پیخوسته.
[پَ / پِ خُسْ تَ / تِ] (ن مف مرکب) پیخسته. درهم آکنده یعنی در هم جسته :
ز بس کش بخاک اندرون گنج بود
ازو خاک پیخوسته را رنج بود(1).عنصری.
(1) - این بیت شاهد پیخسته نیز هست. رجوع به پیخسته شود.
پیخیدن.
[دَ] (مص) پاره کردن و بر جای گذاردن. (فرهنگ شعوری).
پید.
(ص) ترت و مرت. تار و مار. (برهان) (آنندراج). || بیفایده. || هرچه از تف آتش زرد و ضایع شده باشد. (برهان). هر چیزی که از تف آتش زرد شود و نزدیک به سوختن باشد.
پیدا.
[پَ / پِ] (ص، ق)(1) واضح. (منتهی الارب). روشن. هویدا. ظاهر. مقابل نهان. باطن. مقابل ناپیدا. آشکارا. مقابل پوشیده. لائح. نمایان. مظهر. (دهار). بَیَّن. ضحوک. (منتهی الارب). صرح. صادق. (منتهی الارب). مبین ذایع. بارز. نمودار. مرئی. معلوم. مشهود. وید. ضاحی. بدیده درآینده. عیان. جلی. پدید :
گزند تو پیدا گزند منست
دل دردمند تو بند منست.فردوسی.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه.فردوسی.
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.فردوسی.
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.فردوسی.
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه.فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.فردوسی.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.فردوسی.
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و تور و سلم از جهان.فردوسی.
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه.فردوسی.
بگشتند یکهفته گرد اندرش
بجایی ندیدند پیدا درش.فردوسی.
ز آواز اسپان و گرد سپاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.فردوسی.
بدژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه.فردوسی.
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه پیدا بتو دیدهء شهریار.فردوسی.
چو از شاه بشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن.فردوسی.
ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه
نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.فردوسی.
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست.فرخی.
از جملهء میران جهان میر برادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار.فرخی.
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست.فرخی.
قصهء این خروج دراز است و در تواریخ پیدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص192). و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. (تاریخ بیهقی ص 28). همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی ص 386). بباید نگریست که... مصطفی... را یاران بر چه جمله بود که پس از وفات وی چه کردند... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی). تا رستخیز این شریعت (اسلام) خواهد بود هر روز قوی تر و پیداتر و بالاتر. (تاریخ بیهقی)... غزنی دریائی است که غور و ملحق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی).
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز ازوی.اسدی.
چنین داد پاسخ که پیدا و راز
یک است ایزد داور بی نیاز.اسدی.
گر این نزدیک را گویی و آن مر دور را دانی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان.
ناصرخسرو.
همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
ناصرخسرو.
تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی
ترا این است پیدا تن ترا آن است پنهان جان.
ناصرخسرو.
درین پیدا و نزدیکت ببین آن دور و پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندرین زندان.
ناصرخسرو.
گر از نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدایی و کردگار تو مضمر.ناصرخسرو.
سه فرزند دارند پیدا و نهان
از ایشان دو پیدا و دیگر مستر.
ناصرخسرو.
بود پیدا بر اهل علم، اسرار
ولی پوشیده گشت از چشم اغیار.
ناصرخسرو.
پیدات دیگرست و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمایی.ناصرخسرو.
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ ار خبر شدت بعیان پیدا.ناصرخسرو.
دارِ تنِ پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهانست نهانست چنو دار.
ناصرخسرو.
ترا بر جهانی جز این پر عجائب
که پیداست اینجا دلیلست و برهان.
ناصرخسرو.
گه نرمم و گه درشت چون تیغ
پیداست نهان و آشکارم.ناصرخسرو.
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کار جوی نه پیدا را.ناصرخسرو.
پیدا چو تن تو است تنزیل
تأویل درو چو جان مستر.ناصرخسرو.
درین پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن.
ناصرخسرو.
آن قوم کز جلال و جمال و کمالشان
پیدا شده ست عالم ترکیب را جمال.
ناصرخسرو.
ازین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن شین و سین محمد.
ناصرخسرو.
زان عزیزست آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست.مسعودسعد.
زبس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شدست راز دل باغ سر بسر پیدا.
مسعودسعد.
و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشرهء برزویه هرچه پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند.خاقانی.
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان بهست
کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من.
خاقانی.
ناله پیدا ازان کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد.خاقانی.
با مائی و ما را نئی، جانی از آن پیدا نه ای
دانم کز آن ما نه ای، بر گو ازان کیستی.
خاقانی.
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد مویی و پیدا بما رسان.خاقانی.
دبیرست خازن به اسرار پنهان
وزیرست ضامن به اشکال پیدا.خاقانی.
گر دیده داشتی و نداری بدیدنت(2)
زان نو هلال ناشده پیدا چه خواستی؟خاقانی.
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.نظامی.
بسی پوشیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سر آن صورت هویدا.نظامی.
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا و نهان.عطار.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.مولوی.
بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.
سعدی.
فی الجمله قیامت توئی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتن است آن.
سعدی.
پیداست که سرپنجهء ما را چه بود زور
با ساعد و بازوی توانا که تو داری.سعدی.
دردی که برآید از دل سعدی
پیداست که آتشی است پنهانی.سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.سعدی.
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر بحسن معادست نی بحسن معاش.
سعدی.
برو علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان بنزدش یکیست.سعدی.
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را.سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.سعدی.
پیداست خود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگنای حلقهء میدان بروز جنگ.سعدی.
دو فتنه بیک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست.سعدی.
بگفت احوال ما برق جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست.سعدی.
که کشورگشایان مغفرشکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف.سعدی.
و عاقلان دانند که قوت طاعت در لقمهء لطیف است پیداست که از معدهء خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت. (سعدی گلستان).
صفای هرچمن از روی باغبان پیداست. استسفار؛ پیدا و آشکار خواستن. اظهر؛ پیداتر. || معلوم. معروف. خنیده :
تو بگشای و بنمای بازو بمن
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه.فردوسی.
چو پیداست نامت بهندوستان
بچین و بروم و بجادوستان.فردوسی.
|| متمایز :
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز.
فرخی.
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران.فرخی.
از جملهء میران جهان میر بر ادی
پیداتر از آن است که در روی نکو خال.
فرخی.
مردم از گاوی پسر پیدا بعلم و طاعتست
فعل نفس رستنی پیداست اندر بیخ و حب.
ناصرخسرو.
پیدا بسخن باید ماندن که نماندست
در عالم کس بی سخن پیدا پیدا.ناصرخسرو.
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
همه دانند که پیدا بود از عیسی خر.
سیف اسفرنگ.
(1) - Claire. Clairement. Evident. (2) - ن ل: داشتی و ندیدی...؛ ... بدیدمت.
پیدا آمدن.
[پَ / پِ مَ دَ] (مص مرکب)آشکارا شدن. ظاهر گردیدن. نمودار گردیدن. پدید آمدن. حاصل شدن. معلوم گشتن. از نهان بعیان آمدن. از غیبت بحضور پیوستن :
از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید.
منوچهری.
اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی). یکسال از فراشان تقصیرها پیدا آمد... گفت آن نیز بخشیدم. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است... که اگر بشرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد پس بنکت مشغول گشتم تا فایده پیدا آید. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی) . چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص393). هر کس... مرکبست از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آید. (تاریخ بیهقی). تا چون خصم پیدا آمد حکم حال مشاهدت را باشد. (تاریخ بیهقی). از چپ راه قلعهء مندیش ... پیدا آمد و راه بتافتند و بدانجانب رفتند. (تاریخ بیهقی). یک روز بر آن حصار بلندتر شراب میخوردیم از دور گردی پیدا آمد. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبه یی داشت حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی). ایزد عزّ ذکره... سبکتکین را... مسلمانی عطا داد تا از آن اصل درخت... شاخها پیدا آید بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی). چون امیر... بر این حالها واقف گشت تحیری سخت در وی پیدا آمد. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که من پیوسته ام تا صلح پیدا آید. (تاریخ بیهقی ص355). و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد و سکونی ظاهر پیدا آمد. (تاریخ بیهقی). بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان و فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند. (تاریخ بیهقی ص126).
بدل در چشم پنهان بین از ایشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زایشان.
ناصرخسرو.
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر.مسعودسعد.
بادی پیدا آید و آنرا در حرکت آرد. (کلیله و دمنه).
گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی.عطار.
اخترانی که بشب در نظر ما آیند
پیش خورشید محال است که پیدا آیند.
سعدی.
چه ذوق از ذکر پیدا آید او را
که پنهان شوق مذکوری ندارد.سعدی.
|| متمایز شدن. نمایان گردیدن. شناخته شدن :
از نبید آید پلیدی جهل پیدا بر خرد
چون بود مادر پلید ناید پسر زو جز پلید.
ناصرخسرو.
مرد هنرمند... بعقل و مروت پیدا آید. (کلیله و دمنه). || یافت شدن. (پیدا نیامدن؛ یافت نشدن): بفرمود تا همهء آب آن چاه را و بسیاری گل برکشیدند، پیدا نیامد (انگشتری پیغمبر (ص) که بچاه اریس افتاد). (مجمل التواریخ والقصص).
پیدا آوردن.
[پَ / پِ وَ دَ] (مص مرکب)هستی دادن. بوجود آوردن. پدید کردن. نمودن : چنانکه این پادشاه را پیدا آرد (خداوند) و با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتگاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی).
همی گویی زمانی بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجود ترا پیدا.
ناصرخسرو.
|| آشکار کردن : و در دولت و نوبت خویش منزلت او پیدا آرند. (کلیله و دمنه).
پیدائی.
[پَ / پِ ] (حامص) حالت و چگونگی پیدا.(1) ظهور. مقابل نهان. وضوح. روشنی. استبانت. ابانت. آشکاری. ذیوع. شهود. هویدائی. مقابل پنهانی :
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدائی میان مردمان.رودکی.
بوقتی کز شرف گویند با خورشید همتائی
دل سلطان نگهداری بپنهانی و پیدائی.
فرخی.
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کارجوی نه پیدا را.ناصرخسرو.
جان ز پیدائی و نزدیکیست گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.
مولوی.
شرع؛ پیدائی و راه دین. || بداهت.
(1) - Evidence.
پیدا بودن.
[پَ / پِ دَ] (مص مرکب)آشکارا بودن. نمایان بودن. پیدا نبودن. آشکار نبودن. نمایان نبودن :
سپاهی گران کوه تا کوه مرد
که پیدا نبد روز روشن ز گرد.فردوسی.
بجائی نبود ایچ پیدا درش
جز از نام شاهی نبود افسرش.فردوسی.
بکشتند چندان ز توران گروه
که پیدا نبد دشت و دریا و کوه.فردوسی.
بشد سام یل سوی مازندران
نبد دشت پیدا کران تا کران.فردوسی.
سپاهی بکشتی برآمد ز آب
که از گرد پیدا نبود آفتاب.فردوسی.
درفشی درفشان ز دیبای چین
که پیدا نبودی ز دیبا زمین.فردوسی.
هنر هرچه در مرد والا بود
بچهرش بر از دور پیدا بود.اسدی.
گفتم که بقرآن در پیداست که احمد
بشیر و نذیرست و سراجست و منور.
ناصرخسرو.
چون فال نیک باشد ظاهر بود نشان
چون سال نیک باشد پیدا بود اثر.معزی.
از دو دیده و سر او پیداست
آتشی کز سر عداوت ماست.(از کلیله).
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست از زانوی تو.مولوی.
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهرهء ما پیدا بود.حافظ.
|| مقابل مدفون بودن : و بهمدان آن شیر سنگین که پیداست و دیگرها که در زیر زمین است. (مجمل التواریخ والقصص). || معلوم بودن :
انجام زمان تو ای برادر
و آغاز زمان تو نیست پیدا.ناصرخسرو.
اندرین راه خرد را بسرائیست گذر
بر ره و رسم خرد رو که ره او پیداست.
ناصرخسرو.
شتربه آنگاه که دشمن باشد پیداست که چه تواند کرد. (کلیله و دمنه).
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبائی.سعدی.
پیدا بود که بنده بکوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا.سعدی.
|| متمایز بودن از. تمیز داده شدن از. (پیدا نبودن از کسی یا چیزی؛ ازو متمایز نبودن. با او فرق نداشتن. تفاوتی میانشان متصور نبودن) :
پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.فردوسی.
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی.فردوسی.
بیاورد پس کردیه گربکی
که پیدا نبد گربه از کودکی.فردوسی.
پسر زاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.فردوسی.
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی.فردوسی.
پسر زاد از آن شاه در شب یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی.فردوسی.
کنیزک پسر زاد از وی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.فردوسی.
بیامد بشبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.فردوسی.
بیک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این ازان اندکی.فردوسی.
ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان
نبد هیچ پیدا رکیب از عنان.فردوسی.
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان.فرخی.
پیدا خواندن.
[پَ / پِ خوا / خا دَ](مص مرکب) شمرده خواندن. ترتیل. (منتهی الارب).
پیداد.
[پَ / پِ] (ص) پیدا. ظاهر. (برهان) (جهانگیری) :
من یقینم که درین پنجه سال ایچ کسی
درخور نامهء او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق ازو فاضل تر
کس بننشست و کسی کرد نتاند پیداد.(1)
فرخی.
اما گمان نمیکنم درست باشد.
(1) - ن ل: نداند...؛ نتاند بیداد.
پیداد.
(اِخ)(1) نام قصبه ای است در جمهوری میشیگان از جماهیر متفقهء مکزیک، در 125هزارگزی شمال غربی مولیا در ساحل چپ نهر لرما منصب به بحیرهء شاپاله. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piedad.
پیدا داشتن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب)آشکارا داشتن. هویدا و نمایان داشتن :
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید بکار.سعدی.
پی دار.
[پَ / پِ] (نف مرکب) (گندم، آرد، خمیر) که ریع بسیار دارد. صاحب ریع. دارای قوت و چسبندگی. || (گوشت...)؛ دارای قوت. دارای پی و عصب. || دنباله دار.
پی داری.
[پَ / پِ] (حامص مرکب)حالت پی دار. ریع. دارای چسبندگی و قوت. || دارای دنباله بودن.
پیدازا.
[پَ / پِ] (نف مرکب)(1) نامی که رستنی های آوندی دارای گل را دهند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 123). مقابل «نهان زا».
.
(فرانسوی)
(1) - Phanerogame
پیدا ساختن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب)آشکار گردانیدن. هویدا کردن. پدید کردن. عرض. (منتهی الارب).
پی داشتن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب)قوت و چسبندگی داشتن. کشش داشتن. صاحب ریع بودن. || دنباله داشتن. || دارای عصب بودن.
- پی کسی داشتن؛ متابع او بودن. هوای او داشتن. براستای وی رفتن. بدنبال او رفتن :
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی.
پیدا شدن.
[پَ / پِ شُ دَ] (مص مرکب)ظهور. ظاهر شدن. آشکار شدن. نمایان شدن. ظاهر گشتن. بوجود آمدن. تجلی. طلوع. بدو. (منتهی الارب). عرض. بقول. اتضاح. وضوح. (منتهی الارب). تبیین. استبانة. ابانة. بیان کردن :
بروز چهارم سپیده دمان
چو خورشید پیدا شد از آسمان.فردوسی.
بگفت آنچه بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد ار نوش زاد.فردوسی.
نباید که پیدا شود راز تو
وگر بشنود راز و آواز تو.فردوسی.
چو پیدا شد آن فر و اورند شاه
درفش بزرگی و چندین سپاه.فردوسی.
خدائیت پیدا شود آن زمان
که آیی بچنگم چو شیر ژیان.فردوسی.
بپاسخ بگفتند کز روزگار
یکی مرد پیدا شود نامدار.فردوسی.
سر بانوان بودم و فر شاه
از آن پس چو پیدا شد از من گناه.فردوسی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زما[ نک ]
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شدست منبر و دار.
ابوحنیفهء اسکافی.
از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). در علم غیب وی (خداوند) رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتکین را از درجهء کفر بدرجهء ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفهء نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی).
ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد ز تن زآنسان
که پنهان برشود وندر هوا پیدا شود باران.
ناصرخسرو.
تو عورت جهل را نمی بینی
آنگاه شود بچشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا.ناصرخسرو.
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ از خبر شدت بعیان پیدا.ناصرخسرو.
کفر و نفاق از وی چو عباسی
بر جامهء سیاهش پیدا شد.ناصرخسرو.
گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود
کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود.
ناصرخسرو.
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین ازیشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند.
ناصرخسرو.
و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند خفته و خطهای آن لیف خرما بر پهلوی سید عالم نشسته بود و پیدا شده. (قصص الانبیاء ص243).
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار.نظامی.
گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی.عطار.
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
بکوشش نشاید نهان باز کرد.سعدی.
عقل را گفتم ازین پس بملامت بنشین
گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد.
سعدی.
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیهء او پیدا شده. (گلستان سعدی). دختر پادشاه آن زمانرا علتی پیدا شد. (مجالس سعدی).
درین ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای برکنار.سعدی.
آنچه با معنی است خود پیدا شود
و آنچه بی معنی است خود رسوا شود.
مولوی.
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس می نمود.مولوی.
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن.
حافظ.
کودکانی کاندر ایام شما پیدا شدند
گر خلاف رایتان مایل بکار دیگرند
می نشاید کردشان تکلیف بر عادات خویش
زانکه ایشان مردمان روزگار دیگرند.
ابن یمین.
- امثال: از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا میشود.
مشطت الناقة مشطاً؛ پیدا شد پیه شانه وار در پهلوی ناقه. انطلاق؛ پیدا شدن بشاشت. تمشر؛ پیدا شدن اثر توانگری بر کسی. لاح النجم لوحاً؛ پیدا شدن و برآمدن ستاره. اعراض؛ پیدا شدن چیزی. اشباء؛ پیدا شدن کسی را فرزند زیرک. سنح لی رأیٌ سنوحاً و سنحاً، پیدا و هویدا شد مرا تدبیری. شعب الشی ء شعباً؛ ظاهر و پیدا شد چیز. انشقاق الغیم عن البرق؛ پیدا شدن برق از ابر. (منتهی الارب). || مهیا گردیدن :
مرا صائب بفکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد.
صائب.
|| متمایز شدن. مشخص شدن : چون او را حوت نام کنی اینجا حوت جنوبی باید گفتن تا این از آن پیدا شود. (التفهیم). و برتران از فروتران پیدا شوند. (قابوسنامه).
پس نهایتها بضد پیدا شود
چونکه حق را نیست ضد پنهان بود.مولوی.
که نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد بضد پیدا شود چون روم و زنگ.
مولوی.
حصحصة؛ پیدا شدن حق از باطل. (منتهی الارب). || حاضر آمدن. || یافت شدن. مقابل گم شدن. جسته و یافته شدن. حاصل شدن. حصول. (دهار). بدست آمدن.
پیدا کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب)اظهار کردن. نمایاندن. عرض. عرض کردن. افصاح. آشکار کردن. ظاهر ساختن. واضح کردن. روشن کردن. هویدا کردن. صَدع. (منتهی الارب). ابراز. تجلیة. (مجمل اللغة). نُحلة. نِحلة. توضیح. (منتهی الارب). ایضاح. کشف. اجلاء. ابداء. بوح. اِشرار. (منتهی الارب). پدیدار کردن. پدید کردن. پدید آوردن :
ز کار و نشان سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.فردوسی.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.فردوسی.
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن.فردوسی.
شه کابل آمد دو رخساره زرد
بلشکر مرآن راز پیدا نکرد.فردوسی.
بپرسید و گفتش که از آرزوی
چه پیش است پیدا کن ای نیکخوی.
فردوسی.
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید بدو رنج و تیمار ما.فردوسی.
توانائی خویش پیدا کنم
چو فرمان دهد دیده بینا کنم.فردوسی.
بزخم اندرون تیغ شه ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز.فردوسی.
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چو پیدا کند تیغ گیتی فروز.فردوسی.
بگویم ترا آنچه درخواستی
بگفتار پیدا کنم راستی.فردوسی.
به اسکندر آن نامور شاه گفت
که پیدا کن اکنون نهان در نهفت.فردوسی.
کس این راز پیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد.فردوسی.
چو پیدا کنم بر تو اندوه و رنج
بدانی که از رنج ما خواست گنج.فردوسی.
بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.فردوسی.
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا بروشن روان.فردوسی.
بپرسی ازین هفت انباز خویش
مگر بر تو پیدا کند راز خویش.فردوسی.
ور همی آتش فروزد در دل من گو فروز
شمع را چون برفروزی فایدت پیدا کند.
منوچهری.
و بحرمین خطبه او را همی کردند. (یعقوب لیث را) هفت سال و از دیگر جایها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیدا همی کردند. (تاریخ سیستان). و پیدا کردند شعار امیر با جعفر و خطبه بر او کردند. (تاریخ سیستان). آمدن عمروبن الهیثم بسیستان متنکر. و عمل خویش پیدا نکرد... چون بدر مسجد آدینه برسیدند عمروبن الهیثم منشور و عهد خویش عرضه کرد. (تاریخ سیستان). حسین بن علی بسیستان اندر آمد و عهد خویش نهان کرد چند روز، باز پیدا کرد. (تاریخ سیستان). نزدیک محمد بن واصل شد و پیدا کرد خلاف خویش بر یعقوب. (تاریخ سیستان). احمدبن عبدالله الخجستانی خلاف پیدا کرد و نشابور حصار گرفت. (تاریخ سیستان). باز طاهر و یعقوب حفض بن عمرالفرار را سوی عمرو فرستادند بعذر پیدا کردن اندر نفرستادن مال. (تاریخ سیستان). و حجت خویش زی خاص و عام پیدا همی کرد حرب کردن را با او. (تاریخ سیستان). و گفت چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به از این باید. (تاریخ بیهقی). و نسختها برداشتند از منشور و نامه و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند. (تاریخ بیهقی).
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
ناصرخسرو.
نرگس و گل را که ناپیدا شوند از جور دی
عدل فروردین نگر تا چون همی پیدا کند.
ناصرخسرو.
خوی گرگان همی کند پیدا
گرچه پوشیده ای جسد بثیاب.ناصرخسرو.
کردمت پیدا که بس خوبست قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده بکرد گندنا.
ناصرخسرو.
مایهء هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هر جا که باشد نیکویی پیدا کند.
ناصرخسرو.
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر.اسدی.
شاه گفت خدای تعالی بر من (مکر او) پیدا کند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و از وی اردشیر بزاد، گفت پسر من است نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن. (مجمل التواریخ والقصص). و علی بهرجای عمال فرستاد و معاویه عصیان پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از مکه بجانب بصره رفتند و مخالفت پیدا کردند. (مجمل التواریخ والقصص). پس بلیناس با پیش استادان آمد و هیچ پیدا نکرد (که جادوئی داند). (مجمل التواریخ والقصص). ملک حبشه از این خبر تافته شد و خواست که بیمن آید ابرهه رسول فرستاد و عذر خواست و بندگی و طاعت داری پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و پاسخ نوشت (نجاشی)... و اسلام اندر نامه پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
تو پیدا مکن راز دل با کسی
که او خود بگوید بر هر خسی.سعدی.
پادشاه عالم غیب دان عیب دنیا پیدا میکند.
سعدی (مجالس ص11).
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی بگریه غمازی.سعدی.
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. سعدی.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند.مولوی.
تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن.مولوی.
جعل؛ پیدا و آشکار کردن. هدایه؛ پیدا و آشکار کردن. استکرام؛ پیدا کردن چیزی نفیس و گرامی. لغب القوم لغباً؛ پیدا کردن خبر دروغ نزد گروهی. تلخیص؛ پیدا و روشن کردن. شرع؛ پیدا کردن راه. (منتهی الارب). || ایجاد کردن. بظهور آوردن. احداث. بعث. نشأة. خلق. اختراع کردن. بوجود آوردن :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژگور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
بر نکند سر بقیامت ز گور.رودکی.
|| (در تداول عامه) یافتن. بدست آوردن. جستن. حاصل کردن. تحصیل. (دهار): خانهء فلان را هرچه کردم پیدا نکردم؛ نیافتم. یک سکهء متوکل عباسی را در فلان ویرانه پیدا کردم؛ یافتم :
همره ما باشی و هم پیشوا
تا کنی تو آب پیدا بهر ما.مولوی.
بمجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به از مجنون نکوئی.وحشی.
|| کشف کردن. || بیان کردن. گشاده کردن. شرح دادن. تفسیر کردن. تبیین. تبین. ابانت. استبانت : پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهرست و کار عالم سیاست کردن باطن است. (حدائق الانوار امام فخر رازی). اکنون پیدا کنیم که انگور از کجا پدید آمد و می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه). پیدا کردن مشکلی یا غامضی، تفسیر آن، شرح آن، گشاده کردن آن. || معین کردن. معلوم کردن :و هر فرشته را جایی پیدا کرد که هر گروهی بکدام آسمان باشد. (ترجمهء طبری بلعمی). خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت بفرمان ملک گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد. (تاریخ سیستان). واجب آن است که این فرزند را از ولایت نصیبه ای پیدا کند. (تاریخ سیستان). و اگر بدین عمل که دارم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم. (تاریخ سیستان). و عارض را فرمان داد تا نامهاش بدیوان عرض بنبشت و ببستگانیشان پیدا کرد بر مراتب. (تاریخ سیستان). و انساب همه پیدا کرده که از که باشد و بکدام نسل بازگردد. (تاریخ سیستان). و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر رتبتها گردانید. (تاریخ بیهقی). || پیدا کردن نرخی؛ معلوم کردن آن. || پیدا کردن وقت؛ معلوم کردن و معین ساختن آن :
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
سوزنی.
توقیت؛ هنگام پیدا کردن. (منتهی الارب). || ممیز ساختن. جدا کردن. || بر کسی پیدا کردن (ناکردن)؛ به روی او آوردن (نیاوردن) :
شنیدی حال خاقانی که چونست
ولی بر خویشتن پیدا نکردی.خاقانی.
پیداکننده.
[پَ / پِ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) مبین: شارع؛ پیداکنندهء راه بزرگ. (منتهی الارب). رجوع به پیدا کردن شود.
پیدا گردانیدن.
[پَ / پِ گَ دَ] (مص مرکب) بوجود آوردن. ظاهر ساختن :حق تعالی بفضل خود درخت کدو را پیدا گردانید همان ساعت درخت کدو برآمد. (قصص الانبیاء ص136). || معلوم کردن :سوگند خورد که طعام و شراب نخورم تا ایزدتعالی مرا پیدا گرداند که چه باید کرد. (تاریخ سیستان).
پیداگردیدن.
[پَ / پِ گَ دی دَ] (مص مرکب) علن. علانیة. عُلون. (منتهی الارب). پیدا شدن. آشکار شدن :
یکی اژدها گشت پیدا ز راه
بکردش بما روز روشن سیاه.فردوسی.
بیدار چو شیداست بدیدار ولیکن
پیدا بسخن گردد بیدار ز شیدا.ناصرخسرو.
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیده است سعدی تا چو بلبل میخروشد.
سعدی.
چون واقعه پیدا گردد، دلها بجانب وی مایل باشد. (مجالس سعدی). اشراع؛ پیدا و ظاهر گردانیدن راه را. (منتهی الارب).
پیداگشتن.
[پَ / پِ گَ تَ] (مص مرکب)ظاهر شدن. پیدا شدن :
چو شب گشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان کی نامدار.فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو گشت پیدا بگیتی هنر.فردوسی.
پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص38).
ازین حورعین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن شین و سین محمد.
ناصرخسرو.
پیدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نیاید ز جان تنها.ناصرخسرو.
عالم همه زین دو گشت پیدا
آدم هم ازین دو برد کیفر.ناصرخسرو.
اردشیر را بکشت علتی بر وی پیدا گشت که یک لحظه اشکم او باز نایستادی. (فارسنامهء ابن البلخی ص109). معاویه او را باز فرمود داشتن تا چه پیدا گردد. (مجمل التواریخ والقصص). || مشخص گشتن. تمیز داده شدن :
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
- ناپیدا گشتن؛ مفقود گشتن : موسی گفت ملکا هامان ناپیدا گشته بود. (قصص الانبیاء ص109).
پیدا گفتن.
[پَ / پِ گُ تَ] (مص مرکب)آشکار گفتن. فاش گفتن :
عیب گویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند.
سعدی.
پیدان.
(اِخ) ده کوچکی از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع در 15 هزارگزی جنوب خاوری اصفهان و 1 هزارگزی راه کرارج ببراگون. جلگه، معتدل. دارای 76 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن فرعی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیدا ندیدن.
[پَ / پِ نَ دی دَ] (مص مرکب) آشکار ندیدن :
چنین است رسم سرای کُهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن.فردوسی.
پیدا نمودن.
[پَ / پِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) بآشکارا آوردن. ممیز ساختن :
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا بضد او را توان پیدا نمود.مولوی.
پیدا و پنهان.
[پَ / پِ وُ پَ / پِ] (ص مرکب) نهان و آشکار.
- پیدا و پنهان شدن؛ مخفی و آشکار گشتن :
بپیدا و پنهان شدن گرد شهر
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر.نظامی.
پیداور.
[پَ / پِ وَ] (ص مرکب) موجود و مهیا :
مردم چشم کواکب ریخت از باران اشک
بحر گفتا آدم آبی ز من پیداورست.
ملاطغرا (از آنندراج).
موی خود را بیجهت سنبل پریشان میکند
نی کسی مشاطه اش نی شانه ای پیداورست.
(از آنندراج).
چون کند در هند قصد طوف سلطان نجف
ناقهء صالح بپیش حجره اش پیداورست.
(از آنندراج).
پیداوسی.
[وَ / وِ] (اِ) درمی که در زمان کیان رایج بوده، و هر درمی به پنج دینار خرج میشده است. (برهان) :
هزار و صد و شصت قنطار بود
درم بد کزو پنج دینار بود
که بر پهلوی موبد پارسی
همی نام بردش به پیداوسی.فردوسی.
نخستین صد و شصت پیداوسی
که پیداوسی خواندش پارسی.فردوسی.
پراکنده افکنده پیداوسی
همه چرم پیداوسی پارسی.فردوسی.
پیدایش.
[پَ / پِ یِ] (اِمص) اسم از پیدا شدن. و از آن مشتقی نیست. اسم مصدر از پیدا شدن. عمل پیدا شدن. ظهور. تکون. تکوین. || سِفْر پیدایش؛ سِفْر تکوین. (تورات) «یعنی کتاب موجود شدن و یا خلقت ممکنات. نخستین کتابی است از کتب عهد عتیق و اسم عبری این کتاب بر شیث است یعنی در ابتدا و همان است اول لفظی که آن کتاب بدان شروع میشود...». (قاموس کتاب مقدس).
پی درآمدن.
[پَ / پِ دَ مَ دَ] (مص مرکب) (از...)؛ تعقب. (تاج المصادر). ارداف. (از منتهی الارب). تردیف. (دهار). اقتضاء. (منتهی الارب). اعقاب. رجوع به پی شود.
پی درپی.
[پَ / پِ دَ پَ / پِ] (ق مرکب)(1)پیاپی. یکی پس دیگری. متواتر. علی الاتصال. (آنندراج). مسلسل. دَمادَم. متعاقب یکدیگر. متتابع. متتالی. پشت سر یکدیگر :
چندگاه اینچنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی درپی.نظامی.
مکافأة، کفاء؛ پی درپی نیزه زدن با هم. امعاط، انمعاط؛ پی درپی افتادن موی. امتعاط؛ پی درپی افتادن پشم. امتعال؛ پی درپی آبستن شدن زن. (منتهی الارب). تساقط؛ پی درپی افتادن. دبل؛ پی درپی زدن بر کسی عصا را. (منتهی الارب). هلب؛ پی درپی آوردن اسب رفتار را. (منتهی الارب). تکلح؛ پی درپی درخشیدن برق. استرعال؛ پی درپی رفتن گوسفند. || دُمادم :
دو راهرو که براهی روند در یک سمت
عجب نباشد اگر اوفتند پی درپی.
کمال اسماعیل.
(1) - Consecutif coup sur coup. .
(فرانسوی) Consecutivement
پیدرو.
[رُ] (اِخ) نام خلیفهء دوم عیسی علیه السلام :
نزدیک کمینه عالم تو
انتونی و پیدروست ملزم.
حاذق گیلانی (از آنندراج).
پیدن.
(اِخ)(1) بندر مقدونیه. رجوع به پیدنا و رجوع به ایران باستان ج2 ص913 شود.
(1) - Pydne.
پیدنا.
(اِخ)(1) پیدن. شهری از مقدونیه بر ساحل خلیج ترمائیک، و در آنجا پرسه بسال 168 ق.م. مغلوب پل امیل شد. رجوع به پیدن و رجوع به ایران باستان ج2 ص1196 و ج3 ص2023 و 2024 و 2163 شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیدنه یکی از قصبات قدیمی مقدونیه واقع در ساحل غربی خلیج سلانیک. در ابتدا جزء مستعمرات یونان بشمار میرفت، آرکلائوس اول از ملوک مقدونیه ضبط کرد و فیلیپ آنرا استوار ساخت. بسال 316 اولمپیاس مادر اسکندر از این قصبه از طرف کساندر محصور شده بود. مدت مدیدی مقاومت کرد اما سرانجام مقتول شد. و باز بسال 168 ق.م. پاولوس امیلیوس در این قصبه قوای پرسیوس را تار و مار ساخت و مقدونیه را تحت استیلای خویش درآورد. نام باستانی این قصبه کیترون بوده است و امروز بشکل یک قریهء بزرگ و موسوم به کیترو میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pydna.
پیدنگوئیه.
[دَ یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 27 هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 5 هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون - کروک. دارای سی تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیدنی.
(اِخ) تیره ای از طایفهء هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص74).
پی دوازدهم.
[یِ دَ دَ هُ] (اِخ) (پاسلی)(1)پاپ مسیحی وی از 1939 م. بمسند پاپی نشست.
(1) - Pie XII (Pacelli).
پی دوم.
[یِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) (انئاس سیلویوس پیکولومی نی) پاپ مسیحی از 1458 تا 1464 م. وی علیه دولت عثمانی تجهیز جنگ صلیبی کرد. عهدنامه هائی با برخی از دول منعقد ساخت و دوک دوبورگنی پادشاه فرانسه را برانگیخت تا خود بمیدان نبرد شتابد. او پیش از رسیدن بمقام کاردینالی دبیر امپراطور فردریک سوم بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pie ll AEneas Sylvius Picolomini.
پی دهم.
[یِ دَ هُ] (اِخ) (سارتو)(1) پاپ مسیحی. از سال 1903 تا سال 1914 م. او ضد تجدد بود.
(1) - Pie X(Sarto).
پیدیاس.
(اِخ) نام بزرگترین نهر جزیرهء قبرس است، این نهر از کوه ترودس واقع در وسط جزیره سرچشمه گرفته ابتدا به طرف شمال غربی روان شود و از میان شهر لفکوشه بگذرد آنگاه بطرف مشرق متمایل گردد و در اثناء راه چند رشته رود از جانب راست بدان پیوندد و پس از طی مسافتی حدود صدهزار گز در ساحل شرقی جزیره و طرف شمالی ماگسه وارد دریا شود. (قاموس الاعلام ترکی).
پیر.
(ص، اِ) شیخ. شیخه. سالخورده. کلان سال. مسن. معمر. زرّ. مشیخه. (دهار). مقابل جوان. بزادبرآمده. دردبیس. فارض. اشیب. (منتهی الارب). کهام. ج، پیران :
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان.رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت.
برهاناد ازو ایزد دادار مرا.رودکی.
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.فرالاوی.
برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.فردوسی.
همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان.فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.فردوسی.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.فردوسی.
براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.فردوسی.
کس از نامدارانْش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.فردوسی.
برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند و پای.فردوسی.
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت.فردوسی.
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.فردوسی.
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.فردوسی.
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.فردوسی.
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.فردوسی.
چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان.فردوسی.
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.فردوسی.
مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.فردوسی.
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی.منجیک.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.کسائی.
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.طیان.
مادرتان پیرگشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
منوچهری.
چون نگه کرد بدان دختر کان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی.
عسجدی.
پیرست و حق خدمت دارد. (تاریخ بیهقی ص369). ما پیران اگر عمر بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی ص393). من پیر شده ام و از من اینکار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی).
... طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان...
ابوحنیفه اسکافی.
با چنین پیران لابل که جوانان چنین...
ابوحنیفه اسکافی.
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانشپژوه.
(از لغت نامهء اسدی).
بخندید بر پیر و بر دردمند.اسدی.
خروشید و گفتا مرا خیر خیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.اسدی.
گفت نه پیر و نه جوان میان این هر دو. (قصص الانبیاء ص119).
چو پیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد ناز و الغنجار.
عثمان مختاری.
جز بتدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن.سنائی.
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی.
جوان گر بدانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم بگفتار پیر.نظامی.
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر بنیه گشت حریف گران برف.
کمال اسماعیل.
مرا گناه نباشد نظر بروی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی.سعدی.
فضلهء مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان).
بشنو که من نصیحت پیران شنیده ام
بیش از تو خلق دیده و پیش از تو دیده ام.
سعدی.
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقفست بر طفل برنا و پیر.سعدی.
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب.مولوی.
من پیر سال و ماه نیم، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر ازان شدم.
حافظ.
پیرمردی زن جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.ابن یمین.
بکش مگذار کاین سگ پیر گردد
که چون شد پیر غافل گیر گردد؟
غنج؛ پیر کلانسال. شیخ غاس؛ پیر فانی. ناقةٌ متهدمه؛ ناقهء پیر فانی. اهمام؛ سخت پیر شدن. همة، هم؛ پیر فانی. همامة، همومة، انهمام؛ پیر فانی. هلوف؛ پیر کلان سال. تهریم؛ پیر خرف گردانیدن. هرب؛ پیر کلان سال گردیدن. اهرام؛ پیر و کلان سال گردانیدن. هصو؛ پیر شدن. قرة؛ پیر سالخورده. ریبال؛ پیر ناتوان. قنسر، قنسری؛ پیر دیرینه. جلجاب؛ پیر زفت. نهبل، نهبلة؛ پیر کلانسال. شهیر؛ مرد پیر. جرضم؛ پیر بر جای مانده از لاغری و سخت پیر. شیخ کنع؛ پیر درترنجیده اندام. اجراز؛ بوقت مردن رسیدن پیر. تخجیة؛ پشت خم کردن پیر. نعثل؛ پیر گول. مسبه، مسبوه؛ پیر خرف. لبخ؛ پیر بزرگ سال گردیدن. هرم؛ سخت پیر. هدم؛ پیر سالخورده. دردح؛ پیر فانی. قذعمیل؛ پیر کهنسال. خدّب؛ مرد پیر. دبور؛ پیر شدن مرد. شاسف؛ پیر پوست بر استخوان خشک شده. تبتیة؛ پیر و ضعیف گردیدن. هدّ؛ پیر گردیدن. ادلهنان؛ پیر شدن. ذرء؛ پیر گردیدن. ذقن؛ پیر فانی. رجلٌ اذرء؛ مرد پیر. عسیف؛ پیر فانی. عنجش؛ پیرفانی یا ترنجیده پوست. عنجل؛ پیری که از کمی و برهنگی گوشت استخوانش برآمده باشد. (منتهی الارب).
- امثال: مثل پیر بیخواب.
پیری نداری پیری بخر.
پیران پیرایهء ملکند.
صاحب آنندراج گوید: سال آزمای، کهن، پالوده مغز از صفات اوست و اطلاق آن بر اشجار و شراب و غیره بنا بر مواقع استعمال است مثل لفظ جوان :
از آتش هر چنار پیرش
در تاب و تب آسمان چو شیرش.تأثیر.
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: پیر معروف است اشخاص پیر و سالخورده در میان عبرانیان و سایر اقوام محترم و معزز بوده اند. (ایوب 12:12 و 15:10). و جوانان در حین ورود پیران میبایست برپا شوند. (لاویان: 19:32). و اگر کسی نسبت بپیران بی احترامی و هتک حرمت می نمود مورد ملامت و سرزنش و محکوم بمجازات بود (تثنیه 28:50 مراثی ارمیا 5:12) و البته پیران نیز تکالیف مخصوصه نسبت بجوانان داشتند که میبایست مجری دارند و حکمتی که از تجربه تحصیل شود بسیار گرانبهاست (اول پادشاهان 12: 1 - 16. ایوب 32:7) مقابل تکالیف کلیسا و بعبارت اخری تکالیف دولت و ملت در ایام عهد عتیق و جدید بعهدهء پیران موکول بود. (قاموس کتاب مقدس).
- پیران دولت؛ بزرگان دولت : بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذارد. (تاریخ بیهقی ص334). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی ص355).
- پیران قوم؛ قدماء آنان(1). سالخوردگان و معمرین آنان : سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی ص248).
- پیران ناحیه یا کشور؛ بزرگان آنجا. سالخوردگان بوم و بر :
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان بخراسان یابم.خاقانی.
|| دیرینه. قدیم. کهن. کهنه. سالیان بر او گذشته :
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر.فردوسی.
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو زر آب شد روی دریای قیر.فردوسی.
بیار ای بت کشمیر شراب کهن و پیر
بده پُرّ و تهی گیر که مان ننگ و نبردست.
منوچهری.
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
ساقی نبید پیر ده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل.
مسعودسعد.
|| مراد. مرشد. شیخ. (دهار). دلیل. پیشوا. امام. آنکه خود راهنماست و مرشد و راهنما ندارد. دستگیر. قطب. پیر طریقت. مقابل مرید. مقابل سالک، پیشوای طریقت صوفیه. امام و پیشوای صوفیان. شیخ تصوف(2) :
کسی کو پی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر.سوزنی.
خاطر من بگه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.سوزنی.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام.
خاقانی.
آن پیر ما که صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمهء خضر آیدش ز کام.
خاقانی.
وآن پیر کو خلیفه کتاب دل منست
چون صبحگاه سر بمناجات برگشاد.
خاقانی.
گر مریدی چنانک رانندت
برهی رو که پیر خوانندت.نظامی.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر[ ی ] بزرگست از دور جای بدیدن او شد. (تذکرة الاولیاء عطار). پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود باذن الله تعالی. (تذکرة الاولیاء عطار).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس.سعدی.
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجدسرا
سر ز حکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
سعدی.
از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. گلستان چ یوسفی ص 155). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت. (گلستان).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق
برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند.
سعدی.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.حافظ.
سر ز حیرت بدر میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
- امثال: بطفلی خدمت پیری نکردم به پیری خدمت طفلم ضروریست.
پیر نمی پرد، مریدان می پرانند.
پیر میسازد مریدان دسته می نهند.
پیر من خس است اعتقاد من بس است.
بی پیر مرو تو در خرابات هرچند سکندر زمانی.
|| مرشد و راهنما پیش زردشتیان. || پیغمبر در تداول یهودان ایران: به پیرم موسی.
-بی پیر؛ که بر راهی استوار نیست :
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- پیرخر؛ بزادآمده. فرتوت از کهنسالی : اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (تاریخ سیستان).
-پیرسر؛ سالخورد. سپیدموی سر از پیری :
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید.فردوسی.
- پیر کفتار؛ زنی سالخورده و زشت اندرون؟
- پیرگبر؛ پیر بی دین.
- گنده پیر؛ قشعة. (منتهی الارب). قندفیر(3).
وینم کهن گشته گنده پیر گران
دل مامی چگونه برباید.ناصرخسرو.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.ناصرخسرو.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکیست خشک ناقهء تاتارش.ناصرخسرو.
چه گویی که پوشیده این جامه ها را
همان گنده پیری چو کفتار دارد.
ناصرخسرو.
شفشلیق؛ گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (منتهی الارب).
|| و نیز در معنی سالخورده و هم در معنای مرید و پیشوا مضاف کلمات مخلتفه واقع شود چون: پیر تعلیم :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
- پیر خرد:شاه ملک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته.خاقانی.
-پیر چرخ و پیران چرخ یا فلک:پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد
یک ژندهء دوتایی او را خریده اند.خاقانی.
کوس چون صومعهء پیر ششم چرخ کزو
بانگ شش دانهء تسبیح ثریا شنوند.خاقانی.
بر سر این حکمنامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان.خاقانی.
-پیر خوش سیما؛ مجازاً دنیا و روزگار :
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنائی.
- پیر دِیر.؛ رجو ع به پیر دیر در ردیف خود شود.
- پیر عشق:پیر عشق آنجا بعرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی کمان آورده ام.
خاقانی.
- پیر میخانه.؛ رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
- پیر میکده.؛ رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر می فروش.؛ رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا صبوح نوش و غم دل ببر ز یاد.حافظ.
-پیر دین:بدل بد رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصایی نیابی.خاقانی.
- پیر مبارک قدم؛ پیر خجسته پی :
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم.سعدی.
- پیر محله.؛ رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم.سعدی.
-پیر مرند؛ پیری و مرادی مقیم شهر مرند بعهد خاقانی یا پیش از وی :
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.خاقانی.
- پیر مغان.؛ رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر هری؛ خواجه عبدالله انصاری. رجوع به پیر هری و رجوع به عبدالله انصاری شود.
|| پیر و پیغمبر. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Les anciens
(2) - Guide. Directeur dans la vie contemplative. Chef des mystiques
.
(فرانسوی)
(3) - المعرب جوالیقی ص 272.
پیر.
[یَ] (اِ) پدر (در بعض لهجه های فارسی نظیر مازندرانی و سیادهنی و جز آن). اب :
مگذر ز سر عشق که گر درّ یتیمی
مانندهء این عشق ترا مار و پیر نیست.
مولوی.
پیر.
(اِخ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در21 هزارگزی شمال خاوری سرباز و 10 هزارگزی شمال راه مالرو سرباز به زابلی. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات و خرما و ذرت. شغل اهالی زراعت. و راه مالرو است ساکنین از طایفهء سرباز هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیر.
(اِخ) دهی از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 75 هزارگزی جنوب خاوری بافت، سر راه فرعی بافت به اسفندقه. کوهستانی، سردسیر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیر.
[یِ] (اِخ)(1) (سَن) یکی از اعزه و مقدسین نصاری است و مشهور به القنطره ای. چه از مردم قصبهء القنطره از قصبات اسپانیول است. وی بسال 1499 م. تولد یافته و در سنهء 1563 درگذشته بریاضت و تقوی مشهور است و برخی آثار دینی دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - St. Pierre.
پیر.
[یِ] (اِخ)(1) (سَن) یکی از ائمهء معصوم نصاری و ملقب به زرین کلام. وی از سنهء 433 تا 452 م. سمت اسقفی راونه را داشته و مردی فصیح و بلیغ بوده است و مواعظ و اندرزهای مشهور دارد، روز چهارم کانون اول را نصرانیان به احترام او تعطیل کنند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - St. Pierre.
پیر.
[یِ] (اِخ)(1) پتروس. پطرس.(2) یکی از حواریون است، برادر آندریاس از اصحاب حضرت عیسی علیه السلام. وی بصید ماهی اشتغال داشته و نام اصلی وی شمعون بوده است، و آن حضرت ویرا به کفاس که در زبان عبری بمعنی سنگ میباشد، مسمی فرمود، پس رومیان این کلمه را بزبان خود ترجمه کرده پتروس نامیدند و فرانسویها بشکل پیر و بهمان معنی استعمال نمودند. هنگام توقف حضرت مسیح در میان انبوه مردم پشت سر آن حضرت روان میشد چون هواخواهیش را معلوم کردند برای رهائی از چنگ خرده گیران در موقع انکار آمد و گفت: من اص ویرا نمیشناسم این گناهش بخشیده شد، و در عالم رؤیا از طرف آن جناب مأمور به نشر نصرانیت گردید و بمقام خلافت نایل گشت، پس با کمال جدیت به نشر و ترویج دین مسیح پرداخت تا آنجا که در یک روز در بیت المقدس سه هزار تن را ارشاد کرد، و معبد انطاکیه را تأسیس نمود و مدتی در آناطولی به نشر دین و هدایت و موعظه مشغول بود، بسال 42 م. بروم رسید، بعدها چند بار به مشرق زمین سفر کرد، و در سال 52 در محفل روحانیان نصاری منعقده در قدس حضور یافت، و بسال 65 به روم عودت نمود و در زمرهء مسیحیان از طرف نرون تعقیب و توقیف شد و پس از 8 ماه با پاولوس یکجا بخاچ وارون مصلوب و معدومش کردند، بعدها بر مدفن وی بزرگترین معبد جهانی را بنا کردند که بکلیسای سنت پیر یا سان پترو معروف شده است. وی را مؤسس مسند پاپی میدانند و روز 29 حزیران را به احترام او روز تعطیل میشمارند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pierre.
(2) - Petrus.
پیرآباد.
(اِخ) ده مخروبه ای است از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیرآباد.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان سراوان واقع در 28 هزارگزی جنوب خاوری سراوان و دو هزارگزی جنوب شوسهء سراوان به کوهک. جلگه، گرمسیر، دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات محصول آنجا غلات و خرما و حبوبات و پنبه. شغل اهالی زراعت. و راه آن فرعی است. ساکنین از طایفهء صیادزائی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرآباد.
(اِخ) رجوع به موان شود. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
پیرآب گون.
(اِخ) دهی از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 76 هزارگزی شمال خاوری بهبهان و 30 هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء آرو به بهبهان. کوهستانی، معتدل. مالاریائی، دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و برنج و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بویراحمدی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرآسمنه.
[مَ نِ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش سمیرم بالای شهرستان شهرضا. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
پیرآغاجی.
(اِخ) دهی از دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان هروآباد واقع در 16 هزارگزی باختر مرکز بخش گیوی و پنجهزار گزی شوسهء اردبیل به هروآباد. کوهستانی، سردسیر. دارای 323 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرآلقر.
[قِ] (اِخ) دهی از دهستان ایردموسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 12 هزارگزی باختر اردبیل و 4 هزارگزی شوسهء اردبیل به تبریز. کوهستانی، معتدل. دارای 852 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کاریر. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرآموز.
(اِ مرکب) علمی که کسی در زمان پیری بیاموزد. (آنندراج). || (ن مف مرکب) که از پیر آموخته باشد. که پیر تعلیم دهد :
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز.نظامی.
پیرا.
(نف مرخم) صفت فاعلی دائمی از پیراستن. مخفف پیراینده. پیراینده. که پیراید. یعنی کم کننده از چیزی برای زینت. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده و آن کسی است که چیزی را کم کند بواسطهء خوش آیندگی همچون دلاک و سرتراش که موی زیادتی را بسترد و باغبان که شاخهای زیادتی را ببرد، برخلاف مشاط که چیزی بیفزاید و آن را آراستن گویند چنانکه شبی ایاز در حالت مستی به امر سلطان محمود زلف خود ببرید علی الصباح سلطان بخود آمد و بس دلتنگ شد حکیم عنصری به این رباعی سلطان را بر سر عیش آورد :
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است.
و این دو را پیرایه و آرایش نیز گویند و هر دو بمعنی امر نیز آید یعنی بپیرا یا بیارای. (آنندراج) :
برده رضوان بهشت از پی پیوندگری
از تو آن فضله که انداخته بستان پیرا.
انوری.
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ.نظامی.
منم سرو پیرای باغ سخن
بخدمت کمر بسته چون سرو بن.نظامی.
این کلمه را ترکیباتی است چون:
آذرپیرا. بستان پیرا. پوست پیرا. پوستین پیرا. چمن پیرا. سروپیرا. کارپیرا ناخن پیرا :
آتش بسته گشاید همه کار
کارپیرای(1) تو زر بایستی.
خاقانی (دیوان ص879).
|| برنده. (شرفنامهء منیری). || (فعل امر) امر از پیراستن. (برهان). بپیرای. (آنندراج). || (ن مف مرخم) ساخته و پرداخته. (آنندراج). || (اِمص) ساختن و پرداختن و منقح کردن و چیزی را از عیب خالی نمودن. (برهان).
(1) - ن ل: کارفرمای.
پیرا.
[پیرْ را] (اِخ)(1) نام موضعی در جزیرهء لس بس از توابع یونان. مم نن سردار داریوش سوم این موضع را تسخیر کرده. (ایران باستان ج2 ص1281).
(1) - Pyrrah.
پیرا.
[پیرْ را] (اِخ)(1) نام دختر اپی میته و پاندور، زن دکالیون. رجوع به دکالیون شود.
(1) - Pyrrha.
پیرائی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران. دارای 25 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرائی.
(حامص) حاصل پیراستن. چون سرو پیرائی و جز آن. رجوع به پیرایی شود.
پیرائیدن.
[دَ] (مص) پیراستن. رجوع به پیراهیدن و رجوع به پیراستن شود.
پیرابوالفضل.
[اَ بُلْ فَ] (اِخ) حسن سرخسی. از مشایخ سرخس و پیر صحبت شیخ ابوسعید ابی الخیر است. (غزالی نامه ص100).
پیراحمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن اتابک پشنگ بن سلغرشاه بن اتابک احمد از اتابکان لر بزرگ. وی از سال 792 تا 798 ه . ق. امارت داشته است. رجوع بتاریخ مغول اقبال ص448 و تاریخ عصر حافظ ج1 ص 440 شود.
پیراحمد.
[اَ مَ] (اِخ) قرامان. از شاهزادگان قرامان، دشمنان قدیم و دیرین آل عثمان و مورد حمایت اوزون حسن آق قوینلو. (از سعدی تا جامی ص 454). صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیراحمد پسر ابراهیم بک از بیکهای قره مان است و مادرش دختر سلطان مرادخان بوده، و در زمان سلطان محمدخان ثانی مدتی سمت بیکی قره مان را داشته، و در محاربهء با اوزون حسن مغلوب شده و با پادشاه پیمانها بسته و بدفعات شکسته، و مایل به اتفاق و همدستی با برخی از اجانب بوده و از اینرو احمدپاشا با عساکر ویرا در قلعهء منان دربندان ساخت وی پس از مدتی مقاومت از روی نومیدی خود را از دیوار قلعه بزیر افکند و بمرد. (قاموس الاعلام ترکی).
پیراحمدبیک.
[اَ مَ بَ] (اِخ) از نواب امیرسلطان للهء شاهزاده طهماسب میرزای صفوی. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص577 و 579 و 583 و 594). و نیز رجوع به کتاب رجال حبیب السیر ص238 شود.
پیراحمدخواجه حسین.
[اَ مَ خوا / خا جَ حُ سَ] (اِخ) از سرداران شاه اسماعیل صفوی. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص288).
پیراحمد خوافی.
[اَ مَ دِ خوا / خا] (اِخ)خواجه غیاث الدین. وی در سال 820 ه . ق. به اتفاق خواجه احمد داود وزارت خاقان سعیدمیرزا شاهرخ بن امیرتیمور گورکانی یافت و در سال 857 میرزاابوالقاسم بابر بعلت رنجشی که ازو در خاطر داشت ویرا مؤاخذت کرد و بزجر و تعذیب مبلغ دویست تومان کپکی از وی بگرفت و دیگر چیزی میطلبید تا آن جناب بواسطهء اعراض نفسانی و دیگر اسباب ناتوانی جهان فانی را بدرود کرد و در عمارت سرفراز شیخ زین الدین خوافی که بنا کردهء معمار همتش بود مدفون گشت. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص60 و 601 ج4 ص412، 27، 41، 48 و 197). و نیز رجوع به غیاث الدین... و رجوع به دستورالوزراء ص353 و تاریخ عصر حافظ ج1 ص392 حاشیه و کتاب رجال حبیب السیر ص 66 شود.
پیراحمد ساوه ای.
[اَ مَ دِ وَ] (اِخ) نام مردی که از جانب امیرتیمور گورکان والی همدان و قم و کاشان و قزوین گردیده است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص 442).
پیراحمدکندی.
[اَ مَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آواجیق بخش حومهء شهرستان ماکو. واقع در 5/39 هزارگزی شمال باختری ماکو. دره و کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 310 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و بزرک. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن شوسه است. دبستان و پاسگاه سربازی دارد و 5/3 هزار گز مرز مشترک ایران و ترکیه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیراحمد ورساق.
[اَ مَ ؟] (اِخ) داروغهء ری بعهد ابوالغازی سلطان حسین میرزا. وی بفرمان سلطان بدیع میرزا سلطان بابر برلاس و شیخ عبدالله بکاول را بشکست. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص394).
پیراختن.
[تَ] (مص) فراغ. (تاریخ بیهقی. مندرج در کتاب پارسی نغز).
پیرار.
(اِ، ق) پیرارسال. سال پیش از پارسال. دو سال پیش از سال حاضر. عام عام اول. (مهذب الاسماء) :
سال امسالین نوروز طربناکترست
پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا.منوچهری.
نوروز را بگفت که در خاندان ملک
از فرّ و زینت تو که پیرار بود و پار.
منوچهری.
چو حورا که آراست این پیرزن را؟
همان کس که آراست پیرار و پارش.
ناصرخسرو.
شدت پار و پیرار و امسال اینک
روش بر ره پار و پیرار دارد.ناصرخسرو.
از تاک رز انگور نو امسال خوش آمدت
هرچند کزو پار همین آمد و پیرار.
ناصرخسرو.
هنوز یاری پیرار رفتی از پیشم
چرا همی طلبی مر مرا بدین بگهی.
ناصرخسرو.
هرگز نیامدست و نیاید گذشته بار
بر قول من گوا بس پیرار و پار من.
ناصرخسرو.
تا سال پیرار بحضور امیران... این قصه بوجهی بگفت که بسی مردم جامه ها چاک کردند. (کتاب النقض ص 406).
بنده ات بود گرسنه پیرار
پار زن کرد و بچه زاد امسال.
کمال اسماعیل.
ز لب امسالم از چه بوسه نداد
که به پیرار داد و در پارش.شیبانی.
|| روز پیش از دی که آنرا پریر نیز گویند. (شرفنامه). اما ظاهراً پار و پیرار جز در مورد سال بکار نرفته است.
پیرارسال.
(اِ مرکب، ق مرکب) پیرار. سال پیش از سال گذشته. دو سال قبل از سال حاضر. سال پیش از پارسال. عام عام اول :
پیرارسال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران.
فرخی.
پیر ارمیت.
[یِ اِ] (اِخ) (یعنی پیر منزوی)(1)نام راهبی موجد و مشوق جنگهای صلیبی، جنگهایی که خانمانهای بی حد و حصری را بسوخت، این متعصب نادان در حدود 1050 م. در آمیان متولد شد ابتدا بسپاهیگری و بعد براهبی مشغول گردید؛ و بسال 1093 هنگام بازگشت از سیاحت قدس، بطریق وی را مأمور رساندن نامه ای بپاپ ساخت و بدین مناسبت اوضاع قابل ترحم نصارای شرق را در درجهء افراط برای پاپ اوریان دوم تشریح و تصویر کرد و پاپ ویرا بتهیج و تحریک عالم نصارا علیه مسلمانان مأمور کرد، در نتیجه وی ریسمانی بکمر خود بست و با پای برهنه بگردش در بلاد اروپا پرداخت و مردم را بجنبش و تعصب میداشت از این روی جمع کثیر فراهم آمدند و روی به اراضی مقدسه نهادند ولی نه پول کافی و نه ارزاق لازم، هیچ کدام موجود نبود ناگزیر بقوت لایموت بقایای لشکر خود را بمجارستان و بلغارستان رسانید و آنجا چنان متفرق و پریشان شدند که هنگام وصول بقسطنطیه تنها خود او ماند و بس با وجود این هیجان و رستاخیزی که در اروپا بپا ساخت خاموش شدنی نبود عساکر اهل صلیب پشت سر هم میرسیدند و جنگ اول اینان با مسلمانان در انطاکیه و بیت المقدس شروع شد. پیرارمیت هم در این محاربه شرکت کرد و در موقع عودت به اروپا در دیر نوموتیه واقع در نزدیکی هوی که از تأسیسات خود او بود رخت اقامت افکند و بسال 1115 درگذشت. در مولدش آمیان، بسال 1854 م. مجسمهء وی را برپا ساخته اند.
(1) - Pierre l'Ermite.
پیراستگی.
[تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی پیراسته. رجوع بپیراسته شود.
پیراستن.
[تَ] (مص)(1) مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن :
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است.عنصری.
چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی
بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی.فرخی.
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند.منوچهری.
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرائی والا نشود.منوچهری.
تیر عقل من بپند و برفق
شاخ جهل ترا بپیراید.ناصرخسرو.
بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید.
ناصرخسرو.
و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص).
چو همکاسهء شاه خواهی شدن
بپیرای ناخن فروشوی دست.
(کذا شاید: فروشو بدن).نظامی.
سرو پیراستی سمن کشتی
مشک سودی و عنبر آغشتی.نظامی.
سرو شادابی و گمان بردی
که ترا هیچ غم نپیراید.خاقانی.
دبول؛ پیراستن هر چیز. (منتهی الارب). || زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن(2). کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدهء آن. فرخو کردن: تبییت؛ پیراستن تاک رز. خشاره کردن.(3) (از منتهی الارب). تجرید؛ پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز؛ پیراستن خرمابنان. تحصیل؛ پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد؛ پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب؛ پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود. || ستردن موی با تیغ :
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید.
سیدحسن غزنوی.
احفا؛ پیراستن ریش و بروت بریدن. (از منتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود. || مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن :
یک آهو که از یک دروغ آیدا
بصد راست گفتن نپیرایدا.ابوشکور.
بفرمود تا تخت شاهنشهی...
....................
بدیبای رومی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند.فردوسی.
همی گفت و زودش بیاراستند
سر مشک بر گل بپیراستند.فردوسی.
بکام دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بپیراستند.فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
برو تخت زرین بپیراستند.فردوسی.
همه پشت پیلان بیاراستند
بدیبای رومی بپیراستند.فردوسی.
بدیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرین بپیراستند.فردوسی.
چپ و راست لشکر بیاراستند
همی خویشتن را بپیراستند.فردوسی.
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.فردوسی.
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و درآراستن.اسدی.
و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه).
مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید.
خاقانی.
|| دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. منأ. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست(4): سلم؛ پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ؛ پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد؛ پیراستن ادیم. دبغة؛ یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان؛ گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغ الاهاب؛ پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث؛ پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک؛ نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب). || دباغت یافتن. (شرفنامه). || پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن :
زبان را بخوبی بیاراستن
دل تیره از غم بپیراستن. فردوسی.
همه راستی باید آراستن
ز کژی دل خویش پیراستن.فردوسی.
نشستند بر خوان و می خواستند
زمانی دل از غم بپیراستند.فردوسی.
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند.فردوسی.
|| زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن :
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و نیزه پیراستند.فردوسی.
بفرمود تا لشکر آراستند
سنان و سپرها بپیراستند.فردوسی.
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن.فردوسی.
|| درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها :
کهن جامهء خویش پیراستن
به از جامهء عاریت خواستن.سعدی.
شرمم از خرقهء آلودهء خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.حافظ.
جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامهء درویشان : سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه بر هم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی). || تنبیه کردن. سیاست کردن :
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج
همیدون دایه را لختی بپیرای
به بادافراه بر حالش مبخشای
که گر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندیشه نمایم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
.
(فرانسوی)
(1) - Tanner. Decorer .
(فرانسوی)
(2) - emonder .
(فرانسوی)
(3) - Tailler l'arbre
(4) - Tanner. Megir. Megisser (فرانسوی).
پیراستنی.
[تَ] (ص لیاقت) درخور پیراستن. که توانش پیراست.
پیراسته.
[تَ / تِ] (ن مف) نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیة. مقذذ. (منتهی الارب) :
جهاندار خاقان مرا خواسته است
سخنها ز هر گونه پیراسته است.فردوسی.
خانهء پیراسته همچون نگار
منتظر خانه فروش توام.عطار.
|| نازیبا بریده. (شرفنامه). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده و صفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان)(1) :
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت.جامی.
|| مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. (برهان) :
ای جهان از عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته.انوری.
یخضود؛ آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب). || پاک شده از مو و پشم. زدوده. || درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده :
شرمم از خرقهء آلودهء خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.حافظ.
|| زدوده. صیقل داده (شمشیر و جز آن). || زدوده (از غم) :
ز خوبیّ آن کودک و خواسته
دل او ز غم گشته پیراسته.فردوسی.
|| مدبوغ. آش نهاده: صله؛ پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ؛ پوست پیراسته. (منتهی الارب). اندباغ؛ پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
|| مهیا. بسیجیده. آماده :
خود تو آماده بوی و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته.رودکی.
|| پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.فردوسی.
|| بصلاح. دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها :
اگر چه جریره ست پیراسته
ازین انجمن مر ترا خواسته.فردوسی.
فلان جوانی است آراسته و پیراسته؛ بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی. || مزور. مزخرف. برساخته :
چنین گفت: الها به آلای خویش
به اجلال و اعزاز و نعمای خویش
که گویا کن این گرگ را تا ازوی
کنم این سخن را همی جستجوی
بدانم که این گفتهء راستست
و یا نه دروغ است پیراسته است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| پیراستهء شهر؛ سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامهء اسدی) :
گر زآنکه به پیراستهء شهر برآیی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.بوشعیب.
|| دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته. (برهان).
(1) - Arbre taille. Arbre emonde (فرانسوی).
پیراسته شدن.
[تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب) مقابل آراسته شدن. رجوع به پیراسته شود.
پیراسحاق.
[اِ] (اِخ) دهی از دهستان علمدار گرگر بخش جلفا شهرستان مرند. واقع در 38 هزارگزی شمال باختری مرند و 10 هزارگزی خط آهن جلفا - تبریز. کوهستانی. معتدل. دارای 407 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیر اسملو.
[اِ مِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان چهاردانگهء بخش هوراند شهرستان اهر. واقع در 17 هزارگزی شمال هوراند و 5/30 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، دارای 25 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرافشانی.
[اَ] (حامص مرکب) کار جوانانه کردن در پیری. (آنندراج). کارهای جوانان در هنگام پیری کردن :
خزان آمد گریبانی به رندی چاک خواهم زد
بمن ده می که پیرافشانی چون تاک خواهم زد.
بابافغانی (از آنندراج).
پیراک.
[پَ] (اِخ)(1) کرسی بلوک لُت، ناحیهء گوردن بفرانسه دارای 719 تن سکنه.
(1) - Payrac.
پی راکاوا.
[پَ] (اِخ)(1) محلی از آلپ ماریتیم، از بلوک لوسرام (ناحیهء نیس). دارای ایستگاه سنجش ارتفاع.
(1) - Peira - Cawa.
پیراگندن.
[گَ دَ] (مص) متفرق ساختن. پریشان کردن. افشانیدن. (برهان). پراگندن. پراگنده ساختن :
دلم ز گردش ایام ریش بود فلک
نمک نگر که چگونه بر آن بپیراگند.
خلاق المعانی.
پیرالوان.
[اَ] (اِخ) دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 33 هزارگزی شمال باختری اردبیل و 9 هزارگزی اردبیل به خیاو. کوهستانی، معتدل. دارای 242 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرام.
(اِخ)(1) عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقهء او مسماة به تیسبه بود. آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت، چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام بدانجا رسید و چادر معشوقه بدید گمان برد که شیر او را بدریده است خود را بکشت. و وقتی که تیسبه بازگشت و جسد خونین عاشق خویش بدید او نیز خویشتن را بکشت. قصهء جانسوز این عاشق و معشوق را اُوُید شاعر لاطینی بشعر کرده است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بنا بگفتهء افسانه طرازان پیرام جوانی است از جوانان شهر بابل قدیم که بدختری موسوم به تیسبه عشقی مفرط داشته است اما قبیلهء طرفین دو خصم آشتی ناپذیر بودند و لذا دو دلداده بملاقات یکدیگر نایل شدن نمیتوانستند و عاقبة الامر وعدهء دیداری زیر سایهء درخت توتی واقع در بیرون شهر نهادند. در روز موعود تیسبه قبل از عاشق بیقرار خود بمیعاد رسید و ناگاه با شیری روبرو گردید اما بیدرنگ چادر از سر بیفکند و بگریخت، شیر آنرا با دندان پاره پاره کرد و در این حال پیرام از راه رسید و منظره ای وحشتناک را دید و چنان پنداشت که شیر کار معشوقهء عزیز ساخته است پس از فرط حزن و اندوه خود را بکشت، در این میان تیبسه بازگشت و از مشاهدهء جان سپردن عاشق بیچاره چنان خود را باخت که با همان حربه کار خود را ساخت. راویان گویند که پس از این واقعهء جانسوز توت سفید آن درخت مبدل بتوت سیاه گردید. اُوید شاعر معروف لاتن این داستان را برشتهء نظم درآورده است و کلمهء پیرام باید تحریفی از بهرام باشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pyrame.
پیرامام.
[اِ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 24 هزارگزی جنوب الیگودرز. کنار راه مالرو پرت پل به جاخشک. کوهستانی، معتدل. دارای 138 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرامن.
[مُ / مَ] (اِ)(1) پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد : زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم).
گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا
ما را گفتی میا بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا.
ابوالحسن اورمزدی.
بدوزخ درون زشت آهرمنا
نیارستمش گشت پیرامنا.دقیقی.
ببندید با یکدگر دامنا
نمانید بدخواه پیرامنا.فردوسی.
یلانی که بودند خنجرگذار
بگشتند پیرامن کارزار.فردوسی.
برید آن سر شاهوار از تنش
نیامد یکی خویش پیرامنش.فردوسی.
ز دو لشکر از یار و فریادرس
به پیرامن اندر ندیدند کس.فردوسی.
هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه و شاه جمشید ماند.فردوسی.
بپیرامن دژ یکی راه نیست
وگر هست از ما کس آگاه نیست.فردوسی.
بیامد بپیرامن طیسفون
سپاهی ز انداز دانش فزون.فردوسی.
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری.منوچهری.
و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان).
هر آنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایهء جادو و شاه ماند.اسدی.
مر این ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست.اسدی.
تا تن من گشت بپیرامنش
دیو نگشتست بپیرامنم.ناصرخسرو.
و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامهء ابن البلخی ص101).
کند از غالیه پیرامن گل را پرچین
تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند.
سوزنی.
حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمهء تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمهء تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص159). چون منتصر را خبر شد لشکری بسیار پیرامن خیمهء او درآمده بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطهء آن حصار درآمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 287).
در کوی هوس دام هوانست نهاده
بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی.
عبدالواسع جبلی.
نای است یکی مار که ده ماهی خردش
پیرامن نه چشم کند مار فسائی.خاقانی.
پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب
هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او.
خاقانی.
مرا صد دام در هر سو نهادی
هزاران دانه پیرامن فشاندی.خاقانی.
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته.
خاقانی.
گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده.
خاقانی.
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند.خاقانی.
هست بپیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب.
خاقانی.
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
خاقانی.
بلشکر بفرمود تا صدهزار
درآیند پیرامن آن حصار.نظامی.
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت.نظامی.
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند.نظامی.
نبود از تیغها پیرامن شاه.
بیک میدان کسی را پیش و پس راه.نظامی.
گفتا مکن ای سلیم دل مرد
پیرامن این حدیث ناورد.نظامی.
پیرامن هرچه ناپدیدست
در دامن عصمتش کشیدست.نظامی.
بهشتی شده بیشه پیرامنش
دگر کوثری بسته بر دامنش.نظامی.
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن.
جمال الدین عبدالرزاق.
پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی).
در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن.سعدی.
مرا دستگاهی که پیرامنست
پدر گفت میراث جد منست.سعدی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون صد کشته در دامنت.سعدی.
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت.
سعدی.
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش.سعدی
چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت.
سعدی.
بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین
گلشن پیرامنش چون روضهء دارالسلام.
حافظ.
چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد.
مغربی.
می بیاور که خبر میدهد ایام بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت.یغما.
حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه؛ حرم؛ پیرامن کعبه. جول؛ پیرامن درون چاه. ملاغم؛ پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید؛ پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار؛ پیرامن سرای. ملامج؛ پیرامن دهن. حوق؛ پیرامن ختنه گاه. عطن؛ پیرامن حوض و خانه. معطن؛ پیرامن چاه و خانه. حریم؛ پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار؛ صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب).
(1) - Entourage. Les environs. Alentour .
(فرانسوی)
پیراموس.
(اِخ) نام باستانی رودی بآسیای صغیر که امروز بجیحون مشهور است، و کیلیکیهء قدیم را مشروب میساخت. (ایران باستان ج 2 ص1301).
پیرامون.
(اِ)(1) حوال. حول. حولیة. پیرامن. گرد. دور. گردامون. حریم. حوالی. اطراف. دورتادور. گرداگرد. دوروبر. اکناف. گردبرگرد :
ترکان البته پیرامون ما نگشتند که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند. (تاریخ بیهقی ص622). فرمود که شما را نهی کردم و گفتم در پیرامون این درخت مگردید و متعابت سخن دشمن مکنید. (قصص الانبیاء ص19). و هر ستونی چندانست که دست پیرامون درنتواند آورد. (مجمل التواریخ والقصص). و چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند. (مجمل التواریخ والقصص).
ماند ببهشت آن رخ گندم گونش
عشاق چو آمدند پیرامونش
خاقانی را نرفته بر گندم دست
عمدا ز بهشت میکند بیرونش.
خاقانی.
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر.
خاقانی.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند...
سعدی.
طوف، طواف، طوفان، تطواف؛ پیرامون کعبه گشتن. (منتهی الارب). عنان، عراق، طور؛ پیرامون سرای. طور، طوران؛ پیرامون چیزی گردیدن. استطاقة؛ پیرامون چیزی گشتن. کفاف الشی ء؛ پیرامون و کنارهء هر چیزی. عرین؛ پیرامون سرای و شهر. عقوة؛ پیرامون و گرداگرد سرای. (منتهی الارب).
(1) - Alentour. Entourage. Bloquer. Les
.
(فرانسوی) circuit. Contour. Environs
پیرامید.
(فرانسوی، اِ)(1) هرم. || (اِخ) از این کلمه بصورت جمع اهرام مصر مرادست. رجوع به اهرام شود.
(1) - Pyramide.
پیران.
(ص، اِ) جِ پیر. شیب. شیوخ. وجول. (منتهی الارب): پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند. (تاریخ بیهقی ص386). پیران پیرایهء ملکند. (تاریخ بیهقی).
با چنین پیران لابل که جوانان چنین ...
ابوحنیفهء اسکافی.
ملک کیخسرو روزست خراسان، نه عجب
که شبیخون گه پیران بخراسان یابم؟خاقانی.
پیران.
(اِخ) دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 10 هزارگزی باختر بنجار و 3 هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل. جلگه، گرم، معتدل. دارای 1093 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیران.
(اِخ) دهی از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع در6 هزارگزی باختر لردگان و یک هزارگزی کنار راه عمومی لردگان بپل کره. کوهستانی، معتدل. دارای 183 تن سکنه. آب آن از چشمه و دریاچهء لردگان. محصول آنجا غلات و ارزن و تنباکو و بادام و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان جاجیم و قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیران.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان پاریز. بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 105 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد. سر راه مالرو گوداحمر به خانه سرخ. دارای 8 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیران.
(اِخ) دهی از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصر شیرین. واقع در ده هزارگزی شمال خاوری سرپل ذهاب. کنار راه عمومی ریژاب و کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. آب آن از رودخانهء الوند. محصول آنجا غلات و میوه جات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. انجیر این محل بخوبی معروف است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیران.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای ششگانهء بخش حومهء شهرستان مهاباد. این دهستان در قسمت جنوب باختری بخش واقع و از شمال بدهستان لاهیجان، از جنوب بدهستان منکور، از خاور بدهستان لاهیجان و از باختر بمرز ایران و عراق محدود میباشد. موقعیت طبیعی دهستان: قسمت خاوری جلگه و معتدل و قسمت باختری کوهستانی سردسیر است. راه شوسهء خانه به نقده و خانه بمرز عراق از شمال باختری این دهستان میگذرد. آب قراء آن از رودخانه های لاوین بادین آباد چشمه سارها و آب کوهستانی تأمین میگردد. محصول عمدهء دهستان غلات و توتون، حبوبات و محصول دامی. شغل ساکنین آن زراعت و گله داری است. صنایع دستی جاجیم و جوراب بافی میباشد. دهستان پیران از 32 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل و جمعیت آن درحدود 4200 نفر و قراء مهم آن امین آباد، زیوه شین آوا (مرکز دهستان)، قلعه رش (قزکلا) میباشد. صادرات آن عبارت از غلات و توتون و پشم و روغن است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیران.
(اِخ) از ایلات اطراف ساوجبلاغ مکری آذربایجان و مرکب از سیصد خانوار، زبان آنان کردی و شغلشان زراعت است. ایل پیران در لاهیجان کهنه و در ساوجبلاغ آذربایجان مسکن دارند و مرکز پسوه آنان است و بعضی در سلدوز و اشنو ساکن میباشند که قریب صد ده است. نام ایلی از ایلات ساکن اطراف مهاباد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص109). و نیز رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 160 شود.
پیران.
(اِخ) پهلوانی مشهور از توران و سرلشکر افراسیاب فرزند ویسه. (برهان) (جهانگیری). نام سپه سالار افراسیاب. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از قهرمانان افراسیاب پادشاه مشهور توران است. در جنگهائی که بر اثر قتل سیاوش میان ایران و توران بوقوع پیوست عساکر توران بفرمان پیران دلاوریها کردند. شرح مبسوط و مفصل این رزمها را فردوسی با قدرت شاعرانه تصویر کرده است. پیران پیرانه سر در مبارزهء با گودرز یکی از پهلوانان سالخوردهء ایران بقتل میرسد و تفصیل مبارزه و مقتول شدن پیران یکی از زیباترین قسمتهای شهنامهء فردوسی است - انتهی. شرح زندگانی وی به اختصار از شاهنامه چنین است: پیران ویسه سپهدار لشکر افراسیاب تورانی و داستان وی در عداد غم انگیزترین داستانهای شاهنامهء فردوسی است. او از سویی دل در گروی مهر ایران دارد، با بزرگان این کشور طریق ادب و احترام می سپرد، هرجا گرهی در کار آنان می افتد بسرانگشت تدبیر می گشاید و هرجا مشکلی رخ میدهد از دل و جان در مقام چاره جوئی است و از سوی دیگر دلش از عشق میهن سرشارست و توسن غدر بشاه و وطن را در عرصهء دماغ و تخیل وی مجال سرکشی نیست، در هر مقامی که هست و در هر امری که پای در میان دارد، استوار و پابرجا و دور از دودلی است. از بد حادثات آنکه زمانه نیز همه وقت وی را در معرض آزمایش دارد و زندگانی وی را پهنهء زورآزمائی دو عامل مذکور قرار میدهد. از شاهنامهء فردوسی نمونه های بارز ایران دوستی و وطن پرستی این سردار گرانقدر تورانی را که دورنمای زندگانی وی نیز هست جای بجای نقل میکنیم و ارتباط نظم را توضیحاتی مختصر می افزائیم: سیاوش آزرده از پدر بدربار توران پناهنده میشود اینجا پهنهء تجلی عشق پیران به ایران و ایرانیان است، با شاهزادهء ایرانی مهربانی میکند، و جریره دختر خویش بدو میدهد، هنر تصویر و تجسم داستان از فردوسی است بدینگونه:
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند بر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر...
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر از بس هنرها کشیده بماه...
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو...
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران بنه درد و تیمار خویش...
پس پردهء من چهارند خرد
چو باید ترا بنده بیاد شمرد
از ایشان جریره است مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
اگر رای باشد ترا بنده ایست
بپیش تو اندر پرستنده ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا همچو فرزند خود می شناس
ز خوبان جریره مرا درخورست
که پیوند از خان تو بهترست...
زناشوئی سیاوش با جریره بسعی پیران صورت میگیرد و حاصل آن زادن فرودست از جریره. آنگاه پیران از راه دلسوزی و شفقت سیاوش را بر آن میدارد که فرنگیس دختر افراسیاب را نیز بزنی کند تا دلبستگی میان وی و شاه توران نیز هرچه محکمتر شود از این پیوند کیخسرو قدم بگیتی می نهد. روزگاری که افراسیاب با سیاوش بر سر مهر بود و بداندیشان میان آن دو را تیره نساخته بودند پیران یار و دمساز و مشیر و مشار سیاوش بود، وی را راهنمائیها و نصیحتها میکرد و بدانگاه که شاهزادهء ایران شهر سیاوش گرد بساخت و پیران را افراسیاب بفرستاد تا گرد کشورها برآید و در کار ملک بنگرد وی از هندوچین به سیاوش گرد رفت و شاهزادهء ایران را بستود و نویدها داد و چون بر اثر بداندوزی گرسیوز، میان سیاوش و شاه غبار تیرگی و کدورت بالا گرفت و سیاوش را بفرمان افراسیاب کشتند پیران کوششها کرد تا شاه را از کین توزی با سر مهر آورد، و فرنگیس را از چنگ روزبانان مردم کشان که بکشتنگاه میبردندش رهایی بخشید و دل پدر را به سخنان گرم بر وی نرم کرد و کوشید تا دستوری یافت که فرنگیس را بشهر ختن فرستد و بدین تدبیر کیخسرو دور از چشم نیا از مادر بزاد و خدمتش را بدستور پیران، شبانان کوهسار کمر بستند. بیخرد و گنگ نمایاندن کیخسرو پیش نیای کین توز و رها ساختن نبیره از مرگ و پیمان ستدن از نیا خود تدبیری و داستانی دیگرست. از پس کشته شدن سیاوش و آگاهی یافتن کیکاوس و رستم از مرگ وی لشکرکشی ها و تاخت و تازهاست که ایرانیان بتوران میکنند و با آنکه پیلسم برادر پیران در طی این جنگها کشته میشود، باز دل پیران از مهر ایران خالی نیست و گاه بگاه جانب داری وی از ایرانیان بچشم می خورد بی آنکه مصالح کشور خویش فروگذارده باشد و حق نعمت شاه خویش نشناسد. پادشاهی هفت سالهء رستم در توران زمین بپایان میرسد و به ایران بازمیگردد. آنگاه گودرز پیر کیخسرو را بخواب می بیند و گیو برای یافتن وی و مادرش فرنگیس رهسپار توران میشود و هفت سال روی آن سرزمین پهناور را بزیر سم اسب می سپارد تا سرانجام شاه را در مرغزاری می یابد که بفرمان پیران بدانجا فرستاده شده بود و بشبانان سپرده. وی را برمیگیرد و با مادر به سیاوش گرد می برد و از آنجا آهنگ ایران میکند. از این گریز به پیران ویسه آگاهی میدهند که:
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد بنزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
بنزدیک بیداردل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و یل جنگجوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
همی گفت با دل که آمد پدید
سخن هرچه گوشم ز مهتر شنید
چه گویم کنون پیش افراسیاب
مرا گشت نزدیک او تیره آب
ز گردان گزین کرد گلباد را
چو نستهین گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند گرد ازدر کارزار
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی آن بی بر و بوم را...
ترکان از گیو شکست می یابند و شکسته سلیح و گسسته کمر بازمیگردند. ناگزیر،
ز لشکر گزین کرد پیران سوار
دلیران جنگی دو ره سه هزار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود...
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چو شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین، داغ دل گردد افراسیاب
بدین رفتن از من شناسد گناه
نه از گردش اختر و هور و ماه
و سپاهیان،
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده بی تار و پود...
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیده گاه
فرنگیس از آن جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بدان خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار ستیز
یکی لشکرآمد پس ما دمان
بترسم که تنگ اندر آید زمان
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر هر دو دیده پرآب
برد بسته نزدیک افراسیاب
گیو فرنگیس را دلداری میدهد و کیخسرو و مادرش را ببالای تند می فرستد و خود جنگ را ساخته، روی بهامون می نهد، دنبالهء داستان را از کلام فردوسی بشنوید، چنین:
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان بارهء کوه پیکر بزیر
ازین سو سپهبد وزان سو سپاه
میانجی شده رود و بربسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنهاد
تو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور بپیش سپاه آمدی
کنون خوردنت زخم ژوپین بود
تنت را کفن چنگ شاهین بود
تو گر کوه آهن بوی یک سوار
چو مور اندر آیند گردت هزار
کنند این زره در برت چاک چاک
چو مردار آنگه کشندت بخاک...
از آن پس بغرید گیو سترگ
سر سرکشان پهلوان بزرگ
که ای ترک بدگوهر دیوزاد
که چون تو سپهبد بگیتی مباد
بکین سیاوش مرا دیده ای
همانا که رزمم پسندیده ای...
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن
کزین ننگ تا جاودان مهتران
بگویند با رود رامشگران
که تنها همی گیو خسرو ببرد
همه نامتان ننگ باید شمرد
و پس از آنکه سخن از دلیری و گردن فرازی خود بسیار میگوید بفرجام چنین میسراید:
منم پور گودرز کشوادگان
سر سرکشان گیو آزادگان
تویی ترک بدبخت پیران شوم
که نه تاج بادت نه تخت و نه بوم
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید بتو جوشن و مغفرت
که خم کمندم کنون مرگ تست
کفن بی گمان جوشن و ترگ تست
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرجوش و پر آب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد برود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا سپهبد برآمد ز آب
ز جنگش به پستی بپیچید گیو
گریزان همی رفت سالار نیو
هم آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
چو از آب و از لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد
یکی حمله آورد بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر
نهانی از این پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال
سر پهلوان اندرآمد ببند
ز زین برگرفتش بخم کمند...
بیفکند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود برنشست.
گیو سوی سواران توران می شتابد و همه را گریزان می سازد و آنگاه بازمیگردد:
دمان تا بنزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
بر شاه بردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان...
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشید و بوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیکار من
اگر بنده بودی بدرگاه شاه
سیاوخش خسرو نگشتی تباه
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو
سزد گر من از چنگ این اژدها
بفرّ و ببخت تو یابم رها
و کیخسرو:
به گیو آنگهی گفت کای سرفراز
کشیده چنین رنج راه دراز
چنان دان که این پیر سر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از دادگر داور رهنمون
بدان کو رهانید ما را ز خون
بما بخشش ای نامور تو کنون
که هرگز نبد بر بدی رهنمون
گیو به پاسخ شاه می گوید که به دادار هور و ماه سوگند خورده ام که چون بر او دست یافتم خونش بریزم، کیخسرو می گوید:
کنون دل بسوگند گستاخ کن
بخنجر ورا گوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش بخنجر بسفت
بسوگند بر تن درستی بخفت
پیران از شاه مرکب میخواهد و گیو اسب وی را بدو می دهد و دستان وی را می بندد و از وی پیمان می گیرد که دو دستش را جز گلچهر مهتر بانوان وی کس دیگر نگشاید و بدین گونه پیران از مرگ رهائی می یابد و به سوی خانه بازمی گردد، در راه افراسیاب که از حال کیخسرو و گیو آگاه شده است، به وی می رسد:
سپهدار پیران به پیش اندرون
سر و روی و یالش همه پر ز خون...
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بسته بزین بر چو سنگ
دو دستش پس و پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنو در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار...
و سپس شرح لشکرکشی خود و جنگ گیو را بشرح بازمیگوید، افراسیاب از پس کیخسرو و دیگران می شتابد اما ناکام بازمیگردد چه اینان از جیحون بگذشته بودند، کیخسرو به ایران میرسد و بجای نیا تاج بر سر می نهد. در دوران پادشاهی وی میان ایران و توران کشمکشهاست. از آن جمله طوس بخونخواهی بترکستان لشکر می برد، اما خودسرانه براه جرم و کلات میگذرد و بشرحی که در شاهنامه آمده است با فرود برادر کیخسرو، از جریره دختر پیران، نبرد میکند و حاصل این نبرد کشته شدن فرود و سوخته شدن جریره مادر اوست، که خود مصیبتی و غمی دیگرست پیران را. افراسیاب از این لشکرکشی طوس آگاه میشود و پیران را بر سر ایشان میفرستد و:
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی
بسی خویش و پیوند ما کشته شد
سر بخت بیدار برگشته شد
کنون نیست امسال جای درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
سپهدار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان..
بفرمود پیران که بیره روید
ازیدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آورم گشن لشکر چو کوه
و با کمک کارآگهان از حرکت و توقف سپاه طوس و شمار آن آگاه میشود و شبانگاه بر لشکر وی شبیخون میزند و چنان میکند که:
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گرد دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
ایرانیان بهزیمت میروند. چون خبر شکست بکیخسرو میرسد فرمان میدهد که طوس بازگردد و فریبرز لشکر را پاس دارد، فریبرز رهام را نزد پیران میفرستد و پیام می دهد که دست از شبیخون بردارند، چه شبیخون بردن کار مردان نیست اگر با درنگ است، ایرانیان نیز درنگ آورند و اگر رأی جنگ دارد جنگ را میان خواهند بست و اگر موافقت کند یک ماه ایرانیان را زمان دهد که خستگان بهبود یابند. پیران یک ماه درنگ را می پذیرد. پایان یک ماه مهلت، آغاز جنگ ایران و تورانست، جنگی مهیب و آویزشی سخت که بشکست ایرانیان منتهی میشود اما دیگربار از گودرزیان گیو و بیژن نیرو میکنند و جنگی هرچه هول تر میرود تا آنجا که از گودرزیان جز هشت تن زنده نمیمانند، از تخمهء گیو و کاوس نیز مردانی بخاک می افتند و از خویشان پیران نهصد سوار در آن کارزار کم می آیند و سیصدتن از تخم افراسیاب سر بختشان بخواب میرود. و چون:
نبد روز پیکار ایرانیان
ازان رزم جستن برآمد زیان
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند..
و از آن مرز بازگشتند. کیخسرو بار دیگر طوس را با سپاه بجنگ تورانیان میفرستد. این خبر را،
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید بناکام بخت
با نامداران برون آمد تا پایه و مایهء سپاه ایران بداند، از این روی طوس نیز با پیلان و کوس رده برکشید و:
سپهدار پیران یکی چرب گوی
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
بگفت آنکه من با فرنگیس و شاه
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه
کنون بار تریاک زهر آمدست
مرا زان همه درد بهر آمدست
دل طوس غمگین شد از کار اوی
بنالید از آن درد گفتار اوی
فرستاده را گفت پس پهلوان
که رو پیش پیران روشن روان
بگویش که گر راست گویی سخن
مرا با تو پیکار ناید ز بن
سر آزاد کن دور شو زین میان
ببند این در بیم و راه زیان
بر شاه ایران شوی بی سپاه
مکافات یابی بنیکی ز شاه
به ایران ترا پهلوانی دهد
همان افسر خسروانی دهد
چو یاد آیدش خوب کردار تو
دلش رنجه گردد بتیمار تو
بر اینند گودرز و گیو و سران
بزرگان و بیداردل مهتران
سرایندهء پاسخ آمد چو باد
بنزدیک پیران ویسه نژاد
بگفت آنچه بشنید با پهلوان
ز طوس و ز گودرز روشن روان
چنین داد پاسخ که من روز و شب
بیاد سپهبد گشایم دو لب
شوم هر چه هستند پیوند من
خردمند گر بشنود پند من
به ایران گذارم بر و بوم و رخت
سر نامور بهتر از تاج و تخت...
پیران پیامی نزد افراسیاب می فرستد و او را از آمدن سپاه ایران آگاه میسازد. افراسیاب لشکری بیشمار ترتیب میدهد و نزدیک پیران میفرستد و پیران به پشتیبانی آن لشکر آهنگ جنگ طوس میکند. در این میان ایرانیان و تورانیان را کشمکشها و جنگها و داروگیرها و شکست است، تا آنجا که از جادویی تورانیان، لشکر ایران در چنگ سپاه سرما اسیر می آیند و پناه به کوه هماون میبرند و سپاه توران حلقه وار گردبرگرد کوه فرومیگیرد و پیران و هومان نیز شب و روز سپاه را بر جنگ تحریض میکنند و هر روز کار بر لشکر ایران سخت ترست و حلقهء محاصره تنگ تر، تا آنکه کیخسرو را از این شکست آگهی میرسد و رستم را بیاری ایرانیان می فرستد از آن سوی کاموس کشانی و اشکبوس و خاقان چین بیاری پیران میرسند و حاصل این کشمکشها، کشته شدن کاموس و اسارت خاقان چین است بدست رستم، امّا پیش از کشته شدن آنان رستم را با پیران گفتگویی است روباروی، نموداری از کردار و پندار پیران، بدینسان:
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از خسرو نامدار جهان
سزاوار شاه و پناه مهان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همه شب بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و آن انجمن...
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه...
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که برگش کبست آمد و بار خون
ز دیده همی آب دادم به رنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو کنون رنج بهر آمدست
برو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
بپیش بدیها سپر داشتی
بدادم بدو کشور و دخترم
که رخشنده گردد ازو گوهرم
بزاری بکشتند با دخترم
چنین بود گویی مگر درخورم
بسا رنج و سختی و دردا که من
کشیدم از آن شاه و آن انجمن...
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین زار و خوار و چنین مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
بدو سر برآورده بودش زمان...
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر روی آرام و خواب
غم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن ز جای
پسر هست و پوشیده رویان بسی
چنین خسته و بستهء هر کسی
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آرم بخواب
بناکام لشکر بباید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جای بخشایشست
نه هنگام پیکار و آرایشست
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندان جوان دلیر
که هرگز نبودند از جنگ سیر(1)
وزان پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
بپیروز گر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ...
مرا آشتی بهتر آید ز جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ...
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ آورد بن
بدو گفت تا من بدین کینه گاه
کمر بسته ام با دلیران شاه
ندیدستم از تو بجز نیکویی
ز ترکان بی آزارتر کس تویی
نیامد خود از تو بجز راستی
ز توران همه راستی خواستی
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود..
برای آنکه سخن دراز نگردد از ذکر شرایط رستم برای آشتی و پیکار دو گروه و شکست سپاه توران میگذریم و در داستان بیژن و منیژه نیز تنها بدین اشارت میکنیم که هنگام گرفتار شدن بیژن در خانهء منیژه بدست افراسیاب و آنگاه که پادشاه توران بیژن را بر دار کردن فرموده بود، پیرانست که بدربار شه می شتابد و بیژن را از مرگ رهایی می بخشد بدین گونه:
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار بر پای کرده بلند
فروهشته از دار پیچان کمند
بتورانیان گفت کین دار چیست
دل شاه توران پرآزار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژن است
از ایران کجا شاه را دشمن است
بزد اسب و آمد بر بیژنا
جگرخسته دیدش برهنه تنا...
بپرسید و گفتش که چون آمدی
از ایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بدوی
فروریخت آب از دو دیده به روی
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتمش هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
بزد اسب پیران ویسه برفت
بر شاه توران خرامید تفت
بکاخ اندرون شد پرستاروش
بر شاه بر دست کرده بکش
پیاده دوان تا بنزدیک تخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
همی بود در پیش تختش بپای
چو دستور پاکیزهء رهنمای
سپهدار دانست کز آرزوی
بپایست پیران آزاده خوی
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی...
چو بشنید پیران خسروپرست
زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا تخت و جای
نیابد جز از تخت تو بخت جای..
مرا آرزو از پی خویش نیست
کس از مهتران تو درویش نیست
نه من شاه را پیش ازین چند بار
همی دادمی پند در چند کار
بگفتار من هیچ نامد فراز
بدان داشتم دست از کار باز
مکش گفتمش پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را..
بخیره بکشتی سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را...
بر آرام بر کینه جویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
اگر خون بیژن بریزی بدین
بتوران برآید یکی گرد کین...
چو کینه دو گردد نداریم پای
ایا پادشاه جهان کدخدای
چو برزد بر آن آتش تیز آب
چنین پاسخش داد افراسیاب
حاصل گفتگوی افراسیاب چنانکه از شاهنامه پیداست، رهائی بیژن از دار و بندی شدن در کوهسارست. از این پس داستان دوازده رخ آغاز میگردد و آن بشکست تورانیان و کشته شدن پیران ختم میگردد. و در همهء داستان ذکر پیران و کارهای او در میان است. مختصر داستان چنین است: افراسیاب سپاهی برای جنگ با ایران مهیا میسازد و همراه پیران ویسه روانه میدارد. از این سوی نیز کیخسرو گودرز کشواد را با گروهی از ناموران و سپاهی گران بجنگ تورانیان گسیل میدارد. دو لشکر متلاقی میشوند و میان سران دو لشکر پیامها رد و بدل میشود و سپس کار بصف آرائی دو سپاه میکشد. جنگ در این نوبت میان سران و ناموران دو لشکر است نه سپاهیان؛ بیژن در هومان می آویزد و خون پهلوان تورانی را میریزد. آنگاه نستیهن بر تورانیان شبیخون میبرد و کشته میشود، گودرز از ایران و پیران از توران یاری می خواهند و پس از تعاطی مکاتبات، رزمی همگروه و بانبوه میان دو سپاه دست میدهد و پیران و گودرز پیمان بجنگ تن بتن و رزم یازده رخ می بندند و هر یک دلاوری برای نبرد برمیگزینند. فریبرز در گلباد می آویزد و خون او می ریزد، گیو گروی زره را از میان برمیدارد، گرازه سیامک را می کشد و فروهل با زنگله هماورد میشود و او را رهسپار دیار عدم میسازد و رهام با بارمان مصاف میدهد و او را بجهان دیگر میفرستد و بیژن رویین را سر از تن جدا میسازد و هجیر بر سپهرم می تازد و او را بیجان میکند و گرگین با اندریمان جنگ میسازد و سرش از تن می گسلد و برته با کهدم به نبردجای میرود و روزگار کهدم را بسر می آورد و زنگهء شاوران با اخواست هماوردی میکند و او را از پای درمی آورد. آنگاه گودرز بجنگ پیران می شتابد و دو سپهدار ایران و توران، اندر آن کینه گاه دژم روی بهم می آیند و:
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند
ز هر گونه ای برنهادند بند
تا:
فرازآمد آن گردش ایزدی
ز یزدان به پیران رسید آن بدی
ابا خواست یزدانش چاره نماند
که در زیر او زور باره نماند
نگه کرد پیران که هنگام چیست
بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن ز مردی همی کرد کار
بکوشید با گردش روزگار
وزان پس کمان برگرفتند و تیر
دو سالار لشکر دو هشیار پیر
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن ندارد مر آنرا نه سنگ
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید
بیفتاد پیران درآمد بزیر
بغلطید زیرش سوار دلیر
ز نیروش دو نیمه شد دست راست
بپیچید و آنگاه بر پای خواست
بدانست کامد زمانش فراز
وزان روز تیره نیابد جواز
ز گودرز بگریخت شد سوی کوه
شد از دردِ دست و دویدن ستوه
همی شد بر آن کوه سر بر دوان
کزو بازگردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگریست زار
بترسید ازان گردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا
میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کای نامور پهلوان
چه بودت که ایدون پیاده دوان
بکردار نخجیر در پیش من
کجات آن سپاه ای سر انجمن
کجات آنهمه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره شد آفتاب
زمانه ز تو پاک برگاشت روی
نه جای فریب است چاره مجوی
چو کارت چنین گشت، زنهار خواه
بجان، تات زنده برم نزد شاه
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی کهن پهلو پیرسر
بدو گفت پیران که این خود مباد
بفرجام بر من چنین بد مباد
کزین پس مرا زندگانی بود
بزنهار رفتن گرانی بود
من اندر جهان مرگ را زاده ام
بدین کار کردن ترا داده ام
شنیدستم این داستان از مهان
که هرچند باشی بخرم جهان
سرانجام مرگست و زو چاره نیست
بمن بر برین جای بیغاره نیست
همی گفت گودرز بر گرد کوه
نبودش بدو راه و آمد ستوه
پیاده بسر بر سپر برگرفت
چو نخجیر جویان که اندر گرفت
گرفته سپر پیش و زوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست
همی دید پیران سر او را ز دور
بجست از سر سنگ سالار تور
بینداخت ژوبین بکردار تیر
برآمد ببازوی سالار پیر
چو گودرز شد خسته بر دست اوی
ز کینه بخشم اندر آورد روی
بینداخت ژوپین بپیران رسید
زره در برش سربسر بردرید
ز پشت اندر آمد براه جگر
بغلطید و آسیمه برگشت سر
برآمدش خون جگر از دهان
روانش همی رفت زی همرهان
چو شیر ژیان اندرآمد بسر
بژوپین پولاد خسته جگر
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید
در این اوان کیخسرو بتن خویش بدشت نبرد می آید و سران ایران و سپاهیان را دیدار میکند و:
وزان پس بر آن کشتگان بنگرید
چو روی سپهدار توران بدید
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکش همی یاد کرد
بپیران دل شاه زانسان بسوخت
که گفتی یکی آتشی برفروخت
یکی داستان زد پس از مرگ اوی
بخون دو دیده بیالوده روی
که بخت بدست اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه بدم...
کشیدی همه ساله تیمار من
میان بسته بودی بهر کار من
ز خون سیاوش پر از درد بود
بدان کار کس زو نیازرد بود
چنان مهربان بود و دژخیم گشت
وزو شهر ایران پر از بیم گشت
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
دگرگونه پیش اندرآورد رای
از افراسیابش نه برگشت سر
کنون شهریارش چنین دادبر
مکافات او ما جز این خواستیم
همی تخت و دیهیمش آراستیم
از اندیشهء ما سخن درگذشت
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت...
بفرمود پس مشک و کافور ناب
عبیر اندرآمیختن با گلاب
تنش را بیالود ازان سر بسر
بکافور و مشکش بیاکنده سر
بدیبای رومی تن پاک اوی
بپوشید و آن کوه شد خاک اوی
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
برآورده سر تا بگردان سپهر
نهاده درو تختهای سران
چنان چون بود درخور مهتران
نهادند مر پهلوان را بگاه
کمر برمیان و بسر بر کلاه...
(از شاهنامهء فردوسی چ بروخیم مجلدات 3، 4 و 5).
(1) - کذا، و ظ. اینجا بیتی باید تکمیل مطلب این بیت و بیت قبل را.
پیرانبار.
[اَمْ] (اِخ) دهی از دهستان حاجیلو بخش کبودراهنگ شهرستان همدان. واقع در 21 هزارگزی باختری قصبهء کبودرآهنگ و 5 هزارگزی باختر حصار. تپه، ماهور، سردسیر، دارای 220 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و تابستان از حصار اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرانجخ.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه. واقع در پنجهزاروپانصدگزی شمال باختری هشتیان و ششهزارگزی شمال باختری راه ارابه رو هشتیان. دامنه، سردسیر، سالم. دارای 245 تن سکنه. آب آن از جویبار قولشکل و محصول آنجا غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه آنجا مالرو است. (این ده را لیوارجان نیز میگویند). (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرانداخ.
(اِ) تیماج و سختیان، و آن کیسهء درازیست که از پارچه دوزند. پرنداخ. (آنندراج). رجوع به پرنداخ شود.
پیرانزی.
[نِ] (اِخ)(1) نام دو هنرمند ایتالیائی، پدر و پسر. پدر (ژان باپتیست پیرانزی) متولد در ونیز حدود 1720 و متوفی بسال 1778 م. و پسر (فرانسوا پیرانزی) متولد در رم بسال 1748 و متوفی بسال 1810 م. و هر دو از هنروران معروف و در نقاشی و نقاری مهارت کامل داشته اند و صور ابنیه و آثار عتیقهء رم و غیره را جمع و ترسیم کرده و در 29 جلد بطبع رسانیده و آلبوم بسیار زیبائی بوجود آورده اند.
(1) - Piranezi.
پیران سال.
(اِ مرکب، ق مرکب) ایام پیری. روزگار پیری. گاه پیری :
گفت کاندیشه نیستت ز وبال
که نهی تهمتم به پیران سال.ناصرخسرو.
دوستان هیچ مپرسید که چون شد حالم
با جوانی نظر افتاد بپیران سالم.
حسن دهلوی.
پیران سر.
[سَ] (اِ مرکب، ق مرکب)پیرانه سر. ایام پیری. سر پیری. بروزگار کهنسالی :
بار خدا بعبدلی را چه بود
کز پس پیران سر دیوانه شد.معروفی بلخی.
ببینی کزین بی هنر دخترم
چه رسوایی آمد به پیران سرم.فردوسی.
همی گفت کاندر جهان کس ندید
به پیران سر این بد که بر من رسید.
فردوسی.
چو آمد مرا روز کین خواستن
به پیران سر این لشکر آراستن.فردوسی.
مگر بازگردد ز بدنام من
به پیران سر این بد سرانجام من.فردوسی.
نبینی که بر من به پیران سرا
چه آمد ز بخت بد اندرخورا.فردوسی.
بهر کار درد دل من مجوی
بپیران سر از من چه خواهی بگوی.
فردوسی.
کرا آمد این پیش کامد مرا
که فرزند کشتم به پیران سرا.فردوسی.
بپیران سر اکنون به آوردگاه
بگردیم یک با دگر بی سپاه.فردوسی.
نگه کن کنون تا پسند آیدت
بپیران سر این سودمند آیدت.فردوسی.
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبیعت گردم بنظم مدح و ثنا.سوزنی.
گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه شد
ور به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد.
عراقی.
بر درت مانده ام بپیران سر
خشک لب بر کنار بحر قصیر.مجد همگر.
نهاد عقل بپیش تو سر به پیران سر
ز حد خود نکشد بیش عقل در سر پای.
جمال الدین سلمان.
رجوع به پیرانه سر شود.
پیران شاه.
(اِخ) دهی از دهستان سوسن بخش ایزهء شهرستان اهواز. واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری ایزه. کوهستانی، گرمسیر. دارای 165 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا گندم و جو. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرانشاه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان ویسهء بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 31 هزارگزی جنوب باختری دژ شاهپور و 3 هزارگزی مرز ایران و عراق. کوهستانی، سردسیر. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. پاسگاه مرزبانی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیران کهنه.
[کُ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسهء بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 20 هزارگزی جنوب باختری دژ شاهپور و یک هزارگزی پیرانشاه. دامنه، سردسیر دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و مختصر برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیران گشنسپ.
[گُ نَ] (اِخ) نام مردی از مردم ری. از اعضاء خانواهء معروف مهران بعهد ساسانیان. وی مرزبان گرزان واران و فرمانده چندین هزار سوار بود. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص126 و حاشیهء ص159).
پیرانلو.
(اِخ) دهی از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان. واقع در 24 هزارگزی خاور قوچان و 20 هزارگزی خاور شوسهء عمومی قوچان به باجگیران. جلگه، معتدل دارای 166 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیران ویسه.
[نِ سَ] (اِخ) پیران. سردار افراسیاب تورانی. رجوع به پیران شود.
پیرانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)منسوب به پیر. چون پیر :
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.خاقانی.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش.نظامی.
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.نظامی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.سعدی.
|| در پیری.
- پند پیرانه؛ رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار :
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن.فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن.فردوسی.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.ناصرخسرو.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.نظامی.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.سعدی.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.سعدی.
جهاندیدهء پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.سعدی.
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.سعدی.
-امثال: کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو.
پیرانه سر.
[نَ / نِ سَ] (اِ مرکب، ق مرکب)پیران سر. در پیری. در عهد پیری. در دورهء شیخوخیت. سر پیری. هنگام پیری. در دورهء پیری. صاحب غیاث گوید: بمعنی حالت پیری... و لفظ انه گاهی مفید وقت باشد و معنی آن وقت پیری است که عبارتست از سپیدی موی. (غیاث) :
پسر را بکشتم به پیرانه سر
بریده پی و بیخ آن نامور.فردوسی.
گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.کسایی.
و پیرانه سر دین پدران و اجداد خویش بجای بگذارم. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی).
بپند و حکمت پیرانه سر بدولت تو
بود که محو شود شعرهای ترفندم.سوزنی.
گرچه همچون زال زر پیری بطفلی دیده ام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده ام.
خاقانی.
سراسیمه چون صرعیانست کز خود
به پیرانه سر ام صبیان نماید.خاقانی.
در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک بدبستان نو نشست.خاقانی.
از خلق یوسفیست به پیرانه سر جهان
پیرایهء جمال زلیخا برافکند.خاقانی.
سفیدروی ازل مصطفاست کز شرفش
سیاه گشت بپیرانه سر سر دینا.خاقانی.
پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح
یافته پیرانه سر، رونق فصل شباب.خاقانی.
به پیرانه سر گنبد لاجورد
بضحاک و جمشید بین تا چه کرد.نظامی.
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرانه سر بد بود نیستی.نظامی.
من تن بقضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم بکتاب.سعدی.
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنائی.سعدی.
پیر بودم ز جفای فلک و دور زمان
باز پیرانه سرم بخت جوان بازآمد.سعدی.
عشق پیرانه سر از من عجبت می آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر.
سعدی.
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت.
سعدی.
برست آنکه در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد.سعدی.
شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد.
سعدی.
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد.حافظ.
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبهء احزان کردم.
حافظ.
خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی
گر به پیرانه سرم دست دهد مأوائی.حافظ.
شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد.حافظ.
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید.حافظ.
جامی بده که باز بشادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم.حافظ.
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی میکند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو.حافظ.
پیرانه سری.
[نَ / نِ سَ] (حامص مرکب)حالت پیری. (آنندراج). دوران پیری. ایام کهولت. روزگار سالخوردگی.
پیراه.
(اِمص) اسم از پیراهیدن. رجوع به پیراهیدن شود. || (نف مرخم) پیراهنده. دباغ. (آنندراج).
پیراهان.
(اِ) پیراهن. پیرهن. پیرهند. کرته. قمیص :
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.مولوی.
برو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب ماتم دار گشتی.مولوی.
رجوع به پیراهن شود.
پیراهش.
[هِ] (اِمص) پیرایش. پیراستن و زینت دادن. (برهان) :
به پیراهش نامهء خسروی
کهن سرو را بازدادم نوی.نظامی.
|| مطلق دباغت کردن پوست.
پیراهن.
[هَ] (اِ) پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامهء نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربلة. جلباب. (منتهی الارب) :
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش.فردوسی.
خنک در جهان مرد برتر منش
که پاکی و شرمست پیراهنش.فردوسی.
که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم
ببیشی چرا تخمها برکنیم.فردوسی.
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد آن لعل زیبا تنش.فردوسی.
جهان را بلی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست.فردوسی.
بدرد همی پیش پیراهنش
درخشان شود آتش اندر تنش.فردوسی.
بخاک اندر افکنده پر خون تنت
زمین بستر و گور پیراهنت.فردوسی.
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.فردوسی.
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ.فردوسی.
کنون کار پیش آمدت سخت باش
بهر کار پیراهن بخت باش.فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.فردوسی.
فرستاده رفتی سوی دشمنش
که بشناختی راز پیراهنش.فردوسی.
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی.فردوسی.
زره بود بر تنش پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش.فردوسی.
برو آستین هم ز پیراهن است.فردوسی.
پیراهن لولویی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر لامه.مرواریدی.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی).
دانم ازین دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم.ناصرخسرو.
صبا از خاطرت بوئی بگل داد
ز شادی چند پیراهن بیفروز.خاقانی.
خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.خاقانی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.سعدی.
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.سعدی.
جنتت جامهء پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار.
نظام قاری (دیوان البسه ص12).
رودهء نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار.
نظام قاری (دیوان البسه ص13).
- امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن.
مثل پیراهن عثمان.
مثل پیراهن عمر.
هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو.
غلالة؛ پیراهن کوتاه. ملاتب؛ پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب؛ پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع؛ پیراهن پوشیدن زن. اقمصة؛ پیراهنها. تقمص؛ پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص؛ پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربلة؛ پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب؛ پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیرة؛ پیراهن بی آستین. هفهاف؛ پیراهن نیک شفاف. هفاف؛ پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرمولة؛ خرقهء پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج؛ پیراهن طفلان از پس شکافته. علقة؛ پیراهنی است بی آستین؛ جبه، نوعی از پیراهن. جوب؛ گریبان کردن پیراهن را. دجة؛ گویک پیراهن. قمیص سنبلانی؛ پیراهن دراز و فراخ. تدایع؛ پیراهن پوشانیدن زن را. درع المرأة؛ پیراهن زن. دراعة؛ پیراهن فراخ. قرقل؛ پیراهن زنان. خیلع، خیعل؛ پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست. || کلمهء پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت :
چنین گفت [رستم] کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر کار پیراهن بخت باش.فردوسی.
-پیراهن آبی کردن؛ کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) :
هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن
خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند.
شوکت.
- پیراهن بر قد کسی بریدن؛ بر اندام او راست کردن :
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند.سعدی.
-پیراهن سیمابی؛ سفید. (آنندراج) :
چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک
چون فلک آئینهء مهرست زنگاری ز آه.
سلمان.
- پیراهن فانوس؛ جامهء فانوس.
- پیراهن قبا کردن؛ چاک کردن پیراهن. چاک زدن و پاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود :
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.حافظ.
-پیراهن کاغذی.؛ رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیراهن کعبه؛ جامهء کعبه :
انداخته گاه فارغ از دیر
پیراهن کعبه بربت دیر.دقیقی (از آنندراج).
-پیراهن مراد؛ پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزند و بر تن کنند برآمدن حاجتی را.
پیراهنچه.
[هَ چَ / چِ] (اِ مصغر) پیراهن خرد. پیراهن کوچک: شلیل؛ پیراهنچه که در زیر زره پوشند. (منتهی الارب).
پیراهن خرد.
[هَ نِ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیراهنچه. پیراهن کوچک. صدار. (دهار) (منتهی الارب). غلالة. (دهار). اصدة. (از منتهی الارب).
پیراهن خواب.
[هَ نِ خوا / خا](ترکیب اضافی، اِ مرکب) جامهء خاص خفتن. شبی. (برهان). جامهء شب. || پیراهن زیر زنان.
پیراهن دوز.
[هَ] (نف مرکب) آنکه پیراهن دوزد.
پیراهن دوزی.
[هَ] (حامص مرکب)عمل پیراهن دوز. || (اِ مرکب) مکان و محل دوختن پیراهن.
پیراهن کاغذی.
[هَ نِ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از روشنایی صبح و شعاع آفتاب. (برهان). || کاغذین پیراهن. کاغذین جامه. کنایه از دادخواهی مظلوم، چه در قدیم الایام متعارف بوده که مظلوم پیراهن کاغذی میپوشید تا بمظلومیت شناخته شود و بپای علم داد یعنی علم عدل میرفته تا پادشاه داد او را از ظالم بستاند. و او را کاغذین جامه نیز گویند. (آنندراج).
پیراهن کاغذین.
[هَ نِ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به پیراهن کاغذی و کاغذی جامه شود.
پیراهن کشیدن.
[هَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) صاحب آنندراج گوید: اگر بصلهء «بر» باشد یعنی بر تن کسی کشیدن، بمعنی پوشانیدن بود چنانکه مولوی گوید :
چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او.
و اگر بصلهء «از» باشد بمعنی برهنه کردن باشد.
پیراهنی.
[هَ] (ص نسبی) منسوب به پیراهن. || که از آن پیراهن توان کرد.
- پارچهء پیراهنی؛ که از آن پیراهن کنند. پارچهء خاص پیراهن.
پیراهه.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) آنچه بدان زینت افزاید. و زینت و نیکویی. (شرفنامه).
پیراهیدن.
[دَ] (مص) دباغت دادن چیزی را. (آنندراج). پیراستن.
پیرای.
(اِخ) (ساره) نام نهری است در جمهوری بولیویا از جمهوری های امریکای جنوب و آن از دامنه های جنوب غربی جبال کوشان سرچشمه گیرد و بسوی شمال غربی روان گردد و پس از طی 1600 هزار گز بدو نهر گوآبای و شیموره پیوندد و نهر ماموره را بوجود آورد که خود بنهر مادیره از شعب نهر آمازون وارد گردد. (قاموس الاعلام ترکی).
پیرای.
(فعل امر) امر از پیراستن. || (نف مرخم) زینت دهنده باشد که سرتراش و باغبان است چه کسی که شاخهای زیادتی درخت را ببرد او را بستان پیرا گویند. (برهان). پیراینده. || (اِمص) پرداختن و مستعد کردن. (برهان).
-اورنگ پیرای:برستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.نظامی.
-چمن پیرای:ز اصل برگذرد شاخ و سایه دار شود
ز یکدگر چو جدا کردشان چمن پیرای.
سپاهانی (از شرفنامه).
-بستان پیرای:برده رضوان ببهشت از پی پیوسته گری
در تو هر فضله که انداخته بستان پیرای.
انوری.
پوست پیرای. پوستین پیرای و جز آنها. رجوع به پیراستن شود.
پیرایان.
(نف، ق) صفت فاعلی بیان حالت در حال پیراستن. || (اِ) جِ پیرای، بمعنی پیراینده. پیرایندگان.
پیرایستن.
[را یِ تَ] (مص) پیراستن. رجوع به پیراستن شود :
بیخ امّید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرایست.خاقانی.
پیرایش.
[را یِ] (اِمص) اسم مصدر پیراستن. عمل پیراستن. پیراهش. (برهان). تحلی. مطلق زینت کردن : رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 345).
قبای زر چو در پیرایش افتد
ازو هم زر بود کارایش افتد.نظامی.
برین گوشه رو می کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار
نبینند پیرایش یکدگر
مگر مدت دعوی آید بسر.نظامی.
|| هرس. عمل بریدن نازیبا: فرخو؛ پیرایش تاک رز(1). || زینت دادن سر با کاستن از موی. || دباغت. آش کردن پوست(2). || عمل پرداختن و ساختن و معد و مهیا کردن. (آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - emondage, Taille .
(فرانسوی)
(2) - Tannage
پیرایشگاه.
[را یِ] (اِ مرکب) دکان حلاق. جای موی سر ستردن. آنچه امروز آرایشگاه نام گرفته.
پیرایشگر.
[را یِ گَ] (ص مرکب) پیراینده. که پیراید. که زینت دهد. || حلاق. || دباغ. رجوع به پیراستن شود.
پیرایندگی.
[را یَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی پیراینده. عمل پیراینده.
پیراینده.
[را یَ دَ / دِ] (نف) زینت دهنده. که چیزی را از چیزی بجهت خوش آیندگی کم کند همچون سرتراش و باغبان، برخلاف مشاطه. (آنندراج) (برهان). پیرایش کننده. آراینده. آراسته کننده.
پیرایواتلو.
[اِیْ] (اِخ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 76 هزارگزی شمال خاوری گرمی و 3 هزارگزی شوسهء بیله سوار به اصلاندوز جلگه، گرمسیر. دارای 13 تن سکنه. آب آن از رود ارس، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرایه.
[را یَ / یِ](1) (اِمص) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سر تراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (برهان). || (اِ) پیراهه. (شرفنامه). حلی. حلیة. (دهار). تهویل. سنیح. (منتهی الارب). زینت و آرایش زنان. (صحاح الفرس). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن. زیب. زینت. زیور. آرایش : و مرده را [مردم روس] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم).
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد. فردوسی.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.فردوسی.
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن از مردمی مایه کرد.فردوسی.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی.فردوسی.
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.فردوسی.
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.فردوسی.
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام.فردوسی.
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.فردوسی.
ز پیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.فردوسی.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست.فردوسی.
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.فردوسی.
به پیرایهء زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.فردوسی.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.فردوسی.
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست.فردوسی.
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست.فردوسی.
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.منجیک.
زینت دولت بازآمد و پیرایهء ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان.
فرخی.
سلطان یمین دولت و پیرایهء ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم.فرخی.
پیل پی خستهء صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایهء اسبان تو بیند چنگال.فرخی.
رونق دولت بازآمد و پیرایهء ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
فرخی.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایهء دهر و زیور عصری.منوچهری.
پیرایهء عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه.
منوچهری.
الا ای مرو پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چاکرپیشه را پیرایهء بزرگتر راستی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایهء ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
(گرشاسب نامه).
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
(گرشاسب نامه).
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست.ناصرخسرو.
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.ناصرخسرو.
نیکوترین پیراهن شرم است. (تحفة الملوک).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه.مسعودسعد.
بزرگان چون با زنی... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید. (نوروزنامه). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث] ساخت. (نوروزنامه). مردم... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه). زاغ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشهء بام نهاده بود. (کلیله و دمنه). نظر بر پیرایهء گشاده افکنی. (کلیله و دمنه). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را پیرایهء نفیس است. (کلیله و دمنه). آن دیگری که از پیرایهء خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). و هر معنی که از پیرایهء سیاست کلی و حلیهء حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایهء پای در سر آویختن. (کلیله و دمنه).
زلف بی آرام او پیرایهء مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایهء سحرست و فن.
سوزنی.
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.سوزنی.
قصه چکنم، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایهء شمس و قمر آمد.سوزنی.
باشد پیرایهء پیران خرد.سوزنی.
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست.انوری.
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایهء جمال زلیخا برافکند.خاقانی.
سخن پیرایهء کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
خاقانی.
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهء ارجمند.نظامی.
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.نظامی.
بفال فرخ و پیرایهء نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.نظامی.
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست.نظامی.
سعادت خواجه تاش سایهء تو
صلاح از جملهء پیرایهء تو.نظامی.
پیرایهء تست رویمالم.نظامی.
عزیزا هر دو عالم سایهء تست
بهشت و دوزخ از پیرایهء تست.عطار.
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
سعدی.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 694).
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای.سعدی.
تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای
که پیرایهء سلطنت خانه ای.سعدی.
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.سعدی.
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس.سعدی.
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت.سعدی.
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.مولوی.
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم. (جهانگشای جوینی).
گنجینهء دل متاع دردست
پیرایهء عشق روی زردست.امیرخسرو.
در باغ چو شد باد صبا دایهء گل
بربست مشاطه وار پیرایهء گل.حافظ.
مطرب امشب چنگ غم را یکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
واله هروی.
- امثال:مثل پیرایهء زنان است. (از مجموعهء امثال طبع هند).
درج؛ دوک دان و طبلهء زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص؛ پیرایهء گرد همچون کلیچه. خضاض؛ اندک پیرایه. تغتغه؛ آواز پیرا. (منتهی الارب). متحلی، باپیرایه. (دهار). هسهسة؛ آواز کردن زره و پیرایه. وضح، پیرایه از سیم. تهویل؛ خود را بلباس و پیرایه آراستن. (منتهی الارب). توشح، اتشاح؛ پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح). تحلی؛ پیرایه برکردن. (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود. || رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند. || ساختن و پرداختن. (برهان). || صفت(2).
(1) - در برهان قاطع بفتح اول نیز آمده است.
(2) - پیرایه بمعنی صفت را من وضع کرده ام.
پیرایه بند.
[را یَ / یِ بَ] (نف مرکب) که پیرایه بندد. پیرایشگر :
سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است
رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است.
کلیم (از آنندراج).
پیرایه پوش.
[را یَ / یِ] (نف مرکب) که پیرایه پوشد. که پیرایه بر خود راست کند. که خود را در پیرایه و زیور گیرد :
که گر راز این گوش پیرایه پوش
بگوش آورم ناورد کس بگوش.نظامی.
نکورو که زیور نبندد بدوش
بسی بهتر از زشت پیرایه پوش.
امیرخسرو (آنندراج).
|| که پیرایه بپوشد و نهان کند. که پیرایه پنهان سازد.
پیرایه دان.
[را یَ / یِ] (اِ مرکب) درج و آن ظرفی است که زنان اسباب و جواهر در آن نهند (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی). طبلهء زنان که پیرایه و جواهر در آن نهند. (از منتهی الارب).
پیرایه ده.
[را یَ / یِ دِهْ] (نف مرکب) که پیرایه دهد. که در زیور گیرد. که متحلی سازد :
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین بمردم.نظامی.
پیرایه سنج.
[را یَ / یِ سَ] (نف مرکب)که پیرایه سنجد. که زیور و زیب سنجد :
بآیین آن مهد پیرایه سنج
فرستاد چندین شتر بار گنج.نظامی.
جهاندار کان دید بگشاد گنج
بخروارها گشت پیرایه سنج.نظامی.
جوانمردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیایی گنج.نظامی.
پیرایه کردن.
[را یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب) بزیور آراستن. بزیب و زیور کردن. تحلی. (دهار) :
تو خود بکمال و لطف آراسته ای
پیرایه مکن عرق مزن عود مسوز.سعدی.
پیرایه گر.
[را یَ / یِ گَ] (ص مرکب)پیراینده. آنکه بپیراید. آنکه پیرایه کند :
پیرایه گر پرندپوشان
سرمایه ده شکرفروشان.نظامی.
متحلی. پیرایه کننده.
پیراییدن.
[دَ] (مص) پیراستن. پیرایستن. زینت دادن. پیراهیدن :
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرایی والا نشود.منوچهری.
پیر باباجارو.
[رِو] (اِ مرکب)(1).
(1) - این لغت بدون شرحی در یادداشتهای مؤلف بود.
پیرباباعلی.
[عَ] (اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج. واقع در 17 هزارگزی باختر قروه و 6 هزارگزی جنوب راه فرعی راه اتومبیل رو قروه - سنقر. کوهستانی و سردسیر دارای 260 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات و میوه جات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیر باباغیبی.
[رِ غَ] (اِخ) نامی است که گاهی حسین کرد شبستری بخود میدهد.
پیربادام.
(اِخ) دهی از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان واقع در 73 هزارگزی شمال باختری کبودرآهنگ کنار راه اتومبیل رو اکنلو به قهرد. تپه و ماهور، سردسیر، مالاریائی. دارای 402 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات دیم و انگور و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی راه آن مالرو است و تابستان از قهرد به اکنلو اتومبیل می توان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیربادوش.
(اِخ) دهی از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 40 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز کنار راه مالرو ارجنگ به برآفتاب. دارای 30 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیربازار.
[رِ](1) (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت واقع در 7 هزارگزی شمال رشت. کنار رودخانهء صیقلان. جلگه مرطوب، معتدل. دارای 1812 تن سکنه. آب آن از صیقلان رودبار. محصول آنجا برنج و مرغابی و ماهی. شغل اهالی صیادی و راه فرعی برشت دارد و ممکن است اتومبیل برد. پیربازار قبل از احداث شوسهء رشت به بندر انزلی بندر مهم رشت بوده و کلیهء مسافرین و محمولات از این محل بوسیلهء قایق به بندر انزلی حمل میگردید پس از احداث شوسه و ازدیاد اتومبیل اهمیت خود را از دست داده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
(1) - بسکون راء نیز متداولست.
پیربازار.
(اِخ) (رود...) نام رودخانه ای که ببحر خزر ریزد و محل صید ماهی است.
پیربالا.
(اِخ) دهی از دهستان یاقچی بخش مرکزی شهرستان مرند. واقع در 17هزارگزی جنوب باختری مرند و 8هزارگزی شوسهء مرند به خوی. جلگه، معتدل. دارای 420 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و زردآلو و انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیر بخاری.
[رِ بُ] (اِخ) پیرمردی دانشمند از مردم بخارا که از جانب ترکمانان سلجوقی، طغرل بیک و برادرانش، پیامی آورده بود برای خواجهء بزرگ احمدبن عبدالصمد وزیر سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص500 چ فیاض ص490).
پیربداغ.
[بُ] (اِخ) پسر میرزاجهانشاه از سلسلهء قراقوینلو. او بر پدر عصیان ورزید و قلعهء بغداد را تصرف کرد و بسال 870 ه . ق. بتدبیر پدر بدست برادر خویش محمدی کشته شد. برفراز کوهی خشک و داغ در راه سمنان و طهران حائطی وسیع دیده میشود گویند پیر بداغ امر کرده بود تا در آنجا باغی افکنند. بدو گفتند چون در این جا آب نیست هیچگونه درخت بعمل نیاید و سیب و بهی از زمین بی آب و سنگلاخ حاصل نشود و او در جواب گفت:
استمیرم ایواسنی نارنی
قوی دیسونلر پیر بداغون باغی وار.
و معنی بیت این است که من سیب و بهی از این باغ چشم ندارم تنها میخواهم که گفته شود پیر بداغ را باغی است. و این بیت در نظایر آن در زبان ترکی مثل شده است. رجوع به نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز شمارهء 3 ص13 و 14 و نیز رجوع به پیر بداق شود.
پیربداغی.
[بُ] (ص نسبی) هرچیز منسوب به پیربداغ عموماً و نوعی از امرود خصوصاً، و پیربداغ شخصی است چنانکه از مثنوی محسن تأثیر بوضوح می پیوندد. (آنندراج).
پیربداق.
[بُ] (اِخ) پیربداغ. پسر میرزا جهانشاه بن یوسف ترکمان از سلسلهء قراقوینلو. وی از جانب پدر مدتی حکومت فارس داشته و در آن اوان احمدبن حسین بن علی الکاتب تاریخ جدید شهر یزد را بنام وی ساخته و پرداخته است. دولتشاه در شرح زندگی وی در تذکره گوید: او بر پدر [ جهانشاه ] عاصی شد و از شیراز بدارالسلام بغداد نهضت فرمود و جهانشاه بر قصد فرزند عزیمت بغداد نمود و یک سال و نیم بغداد را محاصره کرد و در حین محاصره این ابیات را بفرزند نوشت:
ای خلف از راه مخالف بتاب
تیغ بیفکن که منم آفتاب
شاه منم ملک خلافت مراست
تو خلفی از تو خلافت خطاست
غصب مکن منصب پیشین ما
غصب روا نیست در آئین ما
ای پسر ار چه بشهی درخوری
با پدر خویش مکن سروری
تیغ مکش تا نشوی شرمسار
شرم منت نیست ز خود شرم دار
تیغ که سهراب برستم کشید
هیچ شنیدی که ز گیتی چه دید
با چو منی تیغ فشانی مکن
دولت من بین و جوانی مکن
گر سپهم پا برکاب آورد
ریگ بیابان بحساب آورد
کوه بجنبد چو بجنبم ز جای
چرخ بخیزد چو بخیزم ز پای
گرچه جوانیت ز فرزانگی است
این ز جوانی نه که دیوانگی است
کودکی ار چند هنرپرورست
خرد بود گر همه پیغمبرست
کی رسد این مرتبهء فن بتو
از پدر من بمن از من بتو
[جواب پیر بداغ مر پدر را]:
ای دل و دولت بلقای تو شاد
باد ترا شوکت و بخت و مراد
نیستم آن طفل که دیدی نخست
بالغم و ملک ببالغ درست
شرط ادب نیست مرا طفل خواند
بخت چو بر جای بزرگم نشاند
هر دو جوانیم من و بخت من
با دو جوان پنجه بهم بر مزن
با منت از بهر تمنای ملک
خام بود پختن سودای ملک
تیغ مکش بر رخ فرزند خویش
رخنه مکن گوهر دلبند خویش
پختهء ملکی دم خامی مزن
من ز تو زادم نه تو زادی ز من
شاخ کهن علت بستان بود
نخل جوان زیب گلستان بود
کشور من نیست کم از کشورت
لشکر من نیست کم از لشکرت
خطهء بغداد بمن شد تمام
کی دهم از دست بسودای خام
چون تو طلب میکنی از من سریر
من ندهم گر تو توانی بگیر.
پیر بداغ جوانی پردل و کریم بود. جهانشاه جهان دیده و مدبر و مکار و فهیم:
گوزن جوان گرچه باشد دلیر
نیارد زدن پنجه با شیر پیر.
بعد مشرب میان پدر و پسر واقع بود و بهیچ صورت اتفاق دست نداد و جهانشاه از روی ستیزه در فرط گرمای نواحی بغداد مدتی مدید زیردستان و رعایا و لشکریان را معذب میداشت. کار بجائی انجامید که فرزندان طفل لشکریان از گرما در گهواره ضایع میشدند و مردم سردابها زیر زمین کنده در آنجا میخزیدند و در درون شهر بغداد نیز از امتداد محاصره قحط خاست و مأکولات و ذخایر اهل شهر و قلعه تمام شد و پیر بداق عاجز و بصلح راضی شد و در اثنای صلح محمدی که ولد جهانشاه بود از خلاصی پیربداق و تسلط او دیگرباره اندیشه مند شد و پدر را بر آن آورد که بقتل پیر بداق بخاموشی رضا داد و نماز پیشین روز سه شنبه چهارم ذی القعده سنة احدی و سبعین و ثمانمائة (871 ه . ق.) آن مدبر با جمعی از امرای جهانشاهی بقصد کشتن برادر بشهر بغداد درآمدند و بوقتی که پیربداق نیم روز غافل نشسته بود بسرای او درآمدند و آن معدن احسان و سماحت را بدرجهء شهادت رسانیدند:
خاک بر سر جهان فانی را
که ز بهر دو روز بی بنیاد
قصد خون پسر کند والد
وز فنای پدر پسر دلشاد
وان برادر که قاصد جانست
ملک الموت دانش نه همزاد
از قرابت غریب نیست بدی
بود خویش حسین پور زیاد.
آباء علوی و امهات سفلی که مؤثران موالیدند با وجود شفقت پدری و مهر مادری بنگر که موالید را در اول در مهد عزت به نیات حسن میپرورانند و آخر بذبول حرمان پایمال حوادث میگردانند، فریاد از این پدران فرزندکش و داد از این برادران بردارسوز که نه در قلب غلیظ این آبا آزرمی است و نه در دل بیرحم این برادران شرمی، اخوان الصفا رخت بدروازهء فنا بیرون برده اند و این شهر بند کبود را بحقهء برادران حسود سپرده. صاحب گلشن راز راست:
عجب درمانده ای نیکو بیندیش
میان این همه بیگانه سان خویش
نهادی ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کردی برادر
برادر خیز ازینها خیر مطلب
چراغ صومعه از دیر مطلب
خودی را یک طرف کن زود برخیز
تو خویش خویش باش از خویش بگریز.
چون پیربداق رکنی بود از ارکان سلطنت جهانشاه و قصد فرزند نمودن، بتخصیص همچنان فرزند رشید، در دنیا و دین سبب نقص دولت سلطان جهانشاه شد و بر او آن فعل مبارک نیامد و دولت ازو روگردان شد - انتهی.
پیربداق.
[بُ] (اِخ) پسر امیر قرایوسف ترکمان. خواندمیر در حبیب السیر آرد: امیر قرایوسف بعد از شهادت میرزا میرانشاه گورکان و فرار میرزا ابابکر بجانب کرمان تمامت مملکت آذربایجان و اران را تحت تصرف درآورد و پسر خود پیربداق را ببهانهء اینکه سلطان جلایر که سلطنت آذربایجان ارثاً و اکتساباً به وی داشت او را فرزند خوانده بر سریر پادشاهی نشاند و در جمیع قلمرو خود خطبه و سکه بنامش موشح ساخت و فرمود که طغرای مناشیر و احکام را چنین نویسند که: «پیربداق بهادرخان یرلیغدن ابوالنصر یوسف بهادر سوز و میز.» و هرگاه پیربداق بمجلس درآمدی قرایوسف دست او را گرفته بر تخت نشاندی و خود در پایان بدو زانوی ادب برنشستی و چون این خبر بملوک و حکام اطراف رسید ایلچیان با تحف و بیلاکات بدرگاه امیر قرایوسف ارسال داشته مراسم تهنیت به اقامت رسانیدند و امیرقرایوسف قاصدی نزد سلطان احمد فرستاده پیغام داد که چون حضرت سلطانی پیربداق را بفرزندی قبول نموده بودند ما آن عزیز فرزند را بر تخت سلطنت نشاندیم و خود در مقام لشکرکشی و دفع شر معاندان کمر اجتهاد بر میان بستیم تا بر رأی عالی واضح باشد و سلطان احمد ایلچی قرایوسف را نوازش کرده جهت پیربداق چتر و دیگر اسباب پادشاهی ارسال داشت. سپس خواندمیر پس از ذکر بروز اختلاف میان سلطان احمد و امیر قرایوسف و گرفتار شدن سلطان احمد بدست امیرقراقوینلو گوید: ... وی را از پهلوی خویش بصف نعال فرستاد و از روی هزل یا جد او را فرمود تا بخط خویش در باب تفویض ایالت آذربایجان به پیربداق خان نشانی به آب زر نوشت و منشور دیگر قلمی کرد که حکومت بغداد تعلق بشاه محمد میدارد. (حبیب السیر چ خیام ج3 صص576 - 578). صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از فرزندان قره یوسف مؤسس دولت قره قویونلو بوده و در حین تولدش پدرش با سلطان احمد ایلکانی در مصر زندان بود و سلطان نامبرده این مولود جدید را بناپسری پذیرفته بود، بعدها پدرش سلطان مشارالیه را بسال 813 ه . ق. بقتل رسانیده وی را بتخت آذربایجان نشاند ولی همان سال تختش بتختهء تابوت مبدل شد.
پیربداق.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 43 هزارگزی شمال باختری الیگودرز کنار راه آهن دورود به اراک. جلگه، معتدل، دارای 269 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات، محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن اتومبیل روست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیربداق سلطان.
[بُ سُ] (اِخ) برادر مصطفی خان از خوانین اوزبک. پیربداق بدیع الجمال خواهر سلطان حسین بایقرا را بزنی گرفت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص123 و 124 و 177 شود.
پیربدیر.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان گورک بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 61 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 22 هزارگزی خاور شوسهء مهاباد بسردشت. کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 35 تن سکنه. آب آن از رودخورخوره، محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی، و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیربرد.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 30هزارگزی باختر شیراز و 6 هزارگزی شوسهء شیراز به کازرون. کوهستانی، معتدل مالاریائی، دارای 84 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
پیر برناتن.
[رِ بُ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و فلک باشد. (برهان). پیر برناوش.
پیر برناوش.
[رِ بُ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و فلک باشد. پیر برناتن. (مجموعهء مترادفات ص 164).
پیربز.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان مانهء بخش مانهء شهرستان بجنورد واقع در 30هزارگزی شمال خاوری مانه و 11هزارگزی باختر شوسهء عمومی بجنورد به حصارچه. دامنه، معتدل. دارای 335 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک و بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیربست.
[بُ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 5هزارگزی خاور کوچصفهان سر راه شوسه. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 797 تن سکنه. آب آن از نهر توشاجوب از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. بازار لولمان در اراضی این آبادی واقع است و روزهای یکشنبه و چهارشنبه بازار عمومی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیربکران.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 15هزارگزی جنوب خاور فلاورجان، متصل براه آب نیل بپل بابامحمود. جلگه، معتدل، دارای 467 تن سکنه. آب آن از زاینده رود محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه ماشین رو است. دبستان و زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیربلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان واقع در 40هزارگزی شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. دارای 77 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و میوهء جنگلی. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیربلوط.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد. واقع در 15هزارگزی شمال باختر شهر کرد و 12هزارگزی راه چال شتر بشهرکرد دامنه کوه، معتدل دارای 1393 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و کشمش. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن فرعی است و در حدود 15 باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیربناب.
[بُ] (اِخ) (چشمهء...) دو فرسخ بیشتر میانهء جنوب و مغرب شیراز است. (فارسنامهء ناصری).
پیربنو.
[بَ] (اِخ) به ابنو در همین لغت نامه و فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 مراجعه شود.
پیربنیامین.
[بِنْ] (اِخ) نام یکی از رؤسای نصیریان یعنی علی اللهیان.
پیربنیه.
[بِ / بُ یَ / یِ] (ص مرکب)کسی را گویند که هنوز جوان باشد لیکن موی بدن او تمام سفید شده باشد. (برهان).
پیر بی خواب.
[رِ خوا / خا] (اِخ) گویا مرشدی یعنی پیشوای طریقتی و شیخی از شیوخ صوفیه بوده است که هیچ نمی خفته است. پیری افسانه ای که هیچ نمی خفته است. || (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول فارسی بکسی که دیر یا کم خسبد خاصه اطفال گویند پیر بیخوابست؛ مثل پیر بی خواب، تشبیهی است مبتذل، آنکه کم خسبد. آنکه بسیار بیدار ماند. آنکه کم بخواب رود. که دیر می خسبد.
پیرپادشاه.
[دْ / دَ / دِ] (اِخ) ابن لقمان پادشاه بن طغاتیمور (790-810 ه . ق.). امیرتیمور گورکانی پس از فوت لقمان پادشاه حکومت استرآباد را به وی تفویض کرد. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص442). و نیز رجوع به پیرک پادشاه شود.
پیرپادشاه.
[دْ / دَ / دِ] (اِخ) نام مردی که فضل اللهبن ابومحمد استرآبادی مؤلف کتاب جاویدان کبیر، کتابی که دربارهء طائفه حروفیه و مربوط بقرن هشتم هجری است، از وی در این کتاب نام میبرد و شاید با پیرپادشاه حاکم استرآباد مرتبط باشد. (از سعدی تا جامی ص398).
پیرپتال.
[پی پَ] (اِ مرکب) پیرپاتال. پیر و پاتال.
پیرپرور.
[پی پَ رْ وَ] (نف مرکب) پرورندهء پیر. خردمند کامل :
پیرپرور دایهء لطف تو است آن کو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا بپیری شیر باز.
سوزنی.
|| (ن مف مرکب) پروردهء پیر. مربای پیر. پرورش یافتهء پیر.
پیرپشته.
[پی پُ تَ] (اِخ) دهی جزو دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 5/9هزارگزی خاور لنگرود و 5هزارگزی شمال شوسهء لنگرود به رودسر. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 312 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا نی شکر و صیفی و کنف و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و حصیربافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیر پنبه.
[رِ پَمْ بَ / بِ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) کسی را گویند که بغایت پیر شده باشد چنانکه در تمام بدن او موی سیاه نمانده باشد. (برهان). پیر منحنی که مژه و ابروش سفید شده باشد. (آنندراج). || (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مترس. مترسک بستان. علامتی که بر کنار مزروعات نصب کنند تا باعث وحشت طیور گردد و آن را دهل بضم هاء نیز گویند. (آنندراج) :
در خانگاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف.
کمال اسماعیل (در صفت برف).
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را می نهد بر شکوفه.
کمال اسماعیل.
پیرتاج.
(اِخ) قصبهء مرکز دهستان پیرتاج. بخش حومهء شهر بیجار. واقع در 66هزارگزی خاور بیجار. کوهستانی، سردسیر. دارای 1500 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات و میوه و انگور فراوان و قلمستان و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و باغبانی. صنایع دستی زنان، قالیچه و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. در فصل خشکی از طریق خانباغی اتومبیل میتوان برد. دبستان، پاسگاه ژاندارمری و 5 باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرتاج.
(اِخ) یکی از پنج بلوک بیجار ناحیهء گروس، و آن از مغرب به بیجار محدود است و دارای 49 قریه و 9/8 فرسنگ مساحت و 8462 تن سکنه است. و رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص72 شود.
پیر تسلیم.
[رِ تَ] (اِخ) لقب مولانا نظام الدین عبدالرحیم خوافی، از علماء معاصر ملک معزالدین حسین کرت. مقیم دارالسلطنهء هرات. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص384).
پیر تعلیم.
[رِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)معلم علوم دینی. (آنندراج) (شرفنامه) :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
پیرتگان.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رودخانهء بخش میناب شهرستان بندرعباس. واقع در 100هزارگزی شمال میناب، سر راه مالرو میناب به گلاشکرد. دارای 30 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرتن.
[تَ] (اِخ) دهی کوچک از بخش ایزهء شهرستان اهواز. واقع در 21هزارگزی شمال باختری ایزه و 2هزارگزی شمال خاوری راه مالرو شکوری به سیدنجف علی. دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیر جادو.
[رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)پیر ساحر. جادوی پیر. || (ص مرکب) پیرْجادو در ساحری عمر گذارده. در جادویی بس ماهر :
یکی نام او بی درفش بزرگ
گوی پیر جادوی سینه سترگ.دقیقی.
همه پیش او دین پژوه آمدند
وزان پیر جادو ستوه آمدند.دقیقی.
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین بر درخت.فردوسی.
پیرجامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) مصحف پیل جامه.
پیرجل.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش شهربابک شهرستان یزد. واقع در 3هزارگزی شمال باختر شهربابک کنار راه فرعی شهربابک. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 774 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیرجمال.
[جَ] (اِخ) مولانا پیرجمال. یکی از مشاهیر شعرای ایران است و از اهالی اردستان نزدیک به اصفهان بود، و سمت مریدی پیر مرتضی علی را داشته و در حلقهء صاحبدلان میزیسته است و دیوانی مرتب دارد. ازوست:
کی بو که سر زلف ترا چنگ زنم
صد بوسه بر آن لبان گلرنگ زنم
پیمان پری رخان سنگین دل را
در شیشه کنم، پیش تو بر سنگ زنم
آذر در آتشکده آرد: مولانا ملاپیرجمال اصل آن حضرت از قصبهء اردستان من توابع اصفهانست. گویند مرد صاحبدل و نه چون دیگران مقید به آب و گل بوده و از مریدان حضرت پیر مرتضی علی است و مرقد مطهر پیر مرتضی علی در اردستانست و حضرت پیرجمال دیوان مبسوطی در مراتب عرفان دارند چون این مختصر قابل درج این همه لئالی و درر نبود تیمناً این یک رباعی از ایشان ثبت شد - انتهی. و سپس رباعی مذکور در فوق را آرد.
پیرجوی.
(نف مرکب) جویندهء پیر.
پیرجه.
[پَ رَ جَ] (اِخ) موضعی از هزارجریب مازندران. (سفرنامهء رابینو ص57 و 124 بخش انگلیسی).
پیرچوپان.
(اِخ) دهی از دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز. واقع در 16هزارگزی جنوب دهخوارقان و 4هزارگزی شوسهء آذرشهر بمراغه. جلگه. معتدل. دارای 163 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات و بادام. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیر چهل ساله.
[رِ چِ هِ لَ / لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از عقل است. (برهان). کنایه از قوت عاقله که در عمر چهل سالگی تمام و کامل میشود. || فیروزه. (برهان) (مجموعهء مترادفات ص145). || فرشته. (برهان). مَلَک. (انجمن آرا). || (اِخ) کنایه از جبرئیل. (غیاث). || آدم علیه السلام. (برهان).
پیرحاجات.
(اِخ) دهی از دهستان حلوان بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 84هزارگزی شمال باختری طبس سر راه مالرو عمومی دستگردان. کوهستانی، گرمسیر. دارای 138 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و خرما و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و دبستانی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرحسین.
[حُ سَ] (اِخ) ابن امیر شیخ محمودبن امیرچوپان (امیر). وی از اوایل یا اواسط سال 740 ه . ق. از جانب پسرعم خود امیرشیخ حسن کوچک پسر تیمورتاش بن امیر چوپان معروف که در تبریز مقیم بود بحکومت شیراز منصوب شد و در 28 شعبان بحدود شیراز رسید و امیرمسعودشاه برادر شیخ ابواسحاق که در آن اوان حاکم شیراز بود از مقابل او منهزم شد و به لرستان رفت و او بشیراز داخل شد و مدت بیست ونه روز در آنجا حکومت کرد و در 28 رمضان امیرشمس الدین محمد برادر دیگر شیخ ابواسحاق را ببهانه ای بقتل آورد لهذا شیرازیان بر پیرحسین شوریدند و لشکر او هزیمت گرفت و خود با چند سوار معدود از شیراز فرار کرد و بار دیگر امیرمسعود شاه بسر مملکت آمد و دیگربار پیرحسین لشکری جمع کرد و سال دیگر یعنی در 741 مجدداً بشیراز آمد و امیرمسعودشاه دیگرباره کناره گرفت و بطرف لرستان بیرون رفت و پیرحسین در 26 ربیع الثانی بدر شیراز نزول کرد و شیرازیان در مقابل پیرحسین مقاومت سختی کردند و مدت پنجاه روز میان لشکر پیرحسین و شیرازیان محاربات متواتر و متوالی روی میداد تا سرانجام فریقین را در شانزدهم جمادی الاخره اتفاق صلح افتاد و پیرحسین در حکومت شیراز مستقر گردید و مدت یکسال و هشت ماه در آنجا حکومت کرد و در اوایل محرم سال 743 ه . ق. چون آوازهء وصول پسرعمش ملک اشرف بن امیرچوپان را از تبریز در مصاحبت شاه شیخ ابواسحاق بطرف اصفهان شنید از شیراز با بیست هزار نفر بقصد مقاتله با ملک اشرف بدان صوب شتافت چون بدو منزلی اصفهان رسید ناگاه در شب یکشنبهء سلخ صفر قسمت عمدهء لشکر او بملک اشرف پیوستند. پیرحسین بیمناک شده بتبریز نزد پسرعم خود امیرشیخ حسن کوچک رفت امیرشیخ حسن او را بگرفت و او را مخیر کرد که بزهر یا تیغ هرکدام که اختیار کند، او را هلاک کنند او زهر اختیار کرد و بدان هلاک شد در ربع رشیدی در شهور سنهء 743. برای مزید اطلاع از سوانح احوال پیر حسین مذکور به شیرازنامه صص 77 - 80 و ذیل جامع التواریخ حافظ ابرو و مجمل فصیحی خوافی و روضة الصفا و حبیب السیر چ خیام ج3 ص227، 230، 278، 280 و شدالازار حاشیهء ص377 و 378 که مطالب فوق منقول از آنجاست و همچنین به تاریخ گزیده ص629 و 633 و 636 و 637 و تاریخ عصر حافظ ج1 ص31، 33، 40، 41، 43، 48، 74، 75، 78، 82، 83، 87، 139، 142 و دستورالوزراء ص240 رجوع شود.
پیرحسین سعد.
[حُ سَ سَ] (اِخ) نام مردی از شجاعان لشکر ترکمان که در محاربهء امیر شاهرخ گورکان با اولاد قرایوسف ترکمان اسیر گردیده است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص611).
پیرحسین شروانی.
[حُ سَ نِ شَ] (اِخ)حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده ذکر وی در عداد مشایخ مسلمانان آرد و گوید: وفاتش در سنهء سبع و ستین و اربعمائة (467 ه . ق.) بعهد قائم خلیفه و در شروان بولایتی (بولایت اران) مدفونست. و نیز گویند که شیخ باباکوهی بشیراز برادر پیرحسین شروانان (ظ: شروانی) است. (تاریخ گزیده ص785) (شدالازار ص 556).
پیرحسین مارلوق.
[حُ سَ] (اِخ) از یاران سبتای از سران لشکر سلطان احمد جلایر در قرن هشتم هجری. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص236).
پیرحسینی.
[حُ سَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان شهرستان کازرون واقع در 67هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و 8هزارگزی راه فرعی اردکان به هرایجان. دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
پیرحیاتی.
[حَ] (اِخ) دهی از دهستان دیملهء بخش حومهء شهرستان خرم آباد. واقع در 2 هزارگزی شمال باختری خرم آباد و واقع در 2 هزارگزی شمال باختری راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی، دارای 600 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی سیاه چادر و فرش بافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء سپه وند اند و برای تعلیف احشام در حوالی ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرحیاتی.
[حَ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت پائین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع در یک الی سه هزارگزی شمال باختر رباط ماهیدشت، کنار رودخانهء مرک. دشت، سردسیر، دارای 150 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مرک. محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و چغندرقند. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است، تابستان اتومبیل میتوان برد. پیرحیاتی در دو محل بفاصلهء دو کیلومتر واقع و بعلیا و سفلی مشهور است سکنهء سفلی 80 تن می باشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرحیاتی.
[حَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع در 14 هزارگزی شمال باختر کرمانشاه و یک هزارگزی جنوب شوسهء کردستان. شمال قره سو. دشت، سردسیر، دارای 70 تن سکنه. آب آن از قره سو، محصول آنجا غلات و خیار و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است و از راه شوسه اتومبیل می توان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرحیاتی باوندپور.
[حَ یِ وَ] (اِخ)دهی از دهستان باوندپور بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. واقع در 33 هزارگزی شمال خاوری شاه آباد. کنار رودخانهء مرک. دشت، سردسیر. دارای 160 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مرک. محصول آنجا غلات دیم. شغل اهالی زراعت و گله داری است. و زمستان برای گرمسیر به قصرشیرین می روند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرخار.
(اِخ) موضعی به اصفهان، بدانجا بهمن بن اسفندیار آتشکده ساخته است. (تاریخ گزیده ص 98).
پیر خانقاه.
[رِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شیخ و مرشد خانقاه.
پیر خدای.
[رِ خُ] (اِخ) کنایه از عثمان بن عفان است. (از آنندراج).
پیرخر.
[خَ] (اِ مرکب) خرپیر. خر بزادبرآمدهء درازگوش سالخورده. خر کهنسال :
چه کوشش کند پیر خر زیر بار
تو میرو که بر بادپائی سوار.سعدی.
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن، هی پیرخر، ای پیرخر.مولوی.
-امثال: پیرخر اگر بار نبرد راه بخانه بَرد.
|| پیر خر؛ (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سالخوردهء نادان. کهنسالِ بیخرد.
پیر خرابات.
[رِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیرمردی که در میکده ها شراب میفروشد. || مرشد و راهنمای تصوف و معرفت. در اصطلاح متصوفه عبارت از مرشد کامل و مکمل است که مریدی را بترک رسوم و عادات میدارد و براه فقر و فنا می سپارد. و نیز سالک و عاشق لاابالی را گویند که افعال و صفات جمیع اشیاء را محو در افعال و صفات الهی دارند و هیچ صفت بخود و بدیگری منسوب ندارند و این مقام فنای ذات سالک است در ذات حق که از خودی فراغت یافته و خود را بکوی نیستی دریافته باشند، چه اضافت فعل صفت هستی بخود نمودن نسبت بحقیقت کفرست، زیرا که کفر پوشیدن حق یقین و هستی خود و غیرست، به آن معنی که وجود را و یا فعل را بغیر حق منسوب دارد پس حق را پوشانیده باشد و این شرک خفی است نعوذ باللّه منها. (آنندراج). پیر مغان. نزد صوفیه کاملان و مکملان را گویند :
هر کو بخرابات نشد بیدینست
زیرا که خرابات اصول دینست.
از این خرابات مراد خراب شدن صفات بشریه است و فانی شدن وجود جسمانی و روحانی :
بندهء پیرخراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
حافظ.
بفریادم رس ای پیر خرابات
بیک جرعه جوانم کن که پیرم.حافظ.
پیر خرد.
[رِ خِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)عقل. عقل کل. فرد کامل. مرد هنر. (آنندراج). مرد دانا و عاقل :
درین چمن که گلش پیش خیز صبحدم است
بشرع پیر خرد خواب صبح عصیان است.
دانش (از آنندراج).
پیر خسیس.
[رِ خَ] (اِخ) کنایه از کوکب زحل. (آنندراج). || کنایه از شیطان. (آنندراج).
پیرخضران.
[خِ] (اِخ) دهی از دهستان کلاترزان بخش زراب شهرستان سنندج. واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری زراب و 8 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو سنندج به مریوان. کوهستانی، معتدل. دارای 200 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کوهی و چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری است و زیارتگاهی بنام پیر خضران دارد که بنای آن قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
پیرخودیک.
[خُ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه دره سی بخش حومهء شهرستان ماکو. واقع در 13 هزارگزی باختر ماکو و 4500 گزی جنوب باختری شوسهء ماکو به بازرگان. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 119 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
پیر دابانو.
[یِ نُ] (اِخ)(1) یکی از مشاهیر ستاره شناسان و اطبای ایتالیاست، وی بسال 1250م. متولد شد و بسال 1316 درگذشت. در پادووه تدریس علم طب کرد و برخی از آثار طبی و فلسفی نیز بوجود آورد. اعضای انگیزیسیون وی را بسحر و جادو متهم و محکوم به احراق کردند ولی وی قبل از چشیدن این جزای مدهش بمرگ طبیعی درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pierre d'Abano.
پیر دالو.
[رِ] (ص مرکب) سخت پیر. پیری سخت پیر. بسیار سالخورده. بس کهنسال.
پیردان.
(اِخ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در 12 هزارگزی جنوب سرباز. کنار راه مالرو سرباز به فیروزآباد. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. دارای 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و خرما و برنج کاری. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
پیرداود.
[وو] (اِخ) نام یکی از رؤسای نصیریان یعنی علی اللهیان.
پیردایزا.
[پَ رِ] (اِ) کلمهء پازندی که پَرَدیسوس(1) یونانی از آن و فرادیس عرب که جمع فردوس باشد از این اخیر آمده است. (نشوءاللغة العربیة ص84) (المعرب جوالیقی ص241).
(1) - Paradeisos.
پیردرگاه.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 42 هزارگزی جنوب الیگودرز. کنار راه مالرو چشمه ریزان به قلعه هومه جلگه، معتدل. دارای 382 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و لبنیات و تریاک و چغندر و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
پیردرویش.
[دَرْ] (اِخ) امیر... هزاراسپی. وی و برادرش امیرعلی که بصفت شجاعت و سخاوت موصوف و معروف بودند از جانب میرزا ابوالقاسم بایر حکومت قندز و بقلان یافتند. امیر پیردرویش را با میرزا علاءالدوله حربی سخت اتفاق افتاده است که بهزیمت میرزا علاءالدوله منتهی شده. این مرد و برادرش در نبرد با میرزا سلطان ابوسعید دراند خود کشته شده اند. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص43 و 47 و 48 و 52).
پیردرویش.
[دَرْ] (اِخ) نام یکی از یاران سلطان محمودخان بن سلطان ابوسعید. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص261).
پیردل.
[دِ] (ص مرکب) که دلی پیر دارد. چون پیر مجرب و بخرد :
باش با عشاق چون گل در جوانی پیردل
چند ازین زهاد همچون سرو در پیری جوان.
خاقانی.
پیر دلیل.
[رِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)منصبی در حوزهء شیخ و مریدان. یکی از مراتب درویشان. در اصطلاح صوفیان کسی را گویند که واسطهء میان مرید و مرشد کامل است. (فرهنگ نظام).
پیر دوتا.
[رِ دُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)پیری خمیده پشت. || کنایه از آسمان است. (آنندراج).
پیردوست خان.
(اِخ) از سرداران تیمورشاه افغانی. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص118 شود.
پیردوستی.
(اِخ) دهی از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 18 هزارگزی شمال نورآباد و 12 هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. تپه و ماهور. سردسیر، مالاریائی. دارای 420 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفهء ای تیوند هستند و در ساختمان و چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
پیر دوکورتنی.
[یِ دُ تِ نِ] (اِخ)(1)امپراطور لاتینی قسطنطنیه. نوادهء لوئی لو گرو. متوفی در اسارت بسال 1218 م. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: وی نخست سمت کنتی اوکزره و نورس را داشت و در خلال جنگهای صلیبی به امپراطوری قسطنطنیه نایل گردید. از خویشاوندان فیلیپ اوگوست بود و پس از وفات هنری اول برای جانشینی او وی را بفرانسه دعوت کردند ولی مکزیکی ها وی را از راه دریا نگذاردند وی برفتن از راه خشکی مجبور گردید و در بین راه به اسارت تئودور انکلوس افتاد و پس از دو سال زندانی ماندن بسال 1219 م. بقتل رسید.
(1) - Pierre de Courtenay.
پیر دومو.
[رِ دُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)پیر دوموی.
پیر دوموی.
[رِ دُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) که موی سر وی سپید و سیاه بود. || کنایه از دنیا باشد به اعتبار شب و روز. (برهان). استعاره است برای دنیا که به اعتبار شب و روز تشبیه به پیری شده است که موهای سفید وسیاه دارد. (فرهنگ نظام). زمانه که ابلق نیز گویند بواسطهء روز و شب :
پیر دومویی که شب و روز تست
روز جوانی ادب آموز تست.نظامی.
پیرده.
[دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 10 هزارگزی خاور فومن و 1 هزارگزی شمال بازار شفت. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 382 تن سکنه. آب آن از رودخانهء نمک. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و شال بافی است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
پیرده.
[دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 9 هزارگزی شمال رشت و 2 هزارگزی شمال خاور پیربازار. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 243 تن سکنه. آب آن از صیقلان رودبار. محصول آنجا برنج و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
پیرده.
[دِهْ] (اِخ) سرده. موضعی به کلارستاق مازندران. (سفرنامهء رابینو ص108 بخش انگلیسی).
پیرده.
[دِهْ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فع ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).