لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پهلوی.
[پَ لَ] (اِخ) (زبان و خط...) زبان پهلوی. زبان پهلو یا پهله، پارت، پرثوه، پهلوانی. زبان متداول دورهء اشکانیان و ساسانیان. فارسی میانه و آن میان فرس باستانی و فرس امروزی جای دارد. این زبان را فرس متوسط نیز گویند. زبان مردم پارت؛ پارتها بزبان پهلوی شمالی (پارتی) که جزئی تفاوت با پهلوی جنوبی دارد سخن میگفتند. (ایران باستان ج3 ص2194) و پهلوی جنوبی (پارسیک) در عهد ساسانیان رواج داشته است. زبان پهلوی، زبان ایران در دورهء اشکانیان و ساسانیان بود ولی آثار آن غالباً از دورهء ساسانیان باقی مانده یعنی از وقتی که با کتیبه های سلسلهء ساسانی ادبیاتی خاص رو بترقی گذاشت، اما بما فقط کتب مذهبی رسیده است. آموختن زبان پهلوی بطرز منظم و مرتب اشکال دارد و دلیلش یکی آن است که این زبان علامات کافی برای آوازها و اصوات خود ندارد و دیگر آنکه ایدئوگرام ها بجای مانده است، یعنی کلمات را بسامی نویسند و بپهلوی خوانند. (هزوارش، زوارش). (راهنمای زبان پهلوی دکتر آبراهامیان ص69). زبانی که مردم آذربایجان و ری و همدان و اصفهان و ماه نهاوند بدان تکلم میکرده اند. (ابن المقفع از ابن الندیم در الفهرست). فهلویه. یاقوت در معجم البلدان (چ مصر ج 6 ص406)، بنقل از حمزهء اصفهانی در کتاب التنبیه آرد: «پهلوی، کلام پادشاهان در مجالس خویش بدان زمان بود، و این لغتی است منسوب به فهله....» و مؤلف غیاث آرد: پهلوی زبان پهلوانان پای تخت کیان:
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند.فردوسی.
ورا نام کندز بدی پهلوی
اگر پهلوانی سخن بشنوی.فردوسی.
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی.فردوسی.
همان بیوراسبش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند.فردوسی.
نبشته من این نامهء پهلوی
به پیش تو آرم نگر نغنوی.فردوسی.
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند.فردوسی.
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
بر آئین شاهان خط خسروی.فردوسی.
اگر پهلوی را(1) ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان.فردوسی.
کلیله بتازی شد از پهلوی
بدینسان که اکنون همی بشنوی.فردوسی.
فراوانش بستود بر پهلوی
بدو داد پس نامهء خسروی.فردوسی.
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی.فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیب جوی.
نوشتم سخن چند در پهلوی
ابر دفتر و کاغذ خسروی...فردوسی.
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هر که برخواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
و گر خواند همی معنی نداند
فراوان وصف چیزی برشمارد
چو برخوانی بسی معنی ندارد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بلفظ پهلوی هر کس سراید
خراسان آن بود کز وی خور آید
خراسان پهلوی باشد خور آمد
عراق و پارس را زو خور برآمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ط ||زبان شهری. زبان فارسی. (برهان). مقابل تازی. فارسی فصیح. زبان معمولی امروز:
ز من گشت دست فصاحت قوی
بپرداختم دفتر پهلوی.فردوسی.
در فضل و گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزار ساله بگفتار پهلوی.فرخی.
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن چه تازی و چه پهلوی.
ادیب صابر.
مثنوی مولوی معنوی
هست قرآن در زبان پهلوی.جامی.
ط ||لهجات محلی ایران که بنیاد قدیم و با زبان پهلوی قرابت دارند. فهلویه (معرب) ج، فهلویات:
اگر روزی دو سه بارت بوینم
بجان مشتاق بار دیگرستم
زبان پهلوی را اوستادم
کتاب عاشقی را مسطرستم
خدایا عشق طاهر بی نشان به
که از عشق بتان بی پا سرستم.بابا طاهر.
مردمش سفیدچهره و ترک وش میباشند و بیشتر بر مذهب حنفی میباشند و زبانشان پهلوی معرب است. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی، راجع بمردم مراغه در قرن هفتم). روخ چکاد، مرد اصلع باشد بپهلوی مرغزی. (فرهنگ اسدی نخجوانی). نیز رجوع به فهلویه و فهلویات و المعجم چ1 مدرس رضوی ص76 شود.
منقولات فرهنگها و کتب دیگر: ابن الندیم گوید (الفهرست چ قاهره ص 19): «قال عبدالله بن المقفع: لغات الفارسیة: الفهلویة و الدریة... فاما الفهلویة فمنسوب الی فهلة اسم یقع علی خمسة بلدان و هی: اصفهان والری و همدان و ماه نهاوند و آذربیجان». یاقوت در معجم البلدان ذیل فهلو (چ مصر ج 6 صص406 - 407) آرد: «کلام ایرانیان در قدیم بر پنج زبان جاری بود از این قرار: پهلوی، دری، پارسی... اما پهلوی، کلام پادشاهان در مجالس خویش بدان زبان بود، و این لغتی است منسوب بفهله، و آن نامی است که بر پنج شهر اطلاق شود: اصفهان، ری، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان و شیرویه بن شهردار گوید: و شهرهای پهلویان هفت است: همدان، ماسبذان، قم، ماه بصره، صیمره، ماه کوفه، کرمانشاه، و ری و اصفهان و کومش و طبرستان و خراسان و سگستان و کرمان و مکران و قزوین و دیلم و طالقان از شهرهای پهلویان نیست...» (از مقدمهء برهان چ معین ص بیست و نه). صاحب غیاث اللغات آرد: نام زبانیست از هفت زبان فارسی و آن زبان شهری است چه پهلو بمعنی شهر است و بعضی گویند منسوب به پهلو که نام ملک ری و اصفهان و دینور است و جمعی گویند که پهلوانان پای تخت کیان بدان تکلم میکردند. (از برهان). و در سراج اللغات نوشته که پهلوی منسوب به پهلو که بمعنی اعیان و ارکان است و مجازاً بر محل اجتماع ایشان که اردوست اطلاق کنند. پس پهلوی زبان اردوست و دری منسوب به درب خانهء پادشاه است. (غیاث). صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: پهلوی، یک لسان قدیمی ایرانی است و در زمان ساسانیان زبان رسمی کشور مزبور گردید، کلمات و تعبیرهای بسیاری از زبان سریانی داخل این لسان شده بود و با 26 حرف که هم از زبان سریانی اخذ کرده بودند می نوشتند و این الفبا از طرف راست بچپ نوشته میشد. با این لسان در جهات موسوم به پهله یعنی ری و اصفهان و در واقع نقاطی که از طرف یونانیان قدیم بمیدیا شهرت یافته بود تکلم می نمودند. در کردستان و عراق عرب تابع ایران هم شیوع داشت، و از این رو با لسان سریانی هم روبرو شده بود. زبان اوستا که زبان دینی قدیم ایران بود و بمرور زبانی غیر قابل فهم گشته بود، در زمان ساسانیان این کتاب را بزبان پهلوی ترجمه کردند، این ترجمه الیوم موجود میباشد و علاوه بر این کتیبه های موجوده در ابنیه و آثار باقیهء آن دوره ها نیز با این لسان نوشته شده اند، لسانیون و علمای تحقیق السنه کتاب لغت و کتاب صرف زبان پهلوی را ترتیب داده و مناسبات آن را با زبان قبلی و بعدیش یعنی فارسی امروزی تعیین نموده و کلمات مأخوذه از زبان سریانی را مفروز کرده اند. هنگامی که در ایران لسان پهلوی جای زبان رسمی و تحریری را اشغال کرد یک زبان دیگر مسمی به «دری» هم معتبر بود و در دربار شهریاران آن زمان این زبان را بکار می بردند. فتوحات اسلامی ضربهء بزرگی بزبان پهلوی وارد آورد و خط پهلوی هم متروک گشت و چند صد سال بعد، ایرانیان زبان خود را با الفبای عربی بکار می بردند. از روی اتفاق شیوهء اقلیم پارس یعنی فارسی کنونی تفوق پیدا کرد و در نتیجه زبان ادبی و تحریری گشت، زبان پهلوی بزبان فارسی بسیار شباهت دارد، و کلمات و تعبیرات سریانی مستعمله در پهلوی در فارسی جای خود را بکلمات و تعبیرات عربی واگذار کرده اند. (از قاموس الاعلام ترکی). نیز رجوع به ص571 ستون1 س14 همین کتاب شود.
خط پهلوی - خط مردم پهلو، پارت، پرتوه، پرثوه. این خط در زمان اشکانیان و ساسانیان معمول بوده و در سکه و نقوش و کتب آن عهد دیده میشود. و غیر از منقورات احجار و سکه ها و مهرها قدیم ترین نوشته که بدست آمده یکی الواحی است راجع بمذهب مانی که در خرابه های شهر تورفان (در ترکستان چین) بدست آمده و دیگر عده ای اوراق که در ناحیهء فیوم مصر بر روی پاپیروسها (پیزر) نوشته شده استط:
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.فردوسی.
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی...فردوسی.
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی.فردوسی.
یکی خط نوشتند بر پهلوی
بمشک از بر دفتر خسروی.فردوسی.
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
چنان چون بود نامهء خسروی.فردوسی.
نبشتند بر نامهء خسروی
نبد آن زمان خط مگر پهلوی.فردوسی.
خط پهلوی از خط آرامی گرفته شده است، یعنی خط مذکور در ایران تبدیل به پهلوی گردیده است. توضیح اینکه خط میخی برای نقر و نقش کتیبه ها بکار میرفته است و مناسب نامه ها و دیگر نیازمندیهای عمومی نبوده، از اینرو خط ساده و الفبائی آرامی که از عهد کلدانیان در آسیای صغیر معروف بود بتدریج اهمیت پیدا کرد، ابتدا بمناسبت سهولت هر جا بخط میخی چیزی نوشته میشد نام صاحب خط یا اگر آن چیز ظرف سفالی یا جنسی دیگر بود نام خریدار یا فروشنده را در کنار آن بخط آرامی مینوشتند ولی بعدها وسعت استعمال این خط بتمام قلمرو ایران و آسیای صغیر و مصر رسید و عمومیت یافت و مکاتیب حکام و پادشاهان و روابط ملل و روزنامه های حکومتی و فرمانها و نوشته های عادی همه با خط آرامی انجام میگرفت. ترقی روزافزون این خط با حمایت و تقویت شاهنشاهان هخامنشی حاصل آمد که در شاهنشاهی فاضل و عالی خود متعرض آیین و رسوم و خط و زبان ملل تابعه نمیشدند. مخصوصاً خط آرامی را از لحاظ سهولت آن رواج دادند و بکار بردن آن را در ممالک مفتوحه انتشار دادند. زبان آرامی بدو لهجه منشعب گردید: لهجهء عراقی که آرامی شرقی نامند و لهجهء سوریه و فلسطین و طور سینا که آرامی غربی گویند. خط آرامی هم بچند شیوه و رسم الخط درآمد و آنچه در ایران مادر خط پهلوی قرار گرفت شیوه و قلم آرامی عراقی بود. اصل خط آرامی از کجا شاخه گرفته است، محقق نیست. بعضی آن را تقلید خط هیروگلیف مصر میدانند و گروهی آن را از مخترعات یکی از ملل سامی میگویند و جمعی مأخوذ از خط فینیقی و جماعتی هم خط فینیقی را مأخوذ از خط آرامی پنداشته اند(2). پس از قتل دارا و غلبهء اسکندر و تسلط سلوکیان بر ایران خط و زبان و رسوم و آداب یونانی در ایران رواج یافت، اما دیری نگذشت که خط پهلوی جای خط یونانی را گرفت و سکه ها و نوشته های ملی با خط پهلوی شروع شد و خط میخی بعللی که گفته شد دیگر موقعی برای اعاده نیافت.
حروف پهلوی - خط پهلوی دارای 25 حرف با آواست: «ا، ب، گ، ج، د، ه، و، ز، ی، ک، ل، م، ن، س، ف، پ، چ، ژ، ر، ش، ت، ث، خ، ذ، غ» ولی برای حروف «ح، ط، ص، ع، ق» که در الفبای آرامی هست نیز حروفی دارد یعنی «ه» گاهی آوای «ح» میدهد و «ت» گاهی آوای «ط» و «الف» گاهی آوای «عین» و «چ» گاهی آوای «ص» و «کاف» گاهی آوای «ق» را دارا میشده اند، و اگر چه برای «ث» و «ذ» هم حرف خاصی ندارد، اما حرف «ت» گاهی بجای «ث» و گاهی بجای «ذ» می نشسته است. و حرف «پ» که آوای «چ» و «ف» و «ژ» نیز میداده، گاهی آوای واو داشته و ظاهراً واو مذکور واوی بوده است میان «پ» و «و» و «ف» که آن را بعدها «فاء عجمی» نام نهادند مانند حرف دوم کلمهء اوام، افام و جز آن. خط پهلوی و لهجهء پهلوی بدو دسته تقسیم شده است: یکی خط و لهجهء اشکانی که آن را پهلوی شمالی مینامند و سابقاً پهلوی کلدانی میگفتند(3)، دیگر خط و لهجهء ساسانی(4) که آن را پهلوی جنوب و جنوب غربی میگفتند. سوای این دو قسم خط که با حروف مقطع نوشته میشده است و گویا مختص کتیبه ها بوده، خط دیگری هم داشته اند که از برای تحریرات معمولی بکار برده میشده و این خط با حروف متصل نوشته میشده و از حیث شکل با خطوط دیگر تفاوت داشته است. خط پهلوی بعد از اسلام بسبب دشواری که در خواندن و نوشتن داشت نتوانست مانند دیگر آداب و فرهنگ ملی ساسانی مقاومت کند و در ملت غالب اثر بخشد، چندی نگذشت که خط مذکور منحصر بموبدان زردشتی شد و بسرعتی عجیب رو بفنا و زوال نهاد(5). صاحب مجمل التواریخ گوید: خط پهلوی مأخوذ از عبری است. (مجمل التواریخ والقصص ص304).
در نوشته های محققان غالباً بحث از زبان پهلوی با خط پهلوی آمیخته است، و ما در ذیل نمونه ای از آنها را نقل میکنیم. آقای پورداود نوشته اند: پهلوی یا پارسی میانه یعنی لهجهء سرزمین پارت، همان سرزمینی که در پارسی باستان در سنگ نبشته های هخامنشیان پرتهوه(6) خوانده شده، یعنی خراسان کنونی و میان پارسی میانه و پارسی نو که زبان رایج کنونی است یا فارسی، زبان دیگری فاصله نیست. وجه تسمیهء مذکور ناگزیر به این اعتبار است که پس از برچیده شدن شاهنشاهی هخامنشی و سپری شدن شهریاری خاندان سلوکس، زبان رسمی ایران لهجه یی بوده زبانزد اقوام پارت، خاندان پادشاهی اشکانیان یکی از آن اقوام بود. آنچنانکه پارسی باستان و پارسی نو (فارسی) بسرزمین پارس باز خوانده شده زبان پهلوی هم بمرز و بوم پارت (خراسان) باز خوانده شده است. کلمهء پهلوی بزبان دورهء اشکانیان و بزبان دورهء ساسانیان اطلاق میشود. نامی که خاورشناسان در این اواخر به این زبان داده و پارسی میانه خوانده اند، به این اعتبار است که زبانی است در میان زبان رایج روزگار هخامنشیان و زبانی که پس از اسلام در ایران رواج یافته است. دورهء رسمی زبان پهلوی نهصد سال است یعنی از سال 250 ق. م. با سر کار آمدن نخستین اشک، سر سلسلهء اشکانیان که از پارت (خراسان) برخاست، تا 651 م. / 31 ه . ق. که سال کشته شدن یزدگرد سوم، پسین پادشاه دودمان ساسانی است که از فارس بودند.به این مدت باز باید چند سال دیگر افزود، زیرا در قرن سوم و چهارم هجری نیز چند کتاب بسیار گرانبها بزبان پهلوی نوشته شده و امروزه از اسناد خوب و پرمایهء این زبان بشمار میرود. از قرن پنجم و ششم یا پیشتر هم نوشته هایی بزبان پهلوی بما رسیده است اما سستی و نادرستی آنان گویای زبان ساختگی است و بخوبی پیداست که از روزگار رواج آن سالهاست دور شده اند. از برای این مدت طولانی که بیش از هزار و دویست سال است، آثار کتبی که از زبان پهلوی بما رسیده، نسبتاً بسیار کم است و میتوان گفت ناچیز است. در تألیفات نویسندگان ایرانی و عرب قرون پیش، نامهای بسیاری از کتب پهلوی یاد شده و در طی تاریخ هم برمیخوریم که بسیاری از کتابهای یونانی و سانسکریت بپهلوی گردانیده شده است اما امروز با افسوس و دریغ جز همان نامها چیز دیگری بجای نمانده است.
باید بیاد داشت که گزندهای سهمگین به ایران روی داد، آنچه را عرب در این سرزمین برنینداخت و تباه نساخت پس از چند قرن دیگر یکسره بدست مغول نابود گردید. در اینجا باید بیفزائیم که گذشته از شکست ایران بدست تازیان که بناچار در اینگونه پیش آمدهای سخت سرمایهء معنوی قومی از دست میرود، بویژه اگر آن هماورد پیروزمند خود به هیچ روی از تمدن بهره ای نداشته باشد و بتعصب شدید هم دچار باشد. سبب دیگری که از ذخیرهء هنگفت کتب پهلوی روزگار ساسانیان بی بهره ماندیم، تغییر یافتن خط پهلویست بخط ملت فاتح. پس از رواج خط عربی در ایران زمین و منسوخ شدن خط دیرین، دیگر کسی نسخ موجود پهلوی را بهمان خط ننوشت، رفته رفته با آن بیگانه شدند و از یاد بردند، دیگر کسی نتوانست آن را بخواند، جز مشتی زردشتیان. ناگزیر آنچه طرف توجه و استفادهء کسی نبود.... از پهلوی دورهء اشکانیان (250 ق. م. تا 234 م.) جز از نام چند کس و چند نوشتهء کوتاه سند کتبی دیگری در دست نداریم، آنچه امروزه از این زبان در دست داریم همه از روزگار ساسانیان یا از قرون اولی هجری است. این آثار عبارت است از سنگ نبشته ها و سکه ها و نگین ها و مهرها و ظرفها و کتابها. همین آثار پراکنده و پریشان اگر گرد شود تصور نمیرود که کمتر از ده هزار لغت غیر مکرر در آن بکار رفته باشد و این خود گنجینهء گرانبهائیست. تاکنون فرهنگی که دارای همهء لغات پهلوی باشد فراهم نشده، اما چند نوشتهء پهلوی، از آن جمله تفسیر پهلوی وندیداد و تفسیر پهلوی یسنا و چند کتاب دیگر پهلوی که لغات آنها در فهرستی یاد شده، بخوبی میرساند که از زبان روزگار ساسانیان لغات فراوان بجای مانده است. اگر بخواهیم همهء این اسناد را بشمریم سخن بدرازا خواهد کشید، از اینروی کوتاه گرفته برخی از آنان را یاد خواهیم کرد. در سر اسناد کتبی پهلوی باید تفسیر اوستا (زند) را یاد کرد. تفسیر یا گزارش پهلوی اوستا مانند خود متن اوستا، از آسیب زمانه بر کنار نمانده؛ چون تفسیر پس از هر آیهء اوستایی می آمده، ناگزیر آنچه از متن از میان رفته با تفسیرش از میان رفته است. تفسیری که امروزه در دست داریم عبارتست از: تفسیر پهلوی یسنا. تفسیر پهلوی ویسپرد. تفسیر پهلوی وندیداد، تفسیر پهلوی برخی از یشتها چون هرمزدیشت و اردی بهشت یشت و بهرام یشت و جز اینها، تفسیر پهلوی پنج نیایش و دو سی روزهء (کوچک و بزرگ) و برخی دیگر نمازها و درودهای خرده اوستا. تفسیر پهلوی اوستا ناگزیر از روزگار اشکانیان آغاز شده اما آنچه از تفسیر اوستا امروزه در دست داریم همه بزبان پهلوی رایج روزگار ساسانیان یعنی بلهجهء جنوبی ایران است که پس از بسر کار آمدن ساسانیان، که از فارس بودند، زبان رسمی گردید. این تفسیر ناگزیر در سراسر دوران پادشاهی آنان دوام داشت و در طی همین تفسیر نام گروهی از گزارندگان یا مفسران اوستا نیز یاد گردیده است. در فرگرد (فصل) چهارم وندیداد در فقرهء 49 از مزدک بامداتان یاد شده و یک فریفتار نابکار خوانده شده است؛ این نام میرساند که نگارش تفسیر اوستا تا زمان مزدک پسر بامداد که در سال 528 م. کشته شده است دوام داشت. از تفسیر پهلوی اوستا (= زند) که بگذریم سنگ نبشته هائی که از خود پادشاهان ساسانی مانده کهنترین نوشتهء پهلوی است. این سنگ نبشته ها که از سدهء سوم و چهارم میلادی است یادگاریست که از نخستین پادشاهان ساسانی و از خود سرسلسلهء این دودمان آغاز میگردد. اردشیر بابکان (226 - 241 م.)، شاپور (241 - 272 م.)، نرسی (292 - 301 م.) و چند سنگنبشتهء دیگر از برخی پادشاهان دیگر این خاندان نقش رجب و نقش رستم و حاجی آباد و غار شاپور (در فارس) و طاق بستان (نزدیک کرمانشاه) از آن جاهایی است که از این سنگنبشته ها برخوردارست. در میان اینها سنگنبشتهء شاپور در حاجی آباد و در کعبهء زرتشت بزرگتر و مهمتر است. بویژه این سنگنبشتهء اخیر از دومین پادشاه ساسانی است در اهمیت همانند سنگنبشتهء بغستان (بیستون) است که از داریوش سوم هخامنشی است و چهار سنگنبشته نیز از کرتیر(7) موبدان موبد ایران در روزگار شاپور، بهرام دوم بجای مانده: یک سنگنبشتهء کوتاه در نقش رجب، یک سنگنبشتهء شاپور و دو سنگنبشتهء بلند دیگر در نقش رستم و در سر مشهد. در همین سر مشهد آثاری از بهرام دوم (275 - 292 م.) پنجمین پادشاه ساسانی به سه زبان و به سه خط است: پهلوی اشکانی یا پارتی و پهلوی ساسانی یا پارسیک و یونانی. یکی از این سنگنبشته های بزرگ و مهم امروزه بیرون از مرز و بوم ایران در سرزمین کردنشین عراق کنونی است و آن از آثار نرسی است در پایکولی(8) در جنوب سلیمانیه. نخست در سال 1836 م. راولنسون(9) بویرانهء پایکولی برخورد و پس از وی در ماه ژوئن 1911 م. هرتسفلد(10) آثار آن بناهای فروریخته و خطوط آنها را کاملاً مورد آزمایش و تحقیق قرار داد. خواندن خط پهلوی که بر سنگها کنده گری شده بسیار دشوار است و همانند خطی که بر اوراق نوشته شده نیست. خط پهلوی سنگنبشته ها در یکصد و شصت سال پیش از این بدستیاری سیلوستر دوساسی(11)کشف شده است.
در سالهای آغاز قرن بیستم میلادی اسناد گرانبهایی در فیوم (مصر) و در تورفان (ترکستان شرقی چین) راجع بدین مانی پیدا شده است. میتوان امیدوار بود که باز در تک ریگ و خاک نوشته های پهلوی پنهان باشد و آشکار شدن آن در آینده بنیاد بسیاری از لغتهای فارسی را استوارتر گرداند. اینک نامهای برخی از کتابهای پهلوی را در اینجا برمیشمریم: برخی از این نامه ها از روزگار ساسانیان است و بیشتر آنها پس از استیلای عرب نوشته شده و نامهای بسیاری از نویسندگان و زمان تألیف آنان معلوم است: کارنامهء اردشیر پاپکان. یادگار زریران. خسرو کواتان وریتک. درخت آسوریک. ویچارشن شترنگ (ماتیکان شترنگ). ماتیکان هزار داتستان. فرهنگ اوئیم. فرهنگ پهلویک. شهرستانهای ایران. ارداویرافنامه.اندرز آذرپاد. مهراسپندان. اندرز پیشینکان. اندرز اوشنرداناک. پندنامک زرتشت. پندنامک بزرگمهر.اندرز خسرو کواتان. چیتک اندرز پوریوتکیشان. خرداد روز فروردینماه. دینکرد. ماتیکان گجستک ابالیش. یوشت فریان. بندهشن (= دین آگاسیه). نامکیهای منوچهر. داتستان دینیک. چیتکیهای زادسپرم. شکند گمانیک ویچار. شایست نشایست. نیرنگستان. هیرپتستان. پهلوی روایات. اودیهای سیستان (شگفتی های سیستان) و جز اینها. چند نامهء اولی این فهرست غیر دینی است و بیشتر احتمال میرود که از خود روزگار ساسانیان باشد. شهرستانهای ایران که در جغرافیاست در زمان ابوجعفر المنصور معروف بابودوانیق (برادر ابوالعباس سفاح) که در ذی الحجهء 136 ه . ق. بخلافت رسید و در ذی الحجهء 158 ه . ق. مرد...، باید نوشته شده باشد، زیرا در پایان این کتاب در فقرهء 61 المنصور دومین خلیفهء عباسی با کنیه اش یاد گردیده: «شاترستان بکدات ابو گافر چگونشان ابودوانیک خواننت کرت». تاریخ تألیف برخی از این نامه ها چنانکه گفتیم روشن است، از برای اختصار از ذکر آنها خودداری می شود. در میان این کتابها اتفاقاً فرهنگ اوئیم و فرهنگ پهلوی دو لغت نامه است. «اوئیم» نامه ای که باولین کلمهء کتاب باز خوانده میشود، یک فرهنگ اوستا و پهلویست، دارای 1000 لغت اوستائی و 2250 لغت پهلوی و در حدود 880 لغت اوستائی در آن بپهلوی معنی شده است. این لغت نامه بسیاری از جمله های اوستایی را، که امروزه در اوستایی که در دست داریم دیده نمیشود در بردارد، بنابراین آیاتیست از نسکهای از دست رفتهء اوستا. در فرهنگ پهلویک که آن را هم باولین کلمهء کتاب باز خوانده مناختای نامند از برای هریک از لغات سامی (آرامی) که هزوارش خوانند معادل آن یک لغت ایرانی یاد کرده است چون منا = ختای (خدای)، میا = آب، تو را = گاو و غیره.
هزوارش - در سراسر نوشته های پهلوی، چه در سنگ نبشته ها و چه در گزارش پهلوی اوستا (زند) و در کتابهای پیش از اسلام و پس از اسلام (باستثنای آثار تورفان مانوی)، هزارها کلمهء سامی از لهجهء آرامی بکار رفته است. به این گونه کلمات که فقط در کتابت می آمده و بزبان رانده نمیشده هزوارش نام داده اند. بعبارت دیگر هزوارش ایدئوگرام یا علامت و نشانه ای بوده بهیئت یک کلمهء آرامی که بجای آن در خواندن یک کلمهء ایرانی می نشاندند. مثلاً بجای ایدئوگرام هایی که بایستی بلهجهء آرامی: جلتا - ملکا - شپیر - یقیمون بخوانند، معادل آنها را که لغات ایرانی: پوست - شاه - وه = به - استادن باشد بزبان می آوردند. خود کلمهء هزوارش (زوارش) از مصدر اوزوارتن(12) بمعنی بیان کردن، تفسیر کردن و شرح دادن است و بهمین معنی در نامه های پهلوی چون دینکرد و بندهش و نامکیهای منوچهر، و چیتکیهای زادسپرم و شکند گمانیک ویچار و در نوشته های تورفان (ایزوارتن) بکار رفته است. بنابر این اسم مصدر اوزوارش (هزوارش) در پهلوی بمعنی شرح و تفسیر و توضیح و بیان است. اگر اصلاً یاد کردن اینگونه لغات هزوارش (آرامی) در فرهنگهای فارسی لازم باشد، نگفته پیداست که باید ریشه و بن آنها را از همان زبان آرامی یا زبانهای دیگر سامی چون سریانی و عبری و بالاتر از آنها، از زبانهای بابلی و آشوری و اکدی بدست آورد. معادل بسیاری از آنها در زبان عربی که هم از خویشاوندان این زبانهای سامی است موجود است. همین کلمات آرامی است که در برهان قاطع بی دردسر همه از «لغات زند و پازند» یاد گردیده است.
زند و پازند - زند در اوستا ازنتی(13) بمعنی شرح و تفسیر است و جز این معنی دیگری ندارد. زند اوستا یعنی متن اوستا با تفسیر پهلوی آن که یاد کردیم. بنابراین زند زبان یا لهجه ای نیست. گاهی در ادبیات ما همین کلمه بجای اوستا بکار رفته است:
که ما راست گشتیم و هم دین پرست
کنون زند زردشت زی ما فرست.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
پازند، گویا از «پا+ زند» ترکیب یافته باشد و آن پس از اسلام در ایران بوجود آمده و عبارتست از پهلوی ساده تر شدهء بدون لغات هزوارش، یعنی بجای آن ایدئوگرامهای آرامی، خود کلمات ایرانی معادل آنها را نگاشته اند. پازند معمولاً بخط سادهء اوستائی که دین دبیری خوانند نوشته میشود نه با خط دشوار و ناخوانای پهلوی، و گاهی نیز بخط فارسی نوشته میشود. بسیاری از نامه های پهلوی که برشمردیم نسخه ای از پازند آنها را نیز در دست داریم و در میان نوشته های پازند سه کتاب را که سودمندتر است و باید در ردیف مآخذی که از پارسی باستان و اوستا و پهلوی بجای مانده بشمار آوریم از سرچشمه های بسیاری از لغتهای فارسی بدانیم، در اینجا یاد میکنیم: دانای مینوخرد؛ ائوگمدئچا؛ ایاتکار جاماسپیک. در پایان یاد آور میشویم که در نامهء زند ائوگمدئچا بیست و نه فقرهء اوستائی بکار رفته که رویهمرفته 280 واژه است و 1450 واژهء پازند در آن آمده است. و فقط پنج فقرهء اوستایی آن در اوستایی که امروزه در دست داریم یافت میشود. بیست و چهار فقرهء دیگر از نسکهای از دست رفته است. (مقدمهء برهان قاطع چ معین مقالهء پورداود ص هفت تا ده).
دین محمد در کتاب قواعد دستور زبان پهلوی آرد: زبانی که در اواخر دورهء اشکانی و عصر ساسانی لغت رسمی و دینی و ادبی ایران بود به اسم پهلوی نام زد میشود. سوای اوستا تمامی آثار ادبی راجع بدین زردشتی که در میان ما باقی است بخط و زبان پهلوی است و پهلوی مبدا زبان کنونی ایران که به فارسی معروف است میباشد. پهلوی تا چند قرن پس از اسلام نیز بین ایرانیان متداول بود و بعضی از تصنیفات مهمه که در آن زبان یافت میشود در عصر اسلامی انشاء شده است ولی بعد از نقل دیوان فارسی به عربی که در اواخر قرن اول هجری در زمان عبدالملک بن مروان بوقوع پیوست پهلوی کم کم جای خود را به عربی که از هر حیث کامل تر و سودمندتر بود داد و ایران و ایرانیان را سبب پیشرفت عظیمی در معارف و ادبیات شد، چنان که اگر ایران در این سالیان متمادی همان خط پهلوی را داشت حصول آن ممکن نبود. فرهنگ نویسان فارسی مراد از کلمهء پهلوی را بتفاوت چنین گفته اند: منسوب به «پهلو» که اسم پدر «پارس» بود یا پهلوی به «پهله» نسبت داده شده که اسم ولایتی در ایران میباشد که مشتمل بر ری و اصفهان و دینور بوده است. پهلو نیز به معنی «شهر» آمده و زبانی که مردم شهرها بدان ناطق می بوده اند پهلوی خوانده شده و از این جهت «پهلوی» باسم شهری هم یاد شده است: پهلوی بمعنی زبان پایتخت شاهان کیان نیز هست. چنان آشکار است که هر سه وجوه اخیر در حقیقت یکی است که پهلوی را نسبت بمقامی یا ولایتی میدهند، وجه اول بدون شک بنای آن یکی از روایات قدیمه میباشد و سزاوار اعتنا نیست. لفظ پهلوی در فارسی بمعنی مرد دلیر و توانا و ضابط آمده است و شجاعت و درشتی و خوبی را نیز به پهلوی تعبیر کرده اندط:
بدان پهلوی بازوان دراز
همی شاخ بشکست آن سرفراز.فردوسی.
جوانی همه پیکرش پهلوی
فروزان ازو فرهء خسروی.اسدی.
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم به زرفشانی و رستم به پهلوی.
ابن یمین.
پهلوان و پهلو نیز بمعنی مذکورهء در فوق آمدهط:
به بابک چنان گفت زآن پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان.فردوسی.
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستادهء بابک پهلوان.فردوسی.
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از این جات کردن گذار.فردوسی.
زبان پهلوی به اسم پهلوانی نیز خوانده شدهط:
اگر پهلوانی ندانی زبان
به تازی تو اروند را دجله خوان.فردوسی.
بسی رنج دیدم بسی گفته خواندم
بگفتار تازی و از پهلوانی(14)
بچندین هنر شصت و دو سال بودم
که توشه برم ز آشکار و نهانی.فردوسی.
[که] تهم است در پهلوانی زبان
به مردی فزون ز اژدهای دمان.فردوسی.
ایران شناسان اروپائی نیز در این خصوص نظریات مختلفی ابراز داشته اند. بنا بقول دکتر اشپیگل آلمانی پهلو هم معنی پرتهو است که در سانسکریت معادل عظیم یا وسیع میباشد. محقق فرانسوی انکی تیل دوپرّون گمان کرد که پهلوی مشتق از پهلو یا پهله است. و چنان که معلوم است اسم یکی از ولایات ایران میباشد. مارتن هوک انگلیسی با محقق نامبرده هم عقیده بوده است. کامر فرانسوی را عقیده این بود که پهلو یکی از اسماء شاهان اشکانی بود و بعلت آن که اشکانی ها یک ملت بسیار دلیر و جنگ جو بوده اند از پهلو و پهلوی و پهلوانی مرد شجاع و جنگ آزما اراده شده است. از بیانات «سخن دان پارس» که تألیف ذی قیمتی به زبان اردو راجع بتاریخ زبان فارسی دارد چنان برمی آید که در کتب مقدسهء هندوان از قومی ذکر شده است که از اصل ایرانی و اسم آن پهلوا بوده و زبان آن قوم پهلوی نام داشته.
چنان که ظاهر است پهلوی و پهلوان و پهلوانی هر سه کلمه از پهلو مشتق است و از این جهت معانی مختلفه که در فوق از برای این کلمه آورده شده هر کدام قرینهء صحت این قیاس است. ولی بعقیدهء نگارنده نزدیک تر به حقیقت این است که پهلوی به پهله یا پهلو نسبت داده شود که اسم یکی از ولایات ایران است، زیرا زبان یک ملت معمولاً باسم مملکتی یا ولایتی منسوب می شود که اهالی بدان ناطق میباشند. مثلاً عربی و چینی و ژاپنی و کردی علی الترتیب زبان های عرب، چین، ژاپن یا کردستان را میگویند - بعلاوه وقتی زبانی در مملکت دیگری رائج میشود اسم اصلی آن برقرار میماند مثلاً زبان ولایات متحدهء امریکا و مصر به اسماء اصلی خود یعنی بترتیب انگلیسی و عربی نامیده می شود. این هم درست است که گاهی اسم یک زبان بعضی از مزایای مخصوصهء آن زبان را نشان میدهد چنان که زبان ساکنین ساحلی غربی افریقا سواحلی خوانده میشود. و نیز «اردو» که در هند حاضر متعارف است چندین قرن پیش در عهد مغول زبان اردو (یعنی لشکر) بوده اما این از نوادرست. عقیدهء نگارنده از جهت دیگری نیز تقویت میشود و شرح آن این است که از کلمهء پهلوی لهجهء فرعی یا لغت ولایتی هم اراده شده است. حمدالله مستوفی در کتاب «نزهة القلوب» که در قرن هشتم هجری نوشته شده راجع بزبان اهالی بلدهء مراغه چنین مینویسد: «مردمش سفیدچهره و ترک وش میباشند و بیشتر بر مذهب حنفی میباشند و زبان شان پهلوی معرب است». مقصود از پهلوی معرب، لغت بومی یا مقامی است که مخلوط به کلمات عربی بوده. کسروی تبریزی که از نویسندگان معروف ایران حاضر است در رسالهء کوچکی بنام «آذری» که در این سالیان اخیر بطبع رسیده است میگوید: «در این روزهاست که نام آذری از میان رفته و دیگر از آن نام در کتاب ها دیده نمیشود و زبان آذربیگان را مانند زبان های ولایتی بنام (پهلوی) میخوانند». در جای دیگر در رسالهء مزبور چنین میخوانیم: «اساساً مردم بلکه شعرا هم بر ضبط و نگهداری این آثار کمتر میکوشند چنانکه در بسیاری از تذکره ها حتی یک بیت از فهلویات یا اشعار ولایتی نتوان یافت». بندار رازی که در لهجهء ولایت خود یعنی «ری» شعر گفته است زبان اشعارش «پهلوی رازی» نامیده میشود و بابا طاهر عریان زبان اشعار خود یعنی لهجهء لرستانی یا لری را در اشعار ذیل به اسم پهلوی تعبیر کرده است:
اگر روزی دو سه بارت بوینم
به جان مشتاق بار دیگرستم(15)
زبان «پهلوی» را اوستادم
کتاب عاشقی را مسطرستم(16)
خدایا عشق طاهر بی نشان به
که از عشق بتان بی پا سرستم.(17)
یک نفر سیاسی گفته است که مقصود از تکلم و تحریر پنهان کردن افکار و خیالات پشت الفاظ میباشد. شاید این قول نسبت بزبان های دیگر اشتباه باشد ولی در حق پهلوی تا اندازه ای درست است.
فخرالدین گرگانی شاعر معروف که مثنوی ویس و رامین را از پهلوی به فارسی نظم کرده زبان پهلوی را در اشعار ذیل وصف کرده است و حق گفته:
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نه داند هر که بر خواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
وگر خواند همی معنی نداند
فراوان وصف چیزی بر شمارد
چو بر خوانی بسی معنی ندارد.
بر فرض اگر از پیچیدگی و ابهام رسم الخط که از آن در جای خود صحبت میرود صرف نظر شود، عنصر زوارشن که دخالت عظیمی در نوشتن و خواندن پهلوی میداشته است موجب زحمات بسیار در تحصیل پهلوی میباشد. در اینجا لازم است که کلمهء زوارشن بطور مختصر شرح داده شود. چنان که مؤلف فرهنگ جهانگیری، در حق پهلوی میگوید زوارش (نوعی از خواندگی است) که از روی آن برخی کلمات را که عدهء آن بالغ بر یک هزار میباشد به لغات سامی می نوشتند ولی در موقع خواندن لغات پهلوی میگذاردند - ابن الندیم در «الفهرست» در جایی که از خط های قدیم ایران صحبت داشته «زوارش» را به این نحو وصف کرده است: «و لهم هجاء یقال له زوارشن یکتبون بها الحروف موصول و مفصول و هو نحو الف کلمة لیفصلوا بها بین المتشابهات مثال ذلک انه من اراد ان یکتب گوشت و هو اللحم بالعربیه کتب بسرا(18).
و اذا اراد ان یکتب نان و هوالخبز بالعربیة کتب لهما.
و علی هذا کل شی ء ارادوا ان یکتبوه الا اشیاء لایحتاج الی قلبها تکتب علی اللفظ». «زوارش» برکلمات مفرد فقط محدود نمیباشد بلکه الفاظ مرکب نیز به این طریق نوشته و خوانده میشود... اینک نمونه ای از عبارت پهلوی که کاشف هر دو طریق نوشتن و خواندن است(19):
«یمللونیت» ریتک «ایغ» انوشک
گویت ریتک کو انوشک
یهوونیت مرتان ی پهروم
بویت مرتان ی پهروم
سپرم ی یاسمین هو بودتر
سپرم یاسمین هو بودتر
ماش بود ایتون چیگون
چه اش بود ایتون چیگون
بودی خوتایان مانیت
بودی خوتایان مانیت.
اردوان رای کنیژکی اپایشنیک
اردوان رای کنیزکی اپایشنیک
بوت «مون» «من» اپاریک کنیژکان
بوت «که» «اژ» اپاریک کنیژکان
اژرمیک تر و گرامیک تر
اژرمیک تر و گرامیک تر
داشت و «پون» «کلا»
داشت و «په» «هر»
اینی نک پرستش اردوان
اینی نک پرستش اردوان
«یهوونت» «زک» کنیژک کرت
«بوت» «آن» کنیژک کرت
«یکوی مونات» - «یومی» «امت»
«ایستات» - «روژی» «چیگون»
ارتخشیر «پون»ستورگاس
ارتخشیر «په» ستورگاس
«یتی بونست» تنبورزت و
«نشست» تنبورزت و
سروت و اژیک و خورمی کرت
سروت و اژیک و خورمی کرت
«ول» ارتخشیر دیت و پتش
«اوی» ارتخشیر دیت وپتش
نییاژان بوت نییاژان بوت
فراژ «یا متونیت» پیشوتن ی بامیک
فراژ «رسیت» پیشو تن ی بامیک
فراژ «یامتونیت» «لوتا» ی
فراژ «رسیت» «اپاک» ی
150 «گبرا» ی هاوشت
150 «مرت» ی هاوشت
«مون» سیه سمور «یخسوند»
«که» سیه سمور «دارند»
و «وخدوند» تخت گاس ی
و «گیرند» تخت گاس ی
دین و خوتایه ی «نفشا»
دین و خوتایه ی «خویش»
چنان که در جای خود بیاید، الفبا در خط پهلوی تا حدی ناقص است و برای تعیین کردن هر کدام از آوازهای مختلفه دارای حروف جداگانهء کافی نمیباشد. بر عکس در اوستا که الفبای آن دارای قریب به پنجاه حرف است و تمامی آوازهای مطلوب به حروف علیحده تعبیر میشود. باز در اوستا از برای اظهار کردن حرکات ثلاثه یعنی ضمه و فتحه و کسره علامات مخصوصه وجود داشته ولی در پهلوی هیچ علامت برای سراغ دادن صداهای مزبور نیست و هیچ وسیله که وجود این حرکات را نشان دهد جز از تلفظ مشاع کلمات پهلوی نمی باشد. چه چیزها موجب اختراع این نوع رسم الخط بود؟ جست و جو و کاوش شرق شناسان در این زمینه بطور قطع کشف حقیقت نکرده است. حسن پیرنیا در تألیف بسیار مهم و مفید خود موسوم به (ایران باستان) ضمن بحثی در این موضوع میگوید: «بعضی تصور میکنند که شاهان ساسانی میخواسته اند خطوط و تحریرات ادارات ایرانی را بیگانگان نتوانند بخوانند زیرا سوء ظن در این دوره نسبت بیونانی ها رومیها بسیار بوده ولیکن این تصور مبنای صحیحی ندارد چه مابین اشخاص غیر رسمی مثل تجار و غیره نیز این خط استعمال میشده است. برخی این ترتیب خط را از دبیران آرامی که در دفترخانه های ایرانی بوده اند میدانند بدین معنی که آرامی ها خواسته اند خط را مشکل نمایند تا احتیاج به آنها بیشتر شده باشد ولی بحقیقت نزدیک تر این است که زوارش، معمول ممالک دیگر هم در آسیای پیشین بوده، مثلاً بابلی ها و آشوری ها در زمان بسیار قدیم کلمات سومری را استعمال میکردند و بابلی میخواندند». از نتایج ایجاد این نوع خط در ایران ساسانی این بوده است که معمولاً علم و بینش و فضل و کمال و لهذا اقتدار سیاسی و قوت مذهبی هرچه بیشتر در دست مأمورین حکومت و شیوخ دین قرار داده شود و عوام تا اندازه ای از مراتب علم و معرفت بی بهره مانند. شبیه این شیوخ در تاریخ باستان هند آریایی هم بنظر میرسد و همین گونه افکار و مقاصد براهمه را بر آن داشته که وسایل گوناگون برانگیزند و عواملی ترتیب دهند تا عوام از داشتن سواد بی بهره مانند و پیشرفتی در علوم مادی و معنوی نکنند و بکسب قوت سیاسی نایل نیایند. اما میتوان گفت که عملاً در ایران از آن روزها علوم و معارف فقط به طبقات مخصوصه چنانکه در هند قدیم، مخصوص نبوده است. در نتیجهء آمیزش و اختلاط با اقوام سامی در علوم ایران تحت نفوذ سامی و از آن بسیار متأثر است و نیز بنوبت خود مؤثر در علوم سامی گشته است. خط میخی که قدیم ترین یادگار خطی و ادبی ایران میباشد از دو خط سامی که در اشوریا و بابل متداول بوده اقتباس شده بوده است. الفبای آرامی که در قرن دهم ق. م. نسبت بخط های دیگر که در شمال و مشرق ایران رواج داشته مهم تر و کامل تر بوده مبنای خط پهلوی و اوستائی شمرده میشود. ولی در اینجا باید گفته شود که در خصوص الفبای اوستائی و پهلوی اختلاف دست داده است. بعضی از ایران شناسان بدلایل و براهین ثابت میکنند که ایران از ایام قدیم دارای الفبایی بوده که اوستا در آن نوشته شده است و خط پهلوی از خط اوستائی گرفته شده است(20). در سالیان اولیهء اسلام خط کوفی عربی که در آن روزها در عرب معمول بوده در ایران انتشار یافت. ایرانیان اصلاحات دلفریب و زیبا در آن کردند و در دست خوش نویسان ایران در حسن و جودت مشهور جهان گشت که از فنون ظریفه محسوب میشود. قلم شیوا و زیبای مذکور به اسم نستعلیق شهرت دارد و نتیجهء ذوق سلیم و فکر بلند ایرانیان است و باید که به جای رسم الخط عربی باسم درست خودش یعنی، خط ایرانی، نامیده شود - این را هم نیز باید گفت که خط کوفی عربی از خط مملکت حیره اخذ شده که اصل آن الفبای پهلوی بوده است(21). برخی از شرق شناسان را عقیده این است که اثر الفبای پهلوی در «خط ایرانی» دیده میشود. مطابق قول مؤلف الفهرست، خط مزبور مبتنی بر خط قرآن میباشد که، قیراموز، نامیده میشد. اما امروز هیچ اطلاعی در دست نیست که این خط چه بوده و لفظ قیراموز چه معنی داشته است. خط مسکوکات و کتیبه های پهلوی با خطی که در نوشتن کتب بکار برده شده بسیار متفاوت است و مثل خط مؤخر الذکر در خواندن دشوار و مبهم نیست. این خط به دو بهره است: یکی پهلوی اشکانی یا کلدانی و دیگری پهلوی ساسانی. هریک از این خط ها دارای هیجده حرف است. خط پهلوی کلدانی کهنه تر از خط پهلوی ساسانی میباشد. و مشابهت الفبای آن بحروف کلدانی موجب تسمیهء خط مزبور به این اسم بوده است. خط در نوع دیگر که بیشتر در مسکوکات و کتیبه های عهد ساسانی بکار برده شده تدریجاً بصورت حروف کتابی تبدیل یافته است. پس از انقراض دولت ساسانیان تا چند سال سکه های فاتحان عرب بزبان و خط پهلوی بوده است بویژه در طبرستان، ولی در زمان عبدالملک بن مروان بعربی تبدیل یافت. قدیمترین کتیبهء ساسانی از زمان اردشیر اول میباشد، کتیبه های نقش رستم و نقش رجب بسه زبان پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی و یونانی میباشد. کتیبهء مشهور حاجی آباد که از شاپور اول بیادگار مانده است در پهلوی اشکانی و ساسانی است و بعضی از کتیبه ها فقط در پهلوی اشکانی منقوش است. گذشته از اطلاعات تاریخی، از خواندن این کتیبه ها چنان برمی آید که خط پهلوی اشکانی از اواخر قرن سوم میلادی رو به انحطاط گذارده و خط پهلوی ساسانی جای گیر آن شده و نیز خط پهلوی ساسانی از وسط قرن چهارم میلادی تا آخر قرن ششم تغییر یافته و مبدل بخط تازه تری گردیده است. قدیمترین آثار کتابتی پهلوی که اکنون در دست است در فیوم مصر یافته اند که روی کاغذ حصیری قدیم نوشته شده است، در هند نیز آثار این کتابت سراغ داده شده است. در قرن پنجم میلادی بر ساحل مالابار یک قطعه زمین برای بنا کردن کلیسای سریانی بجمعی از نصاری عطا شده بود و لوحه ای که روی آن تاریخ این عطیه ثبت است محتوی بر بیست و پنج امضا میباشد، یازده بخط عربی کوفی و ده به پهلوی ساسانی و چهار به عبری. علاوه بر نوشته های مذکور در محلی در نواحی بمبئی روی عبادت خانهء بدها عباراتی بخط پهلوی موجود است که متعلق بقرن یازدهم میلادی میباشد.
این تحریر از متن کتیبه ای است از شاپور اول که روی دیوار کوه به دهانهء یک غار در نواحی حاجی آباد (چند فرسخی پرس پولیس) (تخت جمشید) یافت شده. عبارت این کتیبه مبهم می نماید و ممکن است در تحت اللفظ معنایی داشته باشد که علی الظاهر واضح نیست. تحریر مزبور ظاهراً راجع به یک میدان تیراندازی از برای آن شاهنشاه آسمانی نژاد میباشد. ترجمه: «چون ما این تیر را انداخته بودیم ما آن را در حضور شهرداران و خانزادگان و بزرگان و آزادگان انداخته بودیم (بعد) ما قدوم خود را در اینجا در نزدیکی این غار قرار کرده بودیم و تیر را بهدف زده بودیم ولی آن پرند که سویش تیر زده بودیم به هیچ جا در این محل یافت نمیشد. تا آن که هدف چنان ساخته شود که نشانهء تیر را سراغ دهد ما حکم فرمودیم که از برای تیراندازی یک هدف که درخور ما شاهنشاه آسمانی نژاد باشد درست کرده شود». با آنکه زبان پهلوی یک زمان طویل (از آخر قرن سوم قبل از میلاد تا قرن سوم هجری) معمول بوده آثار ادبی که از آن زمان باقیمانده بسیار نیست. نیز کتابهایی که از دورهء ساسانیان بما رسیده خیلی کم است و قسمت عمدهء کتابهایی که امروز موجود است متعلق به قرون بعد از دورهء ساسانی یعنی زمان تسلط عرب بر ایران میباشد. بی نیاز از گفتگو است که از عصر یزدگرد تا بحال چندین کتاب پهلوی از دست حوادث محو و نابود شده است. ولی مطابق آنچه از تدقیق و کاوش در این زمینه برآمده است، وجود سرمایهء بزرگی از علوم و معارف ایران قبل از اسلام امکان نداشته و مقایسهء معارف و ادبیات آن عصر با مقام بلندی که علوم در چند قرن بعد بویژه در دورهء عباسیان داشته خطاست.ایرانیان مانند طبقات جداگانه تقسیم میشدند: اول - روحانیون. دوم - جنگی ها. سوم - مستخدمین ادارات دولتی. چهارم - زارعین و صنعت گران. هر کدام از طبقات مزبوره وظیفهء معینی را دارا بود و گذشتن از طبقهء پایین بطبقهء بلندتر بغایت دشوار بود. معمولاً معارف از مختصات طبقهء روحانیون بوده یعنی آنها بایستی با علم و معرفت باشند. اینهم لازم بود که عدهء معدودی از طبقهء سوم در نزد روحانیون کسب معارف نمایند تا بعد خدمات دولتی تفویض بدیشان گردد. اما همهء مردم عامی موفق نمیشدند که نوشتن و خواندن بیاموزند. قطع نظر از این در آن عصر دیرینه در همهء عالم دایرهء علوم و وسایل کسب و نشر و معارف بسیار تنگ و عدهء مردمان باسواد و نویسندگان و طبقهء دوستاران علم بغایت کم بوده است .در هند قدیم نیز که بر حسب اتفاق آراء آنان که تحقیق و تدقیق عمیق در این مسایل نموده اند از حیث علوم و معارف ممتازترین ملل آن روزگاران بشمار میروند، دارای سرمایهء کتبی بسیار بزرگ نبوده اند. گذشته از این پهلوی از حیث زبان دارای نقایصی است. از این جهت بوسیلهء آن از سواد بهره مند شدن کار آسانی نیست، بالخصوص از برای عوام که وسایل تحصیلات آنان ناگزیر بسیار محدود هم هست. چنانکه در فوق گفته شده کلیهء آثار ادبی که از زبان و خط پهلوی بازمانده بغایت قلیل است و مطابق مندرجات «الفهرست» کتابهایی که در عصر ساسانیان و در دورهء نخستین اسلام بزبان پهلوی تحریر شده بقرار ذیل تقسیم میشود: 1- ترجمه ها و تفسیر اوستا - در این قسمت ترجمه های پهلوی از اوستا که اصل آن فعلاً در دست نیست نیز داخل است. 2- دینیات - یعنی کتابهایی که در آن از مسائل و امور دین سخن میرود. 3- کتب اخلاقی. 4- کتب تاریخی. 5- کتب متفرق. در تصانیف پهلوی که ابن الندیم در کتاب مذکور ذکر کرده است هیچ کتاب که چیزی از دستور این زبان داشته باشد نیست و چنان بنظر میرسد که تدوین قواعد دستور مثل شعر و عروض و اعداد هندسی و رسم الخط حالیهء ایران از عرب گرفته شده باشد. عدم اصطلاحات مخصوصی در پهلوی و فارسی در این خصوص نیز رای نگارنده را قوت میدهد. (دستور پهلوی تألیف دین محمد، ص ی - خ). مرحوم بهار نوشته اند: زبان پهلوی را فارسی میانه نام نهاده اند و منسوبست به «پرثوه»، نام قبیلهء بزرگی یا سرزمین وسیعی که مسکن قبیلهء پرثوه بوده و آن سرزمین خراسان امروزیست بقومس (دامغان حالیه) و از نیم روز بسند و زابل پیوسته و مردم آن سرزمین از ایرانیان «سکه» بوده اند که پس از مرگ اسکندر در 250 ق. م. از خراسان بیرون تاختند و یونانیان را از ایران راندند و دولتی بزرگ و پهناور تشکیل کردند و در 226 م. منقرض شدند و ما آنان را اشکانیان گوییم و کلمهء پهلو و پهلوان که بمعنی شجاع است از این قوم دلیر که غالب داستانهای افسانه ای قدیم شاهنامه ظاهراً از کارنامهای ایشان باشد باقیمانده است. مرکز حکومت آنان را که ری و اصفهان و همدان و ماه نهاوند و زنجان و بقولی آذربایجان بوده بعد از اسلام مملکت پهلوی نامیدند و در عصر اسلامی زبان فصیح فارسی را پهلوانی زبان و پهلوی زبان خواندند و پهلوی را برابر تازی گرفتند نه برابر دری و آهنگی که در ترانه های «فهلویات» میخواندند نیز پهلوی و پهلوانی میگفتند و پهلوانی سماع و پهلوانی سرود و گلبانگ پهلوی اشاره به فهلویات باید باشد. گفتیم زبان مردم پارت را زبان «پرثوی» گفتند و کلمهء پرثوی بقاعدهء تبدیل و تقلیب حروف «پلهوی» و «پهلوی» گردید و در زمان شاهنشاهی آنان خط و زبان پهلوی در ایران رواج یافت و نوشته هائی از آنان بدست آمده است که قدیمترین همه دو قبالهء ملک و باغ است که بخط پهلوی اشکانی بر روی ورق پوست آهو نوشته شده و از اورامان کردستان بدست آمده است و تاریخ آن به 120 ق. م. میکشد(22). زبان پهلوی زبانی است که دوره ای از تطور را پیموده و با زبان فارسی دیرین و اوستائی تفاوتهائی دارد، خاصه آثاری که از زمان ساسانیان و اوایل اسلام در دست است بزبان دری و فارسی بعد از اسلام نزدیکتر است تا بفارسی قدیم و اوستائی. زبان پهلوی و خط پهلوی بدو قسمت تقسیم شده است: 1- زبان و خط پهلوی شمالی و شرقی که خاص مردم آذربایجان و خراسان حالیه (نیشابور، مشهد، سرخس، گرگان، دهستان، استوا، هرات و مرو) بوده و آن را پهلوی اشکانی یا پارتی و بعضی پهلوی کلدانی(23)میگویند، و اصح اصطلاحات «پهلوی شمالی» است(24). 2- پهلوی جنوب و جنوب غربی است که هم از حیث لهجه و هم از حیث خط با پهلوی شمالی تفاوت داشته و کتیبه های ساسانی و کتب پهلوی که باقی مانده به این لهجه است و بجز کتاب «درخت اسوریک» که لغاتی از پهلوی شمالی در آن موجود است دیگر سندی از پهلوی شمالی در دست نیست مگر کتیبه ها و اوراقی مختصر که گذشت. معذلک لهجهء شمالی از بین نرفت و در لهجهء جنوب لغات و افعال زیادی از آن موجود ماند. (سبک شناسی بهار ج 1 ص15 و 16).
نیز مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: قدیمترین آثار پهلوی اشکانی - قدیمترین آثاری که از خط و زبان پهلوی در دستست دو قبالهء ملکی است که در ایالت اورامان کردستان چند سال پیش بخط پهلوی اشکانی(25) و بزبان پهلوی بر روی کاغذ پوست آهو بدست آمده و تاریخ آن مربوط بصد و بیست سال ق. م. مسیح است. در یکی از آن قباله ها خواندم که از طرف دولت قید گردیده و خریدار پذیرفته است که اگر باغی را که خریداری میکند آباد نگاه ندارد و آن را ویران سازد مبلغ معینی جریمه بپردازد، و از این قباله اندازهء اعتنا و توجه پادشاهان ایران را به آبادانی کشور میتوان قیاس کرد. اسناد قدیمی دیگری که در دست است، باقیماندهء کتب و آئین مانی و سایر مطالب از قبیل فصولی از عهد جدید و مطالبی از کیش بودائی است که در آغاز قرن حاضر از طرف خاورشناسان از خرابه های شهر «تورفان»(26) پیدا شد و بدست دانشمندان خوانده شد و قسمتی از آنها انتشار یافت(27). هر چند که دانشمندان تردید دارند که آیا بهتر است این خط و زبان را منسوب به «سغدی» بدارند یا منسوب به پهلوی شمالی؟ این اوراق غالباً روی پوست آهو یا بر پارچه نوشته شده است. خطوط آن نوعی از خط پهلویست و نوعی دیگر که از خط پهلوی گرفته شده و از بالا بپائین نوشته شده است و بعدها خط «ایغوری» که خط ایغورها و مغولها باشد از این خط گرفته شده است. مطالب آنها دینی و اخلاقی است و لغات دری که در پهلوی جنوبی دیده نمیشود، در این اوراق دیده میشود و با پهلوی جنوبی بسیار تفاوت دارد و آن اوراق بزبانی است که بلاشک پایهء زبان مردم سمرقند و بخارا و بنیان زبان قدیم مردم خراسان شرقی محسوب میشود و پایه و اصل زبان دری را نیز بایستی در این زبان جستجو کرد. در خصوص اسناد دورهء اشکانیان بدبختانه بجائی دسترسی نداریم، و از این روی اطلاع زیادی از پهلوی شرقی و شمالی و تفاوت آن با پهلوی جنوبی در دست نیست و در لهجه های مختلف خراسان غربی و طبرستان و آذربایجان و طوالش نیز که بدون شک مخلوطی از پهلوی شمالی و شرقی «اشکانی» و پهلوی جنوبی و دری است کنجکاوی و بررسی کامل نشده است ورنه آگاهیهای زیادتری بدست خواهد آمد، خاصه هرگاه از اوراق تورفان و از زبان ارمنی استفاده شود. کتب عهد اشکانی هفتاد کتاب بوده است که نام چهار کتاب از آن باقی است، چنانکه در مجمل التواریخ والقصص گوید: «و از آن کتابها که در روزگار اشکانیان ساختند هفتاد کتاب بوده از جمله کتاب مروک (مردک)، کتاب سندباد، کتاب یوسیفاس، کتاب سیماس»(28). و رساله ای است به پهلوی در مناظرهء نخل و بز بشعر دوازده هجائی مخلوط به نثر که گویا در آغاز منظوم بوده است و بعد ابیات آن کتاب مغشوش و دست کاری شده است و فعلاً نثر و نظمی است مختلط و این کتاب هم بر حسب عقیدهء «هرتسفلد» بلهجهء پهلوی شمالی است و نامش «درخت آسوریک» است(29). بعد از کشته شدن «اردوان پنجم» که وی را «اَفدم» یعنی آخرین نیز مینامیده اند خاندان نجیب و بزرگ «پرثوی» برچیده شد و دولت اشکانی منقرض گردید و شهنشاهی از خانوادهء مشرقی بخانوادهء جنوبی (فارسی) که بدست «ارتخشتر= اردشیر» پسر بابک تأسیس شده بود انتقال یافت، آن دولتی که بعدها خود را وارث بهمن اسفندیار و جانشین کیان شمرد. در این دوره خط و زبان رسمی همان خط و زبان پهلوی است که آن را برای تفکیک از پهلوی قدیم «پهلوی جنوبی» می نامند، خط پهلوی جنوبی نیز از الفبای آرامی گرفته شده است و با خط شمالی تفاوتهائی داشته است که بعد گفته خواهد شد، اما زبان پهلوی جنوبی یکی از شاخه های فرس قدیم محسوب میشود و بواسطهء دخالت اصطلاحات مذهبی و لغات شکسته بستهء اوستائی و اختلافات دیگری که از حیث بعضی لغات و صرف و نحو(30) با پهلوی شمالی داشته است، لهجه ای از لهجه های پهلوی بشمار می آید. امتیاز آشکاری که بین خط پهلوی و خط زبانهای شرقی ایران بوده در مسئلهء «هُزْوارِش» است، که بدست کاتبان سامی وارد رسم الخط پهلوی شد، چنین که لغاتی را بزبان آرامی نوشته و بپارسی میخوانده اند. این رسم در نوشته های تورفان و آثار مانی دیده نمیشود لکن در دو قبالهء ملک اورامان و کتیبه های اشکانی و «درخت آسوریک» موجود است و معلوم میشود که در پهلوی اشکانی نیز موجود بوده است(31). کهنه ترین سندی که از پهلوی جنوبی در دست است سکه های شاهان پرته دار فارس(32) است، بعد سکه های اردشیر پاپکان، دیگر کتیبهء اردشیر پاپکان در نقش رستم بدو لهجهء اشکانی و ساسانی و به یونانی، دیگر کتیبهء شاهپور اول که اخیراً در کاوشهای شهر «شاپور» بدو لهجهء شمالی و جنوبی و بدو خط اشکانی و ساسانی بدست آمده است و غیره. اما کتابهائی که بخط و زبان پهلوی موجود است، هر چند معین نیست که در زمان خود ساسانیان تألیف شده باشد، و بعض آنها علی التحقیق متعلق بدورهء اسلامی است مانند «دین کرت» (اعمال دین، کرده های دین) تألیف موبد آذر فرنبغ معاصر مأمون عباسی و غیره، معذلک ممکن است ترجمه هائی از اوستا از قبیل قسمتهائی از یشتها و قسمتهای دیگر اوستا که بزبان پهلوی است و فصولی از بندهش که از کتب معتبر سنت مزدیسنی است و «درخت آسوریک»(33) و «خسرو کواتان وریذکی» و «ایاتکار زریران»(34) و غیره و در عهد شاهنشاهان تألیف یافته باشد. و نیز قسمت عمدهء داستانهای ملی مانند کارنامک اردشیر و خوتاینامک و «آئین نامک»(35)محتمل است که بدورهء ساسانیان بپیوندد چنانکه گویند خوتاینامک به امر یزدگرد شهریار تدوین گردید. بالجمله هر چند زمان تألیف کتب و رسالات پهلوی غالباً در قرون اسلامی است اما مواد آنها قدیمی است. اینک ما یادگارهائی که از پهلوی جنوبی ساسانی باقی است بترتیب ذکر میکنیم: 1- کتیبه های ساسانی - مهمترین کتیبه های پهلوی ساسانی بقرار ذیل است: کتیبهء اردشیر اول در نقش رستم که به سه زبان پهلوی ساسانی و پهلوی اشکانی و یونانی نوشته شده است. کتیبهء شاپور اول در نقش رجب که به سه زبان مذکور نوشته شده است. کتیبهء شاپور اول در حاجی آباد که به دو زبان پهلوی ساسانی و اشکانی نوشته شده است. کتیبهء شاپور اول که بر روی ستون جلوخان عمارت شهر شاپور فارس به دو زبان ساسانی و اشکانی کنده شده و اخیراً کشف شده است. کتیبهء ساسانی از موبد «کاردیر(36) هرمزد» در نقش رجب و کتیبهء دیگر از همو در بالای نقش برجستهء شاپور در نقش رستم که این کتیبه بسیار ضایع شده است. کتیبهء نرسی در پایکولی (شمال قصر شیرین) که به دو زبان ساسانی و اشکانی نوشته شده است و استاد هرتسفلد آلمانی در (1913 - 1914 م.) آن را خوانده و کتابی در دو جلد در آن باب نوشته است. کتیبهء پهلوی ساسانی در روی نقش وهرام اول در شاپور فارس که از طرف نرسی کنده شده است. کتیبهء کوچک پهلوی ساسانی از شاپور دوم در طاق کوچک طاق وستان کنده شده است. کتیبهء پهلوی ساسانی از شاپور سوم که در سمت چپ کتیبهء شاپور دوم در طاق کوچک طاق وستان کنده است. کتیبه های پهلوی ساسانی تخت جمشید یکی از طرف شاپور پسر هرمز برادر شاپور دوم که مأمور پادشاهی سکستان بوده کنده شده است و دو کتیبهء دیگر در همانجا به امر دو تن از بزرگان کشور بنام شاپور دوم ساخته شده. کتیبه های کوچک دیگر که در دربند به فرمان امرای آنجا نقر شده و تاریخ آنها اواخر عهد ساسانیان است. کتیبهء پهلوی که در قاعدهء کعبهء زردشت در نقش رستم بوسیلهء هیئت حفاری دکتر اشمیت بسال 1315 ه . ش. حفاری و پیدا شده است، ولی متأسفانه دوباره روی آن را گچ مالیده و پوشانیده اند و هنوز قرائت نشده است. کتیبه های متفرقه متعلق ببعد از اسلام نیز بدست آمده است که مهم نیست. 2- کتب و رسالات پهلوی - کتابها و نامه ها و مقالاتیست که بعضی از چند صد صحیفه نیز تجاوز میکند چون «دین کرت» و «بندهشن» و بعضی بصد صحیفه نمیرسد چون «آیاتکار زریران» و بعضی از چند سطر نمیگذرد. مجموع این یادگارها با مواظبت ضبط شده است و بعضی مانند «کاروند» و «آیین نامک» معلوم نیست بچه سبب از میان رفته است، و بعضی چون «هزار داستان» و «خوتای نامک» و «کلیلک و دمنک» و غیره ترجمه اش باقی و اصل فانی شده است.
ما اکنون از آنچه هنوز باقی است صورتی به اختصار نقل میکنیم(37) آنچه از اوستا بزبان پهلوی ترجمه شده است. مجموعاً 141000 کلمه 1- وندیداد «پهلوی» تقریباً 48000 کلمه 2- یسنا «پهلوی» تقریباً 39000 کلمه 3- نیرنگستان «پهلوی»(38) 3200 کلمهء اوستائی و 600 کلمهء پهلوی ترجمهء آن و 22000 کلمهء پهلوی شرح و توضیح و 1800 کلمهء اوستائی. 4- ویشتاسپ یشت پهلوی تقریباً 5200 کلمهء پهلوی. 5- ویسپ رد تقریباً 3300 کلمهء پهلوی. 6- فرهنگ اوییم ایوک 2250 کلمهء پهلوی و 1000 کلمهء اوستائی. 7- اوهرمزدیشت 2000 کلمهء پهلوی. 8- بهرام یشت 2000 (ظ) کلمهء پهلوی. 9- هادخت نسک 1530 کلمهء پهلوی. 10- ائو گمادائچا، این کتاب مخلوطی است از 29 فقرهء اوستائی در 280 کلمه و 1450 کلمه پازند. 11- چیتک اوپستاگ گاسان تقریباً 1100 کلمهء پهلوی و 400 کلمهء اوستائی. 12- اتهش نیایشن تقریباً 1000 کلمهء پهلوی. 13- وچرکرت دینیک(39)، این کتاب مخلوطی است از تفسیر پهلوی و متن دینی، متن دینی دارای 17500 کلمهء پهلوی است و 260 کلمهء اوستائی و ترجمه اش دارای 630 کلمهء اوستائی است که این کلمات به 900 کلمهء پهلوی ترجمه و تفسیر شده است و دو «وچرکرت» است یکی «دینیک وچرکرت»؛ دیگر «وچرکرت دینیک». 14- آفرینگان گاهنبار تقریباً 490 کلمهء پهلوی. 15- هپتان یشت تقریباً 700 کلمهء پهلوی. 16- سروش یشت هادخت تقریباً 700 کلمهء پهلوی. 17- سی روچک بزرگ تقریباً 650 کلمهء پهلوی. 18- سی روچک کوچک تقریباً 530 کلمهء پهلوی. 19- خورشید نیایشن تقریباً 500 کلمهء پهلوی. 20- آبان نیایشن تقریباً 450 کلمهء پهلوی. 21 - آفرینگان دهمان تقریباً 400 کلمهء پهلوی. 22 - آفرینگان گاثه تقریباً 300 کلمهء پهلوی. 23 - خورشیدیشت تقریباً 400 کلمهء پهلوی. 24 - ماه یشت تقریباً 400 کلمهء پهلوی. 25- قطعه ای از یشت 22 تقریباً 350 کلمهء پهلوی و 60 کلمهء اوستائی. 26- آفرینگان فروردگان نام دیگریست از برای آفرینگان دهمان. 27- ماه نیایش (؟).
کتب دینی و اخلاقی و ادبی قریب 446000 کلمه. 28- دین کرت تقریباً 169000 کلمهء پهلوی. 29- بندهش تقریباً 13000 کلمهء پهلوی. 30- داتستان دینیک تقریباً 28600 کلمهء پهلوی. 31- تفسیر بر وندیداد پهلوی تقریباً 27000 کلمهء پهلوی. 32- روایات پهلوی تقریباً 26000 کلمهء پهلوی. 33- روایات همت(40) اشووهشتان تقریباً 22000 کلمهء پهلوی. 34- دینیک وچرکرت. (رجوع کن بشمارهء 13). 35- منتخبات از زاتسپرم تقریباً 19000 کلمهء پهلوی. 36- شکند گمانیک وچار تقریباً 16700 کلمهء پهلوی. 37- شایست نی شایست تقریباً 13700 کلمهء پهلوی. 38- داتستان مینوک خرت تقریباً 11000 کلمهء پهلوی. 39- نامه های منوچهر تقریباً 9000 کلمهء پهلوی. 40- ارتای وراژنامک تقریباً 8800 کلمهء پهلوی. 41- ستایشن سی روزهء کوچک تقریباً 5260 کلمهء پهلوی. 42- جاماسپ نامک تقریباً 5000 کلمهء پهلوی. 43- بهمن یشت تقریباً 4200 کلمهء پهلوی. 44- ماتیکان یوشت فریان تقریباً 3000 کلمهء پهلوی. 45- پرسشهائی که به آیات اوستا پاسخ داده شده است تقریباً 3000 کلمهء پهلوی. 46- اندرچ اتورپات مارسپندان (چهار یک این رساله از بین رفته است و بنظر «وست» نسخهء کامل آن اگر در دست بود شامل تقریباً 3000 کلمه میشد، وست کتاب خاصیت روزها را که با این رساله همراه است نیز در ذیل همین عنوان یاد کرده است و گوید مجموع آن شامل 300 کلمه است. اندرز مذکور و سی روزهء ضمیمهء آن در متون پهلوی انکلساریا صص 58 تا 71 طبع شده و نگارنده آن را بنثر ترجمه کرده و ببحر متقارب بنظم آورده است که در سال دوم مجلهء مهر بطبع رسیده است). 47- پتیت ایرانیک تقریباً 2200 کلمهء پهلوی. 48- پندنامک وژرک میتر بوختکان تقریباً 1760 کلمهء پهلوی. 49- پتیت اتوپارت مارسپندان تقریباً 1490 کلمهء پهلوی. 50- پندنامک زردشت تقریباً 1430 کلمهء پهلوی. 51-اندرچ ائوشنرداناک تقریباً 1400 کلمهء پهلوی. 52- آفرین شش گاهنبار تقریباً 1370 کلمهء پهلوی. 53- واچکی ایچند اتورپات مارسپندان تقریباً 1270 کلمهء پهلوی. 54- ماتیکان گجستک ابالش تقریباً 1200 کلمهء پهلوی. 55- ماتیکان سی روچ تقریباً 1150 کلمهء پهلوی. 56- پتیت وترتکان تقریباً 1100 کلمهء پهلوی. 57- پتیت خوت تقریباً 1000 کلمهء پهلوی. 58- ماتیکان هپت امهرسپنت تقریباً 1000 کلمهء پهلوی. 59-اندرزهائی بمزدیسنان تقریباً 980 کلمهء پهلوی. ظاهراً این رساله همان است که بنام «اندرژ داناگان بمزدیسنان» جزو متون پهلوی انکلساریا از صفحهء 51 الی 54 طبع شده و دارای چند واژهء اوستائی است. 60-اندرز دستوران بر بهدینان تقریباً 800 کلمهء پهلوی. 61- خصایص یک مرد شادمان (عدد کلمات این رساله را «وست» معین نکرده است و بنظر میرسد که این رساله همان باشد که جزو متون انکلساریا بنام «اپرخیم و خرت فرخ مرت» یعنی «در خوی و خرد مرد فرخ» از صفحهء 162 تا 167 بطبع رسیده و عدد کلمات آن 920 است بتقریب). 62- ماتیکان ماه فرورتین روچ خورت تقریباً 760 کلمهء پهلوی. 63- آفرین هفت امهرسپنتان (امشاسپنتان) یا آفرین دهمان تقریباً 700 کلمهء پهلوی. 64- پدری پسر خود را تعلیم میدهد تقریباً 600 کلمهء پهلوی. 65- ستایش درون (نان معروف) تقریباً 560 کلمهء پهلوی. 66- آفرین ارتا فروشی تقریباً 530 کلمهء پهلوی. 67- اندرژ داناک مرت تقریباً 530 کلمهء پهلوی. 68- اشیرواد تقریباً 350 - 560 کلمهء پهلوی. 69- آفرین میزد تقریباً 450 کلمهء پهلوی. 70-اندرچ خسروی کواتان تقریباً 380 کلمهء پهلوی. 71- چم درون (نان مقدس) تقریباً 380 کلمهء پهلوی. 72- نماز اوهرمزد تقریباً 340 کلمهء پهلوی. 73- سخنان اتور فرنبغ و بوخت آفریذ دو رساله است و مجموعاً شامل 320 کلمه است(41). 74- نیرنگ بوی داتن تقریباً 230 تا 260 کلمهء پهلوی. 75- نام ستایشنیه تقریباً 260 کلمهء پهلوی. 76- پنج دستور از موبدان و ده پند برای بهدینان تقریباً 250 کلمهء پهلوی. 77- آفرین وژرگان تقریباً 200 کلمهء پهلوی. 78- آفرین گاهنبار چشنیه تقریباً 300 کلمهء پهلوی. 79- اور متن شه ورهرام ورچاوند تقریباً 190 کلمهء پهلوی. 80- داروک خرسندیه تقریباً 120 کلمهء پهلوی. 81- پاسخهای سه مرد دانشمند بشاه تقریباً 90 کلمهء پهلوی. 82- ماتیکان سی یَزَتان تقریباً 80 کلمهء پهلوی. متون غیر دینی پهلوی قریب 41000 کلمه. 83- قانون مدنی پارسیان در عهد ساسانی(42) تقریباً 42000 کلمهء پهلوی. 84- کارنامک ارتخشتر پاپکان تقریباً 5600 کلمهء پهلوی. 85- ادی واتکار زریران تقریباً 3000 کلمهء پهلوی. 86- خسرو کواتان وریذکی تقریباً 1770 کلمهء پهلوی. 87- فرهنگ پهلویک تقریباً 1300 کلمهء پهلوی. 88- ابرادوین نامک نپشتن تقریباً 990 کلمهء پهلوی. 89- شتروهای ایران تقریباً 880 کلمهء پهلوی. 90- وچارشن چترنگ (ماتیکان چترنگ) تقریباً 820 کلمهء پهلوی. 91- درخت آسوریک تقریباً 800 کلمهء پهلوی. 92- ابرستایینی تاریه سور آفرین تقریباً 400 کلمهء پهلوی. 93 - افدیها وسهیگیهای سگستان تقریباً 290 کلمهء پهلوی. سوای این گردآورده ها باز هم قسمتهائی هست که یادآوری نشده از قبیل «اندرچ پیشینکان» در چهار فقره و 280 کلمه که جزو متون پهلوی انکلساریا صفحهء 39 بطبع رسیده است و «چیتاک اندرچ فریود کیشان» که از صفحهء 41 تا 50 متون مزبور بطبع رسیده و مجموع آن 1820 کلمه است و «اندرچ و یه زات فرخ پیروژ» در صفحهء 73 همان کتاب تقریباً 466 کلمه و «ابور پنج خیم هوسروان».
متون غیر دینی پهلوی:
در همان کتاب از صفحهء 129 الی 131 در 260 کلمهء دیگر «اورپتمانی کتک خوتائیه» از صفحهء 141 تا 143 همان کتاب در 459 کلمهء دیگر «واچکی چند هچ وژرک متر» صفحهء 85 و «افسون گزندگان» و قسمت های بی سر و ته دیگر که باز در همان کتاب طبع شده است. و مهمتر از همه «ماتیکان هزارداتستان» یعنی گزارش هزار فتوای قضائی است. کتبی نیز بوده است که در عهد اسلامی از آنها استفاده میشده و بعدها از میان رفته است. مانند «آئین نامک» که محتوی مجموعه ای بوده است از اخلاق و فرهنگ و رسوم و آداب و بازیها و ورزشها و سخنان بزرگان و آئین رزم و بزم و عزا و سور و زناشوئی و غیره و ابن قتیبه و دیگر ادبای عرب بسیاری از فصول این کتاب را نقل کرده اند و در خاتمهء مادیکان چترنگ که بزبان پهلوی باقی است گوید «اصل بازیدن شطرنج این است که نگرش (ملاحظه) توخشش (سعی) در نگاه داشتن و مواظبت ابزار خود بیشتر کنی تا در بردن و زدن ابزار طرف بازی و به امید و طمع زدن ابزار حریف دست بد بازی نکنی، و شمار ابزار خود را بداری چنانکه یکی را بکاراندازی و دیگری را بپرهیز و احتیاط گذاری و نیز همواره باصل بازی توجه کنی و پایان را در نظر داشته باشی، چنانکه در آئین نامه نپشته است. از این قبیل است «خوتای نامک» و «کاروند» که جاحظ در البیان و التبیین از قول شعوبیه از آن هر دو کتاب و فصاحت و بلاغت هر یک تعریف میکند و میگوید:
«و من احب ان یبلغ فی صناعة البلاغة و یعرف الغریب و یتبحر فی اللغة فلیقرأ «کتاب کاروند» و من احتاج الی العقل و الادب و العلم بالمراتب و العبر و المثلات و الالفاظ الکریمة و المعانی الشریفة فلینظر الی «سیرالملوک» (43). دیگر کتاب «دستوران» یکی از کتب قضائی عهد ساسانیان که در آغاز به زبان پهلوی بوده است و اکثر منابع آن با «ماتیکان هزار داتستان» یکی است و فعلاً ترجمهء این کتاب بزبان سریانی موجود است - این نسخه در قرن هشتم میلادی بوسیلهء رئیس نصارای ایران «عیشو بخت» تألیف یا ترجمه شده است اما مترجم عیسوی مزبور قواعد حقوقی ایران را تغییر داده است تا با اوضاع و احوال همکیشان او مناسبتر باشد(44). دیگر کتبی مانند ویس و رامین و کتابی در منطق که ترجمهء عربی آن باقی است و «کتاب السکیین» که مسعودی نقل می کند، و اصل پهلوی «شکند گمانیک وچار» و آنچه بعدها در جای خود اشاره خواهد شد.
آثار دیگر سوای سکه ها که از حیث لغات مخصوص و رمز شهرهائی که سکه در آنها زده میشده است، و شکل تاجها که هر یک علامت مخصوص و دارای ویژگیهای تاریخی و اشارات مخصوص است، مهره ها است که از آن عهد بدست آمده و می آید و بر این مهره ها کلماتی غیر از نام های خاص بعنوان شگون و میمنت نقش میشده و صورت حیوان یا علاماتی دیگر نیز بر آن منقوش میگردیده است. در ضمن این مهره ها نام چند موبد و چندین لقب نیز دیده شده است.(45)(سبک شناسی بهار ج 1 صص38 - 51). کریستنسن آرد: پهلوی از زبانهای متوسط ایران و بر دو قسم است: پهلوی ساسانی که در جنوب غربی ایران (پارس) متداول و زبان رسمی ساسانیان بشمار میرفته است، دیگر زبانی که در برخی کتیبه های پادشاهان ساسانی در کنار خطوط پهلوی سابق الذکر منقور است و در آغاز دانشمندان آن را لغت کلدانی پهلوی می نامیدند که چندان اسم مناسبی نبود. آندرآس(46) این لغت اخیر را پهلوی اشکانی که زبان رسمی دربار پارت بوده است تشخیص داد. این هر دو زبان را با خطی که مشتق از الفبای آرامی است می نوشته اند با قدری تفاوت در اشکال حروف. آثار دینی زردشتیان عهد ساسانی را بلغت پهلوی ساسانی می نوشته اند، لکن آنچه امروز باقی است استنساخی است که بعد از انقراض ساسانیان کرده اند و غلط و اشتباه بسیار در آن راه دارد. از این جهت در قرائت آثار قدیم خوانندگان دچار خطا و تردید شده اند. بعلاوه بسیاری از کلمات حتی از معانی معمول و متداول را با ایدئوگرام های آرامی می نوشته اند، یعنی بجای بعضی کلمات در کتابت لغات آرامی می نشاندند ولی در خواندن فارسی آن را بزبان میرانده اند، فقط بدنبال بعضی از ایدئوگرامها بخصوص در افعال، مزید مؤخر ایرانی اضافه میکردند. در ترکستان چین ناحیهء تورفان قطعات بسیار از آثار دینی مانویان بدست آمد، که بخط سریانی موسوم به استرانگلو(47)بدون ایدئوگرام و هزوارش، نوشته شده و همهء کلمات آن بصورت ایرانی خالص است. آندرآس(48) فوراً متوجه شد که هر دو زبان پهلوی سابق الذکر درین قطعات هست. اما مولر(49) که اول کسی است که ایرانی بودن این متون را ثابت و نخستین تلخیص آنها را منتشر کرد و نیز زالمان (50) که تلخیصات مولر را مجدداً بخط عبری طبع نموده و فهرست لغاتی بر آن افزوده، دو زبان سابق الذکر را درست تشخیص نداده اند. اختلاف اصلی این دو زبان پهلوی را آندرآس(51) معلوم کرده و بعد تدسکو(52)آن را با شرح و تفصیل بیشتری تأیید کرده است. زبان اشکانیان متعلق بلغت ایران مرکزی است که فعلاً لهجه های ایالات ساحلی بحر خزر و سمنان و لحن های نواحی کاشان و اصفهان و لهجهء گورانی و غیره از آن حکایت میکند. این دو زبان را که معمولاً بنام لهجهء شمالی یا شمال غربی و لهجهء جنوب غربی میخوانند، امروز کاملاً مورد دقت قرار داده و از رموز صرف و نحوی و صوتی آنها آگاهی حاصل کرده اند. این اطلاع دقیق دانشمندان را موفق کرده است که مقدار تأثیر زبان اشکانی را در پهلوی ساسانی معلوم کنند و معلوم است که تأثیر زبان نشانهء نفوذ تمدن اشکانی در تمدن ساسانی است. لغات بسیار که مربوط بمفاهیم دینی و سیاسی و اجتماعی است یا اسم اسلحه و وسایل ارتباط و اصطلاحات پزشکی و عبارات عادی حتی بعضی افعال متداول که در زبان ساسانیان و فارسی کنونی هم رواج دارد، صورت اشکانی خود را حفظ کرده اند. بسی از مستثنیاتی که در فونتیک فارسی هست و خلاف قاعده شمرده میشود، نتیجهء نفوذ کلمات شمالی در لغت زبان جنوب غربی است که بعد از طلوع ساسانیان زبان رسمی کشور گردید. (ایران در زمان ساسانیان کریستنسن ترجمهء یاسمی چ2 مقدمه صص62 - 63). و نیز در ذکر منابع تاریخی سیاسی و مدنی عهد ساسانیان آرد: 1- مآخذ ایرانی معاصر ساسانیان - ادبیات پهلوی نخست باید دانست که مقداری کتیبه موجود است که بعضی از آنها را کاملاً نمیتوان خواند و بطور دقت نمیتوان بر اجزاء آنها اطلاع حاصل کرد. مفصلترین کتیبه های عهد ساسانی یکی نقوش پایکولی واقع در کردستان، شمال قصر شیرین و دیگری کتیبه ای است که در نقش رستم بر دیوار شرقی بنای مشهور به «کعبهء زرتشت» منقور است. کتیبهء اول را که به دو زبان رسمی آن عهد یعنی پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی نوشته شده، در روی چهار ضلع یک برج مربعی رسم کرده اند. پیکر برجستهء نرسی پادشاه ساسانی در هر چهار طرف برج مرتسم بوده، اما برج خراب شده و جز قاعدهء آن بر جای نیست. بیشتر سنگهایی که دارای خطوط بوده از بین رفته و باقیماندهء آنها در اراضی اطراف پراکنده گشته است. ترجمهء بسیار ناقص از بعض قطعات این کتیبه در سال 1868 م. بوسیلهء توماس در مجلهء انجمن پادشاهی آسیایی انتشار یافت و مآخذ آن رونویسی بود که سابقاً راولنسن نموده بود. بعد از آنکه آندرآس توجه فضلا را به کتیبهء پایکولی جلب کرد، هرتسفلد در 1911 م. به دیدار آن شتافت و در 1913 م. مجدداً به آن نواحی مسافرت کرد و عکسها و قالب گیریهایی از قطعات موجود سنگ برداشت. در 1914 م. مقدمهء شرحی از مندرجات این کتیبه را در یادداشتهای آکادمی برلن منتشر کرد و در 1924 م. صورت اصلی نقوش پایکولی را با کتیبه های دیگر در دو مجلد بزرگ طبع نمود(53) و ترجمهء انگلیسی و شرح و توضیح کاملی با فهرستی جامع از لغات مندرجه بر آن افزود. جلد دوم این کتاب مخصوص عکسهای احجار مذکور است. مؤلف کوشیده است که در اجزاء پراکندهء این کتیبه نظمی بدهد و به این ترتیب حتی الامکان صورت اصلی آن را تجدید کند. این کتاب حاوی اطلاعات بسیار سودمند است و انتشار این کتیبه با وجود شکستگی و پراکندگی موجب افزایش اطلاع ما نسبت بدو زبان پهلوی سابق الذکر شده است. کتیبهء «کعبهء زردشت» که بزبان پهلوی ساسانی است، در سال 1936 م. توسط هیئت علمی انستیتوی شرقی شیکاگو به سرپرستی اریش اشمیت(54) کشف و توسط اشپرلینگ(55) در مجلهء آمریکائی زبان و ادبیات سامی(56) به سال 1937 م. منتشر شده است. تصویری از آن در طی مقالهء دیگری از همین نویسنده در مجلهء انجمن شرقی آلمان، ج 91 ص 256 و بعد، دیده می شود. اشپرلینگ این کتیبه را از نرسه دانسته است ولی من بدلایلی که در گزارش تقدیمی خود به بیستمین کنگرهء مستشرقین (منعقده در سال 1938 م.) بروکسل ذکر کرده ام، معتقد بودم که بانی این کتیبه شاپور اول است. این گزارش قرار بود به صورت مقاله ای در یادگارنامه ویلیمس جکسون در بمبئی طبع شود، ولی متأسفانه انتشار این کتاب بتعویق افتاد. بعد از آن آقای هنینگ(57)در بولتن شرقی، ج 9 صص849 - 823 با دلایل قطعی همین مطلب را ثابت کرد. در این کتیبه پس از ذکر عده ای از شهرهای سوریه، جنگهای شاپور اول با روم و اسارت والریانوس قیصر روم بیان شده است. این قسمت متأسفانه از گذشت زمان آسیب فراوان دیده ولی آقای هنینگ آن را با کمال دقت مورد مطالعه قرار داده است. در آخر کتیبه که بهتر محفوظ مانده و هنینگ به نقل بخشی از آن در مقالهء فوق الذکر پرداخته است، شاپور اول به ذکر آتشگاههایی که برای خود و اعضای خاندان سلطنت و عده ای از بزرگان دولت تأسیس کرده است می پردازد.
صورت کتیبه های ساسانی: کتیبهء اردشیر اول در نقش رستم که به سه زبان نوشته شده است (پهلوی ساسانی و پهلوی اشکانی و یونانی) و حکایت میکند که دو تصویر نقش برجسته، یکی پادشاه اردشیر و دیگری خداوند اهورمزداست. (هرتسفلد، پایکولی، ج 1، ص 84 و مابعد). کتیبهء شاپور اول در نقش رجب که به سه زبان مذکور نوشته شده است و نشان می دهد که نقش متعلق به شاپور پسر اردشیر است (هرتسفلد پایکولی، ج 1 ص86 ج 2 تصویر 209). کتیبهء شاپور اول در حاجی آباد که به دو زبان پهلوی ساسانی و پهلوی اشکانی نوشته شده و حکایت تیر انداختن پادشاه است، متن این کتیبه در آخر کتاب بندهشن چاپ وسترگارد(58) انتشار یافته، همچنین عین کتیبه و آخرین ترجمهء آن در کتاب پایکولی (ج 1 صص87 - 89) مسطور است. کتیبهء بنای شاپور اول در شهر شاپور به دو زبان پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی. (رجوع کنید به گیرشمن(59)، مجلهء صنایع آسیایی(60)، دورهء دهم صص123 - 129 و همچنین مقالات اولاف هانزن(61) در مجلهء انجمن شرقی آلمان، دورهء 92، 1938 ص441 و بعد). کتیبهء پهلوی ساسانی از شاپور اول در کعبهء زردشت نقش رستم، برای توضیح بیشتر رجوع شود به مقالهء اشپرلینگ(62) در مجلهء آمریکائی زبان و ادبیات سامی(63) دورهء 53، شمارهء 2، صص 126 - 144 و نیز مقالهء دیگر همین نویسنده در مجلهء انجمن شرقی آلمان دورهء 91 صص 582 - 625 و مقالهء هنینگ در بولتن شرقی، دورهء 9 ص823. کتیبهء پهلوی ساسانی از موبد کرتیر هرمزد در نقش رجب. صاحب کتیبه شرحی از پارسایی خود و خدماتی که به کشور ایران در عهد شاپور اول و هرمزد اول و وهرام اول و وهرام دوم نموده بیان کرده است. (هرتسفلد، پایکولی ج 1 صص92 - 89) کتیبهء دیگری از همین شخص در بالای نقش برجستهء شاپور اول در نقش رستم کنده شده، ولی بسیار تباه گردیده است (هرتسفلد، پایکولی، صص92 - 93) (مقایسه شود با تاریخ باستان صص100 - 101). کتیبهء نرسی در پایکولی، که بدو زبان پهلوی نوشته شده و شرح جنگ این پادشاه با وهرام سوم است و تفصیل اطاعت بزرگان را نسبت به شاهنشاه بیان می کند. (هرتسفلد پایکولی ج 1 صص94 - 119). کتیبهء پهلوی ساسانی که در روی نقش وهرام اول در شاپور فارس کنده شده و حاکی از اسامی و القاب شاه نرسی و پدر و جد اوست. (هرتسفلد، پایکولی ج 1 ص 121). (مقایسه شود با ص173 همانجا). کتیبهء پهلوی ساسانی که به امر شاپور دوم در غار کوچک طاق بستان در کنار نقش دو شاپور ساخته شده و حاکی از اسامی و القاب شاپور دوم و پدر و جد اوست. (هرتسفلد، پایکولی ج 1 ص123). کتیبهء پهلوی ساسانی شاپور دوم که در سمت چپ کتیبهء فوق واقع شده و حاوی نام و القاب شاپور سوم و پدر و جد اوست (هرتسفلد، پایکولی ج 1 ص122). کتیبهء پهلوی ساسانی تخت جمشید که در سال دوم سلطنت شاپور دوم نقر شده است. (هرتسفلد، پایکولی ج 1 ص121). کتیبهء دیگر به خط پهلوی ساسانی در تخت جمشید که به امر دو تن از بزرگان کشور بنام شاپور دوم ساخته شده است. (هرتسفلد، پایکولی ج 1 ص122). کتیبه های متعدد کوچکی که در دربند به فرمان امراء آنجا ساخته شده و تاریخ آنها قرون اخیر عهد ساسانیان است. (نیبرگ، سالنامهء انجمن علمی آذربایجان، بادکوبه 1929 م.) (به زبان روسی). کتیبه هایی که در کنیسهء جهودان شهر دورا نقش شده است. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به پالیارو، کتیبه های پهلوی کنسیهء دورا (کاوشهای دورا،مرحلهء ششم، نشریات دانشگاه ییل 1936 م.)(64). پاپیروس های پهلوی: پاپیروس های پهلوی در مجموعهء پاپیروس موزه های دولتی برلن ناشر اولاف هانزن (از نشریات آکادمی پروس 1937)(65). خطوط مهرهای ساسانی اسامی و القاب عدهء کثیری را نشان میدهد و مشتمل بر عبارات مختصر و بی تغییر است(66).
سکه های پهلوی: سکه های پهلوی ساسانی برای تاریخ این عهد بسیار مهم است. از آنجا که سلاطین ساسانی هریک تاج مخصوصی داشته اند میتوانیم از روی این سکه ها در حجاریهایی که دارای خط نیستند، پادشاهان را بشناسیم. ظاهراً مسکوکات عهد ساسانی دو قسم بوده است یکی طلا و دیگری نقره، ولی میان قیمت طلا و نقره نسبت ثابتی موجود نبوده است. مسکوکات طلا (دینار) بندرت بدست میافتد. پادشاهان نخستین این سلسله گویا سکهء طلایی داشته اند، که از حیث وزن، با سکهء امپراطوران روم در آن عصر که اوری(67) نام داشته مساوی بوده است. بعلاوه فعلاً پولهای طلائی از آن عهد در دست است که از حیث بزرگی با هم اختلاف دارند. درهم نقره را همیشه تقریباً به یک وزن ضرب میکرده اند و آن وزن هم مأخوذ از درهمهای فینیقی است که آخرین پادشاهان اشکانی بتقلید آن سکه زده اند. سنگینی این درهم ها بین 65/3 و 94/3 گرم است. بطور کلی قیمت درهم ساسانی معادل 79/0 فرانک طلا بوده است. این دراهم برخلاف درهم های اشکانی پهن و نازک است. ستیر (ستاتر) ارزش چهار درهم داشته است. سکه های کوچک نقره هم ضرب می کرده اند از این قرار: دیوبول (68) (معادل نیم درهم) و اوبول یا دانگ (معادل یک ششم درهم) و «همیوبول» (معادل یک دوازدهم درهم). مقداری سکهء مخلوط مس و قلع و سرب از عهد اردشیر اول و شاپور دوم باقی است. انواع سکه های مس، که قیمت مختلف داشته و گویا اساس آنها مأخذ نقره بوده در دست است. کوچکترین پولی که اسم آن بما رسیده پشیز است. امراء و فرمانفرمایان شرق، ملقب به کوشان شاه، سکه هایی بتقلید مسکوکات شاهنشاهی ضرب کرده و صورت و نام و لقب خود را بر آن نگاشته اند(69). در یک طرف درهم های ساسانی تمثال شاهنشاه و در طرف دیگر نقش آتشدان دیده میشود. بخط پهلوی نام و لقب شاهنشاه را در یک طرف نگاشته اند و غالباً در طرف دیگر هم باز اسم شاهنشاه تکرار میشود. گذشته ازین هر سکه دارای علامت و نشانی خاص است، که گاهی از حروف و گاهی از نقوش مختلف ترکیب گردیده است، گاهی هم سال سلطنت پادشاه را در آن قید کرده اند. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ2 صص68 تا 73).
ط پهلوی.
[پَ لَ] (اِخ) (قوم...) پارت. مردم سرزمین پارت. (پرثوه) و یسمی هذا الصقع [صقع الجبل] بلاد البهلویین و هی همدان و ماسبذان و مهرجان قذف و هی الصیمرة و قم و ماه البصره و ماه الکوفه و قرماسین و ماینسب الی الجیل و لیس منه الری و اصبهان و قومس و طبرستان و جرجان و سجستان و کرمان و قزوین و الدیلم. (کتاب البلدان ابن الفقیه).
(1) - ن ل: اگر پهلوانی (و در این صورت اینجا شاهد نیست).
(2) - الفبای آرامی از الفبای فینیقی مأخوذ است. رجوع بفرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 صص150 - 161 و برهان قاطع چ معین «آرامی» شود.
(3) - پارتی.
(4) - پارسیک.
(5) - سبک شناسی ج 1 ص70 - 74 و 86 .
(6) - Parthava.
(7) - Kartir.
(8) - Paikuli.
(9) - Rawlinson.
(10) - Hertzfeld.
(11) - Silvesrtre de Sacy.
(12) - uzvartan.
(13) - azanti. (14) - در اینجا مراد فارسی است.
(15) - در متن «هستم».
(16) - در متن «هستم».
(17) - در متن «هستم».
(18) - صحیح کلمه (بسریا ) می باشد.
(19) - محقق دانشمند سهراسب جمشید جی بلسارا در این باره این عقیده دارند که در آمدن عنصر سامی در پهلوی برای آن بود که زبان مزبور اقوام غیر ایرانی یا سامی را که در آن عصر در تحت سیادت ایران زندگانی میکردند به آسانی دریافته شود - در نظر محقق مشارالیه در شهرها و دیگر جاهای بزرگ که مردم سامی و ایرانی در آنجا با هم می آمیختند کلمات سامی را چنانکه نوشته بودند تلفظ میکرده اند ولی در جاهای دیگر به جای الفاظ سامی در خواندن الفاظ معادل ایرانی به کار می برده اند.
(20) - این قول بر اساسی نیست.
(21) - این قول نیز بر اساسی نیست.
(22) - اتفاقاً در همان جای دو عدد پوست آهوی دیگر که قبالهء زمینی است بخط یونانی بتاریخ 150 ق.م. بدست آمده و از این رو میتوان دانست که در ظرف این مدت (بین 150 - 120) خط یونانی بخط آرامی برگشته است و این در دورهء اشکانیان بوده است و دلایلی هست که قدیمتر از این زمان نیز خط آرامی که خط پهلوی از آن گرفته شده است در ایران متداول بوده و بعد از آمدن یونانیان منسوخ شده و باز دوباره رواج یافته است.
(23) - این اصطلاح صحیح نیست.
(24) - اینک خاورشناسان اصطلاح پارتی را بکار میبرند.
(25) - پهلوی شمالی بخطی نوشته میشد که آن را خط اشکانی مینامند.
(26) - تورفان ایالتی است از ترکستان چین در ناحیهء کوهستانی تیانشان، در شمال غربی چین و ذکر آن در تاریخ چین آمده است. آنجا در دست مردمی ایرانی و مانوی بوده و بعدها ترکان بر آن دست یافته اند و تا دیری مرکز مانویان بوده و سپس خرابه های آن بدست مسلمین افتاده است.
(27) - هیئت اعزامی انگلیس بریاست «اشتاین» در 1900 - 1901 م. و هیئت آلمانی بریاست «گرون» و غیره در سال 1902 - 1903 و ریاست «لکک» و «بارتوس» در سال 1913 - 1914 و هیئت فرانسوی بریاست «پلیو» در سال 1906 - 1909 و چندین هیئت روسی که دو هیئت آنها بریاست «دولان بورک» رفته اند و آخرین آنها در سنهء 1914 - 1915 بوده است و هیئتهای ژاپونی هم از سال 1910 ببعد مسافرتهائی به آنجا نموده اند. رجوع به «ساسانیان - کریستن سن» شود.
(28) - مجمل التواریخ والقصص چ تهران. بهار. صص93 - 94 (ولی این تعداد قطعی نیست).
(29) - این کتاب در بمبئی در ضمن متون پهلوی بطبع رسیده است و بسیار مورد اعتنای خاورشناسان و عالمان بزبان پهلوی قرار دارد و مجموع آن 54 فقره در شش صفحه (صص 109 تا 114) است.
(30) -منجمله ضمیر اول شخص منفصل در پهلوی جنوبی «من» با نون غنه و در شمالی «از» بوده است. دیگر بعضی اسامی در شمالی صرف میشد، مانند «وناسیدن» یعنی زیان کردن که در جنوبی تنها اسم جامد آن «وناس» بمعنی گناه معمول بوده است. دیگر فعل «کردن» از ریشهء «کر» و اسم مصدر «کرشن» و امر «کر» و مضارع «کِرُم - کری - کرد الخ» در شمالی هست و در جنوبی این فعل با اسم مصدر «کنشن» و امر «کن» و مضارع «کنم - کنی - کند» صرف میشود و بر این قیاس است لغات و مصطلحات دیگر.
(31) - از آنجمله در دو قبالهء اورامان دو هزوارش تازه دیده شد یکی «زنبونتن» بمعنی خریدن؛ دیگر «مزنبونتن» بمعنی فروختن که تازگی داشت، همچنین هزوارشهائی در کتاب درخت آسوریک دیده میشود که جای دیگر نیست.
(32) - رجوع شود به تاریخ سکه های مشرقی دمورگان ج1.
(33) - یعنی درخت سرزمین آسورستان که بین النهرین باشد. «یک» همان یاء نسبت است.
(34) - آیاتکار - در اصل «اذی واتکار» که یادگار شده است، مرکب است از «یاد» حافظه و «کار» بمعنی جنگ و واقعه یعنی یادداشت کار، و «زریران» با الف و نون نسبت منسوب به «زریر» برادر و سپهسالار گشتاسپ که در جنگهای دینی بدست «ویدرفش» جادو کشته شد.
(35) - آئین نامک مجموعهء آداب و تربیت و فرهنگ ملی و درباری ساسانیان که بعد از عرب باقی بوده است و ابن قتیبه مکرر گوید آن کتاب را قرائت کرده است و امروز فصولی از آن در کتب ادب موجود و خود آن کتاب از بین رفته است.
(36) - طبق قرائت خاورشناسان «کرتیر».
(37) - برای تفصیل بکتاب فقه اللغة ایرانی قسمت جمع آوری «وست» رجوع شود.
(38) - این کتاب مخلوطی است از اوستائی و پهلوی و رسالهء عملی است در باب اجرای مراسم دینی زردشتی و با «ائیرپتستان» با هم در یک جلد چاپ شده است.
(39) - قسمت مختصری از یک وچرکرت که شبیه بسی روزه است در صفحهء 128 متون پهلوی طبع جاماسپچی منوچهر متن و حاشیه بچاپ رسیده است.
(40) - آقای پور داود گویند که «مارکوارت» این نام را «امیت» میخواند یعنی امید.
(41) - جزو متون پهلوی دو مقاله است یکی موسوم به «سخن ایوچند اتور فرنبغ فرخ زاتان» قریب 100 کلمه، دیگر موسوم به «سخنان بوخت آفریذ و اتورپات زرتشتان» قریب 230 کلمه و ظاهراً وست این دو مقاله را در نظر داشته و آندو را در هم ریخته است.
(42) - دکتر وست مینویسد این کتاب بیش از 42000 کلمه بوده است، ازین مقدار بنظر میرسد که 24 هزار کلمه موجود باشد و این همان قسمتی است که در ضمن بیست جزوه بدست «تهمورث دین شاه جی» افتاد. از قرار گفتهء «وست» باید این همان «ماتیکان هزار داتستان» باشد که بطبع رسیده است و نام آن هم در فهرست «وست» دیده نمیشود.
(43) - البیان والتبیین چ قاهره ج 3 صص6 - 7.
(44) - ترجمهء ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن (ص 30 چ1 تهران).
(45) - چندین سنگ قیمتی بدست آمده است که صورت و نام موبدان بر آنها منقوش است از جمله یکی «پاپک» موبد خسرو شاد هرمز، دیگر «دات شاهپوهر» موبد اردشیر خره، دیگر «فرخ شاهپور» موبد ارّان خوره شاهپور، دیگر «بافرک» موبد میشان. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ1 تهران ص 72).
(46) - Andreas.
(47) - Estranghelo.
(48) - Andreas.
(49) - F.W.K. Muller.
(50) - C. Salemann.
(51) - Andreas.
(52) - P. Tedesco. (53) - پایکولی شرح بنا و کتیبهء اوایل تاریخ شاهنشاهی ساسانیان، برلن 1924 م. و همچنین رک: صنایع ایران پوپ Iص 568 و مابعد.
(54) - Erich F.Schmidt.
(55) - Sperling.
(56) - American Journal of Semitic Languages and Literature.
(57) - W.B.Henning.
(58) - Westergaard.
(59) - Girshman.
(60) - Revue des arts asiatiques.
(61) - Olaf Hansen.
(62) - Sperling.
(63) - American Journal of Semitic Languages and Literature.
(64) - A. Pagliaro, the Pehlevi Dipinti in the Dura Synagogue (Excavation at
Dura Europos, 6th. Season,
Yale University press 1936).
(65) - Papyri Die Mittelpersischen Papyri der Papyrussammlung des Staatlichen
Mussen zu Berlin, herausg. Von Olaf
Hansen.
(66) - هرن در مجله شرقی آلمان ج 44 ص660 و مابعد، مهرهای ساسانیSassanidische Sigelsteine Steindorfناشر هرن و اشتاین درف. برلن 1891. هرتسفلد، پایکولی ص 74 و بعد. تاریخ صنایع، ج 1 ص784 - 815 (Fhillisackerman) ج 4 ص56 - 255
(67) - Aurei.
(68) - Diobole. (69) - کتب جدید راجع بمسکوکات ساسانی بقرار ذیل است: فردنجی، مسکوکات ساسانی، بمبئی 1924
Furdonjee. D. I. Paruch, Sassanian
Coins.
واسمر، مسکوکات ساسانی در موزهء ارمیتاژ مجلهء مسکوکات 1928 ص 249 ببعد
R. Vasmer, Sassanian Coins in the
Ermitage, Numismatic Chronicle, 1928.
مقالهء ووندتسل Wundzettel بزبان روسی در کارهای دانشکدهء شرقی دانشگاه آسیای مرکزی تاشکند 1927 هرتسفلد، مسکوکات کوشان و ساسانی Kushano - Sasanian Coins(یادداشتهای باستان شناسی هند
Mem. of the Archeol. Survey of Indiaشمارهء 38، سال 1930)، مقایسه شود با پایکولی، ص35 ببعد؛ جی، الن J.Allan و ترور C.Treverدر تاریخ صنایع ایران پوپ (I)صص 816 - 830 و IVو صص 251 - 254. راجع باصطلاحات پهلوی رک: فرهنگ پهلوی The Farhang i Pahlavikچ یونکر Junkerهایدلبرگ 1912 فصل 30 شایست نی شایست (چ تاوادیا هامبورگ 1930 مقدمه صص14 - 16). پهلوی.
[پَ لَ] (اِخ) (بندر...) نامی که در فاصلهء معینی به بندر انزلی دادند. رجوع به بندر انزلی شود.
پهلوی.
[پَ لَ] (اِخ) (سلسلهء...) نام سلسله ای که پس از برافتادن سلسلهء قاجاریه توسط رضاشاه پهلوی در سال 1304 ه . ش. تأسیس شد و در بهمن سال 1357 ه . ش. با پیروزی انقلاب اسلامی منقرض گردید.
پهلوی.
[پَ لَ] (اِ) (کلاه...) کلاهی دارای آفتاب گردان، نظیر کلاه سربازان فرانسه.
پهلوی.
[پَ لَ] (اِ) مسکوکی زرین خاص ایران در دورهء سلسلهء پهلوی.
پهلوی خوان.
[پَ لَ خوا / خا] (نف مرکب) که پهلوی خواند. که بپهلوی سخن گوید. آنکه سخن پهلوانی گوید. کسی که پهلوی سراید:
پهلوی خوان پارسی فرهنگ
پهلوی خواند بر نوازش چنگ.نظامی.
ط پهلوی دژ.
[پَ لَ دِ] (اِخ) دهی مرکز دهستان پهلوی دژ بخش بانهء شهرستان سقز، واقع در 21 هزارگزی جنوب خاوری بانه و 3 هزارگزی عباس آباد و 5 هزارگزی مرز ایران و عراق. کوهستانی سردسیر. دارای 165 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و ارزن و گردو و زغال و مازوج و قلقاف. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. پاسگاه انتظامی دارد. نام قدیم آن ننور بوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پهلوی دژ.
[پَ لَ دِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفتگانهء بخش بانهء شهرستان سقز. این دهستان در جنوب باختری بخش واقع شده و محدود است از طرف شمال بدهستان سبدلو، از باختر بدهستان سرشیو، بخش مرکزی سقز. از طرف خاور بدهستان پشت آربابا از بخش بانه، از طرف جنوب بمرز ایران و عراق. منطقه ای است کوهستانی و جنگلی، هوای آن سردسیر، آب آن از چشمه سارهای متعدد. سرچشمهء دو رودخانه بنام سلیمان بیک و بوین در این دهستان یعنی در کوههای بین این دهستان و سرشیو است و هر دو رودخانه در دهستان پشت آربابا بهم ملحق میشوند و تشکیل رودخانهء نیروان را میدهند. بلندترین قلهء کوههای مرز در این دهستان کوه کوته رش میباشد که 2842 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. از قلل مرتفع بین این دهستان و دهستان سرشیو قلهء کوه هفت تاش را میتوان نام برد که 2446 گز ارتفاع دارد. گودترین نقطهء دهستان اراضی آبادی شترمل میباشد که 1525 گز ارتفاع دارد. محصول عمدهء دهستان غلات و مختصر حبوبات و لبنیات و انواع محصول جنگلی از قبیل مازوج، سقز، قلقاف و غیره است. شغل سکنه زراعت و گله داری و تهیهء زغال و هیزم است. این دهستان از 30 آبادی کوچک تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 3 هزار تن است. قراء مهم آن بشرح زیر است: پهلویدژ، بوین بالا و پائین، کانی ناو، دوسینه. زبان مادری ساکنین دهستان کردی است. راههای دهستان مالرو است و فقط تابستان و فصل خشکی از بانه تا آبادی عباس آباد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پهلوی دژ.
[پَ لَ دِ] (اِخ) یکی از بخشهای شهرستان گنبد قابوس که نام فعلی آن آق قلعه است. این بخش در قسمت مرکزی دشت و طرفین رودخانهء گرگان واقع و محدود است از شمال به بخش اترک و از جنوب ببخش مرکزی شهرستان گرگان و از خاور ببخش مرکزی گنبد قابوس و از باختر ببخش گمیشان. هوای بخش معتدل مرطوب و مالاریائی ،آب آشامیدنی ساکنین از رودخانهء گرگان، محصول عمده غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. این بخش از 20 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12 هزار تن است. مرکز بخش قصبهء آق قلعه و قراء مهم آن عبارت است از: دازویلقی که از چند آبادی تشکیل شده، دوگونچی، صحنه بالا، محمد آلق، دوجی، کسلخه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
پهلوی دژ.
[پَ لَ دِ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش پهلوی دژ. که نام فعلی آن آق قلعه است. این قصبه در 18 هزارگزی شمال گرگان کنار رودخانهء گرگان واقع است. و از دورهء صفویه پل آجری روی رودخانهء گرگان باقی است. بعد از سال 1310 ه . ش. از طرف ادارهء املاک اختصاصی تغییرات بسیاری در آن داده شده است: خیابانهای مستقیم و عریضی احداث و ابنیهء زیبائی بنا نموده اند. روزهای پنجشنبه هر هفته بازار عمومی در این قصبه دایر است و معاملات عمده ای صورت میگیرد. در حدود یکصد باب دکان، و یک دبستان و دو آسیای موتوری دارد. ادارهء بخشداری، حوزهء 3 آمار، پزشک بهداری، دفتر پست، تلگراف، تلفن، پاسگاه نگهبانی در این قصبه ساکن هستند. جمعیت قصبه در حدود 1000 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). ||نام قلعهء مبارک آباد ساحل گرگان.
پهلوی کیش.
[پَ لَ] (ص مرکب) که دین پهلوی دارد. متدین بدین پهلوی. متدین بکیش ایرانیان باستان:
تبه کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
ط پهلوی نامه.
[پَ لَ مَ] (اِ مرکب) نامه ای بپهلوی کرده. نامه بخط و زبان پهلوی. ||نامه به آیین پهلوان:
یکی پهلوی نامه از خط شاه
فرستاده آورد و پیمود راه.فردوسی.
ط پهله.
[پَ لَ] (اِخ) نامی است که اطلاق میشده است بر اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربادگان. (مفاتیح). ولایت اصفهان و ری و دینور. (برهان). نام مجموع پنج ناحیت اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان. (ابن المقفع از ابن الندیم). نام قسمت شمال غربی ایران یعنی قطعه ای که یونانیان قدیم آن را میدیا مینامیدند و عبارت بود از ناحیهء ری و اصفهان... (قاموس الاعلام ترکی).
پهله.
[پَ لَ] (اِخ) دهی مرکز بخش زرین آباد از شهرستان ایلام، واقع در 144 هزارگزی جنوب خاوری شهر ایلام. کوهستانی، گرمسیر، آب آن از رودخانهء میمه و چشمه سار، محصول آنجا غلات و حبوبات و تریاک و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو و صعب العبور است. ادارهء بخشداری، پاسگاه ژاندارمری و زیارتگاهی بنام سید نصرالدین در 21 هزارگزی شمال باختر ده دارد، و محل زیارتگاه اهالی پشتکوه است. جمعیت آن در حدود 400 تن و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پهلیان.
[پَ] (اِخ) نام شهری است در حوالی قلعه سپید پارس و طوایف الوار پارس در آن ساکن هستند و در حوالی آن نرگس زار وسیعی است. (انجمن آرا). رجوع به فهلیان شود.
پهمدان.
[پَ مَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دهشال بخش آستانهء شهرستان لاهیجان، واقع در 11 هزارگزی شمال خاوری آستانه. جلگه، معتدل مرطوب. دارای 1501 تن سکنه، آب آن از حشمت رود از سفیدرود، محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت است، و 7 باب دکان و ماشین برنج کوبی دارد. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
پهمزک.
[پَ مَ زَ] (اِ) خارپشت تیردار را گویند و آن را سیخول نیز گویند که سیخ اندازد. (انجمن آرا). تشی. خارپشت بزرگ تیرانداز. سیخول. (برهان). اسغر که خارهای ابلق دارد و چون کسی قصد او کند آن خارها چون تیر بسوی اواندازد. (از جهانگیری).
پهن.
[پِ هِ] (اِ)(1) فضلهء اسب و استر و خر. روث. سرگین اسب و خر و استر. سرگین سم داران. آزاله (در تداول مردم قزوین).
-امثال:طپهن بارش نمیکنند؛ظ آبرو و اعتبار و ارزش ندارد.
طپهن پا میزند؛ظ سخت بیکاره و ولگرد است. رجوع به پهن پا زدن شود.
- تخته پهن؛ پهن خشک گسترده زیر حیوانات بارکش و سواری ده در طویله خوابیدن او را.
(1) - Crotte des chevaux.
پهن.
[پَ هَ] (ص) پهن. عریض:
پر پهن آسمان راست چنان طوطیی
کز هوس بچگان باز کند پر، پهن.
ابوالمفاخر رازی.
چون گل سوری شده گرد و پهن
لعل تر از لاله بروی چمن.امیرخسرو.
رجوع به پَهْن شود. ط ||(اِ) شیری که بسبب مهربانی در پستان مادر طغیان کند. (برهان). پَهَنَه:
پستان مثال غنچه پر از شیر شبنم است
از مهر طفل سبزه برون آیدش پهن.
آنی (یا) آبی (از جهانگیری).
ط پهن.
[پَ] (ص) فراخ. وسیع. متسع. فراخ و گشاده. (آنندراج). مقابل تنگ: جادهء پهن؛ جادهء فراخ:
و دیگر چو گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ.فردوسی.
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی آب دشت.فردوسی.
برآمد غو بوق و هندی درای
بجوشید لشکر بدان پهن جای.فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.فردوسی.
بیاورد لشکر بدریای چین
برو تنگ شد پهن روی زمین.فردوسی.
عصای موسی، تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن، زفر.
عنصری.
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
بعمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
هر که عکس رخ تو می بیند
دهنش پهن باز میماند.عطار.
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی.
ط - پهن دشت؛ دشتی فراخ و پهناور. رجوع به پهن دشت شود.
||عریض(1). پهناور. دارای پهنا:
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر.فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.فردوسی.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.ازرقی.
جائی درو چو منظره عالی کنم
جائی فراخ و پهن چو میدان کنم.
ناصرخسرو.
چون مدتی بر آمد شاخهاش بسیار شد و بلگها پهن گشت. (نوروزنامه).
اینهمه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته بیک قفس گردد.خاقانی.
رکنٌ مستهدف؛ ستون پهن. مصفح؛ پهن از هر چیزی. مصلطح؛ پهن فراخ. هجنف؛ دراز پهن. فرطاس؛ پهن هر چه باشد. وان؛ پهن و عریض از هر چیزی. عریض؛ پهن از هر چه باشد. (منتهی الارب). ط ||گسترده. پَهَن پخت. (برهان). پخش. (برهان). پت (در تداول مردم تهران). پخ (در تداول مردم قزوین). مفترش:
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری.منوچهری.
زر را برای صرف کند سکه دار پهن
لعنت بر آن کسی که ورا گرد میکند.؟
رأسٌ فرطاح؛ سر پهن. تفجیل؛ پهن ساختن چیزی را. اصفاح؛ پهن کردن چیزی را. (منتهی الارب). تندح؛ پهن واشدن گوسفند در چرا کردن. ط ||مسطح. ||ضخیم. مقابل باریک.
- آفتاب پهن؛ چاشتگاه فراخ.
||قسمی نان:
نان داری اندر انبان ده گونه باستانی
چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی.
لامعی.
ط پهن.
[پَ] (اِخ) (چشمه...) رجوع به چشمه پهن در مرآت البلدان ج 4 ص232 شود.
(1) - Large. Vaste.
پهن آباد.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان چهار بلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 11 هزارگزی شمال خاوری همدان و 6 هزارگزی شمال شوسهء همدان بملایر. دامنه، سردسیر، دارای 185 تن سکنه، آب آن از رودخانهء قوری چای و قنات، محصول آنجا غلات، حبوبات، انگور، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی، راه آنجا اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پهنا.
[پَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری داران. کوهستانی، معتدل، دارای 80 تن سکنه. آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
پهنا.
[پَ] (اِ) عرض(1). مقابل درازنا. مقابل درازا. مقابل بالا. مقابل طول. پهنی. خلاف درازا. بَلَندی. (منتهی الارب). صفح. (منتهی الارب). در: پر پهنا؛ پردر: و این ناحیت (مجفری) مقدار صد و پنجاه فرسنگ درازی اوست اندر صد فرسنگ پهنای وی. (حدود العالم). درازای مزکت خانهء خدای عز و جل سیصد و هفتاد ارش و پهناش سیصد و پانزده ارش. (حدود العالم). خانهء مکه را بیست و چهار ارش و نیم درازاست و پهناش بیست و سه ارش و نیم. (حدود العالم).
چهل رش ببالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندرو آب و گل.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
زمین را ز خون رنگ دیبا کنیم
ز بالای بدخواه پهنا کنیم.فردوسی.
زمین هشت فرسنگ بالای اوی
همانا که چارست پهنای اوی.فردوسی.
ز ده رش فزون بود پهنای او
چهل رش همان نیز بالای او.فردوسی.
بفرمود خسرو بدان جایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازا و پهنای آن ده کمند
بگرداندرش طاقهای بلند.فردوسی.
ز شهر کجاران بدریای پارس
چو گوید ز بالا و پهنای پارس.فردوسی.
ارش پانصد بود بالای اوی
چو نزدیک صد باز پهنای اوی.فردوسی.
چو خورشید بنمود پهنای خویش
نشست از بر تند بالای خویش.فردوسی.
زمین چار فرسنگ بالای اوست
برین همنشان نیز پهنای اوست.فردوسی.
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود.فردوسی.
چنین تا سپاهش بدانجا رسید
که پهنای ایشان ستاره ندید.فردوسی.
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش بپهنای دو گوش پیل.فردوسی.
به ابر اندرآورده بالای اوی
زمین کوه تا کوه پهنای اوی.فردوسی.
وزآن بگذری رود آبست پیش
که پهنای او از دو فرسنگ بیش.فردوسی.
یکی کنده کرده بگرداندرون
بپهنا ز پرتاب تیری فزون.فردوسی.
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل
بجائی ندیداندرو آب و گل.فردوسی.
که بالا و پهنای دژ را ببین
دری سوی ایران دری سوی چین.فردوسی.
یکی کره از پس ببالای او
سرین و برش هم به پهنای او.فردوسی.
بدو گفت شاه ای خداوند مهر
چه باشد به پهنا فزون از سپهر.فردوسی.
زمین شهر تا شهر بالای او
همان کوه تا کوه پهنای او.فردوسی.
چو آمد بدان جایگه دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت.فردوسی.
زمین آنکه بالاست پهنا کنم
بدان دشت بی آب دریا کنم.فردوسی.
ز هر اوستادی یکی خانه خواست
درازا و پهناش صد گام راست.فردوسی.
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدان رفتن مرد گمراه بود.فردوسی.
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود.فردوسی.
و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند ای درازا وآنکه ازو کمتر است او را عرض نام کنند ای پهنا. (التفهیم). سه گونه اند (بُعدها) یکی درازا و دیگر پهنا و دیگر ژرفا. (التفهیم).
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا.
فرخی.
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور.
فرخی.
ببالا و پهنا چو پیلی بلند
که از بیم او پیل کردی فرار.فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
بدیدن درشت و بپهنا فراخ.عنصری.
بزخمی دو نیمه شد از روی زور
ز بالا سوار و ز پهنا ستور.اسدی.
جزیری پر از بیشه ها بد وغیش
ببالا و پهنا دو صد میل بیش.اسدی.
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش.اسدی.
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپر تاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
چه گویم از چه عالم را پدید آورد از اول
نه ماده بود و نه صورت نه بالا بود و نه پهنا.
ناصرخسرو.
یکی نامه است بس روشن تن تو
بدین خوبی و پهنا و درازی.ناصرخسرو.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.ناصرخسرو.
نه بی سوز لقای او نجوم سعد را بختی
نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی.
ناصرخسرو.
دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا.ناصرخسرو.
و آن تخت را چهل ذراع بود بالا و چهل ذراع پهنا. (قصص الانبیاء ص165). اما اسماعیل را پسری آمد که ملک همهء عرب بود چهل گز بالای آن و هفت گز پهنای آن، همهء ملک عرب مطیع او شدند. (قصص الانبیاء ص57).
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو ببالا و بپهنا.مسعودسعد.
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش درخور پهنا.مسعودسعد.
عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت
بلندقدرش بالای هر فلک پیمود.
مسعودسعد.
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مضطر شده
دودش ببالا برشده، رنگش ز پهنا ریخته.
خاقانی.
رخش همت را ز گردون تنگ می بست آفتاب
گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
اسیران زنجیر بر پا و دست
ببالا و پهنا چو پیلان مست.نظامی.
بداند زمین را که پست و بلند
درازاش چند است و پهناش چند.نظامی.
ط -امثال:طآدم برهنه کرباس پهنادار خواب می بیند.ظ
طدرازی شاه خانم به پهنای ماه خانم.ظ
هداب؛ برگی که پهنا ندارد. هَدب؛ هر برگ که بی پهنا باشد مانند برگ سرو و طاق. خَثم؛ پهنای سر گوش و مانند آن. خَثَم؛ پهنای بینی و سطبری آن. صفح؛ پهنای هر چیزی، پهنای شمشیر. تفطیح، فطح، فرطحة؛ پهنا گردانیدن چیزی را. جزع؛ بر پهنا بریدن وادی را یا عام است. تفتیخ؛ پهنا ساختن. بقة؛ شپش پهنا سرخ بدبو. سدیل؛ چیزی که پهنا کرده شود در سعت خیمه. (منتهی الارب).
- پهنای عمر؛ حسن معاش. (آنندراج):
ما به پهنای عمر افزودیم
خضر اگر سعی در درازی کرد.ظهوری.
ط ||فراخا. فراخنا. فراخنای. گشادگی. سعة. وسعت:
آسمان زیر نگین تست و بر اعدای تو
تنگ پهنای زمین چون حلقهء انگشتری.
سوزنی.
یک دهن خواهم بپهنای فلک.مولوی.
رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهء پهنا گرفت.مولوی.
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید.سعدی.
ط - پهنای زمین؛ بسیط خاک.
||(ص) فراخ. پهن. عریض. گشاده. (آنندراج): ضلع؛ چوب کج و پهنا. (منتهی الارب). ||(اِ) قطر. ثخن. سطبرا:
بپهنای دیوار او بر سوار
برفتی به تندی برابر چهار.فردوسی.
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای کُه خشت بگذاشتی.فردوسی.
و منصور بفرمود تا خشت زدند یک گز اندر یک گز، یک بدست پهنا. (مجمل التواریخ والقصص). ط ||در مثال ذیل کلمهء زمین غیر جاده و یا دور از جاده معنی میدهد و جای دیگر ندیده ام: «و چهار فرسنگ لشکرگاه بودی و بر جاده فرود آمدی و اینجا لشکرگاه بر جاده نزد بر پهنا فرود آمد». (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). ||گاه (در تداول) بمعنی درازا آید چنانکه گویی پرده ای بعرض ده ذرع پهنا و یک ذرع و نیم درازا آویخته بود.
- از بالای چیزی یا کسی پهنا کردن؛ رجوع به پهنا کردن... شود.
با پهنا؛ عریض. فراخ:
تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل.مولوی.
هر یکی از حال دیگر بی خبر
ملک با پهنای بی پایان و سر.مولوی.
ط - پر پهنا؛ دارای عرض بسیار.
- پهنای چیزی را بکسی نمودن؛ عظمت و بزرگی آن را بدو نمودن و فهماندن: یک چندی میدان خالی یافتند و دست بزرگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص163).
ط - پهنای چیزی را دانستن؛ عظمت و اهمیت آن را دریافتن: مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص71).
ط - دولاپهنا؛ دارای عرض مضاعف. دو چند عرض.
- رزه پهنا؛ عریض. فراخ.
- کم پهنا؛ باریک.
(1) - Largeur.
پهنائی.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری قاین و 6 هزارگزی باختر شوسهء عمومی قاین به بیرجند، جلگه، معتدل، دارای 836 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، زعفران و تریاک، شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
پهناب.
[پَ] (اِخ) نام بلوک کوچکی است از دهستان گیلخواران در شمال خاوری جویبار و قراء آن بشرح زیر است: پهناب، محله، چمازک، شاهرضا، آزادبن، طالش محله، ترک محله، کیامحله، ماندی محله، زاهد محله. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
پهناباد.
[پَ] (اِخ) موضعی بحدود تبریز. (تاریخ غازان خان ص96).
پهناب محله.
[پَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از بلوک پهناب دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی (علی آباد)، واقع در 9 هزارگزی شمال خاوری جویبار. دشت معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 200 تن سکنه. آب آن از سیاه رود و چاه، محصول آنجا پنبه، غلات، صیفی، کنجد، شغل اهالی زراعت، گله داری، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
پهناپشت.
[پَ پُ] (ص مرکب) دارای پشتی پهن و عریض: ادک؛ اسب پهنا پشت یا عام است. (منتهی الارب).
پهناپهن.
[پَ پَ] (اِخ) دهی از دهستان فراش بند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 10 هزارگزی شمال فراش بند. جلگه، گرمسیر. دارای 232 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت. صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
پهنادار.
[پَ] (نف مرکب) دارندهء پهنا. پردر. پرعرض. دارای پهنا. عریض.
پهنا کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)مسطح کردن. هموار کردن. ||مجازاً زیر و زبر کردن، دگرگون کردن. قلع و قمع کردن:
زمین آنکه بالاست پهنا کنم
بدان دشت بی آب دریا کنم.فردوسی.
ط - پهنا کردن از بالای چیزی یا کسی؛ جدا کردن به قطعات آن را در طول:
زمین را ز خون رنگ دیبا کنم
ز بالای بدخواه پهنا کنم.فردوسی.
ط پهنالیلی.
[پَ لَ لی] (اِخ) دهی از دهستان چرام بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 32 هزارگزی جنوب خاوری چرام، مرکز دهستان و 34 هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء آرو به بهبهان. کوهستانی، سردسیر. دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و ذرت و تنباکو و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی جاجیم و جوال و گلیم بافی و راه مالرو است و ساکنین از طایفهء چرام هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
پهنانه.
[پَ نَ] (اِ) بوزینه.بوزنینه.بوزنه.کپی. حمدونه. قرد. نوعی از میمون بواسطهء آنکه رویش پهن است. (انجمن آرا). بهنانه. (برهان):
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چینست چون رخسار پهنانه.
کسائی.
خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس
این بوزغاله ریشک پهنانه منظرک.خاقانی.
ط ||کلیچهء روغنی. (برهان). نان میده بود که با روغن بپزند و آن را کلیچه خوانند. (جهانگیری).
پهناور.
[پَ وَ] (ص مرکب) بسیار عریض. دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض. پرپهنا. عراض. مصفح. (از منتهی الارب). صلاطح. پهن: مجثئل؛ پهناور و راست ایستاده. عریضٌ اریض؛ پهناور. راسٌ مفرطح؛ سر پهناور. (منتهی الارب). ||ذوسعة. متسع. فراخ. وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وسیع:
به آتش درشود گر نی چو خشم اوست سوزنده
بدریا درشود ورنه چو جود اوست پهناور.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
چه ابر با کف دیناربار تو و چه گرد
چه بحر با دل پهناور تو و چه شمر.فرخی.
دست او ابر است و دریا را مدد باشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود.
فرخی.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین جهان پهناور.سنائی.
چو کودک بدست شناور در است
نترسد اگر دجله پهناور است.سعدی.
قَصْعَةٌ صلخفة؛ کاسهء پهناور قریب تک. رحرحان، رحرح، رحراح؛ چیز فراخ و پهناور. صفیح؛ روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب). ط ||دور. ||پهن اندام: جاریة سلطحة؛ دختر عریض و پهناور. جاریةٌ صلدحة؛ دختر پهناور. صلطحة؛ زن پهناور. صلندحة؛ ماده شتر پهناور. (منتهی الارب).
پهناورکرداحمد.
[پَ وَ کُ اَ مَ] (اِخ)(بهنواز کرد احمد) دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 46 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 41 هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی، گرمسیر، دارای 145 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء کلو. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، انجیر و انار و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و کسب، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
پهناور کردن.
[پَ وَ کَ دَ] (مص مرکب)اِعراض. (منتهی الارب). پهناور گردانیدن.
پهناور گردانیدن.
[پَ وَ گَ دَ] (مص مرکب) پهناور کردن. فراخ و متسع گردانیدن: شبح الشی ء؛ پهناور گردانید چیزی را. (منتهی الارب).
پهناور گردیدن.
[پَ وَ گَ دی دَ] (مص مرکب) تخثبم. انسداخ. (منتهی الارب). پهناور شدن.
پهناوری.
[پَ وَ] (حامص مرکب) صفت پهناور. حالت و چگونگی پهناور. پهنی.
پهن اندام.
[پَ اَ] (ص مرکب) پهن بر. پهن تن.
پهن بازو.
[پَ] (ص مرکب) دارای بازویی پهن و ضخم: رجلٌ شبح الذراعین و مشبوح الذراعین؛ مرد پهن بازو. (منتهی الارب). شباحة؛ پهن بازو گردیدن.
پهن بر.
[پَ بَ] (ص مرکب) پهن اندام. پهن تن: صیادی سگی معلم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی. (سندبادنامه چ استانبول ص200).
ط پهن بینی.
[پَ] (ص مرکب) که بینی پهن دارد. که بینی پخت دارد. افطس. (زمخشری). افطح. (از منتهی الارب). فطأ. افطّ. (منتهی الارب). اخثم. (از منتهی الارب): مردمانش (مردمان خمدان مستقر فغفور چین) گردرویند و پهن بینی. (حدود العالم).
ط پهن پا.
[پَ] (ص مرکب) پهن پای. که پایی پهن دارد: رجلٌ شرداخ القدم و شرداحُ القدم؛ مرد سطبر پهن پای. (منتهی الارب). ||(اِ مرکب) اشتر. شتر.
پهن پا زدن.
[پِ هِ زَ دَ] (مص مرکب)سرگین ستوران را که برابر آفتاب گسترده باشند برای خشک شدن بپای گردانیدن. ||مجازاً ولگردی کردن. رجوع به پِهِن شود.
پهن پازن.
[پِ هِ زَ] (نف مرکب) که پهن پازند، که سرگین سم داران را که برابر آفتاب گسترده باشند خشک شدن را، با پای بگرداند. رجوع به پِهِن شود. ||مجازاً ولگرد. بیکار. هیچکاره. که کاری را نشاید.
پهن پازنی.
[پِ هِ زَ] (حامص مرکب)عمل پهن پازن. ||ولگردی.
پهن پشت.
[پَ پُ] (ص مرکب) که پشتی فراخ و با پهنا دارد.آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر):
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی.
منوچهری.
تیزگوشی پهن پشتی ابلقی
گردسمی خردمویی فربهی.منوچهری.
ط پهن پیشانی.
[پَ] (ص مرکب) که پیشانی فراخ و گشاده دارد.اصفح. (منتهی الارب).
پهن تن.
[پَ تَ] (ص مرکب) پهن بر. پهن اندام. وأن: ضخمة؛ زن پهن تن. (منتهی الارب).
پهن جای.
[پَ] (اِ مرکب) جای فراخ و پهناور:
برآمد غو بوق و هندی درای
بجوشید لشکر بدان پهن جای.فردوسی.
ط پهن چشم.
[پَ چَ / چِ] (ص مرکب) دارای چشمی پهن. ||شوخ و بیحیا. (غیاث) (آنندراج):
بحر و کان با تو حرف جود زدند
پهن چشم این و آن دریده دهان.ظهوری.
ط پهن حاجی.
[پَ] (اِخ) نام یکی از قراء هفتگانهء رکن کلا از دهستان تالار پی بخش مرکزی شهرستان شاهی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
پهنخانه.
[پَ نَ / نِ] (اِ مرکب) عرضٌ خلیه. کندوی عسل: شنیق چوبیست که بر آن قرصهء شهد را بردارند و در پهنخانهء زنبور عسل آن را بر پا کنند و این وقتی باشد که زنبور اولاد و بچگان خود را شهد خوراند. (منتهی الارب).
پهند.
[پَ هَ] (اِ) دامی باشد که بدان آهو گیرند. (برهان). تله:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو.رودکی.
ط پهندر.
[پَ هَ دَ] (اِخ) قلعهء بندر شیراز. فهندر. قلعه ای است در سمت شرقی شیراز، بمسافت کمتر از میلی و باغ دلگشا در پایهء آن واقع شده است. و آن کوهیست طبیعی و ارتفاع چندانی ندارد. و یک طرف آن دامنه دار است و منتهی بصحرا میشود و اطراف دیگرش اتصال بکوه دیگر دارد ولی جوانب آن را از سنگ و گچ برج و بارو ساخته اند که از یورش دشمن مصون ماند، اکنون از آن سدها جز آثاری باقی نیست و بر سر آن کوه که وسط قلعه باشد چاهی است بسیار عمیق مربعاً حفر شده و چهارگز دور دهانهء آن است و عمق آن قریب یکصد ذرع و آب ندارد... و نسوان فاحشهء مقصرهء واجب القتل را در آن برده می افکندند. این قلعه محققاً قبل از ظهور اسلام بنا شده است زیرا حجاریهای آن تقریباً نظیر حجاریهای مرودشت است. (شدالازار حاشیهء ص 274 و 275 و 276، از آثار عجم فرصت شیرازی و کتاب ده هزار میل در ایران سرپرسی سایکس و منابع دیگر). اینکه برخی قهندز و پهندز نوشته اند مبنی بر اشتباه و تصحیف خوانی است.
پهن دریا.
[پَ دَ] (اِ مرکب) دریای فراخ. دریای دامن گشاده. بحر عریض:
اگر چون دلت پهن دریاستی
ز دریا گهر موج برخاستی.فردوسی.
ط پهندز.
[پَ دِ] (اِخ) تصحیف پهندر. رجوع به پهندر شود: فضلویه خروج کرد و او را بگرفت و بقلعهء پهندز محبوس کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص166). و ابوغانم پسر عمیدالدوله چون بر قلعهء پهندز بود خراب کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص133).
پهن دشت.
[پَ دَ] (اِ مرکب) دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت.
فردوسی.
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره در پهن دشت.فردوسی.
همه رنج و تیمار تو باد گشت
که رستم پدید آمد از پهن دشت.فردوسی.
نبیره پسر بود [گودرز را] هفتاد و هشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت.فردوسی.
همی بود [کیخسرو] بر پیل بر پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت.فردوسی.
بیامد به پیش سپه برگذشت
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.فردوسی.
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت
که یکتن مبادا درین پهن دشت
که گوری فروشد ببازارگان
بدیشان دهند اینهمه رایگان.فردوسی.
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشسته ست هومان در این پهن دشت.
فردوسی.
چو شد روز روشن از آن پهن دشت
بدیدند هر سو که لشکر گذشت.فردوسی.
ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت
کزینسان سپاهی برو برگذشت.فردوسی.
دگر گفت چون لشکرت بازگشت
تو تنها بمانی درین پهن دشت.فردوسی.
تو باری چه مانی درین پهن دشت
که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت.
فردوسی.
همی بود چندان بدان پهن دشت
که لشکر فراوان برو برگذشت.فردوسی.
دگر باره از آب اینسو گذشت
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.فردوسی.
یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت.فردوسی.
چو از روز نه ساعت اندرگذشت
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت.فردوسی.
همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت.
فردوسی.
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدند لشکر بر آن پهن دشت.فردوسی.
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر برو برگذشت.سعدی.
ط پهن دوش.
[پَ] (ص مرکب) دارای دوشی پهن. دارای کتفی عریض. پهن شانه: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل که مادر وی کنیزکی بود رومی نیکوروی... مردی بود... نیکوروی بلندبینی پهن دوش کوتاه ران. (ترجمهء طبری بلعمی).
ط پهن ریش.
[پَ] (ص مرکب) که ریش پهن دارد. پهن محاسن.
پهن ساز.
[پَ] (نف مرکب) که پهن کند. که عریض سازد. که با پهنا نماید و عریض جلوه دهد:
به پهنی شدی [آیینه] چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین دراز.نظامی.
ط پهن سر.
[پَ سَ] (ص مرکب) که سری پهن دارد. افطح. (تاج المصادر بیهقی).
پهن سینه.
[پَ نَ / نِ] (ص مرکب) دارای سینهء گشاده و فراخ. دارای صدری عریض.
پهن شانه.
[پَ نَ / نِ] (ص مرکب) دارای شانهء پهن. پهن دوش. دارای کتفی عریض: کتف؛ پهن شانه گردیدن. (منتهی الارب).
پهن شدن.
[پَ شُ دَ] (مص مرکب)منبسط شدن. پخت شدن. گسترده شدن. پخج شدن. پهن گشتن. پهن گردیدن. انکشاط. (تاج المصادر). تفطح. (منتهی الارب). امتهاد؛ پهن و بلند شدن. (تاج المصادر). خثم؛ پهن شدن سر کلند. (تاج المصادر). ||مجازاً نشستن از کاهلی: فلان هر جا میرسد پهن میشود. (فرهنگ نظام).
- پهن شدن نام؛ کنایه از مشهور شدن نام است. (آنندراج).
پهنک.
[] (اِ) بهندی قنب است. (تحفهء حکیم مؤمن).
پهن کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)(1)منبسط کردن. گستردن. باز کردن گستردنیها. گسترانیدن فرش و جز آن. فرش کردن، انداختن، چنانکه رختخواب و جز آن. بسط. انفراش. تمهید. گشودن. پهنیدن. اصفاح. (تاج المصادر). تشبیح. (تاج المصادر). فطح. (از منتهی الارب). اعراض. (از منتهی الارب):
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش.
حافظ.
تصفیح؛ پهن کردن چیزی. (تاج المصادر). طمل؛ پهن کردن چیزی یا نان. (منتهی الارب). تعریض؛ پهن نمودن چیزی. (منتهی الارب). ط ||تسطیح. (دهار) (زوزنی). ||عریض ساختن چیزی، چون قطعات فلزات از زخم پتک. پخت کردن. (در تداول مردم قزوین). افزودن بر سطح چیزی از هر جانب.
(1) - etendre. etaler.
پهن کرده.
[پَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)(1)گسترده (فرش و جز آن). مفروش ساخته. باز کرده.انداخته. مهد. ||فراخ کرده. ||پَخت کرده (قطعه فلز و جز آن). با پهنا ساخته. عریض کرده (جاده یا قطعه زمین و نظایر آن).
(1) - etendu.
پهنکره.
[] (اِ) به لغت هندی از قول امین الدوله صاحب جامع، گل گیاهی است در شکل شبیه بانجدان و از نبات انجدان بزرگتر و مایل بسرخی و به تیرگی و بی طعمی و بوی بیّن ندارد و مخصوص بلاد هند است و بولس را اعتقاد آنکه سرد و تر است و جهت شری صفراوی و حمره و حصبه نافع است و اهل صناعت از آن خواص بسیار ذکر نموده اند و بدلش برگ بید انجیر را میدانند. رجوع به بهنکره شود.
پهن کلا.
[پَ کَ] (اِخ) موضعی به فرح آباد مازندران. (سفرنامهء رابینو ص120 و 121 بخش انگلیسی).
پهنگ.
[پَ هَ] (اِخ)(1) پکان(2). نام قصبهء مرکز تجارت در هند وچین، در جنوب شرقی شبه جزیرهء ملاقه کنار نهری بهمین نام، و در 20 هزارگزی طرف فوقانی مصب نهر مذکور و آن مرکز حکومتی اسلامی و مستقل بهمین اسم میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pahang.
(2) - Pakan.
پهنگ.
[پَ هَ] (اِخ) نام کشوری است در طرف جنوب شرقی از شبه جزیرهء ملاقه، واقع در بین 40 درجه و 50 دقیقه و 2 درجه و 40 دقیقه عرض شمالی و 101 درجه و 10 دقیقه و 99 درجه طول شرقی از طرف شمال بدو کشور «ترینکانو» و «کلنتان» و از سمت شمال غربی بمملکت یراق و از سوی مغرب بدو کشور «سلانغور» و «نکری سمبیلان» و از جهت جنوب بکشور «جوهور» و از جانب مشرق بدریای چین محدود و محاط میباشد، و طول ساحلش به 150 هزارگز و مساحت سطح تمام کشور به 25900000 گز مربع بالغ گردد و تمام نقاط اندرونیش هنوز کاملاً معلوم نیست، ولی بطور کلی این کشور حوضهء نهر پهنگ را تشکیل میدهد. و دو نهر دیگر نیز که قسمت شمال غربی کشور مرتفع و کوهستانی و سرچشمهء نهر پهنگ است و زنجیره ای از جبال بسوی جنوب امتداد یافته، مرزهای مغربی را تشکیل میدهد و زمینهای آن بغایت خوب و حاصلخیز میباشد، چراگاهها و جنگلهای بسیار دارد ولی بیش از صدی یک آن بهره برداری نشده است. محصولاتش برنج، جوز هندی و برخی از میوجات، کمی گندم و حبوبات دیگر است که رفع احتیاجات محلی را نیز نمیکند. معادن طلا و غیره بسیار است، ریزه و قراضه های زر در نهر یافت شود ولی تماماً دست نخورده و جزء دفینه های طبیعی است. نبودن طرق و شوارع مانع استفاده از ثروت طبیعی و خداداد میباشد. اهالی سواحل و مجرای نهر از جنس ملائی و متدین بدین اسلامند و نفوس نقاط داخل و کوهستانی سیاهان نیم وحشی هستند. (قاموس الاعلام ترکی).
پهنگ.
[پَ هَ] (اِخ) (نهر...) بعد از رود پراق بزرگترین رود شبه جزیرهء ملاقه میباشد، و در شمال غربی مملکتی مسمی بهمین اسم از سه منبع سرچشمه گرفته از وسط آن کشور بسوی جنوب شرقی و آنگاه بطرف مشرق روان میشود و از وسط پایتخت کشور عبور میکند و بدریای چین وارد میگردد، و طول مجرایش به 350 هزارگز میرسد و در برخی از نقاط وسعت بسیاری دارد و با این وصف قابل سیر سفائن نمیباشد. (قاموس الاعلام ترکی).
پهن گردانیدن.
[پَ گَ دَ] (مص مرکب) پهن کردن. تشبیح. (از منتهی الارب): تصفیح؛ پهن گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). ||تسطیح. رجوع به پهن کردن شود.
پهن گردیدن.
[پَ گَ دی دَ] (مص مرکب) پهن شدن. عرض. (منتهی الارب). عراضة. (منتهی الارب). پهن گشتن. پخچ شدن. گسترده شدن. رجوع به پهن شدن شود.
پهن گشادن.
[پَ گُ دَ] (مص مرکب)بسط کردن. پهن وا کردن.
- پهن گشادن گوش؛ بدقت شنودن:
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش.فردوسی.
بفرمود شه تا زبان برگشاد [فرستاده]
سخنها همه سر بسر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد بجوش.فردوسی.
بدو گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش.فردوسی.
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفته ها پهن بگشای گوش.فردوسی.
ط پهن گشتن.
[پَ گَ تَ] (مص مرکب) پهن گردیدن. گسترده شدن. منبسط شدن. عریض گشتن. پخت شدن. پخچ شدن. رجوع به پهن گردیدن شود.
پهن گشته.
[پَ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)پهن گردیده. پخت شده. پخچ شده:
سری بی تن و پهن گشته بگرز
تنی بی سر افکنده بر خاک برز(1).ابوشکور.
(1) - ن ل: نه شان رنگ ماند و نه فرّ و نه برز.
پهن گوش.
[پَ] (ص مرکب) که گوش پهن دارد. ارفش. (تاج المصادر): خطلاء؛ گوسپند پهن گوش. (منتهی الارب).
پهن محاسن.
[پَ مَ سِ] (ص مرکب) پهن ریش.
پهن میدان.
[پَ مَ / مِ] (اِ مرکب) میدانی فراخ و با وسعت. متسع.
پهن نمودن.
[پَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تعریض. تسطیح. (منتهی الارب).
پهن واشدن.
[پَ شُ دَ] (مص مرکب)انبساط. (تاج المصادر): امتهاد. تندح؛ پهن واشدن گوسفند در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی).
پهن و دراز.
[پَ نُ دِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) عریض و طویل. باعرض و طول. دارای پهنا و درازا:
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.فردوسی.
ابلنداح؛ پهن و دراز شدن. فراخ شدن جای. (منتهی الارب).
ط پهنور.
[پَ] (اِ) چیزی چون دستنبو. (انجمن آرا). چیزی چون دستنبوی که بتازی حنظل گویند و قثاء النعام. (آنندراج) (برهان). ||پهی که خرزهره باشد. (برهان).
پهنه.
[پَ هَ نَ / نِ] (اِ) پَهَن. شیری که بسبب مهربانی بسیار در پستان مادر طغیان کند. (برهان). رجوع به پَهَن شود.
پهنه.
[پَ نَ / نِ] (اِ)(1) فسحت. عرصه. عرض. (برهان). ساحت. میدان. (جهانگیری) (برهان):
جرم هلال چرخ برین سبز پهنه چیست
مانا ز سم اسب تو بر وی نشان رسید.
کمال اسماعیل.
ط - پهنهء کارزار؛ میدان جنگ.
(1) - etendue.
پهنه.
[پَ نَ / نِ] (اِ) مقابل گوی. طبطاب. راکت(1) (در گوی و پهنه). قسمی چوگان که سر آن مانند کفچه پهن است و گوی را در آن نهاده برافکنند و چون نزدیک بفرود آمدن شود باز سر پهنه را بر او زنند و هم چنین کنند و نگذارند بر زمین آید تا بمقصد برسانند. (جهانگیری) (انجمن آرا). کفچه بود که بدان گوی بازند و آن را طبطاب خوانند و غازیان نیز دارند. چون کفچه باشد که بدو گوی بازی کنند به گوی خود و غازیان بیشتر دارند. بتازی طبطاب خوانندش. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی):
بدان امید که روزی بدست شاه افتد
چو پهنهء گهرآگین شده ست هفتورنگ.
فرخی.
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
هنر نماید چندانکه چشم خیره شود
بتیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان.
فرخی.
ز دستهاهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی اینت شاه و اینت جلال.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص217).
سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنهء سیمین برزده بدخان.فرخی.
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر.لبیبی.
هر چند در میان دو گویم: زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام.
سنائی.
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی پهنا.
سنائی.
ط ||پهنی ران آدمی و حیوانات دیگر از جانب درون و آن را بعربی قطن خوانند. (برهان) (جهانگیری). قطن. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی در علاج حرقة البول گوید: رگ باسلیق فرمایند زد و اگر مانعی نباشد بر پهنه که بتازی قطن گویند حجامت فرمایند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). درد کمرگاه باشد... و فروسو تا پهنه که آن را بتازی القطن گویند... فرودآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اختلاج قضیب و تمدد اوعیهء منی از آماسی گرم، رگ زدن و بر پهنه حجامت کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). استفراغ بفصد و باسهال و حجامت بر پهنه و روی ران. دیوچه افکندن بر پهنه. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رگ اکحل و باسلیق و صافن زدن بر پهنه، و روی ران حجامت کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و علاج بر وفق که آفتی از وی تولد نکند آن است که رگ باسلیق میزنند و بر پهنه و کمرگاه و بر روی ران حجامت میکنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). عدد مهره ها (مهره های گردن و پشت) سی مهره است و پنج بخش است. یک بخش مهره های گردن است و عدد آن هفت است. دوم مهره های پشت است و عدد آن دوازده است و سوم مهره های کمرگاه است و بتازی آنجایگاه را قطن گویند و حقو گویند و عدد آن پنج است و به مرو پهنه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||چوبی مخروطی تراشیده که اطفال ریسمان بر آن پیچند و نوعی بر زمین اندازند که تا دیرباز میگردد. (برهان). فرموک. (شرفنامه). گردنای. (شرفنامه).
(1) - Raquette.
پهنه باختن.
[پَ نَ / نِ تَ] (مص مرکب)با نوعی چوگان که پهنه گویند بازی کردن. پهنه بازی کردن:
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.فرخی.
ط پهنه باز.
[پَ نَ / نِ] (نف مرکب) که پهنه بازد. رجوع به پهنه شود:
پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان.
فرخی.
ط پهنه بر.
[پَ نَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، واقع در 16 هزارگزی شمال خاوری نجف آباد کنار شوسهء بیجار به سنندج. تپه ماهور، سردسیر، دارای 165 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه و جاجیم، گلیم بافی، پاسگاه ژاندارمری دارد. راه آنجا مالرو است. تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پهنه بر.
[پَ نَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان زنگوان بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، واقع در 14 هزارگزی جنوب چرداول. کنار راه اتومبیل رو زنگوان. کوهستانی، سردسیر، دارای 250 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زنگوان، محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پهنه بر.
[پَ نَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان چهار بلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 34 هزارگزی شمال باختری همدان، کنار شوسهء همدان به سنندج. کوهستانی، سردسیر، دارای 415 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه، محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
پهنه در.
[پَ نَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان فریم بخش دودانگهء شهرستان ساری، واقع در 4 هزارگزی باختر کهنه ده، سر راه عمومی فریم به پل سفید. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از نهر عروس داماد، محصول آنجا برنج و غلات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
پهنه کلا.
[پَ نَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری ساری و 2 هزارگزی باختر راه عمومی ساری به دودانگه. کوهستان جنگلی، معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 1300 تن سکنه. آب آن از رود تجن و چشمه، محصول آنجا برنج و پنبه و غلات و عسل و میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن پارچه های نخی. راه مالرو است. گله داران تابستان به ییلاق سوادکوه میروند. دبستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). پهن کلا. (سفرنامهء رابینو ص 121 بخش انگلیسی).
پهنه ور.
[پَ نَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
پهنی.
[پَ] (حامص) مقابل درازی. عرض و پهنا داشتن. پهن بودن. ||عرض و پهنا.
پهنیدن.
[پَ دَ] (مص) پهنا ساختن. (آنندراج).
پهوان.
[پَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 25 هزارگزی شمال باختری درمیان. دامنه، معتدل، دارای 15 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
پهوپر.
(اِ) بهندی ابهل است. (تحفهء حکیم مؤمن).
پهولپور.
[] (اِخ) نام قصبه ای است در هندوستان. در 32 هزارگزی شمال غربی بنارس و یکی از ایستگاههای خط آهن میان اوده و رحیلقند. (قاموس الاعلام ترکی).
پهولپور.
[] (اِخ) نام قصبهء مرکز قضائی در ایالت اللهآباد هندوستان، واقع در 18 هزارگزی شمال اللهآباد و ساحل رود گنگ. دارای 8025 تن سکنه. (قاموس الاعلام ترکی).
پهولجار.
(اِخ)(1) قصبهء مرکزی حکومتی نیمه مستقل در اواسط هندوستان در ایالت چاتیکر. این حکومت 250 پارچه قریه و 65880 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Phouldjar.
پهوند بالا.
[پَ وَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان دیمچه بخش گتوند شهرستان شوشتر، واقع در 13 هزارگزی باختری گتوند، در شمال خاوری راه شوسهء دزفول به شوشتر. دشت، گرمسیر، دارای 80 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. راه در تابستان اتومبیل رو است و ساکنین از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
پهوند پائین.
[پَ وَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان دیمچه بخش گتوند شهرستان شوشتر، واقع در 14 هزارگزی جنوب باختری گتوند، کنار راه شوسهء دزفول به شوشتر. دشت، گرمسیر، دارای 160 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و در تابستان راه اتومبیل رو است. و ساکنین از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
پهوین.
[پِ هو یِ] (اِخ)(1) نام قصبهء مرکز ایالت در قسمت شرقی هندوچین، در کشور آنام، واقع در چهارصد هزارگزی جنوب شرقی هوئه. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Phou - yen.
په وی یه.
[پِ یِ] (اِخ) از شهرهای یونان قدیم. خشایارشا آن را تسخیر کرده است. (ایران باستان ج 1 ص 798).
پهی.
[پَ] (اِ) خرزهره. (برهان).(1) ||پهنور. (آنندراج). حنظل و آن را خربزهء تلخ هم میگویند. (برهان). دفلی. ||در زبان شیرخوارگان: خوب. بَهی.
(1) - در اصطلاح علمی (گیاه شناسی ثابتی ص171). Nerium odorum.
پهین.
[پَ] (ص) فراخ و گشاده. (آنندراج).
پهین.
[پِ] (ص نسبی) از پیه. آلوده به پیه.
پهین ترود.
[] (اِ) به هندی سنای مکی است. (تحفهء حکیم مؤمن).
پهین چمر.
[ ] (اِ) بهندی فطر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
پی.
(اِ) مختصر کلمهء یونانی پری فریا(1) بمعنی دایره. علامتی مختار نشان دادن رابطهء ثابت میان محیط دایره را با قطر آن. نسبت طول محیط هر دایره بقطر آن، و آن تقریباً مساوی 14/3 است و آن را بدین علامت نمایش دهند.
تاریخ عدد «پی» در شرق و غرب: همچنانکه نخستین مخترع کسرهای اعشاری غیاث الدین جمشید کاشانی است، عدد «پی» را نیز وی در رسالهء محیطیه با شانزده رقم اعشاری دقیق(2) «پی» حساب کرده و دقتی که او در محاسبه بکار برده حدود دو قرن بی رقیب مانده است. با بکار بردن چهار رقم اعشاری عدد «پی» میتوان محاسباتی را که عملاً مورد احتیاج هستند با دقت کافی انجام داد. مثلاً برای تهیهء نقشه بهترین هواپیماها چهار رقم اعشاری دقیق عدد «پی» کافیست. اگر 16 رقم اعشاری عدد «پی» را بکار بریم طول دایره ای که شعاعش مساوی با فاصلهء زمین از خورشید باشد با خطائی کمتر از قطر یک مو بدست خواهد آمد(3). با سی رقم اعشاری دقیق «پی» میتوان محیط جهان مرئی را حساب کرد، بقسمی که خطای حاصل آنقدر کوچک باشد که قویترین میکرسکپهای کنونی از عهدهء اندازه گیری آن برنیایند(4). طول هر دایره متناسب با قطر آن می باشد. مساحت هر دایره متناسب با مربع شعاع آن است. در هر دو مورد ضریب تناسب عدد «پی» است که تقریباً مساوی 14/3 است. این مطلب را امروزه هر کودک دبستانی میداند، اما یونانیان برای اثبات این موضوع دو قرن صرف وقت کردند. آنتیفن(5) که معاصر سقراط بود و از 469 تا 399 ق. م. میزیست یک مربع در دایره ای محاط کرد، سپس آن مربع را به هشت ضلعی تبدیل نمود و فکر کرد که عدهء اضلاع را آنقدر دو برابر کند تا وقتی برسد که چند ضلعی حاصل عملاً بدایره منطبق شود. اقلیدس (300 سال ق. م.) در کتاب «اصول» با دقت بیشتری روش افناء را بسط داد، یعنی عدهء اضلاع چندضلعی های محاطی و محیطی را دو برابر کرد و نشان داد که تفاضل محیط ها رفته رفته کم میشود. روش افناء(6) عبارت از اینست که ثابت میکنند تفاضل دو مقدار از یک کمیت بسیار کوچک است و از آن صرفنظر میکنند. ارشمیدس (287 تا 212 ق. م.) این نتایج را یکجا جمع کرد و آن را توسعه داد و ثابت کرد که مساحت سطح دایره مساویست با نصف حاصل ضرب شعاع آن در طول محیطش، و نشان داد که نسبت محیط دایره بقطر آن بین دو عدد زیر محصور است:
14285/3 = 22703
و
14084/3 = 1010برهان این مطلب در کتاب شرح عیون الحساب موسوم به کفایة اللباب فی شرح مشکلات عیون الحساب تألیف محمد باقربن محمد حسین بن محمد باقر یزدی که نوهء مؤلف متن عیون الحساب است نوشته شده. (نسخهء خطی آن در کتابخانهء مجلس شورای ملی است) و نیز برهان مطلب مذکور در کتاب دانستنی های هندسه(7) تألیف فوری مفصلاً نوشته شده است. خارج از یونان نیز در قدیم اشخاصی برای تعیین عدد «پی» کار کرده اند. در مصر مؤلف پاپیروس ریند(8) مقدار «پی» را مساوی با:
1604/3 =2569) =
تعیین می کند و این عدد تقریباً مساوی است با عدد 1622/3 = 10 = که براهما گوپتا (متولد 598 ق. م.) در هند برای «پی» بدست داده است. در هند اریاباتا (متولد 500 م.) مقدار دقیق 1416/3 را حساب کرده است. در چین چوشونک شیه(9) (متولد 430 م.) ثابت کرد که عدد «پی» بین دو مقدار: 1415926/3 و 1415927/3 محصور است و مقدار تقریبی: 1415929/3 = 355را در محاسبات بجای «پی» بکار برد. در سال 1220 م. فیبناکسی(10) ایتالیائی که بمصر و شام و یونان مسافرت کرده بود در کتاب «هندسهء عملی» خود حدود زیر را برای «پی» معین کرد(11).
1427/3 < < 1410/3
در حدود سال 1593 م. فرانسوا ویت(12)فرانسوی محیط 393216 ضلعی را حساب کرده و یازده رقم اعشاری دقیق «پی» را بدست آورد. آدرین(13) در سال 1593 پانزده رقم اعشاری «پی» را بدست آورد و لودلف(14)آلمانی قسمتی از عمر خود را صرف بررسی این مسأله کرد و در 1596 م. با روشی که تقریباً همان روش ارشمیدس است 35 رقم اعشاری دقیق «پی» را بدست آورد. برحسب وصیت لودلف این 35 رقم اعشاری را روی سنگ قبرش نوشتند و هموطنانش بعد از او عدد «پی» را عدد لودلف نامیدند(15) و از این تاریخ ببعد در اروپا برای محاسبهء رقم اعشاری عدد «پی» روشهای جدیدی بکار بردند. امروزه 707 رقم اعشاری «پی» حساب شده است، بدین معنی که در سال 1874 م. ویلیام شانکس انگلیسی 707 رقم اعشاری دقیق عدد «پی» را حساب کرد. شصت رقم اعشاری آن اینست:
14159265358979323846264338/3
3279502884197169399375105820974944
اینک کارهای ریاضی دانان ایرانی: در حدود سال 830 م. (215 ه . ق.) محمد بن موسی خوارزمی بزرگترین ریاضی دانان و منجمان دربار مأمون عباسی در کتاب جبر و مقابلهء خود مقادیر زیر را برای «پی» تعیین کرده است:
2220000 و نوشته است که مقدار اول، یک مقدار تقریبی و دومی برای مهندسان و سومی برای منجمان است ولی ظاهراً خوارزمی این مقادیر را از هندیان اقتباس کرده است(16) و (17). استاد غیاث الدین جمشید کاشانی ریاضی دان بزرگ ایرانی در سال 827 ه . ق. 1423 م. رساله ای بنام «رسالهء محیطیه» در باب محاسبهء نسبت محیط بقطر دایره یعنی عدد «پی» نوشته است که نسخهء اصل آن بخط مصنف در کتابخانهء آستانهء قدس رضوی محفوظ است. این نسخهء نفیس از دو جهت دارای اهمیت و ارزش فوق العاده است: نخست از جهت تاریخ ریاضیات، زیرا موضوع این رساله محاسبهء عدد «پی» بوسیلهء یک ریاضی دان ایرانی در سال 1423 م. است. در قسمت اول این بحث دیدیم که تا قبل از سال 1593 م. فقط 6 رقم اعشاری دقیق «پی» بدست آمده بود و در حدود سال 1600 م. بود که در فرانسه یازده رقم اعشاری و دقیق، و در آلمان 35 رقم اعشاری دقیق «پی» را حساب کردند، ولی استاد غیاث الدین جمشید در 1423 یعنی حدود دو قرن زودتر از اروپائیان 16 رقم دقیق اعشاری عدد «پی» را بدست آورد. مخصوصاً اهمیت این محاسبه و شاهکار غیاث الدین جمشید را وقتی بهتر درک خواهیم کرد که بدانیم در آن موقع محاسبات بیشتر در دستگاه شستگانی (ستینی) صورت میگرفته و بنابراین استخراج جذر و اعمال دیگر حساب بسیار مشکلتر از امروزه بوده و بعلاوه طریقه ای را که غیاث الدین جمشید برای استخراج جذر بکار برده خود ابداع کرده است. اهمیت دیگر نسخهء مذکور از این جهت است که این نسخه بدست مصنف آن نوشته شده و بنابراین به هیچ روی احتمال اینکه بواسطهء بیسوادی و سهل انگاری کاتبان و نسخه نویسان تصرفی در آن شده یا غلطی در آن روی داده باشد نیست. بخصوص که استاد بنا بقول خودش هریک از این محاسبات را در این رساله دو تا سه بار امتحان کرده و پس از آنکه از درستی آن اطمینان بدست آورده در زیر آن عمل علامت «صح» نهاده و صحت عملیات و اعداد را تصدیق فرموده است. چون مقدمهء این رساله شامل تاریخ بسیار دقیقی از محاسبهء عدد «پی» در مشرق زمین میباشد که بقلم استادی موشکاف و محقق همچون غیاث الدین نوشته شده ترجمهء قسمتی از آن نقل می شود:
«... نیازمندترین مردم خدا به آمرزش و بخشش او جمشید پسر مسعودبن محمود طبیب کاشانی ملقب به غیاث الدین که خداوند حال او را نیکو بگرداند چنین میگوید: ارشمیدس ثابت کرده است که محیط دایره از سه برابر قطر آن بیشتر است و این زیادتی از1قطر کمتر و از10بین این مقدار مساوی1قطرش 497 ذرع باشد محیطش بین یک ذرع مجهول و مشکوک است. (به اصطلاح امروز مقدار تقریبی محیطش فقط تا یک ذرع معلوم است). و در دایرهء عظیمه ای که بر کرهء زمین فرض شود بین پنج فرسخ مجهول است زیرا قطر آن بر حسب فرسخ تقریباً پنج برابر مقدار مزبور میباشد و در دایرة البروج بین بیش از صد هزار فرسخ مجهول است و این خطاها که در مورد محیط دایره این اندازه بسیار است در مورد مساحات چه اندازه خواهد بود؟ و این از آنجهت است که ارشمیدس طول محیط نود و شش ضلعی محاط در یک دایره را استخراج کرده است و محیط آن از محیط دایره کمتر است ...». «و اما ابوالوفاء بوزجانی (محمدبن یحیی بن اسماعیل بن عباس بوزجانی از مردم بوزجان، شهرکی میان هرات و نیشابور، حاسب مشهور و صاحب استخراجات غریبه در هندسه و بزرگترین عالم ریاضی اسلام، مولد مستهل رمضان 328 و وفات 376 ه . ق. / 939 تا 986 م.) و ترقوس نیم درجهء دایره ای را که قطرش 120 باشد بحساب تقریبی بدست آورده و آن را در720 ضرب کرده و محیط هفتصد و بیست ضلعی منتظم محاطی را حساب کرده و همچنین محیط هفتصد و بیست ضلعی منتظم محیط بر دایره را نیز حساب کرده و گفته است: هرگاه قطر 120 باشد محیط 376 و کسری میشود و این کسر از 59 دقیقه و 10 ثانیه و 59 ثالثه بیشتر و از 59 دقیقه و 28 ثانیه و 54 ثالثه و 12 رابعه کمتر است، و این در دایرهء عظیمه ای که بر کرهء زمین فرض شود تقریباً هزار ذرع میشود...». برهان صحت استخراج ابوالوفاء نیز در کتاب شرح عیون الحساب نوشته شده است. اگر اعداد فوق را بدستگاه اعشاری تبدیل و نسبت محیط را بقطر حساب کنیم معلوم میشود که ابوالوفاء بوزجانی عدد «پی» را محصور بین دو عدد 14158/3 و 14155/3 بدست آورده است. «اما ابوریحان بیرونی و ترقوس دو درجه ای را حساب کرده و طول محیط 180 ضلعی منتظم محاطی را مساوی با (و یو نط ی مح ها) بدست آورده است، و نصف مجموع اینها را طول محیط دایره گرفته... و این در دایرهء عظیمه ای که بر کرهء زمین فرض شود تقریباً یک فرسخ میشود...». پس از بیان این مقدمات غیاث الدین جمشید در رسالهء محیطیه مینویسد: «چون این اعمال مختل بود خواستم محیط دایره را بر حسب قطر آن طوری استخراج کنم که یقین داشته باشم در دایره ای که قطرش 600000 برابر قطر زمین باشد تفاوت نتیجهء حساب من با حقیقت بیک مو نرسد و یک مو عبارتست از یک ششم عرض جو معمولی و این رساله را که شامل استخراج محیط دایره است در ده فصل و یک خاتمه نوشتم و آن را محیطیه نامیدم...» در فصل اول رسالهء محیطیه استاد قضیهء زیر را ثابت میکند: اگر روی نیمدایره ای بقطر R2 = ABکمان دلخواه ACرا در نظر بگیریم و وسط کمان ABراکه مکمل AC است نقطهء Dبنامیم و وتر ADرا رسم کنیم رابطهء زیر برقرار است:
2-R (AB + AC) = AD
و سپس نتیجه میگیرد که اگر شعاع دایره و طول وتر ACدر دست باشد و وتر ACرا با قطر ABجمع و حاصل را در شعاع ضرب کنیم مربع وتر ADبدست می آید. در فصل دوم نیمدایره ای بقطر AB= 2R را در نظر میگیرد و کمان ACرا مساوی با 60 درجه اختیار میکند و وسط کمان BCرا نقطهء D و وسط کمان BD را نقطهء E و وسط کمان BEرا نقطهء Fمی نامد و میگوید از روی قضیه ای که در فصل اول ثابت شد میتوان طول وترهای AD و AE و AF را بدست آورد و این عمل را تا هر جا بخواهیم میتوانیم ادامه دهیم و آنگاه وسط کمان BFرا نقطهء Tمی نامد و OTرا رسم میکند تا BFرا در نقطهء K قطع کند و در نقطهء Tمماسی بر دایره رسم میکند تا امتداد OF را در نقطهء Q و امتداد OB را در نقطهء Pقطع کند و میگوید اگر BFضلع چند ضلعی منتظم محاط در دایره باشد PQضلع چندضلعی منتظم محیطی مشابه آن خواهد بود و صحت رابطهء زیر را ثابت میکند:
أاR - OK
و میگوید که OKنصف AF است و اگر OKو BFمعلوم باشند از رابطهء فوق میتوان PQیعنی ضلع چند ضلعی منتظم محیطی را بدست آورد.
در فصل سوم ثابت میکند که برای آنکه محیط دایره ای را که قطرش 600000 برابر قطر زمین باشد طوری استخراج کنیم که تفاوت بین حاصل و حقیقت از یک مو کمتر باشد کافیست که ثلث محیط را چنانکه در فصل دوم گفته شد 28 مرتبه نصف کنیم. و سپس در فصل های چهارم و پنجم 28 بار عمل مذکور در فصل دوم را انجام میدهد و به این ترتیب ضلع چند ضلعی های منتظم محاطی و محیطی را که عدهء اضلاعشان 80510368 باشد و همچنین محیط آنها را حساب میکند. سرانجام دو برابر عدد «پی» را بحساب ستینی مساوی با:
و یو نط کح ا لد نا مو ید ن یعنی:
6 16 59 28 1 34
درجه و دقیقه و ثانیه و ثالثه و رابعه و خامسه
51 46 14 50
و سادسه و سابعه و ثامنه و تاسعه
و در دستگاه اعشاری مساوی:
2831853071795865/6
به دست می آورد. به این حساب عدد «پی» مساوی است با:
1415926535897932/3
و این 16 رقم اعشار با 16 رقم اعشار مقدار واقعی «پی» موافق است.
این را هم ناگفته نگذاریم که شیخ بهائی در خلاصة الحساب مقدار«پی» را مساوی ( 3-1 ) 4 و یا11آقای ابوالقاسم قربانی در شمارهء 5 سال 6 مجلهء سخن صص399 تا 407).
(1) - Periphereia.
(2) - Decimales exactes.
(3) - Les Grands courants de la Pensee mathematique presentes par
F.le Lionnais. Paris 1948.
(4) - Les Mathematiques pour tous, Par Lancelot Hoghen. Paris 1950.
(5) - Jura.
(6) - Exhaustion.
(7) - Curiosites Geometriques. Par Fourrey Paris.
(8) - Rhind. قدیمترین مدرک از ریاضیات قدیم که در دست میباشد و تقریبا در هزاروپانصد سال قبل از میلاد تألیف شده است. رجوع بحاشیه 7 صفحه قبل و حاشیه 12 همین صفحه شود.
(9) - Tsu - chug - chih.
(10) - Fibonacci. (11) - جبر و مقابلهء خیام به انضمام تاریخ علوم ریاضی تا زمان خیام تألیف دکتر غلامحسین مصاحب چ تهران 1317 ه . ش.
(12) - Viete.
(13) - Adrien Romain.
(14) - Ludolf.
(15) - Recreations mathematiques et Problemes des temps anciens et
modernes. Par W.Rouse Balle.Paris
1919.ll.
(16) - Curiosites geometriques. أ Par Fourrey. Paris.
(17) - Recreations mathematiques et Problemes des temps anciens et
modernes. Par W. Rouse Balle. Pares
1919. II.
پی.
[پَ / پِ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه چون: احمدچاله پی. اساروپی. امجله پی. برف آب پی. بزرودپی. بندپی. پایین رودپی. تالارپی. تجری اسپ شورپی. خانقاه پی. خشک رودپی. دروپی. راسب آب پی. راست پی. رودپی. ساری رودپی. سدپی. سیاه خان پی. سیاهرودپی. طولندره پی. علمدارپی. کلارودپی. کردپی. کلاپی. کلورودپی. کولاپی. گرمرودپی. هزارپی.
پی.
(اِ) نام حرف «پ» یعنی باء فارسی بسه نقطهء تحتانی و آن از حروف مخصوصهء فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل؛ و ببای موحده چون تپ و تب؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون: پرویزن و غرویزن؛ و به کاف تازی چون: پیخ و کیخ؛ و به لام چون سراندیپ و سراندیل؛ و به میم چون سپاروک و سماروک؛ و به واو چون چارپا و چاروا. (غیاث).
پی.
(اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نمایندهء ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست:
پی.
(صوت) (بکسر اول و بیاء کشیده) آوائی است نمایندهء تعجب و شگفتی.
پی.
(اِ) مخفف پیه. (صحاح الفرس). مخفف پیه که در چراغ سوزند و شمع نیز سازند. (برهان). شحم. په. وزد:
سوس پرورده پی بگداخته
خوب درمانی زنان را ساخته.
رودکی.
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای(1) روسپی.خجسته.
سختیان را گرچه یکمن پی دهد شوره دهد
و اندکی(2) چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
با تو کجا بس بود خصم تو کاندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چرب تر.
عمادی شهریاری.
ط پی.
[پَ / پِ] (اِ) کرّت. نوبت. بار. دفعه(1). مرتبه. راه. دست. مرّه: چند پی؛ چند مرتبه و بار. (برهان):
ای دلبری که قرطهء زنگاردار گل
از رشک چهرهءتو قباشد هزار پی.
شمس طبسی.
ای خداوندی که با تأیید عشقت مشتری
هر زمان صد پی بذات تو تبرک میکند.
سیف اسفرنگ.
بگذار این سخن که به راز طاق او عقول
در پای اوفتند زمانی هزار پی.
سیف اسفرنگ.
خیز و گلگشت چمن کن که بمانده ست براه
چشم نرگس که تو یک پی بخرامی بر وی.
میرخسرو.
فرضشان آش پنج پی خوردن
وتروسنت قدح تهی کردن.اوحدی.
ملازمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من بجناب یکان یکان برسان.
سلمان ساوجی.
مرکب عزم تو از هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همانجا روی مالد بر جبین(2).
سلمان ساوجی.
کاتبی صد پی گریبان چاک کردی در فراق
دامنش بگذار از کف چونکه دیر آمد بدست.
کاتبی.
ط پی.
[پَ / پِ] (اِ) عصب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است. چیزی سپید و نرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب نامند. (غیاث). ریشه. (در رگ و ریشه، رگ و پی). عضلة، عضیلة. (منتهی الارب). رشتهء سفید و سخت پراکنده در تمامی اندام آدمی و حیوان که بمغز منتهی شود و وسیلهء ارتباط مغز و عضو باشد. رجوع به عصب شود. فتر. (منتهی الارب):
که دشنام او ویژه دشنام ماست
که او از پی و خون واندام ماست.فردوسی.
همه مهرهء پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی.فردوسی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش.فردوسی.
بدرد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب.فردوسی.
همه رودگانیش سوراخ کرد
بمغز و به پی راه گستاخ کرد.فردوسی.
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.
منوچهری.
هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.
ناصرخسرو.
آنکه شریفست همچو دون، نه بترکیب
از رگ و مویست و استخوان و پی و خون.
ناصرخسرو.
آنگاه هفتاد و سه پارهء آن استخوانها را در یکدیگر مسمار کردم و آن هفتاد و سه پاره را مجوف گردانیدم. (قصص الانبیاء ص11).
غضروف چیزیست نرم تر از استخوان و سخت تر از پی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد، و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
چون کمان خدمت تو خواهم کرد
تا ترا پی بر استخوان باشد.
در پی اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را پی.ظهیر.
سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی.نظامی.
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی.حافظ.
مهر جانان ز دل برون نتوان
که چو جان جا گرفته در رگ و پی.یغما.
عصب؛ پی مفاصل. علد؛ پی گردن. عثلول؛ پی گردن اسپ که بر آن یال روید. فار؛ پی مردم. خصیلة؛ هر پی که با گوشت درشت باشد. عجایة، عجاوة؛ پی هر چه باشد. (منتهی الارب). ط ||استخوان مانندی نرم و برنگ زرد و شفاف در تن حیوان. ||(پی در پا) وتر. وتر ارغوب. رگی زهی که بر پشت پاشنه است، میان پاشنه و ساق پای. قسمت غضروفی بالای پاشنهء پا:
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت بر رخ همه خون و خوی.
فردوسی.
بنزدیک دژ بیژن اندررسید
بزخمی پی بارهء او برید.فردوسی.
ساق چون پولاد پی همچون کمان رگ همچو زه
سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ.
منوچهری.
سپاهیان رنج عوام می نمودند... روزی مردمان شهر بتظلم آمدند. شاه بفرمود تا پانصد عوان را پی پا برکشیدند و بیدادیها برداشت. (اسکندرنامهء نسخهء خطی نفیسی). کسی را که پی های پای سست شود برنتواند خاست و یا پیوندهای پا و زانو بگیرد... پای را در میان آب جو بنهد تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). و همهء چهارپایان را بشمشیر پی میبرید. (مجمل التواریخ والقصص).
جاه تست آن ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پی ببرد حیرت و فکرت را پر.
انوری.
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.نظامی.
دو اسبه تا ندواند پی زمانه ببر
ملایم ار نرود گوش روزگار بمال.
شاپور (از آنندراج).
پی کردن اسپی را؛ وتر ارغوب او را بیک زخم بریدن. رجوع به پی کردن و پی بریدن شود. عجایه، عجاوة؛ پی که در آن سر استخوانهای بند دست ستور ترتیب یافته یا پی دست یا پای یا پی باطن سم اسب و گاو. (منتهی الارب). خلع؛ گسستن پی پاشنهء کسی. (منتهی الارب). خالع؛ پیچیدگی پی پاشنه و گسستگی آن. (منتهی الارب). عرقوب؛ پی سطبر پاشنهء مردم. پی پای ستور. (منتهی الارب). دابرة؛ پی پاشنهء مردم. (منتهی الارب). اسروع؛ پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب). عقب؛ پی بر کمان پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ط ||(پی در کمان) زه که بر کمان پیچند. چیزی که بر کمان و زین اسپ و بر تیر جایی که پیکان در آن کنند پیچند. (برهان):
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمین بدریا بارست
بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان کان کمان آهنست از درون
دگر چوب و توز و پی است از برون.
اسدی (گرشاسبنامه).
سرعان؛ پی هر دو جانب استخوان پشت است بر شکل موی مجتمع، پس آن را از گوشت پاک کنند و از آن زه کمانهای غریبه سازند. جلماق، جرماق؛ پی که بر کمان پیچند. جلز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه. درجلة؛ پی پیچیدن بر کمان خود. عقبة؛ پی که از آن زه سازند و ریسمان بافند. جلاز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه و بر کمان و جز آن. جلز؛ پی پیچیدن بر دستهء کارد و غیر آن. (منتهی الارب).
(1) - اصل: گربه پختی توئی. متن تصحیح قیاسی است.
(2) - اصل: زاندکی.
(1) - Fois. (2) - ظ: روی مالید وجبین.
پی.
[پَ / پِ] (اِ) قوهء مقاومت. تاب و توانایی. طاقت. پای. قوت مقاومت. تاب و طاقت. (برهان):
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایهء کارزار.فردوسی.
بتاراج داد آن همه بوم و بر
کرا بود با او پی و پا و پر.فردوسی.
بیاورد هر کس بر او(1) باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.فردوسی.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.فردوسی.
چرا کرده ای نام کاوس کی
که در جنگ شیران نداری تو پی.فردوسی.
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی اندرین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب.فردوسی.
ز چیزی که ما را پی و تاب نیست
ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست.
فردوسی.
شوم بر گرایم تن پیلسم
ببینم چه دارد پی و زور و دم.فردوسی.
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشته خوی.اسدی.
ط پی.
[پَ / پِ] (اِ) ریع (در گندم و آرد و جز آن). قوهء کش آمدن. کشش. چسبندگی و قوت: این خمیر پی دارست؛ چسبندگی و کشش دارد. گندمی پی دار؛ دارای قوت کش آمدن، باریع. این آرد پی ندارد؛ بی کشش است.
(1) - ن ل: بیاورد پس هر کسی.
پی.
[پَ / پِ] (اِ)(1) آنچه در زیر ستونها از زمین کنند و آن را با آهک و سنگ و جز آن استوار کنند استحکام بنا را. بنیان دیوار خانه که در زمین کنند و بخاک و آهک و سنگ استوار سازند. پایهء دیوار و بنا زیرتر از سطح زمین. بنبری. بنوری. بنوره. اُس. اساس. قاعده. بنیاد. بنیان. بنلاد. پایه. بنا. پای بست. شالوده. شالده:
کند تازه آیین لهراسپی
بماند پی دین گشتاسپی.فردوسی.
همه خانه ها کرده از چوب نی
زمینش هم از نی فروبرده پی.فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز پی تا سر تیغ بالای اوی(2)
چو صد شاهرش بود پهنای اوی.فردوسی.
که از ژرف دریا برآورد پی
بر آن گونه دیوار بیدار کی.فردوسی.
بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان جانب و از آن جانب بدین جانب می آمدند و میرفتند تا آنگاه که باز پی ها راست کردند. (تاریخ بیهقی ص263 چ ادیب).
اسکندر آن زمان که هری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
در وی بجای خاک سرشتی همه عبیر
در وی بجای سنگ نشاندی همه گهر.
امیر معزی.
از رعیت کسی که مال ربود
گل ز پی برگرفت و بام اندود.سعدی.
ط ||بیخ. اساس. بنیان. بنیاد. ریشه. بن:
نبشته بدان حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.فردوسی.
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه.فردوسی.
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.فردوسی.
بفرمان دادار یزدان پاک
ببرم پی اژدها را ز خاک.فردوسی.
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز.فردوسی.
به آب اندرست او کنون ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید.فردوسی.
پی او ز روی زمین برگسل
نه نیروش بادا نه دانش نه دل.فردوسی.
برانگیزم از گاه کاوس را
از ایران ببرم پی طوس را.فردوسی.
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.فردوسی.
پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک.فردوسی.
بدانست بهرام آذر مهان
که این پرسش شهریار جهان
چگونه است و آن را پی و بیخ چیست
کزآن بیخ ما را بباید گریست.فردوسی.
بریدم پی و تخمهء اژدها
جهان گشت از جادوئیها رها.اسدی.
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند.سعدی.
ط - پی افکندن؛ بنیان نهادن. رجوع به پی افکندن شود.
- پی و پایه؛ از اتباع. رجوع به پی و پایه شود.
(1) - Base. Fondement. (2) - ن ل: زین (و در این صورت اینجا شاهد نیست).
پی.
[پَ] (اِ) پایه. قائمه:
که خاک منوچهر گاه من است
پی تخت نوذر کلاه من است.فردوسی.
کسی کش پدر ناصرالدین بود
پی تخت او تاج پروین بود.فردوسی.
ط پی.
[پَ / پِ] (اِ)(1) ردّ. ایز. اثر. نشان. اثر پای. ردپا. اثر پای بر زمین. نشان و داغ پای بر زمین: زکریا علیه السلام از شهر بگریخت... خلق از پس وی سر بیرون نهادند و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدند گفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمهء طبری بلعمی).
چو از دشتبان آن سخنها شنید
بنخجیرگه بر پی شیر دید.فردوسی.
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نباید که ماند پی شیر و گرگ.فردوسی.
درازا و پهنای آن دشت پاک
همه بد پی گله بر روی خاک.فردوسی.
چنین گفت کامشب شکار می است
که از شیر بر خاک چندین پی است
که فردا بباید مرا شیر جست
بخسبید شادان دل و تندرست.فردوسی.
بکوشید چندی نیامدش سود
که بر بارهء دژ پی شیر بود.فردوسی.
چو خورشید تابان بگنبد رسید
بجایی پی گور و آهو ندید.فردوسی.
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود.فردوسی.
خوک چون دید بدشت اندر تازه پی شیر
گرش جان باید زآنسو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
بکشت آنهمه مرغ و کند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.اسدی.
پی کور کنان حریف جویان
زآنگونه که هیچکس ندانست.انوری.
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفل گه شیران کبابشان.خاقانی.
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده ست.خاقانی.
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند.نظامی.
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت.نظامی.
پی غولان درین بیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار.نظامی.
سواران همه شب بتک تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند.سعدی.
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده.سعدی.
کرده بودند پی ز دنیا گم
سید قوم بود خادمهم.اوحدی.
مسکین دل من گم شد و من در طلب وی
بردم بکمانخانهء ابروی تواش پی.
سلمان ساوجی.
میگذرد خیال او روز و شبم بچشم و دل
بر طبقات چشم و دل هان پی پای تازه بین.
سلمان ساوجی.
ط - پای بر پی نهادن؛ متابعت و پیروی. (برهان). تجسس کردن. (حاشیهء بوستان):
فریبنده را پای بر پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده.سعدی.
ط - پی گم کردن؛ بغلط افتادن:
نیمشب پی گم کنان در کوی جانان آمدم
همچو جان بی سایه و چون سایه بیجان آمدم.
خاقانی.
ط - پی گم کردن بر کسی؛ او را بغلط انداختن، ایز گم کردن. رجوع به پی گم کردن شود.
||اثر. نشان. تفیئة:
تویی آنکه نبود هماورد تو
نیابند شیران پی گرد تو.فردوسی.
بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان.فردوسی.
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت.فردوسی.
ط - پی غلط کردن؛ باشتباه افتادن:
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیردلان
راه تنها شده تا کعبه بتنها بینند.خاقانی.
از آن ره بجایی نیاورده اند
که اول قدم پی غلط کرده اند.سعدی.
ط پی.
[پَ / پِ] (اِ) قدم. گام. پای. پا. مخفف پای که بعربی رجل خوانند. (برهان). پشت علیای کف پا و پشت سفلای ساق پا. کف پا:
ترّست زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.آغاجی.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن.دقیقی.
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بفشاردندی گه جنگ پی.فردوسی.
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند.فردوسی.
بفرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.فردوسی.
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.فردوسی.
بهر پی که برداشت قیصر ز راه
همی ریخت دینار گنجور شاه.فردوسی.
و گر بگذری زین سخن نگذرم
سر و تخت و تاجت به پی بسپرم.فردوسی.
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.فردوسی.
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه.فردوسی.
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بر آن خاک آباد بوم.فردوسی.
پی مور بر هستی او گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست.فردوسی.
بدشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت.فردوسی.
بزیر پی تازی اسبان درم
به ایران ندیدند یکتن دژم.فردوسی.
تو مردان جنگی کجا دیده ای
که بانگ پی اسب نشنیده ای.فردوسی.
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه پی و بی کلاه آمدند.فردوسی.
همه یال اسپان پر از مشک و می
پراکنده دینار در زیر پی.فردوسی.
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و کوه گران آفرید.فردوسی.
چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید.فردوسی.
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد
بیامد فریدون بکردار باد.فردوسی.
پی ژنده پیلان بخون اندرون
چنانچون ز بیجاده باشد ستون.فردوسی.
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی.فردوسی.
بزیر پی پیلتان افکنم
بن و بیختان از جهان برکنم.فردوسی.
کنون شهریاری به ایران تراست
پی مور تا چنگ شیران تراست.فردوسی.
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم.فردوسی.
وگر هیچ کژی گمانی برم
بزیر پی پیلتان بسپرم.فردوسی.
چو آمد بر تخت کاوس کی
سرش بود پر خاک و پر خاک پی.فردوسی.
پی رخش رستم زمین نسپرد
ز توران کسی را بکس نشمرد.فردوسی.
ز پر پشه تا پی ژنده پیل
همان چشمهء آب و دریای نیل.فردوسی.
ز فرمان و رایش کسی نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.فردوسی.
نخواهم ز ایرانیان یار کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس.فردوسی.
گر از رزمگه پی نهد پیشتر
بجنبد ابر خویشتن بیشتر.فردوسی.
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسپ غرقه بخون.فردوسی.
یکی را ز سقلاب و شگنان و چین
نمانم که پی بر نهد بر زمین.فردوسی.
پی او ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین.فردوسی.
یک امروز با کام دل می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم.فردوسی.
هماورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی اسپ او نیل نیست.فردوسی.
اگر خاک ما را به پی بسپرد
ازین کردهء خویش کیفر برد.فردوسی.
رکابش گران کرد و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت.فردوسی.
یکی لشکری گشت بر سان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه.فردوسی.
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای.فردوسی.
پس پشتشان ژنده پیلان چو کوه
زمین از پی پیل گشته ستوه.فردوسی.
هر شاه که از طاعت تو بازکشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.منوچهری.
دهم جان گر از دل بمن بنگری
کنم خاک تن تا به پی بسپری.اسدی.
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید زیر پیش از خاک سزاست.
ناصرخسرو.
گویند که پیش ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر.ناصرخسرو.
رسول عالم عادل چو بوسه کرد زمین
شرف گرفت چو پی بر بساط ملک نهاد.
مسعودسعد.
بر مدار از مقام هستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.سنائی.
دیده ام در پای او گوهر فشاند
تا چو پی بنهاد بر گوهر گذشت.انوری.
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله وار و مژه سقا بینند.خاقانی.
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم.
خاقانی.
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه بامتحان گشاید.خاقانی.
سرت خاقانیا در نیم راهیست
کز آنجا پی برون نتوان نهادن.خاقانی.
بگردان پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان.نظامی.
پی موریست از کین تا بمهرش
سرموئیست از سر تا سپهرش.نظامی.
ساقی پی بارگیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است.نظامی.
پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را بگردون رساند.نظامی.
گوزنی را که بر ره شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد.نظامی.
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید.نظامی.
پی آهو از چشمه انگیخته
چو بر نیفه ها نافه ها ریخته.نظامی.
زمین عجم گورگاه وی است
درو پای بیگانه وحشی پی است.نظامی.
تا او نشدی ز مرغ تا مور
کس پی ننهاد گرد آن گور.نظامی.
چو شه شد بنزدیک آن گور تنگ
درآمد پی بادپایان به سنگ.نظامی.
پالیدهء دانهء تو گشتم
خاک پی تو در بهشتم.نظامی.
پی بر پی او نهاد و بشتافت
در تشنگی آب زندگی یافت.نظامی.
پی شاه اگر آفتابی کند
به هر جا که تا به خرابی کند.نظامی.
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملک تو پی.ظهیر.
پس از عزم آهو گرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی.سعدی.
دل نعره زنان ملک جهان می طلبد
پیوسته حساب جاودان می طلبد
مسکین خبرش نیست که صیاد اجل
پی در پی او نهاده جان می طلبد.باباافضل.
چو خواهی برتر از عالم نهی پی
بگو ترک جهان و هر چه در وی.
امیرخسرو.
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را بزیر پی.حافظ.
مردان رهش بهمت و دیده روند
زآن در ره او نشان پی پیدا نیست.
؟ (از انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی مؤلف ص 25).
ط ||مقدار درازی یک کف پا:
بشهر اندرآمد سراسر سپاه
پیی را نبد بر زمین هیچ راه.فردوسی.
بگیتی پیی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند.فردوسی.
برآمد خروش از در هر دو شاه
پیی را نبد بر زمین هیچ راه.فردوسی.
به صد پی اندر ده جای ریگ چون سرمه
به ده پی اندر صد جای سنگ چون نشتر.
فرخی.
نکرد یک شب خواب و نخورد یکروز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار.
مسعودسعد.
یک پی زمین نماند که از زخم تیغ تو
از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست.
مسعودسعد.
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه [دو] پی.
سنائی.
خبرت هست که زین زیر و زبر بیخردان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر.
انوری.
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گرچه با گوی بمیدان شدنم نگذارند.
خاقانی.
خاک هر پی خون تست از کوی یار
پی ز کوی یار نگسستی هنوز.خاقانی.
ط ||فاصلهء میان دو پا گاه راه رفتن. پا. قدم:
رفتن من دو پی بود و آنگاه
تکیه بر چوب و بر عصا باشد.مسعودسعد.
ط ||قدم. قدوم:
پی میزبان بر تو فرخنده باد
همه تاجداران ترا بنده باد.فردوسی.
درخت بدنیت خوشیده شاخست
شه نیکونیت را پی فراخست.نظامی.
ز لهراسپ دارد همانا نژاد
پی او بر این بوم فرخنده باد.فردوسی.
ط - اقبال پی:آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می آیی ای اقبال پی(1).مولوی.
- بخشنده پی.؛ (فردوسی).
ط - پسندیده پی:حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی.سعدی.
ط - پیاپی.؛ رجوع به پیاپی شود.
- پی در پی.؛ رجوع به پی در پی شود.
- پی شوم:بتاراج برد آن بر و بوم را
که ره بسته باد آن پی شوم را.نظامی.
ط - پی مبارک:هست ما را بفر و تارک او
همه چیز از پیِ مبارک او.نظامی.
ط - تیزپی:وز آنجا یکی تیزپی برگرفت
ره ساربانان قیصر گرفت.نظامی.
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر باره شد مرکبش تیزپی.نظامی.
ط - خجسته پی:خجسته پی و نام او زردهشت
که آهرمن بدکنش را بکشت.دقیقی.
ط - خشک پی.؛
- درپی.؛ رجوع به پی (در معنی دنبال) شود.
- سبک پی:سبک پی چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.سعدی.
ط - سپیدپی.؛
- سخت پی (فردوسی).؛
- سست پی:من از تخمهء بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی.نظامی.
ط - شوم پی (فردوسی).؛
- فرخ پی:بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو.فردوسی.
او همانست که محمود جهان را بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر.فرخی.
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ پیان.نظامی.
که این اختران گرچه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند.نظامی.
ط - فرخنده پی:یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی.فردوسی.
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت بدرگاه حی.سعدی.
ط - فیروزپی:نپنداری ای خضر فیروزپی
که از می مرا هست مقصود می.نظامی.
ط - گم کرده پی:سلاطین عزلت سلاطین حی
منازل شناسان گم کرده پی.سعدی.
ط - مبارک پی.؛
- نیک پی:ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار.فردوسی.
بخوان و شکار و ببزم و به می
بنزدیک خاقان بدی نیک پی.فردوسی.
گرانمایه اغریرث نیک پی
از آمل گذارد سپه را به ری.فردوسی.
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیرهء سرافراز کاووس کی.فردوسی.
بمجنون یکی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی.سعدی.
ط - نیکوپی:جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکو پی بود.مولوی.
و گاه مضاف افتد چون:
ط پی.
[پَ] (اِ) دنبال. عقب. پشت. پس. دنباله. عقیب. اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او:
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام.فردوسی.
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی.فردوسی.
بفرمان رودابهء ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.فردوسی.
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج.فردوسی.
همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان.اسدی.
کسی کو پی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
بالله که گر بتیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم.خاقانی.
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت.نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.نظامی.
چو نادانی پی دین برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم.نظامی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.نظامی.
که گر بانو بفرماید بشبگیر
پی شیرین برانم اسب چون تیر.نظامی.
ای که مذمتم کنی کز پی نیکوان مرو...
سعدی.
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرک این سعادت طلب کرد یافت.
سعدی.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.سعدی.
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند.امیرخسرو.
زن چو داری مرو پی زن غیر
چو روی در زنت نماند خیر.اوحدی.
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی.
حافظ.
صید را چون اجل آید پی صیاد رود.جامی.
صیاد پی صید دویدن هنری نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.؟
ط -امثال:طپی آتش آمدن؛ظ بازگشتن را سخت شتاب نمودن.
طپی کارت برو.ظ
طپی این کار باید رفت.ظ
طپی نخود سیاه فرستادن؛ظ دست بسر کردن. از سر باز کردن.
- از پی (ز پی):بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی باژ و برسم بدست.فردوسی.
بنزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون ز پی.فردوسی.
یکی ابر بست از پی گردِ سم
برآمد خروشیدن گاو دم.فردوسی.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.فردوسی.
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.فرخی.
بفال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.فرخی.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.عنصری.
شاه بفراست بدانست که از دنبال آهوی بباید رفتن تا قدر نیم فرسنگ شاه از پی آهوی برفت. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). گفت یا قوم بدانید که مرا خدای تعالی گفت در میان مردم خلیفه باش و از پی هوا مرو که هر که از پی هوای نفس برود... (قصص الانبیاء ص155).
آزردهء چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب.خاقانی.
نه سوره از پی ابجد همی شود مرقوم
ز معنی از پی اسما همی شود پیدا.خاقانی.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهء حیوان نیافتم.
خاقانی.
گه قبله ز کوی یار میساخت
گه از پی گور و وحش میتاخت.نظامی.
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش.نظامی.
هر آنک او نماند از پیش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار.سعدی.
بگیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان.سعدی.
غمی کز پیش شادمانی بَری
به از شادیی کز پسش غم خوری.سعدی.
بر بادپایی روان و غلامی چند از پی دوان. (گلستان).
از پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان.اوحدی.
آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان.
حافظ.
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی.حافظ.
گر مسلمانی ازینست که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی.حافظ.
هشیار شو که مرغ سحر مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم از پی است هی.
حافظ.
ردف؛ از پی کسی در نشستن. عقب، عقوب؛ از پی درآمدن. استرداف؛ از پی درنشاندن خواستن. تعقیب؛ از پی درداشتن. اطراق؛ از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر). تعاقب؛ از پی یکدیگر درآمدن. (دهار). اقتفار؛ از پی رفتن چیزی را. اقتیاف؛ از پی رفتن کسی را. تبع؛ از پی فراشدن. (تاج المصادر). اقتفاء؛ از پی رفتن. قفو؛ از پی فراشدن. تباعه، ردف، اقتصاص، تقصص، ارداف، استدبار، تقفی، تتبع، تقفر، تقری، قس. اتباع؛ از پی فراشدن. (تاج المصادر). خلف؛ از پی کس درآمدن. مشایعت؛ از پی کسی فرارفتن. تعجس؛ از پی چیزی فراشدن. ترتیب؛ از پی یکدیگر فرانهادن. اعقاب؛ از پی درآوردن.
ط -امثال:طاز پی دشمن گریخته نروند.ظ
طاز پی هر شبی بود روزی.ظمکتبی.
طاز پی هر غمیست خرمیی.ظمکتبی.
طاز پی هر گریه آخر خنده ایست.ظمولوی.
طصید از پی صیاد دویدن مزه دارد.ظ
- اندر پی:استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته.سوزنی.
آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن
آن به که بخواب یا بمستی گذرد.
مجد همگر.
ز هر جانب یکی میراند بشتاب
بسان تشنگان اندر پی آب.نظامی.
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
بدو گفتم این ریسمانست و بند
که می آید اندر پیت گوسفند.سعدی.
ط - بر پی:گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس.اسدی.
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که ترا مصطفاست.ناصرخسرو.
راه غلط کردستی باز گرد
روی بنه بر پیِ آثار خویش.ناصرخسرو.
بر پی شیر دین یزدان شو
از پی خر گزافه اسپ متاز.ناصرخسرو.
و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند. (تاریخ سیستان). و سوی بست رفت بر پی سپاه. (تاریخ سیستان). بهیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن. (کلیله و دمنه).
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه.
نظامی (خسرو و شیرین ص173).
ط - به پی:به پی اسپ جبرئیل مرو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.ناصرخسرو.
ط - پی چیزی بودن؛ درصدد کسب چیزی بودن.
- پی چیزی داشتن؛ بدنبال آن بودن. بر اثر او بودن:
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی.
ط - پی کاری را گرفتن؛ آن را دنبال کردن. آن را تعقیب کردن برای به آخر رسانیدن آن:
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح.خاقانی.
ط - پی کاری رفته بودن؛ پی کار خود رفته بودن، دنبال کار خویش گرفتن.
- پی کردن کاری را؛ دنبال کردن. رجوع به پی کردن شود.
- پی کس فرستادن؛ دنبال و عقب او روانه کردن، بسراغ او فرستادن. او را خواندن.
- در پی:چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
(ویس و رامین).
کودکان بر در گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ می انداختند. (سفرنامهء ناصرخسرو). هر عسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی بر اثر. (قصص الانبیاء ص 241). طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم. (کلیله و دمنه).
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم.خاقانی.
در پیت یا رب پنهان منست
یا رب آن یا رب پنهانت رساد.خاقانی.
پیش من از عشق بر سر میزند
در پی اندر پی پی من میکند.خاقانی.
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهتانه مخور.خاقانی.
خارِ غم تو گُل طرب دارد
جان در پَیِ تو سرِ طلب دارد.خاقانی.
در پی اژدهای رایتِ تو
مار افَعی شود عدو را پی.ظهیر.
هزار و چهل منجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.نظامی.
وحشی دو سه در پی اوفتاده
چون او همه عور و سر گشاده.نظامی.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است.مولوی.
مادر فرزند جویان وی است
اصلها مر فرعها را در پی است.مولوی.
بیرون کشم و پاک کنم هم در پی
از پای تو موزه و از بنا گوش تو خوی.
چو سلطان فضیلت نهد در پیم
ندانی که دشمن بود در پیم.سعدی.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی.سعدی.
پسر در پی کاروان سر نهاد
ز دشنام چندانکه بایست داد.سعدی.
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کردهء خویش واثق نیم.سعدی.
بحکم ضرورت در پی کاروان افتاد و برفت. (گلستان). با طایفهء بزرگان بکشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان). اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. (گلستان). خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان).
گر همه عالم بعیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکیست غم نخورد از هزار.
سعدی.
اعتقاب؛ در پی کس شدن و آمدن. اتلاء؛ در پی کردن کسی را. (منتهی الارب). متابعة؛ در پی یکدیگر رفتن در عمل. تتلی؛ در پی کس شدن. تلو؛ در پی کس رفتن. تتالی؛ در پی یکدیگر شدن امور. تباعة، تبع؛ در پی کسی رفتن. اتّباع، اتباع؛ از پی رفتن. (منتهی الارب).
ط ||بعد. پس:
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون غنچه امید بردمیدن بودی.خیام.
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.
خاقانی.
ط - از این پی؛ از این پس. از این سپس. از این ببعد:
کنون ای سنگدل برخیز و بازآی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم ازین پی
چو دانش با روان و شیر با می.
(ویس و رامین).
ط ||در غیبت. در غیاب:
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبانها آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.
(از صحاح الفرس).
||عزم. صدد. قصدط:
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است.نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.نظامی.
بیرون شد پیر زن پی سبزه
و آورد پژند چیده بر تریان.
اسماعیل رشیدی.
ط -اندر پی؛ اندر صدد. در صدد:
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.عنصری.
ط - پی چیزی چون زغال یا گندم؛ بتحصیل آن. در طلب آن.
- در پی؛ در صدد:
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ورنه پیلی در پی تبدیل باش.مولوی.
ط پی.
[پَ / پِ یِ] (حرف اضافه) برایِ. بهرِ. لِ. جهتِ. علتِ. واسطهء. سببِ:
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش نام و ننگ آمدم.فردوسی.
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردم پی کارزار.فردوسی.
آتش بر دیگ پی کار تست
آب به بیگار تو در آسیاست.ناصرخسرو.
ایا که فتنه شده ستی در آرزو مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.سوزنی.
پی تبرک هر کس در او زنند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.سوزنی.
زبان بسته بمدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مرهم آورد خرما.
خاقانی.
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.خاقانی.
یا چو غربیان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر.نظامی.
ابر برناید پی منع زکات
وز زنا افتد و با اندر جهات.مولوی.
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.مولوی.
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید.مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من.مولوی.
یا پی احسنت و شاباش و خطاب
خویشتن مردار کن پیش کلاب.مولوی.
سایهء قچ را پی قربان مکش.مولوی.
ط - از پی (ز پی)؛ بعلت. از بهر. بسبب. از برای. جهت. بواسطهء: از پی فلان کار یا چیز؛ از برای آن. (برهان). از پی مغز خاکیان؛ از برای تری دماغ آدمیان. (آنندراج):
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو.
(منسوب به رودکی).
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتر دیش.رودکی.
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس.فردوسی.
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.فردوسی.
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.فردوسی.
همه از پی سود بردم بکار
بدر داشتن لشکر بیشمار.فردوسی.
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش.فردوسی.
شهنشاه ایران [گیتی] مرا افسر است
نه پیوند او از پی دختر است.فردوسی.
سواران و گردان ایران زمین
همه بردشان از پی جنگ و کین.فردوسی.
که ضحاک را از پی خون جم
ز جنگ آوران جهان کرد کم.فردوسی.
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته.فردوسی.
بمیدان آمل دو دار بلند
زدند از پی تیره دزد نژند.فردوسی.
گر این آمدن از پی خواسته ست
خرد بیگمان نزد تو کاسته ست.فردوسی.
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه.فردوسی.
پس آنگاه سام از پی پور خویش
هنرهای شاهان بیاورد پیش.فردوسی.
که آن آمدنش از پی بچه بود
نه از بهر سیمرغ او رنجه بود.فردوسی.
شما را کنون از پی کیست جنگ
چنین زخم شمشیر و چندین درنگ.
فردوسی.
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
بمن داد شاه از پی مهتری.فردوسی.
برآراست طوس از پی کارزار
بخواند آنچه بودند مردان کار.فردوسی.
بخوردند آب از پی خرمی
ز خوردن نیامد بدو در کمی.فردوسی.
رها کردشان از پی نام را
همان از پی شادی و کام را.فردوسی.
بدو گفت این رزم آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست.فردوسی.
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
ترا از پی زین و تنگ آفرید.فردوسی.
مریزید خون از پی تاج و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج.فردوسی.
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.فردوسی.
گر او از پی دین شود زشتگوی
تو از بیخرد هوشمندی مجوی.فردوسی.
که ایدر من از بهر جنگ آمدم
به رنج از پی نام و ننگ آمدم.فردوسی.
یکی از پی آنکه او [یوسف] کودک است
دگر آنکه همتای او اندک است.فردوسی.
همانا ندانی که من کیستم
بدین رزمگه از پی چیستم.فردوسی.
چرا برد باید همی روزگار
که گنج از پی مرد آید بکار.فردوسی.
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت.فردوسی.
بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.فردوسی.
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را.فردوسی.
بدین پنج فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد بره از پی کار کرد.فردوسی.
که از تور بر ایرج نیکبخت
چه آمد پدید از پی تاج و تخت.فردوسی.
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.فردوسی.
گرفتار شد اردوان در میان
بداد از پی تاج شیرین روان.فردوسی.
چو آن نامه بر خواند قیصر سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه.فردوسی.
مده از پی تاج سر را بباد
که با تاج خود کس ز مادر نزاد.فردوسی.
اگر نیستی از پی نام بد
و یا سوی یزدان سرانجام بد.فردوسی.
سپر بر سر آورد بهرام گرد
تهمتن بیامد پی دستبرد.فردوسی.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس دو چشمش مبیناد بخت.
فردوسی.
در آمد ز درگاه من آن نگار
غراشیده و از پی کارزار.علی قرط اندکانی.
باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین.فرخی.
باد خزانی ز ابر پیلان کرده است
از پی آن تا ترا کشند عماری.فرخی.
آنکه زاد ای بزرگوار ترا
از پی رادی و بزرگی زاد.فرخی.
کوه غزنی ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.فرخی.
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدو یابد جاه.فرخی.
ایزد او را از پی سالاری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین؟
فرخی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.فرخی.
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست.
فرخی.
از پی خدمت تو کرد جدا از تن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان.فرخی.
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
فرخی.
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان
میان بادیه ها حوضهای چون کوثر.فرخی.
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زرّ که باشد بجوال.فرخی.
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد.فرخی.
چو کوه رو بمصافش نمود و بر لب رود
نمود گرد سپاه و ستاد از پی کار.فرخی.
هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زآن بت روزی جدا شدن نتوان.
فرخی.
از پی تهنیت خلیفه بتو
بفرستد کس، ار بنفرستاد.فرخی.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
فرخی.
مجلس او ز پی اهل ادب
بسفر ساخته همچون بحضر.فرخی.
سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم
از پی آنکه بماند ببناگوش تو سیم.فرخی.
از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سدهء فرخ روز دهم بهمن ماه.فرخی.
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.فرخی.
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتران کنند طلب.فرخی.
آنچه او کرد بتزویج یکی بندهء خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر.فرخی.
از پی آن تا دهی بر نانت دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان.
فرخی.
گفتم که چرا چو ابر خون بارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم.عنصری.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم.
منوچهری.
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین و نقم.
منوچهری.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی ستر خدم.
منوچهری.
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف وار.
ابوحنیفهء اسکافی.
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفهء اسکافی.
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم.ابوحنیفهء اسکافی.
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.اسدی.
شهان از پی آن فزایند گنج
که از تن بدو بازدارند رنج.اسدی.
تو گنج از پی رنج خواهی همی
فزوده بزرگی بکاهی همی.اسدی.
کنون نیز هر جا که شاهی بود
و یا دانشی پیشگاهی بود
چو میرد بتی را بهم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی.اسدی.
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای.
اسدی (گرشاسبنامه).
ای مظفر شاه اگر چه تو نیارایی بجنگ
از پی آرایش جیش مظفر بیرون آی.
؟ (از لغت نامهء اسدی).
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدارست.
ناصرخسرو.
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان.مسعودسعد.
سپند از پی آنکه چشم بدان
بگرداند ایزد ازین روزگار.مسعودسعد.
ز کلک سرسبز اوست(1) از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیزرونده نوند.سوزنی.
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش.سوزنی.
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مردم.سوزنی.
چو کار تنگ رسیدم شهادت آوردند
نگفتم از پی آزرم اوستاد رجیم [یعنی شیطان].
سوزنی.
ثنانیوش و عطابخش باش از پی آنک
ثنانیوش و عطابخش راست طول بقا.
سوزنی.
بیقین دانم کان ترک ستمکارهء من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.سوزنی.
روز عمر تو باد کز پی تست
که شب انس و جان سحر دارد.انوری.
بطول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع در این عرصه گاه ارزان است.
انوری.
از پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل.
انوری.
سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام.انوری.
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.انوری.
بهر پاسست مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج.سنائی.
از پی ملک و شرع بسته کمر
پیش علم علی و عدل عمر.سنائی.
وز پی سوزیان و از چیزش
یرحم الله گوید از تیزش.سنائی.
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل، که از گلو گرید.سنائی.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایهء ایزد از پی آن است.سنائی.
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندرکرد.سنائی.
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه.سنائی.
چون ازین گنده پیر گشتی دور
دست پیمان برآری از پی حور
زآنکه این گنده پیر شوی کش است
سه طلاقش ده ارت هیچ هش است.سنائی.
از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.
سنائی.
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا.
خاقانی.
از پی آن پسر که خواهد بود
قرنها سعد اکبر افشانده ست.خاقانی.
گویی اندر دامن آید پای دل
کز پی آن در سر افتادست باز.خاقانی.
خوش جوابیست که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.خاقانی.
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانیست
از پی کشت قضا چشم به نم داشتن.خاقانی.
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.خاقانی.
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در پی رایت رهین.
خاقانی.
از پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده اند.
خاقانی.
اینت شهباز کز پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.خاقانی.
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.خاقانی.
از پی یک صره ز سیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصافست.خاقانی.
بلی از پی چار منزل گرفتن
نه از فقر سرمازدائی نبینم.خاقانی.
بگذر از فلسفی که از پی چرخ
شاید ار فلس فی نمی شاید.خاقانی.
گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.خاقانی.
که گفته ست فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم ز عقاب.خاقانی.
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان بخراسان یابم.خاقانی.
هستم باد گشته سر از پی نیستی روان
هستی هر تنم ولی نیست تنم دریغ من.
خاقانی.
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.خاقانی.
ببند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
خاقانی.
انت فیهم بتو رب خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ما کان بخراسان یابم.
خاقانی.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهء حیوان نیافتم.
خاقانی.
خاقانی از پی تو سراندازد ار چه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده ای.
خاقانی.
چتر با رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سراندازیم.خاقانی.
از پی آن تا حصار غم بگشایی
جام سوار آمد و پیاده قنینه.خاقانی.
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر، از پی این کار زاده ای.
خاقانی.
از پی تعویذ جانها عاشقان
آب و مشک و زعفران آمیخته.خاقانی.
وز پی آن تا کند جامهء بختش سپید
میکند از قرص ماه قرصهء صابون فلک.
خاقانی.
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است.خاقانی.
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغیست فربه از پی قربان صبحگاه.
خاقانی.
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس، شام پلاس مصاب.
خاقانی.
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بی حربهء قصاب.
خاقانی.
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته.نظامی.
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
بدرگاه شاه از پی پای رنج.نظامی.
خورشهای شاهانهء مشکبوی
طبقهای مشک از پی دست شوی.نظامی.
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان.نظامی.
پردهء سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست.نظامی.
شنیدم کز پی یاری هوسناک
بماتم نوبتی زد بر سر خاک.نظامی.
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن.نظامی.
دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست
اگر نشد به جگر گوشهء عدوت آزور.
کمال اسماعیل.
چو جان خصم ترا در ازل پدید آورد
بیافرید خدا از پی عذاب آتش.
سیف اسفرنگ.
دم خوش بایدت از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش، پوست بر او زندانست.
اثیر اومانی.
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را.مولوی.
شراب از پی سرخ رویی خورند
وزو عاقبت زردرویی برند.سعدی.
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.سعدی.
دو کس چَهْ کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت، یکی زشت نام.سعدی.
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندر سرا بوستان.سعدی.
سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست
که فرق نیست میان دو نوع بسیاری.سعدی.
نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین از پی خدمت بمیان بستن. (گلستان).
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.(گلستان).
مکن تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب.
ابن یمین.
هر کسی را ز پی کار دگر ساخته اند.
ابن یمین.
بخاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
بباختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما.حافظ.
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید
طالب گنج بباید که بویران گذرد.قاآنی.
ط - ||بهرِ. خورِ. درِ. از پیِ. از درِ، در خورِ. صالح برایِ. سزاوارِ. بابتِ:
ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم.
(از فرهنگ اسدی نسخهء مدرسهء سپهسالار).
ط ||عوضِ. بجایِ:
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن.مولوی.
ط پی آب.
[پَ] (اِ) نامی که در دامغان و خوار به پَدَه دهند. رجوع به پده شود. و نیز آن را در این نواحی پی چوب گویند. رجوع به پی چوب شود. پده اصطلاح مردم نواحی میان سیرجان و بندرعباس است و آن نوعی از سفیدار باشد و سفیدار از تیرهء سالی کاسه(1) و از جنس پوپولوس(2) است و سه گونهء آن در ایران موجود است. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص189).
(1) - Piste. (1) - ن ل: فرخنده پی.
(1) - ن ل: کلک سبک سیر اوست.
(1) - Salicacees.
(2) - Populus. پی آوردن.
[پَ وَ دَ] (مص مرکب) دنبال کردن نشان پای. برداشتن ایز: زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدند، گفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمهء طبری بلعمی).
ط پیا.
(ص) در لهجهء لری: مرد کامل و رسیده و مجازاً بمعنی باارج و ارزنده. ||در تداول عامه، متمول. صاحب اعتبار. صاحب مکانت و منزلت. صاحب مقام و مرتبت: برای خود پیائی شد. برای خودش پیائی است.
پیا.
(اِخ) (فلیکس)(1) نویسندهء درام و سیاستمدار فرانسوی. مولد ویرزُن (1810 - 1889 م.).
].Pia]
(1) - Piat
پیائوزرو.
[ءُ زِ رُ] (اِخ)(1) نام دریاچه ای است در قسمت شمالی روسیه، در ایالت آرخانگلسک، در قضای کم و در 200 هزارگزی شمال غربی کم، طول آن 75 و عرض آن 20 هزار گز است و بوسیلهء نهرهایی با دریاچه های واقع در گرداگرد خود و هم با دریاچه های فنلاند مرتبط میگردد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - P´aozero.
پیائوهی.
(اِخ)(1) نهری است در برزیل که از ایالتی بهمین اسم سرچشمه گیرد و بسوی شمال روان شود و پس از طی 500 هزارگز در9 درجه و شصت ثانیه عرض جنوبی به رود پاراناهیبا پیوندد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piauhy.
پیائوهی.
(اِخ)(1) سلسله جبالی در ایالتی بهمین اسم در برزیل، و بین همین ایالت با دو ایالت باهیا و پرنامبوگ در 9 درجه و 11 دقیقهء عرض جنوبی، از جنوب غربی بسوی شمال شرقی امتداد یابد و از طرفین هم با سلسله های جبال دیگر متصل است و حوزهء سانفرانسیسکو را از حوزهء پاراناهیبا جدا سازد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piauhy.
پیائوهی.
(اِخ) یکی از ایالات شمالی برزیل و در ترتیب اخیر یکی از جماهیر متفقهء برزیل بشمار است، از دو طرف جنوب شرقی و جنوب غربی بوسیلهء یکرشته جبال از دو جمهوری باهیا و پرنامبوگ مفروز گشته است، و از سمت مغرب بجمهوری سآرا و از طرف مشرق بجمهوری مارانهائو محدود میگردد. از سوی شمال رفته رفته باریک میشود، و فقط جزئی ساحلی در مصب پاراناهیبا باقی میماند. مساحت آن 301797 هزارگز مربع است. مرکزش شهر اوپراس است. شهرها و قصباتی هم دارد مانند پاراناهیبا و پیراروگه. دو طرف جنوب و مغرب آن کوهستانیست و در جهت شمال دشتهای وسیعی دارد. هوایش بسیار گرم و اراضی آن بس حاصلخیز است، لیکن در حال حاضر ثروت عمومی آنجا منحصر بچهارپایان میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).
پیاب.
[پَ] (اِ مرکب) پایاب که بن حوض و ته دریا باشد و به عربی قعر گویند. (برهان). پایاب. ته دریا. بن دریا. قعر.
- بی پیاب؛ بی پایاب، جائی که پا بقعر آن نرسد. (انجمن آرا).
||نهایت هرچیز. ||تاب و طاقت. (برهان). و رجوع به پایاب شود.
پیاپی.
[پَ / پِ پَ / پِ] (ص مرکب، ق مرکب)(1) از اتباع است. پی در پی. پی هم. پشت سرهم. پشت هم. یکی پس دیگری. متتابع. یکی از پس دیگری. متعاقب. پیوسته. مسلسل. متوالی. متواتر. دمادم. مکرر. در پی یکدیگر. پشت سر یکدیگر. متتالی. مترادف. مذعانین. (منتهی الارب). علی التوالی. متوالیاً. بتوالی. درپی. علی الاتصال. (آنندراج). یکی عقب دیگری. دنبال هم. بدنبال یکدیگر. در دنبال هم. موالاة. (دهار). مرة بعد اخری. کرةً بعد اخری. متصلاً. تارة بعد اخری. تتری. (منتهی الارب). دهاق. پی به پی. (شرفنامه):
پیاپی همی تیغ و خنجر زدند
گهی بر میان گاه بر سر زدند.فردوسی.
تا ز دور آسمان اهل زمین را دیدنیست
تیر و تابستان پیاپی چون زمستان و بهار.
سوزنی.
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قدر دمادم.انوری.
لشکر بر عقب او پیاپی میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). لشکر پیاپی میرسید. (اسکندرنامهء نفیسی).
لبالب جام بر دونان کشیدی
پیاپی جرعه ها بر من فشاندی.خاقانی.
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش.نظامی.
همان تشنهء گرم را آب سرد
پیاپی نشاید بیکباره خورد.نظامی.
فروبسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی.نظامی.
درودی پیاپی رساندش نخست
فرستادگی کرد بر خود درست.نظامی.
پیاپی رطلها پرتاب میکرد
ملک را شهربند خواب میکرد.نظامی.
رخ شیرین ز خجلت گشته پرخوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی.نظامی.
اگر چه پادشاهی بود و گنجش
ز بی یاری پیاپی بود رنجش.نظامی.
پیاپی شد غزلهای عراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی.نظامی.
شراب لعلگون افکنده در جام
پیاپی کرده جام از صبح تا شام.نظامی.
جام در ده پیاپی ای ساقی
تا کنم جان خویش بر تو نثار.عطار.
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید.سعدی.
پیاپی(2) بدنبال صیدی براند
شبش دست داد از حشم بازماند.سعدی.
هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد
ز دست دوست نشاید که انتقام کنند.سعدی.
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.سعدی.
هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب
اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری.
سعدی.
هلب؛ پیاپی باریدن باران بر قوم. هک؛ پیاپی نیزه زدن. خوی، خواء؛ پیاپی شدن بر کسی گرسنگی. دراک؛ پیاپی شدن چیزی بر چیزی. تدریک؛ پیاپی باریدن باران. ادفاف؛ پیاپی رسیدن امور بر کسی. خت؛ پیاپی بنیزه زدن. هجهجة؛ پیاپی بانگ کردن شتر. هتلان، تهتال، هتول، هتل؛ پیاپی باریدن یا تنک باریدن. هتن؛ پیاپی باریدن ابر. تتایع؛ پیاپی درفتادن. هزمجة؛ سخن متتابع و پیاپی. هزامج؛ آواز پیاپی. انهیال؛ پیاپی آمدن بر کسی و فراگرفتن او را به دشنام و ضرب. تهکم؛ پیاپی نیزه زدن. تهافت؛ پیاپی آمدن. هطل؛ پیاپی شدن باران بزرگ متفرق قطره. (منتهی الارب). اشعال؛ پیاپی آب از مشک آمدن. (تاج المصادر بیهقی). اشعال؛ پیاپی خون از جراحت چکیدن. (تاج المصادر). عود، اعتیاد؛ پیاپی آمدن. تقادع؛ پیاپی مردن قوم. ارمعلال، ارمغلال؛ پیاپی افتادن قطره های اشک از چشم. قطقط؛ پیاپی بارنده. اسبال؛ پیاپی آمدن باران. (از منتهی الارب). انقاع؛ پیاپی بانگ کردن. (تاج المصادر). تطلب؛ پیاپی جستن. (منتهی الارب). تثویب؛ پیاپی خواندن. (تاج المصادر). تبلبل؛ پیاپی خوردن شتر گیاه را چنانکه هیچ فرونگذارد. تکلح، الهاب؛ پیاپی درخشیدن برق. (منتهی الارب). انسجار؛ پیاپی رفتن. رکض. عل؛ پیاپی زدن. (تاج المصادر). تتابع، تکاتع، تقاطر، تواتر، ترادف، توالی؛ پیاپی شدن. (دهار) (زوزنی) (منتهی الارب). سکب، تساتل؛ پیاپی شدن. (از منتهی الارب). تعلیل؛ پیاپی شراب دادن. (تاج المصادر). موالات، مرازمة، متابعة؛ پیاپی کردن. (تاج المصادر). لجاذ؛ پیاپی کردن کاری را. تقاطر؛ پیاپی گردیدن چیزی. (منتهی الارب). ط ||هم قدم:
رود انصاف با طبعش پیاپی
دود اقبال با امرش برابر.مسعودسعد.
ط پیاتره.
[رَ] (اِخ)(1) قصبهء مرکزی ایالت نیامچو در خطهء بغدان از رومانی، واقع در 282 هزارگزی بخارست و در ساحل چپ بیستریچه در دامنهء کوه مرتفعی بهمین نام. دارای راه آهن و تجارت و بازاری سالانه. و آن از قصبات باستانی است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Consecutif, consecutivement. coup sur coup. une fois apres lcautre.
(2) - ن ل: تکاور (و در این صورت اینجا شاهد نیست).
(1) - Peatra.
پیاتیگورسک.
(اِخ)(1) قصبهء مرکز قضا در جهت جنوبی روسیه، واقع در 172 هزارگزی شمال غربی ولادی قفقاز؛ کنار رود پودقوموق از شعب رود قومق. دارای حمامهای معدنی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piatigorsk.
پیاتیگورسک.
(اِخ)(1) قضایی در جنوب شرقی روسیه، دارای 33326 هزارگز مربع مساحت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piatigorsk.
پیاچنچه.
[چِ چَ] (اِخ) شهری به ایتالیا. پلزانسه. (قاموس الاعلام ترکی).
پیاچه.
[چَ] (اِخ)(1) قصبه ای در جزیرهء سیسیل (صقلیه)، واقع در 30 هزارگزی جنوب شرقی شهر کالتانیرته. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piazza.
پیاچی.
(اِخ)(1) یکی از مشاهیر منجمان ایتالیا. وی بسال 1747 متولد و در 1826 م. در ناپولی وفات یافته است. او مؤسس و مدیر رصدخانهء پالرم بوده و سیارهء موسوم به «سیروس» را کشف کرده است و دفتری نجومی محتوی بر 7646 عدد ستاره ترتیب و تنظیم کرده و بر اثر ابراز خدمات علمی و فنی شایان توجه به مدیری رصدخانهء ناپولی برگزیده شد. وی در اکثر آکادمیهای اروپا سمت عضویت داشته است و آثار معتبری در علم نجوم دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piazzi.
پیادان.
(اِخ) ده کوچکی از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان، واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری اصفهان و یک هزارگزی راه کرارج ببراگون. دارای 22 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
پیادگان.
[دَ / دِ] (اِ) جِ پیاده. مقابل سوارگان. خش. (منتهی الارب). رجاله. بنوالعمل. (منتهی الارب). شوکل. (منتهی الارب): پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش ایستاده. (تاریخ بیهقی ص 376 چ ادیب). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). تؤرور؛ پیادگان سلطان که بی وظیفه همراه لشکر باشند. عدی؛ گروهی از مردم که پیشتر حمله کنند از پیادگان. (منتهی الارب).
ط - پیادگان حاج؛ متوکلین بر راه حجیج: پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند. (گلستان).
ط - پیادگان عاج؛ پیاده های شطرنج.
پیادگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی پیاده. مقابل سواری.
پیاده.
[دَ / دِ] (ص، ق، اِ)(1) آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن. کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره. پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس. بی مرکب. صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی بمعنی پا و آده کلمهء نسبت است زیرا که رفتار از لوازم پاست و پیاده را سر و کار با پاست و برین تقدیر باید بفتح باشد لیکن مشتهر بکسر است - انتهی(2). رَجَل. رَجِل. رَجُل. رَجلان. رِجلان. ماشی. راجل. (منتهی الارب). جریده (در تداول مردم الموت و رودبار قزوین و کلمه را بمعنی تنها نیز بکار برند). این کلمه با مصدر شدن و رفتن و آمدن صرف شود. ج، پیادگان:
گوی بود نامش خشاش دلیر
پیاده برفتی بر نره شیر.فردوسی.
بپیش اندرآمد یکی خارسان
پیاده ببود اندر آن کارسان.فردوسی.
چو گرسیوز آمد بدرگاه اوی
پیاده بیامد از ایوان بکوی.فردوسی.
کنون دست بسته پیاده کشان
کجا افسر و گاه گردنکشان.فردوسی.
پیاده فرستاد بر هر دری
بجنگ اندرآمد گران لشکری.فردوسی.
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.
فردوسی.
پیاده بیامد به بیت الحرام
سماعیلیان زو شده شادکام.فردوسی.
سوار و پیاده همی برشمرد
نگه کرد تا کیست سالار گرد.فردوسی.
پیاده بیاورد و چندی سوار
هر آنکس که بود از در کارزار.فردوسی.
پیاده شو، از شاه زنهار خواه
بخاک افکن این گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
پیاده همه پیش اندر دوان
برفتند بر خاک و تیره روان.فردوسی.
بکوشیم چون اسب گردد تباه
پیاده درآییم در رزمگاه.فردوسی.
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه.فردوسی.
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.فردوسی.
چنین گفت پیران از آن پس بشاه
که نتوان پیاده شدن تا سپاه...فردوسی.
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا بنزدیک شاه.فردوسی.
پیاده شوم سوی مازندران
کشم خود و شمشیر و گرز گران.فردوسی.
چو آمد بنزدیک شاه و سپاه
فریدون پیاده بیامد براه.فردوسی.
پیاده بیامد بنزدیک اوی
بدو گفت کای مهتر نامجوی.فردوسی.
پیاده مرا زآن فرستاده طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس.فردوسی.
همانگاه گیو دلاور رسید
نگه کرد و او را پیاده بدید.فردوسی.
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.فردوسی.
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار.فرخی.
از ارغوان کمر کنم از ضمیران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.منوچهری.
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داده جامه را آهار.
عنصری.
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج پایم آگاهی نداری.(ویس و رامین).
و سیصد پیادهء گزیده... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص352). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم، پس لازم باد بر من زیارت خانهء خدا که در میان مکه است سی بار پیاده نه سواره. (تاریخ بیهقی ص 319). امیر از هرات برفت با سوار و پیادهء بسیار. (تاریخ بیهقی).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
پیاده چو دیوار بر پای، پیش
سواران در آمد شد از جای خویش.اسدی.
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.اسدی.
بجنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی.اسدی.
هر که پیاده بکار نیستمش
نیست سواره هم او بکار مرا.ناصرخسرو.
پیاده به بسی از خر سواری
تهی غاری به از پرگرگ غاری.
ناصرخسرو.
گاه سخن بر بیان سوار فصیحیم(3)
گاه محال سفر(4) پیاده و لالیم.ناصرخسرو.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از رفتن سواره.ناصرخسرو.
راه مخوف باشد از پیاده دزد. بیشترین دیههاء آن مختل است. (فارسنامهء ابن البلخی ص124).
دارم از اشک پیاده ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم.
خاقانی.
بر هر چه در زمانه سواری به نیکویی
جز بر وفا و مهر، کزین دو پیاده ای.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم.خاقانی.
ترا دل بر دو خر بینم نهاده
نترسی کز دو خر گردی پیاده.عطار.
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.سعدی.
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل.سعدی.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.سعدی.
عامی متعبد پیادهء رفته است و عالم متهاون سوار خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا برهنه از کوفه با کاروان حجاز همراه ما شد. (گلستان).
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند.حافظ.
چون طفل نی سوار بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم؟
ط - امثال:طالهی نان سواره باشد و تو پیاده.ظ
طاینقدر خر هست و ما پیاده میرویم.ظ
طپیاده شو با هم راه برویم.ظ
طسواره از پیاده، سیر از گرسنه خبر ندارد.ظ
طهزار سواره را پیاده میکند.ظ
ترتور؛ پیادهء سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب).
- پای پیاده؛ رفتنی بسختی و رنج، بی هیچ استفادت از مرکوب، بی هیچ برنشستی: پای پیاده تا قم رفتم؛ هیچ بر ننشستم.
||غیر راکب. که بر مرکبی سوار نباشد. در حال پیادگی. مقابل سواره:
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز از درِ گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی.فردوسی.
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.فردوسی.
ط ||مردم بیسواد یعنی علم و فضل کسب نکرده. (برهان). کم مایه. ناآزموده: داودبیک بومحمد غاری(5) مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص139). درین حضرت بزرگ... بزرگانند، اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی). گفتند بوسهل را باید گفت تا نسخت کند که دانستندی که او در این راه پیاده است. (تاریخ بیهقی ص644). ط ||سست. ضعیف. عاجز:
بداد و بگاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده.سوزنی.
ط ||که بر نگین ننشانده بود (احجار نفیسه). نگینی که در خانهء انگشتری و مانند آن تعبیه نکرده باشند. (آنندراج). و بدین معنی سنگ پیاده (و مقابل آن: سنگ سوار) نیز گویند. ||پر برنیاورده: ملخ پیاده؛ ملخ بومی که بیشتر بجهد و طیران دراز ندارد. غوغاء. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). ملخ که بدون پر از جا بجهد و آن غیر پرواز است. (آنندراج). صاحب ملخص اللغات یعنی حسن خطیب کرمانی گوید: العرادة؛ ملخ پیاده. و صاحب صحاح گوید: العرادة کسحابة؛ الجرادة الانثی(6). ||جنس کوتاه از درختان زیرا که پیاده نسبت به سوار کوتاه و پست میباشد. (آنندراج):
قدی چو سرو پیاده، سری چو کندهء گور(7)
لبی چو کشتهء آلو، رخی چو پردهء نار.
سوزنی.
ط ||از انواع بید. نوعی از درخت بید و تاک انگور. (برهان). نوعی از بید و ظاهراً آنهم در نوع خود پست خواهد بود. (آنندراج):
از پی بید پیاده در بهار خلق تو
بادهای دی عنان اشهب عنبر کشند.
ط - سرو پیاده؛ مقابل سرو سواره. سرو کوتاه قامت.
- گل پیاده؛ از اقسام گل سرخ رزای(8)(لاطینی) است:
گر کند خلق ترا شاعر مانند بگل
نه پیاده دمد از شاخ گلی، نی رعنا.
مختاری.
گل پیاده مدانش که از کمال شرف
کمیت سرکش اقبال را سوار آمد.
احمد کشائی مستوفی.
جایی که بره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده.امیرخسرو.
مرحوم قزوینی در حواشی لباب الالباب عوفی (ج 1 ص326) در شرح بیت ذیل از جمال الدین محمد بن نصیر (ج 1 ص117) نوشته اندط:
لاله رفت ارچه پای در گل بود
گل اگر چه پیاده بود رسید.
گل پیاده هر گلی را گویند که آن را درختی نباشد چون نرگس و لاله و نحو آن. این معنی برای بیت فوق مورد تأمل است.
ط - ناخوشی پیاده؛ مرض مزمن(9)، مقابل سواره، مرض حاد(10): سل پیاده؛ مقابل سل سواره.
||ملازم. فراش قاضی. فراش احضار؛ پیادهء قاضی، ابومریم(11):
چون پیادهء قاضی آمد این گواه
که همی خواند ترا تا حکم گاه
مهلتی خواهی تو از وی درگریز
گر پذیرد شد و گر نه گفت خیز.مولوی.
شُرطیّ؛ پیادهء کوتوال، شُرطی. تؤرور. (منتهی الارب). ط ||نام یکی از مهره های شطرنج که بیدق معرب آن است. (آنندراج). پیاذه. (انجمن آرا). شانزده مهرهء صف پیشین شطرنج هشت در یک سو و هشت در سوی دیگر. هشت مهرهء صف اول هر سوی شطرنج، و حرکت آن یک خانه یک خانه و گاه در آغاز دو خانه است و از چپ و راست زند. بیدق. بذق(12):
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.فردوسی.
چو شاه شطرنج ار چه قویست دشمن تو
چو یک پیاده فرستی ز خان و مان بجهد.
جمال الدین عبدالرزاق.
نایافته شه رخی ز وصلش یک راه
شد سیم به پیل وار خرج آن ماه
بر دست گرفت کجروی چون فرزین
تا ز اسب پیاده ماندم از وی ناگاه.
جمال الدین عبدالرزاق.
چند پیاده از داستان دستان زنان بر نطع سمع شاه براندند. (سندبادنامه ص160).
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
بفرزینی کجا فرزانه گردد.عطار.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.سعدی.
پیادهء عاج عرصهء شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان). بند؛ پیادهء فرزین. (منتهی الارب).
ط پیاده آمدن.
[دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب)مقابل سواره آمدن. راه پیمودن بی مرکب. رجوع به پیاده و شواهد آن شود.
(1) - A pied. (2) - این وجه اشتقاق بر اساسی نیست، چه اصل کلمه در پارسی باستان padata (قس: سانسکریت ,padatika ,padati معرب آن بیدق) است. (از برهان قاطع چ معین).
(3) - ظ: سوار و فصیحیم.
(4) - ظ: محال [بضم میم] و سفه.
(5) - بیهقی چاپ آقای دکتر فیاض (ص 144 حاشیه): ادیبک ابومحمد دوغابادی.
(6) - یکی از جاها که دلیلست بر اینکه اول لغت عربی بفارسی نوشته شده همین جاست، عراده ملخ پیاده است یعنی ملخ که بجهد و نپرد یعنی ملخهای بومی و چون عراده را بپارسی ملخ پیاده نوشته اند در نسخه ای پیاده را ماده خوانده و به انثی ترجمه کرده اند. (دهخدا).
(7) - کذا و شاید: دهان چو کندهء گور؟ (8) - Rosa.
(9) - Chronique.
(10) - Aigu. (11) - رجوع به ابومریم شود.
(12) - Pion.
پیاده بودن.
[دَ / دِ دَ] (مص مرکب)مقابل سواره بودن. راکب و فارس نبودن. بی مرکب بودن: سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاد و داعی نیز همراه و پیاده بود. (گلستان). ط ||پیاده بودن در کاری؛ ناآزموده بودن. بی بهره و بی اطلاع بودن. کم مایه بودن در آن. مایه و بهره ای از آن نداشتن:
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم.خاقانی.
وزیر ابوالعباس در عربیت پیاده بود امثله و مناشیر دیوانی و احکام سلطانی را فرمود که بپارسی نوشتند. (آثار الوزراء عقیلی).
ط - از چیزی پیاده بودن؛ در آن تسلط نداشتن:
بر هر چه در زمانه، سواری به نیکویی
جز بر وفا و مهر کزین دو پیاده ای.خاقانی.
ط پیاده دزد.
[دَ / دِ دُ] (اِ مرکب) دزد که مرکب و برنشست ندارد: و آن راه مخوف باشد از پیاده دزد و هوای آن سردسیر است و معتدل. (فارسنامهء ابن البلخی ص134).
ط پیاده دوانیدن.
[دَ / دِ دَ دَ] (مص مرکب) کس فرستادن. بشتاب روانه کردن: آن بود که پیاده بدرگاه گیتی پناه دوانید و عرضه داشتی بدین حضرت فرستاد. (نفثة المصدور، از سبک شناسی ج 3 ص 235).
ط پیاده رفتن.
[دَ / دِ رَ تَ] (مص مرکب)مقابل سواره رفتن. رفتن نه بر مرکب. ترجل. (دهار). پیاده شدن. طی طریق بی مرکب:
پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسبی
که ناگهت بزمین بر زند چنانکه نمانی.
سعدی.
ط پیاده رو.
[دَ / دِ رَ / رُو] (اِ مرکب) قسمتی از دو طرف راه یا خیابان یا کوچه که گذرگاه پیادگان فقط می باشد. مقابل سواره رو، بمعنی قسمت میانی رهگذر یا خیابان. هریک از دو کناره یا بر خیابان برای رفتن پیادگان. پیاده گرد. ||(نف مرکب) آنکه غیر سواره رود. آنکه با پای خود بی مرکبی طی طریق کند. مجرد رو. (آنندراج): مردم پیاده رو را حال بتر از این بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص626). و مردم آن جمله ایراهستان سلاح ور باشند و پیاده رو و دزد و راه زن. (فارسنامهء ابن البلخی ص132). و مردم پیاده رو و سلاح ور و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامهء ابن البلخی ص141).
در حضرتش از علو پایه
ارواح پیاده رو چو سایه.
میرزا فصیحی (از آنندراج).
ط پیاده روی.
[دَ / دِ رَ] (حامص مرکب)عمل پیاده رونده. رفتن غیر سواره. طی طریق با پای بی مرکب. راه پیمودن بی بر نشستی.
پیاده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب)(1)فرود آمدن از ستور. پیاده گردیدن از مرکب یا کشتی یا درشکه و اتومبیل یا هر وسیلهء نقلیهء دیگر، بزیر آمدن از آن. پائین آمدن و فروآمدن از آن:
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ
پیاده شدی پیش جنگی پشنگ.فردوسی.
همه پیش کسری پیاده شدند
کمر بسته و دل گشاده شدند.فردوسی.
بگفت این و آمد بتوران سپاه
پیاده شد و رفت نزدیک شاه.فردوسی.
پیاده شد و برد پیشش نماز
بدیدار او بد نیا را نیاز.فردوسی.
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید.فردوسی.
چو دیدش سپهدار هاماوران
پیاده شدش پیش با مهتران.فردوسی.
فرود آمد از دژ دوان اردشیر
پیاده بشد پیش او شهرگیر.فردوسی.
چو پیران بنزد سیاوش رسید
پیاده شد از دور کو را بدید.فردوسی.
پسر نیز چون روی مادر بدید
پیاده شد و آفرین گسترید.فردوسی.
همه سرکشان خود پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند.فردوسی.
پیاده شد از اسپ رستم چو باد
بجای کله خاک بر سر نهاد.فردوسی.
چون بوالمظفر را بدید پیاده شد و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص365). امیر دررسید، پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند. (تاریخ بیهقی). استرجال؛ پیاده شدن خواستن. ط ||پیاده رفتن. ترجل. (تاج المصادر بیهقی):
پیاده همی شد ز بهر شکار
خشنسار دید اندر آن رودبار.فردوسی.
ط ||معزول شدن. برکنار شدن از کاری و شغلی. ||از غرور پائین آمدن و ذلیل شدن. (فرهنگ نظام).
(1) - Mettre pied a terre.
پیاده فروکردن.
[دَ / دِ فُ کَ دَ] (مص مرکب) پیاده گماشتن. (آنندراج):
آنجا که یک پیاده فروکرد عزم تو
ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار.
انوری.
ط پیاده کردن.
[دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب)(1)فرود آوردن از اسب یا هر مرکب دیگر. ارجال. (منتهی الارب). پیاده گردانیدن. از مرکب بزیر آوردن. پائین آوردن از ستور یا کشتی یا اتومبیل یا هر وسیلهء نقلیهء دیگر:
پیاده کند ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار.فردوسی.
ط - پیاده را فرزین کردن؛ او را به آخر صفحهء شطرنج رسانیدن و بجای آن مهرهء سواری گرفتن.
- سوارها را پیاده کردن (تعبیر مثلی)؛ سخت سلیطه بودن (زن)؛ شاهرا از اسپ پیاده میکند؛ سخت سلیطه و بی شرم است.
||معزول کردن. از کار دور داشتن. برکنار کردن کسی را از شغلی. منعزل ساختن: او را از آن عمل پیاده کردیم، عزل کردیم. ||جواهر برنشانده را از جای بیرون کردن. بیرون کردن گوهر از نگین. برداشتن نگین انگشتری از نگین دان. نگین از انگشتری باز کردن. از نگین دان بیرون کردن احجار کریمه. فص. (از منتهی الارب). ||جدا کردن اجزاء بهم پیوستهء ماشین یا دستگاه یا چرخ یا کارخانه یا توپ و امثال آن برای اصلاح و تعمیر یا نشان دادن اجزاء مرکبه و تعلیم کردن. انفصال قطعات. باز کردن اجزاء بهم پیوستهء آن. مقابل سوار کردن. ||در اصطلاح معماران و بنایان صورت خارجی دادن یعنی ساختن و بنا کردن نقشه ای را که مهندس و معمار بر کاغذ رسم کرده است. طرحی را که بر کاغذ است در خارج ساختن.
(1) - Descendre.
پیاده گرد.
[دَ / دِ گَ] (اِ مرکب) پیاده رو. قسمتی از جانب کوی یا خیابان یا کوچه یا راه که ستور و ارابه و دیگر وسایط نقلیه از آن نگذرد و مخصوص پیادگان باشد. مقابل سواره رو.
پیاده گردیدن.
[دَ / دِ گَ دی دَ] (مص مرکب) پیاده شدن. فرود آمدن از مرکبی. ||... از چیزی؛ کوتاه دست شدن از آن. دور ماندن و بی بهره شدن از آن:
ترا دل بر دو خر بینم نهاده
نترسی کز دو خر گردی پیاده.عطار.
ط پیاده گونه.
[دَ / دِ نَ / نِ] (اِ مرکب) چون پیادگان. ||(ص مرکب) بی بهره. کم بهره: برنایی بکار آمده و نیکوخط و در دبیری پیاده گونه و بجوانی روز گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص274).
ط پیاده نظام.
[دَ / دِ نِ] (اِ مرکب) پیادهء سپاهی. مقابل سواره نظام. سپاهیان پیادهء منظم. لشکریان بی مرکب: پیاده نظام عروس میدان جنگ است.
پیاده نهادن.
[دَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)زبون داشتن و عاجز انگاشتن. (برهان). حقیر و زبون پنداشتن. (آنندراج). زبون داشتن و اعتنا نکردن. (انجمن آرا). ||طرح دادن:
پیاده نهاده رخش ماه را
فرس طرح کرده بسی شاه را.نظامی.
فرس بفکند جوش من نیل را
رخ من پیاده نهد پیل را.نظامی.
ط پیادهء قاضی.
[دَ / دِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مأمور احضار. ابومریم(1). فراش احضار قاضی:
چون پیادهء قاضی آمد این گواه
که همی خواند ترا تا حکم گاه.مولوی.
نیز رجوع به پیاده شود.
ط پیارک.
[رَ] (اِ) مرغی است مشابه بلبل در صورت و صوت لیکن سبزرنگ و خردتر از آن. (آنندراج)(1).
(1) - رجوع به ابومریم شود.
(1) - ظ، مصحف «شارک».
پیارند.
[رَ] (اِ) پرند. درختچه ای است(1). رجوع به پرند شود.
(1) - Pteropyrum Aucheri.
پیاروآ.
(اِخ)(1) نام قومی از اهالی اصلی آمریکای جنوبی که در جمهوری ونزوئلا و اطراف مجرای نهر اورنوک در کمال توحش در جنگلها میگردند و در کوخهای جنگلی پناهنده میباشند، از حیث شکل و سیما باهالی دیگر آمریکای جنوبی شباهت دارند و رنگ بدنشان گندم گون تیره است و با این حال پاره ای از آنها و مخصوصاً زنها سیمای خوشی دارند. به پری و تناسخ معتقدند و چنان پندارند که ارواح اجدادشان بجسد حیوانی شبیه بخوک موسوم به تاپیر حلول میکند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piaroas.
پیارون.
(اِ) بهترین نوع خرما در حاجی آباد.

/ 27