لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پلاسنچیا.
[پْلا / پِ سِ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است در خطهء استرمادوره و ایالت کارچرس در 56 هزارگزی شمالی کارچرس. عدهء سکنهء آن 9000 تن است. یک قلعه و پاره ای از آثار رومیان قدیم با یک مجرای آب خراب کهن در این قصبه دیده میشود. در ازمنهء فتوحات اسلامی قصبهء نامبرده ویران شد و در سال 1189م. آلفونس هفتم آنجا را ترمیم کرد و به پاره ای از امتیازات مخصوص ساخت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Plasencia.
پلاسندگی.
[پَ سَ دَ / دِ] (حامص)حالت و چگونگی پلاسنده.
پلاسنده.
[پَ سَ دَ / دِ] (نف) پژمرنده. آنچه بپژمرد.
پلاسی.
[پْلا / پِ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است در ایالت کلکتهء هندوستان در 84 هزارگزی جنوبی مرشدآباد. عساکر انگلیس در سال 1757 م. نواب بنکاله را در این قصبه مغلوب ساختند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Plassey.
پلاسید.
[پْلا / پِ] (اِخ) (سن...) رهبان بندیکتن متولد در رم، او همراه سن بنوا به کوه کاسن رفت. ذکران او پنجم اکتبر است.
پلاسیدگی.
[پَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی پلاسیده. رجوع به پلاسیده شود.
پلاسیدن.
[پَ دَ] (مص)(1) پژمردن برگ و امثال آن. پژمریدن بُقول. ذویّ. || رو بفساد نهادن و کهنه شدن میوه. این فعل یک مصدر بیش ندارد.
.
(فرانسوی)
(1) - Se fletrir
پلاسیدنی.
[پَ دَ] (ص) آنچه قابل پلاسیدن باشد. آنچه تواند پلاسید.
پلاسیده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) پژمرده. || کهنه و رو بفساد نهاده (در میوه).
پلاسین.
[پَ] (ص نسبی) منسوب به پلاس. از پلاس:
شبی گیسو فروهشته بدامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.منوچهری.
پس به ساروج بیندود همهء بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین بسرش.
منوچهری.
چنگ زاهد تن و دامانش پلاسین لیکن
با پلاسش رگ و پی سر بسر آمیخته اند.
خاقانی.
پلاش.
[پَ] (اِخ) نام شهری است. (اوبهی). و نیز رجوع به ولاش آباد شود.
پلاشان.
[پَ] (اِخ) نام پهلوان تورانی که در بعض مآخذ بلاشان نیز آمده است. رجوع به فرهنگ شاهنامه تألیف ولف شود.
پلاشان.
[پَ] (اِخ) سیزدهمین پادشاه از اشکانیان و پسر پلاش دوم. او در موقع وفات پدر به تخت سلطنت ایران جلوس کرد و 12 سال حکمرانی داشت. (قاموس الاعلام ترکی).
پلاطل مینت.
[پْلا / پِ طِ] (از فرانسوی، اِ)(1) طبقه ای از کرم طویل و پهن مانند کرم کدو (تنیا) و دووها و پلانرها. این لفظ مترادف پلاتد(2) است.
.
(فرانسوی)
(1) - Plathelmintes .
(فرانسوی)
(2) - Platodes
پلاطور.
[پْلا / پِ] (از فرانسوی، اِ)(1) جنسی از خزندگان اُفیدین پرتروگلیف(2) از تیرهء هیدرفینه مخصوص به اقیانوس هند و اقیانوس کبیر غربی.
.
(فرانسوی)
(1) - Plature .
(فرانسوی)
(2) - Ophidiens
proteroglyphes
پلاطی سفال.
[سِ] (از فرانسوی، اِ)(1)جنسی از ماهیان اکانتوپتر. از خانوادهء تریگلیده، شامل قریب سی نوع در دریاهای گرم با سری کمابیش مسطح و تیغ دار، این ماهیان تا نیمهء بدن به شن فرومیروند و بیحرکت در کمین طعمه میمانند.
.
(فرانسوی)
(1) - Platycephale
پلاطین.
[پْلا / پِ] (از فرانسوی، اِ)(1) زرّ سپید. اسپیدزر. طلای سفید.
.
(فرانسوی)
(1) - Platine
پلاطین طیپی.
[نُ] (ص) طریقی در چاپ عکسی که پیزی گلی(1) و هوبل(2) اختراع کردند و آن مبنی بر عمل نور در املاح پلاطین و املاح آهنی است.
(1) - Pizzighlli.
(2) - Hubl.
پلاک.
[پْلا / پِ] (فرانسوی، اِ)(1) ورقه یا لوح آهن یا برنج و مس و غیره که روی آن نام کسان و شغل و امثال آن نقر و بر در خانه یا روی اشیاء نصب کنند. صفیحه. لوح.
(1) - Plagme.
پلاکر.
[پُ] (فرانسوی، اِ) نوعی کشتی در دریای مدیترانه که دکلهای یک پارچه(1) و شراعهای مربع دارد.
.
(فرانسوی)
(1) - Mats a pibles
پلاگونیا.
[پْلا / پِ] (اِخ) نام باستانی خطهء کوچکی است از قسمتهای شمال غربی مقدونیه. این خطه عبارت است از حول و حوش شهر مناستر. گویند این کلمه از پلاژ مشتق است و چون پلاژها در این خطه سکونت داشته اند این نام را به اینجا داده اند اما این وجه تسمیه ناموجه است زیرا همه جای مقدونیه مسکن و مأوای پلاژها بود و به این خطه خصوصیت ندارد. استرابون که یکی از مشاهیر جغرافیون قدیم است گوید: اهالی ایلیریا و اپیر و مقدونیه از طرف چند مجلس سران اداره میشد و این مجالس را پلاگونیا می نامیدند احتمال دارد که خطهء نامبرده پس از فتوحات فلیپ و اسکندر امتیاز اصول اداره بوسیلهء پلاگونیا یعنی مجلس پیران را محفوظ داشته است و بنظر میرسد که همین معنی وجه تسمیهء معقول آن باشد. اکنون نیز همین اصول در آرناؤدستان معمول و مجری است و مجلس پیران را پلاگونیا خوانند. (قاموس الاعلام ترکی ذیل پلاغونیا).
پلالک.
[پَ لَ] (ا) جنسی از فولاد جوهردار را گویند که از آن شمشیر سازند. (فرهنگ خطی). پلارک. بلارک. رجوع به پلارک شود.
پل اللهوردی خان.
[پُ لِ اَلْ لاهْ وِ](اِخ) در اسپاهان روی زاینده رود بتوسط یکی از سرداران شاه عباس ساخته شده است. طول آن 295 گز و عرض12 گز دارای 34 پایه و 33 طاق مساوی است. و از جملهء ابنیهء تاریخی میباشد این پل بین شهر اصفهان و جلفا واقع است و چون سی وسه طاق دارد به سی وسه پل معروفست و آن را پل چهارباغ و پل جلفا نیز گویند. رجوع شود به جغرافیای طبیعی ایران تألیف کیهان ص89. در وسط این پل خیابانی برای عبور سواره و در دو طرف قسمت مرتفع تری شبیه به دالان پوشیده ای برای عبور پیاده است طاقهای پل را با آجر ساخته اند ولی پایه های آن از سنگ است. (جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص414). و در کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی آمده است: پل اللهوردی خان که آن را پل جلفا و سی وسه چشمه هم می نامند، بتوسط شاه عباس کبیر به سرکاری اللهوردیخان سردار کل قشون و دوست شاه عباس کبیر ساخته شده به سال 1011 اسکندربیک می نویسد(1): پل عالی مشتمل بر چهل چشمه بطرز خاص میان گشاده که در هنگام طغیان آب در کل یک چشمه بنظر درمیاید. معلوم میشود هفت چشمه از آن بعدها خراب شده که به سمت جنوب یعنی آن طرف شهر بوده است. فاصلهء این پل با پل مارنان دوهزار زرع است و معبر عمومی برای رفت و آمد جلفائی ها به شهر میباشد. سر پرسی سایکس(2) طول آن را 388 یارد و عرضش را شش پا نوشته. این پل تماماً از آجر و سنگ بنا شده و سطح آن به یک میزان است. زیر پل چندین چشمه و طاق از سنگ ساخته شده در دو کنار پل تاورنیه می نویسد یک گالری دیده میشود بطول پل و بعرض هشت و نه پا که چندین طاق با پایه های مرتفع به ارتفاع بیست وپنج یا سی پا سقف آن را نگاه داشته اند اشخاصی که میخواهند هواخوری کنند از بالای سقف گالری ها عبور میکنند ولی راه عمومی از زیر گالریهاست که در واقع نرده و نگهبانند و روزنه هائی بطرف رودخانه دارند و زمین گالریها از متن پل خیلی بلندتر است و بتوسط پله های راحت بالای آنها میروند. فضای وسط پل مخصوص عبور اتومبیل و کامیون و غیره است و تقریباً چنانچه پاسکال کست می نویسد عرض آن 2/9 گز است و عرض دهنه ها 57/5 گز میباشد. تاورنیه در سفرنامهء خود مینویسد معبر دیگری هم دارد که در تابستان و موقع کمی آب بواسطهء خنکی خیلی مطبوع است و آن از میان خود رودخانه است در خط مخصوصی که تخته سنگها نزدیک هم گذاشته است که میتوان از روی آنها عبور کرد بدون اینکه پا تر شود از تمام دهنه های زیر پل بواسطه درهائی که به هر چشمه گذارده اند میتوان عبور کرد و از یک راه پله که در قطر پایهء پل ساخته شده از روی پل بزیر چشمه ها و طاقها پائین میروند و همینطور راه پله ها در دو طرف دارد که به بالای مهتابی ها به روی گالریها میروند و دو پلکان دیگر هم در وسط ساخته اند که معلوم می شود بعد از زمان صفویه ساخته شده زیرا تاورنیه و شاردن می نویسند از اول گالریها تا آخر آنها میشود رفت بدون اینکه به مانعی برخورد کرد. عرض راه پله ها بیش از چهار زرع و در دوطرف نرده کشیده بودند که از پرت شدن حفظ میکرد و امروز این نرده ها بر جای نیست. تاورنیه گوید در روی این پل شش معبر موجود است یکی در وسط چهار در دو طرف بزیر و رو و یک راه پله هم که به زیر پل میرود. اکنون در اصل پل با زمان تاورنیه تفاوتی نکرده فقط راههای گالریها و روی آنها بواسطهء پلکانهائی که در وسط پل ساخته اند و مهتابیها که بواسطهء نداشتن نرده عبور از آنها مشکل است تغییر و از راه سنگی هم که بزیر پل بوده آثار مختصری باقی است. در این اواخر بعضی از چشمه های پل هم مسدود و از خاک و شن مستور شده بود لیکن چند سال قبل آنها را پاک کرده اند و اکنون در وقت سیلابی آب در تمام چشمه ها بشکل زمان اسکندربیک که تعریف کرده دیده میشود. فلاندن در سفرنامهء خود گوید طاق آخری پل هم بر روی چهار برج سنگی قرار دارد و امروزه هم باقی است و در سمت شمال پل هم دو برج مشابه دیگر در طرفین واقع است که به شکل هشت ضلعی است و از سنگهای بزرگ که بر روی هم گذاشته اند ساخته شده است. (کتاب اصفهان حسین نور صادقی صص33 - 35).
(1) - عالم آرای عباسی.
(2) - مؤلف تاریخ ایران.
پلامدس.
[پْلا / پِ مِ دِ] (اِخ) نام کسی که در داستان پیدایش خط در یونان از او نام برده میشود و او را مخترع برخی از حروف یونانی دانسته اند. چنانکه پلوتارخس و پلینوس نوشته اند چهار حرف را به الفبای قدیم پلامدس افزوده است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص145).
پلاموط.
[پْلا / پِ] (اِخ) ناحیه ای است در ولایت آیدین و سنجاق صاروخان و شمال قضای مغنیسا و تابع مغنیساست، شامل 29 قریه و اراضی کوهستانی و جنگلی دارد. بمناسبت کثرت محصول پلاموط بچنین نام تسمیه شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
پلامید.
[پِ] (فرانسوی، اِ)(1) جنسی از ماهیان اکانتوپتر(2) از خانوادهء سکومبریده در دریاهای اروپا و اقیانوس هند.
(1) - Pelamide. Pelamyde. .
(فرانسوی)
(2) - Acanthopteres
پلامید.
[پِ] (فرانسوی، اِ) جنسی خزندهء افیدین(1) پروتروگلیف از خانوادهء ئیدروفی ایده. شامل مارهای دریائی زهردار که دم آنها از پهلو مسطح است و در اقیانوس هند و اقیانوس کبیر (نواحی حارّه) زیست میکنند.
(1) - Ophidiens.
پل امیل.
[پُ اِ] (اِخ) کنسول روم در 219 و 216 ق. م. که در نبرد کان بقتل رسید.
پل امیل.
[پُ اِ] ملقب به لو ماسدونیک (مقدونی). پسر پل امیل مذکور در فقرهء قبل. کنسول در 181 و 168 ق. م. و فاتح پرسه در پیدنا یکی از رؤسای گروه اشرف در روم. مولد بسال 230 و وفات در 160 ق. م.
پلان.
[] (اِ) خوگیر زین. عرقگیر. (آنندراج).
پلانار.
[پْلا / پِ] (اِخ) فرانسوا دو... نویسندهء فرانسوی مؤلف نمایشنامه ها و قطعات اپرا کمیک. مولد وی در میلو بسال 1874 م. و وفات در 1853.
پلانتاژنه.
[پْلا / پِ نِ] (اِخ)(1) نام سلسلهء پادشاهان انگلیس که اصل آنها از آنژه است و از هانری دوم تا جلوس هانری هفتم در انگلستان پادشاهی کرده اند. (1154 - 1485م.) و در قرن چهاردهم بدو شعبهء رقیب یکدیگر تقسیم شده اند (یورک و لانکاستر) و جنگ دو رز (دو گل سرخ) جنگ این دو خاندان است. این خاندان به سلسلهء آنژو نیز معروفند ژوفروای پنجم کنت دانژ و ملقّب به پلانتاژنه با زن بیوهء پادشاه انگلستان هانری پنجم ماتیلده ازدواج کرد. این زن دختر هانری اوّل پادشاه انگلستان بود و فرزندی که مولود این ازدواج بود در سال1154 بنام هانری ثانی بر تخت سلطنت جلوس کرد و سلالهء او 331 سال در کشور انگلیس حکمرانی کردند. (اسامی سلاطین این سلاله در کلمهء انگلیس دیده شود).
(1) - Plantagenets.
پلانتن.
[پْلا / پِ تَ] (اِخ) کریستف. نام فرانسوی صاحب چاپخانه که در حدود سال 1520م. در سن آوانتن (تور...) متولد شد و در آنورس مستقر گشت و در حدود سال 1582 وفات کرد.
پلانته.
[پْلا / پِ تِ] (اِخ) گاستن. طبیعی دان فرانسوی متولد در ارتز (1834 - 1889م.). او اولین آکومولاتر را ساخت.
پلانته.
[پْلا / پِ تِ] (اِخ) فرانسیس. برادر گاستن پلانته، متولد در ارتز(1). وی در نواختن پیانو مهارت داشت. (1839-1943م.).
(1) - Orthez.
پلان سینا.
[پْلا / پِ] (اِخ) نام زن پی زو، والی سوریه در عصر ژرمانیکوس و اشک هیجدهم اردوان سوم. (ایران باستان ج3 ص2397).
پلانش.
[پْلا / پِ] (اِخ) گوستاو. ناقد ادبی فرانسوی، متولد در پاریس بسال 1808م. و در سال 1857 وفات کرد.
پلانکت.
[پْلا / پِ کِ] (اِخ) رُبر. ترانه ساز(1)فرانسوی. مولد او پاریس بسال 1848م. وی اپرتهائی ساخت و در سال 1903 وفات کرد.
.
(فرانسوی)
(1) - Compositeur
پلانکوئت.
[پْلا / پِ کُ ءِ] (اِخ)(1) کرسی بخشی در ایالت کت دوُ نُر از شهرستان دینان دارای 1932 تن سکنه و راه آهن.
(1) - Plancoet.
پلانوکارپینو.
[پْلا / پِ نُ نُ] (اِخ)(1) پلان کارپن. نام سفیر پاپ اینوسان چهارم که در سیاست خانان مغول دخالت داشته است.(2) در شورای مذهبی که در سال 1245 م. (643 ه . ق.) در شهر لیون از بلاد فرانسه تشکیل شد چنین مقرر گردید که دو هیئت برای تبلیغ مغول و درآوردن ایشان به آئین مسیح به مغولستان فرستاده شود این مأمورین علاوه بر این وظیفه می باید مغول را بترک ظلم و جور نسبت به عیسویان دعوت کنند و دل ایشان را با خود یکی کنند. ریاست یکی از این دو هیئت با پلان کارپن بود که در قوریلتای انتخاب گیوک (644 ه . ق.) حضور یافت. هیئت دوم که از چهار نفر روحانی مرکب بود و از طرف پاپ اینوسان چهارم هم به ایشان دستورهائی داده شده بود به سمت ایران حرکت کردند تا به نزدیکترین اردوئی از مغول که رسیدند مأموریت خود را ابلاغ کنند. این جماعت بعد از آنکه در راه دو نفر دیگر از روحانیین آشنا به اوضاع مشرق را هم با خود برداشتند در سال 1247م. (645 ه . ق.) از طریق تفلیس به ایران رسیدند و در این تاریخ سرداری کل قشون مغول در ایران غربی با بایجو نویان بود. مذاکرات ما بین بایجو و فرستادگان پاپ به کدورت سخت مبدل گردید چه نمایندگان عیسوی در عظمت شأن پاپ غلو کردند و گفتند که ایشان و پاپ هرگز نام خاقان مغول را نشنیده اند بلکه فقط نام قومی وحشی بگوش ایشان خورده است که از اقصای مشرق آمده و ممالکی عظیم فتح کرده و مردمانی بی شمار بقتل آورده اند. بایجو و بعضی از امرای او خواستند فرستادگان پاپ را در نتیجهء این جسارت بقتل رسانند ولی بالاخره برای رعایت مقام سفارت و نمایندگی از سر خون آن عده گذشته ایشان را با دو مراسله بعنوان پاپ و دو نفر نمایندهء مغولی به ممالک خود روانه کردند و این دو نماینده در سال 1248 م. (646 ه . ق.) بخدمت پاپ رسیده نامه ها را رسانیدند و غرض از این سفارت دعوت پاپ بود به قبول اطاعت مغول و رفتن بخدمت خاقان و اظهار تبعیت کردن(3). پلانو کارپینو از مسافرت خود به مغولستان شرحی نوشته است که برای فهم اوضاع جغرافیائی و تاریخ آن ایام ممالک مغول از منابع مهمه است(4).
(1) - Plano Carpino. (2) - تاریخ مغول تألیف اقبال ص153.
(3) - تاریخ مغول ص159.
(4) - تاریخ مغول ص154 و 494.
پلانی.
[پَ] (ص) اسب گمراه و کندرو. (برهان قاطع). پالانی.
پلاو.
[پَ] (ِا) نعمت. (غیاث اللغات). || طعام معروف که از برنج و گوشت سازند. پلو.
پلاوا.
[پْلا / پِ](اِخ)(1) نام قصبه ای است در 11هزارگزی شمال شرقی کوسینه و در قضای کوسینه. این قضا تابع سنجاق ایپک است و سنجاق ولایت قوصوه میباشد و واقع در نزدیکی حدود قره داغ و در شمال آرناؤدستان است قصبهء نامبرده در ساحل رودخانهء لیم و در کنار دریاچهء پلاوا در جلگهء نزهی واقع شده. سکنهء آن3500 تن2 جامع و30 باب دکان دارد بموجب قرارداد کنگرهء برلن این قصبه به انضمام کوسینه به قره طاغ واگذار شد اما در اثر مقاومت اهالی با الکون مبادله شد. طول دریاچه 4 هزارگز و عرض اعظم به سه هزاروپانصد گز بالغ میشود. پارهء انواع ماهی ها در اینجا یافت شود. (قاموس الاعلام ترکی ذیل پلاوه).
(1) - Plava.
پل اول.
[پُ لِ اَوْ وَ] (اِخ) پاپ از سال757 تا 767 م.
پل اول.
[پُ لِ اَوْ وَ] (اِخ) امپراطور روسیه پسر کاترین دوم متولد در پطرسبورگ بسال 1754 م. وی از 1796 تا 1801 م. سلطنت کرد و بر اثر توطئهء درباری کشته شد.
پلاون.
[پْلا / پِ وِ] (اِخ)(1) نام شهری در آلمان (ساکس) دارای 112000 تن سکنه. مرکز بزرگ صنعت قلاب دوزی (برودری) و منسوجات است.
(1) - Plauen.
پلاهنگ.
[پَ هَ] (ِا) عنان و مهار و رسن. (آنندراج). پالاهنگ.
پلایسه.
[سِ] (اِ) رجوع به پلیس شود.
پل بابا رکن الدین.
[پُ لِ رُ نِدْ دی](اِخ) این پل توسط شاه عباس ثانی در سر راه شیراز ساخته شده و آن را به اسماء مختلف مانند پل شیراز، پل خواجو ، پل گبرها و پل حسن آباد و پل امیر حسن بیک نیز می خوانند و این قسمت از پل را که تمام سنگ است امیر حسن بیک آق قوینلو ساخته(1) و طبقهء دوم را شاه عباس اول از آجر بنا کرده است. لیکن بقول محمد مهدی اگر این پل بنای امیرحسن میبود و شاه عباس بزرگ این وضع و اسلوب را میدید هرگز راضی به وضع و هیات پل سی وسه چشمه نمیشد چه همت و سلیقهء شاه عباس خواهش تصرف بهتری میکرد. تاورنیه که در زمان شاه عباس ثانی به اصفهان بود و در تمام جاها و جشن ها و غیره حضور داشت پس از شرح مفصلی که راجع به پل اللهوردی خان نوشته گوید: سه پل دیگر هم بر روی رودخانه زده شده یکی بالا دست آن و دو دیگر زیر دست آن که از بناهای شاه عباس دوم است. این پل به همان سبک و نمونهء پل جلفا ولی قشنگتر ساخته شده و بعضی خصایص دارد که آن دیگر ندارد. از جمله در وسط پل فضای مسدس وسیعی است که در آن رودخانه بمنزلهء اسکله واقع شده. در دو خیابانِ این پل دو عمارت قشنگ برای شاه ساخته اند(2). دو چیز شاه را مشوق شد که در این محل پلی بنا کند یکی صفا و منظرهء رودخانه، دیگری مجاورت محلهء گبرها به آن مکان که آنها از روی پل رفت و آمد کنند و دیگر به خیابان بزرگ چهارباغ نروند زیرا که از روی این پل راهشان برای رفتن به شهر بسیار نزدیکتر میشد. (این محلهء گبرها قریهء بزرگی است که اولین خانه های آن از کنار رودخانه شروع میشود) و آن خیابان که از اصفهان بطرف این پل می آید از خیابان چهارباغ هم طولانی تر و هم عرضش بیشتر بود در دو طرف هم همانطور درخت چنار کاشته شده بود اما وسطش نهر نداشت این پل از 1052 تا 1077 ساخته شد(3) و با پل اللهوردی خان قریب دو هزار ذرع فاصله دارد و دارای 21 دهنه میباشد. طبقهء تحتانی آن که آب از دهنه های آن خارج میشود به طرز خاصی ساخته شده که از غرائب طرحهای معماری و مهندسی است. در طرف مغرب و مشرق طبقهء اول مهتابی ها به هر طرف ساخته شده که بواسطهء معابر کوچک زیر چشمه ها بیکدیگر متصل اند. جلو دهنهء هر چشمه کشوئی سنگی قرار دارد که آن را با تختهء چوبی میشود گرفت تا آب رودخانه بالا بیاید. مهتابیهای طرف غربی وسیع ولی بیکدیگر اتصال ندارند و دارای نوک تیزی هستند که شبیه جلو کشتی است و از فشار آب میکاهد در سمت شرقی مهتابیها بوسیلهء سنگهای پهنی که بر روی رودخانه انداخته اند بیکدیگر اتصال می یابد و هر یک از آنها دارای پلکانهای سنگی است که یازده پله تا کف رودخانه میخورد. در زیر پل سکوهای وسیعی ساخته شده که هنگام کمی آب و در فصل تابستان مردم در آنجا می نشینند و وقتی انسان در یکی از آنها بایستد سکوهای دیگر را تماماً می بیند. در بهار که آب طغیان میکند و تا روی مهتابی ها بلکه سکوهای پل را فرامیگیرد اهالی از روی پل رفت و آمد میکنند. روی پل در وسط خیابان وسیع دارد و در طرفین غرفه هائی ساخته شده و در وسط پل عمارت دو طبقهء گچبری شده بنا کرده اند که گچ بری و نقاشی آنها از بین رفته بود ولی اخیراً آن را تعمیر کرده اند و بصورت خوشی درآورده اند هر یک از دهنه های پل بزیر و رو کاشی کاری داشته و دارد.
کرزن می نویسد این کاشیها از زمان صفویه نیست اخیراً بیشتر کاشیهای آن از بین رفته بود ولی اکنون قسمت مهمی از آنها را تعمیر کرده اند و کاشی هائی نفیس بطرز پیش قرار داده اند. بر روی طرفین طبقهء فوقانی دو مهتابی بزرگ بطول پل دیده میشود که در وسط وسیعتر و محل نشیمن است. طول آن 126 و عرض هریک از دهنه ها 4/3 گز میباشد. (از کتاب اصفهان تألیف حسین نور صادقی صص36 - 38).
(1) - اصفهان، سید جلال الدین طهرانی.
(2) - این فضای مسدس سه طبقه بود که طبقهء فوقانی بکلی از بین رفته است.
(3) - سالنامهء معارف اصفهان 1313 - 1314.
پل بالان.
[پُ لِ] (اِخ) پلی و بندی است نزدیک هرات. گویند اسکندر، اول آن پل را ساخته و پس از آن هرات را بنا کرده است. این نام در حبیب السیر (چ طهران جزء 3 از ج 3 ص254) بصورت بالیان آمده است و در موضع دیگر (جزء 2 از ج 3 ص120) بصورت بالان.
پل بامیان.
[پُ لِ] (اِخ) نام پلی در غزنین قدیم. ابوالفضل بیهقی گوید: و این پل بامیان در آن روزگار (قبل از نهم رجب422) بر این جمله نبود پلی بود قوی به ستونهای قوی برداشته، و پشت آن استوار پوشیده، کوتاه گونه، و بر پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر، چنانکه اکنون است و چون از سیل تباه شد عبویهء بازرگان آن مرد پارسای با خیر رحمة الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق، بدین نیکوئی و زیبائی و اثر نیکو ماند و از مردم چنین چیزها یادگار ماند. و نماز دیگر را پل (ظ . باران) آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند... و پاسی از شب بگذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد و مغافصةً دررسید. گله داران بجستند و جان گرفتند (؟) و همچنان استرداران و سیل گاوان و استران را درربود و به پل رسید و گذر تنگ چون ممکن شدی که آن چندان زغار (؟) و درخت و چهار پای به یک بار بتوانستی گذشت. طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد و مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرافان رسید و بسیار زیان کرد و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رستهء وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زدهء (؟) قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث... و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمار گیر نیاید و دیگر روز از دو جانب رود مردم ایستاده بود بنظاره، نزدیک نماز پیشین مدد سیل بگسست و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از اینجانب بدان و از آن جانب بدین می آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض صص 260 - 262).
پل بت تا.
[پُ بِ] (اِخ) معاون قونسول فرانسه در موصل بسال 1842م. او بتصور اینکه نینوای قدیم در این محل است در تپه «کویونچیک» برای نخستین دفعه به کاوش پرداخت، چون از حفریات مذکوره نتیجه ای که مترقب بود بدست نیامد به تپهء «خورساباد» متوجه شد و حفریاتی کرد که نتیجه بخشید، باقیماندهء قصر ساگن پادشاه آسور را با دیوارهائی که پر از حجاریهای برجستهء قشنگ بود یافت و در حال صورتهائی از آن نقاشی کرده با مجموعه ای از آثار برای موزهء «لوور» فرستاد.
پل برنجی.
[پُ لِ بِ رِ] (اِخ) پل و قریه ای است در حومهء شیراز و چهارفرسنگی جنوب شیراز. (فارسنامهء ناصری).
پلبس.
[پْلِ / پِ لِ بِ] (اِ) پله بیوس (فرانسوی: پلبئین). این کلمه بر طبقات عوام مدنیهء روم قدیم اطلاق میشد. مقابل پاتریسیَن.
پل بستل.
[پُ لِ بَ تَ] (اِخ) نام پلی که به امر شاه عباس بر اتجان رود شعبهء رود طالار ساخته اند. (سفرنامهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص43).
پلبن.
[پْلِ / پِ لِ بَ] (اِخ)(1) کرسی بخشی در ایالت فی نیستر از شهرستان شاتلن دارای 4579 سکنه.
(1) - Pleyben.
پل پترویچ.
[پُ پِ رُ وی] (ِاخ)(1) نام یکی از امپراطوران روس پسر پتر سوم و کاترین دوم. مولد، 1754 م. آنگاه که پدر وی کاترین را طلاق گفت قصد کرد که پل را نیز از وراثت محروم کند لیکن چون بزودی درگذشت کاترین صاحب تخت و تاج شد لکن پسر خویش را به امور دولتی راه نمیداد. پس از وفات او در 1796م. پل به امپراطوری رسید و رجال و مشاورین مادر خویش را عزل و قبض کرد و اصول قدیمهء دولت را اعاده داد وی امپراطوری باشکوه و جبار بود و بر حسب فرمانی، مردم روسیه هر گاه که او را میدیدند بایستی بسجده افتند. و در 1801 بر حسب بعض روایات کشته شد. وی مفتون بناپارت بود چنانکه با او به عهد اتفاقی مبادرت جست.
(1) - Paul Petrovitch.
پل پخت.
[پِ لُ پُ](1) (اِ مرکب، از اتباع)در تداول عوام، ساخت و پاخت. قرارهای محرمانه.
(1) - پِلُ و پُخت. (فرهنگ فارسی معین).
پلپس.
[پِ لُ] (اِخ)(1) نوادهء «ژوپیتر» و پسر «تانتال» پادشاه لیدی، که بدست پدر کشته شد و در ضیافتی که پدر وی به افتخار خدایان در قصر خویش بر پا کرد خواست گوشت او را به خدایان بخوراند و تنها «سِرِس» که در غم فقدان دختر خود مستغرق بود از آن غذای موحش بخورد. ژوپیتر پلپس را دوباره زنده کرد و شانه ای از عاج (بجای شانهء او که سرس خورده بود) بدو عطا کرد. بعدها پلپس با «هییپ پودامی» دختر «انومائس» ازدواج کرد و خود جانشین پدرزن شد و در «پلوپنز» سلطنت کرد. پسران وی بنام پلوپید مشهورند. در قاموس الاعلام ترکی در ماده پلوپس آمده است: پلوپس، نام پسر تانتال پادشاه لیدیه بود. این سرزمین باستانی در طرف آیدین از قطعهء آناطولی واقع شده نظر به تاریخ اساطیری یونان باستان پدر وی برای رب النوعی که مهمان وی بود او را کشته به سفره نهاده بود. گرچه یک شانه اش را سرس که رب النوع زراعت بود خورد ولی ژوپیتر دانست که این غذا از گوشت آدمیست و اجزا و اعضای آن را جمع آوری کرد و زندگی نو به وی بخشید و بجای شانهء مأکول شانه ای از عاج به وی داد و بعدها پلپس به سرزمین یونان رفت و سلطنت شبه جزیرهء موره یافت و از این رو این شبه جزیره را بنام وی نسبت داده پلوپونس یعنی جزیرهء پلپس خواندند.
(1) - Pelops.
پلپل.
[پِ پِ] (اِ)(1) فلفل. و فلفل معرب آن است. (برهان قاطع). از ابزار دیگ است و از آن سپید و هم سیاه باشد گرم و خشک است و پلپل سفید قوی تر از سیاه است. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). یکی از ادویه است که در طعام بکار میبرند: و از وی[ اورشفین به هندوستان ] پلپل و نیزه بسیار خیزد. (حدود العالم). بنزدیک ایشان کوهی است بر او خیزران و دارنیزه و پلپل و جوز هندی بسیار روید. (حدود العالم). و از آنجا [ از ملی به هندوستان ] دارنیزه و پلپل بسیار خیزد. (حدود العالم). [ (زحل دلالت دارد بر ] پلپل و شاه بلوط. (التفهیم).
نگار من چو حال من چنان دید
ببارید از مژه باران وابل
توگفتی پلپل سوده بکف داشت
پراکند او ز کف بر دیده پلپل.منوچهری.
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
بر پاش تو بر جراحتش پلپل.
ناصرخسرو.
ریزه آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده اند.
خاقانی.
خاصیت کافور مجوئید ز پلپل.
سلمان ساوجی.
- پلپل خام؛ فلفل سفید را گویند.
- پلپل دراز؛ عرق الذهب، دارپلپل. دارفلفل. (تاج العروس). دارفلفل؛ پلپل دراز است. (منتهی الارب).
- پلپل سپید(2)؛ فلفل ابیض. دانج ابروج. قرطم هندی.
-امثال:طپلپل یا فلفل به هندوستان بردن؛ظ نظیر: زیره به کرمان بردن. رجوع به امثال و حکم شود.
طگل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان.ظسعدی.
طهنر بحضرت تو عرضه داشتن چون است
چنانکه بار به هندوستان بری پلپل.ظ
ابن یمین.
و نیز رجوع به فلفل شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Poivre .
(فرانسوی)
(2) - Carthame indien
پلپل.
[پِ پِ] (اِخ) نام موضعی است در شمال شرقی بختیاری. (فارسنامهء ناصری).
پلپل مشک.
[پِ پِ مُ / مِ] (اِ مرکب)مشک دانه را گویند و آن دانه هائی باشد سیاه رنگ که بوی مشک دهد.
پلپلمویه.
[پِ پِ یَ / یِ] (اِ مرکب) بیخ درخت کبابه. فلفلمویه. و آن چون دارو بکار رود.
پل پنجم.
[پُ لِ پَ جُ] (اِخ) بُرگز. پاپ از 1605 تا 1621م. بفرمان وی بنای کلیسای سن پیر را به پایان بردند.
پلت.
[پَ لَ] (اِ) نام گونه ای از درخت افرا. چوب آن از تبریزی محکم تر و برای بنا بکار میرود و در جنگلهای مازندران و گیلان از آن بسیار است این کلمه در گیلان و در رودسر و رامسر و شهسوار به آسر اَنسینْی(1) گفته میشود و در لاهیجان و دیلمان به سفیدار(2) و در کلارستاق و گیلان به شیردار(3) و نامهای دیگر آن گندلاش (در آستارا) و پلاس (در کوه درفک) بستام و بسکام و بُسکمُ (در طوالش) و بلَس (در لاهیجان).
.
(فرانسوی)
(1) - Acer insigne
(2) - Populus. Alba - populus .(لاتینی) hybrida
.(لاتینی)
(3) - Acer laetum
پلت.
[پَ لَ] (اِ) قسمی ماهی خوراکی که در بحر گیلان صید میشود.(1) این ماهی را بزبان گیلکی سَسهِ گویند و آن با ماهی کپور تقریباً هم وزن و از حیث جثه نیز همانند است کلمهء سَس در بیشتر نقاط گیلان بمعنی «بی نمک و بی مزه» است و بعید نیست بمناسبت اینکه گوشت آن دارای طعم و مزه ای نیست این نام بدو داده شده باشد، در دهانهء سفیدرود و حسن کیاده آن را پَلَتَماهی می نامند که بمعنی پولادماهی باشد. (از مقالهء ماهیهای دریای خزر که نام گیلکی دارند نگارش منوچهر ستوده).
(1) - Barbus Capito. chabot. Meunier.
پلت.
[پِ] (اِخ) نام موضعی در کیلیکیهء قدیم. (ایران باستان ج2 ص999).
پلت.
[پْلُ / پِ لُ] (اِخ)(1) پلوتوس. از شعرای فکاهی باستانی روم. وی آثار قلمی خود را در صحنه بموقع تماشا میگذاشت و ریاست هیأتی از بازیگران را هم عهده دار بود و در اکثر بازیهای تماشاخانه شخصاً انبازی میکرد و از این راه ثروتی عظیم بدست کرد ولی اقبال وی چندان وفاداری نکرد و کار او بجائی رسید که مزدور آسیابانی شد و عاقبة الامر به شغل اول رجوع کرد. وی قریب 120 مضحکه نوشته که 20 مضحکه از آنها اکنون در دست و مشهور است که مُلیِر اکثر آنها را تقلید کرده است. مولد وی بسال 227 ق. م. و وفات در183. (قاموس الاعلام ترکی ذیل پلاوتوس).
(1) - Plaute. Plautus.
پل تابان.
[پُ لِ] (اِخ) نام پلی بر آب مرغاب در خراسان قدیم. (حبیب السیر جزء 3 از ج 3 ص260 و 293).
پلتاس.
[پِ لُ] (اِخ)(1) شهری است در برزیل (ریو گراند دُ سول) دارای شصت هزار تن سکنه.
(1) - Pelotas.
پلتاوا.
[پُ] (اِخ)(1) نام شهری در اوکرانی در مغرب خارکف و 1400 هزارگزی جنوب شرقی لنین گراد. دارای نودودو هزار تن سکنه. شارل دوازدهم پادشاه سوئد بسال 1709م. در این محل از پطر کبیر شکست یافت. رجوع به پطر کبیر شود.
(1) - Poltava. Pultava.
پلتاوا.
[پُ] (اِخ) نام ایالتی از ایالات روسیه محدود به ایالات چرنیکوف، کورسک، خارکف، یکاترنیوسلاو، و کیف. مساحت آن 49895 هزار گز مربع و اراضی آن عبارت است از جلگه های حاصلخیز پهناور و چراگاههای زیبا. و در این سرزمین اسب های بسیار بعمل می آورند. (قاموس الاعلام ترکی ذیل پولتاوه).
پلتسک.
[پُ تُ] (اِخ) نام شهری در لهستان بر کنار رود نارِف. دارای نوزده هزار سکنه. بسال 1806م. فرانسویان در این محل روسها را شکست دادند. (قاموس الاعلام ترکی). در مادهء پلوچوق تلفظ ترکی بلتسک آمده است: پلوچوق نام قصبهء مرکزی وویوودی است در لهستان. این قصبه در 90 هزارگزی شمال غربی ورشو در ساحل راست نهر ویستول واقع است و عدّهء نفوس آن 12000 تن می باشد. یک مکتب اعدادی، یک سینا گوگ (معبد یهود) بزرگ و یک کلیسای باشکوه و کارخانه های پوست و دباغخانه ها دارد. وویوودی پلوچوق از طرف مشرق به روسیه و از جانب شمال و مغرب به حدود پروس میرسد و از جهت جنوب و جنوب شرقی محدود است به ویوودهء آوغوستووه، سیدلک و مازوویا. مساحت طول آن 260 هزار و عرض 90 هزار گز است و 500000 تن نفوس دارد.
پلت کلا.
[پَ لَ کَ] (اِخ) نام دیهی در تنکابن. و بدانجا درختان مرکبات بسیار است. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص24 و 106).
پلت کلادنباله.
[پَ لَ کَ دُمْ لَ] (اِخ) نام رودی کوچک در مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص6).
پلت کوه.
[پَ لَ] (اِخ) نام یکی از دیه های کلاررستاق. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص108).
پل تنگ.
[پُ لِ تَ] (اِخ) رجوع به قلعهء پل تنگ شود.
پل تولکی.
[پُ لِ لَ] (اِخ) نام پلی در شمال شرقی هرات. (حبیب السیر جزء 3 از ج 3 ص241).
پلتون.
[پْلِ / پِ لِ تُنْ] (اِخ)(1) یکی از دانشمندان روم. او در سال 1355م. در قسطنطنیه متولد گشت و بسال 1452 درگذشت و مدتی مدید در فلورانس اقامت گزید او تألیفاتی در فلسفه و تاریخ دارد. وی افلاطون را بر ارسطو ترجیح میداد و با یورکی طربزونی در این زمینه مباحثات و معارضات دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Plethon.
پلتیه.
[پِلْ لِ یِ] (اِخ)(1) پیر. کیمیاوی فرانسوی. متولد در پاریس، یکی از مشوقین تداول گنه گنه (1788 - 1842م.).
(1) - Pelletier, Pierre.
پل جاجرم.
[پُ لِ جَ] (اِخ) نام پلی در قصبهء جاجرم بخراسان. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص252).
پل جاجرود.
[پُ لِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش افچه در شهرستان تهران دارای 49 تن سکنه. کاروانسرای شاه عباسی دارد که قابل استفاده است. اطراف این محل شکارگاه سلطنتی است. دو قهوه خانه سر پل و سر راه شوسه واقع است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
پل جلفا.
[پُ لِ جُ] (اِخ) رجوع به پل اللهوردی خان شود.
پل جوبی.
[پُ لِ] (اِخ) و بعضی از مورخین آنرا پل چوبی نوشته اند. این پل برای رفت و آمد هفت دست و آئینه خانه بود و روی این پل جوی آبی روان بوده به این مناسبت آن را پل جوبی مینامیدند. فاصلهء این پل تا پل چهارباغ تقریباً هزار ذرع است تاریخ ساختمان آن را 1065 و همچنین 1054 نوشته اند این پل اکنون از اهمیت سابق خود افتاده و کمی خراب شده لیکن عبور و مرور از آن بخوبی میسّر است. در وسط پل طاق بزرگی هشت ضلعی ساخته اند که در موقع سیلاب آب از تمام دهنه ها میرود. جوی سنگی روی پل هم از بین رفته. (از کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی صص35 - 36). این پل در مشرق پل اللهوردی خان است.
پل جوی انجیر.
[پُ لِ اَ] (اِخ) پل انجیر. پلی است در هرات. (تاریخ هرات سیف هروی ص302 و 522 و 713).
پل جوی نو.
[پُ لِ یِ نَ] (اِخ) پلی در هرات. (حبیب السیر چ طهران خاتمه ص397).
پل چکنم.
[پُ لِ چِ کُ نَ] (اِخ) نام پلی است در شیراز گویند... تاجری مال خود را صرف می و معشوق کرد و بر سر آن پل نشسته چکنم چکنم میگفت از آن باز به پل چکنم شهرت گرفته است. (آنندراج).
پل چلیک.
[پُ لِ چِ] (اِخ) نام محلی کنار راه دوراهی حرمک به زابل میان پل محمدآباد و نهر آب. در 110750گزی دوراهی حرمک.
پل چوم.
[پُ لِ] (اِخ) نام پلی در اصفهان و آن یک فرسخ دورتر از پل شهرستان است و چوم نام قریهء مجاور آن است. (کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی ص39).
پل چهارم.
[پُ لِ چَ رُ] (اِخ) کارافا. پاپ از 1555 تا 1559م. وی متحد فرانسه و مخالف فیلیپ دوم بود.
پلچی.
[پُ] (اِ) خرمهره را گویند... (برهان قاطع). پُلژی. (مهذب الاسماء). خرز.
پلچی فروش.
[پُ فُ] (نف مرکب)خرمهره فروش را گویند. (برهان قاطع). خرّاز. خرزی. خرّازی. مهره فروش:
بر سر بازار دانش چون نهد دکان که هست
رونق پلچی فروشان بیشتر از جوهری.
ابن یمین.
من گرفتم عطاردی بخرد
کو هنر را کسی که مشتری است
چون به نزدیک اهل عصر کنون
مرد پلچی فروش جوهری است.ابن یمین.
پل حطب.
[پُ لِ حَ طَ] (اِخ) نام پلی در نواحی خراسان. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص182).
پلخ.
[پَ لَ] (اِ) حلق و گلو را گویند. (برهان قاطع):
ز بس افغان و نعره و فریاد
مردمان را فروگرفته پَلَخ.نزاری.
پل خاب.
[پُ لِ] (اِخ) رجوع به پل خواب شود.
پل خاتون.
[پُ لِ] (اِخ) نام محلی در 72000 گزی سرخس در خراسان. این نام در حبیب السیر (چ طهران جزء 3 ج 3 ص252) آمده است.
پل خالص.
[پُ لِ لِ] (اِخ) نام پلی در دوازده فرسنگی بغداد. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص161).
پلخته.
[پَ لِ تَ / تِ / پِ لَ تَ / تِ] (اِ)(1)قالبی مشبک یا غربال گونه ای که از شاخهء بید و مانند آن سازند و پنیر را روی آن نهند تا آب آن برود و آن را به اسپانیولی پلیتا گویند. رجوع شود به ذیل قوامیس عرب تألیف دزی ج1 ص109 س1.
.
(فرانسوی)
(1) - Clayo. eclisse
پل خداآفرین.
[پُ لِ خُ فَ] (اِخ) نام پلی در حوالی ارّان به شمال آذربایجان. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص245). در دامنهء ارتفاعات کوههای قرجه داغ و اکنون از پلهای مرزی ایران و شوروی است بر روی ارس.
پلخدار.
[پَ لَ] (اِ مرکب) سفیدار. رجوع به سفیدار شود. و این نامی است که در طوالش به سفیدار دهند.
پل خربگیری.
[پُ لِ خَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح عوام، گزَک. موقع امتحان.
پل خرده.
[پُ خُ دَ] (اِخ) نام دیهی در استراباد رستاق. (مازندران و استراباد تألیف رابینو ص127).
پل خشتی.
[پُ لِ خِ] (اِخ) نام محلی در جنوب یارم تپه در ساروترکمان.
پلخم.
[پَ لَ / پَ خِ] (اِ) فلاخن را گویند و آن کفه ای است که از پشم یا از ابریشم بافند و بر دو طرف آن دو ریسمان بندند و شبانان و شاطران بدان سنگ اندازند. (برهان قاطع). قلاب سنگ. و بعضی به بای تازی گفته اند. (فرهنگ رشیدی). قلماسنگ:
گله بانان او نهند از قدر
مهر و مه را چو سنگ در پلخم.
مؤیدالدین (از فرهنگ رشیدی).
قلخم معرب آن است.
پل خمار تکین.
[پُ لِ خُ تَ] (اِخ) نام موضعی در بلق که ناحیه ای است نزدیک غزنه و جزء زابلستان است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص244 و حاشیهء1).
پلخمان.
[پِ لَ] (اِ) فلاخن است که شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان قاطع). بلخم. قلاب سنگ. قلماسنگ.
پل خنبه.
[پُ لِ ؟] (اِخ) نام پلی به هرات. (هرات نامهء سیف هروی ص320).
پل خواب.
[پُ لِ خوا / خا] (اِخ) دهی جزء دهستان ارنگه در بخش کرج از شهرستان تهران در 34 هزارگزی شمال خاور کرج کنار راه شوسهء کرج به چالوس در درهء رود کرج. این ده سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
پل خواجو.
[پُ لِ خوا / خا] (اِخ) رجوع به پل بابارکن الدین شود.
پلخوم.
[پَ] (اِ) رجوع به شون شود.
پل دختر.
[پُ لِ دُ تَ] (اِخ) پلی است که شاه صفی بر روی رودخانهء قزل اوزن در سنهء 1042 ه . ق. میان میانج و زنجان ساخته که از جملهء ابنیهء تاریخی ایران است.
پل دختر.
[پُ لِ دُ تَ] (اِخ) قریه ای در 422هزارگزی طهران میان برجین و میانه و آنجا ایستگاه ترن است.
پل دختر.
[پُ لِ دُ تَ] (اِخ) نام پلی بر آب کسلیان که حد فاصل میان سوادکوه و شیرگاه است. (سفرنامهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص43).
پل دخترورجه.
[پُ لِ دُ تَ وَ جَ] (اِخ)نام محلی کنار راه خرّم آباد به دزفول میان قلعهء حسینه و قلعهء بلارود در 770100 گزی طهران.
پل درفراه.
[پُ لِ ؟] (اِخ) نام پلی در هرات. (حبیب السیر چ طهران خاتمه ص397) (از هرات نامه ص713).
پل دزفول.
[پُ لِ دِ] (اِخ) در شهر دزفول بر روی آب دیز واقع است و از ابنیهء معروف زمان ساسانیان است و جزء آثار تاریخی ایران بشمار میرود.
پل دشت.
[پُ لِ دَ] (اِخ) نام جدید قریهء عرب که در مشرق ماکو واقع است. رجوع شود به اصطلاحات فرهنگستان.
پلدشت.
[پُ دَ] (اِخ) پلشت. دهی جزء دهستان بهنام پازکی در بخش ورامین از شهرستان طهران در 18هزارگزی شمال ورامین و دوهزارگزی جنوب راه خراسان دارای 817 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
پل دماغ.
[پُ لِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) برجستگی دماغ، یعنی مغز برجستگی استخوانی که در آن دماغ جای دارد.
.
(فرانسوی)
(1) - Protuberance cerebrale
پل دوآب.
[پُ لِ] (اِخ) نام محلی کنار راه سلطان آباد و ملایر میان قهوه خانهء حضرت عباس وفر، در 317900 گزی طهران.
پل دوازده پله.
[پُ لِ دَ دَهْ پِلْ لَ] (اِخ)نام پلی که در آمل بر روی رود هراز ساخته شده است. این پل را در اواخر مأئهء یازدهم شیخ الاسلام آمل بنا نهاد و بعد در دورهء قاجاریه میرزا شفیع وزیر مازندران آن را تجدید کرد. (از سفرنامهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص36 و 156).
پل دوم.
[پُ لِ دُوْ وُ] (اِخ) پاپ از1464 تا 1471م.
پل دیاکر.
[پُ لِ] (اِخ) یا وارنفرید. مورخی از مردم لمباردی. (740 - 801م.).
پل ذهاب.
[پُ لِ ذَ] (اِخ) نام پلی در استان پنجم (ایلام).
پلر.
[پَ لَ] (اِخ) (کوه...) کوهی در کجور مازندران و قریهء فیروزآباد در دامنهء آن واقع است. (سفرنامهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص109).
پل رضاشاهی.
[پُ لِ رِ] (اِخ) نام محلی کنار راه طهران و فیروزکوه میان تونل و ملک سلیم در129600گزی طهران.
پلرم.
[پُ لُ] (اِخ) نام دیهی در فندرسک. (سفرنامهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص128).
پلرن.
[پِ لِ رَ] (اِخ)(1) کرسی بخشی از ایالت لوار سفلی، در شهرستان سن نازر. مجاور رود لوار، دارای 2252 تن سکنه.
(1) - Pellerin.
پل رود.
[پُ] (اِخ) نام محلی کنار راه رامسر به لنگرود میان قلعه چای و شیرمحله در 514100 گزی طهران.
پل رود.
[پُ] (اِخ) رودخانه ای است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی است. (از جغرافیای اقتصادی ایران تألیف کیهان ص32).
پل رومی.
[پُ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) شادروان. پلی که طاق آن صورت نیم دایره دارد.
.
(فرانسوی)
(1) - Aqueduc romain
پل ریکنه.
[پُ لِ کَ نَ] (اِخ) نام پل و موضعی به هرات. (هرات نامهء سیفی هروی ص134 و 248 و 704 و 705 و 713).
پل زاغول.
[پُ لِ] (اِخ) براه بیابان در حدود اندخود خراسان. (ترجمهء تاریخ یمینی ص233).
پل زال.
[پُ لِ] (اِخ) رجوع به قلعهء پل زال شود.
پلزانس.
[پْلِ / پِ لِ] (اِخ)(1) در قاموس الاعلام ترکی (تحت عنوان پلزانسه) آمده است، آن را به زبان ایتالیائی پیاچنچه(2)نامند. نام مرکز ایالتی است در قسمت شمالی ایتالیا و در دوک نشین ملعاپارمه. این شهر در نزدیکی ساحل یمین نهر پو، و در 53هزارگزی شمال غربی واقع است. عدهء سکنهء آن 35000 تن است. مکتب بزرگی موسوم به آلبرونی، و مدرسهء مخصوص به مجسمه سازی و نقاشی، کتابخانه، راه آهن، قصر مخصوص دوکهای قدیم، استحکامات، جادّهء زیبا، منسوجات ابریشمی و پشمی، و انواع مشروبات دارد. پلزانس از شهرهای بسیار قدیم است و صحنهء وقایع تاریخی بسیار بوده است. ایالت پلزانس از جانب شمال به میلان و کرمونه و از سوی مغرب به پاوی و از جهت جنوب غربی به ژن و از طرف جنوب و مشرق نیز به ایالت پارم محدود میباشد. مساحت آن 2355 هزار گز مربع و عدّهء نفوس 226720 تن منقسم به دو قضا. و جامع 7 ناحیه است. قسمت جنوبی آن کوهستانی و از دامنه های کوه پناست که 1735 گز ارتفاع دارد و قسمت شمالی آن جلگهء باصفا و سبز و خرمی است و چندین رودخانه از دامنه های کوه نامبرده سرچشمه گرفته این جلگه را سیراب ساخته به نهر میریزد. محصولات عمدهء آن حبوب گوناگون، شراب، توت، شاه بلوط و میوه های دیگر است. مراتع فراوان و پنیر مشهور دارد از احجار آن برای ابنیه و گچ پزی استفاده می کنند.
(1) - Plaisance.
(2) - Piacenza.
پل زدن.
[پُ زَ دَ] (مص مرکب) پل ساختن. پل کردن. پل بستن و بنا کردن پل:
یکی پول دیگر بباید زدن
شدن را یکی راه و بازآمدن.فردوسی.
پل زرینه.
[پُ لِ زَ نَ] (اِخ) نام موضعی در حوالی زنجان نزدیک عقبهء میانج. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص229 و 239).
پل زغال.
[پُ لِ زُ] (اِخ) نام موضعی در درهء چالوس کنار راه طهران به چالوس میان ماکارود و چالوس در 190300 گزی طهران.
پل زمانخان.
[پُ لِ زَ] (اِخ) در اصفهان. دارای دو دهنه، یکی بزرگ و دیگری کوچک که بر روی سه پایهء سنگی طبیعی قرار دارد و محل عبور اهالی چهارمحال است. (کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی ص33).
پل زنگوله.
[پُ لِ زَ لَ] (اِخ) میان کندوان و چالوس نزدیک آغاز جنگل.
پل زنگینه و چکان.
[پُ لِ زَ نَ وَ چَ](اِخ) موضعی به هرات. (حبیب السیر چ طهران خاتمه ص397).
پلزیان.
[پْلِ / پِ لِ] (اِخ)(1) گیوم دُ. یکی از قضات مشاور مشهور فیلیپ لُ بِل.
(1) - Plaisians.
پلزین.
[پُ لِ] (اِخ)(1) نام قدیم ایالت رویگو(2) در ایتالیا.
(1) - Polesine.
(2) - Rovigo.
پلژی.
[پُ] (اِ) پلچی. (محمودبن عمر ربنجنی).
پلژی فروش.
[پُ فُ] (نف مرکب)پلچی فروش. بلژی فروش. صیدلانی. صیدنانی. یعنی پیله ور. (مهذب الاسماء). خراز. خرزی. خرازی. مهره فروش.
پل سالار.
[پُ لِ] (اِخ) موضعی به نزدیکی هرات. (حبیب السیر چ طهران جزء 4 از ج 3 ص380 و نیز ج 3 از ج 3 ص180 و 252 و 280).
پلستک.
[پِ لِ تُ] (اِ) پرستوک باشد و آن پرنده ای است که در سقف خانه ها آشیان کند و به عربی خطاف گوید. (برهان قاطع). پرستک. (فرهنگ جهانگیری). پرستو.
پلستن ل گرو.
[پْلِ / پِ لِ تَ لِ گْرِوْ / گِ رِوْ] (اِخ)(1) کرسی بخشی از ایالت «کت دو نُر» در شهرستان لانون بر کنار دریای مانش دارای 3198 تن سکنه.
(1) - Plestin-les-Greves.
پل سروش.
[پُ لِ سُ] (اِخ) نام محلی کنار راه زاهدان به خواش میان سیاه جنگل و سنگان در 129000گزی زاهدان.
پل سروش بادران.
[پُ لِ سُ] (اِخ) در اصفهان که پل دشتی هم میخوانند. یک فرسخ با پل چوم فاصله دارد. محمد مهدی می نویسد نزدیک آن قریه واقع شده و رود در آنجا بطرف دیگر گشته و پل بدان طرف آب مانده است. اکنون هم در کنار رودخانه واقع است و آب از آن عبور نمی کند و چشمه هایش از ریگ پر شده است. (کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی ص39).
پلس سدهاند.
[پُ لِسْ سِدد هانْ دَ](اِخ) یعنی بزرگترین کتاب نجوم منسوب به پولس یونانی. (التفهیم چ همائی ص184 حاشیهء د).
پل سفید.
[پُ لِ سِ] (اِخ) نام ایستگاهی از راه آهن طهران و بندر شاه. فاصله اش تا طهران 2/286هزار گز و آن ایستگاه هفدهم راه آهن شمال است از سوی طهران.
پل سفید.
[پُ لِ] (اِخ) نام پلی بر رود طالار دارای دو چشمه در سی میلی شمال فیروزکوه و 42میلی جنوب ساری. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص42 و43).
پل سلطان.
[پُ لِ سُ] (اِخ) نام موضعی میان حلب و حماة. (حبیب السیر چ طهران جزء 4 از ج 2 ص199).
پل سمیساطی.
[پُ لِ سُ] (اِخ)(1) یکی از بزرگان مذهب مسیحی است از مردم سمیساط که در اول سمت سکوبائی یعنی اسقفی شهر خویش داشت و در 360 م. بدرجهء بطریقی شهر انطاکیه ارتقا یافت و چون الوهیت عیسی و تثلیث را منکر شد سن فلیکس پاپ، وی را تکفیر کرد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Paul de Samosate.
پل سنگین.
[پُ لِ سَ] (اِخ) نام موضعی در استرآباد. (حبیب السیر چ طهران جزو 3 از ج 3 ص 281).
پل سنگین.
[پُ لِ سَ] (اِخ) نام موضعی در حدود ختلان. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص126).
پل سوم.
[پُ لِ سِوْ وُ] (اِخ) (اسکندر فارنز) پاپ از 1534 تا 1549م. مؤسّس سنوذس (کنسیل) ترانت.
پلسی لتور.
[پْلِ / پِ لِ لِ] (اِخ)(1) قریه ای از ایالت «اندراِلوار» در شهرستان تور. اطلال کاخی که لوئی یازدهم ساخته و در آن بسال 1483م. وفات کرده است بدانجا برجای است.
(1) - Plessis-les-Tours.
پل شادروان.
[پُ لِ ؟] (اِخ) پل شوشتر. در مرآت البلدان ناصری (مادهء تستر) آمده است: (شادروان در لغت سراپرده و فرش منقوش و بساط گرانمایه را گویند و چون زمین رودخانه یعنی بنیان این پل را از سنگ مرمر فرش کرده بودند آن را شادروان خواندند و بعضی شادروان را به جدول و راه رو آب نیز ترجمه کرده اند و این معنی را با این محل مناسبت بیشتر است) عقیدهء بعضی این است که شهر شوشتر قبل از ظهور ساسانیان چند گاهی خراب بود و چون اردشیر بابکان که اول پادشاه ساسانیان است سلطنت یافت در صدد تجدید بنای شوشتر برآمد و از هر جا جمعیتی را کوچانیده به شوشتر سکنا داد و حکم کرد تا در این شهر خانه بسازند و در این باب مبالغت کرد و در اندک زمانی عمارت و برج و باروی شهر را تمام کردند و خیال داشت که پائین دهنهء داریان را که زیر پل دزفول واقع است به عرض رودخانه شادروانی بنا کند که آب بلند شود و در نهر داریان جاری گردد و اجل او را فرصت نداد. نبیرهء اردشیر، شاپور ذوالاکتاف چون در سلطنت استقلالی یافت در حوالی شهر ادس که به اورفه نیز معروف است با والریان (ورلین) قیصر روم جنگ کرده لشکر او را شکست داد و قیصر را به اسیری گرفت و حکم کرد تا این پل و این بند را بنا کند قیصر مهندسان و معماران از روم و فرنگ با زر و اموال بسیار طلبیده اوّ از زیر کوهی که بقعهء سید محمد گیاه خوار در آن است و آب رودخانه از زیر آن کوه بطرف مغربی شهر جاری بود رخنه کردند که آب را بطرف جنوب برند از زیر آن کوه تا بند قیر که دوازده فرسخ مسافت است بریدند و آب را بدان طرف سر دادند و نوره و گچ را بشیر گوسفند خمیر کردند و سنگهای بزرگ با علم جرّاثقال بکار بردند و هر دو سنگ را با طوق آهن بهم بستند و از دهنهء مافاریان تا زیر پل را به یک ترازو فرش کردند و با سرب آب کرده رخنه های سنگها را مسدود کردند و بعرض رودخانه شادروانی ساخته پل عظیم برای سهولت عبور و مرور با کمال استحکام ساختند و آن رخنه هائی که از زیر بقعهء سید محمد گیاه خوار کرده بودند از همان نوره و سرب آب کرده مسدود کردند تا شادروان و بند میزان تمام شد آنگاه آب را به مجرای مطلوب جاری کردند و چنان کردند که چهار دانگ آب به رود قدیم از زیر پل میگذشت و دو دانگ دیگر برای مصرف باغات در رودخانهء کرکر و بطرف جنوبی شهر جاری شد لهذا قریه ای که پهلوی رود قدیم بود به چهاردانگه و دیهی که پهلوی این رود بود به دودانگه موسوم شد و باغات و بساتین بعمل آوردند و زراعت صیفی بسیار شد و آبادی بدرجه ای رسید که صحرای عسکر و اراضی داویان را زمین مینو نام دادند و معروف است که پل دزفول را نیز والریان بنا کرده اگر چه از آن زمان الی الان چندین بار پل مسطور خراب شده و تعمیر کرده اند و اما بنیان پل که معروف به شادروان است باقی و چندین سال دیگر هم برقرار خواهد بود و یک مرتبه از چند مرتبه که این پل خراب شد در زمان بنی امیه بود که شبیب خارجی خروج کرد و شوشتر را مقر سلطنت خود ساخت و مکرر لشکر از شام بجنگ او آمدند و مغلوب شدند تا در زمان عبدالملک بن مروان که حجاج بن یوسف والی عراقین و خراسان شد و با لشکری جرّار بر سر شبیب آمد. شبیب در قلعهء شوشتر حصاری شده هر روز با سپاه خود از قلعه بیرون می آمد و با حجاج جنگ میکرد و شب به قلعه بازمیگشت تا یکروز وقتی که شبیب از رزمگاه مراجعت میکرد و اتفاقاً آن وقت آب رودخانه طغیان کرده بود و شبیب به تماشای سیلاب بکنار رودخانه آمده بود و اسب میتاخت در این بین شخصی مادیانی سوار و از پیش روی شبیب میراند اسب شبیب بمادیان رغبت کرد او بدهن اسب زد اسب حرکتی کرده با راکب خود در آب افتاده هر دو غرق و هلاک شدند و فردا صبح حجاج وارد شهر شد و از اهل ولایت بازخواست کرد که چرا شبیب را به شهر راه دادید اهل شهر گفتند او با سپاهی بسیار غفلةً بشهر داخل شد و ما را تاب محاربه با او نبود لهذا حجاج حکم کرد تا پل را خراب کردند که علی الغفله کسی به شهر وارد نشود. و در این اواخر در عهد خاقان مغفور (فتحعلی شاه) شاهزاده محمدعلی میرزا نیز این شادروان را مرمت و تعمیر کامل کرده است فاصلهء شادروان تا شهر تقریباً یک میل است. در سال هزارودویست وچهل و پنج خاقان خلدآشیان (فتحعلی شاه) طاب الله ثراه تشریف فرمای شوشتر شده و در کنار شط سراپردهء خاقانی افراشته روز دیگر به تماشای سدی که نواب غفران مآب محمدعلی میرزا مرمت کرده و ساخته بود رفتند بعد از تماشای سد بیاد آن فرزند دلبند افتاده بسیار متحسر و متأسف گردیدند. بالجمله پل شوشتر و پل دزفول هر دو را سه چشمه است و در وسط شهر شوشتر تپه ای است موسوم به تپهء روم، گویند خاک این تپه را والریان به حکم شاپور از مملکت روم به این محل نقل کرده که پل مذکور و بعضی ابنیهء دیگر را با این خاک بسازند آنچه میبایستی بکار بنّائی رود رفته اینکه حالا هست و بمصرف نرسیده فاضل آن خاک است. این تفصیل به عقیدهء مؤلف به افسانه شبیه است و محل اعتنا و اعتماد نیست و آنچه محقق است که خاک اطراف شهر شوشتر سست و مخلوط به شن است و از برای ابنیه ای که بخواهند چندین سال دوام داشته باشد بی مصرف است لهذا خاک این تپه را که مصنوعی است نه طبیعی از چند فرسخ دورتر آورده اند و بقدری که لازم بوده به مصرف ساختن پل رسانیده اند و باقی موجود است. مشربه و کوزه های شوشتر که به لطافت معروف است و آب را خنک میکند از خاک این تپه ساخته میشود و بسببی که ذکر شد از خاکهای دیگر اطراف شوشتر نمیتوان کوزه و مشربهء لطیف ساخت. گویند بعضی رومیها را که بحکم والریان برای ساختن پل آمده بودند از آب و هوای شوشتر خوش آمده در آنجا ماندند و کارهای غریب کردند و از جمله قریب به چشمهء آب گرمی که در دوفرسخی شهر در طرف شمال واقع است معدن نقره ای پیدا کرده بودند و هر سال مبالغی کلی از آن منتفع میشدند و وجه معتدٌبه از این بابت به شاپور میدادند و احدی از اهل ایران را در آن کار مداخله نبود و اکنون آن مکان بر کسی معلوم نیست. (تذییل) در قدیم الایام خیلی بالاتر از شوشتر پلی بر روی رودخانهء کارون در یک درهء تنگی بسته بودند. از آثار چنین مستفاد میشود که از بناهای سلاطین کیان بوده است. پائین تر از پل آثار دو قلعهء مخروبه موجود است که شباهت به بناهای سلاطین ساسانیه دارد. قلعهء سمت راست موسوم بقلعهء رستم و قلعهء سمت چپ را قلعه دختر مینامند و مغاره هائی که از سنگ تراشیده شده در اطراف شط کارون بسیار است به عقیدهء مؤلف اینها دخمهء اموات بوده در نزدیکی قلعهء رستم آجر پاره و آثار خرابه بسیار پیداست. یمکن در ازمنهء قدیمه شهر بزرگی در این محل بوده است. رود کارون از موضعی که مصب آن به شط العرب است تا حوالی شوشتر کشتی رو است. در میان شوشتر و رامهرمز چشمهء نفت سفید است که از حیث سفیدی بهترین نفتهای عالم محسوب میشود.
پل شاه.
[پُ لِ] (اِخ) محلی در حوالی کرمانشاه. رجوع شود به مجمل التواریخ گلستانه ص168.
پلشت.
[پِ لَ / پِ لِ / پَ لَ] (ص) آلوده. ناپاک. پلید. (اوبهی). فرخج. فژه. (لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی). فژاکن. فژاک. (لغت نامهء اسدی). شوخگن. چرک. چرکین. مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع):
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.(1)شهید.
با دل پاک مرا جامهء ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی (از لغتنامهء اسدی).
با دو کژدم نکرد زشتی هیچ
با دل من چرا شد ایدون زشت
زشت خوی پلید کرد مرا
هر کرا خو پلید هست پلشت.کسائی.
و آن نیز گربه ای است پلشت و پیاستو.
فخری (از فرهنگ ضیاء).
|| این لفظ در فرهنگستان معادل عفونی(2)پذیرفته شده است و پلشت بر را بمعنی ضدعفونی(3) گرفته اند و پلشت بری را بمعنی ضدعفونی کردن. (واژه های فرهنگستان تا پایان سال1319 ه . ش.). و این وضع نمایندهء کمال بی اطلاعی از لغت و دوری تمام از ذوق ادبی و لغوی است.
(1) - شاید بمعنی گرم اوفتی سعدی است، آنجا که گوید:
چو زنبور خانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی.
.
(فرانسوی)
(2) - Septique .
(فرانسوی)
(3) - Antiseptique
پل شکستن بر.
[پُ شِ کَ تَ بَ] (مص مرکب) کنایه از محروم ماندن و بی نصیب(1)شدن باشد. (برهان قاطع). بی بهره گردانیدن. (آنندراج):
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت بوئی ندارم.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی)
عاشق محتشم بسی داری
پل همه بر من گدا شکنی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند.
خاقانی.
دشمنان از داغ هجرش رسته اند
پل همه بر دوستان خواهد شکست.خاقانی.
|| بعضی گویند بمعنی غرق کردن باشد. (غیاث اللغاث).
-پل شکن؛ خراب کنندهء پل:
عمر پلیست رخنه سر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری.
خاقانی.
(1) - به تصحیح قیاسی، نسخه ها «بی طاقت» است.
پل شوشتر.
[پُ لِ تَ] (اِخ) رجوع به پل شادروان شود.
پل شهرستان.
[پُ لِ شَ رِ] (اِخ) در اصفهان این نام بمناسبت قریه ای است که مجاور آن قرار دارد. تاورنیه می نویسد یک پل کهنهء دیگر هم در ربع لیو، زیر دست پل گبرهاست که راه معمولی شیراز به اصفهان بوده اکنون این پل بر جا و پایه های آن از سنگ ساخته شده است اما قسمت فوقانی پل که جهت عبور و مرور بوده خراب شده است و فقط پیاده میتوان از روی آن عبور کرد. (کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی صص38-39) و شهرستان کنار راه اصفهان به نائین میان اصفهان و حسن آباد در 4000گزی اصفهان واقع است.
پل صراط.
[پُ لِ صِ] (اِخ) صراط. پلیست گسترده بر پشت دوزخ که ذکر آن در حدیث صحیح وارد است. (منتهی الارب). عقاید مسلمین دربارهء پل صراط مشابه است با آنچه مزدیسنان دربارهء پل چینوت گویند. و نیز رجوع به چینوت شود.
پلطار.
[پَ لَ] (اِ) اصل کلمهء مستعمل در عربی، بلطار. کلمهء اسپانیولی. قسمت فوقانی داخل دهان. سقف دهان. سَقّ (در تداول عوام) و گاه کام را نیز به این معنی استعمال کرده اند. رجوع شود به ذیل قوامیس عرب تألیف دزی در بلطار ج1 ص112.
پل طالار.
[پُ لِ] (اِخ) نام محلی کنار جادهء قائمشهر و بابل میان قائمشهر و پل نوری کلا در 258700گزی طهران.
پلطر.
[پْلِ / پِ لِ] (از یونانی، اِ) از مقادیر و مقیاسهای طول یونانی مساوی 78/30 گز. (ایران باستان ج 1 ص166 و ج2 ص999).
پل عطا.
[پُ لِ عَ] (اِخ) موضعی به حوالی بلخ. (تاریخ بخارای نرشخی ص106) (تاریخ سیستان ص256).
پلغ پلغ.
[پُ لُ پُ لُ] (اِ صوت) حکایت آواز جوشیدن مایعی زفت و غلیظ با تیرکها و جوشهای بزرگ.
- پلغ پلغ زدن؛ جوشیدن با جوشهای بزرگ و بیشتر در مایعی زفت چون آش و مانند آن.
پلغده.
[پَ لَ دَ / دِ] (ص) تخم مرغ و میوه ای که درون آن گندیده و ضایع شده باشد. (برهان قاطع). و گویند مرغ بیضه ای را پلغده کرد؛ یعنی گنده کرد و بچه نیاورد. پوسیده و درهم شده. (فرهنگ رشیدی):
دو خایه گنده(1) پلغده شده هم اندر وقت
شکست و ریخت همانجا سپیده و زرده.
سوزنی.
غَرقلَة؛ پلغده گردیدن تخم مرغ و خربزه. (منتهی الارب).
(1) - ن ل: کرده.
پلغندگی.
[پُ لُغْ غَ دَ / دِ] (حامص)پلقندگی. برجستگی. بیرون آمدگی. برآمدگی.
پلغنده.
[پَ غَ دَ / دِ] (اِ) پرونده. بقچه. رزمه.
پلغیدگی.
[پُ لُغْ غی دَ / دِ] (حامص)پلقیدگی. حالت و چگونگی پلغیده. رجوع به پلقیده شود.
پلغیدن.
[پُ لُغْ غی دَ] (مص) پلقیدن. بیرون جستن و برجستن و برآمدن و بیرون خزیدن چیزی چنانکه تیرک دیگ جوشان و چشم در بعض بیماریها. بیرون آمدن چیزی از جای خود به بیرون برجستگی چیزی. جحظ. جحوظ. و نیز رجوع به بیرون نشستن شود.
پلغیدنی.
[پُ لُغْ غی دَ] (ص لیاقت)درخور و سزاوار پلغیدن. پلقیدنی.
پلغیده.
[پُ لُغْ غی دَ / دِ] (ن مص) در تداول عامیان، برجسته و از حد طبیعی زیاده بیرون آمده و اکثر در چشم متداول است. بیرون جسته: چشم پلغّیده؛ مایل بسوی بیرون. جاحظ.
پلفته.
[پُ لُ تَ / تِ] (اِ) پارچه ها و گلوله های علف سوخته را گویند که چون آتش در خانهء علفی افتد زور آتش آنها را بر هوا برد. (برهان قاطع). آن باشد که چون آتش در خانهء کاه پوش افتد گلوله های کاه سوخته که هنوز آتش در میانش باشد بزور آتش در هوا رود. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). آتش پاره که هوا آن را ببرد و به هندی آن را چنگاری گویند. (غیاث اللغات).
پل فردوس.
[پُ لِ فِ دَ] (اِخ) نام محلی کنار راه طهران و فیروزآباد، میان سعیدآباد و تونل در 109000گزی طهران.
پل فسا.
[پُ لِ فَ] (اِخ) واقع در 16000 گزی شیراز کنار راه شیراز و جهرم میان اجوار و باباحاجی.
پل فسا.
[پُ لِ فَ] (اِخ) (نهر...) آبش شیرین ولی بسیار سنگین و ناگوار، از چشمهء پیربناب برخاسته از صحرای قره باغ حومهء شیراز و پل فسا گذشته به دریاچهء مهارلو فروریزد. (فارس نامهء ناصری).
پل فلاورجان.
[پُ لِ فَ وَ] (اِخ) در اصفهان است و دو فرسخ با پل بابامحمود فاصله دارد. (کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی ص33).
پل فوشنچ.
[پُ لِ شَ] (اِخ) موضعی در حوالی هرات. (حبیب السیر چ طهران جزء 4 از ج 3 ص379).
پل فیروزی.
[پُ لِ] (اِخ)(1) لقبی بود که روسها و امریکائیها و انگلیسها و فرانسوی ها در جنگ بین المللی دوم به ایران دادند.
.
(فرانسوی)
(1) - Pont de victoire
پلق پلق.
[پُ لُ پُ لُ] (اِ صوت) رجوع به پلغ پلغ شود.
پل قدیس.
[پُ لِ قِدْ دی] (اِخ) سن پل(1). بولس. پاولوس. پولس. یکی ازحواریون است که در سال دوم میلادی به طرسوس متولد شده است. پدر او از یهود بود و اسم اصلی پاولوس (شائول) است. تربیت او در قدس شریف بود و در اول امر با دین ترسائی خصومت میورزید بعد در راه دمشق معجزه ای دید و به دین عیسی گروید و یکی از بزرگان دعاة مذهب مسیح شد. یکی از سرداران روم را در «پافوس» یعنی «باف» موسوم به «سرجیوس پاولوس» به دین عیسی دعوت کرد و او بپذیرفت و بدین جهت سرجیوس را نسبت بدو کرده پاولوس خواندند سن پل در قبرس و آناطولی و یونان و سالونیک و اَطنه و سائر شهرها علناً به دعوت انجیل پرداخت و در سال 58 م. که به موطن خویش قدس شریف بازگشت یهودیان با او مخالفت آغازیدند و حاکم فلسطین موسوم به «فلیکس» او را دو سال در قیصریه محبوس ساخت و پس از آن وی را به روم فرستاد و در آنجا او را تبرئه کردند و هم به شهر روم مردمان را به دین مسیح دعوت کرد. سپس به مشرق بازگشت و کرت دیگر در سال 62 یا 64 م. به روم شد و در آن وقت عیسویان در روم بسیار بودند و نِرون امپراطور روم او را خواست و از وی مؤاخذه کرد و او جوابهای درشت گفت از این رو در سال 66 با پطروس حواری (یعنی سن پیر) به امر نرون مقتول گشت و جسد او را در راه «اوسمَیه» به خاک سپردند و بعدها مسیحیان استخوانهای وی را به کلیسای سن پیر نقل دادند. ذکران او را در بیست ونهم حزیران گیرند. چهارده خطبه از او در دست است و در کتاب اعمال رسولان انجیل ترجمهء حال وی آمده است. (قاموس الاعلام ترکی). در کتاب قاموس مقدس آمده است: در لغت بمعنی کوچک میباشد و او را در زبان عبرانی شاؤل میگفتند و او حواری ممتاز قبایل بود. (روم 11:13). اول ذکری که از این اسم داریم در «1 ع13:9» میباشد. بعضی بر آنند که سبب تسمیه و تبدیل شاؤل به پولس که اسم رومانی است مطابق رسم یهودیانی بود که در دول خارجه میبودند و یا اینکه بواسطهء احترام سرجیوس پولس که دوست او و یکی از جدیدالایمانان سلف بود که در آیهء 7 مذکور است این اسم را بر خود قبول نمود امکان دارد که در طفولیت به همین دو اسم خطاب شده معروف بوده است. و او در شهر طرسوس قلیقیه متولد گشت و امتیاز رعیتی روم را ارثاً از پدر یافت والدینش از سبط بن یامین بودند که او را بر حسب رسوم و قواعد یهود تربیت کردند و همچو عبریی از عبریان نشو و نما کرد فی3:5. شهر طرسوس از حیث علم و تربیت بسیار معروف و مشهور بود و پولس همواره در علم و آداب و معرفت و تربیت ترقی می کرد تا در موقع مناسب والدینش او را به اورشلیم فرستادند تا در خدمت غمالائیل که از مشاهیر علمای آن زمان بود تعلیم و تحصیلات خود را کامل نمایند لکن معلوم نیست که در زمان ظهور مسیح در اورشلیم بود یا نه. احتمال میرود که بعد از مراجعتش به طرسوس بر حسب رسم عمومی یهود که میگفتند «آنکه پسر خود را صنعت مفیدی نیاموزد ویرا بدزدی داشته است» صنعت خیمه دوزی آموخت. (1 ع18 :3 و20:34،2 تسلو3:8). چون سی سال از سنش گذشته بود در میان قوم یهود مشار بالبنان و شخصی نافذالامر گشته از تعلیمات غمالائیل فواید بسیار یافته در شریعت و علوم دینیه مهارت تام و تمامی بهم رسانیده برحسب قواعد فریسیان تن به ریاضات شاقه سپرده عالمی مرتاض و حافظ قوی و متعصب دین یهود و دشمن تلخ و سخت دین مسیحی گردید. (1 ع8:3 و24:9 - 11). در این حال بر حسب مسطورات کتاب اعمال (اع 9: و 26): مسیح در راه دمشق بدو مکشوف گشته اعجازاً هدایت یافته تابع دین مسیح شده مسیح برای او عمدهء مقصد گردید (اع 26:15 اقر15:8) و دل و جان و اندیشه و قوت و قدرت خود را تماماً به مسیح سپرده من بعد چه در حیات و چه در ممات غلام عیسی مسیح بود و تمام قوا و غیرت و مجاهدات و اندیشهء خود را وقف محافظت و انتشار انجیل مسیح نمود. خصوصاً در میان قبایل چنان مینماید که افکار او در خصوص روح دین پاک و عالی مسیح چه در عبادت و چه در اثر اعمالش دارای اهمیت مخصوص بود ضدّیت او به رسوم و قواعد عبادت و دین یهود وی را در هر جا مورد کینه و دشمنی اهالی وطن خود کرد و بالاخره بواسطهء شکایت اهالی وطن بدین وسایل بر وی شکایت آورده بتوسط رومیان در قیصریه محبوس گردید و چون مدت دو سال بر این برآمد وی را از قیصریه برای استنطاق به رومیه فرستادند زیرا که خود خواهش نمود که در حضور امپراطور حاضر شود. حکایاتی که نویسندگان کلیسای سلف در خصوص پولس ذکر میکنند چندان محل اطمینان نیست ولی در قرنهای اوّل رأی ذیل محل قبول عامه بود یعنی که در پولس خطائی نیافتند و در آخر دو سال که تقصیری بر او ثابت نتوانستند کرد پاکدامنی وی ظاهر شده از حبس مستخلص گردید، بعد از آن دوباره به رومیه مراجعت کرد و نرون ثانیاً او را حبس کرده مقتول گردانید. چنان مینماید که پولس در تمام علومی که در آن وقت در میان یهود متداول و معروف بود مسلط بوده و از مهارت و تسلطی که در زبان یونانی داشته است معلوم میشود که از نوشتجات یونانیان نیز بی اطلاع نبوده با فیلسوفان ایشان مباحثات بسیار کرده از شعرای آنها مثل اریتس (اع17:28) و میندر (اقر 15:33 و 1) پای مندیز (تیط 1:13) اقتباس میکند اما نمیتوان گفت که کلیةً در علوم ایشان عالم بوده. از رسوم مؤثرهء سجیه و طبیعت او قصد عام و عالم گیر و روحانیت دین مسیح و آثار مطهره و شرف بخشای بر قلوب مؤمنین بخوبی معلوم میگردد دین مسیح و اثر مطهر آن آتش محبت و خیال نجات بخشی تمامی مردم را از خود ناجی اقتباس نمود. (کل 1:12) چنان مینماید که بسیاری از حواریان و سایر معلمان بیشتر به اصول دین یهود و قوانین و رسوم و آدابی که در آن تربیت یافته بودند متوجه بوده اعتنا مینمودند یعنی آنها را اصل و مسیحی گری را چون فرع میدانستند که بر تنهء قدیم پیوسته شود یعنی که وجود و حیات شاخهای نو بسته بوجود و حیات تنه است لکن پولس یکی از آنهائی بود که از این کوتاه نظری صرف نظر کرده دین مسیح را در روشنائی حقیقی اش چون مذهب عام و عالم گیر تصور مینماید. دیگران بر آن بودند که کسی که بخواهد بدین تازه متدین شود باید اول یهودی شود و یوغ اطاعت شریعت موسی را بر خود گیرد لکن پولس بر آن بود که این دیوار حایلی که اسباب نفاق یهود و قبایل است از میان بردارد و بنماید که تمام ایشان در مسیح یکی هستند و نتیجهء تمام اعمال او همین بود و به هیچ وجه از پیروی این مقصود عظیم دست نکشید و از تنبیه پطرس که نظرش به زمان بود باز نایستاد و حیات خود را در مقابل تعصب هموطنان خود در خطر گذاشت و فی الحقیقة به همین واسطه بود که مدت پنجسال در اورشلیم و قیصریه و رومیه محبوس شد.
خلاصهء تاریخ سرگذشت پولس:
ایمان آوردن پولس (اع9:) سال 37 م. سکونتش در عربستان 37-40 م. سفر اولش به اورشلیم. (غلا1:18). سکونتش در طرسوس. (اع 9:23-30). و مسافرتش در انطاکیه. (اع 11:28) 40 م. سفر دومش به اورشلیم با بارنابا از زمان قحطی و آوردن اعانه از برای فقرا (اع 11:30) 44 م. سفر اولش برای بشارت در اطراف با بارنابا و مرقس در قیرس و انطاکیه پیسیدیه و ایقونیه و لستره و دریه و مراجعتش به انطاکیه. (اع13:و14:) 25-41 م. انجمن شدن حواریان در اورشلیم. دشمنی میان یهود و قبایل در کلیسا. سفر سیمش به اورشلیم با بارنابا و تیطس و اصلاح خصومت و موافقت یهود و مؤمنین قبایل. مراجعت پولس به انطاکیه. مباحثه با پطرس و بارنابا در انطاکیه و جدائی موقتی بارنابا (اع 15:21-30). سفر ثانی پولس برای بشارت از انطاکیه به آسیای کوچک و قلیقیه و لیکاونیه و غلاطیه و تراوس و شهرهای یونان یعنی فیلپی و تسالونکی و بیریه و اطینا و قرنتس (اع 15:30-18:ا).و در این سفر بود که به بشارت دادن در اروپا شروع کرد 51 م. توقفش یکسال ونیم در قرنتس و تصنیف دو رسالهء تسالونیکیان 52-53 م. سفر چهارمش به اورشلیم و چندی توقف در انطاکیه (اع 18:11-33). بعد سفر سیمش از غلاطیه و فریجیه در پائیز برای بشارت (اع 19:1). توقفش مدت سه سال در افسس و تصنیف رسالهء غلاطیان (اع 20:1) در سال 56 یا 57 م. و رفتنش به مقدونیه و قرنتس و کریت که در کتاب اعمال مسطور نیست. تصنیف رسالهء اوّل به تیمونیوس و مراجعتش به افسس. و تصنیف رسالهء اول به قرنتیان در بهار سال 57:54-57 م. مفارقتش از افسس در تابستان و رفتنش به مقدونیه و تصنیف رسالهء دوم به قرنتیان و رساله ای به تیطس سال 57 م. توقفش سه ماه در قرنتس و تصنیف رساله ای برومیان در سال 58 م. سفر پنجمش به اورشلیم در بهار و گرفتار شدن و فرستادنش به قیصریه در سال 58 م. (1ع 20:3-21:11). سفر پنجمش به اورشلیم، (1ع 20:3-21:15) محبوسیش در قیصریه. اجرای حکم بر او در حضور فیلکس، فستوس و اغریپاس و شروع تصنیف انجیل لوقا و کتاب اعمال حواریان (1ع 21:17-26:32) 58-60 م. سفرش به روم در پائیز و شکستن کشتی در نزدیکی ملیطه و پیش رفتنش به روم (1ع 27:1-28:16) در بهار سال 60-61 م. اسیری اولش در رومیة (اع 28:30) و تصنیف رساله ای به قلسیان و افسسیان و فیلییان و فیلمون 61-63 م.
حریق رومیه در تابستان و اذیت مسیحیان در سلطنت نرون و شهادت پولس بزعم آنانی که میگویند پولس یکدفعه در روم محبوس شد. تصنیف رسالهء دوم تیموتیوس سال 64 م. اشخاصی که گویند پولس دفعهء ثانی اسیر و دستگیر شد معتقدند بر اینکه از اسیری اولش در سال 63 آزاد شده پس از آن محتمل است که در اسپانیا روم (15:24 و 28) و افسس و مقدونیه.
1 تیمو 1:3 و کریت تیط 1:5 و آسیای صغیر.
2 تیمو 1:5 و نیکاپولس تیط 3:12 سفر کرد. در این صورت تصنیف رساله به تیموتیوس و تیطس در این اثنا بوده سال 63-67 م. و بعد تقریباً تنها و بی رفیق معاون تازه شهادت خود را با خوشنودی منتظر بود.
این سفرهای مختلفه که اکثر آنها را پولس پیاده طی کرد با مکتوبات الهامی کتاب اعمال رسولان و بیانات مؤثرهء زحمات خود پولس فی نفسه که در 2 قر 11:23-25 و غیره مسطور است باید با نقشه مطابق کرده و خوانده شود. و چون بنظر آوریم ولایاتی را که از آنها عبور کرده بشارت داد و اشخاصی را که ایمان آوردند و کلیسائی را که بر پا کرد و زحمات و خطرها و امتحاناتی را که متحمل شد و معجزاتی که از دست وی صادر شد و الهاماتی که یافت و خطبه ها و نوشته های او که در آنها دین مسیح را توضیح نموده از جمله سایر ادیان محافظت میکند و محسنات زایدالوصفی را که خدا بتوسط او بعمل آورد و دلیری و عمر و شهادت او را ملاحظه نمائیم می بینیم که فی الحقیقة یکی از اشخاص بی نظیر است. سجیهء پولس در نامه هایش بطور کمال مصور است و چنانکه کرسس توم میگوید «در دهان مردم در تمام جهان هنوز زنده است که بتوسط او نه تنها مریدان او بلکه تمام مؤمنین تا امروز هم تمام مقدساتی که هنوز از عدم بوجود نیامده اند تا بازآمدن مسیح برکت یافته و خواهند یافت در آنها می بینم که قوّه تبدیل، ترفیع و توفیق شخصی را که او مایهء فتنه و اغتشاش میشد و تندمزاج بود چگونه تبدیل یافته نمونه و سرمشق فضایل انسانیت و سجیهء مسیحیت گردانیده است و با وجود جرأت و ثبات باملاحظه و مؤدب و نجیب و بشاش و وطن پرست بوده صرف نظر از لذات خود کرده در تمام تصورات و تأثیرات خود بی نظیر بود». (قاموس مقدس ص228، 230،231، 232، 233).
(1) - Saint Paul.
پلقندگی.
[پُ لُقْ قَ دَ / دِ] (حامص)رجوع به پلغندگی شود.
پلقیدگی.
[پُ لُقْ قی دَ / دِ] (حامص)رجوع به پلغیدگی شود.
پلقیدن.
[پُ لُقْ قی دَ] (مص) رجوع به پلغیدن شود.
پلقیدنی.
[پُ لُقْ قی دَ] (ص لیاقت)رجوع به پلغیدنی شود.
پلک.
[پِ / پَ / پَ لِ / پَ لَ](1) (اِ)(2) پوست گرداگرد چشم. (غیاث اللغات). دو پردهء متحرک که چشم را می پوشانند و مژگان از لب آنها روئیده است. پُلُکه. بام چشم. نیام چشم. (برهان قاطع و بهار عجم از غیاث اللغات) جفن. عَیر. (منتهی الارب):
دو لب چو نار کفیده و دو پلک سوسن سرخ
دو رخ چو نار شگفته دو بلک لالهء لال.
فرخی [در صفت تذرو].
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(از لغتنامهء اسدی).
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس.مسعودسعد.
در آن گفتن پلک بر هم غنودش
درآمد خواب مرگ و خوش ربودش.
امیرخسرو دهلوی.
تیرت سواد چشم عدو حک کند چنانک
نه آگهی بدیده و نه در پَلَک بود.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ ضیاء).
پَلَک همی زند و دل همی برد چشمت
چو جادوئی که لب اندر فسون بجنباند.
امیرخسرو دهلوی.
سوزن پَلَکا کدام سوئی
غنچه دهنا کدام روئی.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام)
نهاد نرگس بر خط سبزه چشم چنان
که پلک هم نتواند زدن که حیرانست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
پلک کبود نرگس چشم پرآب من
نیلوفری است کو نکند میل آفتاب.
سلمان ساوجی.
بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب.
سلمان ساوجی.
وا کرده ز پلک چشم گریان
درها بسرای قرب یزدان.
واله هروی (از آنندراج).
اگر ز روی تو نظارگی ببندد چشم
ز پلک دیده گشاید دریچه نظرش.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
با پلک چشم نتوان راه سرشک بستن
کی پیش سیل گیرد دیوار نم کشیده.
یغما (از فرهنگ ضیاء).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیز خارست.؟
اغضاء؛ پلکهای چشم بیکدیگر نزدیک آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر). خنطر؛ عجوز کلان سال که پلکها و گوشت روی وی فروهشته باشد. (منتهی الارب). احضام العین؛ آنچه بر آن استوار است کرانهای پلک چشم. خفش؛ علتی در پلکهای چشم که بی درد بود. غَطف؛ دراز و دوتاشدگی پلک. (منتهی الارب). اشتار؛ پلک چشم واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). عَطف؛ درازی پلک. جَرَب؛ خشونتی است که در داخل پلک عارض شود و بدان آب از چشم روان باشد. (منتهی الارب). اغماض؛ پلک چشم فراهم گرفتن. || مژگان چشم. موی مژه. (غیاث اللغات). || پلک بینی. از مهذب الاسماء در معنی لفظ وتره و وتیره مفهوم میشود که لفظ پلک در فارسی بمعنی پردهء بینی و پرهء آن هم هست. (فرهنگ نظام)(3). || آویخته. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). معلق.
- پلک زبرین؛ پوست بالای چشم و آن حرکت میکند. لحج. (منتهی الارب).
- پلک زیرین؛ پوست پائین چشم و آن حرکت ندارد.
- پلک گردیده؛ اشتر.
(1) - ضبط دوم و سوم و چهارم از برهان قاطع است و چهارمی در اشعار امیرخسرو به کار رفته است چنانکه متعارف اهل هند است. (از فرهنگ رشیدی).
.
(فرانسوی)
(2) - Paupiere (3) - مراد غضروف حاجز میان منخرین است. و متن مهذب الاسماء این است: الوتره، و الوتیره؛ پلک بینی.
پلک.
[پُ] (اِ) گرده. کلیه. وَک.
پلک.
[پُ] (اِخ)(1) جیمس نُکس. یکی از رجال سیاسی کشورهای متحد امریکا. وی از سال 1845 تا 1848م. رئیس جمهور بود و در جنگ با مکزیک غالب شد و مکزیک جدید و کالیفرنیا را تسخیر کرد. مولد وی بسال 1795 و وفات در 1849م.
(1) - Polk, James Knox.
پلک.
[پُ] (اِخ) نام چند ناحیه در کشورهای متحد امریکا که به اسم پلک رئیس جمهور آن دولت خوانده شده است. (قاموس الاعلام ترکی در کلمهء پولک).
پلک.
[پَ] (اِ) در «نور» پاپیتال را نامند.
پلک.
[پُ] (اِخ) نام قریه ای است از توابع بیضاء (فارس) دو فرسنگ بیشتر شمالی تل بیضاء. (از فارس نامهء ناصری).
پلکا.
[پُ] (اِ) رقص بُهْمی.
پل کارد.
[پُ لِ] (اِخ) نام محلی در حوالی هرات. (حبیب السیر چ طهران خاتمه ص397).
پل کاروان.
[پُلِ کارْ / رَ] (اِخ) نام موضعی در حوالی بلخ. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص568).
پل کاکارضا.
[پُ لِ رِ] (اِخ) نام محلی کنار راه بیستون به خرم آباد میان درهء جنگه و گردنهء دیوان دره در 136000گزی بیستون.
پلکان.
[پِلْ لَ / لِ] (اِ) پله های متوالی از پائین به بالا ساخته و آن جمع پله است. نردبان و زینه پایه. (آنندراج). مَرقات. رجوع به پله و پلگان شود:
نهد چو خرمی فصل را بطاق بلند
ز پلکان چنار است نردبان بهار.
ملاطغرا (از آنندراج).
پل کردختر.
[پُ لِ کُ دُ تَ] (اِخ) نام محلی کنار راه خرم آباد به دزفول میان امام زاده بابایزید و قلعه جایدر در 668100 گزی طهران.
پل کردن.
[پُ کَ دَ] (مص مرکب) پل زدن. پل ساختن. بنا کردن پل:
بر آب جیحون پل کردن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.فرخی.
پلک گیر.
[پِ] (اِ مرکب)(1) افزار جراحی که فرودآوردن پلک چشم را بکار رود.
پل کله. [ پُ لِ کَ لَ ] (اِخ) نام پلی در اصفهان که در سی وشش هزارگزی پل زمانخان واقع است و دهنه های آن بسیار مرتفع ساخته شده است. (از کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی ص33).
.
(فرانسوی)
(1) - Abaisse - paupiere
پلکن.
[پُ لُ کَ] (اِ) در لغت نامهء اسدی چ طهران در کلمهء بلکن با باء موحدهء عربی آمده است: بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن. و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است:
سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن
خسته است جان(1) عاشق وز غمزگانش بلکن.
و از اینکه اسدی آن را مخفف پیلوارافکن میگوید پس بلکن با پی مثلثه است نه باء موحده. رجوع به بلکن و پلکه شود.
(1) - در شعوری «حصن» و صحیح هم همین است.
پلکندگی.
[پَ لَ کَ دَ / دِ] (حامص)چگونگی و حالت پلکنده.
پلکنده.
[پَ لَ کَ دَ / دِ] (نف) آنکه پلکد. رجوع به پلکیدن شود. (از فرهنگ فارسی معین).
پلکو.
[پَ لَ] (اِ) پَلَکوب. بلغور و نیم کوفتهء گندم و جو و هر چیز دیگر. و پلکو کردن فعل آن است بمعنی خرد کردن به دانه های درشت(1).
(1) - در اینجا کلمهء Piler و Piloir و Pileurفرانسه بخاطر می آید.
پلکوش.
[پَ] (اِ) نوعی از گل است. (آنندراج). شاید مخفف پیلگوش باشد.
پلکه.
[پُ لُ کَ / کِ] (اِ) پلک. جَفن. || طعنه و سرزنش و سخنان درشت و نافهمیده گفتن باشد و سخنان کنایه آمیز که استنباط معانی بد از آن توان کرد بکسی گفتن و پلکن هم بنظر رسیده است که بجای ها نون باشد. (برهان قاطع). سخنان گوشه دار. نکوهش.
پلکی.
[پُ] (اِ) قسمی نان قندی.
پلکیدگی.
[پَ لَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی پلکیده. رجوع به پلکیده شود.
پلکیدن.
[پَ / پِ لَ / لِ دَ] (مص) افتان و خیزان یا با ضعف و سستی رفتن. چنانکه بیمار یا کودکی. آهسته و آرام رفتن (در تداول عوام)، چون بچهء نوراه که رفتن نداند حرکت کردن: میان خاک و خلها پلکیدن. || زندگی کردن نه بدانسان که باید و نه چنانکه مطلوب است . (این فعل یک مصدر بیش ندارد).
پلکی فروش.
[پُ فُ] (نف مرکب)مهره فروش. خرّاز. رجوع به پلچی فروش شود.
پل گاماسیاب.
[پُ لِ] (اِخ) واقع در 4000گزی بیستون میان بیستون و هرسین در راه بیستون به خرم آباد.
پلگان.
[پِلْ لَ / لِ] (اِ) پلکان. نردبان و زینهء چوبین. (چراغ هدایت از غیاث اللغات). در فارسی معمول امروزی این کلمه فقط با کاف تازی است و صورت متن ثقیل است.
پل گردان.
[پُ لِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پل متحرک.
پل گردن.
[پُ لِ گَ دَ] (اِخ) نام قریه ای در گلیجان رستاق ساری مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص121).
پلگرو.
[پِلْ لِ] (اِخ)(1) کرسی بخشی از ایالت ژیرند، شهرستان لانگن دارای 1551 تن سکنه.
(1) - Pellegrue.
پلگرینی.
[پِلْ لِ] (اِخ)(1) پلگرو. از نقاشان و مشاهیر معماران ایتالیا مولد سنهء1527 م. در بولونیه و وفات در سال 1592. بناهای مشهور بسیار در ایتالیا و اسپانیا کرده است. و چند تن نقاش مشهور دیگر و یک مغنّی هم به این نام بوده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pellegrini. Pellegrino.
پلگرینی.
[پِلْ لِ] (اِخ)(1) ژان انتوان. نقاش ایتالیائی، متولد و متوفی در ونیز (1675 - 1741م.).
(1) - Pellegrini, Jean Antoine.
پل گوادر.
[پُ لِ دُ] (اِخ) نام محلی کنار راه شاه آباد به مهران میان تنگ ژومرک و گردنهء قلاچه، در 30000گزی شاه آباد.
پل لاغور.
[پُ لِ] (اِخ) نام محلی کنار راه شیراز به جهرم میان سروستان و برج چنار در 91500گزی شیراز.
پللان ل پتی.
[پْلِ / پِ لِ لُ پُ] (اِخ)(1)کرسی بخشی در ایالت کت دو نُر از شهرستان دینان دارای 1094 تن سکنه.
(1) - Plelan - le - Petit.
پللان ل گران.
[پْلِ / پِ لِ لُ] (اِخ)(1)کرسی بخشی در ایالت ایل اِویلن از شهرستان رِن دارای 2935 تن سکنه.
(1) - Plelan - le - Grand.
پل ل سیلانتیر.
[پُ لُ تیِ] (اِخ) پاولوس دبیر. یکی از شعرای روم به زمان یوستی نیانوس. او تاریخی برای ایاصوفیه بنظم داشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
پل ل شوالیه.
[پُ لُ شُ یِ] (اِخ) ملاح فرانسوی. مولد او در دریا نزدیک مارسی بسال 1598م. و وفات بسال 1669.
پللو.
[پْلِ / پِ لِ لُ] (اِخ)(1) رُبِر کنت دُ. رجل سیاسی فرانسه، متولد در رن بسال 1699م. وی بمیل خود با سه هزار تن داوطلب بمدد استانیسلاس اول پادشاه لهستان به دانتنزیک رفت و همانجا بسال 1734 م. درگذشت.
(1) - Plelo.
پل لوکس.
[پُ] (اِخ)(1) کاستر و پل لوکس دو پهلوان افسانه ای که بعقیدهء یونانیان قدیم پسران ژوپیتر و لدا باشند که به آسمان برداشته شدند و صورت توأمان محسوخ آن دو پهلوان است. (ایران باستان ج2 ص1727 و 1741).
(1) - Pollux.
پل لوه.
[پِ لْ، لُ وِ] (اِخ)(1) پل وه (نیکلادو). کاردینال فرانسه. یکی از رؤساء «لیگ». (1518 - 1594م.).
(1) - Pelleve ou Pelve.
پل لیثم.
[پُ لِ لَ ثَ] (اِخ) پلی که لیثم دیلمی بر روی شیم رود در مشرق ناتل ساخت. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص111).
پل لیسن.
[پِ سُ] (اِخ)(1) پل. ادیب معاصر لوئی چهاردهم. متولد در بریه بسال 1624م. وی از کارمندان زیردست فوکه بود و پس از مغضوب گشتن او از کار برکنار شد و به زندان افتاد و به دفاع فوکه تذکره های شیوا و دلیرانه نوشت و پنج سال در حبس باستیل بماند. بعدها لوئی چهاردهم او را وقایع نگاری خود داد. و وی مؤلف کتابی است در تاریخ آکادمی فرانسه و در 1693م. وفات کرد.
(1) - Pellisson.
پل لیکو.
[پِ کُ] (اِخ)(1) ادیب ایتالیائی متولد در سالوس. وی نه سال در زندانهای شپیل برگ(2) محبوس ماند و کتاب الم انگیز خویش را بنام «زندانهای من» بنوشت. (1789 - 1854م.).
(1) - Pellico.
(2) - Spielberg.
پل لیوان.
[پُ لِ] (اِخ) (تربکا) نام محلی کنار راه حیدرآباد به خانه. میان خالدار و زرکتان در 65000گزی حیدرآباد.
پلم.
[پَ] (اِ) خاک را گویند و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع):
کجا تور و کجا ایرج کجا سلم
اجل پاشید(1) بر رخسارشان پلم.
زراتشت بهرام.
|| گل زردی شبیه به زعفران که تخم آن کاجیره است(2). کاجیره. کاژیره. کافشه. کافیشه. کابیشه. کاویشه. کاغاله. کاغله. کغاله. گل کاغاله. بهرمان. بهرامن. بهرا. گل زرد. زرنک. عصفر. معصفر. عَشر. شوران. خسق. خسک. خسک دانه. قرطم. احریض.
(1) - ن ل: برریخت.
(2) - Safranon. Safran batard. Cartham. Carthame.
پلم.
[پَ لَ] رجوع به شون شود.
پل ماربانان.
[پُ لِ] (اِخ) پل مارنان. در اصفهان از پل فلاورجان چهار فرسنگ فاصله دارد و به نیم فرسنگی شهر واقعست. این پل در قدیم محل عبور ارامنه از شهر به جلفا بود. تاورنیه می نویسد این پل بسیار ساده لیکن برای اهالی جلفا بسیار راحت است زیرا از روی آن راه را میان بر کرده برای کسب و کار خود به شهر آمد و شد می کنند. (از کتاب اصفهان تألیف نورصادقی ص33).
پل مارک.
[پُ لِ] (اِ) منصب رئیس سپاهیان در یونان قدیم.
پل مارنان.
[پُ لِ] (اِخ) رجوع به مارنان و پل ماربانان شود.
پلماس کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)دست مالیدن به هر سوی برای جستن چیزی چنانکه کوران همیشه و بینایان در شب. رجوع به پرماسیدن شود.
پلماسیدن.
[پَ دَ] (مص) رجوع به پرماسیدن شود.
پل مالان.
[پُ لِ] (اِخ) پلی و بندی است نزدیک هرات. گویند اسکندر اول آن پل ساخت و بعد از آن هرات را بنا کرد. (آنندراج). و نیز رجوع شود به حبیب السیر ج طهران جزء 3 از ج 3 ص213 و 262 و 280 و 281 و 282 و اختتام ص397 و 406.
پلمبیرل بن.
[پْلُ / پُ لُ یِ لِ بَ] (اِخ)(1)نام کرسی بخشی در ایالت وُژ از شهرستان اپی نال دارای 1659 تن سکنه و راه آهن و آبهای معدنی که سولفات سُدی ارسنیکی دارد.
(1) - Plombieres - les Bains.
پل متحرک.
[پُ لِ مُ تَ حَرْ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) پلی که میتوان آن را حرکت داده بالا برد و فرود آورد. پل گردان.
(1) - Pont- levis.
پل محمدآباد.
[پُ لِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)محلی کنار راه دوراهی حرمک به زابل میان پل اسبی و پل چلیک در 109600 گزی دوراهی حرمک.
پل محمدحسن خان.
[پُ لِ مُ حَمْ مَ حَ سَ] (اِخ) نام پلی است که محمدحسن خان قاجار در بارفروش بر روی بابل در موضع اتصال آن با آب هرون که از سوی مغرب می آید ساخته است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص44).
پل محمودی.
[پُ لِ مَ] (اِخ) موضعی مجاور قریهء محمودی در نواحی مرو. (حبیب السیر چ طهران جزء 4 از ج 3 ص356).
پلمرده.
[پَ لَ مُ دَ / دِ] (ص مرکب) پژمرده و افسرده. (آنندراج). فسرده از سرما (زنبور).
پلمس.
[پَ مَ] (اِ) پلمسه. مضطرب شدن و دست و پا گم کردن. (برهان قاطع). اضطراب. || متهم ساختن. (برهان قاطع). || دروغ گفتن. (برهان قاطع).
پلمسه.
[پَ مَ سَ / سِ] (اِ) بمعنی پلمس است. (برهان قاطع). در نسخهء میرزا و در مؤید پلمه آورده بحذف سین. (فرهنگ سروری). و نیز رجوع به پلمس شود.
پل مغاک.
[پُ لِ مَ] (اِخ) موضعی است به حوالی سمرقند. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص287).
پل مغز.
[پُ لِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) برجستگی جلو مغز کوچک. (از لغات فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Protuberance cerebrale
پلم کوتی.
[پَ لَ] (اِخ) نام یکی از قریه های آمل. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص114).
پلملیدن.
[پَ لَ لی دَ] (مص) با خود سخن گفتن. (شعوری). در جای دیگر دیده نشد.
پلمن.
[پُ لِ مُ] (اِخ)(1) نام یکی از حکمای یونان باستان . مولد وی در حدود سال 340 ق. م. و وفات در 273. وی از شاگردان کسنوکراتس است و پس از وی به ریاست حوزهء درس استاد رسید. کراتس و کرانتر و زنون و ارسزیلاس از شاگردان اویند.
(1) - Polemon.
پلمن.
[پُ لِ مُ] (اِخ) آنطونیوس. نام یکی از سوفسطائیان یونان که از 98 تا 138م. در ازمیر بتدریس پرداخته و دو گفتار از وی در دست است.
پل مناره دار.
[پُ لِ مَ رَ] (اِخ) نام پلی به حوالی هرات. (حبیب السیر چ طهران اختتام ص397).
پلمن اول.
[پُ لِ مُ نِ اَوْ وَ] (اِخ) از پادشاهان دولت بنطس (پونتوس) قدیم (ولایت طربزون کنونی) پسر زنون. وی از جانب رومیان در شهر لائودیکیه واقع در بیتینیه حکمرانی میکرد مارک انتوان، پلمن را به فرمانفرمائی قسمت شرقی بنطس نصب کرد. وی به اکتاو (اگوست) خدمات شایان تقدیر کرد و اکتاو پس از فیروزی حکومت ارمنستان کوچک و بسفر را به وی داد چون در ابتدای امر تنها قسمتی از بنطس را تحت اختیار داشت وی را بنطس پولمونیاک میخواندند. پایتخت او شهر سیده بود که امروز ویرانه های آن در قضای فاتسه مشاهده میشود و همین بلد را بعدها بنام وی منتسب ساخته بولمونیوم خواندند. اکنون مکان و موقع ویرانه های مذکور و حوالی و اطراف آنها و همچنین نهر جاری در این محل را پولمان نامند و این کلمه محرّف نام مذکور است. (از قاموس الاعلام ترکی).
پل منجیل.
[پُ لِ مَ] (اِخ) نام پلی در راه قزوین و رشت میان منجیل و بالابازار رودبار در 260000گزی طهران.
پلمن دوم.
[پُ لِ مُ نِ دُوْ وُ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان دولت بنطس (پونتوس) پسر پلمن اول با نیابت مادر خود پیتودوریس وارث تخت و تاج پدر شد و در سال 63 م. نِرُن سرزمین او را به امپراطوری ملحق ساخت و او به قطعه ای از کیلیکیه قناعت کرد. (از قاموس الاعلام ترکی). و نیز رجوع به کلمه پنت شود.
پلمنیوم.
[پُ لِ مُ یُمْ] (اِخ)(1) پایتخت دولت قدیم بنطس (نوپتوس) در زمان پلمن اول سیده. اسم اصلی آن محل به پلمنیوم تبدیل شد (سال 37 - 2 ق. م.) ویرانه های آن را در فاتسه قضای سنجاق جانیک و در مصب نهر بولمان مشاهده توان کرد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Polemonium.
پل مورد.
[] (اِخ) نام رودخانه ای در فارس، آبش شیرین و گوار است. رودخانهء شش پیر به آب چشمهء تاسک و چشمهء کِل پیوسته در پل مورد آن را رودخانهء پل مورد گویند. (فارس نامهء ناصری).
پل مورد.
[] (اِخ) (ده...) موضعی در چهار فرسخ میانهء جنوب و مشرق فهلیان است. (فارس نامهء ناصری).
پلمه.
[پَ مَ / مِ] (اِ) لوحی که ابجد و غیر آن بر آن نویسند تا اطفال بخوانند. (برهان قاطع). تخته و تکهء آهنی که نخست الف با برای آموختن کودکان نویسند. || نوعی از گل است سخت شده و سیاه که ورقه ورقه جدا می شود و می توان برای نوشتن بکار برد. سنگ لوح(1):
نخست چون پدرم پلمه در کنار نهاد
چه علمها که بخواندم(2) از آن بغیر زبان.
خواجه عمید لوبکی (از فرهنگ جهانگیری).
|| (مص) دروغ گفتن. || بهانه کردن. || متهم ساختن و تهمت نمودن. || دست و پا گم کردن. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری)(3).
.
(فرانسوی)
(1) - Ardoise (2) - ن ل (در فرهنگ جهانگیری و فرهنگ رشیدی): چه علمها که نخواندم از این بغیر زبان.
(3) - چهار معنی اخیر برای لفظ پلمس و پلمسه نیز آمده است چنانکه گذشت، و صاحب فرهنگ رشیدی گوید بدین معنی پلمسه آمده است نه پلمه.
پلمه سنگ.
[پَ مَ سَ] (اِ)(1) حجر متورق. سنگی که ورقه ورقه جدا شود. (از لغات فرهنگستان).
(1) - S. histe.
پلن.
[پِلْ لِ] (اِخ) نام شهری در یونان قدیم نزدیک مرزهای سی سیونی(1). اطلال این شهر نزدیک دهکدهء زوگرا(2) موجود است و در قاموس الاعلام ترکی (مادهء پلنه)(3) آمده است: نام شهری باستانی است در خطهء آخائیای (آکائی) یونانستان و یکی از بلاد دوازده گانه ای بود که هیأت متفقهء آخائیان را تشکیل میداد این شهر در خلیج کورنت واقع گشته و پاره ای از ویرانه های آن باقی مانده است.
(1) - Sicyonie.
(2) - Zugra.
(3) - Pellene.
پلنتاین.
[پِ لَ یِ] (اِ)(1) بارتنگ. بارهنگ. خنگ. خرگوشک. خرگوش. خرغول. خرغوله. چرغول و چرغون. جرغول. جرغوله. ریم آهنگ. ریم آهنج. مُری زبانک. زبان بره. لسان الحمل. نبروشه. خوبکلا. خِمخِم. تخم سپید. بردوسلام. خَبیدَه. ابلنتاین. (ذیل قوامیس عرب تألیف دزی ج1 ص3).
(1) - Piantain.
پلنجاسف.
[پَ لَ سَ] (اِ) بوی مادران. رجوع به برنجاسف شود.
پلند.
[پَ لَ] (اِخ) نام قریه ای در سوادکوه. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص116).
پلندین.
[پَ لَ] (اِ) پیرامن در باشد. (لغت نامهء اسدی نسخهء خطی نخجوانی). پیرامون و چوب بالائین در خانه باشد و بعضی چهارچوب در خانه را هم گفته اند. (آنندراج):
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در پلندین.شاکر بخاری.
پلنسا.
[پُلْ لِ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است در جزیرهء میورقه از جزائر بالئار اسپانیا در 47 هزارگزی شمال شرقی پاله دارای9000 تن سکنه و یک مدرسه. مرداب آلبوفره (محرّف البحیره) در این مکان است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pollense.
پلنف.
[پْلِ / پِ لِ نُ] (اِخ)(1) کرسی بخشی از ایالت «کت دو نور» در شهرستان سن بریو بر ساحل مانش. دارای 3042 تن سکنه و حمامهای دریائی.
(1) - Pleneuf.
پلن فرژر.
[پْلِ / پِ لِ فِ ژِ] (اِخ) کرسی بخشی از ایالت «ایل اِویلن» در شهرستان سن مالو دارای 2125 تن سکنه و راه آهن.
پل نکا.
[پُ لِ نِ] (اِخ) نام پلی بر رودخانهء نکا در مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص59 و 160 و 166).
پلنکه.
[پَ لَ کَ] (اِخ) پلنکا. به این اسم در روم ایلی و بلغارستان و صربستان و مجارستان عدّهء بسیاری قصبه و قریهء کوچک موجود است. از همه مشهورتر اکری پلنکه میباشد که مرکز قضاست و در سنجاق اسکوب ولایت قوصوه در75 هزارگزی شمال شرقی اسکوب نزدیک حدود بلغارستان واقع شده عدّهء سکنهء آن به4000 نفر بالغ میگردد. نهرهای اکری دره و دوراق از میان این خاک میگذرد و پلهای متعدد دارد در این مرکز دو جامع، یک حمام، یک ساعت زنگی، یک خرابهء قلعهء قدیم و قریب صدوپنجاه مغازه وجود دارد و باغها و باغچه های سبز و خرّم گرداگرد آن را فراگرفته است. (قاموس الاعلام ترکی).
پلنکه.
[پَ لَ کَ] (اِخ)(1) پلنکا. نام قضایی است. این قضا از طرف مشرق و شمال شرقی به بلغارستان، و از جانب شمال به حدود صربستان و از سوی مغرب به پره شو و کومانو و از جهت جنوب نیز به قضاهای قره طوه و قوچانه، میرسد و از46 قریه مرکب است. قسم اعظم اراضی آن سنگلاخ و ریگزار است محصولات آن از احتیاجات محلی تجاوز نمی کند. میوه جات علی الخصوص آلو سیاه فراوان دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Palanka.
پلنگ.
[پَ لَ] (اِ)(1) جانوری است از ردهء پستانداران از راستهء گوشتخواران جزو تیرهء گربه سانان با خالهای سیاه روی پوست و گونه های متعدد. گویند که دشمن شیر است. (از فرهنگ فارسی معین) (از برهان قاطع). جانوری شبیه گربه از جنس یوزپلنگ که در افریقا و هند بسیار است. پوست آن به رنگ زرد و دارای لکه هائی بگونهء مرمر است (بعض پلنگها سیاه رنگ اند). پلنگ حیوانی است درنده و دلیر و چابک و قوی که بجملهء جانوران حتی انسان حمله کند و از شاخ درختان بالا رود و در کمین نشیند. در ایران زیباترین نوع آن موجود است و در مازندران و اغلب جبال ایران یافت میشود. سراج الدین علیخان آرزو در شرح گلستان نوشته است که اکثر مردم بی تحقیق هندوستان پلنگ جانوری را دانند که به هندی آن را چیتا گویند و این خطاست زیرا که پلنگ جانور دیگر است که به عربی نمر گویند و چیتا را در فارسی یوز گویند نه پلنگ و در بهار عجم نوشته که پلنگ درنده ای است غیر از یوز که به هندی چیتا گویند... (غیاث اللغات). در کتاب قاموس مقدس آمده است: این لفظ در عبرانی بمعنی نقاطی میباشد تا اشارهء بیشه هائی که در آن حیوان است باشد. (از 13:23) و پلنگ از جنس گربه است و طولش از بینی الی اول دم چهار قدم و طول دمش دو قدم و قدری است و در کوههای لبنان و فلسطین کمیاب است لکن در کوههای شرقی و در جلعاد و موآب و حوالی دریای لوط بسیار است. پوستش بسیار گران قیمت و برای پوشش زین و سجادات بکار آید و از جملهء عادتهای این حیوان که در کتاب مقدس مذکور است کمین کردن در حوالی شهرها (ار 5:6) و در سر راه حیوانات یا مردم است (هو 13:7) و از جملهء علامات صلح و سلامتی در ملکوت مسیح همخوابه شدن پلنگ با ببر است بدون ضرر. (اش 11:6) و پلنگ از حیوانات مکاری است که بقوت و سرعت و شجاعت معروف است (دا 7:6) و (حب 1:8) و بعضی بر آنند که مضمون آیهء حبقوق اشاره به نوعی از پلنگ باشد و آن را فیلس گویند و امرا و پادشاهان از برای صید نگاه دارند و بعضی بر آنند که بعضی از اماکن را که در کتاب مقدس به اسم نمریم (اش 15:6) و (ار 48:34) و نمره (اعد 32:3) و بیت نمره (اعد 32:36) و (یوش 13:27) مذکورند بواسطهء کثرت وجود این حیوان در آنجاها بوده است که به این اسامی نامید شده اند لکن دور نیست که اصل این الفاظ در عبری به معنی صافی باشد ملاحظه در نمره و نمیریم - انتهی. در حبیب السیر (چ طهران اختتام ص 419) آمده است: پلنگ متکبرترین سباع است و او چون سیر شود سه شبانروز خواب کند و از دهانش بوی خوش آید بخلاف شیر و هر گاه پلنگ مریض گردد موش خورد تا نیک شود و پلنگ را با شراب آنقدر محبت است که اگر بشراب رسد چندان بخورد که او را شعور نماند و گرفتار گردد. نَمِر. نِمِر. بارس. ابوالحریش. ابوجذامه. ابوخطاب. ابوخلعه. سبندی. کلد. سبنتی. زمجیل. ضرجع. عسبر. عسبرة. ارقط. کثعم. (منتهی الارب):
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی [ خسرو پرویز ]
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
که خیره ببدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.فردوسی.
و زان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار
بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ
بدیبای چین اندرون بسته تنگ.فردوسی.
یکی گرگ در وی [ بیشه ] بسان نهنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.فردوسی.
بپوشید تن را بچرم پلنگ
که جوشن نبد آنگه آیین جنگ.فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی برنگ.فردوسی.
ز خون یلان سیر شد روز جنگ
بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ.فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.فردوسی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.فرخی.
نهاله گاه بخوشی چو لاله زاری گشت
ز خون سینهء رنگ و ز خون چشم پلنگ.
فرخی.
بزرگواری جنسی است از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعی است از خصال پلنگ.
فرخی.
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
هر که او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید برو تا کار او زیبا کند.
منوچهری.
ور زانکه بغرّدی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری.منوچهری.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان از جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان بکوی.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز.
منوچهری.
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ و شیر خداوند منبرند.
ناصرخسرو.
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا بگه شکار و پیروز بجنگ.
مسعودسعد (از کلیلهء بهرامشاهی).
ز رشک (ز عکس؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
در عشق تو من ز خون دیده
دارم چو دم پلنگ رخسار.
عبدالواسع جبلی.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر(2) پلنگ.سوزنی.
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیرگنده دهان پیس چون پلنگ.
سوزنی.
بندگان شه کمند از چرم شیران کرده اند
در کمرگاه پلنگان جهان افشانده اند.خاقانی.
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیض النساء می گریزم.خاقانی.
چه خطر بود سگی را که قدم زند بجائی
که پلنگ در وی الاّ ز ره خطر نیاید.
خاقانی.
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب.
خاقانی.
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دلهء پیسه پلنگ اژدهاست.نظامی.
در کمر کوه ز خوی دورنگ
پشت بریده است میان پلنگ.نظامی.
سپر نفکند شیر غران ز جنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ.سعدی.
صیاد نه هر بار شکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
سعدی (گلستان).
هر بیشه گمان مبر که خالیست
شاید که پلنگ خفته باشد.سعدی (گلستان).
ببال و پر چو هزبری بخشم و کین چو پلنگ
بخال و خط چو تذروی بدست و پا چو غزال.
طالب آملی.
ختعه؛ پلنگ ماده. هرماس؛ بچه پلنگ. عوَبر؛ بچهء پلنگ. (منتهی الارب). و نیز رجوع به ادقچه شود. || برنگ پوست پلنگ. با خالهای درشت. هر چیز که در آن نقطه ها از رنگ دیگر باشد. (برهان قاطع):
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرون گرد چون گور و کوتاه لنگ
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
پلنگ و سیه خایه و زاغ چشم.فردوسی.
به پرده درون خیمه های پلنگ
بر آئین سالار ترکان پشنگ.فردوسی.
سراپرده از دیبهء رنگ رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ.فردوسی.
ز هر سو سراپردهء رنگ رنگ
همان خرگه و خیمه های پلنگ.اسدی.
بمن فرشها دادش از رنگ رنگ
سراپرده و خیمه های پلنگ.
اسدی (گرشاسبنامه نسخهء خطی مؤلف ص61).
|| از پوست پلنگ:
بدید آن نشست (زین) سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ.فردوسی.
ز رشک (ز عکس ؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
|| نوعی از رنگ کبوتر باشد. (برهان قاطع). || جانوری که آن را زرافه هم میگویند. (برهان قاطع). رجوع به شترگاو پلنگ شود. || چارپایه را گویند و آن چهار چوب است بهم وصل کرده که میان آنرا با نوار و امثال آن ببافند و بر آن بخوابند و این در هندوستان بیشتر متعارف است. (برهان قاطع). چارپایهء چوبین که به نوار بافند و در دیار هندوستان بیشتر متعارف است و در اشعار قدما مذکور است. (فرهنگ رشیدی). تخت خوابی است که میانش را با نوار بافته و استوار کرده باشند.
- بسان پلنگ؛ که صفات پلنگ دارد.
- پلنگان گوزن افکن؛ کنایه از دلاوران. (برهان قاطع). مردان دین. (آنندراج).
- پیشانی پلنگ خاریدن؛ بکار پرخطر پرداختن. به امر خطیر مشغول شدن.
- چرم پلنگ؛ پوست پلنگ.
.
(فرانسوی)
(1) - Panthere (2) - ن ل: پوست بر.
پلنگ.
[پِ لِ] (اِ) از پیش آستانه تا نهایت ضخامت دیوار را گویند یعنی میان در. (برهان قاطع). از پیش آستانه تا نهایت ضخامت دیوار که برابر در واقع است. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). || پشت پا، در اصطلاح پشت پا زدن هنگام راه رفتن (لهجهء قزوین). فلنگ.
پلنگ.
[پَ لَ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر پلنگ شود.
پلنگ آباد.
[پَ لَ] (اِخ) نام قریه ای در دهستان نشتای تنکابن. (سفرنامهء مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص106).
پلنگ آباد.
[پَ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اشتهارد در بخش کرج از شهرستان تهران در 54 هزارگزی جنوب شرقی کرج و سر راه شوسهء کرج به اشتهارد. دارای 159 تن سکنه. ایل شاهسون در بهار به این ده آمده برمیگردند. این ده امامزاده ای دارد که بنای آن قدیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
پلنگ آباد.
[پَ لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مزدقان چای در بخش نوبران از شهرستان ساوه در 26هزارگزی جنوب غربی نوبران دارای 164 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
پلنگ آواز جدید.
[پَ لَ زِ جَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش افجهء شهرستان تهران در 43هزارگزی جنوب گلندوک دارای 15 تن سکنه . ساکنین آن از طایفهء هداوند هستند و در تابستان به لار میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
پلنگ آواز قدیم.
[پَ لَ زِ قَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاه رود در بخش افجه از شهرستان تهران در 43هزارگزی جنوب غربی گلندوک دارای 185 تن سکنه. ساکنین آن از طایفهء هداوند هستند و در تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
پلنگان.
[پَ لَ] (اِخ) (ده...) موضعی در دوفرسخ ونیمی میانهء جنوب و مشرق نیریز و در چهارفرسنگی میانهء جنوب و مشرق طارم. (فارسنامهء ناصری).
پلنگان.
[پَ لَ] (اِخ) نام موضعی در هشت میلی توسکابن. (سفرنامهء مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص60 و61).
پلنگان اسطلخ.
[پَ لَ اِ طَ] (اِخ) نام استخری نزدیک قلعهء پلنگان و ترک اسطلخ در مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص61).
پلنگانه.
[پَ لَ نَ / نِ] (ق، اِ) همانند پوست پلنگ یا به رنگ و مانند پوست پلنگ. ظاهراً عبایی صوفیان یا علما را بوده است:
عبای پلنگانه در بر کنند
بدخل حبش جامهء زر کنند.
سعدی (بوستان).
پلنگ افکن.
[پَ لَ اَ کَ] (نف مرکب)کنایه است از دلاور و دلیر و شجاع. پرزور. قوی:
نوک خاری نیست کز خون شکاری رنگ نیست
آفتی بود آن پلنگ افکن کز این صحرا گذشت.
نظیری.
پلنگ بربری.
[پَ لَ گِ بَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جنسی از پلنگ:
پلنگی که خوانی همی بربری
ازو چارصد پوست بد بر سری.فردوسی.
پلنگ پوش بهادر.
[پَ لَ بَ دُ] (اِخ) نام یکی از سران سپاه سلطان حسین میرزا بایقرا (حبیب السیر چ طهران جزو 3 از ج 3 ص260) که با وی در دفع میرزا ابابکر در گرگان همراه بود.
پلنگتوش.
[پَ لَ] (اِخ) نام شخصی است که به وکالت شاه توران نزد شاه عباس رفت و بعضی از محققین نوشته اند که پلنگتوش به یاء تحتانی است. بمعنی پهلوان سینه چه یل بمعنی پهلوان و انگ از حروف اضافت و توش به واو مجهول در ترکی بمعنی سینه است. (غیاث اللغات).
پلنگ دروازه.
[پَ لَ دَ زَ] (اِخ) نام قریه ای از دهستان یالورود (یالرود) نور. (سفرنامهء مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص111).
پلنگ دره.
[پَ لَ دَ رَ] (اِخ) دهی جزء دهستان بهنام پازکی در بخش ورامین از شهرستان تهران. در 4هزارگزی شمال ورامین. دارای 210 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
پلنگ دژ.
[پَ لَ دِ] (اِخ) نام یکی از بخش های سقز کردستان که پیشتر عرب لنگ نامیده میشد. (از مجموعهء لغات فرهنگستان).
پلنگر.
[پِ / پَ لَ گَ] (اِخ) نام پادشاه زادهء زنگیان که در میدان بدست اسکندر کشته شد. (برهان قاطع). پادشاه زنگبار در جنگ با اسکندر:
پلنگر که او بود سالار زنگ
بترسید کآمد ز دریا نهنگ.نظامی.
پلنگ رنگ.
[پَ لَ رَ] (ص مرکب) انمر. برنگ و گونهء پلنگ: نمر؛ پلنگ رنگ شدن. (منتهی الارب). || اسبی که رنگ پلنگ داشته باشد. (آنندراج).
پلنگ رود.
[پَ لَ] (اِخ) نام رودی کوچک که در مجاورت کلارستاق جاری است و پس از دوری از سرچشمه، سلم رود خوانده میشود. (سفرنامهء مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص19 و 26).
پلنگک.
[پِ لِ گَ] (اِ صوت) آواز انگشتان و زنجیر.
پلنگ کلار.
[پَ لَ ؟] (اِخ) نام قریه ای در تنکابن مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ص106).
پلنگ کوه.
[پَ لَ] (اِخ) نام کوهی است در غربی سیستان.
پلنگ گوهری.
[پَ لَ گَ / گُو هَ](حامص مرکب) کبر و تکبر. متکبری:
با این پلنگ گوهری از سگ بتر بوم
گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان.
خاقانی.
پلنگمش.
[پَ لَ مُ] (اِ) پلنگمشک. نام داروئی است و وجه تسمیهء آن به پلنگ مشگ آن است که گل آن دارو به گلهای پشت پلنگ و به رنگ آن ماند و بوی مشک میدهد و بیدمشک را هم گفته اند. (برهان قاطع). گیاهی است که به رنگ شبیه است به پلنگ و در بو به مشک و به عربی سنجلاط(1) گویند. (رشیدی). نباتی که به عربی سنجلاط گویند... و در شرح سامی فی الاسامی مسطور است که پلنگ مشک هو نبت له نور بهیئة الورد یشبه لونه لون النّمر و ریحه ریح المسک. (سروری). رستنی باشد خوشبو. داروئی نباتی. اصابع الفتیات. فلنجمسک. فرنجمسک. فرنجمشک:
یاد ناری پدرت را که مدام
گه پلنگمش چدی و گه خنجک.
معروفی (از لغت نامهء اسدی).
عطر کنند از پلنگ مشک ببغداد
و آهوی مشک آید از هوای صفاهان.
خاقانی.
با سنبلی که آهوی چین خاید
عطر پلنگمشک چه سگ باشد.خاقانی.
(1) - سنجلاط در منتهی الارب نام ریحانی است. و نیز رجوع به فرنجمشک شود.
پلنگی.
[پَ لَ] (اِخ) رجوع به طایفهء شیبانی شود.
پلنگی پوش.
[پَ لَ] (نف مرکب) که لباسی از پوست پلنگ کرده باشد. پلنگینه پوش:
صیدگاهش ز خون دریا جوش
گاه گرگینه گه پلنگی پوش.
نظام قاری (دیوان البسه ص25).
پلنگی ده.
[پَ لَ دِ] (اِخ) موضعی است به سه فرسخ میانهء جنوب و مغرب میناب و سه فرسخ بیشتر به مغرب پالنگری. (فارسنامهء ناصری).
پلنگین.
[پَ لَ] (ص نسبی) پلنگ دار:
رهت مارین و کهسارش پلنگین
گیاه و سنگش از خون تو رنگین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پلنگینه.
[پَ لَ نَ / نِ] (ص) از پوست پلنگ. لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند:
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین بکوه اندرون ساخت جای
سر تخت و بختش برآمد ز کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه.فردوسی.
بدو گفت مردی چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه.فردوسی.
|| ساخته یا پوشیده شده از پوست پلنگ:
ز اسبان تازی پلنگینه زین
بزین و ستامش نشانده نگین.فردوسی.
جواهر بخروار و دیبا بتخت
پلنگینه خرگاه و زرّینه تخت.نظامی.
|| مشابه بپوست پلنگ. || نوعی از جامه که در نقوش مشابه به پوست پلنگ باشد. (غیاث اللغات):
بگفت آنکه این رنجم از یک تن است
که او را پلنگینه پیراهن است.فردوسی.
پلنگینه پوش.
[پَ لَ نَ / نِ] (نف مرکب)آنکه لباس از پوست پلنگ دارد. ملبس به پلنگینه. پلنگی پوش:
بگفتند کای مرد با زور و هوش [ به رستم ]
برین گونه پیلی پلنگینه پوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد
کمندافکنی یا سپهر نبرد؟فردوسی.
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش.فردوسی.
سرند از کران دید دیوی بجوش
بزیر اژدهائی پلنگینه پوش.
اسدی (گرشاسبنامه نسخهء خطی مؤلف ص35).
پلنگینه پوشان زاول بکین
پسش برگشادند ناگه کمین.
اسدی (گرشاسبنامهء نسخهء خطی مؤلف ص67).
پلنو.
[پِ] (اِ) دوغ ترش ستبرشده باشد، گروهی آن را کشک گویند که بمالند و قاتق آشها کنند یعنی قروت. (اوبهی). ظاهراً این تصحیف پینو باشد.
پل نوری کلا.
[پُ لِ کَ] (اِخ) نام محلی کنار جادهء قائمشهر و بابل میان پل طالار و بابل در 264600گزی طهران.
پلنه.
[پْلِ / پِ لِ نِ] (اِخ) رجوع به پلن شود.
پلنی.
[پُ لُنْیْ] (اِخ)(1) نام فرانسوی کشور لهستان. رجوع به لهستان شود.
(1) - Pologne.
پلو.
[پُ لَ / لُو] (اِ) طعامی است که از برنج کنند و در آن گوشت و کشمش و خرما و مانند آن با ادویه کنند و آن را اقسام است. اگر با یکی از حبوبات مانند عدس و باقلی و لوبیا و ماش پخته شده باشد با اضافهء آن کلمه عدس پلو و باقلی پلو و لوبیاپلو و ماش پلو سبزی پلو و آلوبالوپلو و زرشک پلو و هویج پلو و کلم پلو و امثال آن گویند و اگر بی گوشت و چیزهای دیگر باشد بر آن چلو پلاو اطلاق کنند.
پلو.
[پِ لِوْ] (اِخ)(1) رجوع به پالااس شود.
(1) - Pelew.
پلو.
[پْلُ / پِ لُ] (اِخ)(1) مرکز بخشی از ایالت کانتال در شهرستان موریاک دارای 2004 تن سکنه.
(1) - Pleaux.
پلوآرت.
[پْلو / پُ رِ] (اِخ)(1) مرکز بخشی از ایالت کت دو نور در شهرستان لانیون دارای 2502 تن سکنه و راه آهن.
(1) - Plouaret.
پلوآگا.
[پْلو / پُ] (اِخ)(1) مرکز بخشی، از ولایت کت دو نُر در شهرستان گولنگام دارای 1767 تن سکنه.
(1) - Plouaga.
پلواررود.
[پُلْ] (اِخ) نام رودی است در فارس که بجوار تخت جمشید گذرد. مهمترین واردات دریاچهء بختگان رود کر یا کورش است که در قسمت سفلی، آن را بند امیر می نامند. سرچشمهء اصلی این رود از اوجان و خسرو شیرین و ابتدا به شمال غربی رفته و بعد به جنوب شرقی برگشته بنام کام فیروز موسوم می شود، شعبهء دیگری موسوم به پلوار که سرچشمهء آن از حوالی ده بید و از شمال به جنوب جاری و از مرغاب و سیوند میگذرد، در جنوب غربی خرابه های استخر به کام فیروز یا کُر متصل شده از بند امیر گذشته از مغرب وارد بختگان میگردد. (جغرافیای طبیعی ایران تألیف کیهان ص91).
پلوئرمل.
[پْلُ / پِ لُ ءِ مِ] (اِخ)(1) مرکز بخشی از ایالت مربیان و نام شهرستان در 56هزارگزی وان دارای راه آهن و 5350 تن سکنه و حبوب و شاهدانه و اغنام و احشام و عسل است.
(1) - Ploermel.
پلواس.
[پَلْ] (اِ) فریب و چابلوسی باشد. (برهان قاطع). آن را پلوس نیز گویند. (آنندراج).
پلواسکا.
[پْلو / پِ اِ] (اِخ)(1) مرکز بخشی از ایالت فی نیستر در شهرستان مرله نزدیک دریای مانش دارای 4002 تن سکنه.
(1) - Plouescat.
پلوان.
[پُلْ] (اِ) بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب در زمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادهء پلوان). مرز:
عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
سبکباری گزین تا سهل تانی از جبل پری
که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان.
امیرخسرو.
|| پشتوارهء کاه. (برهان قاطع).
پلواوک.
[پْلو / پِ اوکْ] (اِخ)(1) مرکز بخشی از ایالت کت دو نُر در شهرستان سن بریوک دارای 3685 تن سکنه و راه آهن.
(1) - Ploeuc.
پلوئه.
[ءِ] (اِخ) مرکز بخشی از ایالت مربیان در شهرستان لوریان دارای4500 تن سکنه.
پلوایگنو.
[پْلو / پِ اینْ] (اِخ) مرکز بخشی از ایالت فی نیستر در شهرستان موریه دارای 3591 تن سکنه.
پلوباله.
[لِ] (اِخ) مرکز بخشی از ایالت کت دو نُر در شهرستان دینان بر ساحل مانش دارای 2119 تن سکنه.
پل و پا.
[پَ لُ] (اِ مرکب، از اتباع) پا. پر و پا:
دریغ این بر و برز و بالای تو
رکیب دراز و پل و پای تو.فردوسی.
پل و پخت.
[پِ لُ پُ] (اِ مرکب، از اتباع)قرارهای نهانی دو تن با یکدیگر. مذاکره و قرار و عهد مخفی. قرارداد در خفا. قرارداد نهانی. ساخت و پاخت (در تداول عوام).
- پل و پخت کردن، پل و پخت کردن با هم، -پل و پختشان یکی بودن؛ قرار نهانی با یکدیگر گذاردن. قرارداد کردن در نهان.
پلوپز.
[پُ لَ / لُو پَ] (نف مرکب) آنکه پلو پزد.
پلوپزخانه.
[پُ لَ / لُو پَ نَ / نِ] (اِ مرکب)جائی که در آن پلو پزند. پلوپزی.
پلوپزی.
[پُ لَ / لُو پَ] (حامص مرکب)عمل پختن پلو. ساختن پلو. طبخ پلو. || (اِ مرکب) محلی که آنجا پلو پزند. پلوپزخانه.
پلوپس.
[پِ لُپْسْ] (اِخ) پلوپس برحسب اساطیر یونانی پسر تانتال پادشاه لیدی که پدرش او را بکشت و از جسد وی برای خدایان طعامی ساخت لکن از خدایان جز یک تن از آن طعام نخوردند و ژوپیتر پلوپس را عمر دوباره داد. پلوپس چندی بعد به الیس رفت و آن ناحیه بنام او به پلوپونزوس موسوم شد.
پلوپس افروغیائی.
[پِ لُپْ سِ ؟](اِخ)(1) مقصود از آن پلوپونس است. (ایران باستان ج1 صص 705 - 706). و نیز رجوع به پلوپونز شود.
(1) - Pelops phrygien پیرنیا فریگیائی نوشته است.
پلو پونز.
[پِ لُ پُ نِ] (اِخ)(1) پلوپونس. پلوپونزوس. شبه جزیرهء جنوبی یونان است که خود به شبه جزیره های متعدد تقسیم شده. این ناحیه را نخست بنام ساکنین قدیمی آن پلاسژیا میخواندند و بعدها بنام پلوپس معروف به پلوپونزوس یعنی جزیرهء پلوپس گردید. میدان جنگهای آتن و اسپارتا که 20 سال پس از جنگهای ایران و یونان روی داد و بزوال قدرت آتن منتهی شد در این ناحیه بوده است. و بدین سبب آن را جنگ های پلوپونزوس می نامند (431 - 404 ق. م.) این شبه جزیره که خود مرکب از چندین شبه جزیره است بوسیلهء تنگهء کرنت به هلاد میپیوندد و شامل آرگلید، لاکنی، مسنی، الید، اکائی، آرکادی است و امروزه مره نامیده میشود.
(1) - Peloponnese.
پلوپونز.
[پِ لُ پُ نِ] (اِخ)(1) (جنگ...) این نام بجنگ تاریخیی که از سال 431 تا 404 ق. م. بین اسپارت و آتن ادامه یافت و بتخریب آتن منتهی شد اطلاق میگردد. چند واقعهء فرعی از قبیل مداخلهء آتن در مشاجرات کرسیر و کرنت موجب خصومت و مجادله گردید ولی علت اصلی جنگ پلوپونز در تعقیب جنگهای مادی تفوق بحری آتن ایونی و دارای حکومت عامه (دموکراسی) بود چه بر ضد او ملل برّی دُری که دارای حکومت اشرافی بودند عصیان کردند. جنگ پلوپونز بسه قسمت تقسیم میشود: از 431 تا421 ق. م: جنگجویان متقاب سرزمین های طرف مقابل را خراب میکردند بدون آنکه به نتیجهء قطعی برسند. این دوره با صلح نی سیاس که صلح را به مدت پنجاه سال تضمین میکرد (ولی در 416 دوباره آتش جنگ شعله ور شد) بپایان میرسد. از 416 تا 413 ق. م. دورهء دوم این جنگ است. در این مدت اسپارتیان به صقلیه (سیسیل) حمله بردند و جهازات بحری و سپاهیان آتنی را در مقابل سیراکوز شکست دادند و منهدم ساختند. دورهء سوم از 412 ق. م. آغاز می شود: آتنیان در مقابل ملیط (میله) واقع در سی زیک بر ارژینوزها غلبه کردند ولی اسپارتیان که با وجوه دولت ایران تقویت میشدند لامپ ساک را تسخیر کردند و در اگس پتاُمس بسال 405 پیروز شدند و به ملت آتن حکومت مرتجع و خشن سی جابر را تحمیل کردند. در تاریخ ایران باستان آمده است: آتن پس از جنگهای ایران و یونان بواسطهء لیاقت رجالی مانند تمیستوکل، آریستید، سیمون، می رونید(2) و ناطقینی مثل پریکلس(3)، ایزوکرات(4) و پیروان او در یونان برتری یافت و اتحادی موسوم به اتحاد دِلُس منعقد کرد و نیز دولت آتن دیوارهای آتن و بنادر آن را بساخت و دارای بحریهء قوی گردید ولی طولی نکشید که این قوت آتن باعث تشویش همسایگان او مانند تِب و کرَنت شد و چون اسپارت هم با نظر خصومت به قوّت یافتن آتن و ساخته شدن دیوارهای آن مینگریست تبی ها و کرنتی ها بالطبع متمایل به اسپارت شده با آن عهد اتحادی بستند تا از بزرگ شدن آتن جلوگیری کنند چه همه بیم آن را داشتند که آتن پس از چندی شهرها یا دولت های کوچک یونان را بلعیده بعد اسپارت را هم مطیع خود کند. معلوم است که هواخواهان آتن هم تصمیم بر تقویت آن کردند و بدین منوال تمام یونان به دو قسمت تقسیم شد: 1- تمام شبه جزیرهء پلوپونس با یونان مرکزی در تحت ریاست اسپارت درآمد 2 - جزائر دریای اِژه (بحرالجزائر) با سواحل این دریا در تحت فرماندهی آتن قرار گرفت خصومتی که از تباین منافع حاصل شد بر ضدّیت هائی که از دیرگاه بین یونانی ها وجود داشت افزود، چنانکه بی تردید میتوان گفت، که جنگ پلوپونس از سه سرچشمه آب میخورد: 1 - از سایش یا اصطکاک منافع مادّی. 2 - از ضدیت قومی بین یُنیانها و دُریانها (آتنی ها یُنیانی و لاسدمونی ها دُریانی بودند). 3 - از مباینت حکومت ملی با اشرافی، چه از آنچه در فوق ذکر شده معلوم است که آتن نمایندهء اوّلی بود و اسپارت نماینده دوّمی. بنابراین جای تعجّب نیست که جنگ دو گروه یونانی با یکدیگر محدود بخاک یونان نگشت بل به تمام صفحات یونانی نشین یعنی بسواحل آسیای صغیر و تراکیه و قبرس و ایطالیا و غیره سرایت کرد و در شهرهای یونانی مردم به دو بخش تقسیم شده در سر حکومت ملی یا اشرافی چنان بجان یکدیگر افتادند که تاریخ کمتر نظائر آن را نشان میدهد. جهت بلاواسطهء جنگ شورشی بود که کُرسیر مستعمرهء کُرنت، بر ضدّ شهر مادری خود کرد. کُرنتی ها شکایت این قضیه را به اسپارت بردند و دولت مزبور چاره را در جنگ دید. نایرهء این جنگ 27 سال مشتعل بود (431-404 ق. م). وُلات ایرانی در آسیای صغیر بخصوص تیسافرن چنانکه بیاید، از مشغول شدن یونان به خود فرصتی یافته کارهائی با آتن و اسپارت کردند که شرح آن را توسیدید(5) و گزنفون(6) شاهدین جنگهای مزبور نوشته اند و در جای خود ذکر خواهد شد.
سفارتهای یونان در دربار شوش:
از منبع یونانی چنین مستفاد میشود که پس از اشتعال نایرهء جنگ آتن و اسپارت هر دو سفارت هائی بدربار شوش فرستاده اند ولی معلوم نیست که نتیجهء این سفارتها چه شده و اردشیر چه جوابی داده است(7)، پس از بهره مندی تیسافرن در گرفتن پی سوت نس داریوش به وعدهء خود وفا کرده او را والی لیدیه و فرناباذ را والی ایالتی کرد که در ساحل هلس پونت واقع بود.(8) در این زمان چنانکه بالاتر گذشت جنگهای درونی یونان شروع شده بود و آتن و اسپارت با ابرامی هر چه تمامتر با هم میجنگیدند و هر یک از طرفین میخواستند برای غلبهء بر دیگری کمکی از ایران بگیرند ولی تیسافرن از بدو ورود به ایالت خود سیاست خود را بر این قرار داد که تا ممکن است بهیچ کدام از طرفین کمک نکند و اگر دید طرفی دارد فائق می آید بطرف دیگر کمک کند تا زمانی که طرف قوی ضعیف گردد و چون ضعیف بواسطهء کمک ایران قوی شد از رسانیدن کمک دریغ دارد تا باز از قوّت او بکاهد و بدین منوال نه غالب معلوم گردد و نه مغلوب و جنگ هم به درازا کشد. تیسافرن چنین حساب می کرد که در نتیجهء جنگ طولانی یونان بقدری ناتوان خواهد گشت که هیچ یک از دول آن دیگر در فکر حمله به مستملکات ایران در آسیای صغیر نخواهد بود. بنا بر این سیاست در اوائل جنگ مزبور تیسافرن چنین تشخیص داد که ایران هیچ گونه کمکی به آتن یا اسپارت نکرده آنها را بخود واگذارد و داریوش هم با این نظر موافق بود ولی پس از آنکه سفر جنگی آتنی ها بجزیرهء سیسیل کام به عدم بهره مندی آنها خاتمه یافت، تیسافرن بدربار ایران پیشنهاد کرد که دولت به اسپارتیها کمک بکند جهات این پیشنهاد چنین بود: او آتن در دریاها بر اسپارت برتری داشت و مانع بود از اینکه مستعمرات یونانی در آسیای صغیر در تحت اطاعت ایران درآیند، از طرف دیگر دربار ایران نمیخواست از باج مستعمرات یونانی صرف نظر کند و از وُلات خود آن را مطالبه میکرد. ثانیاً لیکون آتنی و سپاهیان اجیر آتن به پی سوت نس بر ضد داریوش کمک کرده بودند و آمُرگِس پسر پی سوت نِس، که با داریوش مخالفت میکرد با سپاهیان آتنی در جزیرهء یازُس نشسته بود. بالاخره ایرانیها خوب بخاطر داشتند که زحمات واردهء بر آنها از زمان داریوش اوّل تا آن روز با پیش قدمی آتنی ها شروع می شد و غالباً موافق منظور آنها خاتمه می یافت.
اتحاد ایران با اسپارت: بنا بر جهاتی که ذکر شد دربار ایران پیشنهاد تیسافرن را پذیرفت و او با خالسیدِاُس نمایندهء اسپارت معاهده ای بست، که مضمون آن، چنانکه توسیدید گوید (کتاب هشتم، بند18) چنین بود: 1 - تمام ممالک و شهرهائی، که در تصرّف شاه اند یا متعلق به اجداد او بودند، در تحت اطاعت او باقی خواهند ماند. 2 - شاه و لاسدمونیها و متحدین آنها مانع خواهند شد از اینکه آتنی ها از این شهرها که منبع عایدات آنها است، چیزی به هر اسم و رسم که باشد، دریافت دارند. 3 - شاه و لاسدمونیها و متحدین آنان معاً با آتنی ها جنگ خواهند کرد و جائز نخواهد بود که شاه یا لاسدمونیها و یا متحدّین آنان بی رضایت یکدیگر با آتنی ها صلح کند. 4 - اگر کسانی از اتباع شاه بر ضدّ او باشند دشمن لاسدمونیها و متحدین آنان نیز بشمار خواهند رفت. 5 - اگر کسانی از اتباع لاسدمونیها برضد آنان قیام کنند دشمن شاه نیز محسوب خواهند شد (414 ق. م). در آتن همینکه شنیدند اسپارتی ها با ایران داخل مذاکره شده اند متوحش گشتند ولی کاری نتوانستند بکنند. اتحاد ایران با اسپارت باعث شد که جزیرهء خیوس و شهر می لِت بر آتنی ها شوریده به تیسافرن تسلیم شدند و تیسافرن ارگی در می لِت ساخته ساخلویی در آنجا گذاشت. بعد بحریهء اسپارت حمله به جزیرهء یازُس کرد و چون آتنی ها نتوانستند کاری کنند سپاهیان اجیر یونانی که دور آمُرگِس جمع شده بودند به تیسافرن اظهار انقیاد کردند ولی سپاهیان ایرانی نسبت به آمُرگِس باوفا ماندند. بعد لاسدمونیها چنانکه بالاتر ذکر شد، به هر سری یک دریک گرفته و سایر سکنهء یازُس را به تیسافرن واگذاردند و او آمرگس را بشوش فرستاد و در آنجا گویا او را هم مانند پدرش بدار آویختند. پس از آن لاسدمونیها پنداشتند معاهده ای که بین خالسیدُاس و تیسافرن منعقد شده ناقص است و چنانکه می شایست و می بایست بنفع اسپارت بسته نشده. این بود که از حضور ثرامنس یکی از رجال خود در توریوم(9)استفاده کرده معاهدهء دیگری منعقد کردند. مضمون معاهده این بود (توسیدید کتاب هشتم، بند37): «نظر به موافقتی که بین لاسدمونیها و متحدین آنان از یک طرف و شاه داریوش و اولاد شاه مزبور و تیسافرن از طرف دیگر بعمل آمده بین آنها صلح و مودّت بشرائط ذیل برقرار خواهد بود: 1 - تمام صفحات و شهرهائی، که متعلق بشاه است یا متعلق به پدر و اجداد او بود معرض جنگ یا خسارتی از طرف لاسدمونیها یا متحدّین آنها واقع نخواهند شد. 2 - لاسدمونیها یا متحدّین آنان هیچ گونه باجی از این ممالک نخواهند گرفت. شاه داریوش یا تبعهء او با لاسدمونیها و متحدّین آنان در جنگ نخواهند شد و خسارتی به آنها وارد نخواهند کرد. 3 - اگر لاسدمونیها و متحدین آنها از شاه خواهشی کنند یا شاه از لاسدمونیها و متحدین آنان تقاضائی کند و تقاضای طرفی را طرف دیگر بپذیرد آنچه در نتیجهء آن کنند صحیح خواهد بود. 4 - طرفین معاً با آتنی ها و متحدین آنان جنگ خواهند کرد. 5 - اگر بخواهند صلح کنند، عهد صلح باید با شرکت یکدیگر منعقد شود. 6 - هر سپاهی که کیهان بتقاضای شاه در خاک او اقامت کند، مخارجش را باید شاه بپردازد. اگر شهری، که با شاه معاهده ای منعقد کرده بر ضدّ حکومت او باشد سایر شهرها مخالفت و از حقوق شاه دفاع خواهند کرد. 7 - اگر شهری که جزو مملکت شاه یا در تحت اطاعت او است، به خاک لاسدمونی ها یا متحدین آنان تجاوز کند شاه مخالفت و از حقوق آنان دفاع خواهد کرد». از مقایسهء این معاهده با معاهدهء اوّلی روشن است، که لاسدمونیها و متّحدین آنان خواسته اند از مسئولیت خود بکاهند و با این نظر هر تعهدی که لاسدمونیها راجع به عدم تجاوز به مستملکات شاه کرده اند نسبت بخودشان و متحدینشان است، نه نسبت به آتنیها و متحدین آنان بنابراین لاسدمونیها مسئول تجاوزات آتنی ها بخاک ایران و خسارت وارده از این جهة نشده اند و دیگر اینکه مخارج قشون لاسدمونی که به میل شاه داخل خاک ایران می شود بعهدهء شاه است و نیز طرفین حق دلتنگی یا رنجش از یکدیگر از بابت عواقب تقاضائی که کرده اند، ندارند. علاوه بر این باید در نظر داشت، که در معاهدهء اوّلی بند اوّل فوق العاده بنفع ایران بود و چون نمیتوان گفت که لاسدمونیها بمعنی آن پی نبرده معاهده را امضاء کرده بودند، این بند میرساند که در آن موقع لاسدمونیها احتیاج شدید به کمک ایران داشته اند. در معاهدهء ثانوی این بند به شکل دیگر ابقاء شده. توضیح آنکه در بند یک معاهدهء اوّلی تصریح شده: «تمام ممالک و شهرهائی که در حیطهء اقتدار شاه اند یا متعلق به اجداد او بوده اند در تحت حکومت او باقی خواهند بود» و چون در زمان داریوش اوّل تراکیه و مقدونیه و جزائر بحرالجزائر و در زمان خشایارشا چندی تسّالی و تِب و غیره یعنی یونان شمالی و وسطی جزو ایران بودند این مادّه به ایران حَقّ میداد که این ولایات را استرداد کند. و در معاهدهء دوّم لاسدمونیها و متعهدین آنان متعهد میشوند که ممالک شاه بهمان حدودی که در معاهدهء اوّلی تصریح شده معرض جنگ و خسارت واقع نگردد و عبارت «باقی خواهد بود» حذف و تا یک اندازه بنفع اسپارت اصلاح شده است. باری پس از آنکه تیسافرن تا اندازه ای بمقصود خود رسید یعنی شهر می لِت و جزیرهء خیوس تابع ایران شدند جزیرهء یازُس هم بتصرف ایران درآمد و آمرگِس دستگیر گردید از احتیاج او به لاسدمونیها کاست و نسبت به آنها سرد شد، بخصوص که در این موقع آلسیبیاد آتنی در نزد تیسافرن بر ضد اسپارتیها کار میکرد در اینجا مقتضی است این شخص را معرفی کنیم.
آلسیبیاد اص آتنی و از شاگردان سقراط حکیم و مورد محبت و توجه او بود. بعد از او بواسطهء لیاقت ذاتی و کفایتش رئیس حزب ملی گردید، ولی چون باعلی درجه خودخواه و جاه طلب بود پابند اصلی از اصول اخلاقی نبود و ثبات قدم در مسلکی نداشت چنانکه برای کسب شهرت و جلب توجه عامه نسبت بخود از هیچ وسیله مضایقه نمیکرد. مث سگی داشت گران بها که به 6هزار درهم (تقریباً دوهزاروپانصد تومان یا 25 هزار ریال) خریده بود و از حیث هوش و قشنگی و سایر صفات در آتن مثل و مانند نداشت. آلسیبیاد روزی دم چنین سگی را که در تمام آتن معروف بود برید تا این قضیه نقل مجالس پای تخت و باعث شهرت او گردد. این کار او ضرب المثل شد چنانکه امروز هم اگر در اروپا بخواهند کسی را چنین معرفی کنند که طالب شهرت است نه خواهان نام و افتخار حقیقی گویند «دُم سگ را بریده». این شخص دولت آتن را به جنگ با سیسیل تحریک کرد ولی سفر جنگی او به شکست فاحش آتنی ها تمام شد و او را مقصّر دانسته از آتن بیرون کردند. در این احوال او بطرف لاسدمونیها رفت و برای آنها کار کرد. بعد بقول توسیدید (کتاب هشتم بند 45) پس از فوت خالسیداُس مذکور لاسدمونیها از او ظنین شده در صدد کشتنش برآمدند. در این وقت او برای حفظ جان خود نزد تیسافرن رفت و شروع به تحریکات ضدّ اسپارت کرده به او گفت: صلاح ایران نیست این قدر همراهی با اسپارت کند. شما باید هر دو طرف را نگاه دارید تا یکی بر دیگری نچربد و بعدها اگر طرفی تخطّی به خاک شما کرد شما بتوانید طرف دیگر را بر ضدّ آن برانگیزید. آتن برای شما بقدر اسپارت خطر ندارد چه او دولت دریائی است و جزایر را میخواهد ولی اسپارت اگر قوی گردد به قارّه دست خواهد انداخت او امروز مستعمرات یونانی را در آسیای صغیر بشما میدهد تا آن را از چنگ آتن بیرون آرد ولی همینکه رقیب خود را از میان برد این مستعمرات را بطریق اولی در دست شما که خارجی هستید نخواهد گذاشت. این حرفهای آلسیبیاد در مزاج تیسافرن اثر کرد زیرا سیاست او نیز اقتضاء میکرد که نگذارد هیچ کدام از طرفین قوی گردد. بر اثر این تحریکات تیسافرن به اسپارتیها اعلام کرد که خزانهء ایران بعد از این بجای یک درهم روزانه نیم درهم به هر سپاهی اسپارتی خواهد داد و برای اینکه اسپارتی ها راضی باشند، هدیه ای برای سردار اسپارتی فرستاد (درهم به پول امروز معادل 93 سانتیم طلا بود که تقریباً چهار ریال و نیم میشود) این قضیه هنگامه ای برپا نکرد و به آرامی گذشت. بعد تیسافرن دید موقع آن رسیده که قدری هم آتنی ها را استمالت کند تا از پیشرفتهای اسپارت بسیار مأیوس نشوند. بنابراین به آلسیبیاد آتنی میدان داده چنین وانمود که در تحت نفوذ او رفته. چون شخص مذکور هم تلاش میکرد که تیسافرن را از اتحاد با اسپارت منصرف سازد و از طرف دیگر روابط خود را با آتن اصلاح کند با این مقصود به سپاهیان آتنی در سامُس رسانید که او نزد تیسافرن بسیار مقرّب است و والی به حرفهای او گوش میدهد. آتنی های مزبور از شنیدن این خبر قوّت قلب یافته در صدد تخریب حزب ملی آتن برآمدند، زیرا آلسیبیاد صریحاً اظهار میکرد که اگر میخواهد به وطن خود برگردد فقط برای این است که حکومت ملی یعنی حکومتی را که او را بیرون کرد براندازد و با حکومت عده ای قلیل همراهی کند. بالحاصل پیشنهاد آلسیبیاد را در میان قشون آتنی در جزیرهء سامُس موضوع شور قرار دادند و بعد این خبر به شهر سرایت کرد و چند تن از معروفین سامُس برای مذاکرات نزد آلسیبیاد رفتند و او گفت، اگر میخواهید، حالا تیسافرن و بعد شاه دوستان شما باشند باید حکومت ملی را براندازید و این یگانه وسیله ای است که با آن جلب اعتماد شاه را خواهید کرد پس از آن اشخاص مزبور به سامُس مراجعت کرده طرفداران بسیار یافتند و بعد در قشون آتن اعلام کردند که اگر آلسیبیاد برگردد و حکومت ملی ملغی شود، شاه دوست آتنی ها خواهد گردید و پول خواهد داد. اکثر آتنی ها از این پیشنهاد رضایت نداشتند ولی چون میدیدند که به این وسیله از شاه کمک خرج دریافت خواهند کرد ساکت ماندند و این پیشنهاد قبول شد بعد هم قسمها رسولانی به آتن فرستادند تا در آنجا برای برگشتن آلسیبیاد و تغییر حکومت ملی اقدام کنند. در قشون آتنی سرداری بود فری نی خوس نام که میدانست آلسیبیاد نه طرفدار حکومت ملی است و نه خواهان حکومت عدّه ای قلیل بلکه تمام مقصود او از این تشبثات این است که به آتن برگردد و متنفذ شود. بنابراین او در نظر گرفت که با نقشهء آلسیبیاد مخالفت ورزد و چون میترسید که آلسیبیاد به مقصود خود برسد و مخالفت های او را تلافی کند محرمانه به آس تیوخوس(10) سردار قشون لاسدمونی اطلاع داد که آلسیبیاد برای آتنیها کار میکند و تیسافرن را به طرف آتن میکشاند او هم قضیه را به آلسیبیاد گفت و این شخص فوراً قضیه را به هم قسم های سامُس اطلاع داده توصیه کرد فری نیخوس را بکشند. سردار مزبور چون خود را در خطر دید نامه ای به سردار لاسدمونی نوشته او را از افشاء سرّی که به او سپرده بود ملامت کرد و گفت: «اگر لاسدمونیها بخواهند موافق راهنمائی من تمام قشون آتنی را ریزریز کنند اشکالی ندارد و این پیشنهاد من هم مستوجب توبیخ و ملامت نیست چه جان من بواسطهء دوستی با لاسدمون در خطر است و دیگر برتری لاسدمون را ترجیح میدهم به این که قربانی بدترین دشمن خود گردم» آس تیوخوس مضمون این نامهء فری نیخوس را هم به آلسیبیاد اطلاع داد. وقتی که این خبر هم به فری نیخوس رسید او فوراً سپاهیان آتنی را جمع کرده گفت شهر ما بی حفاظ است و تمام کشتی ها هم نمیتوانند به بندر درآیند و چون لاسدمونیها میخواهند به این جا حمله کنند پس لازم است دیوار شهر را بسازیم. سپاهیان جدّ کرده دیوار را ساختند و نیرنگ آلسیبیاد در مقصر کردن فری نیخوس نتیجه ای نبخشید چه سپاهیان آتن باور نکردند که سردار آنها سردار لاسدمونی را برای تسخیر شهر دعوت کرده باشد و پیش خود گفتند اگر چنین میبود خود او پیشقدم در ساختن دیوار نمیشد در این احوال آلسیبیاد همواره تیسافرن را تحریک میکرد به آتن نزدیک شود و در تحریکات خود بهره مند بود. توضیح آنکه چون تیسافرن دید لاسِدمونیها بواسطهء تقویت ایران در دریا قوی تر از آتنی ها شده اند ترسید که مبادا دست اندازی به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر کنند و چنین وانمود که در تحت نفوذ آلسیبیاد است و دوستی آتن را ترجیح میدهد. مقارن این زمان نمایندگان سامُس وارد آتن شده در مجمع ملی بیانات خود را کردند بعض زعمای آتنی که طرفدار حکومت ملی بودند فریاد برآورده گفتند چگونه آلسیبیاد را به آتن راه دهیم و حال آن که او قوانین ما را نقض کرده و مردود مذهب است (زمانی که آلسیبیاد در سیسیل بود هیکل خدای جنگ ناقص شد و این قضیه را تقصیر او دانستند) پی زاندروس یکی از نمایندگان سامُس مخالفین را دور خود جمع کرده از هر یک جداگانه پرسید: در صورتی که بحریهء لاسدمون کمتر از بحریهء آتن نیست و عدّهء شهرهائی که متحدین لاسدمونی ها هستند بیشتر است و از شاه و تیسافرن هم پول میگیرند، شما چگونه میخواهید جمهوری را نجات دهید؟ ولی اگر آلسیبیاد را اجازه دهید بیاید و حکومت را تغییر دهید این رفتار باعث اعتماد شاه شده پول دریافت خواهیم کرد. حالا این کار باید بشود بعد که از خطر جستیم می توانیم باز تغییری که مقتضی باشد بدهیم اشخاصی که طرفدار حکومت ملی بودند نتوانستند به این سؤال جواب بدهند و بالاخره با وجود آنکه از حکومت عدّه ای قلیل تنفر داشتند از ترس خطر راضی شدند که حکومت ملی ملغی گردد و ده نفر انتخاب شدند که نزد تیسافرن بروند و با آلسیبیاد نیز داخل مذاکره گردند پی زاندروس و رفقای او مطالب خود را به تیسافرن گفتند و آلسیبیاد نیز از مذاکرات مطلع شده مشی خود را بر این قرار داد که تیسافرن را از خود نرنجاند و به آتنی ها هم بفهماند که تیسافرن از او شنوائی دارد بنابراین و نیز چون میدانست که اتّحاد ایران با آتن سر نخواهد گرفت زیرا تیسافرن از آتن و اسپارت هر دو بیمناک بود و غلبهء هیچیک را نمیخواست به تیسافرن گفت شرائط اتّحاد را سخت کن تا آتنی ها زیر بار نروند. پس از آن نزد آتنی ها رفته آنها را چنین تهدید کرد: اگر پافشاری در قبول نکردن بعضی شرائط تیسافرن کنید و موفق نشوید خودتان مقصرید، زیرا من نفوذ خود را در نزد تیسافرن بکار برده ام. با این نقشه آلسیبیاد در حضور تیسافرن تکالیف بسیار به آتنی ها کرد از قبیل اینکه باید تمام ولایات ینیانی را به ایران واگذارند و جزائر همجوار را به ایران بدهند و غیره و غیره. این شرائط با وجود اینکه سخت بود پذیرفته شد. بعد در جلسهء دیگر آلسیبیاد گفت آتنی ها این را هم بدانید که شاه میخواهد یک بحریهء قوی تشکیل دهد این بحریه حق خواهد داشت که در سواحل مستملکات ایران هرجا که بخواهد برود و شما نباید مانع شوید. عدّهء کشتی ها هم بسته بنظر شاه است در این موقع آتنی ها عنان بردباری را از دست داده این شرط را رد کردند و بعد مأیوسانه به جزیرهء سامُس برگشته دانستند که آلسیبیاد آنها را فریب داده او نه فقط نفوذی در مزاج تیسافرن ندارد بلکه آلت دست او است. اکنون باید دید که روابط تیسافرن در خلال این احوال با لاسدمونی ها چگونه بود یعنی در حین بازی با آتنی ها با لاسدمونی ها چه میکرد. بالاتر گفته شد که این والی جیرهء روزانهء سپاهیان اسپارت را از یک درهم مبدل به نیم درهم کرد بعد وقتی که خواست ظاهراً به آتن نزدیک شود این نیم درهم را هم به این بهانه که پول نرسیده منظماً نپرداخت و پس از چندی صریحاً گفت که دیگر جیرهء سپاهیان را نخواهم داد. سردار اسپارتی لیخاس بر خود پیچید و چون میخواست تیسافرن را نرم کند در این موقع به خاطر آورد که معاهدهء لاسدمون با ایران (معاهدهء خالسیدِ اُس) در صلاح یونان بسته نشده زیرا به ایران حق میدهد که تمام سواحل آسیای صغیر و جزائر بحرالجزائر و تراکیه و مقدونیه و تسالی و ب اوسی و غیره را مطالبه کند. بنابراین مانع از تجدید معاهده شده گفت اسپارت هرگز چنین معاهده ای را مجدّداً امضاء نخواهد کرد و بهتر است که ما از پول ایران صرف نظر کنیم این حرفها ظاهر کار بود و باطناً لیخاس میخواست تیسافرن را بترساند و پول بگیرد ولی این تهدید در مزاج تیسافرن اثر نکرد سردار اسپارتی به لاسدِمون رفت و روابط اسپارت با ایران اگر چه قدری کدر شد ولی باز در مجرای سابق جریان یافت زیرا اسپارتی ها از ترس اینکه مبادا تیسافرن با آتن اتّحاد کند روابط خودشان را با او به هر نحو که بود حفظ میکردند بعد وقتی که آتنی ها آزرده خاطر از نزد تیسافرن رفتند و او دید که اینها رنجیده اند و روابط با اسپارت هم کدر است اندیشناک گردیده صلاح خود را چنین تشخیص داد که با اسپارتی ها باز چندی بازی کند. جهات این تصمیم چنین بود: تیسافرن فکر میکرد، اگر جیرهء سپاهیان اسپارت را نرسانم ممکن است که بحریهء اسپارت مغلوب بحریهء آتنی گردد (در این وقت بحریهء لاسدمونی بواسطهء نرسیدن پول بی کار در جزیره ردُس مانده بود) و آتنی ها چون بی کمک من به مقصود خود نائل شوند، بنای ضدّیت را با من بگذارند و شاید هم بواسطهء کمی آذوقه در شهرهای ینیانی مشغول تاخت و تاز گردند بنابراین به شهر کونس رفت و برای لاسدمونی ها هدایائی فرستاده آنها را طلبید که به می لت آمده عهدی ببندند و وعده کرد که جیرهء سپاهیان لاسدمونی را بپردازد. بر اثر این پیشنهاد در زمانی که آلسی پیداس(11)افور(12) اسپارت بود بین نمایندگان آن دولت و تیسافرن و هی یرامن و پسران فارناسس(13)نمایندگان شاه درم آندر عهدی بدین مضمون منعقد شد (توسیدید کتاب هشتم بند 58): «1 - تمام مملکت شاه، که در آسیاست در تحت اقتدار شاه باقی خواهد ماند و آن را چنانکه بخواهد اداره خواهد کرد. 2 - لاسدمونیها و متحدین آنان به مملکت شاه با نیت بد داخل نخواهند شد و شاه هم با نیت بد به مملکت لاسدمونی ها و متحدین آنان تجاوز نخواهد کرد. 3 - اگر کسی از لاسدمونیها یا متحدین آنان به خاک ممالک شاه با نیت بد برود لاسدمونیها و متحدین آنان ممانعت خواهند کرد و اگر کسی از مملکتی که در تحت اقتدار شاه است بر لاسدمونیها یا متحدین آنان قیام کند شاه با او مخالفت خواهد ورزید. 4 - تیسافرن به بحریهء کنونی کمک پولی خواهد رسانید، تا بحریهء شاه وارد شود. 5 - پس از ورود بحریهء شاه لاسدمونیها یا متحدین آنها مختار خواهند بود بحریهء خود را نگاه دارند (یعنی جیرهء سپاهیان را پرداخته نگذارند متفرق شوند) و اگر بخواهند کمک پولی از تیسافرن دریافت کنند او خواهد پرداخت ولی همینکه جنگ تمام شد لاسدمونی ها و متحدین آنان پولی را که دریافت کرده اند پس خواهند داد. 6 - وقتی که بحریهء شاه آمد بحریهء مزبور و بحریهء لاسدمونیها و متحدین آنان متفقاً جنگ خواهند کرد. این مطلب منوط بنظر تیسافرن و لاسدمونی ها و متحدین آنان است و اگر بخواهند با آتن صلح کنند، با موافقت یکدیگر خواهند کرد». تفاوت بینی که بین این معاهده و معاهدهء اولی و ثانوی دیده میشود در بند اوّل است و معلوم است که بر اثر اعتراض لیخاس لاسدمونیها طوری این بند را انشاء کرده اند که شامل مستملکات سابق ایران در اروپا نگردد. این معاهده بقول توسیدید در سال13 سلطنت داریوش بسته شد (سال بیستم جنگهای پلوپونس). تیسافرن پس از عقد این معاهده جیره را میرسانید و مانند سابق همواره وعده میداد که بحریهء ایران قریباً خواهد رسید و حال آنکه از آن خبری نبود زیرا نه فنیقیها میخواستند مجدّداً با آتنی ها دست به گریبان شوند و نه سرداران ایران که در بحریهء مذکوره بودند. تیسافرن هم میدانست که وعده هائی بر خلاف حقیقت میدهد و اگر هم بحریه برسد آن را بکار نخواهد انداخت زیرا شکی نداشت که بحریهء آتن در مقابل بحریهء ایران و لاسدمون مضمحل خواهد شد و چنین پیش آمد که به جنگ خاتمه میداد بر خلاف سیاست او بود با وجود این از دادن وعده های بی اساس باکی نداشت چه سران قشون لاسدمون را با هدایا یا پول خریده بود. پس از اینکه پی زاندروس از نزد تیسافرن مأیوسانه به سامُس برگشت اهالی این جزیره تصمیم بر ایجاد حکومت عده ای قلیل کرده حکومت ملّی را ملغی داشتند و بعد پی زاندروس را به آتن فرستادند تا این شکل حکومت را در آتن و تمام شهرهای متحدین آن هم برقرار کند. بنابراین حکومت بدست چهارصد نفر برگزیده افتاد و عقیدهء آنها بر این شد که با اسپارت صلح کرده به دشمنان داخلی بپردازند این حکومت نظر خوبی نسبت به آلسیبیاد نداشت چه او نتوانسته بود مسئلهء معاهدهء آتن و ایران را حلّ کند بنابراین همینکه آلسیپیاد اوضاع جدید را با خود مساعد ندید طرفدار حکومت ملی گردید و به ملیون وعده داد که ایران را با سیاست آنها همراه کند اینها مشعوف شده بجزیره سامُس رفتند و آلسیپاد گفت: از بحریهء پارس تشویش نداشته باشید، با وجود قرارداد ایران و اسپارت من میتوانم بحریهء مزبور را به منافع آتن بکار اندازم، ولی در ازاء آن باید حقوقی که از من سلب شده است برگردد. توضیح آنکه در زمان اخراج او از آتن حقوق مدنی را از او سلب کرده بودند. نماینده های ملیون این شرط را قبول کرده مشعوف شدند که کار روش خوبی یافته و تقریباً جنگ به بهره مندی آنها خاتمه خواهد یافت. در این احوال تیسافرن بحریهء اسپارتی را بکار انداخت و بتوسط آن آبیدُس و یکی دو جای دیگر را از آتنی ها انتزاع کرد ولی بعد این محل را خیلی کوچک دیده باز نسبت به اسپارتیها بی مهر شد و نیم درهم جیرهء روزانه را برید. سپاهیان اسپارتی گرسنه ماندند و فرناباذ والی شهرهای هلس پونت برخلاف تیسافرن صلاح دید که آنها را از این حال بیرون آرد زیرا به این اندازه ها مأیوس کردن آنها را مقتضی نمیدید. این بود که آنها را خواست و نواخت و اسپارتی ها بیزانس و خِرسونس را از آتنی ها گرفتند و بعد نرسیدن روزی نیم درهم و گرسنگی سپاهیان باعث شد که آنها شوریدند و شورش بشهر می لِت هم سرایت کرد تیسافرن در این موقع گفت بحریهء ایران رسید. واقعاً هم بحریه ای رسید و دارای 140 کشتی بود. اسپارتیها مشعوف شده به تیسافرن گفتند: فرمان بده، تا حرکت کنیم او جواب داد: نه، موافق شأن شاه نیست، که چنین بحریه ای حرکت بدهد. تأمّل کنید تا عدّهء کشتی ها به سیصد برسد مطمئن باشید که بزودی چنین خواهد شد. سپس برای اینکه بنماید که در این کار عجله دارد شخصاً به آس پن دِس رفت و در آنجا آلسیبیاد که سردار یونانی های ملی شده بود با سیزده کشتی آتنی رسید او همواره به ملیون آتنی اطمینان میداد که تیسافرن باطناً با آتنی ها است و همینکه بحریهء ایران تکمیل شود آن را به اختیار ملیون خواهد گذارد و اگر هم شده تخت خواب خود را بفروشد پول به آتنی ها خواهد رسانید بعد او می گفت تنها چیزی که لازم میباشد این است که آتن مورد اعتماد تیسافرن گردد و این هم وقتی صورت خواهد گرفت که او ببیند مرا به آتن خواسته اند. چنین بود احوال که ناگاه هر دو طرف یعنی آتنی های ملی و اسپارتیها دیدند بحریهء ایران لنگرها را کشیده بطرف فینیقیه رهسپار شد(14)، مین دار امیرالبحر اسپارتی از این قضیه برافروخت و قهر کرده نزد فرناباذ رفت و او از اسپارتیها دلجوئی کرد. دیودور گوید که تیسافرن به این عذر معتذر شد که چون پادشاه اعراب و مصریها میخواهند اغتشاشی را در فینیقیه باعث شوند مراجعت بحریهء پارسی به مملکت مزبوره لازم بود (کتاب 13 بند44). دیودور در اینجا و جاهای دیگر اسم تیسافرن را اشتباهاً فرناباذ نوشته. پس از آن جنگی بین اسپارتیها و آتنی ها در نزدیکی سِس تُس و آبیدُس روی داد و آتنی ها بهره مندی یافتند. شعف آنها را حدّی نبود چه مدّتها بود که فتحی نکرده بودند در این احوال فرناباذ نگران شد که مبادا آتنی ها قوی گردند و به اسپارتیها پول و آذوقه رسانید. چون ذکری از فرناباذ شد لازم است بگوئیم که سیاست او هم تقریباً در زمینهء سیاست تیسافرن بود یعنی باطناً نمیخواست آتن یا اسپارت قوی شود زیرا قوّت هر یک را مضر برای خود و منافع ایران در آسیای صغیر می پنداشت و عقیده داشت که با دوام جنگ هر دو بالاخره به ایران تسلیم خواهند شد ولی در مواعید خود راستگوتر از تیسافرن بود و مانند او شتابان از شاخی بشاخی نمیجست. بعضی به این عقیده اند که بین او و تیسافرن رقابت بود ولی بنظر چنین می آید که این رقابت هم ساختگی بود یعنی وقتی که اسپارتیها از تیسافرن سخت میرنجیده اند او قدم پیش نهاده آنها را استمالت میکرده تا بکلی مأیوس و مغلوب آتنی ها نگردند باری پس از فتح آتنی ها در دریا تیسافرن دید در بی اعتنائی خود نسبت به اسپارتیها بسیار تند رفته و باز فوراً روش خود را تغییر داده به داردانل شتافت تا با امیرالبحر اسپارت ملاقات کرده او را از کمک های خود مطمئن سازد. اسپارتیها چون فریب او را مکرّر خورده بودند حرفهایش را باور نکردند و او برای اطمینان آنان حکم کرد آلسیبیاد را که بسمت سردار ملیون آتن با خانهء والی مرواده داشت توقیف کنند و انتشار داد که جهت توقیف این است که ایران با آتن در حال جنگ میباشد. پس از چندی این خبر به دربار ایران رسید و از او پرسیدند: «مگر با آتن در جنگ شده ای؟» او جواب داد «نه مگر تصمیم کرده اید که با آتن بجنگید؟» در دربار مقصود او را فهمیدند و کسی باور نکرد که او واقعاً با آتن در جنگ شده باشد از طرف دیگر آلسیبیاد هم در توقیف گاه خود فهمید که آنچه در این مدّت با تیسافرن میرشته به اصطلاح «پنبه شده» پس از چندی او از محبس فرار کرد و خرسونِس را گرفته از کشتی هائی که از دریای سیاه می آمدند باج گرفت. در این احوال که آتنی ها تا اندازه ای قوت یافته بودند اسپارتی ها بدین عقیده شدند که با آتن صلح کنند ولی فرناباذ صلاح ایران را در آن ندید و به جمع آوری قشون و ساختن کشتی هائی برای اسپارت پرداخت تا آن را از خیال صلح باز دارد. پس از آن زد و خوردهای کوچکی بین آتنی ها و سپاهیان فرناباذ روی داد و بالاخره در سال23 جنگ ها(408 ق. م.) آلسیبیاد به این خیال افتاد که بیزانس و کالسدون را از اسپارتیها بگیرد. او موفق شد و فرناباذ نتوانست ممانعت کند. پس از آن در موقع مذاکره راجع به این شهر قرار شد که سفرای آتن مستقیماً به دربار ایران رجوع کرده مطالب خود را بگویند و داخل مذاکره شوند، ولی با این شرط که آتنی ها حمله بجاهایی که جزو مستملکات ایران است نکنند آتنی ها خوشوقت شدند چه تصور میکردند که از مذاکرات مستقیم با دربار نتیجه خواهند گرفت از طرف دیگر وقتی که این خبر به اسپارتیها رسید در تشویش شده بالاخره تصمیم کردند که آنها هم سفرائی به دربار شوش بفرستند تا آتنی ها تنها به قاضی نرفته باشند. فرناباذ اشکالی نکرد و بنابراین پنج نفر آتنی و دو نفر از اهالی آرگس و چند نفر از اسپارت و اهالی سیرا کوز به دربار ایران روانه شدند بواسطهء زمستان سفراء در گُرد(15) واقع در فریگیه ماندند بعد در راه به سواره نظامی ممتاز برخوردند که از ایران می آمد و معلوم شد که کورش پسر شاه به سمت فرمانفرمائی تمام آسیای صغیر غیر از قسمتهائی که در قلمرو حکمرانی تیسافرن و فرناباذ بود معین شده و به مقرّ حکمرانی خود میرود کورش سفراء را برگردانیده گفت بیهوده این راه دور را نپیمائید. تمام اختیارات به من داده شده هر حرفی دارید به من بزنید و ضمناً گفت من بیش از پیش به اسپارت کمک خواهم کرد. بعد برای اینکه عم این نیت خود را نشان بدهد حکم کرد نگذارند سفرای آتن با آتن مکاتبه کنند و حتی میخواست حکم توقیف آنها را بدهد ولی فرناباذ گفت من قول داده ام که آنها آزاد خواهند بود کوروش در حال ملتفت نکته شده گفت بسیار خوب ولی باید در تحت نظر تو باشند اینها سه سال در کاپادوکیه ماندند و پس از تسخیر آتن بدست اسپارتیها بدانجا برگشتند.
سیاست کوروش، خاتمهء جنگ پلوپونس: با ورود کوروش سیاست ایران نسبت به یونان در مرحلهء جدیدی داخل شد. او برعکس تیسافرن مطالب خود را واضح گفت و سیاست خود را از بدو ورود روشن کرد. توضیح آنکه پس از ورود به آسیای صغیر با امیرالبحر اسپارت موسم به لیزاندر که شخصی مجرب و بی طمع و سرداری لایق بود روابط گرمی یافت و بسیار او را نواخت امیرالبحر از تیسافرن شکوه کرد و کوروش او را مطمئن ساخت که من بعد جیره و آذوقهء بحریهء اسپارت را مرتباً خواهد رسانید. بعد گفت «الان من پانصد تالان دارم پس از آنکه این مبلغ تمام شد عایدات دیگر در اختیار من است و اگر لازم است تخت زرّین خود را هم فروخته به مخارج این جنگ می رسانم آتن باید خراب شود» اسپارتیها از این اظهارات کوروش خوشنود شده خواستند که جیرهء سپاهیان روزی یک درهم باشد. کوروش جواب داد که چون در قرارداد روزی نیم درهم معین شده بیش از آن نمیتوانم بدهم ولی بعد که کوروش در سر سفره بسلامتی امیرالبحر باده نوشید به او گفت اگر خواهشی داری بکن امیرالبحر جواب داد: «نیم درهم دیگر برای هر یک سپاهی» این اصرار امیرالبحر و اینکه از برای سپاهیان خود کوشش میکرد کوروش را خوش آمد و خواهش او را پذیرفت. پس از آن بقایای جیرهء سپاهیان اسپارتی و حقوق یکماههء آنها را پرداختند و اسپارتی ها مشغول تدارکات جنگی گردیدند از طرف دیگر در آتن دستهء ملیون قوت گرفت و آلسیبیاد که اکنون با ملیون بود خواست انتقامی از تیسافرن بکشد. این بود که بساحل کاریّه درآمده خراج و عوارضی از اهالی آن به مقدار صد تالان گرفت و بعد به آتن رفت. از وقتی که او را از آتن اخراج کرده بودند این شهر را ندیده بود. در آتن او نوید میداد که سفرای آتن در دربار ایران نتیجه خواهند گرفت و نمیدانست که آنها در کاپادوکیه مانده اند پس از چندی که السیبیاد به جزیرهء سامُس رفت و در آنجا از قضیه مطلع شده فهمید که مذاکرات آتن با دربار ایران بجائی نخواهد رسید بر اثر این خبر توسط تیسافرن به کوروش پیغام داد که صلاح او نیست همراهی با یکی از طرفین کند و باید بگذارد آتنی ها و اسپارتی ها یکدیگر را بخورند تیسافرن از این پیغام که موافق ذوق و سلیقهء او بود و خودش مدتها این سیاست را اعمال میکرد خوشنود شد ولی کوروش با نفرت این پیشنهاد را ردّ کرد وقتی که این خبر در سامس به آتنی ها رسید چنانکه گزنفون گوید عدّه ای از ملاحان کشتی ها فرار کردند. آلسیبیاد برای اینکه سپاهیان خود را مشغول کند به کوم که مطیع آتن بود رفت و آن را غارت کرد ولی اهالی او را تعقیب کردند و اموال غارتی را پس گرفتند پس از آن نایب او از اسپارتیها در افس شکست خورد و کشته شد و پانزده کشتی آتنی بدست اسپارتیها افتاد بر اثر این احوال باز آتنی ها با او بددل شدند و سپاهیان آلسیبیاد او را متهم کردند که عیاش است و در فکر کارش نیست پس از آن گفتند که او با فرناباذ در مذاکره است که بحریهء آتن را به او تسلیم کند. آتنیها بر اثر این اخبار او را معزول کردند و او پس از آن به خِرسونس رفته در جاهای محکمی که برای خود ساخته بود تا آخر جنگ بماند زیرا فهمید که زمان او سپری شده است. بعدها فرناباذ او را برای خوش آمد لیزاندر بقتل رسانید.
احوال بحریهء اسپارت چنین بود که ذکر شد ولی در این احوال دولت اسپارت لیزاندر را احضار و بجای او امیرالبحر دیگری معین کرد کوروش را این عزل و نصب خوش نیامد و بدین سبب کالی کراتید(16) امیرالبحر جدید را نپذیرفت و حقوق سپاهیان را نداد، در این موقع باریک امیرالبحر به اهالی می لِت و جزائر رجوع کرده به هر زبانی که بود پولی از آنها گرفت و پس از آن به طرف جزائر حرکت کرده پیشرفتهائی حاصل کرد و بالاخره به امیرالبحر آتنی که کُنن نام داشت برخورد چون عدّهء سفاین اسپارتی ها 140 و عدّهء کشتی های آتنی هفتاد بود امیرالبحر آتن از جنگ احتراز کرده به بندر می تی لن درآمد و در اینجا شکستی فاحش خورد. اسپارتیها سی کشتی گرفته و مابقی را در بندر محاصره کردند. امیرالبحر خبر شکست خود را به آتن رسانید و در آن جا جدّ حیرت انگیزی بروز داده فوراً یکصدوپنجاه کشتی بکمک او فرستادند بعد امیرالبحر اسپارت در آرگی نوز(17)شکست خورده کشته شد (406 ق. م.) و دولت اسپارت باز لیزاندر را امیرالبحر کرد چه کوروش دیگری را نمیپذیرفت. با ورود لیزاندر اوضاع تغییر کرد جیره و آذوقهء فراوان رسید شهرهای ینیانی کمک کردند و از همه بیشتر کوروش مساعدت کرد. در این احوال کوروش به دربار احضار شد جهت آن ظاهراً این بود که داریوش چون نزدیکی مرگ را احساس کرد خواست او را که کوچکترین پسرش بود ببیند ولی چنین بنظر می آید، که این احضار باطناً جهت دیگر داشت. توضیح آنکه کوروش از بدو ورود به آسیای صغیر برای محکم کردن مقام خود حا و مآ چنین تشخیص داد که قشونی در تحت تعلیم صاحب منصبان یونانی ترتیب دهد. با این مقصود لازم دانست بیونان نزدیک شود و در میان دول یونانی توجه خود را به اسپارت متوجه داشت زیرا چنین تشخیص داده بود که طرز حکومت اسپارت و اوضاع آن دولت با مقاصد او بهتر از اوضاع آتن که دولت دریائی است موافقت میکند. این بود که بر خلاف رویهء تیسافرن سیاست خود را روشن و کمک های بسیار به اسپارت کرد. تیسافرن از خیالات او مطلع شده دربار را آگاه ساخت و داریوش او را برای دادن توضیحاتی احضار کرد. شاید در احضار او پروشات هم برای اجرای مقاصد خود دست داشته چنانکه پائین تر جهت این حدس روشن خواهد بود. بهر حال کوروش لیزاندر را بسارد خواسته به او گفت: «من میروم و خزانه را با اموال شخصی و هر چه دارم به تو میسپارم. جنگ را به آخر برسان و هر آنچه برای فتح لازم است از خزانه بردار» پس از آن او را به سمت مأمور ایران برای جنگ با آتن معین کرده به ملاقات پدر شتافت. بعد از چندی یک جنگ دریائی بین اسپارتیها و آتنیها درگرفت که در تاریخ موسوم بجنگ اِگس پُتامس(18) میباشد (این محل در بالای سِس تُس واقع بود) در این جنگ آتنی ها شکستی فاحش خوردند: از 180 کشتی آتن فقط 12 سفینه فرار کرد و تمام سرداران آتن به استثنای کُنن که فرار کرده به جزیرهء قبرس پناه برد گرفتار شدند. پس از آن امیرالبحر اسپارت سامُس را گرفته مردم آنجا را مجبور کرد به آتن فرار کنند با این نقشه که سکنهء آتن بیشتر شوند و آذوقه نداشته باشند چه امیرالبحر راه حمل آذوقه را به آتن از طرف دریای سیاه بریده بود.
احوال آتن: در این وقت احوال آتن فلاکت بار بود و گزنفون آن را چنین توصیف کرده (تاریخ یونان کتاب2 بند2): آتنی ها که از خشکی و دریا در محاصره بودند نمیدانستند چه کنند نه بحریه داشتند و نه متحدینی و نه آذوقه. این ها منتظر بودند بلیّاتی را تحمل کنند که خود آتنیها نسبت به متحدین اسپارت روا داشته بودند فقط از این جهت که چرا این دول کوچک متحدین اسپارت شده اند. از ترس چنین پیش آمدها با وجود قحطی و گرسنگی و با اینکه کسان زیاد تلف میشدند آتنی ها نمیخواستند تسلیم شوند ولی گندم تمام شد و چاره را در این دیدند که سفرائی نزد لاسدمونیها فرستاده درخواست صلح کنند به این شرط که دیوارهای پیره خراب نشود (پیره بندر آتن بود این بندر را آتنیها پس از جنگهای ایران و یونان بسعی و اهتمام تمیستوکل ساخته بودند و دیوارهائی ممتد آن را به آتن اتصال داده بود) ولی آژیس اسپارتی به آنها جواب داد که چون اختیاراتی ندارد سفرا باید به اسپارت بروند. آتنی ها راضی شدند که سفرا به اسپارت بروند ولی پس از ورود به سلاّسی همینکه افورها (رجال درجهء اول اسپارت) دانستند که پیشنهاد آنها همان است که به آژیس کرده اند به آنها پیغام دادند: آمدن شما به اسپارت بی حاصل است مگر اینکه برگردید و پس از شور صحیح بیائید (یعنی تمام شرایط را بپذیرید. مترجم.) سفرا این جواب را به مردم ابلاغ کردند و بر اثر این جواب یأسی شدید در همه جا حکمفرما شد. مردم آتن تصور میکردند، که آنها را برده وار خواهند فروخت و نیز میدیدند که تا سفیر دیگری بفرستند عدّه ای بسیار از مردم از گرسنگی خواهند مرد. از طرف دیگر کسی جرأت نمیکرد پیشنهاد خراب شدن دیوار آتن و پیره را بکند زیرا آریستوکرات که گفته بود باید شرایط اسپارتی ها را قبول کرد به محبس افتاده بود و شرایط اسپارتیها این بود که دیوار آتن و پیره از هر طرف (این بندر را دو دیوار با آتن اتصال میداد) به مسافت ده استاد (تقریباً1850 ذرع) خراب شود اینکه سهل است آتنی ها قرار داده بودند که این مسئله موضوع مشورتی واقع نشود. احوال چنین بود تا اینکه ترامن(19) اظهار کرد که اگر بخواهند او را نزد لیزاندر امیرالبحر اسپارت بفرستند خواهد توانست بفهمد که مقصود اسپارتیها از خراب کردن دیوارها اسارت آتن است یا میخواهند اجرای مقاصد خودشان را تأمین کنند. آتنی ها او را نزد امیرالبحر اسپارتی فرستادند و او بیش از سه ماه نزد لیزاندر بماند زیرا تصور میکرد که قحطی آتنی ها را بقبول تمام شرایط اسپارت مجبور خواهد کرد. در ماه چهارم ترامن برگشت و گفت که لیزاندر مرا نگاهداشته بود و بالاخره به من جواب داد که او اختیاراتی برای مذاکرهء صلح ندارد و باید ترامن به اسپارت نزد افورها برود. پس از این جواب مردم آتن سفارتی مرکب از ده نفر که دهمینش همان ترامن بود به اسپارت فرستادند و لیزاندر هم آریستوت(20) را که از آتن اخراج کرده بود نزد افورها فرستاد پیغام داد: من به آتنی ها گفته ام که فقط شما (یعنی افورها) میتوانید حکم صلح یا جنگ واقع شوید پس از ورود ترامن و سایر سفرا به سلاّسی اِفورها پرسیدند، قصد شما چیست و آنها جواب دادند که اختیاراتی برای عقد عهد صلح داریم. پس از آن افورها مجلسی از یونانیهای متحد تشکیل کردند و کرنتی ها، تِبی ها و سایر یونانیها جواب دادند که نباید داخل هیچ نوع مذاکره ای با آتن شد بل باید آن را از بیخ و بن خراب کرد. لاسدمونیها گفتند که نمی خواهند شهری را که در مواقع خطرناک خدماتی بزرگ به یونان کرده به اسارت افکنند پس از آن عهد صلح بدین شرایط بسته شد: دیوارهای ممتد آتن و استحکامات پیره خراب خواهد شد آتنیها بجز 12 کشتی تمام بحریهء خودشان را تسلیم خواهند کرد. دوستان و دشمنان اسپارت دوستان و دشمنان آتن خواهند بود بهر جا لاسدمونیها بروند آتنی ها از دنبال آنان خواهند رفت و تبعیدشدگان آتن مجاز خواهند بود به شهر مزبور برگردند ترامِن و رفقای او به آتن برگشته نتیجه را اعلام کردند. در بدو ورود انبوه مردم آنها را احاطه کرده بودند زیرا میترسیدند که سفرا بی عقد عهد صلح برگشته باشند روز دیگر سفرا نتیجهء مأموریت را بمردم اظهار داشتند و چون قحطی آذوقه آخرین رمق را از دست سکنه می ربود گفتند که باید این شرایط را قبول کرد. چند نفر مخالفت کردند ولی اکثر مردم این پیشنهاد را پذیرفتند و فرمانی صادر شد که شرایط پذیرفته گردد.
وای بر مغلوبین. چنان بود توصیف گزنفون که ذکر شد. پس از آن امیر البحر اسپارت وارد شهری گردید که از گرسنگی آخرین رمق خود را از دست می داد و کوچه های آن پر بود از مرده ها یا اشخاصی که جان می کندند. سردار فاتح به محض ورود امر کرد اسلحه خانه ها را خراب کنند کشتی هائی را که می ساختند، بسوزند و دیوارهای آتن راتا پیره و استحکامات این بندر را از بیخ و بن برافکنند. بر اثر این حکم نی زنان اسپارتی مینواختند و زنان و کودکان آتنی گروه گروه بر حسب اجبار سرهاشان را با تاج گل های رنگارنگ زینت داده میرقصیدند و دیوارها خراب میشد چنین بود عاقبت جنگ پلوپونس یا جنگهای داخلی یونان که 27 سال طول کشید (431 - 404 ق. م.) و بالاخره آتن و متحدین آن را از پای درآورد (404 ق. م.) پس از آن حکومت آتن از طرف اسپارتیها به لیزاندر محول شد و سی نفر از آتنیها به تصویب دولت اسپارت انتخاب شدند که امور آتن را اداره کنند. اینها ظلم و تعدّی بسیار به مردم آتن کردند و بعد خواستند دشمنان خودشان را نابود کنند، از جمله آلسیبیاد بود که فرار کرد تا بدربار ایران رود ولی در عرض راه او را یافته منزلش را آتش زدند و در این حریق او هم بسوخت، راجع بمقدار پولی که دربار ایران به اسپارتی ها داده بود اطلاع صحیحی در دست نیست ولی گزنفون گوید لیزاندر از وجوهی که کوروش به اختیار او گذارده بود و میبایست به مخارج جنگ برسد مبلغ یکصدوهفتاد تالان نقره زیاد آورد و آن را با غنائم و علامات فتح به دولت اسپارت تسلیم کرد (تاریخ یونان کتاب2، فصل3) در موقع ورود اسپارتی ها به آتن و کارهائی که در آنجا کردند یکنفر سپاهی ایران نبود ولی معلوم است که سیاست کوروش و پول وافری که او به امیرالبحر اسپارت داد فتح را نصیب لاسدمونی ها کرد و آتن را که میخواست یک امپراطوری یونانی تشکیل دهد و اوّل دولت بحری عالم آن زمان گردیده بود به این حال پرملال افکنده از هستی ساقط ساخت. به این سؤال که فتح اسپارت و این حال آتن از نظر منافع ایران صحیح بود یا نه وقایعی که ذکرش بیاید جواب خواهد داد ولی این نکته مسلم است که ایران بدست اسپارتیها تلافی کارهائی را کرد که از زمان مراجعت خشایارشا از اروپا به آسیا تا صلح سیمون، آتنی ها در مستملکات ایران در آسیای صغیر و قبرس و مصر مرتکب شده بودند. در خاتمه مقتضی است گفته شود که شرح جنگهای پولوپونس را دیگران هم نوشته اند مث گزنفون (تاریخ یونان، کتاب اوّل و از کتاب دوّم فصل1-3) و دیودور (کتاب 12-13) و ژوستن (کتاب 5) ولی هیچکدام وقایع این جنگها و روابط ایران و یونان را در این مدت مدید مانند توسیدید روشن نکرده اند. بنابراین و نیز از این نظر که توسیدید خودش در مدّت 21 سال از ابتدای این جنگ در این جنگ ها شرکت داشته یا شاهد قضایا بوده (توسیدید کتاب 8 بند 109) و بعلاوه مورخ درست نویسی است ما نوشته های او را متابعت کردیم از کتاب مذکور گزنفون هم استفاده شده است...(21)
(1) - Peloponnese.
(2) - Myronide.
(3) - Pericles.
(4) - Isocrate.
(5) - Thucydide.
(6) - Xenophon. (7) - ایران باستان ج2 صص941-942.
(8) - فریگیه (افروغیا) سفلی، کرسی این ایالت را داس کیلیون می نامیدند.
(9) - Thurium.
(10) - Astyochos.
(11) - Alcipidas. (12) - افورها رجال درجهء اول اسپارت بودند و بی مشاورهء با آنها پادشاهان اسپارت در کارهای دولتی اقدامی نمیکردند.
(13) - Pharnaces. (14) - یعنی معلوم شد که تیسافرن اص نمیخواهد بحریه را برای هیچیک از دو طرف بکار برد.
(15) - Gorde.
(16) - Callicratidas.
(17) - Arginuse.
(18) - Aegos Potamos.
(19) - Teramene.
(20) - Aristote. (21) - ایران باستان ج 2 صص965-987.
پلوپیداس.
[پِ لُ] (اِخ)(1) سردار و فرمانده قوای تب (طبس)، دوست اپامی نُنداس. وی در اخراج اسپارتیان از تب بسال 378 ق. م. دست داشت و در فتح لوکتر سهیم بود. پلوپیداس بسال 365 ق. م. در سینوسفال (تسالی) کشته شد. وی به شجاعت و ثروت مشهور بود و به کرات در تسالیا و مقدونیه بر ضد اسپارتیان محاربه کرد در تاریخ ایران باستان (ج2 ص1149) آمده است: چند سال پس از صدور فرمان صلح (فرمان اردشیر دوم بسال 387 ق. م.) اسپارتی ها که از اوضاع یونان بواسطهء فتح اهالی تب و برتری آنها در یونان ناراضی بودند باز آنتالسیداس را بدربار ایران فرستاده خواستار شدند که شاه دخالت کرده شرایط صلح را بموقع عمل گذارد (372 ق. م.). دربار ایران این تقاضا را پذیرفته فیلیس کوُس نامی را به یونان فرستاد تا اعلام کند که دول یونانی باید موافق فرمان صلح رفتار کنند این فرستاده چنانکه گزنفون گوید (تاریخ یونان کتاب7، بند 1) ضمناً پولی به دولت اسپارت داد، تا قشونی تهیه کند، زیرا دولت اسپارت بر اثر همراهی ایران با دشمنان او بقدری در این زمان ضعیف شده بود، که دیگر مورد ملاحظه و بیم نبود و بعکس دولت تِب که بواسطهء فتح خود نسبت به اسپارت قوتی یافته بود نگرانی هائی ایجاد میکرد. آرامش موقتاً برقرار شد، ولی دوامی نداشت، زیرا اهالی تب که همواره در صدد بودند، برتری در یونان داشته باشند به این خیال افتادند که اگر دربار ایران را با خود همراه کنند، از این راه میتوانند بمقصود خود برسند. بنابراین متحدین خود را جمع کرده به آنها گفتند، که دول یونان هر یک سفیری در دربار اردشیر دارند و لازم است که ما هم سفیری به دربار او روانه کنیم بر اثر این فکر پلوپیداس را که از رجال مهم تب بود، انتخاب کرده به ایران فرستادند. این سفیر چند نفر نماینده از قسمت های دیگر یونان مانند آرکادی و آرگس همراه خود آورد (367 ق. م.). آتنی ها نیز، همینکه از رفتن سفرای تب بدربار ایران آگاه شدند، گفتند ما هم باید سفیری بفرستیم تا آتن بی مدافع نباشد. اردشیر سفیر تب را خیلی گرم پذیرفت زیرا اوّ تبی ها نسبت به اسپارتی ها در لکترا فاتح شده و در لاکونی بهره مندیها یافته بودند ثانیاً سفیر تِب به اردشیر گفت که در جنگ پلاته (در زمان خشایارشا) تِب در میان دول یونانی یگانه دولتی بود، که طرفداری از ایران کرد و اگر اخیراً اسپارت با تِب طرف شد از این جهت بود که دولت مزبور با خیالات آژزیلاس بر ضد ایران همراه نگردید چون این اظهارات نصّ واقع بود و ایرانی ها هم از گفته های سفیر بی اطلاع نبودند، اردشیر سفیر تِب را بسیار بنواخت و گفت چه همراهی از من میخواهید. سفیر جواب داد آن خواهیم، که مِسن از قید اسپارت آزاد باشد و آتنی ها با بحریهء خود سواحل بِاُسی را تهدید نکنند. دربار ایران پس از آنکه مطالب سفرای دول یونانی را فهمید با مقاصد اهالی تِب همراه گردیده اعلام کرد، که تب باید شهر اول یونان باشد و هرکس بر خلاف آن رفتار کند، شاه مجبورش خواهد کرد که مطیع شود و اگر آن خلع اسلحه از خود نکند با آن همان معامله خواهد شد، که با یاغی میکنند. اهالی تِب از حکم شاه شادیها کردند فرمان او را بدست گرفته اینجا و آنجا برده به همه نشان دادند و مضمون آن را در تمام یونان منتشر ساختند، ولی یونانی های دیگر نخواستند برتری تب را بشناسند و باز منازعه شروع شد و پس از کشمکش های بسیار آتن باز سفیری به دربار ایران فرستاده مساعدت شاه را درخواست کرد و اردشیر با آن بی قیدی که در امور داشت، گفت چه عیب دارد؟ آتن مجاز است، که بحرّیهء خود را حفظ کند و شهر آمفی پولیس را هم داشته باشد.
(1) - Pelopidas.
پلوتارخس.
[پْلو / پِ خُ] (اِخ)فلوطرخس پلوتارک(1). مورخ یونانی که تقریباً بین 50 تا 120 م. می زیست. او علوم وقت را در آتن بیاموخت و پیرو فلسفهء افلاطون گردید. بعد به مسافرتها پرداخته به ایطالیا رفت و طرف توجه رومیها شد. مدتی هم در مصر اقامت داشت و راجع به مذهب مصریها تحقیقاتی بعمل آورد. کتابهائی که نوشته بسیار است و شخصی لامپرس نام که تصور میکنند از شاگردان او بوده عدهء تصنیفات این عالم را 210 کتاب دانسته. نوشته های او را به دو قسمت تقسیم کرده اند تاریخی و فلسفی: 1 - کتابهای تاریخی عبارت است از: شرح احوال رجال که بیشتر آنها یونانی یا رومی بوده اند و باید به این تصنیفات شرحی را که پلوتارک راجع به اردشیر دوم هخامنشی نوشته علاوه کرد. بعضی نوشته های او در باب رجال با تاریخ ایران مربوط است. (مث: اردشیر، تمیستوکل، آژزیلاس، اسکندر و غیره) مقصود او در این قسمت انتقاد وقایع و یافتن جهات آن نبوده بلکه میخواسته اشخاص را با یکدیگر مقایسه کند و از اینجا نتائج اخلاقی بگیرد. از این جهت در بعض موارد به شرح زندگانی یک شخص تاریخی اکتفا نکرده رجال نامی یونان را با رجال معروف روم مقایسه کرده در جزئیات احوال آنها داخل شده و زندگانی خصوصی و صحبت ها و کلمات قصار اشخاص را در کتاب خود گنجانیده. 2 - تصنیفات فلسفی او بیشتر راجع به اخلاق است و اخلاق را مربوط به مذهب میدارد از این تصنیفات او که برای تاریخ مشرق قدیم و ایران اهمیت دارد کتابی است که در باب «ایزیس» و «أُزیریس» نوشته (اُزیریس را مصریهای قدیم خدای آفتاب غروب کننده و ایزیس را زن او یا ربة النوع ماه میدانستند). پلوتارک در این کتاب از کتب یونانی زمان خود که از جملهء کتابهای مان تُن و هکاتیوس آبدری است استفاده کرده در میان کتب قدیمه این تألیف پلوتارک اطلاعات کاملتری راجع به مصری های قدیم میدهد و تصور می کنند که این کتاب را زمانی که در مصر بود نوشته. مورخ مزبور در کتاب مذکور اطلاعات مفیدی هم راجع به مذهب ایرانیان قدیم میدهد. قسمت هایی را از این کتاب آثار تاریخی تأیید میکند ولی قسمت هایی هم از نظر یونانی نوشته شده یعنی چنانکه یونانی ها مذهب مصریها را می فهمیدند. این کتاب را پلوتارک به اسم کاهنهء ربة النوع «ایزیس» در معبد دلف واقع در یونان نوشته و خود مؤلف هم در معبد مزبور کاهن بود. بطور کلی پلوتارک از کتب متقدمین و نیز از منابعی استفاده کرده که بعض آنها در قرون بعد مفقود شده و از این حیث هم نوشته های پلوتارک اهمیت دارد. از جملهء کتب مفقوده کتاب «دی نُن» یونانی است که در دربار اردشیر دوم هخامنشی میزیست و چیزهای بسیار راجع به وقایع آن زمان نوشته بود که به ما نرسیده است. (ایران باستان ج1 صص84-85). در حواشی ترجمهء کتاب تمدن قدیم (از نصرالله فلسفی) آمده است: پلوتارکوس از مورخان بزرگ یونان است که در سال 50 م. تولد یافت و پس از فراگرفتن علوم ضروری وقت به مصر و ایطالیا سفر کرد و چندی در شهر روم به تدریس فلسفه و ادبیات پرداخت. پس از آن به یونان بازگشت و در اواخر سلطنت آدریانوس یا در آغاز سلطنت انتونیوس در حدود سال 140 م. درگذشت. او مجموعهء زندگانی مردان بزرگ یونان و روم را دوبدو با یکدیگر مقایسه کرده و شرح زندگانی هر یک را بیان نموده است و قیصر و اسکندر و لیکورگوس و نوماودِمُستن و چیچرو از آن جمله اند. در قاموس الاعلام ترکی (ماده پلوتارق) آمده است. پلوتارق یا پلوتارکوس از مشاهیر موّرخان یونان باستان است در سال 48 یا50 م. در قصبهء خرونیای بئوسی تولد یافت و فلسفه و ادبیات را در آتن آموخت و به مشاغل دولتی درآمد در زمان دومیسین به روم وارد شد و توجه تراژان را جلب کرد و به تربیت و تعلیم آدریان مشغول شد سپس به فرمانداری ایلیریا منصوب گشت. هنگام مراجعت به وطن در شمار یکی از رؤسای کشور بود و به سدانت معبد افولن انتخاب گشت وی عمری طویل یافت و در سال 138 یا 140 درگذشت. آثار ادبی و تاریخی و سیاسی و فلسفی بسیار دارد. مشهورتر آنها کتاب موسوم به تراجم احوال قیاسی میباشد که در این تألیف همیشه دو نفر از مشاهیر متشابه الاحوال یونان و روم را انتخاب کرده با مقایسه و سنجش آن دو بیکدیگر ترجمهء حال آنها را مینگارد این تألیف اکنون موجود است و تنها پاره ای از ترجمهء حال ها ناقص می باشد. بعضی دیگر از تألیفات وی نیز در دست است. کلیات وی مکرر بطبع رسیده. وی در حکمت تابع افلاطون و به بقای نفس قائل بوده است.
.(املای فرانسوی)
(1) - Plutarque
پلوتارک.
[پُلو / پُ] (اِخ) رجوع به پلوتارخس شود.
پلوتز.
[پُ لُ] (اِخ)(1) اوز(2). نام قومی است که در قرن 11 میلادی از آسیا به روسیه مهاجرت کرده با مردم بومی اختلاط یافته آنگاه در ساحل بحر اسود و میان دو نهر دن و آلوته مسکن کردند سپس به اتّفاق پچنک ها و اولاخها قطعه ای از تسالیا را ضبط کردند. همین قوم در قرن 13 به اتّفاق رومیان با بلغارها جنگیده، و در حملهء مغول با روسها برای جلوگیری از مغولان متفق شده ولی کاری از پیش نبردند و مغلوب و محو گشتند. محتملست که این طایفه اص از اقوام تورانی نژاد بوده باشند این مطلب از کلمهء اوز که از مشتقات اوزبک باشد بخوبی معلوم میشود. (قاموس الاعلام ترکی در مادهء پولورچ.) این گمان بر اساسی نیست چه در مازندران ایران نیز دو محل یکی بنام اوز و دیگری اوزکلا موجود است و مردم آن ترک نیستند. این قوم را در السنهء اروپائی کمان یا کومان(3) نامند. و نیز رجوع به کمان شود.
(1) - Polowtses.
(2) - Uzi. Ouzes.
(3) - Comans. Comaniens. Cumans.
پلوتن.
[پْلو / پُ تُ] (اِخ)(1) خدای عالم مردگان و خدای مردگان در یونان قدیم و برادر ژوپیتر و نپتونوس بود که جهان را با آن دو تقسیم و سلطنت عالم مردگان را اختیار کرد در سرزمین لاسیوم چندی افراد مردم را در راه او قربان میکردند. (از حواشی ترجمهء تمدن قدیم آقای فلسفی). در قاموس الاعلام ترکی (مادهء پلوتون) آمده است: پلوتون، در اساطیر یونان باستان خداوند عالم مردگان و پسر زحل و رآ و برادر مشتری و نپتون میباشد. بزعم افسانه نویسان یونانی بعد از تقسیم جهان با برادر خود بجنگ دیوان پرداخت و سیلکوپ نام عفریت زره مخصوصی برای وی بساخت که چون آن را در بر میکرد نامرئی میشد و بوسیلهء همین زره به دیوان فیروز شد پروسرپینه دختر سرس ربةّالنوع زراعت را از جزیرهء صقلیه درربود و به جهان مردگان برد و با وی ازدواج کرد این ربّالنوع را در روی تختی از آبنوس تصویر میکردند در حالتی که پروسرپینه نزد وی نشسته و گاهی نیز وی را بشکل سوار بر گردونه که هشت اسب آن را میکشید نشان میدادند. این خدا شبانگاه گاوهای نر سیاه را ذبح میکرد و درخت سرو و گل نرگس بدو منسوب است. او در یونان و روم پرستشگاههای مخصوص داشت و معبد سیراکوس بزرگترین معبد پلوتن بشمار میرفت.
(1) - Pluton.
پلوتن.
[پْلو / پُ تُ] (اِخ)(1) نهمینِ سیارات. سیارهء کوچکی از منظومهء شمسی پس از نبتون که لورَیّة در 1915م. بحساب از وجود و جای آن خبر داد و در رصدخانهء اری زونا (در ایالات متحدهء امریکا) در 1930 م. آن را یافتند.
(1) - Pluton.
پلوتن.
[پْلو / پُ تَ] (اِخ)(1) پلوتینس یا فلوطین که او را در کتب اسلامی شیخ الیونانی نامند. معروفترین فیلسوف از افلاطونیان اخیر است در کتاب سیر حکمت آمده است: مؤسس این سلسله [ افلاطونیان اخیر ] را امونیوس ساکاس(2) از اهل مصر میدانند که در اواخر مائهء دوم و نیمهء اول مائهء سوم میلادی در اسکندریه میزیست و لیکن از احوال و تعلیمات او چندان اطلاعی در دست نیست و کلیهء فلسفه ای که به افلاطونیان اخیر منتسب است و در واقع باید حکمت اشراقی و عرفان نامید مربوط به فلوطین نامی است از یونانیان مصر که اص رومی بوده و در اسکندریه درک خدمت امونیوس ساکاس کرده و به برکت صحبت او از فلسفه و عرفان بهره مند و طالب آشنائی با حکمت ایرانیان و هنود گردیده و برای این مقصود همراه گردیانوس امپراطور روم که با شاپوربن اردشیر ساسانی جنگ داشت به ایران آمد و در مراجعت به روم رفته تا آخر عمر آنجا بماند و تعلیم و ارشاد کرد تا در سال 270 م. درگذشت. بسیار کسان به او ارادت میورزیدند که از جمله گالیانوس امپراطور روم و زوجهء او بود. و نزد مریدان و پیروان مقامی ارجمند داشت و صاحب کشف و کرامتش می شمردند. در اینکه اهل سلوک و ریاضت بوده حرفی نیست. وی زندگانی دنیا را بچیزی نمیشمرد و هیچ گاه از کسان و خویشان و متعلقات دنیوی سخن نمی گفت. از گفتن روز و ماه ولادت خویش که میخواستند عید بگیرند خودداری میکرد. وقتی تقاضا کردند بگذارد شمایل او را نقش کنند گفت تن اصلی چه شرافت دارد که بدلی هم برای او بسازیم. بدن برای روح بمنزلهء گور و زندان است سایه و تصویر اوست و قابل آن نیست که سایه و تصویر برای او قرار دهیم. یکی از شرفای روم از تأثیر تعلیمات او چنان آشفته شد که همهء اموال و کسان خود را ترک گفت و از مقام های دنیوی گذشت و زندگانی درویشی اختیار کرد چنانکه هر به دو روزی یکبار غذا می خورد. باری فلوطین تا دیرگاهی به تعلیم شفاهی اکتفا کرده بتصنیف کتب نمی پرداخت عاقبت به اصرار دوستان فلسفهء خود را در پنجاه وچهار رساله به تحریر درآورد و فرفوریوس صاحب رسالهء ایساغوجی که از مریدان خاص او بود آن را در شش مجلد هر یک مشتمل بر نه رساله مرتب کرد و از این رو آن تصانیف رسالات نه گانه نامیده شده است. فلسفهء فلوطین(3)وحدت وجودی است(4) یعنی حقیقت را واحد میداند و احدیت را اصل و منشأ کل وجود میشمارد موجودات را جمیعاً تراوش و فیضانی(5) از مبدأ اول و مصدر کل میانگارد و غایت وجود را هم بازگشت بسوی همان مبدأ میپندارد که در قوس نزول عوالم روحانی و جسمانی را ادراک میکند و در قوس صعود به ادراک(6) و تعقّل(7) و اشراق و کشف و شهود(8)نایل میشود. بعقیدهء فلوطین مبدأ اول(9)که موجد کل موجودات است صورت مطلق و فعل تام میباشد (به اصطلاح ارسطو) و قوهء فعّاله است (قوه بمعنی قدرت نه مقابل فعل).
باری تعالی و توحید: احدیتش مبری از تعداد و شمار و تقسیم است. محیط بر کل و غیر محاط و نامحدود(10) است. نمیتوان گفت صورت دارد یا زیباست یا عاقل است زیرا که او منشأ و نفس صور و زیبائی و فکر و عقل است. نباید گفت عالم و مدرک است چه او ورای علم و ادراک است. بعبارة اخری نسبت دادن علم و ادراک به او منافی توحید است یعنی سوای او چیزی نیست که معلوم او تواند شد. مرید نیست زیرا که نقصی در او نیست تا طالب چیزی باشد. کلّ اشیاء است اما هیچیک از اشیاء نیست. فلوطین از مبدأ و مصدر کل گاهی تعبیر به احد(11) میکند، زمانی به خیر(12)، وقتی به فکر مجرّد(13) یا فعل تام(14)، اما هیچ یک از این تعبیرها را هم تمام نمیداند و هر تعبیر و توصیفی را مورث تحدید و تصغیر او میخواند که او برتر از وصف و وهم و قیاس است حتی اینکه او را وجود نمیگوید و فوق وجود و منشأ وجود میشمارد و میگوید برای وصول به او باید از حس و عقل تجاوز کرد و به سیر معنوی و کشف و شهود متوسل شد. هرچند فکر و تعقل نردبان عروج بسوی حق است اما برای وصول به او قاصر است و وارد حرم قدس نمیتواند بشود و در این باب بین افلاطون و فلوطین مختصر اختلافی است یعنی با آنکه فلوطین سیر و سلوک در عوالم وجد و حال را از افلاطون آموخته نظرش در بارهء حق و اصل وجود از استاد برتر رفته است زیرا که افلاطون خیر و حق را اعلی مرتبهء مُثُل و رأس معقولات میداند و فلوطین او را فوق آنها می پندارد. مبدأ اول چون کامل است و بخل و دریغ ندارد البته فیاض و زاینده است. پدر موجودات و مصدر آنهاست، زایش میکند همچنانکه خورشید نور میپاشد و جام لبریز سرریز میشود. عالم وجود فیضانی از مبدأ اول است و فرزند بلاواسطهء او یعنی آنچه بدواً از او صادر میشود در مراتب کمال به او نزدیک است اما البته به پایهء او نیست آن صادر اول عقل است و عالم معقولات (زیرا که عاقل و معقول متحدند) و او وجود است (زیرا چنانکه گفتیم مبدأ و مصدر فوق وجود است) و صور کلیه (بقول افلاطون مُثل) در این عالمند و بعقیدهء فلوطین نه تنها کلیات یعنی اجناس و انواع دارای مثل میباشند بلکه هر فردی از افراد محسوسه در عالم معقولات مثالی دارد. خلاصه این عالم نور و صفاست و معقولات با وجود کثرت واحدند هر یک همه اند و همه یکی و عقل آنها را بلاواسطه یعنی به اشراق و شهود ادراک میکند. بعبارة اخری نخستین آینهء احدیت عقل است و معقولات نخستین مظهر او میباشند. این صادر اول خود مصدر نیز هست و آنچه از او صادر شده نفس است که برای ادراک معقولات به تفکر و استدلال و تفکیک و تحلیل احتیاج دارد و در جنب عقل بمنزلهء ماه است نسبت به خورشید که روشنائی از او کسب می کند، صادر دوم نفس است احدیت(15) (که او را خیر و فعل مجرد یا مبدأ و مصدر اول نیز میخوانند) و عقل(16) (یا عالم معقولات(17) که از او بوجود(18) نیز تعبیر میکنند) و نفس (روح(19)) اقانیم(20) ثلاثه میباشند و هریک بقدر مرتبهء خود لاهوتی(21)هستند. عقل واسطهء بین ذات و احدیت و نفس است و نفس واسطهء بین مجردات (عالم روحانی) و محسوسات (عالم جسمانی) میباشد. همچنانکه عقل کل شامل معقولات و کلیهء عقول است (مُثُل افلاطونی و صور کلیهء ارسطو)، نفس کل(22) هم منشأ نفوس جزئیه و شخصیه(23) و شامل آنهاست (عقول و نفوس جزئیه) هر چند هر نفس برای خود استقلال دارد با نفس کل نیز متحد است. در هر حال نفس مایهء حیات و حرکت میباشد و هر چه در عالم متحرک است دارای نفس است. بعبارة اخری نفس کل در اجسام و ابدان حلول کرده و هر یک از آنها بقدر استعداد بهره ای از آن یافته و به این طریق نفوس جزئیه صورت پذیرفته است اما جسم(24) که آخرین و ضعیف ترین پرتو ذات احدیت است صورتی است که در ماده قرار گرفته است.
«عالم جسمانی»: حقیقت اجسام همان صورت است که مایهء وجود آنهاست و ماده (هیولی) همان قوهء غیر متعینی است که پذیرندهء صورت است. صورت جنبهء وجودی جسم و ماده جنبهء عدمی آن است و بنابراین عالم جسمانی مذبذب بین وجود و عدم است این است که دائم در تغییر و تبدیل میباشد و در واقع شدن(25) است (یعنی صیرورت است) نه بودن. (صورت و ماده را به همان معنی که مراد ارسطو بوده در نظر باید گرفت).
«ماده»: ماده یعنی بیصورتی و بدی و زشتی و نقص و عیب و آن مایهء کثرت(26) میباشد همچنانکه صورت عبارت از نیکی و زیبائی و کمال و وحدت است. عقل و نفس هم با همهء مقام لاهوتی که دارند جنبهء نقص و مایهء تکثر و سبب حرمانشان از احدیت مطلقه منتسب به ماده است. فعلیت و واقعیت هر حقیقتی بسته بدرجهء وحدت و اتحاد اجزای آن است و هر حقیقتی که اجزای آن کام متحد نباشد بهره اش از وجود فعلی تمام نیست و واحدی فوق او نگهدارندهء اوست چنانکه مایهء اتحاد اجزای بدن روح است و همینکه روح از بدن مفارقت کرد اجزای او پراکنده میشوند و حقیقت او از میان برمیخیزد این است که گفتیم مایهء وجود احدیت مطلقه است که فعل مطلق میباشد و مادهء صرف یعنی قوهء مطلق موجب کثرت و مایهء نیستی است.
«مراد از حکمت»: فلوطین چون وحدت وجودی است و کلیهء موجودات را ناشی از مبدأ کل و متصل به او میداند در پی توجیه عالم ظاهر و بیان چگونگی محسوسات نیست بلکه مرادش از حکمت وصول بحق یعنی بعالم باطن یا معقولات است و عبور از عالمی که نیل بسعادت و معرفت در آن ممکن نیست بعالمی که این منظور در آن حاصل میشود.
«قوس نزول»: توضیح آنکه روح یا نفس انسان در قوس نزول(27) از عالم ملکوت بعالم ناسوت آمده گرفتار مادّه شده و به آلایشهای این عالم و نقص و زشتی و بدی که خاصیت ماده است آلوده گردیده است پس اگر توجه خود را بیشتر به جسم و محسوسات که عالم مجازی است و بهره اش از حقیقت ضعیف و ابتلایش به ماده قوی است معطوف سازد و از عالم معقولات و روحانیت که عالم حقیقت است منصرف شود سقوطش کامل و حرمانش از سعادت و معرفت تمام خواهد بود و مقدرات او تباه و به مرتبهء ادنی تنزل خواهد کرد الاّ اینکه در این عالم ناسوت هم اشخاص مراتب دارند. آنانکه بکلی آلوده به شهوات باشند در درجات سافلند و کسانی که اعمال خود را بر طبق فضایل اجتماعی قرار میدهند یعنی بجای مردم آزاری خدمت به خلق را شیوهء خود میسازند سعادمندتر از آنان میباشند اما نفوسی که بخواهند رجعت به مبدأ کنند و قوس صعود(28) را بپیمایند باید از عالم مادی اعراض جسته به نظاره و سیر(29)عالم معنی بپردازند.
«قوس صعود»: نخست تزکیه و تطهیر کرده خود را از آلایش اغراض دنیه و خواهشهای پست پاک کنند آنگاه در راه سلوک قدم نهند و این سلوک معنوی سه مرحله دارد هنر(30) و عشق(31) و حکمت(32).
هنر: هنر طلب حقیقت و جمال است . یعنی جستجوی راستی و زیبائی که هردو یکی است زیرا آنچه راست است زیباست و هیچ زیبائی جز راست نتواند بود و زیبائی همان صورت است که ماده را در تحت قدرت خود درمی آورد و وحدت میدهد. تابش روح است که بر جسم میافتد و پرتو عقل است که بر نفس میتابد چنانکه زیبائی نور بسبب دوری او از جسمانیت است که نسبت بجسم بمنزلهء روح میباشد. شوق و وجد و حالی که از مشاهدهء زیبائی برای روح دست میدهد از آن است که به همجنس خویش برمیخورد و آنچه خود دارد در دیگری مییابد چنانکه نغمات صوت صدای آهنگهائی است که در نفس موجود است و از آن سبب از استماع آنها نشاط حاصل میشود (در این فصل هر جا صورت میگوئیم به اصطلاح ارسطوست).
عشق: باری اهل ذوق و ارباب هنر دنبال تجلیات محسوسهء زیبائی و حقیقت میروند اما زیبائی محسوس یعنی جسمانی پرتوی از زیبائی حقیقی میباشد که امری معقول است یعنی بقوای عقل ادراک میشود زیرا اصل و حقیقت زیبائی چنانکه گفتیم صورت است چه زیبائی بدن از نفس است (روح) و زیبائی نفس از عقل و عقل عین زیبائی یعنی صورت صرف میباشد پس همان وجد و شوری که برای ارباب ذوق از مشاهدهء زیبائی جسمانی دست میدهد برای اهل معنی از مشاهدهء زیبائی معقول یعنی فضایل و کمالات حاصل میشود و این عشقی است که مرحلهء دوم سیر و سلوک نفوس زکیه است.
عشق تمام یا حکمت: در این مقام هنوز عشق ناتمام است و عشق تام یا حکمت آن است که به ماورای زیبائی و صورت نظر دارد یعنی به اصل و منشأ آن که خیر و نیکوئی است و مصدر کل صور همهء موجودات و فوق آنها و مولد آنهاست. زیبائی نفوس و عقول مطلوبیت و معشوقیت نمی یابد مگر آنکه به نور خیر منور و به حرارتش افروخته شده باشد چنانکه در عالم ظاهر شمایل و پیکر بیجان دل نمیرباید و لطیفهء نهانی که عشق از آن خیزد جان است از آنرو که بخیر نزدیک است. پس نفس انسان از زیبائی و صور محسوس و معقول نظاره و مشاهده میخواهد اما هنوز آرام نمیگیرد و بیقرار است و آنچه مطلوب حقیقی اوست خیر یا وحدت است و به مشاهدهء او قانع نیست بلکه وصال او را طالب و جویای اتحاد(33) با اوست چه وطن حقیقی وحدت است. آرزوی ما بازگشت به آن وطن میباشد و سیر به سوی آن وطن با قدم سر[ کذا ] میسر نیست. چشم سر را باید بست و دیدهء دل را باید گشود آنگاه دیده میشود که آنچه میجوئیم از ما دور نیست بلکه در خود ماست و این وصال یا وصول بحق حالتی است که برای انسان دست میدهد و آن بیخودی(34) است. در آن حالت شخص از هر چیز حتی از خود بیگانه است بیخبر از جسم و جان فارغ از زمان و مکان از فکر مستغنی. از عقل وارسته. مست عشق است و بین خویش و معشوق یعنی نفس و خیر مطلق واسطه نمی بیند و فرق نمیگذارد و این عالمی است که در عشق مجازی دنیوی عاشق و معشوق بتوهم در پی آن میروند و به وصل یکدیگر آن را میجویند و لیکن این عالم مخصوص بمقام ربوبیت است و نفس انسان مادام که تعلق به بدن دارد تاب بقای در آن عالم نمیآرد و آن را فنا و عدم می پندارد. الحاصل آن عالم دمی است و دیردیر دست میدهد و فلوطین مدّعی بود که در مدّت عمر چهار مرتبه آن حالت دیده و این لذّت چشیده است. از بیان اجمالی که از حکمت فلوطین کردیم ظاهر میشود که از تحقیقات جمیع دانشمندان سلف بهره برده و با نظر به حکمت ارسطو بالاختصاص پیرو افلاطون بوده و از آرای حکما و عرفای مشرق زمین هم استفادهء کلی کرده و به این ملاحظه است که محققین فلوطین را از حکمای التقاطی شمرده اند و به این معنی توجه کرده که آن حکیم در قائل شدن به اقانیم ثلاثه جمع بین نظر افلاطون و ارسطو و رواقیان کرده است یعنی آنچه را او مصدر اول خوانده همان است که افلاطون خیر مطلق نامیده است و عقل را که ارسطو مبدأ یا منتهای کلّ وجود میداند فلوطین صادر اول و مصدر دوم شمرده و نفس را که رواقیان پروردگار عالم میدانستند فلوطین ثالث اقانیم قرار داده است. با اینهمه شک نیست که فلوطین مردی صاحب نظر بوده و از مایهء طبیعی خود دائرهء تحقیقات فلسفی را بسط کلی داده و حکمتی تأسیس کرده که میتوان نظیر حکمت افلاطون و ارسطو دانست. اما اینکه آیا عرفا و اشراقیون ما مشرب عرفان را از فلوطین و پیروان او اخذ کرده یا مستقیماً از منابعی که فلوطین اقتباس کرده گرفته اند مسئلهء غامضی است که حلّ آن اگر ممکن باشد محتاج به تفحص بسیار و از گنجایش این رسالهء مختصر بیرون است. نظر به کمال شباهت حکمت افلاطونیان اخیر با تعلیمات عرفانی و تصوف مشرق زمین و به ملاحظهء اینکه در مائهء ششم میلادی جمعی از حکمای یونان که از افلاطونیان اخیر بودند به ایران آمدند بعضی از محققین بر این شده اند که عرفان و تصوّف ما از آن منبع بیرون آمده است اما از آنجا که میدانیم فلوطین برای استفاده از حکمت مشرق به ایران آمده و از گفته های دانشمندان و اشراقیون اسلامی هم بر می آید که از قدیم الایام در این مملکت حکمائی بوده اند که در مسلک اشراق قدم میزده اند میتوان تصور کرد که افلاطونیان اخیر عقاید خود را از دانشمندان مشرق گرفته باشند. اشاراتی که بعضی از نویسندگان یونانی به مرتاضین هند کرده و ایشان را حکمای عریان(35) خوانده اند نیز مؤید این نظر باید دانست(36). افلاطونیان اخیر یعنی پیروان فلوطین بسیار بوده و بعضی از ایشان در حکمت مقام بلند داشته اند اما جماعتی هم در عقاید باطنی و سرّی مبالغه کرده به اوراد و اذکار پرداختند بلکه به طلسم و سحر و جادو نیز اشتغال یافتند و معجزات و کرامات خوارق عادات را پیشهء خود ساختند[ کذا ](37). در قاموس الاعلام ترکی آمده است: پلوتن از مشاهیر دانشمندان یونانی است در سال 25 م. در شهر لیکوپولیس از مصر تولد یافت و در 28سالگی از حکیم آمونیوس ساکاس فلسفه آموخت و تابع مذهب افلاطون گردید. برای اطلاع به افکار حکمای مشرق زمین به همراهی گوردیا در سال 244 به ایران سفر کرد در حدود چهل سالگی به روم آمد و اقامت اختیار کرد سپس به کامپانیا رفت و در سال 270 درگذشت. او مذهب تصوف مخصوص بوجود آورد و از اصحاب مذهب وحدت وجود شد بنا بر مسلک وی نفس انسانی بوسیلهء ریاضت و خلوت به مقام وصال و رؤیت باری تعالی نایل تواند شد و او خود مدّعی است که به این درجهء علیا واصل شده است. او مقالات بسیار در باب این مذهب نوشته،پورفیر که یکی از شاگردان اوست اکثر این مقالات را جمع آوری کرد و نه کتاب موسوم به اِنآد ترتیب داد که فع موجود است. پلوتن در نظر داشت که آراء سیاسی افلاطون را بموقع اجرا و تجربه درآورد یعنی زندگانی کامل عالی (ایده آل) را در معرض نمایش بگذارد از امپراطور گالین رخصت حاصل کرد که این مدینهء جدید را در کامپانیا تأسیس کند و به پلاتونوپولیس یعنی شهر افلاطون موسوم سازد اما حسودان نگذاشتند که این فکر بمرحلهء عمل درآید. و نیز رجوع به اثولوجیا و ثاولوجیا و میامر و میامیر شود.
(1) - Plotin.
(2) - Ammonius Sacas. (3) - حکمای اسلامی آنرا تاسوعات نامند. (مرحوم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(4) - Pantheiste .
(فرانسوی)
(5) - emanation
(6) - Perception. .
(فرانسوی)
(7) - Raisonnement
(8) - Intuition. .
(فرانسوی)
(9) - Le Premier Principe .
(فرانسوی)
(10) - Infini. Illimite .
(فرانسوی)
(11) - L'un .
(فرانسوی)
(12) - Le Bien .
(فرانسوی)
(13) - Pensee pure .
(فرانسوی)
(14) - Acte pur .
(فرانسوی)
(15) - L'unite. L'un .
(فرانسوی)
(16) - L'intelligence .
(فرانسوی)
(17) - Les intelligibles .
(فرانسوی)
(18) - L' etre .
(فرانسوی)
(19) - L'ame
(20) - Hypostase. یعنی وجود اصیل. اقنوم لفظ سریانی است.
.
(فرانسوی)
(21) - Divin .
(فرانسوی)
(22) - L' ame universelle .
(فرانسوی)
(23) - Les ames particulieres .
(فرانسوی)
(24) - Corps .
(فرانسوی)
(25) - Le Devenir .
(فرانسوی)
(26) - Pluralite. Multiplicite
(27) - Procession dans le monde .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(28) - Conversion vers Dieu
(29) - Contemplation. .
(فرانسوی)
(30) - L'art .
(فرانسوی)
(31) - L' amour .
(فرانسوی)
(32) - La Philosophie
(33) - Union. .
(فرانسوی)
(34) - Extase .
(فرانسوی)
(35) - Gymnosophistes (36) - چنین بنظر میرسد که فلوطین در ممالک ما معروف نبوده و رسالاتش ترجمه نشده است امّا قسمتی از رسائل نه گانهء او را بعنوان اثولوجی به عربی ترجمه کرده و به ارسطو نسبت داده اند. همچنین بعضی از رسائل پیروان فلوطین نزد مسلمین به ارسطو منسوب گردیده و از اینرو حکمای ما پاره ای از عقاید فلوطین را در ضمن حکمت ارسطو اختیار نموده اند چنانکه الهیات شیخ الرئیس بعقاید فلوطین نزدیک است.
(37) - سیر حکمت در اروپا ج1 صص84-95.
پلوتوس.
[پْلو / پُ] (اِخ)(1) در اساطیر یونان رب النوع ثروت پسر دِمِتر(2) و ژاسیون(3)یا پسر ایرن(4) یعنی صلح . تمثال او را به شکل کودکی حامل مال یا بصورت پیرمردی کور، کیسه دردست تصویر میکردند.
(1) - Ploutas. Plutus.
(2) - Demeter.
(3) - Jasion.
(4) - Eirene.
پلوچ.
[پَ] (اِخ) رجوع به بلوچ شود.
پل و چفته.
[پُ لُ چِ تَ / تِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) الک دولک.
پلوخور.
[پُ لَ / لُو خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) خورندهء پلو. تناول کنندهء پلو. || کنایه از ثروتمند و توانگر.
پلودال مزو.
[پْلو / پُ مِ زُ] (اِخ)(1) مرکز بخش از ایالت فی نیستر در شهرستان برست. دارای3867 تن سکنه.
(1) - Ploudalmezeau.
پلودیری.
[پْلُ / پِ لُ] (اِخ)(1) مرکز بخش از ایالت فی نیستر در شهرستان برست دارای 1186 تن سکنه.
(1) - Plaudiry.
پلودیو.
[پْلُ / پِ لُ وْ] (اِخ)(1) نام بلغاری فیلی پوپلی، شهری به بلغارستان.
(1) - Plovdiv.
پلور.
[] (اِ) نوعی ماهی در بحر خزر.
پلور.
[پُ] (اِخ) نام قریه ای از دهستان بالالاریجان در مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص114).
پل ورزنه.
[پُ لِ وَ زَ نَ] (اِخ) پلی در اصفهان در اواخر بلوک رودشت، نزدیک قریه ای به اسم ورزنه. (کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی ص39)
پلور محله.
[پُ مَ حَلْ لَ] (اِخ) نام قریه ای از دهستان میان سی در هزارجریب مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد تألیف رابینو ص124).
پلورود.
[پُ] (اِخ) رودی در دومیلی دوست کوه که از سمام کوه سرچشمه میگیرد. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص18).
پلوز.
[پِ] (اِخ)(1) پلوزیوم. شهر مستحکم مصر قدیم واقع در طرف شرقی پلادلتا بر مصّب اول شعبهء نیل. جنگ قطعی میان کبوجیه و پسامتیک سوم بسال 525 که بفتح ایرانیان خاتمه پذیرفت در این محل وقوع یافت این شهر تا قرن سیزدهم میلادی بنام ترمه باقی بود و هنگامی که شعبهء نیل بنام پلوز از گل و لای پرشد آن شهر نیز از میان رفت و اکنون شهر تینه جای آن را گرفته است. در قاموس الاعلام ترکی (در کلمهء پلوسه) آمده است: نام شهر و اسکلهء قدیم است که در مصب شرقی ترین شعبهء نیل واقع بود و قبطیان قدیم آنرا پروش می نامیدند. محل و اطلال آن اکنون در نزدیکی پرت سعید ظاهر است و به اسم طینه موسوم شده. این محل زادبوم صاحب مجسطی یعنی بطلمیوس است.
(1) - Peluse. Pelusium.
پلوز.
[پِ] (اِخ)(1) تئوفیل ژول. شیمی دان فرانسوی. تولد در والنی بسال 1807م. و وفات در1867. وی تتّبعاتی درباب قند چغندر کرده و به کشف بعض عناصر جدید توفیق یافته است.
(1) - Pelouze, Theophile Jules.
پلوزوده.
[پْلو / پُ زِ وِ دِ] (اِخ)(1) کرسی بخش در ایالت فی نیستر در شهرستان مُرله دارای 1881 تن سکنه.
(1) - Plouzevede.
پلوس.
[پُ] (اِ) مخفف چاپلوس است که فریب دادن به چرب زبانی باشد. (برهان قاطع). چرب زبانی و فریب. (فرهنگ خطی). || (ص) فریبنده که به چرب سخن مردم را از راه برد.
پلوس.
[پُ] (اِخ)(1) پاولوس. صورت لاطینیهء نام پل.
(1) - Paulus.
پلوس پرسا.
[پُ پِ] (اِخ) پلوس فارسی. پل ایرانی. حکیمی از مردم ایران. او راست کتابی در فلسفه بنام انوشیروان و در این کتاب جایگاه دانش را بالاتر از دین قرار داده است و میرساند که فلسفه عبارت از شناسائی خود است تا بدین وسیله همه چیز شناخته شود چنانکه خدای تعالی نیز به همه چیز بدانش ذاتی خود علم دارد. (نقل از تاریخ فلسفه در اسلام تألیف ت. ج. دی بور استاد دانشگاه آمستردام). در کتاب ایران در زمان سامانیان آمده است (ترجمهء آقای رشید یاسمی ص299 و بعد): یک نفر عیسوی موسوم به پولوس پرسا(1) که ظاهراً همان شخصی است که در زمان جاثلیقی ژوزف جانشین ماربها مطران نصیبین بود، مختصری از منطق ارسطو را برای شاه به زبان سریانی ترجمه کرده و عقاید مختلفی را که راجع به خدا و عالم هست بطریق ذیل بیان کرده است: «بعضی بیک خدا قائلند و برخی بخدایان بسیار عقیده دارند جماعتی گویند خدا صفات متضاد دارد و برخی منکر آن صفات در خدا هستند جمعی معتقدند که خدا بر همه چیز قادر است و گروهی انکار میکنند که بر همه چیز قادر باشد. جماعتی گویند دنیا و مافیها را او آفریده و بعضی انکار می کنند که او خالق تمام چیزها باشد. برخی معتقد به حدوث و گروهی معتقد به قدم عالمند...». بعقیدهء کازارتلی نویسندهء شرح فوق عقاید جاریهء ایرانیان عهد خود را ذکر کرده است. علی ای حال همین قدر که در کتابی که مخصوص مطالعهء خسرو بود پولوس این قبیل مسائل را آورده و مطالب دیگر راجع به آراء فلاسفه بر آن افزوده و تا حدی مدعی تفوق فلسفه بر دین شده میتوانیم چنین نتیجه بگیریم که انوشیروان به بعضی از افکار فلاسفه که چندان به مذاق موبدان خوش نمی آمده توجه داشته است. اگائیاس صریحاً این مطلب را تصدیق کرده ولی چنانکه شیوهء یونانیانی است که نسبت به پادشاهان خارجی سخن میرانند این مسئله را با تحقیر غرورآمیزی بیان کرده است - انتهی. و پناه دادن انوشیروان هفت تن از حکمای روم را در ایران مؤید دیگر این دعوی است.
(1) - Paulus Persa.
پلوسن.
[پِ سَ] (اِخ)(1) کرسی بخش لورا در ناحیهء سنت اتین و 45هزارگزی آن. دارای 3269 تن سکنه.
(1) - Pelussin.
پلوسه.
[پِ سِ] (اِخ) رجوع به پلوز شود.
پلوش.
[پْلو / پُ] (اِخ)(1) نوئل آنتوان. ادیب و عالم فرانسوی. او راست: مناظر طبیعت (1732م.) که تقریباً به تمام زبانهای اروپائی ترجمه شده است، تاریخ آسمان (1739) و غیره. مولد وی بسال 1688 و وفات در 1761.
(1) - Pluche.
پلوک.
[پَ لَ / لُو] (اِ) غرفه و مخارجه و تالاری که بر بالاخانه سازند. (برهان قاطع). تالاری باشد که بر بام سازند و نشست گاه چوبین که فراز بام بود و مخرجهء عمارت بالاخانه که بعربی غرفه گویند... و پکوک نیز آمده که بجای لام کاف باشد. (سروری). مصحّف پکوک است. (آنندراج). || تکیه گاه چوبین کنار بام که به تازی محجر خوانند. (سروری). || پتک و چکش آهنگران که به عربی مطراق گویند. (برهان قاطع) (سروری از تحفه). رجوع به تکوک در برهان قاطع شود.
پلوکس.
[پُ] (اِخ)(1) از سوفسطائیان یونان است که در مصر تقریباً در اواخر سلطنت آدریانوس متولد شد و در 58سالگی درگذشت.
(1) - Pollux.
پلوکس.
[پُ] (اِخ)(1) نام یکی از مورخان یونان است که در قرن چهارم یا پنجم م. میزیسته و پیرو دین مسیح بوده است. (از حواشی کتاب تمدن قدیم ترجمهء فلسفی).
(1) - Pollux.
پلوگ.
[پُ] (اِ) شعوری در فرهنگ گوید پشک اشتر یعنی بعره باشد. در جای دیگر دیده نشد و به شعوری اعتمادی نیست.
پلو گاستل دائولاس.
[پْلو / پُ تِ](اِخ)(1) نام دهستانی از ایالت فینیستر در شهرستان بِرست در شبه جزیره ای از خلیج بِرست دارای 6914 تن سکنه.
(1) - Plougastel - Daaulas.
پلوگناست.
[پْلو / پُ گِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش از ایالت کُت دو نور در شهرستان سن بریو دارای 2513 تن سکنه.
(1) - Plouguenast.
پلولیه.
[پْلِوْ / پِ لِوْ یِ] (اِخ)(1) نام اسلاوی طاشلیجه است. رجوع به طاشلیجه شود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Plevlie.
پلومارتن.
[پْلو / پُ تَ] (اِخ) نام کرسی بخشی در ایالت وین از شهرستان شاتلِّرو دارای 1320 تن سکنه و راه آهن.
پلون.
[پُ وَ] (اِ) بمعنی پلوان است که بلندی اطراف زمین زراعت باشد. (برهان قاطع). مرز.
پلون.
[پْلِ / پِ لِ وِ] (اِخ) پلونا(1). شهری در بلغارستان دارای 29 هزار سکنه. سپاه روس و رومانی آن را در 1877م. پس از مقاومت شدید عثمان پاشا تسخیر کردند. در قاموس الاعلام ترکی (کلمهء پلونه) آمده: پلونه قصبهء مرکز لوائی واقع در بلغارستان در 138هزارگزی شمال شرقی صوفیه در ساحل رود توچنیچه. پلونه هنگامی که مستقیماً بستگی بدولت عثمانی داشت بیش از 17000 سکنه و 18 جامع داشت در زمانهای اخیر اکثر مسلمانان از آن جا رحلت کرده و فع بیش از14000 سکنه ندارد و اکثر جوامع آن رو به ویرانی نهاده است این قصبه در یک زمین مسطّح واقع شده ولی گرداگرد آن با تپه ها احاطه گشته این سرزمین محلّ تقاطع راههای بسیار حائز اهمیتی میباشد. ابنیهء آن عادی و کوچه های ناپاک دارد. پایداری و مقاومت مردانهء غازی عثمان پاشا در مقابل عساکر روسیه و رومانیا در همین قصبه بود و این قضیه به شهرت این محلّ افزوده است. در سال 1877 م. هنگامی که نیروی روس از رود دانوب گذشته بود غازی مذکور در این جا دوبار به پیروزی بزرگ نایل شد سپس این قصبهء عاری از هر گونه استحکامات را با وسایل خاکی استوار ساخت و طریق صوفیه را باز گذارده از تموز سنهء مذکور تا کانون اول همان سال مدت پنج ماه با نیروهای روس و رومانی مشغول زد و خورد بود و پیاپی می جنگید و تلفات خصم از000،40 متجاوز شد و شهرت نظامی دولت عثمانی در جهان افزوده گشت آخرالامر روسیه لشکر فراوانی گرد آورد و به میدان کارزار فرستاد در این حال طریق صوفیه هم مسدود گردید. ناچار پاشای دلیر بنای حمله و هجوم را گذارده دلیرانه میکوشید و در نتیجه دو ردیف از استحکامات دشمن را ضبط کرد لکن چون نیروی روسها چندین برابر نیروی عثمانی بود عاقبت در 10 کانون اول این مرد شجاع مجروح گردید و از این رو با 35000 تن لشکر مجبور به تسلیم شد این تسلیم ننگین نبود امپراطور روس دلاوری و رشادت پاشا را تقدیر و تحسین کرد تا آنجا که شمشیر وی را نگرفتند و از عزّت و احترامش نکاستند.
(1) - Plevna.
پلونده.
[پَ وَ دَ / دِ] (اِ) بستهء قماش را گویند و به عربی رزمه خوانند. (برهان قاطع). بستهء جامه و قماش را گویند. (جهانگیری). پرونده. پروند. (رشیدی). این تبدیل همان پرونده است که گذشت اصل آن نیز پنده یعنی بستهء قماش است. (آنندراج). ظاهراً این لفظ مرکب است از پُل، پول بمعنی نقدینه و ونده بمعنی بنده، مجموع کلمه بمعنی کیسه و صره است. (مؤلف):
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده.سوزنی.
و نیز رجوع به پرونده شود.
پلونه.
[پْلِوْ / پِ لِوْ نَ] (اِخ) رجوع به پلوِن شود.
پلونه.
[پْلِوْ / پِ لِوْ نَ] (اِخ) نام سنجاقی است که از شمال شرقی به زشتوی و از شمال غربی به راخوده و از طرف مغرب به وراچ و از جانب جنوب به سنجاق لوفجه میرسد و 100870 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
پلونیا.
[پُ لُ] (فرانسوی، اِ)(1) در نبات شناسی گیاهی از تیرهء گل میمون(2). تنها نوع آن پلونیای امپریال است که آن را به ژاپونی هرّی نامند و آن درختی بزرگ است که به ارتفاع 25 گز میرسد و تنهء آن مستقیم و پوست آن اندک شکاف دار است و سر آن پهن میشود گل آن بزرگ و آبی رنگ است این نبات به اسم آنا پلوینا دختر تزار روسیه پل اول پلونیا نامیده شده است.
(1) - Paulownia. .
(فرانسوی)
(2) - Scorfularinees
پل وو.
[پِ] (اِخ)(1) مجموعهء ارتفاعات کوهی از آلپهای بالا (دفینه) در فرانسه و نیز نام قلهء آن کوه به ارتفاع 3954 گز.
(1) - Pelvoux.
پل و ویرژینی.
[پُ لُ] (اِخ) نام داستانی تألیف برناردن دو سن پیر (1787 م.) راجع به دو کودک که در آب و هوای خوش «ایل دو فرانس» پرورش یافته و زندگانی کرده اند این داستان بدیع و مؤثر که پر از احساسات طبیعت دوستی است شهرت و حسن قبول بسیار یافت. رجوع به سلامان و ابسال شود.
پلووینیه.
[پْلو / پُ وی، یِ] (اِخ)(1) کرسی بخشی در ایالت مُرْبیان از شهرستان لوریان دارای 5410 سکنه و راه آهن.
(1) - Pluvigner.
پلوه.
[پِ وِ / پِ لُ وِ] (اِخ)(1)نیکلادو.کاردینال فرانسه، یکی از رؤسای لیگ (اتحاد کاتولیکها در فرانسه در اواخر مائهء شانزدهم م.) مولد ژوی سوتل بسال 1518 م. و وفات در 1594.
(1) - Pelve. Pelleve, Nicolas de...
پلوها.
[پْلو / پُ] (اِخ)(1) پلوآ. مرکز بخش از ایالت کت دو نُر در شهرستان سن برلو، دارای 4412 تن سکنه.
(1) - Plouha.
پله.
[پُ لَ / لِ] (اِ) الک دُلک. رجوع به الک دولک شود.
پله.
[پَ لَ / لِ] (ص) سست. نیمه حال.
-پَله مُرده؛ زنبورِ از سرما فسرده.
و رجوع به پلمرده شود.
پله.
[پَ لَ] (اِ) صورتی از پهل (پهلوی). رجوع به ایران باستان ج 3 ص2184 شود.
پله.
[پِ لِ] (اِخ)(1) پلئوس. پسر اِآک(2)پادشاه داستانی ایولخس(3) شوی تتیس و پدر آشیل (اخیلوس). در قاموس الاعلام ترکی (مادهء پلیوس) آمده است: پلیوس. نام پدر آشیل (اخیلوس) پهلوان مشهور است که در محاصرهء تروا شرکت جست. اص پسر ایاک پادشاه اگینه بود از روی سهو برادرش را بکشت و به ترک میهن خویش مجبور گشته به حکمران فتیوتید التجا جست و در نتیجه با دختر این حکمران ازدواج کرد. بعدها او را نیز در شکارگاه بقتل رسانید و به ایولخوس عزیمت کرد. زن آکاست پادشاه ایولخوس عاشق وی شد و به روابط نامشروع دعوتش کرد. پلیوس به این امرتن درنداد در نتیجه به تعرض و تجاوز ناموس متهم گشته به امر پادشاه در جنگلی مصلوب شد و به حیله ریسمان را پاره کرد و آکاست را با زوجهء وی بقتل رسانید و صاحب تاج و تخت ایولخوس گردید و پس از وفات زن اول با تنیس که یکی از پریان بود ازدواج کرد و از این زناشوئی آخیلؤس (اشیل) بوجود آمد.
(1) - Pelee.
(2) - Eaque.
(3) - Iolcos.
پله.
[پُ لِ] (اِخ)(1) (کوه...) قلهء آتش فشانی به ارتفاع 1330 گز مارتینیک که در آتش فشان سال 1902م. شهر سن پیر را ویران کرد.
(1) - Pelee.
پله.
[پَ لَ / لِ] (اِ)(1) نام درختی است خودرو که برگش به پنجهء آدمی و گلش به ناخن شیر ماند و بیخ گل سیاه و برگ آن نارنجی میشود و در جنگلهای هندوستان بسیار است. (برهان قاطع بکسر پی هم آمده است). دهاک. (غیاث اللغات). درختی خورد (خودرو؟) که در جنگل هندوستان بسیار بود و به هندی پلاس گویند و گل نارنجی مانند ناخن شیر و بیخ آن گل سیاه بود. گربه بید. بیدموش. بهرامه. بهرامج. شاه بید. گله موش. پنجه گربه. خلاف بلخی. بید طبری. گربه. گربَکو. مشگ بید. زنف. عطفل. و نیز رجوع به بید مشک شود:
گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار و پله کاندر فلاست.ناصرخسرو.
پنجه گشاده گل لعل پله
غرقه بخون ناخن شیر یله.(2)
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی).
بیدمشک و گربه بید و بیدموش و شاه بید و پنجه گربه و خلاف بلخی و بید طبری و مترادفات دیگر آن درخت معروفی است که در ایران بسیار است و همه دیده اند و گل او سرخ و برگش نارنجی نیست و بهرامه ای که شعرا غالباً برای نشان دادن سرخی در شعرهای خود می آورند بی شک درخت دیگری است که گلش سرخ و برگش نارنجی است لکن چنانکه ملاحظه شد اهل لغت این دو کلمه را بهم خلط و مشتبه کرده اند. || فله که شیر حیوان نوزائیده باشد. (برهان قاطع). آغوز. شیر حیوان نوزائیده را خوانند که چون بر آتش نهند مانند پنیر تر که آن را دلمه گویند بسته شود و لذیذ باشد و آن را فله و زهک نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری). || بضاعت قلیل و اندک. (برهان قاطع) (سروری):
بر پلهء پیره زنان ره مزن
شرم بدار از پلهء پیرزن.نظامی.
|| موی اطراف سر. (برهان قاطع) (سروری). || چوبکی که ریسمان بر کمر آن بندند و در کشاکش آرند تا آوازی از آن ظاهر گردد. (برهان قاطع). || کفّهء ترازو. (برهان قاطع):
دزد بشمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه بزخم پله.سنائی.
|| جیب در لهجهء طبری.
(1) - Saule musque. saule egyptien .
(فرانسوی)
(2) - ن ل:
پنجه گشاده است درخت پله
راست بخون ناخن شیر پله.
پله.
[پَ لَ / لِ] (اِ) مهمل پولُ در ترکیب. پولُ و پله، از اتباع است بمعنی نقد و جنس پیدا و پنهان. (آنندراج). پول مول. رجوع به پول و پله در جای خود شود.
پله.
[پِ لَ / لِ] (اِ) ابریشم بود و آنچه کرم ابریشم بر خود تنیده باشد. (برهان قاطع). پیله || پلک چشم. (سروری). || درخت بیدی که برگش پنجه را ماند و بعضی گویند درخت بیدمشکی است که بیدمشک آن پنجه دار است. (برهان قاطع و مولف برهان شبیه این معانی را برای لفظ پَلَه نیز آورده است) || چوبکی را گویند بمقدار یک قبضه و هر دو سر آن تیز میباشد و آن را بر زمین گذارند و چوب درازی به مقدار سه وجب بر سر آن زنند تا از زمین بلند شود و در وقت فرودآمدن بر کمر آن زنند تا دور رود و آن بازئی است مشهور که آن را پله چوب خوانند. الک دولک. و رجوع به الک دولک شود. || پایهء نردبان:
مالک مملکت ستان بارگهش درِ امان
بام دراز نردبان چرخ فروترین پله.
فلکی شیروانی (از سروری).
پله.
[پَ لْ / لِ] (اِ) بمعنی درجه و مرتبه باشد. (برهان). || هر مرتبه و پایه از نردبان را گویند و به این معنی با ثانی مخفف هم درست است. (برهان قاطع). || ترازو (؟). (غیاث اللغات). || کفه. کپه. کپهء ترازو:
کار بی دانش مکن چون خرمَنِه
در ترازو بارت اندر یک پَلِه.ناصرخسرو.
و رجوع به پِلّه شود.
پله.
[پِ لَ / لِ] (اِ) کفّهء ترازو را گویند. || هر مرتبه و پایه از نردبان باشد، و به این وزن و به این معنی بجای حرف اول تای قرشت نیز بنظر آمده است. (برهان قاطع). رجوع به پلّه شود.
پله.
[پِلْ لَ / لِ] (اِ) کفه. کپه. (نصاب). کپهء ترازو. کفهء ترازو:
ز بس برسختن زرّش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص350)(1).
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهین شکسته.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گر بسنجد سپهر حلم ترا
بشکند خرد پلهء شاهین.ابوالفرج رونی.
اگر بسنجم خود را به نیک و بد امروز
بر آن نهم که در آن روز عرض میزانم
هیَم(2) به پلهء نیکی ز یک سپندان کم
به پلهء بدی اندر، هزار سندانم(3).سوزنی.
در پلهء ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ(4).سوزنی.
حلم ترا کمانه همی کرد ناگهان
بگسست هر دو پلهء میزان روزگار.انوری.
خاصه که مهر سپهر گوشهء خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پلهء لیل و نهار.خاقانی.
سر نهد از دامن پر آدمی
پله چو پر گشت ببوسد زمی.امیرخسرو دهلوی.
|| پایهء نردبان. نردبان پایه. مرقات. درجه. || زینهء خانهء بلند و بالاخانه و جز آن:
نه دام الامدام سرخ(5) پرکرده صراحی ها
نه تله بلکه حجرهء خوش بساط اوکنده(6) با پله.
عسجدی.
یکی پله ست این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین.منوچهری.
(1) - در لغت نامهء اسدی این شعر به نام دقیقی آمده است.
(2) - هیَم یعنی هستم.
(3) - ن ل: چندانم.
(4) - ن ل: در پلهء ترازوی اعمال عمر ما
طاعات دانه دانه و عصیانْست تنگ تنگ.
(5) - ن ل:تلخ.
(6) - برافکنده ست.
پله آس و ملی زاندر.
[پْلِ / پِ لِ وَ مِ](اِخ)(1) نمایشنامهء غنائی شامل ده بخش و سیزده پرده. رسالهء مستخرج از درام موریس مترلینک به همین نام و موسیقی آن تصنیف کلود دبو می باشد (1902م.). این تصنیف به علّت تازگی سبک نمایش و لحن موسیقی خود قابل توجه است.
(1) - Pelleas et Melisandre.
پله چفته.
[پُ لَ / لِ چِ تَ / تِ] (اِ مرکب)در اصفهان بازی الک دولک را گویند. رجوع به الک دولک شود.
پله چوب.
[پَ لَ / لِ] (اِ مرکب) بازی الک دولک. رجوع به الک دولک شود.
پله سرا.
[پَ لَ سَ] (اِخ) نام قریه ای از دهستان نشتادر تنکابن. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 106).
پل هفت طاق.
[پُ لِ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از هفت فلک باشد. (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع).
پله کو.
[پَ لَ / لِ] (ص مرکب)(1) پله کوب. نیم کوب. پیله کوب.
- پله کوپ کردن؛ نیم کوب کردن. نیم کوفته کردن. کبیده کردن. جشن. بلغور کردن.
(1) - باPiler و Piloir فرانسوی شبیه و از یک ریشه است.
پلهم کوتی.
[پَ هَ] (اِخ) نام یکی از مراتع و چراگاههای اشرف. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص64).
پلهو.
[پَ هَ / هُو] (اِ) رجوع به پهلو شود.
پلهیم.
[] (اِ) به لغت طبری غالیسس است که به یونانی بمعنی منتن الرایحه است و در قانون در حرف عین آمده است. (تحفهء حکیم مؤمن در لفظ پلهیم و غالیسس). در مفردات قانون این کلمه را نیافتیم.
پلی.
[پُ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است واقع در جنوب هندوستان در قضای کداپه از ایالت مدرس در ساحل نهر چیر که تابع رود پز میباشد، دارای 16950 سکنه که بعض آنان مسلمانند. (قاموس الاعلام ترکی در کلمهء پولی).
(1) - Poli.
پلیاس.
[پِ] (اِخ)(1) پسر نپتونوس. پادشاه ایولخُس از بلاد تسالی. دختران او به اغوای مِدِه به امید اینکه جوانی از سر گیرد او را سر بریده و قطعه قطعه کردند و با ایمانی کورکورانه در آب جوش انداختند. در قاموس الاعلام ترکی آمده است: پلیاس، در اساطیر یونان نام فرزندی است که از پیرونپتون بعمل آمده و تیروزن کرتیاس پادشاه ایولخس بود مولود را به کوهی انداخته بودند و چوپانان به پرورش او پرداختند هنگام وفات کرتیاس برادرش تخت و تاج را ضبط کرد و اهل و عیال وی را بکشت فقط یاسون از چنگش رهائی یافته بود برای امحاء این یک تن نیز او را به سیاحت بحری موسوم به آرگنت تشویق کرد. دختران او به نیت اعادهء جوانی پدر به ساحره ای مسمّاة به مدیا مراجعه کردند ساحره گفت نخست باید خون این پیر را از تن وی بیرون کرد. دختران قول او را باور کرده پدر خود را بکشتند.
(1) - Pelias.
پلیب.
[پُ] (اِخ) پُلیبُس(1) از مورخان بزرگ یونان است که در حدود 210 تا 200 ق. م. در شهر میگالوپولیس تولد یافت و در حدود 125 درگذشت. کتاب تاریخ عمومی او که مرکب از چهل مجلد بود و اکنون از آن جز پنج مجلد در دست نیست بهترین آثار تاریخی قدیم است. (حواشی ترجمهء تمدن قدیم فوستل دو کولانژ از فلسفی). این مورخ یونانی بین 212 و 105 ق. م. تولد شده و بین 130 و 125 ق. م. درگذشته. نوشته های او راجع به جغرافیا و تاریخ عالم قدیم است ولی بیشتر کتابهای او گم شده. مهم ترین نوشته های او در چهل کتاب راجع به تاریخ عمومی بوده و از این عده فقط پنج کتاب اوّل و قسمتهائی از کتاب دیگر و کتاب 17-19-40 تا زمان ما باقی است. این کتابها را پولی بیوس در واقع برای تاریخ روم نوشته، چنانکه میتوان گفت مضامین آن تاریخ 53 سال از دورهء رومی است و مربوط به زمانی بین 220-168 ق. م. است. راجع بخود مورخ باید در نظر داشت که نسبت به رومیها خوش بین است و حتی خواسته بنماید که دست تقدیر دنیا را بطرفی میبرده، که تماماً در تحت ادارهء یک ملت قوی درآید. بنابراین سه نقص بزرگ در نوشته های او هست: 1 - به وقایعی که نظر او را نمیرساند اهمیت نداده و میگوید قابل تحقیق و تدقیق نیست. 2 - وقایعی که به روم یا به دوستان فراوانی که در روم داشته و متنفّذ بوده اند برمیخورده به سکوت گذشته یا بطور دیگر تعبیر شده. 3 - مقصود مهم او این است که از تاریخش درسهای عبرت گیرند و حکمت عملی آموزند بنابراین تشبیهات و قضاوتهائی که میکند غالباً برای تأیید نظری است که صحیح یا سقیم قب اتخاذ کرده و بالنتیجه جهات وقایع یا تغییر حکومتها و غیره مبنی بر تأویل و تفسیری است که از عقیدهء او ناشی گشته. با وجود این کتابهای او برای مورخ مهم است زیرا او همواره سعی داشته که جهات وقایع را روشن کرده ارتباط حوادث را با یکدیگر نشان دهد و به این مناسبت تاریخ خود را تاریخ «پراگماتیک» نامیده. جاهائی از کتابهای پولی بیوس با مشرق قدیم و ایران مربوط است و بهمین جهت با وجود اینکه او کتابهای خود را برای تاریخ روم نوشته، شمه ای از این مورّخ و نوشته های او ذکر شد. (ایران باستان ج1 صص76-77 تحت عنوان پولی بیوس). و در قاموس الاعلام ترکی (در کلمهء پولیب) آمده است: پولیب از مورخان یونان قدیم است که در سال 206 ق. م. در مگالوپولیس تولد یافته و در سنهء 166 بطریق رهن به روم رفت و مدت مدیدی در آنجا اقامت گزید و به امور سیاسی و نظامی رومیان وقوف پیدا کرد و با پل امیل و پسران وی انتساب جست و به همراهی اسکیپیون که یکی از آنان بود به افریقا و محاصرهء قرطاجنه رفت و مدّتی در افریقا و اسپانیا و گالیا به سیاحت پرداخت، سپس از طرف رومیان به مأموریتهای مخصوصی به یونان اعزام شد و در 124 ق. م. بسنّ 82سالگی وفات کرد. وی تألیفاتی در تاریخ و فلسفه و تراجم احوال دارد، مشهورتر از همه تاریخ عمومی است که حاوی وقایع عصر خود اوست لکن نسخ موجودهء این کتاب ناتمام است. از دیگر آثار وی بیش از چند جزء در دست نیست. - انتهی.
(1) - Polibe.
پلیپیه.
[پُ پیِ] (فرانسوی، اِ)(1) تودهء جانور مرکب از پولیپ ها که در خانه های مجزا گرد می آیند. پلیپیه ها به شکل های نرم و سخت و آهکی دیده میشوند.
(1) - Polypier.
پلیت.
[پَ] (ص) پلید. نجس و ناپاک. (آنندراج). رجوع به پلید شود.
پلیتگی.
[پَ تَ / تِ] (حامص)فتیله بودگی. تافته بودگی چون فتیله.
پلیته.
[پَ تَ / تِ] (اِ)(1) پنبه یا لتهء تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیلهء چراغ باشد و خواه فتیلهء داغ. (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لتهء تابداده و فتیله معرب آن است... ریسمان یا پنبهء تابیده برای چراغ. ذبالة. ذُبّالة. (منتهی الارب). فلیته. کنّه. مشعل. (منتهی الارب): مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن.
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). از خاک پلیتهء کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند. (کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله؛ آتش سوزان در پلیته یا پلیتهء سوزان. ضریبة؛ پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب).
- پلیته برتر کردن؛ بالا کشیدن فتیلهء چراغ. || بر دعوی افزودن.
|| پلیته (در جراحت)؛ مسبار. مَشعَلة: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن را فتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج3 ص371).
.
(فرانسوی)
(1) - Meche
پلیتیک.
[پُ] (فرانسوی، اِ)(1) سیاست. علم سیاست مدن.
(1) - Politique.
پلیتیک دان.
[پُ] (نف مرکب) سیاسی. رجل سیاسی. سیاست شناس. دانا به سیاست.
پلی تیمت.
[پُ مِ] (اِخ)(1) نامی است که جغرافی دانان قدیم یونان به نهر زرافشان بخارا داده اند. (قاموس الاعلام ترکی در پولیتیمت).
(1) - Polytimete.

/ 27