پیر دهقان.
[دِ] (اِ مرکب) دهقان پیر. دهقان سالخورده. || کدخدا و بزرگ ده. || شراب انگوری کهنه. شراب کهنهء انگوری. (برهان). می انگوری. (شرفنامه). پیر سالخورده. (برهان) :
آن جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
وآن پیر دهقان دردهید از شاخ برنا ریخته.
خاقانی.
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص244 شود.
پیر دیر.
[رِ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)رهبان :
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر.سعدی.
|| قائد. پیشوا. امام. || سخت آزموده در امری سخت با آگاهی در کاری: فلان پیر دیر است؛ از رموز کارها بس آگاهست.
پیرزا.
(اِخ) (ده...) نیم فرسخ مشرقی قصبهء پلی است بفارس. (فارسنامهء ناصری).
پیرزا.
(ص مرکب، اِ مرکب) آنکه از پدر و مادر سالخورد زاده و از آنروی ضعیف و زشت باشد. طفلی از پدری و مادری پیر: مگر پیرزائی، چرا از سرما می هراسی؟ چرا از سرمای کم متألم میشوی؟ مگر پیرزائی؟ || کسی که با موی سفید و بهیأت پیران ترنجیده پوست و زشت بدنیا آید.
پیرزاد.
(ص مرکب، اِ مرکب) زادهء پیر. (شعوری ج1 ص 256). رجوع به پیرزاده شود. صاحب لسان العجم گوید پسری را به پیری نسبت فرزندی دهند تعظیم را. || بهیأت پیران تولدیافته.
پیرزاد.
(اِخ) (امیر...) بخاری. داروغهء هرات از جانب میرزا مظفرالدین جهانشاه بسال 862 ه . ق. (حبیب السیر چ تهران جزو 3 از ج 3 ص 231). در چ خیام (ج 2 ص73) امیر پیرزادهء بخاری مسطور است.
پیرزادگی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پیرزاده.
پیرزاده.
[دَ/ دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)فرزند پیر و شیخ و مرشد. || پیرزاد.
پیرزاده.
[دَ] (اِخ) (حاجی...) محمدعلی بن محمد اسماعیل نائینی از بزرگان اهل ذوق و حال در اواخر قرن سیزدهم و اوائل قرن چهاردهم هجری (طرائق الحقائق ص351). وی در 1305 ه . ق. سفری بفرنگستان رفت و در 1306 بتهران بازگشت و در لندن با ادوارد براون انگلیسی ملاقات کرد. مکاتباتی نیز در لندن و پاریس و بیروت میان آن دو متبادل شده است. (تاریخ ادبیات براون مقدمهء ج3. یا از سعدی تا جامی ص ج، یا یب، یج، کب، کد).
پیرزاده زاهدی.
[دَ زا هِ] (اِخ) نام جد مؤلف کتاب «سلسلهء نسب صفویه» و آن تألیف شیخ حسین پسر شیخ ابدال پیرزاده زاهدی است که در عهد شاه سلیمان صفوی بعد از فتح قندهار در سال 1059 تألیف کرده و روابط مریدی و مرشدی اجداد صفویه را با شیخ زادهء گیلانی جد اعلای خود شرح داده است. این کتاب در 1343 ه . ق. (1924 م.). در چاپخانهء ایرانشهر برلین طبع شده است. (حاشیهء ص536 از سعدی تا جامی).
پیرزارچ.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. واقع در 1هزارگزی خاور ساردوئیه، سر راه فرعی ساردوئیه به راین. دارای 15 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرزاغه.
[غَ] (اِخ) قریه ای است در 261هزارگزی طهران میان زرین دژ و سلطانیه و بدانجا ایستگاه راه آهن است.
پیرزال.
(ص مرکب، اِ مرکب) پیر فرتوت سفیدموی. پیر زر. پیرزن فرتوت(1). خوزع. (منتهی الارب). پیره زال. (شعوری) :
این پیرزال گول زند زن را
از این زباله درهم و دینارش.ناصرخسرو.
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتیم.سنائی.
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیرزال.مولوی.
اگر پیرزالی و گر پور زال
بدستان نمانی شوی پایمال.سعدی.
- پیرزال موسیاه؛ کنایه از دنیا و روزگار باشد. (انجمن آرا) :
آن پیرزال موسیه بس نوجوان سازد تبه
بهر فریب دیگران رویش همان انور نگر.
(از انجمن آرا).
.
(فرانسوی)
(1) - Vieille femme
پیرزد.
[زَ] (اِ) رجوع به بیرزد شود.
پیر زر.
[رِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیر کهن. (آنندراج). پیر کهنسال.
پیرزمان.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 33 هزارگزی جنوب اردبیل و 9 هزارگزی شوسهء خلخال به اردبیل. کوهستانی معتدل. دارای 59 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرزن.
[زَ] (اِ مرکب) زن سالخورده. شیخه. عجوزه. پیرزال. زن کهنسال. مقابل پیرمرد :
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.ابوشکور.
سبک پیرزن سوی خانه [چاکر] دوید
برهنه به اندام او درمخید.ابوشکور.
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
پیرزن [گنده پیر] از خانه بیرون شد به ترب.
رودکی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.فردوسی.
بخندید ازان پیرزن شاه و گفت
که این داستانها نشاید نهفت.فردوسی.
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیدهء اخترست.فردوسی.
جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.
عسجدی.
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی.منوچهری.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده است
نشود مرد خردمند خریدارش.ناصرخسرو.
چو حورا که آراست این پیرزن را
همان کس که آراست پیرار و پارش.
ناصرخسرو.
بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان.
اسماعیل رشیدی.
انگار خروس پیرزن را
بر پایهء نردبان ببینم.خاقانی.
این پیرزن ز دانهء دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش.
خاقانی.
تا همان پیرزن دوا بشناخت.
پیرزن وار از دوا بنواخت.نظامی.
گیرم که خروس پیرزن را
یا مؤذن کوی را عسس برد.نظامی.
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت.نظامی.
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.نظامی.
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.نظامی.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.سعدی.
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن.سعدی.
خرابی کند مرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن.سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.سعدی.
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.سعدی.
که گر جستم از دست این شیرزن
من و کنج ویرانهء پیرزن.سعدی.
از فتنهء پیرزن بپرهیز
چون پنبهء نرم از آتش تیز.؟
هرملة؛ بی خرد گردیدن پیرزن از پیری. (منتهی الارب). جحرظ؛ پیرزن کلان سال.
پیرزنوک.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 63 هزارگزی جنوب درمیان و 4 هزارگزی جنوب شوسهء درمیان به درح. دامنه، گرمسیر، دارای 14 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرزه.
[پَ یَ زَ / زِ] (اِ) چیزی که در لنگی و دستمالی گره بندند و از جایی بجایی برند. (آنندراج) (برهان). پدرزه. (شرفنامه). چیزی که در ازاربند یا جامه گره بندند.
پیرزی.
[رُ] (حامص) مخفف پیروزی.
پیرزی.
(اِ) متاع و کالای فرومایه و مال التجارهء پست.
پیرزی فروش.
[فُ] (نف مرکب)خرده فروش. (شعوری). آنکه متاع و کالای فرومایه میفروشد. || (از پیرزه ئی) صیدلانی. (مهذب الاسماء). صیدنانی. (مهذب الاسماء).
پیرزینل بک.
[زَ نَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان تکمرال بخش شیروان شهرستان قوچان واقع در 22 هزارگزی شمال باختری شیروان، سر راه مالرو عمومی شیروان. کوهستانی، سردسیر. دارای 125 تن سکنه آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بنشن و تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری است و از زیارت میتوان بدانجا اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیر ژانه.
[یِ نِ] (اِخ)(1) روانشناس و حکیم نامی فرانسوی معاصر. استاد دانشگاه پاریس و کلژ دو فرانس. (روانشناسی تربیتی سیاسی ص 466).
(1) - Pierre Janet.
پیرس.
[رِ] (اِخ)(1) بندر معروف آتن بود که در آن چهارصد کشتی توقف میتوانست کرد. امروز پیرس بشهر جدیدی مبدل شده و دارای 21000 تن سکنه است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ص 468).
.(املای فرانسوی)
(1) - Piree
پی رس.
[پَ / پِ رَ] (نف مرکب) آنکه از عقب و از پی رسد. آنکه از دنبال درآید و ملحق گردد.
پیر سالخورد.
[رِ خوَرْ / خُرْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیر سالخورده. پیر کهنسال. || کنایه از شراب کهنه. (انجمن آرا). شراب کهنهء انگوری. (آنندراج).
پیر سالخورده.
[رِ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیر سالخورد. پیر کهنسال. معمر. قنسر. قنسری. لبح. قلعم. کهکم: تلبیح؛ پیر سالخورده شدن. (منتهی الارب). || پیر دهقان، که شراب کهنهء انگوری باشد. (برهان).
پیرسبز.
[سَ] (اِخ) دهی از بخش شیب آب شهرستان زابل. واقع در 50هزارگزی شمال سکوهه و 2هزارگزی خاور شوسهء زاهدان به زابل. جلگه، گرم، معتدل. دارای 72 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن فرعی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرسبز.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری گچساران و 11 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بهبهان بشیراز. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و روغن و تریاک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی گلیم و عبا بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفهء بابوئی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرسر.
[سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان. واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش. دارای 72 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرسر.
[سَ] (ص مرکب) کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری. موسفید. سالخورده. کهنسال. پیر :
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.فردوسی.
چو آگاهی آمد ز آبادجای
هم از رنج این پیرسر کدخدای.فردوسی.
یکی انجمن ساخت با بخردان
ز بیداردل پیرسر موبدان.فردوسی.
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.فردوسی.
جوانان من کشته، من پیرسر
مرا شرم باد از کلاه و کمر.فردوسی.
نپیچند کس سر ز گفتار راست
یکی پیرسر بود بر پای خاست.فردوسی.
بدان دین که آورده بود از بهشت
خرد یافته پیرسر زردهشت.فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلوی پیرسر.فردوسی.
که با پیرسر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه.فردوسی.
چه مردست این پیرسر پورسام
همی تخت یاد آمدش یا کنام.فردوسی.
در ایوان آن پیرسر پرهنر
بزایی بکیخسرو نامور.فردوسی.
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر.فردوسی.
و دیگر که از پیرسر موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان.فردوسی.
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیرسر بود و پژمرده بود.فردوسی.
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند رادست و روشن روان.فردوسی.
پدر پیرسر بود و برنا دلیر
ببسته میان را بکردار شیر.فردوسی.
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی.فردوسی.
چنان شاد گشتم بدیدار تو
بر این پرسش گرم و گفتار تو
که بیجان شده بازیابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان.فردوسی.
دیار عشق را آب و هوای واژگون باشد
جوانان پیرسر باشند و پیران را جوان بینی.
واله هروی.
|| دارای موی سپید نه از پیری :
یکی پیرسر پور پرمایه دید
که چون او نه دید و نه از کس شنید.
فردوسی.
|| (اِ مرکب) سالخوردگی. پیری :
همی گفت [رودابه] من زنده با پیرسر
بدیدم بدین سان گرامی پسر.فردوسی.
و دیگر که گفتی تو با پیرسر
بخون ریختن چند بندی کمر.فردوسی.
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که با پیر سر شد بنوی جوان.فردوسی.
مرا گر بدیدی تو با پیرسر
ز بهر پرستش ببندم کمر.فردوسی.
پدر تا بود زنده با پیرسر
بدین کین نخواهد گشادن کمر.فردوسی.
پیرسرا.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش صومعه سرا واقع در 5هزارگزی باختر شوسهء صومعه سرا به طاهر گوراب. جلگه ، معتدل، مرطوب، دارای 409 تن سکنه. آب آن از استخر و پلنگ رود. محصول آنجا برنج و توتون و سیگار و ابریشم و چای، شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرسرا.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن، واقع در 8هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل و مرطوب. دارای 330 تن سکنه. آب آن از رودخانه، محصول آنجا برنج و ابریشم. شغل اهالی زراعت و بارکشی و زنبیل و حصیر بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرسرا.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان فومن. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 10هزارگزی شمال ماسال. جلگه و معتدل و مرطوب. دارای 266 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء شاندرمن. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرسرا.
[سَ] (اِخ) دهی کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رودسر شهرستان رشت. شغل عمدهء اهالی زغال فروشی و گله داری است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرسراب.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان خدابنده لوی بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه واقع در 9هزارگزی شمال باختر صحنه و جنوب کوه آقداش، کوهستانی. سردسیر. دارای 325 تن سکنه آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات آبی و دیمی و قلمستان و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری. و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیر سراندیب.
[رِ سَ اَ] (اِخ) کنایه از آدم صفی است. (برهان). کنایه از آدم علیه السلام است چرا که از بهشت بر زمین سراندیب افتاده بود. (آنندراج) (غیاث) :
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان بازیافت پیر سراندیب در زمان.
خاقانی.
پیرسرخ.
[سُ] (اِخ) دهی از دهستان ماهور و میلاتی بخش خشت شهرستان کازرون واقع در 8هزارگزی شمال کنار تخته و خاور کوه سیاه. کوهستانی. گرمسیر، دارای 104 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی، قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
پیرسفید.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان. واقع در 4هزارگزی جنوب قلعه رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر، مالاریائی. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و برنج و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالیچه و پارچه بافی. ساکنین از طایفهء طیبی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرسقا.
[سَقْ قا] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش ابهررود شهرستان زنجان. واقع در 24هزارگزی ابهر و 4هزارگزی شوسهء زنجان به تبریز. جلگه و سردسیر دارای 817 تن سکنه. آب آن از قنات و زه آب رودخانه. محصول آنجا غلات و انگور و قیسی و گردو. شغل اهالی زراعت و کارگری و قالیچه و جاجیم بافی است و راه شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرسقا.
[سَقْ قا] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 33هزارگزی جنوب قره آغاج و 57هزارگزی جنوب خاوری شوسهء مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل و دارای 110تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرس کاف.
[رُ] (فرانسوی، اِ)(1) دستگاهی که بوسیلهء نیروی بخار حرکت کند. نام اولی کشتی بخار.
(1) - Pyroscaphe.
پیرسگ.
[رِ سَ گ گ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دشنامی پیران را. || پیرْسگ؛ سگ سالخورده.
پیرسلامی.
[سَ] (اِخ) تیره ای از شعبهء جبارهء ایل عرب از ایلات خمسهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص87).
پیرسلطان.
[سُ] (اِخ) فرزند رشیدالدین فضل الله وزیر. وی حکومت گرجستان داشته و با برادرش غیاث الدین محمد بن رشید در سه گنبدان مراغه اسیر گشته و چهار روز بعد از اسارت بقتل رسیده است. (از سعدی تا جامی ص102 و 103 و ذیل جامع التواریخ ص150 و 151).
پیرسلطان.
[سُ] (اِخ) (امیر... برلاس) از یاران میرزا ابوالقاسم بابر و حاکم بخش قندوز و بقلان از جانب او. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص54).
پیرسلطان.
[سُ] (اِخ) دهی جزء دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز. واقع در 17هزارگزی خاور بستان آباد و 5هزارگزی شوسهء میانه به تبریز. کوهستانی و سردسیر. دارای 348 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و یونجه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرسلیمان.
[سُ لَ] (اِخ) هفشوئی. از ولایت اصفهان است. مرد کدخدای درویش طبیعت است. توفیق یافت جهت تحصیل علم بمدرسهء والده ساکن شد و مدتی در خدمت آخوند نصیرا تحصیل می نمود و اعتقاد عظیمی به آخوند نصیرا داشت این معما از اوست، به اسم صدر :
چون صبا زلف از جمال روی یارم دور کرد
بر کنار لب دو خال هندویم رنجور کرد
زلف که جیم است از عبارت جمال روی یار که دور شود مال روی یار ماند که صدست چه روی یار که یاء است ده است و مال ده صدست چه عددی را که در نفس خود ضرب کنند حاصل آنرا «مال» گویند و بر کنار لب که باست و دو است هرگاه دو نقطه وضع شود دو، دویست شود که راء است. (تذکرهء نصرآبادی ص538).
پیرسلیمان.
[سُ لَ] (اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج واقع در 13هزارگزی جنوب قروه و یک هزارگزی جنوب امین آباد. کوهستانی، سردسیر، دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه و جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرسواران.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان سامن شهرستان ملایر واقع در 21هزارگزی جنوب ملایر و 10هزارگزی خاور شوسهء ملایر به بروجرد. کوهستانی، معتدل مالاریائی، دارای 638 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی قالی بافی راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرسوراخ.
(اِخ) ده کوچکی از دهستان قلعه تل بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. واقع در 19هزارگزی شمال باختری باغ ملک و 3هزارگزی باختری راه اتومبیل رو هفتگل به ایزه. دارای 30 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیر سیصدساله.
[رِ صَ لَ] (اِخ) نام پیری مشهور. مدفن و مزار وی به شهر هرات بوده است. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص343). و رجوع به رجال حبیب السیر ص186 و مجالس النفائس ص 39، 116، 212 شود.
پیر شالیار.
[رِ] (اِخ) پیر شهریار بزبان کردی. رجوع به پیر شهریار شود. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص120).
پیرشاه.
(اِ مرکب) داماد پیر :
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپید است مار سیاه.
پیرشاه.
(اِخ) نام سلطان غیاث الدین فرزند سلطان محمد خوارزمشاه. رجوع به غیاث الدین شود.
پیرشاه.
(اِخ) نام چاکر سلطان احمد برادر شاه شجاع از خاندان آل مظفر. (تاریخ عصر حافظ ج1 ص 316) (حبیب السیر چ خیام ج3 ص314).
پیرشاه.
(اِخ) دهی از دهستان قره قویون بخش حومهء شهرستان ماکو. واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 1هزارگزی باختر راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه. کوهستانی و معتدل. دارای40 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و از راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه در تابستان میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرشاه مرو.
[هِ مَ] (اِخ) در شعر خاقانی اشارت به پیری است صاحب دستگاه معنوی مقیم شهر ری :
بر در پیرشاه مرو به ری
آمد الب ارسلان ندادش بار.خاقانی.
پیرشاهوردی.
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان ملایر واقع در 17هزارگزی خاور ملایر و 3هزارگزی جنوب اتومبیل رو ملایر به ساوه و اراک. کوهستانی، معتدل مالاریائی، دارای 151 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات دیم. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیر شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)(1)دیرینه سال گشتن. کلانسال گشتن. شیر شدن موی. (مجموعهء مترادفات). کافور در محاسن کشیدن. مژگان سفید کردن. (مجموعهء مترادفات). مشک را کافور کردن. (مجموعهء مترادفات). کهن سال شدن. بسالخوردگی رسیدن. تقنر. (منتهی الارب). تطبیخ. (منتهی الارب). عجوز. (دهار). شیخ. (تاج المصادر). شیخوخة. (تاج المصادر). شمط. بلاء. بلی. شیب. شیبة. مشیب. تشییخ. جلالة. تنییب. تبدین. (از منتهی الارب) :
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.کسائی.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار.سعدی.
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش.سعدی.
یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد
تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان.
سعدی.
آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد.
صائب.
کفت الناقة کفوفاً؛ پیرشدن ناقه پس سوده و کوتاه گردیدن تمام دندانش از پیری. (منتهی الارب). رد قفاً او رد علی قفاً؛ پیر شد. (منتهی الارب). فورض؛ پیر شدن گاو. چهاردندان شدن او. (مجمل اللغة). غسو؛ نیک پیر شدن. (منتهی الارب).
- پیر شدن دست و جز آن؛ ترنجیده گشتن پوست تن بمجاورت آب حمام و آب آهک و امثال آن. چین و شکن پدید آمدن در بعضی دستها و پایها بواسطهء آب حمام و غیره.
.
(فرانسوی)
(1) - Vieillir
پیرشریف.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان ورکوه بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد. واقع در 13هزارگزی خاور چقلوندی و 2هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به چقلوندی. کوهستانی، سردسیر، مالاریائی، دارای 6 تن سکنه. آب آن از چشمه سار، محصول آنجا غلات و تریاک و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی، سیاه چادربافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بیرالوند هستند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام در حوالی ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیر ششم چرخ.
[رِ شِ شُ چَ] (اِخ) کنایه از کوکب مشتری باشد.
پیر شمس الدین.
[شَ سُدْ دی] (اِخ)دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 18هزارگزی جنوب باختر قصبهء اسدآباد و 4هزارگزی باختر شوسهء اسدآباد به کنگاور. جلگه، سردسیر، مالاریائی. دارای 240 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرشهباز.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 20هزارگزی جنوب چکنه بالا. کوهستانی، معتدل، دارای 81 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. کوههای اطراف این ده محل طوایف امیرانلو و توپکانلو میباشد که برای ییلاق و قشلاق می آیند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرشهریار.
[شَ] (اِخ) پیر شالیار. در اورامان پیری روحانی از مغان زردشتی بوده است موسوم به پیر شهریار (که بزبان کردی او را پیر شالیار خوانند). ازو کتابی باقی است بنام مارفتو پیر شالیار (معرفت پیر شهریار) و نزد مردم اورامان بسیار محترمست و بدست خارجی نمی سپارند و کلماتش را در موارد بسیار بجای مثل سایر بکار می بندند. این کتاب مرکب از چند بند مسجع است که ترجیع آنها این بیت است و تکرار میشود:
گوشت بوانه پیر شالیار بو
هوشت جه کیاستهء ذانای سیمیاربو
یعنی بگفتار پیر شهریار گوش کن و بنوشتهء دانای سیمیار (زردشت) هوش خود را بسپار. از کلمات پیر شهریار این است:
داران گیان دارن جرگ و دل پرگن
گائی پر بر گن، گائی بی بر گن
کرگ جه هیلین، هیلی جه کرگن
رواس جه رواس ورگن جه ورگن
ترجمه:
درختان جان دارند جگر و دلشان ریشه و برگهاست.
گاهی پربرگ هستند گاهی بی برگند.
مرغ از تخم است و تخم از مرغ
روباه از روباه، گرگ از گرگ است.
هم از کلمات اوست:
وریوه و ارو و روه ورینه
و ریسه بریو چوار سرینه
کرگی سیاوه و هیلیش چرمینه
گوشلی ممیریو دوی برینه
ترجمه:
برفی میبارد که برف خورده است
رسن که پاره شود چهار سر پیدا میکند
ماکیان سیاه تخمش سفیدست
دیگچه که سوراخ میشود دو در پیدا میکند.
باری در سخنان پیر شهریار اشارات بسیار راجع بحفظ آئین قدیم است و اهل محل در مجوس بودنش شکی ندارند ولی معتقدند که شخص دیگری هم به این نام بوده است همعصر شیخ عبدالقادر گیلانی (اواخر قرن پنجم هجری) که با شیخ ارتباط داشته و او را پیر شهریار ثانی میگویند و معروفست که این پیر حضرت محمد (ص) را در خواب دید و اسلام آورد و نام خود را مصطفی نهاد و کتاب معرفت قدیم را تحریف کرد و هرچه با دیانت اسلامی منافات صریح داشت برگرفت. فع نسخهء محرف در دست مردم اورامانست. گویند در 842 ه . ق. شخصی بنام مولانا گشایش به اورامان سفر کرد تا مردم آنجا را قرآن تعلیم دهد این ملا چشمانی شکسته و ضعیف داشت مردم اورامان فراهم آمده از ریش سفیدان و آگاهان خود پرسیدند: «قرون قدیما یام مارفتو پیر شالیاری باد» یعنی قرآن کهن ترست یا کتاب معرفت پیر شهریار، دانایان در پاسخ گفتند: «مارفتو پیرشالیاری قدیما قرونی هیزیکه گشایشه کوری آوردنش» یعنی معرفت پیر شهریار قدیم است قرآن را دیروز گشایش کور آورده است. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص121 و ص122).
پیر شهریار ثانی.
[شَ یا رِ] (اِخ) رجوع به پیر شهریار مذکور در فوق شود.
پیرشهید.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیان بخش شیروان شهرستان قوچان واقع در 2هزارگزی جنوب شیروان، سر راه مالرو عمومی شیروان به گلیان. جلگه، معتدل دارای 345 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه محصول آنجا غلات و تریاک و انگور و میوه جات و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرصالح دهقان.
[لِ دِ] (اِخ) ظاهراً از بزرگان دربار سامانیان بوده است به روزگار نصربن احمد سامانی و حاضر بدربار امیر ابوجعفر احمدبن محمد بن خلف بن لیث حاکم سیستان و رودکی بشعر اندر از وی یاد کند :
یک صف میران و بلعمی بنشسته
یک صف حران و پیر صالح دهقان.رودکی.
رجوع به صالح دهقان شود. (تاریخ سیستان ص 319).
پیر صحبت.
[رِ صُ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرشد. راهنما. دلیل. پیر طریقت :
نخست موعظهء پیر صحبت این حرفست(1)
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید.حافظ.
(1) - ن ل: ... پیر می فروش این است. متن طبق نسخهء چ قزوینی است.
پیر صدساله.
[رِ صَ لَ / لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیری که سال عمرش بصد رسیده باشد. || (اِخ) رجوع به پیر سیصدساله و رجوع به پیر صوفی شود.
پیرصفا.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان ویسهء بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 13هزارگزی شمال باختری دژ شاهپور از راه کانی سازان. باختر دریاچهء زریوار. دامنه، سردسیر، مرطوب مالاریائی. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و برنج و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیر صفهء هفتم.
[رِ صُفْ فَ / فِ یِ هَ تُ](اِخ) مراد ستارهء زحل است :
آنکه پیر صفهء هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمده ست.
سنائی.
پیرصنعا.
[رِ صَ] (اِخ) مراد شیخ صنعان است و او زاهدی بوده است مشهور. (برهان). رجوع به شیخ صنعان شود.
پیر صوفی.
[رِ] (اِخ) پیر صدساله. پیر درویش حسین است. و پسر مولانا محمد خواجوست. و با آنکه صوفی صافی بود بصنعت طبابت اشتغال می نمود و مردم مریض را علاج میفرمود. پس بحقیقت طبیب امراض بدنی و امراض نفسانی بوده و ازالهء جمیع امراض انسانی می نموده. این رباعی از اوست:
منمای بغیر من رخ ای سیم بدن
کز غایت غیرتم رود جان از تن
خواهم که شوم مردمک دیدهء خلق
تا روی تو هیچکس نبیند جز من.
(مجالس النفائس ص274).
پیر طریقت.
[رِ طَ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (1) مراد. مرشد. شیخ. پیر. شیخِ ارشاد. قطب :
جوابش داد آن پیر طریقت
که ده چیز است در معنی حقیقت.عطار.
طاقت جور زبانها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد. (گلستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Chef des Mystique
پیرعباس.
[عَ بْ با] (اِخ) دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. واقع در 15هزارگزی شمال قلعه زراس، کنار راه مالرو بابااحمد به احمدبدل. دارای 42 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرعباس.
[عَ بْ با] (اِخ) (امیر...) والی ری. وفات بسال 541. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص 471).
پیرعبدالله.
[عَ دُلْ لاه] (اِخ) دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز. واقع در 40هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه شوسهء مسجدسلیمان به لالی. کوهستانی، گرمسیر مالاریائی دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت و گله داری و راه آن شوسه است. چاه نفت دارد و ساکنین از طایفهء هفت لنگ بختیاری هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرعزیز.
[عَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 56هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی، معتدل. دارای 157 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول آنها غلات و زردآلو. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرعزیز.
[عَ] (اِخ) نام ناحیه ای است در قضای کرسون از ولایت و سنجاق طربزون مرکب از بیست پاره ده. (قاموس الاعلام ترکی).
پیرعلی.
[عَ] (اِخ) دهی از دهستان دول بخش حومهء شهرستان ارومیه. واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و پانصدگزی باختر شوسهء ارومیه به مهاباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 62 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. تابستان از شوسهء مهاباد میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرعلی.
[عَ] (اِخ) دهی از دهستان مایوان بخش حومهء شهرستان قوچان. واقع در 42هزارگزی باختر قوچان و 20هزارگزی جنوب باختری شوسهء قدیمی قوچان به شیروان. کوهستانی و معتدل. دارای 205 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک و میوه جات شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرعلی.
[عَ] (اِخ) آق قوینلو. برادر بهاءالدین قراعثمان مؤسس سلسلهء آق قوینلو. (از سعدی تا جامی ص444).
پیرعلی.
[عَ] (اِخ) ابن خواجه محمد بایزید (خواجه...)، از معاصران میرزا بایسنقر. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص596).
پیرعلی.
[عَ] (اِخ) (خواجه...) از ترکمانان معاصر میرزا عمر شیخ بن امیر تیمور. وی در تبریز بقتل رسیده است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص562).
پیرعلی بادک.
[عَ دَ] (اِخ) از امرای بزرگ اطراف همدان و حاکم شوشتر از جانب شاه شجاع. ویرا با سلطان احمدبن سلطان اویس جلایر محاربه ای است که در آن بقتل رسیده است. رجوع به تاریخ گزیده ص721، 722 و حبیب السیر ج3 چ خیام ص245، 247 و تاریخ عصر حافظ ج1 ص305 و تاریخ مغول ص461 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص205، 208، 213، 214، 215، 216، 223، 224 شود.
پیرعلی بیک.
[عَ بَ] (اِخ) حاکم ساوه بعهد سلطان مرادمیرزا فرزند یعقوب میرزا. وی بدست این امیرزاده بقتل رسیده است. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص445 و 446).
پیرعلی تاز.
[عَ] (اِخ) وزیر معتمد خلیل سلطان فرزند میرانشاه بن امیرتیمور و کشندهء وی. بگفتهء ابن عربشاه در عجائب المقدور وی پس از مرگ تیمور بر امیرزاده پیرمحمد نیز قیام و دعوی استقلال کرده است. میرزا شاهرخ پس از استقرار بر تخت سلطنت بدفع پیرعلی تاز همت برگماشت و هنگام گریز متعاقب حملهء ببلخ پیرعلی بدست یاران خود مقتول گشت. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص503 و صص564 - 566) (تاریخ عصر حافظ ج1 ص402) (از سعدی تا جامی ص413).
پیرعلی ترکمان.
[عَ تُ کَ] (اِخ) از ترکمانان معاصر میرزا شاهرخ. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص 145).
پیرعلی ده.
[عَ دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان خشکبیجار بخش خمام شهرستان رشت واقع در 10هزارگزی خمام. جلگه، مرطوب. دارای 298 تن سکنه. بدانجا از کناره اتومبیل میرود. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرعلی سلدوز.
[عَ سُ] (اِخ) از یاران و سران لشکر امیرتیمور گورکان. وی در جنگ تیمور با ایلدرم بایزید سلطان عثمانی شرکت داشته است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص507 و 510).
پیرعلی قبچاق.
[عَ قِ] (اِخ) از معاصران الملک الناصر سلطان مصر. هنگامی که حسام الدین بدر چاشنی گیر و سیف الدین سالار درصدد استقلال برآمدند و ملک ناصر از قاهره بحصار کرک رفت و معاندان بر سلطنت چاشنی گیر متفق القول شدند این پیرعلی قبچاق را بنیابت برداشتند. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص261).
پیرعلی کرت.
[عَ کَ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین پیرعلی شود.
پیرعلیلو.
[عَ] (اِخ) دهی جزء دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. واقع در 22هزارگزی شمال خاوری مشکین شهر و 3هزارگزی کرمی اردبیل. کوهستانی و معتدل. دارای 43 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است (نام قدیمی ده پرزلو میباشد). (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرعلی هجویری.
[عَ یِ هُ] (اِخ)صاحب کتاب کشف المحجوب، از مردم قریهء هجویر، بحدود غزنین. وفات 456 ه . ق. رجوع به هجویری شود. (قاموس الاعلام ترکی ج2 ص158).
پیرعمر.
[عُ مَ] (اِخ) موضعی بشمال شهرزور.
پیرعمر.
[عُ مَ] (اِخ) از یاران امیر قرایوسف ترکمان و نایب وی. پیرعمر در جنگ این امیر با میرزا ابوبکر کرت شرکت داشته است. و نیز از جانب قرایوسف والی ارزنجان گشته. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص 570 و 577).
پیر عمران.
[عِ] (اِخ) دهی از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز. واقع در 35هزارگزی جنوب باختری سقز و 15هزارگزی جنوب شوسهء سقز به بانه. کوهستانی، سردسیر. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرعمر نخجوانی.
[عُ مَ رِ نَ جَ] (اِخ)(مزار...) مزار و موضعی به نخجوان. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص 247) (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص224).
پیرعمر نخجیربان.
[عُ مَ رِ نَ] (اِخ)(مزار...) مزار و موضعی به صحرای مرید. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص481).
پیرغلام.
[غُ] (اِ مرکب) غلام پیر. خدمتگار سالخورده. || خطابی تواضع آمیز که کهتران سالخورده برابر پادشاهان خود را کنند. عنوانی که پیران برابر پادشاه خود را دهند.
پیرغنی.
[غَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانهء شهرستان سقز. واقع در 11هزارگزی جنوب خاوری بانه. دارای 30 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرغیب.
[غَ] (اِخ) دهی از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در 20هزارگزی کرمانشاه و 1500 گزی کنشت. دامنه، سردسیر. دارای 200 تن سکنه. آب آن از سراب کنشت. محصول آنجا غلات و عدس و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
پیرغیب.
[غَ] (اِخ) دهی از دهستان آورزمان شهرستان ملایر واقع در 36هزارگزی شمال باختری ملایر و 9هزارگزی جنوب راه شوسهء ملایر به تویسرکان، کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 480 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرغیب.
[غَ] (اِخ) دهی از دهستان اندوهجرد بخش شهداد شهرستان کرمان. واقع در 29هزارگزی جنوب خاوری شهداد. سر راه مالرو شهداد به کشیت. کوهستانی، گرمسیر. دارای 50 تن سکنه. آب آن از رودخانه محصول آنجا خرما و غلات و حنا. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرغیب.
[غَ] (اِخ) دهی از دهستان اربعهء پائین (سفلا) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 85هزارگزی جنوب خاوری فیروزآباد. جلگه، گرمسیر. دارای 76 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لیمو و خرما. شغل اهالی زراعت و باغداری. صنایع دستی گلیم بافی و راه آن مالرو و صعب العبور است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
پیرغیب.
[غَ] (اِخ) بیک تاش. برادر خلف بیک و حاکم استرآباد از جانب وی در اوایل قرن دهم هجری. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص395).
پیرغیب خان.
[غَ] (اِخ) از امراء و یاران حمزه میرزای صفوی. وی در محاربهء این شاهزاده با امرای تکلو و ترکمان که در دو فرسنگی سلطانیه بسال 990 ه . ق. روی داد شرکت داشته است. (سبک شناسی ج 3 ص283 نقل از عالم آرای عباسی).
پیر فرشته.
[رِ فِ رِ تَ] (اِخ) خواجه ابوالوفاء خوارزمی. از کبار اولیا. مردی فرشته سرشت و خوش خلق و بعلوم ظاهریه و حقیقیه و علوم غریبه دانا و در علم ادوار و موسیقی بی نظیر روزگار خود. این رباعی حاکی از طبع شعر و شاعری اوست:
بد کردم و اعتذار بدتر ز گناه
زانرو که درو هست سه دعوی تباه
دعوی وجود و دعوی قوة و حول
لاحول ولاقوة الا باللّه.
مرقد وی در خوارزم است.
(مجالس النفائس ص185).
پیر فلک.
[رِ فَ لَ] (اِخ) کنایه از کوکب زحل است. (برهان).
پیرقاسم.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان دینور بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه. واقع در 28هزارگزی باختری صحنه و 5هزارگزی باختر شوسهء کرمانشاه به سنقر. کوهستانی، سردسیر، دارای 110 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات دیمی. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرقشلاق.
[قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان. واقع در 6هزارگزی شمال ماه نشان و 1هزارگزی راه مالرو عمومی. جلگه، معتدل، دارای 50 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قزل اوزن. محصول آنجا غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرقلی.
[قُ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 5/27هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 44هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرقلی بیک.
[قُ بَ] (اِخ) از اقربای یوسف بیک استاجلو. صادقی کتابدار گوید: در زمان شاه مرحوم [شاه طهماسب اول] للهء سلطان حسین میرزا (فرزند بهرام میرزا حاکم قندهار) بود. دولتمندست شعر هم میگوید و دیوانی به اتمام رسانیده است. این بیت از اوست:
خطی عکسی گور و نور دیده کرین ایچره
مور خیلی کذری تو شدی کمرقان ایچره
این بیت فارسی هم ازوست:
ز تاب می شده غرق عرق خونخواره ای دیدم
شدم حیران، میان آب آتشپاره ای دیدم.
(ترجمهء تذکرهء مجمع الخواص ص128).
پیر قوام الدین.
[قِ مُدْ دی] (اِخ)(شیخ زاده...) از صدور میرزا ابوالقاسم بابر. وی بسال 863 ه . ق. در جنگ میان امیر خلیل هندو و امیر بابا حاکم کابل شهید گردید. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص23 و 63 و 78).
پیر قوزولو.
[رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)پیر گوژپشت. سالخوردهء پشت دوتا.
پیرک.
[رَ] (اِخ) نام مردی پارسی که ابومسلم صاحب الدعوة او را پدر میخواند و در معضلات امور از وی مشورت میخواست چنانکه در بازگشت بنزد خلیفه با وی شور کرد و او گفت مصلحت می بینم به ری بازگردی تا در میان سپاه خویش باشی اگر خلیفه با تو سازگاری کرد بر جای خویش استوار مانی و اگر ناسازگاری کرد ترا آسیبی نرسد و خراسان پشتیبان تو باشد.
پیر کار.
[رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)استادکار. دانای کار :
کدو خوش بنزدیک نرگس بکار
سفارش چه حاجت تویی پیر کار.
ظهوری (از آنندراج).
پیرکاشان.
(اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع در هفت هزارگزی جنوب خاوری مرزبانی، کنار راه مرزبانی به کندوله. کوهستانی، سردسیر، دارای 470 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات آبی و دیمی توتون و لبنیات و مختصری قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و تابستان از زرین اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرکانی.
(اِخ) دهی از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 5/57 هزارگزی باختر مهاباد و 5هزارگزی باختر شوسهء خانه به نقده. کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 61 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصولات آنجا غلات و توتون و حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرک پادشاه.
[رَ دِ] (اِخ) ابن لقمان پادشاه. سومین امیر از امرای طغاتیموری (790 - 810 ه . ق.). رجوع به تاریخ مغول ص478 و حبیب السیر ج2 ص 109 شود.
پیرک پادشاه.
[رَ دِ] (اِخ) حاکم استرآباد (786 - 809 ه . ق.). وی بارویی گرد استرآباد برآورده و قلعتی برای حفاظت آن شهر ساخته است. رجوع به پیر پادشاه و رجوع به مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص72 و 164 شود.
پیرکدو.
[کَ] (اِخ) (چشمهء...) در بلوک بوانات بمسافت کمی در مشرق مزایجان واقع است. (فارسنامهء ناصری ص318).
پیر کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)بسالخوردگی رساندن. فرتوت و کهنسال گردانیدن. اشابة. تشییب :
تا آن جوان تیز قوی را چو جادوان
این چرخ تیز گرد چنین کرد کند و پیر.
ناصرخسرو.
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن.نظامی.
داغ فرزند مرا پیر کرد، فرتوت ساخت.
پیر کشتهء غوغا.
[رِ کُ تَ / تِ یِ غَ / غُو](اِخ) کنایه از عثمان بن عفان است. (آنندراج).
پیرکفتار.
[کَ] (اِ مرکب) کفتار پیر. کفتاری بزادبرآمده: ضبعٌ عرجاء.
پیر کفتار.
[رِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)پیری بد.
پیر کلا.
[کَ] (اِخ) نام موضعی به هزارجریب مازندران. (سفرنامهء رابینو ص125 بخش انگلیسی).
پیرکلاچا.
[کُ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 6هزارگزی خاور رشت و 2هزارگزی جنوب شوسهء رشت به لاهیجان. جلگه، مرطوب، دارای 718 تن سکنه. آب آن از خمام رود و کلاک رود. محصول آنجا ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرکلک.
[کَلْ لَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار، واقع در 9هزارگزی خاور نیکشهر، کنار راه مالرو نیکشهر به قصرقند. دارای 5 خانوار. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرکله.
[کَلْ لَ] (اِخ) محلی در گناباد. مردم بدانجا نذورات برند و مقبره ای است اما معلوم نیست که مدفن کیست.
پیر کله پز.
[رِ کَلْ لَ / لِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طباخی که سر بریان و پاچه پزد. (شرفنامه).
پیرکماج.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. واقع در 12هزارگزی جنوب باختری نیشابور. جلگه، معتدل، دارای 371 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرکمان.
[کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان ینگجهء بخش مرکزی شهرستان سراب. واقع در 11هزارگزی شمال باختری سراب و 7هزارگزی شوسهء سراب به تبریز. جلگه، معتدل، دارای 68 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات آنجا غلات، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرکنارک.
[کَ رَ] (اِخ) دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. واقع در 15هزارگزی جنوب قلعه زراس. کنار راه مالرو برد چهارپیر به آب زالو. کوهستانی. معتدل و دارای 135 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گیوه چینی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بختیاری هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرکندی.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان اواوغلی بخش حومهء شهرستان خوی. واقع در 23هزارگزی شمال خاوری خوی و 5هزارگزی شمال شوسهء خوی به جلفا. دامنه، معتدل، مالاریائی دارای 1118 تن سکنه. آب آن از رود زارعان و قودوخ بوغان. محصولات آنجا پنبه، کرچک، انگور و زردآلو. شغل اهالی زراعت و گله درای. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است و دبستانی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیر کنعان.
[رِ کَ] (اِخ) پیر کنعانی. کنایه از یعقوب پیغمبر. (غیاث) :
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت.حافظ.
پیرکنعانی.
[رِ کَ] (اِخ) پیر کنعان. یعقوب پیغمبر :
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی.
حافظ.
پیر کوچکان.
(اِخ) دهی از دهستان لاشار بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. واقع در 62هزارگزی جنوب بمپور و 1هزارگزی خاور شوسهء بمپور به چاه بهار. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. دارای 220 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و خرما و برنج و ذرت. شغل اهالی زراعت. راه فرعی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرکوه.
(اِخ) نام بلوکی است از دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت. این بلوک بین دهستانهای سمام و اشکور و فاراب و دیلمان واقع شده است، هوای آن سردسیر. محصول آن غلات و لبنیات است. این بلوک از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن حدود 3 هزار تن و قراء مهم آن عبارت است از پیرکوه، پشگلجان و جلیسه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرکوه.
(اِخ) دهی جزء دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در جنوب خاوری رودبار و 14هزارگزی جنوب باختر امام. کوهستانی، سردسیر، دارای 750 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و بنشن و گردو و لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده مرکب از دو آبادی است و فاصلهء آن دو در حدود سه هزار گز است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرکه بالا.
[کِ] (اِخ) دهی از دهستان یوسف وند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. واقع در 21هزارگزی خاور الشتر و 11هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. جلگه، سردسیر مالاریائی. دارای 180 تن سکنه. آب آن از سراب امیری. محصول آنجا غلات و تریاک و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء یوسف وند میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرکه پائین.
[کِ] (اِخ) دهی از دهستان یوسف وند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. واقع در 15هزارگزی باختر الشتر و 4هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. جلگه، سردسیر، مالاریائی. دارای 180 تن سکنه. آب آن از رودخانهء امیری. محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء یوسف وند میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیر کهن.
[رِ کُ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)پیر کلان. پیر کلانسال. سالخورده. قنسر. قعوس. پیر کهنسال. (منتهی الارب).
پیرکهنو.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 170هزارگزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو انگهران به کهنوج. کوهستانی، گرمسیر، دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرگ.
[رُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی قایق.
(1) - Pirogue.
پیرگاری.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان گندزلوی بخش مرکزی شهرستان شوشتر. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 1هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء دزفول به شوشتر. دارای 35 تن سکنه. ساکنین از طایفهء بختیاری هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرگاو.
[] (اِخ) لقب اثفیان پدر فریدون، بنا بروایتی از ابن البلخی. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 12).
پیرگاه.
(اِخ) دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان. کنار راه مسجدسلیمان به لالی. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. دارای 130 تن سکنه. آب آن از چشمهء هفت شهیدان. محصول آنجا غلات. شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت. صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است. پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفهء هفت لنگ بختیاری هستند. این آبادی را هفت شهیدان مینامند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرگبر.
[گَ] (اِ مرکب) خطابی طعن آمیز گبر کهنسال را. دشنام گونه ای زرتشتی سالخورده را.
پیر گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب) پیر کردن. اِکماء. قنسرة. اشابة. سفال. سفول. اکویداد. (منتهی الارب) :
گَرد رنج و غم که بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب.ناصرخسرو.
پیرگردو کوه.
[گِ] (اِخ) نام قلهء کوهی در جنوب استراباد واقع در چندمیلی شمال تاش. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص131).
پیرگرگ.
[گُ] (ص مرکب، اِ مرکب) گرگ بزادبرآمده. گرگ سالخورده. گرگ کهنسال. || اصطلاحی ستایش آمیز، کنایه از مردی آزموده و باتجربه و گربز و دلیر :
بیامد پس آن بی درفش سترگ
پلیدی سگی جادویی پیرگرگ.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب زد آن گو پیرگرگ.فردوسی.
بپیش سپاه اندرآمد طورگ
که خاقان ورا خواندی پیرگرگ.فردوسی.
چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بینادل آن پیرگرگ.فردوسی.
|| دشنام گونه ای پیران آزموده و گربز را :
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ.فردوسی.
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که ای مرد بدساز چون پیرگرگ.فردوسی.
نخست اندرآمد ز سلم بزرگ
ز اسکندر کینه ور پیرگرگ.فردوسی.
پیرگرگ بغل زن.
[گُ گِ بَ غَ زَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) سقرلاط دوز. مرغ که بالها برهم زند گویند، و گرگ هم نحوی راه میرود که می گویند، پس اطلاق پیرگرگ بغل زن بر سقرلاط دوز صحیح شد زیرا که ضابط آنهاست که هرچه می بُرند در بغل میگیرند. (آنندراج) :
همه عمر سرگشته گردون دوید
چنین پیرگرگ بغل زن ندید.
وحید (در تعریف سقرلاط دوز، از آنندراج).
پیرگز.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. واقع در 15هزارگزی شمال فدیشه. جلگه، معتدل. دارای 143 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرگس.
[گُ] (اِخ)(1) شهری از یونان در اِلید(2) دارای 19هزار تن سکنه.
(1) - Pyrgos.
(2) - elide.
پیر گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) پیر گردیدن. کهنسال شدن. سالخورده شدن :
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر گشت و ندادم بشوهر عنّین.سعدی.
پیر گشنسب.
[گُ نَ] (اِخ) برادرزادهء شاپور دوم. وی بدین عیسوی درآمد و نام مارسابها(1) گرفت و بدین سبب وی را شکنجه کردند و بهلاکت رسانیدند. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ2 ص 336).
(1) - Mar Sabha.
پیرگلی.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان چناورد بخش آخورهء شهرستان فریدن. واقع در 20هزارگزی جنوب خاور آخوره و 12هزارگزی راه عمومی مالرو. کوهستانی، سردسیر. دارای 413 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و تریاک و پشم و روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیرگوتل.
[گُ تِ] (اِخ)(1) یکی از پیکرتراشان معروف زمان اسکندر و سازندهء مجسمهء وی. آثار دیگری نیز دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pyrgotel.
پیرل.
[رُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی رُستنی.
(1) - Pyrole.
پیرلر.
[لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 5/29 هزارگزی شمال کلیبر و 5/29 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل. دارای 258 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیر لقمان برلاس.
[لُ بِ] (اِخ) رجوع به لقمان برلاس شود. (حبیب السیر چ تهران ج2 ص207). در چ خیام امیر شیخ لقمان برلاس آمده است.
پیرلو.
(اِخ) دهی از دهستان انگوت بخش کرمی شهرستان اردبیل. واقع در 24هزارگزی شمال باختری کرمی و 14هزارگزی شوسهء کرمی به اردبیل. جلگه، گرمسیر، دارای 140 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرلوجه.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز. واقع در 26هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد و 7هزارگزی شوسهء میانه به تبریز. جلگه، سردسیر، دارای 237 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شنگل آباد. محصول آنجا غلات و درخت تبریزی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرمازنس.
[زِ] (اِخ)(1) نام قصبه ای است در ساحل وین از باویر در ایالت پالاتینات دارای 43هزار سکنه.
(1) - Pirmasens.
پیرماستینا.
(اِ) یعنی جغرات. (آنندراج).
پیرماهی.
(اِخ) دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد. واقع در 12هزارگزی جنوب باختری چقلوندی و 4هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به چقلوندی. دامنه، سردسیر، مالاریائی. دارای 210 تن سکنه. آب آن از سراب پیرماهی. محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. ساکنین از طایفهء نقی میباشند. عده ای دارای ساختمان و عده ای در سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام در حوالی ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرمتر.
[رُ مِ] (فرانسوی، اِ)(1) آلتی برای اندازه گرفتن حرارت های بسیار.
(1) - Pyrometre.
پیر مجرد.
[رِ مُ جَرْ رَ] (اِخ) خواجه ابوالولید احمد. || (مزار...)؛ موضعی بظاهر شهرات. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص639 و ج4 ص580 و 581).
پیرمحله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان. واقع در 9هزارگزی جنوب رودسر و 4هزارگزی شمال رحیم آباد. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 283 تن سکنه گیلکی و فارسی زبان. آب آن از نهر پلرود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. گنبدی آجری به ارتفاع 15 متر از آثار ابنیهء قدیم و دبستانی 4 کلاسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 16هزارگزی شمال خاوری دیزگران و دو هزارگزی چنگزه. کوهستانی، سردسیر. دارای 156 تن سکنه آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و توتون و لبنیات مختصر و قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن امیر یادگار شاه ارلات (امیر..) عم امیر زین العابدین ارلات و از یاران و سران خاقان منصور سلطان حسین میرزا بایقرا. وی در کنار آب مرغاب بدست فوجی از امراء سلطان محمودمیرزا کشته شده است. (رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج4 ص138، 146، 148 و 153 شود).
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن ملک غیاث الدین پیرعلی بن ملک معزالدین حسین کرت (ملک). وی در سمرقند بسال 791 بدست میرانشاه پسر امیرتیمور گورکان کشته شده است. او دختر برادر تیمور یونیچ قتلق آغا را بزنی گرفته است (حدود سال778 ه . ق.). (کتاب رجال حبیب السیر ص66 و حبیب السیر چ خیام ج3 ص388، 431، 434، 444 و 544) (از سعدی تا جامی ص200).
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن قطب الدین خویی حنفی. وی راست: شرح فصوص صدرالدین قونوی.
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن جهانگیربن امیرتیمور گورکان (امیرزاده) نوادهء تیمور و جانشین و ولیعهد وی. (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 صص 426 - 566 شود). و صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پسر غیاث الدین جهانگیر و نوهء تیمور لنگ حسب الامر جد خود بهندوستان لشکرکشی و ملتان را ضبط کرد. پدرش اکبر اولاد تیمور بود و در ایام حیات جدش درگذشت. تیمور وی را به ولیعهدی تعیین کرد، اما پیرمحمد در موقع وفات جدش در قندهار بود و لذا از پادشاهی محروم شد و پسرعمویش سلطان خلیل بن امیرانشاه در سمرقند حضور داشت فرصتی را غنیمت شمرد و تخت و تاج را تصاحب کرد، پیرمحمد بطلب حق سلطنت با لشکر بسوی سمرقند آمد، اما در بلخ مغلوب گردید و بسال 809 ه . ق. بدست پیرعلی تاز یکی از امراء خود بقتل رسید.
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن عمر شیخ (امیرزاده...) نوادهء امیرتیمور گورکان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 صص 333 - 574 شود.
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن ملک معزالدین حسین کرت (ملک) برادر ملک غیاث الدین پیرعلی حاکم سرخس. میان دو برادر کرّتی غبار کدورت درگرفت، و ملک غیاث الدین سرخس را در محاصره آورد لیکن پس از مدتی در بندان مصلحان درمیان آمدند و گرگ آشتی پدید آمد. پیرمحمد بدست میرانشاه پسر امیرتیمور در هرات کشته شده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص387 و 388 و 433 و 434 شود.
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن موسی برسوی، معروف به کول کدیسی، متوفی بسال 982 ه . ق. . او راست: بضاعة القاضی لاحتیاجه الیه فی المستقبل والماضی. نیز رجوع به رحمی برسوی شود.
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن یوسف آنقروی یا قرمانی الارکلی. او راست: ملتقط صحاح الجوهری بنام الملتحق بمختارالصحاح. و نیز او راست: ترجمان در لغت به ترکی. رجوع به ص280 و 281 ج2 فهرست کتابخانه مدرسهء سپهسالار شود.
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) متخلص به عزمی. وی مثنوی «مهر و مشتری» محمد بن احمد را بترکی نقل کرده اما به اتمام نرسانده است.
پیرمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) حاکم بلخ بعهد محمد همایون پادشاه تیموری هند. (تاریخ شاهی تألیف احمد یادگار ص320 و 321 و 327 و 329 و 366).
پیرمحمد اول.
[مُ حَمْ مَ دِ اَوْ وَ] (اِخ)هشتمین از امرای ازبک شیبانی بماوراءالنهر (963 - 968 ه . ق.).
پیرمحمد بهادر.
[مُ حَمْ مَ بَ دُ] (اِخ)رجوع به پیرمحمدبن... تیمور شود. (تاریخ گزیده ص752).
پیرمحمدبیک.
[مُ حَمْ مَ بَ] (اِخ) حاکم قم بروزگار الوندمیرزا و سلطان مرادمیرزا. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص445 و 446).
پیرمحمد پولاد.
[مُ حَمْ مَ دِ] (اِخ) از امیران میرزا شاهرخ پسر امیر تیمور گورکان. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص482).
پیرمحمد تیموری.
[مُ حَمْ مَ دِ تَ] (اِخ)رجوع به پیرمحمدبن جهانگیربن امیرتیمور شود.
پیرمحمد ثانی.
[مُ حَمْ مَ دِ] (اِخ)دوازدهمین از امرای ازبک شیبانی (1007 ه . ق.).
پیرمحمد داروری.
[مُ حَمْ مَ دِ رِ وُ](اِخ) (زاویهء...) نام خانقاهی بقریهء دارور منسوب به پیرمحمد داروری. (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص 418 شود).
پیرمحمدشاه.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهی از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. واقع در 30هزارگزی باختر الشتر و 18هزارگزی باختر شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. جلگه. سردسیر. مالاریائی. دارای 180 تن سکنه. آب آن از نهر پیرمحمدشاه. محصول آنجا غلات و تریاک و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء کولیوند میباشند. امامزاده ای بنام پیرمحمدشاه آنجاست اما ساختمان آن کهن نیست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرمحمد شیرازی.
[مُ حَمْ مَ دِ] (اِخ)(میرزا...) رجوع به پیرمحمدبن عمر شیخ شود. (حبیب السیر چ تهران ج2 ص202 و 208 و 222).
پیرمحمد عاشق.
[مُ حَمْ مَ دِ شِ] (اِخ)ابن علی (یا پیر محمد بن علی عاشق) او راست ترجمهء شرح حدیث الاربعین ابن کمال پاشا بترکی و معراج الایالة و منهاج العدالة بترکی. و ترجمهء السیاسة الشرعیة فی اصلاح الراعی و الرعیة ابن تیمیه با اضافاتی بعهد سلطان سلیم عثمانی.
پیرمحمد قورچی.
[مُ حَمْ مَ دِ] (اِخ) از سران سپاه خراسان بعهد سلطان ابوسعید. وی در جنگ با ترکمانان بحدود قراباغ و اران بقتل رسیده است. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص92).
پیرمحمد کابلی.
[مُ حَمْ مَ دِ بُ] (اِخ) از نوادگان تیمور و از شاهزادگان سلسلهء تیموری. وی بعهد شاهرخ (حدود سال 832 ه . ق.) درگذشته است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص620).
پیرمحمود.
[مَ] (اِخ) دهی از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. واقع در 27هزارگزی شمال خاوری قلعه زراس. کنار راه مالرو دشت گل به حوضه. کوهستانی، معتدل. دارای 217 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گیوه چینی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرمحمود.
[مَ] (اِخ) صدفی اورنوی. وی مفتاح کنوز استاد خود خیرالدین را بترکی ترجمه کرده است.
پیرمراد.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 65هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد. سرا راه مالرو خانه سرخ پارچی (؟). کوهستانی، سردسیر. دارای 195 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزارع گودبید و کبدوزی جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرمراد.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان روضه چای بخش حومهء شهرستان ارومیه. واقع در 8هزارگزی شمال باختری ارومیه در مسیر راه ارابه رو گچین به ارومیه جلگه معتدل، مالاریائی. دارای 150تن سکنه. آب آن از روضه چای. محصول آنجا غلات و توتون و انگور و حبوبات و چغندر. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جوراب بافی. راه آن ارابه رو است. تابستان از راه ارابه رو گچین میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرمرادی.
[مُ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت، واقع در 11هزارگزی خاور سبزواران، سر راه فرعی سبزواران به دوساری، دارای 28 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیر مرتاض حکیم.
[رِ مُ ضِ حَ] (اِخ) نام مردی شطرنجی، معاصر میرعلیشیر نوائی. این مرد در زمان واحد با دو حریف ماهر شطرنج میباخت با یکی در حضور و با دیگری در غیاب. (ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج3) (سعدی تا جامی ص517).
پیرمرد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمی سردسیر بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان واقع در 8هزارگزی جنوب باختری قلعه اعلا مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالی و قالیچه و جاجیم و پارچه بافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بهمی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرمرد.
[مَ] (اِ مرکب)(1) شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن :
یکی پیرمرد است بر سان شیر
نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر.فردوسی.
چنان شد که دینار بر سر بطشت
اگر پیرمردی ببردی بدشت
نکردی بدینار او کس نگاه
ز نیک اختر روز وز داد شاه.فردوسی.
زن و کودک و پیرمردان براه
برفتند گریان بنزدیک شاه.فردوسی.
عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد.عطار.
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانیذ کرد.سعدی.
جوانی فرارفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی بدرد.سعدی.
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم.سعدی.
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد.سعدی.
ز نخوت برو التفاتی نکرد
جوان سربرآورد کای پیرمرد.سعدی.
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت.سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.(گلستان).
پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Vieillard
پیر مرزبان.
[مَ] (اِخ) دهی جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. واقع در 30هزارگزی جنوب قیدار سر راه عمومی زنجان - همدان. کوهستانی، سردسیر. دارای 499 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و بنشن و قلمستان. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی قالیچه و گلیم و جاجیم بافی راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرمزد.
[مُ] (اِخ) دهی از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 56هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و 1500گزی باختر شوسهء سنندج. دشت سردسیر، دارای 100 تن سکنه. آب آن از رودخانهء رازآور. محصول آنجا غلات و حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت است و از برنجان اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرمست.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 64هزارگزی جنوب خاوری زرقان. کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 130 تن سکنه. آب آن از رود کر، محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
پیرمستان.
[مَ] (اِخ) نام محلی کنار راه ملایر بهمدان، میان گرگان و مبارک آباد در 19500گزی ملایر.
پیر مغان.
[رِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بزرگ مغان یعنی پیشوایان دین زرتشتی. پیشوای مجوسیان. || مالک و رهبان دیر. || ریش سفید میکده. پیر می فروش :
ای پیر مغان دل شما مرغان
آمد شد ما دگر نرنجاند.خاقانی.
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز بپور مغان نشاید داد.نظامی.
گفتم شراب و خرقه نه آئین مذهب است
گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند.حافظ.
آن روز بر دلم در معنی گشاده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم.حافظ.
گرم نه پیر مغان در بروی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم.حافظ.
دولت پیرمغان باد که باقی سهلست
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.حافظ.
از آستان پیر مغان سر چرا کشم
دولت در آن سرا و گشایش در آن درست.
حافظ.
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق می
چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشیم.حافظ.
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو بتأیید نظر حل معما میکرد
گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد.حافظ.
خادم پیر مغان شو کاتبی چون عاقبت
مرد گردد هر که از دل خدمت مردی کند.
کاتبی.
نیز رجوع به کتاب مزدیسنا ص265 و 278 شود. || رند. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی: رند).
پیرمقدار.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج. واقع در 34هزارگزی شمال خاور کامیاران و 9هزارگزی شوسهء کرمانشاه - سنندج. کوهستانی، سردسیر. دارای 371 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرملو.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاردولی بخش اسدآباد. واقع در 5هزارگزی شمال چنار عباس خان. کوهستانی، سردسیر. دارای 308 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات و لبنیات و انگور و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیرمله.
[مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان شهرویران بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 4هزارگزی خاور مهاباد و 4هزارگزی خاور شوسهء مهاباد به میاندوآب. دره، معتدل، مالاریائی. دارای 58 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مهاباد. محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرمن.
[رَ مُ] (اِ) مخفف پیرامن. پیرامون. اطراف و گرداگرد چیزی را گویند. (آنندراج). رجوع به پیرامن و پیرامون شود.
پیرمنت.
[مُ] (اِخ)(1) نام ناحیت کوچکی واقع در والدک جزء هانور امروزی آلمان دارای کرسیی هم بنام پیرمنت. صاحب 2600 سکنه، و بدآنجا آبهای گرم معدنی هست.
(1) - Pyrmont.
پیر منحنی نالان.
[رِ مُ حَ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سالخوردهء گوژپشت زاری کننده. || کنایه از چنگ خمیده است که نوازند :
آن پیر بین در انحنا، موی سرش سرخ از حنا
پیوسته از رنج و عنا نالنده جسم لاغرش.
(هدایت صاحب انجمن آرای ناصری).
پیرموسی.
[سا] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش کوچصفهان شهرستان رشت. واقع در 2هزارگزی جنوب خاور کوچصفهان و 2هزارگزی جنوب خاور راه مالرو عمومی. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 650 تن سکنه. آب آن از نهر تورود از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن مالرو است. آثار ابنیهء قدیم از آجر و سوفال و غیره در نواحی این ده دیده میشود. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرموسی.
[سا] (اِخ) دهی از دهستان رودزرد بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. واقع در 20هزارگزی باختری باغ ملک و 2هزارگزی شمال راه اتومبیل رو باغ ملک به هفتگل، کوهستانی گرمسیر دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه شیرین و چشمه تلخ. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء بختیاری هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیرمؤمن سرا.
[مُءْ مِ سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 7هزارگزی شمال فومن. کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 198 تن سکنه. آب آن از نهر نمک. محصول آنجا برنج و ابریشم. شغل اهالی زراعت و زغال فروشی و حصیربافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیرمهر.
[مِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 12هزارگزی خاور کرمی و 12هزارگزی شوسهء کرمی به بیله سوار. جلگه، گرمسیر. دارای 483 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرمهلت.
[مُ لَ] (اِخ) دهی از دهستان کمارج بخش خشت شهرستان کازرون. واقع در 22هزارگزی خاور کنارتخته. دامنهء جنوبی کوه مرگ. کوهستانی. گرمسیر مالاریائی. دارای 158 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و انجیر. شغل اهالی زراعت. و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
پیر میخانه.
[رِ مَ / مِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیر میکده :
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
پیرمیش.
(اِ مرکب) میش پیر. گوسپند بزادبرآمده. گوسپند کهنسال. هرطة. (منتهی الارب).
پیرمیشان.
(اِخ) دهی از دهستان آورزمان شهرستان ملایر. واقع در 21هزارگزی شمال شهر ملایر. کنار باختری راه شوسهء ملایر به همدان. جلگه، معتدل مالاریائی دارای 903 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و صیفی دیم. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیر می فروش.
[رِ مَ / مِ فُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سالخوردهء باده فروش. کهنسالی که شراب انگوری فروشد. پیر خمار. || پیر میکده. پیر میخانه :
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش بجامی برنمی گیرد.
حافظ.
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد.حافظ.
پیرمیکائیل.
(اِخ) دهی از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 5/22 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 11هزارگزی جنوب خاور شوسهء مهاباد بسردشت. کوهستانی، معتدل. دارای 230 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیر میکائیل.
(اِخ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. واقع در 60هزارگزی باختر کوهدشت و 69هزارگزی باختر راه فرعی خرم آباد به کوهدشت. دامنه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 90 تن سکنه. آب آن از چشمه ها، محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی سیاه چادربافی. ساکنین از طایفهء ای تیوند هستند، عده ای در ساختمان و عده ای در سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام به قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیر میکده.
[رِ مَ / مِ کَ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیر میخانه. پیر می فروش :
ما باده زیر خرقه نه امروز میخوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید.حافظ.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن.
حافظ.
پیرن.
[رِ] (اِخ)(1) هانری مورخ بلژیکی (1862 - 1935 م.). متخصص در تاریخ قرون وسطی و تاریخ اقتصادی.
(1) - Henri Pirenne.
پیرن.
[رُ] (اِخ)(1) حکیم یونانی که پیشوای شکاکین بشمار آید (قرن چهارم ق . م. ). رجوع به پیرهُن و رجوع به روانشناسی تربیتی سیاسی ص 467 شود.
(1) - Pirrhon.
پیرنا.
(اِخ) نام قصبه ای است واقع در ساحل یسار نهر البه، و شانزده هزارگزی جنوب شرقی درسد. کاخی قدیم و بیمارستان و کارخانجات پارچه بافی و دباغخانه ها دارد و بدانجا آبهای معدنی باشد. (قاموس الاعلام ترکی).
پیرنج.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. واقع در 18هزارگزی شمال بیرجند. سر راه شوسهء عمومی مشهد به زاهدان. دامنه، معتدل. دارای 72 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و میوه. شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرنخود.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان مشهدریزه میانولایت باخرز. بخش طیبات شهرستان مشهد. واقع در 54هزارگزی شمال باختری طیبات. سر راه اتومبیل رو طیبات به شهرنو. جلگه - معتدل. دارای 35 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرنداخ.
[رَ] (اِ) تیماج و سختیان. (برهان). پیرانداخ.
پیرنعیم.
[نَ] (اِخ) نام موضعی به سوادکوه مازندران. (سفرنامهء رابینو ص116 بخش انگلیسی).
پیرنق.
[نَ] (اِخ) دهی جزء دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 32هزارگزی باختر اردبیل و 7هزارگزی شوسهء تبریز به اردبیل. کوهستانی، معتدل، دارای 635 تن سکنه. آب آن از رودخانهء آغلفان. محصول آنجا غله و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرنوک.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 27هزارگزی باختر دشتیاری، کنار راه مالرو دشتیاری به قصرقند، دارای 5 خانوار. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرنه.
[رِ نِ] (اِخ)(1) نام سلسله جبالی میان مملکت فرانسه و اسپانیا تقریباً بطول 430 هزار گز از پرپین یان(2) تا باین(3). صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد:
پیرنه، یکی از بزرگترین سلاسل جبال اروپاست و در طرف شمال اسپانیول بین بحر سفید و اقیانوس اطلس از جهت مشرق بسوی مغرب ممتدست، و از دماغهء کرئوس واقع در بحرسفید تا دماغهء تورنیتانه واقع در انتهای شمال غربی اسپانیول و اقیانوس اطلس بطول هزاروهیجده کیلومتر کشیده شده و در بین «َ30َ55ْ0» طول شرقی و «َ50ْ11» طول غربی است و از روی خط موهوم ْ43 عرض شمالی عبور مینماید.
این سلسلهء عظیمه طو به دو قسمت منقسم گردد و قسمت اصل در امتداد برزخ واسعی واقع میان اسپانیول و فرانسه کشیده شده است و حدود مرزهای این دو دولت را مشخص میکند، و پیرنهء اصلی بهمین قسمت اطلاق میشود و نام دیگرش پیرنهء فرانسه - اسپانیول میباشد. و قسمت دوم سلسلهء نامبرده قسمتی است که در داخل خاک اسپانیول امتداد یافته و بنام سلسلهء کانتابره و یا پیرنهء اسپانیول مشهور میباشد، این قسمت نیز بنوبهء خود بسه قسمت زیر منقسم میگردد:
1 - جبال کانتابره 2 - جبال آستوریا 3 - جبال گالیچه. طول قسمت اصلی یعنی قسمتی که میان فرانسه و اسپانیول جایگیر شده است بحساب طیران مرغ به 435 هزار گز و به انضمام پستی ها و بلندیها تقریباً به 600 هزار گز میرسد و اگرچه این قسمت کوتاه تر است ولی بلندتر از دیگر قسمتها میباشد. دامنهء شمالی پیرنه اصلی واقع در اندرون فرانسه ساده و مسطح است و بالعکس دامنهء جنوبی واقع در کشور اسپانیا برجسته و پرتگاه میباشد و چند شعبه در این ناحیه احداث گردیده، و مرتفعترین قللش در خاک اسپانیول واقع است و خط تقسیم میاه که خطوط مرزی را تشکیل میکند در وسط سلسله واقع نگشته است و به اعتبار عرض از جبال پیرنه اسپانیول بشمار میرود و برعکس دامنهء شمال قسمت باقی مرتفع و پرتگاه است اما مائلهء جنوبی اش شکل سطح مائل را پدیدار و چند بازو بسوی دو خطهء قسطیله و لیون احداث مینماید و در انتهای غربی یعنی در خطهء گالیچه بچند بازو منشعب میشود و تا شمال پرتقال و مجرای نهر مینهو امتداد می یابد و مرتفعات بیش از 2700 گز آن در زمستان و تابستان با برف پوشیده میشود و بلندترین نقطه اش عبارت از کوه مالاته (یعنی ملعون) است در اواسط پیرنه که مرتفعترین قلهء آن به 3404 گز بالغ گردد، و قلل مرتفع واقع در این قسمت عبارت است از:
1 - مونت پردو 3351 گز
2 - وینیاله 3298 "
3 - تایلون 3146 "
4 - والیمار 2840 "
5 - بیگوره 2878 "
6 - اوسائو 2885 "
7 - کانیگو 2785 "
مرتفعترین نقاط پیرنه کانتابره در اواسط یعنی در خطهء آستوریا واقع گشته و قلل لوبریون و سردوی واقع در این جهت بیش از 2650 گز ارتفاع دارند و در اثر امتداد بسوی مشرق و مغرب پست تر شوند و در گالیچه قلل مرتفعتر از هزار گز بسیار کم است و ارتفاع اکثر بین 600 و 700 گز میباشد، و در طرف مشرق این قطعه قللی به ارتفاع حدود 2000 و 2500 گز دیده میشود و پاره ای از نقاط آن بسیار پست است. در سلسلهء اصلی پیرنه قریب 60 گردنه وجود دارد و همگی آنسان مرتفعند که مانع احداث خط آهن میباشند و لذا دو خط آهنی که فرانسه و اسپانیول را بهم می پیوندند از دو طرف مشرق و مغرب این سلسله عبور مینماید. در سلسلهء اصلی پیرنه مانند سلسلهء آلپ دره های یخی بسیار توان دید ولی در سلسلهء کانتابره پیرنه فقط برفهای سرمدی خودنمائی میکند و نیز پیرنهء اصلی آبشارهای بسیار دارد و مشهورتر از همه آبشار گاوارنیاست که از ارتفاع 405گزی فروریزد. در این قسمت جنگلهای بسیار هست و همچنین نهرها چه در جانب فرانسه و چه در طرف اسپانیول و اکثر انهاری که بفرانسه سرازیر میشوند بنهر گارن و بیشتر آبهائی که به اسپانیا سرازیر میشوند، بنهر ابره میریزند که بعداً اولی به اقیانوس اطلس، و دومی ببحر سفید منصب شود. اما پیرنهء کانتابره بادهای مرطوب اوقیانوس اطلس را جذب مینماید و از این رو بارانهای فراوان دارد و مخصوصاً آب مائلهء شمالی آن بسیار و هوایش معتدل و بهترین قطعه از اسپانیول است. در جبال پیرنه خرس و دیگر حیوانات شکاری بسیارست و نوع مخصوصی از اسب و سگ هم آنجاست و معادن آنجا نیز کم نیست: آهن، مس، سرب، قلع، نقره، شوره، نمک و غیره و آبهای معدنی فراوان دارد. اعراب اندلس سلسلهء پیرنه را «برنات» می نامیدند که صیغهء جمع از پیرنه میباشد.
(1) - Pyrenees.
(2) - Perpignan.
(3) - Bayonne.
پیرنه.
[رِ نِ] (اِخ) (... سفلی)(1) نام ایالتی از فرانسه متشکل از بِآرن(2) و ناوار علیا، دارای 3 آرندیسمان و 41 کانتون و 560 کمون و 415797 تن سکنه. || (... علیا)(3) نام ایالتی از فرانسه متشکل از بیگور(4) و قسمتی از گاسکُنْی(5)، دارای 3 آرندیسمان و 26 کانتون و 480 کمون و 201954 تن سکنه. || (... شرقی)(6) نام ایالتی از فرانسه، دارای 3 آرندیسمان و 18 کانتون و 234 کمون و 228776 تن سکنه. || (... آستوریک)(7)کانتابرس.
(1) - Pyrenees (des Basses).
(2) - Bearn.
(3) - Pyrenees (des Hautes).
(4) - Bigorre.
(5) - Gascogne.
(6) - Pyrenees - Orientales.
(7) - Pyrenees Asturiques.
پیرنیا.
(اِخ) نام خانوادگی میرزا حسن خان مشیرالدوله وزیر و رئیس الوزراء چندین کابینه پس از مشروطیت ایران. متوفی در 29 آبان 1314 ه . ش. مؤلف سه جلد تاریخ ایران باستان چاپ سال 1311 تا 1317 ه . ش. و برادر وی مرحوم میرزا حسین خان مؤتمن الملک نمایندهء مجلس شورای ملی ایران از دورهء اول تا دورهء ششم و رئیس آن مجلس در دورهء چهارم تقنینیه متوفی در 9 شهریور 1326 و مرحوم ابوالحسن معاضدالسلطنه نوادهء عم آن دو متوفی در 12 آذر 1318 رحمة الله علیهما.
پیرو.
[پَ / پِ رَ / رُو] (نف مرکب) تابع. پس رو. (مهذب الاسماء). مقتفی. مقتدی. مقلد. تبع. (منتهی الارب). مأموم. شیعه. تالی. زامل. (منتهی الارب). منساق. اثف. (منتهی الارب) : بیعت کردم. بسید خود... بیعت فرمانبرداری و پیرو بودن. (تاریخ بیهقی ص 315).
پیرو دل باش و مده دل بکس
خود تن تو زحمت راه تو بس.نظامی.
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش.نظامی.
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد.سعدی.
مشو پیرو غول و وهم و خیال
به افسون خربط مشو در جوال.
نزاری قهستانی.
قوم یزدان فاذار گفتند که راه ما پیرو راه تست بفرمای تا چه مصلحت دیده ای. (ترجمهء تاریخ قم ص34).
کسی که پیرو دانا نشد زهی نادان.کاتبی.
صد شکر که ما پیرو اصحاب رسولیم
در شرع دگر راهنما را نشناسیم.
فیضی هندی.
مطراق. الشی ء. پیرو و مانند و نظیر چیزی. اجرار؛ تبعیت کردن کسی را در سرود و پیرو او گردیدن. فسکله؛ پیرو گردیدن. عقبله؛ پیرو و پس آینده. مناسقة؛ پنهان پیروی یکدیگر کردن: هوطلح نساء؛ او پیرو زنان است. (منتهی الارب).
پیرو.
(اِ) کیسه. (اوبهی). چخماخ :
زر ز پیرو سبک برون آورد
داد درویش را و خوب آورد (کذا).بهرامی.
پیرو.
(اِ)(1) گونه ای از سرو کوهی. و این نام در گرگان به این درخت دهند و نام آن در درفک و شیرکوه، اَرَبس و اَربَز باشد و در دیلمان: اَبَرسک. و در نور و کجور: ریس. و در رودسر: اَرَس. و قدما آنرا سرو جبلی و عرعر و شیزی نام میداده اند. این درختچه طالب نواحی مرتفع و مرز فوقانی جنگلهاست. و در پل زنگوله و کجور و زیارت گرگان و کتول و زرین گل از 1200 تا 2300 گز ارتفاع دیده شده است. در زیارت و علی آباد نیز ژونی پروس کمونیس را بنام پیرو میخوانند. نیز رجوع به جنگل شناسی ساعی ج2 ص 253 شود.
.(گااوبا)
(1) - Juniperus communis. Gevrier. Commun petron. Juniperus
pygmaea. Juniperus depressa.
Juniperus - henisphaerica. Juniperus
.(لاتینی) oblonga.
پیرو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حشون بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 30هزارگزی باختر بافت و 2هزارگزی جنوب راه فرعی بافت به سیرجان. کوهستانی سردسیر. دارای 35 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
پیرو.
(اِخ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 270هزارگزی، جنوب کهنوج، سرراه مالرو انگهران به جاسک. کوهستانی، گرمسیر. دارای 1500 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن خرما. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
پیرو.
[یِ رُ] (اِخ)(1) بازیگر بازیهای پانتمیم با لباس سفید و رخسار آردآلوده.
(1) - Pierrot.
پی رو.
[رَ وَ] (اِخ) نامی رود نیل را آنچنانکه در کتیبهء داریوش بزرگ که نزدیک کانال سوئز یافته اند آمده است. (ایران باستان ج1 ص571).
پیر و استاد.
[رُ اُ] (اِ مرکب) مرشد کامل و معلم: هرچه از پیر و استاد دانسته بودن بکار بردن؛ همگی تجربه و دانائی و علم خود بکار بردن. هرچه از پیرو استاد دانستن گفتن. گفتن آموخته ها و بکار داشتن تجربه ها بجمله.
پیروان.
[پَ / پِ رَ / رُ] (اِ) جِ پیرو. تبع. ضبنه. وشیظ. (منتهی الارب). اشیاع. تالیات. اتباع :
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد.سعدی.
شظی؛ پیروان قوم و ملحق شوندگان بر ایشان بسوگند. (منتهی الارب). امة، پیروان انبیاء.
پیروئی.
(اِخ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 270هزارگزی جنوب کهنوج و 3هزارگزی باختر راه مالرو انگهران - جاسک. کوهستانی، گرمسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه. محصول آن خرما. شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن مالرو است. مزارع استوناشون- کره وان. بشز. ده قنداق. و پیر جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
پیروئی.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در 38هزارگزی جنوب سرباز، کنار راه فرعی سرباز به فیروزآباد. دارای 25 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
پیروئی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان رودخانهء بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 95هزارگزی شمال میناب و 4هزارگزی خاور راه مالرو گلاشکرد به احمدی. دارای 10 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
پیروئیه.
[ئی یِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گیکان بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 8هزارگزی شمال بافت و 2هزارگزی جنوب راه فرعی بافت - قلعه عسکر. کوهستانی، دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
پیر و پاتال.
[رُ] (اِ مرکب، از اتباع)پیرپاتال. پیرپتال.
پیر و پکر.
[رُ پَ کَ] (ص مرکب، از اتباع)رجوع به هر یک از دو کلمه در ردیف خود شود.
پیر و پیغمبر.
[رُ پَ / پِ غَ بَ] (از اتباع)رجوع بهر یک از دو کلمه در ردیف خود شود: سوگند به پیر و پیغمبر؛ قسم و سوگند مغلظ و بسیار. به پیر و پیغمبر سوگند خوردن؛ سوگندان بسیار یاد کردن.
پیروج.
(اِ)(1) مرغی است که سر و گردن او ساده و بی پر میباشد و هر ساعتی برنگی می نماید و از بالای منقار او پوستی مانند خرطوم فیل آویخته است و فیلمرغ همانست. (برهان). صاحب انجمن آرا گوید آن غیر بوقلمون است. و صاحب جهانگیری گوید: مرغی است مأکول اللحم که در جنگلهای پرتقال و مغرب زمین بهم رسد و آن را پیل مرغ نیز خوانند. (جهانگیری). اما این نام مفرس از زبان پرتقالی است چه بوقلمون را اول بار پرتقالیها پس از فتح کردن بعض از بنادر هند به هندیها دادند و خود پرتقالیها هم مرغ مذکور را از کشور پروی آمریکا به اروپا برده اند. از این جهت آنرا پرو نامیدند که به پیروج مفرس شده. مرغ مذکور را چون گوشت گلو منقارش برنگ مختلف درمی آید در ایران بوقلمون گفته اند و در زمان تألیف فرهنگ جهانگیری (عهد صفویه) در ایران نبوده است که نامی داشته باشد. و جان ملکم سفیر انگلیس که در زمان فتحعلیشاه (جلوس 1212) در ایران بوده در سفرنامهء خود می نویسد: «چون به کازرون رسیدیم شنیدیم در دو فرسخی شهر در دهی کسی یک جفت مرغ دارد که مثل مردان ریش دارند و عربی حرف میزنند. یک صاحب منصبِ همراه من با وجود خستگی حاضر شد برود و مرغها را ببیند. رفت و برگشت و خندان گفت آن دو مرغ بوقلمون است که از یک کشتی شکستهء هندیها در خلیج فارس بدست یک کازرونی افتاده و به آن ده آورده است، گوشت آویزان زیر گلوی او را ریش میدانند و غات غات خشن ویرا زبان عربی». (فرهنگ نظام).
(1) - Dindon.
پیر و جوان.
[رُ جَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) قاطبةً. شیخ و شاب. همه. همگان :
همه مرگرائیم پیر و جوان
که مرگست چون شیر و ما آهوان.فردوسی.
چنان لشکر گشن و دو پهلوان
هزیمت گرفتند پیر و جوان.فردوسی.
پیروحش.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد. واقع در 36هزارگزی شمال باختری صالح آباد. سر راه مالرو عمومی پل خاتون. کوهستانی، معتدل. دارای 165 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پی رود.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در23هزارگزی جنوب خوسف و 2هزارگزی خاور راه مالرو عمومی سرچاه. جلگه، گرمسیر. دارای 25 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرودلو.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قوچان. واقع در 30هزارگزی جنوب باختری باجگیران سر راه مالرو عمومی باجگیران. کوهستانی سردسیر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و میوه جات. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و هیزم کنی و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیروز.
(ص)(1) فیروز. مظفر. غالب. منصور. نصرت یافته. مظفار. ظفرة. فاتح. بمعنی فیروز است که غالب شدن و غالب آمدن بر اعدا باشد. (برهان) :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.رودکی.
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی.
اگر دشت کین آمد و جنگ سخت
بود یار یزدان و پیروز بخت.فردوسی.
چو ایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی بر ایشان بجنگ.فردوسی.
بسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نهاد.فردوسی.
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت.فردوسی.
بسی رزمشان رفت با کک، یلان
نگشتند پیروز خرد و کلان.فردوسی.
چو پیروز گشتند، از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه.فردوسی.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.فردوسی.
چنین داستان آمد از موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان.فردوسی.
خداوند تاج و خداوند تخت
جهاندار و پیروز و بیداربخت.فردوسی.
که بر هفت کشور منم پادشا
بهر جای پیروز و فرمانروا.فردوسی.
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید.فردوسی.
به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.فردوسی.
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست.فردوسی.
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان اندر آمد بخاک.فردوسی.
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا.فردوسی.
چو داد از تن خویشتن داد مرد
چنان دان که پیروز شد در نبرد.فردوسی.
بهر کار بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد.فردوسی.
چو پیروز گشتی بزرگی نمای
بهر نیکیی نیکیی برفزای.فردوسی.
شنید این سخن در زمان گرگسار
که پیروز شد نامور شهریار.فردوسی.
چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار.فردوسی.
تو پیروزی ار پیش دستی کنی.فردوسی.
که ای شاه پیروز یزدان شناس.فردوسی.
چو پیروز گردی بترس از خدای
همان از کمینها سپه را بپای.اسدی.
چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه.اسدی.
زاغ و شکال قصد شتر کردند و پیروز شدند. (کلیله و دمنه).
تو جهان خور چو نوح و مشکن از آنک
سام بر خیل حام پیروزست.خاقانی.
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز.نظامی.
هست مرد حقیقت ابن الوقت
لاجرم بر دو کون پیروزست.عطار.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریهء کاروان.سعدی.
نجیح، ناجح؛ مرد پیروز. (منتهی الارب). و رجوع به فیروز شود. || خوش شگون. (فرهنگ نظام). مبارک. (برهان) (آنندراج). خجسته. فرخنده. میمون :
همچنین عید بشادی بگذاراد هزار
در جهانداری و در دولت پیروز اختر.
فرخی.
چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال.
فرخی.
خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروز روز آنکه تو در وی نظر کنی.سعدی.
|| فائز. خوش و خرم. کامیاب. برمُراد :
ز گفتار او شاد شد شهریار
بیاورد رامشگر و می گسار
همی بود پیروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز.فردوسی.
نکردم زمانی بر و بوم یاد
ترا خواستم نیز پیروز و شاد.فردوسی.
ز گفتار ایشان همی گشت شاد
همی بود پیروز و دل پر ز داد.فردوسی.
سپهدار بر تخت پیروز و شاد
همی بود با سرفرازان راد.فردوسی.
شما بازگردید پیروز و شاد
مرا کار جز رزم جستن مباد.فردوسی.
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| بهره مند :
بیا تا بامدادان زاول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز.نظامی.
|| (اِ) فتح. پیروزی :
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروز است نی پیروزه است.مولوی.
|| پیروزه. فیروزه. فیروزج :
عقیقین دو لبش پیروز گشته
جهان بر حال من دلسوز گشته.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
این کلمه را ترکیباتی است و اسامی خاص را بکار است چون: مهر پیروز (فردوسی). بادان پیروز (فردوسی). و جز آن.
.
(فرانسوی)
(1) - Victorieuse
پیروز.
(اِخ) نام گردی ایرانی بعهد انوشیروان پادشاه ساسانی. (مزدیسنا ص489).
پیروز.
(اِخ) پسر یزدگرد شهریار آخرین پادشاه ساسانی. (احوال و اشعار رودکی ص196 و مزدیسنا ص 13). وی پس از قتل پدر بتخارستان رفت و امپراتور چین در سال 662 م. او را بپادشاهی ایران شناخت. پیروز سپس به چین رفت و جزء مردان مستحفظ مخصوص امپراطور درآمد و در سال 677 در محلی موسوم به چانگ گان آتشکده ای ساخت و در همین سال نیز بمرد.
پیروز.
(اِخ) پادشاه ایران پسر یزدگرد و نوادهء بهرام گور. رجوع به فیروز شود :
ازین آگهی سوی پیروز رفت
هیونی برافکند پیروز تفت.فردوسی.
پیروز.
(اِخ) نام یکی از نجبای ایران معاصر با هرمز ساسانی و تابع پسر او خسروپرویز.
پیروز.
(اِخ) نام یکی از نجبای خانوادهء بهرام.
پیروز.
(اِخ) پسر طوس. از پهلوانان عهد بهمن، پسر اسفندیار. (مجمل التواریخ والقصص ص92).
پیروز.
(اِخ) ابولؤلؤ. کشندهء عمر بن الخطاب. رجوع به فیروز و ابولؤلؤ شود.
پیروز.
(اِخ) نام پسر شاپور که یکی از نجبای ایران و معاصر با یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی بود :
چو نامه به مهر اندر آمد بداد
به پیروز شاپور فرخ نژاد.فردوسی.
پیروز.
(اِخ) پسر اتشیش(1) و مادر وی مهاندخت پسر یزدادبن کسری انوشروان بود. بروایت طبری در پایان عهد ساسانیان بزرگان وی را پس از آزرمی دخت و خرداد پرویز و کسری نامی از فرزندان اردشیر بابکان بر تخت سلطنت بنشاندند و تاج بر سر نهادند. گفت نخواهم که این تاج تنگست بر سرم. مهتران گفتند این نه از تخم پادشاهانست و گفتار او را بفال بد داشتند و براندندش. (مجمل التواریخ والقصص ص83 و 84). ویرا پیروز دوم نیز گفته اند. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص355 شود.
(1) - در طبری: فیروزبن مهر انجشنش یا جشنسده (جشنسفنده).
پیروز.
(اِخ) از قراء ناحیت سردرود همدان. (نزهة القلوب چ اروپا ص72).
پیروز.
(اِخ) از قراء اهواز. علی بن ابان الزنگی آنجا را غارت کرده است. (ابن اثیر ج7 ص131).
پیروزآباد.
(اِخ) از کورهء اردشیر خورهء فارس. (مجمل التواریخ والقصص ص61). رجوع به فیروزآباد شود.
پیروز آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) مظفر شدن. فاتح گشتن. فیروزی یافتن : بهر مهم که او را (شاپور را) پیش آمدی بتن خویش روی بکفایت آن نهادی تا لاجرم پیروز آمدی. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص72). خردمند چون بکوشد... اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه).
پیروزاختر.
[اَ تَ] (ص مرکب)مبارک طالع. کامیاب از بخت.
پیروزان.
(اِخ) از سرداران یزدگرد ساسانی. در جنگ اعراب با ایرانیان یزدگرد این مرد سالخورده را فرماندهی کل سپاه داده، وی در نهاوند با عرب مقابل شد و جنگی سخت بکردند که بشکست ایرانیان و اسارت و قتل پیروزان منتهی گردید. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 360).
پیروزان.
(اِخ) لقبی النجان(1) اصفهان را. (ترجمهء محاسن اصفهان مافروخی ص61).
(1) - ظ: لنجانات. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج10). خان لنجان. (معجم البلدان).
پیروزبخت.
[بَ] (ص مرکب) دارای بخت فیروز. که اقبالی مظفر دارد. خداوند طالع فیروز. که طالعی منصور دارد. کامیاب از بخت. پیروزطالع :
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
مبادا جز از تو بدین تاج و تخت.فردوسی.
همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت.فردوسی.
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت.فردوسی.
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه پیروز بخت.فردوسی.
چنین گفت کاین مرد پیروزبخت
بیابد سرانجام ازین رنج تخت.فردوسی.
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن نیاکان [ سواران ] پیروزبخت.
فردوسی.
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروز بخت.فردوسی.
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت.فردوسی.
ببلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفر جهاندار با تاج و تخت.فردوسی.
به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.فردوسی.
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بیاید یکی شاه پیروزبخت.فردوسی.
فریبرز کاوس پیروزبخت
که درخورد تاجست و زیبای تخت.
فردوسی.
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاجست و زیبای تخت.فردوسی.
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت.فردوسی.
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت.فردوسی.
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت.فردوسی.
به ایران بمانم بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت.فردوسی.
بفرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش از درخت.فردوسی.
کسی را که او کرد پیروزبخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت.فردوسی.
همیشه بزی شاد و پیروزبخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت.فردوسی.
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت.فردوسی.
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت.فردوسی.
نهادند یکسر همه پیش تخت
نگه کرد سالار پیروزبخت.فردوسی.
ز ما چون یکی گشت پیروزبخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت.فردوسی.
چو دانا بود شاه پیروزبخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت.فردوسی.
که بیداردل باش و پیروزبخت
مگر داد ازو این کیانی درخت.فردوسی.
که پیروزنامست و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت.فردوسی.
بفرمود خاقان پیروزبخت
که بربند بر کوههء پیل تخت.فردوسی.
که ما را یکی کار پیشست سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت.فردوسی.
بدانش بود شاه زیبای تخت
که داننده بادی و پیروزبخت.فردوسی.
جهانی نظاره بر آن تاج و تخت
که تا چون بود کار پیروزبخت.فردوسی.
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
وز ایران هر آنکس که بد تیز ویر
بهم درزدند آن سزاوار تخت
بهنگام آن شاه پیروزبخت.فردوسی.
بآرام شادست و پیروزبخت
بدین خسرو آیین نوآیین درخت.فردوسی.
وزان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروزبخت.فردوسی.
درودی که دادی ز افراسیاب
تو گفتی که او کرد مژگان پرآب
شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروزبخت.فردوسی.
خداوند نام و خداوند تخت
دل افروز و هشیار و پیروزبخت.فردوسی.
جاودانه شاد باد آن خسرو پیروزبخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین.
فرخی.
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان.فرخی.
کی بود کان خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین.
فرخی.
خسروی از خسروانی بستدی پیروزبخت
تخت و ملک از سرورانی برگرفتی نامدار.
فرخی.
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
فرخی.
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
فرخی.
پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل مشرق مکسوم(1) بن جنی(2).
منوچهری.
بخواندش سپهدار پیروزبخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت.اسدی.
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاح پرسید کار درخت.اسدی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.نظامی.
اگر چه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.نظامی
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروزبخت.نظامی.
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد بتخت.نظامی.
تو نیز ای جهاندار پیروزبخت
نه کز مادر آورده ای تاج و تخت.نظامی.
مخالف شکن شاه پیروزبخت
بفیروزفالی برآمد بتخت.نظامی.
(1) - ن ل: مکثوم.
(2) - ظ: کلثوم بن حیی. (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی چ2 ص 113).
پیروزبخت.
[بَ] (اِخ) نام یکی از بیست ودو تن کنیزکان امیرتیمور گورکان. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص542).
پیروزبختی.
[بَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پیروزبخت :
به پیروزبختی فروخواندم
ز سختی برو جان برافشاندم.فردوسی.
همه فال خسرو در آن پیش تخت
به پیروزبختی برآورد بخت.نظامی.
پیروزبهر.
[بَ] (ص مرکب) مظفر. دارای پیروزی. از نصرت و ظفر بانصیب. فیروزمند. کامیاب. از ظفر بابهره. برخوردار از فیروزی :
کمر بر کمر تاجداران دهر
بپیش جهانجوی پیروزبهر.نظامی.
چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمی گشت پیروزبهر.نظامی.
پیروزپور.
(اِخ) نام قصبتی بهندوستان. (قاموس الاعلام ترکی).
پیروزجنگ.
[جَ] (ص مرکب) در نبردها فیروز. فاتح در حرب. مظفر در رزم. که از جنگ پیروز برآید :
عنانتاب شد شاه پیروزجنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ.نظامی.
همانا کزان بود پیروزجنگ
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ.نظامی.
پیروزجنگی.
[جَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پیروزجنگ :
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
ز پیروزجنگیش ترسیده بود.نظامی.
پیروزحال.
(ص مرکب) با حالی قرین کامیابی و ظفر :
چو پیروز بود آن نمونه ش بفال
درین هم توان بود پیروزحال.نظامی.
پیروزخسرو.
[خُ رَ] (اِخ) نام خبه کنندهء اردشیر پسر شیروی پسر پرویز ساسانی بروایتی (مجمل التواریخ والقصص ص82). در شاهنامه نیز روایت بهمین گونه آمده اما در طبری دیگرست و در نسخ مختلفهء شاهنامه فیروز خسرو نیز مذکور افتاده :
چو نیمی ز تیره شب اندر کشید
سپهبد (اردشیر) می یک منی برکشید
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
بداندیش (پیروز خسرو) یاران او را براند
بجز شاه و پیروز خسرو نماند
جفاپیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه بدست
همی داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر
همه یار پیروز خسرو بدند
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند.
برای اطلاع بر اختلاف روایات رجوع به تاریخ طبری شود.
پیروزد.
[زَ] (اِ) پیرزد. رجوع به پیرزد شود. (فرهنگ شعوری ج1 ص257).
پیروزدخت.
[دُ] (اِخ) فیروزبخت دخت. نام دختر فیروزبن قباد ساسانی. این دختر هنگامی که فیروز در خندقی که خوشنواز پادشاه هیاطله کرده بود افتاد و کشته شد با قباد و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار دشمن گردید. (مجمل التواریخ والقصص ص 72 و 95).
پیروزرام.
(اِخ) بروایت شاهنامه نام قدیم ری است :
یکی شارسان کرد پیروزرام
بفرمود کو را نهادند نام
جهاندیده گوینده گفت این ری است
که آرام شاهان فرخ پی است.فردوسی.
|| فیروزرام، بگفتهء معجم البلدان از قراء ری بوده است.
پیروزرای.
(ص مرکب) دارای رایی با ظفر قرین. در اندیشه و رای مظفر و منصور :
خردمند بادی و پیروزرای
بپاکی بماناد مغزت بجای.فردوسی.
جوانبخت بادی و پیروزرای
توانا و دانا و کشورگشای.نظامی.
وزیر خردمند پیروزرای
بپیروزی شاه شد رهنمای.نظامی.
پیروزرزم.
[رو رَ] (ص مرکب)پیروزجنگ. رجوع به پیروزجنگ شود :
سواری شود نیک و پیروزرزم
سر انجمنها برزم و ببزم.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
پیروزروز.
(ص مرکب) با روزگاری قرین ظفر. مظفر و منصور. کامیاب و نیکبخت و باسعادت :
اقبال و بخت و دولت پیروزروز را
فرزند نازنینی پرورده در کنار.سوزنی.
پیروزشاپور.
(اِخ) نام شهری بناکردهء شاپور پسر اردشیر بابکان. (مجمل التواریخ والقصص ص64). بروایت فردوسی در شاهنامه نام شهری است بناکردهء شاپور ذوالاکتاف بشام :
یکی شارسان کرد دیگر بشام
که پیروزشاپور گفتیش نام.فردوسی.
پیروزشاه.
(اِخ) پادشاه ساسانی. رجوع به پیروز و فیروز شود :
همی خواندندیش پیروزشاه
همی بود یکچند با تاج و گاه.فردوسی.
سپاهی بیاورد پیروزشاه
که از گرد تاریک شد چرخ ماه.فردوسی.
پیروزشاه.
(اِخ) احمد بوبکر ممدوح انوری :
پیروزشاه یاد ندارد زمانه این
پیروزشاه احمد بوبکر شاه تست.انوری.
پیروز شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) غالب گشتن. مظفر گشتن. فیروزی یافتن. فاتح گردیدن. کامیاب شدن. ظفر یافتن. انجاح. نجح. (منتهی الارب). نجاح. (منتهی الارب) :
چو آگاهی آمد بنزدیک شاه
که خرّاد پیروز شد با سپاه
بجز کینهء ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند.فردوسی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریهء کاروان.سعدی.
پیروزطالع.
[لِ] (ص مرکب) پیروزبخت.
پیروزک.
[زَ] (اِ) در عبارتی از دیوان البسه ظاهراً نام نوعی پارچه است و نیز ممکن است کلمه در معنای اصلی بکار رفته باشد: قرعهء مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامهء ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت. نظام قاری (دیوان البسه ص140).
پیروز کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) اِفازه. (زوزنی). مظفر ساختن. فیروزی دادن. غالب گردانیدن. فاتح ساختن :
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد.فردوسی.
شبان سیه تیره مان روز کرد
که مان بر همه کام پیروز کرد.فردوسی.
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد.فردوسی.
پیروزکوه.
(اِخ) فیروزکوه. شهرکی و ناحیتی واقع در مشال شرقی ری تابع دماوند. رجوع به فیروزکوه شود. (تاریخ گزیده 498).
پیروزگار.
(ص مرکب) عنایت کنندهء فتح و ظفر. پیروزگر.
پیروزگر.
[گَ] (اِخ) از نامهای خدای تعالی :
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر.فردوسی.
که پیروزگر در جهان ایزد است
جهاندار اگر زو نترسد بد است.فردوسی.
بنیروی پیروزگر یک خدای
چون من با سپاه اندرآیم ز جای.فردوسی.
خداوند دانائی و تاج و تخت
ز پیروزگر یافته کام و بخت.فردوسی.
سپاس از خداوند پیروزگر
کزویست نیروی فر و هنر.فردوسی.
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان.فردوسی.
که پیروزگر پشت و یار منست
کنون زخم شمشیر کار منست.فردوسی.
ز پیروزگر آفرین تو باد
سر تاجداران زمین تو باد.فردوسی.
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و شاد.فردوسی.
بدو گفت شاه این نه تیر منست
که پیروزگر دستگیر منست.فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.فردوسی.
سپاس از جهاندار پیروزگر
که آوردمان رنج و سختی بسر.فردوسی.
چو پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم و شاهنشهی.فردوسی.
بنام خداوند پیروزگر
خداوند دیهیم و فر و هنر.فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
بداد و دهش تنگ بسته کمر.فردوسی.
ز دشمن ستاند رساند بدوست
خداوند پیروزگر یار اوست.فردوسی.
|| (ص مرکب) عطاکنندهء فیروزی. دهندهء فیروزی. پیروزگرداننده. ناصر. از صفات باری تعالی :
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.فردوسی.
بپیش خداوند پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر.فردوسی.
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
ببندم بکین سیاوش کمر.فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
ببخت و بشمشیر و تیر و هنر.فردوسی.
جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد.فردوسی.
خروشان بغلطید بر خاک بر
بپیش خداوند پیروزگر.فردوسی.
بنیروی یزدان پیروزگر
ز تور ستمگر جدا کرد سر.فردوسی.
زهر گونه ای آفرین و ثنا
........
ابر پاک یزدان پیروزگر.
که در تن روان آفرید و گهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| منصور. مظفر. فاتح. غالب :
من اینرا که گفتم نگفتم مگر
بفرمانت ای شاه پیروزگر.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
فرسته فرستاد هم زی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
برفتند با هدیه و با نثار
بنزدیک پیروزگر شهریار.فردوسی.
یکی نور بد [ کیخسرو ] در جهان سربسر
که بر تخت بنشست پیروزگر.فردوسی.
چو شد کار گودرز و پیران بسر
بجنگ دگر شاه پیروزگر.فردوسی.
بدین برز و بالای این پهلوان
بدین تیز گفتار و روشن روان
نباشد مگر شاد و پیروزگر
جهانی که شد بی بر آرد به بر.فردوسی.
نبینی که مائیم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند ای پسر.فردوسی.
که ویسه بدش نام فرخ پدر
برادرش پیران پیروزگر.فردوسی.
ورایدونکه پیروزگر باشد اوی
بشاهی بسان پدر باشد اوی.فردوسی.
ازان پس بیامد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر.فردوسی.
و دیگر که با من ببندی کمر
بیابی بر شاه پیروزگر.فردوسی.
سپهدار ایران و پیروزگر
نگهبان و جنبدهء بوم و بر.فردوسی.
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی بجز شاد و پیروزگر.فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.فردوسی.
همی گفت پیروزگر پادشاه
همیشه سر پهلوان با کلاه.فردوسی.
چنین گفت کای باب پیروزگر
تو بر من بسستی گمانی مبرفردوسی.
همی گفت شاهست پیروزگر
همیشه کلاهش بخورشید بر.فردوسی.
ز کردار ایشان بکهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر.فردوسی.
پراکنده بر گرد گیتی خبر
ز جنبیدن شاه پیروزگر.فردوسی.
یکی سور بد در جهان سربسر
که بر تخت بنشست پیروزگر.فردوسی.
پدر بر پدر بر، پسر بر پسر
همه تاجور باد و پیروزگر.فردوسی.
به رای و بدانش، بفر و هنر
بهر کار، هر جای پیروزگر.فردوسی.
که پیروزگر باش و بیداربخت
مگرداد زرد این کیانی درخت.فردوسی.
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پیروزگر شد ز کشتن ستوه.فردوسی.
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی بجز شاد و پیروزگر.فردوسی.
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبادل و رای زن.فردوسی.
دوان دیده بان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر.فردوسی.
بگفتند کای شاه پیروزگر
بشمعون همی بدگمانی مبر.فردوسی.
نمانم که باشی تو پیروزگر
وگر یابی از اختر نیک بر.فردوسی.
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی زاختر نیک بر.فردوسی.
برو آفرین خواند شاه یمن
که پیروزگر باش بر انجمن.فردوسی.
سرانجام ترسم که پیروزگر
نباشد جز از دشمن کینه ور.فردوسی.
که پیروزگر بود روز نبرد
بمردی ز هومان برآورده گرد.فردوسی.
که پیروزگر سوی ایران شوی
بنزدیک شاه دلیران شوی.فردوسی.
بر او آفرین کرد بس پهلوان
که پیروزگر باش و روشن روان.فردوسی.
همان به که من بازگردم بدر
ببیند مرا شاه پیروزگر.فردوسی.
یکی آنکه پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.فردوسی.
چنین گفت مر شاهرا زال زر
انوشه بزی شاد و پیروزگر.فردوسی.
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست.فردوسی.
بپذرفت مهران ستاد از پدر
بنام شهنشاه پیروزگر.فردوسی.
نخستین در ازمن کند یادگار
بفرمان پیروزگر شهریار.فردوسی.
ز خویشان میلاد چون صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار.فردوسی.
نباشی درین جنگ پیروزگر
نیابی همان ز اختر نیک بر.فردوسی.
گر امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از افسر نیک بر.فردوسی.
و گر من بوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر.فردوسی.
جهاندار پیروزگر خوانمش
ز شاهان سرافرازتر دانمش.فردوسی.
بنیروی یزدان ببندم کمر
ببخت جهاندار پیروزگر.فردوسی.
بهر کار پیروزگر داردش
درخت بزرگی ببر داردش.فردوسی.
یکی آنکه پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.فردوسی.
مگر زو برآساید این بوم و بر
بفرّ تو ای مرد پیروزگر.فردوسی.
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و نام و گهر.فردوسی.
چنین گفت کای شاه پیروزگر
سخنگوی و بیدار و با زور و فر.فردوسی.
که پیروزگر باد پیوسته شاه
بافزایش دانش و دستگاه.فردوسی.
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار با دانش و با گهر.فردوسی.
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر کیخسرودل رستم براز.
منوچهری.
خداوند ما باد پیروزگر
سر و کار او با پرندین بری.منوچهری.
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فر باد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست. (نوروزنامه).
پیروزگرد.
[گِ] (اِخ) شهری که پیروزشاه عجم ساخته و اکنون بروجرد گردیده (اما گفتهء اخیر بر اساسی نیست).
پیروز گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب)ظفر یافتن. پیروز شدن. غالب آمدن. دست یافتن. چیرگی یافتن. فاتح آمدن. پیروز گشتن :
چو پیروز گردی ز تن خون مریز
چو شد دشمن بدکنش در گریز.فردوسی.
پیروزگشت.
[گَ] (مص مرکب مرخم)گشتی مظفرانه. با گشتنی بپیروزی قرین. دارای گردشی قرین فتح و ظفر :
بهر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروزگشت.نظامی.
پیروز گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) پیروز شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. پیروز گردیدن. - پیروز گشتن بر کسی؛ غلبه کردن بر او :
چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه
بر آن برنهادند یکسر سپاه.فردوسی.
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
برزم اندرون گیتی افروز گشت.فردوسی.
پیروزگون.
(ص مرکب) پیروزه گون. چون فیروزه. برنگ فیروزه. بسان فیروزه :
بسی رفتم پس آز اندرین پیروزگون بشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم.
ناصرخسرو.
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریده است بر پیروزگون لاد.ناصرخسرو.
پیروز مشرقی.
[زِ مَ رِ] (اِخ) نام شاعری ایرانی بعهد باستان. در لغت نامهء اسدی قطعهء ذیل از او برای کلمهء شایورد، بمعنی هاله و طوق و خرمن ماه شاهد است :
بخط و آن دُر(1) دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج(2) خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
(1) - اصل: لب.
(2) - شاید: برج (؟).
پیروزمند.
[مَ] (ص مرکب) فیروزمند. مظفر. با پیروزی. منصور. فاتح. برمُراد. کامیاب :
بنوعی دلم گشت پیروزمند
کزآن گونه دیوی درآمد ببند.نظامی.
پیروزنام.
(ص مرکب) دارای نامی با ظفر و کامیابی قرین :
که پیروزنامست و پیروزبخت
ازو سربلندست دیهیم و تخت.فردوسی.
که پیروزنامست و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت.فردوسی.
پیروزور.
[روزْ وَ] (ص مرکب) پیروزمند. مظفر :
همی گفت این سخن پیروزور شاه
دو چشمش دیده بان گشته سوی راه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیروزه.
[زَ / زِ] (اِ) فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکار است. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم).
یکی جامهء شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.فردوسی.
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.فردوسی.
چنان بد که یکروز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج.فردوسی.
نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه.فردوسی.
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
بر آن تخت پیروزه بر سان نیل.فردوسی.
سدیگر فرستادن تخت عاج
برین ژنده پیلان و پیروزه تاج.فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج.فردوسی.
یکی تخت بر کوههء ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل.فردوسی.
همان تخت [ طاقدیس ] پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.فردوسی.
همان شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت.فردوسی.
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.فردوسی.
سه دختر بر او نشسته چو عاج
بسر برنهاده ز پیروزه تاج.فردوسی.
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزهء نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص282).
بلاله بدل کرد گردون بنفشه
بپیروزه بخْرید یاقوت اصفر(1).ناصرخسرو.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه).
آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت
ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم.
سوزنی.
کمر کن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزهء کان نماید.خاقانی.
بسا درجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای.نظامی.
به پیروزهء بوسحاقیش(2) داد.
سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟).نظامی.
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر [ دست ] سلیمانی گشادن.نظامی.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گُلِ لعل در شاخ پیروزه رنگ.سعدی.
|| برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود. دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی :
بیاراستندش [ مادر سیاوش را ] بدیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد.فردوسی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.بهرامی.
مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
قطران.
خوشست بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت پیرزه قبایید.
ناصرخسرو.
بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد.نظامی.
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده درین دخمهء پیروزه و طائی.
خاقانی.
- خیمهء پیروزه؛ سراپردهء نیلی، مجازاً آسمان :
بالای هفت خیمهء پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی.
- طاق پیروزه؛ طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان :
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی.
مجیر بیلقانی.
از آنگه که بردم به اندیشه راه
درین طاق پیروزه کردم نگاه.نظامی.
- گنبد پیروزه؛ از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد :
الاّ که بکام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحائی.منوچهری.
خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم
پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند.
ناصرخسرو.
این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند.
ناصرخسرو.
بیا تا بامدان ز اول روز
شویم از گبند پیروزه پیروز.نظامی.
تا بتو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پرآوازه گشت.نظامی.
(1) - این شاهد معنای مجازی کلمه را نیز بکار است، یعنی معنای برنگ پیروزه را.
(2) - رجوع به پیروزهء بواسحاقی شود.
پیروزه ایوان.
[زَ / زِ اَ / اِ] (اِ مرکب)ایوانی از پیروزه. ایوانی برنگ پیروزه. مجازاً، آسمان :
ز عمر اینجهانی هر که حق خویش بشناسد
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها.
ناصرخسرو.
چو ز ایوان مینای پیروزه هور
بکند آنهمه مهره های بلور.
اسدی (گرشاسب نامه).
پیروزهء بواسحاقی.
[زَ / زِ یِ اِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) فیروزهء منسوب به کان بواسحاق به نیشابور. پیروزهء آن کان را بواسحاقی گویند. (از برهان) :
راستی خاتم پیروزهء بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
اما ظاهراً این لغت مأخوذ از همین شعر حافظ و ناشی از درنیافتن مراد شاعر است در اشارهء بممدوح خود شیخ ابواسحاق اینجو پادشاه فارس که بدست امیرمبارزالدین محمد مظفری کشته شده است.
پیروزه پنگان.
[زَ / زِ پَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان است.
پیروزه پوش.
[زَ / زِ] (ن مف مرکب)پوشیده از پیروزه. پیروزه درو درنشانیده :
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهر ریخت هندوی گوهرفروش.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| (نف مرکب) پوشندهء پوشش پیروزه ای. پوشندهء جامهء پیروزه رنگ.
پیروزهء پیکانی.
[زَ / زِ یِ پَ / پِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) ظاهراً نوعی پیروزه :
سپهر حلقه صفت تا بدید خاتم تو
ز بهر دست تو پیروزه ایست پیکانی.
نجیب جرفادقانی.
پیروزه پیکر.
[زَ / زِ پَ / پِ کَ] (ص مرکب) دارای پیکری از پیروزه، یا برنگ پیروزه. دارای پیکری فیروزه ای.
- گنبد پیروزه پیکر؛ مجازاً آسمان :
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
گر روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان.
خاقانی.
پیروزه تاج.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) تاج از پیروزه. تاج فیروزه ای یا فیروزه درو درنشانیده :
ز گستردنیها و از تخت عاج
ز دیبا و دینار و پیروزه تاج.فردوسی.
پیروزه تخت.
[زَ / زِ تَ] (اِ مرکب) تخت از پیروزه کرده. سریری از پیروزه ساخته. تخت برنگ پیروزه یا پیروزه درو درنشانیده :
بر آن پیروزه تخت از تاجداران
رها کردند می بر جرعه خواران.نظامی.
پیروزه چادر.
[زَ / زِ دَ / دُ] (اِ مرکب) کنایه از فلک باشد. (آنندراج). کنایه از آسمان و فلک است. (برهان).
پیروزه چرخ.
[زَ / زِ چَ] (اِ مرکب) چرخی از فیروزه یا برنگ فیروزه. || کنایه از آسمان است.
پیروزه چشم.
[زَ / زِ چَ] (ص مرکب)دارای چشمی برنگ فیروزه. کبود. آبی :
همه سرخ رویند و پیروزه چشم
ز شیران نترسند هنگام خشم.نظامی.
پیروزه رنگ.
[زَ / زِ رَ] (ص مرکب)برنگ پیروزه. پیروزه فام. دارای لون فیروزه ای. کبود. فیروزجی :
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
درو جرم گردون چو در قعر قلزم
یکی دیگ پیروزه رنگ مدور.خاقانی.
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد بچنگ.نظامی.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گُل لعل در شاخ پیروزه رنگ.سعدی.
- چرخ پیروزه رنگ و طاق پیروزه رنگ و -خیمهء پیروزه رنگ و گبند پیروزه رنگ، کنایه -از آسمان است:چو شد چادر چرخ پیروزه رنگ
سپاه تباک اندرآمد بجنگ.فردوسی.
نیارست شد پیششان کس بجنگ
که بد یارشان چرخ پیروزه رنگ.فردوسی.
جز بپیروزی نتابد بر همایون چتر تو
آفتاب از خیمهء پیروزه رنگ بی طناب.
سوزنی.
ز دور گنبد پیروزه رنگ تا باشد
شب سیاه بروز سپید آبستن....سوزنی.
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ.نظامی.
دگر روز کاین طاق پیروزه رنگ
برآورد یاقوت رخشان ز سنگ.نظامی.
ببالای آن طلق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ.نظامی.
پیروزه سلب.
[زَ / زِ سَ لَ] (ص مرکب)دارای پوششی برنگ فیروزه :
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و بالای زمین راجل و راکب.
سوزنی.
پیروزه طشت.
[زَ / زِ طَ] (اِ مرکب)طشتی از فیروزه. تشت فیروزه. || مجازاً، آسمان :
مرا دل چون تنور آهنین شد
از آن طوفان همی بارم بدامن
درین پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من.
خاقانی (از آنندراج).
پیروزه فام.
[زَ / زِ] (ص مرکب)پیروزه رنگ. برنگ و گونهء فیروزه.
پیروزه فامی.
[زَ / زِ] (حامص مرکب)فیروزجی. فیروزه ای.
پیروزه قبا.
[زَ / زِ قَ] (اِ مرکب) قبای برنگ فیروزه. آبی. کبود. || (ص مرکب) دارای قبای فیروزه رنگ :
خوش است بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت و پیروزه قبائید.
ناصرخسرو.
پیروزه گرد.
[زَ گِ] (اِخ) نام شهری بناکردهء پرویز پادشاه ایران، اکنون به بروگرد معروف است.(1) (انجمن آرای ناصری).
(1) - این قول ظاهراً بر اساسی نیست.
پیروزه گنبد.
[زَ / زِ گُمْ بَ] (اِ مرکب) گنبد پیروزه ای. گنبد از فیروزه. || کنایه از فلک و آسمان :
کوس وحدت زن در این پیروزه گنبد کاندرو
از نوای کوس وحدت بر، نوائی برنخاست.
خاقانی.
پیروزه گون.
[زَ / زِ] (ص مرکب) مانند پیروزه. پیروزه وار. || برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. پیروزه فام :
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهء چینی
تو گویی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا.
فرخی.
فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلؤش خصلی.
منوچهری.
بپیروزی چو بر پیروزه گون تخت
عروس صبح را پیروز شد بخت.نظامی.
شاه را شد ز عالم افروزی
جامه پیروزه گون ز پیروزی.نظامی.
چارشنبه که از شکوفهء مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر.نظامی.
وانکه بود از عطاردش روزی
بود پیروزه گون ز پیروزی.نظامی.
بدین طالع کزو پیروز شد بخت
ملک بنشست بر پیروزه گون تخت.نظامی.
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند.نظامی.
- گنبد پیروزه گون؛ مجازاً آسمان :
گر آستان تو بالین سر کنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن.سوزنی.
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار.نظامی.
پیروزه مغفر.
[زَ / زِ مِ فَ] (اِ مرکب) کنایه از فلک و آسمان باشد. (آنندراج).
پیروزه وار.
[زَ / زِ] (ص مرکب) مانند پیروزه. چون فیروزه. پیروزه گون :
پیروزه وار یک دم بر یک صفت نپائی
تا چند خس پذیری آخر نه کهربائی.
خاقانی.
پیروزی.
(اِخ) نام شاعری. و در ترجمان البلاغهء محمودبن عمر راذویانی از او این بیت آمده است :
مگر غیب و عیب است کایزد ندادت
دگر هرچه بایست دانی و داری.
و چون ترجمان البلاغه از قرن پنجم هجریست. علیهذا زمان زندگی این شاعر قرن پنجم یا قبل از آن خواهد بود.
پیروزی.
(حامص)(1) بر وزن و معنی فیروزی، که ظفر و نصرت یافتن بر اعدا باشد. (برهان). فرهی بر اعدا که بتازیش ظفر خوانند. (شرفنامه). فلج. رشاد. نجح. نجاح. (منتهی الارب). فوز. مفاز. ظفر. فلاح. نصرت. نصر. غلبه. فتح. کامروائی. کامیابی. توفیق. برآمدن حاجت. روائی حاجت. (شرفنامهء منیری). فیروزی :
بپیروزی اندر نیایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیم.فردوسی.
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را.فردوسی.
سپاس از خداوند خورشید و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه.فردوسی.
وزویست پیروزی و فرهی
همان تخت و دیهیم شاهنشهی.فردوسی.
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ
برفتی بسان دلاور نهنگ.فردوسی.
بپیروزی بخت و از فر شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه.فردوسی.
که امروز من دیدم ای سرکشان
ز پیروزی و شهریاری نشان.فردوسی.
همیشه به پیروزی و فرهی
کلاه بزرگی و تاج مهی.فردوسی.
خداوند کیهان و خورشید و ماه
خداوند پیروزی و دستگاه.فردوسی.
بپیروزی دادگر یک خدای
سر جادوان اندر آرم بپای.فردوسی.
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
بپیروزی روزگار نبرد.فردوسی.
بپیروزی اندر ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید.فردوسی.
برای خداوند خورشید و ماه
توان یافت پیروزی و دستگاه.فردوسی.
چو پیروزی ما نیاید پدید
دل از نیکبختی بباید کشید.فردوسی.
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی رزمهای کهن.فردوسی.
بپیروزی اندر تو کشی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهن.فردوسی.
وزویست پیروزی و فرهی
دل و داد و دیهیم شاهنشهی.فردوسی.
خداوند کیوان و خورشید و ماه
کز اویست پیروزی و دستگاه.فردوسی.
چو پیروزی و فرهی یابد او
بسوی بدی هیچ نشتابد او.فردوسی.
چنین گفت [ خاقان چین ] با نامداران براز
که چون گردد این کار بر ما دراز
نیاید پدیدار پیروزیی
درخشیدنی با دل افروزیی.فردوسی.
ز پیروزی چین چو سر برفراخت
همه کامگاری ز یزدان شناخت.فردوسی.
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند کیوان و بهرام و ماه.فردوسی.
که بیژن بپیروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر.فردوسی.
خداوند پیروزی و فرهی
همان تخت و دیهیم شاهنشهی.فردوسی.
بپیروزی اندر غم آمد مرا
بسور اندرون ماتم آمد مرا.فردوسی.
که این جام پیروزی جان ماست
سر اختران زیر فرمان ماست.فردوسی.
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه.فردوسی.
کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفرینندهء مهر و ماه.فردوسی.
ترا باد پیروزی و فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی.فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه.فردوسی.
فدای سپه کرده ای جان و تن
بپیروزی روزگار شکن.فردوسی.
فلک مر قلعه و مر باغ او را
بپیروزی درافکنده ست بنیان
یکی را سد یأجوجست دیوار
یکی را روضهء خلدست بالان.عنصری.
هزار سال همیدون بزی بپیروزی
بمردمی و به آزادگی و نیک خوی.
منوچهری.
بپیروزی و بهروزی همی زی با دل افروزی
بدولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها.
منوچهری.
گه رزم پیروزی از اخترست
نه از گنج بسیار و از لشکرست.اسدی.
بجنگ ارچه رفتن ز بهروزیست
گریز بهنگام پیروزیست.اسدی.
گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو
گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر.
ناصرخسرو.
آنچه باید همی دهی روزی
گاه حرمان و گاه پیروزی.سنائی.
ای بپیروزی گرفته ملکت افراسیاب
آفتاب ملکی و ملکت چو روی آفتاب.
سوزنی.
باد آیت پیروزی در شانت شبانروزی
فرخنده بنوروزی دیدار تو عالم را.خاقانی.
بپیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش.نظامی.
درِ پیروزه گون گنبد گشادند
بپیروزی جهان را مژده دادند.نظامی.
بیار ای باد نوروزی نسیم از باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش ببوی یار ما ماند.
سعدی.
.
(فرانسوی)
(1) - Victoire
پیروزی بخشیدن.
[بَ دَ] (مص مرکب)اظفار. تظفیر. پیروزی دادن.
پیروزی دادن.
[دَ] (مص مرکب) اظفار. تظفیر. مظفر ساختن. ظفر دادن.
پیروزی رسان.
[رَ / رِ] (نف مرکب)رسانندهء پیروزی. مُبلّغ و مُبَشّر فتح :
رنگ جبریلست تیغش را که عقل
وحی پیروزی رسان می خواندش.خاقانی.
پیروزی مند.
[مَ] (ص مرکب) صاحب پیروزی.
پیروزی یافتن.
[تَ] (مص مرکب) مظفر شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. فلج. افلاح. ایراب. فوز. (تاج المصادر). رجوع به یافتن شود.
پیروس.
(اِخ)(1) پادشاه اپیر در قرن سوم و چهارم ق . م. (رجوع به ایران باستان ج 2 ص1200 و ج3 ص2048، 2060، 2070، 2162، 2163 و 2281 شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از سلاطین نامدار خطهء قدیم اپیریعنی جهت طوسقه لق از آرناؤدستان بود، پدرش ایاکبد هنگام کودکیش درگذشت و عمویش نئوپتولم وی را پنهان کرد اما خالش گلاو کیاس حکمران ایلیریا یعنی کیغه لق وی را رهانید و بزرگ کرد. در سال 301 ق . م. در پانزده سالگی بطرفداری شوهرخواهرش دمتریوس پولیورکیت در جنگ با ایپسوس دلیری و دلاوری فوق العاده نشان داد، بعداً از جانب وی بعنوان گروگان بمصر رفت و آنجا با دختر بطلمیوس پادشاه کشور مذکور ازدواج کرد و برای استرداد ملک موروث از پدرزن خود استمداد نمود. وی یک دستهء کوچک از کشتیهای جنگی و مقداری وجه نقد بوی داد. پیروس در سنهء 295 به اپیر داخل شد و عموی خود را در اثنای ضیافتی مقتول ساخت و تاج و تخت موروث را بازپس گرفت. در سال 291 مقدونی ها از وی استمداد کردند پیروس به این سرزمین آمد و کشور را متصرف شد، ولی بیش از هفت ماه نگهداری کردن نتوانست. در این میان تارنتین ها ازو استمداد و به ایطالیا دعوتش کردند. در سال های 280 و 279 ق . م. به پیروزی هراکل و آسکولوم نایل شد و بر رومیان غالب آمد، گویند این مظفریت را مدیون فیلهائی بود که از مصر آورده و پیشاپیش لشکر قرار داده بود چونکه از نظارهء آنها دهشت و وحشتی بزرگ برومیان دست داد و خود را باختند، پیروس بعداً روانهء سیسیل شد و این جزیره را از تصرف کارتاژیها و یکدسته ملوک الطوایف بیرون آورد و بیش از یکسال حاکم بالاستقلال آنجا شد ولی بعداً بر اثر رنجش مردم از وی مجبور بترک آن دیار گشت و به ایتالیا عودت نمود. در سنهء 275 کوریوس ونتائوس بر وی غالب آمد در این حال بدون اینکه از پیروزیهای سابق خویش استفادتی بکند بی لشکر و با دست خالی به اپیر بازگشت معهذا بعد از یکسال تمام مقدونیه را بسرزمین خویش الحاق کرد و به خیال ضبط پلوپونس یعنی شبه جزیرهء موریس افتاد و اسپارت را دربندان نمود ولی نتوانست بگیرد، اما شهر آرگوس را گرفت در این حال پیرزنی خشتی از فراز بام بر سر وی زد و کارش را بساخت. پیروس مردی بغایت جسور و ماهر در رزم آزمائی ولی حریص و بی ثبات قدم بوده و لذا چنان که باید از جسارت و مهارت خود برخوردار نشده است. به پند و اندرزهای وزیرش که حکیمی موسوم به کینیاس(2) بود گوش نمیکرده است. پولتارک که ترجمهء حال وی را نگاشته گوید: زمانی که به ایتالیا رفت و بر رومیان پیروز آمد لشکریانش بوی گفتند: مانند عقابی بدشمنان هجوم آور شدی! او در جواب گفت: ای عقابها! این شمایانید که مرا عقاب کردید. در زبان آرناؤد عقاب را اشکیپه گویند و اشکیپیتار (یعنی عقاب دار) نامی است که آرناؤدها بخود اطلاق نمایند، ظاهراً این کلمه از همان زمانها در افواه باقی مانده است و بر بیرق پیروس هم شکل عقاب نقش میکردند این نیز احتمال دیگری است بر صحت این وجه تسمیه. ظاهراً لفظ پیروس و بتلفظ اصح در یونان باستانی پوروس هم تحریفی باشد از کلمهء بور آرناؤدی که معنی دلیر و دلاور را افاده میکند. و نیز رجوع به پیرهوس شود.
(1) - Pyrrus. (2) - یا: سیبیاس.
پیروس.
(اِخ)(1) پسر آشیل. از قهرمانان مشهور دربندانِ تروا. وی در سال دهم محاصره در عنفوان شباب جویای نام آمد و روانهء میدان جنگ گردید فیلوکتت را از لیمنی پس گرفت، اوریپیل پسر تلف را برابر تروا بقتل رسانید و بنام و خاطرهء این پیروزی یک نوع رقص با اسلحه موسوم به پیریک ایجاد کرد. وی برای فریفتن و غافل گیر کردن تروائیها در اندرون اسب چوبین پنهان شد و در موقع ضبط و تسخیر شهر با کمال بی رحمی با مردم رفتار کرد، پولیت و پریگام را در پرستشگاه ذبح کرد، استیانافس را از فراز قله ای بزیر انداخت، پولیکسنه را در روی مزار پدرش قربان کرد، آندروماخ زوجهء هکتور جزو غنائم و اسراء وی بود، او را کنیز خود ساخت، با هرمیون ازدواج کرد و در حین عودت در اپیر یعنی در منطقهء طوسقه از آرناؤدستان دولت کوچکی تأسیس کرد و سرانجام بدست اورست که قبل از وی هرمیون را خواستگاری کرده بود بقتل رسید. نیز رجوع به پیرهوس شود.
(1) - Pyrrhus.
پیروس.
[یِ] (اِخ)(1) نام کوهی در خطهء قدیم پیریا از مقدونیه که در توازی ساحل غربی خلیج سلانیک واقع شده و بزعم افسانه پردازان یونانی مکان پریان موسه، از ارباب انواع فنون بوده است.
(1) - Pierus.
پیر و کور.
[رُ] (ص مرکب) سخت ناتوان و عاجز از پیری و ضعف بینائی. سخت سالخورده و ناتوان.
پیر و کور شدن.
[رُ شُ دَ] (مص مرکب)سخت ناتوان شدن از کهنسالی.
پیرولی.
[وَ] (اِخ) (امیر...) برادر امیرولی و امیرخسروشاه، از یاران سلطان محمودمیرزا فرزند سلطان ابوسعید گورکانی. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص191، 194، 294).
پیرولی باغی.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 35هزارگزی خاور مهاباد و 5/7 هزارگزی باختر شوسهء بوکان به میاندوآب. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 217 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرومی.
[رُ] (اِخ)(1) بزعم افسانه پردازان مصر قدیم، بزرگترین ارباب انواع است و بغیر مرئی بودن وی اعتقاد داشتند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piromi.
پیرون.
[یِ رُنْ] (اِخ)(1) پرانیکوس شاعر یونانی. (ایران باستان ج 2 ص1727). صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیرون از مشاهیر حکمای یونان باستانست در شهر الیس از موره تولد یافته و در سنهء 288 یا 304 ق . م. در 90سالگی درگذشته است. ابتدا برسامی و نقاشی مشغول بوده و از آناکسارخوس تحصیل فلسفه کرده و همراه اسکندر به آسیا رفته است. وی چه در علم و حکمت و چه در فضائل نفس و حسن اخلاق بشهرت کامل نایل آمده است و از جملهء فلاسفهء ریبیون میباشد که میگویند: هیچ حقیقتی در این عالم وجود ندارد، آنچه را که حقیقت می پندارند با حقیقت دیگری جرح و طرد توان کرد. پیرون رئیس ریبیون و موجد این فکر خطاست.
(1) - Pieron. Pranicus.
پیرون.
[رُنْ] (اِخ)(1) آلکسیس. شاعر فرانسوی (1689 - 1773 م.). مولد دیژون. وی بسبب قطعات منظومی که برای نمایش ساخته معروف است و از میان قطعات مزبور جنون شعر یا شاعر(2) را که آئینهء زندگانی شخصی اوست شاهکار وی دانسته اند. پیرون با آنکه همیشه بفرهنگستان فرانسه (آکادمی) بچشم بی اعتنائی مینگریست بعضویت آن بی میل نبود و عاقبت نیز فرهنگستان او را بعضویت انتخاب کرد ولی شاه بسبب رنجشی که از وی داشت با این امر موافقت ننمود و شاعر از آرزوی خود محروم ماند. مشهور است که بدستور او بر روی قبرش نوشتند: اینجاست گور کسی که در دنیا چیزی نشد تا آنجا که بعضویت فرهنگستان هم نرسید. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیرون یکی از شعرای فرانسه است. در سال 1689 در دیژون متولد شده و در سنهء 1773 م. درگذشته است. تا سی سالگی در میهن خود مانده و چون حسن خط داشته از این ممر روز میگذارده و نسخ لازمه را استنساخ میکرده است، سپس بپاریس رفته و بوکالت و شاعری پرداخته است. منظومه های مضحک، هجویه ها و غزلیات فراوان دارد. وی بعضویت آکادمی انتخاب شده بود ولی چون بی اعتنائی و استهزا میکرد لذا تصدیقش نکردند، پادشاه فرانسه هزار فرانک حقوق برای وی تعیین کرده بود. آثارش در مجلدات متعدد بکرات طبع و نشر شده است.
(1) - Piron. .
(فرانسوی)
(2) - Metromanie
پیرونوئیه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. واقع در 38هزارگزی جنوب ساردوئیه و 20هزارگزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه. دارای 26 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیروی.
[پَ / پِ رَ / رُ وی] (حامص)متابعت. اقتداء. اسوه. تأسی. تبعیت. پس روی. اقتفاء. اتباع. ظلف : آنچه شرط شده بر من [ مسعود ] در این بیعت از وفا و دوستی و نصیحت و پیروی و فرمانبرداری و همراهی و جد و جهد عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). پس بجای آورد امیرالمؤمنین همهء آنچه از این قبیل بود و پیروی کرد آنها را. (تاریخ بیهقی ص308). مستقیم بردن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او. (تاریخ بیهقی ص314). پیروی کنم و سرنزنم و اخلاص ورزم و شک نیاورم. (تاریخ بیهقی ص 317).
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش پیروی داد.نظامی.
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوهء نو کند پیروی.نظامی.
حذر از پیروی نفس که در راه خدا
مردم افکن تر ازین غول بیابانی نیست.
سعدی.
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه ای که سود ندارد شناوری.سعدی.
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا بفتوای خرد حرص بزندان کردم.حافظ.
پیروی.
[] (اِخ) یکی از شعرای ایران و از اهالی ساوه بوده و بساوجی معروف شده. این بیت از اوست:
بنومیدی گذشت این عید بی رخسار زیبایش
نبوسیدیم دستش را نیفتادیم در پایش.
(از قاموس الاعلام ترکی).
پیروی.
[] (اِخ) یکی از شعرای ایران و این بیت از اوست:
ز سوز آتش سودای عشق او پس از مردن
ز خاکم گر گیاهی سر برآرد دود ازو خیزد.
(از قاموس الاعلام ترکی).
پیروی.
[] (اِخ) (مصطفی چلبی) از شعرای عثمانیست، اهل تکفورطاغ و از قالیونچی ها. بسال 1150 ه . ق. درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
پیرویس آباد.
(اِخ) دهی از دهستان میاندربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در 25500گزی شمال باختری کرمانشاه و 3500گزی باختر شوسهء کردستان. دشت، سردسیر. دارای 70 تن سکنه. آب آن از چم لوچ. محصول آنجا غلات و حبوبات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت است و از طریق چشمهء خضر الیاس اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیروی کردن.
[پَ / پِ رَ / رُ وی کَ دَ](مص مرکب) متابعت کردن. اقتدار کردن. اقتفا کردن. اقتراء. اقتیاف. تمصر. تقیل. ائتمام؛ بدنبال چیزی پیوستن. اتباع. متابعت. احتذاء. تتبع. تقلید. تباعة. اثف. تأسی کردن. تسنن. تشیع. تعاقب. استقراء. تقسس. استتباع؛ پیروی کردن خواستن. استنشاء؛ تتبع اخبار کردن. قَفَو، قُفُوّ، قوف، قفر؛ پیروی کردن و در پی کسی رفتن. امتثال؛ پیروی کردن طریقهء کسی را و تجاوز نکردن از وی. (منتهی الارب).
پیروی نمودن.
[پَ / پِ رَ / رُ وی نِ / نُ / نَ دَ] (مص مرکب) پیروی کردن. تعاقم. تسدی. تقفی. قرو. تقفر، اقتفار؛ پیروی نمودن و در پی رفتن. تعقبل؛ پیروی نمودن کسی را و پس او آمدن. تعجس؛ پیروی کردن کسی را به کاری. (منتهی الارب). نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص 84 شود.
پیره.
[رَ / رِ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان). خلیفهء مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چون یکی از مریدان بی طریقتی کند او را چوب طریق بزند. (جهانگیری) :
از صد سخن پیره، یک حرف مرا یادست
گیتی نشود ویران تا میکده آبادست.
(از انجمن آرا) (از آنندراج).
|| (ص) پیر. مقابل جوان. (شرفنامه) :
تو دادی مرا دست بر جادوان
سر بخت پیره تو کردی جوان.
فردوسی (از شرفنامه).
امیرمسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام، در وقت پیره فراش بیامد(1) و پیغام غلامان محمودی بیاورد. (تاریخ بیهقی ص16 چ ادیب).
جهان پیر برنا شد ز عشق این جوانمردان
زهی چرخ و زمین خوش که آن پیرست و این پیره.
مولوی.
- پیره گرامی؛ کنایه از حضرت نخستین خرد است یعنی عقل اول. (آنندراج).
(1) - در چ فیاض (ص 134): در وقت پیر فراش بیامد.
پیره.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان خرق بخش حومهء شهرستان قوچان. واقع در 49هزارگزی باختر قوچان، سر راه مالرو عمومی خرق به شیرخان. کوهستانی، سردسیر. دارای 132 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیره.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان گیفان بخش حومهء شهرستان بجنورد. واقع در 53هزارگزی شمال خاوری بجنورد. کوهستانی و سردسیر، دارای 79 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیره.
[رِ] (اِخ)(1) بندری بیونان، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکلهء پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه. لنگرگاهی استوار و قشنگ، کوچه های وسیع و مستقیم، کارخانه های ریسمان بافی، کارخانهء ابریشم و کارخانهء بلورسازی، دو سه خرابهء تآتر و پاره ای از آثار عتیقه دارد و پرازدحامترین اسکلهء تجارت یونان است، سفائن بسیار به این بندرگاه آمد و شد میکند و یکی از شهرهای باستانی است. در ازمنهء سالفه و مخصوصاً در زمان تمیستوکل و پریکلس بغایت معمور و بوسیلهء دو رشته دیوار محفوظ با شهر آتن مربوط بوده. در عصر رومیان بدست سیلا ویران شده قریب بدو هزار سال خراب مانده و سپس بدنبال استقلال یونان از نو بنا شده و روزبروز رو بتوسع و ترقی است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piree.
پیرها.
(اِخ)(1) دختر اپی مته و پاندوره زن دکالین (از اساطیر یونانی) رجوع به دکالین شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بزعم افسانه پردازان یونانی نخستین زنی است که در کارخانهء خلقت بوجود آمده و دختر پاندوره و اپیمیتوس بوده و بزعم اینان با پادشاه تسالیا دوکالیون ازدواج کرده است و چنین پندارند که صاحب طوفان همین سلطان بوده است.
(1) - Pyrrha.
پیرهادی.
(اِخ) دهی از دهستان برکشلو بخش حومهء شهرستان ارومیه. واقع در 14هزارگزی جنوب باختری ارومیه در مسیر راه ارابه رو سلوانا به ارومیه. کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 41 تن سکنه. آب آن از شهرچای، محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرهادیان.
(اِخ) دهی جزء دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری خداآفرین و 5/13 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. دارای 108 تن سکنه آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و ابریشم و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیر هافهافو.
[رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کهنسالی دندانها از پیری ریخته. سخت پیر.
پیرهان.
(اِ) پیرهن. پیراهان. پیراهن. رجوع به پیرهن و پیراهن شود :
دریغ غربچگانی که چون غلام شدند (؟)
مزین از کله و پیرهان و دستارم.سوزنی.
پیره خر.
[رَ / رِ خَ] (اِ مرکب) پیرخر. خرپیر. خر بسیار سالخورده.
پیره خلیل.
[رَ خَ] (اِخ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 20هزارگزی شمال خاوری گرمی و 80هزارگزی شوسهء گرمی به بیله سوار. جلگه، گرمسیر. دارای 101 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرهرات.
[رِ هَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان خمسهء طوالش. واقع در 14هزارگزی جنوب هشت پر و 3هزارگزی باختر شوسهء بندر انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 239 تن سکنه. آب آن از رود محلی. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیر هری.
[رِ هَ] (اِخ) پیر هرات. پیر هروی. (غزالی نامه ص100). لقب خواجه عبدالله انصاری: و از مزار اکابر اولیاء و علماء تربت شیخ عبدالله انصاری معروف به پیرهری و ... است (در هرات). (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء 3 ص152). رجوع به عبدالله انصاری شود.
پیره زکریا.
[رَ زَ کَ ری یا] (اِخ) از خلفاء شیخ صفی الدین اردبیلی. (حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 327 و چ خیام ج4 ص421 که اینجا بغلط بیره چاپ شده است).
پیره زن.
[رَ / رِ ] (اِ مرکب) پیرزن. مقابل پیره مرد. رجوع به پیرزن شود: پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان و فراشان و پیره زنان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص116). از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردند. (تاریخ بیهقی).
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.نظامی.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد.نظامی.
دام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیره زنان گردنت.نظامی.
چون پیره زنیست کز گرانی
مرگش طلبی زرش ستانی.نظامی.
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره زن در گزاف دیدی سود.نظامی.
که گفت پیره زن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار(1).
سعدی.
فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیره زنی.
سعدی.
(1) - ن ل: به درخت.
پیره سر.
[رَ / رِ سَ] (ص مرکب) پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده :
یکی پیره سر بود هیشوی نام
جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام.فردوسی.
پدر پیره سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی.فردوسی.
پدر پیره سر بود و برنا دلیر
ببسته میان را بکردار شیر.فردوسی.
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد ازو نام و فر و هنر.فردوسی.
چرا بایدم زنده با پیره سر
بخاک اندرافکنده چندین پسر.فردوسی.
|| سالخوردگی. پیری :
جهاندیده گودرز با پیره سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر.فردوسی.
همان شاه لهراسپ با پیره سر
همه بلخ ازو گشت زیر و زبر.فردوسی.
چنین گفت گودرز با پیره سر
که تا من بمردی ببستم کمر.فردوسی.
ابا پیره سر تن برین رزمگاه
بکشتن دهم پیش ایران سپاه.فردوسی.
پیر هشت خلد.
[رِ هَ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از رضوان. خادم بهشت. رضوان. (آنندراج).
پیره عیوضیان.
[رَ عَ وَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 5/39 هزارگزی شمال کلیبر و 5/39 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی، مالاریائی. دارای 147تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است و محل قشلاق ایل چلیپانلو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیره غلام.
[رَ / رِ غُ] (اِ مرکب) رجوع به پیرغلام شود.
پیر هفت فلک.
[رِ هَفْتْ فَ لَ] (اِخ)کنایه از زحل است، و برخی کنایه از مشتری گفته اند. (برهان).
پیره قشلاق.
[رَ قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان. واقع در 6هزارگزی شمال ماه نشان و 1هزارگزی راه مالرو عمومی. جلگه، معتدل. دارای 50 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قزل اوزن. محصول آنجا غلات و برنج . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیره لر.
[رِ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 27هزارگزی شمال کلیبر و 27هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی. دارای 106 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سلین و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیره ماشان.
[رِ] (اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 5/22 هزارگزی شمال کلیبر و 5/22 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل. دارای 457 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء سلین، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گلیم و فرش بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیره مرد.
[رَ / رِ مَ] (اِ مرکب) پیرمرد. مقابل پیره زن. مرد سالخورده. کهنسال. رجوع به پیرمرد شود :
گفت جوانمرد شو ای پیره مرد
کاینقدرت بود ببایست خورد.نظامی.
پیرهن.
[رَ / پیرْ هَ] (اِ) پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچهء نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند :
کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.منوچهری.
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن.
منوچهری.
چون تو چنین فتنهء پیراهنی
سوده شود پیرهن ار زآهنست.ناصرخسرو.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.ناصرخسرو.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون
گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن.
ناصرخسرو.
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست
پیرهن باشد جان را و خرد را تن.
ناصرخسرو.
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر.سنائی.
بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش باشمیمیم.خاقانی.
گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم.خاقانی.
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم.خاقانی.
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من.
خاقانی.
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یا تنم.سعدی.
بیا که گر بگریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.
سعدی.
نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی.
سعدی.
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی.اوحدی.
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.
نظام قاری (دیوان البسه ص27).
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهی پیرهن.قاآنی.
- از پیرهن کسی آمدن؛ از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن :
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص75 چ فیاض).
- ازرق پیرهن؛ کبودجامه. صوفی. صوفی دورغین و مرائی :
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.سعدی.
- از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن؛سخت شاد شدن. انبساط بسیار یافتن.
- پارساپیرهن؛ ظاهرالصلاح، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد؛ پارسای دورغین و مرائی :
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.سعدی.
- پیراهنِ خون آلود بر سر چوب کردن؛دادخواهی کردن. (مجموعهء مترادفات ص339).
- در پیرهن نگنجیدن؛ انبساط بسیار داشتن :
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.(1)مولوی.
- در یک پیرهن بودن؛ سخت گستاخ و صمیمی بودن :
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام.
سوزنی.
(1) - ن ل: می نخسبم با صنم با پیرهن.
پیرهن.
[هُ] (اِخ)(1) پیرن. اولین فیلسوف از لاادریه یا مُرتابین بزرگ یونان در سدهء چهارم ق . م. معاصر اسکندر مقدونی. وی را پیروان بسیار بود و طریقهء ارتیاب(2) میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همهء موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی. نیز رجوع به پیرن شود.
(1) - Pyrrhon.
(2) - Scepticisme.
پیرهن چاک.
[رَ / پیرْ هَ] (ص مرکب) که پیراهن وی دریده باشد. || جامه بتن دریده از مستی. مستِ دریده پیراهن :
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی دردست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیمشب مست ببالین من آمد بنشست.
حافظ.
پیرهنچه.
[رَ / پیرْ هَ چَ / چِ] (اِ مصغر)پیراهن کوچک. صدار. (منتهی الارب).
پیرهند.
[رَ هَ] (اِ) پیرهن. (آنندراج). پیراهن. پیراهان. پیراهن را گویند که به عربی قمیص خوانند. (برهان). رجوع به پیراهن شود :
من ترا پیرهندم و زیباست
کهن من کلیچه ماندهء من.
سوزنی (از جهانگیری).
پیرهن دریدن.
[رَ / پیرْ هَ دَ دَ] (مص مرکب) پیرهن قبا کردن. پاره کردن جامه. چاک کردن قمیص :
پیرهنی گر بدرد زاشتیاق
دامن عفوش بگنه برمپوش.سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل
تا بتن در ز غمت پیرهن جان بدرم.سعدی.
پیرهن می بدرم دمبدم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم.
سعدی.
دست بیچاره چون بجان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست.سعدی.
-پیرهن به نیکی دریدن؛ چندگاهی چون نیکان زیستن. یک چندگاهی نیکوئی ورزیدن :
چو خواهی صد قبا در شادکامی
بدر یک پیرهن در نیکنامی.نظامی.
چون به نیکی درید پیرهنی
شد مسخر چو مصرش انجمنی.اوحدی.
پیرهن دوز.
[رَ / پیرْ هَ] (نف مرکب) آنکه پیراهن دوزد.
پیرهن دوزی.
[رَ / پیرْ هَ] (حامص مرکب) عمل پیرهن دوز. || (اِ مرکب) جای دوختن پیراهن. دکهء پیراهن دوز.
پیرهن قبا کردن.
[رَ/ پیرْ هَ قَ کَ دَ](مص مرکب) پیراهن قبا کردن. دریدن پیرهن در خشمی یا مصیبتی. دریدن پیراهن بر تن. چاک کردن پیراهن :
خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.
خاقانی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر بر میان اوست.
سعدی.
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.حافظ.
پیرهوئیکو.
[رِ کُ] (اِخ)(1) دریاچه ای است در آمریکای جنوبی بین شیلی و جمهوری آرژانتین و شمال سلسلهء جبال آند. و ملحق است به ایالت والدیویا از شیلی. و نهر کاله کاله که به اقیانوس کبیر میریزد و تقریباً در 39 درجه و 45 دقیقه عرض جنوبی واقع گشته از این دریاچه جاری است. طول آن 30 هزارگز است و بجانب شمال و جنوب آن کوههای بلندیست و در عین حال با یک سلسله دریاچه های واقع در شمال و جنوب یعنی در شیلی و آرژانتین ارتباط یافته است و رویهم تشکیل نوعی تنگه میدهد که وضع طریق بحری بین اقیانوس کبیر و اقیانوس اطلس را دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pirehueico.
پیرهوس.
(اِخ)(1) نام دیگر او نِاُپتُلِم پسر اخیلس و دِای دامی. پس از تسخیر تروا آندرُ ماک بیوهء هِکتر را که اسیر گرفته بود بزنی کرد و چون بیونان بازگشت پادشاهی اپیر را اساس نهاد (از اساطیر یونانی). نیز رجوع به پیروس شود.
(1) - Pyrrhus.
پیرهوس.
(اِخ)(1) پادشاه اپیر. مولد حدود 318 ق.م. وی بعلت جنگهائی که با روم کرد مشهورست اما او برخلاف نصایح عاقلانهء وزیر مشاور خردمند خود موسوم به سیبیاس لشکری به ایطالیا بحرب روم فرستاد و در دو میدان هراکله و آسکولوم (279) پیروز شد و علت فتح او چند مربط فیل بود که در سپاه خویش داشت و رومیان تا آن روز این جانور مهیب را ندیده بودند لیکن در این دو پیروزی تلفات او به اندازه ای بود که چون تبریک فتح به او گفتند به استهزاء پاسخ داد «برای اینکه یکباره نابود شویم فقط یک فتح دیگر ضرور است». و «پیروزی پیرهوس» برای نمودن پیشرفتی اندک در برابر زیانی بسیار، مثلی سائر شدست. و در جنگ بِنَوان از رومیان شکست خورد. در هنگام تسخیر آرگز (آرگس) (272 ق.م.) پیر زالی از بام سفالی بر سر وی زد و کشته شد. فوستل دوکولانژ گوید: پادشاه اپیروس بود که چندین بار با رومیان مصاف داد و در هراکلا و آسکولوم آنان را درهم شکست سپس بیونان بازگشت و به اسپارتا حمله برد لکن در آن جنگ شکست یافت و سرانجام در آرگس بدست زنی سالخورده بهلاکت رسید (272 ق.م.). (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص468). شرح حال وی ذیل کلمهء پیروس نیز ثبت افتاده است بدانجا رجوع شود.
(1) - Pyrrhus.
پیره یوسفان.
[رَ سِ] (اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 5/19 هزارگزی شمال کلیبر و 5/19 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، دارای 181 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن فرش و گلیم بافی راه آن مالرو است. محل دو قسمت است و بفاصلهء هزار گز از یکدیگر بنام پیره یوسفان بالا و پیره یوسفان پائین. سکنهء پیره یوسفان پائین 74 تن میباشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیره یوسفان.
[رَ سِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در 13هزارگزی جنوب باختری اهر. و دو هزار و پانصد گزی شوسهء تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل، دارای 422 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گلیم و فرش بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیری.
(حامص)(1) حالت و چگونی پیر. مقابل جوانی. سالخوردگی. کهنسالی. شیخوخیت. شیخوخت. شیب. (دهار). کبر. مشیب. (منتهی الارب). شیبة. (دهار). شعرة. مهرمة. معتصر. نذیر. ابومالک. ابن مالک. ابن ماء. (مرصع). وضح. هدّ. ذرءة. قتیر. سعسعه. (منتهی الارب) :
جوان تاش پیری نیاید بروی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.ابوشکور.
همه چیز پیری پذیرد بدان
مگر دوستی کان بود جاودان.ابوشکور.
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی کوش با شکافهء غوش.کسایی.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.کسایی.
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فروفشاند کرف سیه بسیم
من باز برفشاندم سیم زده بکرف.کسائی.
ز ناگه بار پیری در من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.فرالاوی.
جوانی که جانش بخواهد برید
کجا میتواند به پیری رسید.فردوسی.
چو برشصت شد سالیان قباد
نبد روز پیری هم از مرگ شاد.فردوسی.
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد [ لهراسب ] برنهاد آن کیانی کلاه.
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزهء گاوپیکر بدست.فردوسی.
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندرآمد بخواب.
فردوسی.
هنوز ای پسر گاه آرایش است
نه هنگام پیری و بخشایش است.فردوسی.
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه موی گشته سپید.فردوسی.
گر بجوانی و به پیریستی
پیر بمردی و جوان زیستی.عسجدی.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
نیکوست بچشم من در پیری و برنایی
خوبست بطبع من در خوابی و بیداری.
منوچهری.
گر بنزد تو بپیریست بزرگی، سوی من
جز علی نیست بنایب(2) نه حکیم و نه کبیر.
ناصرخسرو.
وین عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق.ناصرخسرو.
پیری ای خواجه یکی خانهء تنگست که من
در او را نه همی یابم هر سو که دوم.
ناصرخسرو.
چون مرا پیری ز روز و شب رسید
نیست روز و شب همانا جز عذاب.
ناصرخسرو.
ز بیم لشکری پیری بزندان
منغص گشته بر من زندگانی.مسعودسعد.
چون به پیری رسیده می بینم
پیر اگر شیر هم بود پیرست.سنائی.
گر پیر خورد [ می را ] جوانی از سر گیرد
ور زانکه جوان خورد به پیری برسد.نظامی.
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است.نظامی.
در جوانی بخویش میگفتم
شیر اگر پیر هم شود شیرست
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم.
سعدی.
قوت سرپنجهء شیری نماند
راضیم امروز به پیری چو یوز.سعدی.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی.
حافظ.
جوانی گفت با پیری چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش گفت پیر نغزگفتار
که در پیری تو هم بگریزی از یار.
تخویص؛ هویدا شدن پیری در کسی. عشمة؛ پیری و خرفی. (منتهی الارب). تخییط؛ پیری در چیزی پیدا شدن.
- امثال: پیریست و هزار عیب.
از جوانی تا پیری، از پیری تا بمیری.
پیری و صد عیب چنین گفته اند.
سر پیری معرکه گیری.
پیری نداری پیری بخر.
پیری به هزار عیب آراسته است.
- روز پیری؛ گاه سالخوردگی. هنگام کهنسالی.
|| پیر بودن. مقام مرادی و رهبری و شیخوخیت داشتن.
- مقام پیری؛ شیخوخیت. رجوع به پیر و نیز رجوع به تمدن اسلام جرجی زیدان ج5 ص55 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Vieillesse (2) - ظ: بشابی.
پیری.
(اِخ)(1) رابرت. مکتشف آمریکائی در نواحی شمالی. وی بقطب شمال بسال 1909 م. کام نزدیک شد. مولد در کرسون سپرینگ بسال 1856 و وفات 1920.
(1) - Peary, Robert.
پیری.
(اِخ) نام خواجه سرائی حاکم دارالملک دارابجرد فارس بعهد اردوان پنجم آخرین پادشاه اشکانی. اردشیر بابکان در آغاز کار دستیار و پس از مرگ وی جانشین او بوده است. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص223).
پیری.
(اِخ) دهی جزء دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در 16هزارگزی شمال رودبار، متصل به کلورز. کوهستانی، معتدل، دارای 94 تن سکنه. آب آن از نهر ییلاقی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. آنجا بنائی و بقعه ای قدیمی است بنام شیخ جابر انصاری. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پیری.
(اِخ) دهی از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 30هزارگزی شمال نورآباد و 20هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. دامنه، سردسیر، مالاریائی. دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی سیاه چادربافی. ساکنین از طایفهء ای تیوند هستند. عده ای دارای ساختمان و عده ای در سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام به قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
پیری آخرسالار.
[ریِ خُ] (اِخ) از سالاران سلطان مسعود غزنوی : امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران میگذشتند با ساز و سلاح تمام و پیادهء انبوه گفتند عدد ایشان پانزده هزارست چون لشکر بتعبیه بگذشت امیر آواز داد این دو سالار: بکتگین چوگانی پدری، و پیری آخورسالار مسعودی را و سرهنگان را که هشیار و بیدار بشاید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص342). و خوارزمشاه در قلب ایستاد (در جنگ با علی تگین). و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد میفرستد و بکتگین چوگانی و پیری آخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص346). و لشکر میمنه بازگشت و بکتگین حاجب چوگانی و پیری آخورسالار با سواری پانصد می آویختند و دشمن انبوه تر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند... (تاریخ بیهقی ص347)... خوارزمشاه بکتگین و پیری آخورسالار را و دیگر مقدمان را گفت چه گویید و چه بینید؟... نیز رجوع به ص 350، 354، 441، 452، 481، 576 و 602 همان چاپ شود).
پیریا.
(اِخ)(1) نام قدیم خطه ای واقع در جنوب مقدونیه و منطبقه با قضای قره فریهء عهد عثمانیان. این قضا میان کوه الیمپ یعنی لیمبوس و نهر قره صو یعنی هالیاکمون واقع شده و قصبه های عمده اش را دیوم، پیدنه و منومه مینامیدند. این کلمه از لفظ پیروس گرفته شده که نام کوهی است. و بزعم راویان، حامیان و ارباب انواع شعر و ادبیات و موسیقی که موسه نامیده میشوند در این کوه مقیم بودند، اهالی پیریا بی اندازه مفتون و شیفتهء شعر و موسیقی بوده اند و بیونانیان آموخته. (قاموس الاعلام ترکی).
.(املای فرانسوی)
(1) - Pierie
پیر یادگار.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان چایپارهء بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی. واقع در 20 هزارگزی شمال خاوری قره ضیاءالدین و 3 هزارگزی جنوب راه تاج خاتون به گجلر. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 125 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).