پیری اشغانی.
[ریِ اَ] (اِخ) پیر جودرز بزرگ است، از طبقهء سوم ملوک فرس، یعنی اشکانیان بر طبق روایات قدیم. مدت پادشاهی وی بیست سال و او هفدهم است از ملوک این سلسله. (فارسنامهء ابن البلخی ص16 و 55 و 56).
پیری افندی.
[اَ فَ] (اِخ) محمد. از متأخران شعرای عثمانی و از اهالی استانبول است و بطریق علمی منسوب. وی بمولویت دیاربکر، بغداد، قدس و اسکدار نایل گشته و در 1151 ه . ق. درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
پیری بیک.
[بَ] (اِخ) برادر میرشیخ نورالدین از معاصران امیرتیمور گورکان: امیرتیمور گورکان در اُترار به سرای وی فرود آمده است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص532).
پیری بیک تواجی.
[بَ کِ تَ] (اِخ) از بزرگان عصر سلطان اسماعیل صفوی. رجوع به حبیب السیر چ تهران جزء 4 از ج3 ص387 شود. در چ خیام (ج 4 ص600) دموری بیک تواچی آمده است.
پیری بیک دوکر.
[] (اِخ) از تراکمه است. جوانی خوش خلق و صحبت آراست، رفیق گرم اختلاط و مصاحب همه جارو مانند او کم پیدا میشود. از فن موسیقی بهره مند است و تصنیفهای بسیار دارد. اشعارش چنین است:
از وصل تو ای نگار دوری تا کی
هرچند که باشد این ضروری تا کی
گفتی که صبور باش پیری و منال
قربان سرت شوم صبوری تا کی.
ای کاش دمی کز تو جدا میگشتم
یا خود روزی که آشنا میگشتم
در پای تو جورپیشه میدادم جان
بر گرد سر تو بیوفا میگشتم.
این رباعی ترکی هم که گفته است بد نیست :
بیخواست گونگلدین بنه افغان گیلایور
گوردین داغی بی سبب بوگون قان گیلایور
و صلیغه قرانما کوپ داغی شاد اولما
اسباب غم ایت کونکل که هجران گیلایور.
رباعی ذیل را هم خوب تضمین کرده است:
رویت که مه از غیرت آن کاسته شد
آراسته از سبزهء نوخاسته شد
گلزار رخت ز خط چو پیراسته شد
«گل بود بسبزه نیز آراسته شد».
(ترجمهء تذکرهء مجمع الخواص ص120).
پیری بیک قاجار.
[بَ کِ] (اِخ) از سرداران سپاه صفوی در جنگ شرور. (ترجمهء تاریخ ادبیات ادوارد براون «از سعدی تا جامی» ج3 ص463). و رجوع به بیری بیک قجر در حبیب السیر چ خیام ج4 ص 463 و 464 شود.
پیری بیگ.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری رزن و 3هزارگزی جنوب خاور قروه. جلگه، سردسیر، مالاریائی. دارای 169 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیری پاشا.
(اِخ) محمد. از اهالی قرمان است. در عهد دولت سلطان سلیم خان به مسند صدارت نشست. نژادش بشیخ جمال الدین آقسرائی و بروایت دیگر بداود قصری میرسد. وی در زمرهء قضاة بود در سفر چالدران دفتردار اول شد و هنگام معاودت برتبهء وزارت نایل آمد. در موقع مسافرت حضرت پادشاهی به عربستان یعنی در سنهء 922 ه . ق. نظم و انضباط امور شهر استانبول بعهدهء او واگذار گردید. در سنهء 923 هنگام عزل یونس پاشا بمسند صدارت ترفیع یافت. بعد از فوت پادشاه مذکور در عهد سلطان سلیمان خان سه بار که مجموعاً حدود 6 سال میشود در مقام صدارت بود. وی بسال 929 متقاعد شد. پسرش محمد افندی که قاضی آتن بود بمواعید خلف وی ابراهیم پاشا فریفته شد و پدر را زهر داد، و در حرم جامع شریفی که در قصبهء سلوری بنا کرده بود بخاکش سپردند. در استانبول مدرسه ای و جامعی و کاروانسرائی ساخت و برخی از ابنیهء خیریهء دیگر نیز دارد. پیری پاشا وزیری عالم و عادل و صاحب تدبیر بود و قریحهء شعری داشت و در اشعار رمزی تخلص میکرد. وی در سفر مجارستان (هنگری) بلگراد را محاصره کرد و در فتح و در بندان رودس نیز حضور داشت. (قاموس الاعلام ترکی).
پیریتوئوس.
[تُ] (اِخ)(1) بروایت افسانه نویسان پادشاه قوم لاپیت است. و این قوم در تسالیای ایتالیا اقامت داشتند، پادشاه نامبرده محب غیرمفارق تیسیوس بود و با هیپودامیه ازدواج کرد و تمام ارباب انواع را به استثنای مارس رب النوع جنگ بعروسی خواند. و مارس نیز آتش جنگ را میان لاپیت ها و سانتورها که نوعی از پریان باشند، روشن ساخت و در نتیجه عروس بخون آلوده شد. بعدها پیریتوئوس بعزم استرداد پروسپرینه و پلوتون در معیت تیسیوس بدوزخ رفت ولی به آرزوی خود نایل شدن نتوانست و وی را در همانجا کشتند و تیسیوس اسیر گشت آنچنانکه جز از هرکول قهرمان مشهور کس وی را از اسارت رهاندن نتوانست. اما بر حسب تواریخ پیریتوئوس بخطهء قدیم اپیر مسافرت کرده و همانجا بقتل رسیده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pirithous.
پیریحیی.
[یَ یا] (اِخ) الجمالی الصوفی. از خطاطان معروف قرن هشتم هجری است از جمله آثار وی قرآنی است بخط بسیار خوب ثلث مورخ بتاریخ 745 و 746 ه . ق. که بدست اساتید هنر تذهیب و تزیین شده است و آنرا در سال 777 خواجه جلال الدین تورانشاه وزیر بر مسجد عتیق شیراز وقف کرده است و از آن قرآن 24 جزء در دوازده مجلد در موزهء شیراز موجود است. و نیز کتیبه ای در جامع شیراز در قسمت موسوم به خانهء خدا هست که قسمت اعظم آن بسبب طول زمان ریخته است اما از جمله عباراتی که مانده یکی نام ابواسحاق جمال الملة والدین است و دیگر تاریخ تعمیر و عبارت «کتبه یحیی الجمالی» یعنی همین خوشنویس. (تاریخ عصر حافظ ج1 ص77 و 141 و 268).
پی ریختن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب)بنیاد نهادن. پی افکندن. بنیان گذاردن.
پیریدلو.
(اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 47هزارگزی شمال خاوری کلیبر و 47هزارگزی شوسهء اهر. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی، مالاریائی. دارای 64 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی گلیم و فرش بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیریده.
[یِ ری دِ] (اِخ)(1) نظر به اساطیر یونانی دختران پیروس یکی از سلاطین مقدونیه بوده اند و در موسیقی بنای رقابت را با پریان موسوم به موسه گذارده، در نتیجه از طرف اینان بصورت مرغ عقعق تحویل و تبدیل شده اند. اقامتگاه موسه ها در کوه پیروس است و از این رو گاهی آنها را پیریده نامند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pierides.
پیری رئیس.
[ری رَ] (اِخ) ابن حاج محمد. مقتول بسال 962 ه . ق. او راست: کتاب بحریه که در آن احوال بحرالروم و جزائر و مسالک و بندرگاهها را نوشته و بسلطان سلیمان عثمانی هدیه کرده است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: از کاپیتن های معروف و مشهور عصر سلطان سلیمانخان قانونی و خواهرزادهء کمال رئیس مشهور. در جوانی در معیت رئیس نامبرده اطراف بحر سفید را گشت و بتدریج در جنگ دریائی و کشتی رانی مهارت یافت و در 959 ه . ق. کاپیتن ایالت مصر گردید و با 31 فروند کشتی از راه سوئز به بحر احمر و بحر عمان رفت و بخلیج فارس درآمد و اموال و غنایم بی حساب بدست آورد. لیکن هنگام وصول به بصره از تعقیب فلوت (دسته کشتیهای) پرتقال مطلع شد و آزمندی ضبط غنائم را از کشتی ها دست کشید و فقط با سه کشتی حامل غنایم بشتاب بطرف سوئز برگشت اما در برابر بحرین یکی از سه کشتی مزبور غرق شد. خبر این ضایعات موجب خشم حضرت پادشاهی گشت و حکم اعدام و مصادرهء اموال او صادر گردید. حکم مذکور را در قاهره بموقع اجرا گذاردند و اموالش را بدرسعادت (استانبول) فرستادند این کاپیتن ماهر اطلس و جغرافیائی بحری مکمل بوجود آورده و در این اثر تدقیقات و تحقیقات بسیار مدققانه در باب سواحل بحر سفید و بحرالجزائر و خلیج ها و اسکله ها و لنگرگاههای مربوط بدو دریا کرده است. این اثر گرانبها در کتابخانهء نور عثمانی تحت شمارهء 3004 موجود است و مطالعهء آن درجهء معلومات مؤلف و علاقه و حذاقت عثمانیان آن زمان را در کار سیر سفائن و استفاده از فلوت بخوبی نشان میدهد.
پی ریز.
[پَ / پِ] (نف مرکب) آنکه پی ریزد. آنکه بنیان نهد. آنکه اساس و بنیاد نهد. || (ق مرکب) در تداول عامه، متصل. پیوسته. پیاپی. یک ریز. علی الاتصال.
پیری زاده.
[دَ] (اِخ) عثمان صاحب افندی. از علمای نامدار عثمانی پسر پیری زاده محمد صاحب افندی. وی بسال 1122 ه . ق. در استانبول تولد یافت و پس از تحصیل علوم رسمی و طی مراتب عالیهء علمی در زمان شیخ الاسلامی پدرش یعنی در سنهء 1158 قاضی استانبول و در تاریخ 1165 قاضی عسکر آناطولی و در سنهء 1169 قاضی عسکر روم ایلی گردید و بسال 1170 معزول و به اقامت چندساله در بروسه مأمور گردید و در سال 1175 بار دوم، و در سنهء 1179 بار سوم بصدارت روم ایلی نایل گشت و در سال 1182 در عهد سلطان مصطفی خان ثالث بمنصب جلیل شیخ الاسلامی رسید و قریب 17 ماه مرجع انام بود و در اثنای سفر روسیه معزول گشت و بسال 1183 ه . ق. درگذشت و در محوطهء جامع شریف مرادپاشا در آقسرای بخاکش سپردند. مردی ادیب و شاعر و بذله گوی و سخی بود. در اشعار تخلص صاحب دارد. (قاموس الاعلام ترکی). || پیری زاده محمد صاحب افندی، پدر صاحب ترجمهء مذکور در فوقست. (قاموس الاعلام ترکی).
پی ریز گفتن.
[پَ / پِ گُ تَ] (مص مرکب) گفتن بردَوام. پیاپی گفتن. بلاانقطاع سخن راندن.
پی ریزی.
[پَ / پِ] (حامص مرکب) عمل پی ریز. بنیان گذاری. پی افکنی. اساس افکنی.
پی ریزی شدن.
[پَ / پِ شُ دَ] (مص مرکب) اساس گرفتن. بنیاد یافتن. تأسیس شدن. بنیان گذارده شدن.
پی ریزی کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب) تأسیس کردن. بنیاد نهادن. پی افکندن. اساس نهادن.
پیری سلطان.
[سُ] (اِخ) داروغهء ولایت فوشنج بعهد شاه اسماعیل صفوی. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص537 و 579).
پیریشاته.
[تِ] (اِخ) نام سرداری ایرانی، امیر و پادشاه ناحیهء مسو و گزل بندو که ظاهراً اطراف رودخانهء جغتو (زرینه رود) بوده است، بعهد پادشاه آشور. شمشی اداد پنجم (812 - 825 ق. م.). (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص51).
پیریعقوب باغستانی.
[یَعْ بِ غِ] (اِخ)از شیادان تبریز بعهد غازان خان. وی گروهی از تبریزیان را گرد خود جمع کرد و مردم را بسلطنت آلافرنگ پسر ارشد گیخاتو بشارت داد و یکی از مریدان خویش را به اردو فرستاد تا ملازمان رکاب غازان را نیز بسلطنت دعوت نماید. خواجه سعدالدین ساوجی صاحبدیوان این پیش آمد را بعرض خان رسانید و غازان بشتاب جانی اختاجی را روانهء تبریز کرد و او پیریعقوب و آلافرنگ و جمعی دیگر از وجهای همدست این دو را دستگیر ساخت و به اردوی سلطان که در کنار قزل اوزن بود آورد و ایلخان خود بمحاکمهء آن گروه پرداخت و معلوم شد که پیریعقوب و مریدان او ببعض از عقاید مزدکی اعتقاد دارند و بهمین جهت جز آلافرنگ همگی را کشت. (تاریخ مغول ص279 و 280) و نیز رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص157 شود.
پیریکاس.
(اِخ) کلمه در وندیداد معنی جاودان از جنود اهرمن (انگره مینیو = خرد خبیث) دارد. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص17). و رجوع شود به ترجمهء ایران چ2 ص48.
پیری کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) براه پیران و سالخوردگان رفتن. چون پیران و کهنسالان رفتار کردن. پیری نمودن :
وای زآن طفلان که پیری میکنند
لنگ مورانند و میری میکنند.مولوی.
پیری گوری.
(اِخ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 5/28 هزارگزی شمال کلیبر و 5/28 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، دارای 81 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیرین.
(اِخ) دهی از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در 43هزارگزی شمال باختر فهلیان و شمال خاور کوه انار. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 278 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تنک شیب و چشمه. محصول آنجا غلات و برنج و تریاک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
پیرین.
(اِ) آب بدبو. (فرهنگ شعوری ج1 ص261).
پیری نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تشیّخ. (تاج المصادر بیهقی). پیری کردن.
پیریوسف.
[سِ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار دوم بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 23هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 4هزارگزی جنوب باختر راه فرعی اسدآباد به لک لک. کوهستانی، سردسیر، دارای 170 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیریوسفان.
[سِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 12هزارگزی جنوب قزوین. سردسیر. دارای 876 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و انگور و پیاز. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). (تلفظ نام ده نزد عامه و مردم شهر قزوین پرصوفیان است بضم اول که ظاهراً صورتی از پیرصوفیان باشد).
پیری و کمازان.
[وَ کِ] (اِخ) کمازان نام دهستانی از شهرستان ملایر و هم نام دهی از آن دهستان. و پیری نیز چنانکه از کتاب مجمل التواریخ گلستان برمی آید نام دهی بوده است مقارن کمازان و بهمان نواحی. و در آن کتاب همه جا این دو نام مقارن و متوالی آمده است. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه صص 127 - 247 شود.
پیریونس.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان فرورق بخش حومهء شهرستان خوی. واقع در 5/6 هزارگزی باختر خوی در مسیر شوسهء خوی به سیه چشمه. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 444 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و پنبه و حبوبات، کدو، زردآلو و توتون و کرچک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن شوسه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
پیریونس.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان گل تپهء فیض اللهبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز واقع در 20هزارگزی شمال خاوری سقز و 5هزارگزی خاور آق تپه. کوهستانی، سردسیر، دارای 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون و تنباکو. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پیز.
[] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح فیزیک) واحد فشار است در سلسلهء اِم. تِ. اِس. (MTS) برابر 10000 باری، و آن فشاری است که قوهء یک اِستن بر سطح یک متر مربع وارد می آورد.
(1) - Pise.
پیز.
(اِخ)(1) نام شهری از ناحیهء توسکانی به ایتالیا کنار نهر آرنو، دارای 77هزار تن سکنه. رجوع به پیزه شود. || نام شهری از ناحیهء قدیم پلوپونز (الید). رجوع به پیزه شود.
(1) - Pise.
پیزادان.
(اِخ) دهی از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان. جلگه، معتدل. دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و چاه. محصول آنجا غلات و ذرت و صیفی و پنبه و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ماشین رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیزار.
(اِ) لگام. || موسم سرما. (آنندراج).
پیزار.
(اِخ)(1) فرانسوا. از حادثه جویان اسپانیولی و سیاستمدار اسپانیا. مولد بارسلن (1901 - 1821 م.). صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از ژنرالهائی است که امریکا را ضبط کرده اند. وی اهل اسپانیاست. در سال 1475 در قصبهء تروکزیلو از خطهء استرمادوره تولد یافت. پدرش از اعیان و اشراف و مادرش از زنهای هرجائی و خود فرزندی نامشروع بود وی در جوانی شکار خوک بچگان میکرد سپس به آمریکا رفت و بجستجو و کشف معادن طلا پرداخت و به این نیت در معیت آلماگرو در جهات جنوبی و مجهول الحال پاناما سیاحت کرد و بعد از نیل بمقصد به اسپانیا بازگردید. در سال 1538 از جانب شارل کن بحکومت اقطار مجهوله ای که کشف آنها را در نظر گرفته بود مأمور شد. هنگام برگشت به آمریکا نقشهء ضبط قطعهء پرو را در مخیلهء خود می پروراند. در سنهء 1531 ببهانهء طرفداری از هوئسکار پادشاه اینکه و قیام بر آتاهوآلپا برادر پادشاه نامبرده بپرو درآمد و پس از آنکه بحیل و دسائس گوناگون مبالغ گزافی از چنگ آتاهوآلپا درآورده بود خائنانه وی را بقتل رسانید. کوزکو و کیتو را بچنگ آورد و ضمناً بتمام قطعهء پرو استیلا یافت و شهر لیما را بنا کرد. از آنسوی یار وی آلماگرو مشغول ضبط شیلی بود و در این حال بومیان پرو در لیمابلواو شورش راه انداختند و وی را در بندان کردند اما سودی نبخشید چه پیزار از معرکه روگردان نبود و موفقیت حاصل کرد و با دوست خویش آلماگرو نیز از در ناسازگاری درآمد و کار را بمحاربه کشانید و در نتیجه سر وی را بباد داد و با کمال استبداد مشغول فرمانفرمائی و حکمرانی شد. اما طولی نکشید که بجزای مظالم خود گرفتار گشت. هردا، که بنام پسر آلماگرو یاغی و طاغی شده بود، در 1541 ویرا در کاخش بقتل رسانید. گونزالس برادر او که یاری و همکاری بسیار با وی کرده بود پس از قتل وی 3 سال پرو را اداره کرد و در این حال گواسکه از جانب دولت اسپانیا به والیگری و حکومت پرو مأمور گشت و پس از ورود گونزالس را گرفت و اعدام کرد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pizarre.
پیزان.
(اِخ)(1) از منجمان قرن 14 م. است که به استخراجات رملیهء خود اشتهار یافته است. وی در بولونی متولد شد و بفرانسه رفت و بدریافت عطایا و احسان بسیار از طرف شارل پنجم نایل آمد ولی پس از گذشته شدن این پادشاه کوکب بخت و اقبالش رو به افول گذارد و از درجهء عزت و اعتبار بدرکهء سفالت و ادبار افتاد و درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pisan.
پیزان.
(اِخ) کویستینه. دختر منجم معروف قرن 14 م. پیزان مذکور در فوق و از شاعره های معروفست. منظومه ها و اشعار بسیار از وی بیادگار مانده است. وی در سال 1363 م. در وندیک متولد شد و در سنهء 1431 م. در پاریس درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
پی زاندروس.
[رُسْ] (اِخ)(1) از نمایندگان سامس که برای تشکیل حکومت جمهوری و برانداختن حکومت ملی و وارد ساختن آلکبیادس به آتن، بدین شهر رفته بود. وی معاصر با داریوش دوم پادشاه هخامنشی است. رجوع به ایران باستان ج2 ص972 و 973 و 976 و رجوع به پیساندر شود.
(1) - Pisandros.
پیزانو.
[نُ] (اِخ)(1) آندراس. آرشیتکت و معمار و پیکرتراش ایتالیائی. مولد پیز (تولد حدود 1300 و وفات حدود 1350 م.). || آنتونی (مشهور به ویتور پیزانلو)؛ نقاش و مدال ساز ایتالیائی، مولد حدود 1380 و وفات حدود 1456 م. || نیکولا پیکرتراش ایتالیائی، مولد پیز در آغاز قرن سیزدهم و وفات 1278 م.
(1) - Pisano.
پیزانی.
(اِخ)(1) از کاپیتن های جمهوری وندیک. وی با پاگانینودور یا کاپیتن ژن (جنوا) چند بار کارزار دریائی کرد ولی عاقبت با دستهء کشتیهای خود گرفتار گشت و در سال 1354 م. بعنوان اسیر به جنوه رفت.
(1) - Pisani.
پیزانی.
(اِخ) پسر یا برادرزادهء کاپیتن وندیکی معروف. جنوه ئیها را مغلوب و از آدریاتیک اخراج کرد و بتسکین دالماچی ها کوشید و چند اسکله از مجارها ضبط کرد بعد از طرف پوله ده لوسیان دوریا مغلوب و محبوس گشت اما پس از خلاصی از اسارت در سال 1380 م. جنوه ئیها را مغلوب و بتسلیم شدن مجبور گردانید. (قاموس الاعلام ترکی).
پی زدن.
[پَ / پِ زَ دَ] (مص مرکب)لنگیدن ستور از پی. از پی لنگیدن. عقر. (منتهی الارب). لنگیدن ستور از مفصل میان سم و ساق. لنگیدن ستور از شتالنگ. لنگیدن ستور از درد پی: این یابو پی میزند؛ یعنی از رسغ می لنگد. از ناحیت شتالنگ می لنگد. || تُپُق زدن اسب و غیره. || پی بریدن. (آنندراج). سبّ. سبیبی. (منتهی الارب) :
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چند استخوان پی زد و وصل کرد.
سعدی.
ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی
چو روبرو شده با خصم اسپ پی زده ایم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
|| عصب بستن. (آنندراج) :
میان غصه و ما الفت است پنداری
کمان قامت خود را بغصه پی زده ام.
مسیح کاشی (از آنندراج).
|| از نشان و علامات چیزی پی به آن بردن. (فرهنگ نظام). || قدم زدن. (آنندراج) :
بسوی صیدگاه یار پی زن
حباب دیده را بر جوش می زن.
زلالی خونساری (از فرهنگ نظام).
پی زده.
[پَ / پِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نعت مفعولی از پی زدن. پی بریده :
خران گور گریزان تیر هجو منند
به داس پی زده و در کمند مانده قفا.
سوزنی.
معقور؛ ستور پی زده که بر پای آن صدمه ای یا جراحتی وارد آمده باشد. خیل عقاری؛ اسپان پی زده. عقیر؛ ستور پی زده. عقیرة؛ پی زده از ساق... (منتهی الارب).
پیزر.
[زُ] (اِ) پاپی روس(1). دُخ. دوخ. حلفاء. فیلکون. فافیر. بردی. بابورس. حفا. تک. لخ. اباء. برس. لوخ. نوعی جگن که در آب روید. کاغذ معروف به قرطاس مصری یا طومار مصری که یونانیان پاپورس می نامیدند از این گیاه کنند و پاپیروس بمعنی سیگارت (روسی) از این کلمه است. و از آن غلاف قرابه و جز آن کنند و آن غلاف را پیزری نامند. و پنبهء پیزر معروفست به لوئی که در صاروج کنند و عرب پنبه را بِرس و بُرس خواند. رستنی سست بی دوام که هر چیز سست بی دوام را به آن تشبیه میکنند و پر کردن پالان حیوانات را بکار است. رستنی بسیار باریک و ناتوان که بادزن از آن سازند :
بادزن گاهی تواند دست او را بوسه داد
کاش ما هم اعتبار پیزری میداشتیم.
حمیدی طهرانی.
|| مطلق حشو از پیزر و غیر آن.
- پیزر در جوال گذاشتن؛ در حقه بازی و فریب دادن مهارت و تردستی داشتن. (از فرهنگ نظام).
- پیزر لای پالان یا در پالان کسی گذاشتن؛بدروغ و برای فریفتن او، او را ستودن. باد در آستین او کردن. هنداونه زیر بغل او نهادن. او را برای فریفتن تبجیل کردن و ستودن. بمزاح و تقریع، حرمت و بزرگ داشتن او.
(1) - Papyrus.
پی زرد.
[پَ / پِ یِ زَ] (اِ مرکب) عصب. (دهار) (مهذب الاسماء). عصبة.
پیزری.
[زُ] (ص نسبی) منسوب به پیزر. || پیزرفروش. (فرهنگ نظام). || شیشهء به پیزرگرفته. شیشه های بزرگ از قبیل قرابه و برنی و غیره که آنرا بپوشش از حصیر پیزر پوشیده اند تا از شکستن مصون ماند. غلاف که شیشه را کنند از گیاه پیزر. || (اِ) سبد بافته از جگن. سبد مدور دیواره داری چون تغار، بافته از گیاه بردی و پیزر و آن حمل نان لواش را بکارست. || رستنی بسیار باریک که از آن بادزن سازند. پیزر. (آنندراج) :
آنقدر باد بروتی که بسر داشت رقیب
بادزن وار همه پیزری آمد بیرون.(؟).
|| هیچکاره. سست. زبون. ضعیف. سخت. ناتوان و ازکارافتاده. سخت پفیوز. مردی سخت سست و ابله و بیکاره و ناتوان در کارها. مردی ناچیز و بی ارز. سخت ناچیز.
پی زن.
[پَ / پِ زَ] (نف مرکب) قایف. آنکه از اثر پای پیماینده را شناسد : بعد از دیدن آن غار و سنگلاخ در خصوص ابی کرز پی زن شبهه کردم که گفت این اثر قدم ابن ابی قحافه و این اثر قدم محمد بن عبدالله است. (سفرنامهء مکهء فرهادمیرزا). || اسب و دیگر ستور.
پیزن.
[] (اِ) پیزنه. غریب. (آنندراج).
پیزو.
[پیزْ زُ] (اِخ)(1) نام بندری در ایتالیا کنار دریای مدیترانه، دارای 8000 تن سکنه.
(1) - Pizzo.
پیزو.
[زُ] (اِخ)(1) نام والی سوریه بعهد اردوان سوم پادشاه اشکانی. (ایران باستان ج 3 ص2397).
(1) - Piso.
پیزون.
[زُنْ] (اِخ)(1) کنئوس کالپورنیوس. سیاستمدار مشهور رومی. وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئهء وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 م.). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pison.
پیزون.
[زُنْ] (اِخ)(1) کئوس کالپورنیوس. کنسول روم بسال 67 ق.م. رجوع به پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pison.
پیزون.
[زُنْ] (اِخ)(1) پیسون. از خانوادهء پیزون مورخ روم بود. و در کنسول تاریخ 58 ق.م. و والی مقدونیه در سنهء 57. وی در سال 48 ق.م. بر اثر نفی سیسرون مشهور باکلودیوس اتحاد کرد و بیاری داماد خود قیصر از مجازات محکومیتی رهایی یافت. نطقی که سیسرون علیه او کرده باقیست. رجوع به کلمهء پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pison.
پیزون.
[زُنْ] (اِخ)(1) پسر پیزونی است که در 58 ق.م. کنسول بود. وی در 15 ق.م. کنسول بود و در عصر اوگوستوس امین شهر روم شد. رجوع به کلمهء پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pison.
پیزون.
[زُنْ] (اِخ)(1) از خانوادهء پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمهء پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pison.
پیزون.
[زُ] (اِخ)(1) مردی صاحب اقتدار و با حسن اخلاق بود. گالبه وی را بمعاونی برگزید و سپس به امپراطوری رسید ولی فقط پنج روز از این مقام برخوردار شد، پرتوریانها بتحریک اوتو ویرا با گالبه از میان برداشتند. رجوع به کلمهء پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pison.
پیزون.
[زُ] (اِخ)(1) از مورخان رومی. وی در علم حقوق دست داشت و بفصاحت و بلاغت اشتهار پیدا کرده بود. بعض از قوانین و نظامات مفیده را وضع کرده و در سنهء 133 م. کنسول بوده است. رجوع به کلمهء پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pison.
پیزون.
[زُنْ] (اِخ) کوییوم. از علمای مشهور طبیعی هلند در قرن 17 م. وی مدتی در لیدن و آمستردام بپزشکی اشتغال ورزید سپس در معیت پرنس باسو به برزیل رفت، بعد از گذشته شدن پرنس بخدمت مارگراف فردریک کوییوم داخل شد و هر دو در برزیل مشغول اکتشافات علمیه در زمینهء تاریخ طبیعی شدند و نتیجهء عمل را در کتابی بزرگ نشر کردند. کاشف علاج اپیکه کو آنه نیز این دو شخص بودند. رجوع به کلمهء پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود.
پیزه.
[زِ] (اِخ)(1) پیز. نام شهری در ناحیهء قدیم پلوپونز کنار آلپه نزدیک قلهء المپ. صاحب قاموس الاعلام ذیل کلمهء پیسه آرد: نام یکی از شهرهای قدیمی یونان که در خطهء الیده واقع گشته و بشکل حکومت مستقلی اداره میشده است. اولمپیا در قلمرو این حکومت واقع شده بود و از این رو ریاست بازیهای مشهور اولمپیا هم بحکومت پیزه تعلق داشت اما حکومت الیده خیال استرداد این ریاست را در مغز خود می پروراند و با اسپارت هم اتفاقی در این باره منعقد ساخته بود، در جنگ سوم از جنگهای مسینه بسال 465 ق.م. شهر پیزه به یک ویرانه مبدل شد تا آنجا که در زمان استرابون اثری از آن نمانده بود. امروزه محل ویرا میراکه نامند. گویند بعد از محاربهء تروا چند نفر از اهالی این شهر به ایتالیا منتقل گشته شهر پیزه را تأسیس و بنام میهن اصلی خویش کردند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pise.
پیزه.
[زِ] (اِخ)(1) پیز. شهر مرکزی ایالتی بهمین اسم در خطهء توسکانه از ایتالیا. کنار نهر آرنز و 11 هزار گز بالاتر از مصب همین رودخانه و در 80هزارگزی مغرب شهر فلورانس واقع شده است. دارالفنون آن مشهور آفاق است و رصدخانه و کتابخانه و باغ نباتات و موزهء تاریخ طبیعی و موزه های دیگر، مدارس کوران و کران و مدارس متوسطهء داخلی و خارجی بسیار و آکادمی صنایع نفیسه دارد. این شهر در قرون وسطی بسی بزرگتر از این بود و 150000 تن سکنه داشت. پیزه یکی از بلاد بسیار قشنگ ایتالیاست کلیساها و کاخها و ابنیهء بسیار مشهور و رصیفهای زیبا و دلکش دارد. برجی 59گزی در این شهر دیده میشود که گالیله تجارب قوهء ثقل را در اینجا بموقع اجرا گذارده است. این شهر به وسیلهء خط آهن با فلورانس مربوط میباشد و در جوار آن حمامهای آب معدنی گوگرددار موجودست. آنجا مسقط رأس گالیلهء نامبرده و بسیاری از مردمان مشهور بوده است. شهر بسیار قدیم است بعد از رومیان بدست گوتها ویران گشت، سپس ترمیم شد و در سال 888 م. بشکل یک جمهوری جداگانه درآمد، مدتی مدید یکی از پررونق ترین نقاط ایتالیا از لحاظ تجارت بود و با جنوه (ژن) رقابت میکرد. در آن زمان جزیرهء کورس و جزیرهء ساردنی و بسیاری از جزائر و اراضی دیگر تحت تصرف جمهوری پیزه بود، سپس از تصرف آن بیرون آمد و مدت مدیدی مشغول زد و خورد با سایر دول ایتالیا گردید و بدفعات تابع دول نیرومند گشت و پس از استرداد استقلال خود نیز زمانی سرگرم منازعات داخلی شد. در ابتدای قرن 15 میلادی تابع حکومت فلورانس گردید و از آن زمان باز از توسکانه مجزا نگشته است. در سال 1409 م. یک محفل روحانی در پیزه انعقاد یافته است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pise.
پیزه.
[زِ] (اِخ)(1) نام ایالتی به ایتالیا و آن از طرف شمال به ایالت لوکه و از طرف مشرق به ایالت فلورانس و سیانه و از جانب جنوب به ایالت گروستو و از سوی مغرب بدریای لیگوریا محدود و محاط میباشد. شهر لیوورنو با نقاط همجوارش در این ساحل واقع شده لیکن اداره اش مجزاست. مساحت آن 3123هزارگز مربع میباشد و نقاط داخلیش کوهستانی است و در سواحلش جلگه ها امتداد دارند. دو نهر آرنو و سرکو در این سرزمین جریان دارند. خاکش حاصلخیز و منبت میباشد محصولاتش عبارتست از: حبوبات متنوعه، انگور، توت، سبزه و غیره. در مصب نهرها مردابهائی دیده میشود و بهمین لحاظ هوایش سنگین است. مرغزارها و چمنزارهای بسیار دارد. از نظر صنایع عقب مانده است فقط دارای چند کارخانهء کرباس بافی و ابریشم بافی است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pise.
پیزه.
[زَ / زِ] (ص) مهمل ریزه، چنانکه میزه: ریزه پیزه؛ ریزه میزه.
پیزی.
(اِ) دبر. اِست. کون در تداول عوام. مقعد. مغاکچهء سرین و سوراخ پائین هر جاندار. نشین :
تو خواه راضی باش ای رفیق و خواه مباش
قضاست آن کِت وارونه می کند پیزی.
قائم مقام (از انجمن آرا).
- پیزی کسی را جا کردن؛ کارهای او را که بعلت نادانی یا کاهلی نتواند کرد بجای او کردن.
- کون و پیزی کاری داشتن یا نداشتن؛ قوهء اقدام و هم پشت کار و تعقیب آن کار داشتن یا نداشتن. همت انجام و حوصلهء اتمام آن داشتن یا نداشتن. عاطل و بیکاره بودن یا نبودن.
|| (تعبیری مثلی) شجاعت. دلاوری؛ رستم صولت و افندی پیزی؛ با صورتی حاکی از دلاوری و سیرتی جبان و ترسنده. افندی پیزی؛ سخت جبان؛ آنکه بصورت شجاع و دلیر نماید لیکن گاه جنگ بددل و جبان باشد. و از افندی اینجا مراد سربازهای ترکست که بقول اسدی :
که ترکان بصورت پریچهره اند
بجنگ اندرون پاک بی بهره اند.
|| تکمهء بواسیر.
پیزیدیه.
[دیِ] (اِخ)(1) نام قدیم ناحیتی به آسیای صغیر، واقع در جنوب فریژی (فریجیه). رجوع به پیسدیه شود.
(1) - Pisidie.
پیزیسترات.
(اِخ)(1) نام جبار آتن. رجوع به پیزیستراتوس و رجوع به ایران باستان ج1 ص274، 637، 639، 668، 670، 704، 803، 816 شود.
(1) - Pisistrate.
پیزیستراتوس.
(اِخ) یکی از جباران آتن است که معاصر و خویشاوند سلن بود و چندی در آتن بحکومت جباری نائل شد و با آنکه طرفداران کیلورگوس او را از آتن برون راندند مجدداً بدستیاری مردم بلاد تبا و آرگس و ناکسس بر آتن حکمروا شد و تا پایان عمر (528 ق.م.) بر آن شهر حکومت کرد. پیزیستراتوس صنعت و زراعت را مشوق آمد و در آتن معابد و ابنیهء بسیار بنا نهاد. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 468).
پیزیستراتیدس.
[دِ] (اِخ) این نام بر اخلاف پیزیستراتوس اطلاق میشده است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص468). صاحب قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمهء پیسیسترات آرد: یکی از جبابرهء آتن باستانی است و از خویشاوندان سولون مقنن مشهور بود در سایهء ثروت و جسارت و به نیروی فصاحت و طلاقت توجه عامه را جلب کرد و بدستیاری 6000 تن از مقربان در سنهء 561 ق.م. حکومت را علی رغم ممانعت سولون بچنگ آورد و پس از یک سال مگاکلیس ویرا طرد و باز جلب کرد، و در سال 552 دوباره طرد شد به اوبیا (یعنی اگریبوز) فرار کرد در سنهء 538 باز زمام حکومت را بدست آورد و با رفتاری عادلانه و عاقلانه محافظت میکرد تا در سال 528 ق.م. درگذشت. پسرانش هیپارک و هیپباس جانشین وی شدند پیسیسترات حامی زراعت و راغب بنشر علم بود و جمع آوری اشعار هومر به امر و اهتمام وی شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
پیزی شل.
[شُ] (ص مرکب) سخت کاهل و بیکاره. پیزی گشاد. گَلِ گیوه گشاد.
پیزی گشاد.
[گُ] (ص مرکب) سخت کاهل و بیکاره. پیزی شل. گَل گیوه گشاد.
پیژاما.
(از انگلیسی، اِ) پیجامه: پیژامای راه راه قرمز رنگی بر تن داشت.
پیژده.
[دِهْ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 3هزارگزی خاور فومن، کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 192 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شاخ رز. محصول آنجا برنج و توتون سیگار و چای و جالیزکاری. شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن اتومبیل رو است. در حدود 10 باب دکان دارد و سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فع ندارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
پیس.
(اِ)(1) پیست. پیسی. (زمخشری). لکها که بر بدن افتد. برص. (خلاص). علتی که آنرا بعربی برص خوانند. (برهان). برصاء. ابرص. (بحر الجواهر) (تاج المصادر). بیاض یظهر فی ظاهرالبدن و یغور و یکون فی سایرالاعضاء حتی یصیرلون البدن کله ابیض و یقال لهذاالنوع المنتشر. (بحر الجواهر ذیل برص). || (ص) مبروص(2)؛ یعنی کسی که بر اندامش داغهای سپید پیدا شده باشد. (غیاث) :
تو بر نصیحت آن پیس جاهل پیشین
شدستی از شرف مردمی بسوی پسی.
ناصرخسرو.
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس لنگ.
سوزنی.
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان، پیس چون پلنگ.
سوزنی.
ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
سوزنی.
چه قدر آورد بندهء حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس.سعدی.
|| پیس مرد. بد مرد. (آنندراج) : و بسیار خلق پیش او گرد شدند چیزی لنگان و چیزی پیسان. (دیاتسارون ص 124).
ای آنکه صفات تو بود تابع ذات
بر پیسی ذات تو گواه است صفات
فرمود نبی که آل من نبود پیس
ای سید پیس بر محمد صلوات.
باقر کاشی (آنندراج).
|| ابلق و دورنگ. خالدار و دورنگ و سیاه و سفید که ابلق و ابلک باشد. (آنندراج). خلنگ. پیسه: گاو پیس؛ که نشان سفید دارد :
اینهمه سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل باریک ریس.مولوی.
|| سفید که نقیض سیاه باشد. || کنایه از مردم خسیس و رذل. (برهان). || (اِ) خرمای ابوجهل و آن نباتی است که از پوست آن رسن تابند. پیش.
.
(فرانسوی)
(1) - Lepre .
(فرانسوی)
(2) - Lepreux
پیسا.
(اِخ)(1) نام نهری از شعب رودخانهء پرکل در ایالت پروس شرقی و آن از دریاچهء ویزاینی واقع در لهستان سرچشمه میگیرد و پس از تشکیل دادن دریاچهء ویستیتر رو بشمال غربی جریان پیدا کند و پس از طی حدود یکصد هزار گز و اخذ پاره ای از انهار در طرف فوقانی اینستربورگ با نهر رومنیته یکی گردد و رودخانهء پرکل را تشکیل دهد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pissa.
پی ساتی وا.
(اِخ) موضعی به یونان در 18هزارگزی دریا، محل موسوم به الم پی که از امکنهء مقدسهء یونانیان بود و هر چهار سال یکبار یونانیان آنجا گرد می آمدند و مسابقه هائی در همه گونه ورزشها ترتیب میدادند بدانجا بوده است. (ایران باستان ج 1 ص 112).
پیسارو.
[رُ] (اِخ)(1) کامیل. نقاش دورنماساز فرانسوی. مولد جزیرهء سنت توماس (از جزائر آنتیل) [ 1831 - 1903 م. ] .
(1) - Pissaro.
پیساندر.
(اِخ)(1) پیزاندروس. یکی از ژنرال های باستانی آتن و از جمله کسانی است که در تاریخ 401 ق.م. جمهوری آن شهر را لغو و یک هیأت حاکمه مرکب از 400 تن تشکیل کرد. (قاموس الاعلام ترکی). نیز رجوع به پیزاندروس شود.
(1) - Pisandre.
پیساندر اسپارتی.
[رِ اِ] (اِخ) فرمانده بحریهء لاسدمون در جنگ با اردشیر دوم پادشاه هخامنشی. وی در جنگ دریائی میان ایرانیان بسرداری فرناباذوکنن کشته شده است. (ایران باستان ج 2 ص 1112).
پیساوروم.
(اِخ)(1) یکی از شهرهای باستانی ایتالیاست و در مصب نهری موسوم بهمین نام و نزدیکی شهر آرمیبوم واقع شده بود. توتیلا این شهر را ویران ساخت و بلیزار بعمران و آبادی وی پرداخت. حالیه قریهء بزرگ موسم به پزارو موجود است. و نام نهر آن نیز امروز مبدل به فولیا شده است.
(1) - Pisaurum.
پیس اندام.
[اَ] (ص مرکب) ابرص. (منتهی الارب). || مبروص. دارای پیسی. که اندامی مبتلی به برص دارد.
پی سبق.
[پَ / پِ سَ بَ] (اِ مرکب) در تداول مردم گناباد خراسان، درس پیش و دوره را گویند و در مدارس و مکاتب روزهای پنجشنبه آنرا از بر کردندی.
پی سپار.
[پَ / پِ سِ] (نف مرکب) رونده و راهرو. (برهان) :
باد بهار بین که چو فراش خانگی
در دشت و کوه شد به گه صبح پی سپار.
ابن یمین.
|| (ن مف مرکب) پی سپر. لگدکوب و پایمال. (برهان).
پی سپارکردن.
[پَ / پِ سِ کَ دَ] (مص مرکب) عبور کردن. گذشتن. رفتن.
|| لگدمال کردن. بپای کوفتن. پی سپر کردن.
پی سپر.
[پَ / پِ سِ پَ] (نف مرکب)رونده. (برهان). سالک. پی سپار :
دوستان همچو آب پی سپرند
کآبها پایهای یکدگرند.سنائی.
|| بپای سپرنده. بزیر پای گیرنده. پایمال کننده. || (ن مف مرکب) لگدکوب. پی سپار. پاسپار. (شرفنامه). پیخسته. پایمال. پای کوب. لگدمال. بپا کوفته و مالیده. زیر پای کوفته و لگدکوب. (برهان) (جهانگیری) :
ازو شهر توران شود پی سپر
بکین تو آید همان کینه ور.فردوسی.
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
اندیشهء تأیید ترا پی سپر آمد.انوری.
و آنکس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
مسعودسعد.
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی سپرست.خاقانی.
ناچار شود چهرهء تو پی سپر خاک
گر چهرهء خاکست کنون پی سپر تو.خاقانی.
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و سپر میر و کیائید همه.خاقانی.
در عرفات بختیان بادیه کرده پی سپر
ما و تو بسپریم همه بادیهء قلندری.خاقانی.
جرعه چینان مجلس همه ایم
چه عجب خاک پی سپر مائیم.خاقانی.
تشنه لب بر در دریا چو صدف
سر و تن پی سپری خواهم داشت.خاقانی.
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.نظامی.
پی سپر جرعهء میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان.نظامی.
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی.نظامی.
تنی چند را پی سپر کرد باز
نشد پیش او هیچکس رزمساز.نظامی.
گل هر مرغزار پی سپرست
مرغزار قرنفل آن دگرست.نظامی.
بلندی داده خاک پی سپر را
چو فرزند خلف نام پدر را.؟ (از آنندراج).
ماه و اختر گهر سلک تو باد
لوح خور پی سپر کلک تو باد.
؟ (از فرهنگ ضیاء).
پی سپران.
[پَ / پِ سِ پَ] (نف مرکب، اِ مرکب) جِ پی سپر. روندگان و مسافران. || (ن مف مرکب، اِ مرکب) پایمال کردگان. (غیاث). پایمال شدگان. نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص331 شود.
پی سپردگی.
[پَ / پِ سِ پَ دَ / دِ](حامص مرکب) حالت و چگونگی پی سپرده. عمل پی سپرده. (غیاث).
پی سپردن.
[پَ / پِ سِ پَ دَ] (مص مرکب) پایمال کردن. (آنندراج). || رفتن :
چه چاره ست تا این(1) ز من بگذرد
پی ام اختر بد مگر نسپرد.فردوسی.
به شخّی که کرگس بدو نگذرد
برو گور و نخچیر پی نسپرد.فردوسی.
کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت
بسم باره بکافور همی پی سپری.فرخی.
(1) - بلا.
پی سپرده.
[پَ / پِ سِ پَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مکدود. لگدمال شده. پایمال گردیده. || رفته.
پی سپر شدن.
[پَ / پِ سِ پَ شُ دَ](مص مرکب) (... راهی)؛ محل عبور واقع گردیدن. پیموده شدن :
حافظ سر از لحد بدرآرد بپایبوس
گر خاک او بپای شما پی سپر شود.
حافظ (از آنندراج).
پی سپر کردن.
[پَ / پِ سِ پَ کَ دَ](مص مرکب) پی سپار کردن. با پای رفتن. از روی آن گذشتن: پی سپر کردن راهی را؛ پا سپر کردن. پیمودن آنرا. رفتن بر آن. وَط ء. || لگدمال کردن. پایمال کردن. پیخستن. لگدکوب کردن. پایکوب کردن.
پی سپید.
[پَ / پِ سَ / سِ] (ص مرکب)شوم قدم. (غیاث). عقب. (حبیش) (مهذب الاسماء).
پیست.
(ص) پیس. ابرص. شخصی که علت برص و جذام داشته باشد. (آنندراج) (برهان). || مبروص.
پیست.
(فرانسوی، اِ)(1) محوطه یا میدانی برای دو یا اسب دوانی یا بازی. || فضا و محلی مسطح اعم از مسقف یا غیرمسقف برای رقص.
(1) - Piste.
پیستک.
[تَ] (ن مف) پیسه. در پهلوی بمعنی نقش و نگار بسته و زینت شده و در فارسی بمعنی پیسه و ابلق و دورنگ سپید و سیاه. (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص113). رجوع به پیسه شود.
پیستله.
[تُ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) پیستوله. از سلاحهای ناریهء دستی. طپانچه. و این نام بدانجهت آنرا داده اند که گویند نخست بار در شهر پیستوای ایتالیا ساخته شده است.
(1) - Pistolet.
پیستن.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) پیستون. سیلندر و آلتی متحرک گلوله شکل یا استوانه ای که با فشار درون محفظهء تلمبه گردد و یا داخل سیلندر ماشین بخار شود و حرکت را بوسیلهء دستهء شاتون یا پیستون به میل لنگ منتقل سازد.
.
(فرانسوی و انگلیسی)
(1) - Piston
پیستوا.
(اِخ)(1) شهری به ایتالیا (ناحیهء توسکانی)، دارای 76000 تن سکنه. صاحب قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمهء پیستویه آرد: قصبه ای است در خطهء توسکانه از ایتالیا کنار نهر برونیه و در 30هزارگزی شمال غربی فلورانس. دارای مدرسهء جراحی و کتابخانه و موزهء تاریخ طبیعی و باغ نباتات. برخی ابنیهء مصنع. کارخانه های منسوجات پنبهء چیت سازی، توپ ریزی، تفنگ سازی، و ارغنون سازی. و نیز بلور الماس مانندی دارد. گویند اولین طپانچه در این قصبه ساخته شده و لذا پیستوله و یا پیستول بدان نام داده اند. پیستویه از بلاد باستانی است و مدت مدیدی بشکل جمهوری مستقلی اداره میشده است و زمانی با جمهوری پیزه جنگیده و مدتی نیز تابع وی بوده است.
(1) - Pistoie.
پیستوله.
[تُ لِ] (فرانسوی، اِ) پیستله. رجوع به پیستله شود.
پیستون.
[تُنْ] (فرانسوی، اِ) پیستن. رجوع به پیستن شود.
پیستی.
(ص نسبی) منسوب به پیست. پیسی برص : بر پهلوی چپ وی یک درم سپیدی است که بجز از پیستی است. (کشف المحجوب هجویری). رجوع به پیسی شود.
پیستیچی.
(اِخ)(1) قصبه ای است در ایالت باسیلیکاته از ایتالیا، واقع در 31هزارگزی جنوب غربی ماتره، کنار خط آهن ناپل، دارای تجارت شراب و انجیر و گورستانی باستانی است.
(1) - Pisticci.
پیستیر.
(اِخ) نام شهری به تراکیه بنا بگفتهء هرودت. (ایران باستان ج 1 ص748).
پی سر.
[پَ / پِ سَ] (اِ مرکب) (از: پی، پشت + سر بمعنی رأس پشت گردن) قفا. قذال. || پشت گردنی. لت. سیلی که بپشت گردن زنند. زدن به پشت گردن و این در لهجهء آذری متداول است.
پی سر زدن.
[پَ / پِ سَ زَ دَ] (مص مرکب) پشت گردنی زدن. قفا زدن. سیلی زدن بپشت گردن کسی. لت زدن.
پیسرک.
[سُ رَ] (اِ) ابابیل که پرنده ای است سیاه بقدر گنجشک و در سقف عمارات آشیانه کند. و شاید لفظ مذکور محرف پرستوک باشد. (فرهنگ نظام).
پی سر کردن.
[پَ / پِ سَ کَ دَ] (مص مرکب) دست بسر کردن. از سر باز کردن.
پیس شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) دورنگ شدن. ابلق گشتن. خلنگ گردیدن. || به بیماری برص مبتلی گشتن.
پی سفید.
[پَ / پِ سَ / سِ] (ص مرکب)(1)عقب. (مهذب الاسماء) (السامی). پی سپید. شوم. نامبارک. سفیدپی. سبزپا. سبزقدم. (مجموعهء مترادفات ص 230). || بدبخت و بی طالع. کسی که پی هر کاری که رود سرانجام نیابد. (آنندراج) :
شد کار سخت بر ما هرچند پی سفیدیم
ماندیم در کشاکش، از شق کمانی خویش.
مخلص کاشی.
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
عالم سیه بچشم ازین پی سفید شد.صائب.
امشب شب امید بجانان رسیدنست
ای صبح پی سفید چه وقت دمیدن است.
معصوم کاشی.
پیک بشارتی شده اشک سفیدپی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان.میرالهی همدانی.
در راه منع باده افتادنش مفیدست
زاهد که از برودت چون برف پی سفیدست.
سالک قزوینی.
ای خواجهء پی سفید انگشت نما
سوداگر هیچ و پوچ با روی و ریا.(؟).
.
(فرانسوی)
(1) - Lymphe
پیسک.
[سِ] (اِخ)(1) قصبهء مرکز قضا در چکسلواکی کنار نهر ووتاوه واقع در 100هزارگزی جنوب غربی پراگ. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pisek.
پیس کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) خلنگ کردن. دورنگ و ابلق ساختن. || ابراص. (تاج المصادر بیهقی).
پیسکو.
[کُ] (اِخ)(1) قصبه ای است در ایالت ایکا از پرو، مرکز سنجاق شینشا در خلیج پیسکو، واقع در مصب نهر شونشانگه و در ابتدای خط آهن ایکا. دارای لنگرگاه. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pisco.
پیسکوبامبه.
[کُ بَ] (اِخ)(1) قصبه ای است در جهت شمالی پرو، از امریکای جنوبی، در ایالت آنکاس، واقع در 12هزارگزی مشرق پومابامبه در ارتفاع 3405گزی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piscobamba.
پیسکوبامبه.
[کُ بَ] (اِخ)(1) نام وادئی است در ایالت لویه از جمهوری اکوادر، به امریکای جنوبی. بنابر مشهور این وادی مدفن خزائنی است که طایفهء اینکه برای نجات دادن کویبماره تهیه کرده و بجنرال اسپانیولی، پیزار، میخواستند تقدیم کنند ولی خبر قتل وی را شنیدند و آن را در اعماق زمین پنهان ساختند بعدها زرپرستان هرچه بیشتر آن دفینه را جستجو کردند کمتر یافتند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piscobamba.
پیسگی.
[سَ / سِ] (حامص) حالت پیسه. پیسی. برص. لغثه. بلقه. بلق: مجوف؛ ستوری که پیسگی تا شکم وی رسیده باشد. (منتهی الارب).
پیسله.
[پَ لِ] (اِخ)(1) پِیْزلی. شهری باسکاتلند در قلمرو کنت (رنفریو)، دارای 84800 تن سکنه. آنجا بافتن شال و پارچه های پشمی رائج و دارای معدن آهن است.
(1) - Paisley.
پی سنج.
[پَ / پِ سَ] (نف مرکب)عصب سنج. || (اِ مرکب) چکش گونه ای که طبیبان دارند و بر فرود زانوی بیمار زنند و اندازهء عصبانیت بیمار بدان دریابند.
پیسوئرگوآ.
[ءِ] (اِخ)(1) نام نهری به اسپانیا، که از شمال خط پالنیا سرچشمه گیرد و بسوی جنوب غربی جریان یابد و ایالات پالنیا، بورگوس، و والادولید را سیراب میسازد و پس از طی یک مسافت 250 هزارگزی برودخانهء دوئرو پیوندد. رودهای اسگوا، آرلانزون و کاریون از توابع عمدهء این نهرند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pisuergua.
پیسوتنس.
[نِ] (اِخ)(1) نام والی لیدیه بعهد اردشیر اول هخامنشی. وی در زمان داریوش دوم هخامنشی بخیال استقلال افتاد و لیکون نام آتنی را با سپاهیان یونانی بخدمت خود اجیر کرد. داریوش تیسافرن را با دو تن دیگر برای دفع پیسوتنس فرستاد و این سردار پس از ورود به آسیای صغیر لیکون را بطرف خود جلب کرد و بسپاهیان اجیر یونانی پول داد و آنان را از دور پیسوتنس پراکند در این حال والی یاغی مجبور شد با تیسافرن وارد مذاکره شود و بشرط در امان بودن جان تسلیم وی شود. تیسافرن پذیرفت و او را نزد داریوش فرستاد و داریوش امر کرد وی را در خاکستر خفه کردند (414 - 424 ق. م.). (ایران باستان ج2 ص939، 940، 959، 960 و 965).
(1) - Pissuthnes.
پی سودن.
[پَ / پِ دَ] (مص مرکب)لگدکوب کردن. پایمال کردن. || میل نمودن اراده کردن بطرفی. (آنندراج). مشتاق بودن. رغبت کردن. آهنگ کردن بسوئی. قصد کردن بطرفی.
پی سوده.
[پَ / پِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)لگدکوب شده. پایمال :
بس مور کو ببردن نان ریزه ای ز راه
پی سودهء کسان شود و جان زیان کند.
خاقانی.
پی سوری.
(اِخ)(1) نام طایفه ای از مردم داهی از سکاها بگفتهء استرابون. (ایران باستان ج 3 ص 2256).
(1) - Pissuri.
پی سوز.
(نف مرکب) سوزندهء پی (پیه). || (اِ مرکب) پیه سوز. چراغی که در آن چربی (پیه) و فتیله بکار برند. قسمی چراغ. جنسی از شمع که در آن پیه سوزند :
عدوی تو پیوسته دلسوز باد
چو پی سوز اندر دلش سوز باد.
(از شرفنامه).
رجوع به پیه سوز شود.
پی سوم.
[یِ سِوْ وُ](اِخ)(1) پاپ مسیحی در 1503 م. میلادی. مولد زین(2). وی 27 روز در مقام پاپی بیش نبوده است.
(1) - Pie lll.
(2) - Sienne.
پیسونل.
[پِ سُ نِ] (اِخ)(1) نام منشی اول سفارت فرانسه در استانبول بسال 1740 م. وی بعدها کنسول ازمیر شد و به این مناسبت آناطولی را گشت و برخی از آثار عتیقه را کشف نمود و سیاحت نامه ای محتوی بر حقایقی بسیار دربارهء این سرزمین نگاشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Peyssonel.
پیسونل.
[پِ سُ نِ] (اِخ)(1) پسر پیسونل کنسول فرانسه در ازمیر. وی جانشین پدر گردید و دربارهء اقوام و طوایف ساکن سواحل دانوب و دریای سیاه کتابی محتوی بر تحقیقاتی عمیق نگاشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Peyssonel.
پیسه.
[سَ / سِ] (ص)(1) سیاه و سپید بهم آمیخته که بتازی ابلق خوانند. و نیز گویند هر رنگ که با سپید آمیخته باشد. (برهان). پیستک. (پهلوی). دورنگ. ابلق. (برهان). دورنگ و پلنگ و یوز را نیز به این مناسبت دورنگی [ پیسه ] گفته اند. (از انجمن آرا). ارقط. مولع. بلقاء. ملمع. ابقع. بقعاء. مجزع. (منتهی الارب).! خلنگ :
وآن بادریسه هفتهء دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی.
همه جانور در جهان گونه گون
درون پیسه باشند و مردم برون.اسدی.
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش سک سک کرد و زلفش پیسه چون زنار شد.
سوزنی.
نواری پیسه در گرد میان بسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم.
سوزنی.
عدل تو سایه ای ست که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن آن نیست در شمار.
انوری.
فطرة الله چیست رنگ خم هو
پیسه ها یکرنگ گردند اندرو.مولوی.
هرپیسه گمان مبر نهالی است
شاید که پلنگ خفته باشد.سعدی.
تمیمه؛ مهرهء پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. تدعر؛ زشتگون و پیسه گردیدن روی کسی. المز؛ ستور پیسه. نوی مجزع؛ دانهء خرما که بسبب سوده شدن بعض جا پیسه گردد. جزع؛ شبه پیسهء یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی بوی تشبیه دهند. (منتهی الارب).
- ابر پیسه؛ ابر سیاه و سفید، دورنگ.
- پیسه چرم؛ چرم دورنگ. پوست ابلق ستور :
دم گرگ چون پیسه چرم ستوری
مجره همیدون چو سیمین سطبلی.منوچهری.
- پیسه رسن؛ رسن پیسه. طناب دورنگ :
دهر گردنده بدین پیسه رسن پورا!
خیمه خواهدت همی کرد خبرداری؟
ناصرخسرو.
روز و شب را دهر حبلی ساخته ست
کشت خواهدمان بدین پیسه رسن.
ناصرخسرو.
چهارم قوت وهم است... چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ، کودک فرق کند میان رسن پیسه و مار. (چهارمقاله).
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن.نظامی.
- دلهء پیسه؛ دلهء سیاه و سفید :
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دلهء پیسه پلنگ اژدهاست.نظامی.
- سیه پیسه؛ که یک رنگ آن سیاه است :
این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال
کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال.
ناصرخسرو.
- غنچ پیسه؛ جوال دو رنگ :
وآن باد ریسه هفتهء دیگر غضاره شد
واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی.
- کلاپیسه؛ مخفف کلاغ پیسه. و آن گردان شدن چشم باشد از جای خود چنانکه سیاهی آن پنهان شود بسبب لذت بسیار و یا بسبب ضعف و سستی یا بسبب خشم و قهر :
گفت چون چشمش کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود.مولوی.
- کلاغ پیسه؛ کلاغ سیاه و سفید رنگ.
- گاوپیسه؛ گاو ابلق. گاوی با نشانهای سفید :
سپهدار توران ازآن بدتر است
کنون گاو پیسه بچرم اندر است.فردوسی.
دگر گفت آن گاو پیسه کدام
که هستش جهان سربسر چارگام.اسدی.
روز و شب دیده دو گاوپیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده اند.
خاقانی.
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس
گاوپیسه گرد روغنخانه گردان آمده.خاقانی.
- مارپیسه؛ مار دورنگ. ارقم.
|| (اِ) پیس. مرضی که تن از نشانهای سیاه و سپید دورنگ گردد. ابرص. || (ص) مبروص. (غیاث). || (اِ) زر نقد و بدین معنی مشترک است در هندی و فارسی. (غیاث) :
کله پز را پیسه دادم کله ده، او پاچه داد
هر که با کم مایه سودا میکند پا میخورد.
وحید.
- پیسه بودن کسی؛ با او نفاق و دوروئی و دورنگی ورزیدن :
چنین داد پاسخ بدو [ هومان ] پهلوان [ رستم ]
که ای نامور گرد روشن روان
بزرگان که از تخمهء ویسه اند
دورویند و با هر کسی پیسه اند.فردوسی.
.
(فرانسوی)
(1) - Panache
پیسه شدن.
[سَ / سِ شُ دَ] (مص مرکب)اَبلق و دورنگ شدن. ابلق گردیدن. پیس شدن.
پیسه کردن.
[سَ / سِ کَ دَ] (مص مرکب)ابلق کردن. دورنگ ساختن. بدو رنگ کردن. پیس کردن :
رایت دولت چنان فراخت که ابری
پیسه ندانست کرد سایهء آنرا.ابوالفرج رومی.
عدل تو سایه ای ست که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن آن نیست در شمار.انوری.
پیسه گاه.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گسگرات بخش صومعه سرای شهرستان فومن. واقع در 23هزارگزی شمال باختری صومعه سرا. کنار شوسهء صومعه سرا به سیدشرفشاه. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 263 تن سکنه. گیلکی زبان. آب آن از رودخانهء شاندرمن. محصول آن برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و مکاری. راه آن مالرو است و به وسیلهء قایق به قراء کناره و بندر انزلی توان رفت. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
پیسه موی.
[سَ / سِ] (ص مرکب)دوموی. دارای موی سپید و سیاه. جوگندمی. اشمط. شمطاء. (زمخشری).
پیسی.
[ ] (ص نسبی) منسوب به پیس. || (حامص) پیس بودن. || (اِ) بیماریی که بر اثر آن لکه های سپید در بدن پدید آید و آن را خلنگ و ابلق و خالدار کند. برص. بهق. وضح. (منتهی الارب) :
ریشش رداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی، نه از شکار.
سوزنی.
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرده چو گلبرگ کامکار.
سوزنی.
سوء؛ پیسی اندام از فساد مزاج. (منتهی الارب). || در بیت ذیل از ناصرخسرو، کلمهء پیسی مرادف خیانت آمده است :
یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس
که آن برون برد از دل خیانت و پیسی.
(مرحوم دهخدا در حواشی دیوان ناصرخسرو ص686 نوشته اند ظ: خباثت و لبسی).
پیسی.
(حامص) منسوب به پیس ترکی به معنی بد. معاملهء سوء. رفتار سخت بد :
ای آنکه صفات تو بود تابع ذات
بر پیسی تو گواه...(1) است صفات.باقر کاشی.
- پیسی بسر کسی آوردن؛ یا پیسی بسر کسی درآوردن؛ نهایت او را رنج و عذاب دادن و بیشتر بگفتارهای زشت. با او رفتاری سخت خشن کردن. آزار رساندن وی را: پیسیی سر او آورده که مگو و مپرس؛ رفتاری سخت زشت و ناهنجار با او کرده چنانکه بگفتن نیاید. پیسیی بر سرش آوردم که اگر بالای ماست بگذاری سگ نمیخورد؛ یعنی بلایی عظیم بر سرش آوردم و سخت خفیف کردمش. (از آنندراج).
(1) - ظ. در اینجا کلمه ای ساقط شده است.
پیسیار.
(اِ) بیسیار. سرشک. قاروره. تفسره. آب. دلیل. پیشیار :
بر روی پزشک زن میندیش
چون گشت درست پیسیارت(1).
(1) - ن ل: پیشیارت. رجوع بکلمهء پیشیار و پیشاب شود.
پی سی اوود.
[او، وَ دَ] (اِخ) نام محلی که بنا بر سنگ نبشتهء بیستون و آنچنان که داریوش بزرگ گوید گئوماتای مغ از آنجا برخاسته است. (ایران باستان ج1 ص532).
پیسیدیان.
(اِخ)(1) نام مردم ساکن پیسیدیه، محلی در آسیای صغیر. (رجوع به مجلدات سه گانهء ایران باستان شود).
(1) - Pisidiens.
پیسیدیه.
[دیَ] (اِخ)(1) یکی از توابع آسیای صغیر واقع در شمال پمفیلیه و از شهرهای آن یکی انطاکیه است. و برای تمیز میان این انطاکیه و انطاکیهء سوریه این را انطاکیهء پیسیدیه گفتندی. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به ایران باستان شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیسیدیا، نام خطهء قدیم به آناطولی که از سوی شرق بخطهء ایسوریا و کیلیکیا، و از جانب جنوب بخطهء پامفیلیا و از طرف مغرب بخطهء لیکیا و از جهت شمال بخطهء فریجیا محاط و محدود میباشد. اراضی آن کوهستانی و اهالیش جسور و سلحشور بوده اند و نه ایرانیان و نه مقدونیان هیچکدام تسلط کامل بر اینان پیدا نکرده بودند اما بالاخره زیر دست رومیان شدند و در این دوره ابتدا جزو پامفیلیا بود و سپس به شکل یک ایالت جداگانه درآمد و آق شهر که به آنطیوخیا معروفیت داشته است مرکز وی شد. (منتهی الارب).
(1) - Pisidie.
پیش.
(اِ) ضمه و تلفظ آن «اُ» باشد. ضمّ (حرکت). رفع (اِعراب). یکی از سه حرکت حروف، دو حرکت دیگر زبر یا فتح و زیر یا کسر است. نیز رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج3 ص55 فصل تاریخ حرکات حروف شود.
- پیش دادن؛ مضموم خواندن. رجوع به پیش دادن شود.
پیش.
(اِ) برگ درخت خرما. (جهانگیری). برگ خرما (لغت بلوچ در چاه بهار و نیک شهر). شاخ درخت خرما. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بگفتهء رشیدی لیف خرما، اما در اکثر نسخ پیشن و پیشند است. (انجمن آرا). عباب. || پیس. (برهان). خرمای ابوجهل. (برهان).
پیش.
(اِ) نام هر یک از چهار دندان که دو بر بالا و دو به زیر است در پیش دهان و آنرا به تازی ثنیه و جمع آنرا ثنایا گویند.
پیش.
(پسوند) مزید مؤخر امکنه: آسیاب پیش. بیه پیش و بیه پس (از کلمهء «بیا» فعل امر آمدن و «پیش»)، نام دو قسمت گیلان. رجوع به بیه پیش و بیه پس شود.
پیش.
(ص) عاقل و خردمند. (برهان).
پیش.
(اِ) قُبُل. مقابل پس، دُبُر. مقابل پشت. || بخش قدامی. مقابل قسمت خلفی از چیزی :
بدرد همی پیش پیراهنش
درخشان شود آتش اندر تنش.فردوسی.
عقوة، ساحة؛ پیش در. کاثبة؛ پیش شانه جای اسب. هجنع؛ موی پیش سر رفته. وصید؛ پیش آستانهء در. حوزمة؛ پیش بینی. کنثرة الحمار؛ پیش بینی خر. قادمة؛ پیش پالان. خطم؛ پیش بینی و دهن ستور. جؤشوش؛ پیش سینه. (منتهی الارب).
پیش.
(اِ) ساحل. کنار :
بیامد تهمتن به توران زمین
خرامید تا پیش دریای چین.فردوسی.
ز خرگاه تا پیش دریای چین
ترا بخشم و گنج ایران زمین.فردوسی.
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین.فردوسی.
به گستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچقار تا پیش دریای چین.فردوسی.
ز هیتال تا پیش رود ترک
به بهرام بخشید و بنوشت چک.فردوسی.
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی.فردوسی.
ازین مرز آباد ما بگذریم
سپه را همی پیش دریا بریم.فردوسی.
دگر گفت کای نامور رای هند
ز دریای قنوج تا پیش سند.فردوسی.
ز کشمیر تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد.فردوسی.
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید.فردوسی.
|| کنار. پایِ. بُنِ. پیشِ کوه؛ پای کوه:
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز.فردوسی.
- پیش دشت؛ کنار :
چو یک پاس از تیره شب درگذشت
خروش چلب آمد از پیش دشت.فردوسی.
|| یکی از نهایتهای طول را پیش نام است و دیگری پس. (التفهیم بیرونی). || زیر. پایین. فرود :
بماندند سر پیش [ بزرگان ] بر پای بر
چو دیوانه گشتند بر جای بر.فردوسی.
خجل گشتشان دل ز کردار خویش
فکندند یکسر سر از شرم پیش.فردوسی.
چون خواجه از من بشنود سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی).
سران سپه سر کشیدند پیش
که ریزیم در پای تو خون خویش.نظامی.
کمربندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هرحرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد.
سعدی.
بنفشه وار نشستن چه سود سر در پیش
دریغ بیهده خوردن بدان دو نرگس مست.
سعدی.
دل منه بر جهان که دور بقا
می رود همچو سیل سر در پیش.سعدی.
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست.
سعدی.
رجوع به پیش افکندن (سر) و پیش کشیدن (سر) شود. || بر. بالا. از حد طبیعی تجاوز کرده و به مجاور درآمده :
پستانکتان شیر بچه دار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار.
منوچهری.
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرما بنان پهن فرق سری.منوچهری.
و رجوع به پیش آوردن شود.
پیش.
(ق) جلو. نزدیک. قریب. نزدیکتر. به فاصلهء کمتر از کسی یا چیزی :
سر دست بگرفت و پیشش کشید
از آنجایگه پیش خویشش کشید.فردوسی.
گرفتند بازوش با بند تنگ
کشیدند از جای پیش نهنگ.فردوسی.
امیر فرمود، غلامان را تا پیشتر رفتند. (تاریخ بیهقی) . پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیرداد. (تاریخ بیهقی). بونصر پیش دست امیر بود و دیگر حشم در پیشتر. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی) . گفت پیش میا می افتی، آنقدر رفت که از آنطرف (از آنسو) افتاد. || (به اضافت و بی اضافت) نزد. نزدیک. مقابل غیاب و غیبت. پهلویِ. عند. بَرِ. برابر. در بر. حضور. در حضور. در خدمت :
گفت فردا بکشم او را(1) پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.رودکی.
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.رودکی.
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هر کس ترا آفرین.ابوشکور.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.ابوشکور.
یکی زردشت وارم آرزو خاست(2)
که پیشت زند را برخوانم از بر.دقیقی.
همان پرگناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند.فردوسی.
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور به درگاه شاه آمدند.فردوسی.
فرستاده گویازبان بر گشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.فردوسی.
بدین داوری پیش داور شویم
به جائی که هر دو برابر شویم.فردوسی.
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.فردوسی.
چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان
به پیش پدر بر، کمر بر میان.فردوسی.
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش سپهدار بر برز کوه.فردوسی.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر.فردوسی.
نه نیکو بود دست آورده پیش
تهی بازگردانی از پیش خویش.فردوسی.
چنین گفت پس شاه با اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر.فردوسی.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر گشسب.فردوسی.
به پیش تو با جان بکوشم به جنگ
چو یابم رهائی ز زندان تنگ.فردوسی.
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست.فردوسی.
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیششان نرّه شیر آمده ست.فردوسی.
ترا زین سخن شاد باید شدن
به پیش جهاندار باید شدن.فردوسی.
بفرمود تا پیش آزادگان
ببستند گردان لشکر میان.فردوسی.
چو ایرانیان را دل آمد بجای
ببودند در پیش یزدان بپای.فردوسی.
ز دادار نیکو دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن.فردوسی.
که رو پیش طلحند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی.فردوسی.
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پراندیشه دل، پر ز گفتار سر.فردوسی.
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین.فردوسی.
بفرمود تا پیش او آورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند.فردوسی.
کزآن پس که من پیش خسرو شدم
به مشکوی زرین او نو شدم.فردوسی.
ز درگاه یکسر به پیش قباد
از آن کار بیداد کردند یاد.فردوسی.
پس اندر نوشتند چینی حریر
ببردند با مهر پیش وزیر.فردوسی.
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار.فردوسی.
ز پیش پشنگ آمد افراسیاب
دلی پر ز کینه، سری پر شتاب.فردوسی.
چو از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس.فردوسی.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب
بیاوردش از پیش افراسیاب.فردوسی.
همه مهتران پیش موبد شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند.فردوسی.
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند.فردوسی.
بدو گفت قارن که ای شهریار
که آید به پیش تو در کارزار.فردوسی.
چرا تازیان آمدی پیش من
در آن جنگ دیدی کم و بیش من.فردوسی.
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس.فردوسی.
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند.فردوسی.
همه گنج بی رنج در پیش تست
همه شادمان بی کم و بیش تست.فردوسی.
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی
همه رازها پیش مادر بگوی.فردوسی.
به پیشم بدینسان سخنها مگوی
نبینم کسی کایدم روبروی.فردوسی.
همه گنج من سر به سر پیش تست
تو جاوید شادان دل و تندرست.فردوسی.
بگفت این و برخاست پس پیلتن
دژم گشته در پیش آن انجمن.فردوسی.
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.فردوسی.
پس آن نامهء رای پیروز بخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت.فردوسی.
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش.فردوسی.
ز پیشش بشد پهلوان شادمان
همه نیک بودش به دل در گمان.فردوسی.
که از بهر من بر نخیزی ز گاه
به پیشم پذیره نیایی به راه.فردوسی.
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش.
فردوسی.
ده و دو هزار آنکه خویش منند
همیشه کمر بسته پیش منند.فردوسی.
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگجوئیم از ایرانیان.فردوسی.
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون.فردوسی.
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامه ای شاه ایران به دست.فردوسی.
وزآن پس بباشم به پیشش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای.فردوسی.
به هر سو همی رفت با رهنمای
منادی گری پیش او در بپای.فردوسی.
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادروان.منجیک.
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.غضائری.
به پیشش بغلتید وامق به خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.عنصری.
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم.فرخی.
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان.فرخی.
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم.
فرخی.
پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند(3)
زآن زمان باز هنوز این دل من پرهسر است.
لبیبی.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
هر کجا یابی ازین تازه بنفشهء خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری.
هرهء نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تله مسکه.حکاک.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت به جان و سر سلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی). و اکنون به عاجل العال فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی) . بوسهل گفت چندان بود که پیش ملک کس نبود، چون تو خداوند آمدی مر او مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما به کاری با ندیمان ما پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). چون به در سرای افشین رسیدم جملهء حجاب و مرتبه داران پیش من دویدند. (تاریخ بیهقی).
سزاوار جان بداندیش تو
ببینی چه آرم کنون پیش تو.اسدی.
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی.اسدی.
تا به پیش یکی دگر فاسق
پیش بهتر رودت فسق و فجور.ناصرخسرو.
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش میاور.
ناصرخسرو.
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.ناصرخسرو.
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری.
سوزنی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش.نظامی.
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست.نظامی.
پیش تو از نور موافق ترند
در پست از سایه منافق ترند.نظامی.
پیش همه نیکنامی اندوز.نظامی.
هر که دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد.سعدی.
هر آن کس که عیبش نگویند پیش
هنر داند از جاهلی عیب خویش.سعدی.
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن.سعدی.
گرم عیب گوید بداندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من.سعدی.
واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست.سعدی.
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم.
سعدی.
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد در حق من گواهی داد. (گلستان). یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان).
-امثال: چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.
مولوی.
آدم حسابش را پیش خودش می کند.
حساب خودت را پیش خودت بکن.
- از پیش؛ از حضور. از نزد :
فرستادگان سپهدار چین
ز پیش جهاندار شاه زمین...فردوسی.
- پیش او رنگی ندارد؛ یعنی با او برابری نمی تواند کرد. (آنندراج).
- پیش خودت بماند؛ یعنی به کسی باز مگوی.
|| زی. سوی. جانب. عند :
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست.نظامی.
|| به قیاس، در مقام مقایسه؛ پیش فلان. قیاس به فلان :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.رودکی.
ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک.عنصری.
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او.
سعدی.
|| پیشِ؛ به عقیدهء. در نظر. نزد :
سراسر جهان پیش او خوار بود.فردوسی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفترست.طیان.
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار. (از آفرین موبد موبدان شاهان ساسانی را) (از نوروزنامه منسوب به خیام).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلان است در شب تاری.سعدی.
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل.سعدی.
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.مولوی.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست.مولوی.
دمی پیش دانا به از عالمیست.؟
|| مجازاً، مذاق :
گفت جوع از صبر چون دو تا شود
نان جو در پیش من حلوا شود.مولوی.
|| غالب. (انجمن آرا).
- پیش از کسی یا چیزی بودن، یا از کسی -پیش بودن؛ بر او مقدم بودن. بر او برتری داشتن.
|| مقدم. برتر :
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگان به کبریا در، پیش.انوری.
|| مقابل. در مقابل. در جلو. مواجه. برابر. در برابر. روبروی. پیش روی. مقابل و پشت سر. برابر چشم :
چون جامهء اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.رودکی.
صف دشمن ترا ناستد پیش
گر همه آهنین ترا باشد.شهید.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.خسروی.
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز و شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
چو خوان نهاد نهاری فرو نهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چویشمه بی چربو.
منجیک.
دگر گور بنهاد در پیش خویش
که هر باره گوری نهادی به پیش.فردوسی.
بدان مرد داننده اندرز کرد
همی خواسته پیش او ارز کرد.فردوسی.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.فردوسی.
همی گشت در پیش گردان چین
به سان یکی کوه بر پشت زین.فردوسی.
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندر آید نشیب.فردوسی.
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.فردوسی.
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
ز کینه جهان پیش چشمش سیاه.فردوسی.
بد آمد بر ایشان ز گفتار بد
بد آید به پیش بد از کار بد.فردوسی.
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین.فردوسی.
از ایران سواران پرخاشجوی
همه خسته بودند در پیش اوی.فردوسی.
بسر برش تاج و کمر بر میان
سپه پیش و در دست تیر و کمان.فردوسی.
چرا سرکشی می کنی پیش من
مگر می ندانی کم و بیش من.فردوسی.
به زاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بداندیش من.فردوسی.
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست.فردوسی.
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی بر چپ و گاه پیش بنه.فردوسی.
پذیره بیامد به پیشش به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ.فردوسی.
مرا خود به گیتی نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود. فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.فردوسی.
چو رستم شنید این سخن خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.فردوسی.
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نام آوران و ز گردان شاه.فردوسی.
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست بر پیش ما رزمگاه.فردوسی.
نهادند دینار و گوهرش پیش
بپرسید رودابه از کم و بیش.فردوسی.
ازو دیو سیر آید اندر نبرد
چه یک مرد پیشش، چه یک دشت مرد.
فردوسی.
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش.فردوسی.
چو گفتار فرزند بشنید شاه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.عسجدی.
مکن ای دوست به ما بد نتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و به کنجی منشین.
فرخی.
هیچ سائل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال.
فرخی.
به کوه درشد و اندر نهالگه بنشست
فیلک پیش و به زه کرده نیم لنگ و کمان.
فرخی.
برجاس او به سربر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
آمدن امیر مؤید به سیستان و شارستان حصار گرفتن بهاءالدوله پیش وی. (تاریخ سیستان). خالد... نام بدر از خطبه برافکند و خویشتن را خطبه کرد و سپاه بدر پیش وی آمد و حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). زنبیل سپه آورد اندر پیش وی و با عبیدالله سپاهی بزرگ بود، حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). پیش امیرمسعود زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کس از غلامان... وی را یاری دادی. (تاریخ بیهقی). و هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی).
پیش جان تو سپر کرده ست ایزد تنْت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر.
ناصرخسرو.
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر.ناصرخسرو.
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد جوشن و خود.
ناصرخسرو.
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها.
ناصرخسرو.
چو تو سالار دین و علم گشتی
شود دنیادهی پیش تو ناچار.ناصرخسرو.
بفرمود تا تخت او را بر بالای آن کوشک نهادند و پیش کوشک میدانی چهار فرسنگ خالی کردند. (قصص الانبیاء). پیش خویش زنبورخانه ای دید. (کلیله و دمنه). همهء نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. (کلیله و دمنه). و هر گاه متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مفاتیح آن را به نظر بصیرت بیند و عواقب عزیمت پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
به پیش کس از بهر یک خندهء خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم.خاقانی.
شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع فکرت ز پیشم.نظامی.
چون که شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید ازومان یادگار.مولوی.
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست.سعدی.
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش.سعدی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پردهء پندار در پیش.سعدی.
مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش.
سعدی.
پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید.
سعدی.
به پیش آینهء دل هر آنچه می دارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.حافظ.
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.حافظ.
|| در برابر. در مقابل (از لحاط زمان). در آینده :
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج.فردوسی.
که امروز روزی بزرگ است پیش
پدید آید اندازهء گرگ و میش.فردوسی.
شما را همه رنج پیش است و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز.فردوسی.
چنین است و کاری بزرگ است پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش.
فردوسی.
دیگران رفتند و ما هم می رویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست.
احمد ژنده پیل.
دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمن از پس. (سعدی). || جلو. مقدمه. قدام. اَمام. (منتهی الارب). مقدم. (لغت ابوالفضل بیهقی). مقابل پس و دنبال و خلف و وراء(4). (منتهی الارب) (دهار) :
به دم لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش بهرام و کیوان.دقیقی.
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.فردوسی.
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از نعل اسب.فردوسی.
برآمد خروشیدن نای و کوس
به پیش اندر آمد سپهدار طوس.فردوسی.
نیابند مر یکدگر را به تگ
دوان همچو نخجیر از پیش سگ.فردوسی.
همی رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه.فردوسی.
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
به پیش اندرون پهلوانی سترگ.فردوسی.
به پیش سپاه اندرآمد دلیر
بغرید برسان غرنده شیر.فردوسی.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی دراز است پیش اندرون.فردوسی.
نشستند بر زین به فرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه.فردوسی.
چو ارجاسب آن دید آمد به پیش
ابا نامداران و مردان خویش.فردوسی.
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.فردوسی.
سر نامدارن جنگیش کرد
که پیش صف آید [یلان سینه] به روز نبرد.
فردوسی.
سپهبد نشست از بر اسب گیو
همی رفت پیش اندرون گیو نیو.فردوسی.
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راه جوی.فردوسی.
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش.فردوسی.
همی گشت، بر لب برآورده کف
همی تاخت، از قلب تا پیش صف.فردوسی.
نشست از بر اسب سالار نیو
پیاده همی رفت از پیش گیو.فردوسی.
شتر بود پیش اندرون پنجصد
همه کرده آن رسم را نامزد.فردوسی.
چو بشنید کآمد پس او سپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه.فردوسی.
ز گرد اندرآمد درفش سیاه
سپهدار ترکان بپیش سپاه.فردوسی.
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون.فردوسی.
به راه رایت او پیشتر بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم.فرخی.
برکرده پیش جوزا و زپس بنات نعش
این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن.
عسجدی.
حاجیان... می رفتند پیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان.اسدی.
و هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ساره با جعفر بنشستی. (تاریخ برامکه). سنبک؛ پیش و مقدم هر چیزی. (منتهی الارب).
- به پیش؛ (اصطلاح نظامی) فرمانی دسته ای از سپاهیان را که به طرف مقابل خویش در حرکت آیند. دستور فرمانده سپاه یا دسته ای از سپاهیان که به سوی جلو گام بردارند.
|| (ص، اِ) قائد. پیشرو :
بدو گفت گودرز، پرمایه شاه
ترا پیش کرد او بدین بر سپاه.فردوسی.
رجوع به پیشرو و رجوع به پیش کردن شود. || (اِ) مقدمه را نیز گویند چنانکه گویند پیش را دانستی. ارادهء آن باشد که این مقدمه را دانستی. (آنندراج). || (ق) قبل. پیش از. پیش که. مقدم بر. پیش از آنکه. قبل از آنکه(5). زودتر از آنکه. جلوتر از آنکه :
توشهء خویش زود ازو بربای(6)
پیش کآیدْت مرگ پای آگیش.رودکی.
پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم.
منوچهری.
پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته آید روزی سیرکرد و قصد هرات داشت. (تاریخ بیهقی). پیش از آنکه نامهء ما (مسعود) بدو (به آلتونتاش) رسد، حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده. (تاریخ بیهقی). زود پیش باید گرفت تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود محتال و گربز، پیش از آنکه در پیش فور آید حیلتی ساخت. (تاریخ بیهقی). امیر پیش از آنکه حرکت کرده بود ابوالحسن خلف را... استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی). بوسهل پیش، تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص319).
زآن پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد.
سوزنی.
بسیار چو توروند و بسیار آیند
بربای نصیب پیش کت بربایند.خاقانی.
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم.خاقانی.
پیش کآن گوهر تابنده به تابوت کنید
تاب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید.
خاقانی.
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیودلی کن بدزد از فلک این یک دو دم.خاقانی.
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.خاقانی.
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزآن پیش کافکندی افتاده ام.نظامی.
ازآن پیش بس کن که گویند بس.سعدی.
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم.سعدی.
خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.(گلستان باب8).
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندندرخت.سعدی.
|| فجر. سحر. پیش از سپیده دم. (دهار). ثمل؛ طعام خوردن پیش از نوشیدن شراب. (منتهی الارب). || قبل(7). (منتهی الارب). سابق. درگذشته. به روزگار گذشته. به عهد ماضی. به عهد متقدم. مقابل بعد. دون. (منتهی الارب). سابقاً. قب. پیشتر. از پیش؛ از زمان سابق. پیش از کسی یا چیزی؛ مقدم بر او. سابق بر او. روزگاری جلوتر از او. قبل از او یا آن :
دریغ فرّ جوانی و عزّ اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ.
شهید بلخی.
که او پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد.فردوسی.
پدر مر ترا پیش ما را سپرد
و زآن پس شد و نام نیکی ببرد.فردوسی.
یکی کاروان شد که کس پیش از آن
ندید و نبد خواسته بیش از آن.فردوسی.
گناهی که باشد کم و بیش ازین
نه بدتر بود آنکه بُد پیش ازین.فردوسی.
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از آن خود نکرد از مهان.
فردوسی.
نه تا چند ماه و نه تا چند روز
که پیش از تو اندیشه شد کینه توز.
فردوسی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی. فردوسی.
راست چون بهر صید خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.بونصر طالقان.
هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش
آنهمه ایزد ترا بداد و ازآن بیش.منوچهری.
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسائل.منوچهری.
همان که بود ازین پیش شاد گونهء من
کنون شده ست دواج تو، ای بدولی فاش.
عسجدی.
بسی خسرو نامور پیش ازو
شدستند زی بندر شاریان(8).دیباجی.
و حرب کردند از پیش نماز دیگر تا وقت برآمدن... (زین الاخبار). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند. (تاریخ بیهقی). پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ (تاریخ بیهقی). چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است و پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی). امیر به بلخ رفت و آن حالها که پیش ازین راندم تمام گشت. (تاریخ بیهقی). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام. (تاریخ بیهقی) .
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
پانصد سال پیش ازین بودم
پانصد سال بعد ازین باشم.خاقانی.
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش.نظامی.
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان.مولوی.
همین نقش برخوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش. سعدی.
پیش ازین طایفه ای بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع. (سعدی).
- از پیش؛ در قدیم. درسابق :
به گردوی من نامه ای کرده ام
هم از پیش تیمار او خورده ام.فردوسی.
از آن گشت شادان دل شهریار
که دشمن شد ازپیش بی کارزار.فردوسی.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان.فردوسی.
هم از پیش، نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی.اسدی.
- از پیشِ (به اضافت)؛ از قبلِ. مقدم بر. (زپیش مخفف آن):
زپیش عاشقی بودم توانا
به کار خویشتن بینا و دانا.(ویس و رامین).
احمد ایشان را فرود آورد و آنچه از پیش مرگ خوارزمشاه ساخته بود... به او گفت. (تاریخ بیهقی) .
|| قبلا. ابتداءَ : پیش قصهء این تضریب بشرح بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص319). || اول. نخست :
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش.فردوسی.
که گر او نشستی بخون دست پیش
نگه داشتی دین و آئین و کیش
نکردی بخون سرخ ریش سپید
نگشتی ز بوم و ز بر ناامید.فردوسی.
همان طوس نوذر از آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.فردوسی.
|| (ص) آنکه حق تقدم دارد در بازی، قبل از پی پیش. سردو [ بفتح دال ] (در تداول مردم قزوین. و پی پیش را در آن شهر «پشتِ سر دو» گویند). || (ق) مقدم. بر. برتر به مقدار و مرتبت. سابق به قدر و مکانت. متقدم :
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم.فرخی.
گویی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست پیش ز محمود.
منوچهری.
جوابش داد کز کسهای شاهم
به درگاهش ز پیشان سپاهم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| (ص) سابق. سبقت گرفته. مقابل متأخر. مقابل لاحق. جلوتر :
ز مهدی گرچه روزی چند پیشی
بکش دجال خود مهدی خویشی.
پوریای ولی.
|| (ق) قبل. زمانی زودتر از زمان معهود. زودتر از موعد مقرر :
حاسدم بر من همی پیشی کند وین زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین.
منوچهری.
وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش
جشن سده طلایهء نوروز و نوبهار.
منوچهری.
کم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی.
بابا افضل.
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.سعدی.
-پس و پیش (از لحاظ مکان)؛ جلو و عقب. مقدم و مؤخر. برابر و دنبال. دم و دم. اَمام و وراء قدّام و خلف. روبرو و پشت سر. قیدوم. قیدام. (منتهی الارب) :
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه.فردوسی.
به ره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.فردوسی.
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خود کامه دید.
فردوسی.
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش...
منوچهری
تا به پیش و به پس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم.سوزنی.
|| کلمهء پیش مؤخر بر حرف اضافهء «از» آید مستق، در حالت اضافه و افادهء معانی خاص کند چون:
- از پیش؛ در پیش. در مقابل. در زمان آینده :
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.فردوسی.
- از پیشِ؛ در پیشِ. در برابرِ. برابرِ. روبروی :
شکفت لاله تو زیفال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیفال.رودکی.
- || از پیشِ؛ در مقدمهء. در جلو :
ورا دید از پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش.فردوسی.
به لشکرگه آوردش از پیشِ صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف.فردوسی.
-از پیش خویش؛ برابر روی خویش. مقابل شخص خود : شمشیرها از میانهء نی بیرون کردند و قصد او کردند بالشی از پیش خویش سپر کرد و او را جراحات بسیار کردند. (تاریخ سیستان).
-امثال: پیش آتش است و پس دریا؛ در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتد و او را هیچ چاره و گزیر نماند. (از آنندراج). || (ص) مؤخر و مقدم. سابق و لاحق (از لحاظ زمان) :
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی.
منوچهری.
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.نظامی.
|| و نیز کلمهء پیش و حرف اضافهء از با کلمات و مصادری ترکیب شوند و افادهء معانی خاص کنند چون:
- از پیش برداشتن؛ از مقابل و پیش روی برگرفتن :
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار.
پوریای ولی.
- || گریزاندن. منهزم کردن: به یک حمله صف دشمن را از پیش برداشت.
- || از بن برکندن.
- از پیش بردن چیزی؛ کامیاب گشتن و غالب آمدن و پیروز بگشتن :
دگر به یار جفاکار دل مده سعدی
نمی دهیم و به شوخی همی برند ازپیش.
سعدی.
هر آنک استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد، از پیش برد.سعدی.
او اناالحق گفت و کار از پیش برد.؟
- از پیش بشدن؛عف. شجو. عتق؛ از پیش بشدن اسب. (تاج المصادر بیهقی).
- از پیش بشدن؛ عف. شجو. عتق؛ از پش بشدن است. (تاج المصادر بیهقی).
- از پیش پای کسی برخاستن؛ به تعظیم او برخاستن. (غیاث) :
ما خویش را سبک پی دنیا نکرده ایم
از پیش پای باد نخیزد غبار ما.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش پیش؛ ترجمهء قدام است، یعنی پیش پیش. قبل :
آنرا که پیر و دل روشن زبان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش چیزی رفتن؛ ترک آن کردن. از آن شانه خالی کردن. پهلو تهی کردن آنرا :
چون هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نواِرادت نه که از پیش غرامت بروم.سعدی.
بوص؛ از پیش کسی برفتن. (از منتهی الارب).
- از پیش خود؛ بی اشارت غیر. بخودی خود. از پیش خود گرفتن چیزی. پرداختن و مشغول شدن به آن بی اشارت دیگری :
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا.
قدسی (از آنندراج).
- از پیش داشتن؛ راهنما و پیشرو ساختن :
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهء خویش ریش.فردوسی.
-از پیش رفتن؛ میسور بودن. کفایت شدن. روا گشتن :
ترا که هر چه مراد است می رود از پیش
ز بیمرادی امثال ما چه غم دارد.سعدی.
- از پیش کسی نرفتن یا از پیش نرفتن کاری -کسی را؛ قادر بر آن نبودن یا نشدن :
چون خدا می خواست از من صدق زفت
خواستش چه سود چون پیشش نرفت.
مولوی.
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش وگر می نرود.سعدی.
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود.حافظ.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوهء رندی و مستی نرود از پیشم.حافظ.
- از پیش رفتن حرف؛ کنایه از سبز شدن حرف. بر کرسی نشستن حرف :
ره بی دلیل کم نکند کاروان عقل
در وادیی که حرف من از پیش می رود.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش کسی بودن؛ از آنِ او بودن. برای او بودن. او را بودن :
اگر باز بینم ترا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کز اوی ست امید و باک.فردوسی.
- از پیش کسی و از بر کسی؛ از طرف او بی تحریک و تعلیم غیر :
دل ما این همه بیداد ز تو چشم نداشت
نیست از پیش خود البته به ایمای کسی.
عالی (از آنندراج).
|| و نیز کلمهء پیش و حرف اضافهء «در» با کلمات مصادری ترکیب شود و افادهء معنی خاص کند چون: در پیش داشتن؛ عرضه کردن. اظهار داشتن. در معرض قرار دادن :
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد.نظامی.
- در پیش داشتن مهمی یا کاری؛ با آن مواجه بودن :
مهمی که در پیش دارم برآر
و گرنه بخواهم ز پروردگار.سعدی.
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم.سعدی.
-در پیش شدن؛ تقدم. (زوزنی). اسناف. (منتهی الارب).
- در پیش کردن؛ تقدیم. تقدمه. (زوزنی).
-در پیش گرفتن (چیزی)؛ بدان پرداختن. وجههء همت ساختن :
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش و گر می نرود.سعدی.
-در پیش نهادن؛ عرضه کردن :
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند.
سعدی.
|| و همچنین کلمهء پیش و پیشاوند «فرا» با مصادری ترکیب شود چون:
- فرا پیش داشتن؛ برابر آوردن. در عرضه گه قرار دادن :
متاعی که در سلّهء خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت.نظامی.
|| و نیز کلمه پیش مؤخر بر کلمات دیگر آید و به تنهائی یا با مصادری به کار رود چون:
- دست پیش داشتن کسی را؛ ممانعت او کردن :
گفت خاموش هر آنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش.
سعدی.
(1) - ن ل: گفت فردا نشتر آرم.
(2) - ن ل: آرزویست.
(3) - ن ل: پیش من شعر یکی بار یکی دوست بخواند.
.
(فرانسوی)
(4) - Devant .
(فرانسوی)
(5) - Avant que (6) - ن ل: توشهء جان خود ازو بردار.
.
(فرانسوی)
(7) - Precedemment (8) - ن ل: شدستند تا ساری و ساریان.
پیش آب.
(اِخ) نام بلوکی در شرق دریاچهء زره به سیستان. به روزگار قدیم آنرا پیش زره میخواندند. (تاریخ سیستان ص297 ح و 378 ح). و رجوع به پیش زره شود.
پیش آخور.
[خُرْ] (اِخ) دهی از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری کدکن. سر راه مالرو عمومی کدکن. دامنه - معتدل، دارای 119 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن و تریاک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
پیش آگهی.
[گَ] (اِ مرکب)(1) در اصطلاح بانکداری، اطلاعیهء مختصری که پیش از سررسید پرداخت بدهی مندرج در سندی از طرف طلبکاری یا بانکی برای بدهکار فرستاده شود. || (اصطلاح مالیه) نامه ای متضمن ارقام درآمد و میزان مالیات یکسالهء هر فرد مشمول مالیات که پس از فرا رسیدن موعد پرداخت ادارهء دارائی برای اطلاع او و به منظور پرداختن مبلغ مالیات مندرج در آن نامه فرستد، خواه مؤدی آن مالیات برآوردی را پذیرد و خواه نپذیرد و در مقام اعتراض برآید. اخطاریه. برگ اخطار.
.
(فرانسوی)
(1) - Preavis
پیش آمد.
[مَ] (ن مف مرکب) پیش آمده. || (اِ مرکب)(1) واقعه. حادثه. قضیه. رویداد. سانحه. عارضه. رویداد. وقعه. نازله. اتفاق. || سلوک و رعایت. (غیاث).
.
(فرانسوی)
(1) - evenement
پیش آمدگی.
[مَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی پیش آمده. آنچه از دیوار و چیزی مانند آن از خط و امتداد مقرر و عادی تجاوز کند. آنچه از امتداد یا جای مقرر بگذرد در زمین یا در فضا و به مجاور خود درآید، چون پیش آمدگی دیواری یا بنائی و یا چون پیش آمدگی آب در خشکی که خلیج باشد و پیش آمدگی خاک در آب که دماغه باشد. عنان. (منتهی الارب). قبل؛ پیش آمدگی سیاههء چشم بر بینی. (منتهی الارب). || برجسته ترشدگی از سابق چون ورم کردگی یا کلانی شکم از آبستنی و فربهی.
پیش آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) نزدیک آمدن. نزدیک شدن. تقدم. (منتهی الارب). به حضور درآمدن. پیش روی آمدن. مقابل آمدن. اقبال. استقبال. (منتهی الارب). جلو آمدن کسی یا چیزی را. به کسی یا چیزی نزدیک گشتن. نزدیک آمدن از جانب مقابل: عرض. (منتهی الارب) (تاج المصادر). تعرض. (دهار) (تاج المصادر). تلقی. (منتهی الارب). انبراء. اعترار. اعتنان. (تاج المصادر). انکباب. طری. مضواء. انکلاث تصدد. قبول. اقادة. اکباب. تکلی. دعسقة. (منتهی الارب) :
میلاو منی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه می لاو(1).
رودکی.
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آید اندر پیش.
خسروانی.
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندرآمد یکی مرغزار.فردوسی.
و زآن پس همه پیش مرگ آمدند
زره دار با خود و ترگ آمدند.فردوسی.
چو ارجاسپ آن دید آمد به پیش
ابا نامداران و مردان خویش.فردوسی.
به پیش آیدم زود نیزه بدست
که در پیشتان نرّه شیر آمده ست.فردوسی.
به پیش افکند تازیان اسب خویش
به خاک افکند هر که آیدش پیش.فردوسی.
بگفت این و بنشست بر جای خویش
خراسان سپهدارش آمد به پیش.فردوسی.
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت، خویش آمدند.
فردوسی.
یکی پهلوان بود نامش گرزم
ز توران سپه پیشش آمد برزم.فردوسی.
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیکبخت.فردوسی.
نیاید ز شاهان کسی پیش تو
جز این بد گهر بی پدر خویش تو.فردوسی.
خدایگانا غزوی بزرگ آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار.
فرخی.
روزگاری پیشمان آمد بدین صنعت همی
هم خزینه هم فسیله، هم ولایت، هم لوی.
منوچهری.
علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود. (تاریخ بیهقی). پیش آمد (آلتونتاش) و خدمت کرد و امیر وی را در بر گرفت. (تاریخ بیهقی). چندانکه رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی). چاکری از خواص خواجه پیش آمدشان سواره و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی) . و مردم از بطالت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان به جنگ پیش نخواهند آمد که رسول می آید. (تاریخ بیهقی) .
بیگنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.
ناصرخسرو.
هر که پیش آیدت از خلق بیوبارد
گر صغار آید یا نیز کبار آید.ناصرخسرو.
روزی پیش آیدت به آخر کان روز
ایزد باشد ترا به حشر نگهدار.ناصرخسرو.
چه داری جواب محمد (ص) به محشر
چو پیش آیدت هان و هین محمد.
ناصرخسرو.
رسولی فرستاد سوی شاه هند و گفت به طاعت پیش آئید. (قصص الانبیاء ص193). سپس قصد صین کرد و ملک صین بی جنگ پیش آمد و مالهای بسیار آورد. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص94).
کوش تا آن نفس که آید پیش
نشود فوت از تو ای درویش.سنائی.
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد.نظامی.
ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش
پیش آید پیش او دنیا و بیش.مولوی.
به کم خوردن چو عادت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.سعدی.
در آن حال پیش آمدم دوستی...سعدی.
آنکس که مرا بکشت بازآمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشتهء خویش.
سعدی.
اگر سرپنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل.
سعدی.
چو پیش آمدش بنده ای رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز.سعدی.
یکی دیدم از عرصهء رودبار
که پیش آمدم بر پلنگی سوار.سعدی.
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش.سعدی.
چو بیرون شد از کاروان یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل.سعدی.
کمربندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد.
سعدی.
هر دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوت بازو بیفکندی. (گلستان). اما اگر دره هولناک پیش آید... زمام از کفش درگسلاند. (گلستان). مشغله بردارند و پیش آمدن نیارند. (گلستان).
قنعت الابل قنوعاً؛ پیش آمد شتر اهل خود را. تکول، انکیال؛ پیش آمدن کسی را به دشنام و ضرب. مخرت السفینة مخراً و مخوراً؛ پیش آمدن کشتی به ادرا درعین روانگی. اسجهرار؛ پیش آمدن باد. اعتراض بسهم؛ پیش آمد او را به تیری. فروق؛ پیش آمدن کسی را دو راهه. عتوک؛ پیش آمدن کسی را به خیر یا شر. تهکم؛ پیش آمدن کسی را به بدی. جنوح؛ پیش آمدن شب به تاریکی. جنش؛ پیش آمدن گروهی سوی گروهی. دغنجة؛ پیش آمدن و پس رفتن. سقط الحر؛ پیش آمدن گرما. قبلت اللیلة قبلا؛ پیش آمدن شب. تقیأت المرأة تقیوءً؛ پیش آمد زن شوی را و انداخت ذات خود را بر شوی. تمهل، مهل؛ پیش آمدن در خیر و نیکوئی. تأرض؛ پیش آمدن چیزی را. کهر، پیش آمدن به ترشروئی کسی را به جهت حقارت و تهاون وی. استقبال. الباب؛ پیش آمدن چیزی. تمطر؛ پیش آمدن باران را. تصدی، پیش آمدن کسی را. اعنان، عنّ، عنن، عنون؛ پیش آمدن چیزی را. (منتهی الارب).
- پیش آمدن کسی را؛ او را رسیدن :
از این پس تو ایمن مخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.فردوسی.
|| حدوث(2). وقوع. اتفاق. روی دادن. اتفاق افتادن. واقع شدن. بظهور آمدن. دست دادن. افتادن. حادث شدن. رخ کردن. واقع گشتن. روی نمودن :
به پیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آنرا نشاید که داریم خوار.فردوسی.
چنین داد پاسخ که گر زین سخن
که پیش آمد از روزگار کهن.فردوسی.
همان دختر آگه بد از کم و بیش
که جم را چه آمد ز ضحاک پیش.فردوسی.
هر آنکس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش.فردوسی.
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاردرشت.فردوسی.
کنون چون مرا آمد امروز پیش
نمایم ز بازو ورا کم و بیش.فردوسی.
مرا سال افزون شد از چارصد
که روزی نیامد مرا پیش بد.فردوسی.
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر
چو رزم آیدت پیش کوپال گیر.فردوسی.
زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر.
لبیبی.
میرابوحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
قصار امی.
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یکروز پیش آید بدان را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
مکن بد با کسی و بد میندیش
کجا چون بد کنی بد آیدت پیش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
علی مکی(3) (از تاریخ بیهقی).
احمد و امیرک را بخواند و گفت مرا چنین حالی پیش آمد و به خود مشغول شدم. (تاریخ بیهقی). غلامان سرائی چنان بی فرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص642 چ ادیب). گفتند ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش آید آنرا پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی) در این اندیشه بود که در جهان هیچکس بدین نوع نبوده است که مرا پیش آمده است. (قصص الانبیاء ص204).
قضای بد نگر کامد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش.نظامی.
ببینم کز آنجا چه پیش آیدم
مگر کار بر کام خویش آیدم.نظامی.
نپندارمت مال مردم خوری
چه پیش آمدت تا به زندان دری.سعدی.
چو آید بکوشیدنت خیر پیش
به توفیق حق دان نه از سعی خویش.
سعدی.
درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانهء یاری بدزدید. (سعدی).
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش.
ازین به نصیحتگری بایدت
ندانم پس از من چه پیش آیدت.سعدی.
چو پرورده باشد پسر در کنار
بترسد چو پیش آیدش کارزار.سعدی.
سعدی قلم به سختی، رفته ست و شوربختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را.
سعدی.
ضمیر مصلحت اندیش هرچه پیش آید
به تجربت بزند بر محک دانائی.سعدی.
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید.
سعدی.
نیکویی کن که مردم نیک اندیش
از دولت و بختش همه نیک آید پیش.
سعدی.
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نوشته آمد پیش.سعدی.
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.سعدی.
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
به مردی که پیش آیدت روشنی.سعدی.
عرض؛ پیش آمدن ناخوشی. (منتهی الارب).
-امثال: هرچه پیش آید خوش آید.
|| ترقی کردن؛ رو بکمال نهادن؛ بهتر شدن: خطش پیش آمده است؛ زیباتر و کامل تر و با اصول خطاطی موافقتر شده است. || از خط امتداد یا حدّ معین تجاوز کردن و به مجاور درآمدن؛ شکم دادن جلو آمدن : این قسمت دیوار پیش آمده است؛ شکم داده است. || برجسته تر شدن از سابق. آماسیدن، ورم کردن چنانکه گلوی بیمار یا شکم زن آبستن از آبستنی مشهود: اندلاع؛ پیش آمدن شکم. (ازمنتهی الارب).
- پیش آمدن الفغده؛ به جزای عمل خود رسیدن :
شیر غژم آورد و جست از جای خویش
و آمد این خرگوش را الفغده پیش.رودکی.
(1) - ن ل: بستان.
.
(فرانسوی)
(2) - Arriver. Survenir (3) - به تصحیح مرحوم دهخدا.
پیش آورد.
[وَ] (ن مف مرکب) پیش آورده. || (اِ مرکب) آنچه پیش از غذای اصلی بر سر سفره آرند از خوردنیهای سبک. پیش آورده(1). پیشپار. رجوع به پیش آورده شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Hors d´auvre
پیش آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب) پیش آوریدن. رجوع به پیش آوریدن شود. || به حضور آوردن. به نزدیک آوردن. به خدمت آوردن. بردن نزد... :
دگر روز بنشست بر تخت خویش
چو دیوان لشکر بیاورد پیش.فردوسی.
هر که را شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی.
منوچهری.
خوردنیها بصحرا مغافصة پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). متظلمان و ارباب رجوع را بخوانید، چند تن پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). آچارهای بسیار از دسترشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). در پیش آوردن (فضل ربیع) فرمان چیست... مثال داد که وی را پیش آرند. عبدالله طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. (تاریخ بیهقی). هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید در پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). سلاح آنچه یافته اند پیش باید آوردن. (تاریخ بیهقی ص114).
دفتر پیش آرو بخوان حال آنک
شهره ازو شد بجهان کربلاش.ناصرخسرو.
|| عرض کردن :
آنکه را کاین سخن شنید ازش
باز پیش آر تا کند پژهش.رودکی.
|| عرضه کردن :
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر به میان شلکا.رودکی.
چنین است آئین گردنده دهر
گهی نوش پیش آورد گاه زهر.فردوسی.
هم اندر زمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن.فردوسی.
به کار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می دادخواهی، داد پیش آر.ناصرخسرو.
زرق پیش آر چو زراق شود با تو
سربه سر باش و همی دار به مقدارش.
ناصرخسرو.
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد
رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود.
سعدی.
کسی آزار درویشان تواند جست لاوالله
که گر خود زهر پیش آری بود حلوای درویشان.
سعدی.
|| نزدیک آوردن. هِوی تفجیل. (منتهی الارب) :
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیک را استیم.خسروی.
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آورد، گاه مهر.فردوسی.
برخیز و فراآی و قدح پرکن و پیش آر
زان باده که تابنده شود زو شب تاری.
فرخی.
ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر
وز نوک قلم دُرّ سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
چون در بگشادند قرص نان جوی و نمک پیش آوردند. (قصص الانبیاء ص99). || آغاز کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن :
نفرمود کس را ز یاران خویش
که آرد یکی پای در جنگ پیش.فردوسی.
کنون رزم کاموس پیش آوریم
ز دفتر به گفتار خویش آوریم.فردوسی.
طلیعهء لشکر دمادم کنید تا لشکر گاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم. (تاریخ بیهقی).
نه دانش باشد آن کس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ.نظامی.
|| از حد معمول جلوتر آوردن چیزی چنانکه به مجاور درآید.
- پیش آوردن شکم؛ کلان ساختن آن بسبب آبستنی یا فربهی. رجوع به کلمهء پیش در معنی برو بالا شود.
|| حاصل آوردن. محصول دادن. نتیجه دادن:
چه چیز است کآن ننگ پیش آورد
همان بد ز گفتار خویش آورد.فردوسی.
یکی شادی آنگه رساند بمرد
که پیش آورد ده غم و رنج و درد.اسدی.
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او.مولوی.
|| ایجاد کردن :
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
قصار امی.
- پیش آوردن پاسخ یا سخن و جز آن؛ اظهار کردن آن. ابراز کردن آن :
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش.
فردوسی.
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون از اندازه بیش.
اسدی (گرشاسب نامه).
یکی بندی ام شکوه آورد پیش.سعدی.
-پیش آوردن چیزی را؛ مقدم آوردن. زودتر آوردن آنرا :
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برترآن پایه بیش.فردوسی.
- پیش آوردن عذر (پوزش) و جز آن؛ تمهید کردن عذر (پوزش) و غیره :
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دلشان به گفتار خویش آورم.فردوسی.
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش.فردوسی.
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری.
منوچهری.
سبیط سالی بخراج خواستن آمد و مهتر غسانیان را نام ثعلبه بود. از وی مهلت خواست و تنگدستی پیش آورد... (مجمل التواریخ و القصص).
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی.سعدی.
-پیش آوردن کسی را؛ بر سر او آوردن :
دلش پر ز اندیشهء شهریار
بدان تا چه پیش آردش روزگار.فردوسی.
چه آورد پیشش بد روزگار
که چون بود با او مرا کارزار.فردوسی.
صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را آنچه کنند آرد پیش.فرخی.
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعب آورد پیش.سعدی.
افراث؛ پیش آوردن کسی را تا هدف ملامت مردم گردد. بکع؛ پیش آوردن کسی را چیزی که ناخوش آید او را. (منتهی الارب).
|| نصیب ساختن :
ز گنج جهان رنج پیش آورد
از آن رنج او دیگری برخورد.فردوسی.
گر بگذرد از تو یک بدش فردا
ناچار از آن بترت پیش آرد.ناصرخسرو.
گهی راحت کند قسمت، گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد، گهی گنج.نظامی.
غریبی که رنج آردش دهر پیش
به دارو دهند آبش از شهر خویش.سعدی.
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری.سعدی.
|| در نظر گرفتن. توجه یافتن :
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا.
ناصرخسرو.
پیش آورده.
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)پیش آوریده. || (اِ مرکب) پیش آورد. پیشپار(1). رجوع به پیش آوردن شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Hors d´auvre
پیش آوریدن.
[وَ دَ] (مص مرکب) پیش آوردن. برابر آوردن. نزدیک آوردن. به حضور آوردن :
یک آهوست خوان را که ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
یکی شاره سربند پیش آورید
شده تار و پود اندرو ناپدید.فردوسی.
رجوع به پیش آوردن شود. || اظهار کردن :
نبایستی تو گفتاری شنیدن
چو بشنیدی به پیشم آوریدن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیش آوریده.
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)پیش آورده. رجوع به پیش آورده شود.
پیش آوند.
[وَ] (اِ مرکب)(1) پیشاوند. مقابل پس آوند.(2) لاحقه. مزید مقدم؛ مزید مقدمی که پیش از کلمه درآید و معنی آن کلمه را دگرگون سازد و آن جز از حرف اضافه باشد چون بر. در. اندر. فرا. فراز. فرو. و جز آن. نیز رجوع به پیشاوند شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Prefixe .
(فرانسوی)
(2) - Suffixe
پیش آونگ.
[وَ] (اِ مرکب) پیش آهنگ. رجوع به پیش آهنگ و رجوع به فرهنگ شعوری ج1 ص329 شود.
پیش آهنگ.
[هَ] (اِ مرکب)(1) پیشاهنگ. (از: پیش و آهنگ، بمعنی کش و کشنده) پیشرو قافله و کاروان و لشکر. آنکه پیش پیش لشکر و قافله رود. (غیاث). مقدمة. (دهار). آنکه زودتر از دیگر کاروانیان یا لشکریان روی به راه نهد و آن اعم است از آدمی یاستور و جز آن. آن استر یا اشتر یا چهار پای بارکش که پیشاپیش رود و هر حیوانی که سرگروه و پیشرو نوع خود باشد. (برهان) :
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیش آهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
برفتن باز می کوشم چه سود است
نیابم ره که پیش آهنگ دود است.نظامی.
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
به پیش آهنگ آن بکران چون حور.نظامی.
چونکه گله باز گردد از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.مولوی.
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب میکن بر شتر تا بانگ میدارد جرس.
سعدی.
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروان سالار پیش آهنگ گرداند.
صائب.
شانی! از فرهاد و مجنون واپسی دون همتی ست
در قطار بُختیان عشق پیش آهنگ باش.
شانی.
نخراز؛ بز پیشرو گله و رمهء گوسفندان و عرب کراز گویند. (برهان). نهاز؛ پیش آهنگ رمه. مئم؛ پیش آهنگ شتران قافله. (منتهی الارب). || پیشاهنگ. نام دسته ای از جوانان که به تربیتی خاص و مرامی مخصوص پرورش یافته باشند. الکشافه(2). رجوع به پیش آهنگی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Eclaireur. Chef de file .(انگلیسی)
(2) - Boy Scout
پیش آهنگ.
[هَ] (اِخ) نام موضعی به استرآباد رستاق. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص127 بخش انگلیسی).
پیش آهنگی.
[هَ] (حامص مرکب) عمل پیش آهنگ. || عمل گروهی از جوانان نیکوکار دارای تعلیمات و عملیات مخصوص و شعارهای مفید.
سازمان پیشاهنگان - خلاصهء تاریخچهء تأسیس پیش آهنگی در جهان: این تشکیلات ابتدا در انگلستان برای یک قسم تربیت اخلاقی و اجتماعی و تمرین صفات و ملکات حمیده مابین جوانانی که تحصیلات ابتدائی خود را طی کرده اند تأسیس گردید و عبارت بود از اردوهای کوچک نظامی که بر اساس اصول نظامی تشکیل شده بود. و علاوه بر مشق نظامی و ورزش و بازی های تفریحی، تعلیمات شدیدی نیز مؤثر در کار و تربیت فوق بودند. قدیمترین مؤسسه ای که از این نوع تشکیل شد در سال1883م. در شهر گلاسکو بود که بریگاد جوانان(1) نامیده می شد، از آن تاریخ به بعد چندین مؤسسهء دیگر ملی به اختلاف در سالهای 1891 و 1899 و بعد از جنگهای ترانسوال در آن مملکت به ظهور رسیدند که بیشتر جنبهء نظامی داشتند. تازه تر از همهء این مؤسسات تشکیلات «جوانان پیش آهنگ بای اسکوت» بود که بدون مشق نظامی برای تربیت جوانان و آشنا کردن آنان به اصول سعی و عمل و اعتماد به نفس و تعاون و معاضدت با یکدیگر تأسیس شد و در حقیقت یک اردوی روحانی و اخلاقی بود همراه اردوهای جنگی و نظامی. مؤسس این اردو یکی از ژنرالهای مهم انگلیسی است به نام سر بادن پاول(2). شعار هر یک از این جمعیتها این است: «وظیفهء خود را نسبت به خدا و وطن خود به جا خواهم آورد. دستگیری و مساعدت با دیگران را به هر قیمتی باشد فروگذار نخواهم کرد. قانون جمعیت را اطاعت خواهم نمود (منظور مواد منش است)». چنانکه گفتیم نخستین بار در سال 1884 بادن پاول به این فکر افتاد که افراد رژیمان خود را اضافه بر فراگرفتن فنون نظامی وادار به یاد گرفتن طریقهء پیش آهنگی نیز بنماید یعنی ابتدا غرائز اخلاقی را در آنان تقویت دهد و بعد به اجرای اصول نظامی بپردازد. وی در سال 1902 کتابی تحت عنوان «راهنمای پیش آهنگی» به رشتهء تحریر درآورد ولی چون این کتاب برای افراد قشونی تألیف گردیده بود برای پسران مناسب نبود، معهذا در مدارس و بعضی مؤسسات مربوط به ترقی پسران این کتاب را در تعلیم بکار میبردند. او در سال 1907 اردوی کوچکی از پسران تشکیل داد و تجاربی از طرز ادارهء پیش آهنگی در آن اردو کسب کرد. ضمناً در سال 1908م. کتاب راهنمای پیش آهنگی را با تجدید نظر کلی برای پسران نوشت و به طبع رسانید و البته در ابتدا نظر این نبود که پیشآهنگی رشتهء مستقلی را تشکیل دهد بلکه منظور این بود که مؤسساتی که برای تربیت پسران وجود داشت از قبیل بریگاد پسران، طبقهء دوم مجمع جوانان مسیحی Y.M.E.A. و مجمع C.L.B. و غیره. این نظریات را در مؤسسات خویش بکار برند و از آن استفاده کنند ولی استقبالی که عدهء کثیری از مردان و پسران از آن نمودند او را مجبور ساخت تا آنرا تمرکز دهد و برای اداره کردن و مراقبت آن نظاماتی وضع نماید. ابتدا سه نفر به اسامی ماژور مکلارن و خانم ماکدونالد و بادن پاول ارکان اداری آنرا تشکیل می دادند و محل آن اطاقی بود که آرتور پیرسن در اختیار آنها گذاشته بود ولارداستراتکونا مبلغ پانصد لیره باین مؤسسه هدیه کرد ولی این نهضت با چنان سرعتی پیشرفت کرد که در سال 1910 پادن پاول مجبور شد خدمت ارتش را ترک گوید و شخصاً ریاست و قیادت این مؤسسه را بعهده گیرد. در سال 1910 در شورائی که تشکیل گردید، پادشاه این مؤسسه را حمایت و ولیعهد نیز ریاست پیش آهنگی ولز(3) را قبول فرمود. پس از آن قائدین بزرگ مذهبی و مصادر امور معارفی و مملکتی همه به حمایت پیش آهنگی برخاستند و آنرا تقویت کردند. نهضت پیش آهنگی علاوه بر مقاصد عالیه که عبارت از تهیهء افراد خوب بود با تمام مؤسسات تربیتی نیز یک منظور و هدف مشترک داشت. پیش آهنگی در سال 1908 در کانادا تأسیس شد و بعد از انگلستان و ممالک تابعهء آن مملکت شیلی اولین کشوری بود که در 1907 آنرا قبول کرد. در سال 1909م. ممالک آلمان و سوئد و فرانسه و نروژ و هنگری و مکزیک و شیلی و آرژانتین و هندوستان و شهر سنگاپور دارای تشکیلات پیشآهنگی بوده اند.
خلاصهء تاریخچهء تأسیس پیشآهنگی در ایران. در ایران پیشآهنگی در اول سلطنت سلسلهء پهلوی در زمان کفالت وزارت معارف آقای نظام الدین خان حکمت (مشارالدوله) از طرف وزارت معارف تشکیل شد و ریاست آن بعهدهء آقای میرزا احمدخان امین معروف به امین زاده که از فضلا و جوانان حساس و وطن پرست بوده است واگذار گردید و در 12 آذر 1304ه . ش. ابلاغیهء رسمی مبنی بر واگذاری ریاست پیشاهنگی به ایشان از طرف وزارت معارف صادر شد و در 11 اسفند همان سال متحد المآلی از طرف وزارت معارف حاوی دستور تأسیس پیشآهنگی بهداری صادر و ابلاغ گردید و در ادارهء تفتیش وزارت معارف شعبه ای به نام پیشاهنگی دائر گردید و مجمعی نیز به نام انجمن پیشاهنگی بریاست آقای میرزا علی اصغرخان حکمت برای نظارت و قیادت پیش آهنگی تأسیس شد. انجمن مزبور اساسنامه ای تحت چهارده ماده برای تشکیلات پیش آهنگی ایران تهیه و تدوین کرد. در این اوان در بعضی ولایات نیز پیش آهنگی دائر شد و پیش آهنگی ایران رسماً به مجمع بین المللی پیش آهنگی در لندن بوسیلهء تلگراف معرفی شد و در دنیا به رسمیت شناخته گردید. اما پیشاهنگی عمری دراز نیافت و سبب آن کمبود وسائل و مساعد نبودن زمان زمینهء پیشرفت و نداشتن معلم و مربی و عدم آشنائی اولیاء اطفال با فکر و منظور پیش آهنگی بود تقریباً از نه ماه پس از تأسیس یعنی از تیرماه سال 1305 ه . ش. به بعد دچار بحران گردید و از سال دوم تأسیس به بعد وزارت معارف نیز دیگر هیچگونه مداخله ای در امر پیشاهنگی نکرد و محل ادارهء پیش آهنگی هم از وزارت معارف مجزا شد و تا اواسط سال 1313 این تشکیلات منحصر گشت به عمارتی با ماهی یکهزار ریال اجاره و حقوق مستخدم و مخارج روشنائی که از بودجهء وزارت معارف پرداخته می شد. در سال 1314 ترویج پیش آهنگی مورد توجه مخصوص واقع گشت و وزارت معارف مأموریت یافت که بار دیگر این فکر عالی را اشاعه و بسط دهد. انجمنی به نام انجمن تربیت بدنی و پیشاهنگی در تاریخ 28 فروردین 1313 تشکیل شد و اساسنامه ای برای آن تدوین گردید و مرام انجمن را ترویج پیش آهنگی و ورزش و قیادت و سرپرستی از مؤسسات ورزشی و پیش آهنگی قرار داد. و نیز شعب این انجمن را در ولایات تحت ریاست والی یا حاکم هر محل بمنظور ترویج و تقویت و حمایت از پیش آهنگی و مؤسسات ورزشی تشکیل دادند. انجمن مرکزی در مهرماه 1313 مستر توماس گیبسون(4) آمریکائی متخصص پیش آهنگی و تربیت بدنی را از آمریکا استخدام و به ایران دعوت کرد. از دی ماه سال 1313 مقدمات احیا و تأسیس پیشاهنگی جدید ایران تحت ریاست عالیهء ولیعهد، به اقدام وزارت معارف فراهم و شروع گردید. این انجمن نظر به احتیاج اولیهء تهیه و تربیت معلم پیش آهنگی اردویی تابستانی در منظریهء تهران تشکیل داد. این کلاس از اول تا پانزدهم خرداد سال 1314 به شکل اردویی شبانه روزی دایر گردید و مخارج آن از صندوق انجمن تأدیه شد و هشتاد و چهار نفر از آموزگاران دبستانها و دبیران دبیرستانهای مرکز و ولایات در مدت مذکور تعلیمات لازم فراگرفتند. در تاریخ 19 مهر1314 متحدالمآلی مبسوط و مشروح حاوی دستورهای کافی در جزئیات امور و طریقهء تأسیس پیش آهنگی مدارس و طرز ادارهء آن از طرف وزارت معارف صادر و به مدارس مرکز و ولایات ابلاغ شد. نیز از مهرماه 1314 اداره ای جداگانه در وزارت معارف بنام ادارهء پیش آهنگی و تربیت بدنی دائر شد و امور پیشآهنگی را تحت اداره گرفت. همچنین پیشاهنگی دختران که در ایران سابقه نداشت تشکیل شد و تحت نظامات و قواعد خاص منتهی زیر نظر و دستور ادارهء پیشآهنگی و تربیت بدنی بکار پرداخت. تشکیلات پیش آهنگی هر روز توسعه می یافت و بر تعداد افراد و داوطلبان آن در مرکز و شهرستانها افزوده میشد و حال بدین منوال بود تا شهریور ماه 1320 که به سبب بروز جنگ جهانی دوم و اشغال ایران از طرف متفقین فعالیت این سازمان موقتاً متوقف ماند. برای اطلاع بیشتر و اطلاع بر مرام پیش آهنگی رجوع کنید به کتاب «پیشآهنگی تألیف آقای بهاءالدین پازارگاد». و نیز بیفایدت نیست که گفته شود در هشتادوهفتمین جلسهء عمومی فرهنگستان ایران برابرهای ذیل برای اصطلاحات پیشاهنگی که همه به زبان انگلیسی بود پذیرفته شده است:
رسد پیشاهنگیScout troop
سررسدScout master
رسدیارAsst scout master
جوخهPatrol
سرجوخهPatrol leader
جوخه یارAsst. patrol leader
کارپردازQuarter master
نویسندهScribe
شیپورزنBugler
سرپرستان رسدTroop committee
پایوران پیشاهنگیTroop officer
پیوستگانScouters
رئیس پیشاهنگیChief scout executive
معاون پیشاهنگیAsst. scout executive
نشانهء هنرMerit badge
Provincial scout executive -
سرپیشاهنگDistrict commissioner
سر پیشاهنگیLocal headquarter
انجمن پیشاهنگیLocal council
شورای رسدTroop council
نوآموزTender foot
دیوان پاداشCourt of honor
رهبر پیشاهنگیScout commissioner
رهبریار پیشاهنگی
Asst. scout = commissioner
انجمن پیشاهنگی ایرانNational council
(1) - Boys Brigade.
(2) - Sir Baden Powell.
(3) - Wales.
(4) - Thomas R. Gibson.
پیش آینده.
[آ یَ دَ / دِ] (نف مرکب)مقبل. مقدم. نزدیک آینده. متصدی. (منتهی الارب). مترقی. متجاوز. رخ دهنده: متکلف؛ پیش آینده بکاری که افزون باشد از حاجت. مستمیت؛ پیش آینده به جنگ. کابح؛ پیش آینده از آن چیز که فال بد می گیری از وی. میتاح؛ پیش آینده مردم را به بدی. (منتهی الارب). رجوع به پیش آمدن شود.
پیشاب.
(اِ مرکب) بول. شاش. زهراب. شاش کوچک. پیشیار. گمیز. (برهان). || مقابل پس آب.
پیشاب راه.
(اِ مرکب) مجرای بول. (از لغات موضوعهء فرهنگستان).
پیشاب ریختن.
[تَ] (مص مرکب) بول کردن. شاشیدن. آب تاختن. در تداول اطفال جیش کردن. در تداول عوام ادرار کردن. پیشاب کردن. زهراب ریختن.
پیشاب کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) بول کردن. شاشیدن. رجوع به پیشاب ریختن شود.
پیشاپیش.
(اِ مرکب، ق مرکب) (از: پیش و الف واسطه (وقایه) و پیش) پیش پیش. مقدم بر همه. از پیش همه. جلوتر از دیگران. منا. (منتهی الارب). مبدأ. لقاط. (منتهی الارب) :
گرچه ما را نیست پیشاپیش دود مشعلی
نیست دود آه مظلومی هم از دنبال ما.
واعظ قزوینی.
هر کجا روی آورم بخت سیه همره بود
گاه دوشادوش من گاهی به پیشاپیش من.
(از فرهنگ ضیاء).
دلا دلدار می آید به سروقت اسیرانش
گر از خود می روی تأثیر پیشاپیش می افتد.
تأثیر (از آنندراج).
پیشادست.
[دَ] (اِ مرکب) مقابل پسادست و نسیه به معنی نقد. (از برهان). زری که گاه خریدن چیزی فروشنده را دهند :
ستدوداد مکن هرگز جز پیشادست(1)
که پسادست خلاف آرد و الفت(2) ببرد.
ابوشکور(3).
ستدوداد جز به پیشادست
داوری باشد و زیان و شکست.لبیبی.
|| اجرت پیشی. (برهان). مزد پیش. اجرت پیش. برابر دستادست بمعنی نقد و پسادست بمعنی نسیه. مزد پیشی که قبل از انجام کار بفروشنده یا کننده دهند. بیعانه. سلم. || پیشدست و مقدم و غالب. (فرهنگ نظام). || پیشدستی. (برهان).
(1) - ن ل: دستادست (بمعنی نقد).
(2) - ن ل: صحبت.
(3) - محتمل است که پیشادست بهمان معنی بیع سلم است که ازین پس بیاید نه بمعنی نقد، و در بیت ابوشکور «دستادست» صحیح مینماید.
پیشار.
(اِ مرکب) بمعنی پیشاب آدمی است عموماً و قارورهء بیمار خصوصاً که پیش طبیب آرند. (آنندراج). ادرار. بول. قاروره. پیشیار. تفسره :
پزشک آمد و دید پیشار شاه
سوی تندرستی نبد کار شاه.فردوسی.
رجوع به پیشیار شود.
پیشاره.
[رَ / رِ] (اِ)(1) آن دست برنجن که سردست باشد و دیگر پیرایه ها از پس او بود. (آنندراج).
(1) - شاید مخفف یا مصحف پیشیاره باشد، مرکب از «پیش» و «یاره».
پیشان.
(اِ مرکب، ق مرکب) مقابل پایان. پیش پیش. که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها. (برهان). پیش پیش بود. که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد. (جهانگیری) :
هرچه می بینی که در پایان بود
آن نه در پایان که در پیشان بود.عطار.
پیشگاه عشق را پیشان که یافت
پایگاه فقر را پایان که یافت.عطار.
ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش
چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست.
عطار.
یکی اول که پیشانی ندارد
یکی آخر که پایانی ندارد.عطار.
کارسازست او ز پیش و پس ولیک
هم ز پیشان هم ز پایان می بسم.عطار.
نه کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم.عطار.
نه ز اول لحظه ای پیشان بدید
نه ز آخر ذره ای پایان بدید.عطار.
گر ز پیشان آب روشن می رود
تیره می گردد چو بر من می رود.عطار.
سر او درتافت در پیشان کار
دوستان را درربود از نور نار.عطار.
نه کم از یک قطره از پیشانشان
نه کم از یک ذره از پایانشان.عطار.
تا به پیشان دیده ره را گام گام
تا به پایان رفته در در، بام بام.عطار.
گر به پایان رفت پیشان شد درست
ور به پیشان رفت پایان شد درست.عطار.
رو به پیشان بردنش امکان نداشت
زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت.عطار.
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت.عطار.
نقطهء فقر است پیشان همه
فقر جانسوز است درمان همه.عطار.
درین وادی بسی در پیش رفتم
ولی یک ذره از پیشان ندیدم
کنون از پس شدم عمری و لیکن
سر یک موی از پایان ندیدم.عطار.
چون ندارد منتهی پیشان عشق
پس چگونه منتهائی پی برم
ور ز پیشانم بقائی روی نیست
بو که در پایان فنائی پی برم.عطار
که چون خوددان شوی حق دان شوی تو
از آن پس روی در پیشان شوی تو.عطار.
نه هرگز هیچکس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد.عطار.
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز پیش تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در گوهر تست.
عطار.
در کوچهء عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم.
اسیر لاهیجی.
|| صدر خانه. مقابل صف نعال، پای ماچان. پیشانه. پیشخانه. پیش مکان. || جِ پیش. مقدمان. سابقان. آنان که در پیش هستند.
پیشانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) پیشان. پیشخانه. پیش مکان. صدر مجلس. بالای خانه. مقابل پای ماچان و صف نعال :
نیست مستی که مرا جانب میخانه برد
جانب ساقی گلچهرهء دردانه برد
نیست دستی که کشد دست مرا یارانه
وز چنین صف نعالم سوی پیشانه برد.
مولوی.
پیشانها.
[نَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مولوی گوید :
آنهمه اندیشهء پیشانها
می شناسد از بدایت جانها.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر اول ص103؛ چ خاور ص35).
در شرح مثنوی چ علاءالدوله کلمه را بمعنی پیشینیان گرفته اند. نیکلسن در ترجمهء خود ص92 به معنی «افکار مربوط به اشیاء سابقه» گرفته است و احتمال هم میرود که پیشان خود جمع پیش باشد، به معنی سابقین و آنان که سابق براین بودند.
پیشانی.
(اِ مرکب)(1) جزء فوقانی رخسار میان رستنگاه موی و ابروان. بنچه. ناصیه. جبهه. (دهار) (منتهی الارب). جبین. (زمخشری). پیچه. چماچم. (برهان). چکاد. صلایه. کشه. ذؤابه. لطاة. مقدمه. مسجد. رمة. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: این کلمه مرکب است از پیش و آنی که کلمهء نسبت است... و فارسیان بدین معنی جبهه و جبین و سیما و ناصیه نیز استعمال کنند و سحرخند و شکفته و گشاده و واکرده و گرفته و پرچین و عرق آلود و شرمسار و سجده ریز و عالم آرای از صفات و آینه و لوح محفوظ و لوح صفحهء صبح و آفتاب و ماه و زهره و مشتری و سهیل و پروین و کف الخضیب از تشبیهات اوست، و با لفظ سودن و نهادن و شکستن و خاریدن مستعمل :
آی از آن چون چراغ پیشانی
آی از آن زلفک شکست و مکست.رودکی.
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی بسر کنی با قوچ.سعدی.
اگر خود بشکند پیشانی پیل
نه مرد است آنکه در وی مردمی نیست.
سعدی.
بنویسد ز چه رو ماه بر آن سورهء نور
لوح پیشانی دریاست زرافشان امشب.ثابت.
صلد؛ پیشانی روشن. (دهار). شکائر؛ پیشانیها. ذئبة؛ موی پیشانی. سائله؛ سپیدی پیشانی. ناصیة؛ ناصاة؛ موی پیشانی. لصاء؛ پیشانی تنگ. نزعة؛ یکسوی پیشانی. جبین؛ یکسوی پیشانی. جبه [ جَ بَ ]؛ گشادگی پیشانی. جله؛ بلند کردن دستار از پیشانی. تل؛ خوی بر آوردن پیشانی کسی. سبیب الطاة؛ پیشانی اسب. صلت؛ پیشانی گشاد. صدمتان؛ دوسوی پیشانی یا هر دو کرانهء آن. غفر، غفار؛ موی پیشانی زن. (منتهی الارب). || بخت (در تداول عامه). دولت. (برهان). طالع. قسمت و نصیب (غیاث) :
مطلب روان نشد به در دوستان مرا
پیشانیی نبود در آن آستان مرا.
اسماعیل ایما.
-امثال: پیشانی! ای پیشانی! مرا کجا می نشانی به تخت زر می نشانی یا به خاکستر می نشانی.
|| لیاقت و شایستگی. (غیاث). گویند فلان پیشانی این کار ندارد؛ شایستگی و لیاقت آنرا ندارد. (آنندراج) :
از کاهش جان درم ندارد جگرت
از گریه به کوی نم ندارد جگرت
دل سوختگان فروکری می دارند
پیشانی داغ غم ندارد جگرت.ظهوری.
ز فرّش به دلها همه نقش بست
که پیشانی ملک گیریش هست. ظهوری.
مشکل که گشاید گره از رشتهء کارم
ابروی تو پیشانی این کار ندارد.صائب.
|| مقابل و موجه و برابر. (برهان). روبرو. پیشانی کردن؛ مواجهه کردن :
سپر از غمزهء مست تو بیندازد چرخ
با دو ابروی تو خود کس نکند پیشانی.
نزاری قهستانی.
|| قوت و صلابت. (برهان). || تکبر و نخوت :
گر خدا را بنده ای بگذار نام خواجگی
پیش او چون سر نهادی باز پیشانی چه سود.
مولوی.
|| شوخی و گستاخی. (آنندراج) بیشرمی. وقاحت. بی حیائی. پرروئی. سماجت. ستیزه. لجاج. شوخی و سخت روئی. (برهان) :
رستم من از خوف و رجا، عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این.
مولوی.
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.سعدی.
نتاند برد سعدی جان ازین کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم
چو آهن تاب آتش می نیارد
چرا باید که پیشانی کند موم.سعدی.
نگارا چند ازین پیمان شکستن
به پیشانی دل سندان شکستن.
کمال اسماعیل.
عمارتی که لبت کرد در ممالک دل
خراب می کند ابروی تو به پیشانی.
سلطان ابوسعید [در مغازلهء با بغداد خاتون].
که چه شوخی است این و پیشانی
تو بنه عذر این پریشانی.اوحدی.
روی وعظی که در پریشانی است
عین شوخی و محض پیشانی است.اوحدی.
جگرم خون شد از پریشانی
آه ازین جان سخت پیشانی.اوحدی.
هر که از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی.
سلمان ساوجی.
سر خود را نمیدانم سزای سجدهء این در
ولیکن میکنم حاصل من این منصب به پیشانی.
سلمان ساوجی.
غمزهء چشم تو شوخند ولی آمده اند
ابروان تو به پیشانی ازیشان برتر.سلمان.
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی.حافظ(2)
|| وسعت و فراخی. (غیاث). || (اصطلاح بنّایان) پیشانیِ بنا. قسمت وسط و فوقانی نمای بنا خاصه در وسط سردر و ایوان مساجد و مدارس قدیم، قسمت فوقانی نمایِ آن و وسط.
- پیشانی از قفا کردن؛ هزیمت دادن و گریزانیدن. (آنندراج) :
آن سروری که پیش ظفرپیشه رایتش
پیشانی عدو ز قفا کرد روزگار.انوری.
-پیشانی بر خاک نهادن؛ سجده کردن. نماز بردن :
در مسجد جای سجده را بنگر
تا برننهی بخاک پیشانی.ناصرخسرو.
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
خرد از روی تو انگشت نهد بر دیده
عقل در کوی تو بر خاک نهد پیشانی.
نزاری.
- پیشانی بکار بازنهادن؛ با گستاخی اقدام کردن. قدم اجتراء پیش نهادن : رای و طمع خام و فرط وقاحت او را بر آن داشت که پیشانی بکار بازنهاد و روی ببخارا آورد تا بر سبیل تحکیم و تقلب ملک نوح را با دست گیرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- پیشانی درهم کشیدن؛ ابرو در هم کشیدن. اخم کردن. روی ترش کردن.
- پیشانی سخت داشتن؛ سخت روی بودن. کنایه از بی شرم بودن است :
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است.نظامی.
- پیشانی شیر خاریدن و پیشانی پلنگ -خاریدن؛ تعبیری مثلی از کاری خطرناک کردن :
خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها مخار.قطران.
قوت پشه نداری، چنگ با پیلان مزن
همدل موری نه ای، پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق.
شیردلانند در این مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.خواجو.
-پیشانی گشاده؛ پیشانی بی چین که مردم خوش خلق را میباشد. (آنندراج). گشاده پیشانی :
بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش
فرو نبندد کار گشاده پیشانی.سعدی.
مهمان چراغ کلبهء ویرانهء من است
پیشانی گشاده در خانهء من است.دانشی.
-ستاره پیشانی؛ بلندطالع. بختور. بلند اختر :
اگر ببام بر آید ستاره پیشانی
چو ماه عید به انگشتهاش بنماید.سعدی.
-گره پیشانی؛ اخمو. ترش روی :
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی.
سعدی.
- ماه پیشانی:رشتهء آن دستهء گل باشد از تاب کمر
هالهء آن ماه پیشانی هم از چین خود است.
تأثیر.
(1) - Front. (2) - رجوع به دیوان حافظ چ قزوینی ص335 ح3 شود.
پیشانی بلند.
[بُ لَ] (ص مرکب) که فاصلهء رستنگاه موی سر تا ابروان وی بسیار باشد. که جبهتی گشاده دارد. || خوش اقبال. بخت ور. نیک بخت. نیک طالع. نیک اختر. پیشانی دار.
پیشانی بند.
[بَ] (اِ مرکب) عصابه. پنجه بند. سربند مرصع زنان و آنرا استفان نیز گویند. رجوع به استفان شود. (شعوری ج1 ص257).
پیشانی دار.
(نف مرکب) دارندهء پیشانی. || کنایه است از دولتمند. بادولت. مقبل. دولتی. سعید. خوشبخت. خوش اقبال. نیکوطالع. بخت ور. || کسی که کاری را بشکفتگی از پیش برد. (برهان).
پیشانی داری.
(حامص مرکب) حالت و چگونگی پیشانی دار. نیکوطالعی. داشتن بخت. بختوری.
پیشانی داشتن.
[تَ] (مص مرکب)خوشبخت بودن. اقبال نیکو داشتن. بختور بودن.
پیشانی سفید.
[سِ] (ص مرکب) دارای پیشانی سفیدرنگ.
- مثل گاو پیشانی سفید؛ آنکه همه او را شناسند. مشهور میان خاص و عام.
پیشانی سودن.
[دَ] (مص مرکب) سر بر خاک نهادن. || تعظیم کردن. سجده کردن :
براه او نخستین گام ما را سجده پیش آمد
تو ای حسرت قدم میزن که ما سودیم پیشانی.
میرزا بیدل.
پیشانی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)گستاخی کردن. بیشرمی نمودن :
سپر از غمزهء مست تو بیندازد چرخ
با دو ابروی تو خود کس نکند پیشانی.
نزاری.
پیشانی نهادن.
[نی نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تواضع کردن. سر فرود آوردن :
هر که از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو، زهی روی و زهی پیشانی.
سلمان ساوجی.
پیشاور.
[وَ / وُ] (اِخ)(1) پشاور. پیشاوور. شهر معروف ناحیت پنجاب به پاکستان. شهری است از پاکستان غربی واقع در ایالت شمال غربی در سرحد افغان و دارای موقع نظامی مهم و 125 هزار سکنه. رجوع به کلمهء برشاور در جهانگشای جوینی ج2 ص140 و حاشیهء آن و کلمهء پور و شاپور در کتاب رودکی تألیف نفیسی ج1 ص168 شود. شهری بر سر شاهراه فلات ایران بجلگهء هند شمالی و از مراکز مهم نشر زبان و ادبیات فارسی در دوره های بعد از اسلام. شهری در منتهای شمال شرقی خطهء پنجاب نزدیک سرحد افغانستان، روی نهر کابل و در 220 هزارگزی شهر کابل. این شهر مدت مدیدی جزء افغانستان و مرکز ایالت نیمه مستقلی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pechawer, Peichawer.
پیشاوران.
[وَ] (اِخ) نام ناحیتی در جنوب شرقی جوین افغانستان.
پیشاوور.
(اِخ) پیشاور. پشاور. رجوع به پشاور و پیشاور شود.
پیش استاد.
[اُ] (اِخ) دهی از دهستان میمند بخش شهربابک شهرستان یزد واقع در 47 هزارگزی شمال خاوری شهر بابک و 16 هزارگزی راه فرعی نجف آباد به فیض آباد شهر بابک. کوهستانی، معتدل مالاریائی دارای 223 تن سکنه. آب آنجا از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان آنجا قالی و کرباس بافی و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
پیش افتاد.
[اُ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)پیش افتاده. || کنایه از قسمت و نصیب :
هر ساعت از مژگان خود، خون دلم پیش اوفتد
این راز مانده بخت بد، اینست پیش افتاد من.
امیرخسرو (از آنندراج).
تا پیش او افتد مگر اشکی ز چشم درفشان
درها ذخیره میکنم از بهر پیش افتاد را.
میر حسن (از آنندراج).
|| پیشاهنگ. || سرگذشت و اتفاق و حادثه و سانحه. (ناظم الاطباء).
پیش افتادن.
[اُ دَ] (مص مرکب)(1) پیش اوفتادن. تقدم یافتن. مقدم شدن. جلو افتادن. تقدم پیدا کردن. پیشی جستن. سبقت گرفتن. || تفوق یافتن. برتری یافتن(2). || حادث شدن. روی نمودن. رخ دادن: که از آنچه نهاده باشد خبری ندهد که داند که چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم. (تاریخ بیهقی ص15 چ فیاض) و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. (تاریخ بیهقی ص285).
.
(فرانسوی)
(1) - Surpasser .
(فرانسوی)
(2) - L'emporter sur
پیش افتاده.
[اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)سبقت گرفته. جلو افتاده. تقدم جسته. || که مهم نباشد، پیش پا افتاده. مبتذل. که درخور اهمیت نبود. که آسان و سهل باشد. || معلوم. روشن. که هر کس تواند دانستن.
پیش افطاری.
[اِ] (اِ مرکب) آنچه از خوردنیهای سبک که روزه دار در اول افطار خورد پیش از شام. آنچه که از حلوا و خرما و نان خشک در اول افطار خورند پیش از شام.
پیش افکندن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب)پیش انداختن. || پایین افکندن. فرود آوردن سر و جز آن :
خجل گشتتان دل ز کردار خویش
فکندید یکسر سر از شرم پیش.فردوسی.
رجوع به پیش (در معنی فرود و زیر) شود.
پیش الوار.
[اَ] (اِخ) نام موضعی به کلا رستاق مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص108).
پیش امام.
[اِ] (اِ مرکب) پیش نماز. (آنندراج).
پیش انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب)تقدم دادن. مقدم داشتن. جلو انداختن. سبقت دادن. پیش افکندن. زودتر از موعد مقرر داشتن. پیش از هنگام موعود مقرر داشتن چنانکه بیمار نوبت تب را و زن روزهای ناپاکی را.
پیش انداز.
[اَ] (نف مرکب) آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. آنکه بجلو راند. || (اِ مرکب) دستار خوان. (آنندراج). پارچه ای که در وقت طعام خوردن به روی زانو گسترانند. (ناظم الاطباء). || آنچه از مرصع و مروارید سازند و زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (از آنندراج).
پیش اندیش.
[اَ] (نف مرکب) پیش بین. آنکه از قبل اندیشد چیزی را.
پیش اندیشی.
[اَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پیش اندیش. عمل پیش اندیش. پیش بینی. پیشگوئی. تقدمة المعرفة: اندیشه را مقدم گفتار خویش دار... که پیش اندیشی دوم کفایتست. (منتخب قابوس نامه ص51).
پیش اوفتادن.
[دَ] (مص مرکب) رجوع به پیش افتادن شود :
هر ساعت از مژگان خود خون دلم پیش اوفتد
این راز مانده بخت بد، اینست پیش افتاد من.
امیرخسرو.
پیش ایستادن.
[دَ] (مص مرکب) برابر ایستادن. مقابل قرار گرفتن. در پیشگاه قرار گرفتن :
نه پیش جز خدای جهان ایستاده ام
زآن پس نه نیز هیچکسی را دوتا شدم.
ناصرخسرو.
پیش ایوان.
[اَ / اِ] (اِ مرکب) فضای مرتفع و مهتابی جلو ایوان که سقف ندارد. صحن خانه. (آنندراج) :
ای در روش شهنشهی جفت بطاق
گردون به درت ز کهکشان بسته نطاق
هنگام سلام پیش ایوان تو عرش
نازد بجواب ابروی گوشهء طاق.ظهوری.
مجلسش را عرش پیش ایوان و کرسی صندلی
مطبخش را آسمانها دود و کوکبها شرار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
پیشباره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) پیش پاره. حلوای بریده. شفارج، فیشفارج؛ نوعی حلوا. رجوع به پیشیاره و پیشپاره شود.
پیشباز.
(اِ مرکب) استقبال. پیشواز. پیش و برابر کسی رفتن قبل از آنکه او ورود کند خواه مسافر باشد یا میهمان. مسافتی رفتن بجانب مسافری یا مهمانی یا زائری پیش از درآمدن وی بشهر یا خانه. صاحب آنندراج گوید: این تسمیه برای آن است که چون کسی می شنود که دوستش می آید او بمجرد شنیدن خبر از خانه دست و بغل گشاده به مقابل میرود تا وی را در آغوش کشد، پس از این جهت استقبال کننده را به پیش باز تسمیه کرده اند :
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سرکشان پیشباز.اسدی.
|| (ص مرکب) که از قسمت قدامی گشوده باشد: جامهء پیش باز؛ جامهء جلوباز. نوعی جامهء پوشیدنی. (برهان). نوعی جامهء پوشیدنی که جلوش باز باشد. پیشواز. رجوع به پیشواز شود. || قبول کننده. (آنندراج). || بر زبان جای دهنده. (آنندراج).
پیشباز آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب)استقبال کردن. تصدی. پذیره شدن :حکم بن العاص برادر عثمان بن العاص روی بشیراز نهاد و شهرک پیشباز آمد، از توج، با سپاهی بسیار از عجم، همه با سلاح تمام. (ترجمهء طبری بلعمی).
شبستان همه پیشباز آمدند
بدیدار او بزمساز آمدند.فردوسی.
به آذر گشسب آمدم با سپاه
دوان پیشباز آمدم کینه خواه.فردوسی.
همه سیستان پیشباز آمدند
به رنج و بدرد و گداز آمدند.فردوسی.
پیاده همه پیشباز آمدند
بر پیلتن در نماز آمدند.فردوسی.
ز جنگاوران لشکر سرفراز
مر او را نیامد کسی پیشباز.فردوسی.
به آیین همه پیشباز آمدند
گشاده دل و بی نیاز آمدند.فردوسی.
شاه کید با جملهء بزرگان پیشباز آمدند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). اهل مدینه پیشباز آمدند و هر کسی میگفت بخانهء من فرود می آید. (قصص الانبیاء 219). چون قوم خبر یافتند که یونس می آید پیشباز آمدند و شادیها کردند. (قصص الانبیا ص136). برخاست و در بوستان رفت و سه درخت بنشاند و بیرون آمد و او را بر تخت بنشاند. (قصص الانبیاء ص69). گفت چرا اهل مکه پیشباز نیامدند. (قصص الانبیاء ص187).
من از بهر آن آمدم پیشباز
که گرداندم از شهر خود این نیاز.نظامی.
بسی پیشباز آمدش جانور
هم از آدمی، هم ز جنس دگر.نظامی.
چو شه دید در پیشباز آمدش
عروسی چنان دلنواز آمدش.نظامی.
چو زینگونه تدبیرساز آمدی
دو اسبه ش غرض پیشباز آمدی.نظامی.
جوانی به ره پیشباز آمدی
کزو بوی انسی فرازآمدی.سعدی.
بتاریکی از وی فرازآمدش
ز راه دگر پیشبازآمدش.سعدی.
کنونت بمهر آمدم پیشباز
نمیدانیم از بداندیش باز.سعدی.
پیش باز رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) به استقبال شدن. استقبال کردن. استقبال کردن مسافری که درآید: تلقی؛ اقبال. (از منتهی الارب) : پیشباز حادثهء این سال باید رفت که جفت واری زمین بخرند و پس از آن به دویست درم بفروشند. (تاریخ بیهقی ص622 چ ادیب). نصر پیشباز رفت و راهها نگه داشت تا بر حیله و حال او کس را وقوف نیفتد. (ترجمهء تاریخ یمینی). بعزمی ثابت و یقینی صادق پیش باز رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد چون به در خانه رسید بوی نان و دیگ می آمد، زن حبیب پیش باز رفت و رویش پاک کرد و لطف کرد. (تذکرة الاولیاء).
پیشباز شدن.
[بازْ شُ دَ] (مص مرکب)پیشباز رفتن :
فرود آمد از تخت و شد پیشباز
بپرسیدش از رنج راه دراز.فردوسی.
و مردم سیستان اندر حرب پیشباز او شدند. (تاریخ سیستان).
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشاند از بر تخت و بردش نماز.اسدی.
چون بدر کوشک آمدند زلیخا پیش باز ایشان شد. (قصص الانبیاء ص74).
مشو ناپسندیده را پیشباز
که در پردهء کژ نسازند ساز.نظامی.
مجنون ز پیام دلنوازش
در رقص شدی به پیشبازش.نظامی.
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پیشباز شوم.نظامی.
پیشباز فرستادن.
[فِ رِ دَ] (مص مرکب)به استقبال فرستادن. بمقابلهء کسی فرستادن :
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهر کین پیشباز.فردوسی.
از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمهء بیابان. (تاریخ بیهقی ص683).
پیش باز کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)استقبال کردن.
پیش باغان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان. واقع در 7 هزارگزی شمال خاوری قوچان. کوهستانی. معتدل. دارای 17 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
پیش بال.
(اِ مرکب) قادمه. شهپر.
پیش بخاری.
[بُ] (اِ مرکب)(1)تجیرمانندی که برابر بخاری نهند تا مانع گردد که چیزی در آتش افتد. یا شراره ها بر فرش و سطح اطاق جهد. و قسمی از آن بصورت دیگر که بر زمین نهند متصل بخاری تا شراره ها بر فرش نریزد. || پارچه ای مربع مستطیل که از بالای بخاری دیواری فرو آویزند زینت اطاق را.
(1) - Garde - feu. Garde - cendre .
(فرانسوی)
پیش بر.
[بَ] (نف مرکب) آنکه پیش برد. آنکه قبل از دیگران ببرد. || آنکه پیشتر بعدهء معینه برد و بر حریف غلبه کند در قمار. آنکه عدهء دست های برده اش پیش از حریف خاتمه یابد. سه دست پیش بر (در نرد و غیره)، یعنی سه دست بازی را از حریف زودتر ببرد. آنکه پیش از دیگران برد (در نرد و غیره). || (اصطلاح اسبدوانی) اسبی که جایزهء نخستین را میبرد و برندهء نخستین است. (از لغات فرهنگستان).
پیش بر.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 97 هزارگزی جنوب خاوری قاین و12 هزارگزی خاور اتومبیل رو اسفدان به اسفج. دامنه، معتدل، دارای 321 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و زعفران و تریاک وشغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
پیش برد.
[ ] (اِخ) (مدرسهء...) نام مدرسه ای در جانب جنوب مسجد جامع هرات از آثار مولانا جلال الدین محمد قائنی. (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص13 شود).
پیش بردن.
[بُ دَ] (مص مرکب) فایق شدن. غالب آمدن. غالب شدن. توفیق یافتن به اجراء قصد. نائل شدن بر... کامیاب شدن. بمقصود رسیدن :
بنزد جهان داور خویش برد
جهان داوری بین که چون پیش برد.نظامی.
|| بکرسی نشاندن. مسلم ساختن. پیش بردن حرفی یا کاری. مدلل و مسجل ساختن و استوار گردانیدن آن. بمقصود و هدف رسانیدن آن. انجام دادن آن : اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها به هرات و فرو گرفتن حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن. (تاریخ بیهقی). لشکر بی پادشاه کار را پیش نتوانند برد. (فارسنامهء ابن البلخی ص67). و هر دو تن این سخن با پرویز بگفتند و او را پیش بردند که صلاح در آن است که هرمز را بکشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص100).
پیک سخن ره بسر خویش برد
کس نبرد آنچه سخن پیش برد.نظامی.
نشاید در آن داوری پی فشرد
که دعوی نشاید درو پیش برد.نظامی.
تغیر دهیمش به انکار خویش
به انکار نتوان سخن برد پیش.نظامی.
او اناالحق گفت و کار از پیش برد.مولوی.
نفس و شیطان خواهش خود پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد.مولوی.
کار را بی کارفرما پیش بردن مشکل است
کارفرمائی بمن از غیرت همکار ده.صائب.
|| بحضور بردن. بنزدیک بردن :
وزآن پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد.فردوسی.
از میکائیل بزاز... درخواست (مانک) تا آن را (قدید را) پیش برد. (تاریخ بیهقی). نامه ها نبشته آمد و نسخت پیش برد، [استاد عبدالغفار] (تاریخ بیهقی). || جلو بردن.
- از پیش بردن؛ قب بردن. از جلو بردن :
شتر دو هزار آنکه از پیش برد
همه بردگان از بزرگان و خرد.فردوسی.
|| بردن قبل از دیگری. سابق آمدن و سبقت گرفتن در بردن چیزی یا بازیی و جز آن.
پیش برگ.
[بَ] (اِ مرکب) (در اصطلاح قمار) آنکه ورق اول بازی او را باشد. آنکه در قمار برگ اول را بدو دهند. سربرگ. || پوسته ای که پیش از پیدایش برگ ظاهر شود(1). (از لغات موضوعهء فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Prefeuille
پیش بستن.
[بَ تَ] (مص مرکب) جلو گرفتن. در برابر مانع و سد پدید آوردن. راه گرفتن بر :
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.سعدی.
تو اول نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود.سعدی.
|| بستن و مسدود کردن قبل از دیگری. تقدم و سبقت در انسداد.
پیش بند.
[بَ] (نف مرکب) آنکه پیش بندد. آنکه جلو گیرد. آنکه سدّ و مانع سازد برابر چیزی. || (اِ مرکب)(1) پیش سینه. پیش دامن. پارچه ای مربع مستطیل که از زیر گلو بپائین یا از کمر بپائین فرو آویزند و طرفین آنرا با بندی بگرد کمر بندند گاه طباخی یا خیاطی یا آرایش و جز آن پاکیزه ماندن جامه را. فوطه ای که آشپز و پیشخدمت بر جلوی دامن بندد. فوطه ای غالباً سپید که از کمر بپائین در جلو آویزند آشپزان و خدمتکاران و کودکان تا جامه شوخگن نگردد. لنگ جلو. لنگ فوطه که کارگران از پیش بندند از کمر تا قوزک پا :
شد گونه گونه تاک رز چون پیش بند رنگرز(2)
اکنونْت باید خز و بز گرد آوری و اوعیه.
منوچهری.
ار پوشیم بتاب و ببندم ز پیش بند
تا آن ز بقچهء که و این از میان کیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص45).
صدار؛ جامه ای است که سرش مانند مقنعه است و دامن آن می پوشد هر دو دوش و سینه را و بفارسی پیرهنچه گویند. (منتهی الارب). || بند مقدم بر بندهای دیگر در زین و برگ اسب و پالان خر و جز آن. رحل یا رسن که بر سینه بند شتر بسته پیش آورده پس سپل بی خم برند و محکم کنند تا سینه بند از آن جای نرود. لبب؛ پیش بند پالان. صدار؛ پیش بند ستور. غرض، غرضة؛پیش بند شتر مانند تنگ زین را. (منتهی الارب).
.
(فرانسوی)
(1) - Tablier (2) - ن ل: پیرهان رنگرز؛ آستین رنگرز. (در این صورت اینجا شاهد نیست).
پیش بندر.
[بَ دَ] (اِ مرکب)(1) محلهائی در ساحل رود و امثال آن که اثقال را بر کرجی یا کشتی های خرد بار کنند و در بندر دریا بکشتی های بزرگ تحویل کنند.
.
(فرانسوی)
(1) - Prevention
پیش بندی.
[بَ] (حامص مرکب)جلوگیری. دفع. پیشگیری. || تمهید مقدمهء مطلب. تهیه و حاضر کردن وسایل برای کاری: فلان برای مرافعهء خود پیش بندی خوبی کرده بود، یعنی مقدماتی نیکو آماده ساخته بود.
پیش بندی کردن.
[بَ کَ دَ] (مص مرکب) پیشگیری کردن. جلوگیری کردن.
پیش بودن.
[دَ] (مص مرکب) مقدم بودن. جلو بودن. اقدم بودن. تقدم داشتن. سابق بودن. برتری داشتن. || وجههء کسی یا چیزی بودن. مقابل و برابر او بودن. منظور نظر او بودن :
نیا را همین بود آیین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش.فردوسی.
رجوع به پیش در معانی مختلفهء آن شود.
پیش بها.
[بَ] (اِ مرکب)(1) بیعانه. سلم. چیزی که پیش از دریافت کالا بفروشنده دهند. پیشادست.
.
(فرانسوی)
(1) - Arrhes
پیش بیجار.
(اِخ) دهی جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان. واقع در 5 هزارگزی جنوب باختر رودسر و 6 هزارگزی خاور املش. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای200 تن سکنه. آب از نهر پل رود، محصول آن برنج و چای. شغل اهالی آن زراعت و حصیربافی است و راه آنجا مالرو میباشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
پیش بین.
(نف مرکب) آنکه پیش بیند. پیش بیننده. آخربین. عاقبت اندیش. مقابل اول بین. انجام اندیش. طرماح. (منتهی الارب). با حزم. دوربین. احتیاط کار :
گرفتند یکسر بر او آفرین
که ای شاه نیک اختر پیش بین.فردوسی.
سخنگوی و روشن دل و پاکدین
بکاری که پیش آیدش پیش بین...فردوسی.
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
چو منشور و چون شنگل پیش بین.
فردوسی.
چه گوید کنون موبد پیش بین
چه بینند فرزانگان اندرین.فردوسی.
یکی نامش ارمایل پاکدین
دگر نام کرمایل پیش بین.فردوسی.
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین.فردوسی.
چو شب تیره شد پهلو پیش بین
برآراست با شاه ایران زمین.فردوسی.
چو بشنید شاپور کرد آفرین
بر آن پرهنر دختر پیش بین.فردوسی.
مردی گزیده کرد، خردمند و پیش بین
با رای و با کفایت و با سنگ و با وقار.
فرخی.
گفتگوی تو بر زبان رانند
پیش بینان زیرک و هشیار.فرخی.
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین.
فرخی.
ایا ستوده بمردی چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارسا ز گناه.فرخی.
تا بود بود و از پس این تا بود بود
منصور و نیکبخت و قوی رای و پیش بین.
فرخی.
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار.فرخی.
پدر پیش بین تو، به تو شاه
بس قوی کرد ملک را بنیاد.فرخی.
بکار اندرون داهیی پیش بینی
بخشم اندرون صابری بردباری.فرخی.
شادی بخدمت تو کند پیش بین
خدمت بدرگه تو کند هوشیار.فرخی.
پادشاهی بزرگ و شایسته و... و پیش بین. (منتخب قابوسنامه ص44).
دلم دید میری که بنمود ز اول
بحیدر دل پیش بین محمد.ناصرخسرو.
چو رسم جهان جهان را ببینی
حذر کن ز بدهاش گر پیش بینی.
ناصرخسرو.
جهل نموده ست ترا این خیال
جز که چنین گفت یکی پیش بین.
ناصرخسرو.
جز زاد و ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز به کار نائی.
ناصرخسرو.
ز پند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکهء زر چو زر برزمین.نظامی.
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق.نظامی.
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه.نظامی.
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیش کین.نظامی
چه خوش گفت فرزانه ای پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین.نظامی.
خانهء زنبور پر از انگبین
از پی آن است که شد پیش بین.نظامی.
پسر پیش بین بود و کار آزمای
پدر را ثنا گفت کای نیک رای.سعدی.
اسیر عشق شدن چارهء خلاصی نیست
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین.حافظ.
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی.حافظ.
|| دانا. (غیاث). عاقل. || غیب گو. که قبل از وقوع گوید. که قبل از حدوث بیند :
کجا گفته بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمین.فردوسی.
چوابش چنان آمد از پیش بین
که شه گنج پنهان کند در زمین.فردوسی.
پیش بیننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب)پیش بین. مقابل اول بین. آخربین. احتیاط کار. محتاط. دوربین. مآل اندیش :
ببخشید یک بدره دینار زرد
بدان پرهنر پیش بیننده مرد.فردوسی.
پیش بینی.
(حامص مرکب)(1) عمل پیش بین. دوراندیشی. احتیاط. دوربینی. احتیاط کاری. آخربینی. مآل اندیشی. عاقبت اندیشی. (انجمن آرا). عاقبت بینی :
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان سطرلاب آسمان پیمای.فرخی.
آنجا که پیش بینی باید موفقی
آنجا که پیشدستی باید مظفری.
معروفی بلخی.
سلیمان را از حزم و بیداری و احتیاط و هشیاری و پیش بینی برمک عجب آمد و دل بر وی خوش کرد. (تاریخ برامکه).
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی.نظامی.
مزن بی پیش بینی بر کس انگشت
چنان کان نر کبوتر ماده را کشت.نظامی.
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد.نظامی.
حسابی که فرمود رای بلند
کس از پیش بینی نیابد گزند.نظامی.
پیش بینی خرد تا گور بود
و آن صاحبدل به نفخ صور بود.مولوی.
|| دانائی. (آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - Prevoyance
پیش بینی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)مآل اندیشی کردن. عاقبت اندیشی کردن. احتیاط بکار بردن. آخربینی کردن. آخر دیدن. رجوع به پیش بینی شود :
خردمندی و پیش بینی کنی
توانایی و پاک دینی کنی.فردوسی.
پیش پا.
(نف مرکب) که از قبل پاید و پاس دارد. که از پیش پاید. پیش پاینده.
پیش پا.
(اِ مرکب) فرش و گلیمی که در دهلیز و یا برابر در اطاق گسترانند.
پیش پا.
[شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)جلوی پا. برابر پا. پیش پای :
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پائی بچراغ تو ببینم چه شود.حافظ.
|| قسمت مقدم پا. قسمت قدامی پا. روی پا :
از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشد
مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد.
صائب (از آنندراج).
|| در تداول عوام، پیش پای کسی، لحظهء قبل از آمدن او: پیش پای شما رفت، اندک زمانی قبل از آمدن شما رفت.
پیش پاافتاده.
[شِ اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)برابر پای ساقط شده و افکنده. || در اصطلاح، ذلیل و حقیر. که درخور توجه و اعتنا نیست. || مبتذل. || معلوم همه کس. آسان. که همه کس داند. که همه جا هست. صاحب آنندراج گوید کنایه از بسیار نزدیک و آشکار است:
درز نبود معنی درپیش پاافتاده را
از سواد سایهء پای چراغ این روشن است.
ملامفید بلخی.
زلف او را رشتهء جان گفتم و گشتم خجل
ز آنکه این معنی چو زلفش پیش پاافتاده است.
ملا شیدای هندی.
پیش پائی.
[شِ] (حامص مرکب)پیش افتادگی و تقدم. || (ص نسبی) آنچه منسوب به پیش پاست و کنایه از حقیر.
پیش پا خوردن.
[شِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) شکوخیدن. پای لغز خوردن. لغزیدن. پیش پا خوردن اسب؛ سکندری خوردن. بسر درآمدن. سرسم رفتن.
پیشپار.
(اِ مرکب)(1) حلوائی که برابر مهمان واجب التعظیم نهند: الفیشفارج، پیش پاره. رجوع به پیشپاره شود. || که قسمت قدامی وی دریده باشد. پیشپاره.
.
(فرانسوی)
(1) - Hors d'auvre
پیشپاره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) نوعی از حلوا که از آرد و روغن و دوشاب پزند و بعربی سفارج خوانند. (انجمن آرا). نوعی از حلوا باشد بسیار نرم و نازک و آنرا از آرد و روغن و دوشاب پزند و بعربی شفارج خوانند. (آنندراج) (برهان). فیشفارج. || غذای مختصری که قبل از دیگر ماحضر صرف میشده است. الفیشفارج. بوارد. پیشپاره. || قسمت قدامی دریده.
پیش پا نشستن.
[شِ نِ شَ تَ] (مص مرکب) مطلع شدن. دست از کار سابق برداشتن. (نظام).
پیش پای.
[شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پیش پا. اَمام. رجوع به پیش پا شود. || قدم: اجرذ؛ آنکه در رفتار پیش پایها نزدیک گذارد و پاشنه ها دور. قعثلة؛ پیش پای نزدیک گذاشتن و پاشنه ها دور در رفتار. (منتهی الارب).
-پیش پای خود نشاندن؛ بلافاصله فروتر از خود قرار دادن کسی را. از خود پائین تر جای دادن کسی را.
- پیش پای خود نشستن؛ تجاوز نکردن.
- پیش پای کسی برخاستن؛ بقصد تعظیم وی بر پا ایستادن:
سپیده دم مه من چون ز خواب برخیزد
به پیش پای رخش آفتاب برخیزد.
تأثیر (از آنندراج).
- پیش پای کسی گذاشتن راهی را؛ هدایت کردن وی را بدان طریق. بدان طریق وی را رهنمائی کردن. متوجه ساختن وی را.
|| (اِخ) نام ستاره ای که بر پای مقدم دوپیکر است.
پیش پر.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 43 هزارگزی جنوب الیگودرز کنار راه مالرو چشمه ویران به قلعه هومه. کوهستانی و معتدل، دارای 109 تن سکنه. آب آنجا از چاه و قنات. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
پیش پرداخت.
[پی پَ] (اِ مرکب)مساعده. پولی که قبل از موعد مقرر بعنوان مساعده دهند کارگران یا حقوق بگیران را.
پیش پیرا.
(نف مرکب) پیراینده از قبل. کنایه از آرایش دهندهء زمان پیش. و در شعر نظامی مراد فردوسی طوسی است. (آنندراج) :
کجا پیش پیرای پیر کهن
غلط رانده بود از درستی سخن.نظامی.
پیش پیش.
(اِ صوت) آوازی که بدان گربه را خوانند. کلمه ای که بدان گربه را خوانند. صوتی است خواندن گربه را، مقابل پیشْتْ [ شْ تْ ] که برای راندن گربه است.
پیش پیش.
(ق مرکب) جلوجلو. پیشا پیش. تقدم. ترجمهء قدام. و گاهی «از» بر آن داخل کنند و از پیش پیش گویند :
زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش
میپرد او در پس جان پیش پیش.مولوی.
شیر را چون دید محو ظلم خویش
سوی قوم خود دوید او پیش پیش.مولوی.
آنرا که پیر و دل روشن روان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.تأثیر.
گذشتن از جهان گر خسروی نیست
علم پس پیش پیش مردگان چیست.تأثیر.
پیشت.
(اِ صوت) آوازی برای راندن گربه. مقابل پیش پیش که خواندن گربه را است. لفظ راندن گربه را. پخ. بانگ و آوازی زجر و راندن گربه را. پیشت پیشت.
پیشتاب.
(نف مرکب) که از پیش تابد.
پیشتاب.
(اِ) پیشتو. صورتی از کلمهء پیستوله(1). رجوع به پیستوله شود. طپانچه. آلتی آتشی کوچک. رولور یا رولوهء لوله بلند. تپانچه. قسمی شش لول.
(1) - Pistolet.
پیش تاختن.
[تَ] (مص مرکب) بجلو تاختن. برابر رفتن بشتاب. تاختن قبل از دیگران.
پیش تاز.
(نف مرکب) آنکه قبل از دیگران برابر رود. آنکه بجلو تازد. طلایه. ج، پیش تازان؛ پیش تاز عرصهء بلاغت یا شجاعت.
پیش تازی.
(حامص مرکب) عمل پیش تاز.
پیش تخت.
[تَ] (اِ مرکب) تخت پیشین. تخت مقدم بر دیگر تختها. || پیشکار: و این چند فصل را در جواب آن پیش تخت املاء فرمودیم تا بواجبی آنرا تأمل کند و عرض آن واجب دارد. (عتبة الکتبة).
پیش تخت.
[شِ تَ] (اِ مرکب) برابر تخت. مقابل تخت. برابر سریر.
پیش تخته.
[تَ تَ / تِ] (اِ مرکب) تخته ای که جلو دکان دکانداران است و بر آن ترازو و غیره باشد. پیشخوان. طبله. جلوخوان. || صندوق پول کسبه و دکانداران. || جزوه کش و رحل. (ناظم الاطباء). || صندوق مانندی مکعب مستطیل شکل با دیوارهء بسیار کوتاه، قدامی مرتفعتر از خلف، و آنرا گاه جهش از خرک بزیر پای نهند چون زیرپایی.
پیش تختی.
[تَ تی] (اِ مرکب) پله مانندی از چوب که برابر تخت مرتفع نهند تا بر شدن بر تخت آسان باشد. || میز کوچک که کنار یا نزدیک تخت نهند. پاتختی. رجوع به پاتختی شود.
پیشتر.
[تَ] (ص تفضیلی، ق) (از: پیش + تر، علامت تفضیل) سابق. سابقاً. از پیش. قب. مقابل پس تر. از پیش پیش. اسبق. اقدم :
چنان بد که یک روز پرویز شاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه
بیاراست بر سان شاهنشهان
که بودند ازو پیشتر در جهان.فردوسی.
هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان پیشتر.فردوسی.
زمین کهستان ورا داد شاه [کاوس]
که بود از سزاوار تخت و کلاه
چنین خواندندش همی پیشتر
که خوانی کنون ماوراءالنهر.فردوسی.
یاد نکنی چون همی آن روزگار پیشتر
تو تبوراکی بدست و من یکی بربط بچنگ.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
همچو سلیمان که پیش بود ز داود
پیشتر از زال بود رستم بن زال.منوچهری.
در کف من نه نبید پیشتر از آفتاب
نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب.
منوچهری.
گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی؟ گفت هر دو را از دیوان دور کردمی. (تاریخ بیهقی).
پیشتر از ما دگران بوده اند
کز طلب جاه نیاسوده اند.نظامی.
نبودیم ازین پیشتر سست کوش
کنون گرمتر زان بر آریم جوش.
نظامی.
پیشتر از پیشتران وجود
کآب بخوردند ز دریای جود.
نظامی.
وانگه که به تیرم زنی اول خبرم کن
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را.
سعدی.
|| جلوتر :
بدو گفت ازیدر مرو پیشتر
بمن دار گوش از یلان بیشتر.فردوسی.
تو زآن نامداران نه ای بیشتر
ازین در که رفتی مشو پیشتر.فردوسی.
گفت چرا نام خویش پیشتر از نام من نبشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص106).
پیشتر آ، تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای.مولوی.
قدم من بسعی پیشتر است
پس چرا حرمت تو بیشتر است.سعدی.
هیت لک؛ پیشتر آی. رجوع به شواهد کلمهء پیش در معانی مختلفهء آن شود.
- پیشتر شدن؛ جلوتر شدن. رفتن پیش از دیگران.
- || جلو افتادن. سابق آمدن : همه اسبان بدوانیدند تا کدام اسب پیشتر دود، اسپی بود آنِ منذر... او پیشتر شد. (ترجمهء طبری بلعمی).
پیشترک.
[تَ رَ] (ص تفضیلی مصغر، ق مرکب) مصغر پیشتر. کمی پیش. اندکی قبل :
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم.نظامی.
|| اندکی جلوتر :
زینگونه که شمع می فروزم
گر پیشترک روم بسوزم.نظامی.
من که درین منزلشان مانده ام
مرحله ای پیشترک رانده ام.نظامی.
پیشترین.
[تَ] (ص عالی) صفت عالی مرکب از پیش و ترین. مقدم بر همه. سابق ترین (از لحاظ زمان) :
باز پسین طفل پریزادگان
پیشترینِ بشری زادگان.نظامی.
|| مقدمترین و سابقترین (از لحاظ مکان).
پیشتو.
[تَ / تُو] (اِ)(1) پیشتاب. پیستوله. رولور. طپانچه. رجوع به پیستوله و پیشتاب شود.
(1) - Pistolet.
پیش جنگ.
[جَ] (ص مرکب) آنکه پیش از دیگران با حریف جنگ کند و منتظر امداد و اعانت نباشد. (آنندراج). آنکه در جنگ پیشی کند. آنکه در رزم پیشی گیرد و تقدم جوید. سابق در حرب بر دیگران :
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ.
فردوسی.
در آن سپه که چو تو میر پیش جنگ بود
اگر ز پیل بترسد برو بود تاوان.فرخی.
باری بس است طاقت ما را، ترا که گفت
سر خیل فتنه کن مژهء پیش جنگ را.
سالک قزوینی (از آنندراج).
|| آن حصه از لشکر که در مقدمهء لشکری بزرگ است سواران پیش جنگ، که در صف پیشین نبرد واقعند.
پیش جنگ بودن.
[جَ دَ] (مص مرکب)پیشی کردن در رزم بر دیگران. پیش جنگی. سابق بودن در جنگ بر دیگران.
پیش جنگی.
[جَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پیش جنگ. عمل پیش جنگ. پیش جنگ بودن.
پیش چرمه.
[چَ مَ / مِ] (اِ مرکب)پیش آهنگ؟ یا اسپ سپیدزیور پیش آهنگ؟ :
دم گرگ چون پیش چرمه(1) ستوری
مجره همیدون چون سیمین سطبلی.
منوچهری.
(1) - شاید: پیس چرمه؟ پیسه چرمه؟.
پیش چشم.
[شِ چَ / چِ] (اِ مرکب) قسمت مقدم چشم. مؤق. (منتهی الارب).
پیش چشم.
[شِ چَ /چِ] (ق مرکب) در منظر. در مرأی. برابر دیده.
پیش چشم آوردن.
[شِ چَ / چِ وَ دَ](مص مرکب) نصب العین ساختن. در نظر آوردن : باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم و مؤنات آنرا پیش چشم آوردم. (کلیله و دمنه).
پیش چشم داشتن.
[شِ چَ / چِ تَ](مص مرکب) برابر دیده قرار دادن. نصب العین کردن.
- پیش چشم نداشتن؛ واقف نبودن : بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و اخلاق ایشان پیش چشم نمیدارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص396).
پیش چشم کردن.
[شِ چَ / چِ کَ دَ](مص مرکب) در منظر قرار دادن. برابر دیده نهادن : آنچه نسخت کردند از خزانه ها بیاوردند و پیش چشم کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص217).
پیش چین.
(اِ مرکب) مقابل پس چین. چیدن قبل از موعد. || (نف مرکب) که پیش چیند. که از قبل بچیدن مبادرت ورزد. که زودتر از دیگران بکار چیدن پردازد.
پیش چین کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)چیدن پیش از وقت مقرر.
پیش حرف.
[حَ] (ص مرکب) آنکه سخنش مقدم و غالب باشد. کسی که سخنش غالب باشد :
شبلی آن پیش حرف صاحب حال
وآن مربع نشین صدر کمال.
طالب آملی (از آنندراج).
پیش حصار.
[حِ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 3 هزارگزی باختر فومن. کنار راه فرعی فومن به ماسوله. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 208 تن سکنه. آب آنجا از چشمهء پیشه حصار و رودخانهء ماسوله. محصول آنجا برنج و توتون سیگار و جالیز کاری و شغل اهالی زراعت و زغال فروشی. و راه آن اتومبیل رو است و 3 باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
پیشخان.
(اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن واقع در 3 هزار گز شمال صومعه سرا، کنار راه اتومبیل رو فرعی صومعه سرا به ترکستان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای1340 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ترکستان. محصول آنجا برنج و توتون سیگار و ابریشم و شغل اهالی آن زراعت و مکاری و راه آنجا اتومبیل روست و بوسیلهء رودخانهء ترکستان از این ده به قراء کنار مرداب و بندر پهلوی قایق میرود. این ده چند باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
پیش خان.
(اِ مرکب) پیش تخته. پیش خوان. جلو خوان. صندوق گونه ای که دکانداران چون عطار و سقط فروش در پشت آن نشینند و بر بالای آن ترازو آویخته است.
پیش خانه.
[پیشْ / شِ نَ / نِ] (اِ مرکب)(باضافت و بی اضافت) مقابل پس خانه. رحبه. وصید. روق. (منتهی الارب). مقدم البیت. (اقرب الموارد). رواق [ رُ / رَ ] . (منتهی الارب). صدر بیت. رواق که پیشگاه خانه باشد. (برهان). || ایوانی که در مرتبهء دوم باشد. (برهان). || مقابل پس خانه، بار و چادر و اسباب سفر سلاطین که از پیش برند. (انجمن آرا). آنچه پیش از کاروان برند چون چادر و دیگخانه و جز آن که چون بمنزل رسند جای و طعام آماده باشد. آنچه از بنهء شاهی یا بزرگی که قبل از ورود او بمنزلی بدان منزل فرستند. آنچه حکام و سلاطین از پیش فرستند در منازل از اسباب و ادوات. اسباب و آلات سفر شاه یا امیری که از پیش فرستند.
پیش خدمت.
[خِ مَ] (اِ مرکب) نوکری که چیزها بمجلس آرد و برد. خدمتکاری که خدمات حضوری سپردهء وی باشد. مرادف پیشکار. (آنندراج). خدمتگزار :
این آهوی رمیده ز مردم نگاه کیست
این فتنه پیش خدمت چشم سیاه کیست.
صائب (از آنندراج).
پیشخدمت باشی.
[خِ مَ] (اِ مرکب)رئیس پیشخدمتان. مهتر خدمتکاران.
پیشخدمتی.
[خِ مَ] (حامص مرکب) عمل پیش خدمت. شغل پیشخدمت. خدمتگزاری.
پیش خر.
[خَ] (نف مرکب) که پیش خرد. که قبل از فرا رسیدن موعد بخریدن متاعی پردازد. || (مص مرخم،اِ مرکب) پیش خریدن. خریدن چیزی قبل از آنکه موعد فروش فرا رسد. پیش خرید. خریدن چیزی پیش از مهیا شدن آن چیز.
پیش خر کردن.
[خَ کَ دَ] (مص مرکب)خریدن پیش از موعد. ابتیاع کردن قبل از فرارسیدن هنگام معهود آن.
پیش خری.
[خَ] (حامص مرکب) عمل پیش خر. || خریدن پیش از موعد.
پیش خرید.
[خَ] (مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) پیش خریدن. خریداری کردن قبل از وقت. هر چیز که پیشکی خرند یعنی وجه آنرا از پیش دهند. بیع سلم. خریدی پیش از تغییر قیمت :
هرچه بینی همگی پیش خرید عدم است
در قفای همه تحصیل نکوحالی کن.
واله هروی (از آنندراج).
پیش خرید داشتن.
[خَ تَ] (مص مرکب) آنکه از پیش چیزی را خریداری کرده باشند. خریده داشتن قبل از موعد مقرر و تغییر بها.
پیش خرید کردن.
[خَ کَ دَ] (مص مرکب) پیش خر کردن. خرید پیش از موعد مقرر و تغییر بها.
پیش خواستن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) بحضور خواستن. گفتن که نزدیک آید :
ز اندیشه شد شاه را پشت راست
فرستاده و درج را پیش خواست.فردوسی.
رجوع به پیش شود.
پیش خوان.
[خوا / خا] (اِ مرکب)پیشخان. پیش تخته. صندوق مانندی که جلو دکان عطاران و قصابان هست که بر اولی پول شمارند و متاع فروخته را نزد بایع نهند و بر دیگری گوشت خرد کنند. صندوق مانندی چوبین که عطار و دیگر کسبه در پیش دکان دارند و خود در پس آن ایستند یا نشینند و بر آن کالا وزن کنند و دخل در آن ریزند و ترازو بالای آن جای دهند. || تختهء زیر ترازو. || در روضه خوانی یا تعزیه، پامنبری اطفالی که پیش از اقامهء روضه یا تعزیه بجماعت خواندندی. چند پسر و دختر مقابل هم صف بسته که با هم چون براعت استهلالی بشعر، در برابر مستمعین و بینندگان خواندندی :
چون شود هنگامهء گل گرم در طرف چمن
پیشتر از مرغ بستان پیش خوانی میکنم.
علی ترکمان (از آنندراج).
|| (نف مرکب) آنکه چون کسی در مجلس وارد شود بیان حسب و نسب او کند، تا اهل مجلس درخور آن تعظیم و مراعات او کنند. (آنندراج) :
در خلاصم رستمیها کرد عشق
پیشخوان قصهء من بیژن است.
ظهوری (از آنندراج).
پیش خواندن.
[خوا / خا دَ] (مص مرکب) دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن. نزدیک طلبیدن :
پر اندیشه دل گیو را پیش خواند
وزآن خواب چندی سخنها براند.فردوسی.
نهاد از بر نامه بر مهر خویش
همانگه فرستاده را خواند پیش.فردوسی.
فرستادهء زال را پیش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند.فردوسی.
نویسندهء خامه را خواند پیش
ز خاقان فراوان سخن راند پیش.فردوسی.
که را گویم این درد و تیمار خویش
که را خوانم اکنون بجای تو پیش.فردوسی.
فرستادهء شاه را پیش خواند
فراوان سخن ها بخوبی براند.فردوسی.
جهاندیده جاماسب را پیش خواند
وز اختر فراوان سخنها براند.فردوسی.
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاوش و سودابه را پیش خواند.فردوسی.
سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفتهء شاه با او براند.فردوسی.
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزآن نامدارانش برتر نشاند.فردوسی.
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در سخنها فراوان براند.فردوسی.
تهمتن زمانی به ره بر بماند
زواره، فرامرز را پیش خواند.فردوسی.
ازین کار او در شگفتی بماند
جهاندیدگان را همه پیش خواند.فردوسی.
ببست و نوشت از برش نام خویش
فرستادگان را بخواندند پیش.فردوسی.
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسی داستان دلیران براند.فردوسی.
ازآن جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند.فردوسی.
چو خسرو چنان دید بر پل بماند
جهاندیده گستهم را پیش خواند.فردوسی.
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی خوب گفتار با وی براند.فردوسی.
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی.منوچهری.
این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند. (تاریخ بیهقی). چون پیش ابراهیم شدند برخاست و ایشان را پیش خود خواند و با همدیگر بنشستند. (قصص الانبیاء ص57).
سپاه آرمیدند بر جای خویش
همان شب مهان را بخواندند پیش.اسدی.
چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند. (نوروزنامه).
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند.نظامی.