لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پیش خوانی.


[خوا / خا] (حامص مرکب) عمل پیش خوان. || عمل بحضور خواهنده. || در موسیقی و روضه خوانی یا تعزیه گردانی، خواندن دسته جمعی چند پسر یا دختر با هم بشعر چون براعت استهلالی برابر مستمعین. پامنبری.


پیش خود.


[شِ خَودْ / خُدْ] (اِ مرکب) از تلقاء نفس. || پیش خود برپا و خود برپا: خودسر و خودرأی. گویند اینهمه پیش خود برپا مباش بسر خواهی افتاد. (آنندراج) :
یار باید پند ناصح نشنود
سرو بالا پیش خود بر پای باش.
نعیمی گیلانی.
خودستا و خودپسند و خودسر و خودرا مشو
نیستی گر بندهء خود پیش خود برپا مشو.
تأثیر.
بگذر از آئینه محو آن قد رعنا مباش
التفاتی هم بما کن پیش خود برپا مباش.
محمدسعید اشرف.


پیش خور.


[خُرْ] (اِخ) حوزهء میان همدان و ساوه. از بلوکات همدان. عدهء قری 34. مساحت 21 فرسنگ، دارای 3904 تن سکنه. مرکز رزن. حد شمالی آن درجزین و حد شرقی وفس و عاشقلو و حد جنوبی قره چای و غربی بلوک درجزین است.
نام یکی از دهستانهای بخش رزن شهرستان همدان. این دهستان در جنوب خاوری بخش و شمال رودخانهء قره چای واقع شده و محدودست: از شمال بدهستان درجزین. از جنوب برودخانهء قره چای. از خاور به بخش نوبران شهرستان ساوه و از باختر بدهستان درجزین. قسمت شمال دهستان کوهستانی است و جنوب آن به رودخانهء قره چای میرسد و دشت است. هوای دهستان معتدل و آب آن از چشمه و محصول عمدهء آن غلات دیم و لبنیات است. معاش سکنه بیشتر از محصولات دامی تأمین میگردد. راه فرعی کاروانسرای معروف به راه اصفهان از رزن به نوبران از شمال دهستان و راه عمومی فامینین به نوبران تقریباً از جنوب آن میگذرد و خط تلفنی همدان به ساوه نیز کنار راه عمومی فامینین کشیده شده است. این دهستان از 28 آبادی کوچک تشکیل شده سکنهء آن در حدود 4000 نفر و قراء مهم آن بشرح زیر است: ده روان، زرق، پاوان، قمیشانه، صادقلو، چپقلو. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).


پیش خور.


[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) که پیش خورد. || (اِ مرکب) پیش خورد. رجوع به پیشخورد شود.


پیشخورد.


[خوَرْدْ / خُرْدْ] (اِ مرکب)عجالة. (منتهی الارب). طعامی که اول بار بر سفره خورند. طعامی اندک باشد که بر سبیل چاشنی بخورند. (برهان). چاشنی طعام. طعام اندک که بدان نهار شکنند. (غیاث). پیش دندان. (مجموعهء مترادفات ص84) :
جهان پیش خورد جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد.نظامی.
|| (ن مف مرکب) آن پاره از اجری که پیش از رسیدن وقت گرفته و صرف کرده باشی. قسمتی از مزد یا اجرت یا سهم محصول که پیش از موعد ستده باشند و صرف کرده. || پیشکی و سلم فروخته یعنی غلهء نارسیده و میوهء ناپخته و امثال آن که پیشتر فروشند. (برهان). فروختن غله و میوهء نارسیده قبل از وقت و پول آنرا خوردن :
گفتا [گفت که] فردا دهمت من سه بوس
فرخی امید به از پیشخورد.فرخی.
چو امید دادی نباشم بدرد
که امید نیکو به از پیشخورد.اسدی.
دست رادش داده در اطلاق رزق
مهلتی مر آزرا از (در) پیش خورد.انوری.
آن عمر شده که پیشخورد است.
پندار هنوز در نورد است.نظامی.


پیشخورد کردن.


[خوَرْدْ / خُرْدْ کَ دَ](مص مرکب) پیش خوردن. رجوع به پیشخور کردن و رجوع به پیشخور شود.


پیش خوردن.


[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) خوردن قبل از موعد مقرر. || پیشخور کردن.
-امثال: امید به از پیش خوردن است.


پیشخور کردن.


[خوَرْ / خُرْ کَ دَ] (مص مرکب) پیش خوردن. پیشخورد کردن. رجوع به پیشخورد شود.


پیش خیز.


(نف مرکب) که پیش خیزد. که از قبل خیزد. || (اِ مرکب) خدمتکار. چالاک. (غیاث). خادم و شاگرد و آنکه پیش از دیگران برخیزد :
منم که جوش فغان بر لب خموش من است
خروش محشریان پیش خیز جوش من است.
طالب آملی (از آنندراج).
اجل دنباله دار غمزه های چشم بی باکش
قیامت پیش خیز جلوه های قد چالاکش.
علی نقی کمره ای (از آنندراج).
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قدو بالا بس است.
صائب.
|| نشید و آهنگ سرود. (غیاث). || به اصطلاح کشتی گیران، نوچه، که کشتی گیر اول با او کشتی میگیرد و پس خیز، آنکه بعد از کشتی حریفان با او کشتی میگیرد:
چه می پرسی از فتنهء آن عزیز
که او را قیامت بود پیش خیز.
وحید (در تعریف معشوق کشتی گیر).


پیشداد.


(ن مف مرکب) ازپیش داده. دادهء از قبل. || سابق در عدل. عادل. (برهان). کسی که در پیش قانون گذارد و دادگری کرد. || اول کس را نیز گویند که تظلم بر حاکمی کند. (برهان). || حاکمی که اول به غور مظلوم برسد. (برهان). دادگر نخست. رجوع به پیشداد در معنی لقب هوشنگ شود. || مزدی که پیش از کار بمزدور و کارگر دهند و آنرا بعربی تقدمه خوانند. (برهان). سلم. تسلیف. مزد پیش از کار و پول پیش از خریدن. بیعانه. پیش مزد. دستارا. مساعده:
ز بس حرص بخشش، نکرده سؤال
بسائل دهد حرص او پیشداد.عسجدی.


پیشداد.


(اِخ) لقب هوشنگ پسر سیامک پادشاه داستانی ایران: بدانکه پادشاهان عجم را اگرچه همه نسل ایشان بهوشنگ و کیومرث باز شود برین طبقه اند [ و نسق ] برین سان: طبقهء پیشدادیان.. طبقهء کیانیان... طبقهء اشکانیان.. و طبقهء ساسانیان، و اول نام پیشداد بر هوشنگ افتاد از جهت آنک نخست داد او کرد و میانجی مردم... (مجمل التواریخ و القصص ص24). در اوستا پرذاته(1) عنوان نخستین سلسلهء پادشاهان داستانی ایران است. در هرجای اوستا که از هوشنگ نام برده شده با صفت پرذاته آمده است. پرذاته مرکب است از پر بمعنی پیش و ذاته بمعنی داد و رویهم یعنی کسی که در پیش قانون وضع کرد و دادگری نمود یا نخستین واضع. حمزهء اصفهانی نیز این کلمه را درست معنی کرده است و نویسد: فیشداد اول حاکم باشد چه او شهنج اول حاکم ممالک بشمارست. ثعالبی گوید در غرر اخبار ملوک الفرس در پادشاهی هوشنگ: و وضع قوانین و رسوم و برقراری عدل بدو منسوبست و بهمین مناسبت به پیشداد ملقب شد که بفارسی نخستین واضع مبانی عدالت است. حمدالله مستوفی گوید: پادشاهان پیشدادیان یازده تن و مدت ملکشان دو هزار و چهارصد و پنجاه سال است. (تاریخ گزیده چ اروپا ص11). ابن البلخی در فارسنامه (چ تهران ص8) مدت ملک این سلسله را دو هزار و پانصد و پنجاه و شش سال گوید. اما داستان پیشدادیان مشترک است میان ایرانیان و هندیان و برخی از نامهای سلاطین این سلسله در وید، نامهء دینی برهمنان آمده است :
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد
تویی پیش داد ای به از پیشداد.نظامی.
نیز رجوع به حبیب السیر ج1 ص175 و 177 چ خیام و قاموس الاعلام ترکی ذیل پیشدادیان شود.
(1) - Paradhata.


پیش دادن.


[دَ] (مص مرکب) حرکت پیش یعنی ضمه به حرف دادن. مضموم خواندن. ضمه دادن حرفی را. مضموم کردن حرفی. مضموم نوشتن. || درس را بمعلم پس دادن. درس را روان کرده بر استاد خواندن. پس دادن شاگرد درس خوانده را به استاد. || دادن از قبل.


پیشدادی.


(ص نسبی) منسوب به پیشداد. رجوع به پیشدادیان شود.


پیشدادیان.


(اِخ) سلسلهء اول از سلاطین ایران طبق روایات. طبقهء نخست از پادشاهان داستانی ایران و آن از کلمهء پیشداد، لقب هوشنگ پادشاه داستانی مأخوذ است.


پیشدار.


(نف مرکب) دارای پیش. || دارای ضمه. || ماما. قابله. (زمخشری). مام ناف. پیش نشین. || (اِ مرکب) حربه ای باشد بسیار بزرگ که از آهن و فولاد سازند و بر آن حلقه های چهار گوشه هم از فولاد تعبیه کنند و بدان خوک و گراز کُشند. (برهان). نیزهء دسته ستبر و کوتاه که بدان خوک و گراز کشند. حربه ای باشد که از آهن و فولاد بسازند بر صورت نیزه و کوتاه تر از آن و چون بشکار خوک و گراز روند خوک بر ایشان حمله کند آنرا بر پیشانی گراز فرو کنند چنانکه نتواند پیش آمدن. و سپس او را با شمشیر و دشنه کشند. (آنندراج).


پیشداری.


(حامص مرکب) دارای ضمه بودن. مضموم بودن حرف. || دارای پیش بودن. || مامائی. (زمخشری). قابلگی. مام نافی. پیش نشینی.


پیش داری کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب)قابلگی کردن. بچه را گرفتن (ماما).


پیش داشت.


(مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) تقدیم کردن، پیش کش کردن.


پیش داشتن.


[تَ] (مص مرکب) تقدیم کردن. بحضور بردن. عرض کردن : حاجب بلکاتکین رقعه پیش داشت که خواجه به شبگیر این رقعت فرستاده است. (تاریخ بیهقی). میکائیل نسخت قصه پیش داشت امیر گفت بستان و بخوان. (تاریخ بیهقی). گفتند این حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد، آنرا پیش داشته آید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص341)... بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفت، و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند. (تاریخ بیهقی ص44). رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامهء بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. (تاریخ بیهقی). رسول گفت که علی تکین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم مکافات من این بود. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشتند. خواجه آنرا بزبان راند. (تاریخ بیهقی). عرض؛ پیش داشتن نامه و نبشته را. (منتهی الارب). || برابر داشتن. در حضور داشتن. در مجلس و بارگاه داشتن :
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.خسروی.
|| مقدم داشتن : گفت ای خداوند من در همسایگی خود بنا کن مرا خانه ای، اول همسایگی پیش داشت آنگاه خانه. (قصص الانبیا ص105).
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری.نظامی.
|| جلو آوردن. برجسته ساختن. از حد طبیعی برتر و آماسیده تر نمودن، چنانکه عضوی بسبب ورم یا شکمی بسبب آبستنی یا پرخوری :
جملهء آن زر که بر خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت.نظامی.
-در پیش چشم داشتن؛ در نظر داشتن. برابر دیده داشتن: و عاقل باید که از فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد و پیش از آنکه قدم در راه نهد مقصود معین گرداند. (کلیله و دمنه).
- در پیش داشتن شغلی یا کاری؛ در برابر داشتن :
همانا عشقی اندر پیش دارد
بلائی خواهد آوردن بمن بر.فرخی.
و شغلی در پیش داریم چنانکه سخت پیداست سخت زود فیصل خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص36). در مهمات ملکی که در پیش داریم بارای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی).


پیش داکوه.


(اِخ) پیش داکوه و پس داکوه، موضعی ییلاقی به مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص25 و 102).


پیشدامن.


[مَ] (اِ مرکب) پیش بند. لُنگ یا حوله و امثال آن که بعضی کارگران بر جلوی دامن از کمر به زیر آویزند. پیش گیر. پیش بند کارگران. چرمی که آهنگران بر زانو گسترند و کار کنند تا جامه شان نسوزد :
از آن درفش فریدون گرفت عالم را
که پیشدامن آهنگر صفاهانست.
سراجا نقاش (از آنندراج).
|| هر یک از دو قسمت از دامن جلو لباس. مقابل پس دامن. قسمت قدامی دامن جامه. || آنچه فراترک از دامن باشد. (آنندراج). || خادم. پیشکار. (آنندراج).


پیش دان.


(نف مرکب) پیش داننده. که از پیش داند. پیش بین.


پیش درآمد.


[دَ مَ] (ن مف مرکب) مقدمه. || (مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) پیش درآمدن. اقدام. (منتهی الارب). || اصطلاح موسیقی) قطعه ای که در آغاز دستگاهی خوانند یا نوازند. برداشت.


پیش درآمدن.


[دَ مَ دَ] (مص مرکب)درآمدن مقدم بر... صری. زلجان. استقدام. تقدیم. هداء. فروط. انکلاس. ادرنفاق. ازرف الرجل؛ پیش درآمد. زلیف؛ پیش درآمدن در کارزار. اندراع؛ پیش درآمدن مرد. تغون؛ پیش درآمدن و شجاعت نمودن در جنگ. (منتهی الارب).
- از پیش کسی درآمدن؛ بحمایت او برخاستن.


پیش درد.


[دَ] (اِ مرکب) (در زاهو) درد و الم قبل از تولد بچه. درد ابتدائی زن باردار قبل از شدت آن و قبل از تولد بچه.


پیش در کردن.


[دَ کَ دَ] (مص مرکب)پیش کردن. در پیش کردن. جلو انداختن :
او چو خاشاک سایه پرورده
سیلش از کوه پیش در کرده.نظامی.


پیش دره.


[دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد. واقع در 102 هزارگزی شمال باختر اسفراین و پنجهزار گزی جنوب شوسهء عمومی بیرجند به شقاق. جلگه. سردسیر دارای 97 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج9).


پیش دست.


[دَ] (ص مرکب) سابق. (شرفنامه). سبقت گیر. متبادر. مقدم. بادی. سابق در پیشدستی کردن و غالب شدن. (از برهان). سابق و قوی. (انجمن آرا). سابق و غالب بر چیزی. (آنندراج). ج، پیش دستان :
بدانید کوشد به بد پیشدست
مکافات این بد نشاید نشست.فردوسی.
تو خواهی بدین جنگ شد پیشدست
دگر شیردل ترک خاقان پرست.فردوسی.
از بزرگان و ز تدبیرگران
پیشدست است بتدبیر و به رای.فرخی.
بجلدی زن چابک پیشدست
کیانی کمر بر میانش ببست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همیشه خدای جهان را بُدست
که درمانده را افکند پیشدست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
عزیز همایون شه پیشدست
همی بود با جفت خویشش نشست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هر آنکو بود نیک و نیکان پرست
بود در همه کار او پیشدست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیشدست
سروری آنرا رسد کز عقل باشد پایدار.
سنائی.
بر دشمنان خود بخرد پیشدست گشت
آبای خویش را بهنر نیکنام کرد.مختاری.
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شود بر کیان پیشدست.نظامی.
پیشدستان که پیش ازین بودند
یکدم از دردسر نیاسودند.اوحدی.
|| مبارز. || مددکار. (برهان). معاون. نائب و پیشکار. (غیاث) (آنندراج) :
خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی.صائب.
|| (اِمص مرکب) پیشدستی :
کنون کینه را کوس بر پیل بست
همی جنگ ما را کند پیشدست.فردوسی.
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی بدین همت خویش پست.فردوسی.
نه لشکر پسندد نه یزدان پرست
که تو جنگ او را کنی پیشدست.فردوسی.
|| (اِ مرکب) پیشادست. (جهانگیری). پیشادست که اجرت پیش دادن باشد. (برهان). بیعانه. (شرفنامه). پول پیشکی که قبل از کار بکارگر دهند. پیش مزد. || نقد. مقابل نسیه. (برهان) (آنندراج). || صدر مجلس. (برهان). صف اول. جای اول گیرنده. ابتدا.


پیش دست.


[شِ دَ] (ق مرکب) مقابل. روبرو. نزدیک. برابر: خواجه بر راست امیر بود و بونصر پیش دست امیر بود. (تاریخ بیهقی).


پیشدستی.


[دَ] (حامص مرکب)سبقت جویی بر کسی در کاری. پیشی گرفتن بر کسی یا چیزی. زودتر اقدام کردن در کاری از دیگری. سبقت. تبادر. مبادرت. مسابقه. (زمخشری) (دهار). سبقت نمودن. (غیاث). فرط. (دهار) :
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست.فردوسی.
اگر جنگ با نادرستی کنید
بکار اندرون پیشدستی کنید.فردوسی.
تو پیروزی از پیشدستی کنی
سرت پست گردد چو سستی کنی.فردوسی.
بکاری که تو پیشدستی کنی
بد آید که کندی و سستی کنی.فردوسی.
بدین کار او پیشدستی کند
ز برنایی و تندرستی کند.فردوسی.
بسالار گفتی که سستی مکن
همان تیزی و پیشدستی مکن.فردوسی.
بما بر همه پیشدستی تراست
همه نیستانیم و هستی تراست.فردوسی.
مبیناد هرگز کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار.فردوسی.
که گر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون.فردوسی.
مگر مانده گردند و سستی کنند
بجنگ اندرون پیشدستی کنند.فردوسی.
مکن پیشدستی که در جنگ ما
کنند این دلیران خود آهنگ ما.فردوسی.
بپرسش یکی پیشدستی کنم
از آن به که در جنگ سستی کنم.فردوسی.
شما را بدین پیشدستی بجنگ
ندیدیم با طوس جای درنگ.فردوسی.
که از ما نبد پیشدستی نخست
از افراسیاب آمد این کین درست.فردوسی.
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کند پیشدستی بجوید نبرد.فردوسی.
آنجا که پیش بینی باید موفقی
آنجا که پیشدستی باید مظفری.معروفی.
بجای پیشدستی پیش دستی
بجای بردباری برد باری.عنصری.
بکین هر زمان پیشدستی کنم
بیک دست با پیل کستی کنم.اسدی.
پس بضرورت اندر چنین احوالها از پیش دستی آفت ایمن نتوان بود. و هر سه تدبیر بکار باید داشت هم بیرون کردن خون و هم کم کردن غذا و هم بدل کردن مزاج. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دیگران با یکدیگر پیشدستی میکردند. (کلیله و دمنه).
برین ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیشدستی نیارد بخون.نظامی.
امیرالمؤمنین المسترشد بالله خواست تا برو پیشدستی نماید. (جهانگشای جوینی).مفارطة، پیشدستی نمودن. (منتهی الارب). || نیابت. (غیاث) (آنندراج). || (ص نسبی، اِ مرکب) بشقاب. ظرفی که بهنگام غذا خوردن برابر هریک از خورندگان غذا نهند تا از ظرف کلان تر برای وی در آن غذا نهند.


پیشدستی کردن.


[دَ کَ دَ] (مص مرکب)تبادر. مبادرت کردن. سبقت جستن. پیشی گرفتن. سبقت گرفتن. تقدم جستن. بوص. اقدام. (از منتهی الارب) : سپاه اسلام از پیلان فرار همی کردند و کسی پیشدستی همی نکرد، چون مهلب چنان دید پیشدستی کرد و پیش زنده پیل اندر شد. (تاریخ سیستان). این زن بر ما شناعت کند، ما را خود پیشدستی باید کردن. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). اما فردا و پس فردا باید کردن تا آن لشکر بجنگ پیشدستی کند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی).
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیاب است مغزش برآر.سعدی.
مصلحت ما در آن که پیشدستی کنیم و او را بمکر و حیلت بگیریم. (تاریخ غازانی ص114). و در آنوقت سلطان از جانب ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). فرط؛ پیشدستی کردن و از حد درگذشتن در گفتار. (منتهی الارب). رجوع به امثلهء ذیل لغت پیشدستی شود.


پی شدن.


[پَ / پِ شُ دَ] (مص مرکب)قلم شدن. بریده شدن رگ عرقوب اسب یا چهارپای دیگر. رجوع به پی شود.


پیش دندان.


[دَ] (اِ مرکب) دندان پیش. دندان مقدم بر دیگر دندانها. || طعام اندک که قبل از خوراک خورند. چیزی که نهار بدان شکنند. (غیاث) :
هزار توبره بنگ و هزار قاص افیون
کم است بهر یکی لمحه پیش دندانش.
شفائی (از فرهنگ نظام).
|| پیشخورد. (مجموعهء مترادفات ص8).


پیش دوزی کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) دوختن در روی جامه. مقابل پس دوزی کردن که دوختن کرانه های پارچه است در محل درزها از داخل.


پیش دویدن.


[دَ دَ] (مص مرکب) دویدن به حضور. به شتاب رفتن. برابر کسی یا به سوی مقابل شتافتن.


پیش دهنی کردن.


[دَ هَ کَ دَ] (مص مرکب) بی سؤال سخن گفتن و میان سخن کسی دویدن (اصطلاح مردم جنوب خراسان).


پیش دید.


(اِ مرکب) عزم و اراده. (آنندراج). || (مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) پیش بینی. دیدنی از پیش.


پیش دیدن.


[دی دَ] (مص مرکب) دیدن از قبل. || پیش بینی کردن.


پیش دین.


(ص مرکب) پیشوای دین. (آنندراج). || سابق در دین.


پیش راندن.


[دَ] (مص مرکب) بجلو راندن. حرکت دادن بسوی مقابل. بجانب مقابل روان ساختن. هدایت کردن چیزی یا کسی بسوی مقابل :
تو مرا بگذار زین پس پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان.مولوی.


پیشرس.


[رَ / رِ] (نف مرکب) آنکه از همگان زودتر رسد. زودرس. آنکه جلوتر از دیگران درآید. آنکه قبل از همه واصل گردد :
بمنزل رسد از همه پیشتر
بود عزت پیشرس بیشتر.هاتفی.
|| جوان. || (میوهء...)(1)؛ که زودتر از دیگران پخته گردد. میوه ای که پیش از دیگر میوه های موسم خود پخته گردد. (غیاث). که جلوتر از دیگران از کالی و ناپختگی برآید. زودرس. سرده. میوه و بری که قبل از نوع خود پزد و رسد و بدست آید. روچه. میوه و گل که در نوع خود پیش از همه برسد. (آنندراج). نوبر. میوهء تازه. مقابل دیررس :
سخن بوسه که جنگست گل پیشرسش
بچه امید من غنچه دهان عرض کنم.صائب.
همطالع بیدیم درین باغ که باشد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ما.صائب.
بمیدان رسید از هزارش یکی
بود باغ را پیشرس اندکی.هاتفی.
من بفرمان گلستان خیالی که بود
خار خشک سر دیوار گل پیشرسم.
غیاثای حلوائی (از آنندراج).
سر جوش حیا گلبن باغ هوس ماست
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - Precoce. Premature


پیشرسی.


[رَ / رِ] (حامص مرکب) عمل پیش رس. رجل. (منتهی الارب). رجوع به پیش رسیدن شود. || حالت و چگونگی پیش رس. مقابل دیررسی.


پیش رسیدن.


[رَ / رِ دَ] (مص مرکب)پیش از دیگری واصل شدن. ملحق گشتن قبل از دیگری. سبقت در وصول داشتن. || از کالی برآمدن و پخته شدن میوه ای زودتر از دیگر میوه های هم صنف خود.


پیشرفت.


[رَ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) رجوع به پیش رفتن شود. || ترقی.


پیشرفت داشتن.


[رَ تَ] (مص مرکب)ترقی داشتن. پیشروی داشتن.
- پیشرفت داشتن کاری یا مقصودی؛ میسر بودن آن.
- پیشرفت نداشتن کاری یا مقصودی؛ میسر نبودن آن.


پیشرفت کردن.


[رَ کَ دَ] (مص مرکب)پیشروی کردن. جلو رفتن. || ترقی کردن. || میسر بودن.


پیش رفتن.


[رَ تَ] (مص مرکب) جلو رفتن. مقابل پس رفتن. حرکت کردن بسوی مقابل. سلوف. زم. (منتهی الارب) :
درفش و پس لشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش.فردوسی.
از آن پس بجنبید از جای خویش
بنزدیک پرده سرا رفت پیش.فردوسی.
اینهمه نیش میخورد سعدی و پیش میرود
خون برود درین میان گر تو تویی و من منم.
سعدی.
|| ترقی کردن. || بحضور رفتن کسی را. برابر رفتن کسی را. بخدمت او شدن: تو خداوند را از آمدن آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم. (تاریخ بیهقی).
- پیش رفتن کسی را؛ استقبال او کردن :چون برمک بدمشق رسید همهء بزرگان دولت و امرای حضرت او را پیش رفتند و او را بتعظیمی و جلالتی هرچه تمامتر در شهر آوردند. (تاریخ برامکه). امیر گوزکانان... از جیحون بگذشت و بنزدیک امیر اسماعیل آمد ببخارا. امیر شاد شد و وی را پیش رفت با سپاه و به اعزاز و اکرام ببخارا در آورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص102).
|| سبقت بردن. (آنندراج). سابق آمدن. انصلات. (منتهی الارب) :
زآن دو قدم کز دو جهان بیش رفت
گر چه پس آمد ز همه پیش رفت.
امیرخسرو.
- پیش چیزی رفتن؛ نزدیک او شدن: چون روز شد امیر پیش کار رفت. (تاریخ بیهقی).
- پیش رفتن حرف؛ سبز شدن آن. (آنندراج). مورد قبول واقع شدن سخن :
تأثیر پیش یار دگر آبرو مریز
میرفت پیش حرف تو، اکنون نمیرود.تأثیر.
-پیش رفتن کاری و پیش بردن کاری؛ سر انجام خوب یافتن و سرانجام خوب دادن آنرا. (آنندراج) : آنجا حشمتی باید هر چه تمامتر. به آن کار پیش رود. (تاریخ بیهقی ص394 چ ادیب).
|| غلبه داشتن. تفوق و برتری داشتن. چیره بودن :
روزت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیب دان نرود.سعدی.
|| پیش رفتن کاری یا امر و فرمانی را؛ مقدم شدن در آن. اقدام کردن در آن. کار کردن بر حسب آن. انجام دادن طبق آن. تمهل. قدم. تقدم. (از منتهی الارب) : فرمان را بمسارعت پیش روید، هم چوب خورید و هم مال بدهید. (تاریخ بیهقی). فرمان مسعود را بمسارعت پیش رفتند. (تاریخ بیهقی). فرمانها داد (محمدبن محمود غزنوی) در هر بابی... و حاضرانی که بودند از هر دستی، برتر و فروتر، آن فرمانها را بطاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمانبرداری اندر آن نگاهداشتند. (تاریخ بیهقی). ما شفاعت امیرالمؤمنین بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگانرا فرمان باشد نه شفاعت. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه نبشت... و به قدر خان هم بباید نبشت... پس زود پیش باید رفت که رفتن ما نزدیک است. (تاریخ بیهقی). چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد. بنده فرمان عالی را پیش رفت. (تاریخ بیهقی). گفت یا قوم چون ملکی بشما رسید فرمانی آمد از خدا به غزا شوید مبادا که عاصی گردید و بغزا نروید. گفتند عاصی نشویم و هرچه فرمائی پیش رویم. (قصص الانبیاء ص142). عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان در گذشتندی الا از سه گناه: یکی آنکه راز ایشان آشکار کردی و دیگر آن کس که یزدان را ناسزا گفتی و دیگر کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی. (نوروزنامه).


پیشرفته.


[رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)مسبوق. مقدم. سلیف. سالف. || بجانب پیش روان شده. گذشته. || ترقی کرده. || تجاوزکرده. از حد طبیعی درگذشته و بمجاور درآمده.


پیشرو.


[رَ / رُو] (نف مرکب) پیش رونده :
ابا لشکر و جنگسازان نو
طلایه به پیش اندرون پیشرو.فردوسی.
|| مقدم. سابق. (دهار). که نخست رفتن گیرد. که قبل از دیگران رود. پیشقدم. مقابل پس رو. کسی که پیشاپیش کسان رود خاصه پیشرو سپاهیان و آنرا مقدمه و مقدمة الجیش گویند. (انجمن آرا). پیش آهنگ. سرآهنگ. سرهنگ. مقدمه. قراول. طلیعه. پیش هنگ(1) :
ز لشکر بر پهلوان پیشرو
بمژده بیامد همی نو به نو.فردوسی.
هیونی که بود اندرآن کاروان
کجا پیشرو داشتی ساروان.فردوسی.
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی برین پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو.فردوسی.
سپه بود چندانکه بر کوه و دشت
همی ده شبانروز لشکر گذشت
چو دیدار برداشتی، پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو.فردوسی.
یکی پیشرو بود [دستهء کرگدن را] مهتر ز پیل
بسر بر سرون داشت همرنگ نیل.فردوسی.
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.فردوسی.
براه رایت او پیشرو بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم.فرخی.
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزهء خطی که سنانست.
منوچهری.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
رسید پیشرو کاروان ماه خزان
طناب راحله بربست روزگار خزی(2).منوچهری.
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان.اسدی.
بدو پیشرو گفت: فرمود شاه
که تا بی عنان تکاور ز راه.اسدی.
تو پیشرو این رمهء بزرگی
جان و دل من زین رمه رمانست.
ناصرخسرو.
نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیشرو باد بهارستی.ناصرخسرو.
اشتری اندر نمازگاه مراو را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دارست.ناصرخسرو.
شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.خاقانی.
خاقانیست پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.خاقانی.
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیشرو بود.نظامی.
در سفری کان ره آزادی است
شحنهء غم پیشرو شادی است.نظامی.
همچنان میشدند در تک و تاب
پس رو آهسته، پیشرو بشتاب.نظامی.
گرچه پس رو ز پیشرو می ماند
پیشرو بازمانده را میخواند.نظامی.
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیشرو.نظامی.
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه.نظامی.
گفت بسم الله بیا تا او کجاست
پیشرو شو گر همی گویی تو راست.مولوی.
غطوس؛ بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. اهتداء؛ پیشرو شدن. مقدمة الجیش؛ پیشرو لشکر. فرانق؛ پیشرو لشکر. بغایا؛ پیشروان لشکر. (منتهی الارب). || خدمتکار که پیش اسب میرود و این مجازست. (آنندراج) :
حیات ابد خنده را پیشرو
صفای گهر پیش دندان گرو.
ظهوری (از آنندراج).
دل شادست ترا پیشرو و خدمتکار
پیشخیز گل و گلشن که بود غیر بهار.
میر نجات (از آنندراج).
|| متقدم. قدام. (از منتهی الارب). امام. قدوه. مقتدی. قائد. مقدام. (زمخشری). سر. قائد سپاه. پیشوا. راید. (دهار). هادی. اسوة. (از منتهی الارب). رهبر. سردار. سالار :
کنون پیشرو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش.فردوسی.
دلت خیره بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.فردوسی.
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.فردوسی.
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سرافرازشان پیشرو.فردوسی.
چو طلحند بشنید پیغام گو
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو.فردوسی.
مرا گر محمد بود پیشرو
ز دین کهن گیرم این دین نو.فردوسی.
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیشرو.فردوسی.
چو پور سیاوش بدیدش ببام
منم پیشرو گفت بهرام نام.فردوسی.
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیشرو باشد و کینه خواه.فردوسی.
سپاهی بد از روم و بربرستان
یکی پیشرو نام کشورستان.فردوسی.
سرمایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر.فردوسی.
زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگسازان نو.فردوسی.
بدان جنگ هرمز بدش پیشرو
همی رفت با کارسازان نو.فردوسی.
منم پیشرو گر بمن بد رسد
بدین کهتران بد نباید سزد.فردوسی.
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش بفرزانگی.فردوسی.
چنین گفت بیژن منم پیشرو
که از من یکی کینه سازید نو.فردوسی.
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو.فردوسی.
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چو بالوی و شاپور گو.فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
بر انگیختند اسب و برخاست غو.فردوسی.
ولیکن ازین گفته پاسخ شنو
خرد یار کن بخت را پیشرو.فردوسی.
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو.فردوسی.
سپهدار پیران بود پیشرو
که جنگ آورد هر زمان نو بنو.فردوسی.
بزد گوی و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو.فردوسی.
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیشرو باش از این انجمن.فردوسی.
چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیشرو.فردوسی.
ز ترکان هر آنکس که بد پیشرو
ز ناکار دیده سواران گو.فردوسی.
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مرد افکن و پیشرو.فردوسی.
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیشرو با درفشی سیاه.فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسب گو.فردوسی.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگسازان نو.فردوسی.
که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو.فردوسی.
گر ایدونکه رستم بود پیشرو
نماند برین بوم برخار و خو.فردوسی.
ز گودرزیان هر که بد پیشرو
یکی (آفرین) گستریدند بر شاه نو.فردوسی.
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و سالار و بیدار و گو.فردوسی.
نخستین فریبرز بد پیشرو
گذر کرد پیش جهاندار نو.فردوسی.
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند او بود و سالار نو.فردوسی.
که بودست این جنگ را پیشرو
که کردست این کینه را باز نو.فردوسی.
چه گفت اندرین موبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.فردوسی.
سخن گفت گویندهء پیشرو
که ای شاه، قیصر جوانست و نو.فردوسی.
جهان پهلوان بایدش پیشرو
چو برخیزد از دشت آوای غو.فردوسی.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تویی نامدار و سپهدار نو.فردوسی.
جهانجوی کاوس شان پیشرو
ز لشکر بسی رزمسازان نو.فردوسی.
چو مهراس داننده شان پیشرو
گوی در خرد پیر و در سال نو.فردوسی.
یکی از بزرگان مازندران
کجا او بدی پیشرو بر سران.فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.فردوسی.
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت.فردوسی.
چو پاسخ بنزد سکندر رسید
هم آنگه ز لشکر سران بر گزید
که باشند شایسته و پیشرو
بدانش کهن گشته در سال نو.فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند
سلاحست و بهرام شان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو.فردوسی.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شصت مرد از دلیران گو.فردوسی.
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چو عباس و چون عمروشان پیشرو
سواران و گردنفرازان نو.فردوسی.
دمنده سپه، دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو.فردوسی.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.فردوسی.
ز ایران زمین هر که بد پیشرو
کهن گو اگر از دلیران نو.فردوسی.
رده بر کشیدند و برخاست غو
بیامد دمان یانس پیشرو.فردوسی.
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه او شاه نو.فردوسی.
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد بر این سپاه.فردوسی.
سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کین خواه نو، او جهاندار نو.فردوسی.
زرسب گرانمایه بد پیشرو
که از لشکر او بد جهانجوی نو.فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.فردوسی.
دلت چفته بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.فردوسی.
گزین کرد مرد سخنگوی گو
کز آن مهتران او بدی پیشرو.فردوسی.
سواران بهر سو برافکند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو.فردوسی.
بفرزانهء خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو.فردوسی.
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.فردوسی.
تویی پیشرو کو پناه منست
نمایندهء آب و راه منست.فردوسی.
چنین پاسخش داد بیژن که شو
دلت چاه باد اهرمن پیشرو.فردوسی.
هنوز پیشرو هندوان [روسیان] بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار.
فرخی.
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه.
فرخی.
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
بحسن پیشرو نیکوان ترکستان.فرخی.
سه کار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک و هشیار.
فرخی.
شاه ملکان پیشرو بار خدایان
ز ایزد ملکی یافته و بار خدائی.منوچهری.
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزهء خطی که سنان ست.
منوچهری.
و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث [ بن علی ]آمدند پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود. (تاریخ سیستان). امیر وی را بنواخت و بسیار نیکوئیها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص503). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی).
پیشروم عقل بود تا بجهان
کرد بحکمت چنین مشار مرا.ناصرخسرو.
سام نریمان کو، رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران.ناصرخسرو.
نگیرم پیشرو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی.ناصرخسرو.
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم.ناصرخسرو.
نروم جز ز پس پیشرو رحمان
گر درستست که من بندهء رحمانم.
ناصرخسرو.
آل پیمبر است ترا پیشرو کنون
از آل او متاب و نگه دار حرمتش.
ناصرخسرو.
پیغمبرست پیشرو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش.
ناصرخسرو.
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد.اسدی.
که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسب خواست.اسدی.
شاه را بگوئید تا دیدار باز نماید که خاقان چین لشکر فرستاده است و از فرزندان خویش یکی را پیشرو کرده. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
مسعودسعد.
ای پیشرو هر چه نکوئیست جمالت
ای دور شده آفت نقصان ز کمالت.سنائی.
احمد مرسل که هست پیشرو انبیا
بود پس از انبیا دولت او برمدار.خاقانی.
پیشروان پرده برانداختند
پردهء ترکیب درانداختند.نظامی.
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا.نظامی.
هر کجا عقل پیشرو باشد
بد بدگو ز بدشنو باشد.نظامی.
بساطی کشیدم بترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو.نظامی.
چو افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو.نظامی.
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.نظامی.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.سعدی.
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که در جنگها بوده باشد بسی.سعدی.
نماند بمحشر کسی در(3) گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.سعدی.
زعیم؛ پیشرو قوم. قدّام؛ پیشروان. (منتهی الارب).
- پیشرو کوکب انبیاء؛ حضرت رسالت مآب (ص). (آنندراج).
- پیشرو لشکر صحرا؛ گورخر. (برهان).
|| خادم. (غیاث). || نشید و آهنگ سرود. (غیاث). نشیدی که پیش از نقش خوانند. (آنندراج). مقدمهء آهنگ ساز :
بهر آواز صد تصنیف نو داشت
پس هر پرده چندین پیشرو داشت.
تأثیر (از آنندراج)
مغنی بشنود گر پیشروهای فغانم را
پس از مردن به پی پیوند سازد استخوانم را.
ملاطغرا.
.
(فرانسوی)
(1) - eclaireur. Avant - garde (2) - شاید: حزی (مخفف حزیران).
(3) - ن ل: نماند کسی در قیامت. نماند به عصیان...


پیش رو.


[شِ] (ق مرکب) مقابل پشت سر. مقابل غیاب و غیبت و قفا. امام. در حضور. خلاف پشت سر. برابر. بنزد. نزدیک. برابر چشم. قدام. پیش روی :
بجنبید بر بارگی شاه نو
ز قلب سپه رفت تا پیش رو.فردوسی.
ازین هر سه کهتر بود پیش رو
مهین باز پس، در میان ماه نو
نشیند کهین نزد مهتر پسر
مهین را بنزد کهین تاجور.فردوسی.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیشِ روی فربهی.منوچهری.
-پیش رویش گفتن: در چشمش گفتن.؛


پیشروی.


[رَ] (حامص مرکب) عمل پیشرو. بجلو رفتن و پیشرفت کردن. || امامت. دلهثة. (منتهی الارب). قیادت :
آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان.فرخی.
|| تجاوز از حد طبیعی. رجوع به پیشروی کردن شود. || ترقی.


پیش روی.


[شِ] (ق مرکب) مقابل پشت سر. در حضور. پیش رو. جلو :
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد و از پیش روی دو نردبان بر آن ساخته ست که سواران بر آن روند. (فارسنامهء ابن البلخی ص126).


پیشروی کردن.


[رَ کَ دَ] (مص مرکب)درآمدن در مجاور. گذشتن از حد طبیعی و بمجاور درآمدن چنانکه لشکری از مرز. || پیش رفتن. از آنجا که هست فراتر رفتن. || ترقی کردن. کمال یافتن.


پیش رویه.


[یَ / یِ] (ق مرکب) مقابل سپس رویه: قبیل؛ آنچه پیش رویه فرود آرد ریسنده از ریسمان، و دبیر، آنچه سپس رویه آرد وقت رشتن. (منتهی الارب)(1).
(1) - القَبیل؛ ما اقبلت به المرأة من غزلها حین تفتله. (اقرب الموارد).


پیش زاد.


(ن مف مرکب) زاده از پیش. که قب متولد شده باشد.


پیش زاده.


[دَ / دِ] (ن مف مرکب) در گناباد خراسان ناپسری را گویند. در کرمانشاه اَنَزاده گویند. در کردستان نیز هَنَه زا گویند.


پیش زدن.


[زَ دَ] (مص مرکب) پیش کردن. ریختن گندم و جو و برنج و جز آن را در طبق و حرکت دادن تا سنگ و شن و کاه آن از دانه ها جدا گردد. باد دادن. افشاندن برنج یا ماش و حبوبات دیگر را در ظرفی تا چیزهای سبک تر چون کاه و غیره در پیش ظرف گرد آیند. نوعی پاک کردن حبوب. افشاندن دانه های ماش و برنج و امثال آن در ظرفی تا قسمت های سبک و فضول چون ساقه و کاه پیش آید و جدا شود و فرو ریزد. گرفتن کاه و آشخال دانه ها. الچه مک (ترکی). || جلو زدن. سبقت بردن. سبقت گرفتن. || کشیدن چیزی را بطرف خود با دست و غیر آن. (فرهنگ نظام).


پیش زره.


[زِ رِهْ] (اِخ) نام بلوکی در شرق دریاچهء سیستان که امروز نام پیش آب دارد. رجوع به تاریخ سیستان صص297- 298 و 326، 336 - 355، 373، 377، 390، 401، 403، 415 شود.


پیش ستدن.


[سِ تَ دَ] (مص مرکب)ستدن قبل از فرارسیدن موعد. قبل از زمان مقرر دریافت کردن. گرفتن پیش از فرارسیدن زمان مقرر چون بیعانه و اجرت کار و بهای چیزی را.


پیش سلام.


[سَ] (ص مرکب) کسی که از راه خاکساری یا خوشخوئی در سلام گفتن سبقت کند. گویند مرد افتادهء پیش سلامیست. (آنندراج) :
هرجا غمی است پیش سلام دل منست
مشهور ملک فتنه بود روشناس من.
شفائی (از آنندراج).


پیش سینه.


[نَ / نِ] (اِ مرکب) قسمت قدامی پیراهن جدا آهارزده. پارچهء آهاردار ضخیمی که جدا بر پیراهن گذارند. قسمتی از پارچه که پیش پیراهن را سازد. || قطعهء پارچه ای که اطفال روی سینه قرار دهند، از زیر گلو بپائین فروهشته تا جامه از آلودگی بر کنار ماند. پیشبند. || قسمتی از گوشت جلوی سینهء گوسفند و گاو و غیره.


پیش شاخ.


(اِ مرکب) جامه ای بود مانند فرجی که پیش آن باز باشد و اکثر و اغلب زنان پوشند. (جهانگیری). جامهء پیش گشوده. جامهء پیش بازی چون نیم تنه. فرجی و جامهء پیش باز را گویند که بیشتر زنان پوشند. (برهان). جامه که پیش دامن آن باز باشد. (انجمن آرا) :
آن پیش شاخ شرب (؟) چه شوخست در نظر
گویند کان درخت گل از گلستان کیست.
نظام قاری (دیوان البسه).
در پیش شاخ آمدم از دگمه ها به یاد
چون غنچه جلوه داد بر اطراف جویبار.
نظام قاری (دیوان البسه چ استانبول ص46).


پیش شدن.


[شُ دَ] (مص مرکب) پیش رفتن. جلو رفتن. بحضور رفتن. تبکیر. تبکر (منتهی الارب). برابر رفتن :
بفرمود تا موبد موبدان
بشد پیش با نامور بخردان.فردوسی.
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد.معروفی.
رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم. (تاریخ بیهقی). اندلاق؛ پیش شدن و بیرون آمدن از جای خود. اسنفت الناقة الابل؛ پیش شد شتر ماده شتران را. سنفت الناقة سنفاً؛ پیش شد شتر ماده از شتران. (منتهی الارب). || سبقت گرفتن. جلوتر رفتن. سابق آمدن. رفتن قبل از کسی. زم؛ پیش شدن در رفتن. (منتهی الارب).
- پیش شدن منصوبه؛ برقیاس پیش شدن کار. (آنندراج).
- پیش کسی یا چیزی شدن؛ استقبال او کردن.
|| پیشرفت کردن. منتج به نتیجه شدن. پیشرفت داشتن. بحصول پیوستن. این دولتی است شده (رفته) و ممکن نیست که این کار پیش شود. (تاریخ سیستان). پیش نشدن، پیشرفت نکردن، منتج به نتیجه ای نشدن: سالار بکتغدی گفت این هر دو هیچ نیست و پیش نشود آب ما ریخته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص221).


پی ششم.


[یِ شِ شُ] (اِخ)(1) پاپ مسیحی از سال 1775 تا سال 1799 م. وی نخست دست باصلاحاتی زد، اما بر اثر اختلافی که با امپراطور آلمان و جمهوری فرانسه یافت و استقامتی که در برابر دیرکتوار کرد بدست ژنرال برتیه توقیف شد. و بناپارت قسمتی از کشور وی و شهر رم را ضبط کرد و او سرگردان به فرانسه رفت و آنجا بمرد.
(1) - Pie VI.


پیش طاق.


(اِ مرکب) صحن خانه. صحن پیش دروازه. || دروازهء بلند قصر امراء و ملوک. (غیاث).


پیش طلبیدن.


[طَ لَ دَ] (مص مرکب)بحضور طلبیدن. بحضور خواستن. خواستن که بخدمت آید. || خواستن قبل از موعد مقرر.


پیش عهد.


[عَ] (ص مرکب) متقدم. سابق زمانی. پیشین. ج، پیش عهدان :
گزارندهء داستانهای پیش
چنین گوید از پیش عهدان خویش.نظامی.


پیش فتادن.


[فُ / فِ دَ] (مص مرکب)پیش افتادن. رجوع به پیش افتادن شود.


پیش فراشدن.


[فَ شُ دَ] (مص مرکب)استقبال. پیشباز رفتن. فراپیش شدن.


پیش فرستادن.


[فِ رِ دَ] (مص مرکب)ارسال داشتن قبل از موعد. فرستادن قبل از زمان معهود و مقرر. دلف، دلیف. (منتهی الارب). تسلیف. (تاج المصادر). تقدیم. (منتهی الارب). || بجلو فرستادن. بمقابله فرستادن. برابر آوردن :
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
از آن نامداران و گردان خویش.فردوسی.
برگ عیشی بگور خویش فرست
کس نیارد ز پس تو پیش فرست.سعدی.


پیش فروختن.


[فُ تَ] (مص مرکب)فروختن قبل از موعد مقرر. فروختن پیش از فرا رسیدن زمان مقرر. بها ستدن قبل از تحویل و بدست آمدن جنس. پیش فروش کردن.


پیش فروش.


[فُ] (اِخ) دهی از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 8 هزارگزی شمال قدمگاه. کوهستانی، معتدل، دارای407 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو و کوهستانی صعب العبور است. اسد آباد زبرخان جزو همین ده احصاء شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


پیش فروش.


[فُ] (نف مرکب) که پیش فروشد. که قبل از موعد مقرر و تهیه شدن جنس بها ستاند. || (اِمص مرکب) مال یا غله را قبل از مهیا شدن و حاضر بودن فروختن. فروش قبل از بدست آمدن جنس. بها ستدن پیش از تحویل مال یا غله. پیش فروشی.


پیش فروش کردن.


[فُ کَ دَ] (مص مرکب) پیش فروختن. فروختن پیش از مهیا شدن و حاضر آمدن مال یا غله. بها ستدن قبل از فرا رسیدن و آماده شدن جنس.


پیش فروشی.


[فُ] (حامص مرکب) عمل پیش فروش.


پیش فکندن.


[فَ / فِ کَ دَ] (مص مرکب) پیش افکندن. رجوع به پیش افکندن شود.


پیش فنگ.


[فَ] (اِ مرکب) در مشق سربازان بجلوی رو آوردن تفنگ بطور عمودی. تفنگ راست ایستانیده را از جانب راست بدن با دو حرکت مقابل صورت آوردن. تفنگ مماس با جانب راست بدن را با حرکتی اندکی ببالا سپس با حرکتی دیگر بپیش روی آوردن. روبروی صورت و موازی قامت آوردن تفنگی که مماس پهلوی راست است با دو حرکت.


پیش قاب.


(اِ) بشقاب (لغت محلی شوشتر).


پیش قبض.


[قَ] (اِ مرکب) نوعی از اسلحه. (غیاث). نام فنی از کشتی و آن دست بر دست حریف کرده به اوضاع مختلف بزور زدن است. در هندی آنرا لیکی نامند. (غیاث) در اصطلاح زورخانه محلی از قسمت جلو کمر و نواحی مجاور آن که طرف با دست آنرا گرفتن تواند :
در کشتی بگل و سرو سمن بستهء اوست
پیش قبض همه در پنجهء شایستهء اوست.
میر نجات.


پیش قدم.


[قَ دَ] (ص مرکب) مقدم. سابق. که پیش قدمی کند. که نخست بکاری درآید. که در کارها مقدم باشد. || آنکه بر دیگران سابقهء دوستی و خدمتگزاری دارد. || در اصطلاح علم فتوت از علوم تصوف، در فارسی مترادف کبیر که او را شیخ و پدر نیز گویند. بزرگ قوم. رأس الحزب.


پیشقدمی.


[قَ دَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پیشقدم. عمل پیشقدم. سبقت و چُستی. صاحب آنندراج آرد: تصمیم در کاری و جلو رفتن با جسارت و با لفظ کردن و نمودن و شدن و بودن استعمال شود.


پیش قراول.


[قَ وُ] (اِ مرکب)(1) پیشرو لشکر. مقدمة الجیش. آن حصه از لشکر پیاده یا سواره که جلو حرکت میکند. طلیعه. چرخچی. مقدمه. پیشرو.
.
(فرانسوی)
(1) - eclaireur. Avant - garde


پیش قراولی.


[قَ وُ] (حامص مرکب)عمل پیش قراول.


پیش قسط.


[قِ] (اِ مرکب) مساعده. || قسمت نخست از چند قسمت وجهی که بعاجل دهند و اقساط دیگر را به آجل. یک حصه از چند حصهء پرداخت پولی. || بیعانه.


پیش قطار.


[قَ] (اِ مرکب، ص مرکب)شتریکه پیش از دیگران بقطار رود. (آنندراج). نخستین شتر از شتران قطار کرده :
هر سر مو کوکب خورشیدچهر
ناقه مگو پیش قطار سپهر.
وحید (در تعریف ناقه).
بقادری که بدریای بیکران سخن
مرا بر اشترک موج کرد پیش قطار.زلالی.


پیش قلعه.


[قَ عَ] (اِخ) مرکز دهستان مانهء بخش مانهء شهرستان بجنورد واقع در 20 هزارگزی شمال باختری بجنورد و 2 هزار گز جنوب مالرو عمومی محمد آباد به دشتک. جلگه، گرمسیر، دارای 1105 تن سکنه. آب آن از رودخانهء اترک محصول آنجا غلات و تریاک و میوه جات. شغل اهالی آن زراعت و قالیچه بافی، راه آنجا مالروست و 3 باب دکان و دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


پیشک.


[شَ] (اِ مصغر، ق) مصغر پیش. اندکی پیش. || از اشعار نظام قاری بر می آید که ظاهراً نام نوعی پارچه یا جامه است:
پیشک آفتاب و بارانی است
بقچه دان است و جامه و ابزار.
نظام قاری (دیوان البسه چ استانبول ص34).
ز پیشک کلهء جبه او یکی ناچخ
بزد بر او که بخاکش فکند چون میزر.
نظام قاری (دیوان البسه ص18).
ز دیبای چینی حلل را محلی
به اعلام پیشک صدور مناکب.
نظام قاری (دیوان البسه ص27).
از پیشک طلا و در دگمه های جیب
محبوب صوف در زر و زیور گرفته ایم.
نظامی قاری (دیوان البسه ص99).
و... کنگره زنان تو بی جبه و پیشک و کشتی گیران نمد... (نظام قاری دیوان البسه ص154). || سَحر. پیشک از صبح. سحری.


پیشکار.


(اِ مرکب، ص مرکب) شاگرد و مزدور. (برهان). || خادم. خادمه. سرپائی. پیشخدمت. خدمتکار. پرستنده. فرمانی. فرمانبرداری. مطیع. بزرگترین چاکر و نوکر هر مرد بزرگ و صاحب دستگاه که نیابت کارهای او کند. مقابل پیشگاه :
نه ماه سیامی نه ماه فلک [سپهر]
که اینت غلامست و آن پیشکار.رودکی.
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.رودکی.
بسر برنهاده یکی پیشکار
که بودی خورش نزد او استوار.فردوسی.
همه گرزدارانش زرین کمر
همه پیشکارانش با زیب و فر.فردوسی.
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن دلو دشوار بر شهریار.فردوسی.
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار.فردوسی.
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو اندر گذاری [تو ناپایداری] و او پایدار.
فردوسی.
چنویی بدست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار بیشی مدار.فردوسی.
به پیش براهام شد پیشکار
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار.فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزهء گاوسار...فردوسی.
کجا پیشکار شبانان ماست
بر آوردهء دشتبانان ماست.فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا [ضحاک را] پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار...فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که هست این یکی نامهء شهریار.فردوسی.
نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
ز هر سو به دریا کشد پیشکار.فردوسی.
بشد نیز بدمهر دو پیشکار
کشیدند بر خون، تن شهریار.فردوسی.
ورا گفت گشتاسب کای شهریار
منم بر درت چون یکی پیشکار.فردوسی.
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه آرد برش پر نگار.فردوسی.
مبادا که از کارداران من
گر از لشکرو پیشکاران من...فردوسی.
چو بشنید پویان بشد پیشکار
بنزد براهام شد کاین سوار.فردوسی.
به پیش براهام شد پیشکار
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار.فردوسی.
چهارم چنین گفت با پیشکار
که پیغام بگذار و پاسخ بیار.فردوسی.
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مر مرا پیشکارست و چاکر.فرخی.
میان بسته بر گونهء پیشکاری.فرخی.
این جهان از دست آن شاهان برون کردی که بود
هر یکی را چون فریدون ملک صد پیشکار.
فرخی.
همیشه چنین بخت یار تو باد
جهان پیش کار تو چون پیشکار.فرخی.
مریخ روز معرکه شاهاغلام تست
چونانکه زهره روز میزد تو پیشکار.فرخی.
تو آن پادشاهی که بر درگه تو
ملوک جهان پیشکارند و چاکر.فرخی.
ایزد او را یار و دولت پیشکار
او بکام دل مکین اندر مکان.فرخی.
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.لبیبی.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
بخوبی بتان پیشکار منند
بمردی سواران شکار منند.اسدی.
گرفته خورشها همه کوه و دشت
کشان پیشکار آب و دستار و تشت.اسدی.
سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.اسدی.
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار.
قطران.
بر جهان پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یک روز دربانی کند.
قطران.
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار ترا پیشکاری.ناصرخسرو.
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
که هر یک زآن یکی کار و یکی پیشه دگر دارد.
ناصرخسرو.
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
بر آن کو برتر است از عقل خیره وهم بگمارد.
ناصرخسرو.
جهان پیشکاری ست از[زی] مرد دانا
که بر سر یکی نامبردار دارد.ناصرخسرو.
کار خداوندگار خود نکند
بلکه همی کار پیشکار کند.ناصرخسرو.
خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم.ناصرخسرو.
چاکر قبچاق شد شریف و ز دل
حرهء او پیشکار خاتون شد.ناصرخسرو.
وآن بندها که که بست فلاطون به پیش من
مومی است سست پیش کهین پیشکار من.
ناصرخسرو.
چو گشت آشفته گردد پیشگاهی
رهی و بنده پیش پیشکاری.ناصرخسرو.
من خانه ندیده ام جز این هرگز
گردنده و پیشکار و فرمانی.ناصرخسرو.
شتربان و فراش با دیگ پر
نبودند جز پیشکار علی.ناصرخسرو.
و گر آرزو تست کازادگان
ترا پیشکاران شوند و خدم
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.ناصرخسرو.
بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز
کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی.
ناصرخسرو.
بدانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری.
ناصرخسرو.
و مردم را بر چهار گروه کرد: گروهی لشکریان و گروهی عالمان و دانایان و گروهی پیشکاران و گروهی را گفت بدکان و بازار باشید و کار کنید. (قصص الانبیاء ص36).
خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است.
مسعودسعد.
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار و مزدورست.مسعودسعد.
دولت کاردان کارگزار
در همه کار پیشکار تو باد.مسعودسعد.
سعد ملک آن محترم سعدی که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه.
سوزنی.
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باشی
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.سوزنی.
پیشکار ضمیر و رای تواند
جرم مهر مضیئی و ماه منیر.سوزنی.
بحل و عقد جهان را زمانه ای ست دگر
که پیشکار قضا و مدبرست قدر.انوری.
پیشکار حرص را بر من نبینی دسترس
تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا.خاقانی.
پیشگاه حضرتش را پیشکار
از بنات النعش و جوزا دیده ام.خاقانی.
از هنر و بذل مال و ز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیشکار.
خاقانی.
شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.خاقانی.
در صفهء تو دختر قیصر بساط بوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.خاقانی.
پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند.
خاقانی.
بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستار
اجرام علوی پیشکار، ایزد نگهبان باد هم.
خاقانی.
سر برآورد کرد روشن رای
کرد خالی ز پیشکاران جای.نظامی.
و از مهارت محترفه و فراهت پیشکاران و حذاقت استادان اصفهان... (ترجمهء محاسن اصفهان ص78).
ای مهر تو رهنمای امید
وی کین تو پیشکار حرمان.عمادی.
وفا پایمرد و سخا دستیار
ظرافت ندیم و ادب پیشکار.ظهوری.
دوستداران دوستکامند و حریفان با ادب
پیشکاران نیکنام و صف نشینان نیکخواه.
حافظ.
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام.
حافظ.
- پیشکار کشتی؛ ظاهراً سر و رئیس ملاحان : بعد سه روز آه باد بنشست پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخر چه افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص).
|| مدیر و مستشار. وزیر عاقل. نائب. معاون. حاکم و مانند او. قائم مقام (در تداول دورهء قاجاریه). وکیل. نگهبان گنج و تخت و سرا و آب و ضیاع. آنکه کارهای صاحب متمشی گرداند. مباشر. ممد و معاون و مدد کار. (برهان) :
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن.فرخی.
و کارها فرو بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص364). ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم. برما فریضه است که صلاح نگاه داشتیمی. (تاریخ بیهقی ص354 ایضاً). ارتکین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشکار او باشد و اگر ناشایسته است دور کرده آید. (تاریخ بیهقی ص636 ایضاً). سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت داد و مثال داد تا پیشکار فرزند و کارهای غزنین باشد. (تاریخ بیهقی ص512 ایضاً).
چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او
گر بنازی تو به تازه پیشکاران ناصبی.
ناصرخسرو.
هست بدو گشتم و زبان و سخن
هر دو بدین گشت پیشکار مرا.ناصرخسرو.
نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من
پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند.
ناصرخسرو.
و در آن روزگاران امراء، پیشکاران خلیفه را خواندندی. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص171).
عمر ابد را شده مدت او پیشکار
سرّ ازل را شده خامهء او ترجمان.خاقانی.
و در آن وقت وزیر و پیشکار و دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. (راوندی، راحة الصدور ص104). و رئیس الرؤسا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل آراسته، بزاری زار بکشتند. (راوندی، راحة الصدور ص108). || نایب الحکومهء شهر با حضور حاکم در آنجا. || در اصطلاح امروز رئیس مالیهء شهری درجهء اول با نواحی اطراف آن و نیز رئیس دارائی مرکز استان. || در اصطلاح مقنیان و کاریزکنان، قسمت پیشین کار قنات هنگام تنقیه ولای روبی. || پیشیار. پیشاب. قاروره. دلیل. (شرف نامهء منیری). تفسره.


پیش کار.


[شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)برابر شغل. مقابل عمل. حاجب بزرگ امیرعلی قریب... در پیش کار ایستاده، کارهای دولتی را راندن گرفت. (تاریخ بیهقی). || پیش جنگ. بمیدان جنگ. بمعرکهء کارزار: امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص113). با این مقدار مردم جنگ پیوست و به تن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی) .


پیشکاره.


[رَ / رِ] (اِ مرکب، ص مرکب)رئیس و مهتر باشد. (اوبهی). || بمعنی پیشکار است که مزدور و خدمتگزار باشد :
ای که مه با کمال خوبی خویش
پیش روی تو پیشکاره بود.
عمادی شهریاری(1).
|| ماماچه و قابله. حاضنة. (منتهی الارب). || فرش اطاق مهمانخانه.
(1) - در آنندراج: میرخسرو.


پیشکاری.


(حامص مرکب) عمل پیشکار. چاکری. فرمانبری. مقابل پیشگاهی:
بدانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری.
ناصرخسرو.
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار ترا پیشکاری.ناصرخسرو.
به پیشکاری مهرش همه تنم کمرست
بسان بند دواتی که پیش دیدهء اوست.
خاقانی.
|| منصب و شغل پیشکار. نائبی. مباشری. || مقام پیشکار یعنی ریاست دارائی شهرهای درجهء اول یا مرکز استان های کشور. || عمل مقدماتی تنقیه و لاروبی قنات. || در اصطلاح کفشدوزان، کشیدن رویه و دوختن رویه کفشی را. (از فرهنگ نظام).


پیشکاوول.


(اِ مرکب) یکی از وسایلی که در برنج کاری از آن استفاده میشود. پیشگاوول. ماله.


پیش کدکان.


[کَ] (اِخ) نام محلی بخراسان در هشت فرسنگی بیرجند و بدانجا معدن مس باشد. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص41). اما در فرهنگ جغرافیایی ایران جلد 9 نام این محل کد کن آمده است و نام بخشی نیز که این محل مرکز آن است کد کن میباشد.


پیش کرایه.


[کِ یَ / یِ] (اِ مرکب) مقابل پس کرایه. مبلغی که به ساروان و قاطرچی و دیگر صاحبان وسائط نقلیه دهند از مجموع کرایه تا بقیه را در مقصد بپردازند. قسمتی از اجاره بهای دکان یا منزل که خداوند آنرا دهند تا بقیه را در موعد مقرر تأدیه کنند.


پیش کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) بجلو انداختن. راندن بجانب مقابل. راندن دسته ای از مواشی و دواب و بردن بجانبی که خود میرود. پیش انداختن. بجلو راندن. راندن بطرفی که خود میرود چون پیش کردن سیل احمال و اثقال و کالا و ستور را یا پیش کردن دزدان رمه را و پهلوان شمشیر زن سپاهی دشمن را :
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و در آوردی بدشت شابهار.
فرخی.
و سخت آسان است بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی).
بیامد همانگاه داننده مرد
زن و گله را پاک در پیش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندهء خویشت کند.نظامی.
باقلا بار کردنت هوس است
پیش کن خر که کار زین سپس است.دهخدا.
|| بچهارچوب پیوستن جانب وحشی در یکی لتی. بهم آوردن دو لنگهء در. بستن دو مصراع در. بهم پیوستن دو قسمت در. جفت کردن در. فراز کردن در دو لتی یا یک لتی. بستن در یک لخت. بستن در بی استعانت چفت و قفل :آنجا فرود آمد و فرمود تا درهای شارستان پیش کردند. (تاریخ سیستان).
حساب آرزوی خویش کردن
بروی دیگران در پیش کردن.نظامی.
رقیب منا خیز و درپیش کن
تو شو نیز اندیشهء خویش کن.نظامی.
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده.نظامی.
|| تقدیم داشت. || مقدم داشتن. پیشرو و سالار کردن :
بدو گفت گودرز، پرمایه شاه
ترا پیش کرد او بدین بر سپاه.فردوسی.
رجوع به کلمهء پیش درین معنی شود. || برابر قرار دادن چون مانعی: غلام مغیرة بن شعبه او را سه طعنه بزد. عمر دردناک شد، عبدالرحمن عوف را دست کرد و پیش کرد تا نماز کرد. (تاریخ سیستان).


پیش کسوت.


[کِ وَ] (ص مرکب) آنکه درجهء پیش کسوتی دارد. یکی از مراتب مرید. صاحب درجه ای از درجهء مریدان. شیخ و مرشد. یکی از مدارج طریقت. مقامی در سلوک (صوفیه). در طبقات صوفیه طبقهء از مرید بالاتر و از شیخ فروتر. || قدیمترین و بزرگترین پهلوان یک زورخانه که حق تقدم دارد در پهلوانی و قدمت زورخانه کاری.


پیش کسوتی.


[کِ وَ] (حامص مرکب)حالت پیش کسوت. یکی از مدارج طریقت. || قدمت و برتری در پهلوانی زورخانه.


پیشکش.


[کَ / کِ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) پیشکشی. در پیش کردن چیزی کسی را تا او بستاند. تقدیم کردن چیزی به کسی تا بگیرد آنرا. تقدمه. بخشیدن کوچکی چیزی را ببزرگی. تقدیم کردن کهتری چیزی را به مهتری. هدیهء کهتران به مهتران :
خاقانیا بکعبه رسیدی روان بپاش
گرچه نه جنس پیشکش است این محقرش.
خاقانی.
استخوان پیشکش کنم غم را
زانکه غم میهمان سگ جگرست.خاقانی.
جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی.خاقانی.
بهر چنین هودجی بار کشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان.
خاقانی.
با پیشکش تو جان فرستیم
ور دست رسد جهان فرستیم.خاقانی.
دیده در کار لب و خالش کنم
پیشکش هم جان و هم مالش کنم.خاقانی.
جانا لب تو پیشکش از ما چه ستاند
اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند.
خاقانی.
چون شراب تلخ و شیرین در کشی
پیشکش صد جان شیرین آورم.خاقانی.
ای دل بجفات جان نهاده
جان پیشکشت جهان نهاده.خاقانی.
جان چه خاکست که پیش تو کشم
پیشکشهای تو زر بایستی.خاقانی.
دل پیشکش تو جان نهاده ست
عشقت بدل جهان نهاده ست.خاقانی.
تا سر دارم سر تو دارم
جان پیشکش در تو دارم.نظامی.
در آموختش راز آن پیشکش
بدان تعبیه شد دل شاه خوش.خاقانی.
ز خدمت گسی کرد و بنواختش
بسی گنج زر پیشکش ساختش.نظامی.
او ستده پیشکش آن سفر
از سرطان تاج و ز جوزا کمر.نظامی.
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان.نظامی.
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد.نظامی.
به هر منزلی کوعنان کرد خوش
همش نزل بودند و هم پیشکش.نظامی.
پس آن که شد پیشکشهای نغز
که بینندگان را بر افروخت مغز.نظامی.
میزبان چون ز کار خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکشها ساخت.نظامی.
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید.نظامی.
اولش پیشکش درود آورد
و آنگه از مرکبش فرود آورد.نظامی.
پیشکش میسازم از گلگون اشک
رخش کبرت را عنان چنبر کنی.عطار.
میکشم پیشکش لعل تو جان
این قدر تحفهء ما نپذیرد.عطار.
تبرک و پیشکش و نوباوه و تحفه که پیش سلطان برند مروت آن است که برغبت قبول کند. (سعدی مجالس ص20).
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیز حقیر است ندانم چه فرستم.سعدی.
بجان او که گرم دسترس بجان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی.حافظ
ماهی که قدش بسرو میماند راست
آیینه بدست روی خود می آراست.
|| نام نوعی از خراج که در قدیم از قری میگرفته اند. (مرآت البلدان ج1 ص337).


پیشکش بادیز.


[کَ] (اِخ) دهی از دهستان سبلوئیهء بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 30 هزارگزی جنوب زرند و 13 هزارگزی خاور راه مالرو زرند به رفسنجان. کوهستانی سردسیر. دارای 182 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات و تریاک، شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).


پیشکش کردن.


[کَ / کِ کَ دَ] (مص مرکب) تقدیم کردن. هدیه کردن کهتر چیزی را بمهتر :
دستارچه ای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که تراست.حافظ.
رجوع به پیشکش و شواهد آن شود.


پیشکش نویس.


[کَ / کِ نِ] (نف مرکب)شغلی بوده است در دورهء صفویه که حساب پیش کشهای نوروزی و غیره را داشته است. (رجوع به فهرست تذکرة الملوک چ تهران به اهتمام دبیرسیاقی شود). آنکه شمار پیشکشهای نوروزی و جز آن را در دربار سلاطین صفوی نگاهداشتی.


پیشکشوئیه.


[کَ یِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوشان بخش شهداد شهرستان کرمان. واقع در 57 هزارگزی جنوب باختری شهداد. سر راه مالرو سیرچ به گوک. دارای 20 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


پیشکشی.


[کَ / کِ] (ص نسبی) هدیه. تقدیمی. پیشکش. رجوع به پیشکش شود.


پیش کشیدن.


[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)بسوی خود کشیدن. نزدیک آوردن. بخود نزدیک کردن. مقابل پس زدن: با دست پس میزد و با پا پیش میکشید. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. || مطرح کردن. عنوان کردن چنانکه مطلبی یا سخنی را. || بزیر افکندن چنانکه سر را. || برافراختن و آخته داشتن چنانکه سر را :
سران سپه سر کشیدند پیش
که ریزیم در پای تو خون خویش.نظامی.
|| ریشخند کردن. استهزاء کردن. (مجموعهء مترادفات ص38). || پیش بردن. تقدیم کردن. پیش آوردن. پیشکش کردن :
ولیکن بشرطی که از ملک خویش
کشی هفت ساله مرا دخل پیش.نظامی.
به اندازهء دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش.نظامی.
که چون من کشم دخل یکساله پیش
شهم برنینگیزد از جای خویش.نظامی.
نیم جانی که هست پیش کشم
چون بدست من اینقدر باشد.
نبود لایق نثار ولی
کار درویش ما حضر باشد.(از العراضه).


پیشکله.


[کَ لَ] (اِخ) موضعی از حدود قزوین. (تاریخ غازان خان ص159). و این موضع ظاهراً همان فشکل درهء امروزی است. رجوع بحواشی محمد قزوینی بر ج3 تاریخ جهانگشای جوینی در مورد همین کلمه شود.


پیش کمر.


[کَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد. واقع در 8 هزارگزی خاور بجنورد، سر راه بجنورد به قوچان. کوهستانی، معتدل. دارای 5 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


پیش کنار.


[کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری رشت و 5 هزارگزی جنوب خاور دوشنبه بازار. جلگه، معتدل مرطوب، دارای 1266 تن سکنه. آب آن از غازیان رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


پیش کوس.


(اِ مرکب) گمان میکنم در بیت ذیل بمعنی مقدمهء سپاه باشد، پیش صف؟ یا پیش حمله؟ (یادداشت بخط مؤلف)(1) :
نگهبان ایشان همی بود ریو
که بودی دلیر و هشیوار و نیو
بگاه نبرد او بدی پیش کوس
نگهبان گردان و داماد طوس.فردوسی.
(1) - وُلف در فهرست شاهنامهء خود این لغت را عنوان نکرده است.


پیش کوه.


[شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مقابل پشت کوه. قسمت قدامی کوه. آن سوی کوه که برابر باشد. || نزدیک کوه و در دامنهء آن.


پیشکوه.


(اِخ) نام کوهی به دوهزار مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص153).


پیشکوه.


(اِخ) نام سابق شهرستانی از استان پنجم کشور که امروز به ایلام شهرت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران استان پنجم شهرستان ایلام شود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).


پیشکوه.


(اِخ) دهستان پیشکوه شامل تمام بخش تفت شهرستان یزد است. رجوع به تفت شود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


پیش کوه بالا.


[هِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در 40هزارگزی شمال باختری بیرجند. کوهستانی، معتدل، دارای 11 تن سکنه. مزرعهء پیشکوه پائین جزو این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


پیشکوه پائین.


[هِ] (اِخ) مزرعه ای جزء پیشکوه بالا. رجوع به پیشکوه بالا شود.


پیش کوهه.


[هَ / هَ] (اِ مرکب) قادمهء سرج. قاچ زین. قربوس زین. برآمدگی جلوی زین اسب :
به پیشکوههء زین برنهاده... چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم.سوزنی.


پیشکی.


[شَ] (ق مرکب) از پیش پیش. زودتر از گاه مقرر. دادن یا فرستادن یا ستاندن چیزی سلف قبل از موعد مقرر. سلف. قب؛ استسلاف؛ بها پیشکی گرفتن. || به مساعده. بطور مساعده.


پیشکیجان.


(اِخ) دهی جز دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در جنوب خاوری رودبار و 22 هزارگزی جنوب امام. کوهستانی، سردسیر، دارای 145 تن سکنه. آب آن از چشمه سار محصول آنجا غلات و بنشن و گردو و لبنیات و پشم، شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).


پیشکی دادن.


[شَ دَ] (مص مرکب)دادن قبل از زمان معهود. جلو دادن. پیش از فرارسیدن موعد مقرر دادن.


پیشکین.


(اِخ) نام ملک عزالدین از شاهان سلجوقی موصل :
چرا پیشکین خواند او را سپهر
که هست از چنان خسروان پیش مهر
اگر پیشکین برنویسند راست
بود کی پشین حرف بر وی گواست.
(رجوع به عزالدین و رجوع به اقبالنامهء نظامی چ وحید ص29 و 30 و 31 شود).


پیشکین.


(اِخ) تومانی به آذربایجان: حمدالله مستوفی در نزهة القلوب آرد: تومان پیشکین؛ درین تومان هفت شهرست: پیشکین و خیاو و انار و ارجاق(1) و اهر و تکلفه و کلیبر(2)، پیشکین از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات «فب ک» و عرض از خط استوار «لزم» و در اول وراوی میخواندند چون پیشکین گرجی حاکم آنجا شد بدو معروف گشت. هوایش بعفونت مایل جهت آنکه شمالش را کوه سبلان مانع است و آبش از کوه سبلان می آید و غله و میوه بسیار باشد و اهل آنجا شافعی مذهب اند و بعضی حنفی و بعضی شیعه. حقوق دیوانیش پنجهزار و دویست دینارست، و ولایتش به اقطاع لشکر مقرر است کمابیش پنج تومان مقرری دارد. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص82 و 83) و نیز رجوع به تاریخ غازان ص88 و 96 شود. اما کلمهء پیشکین محرف مشگین است. رجوع به مشگین (باختری و خاوری) در فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
(1) - شاید: لحاق.
(2) - اصل: کلنبر. (متن از فرهنگ جغرافیائی ج4 است).


پیشکین گرجی.


[نِ گُ] (اِخ) حاکم پیشکین (صحیح: مشکین). و بعبارت بهتر حاکم و راوی ناحیتی به آذربایجان شرقی که بنام وی پیشکین (صحیح: مشکین) شده است. (نزهة القلوب چ اروپا ص82).


پیشگان.


(اِخ) دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 82 هزارگزی باختر چاه بهار و 15 هزارگزی شمال راه مالرو چاه بهار به جاسک. جلگه گرمسیر (مالاریائی). دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).


پیشگاوول.


(اِ مرکب) (در تداول مردم گیلان و دیلمان) ماله در برنج کاری. پیشکاوول.


پیشگاه.


(اِ مرکب) صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود :
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور.مسعودسعد.
پیشگاه مراد چون طلبم
که بمن آستانه می نرسد.خاقانی.
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید.خاقانی.
چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرة الاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل «پیشگاه فاضلتر از درگاه» و نیز ذیل «اگر خاک هم بر سر میکنی...» شود؛ دررالبیت؛ پیشگاه خانه. فناء؛ پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) . || محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان :
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین پیشگاه.فردوسی.
بخندید رستم، بدو گفت شاه
ز بهر خورش داد این پیشگاه.فردوسی.
چو موبد بپرداخت از سوک شاه
نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه.فردوسی.
زمین را ببوسید در پیشگاه
ز دیدار او شاد شد پادشاه.فردوسی.
چو چشم سپهبد برآمد بشاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.فردوسی.
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همی شاه در پیشگاه.فردوسی.
به هر شهر کاندر شدندی به راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه.فردوسی.
چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.فردوسی.
مبادا جهان بی سر و تاج شاه
تو بادی همیشه بدان پیشگاه.فردوسی.
بیاراید آن نامور پیشگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه.فردوسی.
یکی آرزو دارد اکنون رهی
بدین نامور پیشگاه مهی.فردوسی.
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.فردوسی.
بروز نخستین یکی بزمگاه
بسازد شما را دهد پیشگاه.فردوسی.
چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.فردوسی.
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه.فردوسی.
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم در آن نامور پیشگاه.فردوسی.
ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.فردوسی.
یکی جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر پیشگاه.فردوسی.
برابر ندیدیم هرگز دو شاه
دو دستور بدخواه در پیشگاه.فردوسی.
سپارم ترا گنج و تخت و کلاه
نشانمت با تاج در پیشگاه.فردوسی.
از آن گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو در پیشگاه.فردوسی.
چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه
ورا دید با بنده در پیشگاه.فردوسی.
یکی خوان زرین بفرمود شاه
که بنهاد گنجور در پیشگاه.فردوسی.
چو آمد برون آن بداندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.فردوسی.
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه.فردوسی.
ز من پاک تن دختر من بخواه
بدارش بآرام در پیشگاه.فردوسی.
نشسته بآرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.فردوسی.
دگر آنکه دختر بمن داد شاه
بمردی گرفتم من این پیشگاه.فردوسی.
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد آن نامور پیشگاه.فردوسی.
چو انبوه گشتند بر پیشگاه
چنان گفت شاه جهان با سپاه.فردوسی.
ابا باژ یکساله از پیشگاه
فرستاد یکسر بنزدیک شاهفردوسی.
بفرمود تا اسپ نخجیرگاه
بسی بگذرانند بر پیشگاه.فردوسی.
به روز جوانی ز کاوس شاه
چنان سر بپیچید در پیشگاه.فردوسی.
سپینود را جفت بهرامشاه
سپردم بدین نامور پیشگاه.فردوسی.
چو آمد برون این بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.فردوسی.
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه توفرخی.
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.فرخی.
گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست
گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه.فرخی.
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین.
منوچهری.
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه.اسدی.
من گرچه تو شاه پیشگاهی
با قول چو درّ شاهوارم.ناصرخسرو.
در پیشگاه عقل جهانی فراخ و پهن
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه.
سوزنی.
پیشگاه حضرتش را پیشکار
از بنات النعش و جوزا دیده ام.سوزنی.
در صفهء مقام تو دختر قیصر بساط بوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.خاقانی.
علم روی ترا براه آرد
با چراغت به پیشگاه آرد.اوحدی.
اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا.خاقانی.
هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست
پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم.
خاقانی.
پیشگاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی.خاقانی.
بنه در پیشگاه و شقه در بند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند.نظامی.
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه.نظامی.
هزارش زن بکر در پیشگاه
بخدمت کمر بسته در بارگاه.نظامی.
دگر تاجداران بفرمان شاه
بزانو نشستند در پیشگاه.نظامی.
پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنائی.
سران جهان دید در پیشگاه
سرافکنده در سایهء یک کلاه.نظامی.
با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی.حافظ.
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
حافظ.
التصدیر؛ در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغة). تصدر؛ در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغة). || پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر(1) :
به یزدان گرفتند هر دو پناه
همان دلشده ماه و هم پیشگاه.فردوسی.
چون آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت از آن نامور پیشگاه.فردوسی.
از آن پس بدخمه سپردند شاه
تو گفتی نبد نامور پیشگاه.فردوسی.
بگفت این و آمد بنزدیک شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.فردوسی.
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآیین یکی پیشگاه.فردوسی.
ستاره شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.فردوسی.
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشگاه.فردوسی.
به منذر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.فردوسی.
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهان دیده و پیشگاهان کنند.فردوسی.
کسی کو بود در جهان پیشگاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه.فردوسی.
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد براه.فردوسی.
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.فردوسی.
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای با گهر نامور پیشگاه.فردوسی.
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه.فردوسی.
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تا چه فرمایدم پیشگاه.فردوسی.
چهارم که از کهتر پرگناه
بخوشد سر نامور پیشگاه.فردوسی.
چو برخاست بابک ز ایوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه.فردوسی.
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفته ست از من بدان پیشگاه.فردوسی.
بشد طوس و گودرز بر پیشگاه
سخن بر گشادند بر پیشگاه.فردوسی.
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.فردوسی.
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که بد شاه را پیشگاه.فردوسی.
گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست
گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه.فرخی.
کنون نیز هرجا که شاهی بود
و گر دانشی پیشگاهی بود.اسدی.
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو تو پیشگاه نازد گاه.مسعودسعد.
|| صدر. رئیس. قبله. سُدّه :
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو.فرخی.
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
یک چند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم.ناصرخسرو.
ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان
چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان.
قطران.
ناکسان پیشگاه و کامروا
فاضلان دور مانده، وین عجبست.
علی بن اسد امیر بدخشان.
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه.
سوزنی.
از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.سوزنی.
|| تخت. مسند. دست :
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاهفردوسی.
جهاندار فرزند را پیش خواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.فردوسی.
چو باز آمد از راه بهرامشاه
به آرام بنشست بر پیشگاه.فردوسی.
چنین داد پاسخ مراو را سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه.فردوسی.
چو از روم خسرو همی با سپاه
بیاید نشیند بدین پیشگاه.فردوسی.
چو شد زنگهء شاوران نزد شاه
سپهدار برخاست از پیشگاه.فردوسی.
دو دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه.فردوسی.
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه.فردوسی.
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند ابر پیشگاه.فردوسی.
نه من بآرزو جستم این پیشگاه
نبود اندرین کار کسرا گناه.فردوسی.
بیزدان سپاس و بیزدان پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه...فردوسی.
چو از کار گردان بپرداخت شاه
به آرام بنشست در پیشگاه.فردوسی.
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست اندر آن نامور پیشگاه.فردوسی.
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی نام را جویی این پیشگاه.فردوسی.
بیارمش از آن بند و تاریک چاه
نشانمش بر نامور پیشگاه.فردوسی.
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه انجمن.فرخی.
|| کرسی و صندلی که در پیش تخت [ سلطان یا امیری ] نهند. (آنندراج) :
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بر آن پیشگاه بزرگی نشاند.فردوسی.
به تنگی دل اندر، قلون را بخواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.فردوسی.
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشست از برش پهلوان سپاه.فردوسی.
خرامان بیامد بنزدیک شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه.فردوسی.
چو با این هنرها شود نزد شاه
نباشد نشستش مگر پیشگاه.فردوسی.
|| جلوخان :
ایوانش نه، پیشگاه ایوانش
سرمایهء عزّ و اصل جاه است.مسعودسعد.
|| ایوان : امیر بر تخت نشست در صفهء بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص517).
پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنایی.
|| صحن سرای و خان. (غیاث) :
بند و زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس.
صائب.
|| محراب مسجد. (برهان) :
در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه
یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟عطار.
|| فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامهء اسدی) :
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانهء محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده درو
نمد پارهء ترکمانی سیاه.معروفی.
گفتند مجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج5 ص219).
-پیشگاه نشور؛ قیامت. (برهان) :
ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور.
ظهیر (از شرفنامه).
(1) - و رجوع به فهرست ولف شود.


پیشگاهی.


(حامص مرکب) حالت و کیفیت شخص در پیشگاه. جلوس در پیشگاه. پیشگهی. || مقام نخستین. مرتبهء بلند ریاست. شاهی :
نخستین کیومرث آمد بشاهی
گرفتش در بگیتی پیشگاهی.
مسعود مروزی.
ترا بر سراندیب شاهی دهم
بهند اندرت پیشگاهی دهم.اسدی.
تو جفت عزیزی و شاهی تراست
بمصر اندرون پیشگاهی تراست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
این علم اگر حاضر است پیشت
یزدان بتو داده ست پیشگاهی.ناصرخسرو.
بسی کسی که بر امید پیشگاهی
درمانده بخواری و پیشکاری.ناصرخسرو.
شادی و جوانی و پیشگاهی
خواهی و ضعیفی و غم نخواهی.
ناصرخسرو.
|| (ص نسبی) آنچه روزه دار در وقت افطار خورد. مقابل سحرگاهی. (آنندراج).


پیش گذاشتن.


[گُ تَ] (مص مرکب)برابر گذاشتن. نزدیک قرار دادن. روبروی نهادن. || گذاشتن که بحضور رود. بار دادن. گذاشتن که بر شخص درآید : و باز آمد از پس دیگر روز هیچکس را پیش نگذاشتند که رنجورتر شده. (قصص الانبیاء ص239).


پیشگر.


[گَ] (ص مرکب) خادم و خدمتگار و مددگار. (آنندراج) (برهان).


پیش گردیدن.


[گَ دی دَ] (مص مرکب)بسته شدن در یک لتی. بهم فراز آمدن هر دو مصراع در دولختی. || سابق آمدن. سبق بردن. انزهاق. (منتهی الارب).


پیش گرفتن.


[گِ رِ تَ] (مص مرکب)ستدن قبل از وقت مقرر. قبل از موعد معهود گرفتن: استسلاف؛ بها پیش گرفتن. (از منتهی الارب). || برابر گرفتن. مقابل خود قرار دادن. پیش روی نهادن :
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد.ناصرخسرو.
تو پرده پیش گرفتی وز اشتیاق جمالت
ز پرده ها به در افتاد رازهای نهانی.سعدی.
|| جلو انداختن. جلو افکندن. پیشاپیش قرار دادن و روان ساختن. جلو افکندن و بحرکت واداشتن. در پیش گرفتن : گفت آن خانهء خداوند است و او خانهء خود را نگاه دارد ابوطالب را پیش گرفتند و بنزدیک ابرهه بردند. (قصص الانبیاء ص213). چون خلق آرام گیرند تو بنی اسرائیل را فرا پیش گیر و از مصر بیرون رو. (قصص الانبیاء ص107). برخاست زن خویش و گوسفندان را در پیش گرفت و روی در بیابان نهاد و میرفت. (قصص الانبیاء ص96). || جلو گرفتن. سد راه آن شدن. (آنندراج). مانع شدن که پیش رود :
دل رمیدهء ما را که پیش میگیرد
خبر دهید ز مجنون خسته از زنجیر.حافظ.
چو شاه قصد دل بیدلی کند حافظ
کراست زهره و یارا که پیش شاه بگیرد.
حافظ.
چو سیل شوق برآورد موجهء طوفان
نمی توانش بخاشاک صبر پیش گرفت.
ظهوری.
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است.صائب.
-پیش گرفتن کاری را؛ با سر آن شدن. به استمرار آن کار کردن. آغازیدن. شغل آن ورزیدن :
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم.
فرخی.
چون کنون اتفاق افتاد پیش گیریم که همهء عالم میراث ماست و بیگانگان دارند. (تاریخ سیستان). و حاجب بکتکین احتیاط زیادت پیش گرفت. (تاریخ بیهقی) . من بخلیفتی ایشان کار را پیش گرفتم. خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کار میراند چنانکه وی دانستی راندن. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ شوم آنگاه تاریخ نشستن این پادشاه بر تخت ملک پیش گیرم. (تاریخ بیهقی). اگر جنگ آرد بر نشینیم و کار پیش گیریم. (تاریخ بیهقی ص354). آنروز و آن شب تدبیر بردار کردن حسنک پیش گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 183 چ ادیب). سلطان گفت: پس زود پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی ص70). حساب او پیش باید گرفت و برگذارد. (تاریخ بیهقی ص395). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام بنامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص392). آن تاریخ بازماندم و بقیت احوال این بازداشته را پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). و همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). ما هر چه از چنین مهمات در پیش گیریم اندر آن با وی [با آلتونتاش] سخن گوئیم. (تاریخ بیهقی). گفتم... که چه میباید نبشت، گفت (مسعود) از مصالح ملک و این کارها که داریم در پیش و پیش خواهیم گرفت آنچه صوابست... بباید نبشت. (تاریخ بیهقی). چند فریضه است که چون ببلخ رسیم... آنرا پیش خواهیم گرفت. (تاریخ بیهقی). پس من بخلیفتی ایشان این کار را [ راندن تاریخ را ] پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). و آن دعوت بزرگ هم پنجشنبه بساخته بود و کاری شگرف پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار مُلک برادرش محمد بغزنین و پیش گرفتم و راندم. (تاریخ بیهقی ص47). اخبار و احوال امیر مسعود پیش گرفتم و راندم... سخت بشرح و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تکین آباد. (تاریخ بیهقی ص47). بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ باز ماندم و بقیت این باز داشته پیش گرفتم. (تاریخ بیهقی). و [ اخبار ] مسعود پیش گرفتم و راندم از آنوقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت پس زود پیش باید گرفت که رفتن ما نزدیکست. (تاریخ بیهقی). سیم آنکه اگر دو کار پیش من آمدی یکی دنیا [ و یکی ]آخرت اگر تمام کارهای من معطل شدی کار خدا را پیش گرفتمی. (قصص الانبیاء ص58). فرعون گفت اگر چنانچه این حکم برنیاید حکم دیگر پیش گیرم. (قصص الانبیاء ص90). گفت مهمی بزرگ پیش گرفته ای چون بدریا رسی عجایبهای بسیار ببینی. (قصص الانبیاء ص172). و این مهم که من پیش میگیرم لشکرها را با خویشتن نخواهم بردن جز اندکی. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص67).
دیوانگی ارچه پیش گیرد
برگو ره عاقلان پذیرد.نظامی.
هر کس بجهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پریچهره تمام است.
سعدی.
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهء کار خویش گیرم.سعدی.
تواضع پیش گیرکه جاه ازاین زیادت نیست. (مجالس سعدی ص22).
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار.
سعدی.
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
وزین سهلتر مطلبی پیش گیر.سعدی.
راستی پیش گیر و ایمن باش
کو رهانندهء تو بس باشد.سعدی.
مشعله ای برفروز، مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
برو هرچه میبایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر.سعدی.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش.سعدی.
که بیهوده نگرفتم این کار پیش
برو چون ندانی پس کار خویش.سعدی.
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
بشمشیر تدبیر خونش بریز.سعدی.
مراد نفس ندارند ازین سرای غرور
که صبر پیش گرفتند تا بوقت مجال.سعدی.
اگر پای بندی رضا پیش گیر.سعدی.
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن.سعدی.
درشتی نگیرد خردمند پیش.سعدی.
بدکاری پیش گرفته ای، نه کاری خوب آغاز کرده ای.
- پیش گرفتن درسی را؛ پس گرفتن آن. پس گرفتن استاد درس شاگرد را. سبق. (تاج المصادر بیهقی). پرسیدن از شاگرد درس او را تا داند یا نه. پرسیدن معلم درس متعلم را. داشتن شاگرد را که درس خود را نزد استاد بخواند تا پیدا آید که آموخته است یا نه.
- پیش گرفتن راهی را یا سفری را؛ بدان شدن :
مرا گفت اکنون سر خویش گیر
بحل کن تو ما را رهی پیش گیر.فردوسی.
که در پیش گیرد ره راستی
بپیچد ز هر کژی و کاستی.فردوسی.
پس متوکل راه سنت پیغمبر صلی الله علیه پیش گرفت. (تاریخ سیستان).
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانه م یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ناصرخسرو.
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و دراز چون دل کافر.
مسعودسعد.
ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته ویک مهربانان.نظامی.
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش.
نظامی.
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس
این منم با تو گرفته ره صحرا درپیش.
سعدی.
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.سعدی.
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر.سعدی.
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.سعدی.
بحکم نظر در بد افتاد خویش
گرفتند هر یک یکی راه پیش.
سعدی.
تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت در پیش. (گلستان سعدی).
- در پیش گرفتن؛ متحمل شدن : مردی امید بمن و بجاه من داد و سفری دراز در پیش گیرد از عراق تا ارمنیه. (تاریخ برامکه).


پیشگرو.


[شِ] (اِخ)(1) شارل. صاحبمنصب فرانسوی (1761-1804 م.).
(1) - Pichegru.


پیش گشاده.


[گُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) که قسمت قدامی وی گشاده باشد. که قسمت جلوی آن نابسته باشد. مقابل پیش بسته. طبة؛ جامهء پیش گشادهء دراز دامن. (منتهی الارب). || که در برابر گسترده و پهن کرده باشد. خلاف پیش درنوشته.


پیشگمان.


[گَ] (اِخ) دهی جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هرو آباد واقع در 5/16 هزارگزی جنوب خاوری هشچین و 38 هزارگزی شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل، دارای 76 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


پیشگو.


(نف مرکب) پیشگوی که از پیش گوید. که از قبل گفتن آغازد. || که قبل از وقوع از آن آگاهی دهد. پیشگوی. نبی. کسی که از آینده خبر دهد. (فرهنگ نظام). || آنکه در حضور بزرگان و شاهان زائرین را شناساند. معرف. کسی که چون بمجلس بزرگان درآید شخصی بیان حسب و نسب او کند تا اهل مجلس بر آن مطلع شده و تعظیم کنند. کسی که پیش پادشاهان شناسائی مردم دهد. شخصی باشد که چون کسی بمجلس پادشاهان و وزراء و صدور و اکابر و اشراف درآید، بیان حسب و نسب او کند تا اهل مجلس بر حال او اطلاع یابند و فراخور آن بتعظیم و تکریم او قیام و اقدام نمایند، و آنرا بعربی معرف خوانند. (از جهانگیری). شخصی را گویند که در مجلس سلاطین و امراء و اکابر صدارت شخصی کند و به ایشان بشناسد و آن شخص را بعربی معرف خوانند. (برهان) :
مر وفا را طبع محمود تو آمد پیشگو
مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان.
ازرقی.
گر کند گشت تیغ زبانم ز مدح تو
بپذیر عذرم ای کرمت پیشگوی من.
شرف شفروه.
|| حاجب و عارض لشکر. کسی که سپاهیان و سواران را پیش پادشاهان سان دهد. || نقیب. || کسی که عرض مقاصد مردم بخدمت پادشاهان و امرا و اکابر و صدور کند و او را در این روزگار [ هنگام تألیف فرهنگ جهانگیری 1009 ه . ق. ] میر عرض خوانند. (جهانگیری). آنکه عرض مطلب بخدمت پادشاهان و میهمان کند. (آنندراج). شخصی که مطالب مردم را بعرض سلاطین میرساند و او را در هندوستان میر عرض و در دکن بخبردار گویند. (برهان).


پیشگوئی.


(حامص مرکب)(1) عمل پیشگو. کهانت. عرافت. غیب گویی. (تمدن اسلام جرجی زیدان ج3 ص16).
.
(فرانسوی)
(1) - Prediction


پیشگوئی کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب)(1)گفتن از پیش. || خبر دادن و آگاهانیدن از قبل.
.
(فرانسوی)
(1) - Predire


پیشگوی.


(نف مرکب) پیشگو. (جهانگیری) بمعنی پیشگوست که معرف باشد و شخصی که مطالب را بعرض سلاطین میرساند. (برهان). رجوع به پیشگو در تمام معانی شود.


پیشگه.


[گَهْ] (اِ مرکب) مخفف پیشگاه است... در تمام معانی. (از برهان). صدر. صدر مجلس. جای نهادن تخت. پیشگاه. (جهانگیری). مقابل پایگاه :
نهادند بر پیشگه تخت عاج
همان طوق زرین و پیرایه تاج.فردوسی.
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست.
فرخی.
بر آن پیشگه تختی از لاجورد
گهر در گهر ساخته سرخ و زرد.اسدی.
بی هیچ علم و هیچ خردمندی
در پیشگه نشسته چو لقمانی.ناصرخسرو.
من رانده به هم، چو پیشگه باشد
طنبوری و پایکوب و بربط زن.ناصرخسرو.
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه بحق ننشست.مسعودسعد.
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو.سنائی.
خانهء هر که روی پیشگه خانه تراست
لیکن آن خانه کجا دست نهی بر دیوار.
سوزنی.
عزلت گزین ز پیشگه گیتی
کان پیشگاه بازپسان دارند.خاقانی.
پس نشین از صدور کز کشتی
جز پسین جای پیشگه نکنند.خاقانی.
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشگه دور.نظامی.
داماد و دگر گروه را خواند
در پیشگه بساط بنشاند.نظامی.
نکیسا را بر آن در برد شاپور
نشاندش یک دو گام از پیشگه دور.نظامی.
|| تخت. اورنگ :
که فرسوده بودند بسیار شاه
بدیده بسی شاه بر پیشگاه.فردوسی.


پیشگهی.


[گَ] (حامص مرکب) مخفف پیشگاهی. رجوع به پیشگاهی شود :
هُنَرْت باید از آغاز اگر نه بی هنری
محال باشد جستن مهی و پیشگهی.
ناصرخسرو.
رجوع به پیشگاهی شود. || (اِ مرکب) آنچه بوقت افطار خورند و چاشت. (آنندراج). رجوع به پیشگاهی شود.


پیش گیر.


(نف مرکب) که پیش گیرد. که مانع آید. که پیش گیری کند. که جلوگیر آید. || (اِ مرکب) پیش بند. پیش دامن. || لنگ. فوطه. منشفه. لنگ که از کمر تا پایین بندند از جلو.


پیش گیره.


[رَ / رِ] (اِ مرکب) پیش گیر. پیش بند.


پیش گیری.


(حامص مرکب)(1) عمل پیش گیر. دفع. جلوگیری.
.
(فرانسوی)
(1) - Prophilaxie


پیش گیری کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب)(1) دفع. جلوگیری کردن. مانع گشتن. منع کردن. بنگهداری برخاستن. از پیش مانع آن شدن چنانکه سرایت مرضی را. || جلو بستن. پیش بندی کردن، چنانکه سیل را یا جریان آبی را در صحرائی.
.
(فرانسوی)
(1) - Prevenir


پیش لنگ.


[لُ] (اِ مرکب) پارچه ای که قصاب و آهنگر و آشپز و امثال ایشان بر میان بندند تا جامه شان از چربی و آتش محفوظ ماند. پیش بند. پیش لنگی.


پیش لنگی.


[لُ] (اِ مرکب) پیش لنگ.


پیش مانده.


[دَ / دِ] (ن مف مرکب) مانده از پیش. بازمانده از قبل، چنانکه غذا و نان. || ته مانده. پس مانده. سؤر. (منتهی الارب). باقی طعام. پس خورده. نیم خورده. که از پیش کسی بماند (غذا). طعام نیم خورده.


پیشمبر.


[شَ بُ] (اِخ) نام موضعی به کلا رستاق مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص8 و 108).


پیش محله.


[مَ حَلْ لَ / لِ] (اِخ) موضعی بمشرق استرآباد.


پیش مردن.


[مُ دَ] (مص مرکب) فدا شدن کسی را. قربان او گردیدن. برخیِ او گشتن. برخیِ جان او شدن :
نه هر کس پیش میری، بیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد.نظامی.
سرو من خوش میخرامی پیش بالا میرمت
ماه من خوش میروی کاندر سراپا میرمت.
سعدی.
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.سعدی.


پی شمردن.


[پَ / پِ شُ شِ مُ دَ] (مص مرکب) پی شمردن کسی را؛ مراقبت اعمال او کردن. حساب عمل و کار او داشتن :
بداد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی برسر افسر کنید
که فرجام هم روزمان بگذرد
زمانه پی ما همی بشمرد.فردوسی.


پیش مرگ.


[مَ] (ص مرکب) که پیش از کسی میرد. که پیش از وی بدرود حیات گوید. بلاگردان.
- پیش مرگ شدن کسی را؛ برخی او شدن. فدای او شدن. پیش بمردن کسی را. تصدیق او شدن. تصدق او رفتن: الهی پیش مرگت بشوم فلان کار را بکن.


پیش مزد.


[مُ] (اِ مرکب) مساعده. ربون. (اسدی)(1). ارمون. دستاران. پیش دست. پیشادست. بیعانه (آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - Avance


پیش مصرع.


[مِ رَ] (اِ مرکب) مصراع اول از بیتی. (آنندراج) :
مناسب مصرع آن شاه مطلع
که دارد از خدای پیش مصرع(؟)
ناظم هروی (از آنندراج).
به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد
تواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن.
صائب (از آنندراج).


پیش مهر.


[مِ] (ص مرکب) سابق در محبت :
چرا پیش کین خواند او را سپهر
که هست از چنان خسروان پیش مهر.
نظامی.


پیش میر.


(نف مرکب) که پیش میرد. که قبل از دیگری درگذرد و فوت کند :
بسوزد دل مادر پیش میر
که باشد جوان مرده و او مانده پیر.نظامی.
|| پیش مرگ :
به هر کس مده بهر چون آب جوی
که تا پیش میرت شود هر سبوی.نظامی.


پیشن.


[شَ] (اِ) لیف خرما که از آن رسن تابند (برهان). پیشند. (آنندراج)(1).
.
(فرانسوی)
(1) - Fibre de dattier


پی شناس.


[پَ / پِ شِ] (نف مرکب) که اثر پای شناسد. ایزشناس. قائف. (منتهی الارب). که ردّ پای تواند یافت. که ایز تواند بردارد.


پی شناسی.


[پَ / پِ شِ] (حامص مرکب) عمل پی شناس. ایزشناسی. ردپای برداری. معرفت اثر پای.


پیش ناف.


(اِ مرکب) در اصطلاح قصابی، گوشت نواحی ناف گوسفند یا گاو و جز آن. گوشت عضلات شکم در گاو و گوسفند و جز آن(1): المنقب؛ پیش ناف اسب. (السامی).
.
(فرانسوی)
(1) - Poitrine. Flanchet


پیشند.


[شَ] (اِ) پیشن. لیف خرما که از آن رسن تابند. (برهان).


پیش نشین.


[نِ] (نف مرکب) که پیش نشیند، آنکه در صدر جلوس کند :
پیشگاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی.خاقانی.
|| آنکه در برابر و نزدیک جا گیرد، و در پیش کسی یا چیزی نشیند :
پروانه که نور شمع افروخت
چون پیش نشین شمع شد سوخت.نظامی.
|| (در زایمان) دایه. پازاج. (جهانگیری). ماما. قابله. مام ناف. ماماچه که هنگام زادن زنان حامله را در پیش نشیند و اعانت کند. (آنندراج).


پیش نماز.


[نَ] (ص مرکب، اِ مرکب) امام. (السامی) (مهذب الاسماء). امام جماعت. مقتدا. امام که در نماز جماعت او پیش باشد و دیگران خلف او نماز خوانند. (آنندراج) : و امیر عادل رحمة الله علیه را پیشنماز بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص499).
جبهه سایان سجود در اجلال ترا
آسمان در صف پس آمدگان پیشنماز.
واله هروی.


پیش نمازی.


[نَ] (حامص مرکب) امامت جماعت. عمل پیش نماز. امامت.
-امثال: در پیش نمازی علم شرط نیست. (فرهنگ نظام).


پیش نویس.


[نِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)مقابل پاک نویس. مینوت.(1) مسوده. سواد. مقابل بیاض. || (اصطلاح اداری) قطعه کاغذی خاص نوشتن مسوده.
.
(فرانسوی)
(1) - Minute.


پیش نویس کردن.


[نِ کَ دَ] (مص مرکب) نوشتن نامه ای بعنوان مسوده. مقابل پاک نویس کردن. مسوده کردن. مقابل از سواد ببیاض بردن.


پیشنهاد.


[نِ / نَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)اندیشه ای که آدمی بر نفس خود عرضه کند. قصد. اراده و منظور. (غیاث). مراد. مقدمه و قضیه. (آنندراج). آهنگ و قصد : و او را پیشنهاد این است و مقصود حق تعالی خود چیزی دیگر. (فیه مافیه 330). هر مرادی و پیشنهادی ترا چون معشوقه و عروسی است و هر از این معشوقه ات را خویشاوندانند و تباری اند. (کتاب المعارف). آنها که منکر دید تواند، ترا نشناخته اند، خود کسی را میل بخدمتت چگونه باشد تا پیشنهاد آنکس دید تو نباشد. (کتاب المعارف). نظیر شما آنکس است که فریاد کند... و خیلی را بخود جمع کند. چون جمع شوند [ و ] گویند چه میخواهی از ما. او گوید بایستید تا بیندیشم که از بهر چه جمع کرده ام شما را... شما همچون آن ابله باشید که چندین گاه مردم را بر خود جمع میکند بی هیچ پیشنهادی و بی هیچ نیتی. (کتاب المعارف).
پیشنهاد خاطرم اینکه هلاک او شوم
تشنهء جام میروم شاید اگر سبو شوم.
سنجر کاشی.
- پیشنهاد همت کردن یا گردانیدن؛ مقصد و مقصود خویش ساختن. وجههء همت قرار دادن: و نهایت موهبت شاهنشاهی را که شامل این دولت نامتناهی است پیشنهاد همت گردانید. (حبیب السیر چ تهران جزو 4 از ج 3 ص323). || عرضه(1). || در اصطلاح بانکداری اعلام خواستاری کاری یا خریدی یا فروشی با شرایطی خاص از جانب خواهنده ای. || اظهار مطلبی دریافت نیک و بد و سنجش آنرا. (از فرهنگ نظام)(2).
.
(فرانسوی)
(1) - Offre .
(فرانسوی)
(2) - Projet


پیشنهاد دادن.


[نَ / نِ دَ] (مص مرکب)قصد کردن. || پیشنهاد کردن. عرضه کردن. تسلیم اعلام نامهء حاکی از قبول کار یا خرید و یا فروش. || طرح کردن مطلبی حلاجی شدن آنرا.


پیشنهاد کردن.


[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) اراده کردن. قصد کردن. || عرضه کردن(1). پیشنهاد دادن. اعلام خواستاری کاری یا خریدی و یا فروشی. || طرح کردن مطلبی حلاجی شدن آنرا.
.
(فرانسوی)
(1) - Proposer


پیش نهادن.


[نَ / نِ دَ] (مص مرکب)مقابل پس نهادن. جلو گذاردن. فرا پیش آوردن. از آنجا که بود فراتر آوردن. حرکت دادن بسوی مقابل :
چو برداشت خسرو پی از جای خویش
نهاد آن زمان زاد فرخ به پیش.فردوسی.
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا بکرم پیش نهد لطف تو گامی.سعدی.
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر با زمانی ز دد کمتری.سعدی.
|| مقابل و برابر قرار دادن. پیش روی گذاردن :
بشد مرد دانا به آرام خویش
یکی تخت و پرگار بنهادپیش.فردوسی.
یکی تخت زرین نهادندپیش
همه پایه ها چون سر گاومیش.فردوسی.
زیبا نهاده مجلس و زیبا نهاده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
اباهای الوان ز صد گونه بیش
به خوانهای زرین نهادند پیش.اسدی.
منه عیب خلق ای فرومایه پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش.
سعدی.
|| برابر چیزی گذاردن منع عبور را. گذاردن برابر چیزی چون سدی و مانعی :
ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل
چندین امل چه پیش نهی، مرگ از قفا.
سعدی.
|| نصب العین ساختن. برابر چشم نهادن. بر آن رفتن : چون پادشاهی بر کسری انوشیروان عادل قرار گرفت عهود اردشیربن بابک پیش نهاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص88).
- پا پیش نهادن؛ اقدام کردن. مقدم شدن.


پیش نهاده.


[نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)برابرنهاده. مقابل پس نهاده. || پیش آورده. از حد متعارف تجاوزداده و بمجاور درآورده. جلوآورده :
چو کاسه بازگشاده دهان بجوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا.خاقانی.


پیشو.


[شُ] (اِخ)(1) آمده. ادیب فرانسوی (1887-1793).
(1) - Pichot, Amedee.


پیشوا.


(ص مرکب، اِ مرکب) هادی. قائد. لمة. قدوة. قدة. امام. (مهذب الاسماء). اسوة. (منتهی الارب). مقتدی. (دهار). مقتفی؛ پیشرو (صحاح الفرس). سرآهنگ. سرهنگ. رهبر. سر. زعیم. (مهذب الاسماء) (دهار). بزرگ گروه. راهنمای جماعت. مقابل پس ایست و پی شو و پس رو و پیرو. (انجمن آرای ناصری) :
حرمت نگه داری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین.
فرخی.
بر آشکار و نهان واقف است خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم.
مسعودسعد.
ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش
کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست.
مسعودسعد.
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد.مسعودسعد.
گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست.
خاقانی.
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شرع و پیشوای صفاهان.خاقانی.
پیشوای علما جامهء من
نزپی بیشی و پیشی پوشد.خاقانی.
پیش مهدی به پیشگاه هدی
عدل را پیشوا فرستادی.خاقانی.
برنامده سپیدهء صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ابد بوده پیشوا.خاقانی.
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به زیاد توام نیست پیشوای دعا.خاقانی.
هست طریق غریب اینکه من آورده ام
اهل سخن را سزد گفتهء من پیشوا.خاقانی.
بنده خاقانی بخدمت نیم روخاکی رسید
سهو و خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا.
خاقانی.
پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا.
مجیر بیلقانی.
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری.نظامی.
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم.نظامی.
همه گر پس رو و گر پیشواییم
در این حیرت برابر می نماییم.عطار.
سر او بخوارزم فرستادند و پیشوای کار و روی بازار او سعدالدین... نام شخصی بود صاحب ذکاء. (جهانگشای جوینی).
شنید این سخن پیشوای ادب
بتندی برآشفت و گفت ای عجب.سعدی.
امام رسل پیشوای سبیل
امین خدا مهبط جبرئیل.سعدی.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد ازطه.
هندوشاه نخجوانی.
وابسته از عناصر و افلاک و انجمی
و آنگه بعقل می همه را گشته پیشوا.
سراج الدین قمری.
صیر؛ پیشوای جهودان. (منتهی الارب). اسقف، سُقف، سُقف؛ پیشوای ترسایان.
-پیشوا رفتن؛ استقبال کردن، پیشواز رفتن. پیشباز رفتن :
بکوی عاشقی شرطست راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید بصد جان پیشوا رفتن.
خاقانی.
شعار عاشقان دانی درین ره چیست ای رهرو
غمش را پیروی کردن بلا را پیشوا رفتن.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- پیشوای فرستادگان؛ کنایه از حضرت رسالت پناه محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص123).
|| (اِ مرکب) نوعی از جامه که زنان پوشند. (برهان). مقابل بغل بند. (فرهنگ نظام). پیشواز.


پیشوا.


[شْ] (اِخ) نام ایستگاهی میان راه تهران به بندر شاه در 53 هزارگزی تهران و میان دو ایستگاه ورامین و ابردژ. و در دو هزارگزی قصبهء پیشوا. و آن ایستگاه چهارم است از سوی تهران.


پیشوا.


[شْ] (اِخ) (امامزاده جعفر) قصبه ای جزء دهستان بهنام عرب. بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 6 هزارگزی خاور ورامین سر راه نیمه شوسه و 2 هزارگزی ایستگاه پیشوا. جلگه. معتدل. دارای 4649 تن سکنه. آب آنجا از قنات. محصول آن غلات و صیفی و باغات و چغندر قند. شغل اهالی آنجا زراعت و کسب است. شعبهء پست و تلفن و بهداری و ژاندارمری و دبستان دارد و راه آن ماشین روست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).


پیشوائی.


[شْ] (حامص مرکب) عمل پیشوا. امامت. قیادت : پس در روزگار پادشاهان این خاندان... برانم از پیشوائیها و قضاها و شغلها که وی را (بوصادق تبانی را)فرمودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194).
چو کرده پیشوائی انبیا را
گرفته پیش راه کبریا را.نظامی.
چنان رفت رخصت به رای درست
کارسطو کند پیشوائی نخست.
نظامی.
حاکم ترشروی شهر پیشوائی را نشاید. (مجالس سعدی).
- پیشوائی فرستادگان؛ پیشواز رفتن. پذیره شدن. (مجموعهء مترادفات ص84).


پیشوائی کردن.


[شْ کَ دَ] (مص مرکب) قیادت کردن. امامت کردن.


پیشواذ.


[شْ] (اِ) نوعی ماهی که عرب لخم نامد. فیشواذ. (الجماهر بیرونی ص143).


پیشواز.


[شْ] (اِ مرکب) پیشباز. استقبال. استقبال کردن و استقبال کننده. (غیاث) :
بهار آمد از باغ فردوس باز
می و نغمه را فرض شد پیشواز.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| (ص مرکب) جلو گشاده که قسمت قدامی آن چاک باشد و باز (جامه). قبای پیشواز؛ قسمی قبا که ظاهراً از گریبان تا دامان چاک داشته است مقابل بغل بند (آنندراج) :
فروغ لالهء گلشن بسیمای تو می زیبد
قبای پیشواز گل ببالای تو می زیبد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
قبا بر روی فرجی و خرمی و پیشواز مپوشید. (نظام قاری ص169).
چنین که دکمهء لؤلؤ به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر.
نظام قاری.


پیشواز آمدن.


[شْ مَ دَ] (مص مرکب)پیشواز کردن. استقبال کردن. پیشباز آمدن. پذیره آمدن :
همه مهتران پیشواز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند.فردوسی.
چو شه دید در پیشواز آمدش
عروسی چنان دلنواز آمدش.
تأثیر (از آنندراج).
یک شهر جنگ هر طرف آید به پیشواز
چون ره فتد بکوچهء آن تندخو مرا.
ملاطغرا (از آنندراج).
منزل آید پیشواز پیرو مردان حق
گمرهی فرصت نیابد خضر هر جا رهبر است.
ملاطغرا (از آنندراج).


پیشواز رفتن.


[شْ رَ تَ] (مص مرکب)پذیره شدن. استقبال کردن. پیشباز رفتن تازه واردی را. برابر دویدن. (مجموعهء مترادفات ص84). || یک روز یا بیشتر قبل از غرهء رمضان روزه داشتن.


پیشواز کردن.


[شْ کَ دَ] (مص مرکب)پیشواز رفتن. پیشباز رفتن. پیشباز کردن. پذیره شدن.
-امثال: سگ بخورد پیشواز گرگ میرود؛ طعامی بس ثقیل و ناسازوار است.


پیشوازی.


[شْ] (حامص مرکب) تعبیری عامیانه از پیشواز: امروز اهل محله رفته اند پیشوازی زوار خراسان.


پیشوا شدن.


[وا شُ دَ] (مص مرکب)مخفف پیشواز شدن. استقبال. (تاج المصادر بیهقی). || قائد و پیشرو گردیدن. امامی کردن. مقتدی گشتن.


پیش و پس.


[شُ پَ] (ق ترکیب عطفی)امام و وراء. (دهار). جلو و عقب. پشت سر و پیش روی. قدام و خلف :
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچکس.نظامی.
شب آمد چه شب اژدهائی سیاه
فروبست ظلمت پس وپیش راه.نظامی.
چنان داشتم ملک را پیش وپس
که آزارشی نامد از کس بکس.نظامی.
که چندانکه شاید شدن پیش وپس
مرا بود برجملگی دسترس.نظامی.
سخی را باندرز گویند بس
که فردا دو دستت بود پیش وپس.سعدی.
بسی گشت فریاد خوان پیش وپس
که ننشست برانگبینش مگس.سعدی.
همشة؛ پیش وپس رفتگی مردم. اهتماش؛ پیش و پس رفتن مردم. (منتهی الارب).
-پیش و پس کاری را نگریستن؛ نیک در آن تأمل کردن. از گرد بر گرد آن برآمدن. سخت دقت کردن : و ما چون کارها را نیکوتر باز جستیم و پیش و پس آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که... (تاریخ بیهقی).


پیشو پیشو.


(اِخ)(1) یکی از مرتفع ترین قلل سلسله جبال آند واقع در پرو و در شمال شرقی آرکیپا. دارای 567 گز ارتفاع.
(1) - Pichou - Pichou.


پیش وجود.


[وُ] (ص مرکب، اِ مرکب)سابق در وجود :
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان.نظامی.


پیشوند.


[وَ] (اِ مرکب) پیشاوند. مزید مقدمی که در آغاز کلمهء دیگر درآید و تصرفی در معنی آن کند.


پیشویی کیانگ.


(اِخ)(1) رودی بمغرب چین و آن از حدود ایالت کانسو سرچشمه گیرد و نخست بسوی مشرق درآید و آنگاه بجانب جنوب شرقی بگردد و پس از طی مسافتی در حدود 400 هزار گز نزدیک شهر چائوهو برود کالینگ ریزد.
(1) - Pichoui - Kiang.


پیشه.


[شَ / شِ] (اِ)(1) صنعت. (دستوراللغهء ادیب نطنزی) (منتهی الارب). هنر. صنع. طرقة. صناعت. (منتهی الارب). حرفه. (دهار). کسب. (برهان). حرفت :
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.فردوسی.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.فردوسی.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی.فردوسی.
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.فردوسی.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی.فردوسی.
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.فردوسی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
صلاح بنده آن است که به پیشهء دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای.اسدی.
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که در پیشه هر یک ندارند یار.اسدی.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.ناصرخسرو.
هوشنگ... دیوان را قهر کرد و آهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشهء مهتاب شد.نظامی.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.نظامی.
هیچ پیشه راست شد بی آلتی.مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.سعدی.
صنیعة؛ حرفهء مرد و پیشهء آن. (منتهی الارب).
-امثال: ز پیشه بخور، همیشه بخور.
|| شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.رودکی.
پدر گفت یکی روان خواه [ گدا ] بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود از نخست.ابوشکور.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی.فردوسی.
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.فردوسی.
بجز بندگی پیشهء من مباد
جز از راست اندیشهء من مباد.فردوسی.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست.فردوسی.
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست.فردوسی.
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خرد بود و از هر دری پیشه بود.فردوسی.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام.فردوسی.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشهء او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشهء ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص541).
شبیخون بود پیشهء بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان.اسدی.
پیشهء زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری.ناصرخسرو.
پیشهء این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی.
ناصرخسرو.
پیشهء سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی.
ناصرخسرو.
اگر چه پیشهء من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.خاقانی.
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.خاقانی.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندهء خویشت کند.نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.نظامی.
پرده دری پیشهء دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.نظامی.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای.نظامی.
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی.نظامی.
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهء شبرنگ زلفت شبروی.عطار.
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای.مولوی.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی.سعدی.
همیشه پیشهء من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.حافظ.
|| عادت. خوی :
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.فردوسی.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن.فردوسی.
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب.ناصرخسرو.
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.سنائی.
- آزپیشه (فردوسی)؛ حریص. طمعکار.
- بدپیشه؛ بدکار :
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد [ گماند؟ ] که اوست.
اسدی.
- بیداد پیشه؛ ظالم. ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون.نظامی.
- پدر پیشه؛ که حرفت پدر دارد.
- پست پیشه؛ دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن).
- تغافل پیشه (آنندراج)؛ آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه؛ ستمگر. جفاکار :
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب.فردوسی.
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.ناصرخسرو.
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت.نظامی.
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه.نظامی.
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.نظامی.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.سعدی.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.سعدی.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان درد فرستند و دوا نیز کنند.سعدی.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.سعدی.
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان).
- جورپیشه؛ جفا پیشه. ستمکار.
- خردپیشه؛ عاقل. خردمند :
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.ناصرخسرو.
-دبیرپیشه؛ صاحب شغل دبیری : من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامهء ناصرخسرو ص2).
- دردپیشه (آنندراج)؛ صاحب درد.
- دغاپیشه؛ ناراست. مقابل راست پیشه:
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده.مولوی.
- راحت پیشه.؛ (آنندراج)؛ راحت طلب.
- راست پیشه.؛ (فردوسی)؛ مقابل دغاپیشه.
- زراعت پیشه؛ برزگر. زارع. کشتکار.
- زشت پیشه؛بدپیشه.
- ستم پیشه؛ ستمکار. بیدادگر :
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم.
ناصرخسرو.
- سخاپیشه؛ بخشنده. کرم پیشه.
- سخن پیشه؛ سخنور :
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش(2).
ناصرخسرو.
- سفرپیشه؛ که همه وقت در سفر باشد :
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام.
شاه داعی شیرازی.
- شاگردپیشه.؛ (آنندراج)؛ آنکه شاگردی کند.
- طمع پیشه؛ آزپیشه. طمعکار.
- عاشق پیشه؛ شیفته.
- عزب پیشه؛ آنکه عزب باشد. غیرمتأهل:
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب.نظامی.
- عمل پیشگی؛ داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوهء عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمهء نزهة القلوب حمدالله مستوفی).
- عمل پیشه؛ عامل.
- عیار پیشه؛ جوانمرد.
- فسادپیشه؛ مفسد.
- قناعت پیشه؛ قانع. خرسند.
- قهرپیشه؛ قهار :
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.خاقانی.
- کرم پیشه؛ بخشنده. سخاپیشه :
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان.سعدی.
-کهن پیشه؛ دارای قدمت صنعت :
کهن پیشگان را مکن پیروی.نظامی.
-گداپیشه؛ متکدی :
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.سعدی.
-نارواپیشه؛ دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین).
- ناسزا پیشه؛ دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله).
- نغزپیشه؛ دارای پیشهء خوب. مقابل زشت پیشه :
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانهء خرما را.ناصرخسرو.
-وفاپیشه؛ باوفا.
- هجاپیشه؛ هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه؛ ذوفنون.
- هم پیشه؛ همکار.
- همه پیشه؛ ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف.
- هنرپیشه؛ هنرمند :
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفه اسکافی.
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.ناصرخسرو.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
ناصرخسرو.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.نظامی.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام.سعدی.
-هوس پیشه (آنندراج)؛ بلهوس.
.
(فرانسوی)
(1) - Metier (2) - اصل: ز اقوالش.


پیشه.


[شِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی صراحی شراب باشد.
(1) - Pichet.


پیشه.


[شَ / شِ] (اِ) رسنی باشد که آنرا از لیف خرما تابند. (برهان). || قسمی از نی که شبانان نوازند و آنرا توتک خوانند. (برهان)(1). و ظاهراً درین معنی مصحف نیشه، نی چه است. یَراع. (السامی) :
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهء(2) شبان.
خاقانی (از جهانگیری).
زآن نی که از آن پیشه(3) کنی ناید جلاب.
خاقانی (از آنندراج).
(1) - Flute. (2) - در دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص318: «نیشه»، و همان صحیح است.
(3) - ایضاً در دیوان ص58 آمده: «نیزه»، و در حاشیه: «نیشه».


پیشه آتش.


[شَ / شِ تَ] (اِ مرکب) کنایه از کار شیطان بود. (انجمن آرا). کنایه از کارهای شیطانی باشد. (برهان).


پیشه آموختن.


[شَ / شِ تَ] (مص مرکب) هنر آموختن. فرا گرفتن هنر. کسب هنر : گفت چه پیشه می آموزی؟ گفت قرآن حفظ میکنم. (نوروزنامه).


پیشه داشتن.


[شَ / شِ دا تَ] (مص مرکب) ملازم شغل پاکار یا حرفتی بودن:
اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهال پیشه اش گربگی و راسوی.
ناصرخسرو.


پیشه ساختن.


[شَ / شِ تَ] (مص مرکب)پیشه کردن. پیشه گفتن. حرفت و شغل و صنعت خود قرار دادن.


پیش هشتن.


[هِ تَ] (مص مرکب) پیش گذاشتن.


پیشه کار.


[شَ / شِ ] (ص مرکب) (از: پیشه + کار، مزید مؤخری که مبالغهء شغلی را رساند) صنعتگر. صنعتکار. استادکار. پیشه ور. پیشه گر :
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
یکی آنکه پیمود فرسنگ و مرز.فردوسی.
ز هر پیشه کار و ز هر میوه دار
دراو آفریده ست پروردگار.فردوسی.
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که در پیشه هر یک ندارند یار.اسدی.
ز هر پیشه کاید جهان را بکار
گزین کرد صد صد همه پیشه کار.نظامی.
پیشه کاران خاص تو افلاک
خار و خاشاک صحن تو خاشاک.
(از ترجمهء محاسن اصفهان آوی ص58).
بهتر از پیشه نیست گردانند
پیشه کاران راست مردانند
خنک آن پیشه کار حاجتمند
بکم و بیش از این جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده سر در پیش.اوحدی.


پیشه کردن.


[شَ / شِ کَ دَ] (مص مرکب)(... کاری را)؛ آن صنعت ورزیدن. حرفهء خود ساختن. شغل خود قرار دادن. ملازم آن شدن. ورزیدن آن. پیوسته آن کار کردن. بدان مولع و حریص گشتن. پیشه گرفتن. پیشه ساختن. کار و عمل خویش قرار دادن :
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
کجا زوتبر اره و تیشه کرد.فردوسی.
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن.فردوسی.
همه نیکویی پیشه کن تا توان
که بر کس نماند جهان جاودان.فردوسی.
جوانمردی و راستی پیشه کن
همه نیکویی اندر اندیشه کن.فردوسی.
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی.فردوسی.
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالش گری پیش من پیشه کرد.فردوسی.
از آن پس که بسیار اندیشه کرد
خردمندی و رای را پیشه کرد.فردوسی.
ز روزگذرکردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.فردوسی.
جواب هر سؤال اندیشه میکن
سکونت را در آن دم پیشه میکن.
ناصرخسرو.
عدل و احسان پیشه کن تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن.
ناصرخسرو.
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
گر بصورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ
نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم.
ناصرخسرو.
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الا راستی عزم الرجال.ناصرخسرو.
منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیداد گری پیشه کرد. (نوروزنامه).
ای پیشه کرده نوحه بدرد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی.
لؤلؤی.
کاهلی پیشه کردی ای کم زن
وای آن مرد کو کم است از زن.
سنائی.
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضرساختند.
خاقانی.
رنگ خراست این کرهء لاجورد
عیسی از آن رنگرزی پیشه کرد.نظامی.
بیش رو، آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن.نظامی.
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سربزرگان سربزرگی.نظامی.
چه باید اینهمه اندیشه کردن
نشاید سخت رویی پیشه کردن.نظامی.
سخن بسیار بود اندیشه کردند
بکم گفتن صبوری پیشه کردند.نظامی.
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.نظامی.
بدانجام رفت و بداندیشه کرد
که با زیردستان جفاپیشه کرد.سعدی.
ماهرویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورتت مستحسن است.
سعدی.
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیشه با مردم گم مکن.
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن.سعدی.
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
ترا چه شد که خود اندر کمین اصحابی.
سعدی.
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.سعدی.
وفا پیش گیرو کرم پیشه کن.سعدی.
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن.سعدی.
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن.سعدی.
طریق احسان پیشه کن.
(نصیحة الملوک سعدی).
آزار کسی طلب همیشه
کآزردن خلق کرد پیشه.دهلوی.
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
دلا مکارم اخلاق گر همی خواهی
دو کار پیشه کن اینک مکارم اخلاق
مشو مخالف حکم خدای عزوجل
بکوش تا بودت در میان خلق وفاق.
ابن یمین.
فارغ گردی چو خامشی پیشه کنی. (جامع التمثیل).


پیشه گانی.


[شَ / شِ] (حامص)پیشه وری : باب چهل و چهارم اندر آیین و رسم دهقانی و هر پیشه گانی. (ص9 منتخب قابوسنامه).


پیشه گاه.


[شَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گسکرات بخش صومعه سرا شهرستان فومن. واقع در 23 هزارگزی شمال باختر صومعه سرا و 11 هزارگزی شمال طاهر گوراب و 3 هزارگزی خاور شوسهء صومعه سرا به سیدشرفشاه. جلگه، معتدل، مرطوب،دارای 263 تن سکنه. آب آنجا از رودخانهء شاندرمن. محصول آنجا برنج و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و مکاری راه آنجا مالروست و بوسیلهء قایق به قراء کنار بندر انزلی میتوان رفت. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).


پیشه گر.


[شَ / شِ گَ] (ص مرکب)پیشه ور. پیشه کار :
عقل قوت گیرد از عقل دگر
پیشه ور کامل شود از پیشه گر.مولوی.
رجوع به پیشه ور شود.


پیشه گرفتن.


[شَ / شِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) پیشه کردن. پیشه ساختن. حرفت و شغل خود قرار دادن. کار و عمل خویش ساختن :
و گر بددلی پیشه گیرد جوان
بماند منش پست و تیره روان.فردوسی.
هر آنکس که او پیشه گیرد دروغ
ستمکاره خوانیمش و بی فروغ.فردوسی.
راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص339).
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.ناصرخسرو.
نیک بد گفتن من پیشه گرفت
تاببد گفتن او پیش آیم.خاقانی.
پس ایشان آتش پرستیدن پیشه گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص104).
می آریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم.نظامی.


پیشه گشتن.


[شَ / شِ گَ تَ] (مص مرکب) شغل و عمل صنعت شدن :
بر آن شیشه دلان از تر کتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی.نظامی.
|| عادت شدن :
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
دل دشمن از وی پر اندیشه گشت.فردوسی.


پیش هنگ.


[هَ] (اِ مرکب)(1) پیش آهنگ. پیشرو لشکر. رجوع به پیش آهنگ شود.
.
(فرانسوی)
(1) - eclaireur


پیشه نهادن.


[شَ/ شِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) پیشه کردن. پیشه ساختن. کار و عمل خود قرار دادن : فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه نهاد. (سعدی).


پیشه ور.


[شَ وَ] (اِخ) دهی جزو بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری رشت و 4 هزارگزی شمال شوسهء رشت به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 848 تن سکنه. آب آن از خمام رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


پیشه ور.


[شَ / شِ وَ] (ص مرکب)(1)محترف. (دهار). صانع. قراری. (منتهی الارب). صنعتگر. اهل حرفه. و صاحب هنر. (آنندراج). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر : و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم).
نه مرد کشاورز و نه پیشه ور
نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر.
فردوسی.
بدکانش بنشست گشتاسب دیر
شد آن پیشه ور از نشستنش سیر.فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیکروی جویند هر دو هنر.فردوسی.
کشاورز یا مردم پیشه ور
کسی کو برزمت نبندد کمر...فردوسی.
حرامست می در جهان سر بسر
اگر پهلوانست، اگر پیشه ور.فردوسی.
ز فرمان بگشتند فرمانبران
همان پیشه ور مردم مهربان.فردوسی.
ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد [جمشید]
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.فردوسی.
جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
ز شاهانی، ار پیشه ور گوهری
پدر ورزگر داری، ار لشکری.اسدی.
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها بکار خویش درون مضطر.ناصرخسرو.
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.ناصرخسرو.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.نظامی.
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشه ور که درخور تست
هست نام آوری بکشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم.نظامی.
که هر پیشه ور پیشهء خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند.نظامی.
چنان مان بهر پیشه ور پیشه ای
که در خلقتش ناید اندیشه ای.نظامی.
بپایان رسد کیسهء سیم و زر
نگردد تهی کیسهء پیشه ور.سعدی.
پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم).
ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است
هر نظامی که هست در هنر است.اوحدی.
صاحب آنندراج بکلمهء پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است.
(1) - Artisan.


پیشه وران.


[شَ / شِ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1) جِ پیشه ور. صاحبان حرف. اهل حرفت. محترفه. این کلمه در تداول امروز بحای کسبه و اصناف پذیرفته شده و مستعمل است (از لغات مصوب فرهنگستان). امّا اصناف و کسبه که در عداد پیشه وران محسوبند بر حسب اصطلاح مالیه و مقررات مالیاتی بشرح ذیل و اعم از کسبه و دست مزد بگیران، یعنی اهل حرفت و صنعت که منحصراً دستمزد دریافت میدارند، میباشند:
آئینه ساز و آئینه فروش، آبکار، آبنبات ساز و آبنبات ریز، آپاراتچی، آبمیوه فروش، آش پز، آجیل فروش، آرایشگر، آهنگر، اطوکش، اوراقچی، الک ساز و غربال بند، اسباب بازی فروش، الوارفروش، اسلحه فروش، ابزارفروش، اتوشو، باطری ساز، بزاز، بقال، بیلیاردچی، بستنی فروش، بلورفروش، بنزین و نفت و روغن اتومبیل فروش، بارفروش، بشکه دار و بشکه ساز، پانسیون دار، پینه دوز، پنبه زن (حلاج)، پنبه فروش، پرنده فروش، پرده دوز، پیراهن دوز و پیراهن فروش. تره بارفروش، متصدی توقفگاه، تابلوساز و تابلونویس، تخته سه لائی فروش، ترازوساز، تراشکار فلزات، تمبر باطله فروش، تعمیرکار اتومبیل، تیرفروش، توتون فروش، تنباکوفروش، تخم گل فروش، جوشکار، جگرکی، جوراب باف و جوراب فروش، چمدان ساز، چاقوساز، چادردوز، چوبدار، چلوکبابی و چلوخورشی، چاپخانه دار، چرم فروش، چینی بندزن، چراغساز، چدن ریز، حلبی ساز، حصیرباف و حصیرفروش، حلواپز، حلاج (پنبه زن)، حلیم پز، خاتم ساز، خرازی فروش، خواربارفروش، خیاط و خیاط اتومبیل، دباغ، دوخته فروش، دوچرخه ساز و دوچرخه کرایه بده و دوچرخه فروش، دواتگر، درشکه دار، داروخانه دار، ریخته گر، رستوران دار، رفوگر، رنگرز، رنگ فروش، زرگر، زهتاب، زردوز و ملیله دوز، زغال فروش، سوهان کار، سمسار، سرایدار، سراج، سازندهء آلات موسیقی، سرکه فروش و آبغوره و ترشی فروش، سیمانکار و موزائیک ساز، سیگارفروش، سبزی فروش، ساعت ساز و ساعت فروش، سماورساز، سنگتراش، سفیدگر، شیشه بر، شیشه گر، شیشه فروش، شیرینی فروش (قناد)، شمع ساز، شعرباف، صحاف، صابون فروش، صندوق ساز، ظرف کرایه بده. عطار و سقط فروش، علاف، عصار، عکاس و ظاهرکنندهء فیلم، علاقه بند، عینک ساز و عینک فروش، فخار (کوره پز)، فرنی پز، قپان دار، قناد (شیرینی پز)، قندریز، قهوه چی، قهوه فروش، قلمزن، قفل ساز، قاب ساز، قصاب، کاغذفروش، کاموافروش، کلاهدوز و کلاه فروش، کلاه مال، کاروانسرادار، کله پز، کشک سا، کیف دوز و کیف فروش، کهنه فروش، کوزه فروش، کفاش، کتاب فروش و مجله فروش، گیوه فروش، گل فروش، گرمابه دار، گاودار، گله دار، گاراژدار (متصدی حمل و نقل)، گراورساز و پلاک ساز و مهرساز، لبنیات فروش، لبوفروش، لیمونادفروش، لواف، لباس دوخته فروش، لباس شو، لوازم التحریرفروش (نوشت افزارفروش)، لحاف دوز و لحاف فروش، لوازم الکتریکی فروش، لاستیک فروش، متصدی حمل و نقل (گاراژدار)، مسافرخانه دار، مسگر، مهمانخانه دار، میوه فروش، مصالح بنایی فروش، ماست بند، مبل ساز و مبل فروش، موتاب، نانوا (خباز)، نجار، نوشابه فروش، نقاش تابلو و عمارت و اتومبیل، نمدمال، نعلبند و نعل ساز، نمک کوب، نخودبریز، واکسی، ورشوساز، یخچال دار، یخنی پز.
.
(فرانسوی)
(1) - Les artisans


پیشه ورز.


[شَ / شِ وَ] (نف مرکب) ورزندهء پیشه. پیشه ور. پیشه کار. کارورز :
سپاهی نباید که با پیشه ور
به یکروی جویند هر دو هنر
یکی پیشه ورز(1) و یکی گرزدار
سزاوار هرکس پدید است کار.فردوسی.
(1) - در چ بروخیم: کارورز.


پیشه ور شدن.


[شَ / شِ وَ شُ دَ] (مص مرکب) پیشه کار شدن. احتراف. (تاج المصادر بیهقی). اشتغال به پیشه. کاسب و صنعتگر و صاحب حرفه شدن.


پیشه وری.


[شَ / شِ وَ] (حامص مرکب)عمل پیشه ور: و طبقهء سوم بعضی را پیشه وری فرمود چون نانوا و بقال و قصاب و بنا و دیگر پیشه ها. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص31). بوقت استخلاص ماوراءالنهر و خراسان به اسم پیشه وری و جانورداری جماعتی را بحشر بدان حدود رانده. (جهانگشای جوینی).


پیشه و هنر.


[شَ / شِ وَ هُ نَ] (اِ مرکب)شغل و صنعت. || وزارت پیشه و هنر، نامی که وزارت صناعت را دادند. (از لغات مصوب فرهنگستان ایران).


پیشی.


(حامص) سبقت. سابقه. (زمخشری). تبادر. مبادرت. بَدری. قِدم. قُدَمَه. فرطه. زلجان. (منتهی الارب). مقابل تأخر. بمعنی پیشدستی آمده که سبقت باشد. (آنندراج). پیشی گرفتن بر...، سبقت گرفتن بر او :
به اندیشه در کار پیشی کنیم
بسازیم و با شاه خویشی کنیم.فردوسی.
ز کردار نیکو چو بیشی کنی
همی برهماورد پیشی کنی.فردوسی.
تو ز همه جهان به پیشی و نام
همچو ز جمع روزها شنبدی.فرخی.
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام.فرخی.
بفضل کوش و بدو جوی آبروی از آنک
بمال نیست، بفضل است پیشی و سپسی.
ناصرخسرو.
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیشدست.نظامی.
فرط؛ پیشی کردن و فرستادن پیغام را. عُجرة؛ هر آنچه در وی پیشی نمایند و پنهان کنند. هداء؛ پیشی گرفتن جمل. هذاذ؛ شتر نر پیشی گیرنده. (منتهی الارب). تسابق؛ بر یکدیگر پیشی گرفتن. (زوزنی) تقدم و تأخر؛ پیشی و سپسی. (دانشنامهء علائی چ خراسانی ص98). || اولویت. برتری :
برو [بر فریبرز] آفرین کرد شاه جهان
که پیشی ترا باد و فر مهان.فردوسی.
در دایره هیچ نقطه را پیشی نیست. || مزیت که بحریف ضعیف دهند در شطرنج و غیره مانند برداشتن رخ خود از عرصه هم از اول بازی :
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی.نظامی.
رجوع به پیشی دادن شود. || قب، بطور مساعده پیش دادن تمام یا قسمتی از مواجب یا جیره و مانند آن را پیش از رسیدن وقت آن پرداختن.


پیشی.


(اِ) در تداول اطفال، گربه. در زبان کودکان گربه و همین کلمه اصل کلمهء پیشیک آذری است که معنی گربه دارد.
- پیشی پیشی؛ آوازی که بدان گربه را خوانند، همچون پیش پیش. مقابل پیشت پیشت که آوازی است راندن گربه را.


پیشیار.


[شْ] (اِ مرکب) شاش. بول. پیشاب :زحل دلالت کند بر رودگانی و پیشیار و پلیدی. (التفهیم، ابوریحان).
از نهیب تو شیر گردون را
آب ناخورده پیشیار گرفت.انوری.
|| قاروهء بیمار را گویند که پزشک را بنمایند. شیشه. دلیل. قارورهء بیمار را گویند و آن شیشه ای باشد که بول بیمار در آن کنند و پیش طبیب برند. (برهان). پیشیاره. (برهان). شیشهء آب پیش بیمار یعنی قاروره. (اوبهی). آب قارورهء بیمار. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت.لبیبی.
بس طبیب زیرکی نادیده نبض و پیشیار
درد هرکس را ز راه نطق میسازی دوا.
؟ (در مدح سنائی).
آن چنان دردی که با جانان نگوید دردمند
نی از آن دردی که با ترسا بگوید پیشیار.
سنائی.
|| (ص مرکب) مزدور. اجیر. شاگرد. پیشکار. مددکار. خدمتگزار. خادم. (آنندراج). خدمتکار. (جهانگیری) :
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.رودکی.
چو کار آمدم پیشیار آمدی
به هر دانشی غمگسار آمدی.فردوسی.


پیشیارج.


[رَ] (معرب، مرکب) معرب پیشیاره. رجوع به پیشیاره شود.


پیشیاره.


[شْ رَ / رِ] (اِ مرکب) سینی. خوانچه. طبق. مجموعه. خوانچه و طبقی باشد که تنقلات و گل و مانند آن در سکوره ها کرده در محفل آرند. (منتهی الارب). معرب آن شفارج است. ظرف تنقلات. (انجمن آرا). خوانچه و طبقی که تنقلات و گل در آن کنند و بمجلس آورند. (برهان). پیشیارج. بیشیارج. فیشیارج. خوانچه و طبقی را گویند که در آن تنقلات و گل و امثال آن کرده پیش مهمان آرند، قبل از طعام. || غذای مشهی باشد که پیش از طعام آرند(1). پیشپاره. پیشپار. || قسمی حلوا. حلوای تنک و نرم از آرد و روغن و دوشاب. حلوای بریده. شفارج. (زمخشری). پیش باره. قسمی شیرینی. اما بمعانی فوق ظاهراً مصحف پیشپاره (معرب: فیشفارج، شفارج) است. رجوع به پیشپاره شود :
سخن باید که پیش آری خوش ایراک
سخن بهتر بسی از پیشیاره(2).ناصرخسرو.
.
(فرانسوی)
(1) - Hors d'auver (2) - چنین است در دیوان ناصرخسرو ص395، و ظ: پیشپاره.


پیش یازیدن.


[دَ] (مص مرکب) آهنگ کردن به پیش. || دراز کردن بجلو.


پیشیانه.


[نَ / نِ] (اِ مرکب) رجوع به پیشانه شود.


پیشی پیشی.


(اِ صوت) آوازی برای نواختن گربه. || در تداول کودکان، گربه، آنگاه که بدو التفات کنند. || (اِ) نوعی بید(1). بیدمشک. نامی که در ارسباران به بید مشک دهند. رجوع به بیدمشک شود.
(1) - Salix aegyptiaca. Salix caprea .(لاتینی)


پیشی جستن.


[جُ تَ] (مص مرکب) تقدم جستن. پیشی گرفتن. مقدم شدن. سبقت گرفتن خواستن. پیش افتادن.


پیشی دادن.


[دَ] (مص مرکب) دادن قبل از موعد مقرر. دادن قبل از وقت معهود. مساعده دادن. || مزیت دادن حریف ضعیف را بالخصوص در بازی نرد و شطرنج و جز آن :
چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی.... (سندبادنامه ص304).
نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه
زین روی از تو ماندم منصوبهء هزاران.
(از سندبادنامه ص304).
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داده پیشی.نظامی.
برده به دو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاله داده پیشی.نظامی.
گاه از جولان بدارد خیره نکبا را بجای
گاه صرصر را بتک پیشی دهد یکساله راه.
محمدبن نصیر [ در صفت اسب ].


پیشی کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب) سبقت کردن :
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی.نظامی.
شرصه بکلامه شرصاً؛ پیشی کرد او را بسخن. (منتهی الارب).


پیشیکلو.


(اِخ) دهی جزء دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز. در 22 هزارگزی جنوب باختری بستان آباد و 12 هزارگزی شوسهء بستان آباد به تبریز. کوهستان، سردسیر - دارای 516 تن سکنه آب آن از رودخانهء علی بلاغ. محصول آن غلات. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


پیشیک محله.


[مَ حَلْ لَ / لِ] (اِخ) نام سابق وشمگیر، محلی به گرگان. (واژه های نو فرهنگستان).


پیشی گرفتن.


[گِ رِ تَ] (مص مرکب)(1)سبق. (دهار). بدار سبقت جستن. مبادرت کردن. جلو افتادن. پیش افتادن. سبقت کردن. بوص. تقدم جستن. انبیاص. مرص. اشتاء. مُشاءاة. بذاذة و بذوذة. سباق. تبادر. پیشی جستن. مقدم برهمه آمدن. اعجال. مُغاوله. (منتهی الارب) : اسکندر باز ایستاد تا ایشان پیشی گرفتند و بنزدیک ارسطاطالیس رسیدند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی).
تک از باد صبا پیشی گرفته
بجنبش با فلک خویشی گرفته.نظامی.
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش ازو بار گرانست.سعدی.
صبا سرعتی رعد بانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی.سعدی.
مردمان بصره سبقت و پیشی گرفتند براهل کوفه. (ترجمهء تاریخ قم ص301). || تفوق پیدا کردن. ممازقة؛ پیشی گرفتن در دویدن. ملاهسة؛ پیشی گرفتن و انبوهی کردن بر آن. سباق و مسابقة؛ با کسی پیشی گرفتن در دویدن یا در تاختن و نبرد کردن. تسابق؛ استباق؛ بر یکدیگر پیشی گرفتن. اغتماط؛ بعمد پیشی گرفتن. در دویدن. بایص؛ پیشی گیرنده. عزهل، عزهول؛ پیشی گیرندهء شتاب رو. سرعان الناس؛ پیشی گیرندگان. ملوس؛ پیشی گیرنده به هر راه که باشد. متمرد؛ پیشی گیرنده. فارط؛ پیشی گیرنده. مسالفة؛ پیشی گرفتن شتر. (منتهی الارب).
.
(فرانسوی)
(1) - Devancer quelqu'un


پیشی گیرنده.


[رَ دَ / دِ] (نف مرکب) که پیشی گیرد: عنون؛ ستور پیشی گیرنده و پیشاپیش رونده در سیر. (منتهی الارب).


پیشین.


(اِخ) (دریای...) در زابلستان بود. (مزدیسنا ص421).


پیشین.


(اِخ) (دشت...) دشت بسیار وسیعی است در کاولستان که پهنای آن متجاوز از پنجاه هزار گز و درازی آن هشتاد هزار گز و دارای چراگاههای مرغوب است. قسمتی از رود لورا که از طرف جنوب غربی آن میگذرد بنام این دشت خوانده میشود و در بلوچستان بدریاچه (یا باطلاق) آب ایستاد میریزد. || نام قسمتی از رود لورا که از طرف جنوب غربی دشت پیشین میگذرد. (مزدیسنا تألیف دکتر معین ص419).


پیشین.


(اِخ) مرکز دهستان پیشین بخش راسک شهرستان سراوان. واقع در42 هزارگزی جنوب خاوری راسک کنار مرز پاکستان. جلگه. گرمسیر، مالاریائی، دارای 4567 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا فرعی است. گمرک و پاسگاه ژاندارمری دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


پیشین.


(اِخ) پشنگ. نام قصبه ای کنار نهر سرخ آب. واقع در 166 هزارگزی جنوب شرقی قندهار و 55 هزارگزی شمال غربی کته به افغانستان، و مرکز ایالتی بهمین نام. || نام ایالتی در افغانستان محدود از جنوب به بلوچستان و از سه جانب دیگر به دیگر نواحی افغانستان دارای 9323 هزار گز مربع مساحت. (ازقاموس الاعلام ترکی). این ناحیه امروز جزء افغانستان است.


پیشین.


(ص نسبی) منسوب به پیش. سابق. قبلی. اقدم. مقدم. سالف. سلف. قدیم. متقدم. گذشته : و چنین گویند که بشریعت توریة اندر و بدان شریعتهای پیشین، نماز دیگر فریضه تر بودی و گرامی تر... (ترجمهء طبری بلعمی).
ز شاهان پیشین همی بگذرد
نفس داستان را به بد نشمرد.فردوسی.
چنین بود تا بود کار جهان
بزرگان پیشین و شاهنشهان.فردوسی.
برآیین شاهان پیشین بدیم
نه بیکار و بر دیگر آیین بدیم.فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.فردوسی.
که کس را ز شاهنشهان آن نبود
نه از نامداران پیشین شنود.فردوسی.
ز دانای پیشین شنیدم سخن
که یادآورد روزگار کهن.فردوسی.
بگیتی کسی مرد ازینسان ندید
نه از نامداران پیشین شنید.فردوسی.
بتو داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست.فردوسی.
بدو گفت شاهان پیشین دراز
سخن خواستند آشکارا و راز.فردوسی.
جهود و مسیحی نماند بجای
در آرد همه دین پیشین ز پای.فردوسی.
هم آیین پیشین نگه داشتم
سپه را براو هیچ نگذاشتم.فردوسی.
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند.فردوسی.
از آن شاه ناپاکتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید.فردوسی.
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که کس را مباد اختر شوم جفت.فردوسی.
نباید کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین بپیچد سرم.فردوسی.
مزن رای جز با خردمند مرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.فردوسی.
بیامد دوان پای او [پای اردشیر] بوس داد
ز ساسان پیشین همی کرد یاد.فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم.فردوسی.
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آیین پیشین بیاید برم.فردوسی.
چنین گفت دهقان دانش پژوه
مر این داستان را ز پیشین گروه.فردوسی.
درختان ببینی که آن کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید.فردوسی.
کس از نامداران پیشین زمان
نکردند آهنگ زی آسمان.فردوسی.
ز ما بستد آیین پیشین ما
که افزون کند فره و دین ما.فردوسی.
مراو را به آیین پیشین بخواست
که این رسم و آیین بد آنگاه راست.
فردوسی.
پرستیدن شهریاران همان
از امروز تا عهد پیشین زمان.فردوسی.
به روزگار دوشنبد نبید خور بنشاط
به رسم موبد پیشین و موبدان موبد.
منوچهری.
کنون این داستان ویس و رامین
بگفتند آن سخندانان پیشین.
فخرالدین اسعد گرگانی.
در این اقلیم کآن دفتر بخوانند
بر آن تا پهلوی از وی بدانند.
کجا مردم در این اقلیم هموار
بدند آن لفظ پیشین را خریدار.
فخرالدین اسعد گرگانی.
بریدی سیستان که در روزگار پیشین به اسم حسنک بود، شغلی بزرگ و با نام، بطاهر دبیر دادند. (تاریخ بیهقی).
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بیوفا زمانهء پیشینم.ناصرخسرو.
این بود خوی پیشین عالم را
کی باز گردد او ز خوی پیشین.ناصرخسرو.
گفتا چو ستور چند خسبی
بندیش یکی ز روز پیشین.ناصرخسرو.
بروزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستند از بهر آنک ملک جهان از آن ایشان بود و هرکجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی. (نوروزنامه). و در میانهء ما در ایام پیشین قحطی سخت پیدا شد. (ترجمهء تاریخ قم ص296).
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.نظامی.
بگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد.نظامی.
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت امور مملکت سستی کردی. سعدی (گلستان). یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مراین نعمت بسعی اندوخته اند. سعدی (گلستان). یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. سعدی (گلستان). اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزائن و عمر و ملک بیش ازین بود و چنین فتحی میسر نشد. سعدی (گلستان).
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقهء پیشین تا روز پسین باشد.
حافظ.
|| اول. نخست. نخستین. اولین :
ز پیشین سخن و آنکه گفتی ز پس
بگفتار دیدم ترا دسترس.فردوسی.
آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین.
ناصرخسرو (دیوان ص342).
گفت الجارثم الدار؛ پیشین خداوند سرای آنگاه سرای. گفت شیخ بوسعید را بگوی کلاهی فرستادی، پیشین سری باید تا کلاه بر وی نهی. و اسب که پیر را ندیده باشد و چون پیشین باربیند بگریزد و داند که دشمن است. (کیمیای سعادت غزالی). چون زلیخا یوسف را بخود دعوت کرد، پیشین برخاست و آن بت را که بخدائی میداشت روی بپوشید. (کیمیای سعادت غزالی). || پیشتر. جلوتر :
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
بپیش آهنگ آن بکران چون حور.نظامی.
پیغامبر پیشدستی میکرد از غایت تواضع و سلام میداد و اگر تقدیراً سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی. (فیه مافیه ص105). هنوز آدم نیامده فرشتگاه پیشین حاکم کردند بر فساد. (فیه مافیه ص203). حضرت رسول (ص) را پیشین بخواب میدیدند و حال آن مسکین چنان شد که حضرت سلطان العلماء را به پیشین فرموده بود بیست جوق گویندگان مرثیه های حضرت مولانا را که پیشین گفته بود می سراییدند. (مناقب افلاکی. نقل از ص304 فیه مافیه). || آنچه پیش از دخول در کار به تعارف دهند. (حاشیهء مثنوی چ علاءالدوله) :
وعده هاشان کرد و هم پیشین بداد
بر دکان اسبان و نقد و جنس و زاد.مولوی.
|| قبل. ماقبل. سابق :
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست.فردوسی.
ببهرام گفتند کای شهریار
تو این را چنان گرگ پیشین مدار.
این گرگ پیر چنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تکین... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص354). || ظهر. ظهیرة. (زمخشری). ظهیر. گرمگاه. نیمروز :
نه از آن روز فرو رفتهء عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت.خاقانی.
چو باشد روز را هنگام پیشین
ز من خواهد حریر بربر و چین.
فخرالدین اسعد گرگانی.
واپسین یار منی در عشق تو
روز برنائی به پیشین آورم.خاقانی.
در نیمشب چو صبح پسین در گرفته ایم
در ملک نیمروز به پیشین رسیده ایم.
خاقانی.
بس به پیشین بدیده ای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظرست.خاقانی.
شد روز عمر زآن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم.
خاقانی.
روز امید به پیشین برسد
ترسم آوخ که زوالش برسد.خاقانی.
روز عمر آمد به پیشین ای دریغ
کار برنامد به آیین ای دریغ.خاقانی.
گرچه بهین عمر شد روزبه پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم.
خاقانی.
گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست.
خاقانی.
نمی شد یکی بر دگر کامگار
ز پیشین درآمد بشب کارزار.نظامی.
بپای همت من این دو عالمست دو کفش
که صبح پوشم و پیشین برهنه پا گردم.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج).
- خواب پیشین؛ خواب پیش از نیمروز :
ز سنت نبینی از ایشان اثر
مگر خواب پیشین و نان سحر.
سعدی.
- دندان پیشین؛(1) ثغر. ثنیه. دندان های پیشین. ثنایا. رجوع به ثنایا شود :
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان.سعدی.
بسبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال.سعدی.
و چون هر دو دندان پیشین او بیفتد... آنرا ثنی گویند. (ترجمهء تاریخ قم ص178). هتم؛ شکسته شدن دندان پیشین کسی از بن. (منتهی الارب).
- سرای پیشین؛ بیرونی : و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست. (تاریخ بیهقی). او بسرای پیشین بنشست. (تاریخ برامکه).
-صبح پیشین؛ صبح کاذب.
- صف پیشین؛ صف مقدم :
صف پیشین شیعیان حیدرند
جز که شیعت دیگران صف النعال.
ناصرخسرو.
از آن صف پیشین نمائی و طائی
بجز غمر غمرالردائی نبینم.خاقانی.
- نماز پیشین؛ صلوة ظهر. (منتهی الارب). صلوة اولی. نماز نیمروز. پیشین نماز. رجوع به نماز شود. صاحب آنندراج گوید: نماز ظهر را پیشین از آن گویند که جبرئیل علیه السلام رسول صلی الله و علیه و آله و سلم را اول از هر نمازها نماز ظهر تعلیم کرده بود. (آنندراج) : و هر دو سپاه با یکدیگر برآویختند و حرب کردند چاشتگاه تا نماز پیشین... (ترجمهء طبری بلعمی). و چنین گویند که بشریعت توریة اندر و بدان شریعتهاء پیشین، نماز دیگر فریضه تر بودی و گرامی تر و این نماز را صلوة الوسطی خوانند از بهر آنکه بمیان چهار نماز است: نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمهء طبری بلعمی).
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
همی ندیدم من این عجایبست و عبر.
فرخی.
چون وقت نماز پیشین بود درهای حصار بگشادند. (تاریخ سیستان). چون روز شد تا نماز پیشین حرب میان ایشان قایم بود. (تاریخ سیستان). امیر نزدیک نماز پیشین به کوشک معمور رسید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256 ). سخن میرفت و جنایات وی را (امیر یوسف را) میشمردند. و آخرش آن که چون روز بنماز پیشین رسید... امیر یوسف را دیدم برپای خاست. (تاریخ بیهقی ص252). و خواجهء بزرگ احمد حسن هر روز برای خویش به در عبدالاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی. (تاریخ بیهقی ص246). و نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست. (تاریخ بیهقی ص262). چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی. (تاریخ بیهقی ص246). تا نزدیک نماز پیشین بماند (حسنک). (تاریخ بیهقی ص180). چون روز بنماز پیشین رسید امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند. (تاریخ بیهقی ص233). میان دو نماز پیشین و دیگر بخانه ها باز شدند. (تاریخ بیهقی ص361). امیر نیز مجلس خود را خالی کرد... و آن خالی بداشت تا نماز پیشین. (تاریخ بیهقی ص380). بباغ بوالقاسم ضرابی فرود آوردند و تا نماز پیشین روزگار گرفت. (تاریخ بیهقی ص375). و نزدیک نماز پیشین دو سوار در رسید. (تاریخ بیهقی ص493). بسیار مضایق بباید گذاشت تا بنزدیک نماز پیشین آنجا رسید. (تاریخ بیهقی). امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نمازپیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست و روزی سخت با نام بگذشت. (تاریخ بیهقی). میمنهء علی تکین نماز پیشین بر میسرهء خوارزمشاه برکوفتند و نیکو بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی). دست ابراهیم بگرفت و به منا برد و آنجا نماز پیشین و دیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ربیعة بن هیثم گفت رحمه الله رفتم اویس را ببینم، در نماز بامداد بود، چون فارغ شد، بتسبیح مشغول شد، صبر کردم تا فارغ شد برخاست تا نماز پیشین بگذارد. (تذکرة الاولیاء عطار). به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. (انیس الطالبین بخاری نسخهء کتابخانهء مؤلف ص85). هوا ابر بود خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است. (انیس الطالبین بخاری). اظهار؛ بوقت نماز پیشین رفتن. (منتهی الارب).
|| (اِ) چیزی است از آن خرما که از آن رسن تابند. (شرفنامهء منیری). رجوع به پیش و پیشند شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Incisif(ve)


پیشینشا.


(اِخ) نام کوهی آتش فشان واقع در کشور اکوادر از آمریکای جنوبی. (قاموس الاعلام ترکی). || نام ایالتی از جمهوری اکوادر آمریکای جنوبی. (قاموس الاعلام ترکی).


پیشینگان.


[نَ / نِ] (ص، اِ) جِ پیشینه، بمعنی اولین. قدماء. اسلاف. متقدمان، پیشینان : و ما پدید کنیم اندر فصل دیگر... بدان مقدار که اندر کتب پیشینگان یافتیم و به اخبارها بشنیدیم. (حدود العالم).
به آئین پیشینگان بگروید
بدین سایهء سروبن بنگرید.فردوسی
سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.فردوسی.
نمایم شما را یکی مرغزار
ز شاهان پیشینگان یادگار.فردوسی.
در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند چنانکه پیشینگان را دست در خاک مالند. (تاریخ بیهقی ص292 چ ادیب).
گر از کار پیشینگان غافلی
کنون یاد گیرش ز روشندلی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و نهاد و شکل آن و سیر ملوک پیشینگان و عادات حشم و رعیت آن و چگونگی آب و هوا. (فارسنامهء ابن البلخی ص3).
این سبب است که گروهی از پیشینگان، بیرون کردن خون بهیچ حال روا نداشته اند. و پیشینگان اندر کتب یاد کرده اند که... (ذخیرهء خوارزمشاهی). و پیشینگان زراوند طویل کرده اند و متأخران زراوند گرد میکنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و پیشینگان چنین گفته اند که شاه جانوران گوشت خوار باز است. (نوروزنامه). و صفت گرزش که بغزنین نهاده است حقیقت میشود که آنچه از پیشینگان باز گفته اند چون گرشاسپ و سام و رستم و دیگران متصور تواند بود. (مجمل التواریخ و القصص).
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
گه از صحف پیشینگان درس گیر.نظامی.
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر.نظامی.
و اگر از ظلم پیشینگان شهنشاه چیزی ناقص میکند که صلاح این عهد و زمان نیست میگویند رسم قدیم و قاعدهء اولنیان است. (تاریخ طبرستان).


پیشین گاه.


(اِ مرکب) وقت نماز پیشین. وقت نماز ظهر. (غیاث). پیشین گه :
رفت روزی بوقت پیشین گاه
تا در آن باغ روضه یابد راه.نظامی.
رفت پیشین گاهی از ویرانه ای
سوی بازار حلب دیوانه ای.زلالی.


پیشین گه.


[گَهْ] (اِ مرکب) پیشین گاه. وقت نماز ظهر. ج، پیشین گهان :
ز پیشین گهان تا نماز دگر
بمیدان نشد رزم ساز دگر.
نظامی (از آنندراج).


پیشی نمودن.


[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تعجیل. استعجال. تفارط. فروط. زهق. زهوق. (منتهی الارب) تکثر؛ پیشی نمودن بمال کسی و بسیار جستن. (تاج المصادر بیهقی).


پیشیننگه.


[نَنْ گَ] (اِخ) (دریاچهء...) این نام در اوستا (آبان یشت بند 27) آمده و ظاهراً در کاولستان بوده است. رجوع شود به مزدیسنا تألیف معین ص418.


پیشین نماز.


[نَ] (ص مرکب، اِ مرکب)پیش نماز. امام که پس او نماز گزارند و او را پیشنماز نیز خوانند. (آنندراج). امام جماعت. || (اِ مرکب) نماز پیشین :
چنین گفت هنگام پیشین نماز
نبودی چنین پیش آتش دراز.فردوسی.


پیشینه.


[نَ / نِ] (ص نسبی) قدیم. دیرینه. سلف. سالف. متقدم. قبلی. ماضی. گذشته. سابق. پیشین :
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن.
ناصرخسرو.
و پیش از وی نامها که نوشتندی از دیگر پادشاهان پیشینه مختصر بودی. (فارسنامهء ابن البلخی ص49).
عهد پیشینه یاد میکردند
آنچه شان بود شاد میخوردند.نظامی.
و آن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه.نظامی.
به ار نارم اندوه پیشینه پیش
بدین داستان خوش کنم وقت خویش.
نظامی.
شتابنده سیلی که بر کوه داشت
ز طوفان پیشینه خواهد گذشت.نظامی.
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند.نظامی.
همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی.نظامی.
در اخبار شاهان پیشینه است
که چون تکله بر تخت شاهی نشست.
سعدی.
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلائی بشاهان پیشینه زن.حافظ
سخن دان پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس.؟
|| نخستین. اولین. پیشین :
ز هر گونه ای داستانها زدیم
بدان رای پیشینه باز آمدیم.فردوسی.
|| مقدم. جلوتر :
قیاسی گیر از اینجا آن و این را
خر پیشینه پل باشد پسین را.؟
|| از پیش. || صاحب آنندراج گوید: اگرچه متبادر از لفظ پیشینه و زمان پیشینه و کار پیشینه گذشته است اما در این بیت نظامی که :
بفرمان شه خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام.
بمعنی آینده استعمال یافته یعنی بقصد راه آینده گام را برداشت و آمادهء رفتن شد- انتهی. اما این توجیه بر اساسی نمی نماید. و ظاهراً همان معنی قدیم و گذشته مراد است. || (اِ مرکب) این کلمه را فرهنگستان بجای گذشته و سابقهء کار اداری برگزیده است.


پیشینیان.


(ص، اِ)(1) جِ پیشین. متقدمین. قدماء. اسلاف. سابقین. سلف. (دهار). اوائل. گذشتگان. اقدمین. پیشینگان. مقابل پس آیندگان. مقابل پسینیان :
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامهء شاهان بخوان و کتب پیشینیان بیار.
فرخی.
برجای پیشینیان راه نمایان خویش به استقلال نشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص312).
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریدهء پیشینیان بپیش آور.
ناصرخسرو.
کعب الاحبار معاویه را بدین گونه آگاه کرد که بکتابهای پیشینیان نوشته است که... (قصص الانبیاء ص152). و گفت بنگرید که پیشینیان فساد کردند، عاقبت کارایشان چگونه بود. (قصص الانبیاء ص94).
ای ز فلک بیش بس و ز تو فلک دیده آنک
دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست.
خاقانی.
ز باغی که پیشینیان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند.نظامی.
نیکبختان بحکایت و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیشتر که پسینیان بواقعهء ایشان مثل زنند. (گلستان). پیشینیان چه کردند و برفتند. (مجالس سعدی).
ملوک ار نکونامی اندوختند
ز پیشینیان سیرت آموختند.سعدی.
رجوع به اوائل شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Les anciens


پیطرو دلاواله.


[یِ رُ دِلْ لا والْ لِ] (اِخ)(1)سیاح ایتالیائی. وی در سنهء 1621 م.از کتیبه های تخت جمشید چند علامت میخی نقاشی کرد و با خود باروپا برد و حدس زد که باید این خط را از چپ براست بخوانند. (ایران باستان ج1 ص43).
(1) - Pietro Della Valle.


پیطویداس.


(اِ)(1) صنوبر صغیر. قضیم قریش. بیطوس. قوقا. ارز. تنوب.
(1) - Pithuides.


پیغ.


(اِ) چیز نوک تیز. رجوع به پیغال شود.


پیغاره.


[رَ / رِ] (اِ) طعنه و سرزنش و بهتان. (برهان). ملامت. (صحاح الفرس) :
سه چیزت بباید کزو چاره نیست
وزآن نیز بر سرت پیغاره نیست.فردوسی.
بدو گفت شاه ای بد بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش.فردوسی.
پیغاره زنی که بد چرا کردی
گر بد کردم بجای خود بد کردم.بدیعی.
چند پیغاره که در بیغولهء غاری شدم
ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من.
خاقانی.
رجوع به بیغاره شود.
- پیغاره جوی؛ ملامت جوی.


پیغال.


(اِ مرکب) (از پیغ، بمعنی چیزی نوک تیز + ال، ادات نسبت) نیزه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). رمح :
دریغ آن سر و برز و آن یال او
هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او.
(از فرهنگ اسدی).


پیغال.


(اِخ)(1) ترکی شدهء پیگال مجسمه ساز فرانسوی. تولد پاریس سال 1714 و وفات 1785 م. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به پیگال شود.
(1) - Pigalle.


پیغاله.


[پَ / پِ لَ / لِ] (اِ) صورتی از پیاله یا شیشه و یا اصل آن و کلمهء پیاله خود یونانی است. قدح شراب. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). قدح و کاسهء شراب. (برهان). جام:
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.عنصری.


پیغام.


[پَ / پِ] (اِ)(1) پیام. سفارة. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملاک. ملاکة. وحی. علوج. رسیل. رسول. رسالة. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلهء دیگری بکسی رسانند. مراسلة. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلهء دیگری کسی را گویند :
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت و اندر(2) شگفتی بماند.فردوسی.
به رستم بگفت آنچه پیغام بود
که فرجام پیغامش آرام بود.فردوسی.
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.فردوسی.
ز پیغام او شد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن.فردوسی.
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان.فردوسی.
چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستاده ای یا گرامی مهی.فردوسی.
همان باژ و شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و پیغامش آمد بجای.فردوسی.
چو پیغام خسرو به رستم رسید
بکردار دریا دلش بردمید.فردوسی.
خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص142). حدیث من [ احمدبن ابی دواد ]گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی) . و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی) . پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی).
این حکم درین کار کرد پیداست
با آنکه رسول آمده ست و پیغام.
ناصرخسرو.
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزای اهل پیغامی.ناصرخسرو.
آنکس که زبانش بما رسانید
پیغام جهان داور یگانه.ناصرخسرو.
آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ تیز گردان.ناصرخسرو.
پیغام فلک مر ترا نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان.ناصرخسرو.
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید
چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش.
ناصرخسرو.
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص390).
خمارآلود با جامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.باباطاهر.
پیغام غمت سوی دلم می آید
زحمت همه بر روی دلم می آید...خاقانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.نظامی.
منتظر بنشسته ام تا کی رسد
از پی جان خواستن پیغام تو.عطار.
که هر کس نه در خورد پیغام اوست.سعدی.
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.سعدی.
قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود
نامهء سربسته، از شیرینی پیغام او.صائب.
تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن
جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم.
معزفطرت.
مُغلغلة؛ پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب).
(1) - Message. (2) - ن ل: ز کردار خود در.

/ 27