسیری تا به ایام عزرا کرده شد ولیکن اکثر آنها در زمان داود و سلیمان تألیف و بر حسب عنوانات آنها هفتادوسه مزمور به داود منسوب است و از آنهاست 3-9 و 11-41 و 51-65 و 68-70 و 101 و 103 و 108-110 و 122 و 124 و 131 و 133 و 138-140. و چون او مشهورترین مؤلفین و رئیس ترنم کنندگان اسرائیل بوده بدان واسطه تمام مزامیر «مزامیر داود» گفته شده و این مزامیر تماماً بسیط و دارای عبارت محکم می باشد که دلسوزی طفل و ایمان شخص شجاع را داراست، و ظاهراً صورت انسانی را بنظر ما می آورد که بر ضدّ موانع خارجی و داخلی شهر خدا ساعی است و دوازده مزمور به آساف منسوب است یعنی 73-83 و 50 و آساف شخصی لاوی و یکی از رؤسای آلات طرب و سرود داود بود. اتو 16:17 و 19 و 2 تو 29:30. و یازده مزمور به بنی قورح منسوب است و اینان خانواده و سلسلهء شعرائی می باشند که در ایام داود به وظیفهء کهانت سرافراز بودند. اتو 6:22 و 9:19 و 26:1 و 2 تو 20:19. و آن مزامیر از قرار تفصیل است. مز 42: و 44: و 49: و 84: و 85: و 87: و 88: و هفت تا از این مزامیر مخصوصاً به ایام داود و سلیمان اختصاص دارد. و مزامیر بواسطهء نیکوئی شعر و خیالات عالی به داود و مزمور 72 و 127 به سلیمان و مزمور 90 به موسی نبی منسوب است و تقسیمات مزامیر از قرار تفصیل است: (1) مزامیر حمد و تسبیح است که مزمور 8 و 19 و 24 و 33 و 34 و 36 و 96 و 100 و 103 و 107 و 121 و 146-150 باشد. (2) مزامیر شکرانه است که از برای مراحم و الطاف خدائی نسبت به اشخاص معینه گفته شده یعنی مزمور 9 و 18 و 22 و 30 و یا از برای قوم اسرائیل انشاء گشته یعنی 46 و 48 و 65 و 98. (3) مزامیر توبه آمیز است یعنی مزمور 6 و 25 و 32 و 38 و 51 و 102 و 130 و 143. (4) مزامیر سیاحت یعنی مزمور 110-124. (5) مزامیر تاریخی که رفتار خدا و الطاف و مرحمتی را که دربارهء قوم خود داشته است بیان می کند. مز 78 و 105 و 106 و 114. (6) مزامیر نبوّتی و مسیحی می باشد که کلیةً مبنی بر وعدهء خدا به داود و اولاد او میباشد. 2 شمو 7:12-16 مز 2 و 16 و 22 و 40 و 45 و 68 و 69 و 72 و 97 و 110 و 118. (7) مزامیر تعلیمی است که شخص را از قرار تفصیل ذیل تعلیم میدهد: 1 - در خصایص عادلان و شریران و بهره و نصیب ایشان. مز 1 و 5 و 7 و 9-12 و 14 و 15 و 17 و 24 و 25. 2 - در تقدیس و پاکی و نیکی شریعت الهی است. مز 19 و 119. 3 - در بطالت زندگانی انسان. مز 39 و 49 و 90. 4 - در تکالیف واجبهء حکام. مز 82 و 101. (8) مزامیریست که شامل دعا بر گناه کاران می باشد و اکثر آنها منسوب به داود است. مز 35 و 52 و 58 و 59 و 69 و 109 و 137.
(1) - Psaumes. (2) - باید بیاد داشت که قاموس کتاب مقدس از انتشارات تبلیغاتی مسیحی است.
پسوه.
[ ] (اِخ) مرکز ایل پیران در ساوجبلاغ آذربایجان.
پسهانتن.
[پُ نِ تَ] (هزوارش، مص) بلغت زند و پازند بمعنی افشاندن باشد و پسهانمی بمعنی افشانم و پسهانید یعنی بیفشانید. (برهان قاطع). و ظاهراً این لفظ تحریف فشاندن باشد.
پسه بردار.
[پَ سَ / سِ بَ] (نف مرکب)پسه وردار و رجوع به پس بردار شود.
پسه برداری.
[پَ سَ / سِ بَ] (حامص مرکب) پس برداری. عمل پسه بردار.
پس هشتن.
[پَ هِ / هَ تَ] (مص مرکب)(به...) به پس گذاشتن. بعقب گذاردن.
پس هشه.
[ ] (اِخ) نام دهی، هفت فرسخ میانهء جنوب و مشرق شهر لار است. (فارسنامهء ناصری).
پسه وردار.
[پَ سَ / سِ وَ] (نف مرکب)خادمه که دامان بلند خاتون را گاهِ حرکت بردارد تا بزمین نساید :
آن کسان را که تو بینی پسه وردار لباس
جامه شان بنده و خود خواجهء خدمتکارند.
نظام قاری (دیوان البسه ص63).
پسی.
[ ] (اِ) حرفی از حروف یونانی که پسی تلفظ میشود و آن بیست و سیمین از حروف یونان قدیم است و نیز رجوع به اِپسی شود.
پسی.
[پَ] (حامص) تأخر. مقابل پیشی. تقدم :
تو بر نصیحت آن پیس جاهل پیشین
شده ستی از شرف مردمی بسوی پسی.
ناصرخسرو.
|| تنگی. نیازمندی : گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن. (گلستان).
- در پسی ماندن؛ در تداول عوام، کامیاب نگردیدن و عقب ماندن.
پسی.
[ ] (اِخ) نام موضعی به شمال شهرزور.
پسیت تالی.
[پْسی / پِ] (اِخ)(1) نام جزیره ای کوچک که بین سالامین و قارّه واقع بود و نام آن در تاریخ جنگهای ایران و یونان ذکر میشود. ایرانیها در جنگ خشیارشا با یونان قوه ای به آن جزیره فرستادند تا بر طبق نقشهء آنان یونانیان نتوانند فرار کنند. جنگ می بایست در بوغازی روی دهد که این جزیره در آن واقع بود و داشتن قوه در این جا برای کشتی های آسیب یافته لازم بود ولی در اواخر جنگ بگفتهء هرودوت، آریستید عدهء بسیار از آتنی های سنگین اسلحه با خود برداشته وارد آن جزیره گردید و پارسیهائی را که در آن جزیره بودند ریزریز کرد(2).
(1) - Psyttalie. (2) - ایران باستان ج 1 ص810 و 816 .
پسیج.
[پَ] (اِ)رجوع به بسیج شود.
پسیجیدن.
[پَ دَ] (مص) رجوع به بسیجیدن شود.
پسیجیده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) رجوع به بسیجیده شود.
پسیچیدن.
[پَ دَ] (مص) رجوع به بسیجیدن شود.
پسی خان.
[پَ] (اِخ) رودی است در گیلان که موازی را از فومن جدا میکند و از مشرق فومن میگذرد. (جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 275).
پسیدونیوس.
[پُ دُ] (اِخ)(1) عالم معروف یونانی در ریاضیات و هیأت. مولد او آپامهء سوریه در 135 ق. م. و او در 50 ق. م. در روم درگذشت. و مدتی در جزیرهء ردس سکنی داشت. و معلم سیسرون خطیب معروف روم بشمار میرود و معروف است از این حیث، که دوم شخصی بوده که خواسته بزرگی کرهء زمین را معلوم دارد. نتیجهء کار او چنین است که محیط کرهء زمین از 180 هزار تا 240 هزار استاد است ولی چون نمیدانند استاد یونانی صحیحاً چند متر است طول این مسافت را هم نمی توانند صحیحاً معین کنند (استاد را از 49 تا 85 متر میدانند ولی محققاً معلوم نیست) بطور کلی روشن است که اسلوب اراتُستن عالی تر از اسلوب پسیدونیوس بوده است. از کارهای دیگر پسیدونیوس نیز این است که میخواسته مسافت زمین را تا ماه و آفتاب معلوم کند و به این نتیجه رسیده است که مسافت اولی مساوی 52 و یک هشت یک شعاع زمین است و مسافت دومی معادل 13098 برابر همان شعاع ولی معلوم نیست که بچه وسیله و با کدام اسلوب به این نتیجه رسیده است این عالم تحریراتی هم راجع به تاریخ دارد زیرا وقایع را از فوت اسکندر تا چند سال قبل از اینکه درگذرد نوشته است، ولی فقط قسمت هائی از این تألیف مانده است و باقی مفقود است. از نوشته های او برای تاریخ ایران پس از اسکندر نیز می توان اطلاعاتی بدست آورد. (ایران باستان ج 3 ص2178).
(1) - Posidonius.
پسیرا.
[پْسی / پِ] (اِخ)(1) نام جزیره ای است کوچک نزدیک ساحل در شمال خلیج میرابله به ساحل شرقی اقریطش (کِرت). (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Psyra.
پسیشه.
[پْسی / پِ شِ] (اِخ)(1) در اساطیر یونان نام دختری زیبا زوجهء اِرُس یا کوپیدن رب النوع عشق و تجسم نفس. افسانهء پسیشه ظاهراً از اختراعات افلاطونیان و ممثل سرنوشت نفس است که از محل رفیع خویش هبوط کرده و پس از رنج و محنت بسیار برای ابد با عشق الهی اتحاد خواهد یافت افلاطونیان جدید آن داستان را اشارتی دانند به تجدید حیات آینده که با سعادت دائم مقرون خواهد بود. جمع کثیری از هنرمندان قدیم و جدید از افسانهء پسیشه ملهم شده اند. مشهورترین آنان در نقاشی رفائیل و ژِرار و داوید و پرودن و روبنس است. و در ادبیات لافنتن و کرنی و مُلیر.
(1) - Psyche.
پسیل.
[پِ] (اِخ)(1) نام رواقی در شهر آتن (اثینه) که در آنجا شاهکارهای نقاشی را محفوظ میداشتند.
(1) - Pecile . Poecile.
پسیل.
[پْسی / پِ] (اِخ)(1) نام ساکنان قدیم لیبی است و آنان به مارافسائی مشهور بودند.
(1) - Psylles.
پسیل توسیس.
[پْسی / پِ] (اِخ)(1) نام جزیره ای در رود سند که اسکندر در آن فرود آمد و قربانی کرد. جزیرهء مذکور بگفتهء آرّیان چشمه ها و بندر مناسبی داشت و آریان آنرا سیلوت یا کیلّوت نامیده است. (کتاب 6 فصل 6 بند 2). پلوتارک آنرا سیلّوس تیس نوشته ولی گوید که بعضی آنرا پسیل توسیس نامند (اسکندر، بند 87). (ایران باستان ج 2 صص1846-1848).
(1) - Psiltucis.
پسیلوریتیس.
[پْسی / پِ لُ] (اِخ)(1) نام قدیم ایدا. کوهی واقع در اقریطش. ارتفاع قلهء آن 2500 گز است و بر طبق اساطیر یونانی آن کوه مولد پدر خدایان ژوپیتر (مشتری) است.
(1) - Psiloritis.
پسین.
[پَ] (ص نسبی) (خلاف نخستین و پیشین) بازپسین. واپسین اخیر. آخرین. مُؤخر. آخرة. اُخری. آخر. متأخر :
نخستین فطرت(1) پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.فردوسی.
ندانم که دیدار باشد جز این
یک امشب بکوشیم دست پسین.فردوسی.
فراوان ز گردان گردنفراز
ز بهر پسین حمله را دار باز.اسدی.
ز پیغمبران او [ محمد ص ] پسین بد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء مؤلف ص2).
پسین مردم آمد که از هر چه بود
بدش بهره و بر همه برفزود.
اسدی (گرشاسب نامه ایضاً ص102)
و اصحاب ابوحنیفه... بدین قول پسینند. (هجویری از کشف المحجوب).
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین توئی.
مسعودسعد.
ابن هرمه؛ پسین فرزندان و مرد که کلانسال باشد. (منتهی الارب). اهزع؛ پسین تیر که در کیش ماند ردی باشد یا جید یا آن بهترین تیرها باشد که جهت شداید و پیکار سخت نگاه دارند یا ردی تر. (منتهی الارب). || مابین ظهر و غروب و عصر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).
- پسین خلیفه؛ یعنی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب رضی الله عنه. خاقانی گوید :
بهتر خلف از پسین خلیفه.
(از فرهنگ رشیدی).
- روز پسین؛ قیامت. یوم الاَخر :
پرستش همان پیشه کن یا نیاز
همه کار روز پسین را بساز.فردوسی.
ای پسر وامخواه روز پسین
جان ستاند برهن و پایندان.نزاری.
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقهء پیشین تا روز پسین باشد.
حافظ.
- صبح پسین؛ صبح صادق:
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم.
خاقانی.
- نماز پسین؛ نماز عصر. صلوة عصر. صلوة وسطی. نماز دیگر.
(1) - ن ل: خلقت.
پسین فردا.
[پَ فَ] (ق مرکب) دو روز بعد از فردا. سه روز بعد.
پسین فرداشب.
[پَ فَ شَ] (ق مرکب)دو شب بعد از فرداشب.
پسینونت.
[پِ نُنْ] (اِخ)(1) شهری است قدیمی در جهت غربی شهر باستانی گُردیُم بر ساحل نهر سنگاریوس در خطهء گالاسیای قدیم واقع در اناطولی و از پیش در آنجا معبدی بوده الههء یونانی قدیم را موسوم به سیبل(2) و قبر آتیس نیز بدانجا بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pessinonte.
(2) - Cybele.
پسینه.
[پَ نَ / نِ] (اِ مرکب) صندوق خانه. پستو (بلهجهء قزوین). پَسنه. || (ص نسبی) پسین. آخرین. مقابل پیشینه.
پسینیان.
[پَ] (ص مرکب، اِ مرکب) (مقابل پیشینیان) آخریان. متأخران. آیندگان :نیکبختان بحکایت و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیشتر که پسینیان بواقعهء ایشان. (گلستان).
پش.
[پَ] (اِ) موی گردن و کاکل اسب را گویند... (برهان قاطع). یال. عرف (در اسب) :
کفلهاش گرد و پش و دم دراز
بر و بال فربی و لاغر میان.
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری).
بجای نعل نومه بسته بر پای
بجای درّ پروین بسته بر پش.
لطیفی (از فرهنگ شعوری).
ظفر چو تیغ بدست تو دید گفت به تیغ
همه سلامت آن روی چون نگار تو باد
چو دید فتح پش اسب تو به اسبت گفت
همه سعادت آن زلف چون نگار تو باد.
|| طره که بر سر دستار و کمر گذارند و فش معرب آن است. || پست. ناقص و فرومایه از هر چیز. || شبیه و نظیر و مانند. (برهان قاطع). || و بمعنی بش و فش است یعنی بند آهنین و سیمین که بر صندوق و در زنند. آهن جامه. ضَبّه. هر بندی آهنین که به تخت و تخته های رخت دان برای سختی بندند. بندهائی بود از آهن یا از مس نیک پهن کرده که بر درها و تختها و صندوقها زنند و بندی که کاسه بندان بر کاسهء چینی و چوبین و غیره زنند و حلقه و کمر که بر میان بندند. و بند آن چیز را پش گویند :
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه پش و مسمار.
ابوالمؤید.(1)
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت، پش.شهید.
مرا گفت بگرفتمش زیر کش
همی بر کمر ساختم بند و پش.فردوسی.
|| بند. وصل: التضبیب؛ پش برزدن چیزی را و به آهن بستن. (زوزنی). || هر بند و گیره.
- پای پش؛ جمعاً بمعنی آواز پای باشد گاهِ رفتن :
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.رودکی.
پش.
[پُ] (اِ) جغد را گویند و آن پرنده ای است نامبارک. (برهان قاطع). بوم. پَشَک. و رجوع به پشک شود.
(1) - به نام منجیک نیز هست.
پش.
[پِ] (ق) مخفف پیش است. (برهان قاطع). رجوع به پیش شود.
پشاپویه.
[پَ یَ] (اِخ) فشافویه. نام بلوکی در جنوب شرقی طهران. دو بلوک غار و پشاپویه از شمال محدود است به کوه سه پایه و حومهء طهران و کن و از مغرب به شهریار و از جنوب به دریاچهء قم و کویر و از مشرق به ورامین، قسمت شمالی آن موسوم به غار و قسمت جنوبی پشاپویه است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص358). ناحیت فشافویه، و در او سی پاره دیه است. کوشک و علی آباد و کیلین [ ظاهراً کلین ] و جرم و قوج اغاز(1)، معظم قرای آنجاست. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی ص54). و هم چنین در ولایت نشابوریه [ ظ. پشاپویه ] و [ در ] شهریار، پشتهء سرخی است در زیر آن پشته غاریست و در آن غار مثال پستانهای شتر آویخته است و ازو قطرات میچکد و در اکثر اوقات آن غار از آن قطرات پرآب است و مردم معلول را مفید است و به تبرک بجایها برند و گویند از برکت امامزاده است که در آن نواحی آسوده است. (نزهة القلوب ص287 از تحفة الغرایب).
(1) - در جغرافیای سیاسی کیهان (ص 349) «قرج آغاز» ضبط شده است.
پشام.
[پَ] (ص) هر چیز تیره رنگ را گویند. (برهان قاطع). تیره فام. سیه چرده.
پشان.
[پَ] (اِ) بمعنی چشان است و معنی چشان را در یک فرهنگ لفظ گذر نوشته بودند با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر گزر با زای نقطه دار. والله اعلم. (برهان قاطع). گرز که از سلاح جنگ است. عمود. و ظاهراً هیچ یک از دو معنی که صاحب برهان به پشان داده است صحیح نیست چه خود او در کلمهء هزارجشان یعنی کرمة البیضاء میگوید معنی آن هزارگز است چه چشان بمعنی گز باشد و اگر این دعوی صاحب برهان که میگوید پشان چشان است صحیح باشد نه لفظ گذر و نه لفظ گرز هیچیک صحیح نیست، بلکه هر دو مصحف گز است والله اعلم.
پشاور.
[پِ وَ] (اِخ) نام شهری از هندوستان (در قسمت پاکستان کنونی) در ایالت شمال غربی. این شهر چون در معبر هند به افغانستان قرار دارد موقع نظامی آن مهم است. سکنهء آن بالغ بر 105 هزار تن است و آنرا پیشاور نیز نامند.
پش بلاند.
[پِ بْلا / بِ] ((اِخ)(1) اورانات طبیعی اکسیددورادیوم.
.ednelbhceP - (1)
پش پش خوران افشار.
[پِ پِ خُ نِ اَ](اِخ) نام رودی به خرهء خزل تویسرکان.
پشت.
[پُ] (اِ) قسمت خلفی تن از کمر به بالا. ظهر. اَزْر. قرا. قری. قَروان و قَرَوان. حاذ. مطا. قصب. سَراة. قَرقَر. قِرقریّ. (منتهی الارب) :
پشت خوهل سر تویل و روی بر کردار قیر(1)
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (از لغت نامهء اسدی).
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروخفته چو پشت شمن.کسائی.
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت.فردوسی.
نگه کرد گو اندر آن دشت جنگ
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ.فردوسی.
خم آورد پشت و سنان ستیخ
سراپرده برکند و هفتاد میخ.فردوسی.
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت.فردوسی.
بدو گفت کسری که رامش کراست
که دارد بشادی همی پشت راست.فردوسی.
کنون شد مرا و ترا پشت راست
نباید جز از زندگانیش خواست.فردوسی.
خداوند تاج آفریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست.فردوسی.
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی.فردوسی.
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.فردوسی.
از آن لشکر روم چندان بکشت
که یک دشت سر بود با پای و پشت.
فردوسی.
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش.فردوسی.
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت.
فردوسی.
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سوار دلیر.فردوسی.
ز کوزی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار.فرخی.
مرد را کرد گردن و سر و پشت(2)
کوفته سربسر بکاج و بمشت.عنصری.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
وی... اثرهای فرزانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی).
ای خواجه ازین مار و ازین باز حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال.
ناصرخسرو.
دوتات شده ست پشت یکتا کن
زان پس که فزودی و همی کاهی.
ناصرخسرو.
تو غافلی و بهفتاد پشت، شد چو کمان
تو خوش بخفته و عمرت چو تیر رفته ز شست.
عطار.
برائی لشکری را بشکنی پشت
بشمشیری یکی تا ده توان کشت.
گفت کز چوب خدا این بنده اش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش.مولوی.
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله می کنند نماز.سعدی.
|| نشستنگاه. مقعد :
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از لغت نامهء اسدی).
-امثال: اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس یا فلان چیز را خواهی دید.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
گل پشت و رو ندارد.
مهاصاة؛ پشت شکستن. هدم؛ پشت شکستن. ظَهرُ اَقطن؛ پشت خم و منحنی. قَردَد؛ اعلای پشت. (منتهی الارب). اسناد؛ پشت بکسی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند الیهُ سنوداً؛ پشت بازنهاد بسوی آن. استناد؛ پشت بازنهادن بسوی چیزی. تسانَدَ الیه؛ پشت بازنهاد بسوی آن. قَلَبَ الشّی ء؛ پشت آن بجانب شکم گردانید. (منتهی الارب). ارکاح؛ پشت بجای بازنهادن. استناد؛ پشت بچیزی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). سند، تساند؛ پشت بچیزی بازنهادن. تدبیخ؛ کوز کردن پشت. ادبار؛ پشت دادن. تبرقط؛ بر پشت افتادن. تمخُر؛ پشت بسوی باد کردن. (منتهی الارب). تولیه؛ پشت بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تقلیب؛ پشت چیزی بسوی شکمش کردن. صَلامطاط؛ پشت دراز. صَ مُطائط؛ پشت دراز. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. (منتهی الارب). || مقابل روی :
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی (از لغت نامهء اسدی).
|| بالا. زبر :
کمربند بگرفت وز پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین.فردوسی.
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرش بندوی ناگه بکشت
چو بشنید دستش بدندان بکند
فرود آمد از پشت زین سمند.فردوسی.
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین...فردوسی.
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت.
فردوسی.
بر و یال و کتف سیاوش جز این
نخواهد همی نیز بر پشت زین.فردوسی.
فرود آوریدند از پشت زین
بر آن مهتران خواندند آفرین.فردوسی.
|| بام. سقف :
نشسته روز و شب بر پشت ایوان
نهاده چشم بر راه خراسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خروش من بدرّد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نعمان منذر او را از پشت سدیر بزیر افکند. (لغت نامهء اسدی).
|| روی :
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پرّ تیر
چو خورشید را پشت تاریک شد
بدیدار شب روز نزدیک شد.فردوسی.
از آن پوست کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.فردوسی.
|| وراء. پس. سپس. خلف :
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه.دقیقی.
به پیش اندرون شهر و دریا به پشت
دژی بر سر کوه و راهی درشت.فردوسی.
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی.فردوسی.
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه.فردوسی.
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود.فردوسی.
|| آن سوی: خانهء ما پشت بانک ملی است. پشت دیوار. || بیرون هر چیز را گویند. (برهان قاطع). جانب خارج. || پی. دنبال. متعاقب. در تِلو. تالی. || صلب (مقابل شکم. رحم). هر نسلی از طرف اجداد یا اولاد. طبقه. سبط. نژاد. تبار. دودمان. تخمه. نَسب. اصل. دوده :و فرزندان را بگیرم به گناه پدران تا پشت چهارم. (توراة). جبرئیل گفت یا ابراهیم مردمان بحج خوان و علی کُل ضامر یأتینَ مِن کُلّ فجّ عمیق. (قرآن 22 / 27)، تا آخر آیه آنجا که فرماید وَ لله عاقبة الامور. پس ابراهیم علیه السلام گفت کرا خوانم بدین کوهها اندر که هیچکس نیست جبرئیل گفت تو بخوان تا خدای عزوجل بشنواند آن کسی را که خواهد ابراهیم آواز کرد ایهاالناس قد بناالله لکم بیتاً و دعاکم الی حجه فاجیبوه. خدای عزوجل آن آواز ابراهیم همه خلق جهان بشنوانید و ایشان که در پشتهای پدران نیز اندر بودند هر آن کسی که خدای عزوجل مرو را حج روزی کرده است آن روز پاسخ کردند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
کرا پشت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه [ شاید: ببالا و تن برز و ] پشت کیانی(3).
دقیقی (از تاریخ بیهقی فیاض ص387).
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.فردوسی.
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.فردوسی.
بتوران یکی شهریار نو است
کجا نام او شاه کیخسرو است
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.فردوسی.
بدو داد پاسخ که من بهمنم
ز پشت جهاندار روئین تنم.فردوسی.
ز پشت من است این و نام اورمزد
درخشنده چون لاله اندر فرزد...
گرانمایه [ اورمزد ] از دختر مهرک است
ز پشت من [ شاپور ] است این مرا بیشک است.
فردوسی.
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان.فردوسی.
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند.فردوسی.
چو خم در دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
همان من نه از پشت اهریمنم
که با فر و برز است جان و تنم.فردوسی.
بدو [ سیاوش ] گفت [ کاوس ] کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.فردوسی.
همی خواند او زند زردشت را
بیزدان سپرده کئی پشت را.فردوسی.
گر این کودک از پاک پشت من است
نه از تخم بدگوهر آهرمنست.فردوسی.
از ایشان هر آنکس که دهقان بدند
از ایران و پشت دلیران بدند
تهمتنش خوانند و رستم بنام
پدر زال و از پشت دستان سام.فردوسی.
نبیره پسر خسرو زادشم
ز پشت فریدون و از تخم جم.فردوسی.
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر.فردوسی.
که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود.فردوسی.
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند.
منوچهری.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند ای و ربی!(4).
منوچهری.
کهنه گفتند از پشت تو بیرون آید فرزندی. (تاریخ سیستان).
ده آزادهء پاک پیکر همه
ز یک پشت فرخ برادر همه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری.ناصرخسرو.
از پشت اتابک چو تو شاهی زاید
زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید.
مجیر بیلقانی.
ای که بر روی زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در رحم مادر و پشت پدرند.سعدی.
بهفت پشت ما هم بس است. || (ص) مدد. قوت. یار. یاریگر. یاور. معاضد. معین. حامی. پناهگاه. پناه. کمک. پشتیبان. (برهان قاطع). ظهیر. ملاذ. ملجأ. سرپرست. ولی. مولی. نیرودهنده :
چو پشت است مر مرد را خواسته
کرا خواسته کار[ ش ] آراسته.ابوشکور.
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.دقیقی.
زریر سپهبد برادرش [ گشتاسب ] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشور سپهدار شاه.دقیقی.
نگهدار شاهان ایران منم
به هر جای پشت دلیران منم.فردوسی.
همی گفت کاین اژدها را که کشت
مگر آنکه بودش جهاندار پشت.فردوسی.
بدو گفت زال ای دلیر جوان
سر نامداران و پشت گوان.فردوسی.
همی گفت پشت دلیران منم
یکی پهلوانی ز ایران منم.فردوسی.
یکی نامه باید نوشتن درشت
ترا فر و نام و نژاد است و پشت.فردوسی.
برو [ رستم ] آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر...
توئی تاج ایران و پشت مهان
نخواهیم بی تو زمانی جهان.فردوسی.
توئی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربستهء کارزار
دل شهریاران و پشت کیان
بفریاد هر کس کمر بر میان.
فردوسی.
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت و پناه.فردوسی.
بدو گفت اگر شاه ایران توئی
نگهدار و پشت دلیران توئی.فردوسی.
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم.فردوسی.
ترا پشت باشم بهر کارزار
به هر انجمن خوانمت شهریار.فردوسی.
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود.فردوسی.
قباد آن زمان چون بمردی رسید
سر سوفرای از در تاج دید
بگفتار بدگوهرانش بکشت
که او بود در پادشاهیش پشت.فردوسی.
سپهدار چون قارن رزم خواه
چو شاپور نستوه پشت سپاه.فردوسی.
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست.فردوسی.
مرا پشت بودی گر ایدر بدی
بقنوج و بر کشورم سر بدی.فردوسی.
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.فردوسی.
نگوئی مرا کاین ددان را که کشت
که او را خدای جهان باد پشت.فردوسی.
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت و پناه.فردوسی.
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست.فردوسی.
توئی تاج ایران و پشت سران
سرافراز و ما پیش تو کهتران.فردوسی.
دل و پشت گردان ایران توئی
بچنگال و نیروی شیران توئی.فردوسی.
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای پشت مردی و کان هنر.فردوسی.
که اکنون چه سازیم از این رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه.فردوسی.
بدو [ سیاوش ] گفت پیران که ای سرفراز
مکن خیره اندیشه بر دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
بشاهی نگین اندر انگشت تست.فردوسی.
ستون کیان پشت ایران سپاه
چو کاوه نبد هیچکس نیکخواه.فردوسی.
ز هر بد بزال و برستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه.فردوسی.
بدین کار پشت تو یزدان بود
هماواز تو بخت خندان بود.فردوسی.
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره شد آفتاب.فردوسی.
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه.فردوسی.
که اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت.فردوسی.
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان.فردوسی.
بگیو آنگهی گفت [ کیخسرو ] رستم کجاست
که پشت بزرگان و تخم وفاست.فردوسی.
نگهدار ایران و پشت مهان
سر تاجداران و شاه جهان.فردوسی.
دریغ آن برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان.فردوسی.
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازندهء اختر کاویان.فردوسی.
چو خسرو نباشد ورا یار و پشت
ببیند ز من روزگار درشت.فردوسی.
خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت
بود ایمن از روزگار درشت.فردوسی.
نگهدار ایران و مکران توئی
بهر جای پشت دلیران توئی.فردوسی.
لشکری را که چنو پشت بود
از همه خلق نباشد تیمار.فرخی.
ای شهریار ملوک عالم
ای روی دنیی و ای پشت اسلام.فرخی.
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار.فرخی.
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر.
فرخی.
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار.فرخی.
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار.
فرخی.
بشرف تاج ملوکی بسخا فخر ملوک
بلقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه.فرخی.
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
واندر سریر مونس جان تو ماه تو.فرخی.
جاودان شاد زیاد و بهمه کام رساد
پشت و یاری گر او باد هماره یزدان.فرخی.
پشت سپه میر یوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون.
فرخی.
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان.فرخی.
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین.فرخی.
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه.
فرخی.
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ و دولت مؤمن فزا و کافر کاه.فرخی.
سپیدروئی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صدهزار عنان.فرخی.
بهمه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد الَه.
فرخی.
امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص250).
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
اسدی (گرشاسب نامه نسخهء خطی مؤلف ص246).
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم.
لامعی.
بدو گفت ای داور داد من
امید من و پشت و فریاد من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای جمله همزاد من
چراغ دل و پشت و فریاد من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت سپه و قوت ایشانی.
ناصرخسرو.
خداوند زمان و قبلهء حق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان.
ناصرخسرو.
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آنرا پشت و معین توئی.
مسعودسعد.
ایا پناه و دل و پشت لشکر توران
که هست لشکر توران بتو گرفته جهان.
سوزنی.
پشت صد لشکر سواری میشود.مولوی.
چو دولت مساعد بود بخت پشت
برهنه نشاید بساطور کشت.(از العراضه).
خرد رهنمون بزرگ و پشت قویست. (تحفة الملوک).
-امثال: برادر پشت برادرزاده هم پشت.
یکی را چوب بپا میزدند میگفت وای پشتم، گفتند چرا چنین گوئی گفت اگر پشت داشتمی کس مرا بر پای زدن نتوانستی.
یا مشت یا پشت؛ یعنی یا زور یا حامی و مددکار.
|| یاوری. حمایت. مدد. پشتی :
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش بگفتار گوش
برانگیخت اسب از میان سپاه
بیامد دمان تا به آوردگاه
ز ایرانیان چند نامی بکشت
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت.فردوسی.
بقوت نعم و پشت نعمت (کذا) اویست
امید یافته بر لشکر نیاز ظفر.
مسعودسعد (دیوان چاپی ص203).
|| تکیه. محل اتکاء. اتکاء :
پشت احکام قران بود بشمشیر خدای
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
ناصرخسرو.
از روزگار و خلق ملولم کنون از آنک
پشتم بکردگار و رسول است و ملتش.
ناصرخسرو.
گر ترا پشت بسلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم.
ناصرخسرو.
نیم یار دنیا بدین است پشتم
که سخت و بلند است محکم حصارش.
ناصرخسرو.
- پشت هشتن به؛ تکیه کردن به :
سخن ها دراز است و کاری درشت
بیزدان کنون باز هشتیم پشت.فردوسی.
|| مقابل دمه و لبه: با پشت قمه زدن. کل؛ پشت شمشیر. (منتهی الارب). || هزیمت :
سپاهی بکردار کوچ و بلوچ
سگالندهء جنگ مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.فردوسی.
نبیند کسی پشت ما روز جنگ
اگر چرخ جنگ آرد و کوه سنگ.فردوسی.
|| باطن. || دنباله. بقیه. بازمانده: این باران پشت دارد؛ دیری خواهد بارید. || هر چیزی که برای تقویت سُکر داخل شراب کنند. (غیاث اللغات). || فوجی از اهل خانه. (قاموس کتاب مقدس). || یک دوره از حیات و عمر بنی نوع بشر که طولش مساوی عمر یک نفر باشد و یا مدت یکصد سال. (قاموس کتاب مقدس). || صنفی از بنی نوع بشر(؟). (قاموس کتاب مقدس). || وقتی از اوقات(؟). (قاموس کتاب مقدس). || آنکه شهوت غیرطبیعی انفعالی دارد. جنایت ضد طبیعت. بدکار. مخنث. حیز. (برهان قاطع). پسر بد :
تو که خم گشته مگر پشتی.
|| چون مزید مؤخر در دنبال بعض الفاظ درآید که گاه بمعنی ظهر است مانند آزرده پشت. خارپشت. سنگ پشت. کاسه پشت. کوزپشت. گوژپشت. لاک- پشت. و گاه بمعنی روئیده مانند پرپشت. کم پشت (در موی و در کشت). || و این کلمه در اسامی امکنهء ذیل نیز چون مزید مؤخری آمده است: اثران پشت آب. بابل پشت. پهپشت. تالارپشت. جوب پشت. رودپشت. رودپشت پائین. کته پشت. گته پشت. لته پشت. ماچک پشت. هتکاپشت. هلی پشت.
- بر پشتِ (پشتِ نامه یا رقعه یا سند)؛ ظهر آن: عبدالله چون جواب بر این جمله دید سخت غمناک شد رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل [ بن ربیع ] فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص29). صد ریال که پرداخته ای در پشت سند بنویس. (لغت فرهنگستان).
- بر پشت خفتن؛ بر قفا خفتن. استلقاء. کنایه از فارغ البال و آسوده خاطر بودن است. آسوده خفتن :
جهان نو شد از داد نوشین روان
بخفتند بر پشت پیر و جوان.فردوسی.
بخت داری برو به پشت بخواب.
- بقدر پشت خاک انداز؛ در تداول عوام، خانه ای بقدر پشت خاک انداز یا خانه ای بقدر پشت غربال. خانه ای بسیار کوچک.
- به پشت افتادن؛ ستان افتادن. طاق باز خفتن.
- به پشت افکندن یا به پشت باز افکندن؛ستان خوابانیدن. طاق باز افکندن: عبدالله بن مسعود او را به پشت باز افکند و نیک بدیدش تا بشناختش. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
- به پشت اندرآمدن؛ از دنبال آمدن :
تهمتن از ایشان فراوان بکشت
فرامرز و طوس اندرآمد به پشت.فردوسی.
- به پشت خفتن و به پشت بازخفتن؛ طاق باز خفتن. بر قفا خفتن. استلقاء. مستلقی خفتن :واندر زکام گرم و سرد به پشت نشاید خفت تا ماده به سینه فرونرود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خداوند علت مستلقی بخسبد، یعنی به پشت بازخسبد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-پس پشت.؛ پشت. دنبال. قفا :
ز خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خور در پس پشت اوی.
فردوسی.
عماری به ماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته.فردوسی.
یکایک بنه در پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جای نبرد.فردوسی.
سراپرده زد گرد گیتی فروز
پس پشت او لشکر نیمروز.فردوسی.
و نیز رجوع به پس پشت در همین لغت نامه شود.
- پشت اندر پشت یا پشت در پشت یا پشت -به پشت؛ پدر بر پدر. پدر در پدر. نسلا بعد نسل. نسلی بعد نسلی. همهء پدران و جدان :
والامنشی که پشت در پشت آگاه
بر شاه جهان عزیز و بر حاجب شاه.
منوچهری.
- پشت باد خوردن کسی را یا پشت کسی باد -خوردن؛ در مورد کسی گویند که چندی بیکار گذرانیده و اکنون تحمل کار بر وی دشوار است.
- پشت بچیزی دادن؛ اتکاء بدان کردن.
- پشت بر دیوار ماندن؛ کنایه از بی رونق و خالی از جلوه گشتن :
گر ز روی خود براندازی نقاب
پشت بر دیوار ماند آفتاب.صائب.
- پشت به آفتاب؛ آنجا که آفتاب نتابد.
- پشت پنجه؛ ظاهر کف.
- پشت پیش کردن جامه؛ جامه را وارونه کردن تا نو نماید و در مثلی عامیانه آمده است: قبام را پشت و پیش کردم و سرم را رشک و شپش کردم.
- پشت تاپو بار آمده بودن؛ هنوز معاشرت با مردمان نکرده بودن.
- پشت جامه؛ آن سوی که به تن ساید.
- پشت چشمها بازماندن؛ در تداول عوام، پشت چشمهایم باز میماند، به طعن و تعریض، از این معنی هیچ مضطرب یا متأثر نخواهم شد.
- پشت چمن؛ کنایه از صحن چمن باشد. (برهان قاطع).
- پشت چوگان؛ پشت خمیده. کوزپشت :
بار چون برگرفت پرده ز روی(5)
کِرو دندان و پشت چوگانست(6).رودکی.
و در بیت ذیل معنی کلمه بر ما مجهول است :
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوگانت گردد ستیغ.ابوشکور.
- پشت خم؛ کنایه از مردم کوژ و راکع و خاضع باشد. (برهان قاطع).
- پشت خم دادن یا پشت خم کردن؛ کوز کردن پشت را. خمیدن. خم شدن: رکوع؛ پشت خم دادن. (منتهی الارب).
- پشت دادن لشکر و پشت از هم دادن؛هزیمت شدن آن :
چو بینی که لشکر ز هم پشت داد
به تنها مده جان شیرین بباد.سعدی.
- پشت دشمن دیدن؛ دیدن گریز دشمن. فرار خصم :
چو تو پشت دشمن ببینی بچیز
میاز و مپرداز هم جای نیز.فردوسی.
- پشت دوتا بودن؛ خمیده بودن و کنایه از خم شدن در برابر کسی تعظیم را :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتائید.
ناصرخسرو.
نیست آگه زانکه گر من فتنهء دنیی بدم
پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی.
ناصرخسرو.
- پشت دوتا گشتن؛ خمیدن. خمیده گشتن از پیری: اقسئنان، اِقَسأن الرجل؛ کلان سال و پشت دوتا گشت مرد. (منتهی الارب).
- پشتِ زمین؛ روی زمین : طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم تا پشت زمین را وداع کند. (کلیله و دمنه).
- پشت سر کسی افتادن؛ او را تعاقب کردن. در عقب او برای خیالی بد رفتن. با اعمالی برای جلب او مشغول شدن.
- پشت سر هم ؛ پیاپی. متوالی.
- پشتش را آوردن؛ نبریدن و قطع نکردن دنبالهء اقدامی و مذاکره و شعری را و جز آن.
- پشتش را به خاک رسانیدن یا پشتش را -بزمین آوردن یا پشتش را بخاک مالیدن؛ به رسم کشتی گیران او را بر پشت بر زمین زدن و مجازاً سخت مغلوب کردن.
- پشت قوی کردن؛ قوت و نیرو بخشیدن :
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر.
ناصرخسرو.
- پشت قوی گشتن؛ دلیر و امیدوار گشتن. جرأت یافتن: پس هرون گفت حق تعالی تو را چیز نوی داده است گفت بلی. عصا بر وی نمود و صفت آن عصا بگفت پشت ایشان قوی گشت. (قصص الانبیاء ص 98).
- پشت کسی شکستن؛ فقر.
-پشت کمان دیدن دشمن؛ کنایه از حمله کردن باشد :
نبیند ز من دشمن بدگمان
بجز روی شمشیر و پشت کمان.فردوسی.
- پشت کمان بر کسی افکندن؛ کنایه از تیرانداختن بسوی کسی چه در حالت تیرانداختن پشت کمان جانب حریف باشد. (از مصطلحات غیاث اللغات).
- پشت ملک؛ کنایه از قوت ملک و کسی که قوام ملک به او باشد.
- پشت نادادن اسب؛ توسنی کردن آن. شماس. (دهار). شموس.
- پشت و بازو؛ حامی. مددکار. یاریگر. ظهیر :
بدو گفت هر کس که بانو توئی
به ایران و چین پشت و بازو توئی.فردوسی.
- پشت و پسله (از اتباع)؛ در نهانی.
- پشت هم؛ متعاقب. متوالی. یکی در پی دیگری. یکی در دنبال دیگری.
- تا مرا داری پشت بده و چوب بخور؛ مزاح گونه ای است که از آن این خواهند که از او برای تو یا دفاع از تو فایدتی نیست.
- در پشت کسی حرف زدن؛ در غیاب او بدگوئی کردن.
- دیده یا سر از پشت پای خجلت برنگرفتن؛دیده یا چشم ها را از شرمندگی بزیر افکندن و برنداشتن : دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر برنیارد و دیدهء یأس از پشت پای خجالت برندارد. (گلستان).
- شکسته پشت؛ آنکه استخوان ظهر وی خمیده یا شکسته باشد و کنایه از مغلوب و منکوب و رنج و مصیبت رسیده است:
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار.
عنصری.
- مثل پشت خر؛ سخت مجروح، با بسیار جراحت و خستگی.
- مثل پشت ماهی؛ آبی را بدان تشبیه کنند که با نسیمی نرم موجهای بسیار چون پشیزهء ماهی پیدا آرد.
- هم پشت؛ یار. یاریگر. متحد. باهم :
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را بکاوس تنگ آورید.فردوسی.
نباید که هم پشت باشند هیچ
جز اندر گه رزم کردن بسیج.اسدی.
تمالؤ؛ هم پشت شدن. (زوزنی).
- یک پشت ناخن؛ مقداری اندک.
- امثال: پشتش به کوه است یا پشتش به شاه کوه است (مثل)؛ یعنی وی حامی و پشتیبان نیرومند دارد.
(1) - ن ل: نیل.
(2) - ن ل: مرو را گشت گردن و سر و پشت سربسر کوفته...
(3) - در مجمع الفصحا چنین نوشته شده است: نبایدْش تن سرو و پشت کیانی. (حاشیهء مصحح).
(4) - یعنی: آری قسم به پروردگارم. بعض الفاظ این بند بقیاس تصحیح شده است.
(5) - ن ل:
باز چون برگرفت دست از روی
کرده دندان و پشت چوگان است.
(6) - کرو بمعنی مُجوَّف و میان تهی است و با کلمهء Crasum لاطینی متأخر از یک ریشه است. ن ل: کروه دندان و پشت چوگان است.
پشت.
[پُ] (اِخ) یاقوت گوید: بشت(1)شهری است در نواحی نیشابور مشتمل بر دویست و بیست و شش قریه و گویند معرب پشت است بفارسی چه آن مانند پشت است برای نیشابور. (معجم البلدان از علامهء قزوینی در حواشی چهارمقاله ص124 و نیز رجوع به لفظ پشت در برهان قاطع شود). و خارزنج در این ناحیت واقع است :
ز گرگان بیامد سوی راه پشت
پر آژنگ رخساره و دل درشت.فردوسی.
پشت.
[پُ] (اِخ) نام قصبه ای از ولایت بادغیس در خراسان [ بین سیستان و غزنین و هرات ] . (نزهة القلوب ص153) (برهان قاطع). مؤلف حبیب السیر گوید: قریهء پشت داخل قرای ولایت غرجستان است و به کوه زاغ اتصال دارد. (جزء 3 از ج 3 ص317). بست معرب آن است و ابوالفتح علی بن محمد البستی شاعر و کاتب معروف از آنجاست. رجوع به بست شود.
(1) - در حدود العالم بشت جزء شهرهای ماوراءالنهر آمده است. (لغت نامهء شاهنامه تألیف وُلف).
پشت آب.
[پُ] (اِخ) نام ناحیتی از ولایت سیستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص213).
پشت آسمان.
[پُ] (اِخ) نام موضعی در جنوب غربی سبزوار و مغرب کلاچاه بنواحی تربت حیدری.
پشتاپشت.
[پُ پُ] (ص مرکب، ق مرکب)پشت سرهم. پیاپی متوالی. مسلسل. متصل :و از شیخ ابوعبدالله خفیف می آید رحمة الله علیه که چون از دنیا بیرون شد چهل چلهء پشتاپشت بداشته بود. (هجویری). پس از مطبخها هاون ها و چیزهای سنگی بیاویختند از نهیب جان، و بر سر او می زدند پشتاپشت تا سست شد و کشته گشت. (مجمل التواریخ والقصص). در این دعوی چهار بار پشتاپشت این سوگند بخورد. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص16).
سپیدی روز، صنع کیست در دهر و سیاهی شب
که میگردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون.
سنائی.
زخم پشتاپشت بر دل باز خورد از غم مرا
نیک بشکستی از این غم گر همه سندان بدی.
مجیر بیلقانی.
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده زآهن و سنگ
طاقت غصه های پشتاپشت
قوت زخمهای رنگارنگ.مجیر بیلقانی.
- پشتاپشت گرفتن؛ به دفعات و پیِ هم و متوالیاً گرفتن :
گو را گر صد گرفت پشتاپشت
کمتر از چارساله پنج نکشت.
نظامی (هفت پیکر ص69).
پشتاره.
[پُ رَ / رِ] (اِ مرکب) مخفف پشتواره است و آن مقداری باشد از هر چیز که به پشت توان برداشت. (برهان قاطع). پشتوار. (فرهنگ شعوری). پشت باره. کوله بار. بسته که به پشت توان کشید. بار. حمل: اِبالة و اُبالة؛ پشتارهء کلان از هیزم. بُله؛پشتاره ای کلان از هیزم. ضبرالکتب؛ پشتاره کرد و یک جای کرد کتابها را. (منتهی الارب). || پشتیبان. پشتیوان.
پشت بادام.
[پُ] (اِخ) رجوع به رباط پشت بادام شود.
پشت بارو.
[پُ] (اِخ) محله ای است در مرکز شهر اصفهان.
پشت باغ.
[پُ] (اِخ) نام دیهی از توابع بیضا فرسخی بیشتر میانه شمال و مغرب تل بیضاست. (فارسنامهء ناصری).
پشت بام.
[پُ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غلطی است بمعنی بام و سطح در تداول عوام. بام به معنی سقف یعنی پوشش فوقانی اطاق است نه سطحِ فوقانی این پوشش بنابراین پشت در معنی بالا و روی بکار رفته است.
پشت بام.
[پُ] (اِخ) موضعی در شمال غربی شغان از نواحی غربی بجنورد.
پشتبان.
[پُ] (اِ مرکب) چوب یا سنگ یا ثقیل دیگری که بر پشت در نهند تا به آسانی گشاده نشود. پشتیبان. پشتیوان. پشت وان :
سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی.
فرخی.
دریغ مرد حکیمی که تاز را پس پشت
هماره چون در دروازه پشتبان بیند.سوزنی.
|| پشت و پناه. حامی. ظهیر. رجوع به پشت و پناه شود. و نیز رجوع به پشت وان شود.
پشت بدادن.
[پُ بِ دَ] (مص مرکب)ادبار. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دبور. || گریختن از میدان جنگ. فرار از خصم.
پشت بر.
[پُ بَ] (اِخ) موضعی است به گیلان و از آنجاست شیخ الاسلام عبدالقادربن ابی صالح موسی بن جنگی دوست الجیلی مولد 470 و وفات 561 ه . ق.
پشت برآوردن.
[پُ بَ وَ دَ] (مص مرکب) روی گردانیدن :
بگیرید یکسر ره زردهشت
بسوی بت چین برآرید پشت.دقیقی.
پشت برگاشتن.
[پُ بَ تَ] (مص مرکب) روی گردانیدن. پشت کردن. || گریختن. فرار. بهزیمت رفتن :
بزرگان چنین پشت برگاشتند
بشب دشت پیکار بگذاشتند.فردوسی.
در آن خستگی پشت برگاشتند
در و دشت پیکار بگذاشتند.فردوسی.
چو گویند کز جنگ برگاشت پشت
از آن به که گویند دشمنش کشت.اسدی.
پشت بست.
[پُ بَ] (اِ مرکب) گلیمی یا شالی که برزیگران و باغبانان چیزی در آن نهند و بر پشت بندند. (برهان قاطع). || گلیمی که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید :
ستی پس پشت پشت بستی بستست
پیش بستی ستی بسی بنشست است.
عنصری (از لغت نامهء اسدی).
پشت بسطام.
[پُ بِ] (اِخ) از بلوکات ولایت شاهرود خراسان است عدهء قراء آن بیست وسه و مساحت آن 16 فرسخ مربع است مرکز آن قلعهء نوخرقان و حد شمالی آن قراء اربعه و حد شرقی بلوک میامی و حد جنوبی بلوک بسطام و حد غربی قراء استرآباد است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص207).
پشت بند.
[پُ بَ] (اِ مرکب) دیواری کوتاه در پی دیواری بلند برای نگاه داشتن آن از افتادن. بنائی پشت دیوار تا برپای ماند. || مدد. معین. ردیف. || ذخیره در سپاهی. || طعام دوم که در چلوکبابی ها آرند کمتر از اَوّلی. بار دوم چلوکباب در دکانهای چلوپزی. بشقاب دوم و سوم چلوکباب که پس از خوردن بشقاب اول آرند. || در بازی ورق، ورقی که بر اعتبار ورقهای دیگر افزاید: پشت بندش آس است. || متمم. مُکمل. پشت بندش را نیاورد یعنی آنرا ناقص و ناتمام گذاشت.
پشت بندی.
[پُ بَ] (حامص مرکب)عمل پشت بند نهادن. || حالت و چگونگی پشت بند.
پشت بندی کردن.
[پُ بَ کَ دَ] (مص مرکب) پشت بند نهادن (اصطلاح بنائی). || غذائی مختصر خوردن به انتظار آنکه موقع طعام رسد و سیر خورند.
پشت به پشت دادن.
[پُ بِ پُ دَ](مص مرکب) یا پشت به پشت هم دادن یا پشت به پشت آوردن یا پشت پشت آوردن یا پشت پشت دادن یا پشت بر پشت آوردن؛ در انجام کاری بیکدیگر یاری دادن. متحد شدن. اتفاق کردن. اتحاد کردن. مظاهرت. معاضدت. مساعدت :
اگر پشت یکسر به پشت آورید
بر و بوم ایشان به مشت آورید.فردوسی.
ز دانا تو نشنیدی این داستان
که برگوید از گفتهء باستان
که گر دو برادر دهد(1) پشت پشت
تن کوه را باد ماند به مشت.فردوسی.
بکوشید و با پشت پشت آورید
مگر بخت روشن به مشت آورید.فردوسی.
بکین پدر پشت پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم.فردوسی.
همه یکسره پشت پشت آوریم
مگر نام رفته به مشت آوریم.فردوسی.
شمایان پشت بر پشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص356). اگر... در تدارک این کار پشت در پشت نیارید وکیل دریا را جرأت افزاید. (کلیله و دمنه).
پشت پا.
[پُ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پشت پای. ظاهر قدم (مقابل کف پا). قدم. (مهذب الاسماء). حِمارَه :
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم.
سعدی (گلستان).
|| مخنث. حیز. (برهان قاطع). بغا. تاز. کنده :
یک شبی گفت کای فلان برخیز
خارش پشت پای بنشانم
گفتمش حلقهء در خاصت
کند کرده ست تیزسوهانم.روحی ولوالجی.
- دیده بر پشت پا داشتن؛ سر از شرم و خجلت فروافکندن :
به پیران پشت از عبادت دوتا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا
چراغ یقینم فرا راه دار...سعدی (بوستان).
- آشِ پشتِ پا؛ آشی که بشگون و تفأل پس از مسافری پزند و کسان و همسایگان و فقرا را فرستند و یا بخانه خوانند خویشان و اقربا را. آشی که بروز سیم پس از رفتن مسافری به سفر برای سلامتی او پزند.
- پشت پاپزان؛ آئین و رسم پختن آش پشت پا.
(1) - ن ل: نهد.
پشت پائی.
[پُ] (ص نسبی) حیز. بی ننگ :
که پامردی نماید وارهاند
مرا از دست مشتی پشت پائی.امیدی.
پشت پا خاریدن.
[پُ دَ] (مص مرکب)پا پشت پای...؛ کنایه از شاد شدن و خوش آمدن و خوشحال گردیدن باشد. (برهان قاطع) :
اینکه او پشت دست میخاید
همه را پشت پای میخارد.انوری.
پشت پا زدن.
[پُ زَ دَ] (مص مرکب)(یا... بر چیزی) با تحقیر و استخفاف رد کردن. بدور افکندن. رها کردن. چشم پوشیدن. ترک گفتن. ترک دادن. (برهان قاطع). اعراض نمودن. ول کردن. (در تداول عوام) : اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن و لذت نقد را پشت پای زدن کاری دشوار است. (کلیله و دمنه).
زدهء پشت پای همت اوست
هرچه ایام خشک و تر دارد.انوری.
آن کو زند ز روی جفا پشت پای من
بوسم چو دامنش بلب اعتذار پای.کمال.
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم.ابن یمین.
آستین بر هرچه افشاندیم دست ما گرفت
رو بما آورد بر هر چیز پشت پا زدیم.
صائب.
دست و پائی زدیم و درنگرفت
پشت پائی زدیم و وارستیم.
|| منهزم شدن. (برهان قاطع). || بی قدر و اعتبار کردن :
مرصع دو خلخال آن دلربای
زده حلقهء ماه را پشت پای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پشت پر.
[پُ پُ] (اِخ) نام قریه ای است به یازده فرسنگی میانهء شمال و مغرب بشکان. (فارسنامهء ناصری).
پشت پلنگ.
[پُ پَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ابلق است :
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ.
منوچهری.
پشت تنگ.
[پُ تَ] (اِخ) نام قریه ای است به هشت فرسنگی میانهء شمال و مغرب فین. (فارسنامهء ناصری).
پشت جغویر.
[ ] (اِخ) موضعی در شمال ماهان کرمان نواحی شمالی دریاچهء نمک.
پشت جوب.
[پُ تِ] (اِخ) نام یکی از دیه های تنکابن. (مازندران و استرآباد رابینو ص106).
پشت چشم نازک کردن.
[پُ تِ چَ زُ کَ دَ] (مص مرکب) یا پشت چشم تنگ کردن؛ به کبر مژگان را بهم نزدیک کردن. به ناز و غرور دیدن. || تغافل کردن. || آزردگی نازآمیز. || اظهار بیدماغی و رنجش. (غیاث اللغات از بهار عجم). بچشم آلوس دیدن.
پشت حسن.
[پُ حَ سَ] (اِخ) نام محلی کنار راه رشت و پهلوی میان زیرده و کورابجیر در 259 هزارگزی طهران.
پشت خار.
[پُ] (اِ مرکب) آهنی باشد چون چند شانهء بهم پیوسته گرفتن گرد و موی زاید را از ظاهر بدن اسب و استر و غیره. قشو. فِرجول. کبیجه. فرجون.
پشت خمیدن.
[پُ خَ دَ] (مص مرکب)خمیده گشتن پشت از پیری. پشت دوتا گشتن. گوژپشت شدن. || سخت خسته و شکسته شدن: از مردن پسر پشتم خمید.
پشت دادن.
[پُ دَ] (مص مرکب) یا پشت بدادن؛ اتکاء. تکیه کردن. استناد کردن. || روگردانیدن. روی برگردانیدن. روگردان شدن. (برهان قاطع). اکساء؛ پشت دادن. کصم کصوماً؛ پشت دادن و برگردیدن بجائی که آمده بود. ادبار؛ پشت دادن و سپس رفتن. دَبر؛ پشت دادن و سپس رفتن. (منتهی الارب). || گریختن. فرار. رو به فرار نهادن. منهزم شدن. روی تافتن : و امیر بوری و امیر طاهر پشت بدادند و پیادگان را بدست ایشان بگذاشتند. (تاریخ سیستان ص374). یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند. (گلستان). یارش از کشتی بدرآمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. (گلستان).
دید عدو روی شه و پشت داد
پشه توقف نکند پیش باد.عماد.
|| زائل گشتن:
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد.
- پشت دادنِ کاغذ؛ رنگ مرکب بر یک روی از روی دیگر پدید شدن. مرکب از یک روی کاغذ بدیگر روی نفوذ کردن. بیرون دادن کاغذ بد، رنگ مرکب را از پشت صفحه. سیاهی و مرکب را بجانب دیگر نشر دادن و آن عیبی است در کاغذ: این کاغذ پشت میدهد.
|| آماده شدن مادینه پذیرفتن نرینه را.
- پشت دادن (اسب و ستور)؛ حاضر و رام بودن برای سواری. رامی و آرامی نمودن اسب گاهِ سوار شدن سوار را : اسب یکه شناس آن است که جز بصاحب یا رائض خود پشت ندهد. شموس؛ اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء).
|| بپایان رسیدن. تدهور؛ به آخر رسیدن شب و پشت دادن. سفرت الحرب؛ پشت دادن حرب. (منتهی الارب).
- پس پشت دادن؛ گریختن: چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یکزمان دست آویزی بکرده پس پشت داده و بهزیمت برگشته... (تاریخ بیهقی ص435).
پشتدار.
[پُ] (نف مرکب) پشتوان. پشتیبان. پشت و پناه. یاریگر. مددکار. پشتوار :
ور همی بیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جان سپار و چشم سیر.مولوی.
نه مار را مدد و پشت دار موسی خواست
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد.
مولوی (از رشیدی) (از فرهنگ شعوری).
|| هر چیز که به او ضخامتی باشد خصوصاً از جنس پوشیدنی. (برهان قاطع).
پشت درد.
[پُ دَ] (اِ مرکب) وجع الظهر. ظَهَر. (منتهی الارب).
پشت دری.
[پُ دَ / پُ تِ دَ] (اِ مرکب)آنچه از پارچه چون اطلس و ململ و توری در پشت پنجره و در از جانب اطاق آویزند تا از شدت تابش آفتاب بدرون کاسته شود.
پشت دست.
[پُ تِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ظهر کف :
نسوزد کسی را تب دیگران
مگر پشت دستی که ساید بر آن.
امیرخسرو.
- پشت دست بر زمین نهادن یا پشت دست -بر زمین گذاشتن؛ کنایه از کمال فروتنی نمودن و زاری و فروتنی کردن. (غیاث اللغات).
- پشت دست برکندن؛ پشت دست به دندان گزیدن. پشیمانی نمودن :
بلب از غصه پشت دست برکند
گریبان چاک زد از سر بیفکند.نزاری.
- پشت دست خائیدن؛ افسوس خوردن. پشیمان شدن. ندامت. تحسر. تأسف :
هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب سر خاید.خاقانی.
- پشت دست داغ کردن؛ خود را ملزم به عدم تکرار کاری و گفتاری کردن.
- پشت دست زدن؛ ضرب با پشت دست :
بیک پشت دست آن گو [ رستم ] بافرین
بزد پیش او [ کیکاوس ] طوس را بر زمین.
فردوسی.
چو بندوی دید آن بزد پشت دست
به خوان بر، بر وی چلیپاپرست.فردوسی.
که بندوی ناکس چرا پشت دست
زند بر رخ مرد یزدان پرست.فردوسی.
- پشت دست کندن یا پشت دست به دندان -کندن؛ پشیمان شدن. ندامت. (برهان قاطع).
پشت دست گزیدن.
[پُ تِ دَ گَ دَ](مص مرکب) یا پشت دست بدندان گزیدن؛ کنایه از ندامت و پشیمانی و تأسف باشد. (برهان قاطع). نادم گشتن. پشیمان شدن. افسوس خوردن.
پشت دستی.
[پُ تِ دَ] (اِ مرکب) زدن با پشت دست به پشت دست کسی. ضربه ای که با کف دست به پشت دست کسی زنند. || دستکش بی پنجهء زنان.
پشت دوتا کردن.
[پُ دُ کَ دَ] (مص مرکب) خم کردن. خمیده ساختن پشت :
هر که دل یکتا کند در بیعت و پیمان تو
دور گردون پشت او را کرد نتواند دوتا.معزی.
|| پشت خم کردن برسم عباد و بندگان در برابر کسی تعظیم را خم شدن. تعظیم با خم کردن پشت :
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت بخدمت دوتا.سعدی.
پشت راست کردن.
[پُ کَ دَ] (مص مرکب) پس از نهادن باری سنگین که پشت خم کرده بود راست ایستادن. || از صعوبت و سختی رهائی یافتن.
پشتراغ.
[پَ تُ] (اِ)(1) پشترغ. پشتروغ. بشترغ. پشترق. شبرق. پشترغ خشک و رس. ضریع. اسپرک. نوعی خار سمی و مهلک شتران.
(1) - Resada luteola. Gaude.
پشت رو.
[پُ] (ص مرکب، ق مرکب)وارونه. وارون. واژون. باژگون. باژگونه. اَشنَ: پیراهنت را پشت رو پوشیده ای.
پشت رودبار.
[پُ] (اِخ) نام یکی از دیه های هزارجریب در مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص123).
پشتروغ.
[پُ تَ / پُ تُ] (اِ) پشتراغ. رجوع به پشترغ شود.
پشت رو کردن.
[پُ کَ دَ] (مص مرکب)وارون کردن بدانگونه که جانب انسی وحشی شود و ابره بزیر و آستر به روی افتد. وارونه کردن جامه و غیر آن. واژگون کردن چنانکه جامه یا کیسه یا قبائی را.
پشت ریز.
[پُ] (ق مرکب) پیاپی. متوالی. پی درپی.
پشت ریش.
[پُ] (ص مرکب) مجروح به ظهر (در ستور). دَبر. (تاج المصادر بیهقی) :
بر آن صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنند بتو باد صد هزار تفو.سوزنی.
مگر کین فرومایهء زشت کیش
بکارش نیاید خر پشت ریش.(بوستان).
ادبار؛ پشت ریش کردن ستور را پالان. مُوَقَع؛ پشت ریش شده. جَمَلٌ مُسَدَّم؛ شتر پشت ریش که پالان ننهند بر وی تا به شود. تمسیح، مسح؛ پشت ریش کردن. مدابره؛ پشت ریش گردیدن ستور کسی. مسخ؛ پشت ریش کردن. (منتهی الارب).
پشت زدن.
[پُ زَ دَ] (مص مرکب) یا پشت پا زدن؛ رد کردن چیزی. (غیاث اللغات از چهارشربت و سراج و مصطلحات).
پشت سر.
[پُ تِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قفا. || نهانی. در خفا. در غیبت. در غیاب (مقابل پیش رو).
- پشت سر کسی بد گفتن؛ پیش رو خاله پشت سر چاله.
- پشت سر کسی دیدن؛ زوال کسی را دیدن. (غیاث اللغات).
فلکها را توانی پشت سر دید
بنور عشق اگر دل زنده باشی.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
-در پشت سر کسی؛ در قفای او. در غیاب او.
پشت سرهم.
[پُ تِ سَ رِ هَ ] (ق مرکب)دُمادُم. پیاپی. پی درپی. متتابع. متوالی. متوالیاً.
پشت شکستن.
[پُ شِ کَ تَ] (مص مرکب) نهایت درجه متأثر شدن (در غمی یا در پیش آمد بدی). ضعیف و ناتوان ساختن. ناامید و دل شکسته کردن: «اوکار چون بیفتاد خروش بزرگ از لشکر مخالفان برآمد که مردی سخت بزرگ بود وی را قومش بربودند و ببردند و پشت علی تکینیان بشکستند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 466).
پشت شهیدان.
[پُ شَ] (اِخ) نام موضعی در مغرب میرانشاه.
پشت قوی.
[پُ قَ] (ص مرکب) مستظهر. نیرومند شده :
جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست
تو شادخوار و ما رهیان از تو شادخوار.فرخی.
- پشت قوی شدن؛ استظهار. (منتهی الارب).
پشتقه.
[پُ تَقْ قَ] (اِخ) نام دیهی سه فرسخ کمتر مشرقی گاوکان است. (فارسنامهء ناصری).
پشتک.
[پُ تَ] (اِ مصغر) مصغَّر پشت. || پریدن بطوری که با پشت بر آب آیند. نوعی جستن شناوران به آب یا ورزشکاران بر زمین. نوعی از بازی است و آن چنان باشد که شخص کف دستهای خود را بر زانوها گذاشته خم شود تا دیگری از پشت او بجهد و بعضی گویند پشتک آن است که کف دستها را بر زمین گذارند و پاها را بر هوا کرده بدست راه روند. (برهان قاطع). اسکندر. (فرهنگ جهانگیری). کژدم. (فرهنگ جهانگیری). قسمی معلق. || جامهء کوتاهی را گویند که تا کمرگاه باشد و بیشتر مردم دارالمرز پوشند. (برهان قاطع). پشتی. (فرهنگ رشیدی). عجایبی. (فرهنگ رشیدی). کمری. کلاپشت :
اگر جبهء خاره را مستحقم
ز تو بس کنم پشتکی زند نیجی.
سوزنی (از جهانگیری).
|| مرضی است که عارض اسب و استر و خر میشود چنانکه دانه ها بر دست و پای آنها برمیاید و پخته میشود و بسبب آن از رفتار بازمی مانند. (برهان قاطع).
- پشتک وارو؛ قسمی مُعلق. قسمی جستن شناوران به آب یا کشتی گیران بر زمین. پریدن کسی که پشت به آب ایستاده معلق زند و بر آب آید.
پشتک.
[پَ تَ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری گوید بمعنی شبنم است و در بعض نسخه ها بمعنی پشگ گوسفند و بز آمده است و بیت ذیل شمس فخری را شاهد آورده است :
شیر در بیشه اژدها در کوه
بفکند از نهیب او پشتک(1).
پشت کار.
[پُ / پُ تِ] (اِ مرکب) قوهء به انجام رسانیدن کاری آغازکرده. پایداری در اتمام عملی(1). || تکیه گاه. معتمد: و عزالدین حسین خرمیل که والی هراة بود و روی بازار و پشت کار ملک سلاطین. (جهانگشای جوینی).
- پشت کار داشتن؛ داشتن قوه ای که آدمی را به اتمام و انجام کاری دارد.
- پشت کاری را گرفتن؛ پیوسته به آن مشغول بودن. مستمراً به اندیشهء آن بودن. دنبال کردن کاری را.
(1) - شعوری در نقل ها نیز مرتکب غلطهای بسیار میشود. شمس فخری که خود او نیز چندان طرف اعتماد نیست گوید: نشگ؛ درخت کاج باشد، نیز نشگ دیگر دندان بزرگ مار و سگ و شیر و گرگ را گویند و ناب نیز گویند:
چون تو گردد مخالف ار گردد
شاخ بید از خلاف همچون نشگ.
شیر در بیشه اژدها در کوه
بفکند از نهیب تیغ تو نشگ.
و شمس فخری نیز یشک بمعنی دندان... را بغلط نشک و بشک بمعنی شب نم را نیز بخطا یشک خوانده است.
.
(فرانسوی)
(1) - Perseverance
پشتک چارکش.
[پُ تَکْ کَ / کِ / کُ](اِ مرکب) نوعی بازی و آن چنان باشد که شخص کف دستهای خود را بر زانوها گذاشته خم شود و دیگری از پشت او بجهد. جفتک چارکش. و نیز رجوع به پشتک شود.
پشت کردن.
[پُ کَ دَ] (مص مرکب) ادبار (مقابل رو آوردن، اقبال). استدبار. روی برگردانیدن. روی تافتن. رو برتافتن. رو تابیدن. تَولی. || گریختن (از جنگ دشمن). بهزیمت رفتن. فرار کردن. || تکیه کردن. اتکاء. اتکال. اعتماد:
بدادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.فردوسی.
بگفت این و زی دادگر کرد پشت
دلش تیره از روزگار درشت.فردوسی.
روا بود که بمیر اجل تو پشت کنی
اگر که امیر اجل بازدارد از تو اجل.
ناصرخسرو.
- پشت کردن بر چیزی؛ ترک آن گفتن. اعراض کردن از آن :
زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت.لبیبی.
چو بیند به آن روی پرآب و تاب
کند ماه نو پشت بر آفتاب.
طغرا (از فرهنگ ضیا).
- پشت کردن به؛ اعراض.
-پشت کردن کتاب؛ تجلید. (مجمل اللغة). جلد کردن کتاب.
- پشت کرده؛ پوست کرده. مُجلد. جلدکرده.
- فراپشت کردن؛ جامه بر دوش کسی انداختن : چون فَرَجی پیش شیخ بنهادند، شیخ گفت فراپشت ما کنید، فراپشت شیخ کردند. (اسرارالتوحید ص174).
پشتک زدن.
[پُ تَ زَ دَ] (مص مرکب)جستن شناوران به آب یا ورزشکاران بر زمین بدانگونه که در هوا بطول یکبار بگرد خود گردیده باشند.
پشتک زن.
[پُ تَ زَ] (نف مرکب) آنکه با پشتک بر آب پرد. آنکه با پشتک بجهد. رفتار با پشتک. || چهارپائی که بسبب مرض پشتک رفتار معیوب دارد و پای زند: اتان رُموح برجلها؛ ای نفوح. اتان ضحور؛ خرمادهء پشتکزن.
پشت کلان.
[پُ کَ] (اِ مرکب) تشی. سیخول. ریکاسه. دُلدُل.
پشت کننده.
[پُ کُ نَ دَ / دِ] (نف مرکب)مستدبر.
پشتک وارو.
[پُ تَ] (اِ مرکب) رجوع به پشتک شود.
پشت کوژ.
[پُ] (ص مرکب) پشت کوز. خمیده. خم گشته. پشت دوتا. خمیده قامت. پشت خم :
وگر بیاید زانگونه باز باید گشت
که خان ز دشت کتر پشت کوژ و روی آژنگ.
فرخی.
|| کنایه از فلک باشد.
پشتکوه.
[پُ تِ] (اِخ) نام سلسلهء جبالی در مغرب ایران. از درهء دیاله تا آب دیز (آبِ دز) کوههای این ناحیه به دو قسمت جداگانه تقسیم میشود: اولی را پیشکوه و دومی را پشتکوه می نامند و این دو قسمت بواسطهء درّهء رود سیمرّه (گاماساب و کرخه) از یکدیگر جدا میشود. (جغرافیای ایران تألیف کیهان ص48). از ذهاب به بعد بطرف جنوب یک سلسلهء کوه موازی بطور منظم وجود دارد برآمدگی این چین خوردگی بیشتر بطرف جنوب غربی ولی در ذهاب و اطراف آن از شمال غربی بجنوب شرقی ممتد میباشد و پشتکوه از لرستان بواسطهء درّهء عمیقی مجزا میگردد... سلسلهء جبالی که در طرف راست سَیمرَه و دشت عراق وجود دارد به اسم پشتکوه معروف و رشتهء عمدهء آن کبیرکوه است که بسیار منظم و بعضی از قلل آن 2800 گز میرسد. مابین کبیرکوه و عراق چین های کوچکی هم یافت میشود که ارتفاعات آنها بتدریج کم شده بعضی از آنها را رسوبات دجله می پوشاند. از دامنهء کبیرکوه رودخانه های کوچکی جریان دارد که هیچکدام به دجله نمیرسد و غالباً از چین های مذکور عبور کرده درّه ها و تنگه های عمیقی حفر مینماید، از همه مهمتر تنگهء ویج داروَن و رودخانهء آفتاب میباشد که سرچشمهء آن در انجیرکوه و درّه ای در آن برای خود حفر کرده است (انجیرکوه بعد از کبیرکوه مهمترین رشتهء جبال پشتکوه میباشد). (جغرافیای ایران تألیف کیهان ص27). پشتکوه مانند پیشکوه امتدادش از شمال غربی محدود به کوههای کلهر و از شمال شرقی و مشرق و جنوب شرقی به رود سیمره و کرخه و از مغرب و جنوب غربی محدود به جلگهء خوزستان است. مهم ترین رشتهء آن سوانکوه است که از شمال غربی متصل به مانُشت کوه و بنوکوه و جبال کلهر میشود، در جنوب سوانکوه ارتفاع چین خوردگیها کم گشته و مبدّل به ارتفاعات کوچکی در درّه سیمره میشود ولی در عوض در مجاورت آنها چین خوردگی مرتفعی موسوم به کبیرکوه پدید آمده که ارتفاعش از سایر کوهها بیشتر و طول آن قریب 160 کیلومتر است و بموازات آن رشته های دیگری به اسم انجیرکوه که از کلهر شروع شده و سرآب کوه یا سراوانکوه جای دارد، در حوالی سرحد رشته های انارک داغی و غیره واقع شده است که همه در یک امتداد نیست و مانند کبیرکوه و انجیرکوه ارتفاع بسیار ندارد و فقط از جلگهء خوزستان که پست تر واقع شده کوههای مرتفعی بنظر می آید. (جغرافیای طبیعی ایران تألیف کیهان صص52-53). کوههای پشتکوه مانند قسمت پیشکوه از شمال غربی بجنوب و جنوب شرقی به سیمره و کرخه و از جنوب غربی و جنوب به عراق و از 31 درجه و 30 تا 34 درجه عرض شمالی و 43 درجه و 30 تا 46 درجه و 15 طول شرقی واقع شده، آب و هوای پشتکوه مانند پیشکوه ولی دارای تغییرات شدید برحسب ارتفاع است مثلا در دره های مرتفع همیشه دارای برف دائمی ولی ناحیهء جنگلها که در گرمسیر واقع شده هیچوقت برف ندارد و آب و هوای مراتع درهء سیمره معتدل تر از هوای تپه های غربی و در موقع گرما تنها ناحیهء قابل سکنی اراضی واقع بین انجیرکوه و کبیرکوه و قسمتهای دیگر که تقریباً بی آب است بواسطهء خشکی بدون حاصل میباشد، هوای قسمتهای مرتفع در موقع شب بقدری سرد است که میزان الحراره در شبهای تابستان چند درجه زیر صفر میرود ولی به فاصلهء قلیلی میتوان نقاطی یافت که آب و هوای آنها بکلی گرم باشد، بارانهای بهاری پشتکوه بسیار شدید و برف بسیار دارد و به محض بارندگی جویبارها تبدیل به رودهای بزرگی شده مقداری درختهای عظیم را کنده به جلگه می آورد، بارانهای تابستانی نیز چندان کم نیست و اثر رطوبت در دامنه های تپه ها بواسطهء نباتات مختلف اقلا تا پانزده روز باقی مانده و مانند داخلهء ایران زود خشک نمیشود، با این وضعیات واضح است که رطوبت زیاد و گرمای کافی و زمین حاصلخیز نباتات بسیاری بعمل آورده و زمین پوشیده از جنگلهای انبوه میشود، در دره های 500 تا 1500 گزی جنگلها بسیار انبوه و دارای درختهای مختلف از قبیل بلوط و اقاقیا و انار و انجیر و موی جنگلی است و گردو و افرا قسمت مهم درختها را تشکیل میدهد در نقاط مرتفع تر درختها کوتاه تر و گلهای رنگارنگ و مراتع و علفها با آنها مخلوط میشود، پائین تر از 500 متر درختان خرما و مرکبات و انار به مقدار کثیر روئیده و مراتع وسیع زمستانی تمام سطح جلگه را می پوشاند و از اواسط زمستان علفها سبز شده و گله ها بتدریج در آنها میچرند، در موقع گرما که گوسفند به ییلاق میرود علفها زرد و خشک شده و چنانکه اشاره شد آنها را آتش میزنند و زمین بکلی سیاه میشود، هوای این نقاط بطوری که تصور میشود در فصل تابستان صاف نیست زیرا که دود علفها و گرد و خاک آنرا تیره میکند و صاف ترین مواقع هوا پس از بارندگی میباشد، در این کوهها و جلگه ها حیوانات وحشی و سبع و شکار فراوان یافت میشود. سکنهء پشتکوه مخلوطی از طوایف لرفیلی و کردلکی هستند که باهم بکلی مخلوط میباشند ولی در شمال اکثریت با کردها و در جنوب با لرهاست(1)، طوائف مهم پشتکوه عبارتند از ملکشاهی، یوسفوند، در دامنهء جنوب، گراوند، در انجیرکوه کردهای دیناروند و غیاث وند، در کوههای مشرف بخوزستان... آثار خرابه های متعدد در قسمت غربی پشتکوه و همچنین اسبابها و آلات سنگ چخماق که آثار انسان اولیه است بسیار دیده میشود، خرابه های دورهء ساسانی نیز بسیار میباشد، در نزدیکی شیروان در دو هزارگزی خرابه های شهر هارداپانو از زمان ساسانیان باقی مانده و آجرهای زیاد دارد و قسمتی از آنها با سنگهای تراشیده و گچ ساخته شده و اغلب بناهای آنها هنوز باقی و کوچه ها منظم و خانه ها بحالت اصلی برجاست، بیشتر خانه ها دارای طبقهء فوقانی و تحتانی و علت عمدهء اهمیت این نقاط مجاورت با طیسفون پایتخت ساسانیان و اشکانیان بوده، بین کرمانشاه و پشتکوه دو جاده موجود است یکی از ایوان ده میگذرد و به آفتاب ختم میشود و دیگری از شیروان و ایوان و گردنهء ملاقوام بارتفاع 2280 گز میگذرد و دنبالهء کبیرکوه را گرفته تا پل تنگ امتداد می یابد جادهء دیگری از سرپل شروع شده و از کلهر گذشته به پشتکوه میرسد. از شرحی که راجع به... پشتکوه داده شد معلوم میشود این ناحیه برای زراعت و آبادی استعداد کافی دارد زیرا دارای آب فراوان و اراضی بکر و جنگلهای وسیع و هواهای مختلفهء گرمسیری و سردسیری است و بنابراین موجبات عمران آن کاملا موجود است... (جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان صص464-465). یونانیان کوههای پشتکوه و پیشکوه را زاگرس می نامیدند و ظاهراً اسم فارسی آنها پاطاق است زیرا کوه های مزبور تمام بشکل طاق است. (جغرافیای طبیعی ایران تألیف کیهان ص3 و 48). ناحیت پشتکوه در عهد قدیم جزء مملکت عیلام بود. (ایران باستان ج 1 ص130). کوره ماسبذان که در کتب قرون ابتدائی هجری مذکور است همان است که امروز پشتکوه گویند. (رجوع به حواشی تاریخ سیستان ص 150 و 234 و حواشی مجمل التواریخ والقصص ص 394 شود). اطراف خرم آباد و اراضی پشتکوه را در عصر مغول لر کوچک میخوانده اند. (تاریخ مفصل ایران ج 1 از حملهء چنگیز تا تشکیل دولت تیموری ص442) :
آفتابی بود با فرّ و شکوه
وقت شام آمد نهان در پشتکوه.قهوه رخی.
پشتکوه.
[پُ] (اِخ) در ولایت خمسه واقع و دارای معدن آهن و سرب است.
(1) - از نظر جغرافیائی پشتکوه و پیشکوه کاملاً بیکدیگر شباهت دارند ولی از نظر سکنه و طوایفی که در این دو محل سکونت دارند با یکدیگر اختلافاتی دارند. (جغرافیای سیاسی ایران کیهان ص 459).
پشتکوه.
[پُ] (اِخ) در جنوب کوه گیلویه واقع است و کوه گیلویه به دو ناحیهء بزرگ تقسیم میشود: قسمت شمالی و شرقی کوهستانی و سردسیر و موسوم است به کوه گیلویه و پشت کوه، قسمت جنوبی و غربی گرمسیر و معروف بزیرکوه و بهبهان میباشد. (جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص88).
پشتکوه.
[پُ] (اِخ) نام بلوکی در گلپایگان دارای ده قریه و تقریباً 928 خانوار و در حدود 4640 سکنه. (جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان صص 406-407). مساحت آن 8 تا 10 فرسخ حد شمالی سه ده، شرقی شهر، جنوبی رودخانه و غربی کوه بربرود.
پشتکوه.
[پُ] (اِخ) موضعی است به گیلان. رجوع به جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 375).
پشتکوه.
[پُ] (اِخ) نام بلوکی است از چهاردانگه هزارجریب مازندران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص291)(1).
(1) - در کتاب مازندران و استرآباد رابینو ص57 پشتکوه جزو بلوکات اربعهء دودانگه ذکر شده است.
پشتکوه.
[پُ] (اِخ) از بلوکات یزد، حد شمالی مهریز و میانکوه و پیشکوه، حد شرقی جادهء کرمان و قسمت شمالی شهر بابک، حد جنوبی گردنهء ابرقو و حد غربی کوهستان و کویر بین آباده و نائین. مرکز نیرو، عدهء قری 30 و مساحت آن 200 فرسخ است. سکنهء آن 16510 تن است. دارای معدن سرب و زغال سنگ است.
پشتکوه.
[پُ] (اِخ) (ده...) دو فرسخ و نیم جنوب باشت است. (فارسنامهء ناصری).
پشت گاشتن.
[پُ تَنْ] (مص مرکب)برگشتن. بازگشتن. پشت برگردانیدن و دور شدن. پشت بگردانیدن. پشت کردن. پشت نمودن. تولیة. تَولّی :
سبک پشت بر یکدگر گاشتند
ز دل کینه بر خاک بگذاشتند.فردوسی.
که بر من چنین پشت برگاشتی
برین دژ مرا خوار بگذاشتی.فردوسی.
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند.فردوسی.
|| بهزیمت رفتن. گریختن. فرار کردن :
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
بنگذاشت آن پایگه را که داشت.فردوسی.
چو گویند کز جنگ برگاشت پشت
از آن به که گویند دشمنش کشت.اسدی.
پشتگاه.
[پُ] (اِ مرکب) کفل. (دهار).
پشت گردانیدن.
[پُ گَ دَ] (مص مرکب) پشت کردن. تولیة. تولی. اعراض.
پشت گردن.
[پُ تِ گَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قفا. پس سر. سپس گردن. پی سر. پشت سر. رَقبة. (منتهی الارب).
پشت گردنی.
[پُ گَ دَ] (اِ مرکب) زخم با کف دست بر قفا. ضربهء با دست به پشت گردن. سیلی که به پشت گردن نوازند. کاج. پی سر. قفا. صَفع. قذل. (منتهی الارب).
- پشت گردنی خوردن؛ قفا خوردن.
-پشت گردنی زدن؛ گردنی زدن. سیلی به پشت گردن زدن. صفع. قذل.
پشت گردوکوه.
[پُ گِ] (اِخ) نام ییلاقی در شاهکوه و ساور استرآباد. (مازندران و استرآباد رابینو ص 126).
پشت گرم.
[پُ گَ] (ص مرکب) مستظهر. معتمد. مُتکی : بدانکه منزلت تو نزد امیرالمؤمنین منزلت راست گوی امین است نه گمان زده تهمت ناک، چرا که امر حکومت را بتو سپرده و پشت گرم شد بتو نه بر تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص313).
- پشت کسی را گرم داشتن؛ مدد کردن به وی. یاری و مددکاری کردن به او. امداد :
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد.نظامی.
- پشت گرم بودن؛ مستظهر بودن :
فریب چون گل رعنا نمیخورم زنهار
در این چمن که مرا پشت از خزان گرم است.
سلیم (از فرهنگ ضیاء).
پشت گرمی.
[پُ گَ] (حامص مرکب)اعتماد. مظاهرت. قوی پشتی. استظهار. اطمینان :
کرا پشت گرمی ز یزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود.فردوسی.
هم ایدر مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست.
فردوسی.
مرا پشت گرمی بد از خواسته
بفرزند بودم دل آراسته.فردوسی.
|| مددکاری و تقویت. (غیاث اللغات). امداد. یاری کردن :
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف.
کمال اصفهانی (از فرهنگ ضیاء).
پشت گلی.
[پُ تِ گُ] (ص مرکب) رنگ سرخ کم رنگ. رنگی چون رنگ پشت برگ گل سرخ. سرخ روشن. گلی روشن. صورتی. آلا. آل. || کرمی است در آمریکا و مصر و هندوستان که بزراعت پنبه خسارت وارد میسازد.
پشت گوژ.
[پُ] (ص مرکب) رجوع به پشت کوژ شود.
پشت گوش انداختن.
[پُ تِ اَ تَ](مص مرکب) دیر انجام کردن. مماطله کردن. بسپوختن. سپوزکاری کردن.
پشت گوش اندازی.
[پُ تِ اَ](حامص مرکب) سپوزکاری.
پشت گوش فراخ.
[پُ تِ فَ] (ص مرکب) کنایه از تنبل. (فرهنگ ضیاء). درنگی در کارها و در وفای وعود. سپوزکار.
پشت گوش فراخی.
[پُ تِ فَ](حامص مرکب) حالت و چگونگی پشت گوش فراخ. اهمال. سستی. سپوزکاری.
پشت لرزیدن.
[پُ لَ دَ] (مص مرکب) و پشت بلرزیدن کسی را. نهایت ترسیدن : از دیدن سپاه ایران پشت ترکان بلرزید.
پشتلنگ.
[پُ لَ] (ص) هرزه و ناقص و معیوب و بی معنی باشد. (برهان قاطع). بیهوده :
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پشتلنگ.
سوزنی.
|| پس افتاده. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پشلنگ شود.
پشت مازو.
[پُ] (اِ مرکب) پشت مازَه.
پشت مازه.
[پُ زَ / زِ] (اِ مرکب) پشت مازو. سلک استخوانهای میان پشت(1). (برهان قاطع). گوشت دو جانب ستون فقرات. راسته. پشت مزه. پشت ناو. (زمخشری). صلب. فاقِره :
بدان گهی که بطعن سنان و زخم تبر
ز پشت مازهء گردان گریز جوید باه(2)
بر آسمان ز پس گرد و خون ستارهء حوت
ز بیم تیغ بدریا دراوفتد بشناه.
حکیم ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
شکمت همچو مشک کُردان پر
گشته از دوغ پشت مازهء من.سوزنی.
به پشت مازهء گاو زمین رسد آسیب
چو درکشم خر خمخانه را ببار هجا.
سوزنی.
خُرَزَه؛ درد پشت مازه. (منتهی الارب). مازه بمعنی ستون فقرات است و پشت مازه گوشتی است که بر دو سوی ستون جای دارد که آن گوشت را در تداول خانگی «راسته» نیز خوانند لکن چنانکه مشهود شد زمخشری پشت مازه را بمعنی صلب و فاقره آورده و ازرقی و سوزنی و شیخ ابوالفتوح رازی نیز بهمان معنی استعمال کرده اند لکن صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی متوجه این معنی بوده است. چنانکه بیاید.
- گوشت پشت مازه یا گوشت پشت مازو؛گوشت دو طرف مازه یعنی گوشت طرفین استخوان فقرات یا شوک خلفی. گوشت که بر دو طرف ستوان فقرات است از گوسفند و گاو و مانند آن. گوشتی که در دو طرف درونی استخوان پشت می باشد. (برهان قاطع). راستا : جابر گفت چون او را بدیدم گوشت پشت مازهء من بلرزید. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و گوشت پشت را به شهر من [ یعنی گرگان ] پشت مازه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گوشتابه [ طعامی است ] که از پهلو و پشت مازهء بزغاله سازند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
پشت ماهی.
[پُ] (ص مرکب) تسطیحی بطول که میان آن برجسته تر از دو طرف باشد. تسطیحی بصورتِ پشت ماهی. خرپشته (خلاف مسطح). || (اِ مرکب) کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان قاطع) :
سوادی که در وی سیاهی نبود
وگر بود جز پشت ماهی نبود.
نظامی (از فرهنگ رشیدی و ضیاء).
- پشت ماهی کردن؛ خرپشته کردن.
.
(فرانسوی)
(1) - Filet (2) - در نسخ: ماه. تصحیح قیاسی است.
پشت مزه.
[پُ مَ زَ / زِ] (اِ مرکب) مخفف پشت مازه است. رجوع به پشت مازه شود.
پشت مغز.
[پُ مَ] (اِ مرکب) نخاع. مغز حرام. حرامه مغز. حرامغز.
پشت مهره.
[پُ مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) ستون فقرات. فقره. (مهذب الاسماء). فقره ای از ستون فقرات.
پشت میزنشین.
[پُ تِ نِ] (نف مرکب)(1)عضو (کارمند) دیوانها و ادارات.
.
(فرانسوی)
(1) - Bureaucrate
پشت ناو.
[پُ] (اِ مرکب) پشت مازو. (زمخشری). پشت مازه. صلب.
پشتنک.
[پُ تَ نَ] (ص مرکب) فرومایه. پست. معیوب. و نیز رجوع به پشتلنگ شود.
پشت نمودن.
[پُ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) یا پشت بنمودن؛ برگشتن. بازگشتن. روی برگردانیدن. روگردان شدن. (برهان قاطع). اِعراض. ادبار. پشت کردن :
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت.فردوسی.
بگفتند با شاه چندی درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت.فردوسی.
تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب
تا چو فروردین درآید پشت بنماید غراب.
فرخی.
|| گریختن. (برهان قاطع). فرار کردن از جنگ. بهزیمت رفتن. منهزم شدن. پشت دادن :
بیفکند شمشیر هندی ز مشت
بنومیدی از جنگ بنمود پشت.فردوسی.
فراوان از آن نامداران بکشت
چو بیچاره تر گشت بنمود پشت.فردوسی.
فراوان کس از لشکر او بکشت
چو طایر چنان دید بنمود پشت.فردوسی.
بشمشیر از ایشان دو بهره بکشت
چو چوپان چنان دید بنمود پشت.فردوسی.
دلیران بدشمن نمودند پشت
از آن کار باد اندرآمد به مشت.فردوسی.
بدشمن هر آنکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت.فردوسی.
سرانجام گشتاسب بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت.فردوسی.
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفاپیشه ماهوی بنمود پشت.فردوسی.
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.فردوسی.
چهل دیگر از نامداران بکشت
غمی شد سپهدار و بنمود پشت.فردوسی.
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران برفتند بنمود پشت.فردوسی.
نمودی بمن پشت همچو زنان
برفتی غریوان و مویه کنان.فردوسی.
ز پیش سواری نمودند پشت
بسی از دلیران توران بکشت.فردوسی.
بگفتش سخنها ازینسان درشت
به تندی از آنجای بنمود پشت.فردوسی.
وزان نامداران فراوان بکشت
بسی حمله بردند و ننمود پشت.فردوسی.
ز ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت.فردوسی.
از ایشان کس از بیم ننمود پشت
بسی نامور شاه ایران بکشت.فردوسی.
صد و شصت مرد از دلیران بکشت
چو گهرم چنان دید بنمود پشت.فردوسی.
نماید گهی رومی از بیم پشت
گریزان و آن زردخنجر به مشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه در خون کشد پشت نباید نمود.
خاقانی.
سواری که در جنگ بنمود پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت.
سعدی (بوستان).
|| ترک دادن. (برهان قاطع).
- پشت نمودن خورشید؛ غروب کردن آن :
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت.فردوسی.
پشت نویس.
[پُ نِ] (نف مرکب) آنکه در ظهر اسناد نویسد. ظهرنویس. || (ن مف مرکب) سندی که در پشت آن نوشته شده. || (اِمص مرکب) ظهرنویسی.
پشت نویسی.
[پُ نِ] (حامص مرکب)نوشتن در پشت سند یا حواله برای انتقال آن به دیگری(1). ظهرنویسی.
.
(فرانسوی)
(1) - Endos . endossement
پشت نهادن.
[پُ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)پشت دادن. تساند. استناد.
پشتو.
[پَ / پُ] (اِخ) یا پختو نام لهجه ای در افغانستان و آن شعبه ای است از زبانهای ایرانی. (دائرة المعارف اسلامی ج 1 ص152). پشتو ظاهراً از لفظ پشتون یا پختون آمده است که نام قبیله ای از آریاهای ایرانی است(1). آقای عبدالحی حبیبی آورده اند: ...این زبان اصلا جزء زبانهای هندواروپائی است و با زبانهای قدیم آریائی مانند سانسکریت و زند قرابت مستقیم دارد... این زبان منسوب به قوم پشتون است لفظ پشتون در ریگویدا پکهت(2) آمده و با نام بخدی، بختی که در کتاب اوستا برای باختر و بلخ ذکر شده ربط دارد. هرودوت مورخ یونانی آنرا پکتیس و پکتویس و سرزمین آنها را پکتیکا ذکر کرده(3) و بطلمیوس هم آنرا پکتین نوشته است پس نام پشتو از همان پکهت - پکتویس - پکتین ساخته شده و پشتو و پختو تلفظ میشود... در پشتو سی حرف موجود است که بیست و شش حرف آن صامت و چهار مصوت است. آثار ادبی پیش از اسلام این زبان بدست نیامده ولی بعد از قرن اول هجری اشعار و منظوماتی موجود است که بر حیات ادبی این زبان در اوائل اسلام دلالت میکند. کتاب پته خزانه (گنجینهء پنهان) که بسال 1142 ه . ق. 1729 م. در قندهار نوشته شده باستناد کتب قدیمهء پشتو برخی از منظومات و اشعار پشتو را که به قرن دوم هجری تعلق دارد نقل کرده است. شعرای قدیم پشتو که اشعارشان تاکنون بدست ما رسیده بقرار ذیل است:
قدیم ترین شاعر پشتو که یک منظومهء حماسی او را مؤلف کتاب پته خزانه به استناد تاریخ سوری نقل کرده امیر کرور(4) پسر امیر پولاد سوری است که بسال 139 ه . ق./ 756 م. در مندش غورامیر بود و بسال 154 ه . ق./ 770 م. در جنگلهای پوشنج هرات مرده است. دیگر از شعرای قدیم که اشعار وی را پته خزانه از کتاب لرغونی پشتانه(5) یعنی افغانهای قدیم نقل کرده ابومحمد هاشم بن زیاد السروانی بستی است که بسال 223 ه . ق./ 837 م. در سروان هلمند متولد شد وی بزبان پشتو کتاب دسالووزمه یعنی نسیم ریگستان را نوشته است. دیگر از شعرای قدیم پشتو شیخ رضی لودی برادرزادهء شیخ حمید لودی پادشاه ملتان است که در حدود سال هزار مسیحی میزیست. شعرای دیگر که پیش از سال هزار مسیحی درگذشته اند بقرار ذیل اند بیتنی(6) در حدود سال هزار مسیحی، اسماعیل سربنی در حدود سال هزار مسیحی، شیخ اسعد سوری شاعر دربار سوریهای غور (متوفی بسال 425 هجری / 1033 م.) شکارندوی بن احمد کوتوال فیروزکوه غور متوفی در حدود سال 1150 م. ملک یار غرشین متوفی در حدود سال 1150 م. تایمنی متوفی در حدود سال 1150 م. قطب الدین بختیار کاکی بن احمدبن موسی متولد بسال 575 ه . ق./ 1179 م. و متوفی بسال 633 ه . ق./ 1235 م.، شیخ تیمن بن کاکر متوفی در حدود سال 1150 م. شیخ متی بن شیخ عباس بن عمر بن خلیل متوفی بسال 623 ه . ق./ 1226 م.، باباهوتک متولد بسال 661 ه . ق./ 1262 م. و متوفی بسال 740 ه . ق./ 1339 م.، سلطان بهلول لودی متوفی بسال 894 ه . ق./ 1488 م. خلیل خان نیازی متوفی در حدود سال 1188 م. اکبر زمین داوری متوفی در حدود سال 1350 م. شیخ عیسی مِشوانی متوفی در حدود سال 1465 م. شیخ بستان بریخ متوفی در حدود سال 998 ه . ق./ 1559 م.، ملاالف هوتک متوفی در حدود سال 1591 م.، ملامست زمند متوفی در حدود سال 950 ه . ق./ 1543 م.، میرزاخان انصاری متوفی در حدود سال 1591 م.، دولت الله لوانی متوفی در حدود سال 1591 م. زرغون خان نورزی فراهی متوفی بسال 921 ه . ق./ 1515 م. دوست محمد کاکر متوفی در حدود سال 900 ه . ق./ 1494 م. علی سرور لودی متوفی بسال هزار ه . ق./ 1591 م.. بعد از سال هزار هجری شعراء و مصنفان بسیار بزبان پشتو سخن گفته اند از آن جمله خوشحال خان ختک و عبدالرحمن بابا متولد بسال 1042 ه . ق./ 1632 م. و حمید مهمند متوفی در حدود سال 1690 م. و پیرمحمد کاکر متوفی در حدود سال 1770 م. از بعد از سال هزار هجری کتب و دیوانهای بسیار بزبان پشتو موجود است که عدد آنها به پانصد میرسد و آن کتب در دین و تصوف و تبلیغ و شعر و ادب و فلسفه و اخلاق و فقه و طب و غیره است در ذیل نام برخی از آنها ذکر میشود: 1 - قدیم ترین کتابی که بزبان پشتو نوشته شده ولی نسخهء آن موجود نیست اما مؤلف پته خزانه از آن ذکر میکند کتاب سالووزمه یعنی نسیم ریگستان است که مؤلف آن زبدة الفصحا ابومحمد هاشم بن زیارالسروانی البستی است و بسال 223 ه . ق./ 837 م. در سروان هلمند متولد و بسال 297 ه . ق./ 909 م. در بست وفات یافته. وی از شاگردان ادیب معروف عرب بن خلاد ابوالعیناست و کتاب سالو و زمه را در بحث اشعار عرب نوشته است و مؤلف کتاب پته خزانه وجود این کتاب را بنقل از لرغونی پشتانه نوشته است. 2 - تذکرة الاولیای افغان که بعد از سال 612 ه . ق. / 1215 م. در ارغسان قندهار نگاشته شده و مؤلف آن سلیمان بن بارک خان قوم ماکوصابزی است. این کتاب شرح حال بسیاری از شعرا و اولیاء افغان را آورده است و بسال 1319 ه . ش. در کابل شش صفحه آن در جلد اول پشتانه شعرا عکس برداری شده و نشر یافته است. 3 - دخدای مینه یعنی محبت خدا که مجموعهء اشعار شیخ متی قوم خلیل است این شاعر در سال 623 ه . ق./ 1226 م. متولد و بسال 688 ه . ق./ 1289 م. درگذشته است و در قلات قندهار مدفون است. 4 - اعلام اللوذعی فی الاخبار اللودی. کتابی بود بزبان پشتو از احمدبن سعید لودی که بسال 686 ه . ق./ 1287 م. در شرح حال خاندان شاهان لودی نوشته و اشعار وی در آن کتاب نقل شده است. 5 - تاریخ سوری تألیف محمد بن علی البستی در شرح حال خاندان شاهان غور که قصاید قدیم دربار شاهان سوری و غوری بزبان پشتو در این کتاب آمده است سه کتاب مذکور در حدود سال 1200 م. تألیف شده است. 6 - لرغونه پشتانی یعنی افغانهای قدیم تألیف شیخ کته بن یوسف بن متی قوم خلیل است که در حدود سال 700 ه . ق./ 1300 م. نوشته شده و حاوی شرح حال بسیاری از مشاهیر شعرا و علما و بزرگان است و مؤلف کتاب پته خزانه بسی از آثار ادبی زبان پشتو را از این کتاب نقل کرده است. 7 - تذکرة الاولیاء افغان تألیف شیخ قاسم بن شیخ قدم بن محمد زاهدبن میردادبن سلطان بن شیخ کته سابق الذکر است که شیخ قاسم در 956 ه . ق./ 1549 م. در بدنی پشاور متولد و بسال 1016 ه . ق./ 1607 م. وفات یافته است. 8 - دفتر شیخ مَلی، تألیف آدم بن ملی بن یوسف بن مندی بن خوشی بن کندبن خوشبون است که در شرح حال فتوحات سوات و تقسیم زمین های آنجا در حدود 820 ه . ق./ 1417 م. نوشته شده است. 9 - تاریخ کجوجان رانی زی حاوی تاریخ سوات و بنیر که در حدود سال 900 ه . ق./ 1494 م. نوشته شده است. 10 - غَرغَشت نامه منظومهء دوست محمد کاکر ولد بابرخان که بسال 929 ه . ق./ 1522 م. نظم شده و حاوی شرح غرغشت و دیگر بزرگان افغان بود. 11 - بوستان اولیا تألیف شیخ بوستان ولد محمد اکرم قوم بُریخ که بسال 998 ه . ق./ 1589 م. در شوراوک قندهار نوشته شده و مؤلف آن در سال 1002 ه . ق./ 1593 م. در احمدآباد گجرات وفات یافته است. 12 - خبر البیان تألیف بایزید پیرروشان ولد عبدالله متولد بسال 932 ه . ق./ 1525 م. مدفون در بته پور حاوی تبلیغات مسلکی وی. 13 - مخزن الاسلام آخوند درویزه بن گدابن سعدی متوفی 1048 ه . ق./ 1638 م. که در پشاور مدفون است و کتابش حاوی مسائل دینی و تبلیغات مخالف پیرروشان است. 14 - کلید کامرانی تألیف کامران خان بن سدوخان سرسلسلهء قوم سَدوزائی است که بسال 1038 ه . ق./ 1628 م. آنرا در شهر صفای قندهار نوشته و شرح حال بسی از شعرا و بزرگان افغان را در آن نگاشته است. 15 - تحفهء صالح تألیف ملااله یا رالکوزائی که تذکرهء رجال مشهور افغان است در حدود سال 1590 م. 16 - سلوک الغزاة تألیف ملامست زمند در حدود 1610 م. حاوی مضامین تبلیغی دربارهء جهاد. 17 - ارشاد الفقراء منظوم خانم نیک بخته بنت شیخ اله داد قوم مموزی که بسال 969 ه . ق./ 1561 م. منظوم شده است. 18 - ترجمهء منظوم بوستان سعدی که زرغونه بنت ملادین محمد کاکر در سال 903 ه . ق./ 1497 م. منظوم داشته. 19 - دیوان رابعة حاوی اشعار وی در سال 915 ه . ق./ 1509 م. گرد آمده است. 20 - پته خزانه یعنی گنجینهء پنهان تألیف محمد بن داودخان هوتک تذکرة الشعرای مهم زبان پشتو که در سال 1142 ه . ق./ 1729 م. در قندهار به امر شاه حسین هوتک نوشته و این کتاب در سال 1323 در کابل به تصحیح و تحشیهء عبدالحی حبیبی از پشتو تولنه نشر شده است. محمد هوتک متولد بسال 1084 ه . ق./ 1653 م. دو کتاب دیگر هم به پشتو نوشته که یکی خلاصة الفصاحة و دیگر خلاصة الطب نام دارد.
غیر از این: کتب بسیار از نظم و نثر در پشتو موجود است که در اینجا ذکر نشده و بسی هم غیرمطبوع مانده است. از عصر احمدشاه بابا پشتو در افغانستان زبان دربار شاهان بوده و اولین کتاب درسی آنرا در عصر احمدشاهی پیرمحمد کاکر بنام معرفة الافغانی نوشته است بعد از آن اولین دستور افعال زبان پشتو در سال 1220 ه . ق./ 1805) در هند بنام ریاض المحبة از طرف نواب محبت خان پسر حافظ رحمت اللهخان مشهور قوم بریخ افغان نوشته شده و نواب الله یارخان پسر دیگر حافظ رحمت خان بسال 1222 ه . ق./ 1808 م. کتاب لغات پشتو را بنام عجائب اللغات نوشت. در حدود سال 1290 ه . ق./ 1873 م. امیر شیر علیخان القاب مأمورین و عناوین عسکری را به پشتو ترجمه کرد و بعد از سال 1300 ه . ق./ 1882 م. کتب بسیار بزبان پشتو در کابل نشر شد بعد از سال 1920 م. که پشتو مرکه (انجمن ادبی پشتو) در کابل تأسیس شد کتب درسی و دستور زبان و لغات پشتو را نوشتند ولی در حدود سال 1937 م. در کابل پشتو تولنه (فرهنگستان پشتو) تأسیس و بسی از کتب درسی - علمی و ادبی - بزبان پشتو طبع و نشر شد(7) - انتهی(8). مسئلهء احیای زبان پشتو حلقه ای از سلاسل فریب و رشته ای از حبائل حیلهء سیاست های غربی است که برای تجزیه و تفریق ملل شرقی از دیرباز گسترده شده است و درست بدان ماند که امروز ملت فرانسه زبان غنی و بلیغ خود را بلهجهء برتن(9)یا باسک(10) و ایران زبان فردوسی و حافظ را بزبان ولایتی سمنانی و بلوچی تبدیل کردن خواهد و مکروا و مکرالله و الله خیرالماکرین. (قرآن 3 / 54).
|| مرطبان سفالین باشد و معرب آن بستوق است. (برهان قاطع). و آنرا بشتو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). بستوی ترشی و غیره.
(1) - رجوع شود به ایران باستان ج 3 ص2266.
(2) - Paktas. (3) - در پشتو این نام پشتونخواو Pashtunkhawآمده است.
(4) - Krur.
(5) - Larghoni Pashtanah.
(6) - Bitnay. (7) - اقتباس و تلخیص از مقالهء عبدالحی حبیبی در سالنامهء کابل سال 1325-1326 ه . ش. ص248 ببعد.
(8) - از اینکه تمام سنوات در این جا با سالهای مسیحی تطبیق شده و در بعض سنوات تنها بتاریخ میلادی اکتفا شده، ظاهراً اصل این مقاله انگلیسی بوده است.
(9) - Le Breton.
(10) - Le Basque.
پشتو.
[پَ] (اِخ) نام کوهی در سَدَن رستاق. (مازندران و استراباد رابینو ص126).
پشتوار.
[پُ] (ص مرکب) پشتیبان باشد. (فرهنگ جهانگیری). پشتدار. پشتوان. یاریگر :
نه مار را مدد و پشتوار موسی ساخت
نه لحظه لحظه زعین جفا وفا سازد.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
پشتواره.
[پُ رَ / رِ] (اِ مرکب) مقداری باشد از هر چیز که یک کس به پشت تواند برداشت و از جائی بجائی تواند برد و آنرا پشتاره نیز گویند. (از فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات). آن مقدار باشد از بار که بدوش و پشت برتوان گرفت. (صحاح الفرس). آنچه از بار که یک تن بر پشت دارد. باری کوچک بر پشت کسی. کوله بار. بار. شُغنة. حال. وِزر. ضِمامة. اضمامة. اضبارة. (منتهی الارب) :مال بدست کردم تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری. (کلیله و دمنه).
هرکه را روی چون گلش باید(1)
مدتی خار پشتواره کند.عطار.
طُنّ؛ پشتوارهء نی و هیزم و مانند آن. (منتهی الارب). طَوِیّ؛ پشتواره ای از سلاح و متاع. کارَة؛ پشتوارهء جامه و طعام. عکم؛ پشتوارهء جامه. (منتهی الارب).
پشتوان.
[پُ] (اِ مرکب) بمعنی پشتیبان باشد و آن چوبی است که بجهت استحکام دیوار یکسر آنرا بدیوار و سر دیگر آنرا بر زمین نصب کنند... (برهان قاطع). پشتیوان. پشتبان. شمع (اصطلاح بنائی). هر بنائی که برای استحکام بنائی دیگر، بدو پیوندند چنانکه برای پل و مانند آن : پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص261). || چوبی که پشت در افکنند تا باز نشود. چوبی که درودگران بر پس در دوزند. شِجار. || آنچه پشت بدو بازنهند. تکیه گاه : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). || (ص مرکب) کسی که پناه و محکمی و قوت دیگری باشد. پشت و پناه. ظهیر. جانب دار. (برهان قاطع). ممد. معاون. (برهان قاطع). حامی. یاریگر : و بطوس مقام کنند و پشتوان قوم باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص348).
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
پشتوان کمال چون باید
میخ حزم تو استوار شود.مسعودسعد.
چنین خلل که به بنیاد دین درآمده بود
گر اعتضاد (اعتماد) برین پشتوان نبودی وای.
کمال اسماعیل.
پناه ملکت اسلام و پشتوان سپاه
صفی حضرت سلطان ولی دولت شاه.
مطهر کرنی (از فرهنگ شعوری).
پشتوانه.
[پُ نَ / نِ] (اِ مرکب) پشتیوان. پشتیبان. || سپرده ای است که کسی برای اعتبار خود در بانک معین میکند(1). (از لغات فرهنگستان).
(1) - ن ل: هرکه او روی چون گلش خواهد.
.
(فرانسوی)
(1) - Couverture
پشتوای.
[پُ] (روسی، اِ) (از روسی پچت = پست و اُوی = علامت نسبت، پُستی) کشتی حامل پست. کشتی حامل نامه ها و مرسولات دیگر پستی.
پشت و پای.
[پُ تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) یا رگ پشت و پای. باسلیق. (زمخشری).
پشت و پسله.
[پُ تُ پَ سَ لَ / لِ] (اِ مرکب، از اتباع) رجوع به پشت شود.
پشت و پناه.
[پُ تُ پَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مددکار. یاریگر. حامی. ظهیر. ثِمال. (مهذب الاسماء) :
بهر کار پشت و پناهم توئی
نمایندهء رای و راهم توئی.فردوسی.
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه.
فردوسی.
که هستی تو پشت و پناه سپاه
ز تو برفرازند گردان کلاه.فردوسی.
ای مرا سایهء درگاه تو سرمایهء عمر
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه.
فرخی.
از پرستیدن آن شاه که دست و دل اوست
جود را پشت و پناه و امن را یسر و یسار.
فرخی.
هرچند شها پشت و پناه ضعفائی
دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است.
سوزنی.
سری که خلق جهان را دل است و پشت و پناه
امین دین اله است و سعد ملکت شاه.
سوزنی.
فتادگان جهان را سری و پشت و پناه
که خائفان جهان را پناه تست رجا.
ابوالعلاء گنجه ای.
ما را عجب از پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم.
سعدی.
خدا پشت و پناهتان؛ خدا پشت و پناه شما. دعائی است.
پشت و رو کردن.
[پُ تُ کَ دَ] (مص مرکب) مقلوب کردن. منقلب کردن. برگرداندن جامه بصورتی که رو پشت و پشت رو شود.
پشت و رو یکی.
[پُ تُ یِ] (ص مرکب)بی پشت و رو. مُوجَّه. در جامه ها و قماش ها.
پشت ویشتاسپان.
[پُ] (اِخ) بمعنی پشت و پناه گشتاسب است و اسم دیگری است از برای کوه ریوند. در فقرهء 34 فصل 12 بندهش مندرج است: «کوه گناود (گُناباد) در نه فرسنگی طرف غربی پشت ویشتاسپان واقع است در آنجائی که محل آذر برزین مهر است». در فصل 17 بندهش فقرهء 8 آمده: «آذر برزین مهر تا زمان گشتاسب در گردش بوده پناه جهان می بود تا اینکه زرتشت انوشه روان دین آورد و گشتاسب دین پذیرفت آنگاه گشتاسب آذر برزین مهر را در کوه ریوند که آن را نیز پشت ویشتاسپان خوانند فرونهاد». (یشتها تفسیر آقای پورداود ج 2 ص330).
پشته.
[پُ تَ / تِ] (اِ مرکب) مقداری که با پشت توان برداشت. هر چیز که بر پشت گیرند از هیمه و جز آن. کوله. کوله بار. بار :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان(1) آتش همی پنداشتند
پشتهء هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله و دمنه).
روز دگر آنگهی بناوه و پشته
در بن چرختشان بمالد حمال.منوچهری.
بیرون آمدند هر یکی پشتهء نی بگردن برنهاده و اندر هر پشته از آن شمشیری مجرد... ایشان همچنان اندرشدند با آن پشته ها. (تاریخ سیستان).
دستهء گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دستهء گل نیست آن که پشته خار است.
ناصرخسرو.
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.
سوزنی.
گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم... بگوشهء صحرائی برون رفتم و خارکنی را دیدم پشتهء خار فراهم آورده. (گلستان). چون بشهر رسیدند کودکی را دیدند پشتهء هیزم آنجا نهاده وی را مشاهده کردند. (قصص الانبیاء ص179). || ارتفاعی نه بس بلند از زمین. بلندی. تلّ. (حبیش تفلیسی). زمین بلند. تپه. توده. نجد. ربو. (منتهی الارب). ربوه. رابیة. رباوة. رباة. حَودَله. حَجب. عَقبة. هضبة. اکمه. تلعه. ثنیة. ظَرب. یَفَع. یفاع. زَمَعة. ذریحة. کلندی. کلد. قارَة. قَرز. عفازة. صَوعة. دفدفه. دفّ. قُتائدة. فرق. فرط. بنجة. (منتهی الارب). جرداحة. جرداح :
از کوه تا بکوه بنفشه ست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمن زار و لاله زار.
فرخی.
چنان شد ز ایرانیان روی دشت
ز کشته بهر سوی چون پشته گشت
همه دشت پای و سر و کشته بود
ز کشته بهر سوی در پشته بود.فردوسی.
بکشتند چندان ز توران سپاه
که از کشته شد پشته تا چرخ ماه.فردوسی.
بسی دیو در دست او کشته گشت
ز کشته بسی دشت چون پشته گشت.
فردوسی.
چو پشته گشته از آن کشته پیش روی امیر
فراخ دشتی چون روی آینه هموار.فرخی.
اینک همی رود که به هر قلعه برکند
از کشته پشته پشته و زاتش علم علم.
فرخی.
آهو از پشته بدشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه.فرخی.
یکی پشته سازید پهن و بلند
پس از باد پر آتش اندر فکند.
اسدی (ایضاً ص120).
رهی سخت دشخوار ششماهه بیش
همه کوه و دریا و پشته است پیش.
اسدی (ایضاً ص204).
بهر سو در آن دشت کین تاختی
ز کشته همی پشته ها ساختی.
اسدی (ایضاً ص82).
بر سر آن پشته حصاری ساختند. (مجمل التواریخ والقصص).
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینهء بازان بنعل گشته مصور.مسعودسعد.
تن نازک مثال نی کردم
تا چنین پشته زیر پی کردم.
سنائی (سیرالعباد).
عمل شمس همی باید و تأثیر فلک
ورنه هر پشته به یک نور همی کان نشود.
سنائی.
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و بالای زمین راجل و راکب.
سوزنی.
چون مسافت میان دو لشکر نزدیک شد امیر ناصرالدین منکروار بر پشته رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی مؤلف ص27). سلطان چون حدت بأس و شدت مراس آن قوم مشاهده کرد بر پشته ای فروآمد. (ایضاً ص268).
همچو عرصهءْ پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز.مولوی.
چون به پشتهء فراجون رسیدم به پیری ملاقات شد. (انیس الطالبین بخاری). چون بکنار قلان تاشی رسید برف تمامت گوها را با پشته برابر کرده بود. (جهانگشای جوینی).
از خون بکوه و دشت روان گشت جویبار
وز کشته پشته های عظیم آمد آشکار.
اَمیل، ذَریح؛ پشتهء ریگ که یک میل عرض او باشد. (صراح). ذَریح؛ پشته ها. (منتهی الارب). ضواجع؛ پشته ها. کُمزَة؛ پشته ای از خاک یا ریگ. کِفَر؛ پشته ای از کوه. مَصد؛ پشتهء بلند. مَصاد؛ پشتهء بلند. (منتهی الارب). قوداء، طِنی؛ پشتهء بلند. قوعلة، قضه؛ پشتهء خرد. قائدة؛ پشتهء دراز گسترده بر زمین. کراغ؛ پشتهء دراز و بیرون برآمده از زمین سنگلاخ سوخته. عقبةُ مَحوجٌ؛ پشتهء دور. عقبةُ مَتوحٌ؛ پشتهء دور و دراز. بُلطة؛ نام پشته ای. قَضفَة؛ پشته ای که از یک سنگ نماید. کتول الارض؛ پشته های زمین و آنچه بلند برآمده باشد از آن. قُنفدُ؛ پشته های تنگ در راه. هدود؛ پشتهء شاقة. عقبهء شاقة. صواح؛ پشتهء بلند از زمین. خوصاء؛ پشتهء بلند زمین. مداخل؛ پشتهء بلند مشرف بر زمین سیراب. صَلَغ؛ پشتهء سرخ. اکمة مفترشة الظهر؛ پشتهء گسترده همواریست. اکمة عبلاء؛ پشتهء درشت. عثعث؛ پشتهء بی گیاه. عثال؛ پشته ای است درشت یا رودباری در زمین جذام. فرزه؛ راه بر پشته. ذناب؛ آب رو میان دو پشته. خشّ؛ پشتهء ریگ. خشرم؛ پشتهء بلند که سنگ ریزه های آن أملس باشد. مخرم الاکمه؛ پشته یا کوه که منفرد باشد از دیگر. خرماء؛ هر پشته که از آن بزمین پست فروروند. خرم الاکمه؛ پشته یا کوه که جدا باشد از دیگر. خشبل؛ پشتهء سخت. ضرس؛ پشتهء درشت. دمادم؛ پشته های نرم خاکین. رِعص؛ پشتهء ریگ مجتمع. دکاء؛ پشتهء زمین از خاک نرم. هدمل؛ پشتهء بلند فراهم آمده. شعبه، هذلول، زیراء، زَیراء، زیری، زازِیَة، زیراة، زیزآءة؛ پشتهء خرد. صَهوة؛ برج بر سر پشته و توده. عبابید یا عبادید؛ پشته ها. غملول؛ پشتهء بلند. غفو، غفیة؛ پشتهء بلند که آب بر آن نرود. غلباء؛ پشتهء بزرگ و بلند. عنز؛ پشتهء سیاه. عنز؛ پشتهء خرد. عنوت و عنتوت؛ پشتهء دشوارگذار. قارةٌ عیطاء، پشتهء بلند. عقاب، پشته و هر بلندی زمین که بسیار دراز نباشد. (منتهی الارب). || کوز (در زراعت)(2). || این کلمه چون مزید مؤخر در اعلام جغرافیائی بکار رود: جورپشته. راه پشته. رکاپشته. سه پشته. چل پشته. گل پشته. قلعه پشته. میان پشته. هلوپشته. کلاپشته.
- از کشته پشته ساختن؛ بسیار کشتن.
- پشته انداختن یا پشته کردن قنات؛فروریختن مجرای آن. پاره هائی از سقف و دیوار آن واریز کردن (اصطلاح مقنیان).
- پشته بندی کردن؛ زمین را پشته ها کردن برای بعض کشت ها چون کشت سیب زمینی و غیره.
- پشتهء قنات؛ مسافت میان دو میله است. رجوع به میله شود.
- پشته ناک؛ زمینی که پشتهء بسیار دارد: طِلع؛ زمین پشته ناک. (منتهی الارب).
- دوپشته یا سه پشته ایستادن؛ به دوتن یا سه تن یا به دوصف و سه صف ایستاده بودن.
(1) - ن ل: کپیانْش.
(2) - Billon.

/ 27